شمه‌اي از اخلاق و رفتار پيامبر (ص) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شمه‌اي از اخلاق و رفتار پيامبر (ص) - نسخه متنی

ابوالقاسم پاينده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
شمه‌اي از اخلاق و رفتار پيمبر(ص)
درباره خلق نکوي وي صلي ‌الله عليه و آله و سلم
ابوالقاسم پاينده
در متون حديث و سيرت و تاريخ و ادب درباره خلق و رفتار پيمبر، روايت بسيار هست که مولفي ناشناس همه را در کتابي با عنوان ((اخلاق النبي و آدابه)) فراهم آورده که ترجم? خلاصه اي از آن ارمغان دوستداران معارف اسلامي ميشود.
زيد بن ثابت گويد. «هر وقت با او مينشستيم، اگر از آخرت سخن داشتيم با ما موافقت ميفرمود و اگر از دنيا سخن ميکرديم با ما همزبان بود و اگر از خوردني و نوشيدني گفتگو ميرفت با ما همدل بود...»
همورا گفتند:«از اخلاق پيمبر سخن کن» ز
گفت:«از کدام خلق او سخن گويم؟ من همسايه او بودم. وقتي وحي بدو ميرسيد مرا ميخواند تا آنرا بنويسم.»
عايشه گويد: هر کس او را ميخواند ميگفت: «بله جانم» به همين جهت خداوند درباره او فرمود: ترا خلق والا داده‌ايم.
جابر بن سمره را گفتند:«ايا با پيمبر خدا مجالست داشتي؟» گفت: «بله، پيوسته خاموش بود يارانش شعر ميخواندند و از حوادث جاهليت سخن ميکردند و ميخنديدند؛ او نيز بوقت خنده آنان لبخند ميزد.»
مغيرة بن شعبه گويد: «سير خورده بودم و به نمازگاه شدم. رکعتي از نماز بسر رفته بود چون به مسجد درآمدم، پيمبر خداي بوي سير را احساس کرد و چون نماز را بسر برد فرمود:« هر که از اين درختک خورده باشد بنزد ما نيابد تا بوي آن برود. وقتي نماز خويش را بسر بردم، پيش پيمبر رفتم و گفتم:«اي پيمبر خدا ترا بخدا دست خود را بمن بده» و چون دست خود را به من داد بگريبان خود بردم و بر سينه نهادم که سينه‌ام بسته بود گفت:«بله عذر تو مقبول است»
جرير گويد:«پيمبر به يکي از اطاقهاي خود درآمد که فقط جاي او بود، جرير بيامد و بيرون اطاق نشست و پيمبر او را بديد و جامه خويش را برگرفت و به پيچيد و سوي او افکند و گفت:«بر اين بنشين» جرير آنرا بگرفت و بر چهره نهاد و ببوسيد.»
عايشه را گفتند: «خلق پيمبر چگونه بود؟»?
گفت:«همانند قرآن بود»
حسن در تفسير اين آيه که گويد«باقتضاي رحمت خداوند با آنها نرمخوي بودي» گفت«خلق پيمبر چنين بود که خدا وصف فرمود»
از عايشه پرسيدند:«رفتار پيمبر در خانه چسان بود؟»
گفت:«بکار خانه ميپرداخت و چون وقت نماز ميرسيد بنماز برميخاست»
وهم او را پرسيدند:«رفتار پيمبر در خانه چسان بود؟»
گفت«او نيز چون شما در خانه کار ميکرد جام?‌خويش را ميدوخت و پاپوش خود را کوک ميزد.»
و هم او در جواب اين سئوال که پيمبر در خانه چه ميگرد؟ گفت: «همانند يکي از شما بود چيزي را جابجا ميکرد و دوخت و دوز را دوست داشت.»
و هم عايشه گويد:«من در خانه پيمبر با دخترکان بازي ميکردم، دخترکاني بودند که براي بازي بنزد من ميامدند و پيمبر آنها را بنزد من مياورد که با من بازي کنند.»
انس بن مالک گويد:«نه سال بخدمت پيمبر بودم و هرگز بمن نگفت: چرا چنين و چنان نکردي؛ و هرگز بمن خرده نگرفت.»
