چلفتی.
[چُ لُ] (ص) در تداول عامه، چون به دنبال دست و پاآید (دست و پا چلفتی) معنی بی عرضه و نالایق و بی دست و پا دهد، چنانکه گویند: فلان کس دست و پا چلفتی است، یعنی عرضه و لیاقت انجام کاری را ندارد.
چل قادی.
[چُ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود، بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 31 هزارگزی خاور الیگودرز، کنار راه مالرو خاکوار به چالگه واقع است، کوهستانی و معتدل است و 134 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چلقب.
[چِ قَ] (اِ) به معنی چلته است. (غیاث) (آنندراج). چلقد. و رجوع به چلته و چلقد شود.
چلقد.
[چِ قَ] (اِ) بمعنی چلته است. (غیاث) (آنندراج). مرادف چلته و چلقب است که جبهء ستبر و دولایی سپاهیان معنی دهد. و رجوع به چلته شود. || مرادف چلته و چلقب که به معنی جوشن نیز باشد. و رجوع به چلته شود.
چلقوز.
[چَ] (اِ) فضلهء هر نوع مرغ و رجوع به چلغوز شود. || در اصطلاح عامه، در مقام تحقیر و توهین بافراد خردجثه گفته شود. رجوع به چلغوز شود.
چلقوزه.
[چِ زَ / زِ] (اِ) همان چلغوزه است. و رجوع به چلغوزه شود.
چلقی.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 90 هزارگزی شمال فریمان و 10 هزارگزی شمال راه شوسهء مشهد به سرخس واقع است. دامنه و معتدل است و 286 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چلک.
[چَ لُ] (اِ) دو پارچه چوب است که اطفال بدان بازی میکنند، یکی بقدر سه وجب و دیگری به مقدار یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک نیز می باشد. (برهان). چالیک است. (جهانگیری). چالیک و چِلِک و چلیک. (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). دو پارچهء چوب یکی کوچکتر و دیگری بزرگتر که کودکان بدان بازی کنند. (ناظم الاطباء). دو پاره چوب الک دولک که نوعی بازی کودکانه است. و رجوع به چالیک و الک دولک و چلک بازی شود.
چلک.
[چِ / چُ] (اِ) کفچهء دیگ را گویند. (برهان). کفچهء دیگ. (جهانگیری) (رشیدی). کفچه و کفگیر. (ناظم الاطباء). || خنصر. (ناظم الاطباء). انگشت دست که میان انگشت وسطی و بنصر است. || انگشت کوچک. (ناظم الاطباء). انگشت بنصر و کوچکترین انگشت دست.
چلک.
[چُ لَ ] (اِ) طناب ابریشمی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کلافه را نیز گویند، خواه کلافهء ریسمان و خواه کلافهء ابریشم باشد. (برهان). کلافهء ابریشم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کلافهء ریسمان و یا ابریشمی. (ناظم الاطباء).
چلک.
[چُ] (اِ) چمچه و ملاغه و ملعقه. (ناظم الاطباء).
چلک.
[چَ لَ] (ترکی، اِ) در ترکی، به معنی کاسهء چوبین. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || دلو برای کشیدن آب. (حاشیه برهان قاطع چ معین).
چلک.
[چَ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین که در 99 هزارگزی ضیاء آباد و 9 هزارگزی راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 452 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات. نخود، عدس و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن جوال و ریسمان و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء غیاثوند می باشند و در زمستان به قشلاق طارم میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چلک.
[چَ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت که در 5 هزارگزی خاور کوچصفهان و یکهزار و پانصد گزی شمال راه شوسهء کوچصفهان به لاهیجان واقع است. جلگه و معتدل است و 213 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب سفیدرود. محصولش برنج و صیفی. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلک.
[چِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 15 هزارگزی خاور نوشهر و یکهزارگزی راه شوسهء نوشهر به بابلسر واقع است، دشت و معتدل و مرطوب است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء محلی. محصولش برنج و عسل. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلکاسر.
[چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 30 هزارگزی شمال خاوری رودبار و 16 هزارگزی رستم آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، مکاری و شال بافی است و راهش بر سر راه عمومی رستم آباد به صارلو و مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلک باز.
[چَ لُ] (نف مرکب) طفلی که چلک بازی کند. بازی کنندهء الک دولک. کودکی که چلک بازی داند. و رجوع به چلک و چلک بازی شود.
چلک بازی.
[چَ لُ] (حامص مرکب)بازی کردن با چوبهای چلک. الک دولک بازی کردن. عمل چلک باز. چالیک بازی. عمل کودک چالیکی و رجوع به چالیک و چلک و الک دولک و چلک باز شود.
چلک چلک.
[چِ لِ چِ لِ] (اِ صوت) آواز کفش های پاشنه خوابیده هنگام راه رفتن کسی که از این نوع کفش در پای دارد. نقل صوت کفش آنگاه که به سبکی و کاهلی روند. صدای کفش هایی از نوع نعلین به هنگام راه رفتن با آنها، چلیک چلیک، چلپ چلپ. و رجوع به چلپ چلپ و چلیک چلیک شود.
چلکدان.
[چَ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش لشت نشاء شهرستان رشت که در 8 هزارگزی جنوب لشت نشاء واقع است. جلگه و مرطوب است و 432 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب سفیدرود. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چل کلید.
[چِ کِ] (ص مرکب) صفت جامی که درویشان با خود دارند. جام چل کلید.
چلکیت.
[چَ لَ کَ] (اِخ) در زبان هندی نام یکی از ذوذنب های عالی در اثیر. و رجوع به کتاب تحقیق ماللهند ص 316 ذیل جدول: «المذنبات العالیة فی الاثیر» شود.
چلکیت.
[چَ لَ تَ] (اِخ) در زبان هندی، نام یکی از ذوذنب های متوسط، در جو. و رجوع به کتاب تحقیق ماللهند ص 317 ذیل جدول: «المذنبات المتوسطة فی الجو» شود.
چلگان.
[چَ لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 24 هزارگزی شمال خاوری زنجان و 24 هزارگزی راه مالرو و عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 648 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و میوه جات. شغل اهالی زراعت، چوبداری و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلگرد.
[چِ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان شوراب، بخش اردل شهرستان شهرکرد که در 90 هزارگزی شمال باختری اردل، وصل براه کوه رنگ واقع است. کوهستانی و معتدل است و 21 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، عدس، کتیرا، پشم، روغن و گزانگبین. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. تونل کوهرنگ در فاصلهء 2هزارگزی این آبادی ساخته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چل گزی عجم.
[چِ گَ عَ جَ] (اِخ) نام یکی از روستاهای ناحیهء شبانکارهء بلوک دشتستان فارس. (از فارسنامهء ناصری).
چل گزی عرب.
[چِ گَ عَ رَ] (اِخ) نام یکی از روستاهای ناحیهء شبانکارهء بلوک دشتستان فارس. (از فارسنامهء ناصری).
چل گل.
[چِ گُ] (اِ مرکب) نام روغنی است که خاصیت دارویی دارد و در خانه سازند یا عطاران فروشند. روغن چل گل.
چلگی.
[چِلْ لَ] (حامص) چل روزگی نوزاد. چهل روزگی ولادت نوزاد. روز چهلم تولد طفل.
چلگی.
[چِلْ لَ / لِ] (حامص) در تداول عامه، به معنی چل روزگی یا چهل سالگی است و بیشتر در مورد چهل روزگی کودک نوزاد مصطلح است.
چلم.
[چَ لَ / چِ لِ] (اِ) چیزی که تنباکو در آن گذاشته آتش بر آن نهند. (آنندراج). مأخوذ از هندی؛ به معنی سر غلیان گلی. (از ناظم الاطباء). مرادف چلیم و سر قلیان (مجموعهء مترادفات ص 119). حقهء قلیان:
باقر، چلمی چو نافهء آهو کو
چون فاخته تا چند زنم کو کوکو
در محشر اگر آتش دوزخ بینم
فریاد برآورم که تنباکو، کو.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به چلیم شود. || در افغانستان به معنی مطلق قلیان متداول است. نوعی قلیان که کوزهء آن نارگیل است. || نوعی از مخدرات از قبیل بنگ و چرس. قسمی بنگ که درویشان بکار برند. نوعی بنگ و قسمی از مخدرات.
چلم.
[چَ لَ] (اِ) در گرگان؛ به «همیشک» که درختچه ای است کوچک و در همهء نقاط جنگلهای شمال موجود است، گویند. در تلفظ گرگانیان درختی است که نام علمی آن «داناراسمزا»(1) می باشد. و رجوع به همیشک شود.
(1) - Danae Racemosa.
چلم.
[چَ لَ] (اِ) به لغت اهالی مازندران، چگلگ و توت فرنگی. (ناظم الاطباء).
چلم.
[چِ لُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) چهلم و چیزی که در مرتبهء چهل واقع شده باشد. (ناظم الاطباء).
چلمان رود.
[چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اشگور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 32 هزارگزی جنوب رودسر و 20 هزارگزی جنوب رحیم آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 55 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، بنشن و ارزن. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چلمبر.
[چِ لِ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین که سردسیر و کوهستانی است و 287 تن سکنه دارد، آبش از چشمه سار. محصولش غلات و باغات. شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چل مرد.
[چِ مَ] (اِ مرکب) چوب گنده و مضبوطی که پس در بسته گذارند. (ناظم الاطباء). از بعضی ثقاة مسموع است که دو چوبی است سوراخ کرده بر پشت در بردو تختهء در نصب کنند و چوبی دیگر در آن اندازند برای استحکام. (از آنندراج).(1) کلون. کلید :
چل مرد در سرای سنبل خان اند(2)
جمعی که به هند راندهء ایرانند.
سلیم (از آنندراج).
|| در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه پایه، و ستونی از خشت و گل است که پشت دیوار شکسته برآرند و بدان وسیله موقتاً دیوار را از سقوط نگهدارند. ستونی از سنگ و خشت و گل که به شکل «گونیا» پشت دیوار شکسته یا کج شده طوری بنا کنند که دیوار برضلع عمودی «گونیا» تکیه دارد و قاعدهء گونیا مماس بر زمین است.
(1) - صاحب آنندراج این لغت را «چل مرد در» ضبط کرده ولی صحیح همان «چل مرد» است و «در» یا «در سرای» و این قبیل اضافات جزء لغت نتواند بود.
(2) - صاحب آنندراج نویسد: «... و سرای سنبل خان نام جایی در ایران که مکان احمقی بوده». (از آنندراج ذیل لغت چلمرد در).
چلمردان.
[چِ مَ] (اِ مرکب) پارچهء چرمی زیر قلتاغ زین. (ناظم الاطباء).
چل مردی.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میاندورود بخش مرکزی شهرستان ساری که در 16 هزارگزی جنوب خاوری نکا واقع است. کوهستانی و معتدل و دارای جنگل است و 410 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء محلی. محصولش غلات، برنج، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت است و راه فرعی به نکا دارد. در این آبادی ایستگاه حمل چوب قرار دارد و قراء کسمینان و کیان خیل جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلمله.
[چَ مَ لَ / لِ] (ص) بمعنی مفت و رایگان باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رایگان. (از جهانگیری) (رشیدی). مفت و رایگان و بدون زحمت. (ناظم الاطباء) :
علم حق آن است زآنسو کش عنان
عامه را ده جمله علم چلمله.
ناصرخسرو(از جهانگیری).
چلمن.
[چُ مَ] (ص)(1) چِل. در تداول عامه، کسی که زود فریب خورد. گول. در اصطلاح عوام؛ مرادف پخمه و پپه و پفیوز است. فریب خوار. آنکه به فریب مال وی توان ستد. غَیّی. نادان. سفیه. ابله. هپل هپو. ضعیف عقل. دبنگ. هالو. خل. و رجوع به پخمه و پپه و چل و چلمنی شود.
(1) - Bon Homme.
چل منار.
[چِ مَ/ مِ] (اِخ) نامی که به قسمتی از خرابه های استخر (تخت جمشید) می دهند. و رجوع به چل مناره و چهل مناره شود.
چل مناره.
[چِ مَ رِ] (اِخ) عبارت از تخت سلیمان علیه السلام است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تخت سلیمان، در فارس. (از ناظم الاطباء). || عمارت جمشید را نیز گویند(1) و آن یکصدوچهل ستون بوده و بر بالای آن قصری ساخته بوده اند یکصدوشصت گز. (برهان). عمارت جمشید را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). تخت جمشید که در فارس واقع است. (از ناظم الاطباء). چل منار :
وربلندی درشت میخواهی
میلی از چل مناره در برگیر.
سعدی(صاحبیه).
رجوع به چل منار و چهل مناره شود.
(1) - «در میان خرابیهای (ظ: خرابه های) عمارت جمشیدی توتیای هندی یابند... اکنون مردم ستونهایی که در آن عمارت مانده چهل منار میخوانند». (نزهة القلوب مقالهء 3 چ لسترانج 1331 ص 121 در ذکر اصطخر) (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چلمنی.
[چُ مَ] (حامص) در تداول عامه، به معنی گولی و سادگی و پخمگی است. فریب خوارگی. ابلهی. سفاهت. پفیوزی. و رجوع به چلمن شود.
چلمه سرا.
[چَ مِ سَ] (اِخ) قصبهء مرکزی دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که بازار ماسال در اراضی این قصبه واقع شده و مسافت آن تا رضوانده 21 هزارگز و تا طاهرگوراب 9 هزارگز است و برسر راه مالرو عمومی رشت به خلخال قرار دارد. جلگه و مرطوب است و 379 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ماسال، محصولش برنج و ابریشم، شغل اهالی زراعت و دکانداری و راهش اتومبیل رو است. در این آبادی به تازگی بناهای خوبی ساخته شده و دارای بخشداری، ادارهء آمار، فرهنگ، دبستان 6 کلاسه و پزشک، بهداری است.روزهای شنبه بازار عمومی در این محل تشکیل میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلمه سنگ.
[چُ مِ سَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قلعه ای است در تربت سرجام». (از مرآت البلدان ج 4 ص 259). و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: «دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 25 هزارگزی شمال خاوری فریمان و 22 هزارگزی خاور راه شوسهء عمومی فریمان به مشهد واقع و دامنه و معتدل است و 201 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. این آبادی را به اصطلاح محلی «چهل من سنگ» نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چلمه سنگ بالا.
[چُ مِ سَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 23 هزارگزی شمال خاوری فریمان و 20 هزارگزی خاور راه شوسهء عمومی فریمان به مشهد واقع شده و دامنه و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، بنشن. شغل اهالی زراعت، و مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چلمیان.
[چُ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 5 هزارگزی جنوب باختری جویبار واقع شده و دشت و معتدل و مرطوب است. و 70 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب بندان. محصولش برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلنبر.
[چَ لَمْ بَ] (اِخ) دهی از دهستان گیوی بخش سنجبد شهرستان هروآباد که در 10 هزارگزی فادر مرکز بخش گیوی و 10 هزارگزی راه شوسهء هروآباد به میانه واقع است. این دهستان کوهستانی و سردسیر است و در کوههای طالش دارای مزارع و مراتع بسیار می باشد و 278 تن سکنه از ایل شاطرانلو دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چلنچو.
[چَ لَ] (ص) کسی را گویند که لباس و رخوت خود را زود چرکن و ملوث گرداند. (برهان). کسی که چرکن و ملوث باشد و جامهء خود را کثیف نگاه دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). چرکین و آنکه خود را چرکین نگه دارد. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی که چرکین و ناپاک باشد. || کسی که عقلش ناقص باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به چل شود. || مرد بی نزاکت. (ناظم الاطباء).
چلندر.
[چَ لَ دَ] (اِخ) مؤلف انجمن آرا نویسد: «نام قریه ای است در رستمدار تبرستان، نزدیک «کورشید» که منوچهر پس از فرار از افراسیاب بدانجا آمده خندقی برگرد خود و سپاه خود زد و آب دریا را در آن انداخت و آنجا متحصن شد و عیال و بنهء خود را به قلعهء «مور» که مانهیر می نامیده اند فرستاد، و صاحب تاریخ مازندران گفته است که در دامن آن کوه که « مور» برفراز آن بوده غاری وجود داشته است که هنوز به دژ منوچهر موسوم است والله اعلم». (از انجمن آرا ذیل لغت چلندر) (از آنندراج ذیل لغت چلندر).
چلندر.
[چَ لَ دَ] (اِخ) یکی از روستاهای کجور شهرستان نوشهر که در طول راه شوسهء نوشهر به بابلسر واقع شده و هوای آن چون سایر نقاط ساحلی معتدل و مرطوب می باشد و محصول عمده اش برنج است. این دهستان از 9 آبادی تشکیل شده و در حدود 1700 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قریهء چلندر و قراء مهمش عبارت از دزدک، همزه ده و ملکار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلندر.
[چَ لَ دَ] (اِخ) ده مرکزی دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 19 هزارگزی خاور نوشهر و 3 هزارگزی جنوب راه شوسهء نوشهر به بابلسر واقع است. دشت و معتدل است و 430 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء محلی و چشمه، محصولش برنج. شغل اهالی زراعت و تهیهء چوب و زغال و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلنک.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای قدیم النسق ناحیهء برا کوه قاینات است که تقریباً 1100 تن سکنه دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 259).
چلنگ.
[چِ لَ] (اِخ) دهی از بخش شیب آب شهرستان زابل که در 12 هزارگزی شمال باختر سکوهه و 5 هزارگزی باختر راه شوسهء زابل به زاهدان واقع است. جلگه و گرمسیر است و 2100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هیرمند. محصولش غلات، صیفی، لبنیات و پنبه. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و کرباس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چلنگدار.
[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران که در 29 هزارگزی شمال راه شوسهء کرج به قزوین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از رود کردان. محصولش غلات، باغات میوه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است و از طریق کردان ماشین هم می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چلنگر.
[چِ لِ گَ] (ص)(1) چلینگر. چیلانگر. آنکه آهن آلات خرد از قبیل زنجیر و انبر و میخ و امثال آن سازد. آهنگر که چیزهای آهنین خرد و ریز چون میخ و زنجیر و جزآن سازد. کسی که قفل و کلید و چفت و زره و چیزهای آهنین خرد از این قبیل سازد یا تعمیر کند. قفل ساز. سازندهء قفل و کلید و نظایر آنها. آنکه چلنگری داند و چلنگری کند. و رجوع به چلنگرخانه و چلنگری شود.
(1) - Serrurier.
چلنگرخانه.
[چِ لِ گَ نَ / نِ] (اِ مرکب)چلینگرخانه. دکان چلنگری. کارگاه چلنگر. جایی که چلنگر در آنجا بساط چلنگری خود را گسترده. خانه و مغازهء چلنگر. محل چلنگر. جای کسب قفل ساز. و رجوع به چلنگر و چلنگری شود.
چلنگری.
[چِ لِ گَ] (حامص) قفل و کلیدسازی. ساختن چیزهای خرد آهنین از قبیل قفل و کلید و چفت و رزه و میخ و انبر و نظایر اینها. عمل چلنگر. کار و پیشهء قفل ساز. و رجوع به چلنگر شود. || (اِ) دکان و کارگاه چلنگر. رجوع به چلنگرخانه شود.
چلو.
[چِ / چُ لَ / لُو] (اِ) چلاو. (ناظم الاطباء). خشکه برنج. غذایی که از برنج سازند و با خورشها خورند. در تداول عامه، خوراکی است که از برنج خالص با روغن یاکره پزند و آن را با کباب یا خورش دیگر خورند. مطبوخ برنج بدون آنکه با چیزهایی از قبیل ماش و عدس و رشته و نظایر اینها مخلوط باشد. و رجوع به چلاو و چلوکباب و چلوکبابی و چلوی شود.
چلو.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قلاع بجنورد است که در کنار رودخانهء سیم بار واقع شده و زراعتش از آب این رودخانه مشروب میشود. این آبادی هوایی گرمسیری و شصت خانوار سکنه دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 256).
چلو.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز که در 42 هزارگزی خاور قلعه زراس واقع است. جلگه و گرمسیر است و 350 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم، جو و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چلو.
[چِ لُ] (اِخ) دهی از دهستان دهو بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 12 هزارگزی باختر میناب و 4 هزارگزی باختر راه مالرو سیریک به میناب واقع است. جلگه و گرمسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش خرما. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چلو.
[چِ لُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوَشک بخش بافت شهرستان سیرجان که در 85 هزارگزی جنوب خاور بافت بر سر راه فرعی بافت به اسفندقه واقع است و 8 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چلو.
[چِ لُ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهر کرد که در 30 هزارگزی شمال باختر اردل واقع است. کوهستانی و معتدل و دارای جنگل است و 455 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه. محصولش غلات آبی و دیمی، انگور، گردو و گوجه. شغل اهالی زراعت و زغال سوزی، صنایع دستی بافتن قالی و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چلوار.
[چِلْ] (اِ) پارچهء پنبه ای سفید آهارداری که از آن پیراهن و زیرجامه و دیگر جامه ها سازند. چلواری. (ناظم الاطباء) :
آن را که به سر چند گزی چلوار است
بینی که چه پیچ و خمش اندر کار است.
آصف ابراهیمی.
رجوع به چلواربافی و چلواری شود.
چلوار.
[چِلْ] (اِخ) دهی از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز که در 45 هزارگزی خاور قلعه زراس واقع است. جلگه و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم، جو و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چلواربافی.
[چِلْ] (اِ مرکب)(1) دستگاه و کارگاهی که در آنجا چلوار میبافند. کارخانهء چلواربافی. جای بافتن چلواری. و رجوع به چلوار و چلواری شود.
(1) - کارخانهء چلواربافی صنیع الدوله، اولین کارخانهء بافندگی بود که به ایران آمد.
چلواری.
