چهارده نور پاك (الجزء 5) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چهارده نور پاك (الجزء 5) - نسخه متنی

سيد بن طاووس؛ مترجم: عبدالرحيم عقيقي بخشايشي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
الكتاب: چهارده نور پاك (فارسي)
المؤلف: دكتر عقيقى بخشايشي
الجزء: 5
الوفاة: معاصر
المجموعة: مصادر سيرة النبي والائمة
تحقيق:
الطبعة: الأولى
سنة الطبع: تابستان 1381
المطبعة: بهار
الناشر: انتشارات نويد إسلام
ردمك: 964-6485-97-9
ملاحظات: ج 5 : 14 نور پاك ، زندگى امام حسين (ع) (فارسي)
14 نور پاك (عليهم السلام)
يا
جوانان در محضر پيشوايان (عليهم السلام)
5. زندگى امام حسين (عليه السلام)
سالار شهيدان
تأليف: سيد بن طاووس
ترجمه: دكتر عقيقى بخشايشى

561
بسم الله الرحمن الرحيم

562
مؤسسهء انتشارات نويد اسلام
14 نور پاك (عليه السلام)
زندگى امام حسين (ع)
مؤلف: سيد بن طاووس / ترجمه: عقيقى بخشايشى
ناشر: انتشارات نويد اسلام / حروفچينى و صفحه بندى: متين نگار
انتشار: تابستان 1381 / نوبت چاپ: اول
ليتوگرافى: اهل بيت (ع) / چاپ: بهار / صحافى: الجواد
تيراژ: 2000 نسخه / قيمت: 550 تومان
شابك: 9 - 97 - 6485 - 964
كليه حقوق براى ناشر محفوظ است.
نشانى:
تهران، رو به روى دانشگاه، خيابان 12 فروردين، كوچه نوروز، پلاك 6، انتشارات فراهانى / 6405932
قم، پاساژ قدس، طبقه همكف، پلاك 111، انتشارات نويد اسلام / 7743462
تبريز، سازمان تبليغات اسلامى / 9 - 5272003
مشهد، انتشارات عليزاده / 50332

563
شناسنامهء مبارك امام حسين (ع)
نام مبارك: حسين (ع)
كنيهء شريف: ابو عبد الله
القاب مبارك: سيد الشهداء
نام پدر بزرگوار: على (ع)
نام مبارك مادر: فاطمه (س)
تاريخ ولادت: 3 ماه شعبان سنه 4 ه
سال شروع امامت: سال 50 ه
سن شروع امامت: 46 سالگى
مدت امامت: 11 سال
مدت عمر مبارك: 57 سال
تاريخ شهادت: 10 محرم سنه 61 ه
علت شهادت: عدم بيعت با يزيد لعين / شمر بن ذى الجوشن
محل دفن: كربلاى معلى
تعداد فرزندان: 3 پسر و 2 دختر

568
پيشگفتار مترجم...
بسم رب الشهداء والصديقين
پيشگفتار مترجم
حماسهء جاويد عاشورا كه از بستر شنهاى داغ و سوزان كربلا سر زد، همواره الهام بخش
نهضتهاى آزادى بخش جهان گرديده و در طول تاريخ خود، ميليونها انسان آزاده و مبارز
را به سوى كانون اين عنصر رهايى بخش جهان اسلام، متوجه ساخته است.
حادثهء جانسوز كربلا، تاكنون مشعل افروز محافل شيعه و عامل محرك مجامع آنان در
طول قرون و اعصار و در گسترهء نسلها واجيال بوده است، و بى گمان در آينده نيز همچنان
روشنايى بخش مجامع و محافل وامم اسلامى باقى خواهد ماند.
پس حادثه اى در چنين گستره و وسعت و با چنين جاذبه و قدرت، جا دارد مورد توجه و
عنايت همگان، بويژه محققان و دانش پژوهان مسايل اجتماعى، تاريخى و اعتقادى قرار
بگيرد، آن چنان كه در گذشته ها نيز مورد عنايت و توجه همگان قرار داشته است. اين
حادثهء خونين، يكى از بزرگترين و شورانگيزترين حوادث غير مترقبهء صدر اسلام مى باشد
كه با توجه به نقش قهرمان اصلى آن، نمى توان در تاريخ نظيرى برايش يافت.
با نگرش به اين خصوصيات است كه حادثهء كربلا با عمق جان، و با كنه باطن دل، با
باورهاى اعتقادى، اجتماعى و انسانى مردم رقم خورده است.
از اين رو نسلها و قرنها هرگز نمى توانند آن را از ياد برده و به بوتهء فراموشى و بى توجهى
بسپارند. آن چنان كه در گذشته نيز از زواياى مختلف و محورهاى گوناگون مورد توجه و

569
عنايت قرار گرفته است، هر كدام از اين محورها، عامل جذب مردم و باعث شكوفايى ابعاد
اين حادثهء عظيم گرديده است كه بخش " مقاتل " و " مقتل نگارى "، يكى از محورهاى اصلى
اين فاجعه به شمار مى آيد.
مردم مسلمان، به ويژه شيعيان، از روزهاى نخستين به اهميت سرنوشت ساز اين حادثهء
بزرگ پى برده اند و از اين رهگذر، انديشمندان، در پى تحرير و نگارش درسهاى آموزندهء
آن برآمده‌اند، به حدى كه بخش عظيمى از كتابخانهء بزرگ اسلامى را به اين امر مهم،
اختصاص داده اند.
نخستين مقتل و روايتگر آن
نخستين مقتل صحيح كه در شأن ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) و ياران فداكار او پديد آمده
است، مقتل بسيار معتبر و مستندى است كه از سوى شاهدان عينى و ناظران واقعى اين
صحنهء شور و شهادت، در كتابها و سينه هاى مردم آن روزگار، به مرحلهء ثبت و درج رسيده
است و بازگويى آن، از همان لحظه هاى شهادت، آغاز گرديده و در سال 65 قمرى، در
دوران حركت توابين به اوج اعلا و جايگاه شايستهء خود رسيده است، و آن مقتل گويا و
پويايى است كه از طريق روايتگر معصوم، حضرت سيد الساجدين امام زين العابدين (ع)،
و نيز عمهء مكرمه اش، بانوى شجاع و سخنور، حضرت زينب كبرى (س)، خواهر با فضيلت
امام حسين (عليه السلام) و ديگر حاضران صحنهء كربلا، امثال بانوى فداكار، حضرت ام كلثوم،
سكينه اديب و شاعر، و فاطمه صغرى (ع) و ديگر شاهدان عينى اين واقعهء جانسوز، به
سمع و اطلاع مردم حقيقت جو، رسيده است.
اين مقتل حقيقى و واقعى كه از طريق خاندان رسالت، با بيان و بنان و با دل و جان، بازگو
شده است، اصالت واعتبار خاص و ارزشمندى دارد. خواه ناخواه در دلها اثر مى بخشد و
صاحبان دل را با خود همنوا و همراه مى سازد، چون از نوعى سوزش و تأثير جوهرى
برخوردار مى باشد كه قابل مقايسه با ديگر مقاتل مكتوب نيست، آنجا كه حضرت
سجاد (ع) مى گويد: " أنا بن المذبوح عطشانا بأرض كربلا " يا مىنويسد: " هذا قبر الحسين

570
المظلوم الذي قتل عطشانا ".
يا در عرش منبر مسجد جامع دمشق، آن خطبه غرا و كوبنده را كه شرحى رسا بر مقتل
حسينى (عليه السلام) است، ايراد مى نمايد ومستمعان مخالف را تحت تأثير شديد بيانات خويش
قرار مى دهد، به حدى كه يزيد مجبور مى شود مسؤوليت امر را به عهدهء ابن زياد بيفكند و
خود را از عواقب آن تبرئه نمايد.
يا خواهر شجاع و سخنور امام (ع)، زينب كبرى (س)، آن فريادگر قرنها و عصرها، در روز
عاشورا فرياد مى كشد:
" جدا! يا رسول الله! صلى عليك مليك السماء، هذا حسينك مرمل بالدماء، مقطع الأعضاء
مسلوب العمامة والرداء وبنانك سبايا ". يا سر نعش برادرزادهء عزيزش على اكبر مى گويد: " يا
حبيباه! يابن أخاه! " يا در دربار شام آن خطبهء كوبنده و روشنگر را ايراد مى كند و
شنوندگان را مبهوت و حيران بيانات خود مى سازد. آرى! اين نوع مقتل گويى و
مقتل نگارى، صحيح ترين، گيراترين، سوزناك‌ترين و اصيل ترين شيوهء مقتل نگارى از
حادثه كربلا است كه از راه روايتگران راستين، عالم، معصوم، امام شناس و حجت شناس
به دست ما رسيده است و ارزش واعتبار ويژهء خود را دارد. چون گفته اند:
" در عزايى گر بود صد نوحه گر * آه صاحب درد را باشد اثر "
بدون شك اين نوع مقتل گويى و مقتل نگارى كه خميرمايهء ديگر مقاتل بعدى به شمار
مى آيد، مؤثرترين، مقبول ترين و مستندترين شيوهء بازگويى آن حادثهء دلخراش مى باشد
كه از مسير خود صاحبان عزا، به افراد ديگر منتقل گرديده است و اين قبيل مقاتل را فقط
از لا به لاى متون روايى، تاريخى و سيره‌اى پيشوايان معصوم (صلى الله عليه وآله) مى توان به دست آورد و
در اختيار مشتاقان قرار داد و طبيعى است اين نوع مقاتل، چه مقتل زيبا و مقتل نگارى
راستينى خواهد بود كه هرگز نظيرى براى آن نمى توان يافت.
مرحلهء دوم مقتل نگارى
پس از عبور از اين مرحلهء روشن و صاف و شفاف، به مقتل نگارى روزگاران بعدى

571
مى‌رسيم. گر چه دقيقا صافى و روشنى مرحلهء نخستين را ندارد، ولى حقايق تاريخى،
عادات و سنن اجتماعى، ادب و ادبيات مرثيه نگارى ارزشمندى را دربارهء آن حادثهء بزرگ
و جانگداز به ثبت رسانده است كه تأمل و دقت را مىطلبد.
كتاب شناس معروف جهان تشيع، مرحوم حاج شيخ آقا بزرگ تهرانى در اثر ماندگار خود
" الذريعة الى تصانيف الشيعة " (1) تعداد شصت و پنج اثر از اين نوع مقاتل را نام مى برد و به
همين تعداد نيز در لا به لاى ديگر مجلدات نام برده است كه يقينا چيزى در حدود 150
نوع اثر مقتلى مى باشد. تازه اين تعداد كثير، مربوط به تتبع محدود يك فرد محقق در
مقام تتبع محدود مى باشد و يقينا تعداد اين گونه مقاتل، خيلى بيش از اين مقدار
بازگوشده، بوده است، چون هر عالم دينى محب اهل بيت (ع)، خواسته است در طول
عمر خويش، از اين طريق، اظهار ارادتى به ساحت والاى شهيدان كربلا نموده باشد، كه
در كوران حوادث روزگار، يا از بين رفته اند، يا در اختيار محققان بعدى قرار نگرفته اند.
از اين تعداد مقاتل مضبوط، حدود ده نوع از آن مقاتل مربوط به قرون اوليه اسلامى است
كه اسامى آنها به اين ترتيب مى باشد:
1. مقتل أصبغ بن نباته مجاشعى (متوفى در قرن اول) كه از ياران خاص امير مؤمنان (عليه السلام) و
صاحب عمر پر بركت، متجاوز از صد سال بوده است. (2)
2. مقتل جابر بن يزيد جعفى (متوفى 128 ه‍. ق) صاحب تفسير معروف. (3)
3. مقتل أبى مخنف لوط بن يحيى بن سعيد أزدى (متوفى 157 ه‍. ق). (4)
4. مقتل نصر بن مزاحم منقر بن عطار (متوفى 212 ه‍. ق) كه نجاشى در رجال خود،
بخصوص از آن نام برده است.



1. الذريعه، ج 22، ص 20 تا 30.
2. معجم رجال الحديث، ج 3، ص 219 تا 225.
3. طبقات مفسران شيعه، ج 1، ص 601 تا 604.
4. البته مقتلى كه طبرى از آن نقل كرده است، آن مقتلى نيست كه اكنون در دسترس مى باشد.
572
5. مقتل ابى اسحاق ابراهيم بن اسحاق نهاوندى، از علماى قرن دوم، كه قاسم بن محمد
همدانى (متوفى 269) طبق نقل نجاشى، از او روايت كرده است.
6. مقتل ابن اسحاق ثقفى (م 283 ه‍. ق) يكى از بنى اعمام مختار، صاحب كتاب " المعرفة "،
كه از مقاتل اوليه مى باشد.
7. مقتل ابن واضح يعقوبى، صاحب تاريخ يعقوبى (متوفى بعد از 292 ه‍. ق). مقتل او
متأخرتر از مقتل ابى مخنف مى باشد.
8. مقتل جلودى، تأليف عبد العزيز بن يحيى جلودى (متوفى 332 ه‍. ق) صاحب آثار كثيره و
يكى از نويسندگان اخبار نهضت مختار و مقتل مى باشد.
9. مقتل شيخ صدوق (متوفى 380 ه‍. ق) كه در كتاب " خصال " از آن نام مى برد.
10. مقتل موفق بن احمد خوارزمى (متوفى 468 ه‍. ق) كه صاحب كتاب فقه و حديث
نيز مى باشد.
هر كدام از اين مقاتل ياد شده، داراى ارزش واعتبار خاصى مى باشد، هر چند برخى از آنها
اكنون در دسترس ما نيست.
مؤلف لهوف كيست؟
از آنجا كه مؤلف بزرگوار " لهوف "، خود صاحب آثار متعدد اسلامى، از آن ميان داراى يك
اثر قرآنى به نام " سعد السعود " است كه دربارهء تفسير برخى از آيات قرآنى مى باشد، از اين
رو، زندگى او در عداد مفسران شيعه نيز آمده است و ما شرح حال و خلاصهء زندگى پر بار او
را در كتاب " طبقات مفسران شيعه " (1) آورده‌ايم كه در اينجا، فشردهء آن بيوگرافى او را از آن
منبع مى آوريم و شرح تفصيلى آن را به پيشگفتار " طرائف " (2) يا " كتابخانه ابن طاووس و
احوال و آثار او " ارجاع مى دهيم.



1. " طبقات مفسران شيعه "، كتابى است 5 جلدى، حاوى شرح حال بيش از 2000 تن از
كاوشگران قرآنى شيعى، كه توسط ناشر همين كتاب به چاپ رسيده است.
2. ترجمه حجة الإسلام والمسلمين آقاى داود الهامى، چاپ نشر نويد اسلام، قم، 1371.
573
مؤلف بزرگوار اين كتاب، عالم جليل عارف نبيل وسالك و اصل، سيد رضى الدين، على بن
موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس حلى (متوفى 664 ه‍. ق)، يكى از اعلام اماميه در
قرن هفتم مى باشد. او يكى از پركارترين مؤلفين عصر خويش محسوب مى گردد كه
نويسندهء " كتابخانه ابن طاووس "، با ذكر 60 عنوان كتاب، نمودارى از اين تلاش را
نشان مى دهد.
خاندان " ابن طاووس " عموما اهل علم و سيادت و دودمان فضيلت ودرايت بوده اند، ولى
در اين خاندان شريف دو شخصيت بارز بيش از ديگران درخشيده‌اند:
1. سيد احمد بن موسى بن جعفر بن طاووس، صاحب تفسير " شواهد القرآن " متوفى
(673 ه‍. ق) برادر كوچكتر.
2. سيد رضى الدين على بن موسى، برادر بزرگتر و صاحب اين اثر تاريخى و حماسى.
زندگى اين دو برادر، بى شباهت به زندگى دو برادر خدمتگزار جهان اسلام مرحومين
علمين: سيد مرتضى علم الهدى (443 ه‍. ق) و سيد رضى موسوى (406 ه‍. ق) شارح و مؤلف
نهج البلاغه، نيست.
اولا: يكى در فقه و فقاهت سرآمد بوده است و ديگرى در شعر و نثر و ادبيات.
ثانيا: نقابت طالبيان عراق بر عهدهء يكى از اين دو برادر قرار داشت، آن چنان كه سيد رضى
اين عنوان را دارا بود.
ثالثا: مراتب فضل و تقوا و پرهيز از زخارف دنيا، از خصوصيات هر دو برادر بوده است، كه
به تعبير برخى از نويسندگان، اين دو برادر، از پرهيزگارترين و پارساترين مردم عصر خود
بوده اند.
مشايخ سيد بن طاووس
ابن طاووس سلسله روايات خود را به جمعى از مشايخ بزرگ مى رساند كه در جمع آنان،
اين راويان بزرگوار قرار دارند:
1. شيخ حسين بن محمد سوراوى، 2. شيخ ابوالحسين بن يحيى الحناط، 3. شيخ

574
ابوالسعادات اسعد بن عبد القادر اصفهانى، 4. شيخ نجيب الدين ابن نما، 5. سيد
شمس الدين فخار بن معد موسوى، 6. شيخ تاج الدين حسن بن الدربى، و جمعى ديگر از
بزرگان و مفاخر شيعه.
شاگردان و راويان از او
1. شيخ سديدالدين يوسف بن على مطهر (پدر علامه حلى ره)
2. شيخ جمال الدين يوسف بن حاتم شامى.
3. آية الله الكبرى جمال الدين حسن بن يوسف بن مطهر (معروف به علامه حلى)
4. سيد غياث الدين عبد الكريم بن احمد بن طاووس،
و جمعى ديگر....
تأليفات او
ابن طاووس در عرصهء تأليف، يكى از موفق‌ترينها و كارآمدترينها بوده است.
رقم تأليفات او از 60 عنوان مى گذرد. تنها صاحب ريحانة الأدب 45 عنوان، و صاحب
كتابخانه ابن طاووس، 56 عنوان از آنها را آورده است، كه ما تيمنا، فقط اسامى 14 عنوان
از آنها را مى آوريم تا با توجه به موضوعات آنها، گرايش فكرى و علمى او بهتر
مشخص گردد:
1. الطرائف (در باب اثبات ولايت أمير المؤمنين على (عليه السلام)) (1) 2. ادعية الساعات 3. اسرار
الدعوات لقضاء الحاجات 4. الأقبال لصالح الأعمال 5. الأمان من اخطار الأسفار والأزمان،
6. الأنوار الباهرة في انتصار الطاهرة (عليه السلام) 7. ربيع الشيعة، 8. تفسير سعد السعود، 9. سلطان
الورى لسكان الثرى في قضاء الصلاة عن الأموات (فقه)، 10. مصباح الزائر وجناح المسافر،
11. اللهوف على قتلي الطفوف، 12. كشف البهجة لثمرة المحجة، 13. جمال الأسبوع، 14.



1. اين كتاب با ترجمهء نويسندهء گرامى، جناب آقاى داود الهامى، از سوى دفتر نشر نويد اسلام
قم، به فارسى چاپ و نشر يافته است.
575
محاسبة الملائكة آخر كل يوم. (1)
رضا كحاله صاحب معجم المؤلفين در مورد او چنين مىنويسد: " على بن موسى بن جعفر
(م 664 ه‍. ق) علوى فاطمى مشهور به رضى الدين بن طاووس، فقيه، محدث، مورخ،
اديب، جامع برخى از علوم.
بعضى از تأليفات بسيار او:
اسعاد ثمرة الفواد، الأسرار في ساعات الليل والنهار، الأمان من اخطار الأسفار، الطرائف في
معرفة الطوائف، النفيس الواضح والجليل الناصح مى باشد... ". (2)
قم دكتر عقيقى بخشايشى



1. ريحانة الادب، تأليف مرحوم مدرس تبريزى، ج 8، ص 76 - 78.
2. در مورد شناخت ابن طاووس و آثارش، مى توان به منابع زير مراجعه نمود:
طبقات مفسران شيعه، ج 2، ص 223 - 220، آسمان معرفت، ص 321، معجم المولفين، ج 7،
ص 248 - روضات الجنات، ص 329، الفوائد الرضويه، شيخ عباس قمى، ص 330 - 338،
تذكرة المتبحرين، ص 490 و 491، هدية العارفين، بغدادى، ج 1، ص 711 - 710، كشف
الظنون، حاجى خليفه، ص 166 و 752، ايضاح المكنون، بغدادى، ج 1، صفحات 76 و 90 و
110، المغربى، مجلة المجمع العربى، شماره 28، ص 468 - كتابخانهء ابن طاووس، چاپ
كتابخانهء آية الله مرعشى - مقدمهء طرائف، نوشتهء داوود الهامى.
576
پيشگفتار مؤلف...
پيشگفتار مؤلف
حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه انوار جلالش از فراز عقول و انديشه‌ها، بر
بندگان خاص خود تجلى نمود و با منطق سنت و قرآن، از هدف و آرمان خويش پرده
برداشت. پروردگارى كه اوليا و دوستان خود را از جهان غرور منزه داشت و آنان را به سوى
انوار سرور و شادمانى بالا برد و اين كارها را نه از جهت احسان بى مزد به مخلوقات و براى
واداشتن آنان به پيمودن زيباترين راهها انجام داده است، بلكه آنان را شايستهء پذيرش
الطاف خويش و مستحق تخلق به زيباترين اوصاف شناخته است. از اين رو، نپسنديده
است كه آنان به رشته هاى اهمال و سستى كشيده شده يا وابسته گردند، بلكه به آنان اين
توفيق را عطا فرموده است تا با بهترين و كامل ترين اعمال، متخلق و آراسته شوند. در اين
راستا، آنان را از غير خود، فارغ ساخته و به ارواح آنان، شرف رضا و خشنودى‌اش را
شناسانده است. پس قلوب آنان را به سايهء رحمت خويش منصرف نموده و آمال و
آرزوهايشان را به سوى كرم و فضل خويش منعطف ساخته است. پس به همين جهت، در
ميان آنان شادى و سرور باوركنندگان سراى جاويد و آرامگاه ابدى را مشاهده مى كنى، و
در جمع آنان سيماى مضطربان از خطرهاى ملاقات او را مىنگرى، و پيوسته آرزوها و
شوقهاى آنان به سوى تقرب درگاهش، در تزايد و فزونى مى باشد. آسايش و راحتى آنان
به جانب اوامر و نواهى، منعطف، و گوشهاى آنان به شنيدن اسرار الهى، و دلهاى آنان،
شادمان از حلاوت و شيرينى ياد و نام او مى باشد. خداوند متعال به

577
مقدار اين تصديق و باور، به آنان حيات بخشيده و از سوى خويش، بخشش و عنايت
نيكوكار مهربان و دلسوز را عطا فرموده است. در برابر آنان چقدر كوچك و ناچيز است آن
چيزى كه از جلال و عظمت الهى بازشان دارد، و برايشان چقدر رها كردنى و ترك نمودنى
است، هر آن عاملى كه از شرف وصال او دورشان سازد. تا آنجا كه به انس و همدمى با اين
كرم و كمال و بزرگوارى بهره‌مندشان مى سازد و زينتهاى مهابت و جلال او، همواره قلوب
آنان را در بر مىگيرد. هنگامى كه پى مى برند حيات و بقايشان، مانع ورادع از تعقيب و
ادامهء پيروى از مقصد و مرام الهى است، و زنده ماندنشان، حايل و مانع بين آنان و اكرام و
بخشش الهى است، لباسهاى حيات را از تن بيرون مى كنند و درهاى لقاى محبوب را
مىكوبند و با بذل جانها و تقديم ارواح خويش، در طلب و جستجوى اين پيروزى، متلذذ
و كامياب مى گردند و بدنهاى خود را در معرض مخاطرات شمشيرها و نيزه ها و آماج
تيرهاى سهمگين قرار مى دهند....
آرى، نفوس كربلاييان وطفوفيان براى نيل به اين وصال بزرگ و اين لقاى باشكوه الهى،
جهت گيرى نموده است، به حدى كه در استقبال مرگ با همديگر به مسابقه پرداخته اند و
نفوس خود را آماج تيرها، نيزه ها و شمشيرهاى دشمنان قرار داده اند. آنان چقدر زيبنده
و شايستهء تعريف و توصيف مرحوم سيد مرتضى علم الهدى (1) مى باشند، آنجا كه اين
حماسه سازان را چنين مدح و توصيف مى فرمايد:
" آنان افرادى هستند كه خود را به سرزمين پر حرارت و سوزان افكنده، و در جوار قرب
حضرت حق جا گرفته اند. گويا در منطق آنان، قاصدان ضرر رسان، در واقع سود رسانان و
نافعان هستند، و قاتلان و كشندگان، در واقع احياگران و بخشندگان حيات و هستى



1. سيد مرتضى علم الهدى: على بن حسين بن موسى، از دانشمندان بزرگ شيعه و پيشواى
طالبيان، در سال 433 ه‍. ق در بغداد وفات يافت و آثار و تأليفات بسيارى از خود به يادگار
گذاشته است كه از آن جمله مى توان به: امالى، انتصار، الشافى في الامامة اشاره كرد. (فقهاى
نامدار شيعه، ص 77 - 71)
578
دائمى مى باشند ". اگر نبود امتثال امر و دستور سنت وكتاب، كه بايد در همچو مواردى
لباس عزا و مصيبت بپوشيم، از آن جهت كه پيشوايان هدايت ما، توسط ارباب ضلالت و
گمراهى به فيض شهادت نايل آمده اند، و سياه‌پوشى ما به خاطر از دست دادن اين
سعادت بزرگ و از دست رفتن شوق و اشتياق شهادت است، جا داشت در مقابل اين
نعمت بزرگ (وصال به حق) لباسهاى شادى و سرور بر تن كنيم و شادمانى نماييم. ولى
چون در پوشش لباس مشكى، رضايت و خشنودى حضرت حق و رضايت و علاقهء بندگان
نيكوكار و صالح نهفته است، پس جامهء ماتم به تن مى كنيم و با فرو ريختن اشكهاى چشم
انس و عادت مى يابيم، و به چشمهاى خود مى گوييم با ريختن پياپى اشك، به ما احسان
و بخشش نماييد، و به دلهاى خود مى گوييم بكوشيد همانند نوحه گران بناليد. چرا؟ چون
خونهاى امانات پيامبر رحمت و رأفت، در روز عاشورا مباح گرديده است و آثار وصيت او
در مورد ذريه و فرزندانش به دست امتهاى خويش و دشمنان واعدا از بين رفته است. به
خدا پناه مىبرم از اين همه حوادث دلخراش و فجيع، و از اين همه مجروحانى كه از
دردها ناله و زارى سر مى دهند، و پناه مىبرم به خدا از اين همه مصائبى كه تمام حوادث
را تحت الشعاع خود قرار داده است. پناه مىبرم به خدا از اين همه حوادث تلخى كه
رشته‌هاى تقوا را از هم گسسته است و تيرهايى كه خون رسالت را فرو ريخته است و
دستانى كه اسيران جلالت را به كوچه و بازار سوق داده است. پناه مىبرم به خدا از اين
مصيبت بزرگى كه سرهاى ابدال واوتاد را از شرم پايين آورده است وبليه اى كه جانهاى
شايسته ترين فرزندان رسالت را سلب نموده است و شماتتى كه شيرمردان را به زانو
درآورده است، و پناه مىبرم به خدا از آن مصيبتى كه آثارش تا جبرئيل رسيد، و فاجعهء
سوزناكى كه به آفريدگار جليل بسيار گران آمد.
چرا اين گونه نباشد؟ در صورتى كه پارهء تن پيغمبر خدا بدون پوشش و لباس، روى شنها و
ريگهاى صحرا رها گشته و خون پاك او با شمشيرهاى اهل ضلالت و گمراهى، بر زمين
ريخته شده است، و اين بدنهاى بزرگوار، عريان از لباس و پوشش روى خاكها و شنها

579
افتاده اند. " مصائب وآلامى پيش آمده كه خاطر پيامبر خدا را پريشان ساخته است و در
اثر اين حادثه، در قلب هدايت تيرهاى كشنده فرو غلتيده است. خبر دهندگان مرگ را
انبوه ماتم و اندوه، با آتش حزن و اسف سوزانده است ".
اى كاش مادرش فاطمه و پدر بزرگوارش را چشم تماشاگرى بود تا به دختران و فرزندان
خود مىنگريستند، چون برخى از آنان، عريان، برخى مجروح، برخى تير خورده و برخى
سربريده و برخى روى زمين كشانده مى شوند.
دختران نبوت و رسالت، يقه هاى خود را پاره كرده و در فراق عزيزان خود، غمزده و
مصيبت ديده و پريشان مو و خراشيده رو هستند. چون آنان افتخارات خود را از دست
داده و نوحه و زارى آغاز كرده و حاميان و ياوران خويش را از دست داده اند.
اى صاحبان بصيرت و عبرت! و اى دارندگان انديشه و دقت نظر! مقاتل اين عترت طاهره
را گفتگو نماييد و با خداى خود اين وحدت و كثرت و اين تنهائى را نوحه‌سرايى كنيد، و با
ريختن اشك چشم، به مساعدت و يارى آنان بشتابيد، و به از دست دادن اين نصرت و
يارى، تأسف بخوريد، چون ارواح اين عزيزان، امانات سلطان مردم و ميوهء دل پيامبر خدا
و نور چشم زهراى بتول مى باشند. اينان افرادى هستند كه پيامبر خدا لبان مبارك خود
را بر روى دندانهاى اينان مى گذاشت، و پدر و مادر آنان را بر تمام پدران و مادران جهان،
فضيلت و برترى مى داد. شاعرى گفته است: " اگر در مورد احوال آنان در شك و ترديدى،
پس احوالشان را از سنن مستند رسول، و محكم تنزيل (قرآن) جويا باش، چون در اين
دو منبع ياد شده، عادلانه ترين شاهد و گواه نزد ارباب انديشه، و نيز شرح فضل آنان آمده
است. در همين منابع، وصيت و سفارشى كه جبرئيل در مورد آنان به پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)
نموده، آورده است ". نمى دانم چگونه با آن همه نزديكى عهد و زمان به پيامبر خدا، اين
جور و ستم روا گرديد، و احسان و نيكى پدرانشان را اين گونه جبران و تلافى كردند؟ آنان
چگونه به خود جرأت دادند نشاط و خوشحالى پيامبر را اين گونه با تعذيب و شكنجهء ميوهء
دلش مكدر سازند، و قدر زحمات او را با ريختن خون اولادش، اين گونه كوچك شمارند؟

580
اينان چگونه وصاياى پيامبر خدا را در مورد آل و عترت او قبول كرده بودند و چه جوابى را
در لحظهء ملاقات و ديدار او فراهم خواهند نمود؟ جايى كه تمام بناها و ساخته‌هاى او را
ويران نموده و اسلام، فرياد وامصيبتا را بلند كرده است. خدا به فرياد قلبى برسد كه از
يادآورى و تذكار اين امور ناراحت و دردناك نگردد. شگفتا از غفلت و بى توجهى مردم
روزگاران. نمى دانم عذر و بهانهء اهل اسلام و ايمان، در اتلاف و ضايع ساختن حزنها و
اندوه ها چه خواهد بود؟
آيا آنان نمى دانند كه محمد (ص) پيامبر خدا در اين مصيبت غمگين و دردناك مى باشد؟
آيا نمى دانند حبيب و عزيز او روى زمين افتاده است و فرشتگان اين بزرگترين مصيبت را
تعزيت و تسليت گويى مى كنند، و پيامبران در اندوهها و مصائب آنان مشاركت دارند؟
پس اى وفاداران به مكتب خاتم الانبياء! شما چرا با گريه و اشك به كمك و يارى او
نمىشتابيد؟ اى دوستدار پدر بزرگوار زهراى عزيز! تو را به خدا سوگند مى دهم كه همراه
او به گريه و زارى و نوحه‌سرايى فرزندان زهرا (س) بپردازى و براى ملوك اسلام، گريه و
نوحه سر دهى تا به فيض ثواب ياران و مساعدت كنندگان نايل آمده، و در روز جزا و
حساب به سعادت بزرگ برسى. امام محمد باقر از پدر عاليقدرش امام سجاد (عليهما
السلام) روايت نموده است:
" هر مؤمنى كه چشمان او در عزا و شهادت حسين (عليه السلام) اشك آلود شود و قطرات اشك به
صورتش جارى گردد، خداوند متعال غرفه ها و جايگاههاى خاصى را در بهشت به او
اختصاص مى دهد كه ساليان درازى در آنها سكونت مىورزد، و هر مؤمنى كه دربارهء
مصايب و آزارهايى كه از سوى دشمن در دنيا به ما رسيده است، چشمهايش اشك آلود
شود و قطرات اشك بر صورتش سرازير شود، خداوند او را در منزل صدقش جاى مى دهد،
و هر مؤمنى كه در راه اهل بيت (عليه السلام) ايذا و آزارى را متحمل شود، خداوند متعال در آخرت
اذيت و آزار را از او منصرف كرده و در روز قيامت او را از عذاب آتش آسوده مى سازد ".
و از امام صادق (ع) روايت شده است: " كسى كه مصيبت ما پيش او ذكر شود و اشك

581
چشمش جريان پيدا كند، هر چند به اندازهء بال پشه باشد، خداوند گناهان او را مى بخشد،
هر چند مثل كف دريا باشد ". (1) و باز رواياتى از آل رسول (صلى الله عليه وآله) در اين مورد صادر شده است
كه فرموده اند: " كسى كه بگريد يا صد نفر را بگرياند، ما بهشت را برايش تضمين مى كنيم و
كسى كه خود بگريد، يا پنجاه نفر را بگرياند، اهل بهشت است. و گاهى تا 30 نفر، 20 نفر،
10 نفر و 1 نفر نيز ذكر نموده اند كه جزاى او بهشت است. و نيز كسى كه تباكى و تظاهر به
گريه نمايد، اهل بهشت است ".
گفتارى از مؤلف
على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس حسينى، مؤلف اين كتاب گويد: " بزرگترين
انگيزهء گردآورى اين كتاب آن بود كه هنگامى كه كتاب " مصباح الزائر وجناح المسافر " را
تأليف كردم، مشاهده نمودم كه كتاب حاوى اغلب زيارتنامه ها و برگزيدهء اعمال اوقات
روزانه و شبانه مؤمنان مى باشد و دارندهء آن بى نياز از حمل و نقل كتاب مصباحى مى باشد
كه در اين وقت معمول بود، و كفايت كننده از حمل و نقل مزار كبير و لطيف مى باشد.
دوست داشتم كه دارندهء آن، باز بى نياز از حمل مقتل زيارت عاشورا نيز گردد، پس اين
كتاب را با وجازت واختصار تأليف نمودم تا پيوست به كتاب " مصباح الزائر " گردد و در اين
كتاب، فشردهء مطالب را آورده ام، در آن حد كه مناسب تنگى وقت زوار باشد، و از اطاله و
نقل انبوه مطالب، صرفنظر كردم، چون در اين حد از مطالب بازگو شده، نياز طالبان
برآورده مى شد، و كافى است كه فتح ابواب حزن و اندوه شود، و در موفقيت ارباب ايمان و
پيروزى صاحبان اعتقاد، مؤثر باشد. چون در قالب كلمات، معانى و مفاهيم والايى نهفته
است كه شايسته آن هدف مقدس مى باشد، و نام آن را " اللهوف على قتلى الطفوف " (اشك و



1. اين قبيل روايات، در حق شيعيان مخلصى كه در مسير اهل بيت (عليه السلام) حركت مى كنند و
حقوق مردم و مشغوليت ذمه وغيره هم ندارند، مصداق پيدا مى كند، و اگر نه روايات ديگرى هم
داريم كه حقوق مردم، جز با اداى آن از افراد ساقط نمى گردد و هيچ عمل ديگرى جاى
حقوق الناس را پر نمى كند.
582
افسوس بر كشتگان دشت كربلا) انتخاب نمودم، و با استعانت از خداوند مهربان، اين
كتاب را بر سه بخش ترتيب دادم:
بخش اول: زندگانى حسين (عليه السلام) از روز ولادت تا روز عاشورا.
بخش دوم: وقايع روز عاشورا و جانبازى شهداء.
بخش سوم: جزئيات وقايع بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام).

583
بخش اول
`
از ولادت تا شهادت

585
بخش اول / از ولادت تا شهادت...
ولادت
ولادت آن حضرت (ع)، در شب پنجم ماه شعبان سال چهارم هجرى، و به روايتى روز
سوم آن واقع شده است. برخى نيز مى گويند در اواخر ماه ربيع الاول سال سوم هجرى
بوده است. روايات ديگرى هم در تاريخ ولادتش وجود دارد. (1)
چون حسين متولد شد، جبرئيل با هزار فرشته براى تهنيت بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مشرف
شدند و فاطمهء زهرا (س) فرزند خود را نزد پدر آورد. آن حضرت از ديدن او شادمان شد و
او را حسين ناميد. (2)
خواب أم الفضل و تعبير آن
ابن سعد در كتاب " طبقات " از عبد الله بن بكر بن حبيب سهمى و او از حاتم بن صنعه نقل
مى كند: ام الفضل همسر عباس بن عبد المطلب مى گويد: " شبى قبل از تولد حسين (عليه السلام) در
خواب ديدم كه پاره اى از گوشت بدن پيغمبر جدا شد و در دامان من قرار گرفت. تعبير اين
خواب را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پرسيدم. فرمود: " اگر خوابت از خوابهاى راستين باشد، به
زودى دخترم داراى پسرى مى شود و من او را براى شير دادن به تو مىسپارم ".
ايام يكى پس از ديگرى مى گذشت. از فاطمه (س) پسرى متولد شد و او را براى شير دادن
به من سپردند. روزى او را نزد رسول خدا بردم. آن حضرت او را روى زانوى خويش نشانيد
و شروع به بوسيدنش كرد، در آن هنگام قطره اى از بول او بر جامهء پيغمبر افتاد. من او را به
شدت از دامان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دور كردم، به نوعى كه به گريه افتاد.



