چست گویی.
[چُ] (حامص مرکب)بدیهه گویی. سخن گفتن زود و بالبداهه اعم از نظم یا نثر. بالبداهه گفتن شعر :
به چست گویی، سحر حلال در ره شعر
چنان نمایم کز مای یا دماوندم.سوزنی.
چستن.
[چُ تَ] (مص) فراهم آمدن و مجتمع شدن. (ناظم الاطباء).
چست و چالاک.
[چُ تُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) جلد و چابک. فرز و تند. زبر و زرنگ. تر و چسب. تند و تیز. رجوع به «چست» و «چست چالاک» شود.
چسته.
[چَ تَ / تِ] (اِ) بمعنی نغمه و آهنگ باشد. (برهان). نغمه را گویند. (جهانگیری). بمعنی نغمه است. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و آهنگ. (ناظم الاطباء). نغمه. (فرهنگ نظام). آواز و آهنگ خوانندگی :
ز قول مطرب دلکش نیوشی چسته های خوش
ز دست ساقی مهوش شراب لعل بستانی.
عبد الواسع جبلی (از فرهنگ ضیاء).
چسته میزد بلبل از شاخ و همی نالید زار
خاست برپا سرو زان کان چسته او را درگرفت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| ساغری را نیز گویند، و آنرا از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند، و از آن کفش و چیزهای دیگر دوزند. (برهان). چیزی باشد از پوست اسب و خر و شتر. (غیاث) (آنندراج). ساغری و کیمخت که از پوست استر و اسب و غیره سازند. (فرهنگ ضیاء). ساغری که از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند و از آن کفش و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). ساغری را خوانند. (جهانگیری). کفل و سرین و ران حیوانات. (غیاث) (آنندراج). کفل جانوران. (فرهنگ نظام) :
زان نی تیر میزدش هرسو
کلهء گور و چستهء آهو.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| چیز خوردنی. رجوع به چسته خوار و چشته شود.
چسته.
[چُ تَ / تِ] (اِ) شیردان گوسفند و بز و امثال آنرا گویند. (برهان). شیردان بز و گوسفند و غیره باشد. (جهانگیری). شیردان گوسپندان و غیره، و آن معدهء اولین است از هر دو معدهء حیوانات سبزه خوار. (آنندراج). شیردان گوسپند و بز و جز آن (ناظم الاطباء). شیردان گوسفند. (فرهنگ نظام).
چسته خوار.
[چَ تَ / تِ خوا / خا] (نف مرکب) کسی که اطعمهء مرغوب بی تلاش روزی او شود، چرا که «چسته» چیزی خوردنی است. (غیاث) (آنندراج). چشته خوار. چشته خور. رجوع به چشته و چشته خور شود.
چسته نفسی.
[چُ تَ / تِ نَ فَ] (حامص مرکب) پرگویی. وراجی. چس نفسی. گفتن سخن دراز و بیهوده. رجوع به چس نفسی شود.
چستی.
[چُ] (حامص) مقابل سستی. (آنندراج). چالاکی و زبردستی و جلدی و تیزدستی و بیداری و سرعت. (ناظم الاطباء). چابکی و فرزی. زبری و زرنگی و هوشیاری. سبکی و سبکبالی. عارضَة. طَرثَخَة. طَرخَثَه. قَفَص. (منتهی الارب). خفت و سرعت :
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبکباری و چستی خوشتر است.
سعدی.
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالاکی.
حافظ.
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی.
حافظ.
رجوع به چست شود.
|| مقابل فراخی. (آنندراج).تنگی و کم پهنایی. (ناظم الاطباء) :
اگر خانه فراخ و گر بچستی است
بچار ارکانش بنیاد درستی است.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به چست شود.
چستی کردن.
[چُ کَ دَ] (مص مرکب)چابکی و شتاب کردن در کار. جلدی و چابکی کردن. کَتع. (منتهی الارب) :
یک امروز در کار چستی کنید
بمردانگی بس درستی کنید.فردوسی.
رجوع به چست و چستی شود.
چس خور.
[چُ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)آدم خیلی بخیل. (فرهنگ نظام). کنایه از شخص ممسک و بخیل. لئیم. سخت ممسک. خسیس. آنکس که نه خود از آنچه دارد بهره برگیرد و نه دیگران را بهره مند سازد. کسی که با داشتن ثروت در امر معیشت امساک و بخیلی کند. رجوع به چس خوری شود.
چس خوری.
[چُ خوَ / خُ] (حامص مرکب) ممسکی و بخیلی. خست و لآمت. بخیلی کردن در خرج و خست ورزیدن. رجوع به چس خور شود.
چس دادن.
[چُ دَ] (مص مرکب)چسیدن. باد بدبوی و بیصدا از مقعد برون دادن. فسوه دادن. رجوع به چس و چسیدن شود.
چس فیل.
[چُ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانه های ذرت بوداده که پف کرده و سفید است. (فرهنگ نظام). در تداول عامه، ذرت خشک بوداده را گویند. ذرت بوداده.
چسک.
[چُ سَ] (اِ) چستک. قسمی کفش. کفش راحتی. کفش سبک برای خانه. کفش دم پایی. قسمی کفش سبک که کفی یک لایی دارد و مخصوص پوشیدن در خانه یا اطاق است. رجوع به چستک شود.
چسک.
[ ] (ص) ظاهراً بمعنی نوازنده و مغنی. نگاه دارندهء اصول در موسیقی :
عقل خندد بزیر دامن در
به کر چسک و کور سوزنگر(1).سنائی.
(1) - این لغت [ چسک ] بهمهء صور محتمله در نسخ آمده است و معلوم نشد اصل کدام است، و معنیی هم که بدو داده ایم من عندیست و از سیاق کلام حدس زده ایم. (مؤلف).
چسکی.
[چُ سَ] (ص نسبی) در تداول عامه، هر چیز سست و بیدوام. الکی. پفکی. پوشالی. هر چیز بیدوام از قبیل: کفش، جوراب، پارچه، ظرف شکستنی و امثال اینها. || در اصطلاح عامه، کنایه از مزاج علیل و ضعیف. مردنی. مافنگی.
چسلی.
[چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان ماسال، بخش شاندرمن شهرستان طوالش که در 6هزارگزی جنوب بازار ماسال واقعست. کوهستانی، معتدل و مرطوبست و 719 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش پشم، لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چسم.
[چَ] (اِ) اراده و قصد. || معنی. (ناظم الاطباء). مقابل لفظ. مفهوم سخن یا کلام.
چس ناله.
[چُ لَ / لِ] (اِ مرکب) در اصطلاح عامه، نالهء دروغین بمزاح و شوخی. آه و نالهء ساختگی، برای جلب توجه یا جلب ترحم. ناله از روی ناز.
چس نفس.
[چُ نَ فَ] (ص مرکب)پرحرف. شخص هرزه درا و یاوه گو. پرچانه و مهمل گو. رجوع به چس نفسی و چس نفسی کردن شود. || آدم ضعیف و علیل.
چس نفسی.
[چُ نَ فَ] (حامص مرکب)پرحرفی. یاوه گویی. وراجی. هرزه درایی. مهمل بافی. پرچانگی. رجوع به چس نفس و چس نفسی کردن شود. || ضعف و ناتوانی.
چس نفسی کردن.
[چُ نَ فَ کَ دَ] (مص مرکب) هرزه گپ زدن. مؤلف آنندراج نویسد: «چس نفسی مکن؛ یعنی هرزه گپ مزن». (از آنندراج). سخن دراز بیجا گفتن. (فرهنگ نظام). رجوع به چس نفس و چس نفسی شود.
چسنگ.
[چَ سَ] (ص) مردم کل و کچل را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آدمی کل را خوانند و آنرا کچل نیز خوانند. (جهانگیری). مردم کچل. (فرهنگ نظام) :
سرمست کون فراخ چو در آب غرقه شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن چسنگ.
سوزنی (از جهانگیری).
|| (اِ) داغ پیشانی را نیز گفته اند که از کثرت سجده کردن یا بسبب دیگر شده باشد. (برهان) (آنندراج). در بعضی از فرهنگها بمعنی داغ پیشانی آمده است. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). داغ پیشانی که از کثرت سجده کردن و یا بسبب دیگر عارض شده باشد. (ناظم الاطباء).
چسنه زهره.
[چُ نَ / نِ زَ رَ / رِ] (ص مرکب) ترسو. سخت جبان. بی دل و جرأت. بزدل. بددل. کم جرأت. جبان.
چسو.
[چُ] (نف / ص نسبی) چسونه در تداول عامه، آنکه فسوه بسیار دهد. آنکه بسیار تس دهد. آنکه فسوه بسیار کند. رجوع به چس و چسونه شود.
چس و پس.
[چُ سُ پُ] (اِ مرکب، از اتباع) چانهء بیجا زدن. (آنندراج).
چس و پس.
[چُ سُ پِ] (اِ مرکب، از اتباع) اسباب خرده ریز ناقابل. (فرهنگ نظام). چس و فس. خرت و پرت. رجوع به چس و فس شود.
چسور.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای طبس و جدیدالنسق است که هوایش گرم، آبش از قنات و محصولش گندم و جو میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 228).
چس و فس.
[چُ سُ فِ] (اِ مرکب، از اتباع) خرت و پرت. خرده ریز ناقابل. در تداول عامه، چیزهای بیهوده و بیمصرف.
-امثال: با این چس و فسها قبر آقا ساخته نمی شود، قبر آقا گچ میخواهد و آجر. رجوع به چس و پس شود.
چسونه.
[چُ نَ / نِ] (ص نسبی) در تداول عامه، آنکه بسیار فسوه کند. چسو. آنکه بسیار تُس دهد. آن کس که بسیار چسد. رجوع به چس و چسو شود. || (اِ مرکب) جانورکی چون خنفساء و درازتر از آن که در خانه های مرطوب در زیر فرشها پیدا شود، و چون دست بدو زنند بوی عفن از خود پراکند. چسینه. خرچسونه. رجوع به چسینه شود. || در اصطلاح عامه، نوعی دشنام برای تحقیر کسی. آدمی پست و نالایق. شخص بی ارزش و بی اهمیت.
-امثال: این چسونه هم خودش را داخل آدم میداند. یا: آن چسونه چه داخل آدم است؟
چسی.
[چُ] (حامص) پُز و افادهء بسیار و لاف و گزاف. در تداول عامه اصطلاحی است که بیشتر با فعل آمدن بیان شود. رجوع به چسی آمدن شود.
چسی آمدن.
[چُ مَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، لاف و گزاف زدن. پز دادن. قمپز آمدن. خودنمایی و خودستایی کردن. فیس و تکبر کردن. افاده، در تداول عامه.
چسیدن.
[چُ دَ] (مص) چس دادن. فسوه دادن. تس دادن. باد بیصدا و بدبوی از مقعد برون دادن. رجوع به چس و چس دادن شود.
چسینه.
[چُ نَ / نِ] (اِ مرکب) قسمی حشره. چسونه. خرچسونه. چسینه گوگال. رجوع به چسونه در این معنی شود.
چش.
[چَ] (اِ) مخفف چشم است که بعربی «عین» خوانند.(1) (برهان) (آنندراج). بمعنی و مخفف چشم است. (انجمن آرا). چشم و عین. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم شود.
(1) - در تهرانی cesh . (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چش.
[چَ] (نف مرخم) چشنده. و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، مانند نمک چش. (ناظم الاطباء). و تلخی چش. چشان :
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان.سعدی.
رجوع به چشیدن شود.
چش.
[چُ] (صوت) کلمه ایست که بدان خر الاغ را از رفتار بازمیدارند. (ناظم الاطباء). لفظی است که خر الاغ از شنیدن آن از رفتار بازماند و بایستد. (برهان) (آنندراج). لفظی است که برای بازداشتن حیوان سواری و بارکش از حرکت، استعمال میشود. (فرهنگ نظام). چشه. هش. هشه. صوتی برای متوقف ساختن خر و استر. آوازی که بدان خر یا استر را از رفتن بازدارند. لفظی که بدان ایستادن خر را خواهند.
-امثال: خر لنگ معطل چشه.
خر خسته را چشی بس است. (فرهنگ نظام). رجوع به چشه و رجوع به هش شود.
چش.
[چِ] (موصول + ضمیر) مخفف چه اش. چه آنرا.
- هرچش؛ هرچه آنرا. هرچه ورا. هرچه او را :
چو هرچش ببایست شد ساخته
وز آن ساخته گشت پرداخته.فردوسی.
ز پیغام هرچش بدل بود نیز
بگفتار بر نامه بفزود نیز.فردوسی.
از این همه بستاند بجمله هرچش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آنرا.
ناصرخسرو.
- هرآنچش؛ هرآنچه او را. هرآن چیز که او را:
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه.فردوسی.
نه آن تواست ای برادر در او
هرآنچش گمان میبری کان تست.
ناصرخسرو.
|| (ادات استفهام + ضمیر) چش است؛ بمعنی چیست او را، و به گمان فقیر مؤلف مخفف «چه شی» ای «چه چیز» است. (آنندراج)(1). چش است؛ کلمهء فعل بطور استفهام، یعنی چیست او را. (ناظم الاطباء) :
زاهد بخدا بگو می ناب چش است
می خوردن شام و گشت مهتاب چش است
از گندم وقف زشت تر چیزی نیست
چون نان حرام میخوری آب چش است.
اشرف (از آنندراج).
(1) - ظاهراً بر اساسی نیست.
چشام.
[چَ] (اِ) دانه ای باشد سیاه و لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان). دانه ای باشد سیاه بمقدار عدسی که آنرا چون بپزند و نیک صلایه کرده در چشم کشند که درد میکند، بغایت مفید آید، و چون بر جراحت مادرزاد بپاشند نیک شود. و آنرا چاکسو و چشمک نیز خوانند. (جهانگیری). دانه ای باشد مانند عدس که در دوای چشم بکار میبرند و آنرا چشخام و چشم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چاکسو. (ناظم الاطباء). چِشُم. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تشمیزج. جاکسو. جاکشو. داروی چشم. دوای درد چشم. چشم دانه. رجوع به جاکشو و چاکشو و چشخام و چشم و چشمک شود.
چشان.
[چَ] (اِ) گرز راگویند وآن را پشان و افشان نیز خوانند. (جهانگیری در دو نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). بمعنی گرز است که از آلات حرب میباشد. و صاحب جهانگیری(1) و برهان درین لغت سهو و اشتباه بسیار نموده اند چنانکه در «پشان» مرقوم شده، گرز و گزر مایهء تصحیف خوانی ایشان گردیده چنانکه خود نیز اظهار تردد کرده، و مصحح برهان نوشته که این خطای فاحش است از هر دو. (انجمن آرا) (آنندراج). پشان و گرز آهن و یا نقره و یا طلا. (ناظم الاطباء). || این لغت را در یک فرهنگ بصورت «گذر» با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر به لفظ «گزر» با زای نقطه دار نوشته و شاهد نیاورده بودند، والله اعلم. (از برهان)(2). || گز. ذراع. رجوع به پشان شود.(3) || معبر و گذرگاه. (ناظم الاطباء)(4). || گزر که نامهای دیگرش پشان و فشان هم هست. (فرهنگ نظام)(5).
(1) - چنانکه در بالا نوشته شده است؛ در دو نسخهء خطی جهانگیری که در کتابخانه مؤلف موجود است؛ چشان را بمعنی گرز نوشته اند و مسلم نیست که صاحب جهانگیری اشتباه کرده بلکه ممکن است اشتباه از نسخه نویسان باشد.
(2) - در حاشیهء یکی از نسخه های برهان قاطع آمده است: «صاحب فرهنگ شعوری لفظ چشان را بمعنی گرز نوشته و صاحب برهان را در تحقیق معنی لفظ مذکور و لفظ «پشان» که گذشت تسامح دست داده است» و تفصیل این اجمال رابه لفظ «پشان» ارجاع داده و در ذیل کلمهء مذکور آنرا بمعنی گرز (بضم اول، از آلات حرب) دانسته است و گوید: «چون لفظ گرز و گزر در کتابت متجانس یکدیگرند درین مقام صاحب برهان را اشتباه کلی دست داده است» علامه دهخدا اصل را گز دانسته اند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و نیز آقای دکتر معین در حاشیهء برهان قاطع ذیل لغت «فشان» نوشته اند: «رضاقلی خان هدایت در مقدمهء انجمن آرا در اشتباهات جهانگیری آرد: «پشان» در جهانگیری آورده که «چشان» و آنرا «بشان» یا «افشان» هم گویند و بمعنی گذر دانسته، و صاحب برهان قاطع نوشته که بر وزن و معنی چشان است و معنی آنرا در یک فرهنگ «گذر» و در دیگری «گزر» با زای نقطه دار نوشته اند و حال اینکه هر دو خطا کرده اند و آنچه در مصحح برهان معلوم شده و مننسکی از فرهنگ شعوری نقل کرده چشان بمعنی «گرز» است که از آلات مشهور جنگ است نه «گذر» بذال معجمه و «گزر» به زای معجمه و صحیح «گرز» است بر وزن «برز». مصححان «چک» همین قول را آورده اند اما آقای دهخدا «گز» را صحیح دانسته اند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل لغت پشان).
(3) - رجوع به زیرنویس شماره 4 ص قبل شود.
(4) - رجوع به زیرنویس شماره 4 ص قبل شود.
(5) - رجوع به زیرنویس شماره 4 ص قبل شود.
چشان.
[چَ / چِ] (نف، ق) در حال چشیدن. در حال امتحان کردن طعم غذایی یا مزهء چیزی. رجوع به چش و چشیدن شود.
چشان.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 45هزارگزی جنوب رودسر و 9هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقعست و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چشاندن.
[چَ / چِ دَ] (مص) چشانیدن. اذاقه. ذائقهء کسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن. کسی را به چشیدن مزهء چیزی واداشتن :
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش.
ناصرخسرو.
مچشانش بتموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند.خاقانی.
دور مرا ساغر محنت چشاند
چرخ مرا بر سر آتش نشاند.
عماد (از فرهنگ ضیاء).
شیرین ننماید بدهانش شکر وصل
آنرا که فلک زهر جدایی بچشاند.؟
رجوع به چشانیدن شود. || خوراندن چیز کمی به کسی. (فرهنگ نظام). || خوراندن یا نوشاندن. قسمی از خوردنی یا نوشیدنی را به کسی دادن که بخورد یا بنوشد :
نصیحت ز حجت شنو کو همی
ترا زآن چشاند که خود میچشد.
ناصرخسرو.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان
و گر ایشان نستانند روانی بمن آر.حافظ.
رجوع به چشانیدن شود.
چشانیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص) چشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). چشاندن. اذاقه. خوردنی یا نوشیدنی کسی را دادن تا طعم آنرا بچشد. چشاندن چیزی. اِلسام. تَلمیظ. (منتهی الارب). رجوع به چشاندن شود. || خوراندن یا نوشاندن. خورانیدن یا نوشانیدن چیزی را به کسی. رجوع به چشاندن شود.
چشایی.
[چَ / چِ] (حامص، اِ) حس ذائقه. ذائقه. ذوق. چشش. مذاق. حس ذوق. حس آزمودن طعم و مزهء چیزی. رجوع به چشش شود.
چشپر.
[چَ / چِ پَ] (اِ) بمعنی نشان پا باشد عموماً. (برهان) (آنندراج). بمعنی چشفر است. (جهانگیری). جای نشای پای آدمی. (از انجمن آرا). نشان پا. (ناظم الاطباء). جای پا عموماً. (فرهنگ نظام). چشفر. رد پا. جای نهادن پا. رجوع به چشفر شود. || نشان پای سباع را گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). جای نشان پای سباع. (از انجمن آرا). نشان پای سباع. (ناظم الاطباء). جای پای سباع خصوصاً. (فرهنگ نظام). چشفر. رد پای درندگان. رجوع به چشفر شود.
چش پش.
[چِ پِ] (اِخ) نام پسر هخامنش که هخامنش سر سلسلهء دودمان هخامنشی بوده است. داریوش شاه گوید: پدر من ویشتاسپ است، پدر ویشتاسپ ارشام، پدر ارشام آریارَمنَ، پدر آریارمن چش پش، پدر چش پش هخامنش. (بند 2 کتیبهء کوچک داریوش در بیستون، از تاریخ باستان ج 2 ص 1576). رجوع به تاریخ ایران باستان شود.
چشت.
[چِ] (اِخ)(1) نام موضعی است. (برهان) (ناظم الاطباء). نام قریه ای است قریب بهرات رود و اوبه و شاقلان در کمال صفوت هوا و عذوبت ماء و از آنجا بوده اند بزرگان سلسلهء چشتیه که سرسلسلهء آنها سلطان ابراهیم ادهم قدس سره بوده اند و از آن جمله اند خواجه ابواحمد ابدال و خواجه مودود و خواجه معین الدین و نجیب الدین شیخ المشایخ چشتی که سلسلهء درویشان چشتی باو منتهی میشود. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی است در جبال هرات و قبر سلطان مودودبن مسعود در آنجاست. (حاشیهء تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). قریه ای است از قراء هرات و از آنجاست خواجه معین الدین چشتی که از اولیای بزرگ است و مقبره اش در اجمیر هند مزار مسلمانان است. (فرهنگ نظام) : و میسور بعد از جمع ساختن لشکر پرتهور اردوی خود را بچوکی که پسرش بود سپرده فی اواسط جمادی الاخر سنهء ثمان عشر و سبعمائه متوجه خراسان گشت و چون بقصبهء چشت رسید بکتوب و سایر امرا که در بادغیس اقامت داشتند به وی پیوستند. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 203). رجوع به چشتی شود.
(1) - زوشت(؟)، «بلاذری چ قاهره ص401» زوشت(؟) «تاریخ سیستان ص28 متن و حاشیه». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشت.