[چِلْ] (ص نسبی، اِ) پارچهء پنبه ای سفید آهارداری که از آن پیراهن و زیرجامه و دیگر جامه ها سازند. (از ناظم الاطباء). چلوار. (ناظم الاطباء). در تداول عامه؛ چلوار را گویند که پارچه ای نخی و سفیدرنگ و لطیف است و از آن برای دوختن پیراهن و جامه های زیرین و ملافه و روبالش و بسیاری لوازم دیگر در خانواده ها زیاد بکار برند. رجوع به چلوار و چلواربافی شود.
چلوان.
[چَلْ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «آبادیی از چارمحال اصفهان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: «دهی از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و یک هزارگزی راه پل زمان خان به شهرکرد واقع است. دامنهء کوه و هوایش معتدل است و 191 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است». (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چلوپز.
[چِ / چُ لَ / لُو پَ] (نف مرکب) آنکه چلوپزی داند. پزنده و طبخ کنندهء چلو. طباخی که در پختن چلو تخصص دارد. کسی که چلوپزی را پیشه دارد. آنکس که در چلوپزخانه کار چلو پختن با اوست. چلوی. و رجوع به چلو و چلوپزخانه و چلوپزی و چلوی شود.
چلوپزخانه.
[چِ / چُ لَ / لُو پَ نَ / نِ] (اِ مرکب) دکان چلوی. مغازهء چلوپزی. جایی که در آنجا چلوپزند و فروشند. محل کار چلوپز. و رجوع به چلو و چلوپز و چلوپزی شود. || در اصطلاح بعضی از طبقات، آشپزخانه و مطبخ منزل را گویند. محلی از خانه که مخصوص پختن غذاست. مطبخ.
چلوپزی.
[چِ / چُ لَ / لُو پَ] (حامص مرکب) عمل چلوپز. شغل چلوی. پختن چلو. و رجوع به چلو و چلوپز شود. || (اِ مرکب) دکان و مغازهء چلوپز. رجوع به چلوپزخانه و چلوی شود.
چلوچ.
[چَ / چُ] (اِ)(1) افزاری باشد که آسیابانان سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری که سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (ناظم الاطباء). چاکوچ و چکوچ. افزاری سرتیز و دسته دار که آسیابانان برای تیز کردن سنگ آسیا بکاربرند. و رجوع به چاکوچ و چکوچ شود.
(1) - مصحف چکوچ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چل وچو.
[چِ لُ چَ] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامهء تهرانیان، به معنی خبرهای دروغ و شایعات بی اساس است. مرادف هو و چو. اراجیف. خبرهای شایع و دروغ. شایعات دروغین. خبرهای بی اصل. اخبار دروغ که بپراکنند. و رجوع به چل وچو افتادن و چل وچو انداختن و چل وچوانداز شود.
چل وچو افتادن.
[چِ لُ چَ اُ دَ](مص مرکب) شایع شدن خبرهای دروغین و بی اساس. هوافتادن. پراکنده شدن شایعات دروغین در افواه. منتشر شدن خبرهای بی اصل. و رجوع به چل وچو انداختن و چل وچوانداز شود.
چل وچو انداختن.
[چِ لُ چَ اَ تَ](مص مرکب) منتشر کردن خبرهای دروغین. شایعات بی اساس پراکندن. جعل و نشر خبر کردن. هو انداختن. به دروغ خبری در افواه پراکندن. و رجوع به چل وچو و چل وچو افتادن و چل وچوانداز شود.
چل وچوانداز.
[چِ لُ چَ اَ] (نف مرکب)ناشر خبرهای دروغین و بی اساس. آنکه اخبار و شایعات بی اصل و ناصحیح در افواه پراکند. یاوه سرا. جاعل و ناشر خبرهای دروغ. کسی که چل وچواندازی پیشه دارد. چوانداز و خبرساز. و رجوع به چل وچو و چل وچو افتادن و چل وچوانداختن شود.
چلوچوب.
[چَ / چُ لَ / لُو] (اِ مرکب) سیخ کباب را گویند. (برهان) (آنندراج). همان جلوچوب است. (شرفنامهء منیری). سیخ کباب. (ناظم الاطباء). جلو. سیخ کباب چوبین. و رجوع به جلو و جلوچوب شود.
چلوخورش.
[چِ / چُ لَ / لُو خُ رِ] (اِ مرکب) غذایی مرکب از چلو و قسمی خورش. نوعی خوراک ایرانی که از برنج آب کش و یک قسم خورش و گوشت یا سبزی ترکیب شود. چلو با خورش، و رجوع به چلو و خورش شود.
چلوصاف کن.
[چِ / چُ لَ / لُو کُ] (اِ مرکب) چلو صافی. ظرفی از مس یا چوب که سوراخهای ریز دارد و چلو جوشیدهء در آب را در آن ریخته آبش را بگیرند. سله. پالاوَن. صافی. آبکش. و رجوع به چلوصافی شود.
چلوصافی.
[چِ / چُ لَ / لُو] (اِ مرکب) ظرف مخصوص صاف کردن آب چلو. آبکش.پالاوَن. سماق پالا. سماق پالان. چلوصاف کن. صافی. سله. و رجوع به چلوصاف کن شود.
چلوک.
[چَ] (اِ) ریسمانی است که برگردن اسبان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (از رشیدی) (انجمن آ را) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عنان اسب. فسار. افسار. اَوسار، (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). جلو. پالهنگ و رجوع به جلو شود. || رسنی که به گردن آسیا بندند. (شرفنامهء منیری). و رجوع به چُلوک شود.
چلوک.
[چُ] (اِ) ریسمانی که چون آن را بر چرخ آسیابندند چرخ از گردش بازمیماند. (ناظم الاطباء).
چلوکباب.
[چِ / چُ لَ / لُو کَ / کِ] (اِ مرکب) (از: چلو + کباب) غذای معروف و مطبوع ایرانی که در بیشتر شهرهای ایران برای پختن و فروختن آن به مشتریان، محل های مخصوص وجود دارد. غذایی مرکب از چلو ساده و کباب، که غالباً با تخم مرغ و پیاز و ترشی و دوغ مصرف کنند. خوراکی ایرانی که آن را از چلو یعنی برنج پختهء آبکش شده با کباب یعنی گوشت به ورقه های نارک بریده شده (برگ) یا کوبیده فراهم آرند و در چلوکبابی ها فروشند. و رجوع به چلو کبابی شود.
چلوکبابی.
[چِ / چُ لَ / لُو کَ] (اِ مرکب)محل تهیه و فروش چلوکباب. آنجا که به مشتریان چلوکباب فروشند. دکان چلوکباب پزی. شهرت مغازه هایی که مخصوص پختن و فروختن چلوکباب است. در تداول عامه، محلی را گویند که از خواستاران چلوکباب در آنجا پذیرایی شود. و رجوع به چلوکباب شود.
چلوگ لوث.
[ ] (اِخ) نام کوهی در صفحات ارمنستان. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج3 ص2616 شود.
چلوند.
[چِلْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش آستارای شهرستان اردبیل که در 15 هزارگزی جنوب آستارا، بر سر راه شوسهء آستارا به انزلی واقع است. محلی است جنگلی و مرطوب با هوای گرمسیری که 1481 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و قنات. محصولش برنج، صیفی کاری و غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیهء زغال از چوبهای جنگل و راهش شوسه است. این آبادی محل سکونت ایل چلوند می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چلونک.
[چَ نَ] (اِ) درخت و بوتهء خربزه را گویند. (برهان) (آنندراج). همان جلونک است. (شرفنامهء منیری). جلنگ. بیاره و بتهء خربزه و هندوانه و کدو و خیار و نظایر اینها. و رجوع به جلنگ و جلونک شود. || تخم خربزه یا گل آن. (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام شخصی بوده است. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی).
چلونک.
[چَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 72 هزارگزی جنوب باختری قاین و 41 هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی قاین به بیرجند واقع است. جلگه و گرمسیر است و 141 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چلوی.
[چِ / چُ لَ / لُو] (ص نسبی)چلویی. در تداول عامه؛ به کسی گویند که چلوپزی یا چلوفروشی پیشه دارد. چلوپز. مدیر چلوپزخانه. آنکه چلوپزی و چلوفروشی کند. و رجوع به چلو و چلوپز و چلویی شود.
چلوی.
[چَ لَ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه که در 6 هزارگزی جنوب کوزران و 4 هزارگزی باختر راه فرعی کوزران به چهار زبر واقع است. دشت و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه و نهر دوکتان. محصولش غلات حبوبات دیم، مختصر چغندر قند و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. در زمستان گله داران به گرمسیر حدود ذهاب می روند و زارعین نعورآباد که خرابه است در این ده ساکن میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چلویر.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز که در 43هزارگزی شمال ایذه واقع است کوهستانی و گرمسیر است و 290 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چل ویک منبر.
[چِ لُ یَ / یِ مِمْ بَ] (اِ مرکب) در اصطلاح عامه نذری است که در شب عاشورا یا شب یازدهم محرم چهل ویک شمع در چهل ویک جا که منبر و روضه خوانی است، به نیت برآورده شدن حاجات یا سلامت و بقاء عزیزان افروزند. نذری به قصد روا شدن حاجتها و حصول مرادها، بدین ترتیب که در شب دهم یا یازدهم عاشورا به چهل و یک خانه که محل روضه خوانی است رفته، در هر خانه بر پایهء هر منبر شمعی افروزند و جمعاً چهل و یک شمع روشن کنند.
چله.
[چِلْ لَ / لِ] (اِ) ریسمانی باشد که از پهنای کار جولاهگان زیاد آید و آن را ببافند و به انگشت پیچیده در جایی گذارند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تار جولایان که در مقابل پود است. (از لغت محلی شوشترنسخهء خطی). چند رشته نخ از مجموعهء نخهایی که تارهای پارچهء نخی یا ابریشمی را تشکیل دهد (در تداول جولاهگان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). || زه کمان را نیز گویند.(1)(برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). چلهء کمان. وتر. جُلاهِق. (منتهی الارب). و رجوع به زه شود :
نرمی مکن که سختی ایام میکشی
از آهن است چله کمان کیاده را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
(1) - به این معنی در ترکی «چلی» بکسر اول و «چلیه» آمده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چله.
[چِلْ لَ / لِ] (اِ)(1) چهل روز باشد که زن بنشیند از بعد زادن تا بدانگه که پاک شود، بدان چهل روز به گرمابه نشود و نماز نکند. گویند به چله در است. (فرهنگ اسدی). چهل روز ایام نفاس زن پس از زائیدن. (ناظم الاطباء) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه یْ خرد در چله.(2)
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
|| چهل روزی که درویشان در گوشه ای نشینند و روزه دارند و عبادت کنند. (برهان). چهل روزی که درویشان و مرتاضان برای ذکر و فکر و طاعت و عبادت خلوت گزینند. (انجمن آرا). ایام معهود که مرتاضان در آن خلوت گزینند و ریاضت کشند. (آنندراج). چهل روزی که مرتاضان و درویشان در گوشه ای نشسته روزه دارند و عبادت میکنند. (ناظم الاطباء).صوم الاربعین. (حاشیهء برهان قاطع چ معین از دائرة المعارف اسلام). مدت چهل روز که صوفیه در ریاضت گذرانند. عبادت خاص یا ریاضت و ترک حیوانی در مدت چهل روز مرصوفیان و مرتاضان را. چهل روزی که در آن مرتاضان و درویشان چله نشینند. چهل روز ترک حیوانی گفتن و دیگر ریاضات ورزیدن :
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه درین حرف ورق مال.نظامی.
|| چهلم مرگ عزیزی، چون اربعین امام حسین(ع) چلهء امام. روز چهلم مرگ عزیزی که درآن روز عزاداری کنند و مراسم خاص به جای آرند. چهلمین روز مرگ کسی که در آن روز مجلسی برای طلب آمرزش او به پای دارند و اِطعام مساکین کنند و بازماندگان و منسوبان وی به سر خاک مرده روند. روزی که در آن چلهء مرگ عزیزی را گیرند. روزی که عزای چهلم مرده را منعقد سازند. || چهلمین روز عمر کودک، که در آن روز مراسم چل روزگی طفل را گیرند. روز چهلم تولد نوزاد. چهلم کودک نوزاده. چهل روز اول عمر نوزاد، که در چل روزگی طفل را شست و شوی داده، آب چله ریزند. روز چهلم ولادت طفل که در آن روز چلهء کودک را گیرند و آب چلهء طفل را ریزند. و رجوع به چهلم شود. || اربعین. (نصاب). مطلق اربعین، اعم از چهل روز یا چهل سال. مخفف چهله. چهل روز :
چله ای در خم برآر و چله ای اندر سبو
همچو می صافی شو آنگه در دل مینا نشین.
باقرکاشی (از آنندراج).
و رجوع به اربعین شود. || در تداول عامه، به قسمتی از فصل زمستان و تابستان اطلاق شود. مدتی معین از فصل زمستان و نیز تابستان. رجوع به ترکبیات این کلمه شود.
- چلهء بزرگ (... زمستان و ... تابستان)؛ چهل روز از موسم زمستان که آغاز آن مطابق اول دی ماه، (هفتم دی ماه جلالی) و پایانش دهم بهمن ماه (شانزدهم دی ماه جلالی) است. و چهل روز از موسم تابستان که اول آن مطابق است با اول تیر ماه (پنجم تیرماه جلالی) و آخر آن دهم مرداد ماه (شانزدهم مرداد ماه جلالی) میباشد.
- چلهء تابستان؛ چهل روز اول فصل تابستان که در اصطلاح عامه، چلهء بزرگ نیز نامیده می شود، و گاه کنایه از گرمای سخت هم باشد؛ چلهء تابستون.
- چلهء زمستان؛ همان چلهء بزرگ است و گاه در تداول عامه، کنایه از سرمای سخت باشد. چلهء زمستون.
- چلهء کوچک (... زمستان، ... تابستان)؛ در تداول عامه، بیست روز از فصل زمستان و بیست روز از فصل تابستان را شامل است، بدین ترتیب که بیست روزهء زمستان، از دهم بهمن ماه (هفدهم بهمن ماه جلالی) شروع شود و آخر بهمن ماه (پنجم اسفند ماه جلالی) به آخر رسد، و بیست روزهء تابستان، آغاز آن از دهم مرداد ماه (شانزدهم مرداد جلالی) و پایان آن آخر مرداد (ششم شهریور جلالی) باشد.
(1) - از چل (چهل) + ه (نسبت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - این بیت را اسدی برای چل روز نفاس زن شاهد آورده، لیکن بیشتر احتمال آن می رود که در این شعر مراد از چله، چهل روزگی کودک باشد.
چله.
[چُلْ لَ] (اِ) به معنی آلت تناسل است که چر و چل و چورک و چول نیز گویند :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه ی خرد در چله.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
چله.
[چِلْ لَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش گیلان شهرستان شاه آباد که در قسمت علیای دره کیلان؛ که دره ای است در جهت شمال باختری بجنوب خاوری، واقع است و سلسله کوه سرکش، مله نی، کوه کچل و قلاجه در شمال و سلسله کوه سرابان باباگیر و بلاله در جنوب این دهستان قرار دارند هوای قسمت علیای دهستان سردسیر و قسمت سفلی معتدل است و ساکنین دهستان در داخل آن ییلاق قشلاق کرده در سیاه چادر و آلاچیق زندگی می کنند. دامنهء کوه های شمال دهستان که برآفتاب است محل قشلاق و دامنهء کوه جنوبی که بر نسار است محل ییلاق ساکنین است. آبش از چشمه سارهای متعدد و زه آب رودخانهء محلی، محصولات عمده اش غلات، پنبه، ذرت، لبنیات، مختصر توتون و سایر محصولات دیمی است و راهش راه شوسهء گیلان به شاه آباد و ایلام است که از وسط این دهستان می گذرد. دهستان چله دارای سیزده مزرعه و 5000 نفر سکنه است و اسامی مزارع و چشمه سار و تعداد خانوار تقریبی آنها به شرح زیر است:
مزرعه چهارمله 20 خانوار
چال وارگه 150 "
چال آب کبود 20 "
چشمه نظامی 120 "
چشمه زینل خانی 60 "
مزرعه سماوات 25 "
مزرعه بندگیوه کش 70 "
مزرعه زیارتگاه حضرت سلیمان 50 "
مزرعه برآفتاب 70 "
مزرعه نسار 70 "
مزرعه نسارو برآفتاب 50 "
مزرعه کلاه دراز امیر خان 80 "
مزرعه داربید جولنمیر 100 "
جمع. 885 خانوار.
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چله.
[چِ لَ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 21 هزارگزی جنوب باختری کرمانشاه و 2 هزارگزی قیماس واقع است. دشت و سردسیر است و 285 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مرک. محصولش غلات، حبوبات، لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش از طریق قیماس اتومبیل رو است. این آبادی در دو محل به چله علیا و چله سفلی مشهور است که سکنهء چله علیا 205 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چله.
[چِلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 54 هزارگزی باختر الیگودرز و انتهای راه مالرو سراوند واقع است. کوهستانی و معتدل است و 116 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چله افشاندن.
[چِلْ لَ / لِ اَ دَ] (مص مرکب) زه کمان را به حرکت در آوردن و تکان دادن. چلهء کمان را کشیدن و رها کردن :
بی عقاب تیر هر سو صد شکار افکنده ام
چله از شصت هنر چون برکمان افشانده ام.
ثنائی (از آنندراج).
رجوع به چله شود.
چله بری.
[چِلْ لَ / لِ بُ] (حامص مرکب)رجوع به چله بری کردن شود.
چله بری کردن.
[چِلْ لَ / لِ بُ کَ دَ](مص مرکب) در قدیم عملی از قبیل عزائم بوده است که فعلاً چگونگی آن معلوم نیست، و اینک اصطلاحی است میان بانوان که چون کسی از روی چیزی چون جامه یا ظرفی مکرر و پیاپی آید و رَوَد، گویند، چله بری مکن، یا چرا چله بری می کنی. در تداول بانوان تهرانی، چون کسی از روی جامهء گسترده و نظایر آن پیاپی و بسیار آید و رود، عمل او را چله بری کردن نامند و به تعریض گویند: چله بری میکنی ؟ در اصطلاح بانوان، مجازاً بسیار آمدن و شدن را گویند. از روی چیزی چون سفره یا جامهء گسترده، مکرر رفت و آمد کردن.
چله بستن.
[چِلْ لَ / لِ بَ تَ] (مص مرکب) زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را :
کمانگر به نیروی فیض الست
تواند بقوس قزح چله بست.
ملاطغرا (از آنندراج).
زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن
به زور چله نشاید به این کمان بستن.
شریف الهام (از آنندراج).
رجوع به چله شود.
چله خانه.
[چِلْ لَ / لِ نَ / نِ] (اِ مرکب)خانه ای که مرتاضان ایام چله در آن بسربرند. (آنندراج). آنجائی که در مدت روزه داشتن توقف کرده و در را بروی خود می بندند. (ناظم الاطباء). جای چله نشستن. محل ریاضت کشیدن و چله گرفتن چله نشینان. جای اعتکاف صوفیان و زهاد :
به چشم کم منگر در دوات تیره دلم
که چله خانهء یوسف درون چاه من است.
صائب (از آنندراج).
با این قد خمیده نگشتیم گوشه گیر
در چله خانه ای ننشیند کمان ما(1).
زکی ندیم (از آنندراج).
رجوع به چله شود.
(1) - صاحب آنندراج این بیت را نیز درمعنی چله خانهء زاهدان و مرتاضان شاهد آورده است. لیکن واضح است که کمان به شیوهء زاهدان در چله خانه ننشیند بلکه دراین بیت چله و زه کمان را به ایهام آورده است و شاید چله خانه کمان جایی باشد که در آنجا کمان را چله و زه کنند.
چله خانه.
[چِلْ لَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز که در 7 هزارگزی خاور شبستر و 2 هزارگزی راه شوسه و خط آهن تبریز به مرند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 389 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش ماشین رو است. این آبادی در دو محل بفاصلهء 2 هزارگز بنام چله خانهء بالا و چله خانهء پایین مشهور است و سکنهء چله خانهء بالا 318 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چله خانه.
[چِلْ لَ نَ] (اِخ) دهی جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر که در 11 هزارگزی جنوب خاوری کلیبر و 5 هزارگزی راه شوسهء اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 21 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چله خانه.
[چ ِلْ لَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب که در 13 هزارگزی شمال خاوری سراب و 8 هزارگزی راه شوسهء سراب به اردبیل واقع است. جلگه و معتدل و جدیدالاحداث است و 12 تن سکنه دارد. آبش از کهریز. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چله خانه.
[چِلْ لَ نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد که در 60 هزارگزی شمال باختر بافق به شهرنو و خرانق واقع است. جلگه و گرمسیر است و 81 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چله دادن.
[چِلْ لَ / لِ دَ] (مص مرکب)مراسم چهلم مرگ کسی را بوسیلهء اطعام مساکین بجا آوردن. اطعام کردن چهل روز پس از مرگ کسی. مشروبات و مأکولات دادن به فقرا و مساکین و دیگر اشخاص در روز چهلم مرگ عزیزی یا بزرگی. چله گرفتن و مراسم چهلم مرده را برگزار کردن. و رجوع به چله و چله گرفتن شود.
چله دار.
[چِلْ لَ / لِ] (نف مرکب) کمانگر. (آنندراج). سازندهء کمان. کمان ساز. متخصص ساختن و چله بستن کمان :
کشیده کمان را چو از روی کار
طلبکار تیرش شده چله دار.
طغرا (از آنندراج).
|| در تداول عامه، کسی است که در روز چهلم مرگ عزیزی عزاداری کند و مراسم چله را برگزار سازد. آنکه چله داری کند. و رجوع به چله و چله داری و چله داری کردن شود.
چله داری.