1. ولى أشهر آن است كه ولادت آن بزرگوار در سوم شعبان سال سوم هجرت رخ داده است.
2. مؤلف شرح قاموس مى گويد: " قبل از اسلام، هيچ كس به نام حسن و حسين نامگذارى نشده
بود و نخستين كسانى كه به اين نامها ناميده شدند، سيدان جوانان بهشتى، حسن و برادرش
حسين، فرزندان فاطمهء زهرا بودند ". (تاج العروس، ج 2، ص 177) [مترجم]
587
رسول خدا به گونه اى غضبناك فرمود: " آرام، اى ام الفضل! جامهء من شسته مى شود، ولى
تو فرزندم را آزردى ". من حسين (عليه السلام) را به حال خويش گذاشتم و براى آوردن آب از اتاق
خارج شدم.
هنگامى كه بازگشتم، ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مىگريد. گفتم: " يا رسول الله! علت گريهء شما
چيست؟ "
فرمود: " لحظه اى پيش جبرئيل نزد من آمد و خبر داد كه امتم اين فرزندم را به قتل
مى رسانند. خداوند متعال در روز قيامت، شفاعت مرا نصيب آنان نگرداند ".
محدثين روايت كرده اند كه چون يك سال از زندگى حسين (عليه السلام) گذشت، دوازده فرشته بر
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نازل شدند كه يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت
اژدها، چهارمى به صورت آدميزاد و هشت فرشتهء ديگر داراى صورتهاى مختلف و
چهره هاى قرمز و چشمان گريان بودند، و در حالى كه پر و بال خويش را گشوده بودند،
مى گفتند: " يا محمد! همان ستمى كه از قابيل بر هابيل وارد آمد، بر فرزندت حسين نيز
وارد خواهد شد، و همان پاداشى كه به هابيل داده شد به او نيز داده مى شود و عذاب و
گرفتارى كشندگانش، چون عذاب قابيل خواهد بود ".
آن موقع در آسمانها فرشتهء مقربى نبود، مگر آنكه به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مشرف شد و
سلام نمود و آن حضرت را بر كشته شدن حسين (عليه السلام) تسليت داد و به آنچه خداوند در
عوض شهادتش براى او معين فرموده، خبر داد، و تربت قبر حسين (عليه السلام) را به رسول
خدا (صلى الله عليه وآله) نشان داد، در خلال اين احوال پيغمبر فرمود: " خداوندا! كسى كه فرزندم حسين
را خوار كند، ذليل و خوار گردان و آن را كه حسينم را بكشد، بكش و كشندهء او را به
مقصودش نايل نگردان ".
خبر از شهادت حسين (عليه السلام)
چون حسين (عليه السلام) دو ساله شد، سفرى براى پيغمبر (صلى الله عليه وآله) پيش آمد. در بين راه ناگهان آن
حضرت ايستاد و فرمود " انا لله وانا إليه راجعون " و اشك از ديدگانش سرازير شد. علت گريه
را سؤال كردند، فرمود: " اينك جبرئيل به من از زمينى كه نزديك شط فرات است و " كربلا "

588
نام دارد، خبر مى دهد كه فرزندم حسين پسر فاطمه (س) را در آن سرزمين مىكشند ".
پرسيدند: " يا رسول الله كشندهء او كيست؟! " فرمود: " شخصى كه او را يزيد مىنامند و گويا
اكنون جايگاه كشته شدن و محل دفن حسين را به چشم خويش مى بينم ".
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از آن سفر غمگين مراجعت نمود، و بر فراز منبر آمد، خطبه اى خواند و
مردم را موعظه نمود. سپس دست راست خويش را بر سر حسن و دست چپ خود را بر
حسين (عليهما السلام) كه نزديكش بودند نهاد و سر به سوى آسمان برداشت و گفت:
" خداوندا! محمد بندهء تو و پيغمبر توست و اين دو تن از پاكان اهل بيت من و برگزيدگان
ذريه و نسل من هستند. آنان را در ميان امت خويش به جانشينى خود باقى مىگذارم.
جبرئيل به من خبر داده است كه اين فرزندم را به خوارى مىكشند. خدايا شهادت را بر او
مبارك گردان و او را از سروران شهيدان قرار ده و براى كشندگان و خواركنندگان او مبارك
مگردان ".
چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله) سخن خويش را به اينجا رسانيد، صداى گريه و ناله از اهل مجلس
برخاست. پيغمبر فرمود: " آيا براى او گريه مى كنيد و از يارى او خوددارى و كوتاهى
مى نماييد؟ "
پس از آن از مسجد خارج شد و پس از لحظه اى به مسجد بازگشت، ولى رنگش متغير و
صورتش برافروخته بود. خطبهء ديگرى را با ديدگان گريان قرائت كرد و
فرمود: " ايها الناس! من دو چيز بزرگ را در ميان شما به امانت مىگذارم: يكى قرآن و
ديگرى اهل بيتم كه آنها مورد علاقهء من و چكيدهء جان و ميوهء دل من و همچون خون
قلب من مى باشند، و از يكديگر جدايى پيدا نمى كنند، تا آن كه كنار حوض كوثر بر من
وارد شوند. بدانيد كه من روز جزا در انتظار اين دو امانت بزرگ هستم، و دربارهء اهل بيتم از
شما سؤال نمى كنم، مگر آن چيزى را كه خداى متعال دستور داده كه از شما بخواهم، و
آن دوستى با اهل ايشان است. پس شما نيك بنگريد كه روز قيامت مرا ملاقات نكنيد در
حالى كه دشمنى اهل بيت مرا در دل داشته و به آن ستم نموده باشيد. آگاه باشيد، روز
قيامت دارندگان سه پرچم كه با هر يك از آنها گروهى از امت من هستند، بر من وارد

589
مى شوند:
پرچم اول پرچمى سياه و تاريك است كه فرشتگان از ديدار آن به وحشت و فزع مى آيند.
صاحبان آن برابر من مىايستند، از آنان مىپرسم: " شما كه نام مرا فراموش نموده ايد،
كيستيد؟ " مى گويند: " اهل توحيد و از عرب هستيم ".
به آنها مى گويم: " من احمد پيغمبر عرب و عجم هستم ". مى گويند: " ما از امت تو هستيم ".
مىپرسم: " پس از من با اهل بيت من و قرآن چگونه رفتار كرديد؟ "
مى گويند: " قرآن را ضايع نموده، عمل به دستورات آن را متروك ساختيم و مى خواستيم
اهل بيت تو را نابود كنيم و از روى زمين برداريم ". آنگاه من روى خويش را از آنان
برمىگردانم و آنان تشنه و با صورتهاى سياه از من دور مى شوند.
پرچم دوم، پيروانش پيش مى آيند و سياهى آن از پرچم نخست بيشتر است. من به آنان
مى گويم: " پس از من با دو امانت بزرگ و كوچك من - قرآن و اهل بيت - چگونه رفتار
كرديد؟ "
پاسخ مى گويند: " با قرآن مخالفت كرديم و اهل بيت تو را خوار نموده، آنان را پراكنده
ساختيم ". به آنان نيز مى گويم: " از من دور شويد ". آنان نيز با صورتهاى سياه و لبهاى تشنه
برمىگردند.
پرچم سوم، رهروانش در حالى بر من وارد مى شوند كه نور از چهره هاى آنان مىتابد. من از
ايشان مىپرسم: " شما كيستيد؟ " مى گويند: " گويندگان كلمهء توحيد و از اهل تقوى و از
امت محمد (صلى الله عليه وآله) و باقى‌ماندگان اهل حقيم كه تزلزل و ترديدى در دين ما راه نيافته است.
ما قرآن، كتاب عزيز خداى خويش را در دست گرفته، حلال آن را حلال و حرام آن را حرام
دانستيم و اهل بيت پيغمبر خود، محمد (صلى الله عليه وآله) را دوست مى داشتيم و چون يارى به
خويشان خويش، در يارى آنان كوتاهى ننموده و با دشمنان آنان جنگيديم ".
من به آنها مى گويم: " بر شما بشارت باد كه من پيغمبر شما، محمد (صلى الله عليه وآله) هستم و شما در
دنيا چنان بوديد كه اكنون بيان داشتيد ". پس از آن از حوض كوثر آنان را سيراب مى كنم و
آنان با چهره هاى باز و شادمان، به سوى بهشت مى روند و در آنجا جاويدان و هميشگى

590
خواهند ماند ".
مرگ معاويه و نامهء يزيد دربارهء اخذ بيعت
مردم در هر مجلس و محفلى سخن از كشته شدن حسين (عليه السلام) به ميان مى آوردند و اين
موضوع را بسيار بزرگ مىشمردند و انتظار وقوع آن را داشتند.
هنگامى كه معاويه در ماه رجب سال 60 هجرى هلاكت شد، يزيد به فرماندار مدينه وليد
بن عتبه نامه اى نوشت و به او دستور داد كه براى من از تمامى اهل مدينه به خصوص از
حسين (عليه السلام) بيعت بگير، و اگر حسين از بيعت امتناع كرد، سرش را از بدنش جدا كن و براى
من بفرست.
وليد، مروان را به حضور خواست و نظر او را در اين موضوع جويا شد و با وى در اين مورد
مشورت كرد.
مروان گفت: " حسين (عليه السلام) هرگز تن به بيعت نمى دهد. اگر من به جاى تو بودم و قدرتى كه
اكنون در دست تو است مى داشتم، بدون درنگ حسين را مىكشتم ".
وليد گفت: " در چنين وضعى آرزو مى نمودم هرگز به دنيا نمىآمدم [كه اقدام به چنين
كارى كنم و اين ننگ بزرگ را به گردن بگيرم.] "
پس از آن مأمور فرستاد تا حسين (عليه السلام) را به خانهء خويش فرا خواند. حسين (عليه السلام) با سى نفر
از اهل بيت و دوستدارانش به منزل وليد آمد. وليد خبر مرگ معاويه را به اطلاع او رسانيد و
درخواست بيعت براى يزيد را به او عرضه نمود.
حسين (عليه السلام) اظهار داشت: " بيعت موضوع ساده اى نيست كه بتوان در خفا و پنهانى انجام
داد. فردا وقتى مردم را به اين منظور دعوت كردى، به ما نيز اطلاع بده ".
مروان گفت: " امير! گوش به سخنان حسين مده و عذر او را نپذير وهرگاه از بيعت امتناع
ورزيد، گردن او را بزن! "
حسين (عليه السلام) غضبناك شد و فرمود: " واى بر تو اى پسر زرقا! (1) آيا فرمان كشتن مرا



1. زرقا: دختر وهب، از زنان بدكاره بود.
591
مى دهى؟ به خدا قسم دروغ مى گويى و با اين سخن، خودت را ذليل و خوار مى كنى و
مورد ملامت قرار مى دهى ".
پس از آن، رو به جانب وليد نمود و فرمود: " اى امير! ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم.
ماييم كه فرشتگان به خانهء ما آمد و رفت دارند. خداوند رحمت خود را با ما آغاز نموده
است و با ما نيز به پايان خواهد برد. اما يزيد، فردى فاسق، شرابخوار، خونريز و متجاهر به
فسق است و كسى مانند من با شخصى چون او هرگز بيعت نمى كند. ولى شما امشب را به
صبح برسانيد و ما نيز شب را به صبح مىبريم. شما نيك بنگريد و ما هم تأملى در كار خود
مى كنيم كه كدام يك از ما براى مقام خلافت شايسته‌تريم؟ " اين سخن را گفت و از خانهء
وليد بيرون آمد. مروان رو به جانب وليد كرد و گفت: " گوش به نصيحت من ندادى و بر
خلاف گفتهء من رفتار كردى ".
وليد گفت: " واى بر تو! به من پيشنهاد مى كنى كه دين و دنياى خود را از دست بدهم؟ به
خدا سوگند دوست ندارم كه پادشاهى روى زمين از من باشد در حالى كه حسين (عليه السلام) را
كشته باشم. به خدا قسم باور نمى كنم كسى خون حسين (عليه السلام) را به گردن داشته باشد و
خداوند را ملاقات كند، مگر آنكه كفهء حسناتش بسيار سبك و آمرزش او غير ممكن است.
خداوند به سوى او نظر رحمت نمى كند و او را از گناه پاك نمى سازد و عذاب سختى در
انتظار اوست ".
آن شب گذشت. صبحدم بود كه حسين (عليه السلام) از منزل خود بيرون آمد تا اخبار و رويدادهاى
تازه را بشنود. مروان او را ديدار كرد و گفت: " يا ابا عبد الله من خيرخواه توام، نصيحت مرا
گوش كن تا به سعادت برسى ". حسين (عليه السلام) فرمود: " نصيحت تو چيست؟ بر گو تا بشنوم ".
گفت: " من به تو سفارش مى كنم كه با يزيد بن معاويه بيعت كنى، زيرا
اين كار براى دنيا و آخرت تو بهتر است ".
حسين (عليه السلام) فرمود: " انا لله وانا إليه راجعون. بايد فاتحهء اسلام را خواند، آنگاه كه امت اسلام
به حاكم و سلطانى مانند يزيد مبتلا گردد. من از جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود:
" الخلافة محرمة على آل ابى سفيان " خلافت بر فرزندان ابى سفيان حرام شده است ".

592
گفتگوهاى بسيارى بين حسين (عليه السلام) و مروان رد و بدل شد تا آنكه مروان با خشم و غضب
راه خود را پيش گرفت و رفت.
اطلاع حسين (عليه السلام) از شهادت خود
مؤلف مى گويد آنچه مسلم است، آن است كه حسين (عليه السلام) از شهادت خود و پيش آمدهايى
كه براى او رخ مى دهد آگاه بود و تكليف حسين (عليه السلام) همان بود كه انجام داد.
جمعى از راويان كه اسامى ايشان را در كتاب " غياث سلطان الورى لسكان الثرى " به تفصيل
ذكر نموده ام، با سندهاى خويش از ابى جعفر محمد بن بابويه القمى - در جملهء مطالبى كه
در كتاب امالى نقل مى كند و سند حديث را به مفضل بن عمر (1) مى رساند - نقل كرده اند كه
امام صادق (عليه السلام) از پدران بزرگوار خويش روايت كرده است كه: روزى حسين بن على (عليه السلام) به
منزل برادرش حسن (عليه السلام) وارد شد و چون نگاهش به برادر افتاد اشك از ديدگانش سرازير
گرديد. حسن (عليه السلام) پرسيد: " چرا گريه مى كنى؟ "
گفت: " گريه ام از ظلم و ستم‌هايى است كه بر شما وارد مى شود ". حسن (عليه السلام) فرمود: " ظلمى
كه بر من وارد خواهد شد، زهرى است كه در خفا و پنهانى به من مىنوشانند و بدان
وسيله مرا مسموم مى گردانند و به قتل مى رسانند، ولى " لا يوم كيومك يا ابا عبد الله " هيچ
روزى را در عالم مانند روز شهادت تو نمى توان يافت. زيرا سى هزار نفر كه همهء آنان
ادعاى اسلام و پيروى از امت جد ما محمد (صلى الله عليه وآله) را مى نمايند، دورت را مى گيرند و براى
كشتن و ريختن خون تو و هتك حرمت و اسير كردن زن و فرزندان و غارت كردن متاع تو
آماده مى شوند. در اين موقع است كه خداوند لعنت و نفرين خود را به بنى اميه متوجه
مى گرداند و آسمان خون مىبارد و خاكستر مىپاشد و همه چيز حتى حيوانات وحشى در
صحراها و ماهيان در درياها، در مصيبت تو خواهند گريست ".
باز جماعتى كه به بعضى از آنان اشاره شد، به سندهاى خويش از عمر نسابه (رضوان الله
تعالى عليه) - از آنچه كه او در پايان كتاب خويش به نام " شافى " در علم نسب و سند آن را



1. مفضل بن عمر: از اصحاب امام جعفر صادق (عليه السلام) بود. كتاب " توحيد مفضل " را از آن
حضرت روايت كرده است.
593
به جد خود محمد بن عمر مى رساند - براى من روايت كرده اند:
پدرم عمر بن على بن ابى طالب براى دايى هاى من (فرزندان عقيل) نقل مى كرد كه چون
برادرم حسين (عليه السلام) در مدينه از بيعت با يزيد امتناع ورزيد، نزد او رفتم و ديدم كه تنهاست.
گفتم: " جانم فداى تو. برادرت حسن (عليه السلام) نقل مى كرد "... و بى اختيار گريه‌ام گرفت و ناله‌ام
بلند شد.
حسين (عليه السلام) مرا نزد خود نشانيد و فرمود: " آيا برادرم به تو خبر داد كه من كشته مى شوم؟ "
گفتم: " خدا نياورد آن روز را، اى پسر پيغمبر! "
گفت: " تو را به حق پدرت قسم مى دهم، آيا همين خبر را به تو گفت؟ "
گفتم: " آرى، برادر جان! چرا با يزيد دست بيعت ندادى تا محفوظ بمانى؟ "
فرمود: " پدرم به من خبر داد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از شهادت من و او خبر داده و فرموده
است كه قبر من نزديك قبر پدرم خواهد بود. آيا گمان مى كنى تو چيزهايى را مى دانى كه
من از آن بى‌اطلاعم؟ به خدا قسم هرگز ذلت و خوارى را به تن نخواهم خريد. مادرم
فاطمه (س)، پدرش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را در حالتى ملاقات مى كند كه از ظلمها و ستمهاى
امت نسبت به ذريهء خود شكايت خواهد نمود و هيچ يك از آنان كه ذريهء او را آزرده باشد،
داخل بهشت نخواهد شد ".
مؤلف مى گويد: شايد بعضى از كوته‌نظران كه نمى دانند شهادت چه سعادت بزرگى است،
گمان مى كنند كه خداى متعال چنين حالى را كه شخص خود را به خطر اندازد دوست
ندارد! آيا اين اشخاص كوته‌فكر در قرآن مجيد نخوانده اند كه خداوند به گروهى فرمان
مى دهد كه خويش را بكشند، در آنجا كه مى فرمايد: * (فتوبوا الى بارئكم فاقتلو انفسكم
ذلكم خير لكم عند بارئكم) * يعنى: توبه و بازگشت كنيد به سوى خداى خويش و خود
را بكشيد زيرا اين عمل نزد خداوند براى شما نيكوتر و بهتر است.
شايد اين گونه كسان گمان مى كنند كه آيهء شريفهء: * (ولا تلقوا بأيديكم الى التهلكة) * -
يعنى: خود را با دست خود به هلاكت نيفكنيد - اشاره به شهادت و كشته شدن در راه حق
است، در صورتى كه اين اشتباه است و شهادت، بزرگترين سعادت براى انسان است.

594
نويسندهء كتاب " مقتل " - كه از امام صادق روايت شده است - در تفسير اين آيهء شريفه
مطلبى را نقل مى كند كه مورد پذيرش عقل است. او مىنويسد:
" ما در جنگ نهاوند (يا جنگ ديگرى) شركت كرده بوديم. مسلمانان صفوف جنگ را
منظم كردند و دشمن نيز برابر ما صف كشيد. در هيچ جنگى صفوفى به اين طول و عرض
نديده بودم. رومى ها پشت به ديوار شهر خويش داده بودند و آمادهء جنگ مى شدند. در
اين هنگام مردى از صف مسلمانان به دشمن حمله كرد. مردم گفتند: " لا إله الا الله القى
نفسه الى التهلكة " " اى واى! اين شخص با دست خود، مرگ و هلاكت را براى خود آماده
كرد ". ابو ايوب انصارى كه حضور داشت گفت: " شما اين آيه را تأويل به مردى مى كنيد كه
با حملهء خويش شهادت را خواستار گرديد؟ در صورتى كه چنين نيست. اين آيه در حق ما
نازل شده است، زيرا ما مشغول يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شده بوديم و دست از خانواده و
اموال خويش برداشتيم و اقدام به اصلاح امور خود نكرديم تا امور و زندگى ما از هم پاشيد.
پس از آن، تصميم گرفتيم كه از يارى پيغمبر تخلف نماييم تا به زندگى و اموال خود سر و
صورت بدهيم. لذا اين آيه نازل شد: * (ولا تلقوا بأيديكم الى التهلكة) * معنى آيه اين است
كه اگر از يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تخلف كنيد و در خانه بنشينيد، با دست خود به سوى
بدبختى و هلاكت رفته ايد و خداوند را بر خود غضبناك ساخته ايد. در واقع اين آيه رد بر ما
بود كه تصميم داشتيم در خانهء خود بمانيم. اين آيه تحريض بر جنگ با دشمنان اسلام
است و هرگز در حق كسى كه به دشمن حمله كند و اصحاب خود را نيز براى شهادت و
رسيدن به اجر آخرت، تحريك و اقدام به جهاد في سبيل الله كند نازل نگشته است ".
ما در مقدمهء كتاب گفتيم كه اولياى خدا در راه حق، از جراحات شمشير و نيزه وحشت
ندارند و مطالب ديگرى كه در اين كتاب بازگو مى كنيم، پرده از حقايق اين موضوع
برمىدارد.
مهاجرت حسين (عليه السلام) از مدينه
محدثان پس از شرح ملاقات حسين (عليه السلام) با وليد بن عتبه و مروان مى نويسند: صبح همان
روز كه سوم شعبان سال 60 هجرى بود، حسين (عليه السلام) به سوى مكه حركت كرد و بقيه ماه

595
شعبان و رمضان و شوال وذى قعده را در مكه به سر برد.
عبد الله بن عباس وعبد الله بن زبير، به خدمتش مشرف شدند و آن حضرت را از رفتن بر حذر
داشتند.
حسين (عليه السلام) فرمود: " من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دستورى دارم كه بايد آن را انجام دهم ".
ابن عباس از نزد حسين (عليه السلام) بيرون آمد و در بين راه " واحسيناه " مى گفت.
پس از آن عبد الله عمر آمد و گفت: " بهتر آن است كه با مردم گمراه صلح كنى و اقدام به
جنگ نفرمايى ".
فرمود: " اما علمت ان من هوان الدنيا على الله ان رأس يحيى بن زكريا اهدى الى بغى من بغايا
بنى إسرائيل " " مگر نمى دانى كه از پستى دنيا بود كه سر يحيى را براى گردنكشى از
گردنكشان بنى اسراييل به هديه بردند؟ آيا نمى دانى كه بنى اسراييل از طلوع فجر تا
برآمدن آفتاب، هفتاد پيغمبر را مىكشتند و سپس به بازار آمده و به معاملات و خريد و
فروش خود مشغول مى شدند و گويا هيچ كارى را انجام نداده اند. ولى خداوند در عذاب
آنان تعجيل نكرد و به آنان مهلت داد و پس از سپرى شدن مهلت، انتقام شديدى از آنان
گرفت. اى عبد الله از خشم و غضب خداوند بپرهيز و از يارى من كوتاهى مكن ".
دعوت اهل كوفه از حسين
اهل كوفه از تشريف فرمايى حسين (عليه السلام) به مكه و امتناع او از بيعت با يزيد باخبر شدند و در
خانهء سليمان بن صرد خزاعى (1) اجتماع كردند. آنگاه سليمان بن صرد برپا ايستاد و
سخنانى را به آن جمعيت گوشزد نمود و در پايان سخن چنين گفت: " اى گروه شيعيان!
همه شنيده ايد كه معاويه هلاك شد و براى اداى حساب نزد خداى خويش رفت و به
پاداش كارهاى خود رسيد و پسرش يزيد بر جاى او نشست. نيز مىدانيد كه حسين بن



1. سليمان بن صرد خزاعى: از ياران أمير المؤمنين (ع) بود. او در جنگهاى جمل، صفين و
نهروان حاضر بود و آن حضرت را يارى مى كرد. در پايان جنگ صفين به وسيلهء خوارج
مجروح شد وعلى (ع) او را دلدارى و وعدهء حسن عاقبت داد و در جريان صلح امام مجتبى (ع)
رنجيده خاطر و خواستار ادامهء جنگ بود و حضرت او را قانع ساخت كه صلاح امت اسلامى در
صلح است. در جريان انقلاب خونبار سيدالشهداء (ع) يكى از دعوت كنندگان بود.
596
على (عليه السلام) با او مخالفت كرده و از شر ستمكاران و طاغيان بنى اميه به پناه خانهء خدا شتافته
است. شما شيعهء پدر او هستيد. حسين (عليه السلام) امروز به يارى و همكارى شما نيازمند است.
اگر يقين داريد كه او را يارى مى كنيد و با دشمنان او مى جنگيد، آمادگى خود را نوشته، به
اطلاع او برسانيد. اگر مىترسيد كه سستى و تنبلى در شما پديد آيد، او را به حال خود
گذاريد و فريبش ندهيد ".
پس از آن نامه اى به اين مضمون نوشتند: " بسم الله الرحمن الرحيم. به پيشگاه حسين
بن على (عليه السلام) از سليمان بن صرد خزاعى ومسيب بن نجبه (1) ورفاعة بن شداد (2) وحبيب بن
مظاهر وعبد الله بن وائل و گروهى از مؤمنان و شيعيان.
پس از تقديم سلام، سپاس خداوندى را كه دشمن تو و دشمن پدرت را هلاك كرد. آن
مرد ظالم و خونخوار و ستمكارى كه رهبرى امت را از آنان سلب كرد و آن را به ظلم و ستم
تصرف نمود و بيت المال مسلمانان را غصب كرد و بدون رضايت ايشان، خود را امير آنان
خواند و مردان نيك را كشت و ناپاكان را باقى گذاشت و مال خداوند را در تصرف جبابره و
سركشان قرار داد. دور باد از رحمت يزدان، چنان كه قوم ثمود دور گرديد.
ما اكنون به جز شما امام و پيشوايى نداريم. بسيار مناسب است كه قدم رنجه فرموده، به
شهر ما بياييد. اميد است خداوند به وسيلهء شما ما را به راه سعادت راهنمايى كند. نعمان
بن بشير والى كوفه در قصر دارالاماره است. ولى ما در نماز جمعه و جماعت او حاضر
نمى شويم و روزهاى عيد با او به مصلى نمىرويم.
اگر بشنويم كه شما به سوى ما مىآييد، او را از كوفه بيرون نموده، روانهء شما مى كنيم.
سلام بر تو اى فرزند پيغمبر، و از پيش بر روان پاك پدرت باد! ولاحول ولاقوة الا بالله العلى
العظيم ".



1. مسيب بن نجبه: از كسانى بود كه امام حسين (عليه السلام) را به كوفه دعوت كردند، ولى به يارى او
نشتافتند و بعد از آن پشيمان شدند و در سال 65 هجرى در " عين الورده " با ابن زياد جنگيدند. او
در همين جنگ كشته شد.
2. رفاعة بن شداد: از سوى أمير المؤمنين (ع) قاضى اهواز بود. او نيز از دعوت كنندگان امام
حسين (ع) به كوفه بود، ولى در كربلا حاضر نشد و آن حضرت را يارى نكرد.
597
پس از نوشتن نامه، آن را فرستادند. دو روز مكث نموده، سپس جمعى را با نزديك يكصد
و پنجاه نامه، كه هر يك از آنها به امضاء يك، دو، سه يا چهار نفر رسيده بود، به سوى
حسين (عليه السلام) فرستادند. مضمون تمام نامه ها اين بود كه از آن حضرت دعوت نموده بودند
كه به سوى آنان برود.
ولى حسين (عليه السلام) با وجود اين همه نامه، به سكوت مىگذرانيد و پاسخى به نامه هاى آنان
نمى داد، تا آنكه در يك روز ششصد نامه به او رسيد و نامه‌هاى ديگرى نيز پياپى تقديم
خدمتش مى شد كه عدد آنها به 12 هزار نامه رسيد.
پس از آن، اين نامه - كه آخرين نامه هاست - توسط هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن
عبد الله حنفى از اهل كوفه، خدمت حسين (عليه السلام) رسيد:
" بسم الله الرحمن الرحيم. به پيشگاه حسين بن على (ع).
پس از تقديم سلام، مردم در انتظار شما هستند و كسى را به جز شما نمى خواهند. زود به
جانب ما بيا، اى فرزند پيغمبر! زيرا باغستانها به سبزه آراسته و ميوه ها رسيده و گياهها
روييده و برگهاى سبز بر زيبايى درختها افزوده اند. به سوى ما بيا، زيرا بر سپاه مجهز و
آمادهء خود وارد مى شوى. والسلام عليك ورحمة الله وبركاته وعلى أبيك من قبلك ".
آنگاه حسين (عليه السلام) از آن دو نفرى كه نامه را آورده بودند (هانى بن هانى و سعيد بن عبد الله
حنفى) پرسيد: " اين نامه را چه كسانى نوشتند؟ " گفتند: " يابن رسول الله! فرستادگان نامه
عبارت بودند از شبث بن ربعى، حجار بن ابجر، يزيد بن حارث، يزيد بن رويم، عروة بن
قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمر بن عطارد ".
در اين موقع حسين (عليه السلام) برخاست و بين ركن و مقام، دو ركعت نماز خواند و از خداوند
طلب خير كرد.
اعزام مسلم به كوفه
سپس امام، مسلم بن عقيل را طلبيد و او را از جريان كار آگاه نمود و جواب نامه هاى مردم

598
را نوشت و همراه مسلم فرستاد. (1) در آن نامه، وعدهء قبول درخواست ايشان را داده و
نوشته بود:
" من پسر عموى خود مسلم بن عقيل را به سوى شما فرستادم تا هدف شما را بدست آورد و
مرا از آن مطلع سازد ".
مسلم نامه را گرفت و به كوفه آمد. اهل كوفه از نامهء حسين (عليه السلام) و آمدن مسلم شاد شدند و
او را در خانهء مختار بن ابى عبيدهء ثقفى جاى دادند. شيعيان به ديدن مسلم مى آمدند و هر
دسته اى كه وارد مى شدند، مسلم نامهء حسين (عليه السلام) را مى خواند. اشك شوق از ديدگان آنان
جارى مى شد و بيعت مى كردند، تا اين كه هيجده هزار نفر با او بيعت نمودند.
ابن زياد فرماندار كوفه شد
عبد الله بن مسلم باهلى وعمارة بن وليد وعمر بن سعد نامه اى به يزيد نوشتند و ورود مسلم را
گوشزد نمودند و درخواست كردند كه نعمان بشير (2) را از كوفه معزول نمايد و ديگرى را
والى كوفه سازد.
يزيد به عبيدالله بن زياد كه در آن هنگام والى بصره بود، نامه اى نوشت و ولايت كوفه را
علاوه بر بصره به او واگذار كرد و جريان كار مسلم و حسين (عليه السلام) را در آن نامه درج نمود و



1. نامهء آن حضرت طبق نقل محدثين اين است: " بسم الله الرحمن الرحيم. از حسين بن على به
تمام مؤمنين و مسلمين. اما بعد، هانى و سعيد، آخرين فرستادگان شما بودند كه نامهء شما را به
من تسليم كردند. من از مضمون نامهء شما مطلع شدم كه نوشته ايد: " ما امامى نداريم. به سوى ما
بيا، شايد خداوند به وسيلهء تو ما را به حق هدايت و راهنمايى فرمايد ". من برادرم و پسر عمويم
و شخصيت مورد وثوق و اعتماد از ميان اهل بيتم - مسلم بن عقيل - را به سوى شما مىفرستم.
اگر او براى من بنويسد كه نظر اكثريت شما و بخصوص فرزانگان و مردان شايستهء شما مطابق با
برنامه‌هايى است كه نوشته ايد، به سوى شما خواهم آمد، انشاء الله. من به جان خود سوگند ياد
مى كنم كه امام بر حق، تنها كسى است كه بر اساس كتاب خدا حكومت كند و در جامعه با عدل و
قسط رفتار نمايد و متدين به دين حق باشد و خود را بر انجام دستورات دين، ملزم و متعهد
بداند. والسلام ". [مترجم].
2 - نعمان بن بشير: نخستين مولودى بود كه بعد از هجرت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) به مدينه، در ميان
انصار به دنيا آمد، همان گونه كه عبد الله بن زبير نخستين مولود از مهاجرين بود. پدرش بشير بن
سعد، نخستين فرد انصارى بود كه در ماجراى سقيفه با ابى بكر بيعت كرد.
599
دستور اكيد داد كه مسلم را دستگير كند و به قتل برساند. ابن زياد پس از خواندن نامه،
آمادهء رفتن به كوفه شد. از سوى ديگر، حسين (عليه السلام) به جمعى از بزرگان بصره از قبيل يزيد
بن مسعود نهشلى ومنذر بن جارود عبدى نامه اى نوشته بود و در آن نامه، ايشان را به يارى و
لزوم اطاعت از اوامر خود دعوت كرده و آن را توسط غلام خود سليمان - كه كنيهء او أبو رزين
بود - به سوى آنها فرستاده بود.
يزيد بن مسعود، قبيله هاى بنى تميم وبنى حنظله وبنى سعد را جمع كرد و آنان را
مخاطب ساخته، گفت: " اى بنى تميم! مقام من و حسب من در ميان شما چگونه است؟ "
گفتند: " به خدا قسم بسيار مقام نيكو و ارجمندى دارى و قوام طايفه به وجود تو و
بزرگترين افتخار مخصوص توست. از همهء افراد شريف‌تر و بر همه مقدم هستى ". گفت:
" من شما را اين جا خوانده‌ام كه با شما مشورت كنم و از شما كمك بگيرم ".
گفتند: " به خدا سوگند از گقتن نظر خوددارى نمى كنيم و آراى خود را تقديم مى داريم.
اكنون مقصود را بگو تا بشنويم ". گفت: " اى بنى تميم! بدانيد كه معاويه مرد و به خدا قسم
مرده اى است پست و بى ارزش كه در هلاكت و فقدانش افسوسى نيست و بدانيد با مرگش
درهاى ظلم و گناه شكسته شد و پايه‌هاى ستمكارى متزلزل و لرزان گرديد. معاويه بيعتى
از مردم گرفت كه حكومت پسرش يزيد را تأمين كند و گمان كرد كه آن را محكم و استوار
ساخته است، ولى هيهات كه چنين باشد. به خدا قسم كوشش بيهوده نمود و جديت او به
ضعف و سستى گرائيد، با حيله گران مشورت كرد و خوار شد. اينك پسر شرابخوار و
زشتكارش، يزيد، به جاى او نشسته است و ادعاى خلافت مسلمانان را مى كند و بدون
اجازهء ايشان، خويش را امير مى شمرد. در صورتى كه حلم و بردبارى‌اش اندك و دانش و
شناخت او ناچيز است. از راه حق به اندازه اى كه پاى خويش را بنهد، نمى شناسد. او
چطور مى تواند رهبرى امتى را به عهده بگيرد؟ به خدا سوگند ياد مى كنم - سوگندى كه
هيچ كذب و خيانت و دروغ در آن نيست - كه جنگيدن با يزيد، براى حفظ دين، بهتر از
جهاد با مشركين است. ولى حسين بن على (ع)، پسر دختر پيغمبر شما، مردى است
شريف و اصيل و داراى رأى نيكو. فضل او قابل توصيف و علم او پايان پذير نيست. او براى

600
خلافت شايسته تر است، زيرا سوابقش در اسلام درخشان‌تر و سنش بيشتر و قرابتش با
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر همه روشن است. نسبت به كوچكها مهربان و با بزرگها نيكوكار است. او
بهترين والى و امامى است كه خداوند به وسيلهء او حجت را بر شما تمام كرده و راه سعادت
را به شما نشان داده است. پس شما ديدگان خود را در برابر نور حق، از دست ندهيد و
بدون شناختن راه هدايت، خود را در گودالهاى باطل نيفكنيد. در جنگ جمل بود كه
صخر بن قيس لكهء ننگ و خوارى را به دامان شما افكند (شما را از يارى على (عليه السلام)
بازداشت)، ولى امروز شما بايد با يارى فرزند پيغمبر آن را شست و شو دهيد. به خدا
سوگند هر كس از يارى او كوتاهى ورزد خداوند فرزندانش را ذليل و خويشانش را كم
مى سازد. بدانيد كه من لباس جنگ پوشيده ام وزره بر تن نموده ام و مطمئن باشيد كه هر
كس كشته نشد مىميرد و فرار، انسان را نجات نمى دهد. خداوند شما را بيامرزد. سخنان
مرا نيكو پاسخ گوييد ".
سپس بنى حنظله شروع به سخن كردند و گفتند: " اى اباخالد! ما به منزلهء تيرهاى كمان تو
هستيم كه به سوى هر هدفى كه پرتاب كنى خطا نمى كند. ما سواران و سربازان طايفهء تو
هستيم كه ما را به هر جنگى بفرستى، پيروزى وفتح با توست. به خدا قسم در هر گرداب
خطرناكى فرو روى ما نيز با تو خواهيم آمد و با هر سختى اى كه روبرو شوى ما نيز همراه
تو روبرو خواهيم شد. به خدا قسم با شمشيرهاى خود تو را يارى مى دهيم و با بدنهاى
خود تو را نگهدارى مى كنيم. به هر چه مى خواهى اقدام كن ".
از آن پس بنى سعد رشتهء سخن را به دست گرفتند و گفتند: " اى اباخالد! مخالفت با تو و
بيرون شدن از رأى و فرمان تو، از همه چيز نزد ما ناخوش‌آيندتر است. ولى صخر بن
قيس به ما دستور داده بود كه جنگ نكنيم و ما هم امر او را شايسته تر دانستيم و تاكنون
جنگ نكرديم و عزت براى ما باقى ماند. حال كه چنين است ما را مهلت بده تا مشورت
كنيم و پس از آن اظهار عقيده نماييم ".
در اين موقع بنى تميم آغاز سخن نموده، گفتند: " اى ابا خالد! ما از طايفهء تو و با تو هم قسم
هستيم. اگر غضب كنى، ما نيز غضبناك خواهيم شد و در سفر وحضر همراه تو خواهيم

