لغت نامه دهخدا حرف چ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف چ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چفته.
[چَ تِ] (اِخ) دهی از بخش سنجایی شهرستان کرمانشاهان که در 40 هزارگزی خاور راه فرعی شاه آباد به گهواره واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، حبوبات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و تهیهء ذغال و هیزم و راهش مالرو است که در تابستان اتومبیل هم میتوان برد. گله داران این آبادی در زمستان برای قشلاق به حدود نفت شاه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چفته.
[چَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان سرقلعه (گرمسیر ولدبیگی) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان که در 7 هزارگزی شمال باختری سرقلعه، کنار راه فرعی باویسی به سرپل ذهاب واقع است. دشت و گرمسیر است و 350 تن سکنه دارد. آبش از چاه و سرآب سر قلعه. محصولش غلات، حبوبات دیمی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در زمستان قریب 200 خانوار از ایل ولدبیگی برای زراعت و تعلیف احشام خود در اطراف این آبادی ساکن میشوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چفته بالا.
[چَ تَ / تِ] (ص مرکب)خمیده قد. کوژپشت. آنکه قامتی خمیده دارد. چفته پشت. چفته پیکر. چفته شکل :
چفته بالا و خسته رخسارند
کوفته مغز و سوخته جانند.مسعودسعد.
رجوع به چفته و چفته پشت و چفته پیکر و چفته شکل شود.
چفته بند.
[چَ تَ / تِ بَ] (اِ مرکب) چفته. جفته. چفته بندی. وادیج. واییج. چوب بندی تاک انگور و امثال آن. داربست مو. شاخه هایی از درخت یا چوبهائی که بر پا داشته اند تا درخت انگور را بر آن بگسترانند. و رجوع به چفت و چفته و چفته بندی شود.
چفته بندی.
[چَ تَ / تِ بَ] (حامص مرکب، اِ مرکب) چفت و چفته. داربست مو. داربست. چفته بند. وادیج. واییج.و رجوع به چفت و چفته و چفته بند شود.
چفته بینی.
[چَ تَ / تِ] (ص مرکب)آنکس که بینی خمیده دارد. اَقعَم. و رجوع به چفته شود.
چفته پشت.
[چَ تَ / تِ پُ] (ص مرکب)خمیده پشت. کوژپشت. قوزی یا کسی که پشتش از پیری یا بسبب دیگر خمیده شده است. پیر منحنی یا کسی که پشتش انحناء دارد. منحنی پشت :
حکیم نوزده چون پیر چفته پشت شود
گهی که از پس خود کندهء جوان بیند.
سوزنی.
چفته پشتی نعوذ بالله قوز(1)
چون کمانی که برکشند به توز.نظامی.
رجوع به چفته و چفته پشتی شود.
(1) - ن ل:.. نعوذ بالله کوز.
چفته پشتی.
[چَ تَ / تِ پُ] (حامص مرکب) کوژی. پشت خمی. قوز داشتن. خمیده پشت بودن. منحنی بودن پشت. و رجوع به چفته و چفته پشت شود.
چفته پیکر.
[چَ تَ / تِ پَ / پِ کَ] (ص مرکب) چفته بالا. چفته قامت. خمیده بالا. آنکس که قامتی بشکل هلال دارد. چفته شکل :
دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند
ماه نو را چون حمایل چفته پیکر ساختند.
خاقانی.
رجوع به چفته و چفته بالا و چفته شکل شود.
چفته دره.
[چَ تِ دَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند، بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 36 هزارگزی شمال باختری نورآباد و 6 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء غیب غلام میباشند که در ساختمان و سیاه چادر زندگی میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چفته دره.
[چَ تِ دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 16 هزارگزی جنوب خاوری صحنه و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء کرمانشاه به همدان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات دیمی. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چفتهء زانو.
[چَ تَ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) خم زانو. خمیدگی زانو. مفصل زانو. و رجوع به چفته شود.
(1) - Jarret.
چفته شدن.
[چَ تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) چفتیدن. خمیده شدن. کوژ شدن. منحنی شدن. خم شدن پشت یا قامت :
که من چفته شدم جانا و چون چوگان فروخفتم
گرم بدرود خواهی کرد بهتر رو که من رفتم.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار.
فرخی.
شد تیره همچو موی تو روی چوماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو.
سنائی.
زرد شده ناچشیده شربت عشق
چفته شده ناکشیده فرقت یار.رشید وطواط.
رجوع به چفته و چفته کردن و چفتیدن شود.
چفته شکل.
[چَ تَ / تِ شَ / شِ] (ص مرکب) کج و چوله. کج و معوج. آن کس که اندام و هیکلی ناراست و بیقواره و ناموزون دارد. چفته بالا و چفته پیکر. منحنی شکل :
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او میغیژ و او را میطلب.مولوی.
رجوع به چفته و چفته بالا و چفته پیکر شود.
چفته کردن.
[چَ تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب) خم کردن. خماندن. خمیده کردن. منحنی کردن قامت یا پشت و جز آنها :
ورهمی چفته کند قد مرا گو چفته کن
چفته باید چنگ تا بر چنگ ترک آواکند.
منوچهری.
رجوع به چفته و چفته شدن شود.
چفته ونیت.
[چَ تِ وُ نَ] (اِخ) دهی از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد که در 9 هزارگزی باختر جوی زر و 4 هزارگزی جنوب راه شوسهء شاه آباد به ایلام واقع است. دشت و سردسیر است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کنگر. محصولش غلات، برنج، حبوبات، توتون و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. اهالی این آبادی چادرنشین اند و در زمستان به گرمسیر غربی ایوان و حدود سومار میروند. مزرعهء چشمه دانوک هم جزء این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چفتیدن.
[چَ دَ] (مص) خمیدن. خم شدن قامت یا پشت. چفته شدن :
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت.فردوسی.
رجوع به چفته و چفته شدن شود.
چف چف.
[چَ چَ] (ص، اِ) زنی که آرام نگیرد و به یک شوهر اکتفا نکند و اصل آن جاف جاف است. (از لغت محلی شوشتری، خطی).
چفچه.
[چَ چَ / چِ] (اِ) در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستانِ «ظاهراً چنگ» این بیت آمده :
پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه
در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر.
مسعودسعد.
و معنی آن معلوم نشد.
چفدر.
[چَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان که در 29 هزارگزی شمال باختر سنقر و 5 هزارگزی شمال سراب سورن آباد واقع است. دامنه و سردسیر است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس و راهش مالرو است اما در تابستان از میدان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چفده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) بمعنی خمیده و خم شده باشد. (برهان). مرادف و تبدیل چفته است، یعنی خمیده. (انجمن آرا) (آنندراج). چفته و خمیده و خم شده باشد. (ناظم الاطباء). جفته :
یکی چون درخت بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.ناصرخسرو.
و رجوع به جفته و چفته شود. || (اِ) خوشهء انگور. || سر گوسپند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چفته شود. || گمان بد. (ناظم الاطباء).
چفرسته.
[چَ رُ تَ / تِ] (اِ) ماشورهء جولاهگان باشد. (برهان). بمعنی «جغرشته» و صورتی از تلفظ و نوشتهء آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). ریسمان که برتاتره پیچند و جامه ببافند و «ماشوره» گویند. (رشیدی). ماشورهء جولاهگان. (ناظم الاطباء). ماشوره. (فرهنگ نظام). جغرسته و جفرشته و چغرسته. و رجوع به جغرسته و جفرسته و چغرشته شود. || ریسمان خامی را نیز گویند که در وقت رشتن پنبه بر دوک پیچیده شود. (برهان). ریسمان خامی که در وقت رشتن بر دوک پیچد. (ناظم الاطباء). ریسمانی که بر چوبی پیچند و با آن پارچه بافند. (فرهنگ نظام). جفرسته و چفرسته و جغرشته. و رجوع به جغرسته و جفرسته و چغرشته شود.
چفرسته.
[چَ رَ تَ / تِ] (اِ) کلبتین و انبر مانندی که جراحان بدان رگها را گیرند. (ناظم الاطباء).
چفسا.
[چَ] (نف) چسبنده. چفسنده. چپسنده. چفسان. چسبان. و رجوع به چفسان شود.
چفسان.
[چَ] (نف) چسبان. چسپان. دوسان. چفسنده. چسبنده. لازب. هر چیز که چسبناک و لزج باشد.
چفساندن.
[چَ دَ] (مص) چسباندن. دوساندن. چسبانیدن. چفسانیدن. و رجوع به چفسانیدن شود.
چفساننده.
[چَ نَ دَ / دِ] (نف) چسباننده و دوساننده. الصاق کننده.
چفسانی.
[چَ] (حامص) لزوجت و الصاق و پیوستگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چفساندن و چفسانیدن شود.
چفسانیدن.
[چَ دَ] (مص) چسبانیدن. دوسانیدن. الصاق. لَتّ. مُُطابَقَه. (منتهی الارب). و رجوع به چفساندن و چفسیدن شود.
چفسانیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) چفسانده شده. چسبانیده شده. مَضبوء. (منتهی الارب). و رجوع به چفسانیدن و چفسیدن شود.
چفسندگی.
[چَ سَ دَ / دِ] (حامص)چسبندگی. دوسندگی. چسبناکی. و رجوع به چفس شود.
چفسنده.
[چَ سَ دَ / دِ] (نف) چسبنده. دوسنده. لاصق. لازب.
چفسیدگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص)چسپیدگی و التصاق و پیوستگی. (ناظم الاطباء). دوسیدگی. خاصیت چسبندگی داشتن، چسبناک بودن. و رجوع به چفسیدن شود.
چفسیدن.
[چَ دَ] (مص)(1) بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. (برهان). بمعنی چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن. (ناظم الاطباء). مبدل چسپیدن است. (فرهنگ نظام). چپسیدن و چسپیدن. ملصق شدن. دوسیدن. بشلیدن. التصاق. التزاق. التساق. و رجوع به چپسیدن و چسپیدن شود :
در فناها این بقاها دیده ای
بر بقای جسم خود چفسیده ای.مولوی.
تو زآبی دان و هم برآب چفس
چونکه داری آب از آتش متفس.
مولوی (از انجمن آرا).
سعی در تنقیص قدر خویش کرد
هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس
بارها ای نفس نافرمان شوم
گفتمت از حرص بر دنیا مچفس.
ابن یمین (از انجمن آرا).
و رجوع به چپسیدن و چسبیدن و چسپیدن شود. || میل کردن و منحرف شدن از راست :پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادهء آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی).
- برچفسیدن؛ بمعنی پیوستن و متصل شدن بچیزی یا کسی : مرا الله می آرد و میبرد هر زمانی، گوئی من به الله برچفسیده ام. (کتاب المعارف).
تو ز طفلی چون سببها دیده ای
در سبب از جهل برچفسیده ای.مولوی.
از خیال دشمن و تصویر اوست
که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست.
مولوی.
- فروچفسیدن به چیزی؛ بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را : با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ و القصص). و بدست چپ بر قبضهء شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص).
(1) - چسپیدن = چپسیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چفسیدنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) دوسیدنی چسبیدنی. چپسیدنی. هر چیز که خاصیت چسبندگی دارد. و رجوع به چفسیدن شود.
چفسیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) چسپیده. (ناظم الاطباء). دوسیده. ملصق.
چفل.
[چَ فَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان لفسجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 6 هزارگزی باختر لاهیجان، کنار راه شوسهء سیاهکل واقع است. جلگه ای و مرطوب است با هوای معتدل که 366 تن سکنه دارد. آبش از سفیدرود. محصولش برنج، ابریشم، چای، کنف و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چفلان.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام قلعه ای است از قلاع دره جزو محال خراسان». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
چفنک.
[چُ / چَ نَ] (اِ) مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان). کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ. چکرنه. مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود.
چفود.
[چِ] (اِ) جهود و یهود و تیداک. (ناظم الاطباء). پیرو حضرت موسی و کسی که متدین بدین وی باشد. و رجوع به جهود و تیداک شود.
چق.
[چَ] (اِ) چوبی باشد که ماست را بدان زنند تا مسکه و کره از آن جدا شود. (برهان). چوبی که بدان چغرات زنند. (آنندراج). چوبی که بدان ماست را بشورانند تا مسکه برآرد. (ناظم الاطباء). جغ. چغ. شیرزنه. و رجوع به جغ و چغ شود.
چق.
[چُ] (اِ) مخفف چوق است و آن چوبی باشد که بر گردن گاو گردونکش نهند. (برهان) (آنندراج). چوبی که بر گردن گاو گردونکش بندند. (ناظم الاطباء). چغ و چوق و جغ و جوغ و یوغ. چوبی که برگردن یک یا دو گاو نهند و ابزار شیار کردن زمین یا کوبیدن خرمن را بدان چوب بندند. و رجوع به چغ و جغ و جوغ و یوغ شود. || گاه بر گاو گردون هم اطلاق کنند. (برهان) (آنندراج). گاو گردونکش. (ناظم الاطباء).
چق.
[چِ] (اِ) بمعنی چِغ میباشد. (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). پرده ای که از نی و یا حصیر درست کرده بر در اطاق آویزان کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چق شود.
چقا.
[چُ / چَ] (اِ) در لهجهء کردی بمعنی تپه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ذیل چقا).
چقا.
[چَ / چُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک که در 45 هزارگزی جنوب فرمهین متصل به راه آهن اراک واقع است. دشت و سردسیر است و 307 تن سکنه دارد، آبش از قنات. محصولش غلات، ارزن، بنشن، چغندر قند و صیفی. شغل اهالی زراعت و قالیبافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چقا.
[چَ / چُ] (اِخ) دهی است از دهستان فارسینج اسدآباد شهرستان همدان که در 33 هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 7 هزارگزی فارسینج واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 800 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، توتون، لبنیات، عسل و انگور. شغل اهالی زراعت، گله داری و تربیت بوقلمون، صنایع دستی زنان قالیبافی و راهش مالرو است. این آبادی در دو محل که به فاصلهء یک هزارگز واقع اند چفابالا و چقاپائین نامیده میشوند و سکنهء چقابالا 350 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقاالهی.
[چَ اِ لا] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 12 هزارگزی خاور کوزران، کنار رودخانهء مرک واقع است. دشت و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از سراب میرعزیزی. محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است ولی در تابستان اتومبیل هم میتوان برد. گله داران این آبادی در زمستان به گرمسیر حدود قصرشیرین می روند و بوسیلهء موتور از آب رودخانهء مرک استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چقاامان.
[ چَ اَ] (اِخ) دهی است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین که در 6 هزارگزی جنوب سومار و 4 هزارگزی مرز ایران و عراق واقع است. دامنه و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کنگیر. محصولش غلات، لبنیات، مختصر پنبه، ذرت و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابراله.
[چَ بِ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 5 هزارگزی جنوب کامیاران، کنار راه شوسهء کرمانشاه و سنندج واقع است. جلگه و سردسیر است و 121 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابل.
[چَ بَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است در سه فرسخی نهاوند که خاکش متصل بخاک بروجرد است. محلی است کوهستانی و در زمستان پربرف که در سمت جنوب چشمهء آب و دره ای دارد که بدرهء باغ معروف است و آب چشمه به سمت شمال جاری است و اراضی مزرعه را که متصل به کوه است آبیاری میکند. این آبادی قریب 200 تن جمعیت دارد و قسمتی از محصولش دیمی است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
چقابل.
[چَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد که در 9 هزارگزی خاور چقلوندی، کنار راه شوسهء چقلوندی به بروجرد واقع است. جلگه و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رود بابالی. محصولش غلات، حبوبات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء بیرانوند میباشند که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام ییلاق و قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقابل.
[چَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی باختر کوهدشت و 42 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رود خسروآباد. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء کونانی بوده در سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقابل.
[چَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی جنوب کوهدشت و 2 هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد بکوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 600 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان بافتن جل و سیاه چادر و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء امرائی میباشند که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابلک علی رضا.
[چَ بَ لَ عَ رَ] (اِخ)دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 8 هزارگزی شمال رباط ماهیدشت و یک هزارگزی چقابلک محمدزمان خان واقع است. دشت و سردسیر است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است که در تابستان با اتومبیل هم میتوان رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابلک قلعه.
[چَ بَ لَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی کرمانشاهان که در 6 هزارگزی شمال رباط ماهیدشت و 2 هزارگزی قمشه لر زنگنه واقع است. دشت و سردسیر است و 265 تن سکنه دارد. آبش از قنات و از رودخانهء مرک. محصولش غلات، حبوبات دیم و چغندرقند. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است اما در تابستان از طریق قمشه اتومبیل هم میتوان برد. این آبادی به قلعهء خواجه باشی نیز مشهور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابلک محمدزمان خان.
[چَ بَ لَ مُ حَمْ مَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 7 هزارگزی شمال رباط ماهیدشت و یکهزارگزی چقابلک قلعه واقع است دشت و سردسیر است و 105 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش جز از راه فرعی قلعه داراب خان اتومبیل رو نیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابور.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان رومشکان شهرستان خرم آباد که در 51 هزارگزی جنوب باختری کوهدشت و 51 هزارگزی جنوب باختری راه شوسهء خرم آباد بکوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفه امرائی میباشند. و در سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقابور.
[چَ] (اِخ) دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 5 تا 8 هزارگزی خاور گهواره، کنار راه مالرو عمومی گهواره بگردنهء امیرخان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 520 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، حبوبات، سبزی، توتون، حصیر و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است اما در تابستان از گهواره اتومبیل هم میتوان برد. سکنهء این آبادی از تیرهء گهواره میباشند و چشمهء ارغوانی بدین آبادی متصل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقابهار.
[چَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بادندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 30 هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 3 هزارگزی شمال شوسهء کرمانشاه به شاه آباد واقع است. دشت و سردسیر است و 212 تن سکنه دارد. آبش از نهر چهارزبر. محصولش غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی گله داری و زراعت است. در زمستان بیشتر ساکنین این آبادی به گرمسیر گچ قصرشیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاپهنه.
[چُ پَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 19 هزارگزی باختر الیگودرز، کنار راه مالرو دولت آباد به بادکی واقع است. جلگه و معتدل است و 396 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه اتومبیل رو است. این آبادی را چقاآسیاب هم مینامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقاجان علی.
[چَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچال، بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 17 هزارگزی جنوب باختری صحنه و 32 هزارگزی جنوب شوسهء کرمانشاه واقع است. دشت و معتدل است و 110 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گاماسیاب، محصولش غلات، حبوبات، توتون و پنبه. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است اما در تابستان از طریق فراش اتومبیل هم میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاجنگا.
[چَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 23 هزارگزی جنوب خاوری شاه آباد کنار راه فرعی شاه آباد به پلنگ گرد واقع است. دشت و سردسیر است و 847 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سراوند. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. بیشتر سکنهء این آبادی در زمستان بگرمسیر گیلان غرب میروند. این آبادی در دو محل نزدیک بهم که یکی در جنوب و دیگری در شمال رودخانه واقع است. به علیا و سفلی مشهور میباشد و آثار قلعهء خراب قدیمی بر روی تپهء مجاور آبادی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاچاق.
[چَ] (اِ صوت مرکب)(1) صدا و آواز پیاپی خوردن تیر باشد بجایی. (برهان). آوار تیغ و تیر و جز آن که به بدن انسان درخورد و این لفظ مطابق لهجهء ترکان است. (آنندراج) (غیاث). صدا و آواز برخورد پیاپی تیر بر جایی. (ناظم الاطباء). چخاچخ و چقاچق و چکاچک و چکاچاک. صدا و آواز تراق تراقی که از زدن تیر یا شمشیر و جز آن به چیزی یا جایی برآید. و رجوع به چخاچخ و چقاچق و چکاچاک و چکاچک شود.
(1) - اسم صوت، در ترکی «چقاچق» بفتح اول و چهارم بهمین معنی است (جغتایی 284) (حاشیهء برهان چ معین).
چقاچق.
[چَ چَ] (اِ صوت مرکب) بمعنی چقاچاق است که صدا و آواز پیاپی خوردن تیر باشد بر جایی. (برهان). بمعنی چقاچاق است. (آنندراج). صدا و آواز برخورد پیاپی تیر بر جایی. (ناظم الاطباء). چخاچخ و چکاچاک. و رجوع به چخاچخ و چقاچاق و چکاچاک شود.
چقا چوبین.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 6 هزارگزی شمال باختر گهواره واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاحسین.
[چَ حُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت پائین، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 16 هزارگزی شمال باختری رباط ماهیدشت و یک هزارگزی راه فرعی قلعهء داراب خان واقع است. دشت و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا حمام.
[چَ حَمْ ما] (اِخ) نام تپه ای است در 19 هزارگزی شمال نفت شاه، کنار راه شوسهء نفت شاه به قصرشیرین که پاسگاه مرزبانی دارد و در زمستان قشلاق عده ای از طوایف قلخانی گورانی است. این محل آبش از رودخانهء کنگاکش میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا خندق.
[چَ خَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرگاه بخش ولییان شهرستان خرم آباد که در 4 هزارگزی شمال خاوری ماسور و 2 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. جلگه و معتدل است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خرم آباد. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء میر هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقاخور.
[چَ خُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از محال اربعهء اصفهان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251). و رجوع به چغاخور شود.
چقاده.
[چَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان جوشقان بخش میمهء شهرستان کاشان که در 22 هزارگزی خاور میمه واقع است. کوهستانی و سردسیر است. و 250 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، لبنیات و مختصر میوه جات. شغل اهالی زراعت و بافتن کرباس و چادرشب و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چقا رسول.
[چَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در13 هزارگزی جنوب خاوری کوهدشت و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به کوه دشت واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و طناب و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقارضا.
[چَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در هزار و پانصدگزی جنوب خاوری کوزران کنار راه فرعی کوزران بکرمانشاه واقع است. دشت و سردسیر است و 60 تن سکنه دارد. آبش از سراب. محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است اما در تابستان اتومبیل هم میتوان برد. عده ای از گله داران در تابستان برای تعلیف احشام به این آبادی می آیند و در زمستان به گرمسیر ذهاب قصرشیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقازال.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 30 هزارگزی باختر الیگودرز و 6 هزارگزی جنوب راه آهن دورود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه. محصولش غلات، چغندر و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقازرد.
[چَ زَ] (اِخ) محلی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 12 هزارگزی شمال شوسهء شاه آباد به قصر شیرین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 455 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات دیم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است ولی در تابستان از سراب حنان اتومبیل هم میتوان برد. اهالی این محل عموماً در زمستان برای تعلیف احشام بحدود باغچه و قطار قصرشیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا زرد.
[چَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 18 هزارگزی باختر کرمانشاه و 3 هزارگزی سیمینه واقع است. دامنه و سردسیر است و 442 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات، محصولش غلات حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است ولی در تابستان از سیمینه اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقازرد.
[چَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در دو هزاروپانصدگزی شمال رباط ماهیدشت و یکهزاروپانصدگزی کلیائی واقع است. دشت و سردسیر است و 235 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مرک، محصولش غلات، حبوبات، صیفی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است ولی در تابستان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقازرد باغی.
[چَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 18 هزارگزی شمال باختر رباط ماهیدشت و 4 هزارگزی باختر چقاحسین واقع است. دشت و سردسیر است و 105 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مرک، محصولش غلات دیم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا زنبیل.
[چَ زَ] (اِخ) چوخه زنبیل. تپه ای نزدیک شوش.
چقاسبز.
[چَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 14 هزارگزی جنوب خاوری چرداول و یک هزارگزی جنوب راه مالرو شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چرداول، محصولش غلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاسرائیل.
[چَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند. که در 31 هزارگزی شمال باختری شهر نهاوند و 8 هزارگزی جنوب باختری راه شوسهء نهاوند به کرمانشاه و یک هزارگزی جنوب باختری راه شوسهء نهاوند به کرمانشاه و یک هزارگزی جنوب گاماسیاب واقع است. جلگه و سردسیر است و 255 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ایل ترکاشوند در زمستان به این آبادی می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا سرخ.
[چَ سُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «تپه ای است میان باغات و آبادی شهر کرمانشاهان که چشم انداز بسیار خوبی دارد و همهء خانه ها و مساجد و بازارهای شهر از روی این تپه دیده میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
چقا سعید.
[چَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان 5 بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان که در 3 هزارگزی جنوب خاوری هرسین و یکهزارگزی جنوب شوسهء هرسین و خرم آباد واقع است. دشت و سردسیر است و 440 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانهء کهریز. محصولش غلات حبوبات،چغندر قند، قلمستان و صیفی. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان بافتن گلیم جاجیم و جوال. و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا سفید.
[چَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 21 هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و 2 هزارگزی جنوب رودخانهء قره سو واقع است. دشت و سردسیر است و 194 تن سکنه دارد. آبش از سراب نیلوفر. محصولش غلات، حبوبات دیمی، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. به این آبادی در اصطلاح اهل محل چقاچر نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاسلمان.
[چَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 6 هزارگزی باختر نورآباد و 2 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود بادآور. محصولش غلات، توتون، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء نورعلی میباشند که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقا سیف الدین.
[چَ سَ فُدْ دی] (اِخ)دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 18 هزارگزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو گورچل به خومپ بالا واقع است. جلگه و معتدل است و 631 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقاشکر.
[چَ شَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 18 هزارگزی شمال کوزران و 2 هزار وپانصدگزی خاور راه فرعی کوزران به ثلاث واقع است. دشت و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است و در تابستان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا صفر.
[چَ صَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 32 هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 500 گزی راه شوسهء شاه آباد به کرمانشاه واقع است. دشت و سردسیر است و 285 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، چغندر قند، حبوبات، صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. بیشتر ساکنان این آبادی در زمستان به گرمسیر گچ قصر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا طرم.
[چَ طُ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 51 هزارگزی شمال خاور الیگودرز، کنار راه مالرو لیلان به دارشو واقع است. جلگه و معتدل است و 441 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه. محصولش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقاقاسم.
[چَ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 17 هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و یکهزارگزی شمال راه فرعی و یک هزارگزی نیلوفر واقع است. دشت و سردسیر است و 164 تن سکنه دارد. آبش از فاضل آب و سراب نیلوفر، محصولش غلات، حبوبات دیمی، قلمستان، میوه جات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاقزان.
[چَ قِ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 5 هزارگزی شمال کوزران و2 هزارگزی خاور راه فرعی سنجابی به ثلاث واقع است. دشت و سردسیر است و 190 تن سکنه دارد. آبش از سراب. محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، چغندر قند و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. گله داران این آبادی در زمستان به گرمسیر حدود قصرشیرین میروند و در این محل تپه ای از آثار ابنیهء قدیم وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا کبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 23 هزارگزی جنوب خاوری شاه آباد و 2 هزارگزی سیاسیا واقع است دشت و سردسیر است و 670 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء راوند. محصولش غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. اهالی این آبادی که از طایفهء سیاسیا هستند. در زمستان به گرمسیر کاسه گران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا کبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش حومهء مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 6 هزارگزی شمال کرمانشاه و باختر راه شوسهء کرمانشاه به طاق بستان واقع است. دشت و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از سراب طاق بستان و چشمه. محصولش غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات و مختصر میوه جات، و شغل بیشتر اهالی زراعت است. عده ای از آنان نیز کارگر تصفیه خانهء نفت کرمانشاه میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاکبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه که در 6 هزارگزی خاور کوزران و 4 هزارگزی شمال راه فرعی کوزران به کرمانشاه واقع است. دشت و سردسیر است و 1500 تن سکنه دارد. آبش از سراب عزیزی، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، صیفی، چغندر قند و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. در زمستان گله داران این آبادی به گرمسیر حدود قصر شیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاکبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 15 هزارگزی شمال باختر کرمانشاه و یکهزارگزی شمال راه فرعی سراب به نیلوفر واقع است. دشت و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از فاضل آب نیلوفر، محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقا کبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش چوار شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی شمال باختری چوار و 21 هزارگزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع است کوهستانی و سردسیر است و 85 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاکبود نقد علی.
[چَ کَ دِ نَ دِ عَ] (اِخ)دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 19 هزارگزی جنوب خاوری کوزران و یکهزارگزی خاور راه فرعی چهارزبر به کوزران واقع است. دشت و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاکلبعلی.
[چَ کَ بِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 30 هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و یکهزارگزی شمال راه شوسهء شاه آباد به کرمانشاه واقع است. دشت و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، چغندرقند، صیفی، لبنیات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. بیشتر ساکنان این آبادی در زمستان به گرمسیر سرپل ذهاب میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاکوچ گینه.
[چَ نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش کرند شهرستان شاه آباد که در 9 هزارگزی جنوب خاوری کرند و 1500 گزی خاور طلسم واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاگرک.
[چَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 60 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز، کنار راه مالرو برچل به جیرگاه واقع است. جلگه و معتدل است و 189 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن قالی و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقا گل.
[چَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 7 هزارگزی جنوب خاوری شاه آباد و 2 هزارگزی وفائی واقع است. دشت و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء راوند، محصولش غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است اما در تابستان از راه بدروئی اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاگلان.
[چَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 4 هزارگزی شمال خاوری شهر کرمانشاه و 1500 گزی خاور راه شوسه در کنار رودخانهء قره سو واقع است. دشت و سردسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از قره سو و قنات، محصولش غلات، حبوبات، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاگلان.
[چَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 165 هزارگزی باختر صحنه و 4 هزارگزی شمال راه شوسهء کرمانشاه به همدان واقع است. دشت و معتدل است و 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گاماسیاب و چشمه. محصولش غلات، برنج، چغندر قند، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقاگنوژ.
[چَ گُ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 10 هزارگزی جنوب خاوری کوزران بر سر راه فرعی کوزران به چهارزبر واقع است. دشت و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه و سراب هفت آشان، محصولش غلات، حبوبات دیم، لبنیات و چغندر قند. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. در زمستان گله داران این محل به حدود نفت شاه میروند و در این آبادی تپه ای از آثار قدیم باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقاگینو.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که در 34 هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 3 هزارگزی ماهیدشت واقع است. دشت و سردسیر است و 30 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، حبوبات، چغندر قند، صیفی، پنبه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 5).
چقال بقال.
[چَقْ قا بَقْ قا] (اِ مرکب، از اتباع) بقال چقال. در تداول عوام، اشاره به صاحبان حرفه های کوچک و دکانداران کم بضاعت است، در مقام تحقیر و بی اعتنایی. و رجوع به بقال چقال و چغال شود.
چقالکان.
[چَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 8 هزارگزی جنوب باختری الشتر، کنار راه شوسهء خرم آباد به الشتر واقع است. جلگه و سردسیر است و 210 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء قلقله، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات و پشم، شغل. اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء حسنوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چقال مصطفی.
[چَ مُ طَ فا] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه که در 18 هزارگزی جنوب خاوری نقده و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء نقده به مهاباد واقع است. جلگه ای است باطلاقی با هوای معتدل که 191 تن سکنه دارد. آبش از گدار، محصولش غلات، چغندر، توتون، حبوبات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چقاماران.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان میاندربند. بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 25 هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و 4 هزارگزی باختر راه شوسهء کردستان واقع است. دشت و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء لوچ و رودخانهء رازآور. محصولش غلات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راهش از طریق چشمهء خضر الیاس اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقاماران بی ابر.
[چَ نِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان میاندربند. بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 55 هزارگزی شمال باختر شوسهء سنندج واقع است. دامنه و سردسیر است و 400 تن سکنه دارد. آبش از سراب بی ابر، محصولش غلات، حبوبات، برنج، چغندر قند، و میوه جات و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقاموشان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 40 هزارگزی شمال باختری الیگودرز کنار راه مالرو مقصودآباد به هوش واقع است. جلگه و معتدل است و 216 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات، محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چقامیرزا.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 4 هزارگزی شمال شهر کرمانشاهان نزدیک تصفیه خانهء نفت کنار قره سو واقع است. دشت و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء قره سو و قنات و شغل اهالی زراعت و کارگری در تصفیه خانهء نفت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چقامیر که.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیونیج بخش کرند شهرستان شاه آباد که در 12 هزارگزی شمال کرند و 2 هزارگزی ده جامی واقع است. دشت و سردسیر است و 20 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و تهیه ذغال و هیزم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقان.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قرای خبوشان است که مشتمل بر چهار مزرعه است و رودخانه ای دارد که به رود اترک می ریزد و زراعت دیمی آن در اطراف قلعه کشت میشود. این آبادی دویست خانوار سکنه دارد که بسیاری از افراد آنها تفنگچی هستند». (از مرآت البلدان چ دانشگاه تهران ص 2232).
چقانرگس.
[چَ نَ گِ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 21 هزارگزی جنوب خاوری کوزران و 2 هزارگزی خاور راه فرعی کوزران به چهار زبر واقع است. دشت و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه و نهر کاشنبه. محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی تپه ای از آثار ابنیهء قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقانقدعلی.
[چَ نَ دِ عَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 20 هزارگزی جنوب خاوری کوزران و 2 هزارگزی خاور راه فرعی کوزران به چهارزبر واقع است. دشت و سردسیر است و 110 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقایی.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر که در 29 هزارگزی جنوب شهر ملایر و سه هزارگزی خاور راه شوسهء ملایر به بروجرد واقع است. جلگه و معتدل است و 125 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقتای.
[چُ قَ] (اِخ) صورتی از جغتای، نام پسر دوم چنگیز. و رجوع به جغتای شود.
چقته.
[چُ تَ] (ِا) لهجه و تلفظی از «چوکده» در تداول بعضی از مردم گیلان و آن آلتی است که چوپانان یا شکارچیان گیلانی وقتی که برف زیاد بر زمین نشسته است به پای خود میبندند تا در برف فرو نروند. نوعی راکت(1) که در بعضی ولایات ایران دهقانان و چوپانان برای فرو نرفتن در برف آن را بکفش یا به پای خود می بسته اند. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 حاشیهء ص 1083 شود.
(1) - Raquette.
چق چق.
[چَ چَ] (اِ صوت) مخفف چقاچاق و چقاچق، که آواز پیاپی خوردن تیر و شمشیر و امثال آن است. چقه. (در اصطلاح مردم شوشتر). و رجوع به چقاچاق و چقه شود. || در اصطلاح اهالی مشهد و بعضی شهرستانها و روستاهای خراسان، کنایه از عیش و کیف و شادی است و رجوع به چق چق کردن شود.
چق چق کردن.
[چَ چَ کَ دَ] (مص مرکب) با زدن چیزی به چیز دیگر صدا و آواز برآوردن. || در اصطلاح مردم مشهد و اهالی بعضی از شهرستانها و روستاهای خراسان، عیش و عشرت و شادی و خوشی کردن ؛ چنانکه گویند: دیشب رفتیم و چق چق کردیم. یا آنکه گویند: بیا برویم چق چق کنیم.
چقچقه.
[چِ چِ قَ / قِ] (اِ) تلفظی از «جقجقه» یا «جغجغه» که نوعی اسباب بازی کودکانه است. و غ و غ ساهاب. جِرجِر چهره. || مخفف «چقون چقونک». (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). قلقلک. و رجوع به چقون چقونک شود.
چقچقی.
[چَ چَ] (ترکی، اِ) قسمی از ساز که از چوب سازند. (ناظم الاطباء).
چقر.
[چَ قَ] (ترکی، اِ) شرابخانه. (آنندراج). میخانه و شرابخانه و میکده. (ناظم الاطباء) :
ز واقفان چو نداند که یار در چقر است
بسوی مدرسه سیفی نمی رود ز چقر.
سیفی (از آنندراج).
چقر.
[چَقْ قِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان دره گز که در 3 هزارگزی جنوب خاوری دره گز و 2 هزارگزی جنوب راه شوسهء عمومی دره گز به لطف آباد واقع است. جلگه و معتدل است و 2316 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چقر.
[چَ ق قِ] (اِخ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در 6 هزارگزی جنوب خاوری کلاله واقع است. دامنه و معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دوچای، محصولش برنج، غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی بافتن پارچه های ابریشمی و نمدمالی و راهش از کلاله اتومبیل رو است. نمد این محل بخوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چقر.
[چِ قِ] (اِخ) دهی از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان که در 12 هزارگزی خاور کردکوی و 3 هزارگزی جنوب راه شوسهء کردکوی به گرگان واقع است. دامنه و معتدل است و 145 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه، محصولش برنج، غلات، حبوبات و توتون سیگار. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی بافتن شال و کرباس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چقرچای.
[چِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان که در 19 هزارگزی شمال باختر سنقر و 6 هزارگزی گل سفید، کنار گاورود واقع است. دشت و سردسیر است و 275 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گاورود، محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس و راهش از گل سفید اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقرلی.
[چَ ق قِ] (اِخ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در 10 هزارگزی شمال خاوری کلاله واقع است. کوهستانی و دارای جنگل است و 400 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء یکه قوزه، محصولش برنج، غلات، لبنیات، عسل، حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چقرمه.
[چِ قِ مَ / مِ] (اِ) غذائی از گوشت و تخم مرغ و پیاز. || هر چیز سخت چون چرم و مانند آن.
چقشور.
[چَ] (اِ) نوعی از کفش. (آنندراج). || قسمی از چاقشور سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاقشور شود.
چقل.
[چَ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در 11 هزارگزی خاور قلعه کلات و 41 هزارگزی شمال خاوری راه بهبهان به آرو واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، برنج، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی بافتن قالی، جاجیم و پارچه و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء دشمن زیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چقلوندرود.
[چَ قَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد که در یک هزارگزی شمال خاوری زاغه و 2 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به بروجرد واقع است. جلگه و سردسیر است و 340 تن سکنه دارد. آبش از سراب میرکه. محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن فرش و جاجیم و راهش مالرو است. کاروانسرای شاه عباسی این محل یادگار دورهء صفویه است. و ساکنین آبادی از طایفهء دالوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران، ج 6).
چقلوندی.
[چَ قَ وَ] (اِخ) نام یکی از بخش های شهرستان خرم آباد که در شمال خاوری شهرستان واقع و حدود آن به شرح زیر است: از باختر به کوه ریمله بخش حومه، از خاور به بخش سیلاخور شهرستان بروجرد، از شمال به کوه گرین بخش سیلاخور و از جنوب به کوه بلومان و بخش زاغه. موقعیت طبیعی این بخش کوهستانی و سردسیر است. آبش از رودخانهء هرو و نهرها و چشمه ها میباشد. محصولش غلات، حبوبات، صیفی و لبنیات و راههای بخش در مواقع خشکی اتومبیل رواند. مرکز بخش در 42 هزارگزی شمال خاوری شهر خرم آباد و کنار راه شوسهء واقع است و این بخش از 4 دهستان که شامل 109 آبادی است بشرح زیر تشکیل شده است:
دهستان بابلی با 29 آبادی و 4926 تن سکنه.
دهستان مال اسد با 30 آبادی و 5060 تن سکنه.
دهستان ورکو با 12 آبادی و 1428 تن سکنه.
دهستان آب سرده با 38 آبادی و 6090 تن سکنه.
ساکنین این بخش از تیره های مختلف بیرالوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چقلوندی.
[چَ قَ وَ] (اِخ) ده مرکزی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد که در کنار راه شوسهء چقلوندی به بروجرد واقع است. جلگه و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هرو، محصولش غلات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر، جاجیم و قالی و راهش اتومبیل رو است. مزارع کله جوب، قنات کیوارکوه، زغ زار زیرده و تپه مهدی جزء این ده میباشند و این بخش دارای دبستان، پاسگاه ژاندارمری، صندوق پست میباشد و مرکز ادارهء بخشداری در خاور آبادی واقع است. ساکنین از طایفهء سیاامیر چقلوند بوده در ساختمان و چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چقلی.
[چُ قُ] (حامص) چغلی. رجوع به چغلی شود.
چقلی کردن.
[چُ قُ کَ دَ] (مص مرکب)رجوع به چغلی کردن شود.
چقماچی.
[چَ] (اِ) ملامت و طعن و سرزنش. (ناظم الاطباء).
چقماق.
[چَ] (ترکی، اِ) بمعنی چخماق است که آتشزنه باشد. (برهان). آهنی که بر سنگ زده آتش برآورند. (آنندراج) (غیاث). آتشزنه و چخماق. (ناظم الاطباء). چخماق. سنگ چخماق. چقمق. و رجوع به چخماخ و چخماق و آتشزنه شود. || طعنه و سرزنش. (آنندراج). و رجوع به چقماچی و چقماقی شود.
چقماق.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای تربت حیدریه است که در سرحد واقع شده، چهل خانوار سکنه دارد و زراعتش از آب قنات مشروب می شود. ساکنین این آبادی بعضی بلوچ اند و در ملک قریه شریک میباشند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
چقماقلو.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: « اسم دره ای است که در سمت شرقی دره میانه که یکی از دهات ملایر است و سه دانگ آن خالصه و سه دانگ دیگرش اربابی میباشد واقع شده و چشمهء آبی دارد که رعایای دره میانه در آنجا زراعت میکنند دره ای است با هوای سرد ییلاقی و تا دولت آباد پنج فرسنگ فاصله دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
چقماقلو.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: « قلعه ای است از قلاع بجنورد که هوای ییلاقی و چشمهء آبی دارد و زراعتش دیمی است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 252).
چقماقی.
[چَ] (ص نسبی) منسوب به چقماق. (ناظم الاطباء). آن کس که چقماق میزند یا چقماق دارد. و رجوع به چقماق شود. || (اِ) طعن و سرزنش. (آنندراج). دشنام و سرزنش. || نوعی از تفنگ که داری سنگ و چقماق است. (ناظم الاطباء). تفنگ چقماقی. تفنگ چخماقی. و رجوع به چخماق شود.
چقمق.
[چَ مَ] (ترکی، اِ) مخفف چقماق است که آتشزنه باشد. (برهان). چقماق. و آتشزنه. (ناظم الاطباء). چخماخ. چخماق. چخمق. سنگ چخماق. و رجوع به چخماق شود.
چقندر.
[چُ قُ دَ] (اِ) نام حویجی است معروف که در آشها کنند. (برهان). (آنندراج). همان چغندر است. (از شرفنامهء منیری). و رجوع به چغندر و چغندر قند شود.
چقندرآب.
[چُ قُ دَ] (اِ مرکب) معنی این لغت بدرستی دانسته نشد، لیکن در زمان ما چغندر پخته را ورق کرده در ماست یا سرکه یا کشک ریزند و آن را تا مدتی نگاه توان داشت :... دیگر آنکه مردم خوارزم بیشتر خوردنیها می پوسانند. پس می خورند چون ترینه و چقندرآب و شلغم آب و غیرآن». (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چقو.
[چَ] (اِ) همان چاقو است. (از آنندراج). تلفظی از «چاقو» در بعضی لهجه ها. آلتی تیز و برنده، دارای دسته و تیغه که اقسام کوچک و بزرگ دارد و بعضی اشخاص نیز نوعی از آن را با خود دارند. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) و رجوع به چاقو شود.
چقورا.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع میان ولایت اطراف مشهد که قدیم النسق است و در میان کال واقع شده با آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 252).
چقور قشلاق.
[چَ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی شهرستان بیجار که در 28 هزارگزی جنوب خاوری حسن آباد و 3 هزارگزی باختر راه فرعی بیجار به زنجان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 220 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چقوریورت.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای قدیم النسق سهرورد زنجان است که خورده مالک و ده خانوار رعیت دارد. این قریه در کوهستان واقع است. و هوای ییلاقی دارد، محصولش غلهء دیمی و یونجه و صیفی کاری است و دو چشمهء آب هم دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 252).
چقوک.
[چَ / چُ] (اِ) چغو و چغوک که گنجشک باشد. چُُقُک. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چغو و چغوک شود.
چقوکدان.
[چُ] (اِخ) دهی است از دهستان لاشار بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در 73 هزارگزی جنوب بمپور و 2 هزارگزی باختر راه شوسهء بمپور به چاه بهار واقع است. جلگه و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، برنج، خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چقو کل.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از قرای شادکان از محال ارض اقدس که قدیم النسق است و دوازده خانه وار رعیت دارد و از رودخانهء کشف مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 252).
چقون چقونک.
[چَ چَ نَ] (اِ مرکب)چقچقه، و آن چسپانیدن انگشتان است در زیر بغل یا پهلوی کسی تا به خنده افتد و خاراندان کف پا را نیز گفته اند. (لغت محلی شوشتر خطی). غلی بلی، و آن دست زدن به پهلوی کسی است که او را بد آید و بخندد. (لغت محلی شوشتر- خطی) قلقلک در اصطلاح مردم شوشتر. و رجوع به چقچقه شود.
چقونگنش.
[چُ گِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل که در 9 هزارگزی جنوب گرمی و 7 هزارگزی راه شوسهء گرمی به بیله سوار واقع است. جلگه و گرمسیر است و 404 تن سکنه دارد. آبش از چشمه محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چقه.
[چِقْ قَ] (اِ) در تداول مردم شوشتر نام بازیی است کودکانه که پاره ای سفال را بر پشت یا کف دست نهند به هوا اندازند و بگیرند. (لغت محلی شوشتر- خطی). || (اِ صوت) در اصطلاح اهالی شوشتر صدا و آوایی که از خوردن دو چیز بیکدیگر برآید. (لغت محلی شوشتر - خطی). تقّه. تق تق و چق چق چقاچاق و چقاچق. و رجوع به چق چق شود.
چقیدن.
[چَ دَ] (مص) نیزه نصب نمودن و میخ فروکردن. || حمله کردن و بیگدیگر زدن. || خصومت کردن. (ناظم الاطباء). چخیدن. چغیدن. || همهمه شدن. (ناظم الاطباء). || درمانده شدن. (ناظم الاطباء). || چخیدن. چغیدن. دم زدن. و رجوع به چخیدن شود.
چقینه.
[چِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 4 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران بر سر راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع است. جلگه و گرمسیر است و 97 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هلیل. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چک.
[چَ] (اِ)(1) قباله باشد. به تازی صک گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 276). قباله و برات باشد. (فرهنگ اسدی حاشیهء ص 276). برات وظیفه و مواجب و بیعانه و حجت و منشور و قبالهء خانه و باغ و امثال آن باشد و معرب آن صَک است. (برهان). قباله را گویند. (جهانگیری). برات و قبالهء خانه. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قباله و برات. (رشیدی). برات و وظیفه و مواجب و حجت و منشور و بیعانه و قبالهء خانه و باغ و جز آن. (ناظم الاطباء). قبض و سند و حواله و خط. هر نوشته ای که بدهکار به طلبکار یا فروشنده به خریدار دهد. هر نوشته یا حواله یا خطی که بکسی دهند تا بموجب آن پول یا کالا و جز آن را از دیگری بگیرد. مطلق سند. صَکّ. قبالة. قِطّ. (منتهی الارب). بنچک. بنجاق :چون سال صد و نود اندر آمد هارون الرشید حج کرد و امین و مأمون را با خود ببرد و چون حج سپری کرد مردم موسم را گرد کرد و چک بنوشت یکی مأمون را و یکی امین را بدانچه ایشان را نامزد کرده بود و خود با ایشان به خانهء کعبه اندر شد و هر دو را سوگند داد و خلق هم به مزگت مکه اندر بودند بفرمود تا هر دو چک بر در کعبه بیاویختند و چون همی خواستند آویخت از دست آنکه همی آویخت بیفتاد و مردمان بفال کردند و گفتند اینکار تمام نشود. (ترجمهء طبری بلعمی). و بفرمود فضل بن ربیع تا آن چک که هارون نوشته بود و به خانهء کعبه آویخته بود بیاوردند و بدریدند. (ترجمهء طبری بلعمی). پس قریش همه گرد آمدند و با هم بنشستند به گواهی همه مردها که هیچکس با بنی هاشم سخن نگوید و این چک را از خانهء کعبه بیاویختند، وهب بن منبه بیامد و آن چک از آنجا برگرفت و بدرید. (ترجمهء طبری بلعمی).
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو
دل ناورم سوی تو اینک چک تبرا.(2)
کسائی (از فرهنگ اسدی).
ز هیتال تا پیش رود ترک
به بهرام بخشید و بنوشت چک.فردوسی.
به قیصر سپارم همه یک به یک
ازین پس نوشته فرستیم و چک.فردوسی.
چو باشد مناره به بیش ترک
بزرگان به پیش من آرند چک.فردوسی.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
چک دهندی پیش او بر بندگی و چا کری.
معزی.
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلق را بمردی مضمون آن چکی.
سوزنی.
دیریست تا ریاست اصحاب را بحق
اندر کتابخانهء اسلاف تست چک.
سوزنی (از جهانگیری).
ملک الموت مال و عیسی حال
بذل بسیار و حرص اندک تست
مشتری چک نویس قدر تو بس
که سعادت سجل آن چک تست.خاقانی.
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید.
