آنگاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آنگاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود - نسخه متنی

اصغر طاهرزاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
آنگاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود
گذر از ساحت علم حصولي به حيات علم حضوري
طاهرزاده، اصغر،1330-
ISBN: 978-964-2609-08-6
فهرست‌نويسي بر اساس اطلاعات فيپا
كتابنامه به صورت زيرنويس.
1- اسلام -- مسائل متفرقه.
1387 8آ 2ط/8BP 02/297
كتابخانة ملي ايران 13366838
نوبت چاپ: اول
چاپ: پرديس
تاريخ انتشار: 1388
ليتوگرافي: شكيبا
قيمت شوميز: 4000 تومان
حروف‌چين: گروه فرهنگي الميزان
قيمت گالينگور: 5000 تومان
شمارگان: 3000 نسخه
ويراستار: گروه فرهنگي الميزان
طرح جلد: گروه فرهنگي الميزان
كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است
مراكز پخش:
1- گروه فرهنگي الميزان-تلفن: 7854814- 0311
2- دفتر انتشارات لب‌الميزان-همراه: 09131048582
مقدمه
باسمه تعالي
1- آنچه در پيش رو داريد سلسله بحث‌هايي است که استاد طاهرزاده تحت عنوان «آنگاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود» مطرح کرده‌اند. ايشان به عنوان معلمي که در سطوح مختلف آموزشي سال‌هاي متمادي تدريس کرده و در چندين مسئوليت فرهنگي، در رابطه با چگونگي فعاليت‌هاي فرهنگي سال‌هاي سال انديشيده و قبل از انقلاب اسلامي تا کنون همواره دغدغة رشد سطح فرهنگ ديني جامعه را داشته‌اند، در يک جمع‌بندي نهايي حرف‌هاي خود را در اين نوشتار خدمت عزيزان ارائه داده تا عزيزاني که در امور فرهنگي و ديني برنامه‌ريزي مي‌کنند و فعاليت مي‌نمايند، قبل از آن‌که با بي‌ثمري نتايجِ کار خود روبه‌رو شوند، به موضوعاتي که در اين کتاب مطرح شده است بينديشند.
مباحث اين کتاب، همان‌طور که از عنوان آن پيداست بيشتر به آسيب‌شناسي فعاليتهاي فرهنگي مي‌پردازد و لذا هوشياري عزيزاني را که دست‌اندرکار فعاليتهاي فرهنگي هستند برمي‌انگيزاند. از اين رو ممکن است سبک و سياق مطالب عده‌اي را به اين سوءتفاهم بکشاند که نبايد هيچ فعاليتي انجام داد. در حالي‌که اين نوع مباحث نه براي تعطيل کردن جريان فعاليتهاي فرهنگي و نه محکوم کردن فعالان فرهنگي است، بلکه به بازنگري و بررسي عوامل آسيب‌زاي فعاليتهاي فرهنگي مي‌پردازد تا مسير رشد حقيقي گم نشود. بديهي است که در جاي جاي کتاب به آسيب‌هاي فعاليتهاي فرهنگي آن‌گاه که از مسير صحيح منحرف مي‌شود اشاره شده است.
بايد پذيرفت شرايط فکري دنياي جديد، راه فعاليت‌هاي فرهنگي را سخت تيره و دشوار کرده است و هرگز با سهل‌انگاشتن آنچه دشوار است به جايي نخواهيم رسيد و مسلّم حاصل بي‌فکري، ظلماتي است اضافه ‌شده بر ظلمات، و پنهان‌داشتن آن چيزي است كه به جاي پنهان داشتن، بايد آن را از ميان برداشت.
2- اين نوشتار شما را دعوت مي‌کند که به آنچه چشم و گوش و ذهن مي‌يابد و طبع طلب مي‌کند اکتفا نکنيد و به جاي «موجود بيني» پاي را در ساحت «وجود بيني» بگذاريد و اين است تنها راه خوش‌بيني به آينده‌اي که منجر به ظهور فرهنگ مهدويت مي‌گردد و در اين راستا است که برهوت زمينِ گرفتار ظلمات آخرالزمان، به آسمان معنا متصل مي‌گردد و در نتيجه بشر از به خودْ واگذاشتگي نجات مي‌يابد.
3- سخنران محترم سعي وافر به خرج داده تا روشن کند دل انسان، مُهر و داغِ دوست دارد و مِهر به دوست با عشق محقق مي‌شود و اين راه با قلب طي مي‌گردد و نظر به «وجود» حقايق بايد موضوع اين راه باشد که با علم حضوري به‌دست مي‌آيد و نه با علم حصولي.
4- فرهنگ شيعه امکان‌هاي فراواني فراروي خود دارد و از جمله آنها اين که امکان نجات از مهجوريت بشر دوران جديد در آن نهفته است، ولي اشکال كار اين است که بعضاًآن فرهنگ با قرائتي غير از قرائت قرآني خوانده مي‌شود. در اين کتاب سعي شده است اولاً؛ فرهنگ شيعه و اهل‌البيت عليه السلام با قرائت قرآني معرفي شود. ثانياً؛ روشن شود كه بايد اهل‌البيت پيامبر عليه السلام را يک فرهنگ براي جواب‌گويي به همة نيازهاي زندگي بدانيم، نه آن‌‌که نگاه ما به عالَم، نگاه علت و معلولي باشد و از اين‌که عالَم سراسر تجلي اسماء الهي و مشيت خداوند است غافل گرديم.1
5- اگر مي‌خواهيم پايمان را جايي بگذاريم که آن‌جا لغزنده نباشد، بايد روشن کنيم علت عقب‌افتادن وعده‌هايي که اسلام عزيز به مسلمانان داد در کجاست و نقص مباني معرفتي ما در چيست كه آن وعده‌ها براي ما محقق نشد؟ راستي از نظر معرفتي چه نگاهي را رها کرده‌ايم که بايد رها نمي‌کرديم، و کجا بايد به سراغ آن مي‌رفتيم که نرفتيم؟ آري؛ مي‌توان پول نفت را داد و از بيگانگان گوشي تلفن همراه و کامپيوتر خريد، ولي آيا نگاهي که با آن نگاه وعدة خدا براي مسلمانان محقق مي‌شود را هم مي‌توان از بيگانگان خريد و يا از يونان باستان به عاريت گرفت؟ آن چه نوع تفکري است که موجب مي‌شود حقيقت بر ملت ما رخ بنماياند و فرج آغاز شود و بسط يابد؟ اکنون که روشن‌شده فرهنگ مدرنيته ديگر آينده ندارد، و از طرفي وعدة خدا براي نجات بشر در فرهنگ تشيع نهفته است، آن فرهنگ را چه شده است که نمي‌تواند رسالت تاريخي خود را انجام دهد؟ اين‌ها همه سؤالاتي است که با دقت در متن کتاب مي‌توان انشا ء الله به جواب آن‌ها دست يافت، و توصيه کتاب به ما اين است که:
عالمي ديگر ببايد ساخت، وز نو آدمي2
6- سخنران محترم پس از آن‌که آفات فعاليت‌هاي غيرقدسي را روشن مي‌کند همة همت خود را بر اين نكته معطوف مي‌دارد که «مفهوم حقيقت» به خودي خود هيچ بهره‌اي از حقيقت در بر ندارد و بايد با «وجود حقيقت» مرتبط شد، و تبيين مي‌کند که تفکر در «وجودِ حقيقت» به خوبي ما را از ظلمات آخرالزمان که محدودشدن به علم حصولي است، نجات مي‌دهد، چون به گفته ايشان تفکر در «وجود»، راه را نشان مي‌دهد، ولي وقتي «مفهوم»، موضوع تفکر شد، آن تفکر، تفکر نيست، چرا که تفکر در موضوعِ مرده عين بي‌تفکري است و اين تفکر راه‌آموز آينده نيست و موجب پوچي و افسردگي مي‌شود؛ چيزي که اين کتاب تلاش دارد از آن بگذرد.
7- استاد محترم ابتدا در چندين جلسه به نقد نگاه‌هاي سكولار و غيرقدسي به موضوعات ديني پرداخته و آرام‌آرام وارد اصل مطلب شده تا خواننده محترم به فتح‌الفتوح بحث كه چگونگي ارتباط با «وجودِ حقيقت» است، وارد شود و بتواند جان خود را از مهلكه‌‌هاي پوچي دوران نجات دهد و راه بين خود و خدا را بيابد و با شناخت جايگاه اصلي دين، نهايت بهره‌برداري را از دين و دينداري بنمايد. إن‌شاء‌الله.
8- مقدمات فهم مطالب اين کتاب، مباحث مطرح‌شده در کتاب «ده نکته از معرفت‌ نفس» و شرح برهان صديقين در کتاب «از برهان تا عرفان» است؛ تا با توجه به معرفت نفس، موضوع «نفس» به عنوان يک وجود حقيقي مدّ نظر قرار گيرد و با مطالعة برهان صديقين در فکر عزيزان نظر به «وجود صِرف» پايه‌گذاري شود.
گروه فرهنگي الميزان
مقدمه مؤلف
باسمه تعالي
خدا را اي نصيحت‌گو حديث ساغر و مي‌ گو* که‌نقشي در خيال ما از اين خوش‌تر نمي‌گيرد
1- موضوع کتاب بر محور سير از «علم حصولي» به «علم حضوري» است و نزديکي به فرهنگ پيامبران و امامان عليه السلام ، که آن عزيزان با علم حضوري و قلبي با حقايق عالم مرتبط بودند و بقيه را نيز مدد مي‌کردند و مي‌کنند تا در اين راه وارد شوند.
عنوانِ «آن‌گاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود» عنواني است شرطي نه ايجابي، و متذکر شرايطي مي‌شود که اگر مواظب نباشيم، در آن شرايط، فعاليت فرهنگي پوچ و بي‌نتيجه مي‌گردند و به همين جهت رويکرد آسيب‌شناسانه دارد.
در مباحث مطرح‌شده در کتاب روشن مي‌شود کوشش‌هاي فرهنگي هرچند ممکن است ستودني و در خور تحسين باشد، اگر ملاک درستي در کار نباشد، به‌آساني به سوي فعاليت‌هايي منحرف مي‌شود که به افزايش نابسامانيِ فرهنگي ختم خواهد شد.
موضوعات مورد بحث براي علاج دردهايي است که ظاهراً درد نيست ولي عامل بيماري روحي شده و «دين» را که حقيقي‌ترين وسيله‌ي درمان است از توانايي خارج کرده، که ما تحت عنوان «پوچ‌شدن فعاليت‌هاي فرهنگي» نام برده‌ايم.
فعاليت‌هاي فرهنگي وقتي پوچ مي‌شود که راه‌هايي پيشنهاد شود که به نحو عجيبي بي‌تناسب و عاري از معاني است.
توجه به خطر وارونگي فعاليت‌هاي فرهنگي و پوچ‌شدن آن‌ها، يک هشدار است تا نگذاريم انرژي‌هايمان در مسيري صرف شود که بدون نتيجه بماند.
همه‌ي ما وظيفه داريم روح فعاليت‌هاي فرهنگي راستين را از فعاليت‌هاي فرهنگي تصنعي جدا کنيم تا بر فعاليت‌هاي فرهنگي نتيجه‌ي مطلوب مترتب گردد.
فعاليت‌هاي فرهنگي سطحي و تصنعي با خطر گمراهي همراه است، زيرا از اصول بهره‌مند نيست و گرفتار مفاهيم کاذب است. و اين چيزي است که کتاب بر آن تأکيد دارد و به همين جهت چنين عنواني را براي آن انتخاب کرده‌ايم.
2- در مورد حالت گفتاري متن لازم است به عرض خوانندگان برسانم؛ از آن جهت سعي شده در سراسر کتاب حالت سخنراني محفوظ بماند تا ارتباط خواننده با گوينده به صورت «حضوري» حفظ شود و حالت «حضوري» به «حصولي» تبديل نگردد. به تعبير «مارتين بوبر» نويسنده‌ي کتاب مشهور «من و تو»، روشن شود اگر رابطه‌ي نويسنده يا گوينده با مخاطبِ خود به جاي «من، او»، «من و تو» باشد، تأثير کلام بيشتر است.
وقتي رابطه‌ي کتاب با مخاطب خود، رابطه‌ي «من و تو» شد، خواننده‌ي کتاب خود را صرفاً ناظر و تماشاگر احساس نمي‌کند، بلکه خود را بازيگر مي‌يابد و با احساس نويسنده‌ي کتاب هماهنگ مي‌گردد، زيرا همچنان که در سراسر کتاب تأکيد مي‌شود؛ «دريافت «حصولي» از واقعيات، به هيچ‌وجه پيوندي ميان ما و واقعيات بر قرار نمي‌کند» در کتاب سعي شده عقل و قلبِ مخاطب در صحنه باشد تا عزم عمل در او شعله‌ور گردد.
3- مسلّم به اين نکته عنايت داريد که روح دينداري با اتصال به عالم معنا محقق مي‌شود و اين اتصال يک نحوه توجه به امورِ بالاتر از پديده‌هاي محسوس در عالم ماده است، و به عبارت ديگر يک نحوه رازآموزي است و نه تقليد قالبي و بي‌روح، در حالي که در «رازآموزيِ دروغين» يا «فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ‌شده» هيچ روحي در ميان نيست تا محرک اصلي انسان‌ها جهت ادامه‌ي دينداري باشد.
سعي بنده در اين کتاب آشناکردن خواننده‌ي کتاب است با خطر فوق‌الذکر و اين‌که حتي‌الإمکان بتواند از طريق روش اهل‌البيت عليه السلام وارد فرهنگ دينيِ حضوري و قلبي شود، و لازمه‌ي چنين کاري در حضورنگه‌داشتنِ خواننده‌ي کتاب است از طريق حفظ فضاي گفتاري جملات.
همه مي‌دانيم «معنويت معکوس» که ناشي از عقلِ حسي و سيطره‌ي کمّيت بر کيفيّت است، بلاي دوران ما است. در چنين فضايي عرفان‌هايي به جاي عرفان حقيقي به صحنه مي‌آيند که نه‌تنها حقيقت دينداري را از منظرها مي‌زدايند، بلکه خود را طلب‌کار مي‌دانند و طوري صحنه‌آرايي مي‌کنند که دينداري واقعي که توسط عالمان دين ارائه مي‌گردد، به حاشيه مي‌رود و مورد غفلت قرار مي‌گيرد. لذا لازم است پوچي اين‌گونه ادعاها که بدون داشتن معاني قدسي اظهار مي‌شود، روشن گردد، و ملاکي در اختيار خوانندگان قرار گيرد تا بتوانند تفاوت آن دو نوع عرفان را باز شناسند؟
وقتي در صدد باشيم دينداري حقيقي را تبيين نماييم مسلّم بايد به ذات آن دينداري که همان ارتباط قلب‌ها با خدا است، بپردازيم و اين از طريق حفظ حالت گفتاريِ جملات، بهتر عملي مي‌شود.
4- لازم است عنايت داشته باشيد که ما مي‌گوييم چگونه فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ و وارونه مي‌شود. در فعاليت‌هاي فرهنگي، موضوع مورد بحث، موضوعي است واقعي، ولي نوع نگاه به آن موضوع عوض مي‌شود، به طوري که روح رازآموزي و اتصال به معنويات تا حدّ عقل حسي تقليل مي‌يابد و حقيقت را منجمد مي‌کند و انسان‌ها را از سير در قلمرو معنوي محروم مي‌گرداند و اين‌ همان پوچ‌شدن يا قلب‌کردن امور فرهنگي است و موجب مي‌شود تا فعاليت‌هاي فرهنگي به حداکثر وخامت خود برسد، زيرا ظاهر آن‌ها حفظ شده ولي روح آن‌ها مرده است. چنين رسوخي در جايي رخ مي‌دهد که روح حضوري و قلبيِ دين آنچنان ضعيف گردد که نتواند جلو آنچنان انحرافي بايستد. کتاب «آن‌گاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود» در صدد تقويت روحيه‌ي دينِ حضوري است براي عبور از وارونگي فرهنگي و عبور از غير قدسي‌شدن آن فعاليت‌ها.
در سراسر کتاب سعي شده روشن شود وقتي دين تأثير خود را مي‌گذارد که رابطه‌ها حضوري و بازيگرانه باشد و نه تماشاگرانه‌ي صرف. کتاب به عنوان نمونه‌ي عملي اين نظر، سعي دارد همان روش را به صورت عملي ارائه دهد و با خواننده حالت محاوره‌اي داشته باشد، عنايت داشته باشيد که تهاجم فرهنگي با ارائه‌ي چه فلسفه‌هايي موجوديت دين را نشانه رفته و با اصالت‌دادن به امور متغير، هرگونه حقيقت ثابتي را منکر مي‌شود، و کتاب «آن‌گاه که فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود» متذکر آثار منفي چنين نگاهي است که تحت عنوان «امور شبه قدسي» مورد بررسي قرار داده است.
5- در کتابي که در پيش رو داريد از علم و عقل سخني در ميان نيست، بلکه سخن از راهي است براي گذار از آن دو؛ و به همين‌جهت شايد سخني نابهنگام باشد و موضوع مطرح شده در آن را به عنوان سخن عمومي که با اکثر مردم بتوان در ميان گذارد، به ‌حساب نياورد و شايد هنوز وقت طرح آن نرسيده است، ولي ما معتقديم اين‌چنين نيست که سخن نابهنگام تأثير خود را در همان هنگام نگذارد و آن‌هايي که منتظر سخن نابهنگام بودند از آن بهره‌مند نشوند.
6- ما معتقديم افق‌هاي قلبيِ نگاه نسل جوان به جاهايي افتاده است که اگر نخواهيم به چشم و گوش و دل خود دروغ بگوييم «عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو، آدمي» و اگر کساني در اين زمانه در عين ادعاي دانش و علم و عقل، احساس بي‌ثمري مي‌کنند، طرح عالَم ديگر، سخني نابهنگام نخواهد بود.
سال‌هاي سال است با بسته‌شدن در خانة اهل‌البيت عليه السلام علم ما محدود به علم حصولي شده و راه‌هاي ارتباط با «وجودِ» حقايق، محدود به ارتباط با «مفهوم» حقايق گشته است و ما همواره چون تشنه‌اي بي‌تاب در پشت ديوارهاي «مفاهيم» هرگز از نور حقايق سيراب نشده‌ايم. اگر انسان، تشنه رفت و تشنه برگشت، معلوم است که کلافه مي‌شود، از پشت شيشة آب نمي‌شود آب نوشيد. انبياء و اولياء عليه السلام ما را تشويق به نوشيدن کردند و با «دانستنِ» صرف، نوشيدن محقق نمي‌گردد و کلافگي اين نسل به جهت آن است که با هزار اميد به دنبال علم و نور آمد ولي با محدود‌شدن در علم حصولي، تشنه آمد و بايد تشنه برگردد.
7- آن وقتي تفکر به تذکر و حضور بازگشت دارد که موضوعِ مورد تفکر «وجود حقايق» باشد و نه «مفهوم حقايق» و اين با به صحنه‌آمدن قلب به جاي عقلِ مفهوم‌گرا ممکن است و در اين حالت است که تقاضاي هدايت به سوي صراط مستقيم تمام وجود انسان را فرا مي‌گيرد و انسان، آمادگي قدم‌زدن در راهي را پيدا مي‌کند که او را به قرب حق نايل گرداند، قدم‌زدن در نفي همة تعلقات، تا فقط خدا براي او بماند. اين راه، راهي است خاص که با فرهنگ حضوري- قلبي اهل‌البيت عليه السلام ممکن است. يعني نگاراني که در هيچ مدرسه‌اي درس نخواندند ولي «به غمزه مسأله‌آموزِ صد مدرس شدند».
از طريق رابطة «حضوري- وجودي» با خداوند، آرام‌آرام حضرت حق با تجليات اسماء خود بر قلب سالک رخ مي‌نماياند و محبوب حقيقيِ جان انسان براي انسان پيدا مي‌شود و زندگي نيز معني خود را مي‌‌يابد و انسان از پوچي رها مي‌گردد و فعاليت‌هاي فرهنگي در چنين فضايي و با چنين مقصدي به ثمر مي‌رسد.
وقتي رابطة انسان با خدا حضوري و وجودي شد، معني گناه و ثواب از ابهام خارج مي‌شود و کلية تعابير ديني معني خود را مي‌يابد، به طوري که گويا قبل از اين نوع از حضور و وجود، انسان مرده بود و «يهدي إلي الباطل» نصيبش مي‌شد، چون «يهدي الي‌الحق»1 را به «يهدي الي‌ مفهوم الحق» تبديل کرده بود. پس ندا سر خواهد داد که:
مرده بدم، زنده شدم، گريه بدم، خنده شدم* دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
تا آن‌جا که وقتي وارد چنين فرهنگي شد، با تمام اميد خواهد گفت:
ابرها از نورِ خورشيد رخش پنهان شوند* پرده از رخسار آن سرو خرامان مي‌رود
وعده ديدار نزديک است ياران مژده باد* روز وصلش مي‌رسد ايام هجران مي‌رود2
8- تفکر با توجه به «وجود» حاصل مي‌شود و پرسش از «ماهيت»، موجب دل‌آگاهي و مرگ‌آگاهي و ترس‌آگاهي و خشيت است و جامعه را از تصوف اِباحي‌‌گرانه وارد الهيات پر از شور و معنويت و حماسه مي‌کند و فرق ميان چراغ مصطفوي با شرار بولهبي به‌خوبي آشکار مي‌گردد.
9- در دل بحث روشن خواهد شد که فرهنگ تشيع به رهبري امامان شيعه عليه السلام فرهنگ تماس با «وجود حقايق» است و قلب امامانِ شيعه با «وجود قرآن» در تماس است نه با مفاهيم آيات، و لذا خداوند فرمود: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَّكْنُونٍ، لَّا يَمَسُّهُ إلَّا الْمُطَهَّرُونَ»؛3 آن قرآن کريم که در کتاب پنهان و دور از دسترس عقل‌هاي معمولي است، آنچنان است که مطهرون يعني همان اهل بيت عليه السلام مي‌توانند با آن تماس بگيرند و آن را با قلب خود لمس کنند. نه آن‌که بدانند، بلکه بيابند. و در آن صورت معلوم مي‌شود چرا ما فعلاً در ظلمات آخرالزمان به‌سر مي‌بريم.
10- تفکر در «وجود حقايق» به‌خوبي ما را نسبت به ريشة ظلمات آخرالزمان و فلک‌زدگي بشر امروز که در چنگال علم حصولي دست و پا مي‌زند، بيدار مي‌کند و راه نشان مي‌دهد. زيرا تا تفکر به ميان نيايد، راهي نمايان نيست و تا «وجود» موضوع تفکر قرار نگيرد، تفکر، تفکر نيست، تفکر در موضوع مرده عين بي‌تفکري است.
بسيار فرق است بين نگاهي که خداوند را در اسماء حسنايش مي‌بيند و عالم را جلوات اسماء حسناي او مي‌نگرد، با آن نگاهي که خدا را صِرف علت مي‌فهمد و عالم را معلول آن علت مي‌شناسد. در نگاه اول انسان همواره خود را در حضور حق احساس مي‌کند و سعي دارد با مراقبة هرچه بيشتر، خود را بيشتر در حضور ببرد و از انوار رب‌العالمين بيشتر برخوردار شود ولي در نگاه دوم، نه.
11- تفکر در «وجود»، روح آماده‌گر و نظر به عالَمي برتر را که منجر به ظهور حضرت مهدي عجل الله تعالي است مدّ نظر انسان قرار مي‌دهد. وقتي انسان در راستاي آزادشدن از ماهيات، تلاش کرد و با حقيقت مرتبط شد، چشم دل خود را به مهدي عجل الله تعالي مي‌اندازد که تنها قلبي است که آزاد از هر واسطه‌اي با علم حضوري کامل با حقيقت مرتبط است. و وقتي فهميد ظلمات آخرالزمان از روزي شروع شد که بشر از نظر به اسماء الهي غافل گشت و فرهنگ علم حصولي و يونان‌زدگي جاي نظر به حضور حق را گرفت، متوجه مي‌شود تنها نجات از اين ظلمات، برگشت به فرهنگ مهدي عجل الله تعالي و مهدويت است و در نتيجه وارد فرهنگ فوق‌العاده و با برکت «انتظار» مي‌شود و اين شروع مبارکي است.4
12- شايد در برخورد اول تصور عزيزان اين باشد که اين کتاب به جنگ مدرسه و عقل و معارف حصولي رفته است، ولي با تأمل در متوني که در پيش داريد سخن به اين‌جا کشيده خواهد شد که توقف در علم حصولي خطري است که آن را نبايد فراموش کرد وگرنه وقتي درست هدف‌گيري کنيم، در زير پرتو فرهنگ اهل بيت عليه السلام حکمت برهاني به شهود عرفاني سير مي‌کند و تمام مفاهيم حصولي به مشهود حضوري تبديل مي‌شود و از آن مسير مي‌توان شاهد بر جمال سرمدي خداي عالَم و آدم شد که مرآت همة اشياء است، همچنان‌که همة اشياء آينة نمايش اويند.
13- رؤيت قلبي؛ انسان را به شناختي از حق نايل مي‌سازد که تحصيل آن با برهان، انديشه و فکر به‌دست نمي‌آيد و مختص موحدان است - که حق را در آينة اسماء الهي مي‌نگرند- از اين‌رو وقتي از امام صادق عليه السلام در بارة توحيد پرسيدند؛ فرمود: «مَنْ زَعَمَ اَنَّهُ يَعْرِفُ اللَّهَ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوبِ فَهُوَ مُشْرِكٌ ...»5 اگر کسي بپندارد که خدا را با مفهوم ذهني و فکر شناخته، مشرک است. چيزي که بين ذهن و خارج، مشترک باشد در اختيار ما نيست ... اين خاصيتِ علم حصولي است.
آن مفاهيم و ماهياتِ ذهني که نزد ما است، نمي‌تواند حقيقت خدا باشد، بنابراين خدا را با مفاهيم ذهني نمي‌توان شناخت. از آن حضرت سؤال شد؛ پس چگونه خدا را بشناسيم؟ «فَکَيفَ سَبيلُ التُّوحيد؟» فرمودند: «إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ الشَّاهِدِ قَبْلُ صِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ الْغَائِبِ قَبْلُ عَيْنِهِ...کما قَالُواْ ليوسف أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَاْ يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَمْ يَعْرِفُوهُ بِغَيْرِهِ وَ لَا أَثْبَتُوهُ مِنْ أَنْفُسِهِمْ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوبِ».6 معرفت آن‌کس که نزد شما است قبل از معرفت به صفاتش براي شما محقق است، ولي معرفت به صفت کسي که غائب است قبل از مشاهدة آن است ... همان‌طور که برادران يوسف در موقعي که با حضرت يوسف عليه السلام روبه‌رو شدند گفتند: آيا تو يوسف هستي؟ و او نيز گفت: آري من يوسفم و اين هم برادر من است. پس او را توسط خود او شناختند و نه به وسيلة غير او، و نه توسط توهّمات قلبي و ذهني.
پس اگر با علم حصولي به وجود خداوند پي برديم کار را تمام‌شده ندانيم، بلکه سعي شود «علم‌اليقين» به «عين‌اليقين» ختم شود، چون خودِ خداوند مژده داد: «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ...»7 هرکس در مسير آمدن به سوي ما تلاش و مجاهده کرد، حتماً راه رسيدن به خود را به او مي‌نمايانيم.
همچنان‌که فرمود: «... وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ ...»8 هرکس به خدا ايمان بياورد، خداي سبحان قلب او را در مسير ارتباط با خودش هدايت مي‌کند تا ارتباطش با حقايق، قلبي شود. همچنان که فرمود: «... وَإِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا ...»9 اگر با انجام دستورات شرعي از او اطاعت کنيد شما را هدايت مي‌کند تا آرام‌آرام جزء اولياء الهي شويد و منطق شما آن شود که فقط الله را پروردگار خود بگيريد و در آن صورت حجاب‌ها کنار مي‌رود و انوار غيبيِ عالم وجود بر قلب شما سرازير مي‌گردد و اسماء الهي در جلوات ملائکه بر شما نازل مي‌‌شود. چنانچه فرمود: «إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا...».10
14- در اين کتاب ابتدا سعي شده نبايسته‌ها مورد تجزيه و تحليل قرار گيرند و سپس به بايسته‌ها پرداخته شده است و خطراتي که به نام فعاليت ديني و فرهنگي ما را به پوچي و بي‌ثمري مي‌کشاند مورد توجه قرار گرفته است. ابتدا از فعاليت‌هاي شبه‌قدسي بحث به ميان آمده است، فعاليت‌هايي که در عين ظاهر ديني سخت نظر به دنيا دارد و به جاي حرام و حلال و مستحب و مکروه، مفيد و مضرّ و کمي مفيد و کمي مضرّ را قرار مي‌دهد و با تغيير منظر انسان‌ها از حرام و حلال به مفيد و مضرّ، خوفِ از حق از بين مي‌رود و نفس امّاره ميدان بيشتري مي‌يابد و ميدان فکر و ذکرِ حضوري تنگ و تنگ‌تر مي‌شود. زيرا توجه به حرام و حلال‌بودن چيزها نظر را به آخرت معطوف مي‌دارد، ولي نظر به مفيد و مضرّبودن آن‌ها نظر را به دنيا مي‌اندازد و در حالت اخير انسان به احکام الهي احترام لازم را نمي‌گذارد، بلکه از منظر دستورات مفيد به آن‌ها مي‌نگرد و درنتيجه از بازگشت به حقيقت غفلت مي‌شود و به جاي بندگي خدا يک نحوه خودخواهي به ميان مي‌آيد، ولي با رعايت حرام و حلال‌ خدا، انسان خود را در حضور حضرت حق مي‌برد و در نتيجه با تجلي ولايت حق، انسان از بي‌سرپرستي و لذت‌پرستي افراطي در ميدان زندگي نجات مي‌يابد.
پس از روشن‌شدن جايگاه نبايستة فعاليت‌هاي شبه‌قدسي، نبايسته‌هاي مفهومي مورد بررسي قرار مي‌گيرد و سپس راه‌هاي ارتباط وجودي با حقايق طرح مي‌شود كه اصل اساسي حرف ما است و شما عزيزان را دعوت مي‌كنيم با حوصله‌اي زياد به جزء‌جزء بحث عنايت بفرماييد و آن را به صورت درسي و مباحثه‌اي پيگيري کنيد. إن‌شاءالله توانسته باشيم بذري در اين آخرالزمان بيفشانيم که منجر به شکافتن ظلمات معرفتي آخرالزمان گردد.
طاهرزاده
جلسه اول، راز پوچي‌ها
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
مَن كَانَ يُرِيدُالْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا إِلَيْهِ يَصْعَدُالْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ1
هركس عزّت مي‌خواهد عزّت، يكسره از آن خداست. عقيدة پاک ‏به سوى او بالا مى‏رود و عمل صالح به آن عقيده رفعت مى‏بخشد، و كسانى كه حيله و مكرهاى زشت مرتکب مي‌شوند، عذابى سخت‏خواهند داشت و نقشه‌هايشان سراسر با پوچي و بي‌ثمري روبه‌رو خواهد شد.
بحثي كه بناست طي چند جلسه خدمت عزيزان عرض كنم، در اين رابطه است كه اگر مي‌خواهيم فعاليت فرهنگي به معني ديني آن، انجام دهيم و در اصلاح خود و ديگران تلاش كنيم، اين كار بايد چه سمت و سويي داشته باشد كه پس از مدتي با بي‌ثمري كارمان روبه‌رو نشويم؟! به خصوص كه تجربة بي‌نتيجه‌بودن بعضي از فعاليت‌هاي فرهنگي گروه‌هاي مذهبي، در قبل و بعد از انقلاب به شدت ما را به اين فكر فرو مي‌برد که صِرفاً به ظاهرِ ديني کارهايمان دلخوش نباشيم. زيرا بسياري از فعاليت‌هاي فرهنگي كه حتي با انگيزه‌هاي ديني انجام مي‌گرفت، پس از مدتي يا كاملاً بي‌ثمر بود و يا نسبت به انرژي مصرف‌شده بهره بسيار کمي در پي داشت، به طوري كه برنامه‌ريزان آن، امكان ادامه كار را از دست مي‌دادند و گرفتار حالت يأس و پوچي مي‌شدند. در صورتي‌كه اگر قبل از انجام هر گونه فعاليت فرهنگي، سمت و سوي كار مشخص باشد و معلوم شود تا كجا مي‌خواهند بروند و چگونه مي‌خواهند اين مسير را طي كنند، كار به جايي نمي‌كشد كه بعد از يك مدتي احساس كنند نه خودشان به كمال مطلوبي رسيده‌اند و نه بقيه را توانسته‌اند به کمالي برسانند.
خطر بي‌ثمري فعاليت‌هاي فرهنگي
صد انداختي تير و هر صد خطاست* اگر هوشمندي يك انداز و راست
آخر آيه‌اي که در ابتداي بحث عرض شد مي‌خواهد بفرمايد؛ اگر کار - چه فردي و چه اجتماعي- به نحو شايسته به خدا متصل نشود و داراي پشتوانة عقيدتي صحيحي نباشد، هرچه هم تلاش و چاره‌جويي شود نتيجة آن پوچ و بايرشدن و بي‌ثمري است.2
اگر خواهران و برادران به اين دغدغه رسيده باشند كه ممکن است بعد از مدت مديدي در کار فرهنگي خود با اين مسئله روبه‌رو شويم که تقريباً هيچ‌كاري كه بتوان آن را كار فرهنگي واقعي ناميد، نكرديم و اين احتمال را بدهيم که در فعاليت‌هاي خود، خطرِ درجازدن در روزمرگي‌ها ما را تهديد مي‌كند، إن‌شاءالله راه برون‌رفت از آن خطر را دنبال خواهند كرد. ما چه بخواهيم بر روي خودمان كار فرهنگي انجام دهيم، چه روي ديگران، بايد به اين فكر باشيم كه بعد از مدتي کار ما نتيجه بدهد. عالم مشهوري به مرحوم آيت‌الله‌ بهاري ‌همداني که از عرفاي بزرگ است، نامه مي‌نويسد كه آقا! يك دستورالعمل به ما بدهيد. آقاي بهاري مي‌فرمايد: آخر شما خودتان اهل علم هستيد! آن عالم مي‌گويد: آقا تعارف را كنار بگذاريد، شما كه مي‌دانيد ما از راهي كه بايد در كنار كسب علم طي مي‌كرديم، غفلت كرديم و شما هم از اول مي‌دانستيد كه راه ما براي نتايج حقيقي كافي نيست، براي همين شما در كنار کسب علم، راه سلوك قلبي را رها نكرديد، ولي ما مسير خودمان را رفتيم و حالا بعد از چهل، پنجاه سال فهميديم آن‌چه مي‌خواستيم حاصل نشد.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد حتي نبايد به صرف اين‌كه يك فعاليت، فعاليت ديني است و با حديث و آيه سر و كار دارد، به آن دل‌خوش بود، بلكه بايد تلاش كرد علاوه بر موضوع مورد تحقيق، روش ما هم درست باشد و معلوم باشد که خود و جامعه را مي‌خواهيم به كجا برسانيم.
ابديّتي متعالي
ابتدا اجازه بدهيد مسئلة احتمال بي‌ثمري فعاليت‌هاي فرهنگي را خدمت عزيزان طرح و موضوع را قابل لمس كنم سپس راه‌هاي برون‌رفت از پوچي‌ها و بي‌ثمري‌ها را بررسي ‌نماييم. خطر پوچي فعاليت‌هاي فرهنگي چيزي است که همة ما را تهديد مي‌كند، به طوري كه ممکن است پس از مدت‌ها فعاليت و سرمايه‌گذاري، يك‌مرتبه با پوچ‌شدن همة زحمات ديني‌مان روبه‌رو شويم. ما فعاليت فرهنگي را به معني واقعي، همان فعاليت‌هاي ديني مي‌دانيم و در اين سلسله بحث‌ها با مخاطباني صحبت مي‌كنيم كه خودشان قبول كرده‌‌اند دين تنها وسيلة نجات است. حال سؤال اين است كه چقدر احتمال مي‌دهيد كه ما هم بعد از ‌سال‌ها فعاليت مذهبي، متوجه ‌شويم آن بهره‌اي كه بتوانيم به کمک آن به مقاصد معنوي خود نايل شويم به دست نياورده‌ايم، نهايتاً چون در اين مدت به گناه آلوده نشده‌ايم، حاصل کارمان اين است که به جهنم نمي‌رويم، در حالي‌كه مي‌دانيد، ديوانه‌ها و كودكان هم به جهنم نمي‌روند. اگر نهايت زندگي در حدّ جهنم‌نرفتن است، مي‌شود جهنم نرفت. ولي اگر زندگي در حدّي است كه بايد در آن معني بندگي، معني حيات و معني بودن را بچشيم و در فعاليت‌هاي فرهنگي خود به ابديتي بالاتر از اين حرف‌ها چشم دوخته باشيم، دغدغه ديگري مي‌خواهد. شايد سخنان بنده براي شما اين نفع را داشته باشد كه بعد از سال‌ها كار فرهنگي بالأخره اگر يك نفر از من بپرسد شما چطور مي‌تواني تجربيات خودت را جمع‌بندي نمايي؟ من دقيقاً همين بحث را پيشنهاد مي‌كنم.
ما بايد قبل از اين‌كه خوشحال شويم كه زياد كار مي‌كنيم و يا خوشحال شويم که الحمدلله از برنامه‌مان استقبال خوبي مي‌شود، از اين نگران باشيم که بر فرض اگر به همة آنچه كه در نيّت و هدف خود داشته‌ايم، برسيم، آيا در آن حال قانع خواهيم شد و يا ممكن است در آخر متوجه شويم آنچه به واقع مي‌خواستيم غير از آني بود كه به آن رسيديم.
شما در فعاليت‌هاي فرهنگي خود، به چه چيزهايي مي‌خواهيد برسيد؟ مثلاً شما مي‌خواهيد قرآن را خوب بفهميد، و افراد تحت نظر خود را نمازخوان بار بياوريد، يا در عرفان نظري بتوانيد فصوص‌الحكم محي‌الدين‌بن‌‌عربي را بفهميد و يا اسفار ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» را خوب بخوانيد؟ فرض بگيريد همة اين‌ها را به دست آورديد، از خودتان نمي‌پرسيدكه چي؟ افرادي بودند كه همة اين كارها را كردند ولي بعد متوجه شدند بايد با دقت و دغدغه ديگري كار را شروع مي‌كردند. اشعار آخر عمر امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» خيلي به ما كمك مي‌كند تا از تجربة اين مرد بزرگ در مسير كار فرهنگي استفاده كنيم.
ايشان مي‌فرمايند:
دوستان ميّ‌زده و مست و زهوش افتاده* بي‌نصيب‌آن‌كه در اين‌جمع‌چومن‌عاقل بود
عاشق از شوق به درياي فنا غوطه‌ور است* بي‌خبر آن‌كه به ظلمتكده ساحل بود
حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در اين شعر ناله سر مي‌دهند كه چرا راهي را انتخاب نكردند كه در ظلمتكده ساحلِ عافيت نمانند، با اين‌كه همه مي‌دانيم ايشان چه خوب راه‌هاي سلوك را طي كردند، با اين همه در يك مقايسه مخصوص به خودشان ندا سر مي‌دهند:
اين ما و مني جمله‌زعقل است‌وعقال است* در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي
و لذا به اميد رفع حجاب بيشتر تلاش مي‌كنند و به ما توصيه مي‌كنند در عين علم آموزي و تحصيل علم متوجه باشيد:
از جمع كتب نمي‌شود رفع حجب* در رفع حجب کوش نه در جمع كتب
اين مرد بزرگ مي‌تواند براي فعاليت فرهنگي در قرن اخير حجت باشد، آن هم از زاويه‌هاي مختلف.
اين‌كه مي‌فرمايند:
غم دلدار فكنده است به جانم شرري* كه به جان آمدم و شهره بازار شدم
در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز* كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
جامه زهد و ريا كندم و بر تن كردم* خرقه پير خراباتي و هوشيار شدم
واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد* از دم رند ميّ آلود، مددكار شدم
بگذاريد كه از بتكده يادي بكنم* من كه از دست بت ميكده بيدار شدم
نشان مي‌دهد كه چشم خودشان و ما را به جايي بالاتر از علوم معمولي مي‌خواهند بيندازند، مي‌فرمايد مدرسة علم حصولي را پشت سر مي‌گذارم و خرقه پير خرابات و ظلّ ولايت كاملانِ راهنما را انتخاب مي‌كنم. كسي اين حرف ها را مي‌زندكه شما مي‌بينيد يك عارف بزرگ در عرفان عملي و نظري است، تعليقاتي بر مصباح‌الانس ابن‌فناري و فصوص‌الحكم محي‌الدين دارند كه نشان مي‌دهد چه دقايق قلبي را طي كرده‌اند، ولي با اين همه احساس مي‌كنند مي‌توانسته‌اند نتيجه بيشتري نصيب خود كنند، به هر حال مي‌خواهند چشم ما را به جايي بالاتر از علوم رسمي بيندازند، به همين جهت حضرت آيت‌الله خامنه‌اي«حفظه‌الله‌تعالي» در جواب آن غزل که عرض کردم مي‌گويند:
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر* اي كه در قول و عمل شهره بازار شدي
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشيدي* وه كه بر مسجديان نقطه بيدار شدي
«دين‌داني» يا «دين‌داري»؟
منظور عرضم اين است كه در فعاليت‌هاي فرهنگي و اصلاح خود و بقيه، راه را درست انتخاب‌كردن و مقصد را درست‌شناختن بسيار مهم است و موجب ‌ثمردهي فعاليت‌ها در انتهاي كار مي‌شود، وگرنه موضوع بر عكس خواهد شد، به طوري كه اول با دلگرمي كار را شروع مي‌كنيم ولي هر چه جلوتر مي‌رويم احساس بي‌ثمري و خستگي بيشتري مي‌نماييم و در نهايت با پوچي كامل روبه‌رو مي‌شويم. مولوي در اين راستا حرف‌هاي بيدارکننده‌اي دارد، خودش خوب رسيده است به اين‌كه دارد خود را بازي مي‌دهد و بايد راه را درست انتخاب كرد، مي‌گويد:
ما در اين انبان گندم مي‌كنيم* گندم جمع آمده گم مي‌كنيم
مي نينديشيم آخر ما به هوش* کاين خلل در گندم است از مكر موش
موش در انبان ما رخنه زده* و ز فن‌اش انبان ما كم آمده است
گر نه موش دزد در انبار ماست* گندم اعمال چل ساله كجاست؟
ملاحظه بفرماييد كه موضوع، موضوع طاعات و عبادات و فعاليت‌هاي ديني است، از خود مي‌پرسد چرا آن نتيجه‌اي كه بايد پس از مدتي فعاليت در دين‌داري و عبادت، حاصل شود حاصل نشد، آن موشي كه نمي‌گذارد اين طاعات و عبادات نتيجه بدهد چيست و كجاست و لذا توصيه مي‌كند كه:
رو تو اول دفع شر موش كن* بعد از آن در جمع گندم كوش كن
اول بايد روشن شود اين مشكل چيست كه من نمي‌توانم بعد از بيست‌سال عبادت، در وجود خودم يك حسّ روحانيِ قابل قبول داشته باشم و با قلب خود با حقايق مرتبط گردم؟ اگر من بيست‌سال عبادت كردم و حبّ دنيا و حبّ شهوت و خودخواهي در وجودم كم نشد و از طرف ديگر شاهد اسماء و صفات الهي نشدم، معلوم است آن‌طور كه بايد و شايد دينداري نكرده‌ام، آري؛ ممكن است «دين‌داني» كرده باشم ولي «دين‌داري» نه. دين‌داري يعني خدا مال من باشد و در قلب خود نور حضرت ربّ‌العالمين را احساس ‌كنم. «دين‌داني» يعني من از وجود خدا مطّلع باشم. ما اگر درس‌هاي معارف اسلامي و اصول عقايد را به بهترين نحو هم بيان کنيم و دانشجويان و طلّاب هم به بهترين نحو بپذيرند و وجود خدا و قيامت را هم قبول كنند ولي نتوانند با نفي خودخواهيِ خود بندگي خدا را پيشه كنند، تازه از نظر علم به وجود خدا و علم به وجود معاد در حدّ شيطان مي‌شوند.
طبق آيه قرآن، شيطان، خدا را به عنوان خداي خالق قبول دارد و لذا اقرار مي‌كند: «خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ»؛3 من از آدم بهترم، چون مرا از آتش آفريدى و او را از گِل. پس ما وقتي با برهان‌هاي عقلي ثابت مي‌كنيم كه خدا هست، هنوز راه را شروع نكرده‌ايم بلكه آدرس را در اين حدّ كه خداي خالق در عالم هست، پيدا كرده‌ايم. علاوه بر اين شيطان «ربّ» بودن خدا را نيز مي‌فهميد، به اين حدّ رسيده بود كه بگويد:«رَبِّ بِمَآ أَغْوَيْتَنِي لأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَرْضِ وَلأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»4 پروردگارا! به جهت آن‌كه مرا گمراه كردي، چه و چه مي‌كنم. شيطان را در جاي خودش ببينيد، او در عبادتِ شش هزار ساله مستقربوده است، تا آن‌جا كه موجب صعود او تا مقام ملائكه شده، ولي آن معارف و اين عبادات نمي‌تواند آنچنان وجود او را تغيير دهد که کبر او ريشه‌کن شود.
ما به جوانانمان چه چيزي ياد بدهيم و چگونه آن‌ها را هدايت کنيم که به سرنوشت شيطان دچار نشوند. شيطان، از نظر عقيدتي معاد را هم قبول داشت و بر همان اساس از خدا تقاضا مي‌كند؛ «رَبِّ فَأَنظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»5 خدايا! تا روزي كه مردم را از قبرها برمي‌انگيزاني به من فرصت بده تا آن‌ها را گمراه كنم. پس قبول دارد كه يك مرحله‌اي وجود دارد كه از قبرها برانگيخته مي‌شود. حال سؤال همة ما بايد اين باشد كه شيطان چه مشكلي دارد كه با علم به خالقيت و ربوبيت خدا و علم به بعث و قيامت، باز نمي‌تواند بندگي خدا را ادامه دهد؟ مشكلش در كجاست كه ما خودمان را از آن خطر و مشكل رها نماييم؟ بايد از اين زاويه نگاه كنيم كه چرا شيطان بعد از شش‌هزار سال عبادت، طعم سجده را نمي‌چشد كه وقتي به او گفته مي‌شود سجده كن، آن كار براي او سخت است؟ پس كار از يك جاي ديگرخراب بود و بايد آن را درست كرد وگرنه اطلاعات و علم و شور و احساسات كه بد نيست.
مگر مي‌شود انسان بدون اطلاعات قدم از قدم بردارد؟ امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در كتاب بسيار ارزشمند «شرح حديث جنود عقل و جهل» كه يكي از بهترين كتاب‌هاي اخلاقي است مي‌فرمايند: امثال برهان صديقين، به عنوان معارفِ قبل از دبستان، چيزهاي خوبي است، يعني قبل از اين‌كه انسان وارد «خدا داري» شود، بالأخره بايد «خداداني» را طي كند، بعد مي‌فرمايند: اگر مشغول اين براهين شديد و هدف اصلي را كه قرب الهي است فراموش كرديد، همين خداداني تلبيس ابليس لعين است، اگر فكر كرديم چون توانستيم براهين اثبات خدا را بپذيريم، ديگر ما متدين هستيم، شيطان ما را فريب داده است. بنده مخالف برهان فلسفي براي اثبات عقايد نيستم، همين الآن هم آن را تدريس مي‌كنم، اما اين غير از اين است كه اين‌ها را دينداري بپنداريم. عرض بنده اين است كه دين‌داري را در حدّ دانايي‌ نسبت به معارف دين نبايد پنداشت، پس اگر ديديم بعد از مدتي كه فعاليت ديني و فرهنگي مي‌كنيم، چيزي نشديم، همه چيزداريم و هيچ چيز نداريم، بدانيم كه خدادان هستيم اما خدادار نيستيم.
ريشه اعتراض‌هاي دروني
باز سؤال اين است که چه كنيم تا خطري كه شيطان را گرفتار كرد، ما را گرفتار نكند؟ شما ببينيد شش هزار سال عبادت، در حدّ همنشين‌شدن با ملائكه، كار كمي نيست. به طوري كه خداوند مستقيماً به شيطان نفرمود به آدم سجده كن، بلكه به ملائكه فرمود به آدم سجده كنيد، ولي چون شيطان هم در اثر عبادت به مقام ملائكه رسيده بود، بايد سجده مي‌كرد، مي‌فرمايد: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ»؛6 گفتيم اي ملائكه! به آدم سجده كنيد و همه سجده كردند جز ابليس. مگر به شيطان هم فرمود سجده كن؟! بله، چون مقامي كه خطاب به او شد، مقام ملائكه‌اي بود كه شيطان هم به آن مقام رسيده بود و اين‌كه شيطان گفت من سجده نمي‌كنم، پس خطاب را پذيرفته و متوجه شده است كه بايد سجده كند. حال اين سؤال هميشه بايد براي ما باشد، شيطاني كه از جنس جن است7 و نه از جنس ملائكه و در اثر عبادت تا حدّ ملائكه صعود مي‌كند، چرا با اين حال تبعيت از حكم خدا براي او مزه‌ ندارد؟ بالأخره اطاعت از خدا براي او خوب مزه نكرده است كه براي سجده‌نكردن بهانه مي‌آورد، مي‌گويد من از آتش خلق شده‌ام و آدم از خاك، خودش مي‌فهميد اين‌ها بهانه است، او نمي‌خواست سجده كند، و چون نمي‌خواست سجده کند دنبال بهانه‌اي بود كه كار خود را توجيه كند.
شما اين را تجربه كرده‌ايد كه بايد براي هر كاري دل در ميان باشد تا انسان با شوق و رغبت آن كار را انجام دهد، اگر هزار دليل عقلي براي انجام كاري در ميان باشد ولي دل رغبت نداشته باشد، مي‌گرديم يك طوري آن دلايل عقلي را توجيه كنيم تا آن كار را انجام ندهيم. به قول شهيد آويني«رحمة‌الله‌عليه»: «انسان با دلش زندگي مي‌كند نه با عقلش». حال اگر اين دل به جهت بيماريِ خودخواهي به عقل نزديك نشود، جستجو مي‌كند يك چيزهايي پيدا كند تا آن كار را انجام ندهد، مغالطه مي‌كند تا پيام عقل را از صورت عقل خارج كند.
بعد از اين مقدمات باز تاكيد دارم كه در رابطه با اين مسئله خوب دقت بفرماييد. خطر بزرگي براي ما وكساني كه با آن‌ها كار فرهنگي و ديني مي‌كنيم هست و آن اين‌که بعد از مدتي مي‌فهميم چيزي نصيب ما و آن‌ها نشده است لذا افرادي كه ما با آن‌ها سر و كار داريم بعد از مدتي معترض خواهند شد و اگر نجيب ‌باشند با يك سرخوردگي ما را ترك مي‌كنند. از همه مهم‌تر مسئله اعتراض جان ما به خودمان است، چه در دنيا و چه در آخرت، كه چرا پس از بيست سال فعاليتِ به ظاهر ديني، مرا به اين روز كشاندي؟!
گاهي ديده‌ايد عصرهاي جمعه آدم‌ به خودش معترض مي‌شود، مي‌بيند غم سنگيني او را گرفته است، ديگر آن شرايط را براي خود نمي‌پذيرد، دلش مي‌خواهد از بودنش فراركند، اين‌جا خود انسان با خودش دعوا دارد، چون روز جمعه كه عرصة تعالي روح و قلب انسان است و نمادي از مقام جمع‌الجمعي عالم غيب و عالم معنا است، و مقام اتحاد با عالم انسان كامل و وجود مقدس امام زمان عجل الله تعالي است، اگر به بطالت طي شد، معلوم است كه جان انسان به انسان اعتراض مي‌كند. هر روزِ هفته وجهي از آيات الهي را مي‌نماياند. شنبه؛ يعني مقام ابتداء خلقت، ولي جمعه؛ مقام جامعيت است. به همين جهت جمعه روز هفتم نيست، بلكه جامع همة ايام هفته است. مثل انسان كه «كون جامع» است و مقامي است كه همه مراتب عالم غيب و شهادت را در خود دارد - از عقل و عالم جبروت بگير تا جسم و عالم ناسوت- مقام انسان از جهت بدن در خاك است و از جهت نفس هم در مقام قلب است و هم در مقام برزخ و هم در مقام عقل است، مقام انسان مثل مقام روز جمعه است. جمعه براي صعود به عالم معني است، شنبه و يكشنبه و پنجشنبه براي به دست آوردن آب و نان و برآوردن نيازهاي مادي است.
جمعه براي تغذيه بُعد آدميت است، اگر كسي در جمعه نتواند جواب جان خود را درست بدهد، عصر جمعه جان انسان با خودش درگير مي‌شود. آن وقت در يک مقايسه مي‌توان متوجه بود كه كلّ زندگي يک جمعه است، نه شنبه و يکشنبه و ديگر ايام هفته، به همين دليل اگر جمع اين زندگي درست در بستر خودش واقع نشود، شما مي‌بينيد آخر عمر، انسان به خودش اعتراض دارد كه مرا بعد از پنجاه سال كجا آورده‌اي؟ مثل عصر جمعه كه انسان با خودش درگير مي‌شود كه چرا مرا در اين روزبه اين حالت رساندي؟ بهترين دشت حياتِ مرا كه مثل فرصت روز جمعه بود، به يك بيابان سردِ بي‌حيات تبديل كردي. علت اين اعتراض دروني آن است که از اول عمر نسبت به ثمردهيِ واقعيِ زندگي حساس نبود.
بنده مجبورم در اين سلسله مباحث‌؛ ابتدا موضوع بي‌ثمري زندگي را كمي روشن كنم و سپس به علت آن بپردازم و در نهايت راه‌كارهايي را كه مي‌توان از طريق دين از آن مهلكه نجات يافت، طرح نمايم. آنچه خيلي مهم است حوصله و دقت و پشتكار شما است كه جلسات را با دقت هر چه بيشتر دنبال كنيد و به دنبال اين‌که زود مطلب را تمام کنيد و نتيجه بگيريد نباشيد وگرنه باز پوچي ادامه پيدا مي‌کند.
بدترين خسارت
خداوند در قرآن مي‌فرمايد: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا»؛8 اي پيامبر! به مردم بگو آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين مردم چه كساني هستند؟ با تدبّر در اين آيه روشن مي‌شود که خداوند خطر بي‌ثمرشدن فعاليت آن‌ها را گوشزد مي‌كند. مي‌فرمايد مي‌خواهيد شما را از پوچ‌ترين حيات آگاه کنيم؟ «خسران» يعني از بين‌رفتن سرمايه. ضرر غير از خسران است، مثلاً اگر كالاهاي كسي را نخريدند، سودي نصيبش نمي‌شود، اما اگر کالاي او يخ باشد و يخ‌هاي او را نخرند و آب شود، فقط از سود محروم نشده، بلكه سرمايه‌اش هم از بين رفته است، اين حالت اخير براي يخ‌فروش خسران است. خداوند در سوره والعصر مي‌فرمايد: اگر انسان اهل ايمان و عمل صالح و توصيه به حق و صبر نبود، «لَفي خُسْر» است و خسران غير از ضرر است، چون در خسران چيزي براي او نمي‌ماند. اين‌طور نيست كه بعد از بيست‌سال فرصت‌ها مانده باشد، ولي سودي نيامده باشد، بلكه سود و سرمايه هر دو رفته است. در آيه فوق مي‌فرمايد: بگو مي‌خواهيد براي شما پرخسران‌ترين افراد، از حيث عمل را توصيف كنيم؟ بعد در ادامه مي‌فرمايد: «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»؛9 آن‌ها كه تلاش‌هايشان در زندگي دنيا گم و نابود شده است، ولي با اين حال مي‌پندارند كار نيك انجام مي‌دهند، اين‌ها پوچ‌ترين زندگي را دارند.
از سياق آيه مي‌توانيد بفهميد كه خطاب اين آيات با آدم‌هايي است كه مي‌خواهند كارهاي خوب انجام دهند و تصور هم مي‌كنند كارهايشان كارهاي خوبي است. با اين وصف مي‌فرمايد: بازنده‌ترين بازنده‌ها، در زندگي كساني‌اند كه تمام عمرشان را خرج دنيا نموده‌اند و از آن تاسف‌بارتر اين‌كه فكر مي‌كنند خيلي خوب هستند و دارند كارهاي خوبي انجام مي‌دهند، چون گويا ظاهر اعمالشان شرعي است كه فكر مي‌كنند كارهاي خوبي دارند انجام مي‌دهند.
سؤال اين است كه اگر ما احساس کرديم نماز و روزه و فعاليت‌هاي فرهنگيِ ما در دنيا دارد گم مي‌شود - «ضَلَّ» يعني گم‌شد- چه بايد بكنيم؟ بيست سال است نماز مي‌خوانم ولي حبّ دنيا در وجودم كم نشده است، پس آثار آن عبادات كو؟! آري؛ چون امتثال امر مولا كرده‌ايم جهنّم نمي‌رويم، من روي اين بحث ندارم، ولي يقين بدانيدكه دين نيامده است تا ما فقط جهنّمي نشويم، دين آمده است كه ما خدا را پيدا كنيم و به نحوي به او نزديك شويم، آن هم نزديكي به معني خاص كلمه. يعني دين آمده است ما را متخلّق به اخلاق الهي نمايد و در برگشت به سوي خدا، صفات الهي پيدا كنيم، وگرنه سال‌ها بايد در مواقف حشر، در حساب و ميزان معطل بمانيم. متخلّق به اخلاق الهي‌شدن و به اعتبار ديگر فاني‌شدن، يک چيز است و جهنّمي‌نشدن چيز ديگر. دستورات ديني براي متخلّق‌شدن به اخلاق الهي است، خداوند مي‌خواهد بنده‌اش را با متخلّق‌شدن به اخلاق خودش، به خودش نزديک کند و به قرب الهي مفتخر نمايد.
به عنوان مثال خدا به يك معني هميشه روزه است، چون همواره در مقام غنا و بي‌نيازي است. مي‌فرمايد روزه بگير كه شبيه خدا شوي، آن‌وقت خدا عين کمال است و ما با روزه‌داري از تجلي انوار آن ذاتي که عين کمال است بهره‌مند مي‌شويم، و به اعتبار ديگر او خودش را به تو مي‌دهد. و در اين رابطه در حديث قدسي فرمود: «اَلصَّومُ لِي وَ اَنَا اُجْزي بِهِ»؛10 روزه از آن من است و خودم جزاي آن هستم. مي‌فرمايد روزه كه براي شما نيست، روزه براي من است؛ پس اگر خود هستيد، روزه نگيريد. شما نمي‌توانيد روزه بگيريد، شما كاري شبيه من انجام دهيد تا من خودم را به شما بدهم، شرط آن اين است كه شما خود نباشيد، چون «اَلصَّومُ لِي» يعني نگوييد من روزه مي‌گيرم، بگوييد خدايا! تو متخلق به روزه‌اي تا «اَنَا اُجْزي بِهِ»، من جزاي کسي شوم كه روزه را از من مي‌داند و مي‌خواهد با روزه متخلق به من شود. اگر خدا، جزاي بنده‌اي شد، مقام خدا، مقام غنا است، بنده هم از نظر قلبي به چنين حالتي مي‌رسد، خداوند فوق خوشحالي‌ها و غم‌ها است، انسان به جايي مي‌رسد با اين‌كه شاخِ ديوِ وحشيِ فاسدِ كافرِ نظام شاهنشاهي را شكسته است، در راه برگشت به ايران به ايشان مي‌گويند چه حالي داريد؟ مي‌فرمايد: هيچي!11
باغ سبز عشق كو بي‌منتهاست* جز غم و شادي در او بس ميوه ‌هاست
عاشقي زين هر دو حالت برتر است* بي‌خزان و بي‌بهار ، سبز و تر است
پس بايد طوري دينداري كرد كه متخلق به اخلاق الهي گرديم و زمينه قرب به خداوند برايمان فراهم شود، وگرنه جهنم‌نرفتن كار مهمي نيست.
مشكل اصلي
عرض كردم قرآن مي‌فرمايد: آيا نمي‌خواهيد شما را خبر دهيم از کساني که: «ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا»، با فرورفتن در دنيا، همة زندگي خود را باخته‌اند، «وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»؛ و فكر مي‌كنند خيلي كارهاي خوبي انجام مي‌دهند، بعد در مورد آن‌ها مي‌فرمايد:«أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْنًا»؛12
آن‌ها كساني هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاي او كافر شدند، به همين جهت اعمالشان حبط و نابود شد، از اين رو روز قيامت ميزاني براي آن‌ها بر پا نخواهيم كرد.
مشكل اساسي آن‌ها اين است كه عالم وجود را آيت الهي نديدند، و نتوانستند به كمك دين و دينداري به چنين بصيرتي برسند. عالَم را آيت الهي‌ديدن، يعني عالَم را نمايش حضرت حق ببينيم و دل ما آنچنان با حق آشنا باشد كه حق را در هر جلوه و لباسي بشناسد. به قول مولوي:
ديده آن باشد كه باشد شه‌شناس* تا شناسد شاه را در هر لباس
«أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَ لِقَائِهِ»، مشكل آن‌ها اين است كه خودخواهي‌شان حجاب رؤيت آيات الهي و لقاء پروردگارشان شده است، چون نتوانستند خود را و انانيت خود را نفي كنند، به جاي آن‌كه حق در منظر جان آن‌ها باشد، خود آن‌ها همواره در منظرشان قرار دارد و از طريق منيّت خود حجاب آيات الهي و لقاء پروردگارشان شده‌اند، به همين جهت در آيه آخر همين سوره مي‌فرمايد:
«قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»؛13
اي پيامبر! بگو من فقط بشري هستم مثل شما، منتها به من وحي مي‌شود ولي قضيه از اين قرار است كه معبود شما، معبود يگانه‌اي است که جز او معبودي نيست، پس هركس به لقاي پروردگارش اميد دارد، بايد عمل صالح يعني عملي که مطابق شريعت است، انجام دهد و هيچ كس را در عبادت پروردگارش شريك نكند.
پس همچنان که آية فوق مي‌فرمايد هركس خواست پروردگار خود را ملاقات كند، اوّلاً؛ بايد عمل صالح، يعني اعمال مطابق شريعت انجام دهد و از حاكميت ميل خود دست بـردارد، ثانياً؛ در راه عبادت پروردگارش هيچ شـركي نداشته باشـد و بـراي كسي - حتي براي خودش- نقش قائل نباشد. آن وقت عنايت داشته باشيد اگر بندگي انسان در مسيري باشد كه به مقام لقاء الهي نينديشد، عمرش را به ثمر نرسانده است. رسالة بسيار عزيز لقاءالله از حضرت آيت‌الله ملكي تبريزي«رحمة‌الله‌عليه» را نگاه كنيد، همة تلاش ايشان اين است كه بگويد عزيزان! راه لقاء الهي باز است، و در اين آيه هم مي‌فرمايد: «فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ»؛ پس موضوعِ لقاء الهي مطرح است و مي‌گويد آن كس كه اميدوار لقاء الهي است چنين و چنان كند.
مي‌فرمايد اگر كسي توانست همه چيز را پشت سر بگذارد و خدا را منشأ همه چيز بداند و وسايط را از خدا بداند، به مقام لقاء رب نايل خواهد شد، پس به كمتر از لقاء نبايد قانع بود. ممكن است شما بگوييد چقدر راه بايد برويم تا به لقاء الهي برسيم؟ عرضم اين است كه اگر راه لقاء را پيدا نكنيم، هرچه برويم نه تنها نمي‌رسيم بلكه دورتر هم مي‌شويم. چه كاركنيم كه خودمان و مخاطبمان لااقل راه لقاء الهي را پيدا كنيم؟ يك وقت است ما هرچه در اين انبان مي‌ريزيم، اين انبان چون موش دارد پُر نمي‌شود. يك وقت، موش ندارد اما ما بايد تلاش كنيم تا پر شود. گفت:
رو تو اوّل دفع شر موش كن* بعد از آن در جمع گندم كوش كن
بايد روشن شود چه نگاهي به زندگي و عبادات و فعاليت‌هاي فرهنگي بايد داشت كه نتيجه‌ي آن نگاه، بقاي با حق و لقاي الهي باشد.
خطر حبط عمل
در آيه 105 سوره کهف فرمود: اين‌ها چون نگاهشان به مسائل غلط است «فَحَبِطَ اَعْمَالُهُم»؛ همه اعمالشان پوچ مي‌شود، نمي‌گويد اعمال انجام نمي‌دهند، مي‌فرمايد اعمالشان بي‌ثمر و پوچ خواهد شد. آدم بي‌دين كه عمل ديني انجام نمي‌دهد كه حبط شود. «حبط عمل»؛ مربوط به افراد متديني است که به ظاهر عملِ مطابق دين انجام مي‌دهند ولي آن عمل بي‌نتيجه خواهد شد. قرآن مي‌فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ»؛14 اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! صداي خود را فراتر ازصداي پيامبر صلي الله عليه نكنيد و در برابر او بلند سخن مگوييد، آن‌گونه كه بعضي از شما در برابر بعضي صداي خود را بلند مي‌كنند، مبادا اعمال شما نابود و حبط گردد در حالي كه نمي‌دانيد. پس اگر مؤمني در محضر وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه صدايش را بلند كند حبط عمل مي‌شود، و آيه قرآن تذکر خطرِ حبط عمل را به مسلمان‌ها و اصحاب رسول خدا صلي الله عليه مي‌دهد.
لذا حبط عمل براي كساني معنا مي‌دهد كه اعمالي انجام داده و فعاليت‌هايي داشته باشند كه بشود از آن‌ها اميد نتيجه و نجات داشت، حال مي‌فرمايد اگر چنين و چنان كنند، از آن اعمال نتيجه نمي‌گيرند، با اين توصيف خداوند در آخر آيه 105 سوره كهف مي‌فرمايد: «فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْنًا»؛ پس در روز قيامت براي چنين افرادي هيچ وزن و ارزشي بر پا نمي‌شود، يعني روز قيامت نماز او وزني ندارد، زيرا كه در قيامت «وَالوَزْنُ يَؤْمَئِذٍ الْحَق»؛15 آنچه كه حق است وزن دارد.
مي‌فرمايد آن‌هايي که منظر و افق اعمالشان دنيا است ولي ظاهر عملشان طوري است که گمان مي‌کنند اعمالي پسنديدني و ديني است، بدانند چون عالَم را آيات الهي نمي‌بينند و نظر به قيامت ندارند، اعمالشان حبط مي‌شود و در قيامت هيچ ميزاني براي سنجش اعمال آن‌ها بر پا نمي‌گردد، زيرا اعمالي که دارند وزن ندارد. قسمت آخر آيه به خوبي حجت را تمام مي‌كند، چون مي‌گويد در نهايي‌ترين منزل، هيچ آثاري از اعمال اين افراد در صحنه ابديت آن‌ها موجود نيست. اين‌جاست كه انسان عاقل به واقع بايد به فكر فرو رود تا پيش از آن‌كه كاري انجام دهد، سعي كند آن كار، كاري باشد كه در زندگي دنيايي گم نشود و آثار معنوي و قيامتي داشته باشد.
يك وقت متوجه مي‌شويم گويا اين كارها به مقصد و مقصودي كه دنبال آن هستيم نمي‌رسد و لذا اصرار بر انجام آن نداريم و سعي مي‌کنيم روش خود را تغيير دهيم. اما فاجعه از اين‌جا شروع مي‌شود كه پوچي و بي‌‌ثمري كارها را با هر چه بيشتر ادامه‌دادن آن‌ها بخواهيم جبران كنيم.
ضرورت تغيير نگاه
حتماً قصة آن كارگري را كه در حمام سرِمردم را مي‌تراشيد، شنيده‌ايد.
«هرچه تيغش كُند مي‌شد، بيشتر فشار مي‌آورد، و در نتيجه پوست سرمردم را مي‌كَند. به او گفتند: يك ريال بده يك تيغ بخر و سر مردم را اين‌طور تكه‌تكه نكن. در جواب گفت: چرا يك ريال بدهم تيغ بخرم؟! ده شاهي16 مي‌دهم نان مي‌خرم، مي‌خورم، زورم زياد مي‌شود، بيشتر زور مي‌زنم».
آن‌چه به او پيشنهاد مي‌كردند که بايد تيغت را عوض كني، پيشنهاد تغيير روش بود، آن‌چه آن كارگر پيشه كرده بود؛ اصرار بر ماندن بر روش قبلي است. ولي با اين‌همه او در عين عدم موفقيت، روش خود را عوض نكرد، همان كار را با انرژي بيشتر ادامه داد. فكر مي‌كرد كم زور مي‌زند، لذا برنامه مي‌ريخت بيشتر زور بزند.
يك وقت مي‌گوييم: ما همين كارهايي را كه مي‌كنيم بايد ادامه دهيم، اگر نتيجه ‌نداد، بيشتر تلاش مي‌كنيم، اگر باز هم نتيجه ‌نداد، بيشتر تلاش ‌مي‌كنيم. اين يك راه است، يك راه هم اين است كه متوجه تذکر مولوي شويم، که:
گر نه موشِ دزد در انبار ماست* گندمِ اعمال چل‌ساله كجاست؟!
موشِ دزدي در صحنه فعاليت‌هاي ما پيدا شده‌است. لذا پيشنهاد اين است كه تمام وقتت را صرف نكن كه گندم بيشتر در اين انبار بريزي، چون از آن طرف توسط موش دزدي خارج مي‌‌شود.
رو تو اول دفع شــرّ موش كــن* بعد از آن، در جمع گندم كوش كن
مثال فوق به آدم مي‌گويد، اگر چندسال معارف اسلامي درس دادي و با چندين و چند دليل خدا و معاد و نبوت و امامت را اثبات کردي ولي ديدي نه خودت به جايي رسيدي و نه بقيه، راهش اين نيست كه خودت را بيشتر خسته كني و بيشتر حرف بزني، بايد روش و نگاه به موضوع را عوض كني.
اگر ديديم در فعاليت‌هاي ديني، انكشافي حاصل نشد و هر چه جلو مي‌رويم مثل همان اول است، بايد كمي فكر كنيم، نكند راه و روش ما غلط است، حالا آيا ما بايد راه و نگاه را عوض كنيم، يا همين‌طور كار را به همان روش قبلي ادامه دهيم؟ وقتي مي‌بينيم مردم به سخنان ما توجه نمي‌كنند، آيا بايد بيشتر داد بزنيم يا بايد علت بي‌توجهي افراد را بررسي كرد؟ بنده در جلسه توديع يكي از همكاران دعوت شدم، ديدم اين آقا پس از چند سال كار اجراييِ بدون وقفه، حال که مي‌خواهد خداحافظي كند بيشتر از دو ساعت حرف زد كه يك كلمه بگويد، آخر هم نتوانست آن يک کلمه‌اي را که مي‌خواست بگويد، بگويد. پيش خودم گفتم بهترين دليل كه بايد ايشان را عوض مي‌كردند همين روحيه‌ است كه به جاي كارِ با كيفيت و با نتيجه، همين طور كاري مي‌كرده، بدون اين‌كه به نتيجه آن فكر كند. در مسائل ديني هم موضوع به همين شكل است، مسلّم روش همکار ما روشي نبودكه بتواند باز هم بماند و اداره خودش را مديريت و جهت‌دهي كند.
براي اين‌كه نمي‌داند از كجا وارد شود تا بعد به فكر خارج‌شدن از آن باشد، وقتي وارد يك موضوع مي‌شد تا حرفش را بزند، و مي‌ديد نشد و به نتيجه دلخواهش نرسيد، شروع مي‌كرد دوباره حرف مي زد تا از طريق ديگر وارد شود و مقصود خود را برساند و از بحث خارج شود. دوباره متوجه مي‌شد كه نتيجه نگرفت، باز وارد موضوع ديگر مي‌شد، بيش از دوساعت حرف ‌زد، آخرش هم ‌نتوانست مقصود خود را برساند، خسته شد و ادامه نداد. اين مثال شبيه كار آن دلاك است كه راه ورود و خروج به کارها و مشکلات را نمي‌شناسد. اگر ما بعد از مدتي فعاليت ديني و فرهنگي مي‌بينيم هيچ چيز نشده‌ايم و هيچ تحليلي هم براي هيچ چيز نشدنمان نداريم، بدانيم كه خطر بزرگي ما و جامعه‌مان را تهديد مي‌كند و با پوچي و يأسِ آزاردهنده‌اي روبه‌رو مي‌شويم، حالا عده‌اي براي اين‌كه باور نكنند گرفتار پوچي شده‌‌اند، خود را فريب مي‌دهند و كار قبل را ادامه مي‌دهند و بيشتر هم كار مي‌كنند، در حالي‌كه راه حلِ برون‌رفت از اين مشکل، راه ديگري است و با اين روش، هر روز بيشتر از روز قبل از خانة حقيقت دور مي‌شوند، چون نمي‌دانند بايد راه و جهت را تغيير دهند. به تعبير حافظ بايد کمند بهرامي را رها کنند و از جام جم که قلب عارف کل است پيروي نمايند. گفت:
کمند صيد بهرامي بيفکن، جام جم بردار* که‌من‌پيمودم‌اين‌صحرا،نه‌بهرام‌است‌ونه‌گورش
به بيان ديگر؛ حرف اين است که «فکر بهبود خود اي دل زره ديگر کن».
با اين مقدمه طولاني و آوردن شواهد قرآني خواستم عزيزان در موضوع پوچ‌شدن فعاليت‌هاي فردي و اجتماعي حساسيت بيشتري داشته باشند و مسئله را سرسري نگيرند و خيال نکنند بدون تغيير جهت و تغيير نگاه با تلاش بيشتر نتيجه‌اي را كه به دنبال آن هستند، به‌دست مي‌آورند.
آغاز پوچي
بعد از آن مقدمه وارد يك نكته اساسي براي ريشه‌يابي علت بي‌ثمري كارها مي‌شويم که تا آخر بايد آن را دنبال كنيد. آن نکتة اساسي اين‌ است كه به جاي ارتباط با «وجودِ» حقايق غيبي، با «مفاهيمِ» حقايق غيبي مرتبط مي‌شويم. براي روشن‌شدن فرق «مفاهيمِ حقايق» با «وجودِ حقايق» فرق «معني آب» را با «خود آب» در نظر بگيريد. آبِ بيروني،‌ تر است، ولي «معناي آب» كه در ذهن ما است تر نيست، بلكه معني تري است و معني تري، تر نيست، بلكه علم به آن پديده‌اي است كه در خارج از ذهن ما تَر است، حالا عنايت داشته باشيد كه «معني خدا» هم مثل «معني آب» است، همان طور كه آب بيروني تر است ولي معني ذهني آن تَر نيست، خداي بيروني هم خدا است و منشأ علم و قدرت و حيات است، ولي «معني خدا» كه در فكر است منشأ علم و قدرت و حيات نيست.
خدايِ بيروني، حيّ و قادر و عليم و قدير است، ولي خداي ذهني معنيِ حيّ قادرِ عليمِ قدير است، و همان طور که «معني تري» تر نيست، معنيِ قديرِ عليم، قديرِ عليم نيست، بلکه مثل آبي كه در ذهن ماست و حكايت از آب بيروني مي‌کند، علم به خدا، حكايت از خداي بيروني مي‌كند، و همان‌طور كه تا آب بيروني نداشته باشيم از تري آن بهره‌اي نمي‌بريم، اگر نتوانيم با خداي بيروني ارتباط پيدا كنيم، از خدا و انوار او بهره‌اي نمي‌بريم. معني آب، هيچ بهره‌اي از تري ندارد، حتي معني يك اقيانوس آب، يك ذره هم تر نيست، معني خدا، حكايت از يك خداي خارجي است، ولي نور حيِّ عليم قادر، مربوط به خداي بيروني است و نه مربوط به علمِ به خدا. به گفته مولوي:
هر چه انديشي پذيراي فناست* آن ‌كه در انديشه نايد، او خداست
خداي واقعي نمي‌شود در ذهن و انديشه باشد، آنچه از خدا در انديشه هست، مفهوم خدا است، خداي مفهومي كه خداي وجودي نيست، بلکه معني و مفهوم خداست، مفهومي است که حكايت از خدا مي‌کند. به قول فيلسوفان؛ ‌«مفهوم» صورت علمي شيء است. وجود خدا يک حقيقت خارج از ذهن است، مثل وجود قيامت كه يكي از عوالم وجود است، با درجه وجودي بسيار شديدتر از عالم دنيا و هم‌اكنون بنا به گفته امام رضا عليه السلام يك واقعيت بيروني است17 و اولياء الهي با آن عالَم ارتباط دارند، اما «مفهوم قيامت»، يک اطلاع ذهني از قيامت است. چرا بعضي از مؤمنين وقتي به ياد قيامت و عذاب‌هاي آن مي‌افتند، مي‌لرزند. ولي ممكن است يك نفر يك سخنراني مفصل راجع به قيامت ‌بكند، نه خودش متحول شود و نه بقيه را متحول کند، چون آن اولي با «وجود قيامت» در ارتباط است و آن ديگري با «مفهوم قيامت» مرتبط است.
اساسي‌ترين خطري كه جامعه را در فعاليت‌هاي فرهنگي تهديد مي‌‌كند، آن است كه فكركنيم دانايي‌هايمان به حقايق معنوي سرمايه‌هاي اصلي ماست، و آن دانايي‌ها به خودي خود يك كمال است و در نتيجه از ارتباط با حقايق معنوي و «دارا بودنِ» آن‌ حقايق، خود را بي‌نياز بدانيم. امروزه در بسياري از موارد صِرف اطلاع‌داشتن از حقايق، كمال محسوب مي‌شود، لذا مي‌گويند دنياي امروز، دنياي اطلاعات است. اگر روشي پيدا نشود كه از طريق آن، دانايي‌هاي انسان به دارايي‌ تبديل شود، عمر خود و بقيه را تلف کرده است.
چنانچه ملاحظه فرموديد مفاهيمِ واقعيات هر كدام، مفهوم آن واقعيت است، نه خود واقعيت، و دائم بايد متوجه باشيم مفهوم‌ها ما را مشغول نكند و در اثر آن، از ارتباط با وجودِ واقعيات و وجودِ حقايق محروم شويم، و در اين صورت فعاليت‌هاي فرهنگي ما پوچ مي‌گردد، چون شما بعد از اين‌كه براي يك نفر صد دليل آورديدكه خدا هست، به او هيچ چيزي از واقعيت انوار الهي نداده‌ايد. مثل اين است كه شما با صد دليل به او بگوييد آب هست، در آن حال يك قطره تري به او نداده‌ايد، نهايتاً دلايل اثبات وجود خدا در حدّ يک آدرس است که اگر کسي خواست برود و برسد، بيراهه نرود.
آيت‌الله جوادي«حفظه‌الله‌تعالي» دربارة شب قدر مي‌فرمودند: «شب قدر يعني شبي كه «خَيْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْر» است، اما اگر فهميدن و درك آن مشكل است، پيدا كردن آن مشكل‌تر است، منتها اگر كسي با «مفهوم» اُنس گرفت، درك اين معاني براي او مشكل است... البته يك چيزهايي هست كه كار عقل نيست، همان‌طور كه دست نمي‌تواند ببيند، عقل هم نمي‌تواند بفهمد يك شبه مي‌شود ره صد ساله رفت. عقل با «مفهوم و برهان و استدلال» كار دارد، از عميق‌ترين برهان تا سطحي‌ترين دليل، همه را عقل مي‌تواند درك كند، اما پر كشيدن، ديدن، همين‌جا كه نشسته است، بهشت را ببيند، همين‌حالا كه نشسته است، جهنم را ببيند، اين نه كار دست و پاست، نه كار چشم و گوش، نه كار عقل، اين كار دل است... يعني با «مفهوم» نمي‌شود بهشت را ديد...»18 البته در جلسات آينده باز به سخن ايشان برخواهيم گشت. منظورم از طرح آن در اين‌جا توجه به اين نكته است كه عنايت داشته باشيد حدّ مفاهيم چقدر است و اگر از مفاهيم به سوي خودِ حقايق سير نكنيم، چگونه دچار بي‌ثمري مي‌شويم.
روش اهل بيت عليه السلام در ارتباط با حقايق
بايد روشن شود كه روش انبياء و اهل‌البيت عليه السلام از اين جهت چه تفاوت عمده‌اي با روش فلسفه و کلام و استدلال دارد، ما متأسفانه در بيشتر موارد فقط عشق به اهل‌البيت عليه السلام داريم، ولي راه و روشي را كه آن‌ها ارائه مي‌دهند و قرآن آن‌ها را بر اساس آن روش معرفي مي‌کند، دنبال نمي‌كنيم، قرآن مي‌فرمايد:
«اَفَمَنْ يَهْدي اِلي الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ يُتَّبَعَ اَمَّنْ لا يَهِدّي اِلاّ اَنْ يُهْدي...»19
آيا آن‌كس كه به سوي حق هدايت مي‌كند، شايسته پيروي است، يا آن كس كه نمي‌تواند راه به جايي ببرد مگر هدايتش كنند و تعليمش دهند؟
آيه فوق مي‌فرمايد؛ آن‌كس كه شايسته است مردم از او هدايت گيرند لازم است علمش اكتسابي و تدريجي نباشد چون اگر از ابتدا علمش كامل نباشد و بخواهد با تعليم و به روش علم حصولي عالم شود، هدايتش كامل نيست، زيرا اگر علمش را به تدريج به دست آورد، به همان اندازه كه هنوز از مقداري از علم بي‌بهره است، انسان‌ها را در گمراهي قرار خواهد داد. پس طبق اين آيه آن‌كسي كه از ساير انسان‌ها هدايت نگرفته و هدايت ذاتي دارد و علمش لدني است، شايستگي هدايت‌كردن ديگران را دارد. بدون آن‌كه خود او به هدايت‌شدن از سوي كسي نياز داشته باشد، از طرف خدا هدايت شده ‌است. و اين بدين معني است که او از هدايت بي‌واسطه الهي برخوردار است. و آن كسي كه از چنين هدايتي برخوردار نيست، خواه گمراه باشد و خواه به واسطه ديگري هدايت يافته، شايستگي اين را ندارد كه عهده‌دار امر هدايت ديگران گردد. فعلاً در حدّ نگاهي گذرا بر اين آيه نكاتي را مطرح مي‌كنيم ولي پس از طي مقدمات لازم، مفصلاً به اين آيه مي‌پردازيم.
به‌هرحال با توجه به آية فوق وقتي به شخصيت‌هاي دنيا نظر كنيم، فقط انبياء و ائمه معصومين عليه السلام را مي‌يابيم كه اولاً: از هيچ‌كس علمي نياموخته‌اند. ثانياً: از همة مردم داناترند و به سوي حق هدايت مي‌کنند. پس مصداق آيه براي هدايت كردن مردم، بايد اين بزرگان باشند و بقيه هم كه بخواهند مردم را هدايت كنند بايد از علم لدني انسان‌هاي معصوم استفاده كنند، نه اين‌كه نظرات خودشان را بدون ارتباط با سخنان امامان معصوم عليه السلام ارائه دهند. ثالثاً: به ما مي‌فرمايد بايد از كساني تبعيت كنيد كه درس ناخوانده به حق هدايت مي‌كنند. يعني راه و رسمي در بين اين افراد هست كه اگر از آن راه و رسم تبعيت كنيد راه هدايت را رفته‌ايد. پيروي از آن‌ها ما را به نورانيتي مي‌رساند فوق آنچه كه با درس معلماني كه خود از كسان ديگر درس گرفته‌اند، به‌دست مي‌آوريم. به عبارت ديگر آيه فوق به ما پيشنهاد مي‌كند كه در روش و در انديشه از ائمه معصومين عليه السلام پيروي كنيم، زيرا روش آن‌ها روشي است که انسان با نور حقايق مرتبط مي‌شود و نه با مفاهيم حقايق.
عنايت داشته باشيد که آيه فوق مي‌فرمايد؛ عده‌اي هستند كه به حق دعوت مي‌كنند، بعد مي‌فرمايد آيا اين‌ها كه به حق دعوت مي‌كنند، اَحَق و شايسته هستند كه پيروي شوند «اَنْ يُتَّبَع»؛ يا كساني كه «لا يَهِدّي اِلاّ اَنْ يُهْدي...»20 از طريق تعليم ديگران و با علم حصولي، علمي را آموخته‌اند و به ديگران تعليم مي‌دهند؟ كدام يك از اين دو گروه شايسته پيروي هستند؟ دقت کنيد که دو گروهِ به ظاهر قابل پذيرش براي گرفتن علم را مقابل هم گذاشته است، يعني نفرمود آيا کساني كه عالمند شايسته پيروي هستند، يا کساني كه جاهلند، دو گروهي را مقابل يكديگر گذاشته كه انسان سخت بايد در رابطه با آن‌ها به تفكر و تأمل فرو رود.
مي‌گويد از کساني كه ياد مي‌گيرند و سپس ياد مي‌دهند شايسته است تبعيت كنيد يا از کساني كه فقط به حق هدايت مي‌كنند. اين آيه کساني را كه به حق هدايت مي‌كنند در مقابل کساني قرار مي‌دهد كه هدايت نمي‌كنند مگر آن‌كه خودشان هدايت شوند. پس معلوم است آن گروه اول علم خود را از كسي تعليم نمي‌گيرند بلكه علمشان لدنّي و حضوري است. با توجه به اين آيه بايد ضرورتاً تبعيت از يك گروه را كنار بگذاريد. يا تبعيتِ آن‌هايي را كه به حق دعوت مي‌كنند رها كنيد، يا آن‌هايي را كه ياد مي‌گيرند که هدايت شوند و سپس هدايت كنند. مسلم هيچ كس تبعيت از آن‌هايي را كه مستقيماً به حق هدايت مي‌كنند كنار نمي‌گذارد. اين آيه از آن آياتي است كه ائمه معصومين عليه السلام در اثبات حقانيت خود به آن احتجاج مي‌كردند. مي‌فرمودند ما بدون آن‌كه از كسي تعليم گرفته باشيم حق را مي‌شناسيم و بقيه را به آن دعوت مي‌كنيم، پس شايسته است كه مردم از ما پيروي كنند. حضرت سجاد عليه السلام در مورد اين آيه مي‌فرمايد:«نُزِلَتْ فِينَا»؛21 در مورد ما نازل شده است.
به‌هرحال مقصود من از طرح آيه فوق اين بود كه عزيزان متوجه باشند راه ائمه عليه السلام راه ارتباط با خودِ حقيقت است و نه با مفهوم آن و نه راه كتاب و درس. كار علمايي مثل علامه طباطبايي و ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليهم» اين است كه ما را متوجه ائمه معصومين عليه السلام مي‌كنند. علمي كه به ما مي‌آموزند، علمي است كه انگشت اشاره به ائمه معصومين عليه السلام دارد تا ما بتوانيم به روش ائمه عليه السلام راه ارتباط با وجودِ حقايق را پيدا کنيم و با خود حقايق مرتبط شويم، علماي ما كه در فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام تربيت شده‌اند، ما را مشغول خود و يا علم خود نمي‌کنند.
پس ملاحظه فرموديد روشي هست كه آن روش، ما را به جاي داناکردن به حقايق، نسبت به آن‌ها دارا مي‌کند. حتي وقتي نهج‌البلاغه بحث مي‌كنيم بايد مواظب باشيم با همان نوري كه علي عليه السلام موضوع را مطرح مي‌كنند جلو برويم نه اين‌كه بخواهيم نهج‌البلاغه را با نگاه صرفاً فلسفي دنبال كنيم، چون نمي‌توان نور اهل‌البيت عليه السلام را با فكر فلسفه، حتي فلسفه ارزشمندي مثل حكمت متعاليه ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» نگاه كرد. ما حاضريم با نور اميرالمؤمنين عليه السلام حكمت متعاليه ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» را نگاه كنيم ولي بايد مواظب باشيم فلسفة ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» حجاب ما براي نظر به نهج‌البلاغه و يا ساير روايات و آيات نشود. راه اهل‌البيت عليه السلام راه ديگري است و نمي‌گذارد به دانايي‌هاي خود مشغول شويم.
بنابراين تا اندازه‌اي روشن شد چگونه مي‌شود در فعاليت‌هاي فرهنگي راه درست را پيدا كرد و ادامه داد و به نتيجه رسيد و از خطر پوچي در عمل براي خود و بقيه در امان بود.
راز پيروزي نهايي اهل‌البيت عليه السلام
تجربه تاريخي ما نسبت به فعاليت‌هاي فرهنگي در قرن اخير راهنماي بسيار خوبي است تا خود را درست بازسازي كنيم، چه بسيار گروه‌هايي كه قبل از انقلاب با اميد و حرارت زيادي در راستاي تبليغ اسلام و كمك به جوانان به ميدان مي‌آمدند، آدم‌هاي خوب و سالمي هم بودند، زحمت‌هايي هم كشيدند، نتايجي هم در ابتداي امر گرفتند، ولي انسان بعد از سال‌ها كه نتيجه كار آن‌ها را ارزيابي مي‌كند بهتر مي‌تواند تجزيه و تحليل كند، كجاي كار آن‌ها ضعف داشت كه آن نتيجة نهايي گرفته نشد. در حالي‌كه كار ديني بايد طوري باشد که در انتها شكوفاتر از ابتدا باشد، نه اين‌كه در ادامة کار همگي خسته و دلسرد كار را رها كنند و هر كس به دنبال كار خود برود. چگونه بايد شروع كرد كه آن گرمي اوليه به سردي انتهايي منجر نشود. همانطوركه ما بعد از سال‌ها به نتيجة کار مجامع ديني مي‌نگريم و آن‌ را ارزيابي مي‌كنيم و به دنبال علت عدم موفقيت بعضي از آن‌ها هستيم، ممكن است بعد از تاريخِ نشاط ما، به ما نگاه كنند و ما را نيز سرد و خاموش ببينند و بگويند اين‌جاها نقص داشتند.
آيا راهي هست كه نتايج فعاليت ما حبط و پوچ نگردد و در زندگي دنيايي‌مان گم نشود؟ الآن كه از حادثه‌هاي فرهنگيِ گذشته فاصله گرفته‌‌ايم، روشن‌تر و راحت‌تر مي‌توانيم ضعف‌هاي آن‌ها را تحليل كنيم تا در آن نقص‌ها قرار نگيريم. آري؛ شرايط آن‌ها چه قبل از انقلاب و چه اوايل انقلاب با حالا فرق داشت، ما هم با توجه به شرايط خاصي كه داشتند بحث مي‌كنيم كه بر چه نکاتي اگر تأكيد مي‌كردند نتيجه بهتري مي‌گرفتند؟ آن‌هايي كه از اول يك جريان سياسي بودند و نه يك گروه فرهنگي، مورد بحث من نيستند. بنده جريان‌هاي مذهبي با انگيزه‌هاي سالم را عرض مي‌کنم كه در آخر وقتي مي‌خواهند بيشترين نتيجه و حاصل كار را به دست بياورند، انسان مي‌بيند از بعضي جهات يك بن‌بست‌هايي در آن‌ها پيدا شده است. آيا اين مشكل را در روش اهل‌البيت عليه السلام هرگز مشاهده مي‌كنيد يا اين كه برعكس، با آن همه تلاش دشمنانشان، در انتها و در بلوغ تاريخ، جهان در اختيار آن‌ها قرار مي‌گيرد؟
در راستاي پايدار ماندن نتيجه زحمات اهل‌البيت عليه السلام به سخن امام محمد باقر عليه السلام اشاره مي‌کنيم كه مي‌فرمايد: «لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ، لِاَنّا اَهْلُ الْعَاقِبَة، يَقُولُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِين»؛22 بعد از حاكميت ما حاكميت ديگري كه بيايد و حاكميت ما را ساقط كند نخواهد بود، زيرا ما اهل عاقبت هستيم و خداوند فرمود: عاقبت كار از آن متقين است. علت موضوع هم مشخص است، چون شرايط جامعه طوري خواهد بود كه افراد در عمق جان خود به آن حقايقي كه مي‌خواستند دست بيابند، دست مي‌يابند و لذا جهت جان آن‌ها به جاي ديگري توجه نمي‌كند. چون وقتي شرايط طوري است كه «مُلِئَتِ الْاَرْضُ قِسْطاً وَ عَدْلا»؛23 زمين را عدالت پر مي‌كند، و تازه اين هدف متوسط اهل‌البيت عليه السلام است و هدف عاليه‌شان حاكميت حق در همة مناسبات انساني در زمين است، چرا وقتي اين روش اين اندازه نتيجه مي‌دهد، پايدار نماند؟ اين روش به خودي‌خود بقاي خود را به وجود مي‌آورد، در حالي‌که ما مي‌بينيم بعضي از گروه‌هاي فرهنگي بعد از مدتي به بن‌بست مي‌رسند.
چرا روش امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» با اين همه تلاشي كه براي متوقف‌كردن ايشان انجام شد، به بن‌بست نرسيد و در وصيت‌نامه خود فرمود: «با قلبي آرام و ضميري مطمئن از خدمت شما مرخص مي‌شوم.»؟! اين يك پيام است براي همه جريان‌هاي مذهبي كه راهي هست كه اگر بر اساس آن راه عمل شود، بركات فردي و اجتماعي فوق‌العاده‌اي دارد. متأسفانه گاهي آنچنان از مقصد اصلي فاصله گرفته‌ايم كه عموم فعاليت‌هاي فرهنگي ما در جنبة سياسي- اجتماعي محدود مي‌شود و به سير باطني موضوعات پرداخته نمي‌شود و به روشي كه مي‌توان به کمک آن با وجودِ حقايق ارتباط پيدا كرد و نه با مفاهيم آن‌ها، كم‌توجهي مي‌گردد.
به جاي ارتباط قلب با حقايق معنوي، به مشهورات ديني مشغول شده‌ايم و بيشتر فعاليت‌هاي ديني را در جهت تحريك قوة خيال سوق داده‌ايم؟! وقتي دينداري در حدّ قالب و ظاهر آن متوقف شد و ارزش دينداري در حدّ انجام اعمال قالبي آن شد، ديگر فرقي بين عمر سعد، امام جماعت كوفه، با امام حسين عليه السلام نمي‌ماند، مگر اين‌كه فعاليت فرهنگي و ديني در همين دنيا وسيله‌اي باشد براي ارتباط با عالم قدس و اسماء حسناي الهي، در آن صورت است كه امام حسين عليه السلام مي‌شود پيشوا و مقتدا در رساندن انسان‌ها به عالم قدس و محبت به علي عليه السلام مي‌شود وسيله عبور از صراط. وقتي بنا نداشته باشيم از طريق دينداري تحولي بنيادين در شخصيت و روح و روان خود ايجاد كنيم و خود را مناسب عالم قيامت نماييم، فعاليت‌هاي ديني و فرهنگيِ ما بي‌ثمر و پوچ خواهد بود و به جاي تربيت ميثم‌تمارها و كميل‌ها، عمر سعد تربيت مي‌كنيم، همه اين مشكلات به جهت آن است كه «دين‌دانيِ» خود را «دين‌داري» پنداشته‌ايم.
پس حرف ما در اين جلسه عبارت از اين شد که؛
1- در فعاليتهاي فرهنگي علاوه بر موضوع صحيح، بايد روشي درست را نيز دنبال کرد تا آن فعاليت‌ها نتيجه بخش شود.
2- در فعاليتهاي فرهنگي نگاه ما به حقايق، بايد از منظري بالاتر از علم حصولي به آن حقايق باشد.
3- تفاوت «خدا داني» با«خدا داري» و حد و جايگاه براهين استدلالي در راستاي اثبات خدا و قيامت، دقيقاً بايد روشن شود.
4- بدترين خسارت، عمل زدگي و غفلت از بي‌ثمري فعاليت‌هاي فرهنگي است.
5- مشکل اصلي در فعاليت‌هاي فرهنگي، محروميت از بصيرتي است که عالَم، آيت پروردگار ديده نشود و قدمي در لقاي الهي بر نداريم.
6- توجه به تفاوت ارتباط با «وجودِ» حقايق غيبي، نسبت به تفاوت ارتباط با «مفاهيم» حقايق غيبي.
7- راز پنهان بودن شب قدر و اين که ساحت آن ماوراي درک حصولي است.
8- تفاوت«يهدي الي‌الحق» با «لا يهدي الا ان يهدي».
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه دوم، آفات تقليل دادن افق دستورات دين
بسم الله الرحمن الرحيم
بحثمان در اين رابطه بود كه چرا بعضي از فعاليت‌هاي فرهنگي بهره‌هاي لازم را نمي‌دهند و انسان را به آن شور و شعف حقيقي نمي‌رسانند، در حالي که مطمئن هستيم اگر راه را درست طي کنيم حجاب بين ما و حقايق از بين مي‌رود و مي‌توان با چشم قلب حقايق عالم را ديد. همان‌طور که حضرت علي عليه السلام در جواب ذِعلب ‌که از آن حضرت پرسيد؛ «آيا خدايت را هنگام عبادت او ديده‏اى؟» فرمودند: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» من آنچنان نيستم که پروردگاري را عبادت کنم که او را نمي‌بينم.
آنگاه پرسيد؛ «يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟» چگونه او را ديده‏اى؟ «قَالَ يَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ»؛1 فرمود: ديدگان هنگام نظر افكندن او را درك نمى‏كنند ولى دل‌ها با حقايق ايمان او را در مى‏يابند.
حال سؤال اين است که چرا فعاليت‌هاي فرهنگي ما چنين سمت و سويي که اميرالمؤمنين عليه السلام به ما خبر مي‌دهند، ندارد؟
قرآن مي‌فرمايد: «مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ»؛2
هركس عزت مى‏خواهد بداند عزت يكسره از آن خداست، ‏سخنان پاكيزه(عقايد حقّه) به سوى او بالا مى‏رود و عمل صالح به آن عقايد حقّه رفعت مى‏بخشد و آن را به سوي حق بالا مي‌برد، و كسانى كه با حيله و مكر مرتکب كارهاى زشت مى‏شوند عذابى سخت‏ خواهند داشت و نيرنگشان پوچ و تباه مى‏گردد.
و يا از زبان معبودهاي غير الهي که مردم پرستيده‌اند در روز قيامت مي‌فرمايد:
«قَالُوا سُبْحَانَكَ مَا كَانَ يَنبَغِي لَنَا أَن نَّتَّخِذَ مِن دُونِكَ مِنْ أَوْلِيَاء وَلَكِن مَّتَّعْتَهُمْ وَآبَاءهُمْ حَتَّى نَسُوا الذِّكْرَ وَكَانُوا قَوْمًا بُورًا»؛3
مى‏گويند: خدايا! منزهى تو، ما را نسزد كه جز تو و سرپرستي براى خود بگيريم، ولى تو كافران و پدرانشان را برخوردار كردى تا [آنجا كه] ياد [تو] را فراموش كردند و در نتيجه گروهى پوچ و تباه بودند.
چنانچه در دو آية فوق ملاحظه كنيد قرآن مشرکان را ملتي يبور و باير و پوچ‌شده معرفي مي‌کند. تعبير پوچ‌شدن يا «يبور» يا به تعبير امروزي‌اش نيهيليسم، واژه‌اي است كه بايد نسبت به آن تأمل كرد. باز در همين رابطه در قرآن داريم:
«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَار»4
آيا نديدي كساني كه نعمت خدا را به كفران تبديل كردند و قوم خود را به روزگار پوچي و نابودي كشاندند؟!
همه حرف قرآن در اين آيات اين است كه بايد خداي واقعي را پيدا نمود و با او ارتباط پيدا كرد و اگر كسي براي جلوگيري از اضمحلال خود به غير خداي واقعي اميد داشته باشد مي‌فرمايد: «وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ»؛5 چاره‌جويي‌ها و برنامه‌هاي چنين فرد يا افرادي، پوچ خواهد شد و اصلاً هيچ چيزي به دست نمي‌آورند.
جايگزيني فريب‌کارانه
براي توجه به عمق فاجعه نياز به بصيرت خاص مي‌باشد و انديشمنداني كه مي‌شناسند بشر تا كجاها مي‌تواند اوج بگيرد، متوجه آن فاجعه مي‌شوند و نيز آن‌هايي كه كارد پوچي تا مغز استخوانشان فرو رفته است از اوجي که مي‌توانستند به سوي آن سير کنند آگاه خواهند شد. شهيد آويني«رحمة‌الله‌عليه» در مورد هنر مي‌گويد: غربي‌ها هنر را خراب كرده‌ و به ابتذال كشاندند و حالا انديشمندان آن‌ها به عمق فاجعه‌اي كه پيش آمده پي برده‌اند و در يك خودآگاهي تاريخي براي احياي آن هنري كه از بين بردند در حال اقدام هستند. در تأييد سخن شهيد آويني«رحمة‌الله‌عليه» سخن «هُولْدِرْلين» شاعر آلماني است که مي‌گويد: «بيداري از همان جايي شروع مي‌شود كه فاجعه شروع شد»، زيرا وقتي كمالي از بين افراد جامعه رفت و آن جامعه خلأ آن را احساس كرد، تازه مي‌فهمد بودن آن كمال چه بركاتي داشته است.
به قول مولوي:
ماهيان نديده غير از آب* پرس پرسان ز هم كه آب كجاست
ماهي فكر نمي‌كند در آب زندگي مي‌كند و به بركت وجود آب است كه حيات دارد و حركت مي‌كند، ولي وقتي او را از آب بيرون انداختند، ‎آن وقت مي‌فهمد آب كجاست و چه شرايطي را از دست داده است. عين اين مسئله در مورد هنر در غرب اتفاق افتاد، هنر به معني واقعي آن، وسيله‌اي است كه انسان را به حضور مي‌برد و انسان فوق دانايي‌ها، با «وجودِ» حقايق مرتبط مي‌شود و لذا از طريق هنر مي‌توان مزة ارتباط وجودي با حقايق را چشيد و آن را با «دانايي» نسبت به حقايق مقايسه كرد و در اين راستا هنر را مقدمه عرفان و نيل به اصلِ سخن انبياء قرار داد. ولي بعد از رنسانس كه در غرب همه معاني در حجاب رفت و به جنبة ذهنيِ واقعيات نظر دوخته شد،6 هنر نيز از جايگاه خود عدول كرد و نهايتاً هنرمند به كمك تداعي معاني، هنر خود را اظهار مي‌داشت، به اين معني كه صورت واقعيات را خيلي دقيق ترسيم مي‌كرد تا توانايي خود را بنماياند، نه اين‌كه چيزي را به صحنه بياورد كه شما را با «وجود» مرتبط كند.
ملاحظه بفرماييد كه اين گل وقتي در دل طبيعت قرار دارد، شما را در حضور مي‌برد و در نتيجه با چيزي ماوراء صورت گل مرتبط مي‌شويد، به همين جهت هم مايل هستيد دوباره آن گل يا گل ديگري را تماشا كنيد تا به حالِ حضور منتقل شويد. چون آن گل در حيات است، شما از طريق صورت گل به حيات منتقل مي‌شويد ولي اگر همين گل را از جايگاه خود كه طبيعت باشد، جدا كرديد و به خانه آورديد و تماشا نموديد، تا مدتي از طريق خاطره‌اي كه در ابتدا با روبه‌رو شدن با آن گل در روح خود داشتيد، تغذيه مي‌شويد و با ديدن گلِ موجود در گلدان اتاق، آن گلِ وسط دشت و حيات مربوط به آن براي شما تداعي مي‌شود، ولي بعد از مدتي كه از طريق گل گلدان، ارتباط با گل وسط دشت ممكن نشد، آن را بيرون مي‌اندازيد.
در اين فعل و انفعال، شما به اميدِ داشتن حيات موجود در مجموعه طبيعت، آن گل را به خانه آورديد، غافل از اين‌كه آن گل، در آن مجموعه قدرت انكشاف و به حضوربردن داشت و شما را با «وجودِ» حيات مرتبط مي‌كرد، ولي وقتي گل را از آن مجموعه جدا كرديد، با نگاه‌كردن به آن گل با «مفهوم» حيات مرتبط بوديد و نه با «وجود»، ولي اميد داشتيد «مفهوم» حيات براي شما نقش «وجودِ» حيات را ايفاء كند كه نشد و لذا ديگر به آن گل توجه نداريد. اشكال كار اين بود كه به جايگزيني خود اميدوار بوديد، فكر مي‌كرديد مي‌شود با جايگزينيِ گل دشت در خانه، به همان سير حضوري كه در طبيعت به آن مي‌رسيديد، برسيد، ولي ديديد كه با اين جايگزيني، حيات خود را به پوچي مشغول كرديد، چرا که روان خود را فريب داديد، و پس از مدتي متوجه دروغين‌بودن آن جايگزيني شديد.
گمشدة ما کدام است؟
مثالِ هنر امروز براي ما مثال خوبي است كه متوجه شويم چگونه پوچي، خود را به عنوان حقيقت نشان مي‌دهد و اگر هوشيار نباشيم و راه برون‌رفت از آن را ندانيم، پوچيِ خود را به رسميت مي‌شناسيم. هنري كه انسان را در حضور مي‌برد، از طريق جايگزيني هنري كه «صورت هنر» است و نه هنر واقعي، از صحنه زندگي بشر خارج شد. وقتي روبه‌روي مسجدي مي‌ايستيد كه با روح معمارِ متصلِ به ملكوت ساخته شده و از آن طريق احساس مي‌کنيد گويا در مرکز عالم وجود قرار گرفته‌ايد، آن را مقايسه کنيد با هنري كه انگيزه به‌وجودآمدن آن نفس امّاره سازندة آن است، مي‌بينيد هرگز در رويارويي با آن دو در يک فضا قرار نمي‌گيريد. حالا مي‌خواهيم بگوييم كه گمشدة ‌ما كدام است؟ چرا در ارتباط با هنر مقدس كه پشتوانه و انگيزة ايجاد آن، روحِ متصل به ملكوت است، احساس حضور و اميد مي‌كنيم ولي در ارتباط با هنري كه روح توهُّم‌زدة هنرمندِ بعد از رنسانس آن را شكل مي‌دهد چنين احساسي نداريم؟ زيرا در هنر مقدس شما به «وجود» منتقل مي‌شويد و در «دارايي» وارد مي‌گرديد و نه در «دانايي». در هنر مقدس جان‌ها و دل‌ها در صحنه است و نه صورت‌ها، هنر مدرن انسان را از خود نمي‌ستاند تا به «وجود» منتقل مي‌كند، بلكه خودبيني او را بسط مي‌دهد. اين‌ها همه مثال بود تا مواظب باشيم «دانايي به حقايق» جاي اطلاع از حقايق ننشيند.
گمشده‌هايي داريم كه چون بعضاً چيزهايي آمده و جايش نشسته است، اصلاً نمي‌فهميم اين‌ها، آن گمشده‌هاي ما نيستند. احساس مي‌کنيم اين‌هايي که به ظاهر صورت گمشدة ما هستند، منتقل‌‌کنندة احوالاتي نيستند که ما از طريق خود آن موجودات به آن حالات وجودي دست مي‌يافتيم، و فهم اين مسئله كار مشكلي است، در حدّي كه نيچه را ديوانه كرد. نيچه اوّلاً؛ متوجه بود چه بلايي بر سر بشر آمده است و لذا فرياد مي‌زد خدا مرده است! ثانياً؛ هيچ راه حلي براي نجات بشر نمي‌شناخت. چيزي که ما در روش اهل‌البيت عليه السلام مي‌شناسيم و مي‌توانيم به عنوان راهِ برون‌رفت از ظلماتِ معرفتي دنياي معاصر مورد استفاده قرار دهيم؛ و اين از چشم نيچه پنهان بود، او مي‌فهميد وقتي از ارتباط با حقايق عقب افتاديم و ديگر «ذات» را نفهميديم، زباني كه متذكر آن حقايق است، زباني غريب و نامحسوس مي‌شود و ديگر هيچ زباني متذکر حقيقت نيست، اما نمي‌دانست چه بايد بكند.
به نظر ما در حال حاضر كه بشريت در فرهنگ عموميِ خود، از ارتباط با حقايق دور افتاده، تنها زباني كه متذكر آن عالَم است و بشر را در عالَم «حِكمي- حضوري» سير مي‌دهد، زبان اهل‌البيت عليه السلام است، كه إن‌شاء‌الله مفصلاً به آن مي‌پردازيم و البته بايد مواظب باشيم آن معاني را آنچنان نازل نكنيم كه ديگر قدرت به حضور بردنشان از بين برود.7
در راستاي جدا افتادن بشر از ارتباط با حقايق و منقطع‌شدن زبان‌ها؛ آقاي دکتر داوري مي‌فرمايد:
«بشر حسّي به‌راحتي زبان انسان‌هاي قدسي را نمي‌فهمد ولي آن‌ها سخن گفته‌اند تا همين بشر را از اين سرگرداني برهانند، بشري كه حقايقِ وجودي را انكار كند، ديگر قدرت سير و تفكر به معني واقعي آن‌ را ندارد و لذا بيشتر حرف مي‌زند، حرف و حرف و حرف».8
نيچه متوجه شد فاجعة پيش‌آمده يعني انقطاع بشر از عالم قدس، فاجعه‌اي فوق‌العاده بزرگ است و لذا با همة حركات و سكناتش خواست آن را نشان دهد، هر چند براي نشان‌دادن آن، نياز به وارستگي بيشتري بود كه نيچه از آن بهره كافي نداشت. به هر حال بنده هم در حدّ خودم تلاش مي‌کنم بلكه بتوانم موضوع را روشن كنم، چون اگر موضوع روشن شد و رويكرد به دين - يعني تنها راه نجات- تصحيح گشت، ديگر ادامة بقيه راه سخت نيست، بالأخره به حضور رفتن و از مفهوم گذشتن و با خودِ «وجود» مرتبط‌شدن، گنجي است كه براي همه آشكار نيست. به قول حافظ:
فرصت شمر طريقه رندي كه اين نشان* چون راه گنج بر همه كس آشكار نيست
شما در اين بحث تا حصول نتيجه بايد حوصلة زيادي به خرج دهيد، نه بخواهيد زود نتيجه بگيريد و نه خسته شويد، بالأخره با يك زباني بايد اين مطالب را گفت. اجازه بدهيد من بحث را حضوري كنم، اگر ديدم طنابم به ته چاه نرسيد، دوباره بالا مي‌آيم و طنابم را بلندتر مي‌كنم، تا بلكه إن‌شاء‌الله عزيزان به حضوري كه به دنبالش هستند وارد شوند. گفت:
من گنگ خواب‌ ديده و عالم تمام كر* من مانده‌ام ز گفتن و خلق از شنيدنش
آن گنگِ خواب‌ديده شايد من باشم، اما شما كَر نيستيد.
