يك جرعه شير نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

يك جرعه شير - نسخه متنی

محمدحسين فكور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
يك جرعه شير
محمدحسين فكور
ماهنامنه پرسمان شماره 32
آمديم؛ همه آمديم؛ از مكه به شهر پيامبر، كه تا آن روز، يثربش مي‏گفتند و از آن روز كه به قدوم پيامبر صلي‏الله‏عليه‏وآله متبرك شد، در يك اتفاق ناگفته، آن را «مدينه» ناميدند.
آن روز كه پيامبر صلي‏الله‏عليه‏وآله آمدند، ولوله‏اي بود در شهر. مردم، سرودخوانان و شادي‏كنان، به استقبال آمده بودند. ما، مهاجران شهر مكه هم كه زودتر از پيامبر آمده بوديم، همپاي آنان بوديم؛ در شادي‏ها و سرود خواندن‏ها. شتر پيامبر كه از دور پيدا شد، بزرگان قبايل دويدند و افسار شتر را گرفتند و اصرار، پشت اصرار كه بايد در قبيله ما فرود بيايي و در منزل ما، منزل كني. پيامبر صلي‏الله‏عليه‏وآله لبخندي زد و گفت: «راه شترم را رها كنيد كه خودش دستور دارد» و شتر جايي نايستاد و همچنان آمد تا به محله «بني نجار» رسيد. در ميان شهر و در قطعه زميني كه خالي بود، ناگهان زانوهايش را خماند و خوابيد. آن جا نزديك خانه «ابوايوب» بود. ابوايوب بي‏معطلي دويد و بار و بنه حضرت را به كول گرفت و به خانه رفت.
دوباره صداي مردم درآمد: «اي رسول خدا! خانه و قبيله ما را منور كن». پيامبر صلي‏الله‏عليه‏وآله اين بار گفت: «مرد، با بار و بنه خويش است».
شهر پيامبر همه چيز داشت؛ جز مسجد. پيامبر صلي‏الله‏عليه‏وآله روز بعد همان زمين جلوي خانه ابوايوب را خريد و فرمان داد تا مسجد بسازيم. همه مشغول كار شديم و من هم. خود رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏وآله هم آمدند و مثل يكي از ما كار مي‏كردند. من دلم نمي‏خواست رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏وآله در آن گرما خشت و سنگ به دوش بگيرد. دلم مي‏خواست به جاي حبيبم هم كار مي‏كردم. سنگ‏هاي بزرگ را مي‏آورديم تا پايه‏هاي مسجد را بسازيم. همه مسلمانان، يك سنگ حمل مي‏كردند؛ ولي من هر بار كه مي‏آمدم و مي‏رفتم، دو سنگ مي‏آوردم؛ يكي براي خودم و يكي به نيت حبيبم رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏وآله. دوستان مسلمانم نيز گاهي سر به سرم مي‏گذاشتند و يك سنگ ديگر هم روي سنگ‏ها مي‏گذاشتند. يك بار سينه به سينه حبيبم به هم رسيديم؛ من از شوخي دوستانم شكايت كردم و گفتم: «اينها مرا مي‏كشند»! حبيبم با مهرباني گرد و خاك را از موهايم پاك كرد و گفت: «نه عمار! تو را گروهي ستمكار مي‏كشد. تو آنها را به بهشت مي‏خواني و آنها تو را به دوزخ» و آن گاه دوباره نگاهم كرد و گفت: «افسوس... و آخرين توشه تو از دنيا، جرعه‏اي شير است». من ديگر چيزي نگفتم؛ اما همه مسلمانان، آن روز، اين سخن پيامبر را شنيدند و يادشان ماند.
آه... امروز ديگر، خيلي سال از آن روز گذشته، ديگر پيرمرد شده‏ام. نود سال از خدا عمر گرفته‏ام و چشمانم سياهي مي‏رود؛ به خود مي‏آيم. ديگر رمقي برايم نمانده است. سر اسب را به سختي برمي‏گردانم. جنگ، روزهاست كه ادامه دارد. هر روز جنگيده‏ايم؛ حمله، پشت حمله و حالا... با ضربه‏اي كه «ابوعاديه» به پهلويم زده، خون از پهلويم بيرون مي‏زند و روي زين اسب چكه مي‏كند. مي‏آيم تا به صف رزمندگان خودمان برسم. ديگر توان نشستن روي اسب را ندارم. از درد به خود مي‏پيچم. رزمندگان از اسب پياده‏ام مي‏كنند؛ روي زمين زانو مي‏زنم و مي‏گويم: «آب، آب...».
غلامم «رشد» مي‏دود. مشك كوچكي را از زين اسبش باز مي‏كند و كاسه‏اي كوچك هم در مي‏آورد. سر مشك را مي‏گشايد؛ كاسه را پر مي‏كند و به دستم مي‏دهد. به كاسه نگاه مي‏كنم. شگفتا! آب نيست؛ شير است. مي‏گويم: «صدق رسول الله؛ حبيبم، پيامبر خدا صلي‏الله‏عليه‏وآله چه راست گفت»! رزمندگان با شگفتي مي‏گويند؛ «ابو يقظان! چه شده است»؟ مي‏گويم: «حبيبم گفته است آخرين توشه تو از دنيا، جرعه‏اي شير است...».
دوباره به ظرف نگاه مي‏كنم؛ شير موج بر مي‏دارد. جواني را مي‏بينم كه مي‏آيد و دست روي شانه‏ام مي‏گذارد. تازه جنگ صفين شروع شده است. جوان مي‏گويد: «اي ابويقظان! مرا علي عليه‏السلام فرستاده است. من در شك و ترديدم و نمي‏توانم با اينها بجنگم؛ آخر سپاهيان معاويه هم مثل ما مسلمانند؛ نماز مي‏خوانند؛ صداي قرآن خواندنشان تا اين طرف جبهه مي‏آيد؛ نمي‏دانم چه كنم! علي عليه‏السلام گفته است كه پيش تو بيايم». به او مي‏گويم: «آن پرچم سياه را مي‏بيني كه آن جا در قلب لشگر شام، روي خيمه معاويه در اهتزاز است»؟ مي‏گويد: «آري». مي‏گويم: «ما با اين پرچم، سه بار در زمان رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏وآله جنگيده‏ايم و اينك اين همان پرچم است كه دوباره به اهتزاز در آمده است. اينها به ظاهر مسلمانند. معاويه و پدرش وقتي در مقابل قدرت اسلام، قافيه را باختند، مسلمان شدند؛ اما هميشه در كمين بودند تا زهر خود را بريزند و امروز همان روز است. اين گروه ستم‏كار براي رسيدن به دنياي آلوده‏شان برابر جانشين پيامبر، صف‏آرايي كرده‏اند. امروز شيطان سر از كمين‏گاه خود بيرون آورده است؛ برو و خاطرجمع باش كه اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام پيشواي بر حق است».
كاسه شير در دستم مي‏لرزد. از فكر بيرون مي‏آيم. «رشد» مي‏گويد: چرا نمي‏نوشي؟ بعد كمكم مي‏كند؛ كاسه را به دهان مي‏گذارم و شير را مي‏نوشم. اين وعده حبيبم رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏وآله است؛ روي زمين مي‏افتم و بار ديگر حبيبم را مي‏بينم. اين بار او به طرف من مي‏آيد؛ آغوش باز مي‏كنم و به سويش مي‏روم...!
/ 1