خاقانی.
|| (اِ صوت) آواز زخم تیغ و صدایی که از چیزی برآید همچو شکستن چوب و نی و خوردن چیزی بر چیزی و امثال اینها. (برهان). آواز زخم تیغ و صدایی که از شکستن چوب و جز آن و از برخورد چیزی بر چیزی برآید. (ناظم الاطباء). مرادف «تق» و «دق» و ادات صوتی نظیر اینها. || (اِ) سخن را نیز گویند چه چکدان به معنی سخندان باشد. (برهان). سخن باشد (جهانگیری). به معنی سخن نیز آمده. (رشیدی). سخن. (ناظم الاطباء). || به معنی قطره و چکیدن هم هست، و به این معنی (چکیدن) به کسر اول هم آمده است. (از برهان)(3). به معنی چکه یعنی قطره نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی چکه یعنی قطره. (رشیدی). || مشتهء حلاجان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). || چوبی بود پنج شاخه و دسته دار به اندام پنجهء دست که دهقانان بدان غلهء کوفته شده را بر باد دهند تا از کاه جدا گردد و به عربی مدری(4) خوانند. (برهان). چوبی را خوانند که آن را سه شاخه و بیشتر نیز سازند و خوشه های کوفته را که در خرمن باشد بدان حرکت دهند تا باد خورد و دانه از کاه پاک گردد و آن را سکو نیز خوانند. (جهانگیری). چوبی که سه چهار شاخه کنند و خوشه های کوفتهء خرمن را بدان به باد دهند تا باد دانه از آن جدا کند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که سه شاخه و چهارشاخه و بیشتر نیز سازند و خوشه های کوفتهء خرمن بدان حرکت دهند تا باد خورد و دانه از کاه پاک گردد و «سکو» نیز گویند. (رشیدی). افزار پنچ شاخه و دسته دار که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (ناظم الاطباء). یکی از افزار کار دهقانان که آلتی است چوبین دارای چهار و پنج شاخه و بیشتر به شکل پنجهء دست که دسته ای بلند دارد و دهقانان خرمن کوفته را که هنوز کاه و دانهء آن مخلوط است بدان وسیله به باد دهند تا باد کاه را دورتر برد و دانه ها بر جای ماند و بدین طریق غله از کاه و خاشاک پاک شود. چارشاخ. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) :
تا به غربیله همچو برزیگر
دانه از که به چک بسازد صاف.
فرالاوی (از انجمن آرا).
رجوع به چارشاخ و چک زدن شود. || بریدن شاخ درخت انگور و غیره باشد. (برهان). بریدن شاخ درخت انگور تا بار برآورد. (انجمن آرا) (آنندراج). بریدن شاخ انگور و غیره تا بار آورد. (رشیدی). قطع شاخهء درخت انگور و جز آن تا بار دهد. (ناظم الاطباء). || معدوم و نابود را هم گفته اند. (برهان). بمعنی معدوم و نابود در فرهنگ آورده. (انجمن آرا) (آنندراج). در فرهنگ به معنی معدوم و ناچیز آورده. (رشیدی). معدوم و نابود. (ناظم الاطباء) :
میادین اوهام در عرض او کم
بساتین فردوس بر صحن او چک.
اخسیکتی.(5)
|| بمعنی فک اسفل هم هست که چانه و زنخدان مردم و حیوانات دیگر باشد. (برهان). فک اسفل و زنخدان باشد. (جهانگیری). به معنی فک اسفل نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی فک اسفل و زنخدان نیز آمده. (رشیدی). فک اسفل و زنخدان. (ناظم الاطباء). مرادف چانه. کَلَفچ. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چانه و «چک و چانه» و چک و چانه زدن شود. || بترکی(6) امر بکشیدن است، یعنی بکش. (برهان). به ترکی، به معنی کشیدن و امر از کشیدن. (جهانگیری) (رشیدی). || در تداول مردم تهران و اهالی بعضی از شهرستانها به معنی تپانچه و سیلی و کشیده است. در اصطلاح تهرانیان؛ لطمه شدید و پرصدای است که با کف دست و سر انگشتان به صورت و چهرهء کسی زنند. تودهنی. و رجوع به سیلی و چک زدن شود.
- چک مسافر.؛ تذکره و پاسپورت. (ناظم الاطباء). پاسپورت. پروانهء عبور از مرز و مسافر به خارج از وطن. جَواز. (منتهی الارب).
- شب چک؛ شب برات. (ناظم الاطباء). شب نیمهء ماه شعبان. لیلة الصک :
چراغان در شب چک آنچنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد.
(منسوب به رودکی).
(1) - معرب آن «سک» و «شک» و «شاک»، و در ترکی نیز « چک» به معنی گره (عقده)، بند، دفتر، ورقهء گواهی، قباله، امضاء و بخت آمده (جغتایی 284). در انگلیسی بمعنی check و در فرانسه chequeو در فرهنگهای اروپایی و به تبع ایشان مؤلف «تفسیر الالفاظ الدخیلة» کلمه را از To checkانگلیسی به معنی رسیدگی کردن، ضبط کردن و مقابله گرفته اند و آن از انگلیسی وارد فرانسوی شده ولی استعمال این کلمه در فارسی قدیم است، چنانکه فردوسی به معنی معاهده و تصدیق نامه آورده. اسدی در لغت فرس (ص 276) گوید: «چک، قباله باشد، بتازی صک گویند.» و بیتی از کسائی مروزی شاهد آورده است. فرای R. N. Frye)) در معرفی تاریخ عرب تألیف هتی در Speculum طبع ماساچوست ج xxiv شمارهء 4 ص 587 کلمهء انگلیسی cheek را از پارسی «چک» دانسته و احتمال داده است که اصل آن چینی باشد و ارجاع به کتاب B. Laufer, Sino Iranica ص 560 کرده است. در صفحهء مزبور از کتاب اخیر بحث از «چاو» چینی است که در سال 693 ه . ق. به ایران رسیده - در صورتی که فردوسی (متوفی بین 411 -416) چک را استعمال کرده است. (حاشیهء برهان چ دکتر معین).
(2) - شاید این بیت در اصل بدین صورت: «هم نگذرم کوی تو، هم ننگرم روی تو- دل ناورم سوی تو...»بوده است لیکن حذف «با» در «به کوی» و «به روی» و «به سوی» از شاعران قدیم بعید مینماید و ممکن است بیت چنین باشد: هم نگذرم به کویت، هم ننگرم به رویت دل ناورم به سویت اینک چک تبرا. (یادداشت مؤلف).
(3) - مؤلف برهان و دیگر فرهنگ نویسان به تلفظ «چک» به کسر حرف اول در این معنی اشارتی کرده اند. لیکن در تداول عامه و بخصوص در اصطلاح روستائیان خراسان و شاید بیشتر ده نشینان ایران تلفظ این لغت و لغاتی چون: چکه و «چکله» و «چیکه» جز به کسر اول بصورت دیگر معمول و متداول نیست.
(4) - صحیح مذِری و مذِراة (هر دو بکسر اول) است. « اقرب الموارد». (حاشیهء برهان قاطع چ دکتر معین).
(5) - مؤلف فرهنگ رشیدی این بیت را در خور تأمل میداند و می نویسد که مصراع اخیر بصورت «بساتین فردوس را صحن او چک» نیز دیده شده است. که معنی قباله و حجت مناسب آن است.
(6) - ترکی آذری cak (بکش) [ به کسر کاف ] . (حاشیهء برهان قاطع چ دکتر معین).
چک.
[چُ] (اِ) مخفف چوک است که آلت تناسل باشد. (برهان). آلت تناسل را گویند و آن را چوک و لندو نیمور نیز نامند. (جهانگیری). آلت تناسل و به این معنی مخفف چوک است. (از رشیدی). چول و نره و آلت تناسل. (ناظم الاطباء). آلت تناسلی پسرهای نابالغ. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چُل. (در تداول اهالی مشهد و فیض آباد بخش تربت حیدریه) :
از عیب در دهان تو افسرده خون چو کس
وز غصه آب گشته ز چشمت روان چو چک.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
و رجوع به چل و چوک شود. || به زبان ترکی امر به زانو زدن بود، یعنی به زانوی در آی. (برهان).(1) زانو و بدین معنی مخفف چوک است. (از رشیدی). زانو. (ناظم الاطباء).
- بچک نشستن؛ به معنی: چندک زدن و چنباتمه زدن و برسر دو پای نشستن و نظایر اینها :
رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست بچک.
حکاک (از فرهنگ اسدی).(2)
رجوع به چوک و چک زدن شود.
(1) - در ترکی coK- MAK (بزانو نشستن). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - اسدی «چک» را به معنی کسی که بر سر دو پای نشسته باشد نوشته و این شعر حکاک را شاهد آورده و حال آنکه در این شعر مراد شاعر حالت و وضع نشستن دزد است نه کسی که بر سر دو پای نشسته است.
چک.
[چِ] (اِ) قطره بود. (فرهنگ اسدی) چکه. چیکِّه و چیکلَه. (در تداول روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه). قطره ای از آب یا هر قسم مایع دیگر :
چکی خون نبود از برتیره خاک
بکن سیمتن را سر از تیغ چاک.
(فرهنگ اسدی).
|| یک جانب از چهار جانب بجول باشد که آن را دزد هم گویند. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). یک طرف از چهار طرف بجول که در نوعی بجول بازی آن را دزد هم مینامند. جیک. مقابل پُک. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) :
از برای مقامران فساد
آن یکی پُک نشیند آن یک چک.
شانی (از فرهنگ رشیدی).
|| گردکانی که مغز آن به آسانی برنیاید. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی). گردویی که مغز آن به آسانی برنیاید. (ناظم الاطباء). نخکله. || به معنی نصف ربع هم هست که ثمن باشد یعنی هشت یک. (برهان). نیم ربع را نامند. (جهانگیری). نیم ربع یعنی ثمن چیزی. (رشیدی). ثمن و هشت یک و نصف ربع. (ناظم الاطباء). یک هشتم چیزی. یک قسمت از هشت قسمت هر چیز. || (اِ صوت) صدای افتادن قطرهء آب. صدایی که از افتادن قطرهء آب یا هر نوع مایع دیگر برآید. چک چک و چیک چیک.
چک.
[چِ] (اِخ) نام تیره ای از نژاد اسلاو. نامی که اسلاوهای بوهم بخود دهند(1). || نام زبانی که مردم بوهم و مراوی و سیلزی بدان تکلم کنند. و رجوع به چکسلواکی شود.
(1) - Tcheque.
چک.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 30 هزارگزی جنوب خاوری درمیان بر سر راه مالرو عمومی درمیان به دستگرد واقع است. دامنه و معتدل است و 9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چک.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 4 هزارگزی جنوب خاوری درمیان واقع است. دامنه و معتدل است و 88 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چک.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 9 هزارگزی شمال باختری درمیان برسر راه شوسهء بیرجند و درمیان واقع است. جلگه و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، چغندر و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. در شمال خاوری این آبادی شورهء باروت نیز وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چکا.
[چَ] (اِ) چکاوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود.
چکاب.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 10 هزارگزی شمال خاوری فریمان و 4 هزارگزی شمال راه شوسهء قدیمی مشهد به فریمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 318 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چکابه.
[چَ بِ] (اِ) چنبه. (ناظم الاطباء). چوپ گنده ای که در پس در اندازند. و رجوع به چکاگه و چنبه شود.
چکاته.
[چَ تِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نشتای شهرستان شهسوار که در 16 هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و سه هزارگزی جنوب راه شوسهء شهسوار به چالوس واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چکاچاک.
[چَ] (اِ صوت) آواز و صدای ضربت تیغ و شمشیر و گرز باشد که از پی هم زنند. (برهان). آواز گرز و شمشیر که در پی هم زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز ضرب شمشیر و گرز که پی هم زنند. (رشیدی). چکاچک و صدای برخورد تیغ و شمشیر و گرز و جز آن بر جایی که پی هم زنند. (ناظم الاطباء). همان چاک چاک است. (شرفنامهء منیری). بانگ زخم شمشیر. چکاچک. چک چک. چقاچق. چقاچاق. چخاچخ حکایت که جملگی نام صوتی است که از برخوردن یا فرود آمدن پیاپی تیغ و شمشیر و گرز و نظایر اینها به گوش رسد چاک چاک. چک چاک آواز حاصل از برخورد شمشیر و تبر و گرز و تبرزین و مانند اینها به چیزی یا به هنگام زخم. جرنگ جرنگ و ترنگ ترنگ. صلیل. قعقعه :
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.فردوسی.
برآمد چکاچاک زخم سران
چو پولاد با پتک آهنگران.فردوسی.
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندرآمد بجوی.فردوسی.
شل و تیر پیوسته چون تار و پود
چکاچاک برخاست از گرز و خود.اسدی.
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاچاک سنگ.اسدی.
رجوع به چخاچخ و چقاچق و چقاچاق و چکاچک و چک چک شود.
چکاچک.
[چَ چَ] (اِ صوت) مخفف چکاچاک است که صدای زدن شمشیر و گرز باشد از پی هم. (برهان). به معنی چکچاک است. (جهانگیری). همان چکاچاک است.که چخاچخ و چقاچق نیز گویند. (رشیدی). چکاچاک. (ناظم الاطباء) :
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر
کفن گشت در زیر جوشن حریر.نظامی.
و رجوع به چخاچخ و چقاچاق و چقاچق و چکاچاک شود. || صدای برهم خوردن دندان را نیز گویند. (برهان). آواز برهم خوردن دندان باشد. (جهانگیری) (رشیدی). صدای برهم خوردن دندانها. (ناظم الاطباء). چکچک و صدای برهم خوردن دندانها از سرمای سخت یا از ترس و جز اینها. و رجوع به چکچک شود. || آواز زدن کاج و سیلی. آواز سیلی و لطمه و کاج پیاپی. صدای چک و تودهنی پی در پی :
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج.سوزنی.
چکاچک.
[چُ چُ] (اِ مرکب) سخنی و خبری را گویند که در افواه افتد. (برهان). خبری را گویند که در افواه افتد. (جهانگیری) (رشیدی). سخن که در افواه افتد. (انجمن آرا) (آنندراج). چک چک و پچ پچ. سخنی و خبری که در افواه افتد. (ناظم الاطباء) :
چکاچک شد این راز اندر میان
که گردیده بد شاه با رومیان.
زجاجی (از جهانگیری).
رجوع به چک چک شود.
چکاد.
[چَ] (اِ)(1) بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی «دوخ چکاد» بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سر باشد. (از حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص106). میانهء سر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامهء منیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده :
گر خیو را برآسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل (از حاشیهء فرهنگ اسدی).
شب و روز غرقه در احسان اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم.سنائی.
خلاف نیست که تاج پرندگان باز است
اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود.
اثیراخسیکتی.
و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود. || بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامهء منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود. || سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلهء کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامهء منیری). قلهء کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده :
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.(2)فردوسی.
رجوع به چکاده شود.
|| به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
(1) - پهلوی cakat (رأس، قله) (باروجا 247). cikat(سر) (یوستی. بندهش - 119) ارمنی cakat(پیشانی، جبهه). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: که آمد سپاهی ز ایران...
چکاده.
[چَ دَ / دِ] (اِ) بمعنی چکاد است که تارک سر باشد. (برهان). تارک سر. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). فرق سر. (ناظم الاطباء).چکاد و چکاه و میان سر :
نخستین پیش میدان شد پیاده
قدم غرقه در آهن تا چکاده.
شیخ عطار (از انجمن آرا).
و رجوع به چکاد و چکاه شود. || بالای پیشانی. (برهان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاد شود. || سر کوه. (برهان). قلهء کوه خصوصاً. (رشیدی). قلهء کوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاد شود. || سپر باشد که ترکان قلخان گویند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاد شود.
چکار.
[چِ] (مرکب از چه (ادات استفهام)+ کار) کدام کار. (ناظم الاطباء). چه رسد. چه افتاده :
با ملک چه کار است فلان را و فلان را
خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار.
منوچهری.
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چکار که منع شرابخواره کنم.
(منسوب به حافظ).
چکارمان.
[چِ رِ] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز که در 10 هزارگزی جنوب خاوری قلعه زراس واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چکاره.
[چِ رَ / رِ] (ص نسبی) (از: چه + کار + ه ، پسوند) اهل چه کار و عامل کدام عمل و شاغل کدام شغل. || (ص مرکب) نابکار. (ناظم الاطباء). رجوع به چکاری شود. || باطل و بیفایده. (ناظم الاطباء). رجوع به چکاری شود. || در تداول عامه، کنایه از کسی که بی علت و سبب و بدون جهت در امری و کاری مداخله کند، چنانکه گویند: فلان کس چکاره است؟
چکاری.
[چِ] (ص نسبی) نابکار. (ناظم الاطباء). رجوع به چکاره شود. || باطل. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاره شود. || بی قدر و حقیر. (ناظم الاطباء).
چکاسه.
[چَ سَ / سِ] (اِ) خارپشت را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خارپشت را گویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند و آن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک و چون کسی قصد گرفتن کند چنان بدن خود را در هم فشارد که خارها از بدنش جدا شود و به آن کس خورد. (جهانگیری). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاشه. سُنقُرَه و «سُنقَرَه کَل». (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). بُزُنْقُرَه در تداول اهالی خراسان. و رجوع به چکاشه و ریکاسه و سیخول و خارپشت شود.
چکاشه.
[چَ شَ / شِ] (اِ) خارپشت را گویند. (از برهان) (از انجمن آرا). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاسه و ریکاسه و سیخول. و رجوع به چکاسه شود.
چکاط.
[چَ] (اِ) تارک سر باشد، بزبان خراسان. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 228). چکاد. رجوع به چکاد شود.
چکاک.
[چَ] (اِ) به معنی پیشانی باشد که عرب ناصیه گویند. (برهان).(1) پیشانی و ناصیه. (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده. و رجوع به چکاد و چکاده شود. || قباله نویس و منشورنویس را هم گویند. (برهان).(2)قباله نویس و منشورنویس. (ناظم الاطباء). چک نویس. و رجوع به چک شود. || آن را نیز گویند که در و گوهر سوراخ کند. (برهان).(3)آنکه در و گوهر را سوراخ میکند. (ناظم الاطباء). || قسمی انگور نامرغوب :
مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شکال گرسنه انگور طائفی ز چکاک.
سوزنی.
(1) - مؤلف انجمن آرا نویسد: «در برهان گفته به معنی پیشانی باشد که عرب ناصیه گوید و این خطاست ؛ چکاد و چکاده بمعنی ناصیه و پیشانی نیست و تارک سر است» صاحب آنندراج هم این جملات را عیناً نقل کرده است.
(2) - لله باشی این معنی را نیز صحیح نمیداند و مینویسد: «... صکاک مشدد بمعنی قباله نویس است و عربی است و صک معرب چک است». مؤلف آنندراج هم بی هیچ اظهار نظری نوشتهء لله باشی را تکرار کرده است.
(3) - مصحف حکاک (عربی) با تصرف در معنی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). مؤلف انجمن آرا این معنی را هم خطا دانسته و نوشته است: «... او حکاک است که در و گوهر سوراخ کند و نگین اسامی را حک کند». و صاحب آنندراج نیز نوشتهء لله باشی را عیناً نقل کرده است.
چکاگه.
[چَ گَ / گِ] (اِ) چوب گنده ای که پس در اندازند. (ناظم الاطباء). چکابه. چنبه.
چکاله.
[چِ لَ / لِ] (اِ) قطرات و قطره ها. (ناظم الاطباء). چکه ها. چیکله ها. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه).
چکامه.
[چَ مَ / مِ] (اِ)(1) قصیده را گویند و آن مطلعی است با ابیات متوازنهء متشارکه در قافیه و ردیف زیاده برهفده بیت، مبتنی بر هفت شرط چنانکه نزد اهل این صنعت مبین است. (برهان). شعر و قصیده است. (انجمن آرا) (آنندراج). قصیده و چغامه. (ناظم الاطباء). چامه و سرواد و شعر و سرود و چگامه :
اگر قبول ملک افتد این چکامهء نغز
به آب سیم نگارمش بر صحیفهء زر.قاآنی.
رجوع به سرواد و چامه و چگامه و قصیده شود.
(1) - پهلوی cikamak (خسرو کواتان بند 13). (حاشیهء برهان قطع چ معین).
چکامه سرا.
[چَ مَ / مِ سَ] (نف مرکب)چکامه سرای و چکامه سراینده. شاعر و قصیده سرا. و رجوع به چکامه و چکامه سرای و چکامه سرایی شود.
چکامه سرای.
[چَ مَ / مِ سَ] (نف مرکب)چکامه سرا. سرایندهء چکامه. آن کس که چامه و قصیده سراید. شاعر چامه سرا. و رجوع به چکامه سرایی شود.
چکامه سرایی.
[چَ مَ سَ] (حامص مرکب) شاعری و قصیده سرایی. سرودن چامه و چغامه. شعرسرایی. و رجوع به چکامه و چکامه سرای و چکامه سرودن شود.
چکامه سرودن.
[چَ مَ / مِ سُ دَ] (مص مرکب) چامه و قصیده سرودن. شعر گفتن. شاعری و چغامه سرایی کردن. سخن نظم در شیوهء قصیده گفتن. و رجوع به چکامه و چکامه سرای و چکامه سرایی شود.
چکامه گوی.
[چَ مَ / مِ] (نف مرکب)گوینده و سرایندهء چامه. قصیده سرای. شاعر و چکامه سرا. آن کس که شعر از نوع قصیده سراید. و رجوع به چکامه و چکامه سرای شود.
چکان.
[چَ / چِ] (نف، ق)(1) بمعنی چکنده. (آنندراج). چکنده. (شرفنامهء منیری) :
قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند
زان خلم و زان بفچ چکان بر سر و رویت.(2)
مایعی که در حالت چکیدن باشد. (ناظم الاطباء).(3) در حال چکیدن. حالت فروافتادن قطرات مایع از هر قبیل :
سوی لشکر خویش بنهاد روی
چکان خون ز بازوش چون آب جوی.
فردوسی.
تذروان به چنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون.فردوسی.
گل از بادهء ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهر گانی سرشک.اسدی.
چکان خونش از استخوان می دوید
همیگفت و از هول جان می دوید.
سعدی (بوستان).
|| چکاننده. کسی یا چیزی که مایعاتی از قبیل آب یا خون هر نوع جسم سیال دیگر را بچکاند :
چو دیدند سیمرغ را بچکان
خروشان و خون از دو دیده چکان.
فردوسی.
- قطره چکان؛ و آن آلتی است مخصوص چکانیدن داروهای مایع در چشم و گوش و بینی یا برای استفاده در موارد دیگر. خون چکان. خوی چکان.
|| (فعل امر) امر از چکیدن. (شرفنامهء منیری). مخفف بچکان. و رجوع به چکاندن و چکانیدن شود.
(1) - مشتق از چکیدن. (آنندراج).
(2) - ن ل: قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند زان خلم و زان بفچ چکان بر بر و بر روی.
(3) - این صفت مرکب غالباً با موصوف استعمال میگردد مانند خون چکان و قطره چکان. (از ناظم الاطباء).
چکان.
[چِ] (حرف ربط + صفت / ضمیر)کلمهء استفهام، یعنی «چه که آن» و چه چیز. (ناظم الاطباء). مخفف کلمهء ترکیبی «چه که آن» بمعنی «زیراکه آن» «چرا که آن» || (صفت + اسم) مخفف «چه» و «کان». کدام کان؟ چه کان؟ (شرفنامهء منیری). چه نوع معدن و چه نوع کان؟ :
چه ماهی که ماهیتت کس نداند
چه کانی که از گل تو گوهر چکانی.
خواجو (از شرفنامهء منیری).
چکان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 36 هزارگزی شمال الیگودرز واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل که 504 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات، پنبه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چکانا.
[چَ / چِ] () چکانیدن و چکیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء).
چکاندن.
[چَ / چِ دَ] (مص) چکانیدن. قطره قطره ریختن مایعی را. تقطیر. پالودن :
کنون هفت سال است تا مهر من
همی خون چکاند ابر چهر من.فردوسی.
دری همی چکاند زری همی فشاند
کاندر جهان بماند پاینده تا به محشر.فرخی.
سخندانی که بشکافد مَثَل موی
سخنگویی که بچکاند مَثَل زر.فرخی.
رجوع به چکانیدن شود.
|| (اصطلاح نظام) تیراندازی با انواع تفنگهای کوچک و بزرگ ساچمه ای یا گلوله ای؛ کشیدن ماشه و تیرانداختن و تفنگ خالی کردن را گویند.
چکاننده.
[چَ نَ دَ / دِ] (نف) کسی یا چیزی که مایعی را قطره قطره فروچکاند. عامل چکانیدن. وسیلهء چکاندن. و رجوع به چکاندن و چکانیدن شود.
چکانه.
[چَ نَ / نِ] (اِ) بمعنی چغانه است. (اوبهی). || چِکَّه. لَکَّه :
پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه برچکید.سنائی.
چکانیدن.
[چَ دَ] (مص) متعدی چکیدن. چکیدن کنانیدن (؟) و قطره قطره ریختن. (ناظم الاطباء). مایعاتی چون داروی چشم و نظایر آن را در چشم و گوش و غیره قطره قطره ریختن، با قطره چکان یا بوسیلهء دیگر. داروی مایعی را بر عضوی بیمار قطره قطره ریختن. تقطیر. (زوزنی) (منتهی الارب). بقطره فروریختن :
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره برآن رزمگاه.فردوسی.
بنگر به ستاره که بتازد ز پس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش.
ناصرخسرو.
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
می پاش تو بر جراحتش پلپل.ناصرخسرو.
تا کوه گرفتم ز فراقت مژه ام آب
چندان بچکانید که بر کوه نشان کرد.
سعدی.
و رجوع به چکاندن شود. || افشاندن. پاشاندن و پاشیدن. ریختن. ریخت و پاش کردن هر چیزی را :
پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی
پسر آنجا که سخن گوید بچکاند در.