نيچه وقتي گفت: «خدا مُرد!» خيلي‌ها نفهميدند چه مي‌گويد، فكر مي‌كردند دارد به خدا توهين مي‌كند. او با اين جمله مي‌خواهد بگويد؛ بي‌ارزش‌شدن ارزش‌ها در دنياي مدرن، حادثه‌اي است اساسي و بزرگ كه در غرب و در هر كشور غربزده رخ داده است. مي‌گويد: «آن‌ها كه خدا را كشته‌اند، هنوز از جنايت بزرگ خود بي‌خبرند» يعني عمق فاجعه براي بشر روشن نشده است.
وي در اثر مشهور خود به نام «علم فرح‌انگيز» در قالب انسان ديوانه مي‌گويد:
«به كجا هست اين خدا؟! بر آنم كه آن را برايتان واگويم اما وي را كشته‌ايم، شماها و من! ما همگان قاتل وي هستيم! اما چگونه چنين كرده‌ايم؟! چگونه قادر بوديم تا دريا را بخشكانيم؟!... آيا ظلماتِ اين شب، هر چه فزون‌تر فرا نمي‌رسد؟ آيا باز غيبت خدا را هيچ باور نداريم؟! در اين‌جا انسان ديوانه سكوت كرد... فانوس خويش را بر زمين كوبيد كه تكه‌تكه و خاموش گشت، سپس چنين ندا سر داد: من بسي زود هنگام آمده‌ام، هنگامة من هنوز فرا نرسيده است، اين واقعة عظيم هنوز در ميانه راه خويش است و بسي راه در پيش رو دارد...»9
قصد نيچه توهين به خدا نيست، مي‌خواهد بگويد آن خداي واقعي كه خداي حضوري است، در صحنه جان‌ها ديگر وجود ندارد، آن خدايي هم كه بر سر زبان‌ انسان‌ها است، خدا نيست.
مي‌گويند اباذر«رحمة‌الله‌عليه» متوجه بود هر چه حضور خدا در قلب‌ها بيشتر باشد، آن خدا به حقيقت خدا نزديك‌تر است و خدايي را كه در قلب خودش بود با خدايي كه در قلب رسول خدا صلي الله عليه بود مقايسه مي‌كرد و مي‌فهميد خداي اباذر، خداي محمّد صلي الله عليه نيست به همين جهت وقتي مي‌خواست صحبت كند در ابتداي صحبت نمي‌گفت به نام خدا، مي‌گفت به نام خداي محمد صلي الله عليه ، اين هوشياري و شعور خوبي است، همان شعوري كه بلقيس پيدا كرد و قرآن آن را متذكر مي‌شود؛ بلقيس نگفت من به خدا ايمان آوردم، گفت: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»؛10 همراه سليمان تسليم پروردگار عالميان شدم. يعني به خداي سليمان ايمان آوردم. او به جهت شعوري كه دارد در واقع دارد مي‌گويد من حال و مقامي را در سليمان عليه السلام مي‌بينم و توحيدي را در وجود او احساس مي‌كنم كه بالاتر از آن توحيدي است كه خودم مي‌شناسم و مطلوب من آن توحيد است، اين خودش يك نوع خودآگاهي و حتي دل‌آگاهي است كه آدم بفهمد آن عقيده‌اي كه دارد هنوز آن عقيده‌اي نيست كه بتوان از آن به نحو اساسي استفاده كرد و نيوشاي وجود شد.
شرط لقاء حقايق
در بحث‌هاي آينده إن‌شاء‌الله آرام‌آرام اين نقصان روشن خواهد شد كه چگونه «خداي حصولي» يا خدايي كه خدا نيست، جاي «خداي پيامبران» را مي‌گيرد، و إن‌شاء‌الله اين شروع خوبي خواهد بود تا راه پيدا شود، و چون راه را پيدا كرديم، ديگر ارتباط با خدا آسان مي شود. بايد براي ارتباط با خدا ابتدا جهت نگاه خود را تغيير دهيم، مثل وقتي که مي‌خواهيد نور را ببينيد، نمي‌توانيد با همان ساحتي كه ديوار را مي‌بينيد نور را هم بنگريد، وگرنه از همديگر مي‌پرسيد نور کو؟ در حالي که به وسيلة نور داريد همديگر را مي‌بينيد، ديوار را با نور مي‌بينيد ولي نور را با خود نور مي‌بينيد، منتها با ساحتي غير از ساحتي كه ديوار را با نور مي‌بينيد. در مورد خدا هم همين طور؛ اگر ساحت و زاوية ديد خود را از علم حصولي به علم حضوري تغيير ندهيم، از هم مي‌پرسيم خدا کو؟ چون انتظار داريم با علم حصولي با خدا روبه‌رو شويم. اگر بتوانيم بفهميم كه از طريق علم حصولي حقيقتِ هيچ‌چيزي را، حتي واقعي‌ترين و حاضرترين واقعيات را، نمي‌بينيم، ديدنمان به معني ديدن حضوري و وجودي شروع مي‌شود. اگر به ما بگويند نورِ موجود در اتاق كو؟ نمي‌توان به آن نور مثل اين‌که به ديوار اشاره مي‌شود، اشاره کرد.
وقتي کسي بگويد من اين را قبول ندارم که الآن در اين اتاق نوري هست، اگر هست مثل اين ديوار و اين ميز كه مي‌توانيد به من نشان دهيد، آن را هم به من نشان دهيد. در جواب او شما چه كار مي‌توانيد بكنيد؟ هرچه هم تلاش کنيد تا از آن زاويه و ساحت كه ديوار و ميز را مي‌بينيد نور را هم به او نشان دهيد، نمي‌توانيد، چون او در عين ماندن در سطح و ساحت رؤيت ميز و ديوار، مي‌خواهد چيزي را ببيند كه لازمه‌اش تغيير ساحت است، به همين جهت متوجه نيست با ساحت ديگري دارد نور را مي‌بيند، ولي مشكلش جاي ديگر است و آن اين كه اصالت را به ساحت علم حصوليِ خود كه با آن مي‌تواند ديوار و ميز را ببيند، مي‌دهد. لذا اگر بخواهيد با اين فرد بحث كنيد، اگر تا صبح قيامت هم بحث شما با او ادامه پيدا كند، هيچ چيز به دست نمي‌آيد، چون او از ساحت علم حصوليِ خود مي‌خواهد چيزي را بنگرد كه آن چيز فوق آن ساحت است و لذا نمي‌داند مشكل او كجاست و در نتيجه از ارتباط گرانقدري که مي‌تواند با حقايق عالمِ وجود داشته باشد، محروم خواهد بود.
اگر كسي عمق فاجعة محروميت از ارتباط با وجودِ حقايق عالم را نفهمد، وقتي خيلي خوب هم برايش سخن گفتي، از افق خودش يك حرفي مي‌زند كه متوجه مي‌شوي تمام حرف‌هايت هدر رفت و معلوم مي‌شود هيچ وجه از وجوه سخن شما را متوجه نمي‌شود. زبان علم حصولي اگر نظر به رؤيت حضوري نداشته باشد، بيشتر بازي‌دادن همديگر است، چون گفتارهايي است كه به هيچ حقيقتي اشاره ندارد - فراموش نفرماييد كه خداي حصولي حقيقت نيست بلکه خداي حضوري حقيقت است- گفتارهايي كه اشاره به حقايق يقيني ندارند، نه تنها همدلي بين گوينده و مخاطب به وجود نمي‌آورند، بلكه روح شنونده‌ را در ميان الفاظ پراكنده، حيران مي‌كنند.
بشر ديني به دور از معضل هاي جهان امروز
زبان از دست رفته‌اي را كه اشاره به حقيقت داشت، مي‌توان با برگشت به «خداداري» به جاي «خداداني» احياء نمود و از ورطه هلاكت‌باري كه رابطه انسان با حقايق را از بين برده است، نجات يافت. زباني كه اشاره به حقيقت دارد با واژه‌هاي مخصوص به خود به سر مي‌برد، چون به قول حافظ انسان در آن حالت، ساكنِ درگه پير مغان است:
آن روز بر دلم درِ معني گشوده شد* كز ساكنان درگه پير مغان شدم
ولي بشر مدرن با واژه‌هايي به سر مي‌برد كه حكايت از به بن‌بست رسيدن او دارد، اين واژه‌ها در تاريخ تفكر توحيديِ ما اصلاً مطرح نبوده است، اين زبان و اين واژه‌ها به چيزهايي اشاره مي‌كند كه نشان مي‌دهد بشر به حال جديدي وارد شده است. عبارات؛ «اميال فرو نشسته»، «آرزوهاي پس‌زده»، «رؤياهاي سنگ‌شده»، «وعده‌هاي طلايي كه به ثمر نرسيده»، «شناسايي‌هاي بي‌نتيجه»، «بشري كه بال‌هاي غول‌آسايش مانع پروازش شده»، «برهوت زندگي» ... اين قبيل واژه‌ها و جملات، خبر از نيستي يك نسل مي‌دهد و همگي انعكاس روحي است كه با حقيقت روبه‌رو نشده و زندگي خود را مشغول «مفاهيم» كرده است. به عبارت ديگر اين‌ها قصه روح بشر نوميناليست يا اعتبار زده است كه براي «معاني» هيچ حقيقت باطني قائل نيست، ولي با اين همه هنوز كارد به استخوانش نرسيده است. واژه نيهيليسم يا پوچ‌گرايي بيان‌كننده احوال چنين روزگاري است. واژه نيهيليسم را به سرعت براي خود معنا نكنيد، چون اين واژه يک لغت نيست، بازگوکنندة احوال يك تمدن است. ما در فرهنگ ديني خودمان اصلاً نمي‌فهميم نيهيليسم به معني واقعي آن يعني چه، چون ما در شرايط جامعه دينيِ شيعه يك نحوه توجه به حضور حقايق معنوي و ائمه‌اي كه واسطه فيض در هستي هستند داريم که هرگز پوچي را آن‌طور كه غرب با گوشت و استخوانش احساس مي‌كند، نمي‌فهميم مگر در خانواده‌هايي كه به كلي به اسلام پشت كرده‌اند.
ابتدا غرب به پوچي رسيد و سپس بقيه ملت‌ها به اندازه‌اي كه به آن فرهنگ نزديك شدند، به چنين حالتي دچار شدند.11 ما با استقبال از فرهنگ غرب و با مدرسه‌سازي‌هايي كه قبل از مشروطه به روش غربي شروع كرديم، با زندگي پوچي‌زده ارتباط يافتيم. و مؤمنيني كه دلشان بيدار بود در همان روزها عمق فاجعه را متوجه شدند، ولي متأسفانه كار در دست دولتمردان قاجار بود كه بويي از حقيقت نبرده بودند. ما تا قبل از ارتباط با غرب اصلاً پوچي به آن معني كه نيهيليسم از آن در غرب خبر مي‌دهد، نداشتيم. اين‌كه يك نفر مشروب مي‌خورد و مي‌گفت غلط كردم، كه پوچي نمي‌شود، اگر كسي گناه بكند ولي گناه را گناه بداندكه پوچي نيست، چون هنوز نظرش به حقيقت است. وقتي رابطة عالم مادون با عالم مافوق قطع شود و «خدا داني» جاي «خداداري» بنشيند، شروع حِرمان و بي‌وطني است.
ابتدا بايد ملاحظه بفرماييد كه چگونه زبان شور و شعفِ معنويت تبديل به زبان سرخوردگي و يأس مي‌شود. واژه‌هايي مثل «اميال فرو نشسته»، «رؤياهاي سنگ شده» و ... که عرض شد حرف‌هايي است که در دنياي مدرن معني پيدا کرد، و باطن اين واژه‌ها كه همان احوال مردم باشد، قصة روح زمانه است. بعضي از اين واژه‌ها در گذشته معناي امروزي‌اش را اظهار نمي‌داشت ولي حالا به جهت احوال خاص مردم معني امروزي خود را مي‌نماياند. واژه افسردگي را امروزه همه مي‌فهمند به چه معني است. مردم به عالمي رسيده‌اند كه اگر واژه افسردگي را به كار ببريم، با روح و جان خود آن را مي‌فهمند، در حالي‌كه اگر دويست‌سال پيش اين واژه را به كار مي‌برديد، هرگز آن را به معني امروزي آن، نمي فهميدند. اين واژه قبلاً به معني غم به كار مي‌رفت، ولي به معني امروزي آن، حال بشر مربوط به دنياي اسلام نبود. «افسردگي» امروز ديگر يك لغت عادي نيست، بيان يك حالتي است كه با زندگي بشر جديد هم‌آغوش است و خبر از هم‌آغوشي بشر با نيستي دارد.
آثار غفلت از حقيقت
بشر جديد طوري زندگي را انتخاب كرده است كه صِرف عنوان‌ها او را به نشاط مي‌آورد، بدون آن‌كه درصدد باشد آن عنوان‌ها به حقيقت متصل باشد، و در راستاي اين نوع از زندگي است كه افسردگي مثل يك كابوس خود را نشان مي‌دهد. وقتي بشر به حقيقت نظر نداشت و به عنوان‌هاي خاصي از حقيقت راضي شد و خيالاتش او را تغذيه كردند، همواره نگران و دلواپس است كه عنوان‌هاي خياليِ او فرو نريزند. يك شاعر اسپانيايي مي‌گويد: «زندگي چون جام زرّيني است كه چون سركشيديم ديديم خيالي بيش نيست!» او با اين حرف در واقع دارد قصه زندگي زمانه خود را مي‌نماياند كه انتهاي اين نوع زندگي‌، روبه‌رو شدن با پوچي است و زندگي در آن فرهنگ، زندگي با خيالاتي است كه يك عمر با آن‌ها به سر مي‌برند، بدون آن‌که دغدغة واقعي نبودن آن را داشته باشند.
و امروزه گفتمان انسان‌ها پر است از اين نوع حرف‌ها و جملات كه همه خبر از غفلت از حقيقت مي‌دهد. اين‌كه مي‌گويند امروزه شعر و شاعري در دنياي جديد واخورده شده است، نكته دقيقي است! شما اشعار مثنوي مولوي را با بسياري از اشعار مطرح در دنياي امروز مقايسه كنيد؛ اشعار مثنوي معنوي عموماً نظر به حقيقت دارد و در سراسر آن شور حيات به چشم مي‌خورد. اگر بگوييد حيات را نشانم بده، بنده مثنوي مولوي را معرفي مي‌كنم، با اين توضيح كه معتقد نيستم مثنوي عين‌الحيات است، بلكه معتقدم از نور عين‌الحياتِ چشمه محمّدي صلي الله عليه استفاده ‌كرده است.
حاصل قضيه اين كه اين نوع حال كه الآن شما در بين مردم ما مي‌بينيد، با ورود مدرسه و ظهور فرهنگ غرب وارد دنياي اسلام و كشور ما شد و آن ريشه در فرهنگي دارد كه از حقيقت روي برگردانده و با حرف زندگي مي‌كند و عهد خود با حقيقت را فراموش كرده است،12 لذا در همه جا احساس بي‌وطني او را فرا گرفته است، زيرا او «دانايي» را «دارايي» پنداشت و دغدغه دوري از افق حقيقت در او از بين رفت و گرفتار امور عادي زندگي شد و به دنبال مفاهيمي از حقيقت، با انواع فلسفه‌ها مرتبط شد. در اين‌جاست كه حافظ به ما پيشنهاد ديگري دارد و توصيه مي‌كند:
فكر بهبود خود اي دل زره ديگر كن* درد عاشق نشود به، ز مداواي حكيم
آري؛ يك وقت سير تفكر فلسفي و مفهومي زير پرتو نور ائمه معصومين عليه السلام آن‌چنان رشد مي‌كند كه به حكمت متعاليه صدر‌المتأليهن«رحمة‌الله‌عليه» ختم مي‌شود، اين ديگر سير از مفهوم به واقعيت و وجود است و اصالت دادن به وجود خارجي است، و نه وجود مفهومي. ولي اگر گرفتار مفاهيم و يا حرف‌ها و عنوان‌هاي بي‌حقيقت شديم، از ارتباط با حقيقت و وجود محروم مي‌شويم و مداواي حکيمي که نسبت به مفاهيم عالم است چاره‌ي محروميت ما نخواهد بود.
ناتواني نگاه رياضي در ديدن حقيقت
براي روشن شدن بحث يك گل را با يك اسكلت فلزي كه در ساختمان به كار مي‌رود مقايسه كنيد؛ اگر از منظر نظم رياضي به آن دو نگاه كنيد هر دوي آن‌ها را منظم مي‌بينيد. در اسكلت فلزي قواعد رياضي کاملاً محاسبه‌شده، و مقاومت‌هاي هر ستون خيلي دقيق مورد بررسي قرار گرفته است. همين‌طور اگر يك گل را از همان زاويه بررسي نماييد، ملاحظه مي‌كنيد كه اندازه و وزن اين گلبرگ و نسبتش با زاويه‌اي كه به ساقه‌اش دارد و فشاري که بر ساقه مي‌آورد، كاملاً دقيق و حساب‌شده است. وقتي اين گل را كه حداقل به اندازه يك اسكلت فلزي، قواعد رياضي در آن محاسبه و در نظر گرفته شده است، صرفاً از منظر محاسبات چشمِ رياضي ببينيم، آيا گل مي‌بينيم يا ديگر نمي‌توانيم آن را به عنوان يک گل تماشا کنيم؟ درست است كه نظم رياضي‌وارِ اسكلت فلزي در گل هم رعايت شده است ولي خيلي چيزهاي ديگر در گل هست كه با نگاه محاسبه‌گرِ رياضي نمي‌توان آن‌ها را ديد. اين‌كه شنيده‌ايد بعضي‌ها خارج از برخورد بد كليسا با گاليله، معتقدند گاليله به بشر ظلم كرده است، در همين راستا است كه مي‌گويند او نگاه بشر به عالم را به نظم رياضي محدود كرد، و فقط با نگاه رياضي به عالم نگريست و حاصل آن نگاه علم جديد و بشر مدرن شد كه استعداد ديدن بسياري از زيبايي‌‌هاي عالم را از دست داده است.
در اين‌كه كليسا در برخورد با گاليله افراط كرده است بحثي نيست، ولي غفلت از نگاه همه‌جانبه به عالم، به طوري كه بتوانيم نظر به حقيقت بيندازيم، چيزي بود كه علم جديد با نگاه محاسبه‌گر خود،از آن غفلت كرد. بشري كه عالم را، مظهر اسماء الهي مي‌ديد، در منظري كه گاليله مطرح كرد تبديل به انساني شد كه همه چيز را از منظر موجودات محاسبه پذير مي‌نگرد، حتي از منظر گاليله نه‌تنها خداوند جهان را با قلم رياضي خلق کرده، حتي كتاب مقدس بر اساس رياضيات تدوين شده است.13 ممكن است تصور كنيم اين حُسن كتاب مقدس است که با نظم رياضي تدوين شده است، ولي متوجه باشيم ما در متون مقدس به دنبال خدا هستيم، نه به دنبال مهندس. وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه اگر يك مهندس منظمي باشد، جوابگوي آن بُعدي از انسان كه نياز به نبي دارد نخواهد بود.
اين‌که گفته مي‌شود «دبستان كه آمد بشر به بحران معرفتي افتاد» هنوز مبهم است، زيرا بايد اين نكته روشن شود كه وقتي دبستان وارد زندگي ما شد نگاه ما به عالم تغيير كرد. دبستان نگاه ما را به عالم و آدم عوض نمود و ديگر با نگاهي كه انبياء به ما آموخته بودند به عالم و آدم نمي‌نگريم. در درس علومي كه امروزه مي‌خوانيد تلاش مي‌کنيد تا طبيعت را آن‌طور نگاه كنيد كه غرب نگاه مي‌كند و با چند نمونه و آزمايش، مي‌خواهيد حقانيت نگاه خود را اثبات كنيد. مثل اين است كه با چند نمونه محاسبه بين اجزاي گل، نظم رياضي‌گونه يك گل را ثابت كنند. در حالي‌كه صحبت از زيبايي‌هايي است كه با نگاه رياضي‌گونه در گل ديده نمي‌شود، نه اين‌كه نظم رياضي‌گونه در آن وجود ندارد. از طريق درس علوم، كودكان را از «نگاه سنتي» به عالم، به «نگاه مدرن» منتقل مي‌كنند. بعضي‌ها درس علوم را نمي‌فهمند چون مي‌خواهند در نگاه سنتي خود پايدار بمانند ولي از طرف اين تمدن به عنوان بي‌سواد معرفي مي‌شوند.
براي خودِ ما خيلي سخت بود كه نگاهي را بپذيريم كه درس علوم پيشنهاد مي‌كند، نه اين‌كه موضوع سخت بود. حرف اين بود که به چه دليل طبيعت اين طور است كه درس علوم مي‌گويد، و يا به چه دليل با چشم معلم فيزيولوژي به بدن خود نگاه كنيم. در درس علوم بايد تلاش مي‌كرديم چشم طبيعي خودمان را كور كنيم تا چشم گاليله‌اي در ما جا باز كند و طبيعت را آن‌طوري ببينيم كه امروز غربي‌ها مي‌بينند، موجودي مُرده كه حق هر تصرفي را در آن داريم! فردي که با تلسكوپ ماه را ديده بود، گفته بود ماهي كه در سقف آسمان به آن زيبايي مي‌ديدم، چيزي نبود جز يك سنگ بزرگ كه نور به آن مي‌خورد. در حالي‌كه در نگاه ديگر؛ يك نظمي در ميان است كه در آن مجموعه، كره ماه هم نقشي در زيبا‌كردن اين مجموعه دارد، هر چند به طور منفرد يك سنگ بزرگ است. خدا ماه را به واقع ماه زيبايي آفريد، نه يك سنگ كه به آن نور بتابد، در اين پهن دشت آسمان نيلگون اين ماه، به زيبايي ماه است، چشم محدود نگر علم نجوم جديد نمي‌گذارد زيبايي آن را ببينيم.
گفت ليلي را خليفه كان تويي* كز تو مجنون گشت پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي* گفت رو رو چون تو مجنون نيستي
با خودي تو ليك مجنون بي‌خود است* در ديار عشق هوشياري بد است
نه با چشم خليفه زيبايي‌هاي ليلي ديده مي‌شود و نه با چشم رياضي مي‌توان زيبايي‌هاي عالم خلقت را تماشا کرد.
محدوديت‌هاي نگاه تخصصي
مي‌گويد: «در ديار عشق هوشياري بد است» هوشياري‌هاي کميت‌نگر رياضي، زيبابيني را در تو مي‌ميراند. هوشياريِ رياضي است كه زيبايي ماه و ستارگان را از ما گرفته و در آن نگاه، ديگر منظر آسمان صحنه زيباي زندگي نيست، بلكه فضايي است با تكه سنگ‌هاي بزرگ كه نور خورشيد به آن‌ها مي‌خورد و منعكس مي‌شود. نگاه مدرن به عالم، نگاهي است كه هر چيز زيبا را پاره‌پاره مي‌كند، در حالي‌كه دنيايي كه ماه ندارد و آسمانش نمايش زيبايي‌ها نيست نمي‌تواند جاي زندگي باشد، در آن دنيا عشق مي‌ميرد و دوست‌داشتن در سطحي‌ترين شكل آن فروكاسته مي‌شود و سرخوردگي‌ها و افسردگي‌ها و رؤياهاي سنگ‌شده‌ شروع مي‌شود. به گفته حافظ:
به هرزه بي ‌مي و معشوق عمر مي گذرد* بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد
وقتي به لطف الهي به قصد زيارت مسجدالحرام به مكه مكرمه مشرف شويد، اگر مواظب نباشيد و دل خود را با خود نبرده باشيد، كعبه را سنگ مي‌بينيد و در آن حال از بسياري از برکات محروم خواهيد شد. در حالي‌كه عموماً اهل ايمان در رويارويي با كعبه، دلشان متذكر مقصد متعالي‌شان مي‌شود، تا آن‌جا كه بعضي‌ها حتي جسم كعبه را نمي‌بينند، بلكه آن را آينه‌اي مي‌بينند كه قدرت انتقال به عرش را در خود دارد. البته در هر حال براي عموم مؤمنين كعبه با شدت و ضعفِ متفاوت قدرت انتقال فوق‌العاده‌اي به عالم معنا دارد. اگر كسي دل خود را خراب نكرده باشد و فقط نخواهد ببيند که جنس سنگ‌هاي آن چيست و يا ارتفاع آن چقدر است، يعني اگر دلش را با اين جزئي‌نگري‌ها كور نكرده باشد، با روبه‌رو شدن با كعبه، موفق به انتقال به عالم معنا مي‌شود. ولي اگر با چشم زمين‌شناسي برويد و آن نگاهْ بر شما غلبه كرده باشد، نگاه مي‌كنيد سنگ‌هاي آن آهكي است يا آذرين، و در آن صورت ديگر از ديدن كعبه محروم شده‌ايد. همسفري عزيز داشتيم که مي‌گفت: «مي‌گويند براي عيد قربان پرده كعبه را عوض كردند، مگر كعبه پرده داشت كه عوض كنند».
او در نگاهش به کعبه، آنچنان جذب معنويت آن شده بود که اصلاً پردة کعبه را هم نديده بود! كسي كه به آن‌جا مي‌رود چنانچه نظرش به مقاصد عاليه باشد، آنچنان در آن شرايط، توجه قلب او در آينه كعبه به آن مقاصد عاليه مي‌افتد كه نه كعبة سنگي را مي‌بيند و نه پرده زربافت آن را. مثل وقتي كه شما در آينه مي‌نگريد، اصلاً به شيشة آينه توجه نداريد. نگاهِ درست به كعبه به شرطي است كه خود ما نيز طالب آن نگاه باشيم، اما اگر در نگاه‌كردن در آينه تلاش كنيم شيشة آينه را ببينيم، ديگر آينه براي ما نمايان‌كننده صورتِ درون خود نيست، بلكه آن آينه براي ما شيشه است، به همين جهت هم گفته‌اند قبل از سفر حج يك حلاليتي از افراد بطلب، دنيا را زير پا بگذار و برو تا بتوانيد در آن شرايطِ مساعد، به بالاتر از دنيا منتقل شويد.
حتماً شنيده‌ايد كه بيت‌المعمور باطن خانه كعبه است و عرش باطن بيت‌‌المعمور است و باطن عرش اسماء الهي است.14 پس هر چه شما بيشتر آماده انتقال به عالم معنا باشيد، كعبه شما را راحت‌تر به مراتب عاليه منتقل مي‌كند حتي اين انتقال تا ارتباط با اسماء الهي امکان دارد. اما وقتي انسان به يك نگاه محدود شد، از آن شعوري كه مي‌تواند به کمک آن، با حقايق روبه‌رو شود، محروم مي‌شود و نگاه رياضي‌گونه صِرف، يكي از اين نگاه‌هاي محدود است.
همه اين مقدمات براي روشن شدن اين نكته است كه چه طور مي‌شود انسان‌ها احساس پوچي مي‌كنند. تازه بنده از يك جهت موضوع را طرح كردم. خواهش من اين است كه هنوز هيچ قضاوتي نكنيد، نگوييد مطلب را گرفتيم، عنايت داشته باشيد من خودم بعداً از اين نتيجه‌گيري مي‌گذرم، پس فعلاً شما تقاضاي من را بپذيريد كه هيچ قضاوتي نكنيد. هنوز چيزي گفته نشده كه شما بخواهيد نتيجه‌گيري كنيد. اگر شما رسيديد به اين‌جا كه فقط بايد «وجودِ حقايق» را در منظر جانمان بياوريم و به آن نگاه كنيم، شايد به مقصد رسيده باشيم. مثل نگاه كردن به نور، وقتي رسيديم به اين‌كه اگر مي‌خواهيم حقايق را ببينيم، بايد راه و روش نگاه‌كردن به حقايق را پيدا كنيم، مسئله حل است، بعد سؤال مي‌كنيد؛ اگر ما خواستيم فعاليت فرهنگي بكنيم چه كارهايي بايد انجام دهيم؟ عرض خواهم كرد، به ظاهر هيچ كاري نمي‌خواهد بكنيد، لازم هم نيست ذهن مخاطب را از معلومات و اطلاعات پر كنيد، بايد بتوانيد مطلوب مورد نظر خودتان را به او بشناسانيد تا او بتواند آن را ببيند و اين كار به روش و آمادگي مخصوصي نياز دارد، بايد ببينيد مخاطب خود را به كجا وصل كنيد.
برنامه‌هايي كه دين پيشنهاد كرده، فوق‌العاده كارساز است منتها بايد به روش خاصِ خودش تبليغ شود تا مخاطب را وارد عالَم دين كند و بتواند در آن حالت با حقايق ديني رابطه حضوري به وجود آورد و در آن صورت «دين‌داني» به سوي «دين‌داري» سير مي‌کند. اگر توانستيم اين كار را انجام دهيم همه ابعاد دين جاي خودش را پيدا خواهد کرد، حتي تفريحات و بازي‌هاي ما هم ما را از عالَم ديني‌ خارج نمي‌كند و ديگر در شرايطي قرار نداريم كه در و ديوار زندگي حكايت پوچي و بي‌ثمري ما باشد.
دين‌دان‌ها زيادند، ولي دين‌دارها كم
امروز مردمِ ديني که عالَم ديني داشته باشند کم‌اند، در حالي که دوست‌داران دين کم نيستند، اما اين دوست‌داران دين عموماً اهل نيايش به معني ارتباط حضوري با عالم اعلاء نيستند. شما اگر به تاريخ گذشته نگاه کنيد، مي‌بينيد اكثر مردمِ صد يا صدوپنجاه سال گذشته، بخصوص در کشور شيعه، مردمي اهل نيايش بودند و به اصطلاح انسان‌هاي دين‌دار بودند تا دين‌دان. ولي امروزه دين‌دان‌ها خيلي بيشتراند. يک جوان براي اين‌که در کنکور امتحان بدهد، بيشتر از بعضي از آقايانِ علما بايد اطلاعاتي در رابطه با تاريخ ‌اسلام و امثالِ آن بداند، و در همين رابطه اکثراً دين‌دان شده‌اند اما ديندار نيستند.
بحث از همين‌جا شروع مي‌شود؛ که «دين‌داري» با «دين‌داني» چه فرقي مي‌کند؟! شايد همة محور بحث را همين يک کلمه بگيرد كه عرض مي‌کنم: «اگر ما به مفاهيم مشغول بشويم، به پوچي‌ها مشغول مي‌شويم». چرا كه مفاهيم در حد انديشه است و انديشه محل خداي ذهني است، خداي واقعي بالاتر از آن است كه فقط جايش در ذهن و انديشه باشد. به گفتة مولوي:
هر چه انديشي پذيراي فناست* آن ‌كه در انديشه نايد، آن خداست
چون خدايي که در انديشه و ذهن و فكر ما هست، مخلوق ذهن ما مي‌باشد و معنيِ خالقيت است و نه خودِ خداي خالق. شما به اين جمله که مي گويد: «اگر ما به مفاهيم مشغول بشويم به پوچي ها مشغول مي‌شويم» دوباره دقت بفرماييد، اصل موضوع در جلسة گذشته مورد بحث و بررسي قرار گرفت و عنايت فرموديد كه مفاهيم دو نوع هستند، يا مفهومِ يک واقعيت است‌15 و يا مفاهيم اعتباري‌اند، درست است كه مفاهيم در هرحال عين واقعيت نيستند، اما بعضي از مفاهيم دريچه واقعيت‌اند و خبر از واقعيت خارجي مي‌دهند، و به همين جهت است كه به ما مي‌گويند برويد علم بياموزيد، چون از طريق علم‌آموزي متوجه وجود آن واقعيات و حقايق مي‌شويم. هنر ما اين است كه از علم حصولي به علم حضوري سير كنيم تا بتوانيم با نور حقايق عاليه مرتبط باشيم، ولي بعضي از مفاهيم اصلاً دريچه‌اي از واقعيت نيستند، تا بخواهيم از طريق علم حصولي به آن‌ها، به علم حضوري نسبت به آن‌ها برسيم، بلكه اعتباريات ذهني هستند بدون آن‌كه باطن داشته باشند و از واقعيات ماوراء خودشان خبر دهند.
مفاهيم داراي باطن
آري؛ تن من باطن دارد و آن مَن يا نفس من است و باز باطن مَن، منِِ من يا فطرت من است و باز منِِ من هم باطن دارد كه آن باطنِ فطرت من، يعني خداست و بهترين راه خداشناسي سير به باطن خود است تا از باطن بيكرانه خود متوجه وجود خدا شويم.
مولوي هم در رويارويي با خداي خود مي‌گويد:
در دو چشم من نشين اي‌آن‌كه از من من تري* تا قمر را وا گشايم کز قمر روشن‌تري
مگر خودتان نمي‌گوييد خدا جانِ جانِ جان است. ما يك تن داريم، يک جان داريم، يك جان جان داريم كه همان منِِِ من يا فطرت است، يك جانِ جانِ جان داريم كه او همان حق است. اگر كسي خواست خدا را كه همان جانِ جانِ جان است، بشناسد، از درون خودش كه ذات مجردِ نامحدود است، بهتر مي‌تواند با خدا روبه‌رو شود.
به هرحال ملاحظه فرموديد كه بعضي چيزها مثل تن شما، باطن دارند و بعضي چيزها مثل اعتباريات اصلاً باطن ندارند. اين صندلي داراي باطن نيست، چون قرار گذاشتند چند تكه چوب را به طرز خاص به همديگر وصل كنند تا بتوانند روي آن بنشينند، چيزي از عالم بالاتر در تدبير و ايجاد آن نقش ندارد، فقط ذهن ما منشأ پديدآمدن آن شده است و لذا ما را به حقيقتي مافوق عالم مادون منتقل نمي‌كند يعني يک امر اعتباري است. حرف بزرگان نفي اعتباريات نيست، بلكه مي‌گويند اعتبار را اگر به عنوان اعتبار بشناسيد و قبول كنيد اشكال ندارد، اما اگر براي اعتباريات حقيقت قائل شديد، فاجعه است، و اگر حقايق را اعتباري دانستيد فاجعه‌آميزتر. حالا شما حساب كنيد بشر چقدر گرفتار اعتباريات خودش است و همچون حقايق با آن‌ها برخورد مي‌كند، گويا براي او صندلي و خانه همان اندازه واقعيت دارد كه خدا و ملائكه. در حالي‌كه مگر مي شود چيزي كه باطن ندارد جان انسان را تغذيه كند؟ آري! با اين اعتباريات؛ خيال و وَهم انسان تغذيه مي‌شود ولي عقل و قلب نه. گرفتار اعتباريات‌ شدن همان است كه در موردش گفته‌اند: «زندگي جام زريني است كه چون سر كشيديم ديديم خيالي بيش نيست.» پوچِ پوچ است. مي‌گويد زندگي‌هاي امروزي چون از حقايق فاصله گرفته، كاخ‌هاي بسيار پر رونقي هستند كه هرگز نبايد به طرف آن اسباب‌کشي کرد، چون افكار و احساساتي است بدون باطن. عنايت بفرماييد اين حرف‌هايي كه بشر در صد ساله اخير در مورد زندگي مي‌زند، خبر از فاجعه‌اي مي‌دهد كه در آن زندگي، كارد به استخوانش رسيده است.
پس دوباره به آن جمله عنايت بفرماييد كه مي‌گويد: «اگر به مفاهيم مشغول شديم، به پوچي‌ها مشغول مي‌شويم.» حال اگر آن مفاهيم به كلي باطن نداشته باشند و اعتبارات ذهن ما باشند، زندگي ما را مي‌بلعند، و اگر هم مفاهيمي باشند كه باطن دارند و حكايت از حقايق مي‌كنند، بايد مواظب باشيم آنچه در ذهن ما از آن حقايق هست، مفهوم حقيقت ‌است، و نه خودِ حقيقت و دانابودن به آن‌ها به معني ارتباط‌داشتن با حقايق نيست، بلكه به معني مطلع‌بودن از حقايق است. غفلت از اين‌ نكته فاجعه‌آميز است، چون همان‌طور كه عرض شد معني و مفهوم آب اصلاً تر نيست، بلكه فقط مي‌تواند ما را متوجه يك واقعيت خارجي بكند كه آن واقعيتِ خارجي آب‌بودن و تربودن است. گفتيم اين‌که معني آب را در ذهن داشته باشيم به اين معني نيست كه مقداري از آب خارجي را كه تر است در ذهن داريم، معني خدا را هم كه در ذهن و عقل خود داشته باشيم، به اين معني نيست كه تجلي مختصري از اسمي از اسماء الهي را در جان خود داشته باشيم. آري؛ علمي كه ما را متوجه حقايق كند، خوب است، علمي كه حكايت از حقايق دارد انگشت اشاره‌اي است به يك واقعيت متعالي، منتها خطر در اين‌جا است كه كسي فكر كند حالا كه به حقايق علم دارد پس حقايق در جان اوست و داراي آن حقايق است و نفس او با خودِ آن حقايق مرتبط شده است. همچنان که عرض کردم مولوي در راستاي تذكر نسبت به اين خطر مي‌گويد:
هر چه انديشي پذيراي فناست* آن‌كه در انديشه نايد، آن خداست
چون انديشه جايگاه مفاهيم است و مفاهيم ساخته ذهن ما است، در حالي‌كه خداوند خالق ما است و نمي‌شود خالق ما به خودي خود در ذهن ما باشد، و لذا گفته‌اند بايد خدا را در بيرون از انديشه خود و با ارتباط قلبي با خود او، او را پيدا كرد، گفت:
از شيشه بي ميّ، ميّ بي‌شيشه طلب كن* حق را ز دل خالي از انديشه طلب كن
يعني ماوراء مفاهيم و علم حصولي بايد با حقايق ارتباط داشت.
معني ظلوم و جهول بودن انسان
حضرت‌امام‌خميني«رحمة‌الله‌عليه» در رابطه با حجاب‌بودن علم حصولي و مفاهيم مي‌فرمايند:
آن‌که بشکست همه قيد،«ظلوم است وجهول»* آن‌که از خويش‌و‌همه کون و مکان غافل بود
در برِ دل‌شدگان علمْ حجاب است حجاب* از حجاب آن‌که برون‌رفت به‌حق «جاهل» بود
يعني از يك طرف طبق آيه 72 سوره احزاب خداوند امانت خود را به آسمان‌ها و زمين و كوه‌ها عرضه داشت و همه آن‌ها از اين كه آن را حمل كنند ابا كردند و انسان قبول كرد، از طرف ديگر علت قبول آن توسط انسان به جهت آن است كه انسان «ظلوم» و «جهول» است، هم ظالم است و هم جاهل.16 امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در تفسير اين آيه در شعر فوق مي‌فرمايند چون انسان همه قيدهاي خودي و خوديت را شكسته، پس ظلوم است و به نفس امّارة خود ظلم کرده است و جهول نيز هست، زيرا به جز توجه به خدا از همه كون و مكان غافل است، پس جز به خدا به همه‌چيز جاهل است.
و در بيت دوم مي‌فرمايند: براي آن‌هايي که متوجه حق شده‌اند و دلشان در صحنة ارتباط با حقايق است، علم حجاب است و فرمودند: «اَلْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الاَکْبَر»،17 حال انساني كه اين حجاب را بشکافد، ديگر علم را زير پا گذارده، پس «جاهل» است، از طرف ديگر چون حجابِ بين خود و خدا را پشت سر گذارده، مورد ستايش است، پس مي‌توان نتيجه گرفت اين‌كه خداوند مي‌فرمايد انسان چون ظلوم و جهول بود امانت را پذيرفت، مي‌خواهد او را مدح بفرمايد و ظلوم و جهول در اين آيه يك نحوه مدح براي انساني است كه توانسته است امانت الهي را بپذيرد و لذا بايد طوري ظلوم و جهول را معني كرد كه معني مدح‌بودن آن‌ها محفوظ بماند و لذا است كه فرمودند: ظلوم است نسبت به نفس امّاره خود و جهول است نسبت به غيرخدا و اين‌كه حجاب‌هاي علم حصولي را پاره كرده است.
تفاوت مفهوم خدا با وجود خدا
چنانچه ملاحظه فرموديد بايد از طريقي با خدا ارتباط پيدا كرد كه آن خدا، خدايي نباشد كه صرفاً در انديشه ما است، چون اگر خدا آن باشد كه در انديشه ما است، آن مخلوق ماست و نه خالق ما. همان‌طور که مفهوم آب، عين تري نيست، مفهوم خالق نيز عين وجوددهندگي نيست، بلکه آن مفهوم، مفهومي است که مخلوق ذهن‌ها است. خداي ذهني يک مفهوم ذهني است و به ذهن ما محدود است و چنين مفهومي نمي‌تواند بيكرانه باشد. خدا، وجودي مطلق و بي‌كرانه است. مشكلي كه غرب پيدا كرد عدم تفكيك بين خداي مفهومي با خداي وجودي بود، متوجه نشد خدايي که مي‌شناسد، مفهوم خدا و محدود به ذهن است، نه خودِ خداي نامحدود. هگل همين مشكل را دارد. مي‌گويد: «اگر خدا بي‌كرانه است، پس بقيه موجودات چه جايگاهي دارند؟ اگر بقيه موجودات موجوديت واقعي ندارند كه لازمه اين خداشناسي سوفسطايي‌گري است، و اگر بقيه موجودات هم در كنار خدا هستند، پس خدا بي‌كرانه نيست» مشكل هگل همين جا بود كه خداي ذهنيِ دكارت را مي‌شناخت كه خدايي مفهومي است و اين معنيِ خداي بي‌كرانه و نامحدود است و نه خداي بيروني که حقيقتي است با تجليات اسماء و صفات. مخلوقات تجليات اسماء الهي‌اند نه در کنار خدا و لذا جز خدا در صحنه نيست.
خداي غرب يك خداي ساخته ذهن است و غرب صرفاً به همين خداي ذهني نظر دارد كه دكارت مطرح مي‌كند. او در اثبات خدا مي‌گويد: «مگر نه اين‌كه من محدودم و مسلّم موجود محدود به جز محدود فكر نمي‌كند و نبايد معني مطلق و نامحدود را بفهمد، در حالي كه من معني مطلق را مي‌فهمم، پس حتماً بايد موجود مطلقي باشد كه معني مطلق را در من ايجاد كرده باشد، و آن خداست». همين‌طور كه عنايت مي‌فرماييد خداي دكارت از مفهوم مطلق به دست آمد نه اين‌كه نظر به خداي خارج داشته باشد و متوجه موضوع لقاءالهي شده باشد و با روش انبياء عليه السلام بتواند با خداي واقعيِ بيرون از ذهن مرتبط شود و از لقاء او بهره بگيرد.
روش امامان شيعه عليه السلام با روش‌هاي موجودِ خداشناسي فرق مي‌كند و تا آن فرهنگ را نشناسيم، حتي نمي‌توانيم به جايگاه امام در هستي معرفت پيدا کنيم و با امام زمانمان ارتباط برقرار نماييم و آن حضرت هم از نظر معرفتي زمينه هدايتي در ما نمي‌يابند که ما را هدايت كنند. امام زمان عجل الله تعالي در مقام شهود محض هستند،آن وقت اگر ما راه و رسمي داشته باشيم غير از راه و رسم آن امام، زبان ايشان را نمي‌فهميم. بالأخره بايد تعدادي باشند كه زبان امام زمان را بفهمند تا امام عليه السلام از طريق آن‌ها بقيه را متوجه راه و رسم صحيح كنند، وقتي زمانه به‌كلي فرهنگ امام عليه السلام را نمي‌شناسد چگونه آن حضرت ظهور كنند؟ عمده، داشتن فرهنگي است كه آن فرهنگ بتواند معني شهود امام معصوم را درك كند وگرنه باز امام را به قتل مي‌رسانند.
زمينه‌ي قتل امام حسين عليه السلام در صدر اسلام از وقتي شروع شد كه جايگاه معرفتي حضرت علي عليه السلام را نشناختند، فكر كردند امير‌المؤمنين عليه السلام يك انسان خوبي است كه اگر هم از متن حاكميتِ بر جامعه حذف شود خسارت عمده‌اي بر جامعه وارد نمي‌شود و لذا انسان‌هاي قدسي با انسان‌هاي غيرقدسي در نظرشان برابر آمد و در اين حال است که امام حسين عليه السلام به عنوان يك انسان که مقابل حاكم كشور اسلامي شورش كرده است، بايد كشته شود. در واقع به قتل‌رساندن حضرت سيد‌الشهداء عليه السلام با فرهنگي شروع شد كه بين خليفه اول و حضرت علي عليه السلام فرقي قائل نيست و در مقابلِ غدير، سقيفه را بر پا مي‌دارد و اين است كه حضرت زينب سلام الله عليه در روز عاشورا وقتي در كنار جسد برادرش قرار مي‌گيرد مي‌گويد: «بِأَبي مَنْ عَسْكَرُهُ فِي يَوْمِ الْاِثْنَيْنِ نَهْباً»؛18 پدرم فداي كسي كه لشکرش را روز دوشنبه منهوب و نابود كردند. روز دوشنبه 28 صفر روز رحلت حضرت پيامبر صلي الله عليه و روز سقيفه است.
حضرت زينب سلام الله عليه در واقع مي‌گويد: اي سقيفه! تو كشنده اين امام معصوم هستي، چون بين انسان قدسي - كه معرفت او با حضور قلب حاصل مي‌شود- و بقيه انسان‌ها فرق نگذاشتي.19 حال با همان معرفتي كه در سقيفه مطرح است و موجب خانه‌نشين شدن اهل‌البيت عليه السلام شد، امام زمان عجل الله تعالي را نمي‌توان ‌فهميد، و به واقع اين طور نيست كه شيعه توانسته باشد در شرايطي كه فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام گفتمان جهان اسلام نبوده و امامان شيعه در انزوا بوده‌اند به راحتي در فضا و فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام قرار گرفته باشد، بلكه نهايت تلاش را نموده كه آن فكر و فرهنگ به فراموشي سپرده نشود و شايد بتوان گفت در حال حاضر بحمدلله شرايط بازخواني هر چه بيشتر و رجوع به آن فرهنگ فراهم شده است.
بلاي نشستن «علم به واقعيت»، به جاي «واقعيت»
با مقدماتي كه گذشت ضرورت آگاهي از خطر جانشين‌شدن «علم به واقعيت» به جاي «خودِ واقعيت» روشن شد و رسيديم به اين‌جا كه بايد با خودِ واقعيت ارتباط پيدا كنيم تا مزه علم حقيقي را بچشيم. ولي اگر هنوز متوجه نشده باشيم که ما به خودِ واقعيت نياز داريم نه به علم به واقعيت و علم به واقعيت صرفاً دروازه ورود به خود واقعيت است، تلاش نمي‌كنيم تا با خودِ واقعيت ارتباط پيدا كنيم و به تبع آن، آن احساس نوراني كه بايد از طريق علم‌آموزيِ حقيقي در ما پديد آيد، محقق نمي‌شود. همچنان‌كه سعي در ايجاد و حفظ آن اخلاقي كه به کمک آن بايد رابطه خود را با حقيقت پايدار نگه داريم، نمي‌كنيم، زيرا علم به حقايق با پايداري در تقوا، پايدار مي‌ماند، بر عكسِ علم حصولي كه ارتباط با تقواي عالِم ندارد.
شما فعلاً همة توجه خود را به اين نكته معطوف داريد كه چه بلايي بر سر ما مي‌آيد اگر «علم به واقعيت» را خود «واقعيت» بدانيم، حالا اگر با خود واقعيت ارتباط پيدا كنيم چه بركاتي دارد بحث بعدي است. به عبارت ديگر شما مطهرات را فعلاً نمي‌خواهد دنبال كنيد فعلاً از نجاسات فاصله بگيريد، بعد مي‌بينيد إن‌شاء‌الله در فضاي مطهرات قرار داريد، چون اگر فهميديم در يك فاجعه معرفتي قرار داريم جهت خود را از اين فاجعه به سوي سلامت تغيير مي‌دهيم و اين شروع بسيار مباركي خواهد بود.
همة پيامبران عليه السلام آمده‌اند بگويند خداي محبوبي در بيرون هست که مي‌شود با او معاشقه كرد و نبايد اين محبوب واقعي را از دست بدهيد.
رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايند:
«أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا يُبَالِي عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْيَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى يُسْرٍ»؛20
بهترين مردم آن کسي است که عاشق عبادت باشد و آن را در آغوش بکشد و با قلبش آن را دوست داشته باشد و با بدنش با آن همراه باشد و خود را براي آن فارغ نمايد، چنين کسي ديگر نگران نيست که روزش در دنيا به سختي شروع شود و يا به آساني.
حالا ما با سهل‌انگاري از اين پيام زندگي‌ساز که اين‌همه پيامبران بر آن تأکيد دارند خود را محروم كرده‌ايم و آن پيام را آنچنان پايين آورده‌ايم كه ديگر هيچ ربطي با اصل خود ندارد و با آن كه انبياء عليه السلام خواستند ما با حقيقت عالَم مرتبط باشيم، موضوع را تا حدّ علم حصولي تقليل داديم. راستي چه علمي است كه وقتي عنوان بصري از امام صادق عليه السلام تقاضا مي‌كند كه از آن علمي كه خدا رزق تو كرده است به من بده، حضرت مي‌فرمايند: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّم، اِنَّمَا هُوَ نُورٌ يَقَعُ فِي قَلْبِ مَنْ يُرِيدُ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالي اَنْ يَهْدِيَهُ...»؛21 علم با تعلّم به دست نمي‌آيد، بلكه آن نوري است كه خداي تبارك و تعالي در قلب هر كس كه خواست او را هدايت كند قرار مي‌دهد. سپس حضرت راه‌كارهايي را كه زمينه تجلي آن علم مي‌شود به جناب عنوان بصري توصيه مي‌فرمايند.22
شما مي‌گوييد چرا آن‌طور كه بايد و شايد عالم نمي‌شويم؟ آيا شما علت موفق‌نشدن‌ها را پيدا كرده‌ايد؟ ابتدا بايد در موضوع علم‌يابيِ خود تجديد نظر كنيم تا ببينيم علم واقعي چيست و روش به دست آوردن آن كدام است، در آن حالت است كه اولاً؛ هر چه جلوتر برويم بيشتر ذلّت خود را در مقابل خدا مي‌يابيم. در حالي‌كه در روش علم حصولي هر اندازه جلو برويم، بيشتر مغرور مي‌شويم. ثانياً؛ متوجه مي‌شويم براي يافتن علم حقيقي بايد خود را اصلاح كنيم. ما هنوز بنا نداريم به خودِ واقعيت خدا نظر بيندازيم و لذا به نور حضرت رب‌العالمين متصل نمي‌شويم، بلكه به علمِ به واقعيت مغرور مي‌شويم، در حالي‌كه علم به واقعيت خدا، علم به آن خدايي نيست كه نور هدايتش بر ما تجلي كند. حالا در نظر داشته باشيد پنجاه سال با «مفهوم خدا» كه آن غير خدايي است كه داري انوار هدايت است، به‌سر ببريم، پس از اين مدت چه اندازه نور هدايت و معرفت دريافت كرده‌ايم؟! مسلّم هيچ نوري دريافت نكرده‌ايم.
مگر ارتباط با خداي حصولي نياز به تزكيه و رفع حجاب دارد که بخواهيم تلاش کنيم تا نورش به ما برسد؟ مفهوم خدا، آن خداي حيِّ قيّومِ محييِ سميعِ قدير... نيست، پس معلوم است بعد از 50 سال با اسم حيّ خداوند ارتباط پيدا نكرديم تا حيات بگيريم. اين است که فعاليت ديني و فرهنگي به بي‌ثمري و پوچي کشيده مي‌شود. وقتي با منشأ حيات ارتباط حضوري نداشته باشيم، چگونه در نشاط و طراوت، كه مربوط به حيّ قيّوم است، قرار گيريم؟ روحي كه به طراوت واقعي نرسد احساس پوچي مي‌كند و يكي از مشكلاتي كه براي فعاليت‌هاي فرهنگي هست، همين است كه چون انسان مفاهيم حقايق را به جاي خود حقايق مي‌گذارد و تلاش براي دستيابي به خود واقعيت نمي‌كند، پس از مدتي احساس پوچي و بي‌ثمري مي‌نمايد، بدون اين كه علت آن را بشناسد، و وقتي جوانان ما پس از مدتي با آمدن در جلسات مذهبي آن حيات و طراوت که نياز روح و قلب آن‌هاست به دست نمي‌آورند، براي هميشه از جلسات مذهبي فاصله مي‌گيرند.
ارتباط با خداي عزيز و نجات از پوچي
در راستاي مشغول‌شدن به مفاهيم است كه امام‌خميني«رحمة‌الله‌عليه» مي‌فرمايد: «هيچ حجابي عظيم‌تر از علم توحيد نيست»!23 اين در حالي است كه با علم توحيد مي‌دانيم خدا هست ولي به اين «دانايي» مغرور مي‌شويم و فكر مي‌كنيم حالا كه مي‌دانيم خدا هست، با خدا ارتباط داريم در حالي‌كه با مفهوم و معناي خدا ارتباط داريم، و حال آن‌که شما بزرگ‌ترين بركت را با توحيد مي‌توانيد به‌دست بياوريد. خداوند مي‌فرمايد: «مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا»؛24 هركس عزت و قدرتِ سير و نفوذ را طلب مي‌كند، بداند تمام عزت از خدا است و در نزد اوست. كمي روي واژه «جَمِيعًا» فكر بفرماييد! مي‌فرمايد؛ مطلق عزت از خدا است، مثل اين است كه مي‌گوييم هركس تري مي‌خواهد تري فقط پيش آب است، تمام تري همان آب است، يعني آب، مطلق تري است. مي‌فرمايد: هركس عزّت مي خواهد «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا»؛ فقط حضرت حق عزيز است، و متوجه هستيد كه «عزت» يعني عدم فرسايش، «ارض‌العزيز» يعني زميني كه آب روي آن سوار نشود و به اعتبار ديگر «عزيز» يعني آن چيزي كه زير پا نرود و فرسايش پيدا نكند، به بيان ديگر، پوچ و مضمحل نگردد. شما وقتي مي‌گوييد خدا عزيز است، يعني حادثه‌ها او را مغلوب خود نمي‌كنند. قرآن در اين آيه مي‌فرمايد تو براي عدم پوچي و نجات از اضمحلال هيچ راهي نداري جز اين‌كه با خداي عزيز مرتبط شوي.
حالا اگر كسي با علم حصولي به خداي عزيز، از نور خداي عزيز محجوب شد، از همه سرمايه‌هاي وجود محروم شده است. اگر كسي با علم حصولي به خدا، از نور توحيد كه جامع همه اسماء است، محجوب شود، آيا در عظيم‌ترين حجاب قرار نگرفته است؟ آري ممکن است بنده يا جنابعالي در اين حد غافل و محجوب باشيم كه وقتي مي‌گويند فلاني آدم خوبي است، به اشتباه بگوييم نه او آدم خوبي نيست، و لذا از خوبي او محجوب شويم، اين‌جا به اندازه‌اي كه از خوبي اين آدم بي‌بهره مي‌شويم از حقيقت محروم هستيم، اما يك وقت از عزت مطلق، از حيّ مطلق و از اسماء حسناي الهي بي‌بهره‌ايم، اين عظيم‌ترين حجاب است. مي‌فرمايد: «هيچ حجابي عظيم‌تر از علم توحيد نيست»، يعني از طريق علم توحيد از ارتباط با حقيقتِ اسماء الهي محروم مي‌شويم. علم توحيد كه توحيد نيست، علم به اين كه عالَم در تدبير احديت حقّة حقيقيه است، چه ربطي به احساس حضورِ احديت حقّة حقيقيه و ارتباط و معاشقه من با احديت حقّة حقيقيه دارد؟ آن يك نوع هجران و دور افتادن از خدا است، بدون آن‌كه انسان بفهمد. آدم در هجرانِ از حق واقعاً بي‌چاره‌ است. گفت:
نيست در عالم ز هجران سخت تر* هر چه خواهي كن وليكن اين مكن
چون مي‌فهمد هجران يعني چه، مي‌گويد: اي خدا هر كاري مي‌خواهي بكن، اما من را از ارتباط با خودت جدا نكن. امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در اين جمله مي‌فرمايند علم به خدا بين خود انسان و خدا حجاب مي‌شود و اين محروميت و ظلمات خطرناكي است. مي‌فرمايند: «يک حجاب بزرگ همين علم است، انسان را به همين مفاهيم کليه و عقليه سرگرم مي‌کند و از راه باز مي‌دارد ... براي همة ما حجاب‌هاي زيادي هست که غليظ‌تر از همه همين حجاب علم است ... آن علمي که بايد انسان را هدايت کند، مانع مي‌شود و علم‌هاي رسمي همه همين‌طوراند که انسان را از آن‌چه بايد باشد، محجوب مي‌کنند، خودخواهي مي‌آورند».25
انواع فعاليت‌هاي فرهنگي
با اين مقدمات فكر مي‌كنم عزيزان عنايت فرمودند كه همة فعاليت‌هاي فرهنگي و ديني يك نوع نيستند و يک هدف را دنبال نمي‌كنند و لذا لازم است نوع فعاليت‌هاي فرهنگي را بشناسيم تا در هدف‌گيري خود به خطا نيفتيم. چه بسيار فعاليت‌هاي فرهنگي که بر خلاف ادعاي خود هرگز به هدفي كه دنبال مي‌كنند نمي‌رسند و چه بسيار فعاليت‌هاي فرهنگي به چيزي مي‌رسند که نمي‌خواستند برسند.
ما مي‌توانيم فعاليت‌هاي فرهنگي ديني را به سه نوع تقسيم كنيم؛ يك نوع فعاليت‌هاي فرهنگي ديني كه ناخودآگاه جهت همه دستورات و فعاليت‌هاي ديني را دنيايي مي‌كند. نوع ديگر فعاليت فرهنگي ديني كه درست عكس نوع اول است، سعي دارد همه اعمال و دستورات ديني را از منظر قدسي بنگرد كه ما معتقديم اصلاً آمديم به اين دنيا براي همين كه همه حركات و سكنات و عقايدمان قدسي شود. يك نوع فعاليت‌هاي فرهنگي هم هست كه ما نام آن را فعاليت‌هاي «شبه قدسي» گذارده‌ايم.
فعاليت‌هاي فرهنگي شبه قدسي
ابتدا به شرح فعاليت‌هاي شبه قدسي مي‌پردازيم تا جايگاه آن دو نوع ديگر از فعاليت‌هاي فرهنگي نيز روشن شود. در آن دسته از فعاليت‌ فرهنگي که کارشان شبه ‌قدسي است و نه قدسي، سعي مي‌شود دستورات ديني را در عين اين‌که به عنوان يک دستور مقدس مي‌پذيرد منظر آن را تا حدّ دنيا پايين آورد. به عنوان نمونه؛ در روايت مشهوري داريم كه رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان وَ صَاحِبُهُ فِي الْجَنَّة»؛26 نظافت از ايمان است و آن كس كه با آن مأنوس است در بهشت است. روايت ديگري هم داريم كه حضرت علي عليه السلام مي‌فرمايند: «اَلطُّهْر نِصْفُ الْاِيمَان»؛27 پاكيزگي و نظافت نصف ايمان است.
زيرا ايمان دو مرحله دارد؛ يك مرحله آن عبارت است از اين‌كه شما موانع تجلي انوار الهي را از قلب خود پاك كنيد، مثل پاک‌کردن حسد و كبر و غيره، و نصف ديگر آن تجلي انوار الهي است كه خودِ خداوند به عهده گرفته است، و روايت دوم مي‌فرمايد آن نصف اولِ ايمان، با نظافت به‌دست مي‌آيد که عبارت است از پاک‌شدن از موانع انوار الهي يعني پاک‌شدن از امثال کبر و حسد و غيره. حالا ببينيد با رويكرد دنيايي كه به اين روايت كرده‌اند، چه بلايي بر سر اين روايت آمده است. دين مي‌فرمايد تو براي اين‌كه حقايق قدسي به قلبت برسد موانعي داري و بايد آن موانع را از جان خود برطرف كني وگرنه نور ايمان در جان تو محقق نمي‌شود؛ وقتي آن موانع را پاك كردي، و عملاً نصف كار را انجام دادي، نصف دوم را خدا به لطف خودش به تو مي‌دهد، ولي نصف اول آن به دست تو عملي مي‌شود. گفت:
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك* چون درد در تو نبيند كه را دوا بكند؟
حضرت حق عين فيض و عين لطف است ولي موانع‌ اخلاقي نمي‌گذارد كه لطف حضرت حق به تو برسد. روايت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان وَ صَاحِبُهُ فِي الْجَنَّة»؛ مي‌فرمايد: بدون نظافت از صفات پليد، به ايمان نمي‌رسي و شرط رسيدن به ايمان، پاك‌شدن از آن صفات است. شما حساب كنيد روزي كه اين روايت از دو لب مبارك رسول خدا صلي الله عليه بيرون آمد، در فضايي که حضرت سخن مي‌گفتند، همه مردم مقصد حضرت صلي الله عليه را مي‌فهميدند و درصدد برمي‌آمدند تا با پاك‌كردن خود از صفات پليد، شايسته بهشت شوند و به عبارت ديگر سعي مي‌كردند آن نصف ايمان كه مربوط به خودشان بود را درست كنند تا نصف ديگرش را حضرت حق مرحمت فرمايد. در واقع متوجه مي‌شدند رسول خدا صلي الله عليه دارند به آن‌ها نهيب مي‌زنند كه چرا نسبت به وظيفه خود كوتاه آمده‌ايد در حالي كه شرط ايمان نظافت است، و بايد خود را از حسادت‌ها، كبرها، حبّ دنياها و ديگر زشتي‌ها پاک کنيد تا از نظر ايمان كامل شويد.
در صدسالة اخير اين روايت را در حدّ بهداشت بدن تنزل دادند! آري؛ مسأله بهداشت بدن در بين مسلمانان از اوّليات دين بوده است. روح اسلام، روحي است كه يك مسلمان به طور طبيعي بهداشت بدن را در كنار نظافت روح و قلب رعايت مي‌كند، حتي آن وقتي كه اروپائيان حمام را نمي‌شناختند، مسلمانان حمام داشتند و آن بهداشت اوليه كه رعايت نجس و پاكي است به نحو شايسته عملي مي‌شد. اما بايد متوجه بود كه اين روايات نظر به يك موضوع قدسي دارد و نه يك موضوع مادي، ولي متأسفانه در يك نگاه شبه‌قدسي جايگاه فهم قدسي روايتِ «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان وَ صَاحِبُهُ فِي الْجَنَّة» را تغيير داديم و افق آن را تا حدّ بهداشت بدن پايين آورديم و به جاي کمک‌گرفتن از آن روايت و توجه‌دادن روح انسان‌ها به آسمان، جهت روايت را طوري تغيير داديم که با آن روايت نظرها بيشتر به زمين معطوف گشت.
روحية غرب‌زدگي چنين القاء كرد كه سخن رسول خدا صلي الله عليه در روايت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان وَ صَاحِبُهُ فِي الْجَنَّة»؛ يعني همين كه دندان را مسواك بزني و كفش‌هايت واكس داشته باشد و دست‌ها را تميز نگهداري، اهل بهشت خواهي بود، و بعد هم يك عده مسلمان ساده با يك ذوق‌زدگي گفتند دين عزيز اسلام 1400 سال پيش از اين،آن چيزي را گفته است كه الآن بهداشت جهاني مي‌گويد!! غافل از اين‌كه اين‌ها با اين كار، فرهنگ غرب را تأييد كردند و حقيقتِ پيام اسلام را در حجاب فرهنگ غرب فرو بردند. چنين افرادي عملاً با اين حرف‌ها عامل حقانيت فرهنگ غرب خواهند شد و لذا در نهايت نتيجه اين مي‌شود که هر قسمت از اسلام را هم كه غرب تأييد نكرد بايد حذف كنيم. در حالي‌كه حتماً خودتان در سيره رسول خدا صلي الله عليه صلي الله عليه مطالعه كرده‌ايد كه آن حضرت در رابطه با بهداشت بدن شاخص بودند، حتي تعداد شانه‌هايي كه وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه به مويشان مي‌كشيدند به‌طور مشخص در تاريخ ثبت شده است.28 نظم و پاكيزگي به معناي بهداشت، قسمت طبيعيِ يك زندگي ديني بوده و هست، ولي روايات مورد بحث درصدد است افق انسان را در ساحتي بسيار بالاتر از بهداشت مادي سير دهد.
اين دو روايت؛ مثالي بود براي اين‌كه ملاحظه بفرماييد چگونه يك موضوع قدسي به يك موضوع شبه قدسي تبديل مي‌شود که در عين پذيرفتن آن به عنوان يک سخن ديني، جهت آن پيام، ديگر قدسي نيست و از اين طريق رواياتي كه صد در صد جهت قدسي دارند را صورت و حالت شبه‌قدسي مي‌دهند. حال ملاحظه فرماييد چگونه در يك فعاليت فرهنگي كه به ظاهر هم از روايات ديني استفاده مي‌كنيم، همة منظر آن فعاليت، دنيايي مي‌شود.
فلسفه قدسي وضو
در روايت داريم؛ «جَاءَ نَفَرٌ مِنَ الْيَهُودِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه فَسَأَلَهُ أَعْلَمُهُمْ عَنْ مَسَائِلَ فَكَانَ فِيمَا سَأَلَهُ أَخْبِرْنِي لِأَيِّ شَيْ‏ءٍ تُوَضَّأُ هَذِهِ الْجَوَارِحُ الْأَرْبَعُ وَ هِيَ أَنْظَفُ الْمَوَاضِعِ فِي الْجَسَدِ؟ قَالَ النَّبِيُّ صلي الله عليه لَمَّا أَنْ وَسْوَسَ الشَّيْطَانُ إِلَى آدَمَ وَ دَنَا آدَمُ مِنَ الشَّجَرَةِ وَ نَظَرَ إِلَيْهَا ذَهَبَ مَاءُ وَجْهِهِ ثُمَّ قَامَ وَ هُوَ أَوَّلُ قَدَمٍ مَشَتْ إِلَى خَطِيئَةٍ ثُمَّ تَنَاوَلَ بِيَدِهِ ثُمَّ مَسَّهَا فَأَكَلَ مِنْهَا فَطَارَ الْحُلِيُّ وَ الْحُلَلُ عَنْ جَسَدِهِ ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلَى أُمِّ رَأْسِهِ وَ بَكَى فَلَمَّا تَابَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ وَ عَلَى ذُرِّيَّتِهِ الْوُضُوءَ عَلَى هَذِهِ الْجَوَارِحِ الْأَرْبَعِ وَ أَمَرَهُ أَنْ يَغْسِلَ الْوَجْهَ لَمَّا نَظَرَ إِلَى الشَّجَرَةِ وَ أَمَرَهُ بِغَسْلِ السَّاعِدَيْنِ إِلَى الْمِرْفَقَيْنِ لَمَّا تَنَاوَلَ مِنْهَا وَ أَمَرَهُ بِمَسْحِ الرَّأْسِ لَمَّا وَضَعَ يَدَهُ عَلَى رَأْسِهِ وَ أَمَرَهُ بِمَسْحِ الْقَدَمَيْنِ لَمَّا مَشَى إِلَى ...». 29
گروهي از دانشمندان يهود آمدند خدمت پيامبر صلي الله عليه گفتند شما در وضويتان چهار عضوي را مي‌گوييد شستشو دهند که اين چهار عضو از پا‌ك‌ترين قسمت‌هاي بدن است، اين چه كار است كه شما انجام مي‌دهيد؟! حضرت فرمودند: «قضيه از اين قرار است كه در بهشت به آدم گفتند به شجره ممنوعه نزديك نشود، شيطان او را وسوسه كرد، آدم به طرف درختي كه نهي شده بود رفت، به آن درخت نگاه كرد، همين كه نگاه كرد آبرويش رفت، بعد قدم گذاشت و به طرف درخت رفت، اين اولين قدم گناه بود، سپس دست درازكرد و ميوه را گرفت و خورد و لذا زيور و پوشش ‌او از دست رفت، دستش را بر سر گذاشت و گريست و توبه كرد، چون خداوند توبه او را پذيرفت، بر او و فرزندانش واجب كرد كه همين اعضاء را بشويند. چون با دو دست تناول كرده بود، آن دو را تا آرنج بشويد، چون دست بر سر گذاشت، فرمان مسح داد، و امر به مسح دو پا به جهت آن بود كه با دو پايش به سوي شجره رفته است».
ملاحظه مي‌فرماييد؛ وضويي که دين دستور داده امري اعتباري و بدون باطن نيست، بلکه ريشه در جنبة آدميت ما دارد و اين اعمال ظاهري، ما را به سوي رفع موانع روحي سير مي‌دهد.
خداوند مي‌فرمايد با آب مطلق بايد وضو بسازي، چون مطلق بودن آب، تداعي اطلاق حضرت حق را به همراه دارد، با آب مضاف نمي‌شود وضو گرفت. با تماس با آب مطلق، انسان به حقيقت مطلق الهي منتقل مي‌شود، آب مطلق يعني بي‌رنگي و بي‌شكلي، بدون ماهيتي خاص، و اين يك نحوه توجه به حق را به همراه دارد، مثل نور در مقايسه با بقيه چيزها، فرق نور مثلاً با برگ در اين است كه برگ نسبت به نور اطلاق كمتري دارد، و به عبارت ديگر محدوديتش بيشتر است. آب پرتقال نسبت به آب زلال محدود است به مواد مربوط به پرتقال. آب مطلق هيچ رنگي ندارد، پس از جهت رنگ محدوديت ندارد و از هر رنگي آزاد است، و لذا به عالم معنا و غيب شبيه‌تر است، براي همين خداوند در مورد مبناي عرش فرمود: «وَ كَانَ عَرْشُهُ عَلَي الْمَاء»؛30 و عرش خداوند بر آب قرار داشت.
در حالي‌كه هنوز عرش را نيافريده بود، اين آب چه آبي است كه عرش يعني مقام تجلي اسماء الهي، روي آن قرار دارد و در مرتبة بعد از آن آب قدسي و از تجلي آن، عرش آفريده مي‌شود، بعد از عرش، كرسي آفريده مي‌شود و بعد از كرسي، ارض آفريده مي‌شود، كه يكي از اجزاي ارض، همين آبي است كه شما مي‌خوريد و با آن وضو مي‌گيريد؟ آري؛ اين آب صورت نازله آن آب قدسيِ فوق عرش است و انسان مي‌تواند با نظر به اين آب، به آن حقيقتِ فوق عرش منتقل شود و با زدن اين آب بر دست و رويش در قالب وضو، به آن حقيقت معنوي سير كند.
روايت قبل فرمود اين آب را بايد انسان‌ها به رويشان بزنند تا آبروي آن‌ها كه به جهت نگاه به شجره از دست رفته است، برگردد. حالا شما حساب كنيد اين وضو با اين محتوا چه ربطي به بهداشت بدن و شستشوي اعضاء با هدف تميزکردن آن‌ها دارد؟! مي‌فرمايد بايد با بقاياي آب وضو مسح كشيد تا آن كدورت و كثافت روحي كه با نزديك‌شدن به شجرة ممنوعه بر جان و روان وارد شده، شسته شود. چون آدميتِ همه انسان‌ها يك نحوه نزديكي به شجره ممنوعه را همواره با خود دارد، به كمك آب مطلقْ قصد مي‌کنيم از آن كدورت‌ها پاک شويم. و نزديكي به شجره مربوط به آدميت هركس است نه اين‌كه مربوط به شخص آدم بود، و لذا طهارت هم بايد مربوط به همه باشد، پس در واقع تك‌تك شماها به شجره ممنوعه نزديك شديد و لذا بايد براي رفع اين آلودگي هر روز وضو بگيريد و عبادت کنيد تا در زندگي زميني، روح آسماني و معنوي شما مغلوب زمين نشود.31
حساب كنيد منظر قدسيِ احكام وضو ما را تا كجاها مي‌برد. حال اگر تحت عنوان دفاع از دين و تفسير دستورات دين، در يك فعاليت فرهنگي، دين را با جملات به ظاهر قدسي آنچنان پايين آورديم كه دنيايي شد، ديگر دين در جاي خودش نيست، زيرا نمي‌شود دستورات دين را بيش از آن كه خدا و پيامبر صلي الله عليه پايين آوردند، پايين آورد. نزول به اندازه كافي انجام شده است، ما بايد صعودش بدهيم و اين ظاهر را به باطنش وصل كنيم، نه اين‌كه از باطنش جدا سازيم. فرموده‌اند دستورات دين باطن دارد، باطنش هم باطن دارد، ما را متذكر اين نكته كردند تا نظر ما را به باطن دين متصل كنند.
به‌هرحال خطر شبه‌قدسي‌كردنِ احكام دين عرض عريضي دارد، همين اندازه خواستم باب اين موضوع باز شود تا حاصل بحث اين باشد ‌كه اگر مواظب نباشيم بعضي از فعاليت‌هاي فرهنگي را از مقام قدسي‌بودن در حدّ مادي‌بودن پايين مي‌آوريم. من شنيدم شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» فرموده بودند علت اين‌كه مجاهدين خلق، ماركسيست شدند، کتاب‌هاي آقاي مهندس مهدي بازرگان بود، چون آقاي بازرگان در كتاب‌هايش تلاش مي كند تمام دستورات دين را در حدّ منافع مادّي پايين بياورد و يا آن‌ها را در محدودة فهم علم تجربي محدود كند. البته اين طرز فكر محدود به آقاي بازرگان نيست، بعضي از كساني كه در تبليغ دين و فعاليت‌هاي فرهنگي تلاش مي‌كنند، مبتلا به چنين فكري هستند كه تمام قضيه احكام و عقايد دين را در حدّ عالم مادي پايين بياورند.
حتي اگر شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» هم چنين حرفي نزده باشند، اين حرف، حرف درستي است و جا دارد روي آن فكر شود. مجاهدين خلق، اول مجاهدِ مسلمان بودند و تلاش داشتند رژيم شاهنشاهي را سرنگون كنند، بعد در يك جمع‌بندي به زعم خود رسيدند به اين‌كه از طريق ماركسيسم بهتر مي‌توانند به نتيجه‌اي كه دنبال مي‌كنند برسند، لذا به گفته خودشان تغيير مواضع ايدئولوژيك دادند و ماركسيست شدند و چون بعضي از آن‌ها در ادعا خود را مسلمان معرفي مي‌كردند ولي در عمل به اصول مادي مارکسيسم اصالت مي‌دادند، منافق شدند. وقتي فقط دنيا اصالت داشته باشد و عالم قدس را به عنوان يك حقيقت برتر نپذيريم، از هر حركت مذهبي قصد نزديكي بيشتر به دنيا مدّ نظر ما مي‌آيد، در حالي‌كه بسياري از دستورات دين براي نتايجي، فوق نتايج مادي است و حضرت پروردگار از طريق فرمان‌هاي خود درصدد است تا حقيقت بندگيِ ما را شكوفا فرمايد و از قوه به فعل بكشاند و لذا نبايد براي همه دستورات دين، توجيه‌هاي مادي و بدني تراشيد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه 192 مشهور به خطبه قاصعه مي‌فرمايند خداوند عمداً فرموده به سوي مكه، در بياباني سنگلاخ، بدون هيچ مزرعه و آب و آباداني برويد، تا انسان‌ها را بيازمايد «بِاَحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لاتَنْفَع» با سنگ‌هايي كه نه ضرري مي‌رسانند و نه نفعي دارند، براي امتحان انسان‌ها، تا معلوم شود چه كسي بندگي خدا را پيشه مي‌كند و چه كسي عصيان مي‌نمايد. مي‌فرمايد به گرد چيزي كه به ظاهر هيچ نفعي براي بدن و دنياي شما ندارد طواف بكنيد تا بندگي شما رشد كند. پس نبايد براي هر دستوري كه دين مي‌دهد دليل مادي پيدا كنيم و بر فرض هم آن دستور نتيجه مادي داشت، گمان ‌كنيم مقصد خداوند صرفاً همان نتيجه مادي است، و مثلاً بگوييم فلسفة حرام‌بودن دندان طلا براي مرد، سرطان‌زا بودن آن براي جسم مرد است. اگر با اين دستور مي‌خواهند اين بدن را حفظ كنند، پس چرا با دستور ديگر مي‌گويند برويد شهيد شويد؟ ما از كجا مي‌دانيم هدف اصلي حرمت چيزهايي كه حرام است، چيست؟ طلا براي مرد چه سرطان‌زا باشد چه سرطان‌زا نباشد، افق دستورات قدسي را نبايد در حدّ نتايج مادي پايين آورد. يا اين‌كه چرا خوردن گوشت خوك حرام و خوردن گوشت گاو بي‌اشکال است؟ اگر بگوييم گوشت خوك، چون «كيست» مي‌آورد، حرام است، در جواب مي‌گويند گوشت گاو هم «کيست» مي‌آورد.
از كجا مي‌گوييد مقصد اصليِ حرمت گوشت خوک همين است؟! فقط مي‌دانيم با رعايت احكام و دستورات شرع مقدس، حقيقت انسان كه بندگي خداوند است شكوفا مي‌شود و وقتي عبوديت ما شكوفا شد، در منظر خود ربوبيت حق را مي‌يابيم و اين نتيجة فوق‌العاده‌اي است. خدا هم در همين راستا به ما دستور مي‌دهد: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»؛32 اى مردم پروردگارتان را كه شما و كسانى را كه پيش از شما بوده‏اند، آفريده است، پرستش كنيد، باشد كه به تقوا رسيد. پس بايد بر اساس بندگي خدا دستورات شريعت را انجام داد تا به تقوا برسيد و از طريق تقواي الهي، قلب و عقل و خيال و اعضاء، در نظم توحيدي قرار گيرند، و اين همان معني قربة الي‌الله است كه بايد در هر عملي مدّنظر باشد.
به هر حال مسائل فوق را مطرح كردم تا روشن شود گاهي در عين انجام فعاليت‌هاي فرهنگي و ديني، به دين خود و به دين بقيه ضربه مي‌زنيم، بدون اين‌كه خودمان بدانيم. آري؛ مسلّم است كه مشروب، كليه و كبد را خراب مي‌كند، اما آيا نظرگاه حرمت مشروب در اين است كه بشر فهميده است؟! يا اين‌كه خوردن مشروب، انسان را از افق نورانيِ ارتباط با عالم قدس محروم مي‌كند؟ وقتي اين موضوع هم مطرح است، چرا ما اين نتيجه محدود مادي را مدّ نظر قرار دهيم. آري اگر اين طور مطرح‌كنيم كه مشروب موجب خرابي كبد و كليه مي‌شود و طلا براي مرد سرطان خون مي‌آورد، براي جوان‌ها ملموس‌تر و قابل پذيرش‌تر است، ولي مواظب باشيد در عين طرح موضوعات ملموس، فلسفة دستورات دين، محدود به دنيا و عالم ماده و موجب تأييد فرهنگ غرب نشود، چون هم منظر دين بسيار بالاتر از منظري است كه علم غربي نسبت به عالَم و آدم دارد و هم انسان داراي ابعادي بسيار متعالي‌تر از ابعاد مادي است. در فعاليت‌هاي فرهنگي نبايد از اين دو موضوع غفلت كرد تا جهت جانمان همواره به سوي عالم قدس باشد و بتوانيم ماوراء منافع مادي و مفاهيم عقلي، با حقيقت روبه‌رو شويم و به مقام خوف و خشيت نسبت به مقام اجلال الهي دست يابيم.
شبه‌قدسي شدن و ظهور نفس امّاره
در فعاليت‌هاي شبه‌قدسي در عين حفظ پوسته دين، به جاي حرام‌ و حلال و مستحب و مكروه‌بودن دستورات الهي، مفيد و مضرّ بودن آن‌ها مي‌نشيند و لذا خوفِ از حق از بين مي‌رود و نفس امّاره ميدان بيشتري پيدا مي‌كند و ميدان فكر و ذكر حضوري تنگ‌تر مي‌شود، زيرا توجه به حرام و حلال بودن چيزها نظر را به آخرت معطوف مي‌دارد، ولي نظر به مفيد و مضرّ بودن آن‌ها، نظر به دنيا دارد. در اين حالت، انسان وقتي در مقابل احكام الهي قرار مي‌گيرد آن‌ها را به عنوان دستورات خداي متعال مورد احترام قرار نمي‌دهد، بلكه از منظر دستورات مفيد به آن‌ها مي‌نگرد و از بازگشت به حقيقت غفلت مي شود و به جاي بندگي خدا يك نحوه خودخواهي در ميان مي‌آيد. به گفته مولوي روحِ بعضي از دستورات دين بالاتر از آن چيزي است كه عقل معاش مي‌فهمد، مي‌گويد:
كشف اين نز عقل كار افزا بود* بندگي كن تا تو را پيدا بود
چون انسان با رعايت حرام و حلالِ خدا، خود را در حضور حضرت حق مي‌برد و تجلي ولايت حضرت حق، انسان را از بي‌سرپرستي و بي‌سروري نجات مي‌دهد و در اين حالت به جاي ولايت نفس امّاره، ولايت «الله» به ميدان زندگي مي‌آيد و روحيه سودپرستي و لذت‌پرستيِ افراطي از ميدان زندگي‌هاي فردي و اجتماعي رخت برمي‌بندد.
اميدوارم در جلسات آينده آرام‌آرام بتوانيم راه‌هاي ارتباط با حقيقت را خدمت عزيزان عرض كنيم.
در يک جمع‌بندي در اين جلسه نکات زير مورد بررسي قرار گرفت:
1- ذکر آياتي از قرآن که در بارة باير و پوچ‌شدن زندگي و اين‌که اگر انسان‌ها تلاش لازم را انجام ندهند چگونه گرفتار پوچي و بي‌ثمري مي‌شوند.
2- جايگزيني هنر امروزي به جاي هنري که انسان را در حضور حقيقت مي‌برد؛ و مقايسه‌اي بين به حضوررفتن به‌وسيلة گل موجود در طبيعت، با به‌سربردن با مفهوم آن حضور از طريق گُل درون اطاق، به اميد آن‌که معنيِ به حضوررفتن از طريق ارتباط با حقايق قدسي تا حدّي روشن شود، و اين‌که؛ گمشدة ما دينداري حضوري است.
3- نيچه متوجه به حجاب‌رفتنِ خداي حضوري در فرهنگ غرب شده ولي نمي‌داند چگونه اين نقيصة بزرگ را درمان کند، و اين‌که روش اهل بيت عليه السلام تنها روش اصيلي است که انسان مي‌تواند از آن طريق در حضورِ با حقايق قرار گيرد و از ساحت علم حصولي به ساحت علم حضوري سير کند.
4- طرح واژه‌هاي ادبيات امروز جهان و مبحث پوچ‌انگاري يا نيهيليسم و اين‌که وقتي از ارتباط با حقيقت فاصله بگيريم احوال انسان‌ها، ادامة همان پوچي‌ها است.
5- ناتواني نگاه کمّيت‌گراي رياضي‌گونه به عالم و اين‌که چگونه در اين نگاه بسياري از حقايق ناديده انگاشته مي‌شود و چگونه انساني که از نگاه به حقايق محروم است احساس پوچي و افسردگي مي‌کند.
6- زيادبودن «دين‌دان»ها و اندک‌بودن «دين‌دار»ها، زيرا افراد در علم به حقايق متوقف شده‌اند و تلاشي براي ارتباط با حقايق ندارند.
7- مفاهيمي که داراي باطن‌اند، آدرس حقايق‌اند و نه خود حقايق و در عين اين‌که بايد بين مفاهيم اعتباري با مفاهيمِ داراي باطن فرق گذاشت، بايد به دنبال راهي بود که ما را به خودِ حقايق مرتبط کنند.
8- تفکيک علم حصولي از علم حضوري از تفسير «ظلوم» و «جهول» در منظر امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» و اين‌که ايشان چه نوع علمي را به عنوان حجاب اکبر مطرح مي‌کنند.
9- فرهنگ مهدوي و علم حضوريِ آن حضرت و اين‌که اگر جايگاه حضور در محضر حقايق در جامعه روشن نشود، زمينة ظهور حضرت مهدي عجل الله تعالي فراهم نشده است و همان فرهنگي که نمي‌تواند بين حضرت سيدالشهداء عليه السلام و عمر سعد«لعنة‌الله‌عليه» فرق بگذارد در قالب مسلماني روبه‌روي حضرت مهدي عجل الله تعالي مي‌ايستد.
10- بلاي نشستنِ «علمِ به واقعيت» به جاي «ارتباط با خود واقعيت» و اين‌که علم نور است و بايد روح را طوري تربيت کرد که بتواند از تجليات آن بهره‌مند گردد و در آن حالت است که با نور خدا مرتبط مي‌شويم و از پوچي نجات مي‌يابيم.
11- تفاوت فعاليت‌هاي «شبه قدسي» با فعاليت‌هاي قدسي و اين‌که چگونه با «شبه قدسي‌کردن» فعاليت‌ها، راه انسان‌ها از عالم قدس بريده مي‌شود و انواع پوچي‌ها به سوي قلب و روان انسان‌ها سرازير مي‌گردد.
12- نظافت و وضو از منظر قدسي و از منظر شبه قدسي و اين‌که چگونه حرام و حلال احکام را با منظر شبه قدسي به مضرّ و مفيد تبديل مي‌کنند و شرايط حضور در محضر حق را از بين مي‌برند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه سوم، شرطي‌کردن فعاليت‌هاي فرهنگي و انقطاع از عالم قدس
بسم الله الرحمن الرحيم
قصد اصلي ما در اين سلسله بحث ها اين است كه راه‌هاي ارتباط با حقايق را در فعاليت‌هاي ديني - اعم از فردي يا جمعي- مطرح كنيم، منتها ابتدا بايد «نبايست‌ها» به خوبي روشن شود تا بفهميم علت بي‌حاصلي كارها در كجاست و لذا در اين جلسه هم بيشترين وقت را در تبيين فعاليت‌هايي مي‌گذاريم كه به ظاهر فرهنگي و مذهبي است ولي در باطن چنين نيست. با روشن‌شدن چنين مواردي، آرام‌‌آرام مي‌توانيم جايگاه دستورات ديني را درست بشناسيم و نهايت استفاده را از آن‌ها ببريم.
در جلسات گذشته بحث در اين رابطه بود كه فعاليت‌هاي فرهنگي به سه شكل مي‌تواند باشد؛ يك شكل از فعاليت‌هاي فرهنگي سعي مي‌كند حقايق قدسي و معنوي را در حد واقعيت‌هاي محسوس و مادي پايين بياورد و مسائل قدسي را به مسائل مادي تأويل كند. واژه تأويل و تحويل براي روشن‌نمودن مطلب يك واژه يا اصطلاح خوبي است. تحويل كردن يعني محور آن فعاليت را عوض‌كردن، مثل تغيير جهت وضو در حد بهداشت بدن، و عملاً از اين طريق رابطة بين صورتِ وضو با حقيقت آن قطع مي‌شود، و به طور کلي در اين روش از جنبه باطني اعمالِ ديني غفلت مي‌گردد و بيشترِ آن دستورات به عنوان اعتبارات صِرف طرح مي‌شود. يك نوع از فعاليت فرهنگي آن است كه سعي كنيم تمام فعاليت‌ها را وارد جنبه قدسي كنيم و به همه كارها جنبه عبادي بدهيم و تلاش شود از طريق هر عملي با باطن عالم مرتبط شويم، كه إن‌شاء‌الله روي اين نوع از فعاليت‌ بحث بيشتري خواهد شد. يك نوع فعاليت فرهنگي هم فعاليت‌هاي فرهنگي است كه به ظاهر قدسي است ولي در باطن، حجاب عالم قدس است، كه تحت عنوان فعاليت‌هاي شبه‌قدسي مورد بحث قرار مي‌گيرد. هر سه نوع فعاليت‌هاي فرهنگي بايد به خوبي شناخته شوند تا بفهميم خطر پوچ‌شدن فعاليت‌هاي فرهنگي در كجاست و چه موقع در افراط و يا در تفريط قرار داريم و چه موقع در تعادل هستيم.
تغذيه انسان از عالم قدس
اگر نظرتان باشد در جلسه قبل فعاليت‌هايي را تحليل كرديم كه سعي مي‌كند جهت همه فعاليت‌هاي فرهنگي را دنيايي كند و عرض شد درست در جاهايي كه هدف دين اين است كه با يك مجموعه اعمال ديني انسان را به سوي عالم قدس بالا ببرد، با تغيير جهت آن اعمال و با تحليل‌هاي سطحي و مادي، جهت موضوع را به‌كلي عكس مي‌نمايد. همان فعاليتي كه بنا است ما را به سوي عالم قدس سير بدهد، طوري تعبير و تحليل مي‌کنند كه كاملاً بي‌ارتباط با عالم قدس ديده ‌شود و جان انسان كه به جهت تجردش شديداً نياز دارد از طريق انوار عالم معني تغذيه شود، با آن تحليل‌ها و تعبير‌ها، از ارتباط با عالم قدس و عالم معني محروم مي‌شود و عملاً انسان از منزل اصلي خود محجوب مي‌‌گردد، چون وطن انسان عالم قدس است و خداوند در رابطه با حقيقت انسان كه فعلاً در بدن جاي گرفته است فرمود: «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»؛1 از روح خودم كه عالي‌ترين مخلوق است بر اين بدن دميدم. روحْ بالاترين مخلوق حضرت حق است، در آن حد كه خداوند ملائكه را نيز از آن آفريده است و مي‌فرمايد: «يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ اَمْرِهِ»؛2 خدا ملائكه را از روح كه از مقام امر الهي است نازل کرده و آفريده است.
وقتي عنايت فرموديد اصل انسان همان «روح» است كه علت وجود ملائكه نيز هست، متوجه مي‌شويم چرا انسان با ارتباط با عالم بالا تغذيه مي‌شود، چون اصل اصيل جان انسان عالم مجردات است و هر چه از عالم ماده فاصله بگيرد و به عالم مجردات نزديك شود، به اصل و حقيقت خود نزديك شده است.
وقتي متوجه شديم اصل انسان بالاترين واقعيت قدسي است، پس هر عمل ديني براي آن است كه انسان را به اصل خود برگرداند و آن عمل يا خودش چنين امكاني دارد يا مقدمه است براي عملي كه چنين امكاني را دارا است.
ريشة احساس پوچي‌
در حال حاضر كه ما مقيم زمين هستيم، صرف‌نظر از مقام اصلي ما كه «روح» است فعلاً مقاممان «مِنْ رُوح» است يعني نازله‌اي است از آن حقيقت قدسي، مثل اين نور پاييني كه نازله‌‌اي از نور بالايي است. حال اين انسان با چنين باطن متعالي، اگر به وطن خودش منتقل نشود حتماً احساس ناراحتي مي‌كند، و احساس بي‌ثمري و نرسيدن به مقصد، او را آزار مي‌دهد، به طوري كه ممكن است عكس‌العمل چنين احساس آزاردهنده اي را به شكلي بسيار سخت و به صورت اعتراض‌هاي افراطي ملاحظه كنيد. به نظر بنده عكس‌العمل‌هاي نسل معترضِ جهان امروز را بايد در اين مسئله تفسير كرد و اين نوع اعتراض منحصر به جوانان كشور ما هم نيست. به قول روژه‌گارودي محقق فرانسوي؛ عصبانيت جوانان فرانسوي را كه در دهه‌هاي 1970 شروع شد، بايد در اين رابطه تحليل كرد كه ما نتوانستيم جوانان فرانسوي را به احساس برخورداري واقعي از زندگي برسانيم. چون از آن زمان بود كه بسياري از جوانان متوجه شدند آرمان‌هاي فرهنگ مدرنيته به بن‌بست رسيده است. 3
هر فرهنگ و تمدني آرمان‌ها و اهدافي دارد و براي رسيدن به آن اهداف تلاش مي‌كند، ولي وقتي به ثمره‌اي كه بايد مي‌رسيد نرسيد و معلوم شد اساساً آن تمدن توان محقق‌كردن اهدافش را ندارد، اعتراض‌هاي اساسي نسبت به موجوديت آن تمدن شروع مي‌شود و امروز نسل جوان كشورهاي غربي در چنين شرايطي هستند. چون از طرفي تمدن غرب در راستاي به فعليت درآوردن خود، به انتها رسيده و از طرف ديگر هيچ يك از آرمان‌هايي كه دنبال مي‌كرد برآورده نشده است. البته انديشمندان بزرگ از همان اول آنچه امروز ظاهر شده است را پيش‌بيني مي‌كردند. همان روزي كه هنوز مدرنيته روزهاي اول حيات خود را مي‌گذراند، بزرگاني گفته بودند وقتي به انتهاي برنامه‌ها رسيديم، آغاز سقوطمان است.
تمدني كه در مناسبات خود به ذات اَحدي متصل نيست و نمي‌تواند بُعد وحداني انسان‌ها را تغذيه كند و نسبت به حقيقت روحاني انسان‌ها بي‌اعتنا است، خيلي زود جذابيت خود را از دست مي‌دهد. زيرا جنبة وحداني شما شخصيت حقيقي شماست، نه بدن شما، و جنبة وحداني شما که همان شخصيت حقيقي شما است، فقط از طريق ارتباط با اَحد به حقيقت خود مي‌رسد. پس هر مكتبي كه حقيقتاً اَحَدگرا نيست و برنامه‌اي را جهت تغذيه جنبه اَحدي انسان‌ها نمي‌تواند به صحنة زندگي بياورد، حتماً عكس‌العمل انسان‌ها نسبت به آن مكتب در ابتدا يك اضطراب و بعد هم يك اعتراض اساسي است. شما بايد اين قاعده را بشناسيد كه اگر انسان به حقيقت خودش نرسد، نمي‌تواند آرام بشود. چون ذات هر شيء با خصوصيات خودش پذيرفتني است و انسان هم با حقيقت خود که همان ارتباط با اَحَد است، براي خود پذيرفتني مي‌باشد. سركه بايد فقط ترش باشد، حالا اگر شيرين شد، نمي‌شود به عنوان شربت بخوريم، همان طور اگر شربت ترش شد، آن را به عنوان سركه نمي‌خوريم.
ريشه اعتراض‌ها
ذات شما از آن جهت كه روح است و مقامش، مقام ارتباط بي‌واسطه با حق است، مي‌خواهد فقط خودش باشد و نسبت به هر پيشنهادي كه او را از اين مقام منصرف يا محروم كند، بالأخره اعتراض مي‌كند. هر جرياني كه ما را در مسير رسيدن به اصل اصيل خودمان وارد نكند، دير يا زود مورد بي‌توجهي ما قرار مي‌گيرد، حالا صورت خارجي اين بي‌توجهي شكل‌هاي گوناگون دارد، يكي ممكن است غُر بزند، ديگري فحش بدهد، ديگري غصه بخورد، يكي عكس‌العملش از اين‌كه به مقصد خود نزديك نشده است اين است كه سر شما داد مي‌زند. ما بايد در تحليل اين عكس‌العمل‌هاي اعتراض‌آميز، اول نگران روان شخص معترض باشيم كه گرفتار يك جهنم در درون خودش شده است و سپس شاهد عكس‌العملِ او باشيم که به زمين و زمان بد و بي راه مي گويد.
وقتي مشخص شد آفت از بين‌بردن رابطة انسان با عالم قدس، آفت كمي نيست كه بتوان ساده از آن عبور كرد، و روشن شد كارهايمان بدون راه و رسمِ اتصال به عالم قدس نه تنها نتيجه نمي‌دهد بلكه مشكلاتي را هم به بار مي‌آورد. پس بايد نسبت به آفت شبه‌قدسي كردن فعاليت‌ها بسيار حساس باشيم و بدانيم همواره بايد جنبه‌هاي قدسي كار را مورد توجه قرار دهيم و سعي كنيم جهت‌ فعاليت‌ها را به سوي عالم قدس سوق دهيم.
همان‌طور که در جلسة گذشته عرض شد؛ ما فكر مي‌کنيم وقتي معني روايت «اَلنِّظَافَةُ مِنَ الْاِيمَان» را در حدّ بهداشت بدن پايين آورديم به کار ساده‌اي دست زده‌ايم و آثار و تبعات آن هم ساده خواهد بود، غافل از اين‌كه با اين كار جهت قلب‌ها را از عالم قدس به سوي عالم ماده تغيير داده و عملاً سير به سوي اصل اصيل انسان را منقطع نموده و كاري را كه زمينه ارتباط با عالم قدس است، به كاري تبديل كرده‌ايم كه عامل ارتباط بيشتر با دنياست، و نمي‌دانيم اين به خودي خود يك نوع پيامبركشي است، كاري كه خداوند در مورد يهود مطرح مي‌كند و مي‌فرمايد:
«لَقَدْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَأَرْسَلْنَا إِلَيْهِمْ رُسُلاً كُلَّمَا جَاءهُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنْفُسُهُمْ فَرِيقًا كَذَّبُواْ وَفَرِيقًا يَقْتُلُونَ»؛4
ما از بني‌اسرائيل سخت پيمان گرفتيم و به سويشان پيامبرانى روانه كرديم، هر بار که پيامبرى چيزى بر خلاف دلخواهشان برايشان آورد، گروهى آن‌ها را تكذيب مى‏كردند و گروهى آن‌ها را مى‏كشتند.
حالا هم وقتي جهت دين پيامبران را عوض كنيم، در واقع آن پيامبران را به قتل رسانده‌ايم. يهوديان كه شديداً تحت‌تأثير حسّ و ظاهربيني قرار داشتند، غفلت كردند که پيامبران آمده‌اند تا انسان‌ها را از ظاهربيني رها كرده و به عالم قدس و معنويت وصل كنند و بايد تمام دستورات پيامبرانِ خدا را در رابطه با هدف قدسي‌کردن انسان‌ها، ارزيابي نمايند. آري؛ چون از اين مسئله غفلت كردند، آن‌هايي هم كه وارد دين شدند قالب اعمال را گرفتند ولي قلب آن را عوض كردند.
وقتي پيام اصلي دين فراموش شود، دين جنبة «شبه قدسي» به خود مي‌گيرد، و اين به جهت آن است كه غفلت مي‌شود دين آمده است تا انسان‌ها به عالم قدس و معنويت وصل شوند و تمام دستوراتش را در راستاي همين هدف طرح كرده است.
طبيعي است كه بايد انسان كثيف نباشد و بهداشت را رعايت كند، ولي آيا مي‌توان گفت: هر چيزي كه حرام است از همان چيزهايي است كه ميكروب ‌دارد و ضد بهداشت است؟ يا بسياري از حرام‌هاي خدا از آن جهت حرام است که جهت روحاني ما را مختل مي‌كند و قرب الهي ما را از بين مي‌برد. دين مي‌فرمايد: نظافت؛ نصف ايمان است. يعني اگر روح و قلب خود را از خبائث و رذايل اخلاقي پاك كني، نصف راه را رفته‌اي، بعد از اين كه از رذائل اخلاقي آزاد شدي، بايد انگيزه‌ها و معارف خود را تقويت نمايي تا روح تو به راحتي به سوي حقايق سير كند، و چون موانع اخلاقي را برطرف كردي، سير رسيدن به حقايق، سرعتِ مناسب خود را به‌دست مي‌آورد.
خطر سكولار كردن مقدسات
شما چرا نماز مي‌خوانيد؟ خودتان مي‌گوييد: «قُرْبَةً إلَي اللهِ» يعني مي‌خواهم با نماز بالاتر بيايم و از مرحله بُعد و دوري از خدا به مقام قربِ به حضرت حق نائل شوم. حالا متأسفانه در بعضي از محافل ما عکس آن را مطرح مي‌کنند؛ مي‌گويند نماز براي بهداشت روان است. همانطور كه مي‌دانيد؛ پشت اين نوع نگاهِ به نماز، يک فرهنگي غير از فرهنگ ديني خوابيده‌است. ممکن است شما به اين جمله خوش‌بينانه نگاه کنيد؛ ولي پشت اين جمله يک فرهنگِ به‌اصطلاح اومانيستي5 خوابيده ‌است. اين فرهنگ مي‌گويد: تو همين طوري که هستي، خوبي. مي‌گويد براي اينکه همين که هستي باشي و مشکلي در درونت نداشته ‌باشي و روانت هم آشفته نباشد، نماز بخوان. ولي نماز خواندن با نيت «قُرْبَةً إلَي اللهِ»، يعني من مي‌خواهم از اين منِ مادون درآيم و به منِ مافوق برسم، به اصطلاح از من سِفلي به من عِلوي (متعالي) دست يابم. شما وقتي مي‌گوييد نماز براي بهداشت روان خوب است، ممکن است خوش‌بينانه و با فرهنگ خودتان به اين جمله نگاه کنيد، ولي کسي كه اين جمله را مي‌گويد، انسان را هم يک جور ديگري مي‌بيند، که اگر فرصت شد عرض مي‌کنيم.
پس اين نكته كه مي‌گويد: «بعضي از فعاليت‌هاي فرهنگي، فعاليت‌هايي است براي دنيايي‌کردن همه‌چيز، حتي دين» نكتة دقيقي است و احتياج به تأمل دارد. در سلسله ‌بحث‌هاي «مادّي شدنِ دين» و بحثِ «چه شد که کار به قتل امام‌حسين عليه السلام کشيده ‌شد؟» آمده است که؛ چنين نگاهي، نگاه دنيايي‌کردنِ مقدسات است. اين نوع فعاليت‌هاي فرهنگي، يک نوع فعاليت با هدف خاص خودش است. متأسفانه ما در فعاليت‌هاي فرهنگي‌مان از اين کارها زياد مي‌کنيم، يعني با دست خودمان گاهي دين را از بين ‌مي‌بريم. به فرمايش آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله‌تعالي»: «به جاي اين‌كه دستمان را به دامن دين بدهيم و بالا برويم، پاي دين را مي‌گيريم و پايين مي‌كشيم».
جايگزيني اعمال شبه قدسي به جاي اعمال قدسي
يک مثال سادة ديگر در همين راستا، جشن تکليف فرزندانمان است. تکليفِ‌ديني يعني تحقق شرايط دعوت انسان‌ به سوي متعالي‌شدن. اين‌كه دين در يك سن خاص مي‌گويد: «شما به تکليف رسيده‌اي» يعني تو ديگر مي‌تواني به‌طور جدي به سوي غيب و معنويت سير كني و به شرايطي از بلوغ فكري و جسمي رسيده‌اي كه درهاي آسمان براي جان تو به نحو خاصي باز است، همّت کن و وارد شو. حالا گاهي اين فرهنگ را تبديل مي‌کنيم به يك جشن كاملاً دنيايي و تجملي، به‌خصوص براي دخترها. نمي‌خواهم نَفْسِ عمل را رد کنم بلکه مي‌خواهم بگويم وقتي نظر به موضوع عوض مي‌شود چه خطري را به دنبال مي‌آورد. براي دختر خانم جشن تکليف مي‌گيرند و در اين جشن به جاي اين‌که شرايط ورود به عالم قدس را به او متذكر شوند، شرايط ورود به عالم خودنمايي را برايش به ‌وجود مي‌آورند. حالا با اين وضع، اين دختر چگونه مي‌تواند نماز بخواند؟! اين که فقط بايد خودش را نمايش بدهد. بعد هم كار خود را اين طور توجيه مي‌كنند كه مي‌خواهيم ورود به تکليف برايش خاطرة خوشي‌ داشته باشد. بسيارخوب؛ قبول. حالا به فرض هم که خوشش آمد، از چي خوشش آمد؟ از نماز خوشش آمد؟! يا ما موضوع نماز را به چيز ديگري تبديل کرديم؟ در اين حالت احساس نياز به متعالي‌شدن را در او به وجود نياورده‌ايم.
سنت حسنه جشن تكليف از جناب سيد بن‌طاووس«رحمة‌الله‌عليه» است. مي‌گويند او از نظر روحيات و پاكيِ باطن نزديک به معصوم است. اين مرد الهي به مجرد اين‌كه به تكليف رسيد، جشن گرفت كه «مژده بده، مژده بده، يار پسنديد مرا!» خداوند فرموده است كه از اين زمان به بعد ديگر از من در رابطه با عدم‌رعايت دقيق دستورات شرع، بازخواست مي‌كند، ديگر من وارد جرگة شخصيت‌هايي شده‌ام كه خداوند از آن‌ها مسئوليت مي‌خواهد، و خداوند نسبت به اعمال من بي‌تفاوت نيست. مثل کسي که به طور مستمع آزاد به كلاس اول ابتدايي آمده است، مي‌گويد اي كاش معلم از من هم يك سؤالي مي‌پرسيد. حال اگر معلم به او بگويد از فردا از شما هم سؤال مي‌پرسم، به اين معني است كه او را هم آدم حسابي دانسته است. اگر از اين زاويه؛ به زمانِ به تكليف‌رسيدن افراد نگاه كنيم، به اين معني است كه در واقع به او گفته شده تو از امروز راهت به سوي عالم قدس، از طريق برنامه‌‌اي كه شريعت الهي آورده، باز شده است. سيد بن‌طاووس«رحمة‌الله‌عليه» خيلي خوب بيدار بوده است و معني مكلَّف‌شدن خود را مي‌شناخته كه جشن گرفته است، دل زنده و بيداري داشته است كه فهميده از امروز مي‌تواند رسماً با عالم قدس طي برنامه الهي، ارتباط داشته باشد.
عنايت بفرماييد در منظر سيد بن‌طاووس«رحمة‌الله‌عليه» جشن تكليف چه معناي عالي و پاكي دارد. چقدر جاي خوشحالي دارد كه فردِ به تکليف رسيده اظهار دارد كه من مي‌خواهم به ميمنت چنين شرايطي كه برايم پيش آمده گوسفندي را قرباني كنم و به مؤمنين اطعام بدهم، تا شرايط اتصال به عالم قدس راحت‌تر برايم فراهم شود، چون از اين به بعد تشريع الهي براي من واقع شده است. تشريع يعني اين‌كه خدا مي‌فرمايد روي آدم‌ها حساب باز كرديم و برنامه هدايت ايشان را به آن‌ها ارائه کرديم. براي حيوانات كه برنامه خاص نياورده است، بايد ارزش انسان در نظر خداوند زياد باشد كه برايش از آسمان غيب و معنويت برنامه نازل كرده باشد. مي‌فرمايد: «لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَابًا فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»؛6 ما براي شما كتابي نازل كرديم كه در آن به فکر شما بوده‌ايم، آيا تعقل نمي‌کنيد؟ پس خداوند به ياد انسان‌ها بوده است كه اين شريعت را براي آن‌ها فرستاده و اجازه پرستيدن خود را به آن‌ها داده است. عين‌القضات مي‌گويد سال‌ها استادم «ابن‌تركه» را خدمت كردم تا اجازه داد كفش‌هايش را جفت كنم.
اين غير از اين است كه نفس كسي از سر تكبر، مايل است كسي كفش‌هايش را جفت كند. در بين عرفا اين‌قدر بايد بين خودِ فرد و طرف مقابل يگانگي باشد تا وقتي كفش او را جفت مي‌كند اذيت نشود، در واقع مثل اين است كه خودش اين كار را كرده است. انسان‌هايي كه اهل معنا هستند، حق دستوردادن به بقيه را در خود مي‌ميرانند، نمي‌توانند به كسي دستور بدهند. در شرح حال امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» هست كه در نجف با آن كهولت سن ‌جهت استراحت به طبقة بالاي ساختمان رفتند، از آن بالا ‌ديدند چراغ آشپزخانه طبقه پايين روشن است، نتوانستند طاقت بياورند و از آن بالا بگويند كسي چراغ را خاموش كند! نمي‌شود، دل اجازه نمي‌دهد، لذا پايين آمدند و چراغ را خاموش كردند و برگشتند. حالا اگر ديديد چنين فردي به كسي دستور داد، بين آن دو، يگانگي واقع شده است. اين فرق مي‌كند با دستورهايي كه ما مي‌خواهيم با آن دستورها اميال نفس امّاره را ارضاء كنيم. لذا عين‌القضات مي‌گويد شش سال خدمت استادم را كردم تا اجازه داد كفش‌هايش را جفت كنم، يعني ديگر دوگانگي بين من و خودش نديد و لذا اجازه چنين کاري را داد. حال حضرت حق با به تکليف‌رسيدن انسان به او دستور مي‌دهد كه از اين به بعد تو مي‌تواني مرا عبادت كني و توصيف‌هاي تو نسبت به من مخالف شأن پروردگاري من نيست.
اگر آدم بفهمد كه وارد تكليف‌شدن به چه معني است، تمام شادي‌هاي عالم را يك‌جا در خود احساس مي‌كند، لذا حضرت‌علي عليه السلام مي‌فرمايند: «اِلَهي! كَفَي بِي عِزّاً اَنْ اَكُونَ لَكَ عَبْداً وَ كَفَي بِي فَخْراً اَنْ تَكُونَ بِي رَبّاً اَنْتَ كَمَا اُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِب»؛7 خدايا! همين اندازه عزت مرا بس است كه من بنده تو باشم و همين اندازه فخر مرا كافي است كه تو پروردگار من باشي، تو همان هستي كه من مي‌خواهم، پس مرا چنان كن كه تو مي‌خواهي. خيلي شعور مي‌خواهد كه انسان متوجه معني شايسته‌شدن براي عبادت بشود، به طوري كه حضرت حق به او فرمان بدهد، از اين به بعد امكان پرستيدن من در تو پيدا شده است. سيد بن‌طاووس«رحمة‌الله‌عليه» اين را فهميده و براي آن جشن گرفته، حال اگر ما بياييم با همان فضايي كه سيدبن‌طاووس«رحمة‌الله‌عليه» عمل كرده براي تكليف فرزندمان جشن بگيريم، چقدر صفا و معنويت به همراه دارد! و چه اندازه مايه تأسف است كه آن فضا و فرهنگ را به يك فضاي صد در صد دنيايي و حتي ضدقدسي تبديل كنيم. آيا اگر مواظب قدسي‌بودن فضا نباشيم، اين همان از بين بردن هدف اصلي پيامبر صلي الله عليه نيست؟! اگر موضوع را درست تحليل كنيد به واقع قضيه از اين قرار است.