[چِلْ لَ / لِ] (حامص مرکب)عزاداری در چهلم مرگ کسی. عمل چله دار. و رجوع به چله داری کردن و چله داشتن شود.
چله داری کردن.
[چِلْ لَ / لِ چِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) مراسم عزای چهلم مرگ کسی را به پاداشتن. در روز چهلم مرگ کسی مراسم خاص عزاداری را به جای آوردن. چله گرفتن. چله داشتن. || مراسم چله نشین صوفیان :
مال یتیمان خوری پس چله داری کنی
راه مزن بر یتیم دست بدار از چله.(1)سنائی.
و رجوع به چله و چله دار و چله داری و چله داشتن و چله گرفتن شود.
(1) - در این شعر سنائی در هر دو مصراع «چله» بدون تشدید لام آمده که گذشته از مراعات وزن و ضرورت شعری تلفظ صحیح این کلمه نیز به همین صورت است و « چله» به تشدید لام بعداً رایج شده است.
چله داشتن.
[چِلْ لَ / لِ / چِ لَ / لِ تَ](مص مرکب) آداب چله نشینی را معمول داشتن. معتکف چله خانه بودن. به عبادت و ریاضت مخصوص چله مشغول بودن. چله نشینی کردن و چله نشین بودن. شرایط و آداب چهل روزهء عبادت مخصوص را به جای آوردن :
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال.اوحدی.
بر سر پای چله داشته ام
وآن نه از بهر زله داشته ام.اوحدی.
رجوع به چله و چله نشین و چله نشینی شود. || در روز چهلم مرگ کسی عزاداری کردن چله داری کردن. چلهء مرگ عزیزی را به پا داشتن. در چهلمین روز مرگ کسی مشغول عزاداری بودن. و رجوع به چله و چله دار و چله داری و چله داری کردن و چله گرفتن شود.
چله ریسک.
[چِلْ لَ / لِ سَ] (اِ مرکب)چرخ ریسک. چرخ ریس. پرنده ای خرد که آوازی دراز دارد. قسمی پرنده که در اوائل بهار آید و آوازی بس طولانی و دراز دارد. نوعی پرنده که پیش از نوروز و در اواخر زمستان چون پروانهء بهار آید و آوازی دراز و با زیر و بم بسیار دارد، و آن را چرخ ریسک و «پوستین بکن حریر بپوش» نیز گویند. و رجوع به چرخ ریسک شود.
چله کردن.
[چِلْ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) زه کردن کمان را. کمان را چله بستن :
از زبر دستان که خواهد این کمان را چله کرد
بادهء پرزور چون نگشود ز ابرو چین ترا.
صائب (از آنندراج)
رجوع به چله و چله بستن شود.
چله گاه.
[چِلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 23 هزارگزی جنوب خاوری لردگان کنار راه لردگان واقع است. جلگه و معتدل است و 338 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن جاجیم و قالی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چله گرفتن.
[چِلْ لَ / لِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) چله داشتن و چله نشستن. به آداب و شرایط چله نشینان و مرتاضان عمل کردن. || در تداول عامه، کنایه از نذر و نیاز کردن، به امید رواشدن حاجتی نذوراتی دادن یا دعا و نماز خواندن و روزه گرفتن. || مراسم چهلم مرگ کسی را به پاداشتن و چله داری کردن. در روز چهلم مرگ عزیزی عزاداری کردن و مراسم خاص چله را به جای آوردن. بر سر خاک کسی چهل روز پس از مرگش جمع شدن و آمرزش روح مرده را طلب کردن و فقرا و مساکین را پول یا طعام دادن. و رجوع به چله و چله داری و چله داشتن شود.
چله گیر.
[چِلْ لَ / لِ] (نف مرکب) گیرندهء چله. || (اِ مرکب) زه گیر، و آن انگشتانه ای است از پوست که تیراندازان انگشت نر (ابهام) در آن کنند. (یادداشت بخط مؤلف). ختیعة. (یادداشت به خط مؤلف).
چله ناب.
[چِلْ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوزمدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 14 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 276 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن جاجیم و گلیم و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چله نشستن.
[چِلْ لَ / لِ نِ شَ / شِ تَ](مص مرکب) بقصد ریاضت و عبادت. معتکف چله خانه شدن. برای انجام ریاضات و عبادات چهل روزه، گوشهء انزوا گرفتن. ترک لذایذ دنیوی گفتن و در گوشهء خلوتی بعبادت و ریاضت مشغول شدن. مراسم و آداب چلهء مخصوص مرتاضان و درویشان را به جای آوردن. و رجوع به چله و چله نشستن شود. || در تداول عامه، کنایه از خانه نشستن و کم معاشرت بودن و از دوستان کناره گرفتن است؛ چنانگه گویند: فلان کس چله نشسته، یعنی کمتر از خانه بیرون می آید و با رفقا و دوستان معاشرت نمیکند.
چله نشین.
[چِلْ لَ / لِ نِ] (نف مرکب)چلّه نشیننده. کسی که در چله خانه می نشیند و روزه داشته ریاضت می کشد. (ناظم الاطباء). آن کس که چهل روز به ریاضت و عبادت نشیند. مرتاضی که چهل روز ترک حیوانی کند. معتکف چله. آنکه در گوشهء خلوت به شرایط و آداب چله نشستن عمل کند.آن کس که در کار چله داشتن و چله نشستن است. مرتاض یا زاهد یا درویش چله گیر. || به معنی مطلق گوشه گیر و منزوی و معتکف. هرکس که در محلی گوشه گیرد و اعتکاف گزیند :
چون دل من به دوستی چله نشین دیر شد
طاعت و زاهدی خود زیر ستانه یافتم.
عطار.
|| به اصطلاح لوطیان، آلت تناسل. (آنندراج). به اصطلاح لوطیان، نره. (ناظم الاطباء).
چله ور.
[چِلْ لَ وَ] (اِخ) دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار که در 24 هزارگزی شمال باختری رودبار و 10 هزارگزی رستم آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 136 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سیاه رود. محصولش برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چلی.
[چِ] (حامص) به معنی حمق و بی عقلی. (غیاث ازجهانگیری) (آنندراج). خلی. چلمنی. احمقی و دیوانگی، ابلهی. سفاهت. و رجوع به چلی کردن شود. || بعضی به معنی نامردی نوشته اند. (غیاث) (آنندراج).
چلی.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در 11 هزارگزی جنوب باختری لنده و 72 هزارگزی شمال راه شوسهء بهبهان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی زنان بافتن قالی، قالیچه، گلیم و جوال و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء طیبی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چلیاسر.
[چِلْ سَ] (اِخ) دهی از بخش بندپی شهرستان بابل که در 39 هزارگزی جنوب بابل واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء محلی. محصولش لبنیات. شغل اهالی گله داری و راهش مالرو است. در این محل یک استخر عمیق طبیعی وجود دارد و اهالی این آبادی در زمستان برای تعلیف احشام به حدود قشلاق بندپی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلی بالا.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب علی آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 135 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات، ارزن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن شال و کرباس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چلیپا.
[چَ] (اِ)(1) صلیب باشد. (فرهنگ اسدی). صلیب نصاری باشد و آن داری است که به اعتقاد ایشان عیسی علیه السلام را برآن کشیده صلیب کرده اند، و مشابه ترسایان از طلا و نقره سازند و به جهت تیمن و تبرک برگردن آویزند. (از برهان). صلیب را گویند که نصاری دارند. (جهانگیری). چوب چهارگوشه و سه گوشه که بصورت داری است که بعقیدهء نصاری حضرت عیسی را علی نبینا و علیه السلام بر آن کشیده اند. (از رشیدی). چوبی باشد به صورت داری چهارگوشه که به عقیدهء نصاری حضرت عیسی (ع) را بر آن کشیده اند و صلیب معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). خاج و صلیب نصاری که چوبی باشد چهارگوشه و به شکل دار یعنی داری که به اعتقاد عیسویان حضرت مسیح را برآن کشیده اند. (ناظم الاطباء) : و آن چوب را که گفتند عیسی را بر آن بردار کردیم ملک برگرفت و قبله ساخت و آن چلیپاست که ترسایان دارند و چون نماز کنند اندر پیش خویش دارند. و ترسایان ایدون دعوی کنند که عیسی را برآن چوب بر دار کردند. (ترجمهء طبری بلعمی). قیصر... دستی خلعت فرستاد از جامهء خاص خویش دیبای نسیج منقش به نقش چلیپا. (ترجمه طبری بلعمی).
آن زاغ را نگه کن چون می پرد(!)(2)
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عمارهء مروزی (از فرهنگ اسدی).
به هامون سپاه و چلیپا نماند
به دژها صلیب و سکوبا نماند.فردوسی.
که اوریغ بد نام آن شارسان
بدو در چلیپا و بیمارسان.فردوسی.
چو بر جامهء ما چلیپا بود
نشست اندر آیین ترسا بود.فردوسی.
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با من مسیح و چلیپاست جفت.
فردوسی.
بود تا مایهء ایمان شهادت
بود تا قبلهء ترسا چلیپا.فرخی.
بندد کمر و سجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت کند شکل چلیپا.
معزی.
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی.خاقانی.
به دست آرم عصای دست موسی
بسازم زان عصا شکل چلیپا.خاقانی.
عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت
ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد.عطار.
رجوع به چلیپاوش و چلیپاخم و چلیپا کردن و صلیب شود. || آنچه به شکل دار از طلا و نقره سازند و ترسایان بر گردن آویزند و بر سر او زنار نیز نصب کنند. (ناظم الاطباء). || سه گوشه ای باشد که براهمه و هنود از طلا و نقره و امثال آن سازند و به رشتهء زنار کشند. (برهان). سه گوشه شکلی از زر و نقره و مس و چوب و امثال آن که براهمه در زنار اندازند. (از شرفنامهء منیری). سه گوشه ای که هنود و براهمه از طلا و نقره سازند و به رشتهء زنار کشند. (ناظم الاطباء) :
بی چلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسله ور باد پدر.
خاقانی.
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میانْ عادت زنار و چلیپا آورد.
سلمان (از شرفنامه).
|| هر خط منحنی را نیز گفته اند. (برهان). کج و منحرف نوشته. (از آنندراج). هر خط منحنی. (ناظم الاطباء). نوعی نوشتن. نوشتن مشق با خط های اریب. نوشتن کلمه ای برکلمه ای مشق خط را :
تا گل روی تو از خط چلیپا سبز شد
از هجوم رنگ چون آیینه دلها سبز شد.
حسین خالص (از آنندراج).
و رجوع به چلیپا نوشتن شود. || کنایه از زلف معشوق هم هست. (برهان). (آنندراج). مجازاً به معنی کجدار و پُرخم. (غیاث). زلف معشوق. (ناظم الاطباء) :
همه دانند که مقصود دعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش.
حسین خالص (از آنندراج).
رجوع به چلپیاخم شود.
(1) - مأخوذ از آرامی صلیبا (عربی صلیب). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - وزن این مصراع بصورتی که در فرهنگ اسدی آمده درست نیست.
چلیپائیان.
[چَ] (اِ)(1) تیره ای از گیاهان گلدار دولپه ای و جداگلبرگ که گل شب بو نمونهء کامل این تیره است. (از گیاه شناسی تألیف گل گلاب ص 207).
(1) - Cruccires.
چلیپاپرست.
[چَ پَ رَ] (نف مرکب)صلیب پرست. خاج پرست. پرستندهء صلیب. کنایه از شخص مسیحی مذهب. عیسوی. نصرانی. ترسا. اهل تثلیث. یکتن از ارباب تثلیث. آن کس که مذهب مسیح دارد. مسیحی :
چو بندوی دید آن بزد پشت دست
به خوان بر به روی چلیپاپرست.فردوسی.
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند ازو وز سپاهش ستوه.اسدی.
با لا بر آر نفس چلیپاپرست از آنک
عیسی تست نفس و صلیب است شکل لا.
خاقانی.
رجوع به چلیپا و چلیپاپرستی شود.
چلیپاپرستی.
[چَ پَ رَ] (حامص مرکب)پرستیدن خاج و صلیب. پرستش صلیب. پیروی مذهب مسیح. مسیحی بودن. عیسی مذهبی. مذهب مسیح داشتن. عیسوی مذهب بودن. نصرانیت. ترسایی. پیروی از عقیدت اهل تثلیث. و رجوع به چلیپا وچلیپاپرست شود.
چلیپاخم.
[چَ خَ] (ص مرکب) کنایه از زلف معشوق. زلف خم اندر خم. زلف چلیپایی :
زلفش چلیپاخم شده لعلش مسیحادم شده
زلف و لبش با هم شده ظلمات و حیوان دیده ام.
خاقانی.
لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپاخمش بر سرِ دارم ببرد.خاقانی.
رجوع به چلیپا شود.
چلیپا داشتن.
[چَ تَ] (مص مرکب)صلیب داشتن. خاج داشتن :
گر به مسجد روم ابروی تو محراب من است
ور در آتشکده، زلف تو چلیپا دارم.سعدی.
رجوع به چلیپا شود.
چلیپا ساختن.
[چَ تَ] (مص مرکب)ساختن صلیب. ساختن خاج از زر یا نقره یا مس و غیره. تَصلیب. (منتهی الارب).
چلیپا سوختن.
[چَ تَ] (مص مرکب)سوختن خاج و صلیب. آتش زدن صلیب و خاج. || ظاهراً کنایه از مخالفت کردن با دین مسیح و اظهار دشمنی با ترسایان و مسیحیان :
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر.
سنائی.
رجوع به چلیپا شود.
چلیپا کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب)منحنی کردن. خم کردن. خماندن.
- پشت کمان و تیر چلیپا کردن؛ کنایه است از نهادن تیر در کمان برای تیراندازی :
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند.خاقانی.
- چلیپا کردن خویشتن را؛ ظاهراً کنایه از خم کردن و منحنی کردن خویشتن در مقام تعظیم و تکریم کسی و اظهار کوچکی کردن :
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای او کش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند.فردوسی.
رجوع به چلیپا شود.
چلیپا نوشتن.
[چَ نِ وِ تَ] (مص مرکب)قسمی در هم نوشتن برای آموختن خوش نویسی. کج و مکرر نوشتن کلمات به قصد خوب شدن خط. درهم و برهم نوشتن. شیوه ای مخصوص نوآموزان خط در مشق خوش نویسی کردن. و رجوع به چلیپا شود.
چلیپاوار.
[چَ] (ص مرکب) صلیبی و خاج شکل. (ناظم الاطباء). به شکل چلیپا. چلیپاوش.صلیب مانند. و رجوع به چلیپا و چلیپاواری و چلیپاوش شود.
چلیپاواری.
[چَ] (حامص مرکب)خاج شکلی و وضع صلیبی. (ناظم الاطباء). به شکل چلیپا بودن چیزی. خاج شکلی و چلیپاوشی و صلیب مانندی. شبیه بودن به صلیب در شکل و وضع. و رجوع به چلیپا و چلیپاوار شود.
چلیپاوش.
[چَ وَ] (ص مرکب) چلیپاوار. صلیب مانند. به شکل خاج.
- زلف چلیپاوش؛ کنایه از زلف پرچین وشکن. زلف خم اندرخم و شکن درشکن :
حلقهء آن جعد او سلسله جنبان کیست
زلف چلیپاوشش آفت ایمان کیست.
مولوی(از آنندراج).
رجوع به چلیپا و چلیپاوار شود.
چلیپای فلک.
[چَ یِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شکلی که از تقاطع خط محور و خط معدل النهار حاصل میگردد. (ناظم الاطباء).
چلی پایین.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 18 هزارگزی جنوب علی آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 620 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات، لبنیات و ارزن. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن شال و کرباس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج).
چلیچه.
[چُ چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای از قریه های چهارمحال اصفهان است». (مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان میزدج بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 27 هزارگزی جنوب باختر شهرکرد، کنار راه بردنجان به جونقان واقع است. دامنهء کوه و هوایش معتدل است و 1704 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء میزدج و قنات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش مالرو است. این آبادی یک دژ قدیمی به نام قلعه اسعد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چلیدن.
[چَ دَ] (مص) روان شدن. (آنندراج). رفتن. (غیاث). رفتن و روان شدن. (ناظم الاطباء) :
چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر و از خری برون نچلی.ناصرخسرو.
از چلچل تو پای منِ زار شد کچل
من خود نمی چلم تواگر میچلی بچل.
میرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به چل شود. || لایق و سزاوار بودن. (آنندراج). سزاوار شدن و لایق بودن. (غیاث). لایق و سزاوار شدن و شایسته بودن. (ناظم الاطباء) :
عالمی را بکشی گر ز جفا میچلدت
هر چه خواهی بکن ای شوخ بما میچلدت.
میرنجات (از آنندراج).
|| رمیدن. (غیاث). || جنبیدن. || خائیدن. || گزیدن. (ناظم الاطباء).
چلیده.
[چَ دَ / دِ] (اِ) حلقهء استخوانی که تیراندازان به شست کنند. (ناظم الاطباء).
چلیک.
[چِ] (ترکی، اِ) در ترکی، به معنی فولاد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || ظرفی چوبین که دو قاعدهء آن بشکل دو دایرهء مسطح است. که بوسیلهء تخته هایی به یکدیگر متصل شده و درآن شراب، سرکه و غیره ریزند(1). (حاشیهء برهان قاطع چ دکتر معین). بشکه. خمرهء چوبین. و رجوع به بشکه شود. || ظرفی آهنی یا حلبی، مخصوص نگاه داشتن نفت و روغن و امثال آن. در تداول عامه انواع ظرفهای کوچک یا بزرگی که حلبی سازان از حلب یا آهن سفید برای نگاهداری نفت یا روغن و امثال آن سازند. پیت. بشکهء حلبی. چلیک نفت.جانفتی. چلیک روغن. چَلَک. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). پیت حلبی. و رجوع به پیت و بشکه شود.
(1) - Tonneau.
چلیک.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان رحمت آباد، بخش میاندوآب شهرستان مراغه که در 25 هزارگزی شمال باختری راه میاندوآب به مهاباد واقع است. جلگه و معتدل است و 448 تن سکنه دارد. آبش از زرینه رود و سیمین رود. محصولش غلات، چغندر، کشمش و حبوبات. شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چلیک.
[چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل که در 12 هزارگزی جنوب خاوری و 12 هزارگزی راه شوسهء گرمی به بیله سوار واقع است. جلگه و گرمسیر است و 165 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چلیک چلیک.
[چِ چِ] (اِ صوت مرکب)صدای کفش های پاشنه خوابیده و نعلین به هنگام راه رفتن. چلک چلک. چلپ چلپ. صدای راه رفتن کسانی که نعلین و اقسام دیگر کفشهای پاشنه خوابیده به پادارند. صدای به زمین کشیدن پاشنه های کفش راحتی یا نعلین هنگام راه رفتن. و رجوع به چلک چلک و چلپ چلپ شود. || صدای تخمه شکستن. صدایی که از پیاپی شکستن تخمهء هندوانه و خربوزه و جز آن برخیزد. تلیک تلیک. چلک چلک. و رجوع به چلک چلک شود.
چلی کردن.
[چِ کَ دَ] (مص مرکب)دیوانگی یا کودکی کردن. خل خلی کردن. خلبازی درآوردن. کارهای ابلهانه و سفیهانه کردن. و رجوع به چلی شود.
چلیکه.
[چِ کَ] (اِ) در تداول عامه، تکه های خرد و باریک که از هیزم شکسته بر جای ماند. تکه ریزه های هیزم. چوب دراز سخت باریک. خرده های ریزهء هیمه که معمولاً از آنها برای روشن کردن اجاق یا بخاری یا سماور و امثال اینها استفاده کنند. ریزه های هیزم خرد و دراز. چَوچَلیک (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تِرَشَه (در لهجه اهالی فیض آباد محولات). || کنایه از دستها و پاهای سخت لاغر. کنایه از ساقهای باریک و لاغر و استخوانی.
چلیم.
[چَ / چِ] (اِ) چیزی که تنباکو در آن گذاشته آتش بر آن نهند. (آنندراج). مرادف چلم. (از آنندراج). مأخوذ از هندی چلم و سرغلیان. (ناظم الاطباء). در لهجهء بلوچی قلیان :
ما چو طغرا بهواداری مینامئلیم
دستیار نی بدبوی چلیم اینجا کیست ؟.
باقر کاشی (از آنندراج).
رجوع به چلم شود.
چلینگر.
[چِ گَ] (ص) چلنگر و چیلانگر. قفل و کلیدساز. و رجوع به چلنگر شود.
چلیوسکین.
[چِ] (اِخ) (1) دماغه ای در شمال شرقی روسیه (شمال سیبری) در منتهی الیه شبه جزیرهء تایمیر.(2)
(1) - Tcheliouskine.
(2) - Taymir.
چم.
[چَ] (اِ) به معنی خرام و رفتاری به ناز باشد. (برهان). خرام. (جهانگیری). به معنی خرام و رفتاری از روی ناز. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). رفتار و خرام از روی ناز. (ناظم الاطباء). رفتاری با ناز و ادا و اطوار شیوهء رفتار نازنینان و نازداران. و رجوع به چمیدن شود. || رفتاری را نیز گویند. که خم و پیچی و تمایلی داشته باشد. (برهان). رفتار بطور تمایل و باخم و پیچ (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود. || ساخته و آراسته را نیز گویند. (برهان). ساخته و آماده را گویند. (جهانگیری). ساخته و آراسته و بامعنی و منظم. (انجمن آرا) (آنندراج). ساخته و آراسته. (ناظم الاطباء). به سامان. روبراه. سرراست.
- به چم بودن کار؛ به معنی آراسته و منظم و سرراست بودن کار :
ز گبر اگر تو نه ای بهْ، بتر ز گبر مباش(1)
اگر تو مؤمنی و کاردین تو به چم است.