فرخی.
بجای باران از ابر طبع در افشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن.سوزنی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی.سعدی.
حدیث خاک درت را ز چشم سلمان پرس
که کار اوست درین باب درچکانیدن.
سلمان ساوجی.
|| به فشار مایعی را به جایی درجهانیدن. مایعی را به فشار درون عضوی یا در محلی فروراندن. تزریق کردن. درچکانیدن و اندرچکانیدن: مثانه را از ریم پاک کنند به ماء العسل که در وی داروهای ادرارکننده پخته باشند، هم بخوردن و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و به زراقه در مجرای بول میباید چکانید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || چکاندن ماشهء تفنگ. فروخوابانیدن ماشهء تفنگ تا چاشنی بترکد و گلوله یا ساچمه از تفنگ خارج شود. کشیدن ماشه. انگشت بر ماشه نهادن و فشار بر آن وارد ساختن. دست به ماشهء تفنگ بردن و ماشه را فشردن. و رجوع به چکاندن شود.
- اندرچکانیدن؛ بمعنی ریختن مایعی در عضوی یا در جایی. به قطره فروریختن. قطره قطره ریختن دارویی یا مایعی : علاج چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب پزند و آن آب نیم گرم بچشم اندر چکانند و عسل و عصارهء سیر اندر چکانیدن سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- درچکانیدن؛ به معنی تزریق کردن و به زور و فشار مایعی را بدرون عضوی یا جایی راندن: آنچه علاج مثانه است خاصه آن است که روغنها و داروهای محلل بمجرای قضیب درچکانند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).... و آن آب درمیچکانند تا پاک شود و هرگاه که بسوزد شیر زنان و روغن گل درچکانند. (ذخیره خوارزمشاهی).
چکاو.
[چَ] (اِ) چکاوک بود. (فرهنگ اسدی). مرغی است چند گنجشکی و بر سر خوجی دارد و بانگی زند خوش و تازیش قبره است. (فرهنگ اسدی حاشیهء ص 409). چکاوک بود و چکوک نیز گویند و به تازی قبره گویند. (فرهنگ اسدی حاشیهء ص 409). همان چکاوک و چکوک است که به تازی قبره گویند، آن مرغی باشد که آواز لطیف کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیهء ص 258 ذیل لغت چکوک). پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز هم می شود و او را به عربی ابوالملیح خوانند(1). (برهان). نام جانوری است پرنده که از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آوازتر بود و آن را جَل(2) نیز گویند و به تازی قبره و ابوالملیح خوانند و در عراق آن را هوزه نامند. (جهانگیری). نام مرغی است از گنجشک بزرگتر و تاج برسر دارد و آن را به عربی ابوالملیح و قبره میگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغی است از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آواز بود و به هندی چندول گویند و تاج بر سر دارد و در عراق هوزه و به تازی قبره و ابوالملیح گویند. (رشیدی). مرادف چکاوک و چکاوه. (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از رشیدی). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). کاکلی. صِفِرد. قنبره :
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.فردوسی.
چنین گفت باگیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی.
بدانسان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو.فردوسی.
وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهری.
کی تواند که همچو ماغ چکاو
بزند غوطه در میانهء آو.
سنایی (از انجمن آرا).
و رجوع به چکاوک و چکاوه و چغوک و چکوک و قبره و ابوالملیح شود. || چغانه را نیز گویند و آن چوبی باشد که میان بشکافند و چند جلاجل بر آن نصب کنند و سر آوازه خوانان بدان اصول نگاهدارند. (برهان). چغانه را نامند. (جهانگیری). به معنی چغانه نیز آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). یک نوع سازی که چغانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغان و چغانه شود. || نام نغمه ای است از موسیقی که آن را نوای چکاوک نیز خوانند. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام نوایی از موسیقی. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و پرده و آهنگی از موسیقی. و رجوع به چغان و چغانه و چکاوک شود. || نوعی از مرغابی هم هست که آن را سرخاب میگویند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود.
(1) - پهلوی cakak (خسرو کواثان بند 25). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - فرهنگ رشیدی بنوشتهء جهانگیری که این پرنده را جَل نیز دانسته معترض است و این معنی را نادرست و خطا میداند مؤلف انجمن آرا و آنندراج هم نظر رشیدی را تأیید کرده اند.
چکاوک.
[چَ وَ] (اِ) همان چکوک است و آن مرغکی است چون گنجشک که به تازی قبره گویند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیهء ص 258). مرغکی باشد که آواز لطیف کند و گروهی چکاو و چکوک گویندش و به تازی قنبره باشد. (از فرهنگ اسدی حاشیهء ص 258). مرغی باشد به بزرگی گنجشک و عربان قبره و ابوالملیح خوانند. (برهان). نام جانوری است پرنده که از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آوازتر بود و آن را جل(1) نیز گویند و به تازی قبره و ابوالملیح خوانند و در عراق آن را هوزه نامند. (جهانگیری). مرغی است از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آواز بود و به هندی چندول گویند و تاج بر سر دارد و در عراق هوزه و بتازی قبره و ابوالملیح گویند. (رشیدی). نام مرغی است از گنجشک بزرگتر و تاج برسر دارد و آن را به عربی ابوالملیح و قبره میگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). پرنده ای از گنجشک کمی بزرگتر و خوش آواز که به تازی قبره و ابوالملیح گویند. (ناظم الاطباء). قنبره. کاکلی. (در بعضی لهجه ها) چاوک. خول. چنوک. قُبّر و قنبرة و قبرة. صِفِرد. عُلعُل. عَلعال. عُلَعِل. (منتهی الارب). مرادف چاوک و چکاو و چکاوه و چکک و چکوک :
هر چکاوک را رُسته زبر سر کلهی
زاغ در باغ گرفته به یکی کنج پناه.
منوچهری.
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون بسته ست بلبل بر درخت ارغوان.
امیر معزی (از جهانگیری).
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را.
سنایی.
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهء هزار آوا.خاقانی.
نوای چکاوک به از بانگ رود
برآورده با دشتبانان سرود.نظامی.
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز.نظامی.
و رجوع به چاوک و چکاو و چکاوه و چکوک و قبره و ابوالملیح شود. || نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام لحنی و آهنگی از دستگاههای موسیقی ایرانی. پرده ای از موسیقی. چغان و چغانه و چکاو :
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی گهی قالوس.
منوچهری.
نوا گر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیر ناوک بود.نظامی.
از نوای چکاوک اندر کوه
کبک در رقص کردن آمد باز.
سیف اسفرنگی (از انجمن آرا).
رجوع به چغان و چغانه و چکاو شود.
|| چغانه را نامند. (جهانگیری) (رشیدی). نام سازی که آن را چغان و چغانه نیز نامند: و رجوع به چغان و چغانه و چکاو شود. || بعضی گویند پرنده ای است که آن را سُرخاب میگویند. (برهان). نوعی از مرغ آبی است که آن را سرخاب نام است و به زبان هندی، نر آن را «چکوا» و ماده اش را «چکوی» گویند(2) و عادت آن چنان است که نر و ماده به شب از هم جدا شوند و یک جا خواب نکنند. (جهانگیری) (رشیدی). نوعی از مرغابی که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاو شود.
(1) - فرهنگ رشیدی می نویسد: «... در جهانگیری بمعنی « جل» گفته و سهو کرده». مؤلف انجمن آرا و آنندراج نیز در خطا بودن این معنی با فرهنگ رشیدی همداستانند.
(2) - بعضی از فرهنگ نویسان و پاره ای از مردم هند، میان «چکوا» و «چکاوک» بسبب مشابهت لفظی به غلط افتاده و «چکاوک» به معنی «قبره» و «ابوالملیح» را با «چکوا» یکی پنداشته اند و حال آنکه «قبره» مرغ شناگر نیست و «چکوا» نوعی مرغ آبی است که در فارسی آنرا«سرخاب» و «سرخابی» و ندرتاً چکاوک گویند و «چکاوک» به معنی قبره با چکاوک به معنی «سرخابی» در جنس و نوع فرق بسیار دارد. صاحب فرهنگ رشیدی و مؤلف انجمن آرا نیز این معنی را یادآور شده اند.
چکاوکش.
[چَ وَ] (اِ) چکاوک و قبّره. (ناظم الاطباء).
چکاوگاه.
[چَ] (اِ مرکب) جایی است در گوشهء کمان که گره سه سر با چلهء کمان در آنجا واقع میشود. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موضعی است از گوشهء کمان که گره سر در آنجا واقع شود. (رشیدی). چکاوه گاه و چکاه. و رجوع به چکاوه گاه و چکاه شود.
چکاوه.
[چَ وَ / وِ] (اِ) چکاوک است که به عربی قبره خوانند. (برهان). مرادف چکاو و چکاوک. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). چکاوک و قبره. (ناظم الاطباء). عُلعُل و عُلَعِل و عَلعال. (منتهی الارب) :
بر فرق سر نرگس تر زرد کلاه
بر فرق سر چکاوه(1) یک مشت گیاه.
منوچهری.
رجوع به چکاو و چکاوک شود.
(1) - ن ل: چکاو.
چکاوه گاه.
[چَ وَ / وِ] (اِ مرکب) به معنی چکاوگاه است و آن جایی باشد در گوشهء کمان که گره سه سر یا چله در آنجا واقع می شود. (برهان). به همان معنی چکاوگاه است. (از رشیدی) (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوگاه و چکاه شود.
چکاه.
[چَ] (اِ) سر کوه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده و تیغ کوه و قلهء کوه. رجوع به چکاد و چکاده شود. || میان سر و فرق سر آدمی را نیز گفته اند. (برهان). میان سر و فرق آدمی. (ناظم الاطباء). تارک و چکاد و چکاده و فرق. و رجوع به چکاد و چکاده و تارک شود. || موضعی از گوشهء کمان که گره در آنجا واقع شود. (از انجمن آرا ذیل چکاو) (آنندراج). رجوع به چکاوگاه و چکاوه گاه شود.
چک بند.
[چَ بَ] (نف مرکب) در تداول اهالی طالقان، شکسته بند را گویند. آروبند. کسی که شکسته استخوانان را درمان کند. آن کس که استخوانهای شکستهء عضوی از اعضای بدن انسان یا حیوان را به هم پیوند دهد و با مهارت آنها را شکسته بندی کند.
چکچاک.
[چَ] (اِ صوت) صدا و آواز پی در پی زدن گرز و شمشیر و امثال آن باشد. (برهان) (آنندراج). آواز ضرب گرز و شمشیر که از پی هم زنند. (جهانگیری). آواز گرز و شمشیر که در پی هم زنند. (انجمن آرا). صدا و آواز برخورد پی در پی شمشیر و گرز و جز آن. (ناظم الاطباء). چکاچاک و چکاچک و چاک چاک و چک چک و چکچکاک و چکاکاچاک. تپ تاپ و شب شاپ :
ز چکچاک گرز و ز شپشاپ تیر
برآورد از جان دشمن نفیر.
اسدی (از جهانگیری).
رجوع به چاکاچاک و چکاچاک و چک چاک. شود.
چک چک.
[چَ چَ] (اِ صوت) صدای چکیدن آب و امثال آن باشد.(1) (برهان) (آنندراج). صدای چکیدن آب باشد قطره قطره. (جهانگیری). صدای چکیدن آب و مانند آن. (ناظم الاطباء). صدای پیاپی چکیدن آب. آوایی که از چکیدن قطرات پی در پی آب به گوش رسد. چیک چیک. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک شود || صدای برهم خوردن دندانها را نیز گویند به سبب سرمای سخت و غیر آن. (برهان) (آنندراج). صوت برهم زدن دندان باشد از سرمای سخت یا وقت طعام خوردن. (جهانگیری) (رشیدی). صدای برخورد دندانها به هم. (ناظم الاطباء). تیک تیک. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه). || صدای پیاپی خوردن شمشیر و گرز باشد بر جایی. (برهان) (آنندراج). آواز زدن گرز و شمشیر و چوب و مشت و مانند آن بود که زود زود به هم زنند و آن را چکاچاک و چکچاک نیز خوانند. (جهانگیری). همان چکاچاک یعنی آواز ضربت شمشیر و گرز و چوب و مشت و مانند آن که پی هم زنند. (رشیدی). صدای برخورد گرز و شمشیر بجایی. (ناظم الاطباء). آواز پیوسته خوردن چیزی بزرگ یا خرد بچیزی دیگر از همان نوع. صدای برخورد پیاپی دو پاره سنگ یا چوب یا دو قطعه فلز و هر چیز مانند اینها. چاک چاک و چاکاچاک و طاق طاق و تق تق و چخاچخ و چقاچاق و چقاچق :
از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود
همی زند زن من سنگ یافه بر چخماخ
مرا ز چکچک چخماخ یافه بازرهان
فرست هیزم تا دیگ برنهد طباخ.سوزنی.
رجوع به چاک چاک و چکاچاک و چکچاک شود.
(1) - امروز ciIk- ciIK گویند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چکچک.
[چُ چُ] (اِ) سخنی و چیزی را گویند که در افواه افتد. (برهان) (آنندراج). سخنی را گویند که در افواه افتد وچکاچک نیز خوانند. (جهانگیری). سخنی که در افواه افتد. (رشیدی) (انجمن آرا). سخنی که در افواه و السنهء مردم افتد. (ناظم الاطباء). هر خبر یا سخن یا واقعه ای که شایع شود و بر سر زبانها افتد و حس کنجکاوی افراد را برانگیزد. پِچ پِچ :
چک چکی اوفتاد در مسجد
از پی هزل و ضحک نز پی جد.(1)
سنائی (از انجمن آرا).
رجوع به چکاچک شود.
(1) - ن ل: چکچکی اوفتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحک، از پی جد.
چک چک.
[چِ چِ] (اِ صوت) صدا و آواز سوختن فتیلهء چراغ است وقتی که تر باشد. (برهان) (آنندراج). آواز سوختن فتیلهء تر باشد. (جهانگیری). آواز سوختن فتیلهء تر شده. (رشیدی) (انجمن آرا). آواز و صدای سوختن فتیلهء چراغ وقتی که تر باشد. (ناظم الاطباء). صدائی که از سوختن فتیلهء تر شدهء چراغ برآید. جِز جِز و جیز جیز. (در تداول اهالی خراسان) :
کخ کخ(1) اندر فقیه(2) چیست خری
چکچک اندر چراغ چیست تری.
سنایی (از فرهنگ رشیدی).
|| آواز روغن داغ شده ای که در آن آب باشد. صدای داغ شدن روغن مخلوط به آب جیز جیز. جلیز جلیز. (در تداول روستائیان خراسان).
(1) - ن ل: خک خک
(2) - ن ل: سماع.
چک چکی.
[چِ چِ] (اِ) چکاوک و قبره. (در تداول مردم شوشتر به نقل از نسخهء خطی لغات شوشتری). || کارد یا چاقوی مخصوص آشپزخانه. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه).
چکر.
[چِ کُ] (اِ) چوبی گرد که کودکان بدان بازی کنند. قسمی چوب برای نوعی بازی کودکانه که آن بازی را به عربی طَثّ خوانند. مِطَثَّه. (منتهی الارب).
چکرچمنی.
[چُ کُ چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 12 هزارگزی جنوب ساردوئیه و 2 هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به راین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 45 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء محمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چکر عطا.
[چُ کُ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که در 15 هزارگزی شمال خاوری گنبد واقع است. دشت و هوایش معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گرگان. محصولش غلات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن قالی و پلاس میباشد. اهالی این آبادی چادرنشین بوده ییلاق قشلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چکرنه.
[چِ کَ نَ / نِ] (اِ) مرغی است گردن دراز که او را کاروانک نیز گویند و به عربی مذکر او را کروای [ بر وزن انسان ]خوانند. (برهان). کاروانک که مرغی گردن دراز باشد. (ناظم الاطباء). چفتک و چفنک. مرغی درازگردن که پیوسته در کنار آب نشیند و او را با مرغان شکاری صید کنند. و رجوع به چفتک و چفنک و کاروانک شود.
چکرود.
[چُ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان اشکود بالا که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 56 هزارگزی جنوب رودسر و 20 هزارگزی خاور سی پل واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چکره.
[چَ رَ / رِ] (اِ) قطره و ریزه های آب که وقت ریختن آب از جایی، آنها بر اطراف و جوانب بجهند و آن را به عربی «رشحه» خوانند. (برهان). قطره ریزه را گویند که از ریختن آب بجهد و آن را به تازی رشحه خوانند. (جهانگیری). قطره ریزه که از آب جهد و آن را به عربی رشحه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). قطره و رشحه یعنی ترشح آب و جز آن بر اطراف و جوانب. (ناظم الاطباء). به معنی رشحه یعنی آبی که قطره قطره بچکد. (غیاث). مرادف چکله. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). در این ایام بین العوام به چکه معروف است. (انجمن آرا). (آنندراج). پِشینگ (در اصطلاح اهالی خراسان) :
هفت دریا اندر او یک قطره ای
جملهء هستی ز موجش چکره ای.
مولوی (از انجمن آرا).
و رجوع به چکله و چکه شود. || مطلق آنچه از چیزی بچکد. (برهان). و رجوع به چکله شود. || حباب و کف آب و جز آن. (ناظم الاطباء).
چکری.
[چُ] (اِ) ریواس بود. (فرهنگ اسدی). ریباس. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص 522). نوعی از ریواس باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). نوعی از ریواس. (رشیدی) (ناظم الاطباء). ریباس یا ریواس باشد که حالا ریواش میگویند. (اوبهی). نوعی ریواس وحشی :
خواجه تتماج باید و سر بریان
سود ندارد مرا سفرجل و چکری.کسائی.
بهای یاسمن و چکریم فرست امروز.
سوزنی.
در کهستان بنام دولت تو(1)
سزد ار شاخ زر شود چکری.
شمس فخری (از جهانگیری).
(1) - ن ل: در قهستان به نام دولت او.
چکری.
[چُ] (هندی، اِ) به هندوستانی دختر را گویند.(1) (برهان) (آنندراج).
(1) - اردو «چهو کری» (دختر) «فرهنگ انگلیسی بارد و عبد الحق: Girl». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چکری.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 41 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران کنار رودخانهء هلیل واقع است و 206 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چکزبه.
[چَ زَ بَ / بِ] (اِ) کف و زبد. (ناظم الاطباء).
چک زدن.
[چُ زَ دَ] (مص مرکب)چنپاتمه زدن. چندک زدن. بچک نشستن. برسردو پای نشستن :
چو آنجا رسی زن در آن آب چک
که گردد نمک از گذارش سبک.
جامی (از فرهنگ رشیدی).
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو اروانه ایست کو زده چک.
میلی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چک و چوک شود.
چک زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب) کشیده زدن. سیلی زدن. تپانچه زدن. صَفع. ذَحّ. با کف دست ضربهء سخت به صورت کسی نواختن. و رجوع به چک شود. || پاک کردن خرمن گندم کوفته از کاه بوسیلهء چک. چارشاخ زدن. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک شود.
چکس.
[چَ کَ] (اِ) نشینه و نشیمن چرغ و باز و شاهین و امثال آن را گویند. (برهان). نشینهء باز و جره و امثال آن. (از جهانگیری). نشینهء باز و باشه و امثال آن. (رشیدی). نشینهء باز و باشه و آن را «چکسه» [ بر وزن عکسه ]نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که باز و باشه را بر آن نشانند. (غیاث). چوبی مخصوص نشستن مرغان دست آموز شکاری :
بر هوا پرنده باز و برزمین غرنده ببر
بر چکس باشد ز قهر و در قفس باشد ز جبر.
عبدالواسع جبلی (از فرهنگ رشیدی).
فریاد قمری از قفس افغان بازان از چکس
وز بانگ طاوس و مگس آواز گریه است و طنین.
عمیدی لوکری (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به چکسه شود. || به معنی خجالت و شرمندگی هم هست. (برهان). به معنی خجلت و شرمندگی. (جهانگیری) (آنندراج). به معنی خجلت و انفعال و شرمندگی. (انجمن آرا). خجالت و شرمندگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکسیدن شود.
چکس.
[چَ] (اِ) پارچهء کاغذی که در آن دوا چیزهای دیگری می پیچند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکسه شود. || نشمین باز و چرغ و شاهین و جز آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چَکَس و چکسه شود. || هر چیز خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکسه شود. || وقت اندک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکسه شود.
چک سبز علی.
[چَ کِ سَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان هویان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 34 هزارگزی جنوب باختری ماسور و 4 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل که 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء ویس کرم میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چکسلواکی.
[چِ کُ لُ] (اِخ)(1) از کشورهای کوهستانی اروپای مرکزی واقع بین آلمان و لهستان و اتریش و مجارستان و روسیه که دارای 128000 هزارگز مربع مساحت و 12 ملیون و 500 هزار تن جمعیت است. این کشور حکومت جمهوری دارد. و پایتخت آن پراها(پراگ) است و شهرهای معتبر و صنعتی این کشور «برنو»(2) و «پیلسن»(3) و براتیسلاوا(4) نام دارند. این مملکت کشوری است فعال که پایهء اقتصاد آن بر کشاورزی و صنعت استوار شده. محصول گندم، چغندرقند و کتان و شاهدانه و دیگر فرآورده های کشاورزیش بسیار و به حد وفور است. منابع زغال سنگ و لینییت و آهن و مس و نقره و اورانیوم دارد و در صنعت ذوب فلزات و فلزکاری و اسلحه سازی و نیز در صنایع مکانیکی از قبیل ساخت اتومبیل و سایر وسایل نقلیهء موتوری و ماشین های نساجی و چرم سازی قوی و نیرومند و پرمایه است و در ردیف ممالک صنعتی درجهء اول اروپا قرار دارد.
(1) - Tehecoslovaqui.
(2) - Berno.
(3) - Pilzen.
(4) - Bratislava.
چکسه.
[چَ سَ / سِ] (اِ) پارچهء کاغذی را گویند که عطاران در آن مشک و عنبر و سفوف و سنون و زرو دارو و امثال آن پیچیده باشند و آن درهم شکسته شده باشد. (برهان). کاغذی را گویند که در میان آن مشک و عنبر و زرو دارو و سفوف و سنون و امثال آن نهاده بپیچند و آن را بهندی «پری» خوانند. (جهانگیری). پارچهء کاغذی که مشک و عنبر و زر و دارو در آن پیچند. و به هندی «بری» گویند. (رشیدی). پارچه و کاغذ، برگ درخت که در آن دوا بسته و پیچیده باشند و به هندی آن را «بوریه» گویند. (آنندراج). کاغذی که زر و عنبر و مشک در آن پیچند. (انجمن آرا) (غیاث). پارچهء کاغذی که در آن دوا و چیزهای دیگر پیچند. (ناظم الاطباء) :
بنشست و یکی کاغذک چکسه برون کرد
گرد آمده از کدیه به جوجو نه بمثقال.
انوری (از جهانگیری).
|| نشیمن باز و باشه را نیز گفته اند. (برهان). نشینهء باز را نامند و آن را چکس نیز گویند. (از جهانگیری) نشینهء باز، مرادف چکس. (رشیدی). نشینهء باز و باشه وچکس نیز گفته اند. (انجمن آرا ذیل لغت چکس). نشمین باز و باشه را نیز گفته اند. (آنندراج). نشیمن باز و و چرغ و شاهین و جز آن. (ناظم الاطباء) :
عنان بمرکب توسن مده مگر به حساب
به چکسه باز نیاید چو اوج گیرد باز.
نزاری (از جهانگیری).
نزاری اگر دیده باشی کسی
که غماز را محرم راز کرد
چنان دان که از قوم نصرانیان
چلیپا کسی چکسهء باز کرد.نزاری.
و رجوع به چکس شود. || هر چیز که آن خرد و کوچک باشد. (برهان) (آنندراج). هر چیز خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکس شود. || وقت اندک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکس شود.
چکسیدن.
[چَ کَ دَ] (مص)(1) بمعنی خجل شدن و شرمندگی کشیدن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرخ شدن و خجل شدن. شرمنده شدن. و رجوع به چکس شود.
(1) - از چکس + یدن (پسوند مصدری). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چکش.
[چَ کُ / چَکْ کُ] (اِ)(1) افزاری باشد زرگران و مسگران و آهنگران را و به عربی مطرقه خوانند. (برهان). ابزاری بود زرگران و آهنگران را و آن را بعربی مطرقه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). دست افزاری است آهنگران را که بدان آهن را میکوبند. (از غیاث). مطرقه و افزاری آهنین مر زرگران و مسگران و آهنگران را که دستهء چوبین دارد. (ناظم الاطباء). چَکُّش در تداول امروزی. خایسک. چاکوچ. چکوچ. چَکّوش. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) :
تا سر بدوات خامه کرده
چون دسته بچکش استوار است.
وحید کلیم (از آنندراج).
رجوع به چاکوچ و چکوچ شود.
(1) - Marteau.
چکش.
[چَ کِ] (اِمص) چکیدن. (ناظم الاطباء). || گداز و ذوبان. (ناظم الاطباء).
چکش.