امام حسن عليه السلام گويد:«از پدرم پرسيدم: رفتار پيمبر در خانه چسان بود؟»
گفت:«وقتي باطاق درميشد اجازه ميگرفت، در منزل وقت او سه قسمت بود يکي براي کسانش و يکي براي خودش و يکي براي مردم و در اين وقت مردم را به نسبت تقدم در کار دين مقدم ميداشت. يکي حاجتي داشت و ديگري دو حاجت و سومي حاجتها داشت بدانها ميپرداخت و در کار مصالحشان سخن ميکرد و از آنچه ميبايد خبرشان ميداد و ميگفت حاضر به غايب برساند. شما نيز حاجت کسي را که به من دسترسي ندارد بمن برسانيد. زيرا هر که حاجت درمانده‌اي را به صاحب قدرتي برساند خدا روز قيامت جاي پاي او را محکم کند.»
گويد: گفتم:«در بيرون چگونه بود؟»
گفت:«پيمبر جز درباره مطالبي که مايه ائتلاف کسان بود سخن نميکرد. بزرگ هر قومي را محترم ميداشت. و بر آنها ميگماشت. از کسان نگران بود اما با همه مدارا و ملايمت ميکرد. از احوال ياران خود و مردم ميپرسيد. نيکي را تاييد ميکرد و بدي را تقبيح. پيرو اعتدال بود. از غفلت بري بود تا کسان غافل و ملول نشوند. براي هر پيشامدي آماده بود. درباره حق قصور نميکرد و از آن نميگذشت. از مردم آنکس را که خيرخواه کسان بود محترم داشت.»
امام حسن(ع) پرسيد: «مجلس وي چگونه بود؟»
گفت:«هنگام نشستن و برخاستن خدا را ياد ميکرد جاي خاص نداشت و انتخاب جاي خاص را بر کسان نميپسنديد. وقتي با کسان مينشست هر جا خالي بود همان جا مينشست و ميگفت که ديگران نيز چنين کنند. با همنشينان به مساوات رفتار ميکرد. حق همه را محفوظ مي‌داشت تا هيچيک از آنها نپندارد که ديگري بنزد او محترم‌تر است. هر کس براي حاجتي با وي مينشست يا ميايستاد، چندان تحمل ميکرد تا حاجتمند از او جدا شود. هر که چيزي از او ميخواست يا ميگرفت يا با سخنان ملايم خوشدل ميرفت. با کسان چون پدر مهربان بود. همگان در نظر وي حق مساوي داشتند. مجلس وي مجلس حلم و حيا و راستي و امانت بود. قال و مقال نبود و گفتار ناروا بر زبانها نميرفت. حاضران معتدل بودند و رفتار پرهيزکارانه داشتند. متواضع بودند. بزرگتر را محترم داشتند و کوچکتر را رعايت ميکردند. حاجتمند را مينواختند و غريبان را حمايت ميکردند.»
گفتم:«رفتار او با همنشينان چسان بود؟»
گفت«پيوسته گشاده‌رو و نرمخو و ملايم بود، نه خشن و تندخو و نه بدگو و عيبجو و نه ستايشگر. ناملايم را نديده ميگرفت و درباره آن خاموش ميماند. از ريا و پرگوئي و بيهوده‌گوئي بري بود. بدگوئي‌وعيبجوئي و ? کنجکاوي نميکرد. فقط درباره چيزهائي که نتيجه‌اي توانست داد سخن ميکرد. وقتي سخن ميداشت همگان خاموش بودند گوئي پرنده‌اي بر سرشان نشسته بود. وقتي خاموش ميماند آنها سخن ميکردند و بنزد وي مجادله نميکردند. هر کدامشان سخن ميگفت همگان گوش ميدادند تا سخن را بسر برد. پيمبر از آنچه ياران ميخنديدند ميخنديد و از آنچه تعجب ميکردند تعجب ميکرد خشونت گفتار بدويان را تحمل ميکرد. پيوسته ميگفت: وقتي حاجتمندي را يافتيد او را بنزد من آوريد. سخن کسان را نميبريد مگر از حد بگذرد که تعرض ميکرد يا برميخاست.»