عنصری (از انجمن آرا).(2)
- به چم گشتن کار؛ به سامان شدن و آراسته و منظم گشتن آن :
چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز
که از تو اختر من سعد گشت و کار به چم.
شاکر بخاری.
|| به معنی اندوخته و فراهم آورده. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). اندوخته و فراهم آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). ذخیره. || معنی را نیز گویند(3) که روح لفظ است، چه لفظ را به منزلهء جسم و معنی را روح آن گرفته اند، چنانکه هرگاه گویند: این سخن چم ندارد، مراد آن باشد که معنی ندارد. (برهان). معنی و رونق باشد. (فرهنگ اسدی). معنی را گویند. (جهانگیری). به معنی معنی. (انجمن آرا) (آنندراج). جان سخن. جان کلام :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.(4)
شهید (از فرهنگ اسدی).
رجوع به چم داشتن و چم گرفتن شود.
|| به معنی تمیز بود. (از فرهنگ اسدی) :
کس چه داند که روسپی زن کیست
در دل کیست شرم وحمیت و چم.
خطیری (از فرهنگ اسدی).
|| به معنی جرم و گناه نیز گفته اند. (برهان). جرم و گناه باشد. (جهانگیری) (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بزه. اثم :
جم گفتمش کو جم چه جم، بر من بدین سهو است و چم
مثلش نباشد در عجم، شاهی ز نسل بوالبشر.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
|| خوردن و آشامیدن را هم گویند. (برهان). به معنی خوردن آمده. (جهانگیری). خور و آشام. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن. شود. || خم و خمیده و راههای پرپیچ و خم باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی خم. (جهانگیری). به معنی خم و خمیده و راههای کج. (انجمن آرا) (آنندراج). پیچ و خم. (غیاث). چم و خم. کجی و انحراف :
بر راه بدین اندرون برو راست
زین چم چه جهی بیهده بدان چم.
ناصرخسرو.
رجوع به خم و چم و خم شود. || به معنی سینه که عرب صدر گوید. (برهان). سینه را گویند. (جهانگیری). سینه و صدر. (ناظم الاطباء) :
سپهداران توران را شهی شایسته بدهمت(5)
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر چم(6).
سوزنی (از جهانگیری).
|| طبق پهنی را نیز گویند که آن را از نی بوریا بافند و غله را بدان افشانند و پاک سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چیزی باشد که از نی بوریا ببافند و غله در میانش انداخته برافشانند تا پاک شود. (از جهانگیری). || آب گردان بزرگ چوبین را نیز گفته اند و کوچک آن را چمچه خوانند. (برهان). آب گردان بزرگ چوبی. (ناظم الاطباء). || جامهء تابستانی را هم می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || روح و قوت. || دوره. (ناظم الاطباء). || لِمْ. فَن. در تداول عامه و بخصوص در اصطلاح اهالی خراسان به معنی عادت مخصوص هرکس در بکار انداختن دستها یا پاها برای انجام دادن عملی یا اجرای حرکتی چنانکه مثلاً در امر کتابت قلم را بدست راست یا چپ گرفتن یا به هنگام سوار شدن بر مرکب پای راست یا چپ را در رکاب نهادن و نظایر این قبیل عادات را «چم» نامند. و رجوع به چم داشتن شود. || در تداول عامه، کنایه از رگ خواب و نقطهء ضعف هر کس. آنچه که با دانستن و به دست آوردن آن در اشخاص، می توان در آنها نفوذ کرد و راه تسلط بر آنها یا وسیلهء جلب همکاری و هم آهنگی آنها را دانست.
- چم کسی را به دست آوردن؛ کنایه است از رگ خواب او را دانستن یا نقطهء ضعف وی را به دست آوردن. طریق فریب خوردن یا راه تسلیم شدن کسی را کشف کردن.
(1) - این مصراع در جهانگیری «ز گرگ اگر تو نه ای به بتر ز گرگ مباش» آمده، لیکن در «رشیدی و انجمن آرا «ز گبر...» نوشته شده و ظاهراً بدین صورت صحیح تر است.
(2) - صاحب رشیدی این بیت عنصری را در معنی رونق و نظام شاهد آورده است.
(3) - پهلوی Cim (سبب، علت، شرح، توضیح). اوستا Cim (چرا؟) معنی، دلیل. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(4) - صاحب رشیدی این شعر شهید را در معنی رونق و نظام شاهد آورده است.
(5) - ن ل: بایستی. (دیوان چ شاه حسینی ص252).
(6) - ن ل: برهم. (دیوان چ شاه حسینی ص252) و در این صورت شاهد نیست.
چم.
[چَ / چِ] (اِ)(1) چشم بود؛ به زبان مرو. (فرهنگ اسدی). مردم دارالمرز و مردم مروشاهجان چشم را می گویند که به عربی عین خوانند. (برهان) (از جهانگیری). به زبان مرو و دارالمرز، مخفف چشم. (رشیدی). به زبان دری فارسی مخفف چشم است. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم و عین. (ناظم الاطباء) :
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چم
گر برستی(2) شاعران هرگز نبودی آشنا.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
عالم دیگر است عالمشان
نیست فرقی ز نور تا چمشان.
سنائی (از انجمن آرا).
رجوع به چشم شود.
(1) - cum .
(حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - گر برسته... (تصحیح مؤلف).
چم.
[چُ] (اِ) به معنی لاف و تفاخر. (از برهان). (از جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). (ناظم الاطباء). و رجوع به چُمیدن شود. || حیوان را نیز گویند که مطلق جاندار است. (برهان). حیوان رانامند. (جهانگیری). به معنی حیوان نیز آمده. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حیوان. (ناظم الاطباء). حیوان بارکش. (ناظم الاطباء) :
ای رفته و بازآمده و چم(1) گشته
نامت زمیان مردمان گم گشته.
خیام (از فرهنگ رشیدی).
|| ثفل انگوری باشد که شیرهء آن را گرفته باشند. (برهان) (از انجمن آرا). ثفل انگور. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سرمای سخت را نیز گفته اند. (برهان). سرما را گویند. (جهانگیری). به معنی سرما. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سرمای سخت. (ناظم الاطباء). || دانه ای باشد سیاه و شفاف که در داروهای چشم به کار برند. (برهان). دانهء سیاهی بود براق که در داروهای چشم به کار آید و بغایت مفید باشد و آن را چشم و چشمک و چاکسوی نیز خوانند. (جهانگیری). چشم. چاکسو. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکسو و چِشُم شود.
(1) - ن ل: بلهم.
چم.
[چِ] (اِ) جل وزغ را گویند و آن چیزی باشد سبز مانند ابریشم که در روی آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان). سبزیی باشد شبیه به ابریشم که درمیان آب به هم رسد و آن را بزغمه(1) نیز گویند و در پارسی جل بک نامند. (جهانگیری). سبزی روی آب که جامهء غوک گویند. (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). طحلب و جل وزغ وچغزواره. (ناظم الاطباء). و رجوع به جل بک و چغزواره و طحلب شود.
(1) - صحیح: بزغسمه.
چم.
[چِ] (مرکب از «چه» موصول و «م» ضمیر مفعولی) مخفف چه مرا. از قبیل «چت» و «چش» و «کم» و «کت» و «کش» (از که موصول و ضمایر) :
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هر چم به خانه اندر سرشاخ و تیر بود.
کسائی.
زمین جز به فرمان تو نسپرم
وز آن چم تو فرمان دهی نگذرم.فردوسی.
فرستم به هر سال من باژ و ساو
به پیش تو زان چم بود توش و تاو.
فردوسی.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان
همی آید سوی من یک به یک هر چم همی باید.
ناصرخسرو.
چم.
[چَ] (اِخ) محله ای در شهر یزد. (برهان) (ناظم الاطباء).
چم.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام قریه ای است اربابی در ملایر که در سمت جنوب شرقی و در چهارفرسنگی دولت آباد، کنار رودخانه ای که از بروجرد به ملایر می آید واقع است. این قریه ییلاقی خوش آب و هواست که مراتع خوب و زراعت آبی و دیمی دارد و زراعت آبی قریه از آب رودخانه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: «دهی از دهستان حومهء شهر ملایر که در 24 هزارگزی جنوب راه شوسهء ملایر به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 124 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راهش شوسه است». (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 69 هزارگزی جنوب خاور فهلیان و 7 هزارگزی راه فرعی هراپجان به اردکان واقع است و 43 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نائین که در 30 هزارگزی جنوب نائین و 8 هزارگزی خاور راه نائین به هاشم آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 266 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چم.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 8 هزارگزی شمال تفت و 4 هزارگزی باختر راه تفت به یزد واقع است. جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم.
[چَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان براآن بخش حومهء شهرستان اصفهان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم آب.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام که در 24 هزارگزی شمال صالح آباد و 5 هزارگزی شمال شوسهء ایلام به مهران واقع است. دره و معتدل است و 230 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گراب. محصولش غلات، برنج، ذرت و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. اهالی آبادی در زمستان برای تعلیف احشام خود به حدود سرنی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم آباد.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پیرگان بخش اردل شهرستان شهر کرد که در 51 هزارگزی شمال باختر اردل و 24 هزارگزی راه فارسان به باباحیدر و 26 هزارگزی کوهرنگ واقع است. کوهستانی و معتدل است و 74 تن سکنه دارد. آبش از چشمه مروارید. محصولش غلات، پشم، روغن، کتیرا. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم آسمان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان ایدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 26 هزارگزی جنوب باختری فلاورجان به گردنه سرخ واقع است. کوهستانی و معتدل است و 125 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم آسیا.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع قریهء طایقان قم است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم آسیاب.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 8 هزارگزی باختر مسجدسلیمان کنار راه مسجد سلیمان به انجیرک واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 155 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی کارگری شرکت نفت، زراعت و مالداری و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این محل از طایفهء هفت لنگ بختیاری می باشند. این آبادی از دو محل مرادآباد و حسن آباد تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم آسیاب.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترکه در اهواز، بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 8 هزارگزی باختر مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به انجیرک واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و لولهء شرکت نفت. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و کارگری شرکت نفت و راهش اتومبیل رو است. این محل دارای چاه نفت است و ساکنینش از طایفهء هفت لنگ بختیاری میباشند. این آبادی را سیف آباد هم مینامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم آسیاب.
[چَ] (اِخ) رجوع به بن آسیاب شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم آسیا خرابه.
[چَ خَ بِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از مزارع قریهء طایقان قم است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چما.
[چَ] (اِخ) قصبهء مرکزی دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان که در 57 هزارگزی شمال باختری راور کنار راه فرعی راور به کرمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 3000 تن سکنه دارد. آبش از دو رشته قنات. محصولش غلات. حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچه و کرباس و راهش ماشین رو است. این آبادی شعبه هائی از ادارات دولتی دارد و بنای مقبرهء شیخ ابوسعید که از ابنیهء قدیمی است در این محل واقع است لیکن تاریخ بنا نامعلوم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چماچار.
[چُ] (اِخ) دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 12 هزارگزی شمال خاور ماسال واقع است. جلگه و مرطوب است و 198 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شاندرمن. محصولش برنج، ابریشم و ذغال. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. جنگل موسوم به هفت دقنان که آثار بناهای قدیمی بسیار در آن مشاهده میگردد، در شمال خاوری این آبادی واقع است. و نمودار آن میباشد که آنجا روزگاری شهر بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چماچاه.
[چُ] (اِخ) دهی از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 19 هزارگزی خاور فومن و ده هزارگزی خاور بازار شفت واقع است. دامنه و معتدل است و 1016 تن سکنه دارد. آبش از استخر. محصولش برنج، ابریشم، عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چماچم.
[چَ چَ / چُ چُ] (اِ) پیشانی را گویند و به عربی ناصیه خوانند. (برهان). پیشانی بود. (جهانگیری) (رشیدی). بمعنی ناصیه و پیشانی. (انجمن آرا) (آنندراج)(1) :
به درگاه قصر رفیعت نهاده
ملوک عجم از تفاخر چماچم.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
|| موی پیشانی و ناصیه. (ناظم الاطباء).
(1) - مؤلف رشیدی نویسد: «ظاهراً جماجم که جمع جمجمه است به معنی کاسهء سر، در لغت عربی به تصحیف چماچم خوانده اند» و مؤلف انجمن آرا نیز نظر رشیدی را تأیید کرده است.
چمار.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای از مزارع کوهستان سیرجان کرمان است.». (از مرآت البلدان ج 4 ص263).
چمازده.
[چَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 360 هزارگزی شمال خاوری کیاسر واقع است. جنگل و کوهستانی است و 40 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء زارمرود. محصولش غلات، عسل، لبنیات، و ارزن. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن شال، کرباس و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمازک.
[چَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان ساری که در ده هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. دشت و معتدل است و 40 تن سکنه دارد آبش از چاه. محصولش غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمازکتی.
[چَ کُ] (اِخ) دهی از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 3 هزارگزی شمال شهر شاهی، کنار راه شوسهء شاهی به جویبار واقع است دشت و معتدل است و 1200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سیاهرود، تالاررود و آب قنات. محصولش برنج غلات، صیفی، ابریشم، کنجد و پنبه و شغل اهالی زراعت و کارگری کارخانه هاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمازکلا.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان بیشه بخش مرکزی شهرستان بابل که در 5 هزارگزی جنوب خاوری بابل و یکهزارو پانصدگزی خاور راه شوسهء بابل به گنج افروز واقع است. دشت و معتدل است و 255 تن سکنه دارد. و آبش از فاضلاب چشمه جنید. محصولش برنج، صیفی، غلات، پنبه، پیاز و کنف. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمازکلا.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل که در 12 هزارگزی جنوب خاوری سولده و 7هزارگزی جنوب راه شوسهء کناره واقع است. دشت و معتدل است و 110 تن سکنه دارد. آبش از وازرود. محصولش برنج و مختصر غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمازکلا.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان مشک آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 6 هزارگزی جنوب خاوری جویبار واقع است. دشت و معتدل است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش برنج، غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمازین.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل که در 10 هزارگزی جنوب باختری بابل و 2 هزارگزی راه شوسهء بابل به آمل واقع است. دشت و معتدل است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کاری. محصولش برنج، مختصر غلات، صیفی، پنبه، کنف و نیشکر. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. این آبادی زیارتگاهی به نام امامزاده عبدالله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چماستان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل که در 18 هزارگزی جنوب خاوری سولده و 12 هزارگزی جنوب راه شوسهء کناره واقع است. دشت و معتدل است و 470 تن سکنه دارد. آبش از وازرود. محصولش برنج لبنیات و کمی غله. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. اهالی این آبادی در تابستان به ییلاق بلده می روند و بعضی مردم بلده در زمستان به این آبادی می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چماق.
[چُ] (ترکی، اِ)(1) گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان) (آنندراج). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث). گرز آهنین شش پره. (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین :
بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح
چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق.
لامعی.
چه گوشمال که از دست او کشید کمان
چه سرزنش که ز انصاف او نیافت چماق.
سلمان ساوجی.
آن چماق چندر و گُرز گَزَر
از برای حرب گندمبا خوش است.
بسحاق اطعمه.
|| در این زمان چوبدست سرگره دار را گویند. (برهان). چوب سرکج که در درازی مانند عصا بود و از چوب بادام تلخ باشد که نگه داشتن آن در دست در مذهب امامیه مسنون است. (آنندراج). چوبدستی ستبر که سر آن گره دارباشد. (غیاث). چوبدستی سرگره دار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح قلندران، من تشاء. چوب شفت. در اصطلاح عامه، شفت. چوبدستی خشن چوب خشن و سرکنده که چوپانان و دهقانان مسافر دارند. چوبدستی نتراشیده و نخراشیده :
بنده گریزپای است از وحشت خراسان
چون از چماق ترکان اموال خورده عامل.
اثیر اخسیکتی.
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که برخدای کبیر.اوحدی.
ناگاه چماقی برسر او [ بر سر قتلغ حاجب عمادالدولهء دیلمی ] آمد و کشته شد. (تجارب السلف هندوشاه چ اقبال ص224). || به معنی آلت تناسل. (آنندراج). مجازاً به معنی آلت تناسل. (غیاث). نره. (ناظم الاطباء). کنایه از آلت رجلیت :
به دوشی که بر وی بود جای ساق
به شوقی که در دل جهد با چماق.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
ذوقی تو که خیل لولیان را پشتی
پیوسته چماق بینی اندر مشتی
گوش تو اگر درخور بینی می بود
از رشک دراز گوش را می کشتی.
حکیم شفائی (از آنندراج).
(1) - از ترکی «چوماق» به معنی گرز (دزی ج 1 ص 217، جمقدار). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چماق تپه.
[چُ تَپْ پَ] (اِخ) دهی از دهستان فارسینج بخش اسدآباد شهرستان همدان که در 45 هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 3 هزارگزی جنوب باختری فارسینج واقع است. کوهستانی و سردسیر است. 263 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و قنات. محصولش غلات، لبنیات، انگور، عسل، حبوبات، توتون و قلمستان. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چماقدار.
[چُ] (نف مرکب) دارندهء چماق. آن کس که چماق بدست دارد. چماقلو. و رجوع به چماقلو شود.
چماقستان.
[چُ قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی باختر رودسر و 5 هزارگزی شمال املش واقع است. جلگه و معتدل است و 350 تن سکنه دارد. آبش از شلمان رود و پلرود، محصولش برنج و چای، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چماقستان.
[چُ قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در دوازده هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 6 هزارگزی جنوب راه شوسهء رودسر به شهسوار واقع است. جلگه و مرطوب است و 191 تن سکنه دارد. آبش از نهر پلرود. محصولش برنج و چای. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چماقلو.
[چُ] (ص مرکب) در تداول عوام، کنایه از شخص زورگوی و مزاحم و مردم آزار. قلدر. قلتشن. قلتشن دیوان.
- مجتهد چماقلو؛ که علم او کم ولی به دست طلاب زیر دست خود بر امور مسلط است. (از یادداشت مؤلف).
چماقلو.
[ُچ] (اِخ) صاحب مجمع الفصحاء نویسد: «مردی از اهل بارفروش بوده، چماقی بدوش می نهاده و راه می پیموده و طبع شعری هم داشته است که این شعر نمونهء ذوق اوست :
آشیانی دیدم از هم ریخته
یادم آمد از سرای خویشتن.
رجوع به مجمع الفصحاء ج 2 ص 92 شود.
چماقی.
[چُ] (اِخ) دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 26 هزارگزی شمال باختری اسفراین و 2 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی حصار به سنخواست واقع است. جلگه و معتدل است. و 40 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چماله.
[چُ لَ / لِ] (ص) در تداول عامه، به معنی پارچه یا لباس یا کاغذ ناصاف و پرچین و چروک. پارچه یا کاغذ درهم مالیده و در هم فشرده. مُچاله. مقابل صاف و صوف. و رجوع به مُچاله و چماله کردن شود.
چماله کردن.
[چُ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) در هم مالیدن چیزهایی از قبیل پارچه و لباس و کاغذ و دستمال و غیره. پرچین و چروک ساختن پارچه یا کاغذ و نظایر اینها. مچاله کردن. در هم فشردن و به هم مالیدن و ناصاف کردن کاغذ و لباس و پارچه و امثال اینها.
چمان.
[چَ] (نف) خرامان. (جهانگیری). به ناز خرامان و به رفتار در سبب ناز به هر سو میل کنند. (غیاث). راه رفتن به ناز و زیبایی. (انجمن آرا) (آنندراج). خرامنده و خرامان و به ناز و زیبایی روان. (ناظم الاطباء). چمنده و خرامنده و به نازرونده. نازان و بالان. راه رفتن به ناز و خرامیدن به زیبایی را گویند، یعنی در وقت راه رفتن به هر طرف میل کند. (برهان):(1)
فرستاد پیران هم اندر زمان
فرستاده ای بر هیونی چمان.فردوسی.
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند چمانش به خوی درنشاخت.فردوسی.
همی خورد و اسبش چمان و چران
پلاشان فکنده ببازو کمان.فردوسی.
نهادند زین برسمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان.فردوسی.
تماشاکنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن.فرخی.
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چران و چمان.منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان بر چمن.اسدی.
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
سروچمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمیکند.حافظ.
و رجوع به چماندن و چمانی و چماننده و چمیدن شود. || (اِ) پیالهء شراب را نیز گویند. (برهان). پیالهء شراب که آن را چمانه نیز گویند. (جهانگیری). پیمانهء شراب. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمان از بلبله.
ناصرخسرو (از جهانگیری).
رجوع به چمانه شود. || به معنی چمن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید
حوران جنتند شده در چمان چمان.
فرید احول (از انجمن آرا).
رجوع به چمن شود. || انجمن دوستان. (ناظم الاطباء).
(1) - معنی صفت فاعلی دارد نه مصدری.
چمان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان میان دررود بخش مرکزی شهرستان ساری که در 2 هزارگزی شمال باختری نکا واقع است. دشت و معتدل است و 200تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء نکا. محصولش برنج، غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمانچی.
[چَ] (اِ) کوزهء سرتنگ شکم فراخ پرشراب را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوزهء سرتنگ بزرگ شکم که در آن شراب کنند. (رشیدی) (انجمن آرا ذیل چمانه). تنگ شراب. ابریق شراب. صراحی. و رجوع به چمان شود.
چماندن.
[چَ دَ] (مص) در سیر و خرام آوردن. (از برهان) (از آنندراج). خراماندن و بناز و خرام راه بردن :
پی باره ای کو چماند به جنگ
بمالد بر و روی جنگی پلنگ.فردوسی.
چماند به کاخ من اندر سمند
سرم برشود به آسمان بلند.فردوسی.