[چُ] (اِ) درختچه ایست که در کلیهء نقاط مرطوب جنگل های شمال فراوانست، و آنرا در مازندران «جز»، در رشت «کول» و «کوله خاص» و در برخی نقاط طالش «پل» نامند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 280). رجوع به کوله خاص شود.
چشته.
[چَ / چِ تَ / تِ] (اِ) مخفف چاشته است که طعمه و طعام اندک باشد. (برهان). مخفف چاشته است. (انجمن آرا). بمعنی طعام چاشت باشد و بعد از آن تخفیف نموده بمعنی مأخوذ استعمال کرده باشند. (آنندراج). طعام اندک و طعمه و چاشت. (ناظم الاطباء). غذایی که به حیوانات به خصوص درندگان میدهند، که درتکلم طعمه است. (فرهنگ نظام). طعمه. نواله : و چون سلیمان به اسد رسید مصاف داده همی آمدند تا بساری دیالم و سادات چون شیر که به چشته رود پیشباز شدند و بسیاری را کشته و هزیمت کرده... (تاریخ طبرستان). رجوع به چشته خوار و چشته خور شود. || چاشنی و مزه. (ناظم الاطباء). || مسته(1). کریز. کمی از گوشت که بمرغان شکاری دهند تا آنانرا حریص بشکار کنند. گوشتی از صید باز که خود باز را دهند. || گوشت یا چربی یا خوردنی دیگری که بقلاب ماهیگیری بندند تا ماهی را بدان وسیله صید کنند. فریه. || تخم مرغی که در لانهء مرغ یا جای دیگر میگذارند که مرغ همواره بدانجا رفته تخم بگذارد. رومَه. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). || آنکه معاش خود را بدون زحمت تحصیل میکند. (ناظم الاطباء). چشته خور. چشته خوار.
(1) - Appats.
چشته خوار.
[چَ / چِ تَ / تِ خوا / خا](نف مرکب) طعمه خوار. چشته خور. چاشنی خوار. مسته خوار. || کسی که چون یکبار مزهء چیزی را چشد همواره آرزوی آنرا کند. در تداول عامه، کسی را گویند که چون یکبار از جانب شخصی بوی کمکی شود یا در خانهء آن شخص از وی پذیرائی بعمل آید، همواره توقع تکرار آنرا کند و منتظر تجدید آن کمک یا آن پذیرائی باشد. رجوع به چشته خور شود. || هر حیوان اعم از درنده و پرنده که او را طعام اندک دهند تا رام شود. درنده یا پرنده ای که بوسیلهء چشته خوردن رام و اهلی شود :
منع دلم ز دیدن آن خال گو مکن
هرچند مرغ خیره شود چشته خوار به.
مسیح کاشی (از آنندراج).
چشته خور.
[چَ / چِ تَ / تِ خوَرْ / خُرْ](نف مرکب) طعمه خور. (آنندراج). چاشنی خور. چشته خوار. مسته خور. || آنکه مرغوب بی تلاش روزی او شود. (آنندراج). || کسی که یک بار مزهء چیزی را چشیده و همیشه در آرزوی آن باشد، و چاشت خور نیز گویند. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، کسی را گویند که چون از شخصی محبت یا منفعتی بدو رسد یا در خانهء کسی غذای مطبوعی خورد، پیوسته انتظار تجدید و تکرار آنرا داشته باشد. معتاد به استفاده از دیگری :
دلم که چشته خور التفات دمبدم تست
روا مدار که آخر بداغ چشته بسوزد.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
-امثال: چشته خور از میراث خور بدتر است. رجوع به چشته خوار شود.
چشته خوردن.
[چَ / چِ تَ / تِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) چاشت خوردن. طعمه خوردن. طعام اندک خوردن. رجوع به چشته شود. || طعمه خوردن حیوان درنده، چون خواهند که درنده ای مانند شیر و ببر و امثال آنها را شکار کنند جایی طعمه میگذارند، او میاید و میخورد و بار دیگر که برای خوردن آن طعمه میاید شکار میشود. (فرهنگ نظام). چاشنی خوردن. مسته خوردن. مزه چشیدن. رجوع به چشته شود. || از چیزی لذت بردن و باز در پی آن یا مانند آن برآمدن. (فرهنگ نظام). انتظار معاش بی تلاش و رزق بی زحمت داشتن. رجوع به چشته شود.
چشتی.
[چَ] (اِخ) شهرت خواجه ابواحمد ابدال است که سرآمد مشایخ چشت و پسر سلطان فرسنافه بوده است. رجوع به نفحات الانس چ توحیدی پور ص 323 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 305 شود.
چشتی.
[چَ] (اِخ) شهرت خواجه قطب الدین مودود است که پسر مهین خواجه یوسف بن محمد بن سمعان و از شیوخ متصوفه بوده و در سن 26 سالگی پس از وفات پدر بجانشینی وی منصوب شده است. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 ص 772 و نفحات الانس چ توحیدی پور ص 326 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 320 و 329 و رجوع به چشت شود.
چشخام.
[چَ] (اِ) دانهء سیاهی باشد لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان) (آنندراج). بمعنی چشام است. (جهانگیری). چاکسو و چشام. (ناظم الاطباء). داروی چشم. چِشْم :
چون از رمد تو بگذرد روزی چند
تا آهوی صحتت درآید بکمند
چشخام و نبات مصری و مامیران
باید چو غبار کرد و در چشم افکند.
یوسفی (از جهانگیری).
رجوع به چاکسو و چشام و چشم شود.
چشزخ.
[چَ زَ] (اِ مرکب) مخفف چشم زخم است، و آن آفتی و آزاری باشد خصوصاً اطفال را که بسبب دیدن و تعریف کردن بعضی از مردم بهم میرسد. (برهان). مرخم چشم زخم است. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم زخم. (ناظم الاطباء). مخفف چشم زخم است. (فرهنگ نظام). چشمزخ. چشم بد. نظرخوردگی :
بیدار شد رسید بشارت که یافته است
از چشزخ حوادث قطب جهان شفا.
پوربهای جامی (از انجمن آرا).
رجوع به چشمزخ و چشمزخم شود.
چشش.
[چَ شِ] (اِمص) چشیدن. (ناظم الاطباء). عمل چشیدن. مزه کردن. آزمودن طعم چیزی. || (اِ) ذائقه و طعم. (ناظم الاطباء). ذوق. (ربنجنی). چشائی. چشایی :
پارسی گوییم، یعنی این کشش
زان طرف آمد که آمد آن چشش.مولوی.
رجوع به چشایی شود.
چشفر.
[چَ / چِ فَ] (اِ) بمعنی چشپر است که نشان پا باشد عموماً. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). چشپر و نشان پای. (ناظم الاطباء). چشپر. (فرهنگ نظام). جای پای آدمی. رد پای انسانی. رجوع به چشپر شود. || نشان پای سباع خصوصاً. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). نشان پای سباع. (ناظم الاطباء). رد پای جانوران درنده. جای پای درندگان :
تا قیامت به دیده گل چینم
سگت آنجا که چشفر اندازد.
؟ (از جهانگیری).
چشک.
[چِ شَ / چِ] (ص) بمعنی افزون و غالب. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). افزون. (انجمن آرا). افزون و غالب. (فرهنگ نظام). بیش. زیاد. فراوان. بسیار :
خرد چون شود کمتر و کام چشک
چنان دان که دیوانه گردد بچشک(1).
فردوسی (از انجمن آرا).
|| (اِ) زیادتی و افزونی. (برهان) (آنندراج). افزونی و فراوانی و بسیاری. (ناظم الاطباء). برتری و بیشتری. || غالب شدن و غلبه. (برهان) (آنندراج). غلبه کردن. (انجمن آرا). غالب شدگی و غلبه. (ناظم الاطباء). || (ص) فاتح و مظفر و دارای زبردستی. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: چنان دان که دیوانه خواهد بچشک.
چشکمه.
[چَ کِ مِ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل که در 32هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد و 20هزارگزی شمال راه مالرو ده دوست محمد به زابل واقع است. جلگه و گرمسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هیرمند، محصولش غلات و لبنیات شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چشگر.
[چَ گَ] (ص مرکب) کسی که امتحان مزهء چیزی را میکند و چاشنی را معین میکند. (ناظم الاطباء). چاشنی گیر.
چشم.
[چَ / چِ] (اِ)(1) معروفست که عرب «عین» گویند. (برهان). ترجمهء عین. (آنندراج).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست. (فرهنگ نظام). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت است از کرهء مجوفی مرکب از چندین غشاء، و ممتلی از رطوبتی موسوم به رطوبت بیضیه، و غشاء خارجی که صلبیه نامیده میشود، و عبارتست از سفیدی چشم و احاطه میکند غشاء دیگری را موسوم به مشیمه و در جانب قدام چشم، صلبیه دارای ثقبه ایست که در آن ثقبه مشاهده میگردد جزء شفاف و غیر حاجب ماورائی موسوم به قرنیه که از سطح چشم برآمدگی دارد و نور عبور میکند از قرنیه و پس از آن از اطاق کوچکی میگذرد و ممتلی از مایعی موسوم برطوبت زجاجیه و برخورد مینماید یک نوع حجابی را که موسوم است به عنبیه این عنبیه دارای ثقبه ایست موسوم به حدقه و آن را مرتبط میکند با فضای داخلی چشم، و در خلف حدقه نور میگذرد از یک جسم جامد غیر حاجب ماورائی موسوم به جلیدیه و از آن گذشته برخورد مینماید شبکیه را و این شبکیه عبارتست از غشاء داخلی چشم و در آن ادراک میگردد مبصراتی که شخص بر آنها احاطه دارد و شبکیه نیست مگر انبساط عصب باصره و بواسطهء این عصب است که میرسد بدماغ هر چه که از اثر نور در چشم منطبع گشته است. (ناظم الاطباء). میرزا علی طبیب مؤلف جواهرالتشریح نویسد:«... کرهء چشم در جوف مداری واقعست و بوسیلهء عضلات خود و عصب بصری و ملتحمه و جفنین و لفافهء مقله ای مداری در مکان خود استوار شده و این وسایط ارتباطیه در حرکات مختلفه و ممتدهء آن نیز مساعدت میکنند... و طبقات مختلف چشم عبارتند از:
1 - صلبیه، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیهء غیرشفاف) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیهء شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است.
2 - قرنیه، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کرهء چشم واقع شده است.
3 - مشیمیه، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پردهء دوم چشم است.
4 - عنبیه، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه.
5 - شبکیه، که پردهء سوم چشم است و تأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6 - بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانهء قدامی چشم، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است.
7 - جسم زجاجی، که مادهء سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کرهء چشم، در خلف جلیدیه واقع شده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است.
8 - منطقهء زین، که غشائی لیفی است و آن را «زین» کشف نموده، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطهء ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست. (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم). عین. دیده. جهان بین. بیننده. جهاز بینایی. باصِرَة. بَصَر. جَحمَة. طَرف. عَین. نَاظِر. نَاظِرَة. (منتهی الارب) :
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان.فردوسی.
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.فردوسی.
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.فردوسی.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانهء انگور(2).
فرخی.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی). و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت. (تاریخ بیهقی). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم.نظامی.
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.سعدی.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.سعدی.
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیدهء خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است. (فرهنگ نظام). چشزخ. چشمزخ. نَظرَة. طُرفَة. (منتهی الارب). نظر. چشم بد. عین الکمال :
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند.
حنظلهء بادغیسی.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان.
فرخی.
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
منوچهری.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.خفاف.
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه.
سوزنی.
از بیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم.
صائب (ازآنندراج).
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم؛ یعنی: امید آن دارم. (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). امید و توقع. (غیاث). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت. آرمان. آرزو :
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست.نظامی.
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
سعدی.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری.
حافظ.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی.حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم.حافظ.
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست.
باقر کاشی (از آنندراج).
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
قدسی (از آنندراج).
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه. (آنندراج) (فرهنگ نظام). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء) :
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیدهء بخت روشنم.
سعدی.
گر از دوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.سعدی.
|| (صوت) «چشم» قید اجابت و تصدیق است. (از آنندراج). بچشم. بالای چشم. سر چشم. روی چشمم. سمعاً و طاعةً. اطاعت میکنم :
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف. نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) : و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه ص 47 و 117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد :
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته.خاقانی.
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی :
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه.فردوسی.
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش. پیشگاه. در نظر :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم مردمان بلکنجک.شهید.
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.فردوسی.
آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
صفات و تشبیهات: مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است: آشناروی. آهو. آهوانداز. آهوبچه. آهوفریب. آهوگیر. اختر. بادام. بادام تلخ. بادام سیه. باده پیما. بازیگوش. بخواب رفته. بدخوی. بلاجوی. بی باک. بی پروا. بی پروانگاه. بیرحم. بیگانه خوی. بی گناه کش. بی می مست. بی نماز. پرخمار. پرخواب. پرفن. پرکار. پریشان نگاه. پیمانه. ترک. ترک خطای. ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ. تنگظرف. تیر. تیرانداز. تیر هوای. تیزچنگ. تیغ. تیغ کشیده. جادو. جاودانه. جادوفریب. جادووش. جفاکیش. جگردار. جنون فزای. چاه بابل. حجاب آلود. حیاة. خانه پرداز. خانهء سیاه. خدنگ افکن. خراب. خمار. خواب آلوده. خوابناک. خوش دنباله. خوش سخن. خوش مژگان. خوش مژه. خوش نگاه. خونخوار. خونریز. دردناک. دلاشوب. دلاویز. دلبر. دل سیاه. دل سیه. دلفریب. دنباله دار. روشن. روشندل. روشندماغ. زنبورسرخ. ساغر. ساقی مشرب. ستاره. ستم دستگاه. ستمگر. سخندان. سخن ساز. سخنگوی. سرمه بیز. سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ. سرمه سای. سرمه فریب. سیه خانه. سیه دل. سیه مست. شرم آلود. شرمگین. شرمناک. شعبده باز. شفق نگاه. شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه. ضحاک. طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم. ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش. عربده جوی. عشوه فروش. عیار. غارتگر. غضب مست. غمزه زن. فتان. فتنه. فتنه انگیز. فتنه جوی. فتنه خیز. فتنه دکان. فتنه زای. فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون. فسونساز. قاتل. قتال. قیامت زای. کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان. کمان کشیده. کم حرف. کینه جوی. گرانخواب. گشاده. گلگون. گوشه نشین. گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش. مست. مستانه. مست خواب. مهر بادامی. می پرست. میخانه. میگون. ناتوان. ناوک افکن. نرگس. نرگس بسیارخواب. نرگس بیمار. نرگس پرخواب. نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب. نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای. نرگس کافرمژه. نرگس گویا. نرگس لاله رنگ. نرگس مستانه. نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب. نیم مست. وحشت دستگاه. هاروت. هرزه جنگ. هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه. آلایش نصیب. ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان. باز. بلابین. بی تاب. بی خواب. بیدار. بیضه. پرآب. تر. تنگظرف. جویبار. چرخ. حسرت بین. حسرت فشان. حیران. حیرت آلود. حیرت زده. خواب آلود. خواب جسته. خونبار. خون پالا. خونفشان. داغدیده. دجله ران. درفشان. دولابی. رمدکشیده. روشن بین. ژاله پاش. ستاره بار. ستم رسیده. شب پیمای. شگون گیر. صدف. طوفان. طوفان جوش. طوفانزای. طوفانی. عنبر. قطره زای. قطره زن. کاسه. کره. گران خواب. گریان. گریه آلود. گریخته خواب. گوهرزای. گهربار. گهرفروش. لوح. مرغ. ناغنوده. نگران. نم زده. ورق».
- آب چشم؛ کنایه از اشک چشم :
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی.سعدی.
- آب چشم ریختن؛ کنایه از گریستن :
نخست ای گنه کردهء خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.سعدی.
- آب در چشم آمدن؛ اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن :
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم، آب در چشم من آید.سعدی.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.سعدی.
- آهوچشم؛ آنکه دارای چشمی چون غزال است :
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم.نظامی.
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- از چشم افتادن کسی یا چیزی؛ در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن :
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین.سعدی.
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را؛ کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن؛ منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.
- از چشم کسی انداختن شخصی را؛ آن شخص را مبغوض آن کس کردن : گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا -حادثه ای را؛ آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کار یا حادثه: اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم :
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
- از چشم گذاشتن؛ بی محلی و بی اعتنائی کردن :
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری.
سعدی.
- ازرق چشم؛ دارای چشم کبودرنگ.
- بادام چشم؛ دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام :
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- بچشم آمدن؛ نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
- بچشم درآمدن؛ در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن :
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری.سعدی.
- بچشم کردن کسی یا چیزی؛ در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یا آن چیز :
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی.حافظ.
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی چشم زخم زدن.
- بچشم کسی کشیدن چیزی را؛ جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را؛ منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی؛ کنایه از سپاسگزاری کردن و شکر نعمت گفتن :
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامهء او خلیفهء بغداد.فرخی.
- بدچشم.؛
- بر چشم نشاندن؛ گرامی و معزز داشتن :
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
- بی چشم و رو.؛
- بی چشمی.؛
- پاک چشم.؛
- پشت چشم نازک کردن؛ کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن.
- پوشیده چشم:در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم.سعدی.
- پیروزه چشم؛ دارای چشم پیروزه رنگ:
همه سرخ رویند و پیروزه چشم.نظامی.
- پیش چشم داشتن؛ در نظر داشتن و از نظر گذراندن : عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
- پیش چشم کردن؛ کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است : و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقالهء عروضی).
- تنگ چشم؛ دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.نظامی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.سعدی.
- تنگ چشمی؛ حالت تنگ چشم :
همه تنگ چشمی پسندیده اند.نظامی.
- تیره چشم.؛
- تیزچشم؛ تیزبین :
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.مولوی.
- چارچشم (در صفت سگ).؛
- چارچشمی.؛
- چشم از جهان بستن؛ کنایه است از مردن و دم درکشیدن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.نظامی.
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن؛چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن؛ در انتظار چیزی یا کسی بودن. (امثال و حکم) :
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
ویس و رامین (از امثال و حکم).
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
انوری (از امثال وحکم).
- چشم بر پشت پا داشتن؛ شرم را سرافکنده بودن. (امثال و حکم) :
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت.
جامی (از امثال و حکم).
- چشم بر پشت پا دوختن؛ کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن :
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم.جامی.
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی؛ پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
- چشم بلا را خاریدن؛ چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. (امثال و حکم) :
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
فردوسی (از امثال و حکم).
- چشم پنگان کردن؛ بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. (امثال و حکم) :
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
- چشم چپ کسی به کسی افتادن؛ با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
- چشم چشم را ندیدن؛ کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
- چشم چهار شدن و گشتن؛ افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر :
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم.
شهاب الدین محمد بن رشید.
- چشم چهار کردن.؛ رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن.؛ رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن؛ کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن؛ کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن :یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی).
- چشمش بروشنایی افتاده است؛ بمزاح، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. (امثال و حکم).
- چشمش چشمها دیده است؛ آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. (امثال و حکم).
- چشمش کرایه میخواهد؛ بیشتر به مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم).
- چشمش محک است؛ با دیدن صورت ظاهر کسی سریرهء او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم).
- چشم فروخوابانیدن؛ کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن. غمض عین کردن.
- چشم کار کردن؛ چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت : و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی. (مجمل التواریخ).
- چشم کسی را دزدیدن؛ هنگام غفلت او از دیدن، کاری را انجام دادن.
- چشم گود شدن؛ کنایه از لاغر شدن.
- چشم و دل پاک بودن؛ کنایه از امانت و عفت داشتن: چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. (امثال و حکم).
- چشم و دل سیر بودن؛ اعتنا بمال و منال نداشتن: چشم و دل سیر است؛ بی اعتنا بمال و بلند نظر است. (امثال و حکم).
- چشم و هم چشم.؛
- چشم و هم چشمی.؛
- چشم ها را چهار کردن، چشمهایش چهار -شدن؛ انتظار شدید بردن.
- || نهایت متعجب شدن.
- || فراوان دقت کردن. (امثال و حکم).
- چشمهایش آلبالو گیلاس می چیند؛ از بیخوابی یا خیرگی در تأثیر نور یا بعلت دردی در دیدگان، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمهء «کلاپیسه شدن چشم» اراده فرموده است. (امثال و حکم).
- چشمهایش بسرش رفته است؛ نهایت متکبر و معجب شده است. (امثال و حکم).
- حیزچشم.؛
- خوابیده چشم:هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم.فردوسی.
- خوش چشم.؛
- خوش چشم و ابرو.؛
- دجال چشم.؛
- در چشم آمدن کسی یا چیزی؛ کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر :
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری.
سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.سعدی.
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ در چشم شاهین.سعدی.
- در چشم کسی آراستن چیزی یا عملی را؛کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس : چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی).
- در چشم کسی گفتن؛ کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
- در چشم مردم گذاشتن؛ تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن :
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.سعدی.
- زاغ چشم؛ کبود چشم :
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم.فردوسی.
- سرخ چشم.؛
- سیاه چشم.؛
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد -محولات بخش تربت حیدریه)؛ بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم.
- سیخ چشمی.؛
- سیه چشم؛ دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق. به کنایه، معشوق زیبا :
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.فردوسی.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.فردوسی.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.نظامی.
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین ز آدمی برمی.
سعدی.
- شوخ چشم:بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.سعدی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.سعدی.
- شوخ چشمی؛ حالت و عمل شوخ چشم :
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.سعدی.