انس بن مالک گفته بود:«ده سال در صحبت پيمبر خدا بودم. همه عطرها را بوئيده‌ام ولي بوئي خوشتر از بوي او نديده‌ام. وقتي يکي از ياران را ميديد با او برميخاست و همچنان بود تا وي برود. وقتي يکي از ياران دست او را ميگرفت دست خود را همچنان نگه ميداشت، تا او رها کند. اگر يکي از ياران در گوش وي سخني ميخواست گفت همچنان گوش بدو فرا ميداشت تا گوينده سخن را بسر برد.»
انس گويد:«مادرم مرا بنزد پيمبر برد و گفت اي پيمبر خدا اين خادم کوچولوي توانست و من نه سال بخدمت وي بودم، هرگز بمن نگفت بد کردي يا خوب نکردي.
عايشه گويد:«پيمبر بر در اطاق من ايستاده بود و حبشيان در مسجد پيمبر با زوبين‌هاي خود بازي ميکردند و من به آنها مينگريستم و پيمبر مرا با رداي خود پوشانيده بود تا از تماشا سير شدم.»
و هم عايشه گويد:«پيمبر از همه نيکوکارتر بود و بيشتر از همه لبخند ميزد.»
انس بن مالک گويد:«زني که عقلش خلل داشت بنزد پيمبر آمد و گفت:«اي پيمبر با تو کاري دارم» پيمبر او را بطرفي برد و خلوت کرد و مدتي با او سخن گفت.»
و هم انس گويد:«کنيززادگان مدينه پيش پيمبر ميآمدند و دست او را ميگرفتند و به هر طرف ميخواستند ميبردند.»
و همواو گويد:«پيمبر به نزد ما ميامد و ببرادر کوچک من ميگفت:«ابوعمير حال نغير چطور است؟»نغير نام پرنده‌اي بود که ابوعمير با آن بازي ميکرد.»
ابومالک اشجعي گويد: پدرم ميگفت:«وقتي در مجلس پيمبر بوديم پيوسته ساکت بود و وقتي سخن بسيار ميشد لبخند ميزد»
عايشه گويد«پيمبر نرمخوي بود و وقتي من چيزي ميخواستم موافقت ميکرد»
ابن اوفي گويد:«پيمبر ذکر فراوان ميگفت و ناسزا نميگفت. نماز را دراز ميکرد و خطبه کوتاه ميخواند. تکبر نداشت و باک نداشت که همراه بيوه و مسکين براي انجام حاجتشان برود.»
درباره بردباري وي صلي الله عليه و آله
انس گويد. «دو سال بخدمت پيمبر بودم هرگز بمن بد نگفت و مرا نزد و با من روي ترش نکرد و اگر در کاري کوتاهي ميکردم ملامتم نميکرد و اگر کسانش ملامتم ميکردند. ميگفت:«کارش نداشته باشيد اگر ميتوانست کرده بود»
عايشه گويد. «پيمبر هرگز زني را نزد و هرگز خدمتکاري را نزد و هرگز بدست خود چيزي را نزد مگر آنکه در راه خدا باشد. اگر بدي ميديد انتقام نميگرفت. فقط اگر محرمات خدا نقض شده بود انتقام ميگرفت.»
هم او گويد:«هر وقت دو کار در پيش بود پيمبر آسانتر را اگر گناه نبود برميگزيد»
انس بن مالک گويد:«عربي را ديدم که رداي پيمبر را بسختي ميکشيد چنانکه اثر فشار عبا برگردن وي نمودار شد. ميگفت: اي پيمبر از مال خدا که پيش تو هست چيزي به من بده. و پيمبر بدو نگريست و تبسم کرد و بگفت تا چيزي به او دادند.»?
درباره حياي وي صلي الله عليه و آله
ابوسعيد خدري گويد.«پيمبر از دوشيزه شرمگين‌تر بود وقتي چيزي را نميپسنديد از چهره او معلوم ميشد»
عبدالله بن زبيرگويد:«تني چند از انصار با زبير بر آبي نزاع داشتند و يکي از انصار خشمگين شد و گفت: «اي پيمبر طرف پسر عمه‌ات را ميگيري؟» پيمبر گفت:«زبير آب را به همسايه هم بده.»