601
بود. امر و فرمان با توست، بخوان تا اجابت كنيم و دستور بده تا اطاعت نماييم ".
يزيد بن مسعود رو به جانب بنى سعد نمود و گفت: " به خدا قسم اى طايفهء بنى سعد، اگر
حسين (عليه السلام) را يارى نكنيد، خداوند هرگز فتنه و خونريزى را از ميان شما برنمىدارد و
هميشه با خويشتن در جنگ خواهيد بود ".
سپس براى حسين (عليه السلام) نوشت:
" بسم الله الرحمن الرحيم. اما بعد، نامهء شما را زيارت كردم و دانستم كه مرا به يارى خود
خوانده اى كه با اطاعت كردن از شما [از رحمت خدا] بهره‌مند شوم و به وسيلهء يارى شما
رستگارى نصيب من گردد. به درستى كه خداوند هرگز زمين را از كسى كه عامل به خير، يا
راهنماى به سوى نجات و سعادت باشد خالى نمى گذارد و شما حجت خدا بر مردم و
امانت او بر روى زمين هستيد. شما شاخه اى از شجرهء پاك احمدى (صلى الله عليه وآله) هستيد كه اصل
آن پيغمبر خاتم (صلى الله عليه وآله) است و شما فرع آنيد. به فال نيك وطائر فرخنده به سوى ما بيا، زيرا
من بنى تميم را براى تو آماده ساخته ام و اينك، اشتياق آنان بر يارى تو از اشتياق شتران
تشنه كه در رفتن به سوى آب بر يكديگر سبقت گيرند، بيشتر است. بنى سعد را هم براى تو
مهيا نموده ام و كينه‌هاى سينه شان را با سخنان آتشين و موعظه آميز، مانند بارانى كه از
ابرهاى سفيد بهارى با رعد و برق ببارد، شسته ام. "..
حسين (عليه السلام) از خواندن اين نامه بسى شاد شد و در حق او دعا كرد و فرمود: " خداوند تو را در
روز هولناك و وحشت آور قيامت، ايمن دارد و تو را عزيز نمايد و در آن روزى كه فشار
تشنگى بسيار شديد است تو را سيراب كند ". يزيد بن مسعود، نويسندهء نامه، براى رفتن
خدمت حسين (عليه السلام) و يارى او، مجهز و آماده شد. ولى پس از حركت از بصره خبر شهادت
حسين (عليه السلام) را شنيد و از اين جهت بسيار گريه كرد و بى اندازه متأثر شد.
ولى منذر بن جارود - كه دخترش " بحريه " زوجهء ابن زياد بود - وقتى نامهء حسين (عليه السلام) را
ديد، از ترس آن كه مبادا دسيسهء ابن زياد باشد، نامه و نامه‌آور را به ابن زياد تسليم كرد.
عبيدالله بدون درنگ قاصد را به دار آويخت و پس از آن بر منبر رفت و خطبه خواند و اهل
بصره را از مخالفت با خود و آشوب طلبى بر حذر داشت و ايشان را تهديد كرد و آن شب را

602
در بصره به سر برد، بامداد برادرش عثمان بن زياد را نايب خود قرار داد و خود، به سرعت
به جانب كوفه روانه گرديد. چون نزديك كوفه رسيد پياده شد و در آنجا ماند تا خورشيد
غروب كرد. اول شب داخل كوفه شد و چون هوا تاريك بود، اهل كوفه گمان كردند
حسين (عليه السلام) است و قدوم آن حضرت را به يكديگر مژده مى دادند. چون نزديك او رفتند و
شناختند كه ابن زياد است از اطرافش پراكنده شدند و او هم داخل كاخ دارالاماره رفت و
شب را به پايان رسانيد. اول صبح از دارالاماره بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و
مردم را از مخالفت با يزيد ترسانيد و بر اطاعت و فرمانبرى او وعدهء احسان داد.
پناهندگى مسلم به خانهء هانى بن عروه
مسلم بن عقيل كه اين خبر را شنيد، ترسيد كه مبادا ابن زياد از بودن او در كوفه آگاه شود و
برايش مزاحمت ايجاد كند، به اين جهت از خانهء مختار بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه
رفت. هانى او را در خانهء خود پناه داد. از آن پس شيعيان به خانهء او زياد آمد و رفت
مى نمودند. ابن زياد جاسوسهايى معين كرده بود كه جايگاه مسلم را پيدا كنند. چون
دانست كه در خانهء هانى پنهان است، محمد بن اشعث واسماء بن خارجه وعمرو بن حجاج
را طلبيد و گفت: " چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟ "
گفتند: " نمى دانيم، ولى مى گويند هانى بيمار است ". ابن زياد گفت: " شنيده‌ام كسالتش
رفع شده است و پشت درب خانهء خود مىنشيند. اگر بدانم واقعا مريض است به عيادت او
مى روم. ولى شما برويد و به او بگوييد كه حق ما را ضايع نكند و به ديدار ما بياييد. زيرا من
دوست ندارم شخصى چون او كه از اشراف عرب است، از من دور و حقش ضايع شود ".
آن سه نفر، اول شب به خانهء هانى آمدند و گفتند: " چرا به ديدن امير نمىآيى؟ در صورتى
كه او از حال تو جويا شد و گفت كه اگر بدانم مريض است او را عيادت مى كنم ". هانى گفت:
" بيمارى مانع از رفتن شده است ". گفتند: " ابن زياد اطلاع پيدا كرده است كه شبها بر درب
خانهء خود مى نشينى و از نيامدن تو ناراضى است. اين مرد قدرتمند، بى اعتنايى نمودن و
جفا كردن را از مردى چون تو كه بزرگ طايفهء خود هستى، نمى تواند تحمل كند. ما تو را
قسم مى دهيم كه بر مركبت سوار شوى و با ما به ديدن او بيايى ".

603
هانى لباسهاى خود را پوشيد و بر استر خود سوار و همراه ايشان روانه شد تا نزديك قصر
دارالاماره رسيد. حس كرد گرفتاريهايى در انتظار او است. بدين جهت به حسان بن اسماء
بن خارجه گفت: " اى پسر برادر! به خدا قسم من از اين مرد (يعنى ابن زياد) خائفم. تو چه
عقيده اى دارى؟ " گفت: " عمو جان! به خدا سوگند من هيچ ترسى براى تو ندارم و تو هم
اين افكار را از سرت بيرون كن ". ولى حسان نمى دانست كه ابن زياد براى چه هانى را
طلبيده است.
هانى با كسانى كه همراهش بودند بر ابن زياد وارد شد. عبيدالله نگاهش كه به هانى افتاد،
گفت: " اتاك بخائن رجلاه " يعنى كسى كه به تو خيانت مى كند با پايش نزد تو آمده است.
سپس رو به جانب شريح قاضى (1) كه نزدش نشسته بود نمود و به سوى هانى اشاره كرد و
شعر عمرو بن معدى كرب زبيدى را خواند:
اريد حياته ويريد قتلي * عذيرك من خليلك عن مراد
[غرض ابن زياد (2) از اشارهء به هانى و خواندن شعر اين بود كه من خواهان زنده ماندن هانى
هستم، ولى او در خانهء خود بر ضرر من توطئه مى چيند.]
هانى گفت: " اى امير! مقصود از اين سخنان چيست؟ " گفت: " ساكت باش اى هانى! اين
چه عملياتى است كه در خانهء تو به ضرر مسلمانان انجام مى گيرد؟ مسلم بن عقيل را به
خانهء خود آورده اى و براى او اسلحه و مردان جنگجو تهيه ديده اى و در خانه هاى اطراف
خود جا داده اى؟ تو گمان مى كنى اين مطالب، بر من پوشيده مى ماند؟ "
هانى گفت: " من چنين كارى نكرده ام ". ابن زياد گفت: " آرى! تو كرده اى ". باز هانى
انكار كرد.
ابن زياد گفت: " معقل، غلام مرا بگوييد بيايد ".



1. شريح قاضى كندى: اصلا از اهالى يمن بود. در زمان عثمان وعلى (عليه السلام) ومعاويه، والى
كوفه بود، تا اينكه در زمان حجاج بن يوسف استعفا داد. او در سال 78 ه‍. ق از دنيا رفت.
2. عبيدالله بن زياد، مادرش مرجانه از زنان بدنام و فاسد، و پدرش زياد نيز زنازاده‌اى بود كه چند
نفر پدرى او را مدعى بودند.
604
معقل، جاسوس ابن زياد بود كه اخبار مسلم و اطرافيانش را به دست مى آورد و بسيارى از
اسرار آنان را كشف كرده بود. معقل آمد و نزديك ابن زياد ايستاد. تا نگاه هانى به او افتاد،
فهميد كه جاسوس بوده است و گفت: " اى امير! به خدا قسم من مسلم را به خانهء خود
دعوت نكرده ام، ولى او به خانهء من پناه آورد. من هم حيا كردم و او را پذيرفتم و پناهش
دادم. بدين جهت بر ذمهء من افتاد كه او را حفظ كنم. اكنون كه آگاه گشته اى، به من اجازه
بده كه برگردم و او را بگويم كه از خانهء من خارج شود و به هر جا كه مى خواهد برود تا من از
آنچه به ذمهء خود گرفته ام و او را در خانهء خود پذيرفته ام، بيرون آيم ".
ابن زياد گفت: " به خدا قسم از نزد من دور نمى شوى تا مسلم را حاضر كنى ".
گفت: " به خدا قسم هرگز او را حاضر نمى كنم. آيا من ميهمان خود را به دست خود به تو
تحويل بدهم كه او را بكشى؟ " ابن زياد گفت: " به خدا سوگند بايد او را حاضر كنى ". هانى
گفت: " به خدا قسم او را نمى آورم ".
چون گفتگو بين آنان فراوان رد و بدل شد، مسلم بن عمرو باهلى گفت: " اى امير! اجازه بده
با هانى خلوت كنم و با او سخنى گويم ".
او اجازه داد. برخاست وهانى را به گوشه اى از دارالاماره برد كه ابن زياد آنان را مى ديد و
كلمات آنان را مى شنيد.
مسلم گفت: " اى هانى! تو را به خدا سوگند مى دهم كه باعث قتل خود نشوى و طايفهء خود
را در بلا نيندازى. به خدا قسم من تو را از مرگ نجات مى دهم. مسلم، عموزادهء اين
جمعيت است. او را نمىكشند و به او ضررى نمى رسانند، او را تسليم كن. اين عمل براى
تو نقص و ذلتى ندارد، زيرا تو او را به سلطان تسليم كرده اى و تسليم كردن به سلطان
عيب نيست ".
هانى گفت: " به خدا قسم اين كار باعث رسوايى و ننگ من است كه من كسى را كه در پناه
من و ميهمان من و فرستادهء پسر پيغمبر من است، به دشمن بسپارم، در صورتى كه
دستهاى من سالم و يار و ياور فراوان دارم. به خدا سوگند اگر هيچكس مرا يارى نكند و
تنها باشم باز او را تسليم نخواهم كرد تا پيش از او بميرم ".

605
مسلم بن عمرو نيز شروع به قسم دادن او كرد ولى هانى مى گفت: " به خدا قسم او را به
ابن زياد نخواهم سپرد ". ابن زياد اين سخن را شنيد و گفت: " او را نزديك من بياوريد ".
هانى را نزديك او بردند. گفت: " به خدا قسم بايد مسلم را حاضر كنى و الا سر از بدنت جدا
مى كنم ".
هانى گفت: " اگر چنين كنى شمشيرهاى زيادى اطراف خانه‌ات خواهد آمد ". ابن زياد گفت:
" اى بيچاره! مرا از شمشيرها مىترسانى؟ " ولى هانى گمان مى كرد كه طايفه‌اش صداى او
را مىشنوند.
عبيدالله گفت: " او را نزديك من بياوريد ". نزديكش بردند. آن قدر با چوبدستى بر پيشانى و
بينى و صورت هانى زد كه بينى او شكست و خون بر جامه‌هايش فرو ريخت و گوشت
صورت و پيشانى‌اش بر محاسنش آويخت و چوب شكست. هانى دست برد و شمشير
يكى از پاسبانها را گرفت، ولى پاسبان او را محكم نگاه داشت.
ابن زياد فرياد زد او را بگيريد. هانى را كشيدند و در يكى از اتاقهاى دارالاماره افكندند و در
را بستند و به دستور ابن زياد پاسبانهايى بر او گماشتند.
در اين هنگام أسماء بن خارجه و به قولى حسان بن اسماء از جاى برخاست و گفت: " اى
امير! تو به ما دستور دادى هانى را نزد تو بياوريم. اكنون كه او را نزد تو حاضر ساختيم،
صورتش را شكستى و محاسنش را به خون رنگين نمودى و خيال دارى كه او را بكشى؟ "
ابن زياد غضبناك شد و گفت: " تو هم نزد ما هستى ". و دستور داد آنقدر او را زدند تا ساكت
شد. سپس او را بستند و در گوشه اى از قصر دارالاماره زندانى نمودند.
وقتى خود را به اين حال ديد گفت: " انا لله وانا اليه راجعون " گويا به ياد سخنانى افتاد كه
هانى قبل از داخل شدن به دارالاماره گفته بود و گفت: " اى هانى! اينك من خبر قتل خود
را به تو مى گويم ".
چون عمرو بن حجاج كه دخترش " رويحه " عيال هانى بود، خبر كشته شدن هانى را
شنيد، با تمام طايفهء مذحج حركت كرد ودارالاماره را محاصره نمود و فرياد زد: " من عمرو
بن حجاج و اين جمعيت سواران و بزرگان قبيلهء مذحج هستند ما از اطاعت امير سرپيچى

606
نكرده‌ايم و از جماعت مسلمانان، جدايى ننموده‌ايم، ولى شنيده‌ايم كه سرور و سالار ما،
هانى، كشته شده است ".
ابن زياد از اجتماع و سخنانشان آگاه شد و به شريح قاضى دستور داد: " برو هانى را ببين و
به طايفهء او اطلاع بده كه هانى زنده است ".
شريح همين كار را كرد و به آنان گفت: " هانى كشته نشده است ". طايفهء مذحج به همين
اندازه، راضى شده و پراكنده شدند.
قيام مسلم بن عقيل
خبر قتل هانى، به مسلم بن عقيل رسيد. مسلم با تمام كسانى كه با او بيعت كرده بودند،
براى جنگ با ابن زياد از خانه خارج شد. عبيدالله به دارالاماره پناه برد و درهاى آن را
محكم بست و اصحابش با ياران مسلم به جنگ و كشتن يكديگر مشغول شدند و كسانى
كه با او در دار الاماره بودند بر بام قصر رفتند و اصحاب مسلم را به آمدن لشكرهاى شام،
تهديد مى كردند.
آن روز به همين ترتيب گذشت تا شب فرا رسيد و هوا تاريك شد. اصحاب مسلم كم كم
پراكنده مى شدند و به يكديگر مى گفتند: " براى چه ما آتش فتنه را دامن بزنيم؟ شايسته
آن است كه در خانه هاى خود بنشينيم و به مسلم وابن زياد كارى نداشته باشيم، تا
خداوند بين آنان اصلاح كند ". همه رفتند و به جز ده نفر، كسى با مسلم باقى نماند.
در اين هنگام مسلم به مسجد آمد تا نماز مغرب را بخواند. آن ده نفر نيز رفتند. چون
مسلم چنين ديد، غريبانه از مسجد خارج شد و در كوچه هاى كوفه راه مى رفت تا درب
خانهء زنى رسيد كه او را " طوعه " مىناميدند. از او آب خواست. آن زن آب آورد ومسلم
آشاميد. سپس از او پناه خواست. آن زن او را در خانهء خود جاى داد، ولى پسرش ابن زياد
را از قضيه آگاه نمود.
عبيدالله، محمد بن اشعث را طلبيد و او را با گروهى مأمور آوردن مسلم گردانيد. آنان تا
پشت ديوار خانهء آن زن آمدند. مسلم چون صداى سم اسبان را شنيد، زره پوشيد و بر
اسب خود سوار شد و به جنگ با آنان پرداخت وعده اى را كشت. محمد بن اشعث فرياد زد:

607
" اى مسلم! تو در امانى ". مسلم گفت: " امان مردم حيله باز وفاجر امان نخواهد بود ". پس از
آن، به جنگ مشغول شد و اشعار حمران بن مالك خثعمى را كه در روز " قرن " سروده بود
به عنوان رجز قرائت كرد:
قسم ياد كرده ام جز به آزادگى كشته نشوم، اگر چه شربت مرگ را با تلخى و سختى بنوشم.
دوست ندارم كه با من خدعه و فريب انجام دهند و اسير سازند. همچنين خوش ندارم كه
آب خنك را با آب گرم و تلخ مخلوط كنم (از شجاعت و رشادت در ميدان جنگ بگذرم و
خود را به دست دشمن بسپارم.) هر كسى در زندگى، روزى با شر گرفتار مى شود، ولى من
با شمشير خود بر شما مى زنم و از هيچ ضرر و زيانى، باك و خوفى ندارم ".
سپاه ابن زياد فرياد زدند: " اى مسلم! محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گويد و تو را فريب
نمى دهد ". مسلم اعتنا نكرد و پس از آن كه بر اثر زخمهاى شمشير و نيزه ضعف بر او غلبه
كرد، لشكر بر فشار حملهء خود افزودند و ناپاكى از پشت سر با نيزهء خود بر او زد كه از اسب
بر زمين افتاد. او را اسير كردند و چون نزد ابن زياد بردند، مسلم بر او سلام نكرد.
يكى از پاسبانها گفت: " چرا بر امير سلام نكردى؟ " مسلم گفت: " واى بر تو، او بر من امير
نيست ". ابن زياد گفت: " اهميتى ندارد، سلام بكنى يا سلام نكنى، كشته مى شوى ". مسلم
گفت: " اگر مرا بكشى موضوع بزرگى نيست، زيرا كسانى ناپاكتر از تو، اشخاصى بهتر از مرا
كشته اند و علاوه بر اين تو از نظر اينكه اشخاص را به نامردى مى كشى و با وضع فجيعى
مثله مى كنى و ناپاكى خود را ظاهر مى سازى و در موقع غلبه نمودن بر دشمن بدترين
عملها را انجام مى دهى، از همهء زشتكاران پيشى گرفته اى و به راستى براى اين
زشتكاريها كسى از تو آماده تر نيست ".
ابن زياد گفت: " اى گناهكار آشوب طلب! بر امام خود خروج كردى و اجتماع مسلمانان را
پراكنده ساختى و ايجاد فتنه و آشوب نمودى ". مسلم گفت: " اى پسر زياد! دروغ گفتى.
اجتماع مسلمين را معاويه و پسرش يزيد بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زياد بن عبيد برپا
نموديد. و من اميدوارم خداوند شهادت را نصيب من فرمايد و آن را به دست ناپاكترين
افراد جارى سازد ".

608
ابن زياد گفت: " اى مسلم! آرزوى مقامى را نمودى و براى رسيدن به آن اقدام كردى، ولى
خدا نخواست و آن مقام را به اهلش واگذار كرد ".
مسلم گفت: " اى پسر مرجانه! شايستهء آن مقام چه كسى بود؟ "
گفت: " يزيد بن معاويه ".
مسلم گفت: " الحمد لله. ما راضى هستيم كه خداوند بين ما و شما حاكم باشد ".
ابن زياد گفت: " آيا گمان مى كنى كه تو هم در امر خلافت سهمى دارى؟ " مسلم گفت: " به
خدا قسم نه گمان، بلكه يقين دارم ". گفت: " اى مسلم به من بگو به چه منظورى به اين
شهر آمدى و وضع منظم آن را از هم پاشيدى و بين مردم اختلاف انداختى؟ "
مسلم گفت: " من براى ايجاد اختلاف و آشوب به اين شهر نيامده ام، ولى چون شما كارهاى
زشت انجام داديد و اعمال نيك را از بين برديد و بدون رضايت مردم، خود را امير آنان
خوانديد و آنان را به كارهايى غير از آنچه خدا دستور داده بود وادار كرديد و در ميان آنها
مانند پادشاهان ايران و روم رفتار نموديد، ما آمديم كه مردم را به نيكوكارى دعوت كنيم و
از نادرستىها بازداريم و آنها را تابع دستورات قرآن و مطيع قوانين پيغمبر اسلام سازيم و
ما شايستگى اين كار را داشتيم ".
ابن زياد به بد گفتن به او و به على و حسن وحسين (عليهم السلام) زبان گشود. مسلم گفت:
" تو و پدرت را دشنام دادن شايسته تر است. هر چه مى خواهى بكن، اى دشمن خدا! " (1)
مسلم و هانى و شهادت آنان
ابن زياد، بكير بن حمران را مأمور نمود كه مسلم را بر بام دار الاماره ببرد و به قتل برساند.
مسلم در بين راه تسبيح خدا مى گفت و از خداوند طلب آمرزش مى كرد و درود بر رسول
خدا مى فرستاد تا بالاى بام رسيد. سر از بدنش جدا كردند. كشندهء او با وحشت زيادى از
بام فرود آمد. ابن زياد گفت: " تو را چه مى شود؟ "
گفت: " اى امير! موقعى كه مسلم را مىكشتم، مرد سياه روى بدصورتى را ديدم كه برابر من



1. ابن اثير در " كامل " ج 3، ص 373.
609
ايستاده و انگشتان خود را به دندان مىگزد - يا گفت: لبهاى خود را مىگزيد - و من از
ديدن او به اندازه اى ترسيدم كه هرگز چنين ترسى در دل من راه نيافته بود ".
ابن زياد گفت: " شايد از كشتن مسلم تو را وحشت گرفته است؟ "
سپس دستور داد هانى را بياورند. او را براى كشتن نزد ابن زياد بردند.
در آن هنگام هانى مى گفت: " كجا هستند مردم مذحج؟ كجا هستند طايفهء من و كجايند
خويشان من؟ "
جلاد گفت: " گردنت را جلو بيار! " گفت: " به خدا قسم در بخشيدن جان سخى نيستم و شما
را بر كشتن خود يارى نمى كنم ".
غلام ابن زياد - كه او را رشيد مى گفتند - شمشير زد و او را به قتل رسانيد.
در مرثيه مسلم وهانى، عبد الله بن زبير اسدى اين اشعار را سروده است - و به قولى، گويندهء
آن فرزدق است و بعضى گفته اند سليمان حنفى است - ومعانى آن اشعار چنين است:
" اگر نمى دانى مرگ چيست، در بازار كوفه، هانى ومسلم بن عقيل را ببين. همان مرد
شجاعى كه شمشير، صورتش را مجروح كرد و جوانمرد ديگرى كه پس از كشتنش، او را از
بام قصر بر زمين افكندند. ابن زياد ناپاك، ايشان را گرفت و صبح روز بعد نقل محافل
رهگذران شدند. مى بينى جسدى را كه مرگ، رنگ آن را دگرگون ساخته است و خونش
در هر جا جارى است. جوانمردى كه باحياتر از زنان حيامند و برنده تر از شمشير صيقل
زدهء دو لبه بود. آيا اسماء بن خارجه - كه هانى را نزد ابن زياد برد - بر اسب سوار شود و از
كشته شدن ايمن باشد؟ در صورتى كه طايفهء مذحج خون هانى را از او طلبكارند؟ در آن
هنگام، قبيلهء مراد اطراف هانى مىگشتند و حال او را از يكديگر مى پرسيدند و مراقب او
بودند. اى طايفهء مراد! شما اگر خونخواهى برادر خود، هانى را نكنيد، مانند زنان
هر جايى اى هستيد كه به پول اندك راضى هستيد ".
راوى مى گويد: ابن زياد خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را براى يزيد نوشت.
پس از چندى جواب نامه‌اش آمد. از كارهاى او تشكر كرده و نوشته بود: " شنيده ام حسين
به كوفه مى آيد و تو بايد به مؤاخذه و بازپرسى و كشتن و به زندان افكندن كسانى كه گمان

610
يا توهم هميارى ايشان با حسين را دارى، بپردازى ".
عزيمت حسين (عليه السلام) به سوى عراق
حسين (عليه السلام) روز سه شنبه، سوم ذيحجه و به قولى روز چهارشنبه، هشتم ذيحجهء سال 60
هجرى، پيش از آنكه از شهادت مسلم مطلع شود از مكه خارج شد، زيرا حسين (عليه السلام) روزى
از مكه بيرون آمد كه در همان روز مسلم به شهادت رسيده بود.
روايت شده است كه چون حسين (عليه السلام) تصميم گرفت به سوى عراق برود، مقابل جمعيت
ايستاد و پس از حمد خداوند متعال و درود بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خطبه اى به اين مضمون
ايراد فرمود:
" مرگ بر فرزندان آدم حك شده است، چون جاى گردنبند بر گردن دختران جوان. من
مشتاق ديدن پيشينيان خويشم، مانند اشتياقى كه يعقوب به ديدار يوسف داشت.
سرزمينى براى كشته شدن من انتخاب شده است كه به آن خواهم رسيد و گويا مى بينم
كه اعضاى بدنم را گرگهاى بيابان، در زمينى بين نواويس و كربلا پاره پاره مى كنند تا
شكمهاى گرسنهء خود را سير گردانند و انبانهاى خالى خويش را پر كنند.
آرى! از سرنوشت نمى توان گريخت. آنچه خداوند به آن خشنود است، ما اهل بيت هم
خشنوديم و بر بلياتى كه از جانب خدا باشد صبر مى كنيم و مى دانيم او مزد صابرين را به
ما اعطا مى كند. ما كه پارهء تن پيغمبر خدا هستيم از او جدايى نداريم و در بهشت با او
خواهيم بود. بدين گونه رسول خدا خشنود خواهد شد و به وعده اى كه خداوند به رسولش
داده وفا مى شود. هر كس براى جانبازى در راه ما آماده است و از شهادت و ملاقات
خداوند خشنود مى شود با ما بيايد، زيرا به يارى خدا - انشاء الله - بامدادان از مكه خارج
مى شويم ".
گفتار طبرى
ابوجعفر محمد بن جرير طبرى امامى در كتاب " دلائل الامامة " از ابومحمد سفيان بن
وكيع، از پدرش وكيع واو از " أعمش " روايت مى كند كه: ابومحمد واقدى وزرارة بن خلج
گفتند:

611
" پيش از آنكه حسين (عليه السلام) به سوى عراق حركت كند ما او را ديدار كرديم و از سستى مردم
كوفه آگاه نموديم و به او گفتيم: " قلوب مردم كوفه با تو، ولى شمشيرهاى آنان براى كشتن
تو آماده است ". حسين (عليه السلام) با دست خود به جانب آسمان اشاره كرد. درهاى آسمان
گشوده شد و فرشتگان بسيارى كه شمار آنان را جز خداوند كسى نمى دانست نازل شدند.
سپس فرمود اگر تقدير خداوند نبود كه بدن من به زمين كربلا نزديك شود و اگر ترس آن
نداشتم كه اجر و مزدم از بين رود، با اين لشكر نيرومند با آنان مىجنگيدم، و ليكن يقين
دارم جايگاه كشته شدن من و تمام اصحابم - بجز فرزندم على - در آن سرزمين خواهد
بود ".
معمر بن مثنى در كتاب " مقتل الحسين " روايت نموده است كه چون روز ترويه (روز هشتم
ذيحجه) رسيد، عمر بن سعد ابى وقاص، با لشكر انبوهى وارد مكه شد و از طرف يزيد
مأمور بود كه اگر توانست حسين (عليه السلام) را بكشد و اگر بناى جنگ شد، با او بجنگد، ولى
حسين (عليه السلام) همان روز از مكه خارج شد. (1)
از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت شده است كه محمد بن حنفيه در شبى كه آن
حضرت مى خواست صبح آن شب از مكه خارج شود، خدمت حسين آمد و گفت: " برادر
جان! شما مىدانيد كه مردم كوفه با پدر و برادرت مكر كردند و من مىترسم كه با تو نيز
چنين كنند. اگر صلاح بدانى در مكه بمان، زيرا تو عزيزترين و ارجمندترين افراد امت
هستى ". فرمود: " مىترسم يزيد بن معاويه به طور ناگهانى مرا در حرم خداوند به قتل



1. طبرى در " تاريخ الامم والملوك " ج 3، ص 369 مىنويسد: " وقتى حسين (ع) با همراهان
خود از دروازهء مكه خارج مى شد. مأمورين عمرو بن سعيد بن عاص كه تحت فرماندهى يحيى
بن سعيد بودند راه را بر آن حضرت بستند و گفتند: " كجا مى روى؟ به مكه برگرد ". حسين (ع) از
بازگشت به مكه امتناع ورزيد. بين مأمورين و ياران آن حضرت زد و خوردهايى با تازيانه روى
داد ولى تلاش مأمورين به جايى نرسيد وحسين (ع) با عزم راسخ به راه خود ادامه داد. مأمورين
گفتند: " اى حسين! آيا از خدا نمى ترسى كه از جمع مسلمانان جدا مى شوى و ميان امت تفرقه
مىافكنى؟ " حسين (ع) در جواب آنها اين آيهء شريفهء را قرائت نمود: * (لى عملي ولكم عملكم
انتم بريئون مما اعمل وانا برئ مما تعملون) *.
612
برساند و به اين خاطر، هتك حرمت خانهء خدا شود ".
محمد بن حنفيه گفت: " اگر از اين امر بيمناكى به سوى يمن برو، زيرا در آنجا محترم
خواهى بود و يزيد هم نمى تواند بر تو دست پيدا كند. يا جايى از بيابان را اختيار كن و در
آنجا بمان ". فرمود: " در اين پيشنهاد تو تأملى خواهم كرد ".
حركت كاروان حسين از مكه
ساعات آخر شب بود كه حسين (عليه السلام) از مكه حركت كرد و چون اين خبر به محمد بن
حنفيه رسيد، آمد و مهار ناقه‌اى كه امام بر آن سوار بود، گرفت و گفت: " برادر جان! مگر تو
به من وعده ندادى كه در سخن من تأمل كنى؟ " فرمود: " بلى ". عرض كرد: " پس براى چه
در رفتن شتاب نمودى؟ "
حسين (عليه السلام) گفت: " پس از رفتن تو رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نزد من آمد و فرمود: " يا حسين اخرج
الى العراق فإن الله قد شاء ان يراك قتيلا " اى حسين برو به سوى عراق زيرا خدا مايل است تو
را كشته ببيند ".
محمد بن حنفيه به او گفت: " انا لله وانا اليه راجعون. اكنون كه براى كشته شدن مى روى،
اين زنها را براى چه با خود مى برى؟ " حسين (عليه السلام) گفت: " رسول خدا به من فرود: " ان الله قد
شاء ان يراهن سبايا " خداوند مى خواهد اين زنان را اسير ببيند ". در اين موقع محمد بن
حنفيه وداع كرد و رفت ".
تخلف محمد بن حنفيه از همراهى امام (عليه السلام)
محمد بن يعقوب كلينى در كتاب " رسائل " از حمزة بن حمران، نقل مى كند كه ما داستان
خروج حسين (عليه السلام) و تخلف كردن محمد بن حنفيه را از همراهى او نقل مى كرديم، در
مجلسى كه امام صادق (عليه السلام) حضور داشت. به من فرمود: " اى حمزه! حديثى براى تو بگويم
كه بعد از اين مجلس، راجع به محمد بن حنفيه چيزى از من سؤال نكنى، و آن حديث
اين است:
چون حسين (عليه السلام) از مكه حركت كرد، كاغذى طلبيد و در آن نوشت:
" بسم الله الرحمن الرحيم. از جانب حسين بن على به طايفهء بنى هاشم.

613
اما بعد، هر كس با من آيد به شهادت مى رسد و كسى كه تخلف كند به پيروزى دست
نخواهد يافت. والسلام ".
فرشتگان و درخواست يارى حسين (عليه السلام)
شيخ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان، در كتاب " مولد النبى ومولد الاوصياء " به اسناد
خود از حضرت صادق (عليه السلام) روايت مى كند كه:
چون حسين (عليه السلام) از مكه حركت كرد، افواجى از فرشتگان - كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را يارى
نموده بودند - در حالى كه جنگ افزار در دست داشتند و بر اسبهاى بهشتى سوار بودند،
آن حضرت را ملاقات كردند و بر او سلام نمودند و گفتند:
" اى حجت خدا! ذات مقدس بارى تعالى در بسيارى از جنگها، به وسيلهء ما جدت رسول
خدا را يارى كرد و اينك ما را براى يارى تو فرستاده است ".
حسين (عليه السلام) به آنها فرمود: " وعده گاه من و شما سرزمينى است كه من در آنجا كشته
مى شوم و آن سرزمين كربلاست. وقتى كه من در آن جا رسيدم، نزد من آييد ".
فرشتگان گفتند: " ما از جانب حق تعالى مأموريم فرمان تو را اطاعت كنيم. اگر مى ترسى
كه دشمنانت بر تو بتازند ما در خدمت تو باشيم ".
فرمود: " آنان نمى توانند آزارى به من برسانند تا به زمين كربلا برسم ".
سپس، گروهى از مؤمنين جن، نزد حسين (عليه السلام) آمدند و گفتند:
" ما شيعيان و ياران تو هستيم، هر چه مى خواهى به ما امر كن و اگر دستور دهى، تمام
دشمنانت را نابود مى كنيم و تو در وطن خويش بمان ".
ابا عبد الله در حق آنها دعا كرد و به آنان فرمود: " مگر شما قرآن را كه بر جدم رسول
خدا (صلى الله عليه وآله) نازل شده است نخوانده ايد كه مى فرمايد: " به مردم بگو اگر در خانه هاى خود
بمانيد، آنهايى كه مقدر شده است كه كشته شوند، به سوى قبرهاى خود خواهند رفت ". (1)
ماندن در مدينه نتيجه ندارد. اگر من در خانهء خود بمانم، اين مردم شقى به چه وسيله



1. آل عمران، آيه 154.
614
امتحان شوند و چه كسى در قبر من بخوابد؟
در صورتى كه خداوند روزى كه زمين را مىگسترد، آن را براى من برگزيده و پناه شيعيان
و دوستان ما گردانيده است. اعمال ايشان را در آنجا قبول مى كند و دعاى آنان را در آنجا
اجابت مى فرمايد. شيعيان ما در آن زمين مسكن مى كنند و براى آنها در دنيا و آخرت
امان خواهد بود. ولى شما روز شنبه كه روز عاشوراست، نزد من بياييد ".
در روايت ديگرى نقل شده كه حضرت به آنها فرمود:
" در روز جمعه كه من در پايان آن روز كشته مى شوم و ديگر كسى از اهل بيت و خويشان و
برادران من باقى نماند و سر مرا براى يزيد مى برند، نزد من حاضر شويد ".
مؤمنين جن گفتند: " به خدا قسم اگر اطاعت امر تو واجب نبود، با تو مخالفت مى كرديم و
تمام دشمنان تو را پيش از آنكه به تو آسيبى برسانند، مىكشتيم ".
حسين (عليه السلام) فرمود: " به خدا قسم قدرت ما براى كشتن آنها بيش از شما است، ولى نظر ما
اين است كه بر همه اتمام حجت شود، تا آنهايى كه هلاك مى شوند از روى " بينه " به
هلاكت رسند و كسانى كه به سعادت مى رسند نيز از روى بينه بدان نائل شوند ".
توقيف هديهء بحير بن ريسان
سپس، ابا عبد الله به راه ادامه داد تا منزل " تنعيم " رسيد. در آنجا قافله اى را ملاقات كرد كه
هديهء بحير بن ريسان، والى يمن را براى يزيد بن معاويه مى بردند.
چون حاكم واقعى امور مسلمانها حسين (عليه السلام) بود، هديه را گرفت و به شترداران فرمود: " هر
كه مايل است با ما به عراق آيد، كرايهء او را مىپردازيم و با او نيكويى مى كنيم
و هر كه مى خواهد، كرايهء مقدار راهى را كه آمده است بگيرد و باز گردد ".
جمعى از آنان با حسين (عليه السلام) رفتند وعده اى هم امتناع نمودند و بازگشتند.
آنگاه از آنجا گذشت تا در منزل " ذات عرق " وارد شد. در آن منزل، بشير بن غالب را كه از
عراق مى آمد، ديدار كرد.
از او پرسيد كه اهل عراق چگونه هستند؟ گفت: " در دل، تو را دوست دارند، ولى شمشير

615
آنان بنى اميه را يارى مى كند ".
قافله به راه افتاد. اول ظهر بود كه به منزل " ثعلبيه " رسيد. حسين (عليه السلام) را خواب در ربود و
پس از لحظه اى بيدار شد و فرمود: " هاتفى را شنيدم كه مى گفت: " شما با شتاب مى رويد و
مرگ شما را با شتاب به سوى بهشت مى برد ".
فرزندش على (عليه السلام) گفت: " پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ "
فرمود: " آرى به خدا قسم ما بر حق هستيم ".
گفت: " در اين صورت هرگز از مرگ باكى نداريم ".
حسين (عليه السلام) فرمود: " پسر جانم! خدا تو را جزاى خير دهد ". آن شب را در آن منزل به
سر برد.
ملاقات حسين (عليه السلام) با اباهره
اول صبح، مردى كه كنيهء او " اباهره " بود و از كوفه مى آمد، رسيد و بر آن حضرت سلام كرد
و گفت: " اى پسر پيغمبر! براى چه از حرم خدا و حرم جدت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بيرون
آمدى؟ "
فرمود: " اى اباهره! بنى اميه اموالم را گرفتند، صبر نمودم. با عرض من دشمنى ورزيدند،
تحمل كردم. اينك مى خواستند خون مرا بريزند، گريختم. به خدا قسم اين جمعيت
ستمكار مرا خواهند كشت، ولى خدا لباس ذلت و خوارى را بر بدن آنان مىپوشاند و
شمشير برندهء انتقام را بر آنان مىنهد و كسى را بر آنان مسلط مى كند كه آنان را از قوم سبا
- كه زنى بر آنها مسلط بود و در مال و خون ايشان هر طورى كه مى خواست، حكم مى كرد -
ذليل تر مى سازد ". اين سخن را گفت و از آن منزل حركت كرد.
تشرف زهير بن قين
جمعى از طايفهء بنى فزاره وبجيله نقل كرده اند كه ما از مكه با زهير بن قين (1) بيرون آمديم و



1. زهير بن قين از بزرگان و اشراف قوم خود بود. در ابتدا، از هواخواهان عثمان به شمار
مى رفت. در سال 60 هجرى با خاندان خود به حج مشرف شد و هنگام بازگشت در بين راه بود كه
به خدمت سيدالشهداء (ع) شرفياب گرديد. در آن وقت از عقيدهء فاسد خود برگشت و از اصحاب
و ياران آن حضرت گشت. وفادارى زهير بسيار حيرت آور وقابل توجه بود.
616
عقب تر از حسين (عليه السلام) راه مىپيموديم تا در بين راه با او مصادف شديم. ولى چون زهير
نمى خواست با آن حضرت ملاقات كند، هر جا حسين (عليه السلام) منزل مى كرد، ما به فاصلهء
دورترى از او منزل مى كرديم.
يكى از روزها، حسين (عليه السلام) در محلى اتراق كرد و ما هم مجبور شديم در همانجا منزل
نماييم. هنگامى كه به غذا خوردن مشغول بوديم، شخصى از جانب حسين (عليه السلام) آمد و
گفت: " اى زهير بن قين! ابا عبد الله (عليه السلام) مرا پيش تو فرستاده است تا به نزد او آيى ". از
شنيدن اين سخن همه لقمه ها را از دست افكندند و در درياى فكر غوطه‌ور شدند، مانند
كسى كه پرنده اى بر سرش قرار گرفته است و مى خواهد او را بگيرد.
همسر زهير (ديلم دختر عمرو) گفت: " سبحان الله! پسر پيغمبر تو را مىطلبد و تو
نمى روى؟ چه مى شود اگر خدمتش برسى و كلام او را بشنوى؟ "
زهير بن قين از جا برخاست و به سوى حسين (عليه السلام) رفت و پس از لحظه اى با چهرهء باز و
خوشحال بازگشت و دستور داد خيمه هاى او را كندند و وسائل او را نيز بردند و چادر او را
نزديك خيمه هاى حسين برپا نمودند و به زوجهء خود گفت: " من تو را طلاق دادم، زيرا
دوست ندارم به خاطر من زحمتى به تو متوجه گردد. من تصميم دارم با حسين (عليه السلام) باشم
و تن و جانم را فداى او كنم ".
سپس اموال و مهريهء زوجهء خويش را پرداخت و او را به پسر عموهايش سپرد تا به
خويشانش برسانند. آن زن نزد زهير رفت و گريه كرد و با او وداع نمود و گفت: " خداوند يار
و ياور تو باشد و تو را به خوشبختى برساند. ولى از تو تمنا دارم روز قيامت، نزد جد
حسين (عليه السلام) مرا نيز به ياد آورى ".
پس از آن زهير به اصحاب گفت: " هر كه مايل است با من بيايد، و اگر نه اين آخرين
ديدار ماست ".