- شورچشم.؛
- کج چشم.؛
- کره چشم.؛
- گاوچشم.؛
- گداچشم.؛
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم؛ دارای چشمی کبودرنگ و موّرب :
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم.فردوسی.
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم.نظامی.
- گرسنه چشم:این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.
- گرسنه چشمی:فغان که کاسهء زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسهء گدائی کرد.صائب.
- گستاخ چشم:غضبناک و خونریز و گستاخ چشم.نظامی.
- گورچشم؛ نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369) :
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.نظامی.
- میش چشم.؛
- نرم چشم.؛
- نکوچشم.؛
- هفت چشم.؛
- هم چشم.؛
- هم چشمی.؛
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن؛ کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن.
- یک چشم.؛
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال: چشم آخربین تواند دید راست.
چشم اول بین غرور است و خطاست.
مولوی (از امثال و حکم).
چشم بازار را درآورده است؛ چیزی بسیار بد خریده است. نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم).
چشم باز غیب میگوید؛ بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال و حکم).
چشم بزرگان تنگ میشود؛ به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم).
چشم ترا زیان است در خور بخیره دیدن. (از امثال و حکم).
گفت چشم تنگ دنیادار را یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
خیام (از امثال و حکم).
چشم دانا بی غرض بین است و بس.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم).
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ (از امثال و حکم).
چشم دشمن همه بر عیب افتد.
(از امثال و حکم).
چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف (از امثال و حکم).
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
(از امثال و حکم).
چشم زخم میرزا مهدیخانی؛ شکستی فاحش. گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی (از امثال و حکم).
چشمش را ببین دلش را بخوان؛ نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره. (امثال و حکم).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است. (امثال و حکم).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
چشم که بچشم افتد شرم کند. (امثال و حکم).
چشم گریان چشمهء فیض خداست.
مولوی. (از امثال و حکم).
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.(از امثال و حکم).
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم).
چشم ها دارد نخودچی، ابرو ندارد هیچی. (از امثال و حکم).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج. (فرهنگ نظام).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
سیف اسفرنک (از امثال و حکم).
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است.
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمهء آفتاب را چه گناه؟سعدی.
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعهء امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
وحید قزوینی (از امثال و حکم).
(1) - Oeil. (2) - ن ل: دو دیده همچو بچرخشت زیر پای انگور.
چشم.
[چَ / چِ شُ] (اِ) دانهء سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد(1) و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آمده است. (برهان)(2). بمعنی دارویی که بکار چشم آید و آن را «چاکسو» نیز خوانند. (آنندراج). دانهء سیاه که آنرا «چاکسو» گویند. (غیاث). داروئی که چاکسو گویند. (ناظم لااطباء). داروی چشم. جاکشو. چاکشو. چشام. تشمیزج. چِشُم. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) :
مرا داد از توتیا نفع بیش
بچشم من انداخت چون چشم خویش.
وحید (در تعریف کحال، از آنندراج).
رجوع به چاکسو و چشام شود.
(1) - ظاهراً مراد مؤلف از: «جراحتی که مادرزاد باشد» همان جراحت آلت تناسل است چه «مادر زاد» در اصطلاح عامه همان مفهوم آلت تناسل را دارد و هم اکنون در تداول روستائیان خراسان و دیگر جاهای ایران بدین معنی مصطلح است.
(2) - حکیم مؤمن در تحفه ذیل «تشمیزج» آرد: «معرب از چشمیزک فارسی است و او را چشمک و چشم نامند، دانه ایست بقدر بهدانه مثلث و سیاه و براق...» و ذیل «چشمیزج» و «چشمک» و «چشوم» گوید: «تشمیزج است». رک: چشام و تشمیز و معرب آن «ششم» بکسر اول است. «تفس». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشم.
[چِ شُ] (اِخ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسهء عمومی سبزوار واقع است. جلگه و معتدل است و 792 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، زیره و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است ولی در تابستان از داورزن با اتومبیل هم میتوان رفت.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشم آب دادن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب) کنایه از تماشا کردن. (برهان). مرادف نظر و دیده را آب دادن. (از آنندراج). دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آن را. (آنندراج). تماشا کردن. (غیاث) (ناظم الاطباء) (مجموعهء مترادفات ص 97). چشم را آب دادن :
آب خواهد داد چشمی از تماشایش حباب
این چنین باران اگر از چشم احباب آورم.
ظهوری (از آنندراج).
|| کنایه از اکتساب فیض دیدار کردن. (آنندراج) :
از حجاب عشق صائب روی چون خورشید او
رفت در ابر خط و چشمی ندادم آب ازو.
صائب (از آنندراج).
|| روشن کردن چشم. (فرهنگ نظام). چشم را بجمال معشوق یا محبوب روشن کردن :
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
تا غرور آئینه را از دست اسکندر گرفت.
صائب (از آنندراج).
چشم آخربین.
[چَ / چِ مِ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دیدهء آخربین. چشم عاقبت نگر. چشم دورنگر. چشمی که پایان و عاقبت هر کار و عمل رابیند. مقابل چشم اول بین :
چشم آخربین تواند دید راست
چشم اول بین غرورست و خطاست.مولوی.
چشم آرو.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) چشمارو. چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند، اعم از آنکه برای آدمی یا حیوانات دیگر یا کشتزار و باغ و خانه و سرای و امثال آن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بجهت دفع نظر بد از آدم یا حیوان یا کشت مهیا کنند. (فرهنگ نظام). چشم پنام. حرز. تعویذ. چشماروی :
ای سر تا پا بتازگی سرو سهی
از جملهء نیکوان بخوبی تو بهی
بر حسن و جمال بیش میافزاید
چشمارو را چو خال بر روی نهی.
سید حسن غزنوی (از جهانگیری).
بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل.
کمال اسماعیل.
اولیا را که هست روی نکو
از ملامت کنند چشمارو.شیخ آذری.
رجوع به چشماروی شود.
چشم آشنا.
[چَ / چِشْ / شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ظاهراً کسی که بدیدار با دیگری آشنا باشد :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یکدم مرا باش.نظامی.
چشم آغل.
[چَ / چِ غِ / غُ] (اِ مرکب)چشمالوس و نگریستن بیک گوشهء چشم بود. (از حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص 199). از گوشهء چشم نگاه کردن باشد، اعم از قهر و غضب یا غمزه و ناز. (برهان). بگوشهء چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). نگاه از گوشهء چشم خواه، از قهر و غضب باشد و یا غمزه و ناز. (ناظم الاطباء). چشم آغیل. چشم آغول. چشمالوس. چشم زهره. چشم غره :
نرمک او را سلام کردم دی
کرد سویم نگه بچشم آغل(1).
حکاک (از حافظ اوبهی).
رجوع به چشم آغول و چشم آغیل و چشمالوس شود. || (نف مرکب) نگاه کننده را نیز گویند. (برهان)(2). آنکه بخشم یا بناز از گوشهء چشم نگرد. رجوع به چشم آغلیدن شود.
(1) - ن ل:
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نگه بچشماغیل.
حکاک (از فرهنگ اسدی).
(2) - به این معنی اسم فاعل است با حذف «نده» از آخر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشم آغلیدن.
[چَ / چِ غِ / غُ دَ] (مص مرکب)(1) از روی قهر و غضب بگوشهء چشم نگاه کردن باشد. (برهان). تیر انداختن در نگاه از گوشهء چشم. (ناظم الاطباء). چشم آغل کردن. چشم آغیل کردن. بگوشهء چشم نگریستن. چشم زهره رفتن. چشم غره رفتن.
(1) - از چشم آغل + یدن (مصدری). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشم آغول.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) بمعنی چشم آغل و چشماغیل است که از گوشهء چشم نگاه کردن باشد بقهر و غضب یا بغمزه و ناز. (از ناظم الاطباء). چشم غره. چشم زهره. رجوع به چشم آغل و چشماغیل شود.
چشم آغیل.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) به خشم نگریستن بود. (فرهنگ اسدی). بقهر و غضب بگوشهء چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بگوشهء چشم نگریستن بود. (جهانگیری). بگوشهء چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی چشم آغل و چشم آغول. (از ناظم الاطباء). نظر بگوشهء چشم بنشانهء خشم. چشم زهره. نگاه چپ چپ :
گر کند شهریار خصم شکار
سوی گردون نظر بچشماغیل
اختران بر زمین نهند ز بیم
از پی بندگی شاه تویل.
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| (نف مرکب) نگاه کننده را نیز گویند. (برهان)(1). رجوع به چشم آغل و چشم آغول و چشم آلوس شود.
(1) - اسم فاعل با حذف «نده» از آخر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشم آلوس.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) نگرستن بود بگوشهء چشم. (فرهنگ اسدی). بمعنی چشماغیل است که بغضب و قهر بگوشهء چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). بگوشهء چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). نظر بگوشهء چشم. (فرهنگ نظام). چشماغل. چشماغول. چشماغیل. چشم زهره :
کیوس وار بگیرد(1) همی بچشمالوس
بسال فرخ شبها امیر روز غدیر.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
|| کژبین. (ناظم الاطباء). || بغضب نگاه کننده را نیز گویند. (برهان)(2). رجوع به چشماغل و چشماغول و چشماغیل شود.
(1) - ن ل: کیوس وار نگرد (بتشدید را) در نسخه چاپی:
....بسان فرخ شهبا امیر روز غدیر.
(2) - اسم فاعل با حذف «نده» از آخر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشم آور.
[چَ / چِ وَ] (اِ مرکب)(1) تعویذی که جهت محافظت از چشم بد بر کسی و یا بر جائی آورند. || اسب چشم سبز. (ناظم الاطباء).
(1) - ظاهراً مصحف «چشم آرو» یا مصحف «چشم آویز» است.
چشم آویز.
[چَ / چِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) چیزی باشد سیاه و شبکه دار که از موی دم اسب بافند و زنان آنرا مانند نقاب از پیش چشم آویزند. چیزی باشد که از موی مشبک بافند و زنان آن را پیش چشم خود آویزند تا مردم ایشان را نبینند و ایشان همه چیز را ببینند و آنرا «ایازی» و «ایاسی» نیز گویند. (جهانگیری). چیزی که از موی مشبک بافند و زنان پیش چشم آویزند و بیشتر آنست که رنگ آن سیاه باشد و ایشان مردان را ببینند و مردان ایشان را نبینند و آنرا «ایازی» و «ایاسی» گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نقابی سیاه و شبکه دار که از موی دم اسب سازند و زنان در جلو چشم آویخته روی خود را بدان بپوشانند. (ناظم الاطباء). نقاب ساخته از موی که زنان وقت بیرون رفتن بر رو اندازند تا آنها بیرون را ببینند و کسی روی آنها را نبیند که اکنون «پیچه» نامیده میشود. (فرهنگ نظام). نقاب. پیچه. روبند :
همچو چادر سفیدرو باشید
نه سیه جامه همچو چشم آویز.نظام قاری.
سپیدروی شدند آن همه ز چشم آویز
که بود او بمیانشان سیاهی لشکر.
نظام قاری.
|| چیزی هم هست از پوست که آنرا تریشه تریشه کنند و بجهت دفع مگس از پیش چشم اسب آویزند. (برهان). چیزیست از تمسه تریشه تریشه که جهت دفع مگس از پیش چشم اسب آویزند و «پشه پران» نیز گویند. (ناظم الاطباء). مگس پران (در اصطلاح روستائیان خراسان). || آنرا چشم پنام نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم آرو. چیزی که جهت دفع چشم زخم نویسند. تعویذ. باطل السحر :
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندانکه بکوشند نباشد مستور.
سعدی.(1)
رجوع به چشم پنام شود.
(1) - صاحب انجمن آرا و مؤلف آنندراج این شعر را منسوب به شیخ آذری دانسته و آنرا بمعنی چیزی که پیش چشم آویزند شاهد آورده اند، ولی در کلیات سعدی چ فروغی این شعر عیناً در غزلی بمطلع: بفلک میرسد از روی چو خورشید تو نور... بنام سعدی نقل شده است. (کلیات سعدی چ فروغی قسمت غزلیات ص 163). و ضمناً درین شعر هم چنانکه از مضمون آن برمی آید معنی تعویذ و باطل السحر مناسب تر مینماید.
چشماروی.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) چشمارو. حرز. تعویذ. دعای دفع چشم بد. چیزی که جهت دفع چشم زخم از انسان یا حیوان یا خانه و باغ و جز اینها سازند :
چو از تو کس نیابد خوشی و کام
چه روی تو چه چشماروی بر بام.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
باش چشماروی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو.عطار.
هست خورشید رخت زیر نقاب
جملهء ذرات چشماروی تو.عطار.
تو هم ای خواجه چشمارویی امروز
چو چشماروی زیبارویی امروز.عطار.
چشمان شاه.
[چَ / چِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از جاسوسان و کارآگاهان شاه. کنایه از افرادی که در زمان پادشاهی هخامنشیان و اشکانیان در اطراف مملکت پراکنده میشدند و هرگونه خبری را نهانی بشخص شاه گزارش میدادند: اشخاصی در تمام مملکت بودند که آنها را چشمان یا گوشهای شاه میخواندند و اخباری را که راجع بمنافع شاه یا سلامت او بود باو میرسانیدند. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2659).
چشم افتادن.
[چَ / چِ اُ دَ] (مص مرکب)ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج).
- از چشم افتادن؛ بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) :
از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست
چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد.
جمال الدین (از فرهنگ ضیاء).
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت.سعدی.
هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید.
سعدی.
صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج.صائب.
- چشم افتادن برچیزی؛ نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی.
چشم افروز.
[چَ / چِ اَ] (نف مرکب)افروزندهء چشم. روشنی بخش چشم. هرچیز یا هرکس که مشاهدهء آن چشم را نور و روشنائی بخشد :
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی.نظامی.
چشم افسا.
[چَ / چِ اَ] (نف مرکب)چشم افسای. با چشم فریب دهنده. افسونگر با چشم :
چو داد اندیشهء جادو دماغم
ز چشم افسای آن لعبت فراغم.نظامی.
فسونسازان که از مه مهره سازند
بچشم افسای همت حقه بازند.نظامی.
و زهرات دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسای خرد است... (مرزبان نامه).
چشم افسای.
[چَ / چِ اَ] (نف مرکب)چشم افسا. رجوع به چشم افسا شود.
چشم افکن.
[چَ / چِ اَ کَ] (اِ مرکب)چشم انداز. منظره. دورنما. رجوع به چشم انداز شود.
چشم افکندن.
[چَ / چِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) تماشا کردن. (مجموعهء مترادفات ص 97). چشم انداختن. نظر کردن. نگاه کردن :
سرانجام بگذاشت جیحون بخشم
به آب و بخشکی نیفکند چشم.فردوسی.
رجوع به چشم انداختن شود.
- از چشم افکندن کسی یا چیزی را؛بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم انداختن.
- چشم افکندن از چیزی؛ چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز :
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایهء سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم.
سعدی.
- چشم افکندن بر چیزی؛ کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی. (آنندراج). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی. (از فرهنگ نظام) :
وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود.
سعدی.
بر من بفکند چشم و دانم
بر هیچکس اینقدر نینداخت.
درویش هروی (از آنندراج).
- چشم بر زمین افکندن؛ فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی. (برهان) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از سجده کردن. (برهان) (ناظم الاطباء).
چشم امید.
[چَ / چِ مِ اُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امید و انتظار و آرزوی بسیار.
چشم انتظار.
[چَ / چِ اِ تِ] (اِ مرکب) در تداول عامه، منتظر بودن و انتظار فراوان داشتن. انتظار. امید. توقع.
چشم انداختن.
[چَ / چِ اَ تَ] (مص مرکب) تماشا کردن. (مجموعهء مترادفات). چشم افکندن. نظر کردن. نگاه کردن. رجوع به چشم افکندن شود.
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را؛ کنایه از بی اعتبار کردن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم افکندن.
- چشم انداختن بر چیزی یا در چیزی؛نگریستن و نگاه کردن بر چیزی یا در چیزی. (آنندراج).
- چشم انداختن به چیزی؛ کنایه از نگاه کردن و نگریستن به چیزی. (آنندراج) :
ندارد توتیای چشم من جز سرمهء چشمت
شود روشن اگر چشمی به چشم من بیندازی.
وحید (از آنندراج).
چشم انداز.
[چَ / چِ اَ] (اِ مرکب) منظر و مد بصر. (ناظم الاطباء). منظرهء وسیع باصفا. (فرهنگ نظام). چشم افکن. منظره. دورنما. رجوع به چشم افکن شود. || نگاه. (ناظم الاطباء).
چشم انداز شدن.
[چَ / چِ اَ شُ دَ] (مص مرکب) تغافل کردن و غافل بودن از چیزی. || از بالا نظر کردن. (ناظم الاطباء).
چشم باختن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب)مرادف چشم سفید شدن و چشم شکستن. (آنندراج). کنایه از کور شدن. از دست دادن نور چشم :
نیست کاری بر کسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چشم سفید شدن و چشم شکستن شود.
چشم باز.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل چشم بسته. چشم گشوده.
چشم باز.
[چَ / چِ] (ص مرکب) به مجاز، بیدار. مواظب. مراقب.
چشم باز کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) چشم گشودن. مقابل چشم بستن. || در تداول عامه، کنایه از کسی یا چیزی را بدقت و کنجکاوی نگریستن. || بمجاز، بیدار شدن. از خواب برخاستن.
- چشم رضا و مرحمت به کسی یا بر کسی -باز کردن؛ کنایه از نظر مهر و محبت بدان کس داشتن. بنظر لطف و نوازش نگریستن :
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که ببخت من رسد اینهمه ناز میکنی.
سعدی.
|| در تداول عامه، به گربه یا سگ نوزاد گویند که تازه چشم واکرده است، یعنی هنوز چند روز از تولد او نگذشته است و چیزی درک نمیکند و در مورد انسان گویند: تازه چشم بازکرده؛ یعنی بی تجربه و نادان است.
چشم باطل ساختن.
[چَ / چِ طِ تَ](مص مرکب) کنایه از کور و نابینا کردن. (آنندراج). مؤلف آنندراج نویسد: «محمد طاهر نصیرآبادی در احوال میرزا علاءالدین نوشته: که چشم ایشان را با برادران در ایام شاه صفی باطل ساختند».
چشم بخواب کردن.
[چَ / چِ بِ خوا / خا کَ دَ] (مص مرکب) خوابانیدن. || چشم کسی را به بستن واداشتن :
بگشا بشیوه نرگس پرخواب مست را
وز رشک چشم نرگس رعنا بخواب کن.
حافظ.
|| خوابانیدن چشم بیدار. دیدهء بیدار را در خواب کردن :
با فلک چون فسانه گوی شرم
چشم خورشید را بخواب کنم.
حسین ثنایی (از آنندراج).
چشم بد.
[چَ / چِ مِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نظر بد و نگاه بد. (ناظم الاطباء). چشمی که اثر بد دارد و چشم زخم میزند. (فرهنگ نظام). چشم زخم. عین الکمال :
ندانم چه چشم بد آمد براوی
چرا پژمرید آن چو گلبرک روی.فردوسی.
چون کار بآخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیلت نمی آسودند. (تاریخ بیهقی).
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.نظامی.
ای ملک العرش مرادش بده
وز خطر چشم بدش دار گوش.حافظ.
|| بلا و آفت. (ناظم الاطباء).
- چشم بد از روی تو دور؛ یعنی خدا ترا محافظت کند و از آسیب چشم بد ایمن دارد :
قل هوالله احد چشم بد از روی تو دور.
- چشم بد دور؛ یعنی ماشاءالله. تبارک الله. بنامیزد. احسن. زه. آفرین : چشم بد دور که نوشیروان دیگر است. (تاریخ بیهقی).
- چشم بد دور بودن؛ بلا و آفت و نظر بد دور بودن. (ناظم الاطباء).
چشم بدست بودن.
[چَ / چِ بِ دَ دَ](مص مرکب) منتظر کمک و احسان بودن. گرفتن بخشش یا کمکی را منتظر بودن.
-چشم بدست کسی بودن؛ از کسی طمع داشتن. (آنندراج). از کسی توقع احسان داشتن. (فرهنگ نظام) :
خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش
چون نگین چشم بدست همه کس نیست مرا.
صائب (از آنندراج).
چشم برافکندن.
[چَ / چِ بَ اَ کَ دَ](مص مرکب) چشم افکندن. نگاه کردن. نگریستن.
- چشم برافکندن بر کسی یا بر چیزی؛ نظر دوختن بر آن کس که یا بر آن چیز. خیره نگریستن :
صد چشمه ز چشم من برآید
چون چشم برافکنم بر آن رو.سعدی.
چشم براه.
[چَ / چِ بِ] (ص مرکب) نگران و منتظر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن کس که انتظار ورود سفرکرده ای یا رسیدن خبری را دارد.
- چشم براه بودن؛ چشم براه داشتن. منتظر بودن. نگران و دلواپس بودن. رجوع به چشم براه داشتن شود.
چشم براه داشتن.
[چَ / چِ بِ تَ] (مص مرکب) کنایه از انتظار کشیدن باشد. (برهان) (آنندراج). مرادف چشم براه دوختن و چشم و دیده براه نهادن. (از آنندراج). انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) :
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.انوری.
دل که بیابان گرفت چشم ندارد براه
هر که صراحی کشید گوش ندارد بپند.
سعدی.
چشم براه نهادن.
[چَ / چِ بِ نِ / نَ دَ](مص مرکب) مرادف چشم براه داشتن و چشم براه دوختن. (آنندراج). چشم براه افکندن. چشم براه دوختن. با دقت براه نگریستن برای رسیدن کسی یا گروهی :
همه نامداران ایران سپاه
نهادند چشم از شگفتی براه.فردوسی.
چشم براهی.