دم سخت گرم دارد که به جادویی و افسون
بزند گره برآتش بچماند او شما را.(1)
مولوی (از انجمن آرا).
رجوع به چم و چمان و چمانیدن و چمیدن شود.
(1) - ن ل: بزند گره برآتش و ببندد او هوا را. و در بعضی نسخ: «بزند گره برآتش بفریبد او شما را». نیز ضبط شده است و ظاهراً» بچماند او شما را» با مفهومی که در این بیت منظور نظر شاعر بوده است. مناسبتی ندارد.
چمانه.
[چَ نَ / نِ] (اِ) کدوی سیکی بود که در او شراب کنند از بهر خوردن. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 447). کدوی به نگار کرده باشد که شراب درش کنند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از حاشیهء فرهنگ چ اقبال ص 447). نصف کدوی نقاشی کرده که بدان شراب خورند. (از برهان) (ناظم الاطباء). کدوی منقش که در آن شراب خورند. (رشیدی). نیم کدوی منقش بصورت پیاله که در آن شراب خورند. (غیاث). نیم کدوی منقش که در آن شراب خورند. (انجمن آرا) (آنندراج). کدوی منقش که شراب در آن کنند. (صحاح الفرس) (اوبهی). نیم کدوی تراشیدهء رنگ و رنگار کرده که در آن شراب می خورده اند. ظرفی چون صراحی و مانند آن که در آن شراب فرومی ریخته اند :
چو از چمانه به جام اندرون فروریزد
هوای ساغر و صهبا کند دل ابدال.منجیک.
زاد همی ساز و شغل خویش همی پز
چند پزی شغل نای و شغل چمانه.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
گهی خفت بر سنبل و یاسمن
گهی با چمانه چمان در چمن.اسدی.
چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه.
ناصرخسرو.
دیو بخندد به تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل بسوی چمانه.
ناصرخسرو.
دریا کش از آن چمانهء رز
کو ماند کشتی گران را.خاقانی.
داد عمر از زمانه بستانیم
جان به وام از چمانه بستانیم.خاقانی.
|| پیالهء شراب را گویند. (برهان). پیالهء شراب. (جهانگیری ذیل چمان). ظرف شراب. (انجمن آرا) (آنندراج). پیاله. (شرفنامهء منیری). پیمانهء شراب. (ناظم الاطباء). جام شراب. ساغر شراب :
بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند واندر شود در زاویه.
منوچهری.
منتظری که از فلک خوانچه زریر آیدت
خوانچه کن و چمانه کش خوانچهء زر چه می بری؟
خاقانی.
رجوع به چمان شود. || کوزه بود که سرش تنگ باشد. (جهانگیری). چمانچی :
می بسفال خام نوش اینت چمانهء طرب
لب به کلوخ خشک مال اینت شمامهء طری.
خاقانی.
رجوع به چمانچی شود. || پیمانهء جمشید. (ناظم الاطباء). جام جم.
چمانه.
[چُ نَ / نِ] (اِ) به معنی مطلق حیوان باشد. (برهان). حیوان را نامند. (جهانگیری). جاندار و حیوان. (ناظم الاطباء). چم. و رجوع به چم شود. || میانه و وسط. (ناظم الاطباء). || جرعهء شراب. (ناظم الاطباء).
چمانی.
[چَ] (ص نسبی)(1) ساقی را گویند. (برهان). ساقی باشد. (جهانگیری). به معنی ساقی که پیاله دهد. (انجمن آرا) (آنندراج). ساقی. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). باده پیما. میگسار. گسارنده و دهندهء می :
یکی سوی می ای چمانی به چم
به لب داروی کی، به کف جام جم.
ملک الشعراء کاشانی (از انجمن آرا).
|| خرامان را گویند. (برهان). با حشمت و شوکت خرامان. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمان شود.
(1) - چمان + ی (نسبت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چمانی.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهساران بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 22 هزارگزی جنوب خاوری مینودشت واقع است. دامنه و معتدل است. و 515 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات، لبنیات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان، بافتن پارچهء ابریشمی و چادرشب و راهش مالرو است. این آبادی از سه محل بالا، وسط، پایین تشکیل شده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمانیدن.
[چَ دَ] (مص) خرامانیدن. (شرفنامهء منیری). در سیر و خرام آوردن. خرامانیدن و به ناز و کشی و آهستگی راه بردن. چماندن و خراماندن :
کجا من چمانیدمی بادپای
بپرداختی شیر درنده جای.فردوسی.
رجوع به چم و چماندن شود. || خوش خرامیدن و به ناز و زیبائی رفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود. || خمانیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خماندن و خم آوردن.
چم استاد حسین.
[چَ مِ اُ حُ سَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از مزارع قریهء طایقان قم است که در کنار علیای رودخانهء این شهر واقع میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 260).
چم العبید.
[چَ مِلْ عُ بَ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب (بلوک غاقجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 24 هزارگزی خاور اهواز و 6 هزارگزی خاور راه آهن تهران به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دز. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم امیرخان.
[مِ اَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای کهکیلویهء فارس». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم انار.
[چَ اَ] (اِخ) دهی است از بخش ارکو از شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی جنوب باختری قلعه دره و 6 هزارگزی شمال راه مالرو مهران واقع است. کوهستانی و معتدل است و 158 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ارکواز. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و در زمستان برای تعلیف احشام بگرمسیر می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم انجیر.
[چَ اَ] (اِخ) دهی از دهستان کرکاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 10 هزارگزی باختر ماسور کنار جنوبی راه خرم آباد به اندیمشک واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 25 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. اهالی این آبادی از طایفهء میر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمباتمه.
[چُ مَ / مِ] (ترکی، اِ) در تداول تهرانیان، به معنی نوعی و شکلی از نشستن است روی دو پا. و بیشتر با فعل زدن و نشستن ترکیب شود. چندک. چمبک. و رجوع به چمباتمه زدن و چمباتمه نشستن شود.
چمباتمه زدن.
[چُ مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب) چُنْدَک زدن. سرپا نشستن. پس زانو نشستن. به چک نشستن. زانو در بغل گرفتن.
چمباتمه نشستن.
[چُ مَ / مِ نِ شَ تَ](مص مرکب) سر پا نشستن. چمبک زدن. چندک زدن. به چک نشستن. پس زانو نشستن. چمباتمه زدن. و رجوع به چمباتمه شود.
چم باغ.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرکاله بخش پاپی شهرستان خرم آباد که در 36 هزارگزی باختر ایستگاه سپیددشت واقع است. و 40تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمبران.
[چَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 3 هزارگزی جنوب باختری نیشابور واقع است. جلگه و معتدل است و 312 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت است و در زمستان برای کار کردن به نیشابور میروند. آبادی رحمت آباد هم جزء این ده میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چمبرلن.
[چَ بِ لَ] (اِخ) سر نویل(1)سیاستمدار معروف انگلیسی، فرزند «ژزف چمبرلن» که در تاریخ 1869 م. متولد شده و به سال 1940 زندگی را بدرود گفته است. وی در دوران زندگی سیاسی خود مقامها و منصب های مختلف داشته، بدین ترتیب که نخست در 1915 شهردار بیرمنگام شده و در سال 1918 به نمایندگی مجلس انتخاب گردیده سپس از 1922 تا 1923 ریاست ادارهء پست را داشته و بعد در 1923 پس از وزارت بهداری به مقام وزارت دارایی رسیده و سرانجام پس از پیروزی بر «استانلی بالدوین» (نخست وزیری معروف انگلیس) در سال 1937 مقام نخست وزیر بدو تفویض گردیده است. چمبرلن در سال 1938 در کنفرانس معروف مونیخ شرکت جست و در 1939 اعلام داشت که اگر هیتلر به لهستان حمل کند و لهستان در مقابل تقاضاهای هیتلر مقاومت کند انگلستان از استقلال لهستان دفاع خواهد کرد. وی در ماه مه 1940 از نخست وزیری کناره گیری کرد و عضو کابینهء چرچیل شد و سپس در همان سال بازنشسته گردید. شهرت سیاسی این شخص بیشتر بخاطر ملایمتی است که در برابر جنگ طلبیهای آلمان و ایتالیا نشان داد و آتش جنگ جهانی دوم در زمان نخست وزیری او مشتعل گردید.
(1) - Chamberlain ( Neville).
چمبریان.
[چَ بَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی خاور نیشابور واقع است. جلگه و معتدل است. و 97 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چم بطان.
[چَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 22 هزارگزی باختر صحنه و 2 هزارگزی خاور راه شوسهء کرمانشاه به همدان واقع است. دشت و سردسیر است و 182 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گاماسیاب. محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمبونک.
[چَ نَ] (اِخ) دهی جزء دهستان وزاو بخش دستجرد شهرستان قم که در 14 هزارگزی شمال دستجرد و 14 هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 105 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، توت، گردو، زردآلو و بادام. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. دو مزرعهء چاله جوشی و خانک جزء این آبادی محسوب می شوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چم بیان.
[چَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان قنقری پایین (اسفلا) بخش بوانات و سرجهان شهرستان آباده که در 54 هزارگزی باختر سوریان و 5 هزارگزی خاور راه شوسهء اصفهان به شیراز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء محی. محصولش غلات، چغندر و عدس. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چمپا.
[چَ] (اِ) چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب و خوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است. || نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود.
چمپارو.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان پشت آر بابا بخش بانهء شهرستان سقز که در 28 هزارگزی جنوب باختری بانه، کنار مرز ایران و عراق واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون، گزانگبین، مازوج، قلقاف، انگور، ذغال و کتیرا. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی و راهش مالرو است. این محل پاسگاه مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمپان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 34 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 12 هزارگزی جنوب باختری راه شاهین دژ به تکاب واقع است. دره ای است با هوای معتدل که 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چم پریش.
[چَ پَ] (ص مرکب) مبهم و شک دار و مشکوک. || ممتاز و علیحده. (ناظم الاطباء).
چم پل.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع قریهء طایقان قم».
(مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم پوش.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمپه.
[چَ َپ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش لنگهء شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنهء کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چم پیر.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 28 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و کنارهء جنوبی زاینده رود، واقع است. محلی است کوهستانی با هوای معتدل که 407 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمتاک.
[چَ] (اِ) کفش و پای افزار را گویند. (برهان). کفش را گویند و آن را چمتک و چمشاک و چمشک نیز گویند. (جهانگیری). کفش و پای افزار و آن را چمتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتک و چمشاک و چمشک شود.
چم تپی.
[چَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان یعقوب وند پاپی بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد که در 54 هزارگزی شمال خاوری حسینیه و 49 هزارگزی خاور راه خرم آباد به اندیمشک واقع است. محلی است کوهستانی و گرمسیری که 260 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء چم تپی. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن فرش و راهش مالرو است. ساکنین این محل از طایفهء خدمه میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چم ترخان.
[چَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان سردارآباد بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 14 هزارگزی جنوب باختری شوشتر و 12 هزارگزی راه شوسهء دزفول به شوشتر واقع است. دشتی گرمسیری است و 100تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شطیط. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. این آبادی را خلف الله نیز نامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم ترخان.
[چَ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سردارآباد بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 12 هزارگزی جنوب باختری شوشتر و 11 هزارگزی جنوب باختر راه شوسهء دزفول به شوشتر کنار رودخانهء شطیط واقع است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم ترکان.
[چَ تُ] (اِخ) دهی جزء دهستان نیمور بخش حومهء شهرستان محلات که در 10 هزارگزی خاور محلات و 3 هزارگزی خاور راه شوسهء دلیجان به خمین در کنار رودخانهء لعل بار واقع است. محصولش غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و راهش در تابستان ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چم ترکمان.
[چَ تُ کَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع قریهء طایقان قم». (از مرآت البلدان ج 3 ص 264).
چم تقی.
[چَ تَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمتک.
[چَ تَ] (اِ) به معنی چمتاک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). به معنی چمتاک و چمشاک است. (جهانگیری). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتاک و چمشاک و چمشک شود.
چم تنگ.
[چَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 15 هزارگزی شمال هندیجان و 2 هزارگزی باختر راه ماشین رو ده ملابه بندر دیلم واقع است. دشت و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء افشار می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم تنگ.
[چَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 27 هزارگزی باختر برازجان، در حاشیهء شمالی رودحله واقع است. جلگه و گرمسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شاپور. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم تنگو.
[چَ تَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 10 هزارگزی شمال خاوری هندیجان و 4 هزارگزی باختر راه شوسهء ده ملا به بندر دیلم واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمتو.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 57 هزارگزی جنوب رودسر و 6 هزارگزی شوئیل واقع است و 79 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات دیمی و مختصر فندق است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمتوکش.
[چَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 4 هزارگزی جنوب رودسر و 7 هزارگزی جنوب سی پل واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 105 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. بنشن، فندق و گردو. شغل اهالی زراعت. گله داری و کرباس بافی و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمثقال.
[چُ مِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی صومعه سرای شهرستان فومن که در 6 هزارگزی خاور صومعه سرا واقع است و راه فرعی صومعه سرا به ترکستان از وسط آن میگذرد. جلگه و مرطوب است و 786 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ماسوله. محصولش برنج، توتون سیگار، ابریشم و ماهی. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چم جنگل.
[چَ جَ گَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از آبادیهای چهارمحال اصفهان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: «ده کوچکی است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 19 هزارگزی شمال شهرکرد و 7 هزارگزی راه سامان به شهرکرد واقع است و 78 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم جنگل.
[چَ جَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان شیروان بخش چرداول شهرستان ایلام که در 41 هزارگزی جنوب خاوری چرداول کنار راه مالرو شیروان واقع است. محلی کوهستانی و گرمسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کلان. محصولش غلات، ذرت، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمچاچ.
[چَ] (ص)(1) خمیده. منحنی. کوژپشت. خمیده پشت. قوزی :
گفت ای کدخدای خام طمع
پیرپوچ بغل زن چمچاچ
کاج صمصام را سزد بریال
سوزنی را ترانه بر ره چاچ.
سوزنی (از یادداشت مؤلف).
رجوع به چمچاخ شود.
(1) - ظ. «چم چاخ» که در برهان مختوم به خاء معجمه آمده مصحف «چم چاج» است. (یادداشت مؤلف).
چمچاخ.
[چَ / چِ] (ص) منحنی و خمیده را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج).کج و منحنی. (ناظم الاطباء). خمیده پشت. قوزی. چمچاچ :
زرد و چمچاخ کردم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست.
فرخی (از جهانگیری).
کشیده قامت و گلروی و مشکبوی وی است
خمیده بینی و چمچاخ و گنده قوز منم.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چمچاچ شود.
چمچاره.
[چِ رَ / رِ] (اِ) در تداول عامهء تهرانیان، دشنام و نفرین گونه ای است در جواب گویندهء «آره»؛ چنانکه در مثل چون از کسی پرسند: «این کاسه را تو شکستی؟» و گوید: «آره» بدینگونه پاسخ شنود. نفرینی در پاسخ آنکه به ستیزه گوید: «آره». (یادداشت مؤلف).
- چمچاره کن؛ که در تداول عامه پاسخ یکتن از زیر دستان است که چون گوید «چکار کنم؟» گویند: «چمچاره کن». (یادداشت مؤلف).
چمچاق.
[چَ] (اِ) آتش زنه. (ناظم الاطباء). چمخاخ. چخماخ. چخماق. و رجوع به چمخاخ شود. || سوخته دان. (ناظم الاطباء). || کیسهء کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را می گذارند. || تیر. (ناظم الاطباء).
چمچال.
[چَ] (اِخ) دهی جزء بلوک پیرکوه دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت که در جنوب خاوری رودبار و 7 هزارگزی جنوب امام، سر راه کاروانی سام به قزوین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، بنشن، لبنیات و گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمچال.
[چَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در جنوب باختری بخش صحنه واقع شده و راه شوسهء کرمانشاه - همدان از وسط آن می گذرد و نیز رودخانهء گاماسیاب پس از گذشتن از شهرستان نهاوند در محل آبادی چم سرخه وارد این بخش شده با مشروب نمودن قسمت عمدهء قراء بخش از طریق جنوب آبادی فراش وارد دهستان دروفرامان می شود. رودخانهء دینور نیز پس از گذشتن از تنگ دینور قسمتی از قراء این دهستان را مشروب ساخته و در اراضی نادرآباد به رودخانهء گاماسیاب می ریزد. این آبادی محصول عمده اش غلات، حبوبات، چغندر قند، تنباکو و لبنیات است. و در قراء کنار رودخانه دینور برنج هم کشت می شود. این دهستان از 97 قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 13700 تن است. قریه های مهم این دهستان عبارتند از بیستون، بدربان، سفیدچقا، کاشانتو و سمنگان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران، ج 5).
چم چرغه.
[چَ چُ غَ / غِ] (اِ) رشته ای را گویند که تازیانه را از آن بافند. (برهان). به معنی رشتهء تازیانهء. (از رشیدی) (انجمن آرا) (از آنندراج). رشته ای که از آن تازیانه بافند. (ناظم الاطباء). || جنسی است از تازیانه. (رشیدی) (انجمن آرا). نوعی از تازیانه و قمچی باشد. (آنندراج). نوعی از تازیانه و قمچی. (ناظم الاطباء).
چم چرود.
[چَ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 6 هزارگزی جنوب خاوری چرداول، کنار راه مالرو شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چرداول. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم چره.
[چَ چِ رَ] (اِخ) دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء سادات حاث الغیب میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم چقل.
[چَ چَ قَ] (اِخ) دهی از دهستان ریمله بخش حومهء شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی شمال باختری خرم آباد و 9 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت. گله داری و بافتن فرش و چادرسیاه و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء حسنوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمچم.
[چُ چُ / چَ چَ] (اِ) به معنی رفتار و خرام آمده است. (برهان). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری). خرام. (رشیدی). رفتار و خرام. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سر بر مزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیهء مردان محو است ترا چمچم.
مولوی (از جهانگیری).
زمستان منهزم شد تا درآمد
سپاه ماه پروردین به چمچم.
پوربها (از انجمن آرا).
رجوع به چم و «چم و خم» شود.
چمچم.
[چُ چُ] (اِ) سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن. (رشیدی) :
تا تو چمچم کنی شکسته بوم
بسرت سنگ همچو چمچم خر.(1)
سوزنی (از انجمن آرا).
|| نوعی از پای افزار هم هست که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند و گیوه همان است. (برهان). نوعی پای افزار باشد که از جامهء کهنه بسازند و آن را گیوه نیز گویند. (جهانگیری). گیوه که از قسم پاافزار است. (رشیدی). نوعی از پاافزار باشد که از جامهء کهنه بسازند و آن را گیوه گویند و گویند «گیو» گاه پیاده روی بتوران آن را اختراع کرده. (انجمن آرا) (آنندراج). گیوه یعنی پای افزاری که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند. (ناظم الاطباء). گیوه و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد و معرب آن جمجم است. (از منتهی الارب ذیل لغت جمجم) : کلاهی صوفیانه بر سرنهاده و چمچمی در پای کرده. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 25).
خوش بود دلبستگی با دلبری
ماهرویی مهربانی مهتری
چمچمی در پای مردانه لطیف
بر سرش خربندگانه میزری.
سعدی (از انجمن آرا).
اگر کیمخت بلغاری نباشد
که درپوشم من و گرگا و چمچم.
نزاری (از انجمن آرا).
|| کفش نازک کهنه. || چمچه و ملاغه و کفگیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمچه شود.
(1) - ن ل: تا تو چمچم کنی شکسته بود
بر سرت سنگ همچو چمچم خر.
چم چم.
[چَ چَ] (اِخ) دهی از دهستان فارسینج بخش اسدآباد شهرستان همدان که در 35 هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 4 هزارگزی فارسینج واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 366 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون، لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمچمال.
[چَ چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام بلوکی است حاصلخیز از توابع کرمانشاهان که در سمت شرقی این شهر واقع است. ابتدای حد شمالی این بلوک از اول دربندی است که به تنگ دینور معروف است و این تنگ طوریست که نزدیک یک فرسخ راه از طرفین جبال شامخهء متصل به یکدیگر امتداد یافته و تنگ و درهء دینور را تشکیل داده است. وسعت و عرض تنگ بعضی جاها به پانصد و در برخی مواضع به دویست ذرع می رسد و اشجار بسیار از بید و غیره بطور انبوه در این تنگ روییده و جاهای باصفادارد. از میان تنگ نهری جاری است که منبع آن آبهای کندوله و دینور و بعضی از میاه اراضی کلیای است که از این آب همهء دهات بلوک چمچمال مشروب میشوند و مازاد آن در نزدیکی بیستون به رودخانهء کاماسب می ریزد. این آبادی را چشمه ها و سرابهای متعدد است که از جمله «سراب چشمه سهراب»، «کمیچه سراب»، «سراب برناج»، «سراب بخو بران»، «سراب بدربان»، «سراب شیخی آباد» «سراب زردآباد»، «سراب جوگلان» که از مزارع سمنگان است، «سراب با باولی» که در سفید چقا واقع است، «سراب نادرآباد» و «چشمه زر» که به «چشمه شاه ماران» شهرت دارد، معروف می باشند علاوه بر این سرابها سراب بیستون هم جزء این آبادی محسوب می شود و چند سراب دیگر هم هست که در آن طرف رودخانهء کاماسب واقعند، از قبیل سراب خلیفه آباد که ملک ظهیرالملک است، سراب کاکل که ملک ورثهء مرحوم علیقلی میرزا صارم الدوله می باشد، و هنگام طغیان آب بعضی از این سرابها به رود دینور و بعضی به رودخانهء کاماسب میریزد. محصول این بلوک، گندم، جو، شلتوک و بعضی حبوبات است و در برخی جاها باغ و اشجار هم دیده می شود و بطور کلی این بلوک بزیادی محصول معروف است. متعلقات این بلوک بیش از چهل قریه است که: سمنگان» ملک نگارنده، «جیحون آباد» ملک سادات دکه ای، «دودانگه» ملک ویس علی خان و چند خرده مالک که دارای پنجاه خانوار جمعیت و محل سکونت طایفهء نانکلی است، «برآفتابان»، «نادرآباد»، «بیستون»، و «تخت شیرین» از آن جمله اند. در این بلوک بعضی آثار قدیمه مشهود است که از جمله در «نادرآباد» سنگری است که نادر شاه افشار آن راهنگام شکست از قشون عثمانی بسته است و در «سمنگان» قلعه ای است قدیمی و مشهور است که جای رمهء «هجیر» (که در شاهنامه اسم وی آمده) بوده است، و نیز در سمت کوه پرو (معروف بشیطان بازار) دریاچهء معتبری است که خسرو پرویز جهت ییلاق خود ساخته و از آن زمان باقی است و نیلوفر زیادی در دریاچه به عمل آمده است، در میان تنگ دینور هم طاقی از آثار قدیمه است به نام «فرهاد تراش» که از میان کوه بریده شده و چند پله می خورد و به میان تنگ میرود، و هم در این تنگ مکانی است مشهور به «نظرگاه مولا» و مغاره ای است معروف به «طویله سوراخ» که در آنجا دریاچه ای است و کسی انتهای آن را ندیده و ممکن نیست تا آخر آن بروند، و نیز در پشت چشمه سهراب جایی است مشهور به «آب زا» و حوضی در آنجا ساخته اند که آب جاری در اوست و معلوم نیست که آب از کجا می آید و به کجا می رود، و در «برآفتابان» هم چاهی است که به زندان شمامه و دمامه مشهور میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 265 و266).
