بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
معنا و مبناي خاتميت از منظر روشنفكران محمّد جعفري اشاره بيترديد رابطه عقل و دين يكي از مهمترين و بنياديترين مباحث فلسفه دين است. امروزه بيشترين چالشها و اختلاف آراء ميان فيلسوفان دين، معطوف به اين بحث و جوانب گوناگون آن ميباشد. از سوي ديگر، نظري اجمالي بر گفتمان انديشه ديني در چند دهه اخير، از تأثيرگذاري روشنفكران ديني در اين عرصه خبر ميدهد. يكي از متمايزترين آراء نوانديشان ديني، تلقّي و برداشت خاص نسبت به آموزه «خاتميت» است كه با بحث رابطه عقل و دين ارتباط مستقيم دارد. از اينرو، نوشتار حاضر بر آن است كه با نگاهي نقّادانه به بررسي ديدگاه روشنفكران ديني، به ويژه دو تن از چهرههاي معاصر اين طيف درباره مفهوم و فلسفه خاتميت بپردازد تا در سايه اين بحث، نظرات آنان در باب نسبت عقل و دين شفاف گرديده و نقد شود. درآمد تلقّي رايج و فراگير از خاتميت، كمال دين و جامعيت آن است. آنچه به واسطه ختم نبوت رفع شده، نياز به وحي جديد و تجديد نبوتهاست، نه نياز به دين و تعليمات الهي. ولي روشنفكري ديني از زمان اقبال لاهوري به اين سو، برداشتي ديگر از خاتميت ارائه كرده كه به طور مستقيم با بحث رابطه دين و عقل ارتباط مييابد. اقبال، خاتميت دين را با بلوغ و آزادي عقل گره زد. وي براي بيان فلسفه ختم نبوت، ابتدا تاريخ بشريت را به دو دوره قديم و جديد يا كودكي و بلوغ تقسيم ميكند. دوره كودكي، دوره حكومت غرايز و هدايتهاي غريزي و وحياني است (وي وحي را هم از مقوله غريزه ميداند.) اما دوره بلوغ دورهاي است كه «خرد استقرايي» پا به عرصه زندگي بشر ميگذارد؛ با آمدن عقل، جايي براي نيروهاي غريزه و هدايتهاي غريزي باقي نميماند. با اين بيان، خاتميت يعني: كوتاه شدن وسعت هدايتهاي آسماني و چنگ زدن به دامن هدايتها و راهنماييهاي «خرد استقرايي» و نيز به پايان رسيدن حجيت و اعتبار سخن كساني كه مدعي ارتباط با فوق طبيعتاند.(1) وي مينويسد: «الغاي كاهني و سلطنت ميراثي در اسلام، توجه دايمي به عقل و تجربه در قرآن و اهميتي كه اين كتاب مبين به طبيعت و تاريخ به عنوان معرفت بشري ميدهد، همه سيماهاي مختلف انديشه واحد ختم دوره رسالت است.»(2) اين تحليل و نظر مورد پذيرش روشنفكران پس از اقبال قرار گرفت. دكتر شريعتي تحت تأثير اقبال لاهوري و در تعقيب و تبيين همان ايده، تاريخ بشريت را به سه دوره تقسيم ميكند: 1. دوران وحي؛ 2. دوران امامت و وصايت؛ 3. دوران غيبت امام، كه در اين دوران رهبري و هدايت خلق به عهده علم است.(3) وي مينويسد: «وقتي پيامبر ميگويد: خاتم انبيا من هستم، نميخواهد بگويد آنچه گفتم انسان را الي الابد بس است، بلكه خاتميت ميخواهد بگويد... كه از اين پس انسان بر اساس اين طرز تربيتش، قادر است بدون وحي و بدون نبوت جديدي، خود روي پاي خودش به زندگي ادامه دهد و آن را كامل كند. بنابراين، ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيفتيد... از اين پس عقل جاي وحي را ميگيرد...»(4) از ديدگاه شريعتي، در دوران خاتميت همه مسئوليتها و كاركردهاي پيامبران و امامان به عهده علم و عالمان و روشنفكران است.(5) ديدگاه دكتر سروش ابتدا دكتر سروش بيان ميكند كه تحولات معرفتي و معيشتي كه در عالم اتفاق افتاده، ما را وادار ميكند كه مفهومي نو از خاتميت ارائه كنيم.(6) علاوه بر اين، ايشان خاتميت را يك مدعاي درون ديني ميداند نه برون ديني؛ يعني معتقد است كه نميتوان با ادلّه عقلي و تجربي حتميت خاتميّت رسول اكرم صلياللهعليهوآله را اثبات نمود، بلكه صرفا ميتوان با مفروض و مقبول گرفتن اصل مدعا و چون و چرا نكردن در آن، درصدد معقولسازي آن برآمد و نه برهانپردازي بر اثبات آن.(7) آقاي سروش در مقام معقول سازي اين آموزه، تطوراتي را از نظر گذرانيده است، اما در آثاري كه در خصوص مفهوم و فلسفه خاتميت به رشته تحرير درآمدهاند، لغزندگي و اضطراب قلم فراواني به وفور به چشم ميخورد. با جستوجو در آثار ايشان ميتوان سه نوع تلقّي در باب فلسفه خاتميت، بيان كرد. در ذيل اين سه تلقّي با لحاظ ترتيب زماني ميان آنها بيان ميگردد: الف. تلقّي اول در اولين تلقّي آقاي سروش با تكيه بر نظريه قبض و بسط، راز خاتميت دين اسلام را آن ميداند كه «وحي پيامبر به نحو تفسير نشده در اختيار مردم قرار گرفته است و تفسيرش با مردم است.»(8) وي ميگويد: «پيامبر، خاتم النبيين بوده است ولي خاتم الشارحين كه نبوده است و ما گرچه دين خاتم داريم، اما فهم خاتم نداريم و گرچه دين كامل داريم، اما معرفت ديني كامل نداريم.»(9) آقاي سروش تأكيد ميكند كه تنها بر اساس نظريه قبض و بسط است كه ابديت و تغيير آشتي ميكنند و راز پايانناپذيري تفسير وحي و نحوه ارتباط عقل با دين به وضوح به دست ميآيد.(10) پس با اين تلقّي، آقاي سروش كماكان وحي را زنده و انسانها را بدان نيازمند ميبيند. همين وجه تمايز ايشان با اقبال لاهوري است كه خود نيز بدان تصريح كرده است: «قول بنده با آنچه كه مرحوم اقبال لاهوري گفته است، تفاوت دارد. ظاهرا ايشان طفوليت بشر را سبب حاجت به دين ميشمارد، گويي از بشر بالغ رفته رفته رفع حاجت ميشود. اما سخن بنده اين است كه ما با يك تجربه باطني تفسير نشده روبهرو هستيم و لذا آن را مستمرا تفسير ميكنيم و لذا مستمرا بر ما وحي ميبارد... پس به اين معنا بايد گفت: "دوام يافتن وحي" راز خاتميت است؛ چون وحي پيامبر همچنان زنده است و پيامبر همچنان حاضر است، حاجت به پيامبر ديگر نيست.»