بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
علل تزلزل تمدن غرب علل تزلزل تمدن غرب / طاهرزاده، اصغر.- اصفهان: لُبالميزان، 1388. 388 ص. ISBN: 978-964-2609-18-5 ويراست دوم فهرستنويسي بر اساس اطلاعات فيپا كتابنامه به صورت زيرنويس. 1- تمدن غرب- - بررسي و شناخت. 2- اسلام و غرب. الف. عنوان. 1388 8ع2ط/245 CB-09821/909 كتابخانة ملي ايران-1700352 اصغر طاهرزاده نوبت چاپ: دوم-چاپ: پرديس تاريخ انتشار: 1388-ليتوگرافي: شكيبا قيمت: 3700 تومان-حروفچين: گروه فرهنگي الميزان شمارگان: 3000 نسخه-ويراستار: گروه فرهنگي الميزان طرح جلد: گروه فرهنگي الميزان كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است مراكز پخش: 1- گروه فرهنگي الميزان-تلفن: 7854814- 0311 2- دفتر انتشارات لبالميزان-همراه: 09131048582 مقدمه باسمه تعالي سخنى با خواننده 1- با نگاه به فهرست كتاب متوجه خواهيد شد اين كتاب بر فرهنگ دنياى متجدد نقد اساسي و زيربنايي دارد، شايد گفته شود طرز فكر گوينده، مدرن و امروزى نيست. اما سؤال اين است كه آيا متوجه يأس عميقى كه تمدن مدرن به جان انسان مدرن فرو كرده است، شدهايد؟ يأسِ از رسيدن به شکوفايي ابعاد روحاني انسان. اين كتاب تلاش دارد تا اولاً؛ خواننده را نسبت به جايگاه اين يأس آگاه کند. ثانياً؛ نگرانى ما را از ادامهي حياتِ جداى از تمدن غرب، از بين ببرد. و اميد به امكانِ حياتِ توحيدى و زندگى حقيقى را رشد دهد، و جايگاه تحقق حيات توحيدى را در اين دنياى سراسر بحران روشن نمايد، تا نه از آن يأسها جاى پائى در زندگى بماند، و نه زندگي توحيدى غيرقابل دسترس گردد. 2- آيا حداقل نبايد جرأت تفكر كردن در افقى ماوراء اين تمدن را داشته باشيم؟! يا به خود جرأت دهيم قبل از اينكه با سنگِ غير مدرنبودن، انديشههاي نقد غرب را مورد اصابت قرار دهيم، به آن انديشهها گوش فرا دهيم تا فکر نکنيم با نفي فرهنگ غربي همه چيز از دست مىرود. مگر در دوران جديد چيزى براى انسانيت مانده است كه نگران از بينرفتن آن باشيم؟ فرهنگ غرب طوري انديشهها را تحت تأثير خود قرار داده که انسان باور نمىکند راه ديگرى براى صحيح زندگىكردن هست و لذا است که زهر فرهنگ غرب را به عنوان غذا مىپذيرد تا از گرسنگى نميرد زيرا در حال حاضر انسانها راه ديگرى براى رفع گرسنگى به ذهن نمىآورند و تبليغات غربى اجازه نمىدهد كه راه ديگرى را تصور كنند، به طوري که تصور هر راه ديگرى را آرزوى وَهمى و غيرمنطقى مىدانند، درحاليكه با مطالعهي اين كتاب و امثال آن، متوجه خواهيد شد آرزوى زندگى توحيدى، يک آرمان منطقى و قابل تحقق است. البته انتظار اين است که اين نوع مباحث را چيزي در کنار زندگي نپنداريم، بلکه آماده باشيم تا رويکرد خود را بهطور کلي تغيير دهيم. تجربه نشان ميدهد كه بحثهاى احساسي و راه حلهاي كوتاهمدت براي نجات از بحران بزرگ، راه حلهايي هستند كه انسانها را از سرگرداني که در آن هستند غافل مىكند و يأس آزادشدن از بحران را عميقتر مىنمايد. 3- شناخت اشکالات فرهنگِ بعد از رنسانس و به ميدانآمدن تفكر اومانيستى، موضوعي است كه سالها است امثال «هايدگر» و «اشپنگلر» و «كىيركهگور» و ديگر منتقدين فرياد اعتراضشان را نسبت به آن بلند كردهاند و به حق هم سخنان مفيدي در نقد غرب ارائه دادند و روحِ آمادهگرى را بر سر راه بشر قرار دادند. اما اينكه پس از پشتكردن به دنياى مدرنيسم چگونه بايد زندگى كنيم، موضوع ديگرى است كه مباحث اين كتاب همت خود را بيشتر بر موضوع دوم گذاشته است تا پس از آنكه انسانها با اندك تأمل متوجه فروريختن همهي کرامت انساني توسط فرهنگ مدرنيته شدند، با آواى يأسآلودِ اينکه «راه ديگرى نيست»، خود را محكومِ اين اضمحلال نپندارند، بلكه متوجه شوند خداىشان -كه ربّالعالمين است- هرگز آنها را تنها نگذارده و مىتوانند پس از پشتكردن به دنياى مدرن راهي جهت يك زندگى با نشاط و پرثمر در جلو خود بيابند. و انگيزهي ما از انتشار اين كتاب توجه به قسمت دوم مطلب است؛ گفت: آه زندانى اين دام بسى بشنيديم* حال مرغى كه رهيده است از اين دام بگو 4- پس از مطالعهي كتاب متوجه خواهيد شد كه نقد تمدن جديد به معني ارزيابى آن چيزى است كه «هست» و