617
حسين (عليه السلام) از آن منزل حركت كرد تا به منزل " زباله " رسيد. در آن محل بود كه از شهادت
مسلم بن عقيل باخبر شد و اصحابش نيز از اين خبر مطلع گرديدند. آنان كه به طمع
رياست با حسين (عليه السلام) آمده بودند، رفتند، ولى اهل بيت و ياران باوفاى او ماندند. براى
شهادت مسلم فريادهاى گريه و ناله از آنان برخاست و اشكها از ديدگان جارى شد، ولى
حسين (عليه السلام) به قصد رسيدن به شهادت، طى طريق مى نمود.
فرزدق (1) شاعر به ملاقاتش نايل شد و گفت: " اى پسر پيغمبر! چگونه به مردم كوفه كه
مسلم بن عقيل و ياران او را كشتند، اعتماد مى كنى؟ " حسين (عليه السلام) گريست و فرمود: " خدا
بيامرزد مسلم را كه به زندگى جاويدان و روزى فراوان خداوند رسيد و داخل بهشت شد و
خشنودى خدا را فراهم كرد. او تكليف خود را انجام داد، ولى ما هنوز در راه هستيم ".
سپس او اشعارى به اين مضمون را انشا كرد:
" اگر دنيا نفيس و باارزش شمرده مى شود، به يقين ثواب خداوند بالاتر و اصيل‌تر است، و
اگر بدنها براى مرگ آفريده شده اند، به يقين كشته شدن در راه خدا با شمشير، براى مرد
نيكوتر است، و اگر روزى مردم، تقسيم بندى و مقدر گرديده است، حرص و اشتياق
محدود مرد در طلب روزى، زيباتر است، و اگر جمع كردن ثروت و مال براى باقى گذاشتن
و رفتن است، چرا انسان به چيزى كه آن را ترك خواهد كرد، بخل بورزد؟ "
شهادت قيس بن مسهر
راوى مى گويد: حسين (عليه السلام) نامه اى به سليمان بن صرد خزاعى ومسيب بن نجبه ورفاعة بن
شداد و جمعى از شيعيانش كه در كوفه بودند، نوشت و آن را توسط قيس بن مسهر
صيداوى فرستاد.
قيس نزديك كوفه رسيده بود كه حصين بن نمير، مأمور ابن زياد او را ديد. خواست او را



1. نامش، همام بن غالب تميمى، پدرش از اشراف بنى تميم بود. او در مدح خاندان پيغمبر (ع)
اشعار بسيارى سروده است. مخصوصا داستان او با هشام بن عبد الملك در خانهء خدا و اشعار او
در مدح حضرت زين العابدين (ع) از شهرت بسزايى برخوردار مى باشد. او در سال 110 از دنيا
رفت.
618
بازرسى كند، قيس نامهء حسين (عليه السلام) را بيرون آورد و آن را پاره پاره كرد. حصين او را نزد ابن
زياد برد. عبيدالله پرسيد: " تو كيستى؟ "
گفت: " مردى از شيعيان أمير المؤمنين، على بن ابى طالب (عليه السلام) و از شيعيان فرزندان او
هستم ". گفت: " براى چه نامه را پاره كردى؟ "
قيس گفت: " براى اين كه تو از مطلب آن مطلع نشوى ".
ابن زياد پرسيد: " نامه از جانب كى و به سوى چه كسى بود؟ "
گفت: " از حسين (عليه السلام) به جمعى از اهل كوفه بود، كه من نامهاى آنان را نمى دانم ".
ابن زياد غضبناك شد و گفت: " به خدا قسم تو را آزاد نمى كنم تا نام آنان را بگويى، يا بر فراز
منبر روى وحسين بن على و پدرش را دشنام دهى و ناسزا گويى، و الا تو را با شمشير
قطعه قطعه مى كنم ".
قيس گفت: " نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، ولى حاضرم بر منبر بروم وحسين و
برادرش و پدرش را لعن كنم ".
سپس بالاى منبر آمد و حمد و ثناى خداوند نمود و بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درود فرستاد و
براى على بن ابى طالب و حسن وحسين (عليهم السلام) بسيار طلب رحمت كرد و بر
عبيدالله بن زياد و پدرش و بر سركشان بنى اميه لعنت گفت. پس از آن گفت: " أيها الناس!
من فرستادهء حسين (عليه السلام) به سوى شما هستم و او در فلان زمين است. به سوى او رويد و او
را يارى كنيد ".
اين خبر به ابن زياد رسيد. دستور داد او را از بالاى قصر دار الاماره به زمين انداختند و به
شهادت نايل شد.
چون خبر شهادت او به حسين (عليه السلام) رسيد، گريه كرد و گفت: " خداوندا! براى ما و شيعيان
ما جايگاه نيكويى قرار بده و از راه مرحمت، در مكانى ما و آنها را جمع فرما، زيرا تو بر همه
چيز توانايى ".
و روايت شده است كه حسين (عليه السلام) اين نامه را از منزلى كه معروف به " حاجز " بود فرستاد،
و جايى غير از اين منزل هم نقل شده است.

619
جلوگيرى حر بن يزيد
راوى مى گويد: از آن منزل گذشتند. دو منزل به كوفه مانده بود كه ناگاه حر بن يزيد با هزار
سوار بر حسين (عليه السلام) وارد شد.
حضرت پرسيد: " آيا براى يارى ما آمده اى، يا براى جنگ با ما؟ "
حر گفت: " يا اباعبدلله! به جنگ شما آمده ام ".
حسين (عليه السلام) فرمود: " لا حول ولاقوة الا بالله العلى العظيم " و سپس سخنانى به يكديگر گفتند.
تا آنكه ابا عبد الله (عليه السلام) گفت: " اگر رأى شما با نامه اى كه فرستاديد و با آنچه فرستادگان شما
گفتند مخالف است، به همان جايى كه آمده ام باز مىگردم ".
حر و يارانش از مراجعت او جلوگيرى كردند.
حر گفت: " يابن رسول الله! راهى را انتخاب كن و برو كه نه به كوفه روى و نه به مدينه، تا من
نزد ابن زياد عذرى داشته باشم و بگويم حسين (عليه السلام) از راهى رفته بود كه من او را نديدم ".
ابا عبد الله راه دست چپ را انتخاب فرمود و به " عذيب هجانات " رسيد.
در اين موقع نامهء ابن زياد را به حر دادند. در آن نامه او را در امر حسين سرزنش نموده و
دستور داده بود كار را بر او سخت بگيرد.
حر و يارانش سر راه حسين (عليه السلام) را گرفتند و او را از رفتن منع كردند.
حضرت فرمود: " مگر تو نگفتى كه راه خود را بگردانيم و به راهى برويم كه غير از راه كوفه و
مدينه باشد؟ "
گفت: " بلى، و ليكن نامهء امير عبيدالله به من رسيده و در آن نامه مرا امر كرده است بر تو
سخت گيرى كنم، و جاسوسى بر من گماشته كه دستورات او را اجرا نمايم ".
پس از آن، حسين (عليه السلام) ميان اصحاب خود بر پا ايستاد. حمد و ثناى الهى نمود و درود بر
جدش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرستاد و سپس فرمود:
" اى مردم! شما آنچه را كه براى ما پيش آمده است مىبينيد. به راستى دنيا تغيير نموده و
زشتيهاى خود را آشكار ساخته و از نيكيهايش روى گردانده است و پيوسته بر خلاف مراد
انسان عمل مى نمايد. ولى از دنيا چيزى باقى نمانده است مگر مقدار كمى به اندازهء

620
قطراتى كه پس از ريختن آب در ظرف مى ماند و جز يك زندگى پست كه مانند
زمين شوره زار است. مگر نمىبينيد به حق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى گردد و
نتيجهء آن، اين است كه مؤمن، خواستار شهادت در راه حق مى شود و به راستى مرگ را
بجز سعادت، و زندگى با ستمكاران را جز ملالت و سختى نمى بينم.
نوع مردم، برده و بندهء دنيا هستند و نام دين را تنها بر زبان مىرانند تا روزى كه زندگيشان
بر وفق مراد باشد، از دين دم مى زنند، ولى اگر در محاصرهء بلاها قرار گيرند و به بوتهء
آزمايش درآيند، معلوم مى شود كه دين داران حقيقى تعدادشان اندك است ".
آنگاه زهير بن قين برخاست و گفت: " يابن رسول الله! ما سخنان تو را شنيديم. اين دنياى
فانى نزد ما ارزشى ندارد. اگر هم دنيا پايدار بود و ما در آن جاويدان بوديم، كشته شدن در
راه تو را بر آن زندگى هميشگى دنيا ترجيح مى داديم ".
بعد از او هلال بن نافع بجلى ايستاد و گفت: " به خدا قسم ما از شهادت و مرگ باكى نداريم و
بر همان نيت و بصيرت خود، باقى هستيم. با دوستان تو دوست و با دشمنانت دشمنيم ".
پس از او برير بن خضير برخاست و گفت: " اى پسر پيغمبر! به خدا قسم، خداوند به وجود
تو بر ما منت گذاشت كه براى يارى تو بجنگيم و بدنهاى ما در راه تو قطعه قطعه شود و در
عوض، جدت، روز قيامت شفيع ما باشد ".
ورود حسين (عليه السلام) به كربلا
راوى مى گويد: سپس حسين (عليه السلام) از جا برخاست و سوار شد، ولى لشكر حر گاهى از رفتن
ممانعت مى كردند و گاهى از عقب او مى آمدند، تا آنكه روز دوم محرم به سرزمين كربلا
رسيدند. چون حضرت حسين (عليه السلام) وارد آن زمين شد، پرسيد: " نام اين زمين چيست؟ "
گفتند: " كربلا "
گفت: " خداوندا! به تو پناه مىبرم از غمها و بلاها ".
پس از آن فرمود:
" اينجا محل اندوه و بلاست. پياده شويد. اينجا جاى پياده شدن و محل ريختن خون ما و
جايگاه قبور ماست. اين خبر را جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به من فرموده است ".

621
پس از آن همه پياده شدند. حر و يارانش هم در گوشه اى منزل نمودند.
بى تابى زينب (س)
حسين (عليه السلام) نشست و به اصلاح شمشير خود پرداخت و اشعارى به اين
مضامين مى خواند:
" اى روزگار! اف بر تو اى چرخ گردون! تو چقدر فراز و نشيب دارى! هر طالب و جوينده و هر
دوستى كشته شده است.
روزگار هرگز بر عوض راضى و خشنود نمى گردد. هر زنده اى راهى اين راه است. چقدر
زمان بار بستن و كوچيدن نزديك است. بازگشت تمام امور به سوى خداى جليل و
بزرگ مى باشد ".
زينب (س) اين مضامين شعر را شنيد و گفت: " برادر جان! اين سخن از كسى است كه
يقين به كشته شدن خود دارد ". حسين (عليه السلام) فرمود: " آرى خواهر جان! حقيقت امر
چنين است ".
زينب (عليه السلام) گفت: " چه مصيبتى! حسين از شهادت و مرگ خود خبر مى دهد ". در اين
هنگام زنها به گريه مشغول شدند و سيلى به صورت زدند و گريبان پاره نمودند. ام كلثوم
فرياد مى زد: " وا محمداه! وا علياه! وا اماه! وا اخاه! وا حسيناه! وا ضيعتاه بعدك يا اباعبيدالله "
يعنى: امان از بيچارگى و تباهى بعد از تو، اى ابا عبد الله!
حسين (عليه السلام) او را تسلى داد و فرمود: " خواهر جان! در راه خدا شكيبايى كن، زيرا ساكنين
آسمانها همه فانى مى شوند و اهل زمين همه مىميرند و مردم همه هلاك مى شوند ".
سپس فرمود: " اى ام كلثوم و اى زينب و اى فاطمه و اى رباب! متوجه باشيد وقتى كه من
كشته شدم گريبان پاره نكنيد و سيلى به صورت نزنيد و سخنى كه خدا راضى
نيست نگوييد ".
از طريق ديگرى روايت شده است كه زينب، دور از حسين (عليه السلام) ميان زنها و دخترها
نشسته بود و چون مضمون اين اشعار را شنيد، با سر بى مقنعه، در حالى كه چادرش به
زمين كشيده مى شد، نزد برادر آمد و گفت: " اى كاش مرگ مى آمد و جان مرا مى گرفت.

622
امروز مادرم زهرا و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفتند. اى جانشين گذشتگان و اى
پناه بازماندگان! "
حسين (عليه السلام) به سوى او نگريست و فرمود: " خواهر جان! شيطان حلم تو را از بين نبرد ".
زينب گفت: " جانم فداى تو باد. آيا كشته مى شوى؟ " حسين (عليه السلام) غم و اندوه را در دل
پنهان كرد و اشك از ديدگانش جارى شد و فرمود: " لو ترك القطا، لنام " يعنى: اگر صيادان
پرنده اى را كه " قطا " ناميده مى شود به حال خود مى گذاشتند، در آشيانهء خود مىخوابيد.
(كنايه از اين كه اگر بنى اميه مرا راحت مى گذاشتند، از مدينه بيرون نمىآمدم).
زينب اين سخن را شنيد و گفت:
" واويلا، برادر جان! آيا خودت را گرفتار دشمن ومقهور آنها مى دانى و از زندگانى مأيوسى؟
اين موضوع بيشتر دلم را مىسوزاند و [اين زخم بر قلب من عميق تر و] تحمل آن بر من
بسيار سخت است ".
سپس دست زد و گريبان خود را پاره كرد و بيهوش شد و روى زمين افتاد.
حسين (عليه السلام) برخاست و آب بر روى صورت خواهرش زينب (س) پاشيد تا به هوش آمد و با
كمال جديت او را تسلى داد و مصيبت جدش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و پدرش على (عليه السلام) را به ياد او
آورد تا شهادت خود را كوچك جلوه دهد و او آرام شود.
شايد يكى از علل اين كه حسين (عليه السلام) اهل بيت و حرم خود را همراه خويش آورده بود، اين
باشد كه اگر آن حضرت، اهل بيت خود را در حجاز يا در يكى از شهرهاى ديگر مى گذاشت،
يزيد بن معاويه (لعنة الله عليه) لشكرى مى فرستاد و آنان را اسير مى كرد و در آزار و اذيت
آنان مى كوشيد، تا اندازه اى كه حسين (عليه السلام) از شهادت و سعادت در راه خدا منصرف شود و
از مبارزه با يزيد خوددارى كند.

623
بخش دوم
`
توصيف جنگ و شهادت

624
بخش دوم / توصيف جنگ و شهادت...
راوى مى گويد: عبيدالله بن زياد ياران خود را براى جنگ با حسين (عليه السلام) دعوت كرد و آنان را از
راه حق منحرف ساخت و دعوتش مورد اجابت آنان قرار گرفت و او را متابعت كردند و
آخرت عمر بن سعد را به دنياى خود خريد و او را سرلشكر خويش قرار داد. عمر هم قبول
كرد و با چهار هزار سوار براى جنگ با حسين (عليه السلام) از كوفه بيرون آمد. ابن زياد پى در پى
براى او لشكر مى فرستاد تا آنكه شب ششم محرم، بيست هزار سوار نزد او حاضر شدند.
سپس كار را بر حسين (عليه السلام) سخت گرفتند، به گونه اى كه تشنگى بر ابا عبد الله (عليه السلام) و
اصحابش غلبه كرد.
نخستين خطبهء حسين (عليه السلام)
حسين (عليه السلام) ايستاد و بر شمشير خود تكيه كرد و با صداى بلند فرمود:
" شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مرا مىشناسيد؟ "
گفتند: " آرى. تو فرزند پيغمبر خدا و سبط او هستى ".
گفت: " شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مرا مىشناسيد كه جد من رسول خداست؟ "
گفتند: " آرى، به خدا قسم ".
فرمود: " شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مىدانيد كه پدر من على بن ابى طالب (عليه
الصلاة والسلام) است؟ "
گفتند: " آرى، به خدا قسم ".
فرمود: " شما را به خدا قسم مى دهم، آيا مىدانيد كه مادرم فاطمه دختر رسول
خدا (صلى الله عليه وآله) است؟ "
گفتند: " بله ".
گفت: " آيا مىدانيد جدهء من خديجه بنت خويلد است و او نخستين زنى است كه

626
اسلام آورد؟ "
گفتند: " آرى به خدا قسم ".
گفت: " شما را به خدا قسم مى دهم، آيا مىدانيد حمزهء سيدالشهداء عموى پدر من است؟ "
گفت: " آرى، به خدا قسم ".
فرمود: " شما را به خدا قسم مى دهم، آيا مىدانيد جعفر طيار عموى من است؟ "
گفتند: " آرى، به خدا قسم ".
گفت: " شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مىدانيد اين شمشير رسول خدا (صلى الله عليه وآله) است كه
همراه دارم؟ "
گفتند: " آرى، به خدا قسم ".
فرمود: " شما را به خدا قسم مى دهم، آيا مىدانيد اين عمامهء پيغمبر است كه بر سر
من است؟ "
گفتند: " آرى به خدا قسم ".
گفت: " شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مىدانيد على (عليه السلام) نخستين كسى بود كه اسلام
اختيار كرد و او از همهء مردم، عالم تر و بردبارتر و مولاى هر مرد و زن مسلمان است؟ "
گفتند: " آرى به خدا قسم ".
فرمود: " پس با اين همه امتيازات و خصوصيات، براى چه ريختن خون مرا حلال
مىدانيد؟ در صورتى كه پدرم ساقى حوض كوثر است و لواى حمد روز قيامت در
دست اوست ".
گفتند: " ما همهء اين مطالب را كه بيان كردى، مى دانيم. با اين حال، دست از تو
بر نمىداريم تا با لب تشنه مرگ را بچشى ".
چون اين خطبه را به پايان رسانيد، دختران او و خواهرش زينب آن را شنيدند و گريستند
و سيلى به صورت زدند و صداى گريه از آنان برخاست.

627
حسين (عليه السلام) برادرش عباس و فرزندش على را به سوى آنان فرستاد و فرمود: " زنها را ساكت
كنيد، زيرا به جان خودم قسم پس از اين فراوان خواهند گريست ".
راوى مى گويد: نامهء عبيدالله بن زياد به عمر بن سعد رسيد. در آن نامه او را تحريض نموده
بود كه جنگ را زود شروع كند و به پايان رساند و آن را به تأخير نيندازد. در اين هنگام
لشكر سوار شدند و به سوى خيمه هاى حسين (عليه السلام) پيش رفتند.
امان خواهى براى عباس (عليه السلام) و برادران
شمر نزديك خيمه ها آمد و فرياد زد: " كجا هستند عبد الله و جعفر وعباس وعثمان،
پسران خواهر من؟ " (1)
حسين (عليه السلام) فرمود: " جواب شمر را هر چند فاسق است، بگوييد زيرا دايى شماست ".
عباس (عليه السلام) و برادرانش گفتند: " چه مى گويى؟ "
گفت: " اى خواهرزاده هاى من! شما در امان هستيد و خود را با برادرتان حسين به كشتن
ندهيد و از أمير المؤمنين، يزيد، اطاعت كنيد ".
عباس (عليه السلام) فرمود: " دستت بريده باد! چه امان زشت و پليدى براى ما آورده اى؟ اى دشمن
خدا! آيا مى گويى دست از يارى برادر خود، حسين، فرزند فاطمه برداريم و اطاعت يزيد و
فرزندان فرومايگان را به عهده بگيريم؟! "
شمر، غضبناك به سوى سپاه خود بازگشت.
چون حسين (عليه السلام) ديد كه سپاه ابن زياد در شروع جنگ، بسيار عجله و شتاب دارند و



1. عبد الله بن على بن ابيطالب (ع)، مادرش ام البنين دختر خزام حايرى بود. هنگام شهادت 25
سال داشت. جعفر بن على (ع) نيز مادرش ام البنين بود و هنگام شهادت 19 سال داشت. عثمان
بن على وقت شهادت 19 ساله بود، وعباس بن على (ع) كه كنيه‌اش ابوالفضل بود - بزرگترين اين
برادران بود و هنگام شهادت 34 سال داشت.
قابل ذكر است كه ام البنين، مادر حضرت ابوالفضل (ع) و برادرانش، از قبيله اى بود كه شمر نيز از
آن قبيله بود و در ميان عرب مرسوم است كه به دورترين فرزندان هم قبيله هم، خواهرزادگان
مى گفتند، نه آنكه شمر دايى واقعى آنها بوده باشد.
628
موعظه و نصيحت در آنان اثر نمى كند، به برادرش عباس (عليه السلام) فرمود: " اگر مى توانى، اين
سپاه را از جنگ در امروز منصرف كن كه امشب را به نماز بپردازيم، زيرا خدا مى داند كه
من نماز خواندن و تلاوت قرآن را دوست دارم ".
راوى مى گويد: عباس (عليه السلام) آمد و از آنان درخواست تأخير نمود. عمر بن سعد سكوت كرد و
گويا مايل نبود كه در جنگ تأخيرى رخ دهد.
عمر بن حجاج زبيدى گفت: " به خدا قسم اگر درخواست كنندگان، از ترك و ديلم بودند و
چنين درخواستى مى كردند، ما قبول مى كرديم، چگونه نپذيريم و حال آن كه ايشان آل
محمد (صلى الله عليه وآله) هستند ".
پس از آن قبول كردند و جنگ را يك روز به تأخير انداختند.
راوى مى گويد: حسين (عليه السلام) روى زمين نشست. خواب او را درربود و پس از لحظه اى بيدار
شد و به زينب (س) فرمود:
" خواهر جان! اينك جدم رسول خدا و پدرم على و مادرم فاطمه و برادرم حسن
(عليهم السلام) را در خواب ديدم. به من گفتند: اى حسين! فردا نزد ما مىآيى ".
زينب از شنيدن اين سخن سيلى به صورت خود زد و صدا به گريه بلند كرد.
حسين (عليه السلام) فرمود: " آهسته باش و كارى نكن كه اين مردم ما را شماتت كنند ".
آخرين شب
شب فرا رسيد. حسين (عليه السلام) اصحاب خود را جمع نمود و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و
سپس رو به آنان كرد و فرمود:
" من هيچ اصحابى را صالحتر از اصحاب خود، و هيچ اهل بيتى را نيكوتر و برتر از اهل بيت
خويش، نمىدانم. خداوند همهء شما را جزاى خير دهد. اينك شب است و تاريكى آن،
شما را در آغوش گرفته است. شما هم آن را براى خود مانند شتر راهوارى قرار دهيد. هر
يك از شما يكى از فرزندان اهل بيت مرا بگيريد و در اين تاريكى شب پراكنده شويد و مرا

629
با اين لشكر به حال خود بگذاريد. زيرا آنان به جز من شخص ديگرى را نمى خواهند ".
برادران و فرزندان حسين (عليه السلام) و پسران عبد الله جعفر گفتند: " براى چه تو را بگذاريم و
برويم؟ آيا براى اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟ خدا هرگز چنين روزى را قسمت ما نكند ".
اين سخن را نخست عباس بن على (عليه السلام) گفت و سايرين او را متابعت كردند.
سپس حسين (عليه السلام) به سوى فرزندان عقيل نگريست و به آنان فرمود: " شهادت مسلم از
طرف شما كافى است. من به شما اذن دادم كه برويد ".
و از طريق ديگر روايت شده است كه در آن هنگام برادران و تمام اهل بيت حسين (عليه السلام)
سخن آغاز نمودند و گفتند: " اى پسر پيغمبر! مردم به ما چه مى گويند و ما به آنان چه
جوابى بدهيم؟ آيا بگوييم كه مولا و پيشوا و پسر پيغمبر خود را تنها گذاشتيم و در يارى او
تيرى به سوى دشمن پرتاب نكرديم و نيزه‌اى را به كار نگرفتيم و شمشيرى نزديم؟ نه، به
خدا قسم، از تو دور نمى شويم و با جان خود تو را نگهدارى مى كنيم تا در راه تو كشته
شويم و مانند تو به شهادت نايل گرديم. خداوند چهرهء زندگى را بعد از تو زشت گرداند! "
سپس مسلم بن عوسجه (1) برخاست و گفت: " اى پسر پيغمبر! آيا ما تو را تنها بگذاريم و
برويم، در صورتى كه اين همه دشمن تو را احاطه كرده است؟ " نه، به خدا قسم، چنين
عملى امكان پذير نيست و خداوند زندگى بعد از تو را نصيب من نگرداند. من مىجنگم تا
نيزهء خود را در سينهء دشمنانت بشكنم و شمشيرى را كه در دست خويش دارم بر آنان
فرود آورم. و اگر هيچ گونه وسيله اى نداشته باشم، با سنگ مبارزه مى كنم و از تو دور
نمى شوم تا با تو بميرم ".
پس از او سعيد بن عبد الله حنفى برخاست و گفت: " نه، به خدا قسم، اى پسر پيغمبر! ما تو را



1. مسلم بن عوسجه اسدى، از قهرمانان عرب در صدر اسلام است. از اصحاب امام حسين (ع)،
اول كسى كه پس از نخستين حمله به شهادت رسيد، او بود. او از صحابه اى بود كه محضر پيغمبر
اسلام (ص) را درك كرده بود. در كوفه براى امام حسين (ص) بيعت گرفت. در برخى از منابع گفته
شده است كه در فتح آذربايجان با لشكر مسلمانان همراه بود.
630
تنها نمىگذاريم تا خدا گواه باشد كه ما وصيت پيغمبرش محمد (صلى الله عليه وآله) را دربارهء تو حفظ
كرده‌ايم، و اگر بدانم كه در راه تو كشته مى شوم و سپس زنده مىگردم و پس از آن زنده
زنده مى‌سوزم و بدانم كه هفتاد مرتبه با من چنين مى شود، از تو دور نمى شوم تا قبل از تو
مرگ خويش را ببينم. چگونه در راه تو جانبازى نكنم؟ در صورتى كه كشته شدن يك
مرتبه بيش نيست و بعد از آن به عزت و سعادت جاودانى خواهم رسيد ".
پس از آن زهير بن قين برخاست و گفت: " به خدا سوگند، اى پسر پيغمبر! دوست داشتم
هزار بار كشته و باز زنده شوم و خداوند تو و برادران و اهل بيت تو را زنده بدارد ".
سپس عده اى از اصحاب حسين (عليه السلام) سخنانى به همين مضمون عرضه داشتند و گفتند:
" جانهاى ما فداى تو باد. ما تو را با دستها و صورتهاى خود حفظ مى كنيم و چون كشته
شويم، تكليفى را كه خداوند به عهدهء ما گذاشته است انجام داده‌ايم ".
در همان شب، به محمد بن بشير حضرمى اطلاع دادند كه پسرت در مرز رى اسير شده
است. گفت: " آن را به حساب خداوند مىگذارم. به جان خودم قسم، دوست نمى داشتم كه
فرزندم اسير شود و من پس از او زنده بمانم ".
حسين (عليه السلام) سخن او را شنيد و فرمود: " خدا تو را بيامرزد. من بيعت خود را از تو برداشتم.
تو براى رهايى فرزندت اقدام كن ".
گفت: " درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو دور شوم ".
فرمود: " پس اين جامه‌هايى را كه از برد يمانى است، به فرزندت بده تا در نجات برادر خود،
از آنها استفاده كند ". سپس پنج جامه كه هزار دينار ارزش داشت، به او عطا فرمود.
راوى مى گويد: آن شب را حسين (عليه السلام) و يارانش تا صبح گذرانيدند، در حالى كه زمزمهء
مناجات و تضرع آنان شنيده مى شد. عده اى در حال ركوع و جمعى در حال سجود و
دسته اى ايستاده به عبادت مشغول بودند. در آن شب، سى و دو نفر از لشكر عمر بن سعد
خارج شده و به لشكرگاه حسين (عليه السلام) پيوستند.

631
كثرت نماز و ديگر صفات كمال، سجيه وخوى آن حضرت بود. ابن عبدربه در جزء چهارم
كتاب " عقد الفريد " نقل مى كند كه به على بن الحسين (عليه السلام) گفته شد: " چقدر فرزندان پدر
شما كم هستند! " فرمود: " عجب است كه داراى اين چند فرزند هم شده است، زيرا او در
هر شبانه روز، هزار ركعت نماز بجا مى آورد و ديگر فرصتى براى مجالست با زوجات
خويش نداشت ".
بامداد عاشورا، حسين (عليه السلام) دستور داد تا خيمه اى برپا نمودند و در ظرفى كه عطر بسيارى
در آن بود، نوره تهيه كردند و به آن خيمه آمد تا به نظافت بپردازد.
روايت شده كه برير بن خضير همدانى وعبد الرحمن بن عبد ربه انصارى، پشت خيمه
منتظر بودند كه بعد از حسين (عليه السلام) اقدام به تنظيف كنند. در اين هنگام برير شروع به مزاح
كردن با عبد الرحمن نمود. عبد الرحمن گفت: " اى برير! آيا مىخندى؟ اكنون موقع خنده و
جاى گفتن سخنان خنده آميز است؟ "
برير گفت: " طايفهء من مى دانند كه من شوخى و مزاح را در جوانى و پيرى دوست
نداشته ام، و ليكن به خاطر خوشحالى اى كه از وصال به شهادت دارم، اين عمل را انجام
مى دهم. به خدا قسم چيزى نمانده است تا با شمشير خود با اين جمعيت روبرو شويم و
ساعتى با آنها بجنگيم و سپس دست بر گردن حوريان بهشتى اندازيم ".
بامداد عاشورا
راوى مى گويد: سپاه عمر بن سعد سوار شدند وحسين (ع)، برير بن خضير را به سوى آنان
فرستاد. برير آنان را موعظه كرد و مطالبى را به ايشان تذكر داد، ولى اعتنا نكردند و در
آنان اثر نكرد. پس از آن حسين (عليه السلام) بر شتر - و به قولى بر اسب - خود سوار شد و ياران عمر
بن سعد را دعوت به سكوت و توجه به كلمات خود كرد. آنان ساكت شدند. حسين (عليه السلام) حمد
و ثناى خداوند را به بهترين وجهى ادا نمود و بر محمد (صلى الله عليه وآله) و فرشتگان و پيغمبران درود
فرستاد و داد سخن داد و پس از آن فرمود:

632
" اى مردم! بيچارگى و هلاكت بر شما باد كه در حال سرگردانى از ما يارى خواستيد و ما با
شتاب، براى يارى شما شتافتيم، ولى شما شمشيرى را كه سوگند ياد كرده بوديد كه در
يارى ما به كار بريد، براى كشتن ما به دست گرفتيد و آتشى براى سوزانيدن ما افروختيد
كه ما مى خواستيم با آن آتش، دشمن خود و دشمن شما را بسوزانيم. امروز همه براى
كشتن دوستان خود، به يارى دشمنان شتافته ايد، بدون آنكه عدل و داد را بين شما رواج
داده باشند و بى آنكه در يارى آنان براى شما اميد خوش و رحمتى بوده باشد. واى بر شما!
چرا دست از يارى ما كشيديد و حال آنكه شمشيرها در غلاف و دلها مطمئن و آرام و
رأى ها محكم شده بود، ولى شما در افروختن آتش فتنه، مانند ملخها شتاب كرديد و
ديوانه‌ وار خود را چون پروانه در آتش افكنديد. اى مخالفان حق و اى گروه نامسلمان و اى
تاركان قرآن و اى تحريف كنندگان كلمات و اى جمعيت گناهكار و اى پيروان وسوسه هاى
شيطان و اى خاموش كنندگان شريعت و سنت پيغمبر! دور باشيد از رحمت خدا! آيا اين
مردم ناپاك را پشتيبانى مى كنيد و از يارى ما دست بر مىداريد؟ آرى. به خدا قسم، مكر و
حيله از زمان قديم در شما بوده و اصل و فرع شما با آب تزوير به هم آميخته و فكر شما با
آن تقويت شده است. شما پليدترين ميوه اى هستيد كه گلوى تماشاگران خود را آزار
مى دهد و كمترين لقمه اى هستيد كه اشخاص غاصب شما را ببلعند.
آگاه باشيد كه زنازاده پسر زنازاده (ابن زياد) مرا بين دو چيز مخير ساخته است: يا با
شمشير كشيده آمادهء جنگ شوم و يا لباس ذلت بپوشم و با يزيد بيعت كنم، ولى ذلت از ما
بسيار دور است و خدا و رسول خدا و مؤمنان و پرورده شدگان دامنهاى پاك و اشخاص با
حميت و مردان باغيرت به ما چنين اجازه اى را نمى دهند كه ذلت اطاعت نمودن مردم
پست را بر كشته شدن با عزت، ترجيح دهيم. بدانيد من با وجودى كه يار و ياورم كم است
با شما مىجنگم ". در دنبالهء سخن خود اشعار فروة بن مسيك مرادى را قرائت فرمود: " اگر
ما پيروز شويم و دشمن را شكست دهيم، شگفتى نيست، زيرا هميشه ما شكست دهنده

633
بوده‌ايم و اگر مغلوب و كشته شويم، از جانب ما نبوده است و از راه ترس كشته نشده‌ايم،
بلكه اجل ما در رسيده و به مقتضاى گردش روزگار، نوبت پيروزى با دگران بوده است. اگر
هيولاى مرگ از در خانهء جمعى دور شود، درب خانهء ديگران زانو به زمين خواهد زد.
بزرگان قوم من از دست شما دچار مرگ شدند، آن چنان كه در قرنهاى گذشته مردم دچار
مرگ گرديد. اگر پادشاهان در دنيا پاينده مى شدند، ما نيز پاينده مى بوديم و اگر مردمان
بزرگ در دنيا باقى مى ماندند ما هم باقى مىمانديم. به آنان كه ما را شماتت مى كنند بگو:
به خود آييد و بيهوده شماتت نكنيد، زيرا همان مرگى كه ما به آن مبتلا شويم، شما
شماتت كنندگان نيز مبتلا خواهيد شد ".
پس از خواندن اشعار فوق، فرمود: " به خدا قسم كه شما پس از كشتن من زياد زندگى
نمى كنيد. زندگى شما بيش از اندازهء سوار شدن پياده اى [بر مركب] نخواهد بود. روزگار،
به سرعت، مانند سنگ آسياب، بر سر شما مىچرخد و شما را چون ميلهء آسياب در
اضطراب مى گيرد. اين خبر را پدرم على (عليه السلام) از جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شنيده بود و براى من
نقل كرد. اكنون شما تدبير خود را فراهم آوريد و با ياران خود جمع شده، مشورت كنيد تا
امر بر شما پوشيده نماند، سپس براى كشتن من، اقدام كنيد و مرا مهلت ندهيد. من بر
خداوند توكل نموده ام كه پروردگار من و شماست و هر جنبنده‌اى در قبضهء قدرت اوست
و همانا پروردگار من بر راه راست است ".
پس از خواندن اين خطبه غرا، به آن سپاه نفرين كرد و فرمود: " خداوندا! باران رحمتت را
از ايشان قطع كن و سالهاى قحطى مانند قحطى زمان يوسف را بر آنان بفرست و غلام
ثقفى را بر آنان مسلط كن تا جام تلخ مرگ را بر آنان بنوشاند، زيرا ايشان به ما دروغ گفتند
و ما را فريب دادند. تويى پروردگار ما. بر تو توكل و به سوى تو انابه مى كنيم. بازگشت همه
به سوى توست ". سپس پياده شد و اسب رسول خدا را كه نامش " مرتجز " بود طلبيد و
ياران خود را براى جنگ آماده كرد.