(11) ب. تلقّي دوم در اين تلقّي دكتر سروش در آثار قلمي و زباني متعدد به دفاع از آموزه اقبال برآمده و آن را تقريري كاملاً موجّه و قابل قبول از آموزه خاتميت ميداند. وي حتي به شهيد مطهري، كه انديشه اقبال را به بوته نقد كشيده است و آن را مستلزم ختم ديانت ميداند،(12) ميتازد و او را در فهم و نقد ايده اقبال، ناموفق ميداند.(13) ايشان در بيان نظر اقبال، ابتدا دو نوع استغنا را طرح ميكند: استغناي محمود و استغناي مذموم. وي استغناي بيمار از طبيب يا شاگرد از معلم را از دسته اول ميداند. سپس عنوان ميكند كه رابطه نبي و امّت، نظير رابطه معلم و شاگرد و مربي و متربي است.(14) وي در دفاع از اقبال مينويسد: «كساني از جمله مرحوم اقبال لاهوري در باب خاتميت سخناني گفتهاند كه از كلام آنها چنين استشمام ميگردد كه... رابطه نبي و امت را همچون رابطه طبيب و بيمار و معلم و شاگرد و مربي و متربي از سنخ روابطي ديدهاند كه تحقق و ادامه آنها نفي خود را نتيجه ميدهد... يعني ايدهآل آن است كه مردم رفته رفته از تذكار نبي مستغني گردند.»(15) دكتر سروش در ادامه تذكر ميدهد كه اين استغنا ممكن است در برخي سطوح اتفاق بيفتد و در سطوح ديگر ما همچنان ملتفت و محتاج بمانيم. وي براي نمونه به مسئله بتپرستي اشاره ميكند كه ديگر امروزه، قبح آن براي بشر بديهي گشته و از اين حيث آدميان بينياز از تذكار انبيا شدهاند. وي در نهايت چنين ميگويد: به اين معناي ظريف است كه بشريت به تدريج تكامل مييابد و به تذكار انبيا بي التفات ميگردد. اين است معنا و سرّ خاتميت در نظر امثال اقبال لاهوري؛ يعني دروني كردن تعليمات انبيا به نحوي كه آدميان دانسته و ندانسته، ديني زندگي كنند و در تعاليم انبيا غوطهور شوند، بي آنكه بدانند آنها را از دست كه ميگيرند.»(16) وي در جاي ديگر همانند اقبال، خاتميت را با آزادي عقل گره ميزند: «با ختم نبوت، عقل نهايت آزادي را پيدا ميكند؛ آزاد بودن يعني آزاد بودن عقل از عوامل ما فوق و مادون عقل. نبوت به منزله امري مافوق عقل ميآيد تا با پيامها و تكاليف خود آدمي را از عوامل پست و مادون عقل رها سازد. آن گاه با خاتميت خويش، عامل ما فوق را هم برميدارد و طناب گهواره عقل را از دو سو ميگشايد و طفل عقل را كه اينك بالغ و چالاك شده آزاد ميگذارد تا به پاي خود برخيزد.»(17) دكتر سروش همسو با اقبال بر آن است كه چون پس از رسول اكرم صلياللهعليهوآله ، دوران ولايت و حجيّت سخنها به سر آمده است، ديگر نبايد سخن كسي را پذيرفت جز با ارائه دليل و قانون(18) و اساسا ظهور پيامبران، ديگر نه با عقلانيت مردم ميخواند و نه با روانشناسي آنان.(19) وي تصريح ميكند: «وقتي كه اقبال ميگفت با ورود عقلانيت، دوران نبوت خاتمه يافت، مقصودش ضديت عقل با نبوت نبوده مقصودش اين بود كه دوران ولايت شخصي به پايان رسيده است و از اين پس عقل جمعي به صفت جمعي، حاكم و ولي و متكاي آدميان است.»(20) به عقيده دكتر سروش اينك ديگر چراغ وحي خاموش شده و اين عقل است كه بايد با نازككاريها و تازهكاريهاي خود راه را از چاه تميز دهد و جاي وحي را پركند.(21) ج. تلقّي سوم اما آخرين تلقّي كه از آقاي سروش در باب مفهوم و فلسفه خاتميت ميتوان يافت، برداشتي مبتني بر نظريه «بسط تجربه ديني» ايشان است. در «قبض و بسط تئوريك شريعت» سخن از بشري و تاريخي بودن معرفت ديني ميرفت و در «بسط تجربه نبوي»، از بشريت و تاريخيت و تكامل خود دين (22) بر اين اساس، آقاي سروش بر اين عقيده است كه دين به تبع بسط تجربه دروني و بيروني پيامبر بسط مييابد. اين عقيده بر خلاف تلقّي دوم، خاتميت نبوت را مقتضي و موجب ختم حضور نبي در عرصه دينداري نميداند، بلكه بر اين حضور به دليل تأمين طراوت تجربههاي ديني تأكيد ميورزد.(23) پس نبوت ختم ميگردد؛ زيرا امكان اين تجربههاي باطني براي بشريت فراهم گشته است. آقاي سروش در تبيين اين مدعا مينويسد: «اينك در غيبت پيامبر هم بايد تجربههاي دروني و بروني پيامبران بسط يابند و بر غنا و فربهي دين بيفزايد ... اگر "حسبنا كتاب الله" درست نيست، "حسبنا معراج النبي و تجربة النبي" هم درست نيست.»(24) ايشان بر اين اساس، احياي دين در زمانه ما را تنها از طريق تكرار و تجديد تجربه پيامبران ميداند.(25) در واقع، دكتر سروش خاتميت را در اين معنا، متعلق به نبوت جمعي يا همان مأموريتي ميداند كه پيامبر براي اجتماع پيدا ميكند نه نبوت فردي؛ يعني نبوت فردي هنوز ختم نشده است و از اينرو، به تعبير وي، نخبگان دين فردي دارند و بر وفق آنچه خودشان ميفهمند و تجربه ميكنند، عمل ميكنند. ايشان اين رويكرد را در نوشتاري به عرفا نسبت ميدهد.(26) تذكر دو نكته در اينجا ضروري است: 1. مطابق تلقّي اول و دوم، دين كامل ميباشد، اما جامع نيست. نبايد پنداشت كه دين جميع مسائل را طرح و حل كرده است. كمال دين به معناي جامعيت دين نيست.(27) ولي بر اساس تلقّي سوم، دين كامل نيست. 2. به اعتقاد سروش، نبايد در مقام توضيح خاتميت، نبوت و بقاي دين، همانند برخي از متفكران معاصر (نظير شهيد مطهري) بيشترين سعي و كوشش را منعطف به توضيح جاودانگي فقه كرد؛ زيرا همانگونه كه در مورد توانايي فقه، سخن و سؤال بسيار است، در مورد توانايي عقايد و اخلاقيات ديني هم سؤال و سخن ميرود.