[چَ / چِ بِ] (حامص مرکب) انتظار. چشم برراهی. نگرانی. دلواپسی. رجوع به چشم برراهی شود.
چشم برداشتن.
[چَ / چِ بَ تَ] (مص مرکب) دل برداشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). از کسی یا چیزی صرف نظر کردن.
- چشم برداشتن از چیزی؛ کنایه از ترک نظاره کردن. (آنندراج) :
چشم برداشتن از روی عزیزان صعب است
ورنه بیرون شدن از ملک جهان این همه نیست.
خواجه یوسف (از آنندراج).
چشم بر راه داشتن.
[چَ / چِ بَ تَ](مص مرکب) منتظر شدن و ناشکیبا و بی صبر بودن. (ناظم الاطباء).
چشم برراهی.
[چَ / چِ بَ] (حامص مرکب) چشم براهی. انتظار داشتن. منتظر بودن :
همیشه چشم برره دل دونیم است
بلای چشم برراهی عظیم است
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم برراهی بتر نیست.نظامی.
چشم بر ره نهادن.
[چَ / چِ بَ رَهْ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) چشم بر راه نهادن. چشم براه نهادن :
من نهاده چشم بر ره تا کی آرندم نشان
من نهاده گوش بر در تا کی آرندم خبر.
امیر معزی (از آنندراج).
چشم برهم زدن.
[چَ / چِ بَ هَ زَ دَ](مص مرکب) لَمح. طَرف. (ترجمان القرآن جرجانی). کنایه از لحظهء کوتاه :
نمانم که بر هم زند تیز چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم.
فردوسی.
|| غمزه کردن. (ناظم الاطباء).
چشم برهم نهادن.
[چَ / چِ بَ هَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) نگاه کردن. بچیزی یا کسی ننگریستن. چشم از دیدار کسی یا چیزی فروبستن. چشم بستن :
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم.
سعدی.
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه برهم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانش.
سعدی.
رجوع به چشم بستن شود. || بمجاز، چیزی را ندیده گرفتن. صرفنظر کردن.
چشم بستن.
[چَ / چِ بَ تَ] (مص مرکب)چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود.
- چشم از جهان بستن؛ کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.نظامی.
رجوع به چشم از جهان فروبستن شود. || افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن.
چشم بصیرت.
[چَ / چِ مِ بَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم بینائی. دیدهء بینش. چشم خرد. دیدهء بصیرت. نظر بصیرت. چشم عقل. چشم دل :
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان بچشم بصیرت نگر مرا.
ناصرخسرو.
رجوع به بصیرت و دیدهء بصیرت و نظر بصیرت شود.
چشم بلبل.
[چَ / چِ بُ بُ] (اِ مرکب)نوعی از پارچه که بصورت چشم بلبلان میبافند و «بلبل چشم» نیز میگویند. (آنندراج). نوعی از قماش. (ناظم الاطباء). چشم بلبلی (جامه) :
چشم بلبل پوشم ار گردد تنت گلبندپوش
عشقبازی میکنم با لاله رویان در لباس.
اشرف (از آنندراج).
چشم بلبلی.
[چَ / چِ بُ بُ] (ص نسبی، اِ مرکب) در تداول عامه قسمی لوبیا که در خوراک و خورش ریزند. || نوعی پارچه. رجوع به چشم بلبل شود.
چشم بند.
[چَ / چِ بَ] (نف مرکب، اِ مرکب) افسونی که بدان چشم مردمان را ببندند، از عالم خواب بند و زبان بند. (آنندراج). افسون چشم. (ناظم الاطباء). باعتقاد عوام قسمی از جادوست که اثر در دید مردم کند که چیزها را طور دیگر بینند. (فرهنگ نظام) :
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی.
سعدی (از آنندراج).
چشم بند است این جواب نامه و راهی دراز
برکش از رخ پرده، ای در جیب قاصد کوی تو.
میرمحمد علی رایج (از آنندراج).
|| چیزی که بر چشم های گاو خراس و غیره بندند. (آنندراج). پارچه یا پارهء چرمی که بر چشم گاو خراس یا غیر آن بندند. (فرهنگ نظام) :
گاو خراس است سپهر بلند
بر سر او از مه و خور چشم بند.
شفائی (از آنندراج).
|| چشم آویز و روبنده که از پارچهء سیاه نازک سازند. (ناظم الاطباء). پیچه. روبند. || کفش زنانه. (ناظم الاطباء). || آنکه چشم بندی کند. ساحر. (آنندراج). رجوع به چشم بندی شود.
چشم بندک.
[چَ / چِ بَ دَ] (اِ مرکب)بازیی باشد، و آن چنانست که چشم یکی از طفلان را ببندند و دیگران پنهان شوند و بعد از آن چشم او را بگشایند تا دیگران را پیدا کند، هر کدام را که پیدا کند بر او سوار شود تا محل معین و بعد از آن چشم طفل پیدا شده را بندند و باقی اطفال پنهان شوند و بعضی این بازی را «سرمامک» نیز خوانند و آن هم بازیی است. (برهان) (آنندراج). یک نوع بازی مر کودکان را. (ناظم الاطباء). نام یک بازی اطفالست که چشم طفلی را بسته و بعد آن طفل چشم خود را گشوده در پیدا کردن آنها برآید و هر کدام را که پیدا کرد بر او سوار شود تا محل معین و بعد چشم همان طفل پیدا شده بسته میشود و اطفال باز پنهان میشوند. چشم بندانک. (فرهنگ نظام). نوعی بازی قایم موشک.
چشم بندی.
[چَ / چِ بَ] (حامص مرکب)جادوگری. فسونگری. ساحری. حقه بازی. رجوع به چشم بند شود.
چشم بوس.
[چَ / چِ] (اِمص مرکب) تهنیت از روی محبت و دوستی، مانند دست بوس. (ناظم الاطباء).
چشم بی آب.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از بی حیا و بی شرم. (برهان). کنایه از چشم شوخ و گستاخ. (آنندراج). بی حیایی و بی شرمی. (ناظم الاطباء) :
ببودی چندگه خرم به گوراب
کنون بازآمدی با چشم بی آب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چشم بیمار.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم نیم بسته ای که بر جمال و نیکویی معشوق بیفزاید. (ناظم الاطباء).
چشم بینا.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم روشن و بیننده. (آنندراج) :
فکر کن شکر بگو بین که کف خاکی را
چشم بینا دل دانا و زبان گویا داد.
(از آنندراج)
چشم بینا.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کسی که چشم او دور را خوب بیند و تیزچشم باشد. دوربین. || بیناچشم. روشن بین. عاقبت بین. دورنگر.
چشم پرویزن.
[چَ / چِ مِ پَرْ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سوراخ پرویزن است. (از آنندراج) :
گرد غم را با دل پررخنهء ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار.
کلیم (از آنندراج).
چشم پریدن.
[چَ / چِ پَ دَ] (مص مرکب) کنایه از جستن چشم و این اکثر از رنج باشد. (آنندراج) :
چنین که میپرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پر کاهی بکهکشان ماند.
صائب (از آنندراج).
چشم پشت.
[چَ / چِ مِ پُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به اصطلاح مغلمان «مقعد». (آنندراج). مقعد. (ناظم الاطباء).
چشم پنام.
[چَ / چِ پَ] (اِ مرکب)(1) دعا و تعویذی باشد که بجهت دفع چشم زخم نویسند، چه پنام اعمالی باشد که بجهت دفع چشم زخم کنند. (برهان).(2) هیکلی باشد که بجهت دفع چشم زخم سازند یا نویسند. (آنندراج). دعا و تعویذی که جهت دفع چشم زخم نویسند. (ناظم الاطباء). دعای باطل السحر. دعای چشم زخم :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام(3).
شهید بلخی (از فرهنگ اسدی).
هر که با حرز مدحتت باشد
نبود حاجتش بچشم پنام.
شمس فخری (از آنندراج).
رجوع به پنام شود.
(1) - در لغت فرس (ص 340) «چشم بنام» ضبط شده، متن برهان صحیح است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - بر اساسی نیست. رجوع به پنام در برهان قاطع چ معین و لغت نامه شود.
(3) - ن ل: بتا نگارا از چشم بد بترس بترس
چرا نداری با خویشتن تو چشم پنام.
چشم پوش.
[چَ / چِ] (نف مرکب) کسی که اغماض میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم پوشیدن و چشم پوشی شود.
چشم پوشی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)ترجمهء اغماض. (آنندراج). اغماض. (ناظم الاطباء). عفو. گذشت . بخشش. رجوع به چشم پوش و چشم پوشیدن شود.
چشم پوشیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب)مرادف چشم بستن. (آنندراج). اغماض کردن و بی اعتنایی نمودن. (ناظم الاطباء). نادیده انگاشتن و اغماض کردن. || کنایه از نابینا کردن و شدن. (آنندراج). || کنایه از مردن و چشم از جهان فروبستن.
چشم پوشیده.
[چَ / چِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) چشم بسته. پوشیده چشم :
تو گر شکر کردی که با دیده ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده ای.سعدی.
چشم پیش.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کنایه از شرمنده و خجل باشد. (برهان). شرمنده و خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء).
چشم پیش گرفتن.
[چَ / چِ گِ رِ تَ](مص مرکب) چشم پوشیدن و خجل شدن. (ناظم الاطباء).
چشم تر.
[چَ / چِ تَ] (ص مرکب) گریان. (ناظم الاطباء).
چشم ترک.
[چَ / چِ مِ تُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از چشم تنگ که مقابل چشم فراخ است و مردم نژاد زرد و بعضی مردم دیگر بداشتن چنین چشمی معروفند. چشم تنگ :
چو چشم ترک شود حال تنگ بر مردم
گهی که ابروی تو داد عرض لشکر چین.
کمال اسماعیل.
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم تعظیم.
[چَ / چِ مِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم تکریم. نظر احترام.
- بچشم تعظیم نگریستن؛ کنایه از احترام گذاشتن و بزرگ داشتن و تعظیم و تکریم کردن است :
لاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدای
ننگرد جز ببزرگی و به چشم تعظیم.فرخی.
چشم تنگ.
[چَ / چِ تَ] (ص مرکب)تنگ چشم. نظرتنگ. بخیل و حسود. رجوع به چشم تنگی شود. || کنایه از ترکان و مغولان که چشمان تنگ دارند :
گفت کای چشم تنگ تاتاری
صید ما را بچشم می ناری؟نظامی.
چشم تنگ.
[چَ / چِ مِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از چشم تنگ بین و حریص و آزمند. کنایه از چشمی که همه چیز را کم و اندک بیند :
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.سعدی.
|| چشم ترک . چشم غیرفراخ. چشمی نظیر چشم مغولان و ترکان.
چشم تنگی.
[چَ / چِ تَ] (حامص مرکب)آزمندی. حرص ورزی. بخل و حسد. تنگ نظری. تنگ چشمی. رجوع به چشم تنگ شود.
چشم جان.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم دل. چشم خرد. مقابل چشم تن و چشم سر :
چشم سر نقش این و آن بیند
وآنچه سرّ است چشم جان بیند.سنائی.
چشم چراغ.
[چَ / چِ مِ چِ] (اِ مرکب)بمعنی خوبی و روشنایی. (آنندراج). چراغ. چشم و چراغ. رجوع به چراغ و چشم و چراغ شود. || هر چیز گزیده و نخبهء از سایر چیزها. || کنایه از محبوب و معشوق. (آنندراج) :
تا ظن نبری چشم چراغا که شب آید
چشم و دل من سیر شود زان لب شیرین.
فرخی (از آنندراج).
رجوع به «چشم و چراغ» شود.
چشم چران.
[چَ / چِ چَ] (نف مرکب)نظرباز. کسی که چشم چرانی و نظربازی کند. آن کس که به تماشای خوبرویان و زیبارخان در مجالس و معابر سرگرم شود. رجوع به چشم چراندن و چشم چرانی و چشم چرانی کردن شود.
چشم چراندن.
[چَ / چِ چَ دَ] (مص مرکب) کنایه از اکتساب فیض دیدار کردن و دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آن را. (آنندراج) :
چون چشم از چراندن چشم است رزق ما
نی همچو دیگران بشکم زنده ایم ما.
صائب (از آنندراج).
|| به نظر ریبه در زنی دیدن. رجوع به چشم چرانی شود.
چشم چرانی.
[چَ / چِ چَ] (حامص مرکب) خیره چشمی و هرزه نگاهی. (آنندراج). نگاه التذاذ بروی خوب کردن. (فرهنگ نظام). نظربازی.
چشم چرانی کردن.
[چَ / چِ چَ کَ دَ](مص مرکب) نظربازی کردن. بتماشای خوبرویان در مجالس و معابر مشغول شدن. چشم چراندن.
چشم چیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب)آنچه جهت دفع چشم زخم از مردم گیرند. (ناظم الاطباء).
چشم حسود.
[چَ / چِ مِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم زخم. چشم بد. عین الکمال.
- چشم حسود کور؛ در تداول عامه یعنی کور بادا کسی که بچشم بد می بیند و به نظر بخل و حسد مینگرد.
چشم حقارت.
[چَ / چِ مِ حِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نظر تحقیر. دیدهء حقارت.
- بچشم حقارت در کسی یا چیزی نظر -کردن، سوی کسی بچشم حقارت دیدن؛ کنایه است از خرد و حقیر انگاشتن آن کس یا آن چیز و بی ارزش و بی اعتبار پنداشتن آن :
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زآنک یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی.
گرت جاه باید مکن چون خسان
بچشم حقارت نظر در کسان.سعدی.
چشمخانه.
[چَ / چِ نَ / نِ] (اِ مرکب) خانهء چشم و چشمدان. (آنندراج). چشمدان و حفره ای در استخوان پیشانی که چشم در آن قرار گرفته . (ناظم الاطباء). کاسهء چشم. حدقهء چشم. رجوع به چشمدان شود :
از بسکه ناکسیم و خجل شرم میکند
کز چشمخانه سر بدر آرد نگاه ما.
باقر کاشی (از آنندراج).
روزی که نبود آینهء حسن در نظر
در چشمخانه رنگ برآرد نگاه ما.
قدس (از آنندراج).
چشم خرد.
[چَ / چِ مِ خِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم عقل. دیدهء خرد. چشم دانش : هر کس این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندرین نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی). آنکس که... سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوکست. (تاریخ بیهقی).
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
(منسوب به خیام).
نه گر چون توئی با تو کبر آورد
بزرگش نبینی بچشم خرد.
سعدی.
- بچشم خرد نگریستن کسی را؛ کنایه است از خردمند دانستن آن کس و اقرار بخردمندی وی کردن : خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی).
چشم خروس.
[چَ / چِ مِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانه ای باشد سرخ رنگ شبیه به چشم خروس و خال سیاهی در میان دارد، گویند ثمر درخت «بقم» است، یک درم از آن بخورند قوت باه دهد و بعربی «عین الدیک» خوانند. (برهان) (انجمن آرا). دانه ای سرخ که سرش سیاه باشد. (آنندراج). دانه ای سرخ رنگ مانند چشم خروس که خال سیاهی در میان دارد و گویند خوردن آن قوت باه دهد. (ناظم الاطباء). || کنایه از شراب انگوری هم هست. (برهان). شراب سرخ. (انجمن آرا) (آنندراج). شراب انگوری. (ناظم الاطباء). کنایه از شراب که در سرخی رنگ به چشم خروس ماند. || لب معشوق. (انجمن آرا). لب سرخ. (آنندراج). کنایه از لب معشوق است که در سرخی رنگ بچشم خروس ماند. رجوع به چشم خروسان شود.
چشم خروسان.
[چَ / چِ مِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان). کنایه از شراب سرخ. (آنندراج). شراب انگوری. (ناظم الاطباء). کنایه از شرابست که در سرخی رنگ به چشم خروسان ماند :
در او حوضی چو ناف نوعروسان
پیاله خونی چشم خروسان.
زلالی (از آنندراج).
نگارا نوش کن چشم خروسان
که در مستی چو کبک خوشخرامی.
شرف شفروه (از آنندراج).
رجوع به چشم خروس شود.
چشم خواباندن.
[چَ / چِ خوا / خا دَ](مص مرکب) تغافل کردن. گویند فلانی چشم خود را خوابانیده است؛ یعنی دیده و دانسته تغافل کرده است. (از آنندراج). نادیده انگاشتن. خود را به نادیدگی زدن :
دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک
چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چشم خوابانیدن شود.
چشم خوابانیدن.
[چَ / چِ خوا / خا دَ](مص مرکب) چشم خواباندن. تغافل کردن. نادیده انگاشتن کسی یا چیزی را :
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغست خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
چشم خوابیدن.
[چَ / چِ خوا / خا دَ](مص مرکب) چشم خواباندن و چشم خوابانیدن. (از آنندراج). تغافل کردن. (از آنندراج).
- چشم خوابیدن از کسی؛ چشم خواباندن و چشم پوشیدن از آن کس. بخشودن و عفو کردن :
دگر آنکه مغزش بجوشد ز خشم
بخوابد بخشم از گنه کار چشم.فردوسی.
چشم خوردن.
[چَ / چِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) کنایه از چشم زخم خوردن. (آنندراج).چشم زخم رسیدن. (از ناظم الاطباء). هدف چشم بد شدن :
کاشکی اهل جهان اهل بصیرت بودند
چشم تا کی کسی از دیدهء نادیده خورد.
تأثیر (از آنندراج).
چشم خورده.
[چَ / چِ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) چیزی که آنرا چشم زخم رسیده باشد. (آنندراج). کسی یا چیزی که چشم بد بدو رسیده باشد :
کرد از یک نگاه گنبد قاب
چون عمارات چشم خورده خراب.
میریحیی شیرازی (در تعریف طباخ، از آنندراج).
چشم خون آلود.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم سرخ. || نگاه از روی سفاکی. (ناظم الاطباء).
چشمداشت.
[چَ / چِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) توقع و امید. (آنندراج). امید و انتظار و توقع و آرزو و خواهش. (ناظم الاطباء). ترصد. ترقب. طمع. رجوع به چشم داشتن شود.
- چشمداشت از خدا؛ استدعا. (ناظم الاطباء).
چشم داشتن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب)توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) :
بامید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد بما بر مگر.فردوسی.
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا.فردوسی.
صلاح بنده آنست که به پیشهء دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی). و «ستی» پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی).
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت.خاقانی.
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی بر همان چشم دار.سعدی.
|| چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن : معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی).
- چشم داشتن بر کسی یا چیزی؛ امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن :
سپاهست چندین پر از درد و خشم
سراسر همه بر تو دارند چشم.فردوسی.
چشم دام.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دیدهء دام. شبکه های دام. (آنندراج). خانه ها و سوراخهای دام.
چشمدان.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) چشم خانه. (ناظم الاطباء). کاسهء چشم. حدقهء چشم. رجوع به چشمخانه شود.
چشمدانه.
[چَ / چِ نَ / نِ] (اِ مرکب) یک نوع داروئی که در مرهمهای چشم داخل میکنند. (ناظم الاطباء). ترکیبی از داروی چشم.
چشم دراندن.
[چَ / چِ دَ دَ] (مص مرکب) چشم چهار کردن. چشم پنگان کردن. رجوع به چشم و چشم درنده و چشم دریده شود.
چشم درد.
[چَ / چِ دَ] (اِ مرکب) درد چشم. (آنندراج). وجع چشم. بیماری چشم. نوعی درد که چشم را رسد :
گر از من بچشمی رسد چشم درد
توانم در او توتیا نیز کرد.
نظامی (از آنندراج).
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم.
نظامی (از آنندراج).
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد آید
یکی کحال کامل به ز صد عطار کژدانش.
خاقانی (از آنندراج).
چشم درراهی.
[چَ / چِ دَ] (حامص مرکب) چشم براهی. چشم برراهی. انتظار. تربص. رجوع به چشم برراهی شود.
چشم درع.
[چَ / چِ مِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حلقهء درع. (آنندراج). حلقهء زره. سوراخ زره :
ز حلق رمح بجای نفس بجست آتش
ز چشم درع بجای مژه برآمد خار.
مسعودسعد (از آنندراج).
چشم درنده.
[چَ / چِ دَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) چشم دریده. (ناظم الاطباء). آنکه چشم را بدراند. رجوع به چشم دریده شود.
چشم دریده.
[چَ / چِ دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کنایه از بی شرم و بی حیا باشد. (برهان). چشم شوخ و شوخ چشم و بی حیا. (آنندراج). بی حیا و گستاخ و بی شرم و بی ادب. (ناظم الاطباء) :
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ (از آنندراج).
چشم دل.
[چَ / چِ مِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دیدهء دل. چشم باطن. چشم عقل. چشم خرد. مقابل چشم سر :
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان.
(منسوب به رودکی).
این نگارستان وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود.
منوچهری.
زندهء حق را بچشم دل نگر
زانکه چشم سر نبیند جز موات.
ناصرخسرو.
گفتم که در پدر نگر ای پرهنر پسر
گفتا بچشم دل نگرم یا بچشم سر؟
ناصرخسرو.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی.هاتف اصفهانی.
چشم دیدی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)ریاء. ظاهرسازی. تدلیس و تظاهر.
چشم رسان.
[چَ / چِ رَ / رِ] (نف مرکب)رجوع به چشم رساننده شود.
چشم رساننده.
[چَ / چِ رَ / رِ نَنْ دَ / دِ](نف مرکب) کسی که چشم زخم میرساند. (ناظم الاطباء). چشم رسان. چشم زخم رسان.
چشم رسیدگی.
[چَ / چِ رَ / رِ دَ / دِ](حامص مرکب) چشم زخم دیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). چشم زخم دیدگی. چشم خوردگی :
در چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیده ای ز دستم.نظامی.