نظر به آن چيزى دارد كه «مىتواند باشد» و نيز توجه به استعدادها و امکاناتي است كه خداوند براى ما قرارداده و ما از آن كمتر استفاده مىكنيم. در تمدن غربي انسان همواره از فهم نيروى راستين خدادادى خود بىبهره مانده و به مقاصد اصيل دل نمىبندد و فطرت و شريعت براى او كهنه شده و از اين رو با پائينترين و فرسودهترين مرتبه وجود مىخواهد عمر خود را به انتها برساند و لذا همواره گرفتار بحران بوده و هست و براى رفع اين بحران از منبع لايزال غيب هيچ بهرهاى نمىبرد و به همين جهت باز بحران ديگرى مىآفريند و بيشتر از قبل از افقهاى قدسى دور مىشود. مباحث كتاب؛ شما را از زميـن جدا نمىكند، بلكه نوع برخـورد با زنـدگى زمينـى را -آنطور كه از آسمان جدا نشويم- پيشنهاد مىكند. پس بحث بر سر دعوت به يك زندگى سالم است نه جداشدن از زندگى و فروافتادن در انزوا. در همين راستا گروه فرهنگى الميزان وظيفه خود دانست به نشر مباحثي که در پيش رو داريد بپردازد. اين مباحث در حين تفسير آيه 46 سوره حج مطرح شد که پس از پيادهشدن از نوار و تکميل آن توسط استاد خدمتتان عرضه ميشود. به اميد آنكه مورد قبول خداوند قرار گيرد و افقى روشن و اميدوار كننده درمقابل خوانندگان عزيز گشوده شود. إنشاءالله. جهت استفاده بيشتر از مباحث كتاب توجه خوانندگان عزيز را به تذكرات ذيل جلب مىنمائيم: 1- خوب است که مطالعهي کتاب «نگرشي بر تکنولوژي از دريچهي بينش توحيدي» را به عنوان مقدمهي اين کتاب قرار دهيد و کتاب «فرهنگ مدرنيته و توهّم» و مباحث «تمدنزايي شيعه» را بعد از اين کتاب مطالعه بفرماييد. 2- پرسشها و پاسخهايى كه بعد از طرح بحث در کتاب مطرح شده مىتواند درجمع بندى نگرش شما نسبت به مباحث كارساز باشد. 3- براي اينکه عزيزان متوجه شوند دغدغهي سخنران در نپذيرفتن فرهنگ غرب از كجاست و چشم بر چه افقى انداخته و اصلاً چرا شيعه به راحتى تسليم وضع موجود نمىشود؛ به مباحث مهدويت، بهخصوص به کتاب «جايگاه و معني واسطهي فيض» رجوع فرماييد. گروه فرهنگي الميزان مقدمهي مؤلف باسمه تعالي 1- در شرايطى كه بشرِ امروز همچون انسانى مست به در و ديوار مىخورد و مشكل را در و ديوار مىپندارد و با آن گلاويز مىشود و هرگز مستى خود را نمىيابد و در نتيجه ريشه مشكلات و آشفتگىها را نمىشناسد و متوجه نيست ريشه مشكل در خود او است، بيش از هركارى لازم است با نگاهى حكيمانه مشكلات وضع موجود ارزيابى شود تا بشر به جاي رفع مشکل، مشکل را عميقتر ننمايد. اميد به رؤيايي که فرهنگ غربي در قرن هجدهم به دنبال آن بود، چشمبستن به حال و آيندهي تاريخ جهان است. رؤيايي که پايانيافته و بر سر علم و آزادي مورد نظر غرب آن آمده که امروز شما نهتنها در غرب که در کل جهان با آن روبهروئيد. 2- عالم معنا؛ عالمى است واقعى كه كثرت و بُعد و گذشته و آينده و جهل و غفلت در آن راه ندارد. عالمى است كه حقايق همه و يكجا در آن حاضر است، و اگر بشر با آن عالم ارتباط پيدا نمايد و سنتهاى اجتماعىاش با آن مقامِ جمعُالجمع مرتبط شود و انتظام گيرد، ديگر سردرگمى و بحران براى او معنا نخواهد داشت. با اندك تأمل و تحقيق روشن مىشود كه ريشهي بسيارى از مشكلاتِ نوظهور بشر امروز در گسيختن او از عالم معنا بهوقوع پيوسته است. ما ميخواهيم ببينيم بشريت در طي تاريخ چهارصدسالهي دنياي مدرن چه چيزهايي بهدست آورد و چه چيزهايي را از دست داد و سپس تاريخ معاصر خود را بازخواني کنيم. 3- اروپاى بعد از رنسانس بازتاب سقوط تدريجى انسان از مقام بندگى خدا است، به قعر درّهي عصيان. عصيان در مقابل بندگى خدا و سقوط در درّهي انسان محورى يا اومانيسم. تا آنجا كه كار به عصيان انسان متجدد عليه ماهيت الهى خويش كشيد و زندگىاش از نشاط معنوى و روحانى خالي گشت و بودن خودش برايش مسئله شد. بشر به وسيلهي انبياء عليه السلام آگاه شده بود كه: «براى انسانبودن بايد متوجه مافوق انسان بود»؛ در حاليكه بشر متجدد با طرح اومانيسم يا انسان محورى، خودِ حيوانىاش محور وجود و انگيزه انتخابهايش شد. 4- انسان براى تعالىبخشيدن به خود، خلق شده است، يعنى موجودى است در جستجوى خدا و داراى موهبت عقل قدسى، عقلي كه به مطلق نظر دارد و آن را ميشناسد. در صورتى كه