[چَ کَ] (اِ) نشستنگاه باز و جره و بلبل که به هندی «ادا» گویند. (غیاث از مصطلحات). تلفظی از چکس. و رجوع به چکس شود.
چکش پذیر.
[چَکْ کُ پَ] (نف مرکب)پذیرای چکش. درخور چکش خوردن. چکش خواره. و رجوع به چکش خواره و چکش خور و چکش پذیری و چکش خوارگی شود.
چکش پذیری.
[چَکْ کُ پَ] (حامص مرکب) خاصیت چکش خوری فلزات. و رجوع به چکش خوارگی و چکش خوردن و چکش خوری شود.
چکش خوارگی.
[چَکْ کُ خوَا / خا رَ / رِ] (حامص مرکب) رجوع به چکش خوری شود.
چکش خواره.
[چَکْ کُ خوَا / خا رَ / رِ](نف مرکب) رجوع به چکش خور شود.
چکش خور.
[چَکْ کُ خوَر / خُر] (اِمص مرکب) قابلیت تخته شدن و کوفته شدن. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب)(1) فلزات چکش پذیر. مواد چکش خور. خایسک پذیر. و رجوع به چکش خوردن و چکش خوری شود.
(1) - Malleable.
چکش خوردن.
[چَکْ کُ خوَر / خُر دَ](مص مرکب) کوبیده شدن آهن یا فلز دیگر. تَطَرُّق.
چکش خوری.
[چَکْ کُ خوَر / خُر](حامص مرکب)(1) خایسک پذیری. قابلیت ورقه شدن فلز. و رجوع به چکش خور و چکش خوردن شود.
(1) - Malleabilite.
چکش زدن.
[چَکْ کُ زَ دَ] (مص مرکب)زر یا مس یا آهن را چکش کاری کردن. || چکش زدن برای کسی؛ کنایه است از سعایت وی کردن و بدگویی کردن از او نزد دیگران.
چکش کاری.
[چَکْ کُ] (حامص مرکب)چکش زدن فلزات را. کوبیدن و صاف کردن زر یا مس یا آهن و جز اینها. چکش زنی فلزات: نقرهء صاف را تاب داده چندان چکش کاری کنند که بوی سرب نماند. (آیین اکبری از آنندراج ذیل لغت چکش). و رجوع به چکش و چکش زدن شود.
چکشه.
[چَ شِ] (اِخ) دهی از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز که در 12 هزارگزی شمال باختری سقز و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء سقز به میاندوآب واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چکک.
[چُ کُ / کَ] (اِ)(1) مرغی خرد است. (فرهنگ اسدی). بر وزن و معنی چغک است که گنجشک باشد، و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). گنجشک را نامند و آن را چغوک نیز گویند. (جهانگیری). بچه گنجشک بود و گویند مرغکی است سخت خرد. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص 272) (از اوبهی). مرغکی است خرد. (شرفنامهء منیری). چغک و چغو و چغوک و چگک و چگوک. عصفور :
اگر بازی اندر چکک کم نگر(2)
و گر باشه ای سوی بطان مپر.
بوشکور (از فرهنگ اسدی).
رجوع به چغک و چغو و چغوک و چگک و چگوک شود. || بند و طناب ابریشمی را نیز گویند، و به این معنی به فتح ثانی هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). ابریشم را گویند. (جهانگیری). بند ابریشمی. (رشیدی). دوال ابریشم و آن را چلک نیز گویند. (شرفنامهء منیری). طناب ابریشمین. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکگ و چلک شود.
(1) - در فرهنگ آنندراج (چاپ قدیم و جدید) نوشته شده است: «بر وزن و معنی چنچک است که گنجشک باشد...» ولی گذشته از اینکه هیچیک از این دو لغت (چنکک و کنچک) بدین صورت بمعنی گنجشک نیامده اساساً لغت چکک بر وزن چنچک نمی تواند بود و گمان می رود که در اصل «بر وزن و معنی چغک که گنجشک باشد...» بوده و اشتباهاً بدین صورت چاپ شده است.
(2) - ن ل: اگر بازی اندر چغو کم نگر. (فرهنگ اسدی ص 414 ذیل لغت چغو).
چکک.
[چَ کَ] (اِ) نام نوایی است که مطربان زنند. (فرهنگ اسدی). نغمه و آهنگی از موسیقی :
بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه.
منوچهری (از فرهنگ اسدی).
چک کشی.
[چَ / چِ کَ / کِ](حامص مرکب)(1) اصطلاحی در امور بانکی. گرفتن پول از حساب شخصی بوسیلهء چک یا حواله دادن پولی بکسی بدان وسیله. داد و ستدهای بانکی بوسیلهء چک. چک نویسی.
(1) - Tirage.
چک کشیدن.
[چَ / چِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) حواله کردن به بانک بوسیلهء چک. نوشتن یک یا چند برگ از دسته چک بانکی و دادن به بانک و گرفتن پول یا دادن چک به افراد به جای پول نقد. صادر کردن حوالهء بانکی بوسیلهء چک.
چکک لو.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای از توابع بلوک بیضای فارس است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 352).
چکگ.
[چُ کُ] (اِ) طناب ابریشمین. (ناظم الاطباء). مرادف چکک و چلک. و رجوع به چکک و چلک شود.
چکگی.
[چَ کَ] (حامص) عمل شخص چکه و لوده. لودگی. مزاحی. چگونگی چکه. مسخرگی. دلقکی. لودگی سخت. و رجوع به چکه شود.
چکل.
[چَ کَ] (اِ) چغل و مطهرهء چرمین. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغل شود.
چکل.
[چِ کِ] (اِخ) تلفظی دیگر از چگل که نام شهری است در ترکستان. رجوع به چگل شود.
چکله.
[چَ لَ / لِ] (اِ) مطلق آنچه از جایی بچکد. (برهان). هر چه از جایی بیفتد. (ناظم الاطباء). || قطره و چکیدن را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چک و چکره و چکه. چیکلَه. (در لهجهء روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک و چکره و چکه شود. || ناصیه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاک شود.
چکله.
[چُ لَ / لِ] (اِ) نام مرغی شکاری. (ناظم الاطباء).
چکلیز.
[چَ] (اِ) درد زائیدن. (ناظم الاطباء).
چکمان.
[چَ ] (اِ) قسمتی از لباس که روی لباسها پوشند. (ناظم الاطباء). چکمن. و رجوع به چکمن شود.
چکمن.
[چَ مَ] (اِ) قسمتی از لباس که روی لباسها پوشند. (ناظم الاطباء). چکمان. و رجوع به چکمان شود.
چکمه.
[چَ مَ / مِ] (ترکی، اِ)(1) در ترکی، موزه را گویند.(2) (آنندراج) (غیاث). مأخوذ از ترکی، موزهء ساقه بلند و کفش مسافر. (ناظم الاطباء). قسمی پوتین ساقه بلند چرمین. پوتین ساقه بلند مخصوصی که معمولاً افسران ارتش یا اشخاص دیگر در اسب سواری پوشند. پای پوش چرمین بلندساق که بیشتر در اسب سواری و چوگان بازی از آن استفاده کنند.
- چکمه به گردن؛ کنایه از عذرخواهی و زینهارجویی و پوزش طلبی. و چکمه به گردن انداختن یا چکمه به گردن پیش کسی رفتن نیز اشاره به تسلیم شدن و عذر گناه رفته خواستن است.
- چکمهء مرحاج؛ کنایه از چکمهء بسیار بزرگ و پاره پاره. مؤلف غیاث و صاحب آنندراج نویسند: «... مرحاج مخفف میرحاج است که قافله سالار حاجیان باشد و این لقب شخصی بوده است که پاهای گنده و دراز داشته و موزهء او اکثر پاره پاره میشده و در میان لوطیان این مثل مقرر شده که حریف را میگفته اند: از اینجا برو و گرنه کونت را چون چکمهء مرحاج کنم. چنانکه میرنجات در شعر آورده است:
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفتگی و چکمهء مرحاجش کن.
(از آنندراج و غیاث ذیل لغت چکمهء مرحاج).
(1) - Botte. (2) - در ترکی نیز (بهمین معنی) «جغتایی 285». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چکمه پوش.
[چَ مَ / مِ] (نف مرکب)پوشندهء چکمه. کسی که چکمه در پای کند آنکس که پوتین ساق بلند را پای افزار کند :
سفر میکند از سرت عقل و هوش
شد از فکر چقشور چون چکمه پوش.
طاهر وحید (از آنندراج).
چکمه دوز.
[چَ مَ / مِ] (نف مرکب) دوزندهء چکمه. کفش دوزی که در دوختن چکمه تخصص دارد. استاد کفاش که چکمه تواند دوخت. آنکس که پوتین ساق بلند دوزد.
چکمه دوزی.
[چَ مَ / مِ] (حامص مرکب)دوختن چکمه. عمل چکمه دوز.
چکمه سیاه.
[چَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان دالوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد که در 13 هزارگزی خاور زاغه و 4 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به بروجرد واقع است. جلگه و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از سراب چکمه سیاه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن فرش و جاجیم و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء دالوند می باشند که برای تعلیف احشام خود به قشلاق اطراف میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چکمیزک.
[چَ زَ] (اِ مرکب)(1) بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رشیدی). چکه چکه میزیدن و شاشیدن و آن مرضی است که بول آدمی قطره قطره چکد و آن را بعربی تقطیر البول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سلس البول؛ شاشیدن قطره قطره. شاش بند. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چکه چکه آمدن بول. و رجوع به چکمیزک زده و چکمیزک شدن شود.
(1) - از «چکه» و «میز» بمعنی ادرار و «ک» پسوند نسبت.
چکمیزک زده.
[چَ زَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مبتلا به چکمیزک. (ناظم الاطباء). آنکه بولش قطره قطره چکد. اَمثَن. (منتهی الارب). کسی که بیماری تقطیرالبول دارد. بیمار مبتلا به سلس البول. و رجوع به چکمیزک و چکمیزک شدن شود.
چکمیزک شدن.
[چَ زَ شُ دَ] (مص مرکب) به بیماری چکمیزک مبتلا گشتن. سلس البول گرفتن. قطره قطره شاشیدن. مَثن. (منتهی الارب). و رجوع به چکمیزک زده شود.
چکن.
[چَ / چِ کَ / کِ] (ترکی، اِ) نوعی از کشیده و زرکش دوزی و بخیه دوزی باشد. (برهان). نوعی از کشیده بود. (جهانگیری). نوعی از کشیده و زرکش دوزی. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از کشیده که از ابریشم الوان بر جامه و غیره نقش کنند. (غیاث). زرکش دوزی و بخیه دوزی. (ناظم الاطباء). چکین :
خروس وار سحرخیز باش تا سر و تن
به تاج لعل و قبای چکن بیارایی.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
دلم به سوزن غم خسته باد همچو چکن
ز آستانهء تو پای اگر کشیده کنم.
رضی الدین نیشابوری.
رجوع به چکن دوزی و چکین شود.
چکن.
[چَ کَ] (اِ) در لهجهء قزوینی، به معنی ذقن و زنخ و زنخدان است. چک و چانه، در تداول اهالی قزوین. و رجوع به چک شود.
چکن.
[چِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 30 هزارگزی باختر سراسکند و 14 هزارگزی راه آهن میانه به مراغه واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل که 243 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چکنامه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب) قبالهء اراضی و فهرستی که دارای حدود و اراضی است و فرمان ملکیت املاک خالصهء دیوان که به کسی داده شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به چک شود.
چکندر.
[چُ کُ دَ] (اِ) چغندر. (ناظم الاطباء). همان چکندر و چقندر است. تلفظی از نام حویج معروف که انواع گوناگون دارد و نوعی از آن را در آش یا کشک یا دیگر غذاها ریخته بخورند : علی را چشم درد کرد گفت [ رسول ص ] از این مخور و از این خور، یعنی چکندر بکشک جوپخته. (کیمیای سعادت).
سیردندان و چکندر لب و باتنگان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر.
سوزنی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
در نشانم به دو لب چون بدو باتنگان سیر.
سوزنی.
و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورند طبع را نرم کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).رجوع به چغندر و چقندر و چگندر شود.
چکن دوز.
[چَ / چِ کِ / کَ] (نف مرکب)چکن دوزنده و کسی که چکن دوزی میکند. (از ناظم الاطباء). آنکس که زرکش دوزی و بخیه دوزی کند. کسی که بر پارچه و جامه و قبا، با ابریشم الوان چکن دوزی کند : شما همه موزونیها و... داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچو شکل چکن دوزان، چون در این جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید. (کتاب المعارف). رجوع به چکن و چکن دوزی شود.
چکن دوزی.
[چَ / چِ کَ / کِ] (حامص مرکب) جامه و قبایی را که چکن دوخته باشند. (از برهان ذیل چکن). آن پارچه را که چکن دارد خوانند. (از انجمن آرا ذیل چکن) (از آنندراج ذیل چکن). جامه ای که در آن چکن دوخته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکن شود. || عمل چکن دوز. دوختن چکن بر پارچه و جامه و قبا. ابریشم دوزی روی پارچه و لباس. و رجوع به چکن و چکن دوز شود.
چکنویس.
[چَ / چِ نِ] (نف مرکب)برات نویس و قباله نویس و مستوفی. (ناظم الاطباء). صکاک. شروطی. ثبات. و رجوع به چک شود.
چکنه.
[چِ نَ / نِ] (اِ) در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی خرده مالک است، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گلهء چکنه به معنی آب یا ملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است.
چکنه.
[چَ نَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصهء دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 352). و رجوع به چکنه بالا و چکنه پائین شود.
چکنه بالا.
[چَ نَ] (اِخ) مرکز بخش سرولایت شهرستان نیشابور که در 90 هزارگزی شمال باختری نیشابور بر سر راه شوسهء عمومی سبزوار به مشهد و قوچان واقع است. این محل کوهستانی و معتدل است و 915 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، پنبه و میوه. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و راهش اتومبیل رو است. در این آبادی اداره های دولتی بخشداری، ژاندارمری، پست و تلگراف، نمایندهء آمار، دفتر ازدواج و طلاق و دبستان دولتی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چکنه پائین.
[چَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور که در 4 هزارگزی جنوب چکنه بالا واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1417 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راهش اتومبیل رو است. این آبادی دبستان دولتی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چکو.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان منکور بخش حومهء شهرستان مهاباد که در 55 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 36 هزارگزی باختر راه شوسهء مهاباد به سردشت واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 107 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء بادین آباد. محصولش غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چک و اسلواکی.
[چِ وَ اُ لُ] (اِخ) رجوع به چکسلواکی شود.
چکوج.
[چَ] (اِ) مرادف چکوچ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به چکوچ شود.
چکوچ.
[چَ] (اِ)(1) خایسک و مطرقه. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 287 ذیل لغت خایسک). چکش استادان مسگر و زرگر. (از برهان) (آنندراج). چکش باشد وچاکوچ نیز خوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). چکش مسگری و زرگری (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکوچ و چکوج و چکش شود. || ابزاری باشد سرتیز و دسته دار مر آسیابان را که بدان آسیا را تیز کنند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری باشد سرتیز که دسته داشته باشد و بدان روی آسیا را درشت سازند تا غله بزودی آرد شود. (جهانگیری) (از رشیدی). سنبه ای که بدان دندان آسیا تیز کنند. (شرفنامهء منیری). ابزاری که بدان سنگ آسیا را تیز میکنند. (ناظم الاطباء). چُلوچ. چَلوچ. (از برهان). و رجوع به چلوچ شود. || به معنی تیز کردن آسیا هم هست. (برهان) (آنندراج). تیز کردگی سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
(1) - در ترکی عاریتی و دخیل «چکوچ» «چکوش» بمعنی ابزاری فلزی که کارگران بکاربرند چکش آهنگر «جغتایی 285». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چک و چانه.
[چَ کُ نَ / نِ] (اِ مرکب، از اتباع) به معنی فک اسفل دهان و چانهء زنخ. (از آنندراج). فک اسفل زنخ و چانهء ذقن. (غیاث). پک و پوز. دک و پوز. دک و دهن. لب و لوچه. چک و چیل. مجموع چانه و فک پائین، چنانکه در تداول عامه گویند: با مشت چک و چانه اش را خرد کرد، یا چک و چانهء فلان کس را شکست، یا آب از چک و چانه اش سرازیر شد. و نیز چک و چانه میت را بستن، در تداول عامه مصطلح است و مراد از آن بستن چانه و فک اسفل میت است بطوری که دهان مرده باز نماند :
فوقی زیاد کن طلب بوس و لاتخف
ایندم که ساغرش به چک و چانه آشناست.
فوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به چک و چانه زدن شود.
|| کنایه از قابلیت و استعداد. (آنندراج) (غیاث). عرضه و قابلیت و استعداد و این کلمه را در مقام طعنه و سرزنش نیز میگویند، مانند: فلان چک و چانهء این کار را ندارد، یعنی استعداد و قابلیت آن را ندارد. (ناظم الاطباء). در این معنی مرادف «تن و توش» و « دک و پوز» و «سر و وضع» است و بیشتر در مورد کسانی که توانایی انجام کاری را ندارند بکار میرود، چنانکه در تداول عامه گویند: فلان کس چک و چانه اینکار را ندارد. یا با این چک و چانه کاری از او ساخته نیست :
منصور در اندیشهء حلاجی خود باش
پوچ است انالحق ز تو با این چک و چانه.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| و نیز در تداول عامه مرادف با ریخت و شکل و قیافه است. چنانکه گویند: چک و چانه اش را ببین. مؤلف آنندراج نویسد چک و چانه اش ببینید، یعنی قیافه اش دریابید و این در مقام تحقیر گویند.
- بی چک و چانه؛ یعنی بی گفت و شنود و بی کم و زیاد و بی بر و برگرد. و رجوع به چک و چانه زدن شود.
چک و چانه زدن.
[چَ کُ نَ / نِ زَ دَ](مص مرکب) در اصطلاح مردم بازاری و سوداگران مرادف چانه زدن و اصرار هر یک از دو طرف معامله در مراعات سود خویشتن است. سماجت فروشنده در پایین نیاوردن قیمت جنس و تقاضای مکرر خریدار در کاستن بهای آن. گفت و گوی بایع و مشتری بر سر بهای جنس مورد معامله. مکاس کردن مُماکَسَة. تخفیف خواستن مشتری از بایع یا افزودن طلبیدن بایع از مشتری. و رجوع به چانه زدن شود. || پوچ گوئی کردن و یاوهء بسیار گفتن. (ناظم الاطباء). کنایه از سخن بیهوده گفتن و وراجی کردن.
چک و چیل.
[چَ کُ] (اِ مرکب، از اتباع)مرادف چک و چانه و چک و پوز و دک و و دهن و لب و لوچه، چنانکه گویند: آب از چک و چیلش می آمد. و رجوع به چک و چانه شود.
چکودر.
[چَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان شوریچه بخش سرخس شهرستان مشهد که در 66 هزارگزی جنوب باختری سرخس برسر راه مالرو عمومی سرخس به مزدوران واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 600 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چکوسر.
[چِ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن که در 8 هزارگزی فومن و 2 هزارگزی شمال شفت که راه فرعی دارد واقع است. جلگه و مرطوب و هوایش معتدل است و 1105 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شفت و استخر. محصولش برنج، چای، ابریشم و جالیز. شغل اهالی زراعت و زغال فروشی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 2).
چکوش.
[چَ] (اِ) چِکّوش. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تلفظی از چکش و چکوچ که به معنی افزار دست زرگران و مسگران و آهنگران است. و رجوع به چاکوچ و چکوش و چکوچ شود.
چکوک.
[چَ] (اِ) چکاوک باشد. (فرهنگ اسدی). مرغکی چون گنجشک که آواز لطیف کند و او را به فارسی چکاو و چکاوک و به عربی قبره و «قنبره» نیز گویند. (از حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص 258). چکاوک که ابوالملیح باشد. (برهان) (از آنندراج). چکاوک. (ناظم الاطباء) :
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
چون ماهی شیم کی خورد غوطه غوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.(1)
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
آنکه شهباز همتش گه صید
کرکس چرخ بشکرد چو چکوک.
شمس فخری.
و رجوع به چکاو و چکاوک شود. گنجشک باشد و آن را چغوک و کلک نیز خوانند. (جهانگیری). رجوع به چُکوک شود. || بعضی گویند پرنده ای است که آن را سرخاب میگویند. (برهان) (آنندراج). || نام گیاهی است که آن را خرفه گویند و بعربی بقلة الحمقا خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاه خرفه که «پرپهن» نیز گویند و بزرگتر«خر چکوک» نامند. (از رشیدی). نام گیاهی است که آن را خرفه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است. (شرفنامهء منیری). خرفه. (ناظم الاطباء). و رجوع به خرفه شود. || نام نغمه ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود.
(1) - بقرار نوشتهء مصحح فرهنگ اسدی این شعر در نسخه چنین بوده است:
چون ماهی شیم که خورد غوطه چوغوک
تا دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
و صورت متن تصحیح قیاسی است: ولی در صورت متن هم مصراع اول با مصراع دوم در وزن اختلاف دارد و وزن مصراع اول نادرست است و ظاهراً باید این مصراع بصورت: چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک باشد زیرا «چغوک» در فرهنگ به معنی نوعی مرغ آبی هم آمده است و بدین طریق وزن و معنی مصراع هر دو صحیح است. (یادداشت مؤلف).
چکوک.
[چُ] (اِ)به معنی گنجشک باشد. (برهان) (آنندراج). گنجشک و چغوک. (ناظم الاطباء). چغک و چغو و عصفور. و رجوع به چغک و چغوک و گنجشک شود.
چکول.
[چُ] (اِ) برنج نارس (درتداول مردم گیلان). در اصطلاح گیلانیها برنج نارسی که هنوز آمادهء درو کردن و به مصرف رسانیدن نیست.
چکونه.
[چِ نَ / نِ] (اِ) هوبره و کاروانک. (ناظم الاطباء).
چکوور.
[چِ وَ] (اِخ) دهی جزء دهستان کنگران بخش صومعه سرای شهرستان فومن که در 14 هزارگزی شمال صومعه سرا و 9 هزارگزی شمال خاوری طاهر گوراب واقع است. جلگه و معتدل است و 444 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ناسال. محصولش برنج، جالیز. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و مرغابی و راهش مالرو است و بوسیلهء قایق به قریه های کرانهء مرداب و بندر پهلوی نیز میتوان رفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چکه.
[چَ / چِکْ کَ] (اِ) به معنی قطره باشد. (برهان). قطره و جزء بسیار کوچک از هر مایعی که کروی شکل باشد. (ناظم الاطباء). چکره و چکله. چِکَّه و چیکَّه. (در تداول اهالی مشهد و روستائیان خراسان). رجوع به چکره و چکله و چکه چکه شود.
چکه.
[چَ کِ / کَ] (ص)(1) کوچک و خرد را گویند. (برهان) (آنندراج). کوچک، خرد و خرده. (ناظم الاطباء).
(1) - در ترکی با تشدید دوم به معنی بسیار کوچک شقیقه و دو جانب جمجمه است. «جغتایی 286». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چکه.
[چَ کَ / کِ] (ص) در تداول عامه شخص لوده و مزاح کن و مسخره را گویند. آنکه بسیار مسخرگی کند و بخندد و بخنداند. کسی که همهء امور را به لاغ و خوش طبعی و استهزاء گذراند و نسبت به پیش آمدهای صعب، لاابالی و ولنگار باشد. آنکه از تمسخر شدن نرنجد و خود مایل به هزل و مسخرگی باشد. بی عار و بی بند و بار. سخت لوده و بسیارمزاح. آنکس که طبع لاابالی گونه دارد.
چکه.
[چَ کَ / کِ] (اِ) در زبان آذری، بمعنی آبکشی است که از ترکه و چوب تر سازند پالودن چلو و پلو را. صافی و سله ای که از چوب تر و باریک ساخته شود. (یادداشت به خط مؤلف).
چکه چکه.
[چِکْ کَ چِکْ کَ] (ق مرکب)قطره قطره. چیکه چیکه. (در بسیاری لهجه ها). قطره های آب یا هر مایع دیگر که پی در پی چکد. رجوع به چکه شود.
چکه کردن.
[چِکْ کَ / کِ کَ دَ] (مص مرکب) فرو ریختن قطرات آب از سقفهای تیرپوش و کاه گلی گاه بارانهای بسیار. ریختن قطرات آب باران از سقف های سست و نااستوار به درون خانه. چکیدن آب باران و برف به قطره های پیاپی از سقف های کاه گلی کهنه و گل اندود نشده. اَوچَک (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). آب چک کردن سقف و غیره. جَدّ. (از منتهی الارب). و رجوع به چکه و چکیدن شود.
چکی.
[چَ / چَکْ کی] (اِ) سوراخ میان سنگ آسیا که بدان سنگ بر دور محور گردش میکند. (ناظم الاطباء).
چکی.