براي اين‌كه بيايند چنين مسأله بزرگي را از بين ببرند مستقيم به آن حمله نمي‌كنند، چيزي شبيه آن را جايگزين آن مي‌كنند، اما نه براي ارضاي جنبه قدسي و تعالي روح، بلكه براي ارضاي نفس امّاره. چون انسان‌هايي كه خودشان از درك عالم قدس محروم شده‌اند، سعي مي‌كنند جهت اعمالِ قدسي را تغيير دهند تا بقيه را هم مثل خودشان كنند. همان‌طور كه مي‌بينيد سيگاري‌ها دلشان مي‌خواهد بقية افراد هم سيگاري بشوند تا فشار نفس لوامه را در خود كم كنند. وقتي انسان نمي‌تواند در راه بزرگان قدم بزند، سعي مي‌كند از قدم‌زدن بقيه در آن راه جلوگيري كند تا فشار وجدانش كم شود. حالا كه نمي‌توانند دستورات دين را به كلي نفي كنند، كاري مي‌كنند كه صورت كار، ديني بماند ولي باطن آن قدسي نباشد. آري؛ به جاي آن‌كه خود را عوض كند، دين را عوض مي‌كند. به گفته مولوي:
كرده‌اي تأويل حرف بكر را* خويش را تأويل كن ني ذكر را
چنين خطري كه كارهاي ديني را شبه‌قدسي كنيم همواره ما و جامعة ما را تهديد مي‌کند، راه‌هاي توجيه آن را هم نفس امّاره با انواع حيله‌ها باز مي‌كند، ولي يك‌مرتبه متوجه مي‌شويد به كلي جهت کارها عوض شده است. بنا بر اين بود که در يک فضاي معنوي، اين دختر خانم متذكرِ به تكليف‌رسيدن‌اش شود، يك مرتبه مي‌بينيد به اسم جشن تکليف؛ دكوراسيون عوض مي‌كنند و ... حالا در روان اين دختر خانم از جشن تكليف چه چيزي تداعي مي‌شود، آيا فضاي ورود به عالم قدس تداعي مي‌شود يا هديه و پُز و كيك و شيريني، و ديگر هيچ؟! اصلاً با اين كارها جشن تكليف از عالَم خودش درآمد، و نقش صاحبان نفس امّاره در تغييردادن جهت‌ها بسيار زياد است. بايد خودمان مواظب باشيم آن‌ها فعاليت‌هاي ديني را در دست نگيرند. من مثال‌هايي در رابطه با «شبه قدسي» کردن کارها زدم تا موضوع روشن شود. توجه به اصل موضوع به عهده خود شما است، اين‌ها نمونه است، چون گاهي آدم متوجه نيست كه مي‌خواست فعاليت‌هاي ديني انجام دهد براي نتيجه‌اي خاص، ولي درست نتيجه‌اي مخالف هدفش مي‌گيرد، زيرا که آن فعاليت‌ها را از حالت قدسي به حالت شبه قدسي تبديل کرد.
انتخاب‌هاي شرطي
مي‌گويند با اين جشن‌تكليف و با اين پُز و تنبك، خاطرة خوشي از نماز در ذهن دختر خانم مي‌ماند و در نتيجه به جهت آن خاطرة خوش تا آخر عمر نماز مي‌خواند. تا اينجا درست، ولي بفرماييد از اين به بعد نماز مي‌خواند يا خاطراتش را مي‌خواند؟ نماز مي‌خواند يا هديه را مي‌خواند؟ نماز مي‌خواند يا دكوراسيون و كاغذ رنگي و بادكنک و اين‌ چيزها را مي‌خواند؟ چون با اين فضاسازي‌ها عالَم نماز خواندن در ذهن او از بين رفت و لذا ديگر وقتي هم نماز مي‌خواند، نماز نمي‌خواند. شما اگر شرايط را طوري شكل مي‌دادي كه فضاي اتصال با عالم بالا حفظ شود، با اين جشن‌تكليف، كار خوبي كرده بودي، اما اگر مطلب را به جاي اين‌كه نازل كني، ضايع كردي، فقط قالب و شكل موضوع مي‌‌ماند و به جاي تدبر و تفكر و سير در موضوع، يك نحوه شرطي كردنِ فرد نسبت به موضوع پيش مي‌آيد و ديگر اصل موضوع وارونه مي‌شود.
شرطي‌كردن همان كاري است كه پائولوف با حيوانات انجام مي‌داد، و يا روانشناسان غربي و روسي براي كنترل حركات افراد به كار مي‌برند، اين‌ها طوري افراد را شرطي مي‌كنند كه بدون اين‌كه خودشان عملي را انتخاب كنند، به راحتي آن عمل را انجام مي‌دهند. پائولوف هر وقت غذا را جلو سگ مي‌گذاشت، زنگي را هم به صدا درمي‌آورد. سگ‌ با ديدن غذا، بزاق دهانش ترشح مي‌شد، در عين حال صداي زنگ را هم در كنار ديدن غذا مي‌شنيد، پس از چند بار كه اين كار را تكرار مي‌كرد، حالا وقتي زنگ را به صدا در مي‌آورد، به جهت تداعي معاني ذهني، بزاق دهان سگ‌ ترشح مي‌شد، چون نسبت به آن صدا شرطي شده بود. اين همان كاري است كه رمال‌ها در قديم انجام مي‌دادند و بُز را مي‌رقصاندند. مي‌آمدند يك بُز زنده را در داخل يك ديگ، روي پا قرار مي‌دادند، بعد زير ديگ را آرام‌آرام گرم مي‌كردند و از آن طرف شروع مي‌كردند تنبك‌زدن، بُزِ بيچاره كه متوجه مي‌شد كف ديگ گرم شده و پاهايش را مي‌سوزاند، يکي از پاهايش را برمي‌داشت تا كمي خنك شود، بعد اين پا را مي‌گذاشت و پاي ديگر را برمي‌داشت.
چندين روز همين كار را با بُز انجام مي‌دادند، بعد آن را مي‌آوردند وسط معركه و شروع مي‌كردند تنبك‌‌زدن، بُز با شنيدن صداي تنبك ياد آن ديگ داغ مي‌افتاد و شروع مي‌كرد پاهايش را پايين و بالا كند، مردم که غافل بودند در ذهن بُز چه مي‌گذرد، فكر مي‌كردند بُز مي‌رقصد. اين يك نحوه شرطي‌كردن است، به طوري كه شخص عملي را انجام مي‌دهد بدون اين‌كه آن عمل را براي رسيدن به هدفي خاص انجام دهد، چون مردم از شرطي بودن بُز غافل‌اند، فكر مي‌كنند رابطه‌اي بين صداي تنبك و انتخاب بُز در بالا و پايين‌آوردن پاهايش هست، تعجب مي‌كنند و فكر مي‌كنند بُز حركات پاها را در رابطه با صداي تنبك انتخاب مي‌كند. با همين قاعده مي‌آيند مردم را هم شرطي مي‌كنند، به طوري كه طرف بدون آن‌كه خودش عملي را انتخاب كند، بر اساس تداعي معاني ذهني، عملي كه ما مي‌خواهيم انجام مي‌دهد.
بعضي از اساتيد روانشناسي نسبت به وجوهي از تعليم و تربيت كه در غرب مطرح است و بر اساس شرطي‌كردن انسان‌ها شكل گرفته است، نكات خوبي را تحت‌عنوان تعليم و تربيت فرهنگي مطرح كرده‌اند.8 دوستان مثال خوبي نسبت به برنامه‌هاي شرطي‌کردن كودكان سوئيسي مي‌زدند، به اين شکل كه؛ در دوره دبستان چند فيلم در رابطه با دزدي‌كردن و گرفتارشدن توسط پليس تهيه مي‌كنند، و همين طور اين نوع صحنه‌ها را با روش‌هاي متنوع، تكرار مي‌كنند، كه مثلاً طرف روزنامه برمي‌دارد و سكه را در محل خودش نمي‌اندازد و گرفتار پليس مي‌شود و بالأخره طوري اين كودك شرطي مي‌شود كه ناخودآگاه مثل يك ماشين همين كه روزنامه را برداشت، پول آن را در محل مخصوص مي‌اندازد و مي‌رود، شما كه ظاهر قضيه را مي‌بينيد، مي‌‌گوييد عجب مردم منظم و خوبي! چقدر خوب انتخاب كرده‌اند كه دزدي نكنند! ولي وقتي دقت مي‌كني، مي‌بيني اصلاً بحث انتخاب نيست، به اين معني که شخص فكر كند، حق روزنامه‌فروش است كه وقتي روزنامه او را برمي‌داري پس بايد حقوق او را رعايت كني، وگرنه جواب او را در قيامت نمي‌تواني بدهي، پس برخلاف نفس امّاره‌ام به حكم خدا حق او را مي‌دهم، و در بين رعايت حق روزنامه‌فروش و عدم رعايت حق او، رعايت حق او را انتخاب كند، اصلاً اين حرف‌ها نيست.
اگر فعاليت‌هاي فرهنگي در حدّ شرطي‌شدن افراد پايين آمد، درست است كه افراد از نظر ظاهري عملي را كه ما مي‌خواهيم انجام مي‌دهند، ولي نه از جهت انتخاب شخصيت انساني‌شان، و نه از جهت اين‌كه با انتخاب‌هاي متعالي كه انجام مي‌دهند، به مرور شخصيت متعالي پيدا مي‌كنند، بلكه با يك نحوه شرطي‌شدن، نماز مي‌خوانند و يا كارهاي مورد نظر ما را انجام مي‌دهند. لذا حضرت صادق عليه السلام مي‌فرمايند:
«لا تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَ سُجُودِهِ فَإِنَّ ذَلِكَ شَيْ‏ءٌ اعْتَادَهُ فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذَلِكَ وَ لَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِيثِهِ وَ أَدَاءِ أَمَانَتِهِ»9
به طول ركوع و سجود شخص نگاه نكنيد، ممكن است او به اين كار عادت كرده باشد و اگر از آن دست بردارد ناراحت شود، ولکن به صدق گفتار و اداء امانت او بنگريد.
در اين حديثِ مبارک حضرت تذکر مي‌دهند؛ امکان اين هست که اعمال عبادي از سر عادت و با يک حالت شرطي انجام گيرد، به طوري که انسان‌ اعمالي را که ظاهر ديني دارند انجام مي‌دهد، ولي آن اعمال چون بر اساس انتخاب نبوده است، در جهت تعالي انسان به‌کار نمي‌رود.
«برتراندراسل» فيلسوف مشهور انگليسي در رابطه با دزدي‌نكردن، نکتة عجيبي را مطرح مي‌كند. مي‌گويد: «من گوسالة همسايه را نمي‌دزدم، چون گاو من را مي‌دزدد»! شما روي اين جمله كمي فكر كنيد و عنايت داشته باشيد كه تعليم و تربيت انگلستان و آمريكا با چنين مبناهايي شكل گرفته است. در اين جمله صرفاً يك نوع منفعت‌طلبي مطرح است، اصلاً چيزي به نام رعايت حقوق افراد مطرح نيست ، بلكه مي‌ترسد اگر گوساله همسايه را بدزدد، همسايه تصميم بگيرد گاو او را بدزدد. در حالي‌كه در فرهنگ ديني ما به كسي دزد مي‌گوييم كه حقي را كه خداوند براي مردم معين كرده است رعايت نكند و با زير پا گذاردن حكم خدا به حقوق مردم تجاوز كند. ولي با اين تحليلي که آقاي راسل براي دزدي‌نکردن مطرح مي‌کند، آيا آن‌هايي که توصية او را مي‌پذيرند، آن‌هايي‌اند که مي‌خواهند حقوق مردم را رعايت بکنند؟ يا چون گاوشان دزديده مي‌شود، دزدي نمي‌کنند؟ درست است دزدي نمي‌كنند ولي نه از آن جهت كه ميل به دزدي و ظلم به حقوق افراد را در شخصيت خود از بين برده باشند.
اين غير از اين است كه من حقوقي براي انسان‌ها قائل‌ام و به حقوق انسان‌ها نبايد تجاوز كنم و اگر به حق انسان‌ها تجاوز كنم، مردم عيالُ‌الله‌اند و خداوند از حقوق عيال‌الله دفاع مي‌‌كند و از متجاوزان به حقوق آن‌ها انتقام مي‌گيرد. چنانچه در اسلام ملاحظه مي‌فرماييد، صورت ظاهر حکم اين است كه طبق حكم خدا دست دزد را قطع مي‌كنند، ولي صورت باطنش اين است كه روح تجاوزگري دزد را از او مي‌گيرند. ولي با تحليل توصيه‌هاي امثال راسل توجه به اين حرف‌ها در شخصيت انسان‌ها مطرح نيست، در واقع دزدي با آن نگاه و در آن‌ فرهنگ به عنوان يك عمل ضد ارزش‌هاي الهي منسوخ نشده است، بلكه يك معامله و محاسبه‌اي انجام شده كه بر اساس آن اگر از كسي چيزي بدزدند، بيشتر ضرر مي‌كنند. اين كجا و اين‌كه اگر دزدي كني براي روح و روان خود مشكل ايجاد كرده‌اي و قيامت خود را به خطر انداخته‌اي، كجا!
پس اگر در فعاليت‌هاي فرهنگي و ديني، روح انتخاب‌هاي متعالي از انسان گرفته شود - يا با شرطي‌كردن انسان‌ها و يا با مادي و دنيايي‌كردن دستورات ديني- آن فعاليت‌ها پوچ مي‌شود و سير انسان به عالم قدس و توجه به حقيقت انسان يعني «روح» از بين مي‌رود،10 و عكس‌العمل نرسيدن به مقصد اصلي همين اعتراض‌ها و سرخوردگي‌ها است كه ملاحظه مي‌فرماييد.
يکي از نمونه‌هاي شرطي‌کردن افراد در انجام اعمال ديني را در کشور عربستان مي‌يابيد. سعودي‌ها انجام دستورات دين را در افراد «شرطي» مي‌کنند. بسياري از مغازه‌دارهاي سعودي اصلاً انتخاب نمي‌كنند كه سر وقت بروند نماز بخوانند، بلكه شرايط را طوري فراهم كرده‌اند كه به طور مكانيكي همين كه اذان گفتند مغازه‌دار در را مي‌بندد و به طرف نماز مي‌رود، يعني عادت کرده‌ است که سر ظهر نماز بخواند، آن هم نه نمازي که آن را براي قرب به حضرت پروردگار اراده کند، بلكه عادت بر آن‌ها حکومت مي‌کند. ممكن است بگوييد مگر فرقي هم مي‌کند كه انسان عملي را با شرطي شدن انجام دهد يا اين‌که خودش آن را انتخاب‌کند؟! توجه داشته باشيد عملي را كه انسان انتخاب کند، اراده‌اش در انجام آن عمل در صحنه است. ولي وقتي «شرطي» شد، عادتش در کار است. با عادت هم كه کسي به جايي نمي‌رسد. از اين‌که افراد به طورناخودآگاه و با شرطي‌شدن آنچه را ما خواستيم انجام دادند، نبايد خوشحال باشيم، چون در دين، صِرف عمل، مطلوب نيست بلکه بايد نيّتِ مقدس در كار باشد. به طوري كه حضرت صادق عليه السلام مي‌فرمايند: «وَالنِيَّةُ اَفْضَلُ مِنَ الْعَمَل»؛11 نيت و اراده و انتخاب، از خود عمل مهم‌تر و برتر است و در تعالي انسان نقش اساسي دارد.
توجه به مقصد خلقت
حال با توجه به مطالبي که خدمت عزيزان عرض کرديم؛ بايد متوجه خطرات شرطي كردن و دنيايي كردن فعاليت‌هاي فرهنگي باشيم. چون در اين گونه فعاليت‌ها نمي‌آييم بگوييم اي انسان‌ها نظر به بالاها بكنيد تا ببينيد توجه به «وجودِ» حقايق چقدر براي جان شما زيبا و آرامش‌‌بخش است، مي‌گوييم: اي انسان‌هايي كه در پايين هستيد و بنا نداريد بالا بيايد! ما آن بالايي‌ها را آنقدر پايين مي‌آوريم كه ديگر نه براي جان و فطرت شما، بلكه براي نفس امّاره‌تان پذيرفتني خواهد بود. وقتي با شرطي‌كردن و تداعي معانيِ صورت‌هاي ذهني مي‌خواهيم مردم را ديندار كنيم، نتيجه‌اش اين مي‌شود كه انتخاب آرمان‌هاي بلند را از منظر او خارج مي‌كنيم، در حالي‌كه مقصد ما اين نبود، بنا نبود بياييم در اين دنيا تا از دنيا خوشمان بيايد، بنا بود از دنيا به عنوان آيت الهي استفاده كنيم و به سوي عالم ديگر سفر نماييم. گفت:
سوي شهر از باغ شاخي آورند* باغ و بستان را كجا آن‌ جا برند
مي‌خواستند از طريق نظر به اين عالم، آماده شويم و به عالم ديگر برويم، اين كه دست ما نيست كه هر طور خواستيم عمل كنيم و ذهن و قلب خود و ديگران را هر جا كه شد سير دهيم. ما و مردم براي كار ديگر آفريده شده‌ايم و استعداد مرتبط شدن با عالم قدس را داريم. شما سعي كنيد خودتان مسئله‌تان را با عالم قدس حل كنيد و اصل موضوع براي خودتان حل شود. يقين بدانيد همين مردم عادي بهترين همراهي را با شما خواهند كرد، چون استعداد قدسي شدن را دارند، بايد آن استعداد را برانگيزانيم، همان كاري كه به تعبير امير‌المؤمنين عليه السلام انبياء انجام مي‌دادند، حضرت مي‌فرمايد: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقولِ، وَ يُرُوهُمُ الْآيَاتِ الْمُقَدَّرَةَ»؛12 انبياء آمدند تا عقل‌ها و استعدادهاي دفن‌شده مردم را برانگيزانند و آيات منظم و مقدر الهي را به آن‌ها بنمايانند. وقتي مي‌دانيم آنچه مي‌خواهيم به مردم بگوييم در جان خودشان به صورت بالقوه هست، ديگر نگران چه چيزي بايد باشيم. مطمئن باشيد اگر كار درست انجام گيرد، خيلي زود نتيجه مي‌گيريم. به گفته مولوي:
تا ابد هر چه بُوَد، او پيش پيش* درس كرد از علّم الاسماء خويش
ما نبايد براي اين‌كه انسان‌ها از حرف ما بدشان نيايد، جنبه‌هاي نفس امّارة آن‌ها را تأييد كنيم. در آن صورت خدمتي به مردم نكرده‌ايم. ما بايد حتماً به کمک دين، انسان‌ها را بالا بياوريم، البته در اين بالا آوردن ابتكارهاي زيبايي بايد داشته باشيم، سليقه به خرج دهيم، هنر داشته باشيم، انواع روش‌هاي جوان‌پسند را به كار بنديم. اما دائماً يادمان باشد بايد اين جوان را بالا بياوريم تا جانش با عالم قدس آشنا شود، نه اين‌كه عالم معني را در حدّ عالم مادّه نازل و ساقط كنيم و عملاً انتخاب‌هاي متعالي را از منظر زندگي او خارج ‌نماييم. من نمي‌گويم شما چه طوري برويد فعاليت فرهنگي انجام دهيد، بنا هم نيست بنده روي روش‌ها نظر بدهم، خودتان بهتر از من مي‌توانيد روش‌ها را پيدا و عمل كنيد. ولي هرگز فراموش نكنيد که بايد منظر مورد توجه‌تان در فعاليت‌هاي فرهنگي براي خود و ديگران، عالم قدس باشد و اين‌که آن منظر با چه روشي حاصل مي‌شود. ممكن است شخصي بگويد من مي‌خواهم طي ده برنامه افراد را به اين مرحله خاص اخلاقي برسانم. دستتان درد نكند، ولي بالأخره بايد بعد از برنامة دهم مشخص شود آن نتايج چه بوده است، آيا قدمي به سوي حقيقتِ انسان و روح كلي جلو رفته‌ايم، اگر جلو نرفته‌ايم، به جهت غفلت از هدف بوده است و يا به جهت انحراف از روشي كه براي چنين هدفي انتخاب كرده‌ايم؟ اگر ما نتوانيم منظرهاي اصلي را بشناسيم واقعاً «بر خيال راست، كج را مي‌خريم» و به عشق اين‌كه داريم در مسيري صحيح قدم مي‌زنيم، به كج راهه مي‌رويم.
خطر ناقص‌كردن اهداف فرهنگي
شما در نظر بگيريد چگونه اين نور از بالا همين طور نازل مي‌شود، بدون آن‌كه جنس آن عوض شود، به طوري که نور پايين نسبت به نور بالا فقط شدت نورانيتش‌ كمتر است، اما از نظر روشنايي همان نور بي‌رنگ بالايي است، ولي اگر آن نورِ بي‌رنگ را از منشور عبور بدهيم، با هفت نور روبه‌رو مي‌شويم، حالا مثلاً نور سبز كه از منشور عبور كرده است، فقط شدتش نسبت به نور بي‌رنگِ قبل از منشور كمتر نيست، بلكه اصلاً از شش‌ نور ديگر خالي است، چون نور سبز، شش نور از هفت نورِ خارج‌شده از منشور را ندارد. در مورد نظر به حقايق قدسي؛ يك وقت است شما مطلب را نازل مي‌كنيد و باز از همة جوانبِ آن حقيقت استفاده مي‌‌نماييد، در عين اين‌كه موضوع را نازل و قابل لمس نموده‌ايد ولي ناقص نكرده‌ايد، مثل نزول نور بي‌رنگ، كه باز همان نور بي‌رنگ است، چون نور بي‌رنگ در هر درجه از شدت و ضعف که باشد هر هفت رنگ را به نحو جامعيت و وحدت داراست.
فعاليت فرهنگي اگر به اين صورت ساده و ملموس شود خطرناك نيست، چون رابطه‌اش با اصل موضوع محفوظ است. اما اگر شما به جاي نازل كردن موضوع، آن را ناقص كرديد، در اين حالت حقيقت را در حجاب برده‌ايد و چيزي را به صحنه آورده‌ايد كه منشأ اشتباه خواهد شد، همان‌طور كه در نور سبز، رنگ بعضي از اشياء به رنگ واقعي‌شان ديده نمي‌شوند. تقليل‌دادن و يا ناقص‌كردنِ امور قدسي موجب مي‌شود كه بشريت به اشتباه بيفتد. بعضي از سخنرانان و نويسندگان به جاي اين‌كه موضوع را براي مخاطبان خود نازل كنند، آن را ناقص مي‌كنند، به طوري كه ديگر رابطه مخاطب با اصل موضوع منقطع مي‌شود. همان‌طور كه نور سبز، شش نور از هفت نورِ بي‌رنگ را ندارد و نازل شدة نور بي‌رنگ نيست، برعكسِ نور بي‌رنگِ ضعيف كه باز همان نور بي‌رنگ است.
در فعاليت‌هاي فرهنگي، شما بياييد موضوع را آسان كنيد، اما مواظب باشيد با تغيير جهت قلب‌ها يا با تغيير روش‌ها موضوع را ناقص‌ نكنيد كه ديگر متذكر اصل خود نباشد. ناقص‌شدن فعاليت‌هاي فرهنگي به اين معني است كه يك بُعد از ابعاد انسان را تغذيه مي‌كند ولي به بقيه ابعاد آن نظر ندارد، مثلاً خيال را اقناع مي‌كند ولي عقل را تغذيه نمي‌كند، يا عقل را تغذيه مي‌كند ولي قلب را تغذيه نمي‌كند و اين كار بسيار خطرناك است، چون وقتي عقايد و سلوك انسان ناقص شد، ديگر سير او به سوي مقصد حقيقي نيست بلكه به بيراهه مي‌رود و به مقصد نمي‌رسد. مي‌گفتند جناب شيخ بهايي شفاي بوعلي را درس مي‌داده است ولي در آخر درس مي‌گفته: «تا كي ز شفا، شفا ‌طلبيم!» يعني تا كي از كتاب شفاي بوعلي سينا شفايِ رفع حجاب‌هاي قلب را از موانعِ اتصال به حقايق طلب كنيم! مرد بيدار اين را مي‌گويند، مواظب بوده است که از كتاب شفاي بوعلي‌سينا نمي‌شود شفاي واقعي و همه‌جانبه را طلب كرد، شفا را بايد از نور محمدي صلي الله عليه بخواهيم. با گفتن «تا كي ز شفا، شفا طلبيم» مي خواهد بگويد من عقل فلسفي را به عنوان يك نوع عقل قبول دارم، اما حاضر نيستم از رشد بقيه ابعاد وجودي‌ام غافل شوم و قلب و فطرت و خيالم را به دست عقل فلسفي بدهم.
علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» در تفسير خود خيلي بيدار است، مواظب است موضوع در عيني كه نازل مي‌شود، ناقص نشود، وقتي دليل فلسفي براي يك موضوع مي‌آورند، مواظب‌اند با اصل تفسيرشان از آيه، جدا باشد، لذا در بحثي جداگانه تحت عنوان «بحث فلسفي» آن موضوع را مطرح مي‌نمايند، تا معلوم شود از منظر عقل فلسفي نيز آن موضوع مورد قبول است، ولي حاضر نيستند قرآن را با نگاه فلسفي معنا كنند. کسي كه فلسفه و روش‌هاي فلسفي را مي‌فهمد، متوجه مي‌شود كه علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» قرآن را در الميزان تفسير فلسفي نكرده‌اند و فوق‌العاده مواظب بوده كه پيام همه‌جانبه‌ي قرآن به منظر فلسفي محدود نگردد.
آري؛ با كمك از بقيه آيات و روايات و تدبّر در آن‌ها مي‌فرمايد من اين آيه را اين طور فهميدم و بعد ممكن است در بعضي موارد يك دليل فلسفي هم در تأييد اين آيه بياورد، ولي حقيقت بالاتر از نگاهي است كه فلسفه مي‌نگرد. هر چند نگاه فلسفي به حقايق نگاه غلطي نيست، زيرا بالأخره عقلِ مطرح در فلسفة ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» هم عقل است و آن عقل هم در رابطه با فهم حقايق راه و روش خاصي دارد، نه اين‌كه اصلاً در فهم حقايق ناتوان باشد. متأسفانه يك عده از اين طرف افتاده‌اند و مي‌گويند ما فلسفه مي‌خواهيم چه كار، در اسلام فلسفه نبوده است. از اين‌ها بايد پرسيد براي فهم اسلام عقل مي‌خواهيم يا نمي‌خواهيم؟ اگر به عقل نياز داريم، عقل فلسفي هم يك نوع عقل است، حالا كه براي فهم اسلام عقل مي‌خواهيم، عقل فلسفي هم كه يك نوع عقل است، پس آن را هم مي‌خواهيم. به هر صورت بايد مرزهاي هر چيزي مشخص شود تا به اسم نازل كردن موضوعات آن‌ها را ناقص نكنيم.
بنابراين از اين موضوع يک لحظه غفلت نفرماييد که؛ در فعاليت‌هاي فرهنگي مي‌توان موضوع را نازل كرد ولي بايد مواظب بود آن را ناقص نكنيم و عنايت فرموديد اگر موضوع را ناقص كرديم و در نتيجه همه ابعاد وجود خود را در ارتباط با حقايق رشد نداديم، سير ما به سوي حقيقت نخواهد بود، حال وقتي به سوي حقيقت سير نكنيم و به اصل اصيل خود كه همان روح است نزديك نگرديم، احساس پوچي و بي‌خودي مي‌كنيم، چراكه استعدادهاي خود و بقيه را ضايع كرده‌ايم. قبلا عرض شد اگر از منظر علم جديد يا تفکر رياضي به حقايق ديني بنگريم عملاً آن‌ها را ناقص نگريسته‌ايم.
فعاليت‌هايي براي قدسي‌كردنِ همه چيز
قرآن مي‌‌فرمايد: «مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْأِنْسَ اِلّا لِيَعْبُدُون »؛13 جن و انس را خلق نكرديم مگر براي عبادت. به کلمة «ما» و «الاّ» در آيه فوق عنايت بفرماييد تا پيام اصلي آيه روشن شود. يك وقت است مي‌گوييم هيچ كس نيامد غير از حسن. معني جمله اين است كه فقط يك نفر آمد. اما يك وقت است كه مي‌گوييم حسن آمد. از جملة حسن آمد نيامدن بقيه استفاده نمي‌شود و معني جمله اين نيست كه كس ديگر نيامد. حال آيه مي‌گويد: «مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْأِنْسَ اِلّا لِيَعْبُدُون» يعني ما اصلاً جن و اِنس را خلق نكرديم مگر براي عبادت، به اين معنا که اصلاً هدف ديگري مگر عبادت، در خلقت جن و انس نبود. حال اگر ما اين آيه را قبول داريم كه مي‌فرمايد فقط ما را براي عبادت در اين دنيا آورده‌اند، بايد تكليفمان را در رابطه با اين آيه روشن كنيم كه اگر اين طور است آيا كاري كه در حيطة عبادت نباشد معني ما را در اين دنيا از بين نمي‌برد؟! قبلاً عرض شد سركه‌اي كه از آن ترشي ظاهر نشود موجودي است بي‌معنا، چون معناي سركه، ترش‌بودن است.
حال با توجه به همين قاعده؛ به چه كسي انسانِ بي‌معني مي‌گويند؟ مسلّم به كسي كه حيطة حياتش از عبادت خارج شده باشد، حال اين انسان چقدر زندگي‌اش بي‌معني مي‌شود؟ همان قدر كه از مسير عبادت الهي خارج شده است. در واقع حرف اين است كه بايد سراسر وجود انسان به عالم اعلي وصل باشد، و تمام انتخاب‌هاي او در راستاي نظر به عالَم بالا قرار گيرد، و اگر به عالم اعلي وصل نباشد، در واقع گرفتار كثرات مي‌شود و مسلّم کثرتي كه به وحدت وصل نباشد، مضمحل مي‌گردد. وقتي موضوعْ درست بررسي گردد و به جدّ روي آيه برنامه‌ريزي شود، مي‌بيني اصلاً آدم وارد يك دنياي زيبايي مي‌شود كه گويا تمام وجودش را براي ورود به چنين عالَمي تجهيز كرده‌اند. اگر اين آيه را پذيرفتيم، ديگر چه چيزي در زندگي مي‌تواند غير قدسي باشد؟ اين آيه مي‌‌فرمايد بايد سراسر زندگي‌ات با همه گستردگي آن، بدون آن‌كه هيچ استعدادي را سركوب كني، بندگي خدا باشد، حتي قدم‌زدن در دشت و صحرا بايد قدسي باشد.
چون تمام ابعاد وجودي ما را براي بندگي خدا و نظر به ربوبيت رب‌العالمين تجهيز كرده‌اند، حتي آنگاه كه انسان تفريح مي‌كند. اين‌جاست كه اگر دقت نشود ممكن است همان تفريح را انجام بدهيم ولي نه در فضاي زندگي ديني، که در اين حالت آن تفريح لغو محسوب مي‌شود و انسان را از معناي واقعي خود خارج مي‌كند. چون معناي انسان طبق آيه مذكور اين بود كه همه خلقتش بايد براي بندگي باشد و در اين راستا معني آدم ظاهر مي‌گردد و ديگر زندگي او بي‌معنا نمي‌شود، در حالي که همين قدم‌زدن به عنوان تفريح در يك حيطه‌اي ديگر كه در آن حيطه ارادة کلي انسان در بندگي نيست، موجب بي‌معنايي انسان مي‌شود و آثار و تبعات بي‌معنايي زندگي از آن جدا نخواهد شد، به طوري كه تفريح‌كردن‌ها در زندگيِ غيرديني يك نوع فرار از پوچي و افسردگي است كه گريبان افراد را گرفته است، ولي نفس‌کشيدن در حيطه و ساحت بندگي خدا، كه عالم و آدم اقتضاي آن را دارند، چه شيريني‌هاي غيرقابل توصيفي به همراه دارد. زيرا به گفتة مولوي:
ما به فلک بوده‌ايم، يار ملک بوده‌ايم* بازهمان‌جا رويم جمله، که آن شهر ماست
خود ز فلک برتريم، وز ملک افزون‌تريم* زين دو چرا نگذريم، منزل ما کبريا است
عالم خاک از کجا، گوهر پاک از کجا* برچه فرود آمديد، باز کنيد اين‌چه جاست
بخت‌جوان يار ماست،دادن‌جان‌کار ماست* غافله‌سالار ما، فخر جهان مصطفي است
فعاليت‌هاي فرهنگيِ بي‌آينده
حتماً ملاحظه فرموده‌ايد كه چه افسردگي‌ها و احساس پوچي‌ها در زندگي غيرديني ‌پيش مي‌آيد و چه شيريني‌ها و صفاها در فرهنگي كه آدم تمام حياتش را در عرصة دين وارد کند، ظاهر مي‌شود. اين يك بحث اساسي است كه بايد به بررسي آن بپردازيد. بنده در اين‌جا فقط باب آن را باز كردم كه طبق آيه ذکر شده، آدم مي‌تواند تكليف خودش را در كل حيات مشخص كند، و اگر اين موضوع به خوبي سازماندهي و تئوريزه و كاربردي شد، مي‌فهميم هر حركتي كه ما را از ارتباط با عالم معنا جدا كند و از معني بندگي فاصله بدهد ما را بي‌معني خواهد كرد.
نتيجه‌اي كه مي‌خواهم بگيرم اين است كه اگر مي‌خواهيم از پوچي و بي‌معنايي نجات يابيم، تمام حيات ما بايد قدسي باشد. اين نوع نگاه به فعاليت‌هاي فرهنگي درست عكس آن نگاهي است كه سعي داشت فعاليت‌هاي فرهنگي را صرفاً دنيايي كند و حتي دستورات دين را در حد اهداف دنيايي نازل مي‌كرد. اين نگاه سعي دارد تا همه فعاليت‌ها باطن داشته باشد و اهداف معنوي و توجه به ملائكه و اسماء الهي و در نهايت خدا در همه فعاليت‌ها مدنظر باشد، در اين منظر بايد همه چيز و همه حركات، قدسي باشد و پس از اين‌كه توانستيم مسئله را از نظر عقلي و قلبي روشن و اثبات كنيم، براي پياده‌كردن آن در عمل، آن را كاربردي مي‌كنيم.
مهم آن است كه برسيم به اين نكته كه اگر کار و فعاليتي برايمان عبادت نباشد، دو ضرر دارد؛ اولاً: در راستاي آن فعاليت، بدون آن‌كه متوجه شويم خودمان را بي‌معنا مي‌كنيم. ثانياً: چون كار و فعاليت‌مان به عالم قدس متصل نيست و بي‌باطن است، بي‌بركت و ناپايدار و بي‌آينده مي‌شود. بي‌بركتي يعني كثرتي كه به وحدت وصل نباشد، مثل وقتي كه تن شما به نفس شما وصل نيست و نفس از تن منصرف شده است، چيزي نمي‌گذرد كه آن تن مي‌پوسد.
ما هيچ وقت نمي‌گوييم منِ ما، چند تا است، با اين‌كه هم با مَن يا نفس خود مي‌شنويم و هم با آن مي‌بينيم و هم با آن حرف مي‌زنيم و فكر مي‌كنيم، اما با اين‌همه يك يگانگي در خود حس مي‌كنيم، مي‌گوييم مَنِ مَن يكي است، ولي بدنِ من كثير است، سلول و استخوان و غيره دارد، اما چون تمام اين كثرت‌ها تحت تدبير روح يا نفس من است كه وحدت ذاتي دارد، بدنِ من هم داراي شخصيت وحداني است، يعني اين كثرت‌ها به جهت يگانگيِ روح و تدبير بر بدن در حالت وحداني است. وقتي مُرديم، ارتباطِ بين جنبه وحداني بدن ما با جنبه كثرت آن قطع مي‌شود و روحْ كه بدن را تدبير مي‌كرد، از بدن منصرف مي‌گردد و به تعبير قرآن خدا آن نفس را مي‌گيرد،14 و وقتي رابطه نفس يا جنبه وحداني شما از بدنتان منصرف شد، شما با يك مجموعه سلول و استخوان روبه‌روييد، اصلاً هويت بدنتان به عنوان يك بدن خاص، ديگر مضمحل خواهد شد، چون بي‌باطن شد. پس اگر كثرت تحت تدبير وحدت نباشد، مضمحل مي‌شود. هر فعاليت و تلاشي نيز اگر بي‌باطن شد و به عالم قدس متصل نبود، بي‌آينده است، به اين معني كه شما هيچ آثاري از فعاليت‌هاي قبلي‌تان در آينده خود نداريد، اعم از آينده‌اي كه در اين دنيا با آن روبه‌رو مي‌شويم و يا آينده اصلي كه بعد از اين دنيا با آن روبه‌رو هستيد.
تعبير قرآن در مورد آيندة كار بت‌پرستان در قيامت تعبير بسيار زيبايي است. مي‌فرمايد: «قَدْ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَفْتَرُونَ»؛15 تمام سرمايه زندگي را از دست دادند و آنچه را به عنوان معبودْ سال‌ها بدان دل بسته بودند به‌كلي گم كردند و هيچ حاصلي از كارشان برايشان نيست.
اين بدان معني است كه اگر عمل و حركاتتان به عالم قدس وصل نشود، هيچ آينده‌اي براي آن عمل و حركات نخواهد بود. به همين جهت حضرت اباعبدالله عليه السلام در آن فضايي كه يزيديان ساخته بودند تا آينده خود را حفظ كنند و ايشان را بي‌آينده نمايند، خوب مي‌داند كه موضوع عكس خواهد شد و به اهل خيام خود مي‌فرمايند:«چيزي نمي‌گذرد كه شما با احترام به وطن خود برمي‌گرديد...» چرا امام حسين عليه السلام مي‌فهمد كه حركاتش آينده دارد و يزيد بي‌آينده است؟ چون رمز اتصال حركات به عالم قدس و پايداري آن را مي‌شناسد، چيزي كه يزيد و يزيديان هرگز نمي‌توانند بشناسند و هر انسان عجولي نيز از فهم اين قاعده محروم است. بر اساس همين رمز است كه حسين عليه السلام كربلا را درست مي‌كند. اگر كربلا با اين ديد درست نمي‌شد، امروز من و شما از فهم عظمت نقش اين قاعده محروم بوديم. دشمنان امام حسين عليه السلام آن‌قدر ايشان را بي‌فردا مي‌خواستند كه بر بدن تكه‌تكه شدة حضرت، اسب راندند تا هيچ آثاري از او نماند. آخر بر روي بدن تكه‌تكه شده با اين همه زخم شمشير و نيزه، ديگر اسب‌دواني به چه معناست؟ چون در درون خود و در ضمير ناخودآگاه‌شان بي‌آيندگي خود و آينده‌داري امام حسين عليه السلام را احساس مي‌كردند و مي‌‌خواستند با آن احساس دروني مقابله كنند.
به گفته آقاي ايوان ايليچ، بشر مدرن چون در شعور ناخودآگاه خود مي‌داند مرگ به سرعت به سويش مي‌آيد، بر سرعت خود مي‌افزايد با اين تصور كه از مرگ سبقت بگيرد. آقاي ايليچ از سرعت موجود در جهان مدرن چنين تحليلي دارد؛ مي‌گويد سرعت ديوانه‌وارِ مطرح در فرهنگ مدرن ، خبر از وجدان بشري دارد كه به شدت مرگ به او نزديك است و مي‌خواهد به نحوي خود را از آن رهايي بخشد. حالا من مي‌خواهم بگويم كه اصحاب يزيد احساس بي‌آيندگي به مغز استخوانشان رسيده بود، بنابراين مي‌خواستند براي دفع بي‌آيندگي خود امام حسين عليه السلام را كه آينده‌دار است ذبح كنند. زيرا حركات عجيبي كه در برخورد با حضرت سيد‌الشهداء عليه السلام پس از شهادت ايشان كردند، خبر از مشكل روحي لشگريان يزيد مي‌دهد.
شواهد فوق را عرض كردم تا عزيزان به خوبي عنايت فرماييد چرا بعضي از فعاليت‌هاي فرهنگي و ديني بي‌آينده خواهند شد و اين قاعده روشن شود تمام فعاليت‌هايي كه به عالم قدس وصل نشود، بي‌آينده است. وقتي ما به اين مطلب رسيديم ديگر هيچ نگراني نداريم كه بعضي از كارهايي كه شروع مي‌كنيم خيلي زود نتيجه ندهد. آن وقت جاي نگراني است كه كارها زودبازده و بي‌نتيجه باشد، و با عجله کارها را انجام دهيم و اصلاً نگران نداشتن باطن قدسي براي كارهايمان نباشيم. گاهي انسان از حوصلة اهل‌البيت عليه السلام تعجب مي‌‌كند كه چه طور امام صادق عليه السلام اين همه حوصله دارند و برنامه‌هايشان را طوري تنظيم مي‌کنند که در ظهور فرزندشان حضرت مهدي عليه السلام ادامه مي‌يابد و در آن شرايط نتايج اصلي خود را ظاهر مي‌كند. نتايجي كه امام صادق عليه السلام مي‌خواهند بگيرند به دست حضرت مهدي عليه السلام ظاهر مي‌شود، ما به جهت بي‌حوصلگي و زمان‌زدگي‌مان مي‌گوييم بابا اين همه فاصله! ولي براي كسي كه به جنبه وحداني فعاليت‌ها نظر دارد، فاصله معني نمي‌دهد، چون عملاً خود را در متن آينده وارد كرده است و عملاً در آيندة كارها و نتيجه حاصله از آن‌ها زندگي مي‌كند.
اين كه شنيده‌ايد امام صادق عليه السلام مي‌فرمايند: «مَنْ ماتَ مُنْتَظِراً لِهذَا الْاَمْرِ كانَ كَمَنْ كانَ مَعَ الْقائمِ في فُسْطاطِهِ لا بَلْ كانَ كَالضّارِبِ بَيْنَ يَدَيْ رسولِ‌اللهِ بِالسَّيْفِ»،16 هركس در حالي بميرد كه منتظر حاكميت حضرت مهدي عليه السلام باشد و به آن افق نوراني نظر دوخته باشد، مانند كسي است كه همراه حضرت قائم در خيمه‌ي آن حضرت باشد، بلکه بالاتر از آن، مثل کسي است که در پيشگاه رسول خدا صلي الله عليه با دشمنان ايشان مقاتله كرده است. اين يك فرهنگ است. اگر خواستيد عمق آن را بفهميد، عكس آن را ارزيابي كنيد كه چگونه فرهنگِ مقابل اهل بيت عليه السلام با آن همه تلاش براي ماندن، ولي هر روز هرچه بيشتر به سقوط و بي‌آيندگي‌اش نزديك مي‌شود. وقتي شما در فرهنگ بقاء يعني فرهنگ توحيدي، كه به حضرت حقِ باقي متصل است، وارد شديد، ديگر فعاليت‌هاي شما پوچ و بي‌آينده نيست. فرهنگ توحيدي، فرهنگي است كه به مقام بقاء، يعني حضرت حق متصل است، حالا اگر شما در فرهنگ بقاء نباشي هر جا هستي باش، با نيستي هم‌آغوش خواهي بود، چون كه به نيستي متصل شده‌اي.
إن‌شاءالله روي اين قاعده فكر كنيد كه چرا فرهنگ انبياء عليه السلام در تمام طول تاريخ در حرکت است و هر پيامبري در پيامبر بعدي شكوفا مي‌شود.17 چرا ما از شهادت شيخ فضل‌الله نوري«رحمة‌الله‌عليه» عبرت نمي‌گيريم؟ در شهيدكردن او آنچه دشمنان مي‌خواستند به دست بياورند برعكس شد، و اين يك فرهنگ است. چرا نبايد مردم ما به اين قواعد جاري در عالم فكر كنند تا دوباره دچار پوچي‌ها نشوند؟ ما بايد به تاريخ گذشته - اعم از تاريخ انبياء و يا بزرگاني كه راه انبياء را مي‌رفتند- نظر كنيم تا متوجه رمز و راز بقاء فرهنگي از يک طرف، و عدم بقاي فعاليت‌‌ها از طرف ديگر بشويم و از آن‌ها عبرت بگيريم. عبرت يعني عبور، يعني بايد از ظاهر حادثه‌ها عبور كني، و حادثه‌ها را نبيني تا قاعده‌ها را ببيني. قاعده جاري در هستي توحيد است و ريشه همة عدم اضمحلال‌ها در توحيد، كه باطن هستي است نهفته است.
قرآن مي‌فرمايد: «وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ»؛18 خداوند در اين آيه مي‌فرمايد: هيچ شيءاي نيست مگر اين‌که خزينه‌اش پيش ماست و ما نازل نكرديم از آن وجودِ خزينه‌اي‌‌اش مگر اندازه‌اي محدود از آن را. مي‌خواهيم از اين آيه نتيجه بگيريم كه آنچه در مرتبه‌ي پايينِ عالمِ وجود هست، داراي مراتبي عالي‌تر در مرتبه بالاي عالم نيز هست و به اصطلاح هرچه در عالم مادون هست، داراي باطن غيبي و معنوي است و بايد در نگاه خود به عالَم، همواره متوجه باطن عالم نيز باشيم، تا توجه ما به عالم قدس فراموش نشود. اين نوع تجزيه و تحليل‌‌ها مربوط به «نگاه قدسي» است. البته اين‌كه در آيه مي‌فرمايد هر چيزي داراي باطن است، منظور چيزهاي حقيقي است و نه چيزهاي اعتباري. شيء چيزي است كه واقعاً شخصيت دارد، مثل زمين و انسان و درخت ولي صندلي شخصيت حقيقي ندارد زيرا به اعتبار ما صندلي است، خيابان يك طرفه، يك طرفه‌بودنش به اعتبار ماست، همچنان‌كه خيابان‌بودنش نيز يك امر اعتباري است، ولي درخت به خودي خود شخصيت واقعي دارد، من و شما به خودي خود شخصيت داريم، زمين نيز همين طور است، شخصيت دارد و شخصيت آن‌ها به اعتبار معتبِر نيست.19
چيزهايي را كه خودشان شخصيت دارند به اصطلاح جوهر مي‌گويند. پس هر «چيزي» در اين عالم، باطن دارد و جنبه مادون آن به جنبه مافوق آن وصل است. به قول آقاي پروفسور کربن علم جديد عامل گسستگي مرتبه مادون عالم با عالم ملكوت شد، «بايد به ارض ملكوت سفر كرد و به آن‌جا پيوست» تا متوجه شويم همه چيز در جاي خود مقدس است. اعتقاد به ملائكه در اين نوع نگاه مطرح است و مي‌فهمد «ملائكه» مدبِّرات اَمْرَند، و عالم را ملائكه مديريت مي‌كنند، مثل اين‌كه قواي مربوط به نفس شما، اعضاء بدن شما را تدبير مي‌نمايند، قوة بينايي چشم شما را به كار مي‌گيرد و در نتيجه عمل بينايي انجام مي‌گيرد. در هر حال با توجه به آيه فوق چيزها در عالم، باطن دارند و داراي وجود خزينه‌اي مي‌باشند و توسط باطن خود تدبير مي‌شوند، باطني که عنداللّهي است و در نزد خدا است. در مورد فعاليت‌هاي انساني هم بايد موضوع به همين شکل باشد که فعاليت‌ها الهي و داراي باطن باشند و براي اين‌که فعاليت‌هاي فرهنگي داراي باطن باشند بايد همة فعاليت‌ها در راستاي بندگي خدا انجام گيرد و هيچ انگيزه‌اي جز بندگي خدا در ميان نباشد تا آن فعاليت‌ها قدسي و داراي باطن و آينده‌دار باشند.
آن نگاهي كه مي‌گويد همه چيز بايد قدسي باشد، نگاهي است كه دين بر آن تأكيد دارد و در اين نگاه همواره در فعاليت‌هاي فرهنگي باطن عالم مدّنظر مي‌باشد.
در مورد موضوعات مطرح در اين جلسه در يك جمع‌بندي مي‌توان گفت:
1- مشكل اين است كه بعضاً موضوعات قدسي را به موضوعات مادي تأويل مي‌كنيم.
2- حقيقت ما «روح» است و بايد در هر فعاليت فرهنگي به حقيقت قدسي خود برگرديم، تا جانمان آرام بگيرد.
3- بايد با روش‌هايي كه دستورات دين را تحليل شبه‌قدسي مي‌كند، سخت مقابله كرد، وگرنه با كشتن پيام پيامبران خدا، عملاً پيامبران را كشته‌ايم.
4- آثار و نتايج جشن تكليف از منظر سيدبن‌طاووس«رحمة‌الله‌عليه» با جشن سكولارشده مقايسه گرديد، تا معني شبه‌قدسي‌كردن فعاليت‌هاي فرهنگي روشن شود.
5- از روش شرطي كردن عبادات و بي‌نقش‌كردن انتخاب افراد سخن گفته شد و نقص اين روش در اتصال انسان‌ها به عالم قدس بيان شد.
6- سخن راسل در مورد دزدي نكردن، تحليل شد و تفاوت آن با انگيزه‌هاي ديني در دزدي نكردن روشن گرديد، تا فكر نكنيم صرفاً قالب عمل براي ما اهميت دارد و از نيت كه اصل و اساس عمل محسوب مي‌شود غفلت كنيم.
7- اگر در روش‌هاي ديني با جان انسان‌ها سخن گفته شود - نه با نفس امّاره آن‌ها- چون سخني است بر مبناي فطرت انسان‌ها، تأثير آن بسيار بيش از پيش‌بيني ما خواهد بود.
8- ساده‌كردن و نازل‌كردن موضوعات با ناقص‌كردن آن‌ها تفاوت اساسي دارد، زيرا در ناقص‌ مطرح‌كردنِ معارف ديني، ديگر در فعاليتي وارد نمي‌شويم كه همه ابعاد خود و ديگران را رشد دهيم.
9- هدف خلقت انسان طبق آيه قرآن فقط عبادت است، پس اگر همه فعاليت‌ها نظر به عالم قدس نداشته باشد، انسان‌ها در زندگي، احساس بي‌معنايي و پوچي مي‌كنند.
10- تا حدي تبيين شد كه راه‌كار صحيح براي نجات از پوچي‌ها، اتصال كثرت‌ها به حضرت «اَحد» است و لذا از اين طريق است که از خطر بي‌آيندگي در امان خواهيم ماند.
11- با طرح آيه 21 سوره حجر بابي از تفكر باز شد كه هيچ شيءِ حقيقي نيست مگر آن‌كه داراي وجودهاي خزينه‌اي در عالم غيب و در نظام عنداللهي است و همواره بايدتوجه داشت که فعاليت‌هاي فرهنگي از باطن غيبي عالم گسسته نباشد كه البته اين نكته اخير نياز به تبيين بيشتر دارد.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد آرام‌آرام بحث به مقصد اصلي خود نزديك مي‌شود و در نهايت روشن خواهد شد كه چگونه مي‌توان در زندگي، خود را به حضور حضرت حق برد و از حجاب مفاهيم آزاد گشت.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه چهارم، توجه به جايگاه اصلي دين، عامل نجات از پوچي
بسم الله الرحمن الرحيم
پاكي از موانع تجلي حق بر قلب
همان‌طور كه در جلسات قبل ملاحظه فرموديد وظيفه ما آن است كه همه چيزمان قدسي شود تا همواره به اصل خود كه همان روح نازل‌شده از عالم قدس است متصل باشيم. دين براي چنين هدفي آمده تا تكليف كوچك‌ترين حركات ما را نيز تعيين کند و هيچ حركتي از حركات ما بريده از عالم قدس و بريده از ولايت الهي نباشد. در چنين فضايي رسول خدا صلي الله عليه فرمودند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان وَ صاحِبُهُ فِي‌الْجَنَّةِ»،1 يعني در راستاي ايمان به عالم قدس و اتصال به حقايق غيبي، بايد نظافت و پاكي از حجاب‌هاي بين خود و خدا را نيز وارد زندگي كني و خود را از صفات رذيله پاك نمايي، تا آن اتصال واقع شود و پايدار بماند. در همين راستا علي عليه السلام مي‌فرمايند: «اَلطُّهْر نِصْفُ الْاِيمَان»؛2 يعني اگر مي‌خواهيد به ايمان برسيد، بايد بدانيد نصف ايمان با طهارت و پاك‌شدن صورت مي‌گيرد. رمز اين سخن اين است كه در ايجاد ايمان بايد شما شروع کننده باشيد. به اين معني که نظافت از طرف شما و تجلي نور از طرف خدا صورت گيرد. آن نظافت که از طرف ما است، يک طرف قضيه ايمان است، لطفي که از طرف حضرت حق افاضه مي‌شود نصف ديگر تحقق ايمان. نظافتي كه ما بايد‌ انجام دهيم آن است كه خودمان را از صفاتي که روحمان را خراب و کثيف مي‌كند، پاک نماييم و از اين طريق رفع مانع كنيم، مثل آن‌كه شيشه‌ها را پاك مي‌كنيم تا نور خورشيد در اتاق بتابد. حضرت حق وقتي زمينة پذيرش لطف خود را ببيند بخيل كه نيست، تجلي مي‌فرمايد، حتماً آن طرفش كه تجلي نور ايمان بر قلب ما است، محقق مي‌شود، چون موانع دريافت فيض برطرف شد، جاري شدن فيض حتمي است.
وقتي ما رفع حجاب کرديم، فيض حضرت حق به ما - که يک فيض عمومي است- آن است كه همة ما را با خودش آشنا مي‌كند. بزرگ‌ترين فيض حق به بنده‌اش همين است که خودش را به بنده‌اش نشان دهد و او را با خود آشنا کند. حضرت حق وقتي زمينه پذيرش فيض را در ما ديد، اولين فيض كه در واقع منشأ بقيه فيض‌هاي خداوند خواهد بود، آن است كه ما را با خودش آشنا مي‌کند و لذا مي‌فرمايند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان»؛ پاك‌شدن جزء ايمان است. و مسلّم اين پاك‌شدني كه جزء ايمان است، پاك‌شدن خاصي است كه موجب مي‌شود حق در جان ما تجلي نمايد و ما به او مؤمن شويم، و تحقق نصف اين ايمان به دست ما است كه همان رفع موانع تجلي انوار الهي است، و پس از آن، فيض آشنا‌کردن ما را با خودش، مرحمت مي‌کند. البته تجلي او بر جان ما متناسب است با ظرفيت و طلب ما، و اين‌كه چه چيز از حق مي‌خواهيم، حق با برآورده كردن آن چيز خود را بر جان ما مي‌نماياند. در روايت داريم: «أَنَّ اللَّهَ أَوْحَى إِلَى مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ عليه السلام يَا مُوسَى قُلْ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِي بِي فَلْيَظُنَّ بِي مَا شَاءَ يَجِدْنِي عِنْدَهُ»3 خداوند متعال به موسى‌بن‌عمران عليه السلام وحى كرد: اى موسى به بنى اسرائيل بگو من در نزدگمان بنده ام هستم، پس هرگونه گمانى كه در باره من داشته باشد مرا در آن مي‌يابد.
عمده آن است كه معلوم شود ما چه شخصيتي براي خودمان طلب کرده‌ايم، خداوند بر اساس آن شخصيت، به ما فيض مي‌دهد. اگر کسي مثل ابن‌سينا بگويد: خدايا من مي‌خواهم به عمـق معارف الهـي آشنـا شـوم- اما با روح فلسفي- خدا هم بر همان اساس بر او جلوه مي‌كند. ابن‌سينا 15 سال در اصفهان زندگي مي‌کرده است، خود او مي‌گويد هر وقت مسئله‌اي برايم پيش مي‌آمد كه نياز به حل آن داشتم - حس مي‌کردم کمالاتي نياز دارم كه در دريافت آن مشکل دارم- وضو مي‌گرفتم و به مسجد جامع اصفهان مي‌رفتم و دو ركعت نماز مي‌خواندم، مسئله برايم حل مي‌شد.
تجلي حق بر اساس ظرفيت قلب
آري؛ خداوند حقيقي‌ترين حقايق است، حالا مي‌خواهد خود را به ابن‌سينا نشان دهد، منتها با ظرفيتي كه ابن‌سينا آماده گرفتن فيض خدا است، حضرت حق بر قلب او تجلي مي‌كند و چون او خود را براي تجلي لطفي خاص پاك كرده است همان لطف به او مي‌رسد. اين است كه مي‌بينيم ابن‌سينا قدرت استدلالي فوق‌العاده بالايي دارد، چون حضرت حق چنين كمالاتي را به او داده است. کسي که مي‌خواهد معلم باشد، بعد از اين‌که نظافت لازم را جهت رفع موانع انجام داد، خداوند نور خود را بر اساس ظرفيت معلمي‌ آن معلم به او مي‌نماياند. حال اگر يك نفر غم ملت را مي‌خورد، اگر نظافت و تزكيه لازم را انجام داد، از همان جهت كه غم ملت را مي‌خورد خداوند بر او تجلي مي‌كند تا توفيق رفع مشكلات ملت نصيب او شود. شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» از آن جهت كه فضاي كفرِ نظام طاغوت روح جوانان را تحت‌تأثير مكاتب الحادي قرار مي‌داد، غم انحراف جوانان را مي‌خورد، لذا خداوند بر قلب مزكّي آن شهيد در راستاي توفيق دفع فتنة مكاتب الحادي جلوه كرد.
روش رفع موانع
البته عنايت داريد كه روش رفع موانع فقط از مسير شريعت و دستگاه نبوت ممكن و نتيجه‌بخش است. اگر كسي براساس سليقه‌ي خود تزكيه كند يا عبادت پيشه نمايد، بدون توجه به روشي كه شريعت تعيين کرده و بدون پيروي از آداب و احکام فقه، حتماً ناكام مي‌شود. آن فرقه‌هايي که با دستگاه دين و نبوت پيش نمي‌روند حتماً شيطان در کارشان دخالت دارد و ناكام خواهند ماند. عنايت داشته باشيد همانطور که عرض شد شيطان با شش هزار سال عبادت در حدّ رسيدن به مقام ملائکه سلوک نمود و لذا وقتي خداوند به مقام ملائكه دستور سجده مي‌دهند، شامل شيطان هم مي‌شود. فرمود: «وَ اِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ»؛4 اي ملائكه! به آدم سجده كنيد. «فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ»؛5 همه ملائكه سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد و استكبار ورزيد. به قول علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» اين آيه نشان مي‌دهد که خطاب به مقام ملائکه بوده است و نه به جنس ملائكه، و چون شيطان هم در آن مقام بود، بايد سجده مي‌كرد. حالا آيا اين شيطان با شش‌هزار سال عبادت و سلوک، آن هم سلوكي كه او را به مقام ملائکه رسانده است، نمي‌تواند کسي را عارف کند، اما عارف شيطاني؟ به هر حال بايد مواظب بود كه در مسير تزكيه و رفع موانع، براي تجلي نورِ حق و تحقق ايمان، در مسير شريعت الهي حركت كرد، وگرنه ناخودآگاه در دست شيطان مي‌افتيم.
پس روشن شد اگر ما با هر ظرفيتي و براي هر مقصدي به طور صحيح تزکيه کرديم و به نظافت قلبي نائل شديم، خدا هم بر اساس همان ظرفيت و مقصد كه ما دنبال مي‌كنيم خود را بر ما مي‌نماياند، تا مؤمن به آن خدايي شويم كه از او تقاضاي خاص داشتيم.
شرط نجات از پوچي، توجه به جامعيت اسم «الله»
به ما توصيه مي‌كنند چيزهايي را که معصوم از خدا طلب کرده‌اند ياد بگيريد، و آن‌ها را طلب کنيد تا خداوند با جميع اسمائش با شما حرف بزند. در دعاهاي ماه رجب مي‌خوانيد: «اَلّلهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِمَعَانِيَ جَمِيعِ مَا يَدْعُوكَ بِهِ وُلاةِ اَمْرِك...»؛ خدايا! از تو تقاضا دارم به جميع معانيِ آنچه اولياء و صاحبان امرت از تو تقاضا مي‌كنند. وقتي متوجه باشيم چون امامان معصوم عليه السلام خداوند را به جميع اسمائش مي‌شناسند، خداوند را به جميع معاني عبادت مي‌‌كنند. ممكن است شما بتوانيد صاحب کرامت بشويد و آينده را از جهتي پيش‌بيني كنيد، اين يعني از همان جهت که مي‌خواهيد آينده را پيش‌بيني کنيد، به اسم عليم خدا نزديك شده‌ايد، ولي از جهات ديگر نزديك نشده‌ايد. عمده‌ي ارتباط با عالم قدس، ارتباط با «الله» است كه جامع اسماء الهي است. آري؛ اگر کسي از طريق جميع اسماءِ حضرت حق با حضرت حق ارتباط برقرار کرد، با اسم عليم هم که يکي از اين اسماء است، ارتباط برقرار کرده است. پس اگر تزكيه با هدف تجلي اسم «الله» انجام گيرد، خدا هم با جميع اسمائش بر قلب ما تجلي مي‌كند و هر چه نظافت و رفع حجاب دقيق‌تر باشد، تجلي حضرت رب‌العالمين جامع‌تر خواهد بود.
ملاحظه ‌فرماييد كه همه اين نكات از روايت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان» به دست مي‌آيد و اين روايت تا كجاها مي‌خواهد ما را سير دهد و چگونه مي‌خواهد سراسر زندگي ما را قدسي نمايد. حالا ببينيد با بدني‌كردن و تقليل دادن نظافتِ مورد نظر اين روايت، چگونه آن را تغيير مي‌دهيم و از همه آن معارفي كه در دل اين روايت نهفته است، خود و جامعه را محروم مي‌كنيم. همه اين ضعف‌ها به جهت آن است كه به عظمت و جايگاه دين در زندگي عنايت کمي داريم. ما شيعه بودن خودمان را خيلي ارزان خريده‌ايم و چون ارزان خريده‌ايم، ارزان هم از دست مي‌دهيم. گفت:
سر ز شكر دين از آن برتافتي* كز پدر ميراث مفتش يافتي
مرد ميراثي چه داند قدر مال* رستمي جان کند مجّان يافت زال6
کسي که مالي را از طريق ارث به دست آورده نمي‌داند براي به دست آوردن آن، چه زحمت‌ها كشيده شده است. وقتي فهميديم کلمه‌كلمة دين از چه پايگاهي صادر شده است، و فهميديم اين ديني که داريم چه اندازه قيمتي است، سعي مي‌كنيم تمام معارف و دستورات آن‌ را در مقام خود حفظ كنيم و آن‌ها را در حدّ حسّي و بدني پايين نياوريم و نيز سعي مي‌كنيم در فعاليت‌هاي فرهنگي‌مان نظر به تجلي اسم اعظم «الله» داشته باشيم كه همان روش ائمه معصومين عليه السلام است تا اوّلاً؛ روش ما «خداداري» باشد نه خدادانيِ صِرف، ثانياً؛ خدا را با جميع معاني و اسماء بشناسيم و عبادت كنيم و لذا يك بُعدي نمي‌‌شويم.
عقيدة بنده اين است که انقلاب اسلامي به وسيله تجلي اسم اعظم الهي بر اساس ظرفيت و طلبي كه امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» داشتند بر قلب ايشان تجلي كرد. البته اين اسم اعظمي که ما مي‌گوييم، پرتو نازله‌اي از آن اسم اعظم محمّدي صلي الله عليه است، چون در قرآن هست که خدا به پيامبر صلي الله عليه مي‌فرمايد: بگو که من به اسم «الله» دعوت مي‌کنم و راه من اين است؛ «قُلْ هَـذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَاْ وَ مَنِ اتَّبَعَنِي»7 بگو راه من اين است که به «الله» دعوت مي‌كنم، با بصيرت كامل براي خودم و همه كساني كه از من پيروي مي‌كنند. پس ملاحظه مي‌فرماييد که رسول خدا صلي الله عليه به اسم «عليم» دعوت نفرمود بلکه به اسم «الله» دعوت کرد. روايت داريم كه «الله» اسم اعظم است و يا در روايتي از حضرت رضا عليه السلام داريم که «بسم الله» فاصله‌اش با اسم اعظمِ خدوند، از سياهي چشم به سفيدي آن نزديکتر است.8 بسيار كم است. حال اگر شما به اسمي از اسماء الهي دعوت شديد كه جامعيت اسم «الله» را نداشته باشد، شما از يک جهت متوجه كمالي از كمالات الهي هستيد، اما اسماء الهي از بقيه جهات بر قلب شما تجلي نكرده است و لذا از آن جهات با خداوند آشنا نيستيد و او را عبادت نمي‌كنيد.
بعضي‌ها مؤمن به وجود خدا و قيامت و آداب فردي شريعت هستند اما مبارز نيستند، بعضي‌ها مبارز هستند اما عارف به حقايق غيبي، آن‌طور كه بايد و شايد نيستند، اين‌ها پيرو مظهر اسم اعظم زمانه خود نيستند و در سلوك خود به مشكل برخورد مي‌كنند و به نتيجه‌اي كه بايد برسند، نمي‌رسند. مظهر اسم اعظمِ زمانه در حال حاضر آن انسان بزرگي است که سعي دارد اسلام را در همه مناسباتش - اعم از فردي و جمعي و ظاهري و باطني- پياده كند، يعني سعي در تحقق اسم «الله» دارد. حامل اصلي اسم اعظم، وجود مقدس حضرت پيامبر اکرم صلي الله عليه است، حال شما که پيامبر صلي الله عليه را داريد بايد هر كس را با آن حضرت مقايسه و ارزيابي كنيد تا مردم را به خداي واقعي بخوانيد و نگذاريد فعاليتشان پوچ و بي‌ثمر شود. يکي از اين آقايان که مي ديد ما از امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» به نحو خاصي تعريف مي‌کنيم، به من گفت: شما فکر مي‌کنيد که در حال حاضر بالاتر از امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در صحنه عالم نيست! گفتم: حتماً نيست، گفت: چرا؟!
گفتم: اگر بود بيشتر از امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در سيره و سلوك پيامبر صلي الله عليه ظاهر مي‌شد و يكي از خصوصيات رسول خدا صلي الله عليه در كنار ساير خصوصيات حضرت، تقابل با ابوسفيان و فرهنگ استكباري زمانه‌شان بود، اگر كسي به پيامبر صلي الله عليه نزديك‌تر است، بايد در كنار سجاياي اخلاقي، عرفاني، صداي اعتراضش بلندتر از امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» به گوش جهانيان مي‌رسيد، مگر اين‌كه بپذيريم آن افراد مظهر و حامل اسم جامع الهي نيستند و حامل بعضي از اسماء الهي هستند. اشک و شب بيداري و عواطف و خشمِ پيامبر صلي الله عليه همه و همه با هم يك انسان جامع را به صحنه آورده است و ما بايد در فعاليت‌هاي فرهنگيِ خود براي نزديكي به عالم قدس، مردم را از طريق جامعيت رسول خدا صلي الله عليه به خداي واقعي نزديك كنيم كه آن «الله» است، همان طور كه نبايد مردم را به خداي ذهني مشغول كنيم.
از خدا بخواهيد که خدايا به ما توفيق ده كه تو را بشناسيم و بپرستيم، در آن صورت «الله» با همه جامعيتش با ما صحبت مي‌کند. مقام آدم كه مسجود ملائكه واقع شد، به جهت استعداد پذيرش و ارائه جامع اسماء الهي بود. وقتي خداوند به ملائكه فرمود: «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً»؛9 من در زمين خليفه قرار مي‌دهم، ملائکه گفتند: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ»؛10 ما تو را تسبيح مي‌گوييم و تقديس مي‌نماييم. خدا به آن‌ها نفرمود که شما دروغ مي‌گوييد، بلكه فرمود: من چيزي مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد، و خداوند با نشان‌دادن ظرفيت آدم كه مي‌تواند همه اسماء الهي را تعليم بگيرد و ارائه دهد، نشان داد كه ملائكه با بعضي از اسماء الهي آشنا هستند و لذا به همان ملائکه فرمود به آدم سجده کنيد، و همه آن‌ها سجده کردند مگر ابليس.
كفر شيطان، كفر بر اسم جامع «الله»
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد؛ ملائكه در مقام خود - كه شيطان هم در آن مقام بود- حق را تسبيح و تحميد و تقديس مي‌كردند و مسلّم شيطان هم خداوند را تسبيح و تقديس مي‌كرده است. بنابراين ممکن است كسي با بعضي از اسماء الهي، خداوند را بپرستد و باز هم شيطان باشد. درست است که او آن وقتي که با آن اسماء خدا را مي‌پرستيد، روحيه استكباري‌‌اش ظاهر نبود، ولي قرآن در آخر آيه 34 سوره بقره بعد از اين‌که مي‌فرمايد شيطان از سجده‌كردن بر آدم ابا كرد، مي‌فرمايد: «اِنَّهُ کَانَ مِنَ الْکَافِرِين»؛ يعني از اول به اين نوع پرستش كه در حال حاضر به آن دعوت شده کافر بود. پس مي‌شود کسي کافر به «الله» و مقام جامعيت اسماء الهي باشد اما تسبيح خدا را هم بگويد و اين کفر، كفر بر وجود خدا نيست، کفر بر «الله» است، چون قرآن مي‌فرمايد: «عَلَّمَ آدَمَ الْاَسْمَاءَ کُلَّهَا»؛11 و خداوند همة اسماء را به آدم تعليم داد، بعد هم به ملائكه فرمود: «اَنْبِئوني بِاَسْماءِ هَؤلاءِ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِين»12 اي ملائكه اگر راست مي‌گوييد كه شايستگي خلافت الهي را داريد، به من خبر دهيد از اين اسمائي كه به آدم تعليم دادم. و از اين طريق ناتواني ملائكه را ظاهر نمود.
سپس به آدم فرمود:
«يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ، قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ»؛13
اي آدم! آنان را از اسماء و حقايق شان آگاه كن. هنگامي كه آنان را آگاه كرد، خداوند فرمود آيا به شما نگفتم كه من غيب آسمان‌ها و زمين را مي‌دانم؟! و نيز مي‌دانم آنچه را شما آشكار مي‌كنيد و آنچه را پنهان مي‌داشتيد.
معلوم شد آدم مظهر جامعيت اسماء‌الهي است و لذا به مقام ملائكه فرمود به آدم سجده كنيد، اين‌جا بود كه شيطان نتوانست تحمل کند. اگر به شيطان گفته بودند خداوند را تسبيح بگو، مي‌كرد. به او دستور داده شد به مظهر جامع اسماء الهي سجده کن و از اين طريق در مقابل همة اسماء الهي، همة خود را نفي بنما، و هيچ وجهي براي خود باقي نگذار، و همه ابعاد خود را در مقابل همة اسماء الهي نفي كن، و اين نوع دستور براي شيطاني كه منيّت خود را حفظ كرده است بسيار مشكل شد، شيطان در كنار منيّت خود مي‌خواست خدا را تسبيح و تحميد و تقديس كند و لذا نمي‌توانست «الله» را بپرستد.
سجده عامل نفي کبريايي انسان در مقابل كبريايي حضرت حق است و اين براي كسي كه نمي خواهد در همه ابعاد خود فاني در حق شود و همه حركاتش نمايش اسماء الهي باشد، کار مشکلي است و اگر ما إن‌شاء‌الله ابتدا در خودمان اين خطر را احساس کنيم كه چنانچه در همه ابعادمان بناي بندگي حق، و نفي خود را نداشته باشيم، با شش‌هزار سال عبادت و كار فرهنگي، باز امكان سقوط برايمان هست، ضروري است که دانه‌دانه و رگ به‌رگ افکارمان را ارزيابي كنيم و جنبه‌هاي شيطاني آن‌ها را از درون خود نفي نماييم تا إن‌شاء‌الله با اسم «الله» مرتبط شويم و بندگي خدا در همه ابعادش برايمان شيرين و راحت شود.
بسيجي‌هاي واقعي با اسم «الله» اين همه راه را به سرعت رفتند و شهادت ظهور همان نفي منيّت آن‌ها بود، و لذا است كه امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» مي‌فرمودند اين جوانان بسيجي ره صد ساله را يك شبه طي كردند، چون از طريق حضرت روح‌الله«رضوان‌الله‌عليه» با اسم «الله» آشنا شدند. بسياري از علمايي كه ما داريم و به آن‌ها ارادت هم مي‌ورزيم و نبايد از حقوق آن‌ها غافل شد، به آن خوبي که نظر به اسم «الله» داشته باشند، سلوك نكردند. امام خميني«رضوان‌الله‌تعالي‌عليه» در كمالات معنوي جامعيت داشتند به طوري كه در عين فقيه‌بودن، فيلسوف بودند و در عين فيلسوف ‌بودن، عارف و مفسر قرآن بودند و كمالات عقل عملي، مثل شجاعت و توكل و سياستمداري را در خود به نحو جامع داشتند و لذا نزديكي ايشان به اهل‌البيت عليه السلام نسبت به كساني كه بعضي از صفات الهي را دارا هستند، بيشتر بود. به همين جهت در عين ارادت به خوبان عالم بايد متوجه باشيم آن‌هايي كه در كمالات و خوبي‌ها در مقام جامعيت هستند شايسته ارادت خاص و اطاعت خاص مي‌باشند.
با اين مقدمه طولاني متوجه مي‌شويم که ضروري است در فعاليت‌هاي فرهنگي نسبت به هدفي كه بايد به دست آوريم بسيار حساس باشيم تا فريب نخوريم و در مسير نزديکي به وجود مقدس اهل‌البيت عليه السلام كه در مقام معرفت و پرستشِ جامعيت اسماء الهي هستند، قرار داشته باشيم، زيرا آن‌ها علاوه بر جامعيت در شناخت و معرفت نسبت به همه اسماء الهي و عبادت خدا با همه اسمائش، به جاي خداداني در مقام خداداري هستند، به همين جهت هم علومشان از طريق معلم و درس و مدرسه به دست نيامده است. اين قسمت اخير از تأکيدهاي اساسي حرف‌هاي ما در اين سلسله مباحث است و بحث آن در جلسات آينده خواهد آمد.
بحثمان رسيد به آن‌جا که يک نوع فعاليت فرهنگي داريم كه براي قدسي کردن همه چيز است. باب اين بحث در جلسه گذشته باز شد، اما اعتقاد ما اين است که ابعاد مختلف اين بحث‌ بايد کاملاً روشن و چشيده شود تا علاوه بر اين كه ارزش آن‌ها مشخص مي‌شود، بتوانيم آن‌ها را در عمل مدّنظر قرار دهيم.
عزم
ما در فعاليت‌هاي معنوي علاوه بر اعتقاد به حقايق، بايد عزمي محكم و قدرت‌مند جهت ارتباط با حقايق داشته باشيم. اگر عزممان شديد نباشد، هر چند به اعمال و فعاليت‌هاي معنوي اعتقاد داشته باشيم، چون آن اعتقاد به صورت بالفعل درنمي‌آيد، ما را نجات نمي‌دهد؛ نمونه‌اش کوفيان هستند كه اکثر آن‌ها به وجود مقدس امام حسين عليه السلام به عنوان يك امام واجب‌الاطاعه اعتقاد داشتند، در نامه‌هايي كه براي امام نوشتند و افراد زيادي آن را امضاء كردند آن اعتقاد مشخص است، اما چون عزمشان ضعيف بود نتوانستند از اعتقاداتشان استفاده بكنند. به عنوان مثال يک موقع شما مي‌خواهيد برويد يک کيلو سيب‌ زميني بخريد، با يك تصميم ساده مي‌رويد و كار را انجام مي‌دهيد. در اين‌جا نمي‌گويند شما عزم کرديد سيب زميني‌ بخريد. اما يک وقت شما مي‌خواهيد به جبهه برويد و جهاد كنيد، اين عمل مثل سيب‌‌ زميني خريدن با يک ارادة جزئي انجام نمي‌گيرد، اين عمل يك عزم مي‌خواهد.
خداوند به پيامبر صلي الله عليه مي‌فرمايند: «فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ»؛14 اي رسول من! در مسير تبليغ دين، پايداري و شكيبايي پيشه كن، مثل پيامبراني که داراي عزم بودند. معلوم است که حتي همه پيامبران عليه السلام اولوالعزم و صاحب عزم به آن معني خاص، نبوده‌اند. همه پيامبران تماماً ديندار و معصوم بوده‌اند، ولي يکي از آن‌ها است که تصميم مي‌گيرد برود تمام بت‌ها را بشكند، اين روحيه را كه در مقابل كارها، بسيار ريشه‌‌اي و جهاني تصميم مي‌گيرد، روحيه صاحب عزم مي‌گويند. شما عموماً مي‌خواهيد خوب باشيد اما تا در رابطه با هدفتان صاحب عزم نشويد، نتيجه كامل نمي‌گيريد، بايد در دستگاهي که عزم و نيت به شما بدهد وارد بشويد. فرق عزم و عدم عزم همين‌جاست. حضرت امام صادق عليه السلام مي‌فرمايند: «مَا ضَعُفَ بَدَنٌ عَمَّا قَوِيَتْ عَلَيْهِ النِيَّةُ»؛15 وقتي كه نيت انسان نسبت به عمل قوي باشد، بدن در انجام عمل احساس ضعف نمي‌كند، چون به عزم رسيده است.
وقتي شما عوامل سست‌کردن اراده را شناخته‌ايد و آن‌ها را از مسير سلوک خود حذف کرده‌ايد، در آن صورت بايد اميدوار باشيد انجام آن فعاليت‌ تا حصول نتيجه نهادينه شده است. اين که مي‌گويند در هر جلسه ديني معلوم نيست انسان با شنيدن دستورات و وظايف ديني صاحب عزم بشود، به جهت همين نكته است كه آيا عوامل قوي‌كردن عزم را هم مدّنظر قرار داده‌ايد؟! آيت‌الله ملکي‌تبريزي«رحمة‌الله‌عليه» مي‌گويند: در همان اوائلي كه وارد نجف اشرف شده بودم، متوجه شدم از يكي از کوچه‌ها يک جمعي دارند از خانه‌اي بيرون مي‌آيند، اما همه مثل حيرت‌‌زده‌ها، در يك حالت مستي خاص هستند، گويا مخ‌شان به هم ريخته است. ايشان مي‌فرمايد: من حدس زدم که اين‌جا بايد خبرهايي باشد، بالأخره مسئله را دنبال مي‌كنند متوجه مي‌شوند آن‌ها شاگردان ملا حسينقلي‌همداني«رحمة‌الله‌عليه» هستند و آن‌جا هم منزل ايشان است، بعد خودشان هم جزء شاگردان ايشان مي‌شوند. مي‌فرمودند: وقتي ما از جلسه استاد بيرون مي‌آمديم، آنچنان عزم انجام دستوراتِ استاد قلب و جان ما را اشغال كرده بود كه هيچ عملي جداي آنچه استاد فرموده بودند ما را مشغول نمي‌کرد. ايجاد چنين روحيه‌اي در روش ملاحسينقلي همداني«رحمة‌الله‌عليه» مربوط به آن است كه ابتدا تلاش مي‌كردند تا موانع عزم را در شاگردانشان از بين ببرند.16
در درس اخلاق امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» كه قبل از انقلاب برگزار مي‌شد، شاگردان ايشان مي‌گفتند که حضرت امام؛ آدم را صاحب «عزم» مي‌کردند، به اين صورت كه انسان در اثر سخنان ايشان در برخورد با حقايق صاحب عزم مي‌شد. اين روش همان روش احراقي است. احراق يعني آتش زدن، يک موقع است آدم به موانعِ راه آتش مي‌زند و به كلي آن‌ها را در مقابل خود مي‌سوزاند و ديگر دل خود را از آن‌ها مي‌كند، ولي يک موقع در عيني كه از موانع راه مي‌گذرد، دل را به كلي از آن‌ها جدا نكرده است. مي‌گويند سرداران بزرگ وقتي با کشتي وارد يک منطقه‌اي مي‌شدند، کشتي‌ها را در پشت سر خود آتش مي‌زدند که ديگر راه برگشتي نباشد. روش احراقي نيز كاري با انسان مي‌كند كه طرف راه هر گونه برگشت به گذشته خود را آتش مي‌زند و اين وقتي است كه انسان توسط علم و عمل وارد عالَم جديدي شده باشد و لذا آن فعاليت فرهنگي كه عالَم انسان را عوض مي‌كند، روش‌اش‌ احراقي است. حافظ در طلب چنين روشي از خدا تقاضا مي‌كند:
روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر* خرمن سوخته‌گان را تو بگو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا* گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
در اين روش بايد چيزي براي روز مبادا نگذاريم، بلکه به هر آنچه جز راه رسيدن به دوست است، آتش بزنيم.
توجه به هدف اصلي خلقت، عامل نجات از پوچي
قبلاً عرض شد در قرآن آياتي هست که دقيقاً احراقي است از جمله آن‌ها آيه‌اي است كه مي‏فرمايد: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»17 يعني خلق نکرديم جن و انس را مگر براي عبادت. نمي‌گويد کنار زندگيِ جن و انس عبادت را هم قرار داديم، مي‌گويد کل زندگي بايد در مسير عبادت باشد. معناي آيه اين است هر کاري که عبادت حساب نشود، هيچ جايي در زندگي ندارد و نقشي نمي‌تواند براي انسان ايفاء كند. بنده کاري به مصداق‌ها ندارم كه كدام كار براي چه كسي مي‌تواند عبادت باشد و زندگي او را معني كند و همان كار ممكن است براي ديگري چنين نتيجه‌‌اي نداشته باشد. اين درخت سيب فقط بايد سيب بدهد، هر کار ديگري بکند که سيب دادن نباشد براي آن بي‌خود است، حتي اگر درخت سيب يک ميوه ديگري بدهد شما آن ميوه را نمي‌خوريد، همان‌طور كه سرکه اگر شيرين شد، نمي‌گوييد شربت شده است، چون معني سركه، ترش‌بودن و معني درخت سيب، سيب دادن و معني انسان، عبادت كردن است و نه كار ديگر. آيه مي‌خواهد با تاکيد خاصي به ما نشان دهد هر کاري که عبادت نيست معنيِ تو نيست، و با روش احراقي هم وارد مي‌شود و مي‌گويد: خلق نكرديم جن و انس را مگر براي عبادت، و انسان را دعوت مي‌كند تا تمام عزم خود را در اين راستا قرار دهد.
اين نوع فعاليت‌ فرهنگي كه تمام عزم انسان را در راستاي عبادت الهي قرار دهد، شخصيت خاصي به انسان مي‌بخشد و نتايج كارها با چنين روحيه و عزمي فوق‌العاده است. در چنين روحيه‌اي تمام کارها بايد معني عبادي داشته باشد، از دست شستن و راه رفتن بگير، تا ازدواج‌کردن. در فضاي اين آيه خدا مي‌فرمايد بايد تمام فعاليت‌ها را در عالم عبادت بياوريد، هرکدام از فعاليت‌ها که در چنين فضايي نيامد، در راستاي هدف تو نيست و درنتيجه تو را بي‌معنا مي‌کند. هر کاري که مي‌خواهيد بکنيد، از جشن دانشجويي و جشن نوروز بگير تا سفر حج، هيچ‌کس نگفته اين کارها را نکنيد. مي‌فرمايد اگر آن فعاليت‌ها در بستري قرار گرفت كه بتوان جنبه عبادي به آن‌ها داد و عامل اتصال به عالم قدس شد، درست است، ولي اگر در چنين فضايي قرار نگرفت، به خودي خود موجب پوچي و بي‌معني شدن زندگي انسان مي‌شود.
وقتي عزم عبادي و الهي كردن همه كارها در ما و شما شديد مي‌گردد كه متوجه شويم خطري تحت عنوان بي‌معني‌شدن، تهديدمان مي‌کند. اگر علت بي‌معنايي در زندگيتان را شناختيد و در انجام كارهايي كه جنبه الهي ندارند آن بي‌معنايي را احساس كرديد، اولين معترض به کارها و فعاليت‌هايتان، خودتان هستيد، و لذا براي نجات خود از بي‌معنايي و پوچي، صاحب عزم مي‌شويد.
نقش اعمال باطن‌دار در زندگي
بحث اين بود كه فعاليت‌هاي فرهنگي مي‌تواند طوري باشد که همه چيز را قدسي نمايد، حتي ازدواج و غذا خوردن را. اين درست عکس روش قبلي است كه مي خواهد جهت همه فعاليت‌ها را مادي و زميني نمايد. در فعاليت‌هايي كه مي‌خواهد همه چيز را قدسي نمايد، مي‌گويد همه چيزِ تو بايد باطن داشته باشد، چون همه كار ما و حتي زندگي ما براي عبادت است، پس همه چيز بايد به آسمان معنويت وصل شود و اين همان فرهنگي است كه در محاورات مي‌گوييد اين کار را براي رضاي خدا انجام مي‌دهم. يعني مي‌خواهيد اين کار به عالم غيب وصل ‌شود، يا وقتي مي‌گوييد: خدايا! اين کار را از من قبول کن، در واقع چون براي آن کار جنبه الهي به وجود مي‌آيد، آن کار باطن پيدا مي‌کند. كاري كه خداوند قبول كند ديگر در حدّ حركاتي نيست كه شما انجام داديد، بلكه پديده‌اي است با باطنِ قدسي. اين برعكسِ ‌اعتباريات است كه باطن قدسي ندارند. كارهاي باطن‌دار مثل خيابان يک‌طرفه نيست كه چون ضرورتي پيش آمده است تا ترافيک را سبك كنيم آن خيابان را يك طرفه كرده‌ايم. حركات عبادي اگر جنبه الهي پيدا كرد، حركات ريشه‌دار خواهد شد كه ريشه آن‌ها در عالم غيب و عالم معنا قرار مي‌گيرد و چون باطن عالم، مجرد و پايدار است، آن عمل پايدار مي‌ماند و همواره نور خود را به انجام‌دهندة آن مي‌رساند، تا قيامت برسد كه نور كامل آن عمل نصيب انجام‌دهنده آن مي‌شود.
از نمونه چيزهايي كه باطن و جنبة فوق مادي دارند سخنان و الفاظ انسان‌هاست که بر مبناي فکر ارائه مي‌کنند. الفاظ من و شما از جهتي باطن دارند و باطن آن‌ها فکر من و شما است و اين الفاظ در رابطه با اتصالشان به فكر ما، معني پيدا مي‌كند، برعكسِ حركاتي كه ريشه در باطن ندارند و صرفاً قراردادي است. حال اگر همه زندگي ما مثل خيابان يک‌طرفه بدون باطن گشت و عبارت شد از مجموعه‌اي از قراردادها براي رفع نيازهاي دنيايي، ديگر از اين زندگي نمي‌توان به نشاط آمد و اميد اتصال به بيكرانه عالم غيب در آن مي‌ميرد. در اين نوع زندگي همه‌چيز در حدّ قراردادهايي است براي زندگي دنيايي، حتي به نماز به عنوان عملي كه براي روان ما مفيد است نظر مي‌شود، بدون آن‌كه به حقيقت آسماني آن توجه شود. ديويد هيوم مي‌گويد: «البته خدا و قيامتي نيست، ولي اگر بود چيز مفيدي بود، چون در آن صورت مردم از ترس عذاب قيامت اعمال خلاف انجام نمي‌دادند، همچنان كه اگر خدايي بود براي آرامش روان‌ها، چيز مفيدي بود و لذا ما تبليغ‌اش را در نظام اجتماعي سياسي خود مي‌کنيم!!» در راستاي همين طرز فكر است كه شما ملاحظه مي‌كنيد فيلسوفان صد ساله اخير در غرب بحثي در رابطه با توجه مردم به خدا دارند. جان‌لاک كه پايه‌گذاران نظام سياسي آمريکا تحت‌تأثير افكار او هستند، چون معتقد است اعتقاد به خدا براي جامعه مفيد است، تلاش دارد دلايلي را ارائه دهد كه خدا هست، چون از نظر او و امثال او اعتقاد به خدا مفيد است نه حق!
تفاوت مفيد بودن با حق‌بودن
عنايت داشته باشيد؛ خيلي فرق است ميان حق‌بودن خدا و مفيدبودن او، هر چند مسلّم وقتي خداوند حق باشد اعتقاد به او مفيد هم هست، ولي وقتي بحث مفيدبودن يك چيزي در ميان است، لازم نيست آن چيز باطن داشته باشد و ما را به حقيقت خود متصل كند. شما قرار مي‌گذاريد اين خيابان يک طرفه باشد، تا ترافيک به وجود نيايد، پس مفيد است. اما آيا اين كار حق است و به باطن غيبي‌اش وصل است، يا باطل است و بدون باطن؟ جواب شما آن است كه يك‌طرفه بودن خيابان موضوعي نيست كه حق يا باطل بودن بخواهد.
پس ملاحظه مي‌فرماييد كه ما يك وقت موضوعِ مفيد و مضر داريم، يك وقت موضوع حق و باطل. حضرت امام حسين عليه السلام حق هستند، آري؛ آن موقع چون دل ما دل حسيني است، اين حق بودن حضرت براي ما مفيد هم مي‌باشد و ما را به اهداف عاليه‌اي سير مي‌دهد و به حقايق متصل مي‌كند. آن كس كه از منظر حق‌بودن به نهضت حضرت سيدالشهداء عليه السلام نگاه مي‌كند، به راحتي مسئله برايش روشن است و خود را نيز از اهل آن كاروان احساس مي‌كند، چون معتقد است كار حضرت اباعبدالله عليه السلام حق بود و ما هم بايد در كنار حق باشيم. اما اگر انسان منظر خود را عوض كرد و خارج از موضوعِ حق‌بودن، به صِرف مفيدبودن به حركت كربلا نگاه كرد، در اين صورت است كه متزلزل مي‌شود و نمي‌تواند كنار حضرت امام حسين عليه السلام بماند. نمونه‌اش هم يکي از كساني است كه در کربلا كنار حضرت است و با حضرت شرط مي‌کند كه من تا آن جايي که براي شما مفيدم كنار شما هستم ولي آن وقتي كه شما آخرين کسي هستي که کشته مي‌شوي، من ديگر مي‌روم، امام هم قبول مي‌فرمايند. اين فرد جناب ضحّاک‌بن‌عبدالله‌مشرقي است.
اسبش را در يک خيمه‌اي که دشمن متوجه نشود، پنهان مي‌كند و تا آن‌جا كه مي تواند از حضرت دفاع مي‌كند، وقتي تمام نفرات حضرت شهيد شدند، مي‌آيد خدمت حضرت كه يا حسين! الوعده وفا، حضرت هم به او اجازه مي‌دهند كه برود. اسبش را به شدت شلاق مي‌زند و به سرعت از بين لشگر دشمن رد مي‌شود، اين آقا هم به گمان خود از دست دشمن و كشته‌شدن نجات مي‌يابد، بعدها كه ياد صحنه كربلا به ميان مي‌آمد، همواره پشيمان بود كه چرا كنار حسين عليه السلام شهيد نشده است. چون در آن زمان از منظر حق بودنِ امام حسين عليه السلام به صحنه كربلا نگاه نكرد، از موضع مفيد بودن و يا مفيد نبودن نگاه مي‌كرد، مفيد بودن انسان را تا کنار امام حسين عليه السلام مي‌آورد، ولي تا شهادت نه! شهادت را با دستگاهي به نام حق مي‌شود فهميد، و عنايت داريد كه روبه‌روي حق، باطل قرار دارد، اما روبه‌روي مفيدبودن، مضربودن است.
در نگاه قدسي؛ نظر به باطن عمل داريم و لذا حق‌بودن عمل براي ما اصل است، هر چند حق به واقع مفيدترين چيزها است، ولي اگر در كارها صِرف مفيدبودن و يا مضربودن مدّنظر ما بود، ديگر بحث باطنِ قدسي عمل در ميان نيست و سير به سوي عالم معنويت گم مي‌شود و اين شروع پوچي است. به همين جهت دين اسلام مصداق حق‌بودن را علي عليه السلام قرار داده است تا انسان‌ها در تجزيه و تحليلِ حق و باطلِ بودن كارها به سوي مفيد و مضر بودن آن‌ها منحرف نشوند و در نتيجه كارهايشان بي‌باطن گردد. پيامبر خدا صلي الله عليه بنا به روايتي كه فريقين قبول دارند در مورد علي عليه السلام مي‌فرمايند: «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ الْعَلِيّ، يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُ دَار، وَ لَنْ يَفْتَرِقَا حَتّي يَرِدَا عَلَي الْحَوْض»18 علي با حق است و حق با علي است، هر كجا او باشد حق به آن سو مي‌گرايد و از هم جدا نمي‌شوند تا در حوض كوثر به من بازگردند.
در صورتي كه اگر با ملاك‌هاي مفيد و مضر بخواهيم زندگي علي عليه السلام را ارزيابي كنيم، در ظاهر ممكن است بعضي از كارهاي حضرت را مفيد ندانيم و پيش خود بگوييم اي كاش حضرت در قضيه شورا كمي كوتاه مي‌آمدند و مي‌پذيرفتند به روش شيخين عمل کنند ولي بعد عمل نمي‌کردند! غافل از اين‌كه علي عليه السلام تا آن وقتي علي عليه السلام است و تا ابد تاريخ و بشريت را تغذيه مي‌كند و انسان‌ها را به عالم قدس متصل مي‌نمايد، كه حق باشد. ما هم امروزه اگر بتوانيم خود را به اميرالمؤمنيني که حق است، نزديک کنيم، از خطر پوچي زمانه نجات مي‌يابيم. ولي متأسفانه عده‌اي از افرادِ جامعه آن‌طور كه امثال ديويد هيوم مي‌گويد با دين برخورد دارند يعني از نظر آن‌ها اعتقادداشتن به خدا صرفاً مفيد است. چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد اين ديدگاه فرهنگي، خدا را تبليغ مي‌كند ولي به وجود خدا به عنوان يك واقعيت نوراني و نورانيّت‌‌زا معتقد نيست، و امروزه جامعه را تبليغات دين به روش هيوم دارد تهديد مي‌کند و حاصل آن پوچي فعاليت‌هاي فرهنگي است.
ريشه بي‌روحي الفاظ و قالب‌هاي معنوي
گاهي ناخودآگاه خودمان و جوانانمان به خدايي اعتقاد داريم که هيوم تبليغ کرده است - يعني چون اعتقاد به خدا مفيد است خدا را قبول داريم- نه ايمان به خدايي كه حضرت محمّد صلي الله عليه از آن خبر مي‌دهد و بايد ما بنده او باشيم. عمق فاجعة چنين فكري را بايد ببينيد تا بتوانيد تحليل كنيد چرا فعاليت‌هاي فرهنگي پوچ مي‌شود. بعضاً خدايي را تبليغ مي‌کنيم كه خداي مفيد است، در حالي‌كه ملاحظه فرموديد خداي مفيد باطن ندارد، حالا در نظر بگيريد وقتي باطني‌ترين و معنوي‌ترين معنويات از صحنه جان ما خارج شد، ديگر حقيقتي نمي‌ماند كه روح‌ها با اتصال به آن از تنگناي عالم ماده خارج شوند، در اين حالت است كه الفاظ و قالب‌هاي معنوي ديگر روح ندارند. ما در زمان رژيم شاه گرفتار اين حالت بوديم، به ظاهر مؤمن و ديندار بوديم، الفاظ و قالب‌ها ديني بود، اما همه چيز در حال سكولار شدن بود، حتي عبادات. وقتي آن فضا را با فضايي كه امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» به وجود آوردند مقايسه مي‌كنيم، مي‌فهميم چگونه دينمان بي‌باطن بود، با الفاظي بي‌روح كه بيشتر شبه‌قدسي بود و ما را به عالم قدس متصل نمي‌كرد.
ممكن است سؤال شود آيا امكان دارد عقيده يا عملي هم مفيد باشد و هم باطن داشته باشد؟ جواب اين است كه حتماً امكان دارد، اما مواظب باشيد موضوع به يک طرف منحرف نشود، به طوري كه شما نماز بخوانيد اما اين نماز را بدان جهت ‌بخوانيد كه قرارداد خدا را انجام ‌دهيد، و از خطرات احتمالي رهايي يابيد، بدون توجه به باطني كه نماز دارد؛ در حالي كه اگر آن باطن درست شناخته شد، اولاً: وسيله اتصال شما با عالم غيب مي‌شود و ثانياً: شما را از خطرات جسمي و روحي حفظ مي‌كند.
بحث اين است كه همه چيزِ انسان بايد باطن داشته باشد. نمازي که به نماز پيامبر صلي الله عليه وصل نباشد نماز نيست، همان طور كه نماز پيامبر صلي الله عليه به حقيقت نمازي وصل است كه حضرت در معراج انجام دادند. در روايت از امام صادق عليه السلام داريم؛ چون خداي عزوجل پيامبرش را به آسمان‌هاي هفتگانه برد و با او سخن گفت، حضرت پيامبر صلي الله عليه مي‌فرمايند: سپس به من گفته شد: اي محمد! سرت را بالا كن، چون سرم را بالا كردم، طبقات آسمان شكافته و حجاب‌ها عقب زده شد، گفتند: سر فرود آور بنگر چه مي‌بيني! چون نگاه كردم خانه‌اي ديدم مانند بيت‌الله شما، و حرمي ديدم چون اين حرم [مسجدالحرام] چنان كه اگر چيزي از دستم رها مي‌شد جز بر اين حرم نمي‌افتاد، آنگاه به من گفته شد: يا محمد! اين حرم است و تو محترم هستي و براي هر صورتي مثالي است «لِكُلِّ مِثْلٍ مِثَالٌ» سپس به من وحي كرد كه اي محمد! به «صاد» نزديك شو، اعضاي سجده خويش را بشوي و آن‌ها را پاك گردان و براي پروردگارت نماز بگذار. پس رسول خدا صلي الله عليه به صاد نزديك شد - صاد آبي است كه از ساق راست عرش جاري است- و با دست راست آب را برگرفت، بدين سبب وضو با دست راست انجام مي‌گيرد. سپس خداوند به او وحي فرستاد صورت خود را بشوي، كه عظمت مرا خواهي نگريست، پس از آن دو ذراع راست و چپ را بشوي كه با دستت كلام مرا خواهي گرفت، سپس با باقي‌مانده‌ همان آبِ دست، سر و پاها را تا برآمدگي، مسح كن كه من بر تو فرخنده گردانم و گام‌هايت را به جايي مي‌رسانم كه جز تو هيچ كس آن‌جا گام ننهاده باشد. سپس حضرت صادق عليه السلام فرمودند: اين است علت وضو.19
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد؛ اين حديث شريف داراي معارف بسيار دقيق و سرّي است. همين قدر روشن شد كه اين وضوي ظاهري، صورت يك وضوي باطني است. همان‌طور كه حقيقت انسانيت شما نور پيامبر صلي الله عليه است كه همان انسان كامل مي‌باشد و همان طور كه شما تلاش مي‌كنيد به انسان كامل نزديك شويد، با وضوي خود نيز سعي مي‌كنيد به باطن آن وضو متصل گرديد و تا آن‌جا سير كنيد كه إن‌شاء‌الله باطن‌تان از چشمه صاد وضو بسازد و مفتخر شويد به رؤيت عظمت پروردگارتان.
اصل نماز من و شما در معراج است و بايد طوري نماز را به جاي آورد كه شايسته اتصال به آن نماز شود و باطن پيدا كند. کتاب عزيز اسرارالصلاة آيت‌الله‌جوادي«حفظه‌الله‌تعالي» كه تحت عنوان «رازهاي نماز» ترجمه شده کتاب فوق العاده خوبي است. ايشان در آن كتاب تلاش دارند به ما بگويند که اين نماز باطن دارد، اين كار مهم‌تر از آن است که دليل بياوريم نماز خوب است. روايت‌هايي كه در آن كتاب در مورد نماز جمع‌آوري شده است، همه را پيامبر صلي الله عليه از معراج آورده‌اند. معراج يعني عالي‌ترين مرتبة غيب عالم، مرتبه‌اي که جبرائيل عليه السلام نتوانسته به آن مرتبه برود.
اَسرار هرچيز در معراج است. پيامبر صلي الله عليه از معراج اسرار نماز را گرفته‌اند و اين صورت نماز که به ما دستور داده شده، دروازة ورود به آن اسرار است. علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» در تفسير سوره إسراء كه گزارشِ معراج رسول خدا صلي الله عليه است در قسمت روايي، در قسمتي از حديثِ معراج آورده‌اند که؛ رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايند: «از عجايب خلق خدا خروسي ديدم كه دو بالش در بطون زمين هفتم و سرش نزد عرش پروردگار بود و اين خود فرشته‌اي از فرشتگان خدايتعالي است. وقتي اين خروس دو بال خود را باز مي‌كرد از شرق و غرب مي‌گذشت و چون سحر مي‌شد، بال‌ها را باز مي‌كرد و به هم مي‌زد و به تسبيح خدا بانگ بر مي‌داشت و مي‌گفت: «سُبُّوحٌ ملكٌ قُدُّوس كبيرٌ مُتَعال لا اِلهَ اِلا هُوَ الْحَيُّ القَيُوم» وقتي اين را مي گفت، خروس‌هاي زمين همگي شروع به تسبيح نموده، بال‌ها را به هم مي‌زدند.»20 اين روايت نشان مي‌دهد چنين نيست که ما فکر کنيم اوقات نمازهاي پنجگانه قراردادي است و قرار گذاشته‌اند وقتي خورشيد از وسط آسمان به طرف مغرب مايل شد ما نماز ظهر بخوانيم، بلكه اين دستور كه چه موقع بايد نماز ظهر را خواند براي خود باطن دارد، و بقيه دستورات ديني هم همين‌طور است.
پس چنانچه ملاحظه فرموديد؛ روايات زيادي ما را متوجه مي‌کند که همة فعاليت‌هاي فرهنگيِ ديني داراي باطن مي‌باشند و به حقيقت معنويِ موجود در عالم غيب وصل‌اند و بايد در هرگونه فعاليت فرهنگي در مدّ نظر ما غيبِ آن فعاليت باشد و در نهايت بايد نظر ما به خدا ختم شود که غيب‌الغيوب است، و منظورمان از غيب، تمام عوالم ماوراء عالم مادي است، اعم از ملائکه و اسماء الهي تا مقام غيب‌الغيوبي ذات احدي و حضرت حق. اساساً يکي از شرط‌هاي ايمان به غيب، ايمان به ملائکه است و خداوند خصوصيات رسول خود و مؤمنين را چنين توصيف مي‌كند كه «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ»؛21 رسول خدا به آنچه از طرف پروردگارش بر او نازل شده ايمان آورده و مؤمنون نيز، همه و همه به خدا و ملائكه و كتاب‌ها و پيامبران پيشين ايمان آورده‌اند.
ملائکه يعني حقايق غيبي و مبادي غيبي عالم و يكي از شروط ايمان، ايمان به ملائكه است. به گفته شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» چه کسي گفته است اصول دين همين‌هايي است كه فعلاً مطرح است؟ ايشان مي‌گويند اگر به قرآن مراجعه کنيد يکي از اصول دين، ايمان به ملائکه است. همان‌طور كه اگر به قرآن مراجعه کنيد يکي از اصول دين حتماً امر به معروف ونهي از منکر است. روايتي نداريم كه اصول دين همين‌هايي است كه فعلاً مطرح است. اين اصول دين مشهور را متکلمين شيعه در مقابل متکلمين اشعري و معتزلي طرح كرده است تا مرز خود را از آن‌ها جدا كنند. پس ايمان به ملائکه از ساير اصول اعتقادي ما كمتر نيست.
تازه وقتي توانستيم به ملائكه ايمان بياوريم و مقام «لا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ»22 كه مي‌فرمايد ملائكه هيچ نوع عصياني در مقابل امر خدا ندارند و فقط آنچه را خداوند به آن‌ها امر مي‌كند انجام مي‌دهند، را بفهميم، بعد از فهم چنين مقامي براي ملائكه، مي‌توان متوجه چنين مقامي براي امام و امامت شد كه مجسمة جامع ملائکه آسمان در زمين هستند و شما در زيارت جامعه به آن صفات براي امامان عليه السلام اشاره مي‌كنيد.‌ پس بايد ابتدا ملائکه و مقام غيبي آن‌ها شناخته شوند تا معلوم شود که ائمه مجسمة ظهور ملائکه هستند و ملائکه‌شناسي و ايمان به ملائکه يکي از قيمتي‌ترين عقايد ما بايد باشد. حتي آقاي پروفسور کربن حرفش اين است که بزرگ‌ترين خسارتي که فرهنگ مدرنيته به بشريت تحميل كرد، غفلت از حضور و نقش ملائكه در هستي است، به طوري كه جايگاه آن‌ها را از صحنة معرفت انسان‌ها حذف کرد. ما در مباحث عقيدتي خود، از خدا بحث مي‌کنيم، از معاد و نبوت و امامت و عدل بحث مي‌کنيم، اما از ملائکه بحث نمي‌کنيم. در صورتي که طبق آيه مذكور بعد از ايمان به خدا، بحث ايمان به ملائكه مطرح است، لازم است توجه به ملائکه و نحوه وجود غيبي آن‌ها، به عنوان باطن عالم، و مدبّرات عالم وجود، همواره مدّ نظر باشد.23
ايمان به ملائكه به اين معني است كه قلب ما تصديق مي‌كند همة حركات اين عالم، باطن دارد و قرآن در بسياري از آيات به آن‌ها قسم مي‌خورد و مثلاً مي‌فرمايد:
«وَالنَّازِعَاتِ غَرْقًا، وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطًا،‌ وَالسَّابِحَاتِ سَبْحًا،‌ فَالسَّابِقَاتِ سَبْقًا، فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْرًا».24
و يا مي‌فرمايد: «وَالْمُرْسَلَاتِ عُرْفًا، فَالْعَاصِفَاتِ عَصْفًا، وَالنَّاشِرَاتِ نَشْرًا، فَالْفَارِقَاتِ فَرْقًا، فَالْمُلْقِيَاتِ ذِكْرًا».25
همه اين نوع آيات مي‌خواهد ما را متوجه نقش غيبي ملائكه به عنوان مبادي عالم وجود و باطن عالم بكند.
همين الفاظي که من براي شما ادا مي‌کنم مگر نه اين‌كه معاني مربوطه‌اش در باطنش قرار دارد؟ و من آن معاني را از طريق ظهور اين الفاظ اراده مي‌کنم؟ اين الفاظ ظاهر مي‌‌شود و آن معاني، ملائکة آن الفاظ هستند. مقام معانيِ غيبي همراه با وحدت است، در صورتي که مقام الفاظِ مادي همراه با کثرت است، اگر از طريق اين الفاظ، معاني مخصوصش در ذهنتان نيايد، الفاظ من را جيغ و داد حس مي‌كنيد.
بسياري از روايات؛ ما را متوجه وجود و نقش ملائكه مي‌كنند تا ما از آن‌ها غفلت نكنيم. روايت داريم كه: «خداوند و ملائكه و ساكنان زمين و آسمان، حتي مورچگان در لانه خود و ماهيان دريا، بر عالم و دانشمندي كه مردم را به خير و سعادت راهنمايي كند، صلوات و درود مي‌فرستند.»26 در اين روايت چنانچه ملاحظه مي‌كنيد ملائكه را نيز در دعا به اهل علم صاحب نقش مي‌داند. در روايتي ديگر مي‌فرمايد: «ملائكه پر و بال خويش را براي صاحب علم مي‌گشايند به جهت رضايتي كه از عمل او دارند.»27 اين قدر اين حرف‌ها دقيق و درست است كه غفلت از آن‌ها، غفلت از جدي‌ترين مراتب واقعيت است و در يك كلمه مي‌فرمايد: کسي كه با نيت صحيح به طرف علم رفت، تمام ابعادش باطن‌دار مي‌شود. حالا اگر کسي فعاليت فرهنگي بكند، اما تلاش او در جهت باطن‌داركردن فعاليت‌ها نباشد، علاوه بر اين‌كه از انوار باطني و هدايت‌هاي آن‌ها بي‌بهره مي‌گردد، همة شخصيت او هيچ و پوچ مي‌شود. مثل يك‌طرفه بودنِ خيابان يک طرفه که هيچ واقعيتي ندارد و يک قرارداد است، فردا مي‌شود يك طرفه بودن آن را تغيير داد و با اين كار هيچ چيزي عوض نمي‌شود، چون چيزي نبود.
حال نقش فعاليت‌هايي كه متوجه است همه فعاليت‌ها را بايد به عالم قدس وصل کند، با توجه به اين نكات روشن مي‌شود. فرق نکاح با زنا، به ظاهر به چند جمله‌اي است كه در عقد نكاح بايد بين زن و مرد اداء شود، ولي اگر در يك فرهنگ ديني با رعايت آنچه به ما دستور داده‌اند صيغه عقد خوانده شود، رابطه اين زن و مرد يك رابطه قدسي و باطن‌دار خواهد شد. گفتيم از نظر ظاهر جيغ و يا حرف‌هاي معني‌دار هردو لفظ است، ولي پشت يکي، جنبة معنوي هست و در ديگري آن جنبه معنوي و آن باطن وجود ندارد. پس نمي‌شود حدّ نگاه ما براي ارزيابي اعمال به ظاهر فعاليت‌ها باشد، بلكه بايد به باطن آن‌ها نظر داشت و در اين راستا تفاوت نكاح و زنا يک تفاوت اساسي است.