و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است:
«نام یکی از دهستانهای بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان است که در جنوب و باختر بخش صحنه واقع شده و راه شوسهء کرمانشاه به همدان،از وسط و راه کرمانشاه به هرسین از منتهی الیه جنوبی آن می گذرد، و رودخانهء گاماسیاب هم پس از گذشتن از شهرستان نهاوند در محل آبادی چم سرخه وارد این بخش میشود و پس از مشروب ساختن قسمت عمدهء قراء بخش، در جنوب آبادی فراش از این بخش خارج و به دهستان در و فرامان داخل میگردد. و رودخانهء دینور نیز پس از عبور از تنگ دینور قسمتی از قراء این دهستان را مشروب ساخته در اراضی قریهء نادرآباد به رودخانهء گاماسیاب ملحق میشود. این آبادی محصول عمده اش غلات، حبوبات، تنباکو، چغندر قند، و لبنیات می باشد و در قراء کنار رودخانهء دینور کشت برنج هم معمول است. این دهستان از 97 قریهء کوچک و بزرگ تشکیل یافته و جمعیت آن در حدود 13700 تن است. قریه های «بیستون»: «بدریان»، «سفید چقا»، «کاشانتو» و «سمنگان» از قراء مهم این دهستان بشمار می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمچمه.
[چُ چُ مَ / مِ] (اِ صوت) صدا و آواز پای را گویند وقت راه رفتن. (برهان). آواز پای را گویند که هنگام راه رفتن برآید وشلپوی و شکاشک و شکک نیز گویند. (جهانگیری). آواز پای را گویند که وقت راه رفتن برآید و آن را شلپوی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). صدا و آواز پای در هنگام راه رفتن. (ناظم الاطباء). شکشک :
در صف اقران مجد چمچمهء مر کبش
توده کش چشم تنگ از نمک ذوالمنن.
فاخری رازی (از انجمن آرا).
گردنعال و چمچمهء باد پویگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید.
فاخری رازی (از انجمن آرا).
رجوع به شکاشک و شکشک و شکک و شلپویه شود.
چم چنگ.
[چَ چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از آبادیهای چارمحال اصفهان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: «دهی از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهر کرد که در هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 2 هزارگزی راه پل زمان خان به شهرکرد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 302 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود و قنات. محصولش برنج، بادام کشمش و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمچه.
[چُ / چَ چَ / چِ] (اِ) قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خَطیفَه. (منتهی الارب) :
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ.سعدی.
آن دیگ لب شکستهء صابون پزی ز من
آن چمچمهء هریسه و حلوا از آن تو.
وحشی.
ز طباخی او شدم غصه خور
دلی دارم از غصه چون چمچه پر.
وحید (از آنندراج).
و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود. || در لهجهء قزوین، به معنی خاک انداز. || در لهجه قزوین؛ قاشق چوبی بزرگ. || جام و پیالهء چوبین. (ناظم الاطباء).
چمچه زدن.
[چُ / چَ / چِ زَ دَ] (مص مرکب) برهم زدن غذا را در دیگ بوسیلهء چمچه. تسویط حلوا در دیگ تا بروغن افتد.
-امثال: دیشب همه شب چمچه زدی کو حلوا.
و رجوع به چمچه شود.
چمچه ساز.
[چُ / چَ / چِ] (نف مرکب) آنکه چمچه بسازد. (آنندراج). سازندهء چمچه :
چو قاشق ز طنبور آری بدست
دل چمچه سازان پذیرد شکست.
طغرا (از آنندراج).
رجوع به چمچه شود.
چم حاجی مراد.
[چَ مُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از مزارع طایقان قم است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم حاجی میرزا رضا.
[چَ رِ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج4 ص261).
چم حسین آباد.
[چَ حُ سَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از مزارع طایقان قم است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم حصار.
[چَ حِ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 54 هزارگزی شمال باختر نورآباد و 13 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء مظفروند می باشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم حیدر.
[چَ حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان هویان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 35 هزارگزی باختری ماسور، کنار باختری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. جلگه و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خرم آباد. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء ویس کرم می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
چم حیدر.
[چَ حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 38 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 5 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 362 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمخاخ.
[چَ] (اِ) چمچاق. (ناظم الاطباء). تلفظی از چخماخ که آتش زنه باشد. و رجوع به چمچاق و چخماخ شود. || (ص) کج و منحنی. چمچاخ. و رجوع به چمچاخ شود.
چمخال.
[چَ] (اِ) نوعی تفنگ. شمخال. قسمی تفنگ گلوله ای یا ساچمه ای سرپر که در قدیم متداول بوده است. و رجوع به شمخال شود.
چم خاله.
[چَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان که در 10 هزارگزی خاور لنگرود کنار دریا واقع است. جلگه و مرطوب است و 402 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش لبنیات. صیفی و ماهی. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راهش اتومبیل رو است. این آبادی در گذشته اهمیت بیشتری داشته فعلاً دایرهء گمرک و شیلات و انبارهای نفت در اینجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چم خدیجه.
[چَ خَ جِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ابوالفارس بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 30 هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 22 هزارگزی جنوب راه شوسهء ماماتین به هفتگل واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم خرم.
[چَ خُرْ رَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 40 هزارگزی جنوب باختر فلاروجان و 2 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 109 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات، پنبه و برنج. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباسبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم خزام.
[چَ خَ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 31 هزارگزی شمال اهواز و 17 هزارگزی خاور راه آهن، کنار رود دز واقع است، دشت و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دز. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی بافتن قالی و قالیچه و راهش اتومبیل رو است. در این آبادی قبر امامزاده ای بنام علی بن حسین مورد اعتقاد اهالی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم خلف عیسی.
[چَ خَ لَ سا] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش هندیجان شهرستان خرم شهر است که در ساحل باختری رود زهره واقع است و هوای آن گرمسیریست آب قراء این دهستان از رودخانهء زهر. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. این دهستان از ده قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده که جمعیت آن در حدود 2200 تن است و از قریه های مهم آن ناصرآباد است که قریب 280 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم خلف عیسی.
[چَ خَ لَ سا] (اِخ) ده مرکزی دهستان چم خلف عیسی بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 33 هزارگزی شمال باختری شادکان، بر سر راه اتومبیل رو هندیجان به خلف آباد، کنار رودخانهء زهره واقع است. دشت و گرمسیر است و 550 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء قنواتی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم خلیفه.
[چَ خَ فَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از آبادیهای چهارمحال اصفهان است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: «دهی است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 21 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنهء کوه و معتدل است و 254 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات، برنج و کشمش، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. در این آبادی زیارتگاهی مورد اعتقاد مردم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چم خلیل.
[چَ خَ] (اِخ) رجوع شود به «خلیل آباد» که نام فعلی این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم داشتن.
[چَ تَ] (مص مرکب) رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن :
چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام
چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
و رجوع به چم شود. || عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.
چم دالان.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیری شهرستان اهواز که در 39 هزارگزی جنوب باغ ملک و 12 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل به گنبد لران واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمدان.
[چَ مَ] (اِ) مصحف «جامه دان» که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است. در تداول عامه، به صندوق چرمی بزرگ یا کوچکی اطلاق شود که هنگام سفر جامه ها را در آن نهند. جامه دان و رجوع به جامه دان شود.
چم داود.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد، که در 14 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 12 هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء شاه کرمی می باشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم درواهی.
[چَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 18 هزارگزی شمال باختر برازجان و یک هزارگزی باختر رودخانهء شاپور واقع است. جلگه و گرمسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شاپور. محصولش خرما و صیفی، شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم دریژه.
[چَ دِ ژِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند که در 50 هزارگزی شمال باختری شهر نهاوند، کنار راه مالرو پا خلج به آهنگران واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم دغم.
[چَ دَ غَ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 38 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 19 هزارگزی خاور راه آهن، در کنار کارون واقع است. دشت و گرمسیر است و 57 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دز و کارون. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی قالیچه بافی و راهش در تابستان اتومبیل رو است. در نزدیک این آبادی نیز آثاری از نهر بسیار قدیمی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمدک.
[چِ دِ] (ترکی، اِ) نشکنج. (ناظم الاطباء).
چم دیوان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان ویسیان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 33 هزارگزی باختر ماسور، کنار باختری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. جلگه و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خرم آباد. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء ویس گرم میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمر.
[چَ مَ] (ص) آشکارا. ظاهر. هویدا. واضح. (ناظم الاطباء).
چمراس.
[چَ] (اِ) بمعنی آیة است که جمع آن آیات باشد. (برهان) (آنندراج). آیه و نشان. || کرامت. معجزه. (ناظم الاطباء).
چم رحمان.
[چَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم آباد که در 2 هزارگزی شمال خاوری هندیجان بر سر راه اتومبیل رو هندیجان به ده ملا در حاشیهء خاوری رود زهره واقع است. دشت و گرمسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء افشار میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم رحیم.
[چَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراک که در 30 هزارگزی جنوب باختری آستانه و 30 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور، قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمرکوه.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بلده کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 30 هزارگزی شمال کجور واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش لبنیات، غلات و ارزن. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چمرکه.
[چَ مُ کُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند که در 36 هزارگزی شمال باختری شهر نهاوند، کنار راه مالرو گورنصب به داریاب واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمرم.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از محال کوهپایه و از مضافات ولایت ساوه که هوایی معتدل دارد و محصولش غله و میوجاتی از قبیل انگور، بادام، زردآلو، سیب و هلو میباشد که از آب دو رشته قنات مشروب میشود. این آبادی ملک رعیت و تیول جان محمدخان سیف السلطنه است و بر سر راه تهران به همدان واقع شده و دو باب حمام، یک مسجد و یک آب انبار و یک باب عمارت عالی از ابنیهء قدیمه دارد و ساکنین آن در حدود یکهزار نفر میباشند. (از مرآت البلدان ج 4 حاشیهء ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: قصبه ای از دهستان کوهپایهء بخش نوبران شهرستان ساوه که در 24 هزارگزی شمال خاور نوبران و 12 هزارگزی راه عمومی واقع است. سردسیر است و 1546 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانهء کوشکنبر. محصولش غلات، بنشن، بادام، انگور و دیگر میوه ها. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، جاجیم و جوراب و راهش از طریق جمشیدآباد اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چم رمضان.
[چَ رَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم رود.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان که در 27 هزارگزی باختر سیردان و 13 هزارگزی راه عمومی سیردان به زنجان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 340 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و گردو. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن جاجیم و گلیم و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چم ریحان.
[چَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان مرغا بخش ایزهء شهرستان اهواز که در 48 هزارگزی جنوب باختری ایزه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 195 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم ریز.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 68 هزارگزی جنوب خاوری اردکان و یک هزارگزی راه فرعی کامفیروز به پل خان واقع است. جلگه و معتدل است و 71 تن سکنه دارد. آبش از رود کر. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم ریگ.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان یک مههء بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 15 هزارگزی جنوب مسجدسلیمان و 2 هزارگزی خاور راه شوسهء مسجدسلیمان به هفتگل واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 60 تن سکنه دارد. آبش از لوله کشی شرکت نفت. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و کارگری شرکت نفت و راهش اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء هفت لنگ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم زالو.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از قرای بلوک کام فیروز فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم زمان.
[چَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 31 هزارگزی باختر الیگودرز و یک هزارگزی خاور راه آهن اراک به دورود واقع است. هوایش معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و جاجیم و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ ایران ج 6).
چم زنگی.
[چَ زَ] (اِخ) دهی از بخش زرین آباد شهرستان ایلام که در 6 هزارگزی خاورپهله، کنار راه مالرو دهلران واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء میسنه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم زیدون.
[چَ زِ] (اِخ) دهی از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان که در 36 هزارگزی جنوب باختری بهبهان و 2 هزارگزی جنوب راه شوسهء آغاجاری به بهبهان واقع است. دشت و گرمسیر است و 245 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خیرآباد. محصولش غلات، برنج، کنجد، صیفی، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
چم زین.
[چَ زَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و 3 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنهء کوه و هوایش معتدل است و 233 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش برنج و غلات و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
چم ژاب.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 12 هزارگزی خاور دره شهر و 28 هزارگزی شمال خاوری راه دره شهر به ماژین واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 226 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم ژیه.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی باختر چوار و 21 هزارگزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 140 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم سار.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 16 هزارگزی باختر چوار و 16 هزارگزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 40 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مورت. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم سخیل.
[چَ سُ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 5 هزارگزی شمال اهواز، کنار راه آهن اهواز به تهران و در ساحل کارون واقع است. دشت و گرمسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رود کارون، محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم سرخ.
[چَ سُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قشلاقی است در هفت فرسخ و نیمی مغرب نهاوند که جای زراعت ندارد، لیکن بسبب بودن وحوش و طیور و قوچ و میش درآنجا، شکارگاه مناسبی است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم سرخ.
[چَ سُ] (اِخ) دهی از بخش آبدانان شهرستان ایلام که در 26 هزارگزی باختر آبدانان کنار راه مالرو دهلران به نصریان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 123 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سیمینه. محصولش غلات، پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ضمناً سهء مزرعهء چم سرخ، دره کچ و سه کلال نیز جزء این ده محسوب میشوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم سرخ.
[چَ سُ] (اِخ) دهی از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه که در 18 هزارگزی جنوب خاوری صحنه و 8 هزارگزی جنوب راه شوسهء کرمانشاه به همدان واقع است. دشت و معتدل است و 105 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گاماسیاب. محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم سرخه.
[چَ سُ خَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم سعدآباد.
[چَ سَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قم است. (ازمرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم سعدی.
[چَ سَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع نهاوند است که در جنوب شهر واقع شده و اراضی آن متصل به قصبهء نهاوند میباشد. این آبادی جای یک زوج عوامل است و سکنه ندارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261).
چم سیاه.
[چَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بهبهان که در 18 هزارگزی باختر بهبهان، کنار راه شوسهء بهبهان به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است و 110 تن سکنه دارد. آبش از چشمه.محصولش غلات، کنجد، برنج، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم سیدعلی محمد.
[چَ سَیْ یِ عَ مُ حَمْ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز که در 17 هزارگزی جنوب باختری باغ ملک و 8 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو باغ ملک به ایزه واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم سیدمحمد.
[چَ سَیْ یِ مُ حَمْ مَ](اِخ) دهی از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز که در 43 هزارگزی جنوب باغ ملک و 10 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل به گنبد لران واقع است. کوهستانی و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء پرتو. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء خلیفه میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمش.
[چَ] (اِ) بمعنی چشم است که بعربی عین گویند. (برهان). چشم را گویند. (جهانگیری) (از رشیدی). مقلوب چشم است و مخفف آن. (انجمن آرا). مقلوب چشم است که بعربی عین گویند. (آنندراج). چشم و دیده و عین. (ناظم الاطباء) :
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چمش
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب.شهید.
چونش بگردد نبیذ چند بشادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چمش پری روی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان.
رودکی (از تاریخ سیستان).
خلخیان خواهی جماش چمش
گردسرین خواهی و بارک میان.رودکی.
به کردار چشم گوزنان دو چمش(1)
همه سحر و شوخی همه رنگ و نمش.
فردوسی (از رشیدی).
گهی ز چمش زند تیر بر دل عشاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا.
امیرمعزّی (از فرهنگ ضیاء).
و رجوع به چشم و چم شود. || خرام و رفتاری باشد از روی ناز(2). (برهان). رفتار خوش را خوانند و آن را خرام نیز گویند. (جهانگیری). خرام و رفتار بناز. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رفتار بناز و با چم و خم. چمیدن یا رفتاری با قر و غربیله و اداهای نازنینانه داشتن :
سرخوش و چمشان چو کبک مست رفت
عاشقان را دل ز هجرانش بکفت.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری).
و رجوع به چم و «چم و خم» و چمیدن شود. || دانهء سیاهی است که در داروهای چشم به کار برند. (برهان). دانه ای باشد سیاه رنگ شبیه به دانهء عدس و از عدس کوچکتر که در داروهای چشم بکار برند و آنرا چاکسو و چشام و چشخام و چِشُم و چشمک نیز گویند. (جهانگیری). چاکسو و چشم. (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم و چشام و چشخام و چشمک و چشمیزک و چاکسو شود.
(1) - ن ل: به کردار چمش گوزنان دو چمش.
(2) - به این معنی ظاهراً بفتح اول و کسر دوم اسم مصدر از چمیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چم شاطر.
[چَ طِ] (اِخ) دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی شمال باختری چوار و 3 هزارگزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمشاک.
(1) [چَ] (اِ) پاافزار و کفش را گویند. (برهان). بمعنی چمتاک و چمتک است که کفش را گویند. (از جهانگیری). کفش و چیزی شبیه به چارق عجم که از بیت المقدس آرند، ولی اطراف آن دوخته نیست. مرادف چمشک در معنی. (از رشیدی). بمعنی پاافزار است. (انجمن آرا). مرادف چمشک و چمناک و بمعنی پاافزار و کفش است. (از آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاموش و چمتاک و چمتک و چمشک و چمناک و چمنک و چموش شود.
(1) - این کلمه بصور چمتاک و چمناک هم آمده، ظاهراً چمشاک صحیح است چه جمشک (ج، جمشکات) (بقول Payne Smith) و نیز شمشک (اسکاف، پای افزار) معرب آن است. (دُزی ج 1 ص 787) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). اما احتمالاً چمشک مصغر چمش، و چمش مخفف چموش باشد. رجوع به چموش به معنی کفش شود.
چم شته.
[چَ شَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 39 هزارگزی باختر الشتر و 2 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. دامنه و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء کولیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم شعبان.
[چَ شَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش هندیجان شهرستان خرمشهر میباشد. قراء این دهستان از جنوب خاوری تا جنوب باختری هندیجان ادامه دارد و اغلب آبادیهای آن در ساحل رودخانهء زهره واقعست. شغل اهالی این دهستان زراعت و حشم داری است و از 7 قریهء کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود 1600 تن و مرکز دهستان چم شعبان است. از قراء مهم این دهستان قریهء شاه عبدالله است که 300 تن سکنه دارد. ساکنین این آبادی از طایفهء شعبانی و سادات می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم شعبان.
[چَ شَ] (اِخ) دهی از بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 4 هزارگزی جنوب هندیجان و 5 هزارگزی جنوب باختری راه اتومبیل رو هندیجان به بندر دیلم واقع است. دشت و گرمسیر است و 700 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء شعبانی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمشک.
[چَ شَ] (اِ) مخفف چمشاک است که کفش و پاافزار باشد. (برهان). بمعنی چمتاک و چمتک و چمشاک است. (از جهانگیری). کفش. (صحاح الفرس). کفش و چیزی شبیه به چارق ولی اطراف آن ندوخته که از بیت المقدس آرند. مرادف چمشاک. (از رشیدی). پاافزار. (از انجمن آرا). مرادف چمشاک و چمتاک که پای افزار و کفش باشد. (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء).
چمشک.
[چَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان بالا گریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 37 هزارگزی خاور ملاوی و 37 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از نهر چمشک. محصولش غلات، ذرت و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرشبافی و راهش مالرو است. در این آبادی قلعه ای است معروف از آثار شاه عباس و ساکنان این محل از طایفهء کرد علیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمشه.
[چَ شَ / شِ] (اِ)(1) چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) :
عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد
اگرچه چمشهء حیوان عدو را در دهان آید.
فرخی (از جهانگیری).
و رجوع به چشمه شود.
(1) - از چمش (چشم) + ه (پسوند نسبت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چم شهاب.
[چَ شَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از قرای بلوکات مضافات بندر بوشهر است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر که در 2 هزارگزی شمال گناوه واقع است. جلگه و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم شیر.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان کامفیروز بخش اردکان شهرستان شیراز که در 58 هزارگزی خاور اردکان و یک هزارگزی راه فرعی خانیمان به پل خان واقع است. جلگه است با هوای معتدل و 71 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
چم صالحی.