درباره عفو و گذشت وي صلي الله عليه و آله
عبدالله بن عمر گويد: «طلا و نقره‌اي بنزد پيمبر آورده بودند که آنرا ميان ياران خود تقسيم کرد يکي از بدويان برخاست و گفت:«اي محمد خدا بتو فرمان داده که عدالت کني اما عدالت نميکني.»
پيمبر گفت:«اگر من عدالت کنم که عدالت خواهد کرد.» و چون بدوي برفت، پيمبر گفت.«او را با ملايمت پس آريد»
جابر گويد. «در روز جنگ حنين پيمبر از نقره‌اي که در جامه بلال بود يکسان ميداد. يکي گفت.«اي پيمبر به عدالت رفتار کن.»
پيمبر گفت.«اگر من عدالت نکنم کي عدالت ميکند، حقا اگر عدالت نکنم نوميد و خسران کارم.»
عمر برخاست و گفت:«اجازه ميدهي گردنش را بزنم. اين منافق است.»
پيمبر گفت.«خدا نکند مردم بگويند که من ياران خودم را ميکشم.»
جابر بن عبدالله گويد:«در غزو?‌ذات الرقاع مسلمانان را چشم زخمي رسيد و يکي از دشمنان بيامد و با شمشير بر سر پيمبر بايستاد و گفت:«کي ترا از ضربت من حفظ ميکند؟»
گفت:«خدا» شمشير از کف مرد بيفتاد و پيمبر آنرا برگرفت و گفت«کي ترا از ضربت من حفظ ميکند!»
آنمرد گفت:«اکنون که قدرت يافته‌اي نکوکار باش»
پيمبر گفت:«شهادت ميدهي که خدا يکي است و من پيمبر خدايم.»
گفت:«نه ولي با تو جنگ نميکنم و با کساني که با تو جنگ ميکنند کمک نميکنم.»
پيمبر او را رها کرد و چون بنزد ياران خود رفت گفت از نزد بهترين مردم آمده‌ام»
اسامة بن زيد گويد::«پيمبر بر خري سوار بود و به سعد بن عباده گفت: «نشنيده‌اي عبدالله امي چه گفته؟ فلان و بهمان گفته»
سعد گفت. «او را ببخش» پيمبر نيز او را ببخشيد.»
عمار بن خزيمه بنقل از عموي خود گويد« پيمبر اسبي از بدوي اي بخريد و او را همراه برد تابهاي اسب را بدهد. پيمبر تند ميرفت و بدوي کند ميرفت. کساني که نميدانستند پيمبر اسب را خريده درباره قيمت آن با بدوي سخن آغاز کردند و يکيشان بر قيمتي که پيمبر خريده بود بيفزود بدوي بانگ زد که اگر ميخواهي اسب را بخري بخر و گرنه بديگري بفروشم.»
وقتي پيمبر نداي بدوي را شنيد فرمود:«مگر اسب را نخريده‌ام؟»
بدوي گفت:«بخدا نه. نخريده‌اي»
پيمبر فرمود:«خريده‌ام» کسان بدور پيمبر فراهم آمدند و بدوي همي گفت«شاهد بيار که بگويد من اسب را بتو فروخته‌ام» مسلمانان که ميآمدند به بدو ميگفتند.«پيمبر ناحق نميگويد» يکي از اصحاب به خزيمه بيامد و گفت:«شهادت ميدهم که اسب خريده‌اي.» ?
پيمبر گفت:«چطور شهادت ميدهي؟»
خزيمه گفت:«شهادت ميدهم که تو راست ميگوئي»و شهادت خزيمه برابر دو شهادت شد و در ميان کسان به عنوان ذوالشهادتين شهره شد.»
عايشه گويد:«پيمبر بزي از بدوي اي خريد که مقابل آن وسقي خرما بدهد و او را به در خانه برد و در خانه بجستجوي خرما رفت اما نبود. برون شد و به بدوي فرمود:«ما بز تو را به يک وسق خرما خريديم و پنداشتيم که خرما داريم ولي نداريم.»
بدوي گفت:«خيانت، خيانت» کسان با وي در آويختند و گفتند:«به پيمبر چنين ميگوئي؟»
پيمبر فرمود:«کارش نداشته باشيد»
زني يهودي بز زهرآلودي بنزد پيمبر برد که از آن نخورد، او را به نزد پيمبر آورند و در اين باره از او پرسيد.