بشر امروز از اين مسئله كه در واقع مسئلهي اصلى وجود هر انساني است غافل شده، همچنان که از اين نكته نيز غافل است که ارادهاى در اختيار او گذاشته شده است تا بتواند با «مطلق» اتصال و اتّحاد پيدا کند. در حاليکه فرهنگ غربي عقل را تا پايينترين مرتبه يعني عقل جزئي تنزل داد و جهت آن را تماماً صرف فهم جزئيات عالم ماده نمود و راه انسان را بهسوي عالم معنا مسدود کرد. بشر متجدد، نهتنها از خدا غافل است، بلکه از معناى انسان نيز غافل شده و خود را جايگزين خدا كرده است، و به همين جهت ديگر زندگى را نمىشناسد، چون زندگى را تنها به بازى با اشيائى كه به تدريج رو به فنا مىروند، خلاصه كرده است. ريشهي همهي اين غفلتها، به جاى اصالتدادن به خدا، اصالتدادن به انسان است. با توجه به اين امر است که مىتوان گفت چيزى ضد انسانىتر از «اصالتدادن به انسان» نيست. زيرا اين فرهنگ با اين رويکرد که درصدد است از انسان جانورى كامل بسازد، تيشه به ريشهي انسان مىزند. 5- در سلسله بحثهاي پيشرو، تصميم براين است تا نشان داده شود ريشهي بحرانهاى موجودِ جهان در كجاست و درمان آن چه خواهد بود؟ درست است که به نقد فرهنگ غرب پرداختهايم ولي با رويکردي که ريشهي بحران را فاصلهگرفتن از فرهنگ انبياء ميداند و در عين نگاهکردن به غرب از منظر قرآن، از نگاه غربشناس مسلماني به نام «رنهگنون» که بحران غرب را بهخوبي پيشبيني کرد، در سراسر کتاب بهره گرفتهايم، تا با استفاده از نظرات و اطلاعات آن حکيم بزرگ، مصداقي براي خود داشته باشيم و بتوانيم خصوصيات تمدنهاي نابودشده را در فرهنگ غربي بهخوبي نشان دهيم. آنچه از خوانندگان عزيز تقاضا داريم دقت در مباحث است. زيرا اگر چنين موضوعاتى در نگاه اوليه و گذرا براى ذهن انسان روشن مىشد بشرِ سطحىِ امروز نيز اين مباحث را دريافت مىنمود و با اينهمه مشكل روبهرو نمىشد. و هرچه بر موضوعات طرحشده بيشتر دقت شود چشمههاى جديدى از تفكر و تحليل در شما شروع به جوشيدن مىكند، و هرچه سعى بر مقاومت و انكار مطالب مطرحشده باشد چيزى نمىماند مگر ماندن و توقف در محدوده خود و از باورهاى اوليه پاى را فراتر ننهادن. اميد است عزيزان با تمام ابعاد وجود خود در مباحث وارد شوند، به اميد آنکه بتوان از حجاب فرهنگ مدرنيته آزاد شد و با نگاهي ديگر به عالم و آدم نظر کرد و به بهرهمندي شايستهاي از عشق به خدا نائل گرديد. چرا كه اولين شرط عبور از كثرت جهانِ محسوس، درست تحليلكردن و درستشناختن آن است، چيزي که در فرهنگ مدرنيته در نهايتِ حجاب رفته و گويا بشر مقصد و مقصودي جز پرداختن به چهرههاي گوناگون عالم محسوس ندارد. چگونه ميتوان پذيرفت فاصلهگرفتن انسان متجدد از «عالم معنا» نوعى ترقى و پيشرفت است، در حاليكه با اين فاصلهگرفتن، نور وجود او خاموش شده و در خود سرگردان گشته است؟ اگر با ما همراز شويد متوجه ميراث روحانى خويش خواهيد شد، همان ميراثى كه امروز قربانى شده و به لطف خدا با طلوع انقلاب اسلامي، تلاشى جهت نجات بشر شروع شده است. «سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْر». 6- بسياري از مطالب مطرحشده در کتاب نياز به توضيح و تفصيل دارد، ولي اگر خوانندهي محترم به قصد درک و دانستن در آنها نظر کند گمان ميکنم در پايانْ دستِ خالي نماند، و البته اگر مطالب با نيت معارضه خوانده شود، ممکن است نکات مبهم و موجز را به دلخواه خود تفسير کند و هر نتيجهاي که ميخواهد بگيرد. آري کتابها را بايد نقادانه خواند، ولي اگر قصد معارضه در کار باشد امکان نقادي از بين ميرود. زيرا اولين قدم و مهمترين قدم در نقادي؛ اهتمام به فهم است و آفت اهتمام به فهم، سوداهاي سياسي است که حقيقت را در حجاب ميبرد. 7- خوشا وقتى كه با آزادشدن بشر از ظلمات مدرنيته اولين پرتوهاى نور معنوى، خود را نشان دهد، كه در آن حال ديگر انسان اطراف خود را درست مىبيند. وقتى انسان با تمام وجود قله بلند انسانيت خود را ديد حقيقت براي او رخ مينماياند ولي تا وقتى ما خيرهخيره به دروغها مشغوليم چگونه به نشاط معنوى دست خواهيم يافت؟ تمدن جديد حاصل كوتاهبينى بنيانگذاران آن و پشتکردن به مهمترين مسائلى است كه عقل انسان مىتواند بشناسد و حكيمان در طى قرون متمادى براى تبيين آنها تلاش كردهاند. وقتي انسان گرفتار کوتاهبيني شد ديگر انديشيدن به آينده در او محو ميشود و نميتواند از خود بپرسد که جهان مدرن به کجا ميرود و ما با اين جهان چه نسبتي داريم. به عبارت ديگر وقتي نور معنويت ضعيف شد انسان گرفتار «اکنونزدگي» ميشود. 8- انتقاد ما متوجه كشفيات علوم جديد نيست، بلكه متوجه فرضيات و تصوراتى است كه از آن به عنوان شناخت علمى و روش علمى ياد مىشود و از اين طريق بسيارى از حقايق عالم، چه در رابطه با انسان و چه در رابطه با عالم غيب كنار زده مىشود. تمدن جديد از درك واقعيات غيرمادى و رابطه عالم ماده با عالم معنى عاجز است ولى چنان القاء مىكند كه گويا كل واقعيت در سيطره اوست، در حالي که ميتوان گفت اين تمدن غربي است كه خدا را در خود، كشته است و ديگر در منظر آن تمدن هيچ امر مقدسى وجود ندارد. «دلبخواهىگرى»، انسان مدرن را از فهم امور مقدس باز داشته، و اين در حالي است که متوجه نيست از چه دنياى عزيز القدرى محروم مانده است! ميخواهيم بررسي کنيم آيا لازم است و ميتوانيم راه خود را از راهي که جهان مدرن در چهارصدسالهي اخير در آن فرو افتاده، جدا سازيم؟ آيا هزينهاي که بايد پرداخت قابل تحمل است؟ با توجه به اين نکته که آنهايي که به اهميت جدايي از غرب توجه کردهاند همگي دشواري کار را ميدانند و متذکر شدهاند. 9- هدف ما از طرح اين مباحث آن است كه بيان كنيم؛ علوم جديد نه برترين علوماند، ونه دانشمندان علوم امروزى مىتوانند جاى انبياء و اولياء بنشينند و بشر را به سعادتى كه مىجويد برسانند. چگونه ميتوان گفت که چه بر سر بشر مدرن آمده است و انسانِ كرخشده، حتى حس فهم خود را از دست داده، تا بتواند بفهمد چه بر سرش آمده است؟ به اميد آنکه اين مباحث شروع تفکري باشد که پس از آن بتوانيم با چشم خود - و نه با چشم ديگران - خود را بنگريم. گفت: چشم چون نرگس فروبندى كه چى؟ كه بيا كورم عصايم كش اخى؟ ما بدون آنکه از خود ادعايي داشته باشيم به اميد جوشش چشمههاى درونى مخاطبان، سخن ميگوييم و اين نوع گفتارها را شروعي ميدانيم تا انسانها خود به بازيابي خود بپردازند. 10- وقتي روشن شد فرهنگ غربي همهي اقوام را با تاريخ غربي ميسنجد و لذا همهي ملتها را از تاريخ معنوي خود بيرون مياندازد، ميفهميم چرا هرجا فرهنگ غربي پا گذاشت موجب آشفتگي و گسيختگي شد و متأسفانه آنچنان آن فرهنگ جلوهاي خيرهکننده داشت که فاجعهي بيتاريخشدن از چشم ملتها پوشيده ماند، مگر براي کساني که متوجه اهميت سرمايههاي تاريخِ توحيدي خود بودند. اگر امروز جوانان ما نميتوانند درست از سرمايههاي ديني خود بهرهمند شوند، بدانجهت است که با فکر غربي به سرمايههاي معنوي خود مينگرند. آيا ما نياز نداريم بدانيم قدرت غربي چيست و از کجا آمده است و اکنون در چه وضعي است و به کجا ميرود؟ لازم نيست همهي مردم به اين موضوعات بينديشند ولي بايد کساني باشند که متوجه دردي شوند که بيش از امروز آيندهي بشريت را تيره کرده و از آن درد سخن بگويند وگرنه به دروغ مدعي تفکرند و بيشتر تابع ميل کوچه و بازار. باقى اين نكته آيد بىبيان* در دل آنكس كه دارد نور جان 11- براي روشنشدن ظلمات فرهنگ مدرنيته به هر وسيله روشنگري كه برايمان مقدور بوده دست زدهايم، از سخنان حكيمانه صدرالمتألهين«رحمةاللهعليه» گرفته تا انديشههاى عرفانى محىالدينبنعربى و دقتهاى محقق مسلمان فرانسوي يعني «رنهگنون» يا «عبدالواحديحيى»1 و فرمايشات علامه طباطبائى«رحمةاللهعليه» و غيره. ولى حرف يك كلمه بيشتر نيست و آن آيهي 46 سوره مباركه حج است و بس، كه در حين تفسير سوره حج بر روى آن آيه توقف بيشتر نموديم و حاصل آن توقف، گفتارهايى شد كه برادران و خواهران متدين با نيتى خالص آنها را تبديل به نوشتار كردند؛ خداوند اجر جزيل و عطاى خيرشان بدهد. انتظار نداشته باشيد مطالبى كه بيشتر عرض حال است به صورت دستهبندى و منظم بيان گردد، اميد است بعداً به كمك نسلى غير از نسلى كه من به آن تعلّق دارم موضوعات منظم و مدون شود. تذكر 1 - بايد توجه داشت كه روش ما در برخورد با غرب و بررسى آن فرهنگ از جنبهي وجودى آن فرهنگ است، نه از جنبههاى اخلاقى و خصلتىِ آن و در اين کتاب مرتبهي وجودى و جايگاه تاريخي فرهنگ غربي مورد تحليل قرار گرفته است.