(28) ديدگاه آقاي مجتهد شبستري آقاي مجتهد شبستري در مورد فلسفه و مفهوم خاتميت، بحث مستقلي ندارد و صرفا در برخي نوشتهها به صورت پراكنده به بحث جامعيت دين پرداخته است كه به دليل ربط آن با خاتميت، ديدگاه ايشان را از نظر ميگذرانيم. آقاي شبستري بر اين عقيده است كه متعلق كمال، ابلاغ دين است و آنچه را خدا ميخواسته ابلاغ كند، به طور كامل ابلاغ كرده است.(29) وي مينويسد: «كمال دين، يعني آنچه را خداوند اراده كرده است به عنوان دين براي بشر بفرستد، كامل فرستاده است و پيامبر هم آن را كامل به مردم رسانده است... معناي كمال دين اين نيست كه هرچيزي بايد در دين موجود باشد... كمال دين اين نيست كه دين، جاي فنون، علوم و تفكر بشر را بگيرد.»(30) از نظر ايشان، دين وقتي جامع است كه در هيچ زمينهاي بدون پيام نباشد و به همه انسانها با اعتراف به موجوديت آنان پيام دهد.(31) اين وظيفه وقتي از عهده دين برميآيد كه به بيان احكام عام و ارزشهاي كلي اكتفا كند(32) و براي بهبود زندگي دنيوي فقط به اندرزهاي اخلاقي بپردازد.(33) وي حتي منكر آن ميشود كه كليات برنامههاي مربوط به تنظيم زندگي دنيوي در دين موجود باشد.(34) از اينرو، به اعتقاد شبستري، مقررات مربوط به جنبههاي خاصي از زندگي اجتماعي كه در كتاب و سنت آمده، هرگز نبايد به عنوان قانون و برنامه دايمي تلقّي شوند(35) و به طور مستمر بايد از طريق اجتهاد، به تغيير آنها دست زد.(36) نقد و نظر در تلقّي و برداشت نوانديشان ديني درباره خاتميت نكات قابل تأمّل بسياري مشاهده ميگردد كه در اينجا به برخي از آنها ميپردازيم: الف. ما معتقديم كه ختم نبوت در اثر كمال دين و جامعيت آن است و ختم نبوت هرگز به اين معنا نيست كه نياز بشر به تعليمات الهي و وحياني پايان يافته و بشر در اثر بلوغ و رشد فكري، نيازي به اين تعليمات ندارد. بر اين اساس، نظريه اقبال با ملاحظات ذيل مواجه است: 1. اگر ايده اقبال در مورد خاتميت درست باشد، نه تنها به وحي جديد و پيامبر جديد نيازي نيست، بلكه مطلقا نيازي به راهنمايي وحي نيست؛ زيرا هدايت عقل تجربي جانشين هدايت وحي است. اين مطلب نه تنها با ضروريات اسلام سازگار نيست، كه مخالف نظريه خود اقبال هم ميباشد.(37) همه كوشش اقبال در اين است كه ثابت كند علم و عقل براي جامعه بشر لازم است ولي كافي نيست. وي با طرح «اصل اجتهاد» بر نياز دايمي انسان به راهنمايي وحي و سازگاري دين ابدي اسلام با مقتضيات زمان تصريح ميكند.(38) 2 اينكه اقبال وحي را از نوع غريزه دانسته است خطاست؛ غريزه ويژگي صددرصد طبيعي و ناآگاهانه و نازلتر از عقل است، اما وحي، هدايتي مافوق حس و عقل است و تا حدود زيادي اكتسابي و كاملاً آگاهانه است.(39) به نظر ميرسد، تفسير نادرستي كه اقبال از وحي دارد، موجب شده تا عقل را جايگزين وحي سازد. اگر در قرآن كريم وحي در موارد گوناگون به كار رفته است، به اين معنا نيست كه وحي بر پيامبران همسان وحي زنبور عسل است. وحي بر غير انسان، ناآگاهانه است ولي بر پيامبر كاملاً آگاهانه است. 3. اقبال تصور ميكند با وجود منابع سهگانه معرفت؛ يعني طبيعت، تاريخ و تجربه دروني، ديگر نيازي به وحي نيست. بديهي است كه ميان وحي و تجربههاي باطني، تفاوت بسيار است. از جمله آنكه اولاً، در الهام و تجربههاي باطني، دستورالعملهاي كلي براي سعادت انسان ارائه نميشود و ثانيا، تجربههاي باطني براي ديگران حجيت ندارد. اما در وحي پيامبرانه، معارف و دستورالعملهايي براي هدايت بشر ارائه ميشود كه نه تنها حجيّت دارد، بلكه هيچ گاه دستاوردهاي عقل بشري نميتواند جايگزين آن شود.(40) 4. برداشت اوليه شهيد مطهري از سخنان اقبال اين بوده است كه وي درصدد بيان فلسفه ختم نبوت تبليغي است(41) و در نتيجه، به ستايش و تجليل از آن پرداخته است.(42) اما ده سال بعد به هنگام نگارش كتاب وحي و نبوت متوجه اين نكته ميشود كه اقبال تمايزي ميان نبوت تبليغي و تشريعي نميبيند و تحليل خود را شامل هر دو ميداند. از اينرو، در پي اين امعان نظر و دقت، به نقد سخنان وي مينشيند.(43) از اينرو، اينكه آقاي سروش اين چرخش فكري را ناشي از «درگيريهاي مطهري با شريعتي و سوءظن شديد وي به روشنفكران غير روحاني» تلقّي كرده است،(44) ادعايي بيدليل و گزاف است. البته، اينكه استاد رأي اقبال را به درستي درك و تحليل كرده است، مقولهاي است كه بايد در جاي ديگر به تبيين و موشكافي آن پرداخت. به نظر نگارنده، ميتوان از كلام اقبال شواهدي روشن بر تحليل و نقد استاد شهيد استخراج و ارائه كرد. ب. اين سخن آقاي سروش كه خاتميت يك مدعاي درون ديني است نه برون ديني، كاملاً مقبول و صحيح است؛ يعني اگر معارف اسلامي پرده از اين حقيقت برنميگرفتند، ما نيز نميتوانستيم صرفا بر اساس براهين عقلي و فلسفي، به اثبات يا نفي آن بپردازيم؛ تنها ميتوانيم حكمت و راز ختم نبوت را تبيين كنيم. از اينرو، برخي از انديشمندان اسلامي يادآور شدهاند كه قاطعانهترين پاسخ به فلسفه ختم نبوت اين است كه گفته شود: «الله اعلمُ حيثُ يَجعلُ رسالَته (انعام: 124)؛ خدا بر اساس حكمت بالغ و علم مطلق خويش ميداند كه كجا، كي و چگونه پيامبران را مبعوث كند و ما به نحو كامل بر معيارهاي اين مسئله واقف نيستيم، مقتضاي حكمت الهي اين بود كه پس از پيامبر اسلام صلياللهعليهوآله پيامبر ديگري مبعوث نگردد.