جواب داد:«ميخواستم ترا بکشم»
پيمبر فرمود:«خدا ترا بر من تسلط نميداد.»
ياران گفتند:«اجاز? ميدهي او را بکشيم؟»
فرمود:«نه»
عمر گويد:«روز حج مکه پيمبر بدنبال صفوان بن اميه و ابوسفيان بن حرب و حارث بن هشام فرستاد و من با خويشتن گفتم اکنون آنها به چنگ من افتادند که بسزاي اعمال خود برسند ولي پيمبر به آنها فرمود حکايت من و شما همانند يوسف است که ببرادرانش گفت: اکنون باکي بر شما نيست خدايتان ببخشد. و من از بزرگواري او شرمگين شدم.»
علي عليه السلام گويد:«پيمبر من و زبير و مقداد را مامور کرد و فرمود بسوي باغچه... برويد. در آنجا زني هست که نامه‌اي همراه دارد آنرا از وي بگيريد. و ما برفتيم تا به باغچه رسيديم بزن گفتم نامه را برون‌ار.
گفت:«نامه‌اي ندارم»
گفتم:«يا نامه را بيرون ميآوري يا لباست را زيرو رو ميکنم.» نامه را از گيسوان وي در آورديم و او را بنزد پيمبر برديم نامه را حاطب بن ابي بلتعه به تني چند از مشرکان نوشته بود و چيزي از کار پيمبر را بانها خبر داده بود.
پيمبر گفت:«حاطب ابي چيست؟»
گفت:«اي پيمبر خدا در اين باره شتاب مکن من در مکه کس و کار مؤثري ندارم مهاجراني که همراه تواند در مکه خويشاونداني دارند که باقيماندگانشان را حمايت ميکنند خواستم کساني را جلب کنم که باقيماندگان مرا حمايت کنند. اينکار را از روي کفر با خشنودي از کفر نکردم؛ از دين خودم نيز نگشته‌ام»
پيمبر گفت«راست ميگويد»
عمر گفت:«اجازه ميدهي گردن اين منافق را بزنم»
پيمبر فرمود:«او در بدر حاضر بوده است، چه ميداني شايد خدا به حاضران بدر نگريست و گفت: هر چه خواهيد کنيد که شما را آمرزيده‌ام.»
ابوذر گويد:«يکي را که شراب خورده بود بنزد پيمبر آوردند. پيمبر فرمود بزنيدش يکي با دست يکي با پاپوش و يکي با جامه او را همي زدند وقتي او برفت يکي گفت:«خدايت گمراه کند.»
پيمبر فرمود:«چنين مگوئيد و شيطان را بر ضد او کمک نکنيد. بگوئيد:«خدايت بيامرزد»
پيمبر چيزي را ميان ياران تقسيم کرد. يکي از انصار گفت.«درکار اين تقسيم رضاي خدا منظور نشده است.» اينرا به پيمبر گفتند چهره او سرخ شد و فرمود:«خدا موسي را رحمت کند که بيشتر از اين آزار ديد و تحمل کرد.»
ابن مسعود گويد:«پيمبر فرمود هيچکس درباره ياران من چيزي به من نگويد. دوست دارم وقتي بنزد شما ميايم دلم صاف باشد»?
درباره جود و بخشش وي صلي الله عليه و اله
علي عليه السلام گويد: «پيمبر از همه کسي بخشنده‌تر بود و نيک محضرتر. هر که با او مينشست و وي را ميشناخت دوستش ميداشت.»
ابن عمر گويد:«هيچکس را بخشنده‌تر و بزرگوارتر و شجاعتر از پيمبر نديدم»
ابن عباس گويد:«پيمبر در کار خير از همه گشاده دست‌تر بود و در رمضان هنگامي که جبرئيل را ديدار ميکرد از همه بخشنده‌تر بود.»
انس گويد:«يکي بنزد پيمبر آمد و چيزي خواست پيمبر گوسفندان فراواني را که در دره‌اي ميان دو کوه بود بدو بخشيد. وي بنزد کسان خود بازگشت و گفت:«مسلمان شويد که محمد(ص) چنان ميبخشد که گوئي اصلا از مستمندي بيم ندارد.»