همچنانكه وقتى «ماده» يا «وَهم» يا «عقل» را از آن جهت كه موجود است بررسى مىكنيم، يك حكم دارد، و از آن جهت كه كدام مفيد است و كدام مضر، حكمى ديگر دارد. و اساساً از موجوديت موجود از آن جهت كه موجود است در اين روش سخن به ميان مىآيد و اگر خوانندگان عزيز دقت به خرج دهند «هويت» غرب و - نه «ماهيت» غرب- برايشان روشن مىشود هرچند ذهن ساده در حد ماهيتها تحرك دارد، در حاليكه ماهيتْ حكايت از حدود پديده مىكند و نه حكايت از حقيقت پديده، و آنچه حقيقتاً موجب معرفت حقيقى مىگردد بررسى هويت يك فرهنگ است، با مواجهه با هويت يک فرهنگ امکان تفکر فراهم ميشود، با منع تفکر؛ نهتنها خطر پنهان ميشود، بلکه انديشيدن به آينده نيز نفي ميگردد. 2- در کتاب «نگرشي بر تکنولوژي از دريچهي بينش توحيدي» سعي شده است نسبت تکنولوژي با نگاه توحيدي مشخص شود و اگر هم گاهي به فرهنگ غربي پرداخته شده باز در رابطه با شناخت روح تکنولوژي غربي بوده است، ولي در اين کتاب بحث از ذات تمدن غربي است و اينکه ذات اين تمدن چيست و در نظام هستي چه جايگاهي دارد و چرا نبايد براي آن حيات پايداري را در نظر گرفت. طاهرزاده جلسه اول، آثار كور دلي تمدن غربي بسماللهالرحمنالرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينههاست كور است. اي پيامبر؛ آيا كساني كه با انبياء و دين الهي مقابله ميكنند با يك سير تاريخي- جغرافيايي و با نگاهي عبرتانگيز، از طريق قلب و عقل، به جهان نظر کردهاند؟ اگر عبرت ميگرفتند، سنت نابودي ملتها و تمدنها را ميديدند و علت نابودي و اضمحلال آنها را درك مينمودند و خودشان را از خطر اضمحلال نجات ميدادند، ولي اينها عبرت نگرفتند چرا كه چشم قلبشان كور بود، هرچند چشم سرشان كور نبود. چگونگيها؛ حجاب چراييها آيه فوق در رابطه با کساني که مقابل انبياء ايستادهاند ميگويد؛ آنها چگونگي سقوط ملتها را ديدند اما از چرائي آن سؤال نكردند. فرق است بين سؤال از چگونگي حوادث و سؤال از چرائي آنها. به عنوان مثال؛ يك وقت از شخصي سؤال ميكنيد چگونه به خانه رفتيد؟ ولي يك وقت سؤال ميكنيد چرا به خانه رفتيد؟ سؤال از چگونه رفتن با سؤال از چرا رفتن تفاوت دارد. سؤال در مورد از بينرفتن يك تمدن نيز چنين است. شايد بدانيد كه فلان تمدن از طريق يك حادثه طبيعي مثلاً وَزِش طوفان نابود شد، ولي ندانيد چرا نابود شد. آگاهشدن از چگونگي اضمحلالِ يك تمدن عبرتآور نيست تا بتوان از طريق آن بصيرت يافت و حيات خود را از نابودي نجات داد، بلكه علم به چرائي اضمحلال ميتواند براي ما عبرت و بصيرت بياورد و باعث حفظ جهت حياتمان گردد. متأسفانه علم جديد چگونگي وقوع حادثه را بيان ميكند و با تمركز مطلق روي چگونگي وقوع حادثه، ما را از چرائي حادثه غافل ميكند. اين يکي از شاخصههاي اصلي تمدن جديد است، زيرا تمدني است حسي و در نگاه حسي فقط چگونگي حوادث مطرح است نه چرائي آنها، هنگامي كه از چرائي حوادث سؤال ميشود، در جواب ما چگونگي حوادث را پاسخ ميدهد. علم تاريخ نيز چگونگي حوادث را بيان ميكند. چرائي حوادث را بايد از قرآن پرسيد. اگر ابنخلدون هم در مقدمه جامعه شناسي خود توان بيان چرائي حوادث را دارد چون به عنوان يک مسلمان شاگردي قرآن را کرده است. جواب اينکه چرا ملتها نابود شدند را خداوند در قرآن به ما داده است. قرآن كتاب هدايت است و در كتاب هدايت، بحث از چرائي نابودي ملتها و تمدنها است. قرآن چگونگي از بينرفتن يك قوم را به طور مبهم بيان ميكند و زود از آن ميگذرد زيرا دانستن چگونگي اضمحلالِ يك قوم ما را به هدايت نزديك نميكند، بلكه فهميدن چرائي قضيه است كه ميتواند چراغ راه هدايت گردد. شما ميتوانيد خود را ارزيابي كنيد. اگر آدم حسي هستيد «چگونگي مسئله» برايتان مهم است و اگر آدم معنوي باشيد «چرائي مسئله» برايتان اهميت دارد. مثلاً اگر اين سؤال برايتان اهميت داشت كه زمين چگونه بهوجود آمد؟ -كه بحث علم امروزي است- بيشتر به ظاهر عالم نظر داريد، ولي اگر اين سؤال برايتان اهميت داشت كه چرا زمين بهوجود آمد، نگاهتان به سنتهاي غيبي عالم است. اينكه انسان چگونه بهوجود آمد، يك بحث است و اينكه چرا انسان بهوجود آمد، بحث ديگري است، علم امروزي در جواب به سؤال دوم ساكت است. بحث از غايتها، نگاه عميقِ عقلي به حوادث عالم است و اين نگاه است که معني حقيقي و جايگاه پديدهها روشن ميشود. قرآن ميفرمايد: آيا در زمين سير نميكنند تا قلبي پيدا كنند كه بتواند تعقل كند و راز نابودي تمدنها را بفهمند؛ «فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعْقِلُونَ بِها». توجه داشته باشيد كه آيهي مذکور ما را متوجه قلبي ميکند که ميتواند تعقل كند، نه ذهني كه مفاهيم را در خود جاي دهد. ذهن ما عموماً پر از وَهم و خيالات است ولي عقل آن استعدادي است كه اگر درست بهکار گيريم ما را متوجه غايتها و هدفها مينمايد و نظر ما را به نهايت كارها ميکشاند و فلسفه وجودي مان را بيان ميكند. اگر با بينش صحيح يعني بينشي كه قرآن به ما ميدهد در عالم سير كنيد، قلبي پيدا ميكنيد كه در عين رؤيت حقايق، ريشهي اصلي نابودي ملتها را ميفهمد «اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها» يا گوشهايي پيدا ميكنند كه واقعاً شنواست و صداي خُردشدن استخوانهاي ستم را در زير فشار سنتهاي الهي ميشنود. حضرت اميرالمومنين عليه السلام هنگامي كه به قبرستان رفته بودند، فرمودند من همين الان صداي اهل قبرستان را كه از عذاب در حال فريادزدن هستند ميشنوم. زيدبنحارثه نيز به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم عرض کرد؛ «همين الآن صداي شعلههاي آتش را ميشنوم»2 لازمهي اين نوع شنيدن، خوبفكركردن و تزکيه نمودن و عبرتگرفتن است. كساني كه روبهروي انبياء ميايستند چشم دلشان كور است، قلب صنوبري آنها كار ميكند و گوششان نيز صداهاي عادي را ميشنود و چشمشان پديدههاي مادي را ميبيند، ولي در ديدن حقايق، كوراند و در شنيدن معاني، كر و بيعقلاند، زيرا از حد ظاهر به باطن نميروند. ميفرمايد: «فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»؛ آنها از نظر چشمِ سر کور نيستند، ولي آن چشم قلبي که در سينهي آنهاست، کور است. ملتي كه نتواند سنت الهي را بفهمد تا از ظاهر عالم به باطن آن نظر كند و تمدني که از حسزدگي خارج نشود، سرنوشتش نابودي است. تمدن و ملتي كه از حسِ ظاهر بالاتر نيايد و در شاكله و شخصيتش وَحي و شهود و معنويت و روحانيت جايگاهي نداشته باشد، حتماً از بين ميرود. بيآيندگي تمدن حسّي در اين مباحث ميخواهيم دو مطلب را بيان كنيم: يكي اينكه، تمدن جديد يعني تمدني كه بعد از رنسانس در مغرب زمين با آن روبهرو شديم، يك تمدن سراسر حسّي است، و همهچيز را با اين منظر مينگرد، حتي دين را. ديگر اينكه؛ تمدن حسي نابودشدني است و هرچند سنت خدا اين است كه به آنها فرصت بدهد ولي اين فرصت را نبايد نعمت پنداشت. آيهي 46 سوره حج که در ابتداي بحث مطرح شد، به ما كمك ميكند تا بحران تمدن غرب را كه فعلاً در اين برهه از تاريخ با آن روبهرو هستيم، درست بشناسيم و با بينشي قرآني جايگاه آن را ملاحظه نموده و به بحرانهاي آن با چشم بصيرت نظر كنيم و آن را مورد بررسي و تحقيق قرار دهيم. آيه مذكور ميفرمايد: اي پيامبر، چرا کساني که تو را تكذيب ميكنند، با سيري تاريخي و جغرافيايي در جهان نمينگرند و يك گردش تاريخي- جغرافيايي در جهان نميكنند تا رمز نابودي تمدنها را ببينند و بيدار شوند؟ بعد ميفرمايد: اينكه موهبت و نعمت نبوت را با تمام وجود نميپذيرند، به دليل آن است كه چشم دلشان كور شده و بصيرتشان از بين رفته است، هرچند چشم سرشان كور نيست. با توجه به اين موضوع است که عرض ميکنم بحث ما پيرامون تمدني است كه كوردل است ولي كورچشم نيست. با معرفتِ به كوردلبودن تمدن امروز دنيا، ماهيت و حقيقت اين تمدن براي ما روشن شده و وعده قرآن در نابودي چنين تمدني درك ميشود و با فاصلهگرفتن از اين تمدن، خود را نجات ميدهيم. علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» ميفرمايد: «مرگ انسانها يك امر طبيعي است ولي مرگ تمدنها داراي رمز و رازهاي عبرتآموزي است». سؤال اينجاست كه چرا بعضي از تمدنها و فرهنگها ميميرند و بعضي ميمانند؟ مرگِ «برژنف» و «لنين» طبيعي است، ولي اينكه اينهمه انرژي صرف ايجاد نظام ماركسيسم لنينيسم ميشود و در نهايت همهي آن تلاشها از بين ميرود و وجدان عمومي درست عليه آن اهدافي كه آنها دنبال بودند، شورش ميكند، امري طبيعي نيست، به عبارت ديگر سنتِ بينتيجهبودن تلاشها، طبيعي نيست و نميتوان از اين مطلب به سادگي گذشت. امروز اگر كسي بخواهد نظرات ماركس را مورد بحث قرار دهد خودش خجالت ميكشد. حتي خود لنين هم اگر امروز زنده بود مجبور بود در گوشه خانهاش پنهان شود. چون ديگر حرفهاي لنين را در اين دوره نميتوان به عنوان حرفهاي قابل قبول مطرح كرد. چرا تمدني كه كمتر از صد سال قبل بنيانگذاري شد الآن حرفي براي گفتن ندارد؟ حتي آن كساني هم كه امروز در روسيه طرفداري از ماركسيسم ميكنند بيشتر معتقد به ناسيوناليسم شوروي ميباشند وگرنه امروز كسي ماركسيسم را به عنوان يك فكر نو در جهان، قبول ندارد. مرگ رضاخان و محمد رضا شاه طبيعي است ولي چرا امروز کسي سخنان سلطنتطلبان را به عنوان افكاري كه به زندگي معني بدهد مطرح نميكند؟ از طرف ديگر اولياء و اصفياء نيز ميميرند، اما اينكه چرا تمدن اسلام هنوز زنده است و آخرين حرف را براي هدايت و سعادت انسانها دارد، نكتهاي است كه جاي تأمل و تفكر دارد. هم اكنون پيامبراكرم صلي الله عليه و آله والسلم و ائمه اطهار عليه السلام در جهان برزخ و قيامت زندهاند و از همه زندهتر هستند و ما و شما نيز براي حل مشكلاتمان به آنها متوسل ميشويم و هماكنون نيز تأثير مستقيم پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم و ائمه عليه السلام در حيات ما از راه توسل به آن حضرات مشخص است. شما بيشترين توسل را به سيد شهيدانِ تاريخ يعني حضرت اباعبدالله عليه السلام داريد و مشكلات دنيايي خود را هم از اين طريق حل ميكنيد، و از طرفي سنت امام حسين عليه السلام در جهان امروز هر روز زندهتر و فعالتر است در حاليکه سنت يزيد مطرود و مذموم است. قرآن به ما ميگويد: يك نگاه به تاريخ بكنيد تا بسياري از مسائل برايتان روشن شود. با سير تاريخي و ديدن مرگ تمدنها و فرهنگهاي ضد ديني كه روبهروي انبياء ايستادند، ميتوان قلبي پيدا كرد كه خوب فكر و تأمل كند «قُلُوبٌ يعِقلُوَن بِها» و نيز گوشي پيدا كرد كه صداي خردشدن استخوانهاي تمدنهاي ظالم و ستمگر را بشنود، «فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»، اي پيامبر؛ آنها كه فرهنگ نبوت و زندگي ديني را رد ميكنند، چشم سر دارند، از تلسكوپ و ميكروسكوپ ميتوانند استفاده کنند ولي چشم دل ندارند. چشم سرشان بيناست ولي چشم قلبشان كور است. چشم حس آنان بيدار است و ابزار كشف ژنها و کوانتومها، يعني ريزترين پديدههاي حسي را دارند، اما شرايط فكري آنان به گونهاي است كه دلشان بيدار نيست. قرآن ميفرمايد: حال كه اينان چشم دل ندارند و حكيم و بصير نيستند، سنت الهي نابودشان ميكند.زيرا توانائيهاي حسي براي بقاء حيات آنها كافي نيست و ثمرهاي براي آنها در پي نخواهد داشت و سرمايهاي براي شخصيت آنها نخواهد شد. ريشه هاي فكري تكذيب نبوت با توجه به نکات فوق اگر احساس كرديم كه تمدن امروزِ دنيا كوردل است، طبق وعدهي قرآن خواهيم دانست كه اين تمدن سر به سلامت نخواهد برد. از اينرو براي نجات خود و جامعهي خود تا آنجايي كه توان داريم بايد از سيره و سنت اين تمدن فاصله بگيريم و به تمدن انبياء نزديك شويم. با دقت در فرهنگ غربي متوجه ميشويم تكذيب نبوت يكي از خصوصيات اين تمدن است. پيروان اين تمدن، انبياء و مَشْي آنها را تكذيب ميكنند. قرآن ميفرمايد: «وَ انْ يكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَومُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ ثَمْودُ...»3 اي پيامبر؛ تكذيبي که از طرف قوم تو صورت ميگيرد چيز نوظهوري نيست، زيرا قبل از قوم تو، قوم حضرت نوح عليه السلام و قوم عاد - كه قوم حضرت هود عليه السلام باشد- و قـوم ثمـود -كه قوم حضرت صالح عليه السلام باشد- نيز پيامبرانشان را تكذيب ميكردند. انسانها در طول تاريخ - چه مؤمن و چه كافر- در مورد وجود خدا مشكل نداشتند ولي كافران معتقد بودند كه خداوند براي انسان برنامهاي نميفرستد. ميگفتند: قبول نميكنيم كه خداوند براي ما پيامبر فرستاده باشد. اينها نبوت را كه عامل حقيقي زندگي و سعادت انسان است، تكذيب ميكردند. قرآن در