[چَ] (ق) درتداول عامه، اصطلاحی است در مبادله و فروش اجناس و اشیاء، بدین معنی که چیزی را ناسنجیده و نپیموده و وزن ناکرده داد و ستد کنند، چنانکه گویند: این گردوها. این کرباسها، این گندمها چکی به چند؟ تخمینی. چوب انداز. ناکش. بدون شمارش. بدون وزن. مقابل کش و منی :
این ته بساط حسن که داری چکی به چند
تا نقد جان بیارم و یکجا قپان کنم.؟
چکیانگ.
[چِ] (اِخ)(1) نام ایالتی در کشور چین که بیش از 25 میلیون تن سکنه دارد. مرکز این ایالت شهر «هانگ چیو» است.
(1) - Tche-Kiang.
چکیدگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص) تقطیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکیدن و چکیده شود.
چکیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص)(1) اندک ریخته شدن. (آنندراج). معروف است. (غیاث). ریزان شدن مایع به شکل قطره. (ناظم الاطباء). ریختن مایع به شکل قطره. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). اِنمِجاج. تَقَطُّر. تَکَوُّر. رَش. قَطَر. قَطر. قُطور. وَدق. استیداف. ترشح. و شلان. ریختن آب یا اشک یا هر مایع دیگر بصورت قطره های پیاپی. قطره قطره ریختن هر نوع مایع یا آنچه مذاب شده و بصورت مایع در آمده است :
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
وآن قطرهء باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری.
ناصرخسرو.
ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.
ناصرخسرو.
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.خاقانی.
هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش.خاقانی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.سعدی.
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.سعدی.
زنهار که خون می چکد از گفتهء سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش.
صائب (از آنندراج).
ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبلهء دل رسید نیشترش.
صائب (از آنندراج).
چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن. (ناظم الاطباء). تقطیر شدن. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). گرفتن عرق چیزی بوسیلهء تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب. و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن :
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.فردوسی.
با اینهمه باران بلا برسر سعدی
نشگفت اگرش خانهء چشم آب چکیده ست.
سعدی.
|| پاره شدن و ترکیدن :
درگه او قبلهء بزرگان گردد
تا بچکد زهرهء مخالف ملعون.فرخی.
برکُه بچکید زهرهء تنّین
در بیشه بکاست جان شیرنر.مسعودسعد.
وزایشان یکی روبیل بود، هر وقت که در خشم شدی یک نعره زدی چنانکه هر که بشنیدی زهرهء او بچکیدی و باز بیهوش شدی. (قصص الانبیاء ص81).
- برچکیدن؛ بمعنی ریختن آب یا خون یا هر نوعی مایع دیگر بر جایی یا برچیزی :
تو گفتی مگر آسمان برکفید
ز خورشید خون برزمین برچکید.فردوسی.
بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
- فروچکیدن؛ به معنی فروریختن و فروافتادن انواع مایعات از جایی یا برجایی :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون.(2)
کسایی.
خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکیده خالی.
سعدی.
(1) - از چک + یدن (مصدری). (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: ز حلق مرغ بساعت فرو چکیدی گل
چکیدن.
[چُ دَ] (مص) مکیدن. (از برهان ذیل چکیده) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). چوشیدن و چشیدن :
پستان آب می چکد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جابجا.
مولوی (از رشیدی).
رجوع به چُکیده شود.
چکیده.
[چَ دَ / دِ] (اِ) گرز را نیز گویند که به عربی عمود خوانند. (برهان). گرز را نیز گویند و آن را به تازی عمود خوانند. (جهانگیری) (رشیدی). گرز را نیز گویند که عمود باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). گرز و عمود. (ناظم الاطباء) :
چکیدهء تو ز مغز یلان کند اعلام
حسام تو ز سر دشمنان دهد پیغام.
شمس دهستانی (از انجمن آرا).
چکیده.
[چَ / چِ دَ] (ن مف) هر نوع مایع به قطرات فروریخته شده. آب یا خون یا هرمایع دیگر که قطره قطره از جایی یا برجایی ریخته و افتاده باشد. رجوع به چکیدن شود. || مقطر و تقطیر شده و بیرون تراویده. (ناظم الاطباء). هر چیز که شیره و عصارهء آن بوسیله جوشاندن یا بصورت دیگر از طریق تقطیر گرفته شود، چون چکیدهء کاسنی و چکیدهء شاهتره و بید و جز آن. مطلق عصاره و شیرهء هر چیز.
- چکیدهء جگر؛ کنایه از خون جگر است. (از آنندراج) :
غذای جان و تنم از چکیدهء جگر آمد
هرآنچه کاستم از خویش هم بخویش فزودم.
حاتم مشهدی (از آنندراج)
- چکیدهء خفقان؛ کنایه از نالهء دردآمیز و این استعاره است نه لفظ مقرری. (از آنندراج) :
مده به نغمهء ما گوش خاطر ای مطرب
چکیدهء خفقان قابل شنیدن نیست.
طالب آملی (از آنندراج).
- چکیدهء مژه؛ کنایه از اشک. (از آنندراج) :
به روزگار غمت لحظه لحظه گردون را
چکیدهء مژه ام نائب نجوم شود.
طالب آملی (از آنندراج).
|| ماست و پنیر و نظایر آن که آبش به وسایل مختلف گرفته شده باشد: چنانکه ماست را در مشک یا در کیسه کنند و چون آب ماست به تدریج کاسته شود آن را ماست چکیده خوانند. نَثیثَة. (منتهی الارب). || به معنی زبده و نخبه و برگزیدهء چیزی یا کاری، چنانکه گویند فلان کس چکیدهء علم یا ادب یا هنر است، و نیز چکیدهء مطالب و چکیدهء اخبار در مورد خبر و مطلب ملخص و منتخب بکار برند.
چکیده.
[چُ دَ / دِ] (ن مف) به معنی مکیده باشد که از مکیدن است. (برهان). به معنی مکیده که چشیده و چوسیده نیز گویند. (از رشیدی). به معنی مکیده که چشیده و چوشیده و جوشیده و چشیده نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). مکیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکیدن شود.
چکیده خون.
[چَ / چِ دَ / دِ] (اِ مرکب)خون چکیده. کنایه از شراب لعلی انگوری باشد. (برهان). کنایه از می انگوری باشد. (انجمن آرا). کنایه از می سرخ. (آنندراج). شراب لعلی. (ناظم الاطباء). کنایه از شراب سرخ رنگ که از انگور سازند :
درده از آن چکیده خون ز آبلهء تن رزان
کآبلهء رخ فلک برد عروس خاوری.خاقانی.
چکیزک.
[چُ زَ] (اِ) سوزاک. نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد. || بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک. بیماری سلسلة البول. و رجوع به چکمیزک شود.
چکین.
[چِ] (ترکی، اِ) به معنی چکن است که نوعی از کشیده و زرکش دوزی و بخیه دوزی باشد. (برهان) (آنندراج). به معنی چکن است. (جهانگیری). زرکش دوزی. (ناظم الاطباء). در ترکی به معنی نوعی از زردوزی روی پشم. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به چکن شود. || در ترکی به معنی سبزه و علف. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). || در ترکی گوش است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چکین.
[چِ] (اِخ) نام ولایتی هم هست. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی. (ناظم الاطباء). مصحف «چکیل» که تلفظ جغتایی نام این ولایت است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). چگل. و رجوع به چگل شود.
چکین.
[چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی بوئین و 36 هزارگزی راه عمومی واقع است و 672 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، چغندر قند، باغات اشجار و سردرختی. شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چکین قورچی.
[چَ] (اِخ) نام یکی از سرکردگان سپاه مغول : و چکین قورچی با لشکری بسیار از مغولان در رسیدند. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 89).
چکینی.
[چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران که در 56 هزارگزی شمال باختری کرج و 6 هزارگزی جنوب راه شوسهء کرج به قزوین واقع است و 75 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان. محصولش غلات، بن شن، چغندر قند، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش از طریق آبیک ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چگاء .
[چِ] (اِخ) دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 12 هزار و پانصدگزی باختر چوار و 12 هزارگزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع است و 50 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چگار.
[چَ] (اِ) چکاد و چکاده. (ناظم الاطباء). مصحف چکاد. و رجوع به چکاده شود.
چگال.
[چَ] (ص) هر چیز گران و سنگین و کثیف و درهم نشسته باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). چیز گران و کثیف. (جهانگیری) (رشیدی). گران و سنگین و کثیف و درهم نشسته. (ناظم الاطباء). هر جسم جامد که ذرات آن بسیار بهم نزدیک و در هم فشرده است :
پیش طبعش گران هوای سبک
پیش حلمش سبک زمین چگال.
رضی الدین نیشابوری (از آنندراج).
|| (اِ) سپر تیرانداز. (ناظم الاطباء).
چگاله.
[چَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان بیرگان بخش اردل شهرستان شهر کرد که در 48 هزارگزی شمال باختری اردل، نزدیک به راه عمومی واقع است و 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات، کتیرا، پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
چگالی.
[چَ] (حامص) حالت و چگونگی چگال. تکاثف. رجوع به چگال و تکاثف شود.
چگامه.
[چَ مَ / مِ] (اِ) قصیدهء شعر باشد. (فرهنگ اسدی). سرواد و چغامه و چکامه. (از فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیهء ص 107) قصیدهء شعر را گویند. (برهان). قصیده را گویند و آن را چغامه نیز خوانند. (جهانگیری). قصیده که آن را چغامه نیز گویند. (رشیدی). همان چغامه و چامه است که قصیده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). قصیده و چکامه و چغامه. (ناظم الاطباء) :
چوگردد آگه خواجه ز حال نامهء من(1)
به شهریار رساند سبک چگامهء من.
ابوالمثل (از فرهنگ اسدی).
بدین حال افزون بود کرد نامه
که معینش در بود و لفظش چگامه.(2)
ابو المثل(از فرهنگ اسدی).
همه پوچ و همه خام و همه سست
معانی از چگامه تا بساوند.(3)
لبیبی (از جهانگیری).
رجوع به چامه و چغامه و چکامه و سرواد و قصیده شود.
(1) - ن ل: ... ز کارنامهء من.
(2) - در این بیت و دیگر ابیاتی که «چگامه» دارد نسخه بدل «چکامه» نیز آمده است و برعکس.
(3) - ن ل: همه یاوه همه خام و همه سست - معانی با حکایت تا پساوند. و نیز مصراع دوم بصورت: «معانی از چکامه تا پساوند» هم در بعضی جاها دیده شده است. و رجوع به چکامه شود.
چگان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 11 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و یک هزارگزی شمال راه ارابه رو مراغه به قره آغاج واقع است. دره و معتدل است و 597 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چکان. محصولش غلات، چغندر، توتون، کشمش بادام و کرچک. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چگان.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 180 هزارگزی جنوب کهنوج و 6 هزارگزی جنوب راه مالرو مارز به رمشک واقع است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چگانی.
[چَگْ گا] (اِ) نوعی از خربزهء شیرین باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). نوعی از خربزه باشد. (جهانگیری) (از رشیدی). نوعی از خربزه است که شیرین است و از شدت شیرینی و حلاوت چسبنده است و در شیراز چیز چسبنده را چگنی و چگنه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
چگاو.
[چَ] (اِ) تلفظی از چکاو و چکاوک و چکاوه که نام مرغی است بزرگتر از گنجشک و خوش آواز که به عربی آن را قبره و ابوالملیح خوانند. رجوع به چکاو و چکاوک و چکاوه شود.
چگاوک.
[چَ وَ] (اِ) لهجه ای از چکاوک و چکاو و چکاوه. رجوع به چکاوک و چکاو و چکاوه شود.
چگاه.
[چَ] (اِ) سرکوه را گویند. (آنندراج). و رجوع به چکاد و چکاه شود. || میان سر و فرق سر آدمی را نیز گویند. (آنندراج). رجوع به چکاد و چگاه شود.
چگاه.
[چِ] (ق مرکب) (از: «چه» و «گاه»)که ظاهراً در لهجهء قدیم خراسان معنی زمان و گاه و هنگام و وقت میداده است.
- هر چگاه؛ به معنی هر گاه و هرزمان و هروقت : منقول است که: هر چگاه دوستی و مهمانی نزدیک او میامد چون از خدمت آن عزیز فارغ می شد آب و علف پیش مرکب او میگذاشت. (انیس الطالبین نسخهء کتابخانهء دهخدا ص 47). فرمودند به ناودان کعبه نظر کن که هر چگاه به طرف چپ محراب این مسجد متوجه می باشی قبلهء تو راست ناودان کعبه خواهد بود. (انیس الطالبین ص124). و من هر چگاه قصد می کردم که یکی از ایشان را بگیرم دیگری می آمد. (انیس الطالبین ص 185). هر چگاه ترا در سفر مهمی پیش آید توجه بما نمای. (انیس الطالبین ص 80). هر چگاه این کلاه را بینی ما را یاد کنی. (انیس الطالبین ص 112). نیز رجوع شود به کتاب انیس الطالبین ص 6 و 11 و 48 و 49 و 56 و 58 و 162 و 164 و 194 و 225 و 226.
چگاه.
[چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهمنی سردسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در 29 هزارگزی جنوب خاوری قلعه اعلا مرکز دهستان واقع است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چگر.
[چُ گُ] (ترکی، اِ) چگور. قسمی ساز روستایی. آلتی خشن و درشت از ذوی الاوتار ترکان را. نوعی آلت موسیقی و ساز سیمی ساده که بیشتر در میان افراد ترکمان متداول است. و رجوع به چگور شود.
چگرچی.
[چُ گُ] (ترکی، ص مرکب)کسی که چگر تواند نواخت. چگورچی. چگرزن. ساززن. آن کس که چگر زدن و چگور نواختن تواند. و رجوع به چگر و چگر زدن و چگرزن و چگورچی شود.
چگرد.
[چِ گِ] (اِ)(1) نام قسمی از درختان جنگلی که در جنوب ایران و بخصوص در بلوچستان و چاه بهار دیده شده است. نوعی درخت جنگلی که نامهای دیگر آن «طلح» و «سیال» و «ببله» است. رجوع به کتاب جنگل شناسی ج 2 ص 134 و کتاب درختان جنگلی ایران ص 177 شود.
(1) - Acacia seyal. Arbre a gomme. Acacia giraffae.
چگر زدن.
[چُ گُ زَ دَ] (مص مرکب)نواختن سازی که چگر و چگور نام دارد. ساززدن. چگر نواختن. عمل چگرزن و چگرچی و چگورنواز. بوسیلهء چگر مطربی کردن. و رجوع به چگر و چگور و چگرچی و چگر زن شود.
چگرزن.
[چُ گُ زَ] (نف مرکب) زننده و نوازندهء چگر. چگرچی. آنکس که هنر چگرزدن و چگور نواختن داند. کسی که در چگر زدن مهارت دارد. و رجوع به چگر و چگور و چگرچی و چگرزدن و چگورزدن شود.
چگرنه.
[چَ گَ نَ / نِ] (اِ) مرغی گردن دراز که آن را کاروانک نیز گویند. (آنندراج). تلفظی از جگرنه و چکرنه. کاردانک. و رجوع به جگرنه و چکرنه شود.
چگک.
[چُ گُ] (اِ) بر وزن و معنی چغک باشد که گنجشک است. (برهان). گنجشک را گویند. و آن را چغک و چغوک نیز گویند. (جهانگیری). گنجشک که چغوک و چقک نیز گویند. (رشیدی). گنجشک و چغوک و چغک. (انجمن آرا) (آنندراج). چغوک و گنجشک. (ناظم الاطباء). چغو و چکک و چکوک و چگوک. عصفور :
اگر کند طیران در هوای همت تو(1)
ز چنگ شاهین باز آورد شکار چگک.(2)
شمس فخری (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چغک و چغوک و چکک و چکوک و چگوک شود.
(1) - ن ل:... در هوای دولت او.
(2) - ن ل:... شکار چگوک.
چگل.
[چِ گِ] (اِخ) (1) ناحیتی است و اصل او از خلخ است و لکن ناحیتی است بسیارمردم و مشرق او و جنوب او حدود خلخ است مغرب وی حدود تخس است و شمال وی ناحیت خرخیز است. (حدود العالم ص 52). نام شهریست از ترکستان که مردم آنجا بغایت خوش رو می باشند، و در تیراندازی عدیل و نظیر ندارند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). شهری است به ترکستان که منسوب بدانجا را چگلی گویند و به خوبرویی و تیراندازی معروفند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از شهرهای معروف ترکستان قدیم. نام شهری است از ترکستان قدیم که ظاهراً مردم آن شهر به زییایی معروف بوده اند، و بدین مناسبت شاعران در اشعار خود خوبرویان را بدین شهر نسبت داده یا به مردم این شهر تشبیه کرده اند : «... و هرچیزی که از ناحیت خلخ افتد و از ناحیت خرخیز افتد از چگل نیز خیزد». (حدود العالم).
گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل
گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن.فرخی.
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی را نهالها ز ختن.
فرخی (از دیوان ص 308).
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
منوچهری.
بی دلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.منوچهری.
ز ترک چگل خواست چینی کمان
به جم گفت کای نامور میهمان.اسدی.
پری روی ریدک هزار از چگل
ستاره صد و کوس زرین چهل.اسدی.
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچه خاکی یافت زآن نقش چگل.
مولوی.
ندانم از چه گل است آن نگار یغمایی
که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل.
سعدی.
طمع کرده یاران چین و چگل
چو سعدی وفا ز آن بت سنگدل.سعدی.
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.سعدی.
چون اثر دندان عاشق بر اندام بت چگل و گیسوی ضیمران سیاه و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 26).
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافه هاش ز بند قبای خویشتن است.
حافظ.
- شمع چگل؛ کنایه از معشوق یا هر زیبارخی :
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی.
حافظ.
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بزمگه خواجه جلال الدینی.حافظ.
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم.
حافظ.
رجوع به چگلی شود.
(1) - بتلفظ جغتائی «چکیل». «جغتایی 286». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چگل.
[چِ گِ] (اِ) گل و لای و لجن را گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء).
چگل.
[چِ گُ] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی شهرستان زابل که در 8 هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد، نزدیک راه افغانستان واقع است. جلگه و معتدل است و 352 تن سکنه دارد.آبش از رودخانهء هیرمند. محصولش غلات، پنبه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چگلک.
[چَ گَ لَ] (ترکی، اِ) توت فرنگی. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - Fraisier.
چگلمش.
[چِ گِ مِ] (ترکی، ن مف) در زبان ترکی، به معنی کشیده شده. (از غیاث) (از آنندراج). اما صحیح کلمه چکلمش است.
چگلی.
[چِ گِ] (ص نسبی) منسوب به شهر چگل. (ناظم الاطباء). منسوب به «چگل» که شهری از ترکستان قدیم است. کسی یا چیزی که از شهر چگل خیزد. و رجوع به چگل شود. || کنایه از مرد یا زن زیباروی و خوش آب و رنگ. و رجوع به چگل شود.
چگلیز.
[چِ] (اِ) نام گیاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چگلین شود.
چگلین.
[چِ] (اِ) نام گیاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چگلیز شود.
چگن.
[چِ گِ] (ترکی، اِ) به معنی «چکن» و «چگین» است که نوعی از زرکش دوزی و بخیه دوزی است :
خروس وار سحرخیز باش تا سر و تن
بتاج لعل و قبای چگن بیارایی.
(از دقایق الحقایق).
رجوع به چکن و چکین شود.
چگندر.
[چُ گُ دَ] (اِ) بمعنی چغندر باشد. (برهان) (از جهانگیری). همان چغندر است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). مرادف چغندر. (رشیدی). چغندر. (ناظم الاطباء). چندر و چقندر : حسن را گفت که بدکان آن مرد شو چندانکه شلغم و چگندر است بخر و بیار. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 65). رجوع به چغندر و چقندر و چندر شود.
چگنی.
[چِ گِ] (اِخ) چگینی. نام طایفه ای است از طوایف قشقایی که تعداد 300 خانوار است و محل سکونت آنها در حوالی سمیرم میباشد. (از جغرافی سیاسی کیهان ص 82). رجوع به چگینی شود.
چگنی.
[چِ گِ] (اِخ) نام یکی از بخشهای خرم آباد که از سمت خاور به شهرستان خرم آباد، از باختر به بخش طرهان، از شمال به بخش سلسله و دلفان و از سمت جنوب به بخش ویسیان محدود است. اراضی این بخش قسمتی جلگه و قسمتی در دامنهء کوه یا کوهستانی است و آب و هوای معتدل دارد. آبش از رودخانه و چشمه ها. محصولش غلات، حبوبات و صیفی. راهش در تابستان از طریق خرم آباد و کوهدشت اتومبیل رو است. مرکز بخش چگنی در 36 هزارگزی خرم آباد واقع است و از آثار قدیم، بنای دو امامزادهء معروف به باباعباس و حیات الغیب با قلعهء مخروبه و پل مخروبهء مهم کنگان که پایه های آن باقی است در آن محل برجای مانده است. این بخش از سه دهستان: دوره، ناوه کش و سماق تشکیل یافته که جمعاً بیش از 11 هزاروپانصد تن سکنه دارند. و ساکنین بخش از طایفه های بهرامی، طولانی، شاهیوند، سادات، حیات الغیب و چگنی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چگور.
[چُ] (ترکی، اِ) چگر. قسمی ساز روستایی. نوعی ساز سیمی ساده که بیشتر در میان ترکمانان متداول است. و رجوع به چگر شود.
چگورچی.
[چُ] (ترکی، ص مرکب) رجوع به چگرچی شود.
چگور زدن.
[چُ زَ دَ] (مص مرکب) رجوع به چگرزدن شود.
چگوک.
[چُ] (اِ) بمعنی چغوک است که گنجشک باشد. (برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). گنجشک که چغوک و چغک نیز گویند. (رشیدی). چغوک. (ناظم الاطباء). چکوک و چگک. عصفور :
آنکه شهباز همتش گه صید
کرکس چرخ بشکرد چو چگوک.(1)
فخری (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چغک و چغوک و چکوک و چگک شود.
(1) - ن ل:... چو چکوک.
چگوک.
[چَ] (اِ) چکاوک را گویند که بعربی قبره خوانند. (برهان). چکاوک. (ناظم الاطباء). چکاو. چکاوه. رجوع به چکاو و چکاوک و چکاوه شود.
چگونگی.
[چِ نَ / نِ] (حامص مرکب)(1)طبیعت و طریقهء هر چیز و کیفیت. (ناظم الاطباء). حال. وضع. طور. حالت. کیف. چونی. هویت. ماهیت. کیفیت : و کیفیت بود چون چگونگی چیزها. (کشف المحجوب سجستانی 17).... چگونگی حال قاید منجوق از وی پرسید. (تاریخ بیهقی).
آنکه نداند چگونگیت نداند
کهنه سرایا که تو ز بهر چرائی.ناصرخسرو.
... پیش از حدوث خطر و معاینهء شر چگونگی آن را شناخته باشد. (کلیله و دمنه). رجوع به چگونه و کیفیت و چونی شود. || شرح و تفسیر. شرح و توضیح. سرگذشت. (ناظم الاطباء): ایارده؛ چگونگی پازند است. (صحاح الفرس). چنانکه بیارم چگونگی آن برجای خویش. (تاریخ بیهقی). || حقیقت. (ناظم الاطباء). حاق مطلب. بیان واقع. || (اصطلاح فلسفه) ابن سینا آن را بجای کیفیت بکار برده، همچنانکه «چندی» را نیز بجای کمیت آورده است : و این را چگونگی خوانند و بتازی کیفیت. (دانشنامهء علایی چ خراسانی ج 1 ص 85). الله را چگونگی نباشد. (کتاب المعارف).
(1) - از چگونه (چگونک) + ی (مصدری)، پهلوی cegonih (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چگونه.
[چِ نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب)(1)کلمهء استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کَیفَ. (منتهی الارب) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
روی وشی وار کن بوشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از باد خون.کسائی.
ریشی چگونه ریشی چون مالهء پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره.
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین دور راه؟فردوسی.
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.فردوسی.
به بهرام گفت ای سرافراز مرد
چگونه ست کارت به دشت نبرد؟فردوسی.
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟عنصری.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.عنصری.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار
چو نیست دانش بر کار خویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.ناصرخسرو.
دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه).
دل هدیهء تو کردم آن را نخواستی
جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای.
سید حسن غزنوی.
چو شکرم به گداز اندر آب دیدهء خویش
چگونه آبی، آبی به گونهء مرجان.سوزنی.
شب درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور.
سعدی.
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی.سعدی.
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم.سعدی.
چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی). || (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها :
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری.
فرخی.
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه.(2)
عماره.
- بی چگونه؛ مرادف بیچون که صفت خداوند است :
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی چگونه و بی چون.
ناصرخسرو.
- هر چگونه؛ به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه : حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم).
زیرا که همی هر چگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری.ناصرخسرو.
(1) - (از : چه + گونه) پهلوی cegon (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: فلّه.
چگونی.
[چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 100 هزارگزی شمال باختری بندرعباس بر سر راه فرعی بندرعباس به لار واقع است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چگیدن.
[چَ دَ] (مص) چکیدن. و رجوع به چکیدن شود.
چگینه کش.