در روايت داريم که اگر کسي از خانه بيرون آمد و گفت: «بِسْمِ الله وَ بِاللهِ وَ عَلَي مِلَّةِ رَسُولِ اللهِ» تمام ملائکه مأمور رفع حوائج او مي‌شوند، يعني عوامل باطني عالم به کمک او مي‌آيند. باز در روايت داريم که «اگر کسي بي‌وضو از خانه خارج شد و مسائلش حل نشد خودش را ملامت کند»، چون وضو به عنوان نحوه‌اي از طهارت و زمينة رفع حجاب است تا مقامات عاليه عالم بر او نظر کنند. يا مي‌فرمايد: اگر انگشتر عقيق دستت کردي و بيرون آمدي، ملائکه مدد مي‌کنند تا حوائج‌ تو برطرف گردد. بايد جايگاه اين نوع روايات را پيدا کنيم تا متوجه شويم اين‌ها حرف‌هاي ساده‌اي نيست، بلكه نگاهي است كه متوجه نقش و تأثير حقايق باطني عالم در زندگي ما است و يك نوع توجه به اعمالي است كه آن اعمال مي‌توانند تأثير حقايق باطني را به نحو صحيح در زندگي پياده کنند. همه اين حرف‌ها براي اين نكته بود كه عزيزان متوجه پايگاه آن نوع از فعاليت‌هاي فرهنگي شوند که باطن قدسي دارند - از ازدواج گرفته تا غذاخوردن و سلام‌کردن- چون ما در اين دنيا آمده‌ايم فقط براي عبادت و متصل‌شدن به عالم معني و رسيدن به قرب الهي، وقتي ما اين نكته مهم را از ياد نبرديم، از يك طرف حجاب كفر را به خوبي مي‌شناسيم و از طرف ديگر موانع بين خود و خدا را بهتر رفع مي‌كنيم و در آن راستا نور حقيقت براي جان ما منكشف مي‌شود و از افتادن در تاريكي دنيا نجات مي‌يابيم. گفت:
يك چشم زدن غافل از آن يار نباشيد* شايد كه نگاهي كند آگاه نباشيد
وقتي بشر گرفتار حسّ و حسّيات نشود مي‌تواند جايگاه دين و دستورات آن را بشناسد و از اشارت‌هاي آن مسرور گردد.
آن‌كس است اهل بشارت كه اشارت داند نكته‌ها هست بسي، محرم اسرار كجاست؟
خدا إن‌شاء‌الله به من و شما توفيق دهد که از اين مساله بزرگ غفلت نکنيم.
در يك جمع‌بندي، در اين جلسه نكات زير مورد بررسي قرار گرفت:
1- روايت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِيمَان» نظر به يك قاعده قدسي دارد و به اندازه‌اي كه قلب از عقايد باطل و اخلاق فاسد پاك شود، زمينه تجلي انوار الهي بر آن فراهم مي‌گردد، و در همين راستا ضعف بينشي كه سعي دارد جهت متون مقدس را بدني و دنيايي كند، بايد مورد توجه قرار گرفت.
2- تجليات الهي بر اساس زمينه و پذيرش افراد متفاوت است و بهترين زمينه، زمينه‌اي است كه پذيراي اسم «الله» باشد.
3- عدم ايمان شيطان به اسم «الله» و اين‌كه ايمان به اسم «الله» با نفي كلي منيّت و پذيرش مطلق بندگي خدا همراه است و اين غير از عباداتي است كه در اثر آن‌ها بعضي از اسماء الهي بر فرد تجلي مي‌كند.
4- مقام ائمه عليه السلام مقام شناخت اسم «الله» است، به طوري كه خدا را با تمام اسماء حسنايش مي‌شناسند و بر همان اساس او خدا را عبادت مي‌كنند و از اين طريق، همة ابعاد ايشان در مقام وصول به هدف و نتيجه‌ است و هر كس روش ائمه عليه السلام را انتخاب كرد در همه ابعاد از پوچي و بي‌ثمري نجات مي‌يابد.
5- در ارزيابي عالمان دين، در عين احترام به همة آن‌ها جامعيت را بايد براي آن‌هايي قائل شد كه مظهر همه اسماء الهي باشند و مردم را نيز به همة اسماء الهي دعوت مي‌كنند و در اين راستا جايگاه امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» جايگاه خاصي است.
6- براي ورود به فعاليت ديني كه همة ابعاد ما را نوراني كند، عزمي خاص نياز است و وقتي از يك طرف هدف اصلي زندگي را شناختيم و از طرف ديگر جايگاه دين را در راستاي اتصال به عالم قدس درست فهميديم، عزمي كه مورد نظر دين است در ما ظهور خواهد كرد.
7- در مورد نقش اعمال باطن‌دار، بايد سعي كنيم با اتصال به عالم قدس همه اعمال خود را به باطن معنوي‌اش متصل گردانيم تا از انوار غيبي آن دائماً بهره‌گيري كنيم و هرگز افسردگي و پوچي به سراغ ما نيايد.
8- در تفاوت بين حق‌بودن اعمال با مفيد بودن اعمال، با توجه به حق‌بودن اعمال است كه فعاليت‌ها باطن معنوي پيدا مي‌كنند و از پوچي مي‌رهند.
9- روايات حاکي از آن است که همة دستورات دين ريشه در عالم قدس و معنويت دارند و نبايد آن دستورات را بريده از آن عالم مدّنظر قرار داد.
10- با توجه به ملائكه و جنبه‌هاي قدسي آن‌ها، همه عالم به اذن الهي در تدبير ملائکه است و نبايد از نقش آن‌ها در عالم غافل شد، تا از عالم قدس غافل نشويم و بتوانيم از آن‌ها بهره‌گيري كنيم. البته در جلسات آينده در رابطه با چگونگي ارتباط با عالم قدس بيشتر صحبت خواهد شد. إن‌شاء‌الله
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه پنجم،تلاش براي قدسي کردن همه چيز
بسم الله الرحمن الرحيم
علم زنده
آن روز بر دلم در معني گشوده شد* كز ساكنان درگه پير مغان شدم
حافظ در اين بيت پيام مهمي به ما مي‌دهد؛ مي‌خواهد بگويد براي اين‌كه با «وجودِ» معاني مرتبط شويم چيزي ماوراي درس و بحث و مدرسه نياز است و راهش ارتباط با انسان كاملي است كه مجسمه علم است، ولي نه مجسمه علم حصولي، بلكه قلبش محل ريزش علم الهي است.
باز در جاي ديگر مي‌گويد:
مردي ز كننده در خيبر پرس* اسرار كرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فيض حق به صدقي حافظ* سرچشمه آن ز ساقي كوثر پرس
از ابن‌عباس منقول است كه: از علي عليه السلام حديثي شنيدم كه حل آن را نفهميدم و آن را انكار هم نكردم؛ از او شنيدم كه فرمود: «رسول خدا صلي الله عليه در بيماري‌اش كليد هزار باب از علم را به من پنهاني آموخت كه از هر بابي هزار باب باز مي‌شود.»1 معلوم است كه آن علم، علمي است كه بايد به قلب تجلي كند و از آن طريق حقايق زيادي براي انسان روشن مي‌شود، چون از طريق قلب با خودِ حقايق ارتباط حاصل مي شو‌د، و آن علم غير از فضل و اطلاعات است.
«فضل»؛ يعني آن نوع اطلاع و آگاهي كه انسان از امور اجتماع و اقتصاد و طبيعت دارد و براي امرار معاش بايد در جريان آن امور و اطلاعات باشد. انسان براي زندگي تجربياتي احتياج دارد كه به كمك آن تجربه‌ها امور خود را بگذراند، بايد معماري و جاده‌سازي بداند، از طبابت براي درمان بدن آگاهي داشته باشد و قس علي هذا. اما بايد متوجه بود اين نوع آگاهي‌ها جايگاه خاصي در زندگي دارد كه با آگاهي به حقايق عالم فرق اساسي دارند. انسان براي جهت‌دادن به اصل زندگي و به ثمر رساندن آن بايد از حقايق عالم آگاه باشد، ولي از آن طرف آگاهي به حقايق عالم هم نبايد در حدّ مفاهيم باشد، بلكه بايد با «وجودِ» حقايق مرتبط بود تا به واقع از نور آن‌ها بتوانيم بهره‌مند شويم.
پس يك بحث اين است كه فضل را از علم جدا بدانيم و يك بحث آن است كه نقش علم حصولي را با علم حضوري مساوي نگيريم. در قرآن وقتي سؤال مي‌فرمايد: آيا عالم با جاهل مساوي است؟ منظورش آن است كه آيا كسي كه متوجه حقايق شده با آن كسي كه متوجه حقايق نشده مساوي است؟! يك جا مي‌فرمايد:«وَمَا يَسْتَوِي الْأَعْمَى وَالْبَصِيرُ»؛2 يعني انسان كور و بينا مساوي نيست، و انسان مؤمن را انسان بصير مي‌داند و كافر را كور به حساب مي‌آورد، سپس مي‌فرمايد: «وَلَا الظُّلُمَاتُ وَلَا النُّورُ»؛3 ظلمات و نور مساوي نيستند، سپس مي‌فرمايد: «وَمَا يَسْتَوِي الْأَحْيَاء وَلَا الْأَمْوَاتُ»؛4 زنده و مرده مساوي نيستند.
حال اين چه علمي است كه عين زنده بودن است، مسلّم آن علم مثل علوم رسمي در حوزه و دانشگاه نيست، چون مقابل علم، جهل است و نه ‌سواد. ممکن است انسان سواد داشته باشد ولي عالم نباشد، زيرا مقابل سواد، بي‌سوادي است و نه علم. اباذر عالم هست اما سواد ندارد، پيامبر صلي الله عليه عالم هستند اما سواد ندارند، چون همان‌طور كه عرض شد مقابل علم، جهل است نه بي‌سوادي، و آنچه ارزش و كمال است علم است، به شرطي که آن علم وسيلة هدايت انسان به سوي حقايق باشد و قلب را با حقايق مرتبط کند وگرنه علم‌داشتن به مفهوم حقايق به خودي‌خود کارساز نيست و خطر اين‌که براي قلب ما حجاب شود نيز هست.
حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» مي‌فرمايند: «براي همه حجاب‌هاي زيادي هست كه غليظ‌تر از همه، همين حجاب علم است... آن علمي كه بايد انسان را هدايت كند مانع مي‌شود، و علم‌هاي رسمي همه همين‌طورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مي‌كنند»5
وقتي ما خود را در علم حصولي متوقف ‌كنيم همان علم حجاب مي‌شود و ما را به خود مشغول مي‌كند.
حركت از مرگ به حيات
در يك تقسيم‌بندي، علمِ ديني را به سه علم تقسيم مي‌كنند؛ «فقه اكبر»، «فقه اوسط»، «فقه اصغر»6.
«فقه اكبر» يعني عقايد و ايمان به حقايق غيبي. «فقه اوسط» يعني اخلاق و «فقه اصغر» يعني آداب و احكام. شما براي يك زندگيِ ديني بايد عالِم به اين سه موضوع باشيد تا بتوانيد وارد زندگي ديني شويد و از بهره‌هاي فراوان آن استفاده كنيد. انساني که از طريق عمل به فقه‌هاي سه‌گانه از مرگ به سوي حيات حركت كند به علم و بصيرتي دست مي‌يابد كه به خوبي با كسي كه به آن علم و بصيرت دست نيافته است فرق مي‌كند و در همين راستا خداوند فطرت خودِ انسان‌ها را به قضاوت دعوت مي‌كند و مي‌پرسد: «هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ»7 آيا عالم و غيرعالم مساوي است، و با همان منطق كه مي‌پرسد آيا مرده و زنده مساوي‌اند؟ مي‌پرسد «آيا آن كس كه مؤمن است مانند كسي است كه كافر است، هرگز مساوي نيستند.»8 اين سؤال‌ها را مي‌فرمايد تا ما را متوجه كند مي‌توانيد وارد علمي شويد كه ديگر از مرگ نجات يابيد. چون آن علم، علمي است كه به خودي خود عامل ارتباط با حقايق زنده است، در حالي كه اگر علم ما علم به مفاهيم باشد، مفاهيم به خودي خود آن نقش و تأثيري را كه خودِ حقايق دارند، ندارند. بايزيد در راستاي مقايسه علمِ به مفاهيم و علم به وجودِ حقايق مي‌گويد:«علم ما، علم به معلوم زنده است و علم شما علم به معلوم مرده.»
علم ديني چنانچه به نحو صحيح به‌دست آيد، علم بسيار عزيزي است و به انسان حيات مي‌بخشد. بزرگان دين علمي را كه موجب كسب عقيده صحيح مي‌شود، واجب شمرده‌اند و از واجب‌ترين واجب‌ها دانسته‌اند. حالا وقتي عقايد انسان صحيح شد و توانست حقايق را بشناسد، مرحله بعد اين است كه اخلاقي را به دست آورد كه متناسب آن عقايد حقّه باشد و سپس بايد علم به آدابي داشته باشدكه آن آداب با آن اخلاق و آن عقايد هماهنگ باشند. آن‌قدر در كسب عقيده صحيح تأكيد شده كه براي كسب آن اذن و اجازه سرپرست هم لازم نيست و آنچنان هم نيست كه بتوان عقايد را از كسي تقليد كرد، و لذا به خودي خود كسب آن واجب است، درحالي که شما در احكام مي‌توانيد تقليد كنيد.
آنچه ابتدا بايد شناخت و بدان معرفت پيدا کرد، حقايق عالم است، مثل خدا، ملائكه، معاد، و نبي و نبوت، و امام و ولايت، و سپس خود را متخلق به اخلاقي بكنيم كه در بستر آن اخلاق، جهت قلب ما به سوي آن حقايق سير كند، پس علاوه بر عقيده صحيح، اخلاق صحيح هم نياز داريد. علم به آداب و احكام هم جاي خود دارد كه بايد اعمال ما مطابق شريعتي باشد كه بدان معتقديم، ولي آنچه ما در اين سلسله مباحث دنبال مي‌كنيم و آن را يک اصل اساسي براي همة فعاليت‌هاي ديني و فرهنگي مي‌دانيم «نوع ايمان به حقايق» است و مي‌خواهيم تأكيد كنيم كه ايمان به حقايق وقتي محقق مي‌شود كه با علم حضوري و قلبي بتوانيم با حقايق مرتبط باشيم.
خطري عمر سوز
با اين مقدمات؛ حال به بستر اصلي بحث عنايت بفرماييد كه وقتي علم صحيحي پيدا كرديم و به موضوعي عالم شديم، که آن موضوع به واقع يك موضوع حقيقي بود و نه يك چيز وَهمي و خيالي، در اين حالت ممكن است تصور ‌كنيم علم ما به مفهومِ حقايق همان ارتباط ما با حقايق است و خطر از اين‌جا شروع مي‌شود و ما از ابتداي بحث تا حال مي‌خواهيم عمق اين خطر را گوشزد كنيم، و اگر موضوع خوب روشن شد، دو نفع دارد؛ اولاً: مواظب هستيم موضوعِ مورد توجه ما حقيقي باشد و نه وَهمي. ثانياً: مواظب هستيم عمرمان را در پاي مفاهيمِ عقايد صحيح نسوزانيم، چون وقتي دانايي‌هايمان را دارايي حساب كنيم، عملاً عمرمان را بر پاي مفاهيمي كه هيچ تأثير وجودي ندارند، سوزانده‌ايم. مثل اين‌كه مي‌دانيم خدا هست، آن وقت فكر مي‌كنيم همين دانايي يك نوع خداپرستي است. اين خطري كه روي آن تأكيد مي‌شود، خيلي ظريف عمر ما را مي‌گيرد. كسي كه كافر است، فطرتش دائم به او نهيب مي‌زند و نمي‌گذارد آن كفر برايش آرامش دروني به وجود آورد و لذا نمي‌شود كسي كه داراي عقايد باطل است در عقايد باطلِ خود راحت و راضي باشد. ولي در درون خداشناسي‌هاي ‌ما خطر ديگري خوابيده و آن اين‌كه آدم با صد دليل براي خود اثبات مي‌كند كه اين فكر و فرهنگ حق است، بعد فكر مي‌كند كه اين دانايي براي وارد شدن در فرهنگ حق‌خواهان كافي است و متوجه نيست که بايد يك برنامه بسيار ظريف داشته باشد تا در آن حقي كه مي‌شناسد محقَّق شود.
به همين جهت وقتي طرف وارد عالَم «خداداري» شد، اصطلاحاً مي‌گويند فلاني در فلان صفت محقَق است يا مي‌گويند در مقام تمكُّن قرار گرفت، چون از دانايي نسبت به آن صفت به دارايي نسبت به آن صفت سير كرده. به همين دليل حضرت علي عليه السلام در ارتباط با ايمان به خدا و ارتباط قلبي با حضرت حق مي‌فرمايند: «لا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ»9 چشم‌ها او را نمي‌بينند و لکن قلب‌ها به کمک حقايق ايماني، او را درک مي‌کنند. لذا چنانچه انسان بتواند قلب خود را در مشاهده حضرت پروردگار به صحنه بياورد و ارتباط مفهومي او به ارتباط قلبي و حضوري تبديل گردد، مي‌گويند آن فرد در مقام ايمان به خدا محقَّق شده است.
از تَلَوُّن تا تمكُّن
در رابطه با محقق شدن در ايمان سه مرحله را مي‌توان در نظر گرفت؛ يكي مرحله خارج از دينداري كه انسان هنوز به عقيده حق دست نيافته و اصلاً نمي‌فهمد حق چيست و باطل كدام است كه اين مرحله مقام محسوب نمي‌شود و خارج از مقام است. مرحله دوم، مرحله‌اي است كه شخص وارد وادي ايمان شده و علاوه بر اين‌كه به علم حصولي حق و باطل را مي‌شناسد، گاهي از انوار حقايق بهره‌مند است ولي نمي‌تواند آن حالت را براي خود نگهدارد، اين مرحله مقام است اما انسان در اين حالت، دستگاهي را كه آن مقام را نگه دارد نمي‌شناسد، و يا هنوز قلب او آمادة پذيرايي تجليات معنوي به صورت مستمر نيست، به اين مرحله مي‌گويند: «تَلَوُّن»، يعني رنگ عوض‌كردن، و عدم ثبات در احوالات معنوي. بعضي اوقات برايتان پيش مي‌آيد كه با يك ماه رمضان و ماه رجب، و يا با يك زيارتي، بحمدالله وارد معنويتي مي‌شويد كه به دنبالش بوديد، پيش خود مي‌گوييد خيلي خوب شد بحمدالله وارد مسير خوبي شدم، ولي چون قواعد حفظ آن را نداريد و از طرفي قلب هم آماده حفظ آن نيست، آن حالت مي رود. البته دوباره در يك شرايط مناسب مي‌آيد و باز مي‌رود، اين‌كه مي‌آيد و مي‌رود به اين جهت است كه هنوز به حالت «تمكّن» نرسيده‌ايد، هنوز در مرحله «تَلَوُّن» هستيد. نبايد نگران بود، انسان از اين احوالات مي‌فهمد كه اگر راه را ادامه دهد نتيجه مي‌گيرد و به مرحله‌اي مي‌رسد كه صاحب اين حال مي‌شود كه به آن حالت، مقام «تمكّن» مي‌گويند، در اين حالت ديگر انسان به نحو پايدار وارد آن مقام مي‌شود و با صاحب اصلي مقام قرب مرتبط مي‌گردد. فرق آب با پارچه تر در همين است كه پارچه تر تابع است، اما آب واصل است.
مي‌گوييم آب صاحب اصليِ تري است اما پارچه تر به تبع آب تر است. وجود مقدس واسطة فيض، صاحب اصلي مقام قرب در عالم هستند، و آن مقامي است، كه آن حضرت بي‌واسطه، با حضرت ربّ‌العالمين مرتبط‌اند كه در حال حاضر واسطة فيض عالم حضرت صاحب‌الامر، امام زمان عجل الله تعالي هستند. هركس خواست به مقام قرب وارد شود، به مدد نور صاحب اصليِ قرب مي‌تواند وارد شود. همان طور كه صاحب ضلالت، شيطان است و بقيه گمراهان به تبع شيطان گمراهند، صاحب هدايت هم امام معصوم عليه السلام هستند، چون آن حضرت مظهر هدايت الهي هستند و بقيه به اندازه تبعيت از آن حضرت از هدايت بهره‌مندند. زيرا هر چيزي يك ذاتي دارد و اَعراضي، كه آن اعراض تابع آن ذات هستند و به آن ذات ختم مي‌شوند و فارابي بر اساس همين مطلب مي‌فرمايد: «كُلُّ مَا بِالْعَرَضِ لاَبُدَّ اَنْ يَنْتَهِي اِلَي مَابِالذَّات»؛ يعني هر مابالعرضي، منتهي مي‌شود به مابالذاتي، مثل اين‌كه هر تري به يك عين تري ختم مي‌شود، يا هرچيز شيريني به عين شيريني ختم مي‌گردد. انسانيتِ هر انساني به ذاتي بايد ختم شود كه عين‌الانسان است.
نمي‌شود شما بگوييد هدايت انسان مربوط به هادي مطلق، يعني خداوند است، زيرا اسم هادي مظهر دارد و مظهر و نمونه كامل هدايت الهي، امام معصوم است، همان طور كه مظهر اسم مُضلّ شيطان است. گاهي خداوند کسي را به جهت عدم شايستگي از درگاه خود دور مي‌كند، مظهر اين اراده و مظهر اين اسم، شيطان است. در واقع چون خداوند جليل است و مقامش اجلّ از آن است كه هر كس بتواند به درگاه آن حضرت نزديك شود، بعضي را كه شايسته نزديكي و قرب نيستند، دور مي‌كند، اين دورشدن توسط شيطان انجام مي‌گيرد. به زبان تكوين مي‌فرمايد: من اَجلّ از اين هستم كه تو در حوزه قرب من بيايي. خداوند فرمود: «اَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنِي»؛10 من همنشين كسي هستم كه مرا ياد كند. آيا خداوند همنشين امثال صدام هم است؟ مسلّم نه. چطور صدام را از همنشيني خود محروم مي‌كند؟ با اسم جلال. حضرت حق يك اسم جمال دارد، يك اسم جلال؛ با اسم جمالْ خود را به بنده‌اش مي‌نماياند، مي‌فرمايد: خوش آمدي بيا نزديك! با اسم جلال مي‌فرمايد: برو تو نمي‌تواني بيايي. چون اگر كسي شايستگي ارتباط با حق را در خود به نحوي به وجود نياورد، او را پس مي‌زنند، البته كم و زياد دارد. به قول حافظ:
چو پرده دار به شمشير مي زند همه را* كسي مقيم حريم حرم نخواهد شد
اسم جلال اگر براي مؤمن تجلي كند، خوف مي‌آورد، و اگر براي كافر تجلي كند، محروميت از لطف مي‌آورد. شيطان مظهر اسم مضلّ حضرت حق است، مگر خود خداوند نفرمود: «فَمَن يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ»؛11 چه كسي مي‌تواند آن فردي را كه خدا گمراه كرد هدايت كند؟ يا مي‌فرمايد: «قُلْ إِنَّ اللّهَ يُضِلُّ مَن يَشَاء وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ»؛12 بگو اي پيامبر! خدا هر كه را خواست گمراه مي‌كند، و آن كس كه اهل انابه هست به سوي حقيقت هدايت مي‌كند. البته عنايت داريد كه خواست خدا بوالهوسانه نيست، خواستش حكيمانه و روي حساب است، اما روي حساب يك عده‌اي را از مسير هدايت بيرون مي‌كند، مي‌گويد تو اصلاً لياقت نداري كه در اين مقام و رتبه بيايي. عرضم اين بود كه حالا كه مي‌خواهد كسي را از مسير هدايت بيرون كند، مظهر آن اسم، شيطان است و شيطان ذاتي است كه همه بدي‌ها به آن ختم مي‌شود. خطر اين است كه ما يادمان برود كه بايد حريم حق را رعايت كنيم. اگر حريم حق را رعايت نكنيم، يعني آنچه واقعاً حق مطلب است ادا نكنيم، ما را پس مي‌زنند.
پس اگر مسير را درست طي كنيم و قلب را در عبادات خود به صحنه بياوريم، وارد احوالات معنوي مي‌شويم، اين احوالات در ابتدا به صورت «تلوّن» مي‌باشد، يعني بعضي مواقع مي‌آيد و بعضي مواقع مي‌رود تا آرام‌آرام نسبت به آن حالت به مقام «تمكُّن» برسيد و روشن شد صاحب اصلي احوالات معنوي و مظهر اسم هادي خداوند، امام معصوم عليه السلام است كه به عنوان واسطه فيض، بي‌واسطه با خداوند مرتبط است و اگر ما خواستيم از هدايتي بهره‌مند شويم که از طريق قلب با خداوند مرتبط شويم بايد وارد فرهنگ امامان معصوم عليه السلام شويم که إن‌شاءالله بحث خواهد ‌شد.
خطرات شبه‌قدسي كردن موضوعات
در جلسه قبل به اين نتيجه رسيديم روشي هست كه به ظاهر دينداري است، ولي در باطن گمراهي است. عنوان بحث اين بود: «فعاليت‌هايي براي شبه قدسي‌كردن»؛ اين موضوع براي شناخت خطرات مسير دينداري بسيار اهميت دارد. اگر اين موضوع درست روشن شود، موانع زيادي از جلو مسير سلوك فرد و جامعه برداشته مي‌شود، و غفلت از اين موضوع دو خطر اساسي را به همراه دارد؛ يكي اين که خودمان از ارتباط با حقايق قدسي محروم مي‌شويم، بدون اين‌كه اين محروميت را حس كنيم، ديگر اين‌که به حق بي‌حرمتي مي‌كنيم و حقيقت را از جايگاهش ساقط مي‌نماييم.
شبه قدسي‌كردن، يعني ما به ظاهر به دين عمل ‌كنيم ولي در باطن پيام دين را از بين ببريم. اين نوع فعاليت، شبيه همان نوع فعاليتي است كه همه چيز را دنيايي مي‌كند منتها در اين حالت نظر را ظاهراً به عالم قدس و عالم معنا مي اندازيم ولي اصالت را به دنيا مي دهيم و به همين جهت معنويت مورد نظر در اين نوع فعاليت ها، معنويت به معناي واقعي آن نيست.
عمداً دو نوع فعاليت دنيايي كردن دين و شبه‌قدسي كردن آن را جدا طرح كرديم تا موضوع در دو زاويه مورد بررسي قرار گيرد. آن‌جايي كه همه فعاليت‌ها را مي‌خواهد دنيايي كند، اصالت را به دنيا مي‌دهد، در حدّي كه مدعي است اصل و مقصد دستورات دين در نهايت ورود به همين دنياست كه در اين منظر بهداشت مدرنيته با نظافت ديني يکي مي شود و نظافت از اخلاق ذميمه مثل كبر و حسادت، در حدّ نظافت بدن پايين مي‌آيد. پيام دين را كه مي‌گويد قلبت بايد از هر گونه اخلاق زشت پاك باشد تا نور ايمان در آن بدرخشد، تبديل مي‌كند به همان چيزي كه فرهنگ غرب با محدوديتي كه در تفكر حسي خود دارد، مطرح مي‌‌كند، و عرض شد در آن صورت اصلاً ضرورت وجود دين زير سؤال مي‌رود. زيرا نتيجه آن ديدگاه اين مي‌شود كه آنچه ديروز دين گفته، امروز دنياي مدرن مي‌گويد پس ديگر چه نيازي به دين؟! در بحث «شبه‌قدسي كردن دين» به ظاهر دين را پذيرفته، اما آن را از تأثير انداخته است به طوري كه در اين روش، دينْ نمي‌تواند نقش‌آفرين باشد چون قالب ديني است ولي قلب آن زميني است و راهي به سوي عالم قدس ندارد، كه بحث آن تا حدّي روشن شد و در آينده بيشتر به آن پرداخته مي‌شود.
بندگي، روح فعاليت‌هاي فرهنگي
در بحثي كه تأكيد شد همه چيز بايد قدسي بشود، روشن شد كه معني زندگي در نگاهي كه همه چيز را در راستاي قدسي‌شدن مي‌پذيرد، صورت واقعي به خود مي‌گيرد و از اين طريق فعاليت‌هاي فرهنگي، ديني جاي خود را پيدا مي‌كنند و انسان از پوچي رها مي‌شود. همان‌طور كه بيان شد خداوند مي‌فرمايد: جن و انس را خلق نکردم مگر براي بندگي. يعني تمام فعاليت‌هاي ما بايد در راستاي بندگي خدا باشد. در همين رابطه رسول خدا صلي الله عليه به اباذر«رحمة‌الله‌عليه» توصيه مي‌فرمايند: «لِيَكُنْ فِي كُلِّ شَيْءٍ نِيَّةٌ حَتَّي فِي النَّومِ وَ الْاَكْل»؛13 بايد در همه امور قصد قربت داشته باشي و کارت بدون نيت نباشد، حتي در خواب و غذا خوردن. وقتي فقط بايد بنده خدا باشيم، حال اگر خوابيدنمان جداي از بندگي خدا ‌و چيزي كنار بندگي ما باشد. مثل شربتي است كه ترش باشد، در آن صورت معني خود را از دست مي‌دهد. مثلاً تفريح پيش از ظهر روز جمعه شما، اگر در قالب بندگي خدا قرار گرفت، خود اين تفريح به يك حركت قدسي تبديل مي‌شود، و نه تنها شما را گرفتار پوچي و بي‌معنايي نمي‌كند، بلكه بر جنبه معنويت شما مي‌افزايد.14 حال ممكن است شخصي هم كه بندگي خدا را نمي‌فهمد، همان كاري را انجام بدهد كه شما انجام مي‌دهيد، ولي هيچ بهره‌اي از قدسي‌شدن نصيبش نمي‌شود، و بر عکس، احساس بي‌معنايي زندگي در او تشديد مي‌شود.
در زندگي ديني، شرايط طوري است كه نفس‌كشيدن انسان هم عبادت محسوب مي‌شود، چون در زندگي ديني ساحت انسان عوض شده، لذا تمام حركات و سكنات انسان مؤمن - اعم از خواب يا بيداري‌اش- سيري است به سوي عالم قدس. اين نكته را به دقت حفظ كنيد تا جايگاه قدسي‌شدن زندگي در هستي روشن شود، چون آفاتي كه در فعاليت‌هاي فرهنگي پيش مي‌آيد، به جهت غفلت از موضوع فوق است. ممكن است شما در اين فكر قرار گيريد كه حركات ما با حركات فلاني يكي است، پس نتيجه آن هم در همان سطح است، در حالي كه در زندگي، حركت و فعاليت مقصد اصلي نيست، آن معنايي كه بر اساس آن معنا، اين حركت انجام مي‌شود مهم است كه آيا آن حرکت نظر بر عالم قدس دارد و يا يك فعاليت وَهمي و خيالي است. مگر ما در روايت از امام صادق عليه السلام نداريم:
«لَا تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَ سُجُودِهِ فَإِنَّ ذَلِكَ شَيْ‏ءٌ اعْتَادَهُ فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذَلِكَ وَ لَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِيثِهِ وَ أَدَاءِ أَمَانَتِهِ »؛15
براي بررسي شخصيت فرد به طول ركوع و سجود او توجه نكنيد، ممكن است به آن كارها عادت كرده باشد و براي او سخت باشد آن‌ها را ترك كند. توجه كنيد به راستگويي او، و اين‌كه حقوق افراد را رعايت مي‌كند يا نه.
باز حضرت مي‌فرمايند: «اِنَّ الثَّوابَ عَلَي قَدْرِ الْعَقْل»؛16
خداوند به اندازه عقل افراد عبادتشان را قبول مي‌كند و به آن‌ها پاداش مي‌دهد.
آن وقت عقل را هم معني مي‌كنند كه منظور از اين عقل، عقل حِكمي و فلسفي نيست، فرمودند: «اَلْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَن»؛17 عقل آن هوشياري و شعوري است كه به كمك آن خداي رحمان عبادت مي‌شود، و انسان را تا بندگي خدا سير مي‌دهد.
پس چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد؛ در فعاليت‌ها، جهت‌گيري مهم است كه شما با اين فعاليت، جهت جان را به كدام سمت و سو سوق مي‌دهيد، آيا تمام افق جان خود را در راستاي بندگي خدا قرار داده‌ايد و آن فعاليت‌ها را وسيله تحقق آن بندگي مي‌دانيد و يا به قالب ديني آن فعاليت‌ها مشغول هستيد و به همين كه ظاهر آن فعاليت‌ها، ديني است، راضي شده‌ايد؟!
انواع عقل
چنانچه ملاحظه فرموديد؛ امام صادق عليه السلام در تعريف عقل فرمودند: عقل آن چيزي است كه از طريق آن بتوان خداي رحمان را بندگي كرد. اين عقل، يك حقيقت آسماني است كه نور آن به قلب بعضي از انسان‌ها تجلي كرده، آن هم به صورت متفاوت.
در روايت داريم خداوند پس از آن‌كه عقل را خلق كرد، به آن فرمود:«اَدْبِر»؛ برو! رفت، بعد فرمود: «اَقْبِل»؛ بيا! آمد. ولي به جهل فرمود: «اَدْبِر»؛ رفت، بعد فرمود: «اَقْبِل»؛18بيا! نيامد. يعني به جهل كه مي‌گويد برو و از خداوند دور شو! مي‌رود!! ولي وقتي مي‌گويد: بيا! نزديك شو، نمي‌آيد، چون جهل جنبه دوري عالم است از حق، و لذا وقتي دستور داده مي‌شود دور شو، به راحتي دور مي‌شود، ولي نزديكي به حق برايش ممكن نيست. به عقل كه مي‌گويد: برو! بر اساس اطاعت از حكم خدا و بندگي صِرف مي‌رود، درست است كه هر دوي آن‌ها رفتند، اما عقل چون آن رفتن را بر اساس اطاعت و بندگي خدا انجام داد، دور نشد بلکه رفت كه بيايد، ولي جهل بر اساس اقتضاي ميل خودش رفت، لذا رفت كه برود، حکم به رفتن، يك حكم بود كه از طرف خدا صادر شد، و به ظاهر يك حركت بود كه از طرف عقل و جهل انجام گرفت، ولي با دو نيت و دو باطن. عنايت داشته باشيد كه اين عقل كه در روايت مطرح است و به عنوان «اَوَّلُ مَا خَلَقَ الله» مورد توجه مي‌باشد غير از عقل فلسفي است كه استعدادي است در انسان براي شناخت مفهومِ معقولات و در جلسات آينده بيشتر به آن پرداخته مي‌شود.
عين همين حالتِ عقل و جهل براي انسان‌ها هست، گاهي خداوند در زندگي زميني شرايطي را فراهم مي‌كند تا ما در دنيا مشغول ارتباط با خدا شويم. فرمود: «قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِيعاً»؛19 گفتيم همه برويد روي زمين، «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى»20 حالا در اين شرايط جديدِ زندگي زميني يك هدايتي مي‌فرستم كه به من وصل شويد. «فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»21 هركس آن هدايت و شريعت را بگيرد، در عين دوري از من، براي او خوف و حزني نخواهد بود، چون با رعايت و اطاعت شريعت، به خدا نزديك هستيد و يك نوع برگشت به خدا در صحنه است. گاهي آدم‌ها در زمين مشغول زندگي مي‌شوند، ولي طوري مشغول زندگي مي‌شوند كه گويا فراموش مي‌كنند منزل اصلي آن‌ها، منزل قرب الهي بوده است. اگر دين، حضور فعال در زندگي ما نداشت، در دنيا از خدا دور خواهيم بود، چون دنيا محل هبوط انسان‌هاست و نه منزل اصلي‌شان، اما اگر در عين اجراي هبوط به او گفتند برو، ولي با دادن شريعت به او گفتند بيا و او آمد، او در واقع مقامش، مقام عقل است.
امام مي‌فرمايند به اندازه‌اي كه انسان عقل دارد عبادتش قبول است. اين روايات به ما نشان مي‌دهد ما بايد چيزي بالاتر از ظاهر حركات و سكنات عبادي در زندگيِ ديني خود به صحنه بياوريم. در روشي كه معتقد است همه فعاليت‌هاي فرهنگي بايد قدسي باشد، متوجه است كه بايد باطن حركات جنبه برگشت به حق داشته باشد، و بدين لحاظ بندگي خدا، همة حقيقت انسان است و بنده جز آنچه را مولا دستور مي‌دهد، انجام نمي‌دهد، اختيارش را در اختيار حكم مولا قرار مي‌دهد.
بنده را اختيار كي باشد* بنده جز سايه وار كي باشد؟
بنده خدا يعني روحي كه پذيرفته است حكم حق بر فكر و خيال و قلب و بدن او جاري باشد، اختيارش را به دست حق داده است ، و اين غير اين است كه انسان بي‌اختيار باشد، بلكه با اختيارش حكم خدا را اختيار كرده است و لذا مي‌بينيم در ظاهر و باطن كاملاً تسليم حكم خدا است. يكي از جاهايي كه عموماً حرف عرفا را نمي‌فهمند همين‌جا است. آن عارف، مدام به نفس امّاره گفته: توحرف نزن، بگذار حق فرمان دهد! فضولي‌هاي نفس امّاره را كنترل كرده تا رسيده است به اين‌كه بگويد: «اُفَوِّضُ اَمْرِي اِلَي الله»؛ امور خود را به خدا وامي‌گذارم، اين كجا جبر است؟ اين پذيرفتن عظمت و جبّاري خداي حكيم است در برنامه‌ريزي‌هاي زندگي.
به قول مولوي:
اين معيت با حق است و جبر نيست* اين تجلي مَه است، اين اَبر نيست
در جاي ديگر مي‌گويد: «اين نه جبر است بلكه اين جبّاري است» اين انسان خيلي بر خودش حكومت كرده است تا حالا مي‌تواند حكم حق را بر خودش حاكم كند. همان دستوري كه امام صادق عليه السلام به عنوان بصري دادند و فرمودند اگر مي‌خواهي به حقيقت عبوديت دست يابي، يكي از كارهايي كه بايد انجام دهي عبارت است از اين‌كه: «وَ لا يُدَبِّرُ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِيراً...»؛22 بنده براي خود برنامه ندارد، آنچه را حكم و برنامه مولايش هست بر خود حاكم مي‌كند.
اگر عقل انسان برسد به اين درجه از شعور كه بفهمد هر چه عقلِ كل و صاحب همه عقل‌ها گفت آن را بر تمام مناسبات خود حاكم كند، كار بزرگي کرده است. يعني عقل شما به يك معني در اين راستا عقل خدايي بشود. به اصطلاح مي‌گويند مبادي فهم انسان مطابق عقل الهي بگردد. چطور ميل مجنون با ميل ليلي يكي شد؟ و گفت: «پسندم آنچه را جانان پسندد» به جايي مي‌رسيد كه إن‌شاء‌الله همان‌طور كه عقل محمّدي صلي الله عليه مي‌گويد غيبت بد است، عقل شما هم از آنچنان نوري برخوردار مي‌شود كه از غيبت بدش مي‌آيد.
در راستاي برگشت به حق و تحقق بندگي كامل، به عقل خودتان مي‌گوييد حدّ تو آن است كه حكم خدا را بفهمي، نه آن‌كه مستقل از حكم خدا براي خود حرف داشته باشي. در اين حالت، شما بر اساس حكم عقلِ عقل‌ها بر عقلتان حكومت مي‌كنيد و لذا آرام‌آرام جنبه استقلالي عقل مي‌رود و آن عقل محمّدي صلي الله عليه به صحنه مي‌آيد و ديگر ميل به فضوليِ عقل جزئي در انسان باقي نمي‌ماند، اين مقام، مقام بسيار بالايي است، چون همان طور كه عرض كردم در اين مقام مبادي عقل، الهي مي‌شود و لذا ديگر ميل‌هاي انسان ‌ميل‌هاي الهي است. در ابتدايِ راهِ دينداري تجزيه و تحليل‌هايمان الهي نيست، حكم نفس امّاره در ميان است، ولي بر اساس برنامه ديني، حكم الهي را بر ميل‌هاي خود و انديشه‌مان حاكم مي‌كنيم، اين حالت را مي‌گويند تكليف كردن حكم خدا بر خود. در تكليف، ابتدا تكلّف و فشار هست، آدم بايد به خودش آن حكم را تحميل كند تا آرام‌آرام به جايي برسد كه خودش يعني قلب او، عين حكم دين ‌شود و از اين طريق حجاب بين انسان و خالقِ عالم ضعيف و ضعيف‌تر گردد و از خطر شبه ‌قدسي‌شدنِ فعاليت‌هاي ديني رهايي يابد.
انسان بامحتوا
ملاحظه فرموديد چرا مي‌فرمايد: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»23 و چرا رسول خدا صلي الله عليه به اباذر فرمودند: «بايد در همة امور نيّت تو الهي باشد، حتي در خواب و غذاخوردن»24 و چرا قرآن مي‌فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَ لا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ»؛25 اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نكند و كساني كه چنين كنند، زيانكارانند؟! بر اين نکات تأکيد مي‌شود چون معني و محتواي انسان همان بندگي خدا است و هر چه انسان از عوامل غفلتِ از بندگي فاصله بگيرد و به بندگي خدا نزديك شود، به معني خود نزديك شده و ديگر احساس پوچي نمي‌كند.
قدسي‌شدن فعاليت‌هاي فرهنگي بدين معني است كه آن عقلي را رشد دهيم كه منجر به بندگي خدا شود، همان عقلي كه حضرت در وصف آن فرمودند:«مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَن»؛ عقلي كه روحيه بندگي خداي رحمان را در انسان رشد مي‌دهد. در اين عقل، ميل انسان‌ها همان ميلي مي‌شود كه دين مي‌خواهد، و غفلت نكنيم چنين عقلي در جان انسان‌ها هست بايد آن را رشد داد و نبايد از آن غفلت كرد، عقلي كه به آن مي‌گويند برو مي‌رود و مي‌گويند بيا، مي‌آيد، همان روح بندگي است كه در همه انسان‌ها هست، اگر از حالت بالقوه به حالت بالفعل درآيد، همة فعاليت‌ها حالت قدسي پيدا مي‌كنند.
بندگي خداي عزيز و نجات از پوچي‌ها
دوباره به آيه 10سوره فاطر توجه كنيد، اگر10 آيه در قرآن خيلي مهم باشد، مسلّم يكي از آن آيه‌ها همين آيه است كه مي‌فرمايد:
«مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ»26 اگر كسي عزت مي‌خواهد، عزت تماماً از آن خدا است. معناي عزت در قرآن يعني نفله نشدن، پوچ نشدن27. اگر كسي مي‌خواهد حياتش نفله و بي‌ثمر نباشد،بداند «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا» همه عزت نزد حضرت حق است، بايد نظر را به خدا بيندازد. «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ»28 عقايد پاك و صحيح به سوي حضرت عزت صعود مي‌كند، «الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» يعني سخن پاك و عقيده‌اي كه از هرگونه باطلي پاك باشد. و سپس در ادامه مي‌فرمايد: «وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ» و عمل صالح اين عقيده پاك را بالا مي‌برد.
آية عجيبي است، سه نكته اساسي در رابطه با شناخت حقايق مطرح مي‌كند. مي‌گويد: اي انسان‌ها! آيا شما از پوچ‌شدن نمي‌ترسيد؟ پوچ شدن يعني بيست سال نماز بخوانيد ولي در آخر مثل همان اول باشيد، اگر بيست سال نماز من موجب نشود كه خشم من در اختيارم باشد، اخلاق من هنوز خراب باشد، اگر بيست سال نماز من حبّ دنيا را در من از بين نبرده باشد، يقين بدانيدكه خطر فرو افتادن در پوچي را از بين نبرده است. چرا؟ براي اين‌كه به خداي عزيز متصل نشده‌ايم. «اَرْضُ الْعَزِيز» يعني زميني كه آب بر آن غلبه نمي‌كند و به اصطلاح آب بر آن سوار نمي‌شود. معني عزت يعني عدم انفعال، عدم فرسايش. بر همين اساس مي‌توان «عزت» را عدم پوچي معني كرد. خداوند مي‌فرمايد هركس عزت مي‌خواهد: «مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ» اگر كسي همواره در پي نجات از پوچي است و براي آن برنامه‌ريزي كرده، راهش نزديكي به عزت محض يعني خداوند است.
بعضي از مردم اصلاً نگران پوچي خود نيستند، سوار اتوبوس مي‌شود، با اين‌كه در ايستگاه بعدي پياده خواهد شد، شروع مي‌كند از وضع فرزندانش و اين‌که چند فرزند دارد براي شما صحبت‌كردن، فكر نمي‌كند که آيا اين صحبت‌ها نتيجه‌اي هم دارد؟ كار اين فرد را نمي‌گويند طلب عزت كه مصداق «مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ» باشد، چون او برنامه‌اي براي نجات از پوچي نريخته است. قرآن مي‌فرمايد اگر كسي مي خواهد سراسر حياتش پوچ نشود و مي‌خواهد از زندگي‌اش نتيجه واقعي بگيرد، فقط بايد مسأله‌اش را با خدا حل كند، زيرا تمام عزت و عدم‌فرسايش از خدا است. خداوند در جايگاه يك مرشد مطلق است، چون رب انسان‌ها است. مي‌پرسي چطوري من به عزت برسم و از خواري و پوچي نجات يابم؟ با زيبايي تمام با آدم حرف مي‌زند و مي‌فرمايد: بايد به طرف عزت بروي كه فرسايش پيدا نكني و همه عزت نزد خداوند است «فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً». به واژه «جميعاً» عنايت داشته باشيد؛ پس هر جا عزتي هست، ريشه‌اش در تجلي صاحب عزت است.
وقتي اين نكته را با تمام صراحت اعلام فرمود، حالا راه‌رسيدن به عزت را نشان مي‌دهد، مي‌فرمايد: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» عقيده پاك به سوي صاحب عزت مي‌رود، پس آن كسي هم كه قلبش حامل آن عقيده است به صاحب عزت نزديك مي‌گردد و در نور پايدار او، پايدار مي‌ماند. پس اولين كار براي كسي كه برنامه ريخته تا از پوچي نجات پيدا كند، داشتن عقيده پاك است و همچنان‌كه عرض شد، عقيده پاك «خداداري» است به همان معناي توحيدي‌اش، و سپس در ادامة راهكارِ نزديكي به صاحب عزت مي‌فرمايد: «وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ» عمل صالح - كه همان اعمال شرعي باشد- آن عقيده را رفعت و ارتقاء مي‌بخشد و در سير صعودي به سوي صاحب عزت به انسان كمك مي‌كند تا هر چه بيشتر آن عقيده، شايسته نزديكي به خدا گردد و صاحب خود را نيز به خدا نزديك كند، پس بايد در انجام اعمال شرعي نهايت تلاش را كرد تا در نزديكي به صاحب عزت ضعفي به وجود نيايد.
حالا عنايت فرماييد به ادامه آيه كه مي‌فرمايد: «وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ»29 آن‌هايي كه مي‌خواهند از طريق انجام گناهان، عزت و عدم پوچي به دست آورند، نه تنها گرفتار گناه و سپس عذاب شده‌‌اند، بلکه «وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ يَبُورُ» برنامه و نقشة آن‌ها يبور و پوچ خواهد بود.
پس اولاً: عزت و عدم پوچي مطلقاً مربوط به خداوند است.
ثانياً: بايد با عقيده پاك و صحيح - كه مسلّم عقيده حضوري و فعال و نقش‌آفرين است- به صاحب عزت نزديك شد.
ثالثاً: اين عقيدة پاك با موتور عمل صالح بالا مي‌رود.
رابعاً: راه ديگري براي عزتمند شدن و از پوچي نجات‌يافتن نيست و هر كس خواست راه ديگري را برود، گرفتار گناه و در نهايت عذاب مي‌شود.
خامساً: نقشه‌هاي افرادي كه از طريقي غير از داشتن عقيده پاك و عمل صالح مي‌خواهند به عزت برسند، به خودي خود همان پوچي و بي‌ثمري است.
عمل به عقيدة پاك، عامل سير به سوي عقيدة حضوري
چنانچه ملاحظه فرموديد؛ آية ذکر شده مي‌گويد: اي انسان‌ها! اگر مي‌خواهيد نتايج تلاش‌هايتان را براي خودتان حفظ كنيد، بايد عقيده‌اي صحيح و پاك و مبرا از باطل پيدا كنيد. عقيده صحيح همان عقيده توحيدي است، يعني قلب به چنين بصيرتي برسد كه اوست كه اوست، بقيه هيچ‌اند هيچ. چه كسي ساقي است؟ چه کسي محيي است؟ چه كسي سميع است؟ چه كسي بصير است؟ همه و همه اوست، «يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد» به قول آيت‌الله جوادي«حفظه‌‌الله‌تعالي» لااقل سالي يك بار دعاي جوشن كبير را بخوانيد تا بفهميد هيچ‌كس جز خدا كاره‌اي نيست. دعاي جوشن كبير هزار اسم از اسماء الهيه را مطرح مي‌كند، هيچ نقشي براي غير خدا باقي نمي‌گذارد. چون عقيده توحيدي نقشي براي ديگري نمي‌گذارد، انسان به اميد سايه‌ها زندگي را از بين نمي‌برد و مي‌فهمد جداشدن از او كه همه‌كارة عالم است برابر است با ذلت مطلق، همان طور كه مقابل تري مطلق، چيزي جز خشكي و غير تري نيست. اين‌جاست كه مي‌گويد:
خس خسانه مي‌ر‌ود بر روي آب* آب صافي مي‌رود بي‌اضطراب
يعني بايد به صاحب عزت وصل شد و در اين اتصال هيچ چيز در ميان نباشد تا بدون اضطراب مسير رسيدن به حقيقت به خوبي طي شود.
عيسيِ روح تو با تو حاضر است* نصرت از وي خواه، کو خوش ناصر است
آنچنان بايد از نفس امّاره خود فاصله گرفت و خود را در شرايطي قرار داد كه هستِ انسان در تحت پوشش هستِ خداي صاحب عزت قرار گيرد و از خودْ ناكس و به حقْ كس شود. گفت:
من كسي در ناكسي دريافتم* پس كسي در ناكسي دريافتم
وقتي جان خود را در معرض نورِ وجود حضرت حق قرار دهي، ديگر هستي برايت نخواهد ماند. اگر عزت مي‌خواهي، بايد صاحب عزتِ مطلق را در صحنه جان خود به صحنه بياوري، جاي ديگر عزت نيست. مي‌خواهي به عزت نزديك شوي و از پوچ شدن نجات يابي، بايد عقيده صحيح پيدا كني، بصيرتِ توحيدي داشته باشي. توحيد كه به صحنه جان آمد، ديگر چيزي براي كسي نمي‌گذارد. در معني تجلي نور توحيد گفت:
روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر* خرمن سوخته‌گان را تو بگو باد ببر
مي‌خواهي نجات پيدا كني، نجات مگر اين نيست كه آدم پوچ و نفله نشود؟ نجات از پوچي يعني ده سال نفس كشيدنم بي‌ثمر نباشد. مي‌گويد مي‌خواهي به نجات برسي، يك ربِّ با عزتي هست كه عين بقاء و پايداري و عدم فرسايش است، و عقيده توحيدي و مبرا از باطل به او نزديك مي‌شود و صاحب عقيده را به ميهماني ساحت الهي مي‌كشاند. بايد عقيده‌هايتان را توحيدي كنيد، خانه منيّت خود را ويران نماييد تا او به صحنه بيايد و به عزت و بقاءِ او، عزت و بقاء يابيد. گفت:
سايه‌ا‌‌‌ي بر دل ريشم فكن اي گنج مراد* كه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم
حافظ خانه نظر خود را ويران كرد تا گنج مراد سايه‌اش را بر او انداخت و لذا حالا مي‌تواند بگويد:
هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است* اين گدا بين كه چه شايسته انعام افتاد
عمل صالح؛ عامل شکوفايي عقايد پاک
مي‌گويد هر چه تلاش مي‌كنم نتيجه محقق نمي‌شود. عقيده‌ام توحيدي است اما رشد نمي‌كنم. مي‌گويد: قبول دارم همه چيز دست خداست ولي اگر پول نداشته باشم غصه مي‌خورم. قبول دارم همه كاره خداست ولي اگر پشت سرم حرف بزنند كه آبرويم را ببرند، دلم مي‌لرزد، با اين که مي‌دانم عزت دست خداست ولي نگرانم اهل دنيا به عزت من لطمه بزنند. پس چرا نتوانسته‌ام آن عقيده را در احوالات قلبي‌ام محقق كنم؟ خداوند در جواب او مي‌گويد تو عقيده صحيح داري، ولي رشدش ندادي و رشد آن به عمل صالح است، به همين جهت در دنباله آيه مي‌فرمايد «وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ»؛ آن عقيده پاك، با عمل صالح - كه همان عمل مطابق آن عقيده است- رشد مي‌كند و آن عقيده را به حقيقت آسماني‌اش نزديك مي‌نمايد و عقيده هر چه بيشتر حضوري مي‌شود.
پس اگر 20 سال بر اساس عقيده توحيدي عمل كرديد و محور قلب را حكم خدا قرار داديد، و به عبارت ديگر عمل به آن عقيده را ادامه داديد، مي‌بينيد نتايج عقايدِ توحيدي آرام‌آرام ظاهر خواهد شد. دين توحيدي به ما دستور داده ركوع‌تان فقط براي حق باشد، براي حق راست بگو، براي حق ببين، براي حق بشنو، براي حق بخور، بنا به فرمايش اساتيد بزرگ همه جا نرو، همه چيز نخور، همه چيز نگو و همه چيز نبين، تا حق با نور عزت و بقايش بر زندگي شما تجلي كند و همان طور كه حق باقي است شما هم به بقاء حق باقي شويد. آيه مي‌گويد اگر 20 سال عمل صالح انجام دادي نتيجه‌اش اين مي‌شود كه تو ديگر هر روز فكر نمي‌كني نکند كسي آبرويت را ببرد. اعتقاداتتان با عمل صالح شكوفا مي‌شود و از حالت حصولي به حضوري تبديل مي‌گردد.
اساساً در راستاي چنين هدفي شما را خلق كرده‌اند، مي‌فرمايد: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ»30 خداوند آن كسي است كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك از شما بهتر عمل مي‌كنيد، و او شكست‌ناپذير و بخشنده است. پس مرگ و زندگي انسان‌ها براي آن است كه خود را با اَحسن اعمال به نمايش بگذارند و بندگي را در جان خود نهادينه كنند تا حجاب بين انسان و خداوند از ميان برخيزد و انسان باشد و خداي عزيز غفور، و از اين طريق به توحيد برسد. آيت‌الله طباطبايي«رحمةالله‌عليه» مي‌فرمايند كه خدمت مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» بوديم و ايشان درس توحيد افعالي مي‌دادند - توحيد افعالي يعني همة فعل‌ها را از حق بدانيم و معتقد شويم «لا مُؤثِّرُ فِي‌الْوُجُود اِلاّ الله» - در آن اتاقي كه مشغول گوش‌دادن به سخنان مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» بوديم ناگهان گرد وخاكي به پا شد، گفتيم طاق اتاق پايين آمد، همة ما پريديم بيرون.
بعد از مدتي که گرد و خاك‌ها خوابيد، ديديم مرحوم قاضي همان گوشه اتاق با تمام آرامش نشسته‌اند. و بعد متوجه شديم علت گرد و غبار آن بود که لوله بخاري حجره پهلويي را كمي خراب كرده بودند تا تعمير كنند - لوله بخاري‌هاي قديمي به همديگر راه داشت- گرد و خاكش در حجرة ما آمده بود.31 بسيار خوب، در ابتداي راهِ توحيد، تمام اعمال ما تحت‌تأثير عقيده ما نيست، ولي بدانيم هر چه بر اساس اين عقيده عمل كنيم، آن عقيده شكوفا مي‌شود و نورش در جان ما تجلي مي‌نمايد و هرچه بيشتر از پوچي رها مي‌شويم. امثال مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» با پايداري بر عقيده توحيدي و عمل به آن، خود را از پوچي‌ها و فرسايش‌هاي دنيا نجات دادند.
باز علامه طباطبايي«رحمةالله‌عليه» مي‌فرمايند: وضعم از نظر اقتصادي بد بود و پولي در دست نداشتم. گفتيم برويم از مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» كمي پول قرض كنيم. داشتيم با مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» احوال‌پرسي مي‌كرديم، پسر آقا آمد كه خانمِ قابله كارش تمام شد و مادرم وضع حمل كرد، براي قابله پول بدهيد. آقا دست كردند و آستر جيبشان را بيرون كشيدند ، گفتند بابا ببين هيچي ندارم، گفت پس يك سيگار بدهيد تا بدهيم به آن خانم، گفتند سيگار هم ندارم. علامه طباطبايي«رحمةالله‌عليه» مي‌گويند: ما ديگر تكليف خودمان را فهميديم. گويا خداوند در اين زمان اين مسئله را نشان داد كه پيامي براي ما باشد. ظهر شد و مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» نماز را شروع كردند و ما هم به ايشان اقتدا كرديم، ديديم آنچنان نماز مي‌خوانند كه گويا در اين دنيا هيچ چيزي جز خدا وجود ندارد.
بعد علامه طباطبايي«رحمةالله‌عليه» ادامه مي‌دهند: من بارها تجربه كردم وقتي سبب‌هاي دنيا بسيار بخيل بود، مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» در اين موارد، حالِ خاص توحيدي‌شان شكوفاتر بود. در واقع مرحوم قاضي«رحمةالله‌عليه» متوجه بود در اين مواقع خدا مي‌خواهد خودش را بدون ابزارها نشان بدهد، چون تا وقتي با پولِ خدا نان مي‌خوريد، پول، ميان خدا و شما حجاب است، و عموماً هم خداوند با همين اسباب‌ و وسايل با ما رابطه دارد، ولي بايد بر اساس عقيدة توحيدي نظر را از اسباب و وسايل به سوي خودِ خدا انداخت تا آن‌جا که براي بعضي‌ها در بعضي مواقع مايحتاجشان بي‌واسطه به صحنه مي‌آيد، اين حاصل پايداريِ هر چه بيشتر بر عقيده توحيدي است.
سبب سوزي و رسيدن به توحيد ناب
حضرت ابراهيم عليه السلام بدون واسطة جبرئيل عليه السلام خواست تا خداوند از آتش نمرود نجاتش دهد، چون روايت است جبرئيل عليه السلام آمد كه آيا حاجتي از ما داري؟ حضرت ابراهيم عليه السلام گفتند «اَمّا اِلَيکَ فَلا» حاجت دارم اما نه به تو!32 اشكالي نداشت كه از جبرئيل عليه السلام كمك بگيرد، جبرئيل عليه السلام هم آن‌قدر قدرت دارد كه آتش را خاموش كند، خود قرآن در وصف او مي‌فرمايد: «ذِي قُوَّةٍ عِندَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ»33 قدرتمندي است در نزد عرش پايدار الهي. مي‌تواند بر كلّ زمين حكومت كند، و مطمئناً اگر حضرت ابراهيم عليه السلام از جبرئيل عليه السلام خواسته بودند كه اين آتش را خاموش كند، به راحتي خاموش مي‌كرد. ولي آن وقت بين حضرت ابراهيم عليه السلام و حضرت حق عزوجل يك واسطه نوراني به نام حضرت جبرئيل بود.
حضرت ابراهيم عليه السلام نزديکي بيشتري مي‌خواستند. ابراهيمي كه نور خدا را كه از كوكب و قمر و شمس به او رسيد، همه را پشت سر گذاشته، حالا مي‌خواهد ماوراء حجاب نورانيِ جبرائيلي با خدا مرتبط باشد، چون همه را جز حق، آفل و ناپايدار مي‌بيند، چگونه به چيزهايي كه عين بقاء و عزت نيستند نظر كند، لذا است كه فرمود: «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»34 من تمام جهت جان خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمان‌ها و زمين را پديد آورده است و من از مشركان نيستم. حضرت حق نيز خودش را و قدرتش را ماوراء حجاب نورانيِ جبرائيلي به حضرت ابراهيم عليه السلام نشان داد. وقتي حضرت ابراهيم عليه السلام حتي حضرت جبرئيل - كه يك حجاب نوري بود- را بين خود و خدا نخواست، خداوند هم خود را بيشتر به او نشان داد.
حساب كنيد اگر ما از پشت حجابِ مفاهيم با خدا باشيم چقدر عقب مي‌افتيم. آيه مي‌گويد اگر مي‌خواهي چنين عقيده توحيدي پيدا كني، بايد هر چه بيشتر پايبند به اعمال مطابق آن عقيده توحيدي باشي. مي‌خواهي با دل و قلب دعاي كميل بخواني و با خداي علي عليه السلام به گفتگو بنشيني، بايد عملِ مطابق عقيده توحيدي انجام دهي، بالأخره خداي دعاي كميل خداي مطرح در درس فلسفه و معارف اسلامي دانشگاه نيست. ارتباط با خداي دعاي كميل با عقيده نورانيِ همراه با عمل صالح ممكن است، يعني توجه قلبي به حق، همراه با 20 سال رعايت حرام و حلال.
همه اين مقدمات را عرض كردم براي جواب به اين سؤال که: بر فرض رسيديم به اين كه بايد «خداداري» را از «خداداني» جدا كنيم و بايد خودِ خدا را داشته باشيم و نه مفهوم آن را، حالا چه كار بايد كرد كه اين مقصد محقق شود؟ جواب اين است كه بايد سال‌هاي متمادي طبق اين عقيده آن هم به صورت حضوري آن، عمل كرد، وقتي طبق آن عقيده عمل كنيم، آن عقيده رشد مي‌كند، چون فرمود: «وَالْعَمَلُ الصَالِحُ يَرْفَعَه». كدام عقيده رشد مي‌كند؟ عقيده‌اي كه به رب‌ّالعزه وصل است و در نتيجه ديگر عمرمان باطل نمي‌شود و از نظر روحي و قلبي در شرايطي قرار مي‌گيريم كه نفس كشيدنمان هم عبادت محسوب مي‌گردد، چون با آن عقيده و عملِ مطابق آن، وارد عالَم توحيدي شديم، عالَمي كه ربّ‌العزه ربوبيت ما را به عهده مي‌گيرد و بركات «خداداري»، خود را نشان مي‌دهد. به عبارت ديگر اگر كسي نتواند روح بازيگري در دين را در خود رشد بدهد، همين دانايي‌ها حجابش مي‌شود.
بحث به اين‌جا رسيد که ما فقط براي بندگي در اين دنيا آمده‌ايم و لذا هر كاري كه در فضاي بندگي انجام دهيم، عامل نجات از پوچي و بي‌معنايي است و اگر از فضاي بندگي بيرون بياييم، هر كاري، هر چقدر هم پرطرفدار باشد، موجب بي‌معنايي و پوچي ما مي‌شود. در فضاي بندگي علاوه بر اين‌كه خودمان معني پيدا مي‌كنيم، هر چيز، جايگاه مخصوص خود را مي‌نماياند و هيچ چيزي لغو و بيهوده نيست. گفت:
يا سبو يا خم مي يا قدح باده كنند* يك‌كف خاك در اين ميكده ضايع نشود
هميشه عنايت داشته باشيد كه يك خطر بزرگ ولي پنهان، برادران و خواهران را تهديد مي‌كند و آن عبارت است از اين كه ظاهر اعمالمان ديني باشد، نيت‌ها هم غيرديني نباشد، اما مقصد و هدف - چون راه را درست انتخاب نكرده‌ايم- پوچ و دنيايي باشد. مي‌خواهيم از طريق اقامه نماز، دينداري كنيم، اما چون راه قلب به سوي عالم قدس نيست، با همين نماز بازي مي‌كنيم، چون با گرفتاري در مفاهيم معنوي، به عالم قدس، آن‌طور كه مورد نظر دين است، توجه نشده است، و از شبه قدسي‌شدن اعمال غفلت مي‌كنيم.
بنده سعي مي کنم آنقدر موضوع را از زواياي مختلف مورد بررسي قرار دهم كه دلم آرام شود مطلب را رسانده‌ام، إن‌شاءالله بعد از اين که چهره‌هاي گوناگون اعمال شبه قدسي روشن شد، روشن مي شود كه چه كار بايد بكنيم تا به خوبي وارد اعمال ديني شويم. بايد حواسمان جمع باشد كه:
دردم نهفته به ز طبيبان مدعي* باشد كه از خزانه غيبم دوا كنند
چون طبيبان مدعي فرصت‌ها را مي‌سوزانند و با اعمال به ظاهر قدسي، پوچي و بي‌ثمري را به‌بار مي‌آورند، نه چراغي در جلوي راه مي‌افروزند و نه جان ما را با حقيقتي يگانه مي‌‌كنند که بحث آن به جلسة آينده موکول خواهد شد.
در جمع‌بندي مباحث اين جلسه ، مي‌توان نكات زير را مورد توجه قرار داد:
1- توجه به تفاوت علم حضوري با علم حصولي و اين‌كه علم حضوري نسبت به حقايق، بابي براي كشف حقايقِ بسيار گسترده و با بركت است و جايگاه فضل و اطلاعات، در حدّ رفع حوائج زندگي زميني است و نه بيشتر.
2- علاوه بر اين‌كه علم ما بايد علم به واقعيات باشد و نه تصورات وَهمي و خيالي، بايد در رابطه با واقعيات، به علم حصولي اكتفا نكرد و سعي نمود به «وجودِ» حقايق مرتبط گشت.
3- تلاش براي تحقق خداداري وظيفه سالک است تا بعد از آن كه راه را پيدا كرد، سعي كند مقام «تلوُّن» خود را به مقام «تمكّن» تبديل كند و از صاحبان اصلي مقامات معنوي يعني ائمه معصومين عليه السلام مدد بگيرد.35 4- لازم است که به مظاهر اسم‌هادي و اسم مضلّ توجه شود و از اين‌كه شيطان مظهر اسم مضلّ خداوند است غفلت نشود و اين‌که خداوند بر اساس اسم جلال خود، آن كسي را كه شايسته قرب نيست، توسط شيطان از ساحتِ قرب دور مي‌كند.
5- توجه به شبه‌ قدسي‌كردن فعاليت‌ها و اين‌كه راه نجات از اين خطر بزرگ، توجه به حقيقت هر انسان يعني بندگي اوست و در راستاي چنين رويكردي، فعاليت‌هاي فرهنگي از پوچي و بي‌ثمري به سوي ثمردهي و كمال سير مي‌كند.
6- چه بسا يك فعاليت با توجه به بندگي يا عدم بندگي، دو نتيجه متفاوت مي‌دهد و لذا نبايد به صرف ظاهر اعمالِ مذهبي اكتفا كرد.
7- توجه به عقل قدسي كه منجر به عبادت بهتر مي‌شود و تفاوت آن عقل با عقل استدلالي. و طرح نمونه‌اي از حيات عقل قدسي و اين‌كه چگونه در عين هبوط مي‌توان با پذيرش شريعت الهي، فرمان «اَدْبِر» و برگشت به سوي خدا را در زندگي زميني محقق كرد و از اين طريق حجاب بين بنده و خالق را ضعيف و ضعيف‌تر نمود.
8- طرح بحث «عزت» به معني نجات از پوچي و اين‌که چگونه خداوند با نور عزت خود بندگانش را از خطر پوچ‌شدن مي‌رهاند.
9- توجه به نقش عمل به عقيده توحيدي و اين‌كه چگونه از اين طريق عقايد انسان حالت حضوري و وجودي پيدا مي‌كند، كه موضوع مهمي است و در جلسات آينده به آن پرداخته مي‌شود.
10- توجه به نقش عقايد توحيدي و اين‌كه چگونه مي‌توان به نور آن عقيده، ابراهيم‌وار سبب‌سوزي نمود و واسطه‌ها را بين خود و خدا سوزاند، و اين‌که اين كار با تقيّد به حرام و حلال الهي پس از سال‌ها استمرار به دست مي‌آيد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه ششم، آفات فعاليت‌هاي شبه قدسي
بسم الله الرحمن الرحيم
نازل‌كردن درعين حفظ باطن
بحث در انواع فعاليت‌هاي فرهنگي بود و اين که کدام يک از انواع فعاليت‌هاي فرهنگي ما را به نتيجه مطلوب مي‌رسانند و کدام يک از آن‌ها ما را از نتايج مورد نظرمان محروم مي‌کنند. عرض شد يک نوع فعاليت هست که به ظاهر ديني است و نفي دين و دينداري هم نمي‌کند ولي در عين حفظ ظاهر، جهت انسان را به دنيا مي‌اندازد و فعاليت‌هاي ديني را بريده از باطن مطرح مي‌نمايد که تحت عنوان فعاليت‌هاي شبه قدسي به بررسي آن پرداخته شد، و به اين جهت نام اين فعاليت‌ها را «شبه قدسي» ناميديم که در عين حفظ ظاهر ديني نظر به باطن اعمال ندارد. حال مي‌خواهيم تأکيد کنيم که عزيزان نبايد نوع فعاليت‌هاي شبه قدسي‌ را با فعاليت‌هايي که سعي دارند مفاهيم ديني را ساده کنند تا افراد راحت‌تر بفهمند، اشتباه کنند. اين که تلاش كنيم موضوعات را با حفظ ارتباط با باطن و جنبه‌هاي قدسي آن‌، ساده کنيم، کار پسنديده و لازمي است، اين است که مي‌گوييد دين مرتبه نازله و مرتبه عاليه‌اي دارد که در حالت نازل‌كردن مطالب، آن مرتبه نازله بي‌باطن و بريده از ذات قدسي‌اش نيست.
موقعي نازل‌كردن خطرناك مي‌شود که همين مرتبه نازله را به عنوان همة دين معرفي کنيم، به همين جهت از يک طرف رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايند: دين من «سَمحة سهله» است؛1 يعني اين دين يک دين راحت و آساني است، به خودتان زحمت اضافي ندهيد. از آن طرف مي‌بينيد كه رسول خدا و ائمه عليه السلام به شدت با سطحي شدن دين مبارزه مي کنند و مواظب‌اند ما به ظاهر دين مشغول نشويم. پس ساده و راحت‌کردن مفاهيم و دستورات دين کار پسنديده‌اي است، چون با نازل کردن موضوع قدسي - در صورتي که از باطن خود بريده نشود - هدف گم نمي‌شود بلکه نقطه شروع فعاليت‌هاي ديني از سختي و غير قابل طاقت بودن خارج مي‌شود. ولي يک وقت جهت‌گيري ما به کلي غلط است و به آنجايي که بايد نظر داشته باشيم، نظر نداريم، اصلاً راه را شروع نكرده‌ايم تا بخواهيم آن راه، در ابتداي امر فوق طاقت انسان مبتدي نباشد. در روايت‌ آمده است كه اهل جهنم يك مرتبه براي فرار از آتش به آب گنديده پناه مي‌برند، بعد براي فرار از آب گنديده خود را در پناه آتش قرار مي‌دهند.
اين دقيقاً صورت دنيايي افرادي است كه در دنيا يك راه و فعاليت را شروع مي‌کنند بدون آن که به جنبه قدسي آن نظر داشته باشند، بعد مي‌بينند نتيجه نگرفته‌اند، باز يك راه و فعاليت ديگري را آغاز مي‌نمايند، که در فعاليت بعدي هم نظر به جنبه قدسي فعاليت ندارند، و در نتيجه دوباره با پوچي روبه‌رو مي شوند، و همين طور بدون آن که جهت و هدف خود را تغيير دهند و از ظاهر به باطن نظر کنند، همچنان نوع و شکل فعاليت‌ها را تغيير مي‌دهند. اگر كسي راه را از بي‌راهه تشخيص ندهد در بي‌راهه‌ها مرتباً راه عوض مي كند، اين جا است که امام صادق عليه السلام مي‌فرمايند: «الْعَامِلُ عَلَى غَيْرِ بَصِيرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ الطَّرِيقِ لَا يَزِيدُهُ سُرْعَةُ السَّيْرِ إِلَّا بُعْداً»2 عمل‌کننده‌اي که کارش از سر بصيرت و شناخت صحيح نباشد همچون کسي است که در بي راهه حرکت مي کند، هر چه سريع تر برود بيشتر دور مي شود. در روش شبه قدسي، انسان از هدف اصلي دين بيرون است بدون اين که متوجه باشد، چون واژه‌ها از نظر ظاهر ديني است و مسير به نحوي شبيه مسير دينداران است، بدون اين که جهت گيري به سوي باطن عالم باشد.
جايگاه دين
اگر يک موضوع روشن شود مي‌توان از مهلکه شبه‌قدسي شدن فعاليت‌ها، نجات يافت و آن شناخت جايگاه عظيم دين در زندگي است و اين که ما از طريق دين و دين‌داري به کجا مي‌خواهيم برسيم. اگر تصور ما اين باشد که کمال ما در اين حدّ است که در دنيا خوب زندگي کنيم و به همديگر دروغ نگوييم، و اموال همديگر را تصاحب نکنيم، دين را هم در آن حدّ مي‌پذيريم تا در اين اهداف به ما کمک کند. ولي يک وقت براي خود اهداف بسيار عظيم‌تري را در نظر داريم و مي‌خواهيم همه حجاب‌هاي بين ما و خدا برطرف شود تا خدا را با همه اسماء‌اش بشناسيم و او را با همه اسماء‌اش عبادت کنيم. در حالت دوم جايگاه دين بسيار ارزشمند است، چون در اين حالت، تمام نظر به عالم قدس است و دين را و فعاليت‌هاي فرهنگي را براي رسيدن به اهدافي در نظر گرفته‌ايم که هرگز نمي‌توان در حدّ ظاهر از آن استفاده کرد، بلکه بايد عميق‌ترين لايه‌هاي دين را شناخت و بر آن اساس به دستورات آن عمل کرد تا حجاب‌هاي بين ما و خدا برطرف گردد.
ولي اگر جايگاه دين را در اين حدّ نشناختيم، از واژه‌هاي دين استفاده مي‌کنيم بدون اين که جهت‌گيري‌هاي ما در راستاي روح آن واژه ها قرار گيرد. به عنوان مثال نوع نگاه بعضي افراد نسبت به نظام جمهوري اسلامي طوري است که در عين به کار بردن واژه اسلاميت براي نظام ، هدف اين نظام را دنبال نمي‌كنند، در واقع از نظام جمهوري اسلامي همان چيزي را دنبال مي‌كنند که فرهنگ غربي براي نظام ليبرال دموکراسي دنبال مي‌کند. اين همان شبه قدسي‌كردن واژه‌ها است، چون به اعتبار واژة اسلاميت كه براي نظام جمهوري اسلامي به كار مي‌برند، نظام به ظاهر قدسي است، ولي به اعتبار هدفي که اين افراد براي نظام دنبال مي‌کنند، غير قدسي است. اگر نظام جمهوري اسلامي به جاي اين که بستري باشد براي زندگي صحيح، تا در عين ايجاد امنيت نظامي، اقتصادي، انسان‌ها را به خدا و غيب دعوت بكند، صرفاً به دنيا دعوت كند، به آن نظام و به فعاليت‌هاي آن مي‌گوييم شبه قدسي.
در سلوك الي‌الله بعضاً سالك متوجه مي شود چون در لايه‌هاي باطنيِ نفس خود انگيزه‌هاي دنيايي داشته به آن نتايج نهايي نرسيده است، و به جاي اين‌كه در فعاليت‌هاي خود به عالم قدس نظر داشته باشد، به آرامش روان و راحتي نفس امّاره نظر داشته است، و فعاليت‌هاي ديني و سلوك ديني او بريده از باطن قدسي بوده است. اين خطر بعضاً ممکن است براي نظام جمهوري اسلامي نيز پيش آيد و به جهت شبه قدسي شدن بعضي از کارها در مسير خود ضربه‌هايي بخورد و نتايج ارزنده‌اي را که به کمک آن نظام مي‌توان به‌دست آورد، از دست بدهيم. چون در بعضي موارد طلب ما اسلامي و قدسي نمي‌باشد، هر چند ظاهر كارها اسلامي باشد. طلب و تمناي بعضي از مسئولان، ژاپن شدن نظام بود، حتّي آمدند و ژاپن را الگوي ما قرار دادند، چون در ژاپن به نظر و زعم آن‌‌ها، سنت‌ها به ظاهر حفظ شده است، در حالي که ژاپن و آمريكا به جهت اهدافِ صرفاً مادي که براي زندگي قائل‌اند، فرقي نمي‌کنند.
دو روي يک سكّه‌اند، اما چون ژاپن را مي توان در جنبه شبه قدسي وارد کرد، آن کشور را به عنوان نقطه هدف به ما معرفي کردند. آمريكا شبيه آن فعاليت‌هايي است که همه چيز آن را دنيايي مي‌کند و دين را هم صرفاً دنيايي تعريف مي کند. در نوع فعاليت‌هاي شبه قدسي هم هدف همان است ولي طوري موضوعات مطرح مي شود که ابتدا انسان متوجه امر نمي‌گردد در اين نوع فعاليت‌ها هم دنيا محور است، ولي واژه‌ها و ادعاها قدسي است، بدون آن که جهت‌گيري به سوي عالم معنا باشد. مردم در آن شرايط متوجه نمي‌شوند كه از اين طريق هرگز متدين نمي‌شوند و در اين مسير آن نتيجه‌اي را كه منتظر آن هستند به‌دست نمي‌آورند، چون آن فعاليت در زير سايه نظام اسلامي و به عشق اسلام انجام مي‌گيرد، ولي آن‌چه مدّ نظر قرار مي‌گيرد و مورد توجه است، هر چه بيشتر دنيايي‌شدن است.
فعاليت‌هاي شبه قدسي و نتايج ناخواسته
بعضاً مي‌خواهند بدون توجه به عالم قدس، به نتايج خوب برسند، در حالي که هرگز خداوند چنين جهاني و چنين قواعد و سنني به وجود نياورده است. مي‌فرمايد:
«وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَن لَّمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَّسَّهُ كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ».3
انسان به خودي خود اينچنين است كه اگر سختي و ضرري به او برسد در هر حال - چه نشسته و چه خوابيده- ما را مي‌خواند، و چون آن سختي را از او برطرف كرديم، دنبال كارش مي‌رود، گويا اصلاً حرفي با ما نداشت، و بدين شكل فعاليت مسرفين برايشان زينت داده شد. چون فراموش مي‌كنند خداوند آن مشكل را از آن‌ها رفع کرده است.
ضعف انسان اين است كه با تلاش خستگي ناپذير به دنبال نتايج مورد پسندش مي‌باشد، بدون آن که روش مناسبِ اهداف مورد پسند را از شريعت الهي بگيرد و بدان عمل کند، در حالي که چون روش‌‌ او غلط است در اثر آن روش‌هاي غلط حتماً به نتايجي مي‌رسد که هرگز آن نتايج را نمي‌خواست و در نتيجه سخت دلسرد و نااميد مي‌شود و احساس بي‌ثمري و پوچي مي‌نمايد.
قرآن مي‌فرمايد:
«وَلَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَيَئُوسٌ كَفُورٌ»؛4
چون به انسان نعمتي داديم و سپس آن را گرفتيم، سخت نااميد و ناسپاس مي‌شود، چون نمي‌داند چرا آن نعمت را از او گرفتند. گناه مي‌کند ولي طلب او چيزي است غير از نتايج اسفبار گناه. مي‌گويد كه چه اشكال دارد كه در شهر خودم بي‌حجاب باشم ولي وقتي به مكّه مي‌روم، بر اساس حکم شريعت اعمال را در آن‌جا انجام مي‌دهم، و باز به شهر خودم برمي‌گردم بي‌حجاب باشم و نتايجي را هم که يک انسان متدينِ به آداب شرعيه مي‌گيرد، من هم در دنيا و آخرت بگيرم؟! اين شخص متوجه نيست که او براي خدا برنامه ريخته است و انتظار دارد به روشي که او مي‌خواهد نظام عالم اداره شود، مي‌خواهد با اهداف دنيايي نتايج مورد پسند معنوي نصيب او شود. برويد اين افراد را كه هم مكّه و كربلا مي‌روند، و به فقرا كمك مي‌كنند و هم در رابطه با نامحرم رعايت موازين شرعي را نمي‌کنند، روانكاوي كنيد. عموماً اين افراد در مسائل اقتصادي‌شان ديني عمل نمي‌کنند، ولي عملاً مي‌گويند؛ خدا آن طور که من برنامه‌ريزي کرده‌ام، عمل‌کند، نه آن طور که حکمتش اقتضا مي‌کند.اين نوع نگاه يک نوع شبه قدسي كردن کارها است، چون معتقد نيست که هر عملي باطني دارد و اگر اين ظاهر با آن باطن هماهنگ نبود عملا آن ظاهر نقش خود را نمي تواند انجام دهد.
آفت جايگزيني اعتباريات به جاي حقايق
يکي از عواملي که تفسير شريف الميزان را بايد تفسير قرآن براي امروز جامعه دانست، به جهت توجهي است که مؤلف محترم به اين نقيصه کرده است و سعي مي‌فرمايد با توجه‌دادن به آيات قرآن ما را متوجه اين نکته بزرگ بنمايد که در دين تمام اعتباريات ريشه در حقيقت دارد و حقيقت به اعتبار ما تغيير نمي‌کند بلکه اگر با تشريع و دستورات الهي مأنوس شويم به حقيقتي که مربوط به آن دستورات است مرتبط مي‌شويم.
علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» متوجه اين خطر بزرگ شده اند كه مطابق روح دنياي مدرن، اعتبار جاي حقيقت نشسته است. ايشان همان وقت كه در نجف بودند در ارتباط با كتب و مجله‌هاي غربيِ ترجمه‌شده به عربي، متوجه اين فاجعه شدند و از طريق نور قرآن، خدمت بزرگي به جهان اسلام كردند مبني بر اين که عالم قوانين و سنن مطلقي دارد که با اعتبار ما عوض نمي‌شود.
زورگويان و ستمگران عالَم معتقد به قوانين و سنن در عالم نيستند، فکر مي‌کنند هر چه آن‌ها اراده کنند واقع مي‌شود. اين فکر و پندار را ساده نگيريد چون ريشه همه ظلم‌هايي كه امروز در جهان مي‌شود بر اساس اين پندار غلط است. حال شما نحوه ساده آن را در حرکت آن خانم مي بينيد که هم به مکه مي رود و هم حجاب را رعايت نمي کند، نحوه شديدتر آن ظلمي است که به مردم فلسطين مي شود، حاکمان اسرائيل معتقد به سنن و قوانيني در عالم نيستند، تصور مي کنند هر چه اراده کنند واقع مي شود و آن‌ها به نتيجة دلخواهشان مي‌رسند. بسياري از افراد که تحت تأثير فرهنگ مدرنيته هستند - اعم از مذهبي و غير مذهبي - همين طور فکر مي کنند.5
اول چيزي که بايد براي نجات از مهلکه شبه قدسي کردن دين به آن توجه شود، نظر به جايگاه باطني دستورات دين است و اين که همه احکام الهي ريشه در حقايق قدسي دارد و صرفاً مجموعه دستورات اعتباري نيست که ما به ميل خود بتوانيم هر طور خواستيم عمل کنيم، ولي باز به آن حقايق متصل گرديم، اين همان طرز فکري است که قرآن مورد نقادي قرار مي‌دهد و مي‌فرمايد: «وَإِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ الْإِنسَانَ كَفُورٌ»؛6 و چون به انسان‌ها به جهت آنچه انجام داده‌اند سختي و مشكلي برسد، ناسپاسي خواهند كرد. زيرا آن‌ها باور ندارند كه هر عملي نتايج خاص خود را دارد.
عرض شد علامه طباطبايي «رحمة‌الله‌عليه» در تفسير قيم الميزان با توجه به خطر غفلت از جايگاه قدسي و نفس‌الامري دستورات شريعت، هدايت‌هاي قرآني را به بشر دوران مدرنيته ارائه فرمودند و در واقع ايشان فرهنگ قرآني را در مقابل آن فرهنگ انحرافي به صحنه آوردند و بحمدلله شاگردان ارزشمندي را براي نهادينه کردن اين فکر و فرهنگ تربيت نموده‌اند كه از جمله آن‌ها حضرت آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله» است که در آثار خود دائم متذکر موضوع فوق هستند، سعي بفرماييد کتاب «اسرارالصلاة» ايشان را که به نام «رازهاي نماز» ترجمه شده است، مطالعه بفرمائيد. شما ممکن است تعجب كنيد كه چرا ايشان در اين كتاب نسبت به رواياتي که ريشه تکويني دستورات شرعي مربوط به نماز را مطرح مي‌کند، بسيار عنايت دارند. ولي وقتي عمق خطر را بشناسيد جايگاه تأکيدات ايشان براي عزيزان روشن مي‌شود. مثلاً جايگاه تکويني رکوع نماز را در عالم بيان مي‌کنند، تا ريشه تکويني دستورات تشريعي براي افراد روشن شود. زيرا متأسفانه بعضي ها فكر مي‌كنندكه خ
هماهنگي تشريع و تكوين
دا يك قراري گذاشته است كه ما طبق آن قرار بايد به ركوع برويم، و يك قرار هم گذاشته كه ما به سجده برويم، به نظر اين افراد امکان هم داشت که حركات نماز طور ديگر باشد، ولي باز به نتايجي که از طريق اين نماز مي‌رسيم، برسيم. آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله» در كتاب فوق اين نكته را مي‌خواهند نشان دهند که چنين فکري در بارة دستورات ديني درست نيست. آري؛ در واقع پرتوي از فكر قرآني علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» را در آثار شاگردان ايشان به خوبي ملاحظه مي کنيد. درست است همة اين حرف‌ها را که شاگردان علامه‌ طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» مطرح مي‌کنند، ايشان نزده‌اند ولي ايشان پاية فكر و فرهنگي را گذاشته‌اند كه اگر بخواهيم مثلا نماز را از زاوية ديد علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» ببينيم، آن زاويه ديد به نماز همان کتاب «اسرار الصّلاة» آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله» است.
در اين کتاب به کمک روايات مطرح شده، روشن مي‌شود؛ انسانيت ذاتاً عين سجده است، روايتي مي‌آورد كه مگر در معراج كه مقام تنهايي انسان با خدا بود، و در آن شرايط، ذات انسان - خارج از هرگونه مانعي - در برابر خدا قرار گرفت، انسان در مقابل حضرت پروردگار به سجده نيفتاد؟ پس اگر انسان بخواهد به اقتضاي ذاتش عمل کند بايد سجده کند7 و لذا اين طور نيست که قرار گذاشتند انسان به سجده رود و يا قرار گذاشتند دوبار به سجده رود و امکان داشت اين‌ها را تغيير دهند. يا همچنان که نظرتان هست عمل آدم و آدميت را در روايتي که بعضي علماء يهود خدمت رسول خدا صلي الله عليه آمدند و علت شستشوي اعضاء خاص وضو را از حضرت پرسيدند؛ خدمتتان عرض شد و اين‌که چرا وضوي ما بر اساس حرکات آدميت و آدم است،8 روشن شد اقتضاي آدميت ما نزديکي به شجره بود و لذا اين وضوي ما بر اساس حرکات آدميت ما تشريع شده است، تا موجب رفع کدورتي شود که نزديکي به شجره در ما به وجود آورد. پس دستورات دين، دستورات قراردادي صرف نيست.
حال با توجه به نكات فوق عنايت داشته باشيد كه اگر از اين نوع تجزيه و تحليل ها در صحنه دينداري، که تشريع را به تکوين متصل مي‌کند، غفلت شود، دينداري ما شبه ‌قدسي مي‌گردد، چون فکر مي‌کنيم دستورات دين، قراردادهايي است که ربطي به نتايج آن ندارد و لذا مي‌شود غير از آنچه خداوند دستور داده است عمل کرد، ولي انتظار نتايجي را داشت كه خداوند به افرادي مي‌دهد كه طبق دستوراتش عمل كرده‌اند. اگر شما نتوانيد اين نکته را براي خودتان حل كنيد و يا نتوانيم جايگاه فرهنگ دين را از اين جهت روشن نماييم،‌ امثال آن خانم که مثال زدم زياد مي شوند.
کسي که در جشن پانزده شعبان موهايش را از روسري بيرون مي‌گذارد و آرايش كرده، تسبيح به دست، ذکر مي‌گويد واقعاً نمي‌داند كه با هر عملي نمي‌توان نتيجة مطلوب را به‌دست آورد. مشكل او اين است كه باور نمي‌كند يك قراردادهاي محكمي در عالم وجود دارد كه ريشه در حقيقت دارد. او نمي‌داند بايد از طريق حجاب و رعايت ساير دستورات دين، وارد شخصيتي بشود كه آن شخصيت ذاتش شايستة ارتباط با عالم غيب گردد. مولوي با توجه به چنين بصيرتي است که مي‌گويد:
اي که تو از ظلم، چاهي مي‌کني* از براي خويش، دامي مي‌کني
گِرد خود چون کرم پيله بر متن* بهر خود چَه مي‌کني، اندازه کن
گر ضعيفي در زمين خواهد امان* غلغل افتد در سپاه آسمان
بعد اشاره مي‌کند به آن شيري که به خرگوش‌ها ظلم مي‌کرد و لذا خرگوشِ هوشياري او را فريب داد، به طوري که با فريب خرگوش آن شير: عکس خود را او عدوّ خويش ديد خرگوش او را سر چاهي برد و گفت: اين شيرِ درون چاه مانع شد من غذاي شما را بياورم و آن هم پريد در چاه تا حساب شير را برسد.
لاجرم بر خويش شمشيري کشيد* حمله بر خود مي‌کني اي ساده مرد
همچون آن شيري‌که بر خود حمله کرد.
هر که دندان ضعيفي مي‌کَند* کار آن شير غلط بين مي‌کند
غفلت از قاعدة ريشه‌داربودنِ همة دستورات ديني بود كه صدام‌ها را به وجود آورد و بر عكس، توجه و ايمان به اين قاعده، همه حرکات و سکنات را در زير پوشش دستورات دين مي برد و تلاش براي متصل شدن با حقيقت قدسيِ آن دستورات را به همراه دارد. شما بر اساس ايمان به سنن غيبي عالم است که مطمئن هستيد مظلوميت ملت فلسطين بي‌جواب نمي‌ماند و هر قطره از خون مظلوم نقش خود را در عالم بازي خواهد کرد و حتماً حرکات ظالمان به پوچي و بي‌ثمري مي‌رسد و ظالمان هرگز نمي‌توانند از تلاش‌هاي خود بهره ببرند، و درست با چيزي روبه‌رو مي‌شوند که مي‌خواستند از آن فرار کنند. به تعبير قرآن؛ «وَ نُرِي فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يَحْذَرُونَ»9 نمايانديم به فرعون و هامان آن چيزي را كه مي‌خواستند ازآن فرار كنند. فرعون همه كارها را انجام داد تا گرفتار آن هلاکت نشود.
غفلت از نيازهاي متعالي
حال اگر سمت و سوي فعاليت‌هايمان از سطح به عمق، و از ظاهر به باطن نبود، و فقط در حدّ ظاهرِ ديني‌اش متوقف شد و جنبه‌هاي باطني آن از صحنه قلب ما بيرون رفت و مورد غفلت قرار گرفت، فعاليت‌هاي ما شبه قدسي مي‌شود. در چنين شرايطي بعضي‌ها مي‌گويند چه اشكالي دارد كه جمهوري اسلامي داراي عنوان اسلامي باشد، نمازمان را هم بخوانيم، ولي يك ژاپن بشويم. باور نمي‌کنند كه ديگر دست آن‌ها نيست و اگر آن زندگي را با آن آرزوها و تمنيات دنبال كردند، نتيجه‌اش هم آن مي شود که بايد بشود، و آن درست چيزي است که بنا بود ما از آن فرار کنيم. نمي‌شود كه ما زندگي به روش و تمنيات ژاپني‌ها را بگيريم ولي نتيجه‌اي را كه ما مي‌خواهيم ايجاد شود، شما كه ايجاد كننده نظام عالم نيستيد، شما فقط مي‌توانيد با سنن و واقعيت‌هاي باطني عالم ارتباط برقرار كنيد، اگر با اين واقعيت ارتباط برقرار كرديد حتماً نتيجه‌اش مطابق خودش خواهد بود و اگر با واقعيتي ديگر مرتبط شديد با نتيجة مخصوص به آن روبه‌رو مي‌شويد.
فهم اين قاعده خودش يک فهم زيبايي است که بدانيم عالم نظام‌مند است و هر چيزي از هر چيزي صادر نمي‌شود و قضا و قدرِ حکيمانه‌اي در عالم حاکم است. شنيده‌ايد مي‌گويند: در صدر اسلام بحث قضا و قدر يكي از پرحرارت‌ترين و پرنشاط‌ترين بحث‌ها بود، چون توجه به قضا و قدرِ عالم باعث مي‌شد كه مسلمانان با تحرك خيلي خوبي وارد فعاليت‌ها بشوند، مسلمانان صدر اسلام معتقد بودند در ازاء هر فعاليتي، نتيجه خاصِ مربوط به آن فعاليت به صحنه مي‌آيد و لذا سعي داشتند عالي‌ترين فعاليت‌ها را که هر چه بيشتر به باطن عالم مرتبط است، انجام دهند تا بهترين نتايج نصيب آن‌ها شود و به شدت از اين فکر عاميانه حذر مي‌کردند که فکر شود نتيجه کارها به دلخواه آنان است و هر چه آن‌ها بخواهند واقع مي‌شود، بلکه خود را در يک نظام قدسي احساس مي‌کردند که همه چيز آن بر اساس قضا و قدر تنظيم شده است. به قول معروف؛ «كز بهشت آدم به يك تقصير بيرون مي‌كنند» پس اين طور نيست كه من تقصير بكنم ولي باز در بهشت بمانم.
در واقع با روبه‌روکردن ما با پوچي‌ها در نظام عالم، دارند به ما مي‌گويند، شما كاري نكرده‌ايد تا به مقصدي كه به دنبالش هستيد برسيد. شما با كارهاي غير شرعي به مقصدي كه آن مقصد، قدسي نيست مي‌رسيد. وقتي رفاه نوع ژاپني مقصد ما شد و از نيازهاي متعالي‌ترِ خود غافل شديم نتيجه‌اش اين مي‌شود كه بعد از 20 سال با نسلي روبه‌رو هستيم که آن طور که بايد وفادار به حقايق غيبي نيست، تا بتواند با عالم غيب و با كمال مطلق ارتباط پيدا کند و احساس حيات و بقا بکند، بلکه بر عکس؛ احساس خلأ و بي‌ثمري مي‌كند. علت اين مشکل چيزي جز شبه قدسي‌کردن حقايق قدسي نيست. در صورتي که اگر بر باقي‌ماندن در فضاي قدسيِ فعاليت‌ها پا فشاري مي‌کرديم نه تنها با اين مشکل روبه‌رو نبوديم بلکه هزاران هزاران برکات غير منتظره نصيب ما مي شد.
آفات تغيير فضاي قدسي
امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در زمان شاه فرمودند: شما روزي يك ساعت راديو را به ما بدهيد، هزينه‌اش را هم خودمان مي‌دهيم تا ببينيد ما چه كار مي‌كنيم. براي ما ممکن است سوال شود، حالا که 24 ساعت راديو در اختيار ماست چرا آن نتيجه‌ مطلوب حاصل نمي‌شود؟ فراموش نفرمائيدکه امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در چه فضايي مي‌خواستند کار را به دست بگيرند، مسلم در آن فضاي قدسي که آن زمان امکان ايجادش بود با يک ساعت در روز نتايج بسيار زيادي به دست مي آمد. بعداً مدرنيته بلايي بر سرذهن‌ها و فکرها آوردکه ديگر سخنان ديني متذکر عالم قدس نيست، بلکه بيشتر حرکاتي است شبه قدسي، بدين معني که ظاهرش ديني است ولي روح معنوي ندارد. و جا دارد در نظام جمهوري اسلامي سخت مواظب باشيم گرفتار روح دنياي مدرن نشويم که همه چيز را در حدّ پديده‌هاي مادي و مرده مي‌بيند و بايد همه چيزِ عالم مادة مورد مصرف هوس‌هاي بشري قرار گيرد، در چنين فرهنگي تحت عنوان «اومانيسم» انسان محور همه چيز است و نه خدا، و آن هم نه انساني که خليفه خدا است، بلکه انساني که در پايين‌ترين درجه از ميل‌ها و هوس‌هايش متوقف شده است و لذا در چنين فرهنگي راه آسمان بر روي بشر بسته مي‌شود و اگر هم جسته و گريخته آداب ديني را انجام مي‌دهد، آن‌ها را به قالب‌هاي بي‌روحي تبديل کرده که جنبه‌هاي قدسي آن به شدت فرو کاسته شده است و لذا نتيجه مورد نظر به دست نمي‌آيد و نسلي که در نظام جمهوري اسلامي متولد شده است به جهت محدودشدن در اعمال شبه قدسي، احساس حيات و بقا و دارايي در رابطه با عالم معنا و معنويت نمي‌کند. اين جا است که ما بايد بدانيم قالب‌ها معيوب نيست بلکه از محتوا غفلت شده، «خداداني» به جاي «خداداري» نشسته و علمِ به عالم معنا حجاب اکبر گشته و فضاي ديني فرو نشسته است. از اين رو فعاليت‌ها و عباداتمان نتايج لازم را نمي‌دهد، فعاليت‌ها و عباداتي که مي‌توانست نتايج فوق العاده به بار بياورد.
در صدر اسلام پيامبر صلي الله عليه به مسلمانان مي‌فرمودند: قرآن بخوانيد و توصيه مي‌کردند: اگر كسي شب جمعه سورة كهف را بخواند از فتنه‌هاي آخرالزمان در امان خواهد بود. اصحاب در آن فضاي معنوي بنا به راهنمايي‌هاي رسول خدا صلي الله عليه قرآن مي خواندند و چون توجهشان فقط به قالب قرآن نبود، از طريق آيات الهي در حضور عالم قدس و معنا مي‌رفتند و بعد هم خيلي چيزها به‌دست مي‌آوردند ولي بني‌اميه که مي‌آيند هرچند به ظاهر هيچ كاري نمي‌کنند اما جهت‌ها را که به سوي عالم قدس بود عوض مي‌کنند و اهل‌البيت عليه السلام را هم که متذكر عالم قدس بودند از صحنه خارج مي‌نمايند، و چون در آن شرايط جهت فعاليت‌هاي فرهنگي گم ‌شد، نهايتاً به جاي توجه به عالم قدس و سيراب‌شدن از حقايق آن عالم، مجبور شدند به يونانيت روي آورند.
ريشة تاريخي انحراف از عالم قدس
بني‌اميه و بني‌عباس براي اين که جاي خالي فرهنگ اهل بيت عليه السلام را که خانه‌نشينشان کرده بودند، پركنند مجبور شدند به يونانيت روي آورند، كتاب هاي يوناني را ترجمه كردند، و در جامعه اسلامي به جاي تدبّر در قرآن و بهره‌بردن از حقايق قرآني، بحث هاي مطرح شده در تفکر يوناني به ميان آمد. بحث هاي مطرح‌شده در فلسفه يوناني بد نيست، ولي به من بگوييد مگر جز اين است که اساساً روش فلسفي، روش سر و کار داشتن با مفهوم حقيقت است و نه با وجود حقيقت. و اين اولين مشکل است، چون ما فکر مي‌کنيم با علم به مفهومِ حقيقت با خود حقيقت روبه‌روهستيم. آري مفهوم حقيقت آدرس پي‌بردن به وجود حقيقت است، ولي آدرس يک منزل را داشتن به معني قرارگرفتن در آن منزل نيست. اگر راه اهل بيت پيامبر عليه السلام را طي کرده بودند، علاوه بر اين‌که آدرسِ رسيدن به حقايق را داشتند، در عالم قدس سکني مي‌گزيدند.
امثال فارابي و ابن‌سيناي عزيز به عنوان عكس‌العمل در مقابله افراط و تفريط معتزليان و اشاعره آمدند و فلسفه يونان را در فضاي فرهنگ اسلامي سر و سامان دادند و سعي كردند در کنار روحية مفهوم‌گراييِ فلسفة يوناني، يك حالت شهودي و حضوري را نيز در آن مطرح کنند10 و مقصد و مقصود فلسفه را نيز به حکمت متعاليه سوق دادند که جمع بين عقل و قلب است. به همين دليل ابن سينا در آخر عمر مي‌گويد: آن فلسفة حقيقي که بايد به صحنه بيايد چيزي است بالاتر از آن چه من تا حال گفته‌ام و آن حكمت مشرقي است،كه نتيجه نظر ابن‌سينا، فلسفة شيخ اشراق شد. فلسفه شيخ اشراق جنبه حضوري فلسفه اسلامي بود، سپس ملاصدرا آمد و عقل و قلب و مفهوم و شهود را جمع كرد، به طوري که اگر شما امروز فلسفه حکمت متعاليه ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» را بخوانيد به خوبي بين حضور و حصول جمع مي كنيد، نمونه‌اش تفکر و سلوک امثال امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» است.
بني‌اميه و بني‌عباس با قصد ديگري به يونان رجوع کردند غير از آن مقصدي که فارابي و ابن‌سينا داشتند. بني‌اميه و بني‌عباس، معتزله را آوردند که اصل تفكر را فلسفه يونان قرار مي‌دادند و آنچنان در افراط افتادند که از اسلام آن مقداري را مي‌پذيرفتند که در حد تصديق فلسفه يونان باشد. معتزله مي گفتند: چون فلسفه يوناني نمي‌پذيرد صراطي پس از مرگ وجود داشته باشد پس صراطي نيست و پيامبر صلي الله عليه اين‌ها را براي عوام گفته‌اند، همين‌طور که وهابي ها بدون آن كه خودشان بدانند حاصل همين فکرها هستند. اين‌ها هم مي‌گويند: چون عقل ما نمي پذيرد سوال قبر -كه همان برزخ است - وجود دارد پس چنين چيزي نيست و با يک قشري‌گريِ افراطي عقايد سطحي خود را به بقيه فرق اسلامي تحميل مي‌کنند، در حالي‌که اگر با عقل سليم در قرآن تدبر كنيم علاوه بر دلايل عقلي، با تدبر در قرآن به خوبي مي‌توان متوجه عالم برزخ شد.11
به هر صورت عرض بنده اين است که اگر رويکرد جهان اسلام به سوي اهل بيت پيامبر عليه السلام مي‌بود، نه‌تنها روحية استدلالي در اسلام که امثال فارابي و ابن‌سينا به دنبال آن بودند به نحوي بارز در صحنة اجتماع اسلامي ظاهر مي‌شد، بلکه اشراق و شهودي در صحنة دينداري مسلمانان جريان مي‌يافت که هرگز قابل مقايسه با آن‌چه هست نمي‌بود و تمام حرکات و سکنات ديني در همة اقشار جامعه جهت قدسي خود را حفظ مي‌کرد.
آري اگر فضاي قدسي محفوظ بماند تمام دستورات ديني عامل اتصال به عالم قدس مي‌شود و روز به روز ما را با برکات غير قابل تصوري روبه‌رو مي‌کند و در چنين حال و هوايي بود که امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» متوجه‌اند اگر يك ساعت برنامه راديو را به دست علماي اسلام بدهند مي‌توانند بسياري از مشكلات جامعه را حل کنند. ولي بعداً که جمهوري اسلامي پس از پانزده سال تبعيد امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» شکل گرفت با آن‌همه تبليغ منفي ضد دين، و ايجاد غفلت از عالم قدس که در رژيم شاه اشاعه يافت، اگر تمام برنامه‌ها را هم به‌دست بگيريم، چون فضا در دست فرهنگ ديگري است و روح جاري در روان‌ها، روح مدرنيته است، کار بسيار مشکل مي‌باشد، به‌خصوص که حتي بعضي از طرفداران نظام جمهوري اسلامي چون با روح نظام اسلامي آشنايي ندارند و متوجه اهداف اصلي نظام جمهوري اسلامي نيستند، رعايت قالب‌هاي فعاليت‌هاي ديني را کافي مي‌دانند، بدون آن که به پوچي‌ها فکر کنند.
علم حصولي و حجاب حقيقت
آن نوع از فعاليت‌هاي فرهنگي كه انديشه‌ها را نسبت به عالم قدس در حدّ علم حصولي متوقف مي‌کند، نتيجه‌اي جز بي‌وفاييِ نسل جوان به عالم معنا در پي ندارد.
علم حصولي به عالم معنا که همان علم به مفهوم خدا و مفهوم قيامت است کجا، و ارتباط وجودي با عالم معنا کجا! نتيجه فعاليت‌هايي که با نور وجودِ عالم معنا مرتبط نيست اين مي‌شود كه شما مي‌بينيد به ظاهر كار فرهنگي مي‌كنيد ولي هيچ نتيجه‌اي نمي‌گيريد. بعد از 20 سال نسلي كه بايد از طريق ارتباط با عالم غيب و ارتباط با كمال مطلق شديداً احساس حيات و بقا و دارايي بكند، احساس خلأ و بي‌محتوايي مي‌کند و سخت اعتراض دارد، چرا؟
علت سرخوردگي و بي‌علاقگي نسل جوان به فعاليت‌هاي فرهنگيِ رسمي به اين جهت است كه در جان و روح خود به حقيقتي وصل نشده و در پرتو فعاليت‌هاي فرهنگي، حيات معنوي قابل قبولي به ‌دست نياورده است.
گاهي جرأت نمي‌كنيم به نوع فعاليت‌هاي فرهنگي و فكري خودمان شك كنيم، در حالي که ممکن است تماماً بي‌راهه برويم و هيچ نتيجه‌اي هم نگيريم. اين خيلي خطرناك است كه انسان جرأت ارزيابي خطري را كه در حال و آينده تهديدش مي‌كند نداشته باشد، زيرا به کارهايي که مي‌کنيم عادت کرده‌ايم و به کاري ماوراء آن فعاليت‌‌ها فکر نمي‌کنيم و اگر هم به كارهاي خود فکر کنيم و احساس کنيم آن طور که بايد نتيجه نمي‌دهد، جرأت نمي‌کنيم آن را رها کنيم. چون تغييردادنِ جهت روح و قلب، يک شجاعت فوق‌العاده مي‌خواهد، کاري که مولوي توانست انجام دهد.
سير از علم حصولي به علم حضوري
وقتي شمس تبريزي با مولوي روبه‌رو شد، به او گفت: ديگر نبايد مطالعه كني، شمس در مولوي استعدادي ديده بود ماوراء کتاب‌هاي رسمي، متوجه شد در جان او امکان جوشش چشمه‌اي هست که سال ها خودش و بقيه را مي‌تواند سيراب کند، ولي بايد از عادت قبلي دست بردارد، هرچند آن عادت قبلي يعني مطالعه کتب علما و عرفا، عادت خوبي بود اما مانع جوشش استعداد مولوي مي‌شد. همان استعدادي که آيت‌‌الله ‌بهجت«حفظه‌الله‌تعالي» در بسياري از مسلمان‌هاي اين زمان مي‌بينند و بر همين اساس است که مي‌گويند: «گناه نكنيد» ممکن است كسي نفهمد ايشان چه مي‌گويند؟ در حالي که با توجه به شرايط فرهنگي امروز وقتي کسي وارد دستور‌العمل ايشان شد، وارد عالَمي مي‌شود که ترک گناه موجب شکوفايي استعدادهاي بزرگ انساني او مي‌گردد. مولوي استعدادي داشت كه اگر مطالعه را در آن شرايط رها مي‌كرد، از علم حصولي به علم حضوري و از ارتباط با مفاهيم به ارتباط با «وجودِ» حقايق سير مي‌کرد و به مشاهده قلبي حقايق مي‌رسيد.
ولي از طرفي براي او که چهل سال با کتاب به‌سر مي‌برد، جداشدن از اين عادت کار بسيار مشکلي بود و لذا پنهاني مطالعه بعضي كتاب‌ها را ادامه مي‌داد. مولوي با اين‌که سعي داشت حرف شمس تبريزي را عمل کند اما از کتاب ترمذي نمي‌توانست دل بکند، آن را در آستينش مخفي کرده بود، شمس فهميد و به او گفت که با اين کار مشکلش حل نمي‌شود و نمي‌تواند در علم حضوري وارد شود، به او توصيه كرد بايد هيچ كتابي نخواني، تو بايد از اين عالم که در آن هستي، به عالم ديگري سير كني تا نتايج مربوطه حاصل شود.
البته عزيزان متوجه هستند که قرآن و روايات به خودي خود ذکراند و موجب انتقال به عالم معنا مي‌شوند و عملاً انسان با تدبّر در قرآن و روايات متذکر حقايق مي‌شود و اين غير از خواندن کتاب‌هاي معمول علمي است. زيرا روش امامان عليه السلام روشي است که با مطالعه به آن مقام نرسيده‌اند، و ما با تدبّر در سخنان آن‌ها متذکر حقايق مي‌شويم و نظرمان به افقي مي‌افتد که آن‌ها مدّ نظر داشته‌اند. ابوحنيفه يکي از امامان فقهي اهل سنت در سؤالي که دارد به امام صادق عليه السلام در نامه‌اي قبل از طرح سؤال مي‌نويسد: اي پسر پيامبر كه بدون هيچ كلاس و مدرسه همة درس خوانده‌ها را محتاج خود كرده‌اي! اين سؤال من را جواب بده. همان مقامي که حافظ در توصيف رسول‌خدا صلي الله عليه مي‌گويد:
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت* به غمزه مسئله‌آموزِ صد مدرس شد
بركات ارتباط حضوري با قيامت
منظور عرضم از طرح قضية مولوي و شمس اين بود که بايد جرأت کرد و جهت فعاليت‌ها را تا علم حضوري به حقايق سير داد. بايد روشن شود راه‌هايي را كه در فعاليت‌هاي فرهنگي، ديني - به عنوان علم حصولي به حقايق - مي‌رويم، راه اصلي نيست، اين‌ها فكر خدا و فكر قيامت است، ارتباط حضوري با قيامت و توجه به عذابِ آن به آدم آتش مي‌زند، ولي فكر عذابِ قيامت كه به كسي آتش نمي‌زند. اگر شما نسبت به قيامت اطلاع داشته باشيد، بدون احساس حضور در قيامت، باز هم مي‌توانيد دروغ بگوييد، اما وقتي كه قيامت را با علم حضوري حس كنيد، اصلاً نمي‌توانيد دروغ بگوييد. به قول آيت‌الله‌جوادي«حفظه‌الله‌تعالي»؛ پيامبران آمدند كه بگويند گناه مثل سمّ است. يعني آدم چطور سمّ را واقعاً نمي‌خورد؟ چون با اصل حياتش که همين حالا در آن هست، درگيرمي‌شود.
خوب اين حيات ما نسبت به عذابِ مربوط به گناه، همين حالا درگير است ولي چون راه نظر کردن به آن را نمي دانيم، جان ما عذاب مربوط به آن گناه را احساس نمي‌کند. چه نوع علم و چه نوع باور به قيامت مدّ نظر ما است که در عين علم به آن و علم به آثار گناه در قيامت، باز گناه مي‌كنيم. بايد نسبت به اصالت‌دادن به اين علم تجديد نظر کرد. شمس تبريزي متوجه شده است مولوي، كه مي‌تواند حقايق را ملاقات كند و با شورِ ارتباط با «وجود» حقايق، خود و بقيه را به شور و شعف درآورد، چرا در حدّ علمِ به حقايق متوقف شود؟ شمس تبريزي در واقع چيزي به مولوي ياد نداد تا به علم او بيفزايد، بلكه راه ديگري را به او نشان داد.