634
از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است كه ياران حسين (عليه السلام) چهل و پنج نفر سوار و صد نفر پياده
بودند. روايت ديگرى هم در شمار اصحاب آن حضرت، موجود است.
عمر بن سعد، آغازگر جنگ
راوى مى گويد: عمر بن سعد جلو آمد و تيرى به سوى اصحاب حسين (عليه السلام) و خيمهء آنان
پرتاب كرد و گفت: " اى مردم! نزد امير شهادت دهيد كه من نخستين كسى بودم كه به
سوى حسين (عليه السلام) تير انداختم ". و بدنبال آن، تيرها مانند باران از طرف سپاه عمر بن سعد
باريدن گرفت.
حسين (عليه السلام) به اصحاب خود فرمود: " خداوند شما را بيامرزد. برخيزيد و به سوى مرگ - كه
چاره اى از آن نيست - پيش رويد، زيرا تيرها، پيام آور اين جماعت است كه شما را به جنگ
فرا مىخوانند ".
پس از آن، ياران حسين (عليه السلام) حمله نمودند و ساعتى جنگيدند، تا آنكه جمعى كشته
شدند. در اين هنگام حسين (عليه السلام) دست به محاسن خود زد و فرمود:
" خشم و غضب خداوند بر جماعت يهوديان شدت گرفت، هنگامى كه براى خدا فرزندى
قايل شدند و گفتند كه عزير پسر خداست و بر گروه نصارى شدت گرفت، وقتى كه خدا را
ثالث ثلاثه قرار دادند و غضب او بر طايفهء مجوس شدت يافت، زمانى كه از عبادت خدا
دست برداشتند و به پرستش خورشيد و ماه پرداختند، و غضب او شدت يافت بر مردمى
كه متفق القول، دست به دست يكديگر داده، براى كشتن پسر پيغمبر خود آماده شدند. با
اين حال، به خدا سوگند، پيشنهاد اين مردم را نمىپذيرم و با يزيد هرگز بيعت نمى كنم تا
با چهرهء آغشته به خون به ملاقات " الله " بشتابم ".
ابوطاهر محمد بن حسين نرسى در كتاب " معالم الدين " از امام صادق (عليه السلام) روايت مى كند كه
حضرت فرمود: " از پدرم شنيدم كه فرمود: چون حسين (عليه السلام) با عمر بن سعد ملاقات كرد و
جنگ شروع شد، خداوند براى يارى او جمعى از فرشتگان را از آسمان فرستاد تا بالاى

635
سر او به پرواز درآيند. سپس آن حضرت مخير شد بين دو چيز: او را يارى كنند و
دشمنانش را نابود نمايند و يا اينكه شهيد شود و به ملاقات خداوند نائل گردد.
حسين (عليه السلام) ملاقات خداوند را پذيرفت ".
پس از آن حسين (عليه السلام) زد: " آيا فرياد رسى هستى كه براى خدا ما را يارى كند؟ آيا مدافعى
هست كه دشمنان را از حرم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دور سازد؟ "
حر و ملاقات امام حسين (عليه السلام)
در اين هنگام، حر بن يزيد رياحى به پيش عمر بن سعد آمد و گفت: " آيا قصد دارى با
حسين بجنگى؟ " عمر گفت: " آرى، به خدا قسم مى خواهم جنگى كنم كه كمترين چيزش
آن باشد كه سرها از بدنها جدا و دستها از پيكرها قطع گردد ".
حر از شنيدن اين سخنان، از ياران خود فاصله گرفت و در حالى كه بدنش مىلرزيد، به
گوشه اى رفت. مهاجر بن اوس به او گفت: " اى حر! كار تو مرا به شك انداخته است. اگر از
من مى پرسيدند كه شجاعترين مرد كوفه كيست، هرگز از تو تجاوز نمى كردم و فرد
ديگرى را نمى گفتم، پس چرا به خود مىلرزى؟ "
حر در پاسخ گفت: " به خدا قسم، خودم را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم، ولى به
خدا سوگند، چيزى را بر بهشت ترجيح نمى دهم، اگر چه بدنم پاره پاره شود و سوزانده
شوم ". سپس بر اسب خود نهيب زد و به قصد خيمه گاه حسين (عليه السلام) حركت كرد. در حالى
كه دو دست خود را بر سر گذاشته بود و مى گفت: " خداوندا! به سوى تو انابه مى كنم، توبهء
مرا بپذير، زيرا من دوستان تو و فرزندان دختر پيغمبر تو را مرعوب ساختم ". سپس به نزد
حسين (عليه السلام) رفت و عرضه داشت: " جانم فداى تو باد. من آن كسى هستم كه بر تو سخت
گرفتم و نگذاشتم به مدينه برگردى. گمان نمى كردم اين مردم كار را به اينجا بكشانند.
اينك توبه نموده و به سوى خدا باز مىگردم. آيا توبهء من پذيرفته است؟ "
حسين (عليه السلام) فرمود: " آرى، خداوند توبهء تو را قبول خواهد كرد. پياده شو ". حر گفت: " سواره

636
در راه تو بجنگم بهتر است از پياده شدن، زيرا بالاخره از اسب سرنگون خواهم شد و چون
من نخستين كسى بودم كه راه بر تو سد كردم، اجازه فرما نخستين كسى باشم كه در راه تو
كشته مى شود، شايد از كسانى شوم كه روز قيامت با جدت محمد (صلى الله عليه وآله) مصافحه مى كنند ".
(مؤلف مى گويد: مقصود حر، اول شهيد در آن ساعات بود، زيرا پيش از او جماعتى كشته
شده بودند. چنان كه رواياتى در اين مورد آمده است) پس از آن حسين (عليه السلام) به او اجازه داد.
حر، شروع به جنگيدن نمود و نيكو مقاتله كرد تا آنكه عده اى از شجاعان و دليران را كشت
و خود پس از لحظه اى، به شهادت رسيد. بدن او را نزد حسين (عليه السلام) بردند. آن حضرت
خاكها را از چهرهء حر پاك مى كرد و مى فرمود: " تو آزاد مردى، آن چنان كه مادرت تو را " حر "
نام نهاد و تو در دنيا و آخرت آزاده اى ".
راوى مى گويد: در آن هنگام برير بن خضير كه مردى زاهد و پارسا بود، وارد ميدان شد.
يزيد بن معقل براى مبارزه با او به ميدان شتافت. با يكديگر قرار گذاشتند مباهله كنند و از
خدا بخواهند كه هر كدام از آنان باطل است به دست ديگرى كشته شود. با همين قرار، به
جنگ در آمدند. برير او را به قتل رسانيد و جنگ را ادامه داد تا به شهادت نايل آمد.
پس از او وهب بن جناح كلبى به ميدان آمد و جنگ نمايانى كرد و كوشش فراوانى در رزم و
جهاد نمود. سپس به سوى مادر و همسرش كه با او در كربلا بودند، بازگشت و گفت: " مادر
جان! آيا از من راضى شدى يا نه؟ "
مادرش گفت: " من از تو راضى و خشنود نمى شوم، مگر آنكه در يارى حسين (عليه السلام)
كشته شوى ".
همسرش گفت: " تو را به خدا قسم مى دهم، مرا به مصيبت خود مبتلا نكنى و دلم را به
درد نياورى ". مادرش گفت: " فرزندم! گوش به حرف همسرت نده و برگرد و در راه پسر
دختر پيغمبر خود، جنگ كن تا از شفاعت جدش در روز قيامت بهره‌مند شوى ".
وهب به ميدان بازگشت و جنگيد تا دستش از بدن جدا شد. همسرش عمودى به دست

637
گرفت و به سوى او آمد، در حالى كه مى گفت: " پدر و مادرم فداى تو باد. در يارى اهل بيت
پاك و حرم محترم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جنگ كن ". وهب آمد تا او را به خيمهء زنها برگرداند.
همسر او دست برد و دامان او را گرفت و گفت: " بر نمىگردم تا بميرم ".
حسين (عليه السلام) فرمود: " خدا شما را در مقابل يارى اهل بيت من جزاى خير دهد. به سوى
زنها برگرد ". همسر وهب مراجعت نمود، ولى وهب جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او مسلم بن عوسجه به ميدان آمد و در جنگ با دشمنان سعى و كوشش فراوان برد و
بر سختى ها و بلاها شكيبايى نمود تا از اسب بر زمين افتاد و نيمه جانى در تن داشت.
حسين (عليه السلام) به سوى او آمد، در حالى كه حبيب بن مظاهر همراه آن حضرت بود.
ابا عبد الله (عليه السلام) فرمود: " اى مسلم! خدا تو را بيامرزد ". سپس اين آيه را قرائت نمود: * (فمنهم
من قضى نحبه ومنهم من ينتظر ومابدلوا تبديلا) * بعضى از ايشان به شهادت رسيدند و
بعضى در انتظار رسيدن به آن مى باشند و نعمت خداوند را تبديل نكردند.
حبيب نزد او آمد و گفت: " كشته شدن تو بر من بسى مشكل است، ولى تو را به بهشت
مژده مى دهم ". مسلم به صداى ضعيفى گفت: " خدا تو را خشنود كند و به نيكى بشارت
دهد ". حبيب گفت: " اگر اين نبود كه يقين دارم پس از تو كشته مى شوم، دوست داشتم كه
آن چه مى خواهى به من وصيت كنى ". مسلم به حسين (عليه السلام) اشاره كرد و گفت: " تو را به
يارى اين مرد وصيت مى كنم. در راه او جنگ كن تا كشته شوى ". حبيب گفت: " به وصيت
تو عمل مى كنم و چشم تو را روشن مى گردانم ". پس از آن مسلم از دنيا رفت.
سپس عمرو بن قرظهء انصارى پيش آمد و از حسين (عليه السلام) اذن جنگ خواست. ابا عبد الله (عليه السلام)
به او اجازه داد. عمرو مشغول مبارزه شد و چون آرزومندان به پاداش جنگيد و كوشش
بسيارى در يارى امام انس و جان، حسين (عليه السلام) نمود، تا اينكه تعداد كثيرى از سپاه ابن
زياد را به قتل رسانيد و هر تيرى كه به سوى حسين (عليه السلام) مى آمد، دست خويش را سپر آن
قرار مى داد و هر شمشيرى كه مى آمد به جان خود مى خريد و تا نيرو در بدن داشت

638
نگذاشت به وجود مقدس حسين (عليه السلام) آسيبى برسد، تا آنكه از كثرت زخمها، از پا درآمد.
پس از آن رو به جانب حسين (عليه السلام) كرد و گفت: " يابن رسول الله! آيا به عهدم وفا كردم؟ "
فرمود: " آرى، تو پيش از من به بهشت مى روى. سلام مرا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برسان و بگو
حسين (عليه السلام) به زودى مى آيد ". عمرو دوباره شروع به جنگ كرد تا كشته شد.
غلام سياه و كارزار او
بعد از او، چون، غلام اباذر - كه غلام سياه رنگى بود - پيش آمد. حسين (عليه السلام) به او فرمود: " من
به تو اذن دادم كه از اين زمين بيرون به روى و جان خود را حفظ كنى، زيرا تو همراه ما
آمدى تا به عافيت و خوشى برسى ".
گفت: " اى پسر پيغمبر! آيا رواست من در زمان خوشى و نعمت، نان خور شما باشم و در
سختىها شما را تنها بگذارم؟ درست است بويم بد، مقامم پست، و رنگم سياه است، شما
بر من منت گذاريد و به آسايش جاويدان بهشتى برسانيد تا بدنم خوشبو، مقامم شريف و
رويم سفيد شود. نه، به خدا قسم از شما دور نمى شوم تا اين كه خون سياه خويش را با
خون پاك شما درآميزم ". پس از آن به جنگ پرداخت و جنگيد تا كشته شد.
راوى مى گويد: پس از او عمرو بن خالد صيداوى نزد حسين (عليه السلام) آمد و گفت: " يا ابا عبد الله!
جانم فداى تو باد. من تصميم گرفته‌ام به ياران تو ملحق شوم و دوست ندارم از آنان عقب
بمانم و تو را بى يار و ياور در ميان اهل بيتت كشته ببينم ". حسين (عليه السلام) فرمود: " برو كه ما
نيز ساعت ديگرى به تو مىرسيم ". عمرو، حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد.
آنگاه حنظلة بن سعد شامى آمد و در برابر حسين (عليه السلام) ايستاد، صورت و سينهء خود را سپر
شمشيرها و تيرها و نيزه‌ها قرار داد و خطاب به سپاه كوفه، آيات عذاب را تلاوت نمود و
آنان را از عذاب خداوند بيم داد. و گفت: " من مىترسم بر شما آن عذابهايى كه بر امتهاى
گذشته نازل شد، نازل شود، عذابى چون عذاب قوم نوح وقوم عاد وقوم ثمود و آنان كه
بعد از ايشان بودند. خدا ستمى را براى بندگان خود نمى خواهد. اى قوم! بر شما از عذاب

639
روز قيامت مىترسم، روزى كه روى خود از محشر به سوى جهنم بگردانيد و كسى نباشد
كه شما را از عذاب خداوند دور نگه دارد. اى مردم! حسين (عليه السلام) را نكشيد، زيرا خداوند
عذابى بر شما مى فرستد و شما را هلاك مى كند و كسى كه بر خدا افترا ببندد، زيانكار
است ".
پس از آن رو به سوى حسين (عليه السلام) نمود و گفت: " آيا به سوى پروردگار خويش نرويم و به
برادران خود ملحق نشويم؟ "
فرمود: " برو به سوى كسى كه از دنيا و آنچه در آن هست، براى تو بهتر است، به سوى
پادشاهى بى زوال و جاويد ". حنظله پيش آمد و شجاعانه جنگيد و بر سختى ها شكيبايى
كرد تا كشته شد.
نماز ظهر عاشورا
وقت نماز ظهر رسيد. حسين (عليه السلام) به زهير بن قين وسعيد بن عبد الله دستور داد با نصف
كسانى كه باقى مانده بودند مقابل او صف بكشند. حسين (عليه السلام) با ساير اصحاب نماز خوف
خواندند.
در اين موقع تيرى از سوى دشمن، به سوى حسين (عليه السلام) آمد. سعيد بن عبد الله پيش رفت و
در مقابل آن حضرت ايستاد و تيرها را به تن خود خريد، تا آنكه از پا درآمد و به زمين افتاد
و مى گفت: " خداوندا! اين جماعت را مانند قوم عاد وثمود لعنت نما و سلام مرا به پيغمبر
برسان و او را از زخمهايى كه بر بدن من وارد شده است مطلع كن، زيرا مقصود من از يارى
ذريهء پيغمبر تو، اجر و ثواب تو بود ". پس از گفتن اين كلمات از دنيا رفت و چون بدنش را با
دقت بررسى كردند، غير از زخمهاى شمشير و نيزه، سيزده چوبهء تير در بدنش نمايان بود.
پس از آن سويد بن عمر بن ابى مطاع، كه مردى شريف و كثير الصلات بود، به ميدان آمد و
مانند شير ژيان، به جنگ مشغول شد و بر شدايد و سختىها صبر و شكيبايى فراوان
كرد، تا آنكه از فزونى زخمها در بين كشتگان به روى زمين افتاد و به همين حال بود و

640
حركتى از او ديده نمىشد تا وقتى كه شنيد سپاهيان ابن زياد مى گويند: " حسين كشته
شد ". از شنيدن اين خبر بىتاب شد و از كفش خود خنجرى بيرون آورد و به جنگ با آنان
مشغول شد تا به شهادت نايل آمد.
راوى مىگويد: اصحاب حسين (عليه السلام) براى كشته شدن در يارى آن حضرت سبقت
مى گرفتند
وچنان بودند كه شاعر دربارهء آنان گفته است:
" اصحاب حسين (عليه السلام) كسانى بودند كه وقتى براى رفع گرفتارى خوانده مىشدند، در
حالتى كه عده‌اى از دشمنان نيزه دار بودند و دستهء ديگر از آنها، مسلحانه پشت به پشت
يكديگر داده و اجتماع كرده بودند، دلهاى شجاع خويش را روى زره مىپوشيدند و خود را
در دهان مرگ مى افكندند ".
شهادت على اكبر (عليه السلام)
ياران باوفاى حسين (عليه السلام) با بدنهاى چاك چاك، روى خاك افتاده و به جز اهل بيتش كسى
زنده نمانده بود. در آن هنگام فرزندش على بن الحسين (عليه السلام) كه چهره‌اش از همهء مردم
زيباتر و اخلاقش از همه نيكوتر بود - به سوى پدر آمد و اجازه كارزار خواست. حسين (عليه السلام)
بدون درنگ اذنش داد. سپس نگاهى مأيوسانه بر اندام و چهرهء او انداخت و بى اختيار
قطرات اشك، بر صورتش جارى شد و گفت:
" خداوندا! تو شاهد باش كه جوانى به سوى اين سپاه رفت كه از لحاظ اندام، اخلاق و گفتار
از همهء مردم به رسول تو شبيه تر بود وهرگاه ما مشتاق ديدار پيغمبرت مىشديم به اين
جوان مىنگريستيم ". پس از آن متوجه عمر بن سعد شد و فرياد زد: " اى پسر سعد! خدا
رحم تو را قطع كند چنان كه رحم مرا قطع نمودى ".
در اين هنگام على بن الحسين (عليه السلام) به دشمن نزديك شد و به جنگ پرداخت و زد و خورد
سخت و خونينى نموده، عدهء زيادى را كشت و سپس به سوى پدر آمد و گفت: " اى پدر
بزرگوار! تشنگى جانم را به لب رسانيده و سنگينى آلات جنگ، مرا به رنج انداخته است.

641
آيا ممكن است با اندكى آب، مرا از تشنگى نجات دهى؟ " امام حسين (عليه السلام) گريست و
فرمود: " چه مصيبتى! فرزند عزيزم! از كجا آب بياورم؟ بازگرد و كمى ديگر بجنگ، زيرا
بسيار نزديك است كه جدت محمد (صلى الله عليه وآله) را ملاقات كنى و از دست او جام سرشارى از آب
بنوشى كه از آن پس، هرگز تشنه نشوى ".
على به سوى ميدان بازگشت. دست از جان شسته و آمادهء شهادت شد. حملهء بسيار
شديدى را آغاز نمود. ناگاه منقذ بن مرهء عبدى (لعنة الله عليه) او را هدف تيرى قرار داد كه از
اثر آن تير نيروى دفاع از او سلب شد و به روى زمين افتاد و فرياد زد: " پدر جان! خدا حافظ
و سلام بر تو. اينك جدم محمد (صلى الله عليه وآله) تو را سلام مى رساند و مى گويد: اى حسين! زود نزد ما
بيا ". سپس فريادى كشيد و جان داد.
حسين (عليه السلام) آمد و بر بالين كشتهء فرزندش نشست و صورت بر صورت او نهاد و فرمود: " پسر
جانم! خدا بكشد كسانى را كه تو را كشتند. چقدر گستاخى نمودند بر خدا! چقدر حرمت
رسول خدا شكستند! على الدنيا بعدك العفا. پس از تو، خاك بر سر اين دنياى بى وفا باد ".
راوى مى گويد: زينب (س) از خيمه ها بيرون آمد و راه ميدان را در پيش گرفت و با صداى
اندوهناكى مى گفت: " عزيزم! پسر برادر! " تا بر بالين كشتهء برادرزادهء خود رسيد. خويش را
بر روى آن بدن پاره پاره افكند. حسين (عليه السلام) آمد و او را به خيمهء بانوان برگردانيد. پس از او
جوانان اهل بيت (عليه السلام) يكى پس از ديگرى به ميدان مى آمدند، تا آنكه عده اى از آنان به
دست سپاه ابن زياد كشته شدند. در اين هنگام حسين (عليه السلام) فرياد زد: " اى پسر عموهاى
من و اى اهل بيت من! شكيبا باشيد. به خدا قسم پس از امروز، هرگز خوارى و حقارت
نخواهيد ديد ".
شهادت حضرت قاسم (عليه السلام)
راوى مى گويد: جوانى به سوى ميدان آمد كه صورتش مانند قرص ماه بود و به جنگ
مشغول شد. ابن فضيل ازدى، شمشيرى بر سرش زد و سر او را شكافت و به صورت روى

642
زمين افتاد و فرياد زد: " عمو جان! "
حسين (ع)، مانند باز شكارى وارد ميدان شد و چون شير غضبناك، بر آن سپاه حمله كرد
و شمشير خود را بر ابن فضيل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش از مرفق
جدا شد و فريادى كشيد كه لشكريان شنيديد و اهل كوفه حمله كردند تا او را نجات
دهند، ولى او زير سم اسبان پامال و هلاك شد. همين كه غبار فرو نشست، ديدم
حسين (عليه السلام) بالاى سر آن جوان ايستاده و او در حال احتضار است و پاهاى خود را بر زمين
مىسايد. حسين (عليه السلام) فرمود: " از رحمت و عنايت الهى دور باد! مردمى كه تو را كشتند. روز
قيامت آنكه با كشندگان تو مخامصه كند، جد و پدر تو خواهند بود ". پس از آن فرمود: " به
خدا قسم، سخت است بر عموى تو كه او را بخوانى و او جواب نگويد يا جواب بگويد، ولى
جواب او براى تو سودى نداشته باشد. به خدا قسم، امروز روزى است كه عموى تو
دشمنش زياد، و ياورش كم است ". سپس آن جوان را به سينهء خود چسباند و در ميان
كشتگان اهل بيت خود برد و بر زمين نهاد.
چون حسين (عليه السلام) ديد جوانان و دوستانش كشته شدند و روى زمين افتاده اند، آمادهء
شهادت و جانبازى در راه خدا شد و با صداى بلند فرمود: " آيا كسى هست كه دشمنان را از
حرم رسول خدا دور سازد؟ آيا خداپرستى هست كه در حق ما از خداوند بترسد؟ آيا
فريادرسى هست كه با كمك نمودن به ما، خدا را در نظر بگيرد؟ آيا كسى هست كه براى
خدا ما را يارى كند؟ " اين سخنان به گوش بانوان رسيد و صدا به گريه و زارى بلند نمودند.
طفل شيرخوار
حسين (عليه السلام) به در خيمه آمد و به زينب فرمود: " فرزند كوچك مرا بده تا با او وداع كنم ".
طفل را روى دست گرفت و خواست او را ببوسد كه ناگاه حرملة بن كاهل اسدى (لعنة الله
عليه) او را هدف تير قرار داد. آن تير در حلق كودك جا گرفت و از دنيا رفت. حسين (عليه السلام)
فرمود: " اين طفل را بگير ". و دست خود را زير خون گلوى او مى گرفت و چون دستش از

643
خون لبريز مى شد به سوى آسمان مى پاشيد و مى فرمود: " اين مصيبتها بر من سهل
است، زيرا در راه خداست و خداى من مى بيند ". حضرت باقر (عليه السلام) فرمود: " از آن خونهايى
كه حسين (عليه السلام) به سوى آسمان پاشيد، قطره اى به زمين باز نگشت ". (1)
فداكارى و شهادت سردار كربلا
رواى مى گويد: تشنگى بر حسين (عليه السلام) سخت فشار مى آورد. آن حضرت بالاى شط فرات
آمد، در حالى كه برادرش عباس هم در خدمتش بود. سپاهيان ابن سعد به جنبش
درآمدند و راه را بر او بستند. مردى از قبيله بنى دارم، تيرى به سوى او افكند كه در كام
شريفش جا گرفت. حسين (عليه السلام) تير را بيرون آورد و دست خود را زير آن خون گرفت تا
لبريز شد و آن را به زمين ريخت و فرمود: " خداوندا! به تو شكايت مى كنم از ستمهايى كه
اين مردم با پسر پيغمبرت مى نمايند ". پس از آن، لشكريان، بين عباس (عليه السلام) وحسين (عليه السلام)
جدايى انداختند و دور عباس حلقه زدند و او را از هر طرف احاطه كردند تا او را شهيد
نمودند. حسين (عليه السلام) در شهادت او سخت گريست. در همين مقام است كه شاعر مى گويد:
" سزاوارترين مردم براى گريستن، آن كسى است كه حسين (عليه السلام) را از مصيبت خود به گريه
انداخت: برادر حسين و فرزند پدر او، يعنى ابوالفضل به خون آغشته. آنكه با حسين (عليه السلام)
مواسات و همراهى نمود و هيچ چيزى او را از همراهى حسين باز نداشت و در حال
تشنگى به آب فرات رسيد و چون حسين (عليه السلام) تشنه بود، او هم آب نياشاميد ".



1. حادثهء كشته شدن عبد الله بن حسين (ع) به گونهء ديگرى نيز نقل شده است كه به عقل نزديكتر
است، زيرا زمان، زمان خداحافظى امام با كودكش نبود، چون در آن هنگام با لشكريان كوفه در
حال جنگ و خونريزى بودند، پس زينب (س)، خواهر حسين (ع)، كودك را بيرون آورد و گفت:
" برادر جان! اين كودك تو، سه روز است كه آب ننوشيده است. براى او جرعه اى آب بخواه ". پس
حضرت، او را بالاى دست گرفت و فرمود: " اى مردم! شما پيروان و خانواده‌ام را كشتيد و تنها
همين كودك باقى مانده است كه از تشنگى بى تاب شده است. او را با جرعه اى آب، سيراب
كنيد ". هنگامى كه حسين (ع) با ايشان سخن مى گفت، يك نفر از لشكريان تيرى پرتاب نمود كه
گلوى كودك امام را پاره كرد. سپس امام او را نفرين كرد كه اجابت آن به دست مختار به وقوع
پيوست.
644
سالار شهيدان به كارزار مى رود
پس از آن كه اصحاب و ياران به شهادت رسيدند، حسين (عليه السلام) لشكر را به جنگ طلبيد و
هر كس را كه مقابل او مى رفت به قتل مى رسانيد، تا آنكه عدهء زيادى از آنان را كشت. در
حال كارزار مى فرمود: " كشته شدن در راه خدا بهتر است از زير بار ننگ رفتن، و عار و ننگ
بهتر از دخول در آتش دوزخ مى باشد ".
يكى از راويان مى گويد: به خدا قسم هرگز نديده بودم كسى را كه سپاه دشمن او را احاطه
كرده باشند و فرزندان و اهل بيت و اصحاب او كشته شده باشند، با اين حال، قويدل‌تر و
نيرومندتر از حسين (عليه السلام) بوده باشد. همين كه آن لشكر، بر او حمله مى كردند، شمشير
مى كشيد و بر آنان حمله مى كرد و آنها همانند گلهء گرگ زده، پراكنده مى شدند. حضرت بر
آن جماعت - كه شمارهء آنان به سى هزار رسيده بود - حمله مى كرد و آنان چون ملخهايى
كه پراكنده مى شوند، از مقابل وى فرار مى كردند و سپس به مركز خود برمىگشت و
پيوسته بر زبانش ورد " لا حول ولا قوة الا بالله " بود و پيوسته با آنان مى جنگيد، تا آنكه
لشكريان، بين او و خيمه‌ها حايل شدند.
حسين (عليه السلام) فرياد زد: " واى بر شما اى پيروان آل ابى سفيان! اگر دين نداريد و از روز معاد
هم نمى ترسيد، پس لا اقل در دنياى خود آزادمرد باشيد و به اصل و حسب خود رجوع
كنيد، اگر عرب هستيد، آن گونه كه خود گمان داريد ".
شمر فرياد كشيد: " اى پسر فاطمه چه مى گويى؟ "
فرمود: " من با شما جنگ مى كنم و شما با من مى جنگيد. زنان كه گناهى ندارند. تا من
زنده هستم نگذاريد سركشان و نادانان و طاغيان شما، متعرض حرم من شوند ".
شمر گفت: " اين مطلب را قبول كرديم ". ولى همگى آمادهء جنگيدن و كشتن او شدند.
حسين (عليه السلام) به آنان حمله‌ور شد و لشكر نيز حمله را آغاز كرد. در آن موقع حسين (عليه السلام) جرعهء
آبى مىطلبيد، ولى مضايقه كردند و او را آب ندادند، تا هفتاد و دو زخم بر بدن شريفش

645
وارد شد.
چون ضعف بر او غلبه كرد، لحظه‌اى ايستاد تا استراحت كند. همان طور كه ايستاده بود
سنگى بر پيشانى او اصابت كرد و خون از پيشانى‌اش جارى گشت. دامان جامهء خود را
گرفت كه خون را از پيشانى پاك كند. ناگاه تير سه شعبهء زهر آلودى رسيد و در قلب آن
حضرت فرو رفت.
حسين (عليه السلام) فرمود: " بسم الله و بالله وعلى ملة رسول الله " سپس سر به سوى آسمان بلند كرد و
گفت: " خداوندا! تو مىدانى كه اين لشكر كسى را مىكشند كه جز او، پسر دختر پيغمبرى
بر روى زمين وجود ندارد ".
پس از آن دست برد و تير را از پشت سر بيرون آورد و خون مانند ناودان جارى گرديد و از
اثر آن، قدرت جنگ از او سلب شد و متوقف شد، ولى هر كس كه نزديك او مى آمد، براى
اين كه نزد خدا، خون حسين را به گردن نگيرد، از او دور مىشد تا آنكه شخصى از قبيلهء
كنده كه او را مالك بن نسر مى گفتند، نزد حسين (عليه السلام) آمد و زبان به دشنام او گشود و با
شمشير بر سر آن حضرت زد كه عمامه را شكافت و بر سرش نيز وارد آمد و عمامه‌اش پر از
خوش شد. حسين (عليه السلام) دستمالى جست و بر سر خود بست و عرقچينى يافت و بر سر نهاد
و عمامه بر سر بست. سپاه ابن زياد كمى مكث كردند و دوباره برگشتند و اطراف او
را گرفتند.
شهادت عبد الله بن الحسن (عليه السلام)
در اين هنگام، عبد الله بن الحسن بن على (ع)، كه كودكى نابالغ بود، از خيمهء زنها بيرون آمد
و نزديك حسين (عليه السلام) ايستاد. زينب (س) خود را به او رسانيد تا او را نگه دارد، ولى شديدا
امتناع كرد و گفت: " به خدا قسم، از عمويم هرگز دور نمىشوم ".
در آن وقت بحر بن كعب (يا ابجر بن كعب) و به قولى حرملة بن كاهل (لعنة الله عليهما)
شمشير خود را بر حسين (عليه السلام) فرود آورد. آن كودك گفت: " واى بر تو اى حرام زاده! آيا

646
مى خواهى عموى مرا بكشى؟ " ولى آن ناپاك شمشير را بر حسين (عليه السلام) فرود آورد. كودك
دست خود را سپر شمشير قرار داد و دستش به پوست آويخت و فرياد زد: " عمو جان! "
حسين (عليه السلام) او را در بغل گرفت و به سينه چسباند و فرمود: " برادر زاده! بر اين مصيبتى كه
بر تو وارد آمده است، صبر كن و از خداوند طلب خير نما، زيرا خداوند تو را به به پدران
صالحت ملحق مى كند ".
ناگاه حرملة بن كاهل تيرى بر او زد و او، در دامان عمويش، حسين (عليه السلام) به قتل رسيد.
شهادت امام حسين (عليه السلام)
پس از آن شمر بن ذى الجوشن به خيمه امام حسين (عليه السلام) حمله نمود و آن را با نيزهء خود
سوراخ كرد و گفت: " آتش بياوريد تا خيمه را با هر كه در آن است بسوزانم ".
حسين (عليه السلام) به او فرمود: " اى پسر ذى الجوشن! تو آتش مىطلبى كه اهل بيت مرا
بسوزانى؟ خدا تو را به آتش جهنم بسوزاند ".
شبث آمد وشمر را به خاطر اين كار، سرزنش و توبيخ نمود. شمر شرمگين شد و
منصرف گرديد.
راوى مىگويد: حسين (عليه السلام) فرمود: " جامه‌اى براى من بياوريد كه بىارزش باشد تا كسى در
آن رغبت نكند، تا من زير لباسهاى خود بپوشم و بدنم برهنه نماند ".
جامهء تنگ و كوچكى به خدمتش آوردند. فرمود: " اين جامه را نمى خواهم، زيرا لباس
ذلت است ". ولى جامهء كهنه‌اى گرفت و آن را پاره كرد و زير لباسهايش پوشيد. با اين حال
پس از شهادتش، آن را از بدنش بيرون آوردند. جامهء ديگرى كه از بافته‌هاى يمن بود
طلبيد و آن را نيز پاره كرد و پوشيد. علت پاره كردن جامه، اين بود كه پس از شهادت، آن
را از بدنش بيرون نكنند، ولى پس از كشته شدن آن حضرت، ابجر بن كعب، آن را نيز از
بدنش بيرون نمود وحسين (عليه السلام) را برهنه روى زمين گذاشت.
در اثر اين كار، هر دو دستش در تابستان مانند دو چوب خشك، مىخشكيد و در زمستان

647
تر بود و خون و چرك از آن مىآمد. اين گونه بود تا آنكه خداوند او را به دست مختار به
هلاكت رساند.
راوى مى گويد: چون بر اثر كثرت زخمها، ضعف بر حسين (عليه السلام) غلبه كرد و تيرهاى دشمن
در بدنش مانند خارهاى بدن خارپشت نمايان گرديد، صالح بن وهب مزنى نيزه‌اى بر
پهلوى او زد كه از اسب بر زمين افتاد و طرف راست صورتش روى زمين قرار گرفت.
در آن حال مى گفت: " بسم الله و بالله وعلى ملة رسول الله ". پس از آن از روى زمين برخاست.
در اين موقع زينب (س) از خيمه بيرون آمد و با صداى بلند فرياد مى زد: " برادرم! سرورم!
سرپرست خانواده‌ام! " و مى گفت: " اى كاش آسمان بر سر زمين خراب مىشد و اى كاش
كوهها از هم مىپاشيد و بر روى زمين مىريخت ".
در آن هنگام، شمر به سپاه خود صيحه زد و گفت: " منتظر چيستيد و چرا كار حسين را
تمام نمىكنيد؟ "
لشكر از هر طرف هجوم آوردند. زرعة بن شريك شمشيرى بر شانهء چپ حسين (عليه السلام) زد.
آن حضرت نيز شمشيرى بر او زد و او از پاى درآمد.
شخص ديگرى شمشير بر دوش حسين (عليه السلام) زد كه به صورت، روى زمين افتاد و رنج و
تعب بر او مستولى شد، به حدى كه چون مىخواست برخيزد، با زحمت برمىخاست و از
شدت فشار ضعف، بر زمين مىافتاد.
سنان بن انس نخعى نيزه‌اى بر گلوى حسين (عليه السلام) زد و باز بيرون آورد و در استخوانهاى
سينهء او فرو برد. سپس تيرى به سوى حسين (عليه السلام) انداخت، آن تير بر گلوى او وارد آمد. در
اثر آن تير بر زمين افتاد. سپس برخاست و نشست و تير را از گلوى خود خارج نمود و هر
دو دست خويش را زير خونها گرفت و چون پر شد، بر سر و محاسنش ماليد و فرمود: " با
اين حال خدا را ملاقات مى كنم كه به خون خود خضاب گرديده ام و حق مرا
غضب كرده اند ".