(45) نقد تلقّي اول: آقاي سروش در تلقّي اول، بر اساس نظريه قبض و بسط، در واقع عقيده دارد كه كلمات با ما سخن نميگويند، بلكه ما هستيم كه با آگاهي و پيشينههاي ذهني خويش، الفاظ را به سخن درميآوريم. كلام آن قدر لرزان و از معنا تهي است كه فروتنانه با دستاوردهاي متحول حس و عقل موافق و همراز ميشود و در هر لحظه و هرجا، به شكل و صورتي برميآيد. بر اين اساس، وي كلمات قرآني را تجربه محض پيامبر ميداند؛ هركس متناسب با ساخت ذهني و بافت ادراكي خويش، اين تجربه را معنا بخشيده و درمييابد. در نقد اين سخن بايد گفت: اينكه وحي پيامبر به نحو تفسير نشده در اختيار مردم قرار گرفته، سخني ناصواب است. پذيرفتن اين مطلب كه وحي همان تجربه باطني است، جاي تأمل دارد؛ چرا كه وحي در حوزه اسلام، وحي گزارهاي است كه از طريق نزول فرشتگان و ابلاغ پيام خدا به رسول صورت ميپذيرد. علاوه بر اين، نميتوان ترديد كرد كه پيامبر به هنگام ارائه آن تجربه در قالب الفاظ و كلمات كتاب قرآن، خود به تفسير آن پرداخته است و تفسير و فهم او از تجربه باطني خويش، بهتر و ارجح از هر تفسير ديگري است. بايد از آقاي سروش پرسيد كه آيا اصولاً تجربه بدون تفسير ممكن است؟ چگونه تجربه مستقيما و بي آنكه از شبكه ساختهاي منطقي و زباني بگذرد، به چهره كلمات درميآيد؟ امروزه از منظر فلسفه زبان و روانشناسي ادراك و نيز فلسفه دين، گذر از دو گسست تجربه ـ ادراك و ادراك ـ زبان بدون واسطه ذهن و تفسير ناممكن باشد. اينكه آقاي سروش براساس كدام نظريه در باب ذهن و زبان به چنين رأيي رسيده است جاي تأمل دارد؟(46) تنها كسي كه تا حدي به اين نظريه نزديك شده، شلاير ماخر است. ماخر معتقد است كه تجربه ديني مستقيما به صورت الفاظ درميآيد، ولي ظاهرا وي منكر دخالت ذهن نيست. به علاوه، تقريبا همه كساني كه پس از ماخر آمدهاند، نظريه او را به نقد كشيدهاند.(47) آقاي سروش در تأييد اين تلقّي تأكيد ميكند كه با اين تلقّي، تداوم و تازگي وحي در ادوار مختلف تضمين ميشود. وانگهي، ما هم بر تداوم وحي و طراوت آن تكيه و تأكيد داريم، اما راز خاتميت آن را اينگونه نميپذيريم كه وحي به نحو تفسير نشده در اختيار ما قرار گرفته و ما با استمداد از عقل و حس به تفسير مستمر وحي دست ميزنيم و از اين رهگذر، وحي بي وقفه بر ما ميبارد، بلكه معتقديم از آنجا كه تعاليم وحياني بر فطرت آدمي بنا شده و محتواي شريعت اسلام نسبت به جميع شئون انساني جامعيت دارد، از اينرو، وحي هيچگاه كهنه و منسوخ نميگردد و هميشه تداوم و پويايي دارد و بر حوادث و مسائل زمانه تطبيق ميگردد. علاوه بر اين، تلقّي اول ايشان با تلقّي دوم هيچ تناسبي ندارد؛ زيرا در تلقّي اول، آقاي سروش برخلاف اقبال و شريعتي، كه به ترتيب ظهور اسلام و دوران غيبت امام را پايان دوره وحي و سرآغاز عقلانيت ميشمارند، دوران وحي را پايان يافته نميداند و حال آنكه در تلقّي دوم، ايشان دقيقا به نقطه نظر اقبال، يعني استغناي مردم از تعاليم انبيا، گواهي ميدهد. نقد تلقّي دوم: تلقّي دوم آقاي سروش از خاتميت، با چالشهاي فراوانتري روبهروست كه در ذيل به اجمال بيان ميگردند: 1. چگونه ميتوان ادعا كرد كه پيام انبيا مانند دارو تنها براي مدت محدودي ضرورت دارد و حال آنكه رواياتي كه بر جاودانگي احكام اسلام تأكيد دارند، از يك سو، و قرآن، كه پيامبر را الگو معرفي مينمايد از سوي ديگر، به روشني بر اين مطلب دلالت ميكنند كه رابطه ميان امت با پيامبر هيچگاه نبايد قطع شود. وقتي بناست پيامبر، طبيب روح انسانها باشد(48) و افراد همواره در معرض بيماريهاي اخلاقي قرار داشته باشند، ديگر سخن از نفي رابطه بيمار با طبيب معقول نيست. آيا دستورالعملهاي اخلاقي نظير داروست كه فقط مدت محدودي ضرورت دارد؟ انسان از دارو به عنوان وسيلهاي براي نيل به بهبودي استفاده ميكند و پس از آنكه به هدف خود، يعني سلامتي، دست يافت، مصرف آن را قطع ميكند. اما نوع ديگري از رابطه ميان وسيله و هدف وجود دارد كه هيچ گاه نميتوان وسيله را رها ساخت. براي مثال، در امر تعليم، انسان مراحلي را طي ميكند ولي آيا به هنگام تحصيل در دبيرستان، دانشآموز هر آنچه را كه قبلاً فرا گرفته، فراموش ميكند يا آنكه همواره آنها را در مراحل بالاتر به كار ميگيرد؟ تعاليم انبيا، هرچند براي نيل به كمال است ولي اينگونه نيست كه آدمي پس از نيل به آن، ديگر نيازي به وجود پيامبر نداشته باشد. اگر صورت ظاهري برخي از رفتارهاي افراد و جوامع با تعاليم انبيا مشترك باشد، نميتوان به بهانه آنكه روح تعاليم انبيا در آنها راه يافته، به اين نتيجه رسيد كه ديگر به پيام پيامبر نيازي نيست.