[چ نِ کُ] (اِخ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد که در 14 هزارگزی جنوب خاوری بروجرد و 7 هزارگزی خاور راه شوسهء بروجرد به دورود واقع است. جلگه و معتدل است و 117 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چگینی.
[چِ] (اِخ) نام یکی از مشهورترین ایلات اطراف قزوین که ییلاقشان در قاقزان و قشلاقشان در طارم سفلی است. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 368 و 369). نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که قریب دو هزار خانوارند. و در نواحی و اطراف سفیدرود، تنگ گاو شمار، رودخانه کشکان، رود خرم آباد و کوه مله شبانان سکونت دارند و شغل عمومی آنان تربیت اغنام است. در محل اقامت این طایفه که از مناطق خوش آب و هواست محصولاتی از قبیل مازو، بلوط گزانگبین و قلقاف به فراوانی عمل می آید. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 66).
چگینی.
[چَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه که در 5 هزارگزی خاور کوزران و دو هزاروپانصدگزی شمال راه فرعی سنجابی به کرمانشاه واقع است. دشت و سردسیر است و 260 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و سراب تیران. محصولش غلات، حبوبات، چغندر قند، لبنیات و قلمستان. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. گله داران این محل در زمستان به حدود قصرشیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چل.
[چَ] (اِ) بندی باشد که از چوب و علف و سنگ و گل و خاک در پیش رودخانه و جوی ببندند. (برهان) (از جهانگیری). بندی که از چوب و کاه و سنگ و علف در پیش رودخانه و جوی ببندند و « ورغ» گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). بندروغ و بندی که از چوب و نی و علف و گل و لای و خاک در جلو رودخانه و نهر بندند. (از ناظم الاطباء). سد و بندی از سنگ و خاک و چوب و مانند اینها که دهقانان و آبیاران جلو رود یا نهر یا جوی برآرند. بَرق (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به بند و بندروغ (بندورغ) شود.
چل.
[چَ] (فعل امر) امر به رفتن، یعنی برو و بهندی نیز همین معنی دارد. (برهان).(1) امر از رفتن بود. (جهانگیری). امر از چلیدن یعنی رفتن و به زبان هندی به همان معنی استعمال شود. (انجمن آرا) (آنندراج). امر از چلیدن به معنی رفتن و این مشترک است در فارسی و هندی. (غیاث). کلمهء امر از چلیدن. یعنی برو. (ناظم الاطباء). امر از چلیدن یعنی رفتن و به زبان هندی نیز مستعمل است، اما حق آن است که اصل هندی است و فارسیان استعمال کرده اند. (رشیدی) :
اگر چه غرقه ای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و ازین غرق جهل بیرون چل.
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
از چلچل تو پای من زار شد کچل
من خود نمیچلم تو اگر میچلی بچل.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
(1) - در سانسکریت alc (برو) از ریشهء alc(حرکت کردن). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چل.
[چُ] (اِ) آلت تناسل را گویند. (برهان) (از جهانگیری). آلت تناسل که چول نیز گویند. (رشیدی). آلت تناسل را گویند وچُر نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). آلت تناسل و نره. (ناظم الاطباء). آلت تناسل پسران خردسال (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چر و چوک و چول شود.
چل.
[چِ] (ص) اسبی است که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (برهان). اسبی بود که دست راست و پای چپ آن سفید باشد و آن را اشکل و اشکیل نیز نامند. (جهانگیری) (رشیدی). اسبی که دست راست و پای چپ او سفید باشد و آن را اشکیل خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب دست راست و پای چپ سفید. (ناظم الاطباء) :
کلوس کج دم و چپ شوره پشت آدم گیر
یسار عقرب و چل سم سفید کام سیاه.(1)
(از جهانگیری).
رجوع به اشکل و اشکیل شود.
(1) - ن ل:
کلوس و کژدم و چپ شوره پشت و آدم گیر.
یسار و عقرب و چل سم سفید و کله سیاه.
چل.
[چِ] (عدد، ص، اِ) مخفف چهل هم هست که به عربی اربعین خوانند. (برهان). مخفف چهل. (از جهانگیری ) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). مخفف چهل که عدد معروف است. (غیاث). تعیین عددی به معنی چهل. (ناظم الاطباء). مخفف چهل که در شمار از سلسلهء عشرات و ده برابر چهار می باشد، چنانکه چل روز به جای چهل روز و چل سال به جای چهل سال و چل شب و چل هزار به جای چهل شب و چهل هزار و نظایر اینها گفته یا نوشته آید :
دگر آنکه گفتی که چل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
ابر میسره چل هزار دگر
همه ناوک انداز و پرخاشخر.
فردوسی.
همی برد بدخواه را بسته دست
ز خویشان او نیز چل بت پرست.
فردوسی.
نقد شش روز از خزانهء هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده ام.
خاقانی.
بزرگ امید چون گلبرگ بشگفت
چهل قصه به چل نکته فروگفت.
نظامی.
به صورت آدمی شد قطرهء آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند.سعدی.
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
حافظ.
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران پیرمغان کمترین منم.
حافظ.
رجوع به چهل شود.
چل.
[چِ] (ص) مردم کم عقل و نادان و احمق و گول. (برهان) (از ناظم الاطباء). بی عقل و احمق و گول. (جهانگیری) (از رشیدی). احمق و خفیف العقل. (انجمن آرا) (آنندراج). احمق. (غیاث). دیوانه. خُل. خلک. سبک مغز. سفیه. کودن.
چل.
[چِ] (اِ) در لهجهء قزوین، چوبها و نخی که در فاصلهء دو چرخ پنبه ریسی است. || در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به غربال بزرگی اطلاق شود که سوراخهای فراخ دارد و بیشتر در پاک کردن گندم یا جو از کاه و خاشاک به کار رود.
چل.
[چُ] (اِخ) دهی است از دهستان میرزاوند بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 273 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء چل. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان فرشبافی و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء میرزاوند می باشند و برای تعلیف احشام به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چل.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان بلده بخش نور شهرستان آمل که در 8 هزارگزی جنوب خاوری بلده واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. اغلب سکنهء این آبادی برای تأمین معاش و کارگری به حدود میان رود سفلی و نائیج میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چل.
[چُ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد که در 32 هزارگزی شمال باختری اردل واقع است. جلگه است و جنگل بلوط دارد. آبش از چشمه و رودخانهء محلی. محصولش غلات دیمی و آبی. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان بافتن قالی و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چلا.
[چِ] (اِ) چهل روزی که مرتاضان چله نشینند. (ناظم الاطباء). || چهل روز ایام نفاسی، یعنی آن مدت پس از زائیدن که زن در آن ناپاک میباشد. (ناظم الاطباء).
چلاجور.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیرون یشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر که در 11 هزارگزی شمال خاور حسن کیف و 3 هزارگزی شمال راه شوسهء مرزان آباد- کلاردشت واقع است. کوهستانی و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چلارس.
[چِ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 12 هزارگزی جنوب باختری رودسر و یک هزارگزی شمال خاور املش واقع است. جلگه و معتدل و مرطوب است و 350 تن سکنه دارد. آبش از شلمان رود. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلاس.
[چَ] (ص) کسی را گویند که پیش از انداختن سفره از هر رنگ یا هر طَبَق لقمه ای چند طعام بخورد و او را به عربی لَوّاس خوانند. (از برهان). کسی را گویند که پیش از گشودن سفره و آوردن آن از هر دیگ یا هر طبق لقمه بردارد و بخورد و او را به عربی لواس گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). اکول و لواس و کسی که پیش از گستردن سفره از هرطبق یا هردیگ چیزی بخورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به لواس شود.
چلاسی.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان بخش شهرستان تنکابن که در 8 هزارگزی جنوب باختری تنکابن واقع است. جلگه و معتدل و مرطوب است و 210 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء تبرم. محصولش برنج، مرکبات و چای. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چلاغ.
[چُ] (ترکی، ص) شل و شیشله. (ناظم الاطباء). آنکه یک پای ندارد یا یک پای او فالج دارد. و رجوع به چلاق شود. || آنکه دست ندارد یا یک دست وی خشکیده و فالج شده است. و رجوع به چلاق شود.
چلاق.
[چُ] (ترکی، ص) آدمی شل. (آنندراج). چلاغ. در ترکی «چولاق» به معنی دست شکسته است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ترکی است، به معنی اشل و اعوج و کسی که دست یا پای شکسته یا بریده دارد لیکن بیشتر در پا مستعمل است. کسی که یک دست یا هر دو دست او پیچان و کج باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
- امثال: وقت کار کردن چلاقم، وقت خوردن قلچماقم! و رجوع به چلاغ شود.
چلاقو.
[چُ] (اِخ) دهی از دهستان کله بور بخش مرکزی شهرستان میانه که در 22 هزارگزی جنوب خاوری میانه و 5 هزارگزی راه شوسهء میانه به تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 297 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چلاقی.
[چُ] (حامص) چلاق بودن. چگونگی دست یا پای چلاق. و رجوع به چلاق شود. || کسی که به مسخرگی دست خود را کج گیرد و به چلاق بودن تظاهر کند. (لغت محلی شوشتر،نسخهء خطی). || (اِ) مطلق مردم بازاری و مسخرگان. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
چلاک.
[چَ] (اِ) جانوری است که سرگین گردانک گویند و به عربی جُعَل خوانند. (برهان) (آنندراج). جعل و سرگین گردانک. (ناظم الاطباء). چلانک. کَوَز. (در تداول اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به جعل و چلانک شود. || عینک. (ناظم الاطباء).
چلالی.
[چَ / چِ] (اِ) سبدی باشد که زنان پنبهء گلوله کرده و ریسمان ریسیده را در آن نهند. (برهان) (آنندراج). سبدی که زنان پنبهء گلوله کرده و ریسمان ریسیده و جز آن در وی نهند. (ناظم الاطباء).
چلالی.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش دهلران شهرستان ایلام که در 33 هزارگزی شمال باختری دهلران و 31 هزارگزی شمال راه شوسهء دهلران به نصریان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 30 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، روغن و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین این آبادی از طایفهء دوستعلی وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چلان.
[چَ] (اِ) مکتوب اطلاع از جانب زمین دار به حاکم که مال الاجارهء وی حاضر است برای پرداختن. (ناظم الاطباء). عنوان قسمی نامهء اداری در اصطلاح مأموران وصول مالیات ارضی و تحصیلداران سابق که فعلاً مصطلح و معمول نیست.
چلان.
[چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر که در 17 هزارگزی باختر اهر و 3 هزارگزی راه شوسهء تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 89 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء اهر و چشمه. محصولش غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چلاندن.
[چِ دَ] (مص) چلانیدن. در تداول عامه، به معنی فشردن و فشاردن. و فشار دادن چیزی. یا چنانکه جامهء شسته را برای کم شدن آب آن، یا هندوانه را برای تمیز دادن کالی یا رسیدگی آن یا غورهء انگور را برای گرفتن و جدا کردن آب آن، و غیره فشردن. (لغت محلی شوشتر). رجوع به چلانیدن شود.
- غوره چلاندن (چلانیدن)؛ در تداول عامهء تهرانیان؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن.
چلانک.
[چُ / چَ نَ] (اِ) بازیی است که کوزه گردانک خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بازیی است که آن را کوزه گردان نیز گویند. (جهانگیری) (رشیدی). یک نوع بازی مر کودکان را که کوزه گردانک نیز میگویند. (ناظم الاطباء). || جانوری باشد که عرب جُعَل گویند. (برهان). جانوری است که آن را سرگین گردانک هم نامند و به تازی جعل گویند. (جهانگیری) (از رشیدی). جعل را نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). جعل و سرگین گردانک. (ناظم الاطباء). کرم سرگین که آن را «خبزدوک» و «دیلمک» و «سرگین غلطانک» و «سرگین گردانک» و «سرگین غلطان» و «سرگین گردان» و «کشتک» و «گوی گردانک» و «گوی گردان» نیز گویند و به تازیش جُعَل نامند و هندیان کیروره خوانند. (از شرفنامهء منیری). چلاک.
چلان کوه.
[چَ] (اِخ) نام کوهی است در ملک یمن. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) :
بکوهی بر شد از تشویش انبوه(1)
که خوانندش در آن کشور چلان کوه.
نزاری (از جهانگیری)(2)
|| کوهی است در چین. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - ن ل: به کوهی برشد از تشویش واندوه.
(2) - صاحب رشیدی وانجمن آرا و آنندراج نیز این بیت را شاهد آورده اند و چون در معجم البلدان وحدود العالم کلمهء «چلان کوه» دیده نشد بالاخره مسلم نگردید که این کوه چنانکه صاحب برهان نوشته است در ملک یمن بوده یا بنا به نوشتهء رشیدی و دیگران به کشور چین تعلق داشته است.
چلانه.
[چِ نِ] (اِخ) دهی از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار که در 43 هزارگزی جنوب خاوری بیجار و 7 هزارگزی شمال خاوری سلامت آباد و راه شوسه واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 115 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء تلوار. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و راهش مالرو است، لیکن در فصل تابستان از سلامت آباد با اتومبیل هم میتوان بدانجا رفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چلانی.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج که در 20 هزارگزی جنوب خاوری پاوه و 4 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 156 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات، و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چلانیدن.
[چَ دَ] (مص) فشار دادن و منضغط کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چلاندن شود.
چلاو.
[چُ] (اِ) به معنی خشکهء برنج. (آنندراج) (غیاث). طعامی که از برنج سازند، و با خورشها خورند وخشکه برنج نیز گویند. (ناظم الاطباء). چلو. خوراکی که از برنج با روغن یا کره سازند و آن را با کباب یا انواع خورشهای دیگر خورند. و رجوع به چلو و چلوکباب و چلوخورش شود.
چلاو.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از بلوکات طبرستان و مازندران میباشد که فعلاً تیول منشی الممالک است و قلعه ای قدیمی و کهنه دارد. این آبادی را چلاون هم نامیده اند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 254). و رجوع به چلاون شود. نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آمل است. این دهستان تقریباً در 45 هزارگزی جنوب آمل در دامنه و میان دره های کوهستان جنگلی واقع است و هوای این آبادی غالباً مه آلود و معتدل می باشد. آب آن از چشمه سارهای کوهستان. محصول عمده اش غلات، لبنیات و عسل. شغل عمدهء ساکنان دهستان گله داری و زراعت و صنعت زنان بافتن پارچه های ابریشمی برای لباس مردان است. این دهستان از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که جمعیت آن در حدود 2100 تن می باشد و قراء مهم آن، گنگرج کلا، تبارو و باشاکلا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چلاون.
[چَ ؟] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از بلوکات طبرستان و مازندران میباشد که تیول منشی الممالک است و قلعه ای قدیمی و کهنه دارد و آن را به نام «چلاو» هم می نامند. صاحب تاریخ طبرستان در شرح عزیمت امیر تیمور به تسخیر طبرستان گوید: حضرت صاحبقران از برکهء تاش و راه سرخس به ولایت نسا آمد، امرا شیخ علی بهادر و سونجک بهادر و مبشر بهادر به رسم منقلای صف لشکر آراسته در موضع کاوکراح به قراول امیر ولی رسیدند و جنگ سخت درپیوست. مبشر را تیری بر دهان رسیده و دو دندان او از بیخ برآمد و با وجود این زخم خصم خود را به دست آورد و سرش از تن جدا کرده پیش حضرت صاحبقران آورد. آن حضرت بر جلادت او آفرین کرده موضع کاوکراح به رسم سیورغال به او ارزانی داشت و قلعه درون را به جنگ گرفته کوتوال آن را به یاسا رسانیدند و به راه چلاون و دهستان، از آب کرکان گذشته در نواحی کبودجامه و شاسمان نزول فرمود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 254). و رجوع به چلاو شود.
چلاه.
[چُ] (اِ) سنج. (ناظم الاطباء). چلب و چلپ. و رجوع به چلب و چلپ و سنج شود. || جولاه و نساج. || رقص لشکری و سپاهی. (ناظم الاطباء).
چلب.
[چَ لَ] (اِ) سنج را گویند و آن دو پارچه برنج تنک و پهن باشد که در بازیگاهها و نقاره خانه ها برهم زنند و بنوازند. (برهان) (از جهانگیری). دو طبقهء پهن که از برنج سازند و می نوازند و سنج نیز گویند. (رشیدی). دو طبقچه که از برنج سازند و برهم زنند، در جنگ و عروسیها متداول است و آن را سنج نیز گویند و صنج معرب آن است. (انجمن آرا). قسمی آلت موسیقی بدون سیم که از دو صفحهء مدور برنجین ساخته شده که هر صفحه رابه یک دست گیرند و آن دو رابه هم زده نوایی از آنها برآورند و در تداول عامه، سنج نامیده می شود و اکنون نیز زدن سنج در دسته های عزاداری بخصوص در دستهء زنجیرزنها معمول است. چلاه. چلپ :
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
ز پیش اندرآمد خروش چلب.
فردوسی.
اندر آن صحرا که شیران دولشکر صف کشند
و آسمان از بر همی خواند بر ایشان افترب
چشمهء روشن نبیند دیده از گَرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلب.
فرخی.
رجوع به چلاه و چلپ و سنج شود.
|| به معنی شور و غوغا و فتنه هم آمده است. (برهان ). آشوب و فتنه. (جهانگیری). غوغا و آشوب و فتنه. (رشیدی) (انجمن آرا). جلب. هیاهو و جنجال. چلپ. شغب :
ای امتی که ملعونْ دجال کرد کر
گوش شما ز بس چلب و گونه گون شغب.
ناصرخسرو.
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن چلب.
ناصرخسرو.
ز مهر و کینش غمگین عدو و شاد ولی
ز دست و تیغش بیدار امن و خفته چلب.
قطران.
رجوع به جلب و چلپ شود.
چل بسم الله.
[چِ بِ مِل لاه] (اِ مرکب)مخفف چهل بسم الله. تعویذی از مس یا برنج که برگردن طفل آویزند دفع چشم زخم و عین الکمال را. تعویذی برنجین یا از جنس دیگر که بر آن بسم الله یا آیات قرآن و خطوط و علاماتی نویسند و بر گردن طفل کنند برای دفع مضرت چشم بد.
چلبک.
[چَ بَ] (ترکی، اِ) چلپک و چربک. در ترکی جغتایی نانی است که خمیرتنک ساخته در روغن پزند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل لغت چلپک) :
نسیم چلبک و حلوا به مردگان چو رسد
به بوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور.
بسحاق.
رجوع به چلپک و چربک شود.
چلبله.
[چُ بُ لَ / لِ] (اِ) شتاب و اضطراب. (برهان). اضطراب و شتاب و بیقراری. (ناظم الاطباء). شتاب و اضطراب. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). || چیزی را گفته اند که بطریق انعام یا صلهء شعر و جادو به کسی دهند. (برهان) (از رشیدی). به معنی چیزی که به طریق انعام و صله به کسی دهند. (انجمن آرا) (آنندراج). صله و انعام شعر و جز آن. (ناظم الاطباء). || (ص) با شتاب و مضطرب را گویند. (جهانگیری). شتابکار و مضطرب. (رشیدی). شتابزده و مضطرب. (انجمن آرا) (آنندراج). مضطرب. (ناظم الاطباء) :
ای ز نور رای تو خورشید رخشان(1) در حجاب
وی ز جود دست تو ابر بهاری چلبله.
ظهیر فاریابی (از جهانگیری).
(1) - ن ل:... خورشید تابان.
چل بند.
[چِ بَ] (اِ مرکب) جامه ای رقاصان را. چهل بند و نوعی جامهء مخصوص رقاصان که از پارچه های مختلف به الوان گونه گون سازند. جامه ای رقاصان را که دامنهای آن به رنگهای مختلف بر زبر یکدیگر است و دیده شود. پیراهن مخصوصی که غالباً رقاصهای کولی پوشند و چینها و یلانهای دامن گشاد و بلند آن از پائین به بالا به الوان مختلف و به شمارهای بسیار نمودار است، و بدین مناسبت در مثل هر چیز رنگارنگ و تکه تکه را به چهل بند رقاصه ها تشبیه کنند.
چلبی.
[چَ لَ] (ترکی، اِ) در ترکی به معنی آقا و خواجه و سرور. بلسان الروم سیدی. (ابن بطوطه).
چلبی.
[چَ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزچاو بخش وفس شهرستان اراک که در 15 هزارگزی جنوب کمیجان بر سر راه نیمه شوسهء کمیجان به اراک واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 556 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، ارزن، ذرت، بنشن، پنبه، انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالی بافی و راهش نیمه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلبی.