[چَ لِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم صبی.
[چَ صُبْ بی] (اِخ) دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر که در 73 هزارگزی شمال خاوری شادگان و یک هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد واقع است. دشت و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء جراحی. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء بنی خالد میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم صفرعلی.
[چَ صَ فَ عَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم صیدی.
[چَ صَ] (اِخ) دهی از دهستان آب سردهء بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد که در 19 هزارگزی شمال خاوری چقلوندی و 3 هزارگزی باختر راه فرعی چقلوندی به بروجرد واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از سراب سرده و رودخانهء سرو. محصولش غلات، صیفی، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن سیاه چادر و فرش و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی از طایفهء بیراوند میباشند که در چادر سکونت دارند و در فصل زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم طاق.
[چَ] (اِخ) دهی از بخش زرین آباد شهرستان ایلام که در 22هزارگزی جنوب خاوری پهله و یک هزارگزی جنوب راه مالرو دهلران واقع است. کوهستانی و گرمسیر است. 220 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سیمینه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و در زمستان به مرز عراق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چم طاق.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 40 هزارگزی باختر فلاورجان و در کنارهء جنوبی زاینده رود واقع است. کوهستانی و معتدل است و 395 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباسبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم عابدین.
[چَ بِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم عالی.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 18 هزارگزی شمال شهرکرد و یک هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنهء کوه و هوایش معتدل است و 258 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم عالی کمربر.
[چَ ؟] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم عزیز.
[چَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان مرغا بخش ایزهء شهرستان اهواز که در 48 هزارگزی جنوب باختری ایزه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 112 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم عسکرآباد.
[چَ عَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان قمرود بخش حومهء شهرستان قم که در 21 هزارگزی شمال قم و 18 هزارگزی خاور راه شوسهء قم به تهران واقع است. این آبادی هوایی معتدل و 100 تن سکنه دارد که از طایفهء غریب لکی شاهسون میباشند. آبش از قره چای. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گوسفندداری، شترداری و جل بافی و راهش مالرو است. مزرعهء خورآباد نیز جزء این آبادی میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چم علیشاه.
[چَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 37 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و در کنارهء جنوبی زاینده رود واقع است. کوهستانی و معتدل است و 432 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم عنایه.
[چَ عِ یَ] (اِخ) دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر که در 55 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو اهواز به شادگان و در ساحل شمالی رودخانهء جراحی واقع است. دشت و گرمسیر است و 1000 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء جراحی. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء سادات میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم فراخ.
[چَ فَ] (اِخ) دهی از دهستان یک مههء بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 25 هزارگزی جنوب خاوری مسجدسلیمان و 2 هزارگزی خاور راه شوسهء مسجدسلیمان به هفت گل واقع است. کوهستانی است و 550 تن سکنه دارد. آبش از تعبیان. محصولش غلات. شغل اهالی کارگری شرکت نفت، زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء هفت لنگ بختیاری میباشند و این آبادی از محل های حاجی آباد و درهء گاومیش تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم فرج.
[چَ فَ] (اِخ) دهی از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 65 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 6 هزارگزی باختر راه شوسهء مسجدسلیمان به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کارون. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفهء عرب باوی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم قرق.
[چَ قُ رُ] (اِخ) دهی از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 7 هزارگزی باختر ماسور، کنار شمالی راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. جلگه و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. ساکنین آبادی از طایفهء میر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم قلعه.
[چَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی باختر راه شوسهء فرعی خرم آباد به کوهدشت واقع است. کوهستانی و معتدل است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء کرمی و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم قلعه.
[چَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاگریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 9 هزارگزی جنوب ملاوی و 2 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. تپه ماهوری و گرمسیر است و 30 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء چم قلعه، محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. ساکنین از طایفهء حیدروند جودکی میباشند و قلعه چم قلعه که از آثار قدیم است در این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم قلعه.
[چَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد که در دو هزار و پانصد گزی شمال باختر اردل کنار راه کوهستانی مال امیر واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء بازفت. محصولش غلات، گردو، زردآلو و مختصری برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. در این آبادی قلعه ای از آثار قدیم است و ساکنان این دهستان برای قشلاق به اطراف دزفول میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
چمقلو.
[چَ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج که در 21 هزارگزی شمال باختری قروه و یک هزارگزی شمال راه شوسهء قروه به سنندج واقعست. جلگه و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و قلمستان. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان، بافتن قالیچه، جاجیم و گلیم و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چمقلوشیدا.
[چَ قُ شَ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش قروهء شهرستان سنندج که در 43 هزارگزی شمال باختر قروه و 6 هزارگزی باختری فرهادآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 280 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، میوه جات، قلمستان و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، جاجیم و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چم قوله.
[چَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 10 هزارگزی جنوب خاوری چرداول، کنار راه مالرو شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 50 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چم قهرمان.
[چَ قَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 9 هزارگزی جنوب باختری سراب دوره و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء فرعی خرم آباد به کوهدشت واقع است. کوهستانی و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. در این محل آثار پل مخروبه ای از زمان شاهپور ذوالاکتاف باقی است. ساکنین این آبادی از طایفهء کرمی میباشند و در ساختمان و چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمک.
[چَ مَ] (اِ) قوت و قدرت. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
پایگه سخنوری یافتم از قبول تو
خود ز ازل بعون تو دست مراست این چمک.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری).
|| بیشی. افزونی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). افزونی. (شرفنامهء منیری). ترقی و بیشی. افزونی. (ناظم الاطباء). || پیشدستی. || فرهی. شأن. شوکت. (برهان) (ناظم الاطباء). فرهی. (شرفنامهء منیری).
چمک.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندقهء بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است. جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چمک.
[چَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 12 هزارگزی خاور راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است و 5 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چم کاکا.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 23 هزارگزی شمال شهرکرد و 6 هزارگزی راه موسی آباد به نجف آباد واقع است. دامنهء کوه و هوایش معتدل است و 382 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود، محصولش غلات، برنج و بادام. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم کبود.
[چَ کَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: مزرعه ای است که در سه فرسخی مغرب نهاوند، در کنار رودخانه ای که از تویسرکان به نهاوند آمده داخل نهر گاماسب میشود، واقع شده و اراضی مسطح آن استعداد هفت زوج گاو زراعت دارد. این آبادی دارای پنجاه تن سکنه است و زراعتش از آب رودخانهء مشروب میگردد. (از مرآت البلدان ج 4 ص262). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند که در 30 هزارگزی شمال نهاوند و 3 هزارگزی جنوب راه شوسهء نهاوند به کرمانشاه، در کنار رودخانهء تویسرکان واقع است. جلگه و هوایش سردسیر است و 321 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات، حبوبات و چغندر. شغل اهالی زراعت، گله داری و جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چم کبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش آبدانان شهرستان ایلام که در 18 هزارگزی جنوب خاوری آبدانان، کنار راه مالرو ایلام به آبدانان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 664 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء چشمه کبود. محصولش غلات، پشم و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است. دو مزرعهء چشمه کبودبالا و چولیان هم در جزء این ده محسوب میشوند و این آبادی در دو محل نزدیک به هم به علیا و سفلی مشهور است و سکنهء فعلی آن 167 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم کبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاه که در 18 هزارگزی شمال سنقر، کنار راه فرعی بشیرآباد واقع است. دامنه و سردسیر است و 420 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء شیرآباد. محصول آن غلات، حبوبات، توتون، انگور و قلمستان و شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم کبود.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام که در 8 هزارگزی جنوب خاوری چرداول، کنار راه فرعی مالرو شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 40 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چرداول، محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چم کرته.
[چَ کِ تِ] (اِخ) دهی از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان که در 45 هزارگزی جنوب بهبهان و 6 هزارگزی جنوب راه شوسهء آغاجاری به بهبهان واقع است. دشت و گرمسیر است و 388 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خیرآباد. محصولش غلات، برنج، کنجد، صیفی، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
چم کرد.
[چَ ؟] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از قرای بلوک فارس. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم کریم.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 30 هزارگزی شمال نورآباد و 18 هزارگزی خاور راه خرم آباد به کرمانشاه واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین آبادی از طایفهء تیوند میباشند که در ساختمان و چادر سکونت دارند و برای تهیهء علوفهء احشام در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم کشکان.
[چَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 17 هزارگزی جنوب باختری سراب دوره و 9 هزارگزی جنوب راه فرعی خرم آباد به کوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان از طایفهء سادات حیات الغیب میباشند و در ساختمان و چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم کل.
[چَ کُ] (اِخ) دهی از دهستان مرغا بخش ایزهء شهرستان اهواز که در 42 هزارگزی جنوب باختری ایزه واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 165 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم کلان.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 9 هزارگزی شمال باختری دره شهر و 9 هزارگزی جنوب راه مالرو و دره شهر به هندمینی واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 336 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سیکان. محصولش غلات، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم کلگه.
[چَ کَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان چم خلف عیسی بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 13 هزارگزی شمال هندیجان کنار راه اتومبیل رو هندیجان به خلف آباد واقع است. دشت و گرمسیر است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء قنواتی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم کنار.
[چَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان بخش دهلران شهرستان ایلام که در 30 هزارگزی شمال باختری دهلران و 3 هزارگزی شمال راه شوسهء دهلران به نصریان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 58 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات، روغن و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنان آبادی از طایفهء جایزه و زر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چم کنار.
[چَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان چم خلف عیسی بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 9 هزارگزی شمال هندیجان، کنار راه اتومبیل رو هندیجان به خلف آباد و در باختر رودخانهء زهره. واقع است. دشت و گرمسیر است و 284 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء قنواتی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم کنار.
[چَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان گندزلو بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 7 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 4 هزارگزی باختر راه شوسهء مسجدسلیمان به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گرگر. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء گندزلو میباشند و در این محل بنایی است قدیمی به نام امامزاده مرتضی علی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم کور.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از قرای بلوک دشتی فارس. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم کوکو.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 156 هزارگزی شمال باختری لار واقع است و 14 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم کهریز.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 38 هزارگزی باختر فلاورجان، کنار جنوبی زاینده رود واقع است. آبش از زاینده رود. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
چمکی.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 7 هزارگزی خاور راه شوسهء ارومیه به شاهپور واقع است. جلگه و معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از نازلوچای. محصولش غلات، چغندر، توتون، کشمش و حبوبات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان جوراب بافی و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چم گاو.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان درختنگان بخش مرکزی شهرستان کرمان که در 4 هزارگزی شمال خاوری کرمان و 2 هزارگزی شمال خاوری راه مالرو شهداد به کرمان واقع است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چم گاو.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 38 هزارگزی باختر فلاورجان و در کناره شمالی زاینده رود واقع است. کوهستانی و معتدل است و 383 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات، پنبه و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم گاو.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 40 هزارگزی باختر بروجن، متصل به راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و معتدل است و 122 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم گر.
[چَ گَ] (اِخ) رجوع به بکش دودانگهء پایین شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم گرد.
[چَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 100 هزارگزی شمال باختری رادکان واقع است. جلگه و سردسیر است و 205 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، مالداری و بافتن قالیچه و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چم گرداب.
[چَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان بالا گریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 35 هزارگزی جنوب ملاوی و در کنار خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء صیمره. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء میربهاروند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم گردان.
[چَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان اُشیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 19 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2 هزارگزی راه شوسهء شهرکرد به اصفهان واقع است. جلگه و معتدل است و 2595 تن سکنه دارد.آبش از رودخانهء زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباسبافی و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چم گردش.
[چِ گَ دِ] (اِ مرکب) خرامش ببازیچه. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به چم و «چم گردش زدن» شود.
چم گردش.
[چَ گَ دِ] (اِ مرکب) در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه بمعنی پیچ و خم دیوار و پیچ و خم کوچه و نظایر اینهاست. خم کوچه و خم دیوار و امثال اینها.
چم گردش زدن.
[چَ گَ دِ زَ دَ] (مص مرکب) بناز خرامیدن. (از آنندراج). رجوع به چم و «چم گردش» شود. || گریختن و رم کردن. (از آنندراج) :
مصر از چمنش که از حلب نیست
چم گردش اگر زند، عجب نیست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
چم گرفتن.
[چَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن :
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم.رودکی.
رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن؛ کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن.
چم گل.
[چَ گُ] (اِخ) دهی از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 22 هزارگزی جنوب باختر فهلیان، کنار رودخانهء کنی واقع است. جلگه و گرمسیر است و 186 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات، برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. این محل دارای معدن گچ نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
چم گور.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان چغاپور شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی جنوب خورموج و در باختر رود هیرمند واقع است. جلگه و گرمسیر است و 103 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
چم گوساله.
[چَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان که در 9 هزارگزی راه عمومی شهرکرد به اصفهان واقع است. جلگه و معتدل است و 197 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمل.
[چُ مُ] (اِخ) دهی جزء بلوک خورگام دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت که در 20 هزارگزی خاور رودبار و 8 هزارگزی رستم آباد بر سر راه رستم آباد به خورگام واقع است. کوهستانی و معتدل است و 575 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو است. این آبادی زیارتگاهی بنام اشرف الدین دارد و ساکنان محل برای کسب معاش به گیلان میروند. قریهء کوچک ویشان نیز جزء این ده بشمار آید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چم لاس آباد.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 5 ص 262).
چملان.
[چَ] (اِخ) نام دربندی در اصفهان. (ناظم الاطباء).
چم لبنان.
[چَ لُ] (اِخ) رجوع به بکش دودانگهء بالا شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم لتور.
[چَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 66 هزارگزی باختر کوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 96 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء صیمره. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء میربیک بوده در چادر ساکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم لطفعلی خان.
[چَ لُ عَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قرای کوه کیلویهء فارس میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم لوان.
[چَ لُ] (اِخ) دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام که در 27 هزارگزی جنوب قلعه دره، کنار راه مالرو امامزاده نصرالدین واقع است. کوهستانی و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم لوچ.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: نام چشمه و مزرعه ای است متعلق به خزل و جزء خالصه که در شمال آران و در هفت فرسنگی مغرب شهر نهاوند واقع است. در آب این چشمه ماهی وجود دارد و آب چشمه داخل آب ماران شده در دوآب خزل وارد رودخانهء گاماسب میشود. صحرای آران علف زار و مرتع خوبی دارد، و در آنجا شلتوک عمل می آید. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چملول.
[چَ] (اِ) چنبلول و بادپیچ. (ناظم الاطباء). رجوع به چنبلول شود.
چمله.
[چَ مَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومهء شهرستان مشهد. در 47 کیلومتری شمال باختری مشهد و کنار راه فرعی مشهد به قوچان واقع است. جلگه و معتدل است. و 106 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، چغندر و کنجد. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چمله.
[چَ مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چم لیشان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان سرطا بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 10 هزارگزی خاور رامهرمز، کنار راه شوسهء سابق ماماتین به رامهرمز واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 65 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء رامهرمز. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم ماهیلان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 17 هزارگزی جنوب باختری سراب دوره و 12 هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان آبادی از طایفهء شاه کرمی بوده در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم محسن خان.
[چَ مُ سِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم مختار.
[چَ مُ] (اِخ) دهی از دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 30 هزارگزی خاور نورآباد و 16 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 92 تن سکنه دارد. آبش از نهر دیزه روز. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان از طایفهء ایتیوند میباشند و در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم مراد.
[چَ مُ] (اِخ) دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 5 هزارگزی شمال خاوری هندیجان در کنارهء خاوری رودخانهء زهره واقع است. دشت و گرمسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء افشار میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
چم مزرعه.
[چَ مَ رَ عِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خاویز بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 12 هزارگزی خاور اهرم واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چم منی.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 8 هزارگزی شمال خاوری هندیجان بر سر راه فرعی اتومبیل رو هندیجان به ده ملاو در حاشیهء خاوری رودخانهء زهره واقع است. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راه آنجا در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء افشار میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم مورت.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان هویان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 34 هزارگزی باختر هور در کنار خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خرم آباد و چشمه ها. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. ساکنان آبادی از طایفهء ویس کرم میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم مولا.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش دهدز شهرستان اهواز که در 27 هزارگزی جنوب خاوری دهدز. کنار راه مالرو بادلان به بیدله واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم مهدی.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم مهر.
[چَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان بالاگریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 24 هزارگزی جنوب خاوری ملاوی و در 30 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. تپه ماهوری و گرمسیر است و 1000 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کشکان. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. این آبادی دارای دبستان است و ساکنان آن طایفه ای از میررضایی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم می.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از قرای بلوک فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چم میران.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج که در 40 هزارگزی جنوب خاوری پاوه و 2 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 138 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون، توت، لبنیات و گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم میرزایی.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع قریهء طایقان قم است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).
چمن.
[چَ مَ] (اِ)(1) راه باشد میان بوستان و باغ. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 361). راه راست بود ساخته در میان درختان. راه ساخته بود در میان صف درختان. راهی باشد در باغ میان درختان و از هر دو پهلوی راه درخت نشانده و آن جای نشستنگاه بگذاشته و از ریاحین بر وی کاشته باشد. (فرهنگ اسدی حاشیهء ص 361). صحن باغ و خیابان و بلندیهای اطراف زمینی که در آن چیزی کاشته باشند. (برهان). نشستنگاه میان باغ که پیرامون آن درختان نشانند و در میانش سه برگه و گلها کارند. (رشیدی). نشستنگاه میان باغ که پیرامون آن درختان نشانند و در میانهء آنها گلها و ریاحین کارند. (آنندراج). نشستنگاه باغ. (انجمن آرا). نشستنگاهی که گرد بگرد آن درختان سایه دار باشد، نیز سوراخی را گویند که زیر درختان بازهشته و سر شاخهای ایشان بهم پیوسته بود. (از شرفنامهء منیری). راه بود در باغ و بوستان میان درختان در باز هشته چون زمین کشت و از هر طرف آن درخت نشانده و جای نشستن تهی گذاشته اگر چیزی از بر او از ریاحین کشته بود و اگر نبود. (اوبهی). خیابان که هر طرف آن درخت نشانده باشد. کوچه باغ. مسیری در باغ یا بوستان که زمین آن را جابجای سبزه یا گل کاشته و دو طرف درختان سبز یا میوه دار نشانده باشند :
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
کسایی (از فرهنگ اسدی).
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سروبن را چمن.فرخی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پرلاله و چاوله.عنصری.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 153).
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک، سرو خرامان در چمن.
سوزنی.
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن.
سوزنی.
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش.
خاقانی.
از چمن دولتی که باغ کیان راست
گر گل نو رفت نوبهار بماناد.خاقانی.
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا، رنگرزش آفتاب.
خاقانی.
گر سخن کش بینم اندر انجمن
صدهزاران گل برویم زین چمن.مولوی.
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد.
سعدی.
چمن امروز بهشت است و تو درمی بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است.
سعدی.
عروس چمن گشت، رشک بهشت
بمشاطگی آمد، اردی بهشت.
ظهوری (از آنندراج).
مگذر ز صفحهء چمن امروز سرسری
تاریخ خسروان جهانست روزگار.
اثر (از آنندراج).
|| بمعنی باغ و بستان و گلزار باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مطلق جایی که در آن انواع درخت یا بوته یا گل کاشته باشند. || زمین سبز و خرم را نیز گویند. (برهان). زمین سبز و مرغزار. (انجمن آرا). زمین سبز و خرم و مرغزار. (ناظم الاطباء). مَرغ. مَرج. || در تداول عامه، نام سبزه و گیاهی معروف است که در زمین وسط خیابانها و میدانهای شهر یا در باغها و منازل میکارند تا سبزی خوشرنگ و بادوام آن چشم اندازی خرم و طرب انگیز بوجود آرد. و رجوع به چمن زنی و چمن کاری شود. || اسب خوشراه و نرم رفتار را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). اسب راهوار و سبک رفتار. و رجوع به چم شود.
(1) - گیلکی caman، سمنانی نیز camanسنگری، لاسگردی و شهمیرزادی caman، سرخه یی cumand. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چمن.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان ترکور بخش سلوانای شهرستان ارومیه که در ده هزاروپانصدگزی شمال باختری سلوانا و 7 هزارگزی شمال راه ارابه رو جرمی دانه به باطلاق واقع است. هوایش معتدل است و 80 تن سکنه دارد. آبش از درهء دربند. محصولش غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چمن.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از بخش ایزهء شهرستان اهواز که در 14 هزارگزی شمال ایزه، کنار راه مالرو واقع است. جلگه و گرمسیر است و 106 تن سکنه دارد. آبش از قنات و آب چاه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن.
[چَ مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که در 9 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا و 5 هزارگزی باختر راه شوسهء صومعه سرا به طاهرگوراب واقع است. جلگه و مرطوب است و 281 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ماسال. محصولش برنج، توتون، سیگار و ابریشم. شغل اهالی زراعت و مکاری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمن.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان سبزواران بخش مرکزی جیرفت که در 6 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران، بر لب رودخانهء هلیل واقع است. جلگه و گرمسیر است و 229 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانهء هلیل. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چمن آباد.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از قرای خواف است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 42 هزارگزی شمال باختری قصبه رود، بر سر راه شوسهء عمومی تربت حیدریه به سلامی، واقع است. جلگه و گرمسیر است و 661 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، پنبه و زیره. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و کرباس و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چمن آرا.
[چَ مَ] (نف مرکب) رجوع به چمن آرای و چمن آرایی شود.
چمن آرای.
[چَ مَ] (نف مرکب) باغبان. (آنندراج). آرایش کننده و زینت دهندهء باغ. (ناظم الاطباء). آنکس که گلها و درختهای باغ و گلستان را آرایش و پیرایش کند. چمن پیرای. چمن طراز. چمن ساز :
من اگر خوبم اگر بد چمن آرایی هست
که از آن دست که میپروردم میرویم.حافظ.