648
عمر بن سعد به مردى كه طرف راستش ايستاده بود، گفت: " و اى بر تو! پياده شو و برو
حسين را راحت كن ".
خولى بن يزيد اصبحى خواست كه سر از بدن حسين (عليه السلام) جدا كند، ولى لرزه بر بدنش افتاد
و برگشت.
سنان بن انس نخعى پياده شد و شمشير بر گلوى حسين (عليه السلام) زد و گفت: " به خدا قسم، سر
تو را جدا مى كنم، با اينكه مى دانم تو پسر پيغمبر هستى و از جهت پدر و مادر
بهترين مردمى ".
پس از آن، سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا كرد.
در اين مقام است كه شاعر گفته است: " چه مصيبتى مى تواند با مصيبت حسين (عليه السلام)
برابرى كند؟ در آن روزى كه دستهاى ناپاك و جنايتكار سنان بن انس او را به قتل رسانيد و
سر از بدنش جدا كرد ".
و روايت شده است كه مختار، همين سنان بن انس را گرفت و انگشتان او را بندبند جدا كرد
و سپس دستها و پاهاى او را قطع نمود و ديگى پر از روغن زيتون كرد و به جوش آورد و او
را در آن انداخت و آن ناپاك در اضطراب و وحشت بود، تا هلاك شد.
ابوطاهر محمد بن حسن نرسى در كتاب " معالم الدين " روايت مى كند كه امام
صادق (ع) فرمود:
" چون حسين (عليه السلام) كشته شد، فرشتگان به خروش آمدند و گفتند: " خدايا! اين حسين
برگزيدهء تو و پسر پيغمبر توست كه اين مردم او را كشتند! " خداوند متعال صورت حضرت
قائم، امام زمان (عجل الله فرجه الشريف) را به آنان نشان داد و فرمود: " به دست اين مرد،
براى حسين از دشمنانش انتقام مىكشم ".
راوى مى گويد: در اين هنگام غبار شديدى كه سياه و تاريك بود، آسمان را فرا گرفت و باد
سرخى در آن تاريكى وزيد، به گونه اى كه چشم چشم را نمى ديد و لشكر گمان كردند

649
عذاب بر آنها نازل شده است. ساعتى بر اين حال ماندند تا هوا روشن شد.
واپسين لحظه‌ها
هلال بن نافع روايت مى كند كه من با سپاه عمر بن سعد ايستاده بودم. ناگاه شخصى فرياد
زد: " اى امير! بر تو بشارت باد كه شمر، حسين (عليه السلام) را كشت ". من از صف لشكريان خارج
شدم و برابر حسين (عليه السلام) ايستادم. ديدم آن حضرت در حال جان دادن است. به خدا قسم
كشتهء به خون آغشته اى را كه بهتر و خوشروتر از او باشد، هرگز نديده بودم. نور و زيبايى
هيأت او، مرا از انديشهء شهادتش باز داشت. حسين (عليه السلام) در آن حال طلب آب مى كرد.
پس، از فردى از آن اشرار شنيدم كه مى گويد: " هرگز از آب سيراب نخواهى شد تا وارد
" حاميه " گردى و از آب جوشان آن بنوشى! "
پس شنيدم كه او در پاسخ فرمود: " واى بر تو! من وارد حاميه نمى شوم و از آب جوشان آن
هرگز نمىنوشم، بلكه من بر جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و در منزل او در بهشت وارد مىشوم و از
آب خوشگوار آن مىنوشم و از ستمهايى كه به من نموديد، به او شكايت مى كنم ".
هلال مىافزايد:
لشكر از شنيدن اين سخن غضبناك شد، به حدى كه گويى خداوند در دل هيچ يك از
آنان رحمى قرار نداده بود. در حالى كه حسين (عليه السلام) با آنان سخن مى گفت، سر از بدنش
جدا كردند. من از بى رحمى آنان به شگفت آمدم و گفتم: " در هيچ كارى با شما همراهى و
همكارى نخواهم كرد ".
لحظات بعد از شهادت
پس از آن كه امام (عليه السلام) به شهادت رسيد، سپاه ابن سعد اقدام بر برهنه كردن حسين (عليه السلام)
نمودند. پيراهن او را اسحق بن حوبهء حضرمى برد و پوشيد و مبتلا به برص شد و موهاى
بدنش ريخت.
روايت شده است كه در پيراهن آن حضرت قريب صد و نوزده جاى شمشير و تير و نيزه

650
بود. حضرت صادق (عليه السلام) فرمود: " در بدن حسين (عليه السلام) سى و سه جاى نيزه و سى و چهار
جاى زخم شمشير ديده مى شد ". زيرپوش حسين (عليه السلام) را ابجر بن كعب تميمى گرفت.
روايت شده است كه پس از بردن آن، زمينگير شد و از پاى افتاد.
عمامهء حسين (عليه السلام) را اخنس بن مرثد بن علقمه و به قولى جابر بن يزيد اودى ربود و آن را بر
سر بست و ناقص العقل شد.
كفش آن حضرت را ايود بن خالد برد. انگشترش را بجدل بن سليم كلبى گرفت و انگشت او را
هم براى بردن انگشتر بريد. همين بجدل بن سليم را مختار دستگير كرد و هر دو دست و
پاى او را قطع كرد و به همان حال او را رها كرد و در خون خود دست و پا مى زد تا
هلاك شد.
قطيفهء حسين را كه از خز بود، عمر بن سعد برد و چون عمر كشته شد، مختار آن زره را به
قاتل او، ابى عمره، بخشيد.
شمشير حسين (عليه السلام) را جميع بن خلق اودى و به قولى يك نفر از قبيلهء بنى تميم كه او را
اسود بن حنظله مى گفتند، تصرف نمود، و در روايت ابن سعد آمده است كه شمشير آن
حضرت را فلافس نهشلى برد و محمد بن زكريا پس از نقل اين روايت افزوده است: " آن
شمشير بعد از او به دختر حبيب بن بديل رسيد ".
البته [ناگفته نماند] شمشيرى را كه غارت كردند، آن شمشير معروف ذوالفقار نيست، زيرا
ذوالفقار با ساير ذخاير نبوت و امامت محفوظ است و اين سخن را راويان اخبار تصديق
نموده و به عينه آن را نقل كرده اند.
غارت خيام و سوزاندن آنها
راوى مى گويد: پس از شهادت حسين (عليه السلام) كنيزكى از جانب خيمه ها بيرون آمد و مردى
به او گفت: " اى كنيز خدا! آقاى تو حسين كشته شد ". كنيزك گفت: " از شنيدن اين خبر
صيحه زنان به سوى زنها رفتم. همهء آنها از بانگ من برخاستند و صدا به شيون و ناله بلند

651
نمودند.
پس از آن سپاهيان با سرعت تمام براى غارت اموال فرزندان پيغمبر ونور ديدگان فاطمهء
زهرا (س) به سوى خيمه ها رفتند، به طورى كه چادر از سر زنها مىربودند. دختران
پيغمبر از خيام حرم، بيرون آمدند و صدا به گريه بلند نمودند و در فراق حاميان و
سرپرستان خود ندبه كردند.
حميد بن مسلم روايت مى كند: زنى از طايفهء بنى بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر بن
سعد، چون ديد لشكر به زنها و خيمه هاى حسين (عليه السلام) حمله كرده اند و به غارت مشغولند،
شمشيرى به دست گرفت و به سوى خيمه ها آمد و گفت: " اى طايفهء بكر بن وائل آيا از
غيرت و مردانگى است كه شما حضور داشته باشيد و لباسهاى دختران پيغمبر را غارت
كنند؟ " سپس شمشيرى بدست گرفت و فرياد زد: " لاحكم الا لله يا لثارات رسول الله " سپس
شوهر آن زن آمد و دست او را گرفت و به خيمه ها برگردانيد.
راوى مى گويد: پس از غارت خيمه ها، آنها را آتش زدند وخواتين مكرمات، با سر و پاى
برهنه، در حالى كه لباسهاى ايشان را ربوده بودند، از خيمه ها بيرون ريختند و صدا به
شيون و گريه بلند نمودند و در حالى كه با خوارى به اسيرى مى رفتند، به لشكريان كوفه
مى گفتند: " شما را به حق خداوند قسم مى دهيم كه ما را بر كشتهء حسين (عليه السلام) عبور دهيد ".
چون به قتلگاه رسيدند و نگاهشان به كشتگان افتاد، فرياد كشيدند و سيلى به سر و
صورت خويش زدند.
زينب (س) و نعش برادر
راوى مى گويد: به خدا قسم هرگز فراموش نمى كنم زينب دختر على (عليه السلام) را كه بر برادرش
حسين (عليه السلام) ندبه و ناله مى كرد و با صداى اندوهناك و دلى پر غم فرياد مى زد: " اى محمد!
اى جد بزرگوار كه درود فرشتگان همواره بر تو باد! اين حسين توست كه در خون خود
غلتان است و اعضايش از يكديگر جدا شده است و اينان دختران تو هستند كه اسير

652
شده اند. از اين ستمها به خداوند و به محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله) و به على مرتضى (عليه السلام) و به فاطمه
(س) و به حمزه سيدالشهداء شكايت مى كنم.
اى محمد! اين حسين توست كه در زمين كربلا، برهنه و عريان افتاده است وباد صبا،
خاكها را بر بدن او مىپاشد. اين حسين توست كه از ستم زنازادگان كشته شده است. آه و
افسوس! امروز روزى است كه جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت. اى ياران محمد (ص)!
اينان فرزندان پيغمبر شمايند كه آنان را مانند اسيران به اسيرى مى برند ".
در روايت ديگرى وارد شده است كه زينب (س) عرض كرد: " يا محمداه! دخترانت اسير و
فرزندانت كشته شدند و باد صبا خاكها را بر آن بدنها مىپاشد. اين حسين توست كه
سرش را از قفا بريدند و عمامه ورداى او را به غارت بردند.
پدرم فداى آن كسى باد كه ظهر روز دوشنبه، لشكرش را قتل و غارت كردند.
پدرم فداى آن كسى باد كه خيمه هاى او را گسيختند.
پدرم فداى آن كسى باد كه غايب نيست تا اميد بازگشتش برود.
پدرم فداى آن كسى باد كه زخم بدنش مرهم پذير نيست.
پدرم فداى آن كسى باد كه جانم فداى او شود.
پدرم فداى آن كسى باد كه دلش پر از غم و غصه بود تا از دنيا رفت.
پدرم فداى آن كسى باد كه لب تشنه بود و با لب عطشان شهيدش كردند.
پدرم فداى آن كسى باد كه از محاسنش خون مىچكد.
پدرم فداى آن كسى باد كه جدش محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله) پيغمبر خداست.
پدرم فداى آن كسى باد كه او نوهء پيامبر هدايت است.
پدرم فداى آن كسى باد
پدرم فداى [فرزند] محمد مصطفى باد.
پدرم فداى [فرزند] خديجهء كبرى باد.

653
پدرم فداى [فرزند] على مرتضى باد.
پدرم فداى [فرزند] فاطمهء زهرا باد كه سرور زنان جهانيان است.
جانم فداى كسى باد كه او فرزند كسى است كه خورشيد به خاطر نماز او برگردانده شد ".
رواى مى گويد: به خدا قسم زينب (س) از گريهء خود، هر دوست و دشمنى را به گريه
انداخت. سپس سكينه، بدن پدر خود را در بغل گرفت. عده اى از عربها آمدند و سكينه را
از نعش پدر جدا نمودند.
پس از آن عمر بن سعد ميان سپاهيان خود فرياد زد: " كيست كه برود و اسب بر بدن
حسين بتازد و پشت و سينهء او را با سم اسبان لگدكوب نمايد؟ " ده نفر از آن جماعت اين
كار را به عهده گرفتند كه نامهاى آنان چنين آمده است: 1. اسحق بن حوبه - كه پيراهن آن
حضرت را از تنش در آورده بود - 2. اخنس بن مرثد 3. حكيم بن طفيل سنبسى 4. عمر بن
صبيح صيداوى 5. رجاء بن منقذ عبدى 6. سالم بن خثيمه جعفى 7. واحظ بن ناعم 8. صالح
بن وهب جعفى 9. هانى بن شبث حضرمى 10. اسيد بن مالك (لعنهم الله).
اين گروه ده نفرى بودند كه بدن حسين (عليه السلام) را زير سم اسبها پايمال كردند و استخوانهاى
سينه و پشت آن حضرت را درهم شكستند. اين ده نفر به كوفه آمدند و مقابل ابن زياد
ايستادند. اسيد بن مالك - كه يكى از آن ده تن بود - اين شعر را خواند: " ماييم آن كسانى
كه [استخوانهاى] سينه‌اش را پس از پشتش با اسبهاى تيزرو، بلند قامت و قوى هيكل
درهم شكستيم ". ابن زياد گفت: " شما كيستيد؟ "
اسيد بن مالك كه يكى از آنان بود، گفت: " ما بوديم كه اسبهايمان را بر بدن حسين (عليه السلام)
رانديم و استخوانهاى سينه و پشت او را در هم شكستيم ". ابن زياد به آنها اعتنايى نكرد و
جايزهء بسيار كمى به آنان داد. ابوعمرو زاهد گفت: " به آن ده نفر نگريستم و ديدم همهء آنان
زنازاده بودند ".
اين ده نفر را مختار دستگير كرد و دستها و پاهاى آنان را با ميخهاى آهنين به زمين

654
كوبيده و دستور داد، اسب بر آنان تاختند تا هلاك شدند.
عواقب كار قاتلان حسين (عليه السلام)
ابن رباح روايت مى كند كه مرد نابينايى را كه روز شهادت حسين (عليه السلام) در كربلا حاضر شده
بود، ديدم. كسى علت نابينايى او را سؤال كرد. او در پاسخ چنين گفت: " ما ده نفر رفيق
بوديم كه براى كشتن حسين (عليه السلام) به كربلا رفتيم، ولى من شمشير و تير و نيزه به كار
نبردم. چون حسين (عليه السلام) كشته شد، به خانهء خود بازگشتم و نماز عشا خواندم و به خواب
رفتم. در عالم رؤيا شخصى نزد من آمد و گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تو را مى خواند، برخيز و
اجابت كن ". گفتم: " مرا با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چه كار است؟ " آن شخص گريبان مرا گرفت و
كشان كشان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برد. ديدم پيغمبر خاتم (صلى الله عليه وآله) در بيابانى نشسته و
آستينهاى خود را بالا زده است و حربه‌اى در دست اوست و فرشته‌اى برابر او ايستاده
است و در دست او نيز حربه‌اى است از آتش. نه نفر رفقاى مرا كشت و به هر كدام كه
ضربتى مىزد سراپاى او را آتش فرا مى گرفت و مىسوزانيد. من نزديك رسول خدا (صلى الله عليه وآله)
رفتم و مقابل او زانو بر زمين زدم و گفتم: " ألسلام عليك يا رسول الله! " ولى آن حضرت
جواب نداد و مدت زيادى مكث كرد. پس از آن سر خود را بلند نمود و فرمود: " اى دشمن
خدا! هتك حرمت مرا نمودى و عترت مرا كشتى و حق مرا رعايت ننمودى و كردى آنچه
را كه كردى؟ " گفتم: " يا رسول الله! به خدا قسم من در كشتن فرزندانت نه شمشير زدم و نه
نيزه به كار بردم و نه تيرى انداختم ". فرمود: " راست گفتى، ولى سياهى لشكر كشندگان
حسين (عليه السلام) را زياد كردى، نزديك من بيا ". من نزديك آن حضرت رفتم. ديدم طشتى پر از
خون نزد اوست. به من فرمود: " اين خون فرزندم حسين است ". سپس از آن خون به
چشم من كشيد. چون بيدار شدم تاكنون چيزى را نمى بينم ".
محشر و فاطمه زهرا (س)
از حضرت صادق (عليه السلام) روايت شده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود: " چون روز قيامت فرا

655
مى رسد، براى فاطمه (س) گنبدى از نور برپا مى شود وحسين (عليه السلام) در حالى كه سر بريدهء
خود را در دست دارد به صحراى محشر مى آيد. چون فاطمه (س)، حسين (عليه السلام) را
مى بيند، فريادى مى زند كه تمام فرشتگان مقرب و پيغمبران مرسل از گريهء او به گريه
درمى آيند. پس از آن خداوند متعال، حسين (عليه السلام) را به بهترين صورتى براى فاطمه (س)
نمايان مى كند وحسين (عليه السلام) در حالى كه سر بر بدن ندارد، با قاتلان خود و آنان كه ايشان را
آماده كردند، مخاصمه مى نمايد و خداوند قاتلان او و كسانى كه آمادهء كشتن او شدند و
آنان كه در قتل او شركت داشتند، همه را [نزد فاطمه (س)] جمع مى كند. چون حاضر
شدند، من فرد فرد آنان را مىكشم. باز زنده مى شوند. امير المؤمنين (عليه السلام) آنان را به قتل
مى رساند. سپس زنده مى شوند. حسن (عليه السلام) آنان را مى كشد، باز زنده مى شوند. حسين (عليه السلام)
آنان را مى كشد. سپس زنده مى شوند. هر كدام از ذريهء ما يك بار آنان را به قتل مى رساند.
در اين هنگام است كه غضب ما بر طرف و اندوهها فراموش مى گردد ".
پس از آن امام صادق (عليه السلام) فرمود: " خدا رحمت كند شيعيان ما را. به خدا قسم، آنان به
خاطر حزن و اندوهى طولانى كه در اين مصيبت داشتند، در مصيبت ما شريكند و از
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) روايت شده است كه چون روز قيامت برپا شود، فاطمه (س) با جمعى از
زنها به محشر مى آيد. به او خطاب مى شود كه داخل بهشت شود. مى گويد: " داخل
نمى شوم تا بدانم بعد از من با فرزندم چه كردند؟ " خطاب مى شود: " نظرى به قلب محشر
كن ". چون نگاه مى كند، مى بيند حسين (عليه السلام) ايستاده است و سر بر بدن ندارد. او از ديدن
اين منظره صيحه‌اى مى زند و از صيحهء او من و فرشتگان فرياد مىزنيم ". در روايت
ديگرى وارد شده است كه فاطمه (س) از ديدن حسين (عليه السلام) فرياد مى زند: " اى فرزندم و
اى ميوهء دلم! " در آن حال خداى متعال براى خاطر فاطمه (س) به غضب مى آيد و آتشى
را كه " هب هب " ناميده مى شود و هزار سال دميده شده تا به رنگ سياه درآمده است و
هرگز آسايش و فراغت در آن داخل، و غم و اندوه از آن خارج نمى گردد، مأمور مى كند كه

656
قاتلان حسين (عليه السلام) را برچيند. آتش آنان را از ميان مردم برمىچيند و چون در ميان آن
جاى گرفتند، آتش فرياد شديدى مى زند و افروخته مى شود و آن جماعت هم فرياد
مىزنند و برافروخته مىشوند و با صداى بلند مى گويند: " پروردگارا! براى چه قبل از
بت پرستان، آتش را بر ما واجب گردانيدى و ما را معذب ساختى؟ " خطاب مى رسد: " آن
كسى كه مى داند مانند آن كسى نيست كه نمى داند ". (شما مىدانستيد ولى آنان
نمىدانستند.) اين دو روايت را ابن بابويه در كتاب " عقاب الأعمال " نقل نموده است و در
جلد سى ام كتاب " تذييل " تأليف محمد بن نجار، (شيخ المحدثين در بغداد) در شرح حال
فاطمه دخت ابوالعباس ازدى نيز ديدم، به اسناد خود از طلحه نقل مى كند كه گفت: " از
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شنيدم، مى فرمود: " موسى بن عمران از خداوند درخواست كرد كه برادرم
هارون از دنيا رفت، تو او را بيامرز ". خداوند به او وحى فرستاد: " اى موسى! اگر از من
درخواست كنى كه تمام مردم اولين و آخرين را بيامرزم، هر آينه اجابت مى كنم، به جز
قاتل حسين بن على بن ابى طالب (صلوات الله وسلامه عليهم) را كه هرگز مورد عفو قرار
نخواهد گرفت ".

657
بخش سوم
`
حوادث پس از شهادت

658
بخش سوم / حوادث پس از شهادت...
راوى مى گويد: عمر بن سعد، سر مقدس حسين (عليه السلام) را عصر همان روز عاشورا توسط خولى بن
يزيد وحميد بن مسلم ازدى به پيش عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى بقيهء
اصحاب و جوانان بنى هاشم را از بدنها جدا كردند و همراه شمر بن ذى الجوشن وقيس بن
اشعث وعمرو بن حجاج به كوفه فرستاد تا آنها را نزد ابن زياد ببرند.
خود او روز عاشورا و روز يازدهم را تا ظهر در كربلا ماند. سپس با بازماندگان حسين (عليه السلام) به
سوى كوفه حركت كرد و زنان را در ميان دشمنان، با صورتهاى باز بر شتران بى هودج
نشانيد. آنان را با اين كه امانات وودايع انبيا بودند، چون اسيران ترك وروم با سخت ترين
مصيبتها و اندوه‌ها به اسيرى بردند.
شاعر چه نيكو سروده است:
" بر پيغمبرى كه از طايفهء بنى هاشم مبعوث شده است صلوات و درود مىفرستند، ولى با
فرزندانش مىجنگند و اين امر يكى از عجايب و شگفتى‌هاست ".
شاعر ديگرى نيز گفته است:
" آيا كسانى كه حسين را كشتند، اميد دارند كه در روز قيامت به شفاعت جدش نايل
شوند ".
روايت شده است كه سرهاى اصحاب حسين (عليه السلام) هفتاد و هشت سر بود و قبيله‌هايى كه
در كربلا شركت كرده بودند، براى تقرب به ابن زياد و يزيد بن معاويه، آنها را بين خود
تقسيم كردند:
طايفهء كنده به سركردگى قيس بن اشعث، 13 سر.
قبيلهء هوازن به رياست شمر بن ذى الجوشن، 12 سر.
طايفهء بنى تميم، 17 سر.

660
قبيلهء بنى اسد، 16 سر.
طايفهء مذحج، 7 سر،
و ساير مردم 13 سر را به كوفه آوردند.
ورود اسيران به كوفه
راوى مى گويد: چون عمر بن سعد از كربلا دور شد، جمعى از طايفهء بنى اسد آمدند و بر آن
بدنهاى خون آلود و مطهر نماز گزاردند و آنها را در همان مكانى كه اكنون مشهور است، به
خاك سپردند.
ابن سعد، همراه با اسيران آل پيغمبر به كوفه آمد. اهل شهر براى تماشاى آنان اجتماع
كرده بودند.
راوى مى گويد: زنى از زنان كوفه از بالاى بام فرياد زد: " شما از اسيران كدام مملكت و كدام
قبيله ايد؟ "
در پاسخ گفتند: " ما اسيران آل محمديم (ص) ".
آن زن از بام فرود آمد و از خانهء خود براى آنها جامه وازار و مقنعه جمع كرد و به اهل
بيت (عليه السلام) داد تا خود را بپوشانند.
على بن الحسين (عليه السلام) در حالى كه بيمارى، او را ضعيف و رنجور كرده بود و حسن بن حسن
مثنى (1) - كه در كربلا براى يارى عمو و امام خود، حسين (عليه السلام) زخمهاى شمشير و نيزه را به
تن خريده بود، ولى با آن جراحتها از ميدان جنگ زنده بيرون آمده بود - در بين اسيران
ديده مى شدند.
مصنف كتاب " مصابيح " روايت مى كند كه: حسن بن حسن مثنى روز عاشورا در برابر



1. حسن بن حسن بن على (ع)، معروف به " مثنى "، جليل القدر و عالم و پرهيزكار بود. با
دختر عمويش، فاطمه دختر امام حسين (ع) ازدواج كرد. در كربلا در ركاب عموى بزرگوارش امام
حسين (ع) حضور داشت و جنگيد و جراحاتى برداشت، اما خداوند متعال او را شفا داد. مادرش
خوله دختر منظور الفرازى است. وى حدود سال 90 ه‍. ق در مدينه وفات يافت.
661
عمويش حسين (ع)، هفده نفر را كشت و هيجده زخم بر بدنش وارد شد و از اسب افتاده
بود. دايى او اسماء بن خارجه او را از زمين برداشت و به كوفه برد و او را مداوا كرد تا بهبود
يافت و سپس او را به مدينه برد.
همچنين در ميان اسيران، زيد و عمرو، فرزندان امام حسن (عليه السلام) نيز ديده مى شدند.
پس اهل كوفه چون چشمشان به اسيران افتاد، شروع به گريه و زارى كردند.
آنگاه على بن الحسين (عليه السلام) فرمود: " آيا براى ما گريه و نوحه مى كنيد؟ پس كشندگان
ما كيانند؟ "
زينب (س) خطبه مى خواند
بشير بن خزيم اسدى مى گويد: به سوى زينب دختر أمير المؤمنين (عليهما السلام)
نگريستم، به خدا سوگند زنى را سخنورتر از او نديدم. گويا كلمات على (عليه السلام) از زبان او فرو
مى ريخت.
با دست به سوى مردم اشاره كرد كه خاموش شويد. از اين اشاره، نفسها به سينه ها
بازگشت و زنگهاى شتران از صدا افتاد. پس از آن شروع به ايراد خطابه نمود:
" به نام خداوند بخشنده و مهربان. ستايش مى كنم خدا را و درود مىفرستم بر جدم رسول
خدا (صلى الله عليه وآله) و پدرم و فرزندان پاك و رستگار او.
اى مردم كوفه! اى صاحبان مكر وخدعه! آيا بر ما گريه مى كنيد؟ هرگز آب ديدگان شما
فرو نايستد و ناله‌هاى شما ساكت نگردد. مثل شما مثل زنى است كه رشته هاى خود را
نيكو ببافد و سپس از هم باز كند. شما ايمان خود را مايهء مكر و خيانت در ميان خود
ساختيد و رشتهء ايمان را بستيد و دو مرتبه باز كرديد. در ميان شما، جز خودستايى و
فساد و سينه هاى پر كينه و چاپلوسى و تملقى چون تملق كنيزان وغمازى با دشمنان،
خصلتى نيست.
شما مانند گياههاى زباله دانها هستيد كه قابل خوردن نيستند و به نقره اى مىمانيد كه
زينت قبور باشد و از آن استفاده نمى گردد و عذاب جاويدان براى شما آماده شد. آيا پس

662
از كشتن ما بر ما گريه مى كنيد و خود را سرزنش مى نماييد؟ آرى، به خدا قسم زياد گريه
كنيد و كم بخنديد. همانا شما لكهء عار روزگار را به دامان خود افكنديد كه به هيچ آبى
نمى توان شست وشويش داد. چگونه شسته شود قتل پسر پيغمبر و سيد جوانان اهل
بهشت و آن كسى كه در جنگها و گرفتاريها ملجأ شما، و در مقام محاجه با دشمنان،
رهنماى شما بود، و كسى كه در سختيها به او پناه مى برديد و دين و شريعت را از او
مىآموختيد. بدانيد و آگاه باشيد كه وزر و و بال بزرگى بجا آورديد. دور باشيد از رحمت
خدا، و هلاكت بر شما باد. به تحقيق كه كوشش شما به نااميدى كشيد و دستهاى شما [از
رحمت] كوتاه شد و معاملهء شما، موجب خسران و زيانتان گرديد. همانا به غضب خدا
بازگشت نموديد و ذلت و بيچارگى شما را احاطه كرد.
واى بر شما اى اهل كوفه! آيا مىدانيد چه جگرى از رسول خدا شكافتيد؟ و چه
گوهرهايى از حرم او را آشكار ساختيد و چه خونى از او بر زمين ريختيد؟ و چه حرمتى از
او هتك نموديد؟ كار زشت و ناشايسته اى انجام داديد و جنايت بزرگى مرتكب شديد و
ظلم و ستمى عظيم به بزرگى زمين و آسمان نموديد!
آيا تعجب مى كنيد كه آسمان خون باريد؟ و بى شبهه عذاب آخرت سخت تر و
خواركننده تر است و در آن روز شما را ياورى نخواهد بود. پس اين مهلتى را كه خداوند به
شما داده است شما را سبك نكند و از حد خود خارج نسازد، زيرا خداوند در انتقام تعجيل
و شتاب نمى كند و نمىترسد كه خونخواهى او از دست برود. پرودگار شما در كمين و به
انتظار شماست ".
راوى مى گويد: به خدا قسم آن روز مردم را حيران و سرگردان ديدم. آنان گريه مى كردند و
دستهايشان را به دندان مىگزيدند. پير مردى را ديدم كه در كنار من ايستاده و محاسنش
از اشك چشمش تر شده است، در حالى كه مى گفت: " پدرم و مادرم فداى شما باد. پيران
شما بهترين پيرها، جوانان شما بهترين جوانها و زنان شما بهترين زنها و خاندان شما
بهترين خاندانها هستند كه هرگز خوار و مغلوب نمى شوند ".

663
خطابهء فاطمهء بنت الحسين (عليه السلام)
زيد بن موسى بن جعفر (ع) (1) از پدران خود روايت مى كند كه فاطمهء صغرى پس از آن كه از
كربلا وارد كوفه شد، اين خطبه را ايراد كرد:
" سپاس خداى را به شمارهء ريگها و سنگها و هم وزن آنچه از روى زمين تا عرش اوست. او
را ستايش مى كنم و به او ايمان دارم وتوكلم به اوست و شهادت مى دهم كه خدا يكى
است و شريكى براى او نيست و محمد (صلى الله عليه وآله) بنده و پيغمبر اوست، و گواهى مى دهم كه
فرزندان او را كنار فرات سر بريدند، بى آنكه خونى از آنان طلبكار يا خونخواهى اى از او
داشته باشند. پروردگارا! من به تو پناه مىبرم از اين كه بر تو دروغ و افترا ببندم يا بر خلاف
آنچه به پيغمبرت فرموده اى كه از مردم براى وصى خود، على ابن ابى طالب، بيعت بگيرد،
سخنى بگويم. همان على بن ابى طالبى كه حقش را غصب نمودند و او را بى گناه كشتند،
چنان كه ديروز جماعتى كه به زبان مسلمان و در دل كافر بودند، فرزند او را در سرزمين
كربلا كشتند. هلاكت بر سران آنان باد! كه نه در زندگانى و نه وقت جان دادن، ظلمها و
ستمها را از او دريغ نكردند، تا آن كه تو او را ستوده منقبت، پاكيزه طبيعت، با خوبيهاى
شناخته شده و برتريهاى آشكار نزد خويش بردى. خداوندا! ملامت هيچ ملامت كننده اى،
و سرزنش هيچ سرزنش كننده اى او را از عبوديت و بندگى تو باز نداشت.
تو او را در كودكى به اسلام راهنمايى كردى و چون بزرگ شد، مناقب او را ستودى. او
همواره در راه تو و براى خشنودى پيغمبر تو، امت را نصيحت كرد تا آن كه او را قبض روح
فرمودى. او به دنيا بى اعتنا و بى علاقه، و به آخرت راغب و مشتاق بود و در راه تو همواره با
دشمنانت مبارزه و جهاد كرد. تو از او خشنود شدى و او را برگزيدى و به راه راست هدايت
نمودى.
پس از حمد و ثناى الهى، اى اهل كوفه! اى اهل مكر وخدعه! خداوند ما را به شما مبتلا



1. زيد فرزند امام موسى بن جعفر (ع)، از انقلابيونى بود كه همراه ابى سرايا در عراق قيام كرد.
حدود سال 250 ه‍. ق وفات يافت.
664
ساخت و شما را به وسيلهء ما امتحان و آزمايش نمود و ما را به اين امتحان ستود. فهم و
علم خود را به امانت، به ما سپرد. پس ماييم گنجينهء علم و فهم و حكمت او و حجت خدا
بر بندگانش در روى زمين براى همه سرزمينها. خداوند ما را به كرامت خود بزرگ داشت و
به سبب محمد (ص)، بر بسيارى از مردم خود برترى داد. شما ما را تكذيب و تكفير
نموديد و ريختن خون ما را مباح، و جنگيدن با ما را حلال، و غارت اموال ما را جايز
دانستيد، گويا ما از اسيران تركستان و كابل بوديم! چنان كه ديروز جد ما را كشتيد و هنوز
خون ما در اثر كينه‌هاى ديرين شما، از شمشيرهايتان مىچكد و از بهتانى كه بر خدا
بستيد وخدعه و مكرى كه نموديد، چشمهاى شما روشن و دلهاى شما خوشحال و
فرحناك است، ولى خداوند بهترين مكر كنندگان و انتقام گيرندگان مى باشد.
اكنون شما از ريختن خون و چپاول و غارت اموال ما خشنود نباشيد، زيرا اين مصائب،
پيش از اين در كتاب خدا نوشته شده [و خدا بر آن آگاه بود] و اين بر خداوند سهل و آسان
است. " تا بر آنچه از دستتان رفته است تأسف نخوريد و به آن سودى كه برايتان حاصل مى شود،
خوشحال نباشيد، زيرا خداوند، حيله گران و گردنكشان را دوست نمى دارد! "
اى اهل كوفه! هلاكت بر شما باد! و اينك منتظر باشيد كه به زودى لعنت و عذاب خدا، پى
در پى از آسمان بر شما وارد خواهد شد و شما را به كيفر كردارهاى خود، معذب خواهد
نمود و بعضى از شما را به دست بعضى ديگر مبتلا خواهد كرد و از شما انتقام خواهد
كشيد. آنگاه روز قيامت، به جزاى اين ظلمها كه در حق ما نموديد، در آتش دردناك دوزخ
مخلد و جاويدان خواهيد بود. الا لعنة الله على القوم الظالمين.
واى بر شما اى اهل كوفه! آيا مىدانيد با كدام دست ما را نشان تير و شمشير ساختيد؟ و با
كدام نفس به جنگ ما پرداختيد؟ و با كدام پا به قتل ما آمديد؟ به خدا قسم قلبهاى شما
را قساوت گرفته و جگرهاى شما سخت و خشن شده و دلهاى شما از علم و دانش بى بهره
گشته و چشم و گوش شما از كار افتاده است. اى اهل كوفه! هلاكت بر شما باد! آيا مىدانيد
كدام خون از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به گردن شماست و به خاطر آن دشمنى‌هايى كه با برادرش

665
على بن ابى طالب (عليه السلام) و فرزندان و عترت او كرديد و بعضى از شما به اين جنايتها افتخار
مى نماييد و مى گوييد:
" ما على و فرزندان على (عليه السلام) را با شمشيرهاى هندى و نيزه‌ها كشتيم و اهل بيتش را مانند
اسيران ترك اسير كرديم ".
سنگ و خاك بر دهان تو، اى كسى كه افتخار مى كنى به كشتن مردمانى كه خداوند آنان را
از هر پليدى پاك و پاكيزه گردانيد!
اى شخص ناپاك! خشم خود را بخور و بر جاى خود بنشين، چنان كه پدرت نشست. همانا
براى هر كسى همان است كه به جاى آورده و از پيش فرستاده است. واى بر شما! آيا به ما
حسد مى بريد به چيزى كه خداوند ما را به آن برتر داشته است؟
" ما چه گناهى داريم اگر كه روزگار درياى [آرامش] ما را به خروش آورده [و ناآرام و
طوفانى كرده] است، در حالى كه درياى [اقبال و بخت] تو آرام است، آن گونه كه كرمهايش
را پنهان نمى كند ". (1)
" اين فضل خداوند است و او صاحب فضلى بزرگ است و به هر كه بخواهد عطا خواهد نمود و
كسى را كه خدا از نور خود بى بهره كند، در ظلمت و تاريكى فرو خواهد رفت ".
چون خطابهء فاطمه (س) به اينجا رسيد، مردم با صداى بلند گريستند و گفتند: " اى دختر
پاكان وطيبان! دلها و سينه هاى ما را آتش زدى و جگرهاى ما را به آتش حزن و اندوه،
سوزاندى، ديگر بس كن ". پس فاطمه (س) ساكت شد.
خطابهء ام كلثوم (س)
راوى مى گويد: ام كلثوم، دختر أمير المؤمنين (عليها السلام)، در حالى كه صدايش به گريه
بلند بود، از پشت پردهء هودج اين خطبه را در آن روز قرائت كرد:
" اى اهل كوفه! واى به حال شما! چرا حسين (عليه السلام) را كوچك شمرديد و او را كشتيد و اموال



1. دعموص (دعامص): كرمى سياه رنگ كه در آب راكد مى زيد، كفچليز.
666
او را به غارت برديد و زنان او را اسير نموديد و آنگاه بر او گريه مى كنيد؟ واى بر شما!
هلاكت و بدبختى بر شما باد! آيا مىدانيد چه گناه بزرگى مرتكب شديد؟ و چه جنايتى را
به گردن گرفتيد؟ و چه خونهايى را به ناحق ريختيد؟ و چه پرده نشينانى را از پرده بيرون
افكنديد؟ و چه خانواده اى را از زينت و زيور عريان گردانيديد؟ و چه اموالى را به غارت
برديد؟ و چه كسى را كشتيد كه بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هيچ كس به مقام او نمى رسيد؟
رحم از دلهاى شما برداشته شد. " آگاه باشيد كه تنها حزب خداوند رستگارانند و حزب
شيطان زيانكاران مى باشند ".
سپس اين اشعار را خواند:
" برادرم را كشتيد. واى بر مادرانتان باد! به زودى به آتش گرفتار مى شويد كه شعله‌هايش
زبانه مىكشد. شما خونى را پايمال كرديد كه خدا و قرآن و پيامبر ريختنش را حرام
كردند. شما را به آتش جهنم مژده مى دهم. هر آينه شما، فرداى قيامت، در ژرفناى آتشى
خواهيد بود كه شعله‌هايش برمىخيزد. من همواره بر برادرم خواهم گريست، بر بهترين
كسى كه بعد از پيامبر متولد شد. آرى، با اشك چشم فراوان كه هرگز انقطاع ندارد
مىگريم. اين گريه هرگز پايان پذير و خاموش شدنى نيست ".
راوى مى گويد: در اين هنگام صداى گريه و ناله از مردم برخاست. زنها گيسو پريشان
كردند و خاك بر سر پاشيد و چهره‌هاى خويش را خراشيدند و سيلى به صورت زدند و
فرياد " واويلا! " و " واثبوراه! " بلند نمودند. مردها گريستند و موهاى محاسن خود را كندند.
هيچ موقعى ديده نشده بود كه مردم بيش از آن روز، گريه كرده باشند.
خطابهء امام سجاد (عليه السلام)
پس از آن زين العابدين، امام سجاد (ع)، به مردم اشاره كرد كه خاموش شوند. مردم
ساكت شدند و آن حضرت ايستاد و حمد و ثناى الهى را بجا آورد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را نام
برد و بر او درود فرستاد و فرمود:
" اى مردم! هر كه مرا مى شناسد، مى داند كه من كيستم و هر كس مرا نمى شناسد خود را