مکتب انبياء و چشم خدابين
سران قوم آمدند به حضرت نوح عليه السلام گفتند:
اين عوام که دور تو را گرفته‌اند رها کن تا ما به طرف تو بياييم، حضرت در جواب فرمود:
«يَا قَوْمِ لا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَى اللّهِ وَمَآ أَنَاْ بِطَارِدِ الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّهُم مُّلاَقُوا رَبِّهِمْ وَلَكِنِّيَ أَرَاكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ»؛12
اى قوم! من براي اين رسالت، از شما مالي درخواست نکردم، مزد من جز بر عهده خدا نيست و لذا كسانى را كه ايمان آورده‏اند طرد نمى‏كنم، آن‌ها قطعاً پروردگارشان را ديدار خواهند كرد، ولى شما را قومى مى‏بينم كه نادانى مى‏كنيد.
حضرت در توصيف مؤمنين فرمودند: «إِنَّهُم مُّلاَقُوا رَبِّهِمْ»؛ اين افرادي که شما آن‌ها را به چيزي نمي‌گيريد، هم‌اکنون با خدا ارتباط دارند و با دين داري خود به ملاقات خدا مي‌روند، اين همان فرهنگي است كه امير‌المؤمنين عليه السلام به عنوان طلايه‌دار آن فرهنگ فرمودند: «مَا كُنْتُ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَهُ»؛13 من پروردگاري را كه نمي‌بينم نمي‌پرستم. يا فرمود: «لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ»: ديدگان هنگام نظر افكندن به خدا، او را با چشم سر نمي‌بينند ولى دل‌ها با حقايق ايمان او را مي‌بينند.14
عرض بنده اين است که در چه فرهنگي ياران پيامبران رشد کرده‌اند که در فعاليت‌هاي ديني و فرهنگي‌شان به ملاقات خدا مي‌روند. معلوم است که آن‌ها در اثر تربيت انبياء چشم خدابين پيدا کرده‌اند، حال اگر کسي چشم خدا‌بين به‌دست آورد بيش از آن که به کتاب و علم حصولي همه زندگي خود را مشغول کند، راه‌هاي ارتباط با خدا را از طريق قلب به‌دست مي‌آورد. امام صادق عليه السلام در وصف اباذر مي فرمايند: «کَانَ اَکثَرُ عِبَادَةِ اَبِي ذَرِّ رَحِمَهُ اللهَ اَلتَّفَکُرُ وَ اِلاعتِبَار»15 اکثر عبادت اباذر تفکر وعبرت‌گيري بود. اين تفکر همان سير از کثرت به سوي وحدت است و عبرت‌گيري يعني عبور از ظاهر به باطن. به قول مولوي:
چون دبيرستان صوفي زانو است* حل مشكل را به زانو جادو است
آن‌ها زانويشان را بغل مي‌كردند و به تفکر خاصي که همان سير از عالم کثرت به عالم وحدت است مشغول مي‌شدند و با حقايق عالم قدس مأنوس مي‌گشتند و در واقع به‌جاي نظر به عالم کثرت، به باطن عالم کثرت سير مي‌کردند، تا هم اساس عالم کثرت را بشناسند و هم عالم کثرت حجاب آن‌ها نباشد. منظور عرضم اين است که از طريق علم وکتاب و مطالعه و يا از طريقه‌هاي ديگر به عنوان مقدمه کار، به هر حال بايد وارد عالمي شد که بدون حجابِ کتاب و حجاب علم حصولي، با حقايق مرتبط گشت و به نوري رسيد که به کمک آن نور بتوانيم راه را طي کنيم و در همين رابطه رسول خدا صلي الله عليه مي فرمايند: «اِتَّقوُا فَرَاسَةَ المُؤمِنِ فَاِنَّهُ يَنظُرُ بِنوُرِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ»16 بترسيد از هوشياري انسان مؤمن، زيرا او به نور خداي عزوجل مي‌نگرد. چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد هدف دين، نوراني کردن انسان است به طوري که اگر کسي مؤمن شد آن چنان قلب و جانش نوراني مي‌شود که به نور الهي همه مسائل را مي‌بيند و ارزيابي ‌مي‌کند و به همين جهت قرآن مي فرمايد: «كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ»؛17 قرآن، كتابى است كه آن را به سوى تو فرود آورديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاريكي‌ها به سوى روشنايى بيرون آورى، به طرف راه خداي عزيز حميد. يعني هدف اصلي دين، نوراني‌کردن فهم و جان انسان‌ها است تا تحت ‌تأثير روزمرّگي‌ها قرار نگيرند، و اين همان نوري است که در قيامت ظاهر مي‌شود و جلو مؤمنين را روشن مي‌کند و قرآن در مورد آن مي فرمايد:
«يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَبِأَيْمَانِهِم بُشْرَاكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»18
آن روز مردان و زنان مؤمن را مى‏بينى كه نورشان پيشاپيششان و به جانب راستشان در حركت است، به آنان گويند امروز شما را مژده باد به بهشت‌هايى كه از زير آن‌ها نهرها روان است، در آن‌ها جاودانيد، اين است همان كاميابى بزرگ.
اگر کسي در دنيا نتواند به چنين نوري برسد در آن دنيا به مؤمنان التماس مي‌کند که «انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِكُمْ »19 کمي به ما نظر کنيد تا بهره‌اي از نور شما برگيريم، آن‌ها در جواب خواهند گفت: «ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا»20 برگرديد به دنيا و از آن‌جا اين نور را به‌دست آوريد. چون بايد اين نور را از دنيا به آن‌جا برد.
ريشه اعتراض‌ جوانان
بايد طوري دين‌داري کرد که اين نور الهي در قلب و جان ما تجلي کند و راه تجلي اين نور رفع حجابي است که بين ما و پروردگار هست و اگر فعاليت‌هاي فرهنگي و عبادي ما به قصد رفع اين حجاب بود، اين حجاب رفع مي‌شود ولي اگر مقصد چيز ديگري بود مسلم به چنين نوري دست نمي‌يابيم. وقتي يک جوان بعد از دينداريِ معمولي چيزي به دست نياورد، تبديل به يك انسان معترض مي‌شود، انسان معترض انساني است كه اصلاً كاري ندارد كه شما چه مي‌گوييد، آيا حرف شما منطقي است يا نه، همين‌که مي‌بيند به وضعيت مطلوبي نرسيده است، به همه آن حرف‌ها پشت پا مي زند. تا حالا به اين اميد نماز مي‌خواند، كتاب مي‌خواند و به جلسات مذهبي مي‌رفت که قلب و جان او، راهي به سوي عالم نور پيدا کند. حال اگر اين قلب بعد از مدتي تغيير مي‌كرد و حقايقي برايش روشن مي‌شد، دين‌داري را با جديت بيشتر ادامه مي‌داد و آرام‌آرام نماز خواندنش عميق‌تر مي ‌گشت، اصلاً قلبش به او اجازه نمي‌داد آن راه را ترک کند، چون از آن بهره‌ها برده و راه ارتباط با عالم غيب را پيدا کرده است و مي‌داند که بايد عبادتش و کليه فعاليت‌هاي فرهنگي‌اش براي رفع حجابي باشد که بين او و خدا هست و تلاش مي‌کند هر چه بيشتر اين حجاب را نازک و ضعيف کند. اما اگر فعاليت‌هاي فرهنگي در اين راستا نبود مسأله تغيير مي‌کند.
آيا شما از خودتان نمي‌پرسيد كه چرا بعضي از جوانان با يك شورِ روحاني عرفاني به طرف دين مي‌آيند اما پس از هفت، هشت سال احساس سرخوردگي مي‌کنند؟ از يک طرف از دنيا دل کنده و لذا ديگر دنيا را نمي‌خواهد و از طرف ديگر چيز ديگري پيدا نکرده که جاي دنيا بگذارد، در يک حالت خاصي قرار دارد که نه مي‌تواند مثل بقيه ازدنيا و شهرت‌هاي دنيايي لذت ببرد و شور و حال اهل دنيا را داشته باشد، و نه به شور و حال معنوي رسيده است. علت اين حالت براي اين‌گونه افراد آن است كه در حدّ آداب و اخلاق مانده و سعي نکرده به راهي دست پيدا کند که آن راه فوق مفهوم حقيقت، با خود حقيقت ما را آشنا مي‌کند. عقلش كمي بيدار شده است، كه شهرت‌طلبي و دنيادوستي به هيچ دردي نمي‌خورد، ولي از آن طرف نتوانسته آن نوري را که دين به دينداران مي‌دهد، در قلبش به‌وجود آورد. عبادتش و فعاليت‌هاي فرهنگي‌اش او را از جهنم نجات مي‌دهد، اما اين كه نور خدا را به قلب او بدهد، اين‌چنين نيست، آن وقت حتماً متوجه‌ايد که اگر شما در چنين شرايطي قرار گرفتيد، اين ناکامي شما را راحت نمي‌گذارد و واقعاً در مرحله اول يك فرد معترض به خود مي‌شويد.
و در مرحله بعد از انجام عبادات و فعاليت‌ها خسته مي‌گرديد و يک نوع بدبيني در شما نسبت به امور ديني به‌وجود مي‌آيد. عين اين مسئله را شما در بعضي از جوانان مي‌يابيد، به طوري‌كه هم به خود معترض مي‌شوند و هم به ما. حال اگر به اين جوان که فعلاً راه به جايي نبرده و دل و جان او نورانيت لازم را به دست نياورده است، بگويي كه اسلام و دستورات آن را ادامه بده، به راحتي نمي پذيرد. عرض بنده اين است که واقعاً ما به اين جوان چه چيزي داده‌ايم كه احساس کند حقيقتي در کار است و بايد به دنبال آن باشد؟ به او گفته‌ايم كه كتاب‌هاي ديني دبيرستان و دانشگاه را بخواند، همة اين‌ها را خواند، نمره هم آورد، اما هيچ فرقي نكرد، چرا باز سخن ما را بپذيرد؟ آن زماني كه به ما اميد داشت و به حرف‌هاي ما گوش مي‌سپرد، ما آن چيزي را که بايد به او مي‌داديم، نداديم، حالا كه عصباني شده و از دست ما قهر كرده است انتظار داريم كه به حرف‌هاي ما گوش كند؟ تازه فرض هم بگيريم بقية حرف‌هاي ما حرف حسابي باشد، ديگر فايده‌اي ندارد. آن وقتي كه به ما گوش مي‌داد، ما به او چيزي نداديم.
اين‌جاست كه بايد هم به فطرت خودتان که بعضي اوقات برخودتان مي‌شورد حق بدهيد، هم به بقيه اين حق را بدهيد که بر خود و ديگران مي‌شورند و معترض هستند. ظهور اين اعتراض را دلمردگي‌ خود در درون، و بي‌محلي جوانان به ما در بيرون مي‌بينيم که ديگر هيچ چيزي او را به حرکت نمي‌آورد. ريشه همه اين اشکال‌ها در اين است که ما فعاليت‌هاي فرهنگي خود را شبه قدسي کرديم و «دانايي» را به جاي «دارايي» قرار داديم. اگر کسي به سوي چيزي که شبيه چشمه است، به اميد رفع عطش رفت ولي تشنه برگشت، معلوم است که کلافه مي شود، به اميد ارتباط با آب آمد ولي ما معني آب را به او داديم، مثل اين است که کسي بخواهد از پشت بطريِ آب، آب بنوشد، آيا جز ادامه تشنگي برايش مي ماند؟ انبياء همواره ما را تشويق به نوشيدن معاني معنوي نمودند و ما خودمان و بقيه را به دانايي نسبت به آن معاني هدايت مي‌کنيم و نه به نوشيدن آن‌ها. آن وقت عنايت داشته باشيد يک وقت بنده در سن پنجاه، شصت سالگي با يک نحوه بي‌ثمري روبه‌رو مي‌شوم، يک طوري آن را تحمل مي‌کنم، اما اگر يک جوان با چنين حالتي روبرو شد، فرق مي کند، او تمام قلب و احساس‌اش را در اختيار ما گذاشت تا او را در مسيري که دينداران بزرگ قرار گرفتند، قرار دهيم، حالا مي‌بيند خبري نشد، حالا از درون و بيرون خود را داغون مي‌کند و به يک عنصر معترضِ کامل تبديل مي‌شود، با همه افراط و تفريط‌هايي که در يک اعتراض موجود است.
راه‌هاي شناخت موانع
نمونه قدسي و شبه قدسي‌کردن بعضي فعاليت‌هاي فرهنگي اقامه نماز است که يا به ظاهر آن بسنده مي کنيم، بدون آن‌که سعي کنيم با قلب خود با باطن آن مرتبط شويم و يا از طريق نماز، حجاب بين خود و پروردگار خود را برطرف مي كنيم. به قول صائب تبريزي که در مناجات با خدا مي‌گويد:
مراد من ز نماز اين بود که در خلوت* حديث درد و فراق تو با تو بگذارم
در اقامه نماز در حالت دوم چون هدفتان مشخص است، موانع راه را هم مي توانيد بشناسيد و آرام‌آرام آن موانع را رفع کنيد، تا روز به روز هر چه بيشتر به مقصد نزديک شويد و لذا از غفلت‌هاي خود در نماز راضي نيستيد و سعي در رفع آن‌ها داريد. اگر از بزرگان بپرسيد چه کار کنم که در نماز غفلت نکنم، مي‌فرمايند بگرديد ببينيد چه چيزهايي شما را در نماز به طرف خود جلب و جذب مي‌کند، آن‌ها براي ذهن شما مهم شده است. سعي کنيد عمده‌بودن آن‌ها را ضعيف كنيد، تا مانع بين شما و پروردگارتان نشوند. اگر نقش نمره و مدرك و مال دنيا را در بيرون از نماز ضعيف كرديم، در حين نماز نمي‌توانند خودنمايي کنند. اگر هم به ذهن ما آمدند، انسان زود مي‌فهمد و از آن‌ها به سوي خدا منصرف مي‌شود. اين نوع نگاه به نماز، يک نوع نگاه قدسي به اين فعاليت فرهنگي است و لذا هر چه ادامه پيدا کند، روح و قلب به رضايت بيشتري مي‌رسد، و نه تنها معترض به خود و ديگران نسبت به اين عمل نخواهد بود بلکه با احساس رضايتي که از آن طريق در انسان به‌وجود مي‌آيد، به آرامش مي‌رسد و همواره سعي مي‌كند مراحل بالاتري از اين فعاليت قدسي برايش حاصل شود. همان كه مرحوم آقاي هاشم حداد«رحمة‌الله‌عليه» به مرحوم شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» گفته بودند كه شيخ مرتضي در نماز چه كار مي‌كني؟ آقاي مطهري گفته بودند با حوصله روي معاني تمركز مي‌كنم و با طمأنينه نماز مي‌خوانم.
مرحوم حداد فرموده بودند پس كي نماز مي خواني؟ كه مرحوم مطهري«رحمة‌الله‌عليه» خيلي خوب متوجه شده بودند و به خود آمده بودند، راستي من كي نماز مي‌خوانم؟ پس اگر راه پيدا شد، بالأخره تلاش مي‌شود در آن راه، خود را به مقصد برسانيم. حالا ديگر موانعي که شيطان ايجاد مي‌کند معلوم است كه مانع‌اند و انسان شروع مي‌کند به مبارزه با اميال خود تا آن موانع را آرام‌آرام بر طرف کند و غلظت حجاب بين خود و پروردگارش را کم نمايد، ديگر اشکالي ندارد حالا كه حيله‌ها و وسوسه‌هاي شيطان را مي‌شناسد، او يكي به سر شيطان بزند و شيطان هم يكي بر سر انسان بزند. خطر آن است كه انسان شيطان را گم كرده باشد، وگرنه جنگ با شيطان که بد نيست.
در جهان جنگ اين شادي بس است* كه برآري بر عدو هر دم شكست
آدم اگر شيطان را پيدا كند مي فهمد كه اين مانع، اين غضب، اين غفلت، کار شيطان است و با اين بصيرتي که پيدا کرد «تَذَکَّرُوا فَإذا هُم مُبْصِرُون»21 نقشه شيطان را خنثي مي‌كند و به راه خود ادامه مي‌دهد. اين خودش هوشياري خوبي است كه مي‌فهميد مثلاً اين حالت غضب، حيله شيطان است. نتيجه چنين نمازي با آن همه جنگ و دعواها با شيطان و نفس امّاره اين است که شما راهي پيدا كنيد كه بعد از 10 سال حبّ دنيا در قلبتان كم شود.
دين‌داري با اين روش مي‌تواند كاري كند كه آرام‌آرام انسان حس‌كند از مفهوم درآمده است و با حقيقت روبه‌رو شده و لذا در آن‌حال، شخصيتي براي دنيا‌ نمي‌بيند که بخواهد به آن نظر کند. اما اگر به قالب و صورت نماز بسنده کرديم و هيچ تصميمي براي رسيدن به انوار باطني نماز نگرفتيم و آن تلاش را لازم ندانستيم و راهي از طريق نماز به سوي عالم قدس براي خود نيافتيم، اين عمل يک عمل شبه قدسي است، از طرفي نماز است و از طرفي نماز نيست، از نظر ظاهر نماز است و دستور خداست و لذا قدسي است، ولي از نظر محتوا نماز نيست، چون ما را به نوري رهنمون نمي‌شود. مثل مفهوم آب که ما را به رطوبت و تري نمي‌رساند، نمازي كه به ما دستور داده‌اند با حضور قلب بخوانيم مثل رسيدن به خود آب است.
شما يك وقت در حين نماز مي‌فهميد داريد نماز مي‌خوانيد، اما يك وقت فقط نماز در صحنه است، يعني قلب دارد آن عمل را انجام مي‌دهد. مقصد اصلي نمازِ حالت دوم است که اگر راه را درست طي کنيم إن‌شاء‌الله کم يا زياد با اين حالت روبه‌رو مي‌شويم. ولي يک وقت نپذيرفته‌ايم تا اين جاها بايد از طريق نماز سير کنيم، نهايتاً در حد مفهومِ نماز خود را راضي مي‌کنيم، اين‌جا است که از آن شور و رضايت و آرامش محروم مي‌شويم و خطر شبه قدسي‌شدن اين عملِ قدسي پيش مي‌آيد و ديگر نظر به غيبِ اين عالم از طريق نماز مدّ نظر ما نيست.
ارتباط باطن انسان با باطن عالم
در نمازي که به ما دستور داده‌اند با حضور قلب بخوانيم، جنبة غيبي ما با غيب عالم در تماس قرار مي‌گيرد و سير در عالم غيب همچنان ادامه مي‌يابد. چطور شما وقتي با فکر خود با مفهوم آتش ارتباط داريد، اين نوع ارتباط را ارتباط با خود آتش قلمداد نمي‌کنيد و درست وقتي با خود آتش ارتباط داريد كه فكر آن را كنار بگذاريد و با وجود خود با وجودآتش مرتبط شويد. اگر خواستيد با عالم غيب مرتبط شويد، بايد با خودِ نماز که در قلب شماست با خود عالم غيب که در بيرون است مرتبط شويد و اين يک نوع تماس است و نه يک نوع اطلاع. در قرآن داريم كه مطهرون حقيقت قرآن را لمس مي‌کنند، مي فرمايد : «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ، لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»22 آن قرآن، قرآن کريمي است در کتابي پوشيده و به‌ جز مطهرون كه همان اهل‌البيت عليه السلام باشند، کسي را امکان لمس با حقيقت غيبي قرآن نيست. ببينيد اصلاً راه را چگونه نشان مي‌دهند، مي‌فرمايند بايد از طريق طهارت باطني با باطن قرآن که در کتاب مکنون و غير محسوس هست، در تماس بود تا با جان خود آن نور را حس کنيم، نه اين که به دانستن آن اکتفا کنيم. پس تا با جنبة وجودي و يا حقيقت قرآن ارتباط نداشته باشيم، قرآن هم به ما نور نمي‌دهد.
با دقت در آيات فوق معلوم مي‌شود که قرآن حقيقتي در خارج عالم دارد که داراي وجودي است غيبي و مي‌توان از طريق جاني که از هر آلودگي اخلاقي و عقيدتي پاک است، با آن حقيقت نوري تماس داشت. مثل خدا، خدا مگر واقعيت نيست؟ خدا كه يک مفهوم نيست، يک واقعيت متعالي است و واقعي‌ترين واقعيات است، وجود همه واقعيات از خداست. همان طور که خدا خودش به نحو خارجيتِ مطلق وجود دارد، قرآن هم به همان نحو وجود دارد، البته در عيني که مخلوق خداست، ملائکه هم وجودِ خارجي دارند، منتها داراي وجودي متعالي‌تر از عالم ماده هستند، و به جهت وجودِ خارجيِ متعالي آن‌هاست که مي‌فرمايد يکي از نشانه‌هاي اهل ايمان، ايمان به خدا و رسول خدا و کتاب‌هاي آسماني و ملائکه است فرمود: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِِ...».23 معني واقعي ايمان، يعني اتصال و ارتباط قلبي با آن چيزي که به آن ايمان داريم، اعم از ايمان به خدا يا ايمان به ملائکه يا کتاب رسولان و يا خود پيامبران.
آري؛ در نماز حقيقي، غيب ما با غيب عالم تماس مي‌گيرد و از انوار عالم غيب بهره‌مند مي‌شود، ولي اگر ما تلاش نكنيم كه فعاليت‌هاي فرهنگي و عباداتمان وجودي و حضوري بشود، آن فعاليت‌ها بدون اين که بخواهيم، شبه‌قدسي مي‌گردند و پيرو خود پوچي و اعتراض را به همراه دارند.
در جستجوي راه
فکر مي‌کنم تا حدّي خطرات شبه قدسي‌کردن فعاليت‌ها براي عزيزان روشن شد و مشخص گرديد در فعاليت‌هاي شبه قدسي، هدفِ مورد نظر هدف مقدسي است و شما هم فكر مي‌كنيد به سوي آن هدف مقدس در حرکت هستيد، در حالي که به جاي ارتباط با واقعيت آن هدف با مفهوم آن مرتبط هستيد و اگر به اين موضوع با دقت هر چه بيشتر عنايت کنيد مي‌بينيد که گويا بسياري از فعاليت‌هاي فرهنگي - عبادي ما در زندگي، شبه قدسي است.
بحث در اين مرحله که خطرات شبه قدسي‌کردن فعاليت‌ها در ميان است، اين نيست که چون مي‌خواهيد با فعاليت‌هاي فرهنگي به دنيا برسيد، پس فعاليت‌هاي شما پوچ و بي‌ثمر است، اين موضوع ابتدا مورد بحث قرار گرفت. بحث در اين‌جا روي فعاليت‌هايي است كه مي‌خواهيد از آن طريق به خدا برسيد، ولي به خدايي مي‌رسيد كه خدا نيست، مفهوم خدا است و به اين اعتبار آن فعاليت شبه ‌قدسي است. شبه قدسي كه شد يک نوع دانايي به حقيقت است، نه اتصال به حقيقت و بهره‌بردن از انوار آن، چون ارتباط با حقيقت در کار نيست و به واقع اگر ارتباط و اتصال با نور در ميان نباشد، هيچ‌چيز نيست و از اين جهت پوچي است.
بايد به اين عزم برسيم که راهي غير از فکر نسبت به حقايق بايد در ميان آيد که آن راه در درون شما وجود دارد. عرض كردم مولوي از آن مرحله‌اي در زندگي خود از علمِ به مفهوم آزاد شد و مولويِ تدوين کننده مثنوي شد که متوجه حجاب مفاهيم بين خود و خدا گشت، چون توانست نقبي به درون جان خود بزند. اگر مي‌بينيد اكثراً مثنوي مولوي را مي‌خوانند، براي اين است که مولوي راه نشان مي‌دهد همان‌طور که روايات و آيات عميق‌تر از مثنوي، راه نشان إن‌شاالله با اين مقدمات و با توجه به آنچه در درون خود داريم، وارد عالم حضور شويم و آرام‌آرام به نور روايات و آيات رفع حجاب‌ها را شروع کنيم، در آن حال جاي دين در جان شما ظاهر مي‌شود، وقتي معني دين و دينداري ظاهر شد ما ديگر حرفي نخواهيم داشت، اگر بتوانيد درست با دين ارتباط برقرار كنيد فوق العاده با بركت خواهد بود. گفت:
*فرصت شمر طريقه رندي که اين نشان* چون راهِ گنج بر همه کس آشکار نيست
نتيجه‌اش اين مي شود که چون علم و فضل خود را نديديم و متوجه شديم اين‌ها حکايت از حقيقت دارند ولي خود حقيقت نيستند و از اين طريق به فقر حقيقي خود پي برديم، چشم ما از خود برداشته مي‌شود و به او مي افتد و لذا گفت:
هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است* اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد
در اين جلسه در يك جمع‌بندي مختصر، موارد زير مورد بررسي قرار گرفت:
1- فرق نازل‌كردن موضوعات ديني در عين ارتباط آن‌ها با باطن قدسي آن موضوعات، با ناقص‌كردن مسائل ديني، و اين‌که در ناقص‌كردن مسائل ديني پوچي پيش مي‌آيد.
2- اگر جايگاه دين درست روشن شود و معلوم گردد دين وسيله‌اي است تا حجاب‌هاي بين بنده و خالق مرتفع شود، خطر شبه‌قدسي شدن فعاليت‌هاي ديني بسيار كاسته مي‌شود.
3- خطر جايگزيني اعتباريات به جاي حقايق که منجر به پوچي فعاليت‌هاي فرهنگي، ديني مي‌شود، و توجه به کثرت اين خطر در دنياي امروز و نقش تفسير الميزان توسط علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» جهت توجه به جنبه‌هاي نفس‌الأمري اعتبارات دين.
4- آفات اين پندار ‌كه مي‌توان بدون رعايت قوانين هستي با هر كاري به هر نتيجه‌اي رسيد، و توجه به اين که نتيجه چنين تصوري جز پوچ‌كردن عميق فعاليت‌ها، چيز ديگري نيست و به تعبير قرآن؛ «با چيزي روبه‌رو مي‌شوند كه مي‌خواستند از آن فرار كنند.»
5- اگر رفاه نوع ژاپني مقصد جامعه شود و از نيازهاي متعالي خود غافل گردد، نتيجه‌اش روبه‌رو شدن با نسلي است كه نسبت به فعاليت‌هاي ديني، عبادي بي‌اعتناست.
6- چگونه بني‌اميه بدون آن‌كه قالب‌ها را عوض كنند، جهت‌هاي قلبي را تغيير دادند و نقش اهل‌البيت عليه السلام در حفظ‌كردن جهت‌گيري قلب، تا دينداري در حدّ مفاهيم متوقف نشود و دستورات دين عامل اتصال انسان با عالم معنا گردد.
7- چگونگي سير از علم حصولي به علم حضوري.
8- طرح شواهدي از متون ديني مبني بر اين‌که چگونه دين بر ملاقات با حقايق تأكيد دارد و درصدد است كه دينداران را تا رؤيت قلبيِ حقايق جلو ببرد.
9- باطن انسان‌ مي‌تواند با باطن عالم ارتباط پيدا كند و از انوار عالم غيب بهره‌گيري كند، عمده آن است كه راه چنين ارتباطي شناخته شود، كه با هر چه بهتر شناختن فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام اين راه پيدا مي‌شود و لذا در جلسات آينده سعي مي‌شود با حوصلة زياد و به نحو گسترده فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام به منظور شناختن راه ارتباط با غيب مطرح گردد. إن‌شاء‌الله.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه هفتم،اهل‌البيت عليه السلام فرهنگ سير از علم حصولي به علم حضوري
بسم الله الرّحمن الرّحيم
چگونگي استفاده از تجليات حضرت حق
به حمدالله يك مرحله از بحث كه عبارت باشد از بررسي فعاليت‌هاي شبه قدسي، تا حدودي مورد ارزيابي قرار گرفت تا بفهميم گاهي به اسم فعاليت‌هاي ديني، خودمان را بازي مي‌دهيم و نيز بحث شد که گاهي به اسم فعاليت‌هاي ديني به موضوعي مشغول مي‌شويم، که موضوع «وجودي» نيست و موضوع مفهومي است. فكر مي‌كنم تا اين‌جا روشن شد كه اگر كسي بخواهد به طور جدي خودش را در مسير واقعي دينداري بيندازد و صرفاً با مفاهيمِ معنوي عمرش را تمام نكند، و بخواهد با خودِ معنويات ارتباط برقرار كند، اول بايد خطرات اين راه را بشناسد، چون ممكن است متوجه نشود آن چيزي كه با آن تعامل مي كند يا خيالاتي است ساخته ذهن و يا مفهومي است از حقيقت و نه خود حقيقت. حدود چهل، پنجاه سال با همين فكر به سر مي‌برد و به نظر خودش با خداي حيِّ مطلق و قيوم مطلق و سميع مطلق ارتباط دارد و از خود نمي‌پرسد پس چرا از انوار حيِّ مطلق و قيوم مطلق حرارت و نشاط نمي‌گيرم. چون اگر ارتباط وجودي با حيِّ مطلق و قيوم مطلق برقرار كنيم مثل زغال است در كنار آتش كه بالأخره يك مقداري حرارتِ آتش به زغال سرايت مي‌كند.
خاصيت ارتباط وجودي اين است كه وجود برتر تجليات خود را به وجود مادون سرايت مي‌دهد، ارتباط دو ماهيت اين طور نيست، من هر چقدر كنار اين صندلي بنشينم، صندليتي از اين صندلي به من سرايت نمي‌كند، اما ارتباط قلبي با حقايق عالم يك ارتباط وجودي است و از وجود مافوق، به اندازة قابليتي كه وجود مادون دارد، تجلياتي به آن مي‌رسد. حضرت حق وجود مطلق است و همواره در حال تجلي است. اگر ما از طريق قلبْ ارتباط وجودي با حضرت حق برقرار كنيم از تجليات وجودي حضرت حق برخوردار مي‌شويم، ولي اگر ارتباط ما مفهومي و ماهيتي بود، از مفهومِ وجود مطلق چيزي صادر نمي‌شود تا ما از آن برخوردار شويم. پس اگر ديديم بعد از مدتي از حرارت و نشاطي كه بايد در ارتباط با حق داشته باشيم محروم هستيم بايد بدانيم يك اشکالي در كار است، يا حضرت حق نعوذ بالله «وجود» نيست و ماهيت است كه اين فكر از پايه غلط است، چون آن‌كه وجود همة مخلوقات را مي‌دهد، خودش عين وجود است، يا ما با آن وجود مطلق برخوردِ وجودي نمي‌كنيم. در بسياري مواقع ما در رابطه با خدا، با مفهوم وجود مطلق و مفهوم حيّ و قيوم ارتباط داريم، و در رابطه با خود نيز با مفهوم خود مرتبط هستيم و نه با وجود خود. در حالي كه «مفهومْ» به خودي خود وجود نيست بلكه نيستي است و نيستي‌،‌ نيستي مي‌آورد، همان طور كه هستي، هستي مي‌آورد.
بحث رسيد به اين‌جا كه پس راه ‌حل حقيقي چه بايد باشد؟ من هنوز تأكيد دارم كه اگر مباحث مطرح‌شده در قبل خوب فهميده نشده باشد، ما به همان مفاهيم مشغول خواهيم شد و اصلاً خطر چنين مشغوليتي را احساس نمي‌كنيم و لذا اصلاً‌ راه صحيح را نخواهيم شناخت تا به دنبالش باشيم، و نخواهيم فهميد اگر مسير فعاليت‌هاي فرهنگي و عبادي درست باشد چه بركاتي دارد.
آفات ارتباط با قرآن از طريق جنبة نيستي خود
وقتي در آيات قرآن دقت كنيم مي‌بينيم حضرت حق به ما عتاب مي‌كنند كه؛
«وَمَا لَكُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَ قَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ»1
شما را چه شده است که به خدا و رسول او كه شما را به ايمان به پروردگارتان دعوت مي‌كنند، ايمان نمي‌آوريد؟
در آيه فوق به ما عتاب مي‌كند كه چطور شده است آيات الهي را به عنوان تجليات عالم وجود با قلب خود احساس نمي‌كنيد. در واقع دارد مي‌گويد اگر مي‌بيني تمام وجودت نمي‌تواند از تمام ابعاد عالم وجود تغذيه كند و آيات الهي را نمي‌تواند به عنوان حقايق عالم وجود درك كند، يك مشكلي در كار است و مشكل آن است كه با مفهوم آيات الهي ارتباط داريم و نه با جنبه هستي آن‌ها. حتماً طبق مباحث گذشته مستحضر هستيدكه مفهوم آب، جنبه نيستي آب است. مفهوم خدا، همان جنبه‌اي است كه فيلسوفان اصطلاحاً به آن ماهيت مي‌گويند2 و خودشان روشن مي‌كنند ماهيتِ هر چيز مقابل وجود آن چيز است و لذا به درستي نتيجه مي‌گيرند که «ماهيات» عدمي‌اند و حكايتي از واقعيات هستند و نه خودِ واقعيات. عقل مي‌تواند مفهوم واقعيات را درك كند ولي قلب با خود واقعيات مي‌تواند مرتبط شود.
من و شما هم، يك قلب داريم و يك عقل، عقل و فكر تا دم دروازه هستي مي‌آيد ولي قلب با خود هستي و واقعيتِ هر چيز ارتباط پيدا مي‌كند، و اين است كه مي‌گوئيم قلب جنبه هستي ما است و با جنبه هستي عالم مرتبط مي‌شود. عقل و فكر ما با صندليّتِ صندلي ارتباط دارد، آن وقت عنايت داشته باشيد كه صندلي به عنوان مفهوم صندلي يك ماهيت است و يك نسبت است و از اين جهت هيچ واقعيت خارجي ندارد، واقعيت خارجيِ آن، وجودي است كه به صورت صندلي ظاهر شده ولي ذهن ما آن قدر كه صندلي بودن صندلي را در نظر دارد به وجودي كه به صورت خاص ظاهر شده و وجود صندلي حاصل آن وجود است، نظر نمي‌كند، در حالي‌كه ماهيات از آن جهت كه ماهيتند، اصلاً چيزي نيستند مگر به وجودي که آنها را ظاهر کرده است.
اگر انسان جنبه قلبي خود را فعال كرد تا با خودِ وجود مرتبط شود، چون آنچه در عالم هست، وجود مطلق و تجليات وجودي او است، پس مي‌تواند با «وجود» در جلوات مختلف ارتباط برقرار كند و ديگر از مهلكه ارتباط با نيستي‌هايِ هست‌نما رها ‌شود و برايش روشن مي‌شود چه هلاكت‌ها در اين مسئله هست كه انسان مواظب نيستي‌ها نباشد و آن‌ها را هست بپندارد. در آن صورت، انسان خدايي را که عين هستي و عين بودن است مي‌يابد و مي‌خواهد از طريق خدا به وجود خدا پي ببرد. اميرالمؤمنين عليه السلام در مناجات با خدا اظهار مي‌دارند: «يا مَنْ دَلَّ عَلي ذاتِهِ بِذاتِه...»3 اي خدايي که خودت نمايش خود هستي و خودت عين پيدايي مي باشي. براي ديدن خدايي که خودش عامل نمايش خودش است، بايد قلب به صحنه آيد و با بيناشدن چشمِ دل اين نوع رؤيت انجام مي‌گيرد که به اصطلاح به آن «ذات‌بيني» يا رؤيت ذات مي‌گويند که إن‌شاءالله بحث آن خواهد آمد. ولي شما حدّاقل از اين جملة بسيار عميق حضرت به راحتي نگذريد که چگونه ذات خداوند عامل نمايش ذات خودش است و بذاتِ خود عامل نمايش ذات خود است. با چه چشمي اين رؤيت انجام مي‌گيرد.
طهارت باطن، شرط ارتباط با حقايق
اگر موضوع فوق درست تجزيه و تحليل شود مي‌فهميم فرهنگ اهل البيت عليه السلام كه فرهنگ به صحنه آوردن قلب است، چه فرهنگ با بركتي است و اگر آن ذوات مقدسه به صحنه مناسبات بشر وارد شوند همه چيز دگرگون مي‌شود. قبلاً تا حدي در رابطه با اين موضوع به آيات 77 تا 79 سوره واقعه اشاره شد كه قرآن مي‌فرمايد: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ »؛ خداوند از طريق اين آيات مي‌فرمايد: يك قرآني در عالم غيب و در عالم مكنون هست كه بسيار بلند مرتبه است، چون در حدّ لفظ و نوشته نيست، نور است و حقيقت و آن حقيقت جنبة وجودي اين الفاظي است كه شما با مطالعه قرآن با آن‌ها آشنا مي‌شويد. الفاظ قرآن جنبه ناسوتي آن حقايق غيبي است، آن قرآني كه در كتاب مكنون و در عالم غيب هست، جنبه وجودي قرآن است و با فكر نمي‌توان با آن روبه‌رو شد، قلبِ طاهر مي‌خواهد تا بتواند با آن تماس بگيرد. چون همان‌طور كه قبلاً عرض شد مي‌فرمايد: كسي نمي‌تواند با آن جنبه مكنونِ قرآن تماس بگيرد، مگر «مطهرون» يعني كساني كه جانشان از هر آلودگي پاك باشد. ‌در حالي كه براي ارتباط با مفهومِ خدا يا مفاهيم قرآن، هيچ نيازي به طهارت جان نيست، ولي براي لقاء الهي و ارتباط وجودي با خدا بايد چشم دل و جان از هرگونه آلودگي که به چيزي غير از حق اصالت مي‌دهد، پاك باشد و لذا فرمود: «فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»4 هركس مي‌خواهد پروردگار خود را ملاقات كند بايد عمل صالح انجام دهد و در عبادت خود به غير او نظر نداشته باشد.
مي‌بينيد چون در آيه فوق بحث ملاقات و رؤيت حضرت رب العالمين مطرح است، انسان بايد در عمل و قلب در نهايت طهارت باشد که با جملة «فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا» بر آن تأکيد مي‌فرمايد. عين اين مسئله را جهت تماس با جنبه مكنون قرآن مطرح مي‌كند، چون در آن‌جا جنبه وجودي قرآن مطرح است و نه جنبه مفهومي آن. فهم الفاظ و معاني كه کار مشکلي نيست، اين طور فهميدن‌ها با عقل و فكر ممكن است و نياز به طهارت جان ندارد، مي‌شود انسان آدم بدي باشد، مسترهمفر، جاسوس انگليس باشد و معني الفاظ قرآن را هم بفهمد. پس منظور از تماس «مطهرون» با قرآنِ مكنون، از طريق اين فهم‌ها نيست، الفاظي كه شما در قرآن مي‌يابيد، صورت نازلة آن حقيقت است، به همين جهت در آيه‌ بعدي مي‌فرمايد: «تَنزِيلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِينَ،أَفَبِهَذَا الْحَدِيثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ »؛5 يعني آيا اين موضوع را ساده مي گيريد؟ يعني اين قرآني كه شما به عنوان الفاظ و نوشتار با آن روبه‌رو هستيد، تنزيل و نازل شدة آن قرآن است كه از طرف رب العالمين، توسط حضرت جبرائيل عليه السلام نازل شده و چون نازل شده آن حقيقت است، مي‌تواند متذكر آن حقيقت باشد؛ به شرطي كه انسان‌ها بخواهند به طرف حقايق سير كنند و خود را به صرف دانش به مفاهيم آن، غني و بي‌نياز ندانند بلكه بخواهند از ذكر الهي، يعني قرآن، متذكر شوند.
در اين صورت است كه بايد از طريق اين الفاظ به جنبه وجودي قرآن سير كنند و شرط چنين سيري طهارت و پاكي باطن است. پس اولاً: فرمود اين قرآن تنزيل شده يك حقيقت مكنون است. ثانياً: فرمود راه ارتباط با آن حقيقت، كتاب و درس و مدرسه نيست،‌ بلكه طهارت باطن و ظاهر است، وگرنه حالا شما هر چه مي‌خواهي قرآن بخوان و به كمك علمِ ادبيات عرب همه آن را بفهم، اين چه ربطي دارد به ارتباط با حقيقت مكنون قرآن كه مطهرون با آن در تماس‌اند؟ براي آن ارتباط «عالمي ديگر ببايد ساخت و ز نو آدمي» تا قرآن به عنوان ذكر قلبي براي انسان‌ها ظاهر شود و بهره حضوري از آن ببرند، و اين کار، کار عقل نيست. به گفته مولوي:
عقل جزيي عشق را منکر بود* گرچه بنمايد که صاحب سر بود
زيرک و داناست اما نيست، نيست* تا فرشته «لا» نشد اهريمني است
او به قول و فعل يار ما بود* چون به حکم حال آيي «لا» بود
پس چيزي بالاتر از عقل جزئي براي رسيدن به حقيقت نياز هست و آن عبارت است از نيست‌شدن در مقابل خدا و نفي منيّت‌كردن و از حجاب انانيّت طاهرگشتن، وگرنه انسان با همه آموخته‌هايش، شيطاني خواهد بود، آن هم در نهايت تكبر، زيرا عقل جزئي با اين‌که ادعا‌ها دارد، در هنگام اتصال با حقايق، سخت كوتاه مي‌آيد و به تعبير مولوي: «چون به حكم حال آيي «لا» بود.»
ناتواني عقل در رؤيت حق
اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «انَّ‌الله قَدْ اِحْتَجَبَ عَنِ العُقُولْ كَمَا احْتَجَبَ عَنِ الاَبْصَار»6 خداوند از عقل‌ها پنهان است، همان طور كه از چشم‌ها پنهان است. زيرا چشم‌ها محسوسات را مي‌يابند و عقول مفهومات را و خداوند يك حقيقت وجودي است كه قلب مي‌تواند به او نظر بيندازد و لذا قرآن در رابطه با درست‌ديدن قلب مي‌فرمايد: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى»7 قلب رسول خدا صلي الله عليه آنچه را در معراج ديد دروغ نبود. و قلب توان ديدن آن حقايق را دارد و به همين جهت شما در مناجات شعبانيه از خدا تقاضا مي‌كنيد چشم‌هاي قلبتان را براي نظر به خودش نوراني نمايد، عرضه مي‌داريد:
«إِلَهِي هَبْ لِي كَمَالَ الانْقِطَاعِ إِلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ »؛
خدايا! نهايت بريدن از غير خودت را به من مرحمت كن، و چشم‌هاي قلب‌هاي ما را به سوي نظر به خودت بگشا، تا آن حدي كه چشم‌هاي دل، حجاب‌هاي ظلماني دل و حجاب‌هاي نوري را نيز پاره كند و هيچ واسطه‌اي بين ما و تو نماند، پس وصل شود آن قلب به معدن عظمت و شكوه تو، تا انوار الهي بي‌واسطه بر قلب ما تجلي كند و روح‌هاي ما معلق و متصل به مقام عزّ قدست گردد.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد اگر راه عقل براي لقاء او بسته است، راه عشق و قلبِ مطهر جهت آن رويت بسته نيست، مشكل انسان‌ها عدم طهارت و عدم فنا است. به گفته امام خميني«رحمة‌الله‌عليه»:
اين‌ما و مني جمله زعقل‌است‌و عقال است* در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي
توجه قلبي به حق، موجب ظهور نور ذُلّ عبوديت در قلب انسان مي‌شود و انسان براي پايداري در اين توجه، سعي فراوان در طهارت قلب از تكبّر و حسد و انواع رذايل دارد، و همين امر باعث مي‌شود كه قرآن به عنوان ذكر الهي غذاي جان او گردد، ولي بر عكسِ توجه قلبي، اگر انسان نسبت به حق و حقايقْ در محدوده مفاهيم عقلي متوقف شد، از ظهور ذُلّ عبوديت در قلب خود محروم مي‌شود و ما و منيِ او ظاهر مي‌گردد و لذاست كه مي‌فرمايد: «اين ما و مني جمله ز عقل است و عقال است» عقل در اين مسير همچون عقال و پايبند است، چون انسان را متوقف مي‌كند، ولي وقتي قلب به ميان آمد و انسان مست جمال جانان شد، نه مني مي‌ماند و نه مايي و در اين حالت انسان قرآن را ذكرٌ للعالمين مي‌يابد و از ظاهر عبارات متذكر باطن آنها مي‌گردد.
رابطة قلب با باطن قرآن از نوع تماس است و قلب آن حقايق را حس مي‌كند، نه اين كه به مفاهيم آن دانا شود. وقتي قرآن براي ما ذكر شد و قلب ما متذكر حقايق باطني آن گشت، هر وقت به آن رجوع كنيم قلبِ رميدة ما را به سوي عالم قدس برمي‌گرداند و لذا فرمود؛ مطهرون مي‌توانند با آن قرآنِ مكنون تماس بگيرند. باز تأكيد مي‌كنم نگفت: مطهرون آن را مي‌فهمند، در اين مقام ديگر مقام تعليم علم حصولي نيست، ‌اين‌جا ديگر حرف و الفاظ تمام مي‌شود. گفت:
تا به دريا سير اسب و زين بود* بعد از آنت مركب چوبين بود
تا لب دريا را مي‌توان با اسبِ علم حصولي جلو رفت، از آن به بعد بايد كشتي و مركب چوبين سوار شد و سير ما به سوي حقايق بايد شكل ديگري به خود بگيرد.
آن خموشي مركب چوبين بود* خامشي را بحريان تلقين بود
وقتي مقام تماس با حقيقت مطرح شد ديگر خاموشي از گفتار و كلمات به ميان مي‌آيد و چشم قلب باز مي‌شود تا حقايق را ببيند، چون مي‌خواهد وارد مدرسة خاصي شود.
خداوند در آيات مذكور مي‌فرمايد: اولاً؛ اين قرآن يك طوري است كه مي‌شود با آن تماس گرفت يعني فهميدني صِرف نيست، ديدني و چشيدني است. شما وقتي با دستتان با اين چوب تماس مي‌گيريد، عملاً يك نوع رؤيت انجام داده‌ايد، فهم نيست، حس است. رؤيت قرآن، رؤيت قلبي است و مطهرون با قلبشان كه عين طهارت است، با حقيقت قرآن تماس مي‌گيرند و آن را حس مي‌كنند، پس معلوم است كه قرآن يك واقعيتي در خارج داردكه آن واقعيت مفهومي نيست، وجودي است. همان‌طور كه خدا وجود دارد و بايد با خدا ارتباط برقرار كرد،‌ هر كه فقط خدا را بفهمد مشكلش حل نمي‌شود، بايد با خدا ارتباط پيدا كرد تا با غني مطلق و عليم مطلق و حيّ مطلق ارتباط برقرار كند و بهره ‌بگيرد. همين‌طور قرآن يك وجودي است كه بايد با آن ارتباط پيدا كرد و از حقايق باطني آن بهره‌گرفت و به باطن سنت‌هاي عالم وجود آگاهي پيدا كرد و قلب را متذكر آن سنت‌ها نمود. ثانياً؛ عنايت داشته باشيد كه اين ارتباط، ارتباط خاصي است، مثل ارتباطي است كه ما با نور برقرار مي‌كنيم. به همين جهت خداوند قرآن را «نور» معرفي كرده و مي‌فرمايد: مؤمنين واقعي آن‌هايي هستند كه تبعيت مي‌كنند از نوري كه همراه رسول خدا صلي الله عليه هست «وَاتَّبَعُواْ النُّورَ الَّذِيَ أُنزِلَ مَعَهُ »8 حالا شما در تاريكي مرتب فكر نور بكنيد، اين كه نمي‌شود ارتباط با نور، وقتي چشم شما با نور تماس بگيريد عملاً ارتباط برقرار كرده‌ايد. وقتي فكرِ نور بكنيد كه نوري در صحنه نيامده است.
طهارت تكويني اهل‌البيت
معلوم است که قرآن يك واقعيت متعالي است و بايد از طريق قلب با آن تماس گرفت، آن وقت چه كسي مي‌تواند با آن تماس بگيرد؟ «المطهرون»، «ال» نشانه عهد ذهني است، يعني آن مطهروني كه ذكر آن رفته و شما آن‌ها را مي‌شناسيد. از طرفي در سوره‌ي احزاب بحث مطهرون شده و آن را به اهل بيت پيامبر صلي الله عليه نسبت داده است و مي‌فرمايد: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»9 ما اراده كرده‌ايم كه فقط شما اهل‌بيت را از هرگونه آلودگي پاك كنيم و آن هم پاك ‌كردني خاص. يعني نه از اين نوع پاك كردن‌هاي تشريعي كه دين با دستوراتي که به ما داده اراده كرده است تا همه مردم پاك شوند، چون مي‌فرمايد: فقط شما اهل بيت را اراده كرده‌ايم از هرگونه آلودگي پاك كنيم، پس معلوم مي‌شود اين نوع پاك كردن غير از پاك كردن تشريعي است كه براي همه اراده كرده است. لذا نتيجه مي‌شود كه پاك‌كردن اهل البيت عليه السلام ، پاك‌كردن تكويني است كه بحث آن به مرور پيش خواهد آمد. عمده آموختن راه طهارت است از صاحبان اصلي طهارت، تا بتوانيم با نور قرآن مرتبط شويم و به نشاط فوق‌العاده‌اي كه در اين ارتباط هست نائل گرديم. واقعاً خيلي عجيب است كه ما با داشتن قرآن و داشتن ائمه اطهار عليه السلام به عنوان راه ارتباط با روح قرآن، يك نوع زندگي سرد و مرده‌اي را دنبال كنيم و اسم آن را هم دينداري بگذاريم بعد هم مي‌گوئيم چرا در زندگيِ‌ ديني خود داراي آن نشاط لازم نيستيم. گفت:
اين كه بيني مرده و افسرده‌اي* زان بود كه ترك سرور كرده‌اي
سرور انسان‌ها خداوند و آن كساني‌اند كه تجلي ولايت او هستند.
طهارت اهل‌البيت عليه السلام ، منشأ طهارت ساير انسان‌ها
وقتي كه حضرت حق مي‌فرمايد: يك نمونه‌هايي در عالم هستندكه عين طهارت‌اند، معلوم است مي‌خواهند راه را نشان بدهند. مثل اين است كه بگويند: اي تشنه‌ها چيزي خلق كرده‌ام كه عين تري است و فقط از طريق آن سيراب مي‌شويد.
وقتي مي‌فرمايد: خداوند اراده کرد که فقط شما اهل بيت را از هر گونه آلودگي‌ پاك كند. و پاک‌کردن از هر آلودگي را منحصر به آن‌ها مي‌کند. از آن طرف دين را آورده است تا همة انسان‌ها از آلودگي‌‌ها پاك شوند، پس معلوم است طهارت اهل بيت عليه السلام يك نوع طهارت ديگر است كه راه به طهارت رسيدن بقيه را نشان مي‌دهد. زيرا همين‌طور كه عرض شد اين طهارت؛ طهارت تكويني است، همان‌طور که تري آب تکويني است و همة رطوبت‌ها از آب گرفته مي‌شود. طهارت تکويني را منحصر به اين خانواده كرده، از جهت ديگر طهارت و پاك‌شدن از گناه را براي همه اراده كرده است، و حال آن كه طبق آيه تطهير، با آوردن «إنّما» طهارت اهل بيت عليه السلام را منحصر به خودشان كرده است، پس بايد طهارت آن‌ها غير از آن طهارت تشريعي باشد كه براي همه اراده كرده است و غير تشريعي، يعني تكويني.
حال اگر رسيديم به اين كه طهارت اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه تكويني است. اين تازه اول بحث است، مثلاً وقتي مي‌گوييم: آب تكويناً‌ تر است يعني فقط تري است و وجودش عين تري است. اگر رسيديم به اين كه اهل بيت تكويناً در مقام طهارت‌اند، يعني عين الطهاره هستند، چه‌طوري شما براي به دست آوردن هر تري بايد به عين تري كه آب است رجوع كنيد،‌ و چه طور هر شيريني به عين شيريني كه شكر است، ختم مي‌شود، امام معصوم عليه السلام هم عين درستي و طهارت است، بايد براي ارزيابي هر عملي امام معصوم عليه السلام در ميان باشد تا اندازه درستيِ آن عمل را با عمل امام معصوم عليه السلام بسنجيم.
همان‌طور كه شما در امور نظري در فطرت خود بديهيات داريد و درستي يك فكر را بر اساس مبناهاي بديهي خود ارزيابي مي‌كنيد و آن بديهيات براي درست فكرکردن شما مبنا است، اهل بيت عليه السلام هم مبناي درست عمل‌کردن انسان‌ها هستند. مثلاً اگر به شما بگوئيم يك شهر هست كه يكي از خيابان‌هاي آن از كل آن شهر بزرگ‌تر است، نمي‌پذيريد، چون بر مبناي قاعدة بديهي که مي‌گويد؛ «جزء يك چيز نمي‌تواند از كل آن چيز بزرگ‌تر باشد» چون آن خيابانِ بزرگ هم جزء آن شهر است پس نمي‌شود كه آن خيابان از آن شهر بزرگ‌تر باشد و لذا بدون آن كه نياز باشد برويد، تجربه كنيد و بعد ردّ كنيد طبق يك قاعده بديهي كه مي‌شناسيد آن حرف را ردّ مي‌كنيد. زيرا خداوند آن قاعده بديهي را به صورت تكويني براي راهنمايي شما در جانتان قرار داده است، و به کمک آن به راحتي مي‌توانيد فكر خود را در شناخت حق و باطل سر و سامان بدهيد. عملاً قواعد بديهي، امامِ عقل نظريِ ما هستند و جان ما با آن قواعد يگانه است و غير حكم آن‌ها را غلط مي‌داند و نمي‌پذيرد، پس در واقع عقل نظري شما امام معصوم دارد كه همان بديهيات شما است. مي‌گوئيم اجتماع نقيضين محال است، يعني نمي‌شود اين شيء همين حالا در اين مكان باشد و همين حالا در اين مكان نباشد، چون هست و نيست نقيض‌ هم‌اند و عقل و جان انسان جمع نقيضين را نمي‌پذيرد.
قاعده «امتناع اجتماع نقيضين» را جان ما پذيرفته و كاملاً هم حق مي‌داند و لذا بقيه انديشه‌هايش را بر اساس آن قاعده تنظيم مي‌كند، به اصطلاح، آن قاعده براي انسان عين درستي است و چيزي نيست كه با تجربه به‌دست آمده باشد، درستي آن فوق تجربه است. حال همين‌طور كه شما در عقل نظري امام داريد تا انديشه‌تان به خطا نيفتد و دائماً انديشه خود را با آن هماهنگ مي‌كنيد و از طريق امامِ عقل نظري مغالطه‌ها را مي‌شناسيد و فريب آن‌ها را نمي‌خوريد و آن چيزهايي را كه با امام فكري‌تان تطبيق ندارد، مي‌شناسيد و رها مي‌كنيد. عيناً خداوند براي ما در امور عقل عملي، امام بيروني مي‌گذارد، كه طبق ادله قرآني، آن امام در رفتار و اعمال عين طهارت است و شما مي‌توانيد اعمال خود را بر اساس اعمال و گفتار او تنظيم كنيد و راه طهارت را از طريق عين طهارت بيابيد و در فهم قرآن هم از فهم آن‌ها كمك بگيريد. فرمود: اي آدم‌ها! اين قرآن كه يك مقام عاليه‌ي وجودي است و مقامش، مقامي است که بايد با آن تماس گرفت، نه اين که از آن اطلاع پيدا کرد، آن مقام طوري است كه فقط اهل طهارت، حقيقت آن را مي‌يابند و آن‌ها اهل بيت پيامبر عليه السلام هستند.
راه ارتباط با وجود حقايق
چنان‌چه ملاحظه مي‌فرماييد خداوند ما را در تئوري‌هاي فهم قرآن متوقف ننمود، بلكه مصداق‌هاي كامل درك قرآن را به صحنه آورد و به ما معرفي كرد، اگر کساني هستند كه طبق آية تطهير عين طهارت‌اند و اگر حقيقت قرآن، كه يك حقيقت غيبيِ وجودي است را فقط مطهرون مي‌فهمند، حال سؤال برايتان پيش مي‌آيد؛ آن راهي كه ما را گرفتار مفاهيم نکند و در نتيجه گرفتار پوچي در سلوك خود نگرديم، کدام راه است؟ خودِ قرآن انگشت‌ اشاره را متوجه «مطهرون» كرده است، شخصيت‌هايي كه خودشان از طريق طهارتِ قلب با وجود حقايق مرتبط‌اند، آن‌ها راهي هستند تا بقيه را نيز وارد چنين وادي بنمايند. عنايت داشته باشيد که بسيار فرق مي‌كند كه از كلمات امامان در حدّ مفاهيم استفاده كنيم با اين كه آن‌ها را امام خود قرار دهيم و با طهارت قلبي به قلب امام نزديك شويم و قلباً با امام زندگي كنيم، و اين با طريق رعايت حلال و حرام شريعت الهي و الگو و نمونه و راهنما گرفتن شخص امام، عملي است. البته معلوم است كه بايد به عنوان مقدمه، تعاليمي را پشت سرگذاشت تا آداب و ادبِ تماس با حقيقت را به دست آوريم. عمده آن است كه بدانيم ماوراء زندگي با مفاهيم، زندگي ديگري هست. گفت:
عقل‌گويدشش‌جهت‌حدّاست‌وديگر راه‌نيست* عشق گويد راه هست و رفته‌ايم ما بارها
يك وقت انسان اصلاً ماوراء مفاهيم و فكر، زندگي ديگري را نمي‌شناسد، در اين صورت معلوم است که به نشاط لازم و ثمره‌هاي ملموس که از طريق انس با حقايق حاصل مي شود، نمي‌رسد. اما اگر ماوراء فكر و انديشه، يك نوع زندگي را شناخت كه مقام تماس با حقيقت است، حالا براي آماده شدن جهت تماس با حقيقت، راه‌هايي را بايد طي كرد و مقدماتي بايد گذرانده شود. شايد با بحث‌هايي كه گذشت، آن راه تا حدّي معرفي شد و معلوم گشت. سيري كه از برهان آغاز و به عرفان رهسپار و به قرآن منتهي شود، سير شيريني است، سيري است كه موجب جامعيت در علم و معرفت و ايمان و عمل صالح خواهد شد.
سلوك در راه‌ ارتباط با وجودِ حقايق، با شدت و ضعف همراه است و اساساً هر امر وجودي داراي شدت و ضعف است، و راه‌هاي سلوكي هم چون وجودي است، داراي شدت و ضعف است، چون در واقع راه است، نه علم. مثلاً شما اگر به جاي علم به پنجاه عدد صندلي به صد عدد صندلي علم داشته باشيد، در وجود شما هيچ شدت و ضعفي ايجاد نمي‌شود. همين‌طور اگر من تمام كتاب‌هاي دنيا را به علم حصولي بدانم، از نظر درجه وجودي شديدتر نمي‌شوم. چون عامل شدت وجود چيزي غير از علم به مفهومات است . با سلوك در راه رسيدن به حقيقت، انسان شدت مي‌يابد و درجه وجوديش تغيير مي‌كند. وقتي آن طرفِ مسئله درست روشن شد كه علم حصولي به خودي خود موجب شدت درجه وجودي ما نمي‌شود، طرف مقابلش معني پيدا مي‌كند كه علم حضوري به حقايق، موجب شدّيت وجودي انسان مي‌شود.
اگر شما به صد عدد سطل آب علم پيدا كنيد، يا به هزار تا ، هيچ نقشي در مرطوب شدن شما ندارد، مسلم اين نوع دانايي‌ نسبت به سطل‌هاي آب، در رابطه با نزديكي به رطوبت و تري هيچ نقشي ندارد، اما اگر با يك قطره‌آب ارتباط داشته باشيد به همان اندازه با رطوبت ارتباط داريد. پس شدت و ضعف در جايي معني دارد كه واقعيت و «وجود» در ميان باشد، و نه مفهوم و ماهيت. اگر كسي وارد رابطه‌ي وجودي با حقيقت نشود با همه علومي كه دارد، وجودش شديدتر نمي‌شود، چون وارد عالَمي نشده كه در آن عالَم شدت و ضعف مطرح است. كسي كه دانا به صد عدد سطل آب باشد و كسي كه دانا به هيچ سطل آبي نيست، هر دو از نظر عدم تماس با رطوبت و تري مساوي‌اند و هر دو هيچ بهره‌اي از تري و رطوبت ندارند، چون راه ارتباط با تري اين نيست كه از آن مطّلع شويم.
پس ملاحظه فرموديد، اگر راه پيدا شد، و وارد راه شديم تازه معنيِ شدت و ضعف در سلوك ظاهر مي‌شود و حرف حافظ معني پيدا مي‌كند كه گفت:
اَلا يا ايُّها السّاقي، اَدِرْكَأساً وَ ناوِلْها* كه‌عشق‌آسان نمود اول ولي افتاد مشكل‌ها
اي محبوب جان‌ها كه با تجلي خود قلب‌ها را سيراب مي‌كني، آن جام ميِّ عشق و محبت را بگردان و به من برسان كه ما از مشكلات راه سلوك بي‌خبر بوديم و به واقع در اين مسير به نفحات پي‌در‌پي تو نياز داريم. چون سالك از طريق انوار ربانيِ حضرت پروردگار، ضعف حضور خود را به شدت حضور تبديل مي‌كند.
طبق آيه33 سوره احزاب معلوم شد که اهل بيت پيامبر عليه السلام عين طهارت‌اند و در اين مقام حتي بهترين اصحاب پيامبر صلي الله عليه جاي ندارند و هيچ كدام از اصحاب هم، چنين ادعايي که عين طهارت باشند، نداشته‌اند. اگر سراغ تمام اصحاب پيامبر صلي الله عليه ، يا سراغ آدم‌هاي خوب دنيا برويم و بپرسيم: آيا شما خودتان ادعا داريد عين طهارت هستيد، همه مي‌گويند: نه، از سلمان بگير تا خليفه اول، حاضر نيستند بگويند ما عين طهارتيم. پس يا چنين چيزي نبوده است و خطاب قرآن به اهل بيت كه مي‌گويد: خدا اراده کرد شما از هر آلودگي پاك باشيد، خطاب لَغْوي است، و يا عده‌اي از انسان‌ها بوده‌اند كه شايستگي چنين خطابي را داشته‌اند و خداوند به آن‌ها خطاب كرده است. از آن طرف هيچ‌كس از صحابه پيامبر و يا زنان پيامبر صلي الله عليه نمي‌گويند ما عين طهارت هستيم، فقط يك عده‌اي يعني اهل بيت پيامبر عليه السلام مي‌گويند:‌ ما مصداق اين آيه هستيم. داستان‌هاي عجيب و غريبي در اين رابطه در تاريخ مطرح است.
به عنوان نمونه، روبه‌روي مسجد جامع دمشق، پيرمردي آمد خطاب به حضرت سجاد عليه السلام و جمع اسراي كربلا گفت: «الحمدلله» ‌كه اميرالمؤمنين يزيد بر شما پيروز شد، حضرت سجاد عليه السلام در حالي كه مريض بودند، فرمودند: اي پيرمرد، قرآن خوانده‌اي؟ گفت: بله، گفتند: اين آيه را خوانده‌اي كه مي‌فرمايد: «قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى »10 گفت: بله خوانده‌ام. فرمودند: اي پيرمرد «القربي» مائيم. آن‌گاه ادامه دادند؛ اي پيرمرد قرآن خوانده‌اي؟ و آية «وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ »11 را خواندند و گفتند: «القربي» مائيم. سپس فرمودند؛ آيا آية «وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ آمَنتُمْ بِاللّهِ»12 را خوانده‌اي؟ گفت: خوانده‌ام. فرمودند: «القربي» مائيم.
بعد فرمودند: آيا آية «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»13 را خوانده‌اي؟ پيرمرد گفت: اين آيه را خوانده‌ام حضرت فرمودند: مائيم اهل بيتي كه آيه طهارت مخصوص آن‌ها شد. پيرمرد منقلب شد و گريه كرد و توبه نمود. عمامه از سر برداشت، بر سر زد، گفت: مردم به ما دروغ گفتند، شيون زد «ثم رَفَعَ رَأسَه إلَي السَّماء و قال: اللّهم إنّي أبْرءُ مِن عَدُوّ آل محمد عليه السلام مِن الجِنَّ و الإنس» پس سر را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا من از دشمنان آل محمد صلي الله عليه بيزاري مي‌جويم، چه از جن باشند و چه انسان. خبر به يزيد رسيد دستور داد او را به قتل برسانند، با شمشير نصفش كردند، تاريخ مي گويد: چند قدم پس از شمشير خوردن راه رفت و روي زمين افتاد. 14
منظور عرضم از آوردن اين نمونه، اين است كه امامان ما همواره مي‌گويند آن طهارتي كه خداوند در قرآن براي اهل بيت مخصوص كرده است، مربوط به ما است و مصداق آن مائيم، حال دو حالت دارد: يا اين‌ها نعوذ بالله دروغ مي‌گويند كه در اين صورت از همة آدم‌ها بدترند، يا راست مي گويند كه اگر راست بگويند بايد براي اين فرهنگ در زندگي خود جايي باز كرد، و مشخص است که حركات و سكنات آن‌ها تماماً گواه صدق ادعاي آن‌هاست.
هيچ كدام از اصحاب پيامبر صلي الله عليه از سلمان و ابوذر گرفته تا خليفه‌ي اول و دوم و سوم نمي‌گويند ما عين طهارتيم، بارها خودشان گفته‌اند: ما اشتباه كرديم15 و تنها يك عده‌اي هستند كه مي‌گويند: اولاً: ما معصوم هستيم. ثانياً: علم و عصمت ما اكتسابي نيست، بلکه مستقيماً از طرف خدا است و مي‌توانيد امتحان كنيد.
عنايت بفرمائيد، يا اينها واقعاً از همه برترند و راه‌هاي متعيّن دينداري براي جامعه اسلامي هستند و يا دروغگويند، و در نتيجه از همه صحابه پايين‌ترند، توجه به علم و آگاهي و حركات و سكناتشان هيچ جايي براي احتمال دروغگويي آن‌ها باقي نمي‌گذارد. چون در حالتي آن‌ها و رقبايشان روبه‌روي هم قرار دارند كه امكان تشخيص مشكل نيست، عامل تشخيص به عنوان مصداق آيه، شخصيت و آثار آن‌هاست. مصداق آيه طهارت گويندگان نهج‌البلاغه و دعاي كميل و صحيفه سجاديه و روايات متعدد هستند. طبق شواهد تاريخي يك مورد هم پيدا نشد كه در گفتار و رفتارشان خارج از مقام عصمت عمل كنند، سخت‌ترين سؤالاتي را كه هيچ يك از افراد جامعه نمي‌توانستند جواب دهند به راحتي جواب مي‌دادند، از آن طرف محتواي دعاي كميل و دعاي ابوحمزه و امثال آن‌ها طوري است كه به جز با ارتباطِ وجودي با عالم قدس و داشتن نور وجود از آن عالم، ممكن نيست بيان شود. آيا به صرف ارتباط مفهومي با عالم قدس مي‌توان چنين سخناني را كه سراسر «وجودي» است و نه مفهومي، ارائه كرد؟ به گفته يكي از محققين: پيغمبر صلي الله عليه حدوداً پنج هزار صحابه داشته‌اند يكي از آن‌ها سخني ندارد كه با كمترين سخن نهج‌البلاغه برابري كند. پس معلوم است كه بايد روي اين خانواده حساب خاصي باز كرد.
در همين راستا اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«لا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لَا يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ وَ عِمَادُ الْيَقِينِ إِلَيْهِمْ يَفِي‏ءُ الْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ التَّالِي وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلَايَةِ وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ الْآنَ إِذْ رَجَعَ الْحَقُّ إِلَى أَهْلِهِ وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ».16
هيچ‌كس از اين امت را نمي‌توان با آل محمّد صلي الله عليه قياس نمود، و هرگز نمي‌توان پروردة نعمت اين خاندان را در مرتبة آنان دانست، آل محمّد اساس دين و پايگاه يقينند، تندروان و كندروان هر دو به سوى آن‌ها بر مي‌گردند، امتيازات ولايت به ايشان اختصاص دارد و وراثت و وصايت مخصوص آن‌ها است.
تمام اين مقدمات به اين جهت عرض شد تا جايگاه آيه تطهير روشن شود و بتوانيم به آن ايمان پيدا كنيم. اگر به جايگاه اين آيه ايمان پيدا شود مي‌فهميم كه خداوند يك راه خاصي براي دينداري به بشر نشان داده است. ولي در صدر اسلام با خانه‌نشين‌كردن اين خانواده آن راه را بستند و در نتيجه جهان اسلام از حقيقت دينداري محروم شد و متأسفانه در طول اين مدت فرهنگ غالب طوري بود كه شيعيان هم آن استفاده‌اي را كه بايد مي‌كردند، نكردند. يكي از مصيبت‌هاي ما اين است كه به اسم دفاع از اهل‌البيت عليه السلام ، و به اسم پذيرفتن اهل‌البيت عليه السلام ، دوباره همان راه مفهومي يا احساسات غيرمعقول را دنبال مي‌كنيم و عملاً از نتايجي كه مي‌توان از فرهنگ اين خانواده به دست آورد محروم مي‌شويم.
فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام ؛ سير از علم حصولي به علم حضوري
اگر شما آرام‌آرام، اهل البيت عليه السلام را به عنوان كساني كه در مقام عصمت و طهارت‌اند و با حقيقت قرآن تماس دارند، پيدا كرديد و توانستيد با معرفت به فرهنگ آن‌ها، خود را تحت ولايت اين فرهنگ در بياوريد، إن‌شاءالله با خودِ حقيقت مرتبط مي‌شويد و از نور «حيّ قيّومِ سميعِ عليم»‌ بهره‌مند مي‌گرديد. عمده آن است كه بتوانيم از طريق اهل‌البيت عليه السلام خود را از فرهنگ علم حصولي به سوي علم حضوري و قلبي سير دهيم، وگرنه تبعيت ما از اين خاندان صِرفاً يك ادعا خواهد بود و ائمه عليه السلام از كساني كه ادعاي شيعه‌بودن داشتند ولي وارد اين فرهنگ نشده بودند نگران بودند. گاهي افراد زيادي از راه دور مي‌آمدند كه به خدمت امامان برسند، وقتي خود را معرفي مي‌كردند، مي گفتند: ما شيعه آن حضرت هستيم و امامان عليه السلام شيعه بودن آنها را انکار مي کردند. در مورد امام رضا عليه السلام هست كه چون آنها خود را شيعه آن حضرت معرفي مي کردند، فرمودند: راهشان ندهيد، چندين مرتبه در چند روز متوالي آمدند و همان ادعا را كردند و حضرت اجازه ملاقات ندادند تا يك روز گفتند: ما دوست‌دار حضرت هستيم، پس حضرت راهشان دادند.
چون شيعه‌بودن يعني آشنايي با فرهنگي که انسان بتواند از طريق ائمه عليه السلام با نور حقايق مرتبط گردد و اين غير از طرفداري از امامان است. ائمه عليه السلام با اين اعمال دارند پيام مي‌دهند كه اي انسان‌ها علاوه بر طرفداري از ما، راهي هست كه شما مي‌توانيد وارد آن راه شويد و با فرهنگ خاصِ ما که فرهنگ رابطه با وجود حقايق است، روبه‌رو گرديد. فرهنگي که علي عليه السلام در وصف آن در راستاي ارتباط با خدا فرمود: «لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَلَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ»17 چشم‌ها هنگام نظرافكندن، او را درك نمى‏كنند ولى دل‌ها با حقايق ايمان او را مي‌بينند. و عبادت واقعي آن است که قلب انسان با خدا مرتبط شود و از آن طريق خدا را عبادت کند که صاحب اصلي اين راه ائمه عليه السلام هستند و لذا امام صادق عليه السلام مي‌فرمايند:« وَ بِعِبَادَتِنَا عُبِدَ اللَّهُ وَ لَوْ لَا نَحْنُ مَا عُبِدَ اللَّه»18 و به عبادت ما خداوند عبادت مي شود و اگر ما نبوديم خداوند عبادت نمي‌شد.
يعني اگر مسيري که ما مي‌نمايانيم طي نشود، خداوند به معني واقعي آن عبادت نمي‌شود. هرکسي اين نکته را نمي‌فهمد مگر شيعيان واقعي ائمه عليه السلام که فرهنگ اين خانواده را در رابطه با ارتباط با عالم غيب مي‌شناسند. از امام باقر عليه السلام در رابطه با آيه «هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ»19هست که« نَحْنُ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ عَدُوُّنَا الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ وَ شِيعَتُنَا أُولُوا الْأَلْباب»20‏ مائيم آن‌هايي که مي‌دانند و دشمنان ما آن‌هايي هستند که آية مذکور در رابطة با آن‌ها مي‌فرمايد؛ «وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ» و شيعيان ما «اولواالالباب» يا همان صاحبان خردي هستند که در آيه مذکور بدان اشاره شده.
زيبايي‌هاي فرهنگ مرتبط با عالم قدس
حضرت امام حسين عليه السلام و ياران آن حضرت را در كربلا نگاه كنيد، حتماً قبول داريد كه زيبايي‌هاي كربلا فوق‌العاده است. شما در سجدة بعد از زيارت عاشورا مي‌گوييد: «اللّهم لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكرين لَكَ عَلَي مُصابِهِم، اَلْحَمْدلله عَلَي عَظيم رَزيَّتي» اي خدا! حمد تو را است، آن هم حمد شاكرين درگاهت، به جهت مصيبت‌هاي وارده بر آن‌ها، حمد خدا را به جهت بزرگي مصيبت.
حمدكردن به اين معني است كه زيبايي‌هايي را در مقابل خود مي‌بينيد و آن ‌ها را به خدا نسبت مي‌دهيد، معلوم است كه يك زيبايي در اين مصيبت‌ها پيدا كرده‌ايد كه داريد آن بزرگترين مصيبت را حمد مي‌كنيد. بنده چند نمونه از حركات واقع شده در كربلا را توصيف مي‌كنم كه روشن شود اگر قلب به صحنه آمد و انسان از طريق قلب توانست با خداوند و عالم قدس مرتبط شود و با عشق به حق پا به ميدان گذاشت، چه خوبي‌هاي فوق‌العاده‌اي به نمايش خواهد آمد. يك نمونه از آن زيبايي‌ها، حركات شخص حضرت اباعبدالله عليه السلام در روز عاشورا است - از سخنان و حركات حضرت تا عصر عاشورا مي‌گذرم كه خود دائرة‌المعارفي از زيبايي‌ها است- اين صحنه را ملاحظه كنيد؛ حضرت در وسط ميدان شعار مي دهند:
الموتُ خَيْرٌ مِنْ ركوبِ‌الْعار* و‌الْعارُ خَيْرٌ مِنْ دُخول النار
اَنــا الحسيــــنُ بــن عَــلِيٍّ* آلَيْــــــتُ اَنْ لا اَنْثَــنِــــي
اَحْــمـي عيــــالاتِ اَبـــي* اَمْضـــي عَلـــي دينِ النَّبي21
راويان مي‌گويند: به خدا قسم هرگز نديديم مردي را كه لشكرهاي بسيار او را احاطه كرده باشند و همة ياران او را كشته و اهل‌البيت او را محصور كرده باشند، شجاع‌تر و قويُ‏‌القلب‌تر از حسين عليه السلام . چرا كه تمام اين مصائب به علاوه تشنگي و شدت گرما و بسياري جراحت، گردي از اضطراب و اضطرار بر دامنش ننشانده بود و هيچ‌گونه تزلزل در او راه نداشت، با اين حال مي‌زد و مي‌كشت و گاهي كه اَبطال و پهلوانان لشكر عمرسعد بر او حمله مي‌كردند چنان بر آن‌ها مي‌تاخت كه چون گلّة گرگ‌ديده مي‌رميدند، باز لشكر دشمن گرد هم مي‌آمد و حمله مي‌كرد و باز حضرت به آن‌ها حمله مي‌كرد و آن‌ها چون ملخ متفرق مي‌شدند. كلمة مبارك «لا حَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاّ بِالله» را قرائت مي‌فرمود، ثابت قدم و استوار.
به دستور عمرسعد آن حضرت را تير باران كردند با 4000 تيرانداز، مثل خارپشت بدن مباركش پر از تير شد، ولي هيچ آثاري از تسليم در حضرت نيست، يك تير بر دهانش و يكي بر گردنش نشست، تيرها را بيرون كشيد، دستش پر از خون شد، خون‌ها را مي‌گرفت و به آسمان مي‌افشاند، و يك قطره از آن خون‌ها به زمين برنگشت. چون شيري ژيان به احدي نمي‌رسيد، مگر اين‌كه او را مي‌كشت. ابوالحُتوف جُعفي تيري به پيشاني امام زد كه خون بر صورت مباركش جاري شد. شمر در اين حال به لشكر خود ندا داد براي چه ايستاده‌ايد، چرا كار حسين را تمام نمي‌كنيد؟ پس همگي به آن حضرت حمله كردند، مردي بار ديگر به پيشاني مباركش سنگي زد، خون بر محاسنش جاري شد، پيراهن را بالا گرفت تا خون‌ها را پاك كند، ديگري با تيرِ سه‌ شاخه به قلب حضرت زد، تير از پشت او خارج شد و خون فوّاره كرد.
حصين‌بن‌تميم، تيري بر دهان مباركش زد. ابوايوب‌غنوي، تيري بر حلقوم شريفش زد. زرعة‌بن‌شريك بر كف چپ حضرت ضربه زد و آن را قطع كرد. ظالمي ديگر بر دوش مبارك حضرت زخمي زد كه آن حضرت به روي زمين افتاد.
چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهي به مشقت زياد برمي‌خاست، طاقت نمي‌آورد و دوباره بر روي زمين مي‌افتاد، تا اين‌كه سنان، نيزه‌اي بر گلوي مبارك آن حضرت فرو برد، پس بيرون آورد و آن را بر استخوان‌هاي سينة حضرت فرو كرد و بر اين هم اكتفا نكرد، بلكه كمان بگرفت و تيري بر گلوي آن حضرت زد كه حضرت افتادند.
حضرت در اين حال خون‌هاي خود را با دست مي‌گرفتند و بر سر مي‌ريختند. عمرسعد به مردي كه در طرف راست او بود گفت: از اسب پياده شو و برو حسين را راحت كن. خولي‌بن‌يزيد با شنيدن اين حرف به طرف حضرت رفت، خواست سر حضرت را جدا كند، لرزشي او را گرفت. شمر به او گفت: خدا بازويت را پاره‌پاره كند، چرا مي‌لرزي؟ و خود شمر آن كار را كرد. چون شمر با حضرت روبه‌رو شد، حضرت مي‌خنديد. هِلال‌بن‌نافع مي‌گويد: به خدا سوگند كشته‌اي را نديدم كه در خون آغشته شود و از حسين عليه السلام زيباتر و نوراني‌تر باشد.»22
حال عرض بنده اين است كه اين شور و اميد كه شما در حضرت سيدالشهداء عليه السلام مي‌بينيد، در عين اين كه اين همه زخم بر بدن دارد، جز اين است كه از طريق قلبي محقق مي‌شود كه با «وجود» عالم قدس مرتبط باشد و نه با مفهوم آن عالم؟
عرض كردم در حمدي كه در سجده آخر زيارت عاشورا اظهار مي‌داريد، نظر به زيبايي‌هاي كربلا داريد و يك نمونه از آن زيبايي‌ها را در حركت امام حسين عليه السلام ملاحظه كرديد. يكي ديگر از زيبايي‌هاي كربلا كه نشان مي‌دهد آن حرکت نيز با اتصال به عالم قدس محقق مي‌شود، حركات حضرت زينب سلام الله عليه است. از جمله حركات زيباي اين بانو اين‌كه دو فرزند حضرت زينب سلام الله عليه در كربلا شهيد شدند، اين دو جوان مسلّم جوانان عزيزالقدري بوده‌اند، كساني كه حاضرند كنار امام زمانشان شهيد شوند و سعي هم دارند در اين عمل سبقت بگيرند، انسان‌هاي مورد توجه و دوست‌داشتني بايد باشند.
حالا مي‌بينيد كه وقتي حضرت زينب سلام الله عليه فرزندانش به طرف جبهه مي‌روند، جبهه‌اي كه شهادت در آن حتمي است، قاعده اين بوده كه آن‌ها را بدرقه مي‌كردند ولي حضرت زينب سلام الله عليه از خيمه‌گاه بيرون هم نمي‌آيد، طوري كه اگر كسي ظاهر قضيه را ببيند، مي‌گويد گويا اين دو جوان هيچ كسي را ندارند، خود اباعبدالله عليه السلام بدرقه‌شان مي‌كند، و هر دو شهيد مي‌شوند. هيچ‌كس در هنگامي كه آن دو جوان شهيد شدند، نه صداي زينب سلام الله عليه را شنيد، نه چهره‌اش را ديد، در خيمه خود ماند و هيچ ناله‌اي از خود بلند نكرد، تا نكند موجب ناراحتي حضرت اباعبدالله عليه السلام شود. ولي بعد كه علي‌اكبر شهيد مي‌شود، واقعاً زينب سلام الله عليه ،براي علي اکبر عليه السلام مادري كرد، غوغا كرد، زودتر از حضرت اباعبدالله عليه السلام خود را به آن بدن مطهر رساند، ضجه‌ها كرد، به طوري كه حضرت اباعبدالله عليه السلام ، ايشان را دلداري مي‌دهند. حالا سؤال من اين است، آن فرهنگي كه مي‌تواند اين صحنه‌ها را به وجود آورد جز در فرهنگ اهل بيت عليه السلام در فرهنگ ديگري ممكن است؟ يك مادري براي اثبات حقانيت يك مسيري وقتي فرزندانش -آن هم چه جواناني- شهيد مي‌شوند هيچ ضجه‌ و ناله‌اي نكند ولي در شهادت علي‌اكبر عليه السلام آن چنان عمل كند تا موجب تسلي خاطر امام معصوم گردد.
اگر در واقع اين كارها نشده بود آدم مي‌گفت: مگر مي‌شود! مگر مي‌شود يك زن بهترين فرزندانش را به بهترين نحو تربيت كند و ناظر بهترين اعمال از آن‌ها باشد و بعد وقتي كه شهيد مي‌شوند يك قدم جلو نيايد؟ به من بگو ببينم، اگر نور حضرت اباعبدالله عليه السلام نبود، اگر ولي‌الله با تصرفات باطني‌اش در صحنه نبود، آيا چنين بستري فراهم مي‌شد، كه چنين زيبايي‌ها به نمايش در آيند؟ اجر حسين عليه السلام و زينب سلام الله عليه در قيامت كه بي‌حدّ و حصر است، ولي در همين دنيا مگر آدم نمي‌خواهد بهترين شكلِ نمايش حقيقت باشد؟
عرضم از اين جا شروع مي‌شود كه زينب سلام الله عليه تحت ولايت يك فكر و فرهنگ خاصي توانست چنين زيبايي‌هايي خلق کند، فرهنگي که رابطه‌اش با قرآن رابطة حضوري و وجودي است، همان رابطه‌اي که قرآن در توصيف آن مي‌فرمايد: «لايَمَسُّهُ إلاّ الْمُطَهَّرون». اين فرهنگ يك مسير است، اين مسير، مسيري است كه اگر كسي در آن قرار گرفت به زيباترين شكل مي‌تواند حياتي را محقق كند كه بقيه فرهنگ‌ها تصور آن را هم نمي‌توانند بكنند. شما حتماً مي‌دانيد حضرت اباالفضل عليه السلام از كودكي آگاه شده است كه اگر زندگي زيبا مي‌خواهد، زير فرمان حسين عليه السلام پيدا مي‌شود. شب عاشورا وقتي حضرت سيد‌الشهداء عليه السلام فرمود: از سياهي شب استفاده كنيد و برويد، اولين كسي كه از بني‌هاشم سخنراني كرد حضرت ابوالفضل عليه السلام بود و از غير بني‌هاشم زهيربن‌قين«رضوان‌الله‌تعالي‌عليه» بود.
حضرت اباالفضل عليه السلام عرضه داشت: «لا أرِنا ذلك اَبَداً» اي‌حسين! هرگز چنين چيزي را از ما نخواهي ديد و ما هرگز چنين برنامه‌اي نداريم. ما جاني نداريم كه برداريم و برويم، جان ما شماييد، ما اصلاً زندگي بعد از شما را نمي‌خواهيم. ملاحظه بفرمائيد؛ اين مسير را مي‌خواهيم شرح دهيم، مسيري كه دل در صحنه است و از طريق قلب با حقايق روبه‌روست، اين مسير آداب و فرهنگش اين است که شما در شب عاشورا مي‌بينيد. اين فرهنگ را هركس شناخت ديگر نمي‌تواند با عقل حسابگر و حساب‌هاي اهل عافيت زندگي كند، و لذا زيباترين شكل زندگي را تحت نور ولايت ولي‌الله كه قلب مبارکش با حقيقت قرآن مرتبط است، پديد مي‌آورد.
بذل جان و ترک مال و نام و نان* در طريق عشق اول منزل است
امام معصوم در هر زماني چهره‌ي خاصي دارد و در همه زمان‌ها عامل احياي انسانيت انسان‌ها است، چون متذكر اسلام واقعي است و اسلام وسيله احياء انسانيت انسان‌ها است، اگر اين مسير گم‌ شود - مسيري كه از اول بحث تا حال در مورد آن صحبت مي‌كنيم كه بايد همه فعاليت‌هاي فرهنگيِ فردي و اجتماعي به رابطة «وجودي» با حقايق منجر شود- در هيچ زماني نمي‌توانيم از زندگي خود بهره لازم را ببريم. آيه مورد بحث مي‌گويد مطهّروني هستند كه فقط آن‌ها مي‌توانند با قرآن تماس بگيرند، پس هركس خواست به كمك قرآن نجات يابد به آن‌ها رجوع كند. زيرا گفت: اين قرآن يك حقيقت غيبي دارد كه مطهّرون، فرهنگ ارتباط با آن را مي‌شناسند. پس مطهّرون راه‌اند، نه يك معلمِ مطّلعِ صِرف، آن‌ها يك مقام نوري‌اند، مأمور شده‌اند صحنه‌اي از ايمان واقعي را به نمايش بگذارند تا شرايط تماس با ايشان فراهم شود، حضرت اباعبدالله عليه السلام مي‌فرمايد: «أَنَا قَتِيلُ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا اسْتَعْبَر»23 من كشته اشك‌ها هستم، مؤمن يادم نكند جز آنكه گريه‏اش گيرد.
يعني مأموريت دارم كه صحنه‌اي را بنمايانم كه در تماس با آن مقام، و با توجه به اوج بلند انسانيت، از طريق حسين‌ عليه السلام ، اشك‌ها جاري شود، و از طرف ديگر اشك موجب تماس با آن مقام مي‌گردد،24 فكر و مفهوم كه تماس نمي‌آورد،آن‌ها اشك را با حركات خود براي ما ساخته‌اند تا راه اهل بيت گم نشود، چون «إنَّ لِلْحُسين مَحَبَّهٌ مَكْنُونَهٌ في قُلوبِ المومنين»25 مي‌گويد: يك محبتي در دل مؤمنينِ به حق و حقيقت، نسبت به حسين عليه السلام كاشته‌اند تا «مصباح الهدي» بودن امام گم نشود و همواره راه نجات امت باقي بماند.
همان‌طور كه قرآنِ مكتوب داراي آيات متعدد است و هر كدام حقيقتي را به نمايش مي‌گذارند تا راه انسان به سوي آسمان گم نشود، قرآن مجسم يعني حسين عليه السلام هم آيه‌ها دارد، آيات كبيرش، حضرت علي اکبر عليه السلام و حضرت سجاد عليه السلام و حضرت زينب سلام الله عليه و ابالفضل عليه السلام است. چطور شما در آيات تدبّر مي‌كنيد و به آن‌ها دل مي‌سپاريد، تا حقايق و معارف مربوطه را به دست بياوريد، بايد با آيات كربلا نيز انس بگيريد، كاري كنيد كه از فرهنگ انس با آيات كربلا و با آن قرآن مجسم در كربلا، محروم نشويد وگرنه از بهترين راه ارتباط با عالم قدس محروم شده‌ايد. به نظر بنده؛ خداوند به شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» در آخر عمر يك توفيق بزرگ داده است كه حاصل آن توفيق سخنراني هاي كتاب «حماسه حسيني» است. از اين كتاب روشن مي‌شود كه شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» به يك شعور خاصي نسبت به حضرت اباعبدالله عليه السلام و اصحاب بزرگوار ‌آن حضرت رسيده است كه خيلي‌ها اين شعور را ندارند. از امام صادق عليه السلام هست كه؛ «مَنْ أرادَ الله بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِه حُبَّ الحُسين عليه السلام »؛26 اگر خداوند خواست كسي را به خير برساند محبت حسين عليه السلام را در قلب او مي‌اندازد. حبّ حسين عليه السلام شعوري است كه در سخنان شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» آن را مي‌بينيم و نشانه ارتباط قلبي شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» با ذوات قدسي ائمه معصومين عليه السلام است.
إن‌شاءالله فرهنگ انس با حقيقت اهل بيت عليه السلام با مقدماتي كه در اين چندين جلسه عرض شد تا حدي شروع شد سعي بفرماييد موضوع را دنبال کنيد تا معني اين كه گفته مي‌شود اهل‌البيت عليه السلام راه ارتباط خلق با خالقشان هستند، روشن شود و بفهميم چگونه مي‌شود از طريق كساني كه در هيچ مكتبي درس نخوانده‌اند و مشغول علوم مفهومي نگشته‌اند، با حقايق عالمِ وجود مرتبط گشت و به آن‌ها علم حضوري پيدا كرد، همان علمي كه خداوند درباره آن مي‌فرمايد: «اِتَّقُوالله وَ يُعَلِّمُكُمُ الله»؛27 تقوا پيشه كنيد و خدا شما را تعليم مي‌دهد. آن علمي كه خداوند به بنده‌اش ارزاني مي‌فرمايد، نوري است براي ارتباط با وجود حقايق، تا نور خودِ حقايق در قلب انسان متجلي ‌شود.
بايد بتوان بين وجود و ماهيت فرق گذارد تا مفاهيم وجود را به جاي خودِ وجود نگيريم، و با ساية حقيقت، عمر خود را بدون هيچ ثمري تمام نکنيم. همين طور که ممکن است خودمان را گم کنيم و آن‌که اصل اساس خودمان نيست را به جاي خود بگيريم و عمرمان را صرف ناخودِ خود کنيم، ممکن است مفاهيم و ماهيات را به جاي حقيقت بگيريم، بدن و مدرک و شهر و جنسيت همه همه مربوط به ناخود است. خارج از اين‌ها باز خودتان، خودتان هستيد، خودتان فقط هست. يعني اگر مي‌خواهيد «وجود» را بفهميد، خودتان را بدون ناخودها بنگريد، آن‌وقت با وجود آشنا مي‌شويد و بدون هيچ فکر و تصور ذهني با خودتان يا بگو با «وجود» مرتبط شده‌ايد.28 و اين نوع ارتباط و آگاهي از وجودِ خود يا وجود خدا و وجود ملائکه را علم حضوري مي‌گويند، چون در اين علم خودِ معلوم نزد شما است، نه صورت ذهني و مفهوم آن. در فعاليت‌هاي شبه قدسي به جاي حقايق و مرتبط‌شدن با «وجودِ» حقايق، علم حصولي به حقايق را همة مطلب مي‌گيريم و مفهوم و صورت ذهني حقايق را عين وجود حقايق مي‌پنداريم و از برکات نور حقايق الهي محروم مي‌شويم، هرچند در حافظة ذهن خود هزاران اطلاع از آن حقايق داشته باشيم.
در همين رابطه مولوي در راستاي آن‌که بايد علمي آموخت که در آن خودمان در ميان نباشيم و سراسر وجودمان رؤيت حقيقت باشد، داستان مشهور نحوي و کشتيبان را مطرح مي‌کند که:
آن يكى نحوى به كشتى درنشست* رو به كشتيبان نهاد آن خود پرست‏
گفت هيچ از نحو خواندى گفت لا* گفت نيم عمر تو شد در فنا
دل شكسته گشت كشتيبان ز تاب29* ليك آن دم كرد خامش از جواب‏
باد كشتى را به گردابى فگند* گفت كشتيبان به آن نحوى بلند
هيچ دانى آشنا كردن30 بگو* گفت نى اى خوش جواب خوب رو
گفت كل عمرت اى نحوى فناست* ز آن كه كشتى غرق اين گردابهاست‏
مولوي با نقل اين داستان مي‌خواهد ما را متذکر اين نکتة بلند بکند که انسان بايد به مقام محو که عبارت است از زايل‌کردن منيت و انانيت، برسد و لذا در ادامه مي‌گويد:
محو مى ‏بايد نه نحو اينجا بدان* گر تو محوى، بى‏خطر در آب ران‏
چون وقتي انسان از خودخواهي‌ها مُرد و خود را در مقابل حضرت حق محو نمود همچنان که آب دريا مرده را بر سر خود مي‌نشاند، درياي اسرار نيز انسان را بر فرق سر مي‌نشاند. گفت:
آب دريا مرده را بر سر نهد* ور بود زنده ز دريا كى رهد
چون بمردى تو ز اوصاف بشر* بحر اسرارت نهد بر فرق سر
و در اين حال با اسرار الهي و حقايق ربّاني مرتبط خواهي شد.
حقيقت آن است که انسان در مقابل حق، هيچ است هيچ، نيستي‌اي است، که وجودش همان اتصال به حق است و چيزي جز «اتصال» نيست و لذا اگر اين اتصال از بين برود، نيست است، نيست. کافي است دائم متوجه اين «نيستيِ» متصل به حق باشد تا در «حقيقت» سُکني گزيند. همة مشکلات از وقتي پديد مي‌آيد که انسان خود را از اين نيستي بيرون بکشد، ديگر خود را و همه چيز را وارونه مي‌بيند. گفت:
نفس را از نيستي وا مي‌کشي* زان‌که بي‌فرمان شدن در بي‌هشي
نيستي بايد، که آن از حق بود* تا که بيند اندر آن حسن احد
هيچ‌کس را تا نگردد او فنا* نيست ره، در بارگاه کبريا
هست معراج فلک اين نيستي* عاشقان را مذهب و دين، نيستي
انسان با تجلي نور حق نجات مي‌يابد، و نور هستي آن‌گاه در قلبش تجلي مي‌کند که خود را براي حق خالي کرده باشد و به لطف حق نيستي خود را به صحنه آورد. و نيز وقتي حضرت حق خود را بر قلب انسان متجلي کند که نيستي انسان براي او نمايان ‌شود. پس:
نيستي بايد، که آن از حق بود* تا که بيند اندر آن حسن احد
وقتي انسان «نيست» شد، کلّ مطلق برايش جلوه مي‌کند و اين معراج حقيقي انسان است که:
هست معراج فلک اين نيستي* عاشقان را مذهب و دين، نيستي
مولوي در جاي ديگر به زبان ديگر بر اين نکتة مهم تأکيد دارد که به حقيقت ماهيات بايد نظر داشت ، و انسان‌ها را تشويق مي‌کندکه نظر جانشان را به خودِ حقيقت بيندازند و از انوار متجلي از آن حقايق برخوردار شوند. مي‌گويد:
هيچ نامى بى‏حقيقت ديده‏اى* يا ز گاف و لامِ گُل، گُل چيده‏اى‏
اسم خواندى رو مسمى را بجو* مه به بالا دان نه اندر آب جو
تا قيامت گر کسي مِيّ ، مِيّ کند* تا ننوشد باده ، مستي کي کند ؟
نام فروردين نيارد گل به باغ* شب نگردد روشن از نام چراغ
گر ز نام و حرف خواهى بگذرى* پاك كن خود را ز خود هين يك سرى‏
همچو آهن ز آهنى بى‏رنگ شو* در رياضت آينه‏ى بى‏زنگ شو
خويش را صافى كن از اوصاف خود* تا ببينى ذات پاك صاف خود
بينى اندر دل علوم انبيا* بى‏كتاب و بى‏معيد و اوستا
بايد باخالي کردن ذهن از ماهيات وبا نظر به نيستي خود و نيستي همه چيز، با وجودِ واقعيات مرتبط بود و نه صرفاً با ماهيات و مفاهيم و اسامي آن‌ها.
إن‌شاء‌الله در جلسات آينده به اين موضوع بيشتر پرداخته مي‌شود.
در اين جلسه مي‌توان مطالب مطرح‌شده را به صورت زير جمع‌بندي كرد:
1- وقتي از حجاب مفاهيم بگذريم و نظر به «وجود» حقايق بكنيم، مي‌توان از تجليات انوار الهي بهره‌مند شد.
2- بايد مواظب بود در عبادات خود، جنبة مفاهيم حصوليِ آيات الهي ما را مشغول به خود نكند و از اُنس با حق محروم شويم.
3- براي ارتباط مفهومي با حقايق، طهارت باطن نياز نيست ولي در ارتباط حضوري با حقايق، حتماً طهارت باطن كارساز است و مطهّرون با حقيقت وجودي قرآن در تماس‌اند.
4- اگر عقل‌ها از رؤيت حق محجوب‌اند ولي راه قلب‌ها به سوي رؤيت حق بسته نيست.
5- رابطه بين طهارت مطلق اهل‌البيت عليه السلام و تماس قلبي با حقيقت قرآن يک موضوع است، و روش اهل‌البيت عليه السلام که به خودي خود يك راه ‌است براي ارتباط با حقايق، موضوع ديگر.
6- ارتباط با حقايق داراي شدت و ضعف است و سلوك در اين راستا معني مي‌دهد كه سالك با رفع حجاب‌ها بتواند ارتباط خود را با حقايق شدت بخشد ،درحالي که شدت و ضعف در ارتباط با مفاهيم معني نمي‌دهد و لذا سلوک و ارتقاءِ درجه هم در رابطه با مفاهيم بي‌معني است.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه هشتم، فعاليت‌هاي وَهمي و بي‌آيندگي آن‌ها
بسم الله الرحمن الرحيم
كربلا و ارتباط وجودي با حقايق
بحث در رابطه با راه‌هايي است که ما را از پوچي برنامه‌هاي فرهنگي و عبادي نجات مي‌دهد. تا حدّي روشن شد که اگر بتوان با خودِ حقايق و جنبه «وجودي» آن‌ها مرتبط شد و قلب را در صحنه ادراک، در آن راستا رشد داد، نجات از پوچي‌ها عملي خواهد بود. تنها تأکيد بنده اين است که عزيزان مستحضر باشند، قلب به اين راحتي‌ها براي آنچنان مقصودي به صحنه نمي‌آيد، و شرط حضور قلب در صحنة کشف حقايق، طهارت آن از طريق دستورات شرعيه است. درست است که برکاتِ در صحنه بودن قلب قابل مقايسه با در صحنه بودن ساير عوامل ادراکي نيست، ولي شرط به صحنه‌آمدن قلب هم شرط ساده‌اي نمي‌باشد. آري اگر قلب در صحنه آمد به نور عليم مطلق منوّر مي‌شود و شور خاصي مي‌گيرد، ولي شرط رفع حجاب براي تجلي اين نور، طهارت است و سر سلسله و صاحبان اين طهارت اهل بيت عليه السلام هستند، و همان‌طور كه عرض شد نمونة بارز اين شور قلبي و زيبايي‌هاي آن را مي‌توانيم در صحنه کربلا ببينيم.
کربلا صحنه نمايش بينشي است که با بينش بقيه مسلمانان فرق اساسي دارد، حتي آن‌هايي که مخالف يزيدند ولي شيعه امام نيستند، به امام حسين عليه السلام توصيه مي‌کنند چون در اين راه کشته مي‌شوي به طرف كوفه حرکت نکن، و امام حسين عليه السلام که بهتر از آن‌ها مي‌داند در صحنه‌اي قدم گذارده که ساده‌ترين کار کشته‌شدن است، اين حرف‌ها را به چيزي نمي‌گيرد تا بتواند اسلام اهل بيت عليه السلام را که اسلام قلبي و حضوري است به نمايش بگذارد. او مي‌خواهد اسلام را از حجاب اموي آزاد کند، در حالي که توصيه‌کنندگان مي‌خواهند حسين عليه السلام را از شمشير امويان آزاد نمايند.1 امام حسين عليه السلام و اصحاب او در آن موقعيت تاريخي مقامي را مي‌شناختند و سعي مي‌كردند خود را به آن مقام نزديک کنند که آن مقام، مقام ارتباط وجودي با حقايق عالم قدس است. يک عمر به دنبال آن بودند که تمام دل و جان خود را در معرض توجه تامّ به حقايق عالم قدس قرار دهند و از آن حقايق نور بگيرند و در پرتو انوار آن عالم، بندگي خود را به نمايش بگذارند و حالا به مدد نور حسين عليه السلام چنين شرايطي براي اصحاب آن حضرت پيش آمده است. از جمله اين افراد كه سخت به دنبال ارتباط با عالم قدس است زهيربن‌قين مي‌باشد، سال‌ها او در آتش فراق چنين زندگي مي‌سوخت ولي نمي‌دانست چگونه آن‌ را به‌دست آورد.
مي‌دانست چه مي‌خواهد ولي نمي‌دانست چگونه به‌دست آورد. او از پدرش صفاي دوران رسول خدا صلي الله عليه را شنيده بود كه چگونه در آن زمان به نور وجود آن حضرت، شرايط ارتباط با عالم قدس به بهترين نحو فراهم بود. در همان سالي كه امام حسين عليه السلام از مكه به طرف كوفه رهسپار شد، او نيز از سفر حج برگشته است ولي آنچه را مي‌خواست در اين سفر معنوي به‌دست نياورد، و در عين حال علتش را نمي‌داند. زيرا از اين نكته مهم غافل بود كه بدون مدد روح امام معصوم عليه السلام هرگز آن مقصد بزرگ يعني ارتباط با حقايق عالم قدس محقق نمي‌شود، نيستي‌هايي را که بايد هست شوند مي‌شناخت ولي راه هست‌كردن آن‌ها را نمي‌دانست و لذا وقتي بالاخره با آن همه احتياطي که کرد تا با حضرت روبه‌رو نشود، حضرت اباعبدالله عليه السلام را ملاقات کرد فهميد عجب! آن چه را مي‌خواست همين است و راهي که به دنبال نمايش عشق به خدا است همين راهي است كه حسين عليه السلام به دنبال آن است و امامت امام معصوم عليه السلام آن راه را به عهده گرفته است.
در واقع حرف حسين عليه السلام به زهير اين بود که اي زهير چرا از من دوري مي کني؟ آن که مي‌خواهي منم. اين که شما در تاريخ مي‌بينيد زهير سريعاًَ به زن و فرزند و عشيره‌اش گفت من راهم را پيدا کردم و از آن‌ها جدا شد، به اين جهت بود که سال‌ها فکرکرده بود که خدايا راه ارتباط با عالم قدس را مي‌خواهم و نه راه ارتباط با مفاهيم عالم قدس را، به دنبال نورِ ديني بود، و نه به دنبال اطلاعات ديني و لذا در واقع زبان زهير به امام حسين عليه السلام اين شد که:
چون يافتمت جانان* بشناختمت جانان
و به همين جهت زهير در شب و روز عاشورا توانست زيبايي‌هاي فوق‌العاده‌اي را به نمايش گذارد، گويا سال‌ها براي چنين صحنه‌اي تمرين کرده بود، خوب مي‌فهمد که امام حسين عليه السلام از چه چيزي سخن مي‌گويد.
از نمونه‌هايي كه تلاش مي‌كردند از مفاهيم به بالاتر سير كنند و با خودِ حقايق مرتبط شوند، جناب مولوي است. حتماً مي دانيد او سال ها منتظر چيزي بود غير از آن چه داشت، که يک مرتبه در اثر روبه‌روشدن با شمس تبريزي آن را پيدا کرد. سال ها منتظر راهي است فوق آن علم و اطلاعاتي كه از عالم قدس دارد، راهي که او را به آن عالم متصل کند و زير پرتو نور آن عالم به شعف و نشاط درآورد. سال‌ها «نيست»ها را يکي يکي ارزشيابي کرد و ديد آن چيزهايي را که مي داند اگر دقت کند و نسبت به «وجود»، مقايسه نمايد، همه هيچ اند، و وجود خارجي ندارند، مفهومِ وجوداند و نه خودِ وجود، و به همين جهت هم شورآفرين نيستند، يک مرتبه مي‌بيند اي واي با آن همه اطلاعات، هيچ چيز در قلب او نيست، گويا خدا او را آماده مي کرد تا در ملاقات با شمس تبريزي کاهلي نکند و از فرستاده خدا استفاده کامل بنمايد. شوخي نيست! شمس تبريزي شوري در مولوي ايجاد کرد که از يک عالِم فقيه، به قول خود او يک شاعر ترانه‌گو ساخت، مي‌گويد:
زاهد بودم ترانه گويم کردي* سر فتنه بزم و باده جويم کردي
سجاده نشين با وقارم ديدي* بازيچه کودکان کويم کردي2
آفات توقف در اعتباريات و مفاهيم
اگر کسي توانست درست نيستي‌ها را بشناسد آن‌ها را رها مي‌کند و هستي‌ها را مي‌گيرد. در همين راستاست که اولاً؛ بايد بين اعتباريات با واقعيات فرق گذاشت، ثانياً؛ بايد بين مفهومِ واقعيات با وجود واقعيات تفکيک کرد، و گرنه همه زندگي ما را اعتباريات و مفاهيم اشغال مي‌کند و بدون آن که بخواهيم، در نيستي زندگي مي‌کنيم. قبلا عرض کردم اعتباريات مثل اين که من براي اصفهاني بودن خودم جايي باز کنم در حالي که اصفهان يک موضوع اعتباري است و بر اساس يك پيش‌فرض ذهني قطعه‌اي از زمين را به نام اصفهان گذارده‌اند، ساير اعتبارات همه و همه از همين مقوله‌اند. اگر ما اين اعتباريات را واقعيات بپنداريم و با آنها معامله واقعيات كنيم، در واقع زندگي خود را وارد نيستي‌ها کرده‌ايم و پنجرة نيستي‌ها و وَهميات را به زندگي خود باز کرده‌ايم، آن وقت عنايت داشته باشيد که «نيستي، نيستي‌ مي‌آورد». ولي اگر بتوانيم از نيستي‌ها بگذريم، «هستي» را پيدا مي‌کنيم و به محتواي حقيقي که همان هستي است، نايل مي‌شويم، هستي يعني آن‌چه هست و ماندني است.
عمده آن است که به هستي‌ها منتقل شويم و سخت تلاش نماييم از نيستي‌ها گذر کنيم، حال چه اين نيستي‌ها امور اعتباري باشند و چه مفاهيمِ حقايق باشند، و نه وجود حقايق. اگر روي اين موضوع دقت لازم انجام گيرد مي توان گفت زمينه رؤيت وجود حقايق شروع شده است و يکي از آن حقايق در عالم، امام معصوم عليه السلام است، مگر ما در معارف خود نداريم امام سبب متصل بين ارض و سماء است؟3 و در نتيجه يک حقيقت آسماني است، با خصوصيات حقايق آسماني و لذا رؤيت او به عنوان واسطة فيض در عالم هستي، رؤيت عالي‌ترين حقايق عالم امکان است و چون رؤيت وجوديِ حقايق، موجب ارتباط وجودي با آن حقايق است. انسان در رؤيت وجودي با حضرت بقية‌الله عجل الله تعالي قلبش از پرتو انوار کمالات آن انسان کامل بهره‌مند مي شود، در آن حال است که مي توان گفت امام زمانِ خود را شناخته و از مرگ جاهليت نجات يافته است4 و از آن جايي که امام زمان عجل الله تعالي عين عبوديت و عين عدالت و عين رکوع و سجوداند، تا کسي از مفهوم و ماهيت آزاد نشده و به وجود سير نکرده باشد، نمي‌تواند آن ذات مقدس را درک کند چون با نگاه ماهيت‌گرا به دنبال «وجود» مي گردد، در اين حال است که ممکن است با خيالات خود صورتي از امام بسازد و اين غير از آن است که انسان با حقيقت آن ذات مقدس روبه‌رو شود و در راستاي رويارويي با او، جمال آن حقيقت در خيال انسان نيز جلوه کند که هوالمطلوب.5
راه ارتباط صحيح با سخنان ائمه عليه السلام
به هر حال عنايت داشته باشيد اگر وارد «وجود» بيني شديم وارد دنياي عجيبي خواهيم شد، مثل اين‌كه از نيستي وارد هستي شده‌ايم و وقتي با هستي مأنوس شديم سخنان پيامبر صلي الله عليه و ائمه معصومين عليه السلام که از منظر وجودِ عالَم با عالَم روبه‌رو هستند براي ما معني ديگري پيدا مي کند. به گفته مولوي:
در دل هر امتي کز حق مزه است* قول و گفتار پيمبر معجزه است
چون پيمبر از برون بانگي زند* جان امت در درون سجده کند
چون انسان در آن حال مي فهمد پيامبر صلي الله عليه چه مي‌گويد.
تا حال بحث در اين قسمت بود که بفهميم نيستي‌ها به صورت‌هاي مختلف چهره هستي به خود مي‌گيرند و عمر ما را مشغول خودشان مي‌کنند و بعد از مدتي متوجه مي‌شويم هيچ چيزي نداريم. اگر انسان از اين موضوع غافل شود و نتواند علت احساس پوچي‌ها را تحليل کند تقريبا نيستي‌ها خلاصش مي‌کنند و در اين صورت نبايد کسي جز خودش را ملامت کند.
