بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
يك پيوند آسماني محمدحسين فكور هر سه ميآيند و ميگويند: تو از همه با تقواتري; از همه زودتر مسلمان شدهاي; هر خوبي كه بگويي، داري; دختر پيامبر (ص) بزرگ شده، ما از او خواستگاري كردهايم; ولي جوابمان كردهاند و گفتهاند: «خداي او برايش تصميم ميگيرد» ; چرا تو نميروي! شايد به تو روي خوش نشان بدهند» . تو، دلت آتش ميگيرد; چشمانت غرق اشك ميشود و ميگويي: «اي ابوبكر! چيزي را به يادم آوردي كه سعي كرده بودم، فراموشش كنم . به خدا! فاطمه را دوست دارم و هرگز نخواستهام درباره ازدواج با او بيخيال باشم; ولي ... ولي ... آخر دستم از دنيا خالي است» . ابوبكر ميگويد: «اي علي! اين حرف را نزن; خودت ميداني كه خدا و رسولش دنيا را به چيزي نميگيرند» . عمر ميگويد: «اين رفيقم راست ميگويد; هر سابقه خوبي كه بگويند، تو در آن پيش قدم بودهاي اي ابوالحسن! (1) تو از همه به پيامبر خدا نزديكتري; اشراف قريش، فاطمه را خواستگاري كردهاند; ولي شنيدي كه ابوبكر چه گفت» . تو آستين بالا ميآوري و اشك از چشم پاك ميكني و به عمر نگاه ميكني . اين بار، سعد معاذ زبان باز ميكند: «راستي چه مانعي در ميان داري اي علي! من ميگويم همين امروز ... نه، همين حالا راه بيفت» . تو شتر آبكش خودت را سوار ميشوي; مزرعه را پشتسر ميگذاري; به خانه ميآيي; شتر را ميبندي; لباس كارت را عوض ميكني; وضو ميگيري; غسل ميكني; عباي نوي قطريات را ميپوشي; به نماز ميايستي و پس از آن، به طرف خانه پيامبر ميروي . پيامبر خدا در اتاق همسرش ام سلمه است . در كه ميزني، ام سلمه ميپرسد: كيست؟ قبل از آن كه جواب بدهي، آشكارا صداي پيامبر را ميشنوي كه ميگويد: «ام سلمه! برخيز در را بگشا و بگو داخل شود . به خدا! مردي كه خدا و رسولش او را دوست دارند، پشت در است; او هم خدا و رسولش را دوست دارد ...» . ام سلمه ميگويد: «پدر و مادرم فدايت! اين مردي كه نديده در بارهاش چنين سخن ميگويي: كيست؟ پيامبر (ص) ميگويد: «خاموش باش! او برادر و پسر عمو و نزديكترين خلق خدا پيش من است» . همسر پيامبر با عجله ميرود و در را ميگشايد و تو صبر ميكني تا او پشت پرده برود; بعد داخل اتاق ميروي . سلام ميكني و كنار رسول خدا (ص) مينشيني . سرت را پايين مياندازي و چشم به زمين ميدوزي . پيامبر خيلي زود ميفهمد كه براي كاري نزدش آمدهاي; اما خجالت ميكشي به زبان بياوري . با مهرباني به تو ميگويد: «اي ابوالحسن! خيال ميكنم با من كاري داري; حاجتت را بگو; هر نيازي كه باشد، برآورده ميكنم» . تو بااندكي آزرم ميگويي: «پدر و مادرم فدايت! خودت بهتر ميداني كه روزگاري مرا از خانه پدرم به خانه خودت آوردي . من كودك بودم; از غذاي خودت به من ميخوراندي; با آداب و روش خودت مرا تربيت كردي و مرا از شرك و بتپرستي رايج آن روزگار نجات دادي ... . اي رسول خدا! تو بهترين گنجينه مني . امروز دوست دارم كه تشكيل خانه و خانواده بدهم تا در سايه آن، آرامش داشته باشم ... و آمدهام تا دخترت فاطمه را خواستگاري كنم ...» . پيامبر خدا (ص) ميخندد و از شادي رنگش تغيير ميكند و به تو ميگويد: «صبر كن تا از خودش هم بپرسم» . پيامبر ميرود و زود ميآيد و ميگويد: «الله اكبر; سكوت او نشانه رضايتش است» . سپس ميگويد: «چيزي هم داري كه با آن امر ازدواجت را فراهم كني» ؟ تو ميگويي: «پدر و مادرم فدايت! وضع زندگي مرا كه ميداني; شمشيرم، زرهم و يك شتر آبكش كه با آن در مزرعههاي مردم آبكشي ميكنم» . پيامبر ميگويد: «شمشيرت را كه در جنگ با دشمنان خدا نياز داري; شترت را هم همين طور; بايد با آن كار كني و در مسافرت مركبتباشد; ولي زرهات را بفروش; به تو بشارت ميدهم كه خدا در آسمان قبل از زمين، عقد تو و فاطمه را بسته است» . تو ميگويي: «چشم تو روشن و پدر و مادرم فدايت! تو هميشه بشارت دهنده و مبارك قدم بودهاي; صلي الله عليك» . آنآگاه، شادمان از جا برمي خيزي و بيرون ميآيي; به خانه ميروي; زرهات را برميداري و در بازار ميفروشي . سپس پولها را نشمرده، پيش پيمبر ميآوري . پيامبر كه قبل از آمدن تو، بلال و عمار و ابوبكر را خبر كرده بود، يك مشت درهم بر ميدارد و به بلال ميدهد و ميگويد: «براي دخترم عطر بخر» . به عمار و ابوبكر هم ميگويد: «بقيه پولها را به بازار ببريد و لوازم خانه بخريد» . آن دو ميروند و ساعتي ديگر باز ميگردند . همه باري كه به دوش گرفته و آوردهاند، جلوي پيامبر ميگذارند . آن چه خريدهاند، عبارتند از: پيراهني براي عروسي به قيمت هفت درهم، يك روسري به ارزش يك درهم، يك حوله، تختي از چوب و برگهاي درختخرما، دو تا تشك كتاني; يكي پر از پشم و يكي ديگر پر از برگهاي نرم درختخرما، چهار تا بالش، يك تكه حصير، يك جفتسنگ آسياي دستي، يك پرده، يك مشك آب، يك كاسه چوبي، يك ظرف پوستي، يك سبو، چند كوزه، دو تا بازوبند و يك ظرف مسي . پيامبر جهيزيه را مينگرد و بياختيار اشك از چشمانش سرازير ميشود و ميگويد: «خدايا! زندگي را بر گروهي كه بيشتر لوازمشان ساده و سفالي است، مبارك گردان» . (2) پينوشت: . كنيه در ميان عربها مرسوم بوده، حتي كودكان گاهي كنيه داشتهاند . بحارالانوار، ج43، ص125 - 134; به نقل از كشف الغمة .