(49) آري مردمان عصر ظهور دين اسلام به چنان آمادگي رسيده بودند كه هم توانايي دريافت برنامه جامع و كلي براي سعادت انسان را يافته بودند و هم بر حفظ كتاب و مواريث علمي و معنوي خويش قادر و توانا بودند(50) اما اين بدان معنا نيست كه همه مردم پس از دين خاتم به درجهاي از معرفت ميرسند كه ميتوانند تمام حقيقت دين را آنگونه كه بايد دريافت و ادراك كنند و آموزهها و آموزشهاي ديني چنان فراگير و عمومي ميگردد كه مردم خود بدون نياز به دين و بي آنكه حتي خود بدانند، به تعاليم انبيا برسند و از دين مستغني گردند. خلاصه آنكه، پيشرفت علمي و فرهنگي، هرچند ميتواند آدميان را براي پذيرش و صيانت از دين جاويدان الهي آماده سازد، نميتواند يگانه محور و يا محور بنيادين خاتميّت تلقّي گردد. 2. خطاي دكتر سروش در آن است كه همانند اقبال، بلوغ عقل را به معناي بينيازي آن از وحي ميداند و حال آنكه، بلوغ عقل به معناي قدرت يافتن عقل بر كشف حقايق وحياني است. از سخنان پيشوايان ديني به دست ميآيد كه هرچند عقل، پيامبر دروني است، اما همواره نيازمند نور افشاني پيامبران بيروني است.(51) اميرمؤمنان يكي از اهداف انبيا عليهمالسلام را آشكار ساختن گنجينههاي عقل ميداند(52) و اين نه بدان معناست كه يك بار و براي هميشه پرده از روي گنجينهها برميافتند و از آن پس، آدمي از تذكار پيامبران بي نياز ميگردد، بلكه عقل بشري هر اندازه راه كمال را بپيمايد، همچنان به هدايتهاي وحياني نيازمند است و هرقدر بر تجربههاي دروني و بيروني خود بيفزايد، در برابر مكتب پيامبران، چون كودكي دبستاني است.(53) پس سرّ اصلي خاتميت را بايد در محتواي اين دين الهي و استعداد پايانناپذير آن براي كشف و استنباط پي جست، نه رشد عقل و شكوفايي دانش بشري. شهيد مطهري در اينباره مينويسد: «قابليت عظيم و پايانناپذير منابع اسلامي براي تعمق و تأمل انسانها سبب گرديده كه تعاليم اسلامي به دوره و زماني خاص محدود نگردد.»(54) اين مطلب، كه بشر براي رسيدن به كمال نهايي خويش نميتواند به عقل خود تكيه كند و از انبيا مستغني گردد، مورد تأييد آقاي سروش است. وي در يك موضع، نسبت عقل و وحي را نسبت چشم و عينك ميداند كه دومي آمده تا چشمانداز و وسعت ديد اولي را بيشتر سازد. وي تأكيد ميكند كه نسبت اين دو نسبت دو ضد، يا نسبت چراغي كم نور و چراغي پرنور نيست كه با آمدن دومي، اولي بي قدر و بي مصرف شود.(55) او در مقالي ديگر از اين هم فراتر رفته و عقل را مانند چشم و وحي را منبع پرنوري ميداند كه آدمي براي ديدن آن منبع به چشم نياز دارد و نه آن منبع در نور افكني و نورخيزي تابع آن چشم است و نه آن چشم از آن منبع بي نياز يا پرنورتر است.(56) وي در جاي ديگر مينويسد: «سير معرفت بشري را بايد من حيثالمجموع در جهت خير بشريت و آمادهتر كردن زمينه براي فهم بهتر محتواي راستين وحي بشماريم.»(57) بنابراين، چگونه ميتوان ادعا نمود كه چراغ وحي خاموش شده و عقل بايد جاي وحي را پر كرده و خود راه را از چاه تمييز دهد؟! آيا اين همان خردگرايي افراطي نيست كه در ادوار مختلف به انكار و تأويل بسياري از معارف ديني انجاميده است؟ 3. نويسنده محترم در مورد استغنا از مكتب انبيا به مسئله بتپرستي اشاره كرده است كه ديگر امروزه قبح و خردستيزي آن براي بشر بديهي گشته و از اين حيث، آدميان بينياز از تذكار انبيا شدهاند. اين سخن جاي تأمّل جدّي دارد. امروزه در برخي جوامع بشري، بتپرستي حتي به شكل قديمي و ابتدايي آن وجود دارد. از سوي ديگر، اَشكال جديد بتپرستي، كه معناي عام آن اتخاذ غير خدا در مقام معبود ميباشد، بسيار گمراه كنندهتر از اَشكال ابتدايي آن است.(58) آيا اومانيسم يا ساير مكاتب غيرخدا محور را نميتوان مصاديق بتپرستي نوين دانست؟ پس نياز به دين و تذكار پيامبران كماكان باقي است. 4. بر اساس تلقّي دوم، سخن امامان شيعه نيز حجيّت ندارد. سروش مينويسد: «پس از پيامبر صلياللهعليهوآله احساس و تجربه و قطع هيچ كس براي ديگري از نظر ديني تكليفآور و الزامآور و حجت آفرين نيست. هركس بخواهد نسبت به ديگري حكمي ديني صادر كند بايد حكم خود را بر دليلي عقلي يا قانوني كلي يا قرينهاي عيني و امثال آنها مستند و موجه كند ... تفسير كلمات خدا و پيامبر هم نميتواند شخصي و متّكي به شخصيتها باشد. آن هم بايد جمعي و مستدل باشد.»(59) وي در جايي ديگر ميگويد: «هيچ تفسير رسمي و واحد از دين و لذا هيچ مرجع و مفسّر رسمي از آن وجود ندارد. در معرفت ديني، همچون هر معرفت بشري ديگر، قول هيچ كس حجت تعبدي براي كس ديگر نيست و هيچ فهمي مقدس و فوق چون و چرا نيست.»(60) سؤال اين است كه چگونه ميتوان در تحليل آموزه خاتميت، آموزههاي ديگر دين را ناديده گرفت و ولايت امامان را ناقض خاتميت دانست؟! اسلام مجموعهاي از معارف است كه مكمّل و مؤيّد يكديگرند. حال چگونه است كه جناب سروش از خاتميت تفسيري به دست ميدهد كه با همه آيات و نصوصي كه بر معصوم بودن اهل بيت پيامبر و لزوم اطاعت بي چون و چرا از آنان تأكيد دارند در تنافي باشد؟ آنچه شگفتي سازتر است اينكه آقاي سروش مدعي ميشود كه حتي پيامبر هم نميتواند به كسي ديگر ولايت داده و سخن وي را حجت بداند: «هيچ كلام و متن ديني را هم نميتوان چنان تفسير كرد كه حق ولايت بدين معنا را به كسي بدهد. اين عين تناقض است كه رسول خاتم به كسي يا كساني، حقوقي را ببخشد كه ناقض خاتميت باشد.»(61) بنابراين، بايد حديث ثقلين و ديگر نصوص نبوي را، كه بر امامت و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت تأكيد دارد، به گونهاي ديگر فهميد و آن معناي رايج و متداولي كه تا به امروز بر افواه و قلوب علماي ديني و عموم شيعيان ميگذشته است، از اساس نادرست دانست! آيا وي به اين لازمه تن ميدهد؟ تنها محملي كه ميتوان براي سخن او يافت، آن است كه به لوازم نظريه خود اشراف ندارد. وي در جايي آورده است: «در واقع، هيچ صاحب نظريهاي را نميتوان يافت كه به تمام لوازم نظريه خود آگاه باشد؛ چون نظريهها به تدريج و توسط افراد ديگر در نسلهاي بعد بسط پيدا ميكنند و آن گاه معلوم ميشود كه در باطن آن نظريه چه بوده است.»(62) نقد تلقّي سوم: اما تلقّي آخر نيز با اشكالاتي اساسي روبهروست: 1. نقطه نظر عرفا در بيان فلسفه ختم نبوت در عبارت ذيل به خوبي بيان شده است: «تنها آن كس ميتواند ادعاي كامل بودن و خاتميت دين خود را بنمايد كه از نشئه ناسوت و طبيعت گذر كرده و به قلمرو ملكوت و از آنجا به جبروت بار يافته باشد و از لوح محفوظ و امالكتاب و كتاب مبين بهره برده و به خزائن الهي وارد و دو قوس نزول و صعود وجود را طي كرده و به لقاءالله نايل گرديده باشد ... او اسوهاي است كه با عروج به جايگاه قدس ربوبي، اشراف شهودي بر عوالم وجودي پيدا كرده، و از اين طريق كاملترين قوانين را براي سلوك بندگان خدا به آنها ابلاغ مينمايد.»(63) از ديدگاه عارفان كسي ميتواند پيامبر خاتم باشد كه «خَتَمَ المَراتب باَسّرها» باشد؛ يعني همه مراحل كمال را طي كرده باشد و راه نرفته و نقطه كشف ناشدهاي را از نظر وحي باقي نگذاشته باشد.(64) پيوند نبوتها و رابطه اتصالي آنها بيانگر اين است كه نبوت يك سير تدريجي به سوي تكامل داشته و آخرين حلقه نبوت، مرتفعترين قله آن است. با كشف آخرين دستورهاي الهي جايي براي كشف جديد و پيامبر جديد باقي نميماند. مكاشفه تامه محمديه كاملترين مكاشفهاي است كه در توان يك انسان است. بديهي است كه هر مكاشفه ديگر پس از آن مكاشفه، ديگر تازه و جديد نخواهد بود و سخن و مطلب جديد به همراه نخواهد داشت. سخن آخر همان است كه در آن مكاشفه آمده است.(65) حال با اين بيان، روشن است كه نميتوان از بسط تجربه نبوي و فربهي و تكامل دين سخن راند و تجربههاي ديني انسانهاي عادي را همپاي وحي پيامبران دانست و بدين ترتيب، قايل به تعميم نبوت شد. 2. آقاي سروش گويا در هر موضعي كه سخن ميگويد از مواضع و آراي ديگر خود غافل ميماند. تلقّي سوم وي با تلقّي دوم به هيچ وجه سازگار نميباشد؛ بر اساس تلقّي دوم، ديگر تجربههاي ديني اعتبار نخواهند داشت. به عبارت ديگر، گرچه با پايان يافتن نبوت، الهامات و مكاشفات و كرامات اولياي الهي پايان نيافته است ولي حجيّت و اعتبار گذشته آنها پايان يافته است. براي بشر رشد يافته و به كمال عقلاني رسيده دوره خاتميت، اين امور ديگر حجيت و سنديت ندارد و مانند هر حادثه و پديده ديگر بايد مورد تجربه عقلاني قرار گيرد. عصر خاتميت، عصر عقل است. عقل، تجربيات معنوي و باطني و ديني را به چيزي نميگيرد، مگر آنكه با معيارهاي خود صحت و اعتبار حقايق كشف شده از آن مسير را كشف كند. حال با اين تلقّي چگونه ميتوان در رويكردي متناقض بر طراوت تجربههاي ديني در عصر خاتميت و تكرار و تجديد تجربه پيامبرانه و احيا و تكامل دين از اين رهگذر تكيه و تأكيد نمود؟ البته آقاي سروش حتي اين تجربهها را نيز ناممكن تلقّي كرده است: «حصول تجربههاي ديني پيامبرانه اصلاً ناممكن شده است و خاك تاريخ ديگر پيامبر پرور نيست.»(66) 3. از مطالب گذشته روشن شد كه نسبتي كه دكتر سروش به عرفا ميدهد ـ كه معتقدند نبوت جمعي خاتمه يافته است و نه نبوت فردي ـ نسبتي ناصواب است. وقتي عرفا معتقدند كه راه نرفتهاي در ملكوت وجود ندارد كه آنها بخواهند آن را بپويند، چگونه ميتوانند به تجربيات تازهاي در اين عرصه دست زنند و به همان فهم و تجربه خود بخواهند عمل كنند؟ آري، تنها از ميان عرفا، ابن عربي معتقد است نبوتي كه با پيامبر اكرم ختم شد، نبوت تشريعي بود و نه نبوت مطلق.(67) اما وي در عين حال، تصريح ميكند كه هرگز كسي نميتواند شريعتي مخالف شريعت پيامبر داشته باشد(68) و از اينرو، داعيه دين فردي كه عارفي به فهم و تجربه خود عمل كند، از او پيراسته است. و نيز روشن است كه مراد ابن عربي از نبوت مطلق، همان شهود حقايق ملكوتي است كه از غير طريق وحي، براي افراد معدودي كه مشمول عنايت الهياند و از تعلقات بريده و به تهذيب نفس مشغول شدهاند، حاصل ميگردد. ابن عربي در مواردي خود تصريح ميكند كه پس از رحلت رسول خدا، وحي به طور كلي قطع گرديد و اوليا و اهل معرفت جز الهام بهرهاي ندارند.(69) حال آيا ميتوان صرف اين شهودات را نبوت دانست؟ پاسخ، به روشني منفي است. شهيد مطهري در اينباره مينويسد: «حقيقت اين است كه اتصال به غيب و شهود حقايق ملكوتي، شنيدن سروش غيبي و بالاخره خبر شدن از غيب، نبوت نيست. نبوت "خبر باز آوردن" است و نه "هر كه او را خبر شد، خبر باز آورد."