وقتي «وجود» رخ مي‌نماياند
وقتي نيستي‌ها را با چهره‌هاي مختلف شناختيم، و توانستيم آنها را نفي کنيم، مقابل آن يعني «هستي» رُخ مي نماياند که من آن هستي‌ام، که به دنبالش بودي و در نتيجه خواهي گفت:
آن که عمري در پي او مي دويدم کو به کو* ناگهانش يافتم با دل نشسته روبه‌رو
حضرت اباعبدالله عليه السلام به زهير که دنبال راهي بود تا به آسمان معنا وصل شود، گفتند: آن‌که مي‌خواهي من هستم، کجا دنبالش مي‌روي؟ اگر کسي آفات نيستي‌ها را در زندگي بشناسد وقتي با هستي‌ها روبه‌رو شود، به راحتي آن را مي‌شناسد، وقتي مثل زهير با امام عليه السلام -كه متذكر «وجود» حقايق است - روبه‌رو مي‌شود، مي‌بيند راست مي‌گويد، متوجه مي‌شود امام عليه السلام از افقي ديگر سخن مي‌گويد و راه ديگري را پيشنهاد مي کند، در واقع حرف زهير به حضرت اباعبدالله عليه السلام اين است که:
گرد جهان گرديده‌ام* مهر بتان سنجيده‌ام
خوبان عالم ديده ام* اما تو چيز ديگري
در واقع زهير دردِ دل خود را با حسين عليه السلام شروع کرد، که اي فداي تو شوم سال‌ها به دنبال تو بودم، ولي هرچه جستجو مي کردم انسان‌هاي دروغين مي‌يافتم.
از دل خاک، خاک تيره و سرد* جاي بابونه، تيغ مي‌روئيد
جاي گل‌هاي ارغواني رنگ* دشنه هاي دريغ مي‌روئيد
اما اي حسين با ملاقات با تو؛
آمد از سمت باغِ روشن وَحي* باغباني که بوي قرآن داشت
پس چگونه تو را رها کنم؟ و از اين طريق زهيرِ سرگردان در نيستي‌ها که در زندگي‌اش همه‌چيز بي‌برکت بود.
ابرها، ابرهاي بي ‌برکت* دشت‌ها، دشت‌هاي پر تشويش
با روبه‌روشدن با حسين عليه السلام آن‌چنان تغيير کرد که:
ابرهاي کريم باريدند* کهنه بغض قديمِ قريه شکست
خشک رودي که بوي غم مي‌داد* به زلال ترانه‌ها پيوست
و بدين‌سان حسين عليه السلام را به عنوان مغز عالم وجود پيدا کرد. در شب عاشورا پس از آن‌که حضرت اذن دادند که افراد مي‌توانند بروند؛ «فَقـامَ زُهَيْـرُبْنِ ‌الْقَيْنِ وَ قالَ: لَقَدْ سَمِعْنا- هَداكَ‌اللهُ يَابْنَ رَسُولِ‌اللهِ- مَقالَتَكَ، وَ الله لَوْ كانَتِ الدُّنْيا لَنَا باقِيَةً وَ كُنّا فيها مُخَلَّدينَ، لآثَرْنَا النُّهُوضَ مَعَكَ عَلَى الْإقامَةِ فيهَا».6
در اين هنگام «زهيربن‌قين» از جاي برخاسته و گفت: اي پسر پيامبر! خداوند تو را راهبري نمايد. فرمايشات تو را شنيديم، به خدا قسم اگر دنيا باقي و زندگي ما در آن جاويدان باشد، و تنها جدايي از آن در ياري و همراهي شما باشد، باز ما در ياري و كمك به تو استقامت مي‌ورزيم و آن را بر زندگاني جاودان ترجيح مي‌دهيم.
چرا زهير مي تواند چنين انتخاب بزرگي انجام دهد، چرا به هم‌شهريانش يعني لشکر کوفه مي گويد: «به خدا سوگند، مرگ با حسين عليه السلام براي من محبوب تر از هميشه زيستن با شماهاست»7 زيرا زهير به «وجود» نظر دارد و متوجه شد حسين عليه السلام مغز عالم وجود در موطن عالم امکان است و لذا چند روز با او به‌سر بردن و با او شهيدشدن را به هميشه‌ماندن با غير حسين عليه السلام ترجيح مي دهد.
آري؛ وقتي نيست‌ها را بشناسيم خوب مي فهميم هست ها کدام است، اصل همه هست ها هستي مطلق يعني خداوند است و هرکس او را درست شناخت، هر چه را از اوست مي شناسد و لذا پيام الهي پيامبرخدا صلي الله عليه و اماماني را که نظر به هست مطلق دارند مي‌تواند بشناسد، بر همين اساس به ما توصيه شده است در ظلمات آخرالزمان اين دعا را بخوانيم که:
«اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِف نَبِيکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَکَ فِاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَکَ ظَلَلْتُ عَنْ ديني»8
خدايا! خودت را به من بشناسان که اگر خودت را به من نشناساني پيامبرت را نخواهم شناخت، خدايا! رسولت را به من بشناسان که اگر رسولت را به من نشناساني، حجتت را نخواهم شناخت خدايا! حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را نشناسم، در دين خود به گمراهي مي‌افتم.
چون وقتي خدا را به عنوان اصل وجود شناختيم، نبي الله و پيامبر او را که تجلي نور وجود مطلق است، مي‌توان شناخت و معني مغز وجود بودن حجت الهي روشن مي‌شود، در آن حال مي‌يابي كه وَحي متذکر «وجود» است و در وحي الهي به مطهروني اشاره کرده است که با «وجودِ» قرآن مرتبط‌اند و لذا فرمود آن‌ها حقيقت قرآن را حس مي‌کنند و مَسّ مي‌نمايند و نگفت از آن‌ حقيقت مطلع‌اند. اگر آيه قرآن اين‌چنين بود كه «لا يُعَلِّمُهُ اِلّا الْمُطَهَّرُون» مطمئن باشيد ديگر قرآن، قرآنِ نازل‌شده از طرف خداوند نبود. اين‌جا است که آدم مي‌فهمد قرآن به‌واقع از طرف خداوند است چون حقيقت بزرگ، يعني قرآن نمي تواند يک مفهوم باشد و چون قرآن يک حقيقت غيبي است مي توان به کمک قلب - آن هم قلب پاک و مطهر- آن را لمس کرد به همين جهت مي‌فرمايد: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ» خيلي قرآن بلند مرتبه‌اي است، «فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ» در صحيفه‌اي دست نايافتني و متعالي، ولي نه يک نوشته‌اي که مثل الفاظ آن را بخوانند بلکه «لا يَمَسُّهُ إِلاّ الْمُطَهَّرُونَ» يک حقيقتي است که قابل انس و تماس است.
«وجود» در حجاب
حرف بنده اين‌جا است که عنايت داشته باشيد در رابطه با قرآن با يک حقيقت وجودي روبه‌رو هستيد که بسيار بلند مرتبه است، و اساساً «وجود» چنين است که به راحتي رخ نمي‌نماياند و در حجاب مي‌رود. ولي ماهيت با يک ارتباط ذهني به سرعت در دسترس ذهن قرار مي‌گيرد، «وجود» به خودي خود بلند مرتبه است، چه رسد به مرتبة عاليه وجود يعني قرآن که لازمه ارتباط با آن، داشتن مطلق طهارت است از همة وهميات در موضع عقيده، و از همة خبائث در موضع اخلاق. به همين جهت امامان معصوم عليه السلام با همه گرايش‌هاي انساني که دارند، بايد دائماً خود را در حالت عصمت حفظ کنند تا ارتباط با حقيقت وجودي قرآن برايشان پايدار بماند.
لذا استغفار معصوم با استغفار غيرمعصوم متفاوت است، استغفار غير معصوم «لِلرَّفع» است يعني استغفار مي‌کند تا گناهان رفع شود. اما استغفار معصوم «لِلدَّفع» است، يعني براي دفع گناه استغفار مي‌کنند تا گناه جلو نيايد و آن‌ها باقي بر مقام خود باشند. و اين کارِ بسيار مشکلي است که انسان تلاش کند همواره در قله عصمت بماند، با اين‌که آن‌ها انسان‌اند و مثل بقية انسان‌ها در زندگي طبيعي خود هزاران گرايش دارند، غضب دارند، شهوت دارند، ميل به غذا و غيره دارند، حال در ميان اين‌همه گذرگاه‌ها‌ و گرايش‌هاي طبيعي، عصمت خود را حفظ مي‌کنند. عنايت کنيد چه کار بزرگي است، زيرا آن عصمت يک موضوع وجودي است و با حضور دائم قلب در محضر حق، حفظ مي‌شود، اگر يک لحظه آن حضور به هر دليلي ضعيف شود از مقامِ قله عصمت و قربِ حق فرو مي‌افتند. براي همين عرفا مي‌فرمايند:
محنت قرب ز بُعد افزون است* جگر از محنت قربم خون است
نيست در بعد جز اميد وصال* هست در قرب همه بيم زوال
پس در مقام قربِ الهي همواره بيم زوال و جداشدن از آن مرتبه هست و لذا براي دفع هرگونه عامل غفلت به استغفار نياز است. وقتي انسان هنوز در مقام قرب نيست مي‌گويد إن‌شاء‌الله مي‌رسم اما وقتي در مقام قرب وارد شد همواره نگراني زوال آن حالت، او را به تلاش و عبادات بيشتري وارد مي‌کند و لذا مي‌گويد «جگر از محنت قربم خون است» حالا که حضرت رسول صلي الله عليه به قرب و به نبوت رسيدند هر شب نماز شب برايشان واجب است، تمام مستحبات که امامان معصوم عليه السلام مقيدند انجام دهند به جهت حفظ مقام قرب است. در روايت داريم:
«أَنَّ مَوْلَانَا الصَّادِقَ عليه السلام كَانَ يَتْلُو الْقُرْآنَ فِي صَلَاتِهِ - فَغُشِيَ عَلَيْهِ- فَلَمَّـا أَفَاقَ سُئِلَ مَا الَّذِي أَوْجَبَ مَا انْتَهَتْ حَالُهُ إِلَيْـهِ- فَقَالَ مَا مَعْنَاهُ مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ آيَاتِ الْقُرْآنِ - حَتَّى بَلَغْتُ إِلَى‌حَالٍ كَأَنَّنِي سَمِعْتُهَا مُشَافَهَةً مِمَّنْ أَنْزَلَهَا»9
حضرت صادق عليه السلام در نماز قرآن مي‌خواند ناگهان بي‌هوش شد وقتى به هوش آمد سؤال كردند چه شد كه حال شما تغيير كرد. جوابى دادند كه مضمونش اين بود: آيات قرآن را تكرار كردم تا به جائى رسيد كه گويا اين آيات را از كسى كه نازل كرده مي‌شنوم.
اين همه انرژي براي اين است که حالت ارتباط با عالم قدس برايشان باقي بماند.
بديهيات؛ امامِ معصومِ دروني
حال اگر عده‌اي عين عصمت شدند، نمونه کامل روشن‌کردن حق و باطل کارها مي‌باشند و به خودي خود نمايش خوبي‌ها هستند. همان‌طور که شما در نفس خود جهت تشخيص صحيح يا غلط‌بودن قضايا، بديهيات را داريد. بديهي عبارت است از معرفتي که آن چنان براي انسان روشن است که ديگر هيچ احتياج به اثبات ندارد، مثل اين‌که مي‌دانيد «جزء هر چيز از کُلّ آن چيز، کوچک‌تر است». اگر از شما بپرسند چرا اين‌چنين است؟ مي‌گوييد: چرا نمي‌خواهد، معلوم است! چون اگر درست تصور کنيم، تصديق مي‌کنيم، تصورش کافي است براي تصديقش. در علوم نظري اين را بديهي مي‌گويند و بر مبناي آن‌ها صحيح يا غلط‌بودن فكر يک شخص را تشخيص مي‌دهيد. حال علاوه بر بديهي نظري، بديهي‌هاي عملي هم داريم، و آن‌ها اماماني هستند كه تكويناً در مقام طهارت قرار دارند، آن‌ها عين عصمت‌اند و لذا خودشان ملاک حق و باطل كارها هستند.
همين‌طور که خداوند در فطرت آدم يک عقلي را مي‌گذارد که آدم بتواند به کمک مقدماتِ بديهي به فهم برتر برسد، و ريشة همه استدلال‌هاي عقلي خود را بديهيات قرار دهد، در خارج هم يک عده‌اي بايد عين عصمت باشند تا ريشه شناخت حق و باطل کارها به کمک آن‌ها ممکن شود و انسان‌ها براي شناخت مصداق خوبي و بدي به چنين انسان‌هايي نياز دارند و قرآن ما را به سوي آن‌ها راهنمايي مي‌کند و مي‌فرمايند آن‌هايي که عين طهارت‌اند و مقامشان مقام فهم حقيقت قرآن است چه کساني‌اند، و شما اگر خواستيد ماوراء علم حصولي با حقيقت وجود عالم مرتبط باشيد بايد راه و رسم آن‌ها را بشناسيد. در واقع امامان معصوم عليه السلام براي نجات از پوچيِ فعاليت‌ها، گمشده همه انسان‌ها هستند و جهان بدون امامان معصوم عليه السلام حتماً به پوچي گرفتار مي‌شود و معرفت او در حد مفاهيم مي ماند و آن مي‌شود که اکنون هست:
ني صفا مي ماندش ني لطف و فر* ني به سوي آسمان راه سفر
در دعاي ندبه با خداوند به نجوا مي‌نشيني و در مورد مقام اهل‌البيت عليه السلام مي‌گويي:
وَ قُلْتَ «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهل‌البيت وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا».10
اي خدا! در باره خاندان پيامبرخدا صلي الله عليه فرمودي خداوند اراده کرده تا فقط شما اهل بيت را از هرگونه رجس و ناپاكي دور ‏سازد و آن‌هم پاك‌بودني خاص.
با دقت در آيه فوق يعني آية تطهير؛ نكات زير مورد توجه قرار مي‌گيرد:
اولاً : «رِجْس» از نظر لغت چون با «ال» آمده ، به معني هرگونه پليديِ جسمي و روحي است.
ثانياً: بيش از 70 حديث كه بيشتر آن از اهل سنّت است اقرار دارند كه «اهل‌البيت» شامل، رسول‌خدا صلي الله عليه و حضرت‌علي عليه السلام و فاطمه‌زهرا سلام الله عليه و امام‌حسن و امام‌حسين«عليهماالسلام» مي‌باشد.11
ثالثاً: همان طور که قبلا عرض شد، چون خداوند اراده براي تطهير در آيه مذكور را منحصر به اهل‌البيت عليه السلام كرده و گفته است «اِنَّما»، پس اولاً: اين تطهير، آن تطهير عمومي كه خداوند براي همه مسلمين اراده كرده است نمي‌باشد، و اگر همان تطهيري بود که براي عموم مردم اراده کرده بود، ديگر مقام خاصي براي اهل‌البيت عليه السلام محسوب نمي‌شد. ثانياً: چون خداوند تشريعاً طهارت و تزكيه را براي همه خواسته است، پس اين طهارت، طهارت تشريعي نبوده، بلكه طهارت تكويني مي‌باشد. يعني طهارت و عصمت موهبي كه در اثرآن، نيروي فوق العادة باطنيِ عصمت در آن‌ها ايجاد شده است، تا آن‌ها نمونة كامل زندگي صحيح براي بشريت باشند و بشريت با اطمينان به عصمت آن‌ها‏‏ راه ارتباطِ وجودي با حقايق قرآني را بگيرند.
شما در آن فراز از دعاي ندبه متوجه طهارت خاص اهل بيت پيامبر عليه السلام مي‌شويد و آن را اظهار مي‌داريد که خدايا! ما به چنين مسأله‌اي ايمان و اعتقاد داريم و سپس در فراز بعدي اظهار مي‌داريد:
«ثُمَّ جَعَلْتَ أَجْرَ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَوَدَّتَهُمْ فِي كِتَابِكَ فَقُلْتَ «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي»12 وَ «قُلْتَ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ»13 وَ «قُلْتَ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاّ مَنْ شَاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلَي رَبِّهِ سَبِيلا»14 فَكَانُوا هُمُ السَّبِيلَ إِلَيْكَ وَ الْمَسْلَكَ إِلَي رِضْوَانِكَ»
آنگاه تو اي پروردگار! در قرآنت اجر و مزد رسالت پيغمبرت را محبت و دوستي امت نسبت به ذي‌القرباي آن حضرت، يعني اهل بيت قرار دادي، و به پيامبرت فرمودي که بگو: من از شما امت به عنوان اجر رسالت جز مودّتِ نزديکان و خويشاوندانم، چيز ديگري نمي‏خواهم و باز فرمودي: همان اجرِ رسالتي را هم كه خواستم به نفع شما خواستم، و باز فرمودي بگو: من از شما امت اجر رسالتي نمي‏خواهم جز آن‌كه شما راه خدا را پيش گيريد. پس اهل بيت رسول، همان طريق و مسير رسيدنِ بندگان به خوشنودي تو مي‌باشند.
ملاحظه مي‌کنيد که در مورد اهل بيت پيامبر عليه السلام ، مي‌گويي «هُمُ السَّبيل» يعني اهل‌البيت راه رسيدن به حقايق هستند و اين مقام غير از مقام يک معلمي است که با علم حصولي تعليم مي‌دهد. قرآن مي‌فرمايد: «قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَن شَاء أَن يَتَّخِذَ إِلَي رَبِّهِ سَبِيلاً»،15 اي پيامبر بگو: در مورد قرآن و رسالتِ خود چيزي نمي‌خواهم مگر آن‌کسي که بخواهد راه پروردگارش را بگيرد، يعني اجر رسالت من همان کسي است که به سوي پروردگارش سير مي‌کند، و شکرانة اين کار از ناحية خدا، خود اين شخص است که راه پروردگار را پيشه کرده است. پس از طرفي فرمود: اجر رسالت من مَودة في‌القربي است، از طرفي ديگر مي‌فرمايد: اجر رسالت من آن کسي است که راه خدا را پيشه کند.
پس معلوم است ذي‌القربي راه خدايند و هر کدام همان کسي هستند که به نحو مطلق راه الهي را پيشه کرده‌، چون کسي که در حدّ محدودي راه الهي را پيشه کرده است نمي‌تواند اجر رسالت باشد، زيرا اجر رسالت و قرآن بايد چيزي در حدّ قرآن و رسالت باشد و کسي که تماماً و در تمام ابعاد اتخاذ سبيل اِلي رَبّه کرده باشد مصداق کامل اجر رسالت است که همان ائمه معصومين عليه السلام و در حال حاضر حضرت صاحب‌الزمان عجل الله تعالي هستند. به همين جهت قرآن در رابطه با مقام امام مي‌فرمايند: «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاء الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ»؛16 و آن‌ها را اماماني قرار داديم که به امر ما هدايت مي‌کنند و علاوه بر «هدايت به امر» فعل خيرات را به آن‌ها وحي کرديم و نيز اقامة صلات و ايتاء زکات را به آن‌ها وحي نموديم و آن‌ها براي ما عبادت کنندگان بودند.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد؛ نمي‌گويد به آن‌ها گفتيم فعل خير انجام دهند يا نماز اقامه کنند، بلکه مي‌فرمايد فعل خير و اقامة نماز و ايتاء زکات را به آن‌ها وحي کرديم، و معني اين حرف آن است که فعل آن‌ها عين وَحي خدا است و سراسر وجودشان نمايش فعل خير است و لذاست که عرض مي‌شود اهل بيت پيامبر صلي الله عليه همان راه سير به سوي پروردگارند.
پس اهل البيت عليه السلام همان راهي‌ هستند که هرکس مي‌خواهد «اِلَي رَبِّهِ» به سوي پروردگارش راهي بگشايد بايد آن‌ها را بشناسد، چون آن‌ها راه هستند. حالا چرا راه هستند چون مطهروني هستند که با اصل و حقيقت قرآن مرتبط‌اند و لذا هرکس مثل آنان عمل کند به همان اندازه با حقيقت قرآن مرتبط مي‌شود در آن صورت ديگر علم او به آن معناي فکري که علمِ مفهومي باشد و با خود معلوم ارتباط نداشته باشد، نيست. پس معلوم است اين‌ها راهشان يک راه ديگري است و با عقايد خاص و اعمال خاص به چنين مقامي رسيدند، خودشان مجسمه عيني عملي هستند که هرکس خواست به حقايق برسد بايد آن‌ها را در نظر داشته باشد.
قرآن هر وقت از امامت سخن به ميان آورده، از هدايت ويژه‌اي كه به امر الهي تحقق مي‌يابد ياد كرده است. مي‌فرمايد: «وَ جعلناهُمْ ائِمَّةً يَهْدوُنَ بِاَمْرِنا»17 آنان - ابراهيم و اسحاق و يعقوب- را اماماني قرار داديم كه مردم را به « امر » ما هدايت كنند. از طرفي در آيه 83 سوره يس مي‌فرمايد: «اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون، فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِه ملَكُوتُ كُلِّ شَيْئٍ » اَمر خدا اين است كه به شيي‌اي بگويد « باش » و مي‌شود. مي‌فرمايد: اشياء داراي جنبه‌اي ملكوتي هستند كه آن جنبه نزد حق است و لذا همين كه اراده كرد آن شيئ بشود، با يك اراده محقق مي‌شود، بدون هيچ مانعي. از طرفي مي‌فرمايد: «وَ ما اَمْرُنا الاّ واحدةٌ كَلَمْحِ الْبَصَر»18 امر ما واحد بوده و تعدد بردار نيست، مثل يک چشم بهم زدن ، پس مادي و تدريجي نمي باشد.
درنتيجه هدايت كنندگي امام به « امر» خدا با توجه به جنبه ملكوتي اشياء، عبارت است از تصرف در جان انسان‌ها براي رساندن آنها به كمال مطلوب و هدايت امام به ارائه طريق خلاصه نمي‌شود. وقتي در ادامه آيه 73 سوره انبياء مي‌فرمايد: «وَ اَوْحَيْنا اِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيرات وَ اَقامَ الصّلاةِ وَ ايتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لنا عابِدين» و به آن امامان، فعل كارهاي خير را وحي كرديم، و وحي كرديم اقامه صلاة و دادن زكات را وآنها از عبادت كنندگان ما بودند. نشان مي دهد كه اين وَحيِ فعل خير، يك نحوه تصرف تكويني در جان آن هاست. چون مي‌فرمايد: فعل خير را به آن ها وحي کرديم ، و نگفت به آنها وحي کرديم كه فعل خير انجام دهند پس آن‌ها عين فعل خير و عين اقامه نماز وايتاء زکات هستند.
طبق مطالب فوق مبداء افاضه علم، قلب امام است كه به واسطه سيطره بر ملكوت به هر موجودي به قدر استعداد افاضه مي‌كند و طبق آيه «وَ جَعَلْناهُم اَئِمَّةً يَهْدونَ بِاَمْرِنا» اين هدايت ، رهبري افراد بشر است از راه ملكوت و نفوس آنها توسط امام ، در ضمن اين نکته نشان مي دهد بايد هميشه چنين امامي در عالم،حي وحاضر باشد تا چنين القاء روحاني بر مستعدين جريان يابد، و در اثر اتصال قلوب پيروان امام به قلب امام، معارف و علوم الهيه در قلب پيروان جاري گردد.
هنر اهل‌البيت عليه السلام اين است که کاري مي‌کنند که ما گرفتار مفهوم نشويم، چون آنها در تمام اعمال و گفتار خود قلب شان را متوجه حقيقت مي‌کنند، نه اين‌که مشغول مفاهيم شوند، ارسطو و افلاطون که نيستند، خيلي فرق است بيت اهل‌البيت عليه السلام و ارسطو و افلاطون.
گر هزاران گوش‌ها صف بر زنند* جمله محتاجان چشم روشن اند
وقتي متوجه شويم از نظر وجودي و تکويني عين ربط به حقيقت وجود يعني به حضرت الله هستيم، پس بايد راهي پيدا کنيم که در عقيده و عمل هم همان طوري باشيم كه در وجود تكويني هستيم، و در تشريع نيز عين ربط به حقيقت عالم باشيم، و از طريق ارتباط وجودي با خداوند از او فيض بگيريم. اهل‌البيت عليه السلام با طهارتي که دارند جان خود را از هرگونه غيري به جز خدا منصرف کرد‌ه‌اند و جانشان را متصل به خدا نموده‌اند و با طهارت خود راه را نشان داده‌اند، پس به خداوند عرضه مي‌داري: «فَكَانُوا هُمُ السَّبِيلَ إِلَيْكَ وَ الْمَسْلَكَ إِلَي رِضْوَانِكَ»19 آن‌ها راه به سوي تو و مسير رسيدن به رضايت تو هستند.
راه ارتباط با حقايق
شما مدتي که با فرهنگ اهل البيت عليه السلام مرتبط شديد و با روايات سلوکي آن‌ها مثل رواياتي كه در اصول کافي يا تحف‌العقول يا روضه بحارالأنوار و يا جهاد النفس وسائل الشيعه هست آشنا شديد، احساس مي‌کنيد آرام‌آرام جهت قلبتان طوري مي‌شود كه حالت تماس با حقايق در آن به وجود مي‌آيد. چون اين روايات به جاي آن که ذهن شما را مشغول مجموعه‌اي از اطلاعات و مفاهيم کند، چشم دل شما را متوجه حقايق مي‌نمايد. پيغمبر صلي الله عليه و اهل‌البيت آن حضرت راهي به شما نشان مي‌دهند که موجب سلوک و سير شما به سوي حقايق مي‌شود و در اثر آن، مقام انسان مقام تماس با حقيقت مي‌گردد. علتش هم آن است که ما بالقوه و براساس فطرتِ خدا بين، آمادگي چنين حضوري را داريم و لذا اگر در رفتار و گفتار شبيه مطهرون شويم استعداد خدابيني ما شروع به ظهور مي‌کند و ما را به ساحت قرب اسماء الله مي آورد. مثل همان که دستور داريم اگر حلم نداريد، تَحَلُّم کنيد، يعني خود را حليم نشان دهيد، تا آرام‌آرام به واقع حليم ‌شويد، چون در ذات و فطرت خود چنين استعدادي را داريد و لذا فطرت با رويارويي با آن صفت، متذكر اصل خود مي‌شود و آن صفت را به صحنة عمل مي‌آورد.
با توجه به اين‌که ائمه عليه السلام عين فطرتِ متعين و بالفعلِ هر انساني مي باشند، دستورات و عقايدي که مي‌دهند بيگانه با جان ما نيست و همه شما يک نحوه يگانگي با آن‌ دستورات داريد، پس اگر به دستورات آن‌ها عمل کنيد إن‌شاءالله خيلي زود نتيجه مي‌گيريد، زيرا هم خود آن‌ها و هم دستورات آن‌ها با جان شما هماهنگي دارند. و بر عکس؛ اگر فکري يا عملي را که با فطرت شما هماهنگي ندارد بخواهيد انجام دهيد، وقتي شما اداي آن را هم دربياوريد، هيچ وقت با جانتان يگانه نمي‌شود و تا آخر عمر بايد آن را به خود تحميل کنيد، مثل سنگي است که روي دستتان نگه داشته باشيد که در اثر فشارِ آن عمل تحميلي هلاک مي‌شويد.
در صورت عمل‌کردن به چيزي که با فطرت هماهنگ است، هر چه جلوتر برويد بيشتر با جان شما هماهنگ مي‌شود و همواره با پايدار ماندن در آن عمل و عقيده، به عالي‌ترين شکل به خود نزديک مي‌شويد. مثل علم به آيات و روايات، وقتي با آن‌ها آشنا شديد تا آخر عمرتان مي‌خواهيد نور آن‌ها را در جان خود حفظ و تکرار کنيد تا روح آن روايات و آيات عين جانتان شود، بعد که به جانتان نزديک شد به عنوان زيباترين شکلِ ارائه، همان لفظ قرآن و روايات را براي خود نگه مي‌داريد. بعد از مدتي مي‌خواهيد عين آيات قرآن و روايات را تکرار کنيد، چون جانتان زيباتر از آن شکلِ ارائه نمي‌شناسد. قرآن و روايات مي‌گويند با ما اختلاط کنيد، ما را تماشا کنيد، از ما بينش و عمل بگيريد و برويد سير کنيد. تدبر در قرآن يعني نظر را از ظاهر قرآن به باطن آن انداختن و در ظاهرِ الفاظ متوقف‌نشدن.
مي‌فرمايد: «اَفَلا يَتَدَبَّروُنَ القُرَانَ اَم عَلَي قُلوُبٍ اَغفَالُهَا»20 آيا توانسته‌اند به باطن قرآن سير کنند يا بر قلب‌ها قفل هست و به طهارت لازم جهت سير به جنبه وجودي قرآن كه همان جنبه باطني آن است، دست نيافته‌اند؟ در دعوت به تدبّر در قرآن توسط قرآن، در واقع قرآن مي‌فرمايد: بيا پيش من، با روح من ارتباط برقرار کن. حال اگر فرهنگ و روش ما ارتباط قلبي با باطن قرآن نباشد به اسم ارتباط با قرآن به صوت و لحن و يا معاني و مفاهيم محدود مي‌شويم و از اين طريق بدون آن که بدانيم، با جنبه حقيقي قرآن مرتبط نيستيم يعني با آن جنبه‌اي که اهل بيت عليه السلام مرتبط‌اند، و اگر ما آن‌ها را امام خود قرار دهيم مي‌توانند ما را به آن جنبه‌ از قرآن راهنمايي کنند.
آفات غفلت از جنبة وجودي قرآن
اگر فهميديم چگونه فعاليت‌هاي فرهنگي و ديني پوچ مي‌شود، مي فهميم چرا توقف در صوت و لحنِ قرآن مقصد اصلي قرآن نيست. آن‌گاه معني آب را با وجود آب يکي نگرفته‌ايم تا به اميد رفع تشنگي با مفهوم آب به‌سر بريم و از تشنگي هلاک شويم و جامعه‌مان را از نور قرآن محروم کنيم. در سوره واقعه پس از آن که فرمود حقيقت وجودي قرآن بسي بلند مرتبه و ديردسترس است و فقط مطهرون مي‌توانند آن را با جان و قلب خود لمس کنند، در ادامه مي‌فرمايد: «تَنزِيلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِينَ»21 همان قرآنِ غيبي با همان مرتبه عاليه‌اي که دارد نزول حقيقتي است از طرف پروردگار عالم، «أَفَبِهَذَا الْحَدِيثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ»22 آيا شما داريد در اين موضوع مداهنه مي‌کنيد و مي‌خواهيد موضوع را سرسري بگيريد؟ اگر عنايت بفرماييد موضوعي که در اين چند آيه مطرح است موضوع ارتباط اهل بيت عليه السلام با مقام اصلي قرآن است. حالا مي‌فرمايد اي امت اسلام! شما داريد از اين موضوع به سادگي مي‌گذريد در حالي که اصل مسئله همين است که شما راه‌هاي ارتباط با قرآن را که همان مطهرون‌اند گم نکنيد.
و واقعاً همين حالا چند نفر از شما امتِ قرآن موضوعي چنين با اهميت را سرسري نمي‌گيريد؟ در ادامه مي‌فرمايد: «وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ» کارتان و رزق و زندگي‌تان تکذيب اين جريان شده است، به‌طوري که فقط اهل سنت منکر چنين مقامي براي اهل‌البيت عليه السلام نشدند، بلکه ما شيعيان هم آن‌طور که بايد و شايد متوجه اين مسئله نيستيم، طوري که آن‌ها را راه ارتباط با حقيقت وجودي قرآن بدانيم و بخواهيم از طريق فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام با وجود قرآن مرتبط باشيم. به واقع بايد گفت هر کلاس و هر جلسه قرآن، هر رکوع و سجده‌اي، هر جلسه تفسيري که بر مبناي فرهنگ اهل البيت عليه السلام جلو نرود، مقامش، مقام تکذيب اين آيات است. چون موضوعي که در اين آيات مورد بحث است موضوع وَحي و قرآن نيست، بحث در اين آيات عبارت است از اين که قرآنِ مکنوني هست که اهل طهارت با حقيقت اصلي آن در تماس‌اند، موضوع مورد بحث، فرهنگ تماس با قرآن مکنون است. آيه اخير مي‌گويد حالا شما اين را ساده گرفتيد.
«ادهان» يعني روغن‌مالي‌ کردن، که در فرهنگ فارسي به آن ماست‌مالي مي‌گوييم. مي‌فرمايد آيا شايسته است کار شما ماست‌مالي کردن چنين موضوعي باشد؟ شايد در ابتدا تعجب مي‌کرديد که چرا بنده اين همه وقت عزيزتان را براي طرح اين چند آيه از سوره واقعه گرفتم ولي فکر مي‌کنم اگر به اين آيه اخير توجه فرموده باشيد تصديق مي‌کنيد که خود قرآن بر اين موضوع تأکيد دارد و عملاً مي‌خواهد بگويد مسئله ارتباط مطهرون با حقيقت وجودي قرآن مسئله مهمي است که اکثر مسلمانان و قرآن خوان‌ها متأسفانه از آن به راحتي مي‌گذرند و لذا فرهنگ فوق‌العاده مهمي که بشريت را از پوچي نجات مي‌دهد، ناديده مي‌گيرند.
آزادي از حجاب علم
اگر گفته مي‌شود مواظب حجاب مفاهيم باشيد به مسئله مهمي گوشزد مي‌شود و حضرت امام‌خميني‌«رحمة‌الله‌عليه» در همين رابطه در يکي از غزل‌هايشان از خدا مي‌خواهند:
کاش روزي به سر کوي توام منزل بود* که در آن شادي و اندوه مرا در دل بود
کاش از حلقه زلفت گرهي در کف بود* که گره باز کن عقده هر مشکل بود23
يعني اگر يک تجلي وجودي از اسمي از اسماء الهي بر قلب سالک تجلي کند همه گره‌هاي معرفتي گشوده مي‌شود و دل او محل ياد خدا مي‌گردد و لذا در ادامه مي‌فرمايد:
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت* ياد تو شمع فروزنده آن محفل بود
اگر نور حق بر دل تجلي نکند دل انسان نور ديگري ندارد و با عقل منهاي شهود، انسان از رؤيت جمال حق محروم خواهد بود و لذا در ادامه مي‌فرمايد:
دوستان مي زده و مست و زهوش افتاده* بي‌نصيب آن‌که در اين جمع چو من عاقل بود
آن‌کس که در حجاب مفاهيم باشد از شوق و مستي ارتباط با حقايق محروم مي‌باشد.
در رويکرد به سوي حقايق، همراه با آزادشدن از خود و منيت‌ها، آزادشدن از علم حصولي پيش مي‌آيد. يا به تعبير قرآن حالت ظلوم و جهول بر نفس خود شروع مي‌شود، تا با ظلوم‌بودن و خراب‌کردن نقش خود پرستيدن، و با جَهول‌بودن نسبت به غير خدا، راه به سوي حقيقت گشوده گردد. حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در همين رابطه مي‌فرمايند:
آن که بشکست همه قيد، ظلوم است و جهول* وآن‌که از خويش‌و‌همه کون‌و‌مکان غافل بود
آن علمي که مانع تجلي انوار الهي است، حجاب سالک است، و درست است که در عرف جامعه هر دانايي را علم مي‌گويند ولي نظر به اين‌که اين دانايي‌ها مانع ارتباط ما با خدا باشد، حجاب به حساب مي‌آيد و در راستاي جاهل‌شدن به اين دانايي‌ها است، که گفت:
در بر دل‌شدگان علم ، حجاب است حجاب* از حجاب آن‌که برون رفت به‌حق جاهل بود
اين نوع جهلِ به ماسِوَي الله، و تمام نظر را به حق انداختن، موجب مي‌شود تا انسان شايسته پذيرش امانت الهي شود که گفت:
«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولاً»24
ما امانات را بر آسمان‌ها و زمين و كوه‌ها عرضه كرديم و همه از پذيرفتن سر باز زدند و از تحمل آن در زحمت افتادند، ولي انسان آن را حمل نمود، كه او ظلوم و جهول بود.
از يک جهت اگر کسي از علم خارج شود جاهل است و از طرفي علم حجاب است، در نتيجه درست است كه اگر کسي از علم خارج شد، جاهل محسوب مي‌شود، ولي اگر هم در حجاب علم بود، از رؤيت حقيقت محروم است. خداوند در قرآن مي‌فرمايد: ما امانت خودمان را بر آسمان‌ها و زمين و کوه‌ها عرضه کرديم، ولي هيچ کدام نتوانستند آن را تحمل کنند و بپذيرند. ولي انسان پذيرفت، چون ظالم و جاهل بود.
زنده باد اين ظلم و جهل که موجب شد انسان امانت‌دار الهي شود! آن هم امانتي که هيچ يک از اعضاي هستي نتوانستند آن را بپذيرند. پس معلوم است که ظلوم و جهول بودن انسان که موجب پذيرش امانت الهي شود، يک نوع کمال است و آيه در صدد مدح انسان به جهت آن كمال است. در ابتدا ممكن است اين طور به ذهن ‌آيد که ظلوم و جهول نبايد صفت خوبي باشد، ولي از سياق آيه معلوم است که در اين‌جا به عنوان دو صفت خوب مطرح است، به طوري كه مي‌فرمايد؛ همين صفات موجب شده تا انسان امانت الهي را بپذيرد. لذا در تفسير آن مي‌گويند: انسان نسبت به نفس امّاره خود ظلوم است، و نسبت به همه چيز غير از خدا جهول، پس چون خود را نديد توانست حق را ببيند و پذيراي انوار الهي باشد و به آن نوع علم که موجب خودبيني مي‌شود جاهل بود و گرنه همان علم حجاب بين او و انوار امانات الهي مي‌شد. اگر خودش را حمل کرده بود که نمي‌توانست امانت الهي را حمل کند، پس معلوم است اگر بخواهد امانت الهي را حمل کند خودش را بايد زير پا بگذارد.
حال اگر بخواهد خودش را زير پا بگذارد، نسبت به خود ظلوم مي‌شود، حال چه‌چيزي را بايد ببيند که خود را نبيند؟ خدا را فقط بايد ببيند، پس نسبت به ديدن غير خدا جهول است، از طرفي جهل مقابل علم است پس معلوم است يک علمي است که مانع رؤيت حق است و لذا در مورد آن مي‌فرمايند: «العلمُ هُو الحجابُ الْاَکبر»25 علم همان حجاب اکبر و حجاب بزرگي است که مانع ارتباط انسان با حقيقت مي‌شود، کدام علم است که مطلوب نيست؟ علمي که نگذارد من خدا را ببينم، آن علمي که مرا به خودش مشغول کند، آن علمي که مفاهيم حقيقت باشد و نه خود حقيقت، حال آن علم، چه علم به مفاهيم معنوي باشد و چه علم به مفاهيم غير معنوي، وقتي که با آن علم، محبوب من در حجاب مي‌رود، ديگر به چه کار من مي‌آيد؟ لذا است که حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» مي‌فرمايند:
آن‌که بشکست همه قيد، ظلوم است و جهول* وآن‌که ازخويش‌و‌همه کون و مکان غافل‌بود
چرا ظلوم و جهول آن کسي است که از همه کون و مکان بايد غافل باشد؟ چون؛
در بر دل شدگان علم حجاب است حجاب* از حجاب آن که برون رفت به‌حق جاهل بود
چون از حجابِ علم در آمده پس جهول است و از طرفي چون از حجاب در آمده به حقيقت رسيده. پس:
عاشق از شوق به درياي فنا غوطه‌ور است* بي‌خبر آن که به ظلمتکده ساحل بود
وقتي از حجاب عقل و علم خارج شد، آن چنان به درياي فنا غوطه‌ور مي‌شود که اصلاً اهل عقل و هوشياري که در ظلمتکده ساحل ايستاده‌اند، نمي‌توانند آن حالت را دريابند، چون به قول مولوي؛
عقل‌گويدشش‌جهت‌حدّاست‌وديگرراه نيست* عشق گويد راه هست و رفته‌ايم ما بارها
حال با تمام اين حرف‌ها اولين مشکلي که براي شما پيش مي‌آيد همين «جهول»بودن است که بايد نسبت به رسم زمانه و عادت‌هاي فکري جاهل باشيم و اين خلاف عادت زمانه است و با قدم گذاشتن در خلاف عادت زمانه است که بصيرت حقيقي شروع مي‌شود، به گفته حافظ:
از خلاف آمد عادت بطلب کام، که من* کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم
بشر امروز به علمي عادت کرده که نمي‌تواند بفهمد اين علم حجاب حقيقت است و علمي بالاتر از اين علم‌ها هست كه اساساً رويكردش با اين علوم متفاوت است، ولي به راحتي حاضر نيست وارد آن رويكرد بشود. براي اين که آن علم و آن رويكرد خلاف عادت او است، براي اين که آن چه را علم مي‌داند، آن چه را قرآن مي‌داند، آن چه را دين مي‌داند، آن چه را که فکر مي‌داند، همه و همه مفاهيمي بيش نيستند، مفاهيم کجا و حقايق کجا! وقتي عادت نداشتيم قرآن را دريچه ارتباط با حقايقِ نوري بگيريم چگونه مي توانيم به مقام يگانگي با حقايق برسيم و به گفته حافظ «کسب جمعيت» کنيم و به يگانگي با حقايق نايل شويم. شرط ارتباط با هر مرتبه از قرآن، طهارت است، از مقام کريم و مکنون قرآن که با قلب مطهرون مرتبط است گرفته، تا مرتبة لفظ قرآن که بايد با دست با وضو با آن تماس گرفت، وگرنه آداب و ادب ارتباط با قرآن رعايت نشده است.
و عزيزان عنايت داشته باشند، اگر نظر به مرتبه عاليه قرآن مي‌شود و ادب و آدابِ ارتباط با آن مرتبه مورد بررسي قرار مي‌گيرد، بدين معني نيست که آداب و ادب ارتباط با مرتبه نازله قرآن مورد غفلت قرار گيرد، و البته در مورد هر حقيقتي مسئله از همين قرار است، و لذا نبايد تصور شود قراردادن فقه و اصول در رديف اعتباريات، موجب کاهش ارزش آن مي‌شود، چون اين نوع اعتباريات که ريشه در حکم الهي دارد خود تعيين‌کنندة بسياري از خط مشي‌هاي حقيقي است و همين بايد و نبايدهاي فقهي، خود مشخص‌کنندة حقايق است. حرف ما اين است که مواظب باشيم نظرمان نسبت به حقايق منحرف نشود و اين ممکن نيست مگر اين‌که از طريق فقه و اصول عمليه سير خود را مديريت کنيم.
وسعت سنت‌ها در همه مراتب هستي
شخصي آمد خدمت رسول خدا صلي الله عليه و از فقر خود شکايت کرد، حضرت صلي الله عليه فرمودند:«دُمْ عَلَي الطَّهارَة يُوَسِّعْ عَلَيْکَ الرِّزْق»26 دائماً بر طهارت باش تا رزقت وسيع شود. حالا رزق روحت را مي‌خواهي زياد شود، خوب دائم در طهارت روح باش. اگر نان مي‌خواهي و رزق جسمت را مي‌خواهي وسيع شود، با وضو باش، چون طهارت جسم، موجب زيادي رزق جسم مي‌شود. طهارت خيال مثل عدم‌ بدبيني به افراد، موجب توسعه رزق خيال مي‌شود و خيالات انسان شيرين و زلال مي‌گردد، مثل خيال بعضي از شاعران خوش سليقه. طهارت عقل، موجب توسعه رزق عقل مي‌شود، مثل ابن‌سينا. طهارت دل موجب توسعه رزق دل مي‌شود مثل عرفاي بزرگ. پس نبايد قاعده‌ و سنت جاري در عالم را به مرتبه‌اي از مراتب عالم محدود کرد، حال چه آن قاعده و سنت، سنت طهارت و ارتباط با قرآن باشد و چه قاعده و سنتِ طهارتِ عامل توسعه رزق.
چنان‌چه ملاحظه فرموديد: امام‌خميني«رحمة‌الله‌عليه» در غزلي که عرض شد جايگاه «العلم هوالحجاب الاکبر» را به خوبي روشن نمودند و خودشان در تفسير سوره حمد مي‌فرمايند:
«يك حجاب بزرگ همين علم است، سرگرم مي‌كند انسان را به همين مفاهيم كلية عقلية و از راه بازش مي دارد، حجاب است براي اولياء. براي همه ما حجاب‌هاي زيادي هست كه غليظ‌تر از همه همين‌ علم است، آن علمي كه بايد انسان را هدايت كند، مانع مي‌شود، و علم‌هاي رسمي همه همين‌طورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مي‌كنند خودخواهي مي‌آورند.»27
البته اگر رابطه قلب با حقايق، رابطه‌اي حضوري و وجودي شد، علم حصولي هم موجب حضور مي‌شود، و به همين جهت مي‌فرمايند بايد قلب انسان مهذب باشد تا علم در آن مؤثر افتد.
خطر بي‌آينده‌بودن فعاليت‌هاي فرهنگي
حاصل صحبت ما تا اين جا اين شد که «خداشناسي حقيقي، يک نوع معرفتي است که نظر به خودِ واقعيت دارد، نه نظر به مفهوم واقعيت». و روشن شد که دو نوع خداشناسي مطرح است؛ خداشناسي اوليه که بفهميم خدا هست که اين نوع معرفت، به عنوان مقدمه ارتباط با حقايق، يک امر لازمي است و در واقع آدرس مقصدي است که بايد به آن جا برويم. خداشناسي ديگري هم داريم كه خداشناسي اصلي است و با لقاء الهي حاصل مي‌شود، که همان «خدا داشتن» است، به طوري که چون چشم دل انسان باز شد تمام عالم، چه در درون جان خود، و چه در بيرون، همه و همه براي او تجليات اسماء الهي است که حق را نشان مي‌دهند، در اين حالت است که وقتي انسان به بيرون مي‌نگرد خواهد گفت:
بس‌که‌هست‌از‌همه‌جا، از همه‌کس روي به تو* به تو برگردد اگر راه‌روي برگردد
چون در صحنه هستي جز حق در صحنه نيست، و چون به درون خود بنگرد خواهد گفت:
کي رفته‌اي ز دل که تمنا کنم تو را* کي بوده‌اي نهفته که پيدا کنم تو را
از درون و بيرون با حق روبه‌رو مي‌شود و حق را همواره در ميان مي‌بيند و مي‌گويد:
ما كه باشيم اي تو ما را جان جان* تا كه ما باشيم با تو در ميان
کامل‌ترين شکل اين نوع رؤيت در سخن امام الموحدين عليه السلام است که فرمود:
«ما رَأيْتُ شَيْئاً اِلاّ وَ رَأيْتُ اللّهَ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَهُ»؛28
هيچ چيزي را نديدم مگر آن که خدا را قبل از آن چيز، با آن چيز ، و بعد از آن چيز ديدم.
اگر اين مرحله دوم خداشناسي را در فعاليت‌هاي فرهنگي و عباديِ شخصي و اجتماعي مدّ نظر نداشته باشيم فعاليت‌هاي فرهنگي‌ ما به پوچي مي‌کشد و کارهايمان بي‌آينده خواهد بود. آري؛ بي‌آينده! چون چيزي آينده دارد که وجود در آن جاري باشد، مثل بدني كه روح در آن جاري است، و تا وقتي اين بدن آينده دارد و نمي‌پوسد که روح در آن جاري است، اگر روح رفت اين بدن ديگر آينده ندارد و مي‌پوسد و مي‌گذرد و خلاص مي‌شود. چون روح يک حقيقت وجودي است و نه يک مفهوم، و بدن من تا وقتي آينده دارد که در يک ارتبـاط واقعي با روح و جـان مـن -که جنبه وجودي دارد - مرتبط باشد.
فعاليت‌هاي فرهنگي هم وقتي آينده دارند که با وجود خدا ارتباط داشته باشند و اگر در حدّ مفهوم خدا با خدا مرتبط باشند، دائماً از نور وجودي حضرت حق بهره‌مند نمي‌شوند، و لذا بعد از مدتي کوتاه آن فعاليت‌ها هيچ خواهند بود، و اين يک قاعده اساسي است و بايد همه کارها بر اساس آن ارزيابي شود و بر همين اساس آيندة کارها را پيش‌بيني کنيم. اين درست نيست که منتظر باشيم بينيم کارها ثمر مي‌دهد يا نه، از ابتدا بايد انتهاي کار را بشناسيم. ممکن است بگوييد جوانان از فلان برنامه خيلي استقبال کردند، پس خوب است. اين نوع ارزيابي‌ها همان ارزيابي‌هايي است که نتيجه‌اش بي‌ثمري است. بايد برنامه‌هايي را که نظر به حق دارد و زمينه تجلي انوار الهي خواهد بود طوري شکل دهيم که جوانان استقبال کنند، نه به صرف اين که فلان برنامه مورد استقبال جوانان است، به عنوان يک فعاليت فرهنگي، مورد قبول براي ما باشد؛ چرا که در اين صورت به وَهم جوانان جواب داده‌ايم و نه به قلب آن‌ها و نتيجه‌اش هم پر از بي‌ثمري است، من که نبايد خودم را صَرف هيچي آن‌ها بکنم و کار خود را و آن‌ها را به بي‌آيندگي بكشانم.
اين چه جهل است و چه حمق بي‌کران* سوختن خود را ز بهر ديگران؟
آفات فعاليت‌‌هاي فرهنگي وَهمي
فعاليتي که باطن ندارد و به عالم قدس مرتبط نيست، ممکن است وَهم انسان را بسيار تحريک کند ولي به زودي فرو مي نشيند، نمونه اش بازي فوتبال است، که به گفتة دكتر داوري؛ «امروزه بيش از هر زماني جهان از وهم پر شده است. گرچه تصور مي‌كنيم ما بر اوهام غلبه كرده‌ايم و در عصر تكنولوژي و علم، ديگر وَهم وجود ندارد، اما جهان ما پر از اوهام است.
بازي به خودي خود وَهم است و ارزش بازي هم در وَهمِ ما اهميت دارد وگرنه در حقيقت، بازي اهميت خارجي ندارد. يك توپ فوتبال از يك خط پنج سانتي‌متري رد شود يا نشود، در زندگي واقعي و حقيقي مردم چه اثري دارد؟ مظفرالدّين‌شاه اين را درك كرده بود. هنگامي كه او را در پاريس براي تماشاي فوتبال برده بودند، پس از اتمام بازي پرسيده بود كه اين‌ها چند نفر هستند؟ پاسخ داده بودند 22 نفر، گفته بود 21 توپ ديگر بخريد و به آن‌ها بدهيد تا همه به دنبال يك توپ ندوند. وي اين حرف را خيلي جدّي گفته بود، او درك كرده بود كه اين كار، كاري عبث و بيهوده است. حتي اول انقلاب، يكي از همكاران ما معتقد بود كه فوتبال حرام است زيرا كار لغوي است.
اما آيا فوتبال لغو است؟ پس چرا وقتي يك توپ، پنج‌سانتي‌متر از يك خط رد مي‌شود 300 ميليون نفر شادي مي‌كنند و يا 300 ميليون نفر ديگر گريه مي‌كنند؟ ... فوتبال زندگي ماست، اگر فوتبال وَهم است - كه وهم است - پس جهان ما پر از وَهم است. اين نمونه بسيار خوبي است. اين كم ضررترين وهمي است كه در جهان ما وجود دارد، ما چنان به وهم دلبسته هستيم كه وهم‌ها را تشخيص نمي‌دهيم. تفكر آينده نبايد اوهام را كنار بگذارد، بلكه بايد بر آن‌ها غالب شود. تفكر مي‌تواند بشر را از اين غفلت‌ها برهاند».29
حالا شما گرايش جوانان به بازي فوتبال را مقايسه کنيد با گرايشي که اکثر همين جوانان به امام حسين عليه السلام و حادثه کربلا دارند، با توجه به اين‌که در حادثه کربلا به گرايش قلب آن‌ها جواب داده مي‌شود و انسان را با حقايق باطني مرتبط مي‌کند، آيا نبايد ما بيش از پيش فعاليت‌هايي را که باطن دارند جاي فعاليت‌هاي وَهمي قرار دهيم تا جوانان ما بي‌آينده نباشند؟ به‌خصوص وقتي در متون روايي ما روشن مي‌کنند که کربلا يک حقيقت باطن دار است، مافوق زمين و زمان، به طوري که داريم حضرت آدم و ساير پيامبران عليه السلام براي امام حسين عليه السلام گريه کردند. بارها شما بر اساس روايات موجود شنيده‌ايد که پيغمبر صلي الله عليه براي حضرت اباعبدالله عليه السلام زار زار گريه کردند.30 اين‌ها مي‌رساند که کربلا يک حقيقت خارجي دارد که از دست و بازوي حضرت اباعبدالله عليه السلام يعني فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام ظهور کرد، و کار حسين عليه السلام و اصحاب کربلا ظهور آن حقيقت است، آن حقيقت بازيگراني مي‌خواهد که در نهايت خلوص آن را ظاهر کنند، امام حسين عليه السلام مأمور نمايش آن تمناي الهي است.
براي همين حضرت پيامبر صلي الله عليه فرمودند: اي حسين تو به مقام‌ عظيمي مي‌تواني برسي که شرطش شهادت است «کانَ لَهُ عِنْدَ اللّه مَرْتَبَةٌ لا تَنالُ إلاّ بِالشَّهادَة»31 نايل نمي‌شود به آن مرتبه‌اي که براي او در نزد خدا در نظر گرفته شده مگر با شهادت. حضرت سيدالشهداء عليه السلام هم با اختيار خود قبول کردند كه اين نقش را به بهترين نحو به ظهور آورند. مثل اين است که به کسي بگويند اگر مي‌خواهي به مقام محمود برسي، بايد نماز شب بخواني، او هم قبول مي‌کند و مي‌خواند. همچنان که حضرت اباعبدالله عليه السلام ، رسول خدا صلي الله عليه را در خواب ديدند که فرمود: «يا حُسين! اُخْرُجْ فَإنَّ اللهَ تعالي شاءَ اَنْ يَراکَ قَتيلاً...»32 اي حسين !خروج کن که خداوند مي‌خواهد تو را کشته ببيند. که البته بايد متوجه اراده تشريعي الهي در اين امر شد، همان طور که خداوند مي‌خواهد ما را در راه دفاع از دين شهيد في سبيل‌الله ببيند، اين براي خدا يک خواست تشريعي است و نه تکويني، و به همين جهت حضرت اباعبدالله عليه السلام با اراده خود تلاش كردند به زيباترين نحو، خواست خدا را عملي سازند.
به هر حال عرضم اين بود که کربلا يک حقيقت باطن‌دار است، و لذا آينده دارد و علت اين‌كه باطن دارد، همان است كه ملاحظه مي‌کنيد قبل از حضرت آدم عليه السلام ، به عنوان يک حقيقت و همچنان در طول تاريخ، زمينة ظهور آن از طريق ارسال رسولان فراهم مي‌شود تا آن‌جا که در ملاقات حضرت موسي عليه السلام ، با حضرت خضر عليه السلام ابتدا حضرت خضر عليه السلام روضة حسين عليه السلام و مصيبت‌هايي را كه بر آل محمد عليه السلام وارد مي‌آيد، مي‌خوانند و هر دو گريه مي‌کنند،33 تا آن جايي که حقيقت کربلا به ظهور زميني‌اش رسيد. مگر در اخبار حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ، در مسير حرکت به طرف صفين نداريم که حضرت وقتي به سرزمين کربلا رسيدند همين طور اشاره مي کردند به جاي جاي آن سرزمين و در حالي‌که اشک از محاسن شريفشان جاري بود؛ مي‌فرمودند: «هَذَا مُنَاخُ رِكَابِهِمْ وَ هَذَا مُلْقَى رِحَالِهِمْ هَاهُنَا مُرَاقُ دِمَائِهِمْ طُوبَى لَكِ مِنْ تُرْبَةٍ عَلَيْهَا تُرَاقُ دِمَاءُ الْأَحِبَّة»34 اين‌جا محل فرودآمدن شترانشان است، اين‌جا محل فرودآمدن وسايلشان است، اين‌جا محل ريخته‌شدن خون‌هايشان است.
امثال اين خبرها نشان مي‌دهد که کربلا باطن دارد و لذا کربلا، و هر جريان فرهنگي که باطن داشته باشد مي ماند و آينده خواهد داشت، و روز به روز هم در دل تاريخ جلو مي رود تا به ظهور نهايي و آينده کامل و اَکمل خود در آخرالزمان برسد. بنابراين اگر جوانان را به کربلا و به طور کلي به فکر و فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام متصل کنيم زندگي آن‌ها زندگي آينده‌داري است و گرفتار وَهم و پوچي و بي آيندگي نمي‌شوند، ولي اگر در فعاليت‌هاي فرهنگي و دينيِ خود اين مسئله مهم مدّ نظر قرار نگيرد، پس از مدتي با بي‌نتيجه‌گي روبه‌رو مي‌شويم و يأس و بي‌تفاوتي نسبت به اهداف معنوي در زندگي‌ ظاهر مي‌گردد.
در اين جلسه در يك جمع‌بندي مي‌توانيم نكات زير را مدّنظر داشته باشيم.
1- جهت چگونگي ارتباط وجودي با حقايق، صحنه كربلا نمونة خوبي مي‌تواند باشد. حضرت اباعبدالله عليه السلام و ياران آن حضرت عليه السلام سعي كردند از آن طريق ارتباط جان خود را با عالم قدس به نهايت برسانند.
2- مثال زهيربن قين در رابطه با حضرت امام حسين عليه السلام و مثال مولوي در رابطه با شمس تبريزي گوياي اين نكته است كه ابتدا بايد متوجه بود براي ارتباط با حقايق، چيزي بالاتر از ارتباط مفهومي نياز داريم و لذا وقتي زهير با حسين عليه السلام و يا مولوي با شمس روبه‌رو شد، خيلي زود گم‌گشته‌شان را پيدا كردند.
3- چگونه «نيستي، نيستي مي‌آورد» و چگونه مي‌توان با توجه به مقام امام معصوم از نيستي‌ها به هستي منتقل شد و معني شناخت امام زمان عليه السلام در اين راستا چه نقشي مي‌تواند داشته باشد.
4- رمز‌الرموز شناخت همه چيز در گرو شناختن خداوند است، يعني شناخت حق به عنوان وجودي صِرف، بدون هيچ حجاب مفهومي، و براي چنين شناختي، مكتب و فرهنگ خاصي در ميان است كه همان فرهنگ مطهرون، يعني فرهنگ اهل‌البيت پيامبر عليه السلام است، زيرا اين خانواده بدون آموزش‌هاي رسمي و حصولي، با وجود حقيقت مرتبط‌اند و اين بود كه براي روشن‌شدن اين مطلب، موضوع مقام اهل‌البيت عليه السلام به ميان آمد تا از زاويه ديگر فرهنگ ارتباط وجودي با حقايق بررسي شود. به همين جهت هم قرآن ما را به مودّت اهل‌البيت عليه السلام امر فرمود تا راه ارتباط با خداوند از طريق آن فرهنگ گم نشود و در حدّ ارتباط مفهومي و انتزاعي متوقف نگردد.
5- قرآن مسلمانان را مورد عتاب قرار داده كه نسبت به رابطه وجودي مطهرون با حقيقت قرآن، ساده گذشته‌اند و مداهنه كرده‌اند.
6- با طرح ظلوم و جَهول بودن انسان، در راستاي حمل امانت الهي با وسعت بيشتري نسبت به جلسات قبل معلوم شد چگونه علم براي عالِم حجاب مي‌شود و او را از مقصد باز مي‌دارد.
7- در موضوع ارتباط با حقايق، عموماً بحثي پيش مي‌آيد كه خلاف عادت عموم مردم است، چون عموماً مردم علم را در حدّ مفهوم مي‌شناسند و لذا بايد همچون غربت اهل‌البيت عليه السلام که مردم فرهنگ آن‌ها را نمي‌شناسند، نگران عمومي نبودن اين فكر نباشيم، هر چند بايد تلاش کرد موضوع را به گوش اهلش رساند.
8- نسبت به تفاوت بين فعاليت‌هاي وَهمي كه بي‌باطن و در نتيجه بي‌آينده هستند، با فعاليت‌هاي قدسي كه داراي آينده‌اند، بايد عميقاً حساس بود.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه نهم،از ارتباط با وجودِ خود، تا ارتباط با وجود خدا
بسم الله الرّحمن الرّحيم
طي جلسات گذشته؛ بحث به اين‌جا رسيد که اگر روح انسان با «وجود» يا «هستْ» ارتباط بر قرار کند تحت تأثير تجليات «وجود» قرار مي‌گيرد، هنر انسان بايد اين باشد كه بتواند با ذاتِ وجود مرتبط شود و حق را به حق بيابد، اين‌جاست كه عرض شد «هست، هست مي‌آورد». عمده اين است که بتوانيم وارد اين فرهنگ و اين ساحت بشويم و زواياي آن را با دقت بررسي نماييم تا بدون هر گونه حجابي با «وجود» ارتباط برقرار بکنيم، نه با ماهيات و يا چيست‌ها. ماهيات يا چيستي اشياء حد ذهني اشياء است و به اصطلاحِ فيلسوفان جنبه عدمي آن‌ها است و چيز عدمي نمي‌تواند پرتوافشاني كند. به عنوان مثال نور و ديوار را مقايسه كنيد، ديوار نمي‌تواند پرتوافشاني كند و جلوه نازله‌اي از خود را بنماياند ولي نور اين توان را دارد. حال هر وقت مي‌خواهيد با وجودِ عالم مرتبط شويد بايد متوجه جنبه نوري عالم باشيد همين که ما بناي توجه به «وجود» يا «هست» را بگذاريم به راحتي مي‌رسيم به اين نكته که فقط حقايق هستند كه جنبه وجودي دارند و نه ماهيات و مفاهيم، و اين جا است كه به ميدان با برکتي در زندگي پاگذارده ايم.
معرفت نفس، راه ارتباط با «وجود»
اولين چيزي که مي‌توانيد به عنوان «هست» يا «وجود» - آزاد از ماهيات- با آن روبه‌رو شويد، هستِ خودتان است،‌ چون شما فقط هستيد، اما نه از آن نظر كه در فکرتان هستند، تفكر و تعقلِ شما نسبت به خودتان، مفهومي است از خودتان، فكر و تعقل نسبت به خودتان خبر از چيستي شما مي‌دهد، ولي نظر به خودتان با علم حضوري، وجود شما را به شما قرار متذکر مي‌شود و معني «هست» يا «وجود» را درك مي‌كنيد. اين كار، كار آسان و در عين حال سختي است. سختي آن به اين جهت است که همان لحظه که مي‌خواهيم با خودمان به علم حضوري ارتباط برقرار کنيم، برداشتِ فكر و تعقل، از ما و چيستي ما به ميان مي‌آيد و مفهومي كه در مورد خود داريم مي‌گويد «من» را مي‌گويد. بايد متوجه باشيد آن «منِ» حصولي «نه منِ» «من» است - منِ دروغين است- منِ حضوري، منِ واقعي است، به منِ حصولي بگوييد تو را مي خواهم چه کار؟ وقتي از منظر علم حصولي از خود بپرسي من چه کسي هستم؟ منِ حصوليِ مفهومي؛ مي‌گويد تو فرزند فلاني هستي، مدرک تو اين است و جنسيت تو مرد يا زن است. در حالي كه همه اين‌ها حدّ ذهني مَن از خودم است و جنبه عدمي دارد و نه جنبه وجودي، يعني نيست‌هاي من مي‌آيند جاي هستِ من، خود را مي‌نمايانند تا عملاً ارتباط خودم را با خود حقيقي كه همان منِ وجودي است، قطع كنند.
توجه داشته باشيد؛ اگر از طريق جنبة وجودي خود با «وجود» يا «هست» آشنا نشويم، با جنبه وجوديِ هيچ چيز و هيچ حقيقتي آشنا نمي‌شويم. روايت فوق‌العاده عجيبي است که حضرت امير‌المؤمنين‌علي عليه السلام مي‌فرمايد: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَاِنَّ جَاهِلَ مَعْرِفَةِ النَّفْسِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَيْءٍ»1 مواظب باش به خود جاهل نباشي، زيرا هركس به خود جاهل بود، به هر علم و معرفتي جاهل است و هيچ چيزي را درست نمي‌شناسد. يعني انسان با غفلت از شناخت وجوديِ خود، راه ارتباط صحيح با «وجودِ» بقيه حقايق را گم مي‌كند. اگر انسان نشناسد اين خودش چه خودي است، هيچ واقعيتي را نمي‌شناسد؟ مسلّم آن خودِ وجودي، خود واقعي او است، وگرنه شناخت چيستي خودش كه پسر فلاني است و اهل فلان شهر است، كه نه سخت است و نه مهم، اين که انسان بتواند خود را فارغ از هرگونه حجابِ چيستي پيدا کند، راهي است غير از راهي كه ماهيتِ خود و ساير اشياء را مي‌شناسيم، بايد جهت جان را تغيير داد و خود را از ماهيت‌بيني آزاد كرد، تا با خودي روبه‌رو شويم كه فقط هست. گفت:
وه چه بي‌رنگ و بي‌نشان که منم* کي بدانم مرا چنان که منم
شعر فوق؛ شعر بسيار عميقي است، مي‌گويد وقتي با وجود خودم روبه‌رو شوم که چقدر از اين چيستي‌ها پاك و جدا هستم، مي‌گويم: «کي بدانم مرا چنان که منم» چه موقع و در چه منظر و ساحتي مي‌شود خودم را آن طور که هستم بنگرم. اين جاست که انسان مي‌بيند براي ارتباط با وجودِ خود بايد از چه مرزهايي بگذرد و چگونه به جايي برسد كه وجودِ خود و وجود حقايق را ماوراء اسم‌ها و رسم‌ها بنگرد و در آن حال قصه انسان چنين مي‌شود كه به قول مولوي:
حال من اکنون برون ازگفتن است* آنچه من ‌گويم نه احوال تن است
کاين حروف واسطه‌ اي يار غار* پيش واصل خار باشد، خارِخار
بس بلا و رنج بايست و وقوف* تا رهد آن روح صافي از حروف
پس «بس بلا و رنج بايست و وقوف» بايد قلب را وارد مقام وجودبيني و ذات‌بيني كرد تا روح‌ از اسم‌ها و حرف‌ها آزاد شود و با وجودْ مرتبط گردد. اگر اين نيستي‌ها را نيست ببيند، آن طرفش يعني «هست» رخ مي‌نماياند. وقتي «لا اله» بگويد و جهت دل را از معبودهاي دروغين بردارد «إلاّ الله» برايش ظاهر مي‌شود. اين موضوع را از طريق شناخت خود مي‌توانيد تجربه كنيد، زيرا جنبه وجودي شما پيش شما حاضر است و مي‌توانيداز طريق آن جنبه، با خود روبه‌رو شويد، چيستي‌هايي مثل جنسيت، مدرك، شهرت و... حجاب ارتباطِ وجودي با خودتان شده است، حجاب كه مرتفع شد، وجود حضوري ما خود را مي‌نماياند.
«اِلهه‌ها» حجاب «الله» است، «الله» هست، حجاب او كه برطرف شد، حضرت «الله» خود را به عنوان نورِ كمال مطلق مي‌نماياند و انسان از انوار معنوي و جامعِ آن كمال مطلق بهره‌مند مي‌شود. گفت:
گفتم فراغ تا کي، گفتا که تا تو هستي* گفتم ‌نَفَس ‌همين‌ است،گفتا سخن همان است
يعني جنبة نظر به ماهيت خودمان است كه موجب فراغ و جدايي از محبوب جانمان مي‌شود. اين همان توجه به مَنِ حصولي و استقلالي است، زيرا مَنِ وجودي، تجلي آن وجود مطلق است و چيزي جز عين ربط به وجود مطلق نيست، مَنِ انسان تمام وجودش همان اتصال به باطنش است.
در مباحث قبل روشن شد كه چيزي كه باطن دارد در مقام بقاء است و داراي آينده مي‌باشد، و لذا ما را گرفتار پوچي و بي‌آيندگي نمي‌كند، پس با توجه «وجودي» به «مَن يا نفسِ» خودتان است كه مي‌توانيد بدون پوچي و پوسيدگي، همچنان زندگي كنيد و در عين بقاء، در آينده حاضر باشيد. از طرفي هم ممکن است به «من يا نفسِ» خود با نگاه حصولي بنگريم، در آن صورت با يك مفهوم ذهنيِ مستقل از عالم وجود روبه‌رو مي‌شويم، بدون هيچ بقايي و بدون هيچ حضوري در آينده، معلوم است كه بودن با اين «مَن» دوم پوچي و افسردگي به بار مي‌آورد. نظر به «منِ» دوم مثل نظر به آن صد عدد سطل آبِ ذهني است كه در عين خيلي بودن، هيچ نيست، چون از آب ذهني رطوبت و تري حاصل نمي‌شود.
بركات نظر بر قيامت حاضر
وقتي ما به طور حضوري در قرآن تدبّر مي‌کنيم، قرآني كه موجب دل‌آگاهي و مرگ‌آگاهي و خشيت مي‌شود، ما را به حضور در معاد مي‌برد. اين بستگي به منظر ما دارد كه از منظر وجودي و حضوري به قرآن بنگريم و با تهذيب عقل و نفس، سعي كنيم آن حضور را حفظ نماييم، يا از منظر علم حصولي از حرف‌ها و معاني آن مطّلع شويم؟ شايد در عالم وجود هيچ توجهي بهتر از توجه به معاد موجب فكر و ذكرِ وجودي نگردد، معادي که همين حالا به عنوان يک واقعيت متعالي مي‌تواند در منظر ما باشد. همان معادي که وقتي پيامبر صلي الله عليه به معراج رفتند با آن روبه‌رو شدند، ديدند عده‌اي از فرشته‌ها در حال ساختن قصرهايي هستند، ولي گاهي مي‌ايستند و سپس دوباره شروع مي‌كنند به ساختن. گفتند: اي برادرم جبرائيل اين‌ها چرا گاهي کار مي‌کنند و گاهي مي‌ايستند.
جبرائيل عليه السلام عرض كرد: مصالح نمي رسد. پرسيدند مصالح اين‌ها چيست؟ اذكاري را عرض كرد كه همان اذكار تسبيحات اربعه است2 که در کتاب «معاد، بازگشت به جدي ترين زندگي» مورد بحث قرار گرفت. اين روايت مي‌رساند همين الآن که شما در زندگي زميني کار مي‌کنيد با نفس خود و به جهت وسعت آن در معادِ خود حاضريد و وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه در معراج، همين حالا آن معادي را كه بعداً ما با آن روبه‌رو مي‌شويم ديدند، به همين جهت هم حضرت مي‌فرمايند: «اَلْانَ قِيامَتِي قَائِم»3 همين حالا قيامت من قائم است. به قول مولوي:
پس محمد صد قيامت بود نقد* ز آن كه حلّ شد در فنايش حل و عقد
زاده ثاني است احمد در جهان* صد قيامت بود او انـدر عيان
زو قيامت را همي پرسيده‌اند* كاي قيامت تا قيامت راه چند
با زبان حال مي‌گفتي بسي* كه زمحشر حشر را پرسد كسي؟
پس قيامت شو قيامت را ببين* ديدن هر چيز را شرط است اين
عرضم اين‌جاست كه از چه منظري اگر به قرآن نگاه شود همين حالا با قيامتي كه هم‌اكنون موجود است مرتبط مي‌شويم و روح ما آزاد از محدوديت‌هاي ماهيات، با آن حقيقت متعالي مرتبط مي‌گردد و ترس‌آگاهي و خشيت در ما ظاهر مي‌شود؟ اين رؤيت با علم حصولي به قيامت، محقق نمي‌شود، اتفاقاً هر چه بيشتر با علم حصولي به قرآن نزديك شويم، بيشتر از جنبة ذکربودن قرآن، دور مي‌شويم. اگر کسي توانست منظر جان خود را در اين‌چنين قيامتي قرار دهد كه هم‌اكنون هست، دائماً به جاي نگاه حصولي، نگاه «وجودي» خود را به کار مي‌اندازد و آينده‌دارترين كارها را انجام مي‌دهد و به كلي نطفه پوچي را در زندگي خود مي‌خشكاند. چون در مباحث قبلي روشن شد اعمالي كه بي‌باطن باشند بي‌آينده‌اند، حال وقتي متوجه باشيم قيامت به عنوان يك واقعيتِ حيّ و حاضر، هم‌اكنون باطن اعمال ما را تشکيل مي دهد و هم محل ظهور آيندة اعمال ما است، در نتيجه توجه به قيامت در کارها، به اعمال انسان،باطني و وسعتي به وسعت ابديت مي‌دهد.
حساب كنيد وقتي با نظر به قيامتِ حضوريِ حي و حاضر وارد كارها شديم، چنين منظري چه اندازه در نجات از پوچي‌ها، در حال حاضر و در آينده مؤثر است. به همين جهت شما در دعاها قيامت را به عنوان يك واقعيت، يعني يك حق، در منظر خود قرار مي‌دهيد و مي‌گوييد: «اَشْهَدُ اَنَّ المَوْتَ حقٌّ ... و النُّشورَ حَقٌّ و انَّ السَّاعة حقٌّ آتِيَةٌ...»4 هم‌اكنون مي‌نگرم و مشاهده مي‌كنم كه مرگ حق و واقع است- هر چند من هنوز به آن نرسيده‌ام- نشور و قيامت حق و واقع است-هرچند من به آن نرسيده‌ام- بايد به مرور از مفاهيم و تعلقات خارج شوم تا با آن حقيقتِ مسلم روبه‌رو گردم. مثل اين‌ كه مي‌گوييد خداوند حق است، يعني يك واقعيت متعالي است و هر اندازه خود را از حجاب‌ها آزاد كنيم بهتر متوجه حقانيت و حضور او مي‌شويم.
اتصال هست‌ها به هست مطلق
اگر با آن «مَنِ» بي‌رنگ و بي‌نشان روبه‌رو گرديد مي بينيد عجب! چقدر آن «مَن» به نحوي دقيق، به حق وصل است. پس اگر شما به هست‌ها برسيد مي‌بينيد چه اندازه هست‌ها عين اتصال به هستي مطلق اند، اساساً در عالم وجود انفكاكي نيست، به همين جهت اهل دل مي‌گويند اگر کسي چيزي را در عالم، استقلالي ديد، هنوز در شرک است. عالم يک دريا وجود است با ظهورات مختلف، و براي ارتباط با «وجود»، از طريق توجه به وجودِ خود، مي‌توان ره صد ساله را يك شبه طي كرد.
در راستاي ارتباط با «وجودْ» با نظر به «وجودِ خود» شروع مي‌کنيم تا آرام آرام با رفع حجاب‌هاي علم حصولي، هركس متوجه شود فقط هست، در واقع هستي پيش شماست، اين كه شماييد، همان «هست» است. در بحث‌هاي آشتي با خدا،5 باب اين موضوع باز شده است و از طريق سلبي روشن شد تو فقط هستي، بقيه‌ات نيستي است، سواد تو، جنسيت تو، محله تو، همه و همه نيستي است.
گفت: «اي عجبا من چه کسم؟» شما بايد کسيِ خود را در بي‌کسي پيدا كنيد. به گفته مولوي:
من کسي در ناکسي دريافتم* پس کسي در ناکسي در يافتم6
از طريق نظر به هستِ خود مي‌توانيد با «هست» آشنا شويد، در آن صورت آرام‌آرام از عدم‌ها آزاد و با هست مطلق مرتبط مي‌شويد و ديگر روشن مي‌شود همه چيز از اوست و جهان سراسر او را مي‌نماياند. در نتيجه در رويارويي با عالم، يك لحظه از ارتباط با آن هستِ مطلق غافل نمي‌شويد و هيچ‌چيز نمي‌تواند حجاب بين شما و حضرت حق بگردد. خداوند به پيامبر صلي الله عليه وحي فرمود كه: «اِنَّکَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيم»7 اي رسول من، تو در خلق و خوي عظيمي هستي. پيامبر صلي الله عليه بدون آن كه يك لحظه به خود بنگرند عرضه داشتند: «رَبَّانِي رَبّي اَرْبَعيِنَ سَنَةٍ ثُمَّ قَال اِنَّکَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيم»؛ پروردگار من، چهل سال مرا تربيت کرده است، حالا مي‌فرمايد تو در خلق عظيم هستي، و نيز فرمودند: «اَدَّبَنِي رَبّي فَاَحْسَنَ تَأديبي».8 پروردگارم مرا تربيت کرد، پس چه نيکو تربيت کرد.
در واقع حضرت دارند مي گويند من در راستاي رسيدن به خلق عظيم، من هيچي نيستم! اين اندازه براي خود نفي شده‌اند، نتيجه اين نوع نگاه، آن ارتباطي شد كه تمام حركات و سكنات حضرت را اراده حق در برگرفت، آيه آمد: «مَا رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَلَکِنَّ اللهَ رَمَي»؛9 اي پيامبر! آنگاه كه تو نيزه‌ مي‌انداختي، تو نبودي كه نيزه‌ مي‌انداختي، خدا بود كه نيزه و تير مي‌انداخت. اين مقام مهمي است و صاحب اصلي آن پيامبر صلي الله عليه است ولي بالأخره اين راه بسته نيست، وقتي براي ما باز مي‌شود كه اول هستِ خود را و هستِ عالم را پيدا كنيم. حالا اگر انسان «هست» را پيدا کرد تماماً هر هستي را وصل به هست مطلق مي‌بيند. اين يعني يافتن باطني‌ترين باطن‌ها، و باقي‌ترين باقي‌ها، و آينده‌دارترين آينده‌ها.
غفلت از هست مطلق مساوي است با زندگي در عدم. و با ورود به عالم بندگي حيات باطنيِ باقيِ آينده‌دار براي انسان حاصل مي‌شود، چون وقتي بندگي خود را پيدا کرديد عملاً هست خودت را كه عين ربط به هست مطلق است و بدون ارتباط با او هيچِ هيچ است، پيدا كرده‌ و اين راه، راه بزرگي است، هر چند براي ورود به آن در ابتداي امر بايد رياضت قلبي كشيد و جهت جان را از ماهيات به «وجود» سير داد. ولي آن همتي كه روي بقيه کارهاي عبادي مي‌گذاريم اگر بر روي اين روش بگذاريم نتيجه بسيار بهتري مي‌گيريم، همان‌طور كه ائمه عليه السلام بهترين نتيجه را گرفتند.10 به هر حال با نظر به هست خود از طريق قلب، به مقام کشف هستِ هستيِ مطلق نايل مي‌شويد، و براي روشن شدن بركت اين روش به بي‌ثمري روش مقابل آن توجه بفرماييد كه بايزيد در مورد آن گفت: «علم شما، علم مرده‌اي است که از مرده‌ها مي گيريد» چون مفاهيم به واقع نسبت به «وجود حقايق» مرده‌اند، همان طور كه «مفهوم تري» نسبت به تري آبِ موجود در خارج مرده است، «مفهوم تري»، «تر» نيست، و ما مفاهيم را از ماهيات مي‌گيريم كه آن‌ها هم جنبه‌هاي عدمي اشياء هستند و در واقع مرده‌اند، پس علم مرده را از مرده‌ها گرفتيم.
كسي از مرده علم آموخت؟ هرگز* ز خاكستر چراغ افروخت؟ هرگز
امام عليه السلام و ايصال الي‌المطلوب
با مقدماتي كه در اين چند جلسة اخير طرح شد دوباره به آيه 35 سوره يونس كه در جلسة دوم باب توجه به آن باز شد، برمي‌گرديم تا ملاحظه فرماييد راه رسيدن به حقايق را چگونه جلوي پاي ما مي‌گذارد. اين آيه از آياتي است که ائمه عليه السلام براي اثبات حقانيت خود بدان احتجاج مي‌کردند.
مي‌فرمايد: «أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّيَ إِلاَّ أَن يُهْدَى»11
آيا کسي که به حق هدايت مي‌کند شايسته است که از او تبعيت شود، يا کسي که هدايت نمي‌كند مگر اين که هدايتش كنند.
ملاحظه فرموديد كه اين آيه دو موضوع را روبه‌روي هم قرار داده كه كار را خيلي دقيق مي‌كند، وقتي از شما مي‌پرسند از عالم پيروي كنيم يا از جاهل؟ جواب ساده است، اما در اين آيه مي‌خواهند افق فكري ما را متوجه چيزي بالاتر از اين‌ها بکنند و لذا مي‌پرسد آيا از كسي پيروي كنيم كه راهي نمي‌شناسد مگر اين که او را راهنمايي كنند، يا از کسي که «يَهْدِي اِلَي الْحَق» به حق هدايت مي‌كند؟ در اين‌ سؤال مي‌خواهند ما را متوجه دو نوع علم بكنند. مسلّم شما در جواب خواهيد گفت از کسي که به سوي حق هدايت مي‌کند بايد پيروي كرد. ولي جرياني را روبه‌روي آن قرار مي‌دهد كه انسان جاهلي نيست، بلكه كسي است كه هدايت نيافته مگر به واسطة هدايت غير. معلوم است كه سؤال كننده از طريق استفهام، هميشه يك طرف جمله را نفي مي‌كند، مثل اين كه مي‌پرسيم: «حسن درس خواند يا نخواند؟» يا مي‌پرسيم؛ «حسن درس را شروع كرده يا هنوز مغرور به خود است؟» پس طرفِ دوم جمله اين است كه اگر بخواهد درس بخواند بايد مغرور به خود نباشد.
در قسمت اول آيه هدايت به حق را بدون هيچ قيدي آورده و مسلم است كه در اين حالت پيروي از كسي كه به حق هدايت مي‌كند لازم و ضروري است. حالا مقابل اين جمله كسي است كه به حق هدايت نمي‌كند. بنابراين استفاده مي‌شود «كسي كه هدايت به حق نيافته است مگر به واسطة هدايت غير، هدايت به حق نمي‌كند» و نيز چون در مقابل جمله «كسي كه خودش هدايت نيافته است مگر به هدايت غير»، كسي است كه هدايت ذاتي يافته است، پس نتيجه‌اش اين مي‌شود كه كسي كه به حق هدايت كند كسي است كه ذاتاً هدايت يافته و علمش لدنّي و حضوري است.
از طرفي ارائه طريق و خبردادن از آدرسِ حقايق، آن هم به صورت مفهومي، از هر كسي ساخته است، چه امام باشد و چه امام نباشد و چه ذاتاً به حقايق راه يافته باشد، و چه از طريق غير هدايت يافته‌ باشد. پس مرادِ آيه از هدايت به حق، به معني ايصال به مطلوب است و اين مي‌رساند تنها راهي كه انسان بتواند با حقايق تماس بگيرد راهي است كه اهل بيت عليه السلام ارائه مي‌دهند و لذا حضرت باقر عليه السلام در مورد آيه فوق فرمودند: «آن كسي كه به حق هدايت مي‌كند محمد وآل او هستند...»12 و حضرت سجاد عليه السلام در مورد آيه فوق فرمودند: «نَزَلتْ فِينَا»13 آيه درباره ما نازل شده است. چون اين‌ها با خودِ حق مرتبط‌اند و نه با مفهوم حق. فرهنگي كه حق را مي‌يابد مي‌تواند از همان طريق، جان بقيه را در مقامي قرار دهد که حق‌بين شوند.
همان فرهنگي كه در آن فرهنگ علي عليه السلام مي‌فرمايند: «مَا رَأيْتُ شَيئاً اِلاّ وَ رَأيْتُ اللهَ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَه»14 من هيچ‌چيز را نديدم الاّ اين‌که قبل ازآن چيز، با آن چيز، و بعد ازآن چيز، خدا را ديدم. ممکن است بپرسيد: يا علي! پس ديگر چه موقع آن چيز را مي‌بينيد؟ جواب اين است همه چيز جلوات حضرت «الله» است. امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در کتاب «مصباح الهدايه» مي‌فرمايد: حضرت علي عليه السلام به جايي رسيده که اسم «الله» را در همه چيز مي‌بيند و چون اسم «الله» جامع اسماءالهي است اين مقام خيلي مقام بالايي است، و اين فرق مي‌كند كه شما چيزي را مظهر اسمي از اسماء الهي ببينيد، ممکن است شما بگوييد من هم در فصل بهار اسمِ لطيف حق را مي بينيم، اسم لطيف حق کجا؟ اسم «الله» کجا؟ اسم «الله» جامع اسماي الهي است.
شرايط ظهور حضرت بقية‌الله عجل الله تعالي
وقتي طبق آيه 35 سوره يونس عليه السلام معني فرهنگ اهل بيت عليه السلام روشن شد، جايگاه امام زمان عجل الله تعالي در عالم روشن مي‌شود و اين‌كه مردم بايد با انتظار خود منتظر چه فكر و فرهنگي باشند، و اين‌كه چرا امام زمان عجل الله تعالي غايب‌اند همه روشن مي گردد، آيا آن غيبت به جهت آن نيست كه فكر و فرهنگ آن حضرت غايب است و طريقت فكر حضرت در جامعه اسلامي گم شده است؟15 تاريخِ مفهوم زدگي، تاريخ غيبت امام زمان عجل الله تعالي است، وقتي «وجود» منکشف گشت، ظهور حضرت شروع مي‌شود. آري؛ رسيدن به طريقتِ تفكر حضوري بدون مقدمات تفكر حصولي ممکن نيست، ولي آن مقدمات در حدّ مقدمه بايد باشند و مقصد چيز ديگري است، به گفته حافظ:
روز در كسب هنر كوش كه مي خوردن روز* دل چو آيينه در زنگ ظلام اندازد
همان‌طور که در روز بايد به کسب و کار پرداخت و در شب مشغول عبادت شد و اگر عبادات شبانه را بخواهيم در روز انجام دهيم نتيجة لازمه را نمي‌گيريم، قبل از طي مقدمات علوم حصولي اگر بخواهيم با وجود مرتبط شويم، آينه دل را در زنگ كدورت گرفتار مي‌كنيم، ولي وقتي مقدمات طي شد و آرام‌آرام نور طريقتِ وجودي و حضوري به صحنه جان آمد، بايد ديگر همه زندگي تحت‌تأثير آن قرار گيرد كه گفت:
آن زمان وقت مي صبح فروغ است كه شب* گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
عده‌اي انتقاد مي‌كنند كه چرا از طريق اهل بيت بخواهيم به خدا برسيم، چرا مستقلاً و بدون مدد اهل بيت عليه السلام به خدا نرسيم؟! در جوابشان مي‌گوييم؛ آيا کسي از شما از آن طريقي كه ادعا مي‌كنيد به خدا رسيده است، يا با يك خداي مفهومي و انتزاعي به سر مي‌برد؟ اهل‌بيت عليه السلام تجسم عيني راه رسيدن به «وجود» خدا هستند و مسلّم طبق قاعدة «كُلُّ ما بِالعَرضِ لابُدَّ اَنَّ يَنْتَهي اِلَي مَا بِالذَات»16 ‌‌هركس بخواهد اين راه را طي كند بايد از طريق كساني باشد كه بالذات در مقام هدايت الهي قرار گرفته‌اند. ما متهم هستيم که خدا را رها کرده‌ايم و ائمه عليه السلام را گرفته‌ايم، اتفاقاً ما چون مي‌دانيم جز اين راه، هيچ راهي «الي الحق» نيست،‌ دامن آن ذوات مقدس را گرفته‌ايم. حرف ما به مخالفان اين است كه شما بگوييد به کجا رسيده‌ايد؟ به حق رسيديد يا به يک مجموعه مفاهيم؟ وقتي اين موضوع به خوبي روشن شد ، مي بينيد که چرا دنيا از پوچي پر است، حتي در مذهبي‌ها و مسلماناني كه از راه و روش اهل‌بيت عليه السلام جدا شدند.
حضرت صادق عليه السلام به دو نفر از يارانشان فرمودند: «شَرَّقَا و غَرَّبا فلا تَجِدانِ عِلْمَاً صَحيحاً اِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا اَهْلَ البَيْت».17 به شرق رويد، به غرب رويد، علم صحيحي نمي‌يابيد مگر آن چه از ما اهل بيت عليه السلام صادر شود. حضرت که در اين فرمايش نمي‌خواهند خودشان را مطرح کنند بلکه بر خود واجب مي‌دانند از حقيقت بزرگي پرده بردارند.
عبور از فلسفه يا نفي فلسفه
لازم است همين جا گله خود را به عرض عزيزاني كه اصرار بر پشت كردن كلي به فلسفه دارند عرض كنم، اينان گويا متوجه نيستند پرسش از «خودآگاهي» همواره با فلسفه و با جواب‌هاي فلسفي به ميان مي‌آيد و اگر پرسش‌هاي فلسفي به ميان نيايد بشر به راحتي در مرحله خودآگاهي و بعد از آن دل‌آگاهي وارد نمي‌شود. هنر آن نيست كه با فلسفه قهر كنيم، هنر آن است كه در عين علم به فلسفه و توجه به مفاهيم عالم وجود، از آن بگذريم و در آن متوقف نشويم. با دقت در تفكرِ بزرگان فلسفه متوجه مي‌شويم چون اين بزرگان جايگاه فلسفه را مي‌شناختند به خوبي توانستند از مفاهيم و ماهيات عبور كنند و به حقايق و وجود سير نمايند.
آيا امثال ملاصدرا، امام خميني و علامه طباطبائي«رحمة‌الله‌عليهم» با آن همه دقت و غور در فلسفه در مفاهيم متوقف شده‌اند؟ يا اين‌كه تمام حرفشان اين است که مواظب باشيد مفاهيم فريبتان ندهد، اتفاقاً جمله مشهور جناب صدرالمتألهين«رحمة‌الله‌عليه» كه مي‌گويد:«اَلمعَرِفَةُ بَذرُ المُشاهِدَه»18 يعني معرفت به حقايق، بذري است براي مشاهده خودِ حقايق. اين مطلب را روشن مي‌کند كه او افق تفكر فلسفي را تا ارتباط با حقايق وجودي سير مي‌دهد. مي گويد: اگر بتوانيم در مسير حكمت متعاليه، به حقايق معرفت بيابيم، معرفت به حقايق شروع ارتباط با خودِ حقايق است، ولي اگر به بهانه دوري از فلسفه، عقل و انديشه را تا فهم حقايق جلو نبريم، براي هميشه از ارتباط با عالم حقايق، خود را محروم كرده‌ايم و خود را در محدودة مفاهيم و محسوسات و اعتبارات نگه‌ داشته‌ايم.
حرف ما تا حالا اين بود كه فلسفه قدرت ايجاد خوف اِجلال و ترس‌آگاهي و مرگ‌آگاهي را در انسان نمي‌تواند به‌وجود آورد و خشيت از مراتبِ خوف اجلال و ترس‌آگاهي است و اين را بايد از حكمت اُنسي و قرآن و با روش و فرهنگ ائمه عليه السلام به دست آورد. ولي اين به معني مخالفت با فلسفه نيست، كه مخالفت با فلسفه و شعار جدايي نقل از عقل، هزار برابر از مفهوم‌زدگي بدتر است، چون تحجر اشعري‌گري و طالباني‌گري را در جامعه به وجود مي‌آورد كه به اميد خلوص، خود را در توهمات قشري‌گري متوقف كرده‌اند،19 تا جايي كه امثال علامه ‌طباطبائي و امام ‌خميني«رحمة‌الله‌عليهما» و امثال آن‌ها را تا حدّ كفر و فسق رجم مي‌كنند.
روش حقيقي رفتنِ از فلسفه به حكمت و از حكمت به قرآن، از طريق فلسفه است، و اين با تفكر يعني با رفتن به تاريخ فلسفه ممكن است و نه با رها كردن فلسفه، با تذکّر و تفكر در فلسفه، مي‌توان از فلسفه گذشت. بايد متوجه بود و اصالت را به تفكر فلسفي نداد. اتفاقاً آن‌ها كه از فلسفه خبر ندارند بيشتر از ديگران گرفتار فلسفه‌اند، به علاوه فلسفه زدگي بهتر از علم‌زدگي و حس‌زدگي است. سير حِكمي مي‌تواند گذرگاه خوبي از علم حصولي به علم حضوري باشد و تفكيك تعقل فلسفي از امور ديگر چاره كار نيست. هنر آن است که ما فکر و فرهنگي را دنبال کنيم که ما را به حكمت قدسيِ اهل بيت عليه السلام رجوع دهد كه با سراسر وجودشان اشاره به خدا و توحيد دارند.
چون انسانِ موحدِ كامل، توحيد متعين است و سير حِكمي، ما را به حُبِّ به آن ذوات مقدس مي‌كشاند كه موضوع آن در سلسله مباحث «مباني نظري و عملي حب اهل بيت عليه السلام » تا حدّي مطرح شد. علت اين امر هم روشن است، سير حِكمي مي‌تواند گذرگاه خوبي باشد، چون اهل بيت عليه السلام هيچ‌چيز ازخود ندارند، کسي که خودش در صحنه نيست، وجودش انگشت اشاره به حق است. و اين به خودي خود مقام بسيار مهمي است كه انسان بتواند سراسر وجود خود را نمايش توحيد الهي قرار دهد و مصداق صفت «عَبدُهُ» بشود، حق بر قلب آن‌ها تجلي كامل نموده و آن‌ها به كلي خودي و منيّت را فراموش كرده‌اند، همان چيزي كه حافظ از خدا تقاضا مي‌كند و مي‌گويد:
روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر* خرمن سوخته‌گان را تو بگو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا* گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
توبه از نظر به خود، شرط حضور
هرچه خداوند به قلب انسان بيشتر تجلي كند خانه منيّت انسان بيشتر ويران مي‌شود و خداوند اين قاعده را با متلاشي كردن كوه به حضرت موسي عليه السلام نشان داد، قرآن مي‌فرمايد:
«وَ لَمَّا جَاء مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَانِي وَلَكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ».20
و چون موسى به ميعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد پروردگارا! خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم، فرمود هرگز مرا نخواهى ديد ليكن به كوه بنگر پس اگر بر جاى خود قرار گرفت به زودى مرا خواهى ديد، پس چون پروردگارش بر كوه جلوه نمود کوه را متلاشي کرد و موسى بي‌هوش و مدهوش بر زمين افتاد، و چون به خود آمد گفت: خدايا! تو منزهى، به درگاهت توبه كردم و من از نخستين مؤمنانم.
حضرت حق خواستند بگويند به همان اندازه كه من بر كوه تجلي كنم، كوه از منيّت خود متلاشي مي‌شود و لذا در راستاي همان تجلي بود كه «خرَّ‌ موسي صَعِقاًً» موسي عليه السلام از هوشياري و خوديتِ خود خارج شد و ديگر براي او منيتي نماند و لذا وقتي حضرت موسي عليه السلام بعد از محو، به صحو و هوشياري آمد، ديگر آن موسايِ قبلي نبود و به حق موجود شد و نه به خود، از آن بودن قبلي خود توبه كرد و عرضه داشت: «تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ» از آن «مَن» قبلي توبه كردم و به تو ايمان آوردم، زيرا وقتي بخواهم بنده تو باشم بايد ذره‌اي از خوديِ من در ميان نباشد، تا تماماً انگشت اشاره به حق باشم. اين است معني نفي هستي و نفي انانيت خود، در مقابل تجلي نور حق كه در موردش گفته‌اند:
پيش شيري آهويي مدهوش شد* هستي اش در هست او روپوش شد
اين‌كه گفته مي‌شود اهل البيت عليه السلام نمايش توحيدند به همين معني است كه عرض شد و ما بايد حكمتي را دنبال كنيم كه ما را متوجه اين ذوات مقدس کند که توحيد مجسم‌اند و از طريق آن ذوات مقدسه، متوجه خداي وجودي و حضوري شويم كه اين مقصد اصلي ما و عامل نجات كامل از پوچي است.
با توجه به نكات فوق بايد عزيزان متوجه باشند انسان تا از خودش آزاد نشود هرگز با «وجودِ» حقايق نمي‌تواند مرتبط باشد و قرآن در راستاي همين قاعده مي‌فرمايد:«لَكِن مَّتَّعْتَهُمْ وَآبَاءهُمْ حَتَّى نَسُوا الذِّكْرَ وَكَانُوا قَوْمًا بُورًا»21
چون پدران كفّار و خود آن‌ها تلاش در نفي منيت خود نداشتند و با انواع متاع‌هاي دنيايي همواره جواب نفس امّاره خود را دادند، انسان‌هاي پوچ و بي‌ثمري شدند. بعد از تذکّر چند نكته در ادامه مي‌فرمايد:
«وَ قَالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقَاءنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْ عُتُوًّا كَبِيرًا»22
آن‌هايي که به قيامت و لقاء ما معتقد نيستند، بدون آن كه بخواهند منيّت خود را نفي كنند، در نهايت كبر و سركشي، انتظار ارتباط با خدا و ملائكه و حقايق قدسي را دارند در حالي كه؛ «يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلَائِكَةَ لَا بُشْرَى يَوْمَئِذٍ لِّلْمُجْرِمِينَ وَيَقُولُونَ حِجْرًا مَّحْجُورًا »23
وقتي ملائكه براي آن‌ها تجلي مي‌كند، كوه انانيت آن‌ها به‌كلي متلاشي مي‌شود و براي اين‌هايي كه تمام وجود خود را همين وجود دنيايي مي‌دانند بسيار آزار دهنده است.
ولي در هر حال وقتي خود را آماده چنين ارتباطي نكرده باشند چون با سير به قيامت هيچ‌گونه شخصيتي كه توان ارتباط با عالم قدس را به نحو وجودي داشته باشد با خود نبرده‌اند با پوچي و پراكندگي روبه‌رو مي‌شوند و لذا فرمود: «وَ قَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا»24
و بر كارهايى كه كرده‏اند مى‏پردازيم و آن را چون گردى پراكنده مى‏سازيم.
چنانچه عنايت فرموديد ابتدا در مورد اين‌ها فرمود: «وَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْا عُتُوًّا كَبِيرًا»25 آن‌هايي كه اميدي به لقاء خداوند ندارند مي‌گويند چرا براي ما ملائكه نازل نمي‌شوند و يا چرا پروردگار خود را نمي‌بينيم. خداوند اين افراد را چنين وصف مي‌كند كه از طرفي اميد لقاء ما را در مرتبه وجودي و غيبي ندارند و از طرفي در اوج كبر و سركشي طلب رؤيت خداوند و ملائكه را به صورت حسّي دارند. خداوند در اين آيه مي‌خواهد بفهماند براي اميدواري به لقاء الهي و لقاء حقايقِ عالم قدس راه‌كار و برنامه‌اي خاص نياز است كه اين‌ها در راستاي آن راه و آن برنامه يك قدم هم برنداشته‌اند. اين‌ها تصور صحيحي از لقاء حقايق قدسي ندارند و از طرفي با همان تصور باطل خود مي‌خواهند خدا و ملائكه را ببينند در حالي‌كه اين‌ها روحية کبر دارند، و خودشان را مي خواهند ببينند. در ادامه دارد «فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا» عمل آن‌ها را چون گرد پراكنده قرار مي‌دهيم، چون هيچ هستيِ قابل توجهي براي خود و زندگي خود ايجاد نکرده‌اند.
از طريق امثال آيات فوق ابتدا «نيست‌ها» را و جايگاه آن‌ها را از طريق قرآن درعالم بشناسيد، آن وقت دعوت قرآن به «هستي»، بسيار مؤثر و كارساز خواهد بود، قرآن مکرر مي‌فرمايد: اگر خارج از ايمان به خدا و ملائكه و قيامت زندگي کنيد، با پوچي روبه‌رو مي‌گرديد و با خلائي روبه‌رو مي‌شويد كه بسيار آزاردهنده است و بعد از ده‌ها سال که با پوچي و خلأ به‌سر برديم، دست‌هايمان از ارتباط با حقيقت خالي مي‌ماند.
پوچي و عذاب قيامت
خالي‌بودن جان‌ها از حقايق در روز قيامت بسيار عذاب‌آور است، چون جاي خالي و خلأ آن از بين نرفته و وجود دارد، و انسان آن خلأ را به صورت علم حضوري احساس مي كند. همان‌طور كه اگر مثلاً الآن پوست دست شما بريده شود در‌ آن حال احساس درد داريد، اين احساس درد به جهت آن است كه نفس شما عدم اتصال سلول‌ها را به صورت علم حضوري احساس مي‌كند. درست است كه هنگام بريده‌شدن پوست دست، چيزي به دست شما اضافه نشد ولي اتصالِ بين سلول‌ها از بين رفت و نفس، خلأ اين اتصال را در دست شما احساس كرد. در همين رابطه است كه مي‌گويند: خدا عذاب نمي‌دهد بلكه فيضش را مي‌گيرد و احساس حضوريِ خلأ آن فيض، عذاب است، با همان صورت‌هاي خاص قيامتي‌اش. همان‌طور كه با احساس جاي خالي اتصال بين سلول‌هاي دست، به واقع درد پديدار شد.
ملاحظه مي‌فرماييد که علم به عدم اتصال بين سلول‌ها به نحو حصولي نيست بلكه به نحو حضوري و وجودي است و لذا احساس سوختن به وجود مي‌آيد، و واقعاً در قيامت هم خودِ سوختن در صحنه است، چون احساس عدم‌كمال در آن عالم، وجودي و حضوري است. پس موضوع آزاردهندگيِ خلأهايي كه انسان با آن‌ روبه‌رو مي‌شود، به جهت عدم سير به سوي حقايق از طريق قلبي و وجودي، مسأله‌اي است كه هر چه به قيامت نزديك‌تر شويم بيشتر آزاردهنده خواهد بود و اين است كه بايد با دقت كامل تلاش كنيم طوري نباشد كه خداي ناکرده يک عمر با «نيست‌ها» زندگي کنيم، وگرنه در قيامت صورت نيست‌هاي آزاردهنده براي ما جلوه مي‌کنند و از هست محروم مي‌شويم. همواره بايد متذکّر باشيم که انتهاي يك زندگي كه سراسر آن به‌سربردن با نيست‌ها است، به كجا ختم مي‌شود، تا ببينيم چرا بايد با خودِ حقيقت و با بودِ حقيقت ارتباط داشته باشيم. گفت:
دور مي بيني سراب و مي دوي* عاشق آن بينش خود مي شوي
يعني يک چيزي براي خودت ساخته‌اي و دنبالش مي‌دوي، بعد كه چيزي نمي‌يابي و خسته مي‌شوي و حضور آن صورت ذهني در ذهن شما تمام مي‌شود، مي‌گويي چرا چيزي به دستمان نيامد. مگر از اول به دنبال چيز واقعي و وجودي بودي که حالا انتظار داري به چيزي برسي؟ از ابتدا به دنبال اعتباريات ساختة ذهن خود دويديم و معلوم است كه حالا نبايد با چيزي كه وجود خارجي داشته باشد روبه‌رو شويم. روي اين نكته بايد خيلي فکر کنيد تا از ابتدا در انتخاب‌ موضوع‌هايي كه بايد دل را متوجه آن‌ها كرد، حساس شويم و لااقل عدم موفقيت‌هاي خودمان را درست تحليل كنيم، تا وقتي به ما گفتند:
صد انداختي تير و هر صد خطا است* اگر هوشمندي يك انداز و راست
بفهميم از چه زاويه‌اي دارند ما را متذکّر مي‌كنند.
علت سرخوردگي جوانان
عزيزان من، قراردادهاي بشر که نمي‌تواند جاي سنت‌هاي الهي قرار گيرد، سنن الهي براساس ملاک و قواعدي است که آن قواعد واقعي و وجودي هستند و نه خيالي و ذهني، و آن دستورات و تكاليف ريشه در واقعيات قدسي دارند، به همين جهت با انجام آن‌ها ما به عالم قدس وصل مي‌‌شويم. وقتي ما طوري نماز را تعريف كرديم كه گويا نماز يک امري است كه حضرت حق آن را اعتبار كرده است، بدون آن كه ريشه در حقيقت داشته باشد. اين جا است كه انتظار داريم بدون انجام آن اعتبار، بتوانيم به مقامي از مقامات قدسي برسيم، بعد مي‌گوييم چرا جوانان نسبت به دستورات دين حساسيت لازم را ندارند. در حالي که ما راه درست را به آن‌ها نشان نداده‌ايم تا بتوانند با روش‌هاي منطبق با فرهنگ امامان معصوم عليه السلام بعد از مدتي با حقايقِ متصل به دستورات دين، مرتبط شوند و با انوار عالم قدسي به سر برند. آري ممكن است با چند جمله احساساتي و تحريك‌كننده فعلاً آنها را وارد فعاليت‌هاي ديني كنيم ولي آيا آن‌ها در اين نوع دينداري پايدار مي‌مانند؟ گفت:
ز ابتداي كار آخر را ببين* تا نباشي تو پشيمان يوم دين
عاقلان خود نوحه ها پيشين کنند* جاهلان آخر به سر برمي زنند
اگر فعلاً توانستيم جوانان را به مراسم اعتكاف و احياء شب‌هاي قدر، بياوريم فکر نکنيد اين‌ها مي‌مانند، اين‌ها اگر به شعف واقعي نرسند، و بعد از توجه عقل به حقايق، قلبشان نور آن حقايق را احساس نکند و از آن بهره‌مند نشود، نمي‌مانند. تجربة شرايط تاريخي گذشته براي ما راهنماي خوبي است، چقدر از جوانان در ابتداي انقلاب و يا در دوران دفاع مقدس آمدند ولي چون در زندگي بعد از جنگ نتوانستند با روش درست بهره‌كافي از دين‌داريِ خود بگيرند، رفتند، تازه همين‌طور بي‌سر و صدا هم نرفتند بلكه با روحيه سرخورده و معترض رفتند. بعد مي‌گوييم چرا بقيه جوانان حرف‌هاي ما را نمي‌شنوند. با اين حرف‌ها که خودمان را هيچ کرده‌ايم تازه مي‌خواهيم بقيه را هم هيچي کنيم و آن‌ها هم بيايند هيچ شوند! البته اين‌ دردِ دل‌ها براي آن است که سعي كنيم در ورود به عالم «هست‌ها» نهايت سعي و تلاش خود را بكنيم. آيا نمي‌بينيد پيرمردان و پيرزناني را كه چون در دوران استحكام عقايد، وارد ارتباط وجودي با حقايق نشده‌اند چه اندازه احساس تنهايي مي‌كنند؟ هيچ‌گونه «وقت» و «حضور» ندارند، در حالي‌كه بعضي از آن‌ها كه راه ارتباط با حقايق را شناخته‌اند پيري خود را چه زيبا مي‌گذرانند. خداوند به ما توفيق دهد که اول؛ مزة دين‌داري را بچشيم و بعد بچشانيم.
از کجا آغاز کنيم؟
ابتدا بايد روشن شود چه چيزهايي حقيقتاً فعاليت فرهنگي نيست و نيز متوجه باشيم بعضي از فعاليت‌هاي فرهنگي و عبادات به خودي خود حجاب ارتباط با حقيقت‌اند. پس از اين مرحله، مرحله‌ي دومِ كار، به جهت ماهيت مخصوصش بسيار ساده و سهل محقق مي‌شود. همان طور که قبلا عرض شد مثل اين‌كه وقتي ابتدا ما شيشه‌ را پاك كرديم، مرحلة بعد كه تجلي نور خورشيد در اطاق است به راحتي انجام مي‌گيرد. يا همان‌طور كه براي ارتباط با حقيقتِ فرهنگ كربلا لازم است اول بفهميم کربلا چه چيزهايي نيست و خود را از حجاب‌هاي پيش ساخته آزاد كنيم، بعد حضرت اباعبدالله عليه السلام كه تجسم بالفعل فطرت هر انساني است،خود را و نور كربلايي خود را بر جان ما مي‌نماياند، وقتي بفهميم حقيقت چه چيزهايي نيست و بعد جهت قلب را به سوي حقيقت بيندازيم، به خوبي احساس مي‌كنيم از انوار عاليه آن برخوردار مي‌شويم. آري؛ وقتي خواستيم راه را شروع كنيم، ابتدا با ضعف‌ها روبه‌رو مي‌شويم، ولي اگر مسير را درست انتخاب كنيم، آرام‌آرام ضعف‌ها برطرف و حقيقت جلوه‌گر مي‌شود. عمده درست ديدن مقصد و درست طي كردن راه است.
شروع نگاه قيامتي به خود
طريقة معرفت نفس مسلّم يكي از راه‌هايي است كه انسان را به مقاصد «وجودي» مي‌رساند، چون همان‌طور كه قبلاً عرض شد در روش معرفت نفس با هست يا وجودِ خود مرتبط مي‌شويم و راه ارتباط با وجود را با دقت‌ و زواياي خاصش مي‌شناسيم. بنده در اوايل انقلاب شنيدم كه حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» به كساني كه مي خواهند وارد عرفان شوند مطالعه جلد هشتم و نهم اسفار ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» را توصيه مي‌كنند، و بعد متوجه شدم با توجه به موضوع نفس و معاد در دو جلد مذکور، آن پيشنهاد، بسيار سازنده‌ است. درست است که مطالعه آن‌ها مقداري وقت مي‌برد ولي کارِ پرنتيجه‌اي است. در راستاي همان توصيه، آن دو جلد تحت عنوان «معرفت‌النفس و الحشر» ترجمه شد، چون حشر هم يعني شرايط ارتباط با حقيقت خود بدون هرگونه حجابي. در روز قيامت آن چنان شرايط ارتباطِ «وجودي» با خودمان فراهم مي‌شود كه ندا مي‌آيد: «إقْرَأْ كَتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا »؛26 كتاب جان خود را بخوان، كه در چنين روز و شرايطي خودت بدون هيچ حجابي براي ارزيابي خودت كافي هستي.
در واقع مي‌فرمايد: خودت، خودت را نگاه کن و چون هيچ مانع ذهني و خارجي در ميان نيست، آن قدر شرايط آماده است كه به واقع يك خودشناسي كامل صورت مي‌گيرد، که ديگر خودمان را خيلي خوب مي‌توانيم بشناسيم و ارزيابي كنيم و نسبت به خود نظر دهيم. بنابراين اگر ما توانستيم در اين دنيا خودشناسي را درست شروع کنيم عملاً يك نحوه نگاه قيامتي به خود را شروع كرده‌ايم و به واقع قيامت خود را شروع نموده‌ايم و به مقصد اصلي كه ارتباط با وجود حقايق است، و نه با مفهوم حقايق، دست مي‌يابيم، البته اين به شرطي است كه وقتي مي‌خواهيم خودشناسي و معادشناسي كنيم دوباره از منظر علم حصولي وارد موضوع نشويم و خداي ناكرده وجودي‌ترين وجودِ نزديك به خود را، كه خودمان باشيم، از طريق علم حصولي به آن، از خود بيگانه نكنيم، و با هر چه مطالعه بيشتر در آن، از آن دورتر شويم. آري؛ به شرطي كه با منظر وجودي به خود و به معاد، يعني به شرايط هرچه بيشتر وجودي عالم و آدم، بنگريم، ‌در آن صورت نتايج بحث فوق‌العاده است و به تمام آنچه از اول بحث تا حال عرض کرده‌ام إن‌شاء‌الله خواهيم رسيد، و به شرايط تازه‌اي وارد مي‌شويم كه مولوي در رابطه با آن مي‌گويد:
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم* دولت عشق آمد و من دولت پا ينده شدم
حرف ما اين است که «وجود» كه به معني مطلق آن، حضرت حق است و در جلوات خود از طريق متون مقدس مثل قرآن و روايات، با جان انسان‌ها گفتگو مي‌كند و بر انسان آشكار مي‌شود،27 تا انسان را با حقيقت عالم قدس ارتباط دهد و انسان را به جنبه وجودي آن حقايق آگاه سازد، مگر اين كه انسان فكر و فرهنگ ارتباط با متون مقدس را نشناسد و مقهور علم حصولي باشد.