رجوع به چشم رسیدن شود.
چشم رسیدن.
[چَ / چِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) کنایه از چشم زخم رسیدن. (برهان). اثر نظر بد رسیدن. کنایه از چشم زخم خوردن. (آنندراج). چشم زخم رسیدن. (ناظم الاطباء). نظر خوردن. (فرهنگ نظام). چشم زخم خوردن و چشم زخم دیدن :
ترسم چشمت رسد که سخت حقیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.منجیک.
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست.
حافظ.
درون خانهء معشوق هم گزندی هست
ببحر رفتم و چشم گهر رسید مرا.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
بود آئینه اش از دست و من چون بید میلرزم
مباد از خود رسد رایج بآن گل پیرهن چشمی.
رایج (از آنندراج).
رجوع به چشم رسیدگی و چشم رسیده شود.
چشم رسیده.
[چَ / چِ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که چشم زخم به او رسیده باشد. (ناظم الاطباء). چشم زخم خورده. چشم زخم دیده. چشم بدرسیده. رجوع به چشم رسیدگی و چشم رسیدن شود.
چشم روز.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب. (آنندراج). کنایه از خورشید و نور آن :
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایهء چترت نگاه.
انوری (از آنندراج).
چشم روشن.
[چَ / چِ مِ رَ / رُو شَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) دیدهء روشن. چشم بینا. مقابل چشم تاریک و دیدهء تاریک.
-چشم ما روشن گفتن؛ کنایه از چیزی عجیب و غریب دیدن یا حادثهء غیر مترقبه ای اتفاق افتادن. (از آنندراج) :
غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد
ستاره ها همه گفتند چشم ما روشن.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- || نیز بمعنی چشم روشنی گفتن و مبارکباد گفتن است کسی را که خبر خوشی دریافت داشته یا امر خیری برای او اتفاق افتاده. (از آنندراج) :
هان بیعقوب بگوئید که از گمشده ات
میرسد پیرهنی چشم تو روشن باشد.
حاتم کاشی (از آنندراج).
رجوع به چشم روشنی شود.
چشم روشن شدن.
[چَ / چِ رَ / رُو شَ شُ دَ] (مص مرکب) شاد شدن و خرسند و خشنود شدن و مسرور گشتن. (ناظم الاطباء). || کنایه از کسب دیدار مسافر تازه واردی یا مولود نورسیده ای. رجوع به چشم روشنی شود.
چشم زخ.
[چَ / چِ زَ] (اِ مرکب) مرخم چشم زخم است. چشزخ. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بد. نظر بد. عین الکمال :
گردون، و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشمزخ که نه اش نام و نه نشان.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
عطارد را بدوزم دیدهء بد
که جادو خامه ام را چشم زخ زد.
عمید (از انجمن آرا).
رجوع به چشزخ و چشم زخم شود.
چشم زخم.
[چَ / چِ زَ] (اِ مرکب)(1) آزار و نقصانی است که بسبب دیدن بعضی از مردم و تعریف کردن ایشان کسی را و چیزی را بهم رسد، و عرب «العین اللامه» خوانند. (برهان). چشم زخ و چشزخ و چشم شور و دیده شور و نظر شور. (آنندراج). عبارت از آن است که شخصی چیز حَسین و مرغوب را نگاه کند و بطریق حسد در وی نظر اندازد و بعضی گویند در چشم زخم حسد ضرور نیست، گاهی نظر دوست هم کار میکند. (آنندراج). آزار و نقصانی که از اثر نظر بد به کسی و یا چیزی رسد. (ناظم الاطباء). اثر بد که از نگاه یا کلام کسی بر کسی یا چیزی برسد. (فرهنگ نظام). نَظْرَة. نَفس. (منتهی الارب). چشم بد. عین الکمال. آسیب و زیانی که از نگاه پرمحبت و تحسین یا از نظر آمیخته به حسد و حیرت شورچشمان به افراد یا اشیاء رسد. اثر چشم شور. آسیب نگاه شورچشمان :
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
بچشم زخم هزاران پسر یکی دختر.خاقانی.
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور.نظامی.
شد از گوشهء چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند.نظامی.
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یارب که بینم آن را در گردنت حمایل.
حافظ.
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم
یارب ز چشم زخم زمانش نگاه دار.حافظ.
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست در هم بال من.
ملاوحشی (از آنندراج).
|| کنایه از آسیبی اندک و شکستی کوچک، چنانکه در تداول عامه گویند: فلان کس را چشم زخمی رسیده یا چشم زخمی به نیروی ما رسید. و مراد آن است که فلانی مختصر بیماریی دارد یا نیروی ما شکست کوچکی خورده است. || تعویذ و حرز چشم زخم. دافع چشم بد :
آدمی با گنه شکسته تر است
پای طاوس چشم زخم سر است.سنائی.
تیز خاری که در گلستان بود
از پی چشم زخم بستان بود.نظامی.
رجوع به چشزخ و چشمزخ شود.
(1) - زخم بمعنی ضربت است و چشم زخم یعنی چشم زدن، و مخفف آن «چشزخ» است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چشم زخم دیدن.
[چَ / چِ زَ دی دَ](مص مرکب) آسیب دیدن از چشم بد. زیان و آسیب از چشم شور دیدن :
چشم زخمی را که دید اقبالها بیند چنانک
قد او بر چشم خورشید اسب تازد هر زمان.
خاقانی.
چشم زخم رسانیدن.
[چَ / چِ زَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) کسی یا چیزی را از اثر چشم بد آسیب رسانیدن. نظر زدن. با چشم صدمه زدن : و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه ص275).رجوع به چشم زخم شود.
چشم زخم زدن.
[چَ / چِ زَ زَ دَ] (مص مرکب) چشم زدن کسی یا چیزی را. آسیب چشم بد رسانیدن به کسی یا چیزی. بچشم کردن (در اصطلاح اهالی سبزوار و فیض آباد محولات). رجوع به چشزخ و چشمزخ و چشم زخم و چشم زدن شود.
چشم زد.
[چَ / چِ زَ] (اِ مرکب) خرمک که مهره ای بود از آبگینه. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص275). مهره ای باشد از شیشهء سیاه و سفید و کبود که بجهت دفع چشم زخم بر گردن اطفال بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). || بمعنی طرفة العین که بهندی پل گویند. (آنندراج). لحظه و لمحه. (ناظم الاطباء). مدتی اندک بقدر یک چشم بهم زدن. لمح البصر :
دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از فقاع.
کسائی.
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
بمعجز برآورد نوبردرخت.اسدی.
به یک چشم زد آزمون را ز زنگ
بجست از شدن تا بشهر زرنگ.اسدی.
ای صید یک عشقت خرد جان صیدت از یک تابصد
چشم تو در یک چشم زد صد خون تنها ریخته.
خاقانی.
یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم
قرب هزار جان که تو قربان نمیکنی.
خاقانی.
گر دور شدی ز چشم رنجور
یک چشم زد از دلم نه ای دور.نظامی.
من که به یک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب.نظامی.
لاجرم گر چه از تو بیکامم
بی تو یک چشم زد نیارامم.نظامی.
|| (ن مف مرکب) مخفف چشم زده که بمعنی چشم زخم دیده و چشم زخم خورده است. چشم زده شده. کسی یا چیزی که هدف چشم بد شده و از چشم شور آسیب دیده است :
گر آیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد.نظامی.
چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود راکند چشم زد.نظامی.
رجوع به چشم زدن و چشم زده شود. || اشاره کردن. (آنندراج). چشمک زدن. || هراسیدن. (آنندراج).
چشم زدگی.
[چَ / چِ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) چشم زخم. عین الکمال. اثر چشم بد و شور : و خاصیتش [ خاصیت فیروزه ] آنکه چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامهء خیام).
چشم زدن.
[چَ / چِ زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از بیدار بودن. || ترسیدن و واهمه نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء). هراسیدن. (آنندراج). بیم داشتن و بیمناک بودن از کسی یا چیزی :
دوخته بر دیده ازین ناکسان
کاهل نظر چشم زنند از خسان.
میر خسرو (از آنندراج).
نخشبی چند خواب خواهی کرد
چشم زن از هجوم عیاران.
(از آنندراج).
بباید چشم زد زآن شیر نخجیر
که او چشمی نزد از ناوک تیر.
؟ (از آنندراج).
بلبل مست گه صبح به نرگس میگفت
که بخور باده و از باد صبا چشم مزن.
؟ (از آنندراج).
|| ایما و اشاره کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی اشاره کردن بچشم. (آنندراج). چشمک زدن :
نرگس شوخ نگاه تو به هر چشم زدن
میکند چشم نمایی به غزالان ختن.
سید اشرف (از آنندراج).
برق را نیست جز ایمای تو در مد نظر
میزند چشم که عمر گذران را دریاب.
خان عالی (از آنندراج).
رجوع به چشمک زدن شود. || زمان اندک باشد که بعربی «طرفة العین» خوانند. (برهان). کنایه از زمان بغایت اندک که طرفة العین گویند. (آنندراج). زمان اندک یعنی طرفة العین. (ناظم الاطباء). زمانی بقدر یک چشم بهم زدن :
یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشم
ترسم که نگاهی کند آگاه نباشم.
ملاجامی متخلص ببهرام (از آنندراج).
چو نور باصره در عرض نیم چشم زدن
زابتدای مسافت به انتها برود.
شانی تکلو (از آنندراج).
|| چشم زخم زدن. (آنندراج). چشم زخم رسانیدن. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی را چشم بد زدن :
خاکستر مرا ز حسد چشم میزنند
پروانهء مرا ز نظرها نهان بسوز.
صائب (از آنندراج).
ز خودبینی زدی آن چشم بر خویش
که گرید بر سرش خونابهء ریش.
حکیم زلالی (از آنندراج).
رجوع به چشم زخم زدن و چشم زد و چشم زده شود. || شرم و حیا داشتن را نیز گویند. (برهان). شرم و حیا داشتن. (ناظم الاطباء). || گردش چشم. (آنندراج). چشم برهم زدن. بستن و گشودن چشم :
از بس که سست گشت تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا.
(از آنندراج).
|| بشوق و رغبت دیدن. (آنندراج).
- چشم انتظار براه کسی زدن؛ کنایه است از چشم براه زدن و چشم براه داشتن. (از آنندراج). به انتظار کسی چشم براه دوختن :
با غیرمیلی از ره دیگر گذشت یار
تو چشم انتظار براه که میزنی؟
محمدقلی میلی (از آنندراج).
چشم زده.
[چَ / چِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)چشم رسیده و چشم زخم خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم زد و چشم زدن شود. || مأیوس و ناامید. (ناظم الاطباء).
چشم زره.
[چَ / چِ مِ زِ رِهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حلقه های زره است. (از آنندراج). چشم درع. سوراخ زره :
تا کمان وقف هم آغوشی زه ساخته ای
پر ناوک مژهء چشم زره ساخته ای.
طالب آملی (از آنندراج).
چشم زن.
[چَ / چِ زَ] (اِ مرکب) چاکسو. (ناظم الاطباء). داروی چشم. || (نف مرکب) چشم زننده. چشم بد رساننده. آن کس که کسی یا چیزی را چشم زخم زند. رجوع به چشم زدن شود.
چشم زنی کردن.
[چَ / چِ زَ کَ دَ] (مص مرکب) منع کردن و تعرض نمودن و ممانعت کردن. || در حبس کردن. (ناظم الاطباء).
چشم زهره.
[چَ / چِ زَ رَ / رِ] (اِ مرکب)نگاه خیره و غضب آلود. (از فرهنگ نظام). چشم آغیل و چشم آغل. چشم غره. رجوع به چشم زهره رفتن شود.
چشم زهره رفتن.
[چَ / چِ زَ رَ / رِ رَ تَ](مص مرکب) نگاه خیره و غضب آلود به کسی کردن. (از فرهنگ نظام). خیره نگریستن. چشم آغیل رفتن. چشم غره رفتن. با خشم و غضب و تهدید کس رانگریستن. رجوع به چشم زهره شود.
چشمسار.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) چشمه سار. جائی که چشمهء آب بسیار دارد. || سرچشمه. (ناظم الاطباء).
چشم سپید.
[چَ / چِ سَ / سِ] (ص مرکب)رجوع به چشم سفید شود.
چشم سپید شدن.
[چَ / چِ سَ / سِ شُ دَ] (مص مرکب) مرادف چشم باختن. (آنندراج). || بی حیا و گستاخ شدن. پررو و بی شرم شدن. || کور شدن و چشم سفید شدن. (از فرهنگ نظام).
چشم سپید کردن.
[چَ / چِ سَ / سِ کَ دَ] (مص مرکب) روشن کردن. (آنندراج). ظاهراً روشن کردن چشم :
از بخت تیره سرمهء بینش طلب چو شمع
چشم طمع سپید بهر توتیا مکن.
اسیر (از آنندراج).
|| کور کردن چشم. رجوع به چشم سپید و چشم سپید شدن شود.
چشم سحاب.
[چَ / چِ مِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مجازاً بمعنی دیدهء ابرهاست چه همانگونه که از دیدهء آدمی اشک میریزد از سحاب نیز باران میبارد، پس بمجاز برای سحاب هم، چشمی و دیده ای فرض کرده اند :
از کف زرفشان او خجلند
چشمهء آفتاب و چشم سحاب.سوزنی.
چشم سخت کردن.
[چَ / چِ سَ کَ دَ](مص مرکب) بی حیایی کردن. || دیده بر چیزی گماشتن. (آنندراج) :
مرا کرد از صبر و آرام فرد
چو مقراض تا چشم را سخت کرد.
وحید (در تعریف مقراضگر از آنندراج).
چشم سر.
[چَ / چِ مِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم ظاهر. دیدهء ظاهربین. نظر. باصره. مقابل چشم باطن و چشم دل و چشم سِر و چشم جان :
کجا او را به چشم سر توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید.
ناصرخسرو.
بچشم سَر نتواندش دید مرد خرد
بچشم سِر نگرد در جهان اگر دارد.
ناصرخسرو.
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد درین ره یکی چهار کند.
ناصرخسرو.
چشم سَر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است.سنائی.
چشم سر.
[چَ / چِ مِ سِرر](1) (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم باطن. چشم دل. چشم جان. مقابل چشم سَر رجوع به مادهء فوق شود.
(1) - در تداول فارسی حرف راء این کلمه مخفف به کار رود.
چشم سرخ کردن.
[چَ / چِ سُ کَ دَ](مص مرکب) غضبناک شدن. (فرهنگ نظام).
- چشم سرخ کردن به چیزی یا بر چیزی؛کنایه است از نگریستن بتمام شوق و رغبت، و شیفته و مجنون او بودن. (آنندراج). با شوق مفرط دیدن. (فرهنگ نظام) :
برخسار تو چشم کردیم سرخ
از آن اشک ما لاله گون میرود.
کمال خجندی (از آنندراج).
بهر گلرخ که کردم سرخ دیده
کنون از هر مژه خونم چکیده.
جامی (از آنندراج).
|| طمع کردن. (آنندراج).
چشم سفید.
[چَ / چِ سَ / سِ] (ص مرکب) گستاخ و بی شرم و بی حیا و بی ادب. (ناظم الاطباء). لجوج و پررو و حرف نشنو. چشم سپید و وقیح. || کنایه از چشم کور و نابینا. (آنندراج). مرادف چشم شکسته و دیدهء سفید. (از آنندراج) :
ورق دیدهء یعقوب همین مضمون داشت
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار.
خواجه آصفی (از آنندراج).
رجوع به چشم سپید شدن شود.
چشم سفیدی.
[چَ / چِ سَ / سِ](حامص مرکب) گستاخی و بی شرمی و بی حیایی. وقاحت و پررویی. || لجاجت و حرف نشنوی. رجوع به چشم سفید و چشم سفیدی کردن شود.
چشم سفیدی کردن.
[چَ / چِ سَ / سِ کَ دَ] (مص مرکب) بی حیایی و بی شرمی کردن. لجبازی و پرروئی کردن. گستاخی و بی ادبی کردن. || در اصطلاح عامه، کنایه از نصیحت یا ملامت نشنیدن و عقیده یا عمل خود را دنبال کردن است. گوش بحرف ندادن. رجوع به چشم سفید و چشم سفیدی شود.
چشم سماعیل.
[چَ / چِ مِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) چشم غلطان. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج سماغیل (با غین نقطه دار) ضبط شده و ظاهراً این غلط ناشی از اشتباه نسخه نویس است.
چشم سوزن.
[چَ / چِ مِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سوراخ سوزن است. (بهار عجم). سوراخ سوزن. چشمهء سوزن. بعربی، سم الخیاط. کون سوزن (در اصطلاح عامه) :
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن.
ناصرخسرو.
دید چون زخم کاری جگرم
چشم سوزن به های های گریست.
طالب آملی (از بهار عجم).
رجوع به چشمهء سوزن شود. || کنایه از غایت تنگی. (برهان). جای تنگ و غایت تنگی. (ناظم الاطباء). || کنایه از تنگ چشمی. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به چشمهء سوزن شود.
چشم سیاه.
[چَ / چِ] (ص مرکب)سیاه چشم. آن کس که چشمان سیاه دارد.
چشم سیاه.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم سیاهرنگ. چشمی برنگ سیاه. چشم که مردمک آن بغایت سیاه باشد :
بجان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه.
فرخی.
ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه
که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه.
ایرج میرزا.
|| مراد چشم بی نور باشد. (بهار عجم). چشم کور. چشم نابینا :
هست از بنفشه دیدهء بادام سرمه دار
روشن شود ز خط تو چشم سیاه ما.
میرزا طاهر وحید (از بهار عجم).
چشم سیاه کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از طمع کردن بچیزی باشد. (برهان). طمع کردن بچیزی و رغبت کردن در آن. (ناظم الاطباء).
- چشم سیاه کردن بچیزی و بر چیزی؛ کنایه از نگریستن در چیزی بتمام شوق و رغبت و شیفته و مفتون او بودن. (بهار عجم). در چیزی باشوق نگریستن. (فرهنگ نظام) :
مکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب
که زود چهره بخون رنگ مینمایندت.
صائب(از بهارعجم).
|| حسد کردن. || روشن کردن چشم. (ناظم الاطباء). باز کردن و بینا کردن چشم. || سیاهرنگ کردن چشم. سیاه کردن چشم با سرمه یا بوسیلهء دیگر :
هزار چشم ز نرگس در انتظار تو باغ
سیاه کرد و تو در خواب چاشتگاه هنوز.
تأثیر (از آنندراج).
چشم سیل روان.
[چَ / چِ مِ سَ / سِ لِ رَ] (اِ مرکب) دریا. (ناظم الاطباء).
چشم سیل زن.
[چَ / چِ مِ سَ / سِ زَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از چشم بسیار گریان. (آنندراج). چشم گریان. (ناظم الاطباء).
چشم شادی.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشمی که از شوق و آرزوی خبری در پریدن باشد. (آنندراج) :
مگر می آید امشب گلعذارم
که همچون چشم شادی بیقرارم.
مفید بلخی(از آنندراج).
چه نکو دمی که آیی بدر و چو چشم شادی
ز هجوم شوق روی تو ز جا پریده باشم.
مفید بلخی(از آنندراج).
چشم شب.
[چَ / چِ مِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ماه و ستاره باشد. (برهان) (آنندراج). ماه و ستاره. (ناظم الاطباء).
چشم شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب)کنایه از ظاهر شدن و روشن گشتن و منکشف گردیدن باشد. (برهان). کنایه از ظاهر و منکشف شدن. (آنندراج). ظاهر شدن و روشن گشتن و منکشف گردیدن. (ناظم الاطباء). کشف شدن. آشکار شدن :
گفت بر من چشم شد اسرار عشق
مینمایم هر زمان تکرار عشق.
شیخ عطار (از آنندراج).
چشم شکستن.
[چَ / چِ شَ / شِ کَ تَ](مص مرکب) مرادف چشم سپید شدن. (از آنندراج). رجوع به چشم سپید شدن شود.
چشم شکسته.
[چَ / چِ مِ شَ / شِ کَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم سفید و دیدهء سفید :
نقش نگه درست ز خطش نشسته است
این سرمه مومیایی چشم شکسته است
نجف قلی خان (از آنندراج)
رجوع به چشم سفید شود.
چشم شوخ.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم گستاخ. دیدهء شوخ. چشم بی حیا. چشم سفید :
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد.
سعدی.
چشم شور.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) در تداول عامه، آلتی برای شست و شوی چشم. لهجهء عامیانهء چشم شوی. ظرفی از بلور یا غیر آن که دهانه اش بفراخی چشمی عادیست، و در آن داروی مایع ریزند و چشم را بدان شویند. ظرف چشم شویی. رجوع به چشم شوی و چشم شوری و چشم شویی شود.
چشم شور.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم بد که زود اثر کند. (آنندراج). چشمی که بچیزها چشم زخم زند. (فرهنگ نظام). چشمی که بشوری و چشم زخم زنی مشهور است و اشخاص یا اشیاء را به نگاه خود آسیب رساند. دیدهء شور. نظر شور. نگه شور :
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست.
صائب (از آنندراج).
|| چشم حسود. (فرهنگ نظام).
چشم شور داشتن.
[چَ / چِ مِ تَ] (مص مرکب) شورچشم بودن. دیدهء شور داشتن. دارای چشم بد بودن. رجوع به چشم شور شود.
چشم شوری.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)شورچشمی. شورچشم بودن. چشم شور داشتن. چشم زخم زنی. رجوع به چشم شور شود. || در لهجهء عامیانه، بمعنی چشم شویی و شست و شوی دادن چشم. رجوع به چشم شویی شود. || (اِ مرکب) در تداول عامه، ظرف چشم شوری را هم گویند.