667
به او معرفى مى نمايم: من على بن الحسين بن على بن ابى طالبم.
من فرزند آن كسى هستم كه حرمت او را شكستند و نعمت او را گرفتند و اموال او را به
غارت و يغما بردند و اهل بيتش را اسير كردند.
من پسر آن كسى هستم كه او را كنار شط فرات بى آنكه از او خونى طلب داشته باشند، به
قتل رساندند.
من فرزند كسى هستم كه با زجر و زحمت كشته شد و همين افتخار براى ما كافى است.
اى مردم! شما را به خدا سوگند، آيا مىدانيد كه شما براى پدر من نامه ها نوشتيد و چون
به سوى شما آمد، با او خدعه ومكر نموديد و آنگاه او را كشتيد؟ مردم! هلاكت بر شما باد
با اين ذخيره اى كه در عالم آخرت براى خود فرستاديد و چه فكر و انديشهء زشت و
ناپسندى داريد! شما با كدام چشم به چهرهء رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نگاه مى كنيد، هنگامى كه به
شما بگويد: " فرزندان مرا كشتيد و هتك حرمت من نموديد و شما از امت من نيستيد "؟
راوى مى گويد: در اين موقع از هر طرف صداى گريه بلند شد و بعضى به بعضى ديگر
گفتند: " هلاك شديد و ندانستيد ".
حضرت سجاد (عليه السلام) فرمود: " مشمول رحمت خدا باشد كسى كه نصيحت مرا بپذيريد و
وصيت مرا در راه خدا و رسول خدا و اهل بيتش حفظ كند، چون پيروى و اقتداى به ما
اقتداء به رسول خداست ". مردم يكصدا گفتند: " اى پسر پيغمبر! ما همه گوش به فرمان تو
و مطيع تو و نگاه دارندهء عهد و پيمان تو هستيم و هرگز از تو روى بازنمىگردانيم و به هر
چه امر كنى اطاعت مى كنيم و مىجنگيم با هر كه با تو بجنگد، و مسالمت مىكنيم با هر
كه با تو مسالمت كند، تا از يزيد خونخواهى كنيم و از كسانى كه به تو ظلم كردند و ستم
نمودند بيزارى جوييم ".
فرمود: " هيهات! هيهات! اى غدارهاى حيله باز كه جز خدعه ومكر خصلتى در شما نيست!
آيا مى خواهيد آنچه را كه با پدران من نموديد با من نيز روا داريد؟ به خدا قسم چنين
امرى ممكن نيست، زيرا هنوز جراحاتى را كه از اهل بيت پدرم بر دل من وارد آمده است

668
بهبود نيافته و مصيبت جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و پدرم و برادرانم فراموش نشده و تلخى آن
از كام من برنخاسته است و سينه و گلويم را تنگ فشرده است و غصهء آن در سينهء من
جريان دارد. من از شما مى خواهم كه نه ما را يارى كنيد و نه با ما بجنگيد ". پس از آن اين
اشعار را انشاء فرمود:
" اگر حسين كشته شد عجيب نيست، چون پدرش على بن ابى طالب (عليه السلام) كه از حسين (عليه السلام)
بهتر و بزرگوارتر بود، نيز كشته شد. پس شما اى اهل كوفه! از مصيبتهايى كه به
حسين (عليه السلام) رسيد، خوشحال نباشيد. مصيبت او از همهء مصائب بزرگتر بود. آن حسينى
كه در كنار رود فرات كشته شد، جانم فداى او باد! يقينا كيفر كشندگان او آتش جهنم
مى باشد ".
زين العابدين (عليه السلام) پس از خواندن اشعار بالا، اين شعر را نيز قرائت كرد:
" ما از شما راضى شديم، سر به سر، كه نه با ما باشيد و نه عليه ما. نه روزى به نفع ما و روز
ديگر بر ضد و ضرر ما ". (يعنى نه ما را يارى كنيد و نه ما را به قتل برسانيد.)
ورود به دار الإماره
راوى مى گويد: پس از آن، ابن زياد در كاخ دارالاماره نشست و بار عام داد. سر مقدس
حسين (عليه السلام) را وارد ساختند و پيش روى او گذاشتند.
سپس اهل بيت امام (عليه السلام) وارد شدند. زينب، دختر أمير المؤمنين (عليهما السلام)، نيز - به
صورتى كه شناخته نشود - وارد شد و در گوشه اى نشست.
ابن زياد پرسيد: " اين زن كه بود؟ " گفتند: " او زينب دختر على (عليه السلام) است ".
عبيدالله رو به سوى زينب كرد و گفت: " حمد خدايى را كه شما را رسوا كرد و دروغهاى
شما را آشكار ساخت ".
زينب فرمود: " مردمان فاسق وفاجر رسوا مى شوند و آنان غير از ما هستند ".
ابن زياد گفت: " چگونه ديدى آنچه را خدا با برادرت انجام داد؟ "
زينب (س) گفت: " جز نيكويى چيزى نديدم، زيرا آل پيغمبر جماعتى هستند كه خداوند

669
حكم شهادت بر آنان نوشته است و آنان نيز به سوى آرامگاه هميشگى خود شتافتند،
ولى به همين زودى خداوند، تو و ايشان را با هم براى حسابرسى جمع مى كند و آنان با تو
احتجاج و مخاصمه مىنمايند و آن گاه مىنگرى كه رستگارى براى كيست؟ مادرت بر تو
بگريد، اى پسر مرجانه! "
ابن زياد از اين گفتار غضبناك شد و گويا تصميم به كشتن زينب گرفت.
عمرو بن حريث كه در مجلس حاضر بود، به ابن زياد گفت: " او زن است و كسى زن را به
خاطر گفتارش كيفر نمى كند ".
ابن زياد منصرف شد و رو به زينب (س) كرد و گفت: " خداوند دل مرا از قتل حسين
طغيانگر و متمردان و سرپيچان از اهل بيت تو شفا بخشيد ".
زينب (س) فرمود: " به جان خودم قسم، بزرگان ما را كشتى و اصل وفرع ما را قطع كردى.
اگر شفاى تو اين است البته شفا يافته اى ".
ابن زياد گفت: " زينب زنى است كه با سجع و قافيه سخن مى گويد و به جان خودم قسم كه
پدرش على نيز شاعر وقافيه پرداز بود ".
زينب گفت: " اى ابن زياد! زن را با سجع وقافيه چه كار است؟ "
پس از آن ابن زياد به سوى على بن الحسين (زين العابدين) متوجه شد و گفت: " اين
جوان كيست؟ "
گفتند: " او على بن الحسين (عليه السلام) است ".
گفت: " مگر خدا على بن حسين را نكشت؟ "
زين العابدين (عليه السلام) فرمود: " مرا برادرى بود كه او را هم على بن حسين مىناميدند، مردم او
را كشتند ".
ابن زياد گفت: " بلكه خدا او را كشت ".
زين العابدين (عليه السلام) فرمود: " خداوند است كه نفسها را هنگام مرگ آنها قبض مى نمايد ".
ابن زياد گفت: " تو را جرأت آن است كه مرا پاسخ گويى؟ " و سپس دستور داد او را بيرون

670
ببرند و گردن بزنند.
زينب از شنيدن اين سخن سراسيمه شد و گفت: " اى پسر زياد! تو ديگر كسى را از ما باقى
نگذاشتى. اگر تصميم دارى كه اين جوان را بكشى، پس مرا هم با او بكش ".
على بن الحسين (عليه السلام) به عمه‌اش زينب فرمود: " عمه جان! خاموش باش تا من با ابن زياد
سخنى بگويم ".
سپس رو به جانب او كرد و گفت: " اى پسر زياد! آيا مرا به كشتن تهديد مى كنى؟ مگر
نمى دانى كه كشته شدن عادت ما، و افتخار ما در شهادت است؟ "
پس از آن ابن زياد دستور داد تا على بن حسين (عليه السلام) و اهل بيت را در خانه اى كه كنار
مسجد بزرگ كوفه بود، جاى دادند.
زينب (س) فرمود:
" هيچ زن عربى به جز زنهايى كه كنيز يا مملوك هستند، به ديدار ما نيايد، زيرا آنها نيز
اسير شده اند، آن چنان كه ما اسير شده‌ايم ".
سپس ابن زياد دستور داد سر مقدس حسين (عليه السلام) را در كوچه هاى كوفه گرداندند.
شايسته است كه ما در اينجا اشعارى را كه يكى از دانشمندان در مرثيهء حسين (عليه السلام)
سروده است، نقل كنيم:
" سر فرزند پيغمبر خدا و وصى او را براى تماشاچيان، بالاى نيزه مى برند و مسلمانان
مى بينند و مىشنوند و هيچ كدام از اين كار جلوگيرى نمى كنند و دلشان به درد نمى آيد.
كور باد چشمى كه آن منظره را ديد و كر باد گوشى كه مصيبت تو را شنيد و جلوگيرى
نكرد! اى حسين! از شهادت خود، چشمهايى را كه به مهر تو به خواب مى رفت، بيدار
كردى و چشمهايى را كه از ترس تو خواب نداشت به خواب بردى. اى حسين! هيچ
باغستانى در روى زمين نيست، مگر آنكه آرزو داشته باشد قبر تو در آنجا و خوابگاه ابدى
تو در آن خطه واقع گردد ".

671
رشادت عبد الله بن عفيف
راوى مى گويد: پس از آن، ابن زياد بر بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خداوند گفت و در
بين سخنانش گفت: " سپاس خداى را كه حق و صاحبان حق را آشكار و أمير المؤمنين
يزيد و شيعيان او را يارى كرد، دروغگو و پسر دروغگو، حسين بن على را كشت ".
در اين هنگام، عبد الله بن عفيف ازدى - كه يكى از نيكان و پارسايان شيعه بود و چشم
راستش را در جنگ صفين و چشم ديگرش را در جنگ جمل از دست داده بود و پيوسته
ملازم مسجد اعظم كوفه بود و هميشه روز تا شب را در آنجا به نماز مى پرداخت - از جا
برخاست و گفت:
" اى پسر مرجانه! دروغگو، تو و پدر تو و آن كسى است كه تو را والى كوفه ساخت و پدر
نابكار اوست. اى دشمن خدا! آيا فرزندان انبيا را مى كشيد و بر منبر مسلمانان اين
سخنان را مى گوييد؟ "
ابن زياد غضبناك شد و گفت: " گويندهء اين سخن كه بود؟ "
عبد الله فرياد زد: " من بودم اى دشمن خدا! آيا ذريهء طاهرهء رسول خدا را كه خداوند آنان را
از هر گونه آلودگى پاك و پاكيزه گردانيده است مى كشى و گمان مى كنى هنوز مسلمانى؟
چه مصيبتى! كجا هستند فرزندان مهاجرين و انصار كه از اين ناپاك سركش، معلون فرزند
معلون - كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) او را لعنت كرده است - انتقام نمى گيرند؟! "
راوى مى گويد: اين سخن بر غضب ابن زياد افزود و رگهاى گردنش از خون پر شد و گفت:
" عبد الله را نزد من آوريد ".
پاسبانهاى زبردست از هر طرف به سوى او شتافتند تا او را دستگير كنند. ولى بزرگان
قبيلهء ازد، كه پسر عموهاى عبد الله بودند از جا برخاستند و او را از دست پاسبانها رهانيدند
و از در مسجد بيرون بردند و به خانه‌اش رسانيدند.
ابن زياد دستور داد: " برويد به خانهء اين نابيناى ازدى - كه خدا دلش را كور كند، چنان كه
چشمش را كور نموده است - و او را نزد من حاضر كنيد ".

672
جمعى به اين منظور به سوى خانهء عبد الله رفتند. چون اين خبر به طايفهء ازد رسيد، همه
جمع شدند و قبايل يمن نيز به آنان ملحق گرديدند تا عبد الله را حفظ كنند.
چون خبر اجتماع آنها به ابن زياد رسيد، قبيله هاى مضر را جمع نمود و به سركردگى
محمد بن اشعث به جنگ آنان فرستاد.
راوى مى گويد: جنگ سختى بين آنها در گرفت و گروهى از اعراب كشته شدند. نهايتا
سپاهيان ابن زياد به خانهء عبد الله بن عفيف رسيدند و درب آن را شكستند و به
خانه درآمدند.
دختر عبد الله فرياد زد: " پدر جان! لشكر دشمن به خانه در آمدند ".
عبد الله گفت: " مترس و شمشير مرا بده ". دختر شمشير را به او داد وعبد الله به دفاع
پرداخت و اين شعر را زمزمه مى كرد:
" من پسر مرد با فضيلتى، عفيف و پاكيزه‌ام. عفيف، سرور من است و من پسر ام عامرام. چه
بسيار پهلوانان زره پوش شما و قهرمانانى كه من با ايشان جنگيدم و آنها گريختند ".
دختر عبد الله مى گفت: " پدر جان! اى كاش من مردى بودم و در پيش روى تو با اين مردم
زشتكار كه كشندگان عترت پيغمبرند مى جنگيدم ".
سپاه ابن زياد از هر طرف بر عبد الله هجوم مى آوردند و از خود دفاع مى كرد و كسى بر او
دست نمى يافت. از هر جانب كه به او نزديك مى شدند، دخترش او را آگاه مى ساخت، تا
اينكه لشكريان بر فشار حملهء خود افزودند و او را از هر سو احاطه كردند.
دخترش فرياد زد: " اى واى از ذلت و بيچارگى! كار بر پدر من سخت شده است و يار و
ياورى ندارد ".
عبد الله، شمشير خود را به دور سرش مى گردانيد و رجز مىخواند و مىگفت:
" سوگند به خدا، اگر ديدگان من باز مى شد و بينايى خود را باز مى يافت، كار بر شما بسيار
سخت مى گرديد ".
لشكر ابن زياد پيوسته با او مى جنگيدند تا دستگيرش نمودند و نزد ابن زياد بردند.

673
ابن زياد چون او را ديد، گفت: " سپاس خداوندى كه تو را خوار كرد ".
عبد الله گفت: " اى دشمن خدا! به چه چيز خداوند مرا ذليل نمود؟ "
" به خدا سوگند، اگر چشم من روشن بود، جهان را بر تو تاريك مى كردم ".
ابن زياد گفت: " اى دشمن خدا! در حق عثمان بن عفان (1) چه مى گويى؟ "
عبد الله، ابن زياد را دشنام داد و گفت: " اى غلام بنى علاج واى پسر مرجانه! تو را با عثمان
چه كار است؟ اگر بد كرد، خداوند ولى حق خويش است و بين آنها و عثمان به عدل و حق
حكم خواهد كرد. و ليكن تو از خودت و پدرت و از يزيد و پدرش سؤال كن ".
ابن زياد گفت: " به خدا قسم، از هيچ چيز سؤال نمى كنم تا شربت مرگ را بنوشى ".
عبد الله حمد و سپاس خدا نمود و گفت: " پيش از آن كه تو متولد شوى، من از خداوند
درخواست مى كردم كه شهادت را نصيب من كند و آن را به دست ملعون ترين خلق
خويش، و آنكه بيش از همه بر او خشم آورده است، اجرا نمايد و چون از دو چشم نابينا
شدم، از درك شهادت نااميد گرديدم و اينك حمد مى كنم خداوندى را كه پس از نوميدى،
مرا به مقصود خويش رسانيد و به من نشان داد كه دعاى قديم من به اجابت رسيده
است ".
پس از آن ابن زياد دستور كشتن او را صادر كرد. عبد الله را به قتل رسانيدند و بدنش را در
محلى به نام سبخه (2) به دار آويختند.
راوى مى گويد: عبيدالله زياد نامه اى به يزيد بن معاويه نوشت و او را از شهادت حسين (عليه السلام) و
اسيرى اهل بيت او آگاه كرد و نامه‌اى هم به همين مضمون به عمرو بن سعيد بن عاص،



1. عثمان بن عفان بن ابوالعاص بن اميه، پس از بعثت اسلام آورد. در سال 23 ه‍. ق، پس از
مرگ عمر، خلافت مسلمين به او رسيد. عثمان در دوران خلافتش، نزديكان واقرباى خود را به
مناصب مهم و فرماندارى ولايات و سرپرستى بيت المال گماشت و اموال زيادى بين آنان
تقسيم كرد. به همين جهت، در سال 35 ه‍. ق، مردم بر او شوريدند و او را در منزلش محاصره
نمودند و به قتل رساندند.
2. سبخه: زمين شوره زار.
674
والى مدينه نوشت.
چون نامه به عمرو بن سعيد رسيد، بالاى منبر آمد و خطبه خواند و خبر شهادت
حسين (عليه السلام) را به اطلاع مردم رسانيد.
از اين خبر، ضجه و ناله از بنى هاشم برخاست و مراسم عزا و سوگوارى برپا شد.
زينب، دختر عقيل بن ابى طالب (عليه السلام) ندبه مى كرد و مى گفت:
" چه جوابى داريد اگر رسول خدا به شما بگويد كه با عترت و اهل بيت من بعد از وفاتم چه
كرديد؟ با وجود اينكه شما امت آخر الزمان و آخرين امتها هستيد، آيا پاداش من اين بود؟
در صورتى كه من شما را نصيحت كردم كه با خويشان من بعد از من بدرفتارى نكنيد ".
چون آن روز به پايان رسيد و شب آمد، اهل مدينه شنيدند كه هاتفى ندا مى كند:
" اى كسانى كه حسين (عليه السلام) را از روى جهل و نادانى كشتيد! عذاب و بدبختى بر شما بشارت
باد! و بدانيد كه اهل آسمانها و انبيا و مرسلين و شهدا، همه به شما نفرين مى كنند. شما از
قول داوود و موسى بن عمران و عيسى بن مريم، صاحب انجيل، مورد لعن و نفرين قرار
گرفتيد ".
از كوفه به شام
چون نامهء عبيدالله بن زياد به يزيد بن معاويه رسيد و از مضمون آن مطلع شد، در جواب آن
نوشت كه سر حسين (عليه السلام) و سر ياران او را كه با او كشته شدند، همراه همهء اهل بيت و
خانوادهء او به شام بفرستد.
ابن زياد، محفر بن ثعلبهء عائذى را طلبيد و آن سرهاى مقدس و اسيران خانوادهء رسالت را
به او سپرد. محفر، اسيران را به صورتهاى باز، مانند اسيران كفار به جانب شام حركت داد.
ابن لهيعه و ديگران خبرى را نقل كرده اند و ما آن مقدارى را كه در اينجا مورد نياز است
نقل مى كنيم. وى مى گويد:
" به طواف خانهء خدا مشغول بودم. ناگاه ديدم شخصى مى گويد: " خداوندا مرا بيامرز و
گمان نمى كنم كه مرا آمرزيده باشى ".

675
من به او گفتم: " اى بندهء خدا! از خدا بترس و اين سخن را مگو، زيرا اگر گناهان تو به اندازهء
قطرات باران و برگ درختان باشد و تو از خدا طلب آمرزش كنى، تو را مى بخشد و خداوند
بخشنده و مهربان است ".
آن مرد گفت: " نزد من بيا تا داستان خود را براى تو بگويم ".
من نزد او رفتم. گفت: " ما پنجاه نفر بوديم كه سر حسين (عليه السلام) را به شام مى برديم. در بين
راه وقت كه شب مى رسيد، آن سر را در صندوقى مى گذاشتيم و در اطراف آن مىنشستيم
و شراب مىخورديم. يكى از شبها، رفقاى من به اندازه اى شراب خوردند كه مست شدند،
ولى من با آنان شراب نخوردم. چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت، صداى رعد
برخاست و برقى زد و درهاى آسمان گشوده شد و آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و
اسحاق و پيغمبر خاتم محمد (صلى الله عليه وآله) از آسمان به زمين آمدند، و با آنها جبريل و گروهى از
فرشتگان نيز همراه بودند.
جبرئيل نزديك صندوق رفت و سر حسين (عليه السلام) را بيرون آورد و به سينه چسبانيد و آن را
بوسيد و تمام پيغمبرانى كه آمده بودند نيز چنين كردند. پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) بر
حسين (عليه السلام) بسيار گريه كرد. انبيا او را تسليت گفتند و جبرئيل گفت: " محمد! خداى
متعال مرا مأمور نموده است كه هر دستورى دربارهء امت خود دهى اطاعت و اجرا كنم. اگر
امر مى كنى، زمين را بر آنها به لرزه درآورم و آن را زير و رو كنم، چنان كه با قوم لوط نمودم ".
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود: " نه، زيرا مرا با ايشان نزد خداوند در روز قيامت حسابى است ".
جمعى از ملائكه براى كشتن ما نزديك آمدند. من گفتم: " الامان، الامان، يا رسول الله! "
فرمود: " برو خدا تو را نيامرزد ". [هنگامى كه صبح برخاستم تمام دوستانم را غلتان در
خاكستر ديدم.] "
و در كتاب " تذييل " از محمد بن نجار (شيخ المحدثين بغداد) ديدم كه در شرح حال على
بن نصر شبوكى، به اسناد خود، علاوه بر آن حديث مىنويسد: " چون حسين بن على (عليه السلام)
كشته شد و داشتند سر او را به شام مى بردند، در يكى از منزلهاى بين راه نشستند و به

676
باده گسارى مشغول شدند و آن سر مقدس را دست به دست مى گرداندند. ناگاه دستى
پيدا شد و با قلم آهنين بر ديوار نوشت:
" آيا اميد دارند آن جماعتى كه حسين (عليه السلام) را كشتند روز قيامت از شفاعت جدش بهره‌مند
شوند؟ "
چون اين موضوع عجيب را مشاهده كردند، سر را گذاشتند و فرار نمودند ".
اهل بيت (عليه السلام) و دروازهء شام
راوى مى گويد: آن جماعت سر حسين (عليه السلام) را با زنان و فرزندان اسير او به سوى شام بردند.
چون نزديك شهر دمشق رسيدند، ام كلثوم نزد شمر - كه با ايشان بود - رفت و گفت: " من از
تو درخواستى دارم ".
شمر گفت: " حاجت تو چيست؟ "
ام كثلوم گفت: " چون ما را به اين شهر وارد مى كنى، از دروازه اى ببر كه تماشاچيان كمتر
باشند و به سپاه بگو اين سرها را از محملها دور تر ببرند، زيرا از بس ما را نگاه كردند، رسوا
شديم، در حالى كه ما در لباس اسيرى هستيم ".
شمر در اثر خباثت و ناپاكى و سركشى اى كه مخصوص خودش بود، در پاسخ ام كلثوم
دستور داد سرها را بالاى نيزه ها زدند و در ميان محملها قرار دادند و آنان را از ميان
تماشاچيان عبور دادند و از دروازهء دمشق گذرانيدند و بر در مسجد جامع شهر، روى
پله هاى درب آن نگه داشتند، همان جايى كه اسيران را نگه مى داشتند.
روايت شده است كه يكى از دانشمندان تابعين [منهال بن سعد ساعدى] چون سر
حسين (عليه السلام) را در شام مشاهده كرد، پنهان شد و خود را يك ماه از ياران خويش مخفى
داشت. پس از يك ماه كه او را ديدند و سبب پنهان شدن او پرسيدند، گفت: " مگر
نمىبينيد چه بدبختى بزرگى بر ما نازل شده است؟ "
سپس اين اشعار را گفت:
" اى پسر دختر محمد (ص)! سر خون آلود تو را به شام آوردند و با كشتن تو گويا آشكارا و از

677
روى عمد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را كشتند. اى پسر پيغمبر! تو را با لب تشنه به قتل رسانيدند و
مراعات قرآن را ننمودند و به خاطر كشته شدن تو تكبير گفتند، در صورتى كه در حقيقت
تكبير و تهليل را كشته اند ".
داستان پيرمرد شامى
راوى مى گويد: در آن موقعى كه اهل بيت حسين (عليه السلام) درب مسجد جامع بودند، پير مردى
نزد آنان آمد و گفت: " حمد خداوندى را كه شما را كشت و هلاك كرد و از كشته شدن
مردهاى شما، همهء شهرها را در آسايش قرار داد و أمير المؤمنين را بر شما مسلط
ساخت ".
على بن الحسين (عليه السلام) به او فرمود: " اى پيرمرد! آيا قرآن خوانده اى؟ "
گفت: " آرى ".
فرمود: " آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى: * (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربى) *؟ "
گفت: " آرى، خوانده ام ".
على بن حسين (عليه السلام) فرمود: " اى پيرمرد! ما خويشان پيغمبر هستيم ".
سپس فرمود: " آيا در سورهء بنى اسرائيل اين آيه را خوانده اى: * (وآت ذالقربى حقه) *؟ "
گفت: " آرى، خوانده ام ".
فرمود: " اى پيرمرد! ما ذى القربى و خويشان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هستيم ".
سپس فرمود: " آيا اين آيه را خوانده اى: * (واعلموا انما غنمتم من شئ فإن لله خمسه و
للرسول ولذى القربى) *؟ "
گفت: " آرى! " فرمود: " اى پيرمرد! ما همان ذاالقربى هستيم ".
سپس فرمود: " آيا اين آيه را خوانده اى: * (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت
ويطهركم تطهيرا؟) * "
گفت: " اين آيه را هم خوانده ام ".
فرمود: " ما همان اهل بيتى هستيم كه خدا آيه طهارت را در منزلت ما نزل نمود ".

678
پيرمرد از شنيدن اين كلمات ساكت ماند و از سخنان خويش پشيمان شد و گفت: " شما را
به خدا قسم، آيا اين آيات در قرآن در شأن شماست؟ "
فرمود: " آرى، به خدا قسم، به حق جدم رسول الله (صلى الله عليه وآله) كه اين آيات در حق ماست ".
پيرمرد گريست و عمامهء خود را بر زمين زد و سر به سوى آسمان برداشت و گفت: " خدايا!
به سوى تو از دشمنان آل محمد (ص)، از آدمى و پرى بيزارى مىجويم ".
پس از آن به حضرت سجاد (عليه السلام) گفت: " آيا توبهء من قبول مى شود؟ "
فرمود: " آرى. اگر توبه كنى، خداوند قبول مى كند و تو با ما هستى ".
پيرمرد گفت: " من توبه كردم ".
چون داستان اين پيرمرد به گوش يزيد بن معاويه رسيد، دستور داد او را كشتند.
مجلس يزيد
راوى مى گويد: پس از آن، زنان و بازماندگان اهل بيت حسين (عليه السلام) را در حالى كه به
ريسمانها بسته شده بودند به مجلس يزيد وارد نمودند. چون با آن حال در مقابل يزيد
ايستادند، على بن حسين (عليه السلام) فرمود: " يزيد! تو را به خدا قسم مى دهم، چه گمان مى برى
به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اگر ما را با اين حال ببيند؟ "
يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند.
سپس سر حسين (عليه السلام) را مقابل او نهادند و زنها را پشت سر او جاى دادند كه آن سر مقدس
را نبينند. ولى على بن حسين (عليه السلام) آن را ديد. پس از آن حادثه هرگز غذاى گوارا نخورد.
چون نگاه زينب بر آن سر بريده افتاد، دست برد و گريبان خود را پاره كرد و با صداى
اندوهناكى كه دلها را مىلرزاند گفت: " اى حسين جان! اى حبيب رسول خدا! اى فرزند
مكه و منا و اى فرزند فاطمهء زهرا! اى فرزند دختر محمد مصطفى! "
راوى مى گويد: زينب (س) تمام كسانى را كه در مجلس بودند، به گريه انداخت، در حالى
كه يزيد (لعنة الله عليه) ساكت بود.
در اين موقع زنى از بنى هاشم كه در خانهء يزيد بود، براى حسين (عليه السلام) شروع به گريه و ناله

679
كرد و با صداى بلند گفت: " اى عزيز! اى سرور اهل بيت خويش! اى فرزند محمد! اى امير
يتيمان و اى بهار اميد پير زنان و يتيمان! اى كشتهء فرزندان زنا! " و هر كس صداى او را
شنيد، گريه كرد.
پس از آن، يزيد چوب خيزران طلبيد و به لب و دندان حسين (عليه السلام) زد. ابوبرزهء اسلمى به
جانب او متوجه شد و گفت: " واى بر تو اى يزيد! آيا چوب به دندان حسين، فرزند فاطمه
(عليهما السلام) مى زنى؟ من گواهى مى دهم به اينكه ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دندانهاى او و
برادرش حسن را مى بوسيد و مىمكيد و مى فرمود: " شما دو نفر سيد جوانان اهل بهشت
هستيد و خدا بكشد و لعنت كند كشندگان شما را و جهنم را كه جايگاه بدى است براى
آنان آماده سازد ". "
يزيد از اين سخن غضبناك شد و دستور داد او را كشان كشان از مجلس بيرون بردند. و
سپس شروع به خواندن اشعار ابن زبعرى (1) كرد:
" اى كاش بزرگان طايفهء من كه در جنگ بدر كشته شدند، مى بودند و مى ديدند كه طايفهء
خزرج چگونه از شمشير زدن ما به جزع آمده اند و مىنالند، تا از ديدن اين منظره، فرياد
خوشحالى آنان بلند شود و فرحناك گردند و بگويند: " اى يزيد! دستت شل مباد! "
ما بزرگان بنى هاشم را كشتيم و آن را به حساب جنگ بدر گذاشتيم، اين روز در مقابل آن
روز قرار گرفت. بنى هاشم با پادشاهى بازى كرد و اگر نه، نه خبرى از رسالت بود و نه وحيى
نازل شد. من از فرزندان خندف نباشم اگر از فرزندان احمد انتقام كارهاى او را نگيرم ".
خطبهء زينب (س)
در اين حال زينب (عليه السلام) برخاست و به ايراد خطبه زير پرداخت:



1. ابو سعد عبد الله بن زبعرى بن قيس قرشى، از شاعران قريش در عهد جاهليت بود. لقبش
عبد اللات بود وعليه مسلمانان شعر مى گفت. پس از فتح مكه، چون مسلمان شد، رسول
خدا (ص) او را عبد الله ناميد، ولى او به نجران گريخت و در سال 15 ه‍. ق مرد.
وى اين اشعار را در جنگ گفت.
680
" به نام خداوند بخشنده و مهربان. خداوند جهانيان را حمد و سپاس مى گويم و بر پيامبر
اسلام و خاندان او، درود و سلام مىفرستم. خداوند متعال حقيقت را نيكو بازگو فرمود،
آنجا كه در قرآن بيات داشت: " پايان كار كسانى كه زشتكارى و گناه انجام داده اند، به جايى
رسيد كه آيات خدا را دروغ شمردند و آنها را به استهزا و مسخره گرفتند ". آرى، كلام خدا
صدق و راست و عين واقعيت و حقيقت است.
يزيد! از اين كه زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفته اى و ما را همانند اسيران خارجى به
شهرها و ديارها كشانده‌اى، گمان كردى كه ما در نزد خدا خوار و پست، شده‌ايم و تو در
پيشگاه او قرب و منزلت دارى؟ و با اين تصور خام و باطل، باد به غبغب انداخته اى و با
نگاه غرورآميز و نخوت بار به اطراف خود مىنگرى، در حالى كه از اين كه دنيايت آباد شده
است و امور طبق مراد تو مىچرخد و مقام و منصبى را كه حق ما خاندان [رسول اكرم
(ص)] است، در دست گرفته اى، شاد و خوشحالى. اگر چنين تصور باطلى بر وجود تو
حكمفرما شده است، لحظه اى بينديش و فكر كن. مگر تو فراموش كرده اى كلام خدا را،
جايى كه مى فرمايد: " گمان نكنند آنان كه به راه كفر بازگشته اند كه آنچه ما براى آنها پيش
مى آوريم و آنها را مهلت مى دهيم، به نفع آنان و به خير و سعادتشان است. اين مهلت دادن نه
تنها به نفع آنان نيست، بلكه دقيقا براى آن است كه بر گناهان خود بيفزايند و براى آنان عذاب
ذلت آميز ابدى در پيش مى باشد ".
اى فرزند آزاد شدگان! آيا اين امر از عدالت است كه زنان و كنيزان خود را در پشت پرده
جاى دهى، ولى دختران پيامبر خدا را در ميان نامحرمان، به صورت اسير حاضر نمايى؟
تو زنان و كنيزان خود را در حرم ستر و پوشش نگاه دارى، ولى خاندان رسالت را با
دشمنانشان در شهرها و آباديها بگردانى تا باده نشينان، نزديكان، بيگانگان، اراذل و
اشراف، آنان را ببينند، در حالى كه از مردان آنان كسى همراهشان نيست و سرپرست و
حمايت گرى ندارند؟ چگونه اميد خير مى توان داشت از فرزند فردى كه با دهان خود

681
مى خواست جگر پاكان را ببلعد (1) و گوشت و خون او از شهيدان اسلام روييده است؟
چگونه مى توان از فردى انتظار كوتاه آمدن داشت كه همواره با بغض و دشمنى و كينه و
عداوت، به خاندان ما نگريسته است؟
يزيد! اين جنايات بزرگ را انجام داده اى، آنگاه نشسته اى و بى آنكه خود را گناهكار بدانى
يا جنايات خود را بزرگ بشمارى، با خود ندا سر مى دهى كه اى كاش پدران من حضور
داشتند و از سر شادمانى و سرور، فرياد برمىآوردند و مى گفتند: " اى يزيد! دست تو شل
مباد "؟ اين جملهء جسارت آميز را مى گويى، در حالى كه با چوب دستى بر دندانهاى مبارك
سيد جوانان بهشتى مى كوبى، زهى بى شرمى و بى حيايى! چگونه چنين ياوه سرايى
نكنى؟ تو بودى كه زخمهاى گذشته را شكافتى و دست خود را به خون پيامبر آغشته
ساختى و ستارگان روى زمين از آل عبد المطلب (نسل جديد) را خاموش نمودى و اكنون
پدران خود (نسل شرك و بت پرستى) را ندا مى دهى و گمان دارى كه با آنان سخن
مى گويى. به زودى خودت به جمع آنان ملحق مى گردى و در آن جايگاه، عذابى ابدى
است كه آرزو مى كنى كه اى كاش دستهايم شل و زبانم لال مى گشت و هرگز چنين
ياوه‌هايى را به زبان نمى آوردم و هرگز چنين كارهاى ناشايستى را انجام نمى دادم.
پروردگارا! حق ما را از دشمنان ما بگير و از آنان كه بر ما ظلم كردند، انتقام بكش و آتش
غضب را بر كسانى كه خون ما و حاميان ما را ريختند، فرو فرست. يزيد! بدان با اين جنايت
هولناك، پوست خود را شكافتى و با اين عمل وحشيانه‌ات، گوشت خود را پاره كردى. به
همين زودى است كه در عرصهء محشر به محضر رسول الله (صلى الله عليه وآله) كشانده شوى، در حالى كه
بار گرانى از مسؤوليت ريختن خون فرزندان او و هتك حرمت خاندان و پاره‌هاى تن او را
بر گردن گرفته اى. آن روز، همان روزى است كه خداوند پراكنده ها را جمع و پراكندگيها را



1. در اينجا زينب (س) اشاره به جنگ احد مى كند كه در آن روز هند، مادر معاويه، جگر حمزه،
عموى پيغمبر (ص) را در دهان گذاشت و خواست بخورد، ولى نتوانست و آن را از دهان بيرون
افكند. [مترجم]
682
تبديل به اجتماع مى نمايد و حق هر صاحب حقى را به صاحبش باز مى گرداند.
" گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند، بلكه آنان زنده هستند و در نزد پروردگار
خود، مرزوق ومتنعم مى باشند ".
اى يزيد! تو را كفايت مى كند كه داور و حاكم تو خداوند باشد و خصم تو پيامبر، در حالى كه
جبرئيل هم از او حمايت كند. به زودى آنان كه تو را مورد حمايت قرار داده اند و بر اين
جايگاه نشانده‌اند و بر گردهء مسلمانان سوار نموده اند، در خواهند يافت چه ستمگرى را
انتخاب نمودند و به زودى درخواهيد يافت كه كداميك از شما بدبخت‌تر و پست‌تر از
همگان هستيد.
اى زادهء معاويه! اگر چه شدايد و پيشامدها و فشار روزگار مرا در شرايطى قرار داد كه
مجبور شدم با تو حرف بزنم، اما تو را كوچكتر از آن مقام ظاهرى‌ات مى بينم و تو را بسيار
توبيخ و سرزنش مى كنم. چگونه سرزنش نكنم با اينكه چشمها در فراق دوستان، گريان، و
دلها در فراق عزيزان، سوزان مى باشد.
آه! چه شگفت انگيز است كه مردان بزرگ حزب خدا به دست حزب شيطان كشته شوند!
دستان جنايتكار شما، به خون ما خاندان [پيامبر] آغشته شده است و دهانتان از گوشت
ما، پر و مالامال است. آرى! راستى جاى شرم نيست كه آن بدنهاى پاك و پاكيزه روى
زمين بمانند و گرگهاى بيابانها بدنهاى آنها را ديدار كنند و تو مغرور و سرمست قدرت، بر
اريكهء قدرت تكيه زنى و به خودت ببالى؟ اى پسر سفيان! اگر چه تو امروز كشتار و اسارت
ما را غنيمت شمرده اى و به آن مىبالى، طولى نمى كشد كه مجبور مى گردى غرامت و
تاوان آن را پس بدهى، البته در روزى كه هيچ نوع اندوختهء نيك و ذخيرهء مفيدى همراه
نداشته باشى و مجبور باشى به تنهايى سزاى اعمال خود را بچشى " و خداوند هرگز به
بندگان خود ستم نمى ورزد ". ما از بيدادگريهاى تو، به پيشگاه او شكايت مىبريم و او تنها
پناهگاه و اميد ماست.
يزيد! هر آنچه مى خواهى مكر و فريب و سعى خود را به كارگير، ولى بدان كه هر چه تلاش