علي(ع) گويد:«از همه کسان بخشنده‌تر بود و شجاعتر و راستگوتر و خوش‌قولبتر و نرمخوتر و نيک محضرتر. هر که اول بار او را ميديد از او بيمناک ميشد و چون با او آميزش ميکرد و او را ميشناخت دوستش ميداشت. پيش از او پس از او همانند وي نديدم.»
انس گويد:«هر چه از پيمبر ميخواستند ميداد.»
هارون بن دئاب گويد:«هفتاد هزار درم بنزد پيمبر آورند و هرگز چندان نقد بنزد وي نياورده بودند آنرا بر حصيري نهاد و بتقسيم آن پرداخت و خواهنده‌اي را رد نکرد تا نقد تمام شد.»
روزي مردي بنزد وي آمد و چيزي خواست پيمبر فرمود اکنون چيزي ندارم ولي به حساب من نسيه بخر وقتي چيزي بدست آمد خواهيم پرداخت.»
روزي مردم بنزد وي آمد و چيزي خواست پيمبر فرمود اکنون چيزي ندارم ولي به حساب من نسيه بخر وقتي چيزي بدست آمد خواهيم پرداخت.»
عمر گفت:«اي پيمبر خدا ترا بدانچه نداري مکلف نکرده» و پيمبر را از اين سخن خوش نيامد.»
يکي از حاضران گفت:«خرج کن و بيم مدار که خدايت بدهد. «پيمبر لبخند زد و آثار خوشدلي بر چهره‌اش نمودار شد.
جبيربن مطعم گويد:«وقتي پيمبر از حنين باز ميگشت بدويان در او آويخته بودند و هر يک چيزي ميخواستند که ناچار بدرختي پناه برد و بدويان رداي او را ربودند. پيمبر فرمود: «رداي مرا بدهيد بخدا اگر بشمار اين علف‌ها گوسفند بنزد من بود همه را بر شما تقسيم ميکردم و مانند بخيل و دروغگو و ترسو رفتار نميکردم.»
علي عليه السلام گويد:«من و فاطمه و عباس و زيد بن حارثه بنزد پيمبر رفتيم. عباس گفت: اي پيمبر سن من بسيار شده و استخوانم سستي گرفته چندين و چندان وسق خوردني به من ببخش.»
پيمبر فرمود:«بخشيدم»
فاطمه گفت:«اي پيمبر همانند آنچه را به عمويت بخشيدي به من ببخش.»
پيمبر فرمود «بخشيدم»
زيد بن حارثه گفت.«زميني بدست من بود که معاشم از آن بود و آنرا باز گرفتي آنرا به من بازپس ده.»
فرمود:«پس ميدهم»
من نيز گفتم:«اي پيمبر مرا بر حقي که خداوند در قرآن براي ما مقرر فرموده يعني خمس توليت بده»
پيمبر فرمود:«چنين ميکنم» وتوليت خمس را به من داد.
گويند ابوبکر اين شعر لبيد را همي خواند که گويد:«مرا برادريست که هر چه بخواهم ميبخشد و از هر گناهي درميگذرد.» و ميگفت:«پيمبر چنين بود.»
درباره شجاعت وي صلي الله عليه و آله علي عليه السلام گويد: «بروز بدر ما به پيمبر تکيه داشتيم و او از همه ما بدشمن نزديکتر بود و از همه کس جنگاورتر.»? و هم او گويد: وقتي کار پيکار بالا ميگرفت و دو گروه روبرو ميشدند به پيمبر تکيه داشتند و شجاعان ما همدوش وي بودند.»
انس بن مالک گويد:«شبي هول در مدينه افتاده بود پيمبر بر اسبي تند رفتار نشست و به تعقيب دشمنان پرداخت.»
عمران بن حصين گويد:«هر وقت پيمبر بادشمن روبرو ميشد اول کسي بود که ضربت را فرود ميآورد»
و هم او گويد:«پيمبر از همه کس شجاعتر بود و خشنده‌تر و با گذشت‌تر.»
ابوجعفر گويد:«پيمبر جنگاوري دلير بود.»
براء گويد:«در ايام خندق پيمبر را ديدم که خاک ميبرد و موي سينه‌اش از غبار مستور شده بود و هم او را در اثناي حفر خندق ديدم که رجز ميخواند و غبار بر شکمش نشسته بود.»