تفاوت فرهنگ شيعه با تفكر وهابي‌‌گري
شايد مباحثي كه گذشت توانسته باشد منظر ما را به سوي «وجود» معطوف كند و روشن شود روش صحيح براي ارتباط با وجود حقايق، روش اهل بيت عليه السلام است، و اين را كسي مي‌فهمد كه متوجه باشد بحث دين، بحث کشف حقايق است و نه اطلاع از آن‌ها. با توجه به نکات گذشته عرض مي‌کنم فرق وهابي‌گري و تشيع در همين نوع توجه به توحيد است که شيعه در منظرِ توحيدِ حضوري است و آن ديگري مطلقاً در نگاه حصولي و انتزاعي متوقف است. در منظر توحيدِ حضوري و وجودي، موحد بر اساس تشکيک وجود، مظاهر وجود را مي فهمد و سعي مي کند قلب خود را به نحو وجودي به آن حقايق متصل گرداند، و نه تنها از اين طريق در حال او هيچ شرکي به وجود نمي‌آيد بلکه آن مظاهرِ وجودي، عامل اتصال انسانِ موحد به اَحد خواهند بود. ولي در توحيد مفهومي انسان به چيزي نرسيده است که بخواهد آن را در مظاهرش تجربه کند، چون به کلي در ارتباط با يک مفهوم انتزاعي به سر مي برد و مسلم هيچ چيز نمي تواند مظهر «مفهوم» وجود مطلق باشد و لذا در عين اين که هرگز با وجود خدا مرتبط نيست، از ارتباط با مظاهر جمال حضرت الله نيز محروم است و عجيب که منکر چنين مظاهري نيز هست و مخالف خود را متهم به شرک مي‌کند. گفت:
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند* وآنکه اين کار ندانست در انکار بماند
آنچه قرآن به عنوان شرک مطرح مي‌کند و ما را از آن برحذر مي‌دارد، توجه به چيزهايي است كه ما را از خدا جدا مي‌كنند و به خود مشغول مي‌سازند. مي‌فرمايد: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ»؛28 عده‌اي از مردم بدون توجه به خدا و در عرض خدا، چيزهايي را همتاي خدا مي‌گيرند و در حدّ خدا دوست مي‌دارند و مي‌پرستند. اين عمل كجا و آنچه شيعه نسبت به امامان عليه السلام در نظر دارد، كجا! ما امامان را بنده‌هاي خالص خدا مي‌دانيم كه متذکر حضرت رب‌العالمين هستند و نمايش اسماء الهي‌اند، و اشاره به حضرت حق دارند.
قرآن در آيه ديگر مي‌فرمايد: «قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللّهِ مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا وَاللّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»؛29 بگو اي پيامبر! آيا جداي از خدا، چيزهايي را مي‌پرستيد كه نه نفعي به شما مي‌دهند و نه ضرري به شما مي‌رسانند، در حالي‌كه خداوند سميع و عليم است. آري؛ اين كار که انسان چيزهايي را در عرض خدا قرار مي‌دهد، شرك است، ولي آيا شيعه نسبت به امامان عليه السلام چنين برخوردي دارد و به آن‌ها «مِنْ دُونِ الله» نظر دارد و يا چون متوجه است حقيقتْ مظاهري دارد، از طريق توجه به آن مظاهر متذكر حقيقت مي‌شود؟ شيعه امامان را به عنوان انسان‌هاي كاملي كه مظهر اسم «الله» هستند مي‌نگرد، و آن‌ها را آينه نمايش جمال الهي مي‌داند و از اين طريق خداشناسي خود را در حدّ علم به مفهوم خدا متوقف نمي‌كند، بلكه با وجود خداوند و تمام مظاهر وجودي اسماء الهي مرتبط مي‌گردد و از پرتو انوار وجود الهيِ آن‌ها بهره‌مند مي‌شود. لذا حضرت صادق عليه السلام مي‌فرمايند: «نَحْنُ وَاللهِ اَسْماءُ الْحُسْني...»؛30 به خدا سوگند ما اهل بيت، اسماء حسناي الهي هستيم. پس در واقع نه تنها نظر به اهل‌البيت عليه السلام شرك نيست، بلكه توجه به راهي است كه ما را با «وجود» خدا مرتبط مي‌كند.
خداوند خطاب به مشرکين مي‌فرمايد: «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّن يَدْعُو مِن دُونِ اللَّهِ مَن لَّا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَى يَومِ الْقِيَامَةِ وَ هُمْ عَن دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ»31 بگو چه کسي از آن‌کس که به غير خدا، کس ديگر را مي‌خواند گمراه‌تر است، در حالي که آن هيچ جوابي به تقاضاي او تا قيامت نمي‌دهد، و از تقاضايي که از آن مي‌شود غافل است.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد قرآن مي‌فرمايد؛ مشرکين به چيزي اميد بسته‌اند که آن «مِنْ دونِ الله» است و جداي از خدا است، در حالي که شيعه؛ ائمه عليه السلام را مظاهر اسماء الهي مي‌شناسد و هيچ‌گونه استقلال و جدايي براي آن‌ها قائل نيست، ولي در عين حال متوجه است آن‌ها مظاهر متعين حق هستند و راه ارتباطِ وجودي با خدا مي‌باشند.
در همين راستا حضرت امام رضا عليه السلام مي‌فرمايند: «الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «التَّسْبِيحَ» وَ «التَّهْلِيلَ» وَ «التَّكْبِير»».32 صلوات بر محمد و آل محمد نزد خداى عزوجل برابر با «تسبيح» و «تهليل» و «تكبير» است.‏ يعني وقتي نظر جان را به پيامبر صلي الله عليه و آل او عليه السلام انداختي آن‌ها را تجسم و تعين تسبيح حق و سبحان‌اللهي پروردگار مي‌بيني و به عظمت حضرت رب پي مي‌بري و نيز آن‌ها را نمايش يگانگي خدا مي‌بيني که چگونه با تجلي توحيد الهي بر جان آن‌ها، سراسر وجودشان در زير نور يگانگي حق، به يگانگي و جامعيت رسيده، و نيز آن‌ها را نمايش کبريايي حق مي‌يابي. اين به يک اعتبار همان سخني است که رسول خدا صلي الله عليه در بارة خود فرمودند: «وَ مَنْ رَاني فَقَد رَأي‌الحقّ»،33 هرکس مرا ببيند حق را ديده است.
شيطان، عامل غفلت از ملكوت اعمال
رسيديم به اين نكته كه تنها فعاليت فرهنگيِ معني دار، آن نوع فعاليتي است كه راه اتصال به حق را با همه مظاهرش بشناسد، و روشن شد مشكل بي‌ثمرشدن فعاليت‌ها، وصل‌نبودن به حق و به مظاهر او است. اولين ضرري که شيطان به من و شما مي زند، ضرر محروم شدن از کشف حقايق دين است. مي‌گويد خيلي خوب وضو بگير و مواظب هم باش يک وقت وضويت باطل نشود، ولي نمي گذارد به بالاتر از وضو كه جنبه ملكوتي آن است منتقل شويم. مرحوم ملکي تبريزي«رحمة‌الله‌عليه» در كتاب شريف «اسرار الصلوة» مي گويد: خود اين نقشه شيطان است كه انسان را مشغول ظاهر نماز مي‌کند، و از سير به سوي ملكوت آن باز مي‌دارد. بنا شد اين اعمال و اذكار دريچه ورود به عالم قدس باشد، و در آن صورت است كه نماز بركات خود را مي‌نماياند.
اگر نماز دريچه ديدار حقايق شد بسيار دوست‌داشتني است، به همين جهت رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايد: «جُعِلَ قُرَّةُ عَيني فِي الصَّلاة»34 نور چشم مرا در نماز قرار داده‌اند، نگفت: «جُعِلَ قُرَّةُ عَيني اَلصَّلاة»، نور چشم من نماز است، بلكه فرمود: «فِي الصَّلاة» يعني چيزي در اين نماز است كه آن نور چشم من است. طبق آيه‌اي كه مي‌فرمايد: «اَقِمِ الصَّلَوةَ لِذِكْرِي»35 نماز به پا دار براي ياد من. پس در نماز ياد خدا هست و لذا پيامبر صلي الله عليه مي‌فرمايند: آن‌چه در نماز هست -كه همان ياد خدا است - نور چشم من است. پس نمازي نماز است كه انسان به دنبال مقصد و مقصودي باشد فوق ظاهر آن. آري؛ اگر درست وضو نگيريد، ورودتان به نماز درست نيست، اما اگر صرفاً مشغول وضو شديد و وضو را به صورت مقدمات و دريچة نگاه به حقايق قدسي در نظر نگرفتيد، آنچه در نماز است را نمي‌يابيد تا چشم شما به آن روشن شود.
فاصله «علم» تا «يقين»
اهل سلوك مي‌فرمايند: يك هجرت «وسطي» داريم و يك هجرت «كبري»، هجرت وسطي آن است كه ما اخلاقمان را عوض كنيم و از صفات رذيله به سوي صفات فاضله هجرت نماييم، و در نتيجة اين هجرت انسان ديگر جهنمي نخواهد بود، چون از صفات جهنميان فاصله مي‌گيرد، ولي در هجرت كبري نه تنها اخلاق عوض مي‌گردد، بلکه منظرمان نيز عوض مي‌شود و لذا نه تنها جهنمي نخواهيم بود بلكه جهنم را هم مي‌بينيم. خداوند در همين رابطه مي‌فرمايد: «كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ»36 نه چنين است كه خود را گرفتار كثرات كنيد، اگر به علم اليقين برسيد، جهنم را مي‌بينيد و علم به جهنم از حالت مفهومي به حالت عيني و شهودي در مي‌آيد. ما براي ارتباط با حقايق عالم، علم يقيني مي‌خواهيم، تا از طريق نور علم‌اليقين به سوي عين اليقين سير‌كنيم.
قرآن مي فرمايد: شما بايد نسبت به حقايق عالم و از جمله معاد و بهشت و جهنم علمِ يقيني داشته باشيد. يعني اولاً: علم شما علم به حقايق باشد و نه علم به موضوعات واهي و اعتباري، ثانياً: آن علم، علمي باشدكه موجب ارتباط با حقايق ‌گردد و به عبارت ديگر موجب ايجاد عين اليقين باشد كه آن عبارت است از اتحاد وجودي با حقايق عالم. لذا بعد از آن كه فرمود: «كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ» اگر علم يقين داشته باشيد جهنم را مي بينيد در ادامه مي فرمايد: «ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ» سپس حتماً آن جهنم را به عين‌اليقين مي‌بينيد، در اين حالت نه تنها آتش جهنم را به عين اليقين مي‌بينيد بلكه انجام هر گناهي موجب مي‌شود كه خود را در آتش جهنم حس كنيد، يک وقت انسان مي بينيد که گناه‌كردن چقدر بد است، ولي يک وقت آتش انجام گناه را حس مي‌کند، که اين حالت يک مرتبه بالاتر از «علم اليقين» است در همين رابطه مولوي مي گويد:
خود هنر دان ديدن آتش عيان* ني گپ «دَلَّ عَلَي النّار دُخان»
يعني دود را دليل بر آتش ‌دانستن، هنر نيست، اين يك گپ عادي است، هنر آن است که خودِ آتش را ببيني. بايد چند قدم جلوتر بيايي و به جاي اين كه از معلول متوجه علت شوي، خود علت را ببيني، لذا گله مي‌كند كه:
جز به مصنوعي نديدي صانعي* بر قياس اقتراني قانعي؟
مي‌فزايد در وسايط فلسفي* از دلايل باز بر عكسش صفي
اگر فيلسوف با واسطه دلايل مي‌خواهد به حقايق پي برد، آن كس كه دل خود را صاف كرد، با خود حقايق مرتبط مي‌شود.
گر دخان او را دليل آتش است* بي‌دخان ما را در آن آتش خوش است
اگر عقل فلسفي از طريق دود با مفهوم آتش مرتبط مي‌شود، ما بي‌واسطة مفهوم با خود آتش مرتبط هستيم و نور و گرما مي‌گيريم.
خود هنر دان ديدن آتش عيان* ني گپ «دلّ علي النّار دخان»37
اگر ما برنامه‌هايمان را با حساب تنظيم کنيم و درصدد تربيت قلب برآييم و به هجرت كبري فكر كنيم و حتي بعد از شصت‌سال هم نتيجه بگيريم، باز برنده‌ اين مسير هستيم. هجرت كبري همان است كه در موردش فرمود:
دردي که به افسانه شنيدم همه از خلق* از علم به عين آمد و از گوش به آغوش
ديگر صِرف شنيدنِ خبرِ حقايق در ميان نيست، بلكه در آغوش گرفتن آن‌ها پيش‌آمده است. يکي از رفقا براي كارهاي فرهنگي مي‌فرمود: «آقا يک برنامه آمپي‌سيليني به ما بدهيد كه زود نتيجه بگيريم، اين توصيه‌هاي شما ممكن است خيلي دراز مدت نتيجه بدهد». بنده به ايشان عرض كردم آيا مي‌خواهيد بالأخره نتيجه بگيريد يا هرگز نتيجه نگيريد؟ چرا نگران آن نيستيم كه با اين برنامه‌هاي غير اصولي هرگز نتيجه نگيريم؟ هيچ راهي نيست كه بدون هجرت كبري بتوانيم جهنم‌بين شويم. يک وقت است شما بنا داريد اخلاقتان خوب شود، اين كار ارزشمندي است ولي آن چنان نيست كه براي به‌دست آوردن آن لازم باشد به كلي ساحت و مرتبه خود را تغيير دهيد، ولي يک وقت بناست با هجرت كبري، وجودتان اصلاً خوبي شود و اساساً يك آدم ديگري باشيد با افق ديگر. به گفته مولوي:
چون تو شيرين از شکر باشي، بُوَد* کان شکر گاهي ز تو غايب شود
چون شکر گردي ز بسياري وفا* پس شکر کي از شکر گردد جدا
آري؛ تا كي بخواهيم با شكر، شيرين باشيم و همواره محتاج شكر؟ بايد شکر شد و همواره شيرين ماند. بايد طوري شويم که در آن حالت عين رؤيت حق‌ شويم. اين همان نكته‌اي است که ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» گفت بايد از سنگي که طلا گرفته‌اند به سنگي تبديل شويم که ديگر طلا شده است، در اين حالت وارد «عين اليقين» مي‌شويد و يک نحوه اتحاد با حقايق عالم پيدا مي‌کنيد. آري؛ براي آن که سنگِ وجود شما طلا شود حوصله و صبر و استمرار نياز است، و راه ديگري نيست. در مراحل اوليه، نفس امّاره انسان مي‌خواهد به نامحرم نگاه کند، ولي چون آن را گناه مي‌داند، نگاه نمي‌کند ولي اگر بنا گذاشت سلوك قلبيِ خود را ادامه دهد به جايي مي‌رسد كه اصلاً روحش از اين گناه آزار مي‌بيند و سخت‌ از اين‌گونه اعمال متنفر است و روحش عين درك حقانيت دستورات دين مي‌شود.
سير از علم به معلوم
هميشه جريان‌هاي اصيل، قليل هستند چنان‌چه مي‌فرمايد: «وَ قَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ»38 بسيار كم‌اند آن هايي كه به جاي ديدن نعمت، منعِم را ببينند، يا مي‌فرمايد: «فَلاَ يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً»39 ايمان نياوردند به معني واقعي ايمان، مگر عدة كمي و يا فرمود: «وَلاَ يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاَّ قَلِيلاً»40 آن‌ها ياد خدا نبودند مگر عدة كمي، و از همه مهم‌تر مي‌فرمايد:«كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ»41 عموماً يک عدة كمي هستند که فرهنگ‌ها را عوض مي کنند و بر فرهنگ و راه اصيل پايداري كرده معادلات و مناسبات فرهنگي را متحول مي‌نمايند، آن افراد که عزم بلندتر و حرف اساسي‌‌تر دارند، راه و رسم بقيه را تحت تاثير خود قرار مي‌دهند، هر چند چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام در كربلا تنهاي تنها باشند.
بناي شما آن باشد كه ابتدا خود و سپس بقيه افراد را به ايمان برسانيد نه فقط در حد اسلام متوقف كنيد، آن وقت ملاحظه مي‌فرماييد كه در چه راه پر بركتي قدم گذاشته‌ايد و در آن صورت است كه افراد مزه اسلام را با قلبشان مي‌چشند و ديگر محال است در دينداري كوتاه بيايند و شرايط ظلماني دوران بتواند آن‌ها را از مسيرشان باز دارد. وقتي عمربن‌عاص نزد نجاشي پادشاه حبشه رفته بود تا بر ضد مسلماناني كه به آن‌جا هجرت كرده بودند سعايت كند. نجاشي سؤالي از عمرو کرد، او نفهميد كه پادشاه چه منظوري از اين سؤال دارد، از او پرسيد: از اين افرادي که مسلمان مي‌شوند، تا حال شده است بعد از مدتي پشيمان شوند و از دين خود برگردند؟ عمرو گفت: نه آقا بسيار سمج‌اند، نه تنها با تشويق و تطميع برنمي‌گردند حتي اگرآن‌ها را بکشي هم برنمي‌گردند. نجاشي متوجه شد پس اين دين با دل ها کار مي کند نه با وَهم و يا منافع دنيايي. اگر شما چيزي را براي خودتان دوست داشته باشيد، وقتي ديديد حفظ آن چيز جانتان را به خطر مي اندازد، مي‌گوييد نخواستيم، اما اگر چيزي ‌باشد که از تن‌تان هم مهم‌تر است، و در واقع اصل جانتان همان چيز است، وقتي مورد تهديد قرار گرفت حاضريد براي حفظ آن كشته هم بشويد.
نجاشي از جواب عمرو فهميد دينداريِ مسلمانان از مقوله قلب و فطرت است و اتفاقاً آن را به عنوان يك ارزش قلمداد نمود. پس ملاحظه كرديد كه وقتي در دينداري به ايمان رسيديم، به راحتي با آن تنفس مي‌كنيم و ديگر تن ما چيزي نيست كه بخواهد در مقابل دين ما مانع باشد. عمده آن است كه تلاش كنيم از علم به معلوم برسيم و وارد وادي ايمان شويم، گفت:
يك حمله مردانه مستانه نموديم* از علم رهيديم و به معلوم رسيديم
يك همّت بلند مي‌طلبد كه قانع نشويم از پشت حجابِ مفاهيم فقط بدانيم حقايقي هست، بلكه با يك همّت مردانة مستانه جهت جان را از «مفهوم» به «حقيقت» تغيير دهيم و هزينه‌هاي آن را كه پايدار نگه‌داشتن قلب در محضر حق است ، و تزكيه‌هاي لازم آن، به جان بخريم. شهدا با همين فرهنگ بود كه ره صدساله را يك شبه طي كردند و چون در هواي حضور بيشتر بودند راحت توانستند آن انتخاب زيبا را در آن برهه از تاريخ انجام دهند و آن‌هايي هم که در همان راستا حركت كردند ولي شهيد نشدند، جهت خوبي را خداوند برايشان نماياند، حالا توانستند استفاده كنند يا نه، متفاوت بودند.
شناخت «نيستي»‌ها، اولين قدم
بعد از دفاع مقدس هشت‌ساله بعضي از رفقايي که از جبهه فارغ شده بودند، مي‌پرسيدند چه کتابي بخوانيم؟ به آن ها عرض کردم اين كه جهت قلب شما به اين طرف افتاده است خودش هديه جبهه است اگر نتوانيد آن را نهادينه کنيد از دستتان مي رود، عين اين توصيه به اُسرا هم وقتي از اسارت برگشتند، شد، که در حال حاضر خداوند دريچة غيب را به روي قلبتان باز کرده است، فعلاً قلب شما حقايق را تا حدّي مي‌شناسد، بايد آن را در قلب خود نهادينه کنيد.
ما در روش‌هاي فرهنگي از پايين حركت مي‌كنيم تا به بالا برسيم، اما گاهي براي جوانان بسيجيِ حاضر در جبهه جنگِ حق عليه باطل، از بالا شروع مي‌شد و چيزهاي خيلي خوبي را مي‌يافتند، و لذا جذبه‌اي بسيار نوراني نصيب آن‌ها مي‌شد، بعد بايد مي‌رفتند آن را با معرفت بيشتر و مواظبت از خطورات قلب، نهادينه‌ مي‌کردند. به همان رفيقمان عرض شد، اين‌که مي‌گويي چه کتابي بخوانم و چه کتابي نخوانم؟ اين طلب و تمنا، هديه جبهه است. خدا يک نوري به شما داده است، كه آن نور تو را به اين جا مي‌كشاند، اگر درست برنامه‌ريزي كني به جايي مي‌رسي که ان‌شاء‌الله در محضر قرآن و روايات قرار مي‌گيري و در يك حالت حضوريِ پايدار وارد معارف قدسي مي‌شوي.
متأسفانه بعضي از رفقا نفهميدند اين كشش به سوي مطالعة عميق، يک هديه الهي است و بايد از آن استقبال كرد. اين قضيه رزمندگان بود كه عموماً با آن‌ها از بالا برخورد مي‌شد، ولي من و شما بايد از پايين شروع کنيم، بايد ابتدا عدم‌ها را بشناسيم، عدم‌ها را که شناختيم همان طور كه عرض‌كردم با انصراف دادن قلب از آن‌ها «هست»‌ها خود به خود نمايان مي‌شوند و در نتيجه جذبه شروع مي‌گردد و اين تازه اول کار است. به نظر بنده تمام جلسات بحث قرآن و نهج‌البلاغه و امثال آن‌ها، توجه به هست‌ها است، شما با قرآن قرار بگذاريد كه وقتي قرآن مي‌خوانيد به شما بگويد هست‌ها چيست، نيست‌ها چيست، به خوبي به شما خواهد گفت: عزيزم! تمام فرهنگ فرعوني با آن همه شكوه از جمله نيست‌ها است، تمام حركات حضرت موسي‌ عليه السلام با آن همه سادگي و غربت، از جمله هست‌ها است، اين اولين قدم است، بعد هم قرآن مي‌گويد: دستت را به من بده تا با «هست»ها تو را متحد کنم.
ملاقات با ملائكه
ممکن است شما بگوييد: آيا امکان دارد ما هم به جايي برسيم که با ملائکه ارتباط داشته باشيم؟
متون ديني به ما وعده داده است، آري ممكن است؛ امام صادق عليه السلام مي‌فرمايد:
«يَا ابْنَ جُنْدَبٍ! لَوْ أَنَّ شِيعَتَنَا اسْتَقَامُوا لَصَافَحَتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ وَ لَأَظَلَّهُمُ الْغَمَامُ وَ لَأَشْرَقُوا نَهَاراً وَ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ لَمَا سَأَلُوا اللَّهَ شَيْئاً إِلَّا أَعْطَاهُم‏»42
اي پسر جندب! اگر شيعيان ما پايدار مي ماندند، هر آينه ملائكه با ايشان مصافحه مي‌کردند و به يقين ابرها بر آن‌ها سايه مي‌انداختند و همانند روز، درخشان و نورافشان بودند، و هر آينه نعمت و روزي خود را از بالا و پايين (آسمان و زمين ) دريافت مي‌نمودند و هيچ چيزي از خدا درخواست نمي‌نمودند مگر آن‌كه عطايشان مي‌فرمود.
معناي اولية مصافحة ملائکه با شيعيان اين است که نور ملک به قلب انسان مي‌خورد و يکي از معاني نهايي‌اش اين است که ملک را مي بيند. اين راه صعودي، داراي مرتبه است. حتماً قضيه ملاقات فرشته‌اي را كه سراغ علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» آمده است در كتاب مهرتابان مطالعه فرموده‌ايد كه علامه«رحمة‌الله‌عليه» مي‌فرمايند: آيت الله قاضي«رحمة‌الله‌عليه» به ايشان مي‌گويند اين روز ها يک فرشته يا حوري به سراغتان مي‌آيد توجهي به او نكنيد. چون در سلوك اين قاعده هست كه:
هر چه در اين راه نشانت دهند* گر نستاني به از آنت دهند
علامه طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» مي فرمايد: آن حوري آمد و بنا به توصيه استادم به او توجهي نكردم و ناراحت شد و رفت، كه بحث آن مفصل است. منظورم اين است كه اگر بر مراقبه خود پايدار بمانيم آنچه به صورت علم است، به صورت عين در مي‌‎آيد و قصه ما و شما مي‌شود قصه همان‌هايي كه گفتند: «از علم رهيديم و به معلوم رسيديم»، و إن‌شاء‌الله به لطف خدا عقايدمان صورت فعليت به خود مي‌گيرد. وقتي با فعليت و وجودِ حقايق مرتبط شويم حداقل نتيجه‌اش اين است که ديگر در اين دنيا حوصله‌مان سر نمي‌رود، چون بالأخره يک بويي، يک نسيمي از آن عالم به قلب ما مي‌خورد و مي‌توانيم با آن به‌سر ببريم و صاحب «وقت» باشيم. اين‌كه مي‌بينيد بعضي‌ها نيم‌ساعت که تنها باشند آن‌چنان عرصه برايشان تنگ مي‌شود كه مي‌خواهند يقه خودشان را پاره کنند، ولي برعكس؛ بعضي‌ها ده ساعت هم که تنها باشند، گويا تنهايي برايشان معني ندارد، به اين جهت است كه گروه دوم از يک جايي تغذيه مي‌شوند، حتي ممكن است خودش نداند علت آن آرامش چيست. بسياري از اُسرا در هنگام اسارت نوري از انوار حقايق معنوي به قلبشان مي‌خورد. نقل مي‌کردند که ما اصلاً نمي‌فهميديم در اسارتيم، يک حالي داشتيم، ولي حالا که آمده‌ايم ايران احساس مي‌كنيم عجب احوالي بود.
آري اگر راه ارتباط با خداوند باز شد و قلب به صحنه آمد، و خود را محدود به علم حصولي نكرديم، ديگر نَفَس‌كشيدن انسان هم در پرتو ارتباط با عالم معني رنگ و لعاب ديگري دارد. در آن‌ حالت فكرْ عين شهود، و زندگيْ عين سلوك الي‌الله مي‌شود.
تفكري كه عين سلوك است
سؤال: آيا خودِ اين جلسات و مباحث يك نوع مشغول شدن به مفاهيم نيست؟
جواب: بله خود اين صحبت‌ها هم از جهتي تماشاگري است، در حالي‌كه در دينداري به جاي تماشاگري، بازيگري بايد مقصد و مقصود باشد، منتها بازيگري براي نظر به حقايق، راه و رسمي دارد كه آگاهي از آن راه و رسم لازم است، گفت:
آن جهان و راهش ار پيدا بدي* كم كسي يك لحظه در اين جا بدي
پس معلوم است هنوز راه پيدا نشده است كه اين‌جا هستيم. ولي به هر حال اگر مشغول جلسات ممتد شديم و وارد ارتباطِ وجودي با عالم قدس نگشتيم، حاصل کار همان مفهوم‌گرايي صِرف است كه عرض شد پوچي و بي‌بركتي به بار مي‌آورد، اگر فقط آدرس داشته باشيد فايده ندارد. آري بعضي از علوم هست كه خودش يك نحوه سلوک است مثل مباحث معرفت النفس و يا مباحث معاد، البته به شرطي كه آن علوم به نحو حضوري و قلبي ارائه شود و انسان را به درون خود و عالم غيب و قيامت سير دهد،‌ اگر با قرآن و روايات درست برخورد شود چنين نقشي دارند.
علمي که مي‌گويد لايه‌ها و حجاب‌هاي بين خود و حقيقت را پس بزن و خودت را درست ببين، علمي است كه عين سلوك است.‌ اين نوع معرفتْ خود به خود ما را وارد عالَم معني مي‌كند، و آن فكري هم كه در روايات توصيه شده است اين‌چنين است، در واقع آن علم نظركردن به حقايق الهيه است. چنان‌چه رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايند:
«فِكْرُ ساعةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادِةِ سَنَةٍ وَ لا يَنالُ مَنْزِلَةَ التَّفَكُرِ اِلَّا مَنْ خَصَّهُ الله بِنُورِ المَعْرَفَةِ وَ التَّوْحِيد»43
يك ساعت فكر بهتر از يك سال عبادت است و كسي به مقام و منزلت تفكر نمي‌رسد مگر آن كه خداوند او را به نور معرفت و توحيد مخصوص كرده باشد.
اگر با دقت زياد به اين روايت توجه فرمائيد نكته ارزشمندي را مطرح مي‌كند و آن اين كه كسي وارد وادي تفكر نمي‌شود و نمي‌تواند وارد آن نوع تفكر شود كه يك ساعت آن بهتر از يك سال عبادت است، مگر اين‌كه خداوند او را به نور معرفت و توحيد مخصوص گرداند، معلوم است كه نور معرفت و توحيدِ مورد نظر، معرفت حضوري است و آن تفكر، تفكري است كه سير به سوي حقايق است. مثل وقتي شما به نحو حضوري به نفس خود نظر داريد و در خود سير مي‌كنيد. چنانچه ملاحظه فرماييد، همين روايت به خودي خود ما را متذکّر مي‌كند كه به كجا نظر كنيم. و به همين جهت گفته مي‌شود تدبّر در سخنان معصوم عليه السلام به خودي خود عبادت است. بعضي‌ها تصوّر مي‌کنند بايد روايت بخوانند تا بعد کاري بکنند، در حالي‌كه صِرف تدبّر در روايات يک نحوه سير است.
آيت‌الله‌بهجت«حفظه‌الله‌تعالي» فرموده بودند روزي يک روايت بخوانيد، بعد از يک سال ببينيد چقدر فرق كرده‌ايد. چون روايات نوري دارد كه انسان را در يك حالت حضوري، با حقايق عالم مرتبط مي‌كند. روايت خواندن فرق مي کند با کتاب خواندن، روي اين اساس مي‌توان گفت تدبّر در قرآن و روايات يك نحوه‌ عمل قلبي است. جنس فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام اين است، چون خودشان با نظر به حقايق غيبي سخن مي‌گويند و لذا سخنانشان هم يك نحوه نظر به حقايق را در انسان ايجاد مي‌كند و تفكر در اين نوع متون، عين سلوك است.
چگونگي ارتباط با قرآن و روايات
سؤال: اولاً: چرا در بسياري موارد اين حالت سير و تفكر كه مي‌فرماييد در ما ايجاد نمي‌شود؟
ثانياً: چرا با خواندن كتاب احساس مي‌كنيم بيشتر استفاده مي‌كنيم تا با خواندن قرآن و روايات؟
جواب: اشكال در نوع برخورد ما با قرآن و روايات است،
اولاً‌: راه ارتباط حضوري را تمرين نكرده‌ايم و لذا با قلبمان وارد عالم قرآن و روايات نمي‌شويم.
ثانياً: دنبال آن هستيم كه از متون مقدس نكتة علمي به‌دست آوريم و ديگر هيچ، قرآن و روايات را دريچه كشف حقايق قلبي براي خود قرار نمي‌دهيم و لذا آن‌ها براي ما نور نمي‌شوند تا حقايق را به ما نشان دهند. شايد بحث‌هاي گذشته اين نتيجه را به وجود بياورد كه بايد نگاه خود را به متون مقدس درست كنيم.
ثالثاً: روش ما عموماً در برخورد با قرآن و روايات غلط است، ما وقتي کتاب‌هاي ارسطو و پياژه و امثال آن‌ها را مي‌خوانيم هم مرتب مي‌خوانيم و هم در جوانب سخن آنها فکر مي‌کنيم و لذا در همان راستا استفاده‌هايي هم نصيب ما مي‌شود، ولي وقتي قرآن مي‌خوانيم انتظار داريم قرآن و روايات مثل اين كه يك كتاب داستان مي‌خوانيم، آن مطالب عميق را خيلي راحت در اختيار ما بگذارند، در حالي‌كه قرآن و روايات داراي بواطن و حقايق بسيار بلندي‌ هستند كه با تدبّر و آمادگي قلبي مي‌توان از آن‌ها استفاده كرد. خدا چنين شرطي با ما نکرده است كه بدون آمادگي، نور قرآن را به ما بدهد، بلكه برعكس، مي‌فرمايد: «أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا »؛44 آيا در قرآن نمى‏انديشند و تدبّر نمي‌کنند كه اگر از جانب غير خدا بود قطعا در آن اختلاف بسيارى مى‏يافتند. چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد به ما دستور داده‌اند در قرآن تدبّر كنيم و از ظاهر الفاظ به عمق‌ آن‌ها سير كنيم و اگر با تدبّر در قرآن به سير خود ادامه دهيد يک نحوه اتّحاد و يگانگي در شخصيت آن مي‌يابيد، و توحيد را در آن متجلي مي‌بينيد. همچنان‌كه حضرت امير‌المؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «... فَتَجَلَّى لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ بِمَا أَرَاهُمْ...»،45 پس خداوند در كتاب خود تجلي كرده و ليكن او را نمي‌بينند.
شما بناي خود را در رابطه با مطالعه قرآن اين طور بگذاريد که شرط اين کتاب بزرگ براي ارتباط با ما، تدّبر است پس بايد براي فهم آن وقت صرف کنيد. مگر شما براي فهم اسفار اربعه ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» و يا مثنوي مولوي مي‌توانيد بي‌مقدمه وارد شويد و مقاصد بالاي انديشه آن‌ها را به‌دست آوريد؟ قرآن مقاصدش بالاتر است يا آن كتاب‌ها؟ تا به حال شده است زير اين آسمان کسي پيدا شود که بناي خود را تدبر در قرآن گذارده باشد و از عظمت آن حيران نشود و بعد بيايد بگويد دو سال وقت صرف کردم هيچ‌چيز نصيبم نشد؟46 نمي‌شود كه فرهنگ و آداب ورود به قرآن و روايات را رعايت نكرد و انتظار نتيجه داشت، بايد درست وارد شد و نتيجه لازم را به دست آورد.
اين پروانه‌ها را ديده‌ايد كه دور شمع مي‌گردند، يك كمي به نور نزديك مي‌شود مي‌بيند مي‌سوزد، عقب مي‌آيد، ولي دلش به طرف نور است و نمي‌تواند از آن دل بكند، دوباره به طرف نور مي‌رود و باز مي‌سوزد و عقب مي‌زند، ولي جهت خود را از نور برنمي‌گرداند، تا اين‌که مي‌بيند فايده ندارد که همين‌طور برود به طرف نور و برگردد، اين کار مسئله‌اي را حل نمي‌کند، بالأخره با تمام عزم و اراده به طرف شمع مي‌رود، هرچه بادا باد، سوختم كه سوختم و خود را به آتش مي‌زند، و لذا بدنش جزء شعله شمع مي‌شود. شهدا رفتند داخل اين نوري كه متذکّر فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام بود، ديدند تا كي نظاره‌گر آن نور باشند. حالا ما هم تا كي با علم حصولي و بدون به كار انداختن قلب، بخواهيم از پشت حجابِ مفاهيم، با حقايق مرتبط باشيم؟ با متوقف‌شدن در علم حصولي از خيلي چيزها محروم مي‌گرديم و به‌واقع هيچ‌وقت آن‌طور كه بايد و شايد با قرآن مرتبط نمي‌شويم و آن را نخواهيم شناخت.
معرفت به امام مهدي عجل الله تعالي را که ظهور محضِ همه حقايق قدسي است و حضور محض در مقام ارتباط با خداوند است، تبديل کردند به يک فکر حصولي و اين كه مي‌دانيم آن آقا هستند و يك روز مي‌آيند. آيا امام زماني که امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» مي‌شناخت با امام زماني كه انسان هاي عادي مي‌شناسند يكي است و يك نقش را در تاريخ دارد؟
آري وقتي نظر به حقايق را يادگرفتيم ديگر وجود امام زمان عجل الله تعالي يك نقش حضوري در زندگي ما خواهند داشت و به پشتيباني اين امام زمان عجل الله تعالي بود كه امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» چنين انقلابي را به وجود آورد، ولي امام زمان انجمن حجتيه‌اي‌ها وسيله تقويت شاه و ظلمات آخر‌الزمان بود.
با مباحثي كه گذشت، إن‌شاءالله روشن شد که وقتي فعاليت‌هاي فرهنگي حضوري و وجودي شود چه اندازه بركت دارد. اين‌که عرض مي‌كنم شما حساس باشيد راهي را پيدا کنيد که فعاليت‌هايتان باطن پيدا كند و در حدّ مفاهيم متوقف نشويد، به جهت آن است كه اگر كار و فعاليت و عبادت حضوري شد، در ما شور و نشاط به‌وجود مي‌آيد و انسان در كار خود به ثمر مي‌رسد. عرايض بنده بدين معنا نيست که از فردا بتوانيم به نحو حضوري با قرآن مرتبط شويم بلكه عرض بنده آن است كه جهت‌گيري را درست كنيد تا حقايق به مرور- به اندازة آمادگي ما- تجلّيات خود را بر قلب ما شروع كنند و باور‌ها کاربردي و «وجودي» شود. اگر شما باور ها را کاربردي ننماييد به خودي خود کاري از آنها نمي‌آيد، هنر ما آن است كه قلب را آماده سير كنيم و عادتمان را در جمع‌آوري اطلاعات و متوقف شدن در مفاهيم تغيير دهيم و جلسات مذهبي طوري باشد كه انسان در حضور قرار گيرد.
حتماً شما توجه داشتيد كه ما از اول اين جلسه و حتي از اول اين سلسله بحث‌ها چيزي كه اطلاعاتي بر اطلاعات شما بيفزايد نگفتيم، اتفاقاً درس ما در اين مدت تمرين آزاد شدن از حجاب‌ اطلاعات بود و لذا هيچ اطلاعي هم به شما نداديم. ما گفتيم که مواظب باشيد مقصد را گم نکنيد. إن‌شاءالله وقتي سراغ قرآن و روايت مي‌رويد با به صحنه‌آوردن قلب خود، شكل کاربردي مباحث را پيدا مي‌کنيد. امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» کتابي به نام «شرح حديث جنود عقل و جهل» دارند که فوق‌العاده عالي است، در ابتداي کتاب مي‌فرمايند: اکثر كتاب‌هاي اخلاق نسخه است و نه دارو. ايشان سعي مي‌كنند با به حضور بردن مخاطب از طريق روايات، نور محقق شدن انسان را در اخلاق فاضله عملي سازند، به طوري كه پس از مدتي مأنوس شدن با آن كتاب و آن روايات، احساس مي‌كنيد عزم شما در انتخاب‌هايتان عزم جديدي است، همان كه قبلاً عرض كردم، سنگِ وجود شما به طلا تبديل مي‌شود، نه اين‌كه سنگي باشيد كه طلا گرفته‌اند. إن‌شاء‌الله.
از بهاران کي شود سرسبز سنگ* خاک شو، تا گل برويي رنگ‌ رنگ
سال‌ها تو سنگ بودي دل خراش* آزمون را، يک زماني خاک باش
در يك جمع‌بندي، مباحث زير در اين جلسه مورد بررسي قرار گرفت:
1- براي ارتباط با «وجود» مي‌توان با معرفت نفس كار را شروع كرد و هستِ خود را آزاد از اسم و رسم احساس نمود و از آن طريق به صورت حضوري، تفكيكِ بين «وجود» از «ماهيت» را شروع کرد.
2- براي سير از مفهوم و ماهيت به «وجود» و «حقيقت» يك نوع سلوك و توجه قلبي نياز است و نبايد انتظار نتيجه سريع داشت ولي بايد قلب را همواره در حضورِ وجود نگه داشت تا اين سير عملي گشته و سرعت بگيرد.
3- از طريق توجه به معاد به عنوان واقعيت موجود، مي‌توان از مفاهيم به سوي حقايق سير كرد و زندگي را از محدوديت ماهيات به گستردگي وجود منتقل نمود.
4- نكته قابل توجه اين‌كه از طريقِ احساسِ «هستِ خود» مي‌توان به «هست مطلق» مرتبط شد و همه عالم را تجلي «وجود مطلق» ديد و از پرتو حضرت رب‌العالمين در همه مظاهر وجود، بهره‌مند شد.
5- با توجه به مقام «يَهْدِي اِلَي الْحَقّ» كه مربوط به ائمه معصومين است كه علم لدني دارند، مي‌توان پذيرفت که آن مقام در راستاي ارتباط «وجودي» با حقايق حاصل مي‌شود و نه در راستاي ارتباط مفهومي.
6- نبايد به اسم ارتباط با «وجود» و فاصله‌گرفتن از حجاب «مفهوم» از فلسفه نيز به كلي فاصله گرفت و شعار تفكيك و جدايي نقل از عقل را سر داد، که خطر «تفكيك» و اخباري‌گري و حسّ‌گرايي، بسيار بيشتر از فلسفه‌زدگي است، بلكه راه كارِ عبور از فلسفه با آگاهي از تاريخ فلسفه است، تا به ساحت خوف اِجلال و ترس آگاهي و مرگ آگاهي وارد شويم و حكمت متعاليه جناب ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه» بستر و مسير خوبي است براي رسيدن به حكمت اُنسي و ورود به عالَم روايات و آيات.
7- براي گذر از موانعِ راه براي ارتباط با حقايق، بايد از خود توبه كرد، همچنان‌كه حضرت موسي عليه السلام با تجلي پروردگار بر كوه، كوه انانيّت خود را مُنْدَك نمود و در آن مكتب اولين مؤمن به حق شد. بحث استكبارِ كساني كه مي‌خواستند در عين بقاء بر نفس امّاره خود، مفتخر به رؤيت حق و ملائكه شوند مي‌تواند ماية عبرت باشد و اين‌كه چگونه صاحب چنين تفكري به پوچي و بي‌‌ثمري گرفتار مي‌شود.
در مورد اين‌كه از كجا آغاز كنيم بحث اين‌ است كه ابتدا بفهميم چه چيزهايي فعاليت فرهنگي به معني واقعي كلمه نيستند و اگر بتوان در اين مرحله موفق و از اين حجاب آزاد گشت، مرحله دوم، خود به خود پيش مي‌آيد و انسان وارد نگاه به جنبه وجودي عالم و آدم مي‌شود و ارزش تفكر شيعه كه سعي دارد خداي خود را خداي مفهومي و انتزاعي قرار ندهد، از اين‌جا ظاهر مي‌شود و دوريِ فرهنگ‌ وهّابي‌گري از حقيقت و غفلت از ملكوت عالم از اين‌جا روشن مي‌گردد.
9- چگونه بايد «علم‌اليقين» را به دست آورد و آن‌ را تا «عين‌اليقين» جلو برد.
10- در ابتدا نبايد انتظار داشت چنين تفكري عمومي و همه‌گير باشد، ولي مسلّم آن عده كمي هم كه با حقيقت مرتبط شوند، تاريخ‌ساز خواهند بود و همان «فئة قليله»‌اي هستند كه قرآن متذكر نقش آن‌ها در تاريخ مي‌باشد.
11- اگر توانستيم «وجود» را احساس كنيم، تفكر ما عين سلوك خواهد بود و در چنان فضايي مي‌توان از يک‌ساعت تفکر بهره‌اي بيشتر از يک‌سال عبادت برد، ولي شرط آن داشتن نور توحيد و گذر از مفاهيم و ماهيات است، در چنين نگاهي است كه قرآن و روايات با انسان سخن مي‌گويند و تدبر در قرآن و روايات بهترين سلوك خواهد بود. إن‌شاء‌الله.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه دهم،حضوري ماوراء زمان
بسم الله الرّحمن الرّحيم
در اين جلسه بنا است مطالب را جمع‌بندي کنيم و نکاتي را که بايد جهت تکميل بحث طرح شود ارائه نماييم تا چنانچه در حين بحث مطلبي ناقص مانده، إن‌شاءالله اين نقصان برطرف گردد.
آشنايي با روش‌هاي تبليغ
1-آرام‌آرام رسيديم به اين نکتة مهم که روش درک دين و تبليغ آن در نهايت، بايد روشي غير مفهومي باشد، هرچند در ابتدا عموماً گريزي از استدلال و اثبات مفاهيمِ حقايق معنوي نداريم، و با استدلالي‌کردنِ عقايد از خطر خرافه‌گرايي خود را نجات مي‌دهيم، ولي دائماً روش اهل‌البيت عليه السلام به عنوان مصاديق كامل دينداري و حافظان حقيقي دين بايد مدّ نظرمان باشد. روش اهل البيت عليه السلام روشي است كه انسان را در حضور و در حالت ارتباط با «وجود» عالم غيب مي‌برد. و غفلت نکنيم که آن يک روش است با فرهنگ خاص خود. آن‌ها با كتاب و درس به اين مرحله نرسيدند، بلکه راهي را طي کردند که نتيجة آن راه، ظهور اين‌همه کمال در قلب و عمل آن‌ها شده است. آري ما بايد به كمك كتاب و معلم متوجه حقايق غيبي بشويم، حقايقي كه ذوات مقدس اهل‌البيت عليه السلام در آن حاضر بودند.
ابتدا ما بايد وجود آن حقايق، مثل خدا و ملائكه و اسماء و صفات الهي را بفهميم ولي نبايد همة مطلب را در اين حدّ بدانيم، زيرا اگر در حدّ علم به مفاهيم مانديم خود را در حجاب نگه داشته‌ايم و با متوقف‌شدن در ادراک عقلي از مشاهدة حقايق محروم شده‌ايم، همان نکته‌اي که حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در بارة آن مي‌فرمايند: «آن مرتبه‌اي که قرآن در رابطه با رسول‌خدا فرمود: «نَزَلَ بِهِ الرّوح الأمين علي قلبک»،1 يا «أنْزَلْناهُ فِي ليلة القدر»،2 قضيه ادراک عقلي نيست، قضية مشاهده است، آن‌هم مشاهدة غيبيه ...»3 كه در اثر آن مشاهده، خود را در حضور معاني مطرح شده در كتاب و درس حس كنيم و در حدّ مفاهيم نمانيم.
2- روشن شد بعد از علم به وجودِ حقايق معنوي بايد بتوانيم به كمك فرهنگ اهل‌البيت عليه السلام با خودِ حقايق مرتبط شويم. وقتي انسان به روش ائمه معصومين و انبياء عظام عليه السلام عمل كرد بيشتر در خود احساس فقر و بندگي مي‌كند، و اين برعكس تعليم و تبليغي است كه انسان را به مفاهيم واقف مي‌نمايد، و موجب كبر و غرور مي‌شود.
هنر ذات‌بيني
3- روشن شد که در ابتدا بايد با حساسيت زياد بين روش «انتزاعي» و روش «انكشافي» فرق گذاشت و دقيقاً تفاوت اين دو نوع علم را از همديگر باز شناخت و بعد متوجه بود كه مقصد همه فعاليت‌هاي فرهنگي و كتاب و درس، همه و همه انكشاف است و بايد متوجه باشيم آن‌چه از تبليغ دين نصيب انسان مي‌شود سير حضوري به سوي حق و قيامت است و اين نتيجه با نگهباني قلب و حفظ‌كردن آن در مقابل حق، از طريق عبادات شرعيه ممكن مي‌شود.
در روش حضوري و انکشافي، قلب انسان با «وجود» يا «ذات» روبه‌رو مي‌شود، و هرجا ذات در ميان باشد قلب انسان بدون هيچ واسطه‌اي از نور آن بهره‌مند مي‌شود. عمده آن است که بتوانيم قلب را طوري تربيت کنيم که هنر ذات‌بيني پيدا کند، در آن حالت خودِ ذات دليل خود است، و آن طور نيست که معلول، دليل بر وجود علت باشد، بلکه خودش خود را مي‌نماياند. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در دعاي صباح به محضر حق عرضه مي‌دارند: «يا مَن دَلَّ عَلَي ذاتِهِ بِذاتِه» اي خدايي که خودت گواه خودت هستي «وَ تَنَزَّهَ عَنْ مُجَانَسَةِ مَخْلُوقَاتِهِ» و منزه هستي از اين‌که هم‌جنس مخلوقاتت باشي «وَ جَلَّ عَنْ مُلائَمَةِ كَيْفِيَّاتِهِ» و بالاتر از آن هستي که همراه چيستي‌ها و چگونگي‌ها باشي.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد؛ در فراز فوق حضرت عليه السلام به خدا عرض مي‌کنند: خودت فقط هستي، بدون آن‌که چيز خاصي باشي، خودت ذات خودت هستي، بدون هرگونه چيستي. اين نوع نگاه به خداوند در صورتي ممکن است که قلب انسان جهت ارتباط با ذات، تربيت شده باشد. زيرا حقيقت خدا همان ذاتي است که به ذات خود دليل بر وجود خود است، نه به واسطة چيز ديگر. کسي با خدا مي‌تواند مرتبط شود که ذاتش با ذات او بتواند رابطه برقرار کند و چنين چيزي به جهت ذات مجرد انسان ممکن است، بايد راه را درست پيدا کرد.
يک وقت از اين‌که مي‌بينيم در عالم هستي، رزق‌خواران از رزق محروم نيستند متوجه خداوند رزّاق مي شويم. ولي يک وقت ذات رزاقيت او را، ماوراء وجودِ رزق‌خواران، مي‌شناسيم. روح ذات‌بين به خود ذات نظر دارد، ذاتِ يگانه را مي‌يابد، نه اين‌که از هماهنگي اجزاء عالم متوجه توحيد و يگانگي خداوند بشود. بايد با ذات او و جلوات آن ذات به نام اسماءْ مرتبط گشت و لازمة چنين رؤيتي تغيير ساحت است از نظر به اثر - جهت پي‌بردن به مؤثر- به نظر به خودِ مؤثر - از طريق به صحنه‌آوردن قلب- ولي اگر هنوز در ساحت اثر و مؤثر باشيم، دائماً مي‌گوييم ذات کو؟ گفت:
چوگويد مرغ‌جان يا هو، بگويد فاخته کوکو* بگويد چون نبردي بو نصيبت انتظار آمد
مشکل کار در اين است که استعداد رؤيت ذات را در خود رشد نداده‌ايم، لذا آنچه از همه پيداتر است را نمي‌بينيم. گفت:
چون گهر در بحر گويد بحر کو؟* وآن خيالِ چون صدف ديوار او
گفتن آن کو، حجابش مي‌شود* ابر تابِ آفتابش مي‌شود
بندِ چشم اوست هم چشم بدش* عين رفع سدّ او گشته سدش
چون چشم خود را از حقيقت منحرف کرده است، همان چشمي که بايد وسيلة رؤيت او شود، حجاب او شده است و همان هوشي که بايد وسيلة هوشياري او نسبت به حقيقت شود، مانع شنيدن صداي حقيقت شده است.
بند گوش او شده هم هوش او* هوش با حق دار، اي مدهوش او
قرآن در رابطه با توجه به ذات، سومين آيه سوره حديد و يا سوره «توحيد» را در مقابل ما قرار مي‌دهد. که مي‌فرمايد:
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ»،4
او در عين اين‌که اول است، آخر است و در عين اين‌که ظاهر است، باطن است. مثل نور، که اولين چيزي که شما دررؤيت هر چيز مي‌بينيد، نور است و سپس به کمک نور بقية چيزها را مي‌بينيد، پس آن اول است. از طرفي وقتي نور به آن شئ خورد و در چشم شما منعکس شد و شما آن شئ را ديديد، عملاً نور است که به طرف شما برگشته و شما نوري که به آن شئ خورد را مي بينيد. پس در آخر هم همان نور بود. باز همان نور ظاهر و پيدا است ولي چيزي مثل ميز و صندلي نيست که بتوانيد به آن اشاره کنيد، پس عملاً باطن است و از بس که پيداست، پنهان است.
در رابطه با ذات‌بيني، از همه مهم‌تر سوره توحيد است، چون اشاره به ذات اَحديت دارد. مي‌دانيد که «اَحد» آن واحدي است که دومي در کنارش نيست،فقط اوست و ديگر هيچ، پس نمي‌توان به کمک غيرِ خودش، يگانگي‌اش را شناخت. برعکسِ واحد عددي که واحد است در مقابل چيزي که کنارش هست. مثل اين‌که مي‌گوييم اين يک سيب است در مقابل سيب‌هاي ديگر، ولي در مقابل ذات اَحدي، ديگري وجود ندارد تا نسبت به ديگران يگانگي او را پيدا کنيم، بلکه فقط بايد بتوانيم ذات اَحدي را با رؤيت قلبي ببينيم.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه يک نهج‌البلاغه مي‌فرمايند:
«كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ»، کمال توحيد و خالص‌ديدن خدا آن است که او را جدا از هر صفاتي ببيني. «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ، وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ»، چون هر صفتي نشان مي‌دهد غير موصوف است و هر موصوفي نشان مي‌دهد غير از صفت است. «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ»، پس هرکس خداي سبحان را به چيزي وصف کرد، آن چيز را همطراز خدا قرار داد، و لذا او را دوتا کرد و در اين حال او را جزء‌جزء کرده است، «وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»، و هرکس خدا را جزء‌جزء دانست به او جاهل است، و هرکس به خدا جاهل است به او اشاره مي‌کند و هرکس به او اشاره کند براي او حدّ قائل شده است و هرکس براي او حدّ قائل شود او را متعدد پندارد.
«وَ مَنْ قَالَ فِيمَ فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلامَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ»، و هرکس بگويد خداوند در کجاست، او خدا را در کنار چيزي تصور کرده است، و هرکس بگويد بر کجاست، او جايي را تصور کرده که خدا در آن‌جا نيست. «كَائِنٌ لا عَنْ حَدَثٍ مَوْجُودٌ لا عَنْ عَدَمٍ»، خداوند واقع است ولي نه اين‌که حادث شده، موجود است اما نه اين‌که بعد از نيستي ايجاد شده (عين بودن است). «مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لا بِمُزَايَلَةٍ»، با هرچيزي هست، اما نه آن‌که عين آن چيز باشد، و غير هرچيزي است اما نه آن‌که جدا از آن باشد.5
ملاحظه فرموديد که حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چگونه ما را از هرگونه تصوري که مانع رؤيت اَحد باشد آزاد مي‌کنند تا بتوانيم استعداد ذات‌بيني خود را تربيت کنيم و قلب ما بتواند با نور حضرت حق روبه‌رو گردد.
ذات أحدي چون جلوه کند همان ذات است در صفتي خاص، و لذا به آن ذات که با صفتي خاص جلوه کند «اسم» مي‌گويند، و اگر قلب طوري تربيت شود که بتواند با ذات روبه‌رو شود، عملاً با اسماء الهي روبه‌رو مي‌گردد، و آن اسماء همان ذات‌اند، به جلوه‌اي خاص و اين است که قلب ذات کبريايي را مي‌بيند، و يا ذات سبحان‌اللهي را مشاهده مي‌کند، ولي اگر در ذات‌بيني تربيت نشده باشد، در مسيري قرار مي‌گيرد که از اثر پي به مؤثر مي‌برد و هرگز با هيچ اسمي روبه‌رو نمي‌شود.
عنايت داشته باشيد که نظر به ذات أحدي غير از تفکر در کنه ذات است که بخواهيم جنس ذات را بدانيم، آنچه در روايات نهي شده، به تعبير امام خميني«رحمة‌الله‌عليه»؛ «تفکر در کنه ذات و کيفيت آن است».6 ايشان در ادامه مي‌فرمايند:
«اما نظر در ذات براي اثبات وجود توحيد و تنزيه و تقديس آن، غايت ارسال انبياء و آمال عرفا بوده و قرآن کريم و احاديث شريفه مشحون از علم به ذات و کمالات اسماء الهي است و کتب معتبرة اخبار مثل «اصول کافي» و «توحيد صدوق» غور در اثبات ذات و اسماء و صفات نموده ... ليکن مصيبت در آن است که در قرون اخير بعضي جاهلان در لباس اهل علم پيدا شده که نديده و نسنجيده و از کتاب و سنت عاري و بري بوده، مجردِ جهلِ خود را دليل بطلان علم به مبدأ و معاد دانسته، براي رواج بازار خود، نظر در معارف را که غايتِ مقصد انبياء و اولياء عليه السلام است و سر تا پاي کتاب خدا و اخبار اهل بيت عليه السلام مشحون از آن است را حرام شمرده و هر ناسزا و تهمتي را از اهل آن دريغ ندانسته و قلوب بندگان خدا را از علم به مبدأ و معاد منصرف کرده و اسباب تفرقة کلمه و شتات جمعيت مسلمين گرديده، و اگر سؤال شود که اين‌همه تکفير و تفسيق براي چيست؟ متشبث شود بر حديث «لا تَتَفَکَّروُا فِي ذاتِ الله». اين بيچاره جاهل از دو جهت در اشتباه و جهالت است: يکي آن‌که گمان کرده حکماء تفکر در ذات مي‌کنند، با آن‌که تفکر در ذات را و اِکْتِناهِ آن را ممتنع مي‌دانند و اين خود يکي از مسائل مبرهنة آن علم است. و ديگر آن‌که معني حديث را ندانسته گمان کرده مطلقاً راجع به ذات مقدس نبايد اسمي برده شود».7
حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه» در فضيلت تفکر در مورد خدا و اين‌که آن مقدمه و لازمة سلوک انسانيت است، روايتي از حضرت صادق عليه السلام مي‌آورند که حضرت فرموده‌اند: «اَفْضَلُ الْعِبادةِ اِدْمانُ التَّفَکُّر فِي‌الله و في قُدْرَتِهِ»8 افضل و برترين عبادت، استمرار تفکر در مورد خدا و قدرت اوست. و نتيجه مي‌گيرند پس تفکر در حق و اثبات ذات و تفکر در قدرت و ساير اسماء و صفات، علاوه بر آن‌که مورد نهي نيست، افضل عبادات است. و در جواب آن‌هايي که منع تفکر در ذات را مطرح مي‌کنند، مي‌فرمايند: اين‌که روايت مي‌فرمايد؛
«تَكَلَّمُوا فِي خَلْقِ اللَّهِ وَ لا تَتَكَلَّمُوا فِي اللَّهِ فَإِنَّ الْكَلامَ فِي اللَّهِ لا يَزْدَادُ صَاحِبَهُ إِلاّ تَحَيُّراً»،9
در رابطه با خلق خدا سخن بگوييد، نه در مورد خدا، زيرا کلام در خدا جز تحير به‌بار نمي‌آورد.
اين حديث شريف خود دلالت دارد بر آن‌که مقصود از تکلّم در اکتناه ذات و کيفيت آن است به مناسبت تعليل آن، و إلاّ تکلّم در اثبات ذات و ساير کمالات و توحيد و تنزيه آن موجب حيرت نگردد. و نيز احتمال مي‌دهند که ممکن است نهي به جهت آن باشد که مردم معمولي استعداد ورود به اين مباحث را ندارند.
ايمان قلبي، عامل رؤيت حق و حقيقت
4- «ايمان» نحوه‌اي از ارتباط و اتصال قلبي با حقايق قدسي است - آري ايمان به حقايق و نه اطلاع از آن حقايق - لذا قرآن مي‌فرمايد:
«قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَإِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ»،10
عده‌اي از باديه‏نشينان گفتند ايمان آورديم، بگو ايمان نياورده‏ايد ليكن بگوييد اسلام آورديم، و هنوز در دل‌هاى شما ايمان داخل نشده است و اگر خدا و پيامبرِ او را فرمان بريد از ارزش كرده‏هايتان چيزى كم نمى‏كند، خدا آمرزنده مهربان است.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد در اين آيه محل ايمان را قلب قرار داده که محل درک حضوري حقايق است و مي‌فرمايد: «وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ» و سپس مي‌فرمايند مواظب باشيد تسليم‌شدن در مقابل دستورات دين را به اميد کسب بهشت و دوري از جهنم، «ايمان» نخوانيد و به آن‌هايي که پذيرفته‌اند طبق دستورات اسلام عمل کنند ولي هنوز برنامه‌اي براي حضوري‌کردن باورهاي خود ندارند، مي‌فرمايد: هنوز ايمان وارد قلب‌هاي شما نشده، چون ايمان به حقايق، مقامي است بالاتر از پذيرفتن اسلام، و در مورد ايمانِ رسول خدا صلي الله عليه و مؤمنين واقعي مي‌فرمايد:
«اَمَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ اِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ، كُلٌ اَمَنَ بِاللّه ِوَ مَلَائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ....»؛11
پيامبر صلي الله عليه و ائمه عليه السلام و مؤمنين واقعي به ملائكه و كتاب پيامبران و خودِ پيامبران «ايمان» داشته، در نتيجه با آن‌ها ارتباط قلبي حاصل نموده‌اند. كه مسلم روش رسيدن به ايمان، برنامة خاص خود را براي مبلّغ و مستمع در پي دارد.
ايمان قلبي وقتي محقق ‌شود امکان رؤيت پروردگار فراهم مي‌گردد. چيزي که امامان عليه السلام ما را بدان آگاه کرده‌اند. در روايت داريم که راوي مي‌گويد:
«يَا أَبَا جَعْفَرٍ أَيَّ شَيْ‏ءٍ تَعْبُدُ؟ قَالَ: اللَّهَ تَعَالَى. قَالَ: رَأَيْتَهُ؟ قَالَ: بَلْ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، لَا يُعْرَفُ بِالْقِيَاسِ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُشَبَّهُ بِالنَّاسِ، مَوْصُوفٌ بِالْآيَاتِ مَعْرُوفٌ بِالْعَلَامَاتِ لا يَجُورُ فِي حُكْمِهِ. ذَلِكَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ قَالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ هُوَ يَقُولُ: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ».‏12
عبدالله‌بن‌سنان از پدرش نقل كرده كه حضور امام باقر عليه السلام بودم يكى از خوارج خدمتش رسيد و گفت اى ابا جعفر چه را پرستى؟ فرمود: خدا را ،گفت او را ديده‌اى؟ فرمود: ديده‏ها عيانش نبينند وقلب ها به حقيقت ايمان او را دريابند، به قياس نتوانش شناخت و به حواس درک نشود و به مردم مانند نيست، به نشانه ها توصيف و به علامت‌ها شناخته ‌شود، در حكمش جور نيست، آن است خدا، نيست معبود حقى جز او. راوي گويد: آن مرد بيرون شد و مي‌گفت: خدا داناتر است كه رسالت خود را كجا بنهد.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد حضرت در جواب سؤال فردي که مي‌پرسد آيا خدا را مي‌بيني؟ مي‌فرمايند؛ نه با چشم سر ديده مي‌شود و نه با قياس و تعقل و نه با حواس، بلکه قلب‌ها وقتي منوّر به نور ايمان الهي شد مفتخر به رؤيت حضرت «الله» مي‌شود. اين حديث شريف راه بسيار دقيقي را در راستاي رؤيت قلبي در جلو ما مي‌گذارد که اميدوارم عزيزان با مباحثي که گذشت متوجه آن راه شده باشند.
در خصوص ايمان قلبي، به ذکر چند آيه بسنده مي کنيم و تدبر در آن را به عهده‌ي خود عزيزان مي گذاريم.
قرآن در آيه 7 سوره حجرات مي فرمايد:
« ... وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ ...»
ليكن خدا ايمان را براى شما دوست‏داشتنى گردانيد و آن را در دل‌هاى شما بياراست و كفر و پليدكارى و سركشى را در نظرتان ناخوشايند ساخت.
يا در آيه‌ي41 سوره مائده مي‌فرمايند: «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ لاَ يَحْزُنكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذِينَ قَالُواْ آمَنَّا بِأَفْوَاهِهِمْ وَلَمْ تُؤْمِن قُلُوبُهُمْ ... » اى پيامبر كسانى كه در كفر شتاب مى‏ورزند تو را غمگين نسازند [چه] از آنان‌كه با زبان خود گفتند ايمان آورديم و حال آن‌كه دل‌هايشان ايمان نياورده بود . به قسمت آخر آيه توجه شود که مي فرمايد آن‌هايي که در کفر سرعت مي‌گيرند با زبان، مدعي ايمانند ولي آن ايمان به قلبشان وارد نشده است. در راستاي درجات ايمان و شدت‌يافتن آن نيز در آيه‌ي 4 سوره‌ي فتح مي‌فرمايد: «هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَّعَ إِيمَانِهِمْ ...» اوست آن كس كه در دل‌هاى مؤمنان آرامش را فرو فرستاد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند.
شرايط ظهور مهدي عجل الله تعالي
5- در سير وجودي و حضوري به سوي حقايق، و روشن‌شدن مرز بين دينداري در حد تسليم به دستورات دين، با ايمان قلبي، مي‌توان فرق ميان چراغ مصطفوي با شرار بولهبي را مشخص نمود، تا روح جامعه و افراد آن، حالت آماده‌گري براي به حضوررفتنِ هرچه بيشتر را در خود احساس کنند و در اين راستا شرايط ظهور حضرت مهدي عجل الله تعالي تقويت مي‌گردد، هم او که قلبش به تمامه از هر حجاب و واسطه‌اي نسبت به ارتباط با حقيقت مطلقِ عالم هستي آزاد است.
تأکيد ما بر روي اين نکته است که فرهنگ حضرت مهدي عجل الله تعالي فرهنگ انساني است که واسطة فيض بين خدا و کُلّ ما سِوي الله است، و اگر معني و جايگاه واسطة فيض‌بودن حضرت درست درک شود مي‌توان اميدوار به ظهور او براي نهايي‌کردن رابطة انسان با خدا شد. ولي شرط ظهور آن حضرت فهم پيام اوست و درک مقام او، و تا نفهميم او يک قلب است که عين ارتباط با «الله» است چگونه مي‌توان مقام و پيام او را فهميد، و تا وارد ارتباط قلبي با حقايق نشويم چگونه مي‌فهميم او يک قلب است که عين ارتباط با «الله» است، اصلاً زبان آن حضرت را نمي‌فهميم تا بخواهيم زمينة ظهور آن فرهنگ را فراهم کنيم. گفت:
تو چه داني زبان مرغان را* که نديدي شبي سليمان را
وقتي تفاوت علم حصولي و حضوري شناخته شد و تفکري، تفکر به حساب آمد که در «وجود» سير مي‌کند، و معلوم شد متوقف‌شدن در علم حصولي و غفلت از به حضوررفتن، يک نحو يونان‌زدگي است، علت اين‌همه ظلمات در آخرالزمان و فلک‌زدگي بشر امروز روشن مي‌شود. زيرا تا تفکر به ميان نيايد راهي نمايان نمي‌شود و تا «وجود» موضوع تفکر نباشد، تفکري در ميان نيست. تفکر در موضوع مرده يعني تفکر در مفهوم، عين بي‌تفکري است. و روشن شد راه ائمه شيعه عليه السلام از اين نوع تفکر آزاد است، آن‌ها با قلب مطهر خود با حقيقت هستي در تماس‌اند و لذا راه براي آن‌ها نمايان است و با تفکر در «وجود» راهنمايي‌هاي آن‌ها براي ما روشن مي‌شود و امکان شکافته‌شدن پردة ظلمات آخرالزمان فراهم مي‌گردد.
چگونگي امکان رؤيت ذات
عمده آن است که متوجه شده باشيم با مفهومِ يک واقعيت نمي‌توان به واقع با مصداق آن واقعيت مرتبط شد، بلکه مصداق را با شهود مي‌شود شناخت. زيرا به گفتة مولوي:
پس چه باشد عشق درياى عدم* در شكسته عقل را آن جا قدم‏
كاشكى هستى زبانى داشتى* تا ز هستان پرده‏ها برداشتى‏
هر چه گويى اى دم هستى از آن* پرده‏ى ديگر بر او بستى بدان‏
آفت ادراك آن قال است و حال* خون به خون شستن محال است و محال‏
در باره اين‌که خدا را به عنوان ذات مي‌توان نگريست از هشام ‌بن ‌سالم در آمده است که؛
دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام فَقَالَ لِي أَ تَنْعَتُ اللَّهَ؟ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ هَاتِ. فَقُلْتُ: هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ. قَالَ: هَذِهِ صِفَةٌ يَشْتَرِكُ فِيهَا الْمَخْلُوقُونَ. قُلْتُ: فَكَيْفَ نَنْعَتُهُ؟ فَقَالَ هُوَ نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِيهِ، وَ حَيَاةٌ لَا مَوْتَ فِيهِ، وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ، وَ حَقٌّ لَا بَاطِلَ فِيهِ، فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِيدِ.13
در محضر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم، از من پرسيدند آيا مي‌تواني خدا را وصف کني؟ عرض کردم بلي، فرمودند: وصف کن، گفتم: او سميع است و بصير. فرمودند: اين‌که صفتي است مشترک بين خدا و مخلوقات او. عرض کردم چگونه او را وصف کنم؟ فرمودند: او نوري است که ظلمتي در او نيست و حياتي است که مرگي در او نيست و علمي است که جهلي در او نيست. هشام‌‌بن‌سالم مي‌گويد در حالي از محضر آن حضرت خارج شدم که عالم‌ترين مردم به توحيد بودم.
چنانچه ملاحظه مي‌شود حضرت مي‌فرمايند؛ بگو او نور است، يا بگو او حيات است، نه اين كه او چيزي است که حيات دارد و معني توجه به ذات همين است که قلب متوجه «عين حيات» و «عين علم» و «عين نور» شود و از اين طريق مصداق نور و علم و حيات را شهود کند.
مقام محسنين و رؤيت حقايق
6- ظلمات آخرالزمان چيزي نيست جز يک نحوه غفلت از حقيقت، و و واگذارشدن انسان به خود و رانده‌شدن از درگاه حق و حقيقت، و اين ظلمات با سير به سوي «وجود» از بين مي‌رود و در آن شرايط پردة ظلمات شکافته مي‌شود، چون نگاه ما در آن صورت نگاهي است که همة عالم را ظهور اسماء الهي مي‌بينيم، ديگر نگاه ما نگاه علت و معلولي نيست که خدا را علت و عالم را معلول بپنداريم. به گفتة حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه»؛ «انبياء و اولياء قدمشان برهاني نبوده، آن‌ها برهان را مي‌دانستند، اما قضيه، قضية اثبات واجب به برهان نبوده، حضرت سيدالشهداء عليه السلام مي‌فرمايند: «مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ عَمِيتْ عَينٌ لا تَراکَ».14 چه موقع غايب بودي تا اين‌که نياز باشد با دليلي تو را نشان داد، چشمي که نمي‌بيند تو حاضري، کور است ... در سببيت و مسببيت يک تمايزي که مقتضي ذات حق تعالي نيست، مطرح است ... من در کتاب و سنت يادم نيست که عليّت و يا سببيت به اين معنا باشد، تعابيري مثل «خلق»، «ظهور» و «تجلي» مطرح است».15
در علت و معلول‌پنداشتن خدا و مخلوق، يک نحوه دوگانگي مطرح است و جنبة مظهربودن عالَم در حجاب مي‌رود. ولي اگر متوجه شويم که عالم سراسر مظهر جلوات اسماء الهي است به‌راحتي مي‌توان در همين عالم در ساحت قرب اسماء الهي وارد شد و همين‌که نظر ‌کني، با حق روبه‌رو شوي. اين حالت را مقام محسنين مي‌دانند و لذا رسول‌خدا صلي الله عليه به اباذر فرمودند:
«الْإِحْسَانُ أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ»16
احسان و مقام محسنين اين است که آنچنان خدا را عبادت کني، مثل آن‌که او را مي‌بيني و اگر تو او را نمي‌بيني آنچنان در حضور باشي که متوجه باشي او تو را مي‌بيند.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد اين روايت مي‌فرمايد علاوه بر مقربان که خدا را مي‌بينند، محسنين نيز در مقام «کَأنَّ» مفتخر به رؤيت حق هستند و هرکدام - اعم از مقربان و محسنين- به اندازه‌اي که خدا را مي‌بينند، او را مي‌پرستند. به فرمودة امام موسي‌بن‌جعفر عليه السلام : «لَيسَ بَينَهُ وَ بَينَ خَلْقِهِ حجابٌ غَيرَ خَلْقِه».17 بين خدا و خلق او به‌جز خودِ خلق حجابي نيست.
در رابطه با رؤيت در مقام کَاَنَّ امام صادق عليه السلام فرمودند:
«رسول اكرم صلي الله عليه نماز صبح را با مردم به جا آوردند. بعد از نماز نظرشان به جواني افتاد كه در اثر كثرت عبادت و بيداري شب، بي‌اختيار سرش پايين مي‌افتاد و رخسارش زرد و جسم او نحيف و چشمانش گود افتاده بود. پيامبر اكرم صلي الله عليه خطاب به آن جوان فرمود: اي فلان در چه حالي؟ گفت: يا رسول‌الله در حال يقين هستم. پيامبر صلي الله عليه از گفتار جوان تعجب نموده و به او فرمودند: براي هر يقيني حقيقتي و آثاري هست، حقيقت و آثار يقين تو چيست؟ جوان گفت: يا رسول الله! بر اثر يقين هميشه محزونم و يقينم مرا محزون داشته و شب‌ها خواب از چشمانم ربوده و به تشنگي در روزهاي گرم وادارم كرده است - حزن و خوف از عذاب و گرفتاري‌هاي اُخروي، و دوري از وجه حق، به قيام شب و صيام روز وادارم نموده است - نفس من به كلي از دنيا و آنچه در آن است انصراف پيدا كرده است، تا جايي كه گويا «كَاَنَّ» من عرش پروردگار را مي‌بينم كه براي حساب نصب شده است و همه براي حسابِ قيامت محشور شده‌اند و من در ميان آنان هستم و «كَاَنَّ» مي‌بينم اهل بهشت را كه در بهشت متنعّم هستند و با يكديگر در صحبت و گفتگو بوده و بر مسندهاي بهشتي تكيه زده‌اند. و «كَاَنَّ» مي‌بينم اهل آتش را در حالي كه در آتش معذّب هستند و استغاثه مي‌كنند و همين الآن «كَاَنَّ» صداي شعله‌هاي آتش را مي‌شنوم كه به دو گوش من مي‌رسد».
سخنان جوان كه به اين‌جا رسيد، رسول اكرم صلي الله عليه رو به مردم نموده و فرمود:
«هَذا عَبْدٌ نَوَّرَاللهُ قَلْبَهُ بِالايمان»؛
اين جوان كسي است كه خداي متعال قلب وي را به نور ايمان منور فرموده است.
سپس خطاب به آن جوان فرمود:
«در حفظ حال و منزلت عبودي خود، و در قيام به لوازم آن كوشا باش ...».18
ملاحظه مي‌كنيد كه اين جوان عوالم برزخ و حشر را مي‌ديده و كَاَنَّ در آن عوالم بوده است، ولي چون هنوز در مرحله قبل از وفات است، كشف او «كَاَنَّ» است، يعني كاملاً مكشوف نيست و چون وفات يافت، كشف او «اَنَّ» مي‌شود، به استثناي پيامبران و امامان عليه السلام كه قبل از وفات و بعد از وفات برايشان يكسان است و در مقام «اَنَّ» هستند ولي بقية اهل شهود در مقام «کَأنَّ» هستند.
معلوم مي‌شود که آن جوان از اصحاب يقين بوده است و تعبير رسول خدا صلي الله عليه که از او پرسيدند: «اِنَّ لِکُلِّ يقينٍ حقيقةً» براي هر يقيني حقيقتي هست، حاکي از مراتب يقين آن جوان است و اين‌که اصحاب يقين درجاتي دارند و هر مرتبه از يقين داراي حقيقت خاص و آثار مخصوصي است و منظور از اين‌که حضرت پرسيدند: «فَما حَقيقَةُ يقينِک؟» سؤال از مرتبة يقين آن جوان است و اين‌که در کدام مرتبه بوده و چه آثاري بر يقين وي مترتب مي‌باشد. چرا که در هر مرتبه از يقين به تناسب همان مرتبه، حقايق امور و عوالم پشت پرده مکشوف مي‌گردد و آنچه براي عامة مردم بعد از مرگ و با قيامت ظاهر مي‌گردد، در مرتبة يقين براي اهل آن به ظهور مي‌رسد. همان‌طور که براي آن جوان عرش و حشر و حساب مکشوف گشته و همه را در عرش و در حشر و حساب مي‌ديده است و ناظر حالات بهشتيان و جهنميان بوده و اين خاصيتِ حيات طيبه است که با سير عبودي براي مؤمنين پيش مي‌آيد.
مولوي در همين رابطه مي‌گويد:
گفت پيغمبر صباحي زيد را* کيف اصبحت اي رفيق با صفا
گفت عبداً مؤمناً، باز اوش گفت* کو نشان از باغ ايمان گر شکفت
گفت تشنه بوده‌ام من روزها* شب نخفتَه ستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب جدا گشتم چنان* که ز سپر بگذرد نوکِ سنان
که از آن سو جمله‌ي ملت يکي است* صد هزاران سال و يک ساعت يکي است
هست اَزل را و ابد را اتحاد* عقل را ره نيست سوي افتقاد
گفت از اين ره کو ره‌آوردي، بيار* در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان* من ببينم عرش را با عرشيان
هشت جنّت هفت دوزخ پيش من* هست پيدا همچو بت پيش شمن
يک به يک وا مي‌شناسم خلق را* همچو گندم من ز جو در آسيا
که بهشتي که و بيگانه کي است* پيش من پيدا چو مار و ماهي است
بعد از چندين بيت، در ادامة اين جريان مي‌گويد:
جمله را چون روز رستاخيز من* فاش مي‌بينم عيان از مرد و زن19
پس چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد براي ارتباط و شهودِ حقايق راه خاصي را بايد طي کرد تا نتيجه مطلوب حاصل آيد و انسان دائماً بتواند با عالَم معنا عهد خود را تازه نگهدارد. حال اگر علم بخواهد اين توجه را از انسان بگيرد آن علم و آن عقل حجاب اکبر است، چون آن علم و آن عقل پيوند مرا با خداوند در حجاب برده و بين دنيا و آخرت، و بين خدا و مخلوق، يک نحوه دوگانگي به‌وجود آورده است. و لذا مولوي در نقد اين عقل در شعر بالا فرمود:
هست ازل را و ابد را اتحاد* عقل را ره نيست سوي افتقاد
طبق روايت مطرح شده، «زيد» علمي دارد که او را تا حضور برزخ و قيامت مي‌برد، حال هرکاري و هر علمي که حجاب اين حضور شود ظلمات است و نه نور.
پرواز با دل
7- آيت‌الله‌جوادي«حفظه‌الله‌تعالي» در شب قدر فرمودند:
«شب قدر يعني شبي که «خيرٌ مِنْ اَلفِ شهر» از هزار ماه برتر است، ولي «وَ ما اَدْراکَ مَا لَيلَةُ الْقدر» چه مي‌تواني درک کني از شب قدر؟ اگر فهميدن آن مشکل است، پيداکردن آن مشکل‌تر است، منتها اگر کسي با «مفهوم» انس گرفت، درک اين معاني براي او مشکل است... عقل نمي ‌تواند بفهمد يک‌شبه مي‌شود ره صدساله رفت. عقل با مفهوم و برهان و استدلال کار دارد. از عميق‌‌ترين برهان تا سطحي‌ترين دليل، همه را عقل مي‌تواند درک کند. اما پرکشيدن، ديدن، همين‌جا که نشسته است بهشت را ببيند، همين‌جا که نشسته است جهنم را ببيند، ناله جهنمي‌ها را بشنود، اين نه کار دست و پا و چشم و گوش است، نه کار عقل، اين کار دل است. اين کار در درون انسان‌ها تعبيه شده است. هيچ‌کس با «دانايي» به جايي نرسيد تا علي‌بن‌ابي‌طالب عليه السلام در باره آن‌ها بفرمايند؛ «فَهُمْ وَالْجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَاها فَهُمْ فيها مُنَعِّمُون»؛20 آن‌ها همين حالا که در دنيا نشسته‌اند، دارند بهشت را مي‌بينند و از نعمت‌هاي آن بهره‌مند مي‌شوند.
هرکس به اين مقام رسيد از «دارايي» که خواجه انصاري مي‌گويد رسيد، نه از دانايي. يعني با مفهوم نمي‌شود بهشت را ديد، با دل مي‌شود بهشت را ديد. در ديار دل، اين معارف فراوان است. و ليلة‌‌القدر براي آن است که انسان، اين دلي را که خوابيده است بيدار کند، اين بندها را از دست و پايِ دل بردارد، اين مرغ باغ ملکوت را آزاد کند، يک‌شبه ره صدساله را طي کند. ما با بار گناه و با بار خيال و وَهم توان پَرش نداريم، بايد شستشو کنيم. آنچه به عنوان توبه، به عنوان نيايش در اين شب‌ها مطرح است براي شستشو و رُفت و روب و گردگيري است، منتها شستشوي ملکوتي- نه اين‌که خاک‌ها را از اين‌جا پاک کنيم و در جاي ديگر قرار دهيم - شستشو، اما با کيمياگري و محو و اثبات که کار ملکوتي ذات اقدس إله است و ليلة‌‌القدر هم شب کيمياگري و شب محو و اثبات است. ما اگر مي‌خواهيم گناهانمان را با توبه شستشو کنيم، مثل جاروکردن نيست که اين آلودگي را از خود منتقل کنيم به جاي ديگر، ما تبديل مي‌کنيم، به محو و اثبات. اين‌که ذات اقدس إله سَيئات را به حسنات تبديل مي‌کند، کيمياگري است.
به تعبير آيت‌الله‌اصفهاني:
مفتقرا متاب رو، از درِ او به هيچ سو* زان‌که مسِ وجود را فضة او طلا کند
اگر خدمتگزار فاطمه سلام الله عليه هنر کيمياگري دارد که مسِ وجود انسان را طلا مي‌کند، خود آن‌ها چه خواهند کرد؟ در کيمياگري «يبَدِّلُ اللّه سَيئاتِهِمْ حَسَنات»21 خداوند گناهانشان را تبديل به حسنات مي‌کند، کار ليلة‌‌القدر اين است ... و اين کار شدني است و به‌همين دليل اصرار دارند شما در ليالي قدر اين‌‌چنين باشيد ...».22
آنچه در سخن فوق تأکيد شده عبارت است از: اولاً؛ بايد مواظب حجاب مفهوم باشيم وگرنه سير و تفکري به‌دست نمي‌آوريم. ثانياً؛ بايد تلاش کرد ساحت و منظر خود را عوض کنيم و از منظر دل بنگريم تا با خودِ حقيقت و «وجود» روبه‌رو شويم و توبه حقيقي همين است. و اگر از خدا چنين توبه‌اي را بخواهيم طبق اين‌که فرمود: «اُدْعُوني أسْتَجِبْ لَکم» به ما خواهد داد. و در همين رابطه حافظ از خدا تقاضا مي‌کند:
روي بنما و وجود خودم از ياد ببر* خرمن سوخته‌گان را تو بگو باد ببر
خداي حصولي همواره در نزد عقل هست، چون مفهومي بيش نيست ولي خداي وجودي که بايد نورش بر قلب‌ها تجلي کند از طريق جهاد با نفس امّاره مي‌آيد و با خودخواهي و کبر مي‌رود. خداي مفهومي خداي دور از جهاد با نفس امّاره است و اين آن خدايي نيست که تجلي کند و انسان را از خودي و منيت خود آزاد نمايد، در حالي که بشر نياز دارد از مَنيت خود بيگانه باشد که در اين راستا «ز خود بيگانه گشتن آشنايي است».
آن خداشناسي مورد نظر دين است که بازگشت آن به حضور باشد و براي قلب انسان خوفِ اجلال به صحنه ‌آورد و به اصطلاح عرفا موجب «وقت» ‌شود و عامل مراقبه گردد. اين خداشناسي فوق خداشناسي است که با استدلال همراه است.
خداشناسي حضوري، عاملي است که قرآن را وسيلة «ذکر» قلب قرار مي‌دهد و لذا آيت‌الله‌جوادي«حفظه‌الله‌تعالي» مي‌فرمايند:
«اگر تنها راه ارتباط با قرآن علم حصولي و مبادي مفهومي آن باشد، ممکن است کلام الهي در دل استقرار نيابد و بر اثر برخي سوانح رخت بر بندد».23 اگر خود را وارد علم حضوري کرديم، قرآن و نماز به نحو عجيبي عامل ذکر و فکر و «وقت» خواهند بود.
در ظلمات آخرالزمان آنچه در خور تفکر است آن است که ما در حضور فکر کنيم. ما وقتي مي‌توانيم دريابيم تفکر چيست که آن را به تجربة حضوري دريابيم، آنچه دشمنِ سرسخت اين تفکر است همان متوقف‌شدن در عقل استدلالي و علم حصولي است.
دلبستگي به حق، قسمتي از وجود انسان است و فطرتِ فعّال انسان همواره در رابطه با اين دلبستگي داراي نشاط خواهد بود و تفکر در وجود، عامل ادامة نشاط فطرت است، ولي اگر علمي به ميان آيد که اين دلبستگي را بپوشاند، آن علم همان حجاب اکبر است، علمي که پيوند و نسبت آغازين مرا با مطلق وجود که حي قيوم است، سست مي‌کند.
فرهنگ مدرنيته با اصالت‌دادن به انسان - به جاي خدا- و با نفي هرگونه معنويتي ماوراء حسّ، به نهايت ظلمات آخرالزمان رسيده است، و اين ظلمات فقط با انتهايي‌ترين دين يعني اسلام و آن هم با عالي‌ترين قرائت از اسلام يعني فرهنگ اهل بيت عليه السلام نفي مي‌شود.
سير از نيستي به هستي
8- «منِ» جداشده از خدا، يك مفهوم وَهمي است و تصوري است غيرحقيقي، حال هرچه گِرد اين «من» بگرديم، و هرچه به اهداف آن تن دهيم، و هرچه آن را در اين فضا ارتقاء بخشيم‌، نيستي را ارتقاء داده‌ايم، و نيستي، نيستي مي‌آورد. چون حقيقت انسان مثل هر موجود ديگري عين ربط به حق است و هر تصوري که انسان از خود داشته باشد و در آن تصور، احساس تعلق به حق ديده نشود، يک تصور وَهمي است. ولي مَنِ بندِ به حق - در حالي‌كه حق عين وجود و حضور است- يعني مني كه بنده است، يعني مني كه بودنش عين ربط به حق است و عدم ارتباطش، مساوي عدم وجودش خواهد بود، آن مَن، يک مَن واقعي است. هرچه انسان به چنين مني بنگرد، به واقعيتي كه عين نياز و ربط به حق است نگريسته است، و اين مَن از اين جهت وصلِ به هستي است و هستي، هستي مي‌آورد و اين، همة حرف است. بايد «منِ» خود را بنده ديد و بقيه را نيز متوجه اين حقيقت كرد. مولوي مي‌گويد:
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم* دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
گفت كه ديوانه نِه‌اي، لايق اين خانه نِه‌اي* رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
مي‌گويد: شرط رسيدن به نور، دست كشيدن از عقل عرفي است و لذا رفتم و ديوانه شدم.
گفت‌كه‌سرمست‌‌نِه‌اي، روكه‌ ازاين‌دست نِه‌اي* رفتم وسرمست شدم وزطرب آكنده شدم
يعني رسيدن به همان «ظلوماً جهولا»، چون آن‌كه سرمست حق شد، نه براي قراردادها و اعتباريات اصالت قائل است، و نه به علوم رسميِ مفهومي اميد دارد، او سرمست رؤيت است.
گفت‌كه تو ‌زيرككي، مست خيالي‌و‌شكي* گول‌شدم، هول شدم وز همه بركنده‌ شدم
از همة مفاهيم و ماهيات که نشانة دانايي و هوشياري است آزاد شدم.
گفت كه تو شمع شدي، قبله اين‌جمع‌شدي* جمع ني‌ام، شمع ني‌ام، دود پراكنده شدم
توجه به محبوبيت خود و ميل به شهرت، براي تو زنداني شده‌ كه مانع رسيدن به حقايق گشته.
و لذا همة اين حجاب‌ها را رها کردم و در نتيجه؛ تابش جان يافت دلم، واشد و بشكافت دلم* اطلس نو يافت دلم، دشمن اين ژنده شدم
بعد كه مسير خود را عوض كردم و از مفاهيم جدا شدم و با خودِ واقعيت رابطه برقرار كردم، گويا جامة ژنده و كهنه‌ را از خود درآوردم و:
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم* يوسف بودم، ز كنون يوسف‌ زاينده شدم
از توام اي‌ شهره‌ قمر، درمن‌و ‌در خودبنگر* كز اثرخنــده تو، گلشـن خندنده شدم
از وقتي كه مسيرم از علم مفهومي به علم حضوري جهت گرفت احساس به ثمررسيدن مي‌كنم. چون هستي، هستي مي‌آورد، و نيستي، نيستي.
بصيرت و علم حضوري
9- فعاليت‌هاي تبليغيِ ما بايد در مسيري قرار گيرند که در نتيجة آن‌‌ها، انسان جديدي متولد شود، انساني آشنا به تفکر حضوري. درست است که وقتي پاي تفکر حضوري در ميان آمد انسان تنها مي‌شود و ديگر با زمانة مفهوم‌زده هم‌سخن نيست، ولي اين تنهايي با هست‌بودن همراه است و تأثير چنين انساني بسيار بيشتر از انبوه انسان‌هايي است که:
گر هزارانند يک تن بيش نيست* جز خيالات عدد انديش نيست
انسان اگر با «اسم‌الله» ارتباط حضوري پيدا کرد، در صراط مستقيم است و همة ابعاد وجودي‌اش در مسير به ثمررسيدن قرار مي‌گيرد، و در چنين ارتباطِ حضوري است که نفس امّاره نمي‌تواند وِلايت يابد و براي ما تکليف روشن کند، در اين راه از کمي رهروان نبايد هراسي به خود راه داد که به گفتة حافظ:
راهي است راه عشق که هيچش کناره نيست* آن‌جا جز آن‌که جان بسپارند چاره نيست
يعني چاره‌اي جز نفي نفس امّاره نيست، وگرنه انکشاف و حضور با اسم «الله» محقق نمي‌شود.
هرگه که دل به عشق‌دهي خوش دمي بود* در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار* کان شحنه در ولايت ما هيچ‌کاره نيست
وقتي دل در صحنه آيد، ديگر عقل جزيي نمي‌تواند مانع راه باشد و عقل قدسي هم با قلب هم‌جهت‌اند و از صحنه خارج نيست.
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال* هر ديده جاي جلوه آن ماهپاره نيست
شرط ارتباط با «اسم الله» طهارت و پيروي از فرهنگ ائمه معصومين عليه السلام است.
فرصت شمر طريقه رندي که اين نشان* چون راه گنج بر همه‌کس آشکاره نيست
عمده آن است که متوجه شويم بايد دل را در اين مسير وارد کرد و سير از قال به حال را شروع کرد، آن هم حالي که با حقايق مرتبط است و از انوار متعالي آن‌ مي‌توان بهره برد، و اين مقصد اصلي دين و دينداري است. اين مسير طوري است که انسان خداي سبحان را شاهد است و اسماء و صفات او را مي‌بيند، و معرفت حقيقي، آن معرفتي است که از شهود پديد مي‌آيد و به آن «علمِ بالله» گفته‌اند چون خدا را به خدا شناخته و با تجلي نور حضرتش متوجه او شده و لذا عرضه مي‌دارد: «بِکَ عَرَفْتُکَ وَ أنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيکَ»24 اي خدا! از طريق تو، تو را شناختم و تو مرا به سوي خود راهنمايي کردي و با نور خودت، چشم مرا متوجه خودت نمودي، نه اين که غيري به ميان آمد و تو را به من نماياند.
همان‌طور که بارها عرض شد آگاهي از حق آسان است ولي راه‌يابي به حق دشوار است. در راه‌يابي به حق؛ خداوند انسان را شاهد ذات و صفات و اسماء خود قرار مي‌دهد، چنانچه علم حضرت خضر عليه السلام از آن نوع است و خداوند در بارة او فرمود: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً»25 ما او را از طرف خود علمي خاص داديم. و خداوند تعليم آن علم را به خود نسبت داد و نه به فکر و انديشه. خداوند از طريق آن علم که به حضرت خضر عليه السلام و امثال او مي‌دهد، بنده‌اش را به اموري آگاه مي‌کند که از طريق فکر و انديشه نمي‌توان نسبت به آن امور آگاه شد و در واقع در اين مسير که قلب متوجه حقايق مي‌شود، خداي رحمان معلم انسان است و اين است آن علمي که اولاً: ما را به حق مي‌رساند. ثانياً: بايد از خود بگذريم تا به حق برسيم، و با صدق در بندگي و با تزکيه از صفات رذيله به‌دست مي‌آيد و با حفظ دائم قلب در محضر حق، آن معرفت در عمق جان طلوع مي‌کند و موجب زنده‌دلي مي‌شود، و اساساً ارزش هر انساني به چنين معرفتي است، معرفتي که موجب بصيرت مي‌گردد.
علم شهودي و قلبي عامل بصيرت است. علم کسبي و رسمي با مطالعه و تعقل حاصل مي‌شود ولي علم کشفي و حضوري با رفع حجاب و تغيير دادن جهت قلب به‌دست مي‌آيد و از طريق تبعيت کامل از مشکات نبوت، نور آن بر دل مؤمنان مي‌تابد و آنان را به سوي خداي سبحان و اسماء او رهنمايي مي‌کند. عمدة وظيفة انسان براي ورود به اين مسير، تلاش براي رفع هرگونه حجاب است، اعم از حجاب‌هاي مفهومي و يا حجاب‌هاي اخلاقي و يا تعلقات مادي.
علم مفيد و علم غير مفيد
10- از يک طرف به ما دستور داده‌اند که از خدا تقاضاي علم زيادکنيد و بگوييد: «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً»، و از طرف ديگر گفته‌اند از علم بي‌اثر و لا ينْفَع به خدا پناه ببريد و بگوييد:
«اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لَا يَنْفَعُ وَ مِنْ قَلْبٍ لَا يَخْشَعُ وَ مِنْ نَفْسٍ لَا تَشْبَعُ وَ مِنْ دُعَاءٍ لَا يُسْمَعُ »26
خدايا به تو پناه مي‌برم از علم غير مفيد و قلبي که خشوع ندارد و نفسي که قانع نيست و دعايي که شنيده نشود. و گفته‌اند به دنبال علم لاينفع نرويد.
رسول خدا صلي الله عليه به اباذر فرمودند:
«يَا أَبَا ذَرٍّ! مَنْ أُوتِيَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَا يَبْكِيهِ لَحَقِيقٌ أَنْ يَكُونَ قَدْ أُوتِيَ عِلْمَ مَا لَا يَنْفَعُهُ لِأَنَّ اللَّهُ نَعَتَ الْعُلَمَاءَ فَقَالَ جَلَّ وَ عَزَّ «إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلى‏ عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً»27»28
اي اباذر: هرکس به او علمي داده شده باشد که به اشک چشم او منتهي نشود، مسلّم علم لاينفع به او داده شده است، زيرا خداوند در وصف علماء مي‌فرمايد: «آن‌هايي که علم به آن‌ها داده شده چون برايشان آيات الهي خوانده شود ... در حال گريه به سجده افتاده و خشوع آن‌ها افزون مي‌شود».
پس چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد در فضاي علمِ ديني، راه تشخيص «علم لاينفع» را به ما داده‌اند تا جايگاه علم خود در دين را درست تحليل کنيم.
وقتي از طريق سير قلبي و تزکية لازم، خود را منوّر به علم مفيد نکنيم، روح ما با وَهميات و مفاهيمِ بي‌حاصل پر مي‌شود. اين است که رسول خدا صلي الله عليه تکليف ما را روشن مي‌کنند که علم سه نوع است يا «آية محکمه» و يا «فريضةُ عادله» و يا «سُنَّةٌ قائِمَه».
روايت مي‌فرمايد: «فَقَالَ النَّبِيُّ صلي الله عليه ذَاكَ عِلْمٌ لَا يَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا يَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ. ثُمَّ قَالَ النَّبِيُّ صلي الله عليه إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ»29
رسول خدا صلي الله عليه در بارة مردي که علم انساب مي‌دانست و مردم دور او حلقه زده بودند و او را علامه مي‌دانستند، فرمودند؛ آن علمي که او مي‌داند علمي است که نه دانستنش براي کسي نفعي دارد، و نه ندانستنش موجب ضرر مي‌شود، بلکه علم واقعي علم به سه چيز است: علم به آيه‌اي محکم، يا فريضه‌اي عادل و يا سنتي قائم، و خارج از اين سه همه فضل است و نه علم. پس طبق سخن رسول خدا صلي الله عليه يا بايد بتواني با نور آيه‌اي از آيات الهي مرتبط شوي، و يا واجباتي را بشناسي و دل را در مسير آن قرار دهي و يا سنت قائمه‌اي را بيابي و در عالَم آن زندگي کني و صاحب «وقت» شوي.
يعني ابتدا بايد انسان آيه و نشانه‌ي محكم خدا شود، نه اين‌كه نشانه‌هاي خدا را صرفا بخواند و بداند. به عبارت ديگر بايد جان ما منوّر به عقايد توحيدي گردد. فريضه‌ي عادله يعني واجبات تعديل كننده، كه قواي نفساني و حيواني را در فضاي فطري متعادل مي‌كند و ما را از افراط و تفريط دور مي‌كند و جان ما را موصوف به اوصاف الهي مي‌گرداند، كه اين دومين نوع علم است. سومين نوع علم، سنت قائمه است يعني روشي كه بر حلال و حرام الهي قائم باشد تا ما را به توحيد برساند و اين غير از علم به حلال و حرام خداست، عالم كسي است كه آن‌ها را در وجود خود قائم كند و جان او مستغرق اوامر و نواهي الهي گردد. در اثر اين سه نوع علم است كه انانيّت انسان نفي گشته و توحيد الهي بر همه‌ي مراتب وجود او سايه مي‌افكند.
حضرت با طرح اين روايت خواستند جهت علم‌آموزي افراد مشخص شود تا به اسم علم، گرفتار علم غير مفيد نگردند.
البته فضاي روايات روشن مي‌کند موضوع مورد بحث، علومي است که به نام علوم ديني مطرح است، وگرنه دانستن فنوني مثل علوم تجربي، در صورتي که موجب رفع حوائج دنيايي انسان شود بدون اشکال است. اشکال در اين فنون موقعي پيدا مي‌شود که گمان کنيم با دانستن چنين فنوني عالِم شده‌ايم و ديگر علمي که راه قلب ما را به سوي عالم قدس باز کند نيازمان نيست.
علمي که در قيامت مي‌ماند
11- قرآن از علمي ياد مي‌کند که در آخر عمر از ياد انسان مي‌رود.
مي‌فرمايد: «... وَ مِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئًا...»30
و از شما عده‌اي به سوي عمر طولاني سوق داده مي‌شوند تا معلوم شود چگونه بعد از علم، افراد گرفتار جهل مي‌شوند.
نکته فوق نشان مي‌دهد که ممکن است درس‌خواندة حوزه و دانشگاه آخر عمر عالم نميرد.
از طرفي در روايات داريم که حضرت صادق عليه السلام مي‌فرمايند:
«إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَالِمَ وَ الْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِيلَ لِلْعَابِدِ انْطَلِقْ إِلَى الْجَنَّةِ وَ قِيلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِيبِكَ لَهُمْ»31
در روز قيامت خداي عزّوجل عالم و عابد را برمي‌انگيزاند، پس چون آن دو در محضر حق عزوجل قرار گرفتند، به عابد گفته مي‌شود به طرف بهشت برو، و به عالم گفته مي‌شود بايست و به جهت حُسن ‌تربيت مردم، هر اندازه مي‌خواهي آن‌ها را شفاعت کن.
عنايت داشته باشيد که عالمي به چنين مقامي مي‌رسد که طبق روايات مربوطه «بَعَثَهُ اللهُ يوْمَ الْقِيامَةِ فَقيهاً»32 در روز قيامت فقيه برانگيخته شود و علمش فراموشش نشده باشد و اين آن عالمي است که علمش با جان و قلبش همراه است و در دنيا با چشم دل با حقايق مرتبط بوده، تا آن‌جايي که جاي ظهور چشمِ دل است، او بينا و عالم باشد و لذا قرآن در رابطه با حضور در قيامت مي‌فرمايد:
«مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاء بِالسَّيِّئَةِ فَلاَ يُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ»33
هرکس با حسنه بيايد ده‌برابرِ آنچه انجام داده پاداش مي‌گيرد.
در آيه فوق نفرمود هرکس کار نيک انجام داده چنين و چنان، بلکه فرمود آن‌کس که توانسته باشد آن حسنه را در حين گذر از گذرگاه‌هاي هول‌انگيز سکرات و برزخ، حفظ کند، چنين نتايجي مي‌گيرد، و اين هماني است که در موردش فرمود: «بَعَثَهُ اللهُ يوْمَ الْقِيامَةِ فَقيهاً» خداوند او را در قيامت فقيه مبعوث مي‌کند. و اين عالِم، طوري خود را ساخته است که مرگ، علم او را از او نمي‌گيرد، چون علم او در حدّ حافظه‌اش نبوده است، زيرا قبل از مرگ، در پيري و سپس در مواقف مرگ، انسان هرچه را در حافظه دارد فراموش مي‌کند. روايت نشان مي‌دهد علم او در مقام و مرتبة قلب بوده است که برايش مي‌ماند و به بيان ديگر از علم‌اليقين سير کرده و به عين‌اليقين رسيده و در اين حدّ هم متوقف نشده، بلکه نور عين اليقين همچنان او را جلو برده تا به حق اليقين نايل شده است. حالا اين علم در ابديت او برايش مانده و مي‌تواند از آن بهره‌ها بگيرد.
اوج علمي
12- آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله‌تعالي» در تبيين شخصيت تفسيري علامه‌طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» مي‌فرمايند:
«مفسران وحي الهي حيات‌هاي متفاوت دارند. برخي حيات مفهومي و ماهوي دارند که با ابزار علم‌اليقين مي‌فهمند و با همان وسيله از چهره آيات قرآني پرده بر مي‌دارند و مفاهيم ذهني آيات را به ديگران منتقل مي‌کنند. بعضي حيات مصداقي و فردي دارند، ليکن از منظر عين‌اليقين، اين طايفه هرچند خود مصاديق مفهوم و افراد خارجي ماهيت را مي‌بينند، ولي آنچه به ديگران بازگو مي‌کنند، از سنخ مفهوم و ماهيت است نه مصداق و فرد ... حيات قرآني اين دو طايفه؛ علمي است، با اين تفاوت که يکي زنده به علم‌اليقين و ديگري زنده به عين‌اليقين است. حيات بعضي ديگر عيني است، يعني زنده به معلوم‌اند، نه علم. اين طايفه گرچه نه پيامبرند و نه امام معصوم، اما همان‌طور که در متون ديني از قول نبي اکرم صلي الله عليه آمده؛ «فَكَأَنَّمَا أُدْرِجَتِ النُّبُوَّةُ بَيْنَ جَنْبَيْهِ وَ لَكِنَّهُ لَا يُوحَى إِلَيْه‏».34 گويا نبوت در بين دو پهلوي او درج شده ولي به او وحي نمي‌شود. عين‌اليقينِ اين گروه سند علم اليقين آنان، و حق‌اليقين آن‌ها پشتوانه عين‌اليقين آنان است. علامه طباطبايي«قدس سرّه» در زمره اخير بود».35
چنانچه ملاحظه فرموديد؛ در روايتي که از قول نبي مکرم صلي الله عليه مطرح شد سخن از علمي در ميان است که چون نور نبوت در جان آن عالم نورافشاني مي‌‌کند، هرچند که آن علم، وَحي نيست ولي از جنس علم حضوري است و نه حصولي.
اگر مقصد را درست بشناسيم و راه رسيدن به مقصد را هم درست انتخاب کنيم، در سير علمي خود همچنان جلو مي‌رويم تا با خودِ حقيقت روبه‌رو ‌شويم. به گفتة مولوي:
علم جوياي يقين باشد بدان* وآن يقين جوياي ديد است و عيان
مي‌کشد دانش به بينش اي عليم* گر يقين گشتي ببينندي جحيم
اندر اَلهاکُم بيان اين ببين* که شود علم‌اليقين، عين اليقين36
موضوع فوق، موضوع بسيار قابل توجهي است که اگر بخواهيم و همت کنيم «علم‌اليقينْ»، ما را همچنان جلو مي‌برد تا به «عين‌اليقين» برساند، در نتيجه در مرتبه‌اي از بصيرت قرار مي‌گيريم که ديگر همة سبب‌ها بسوزد و جز مسبّب نماند.
دشمن سرسخت تفکر
13- قبلاً بر اين موضوع تأکيد شد که وقتي وارد عالَم تفکر شديم و موضوع تفکر «وجود» حقايق بود و نه چيستي آن‌ها، درست است که تنهاييم، ولي هستيم، چون با هستي عالَم ارتباط داريم. در اين روزگار آنچه ارزش فکرکردن دارد و ما را در حضور مي‌برد، فکرکردن به وجود حقايق است و در آن حالت است که در مي‌يابيم تفکر چيست. و دائم بايد متذکر اين نکته باشيم که آنچه دشمنِ سرسخت تفکر است، انديشه‌هاي انتزاعي است. خداشناسيِ مورد نظر اسلام، بازگشت به حضوري است که در آن خوفِ اجلال به صحنه آيد و به اصطلاحِ عرفا موجب «وقت» شود و مراقبة لازم را به همراه آورد تا بتوانيم از طريق وَحي الهي متذکر و ذکرپذير شويم.
در مورد «وقت» بعداً تا حدّي بحث مي‌شود، چون شرط ورود به عالَم وجود و عالَم آزاد از زمان و مکان صاحب «وقت»شدن است و از طريق ارتباط با عالم قدس مي‌توان صاحب وقت شد. همان حالتي که حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در موردش مي‌فرمايند: «إنَّ عُمْرَکَ وَقْتُکَ الَّذي أنْتَ فيه»37 عمر تو همان «وقت»ي است که تو در آن هستي. براي واردشدن به اين «وقت» بايد از ساحت عالَم ماده که عالم گذشته و آينده است و موجب پراکندگي مي‌باشد، آزاد شد و به ساحت ارتباط با «وجودِ» حقايق وارد گشت.
غفلت از ارتباط با «وجودِ» حقايق، يک نوع واگذاري به خود و رانده‌شدن از درگاه حضرت حق است و لذا در آن صورت جلوي پاي خود را هم نمي‌توانيم ببينيم، زيرا تا حجاب مفاهيم نرود، شهود نمي‌آيد. اگر نظر ما به «وجود» بود و سعي کرديم قلب از دلواپسي‌‌ها نسبت به گذشته و آينده پاک شود، آن نظر به کمک آن قلب، با علم حضوري به سوي «الله» مي‌رود و خشيت لازم در آن ظهور مي‌کند و انسان صاحب «وقت» و حضور مي‌گردد، در آن حال نور «الله» جهاد واقعي با نفس امّاره را به ما گوشزد مي‌کند.
در راستاي رسيدن به وقتِ حضور و آزادشدن از گذشته و آينده است که حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «إنَّ عُمْرَكَ وَقْتُكَ الَّذي أنْتَ فيه»38 عمر تو همان «وقت»ي است که در آن هستي.
حال اگر انسان از يک طرف متوجه حجاب مفاهيم باشد و از طرف ديگر بداند بايد با «وجود» مرتبط شود، توصية حضرت بسيار کارساز است، چون حضرت ما را از گذشته و آينده آزاد و به حال و حضور دعوت مي‌کنند، در اين حالت است که روبه‌روي خود، خدا و اسماء الهي را مي‌يابيم. زيرا تا از زمان آزاد نشويم با حقايق فوقِ زمان نمي‌توان مرتبط بود، يعني نمي‌توان صاحب «وقت» بود. همان «وقتي» که حضرت رسول خدا صلي الله عليه در معراج با صورت کامل آن توانستند با حضرت حق روبه‌رو شوند و در وصف آن حالت مي‌فرمايند:
«لِي مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ»،39
براي من با خدا «وقت»ي بود که نه در آن مقام، ملک مقربي توانِ بودن داشت و نه پيامبر مرسلي و نه بنده‌اي که خداوند قلب او را جهت ايمان امتحان کرده بود.
سير از مفهوم حصولي به مشهود حضوري
14- آنچه عزيران بايد مستحضر باشند اين است که گرچه حوزة برهان عقلي، علم حصولي است و نه حضوري، و ادراک مفهوم يک عمل ذهني است و نه مصداق عيني، و کلي است و نه شخصي، و غايب است و نه حاضر و ...، بر خلاف شهود عرفاني - که حوزة آن حضور و شهود و ارتباط با مصداق عيني حقايق است- ليکن قلمرو تأثير برهان عقلي بسيار وسيع است، به طوري که مهم‌ترين عامل رفع نياز در گفتمان‌هاي علمي و محاوره‌هاي فکري، همانا دليل عقلي است، و لذا نپرداختن به برهان عقلي زمينة گستردگي تقليد اجباري را در همة شئون اجتماعي فراهم مي‌کند. پس سخن اين نيست که عقل را در فهم حقايق تعطيل کنيم تا تقليد و سطحي‌نگري در معارف جايگزين آن شود، بلکه سخن در آن است که متوجه باشيم آنچه عقل از آن خبر مي‌دهد با قلب ديدني است، پس از ديدن آن غفلت نکنيم که ضرر بزرگي کرده‌ايم، زيرا که «وَحي معصوم و شهود سالم عارف مانند شنا در بحر عين است و برهان عقلي، شتاب در سراب ذهن».40 گفت:
گوشم شنيد قصة محبوب و مست شد* کو قسم چشم، ديدنِ محبوبم آرزوست
و به عبارت ديگر؛
بحث عقلي گر درّ و مرجان بود* آن دگر باشد که بحث جان بود
اگر عقل را در فرهنگي که اهل بيت پيامبر عليه السلام مطرح مي‌کنند درست سير دهيم ديگر به جاي اين‌که خدا را علت، و عالَم را معلول بدانيم و يک نحوه دوگانگي بين خدا و مخلوقات در ذهن داشته باشيم، سراسر نظامِ آفرينش را آينة اسماي حسناي معروف ازلي و محبوب ابدي خواهيم ديد و سخن امام‌الموحدين عليه السلام برايمان معني پيدا مي‌کند که مي‌فرمايد: «ما کُنْتُ اَعْبُد رَباً لَمْ اَرَهُ»41 من آن نيستم که پروردگاري را عبادت کنم که نمي‌بينم. در فرهنگ علوي، معقولِ ذهني، مشهودِ عيني مي‌شود و حکمت برهاني به شهود عرفاني مي‌رسد و براي عارف متخلق، تمام مفهوم‌هاي حصولي، مشهود حضوري مي‌گردد و شاهد جمال سرمدي خدايي خواهد بود که مرآت همة اشياء است، و در اين حال ديگر هيچ‌چيز براي چنين عارفي غايب نيست.