683
و مكر به كارگيرى، باز هرگز توان آن را ندارى كه ذكر خير ما را از يادها بيرون ببرى. تو
هرگز قدرت آن را ندارى كه وحى ما را نابود و ذكر ما را خاموش سازى و از اين راه به آرزوى
پليد و ديرينهء خود نايل شوى. سعى و تلاش تو هرگز نخواهد توانست ننگ و عار اعمالت
را از دامن تو پاك سازد، هرگز هرگز.
آگاه باش كه رأى و خرد تو بسيار ضعيف و ناتوان، و دوران زندگى و عيشت به سرعت
فناپذير و از بين رفتنى و جمع تو رو به زوال و پريشانى است. روزى فرا مى رسد كه منادى
حق فرياد برمىآورد: " لعنت خدا بر ستمكاران و بيدادگران باد ".
اكنون من هم حمد خدا را مى گويم كه سرآغاز زندگى دودمان ما را با سعادت و آمرزش
قرين ساخت و پايان زندگى ما را با شهادت سرشار از رحمت به پايان برد.
از خداوند متعال مسألت مى دارم كه ثواب و فضل خويش را بر شهيدان تكميل فرمايد و
اجر و مزد آنان را افزون سازد و امانت دارى و جانشينى ما را [از آنان به ترتيب] خوب و
نيكو قرار دهد، زيرا خداوند بخشنده و مهربان است. تنها او پناهگاه و اميد ما و نيكوترين
و بهترين وكيل و مدافع حق ماست ".
يزيد پس از شنيدن اين خطابهء غرا گفت: " فرياد ناله و صيحهء صيحه زنندگان بسى
پسنديده است و چقدر آسان است مرگ بر زنان داغديدهء نوحه گر ".
پس از آن با بزرگان شام مشورت كرد كه با اسيران چه رفتارى كند. آنان با بى ادبى خاص
خودشان به كشتن اهل بيت (عليه السلام) رأى دادند، ولى نعمان بن بشير گفت: " بنگر كه رسول
خدا (صلى الله عليه وآله) با اسيران چگونه رفتار مى كرد، تو نيز همان گونه رفتار كن ".
داستان مرد شامى و مجلس يزيد
در اين هنگام، مردى از اهل شام به سوى فاطمه بنت حسين (عليه السلام) نگريست و گفت: " اى
امير المؤمنين! اين كنيز را به من ببخش! " فاطمه به عمه‌اش زينب گفت: " عمه جان! يتيم
شدم و اينك مى خواهند مرا به كنيزى ببرند ". زينب (س) فرمود: " نه، اين فاسق نمى تواند

684
چنين كارى را انجام دهد ". مرد شامى از يزيد پرسيد: " اين كنيز كيست؟ " يزيد گفت:
" فاطمه دختر حسين (عليه السلام) و آن هم زينب دختر على بن ابى طالب است ".
مرد شامى گفت: " اى يزيد! خدا تو را لعنت كند! به خدا قسم من گمان مى كردم آنان
اسيران رومى هستند ". يزيد گفت: " به خدا قسم تو را هم به آنان ملحق مى كنم ". سپس
دستور داد او را كشتند.
راوى مى گويد: يزيد خطيبى طلبيد و امر كرد كه بالاى منبر برود و در مورد حسين (عليه السلام) و
پدرش بدگويى كند. خطيب بر سر منبر آمد و در بدگويى به أمير المؤمنين وحسين شهيد
(عليهما السلام) و مدح معاويه و يزيد (لعنهما الله) بسى مبالغه كرد.
على بن الحسين (عليه السلام) فرياد زد: " واى بر تو اى خطيب! خشنودى مخلوق را در برابر غضب و
خشم آفريدگار به جان خريدى، پس جاى خود را در آتش آماده ببين ".
ابن سنان خفاجى (1) در وصف أمير المؤمنين (عليه السلام) چه نيكو سروده است:
" بر بالاى منابر به أمير المؤمنين على (عليه السلام) آشكارا دشنام مى دهيد؟ در صورتى كه چوبهاى
همان منابر با شمشير او براى شما مهيا گرديده است ".
در همان روز يزيد به على بن الحسين (عليه السلام) وعده داد كه سه حاجت از حوايج او را برآورد.
سپس دستور داد تا اهل بيت را به خانه اى بردند كه آنان را از گرما و سرما حفظ نمى كرد.
در آنجا ماندند تا آنكه صورتهاى ايشان ترك برداشت و چاك چاك شد و در تمام مدتى كه
آنان در دمشق بودند، پيوسته به عزادارى حسين (عليه السلام) اشتغال داشتند.
خواب سكينه (س)
سكينه عليها السلام گفت: " چون چهار روز از اقامت ما در دمشق گذشت، خوابى ديدم ". و
خوابى طولانى را نقل كرد و در پايان آن گفت:
" ديدم زنى در هودجى نشسته و دستهاى خود را روى سر گذارده است. پرسيدم: " اين زن



1. عبد الله بن احمد سعيد خفاجى حلبى، شاعر اديب، متوفى 466 ه‍. ق.
685
كيست؟ "
گفتند: " او فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله) و مادر پدر تو است ".
گفتم: " به خدا قسم، نزد او مى روم و ستمهايى را كه به ما وارد شده است، به او مى گويم ".
سپس با شتاب به سوى او رفتم تا به او رسيدم و برابرش ايستادم و مىگريستم و مى گفتم:
" مادر جان! به خدا سوگند، حق ما را انكار كردند و جمع ما را پراكنده ساختند و حريم ما را
شكستند. مادر جان! به خدا پدر ما حسين (عليه السلام) را كشتند ".
فرمود: " سكينه جانم! ديگر نگو، زيرا بند دلم را پاره كردى و جگرم را شكافتى. اين پيراهن
پدرت حسين است كه از من دور نمى شود تا با اين پيراهن خدا را ملاقات كنم ".
ابن لهيعه از ابوالاسود محمد بن عبد الرحمن روايت مى كند: رأس الجالوت مرا ديد و گفت: " به
خدا قسم بين من و حضرت داوود هفتاد نسل فاصله است، ولى چون يهوديان مرا
مى بينند، تعظيم مى كنند، ولى شما با آنكه بين پيغمبر و فرزندش يك نسل بيش فاصله
نيست، فرزندانش را كشتيد؟ "
سفير پادشاه روم
از حضرت زين العابدين (عليه السلام) روايت شده است: در آن هنگام كه سر حسين (عليه السلام) را نزد يزيد
آوردند، او مجالس مىگسارى تشكيل مى داد و سر مقدس حسين (عليه السلام) را مقابل خود
مى داشت.
يكى از روزها فرستادهء پادشاه روم - كه خود از اشراف و بزرگان روم بود - به مجلس يزيد
درآمد و گفت: " اى پادشاه عرب! اين سر از كيست؟ "
يزيد گفت: " تو را با اين سر چه كار است؟ "
گفت: " من وقتى نزد پادشاه خود برمىگردم، هر چه ديده ام از من مى پرسد و دوست دارم
داستان اين سر و صاحب آن را براى او بگويم تا او نيز در شادى و سرور با تو شريك باشد ".
يزيد گفت: " اين سر حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام) است ".
رومى گفت: " مادرش كيست؟ "

686
گفت: " فاطمه دختر رسول خدا (ص) ".
نصرانى گفت: " اف بر تو و دين تو! دين من بهتر از دين توست، زيرا پدر من از نبيره هاى
داوود پيامبر بوده و بين من و او، پدران بسيارى فاصله است و نصرانى ها مرا بزرگ
مى شمارند و خاك پاى مرا براى تبرك برمىدارند، براى اينكه من از اولاد داوود هستم.
ولى شما فرزند دختر پيغمبر خود را مى كشيد، در صورتى كه بين او و پيغمبر شما يك
مادر بيشتر فاصله نيست. اين چه دينى است كه تو دارى؟ "
كنيسهء حافر
پس از آن به يزيد گفت: " آيا داستان كنيسهء حافر را شنيده اى؟ "
گفت: " بگو تا بشنوم ".
آن مرد نصرانى گفت: " بين عمان و چين، دريايى است كه عبور از آن يك سال مسافت
است و در آن دريا هيچ آبادى اى وجود ندارد، به جز يك شهر كه در وسط آب قرار گرفته
است و هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ مساحت آن شهر است و در روى زمين شهرى
بزرگتر از آن شهر نيست، و از آن شهر ياقوت و كافور به ممالك ديگر صادر مى شود و
درختهاى آنجا عود و عنبر است. اين شهر در تصرف نصارى است و هيچ پادشاهى جز
پادشاه نصرانى ها بر آن دست ندارد. در آن شهر، كنيسه‌هاى بسيارى است و بزرگترين
آنها، كنيسهء حافر است و در محراب آن حقه اى از طلا آويخته شده. در آن حقه سمى
است كه مى گويند سم الاغى است كه عيسى بر آن سوار مى شد. اطراف آن حقه را با
پارچه هاى حرير آذين بسته‌اند و در هر سال جماعت زيادى از نصارى از راههاى دور به
زيارت آن كنيسه مىآيند و اطراف آن حقه طواف مى كنند و آن را مىبوسند، و آنجا
حاجات خود را از خداوند مى خواهند. آرى! نصارى چنين مى كنند و عقيدهء آنان دربارهء
آن سم كه گمان دارند سم الاغى است كه عيسى پيغمبر بر آن سوار شده است چنين
است، ولى شما پسر پيغمبر خود را مى كشيد! لا بارك الله فيكم ولا في دينكم ".
يزيد گفت: " اين نصرانى را بكشيد كه مرا در مملكت خود رسوا نكند ".

687
نصرانى چون احساس كرد كه كشته خواهد شد، به يزيد گفت: " آيا مرا مى كشى؟ "
گفت: " آرى ".
گفت: " پس بدان كه ديشب، پيغمبر شما را در خواب ديدم. به من فرمود: " اى نصرانى! تو از
اهل بهشتى ". من از اين بشارت تعجب كردم. اينك مى گويم: " اشهد ان لا إله الا الله وأشهد ان
محمدا رسول الله " پس از آن سر مقدس حسين (عليه السلام) را به سينه مى چسبانيد و آن را
مى بوسيد و مى گريست تا كشته شد.
داستان منهال
راوى مى گويد: يكى از روزها، زين العابدين (عليه السلام) از خانه بيرون رفت تا در بازارهاى دمشق
قدم بزند. منهال بن عمرو پيش آمد و گفت: " در چه حالى صبح را به شب رساندى، اى پسر
پيغمبر؟ "
فرمود: " به گونه اى صبح كرديم كه بنى اسرائيل در ميان قوم فرعون صبح مى كردند كه
پسران آنها را مى كشتند و زنها را زنده مى گذاشتند.
اى منهال! جماعت عرب بر عجم افتخار مى كنند كه محمد (صلى الله عليه وآله) عرب است و قريش بر
تمام عرب افتخار مى كند كه محمد (صلى الله عليه وآله) از طايفهء آنهاست، در حالى كه ما اهل بيت او
هستيم، ولى حق ما را غصب كردند و ما را كشتند و پراكنده ساختند. پس إنا لله وانا اليه
راجعون از آنچه كه ما شب را با آن به صبح رسانديم، اى منهال! " [يعنى شب را با مصيبتى
بزرگ به صبح رسانديم كه آن را به حساب خداوند مى گذاريم.]
مهيار ديلمى (1) اين شعر خود را چه نيكو سروده است:
" براى احترام رسول خدا (ص)، چوبهاى منبرش را تعظيم مى كنند، ولى فرزندان او را زير
پاى خودشان مى گذارند. به چه قانونى فرزندان پيغمبر تابع شما شوند؟ در صورتى كه
افتخار شما به اين است كه از ياران و تابعان او هستيد ".



1. مهيار بن مرزويه ديلمى، شاعرى داراى ابتكار و نوآورى بود. در سال 428 در بغداد
درگذشت. (الاعلام، ج 7، ص 317).
688
روزى يزيد، على بن الحسين (عليه السلام) وعمرو بن حسن را طلبيد. عمرو كودكى يازده ساله بود.
يزيد به او گفت: " آيا با پسر من، خالد، كشتى مى گيرى؟ "
عمرو گفت: " نه، ولى خنجرى به من و خنجرى به او بده تا با هم بجنگيم ".
يزيد گفت:
" سوء رفتارى است كه آن را از اخزم مىشناسم، و آيا جز اين است كه مار، مار به دنيا
مى آورد؟ " (1)
يزيد، سپس به على بن الحسين (عليه السلام) گفت: " آن سه حاجتى كه به تو وعده كرده ام بگو
تا برآورم ".
حضرت فرمود: " اول آنكه سر مقدس پدرم حسين (عليه السلام) را بدهى تا آن صورت نازنين
را ببينم.
دوم آنكه اموالى را كه از ما غارت شده است، به ما باز پس داده شود.
سوم آنكه اگر تصميم كشتن مرا دارى، شخص امينى را معين كن كه اين زنها را به
مدينه برساند ".
يزيد گفت: " اول آنكه صورت پدرت را هرگز نخواهى ديد،
دوم آنكه من تو را عفو كردم و از كشتنت درگذشتم، و زنان را كسى جز تو به مدينه
بازنمىگرداند، و اما اموالى را كه از شما برده اند، من در عوض چندين برابر قيمت آن را به
شما مىپردازم ".
زين العابدين (عليه السلام) فرمود: " ما از اموال تو چيزى نمى خواهيم و بگذار از اموالت چيزى كم
نشود. ولى ما اموال غارت شدهء خود را مى خواهيم. زيرا بافته هاى مادرم فاطمه، دختر
محمد (صلى الله عليه وآله) و مقنعه و گردنبند و پيراهن او در ميان آنهاست ".



1. مصرع اول شعر از ابى اخزم طايى است. او پسرى داشت كه نامش اخزم بود و نسبت به پدر
بدرفتار بود. اخزم مرد و چند پسر از او باقى ماند. روزى پسرانش بر جد خود ابى اخزم هجوم
آوردند و او را مجروح ساختند.
689
يزيد دستور داد آن اموال را بازآوردند و دويست دينار از مال خود بر آن افزود و به
زين العابدين (عليه السلام) داد. حضرت سجاد (عليه السلام) آن را گرفت و در ميان فقرا تقسيم كرد.
پس از آن يزيد دستور داد اسيران خاندان حسين (عليه السلام) را به وطنشان، مدينة الرسول،
برگردانند.
روايت شده است كه سر حسين (عليه السلام) را به كربلا برگرداندند و با بدن شريفش به خاك
سپردند و عمل طايفهء اماميه به همين ترتيب بوده است.
البته روايات بسيارى غير از آن كه ما نقل كرديم نيز، وارد شده است و اختلافات ديگرى
نيز وجود دارد، ولى چون نقل آنها با اختصار كتاب منافات دارد، از ذكر آنها خوددارى شد.
اهل بيت (عليه السلام) و كربلا
راوى مى گويد: چون اهل بيت حسين (عليه السلام) از شام به عراق آمدند، به آن كسى كه راهنماى
قافله بود، گفتند: " ما را از كربلا عبور بده ".
چون به زمين كربلا رسيدند، جابر بن عبد الله انصارى و جمعى از بنى هاشم وعده اى از
مردان خانوادهء رسالت را كه براى زيارت قبر حسين (عليه السلام) آمده بودند، در آنجا ملاقات
كردند. همه شروع به گريه و ناله نمودند و سيلى به صورت زدند و طورى عزادارى كردند كه
جگرها را آتش مى زد و قلبها جريحه‌دار مى كرد. جمعى از زنان عرب كه در گوشه و كنار
كربلا ساكن بودند نيز گرد آمدند و چند روزى را به اين ترتيب عزادارى كردند.
از ابى جناب كلبى روايت شده است كه گروهى از گچ كاران گفتند: " ما شبانه از مكانى كه
" جبانه " ناميده مى شود، مىگذشتيم و شنيديم كه جنيان بر حسين (عليه السلام) نوحه مى كنند
و مى گويند:
" پيامبر خدا پيشانى او را مسح نموده است. او در چهره درخشندگى دارد. پدران او از
بزرگان قريش و نياكان او بهترين نياكان مى باشند ".
نزديك مدينه
راوى مى گويد: سپس از كربلا به جانب مدينه حركت كردند.

690
بشير جذلم مى گويد: " چون نزديك مدينه رسيديم، على بن الحسين (عليه السلام) پياده شد و
خيمه را برپا كرد و زنان خاندان را پياده نمود.
آنگاه فرمود: " اى بشير! خدا بيامرزد پدرت را كه مردى شاعر بود. آيا تو نيز مى توانى
شعر بگويى؟ "
گفتم: " آرى، اى پسر پيغمبر! من هم شاعر هستم ".
فرمود: " به مدينه داخل شو و خبر شهادت ابا عبد الله (عليه السلام) را به اطلاع مردم برسان ".
من بر اسبم سوار شدم و با شتاب آمدم تا وارد مدينه شدم. چون به مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله)
رسيدم، صدا به گريه بلند نمودم و اين اشعار را همان جا گفتم:
" اى مردم مدينه! ديگر در مدينه نمانيد. چون حسين (عليه السلام) كشته شد و از شهادت اوست
كه اشك چشم من چون باران فرو مىريزد. بدن حسين (عليه السلام) در زمين كربلا به خون
آغشته شد و سر مقدس او را بالاى نيزه ها، در شهرها مى گردانند ".
پس از آن گفتم: " اى اهل مدينه! اينك على بن الحسين (عليه السلام) با عمه ها و خواهرانش
نزديك شما و پشت ديوار شهر شما مى باشد و من فرستادهء او هستم تا به شما بگويم
او كجاست ".
از اين سخن تمام زنان مدينه كه پرده نشين در حجاب مستور بودند، از چادرها بيرون
آمدند و فرياد " واويلا! " و " واثبوراه! " بلند نمودند. هيچ روزى را نديدم كه گريه كنندگان
بيش از آن روز باشند، يا روزى بر مسلمانها تلخ تر از آن روز بوده باشد. شنيدم زنى بر
حسين (عليه السلام) گريه و ندبه مى كرد و مى گفت:
" خبر دهنده‌اى مرا از شهادت سيد و مولايم آگاه كرد و از اين خبر دلم را به درد آورد و مرا
مريض و رنجور نمود. پس شما اى چشمهاى من! در ريختن اشك سخاوتمند باشيد و
براى آن كسى كه مصيبت او عرش خدا را به لرزه افكند و از شهادت او اعضاى ديانت و
مجد بريده شد، بى وقفه اشك بريزيد. بر فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و فرزندان وصى او، على
بن ابى طالب (ع)، اشك بريزيد، اگر چه آن مظلوم از شهر و

691
ديار دور گرديده است ".
او پس از خواندن اين اشعار گفت: " اى كسى كه اين خبر را آوردى! اندوه ما را از شهادت
ابا عبد الله (عليه السلام) تازه كردى و جراحات دل ما را كه هنوز بهبود نيافته بود، دگر بار مجروح
نمودى. تو كيستى؟ "
گفتم: " من بشير بن جذلم هستم كه مولايم على بن الحسين (عليه السلام) مرا فرستاده است. آن
حضرت در فلان موضع با زنان و اهل بيت ابا عبد الله نزول فرموده اند ".
آنگاه اهل مدينه مرا رها كردند و با شتاب از مدينه بيرون رفتند. من با اسب خويش تاختم
و خودم را به آنجا رسانيدم. ديدم كه مردم راهها و جايگاهها را گرفته اند و جايى باقى
نمانده است. از اسب پياده شدم و از ازدحام جمعيت پاى بر پاى مردم مى گذاشتم تا
نزديك خيمهء امام رسيدم. على بن الحسين (عليه السلام) درون خيمه بود. پس از لحظه اى از
خيمه بيرون آمد و با دستمالى كه در دست داشت، اشك چشمانش را پاك مى كرد. از پى
آن حضرت، خادمى آمد، چهارپايه‌اى آورد و آن را زمين گذاشت و امام زين العابدين (عليه السلام)
بر آن نشست، ولى نمى توانست از ريختن اشك خوددارى كند. صداى گريه از هر جانب
برخاست و نالهء زنان و كنيزان بلند شد و مردم از هر طرف به آن حضرت، تسليت
مى گفتند. تمام فضا، يكپارچه گريه و ناله بود.
خطبهء حضرت سجاد (عليه السلام) نزديك مدينه
در اين هنگام، امام سجاد (عليه السلام) با دست خود اشاره كرد كه ساكت شوند. فورا مردم ساكت
شدند. آنگاه به ايراد سخن پرداخت:
" سپاس خداوندى راست كه پروردگار دو جهان و فرمانرواى روز جزا و آفرينندهء همهء
مخلوقات است. آن خداوندى كه از ادراك عقلها دور، و رازهاى پنهان، نزد او آشكار است.
خداوند را به خاطر برخورد با گرفتاريها و سختيهاى روزگار و داغهاى دردناك و گزندهاى
غم اندوز و مصيبتهاى بزرگ و سخت و اندوه آور و بليات سنگينى كه به ما رسيد،
سپاس مىگزارم.

692
اى مردم! حمد خداى را كه ما را با مصيبتهاى بزرگ و شكاف بزرگى كه در اسلام واقع شد،
امتحان كرد. همانا ابا عبد الله و عترت او كشته شدند و زنان او اسير گرديدند و سر مقدس او
را بر بالاى نيزه در شهرها گردانيدند و اين مصيبتى است كه نظير و مانندى ندارد.
اى مردم! كدام يك از مردان شما پس از وقوع اين مصيبت دلشاد خواهد بود؟
كدام دلى است كه از غم و اندوه خالى بماند و كدام چشمى است كه از ريختن اشك
خوددارى كند؟ در صورتى كه هفت آسمان بر او گريستند و اركان آسمانها به خروش آمد
و اطراف زمين ناليدند و شاخه هاى درختان و ماهيان و امواج درياها و فرشتگان مقرب و
همهء اهل آسمان ها در اين مصيبت عزادار شدند.
اى مردم! كدام دلى است كه از كشته شدن حسين (عليه السلام) از هم نشكافت؟
اى مردم! كدام دلى است كه بر او نگريد و كدام گوشى است كه بتواند اين مصيبت بزرگ را
كه بر اسلام رسيده است بشنود و كر نشود؟
اى مردم! ما را پراكنده ساختند و از شهرهاى خود دور كردند. گويا ما از اهل تركستان و
كابل هستيم! بى آنكه مرتكب جرم و گناهى شده، يا تغييرى در دين اسلام داده باشيم.
همانا چنين رفتار و برخوردى را از گذشتگان به ياد نداريم و اين جز بدعت نيست.
به خدا قسم اگر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) به جاى توصيه‌هايى كه در حق ما نمود، فرمان جنگ با
ما را مى داد، بيش از اين نمىتوانستند كارى بكنند. انا لله وانا إليه راجعون. مصيبت ما
چقدر بزرگ و دردناك و سوزاننده و سخت و تلخ و دشوار بود. از خداى متعال خواهانيم كه
در برابر اين مصايب و سختيها به ما اجر و رحمت عطا كند، زيرا او قادر و
انتقام گيرنده است ".
چون خطبهء حضرت سجاد (عليه السلام) به اينجا رسيد، صوحان بن صعصة بن صوحان (1) كه مردى
زمينگير بود، از جا برخاست و عذرخواهى كرد: " يابن رسول الله! من از پا افتاده و زمينگير



1. صوحان از اصحاب أمير المؤمنين (عليه السلام) بود و همراه او در جنگهاى جمل وصفين ونهروان
شركت داشت.
693
بودم و بدين جهت نتوانستم شما را يارى كنم ". حضرت، عذر او را پذيرفت و از او تشكر
كرد و بر پدرش، صعصعه، رحمت فرستاد.
منازل وبيوت مدينه
مؤلف مى گويد:
سپس امام سجاد (عليه السلام) با اهل و عيال خود به مدينه آمد و به خانه هاى خويشان و مردان
طايفهء خود نگريست. ديد همهء خانه ها به زبان حال خود براى فقدان حاميان و مردان
خود نوحه مى كنند و اشك مىريزند و مانند داغداران ندبه مى نمايند، از او احوال
صاحبان خود را جويا مىشوند و سوز و اندوه آن حضرت را بر مصرع كشتگان خود به
هيجان مى آورند.
خانهء بى صاحب حسين (عليه السلام) فرياد " وامصيبتا! " برداشته است و مى گويد: " اى مردم! از
اينكه چنين نوحه‌سرايى مى كنم و فرياد مى زنم، مرا معذور داريد. شما هم در اين
مصيبت مرا يارى كنيد، زيرا آن كسانى كه من از فراق آنان مىنالم و بر اخلاق كريمهء آنها
سوگوارم، همدم شب و روز من و چراغ روشن تاريكيها و سحرها، ريسمان خيمهء شرف و
افتخار، باعث نيرو و پيروزى من، و به جاى خورشيد و ماه من بودند.
چه بسيار شبها كه با بزرگوارى خود، وحشت مرا زدودند و به بركت خود، بر حرمت من
افزودند و مناجات سحرگاه خويش را به گوش من رسانيدند و با رازهاى گرانبهاى خود،
مرا گرانمايه ساختند. چه بسيار شبها كه با اكرام محافل خود، مرا زينت بخشيدند و به
فضايل خود، مرا معطر و خوشبو ساختند و درختان خشك مرا به آبيارى ديدارشان سبز
و شاداب كردند و نحوست مرا به يارى ميمنت خود نابود نمودند. چه بسيار شاخه هاى
منقبت را در مزرع آرزويم كشتند و ساحت مرا از مصاحبتهاى زشت محفوظ داشتند. چه
بسيار صبح ها كه من به خاطر وجود آنها بر همهء كاخها و منزلها برترى داشتم و به آنها
افتخار مى كردم و خوشحال و مسرور بودم.
چه بسيار آرزوهايى را كه به نوميدى رسيده بود، زنده كردند. چه بسيار ترس و بيمهايى را

694
كه چون استخوان پوسيده در آستان خانهء وجودم پنهان شده بود، بيرون نمودند، ولى تير
مرگ آنها را هدف خود ساخت و روزگار، بر من حسد ورزيد تا آنكه ايشان، ميان دشمنان
غريب ماندند و نشانهء تيرهاى مخالفان و دشمنان گرديدند. امروز، مدار بزرگوارى كه به
اشارهء سرانگشتان آنان داير بود، بريده مى شود و مجسمهء نيكويى ها از گم شدن آنها زبان
به شكوه مىگشايد و تمام خوبى ها از قطع شدن اعضاى آن بزرگواران نابود مى گردد و
احكام خداوند از نديدن روى آنها ندبه مى كنند.
آه و افسوس از اين مرد پارسا كه در اين جنگها خونش ريخته شد و افسوس بر آن لشكر كمال،
كه پرچمش در اين حوادث بزرگ سرنگون گرديد! اگر در اين حادثه سوزناك از مساعدت
دانايان محروم شدم و نادانى عقل و انديشه، مرا به هنگام حادثه تنها گذارد، ولى براى همراهى و
مساعدتم، تپه‌هاى خاكهاى كهنه و ديوارهاى ويران شده كفايت مى كند، زيرا آنها هم مانند من
ناله مى كنند و همچون من در غم و اندوه غوطه‌ورند.
اگر مى شنيديد كه چگونه نمازها با زبان حال بر آن شهيدان راه حق نوحه مى كنند و
چگونه انسان از خلوتهاى راز و نيازها بر آنها ناله سر مى دهد و بزرگوارى طبيعت و كرامت،
مشتاق ديدار ايشان مى باشد و بخشش و كرم، خواهان نشاط ديدار آنهاست و چگونه
محرابهاى مساجد از فراق آنان گريه مى كنند و چگونه حاجت حاجتمندان براى بخشش
آنان فرياد مى زنند، هر آينه از شنيدن اين فريادها، گرفتار غم و اندوه مى شديد و
مى دانستيد كه در اين مصيبت بزرگ كوتاهى كرديد. بلكه اگر تنهايى و شكستگى و
ناراحتى مرا مىديديد و خالى بودن مجالس و آثار مرا مشاهده مى كرديد، منظره اى برابر
ديدگان شما مجسم مى شد كه دلهاى شكيبا را به درد مى آورد و اندوه سينه ها
را مى افزود.
آن خانه‌هايى كه به من حسد مى بردند، مرا سرزنش و شماتت كردند و دستان پر خطر
روزگار بر من چيره شد... آه! چقدر به آن منزلى كه ايشان در آن ساكن شدند و آرامگاهى
كه آنان در آن آرميده‌اند مشتاق و آرزومندم! اى كاش من نيز از نوع بشر مى بودم و خود را

695
در مقابل شمشيرها سپر مىساختم تا ايشان را از شمشيرها حفظ مىنمودم و از گزند
تيرها و نيزه‌ها مصون مى داشتم، تا آنان زنده مى ماندند و كاش مىتوانستم از
دشمنانشان كه شمشير به روى آنان كشيدند، انتقام بگيريم و تيرهاى دشمنان را از
ايشان دفع كنم! اكنون كه اين افتخار نصيب من نشد، اى كاش من در جايگاه و آرامگاه آن
بدنهاى نازنين بودم و مىتوانستم اجساد پاك و پاكيزهء آنها را در بر بگيرم!
آه! اگر من آرامگاه آن بزرگ مردان فداكار بودم، با منتهاى كوشش و جديت، آن بدنها را
حفظ مىكردم و حقوق ديرين آنان را ادا مىنمودم و از افتادن سنگها بر آن بدنها،
جلوگيرى مىكردم و مانند خدمتگزاران فرمانبردار در خدمت آنان مىايستادم و بساط
اجلال و اكرام، زير آن صورتهاى نورانى و آن ابدان پاره پاره مىگستردم و به آرزوى
همنشينى آنان مىرسيدم و از نور آنان براى تاريكيهايم روشنايى مىگرفتم.
آه! چقدر مشتاق رسيدن به اين آرزوها هستم و چقدر از دورى ساكنين خود در سوز و
گدازم! هر ناله اى در دنيا از نالهء من كوتاهتر است و هر دارويى جز وجود آنان براى شفا و
مداواى من بى اثر است. هم اكنون من در گم شدن آنان، لباس عزا در بر كرده‌ام و با
جامه‌هاى سوگوارى انس گرفته ام و از پيدا كردن صبر و شكيبايى نااميد گشته ام و تنها
سخنم اين است: " اى سرمايهء آسايش روزگار! ديدار ما و تو در روز محشر ".
چه نيكو سروده است شاعر نامى ابن قتيبه، در آن موقعى كه بر آن منازل بى صاحب
مى گريست و مى گفت: " من بر خانه هاى آل محمد (صلى الله عليه وآله) گذر كردم و آنها را همانند آن
روزى كه آل پيغمبر در آن بودند، نديدم. خداوند اين خانه ها و صاحبانش را از عنايت خود
دور نكند! اگر چه به زعم من امروز اين خانه ها از صاحبانشان خالى شده اند!
آگاه باشيد كه كشته شدن شهيدان كربلا، گردن مسلمانها را زير بار ذلت برد و اينك آثار
ذلت از آن هويداست.
فرزندان پيغمبر همواره پناه مردم بودند، ولى اكنون مصيبتى براى دلها شده اند كه از همهء
مصايب بزرگتر و اندوهناكتر است.

696
مگر نمى بينى كه خورشيد نيز براى شهادت حسين (عليه السلام) مانند بيماران رنگش زرد شده و
شهرها از اين مصيبت، دگرگون گرديده اند.
و تو اى كسى كه مصيبت ابا عبد الله (عليه السلام) را مىشنوى! در غم اندوه آنان به همان راهى برو
كه پيشوايان حامل كتاب، از آن راه رفته اند ".
روايت شده است كه:
امام زين العابدين (عليه السلام) با آن مقام حلم و بردبارى اى كه داشت و نمى توان آن را توصيف كرد،
در اين مصيبت بسيار مى گريست و ناله و اندوهش بى پايان بود.
از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه:
زين العابدين (عليه السلام) چهل سال در مصيبت پدرش گريه كرد، در حالى كه روزها روزه دار و
شبها به عبادت بيدار بود و چون وقت افطار مى رسيد، خدمتگزارش آب و غذا برابر او
مى نهاد و مى گفت: " آقا جان! ميل فرماييد ". آن حضرت مى گفت:
" چگونه غذا بخورم، در صورتى كه فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گرسنه كشته شد؟ و چگونه آب
بنوشم، در صورتى كه فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) لب تشنه كشته شد؟ " و پيوسته اين سخن را
مى گفت و مى گريست، تا آب و غذا با اشك چشمش مخلوط مى شد. همواره با اين حال
بود، تا از دنيا رفت.
خادم حضرت سجاد (عليه السلام) نقل مى كند: روزى آن حضرت به صحرا رفت و من از پى او
مى رفتم. ديدم پيشانى خود را روى سنگى ناصاف و خشن گذاشته است. من ايستادم، در
حالى كه گريه و نالهء او را مى شنيدم و شمردم، هزار مرتبه گفت: " لا إله الا الله حقا حقا، لا إله
الا الله تعبدا ورقا لا إله الا الله ايمانا و تصديقا وصدقا ".
سپس سر از سجده برداشت. ديدم صورت و محاسنش از اشك چشمش تر شده است.
گفتم: " اى مولاى من! آيا اندوه شما پايانى ندارد؟ و آيا گريهء شما خاتمه پذير نيست؟ "
فرمود: " واى بر تو! يعقوب بن اسحق بن ابراهيم، پيغمبر و پيغمبر زاده و داراى دوازده پسر
بود.

697
خداوند يكى از پسران او را از نظرش دور كرد، از فشار اندوه، موهاى سرش سپيد شد و از
غم، كمرش خميد و از گريه، ديدگانش نابينا گرديد، در صورتى كه پسرش هنوز زنده بود.
ولى من به چشم خودم ديدم كه پدر و برادر و هفده تن از اهل بيتم، همه كشته شدند و بر
روى خاك افتادند، پس چگونه غم و اندوه من تمام شود و گريهء من پايان پذيرد؟ "
مؤلف مى گويد: من اين اشعار را مىخوانم و به آن بزرگواران اشاره مى كنم و مى گويم:
" كيست [به شهداى كربلا] خبر دهد و بگويد: " شما با دورى خود، لباسى از اندوه به ما
پوشانيديد كه هيچ گاه كهنه نمى شود، بلكه ما را كهنه و نابود مى كند؟ ".
همان روزگارى كه به قرب و وصال آنان ما را خندان مى داشت، اكنون از مفارقت آنان، ما
را مىگرياند. روزگار ما از فقدان آنان دگرگون و سياه شد، در صورتى كه شبهاى تاريك ما از
نور آن بزرگواران روشن شده بود ".
در اينجا تأليف ما به پايان رسيد و هر كس بر ترتيب و نگارش آن واقف گردد، مى داند كه
اين كتاب با اينكه موجز و حجم آن بسيار كوچك است، ولى بر ديگر كتبى كه در اين
موضوع نوشته شده است، برترى دارد و در حد خود داراى مزاياى بسيارى مى باشد.
حمد و سپاس مخصوص آفريدگار جهانيان، و صلوات و سلام بر محمد و اولاد پاك و پاكيزه و
معصوم او باد!
منابع و مأخذ...
منابع ومأخذ
1. آه سوزان بر مزار شهيدان / شيخ جعفر شوشترى / چاپ دارالكتاب الإسلاميه.
2. ادعية الساعات / سيد بن طاووس / چاپ لبنان.
3. اسرار الدعوات / سيد بن طاووس / چاپ أعلمى.

698
4. الأعلام / خيرالدين زركلى / چاپ بيروت.
5. الإقبال / سيد بن طاووس / چاپ أعلمى لبنان.
6. الأمان من اخطار الاسفار / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
7. الانوار الباهرة في انتصار الطاهرة / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
8. الجليل الناصح / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
9. الذريعة الى تصانيف الشيعه / حاج آقا بزرگ تهرانى / چاپ لبنان.
10. الطرائف / سيد بن طاووس / چاپ نويد اسلام قم.
11. العقد الفريد / ابن سعد / چاپ دارالكتاب العربى - لبنان.
12. النفيس الواضح / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
14. إنجيل كتاب مقدس / از انتشارات شوراى كليساهاى مسيحيان.
15. تاج العروس / جواهرى / بيروت - لبنان.
16. تاريخ الامم والملوك / طبرى / انتشارات أعلمى لبنان.
17. تفسير سعد السعود / سيد بن طاووس / انتشارات بيروت.
18. ريحانة الأدب / محمد على مدرس تبريزى / چاپ خيام تهران.
19. سلطان الورى لسكان الثرى / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
20. محاسبة الملائكة آخر كل يوم / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
21. مصباح الزائر وجناح المسافر / سيد بن طاووس / كتابخانه آيت الله مرعشى.
* جز كتابهاى فوق منابع ديگرى نيز در متن و پيشگفتار مورد استفاده واقع شده است كه در
پاصفحه‌ها معرفى شده اند.

699
/ 1