چشم شوی.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) ظرفی مخصوص شست و شوی دادن چشم. ظرف کوچکی که دهانهء آن به اندازهء حلقهء چشم است و داروی مایع چشم درون آن ریخته چشم را بدان شویند. در اصطلاح عوام، چشم شور و چشم شوری. رجوع به چشم شور و چشم شوری و چشم شویی شود. || داروی چشم شوینده. داروی مایع مخصوص شست و شوی دادن چشم. || (نف مرکب) آن کس که چشم خود را شست و شو دهد.
چشم شویی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)شست و شوی دادن چشم با آب یا داروی مایع. شستن چشم. رجوع به چشم شوی شود. || (اِ مرکب) در تداول عوام، ظرف چشم شویی را هم گویند. رجوع به چشم شوی شود.
چشم عریان.
[چَ / چِ مِ عُرْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ظاهراً کنایه از چشم نابیناست :
سواد هند خاطرخواه باشد بیکمالان را
نماید خانهء تاریک روشن چشم عریان را.
حضرت شیخ (از آنندراج).
چشم عقل.
[چَ / چِ مِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دیدهء عقل. چشم خرد. دیدهء باطن. چشم دل :
به چشم عقل درین رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است.
حافظ.
چشم عنایت.
[چَ / چِ مِ عِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دیدهء عنایت. نظر لطف و مهربانی :
از چشم عنایتم مینداز
کاوّل بتو چشم برگشودم.سعدی.
چشم غربال.
[چَ / چِ مِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سوراخ غربال است. (از آنندراج). چشمهء غربال.
چشم غره.
[چَ / چِ غُرْ رَ / رِ] (اِ مرکب)چشم غله. رجوع به چشم غُلَّه شود.
چشم غره رفتن.
[چَ / چِ غُرْ رَ / رِ رَ تَ](مص مرکب) چشم غله رفتن. رجوع به چشم غُلِّه رفتن شود.
چشم غزال.
[چَ / چِ مِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیالهء لبالب از شراب. (ناظم الاطباء). کنایه از جام پرشراب.
چشم غله.
[چَ / چِ غُلْ لَ / لِ] (اِ مرکب)چشم آغول. چشم آغیل. چشم غره. نگاه خشم آلود. || تهدید. تخویف. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به چشم آغول و چشم آغیل و چشم غله رفتن شود.
چشم غله.
[چَ / چِ غُ لْ لَ / لِ] (اِ مرکب)چشم آغول. چشم آغیل. چشم غره. نگاه خشم آلود. || تهدید. تخویف. رجوع به چشم آغول و چشم آغیل و چشم غله رفتن شود.
چشم غله رفتن.
[چَ / چِ غُلْ لَ / لِ رَ تَ](مص مرکب) چشم غره رفتن. چشم قله رفتن. همان نگه به چشم آغیل کردن باشد. به چشم غضب بقصد تهدید در کسی دیدن. بقصد منع و تهدید بغضب در کسی دیدن.
-چشم غله به کسی رفتن، چشم غره به کسی -رفتن؛ بخشم در او دیدن. سخت به غضب در او نگریستن. واتوره رفتن. چشم آغیل رفتن.
چشم غله رفتن.
[چَ / چِ غُ لْ لَ / لِ رَ تَ](مص مرکب) چشم غره رفتن. چشم قله رفتن. همان نگه به چشم آغیل کردن باشد. به چشم غضب، بقصد تهدید در کسی دیدن. بقصد منع و تهدید بغضب در کسی دیدن.
-چشم غله به کسی رفتن؛ چشم غره به کسی رفتن؛ بخشم در او دیدن. سخت به غضب در او نگریستن. واتوره رفتن(1). چشم آغیل رفتن.
(1) - در یکی از یادداشتها، واتوره رفتن مترادف چشم غله رفتن ثبت شده است اما در جای دیگر یافت نشد.
چشم فتراک.
[چَ / چِ مِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حلقهء فتراک. (آنندراج). حلقهء دوالی که از پس و پیش زین اسب آویزند :
چنان آسوده بنشینم دمی از تیغ بی باکش
که دارد گرمی شادی ز خونم چشم فتراکش.
فطرت (از آنندراج).
چشم فرنگی.
[چَ / چِ مِ فَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مراد از عینک باشد. (آنندراج). عینک. (ناظم الاطباء). چشمک. آلتی که برای تقویت نیروی باصره بر چشم گذارند. رجوع به چشمک شود.
چشم فروبستن.
[چَ / چِ فُ بَ تَ] (مص مرکب) چشم برهم نهادن. چشم بستن. چشم فرودوختن.
- چشم از چیزی فروبستن؛ اعتراض کردن از اعتنا نمودن بشأن آن چیز. (آنندراج).
- || صرف نظر کردن از آن چیز :
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.سعدی.
- چشم از جهان فروبستن؛ کنایه است از مردن و قطع حیات کردن. رجوع به چشم فرودوختن شود.
چشم فرودوختن.
[چَ / چِ فُ تَ] (مص مرکب) چشم فروبستن. چشم برهم نهادن.
- چشم از جهان فرودوختن؛ کنایه است از تن بمرگ دادن و دست از زندگی کشیدن. چشم از جهان فروبستن :
تنم ز هجر تو چشم از جهان فرو میدوخت
نوید وصل جمال تو داد جانم باز.
حافظ (از آنندراج).
رجوع به چشم فروبستن شود.
چشم فسا.
[چَ / چِ فَ / فِ] (نف مرکب)چشم فسای. رجوع به چشم فسای شود.
چشم فسای.
[چَ / چِ فَ / فِ] (نف مرکب)بمعنی افسونگر چشم زخم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).کسی که افسون چشم زخم کند. (فرهنگ نظام). چشم افساینده. چشم افسای. افسون کنندهء چشم بد.
چشمقان.
[چِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر که در 33 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 97 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چشمک.
[چَ / چِ مَ] (اِ مصغر) تصغیر چشم و چشم کوچک. (برهان). مصغر چشم است. (انجمن آرا) (آنندراج). مصغر چشم یعنی چشم کوچک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چشم کوچک. چشم خُرد. چشم ریز. || چشم هم بنظر آمده است که بعربی عین خوانند. (برهان). چشم و عین. (ناظم الاطباء).
چشمک.
[چَ / چِ مَ] (اِ مرکب)(1) عینک را گویند و آن چیزی است معروف. (برهان). فارسی عینک است. (انجمن آرا) (آنندراج). عینک. (ناظم الاطباء). چشم فرنگی. آلتی برای تقویت قوهء باصره مرکب از دو شیشهء مدور که بوسلهء میلهء فلزی بیکدیگر متصل است که برابر چشم ها قرار گیرند و دارای دو دستهء فلزی است که انتهای آن منحنی است و بر بالای گوش نهند، و گاه چشمک فاقد دسته است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به عینک و چشم فرنگی شود. || پای افزار و کفش را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - از چشم + ک (پسوند نسبت و آلت). (حاشیهء برهان قاطع چ دکترمعین).
چشمک.
[چَ / چِ مَ] (اِ) دانه ای باشد سیاه و لغزنده که در داروهای چشم بکار برند. (برهان). بمعنی چشام. (انجمن آرا) (آنندراج). چاکسو. (ناظم الاطباء). چَشَم. رجوع به چشم و چشام شود. || گیاهی که آن را بتازی «اضراس الکلب» خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء).
چشمک.
[چَ / چِ مَ] (اِ) کنایه از ایماء و اشارهء بچشم. (برهان). بمعنی چشمک زدن است که معشوق بگوشهء چشم به عاشق اشارتی کند. (انجمن آرا) (آنندراج). غمزه و ایماء و اشارهء چشم. (ناظم الاطباء). با چشم اشاره بچیزی کردن. (فرهنگ نظام). رجوع به چشمک زدن و چشمک کردن شود.
چشم کردگی.
[چَ / چِ کَ دَ / دِ] (حامص مرکب) سحر و افسون. (ناظم الاطباء). چشم زدگی. رجوع به چشم کردن و چشم کرده شود.
چشم کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از چشم زخم رسانیدن باشد. (برهان) (آنندراج). چشم زخم رسانیدن. (ناظم الاطباء). چشم زخم زدن. (فرهنگ نظام). کسی یا چیزی را با چشم آسیب رسانیدن :
که چشم کرد دل داغدار را صائب
که دود تلخی ازین لاله زار میخیزد.
صائب (از آنندراج).
او مایل شکار و من آشفته کز حسد
آهو مباد چشم کند آن نگاه را.
میرنجات (از آنندراج).
رجوع به چشم و چشم کردگی و چشم کرده شود.
- بچشم کردن؛ کنایه است از در نظر گرفتن و منظور نظر قرار دادن :
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی
خیال سبز خطش نقش بسته ام جائی.حافظ.
- بچشم کردن کسی یا چیزی را؛ اشاره است به آسیب رسانیدن آن کس یا آن چیز را بوسیلهء چشم زخم و چشم بد :
تا ترا کبر تیزخشم نکرد
تا ترا چشم تو بچشم نکرد.سنائی.
چشم کرده.
[چَ / چِ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) افسون شده و چشم زخم رسیده. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم کردگی و چشم کردن شود.
چشمک زدن.
[چَ / چِ مَ زَ دَ] (مص مرکب) قسمی برهم زدن چشم بقصد ایماء و اشاره. اشاره کردن با گوشهء چشم. نوعی غنج و دلال کردن معشوق برای عاشق :
چشمکی مزنه و دلی مبره
چشمک دیگرش کمک مکنه.
شاعر خراسانی(1) (از انجمن آرا).
رجوع به چشمک و چشمک زن و چشمک کردن شود.
(1) - به لهجهء خراسانی (سبزواری).
چشمک زن.
[چَ / چِ مَ زَ] (نف مرکب)چشمک زننده و بگوشهء چشم اشاره کننده. (ناظم الاطباء). آن کس که چشمک میزند. رجوع به چشمک و چشمک زدن شود. || چشم بد رساننده. (ناظم الاطباء). چشم زن. چشم بدزن. چشم زخم زن. || جادوگر. (ناظم الاطباء). || چراغ الکتریسته که پیاپی خاموش و روشن شود.
چشمک کردن.
[چَ / چِ مَ کَ دَ] (مص مرکب) چشمک زدن. با گوشهء چشم اشاره کردن. نوعی بهم زدن چشم بقصد ایماء و اشاره :
بچشمک کردنش از در مشو دور.نظامی.
رجوع به چشمک و چشمک زدن شود.
چشم گاو.
[چَ / چِ مِ] (اِ مرکب) نام گل گاوچشم است که بعربی «عین البقر» خوانند. (برهان). نام گلی است که آن را گاوچشم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی گل. (ناظم الاطباء). چشم گاومیش. رجوع به چشم گاومیش شود.
چشم گاوانه.
[چَ / چِ مِ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از چشم فراخ. (آنندراج).
چشم گاومیش.
[چَ / چِ مِ] (اِ مرکب) نام گل گاوچشم است. گویند هفت رنگ میباشد. (برهان). گل گاومیش که دارای هفت رنگ است. (ناظم الاطباء) :
غنچه با چشم گاومیش بناز
مرغ با گوش پیلگوش براز.
نظامی(از انجمن آرا).
چشم گرداب.
[چَ / چِ مِ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حلقهء گرداب. (آنندراج) :
زبان گردباد و چشم گرداب
برطب و یابس شوق تو بی تاب.
ارادت خان (از آنندراج).
چشم گرداندن.
[چَ / چِ گَ دَ] (مص مرکب) خیره نگریستن. بقهر و غضب کسی یا چیزی را نگاه کردن. بخشم در کسی نگریستن. چشم غره رفتن.
چشم گرفتن.
[چَ / چِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) چشم بستن. دیده برهم نهادن. || چشم پوشی کردن. صرف نظر کردن :
در جهان ارباب همت نیز بی حاجت نیند
از متاع آفرینش چشم میگیریم ما.
وحید (از آنندراج).
- چشم را چیزی گرفتن ؛ کنایه است از حاجب شدن آن چیز جلو چشم و مانع شدن چیزی از دیدن چشم :
دود آهم چشم او خواهد گرفت آخر اگر
دیده گستاخانه بر روی تو روزن باز کرد.
نصیر همدانی (از آنندراج).
چشم گرم ساختن.
[چَ / چِ گَ تَ](مص مرکب) چشم گرم کردن و دیده گرم کردن و مژگان گرم کردن. (از آنندراج). خواب اندک کردن. اندکی خفتن. رجوع به چشم گرم کردن شود. || نیز بمعنی عاشق شدن. (از آنندراج).
چشم گرم شدن.
[چَ / چِ گَ شُ دَ](مص مرکب) چشم گرم ساختن و چشم گرم کردن. (از آنندراج). دیده گرم شدن. (آنندراج). خواب رفتن اندک و اندکی خوابیدن. (ناظم الاطباء). ابتدای خواب. (فرهنگ نظام).
- گرم شدن چشم راحت؛ کنایه از اندکی استراحت کردن و دمی آسودن :
دمید صبح و نشد گرم چشم راحت ما
سپیده دم نمکی بود بر جراحت ما.
اهلی شیرازی (از آنندراج). رجوع به چشم گرم ساختن و چشم گرم کردن شود.
چشم گرم کردن.
[چَ / چِ گَ کَ دَ](مص مرکب) کنایه از خواب کردن اندک باشد. (برهان). چشم گرم ساختن و دیده گرم کردن و مژگان گرم کردن. (از آنندراج). اندکی خوابیدن. (آنندراج). اندک خواب کردن. (ناظم الاطباء). ابتدای خواب. (فرهنگ نظام) :
فرودآمد از بارگی شاه نرم
بدان تا کند بر گیا چشم گرم.
فردوسی(از آنندراج).
در نظر هنگامهء شور قیامت جلوه داد
لحظه ای کز خواب راحت چشم ما را گرم کرد.
باقر کاشی (از آنندراج).
غم بی دلبری بسیار بی آسایشم دارد
گر آتش طلعتی میبود چشمی گرم میکردم.
تأثیر (از آنندراج).
عمر راحت دشمن ما رفت چون برق و نداد
آنقدر فرصت که کس چشمی تواند گرم کرد.
تأثیر (از آنندراج).
رجوع به چشم گرم ساختن و چشم گرم شدن شود.
چشم گشته.
[چَ / چِ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) احول بود. (فرهنگ اسدی). احول را گویند. (برهان). احول که عبارت از کج نظر باشد. (آنندراج). احول و لوچ. (ناظم الاطباء). احول و کج بین. (فرهنگ نظام) :
هجا کرده ست پنهان شاعران را
قریع، آن کور ملعون چشم گشته.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
چشم گندم.
[چَ / چِ مِ گَ دُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانهء گندم که چاک آن بچشم میماند. (آنندراج).(1) چاک دانهء گندم. شکافی که بر دانهء گندم است :
چشم تنگش بوقت بیداری
گل بابونه است پنداری
چون بیکدیگرش ز خواب نهاد
میدهد آن ز چشم گندم یاد.
سلیم (از آنندراج).
(1) - ظ. مراد از «چشم گندم» همان شکافی است که بر دانهء گندم است و تعبیر مؤلف آنندراج از آن به دانهء گندم صحیح بنظر نمیرسد.
چشملان.
[چَ / چِ مَ] (اِ) مردمک چشم. || حدقه. (ناظم الاطباء). || چاکسو. (ناظم الاطباء). داروی چشم.
چشم مالیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب)مالیدن چشم. مالش دادن پلک چشم. || هوشیار شدن و از غفلت برآمدن. (آنندراج). از خواب غفلت بیدار شدن.
- چشمت را بمال؛ یعنی درست حواست را جمع کن و خوب دیدهء بینش خود را بگشای :
سگ بنطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم، چشمت بمال.
شیخ بهائی.
چشم مخمل.
[چَ / چِ مِ مَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مؤلف آنندراج نویسد: چون خواب مخمل اصطلاح مقرری است از این جهت چشم مخمل نیز صحیح شده. خواب مخمل :
بی رخت در چشمهء آئینهء دل آب نیست
چشم مخمل را ز شوق پای تو شب خواب نیست.
میرزا بیدل (از آنندراج).
چشم منقط.
[چَ / چِ مِ مُ نَقْ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب). چشم منقوط. (آنندراج). رجوع به چشم منقوط شود.
چشم منقوط.
[چَ / چِ مِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشمی که نقطه های سپید داشته باشد. (آنندراج). چشم منقط.
چشم مور.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم موری و سر موری. اشیاء خرد و ریزه. (آنندراج). || کاغذ و جز آن که برآن افشان بسیار خرد و ریزه کرده باشند. (آنندراج). رجوع به چشم موری شود.
چشم موری.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم مور و سر موری. اشیاء خرد و ریزه. چیز قیمه قیمه شده. (آنندراج). رجوع به چشم مور شود.
چشم میم.
[چَ / چِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حلقهء میم است. (آنندراج) :
وگر ز دقت طبع تو عالمی سازند
ز روی جثه نیاید بچشم میم عظیم.
حسین ثنائی (از آنندراج).
چشم نرگس.
[چَ / چِ مِ نَ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دیدهء نرگس که به بی حیایی مثال آورند. چشم گل نرگس. ترکیبی از قبیل چشم سوسن و چشم لاله.
چشم نرم.
[چَ / چِ مِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از چشم بی آزرم. مرادف دیدهء نرم. (آنندراج). چشم بی حیا و بی شرم :
اگر چه موی سپید است تازیانهء مرگ
بچشم نرم تو رگهای خواب میگردد.
صائب (از آنندراج).
سنگین فتاده خواب تو ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بی درد خواب سوخت.
صائب (از آنندراج).
چشم نرم.
[چَ / چِ نَ] (ص مرکب)کودک امرد بی مضایقه و مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء).
چشم نشین.
[چَ / چِ نِ] (نف مرکب) کنایه از محبوب، زیرا که چشم عشاق جلوه گاه اوست. (آنندراج). معشوق و محبوب. (ناظم الاطباء).
چشم نمائی.
[چَ / چِ نُ / نِ / نَ] (حامص مرکب) کنایه از تهدید و تخویف. (آنندراج). چشم غره. نگاه خشم آلود :
طور برخورد تو تکلیف جدائیست بمن
برقیبان نظرت چشم نمائی است بمن.
اشرف (از آنندراج).
رجوع به چشم نمائی کردن شود.
|| سرزنش و طعنه و ملامت. (ناظم الاطباء).
نگاه از روی ملامت و سرزنش. رجوع به چشم نمائی کردن شود.
چشم نمائی کردن.
[چَ / چِ نُ / نِ / نَ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از تهدید و تخویف کردن. (آنندراج). رجوع به چشم نمائی شود. || ملامت کردن و طعنه زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم نمائی شود.
چشم نمودن.
[چَ / چِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) ترسیدن. (آنندراج) :
از بیخودی امروز ز خود چشم نمودیم
از بهر همین روی بدیوار نشستیم.
خان خالص (از آنندراج).
|| ملامت کردن و سرزنش نمودن. (ناظم الاطباء).
چشم نهادن.
[چَ / چِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن : همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). || دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود.
چشم نهاده.
[چَ / چِ نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که چشم بر چیزی نهاده باشد : و برادرزاده ای داشت درویش بود اما توانا و چشم بر مال عم نهاده. (قصص الانبیاء ص 118). رجوع به چشم نهادن شود.
چشم نهان.
[چَ / چِ مِ نِ / نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم باطن. دیدهء دل. مقابل چشم عیان که چشم ظاهر باشد :
بچشم نهان، بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را.ناصرخسرو.
چشم نی.
[چَ / چِ مِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سوراخ نی است. (آنندراج) :
اشارت کرد چشم نی سوی چنگ
که آن پیر جوان آواز را باش.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
چشم نیلوفری.
[چَ / چِ مِ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشم کبود و فیروزه رنگ. (آنندراج). چشمی به رنگ نیلوفر.
چشم واکردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) چشم بازکردن و گشادن. نظر واکردن و گشادن و دیده برکردن و گشادن. (آنندراج). بازکردن و گشادن چشم :
پوشیده چشم میگذرد از عزیز مصر
آئینه ای که چشم به روی تو واکند.
صائب (از آنندراج).
چشموان.
[چِ شَ] (اِخ) نام دبیر گشتاسپ :
برادرش نیز آن سوار دلیر
سپهدار ایران که نامش زریر
پدروان که بود از دلیران اوی
چشموان که بود از دبیران اوی.دقیقی.
چشم و چار.
[چِ مُ] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامه گویند: چشم و چار درستی ندارد، گریه با این چشم و چار تو متناسب نیست، چشم و چارش بهم ریخته است.
چشم و چراغ.
[چَ / چِ مُ چِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کنایه از سبب بینائی و سرمایهء بصارت. (آنندراج) :
قائد چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
آنکه پیماید بدیده قامت شبهای تار.سنائی.
نیست جز سر عقل و جان دماغ
خلق را در دو خطه چشم و چراغ.سنائی.
رجوع به چشم و رجوع به چراغ شود.
|| محبوب عزیزالوجود. (ناظم الاطباء). معشوق. کنایه از کسی یا چیزی که مورد علاقه و محبت و توجه خاص است :
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین.
فرخی.
عالم علم بود و بحر هنر
بود چشم و چراغ پیغمبر.
سنائی.
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
چشم و چراغ اهل وجودی و در وجود
ذات شریفت آمده بر سر نشان چشم.
سلمان ساوجی.
گر سها در سایهء رایت رود چون آفتاب
بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد سها.
سلمانی ساوجی.
رجوع به چشم و رجوع به چراغ شود.
|| کسی که باعث عزت متعلقان خود باشد. (فرهنگ نظام). بزرگ خاندان یا کسی که مایهء فخر دودمانی است :
چشم و چراغی که از میان کیان رفت
نور کیان ظل کردگار بماناد.خاقانی.