صلح عقل و عشق
15- قبلاً عرض شد که رسول خدا صلي الله عليه در وصف بعضي از عالمان دين مي‌فرمايند:
«فَكَأَنَّمَا أُدْرِجَتِ النُّبُوَّةُ بَيْنَ جَنْبَيْهِ وَ لَكِنَّهُ لا يُوحَى إِلَيْه‏ »42
او آنچنان با حقايق مرتبط است که گويا نبوت در بين دو پهلوي او درج شده، هرچند به او وحي نمي‌شود.
مقام اين افراد به جهت درست‌راه‌بردن عقل و قلب است تا آن‌جا که عقلشان عين قلب و قلبشان عين عقل شده، درست برعکس آن‌هايي که قرآن در وصف آن‌ها مي‌فرمايد: «لَهُمْ قُلُوبٌ لايعْقِلُونَ بِها».43 آن‌ها را قلبي است که تعقل نمي‌کنند، در حالي‌که شايسته بود قلبي را به صحنه آورند که در عين رؤيت حقايق، نسبت به آن‌ها تعقل هم داشته باشند. به عبارت ديگر علم اليقين آنان، عين اليقين شده باشد و لذا اگر با تعقل به سوي قرآن مي‌روند، با چشم قلب از انوار قرآن بهره ‌بگيرند و با آن مأنوس ‌شوند، زيرا که؛ «اگر تنها راه ارتباط با قرآن علم حصولي و مبادي مفهومي آن باشد، ممکن است کلام الهي در دل استقرار نيابد و بر اثر برخي سوانح، رخت بر بندد».44
در حالت سير علم اليقين به عين اليقين، آنچنان انسان در درک حقايق به وحدت مي‌رسد که عقل نظري و عقل عملي و قلب، همه و همه در مقام يگانگي قرار مي‌گيرند، و آثار امثال ملاصدرا و امام خميني و علامه‌طباطبايي«رحمة‌الله‌عليهم» نشان مي‌دهد که آن بزرگان در چنين مقامي بودند. در آن مقام ديگر بين مفاهيم عقلي و حقايق قلبي دوگانگي نيست، چون آنچه عقل مي‌فهمد قلب مي‌يابد و آنچه قلب مي‌يابد عقل مي‌فهمد و در اين حالت انسان، فاتح جنگ بين عقل و عشق شده و ديگر عقل در نور عشق مستغرق گشته است. اگر چنين شرايطي را مي‌خواهيد بايد سعي کنيد که از حجاب مفاهيم آزاد شويد، اين آزادي بزرگ‌ترين آزادي است که هر انساني مي‌تواند قبل از مرگ در خود ايجاد کند و در آن حال، عهد جديدي بين انسان و حقيقت شروع مي‌شود که نسبت او با عالَم و آدم، نسبتي قدسي خواهد بود، نسبتي که در روح و عمل او ظاهر مي‌گردد و ديگر فضاي قطع علاقه از دوست، به فضاي قطع علاقه از غير دوست، تبديل مي‌شود و بشر صاحب «وقت» و «عالَم» مي‌شود. چنين بشري ديگر از افسردگي و پوچي فاصلة زيادي گرفته است.
عالي‌ترين راه؛ بهترين نتيجه
16- نکته‌اي که نبايد مورد غفلت قرار گيرد، جهت‌گيري در خدايابي است که اگر با علم حصولي به وجود خدا پي برديم، کار را تمام‌شده ندانيم، بلکه براي هرچه بيشتر به ثمررساندن خود، راه‌هاي ارتباط با خدا و رسيدن به او را بشناسيم و سعي کنيم آن را طي نماييم ، و آن با علم حصولي حاصل نمي‌شود، بلکه با تزکيه و جهاد با نفس به‌دست مي‌آيد و لذا خداوند مژده داد: «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ...»45 هرکس در مسير آمدن به سوي ما تلاش و مجاهده کرد، حتماً راه رسيدن به خود را به او مي‌نمايانيم.
همچنان‌که فرمود: «... وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ ...»46 هرکس به خدا ايمان بياورد، خداي سبحان قلب او را در مسير ارتباط با خودش هدايت مي‌کند، تا ارتباطش با حقايقْ قلبي شود. همچنان که فرمود: «...وَ إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا...»47 اگر با انجام دستورات شرعي از او اطاعت کنيد شما را به سوي حقايق هدايت مي‌کند. تا آرام‌آرام جزء اولياء الهي شويد و منطق شما آن شود که فقط الله را پروردگار خود بگيريد و در آن صورت حجاب‌ها کنار مي‌رود و انوار غيبيِ عالم وجود بر قلب شما سرازير مي‌گردد و اسماء الهي در جلوات ملائکه بر شما نازل مي‌شود.
چنانچه فرمود:
«إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا...».48
آن‌هايي که گفتند و منطق‌شان چنان بود که «الله» پروردگار ما است و در اين امر حوصله به خرج دادند و قلب را در اين توجه پايدار نگه داشتند، ملائکه به عنوان انوار الهي بر قلب آن‌ها نازل خواهد شد و پيام انوار ملائکه اين خواهد بود که ديگر نه نگران آينده باشيد - چون در راه هستيد - و نه نگران گذشته- چون با حالت حضوريِ خود ضعف‌ها را جبران کرده‌ايد.-
با شناخت قواعدي که مطرح شد اگر همت کنيد إن‌شاءالله راه دينداري را با جذبه به سوي حق طي مي‌کنيد، جذبه‌اي که در علم حصولي به عالم معنا به‌دست نمي‌آيد و بايد دل در ميان آيد تا سالک با رؤيت حقايق متعالي جذبة لازم را در خود احساس کند و بدون هيچ‌گونه خستگي راه را طي نمايد، در آن صورت است که از پوچي رها شده است و فعاليت‌هاي او همواره به ثمر مي‌رسد.
موانع تجلي نور حق
17-علماء اهل سلوک شرايط تجلي انوار الهي بر قلب را مثل شرايط تجلي نور خورشيد بر آينه مطرح مي‌کنند و مي‌فرمايند: براي تجلي نور حق بر قلب بايد مثل تجلي نور خورشيد بر آينه، چندين شرط فراهم باشد:
الف- آينه صيقل خورده باشد و در ذات خود قابل صيقل باشد. مثل ذات و فطرت انسان که قابل پذيرش انوار الهي است.49
ب- آينه به طرف نور خورشيد باشد مثل اين‌که انسان بايد حقايق را بشناسد و به آن‌ها معرفت داشته باشد و مفتخر به عقايد حقه باشد و توجه خود را به سوي آن‌ها معطوف دارد، وگرنه اگر آينه به طرف خورشيد نباشد هرچند هم که صيقل خورده باشد و خورشيد هم در حال درخشش باشد، نوري در آن تجلي نمي‌کند. پس جايگاه معرفت به حقايق جايگاه حساسي است.
ج- بايد آينه از گرد و غبار پاک باشد تا تجلي خورشيد با مانعي روبه‌رو نباشد. مثل اين‌که انسان علاوه بر عقايد حقه، بايد متخلق به اخلاق فاضله باشد و خود را از آلودگي‌هايي مثل حب دنيا و کينه و حسد پاک گرداند، وگرنه به جهت حجاب‌هاي رذايل اخلاقي، از تجلي انوار غيبي بر قلب محروم مي‌شود.
د- آينه بايد علاوه بر نداشتن غبار، پرده‌اي هم بين آن و خورشيد نباشد وگرنه نور خورشيد بر آينه تجلي نمي‌کند. مثل پيش‌فرض‌هايي که انسان‌ها دارند و گرفتار عقايد باطل مي‌باشند و يا مفاهيمِ حقايق را به جاي حقايق مي‌گيرند.
اگر موانع فوق برطرف شود، به خودي خود نور الهي بر قلب انسان تجلي مي‌کند. زيرا از طرف خداوند بخلي نيست و او دائم‌الفيض است. مثل اين‌که براي تجلي نور خورشيد در آينه فقط کافي است صفحة آن پاک و پاکيزه باشد. نيمة دوم موضوع که تجلي نور خورشيد است به خودي‌ خود در صحنه است. به همين جهت بايد متوجه بود انوار غيبي نسبت به ما در نزديک‌ترين شرايط ممکنه هستند، همين‌که ما موانع را برطرف کرديم با تجلي آن انوار روبه‌رو خواهيم شد. آنچه ممکن است موجب کم همتي و يأس شود اين‌ است که فکر کنيم بايد علاوه بر رفع موانع، جهت کششِ تجليات انوار غيبي هم کاري بکنيم، و چون نمي‌‌توانيم در آن راستا کاري انجام دهيم نااميد مي‌شويم، غافل از اين‌که از آن طرف بخلي نيست و سراسر لطف و توجه است.
نمونه‌اي از رؤيت حق
حضرت صادق عليه السلام جهت توجه به موضوع فوق و اين‌که اولاً: قلب انسان کاملاً با خدا آشنا است و خداوند در نزديک‌ترين شرايط به انسان است. ثانياً: مي‌تواند با خدا روبه‌رو شود، ما را متوجه نکته‌اي مي‌کنند که خداوند در قرآن به آن اشاره فرموده است که: «فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ»،50 و هنگامى كه بر كشتى سوار مى‏شوند خدا را با تمام خلوص مى‏خوانند و چون آن‌ها را به سوى خشكى رساند و نجاتشان داد، در همان حال شرك مى‏ورزند. بعد از طرح اين آيه حضرت فرمودند: آن‌وقت که فرد در دريا اميد به هيچ‌چيز ندارد و به قدرتي لايزال متوسل مي‌شود «فَذَلِكَ الشَّيْ‏ءُ هُوَ اللَّهُ الْقَادِرُ عَلَى الْإِنْجَاءِ حَيْثُ لَا مُنْجِيَ وَ عَلَى الْإِغَاثَةِ حَيْثُ لَا مُغِيثَ»،51 آن قدرت لايزال که در آن حالت، آن فرد بدان متوسل مي‌شود همان خدايي است که قادر بر نجات است، در آن موقعي که هيچ نجات دهنده‌اي براي او نيست، و او فرياد‌رس است، در شرايطي که هيچ فريادرسي را در منظر خود نمي‌يابد.
حديث مذکور؛ از بهترين نکته‌ها براي خدا يابي است.
چون اولاً: ما را متوجه خدايي مي‌کند که مافوق خداي مفهومي است و در آن شرايط خاص او را روبه‌روي خود مي‌يابيم، يعني همان خدايي که از طريق قلب بايد با آن مرتبط شد.
ثانياً: اين خدا را انسان در وجود خود مي‌شناسد و احتياج نيست با کتاب و درس و مدرسه وجود او را براي خود اثبات کند.
ثالثاً: و از همه مهم‌تر اين‌که کافي است حجاب‌هايي که خود را براي ما نجات‌دهنده و فريادرس مي‌نمايانند کنار رود، يک‌مرتبه قلب ما خود را با آن خدا روبه‌رو مي‌بيند. به همين جهت حضرت مي‌فرمايند: او خداي قادر بر نجات است آن موقعي که هيچ نجات‌دهنده‌اي نيست، «حَيثُ لا منجي». وقتي در منظر جان انسان مشخص شود که هيچ نجات‌دهنده‌اي نيست و همة آنچه ما به عنوان نجات‌دهنده به صورت وَهمي و دروغين به آن‌ها دل بسته بوديم، از منظر قلب کنار رفته‌اند، و وقتي روشن شود همه آنچه ما به عنوان فريادرسِ خود به آن‌ها دل بسته بوديم، از صحنة جان رخت بربسته‌اند، خداوند در عمق جان ما به عنوان فريادرس ظاهر مي‌گردد و ما با او روبه‌رو مي‌شويم.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد اين حديث شريف جايگاه دستورات دين و معارف حقة الهي را نيز روشن مي‌نمايد که چرا دائماً ما را متوجه مي‌کنند که نظرمان به خدا باشد و براي هيچ‌چيز به نحو استقلالي، تأثيري قائل نشويم. زيرا در آن صورت آن خدايي که از هر ‌چيز به ما نزديک‌تر است و در منظر جان ما حيّ و حاضر است، گم مي‌شود.
بنده اميدوارم عزيزان از اين به بعد در نظر به عبادات و روايات و قرآن هدفشان اين باشد که در همة اين موارد بخواهند خدا را بيابند و با خدا مرتبط باشند و با نور الهي به امور زندگيِ فردي و اجتماعي وارد شوند. به همين جهت خداوند به ما دستور مي‌دهد؛
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ»،52
اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد مواظب باشيد اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نگرداند و هر كس چنين كند از زيانكاران است.
اين دستور حضرت پروردگار يک دستورالعمل کامل در همة امور ما مي‌باشد که هيچ پديده‌اي در زندگي، حجاب بين قلب ما و پروردگارمان نگردد، پروردگاري که از همه‌چيز به ما نزديک‌تر است و به نحو حضوري مي‌توانيم با او روبه‌رو باشيم و در حوادث خطرناک اين مسئله براي همة ما پيش آمده است. حال آيا هم اکنون همة ما در معرض آن‌چنان حوادث خطرناک نيستيم تا هميشه در آن حضور باشيم؟ خداوند در همين راستا با حالتي مشفقانه اين موضوع را با ما در ميان مي‌گذارد که؛
«هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِم بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُواْ بِهَا جَاءتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ وَجَاءهُمُ الْمَوْجُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُاْ اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنجَيْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنِّ مِنَ الشَّاكِرِينَ»53
او كسى است كه شما را در خشكى و دريا سير مي‌دهد چون در كشتي ‌قرار گيرند و باد آنان را ببر د و ايشان بدان شاد شوند، بناگاه بادى سخت بر آن‌ها وزد و موج از هر طرف آن‌ها را فرا گيرد و يقين كنند كه در محاصره افتاده‏اند، در آن حال خدا را با تمام خلوص مى‏خوانند، كه اگر ما را از اين ورطه برهانى قطعا از سپاسگزاران خواهيم شد.
در آية فوق خداوند خصوصيات فطري انسان را مطرح مي‌کند که وقتي در شرايط خطر قرار گيرد مثل گرفتاري در وسط دريا که امکان اميدواري به هيچ‌چيز جز خدا برايش نمانده، خدا را مي‌خواند و خالصانه و عارفانه هم مي‌خواند و بنا را هم بر اين مي‌گذارد که وقتي به خشکي برگشت هميشه خدا را در منظر خود داشته باشد و در هر نعمتي منعِم را بنگرد. ولي؛
«فَلَمَّا أَنجَاهُمْ إِذَا هُمْ يَبْغُونَ فِي الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْيُكُمْ عَلَى أَنفُسِكُم مَّتَاعَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ثُمَّ إِلَينَا مَرْجِعُكُمْ فَنُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»،54
پس چون خداوند آنان را نجات داد، همان‌ها در زمين و در شرايط اَمن، سركشى را ادامه مي‌دهند، اى مردم سركشى شما فقط به زيان خود شماست، ‏شما بهره زندگى دنيا را مى‏طلبيد، سپس بازگشت ‏شما به سوى ما خواهد بود پس شما را از آنچه انجام مى‏داديد باخبر خواهيم كرد.
مي‌فرمايد: درست است در آن شرايطي که همة حجاب‌ها بين انسان و پروردگارش عقب مي‌رود او خالصانه و عارفانه خدا را مي‌خواند، تصميم مي‌گيرد براي هميشه خدا را در منظر داشته باشد، ولي وقتي خداوند او را از آن خطر رهانيد و باز با وسايل و اسباب‌هاي زندگي روبه‌رو شد، آن‌ها را به نحو استقلالي منشأ اثر مي‌داند و جداي از توجه به خدا در زندگي زميني، از عبوديت پروردگار سر باز مي‌زند، در حالي‌که در قيامت و در رويارويي با پروردگار در ضرر بزرگي قرار مي‌گيرد و از حاصل چنين روي برگرداندني با خبر مي‌شود. و سپس در آية بعد علت اين غفلت بزرگ را که به جهت هدف قرار دادن زندگي دنيايي است، مطرح مي‌کند و حقيقت زندگي دنيايي را توصيف مي‌فرمايد که؛
«إِنَّمَا مَثَلُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا كَمَاءٍ أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاء فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَالأَنْعَامُ حَتَّىَ إِذَا أَخَذَتِ الأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّيَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَيْهَآ أَتَاهَا أَمْرُنَا لَيْلاً أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِيدًا كَأَن لَّمْ تَغْنَ بِالأَمْسِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الآيَاتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»55
در حقيقت مثل زندگى دنيا مانند آبى است كه آن را از آسمان فرو ريختيم، پس گياهان زمين از آنچه مردم و دام‌ها مى‏خورند با آن آب درآميخت تا آنگاه كه زمين زينت و زيبايي‌هاي خود را برگرفت و آراسته گرديد و اهل آن پنداشتند كه آنان بر آن قدرت دارند، شبى يا روزى فرمان ما آمد و آن را چنان درو كرديم كه گويى ديروز وجود نداشته است، اين گونه نشانه‏هاى خود را براى مردمى كه انديشه مى‏كنند به روشنى بيان مى‏كنيم.
آري وقتي زندگي دنيايي همچون آبي است که گياهاني را مي‌پروراند که مردم و حيوانات از آن مي‌خورند و سپس خشک و زرد مي‌شود، همان‌طور که کل زمين چنين مي‌شود، به طوري که گويا محل سکونتي نبوده، چه جاي اين‌همه توجه به آن، که موجب حجاب بين ما و پروردگارمان شود. پس هم اکنون قصة ما قصة همان کسي است که در ميان دريا در محاصرة موج‌ها و طوفان‌ها است و با داشتن خانه و فرزند امکان درهم کوبيده‌شدن آن‌ها هست، و لذا بايد ماوراء اين حجاب‌ها متوجه خدا بود، آن هم خدايي که نزديک‌ترين حقيقتِ روبه‌روي قلب ما است و اگر قلب خود را در اختيار او قرار دهيم بهترين تدبيرها را إعمال مي‌فرمايد و بهترين پاداش‌ها را که همان بندگي اوست به ما مرحمت مي‌کند.
وقت
يکي از نکاتي که در سير حضوري به سوي حقايق، براي انسان پيش مي‌آيد «وقت» است و به همين جهت در روايات و در فرهنگ عرفا اين حالت مورد توجه خاص قرار گرفته و به اهل ايمان توصيه شده است «وقت» خود را پيدا کنيد و در آن قرار گيريد تا آزاد از حجاب گذشته و آينده در «حال» و در «حضور» مستقر شويد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«إنَّ ماضِيَ يَوْمِكَ مُنْتَقِلٌ وَ باقِيَهُ مُتَّهَمٌ فَاغْتَنِم وَقْتَك بِالْعَمَل»56
آنچه از روزِ تو گذشته که ديگر نيست، و آنچه هم که باقي است و نيامده است که قابل اعتماد نيست، پس «وقت» خود را جهت عمل غنيمت شمار.
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد حضرت مي‌خواهند ما را از گذشته‌اي که رفته است و ديگر نيست و آينده‌اي که نيامده و معلوم نيست بيايد، آزاد کنند و در اين شرايط است که از نيستي به هستي سير کرده‌ايم و در مقام جمع خواطر قرار مي‌گيريم و به اصطلاح در «حضور» مي‌رويم، در اين حالت با حضور حق روبه‌رو مي‌شويم و از علم به عين مي‌آييم.
«وقت» عبارت است از حالتي که سالک از ماضي و مستقبل آزاد شده و آمادة ورود واردات قلبي بر سرّ ضمير خود است.
اول بايد خود را از گذشته و آينده آزاد کنيم تا «صاحب وقت» شويم و در اين حالت از نيستي به هستي وارد مي‌شويم.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«أَلا إِنَّ الْأَيَّامَ ثَلَاثَةٌ يَوْمٌ مَضَى لا تَرْجُوهُ وَ يَوْمٌ بَقِيَ لا بُدَّ مِنْهُ وَ يَوْمٌ يَأْتِي لا تَأْمَنُهُ فَالْأَمْسِ مَوْعِظَةٌ وَ الْيَوْمَ غَنِيمَةٌ وَ غَداً لا تَدْرِي مَنْ أَهْلُهُ... وَ الْيَوْمَ أَمِينٌ مُؤَد...»،57
کلّ روزگار سه روز بيشتر نيست، روزي که گذشت و اميدي به بازگشت آن نداريم، و روزي که مانده و اکنون در آنيم، و روزي که مي‌آيد و اطمينان به آمدن آن نيست، ديروز پند است و امروز غنيمت، و از فردا خبر نداري که از آن کيست ... امروز امانتداري است که هرچه به او بسپاري به تو باز خواهد گردان.
حضرت در اين روايت جليل‌القدر بعد از آن‌که ما را متذکر عدمي‌بودن گذشته و آينده مي‌کنند، تا زندگي خود را در گذشته و آينده به پوچي نکشانيم. مي‌فرمايند: «يَوْمٌ بَقِيَ لا بُدَّ مِنْهُ»، روزي براي تو مانده که به واقع در آن هستي و مي‌فرمايند: «وَ الْيَوْمَ غَنِيمَةٌ»، فقط همين امروز براي تو غنيمت است و مي‌تواني با آن به‌سر بري، و اگر آزاد از ديروز و فردا در «حال» به‌سر بري، اين حال «أَمِينٌ مُؤَد»، هرچه در آن انجام دهي براي تو مي‌ماند، چون از جنبة وجودي خود با وجود مرتبط شده‌اي، در حالي که وقتي در گذشته و آينده به‌سر ببريد، از جنبة عدمي خود - که همان خاطرات گذشته و يا آرزوهاي آينده است - در عدم به‌سر مي‌بريد -که يا گذشته‌اي است که رفته و يا آينده‌اي است که نيامده - انسان با به‌کار بردن توصية حضرت؛ به اصطلاحِ عرفا «ابن‌الوقت» مي‌شود که مولوي در باره‌ي آن مي‌گويد:
صوفي ابن‌الوقت باشد اي رفيق* نيست فردا گفتن از شرط طريق
مولوي در راستاي توصية حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تذکر مي‌دهد که اگر مي‌خواهي صوفيِ صافي باشي بايد صاحب وقت و ابن‌الوقت باشي و شرط سلوک و طريقت آن نيست که از «حال» خارج شوي و به فرداي عدمي نظر کني.
غزالي مي‌گويد: «هرکس با خدا اُنس گيرد و خداوند دل او را تصرف کند و ابن‌الوقت شود و دائم جمال حق ببيند، او را به مستقبل التفاتي نماند، پس او را خوف و رجا نباشد، بلکه حالِ او عالي‌تر از خوف و رجا شود».58 پس چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد اگر سعي شود از حجاب مفاهيم آزاد شويم و نظر به «وجود» نماييم، «وقت» سراغ انسان مي‌آيد که در اين صورت وظيفة اوست تا آنچه موجب شود که آن «وقت» برود انجام ندهد، وگرنه همچنان که گفته‌اند: «الوقت سيف»، «وقت» چون شمشير است و سريعاً مي‌گذرد.
از طرف ديگر اگر انسان خود را از گذشته و آينده آزاد کند، صاحب «وقت» مي‌گردد. پس اگر به حق بنگرد، صاحب «وقت» مي‌شود و اگر صاحب «وقت» گردد بدون حجاب به حق مي‌نگرد و از برکات آن برخوردار مي‌شود. لازمة صاحبِ وقت‌شدن آن است که به گفتة صدرالدّين قونوي؛ حقيقت زمان که همان دهر است را بشناسد، مي‌گويد: «اِعْلَم اَنَّ ابالوقت هوالّذي عرفَ حقيقة الزمان و مسمي‌الدهر»59 بدان که ابوالوقت کسي است که حقيقت زمان و مسماي دهر را شناخته باشد، و اين حال کسي است که توانسته باشد فوق زمان، در عالم زندگي کند.60
و نيز اميرالمومنين عليه السلام در رابطه با آزادشدن از گذشته و آينده در نامه‌اي به يکي از اصحاب خود مي‌فرمايند:
«... فَارْفُضِ الدُّنْيَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْيَا يُعْمِي وَ يُصِمُّ وَ يُبْكِمُ وَ يُذِلُّ الرِّقَابَ فَتَدَارَكْ مَا بَقِيَ مِنْ عُمُرِكَ وَ لَا تَقُلْ غَداً وَ بَعْدَ غَدٍ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ بِإِقَامَتِهِمْ عَلَى الْأَمَانِيِ وَ التَّسْوِيفِ».61
دنيا را ترك كن و بدان كه محبت دنيا انسان را كور و كر و گنگ مى‏گرداند ، دوستى دنيا گردن‏ها را پائين مى‏آورد، اينك از عمر باقيمانده استفاده‏ كن و نگو فردا و يا پس فردا چنان و چنين خواهم كرد، كسانى قبل از شما هلاك شدند و رفتند که هلاكت آن‌ها به خاطر آرزوها و فردا فردا گفتن ها بود.
حقيقت انسان که همان روح او باشد يک حقيقت مجرد است و موجود مجرد، از زمان و مکان آزاد است و لذا هرچه انسان بتواند خود را از زمان آزاد کند، به حقيقت خود نزديک شده و در شرايط بي‌زماني و بي‌مکاني سُکني خواهد گزيد.62 و به همين جهت آزادشدن از زمان و مکان امري نيست که ذات انسان از آن بيگانه باشد و نتواند به آن دست يابد و يا اگر بدان دست يابد به چيزي غير از حقيقت خود دست يافته باشد. بلکه بر عکس؛ هرچه از زمان و مکان آزاد شود به خودِ واقعي خود نزديک شده، همان خودي که بي‌واسطه مي‌تواند با خدا روبه‌رو شود.
پس در واقع صاحب «وقت»شدن يک نحوه گذشتن از خودِ مجازي به سوي خودِ حقيقي است تا در منظر خودِ حقيقي، در مقام جمعِ بين گذشته و آينده، در «حال»، با عالَم بقاء مرتبط شويم و در اين شرايط از نيستي به هستي وارد شده‌ايم و آنچه را اراده کنيم، اراده به سوي هستي است و نه اراده به سوي ماهيات و نيستي‌ها. پس وقتِ عمل، وقتي است که انسان از گذشته و آينده آزاد باشد وگرنه عمل او عين پوچي است. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«إنّ ماضِيَ عُمْركَ أجَلٌ و آتِيَهُ أمَلٌ وَ الْوَقْتُ عَمَلٌ»؛63
عمر تو وعده‌اي است به سر آمده، و آينده تنها اميدي است وديگر هيچ ، فقط «وقت»ي که در آن هستي عمل است.
چون ذات انسان در واقع در «وقت» قرار دارد و ذهن انسان است که با تصوراتي از آينده و گذشته او را از «وقت» خارج مي‌کند و گرفتار افکار حصولي و مفاهيم مي‌کند، پس چنانچه خود را از گذشته و آينده آزاد کنيم، به خودي خود، «وقت» به سراغ ما مي‌آيد. مولوي در اين رابطه مي‌گويد:
فکرت از ماضي و مستقبل بود* چون از اين دو رست مشکل حل بود
چون بود فکرت همه مشغول حال* نايد اندر ذهن تو فکر محال
اين‌که مي‌گويد اگر مشغول «حال» شدي، ديگر فکرِ محال در ذهن‌ات نمي‌آيد، بدان جهت است که فکر در زمان گذشته و آينده فکر محال است، چون دست‌نايافتني است و عملاً عمر انسان را از بين مي‌برد. اساساً گذشته و آينده عمر ما نيست، عمر ما آن «وقت» است که آزاد از زمان و مکان در آن هستيم و در همين رابطه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «إنَّ عُمْرَكَ وَقْتُكَ الَّذي أنْتَ فيه»64
عمر تو همان «وقت»ي است که در آن هستي.
اگر عمر ما آزاد از زمان و مکان نباشد عملاً عمرمان در دو امر فاني، از بين رفته است و عملي انجام نداده‌ايم، هرچند عمر را گذرانده‌ايم. تأکيد حضرت در رابطه با همين امر که «وقتِ» خود را جهت عمل به‌دست بياور وگرنه عمر خود را در گذشته و آينده فاني مي‌کني عبارت است از اين‌که مي‌فرمايند:
«أَلَا وَ إِنَّكُمْ فِي أَيَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرَائِهِ أَجَلٌ فَمَنْ عَمِلَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ فَقَدْ نَفَعَهُ عَمَلُهُ وَ لَمْ يَضْرُرْهُ أَجَلُه»،65‏
آگاه باشيد که شما در شرايطي به‌سر مي‌بريد که ماوراء آن أجل شما قرار دارد، پس هرکس در ايامي که در اختيار دارد قبل از آمدن أجل، عملش به او نفع رساند و در آن صورت با آمدن أجل ضرر نمي‌کند.
وقتي انسان توانست پس از تزکيه و بازگشت به ذات مجرد خود، «وقت» خود را به دست بياورد و به عبارت ديگر «وقت» به سراغ او آمد، در بي‌زماني قرار مي‌گيرد و در آن حال براي حفظ وقت، به عبادات طولاني مشغول مي‌گردد و در آن حال، رکوع و سجده‌هاي طولاني او در زمان انجام نمي‌گيرد که طولاني احساس شود و اصلاً زمانِ گذران در آن‌جا نيست، در آن‌جا زمانِ باقي هست و نه زمان فاني.
مولوي در رابطه با حفظ «وقتِ باقي» که يکي از کارهاي بزرگ عرفا است، مي‌گويد:
هست صوفي صفاجو ابن وقت* وقت را همچون پدر بگرفته سخت
در رابطه با حفظ وقتِ باقي و فاصله‌گرفتن از زمان فاني و حذرکردن از اعتماد به آن، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«ماضي يَوْمِكَ فَائِتٌ و آتِيهِ مُتَّهَمٌ وَ وَقْتُكَ مُغْتَنِمٌ فَبادِرْ فِيه فُرْصَةَ الإمكان و إيّاكَ أنْ تَثِقَ بِالزَّمان»66
روزي که گذشت، فوت شده، و آينده ‌تهمت‌زده و غير قابل اعتماد است، و« وقت» تو مغتنم و قابل استفاده است پس مبادرت کن در فرصتي که برايت هست، و بر حذر باش که به زمان اعتماد کني.
زيرا بنا به فرمايش حضرت «الاشتغال بالفائت يضيع الوقت»،67 مشغول‌شدن به امور گذرا عامل ضايع‌شدن «وقت» است.
معني پوچ‌شدن فعاليت‌هاي فرهنگي بهتر از اين‌که حضرت مي‌فرمايند نيست که گرفتار گذشته و آينده شويم و «وقت» خود را ضايع نماييم.
حفظ «وقت» به معني حفظ «قلب» است در حضور حضرت حق، و اين سخت‌ترين و با برکت‌ترين کاري است که انسان‌ها در زندگي دنيايي بايد به آن مبادرت کنند. گفت:
محنت قرب ز بُعد افزون است* جگر از هيبت قربم خون است
هست در قرب همه بيم زوال* نيست در بُعد جز اميد وصال
هرکس به جايي رسيد از حفظ وقت يا حفظ حضور بود. آدمي که صاحب «وقت» شد به راحتي در ساحت وحدت حقيقي با حق سُکني مي‌گزيند و در حالت انکشاف حقيقت قرار مي‌گيرد و ديگر خود را در منظر خود ندارد و به خوبي متوجه فقر ذاتي خود است، و لذا توجه به خود را قابل اعتنا نمي‌داند، نظر به فتوح راز دارد و بدان مشغول است و چنين انساني است که «عالَم»دار شده است.
مقام توحيد صمدي، مقامي است که همة کثرت‌ها در آن مقام مستغرق‌اند و حتي اسماء حسنا و صفات عُلياء در آن مقامِ احدي، به نور توحيد به يگانگي رسيده و هيچ ظهوري ندارند، حال چون آن مقام تجلي نمايد، مقام واحديت و ظهور اسماء به صحنه مي‌آيد که نسبت به مقام حضرت اَحد يک نحوه کثرت است و همچنان اين نزول اگر ادامه يابد به پايين‌ترين مرتبة خود مي‌رسد که عين حرکت و زمان است و برهان حرکت جوهري مبين اين نکته است. حال با توجه به اين‌که هرچه عالَم از مقام توحيد فاصله بگيرد، به کثرت و زمان نزديک مي‌شود، تا آن‌جايي که در عالم ماده «زمان» بُعد چهارم عالم ماده خواهد بود، اگر انسان از زمان فاصله بگيرد، آرام‌آرام به توحيدي مي‌رسد که گذشته و آينده در او جمع مي‌شود و ديگر زماني نيست که او را به ناکجاآباد بکشاند بلکه آينده نيز نزد اوست، و حضور اولياء الهي در آينده و خبردادن از وقايع آينده نيز از همين مقوله است، هرچند که اهل «وقت» به توحيدي که با جمع آينده و گذشته پيدا کرده‌اند و مي‌توانند با خدا مرتبط شوند، دل‌خوش‌اند نه به حضور در آينده.
پيامبر خدا صلي الله عليه در معراج خود که همة کثرات در آن مقام در تجلي نور توحيدي فاني مي‌شوند، سخن از «وقت» خود به ميان مي‌آورند که حتي در آن حالتِ يگانگي، نه امکان حضور ملک مقربي بوده و نه امکان حضور نبي مرسلي.
مي‌فرمايد: «لِي مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ».68
مرا با خدا «وقت»ي بود که در آن حال نه ملک مقربي، و نه پيامبر مرسلي، و نه مؤمني که خداوند قلب او را امتحان کرده باشد، ياراي حضور در آن «وقت» را داشت.
و مولوي نيز در اين رابطه مي‌گويد:
لِي مَعَ اللهْ وَقْت بود آن دم مرا* لا يسَعْ فِيهِ نَبِي مجتبي
انسان آن‌گاه که در «وقت» قرار گرفت، تمام وجودش نظر به حق است و در اين نظر به حق، هيچ‌چيز ديگر را نمي‌خواهد. گفت:
قصر فردوس به پاداش عمل مي‌بخشند* ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس
در اين حالت در حضور او قرار مي‌گيرد و هنر واقعي هم همين است که انسان بتواند بدون هيچ غرضي و چون و چرايي نظر به حق داشته باشد. زيرا؛ چون غرض آمد، هنر پوشيده شد* صد حجاب از دل به سوي او ديده شد
اگر انسان توانست از علم حصولي بگذرد و بدون نظر به چيزي، نظرش به حق باشد، «وقت» به سراغ او مي‌آيد.
انسان اگر نتواند پس از معرفت به حقايق، با روزه و ديگر عبادات، جنبة مجرد خود را بر زندگي خود غالب کند، حکم عالم ماده که عين گذران و زمان‌زدگي است بر قلبش حاکم مي‌شود و هيچ‌وقت خاطري که در حالِ جمع باشد ندارد و همواره در فرداها زندگي مي‌کند. به گفتة مولوي:
عمر من شد فديه فرداي من* واي از اين فرداي ناپيداي من
هين مگو فردا که فرداها گذشت* تا به کلّي نگذرد ايام کشت
انسانِ زمان‌زده، همواره در فرداها يعني در ناکجاآباد زندگي مي‌کند، همان‌طور که در گذشته‌هاي فاني‌شده به‌سر مي‌برد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«اِحْذَرُوا ضِياعَ الأعْمارِ فيما لا يَبْقى لَكُمْ، فَفائِتُها لا يَعُودُ»،69
حذر کنيد از ضايع‌شدن عمر در آنچه باقي نمي‌ماند از براي شما، زيرا آنچه از عمرها رفته، برنمي‌گردد.
اگر انسان در فرصتي که بين گذشته و آينده دارد وارد عمل نشود و باز در اين فرصت، در گذشته و آينده به‌سر برد، همة عمر خود را باخته است و با غصه روبه‌رو مي‌شود که حضرت در موردش مي‌فرمايند: «بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً»،70 پيشي بگير به سوي فرصت، قبل از آن‌که آن فرصت تبديل به غصّه شود. زيرا که «إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ»،71 ضايع‌کردن فرصت غصّه است.
از اميرالمؤمنين عليه السلام هست که:
ما فاتَ مَضَي وَ ما سَيأتِي فَأين* قُم فَاغْتَنِم الْفُرْصَةَ بَينَ الْعَدَمَين
آنچه از دست رفت که گذشت، و آنچه هم که نيامده، کو؟ پس همت کن و فرصتي را که بين دو عدم - گذشته‌اي که رفت و آينده‌اي که نيامده- قرار دارد، غنيمت شمار همچنان که حضرت مي فرمايند: «الْمَرْءُ بَيْنَ سَاعَتَيْهِ‏»72 انسان بين دو ساعت- ساعتي که گذشت و ساعتي که نيامده- جاي دارد خداوند با نوري که بر قلب انسان مي‌اندازد، او را با خودش روبه‌رو مي‌کند تا راه را به او بنماياند، از اين به بعد اين انسان است که بايد مواظب باشد از آن ملاقات گوارا نهايت استفاده را بکند وگرنه آن نور مي‌رود و او براي هميشه محروم مي‌شود.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين مورد مي‌فرمايند:
«مَنْ وَجَدَ مَوْرِداً عَذْباً يَرْتَوي مِنْهُ فَلَمْ يَغْتَنِمْهُ يُوشِكَ أنْ يَظْمَأَ وَ يَطْلُبَهُ فَلا يَجِدَهُ».73
هرکه جايگاه آب گوارايي را که مي‌تواند از آن سيراب گردد بيابد و آن را غنيمت نشمارد، بي شک تشنه ماند و در شرايطي قرار گيرد که طلب آن کند پس آن را نيابد.
يافتن آب گوارا در حديث فوق ، همان به سراغ‌آمدن «وقت» است و غنيمت‌شمردن آن، به اين شکل که انسان قلب خود را براي تجلي آن نور از هر فکر و خاطري خالي کند و از غير حق جان را منصرف گرداند، در اين حال مي‌گويند به پيام «وقت» عمل‌کرد.
در همين رابطه است که حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند: «في كُلِّ وَقْتٍ عَمَلٌ»74 در هر وقتي عملي است. و نيز مي‌فرمايند: «مَنْ أَخَّرَ الْفُرْصَةَ عَنْ وَقْتِهَا فَلْيَكُنْ عَلَى ثِقَةٍ مِنْ فَوْتِهَا»،75 هر که فرصت مناسبي را از دست دهد بايد مطمئن باشد که آن «وقت» ديگر به دست نمي‌آيد.
چون وقتي در «وقت» قرار گرفتي، آن وقت هدية الهي است براي ارتباط خاص با حقايق و اسماء خاص که مخصوص همان وقت است و راهنما به اموراتي است که شايسته است سالک در همان «وقت» متوجه همة آن‌ها شود. حال اگر به جهت مشغله‌هاي دنيايي از آن استفاده نکردي، به خفا مي‌رود و ديگر آن را نمي‌يابي.
وقتي شناختيم که «وقت» شرايط توحيدي قلب است براي اتصال به نور وجود خداوند، مي‌فهميم بايد قلب و وقت را در نهايت توجه حفظ نمود. چنانچه اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ وَ ابْتَاعُوا مَا يَبْقَى لَكُمْ بِمَا يَزُولُ عَنْكُم».‏76
پيش اندازيد عمل‌هاي خود را بر اجل‌هاي خود و بخريد آنچه را باقي مي‌ماند از براي خود به آنچه زايل مي‌شود از شما. گفت:
در غم ما روزها بي‌گاه شد* روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رو، باک نيست* تو بمان اي آن‌که جز تو پاک نيست
هر که جز ماهي، ز آبش سير شد* هر که بي‌روزي است، روزش دير شد
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«وَقْتُکَ أعَزُّ الأشياء فَاشْغَلْهُ بأعَزِّ الأشياء.»77
وقت تو عزيزترين چيزها است براي تو، پس آن را به عزيزترين چيزها مشغول کن.
هميشه توصية مهم امامان معصوم عليه السلام به ياران مخصوصشان در رابطه با حفظ «وقت» بوده، از جملة آن‌ها توصية امام کاظم عليه السلام به هشام است که مي‌فرمايند:
«يَا هِشَامُ اصْبِرْ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ اصْبِرْ عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ فَإِنَّمَا الدُّنْيَا سَاعَةٌ فَمَا مَضَى فَلَيْسَ تَجِدُ لَهُ سُرُوراً وَ لَا حُزْناً وَ مَا لَمْ يَأْتِ مِنْهَا فَلَيْسَ تَعْرِفُهُ فَاصْبِرْ عَلَى تِلْكَ السَّاعَةِ الَّتِي أَنْتَ فِيهَا فَكَأَنَّكَ قَدِ اغْتَبَطْتَ».78
اي هشام! بر طاعت خدا صبور باش، و از نافرماني او خودداري کن، که دنيا يک ساعت است، زيرا از گذشتة آن اکنون نه شادي داري و نه غمي، و از آيندة آن آگاه نيستي که چه خواهد شد؛ پس بر اين ساعتي که در آني صبور باش و در آن بکوش، چونان‌که گويي وقتِ خوشي و شادي توست ...
در توصية فوق به نحو بسيار کاربردي انسان را وارد مرحله‌اي مي‌کنند که قلب بتواند با باقي‌ترين چيزها يعني خداوند و اسماء الهي مرتبط شود و از آن انوار مقدس بهره‌مند گردد.
در فرهنگ دين موضوع تشويق به عمل، به آن معني است که ابتدا انسان متوجه است خرج‌کردن خود در امور فاني در واقع يک نوع عمل‌نکردن و باطل‌بودن است و لذا وقتي مي‌فرمايند به عمل مبادرت کنيد، مي‌دانند که نظر يارانشان متوجه عالم بقاء است و بر آن اساس توصيه مي‌کنند که به عمل بپردازيد. يعني با آزادشدن از زمان گذشته و آينده و با توجه کردن به عالم بقاء، جهت قلب خود را به سوي آن عالم سير دهيد و در اين راه به رفع حجاب‌هايي که مانع اتصال به آن عالم است بپردازيد و آن‌گاه با آماده‌‌شدن قلب جهت قبول انوار عالم بقاء، به عمل بپردازيد، و عمل چيزي جز اتصال به عالم بقاء نيست. در همين رابطه است که نبي‌اکرم صلي الله عليه مي‌فرمايند:
«وَ اللَّهِ مَا يُسَاوِي مَا مَضَى مِنْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ بِأَهْدَابِ بُرْدِي هَذَا وَ لَمَا بَقِيَ مِنْهَا أَشْبَهُ بِمَا مَضَى مِنَ الْمَاءِ بِالْمَاءِ وَ كُلٌّ إِلَى بَقَاءٍ وَشِيكٍ وَ زَوَالٍ قَرِيبٍ فَبَادِرُوا الْعَمَلَ وَ أَنْتُمْ فِي مَهَلِ الْأَنْفَاسِ وَ جِدَةِ الْأَحْلَاسِ قَبْلَ أَنْ تَأْخُذُوا بِالْكَظْمِ فَلَا يَنْفَعَ النَّدَم».‏79
به خدا سوگند آنچه از دنيايتان سپري شد کم‌تر و بي‌ارزش‌تر از اين شاخه‌هاي خرماست، و آنچه از آن باقي مانده شبيه‌تر است به کم‌شدن آب از مخزن آب، هريک از شما شتابکارانه و سريع به دار بقاء و ابديت رهسپاريد و به دورشدن از نعمت حياتِ دنيا، پس اکنون که از سرماية گرانبهاي عمر و مهلت خداوندي برخوردار و بر مرکب شاهوار تلاش و جديت سوار هستيد به عمل بشتابيد؛ قبل از آن‌که شروع به پوزش‌خواهي کنيد، به اميد اين‌که آن‌ها خشمشان را براي شما فرو خورند، که در آن حال پشيماني سودي نخواهد داشت.
پس در واقع کار واقعي که بايد بدان مبادرت کرد هماني است که بايد به خدا متصل شد.
مولوي در اين رابطه مي‌گويد:
کار آن دارد که حق را شد مريد* از براي او ز هر کاري بريد
ديگران چون کودکان اين روز چند* تا به شب در خاک بازي مي‌کنند
گويدم از کار خستندند خلق* غرق بيکاري است جانش تا به حلق
و اميرالمؤمنين عليه السلام در رابطه با عَمَل در «وقت» و نجات از زندگيِ گرفتار در فرداهاي وَهمي مي‌فرمايند:
«بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ وَ ابْتَاعُوا مَا يَبْقَى لَكُمْ بِمَا يَزُولُ عَنْكُم».‏80
پيش اندازيد عمل‌هاي خود را بر اجل‌هاي خود و بخريد آنچه را باقي مي‌ماند از براي شما به آنچه زايل مي‌شود از شما.
در اين توصية مهم مي‌خواهند ما را متوجه کنند با گذران زمان، مگذر، در بستر آن‌چه در حال زوال است خود را زايل مکن، با جنبة باقي خود نظر به بقاي محض بينداز و قلب را با آن آشنا کن.
ابوسعيد خرّاز مي‌گويد:
«وقتِ عزيزِ خود را جز به عزيزترين چيزها مشغول مکن و عزيزترين چيزها، شغلي بُوَد بين‌الماضي و المستقبل».81
ابوبکر واسطي گويد: «افضل طاعات حفظ اوقات است».82
بالاترين اطاعت‌ها نظر به حضرت باقي است و پايدار ماندن در آن، که همان حفظ «وقت» است.
عبدالله مغربي گويد: «فاضل‌ترين اعمال؛ عمارت اوقات است به مراقبات».83
سعيدبن‌عبدالغفار گويد: به محمدبن‌يوسف گفتم مرا سفارش کن؛ گفت: اگر بتواني که هيچ‌چيزي برايت مهم‌تر از وقتت نباشد، پس چنين کن.84 کوتاهي آرزو يکي از عالي‌ترين عواملي است که انسان را صاحب «وقت» مي‌کند و موجب مي‌شود انسان بر زمان مسلط شود و لذا اميرالمؤمنين عليه السلام مي‌فرمايند:
«رَحِمَ اللهُ اْمِرأً قَصَّرَ الَأمَلَ وَ بَادَرَ الأجَلَ وَ اغْتَنَمَ الْمَهَلَ وَ تَزَوَّدَ مِنَ الْعَمَلِ»،85
خدا رحمت کند کسي را که آرزوهايش را کوتاه نمايد و پيشي گيرد بر اجل و غنيمت شمارد فرصت را و توشه برگيرد از عمل.
يا مي‌فرمايند: «قَصِّرِ الْأمَلَ فإنَّ الْعُمْرَ قَصِيٌر وَ افْعَلِ الخَيْرَ فَإنَّ يَسِيرَهُ كَثِيٌر»،86
کوتاه کن آرزو را که عمر، کوتاه است، و به کار خير بپرداز که کمِ آن بسيار است.
عطّار نيشابوري در توصيه‌اي سلوکي در رابطه با اربعين ثاني مي‌فرمايد:
پس آن‌گه ساز و ترتيب سفر کن* به‌ کلي خويش را از خود به ‌در کن
تو اصل کار خود را نيستي دان* که از هستي نيابي ذوق ايمان
بساز از جان، تو ساز اربعين‌ات* که تا ايزد بود يار و معين‌ات
بر آور اربعين ثاني،‌ اي يار* تهي از خود شو و فارغ ز اغيار
به فکر اندر شده مستغرق وقت* بري گشته ز شرک و کبر و از مقت87
به ذکر اندر زبان با دل موافق* بدار اي جان که تا باشي تو صادق
مکن ذکري به جز تهليل88 جانا* که تهليل است بهتر ذکر دانا
دل خود را به جد و جهد مي‌جوي* که تا گاهي‌ات بنمايد تو را روي
اگر روي دل خود بازيابي* تمامت برگ خود را ساز يابي
چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد جناب عطار به دو چيز توجه مي‌دهد؛ يکي به «وقت» و مي‌گويد: با سير و تفکرِ حضوري، مستغرق «وقت» باش تا از شرک به توحيد و از کبر به بندگي سير کني، و يکي هم به «دل» توجه مي‌دهد که همان سير از علم حصولي، به علم حضوري و قلبي است. همان دو چيز گرانبهايي که حضرت صادق عليه السلام در مورد آن فرمودند: «لَيسَ في‌الدّنيا شَئٌ اَعَزَّ مِن قَلبِکَ وَ وَقتِکَ ...»،89 در دنيا چيزي عزيزتر از قلب و وقت تو نيست. زيرا آن‌گاه که «وقتْ» انسان را فرا گيرد و قلب به صحنه آيد جز خدا در منظر انسان نمي‌ماند و اين ارزشمندترين زندگي است.
انساني که به جنبة مجرد خود توجه نکند و سير به توحيد صمدي نداشته باشد، همواره در زمان فاني به‌سر مي‌برد و زمان هم که عبارت است از بَعدِ بعد از بعد. چنين انساني در تصميم‌هاي اساسي گرفتار بَعد و بعد مي‌شود که به آن «تسويف» مي‌گويند و لذا رسول خدا صلي الله عليه مي‌فرمايند:
«يَا أَبَاذَرٍّ إِيَّاكَ وَ التَّسْوِيفَ بِأَمَلِكَ فَإِنَّكَ بِيَوْمِكَ وَ لَسْتَ بِمَا بَعْدَه»،‏90
اي اباذر: بر حذر باش از «تسويف» و بَعدگفتن در رابطه با آرزوهايي که داري، زيرا که تو در امروز هستي، و نه در بعد از امروز.
حضرت امام باقر عليه السلام در رابطه با حذر از «تسويف» مي‌فرمايند: «إِيَّاكَ وَ التَّسْوِيفَ فَإِنَّهُ بَحْرٌ يَغْرَقُ فِيهِ الْهَلْكَى»91،‏ بپرهيز از «تسويف»، و به تأخيرانداختن، که آن دريايي است که بسياري از افراد را هلاک کرده است.
«قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام كَتَبَ أَمِيرُالْمؤْمِنِينَ عليه السلام إِلَى بَعْضِ أَصْحَابِهِ يَعِظُهُ« أُوصِيكَ وَ نَفْسِي بِتَقْوَى مَنْ لَا تَحِلُّ مَعْصِيَتُهُ وَ لَا يُرْجَى غَيْرُهُ وَ لَا الْغِنَى إِلَّا بِهِ فَإِنَّ مَنِ اتَّقَى اللَّهَ عَزَّ وَ قَوِيَ وَ شَبِعَ وَ رَوِيَ وَ رُفِعَ عَقْلُهُ عَنْ أَهْلِ الدُّنْيَا فَبَدَنُهُ مَعَ أَهْلِ الدُّنْيَا وَ قَلْبُهُ وَ عَقْلُهُ مُعَايِنُ الْآخِرَةِ فَأَطْفَأَ بِضَوْءِ قَلْبِهِ مَا أَبْصَرَتْ عَيْنَاهُ مِنْ حُبِّ الدُّنْيَا فَقَذِرَ حَرَامَهَا وَ جَانَبَ شُبُهَاتِهَا وَ أَضَرَّ وَ اللَّهِ بِالْحَلَالِ الصَّافِي إِلَّا مَا لَا بُدَّ مِنْهُ مِنْ كِسْرَةٍ يَشُدُّ بِهَا صُلْبَهُ وَ ثَوْبٍ يُوَارِي بِهِ عَوْرَتَهُ مِنْ أَغْلَظِ مَا يَجِدُ وَ أَخْشَنِهِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ فِي مَا لَا بُدَّ مِنْهُ ثِقَةٌ وَ لَا رَجَاءٌ فَوَقَعَتْ ثِقَتُهُ وَ رَجَاؤُهُ عَلَى خَالِقِ الْأَشْيَاءِ فَجَدَّ وَ اجْتَهَدَ وَ أَتْعَبَ بَدَنَهُ حَتَّى بَدَتِ الْأَضْلَاعُ وَ غَارَتِ الْعَيْنَانِ فَأَبْدَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْ ذَلِكَ قُوَّةً فِي بَدَنِهِ وَ شِدَّةً فِي عَقْلِهِ وَ مَا ذُخِرَ لَهُ فِي الْآخِرَةِ أَكْثَرُ: فَارْفُضِ الدُّنْيَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْيَا يُعْمِي وَ يُصِمُّ وَ يُبْكِمُ وَ يُذِلُّ الرِّقَابَ فَتَدَارَكْ مَا بَقِيَ مِنْ عُمُرِكَ وَ لَا تَقُلْ غَداً وَ بَعْدَ غَدٍ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ بِإِقَامَتِهِمْ عَلَى الْأَمَانِيِ ‏وَ التَّسْوِيفِ حَتَّى أَتَاهُمْ أَمْرُ اللَّهِ بَغْتَةً وَ هُمْ غَافِلُونَ فَنُقِلُوا عَلَى أَعْوَادِهِمْ إِلَى قُبُورِهِمُ الْمُظْلِمَةِ الضَّيِّقَةِ وَ قَدْ أَسْلَمَهُمُ الْأَوْلَادُ وَ الْأَهْلُونَ فَانْقَطِعْ إِلَى اللَّهِ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ مِنْ رَفْضِ الدُّنْيَا وَ عَزْمٍ لَيْسَ فِيهِ انْكِسَارٌ وَ لَا انْخِزَالٌ أَعَانَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكَ عَلَى طَاعَتِهِ وَ وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكَ لِمَرْضَاتِه».92
امام صادق عليه السلام فرمودند: امير المؤمنين عليه السلام به يكى از ياران خود نوشتند و او را موعظه فرمودند و گفتند: تو را و هم چنين خود را به تقوى و پرهيزگارى از خدا دعوت مى‏كنم، خدائى كه معصيت او روا نيست و به جز او اميدى نمى‏باشد و توانگرى در دست او هست. هر كس از خداوند بترسد نيرو مى‏گيرد و شكمش سير مى‏شود و سيراب مى‏گردد، عقلش بالا مى‏رود و از اهل دنيا فاصله پيدا مى‏كند، در اين هنگام بدن وى با اهل دنيا هست ولى قلب و عقل او جهان آخرت را مشاهده مى‏كند. او با روشنائى دل حقائق را مى‏نگرد و محبت دنيا را از دلش بيرون مى‏سازد، از حرام آن خود را به كنار مى‏كشد و از شبهات دورى مى‏نمايد، مال حلال صاف را هم براى خود روا نمى‏دارد مگر در آن جايى كه براى دفع ضرر و سد جوع از آن استفاده مى‏كند. او فقط جامه‏اى كه بتواند بدنش را بپوشاند در برمى‏كند و از ميان لباس ها پارچه‏هاى خشن را انتخاب مى‏نمايد، از آنچه بدست مى‏آورد و در اختيارش قرار مى‏گيرد اطمينان پيدا نمى‏كند و به آن اميدوار نمى‏شود، اطمينان و اميدوارى او فقط به خداوند مى‏باشد. در راه خداوند كوشش مى‏کند و جد و جهد دارد و خود را خسته مى‏نمايد تا آنگاه كه فقرات او ظاهر مى‏شد و چشم او به گودى مى‏افتد، خداوند در همين حال به او نيروى بدنى مى‏دهد و عقلش را كامل مى‏كرد و آنچه در آخرت براى او ذخيره شده بيشتر است.
پس دنيا را ترك كن و بدان كه محبت دنيا كور مى‏كند و گنگ مى‏گرداند و كر مى‏سازد، دوستى دنيا گردن‏ها را پائين مى‏آورد، اينك از عمر باقيمانده استفاده‏كن و نگو فردا و يا پس فردا ، هر کس قبل از شما هلاك شد به خاطر آرزوها و فردا ،فردا گفتن ها بود.
آن جماعت در حالى كه در هوس‏ها و آرزوها بودند ناگهان فرمان خداوند در رسيد و همه مردند و بر روى تابوت‏ها قرار گرفتند و به قبرها منتقل شدند و در آن جاى تاريك و تنگ منزل نمودند، در حالى كه فرزندان و زنان، آن ها آنان را رها كردند. اينك با دلى آرام بطرف خداوند توجه كن و مانند كسى كه دنيا را ترك گفته و با تصميم و اراده بطرف مقصدى حركت مى‏كند و سستى به خود راه نمى‏دهد، ثابت باشيد، خداوند ما و شما را به طاعت خود يارى كند و براى آنچه دوست مى‏دارد توفيق دهد.
حتماً استحضار داريد که تنها با گذشت از زمان فاني مي‌توان به «وقت» يا زمان باقي رفت. در زمان باقي، انسان با جنبه‌اي از خود روبه‌رو مي‌شود که همان جنبة «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماءَ کُلَّها»93 است و به همين جهت گفته مي‌شود انسان مي‌تواند موجود عالَم‌داري باشد. عالَم‌داربودن صورت ديگري از «وقت» داشتن يا «ابن‌الوقت» بودن است که عرفا مدّ نظر دارند. فکر واقعي که سير به سوي حق است در اين حالت سراغ انسان مي‌آيد و وجود مقدس امام زمان عجل الله تعالي که عين در حضوربودن با حق هستند، در واقع صاحب اصلي وقت و عصراند، و با ظهور حضرت آن تفکري که به نحو حضوري سير به سوي حق است به بشر باز مي‌گردد94 و پيگيري اين نوع بحث‌ها إن‌شاءالله مي‌تواند زمينة آن تفکر و آن ظهور باشد.
متأسفانه رعايت وقت و فرصت در روح غرب‌زده، به معني توجه به زمان فاني است که انسان از طريق آن از درگاه وجود و حقيقت رانده مي‌شود. بشر امروز از «وقت» و حضور دور شده و گرفتار بي‌غمي است. زمان فاني با نفس امّاره مي‌آيد و با آمدن آن، زمان باقي در خفا مي‌رود و با رفتن نفس امّاره باز به حضور مي‌آيد. بشر غرب‌زدة گرفتار ظلمات آخرالزمان، نه زمان باقي را مي‌فهمد و نه بقية‌الله را، بلکه حجاب آن‌هاست.
عرفا وقتي مي‌گويند: «دَم غنيمت شمر» به معني حفظ «وقت» است. در حالي که دم غنيمت شمرِ بشر امروز يک نحوه نيست‌انگاري است، چون «وقت» ندارد و در بي‌عالَمي به‌سر مي‌برد، چون نه عالَم بقاء را مي‌شناسد و نه سروري حضرت صاحب‌العصر و الزمان عجل الله تعالي را پذيرفته و نه منتظر اوست، تا آمادة پذيرش او شود و لذا حجاب نور «بقية‌الله» است چون از زمان باقي که صاحب آن حضرت بقية‌الله عجل الله تعالي است بيگانه است، و حتي با او دشمني مي‌کند، همچنان‌که آزادي بشر غربي آزادي از حضور و قرب است، نه آزادي براي انتخاب قرب الهي. بشر غربي همان‌طور که آزادي شيطاني دارد، «وقت» او نيز شيطاني است. «وقتِ» او به جاي آن‌که براي او آرامش به همراه آورد، عجله پديد مي‌آورد و «اَلْعَجَلَةُ لِلشّيطان»95 عجله از شيطان است و لذا اگر به اسم «حضور» وارد يک نوع بي‌غمي و بي‌دردي مي‌شود، آن حضور، حضور و اتحاد با شيطان است.
بشري که در ديدار، غربزده است هرگز نمي‌تواند زمان باقي را بيابد تا به شوق زمان باقي، خود را از زمان فاني آزاد کند، گرفتار زمان يا گرفتار مکر ليل و نهار است.96 غرب مي‌کوشد وقت شيطاني خود را به همة ملل سرايت دهد تا متون مقدس را با وقت غربي بخوانند و اين فاجعة دوران ما است و موجب شده تا از متون ديني بهرة کافي نبريم.
اگر ملاحظه مي‌شود جوانان امروز به دنبال حال و حضور هستند، به جهت آن است که در عمق فطرت خود نور زمان باقي و «وقت» را مي‌شناسند و متأسفانه مصداق آن را با بي‌غمي‌هاي ليبراليسم و يا فرقه‌هاي صوفي‌زدة الکي‌خوشِ حاصل ليبراليسم، اشتباه گرفته و به همين جهت اگر با عالَم بقية‌اللهي آشنا شوند به سوي آن سرعت مي‌گيرند.
اميدواريم با اين توضيحات؛ رواياتي که از «وقت» سخن مي‌گويند را به «وقت» غربي و يا زمان فاني تعبير نکنيد، و بدانيد اگر ظلمات زمان فاني را بشناسيد و بخواهيد از آن آزاد شويد، سخنان پيامبر و امامان معصوم عليه السلام در رابطه با حفظ «وقت» و فرصت، معني فوق‌العاده کارسازي خواهد داشت. به اين اميد با يک سخن نسبتاً طولاني از اميرالمؤمنين بحث «وقت» را پايان مي‌دهيم.
قال اميرالْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : «إِنَّمَا الدُّنْيَا ثَلَاثَةُ أَيَّامٍ يَوْمٌ مَضَى بِمَا فِيهِ فَلَيْسَ بِعَائِدٍ وَ يَوْمٌ أَنْتَ فِيهِ يَحِقُّ عَلَيْكَ اغْتِنَامُهُ وَ يَوْمٌ لَا تَدْرِي [هَلْ أَنْتَ‏] مِنْ أَهْلِهِ وَ لَعَلَّكَ رَاحِلٌ فِيهِ وَ أَمَّا أَمْسِ فَحَكِيمٌ مُؤَدِّبٌ وَ أَمَّا الْيَوْمُ فَصَدِيقٌ مُوَدِّعٌ وَ أَمَّا غَداً فَإِنَّمَا فِي يَدِكَ مِنْهُ الْأَمَلُ فَإِنْ يَكُ أَمْسِ سَبَقَكَ بِنَفْسِهِ فَقَدْ أَبْقَى فِي يَدَيْكَ حِكْمَتَهُ وَ إِنْ يَكُ يَوْمُكَ هَذَا آنَسَكَ بِقُدُومِهِ فَقَدْ كَانَ طَوِيلَ الْغَيْبَةِ عَنْكَ وَ هُوَ سَرِيعُ الرِّحْلَةِ عَنْكَ فَتَزَوَّدْ مِنْهُ وَ أَحْسِنْ وَدَاعَهُ خُذْ بِالْبَقِيَّةِ فِي الْعَمَلِ وَ إِيَّاكَ وَ الِاغْتِرَارَ بِالْأَمَلِ وَ لَا يَدْخُلُ عَلَيْكَ الْيَوْمَ هَمُّ غَدٍ يَكْفِيكَ هَمَّهُ وَ غَداً إِذَا أَحَلَّ لِتَشْغَلَهُ إِنَّكَ إِنْ حَمَلْتَ عَلَى الْيَوْمِ هَمَّ غَدٍ زِدْتَ فِي حُزْنِكَ وَ تَعَبِكَ وَ تَكَلَّفْتَ أَنْ تَجْمَعَ فِي يَوْمِكَ مَا يَكْفِيكَ أَيَّاماً فَعَظُمَ الْحُزْنُ وَ زَادَ الشُّغْلُ وَ اشْتَدَّ التَّعَبُ وَ ضَعُفَ الْعَمَلُ لِلْأَمَلِ وَ لَوْ أَخْلَيْتَ قَلْبَكَ مِنَ الْأَمَلِ تَجِدُ ذَلِكَ الْعَمَلَ ِ.
أَ وَ لَا تَرَى أَنَّ الدُّنْيَا سَاعَةٌ بَيْنَ سَاعَتَيْنِ سَاعَةٍ مَضَتْ وَ سَاعَةٍ بَقِيَتْ وَ سَاعَةٍ أَنْتَ فِيهَا، فَأَمَّا الْمَاضِيَةُ وَ الْبَاقِيَةُ فَلَسْتَ تَجِدُ لِرِخَائِهِمَا لَذَّةً وَ لَا لِشِدَّتِهِمَا أَلَماً فَأَنْزِلِ السَّاعَةَ الْمَاضِيَةَ وَ السَّاعَةَ الَّتِي أَنْتَ فِيهَا مَنْزِلَةَ الضَّيْفَيْنِ نَزَلَا بِكَ فَظَعَنَ الرَّاحِلُ عَنْكَ بِذَمِّهِ إِيَّاكَ وَ حَلَّ النَّازِلُ بِكَ بِالتَّجْرِبَةِ لَكَ فَإِحْسَانُكَ إِلَى الثَّاوِي يَمْحُو إِسَاءَتَكَ إِلَى الْمَاضِي فَأَدْرِكْ مَا أَضَعْتَ بِاغْتِنَامِكَ فِيمَا اسْتَقْبَلْتَ وَ احْذَرْ أَنْ تَجْتَمِعَ عَلَيْكَ شَهَادَتُهُمَا فَيُوبِقَاكَ».97
دنيا سه روز است؛ روزي که با هرچه در آن بود گذشت و باز نخواهد گشت، و روزي که در آن قرار داري و سزاوار است که آن را غنيمت داني، و روزي که نمي‌داني از چه کسي خواهد بود. و چه بسا تو در آن رخت به سراي ديگر کشي.
روزي که گذشت، حکيمي ادب‌کننده است، و روزي که در آن هستي دوستي در حال وداع، و اما از فردا تنها اميدي به آمدنش داري؛ پس از امروز توشه برگير و از آن به شايستگي جدا شو. فقط به کاري که کرده‌اي اطمينان داشته باش، و از دل‌بستن و فريفته‌شدن به آرزو و اَمَل بپرهيز؛ غم فردا را امروز به خود راه مده که غم امروزْ تو را بس است، و فردا با کار و گرفتاري خود بر تو وارد خواهد شد. اگر غم فردا را بر امروز خود بار کني بر اندوه و رنج خويش افزوده‌اي، و بار چيزهايي را که بايد در چند روز بکشي، در يک روز کشيده‌اي؛ و بدين‌گونه اندوه خود را بزرگ، و گرفتاري خود را فراوان، و رنج خود را زياد کرده‌اي. و با دل‌بستن به آرزو از اقدام و کوشش باز مانده‌اي، در حالي که اگر دل خويش را از آرزو تهي ساخته بودي، به تلاش و کوشش بر مي‌خاستي.
آيا نمي‌بيني که دنيا ساعتي ميان دو ساعت است؟ ساعت گذشته، و ساعت باقي‌مانده، و ساعتي که در آن هستي؛ تو اکنون از آسايش ساعت گذشته و ساعت آينده لذتي نمي‌يابي، و از سختي آن‌ها دردي احساس نمي‌کني، پس ساعت گذشته و ساعتي را که اکنون در آني، همچون دو مهمان بدان که بر تو وارد شده‌اند. آن‌که پيش از تو رفته تو را نکوهش مي‌کند، و آن‌که بر تو وارد شده تجربه‌اي از گذشته برايت آورده است. اکنون مواظب باش كارى نكنى که آن هم مانند مهمان ديروز ناراحت از خانه ات بيرون شود، اگر به اين مهمان كه اكنون در خانه‏ات هست احسان كنى جبران گذشته را خواهى كرد، پس با نيكى‌كردنِ به مهمان حاضر، جبران مهمان گذشته را بنما و كارى نكن كه آن‏ها هر دو با تو دشمنى كنند كه به زيانت تمام خواهد شد.
به گفتة مولوي:
وقت تنگ و مي‌رود آب فراخ* پيش از آن کز هجر گردي شاخ شاخ
شهره کهريزي‌ست پر، آب حيات* آب کش، تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوي نطق اولياء* مي‌خوريم اي تشنه غافل بيا
همنوا با امام حسين عليه السلام در مناجات عرفه
فکر کردم در آخر اين سلسله بحث‌ها به عنوان راهي به سوي علم حضوري، قسمت آخر دعاي عرفه حضرت اباعبدالله‌الحسين عليه السلام را به تماشا بنشينيم، مسلّم يکي از زيباترين تلاش‌ها براي رفع حجاب‌ بين عبد و ربّ و حفظ «وقت» و ايجاد زمينة تجلي انوار رب‌العالمين را در اين مناجات مي‌يابيد که چگونه حضرت به عنوان راه ارتباط حضوري با خداوند راه مي‌نمايانند.
در آخر دعاي عرفه فرازهايي است که مي‌تواند در سيري که مي‌خواهيم شروع کنيم به عنوان دستورالعمل، مورد استفاده قرار گيرد، و به طرز عجيب و فوق‌العاده‌اي مي‌تواند عامل فکر و ذکر و حفظ «وقت» باشد. اگر ديدي بعد از اين سلسله بحث‌ها مي‌تواني از طريق اين مناجات با خداي خود مرتبط شوي، اميدوار باش که بيراهه نرفته‌اي، راه را تا انتها ادامه بده حتماً به نتيجه مي‌رسي، إن‌شاءالله. اگر مي‌خواستيم اين قسمت از دعا را شرح دهيم احتياج به مباحثي جداگانه داشتيم، لذا سعي شد به نحو بسيار مختصر باب نظر به اين دعا براي عزيزان گشوده شود تا معني ارتباط حضوري با خدا در عمل معني خود را بنماياند.
حضرت عرضه مي‌دارند:
إِلَهِي أَنَا الْفَقِيرُ فِي غِنَايَ فَكَيْفَ لا أَكُونُ فَقِيرا فِي فَقْرِي.
خدايا! در آن زمان که داراي امکانات مادي هستم، فقيرم، پس چگونه وقتي خود را خارج از آن امکانات مادي مي‌يابم، فقير نباشم و در حالتِ احساس فقر، آزاد از همة حجاب‌هاي دروغين، با تو به‌سر نبرم؟
إِلَهِي أَنَا الْجَاهِلُ فِي عِلْمِي فَكَيْفَ لا أَكُونُ جَهُولا فِي جَهْلِي.
خدايا! وقتي با داشتن علم به مفاهيم، هيچ نمي‌دانم، چگونه آن‌گاه که در مقابل انوار عظيم تو قرار مي‌گيرم و معلوم مي‌شود که هيچ نمي‌دانم، جاهل نباشم، تا در اثر آگاهي به جهل خود از حجاب اطلاعات، خود را آزاد نکنم و متصل به درياي علم تو نگردم؟
إِلَهِي إِنَّ اخْتِلافَ تَدْبِيرِكَ وَ سُرْعَةَ طَوَاءِ مَقَادِيرِكَ مَنَعاً عِبَادَكَ الْعَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكُونِ إِلَى عَطَاءٍ وَ الْيَأْسِ مِنْكَ فِي بَلاءٍ.
خدايا! ظهور تدبيرهاي متفاوت و سرعت سير تقديرهايت، مانع مي‌شود، تا نه بندگانت به پايداري عطايت مطمئن شوند، و نه در موقع افتادن در بلاها نسبت به خارج‌شدن از آن‌ها مأيوس گردند. زيرا که همواره خود را در تدبيرات مختلف، به جلوات متفاوت مي‌نماياني، تا بندگانت نيز با همة جمالت آشنا گردند و گرفتار مفاهيم و ماهيات ثابتي نسبت به تو نباشند.
إِلَهِي مِنِّي مَا يَلِيقُ بِلُؤْمِي وَ مِنْكَ مَا يَلِيقُ بِكَرَمِكَ.
خدايا! من در ذات خود هيچ‌ام، هيچ - عدمي در طلب وجود و قوه‌اي طالب فعليت- پس از من جز تقاضا و آمادگيِ پذيرش الطاف تو نمي‌سزد، و از تو نيز جز انتظار کرم و توجه به نيازهاي من نمي‌باشد، من تمام وجودم را به عنوان تمام طلب در معرض کرم تو مي‌گذارم و تو نيز با تمام کرمت بر جان من نظر کن که شايستة آن هستي.
إِلَهِي وَصَفْتَ نَفْسَكَ بِاللُّطْفِ وَ الرَّأْفَةِ لِي قَبْلَ وُجُودِ ضَعْفِي أَ فَتَمْنَعُنِي مِنْهُمَا بَعْدَ وُجُودِ ضَعْفِي.
خدايا! قبل از آن‌که نيازها و ضعف‌هاي من ظاهر گردند، تو خود را به لطف و رأفت وصف نمودي. آيا مگر ممکن است وقتي که ضعف و نيازهاي من ظاهر و عرضه شد، از لطف و رأفت خود دريغ ورزي؟ اي همه لطف و رأفت!
إِلَهِي إِنْ ظَهَرَتِ الْمَحَاسِنُ مِنِّي فَبِفَضْلِكَ وَ لَكَ الْمِنَّةُ عَلَيَّ وَ إِنْ ظَهَرَتِ الْمَسَاوِي مِنِّي فَبِعَدْلِكَ وَ لَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ.
خدايا! آن‌گاه که زيبايي‌هايي از من نمايان ‌گردد، تو به فضل خود آن‌ها را نماياندي و بر من منت نهادي، و اگر بدي‌هايم نمايان شد، به عدل خود چنين کردي - و آنچه استحقاق من بود نماياندي - پس در هر حال حجت را بر من تمام کردي. و شأن تو چنين است که بنده‌ات را مي‌پروري و او را در شرايط مختلف امتحان مي‌کني.
إِلَهِى كَيْفَ تَكِلُنِي وَ قَدْ تَكَفَّلْتَ لِي وَ كَيْفَ أُضَامُ وَ أَنْتَ النَّاصِرُ لِي أَمْ كَيْفَ أَخِيبُ وَ أَنْتَ الْحَفِيُّ بِي.
خدايا! چگونه ممکن است رهايم کني، در حالي که عهده‌دار من شدي، و چگونه پايمال شوم در حالي که تو ياور من هستي، يا چگونه ممکن است نااميد شوم، در حالي که اين‌چنين به من مهرباني؟ پس يک راه بيشتر نيست و آن اين که تمام توجه قلبي خود را به تو بيندازم.
هَا أَنَا أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ بِفَقْرِي إِلَيْكَ وَ كَيْفَ أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ بِمَا هُوَ مَحَالٌ أَنْ يَصِلَ إِلَيْكَ، أَمْ كَيْفَ أَشْكُو إِلَيْكَ حَالِي وَ هُوَ لا يَخْفَى عَلَيْكَ، أَمْ كَيْفَ أُتَرْجِمُ بِمَقَالِي وَ هُوَ مِنْكَ بَرَزٌ إِلَيْكَ، أَمْ كَيْفَ تُخَيِّبُ آمَالِي وَ هِيَ قَدْ وَفَدَتْ إِلَيْكَ، أَمْ كَيْفَ لا تُحْسِنُ أَحْوَالِي وَ بِكَ قَامَتْ.
اينک من با چنين اميدي، با فقر و نياز کامل به تو متوسل مي‌شوم، و چگونه به تو توسل جويم به آن‌چه که محال است آن به تو برسد - زيرا در ذات خود فقيرم و تو را شايستگي فقر نيست؟- و از طرفي چگونه از احوالات و از تنهايي خود به تو شکايت کنم، در حالي که آن از تو پنهان نيست؟ يا چگونه آن را براي تو بازگو کنم در حالي که آن از تو است و به سوي خودت آشکار شده؟ و يا چگونه از برآورده‌شدن آرزوهايم نااميد شوم در حالي‌که آن‌ها به درگاه تو وارد مي‌شوند؟ و يا چگونه ممکن است احوال مرا نيکو نگرداني، در حالي که به نور تو قائم است.
إِلَهِي مَا أَلْطَفَكَ بِي مَعَ عَظِيمِ جَهْلِي وَ مَا أَرْحَمَكَ بِي مَعَ قَبِيحِ فِعْلِي.
خدايا! چقدر با آن‌همه جهل من نسبت به تو، تو به من لطف داري، و چقدر با آن‌همه بي‌ادبي نسبت به ساحت قدسي‌ات، تو به من مهرباني.
در اين فراز به خدا عرضه مي‌داري: با ديدن غفلت‌هاي خود نسبت به تو، نه‌تنها ضعف‌هاي خودم برايم نمايان گشت، از آن مهم‌تر لطف و رحمت بي‌کرانة تو برايمان نمايان شد، تا اميدوارانه راه بندگي تو را ادامه دهم.
إِلَهِي مَا أَقْرَبَكَ مِنِّي وَ أَبْعَدَنِي عَنْكَ وَ مَا أَرْأَفَكَ بِي فَمَا الَّذِي يَحْجُبُنِي عَنْكَ.
خدايا! چه اندازه تو به من نزديکي، و چه اندازه من از تو دورم! و چه اندازه نسبت به من رأفت داري! پس آخر چه‌چيز مرا از تو اين‌همه دور کرده و حجاب بين من و تو شده است؟ به عبارت ديگر جايي براي نظرکردن به تو براي من نمي‌ماند.
إِلَهِي عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الْآثَارِ وَ تَنَقُّلاتِ الْأَطْوَارِ أَنَّ مُرَادَكَ مِنِّي أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَيَّ فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ حَتَّى لا أَجْهَلَكَ فِي شَيْ‏ءٍ.
خدايا! متوجه شده‌ام که مراد تو از به‌پاداشتن حوادث گوناگون و تغييرات موجود، آن است که خود را در همه‌چيز به من بشناساني تا آن‌که از هيچ جهت به تو جاهل نباشم، و تو را با همة اسماء‌ات بشناسم و با همة اسماء‌ات عبادت کنم.
به هر رنگي که خواهي جامه مي‌پوش* که من آن قد رعنا مي‌شناسم
إِلَهِي كُلَّمَا أَخْرَسَنِي لُؤْمِي أَنْطَقَنِي كَرَمُكَ وَ كُلَّمَا آيَسَتْنِي أَوْصَافِي أَطْمَعَتْنِي مِنَنُكَ.
خدايا! هرگاه نظر به ضعف و ناقابلي‌ام، مرا در مقابل تو لال کرد و جرأت سخن‌گفتن را از من گرفت، کرم تو مرا به سخن در آورد. و هرگاه اخلاق و اوصافم مرا از اصلاح خود نااميد کرد، منت‌هاي تو مرا اميد بخشيد. در اين فراز زيباترين شکل ارتباط عبد با رب به ظهور مي‌رسد تا پوچي‌ها بر انسان غلبه نکند و راه ارتباط با خدا همواره باز بماند. گفت:
تو مگو ما را به آن شه راه نيست* با کريمان کارها دشوار نيست
إِلَهِي مَنْ كَانَتْ مَحَاسِنُهُ مَسَاوِيَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ مَسَاوِيهِ مَسَاوِيَ، وَ مَنْ كَانَتْ حَقَائِقُهُ دَعَاوِيَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ دَعَاوِيهِ دَعَاوِيَ.
خدايا! کسي که خوبي‌هايش نسبت به لطف تو کوتاهي و بدي محسوب مي‌شود، چگونه کوتاهي‌ها و بدي‌هايش، بدي محسوب نشود؟ و کسي که حقيقت‌گويي‌اش ادعاهايي بيش نيست - چون همة حقيقت نزد تو است - پس چگونه ادعاها و مجازگويي‌هايش، ادعا به حساب نيايد و از حقيقت خالي نباشد؟
پس يک راه بيشتر نيست اي حقيقت مطلق، که فقط تو در صحنه جان من باشي و ديگر هيچ.
پيش شيري آهوئي بي‌هوش شد* هستيش در هست او روپوش شد
إِلَهِي حُكْمُكَ النَّافِذُ وَ مَشِيَّتُكَ الْقَاهِرَةُ لَمْ يَتْرُكَا لِذِي مَقَالٍ مَقَالا وَ لا لِذِي حَالٍ حَالا.
خدايا! آنچه حکم کني، نافذ و تأثيرگذار است، و آنچه اراده فرمايي، بر هر مانعي غلبه کند، نه هيچ سخني براي صاحب‌سخني باقي گذارد، و نه هيچ حالي براي صاحب حالي. آنچه در صحنه مي‌ماند حکم و ارادة تو است و اين‌که من تمام جانم را در معرض حکم تو قرار دهم، تا ارتباط من که عين فقر مي‌باشم، با تو که عين غنا هستي برقرار شود.
إِلَهِي كَمْ مِنْ طَاعَةٍ بَنَيْتُهَا وَ حَالَةٍ شَيَّدْتُهَا، هَدَمَ اعْتِمَادِي عَلَيْهَا عَدْلُكَ بَلْ أَقَالَنِي مِنْهَا فَضْلُكَ.
خدايا! چه بسيار طاعتي که بنا کردم آن را، و چه بسيار حالتي که آراستم آن حال را، ولي نظر به عدل تو آن‌ها را ويران ساخت، بلکه فضل تو بود که مرا اميدوار کرد به پذيرش عذرم، زيرا چگونه آن عبادات و حالات را از خود بدانم و به آن‌ها اعتماد کنم و اميد ثواب داشته باشم، در حالي‌که همه از سر توفيقي است که تو لطف مي‌کني، مگر اين‌که به فضل تو اميدوار باشم.
هر عنايت که داري اي درويش* هدية حق بدان نه کردة خويش
إِلَهِي إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنِّي وَ إِنْ لَمْ تَدُمِ الطَّاعَةُ مِنِّي فِعْلا جَزْما فَقَدْ دَامَتْ مَحَبَّةً وَ عَزْما.
خدايا! تو خوب مي‌داني اگر اطاعت‌هاي من به صورت دائم ادامه ندارد ولي از لحاظ علاقه و تصميم پايدار است و يک لحظه در عزم انجام آن‌ها کوتاه نيامده‌ام. پس مرا بر آن اساس بنگر که همواره توجه به تو دارم.
إِلَهِي كَيْفَ أَعْزِمُ وَ أَنْتَ الْقَاهِرُ وَ كَيْفَ لا أَعْزِمُ وَ أَنْتَ الْآمِرُ.
خدايا! چگونه تصميم بر انجام عبادات بگيرم، در حالي‌که همه‌چيز در سيطرة تو است، و چگونه اراده را رها کنم، در حالي‌که تو فرمان داده‌اي با ارادة خودم آن اعمال را انجام دهم؟
پس بين جبر و تفويض و بين خوف و رجاء، اميدوارم در مسير رضاي تو قدم زنم.
إِلَهِي تَرَدُّدِي فِي الْآثَارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزَارِ فَاجْمَعْنِي عَلَيْكَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنِي إِلَيْكَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِمَا هُوَ فِي وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْكَ أَ يَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ، مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ، وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْكَ، عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيبا، وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِيبا.
خدايا! توجه و تردد به آثار تو موجب دوري از ديدار تو است، پس مرا با خودت گرد آور از طريق عباداتي که به تو متصل شوم، چگونه به تو راه يابم و به رؤيت تو نايل شوم از طريق موجودي که در وجودش نيازمند به تو است؟ آيا مگر به غير تو چيز ديگري را ظهوري هست- غير از آنچه براي تو هست- تا آن که وسيلة ظهور تو باشد؟ چه موقع غايب بوده‌اي تا نياز باشد که به کمک چيز ديگري به تو راه يابم؟ و در چه زماني دور بوده‌اي تا آن‌که آثارت عامل اتصال من به تو گردند؟ کور است آن چشمي که نظارت تو را بر خود درک نمي‌کند، و زيان‌بار است معاملة بنده‌اي که بهره‌اي از دوستي‌ات را براي او مقرر نداشتي.
آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله‌تعالي» اين فراز را به صورت زير ترجمه فرموده‌اند:
«معبودا! تردد من در آثار، موجب دوري وصول و شهود مي‌شود، پس مرا خدمتي فرماي تا به تو رساندم. چگونه با چيزهايي که در وجود خويش نيازمند تواند بر تو استدلال مي‌شود؟ آيا مگر غير تو را ظهوري است که تو را نبا شد و او سبب پيدايي تو شود؟ چه وقت از نظر پنهان شدي تا به دليلي که به تو رهنمون شود، نيازمند گردي؟ و چه وقت از ما دور شدي تا آثار ما را به تو برساند؟ کور است ديده‌اي که تو را مراقب خود نبيند! و در زيان است سوداگري بنده‌اي که بهره‌اي از عشق تو در آن نيست.98
کي رفته‌اي ز دل که تمنّا کنم تو را* کي بوده‌اي نهفته که پيدا کنم تو را
غيبت نکرده‌اي که شوم طالب حضور* پنهان نگشته‌اي که هويدا کنم تو را
إِلَهِي أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الْآثَارِ فَأَرْجِعْنِي إِلَيْكَ بِكِسْوَةِ الْأَنْوَارِ وَ هِدَايَةِ الاسْتِبْصَارِ حَتَّى أَرْجِعَ إِلَيْكَ مِنْهَا كَمَا دَخَلْتُ إِلَيْكَ مِنْهَا مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْهَا وَ مَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاعْتِمَادِ عَلَيْهَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ.
خدايا! فرمان رجوع به آثار را دادي، پس مرا با پوششي از انوار و به راهنمايي مشاهده و استبصار، به سوي خود بازگردان، تا از طريق آن‌ها به تو بازگردم، چنانچه از طريق آن‌ها به کوي تو داخل شدم يا همان‌طور که ماوراء نظر به آثار، به سوي تو وارد شدم، در حالي که ضميرم از نظر به آثار مصون، و همّتم از اتکاي بر اين آثار بالاتر باشد، اين است تقاضاي من از تو و تويي که بر هر چيز قادري، تقاضاي مرا برآورده ساز، تا همواره مصون از اين‌که پديده‌ها را مستقل بنگرم و از تو محجوب شوم، تو را بنگرم، چه قبل از رؤيت آثار و چه بعد از رؤيت آن‌ها.
در اين بخش حضرت اباعبدالله عليه السلام به خداي سبحان عرض مي‌کنند: «خدايا! اگرچه در قرآن فرمودي؛ سراسر عالم نشانه‌هاي توحيد است، ولي مرا به نشانه‌ها ارجاع مده، زيرا اگر مرا به آثار آفاقي و انفسي ارجاع دهي تا از نشانه‌ها به صاحب‌نشان برسم، بايد مسيري بس طولاني را طي کنم، خودت را به من نشان ده، اين نشانه‌ها توان آن‌که تو را به طور کامل نشان دهند ندارند، تا بتوانم در بهترين حالت «وقت» خود، با تو به‌سر برم.
إِلَهِي هَذَا ذُلِّي ظَاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ هَذَا حَالِي لا يَخْفَى عَلَيْكَ مِنْكَ أَطْلُبُ الْوُصُولَ إِلَيْكَ وَ بِكَ أَسْتَدِلُّ عَلَيْكَ فَاهْدِنِي بِنُورِكَ إِلَيْكَ وَ أَقِمْنِي بِصِدْقِ الْعُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ.
خدايا! اين خواري من در برابر توست، و اين حال من است که براي تو مخفي نيست، اين منم و تقاضاي اتصال به تو، فقط از طريق نور خودت امکان راهنمايي به سوي خودت ميّسر است، پس به نور خودت مرا به سوي خودت راهنمايي نما و در محضر خودت بر عبوديتي خالص پايدارم دار.
إِلَهِي عَلِّمْنِي مِنْ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ وَ صُنِّي بِسِتْرِكَ الْمَصُونِ إِلَهِي حَقِّقْنِي بِحَقَائِقِ أَهْلِ الْقُرْبِ وَ اسْلُكْ بِي مَسْلَكَ أَهْلِ الْجَذْبِ.
خدايا! از علم خزينه‌شده و پنهانت که مخصوص اولياء هست، به من بياموز و با آن پرده‌اي که از هر ضعفي مصون است، مرا حفظ گردان، خدايا! به حقايق اهل قرب مرا محقق کن و در سلوک اهل جذب واردم گردان، تا از ساحت زندگي روزمرّه و علم حصولي و حجاب مفاهيم، به سوي علم حضوري و ارتباط با وجود حقايق سير کنم و در رويارويي با وجودِ حقايق به انجذاب لازمه نايل آيم.
إِلَهِي أَغْنِنِي بِتَدْبِيرِكَ لِي عَنْ تَدْبِيرِي وَ بِاخْتِيَارِكَ عَنِ اخْتِيَارِي وَ أَوْقِفْنِي عَلَى مَرَاكِزِ اضْطِرَارِي.
خدايا! مرا با تدبيري که بر جان و قلب من روا مي‌داري، از تدبير ناقص خودم بي‌نياز گردان، و با اختياري که در امورات من اِعمال مي‌داري، مرا از اين‌که با انتخاب‌هاي ناقص، خود را سرگردان کنم، نجات بده و از نقاط ضعف و اضطرارم واقفم ساز تا بفهمم با تدبير و اختيار تو مي‌توانم راه را به سلامت طي کنم.
إِلَهِي أَخْرِجْنِي مِنْ ذُلِّ نَفْسِي وَ طَهِّرْنِي مِنْ شَكِّي وَ شِرْكِي قَبْلَ حُلُولِ رَمْسِي بِكَ أَنْتَصِرُ فَانْصُرْنِي وَ عَلَيْكَ أَتَوَكَّلُ فَلا تَكِلْنِي وَ إِيَّاكَ أَسْأَلُ فَلا تُخَيِّبْنِي وَ فِي فَضْلِكَ أَرْغَبُ فَلا تَحْرِمْنِي وَ بِجَنَابِكَ أَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدْنِي وَ بِبَابِكَ أَقِفُ فَلا تَطْرُدْنِي.
خدايا! قبل از ورود در خاک گور، مرا از شک و شرک رها ساز. به کمک تو توانايي مي‌جويم، پس توانايم کن، و بر تو توکل مي‌کنم، پس مرا به خودم وانگذار، و از تو تقاضا مي‌کنم، پس نااميدم مکن، و به فضل تو دلخوشم، پس محرومم مکن، و به آستانه و درگاه تو خود را منتسب مي‌کنم، پس دورم مگردان، و به درِ خانة تو ايستاده‌ام، پس ردَم مگردان.
همة ابعاد وجودم را در محضر تو قرار داده‌ام تا همة ابعاد وجودم خدايي شود و به معني واقعي در «وقتِ» خود با تو مأنوس باشم.
إِلَهِي تَقَدَّسَ رِضَاكَ أَنْ يَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْكَ فَكَيْفَ يَكُونُ لَهُ عِلَّةٌ مِنِّي.
خدايا! خوشنودي تو پاک‌تر از آن است که از جانب تو علت و انگيزه‌اي براي آن باشد، کجا رسد که انگيزه‌اي از من براي آن وجود داشته باشد.
سراسر وجود تو رضايت است بر بندگان و ذات تو محل حوادث نخواهد شد.
إِلَهِي أَنْتَ الْغَنِيُّ بِذَاتِكَ أَنْ يَصِلَ إِلَيْكَ النَّفْعُ مِنْي فَكَيْفَ لا تَكُونُ غَنِيّا عَنِّي.
خدايا! تو در ذات خود غني‌تر از آن هستي که از طرف من سودي به تو برسد، پس چگونه ممکن است از من و از ثناي من بي‌نياز نباشي.
ثناي من قصة تماشاگري من است آن کمالات بي‌کرانه‌ات را.
إِلَهِي إِنَّ الْقَضَاءَ وَ الْقَدَرَ يُمَنِّينِي وَ إِنَّ الْهَوَى بِوَثَائِقِ الشَّهْوَةِ أَسَرَنِي فَكُنْ أَنْتَ النَّصِيرَ لِي حَتَّى تَنْصُرَنِي وَ تُبَصِّرَنِي وَ أَغْنِنِي بِفَضْلِكَ حَتَّى أَسْتَغْنِيَ بِكَ عَنْ طَلَبِي.
خدايا! قضا و قدرِ تو مرا به آرزو کشانده - تا در نظام اَحسنِ تو به اهداف متعالي خود دست يابم - و هوسْ با ريسمان شهوت مرا اسير کرده، تا از آن اهدافِ متعالي محروم گردم، پس تويي ياور من تا آن‌جا که ياري‌ام کني و بصيرم نمايي و بي‌نيازم گرداني تا آن ‌حدّ که از سرگرداني‌ها نجات يابم.
أَنْتَ الَّذِي أَشْرَقْتَ الْأَنْوَارَ فِي قُلُوبِ أَوْلِيَائِكَ، حَتَّى عَرَفُوكَ وَ وَحَّدُوكَ، وَ أَنْتَ الَّذِي أَزَلْتَ الْأَغْيَارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبَّائِكَ، حَتَّى لَمْ يُحِبُّوا سِوَاكَ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى غَيْرِكَ، أَنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْحَشَتْهُمُ الْعَوَالِمُ، وَ أَنْتَ الَّذِي هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبَانَتْ لَهُمُ الْمَعَالِمُ.
خدايا! تو آن خدايي هستي که انوار را بر قلب اوليائت متجلي کردي، تا آن‌که تو را به نور خودت شناختند و متوجه يگانگي‌ات شدند. تويي که وجود غير خودت را از قلب دوستانت زدودي، تا آن‌که جز تو به هيچ چيز محبت نداشته باشند، و به غير تو اميد نبندند، تو مونس آن‌ها شدي به طوري که از غير تو گريزانند. تويي که راهنمايي‌شان کردي تا آن‌جا که نشانه‌هاي تو بر آنان نمايان شد - و همه چيز را جلوات جمال تو ديدند و ديگر هيچ-
مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ.
خدايا! چه يافت آن‌کس که تو را گم کرد، و چه از دست داد آن‌کس که تو را يافت - سراسر عالم، وجود و ظهور تو است و بقيه وَهميات دروغيني هستند که ذهن ما آن‌ها را ساخته‌-
لَقَدْ خَابَ مَنْ رَضِيَ دُونَكَ بَدَلا وَ لَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغَى عَنْكَ مُتَحَوِّلا كَيْفَ يُرْجَى سِوَاكَ وَ أَنْتَ مَا قَطَعْتَ الْإِحْسَانَ وَ كَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِكَ وَ أَنْتَ مَا بَدَّلْتَ عَادَةَ الامْتِنَانِ.
ناکام ماند آن‌کس که به غير تو راضي‌ شد و به آن دل بست، و عميقاً ضرر کرد آن‌کس که از تو گسست و به ديگري روي نمود، چگونه به غير تو اميدوار شود و حال آن‌که تو احسانت را قطع نکرده‌اي، و چگونه از غير تو درخواست نمود و حال آن‌که تو شيوة نيکوکاري را تغيير نداده‌اي؟
يَا مَنْ أَذَاقَ أَحِبَّاءَهُ حَلاوَةَ الْمُؤَانَسَةِ فَقَامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمَلِّقِينَ، وَ يَا مَنْ أَلْبَسَ أَوْلِيَاءَهُ مَلابِسَ هَيْبَتِهِ فَقَامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُسْتَغْفِرِينَ.
اي که به دوستانش شيريني مؤانست با خود را چشاند، تا آن‌جا که در محضر او براي ادامة آن مؤانست به تملق ايستادند، اي که به اوليائش لباس هيبت‌اش را پوشاند، تا آن‌که در محضر او به استغفار قيام کردند- و از اين طريق گمشدة آن‌ها را به آن‌ها نماياندي تا از بيراهه‌هاي سراسر پوچي و بيهودگي رهايي يابند.-
أَنْتَ الذَّاكِرُ قَبْلَ الذَّاكِرِينَ وَ أَنْتَ الْبَادِي بِالْإِحْسَانِ قَبْلَ تَوَجُّهِ الْعَابِدِينَ وَ أَنْتَ الْجَوَادُ بِالْعَطَاءِ قَبْلَ طَلَبِ الطَّالِبِينَ وَ أَنْتَ الْوَهَّابُ ثُمَّ لِمَا وَهَبْتَ لَنَا مِنَ الْمُسْتَقْرِضِينَ.
تويي آن‌که قبل از هرکس در يادها است، تويي شروع‌کننده به احسان، قبل از توجه عبادت‌کنندگان، و تويي بخشندة عطاها، قبل از تقاضاي تقاضاکنندگان، و تويي که به فراواني مي‌بخشي، سپس از عطايي که خودت بخشيده‌اي از ما وام مي‌خواهي. - به راستي که چه خداي کريمي هستي و چه اندازه جاي اميدواري است وقتي تو پروردگار من باشي.-
إِلَهِي اطْلُبْنِي بِرَحْمَتِكَ حَتَّى أَصِلَ إِلَيْكَ وَ اجْذِبْنِي بِمَنِّكَ حَتَّى أُقْبِلَ عَلَيْكَ.
خدايا! از سر رحمتت مرا به‌طلب تا آن‌جا که به تو متصل گردم، و از سر منتِ خود مرا جذب کن، تا آن‌جا که به تو روي آورم - چون فقط در اين صورت از بيهودگي رهايي مي‌يابم. -
إِلَهِي إِنَّ رَجَائِي لا يَنْقَطِعُ عَنْكَ وَ إِنْ عَصَيْتُكَ كَمَا أَنَّ خَوْفِي لا يُزَايِلُنِي وَ إِنْ أَطَعْتُكَ فَقَدْ دَفَعَتْنِي الْعَوَالِمُ إِلَيْكَ وَ قَدْ أَوْقَعَنِي عِلْمِي بِكَرَمِكَ عَلَيْكَ.
خدايا! هرچند تو را معصيت کردم ولي اميدم از تو قطع نمي‌شود، همان‌طور که هرچند تو را اطاعت کنم، خوفم از تو زايل نمي‌گردد، حقيقتاً همة عوالم مرا به سوي تو مي‌رانند و آگاهي من از کرم تو نيز مرا به سوي تو وارد مي‌کند. پس:
بس‌که هست ازهمه چيز،ازهمه‌جا،روي به تو* به تو برگردد اگر راهروي برگردد
إِلَهِي كَيْفَ أَخِيبُ وَ أَنْتَ أَمَلِي، أَمْ كَيْفَ أُهَانُ وَ عَلَيْكَ مُتَّكَلِي. إِلَهِي كَيْفَ أَسْتَعِزُّ وَ فِي الذِّلَّةِ أَرْكَزْتَنِي، أَمْ كَيْفَ لا أَسْتَعِزُّ وَ إِلَيْكَ نَسَبْتَنِي.
خدايا! چگونه از تو نااميد باشم در حالي که تو مقصد و آرزوي مني، و چگونه خوار باشم در حالي که اموراتم به دست تو است، و از طرف ديگر. خدايا! چگونه دعوي عزّت و استقلال کنم در حالي‌که در ذلّت ذاتي جايم دادي که از خود هيچ ندارم، و چگونه خود را سربلند نشمارم در حالي که مرا به خود نسبت دادي و در ذات خود عين اتصال به تو هستم.
إِلَهِي كَيْفَ لا أَفْتَقِرُ وَ أَنْتَ الَّذِي فِي الْفُقَرَاءِ أَقَمْتَنِي، أَمْ كَيْفَ أَفْتَقِرُ وَ أَنْتَ الَّذِي بِجُودِكَ أَغْنَيْتَنِي.
خدايا! چگونه احساس فقر نداشته باشم در حالي که مرا در عالم امکان، در فقراء جاي دادي، که هرچه هست عين فقر است، و در وجود خود که مي‌نگرم جان و قلبم گواهي مي‌دهند که عين نيازمندي به تواند، و از طرف ديگر چگونه فقير و نيازمند باشم، در حالي‌که تو آني که به بخشش خودت بي‌نيازم کردي و نور وجود خودت را در قلبم متجلي نمودي، تا تو را داشته باشم که تو همه چيزي.
وَ أَنْتَ الَّذِي لا إِلَهَ غَيْرُكَ تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَيْ‏ءٌ وَ أَنْتَ الَّذِي تَعَرَّفْتَ إِلَيَّ فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ فَرَأَيْتُكَ ظَاهِرا فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ.
تويي آن معبودي که غير تو معبودي نيست، تا قطب جانم را تماماً به سوي تو اندازم، خود را به همه‌چيز شناساندي، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و نيـز تويي آن معبـودي که در همـه‌چيز خود را به من شناساندي. - پس در نتيجه تو را در هر چيز ظاهر ديدم و به واقع تو در همه چيز نمايان و ظاهري. جدايي بين مخلوقات و تو نيست که مخلوقات حجاب تو باشند، چه رسد که بخواهم علم خودم را به تو، در محدودة علت و معلول محدود بگردانم-
يَا مَنِ اسْتَوَى بِرَحْمَانِيَّتِهِ فَصَارَ الْعَرْشُ غَيْبا فِي ذَاتِهِ مَحَقْتَ الْآثَارَ بِالْآثَارِ وَ مَحَوْتَ الْأَغْيَارَ بِمُحِيطَاتِ أَفْلاكِ الْأَنْوَارِ.
اي آن‌که به رحمانيتش استواري يافت، پس عرش در ذات خود در مقابل عظمت پروردگاري‌ات غيب شد. با ظهور آثارت، همة آثار زايل گشت و همة اغيار را به احاطه‌هاي فلک‌هاي انوار، محو نمودي - و از اين طريق حقيقتاً در عالم وجود چيزي براي غير خود و اسماء خود باقي نگذارده‌اي، آنچه هست تويي، تو-
يَا مَنِ احْتَجَبَ فِي سُرَادِقَاتِ عَرْشِهِ عَنْ أَنْ تُدْرِكَهُ الْأَبْصَارُ يَا مَنْ تَجَلَّى بِكَمَالِ بَهَائِهِ فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الاسْتِوَاءَ [مِنَ الاسْتِوَاءِ].
اي که در سراپرده‌هاي عرش، از اين‌که چشم‌ها او را ببينند، محجوب است، اي که در نهايت بهاء و بزرگي تجلي يافت، پس در نتيجه استيلايش را بر همة عرصه‌هاي هستي محقق ساخته.
كَيْفَ تَخْفَى وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ، أَمْ كَيْفَ تَغِيبُ وَ أَنْتَ الرَّقِيبُ الْحَاضِرُ، إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَحْدَهُ.
چگونه از منظر قلب‌ها مخفي باشي در حالي که تنها تو ظاهر و آشکاري، يا چگونه غايب باشي، در حالي‌که تنها تويي مراقبِ حاضر. تو بر هر چيز قادر و مسلطي، و حمد خداي را بر اين‌همه زيبايي‌، که تنها از اوست و به سوي او.
چنانچه ملاحظه فرموديد در اين فراز از دعاي عرفه انساني با خداي خود در حال مناجات است که پروردگارش شراب طهور به او نوشانيده و ضميرش از نظر به غير ساقي نه‌تنها طاهر که مُطهِر نيز هست.99 زيرا قلب او چنان به حُبّ ساقي شيفته بود که جايگاهي براي محبت به ديگري در آن يافت نمي‌شد و در اين دعا اين شيفتگي را پايدار مي‌دارد.
شايسته است چنين دعايي، مقصد همة فعاليت‌هاي فرهنگي باشد، زيرا مقصودي جز شناخت معبود از طريق خودِ معبود در آن نيست، و راه صحيح همين است، زيرا خداي سبحان با ذات خود بر ذات خويش دلالت مي‌کند و همچنان‌که قبلاً به عرض رسيد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در دعاي صباح همين نکته را وصف مي‌کنند و مي‌فرمايند: «يا مَنْ دَلَّ عَلي ذاتِهِ بِذاتِه»، اي آن‌که به ذات خودت، خود را مي‌نماياني، و ممکن نيست که اگر دليل عين مدلول نباشد بتوان به کمک دليل بر همه مدلول به معني واقعي و بدون حجاب، آگاهي يافت. در دعاي رفيع عرفه چنين نکته‌اي به چشم مي‌خورد که حضرت به خدا بر خدا استدلال مي‌کند و او را از ذات آشکارش مي‌شناسد و اظهار مي‌دارد، ظهوري براي غير خداي‌تعالي نيست تا آشکارکنندة خداوند باشد.
«اين دعا برهان صديقين را به حکماي متأله اسلامي تعليم داد، و عرفا را نيز به شهود تشويق کرد، و متعبدان را هشدار داد و سالکان را بيدار کرد تا در وادي ايمنِ دوست قدم گذاشته و راهي را بپيمايند که عين هدف است، زيرا از خدا به خدا رسيدن، يعني از مقصد به مقصود نايل آمدن.
ديگران نيز همچون ائمه معصومين عليه السلام مي‌توانند به وصال و شهود مزبور نايل شوند، گرچه هرکسي راهي ويژه براي نيل به حق دارد. بعضي از راه‌ها بسيار وسيع و روشن و برخي ديگر باريک است. پس راه و رابطه‌اي ويژه بين هر انساني با خدا هست که غير خدا در آن، راه ندارد، چنان‌که اميرالمؤمنين عليه السلام به خداوند عرض مي‌کند: خدايا! اجازه ندادي بعضي از گناهانِ مرا حتي فرشتگانِ مأمور ثبت عقايد و افکار و اخلاق و اعمال، بفهمند و بنويسند «وَ الشَّاهِدَ لِمَا خَفِيَ عَنْهُمْ وَ بِرَحْمَتِكَ أَخْفَيْتَهُ وَ بِفَضْلِكَ سَتَرْتَهُ».100 پس هر انسان با پرودگار جهان رابطه‌اي ويژه دارد که بر ملائکه نيز پوشيده است».101
پس چنانچه بخواهيم فعاليت‌هاي فرهنگي، عبادي ما در مورد خود و ديگران گرفتار پوچي و بي‌ثمري نشود بايد آن را به عالم قدس متصل کرد و فراموش نفرماييد که خداوند در رابطه با ملاقات جمال ربوبيتش فرمود: «فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»102 هرکس اميد آن دارد که پروردگار خود را ملاقات کند، بايد به عمل صالح مبادرت ورزد و اَحدي را در عبادت پروردگار خود سهيم نکند. پس جاي اميدواري جهت ملاقات خدا، براي هميشه باقي است.
حرف خود را با آخرين سطوري که در مقدمه عرض شد به پايان مي‌رسانيم که؛
«إن‌شاءالله توانسته باشيم بذري در اين آخرالزمان بيفشانيم که منجر به شکافتن ظلمات معرفتي آخرالزمان گردد»،103 و معرفت حضوري، که طليعة ظهور مقدس آن حضرت است مورد توجه قرار گيرد.
به اميد وصلي که حضرت امام خميني«رحمة‌الله‌عليه»، آن بصيرِ دوران و ثابتِ عصر، در غزل مشهورشان در ما ايجاد مي‌کنند، بحث را تمام مي‌کنيم. مي‌فرمايد:
غم مخور ايام هجران رو به پايان مي‌رود‌* اين خماري از سرِ ما مي‌گساران مي‌رود
پرده را از روي ماه خويش بالا مي‌زند* غمزه را ‌سر مي‌دهد غم‌ازدل وجان مي‌رود
بلبل اندر شاخسار گل هويدا مي‌شود* زاغ با صد شرمساري از گلستان مي‌رود
محفل از نور رخ او نور افشان مي‌شود* هرچه غير از ذکر يار از ياد رندان مي‌رود
ابرها از نور خورشيد رخش پنهان شوند* پرده از رخسار آن سرو خرامان مي‌رود
وعده ديدار نزديک است ياران مژده باد* روز وصلش‌مي‌رسدايام هجران مي‌رود104
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
منابع
قرآن
نهج‌البلاغه
تفسير الميزان، علامه‌طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه»
اسفار اربعه، ملاصدرا«رحمة‌الله‌عليه»
فصوص‌الحکم، محي‌الدين
بحران دنياي متجدد، رنه‌گنون- ترجمه ضياء‌الدين دهشيري
سيطرة کمّيت، رنه‌گنون- ترجمة علي‌محمد کاردان
انسان‌شناسي‌در انديشة‌امام خميني، مؤسسة‌تنظيم‌ونشرآثارامام‌خميني
بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمة‌الله‌عليه»
الکافي، ابي‌جعفر محمدبن‌يعقوب کليني«رحمة‌الله‌عليه»
مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي
روح مجرد،‌ آيت‌الله‌حسيني‌طهراني«رحمة‌الله‌عليه»
احياء علوم الدين،‌ ابوحامد غزالي
کليات شمس تبريزي، مولانا جلال‌الدين محمد بلخي
ديوان حافظ، شمس‌الدين محمد شيرازي
مصباح‌الهداية الي الخلافة و والولاية، امام خميني«رحمة‌الله‌عليه»
تفسير انسان به انسان، آيت ‌الله‌ جوادي‌آملي
اسماء حُسني، آيت الله محمد شجاعي
اسرار الصلاة، آيت ‌الله‌ جوادي‌آملي
نصوص‌الحکم بر فصوص الحکم، فارابي، آيت‌الله حسن‌زاده آملي
شمس‌الوحي تبريزي، آيت‌الله جوادي آملي
کشف‌المحجوب هجويري، علي‌بن‌عثمان الجُلابي هجويري
سلسله مباحث امام‌شناسي، آيت‌الله حسيني تهراني
الغدير، علامه اميني
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9)
گزينش‌‌تكنولوژي ‌از دريچه ‌بينش ‌توحيدي
علل تزلزل تمدن غرب
آشتي با خدا ازطريق ‌آشتي‌ باخود راستين‌
جوان و انتخاب بزرگ
روزه ، دريچه‌اي به عالم معنا
ده نكته از معرفت النفس
ماه رجب ، ماه يگانه شدن با خدا
كربلا، مبارزه با پوچي‌ها (جلد 1و2)
زيارت‌ عاشورا، اتحادي‌ روحاني‌ با امام حسين عليه السلام
فرزندم اين‌چنين بايد بود (شرح نامة31 نهج‌البلاغه) (جلد 1و2)
فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت عجل الله تعالي
مباني معرفتي مهدويت
مقام ليلة‌القدري فاطمه سلام الله عليه
از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري)
جايگاه رزق انسان در هستي
زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان
فرهنگ مدرنيته و توهّم
دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني
معاد؛ بازگشت به جدّي‌ترين زندگي
بصيرت حضرت فاطمه سلام الله عليه
جايگاه و معني واسطه فيض
هدف حيات زميني آدم
صلوات بر پيامبر صلي الله عليه عامل قدسي‌شدن روح
زن، آن‌گونه كه بايد باشد
جايگاه جنّ و شيطان و جادوگر در عالم
عالم انسان ديني
ادب خيال، عقل و قلب
/ 1