جابر گويد:«پيمبر و يارانش سه روز خندق ميکندند و چيزي براي خوردن نداشتند در آن اثنا کسان گفتند اي پيمبر اينجا پاره سنگي بزرگ است.»
پيمبر فرمود:«آب برآن بريزيد. «و چون آب ريختند پيمبر بيامد و کلنگ برگرفت و گفت:«بنام خدا» و سه بار بر آن کوفت که فروريختن آغاز کرد.»
جابر گويد:«پيمبر به من نگريست و ديدم که سنگي بر شکم خود بسته بود.»
براء گويد:«در جنگي دشمن پيمبر را احاطه کرد و او از اسب فرود آمد و هيمگفت«من پيمبرم نه درغگو. من پسر عبدالمطلبم.» آنروز هيچکس از پيمبر جنگاورتر نبود.
درباره تواضع وي صلي الله عليه و آله
قدامة بن عبداله بن عامر گويد:«در مراسم حج پيمبر را ديدم که بر شتري سوار بود و سنگريزه ميانداخت و پس و پيش نميرفت.»
نصر بن وهب خزاعي گويد:«پيمبر بر خري افسار دار و بي زين که قطيفه‌اي بر آن بود سوار بود: معاد بن جبل را پيش خواند و او را برديف خود برخرنشاند»
انس گويد:«پيمبر به، عيادت بيماران ميرفت، جنازه را تشييع ميکرد، دعوت بردگان را ميپذيرفت، برخر مينشست. بروز خيبر و قريظه و نصير برخري بود که افسار و پالائي از برگ خرما داشت.»
اسامة‌بن زيد گويد:«پيمبر روزي بر خري نشست که افساري داشت و قطيفه‌اي برآن بود، مرا نيز به رديف خود سوار کرد و بعيادت سعد بن عباده رفت. و اين بيش از جنگ بدر بود.
انس گويد: «هيچکس از پيمبر بنزد کسان، محبوتر نبود امام وقتي او را ميديدند به تعظيم وي برنمي‌خاستند از آنرو که ميدانستند اينرا خوش ندارد»
ابن عباس گويد:«پيمبر بر زمين مينشست و بر زمين غذا ميخورد و بز را خوراک ميداد و دعوت برده را ميپذيرفت.»
انس گويد:«پيمبر بر جمعي از کودکان گذشت و بر آنها سلام کرد.»
و هم او گويد:« پيمبر مرا به کاري فرستاد بر جمعي از کودکان گذر کردم و نزديکشان ايستادم و چون دير کردم پيمبر بيرون آمده بود و چون مرا با کودکان ديد بر آنها سلام کرد.»
اسما دختر يزيد گويد:«پيمبر بر جمعي از زنان گذشت و بر آنها سلام کرد.»
همو گويد:«هيچکس از پيمبر با اهل و عيال خود مهربانتر نبود. در اقصاي مدينه براي پسر خود ابراهيم دايه‌اي گرفته بود که شوهرش آهنگر بود وقتي طفل را به نزد وي ميآوردند اثر غبار بر او بود و او را ميگرفت و ميبوسيد و ميبوئيد.»
ابن مسعود گويد:«يکي به نزد پيمبر آمد و هنگام? سخن گفتن همي لرزيد. پيمبر گفت:آرام باش، من فرمانروا نيستم، بلکه پسر زني از قريشم که گوشت خشکيده ميخورد.»
ابوذر گويد:«پيمبر در ميان باران خود مينشست و چون غريبي ميرسيد نميدانست کداميک پيمبر است و از ما ميپرسيد. به پيمبر گفتيم نشيمنگاهي براي او بسازيم که وقتي غريبي آمد او را بشناسد و سکوئي از گل براي او ساختيم که برآن مينشست و ما دو طرف آن مينشستيم.»
عايشه گويد:«به پيمبر گفتم: درحال غذا خوردن به چيزي تکيه کن که راحتتر است و او سر خود را پائين برد تا جائي که نزديک بود پيشانيش به زمين برسد پس از آن گفت: نه، چنان غذا ميخورم که بنده ميخورد و چنان مينشينم که بنده مينشيند»
انس گويد:«پيمبر بر خوان غذا نميخورد و ادويه بکار نميبرد»
درباره علائم خشنودي و خشم وي صلي الله عليه و اله
ابن عمر گويد:«خشنودي و خشم پيمبر بر صورتش نمودار ميشد. وقتي خشنود بود چهره‌اش روشن بود و به هنگام خشم رنگ او تيرگي ميگرفت.»