ظل حق چشم و چراغ دودهء چنگیزخان
شیخ حسن نویان امیر دین فزای کفرکاه.
سلمان ساوجی.
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست.
سلمان ساوجی.
رجوع به چشم و رجوع به چراغ شود.
چشم ودل پاک.
[چَ / چِ مُ دِ] (ص مرکب) عفیف و پاکدامن. آن کس که به دیدهء بد در ناموس دیگران ننگرد و اندیشهء بد به دل راه ندهد. || امین و درستکار. باامانت و باصداقت.
چشم ودل سیر.
[چَ / چِ مُ دِ] (ص مرکب)بی نیاز. بی طمع. آن کس که بخوردنی و پوشیدنی یا به زر و زیور و مال و منال بی اعتناست. مقابل گرسنه چشم. رجوع به چشم ودل سیری شود.
چشم ودل سیری.
[چَ / چِ مُ دِ] (حامص مرکب) بی نیازی. بی طمعی. بی اعتنائی بمال و خواسته یا بخوردنی و پوشیدنی و جز آن. مقابل گرسنه چشمی. رجوع به چشم ودل سیر شود.
چشم وگوش باز.
[چَ / چِ مُ] (ص مرکب)کسی که همه چیز را میفهمد. (فرهنگ نظام). مقابل چشم وگوش بسته. شخص مجرب و آگاه. آگاه از حقایق امور.
چشم وگوش بسته.
[چَ / چِ مُ بَ تَ / تِ](ص مرکب) شخص بی تجربه و بی اطلاع. آن کس که سرد و گرم روزگار نچشیده و از حقایق امور سر در نیاورده است. نظیر کور و کر در تداول عامه. مقابل چشم وگوش باز.
چشم و گوش شدن.
[چَ / چِ مُ شُ دَ](مص مرکب) دقت کاملانه در کاری کردن. (ناظم الاطباء).
چشم و گوش واکردن.
[چَ / چِ مُ کَ دَ](مص مرکب) تمیز در نیک و بد پیدا کردن. (آنندراج). با آگاهی و بصیرت در امری اقدام کردن :
تا کی ای مرغ سحر این ناله های بی اثر
صبر کن تا غنچهء گل چشم و گوشی واکند.
تأثیر (از آنندراج).
چند روزی تربیت ای باغبان موقوف دار
تا چمن از نرگس و گل چشم و گوشی واکند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به چشم و گوش باز شود.
چشم وهام.
[چَ / چِ وَ] (اِ مرکب) بر وزن و معنی «چشم پنام» است که دعا و تعویذی باشد که جهت چشم زخم نویسند. (برهان) (آنندراج). چشم پنام و دعا و تعویذی که برای چشم زخم نویسند. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف «چشم پنام» است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). چشم وهم. دعای چشم زخم. رجوع به چشم پنام و چشم وهم شود.
چشم وهم.
[چَ / چِ وَ] (اِ مرکب) دعا و تعویذی باشد که بجهت چشم زخم نویسند. (برهان). بمعنی «چشم وهام» است. (آنندراج). چشم وهام و چشم پنام. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم پنام و چشم وهام شود.
چشم وهمچشم.
[چَ / چِ مُ هَ چَ / چِ] (اِ مرکب، از اتباع) سروهمسر. قوم وخویش. خویش وبیگانه. دوست ودشمن.
چشم وهمچشمی.
[چَ / چِ مُ هَ چَ / چِ](حامص مرکب) رقابت. همسری کردن با کسی.
چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِ)(1) جائی که آنجا آب جوشد و روان شود. (برهان). بمعنی چشمهء آب معروف است. (انجمن آرا). چشمهء آب که منبع آب است. (آنندراج). آنجایی از زمین که از آنجا آب جوشد و روان شود. (ناظم الاطباء). جائی که از آن آب میزاید. (فرهنگ نظام). منبع آب طبیعی. جایی در زمین اعم از دشت یا جنگل یا کوه که از آنجا بطبیعت آبی کم یا زیاد بیرون آید. عَین. یَنبوع. (منتهی الارب) :
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.دقیقی.
یکی کوهش آمد بره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.فردوسی.
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر.فردوسی.
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خایه نیست گوهر هر چشمه نیست کوثر.
امیر معزی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید.خاقانی.
شوره بینند به ره پس به سرچشمه رسند
غوره یابند به رز پس می حمرا بینند.
خاقانی.
نه آب از بر ریگ باشد بچشمه
نه عنبر بر از آب باشد بدریا.خاقانی.
بر هیچ چشمه دل ننهد آن کو
چون خضر دیده چشمهء حیوان را.خاقانی.
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمهء آب شور.مولوی.
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گرد آیند.سعدی.
و رجوع به چشمهء آب شود. || سُفت و سوراخ سوزن و جوالدوز را نیز گویند. (برهان). چشمهء سوزن و جوالدوز؛ یعنی سوراخ اینها. (از آنندراج). ُسفت و سوراخ سوزن. و جوالدوز و جز آن. (ناظم الاطباء). ته سوزن. کون سوزن. سم الخیاط. رجوع به چشمهء سوزن شود. || حلقهء دام و زره. (از آنندراج). || حلقهء کمربند :
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.نظامی.
رجوع به هفت چشمه شود. || مطلق سوراخ و روزن. سوراخ خرد چون سوراخ آبکش و سوراخ روبند و غیره. چشمه چشمه. چشمه های روبند. سوراخهای خرد چون خلل و فرج پوست تن و جز آن :
از هیبت تو خصم ترا بر سر و برتن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست.
فرخی.
چون ریم آهن بزخم آهن
صد چشمه کنند جسم دشمن.خاقانی.
|| سوراخهای کوچکی که در میان تار و پود هر بافته ای میباشد. (ناظم الاطباء). || هر یک از سوراخها که با کشیدن تارها و پودها برای زینت در جامه کنند. هر یک از سوراخهای مربع خرد که در جامه است و از کشیدن تارها در پودها حاصل شود. هریک از فاصله ها و فرجه های سخت خرد در جامه که از دویدن تار و پود بر یکدیگر پیدا آید. سوراخها که به عمد بر جامه کنند. || منبع و ینبوع و اصل و مبدأ و مصدر. (ناظم الاطباء). منبع و معدن. سرچشمه و مبدأ هر چیز :
سوی چشمهء شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.ناصرخسرو.
رجوع به سرچشمه شود. || آب اندک :
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.فردوسی
چشمهء صلب پدر چون شد بکاریز رحم
ز آن مبارک چشمه زاد این گوهر دریای من.
خاقانی.
|| ممر معاش. محل روزی :
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی(بوستان).
|| دهانهء قرحه یا جراحت. || قسم. نوع. رشته، چنانکه گویند فلان کس چندین چشمه کار دارد یا فلان حقه باز چند چشمه حقه بازی و چشم بندی میداند. || چیز اندک. مقدار کم، به لهجهء محلی در ناحیه ای از ایران : و اول موضعی که به «جمکران» بنا نهادند «چشمه» بود، یعنی چیزی اندک و گویند که صاحب «جمکران» چون بر عاملان و بناآن گذر کرد گفت: چه کار کرده اید. گفتند: چشمه، به زبان ایشان، یعنی اندک چیزی. پس این موضع بدین نام نهادند. (تاریخ قم ص 60). || گردنا در زانو. (زمخشری). || چشمهء پل. (فرهنگ نظام). طاق پل.(2) هر یک از دهانه های پل. هر یک از طاقهای پلی بزرگ. هر یک از سوراخهای معبر آب در پلی بزرگ، چون طاقهای پل خواجو یا سی و سه پل در اصفهان. هر یک از دهانه های پل. رجوع به چشمهء پل شود. || طاق گنبد. (ناظم الاطباء). چشمهء طاق. (فرهنگ نظام). || خورشید. (ناظم الاطباء). کنایه از خور و خورشید و آفتاب. چشمهء خورشید :
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون.فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.فردوسی.
بدانگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب.فردوسی.
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.اسدی.
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چشمهء نکو بیند.سنائی.
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح.خاقانی.
رجوع به چشمهء خور و چشمهء خورشید شود.
(1) - از چشم + ه (نسبت و مانندگی). پهلوی cashmak(حاشیهء برهان قاطع چ دکترمعین).
(2) - Arcade.
چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِخ) دهی جزء دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک که در 42 هزارگزی باختر آستانه و 7 هزارگزی جنوب راه بروجرد به اراک واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 117 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بنشن، پنبه و انگور، شغل اهالی گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِخ) دهی جزء مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک که در 54 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 2 هزارگزی راه شوسهء اراک به قم واقع است. دامنه و سردسیر است و 715 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، انگور، صیفی و قلمستان، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالی بافی است و مزرعهء حسین آباد و الوس جزء این ده میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان که در 23 هزارگزی جنوب باختری راور و 19 هزارگزی راه فرعی کرمان به راور واقع است و 2 خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چشمه.
[چِ مَ / مِ] (اِخ) دهی از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوی که در 15 هزارگزی شمال خاوری خوی و 2 هزارگزی جنوب راه شوسهء مرند به خوی واقع است دامنه ایست معتدل و 198 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جوراب بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِخ) محلی است که مرکز پادگان تیپ خاش شهرستان زاهدان میباشد و در 6 هزارگزی باختر خاش، کنار راه فرعی خاش به نرماشیر و بم واقع شده. دامنهء کوه و گرمسیر است و علاوه بر افراد پادگان 300 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چشمهء آب.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشمه؛ جایی که آب بطور طبیعی از زمین یا کوه جوشد و جاری شود. آبی که از چشمه خیزد. فَوّارَه. (منتهی الارب) :
ز پرِّ پشه تا پی ژنده پیل
همه چشمهء آب و دریای نیل.فردوسی.
اگر چشمهء آب یابی چو زهر
از آن آب مرغ و ددان راست بهر.فردوسی.
شود در جهان چشمهء آب، خشک
ندارد به نافه درون، بوی مشک.فردوسی.
آتش تیز تاب خشم بود
چشمهء آب نور چشم بود.سنائی.
یک چشمهء آب از درون خانه
به ز آب جویی که از برون می آید.سنائی.
چشمه آب خور.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِخ)دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز که در 21 هزارگزی جنوب باختری قلعه زراس، کنار راه شوسهء مسجدسلیمان واقع است و 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چشمهء آب گرم.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ بِ گَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشمه ای که از آن آب گرم بیرون آید. چشمهء آب معدنی.
چشمهء آب گرم.
[چَ مَ یِ بِ گَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «در شش فرسخی زنجان سمت غرب در بلوک ارمغانه کنار تپه چشمهء آب گرمی واقع است، به این معنی که از یک حوض مربع چندین چشمه جاری است که آب همه بقدر خمس سنگ است و بواسطهء دو چشمهء آب سرد که داخل چشمه ها میجوشد آب حوض در کمال اعتدال است ولی حدتی دارد که نمیتوان زیاد میان آب توقف کرد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 229).
چشمهء آب گرم.
[چَ مَ یِ بِ گَ] (اِخ)دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فسا که در 16 هزار و پانصدگزی شمال خاوری فسا، کنار راه مالرو رونیز به شمش ده واقع است. دامنه ای است معتدل که 54 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چشمهء آب گرم لاریجان.
[چَ َم یِ بِ گَ مِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: چشمه ای است واقع در آبادی گرماب سر که فاصلهء این چشمه تا آبادی «تادینه» که از قرای معظم لاریجان است کمتر از یک فرسخ میباشد و آب چشمه هفتاد درجه حرارت دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 229).
چشمهء آب ملخ.
[چَ مَ یِ بِ مَ لَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است که بزعم بعضی نویسندگان آب آن چشمه دافع مضرت ملخ است و از کوه دنا که از مشاهیر جبال و در میان اراضی فارس و عراق واقع است میجوشد و آب چشمه بر روی پل سنگی میریزد و از دو طرف داخل رودخانه میشود. معروف است که چون ملخ به ناحیه ای آید شخصی بر سر این چشمه آمده ظرفی از آب چشمه به نیت آن ناحیه برمیدارد و گوید میخواهم سار ملخ خوار به فلان جا آید و شرط است که در هیچ منزلی ظرف آب آن چشمه را بزمین نگذارد و هر جا که منزل کند ظرف آب را بر سه پایه یا درختی بیاویزد و چون بناحیهء ملخ زده وارد شود آب را بر مزارع و اراضی بپاشد تا بزودی مرغ سیاهی بنام سار بعدهء زیاد در آن محل پدیدار آید و ملخ ها را صید کرده بخورد تا تمام شوند، ولی این قول معروف دلیل عقلی ندارد. شاه عباس در سنهء 1066 ه . ق. بتماشای چشمهء آب ملخ رفت و بقرار معلوم در قزوین هم چشمهء آب ملخ وجود دارد«. (از مرآت البلدان ج 4 صص 229 - 230).
چشمهء آتش.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ تَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کورهء آهنگری و جز آن. || آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید و چشمهء خورشید. چشمهء آتش فشان. رجوع به چشمهء آتش فشان شود.
چشمهء آتشفشان.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ تَ فَ / فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب باشد. (انجمن آرا). مرادف چشمهء خاوری و چشمهء گرم. (از انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (آنندراج). مرادف چشمهء گرم و چشمهء روشن و چشمهء خاوری و چشمهء سیماب و چشمهء سیماب ریز. (آنندراج). کنایه از چشمهء خور و چشمهء خورشید. چشمهء آتش :
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمهء آتش فشان پوشیده اند.خاقانی.
رجوع به چشمهء آتش شود.
چشمه آدینه.
[چَ مَ نَ / نِ] (اِخ) دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار که در 18 کیلومتری جنوب خاوری بیجار و یک هزارگزی باختر شوسهء بیجار همدان واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، جاجیم و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چشمه آدینه.
[چَ مِ نَ / نِ] (اِخ) دهی از دهستان مهربان بخش کبودراهنگ شهرستان همدان که در 105 هزارگزی شمال باختری قصبهء کبودراهنگ و 18 هزارگزی شمال خاوری راه همدان به بیجار واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 337 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش، غلات دیم، لبنیات، جزئی انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. مردم این آبادی برای نمک مصرفی از شوره زار استفاده مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چشمه آزاد.
[چِ مِ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه حمام، بخش جنت آباد شهرستان مشهد که در 30 هزارگزی شمال باختری صالح آباد واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل و 97 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، ذرت و پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چشمهء آفتاب.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید و خور و شمس. عین الشمس. قرص آفتاب. چشمهء روشن. عَین. (منتهی الارب). غَزالَة. (منتهی الارب) :
بپوشیده شد چشمهء آفتاب
ز پیکانهای درخشان چو آب.دقیقی.
چشمهء آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.خسروی.
یکی لشکر آراست افراسیاب
که تاریک شد چشمهء آفتاب.فردوسی.
درخشی بزد چشمهء آفتاب
سر شاه گیتی برآمد ز خواب.فردوسی.
همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمهء آفتاب
برآید رخ کوه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند.فردوسی.
ربع ارتفاع سوی چشمهء آفتاب کن تاپشت اسطرلاب سوی تو بود. (التفهیم).
از کف زرفشان او خجلند
چشمهء آفتاب و چشم سحاب.سوزنی.
درخشیدن تیغ آیینه تاب
درخشانتر از چشمهء آفتاب.نظامی.
گر ببندد بروز شب پره چشم
چشمهء آفتاب را چه گناه.سعدی.
و رجوع به چشمهء خور و چشمهء خورشید و چشمهء روشن شود.
چشمه آلو.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان نیگنان،بخش بشرویهء شهرستان فردوس که در 37 هزارگزی شمال باختری بشرویه و 4 هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی بشرویه به نیگنان واقع است. جلگه و گرمسیری است و 35 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، پنبه، ارزن باغهای میوه و ابریشم. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چشمه آلوچه.
[چَ مَ چَ / چِ] (اِخ) دهی از دهستان کندولهء بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه که در 45 هزارگزی شمال باختری صحنه و 2 هزارگزی جنوب راه کندوله واقع است. دشت و سردسیر است و 55 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، حبوبات، تریاک و توتون. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چشمها.
[چَ / چِ] جِ چشم. (ناظم الاطباء). دیده ها. آلت های باصره. رجوع به چشم شود.
چشمهای پرده.
[چَ / چِ یِ پَ دَ / دِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) سوراخهای درز پرده. (ناظم الاطباء). سوراخها و شکافهای پرده.
چشمه ابدال.
[چَ / چِ مَ اَ] (اخ) ده کوچکی از دهستان خانمیرزا بخش اردل شهرستان شهرکرد که در 60 هزارگزی شمال خاور لردگان و 10 هزارگزی راه لردگان به پل کره واقع است و 50 تن سکنه دارد آبش از آب چشمه و قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چشمهء اختوخ.
[چَ مَ اَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع خنامان کرمان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمهء اخضر.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ اَ ضَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب حیات. (ناظم الاطباء). چشمهء حیات. آب زندگی. سرچشمهء آب زندگانی. || دهان معشوق. (ناظم الاطباء). کنایه از لب و دهان معشوق. || شراب. (ناظم الاطباء).
چشمه ارج.
[چَ مَ اَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع خنامان کرمان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمهء ارس.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ اَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از رود ارس که در سرحد شمالی ایران جاری است :
چو دختر آمدم از بعد اینچنین پسری
سرشک چشم من از چشمهء ارس بگذشت.
خاقانی.
چشمه ارضی.
[چَ مَ اَ] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز که در 22 هزارگزی جنوب باختری قلعه زراس واقع شده و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چشمهء اسپی خاک.
[چَ مَ یِ اَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: چشمه ای از چشمه های نواست که از جنوب بشمال جاریست و نیم سنگ آب دارد. و در معنی چشمهء سفیدخاک میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمه اعلا.
[چَ مَ اَ](1) (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دماوند که در 3 هزارگزی شمال باختر دماوند واقع است و راه فرعی ماشین رو به دماوند دارد. کوهستانی و سردسیر است و 152 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ساری معروف به چشمه اعلا. محصولش غلات، سیب زمینی، بنشن، قیسی، میوه و عسل. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. مزرعهء آب کهریز جزء این ده میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به چشمه علا شود.
(1) - صحیح: چشمه عَلا.
چشمهء الیاس.
[چَ / چِ مَ / مِ اِلْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از چشمهء خضر و چشمهء حیوان. کنایه از چشمهء آب زندگانی. کنایه از چشمهء آب حیات :
لبت چون چشمهء الیاس و من اسکندر تشنه
نصیب من مکن زآن چشمهء الیاس یأس ای جان.
سوزنی.
چشمه انجیر بالا.
[چَ مَ اَ] (اِخ) دهی از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 62 هزارگزی خاور فریمان واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل و 6 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمه انجیره.
[چَ مَ اَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 64 هزارگزی جنوب خاوری شوسف واقع است. محلی است گرمسیر که سکنه ندارد و در بهار مالدارها به این محل آمده از آب چشمه استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمهء انگمار.
[چَ مَ یِ اَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است در تنگه و درهء انگمار که در سه ربع فرسخی لاسم از خاک طبرستان واقع است. آب این چشمه بخوبی معروف است و میرزا رضاقلی نوایی در توصیف آب آن چشمه گوید:
سلسبیل است انگمار و جنة الماوی لزور
آه آنجا نیست غلمان، حیف اینجا نیست حور.
در فصل تابستان آب چشمه دو سنگ است و در فصل بهار چهار برابر میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمه اوش.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم قریه ای است در سبزوار که سی خانوار سکنه دارد و ساکنان قریه شتر و گوسفند بسیار دارند. (مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمه ایاز.
[چَ مِ اَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار که در 15 هزارگزی شمال خاوری نجف آباد و 2 هزارگزی جنوب شوسهء بیجار به سنندج واقع شده و 36 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمهء ایروانی.
[چِ مَ یِ رَ] (اِخ) تخلص شعری رضاقلیخان فرزند محمدخان قاجار ایروانی که از امرای دربار شاهزاده محمودمیرزا خلف خاقان بوده و سالها در نهاوند ریاست پیشخدمتان او را داشته است و شعر هم میسروده. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 92).
چشمه ایلخی.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان فریمان بخش فریمان شهرستان مشهد که در 20 هزارگزی جنوب باختری فریمان و 4 هزارگزی خاور راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 271 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 9).
چشمهء اینجدان.
[چَ / چِ مَ یِ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از چشمه های نواست که از جنوب به شمال جاری است و یک چارک آب دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمه ایوب.
[چَ مَ اَ یْ یو] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 18 هزارگزی شمال باختری فریمان واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل و 293 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمه بابامیر.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که فعلاً بدون سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه باد.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: چشمه ای است در جبال بارز کرمان که از او بخار متعفن خارج شود و چون حیواناتی از قبیل طیور و مار و هوام از آنجا عبور کنند بمیرند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 230).