[چَ لَ] (اِخ) (حسام الدین..) حسام الدین چلبی. چلبی افندی. ابن اخی ترک. عباس اقبال در کتاب «تاریخ مفصل ایران» ضمن شرح حال مولوی رومی و چگونگی نظم مثنوی در بارهء عزیزترین شاگردان جلال الدین محمد مولوی رومی چنین نگاشته است:
«حسن بن محمد بن اخی ترک ملقب و معروف به حسام الدین چلبی (متوفی 683 ه . ق.) که جلال الدین محمد بلخی رومی فرزند بهاءالدین محمد بن حسن خطیبی بکری (604 -672) مثنوی معروف خود را به تشویق وی نظم کرده، چه حسام الدین که میل و شوق مریدان مولانا را به قرائت منظومات عرفانی سنائی و شیخ عطار می دیده از مولانا درخواست کرده است که منظومه ای مثنوی به همان روش بگوید، و مولانا در مواقعی که حال و شوری داشته شش دفتر مثنوی را به وزن منطق الطیر عطار و الهی نامهء سنایی گفته و حسام الدین آنها را نوشته است. مولوی مدتی قبل از سال 662 به نظم دفتر اول مثنوی شروع کرده ولی همین که آن دفتر را به انجام رسانده به مناسبت فوت زوجهء حسام الدین در سال 662، دو سال از ادامهء آن کار خودداری نموده و در 664 دنبال آن را گرفته است. (تاریخ مفصل ایران، تألیف عباس اقبال ص 535 و 536). استاد فروزانفر در کتاب زندگانی مولانا، شرح حال مفصل چلبی را چنین نوشته اند:
«حسام الدین حسن بن محمد بن حسن که مولانا وی را در مقدمهء مثنوی مفتاح خزائن عرش و امین کنوز فرش و بایزید وقت و جنید زمان می خواند اصلاً از اهل ارمیه است، بدین جهت مولانا وی را در مقدمهء مثنوی «ارموی الاصل» گفته است و خاندان او به قونیه مهاجرت کرده بودند و حسام الدین در آن شهر بسال 622 ه . ق. تولد یافت. چلبی، که در اشعار مولانا و در کتب تذکره بر وی اطلاق شده عنوان دیگر حسام الدین و بمنزلهء لقبی است که از اصل معنی عمومی چلبی «سیدی» به طریق تقیید و تخصیص عام به خاص منصرف و در اصطلاح متقدمان به حسام الدین اختصاص یافته است. علاوه بر لقب حسام الدین و عنوان چلبی او به ابن اخی ترک نیز معروف بوده و علت این شهرت آن است که پدران وی از سران طریقهء فتوت و فتوت آموز فتیان و جوانمردان بوده اند و چون این طایفه به شیخ خود اخی میگفته اند به نام اخیه یا اخیان مشهور گردیده اند و حسام الدین را هم بمناسبت آنکه پدر و جدش شیخ فتیان بوده اند «ابن اخی ترک» گویند. حسام الدین هنوز مراهق نشده بود که پدرش درگذشت «تمامت اکابر و مشایخ زمان و ارباب فتوت او را پیش خود دعوت کردند، چه تمامت اخیان معتبر ممالک تربیهء آبا و اجداد او بودند و فقاع از ایشان می گشودند همچنان علیحده صحت صحبت هر یک را به امعان نظر دریافته با جمیع لالایان و جوانان خود راست به حضرت مولانا آمده سرنهاد و خدمت آن حضرت را اختیار کرده خدمتکاران و جوانان خود را دستور داد تا هر یک باکساب خود مشغول شوند و از حاصل اسباب و املاک مالابد او را مهیا گردانند و هر چه داشت به دفعات نثار آن حضرت کرد و چنان شد که هیچش نماند تا حدی که لالایان تشنیع زدند که هیچ اسباب و املاک نماند، فرمود که اسباب خانه را بفروشید، بعد از چند روز گفتند که به غیر از ما هیچ دیگر نماند فرمود الحمدلله رب العالمین که متابعت ظاهر (سنت) رسول الله میسر شد، شما را نیز حسبةً لله و طلباً لمرضاته به عشق مولانا آزاد کردم. در آن ایام که شیخ صلاح الدین برگزیده و خلیفهء مولانا بود حسام الدین در خدمت وی به شرائط بندگی و ارادت قیام میکرد و سر تسلیم در پیش می داشت و چون صلاح الدین خرقه تهی کرد. نظر به جانبازی و فداکاریی که از آغاز در بندگی مولانا کرده بود مقبول آن حضرت شد و هر چه از عالم غیب حاصل می شد همه را به حضرت چلبی حسام الدین فرستاده او را مقدم اصحاب و سرلشکر جنود الله گردانید. اخلاص و حسن ارادت نخستین به حدی در مولانا کارگر افتاده بود که حسام الدین را برکسان و پیوستگان خود ترجیح میداد و هر چه از عالم غیب ملوک و امرا و مریدان متمول از اسباب و اموال دنیاوی فرستادندی همان ساعت به چلبی حسام الدین فرستادی و عنان تصرف و تصریف امور را بدست او بازداده بود. مگر روزی امیر تاج الدین معتز مبلغ هفتاد هزار درم سلطانی فرستاده بود فرمود که همه را برگیرند و به چلبی حسام الدین برند، سلطان ولد فرموده باشد در خانه هیچ نیست و هر فتوحی که می آید خداوندگار به چلبی می فرستد، پس ما چه کنیم؛ فرمود که بهاءالدین والله بالله تالله که اگر صدهزار کامل زاهد را حالت مخمصه واقع شود و بیم هلاکت باشد و ما را یکتا نان باشد آن را هم به حضرت چلبی فرستیم. دوستی و عنایت مولانا با چلبی بدانجا رسیده بود که خاطرش بی وجود او شکفته نمی گشت و در مجلسی که چلبی حضور نداشت مولانا گرم نمی شد و سخن نمی راند و معرفت نمی گفت. یاران این معنی را دریافته بودند و در اینگونه مجالس بیش از هر چیز وجود حسام الدین را لازم میشمردند. از مقدمهء مثنوی و سرآغازهای دفتر چهارم و پنجم و ششم این کتاب به خوبی میتوان دانست که حسام الدین در چشم مولانا چه مقام بلندی داشته و تا چه حد مورد عنایت و علاقه بوده است. یاران و مریدان مولانا در طول مدت مهذب و مؤدب شده بودند و این بار بر فرط عنایت مولانا حسد نمی بردند و برخلاف چلبی انکار ننمودند و همه در پیشگاه او سر نهادند. گذشته از آنکه چلبی خلافت مولانا و سمت مقدمی و پیشوایی مریدان داشت به پایمردی تاج الدین معتز شیخ خانقاه ضیاءالدین وزیر نیز گردید و اگر چه در روز اجلاس او به شیخی بعضی کمر مخالفت دربستند و فتنه برخاست ولی آخرالامر هواخواهان چلبی غالب آمدند و او صاحب دو مسند گردید». (کتاب زندگانی مولانا تألیف استاد فروزانفر صص 102 - 107). سپس استاد فروزانفر در موضوع «آغاز نظم مثنوی» چنین می نگارند: «بهترین یادگار ایام صحبت مولانا با حسام الدین بی گمان نظم مثنوی است که یکی از مهمترین آثار ادبی ایران و بی هیچ شبهتی بزرگترین و عالی ترینِ آثار متصوفهء اسلام می باشد و سبب افاضه و علت افادهء این فیض عظیم از وجود مولانا همانا حسام الدین چلبی بوده است. به اتفاق روایات چون چلبی دید که یاران مولانا بیشتر به قرائت آثار شیخ عطار و سنائی مشغولند و غزلیات مولانا اگر چه بسیار است ولی هنوز اثری که مشتمل بر حقایق تصوف و دقایق آداب سلوک باشد از طبع مولانا سر نزده است بدین جهت منتظر فرصت بود تا شبی مولانا را در خلوت یافت و از بسیاری غزلیات سخن راند و درخواست نمود تا کتابی به طرز الهی نامهء سنائی (یعنی حدیقه) یا منطق الطیر به نظم آرد. مولانا فی الحال از سر دستار خود کاغذی که مشتمل بود بر 18 بیت از اول مثنوی یعنی از «بشنو از نی چون حکایت میکند» تا «پس سخن کوتاه باید والسلام» بیرون آورد و بدست حسام الدین چلبی داد. جذب و کشش حسام الدین که در قوت از جذب شمس کمتر نبود بار دیگر دریای طبع مولانا را که نسبةً آرامشی داشت به جنبش درآورد و شور و بیقراری دیگر داد و مولانا روز و شب قرار و آرام نمی گرفت و به نظم مثنوی مشغول بود و شبها حسام الدین در محضر وی می نوشت و مجموع نوشته ها را به آواز خوب و بلند بر مولانا می خواند و چنانکه ابیات مثنوی حاکی است بعضی شبها نظم مثنوی تا سپیده دم از هم نمی گسست و گفتن و نوشتن تا به صبحگاه می کشید. چون مجلد اول به انجام رسید، حرم حسام الدین در گذشت و او پراکنده دل و مشغول خاطر گردید و طبع مولانا هم که طالب و مشتری نمی دید از ملولان روی درکشید و دو سال تمام نظم مثنوی به تعویق افتاد تا بار دیگر تفرق خاطر چلبی به جمعیت بدل شد و خواهان آغاز نظم و انجام مثنوی گردید.... صحبت مولانا با چلبی 15 سال امتداد یافت و یاران از اثر صحبت آن شیخ کامل و این طالب مشتهی موائد فوائد می بردند و به ارادت تمام به خدمت آنان مسابقت می ورزیدند. و این 15 سال مولانا از هجوم و آشوب ناقصان تا حدی آسوده خاطر بود و همین آسایش براحت ابد و اتصال مولانا به عالم قدس منتهی گردید. (کتاب زندگانی مولانا، تألیف استاد فروزانفر صص 107 - 110). رجوع به چلبی افندی و حسام الدین چلبی شود.
چلبی.
[چَ لَ] (اِخ) (سلطان محمد) فرزند یلدیرم بایزیدخان بن مرادخان بن اورخان بن عثمان خان غازی. وی از پادشاهان بزرگ عثمانی بوده و پس از استیلای تیمور با پایان دادن به اختلاف برادران دولت عثمانی را دوباره تأسیس کرده است. نامبرده در سال 781 ه . ق. متولد شده و در 824 در سن 43 سالگی زندگی را بدرود گفته است و مدت سلطنتش به جز دوران فترت 8 سال بوده است. رجوع شود به قاموس الاعلام ترکی ج 3.
چلبی.
[چَ لَ] (اِخ) (علی پاشا) فرزند احمدپاشا بیگلربیگی تونس. وی در زمان سلطنت سلطان عثمان ثانی به صدارت عظمی رسیده و در زمان سلطان احمدخان (1026 ه . ق.) با مقام وزارت سمت والی تونس را داشته و در زمان سلطان مصطفی خان (1027) نیروی دریایی زیر فرمان او بوده است. نامبرده در این مقام به سال 1028 در دریای سیاه 6 فروند از کشتی های دشمن را محاصره و توقیف کرد و بدین مناسبت مورد تشویق و محبت سلطان قرار گرفت، او در 1029 از طرف سلطان عثمان خان شهید به صدارت عظمی منصوب شد و یک سال بعد (1030) درگذشت. رجوع شود به قاموس الاعلام ترکی ج 3.
چلبی.
[چَ لَ] (اِخ) (مصطفی پاشا) وی از مردم استانبول بوده و در زمان سلطنت سلطان مصطفی خان چهارم مقامها و منصب های مهمی داشته و سرانجام در سال 1223 ه . ق. به مقام صدارت رسیده و 14 ماه در این سمت باقی بوده است. نامبرده به سبب مفسده جویی عاقبت از صدارت معزول و محبوس گردید و پس از جلوس سلطان محمودخان ثانی تبعید شد و یک سال پس از تبعید درگذشت. و رجوع شود به قاموس الاعلام ترکی ج 3).
چلبی افندی.
[چَ لَ اَ فَ] (اِخ) مرشد طایفه ای در اویش مولویه در قونیهء آسیای صغیر. (از کتاب از سعدی تا جامی تألیف ادوارد برون، ترجمهء حکمت ص 540). شیخ حسام الدین، حسن بن محمد بن الحسن بن اخی ترک که مرید ملای روم بوده و مولوی، مثنوی مشهور خود را به تشویق وی سروده است، حسام الدین چلبی. و رجوع به چلبی حسام الدین و حسام الدین چلبی شود.
چلبی زاده.
[چَ لَ دَ / دِ] (اِخ) اسماعیل، عاصم افندی. فرزند رئیس الکتاب کوچک محمد افندی چلبی. وی در زمان سلطان مصطفی خان ثانی سمت شیخ الاسلامی داشته و در سال 1153 ه . ق. سمت قضاوت یافته سپس در سال 1172 به مقام مفتی اعظم رسیده و 8 ماه در این سمت باقی مانده و در سال 1173 رحلت کرده است. نامبرده در بیشتر علوم زمان خود متبحر بوده و به نظم و نثر آثاری نغز و لطیف داشته است. و رجوع شود به قاموس الاعلام ترکی ج 3.
چلپ.
[چَ لَ] (اِ) دو طبقهء پهن که از برنج سازند و برهم زنند در جنگ و عروسیها متداول است و آن را سنج نیز گویند و صنج معرب آن است. (آنندراج). سنج که دو پارچهء برنج تنک و پهن و گرد باشد و در سازها به هم زنند و بنوازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چلاه و چلب و سنج شود. || به معنی غوغا و آشوب و فتنه. (آنندراج). شور و غوغا. (ناظم الاطباء). جلب. چلب . و رجوع به جلب و چلب شود.
چلپاسه.
[چَ سَ / سِ] (اِ) نوعی از ضب است که سوسمار باشد و آن را وزغه نیز گویند و آن کوچکترین اجناس سوسمار است و بعضی گویند حربا عبارت از اوست و او عقرب را درست فرو می برد و گوشت او سم قاتل است، اگر در شراب افتد و بمیرد آن شراب هلاک کننده باشد. (برهان). معروف است و نام او تبدیلات دارد. (از انجمن آرا). جانوری شبیه به حربا که در سقف خانه ها باشد، به هندی چهپگلی گویند. (آنندراج) (غیاث). کرپاسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربایش. مارمولک.کربس. کربش. کربسو. کربشو. کربسه. کربشه. کِلپَسَه. (در لهجهء اهالی خراسان). مارپلاس. سوسمار کوچک زهردار. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرپاسه و کرپاسو و کربسو و کربشو و کربسه شود.
چلپایه.
[چِ یِ] (اِخ) یکی از منازل مابین راور کرمان و طبس که در صحرای لوت واقع است. (ناظم الاطباء).
چلپ چلپ.
[چِ لَ / لِ چِ لَ / لِ] (اِ صوت) آواز راه رفتن در زمینی که آب کمی در آن باشد. (لغت محلی شوشتر،نسخهء خطی). صدایی که از شلوار و جامهء تر هنگام راه رفتن یا دویدن برخیزد، یا آوایی که از راه رفتن یا دویدن بر زمین آبناک برآید. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). شلپ شلپ. || آواز کشیدن پاشنهء کفش بر زمین در راه رفتن. (لغت محلی شوشتر،نسخهء خطی). چلیک چلیک. تلق تلق. تلیک تلیک.
چلپچی.
[چَ چِ لَ] (ترکی، اِ) بمعنی طشتی که در آن دست شویند و این ترکی است و مردم از ناواقفی چلمچی گویند. (آنندراج از نصاب ترکی).(1)
(1) - مؤلف غیاث الغات می نویسد که: بعضی از ناواقفی این لغت را چلمچی گویند، و این تلفظ را نادرست میداند.
چلپک.
[چَ پَ] (ترکی، اِ) نانی که خمیر آن را تنک ساخته در میان روغن بریان کرده باشند. (برهان). نانی را گویند که در میان روغن بریان کنند و آن را چواک نیز خوانند. (جهانگیری). نانی که میان روغن بریان کنند و چواک و چربک نیز گویند. (رشیدی). نان تنک در میان روغن بریان کرده که آن را چربک نیز گویند و اصل همین است. (انجمن آرا). کنایه از نان تنک خمیری که در روغن بریان کنند و در مغلیه رواج دارد که در شب قدر یا در روز عید در خانه های همدیگر می فرستند و پزندهء آن را چلپک پز نیز گویند. روغن جوشی (در تداول اهالی خرسان). (از آنندراج). مرادف چربک. (از آنندراج). قسمی از نان روغنی تنک. مرادف چلپل. (ناظم الاطباء) :
انبارخانهء جو و گندم از آن من
دستار خوان چلپک و حلوا از آن تو.
میرزاقلی میلی (از جهانگیری).
منعمی را چو رسد موت، گدا را چه نشاط
که به ماتمکده اش چلپک و حلوا قحط است.
طغرا (از آنندراج).
رجوع به چربک و چلبک و چلپل و چواک و چلپک پز شود.
چلپک پز.
[چَ پَ پَ] (نف مرکب) پزندهء چلپک. (از آنندراج ذیل چلپک). آن کس که در پختن چلپک مهارت دارد. کسی که چلپک پزد و چلپک پختن داند :
ماه چلپک پز نخواهد شد به عاشق مهربان
کز خمیر او نمی آید کسی را بوی نان.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به چلپک شود.
چلپل.
[چِ پَ] (اِ) قسمی از نان روغنی تنک. (ناظم الاطباء).
چل پله.
[چِ پِلْ لَ / لِ] (اِ مرکب) چهل پله. آب انبار که چهل پله گودی آن است. آب انبار بسیار گود هر چند که دارای چهل پله نباشد. آب انبار چل پله ای. هر آب انبار پرگود اگر چه پله های آن از چهل تا بیشتر یا کمتر باشد.
چلت.
[چَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب بالا بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد که در 32 هزارگزی شمال خاور حسینیه و 26 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. تپه ماهوری و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء بلارود. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی فرشبافی و راهش مالرو است. ساکنین آبادی از طایفهء شادانه اند و برای تعلیف احشام به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چلتاج.
[چِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مرغ یا خروسی که تاج بزرگ زیبا و از هم ریخته دارد. قسمی خروس که تاج بزرگ و شعبه شعبه دارد. خروسی که تاج بزرگ و شاخ شاخ دارد. خروسی که تاج چندنورد دارد.
چل تکه.
[چِ تِکْ کِ / کَ] (ص، اِ مرکب)پارچه ای که از کناره های ماهوت بریده دوزند. پارچه ای که از مجموع تکه پاره های مربع شکل ماهوت یا پارچهء دیگر دوخته شود. پارچه ای که از ده ها تکه ماهوت چارگوش که بیکدیگر دوخته اند، فراهم آمده است.
- لحاف چل تکه؛ لحاف که رویهء آن از قطعات مربع شکل پارچه های رنگارنگ باشد.
چلتوک.
[چَ] (اِ) شلتوک. برنج با پوست. برنج پوست نگرفته. برنج پوست ناکنده. برنجی که هنوز از پوست برنیاورده باشند. شالی. برنج از پوست برنیامده. و رجوع به شالی و شلتوک و چلتوک زار شود.
چلتوک زار.
[چَ] (اِ مرکب) شلتوک زار. زمینی که در آن برنج کارند. برنج زار. شالی پایه. شالی زار. و رجوع به شالی پایه و شالی زار شود.
چلتو وشندیز.
[ ] (اِخ) از قرای ورامین تهران است. (مرآت البلدان ج 4 ص 255).
چلته.
[چِ تِ] (اِ) جبهء سطبر و دولائی سپاهیان. || جوشن. (ناظم الاطباء).
چلچراغ.
[چِ چِ] (اِ مرکب)(1) نخلی باشد از چوب یا نقره که چراغهای بسیار در آن می افروزند. (آنندراج). نخلی چوبین و یا برنجین و یا نقرگین که چراغ بسیار در آن افروزند. (ناظم الاطباء). نوعی جار یا قندیل بزرگ که انواع بلورین یا سیمین و زرین در ساختمانهای مجلل برای روشن کردن سالنها بکار برند. چراغ واره. چراغ بره. چراغواره. چراغدان :
بهار آمد آن کیمیاساز باغ
کز او بوتهء گل شود چلچراغ.طغرا(از آنندراج).
نیست یکشب که ز سوز دل صدپارهء ما
چلچراغی به سر تربت ما روشن نیست.
تأثیر (از آنندراج).
|| در بعضی رسایل به معنی نوعی از آتش بازی دیده شده. (آنندراج).
(1) - Lustre.
چلچل.
[چِ چِ] (ص) خال خال. گل باقلی. قورباغه ای. با خالهای سپید و سیاه یا کبود و سیاه چون هندوانهء چلچل یا مرغ چلچل و غیره. ابلق، که گلهای درشت به غیر رنگ زمینه دارد.
چلچلک.
[چِ چِ لَ] (اِخ) چشمهء چلچلک. مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است متعلق به نواکه از جنوب به شمال جاری است و نیم سنگ آب دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 232).
چلچله.
[چِ چِ لَ / لِ] (اِ) لاک پشت و سنگ پشت را گویند. (برهان). لاک پشت. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). لاک پشت و سنگ پشت. (ناظم الاطباء) :
چلچله بنشست و صوفی ره نیافت(1)
چلچله صدبار به زآن چل چله.
قاسم انوار(از جهانگیری).
|| به معنی غلیواج هم آمده است. (برهان). بعضی به معنی غلیواج گفته اند. (رشیدی). در بعضی نسخه ها بمعنی غلیواج آمده است. (جهانگیری). غلیواز و چغنه. (ناظم الاطباء). || در تداول امروزی، بمعنی پرستو.(2)پرستوک. فرستوک. ابابیل. خطاف. بُلوَیَه. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به پرستو شود.
(1) - ن ل: چلچله بگذشت صوفی ره نیافت.
(2) - Hirondelle.
چلچلی.
[چِ چِ] (حامص مرکب) خلی. بوالهوسی. عمل دیوانگان. در تداول عامه گویند: مرد که به چهل سال رسید اول چل چلیش است، یا مرد چل ساله تازه اول چل چلیش است.
چل دختران.
[ِچ دُ تَ] (اِخ) گنبدی است در ولایت. (آنندراج) :
بس که در سر هست زاهد را نهان ذوق جماع
می نماید گنبد چل دختران عمامه اش.
قبول (از آنندراج).
|| نام زیارتگاهی در ایران. (ناظم الاطباء). مزاری در تهران. امامزاده ای درتهران.
چلر.
[چِ لَ] (اِ) قسمی درخت. نامی است که در نوز مازندران به «الاش» و «راش» دهند. نامی که در «نور» به «فاگوس سیلواتیکا»(1)دهند. نبع. درختی است که چوب آن برای ساخت پارو و دستهء بیل یا برای سوخت استعمال می شود و در جنگلهای ایران از آن موجود است و برای کاغذسازی نیز مفید می باشد. و رجوع به «الاش» و «راش» شود.
(1) - Fagus silvatica.
چلریز.
[چُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم آباد که در 25 هزارگزی جنوب باختری سپیدشت و 13 هزارگزی باختر ایستگاه چم سنگر واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چل ساله.
[چِ لَ / لِ] (ص نسبی)چهل ساله، مرد یا زنی که چهل سال از تاریخ ولادتش گذشته است. هرکس چهل سال عمر کرده باشد. مرد یا زن چهل ساله :
دگر آنکه گفتی که چل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد.فردوسی.
|| هرآنچه از عمر وی چهل سال گذشته باشد. (ناظم الاطباء). هر چیز که چهل سال برآن گذشته باشد.
چلستان.
[چُ لَ] (ترکی، اِ) در ترکی؛ دشت بی آب. (غیاث).
چل ستون.
[چِ سُ] (ص مرکب، اِ مرکب)نام عمارتی که ستونهای بسیار داشته باشد. (آنندراج). هر بنایی که دارای ستون زیاد باشد. (ناظم الاطباء). مسجد یا عمارت بزرگ :
چنان تیرها در کمان بند بود
که هر خانه اش چل ستون می نمود.
کلیم (از آنندراج).
|| (اِخ) قصر معروف چهل ستون در اصفهان که از بناهای مشهور عهد صفویه است و هم اکنون در شهر اصفهان جزء ابنیهء تاریخی مراقبت و نگهداری میشود. باغ چل ستون اصفهان. عمارت چل ستون، در اصفهان. و رجوع به «قصر چهل ستون» ذیل لغت اصفهان و «چهل ستون» شود. || عمارت سلطنتی کلاه فرنگی قزوین از بناهای شاهان صفویه.
چلسکاندن.
[چِ لِ دَ] (مص) چلسکانیدن. پلاساندن. پژمراندن. فلسکاندن. و رجوع به چلسکانیدن شود.
چلسکانیدن.
[چِ لِ دَ] (مص)چلسکاندن. پلاسانیدن. پژمرانیدن. فلسکانیدن. و رجوع به چلسکیدگی و چلسکیدن و چلسکاندن شود.
چلسکیدگی.
[چِ لِ دَ / دِ] (حامص)پژمردگی. پلاسیدگی. فلسکیدگی. و رجوع به چلسکیدن و چلسکیده شود.
چلسکیدن.
[چِ لِ دَ] (مص) در تداول عامه، سخت پژمرده و لاغر و ترنجیده شدن. فلسکیدن. پژمردن. پلاسیدن. پلاسیده شدن. سخت پژمردن. و رجوع به فلسکیدن و چلسکیدگی و چلسکیده شود.
چلسکیده.
[چِ لِ دَ / دِ] (ن مف) در تداول عامه، به معنی پژمرده و پلاسیده و ترنجیده. فلسکیده. پژمرده شده.
چلسکیده فلسکیده.
[چِ لِ دَ / دِ فِ لِ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) پژمرده شده. پژمریده. پلاسیده. و رجوع به چلسکیدن و چلسکیدگی و چلسکیده شود.
چلسه.
[چَ سَ] (ص) خُرد. (صحاح الفرس). کوچک. مقابل بزرگ :
بنشست و یکی کاغذک چلسه برون کرد
حاصل شده از کدیه به جو جو نه به مثقال.
انوری (از صحاح الفرس).
چلش.
[چُ لُ] (اِ) گیاهی است ترش که در آشها اندازند. (آنندراج) گیاهی ترش که در آشها کنند و ترشک نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بود آش دیگش ز روی ترش
که هرگز نخورده ست غیر از چلش.
طاهر وحید (از آنندراج).
چلشته خور.
[چِ لِ تَ / تِ خُ] (نف مرکب)شخصی که از کسی منتفع شده و به همین توقع همیشه پیرامون او می گردد. (ناظم الاطباء). چشته خور. آنکه چون یک یا دو بار از کسی محبت یا منفعتی بیند، پیوسته چشمداشت تکرار و توقع مهربانیها و سودرسانی های بسیار دارد. و رجوع به چشته خور شود. || دل آزرده و دل آزار و رنجور. (ناظم الاطباء). || آویزان. (ناظم الاطباء).
چل صبح.
[چِ صُ] (اِ مرکب) یعنی آن چهل صباح که در آن تخمیر طینت آدم شده. (آنندراج). آن چهل صبح که در تخمیر خمیر طینت آدم گذشت. (شرفنامهء منیری). چهل صبحی که گل آدم تخمیر شده بود. (ناظم الاطباء). مخفف چهل صبح. و به همان معنی. (از آنندراج) :
نوروز نوشروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش زآگهی دی علم فردا داشته.
خاقانی.
چل صبح و هشت خلد به نام محمد است
زآن عقل حا و میم برین حال دال یافت.
سلمان (از شرفنامه).
رجوع به چهل صبح شود.
چل صدهزار.
[چِ صَ هِ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) مخفف چهل صدهزار که در شمار برابر چهارملیون است. مساوی چهل مر، چونکه هر مر در اصطلاح قدما برابر صدهزار بوده است. هشت کرور :
درم چند باید؟ بدوگفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم، مرمری صدهزار
از اندازهء لشکر شهریار
کم آمد ز دینار چل صدهزار.فردوسی.
چل طوطی.
[چِ] (اِخ) مخفف چهل طوطی که نام کتابی افسانه ای است. نام افسانه ای معروف از مکر زنان که روستایی زادگان باسواد را بخواندن آن رغبتی است. و رجوع به چهل طوطی شود.
چلغوز.
[چَ] (اِ) در تداول عامه، فضلهء مرغ خانگی و کبوتر و نظایر اینها. فضلهء مرغ و گنجشک و کبوتر و نظایر آن. فضلهء یکبارهء ماکیان یا کبوتر. فضلهء مرغان و پرندگان. || در اصطلاح عامه، لغتی است که به مجاز و بر سبیل توهین و تحقیر به افراد کوچک جثه و کوتاه قد اطلاق شود. مجازاً دشنامی است تحقیرآمیز به افراد مورد اهانت. در مقام توهین به کسی گویند که بخواهند وی را خرد و حقیر و غیرقابل اعتنا جلوه دهند.
چلغوزه.
[چِ زَ] (اِ) چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلهء غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرهء خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فِندُق. (منتهی الارب). جِلَّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتر از آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است :
یکسو کَشمَش چادر، یکسو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
هرکرا نیست ذوق چلغوزه
هست در خورد ریش او بوزه.
آذری (از انجمن آرا).
رجوع به جلغوزه شود. || درخت صنوبر باشد، چون غوزهء آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جِلغَوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزهء آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از غیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار :
بود گندم گزی بالا سرافراز
سرِ چلغوزه گوید با فلک راز.
امیرخسرو (از جهانگیری).
رجوع به سوسن و صنوبر شود.

/ 15