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست.
حافظ.
رجوع به چمن پیرای و چمن طراز و چمن ساز شود. || کنایه از گل و سبزه و آنچه مایهء آرایش باغ و بستان است :
هر گل نو که شد چمن آرای
اثر رنگ و بوی صحبت اوست.حافظ.
چمن آرایی.
[چَ مَ] (حامص مرکب)کنایه از باغبانی و عمل باغبان. آراستن و پیراستن درختها و بوته ها و گلهای باغ و بستان. رجوع به چمن آرای شود. || آرایش دادن و آراسته ساختن بستان و باغ و زینت دادن و زیبا ساختن آن، چنانکه گلها مر گلشن را. رجوع به چمن و چمن آرای شود.
چمن آسوده.
[چَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کنایه از مرغانی که در چمن زمزمه پرداز باشند و این در مقابل مرغان گرفتار است. (از آنندراج). سرودگوینده در باغ به آزادی و آسودگی، مانند مرغان. (ناظم الاطباء) :
بال خون آلوده ای بیرون ز دام آورده ام
با چمن آسوده مرغان ذوق پروازم کجاست.
دانش (از آنندراج).
چمنا.
[چِ] (اِ) استر را گویند و بعربی بغل خوانند. (برهان) (آنندراج). استر. قاطر. بغل. (ناظم الاطباء). رجوع به استر و بغل شود.
چمنار.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد که در 16 هزارگزی باختر دورود و 9 هزارگزی باختر راه شوسهء دورود به بروجرد واقع است. جلگه و معتدل است و 178 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمنار.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 41 هزارگزی جنوب فلاورجان و 3 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 104 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمناک.
[چَ] (اِ) پای افزار و کفش را گویند. (برهان) (آنندراج). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشاک. چمشک. چمنک. و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود.
چمن اسماعیل.
[چَ مَ اِ] (اِخ) دهی از دهستان 3 بخش هرسین شهرستان کرمانشاه که در 17 هزارگزی جنوب باختری هرسین و 3 هزارگزی ده نو واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 148 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. در این آبادی بین ایزه و ده نو در سینهء کوه آثار حجاری قدیم مشهور به «فرهادتراش» وجود دارد، دو نکتهء قابل توجه در این حجاری این است که دستهای شخص حجاری شده رو به آفتابست و صبح و غروب آفتاب، آفتاب به او میتابد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چمن افروز.
[چَ مَ اَ] (نف مرکب)روشن کننده و افروزندهء باغ و بستان. || کنایه از گلهای سرخ رنگی که در باغ مایهء چمن افروزی شود. || نام گل تاج خروس. (از آنندراج). گل بستان افروز. (از ناظم الاطباء). گل تاج خروس. و رجوع به بستان افروز و تاج خروس شود.
چمن افشار.
[چَ مَ اَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع کوهستانی سیرجان کرمان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 367). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: ده کوچکی است از دهستان بلورد بخش مرکزی سیرجان که در 75 هزارگزی خاور سعیدآباد، بر سر راه مالرو گلنارآباد به بلورد واقع است و 12 تن سکنه دارد. ضمناً مزارع سنگری، گلفگی، چشمهء سیف اللهی و ده موسی جزء این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چمن اللهیار.
[چَ مَ اَلْ لاه] (اِخ) دهی از دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان شاه آباد که در 18 هزارگزی شمال گیلان و 6 هزارگزی باختر سرباغ واقع است. دشت و معتدل است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کفرآور. محصولش غلات. میوه جات، توتون و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. اهالی این آبادی از ایل کلهر میباشند و در تابستان برای تعلیف احشام خود به ارتفاعات مجاور آبادی می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چمن اندود.
[چَ مَ اَ] (ن مف مرکب) در معنی، مرادف چمن زار و چمن خیز و چمن پوش است که هر یک معروف میباشد. (از آنندراج). چمن زار :
شوق موسی نگهم رام تسلی نشود
تا دو عالم چمن اندود تجلی نشود.
میرزا بیدل (از آنندراج).
رجوع به چمن زار، چمن خیز و چمن پوش شود.
چمن بر.
[چَ مَ بُ] (اِ مرکب) چمن پیرا و چمن زن. ابزار بریدن چمن. و رجوع به چمن پیرا و چمن زن و چمن زنی شود.
چمن بید.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان سملقان بخش مانهء شهرستان بجنورد که در 50 هزارگزی جنوب باختری مانه بر سر راه شوسهء عمومی بجنورد به نردین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 84 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات است. محصولش غلات، بنشن، میوجات و پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی است و راهش مالرو است. در این آبادی تربیت زنبور عسل معمول است و عسل آنجا معروف میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چمن پوش.
[چَ مَ] (ن مف مرکب) مرادف چمن زار و چمن اندود و چمن خیز است. (از آنندراج). جایی که از چمن پوشیده باشد. و رجوع به چمن و چمن زار و چمن خیز و چمن اندود شود. || کنایه از سبزپوش. پوشیده شده از رنگ سبز یا جامهء سبز :
ز باغ وصف او طوطی چمن پوش
بهار بی خزان دارد در آغوش.
طغرا (از آنندراج).
چمن پیرا.
[چَ مَ] (نف مرکب) باغبان باشد چه پیرایش، بریدن شاخهای زیادتی درخت را گویند و آن کار باغبان است. (برهان). باغبان را گویند و او را بستان پیرا نیز خوانند. (جهانگیری). بمعنی باغبان است که باغ را از شاخ زیادهء بی فایده و از خار و خاشاک پیرایش دهد. (از انجمن آرا). باغبان و کسی که شاخه های درخت را پیرایش میکند. (ناظم الاطباء). چمن پیرای. آنکه چمن پیراید. پیرایشگر چمن. مرادف چمن بند و چمن ساز و چمن طراز و چمن آرا و چمن آرای :
ز اصل درگذرد شاخ و سایه دار شود
ز یکدگر چو جدا کردشان چمن پیرا.
کمال اسماعیل (از جهانگیری).
رجوع به چمن آرای و چمن بند و چمن ساز و چمن طراز شود. || (اِ مرکب) ابزار بریدن زیادتی های چمن باغچه یا باغ. چمن بر. چمن زنی. و رجوع به چمن بر و چمن زنی شود.
چمن پیرای.
[چَ مَ] (نف مرکب) باغبان (آنندراج). پیرایندهء چمن. آنکه چمن را پیراید. چمن پیرا. مرادف چمن آرای و چمن ساز و چمن طراز. و رجوع به چمن پیرا شود. || (اِ مرکب) آلت چمن بری و چمن زنی. رجوع به چمن بر و چمن زن شود.
چمن جعفربیک.
[چَ مَ جَ فَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 36 هزارگزی شمال باختری نورآباد و 8 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. دامنه و سردسیر است و 480 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء غیب غلام میباشند که در ساختمان و سیاه چادر زندگی میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن چهر.
[چَ مَ چِ] (ص مرکب) ظاهراً کنایه از زیبارخی است که چهره ای چون چهر باغ و بستان رنگین و شکفته و باطراوت دارد :
دگر باره جهاندار از سر مهر
به گلرخ گفت کای سرو چمن چهر.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 311).
رجوع به چمن شود.
چمن خیز.
[چَ مَ] (نف مرکب) زمینی یا جایی که استعداد روییدن چمن دارد. یا چمن در آنجا بسیار است. چمن زار :
تعالی الله ازین شهر چمن خیز
که باد اوست بر دلها فرح بیز.
منیر (از آنندراج).
رجوع به چمن زار شود.
چمند.
[چَ مَ] (ص)(1) اسب کندرفتار و کاهل را گویند. (برهان). اسب جمام کندرفتار. (از انجمن آرا) (از آنندراج). اسب کندرفتار. (ناظم الاطباء). اسب کاهل چابک خوار که جنبان نبود. (شرفنامهء منیری). جمند. و رجوع به جمند شود. || مردم کاهل و تنبل و هیچ کاره را نیز گفته اند. (برهان). آدم جمام کُندرفتار. (از انجمن آرا) (از آنندراج). مردم تنبل و هیچکاره. (ناظم الاطباء). و رجوع به جمند شود. || (اِ) در لهجهء روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی درخت و بوتهء گل.
(1) - مصحف «چمندر» ترکی بمعنی شتر کاهل و بدرو. «جغتایی 287». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چمندان.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مراتع مومج و قورق دیوانی و محل شکار و چراگاه ایلخی دیوان است و منبع حقیقی رودخانهء دلی چای نیز میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267).
چمندان.
[چَ مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در 5 هزارگزی جنوب باختری لاهیجان و 2 هزارگزی جنوب راه شوسهء لاهیجان به رشت واقع میباشد. جلگه و مرطوب است و 268 تن سکنه دارد. آبش از استخر و آب رودخانهء تخم شل. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چمندگی.
[چَ مَ دَ / دِ] (حامص) صفت و حالت شخص چمنده. خرامندگی. رفتار بناز و خرام. رجوع به چم، چمنده و چمیدن شود.
چمنده.
[چَ مَ دَ / دِ] (نف) خرامنده. (شرفنامهء منیری). خرامنده و از روی ناز رونده. (ناظم الاطباء). چمان. خرامان : هیچ چمنده و رمنده از آن شربتی تناول نکرد. (از ترجمهء محاسن اصفهان ص 39). || صفت اسب یا هر مرکب خوشرفتار :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.دقیقی.
ز اسب چمنده فرودآمدند
گو و پیر هر دو پیاده شدند.دقیقی.
چو نیمی ز هفتم شب اندرگذشت
چمنده یکی اسب دیدم به دشت.فردوسی.
رجوع به چم و چمندگی و چمیدن شود.
چمن رمیده.
[چَ مَ رَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بمعنی از چمن رمیده است. (آنندراج). مرغ فرارکردهء از باغ و بوستان. (ناظم الاطباء). مقابل چمن آسوده. رمیده از باغ و چمن :
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت میدهم حلقهء چشم دام را.
خان آرزو (از آنندراج).
چمن رنگ.
[چَ مَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 4هزاروپانصدگزی جنوب خاوری مشیز بر سر راه قلعه عسکر به کرمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 85 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چمن زار.
[چَ مَ] (اِ مرکب) معروف است. (از آنندراج). مرغزار سبز و خرم. (ناظم الاطباء). جایی که چمن و سبزه روید. چمنستان. چمن خیز :
بیا ساقی ای نوبهار طرب
ز نخل قدت برگ و بار طرب
بیاد گل آن چمن زار فیض
بده لاله گون جام سرشار فیض.
طغرا (از آنندراج).
رجوع به چمن خیز و چمنستان شود. || کنایه از رخسار معشوق :
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف چمن زارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
چمن زمین.
[چَ مَ زَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر که در 25 هزارگزی جنوب ورزقان و 13 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع است و 257 تن سکنه دارد. محلی است کوهستانی با هوای معتدل که آبش از چشمه و رودخانهء نهند. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی، بافتن جاجیم و گلیم و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چمن زن.
[چَ مَ زَ] (نف مرکب) پیراینده و برندهء زیادتی های چمن. چمن پیرا. || (اِ مرکب) آلتی است پیراستن و کوتاه کردن چمن را. مقراض چمن زنی. چمن زنی. چمن پیرا. چمن بُر. ابزار مخصوص بریدن زیادتی های چمن باغ و باغچه. رجوع به چمن پیرا و چمن پیرای و چمن زنی شود.
چمن زنی.
[چَ مَ زَ] (حامص مرکب)پیراستن و کوتاه کردن چمن. زدن و بریدن زیادتی و بلندیهای چمن باغ با باغچه یا ابزار مخصوص این کار. عمل باغبان در پیراستن چمن. || (اِ مرکب) ماشین چمن زنی که با آن چمن را برند. || قیچی چمن زنی. قیچی مخصوص بریدن چمن(1). چمن زن. چمن پیرا. مقراض چمن زنی. و رجوع به چمن پیرا، چمن پیرای و چمن زن شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Tomdeuse a gazon
چمن ساز.
[چَ مَ] (نف مرکب) باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن طراز. (از آنندراج) :
پیری شکوفه کرد و اجل شد ثمرفشان
صد رنگ آرزوست چمن ساز ما هنوز.
میان ناصر علی (از آنندراج).
رجوع به چمن آرای، چمن پیرای و چمن طراز شود.
چمنستان.
[چَ مَ نِ] (اِ مرکب) مرغزار سبز و خرم. (ناظم الاطباء). چمنزار. رجوع به چمنزار شود.
چمن سلطان.
[چَ مَ سُ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 37 هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز، کنار راه مالرو رکن آباد به مغانک واقع است. جلگه و معتدل است و 2537 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن قالی و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن سیدمحمد.
[چَ مَ سَیْ یِ مُ حَمْ مَ](اِخ) دهی از بخش چواز شهرستان ایلام که در 46 هزارگزی باختر چوار و 30 هزارگزی باختر راه شوسهء ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمن سیر.
[چَ مَ سَ / سِ] (ص مرکب)آنکه در چمن ها بگردد. مرادف چمن گرد. (از آنندراج). گردش کنندهء در باغها. (ناظم الاطباء). سیرکننده در باغها و بستان. آنکه در باغ و بستان سیر و سیاحت کند :
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وانگذارند.
حضرت شیخ (از آنندراج).
رجوع به چمن گرد شود.
چمن صفا.
[چَ مَ صَ] (اِ مرکب) محل نشستن در باغ. (ناظم الاطباء).
چمن طبع.
[چَ مَ طَ] (ص مرکب) کنایه از کسی که طبعش بسیار رنگین بود. (آنندراج). متلون المزاج. || بی قرار. (ناظم الاطباء).
چمن طراز.
[چَ مَ طِ / طَ] (نف مرکب)باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز. (از آنندراج). و رجوع به چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز شود. || هر آنچه باغ و چمن را بیاراید و زینت دهد. گل یا درخت یا هرچه مایهء زیبایی و آراستگی باغ و چمن شود :
خیز و بجلوه آب ده سرو چمن طراز را
آب و هوا زیاده کن باغچهء نیاز را.
عرفی (از آنندراج).
چم نظامی.
[چَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بهبهان که در 15 هزارگزی شمال باختری بهبهان و 11 هزارگزی شمال راه شوسهء بهبهان به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است و 187 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه. محصولش غلات، کنجد، حبوبات، برنج و پشم. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن عزیز.
[چَ مَ عَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: دره ای است از کوههای باباپیر تویسرکان که مزرعه ای از مزارع سرکان و ملک خوانین آن جاست این مزرعه چشمهء مختصری دارد و محل یک زوج کشتکار است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267).
چمنک.
[چَ نَ] (اِ) بمعنی چمناک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). کفش. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشک. چمشاک. رجوع به چمتاک و چمتک و چمشاک و چمشک و چمنک شود.
چمنگاه.
[چَ مَ] (اِ مرکب) مرادف چمنزار و چمنستان. آنجا که چمن روید. مرغزار و سبزه زار :
که در پایان این کوه گرانسنگ
چمنگاهی است گردش بیشهء تنگ.نظامی.
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه.نظامی.
رجوع به چمن زار و چمنستان شود.
چمن گرد.
[چَ مَ گَ] (نف مرکب) آنکه در چمنها میگردد. (آنندراج). گردش کننده در اطراف باغها. (ناظم الاطباء). مرادف چمن سیر. رجوع به چمن سیر و چمن گردی شود.
چمن گردی.
[چَ مَ گَ] (حامص مرکب)عمل چمن گرد. گردش کردن و سیر کردن در چمن :
بیاد همصفیران در چمن شور خوشی دارم
چمن گردی ز هر فرسوده بال و پر نمی آید.
دانش (از آنندراج).
رجوع به چمن گرد شود.
چمن گل.
[چَ مَ گُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چمن گم کرده.
[چَ مَ گُ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) صفت مرغ دورمانده از باغ و چمن. (از آنندراج) :
نالهء مرغ چمن گم کرده سیرآهنگ نیست
واگذارید ای نواسنجان به خاموشی مرا.
طالب آملی (از آنندراج).
چمن لاله.
[چَ مَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان نفت سفید بخش هفتگل شهرستان اهواز که در 13 هزارگزی شمال باختری هفتگل، کنار راه شوسهء هفتگل به نفت سفید واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و آب لولهء شرکت نفت. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. این آبادی دارای چاه نفت است و ساکنان آن از طایفهء قشقایی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن لو.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان به به جبک بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو که در 24 هزارگزی شمال خاوری سیه چشمه و 8 هزارگزی راه ارابه رو محمدآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چمن ملک حسن.
[چَ مَ مَ لِ حَ سَ] (اِخ)دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 39 هزارگزی شمال باختری نورآباد و 2 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. تپه ماهوری و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنان آبادی از طایفهء باریک وند میباشند که در سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام ییلاق و قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن نمشت.
[چَ مَ نَ مَ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 3 هزارگزی شمال دره شهر و 5 هزارگزی شمال خاوری راه مالرو دره شهر به مارین واقع است. جلگه و گرمسیر است و 202 تن سکنه دارد. آبش از نهر دره شهر. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. اهالی این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چمن وزیر.
[چَ مَ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ناوکش بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی جنوب خاوری سراب دره و 2 هزارگزی راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است. جلگه و معتدل است و 48 تن سکنه دارد. آبش از سراب دره، محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی از طایفهء فتح اللهی میباشند و در سیاه چادر خانه دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمن هشتادان.
[چَ مَ هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از توابع خبیص کرمان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267).
چمنی.
[چَ مَ] (ص نسبی) هر چیز سبزرنگ مانند چمن. (ناظم الاطباء). هر آنچه رنگی به سبزی چمن دارد. || نوعی از رنگ سبز. (از آنندراج). رنگی به رنگ سبزهء چمن: سبز چمنی. || سایهء سبزه. (ناظم الاطباء).
چمنی.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از قرای بلوک رامجرد فارس است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267).
چم نیله.
[چَ لَ] (اِخ) دهی از بخش زرین آباد شهرستان ایلام که در 24 هزارگزی جنوب خاوری پهله، کنار راه مالرو دهلران واقع است. کوهستانی و گرمسیر است. 50 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء میمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چم و خم.
[چَ مُ خَ] (اِ مرکب، از اتباع)ادب در معاشرت با زیرکی و استادی. || اظهار ادب با زبان و اشارات لب و روی. || ادا و اطوار. قر و غربیله. ناز و کرشمه. و رجوع به چمیدن شود. || راه و روش وصول به مقصود، زیرکان و موقع شناسان را. پیچ و خم هر کار یا هر امری که هوشمندان دریابند.
چمورایگدر.
[] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف ترکمان ایران که در حدود 40 خانوار میباشند و در جنوب گنبدقابوس سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 103).
چموردوچی.
[] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف ترکمن ایران که در حدود 50 خانوار میباشند و در شمال کتول سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 102).
چموش.
[چَ] (اِ)(1) مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان)(2). نوعی از پاافزار. (جهانگیری). مخفف چمشک که پای افزار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج)(3). چاموش و قسمی از کفش. پاپوش. اورسی. صندل. نوعی کفش. پوزار (در لهجهء روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چاموش، چمشاک و چمشک شود.
(1) - Sabot. (2) - به این معنی در گیلکی comush. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(3) - ظ . «چموش» مخفف «چمشک» نتواند بود و نوشتهء انجمن آرا اشتباه مؤلف یا ناسخ است که مصحف را «مخفف» نوشته است.
چموش.
[چَ] (ص) اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند، و معرب آن شموس است. (برهان). اسب و استر و خر بدنعل لگدزن را گویند و معرب آن شموس است. (جهانگیری). اسب لگدزن و توسن که بعربی شموس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب و استر لگدزن و شرور. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (از رشیدی). اسب یا قاطر یا خر بدادا و سرکش که چون خواهند زین یا پالان بر او نهند یا تیمارش کنند جفت و لگد اندازد و شرارت کند :
آن استر چموش لگدزن ازآن من
وآن گربهء مصاحب بابا ازآن تو.
کمال اسماعیل (از جهانگیری).
چموش گزک.
[چَ گَ زَ] (اِخ) دهی جزء دهستان طارم پایین. بخش سیردان شهرستان زنجان که در 15 هزارگزی شمال باختری سیردان و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 469 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم و راهش مالرو و صعب العبور است. مزرعهء شام دشت بوسیلهء اهالی چموش گزک زراعت شده محل ییلاقی آنها است. این آبادی را شامورن هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چموم.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرم شهر که در 81 هزارگزی شمال خاوری شادگان و یک هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد در کنارهء شمالی رودخانهء جراحی، واقع است. آبش از رودخانهء جراحی. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء بنی خالد میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چم ویلاوند.
[چَ وَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 48 هزارگزی جنوب باختری کوهدشت و 48 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع است. جلگه است با هوای معتدل و 120 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء صیمره. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن چادر سیاه و راهش اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفهء کاکاوند بوده در سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چمه.
[چَمْ مِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از قرای طارم که ملک علینقی خان سرتیپ است و 50 خانوار سکنه دارد. این آبادی هوایی معتدل و چند باغ دارد و زراعتش دیمی و آبی است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان که در 29 هزارگزی باختر سیردان و 12 هزارگزی راه مالرو سیردان به زنجان واقع است. کوهستانی است با هوای سردسیر و 146 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و گردو. شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چم هاشم.
[چَ شِ] (اِخ) دهی از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 21 هزارگزی جنوب رامهرمز و 12 هزارگزی خاور راه رامهرمز به خلف آباد واقع است. دشت و گرمسیری است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء چم هاشم. محصولش غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی از طایفهء بن سعید میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).