چشمه باد.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 18 هزارگزی شمال خاوری دیزگران و 4 هزارگزی خبگیزه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء محلی. محصولش غلات، حبوبات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه بادخانی.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است در کوههای حوالی دامغان در سمت جنوب دره ای که بطرف چشمه علی می آید و در جانب راست جاده واقع است. این چشمه در دامن کوهی است که پشت آن محال هزارجریب مازندران است. حصار کوچکی دور چشمه ساخته اند و چشمه در وسط محوطه قرار دارد. آب چشمه غلیظ و بدرنگ و بدبو است و دو ذرع پائین تر از سطح زمین جریان دارد و این آب مرکب است از گوگرد و آهن و معروف است که اگر چیزی از قاذورات و کثافات در آب چشمه اندازند باد و طوفانی عظیم برخیزد و مخصوصاً مورخین قدیم در این باره مطالبی اغراق آمیز نوشته اند و بعضی گفته اند که تا آب چشمه را از کثافات پاک نکنند طوفان بر طرف نشود و هوا آرام نگیرد. صاحب نزهة القلوب گوید که در پنج فرسخی دامغان چشمه ای است که آن را «ایرادخوانی» نامند و اگر از نجاسات چیزی در آن اندازند باد و سرما و بارندگی شود و چون بردارند طوفان فرونشیند و چنین چشمه ای در مملکت غزنین نیز باشد. صاحب عجایب المخلوقات گوید که زکریابن محمود الغزنوی از قول صاحب تحفة الغرایب نقل کند که در جبل دامغان چشمه ای است که اگر در آن نجاست اندازند هوا بشدتی مختلف شود که بیم انهدام ابنیه باشد. لیکن محققین بدقت نظر معلوم کرده اند که در چشمه بادخانی عملی خارق عادت و برخلاف طبیعت روی ندهد زیرا مواضعی که در محوطهء بحر خزر واقع شده اند اغلب دچار بادهای سخت پی درپی میباشند و چون دره ای که آب چشمه علی از آن جریان دارد بسمت شهر دامغان و جلگه ای که این شهر در آن واقع است امتداد مییابد و چشمه بادخان نیز در محاذات این دره است گاهی افتادن کثافات در این چشمه اتفاقاً مقارن شده است با زمانی که بادهای سخت از بحر خزر بر میخیزد و عوام الناس چنین پنداشته اند که وزش باد شدید با تغییر هوا معلول انداختن کثافت در آب چشمه بوده است و چون تا زمان پاک کردن آب چشمه مدتی فاصله میبود و در این فاصله هوا آرام میگرفت، گمان کرده اند که برداشتن کثافت از آب چشمه موجب آرامش هوا گردیده است و بدیهی است که اگر جز این که گفتم باشد موضوع از قاعدهء طبیعی خارج است و عقل آن را نمیپذیرد و هر چه را مأخذ و دلیل عقلی نباشد تعبداً نمیتوان قبول کرد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 230 و 231).
چشمه بار.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام مزرعه ای است از مزارع بزینه رود زنجان که هوایش ییلاق و محصولش دیمی و آبی است. پنجاه خانوار سکنه دارد و زراعتش از آب رودخانه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 231).
چشمه بار.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابهر رود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 36 هزارگزی جنوب باختری ابهر و 12 هزارگزی راه قیدار به آب گرم واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 757 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چشمه باران.
[چَ مَ] (ِا خ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع چولائی از بلوکات مشهد مقدس است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 231).
چشمه بارانی.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 13 هزارگزی جنوب کوهدشت و 13 هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است. کوهستانی است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه بارانی. محصولش غلات، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش اتومبیل رو میباشد. ساکنین این آبادی از طایفهء ایتیوند سادات رزون بوده در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چشمه باریک.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش ارکواز شهرستان ایلام که در 12 هزارگزی باختر قلعه دره، کنار راه مالرو مهران واقع است. کوهستانی و معتدل است و 110 تن سکنه دارد آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمهء باسی چمن.
[چَ مَ یِ چَ مَ] (اِخ)چشمه ای است نزدیک به اخلاط روم و گویند هر ذیحیات که نزدیک به آن چشمه برسد بیفتد و بمیرد. (از برهان قاطع).
چشمه باغ.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبیعی مسنا و قدیم النسق است. آبش از قنات و سکنهء آن سه خانوار است». (از مرآت البلدان ج 3 ص 231).
چشمه باغ.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 25هزارگزی شمال کرمانشاه و 3 هزارگزی خاور فزانچی که سر راه شوسه است واقع میباشد. دامنه و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات دیمی و شغل اهالی زراعت است. از فزانچی به این آبادی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه برقی.
[چَ مَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در سه هزارگزی شمال خاوری الشتر و سه هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء خرم آباد به الشتر واقع است. جلگه و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه برقی ورز. محصولش غلات، حبوبات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء حسنوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چشمه بریجرد.
[چَ مَ بِ جِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «بعضی این چشمه را چشمه بزنجرد هم گفته اند و بهر حال در حوالی گنجه واقع است. و از وقایع این محل قتل سلطان حمزه میرزا ولیعهد شاه محمد صفوی است که بعضی مورخین تاریخ شب بیست ودوم ماه ذیحجهء سنهء 994 ه . ق. و برخی طور دیگر نوشته اند. از جمله صاحب تاریخ عالم آرا سال 996 و صاحب زبدة التاریخ بیست وهفتم ذیحجهء 994 نوشته و در هر صورت تفصیل قضیه از این قرار است که سلطان حمزه میرزا از گنجه عزیمت عراق میکند و در چشمه «بریجرد» فرود می آید و در شب بیست ودوم یا بیست وهفتم در همین محل بمنزل علیقلیخان که از مقربان بوده میرود و تا نیمهء شب میگساری میکند، آنگاه مست از منزل علیقلیخان بیرون میاید و با چند ملازم و غلام بجایگاه خود رفته قصد حرمخانه میکند از قضا او را به آلاچیقی که قوشخانه بوده میبرند و همانجا رختخواب خواسته استراحت میکند. در این وقت خداوردی دلاک که شخص گمنامی بوده و در قزوین دلاکی میکرده و در خدمت سلطان حمزه میرزا بمال و مقام رسیده است نگهبانان را ببهانهء اینکه شاهزاده میخواهد با شاهدی خلوت کند از آن محل دور میسازد و خود خنجر شاهزاده را از کمر او باز میکند و او را در حال مستی و بی خبری چند زخم مهلک میزند. در این هنگام فتاح نام پسری که به امر شاهزاده بخدمت آمده بود داخل آلاچیق میشود و آن وضع را میبیند و بیرون دویده فریاد برمیاورد تا مستحفظین میرسند ولی هیچیک جرأت داخل شدن نمیکنند عاقبت زینل بیک شربتدار داخل آلاچیق میشود و جراحان و طبیبان را بر بالین شاهزاده می آورد لیکن کار از کار گذشته و شاهزاده زندگی را بدرود گفته بود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 242).
چشمه بزی.
[چَ مَ بُ] (اِخ) ده کوچکی است جزء بخش حومهء شهرستان دماوند که در 3 هزارگزی جنوب خاور دماوند و 3 هزارگزی شمال راه شوسهء تهران بمازندران واقع است و دارای 13 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چشمه بماهی شدن.
[چَ / چِ مَ / مِ بِ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از رفتن آفتاب است ببرج حوت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
چشمهء بهاءالدین.
[چَ مَ یِ بَ ءُ د دی](اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان که در 20 هزارگزی شمال باختر سنقر و 5 هزارگزی شمال باختر سطر واقع است. دامنه و سردسیر است و 226 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء گاوردور. محصولش غلات، حبوبات و توتون و شغل بیشتر اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه بهادر.
[چَ مَ بَ دُ] (اِخ) این چشمه در قدیم به این اسم نامیده میشده و فعلاً به چشمه باریک معروف است. رجوع به چشمه باریک شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه بیجدی.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای کوهستان کرمان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 231).
چشمه بید.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش صالح آباد شهرستان ایلام که در 12 هزارگزی جنوب ایلام و 4 هزار وپانصدگزی خاور راه شوسهء ایلام به مهران واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 95 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات و لبنیات شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء سوری میباشند و زمستان را بحدود گرمسیر همین بخش میروند و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه بید.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 75 هزارگزی جنوب خاوری قاین و 35 هزارگزی جنوب شاهرخت واقع است. جلگه و گرمسیر است و 196 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت ومالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمه بید.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان که در 24 هزارگزی جنوب باختر قصبهء اسدآباد به کنگاور واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه بیگی.
[چَ مَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان که در 18 هزارگزی باختر هرسین و 5 هزارگزی جنوب شهر هرسین به کرمانشاهان واقع است. دشت و سردسیر است و 79 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات، پنبه و حبوبات و راهش مالرو است و در تابستان با اتومبیل هم میتوان رفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه پاکم.
[چَ مَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بم که در 7 هزارگزی باختر بم و 6 هزارگزی راه شوسهء بم به کرمان واقع است. جلگه و گرمسیر است و 83 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چشمه پر.
[چَ مَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربیرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 42 هزارگزی شمال الیگودرز و 10 هزارگزی خاور راه شوسهء اراک به دورود واقع است. جلگه و معتدل است و 75 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چشمه پودنوئیه.
[چَ مَ دَ ئی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طغرلجرد بخش زرند شهرستان کرمان که در 40 هزارگزی شمال زرند و 9 هزارگزی خاور راه زرند به راور واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چشمه پونه.
[چَ مَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان زردلان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 49 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 7 هزارگزی جنوب خاوری سراب و فیروزآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات، ذغال و هیزم. شغل اهالی زراعت، گله داری و تهیهء ذغال هیزم و راهش مالرو است. سکنهء این آبادی از طایفهء بالاوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه پهن.
[چَ مَ پَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعهء طاسبندی است که در سمت شمال ملایر واقع است و ملکی است اربابی که مالکین آن از خوانین چاردولی میباشند. رعایای این مزرعه پانزده خانوارند که از الوار و در دامنهء کوه ساکنند. زراعت این مزرعه از نوع شتوی و صیفی و همه اش دیمی است. هوای سرد و مرتع خوب دارد و مسافتش تا شهر دولت آباد پنج فرسنگ است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 232). رجوع به چشمه پهن طاسبندی شود.
چشمه پهن.
[چَ مَ پَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع ننج و در شمال ملایر واقع است و مسافت آن تا شهر دولت آباد سه فرسنگ میباشد. دهی است اربابی که در دامنهء کوه واقع و زراعتش دیمی است. هوایش ییلاق، آبش از چشمه و سکنه اش پانزده خانوار از طایفهء الوار است و مرتع خوب دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 232). رجوع به چشمه پهن ننج شود.
چشمه پهن.
[چَ مَ پَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 33 هزارگزی شمال خاوری آستانه و 18 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 503 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، انگور، بنشن و پنبه. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چشمه پهن طاسبندی.
[چَ مَ پَ بَ](اِخ) دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. که در 33 هزارگزی شمال باختری شهر ملایر و 3 هزارگزی باختر راه شوسهء ملایر بهمدان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 233 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان قالیبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه پهن ننج.
[چَ مَ پَ نَ نَ] (اِخ)دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر که در 18 هزارگزی شمال شهر ملایر، کنار راه اتومبیل رو قوزان بقشلاق واقع است. جلگه و معتدل است و 51 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان قالیبافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به چشمه پهن شود.
چشمه پیران.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که فعلاً مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه پیلان.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع بلوک زرند کرمان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 232).
چشمه تاس.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 49 هزارگزی جنوب قاین واقع شده. جلگه و معتدل است و 9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمهء تدبیر.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ تَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مغز سر آدمی. منبع عقل و قوهء متفکره. (برهان). کنایه از مغز سر و قوهء متفکره. (آنندراج). مغز سر آدمی، چه منبع عقل و قوهء متفکره است. (ناظم الاطباء). || کنایه از مردم حکیم و صاحب تدبیر هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء). شخص باتدبیر. (آنندراج).
چشمهء ترازو.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ تَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) سوراخ دو سر شاهین ترازو که بند های ترازو را بدان بیاویزند. (ناظم الاطباء). عین المیزان. عَین. (منتهی الارب).
چشمه تلخو.
[چَ مَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 77 هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و 14 هزارگزی راه فرعی اردکان به هرایجان واقع است. کوهستانی است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چشمهء تیره گون.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ رَ / رِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از شب. (آنندراج). کنایه از شب ظلمانی.
چشمهء تیغ.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب تیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از آب دم شمشیر.
چشمه تیموری.
[چَ مَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد که در 18 هزارگزی شمال باختری صالح آباد واقع است. جلگه و معتدل است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمهء جانان.
[چَ مَ یِ] (اِخ) بقراری که مؤلف کتاب «محاسن اصفهان» نوشته است نام سرچشمه ای است که جوی «زرین رود» از آن جاریست: «... و برین عرصه (اصفهان) قریب هشتصد پاره دیه و مزرعه که بحقیقت هر دیهی شهری معتبر و هر مزرعه از دیهی بزرگتر، با کثرت اصناف اهالی و سکان معمور و قائم، مشرب بعضی از آن نواحی و رساتیق از جوی «زرین رود» است که جاری میشود از منبع که آن را «چشمهء جانان» میگویند تا مفیض که رو بدشت سفلی است برطول پنجاه فرسنگ زمینی اندک مسافت کم فرسنگ مغرس اشجار گوناگون و منبت ریاحین رنگارنگ». (از کتاب ترجمهء محاسن اصفهان ص 47).
چشمه جانقلی.
[چَ مَ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهر بیجار که در 22 هزارگزی خاور نجف آباد و 5 هزارگزی جنوب راه شوسهء بیجار به سنندج واقع است. ناحیه ای تپه ماهوری و سردسیر است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و میوه. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمه جلال.
[چَ مَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 30 هزارگزی جنوب باختری فریمان و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه واقع است. دامنه و هوایش معتدل است و 61 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. این آبادی معدن تلق دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمه جوهر.
[چَ مَ جَ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد که در 27 هزارگزی شمال تربت جام و 6 هزارگزی باختر راه شوشهء عمومی تربت جام به معدن چشمه گل واقع است. جلگه و هوایش معتدل است و 85 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چشمه جیر.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد که در 36 هزارگزی شمال تربت جام واقع است. جلگه و هوایش معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمه چراغ.
[چَ مَ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان فعله گری بخش سنقر و کلیائی شهرستان کرمانشاهان که در 10 هزارگزی شمال سنقر و 3 هزارگزی راه فرعی سنقر به ده عباس واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 40 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات دیم. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، پلاس و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چشمهء چشم.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ چَ / چِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) منبع چشم. مجرای آب چشم. سرچشمهء اشک چشم :
ریختم از چشمهء چشم آب سرد
کآتش دل دیگ مرا گرم کرد.نظامی.
رجوع به چشم شود.
چشمه چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ چَ / چِ مَ / مِ](ص مرکب) سوراخ سوراخ و متخلخل. (ناظم الاطباء). مشبک و خانه خانه چون لانهء زنبور :
یکی کرته هر یک بپوشیده تنگ
همه چشمه چشمه بنقش و برنگ.اسدی.
همچون خزینه خانهء زنبور خشکسال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان.
خاقانی.
صحن مجلس در مدور جام نوشین چشمه یافت
کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند.
خاقانی.
رجوع به چشمه شود.
چشمه چلچلک.
[چَ مَ چِ چِ لَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است متعلق بنوا که از جنوب بشمال جاریست و نیم سنگ آب دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 232).
چشمهء چمن شاهی.
[چَ مَ یِ چَ مَ نِ](اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است معروف که یکی از قلاع بلوک سرجام و بیوه زن بنام «جلال آباد» که از بناهای حسام السلطنه است از آب این چشمه آبیاری میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمه چنار.
[چَ مَ چِ] (اِخ) دهی است از دهستان هنزا بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 16 هزارگزی شمال باختری ساردوئیه و 4 هزارگزی شمال راه مالرو بافت واقع است. محلی است کوهستانی و سردسیر و 58 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چشمه چنار.
[چَ مَ چِ] (اِخ) دهی از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز که در 118 هزارگزی جنوب خاوری کلات واقع است. دره ای سردسیر است و 89 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و ذرت. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چشمهء حاجی رومنجانی.
[چَ مَ یِ مِ](اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 42 هزارگزی خاور خوسف و 7 هزارگزی خاور گل واقع است. محلی است جلگه و گرمسیر و 4 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمهء حاجی غلامعلی.
[چَ مَ یِ غُ عَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است در نیم فرسخی شاندیز از توابع شهر مشهد که منسوب به حاجی غلامعلی قندهاری است که نخست مردی جواهرفروش بوده سپس ترک تعلق کرده بکنار این چشمه آمده و بعبادت خدا مشغول شده است. این شخص در حوالی چشمه درختهایی برای سایه بانی غرس کرده که هم اکنون چنارها و کاجهای قوی و کهن در اطراف چشمه بچشم میخورد و آنجا را باصفا ساخته است. این چشمه در زیر کوهی واقع است و ممری وسیع دارد که یک تن بسهولت میتواند از آن عبور کند و این معبر از محلی وسیع میگذرد که در وسط آن میله ای سنگی است و آب از اطراف آن میله جریان دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمه حبیب.
[چَ مَ حَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از چشمه های رود سلطانیه است که در آن جلگه آب این چشمه از همهء آبها بهتر و گواراتر است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمه حساب.
[چَ مَ حِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است در دامنهء کوهی که متعلق بقریهء «زاغه» یکی از دهات اربابیست که در سمت جنوب ملایر واقع است و پشت کوه مزبور شهر نهاوند قرار دارد. این مزرعه را رعایای زاغه زراعت میکنند و خود مزرعه مرتع بسیار خوبی دارد. زراعت این مزرعه دیمی است و تا دولت آباد پنج فرسنگ فاصله دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمهء حسن آباد.
[چَ مَ یِ حَ سَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است بایر، از مزارع قدیم النسق ناحیهء سربیشهء قاینات». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمهء حسن عبدالله.
[چَ مَ یِ حَ سَ عَ دُلْ لاه] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است بایر در ناحیهء طبس مسنا». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمهء حکمت.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ حِ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) منبع حکمت. سرچشمهء حکمت :
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهء حکمت
یکی مر زرِّ دین را کُه، یکی مر آب دین را یم.
ناصرخسرو.
چشمهء حیات.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ حَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آب زندگی. چشمهء آب حیات. چشمهء آب زندگی. چشمهء حیوان. چشمهء خضر. چشمهء زندگی :
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهء حیات مسازید جای خاک.
خاقانی.
مصطفی چشمهء حیات و مرا
خضر چشمه به آب دیده ستند.خاقانی.
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی لب چشمهء حیاتست.سعدی.
نقل است که ذوالقرنین در اوقات سیر بلاد و امصار حدیث چشمهء حیات استماع کرد و بجانب چشمهء حیات و ظلمات نهضت فرمود. (حبیب السیر چ قدیم تهران جزء اول از ج 1 ص 16). رجوع به چشمهء حیوان و چشمهء زندگی شود.
چشمهء حیوان.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ حَیْ / حِیْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب حیوان. (ناظم الاطباء). چشمه ای است که هر کس از آب آن بخورد زندهء جاوید می شود و خضر پیغمبر از آن آب خورده است. مرادف چشمهء خضر. (از فرهنگ نظام). کنایه از آب حیات و آب زندگی. چشمهء حیات. چشمهء زندگی :
سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی
لقای او به چه ماند؟ به چشمهء حیوان.
فرخی.
از دو رخ تو نور برد چشمهء خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمهء حیوان.قطران.
گر تو خود گوسفند او باشی
بخوری آب چشمهء حیوان.ناصرخسرو.
چاشنی گیران از چشمهء حیوان گوئی
شربت شاه سکندر سیر آمیخته اند.خاقانی.
کآب جگر چشمهء حیوان اوست
چشمهء خورشید نمکدان اوست.نظامی.
چگونه چشمهء حیوان بدست آرم بدین وادی
که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فروماندم.
عطار.
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمهء حیوان درون تاریکی است.
سعدی.
تشنهء سوخته بر چشمهء حیوان چو رسد
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.سعدی.
رجوع به چشمهء حیات و چشمهء خضر و چشمهء زندگی شود. || کنایه از لب و دهان معشوق :
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیده ست
این تشنه که میمیرد بر چشمهء حیوانت.
سعدی.
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرینت
بجز خضر نتوان گفت و چشمهء حیوان.
سعدی.
چشمه خاتون.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع دربقاضی از بلوکات نیشابور است که در سمت غربی قریهء چناران و در دامنهء کوه واقع شده. مزرعه ای است قدیم النسق و خالی از سکنه که هوایش در زمستان سرد و در تابستان معتدل میباشد و از آب چشمه آبیاری میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمهء خان محمد.
[چَ مَ یِ مُ حَمْ مَ](اِخ) دهی است از دهستان قلعه حسام بخش جنت آباد شهرستان مشهد که در 4 هزارگزی شمال باختری صالح آباد واقع شده. کوهستانی و هوایش معتدل است و 85 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، ذرت و پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چشمه خانوردی.
[چَ مَ وِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان آشتیان بخش طرخوران شهرستان اراک که در 30 هزارگزی جنوب طرخوران و 12 هزارگزی راه عمومی آشتیان به تفرش واقع است. محلی است کوهستانی و سردسیر و 200 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، بنشن و انگور. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چشمه خانی.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان خادهَ بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی جنوب خاوری نورآباد و 15 هزارگزی جنوبی راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. جلگه ای است سردسیر و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است ساکنین از طایفهء خاده هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چشمهء خاوری.
[چَ / چِ مَ / مِ یِ وَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب باشد. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء). مرادف چشمهء خورشید و چشمهء خور و چشمهء سیماب ریز :
سنان سکندر در آن داوری
سبق برد بر چشمهء خاوری.نظامی.
رجوع به چشمهء خورشید شود.
چشمه خداداد.
[چَ مَ خُ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 84 هزارگزی شمال خاوری فریمان واقع است. محلی است کوهستانی با هوای معتدل و 23 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چشمه خردولت.
[چَ مَ خَ دَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای هرات است که در طرف راه مشهد به هرات واقع شده». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
چشمه خرسک.
[َچ مَ خِ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 30 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاهان و یک هزارگزی جنوب رودخانهء مرک واقع است. دشت و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از دو رشته قنات. محصولش غلات، حبوبات، چغندر قند و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).