ابن مسعود گويد:«وقتي پيمبر خشمگين ميشد چهره‌اش سرخگون ميشد.»
ابوموسي گويد:«از پيمبر چيزها پرسيدند که خوش نداشت و چون سخن بسيار شد خشمگين شد و چون عمر علامت خشم را در چهره او بديد گفت. «از آنچه مکروه خداست توبه ميکنم.»
درباره ادب حضور و بلاغت وي صلي الله عليه و‌اله
انس بن مالک گويد:«پيمبر بندرت با کسي سخن سخت ميگفت. يکبار بشقابي به نزد وي آوردند که کدو در آن بود و وي انگشتان خود را در آن فرو ميبرد در آن حال مردي به نزد وي آمد که زعفران ماليده بود که پيمبر آنرا خوش نداشت اما چيزي نگفت و چون برفت بيکي از حاضران گفت«به او بگوئيد از اين کار يعني زعفران ماليدن صرفنظر کند.»
معاوية بن حکم گويد:«با پيمبر به نماز بوديم و يکي از نمازگزاران عطسه کرد. گفتم:«خدايت بيامرزد» کسان در من خيره شدند و بعلامت سکوت دست به رانهاي خود ميکوفتند و من خاموش ماندم پس از آن پيمبر مرا پيش خواند و با ملايمت گفت: «هنگام نماز سخن گفتن روا نيست. فقط تکبير و تسبيح و حمد بايد گفت»
انس گويد:«پيمبر در مسجد نشسته بود که بدوي اي بيامد و در مسجد ادرار کرد. ياران پيمبر به تعرض برخاستند. پيمبر گفت: آزارش مکنيد. پس از آن فرمود: آلوده کردن مسجد روا نيست.»
عايشه گويد:«وقتي پيمبر ميشنيد که کسي سخن نامناسبي گفته باو نميگفت چنين و چنان گفته‌اي بلکه، ميگفت:«چرا بعضيها چنين و چنان گفته‌اند.»
عمران بن حصين گويد:«وقتي پيمبر چيزي را خوش نداشت بزبان نميآورد بلکه در چهره‌اش نمودار ميشد.»
عايشه گويد:«وقتي شوق بر پيمبر غلبه ميکرد با ريش خود بازي ميکرد»
عبداله بن عمر گويد:«پيمبر چندان با صفيه يهودي دختر حيي بن احطب سخن گفت و عذر خويش فرو خواند که پدرت همه عرب را بر ضد من برانگيخت و چنين و چنان کرد که کينه از دل او برفت.»
مهاجرين قنفد گويد. «به نزد پيمبر رفتم بدو سلام گفتم جواب داد. پس از آن وضو گرفت و از من عذر? خواست و گفت دوست ندارم بي طهارت نام خدا را بر زبان آرم.»
درباره ملايمت و رعايت وي صلي الله عليه و اله
انس گويد: «وقتي هنگام نماز صداي گريه کودکي شنيده ميشد پيمبر سوره‌اي کوتاه ميخواند تا زودتر نماز بسر رود و مادر، کودک را مراقبت تواند کرد.
ابوسعيد خدري گويد:«پيمبر به نماز صبح که صداي گريه طفلي برخاست و پيمبر نماز را زود بسر برد . بدو گفتند ‌اي «پيمبر خدا امروز نماز را زود بسر بردي؟» «فرمود بله، صداي گريه طفلي را شنيدم و بيم داشتم مادرش آشفته شود.»
انس گويد:«اگر پيمبر سه روز يکي از ياران خود را نميديد. سراغ او را ميگرفت اگر غايب بود براي وي دعا ميکرد اگر حاضر بود بديدار وي ميرفت.»?
?. پايان ص 14
?. پايان ص 15
?. پايان ص 16
?. پايان ص 17
?. پايان ص 18
?. پايان ص 19
?. پايان ص 20
?. پايان ص 21
?. پايان ص 22
1
/ 1