(70) 4. دين هم كامل است و هم جامع و نميتوان ميان كمال دين و جامعيت آن فاصله انداخت. اگر دين جامع نباشد، پس كامل هم نيست. مهم اين است كه ما درك درستي از جامعيت و كمال داشته باشيم. آقاي سروش جامعيت دين را به اين معنا ميداند كه دين جميع مسائل را طرح و حل كرده باشد. به عبارت ديگر، جامعيت دين را با تلقّي حداكثري از دين يكي ميداند و حال آنكه، اين معنا و آن تلقّي، هر دو، مخدوش است. ما معتقديم كه دين كامل و جامع است كه در تمام عرصههايي كه از او انتظار ميرود خط مشي و راهبرد دارد؛ يعني جميع شئونات فردي و اجتماعي انسان را در راستاي كمالوسعادتنهايياوجهتدهيكردهاست. اين اشكال آقاي سروش هم، كه به افرادي نظير شهيد مطهري خرده ميگيرد كه چرا در توضيح خاتميت، بيشترين سعي و كوشش را متوجه جاودانگي فقه نمودهاند و از عقايد و اخلاقيات غافل گشتهاند، وارد نميباشد؛ زيرا در قلمرو عقايدي همچون توحيد، نبوت و معاد هيچگونه تغيير و تحولي رخ نميدهد. اصول دين اصولي تحول ناپذيرند و در هيچ زمان يا مكاني و هيچ شرايطي قابل تغيير نيستند، تنها تحول ممكن در اين بخش، ارائه براهين بيشتر و دقيقتر براي هريك از اصول است. همچنين اصول و قواعد كلي اخلاق نيز تحول ناپذيرند. هميشه عدالت و حقشناسي خوب و مطلوب است و ظلم و بيعفتي بد و نامطلوب. البته، دستهاي از جزئيات و فروع مسائل اخلاقي فيالجمله قابل تغيير است كه بازگشت آن به تغيير موضوع است؛ مانند حُسن دروغ مصلحتانديشانه و قُبح راست فتنهانگيز. با اين توضيح، روشن ميشود كه عمده اشكالاتي كه درباره خاتميت اسلام مطرح است به جاودانگي فقه بازميگردد كه چگونه ميتوان از ديني جاويد با احكام و قوانين حقوقي و فقهي ثابت سخن راند با اين كه احكام و قوانين تابع مصالح و مفاسدند و مصالح انساني به اقتضاي شرايط زماني و مكاني قابل تغيير است. پس آنچه كه بر قلم امثال شهيد مطهري در زدودن شبهات اين بحث جاري شده، ناموجّه و تعجب برانگيز نميباشد. آري! از نظر آقاي سروش، ميتوان و بايد در توانايي عقايد و اخلاقيات هم سؤال و سخن داشت و آنها را هم به نوعي تحويلپذير و قابل تغيير دانست؛ چرا كه وي معتقد است اجتهاد واقعي در فروعات و احكام فقهي تحقق نميپذيرد مگر اينكه مقدم بر آن اجتهادي واقعي در اصول صورت پذيرد(71) و در اخلاق نيز به نسبيگرايي اخلاق گرايش مييابند. 5. آقاي شبستري هم در بيان معناي كمال دين به خطا رفته است. وي تصور ميكند كه متعلق كمال، دين نيست، بلكه ابلاغ دين است؛ يعني آنچه را خدا ميخواسته ابلاغ كند، به طور كامل ابلاغ كرده است. خطاي ايشان آن است كه مانند آقاي سروش، جامعيت و كمال دين را مساوي با دين حداكثري ميداند. از اينرو، پيوسته تأكيد ميكند كه كمال دين اين نيست كه دين جاي فنون و علوم بشري را بگيرد. نزاع اساسي ما با آقاي شبستري و ديگر روشنفكران در اين است كه ما دين را در راستاي سعادت دنيوي و اخروي بشر كامل و جامع ميدانيم و معتقديم دين در اين زمينه از هيچ چيزي فروگذار نكرده است، اما ايشان براي دين حتي در زمينه كمال انساني نقشي بهتر از ساير مكاتب غير الهي قايل نيست: «براي رسيدن به انسانيت متعالي، منابع مختلفي ميتواند وجود داشته باشد؛ يعني لزوما فقط نميتوان از منبع دين تغذيه كرد، بلكه ممكن است عرفانهاي خاصّي نظير عرفان سرخپوستي، عرفان بودايي، اگزيستانسياليسم و... مورد مراجعه قرار گيرد.»(72) وي با اذعان به اين كه نميتوان در مورد منبع و راهنماي انسانيت متعالي به نتيجهاي برهاني رسيد،(73) به اين مطلب تن ميدهد كه هر دين، اعم از الهي و يا غير الهي، ميتواند منبعي براي رسيدن انسان به انسانيت متعالي و كمال بوده و در نتيجه، آن دين كامل تلقّي گردد. وي تصريح ميكند كه هر ديني كه بتواند براي قوم و ملتي، باروري و غناي تجربههاي ديني به بار آورد، آن دين براي آنها كامل است.(74) اين سخنان، انگاره ناقد را تقويت ميكند كه آقاي شبستري تنها به دنبال دين معنوي است و بس؛ ديني كه در آن ايمان با قطع نظر از متعلق آن، موضوعيت دارد. آنچه در بيانات آقاي شبستري شگفتي ساز و تأمّل برانگيز است اين است كه ايشان از سويي، ميگويد: دين بايد براي همه انسانها و در تمام عرصهها پيام داشته باشد و از سوي ديگر، براي اين پيام محدوديتهايي قايل ميگردد و بر آن است كه دين صرفا بايد به احكام عام و ارزشهاي كلي بسنده كند و جزئيات امر و برنامهريزي و نظامسازي را به عقل و علم واگذارد. البته، همانگونه كه قبلاً آمد، ما نيز بر اين عقيده نيستيم كه جامعيت دين، اقتضاي استخراج نظامهاي سياسي، اقتصادي و حقوقي ثابت و غيرقابل تغييري را از دين دارد، بلكه معتقديم كه دين داراي اصول ثابتي در زمينههاي سياسي، اقتصادي، حقوقي و فرهنگي است كه بايد در همه اعصار بر حيات فردي و اجتماعي بشر حاكم باشد و بر اساس آنها بايد به تدوين نظامهاي مختلف اجتماعي پرداخت.(75) از سوي ديگر، دين متغيرات گوناگون را در زمينه مسائل مختلف اجتماعي پذيرفته و عقل بشر را به عنوان منبعي مهم براي استنباط قوانين متغيير و برنامهريزي در زمينههاي مختلف اجتماعي مورد تأييد قرار داده است و فقط آنچه را كه دين بر آن تأكيد دارد، مغاير نبودن اين قوانين متغير با اصول ثابت اسلامي است.(76) اشتباه آقاي شبستري و ديگر روشنفكران در اين است كه تصور ميكنند پيامبر خاتم فقط بايد مطالبي را براي آيندگان مطرح كند كه انسان به كمك عقل خود نميتواند آنها را درك كند. اين تلقّي از اساس نادرست است؛ اگر دين مجموعه اموري است كه بشر نميتواند با عقل خود به تنهايي درك كند، پس بايد عناصر بسياري را از دين حذف كرد. البته، آبشخور اين مدعاي روشنفكران، بحث «انتظار بشر از دين» است كه بايد در جاي خود به تفصيل، تبيين و نقادي شود. ··· پينوشتها 1و2ـ اقبال لاهوري، احياي فكر ديني در اسلام، ترجمه احمد آرام، تهران، رسالت قلم، بيتا، ص 144ـ147 / ص 146. 3ـ علي شريعتي، شيعه (مجموعه آثار جلد 7)، چ ششم، تهران، الهام، 1376، ص 247ـ249. 4ـ همو، اسلامشناسي، (مجموعه آثار، ج30، درسهاي مشهد)، چ چهارم، تهران، چاپخش، بيتا، ص 63ـ64. 5ـ علي شريعتي، شيعه، ص 103 و ص249 و نيز ر.ك همو، بازگشت (مجموعه آثار، ج4) چ ششم، تهران، الهام، 1377، ص 154ـ155. 6ـ عبدالكريم سروش، «ميزگرد دين در دورنماي فرهنگي جهان»، نامه فرهنگ، سال اول، ش 3، بهار 1370، ص 13. 7ـ همو، بسط تجربه نبوي، چ دوم، مؤسسه فرهنگي صراط، 1378، ص 147. 8ـ همو، فربهتر از ايدئولوژي، چ پنجم، تهران، مؤسسه فرهنگي صراط، 1376، ص 77. 9ـ همو، بسط تجربه نبوي، ص 148. 10ـ همو، قبض و بسط تئوريك شريعت، چ پنجم، تهران، مؤسسه فرهنگي صراط، 1375، ص 55. 11ـ فربهتر از ايدئولوژي، ص 78. 12ـ مرتضي مطهري، وحي و نبوت (مجموعه آثار، جلد دوم)، چ چهارم، تهران، صدرا، 1374، ص 189. 13ـ بسطتجربهنبوي،صفحات127و130. 14ـ عبدالكريم سروش، مدارا و مديريت، چاپ اول، تهران، مؤسسه فرهنگي صراط، 1376، ص 408ـ409. 15ـ همان، ص 410، و نيز ر.ك بسط تجربه نبوي، ص 119. 16ـ مدارا و مديريت، ص 411. 17و118ـ بسط تجربه نبوي، ص 141 / ص 131ـ134. 19ـ عبدالكريم سروش، «دينداري تجربت انديش»، سنت و سكولاريسم، چاپ اول، تهران، مؤسسه فرهنگي صراط، 1381، ص 189. 20ـ بسط تجربه نبوي، ص 138. 21ـ كيان، ش 12، ص 12، خرداد 1372. 22ـ بسط تجربه نبوي، صفحه هفت. 23ـ همان، صفحه هفت. 24ـ همان، ص 25. 25ـ عبدالكريم سروش، «مهدويت و احياي دين»، آفتاب، ش 12، ص 63، بهمن 1380. 26ـ همو، «درنگ و بيرنگي»، مجله آفتاب، ش 8، ص 44 مهر 1380 / عبدالكريم سروش، «نسبت علم و دين»، سنت و سكولاريسم، ص 124. 27ـ مدارا و مديريت، ص 256ـ257. 28ـ بسط تجربه نبوي، ص 149، و نيز ر.ك: سنت و سكولاريسم، صفحات 196 و 190. 29ـ محمد مجتهد شبستري، هرمنوتيك، كتاب و سنت، چ دوم، تهران، طرح نو، 1375، ص 235. 30ـ همان، ص 234، و نيز همو، نقدي بر قرائت رسمي از دين، چ اول، تهران، طرح نو، 1379، ص 343. 31ـ نقدي بر قرائت رسمي از دين، ص344 و نيز ر.ك: محمد مجتهد شبستري، «قرائت رسمي از دين»، هفتهنامه راه نو، سال اول، ش 19، ص 20، شهريور 1377. 32،33و34ـ هرمنوتيك، كتاب و سنت، ص 81 / ص 230 / همان. 35ـ نقديبرقرائترسميازدين، ص106. 36ـ هرمنوتيك، كتاب و سنت، ص 203 به بعد. 37ـ مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 2، ص 189ـ 190. 38ـ اقبال لاهوري، احياي فكر ديني در اسلام،فصل«اصلحركتدرساختماناسلام». 39ـ مرتضي مطهري، همان، ص 192. 40ـ عبدالله نصري، انتظار بشر از دين، چ اول، تهران، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، 1378، ص 108. 41ـ استاد با تقسيم نبوت به نبوت تشريعي و تبليغي معتقد است كه بشر پس از دين خاتم با بلوغ فكري و رشد اجتماعي كه به دست آورده است، خود كار تبليغ و اقامه دين را به عهده ميگيرد. 42ـ مرتضي مطهري، مجموعه آثار، چاپ چهارم، تهران، صدرا، 1374، ج 3، ص 173ـ176. 43ـ احمد حسين شريفي، «بعثت و نبوت»، دانشنامه امام علي، ج 3، (نبوت و امامت)، چ اول، تهران، پژوهشگاه فرهنگ وانديشه اسلامي، 1380، ص 72. 44ـ بسط تجربه نبوي، ص 125. 45ـ محمدتقي مصباح يزدي، راه و راهنماشناسي، چ اول، قم، مؤسسه امام خميني، 1376، ص 184. 46و47ـ محمدتقي سبحاني، «فروغ دين در فراق عقل»، نقد و نظر، ش 6، ص 162، بهار 1375 / ص 167. 48ـ «طبيبٌ دوّارٌ بطيِّه». ر.ك: نهجالبلاغه، خطبه 108. 49ـ عبداللهنصري، پيشين، ص111ـ112. 50ـ مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 2، ص 184. 51ـ «اين العقول المستصحبه بمصابيح الدُّجي». ر.ك: نهجالبلاغه، خطبه 144. 52ـ «ليثيروا لهم دفائن العقول». ر.ك: همان، خطبه اول. 53ـ احمدحسين شريفي، «بعثت و نبوت»،دانشنامهامامعلي عليهالسلام ،ج3،ص72. 54ـ مرتضي مطهري، خاتميت، چ اول، تهران، صدرا، 1366، ص 174ـ175. 55ـ كيان، ش 12، ص 12. 56ـ عبدالكريم سروش، «سكولاريسم»، سنت و سكولاريسم، ص 102. 57ـ همو، «معنا و مبناي سكولاريزم»، كيان، ش 26، ص 8، مرداد و شهريور 1374. 58ـ علي رباني گلپايگاني، جامعيت و كمال دين، چاپ اول، تهران، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، 1379، ص 74ـ75. 59ـ بسط تجربه نبوي، ص 134. 60ـ عبدالكريم سروش، «صراطهاي مستقيم»، كيان، ش 36، ص 4، فروردين و ارديبهشت 76. 61ـ بسط تجربه نبوي، ص 135. 62ـ قبضوبسطتئوريكشريعت،ص146. 63ـ عبدالله جوادي آملي، شريعت در آينه معرفت، چاپ اول، تهران، نشر رجا، 1372، ص 209. 64ـ مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 2، ص 193. 65ـ همو، مجموعه آثار، ج 3 (ختم نبوت)، ص 167ـ168. 66ـ «دينداري تجربت انديش»، سنت و سكولاريسم، ص 201 و نيز ص 189. 67ـ محييالدين ابن عربي، الفتوحات المكيه، ج 11، قاهره، المكتبه العربيه، 1407 ق، (تحقيق عثمان يحيي)، ص251 و ص 396 و نيز ر.ك: ج 12، ص 148 و ص 185 و ج 14، ص 549. 68ـ همان، ج 3، ص 143 و نيز ر.ك: ج 11، ص 251. 69ـ محيالدين ابن عربي، الفتوحات المكيه، ج 3، بيروت، دار صادر، بيتا، ص 238. 70ـ مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج3، ص 170. 71ـ عبدالكريم سروش، «تفسير متين متن»، كيان، ش 38، ص 8، مرداد ـ آبان 1376. 72و73ـ «قرائت رسمي از دين»، راه نو، ش 19، ص 24. 74ـ محمد مجتهد شبستري، «سه قرائت از سنت در عصر مدرنيته»، سنت و سكولاريسم، ص 241ـ242. 75و76ـ عبدالله نصري، پيشين، ص 215 / ص 216.