آيه مورد بحث ميفرمايد: تمدن و ملتي كه كوردل است، نبوت را به عنوان اَسراري كه به قلب نبي نازل و بر زبان او جاري ميگردد و رمز صحيح زندگي كردن است، تكذيب ميكند. يكي ديگر از ويژگيهاي تمدن كوردل اين است كه از نظام سرمايهداري و قدرت به عنوان عامل بقاء پيروي ميكند. به عنوان نمونه لازم است توجهي به تمدن قوم نوح عليه السلام بكنيم. قرآن ميفرمايد: «قالَ نُوحٌ رَبِّ اِنَّهُمْ عَصَوْني وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ اِلاَّ خَساراً»4 حضرت نوح عليه السلام ميگويد: خداوندا ! آنان در برابر من شوريدهاند و كساني را پيروي ميكنند كه مال و فرزند دارند، در حاليكه مال و فرزندشان براي آنان هيچ فايدهاي ندارد. در توصيف منکران نبوت ميفرمايد: آنان به دنبال سرمايهداران قدرتطلب هستند كه چون بيديناند اين مال و فرزند به نفعشان نيست.5 سپس در ادامه آيه ميفرمايد ما به خاطر گناهشان که پيروي از سرمايهداران قدرتطلب بود، آنها را غرق كرديم. البته در اسلام، صِرف سرمايهداري مذموم نيست بلكه سرمايهداري كه به پشتوانهي سرمايهاش روبهروي پيامبران بايستد مذموم است. همانگونه كه قرآن از قول حضرت نوح عليه السلام ميفرمايد: اينان در مقابل من از كساني پيروي ميكنند كه مال و فرزند و قدرتشان نفعي براي آنان نداشته است. بنابراين علت نابودي ملتها اين است كه چشم دلشان كور است و به سرمايهداران و قدرتمنداني كه به سرمايه و قدرت تكيه كردهاند، دل ميبندند. به نظر ميرسد تمدن امروزِ جهان، شبيه تمدنهاي نابود شده تاريخ است و در مقايسه با صفات تمدنهايي كه انبياء بهوجود آوردهاند، داراي صفات تمدنهايي است كه نابود شدهاند، و ميتوان گفت: اين تمدني كه متجددين شيفته آنند، در تاريخي كه قرآن از جهان به ما معرفي ميكند، پايگاه ارجمندي ندارد. امروز مشخص است که تمدن غربي دستخوش بحران شده است و پيش از آنكه تلاش كند خود را از بحران خارج كند، هرچه بيشتر به ضعفهاي بحرانزاي خود نزديک ميشود. ادعاي ما اين است كه اين تمدن به خودي خود بحران زاست، زيرا مقابل سُنَن الهي است و نه هماهنگ با آن. انسان در اين تمدن خود را همه كارهي جهان ميداند و نقشي براي خداوند قائل نيست. معتقد است خودش قواعد نظام طبيعت را بهتر ميفهمد، و بر همان اساس با طبيعت برخورد ميکند و عملاً روبهروي طبيعت ميايستد و موجب بحرانهاي زياد زيستمحيطي ميشود، در حاليكه طبيعت، لطف خداست و بايد بر اساس دستورات الهي با آن هماهنگ شد. اين مسلّم است كسي كه قبول ندارد خداوندي عاقل و حكيم و مدبّر طبيعت را بهوجود آورده، به جاي بهرهگرفتن صحيح از استعدادهاي موجود در عالم، به گونهاي با طبيعت برخورد ميكند كه مشكل آفرين و بحرانزا خواهد شد. «اي. اف. شُوماخِر» ميگويد: «كدام سرمايهداري را ميشناسيد كه حاضر است از سرمايه بخورد بدون اينكه چيزي به جاي آن بيايد؟ تمدني كه باعث شده است نفت و گازوئيل كه حاصل ميليونها سال فعاليت بيولوژيك زمين است، در يك روز سوخته شود، دو مشكل بهوجود ميآورد؛ يكي اينكه ما به سرعت عادت به مصرف نفت و گاز ميكنيم كه زمين براي بازسازي آن ميليونها سال زمان صرف کرده است. ديگر اينكه طبيعت از ما انتقام خواهد كشيد، كه يكي از نمونههاي بارز انتقام طبيعت، مسئله آلودگي شهرها و محيط زيست ميباشد و نمونه سادهاش فعاليت غيرعادي دانههاي گرده در هوا و اِسانْسها در طبيعت است كه مخاط بيني شما را تحريك ميكند و به اصطلاح، شما دچار حساسيت ميشويد. حساسيت نتيجه ضعف بدن و حضور غيرعادي عوامل خارجي است و بشر امروزي در اين تمدن دچار ضعف حياتي و بيولوژيك شده است. به همين جهت در برابر دانههاي گرده حساسيت نشان ميدهد، چرا كه برخوردش با پديدههاي طبيعي، غيرطبيعي است. بشر امروزي كه به جاي پيادهروي، تمام راهها را با اتومبيل طي ميكند و يا چندين ساعت بدون حركت در برابر تلويزيون يا کامپيوترمينشيند، دچار ضعف حياتي ميشود و در نتيجه عوامل خارجي به سرعت بر او اثر ميگذارند و او مقاومت طبيعي خود را در مقابل تحريكات خارجي از دست ميدهد».6 عقبنشيني نفس در مقابل بيماريها در تمدن امروز انسان معتقد است، همه كارهي عالم انسان است و حتي براي نفس ناطقه، در درمان بيماريها نقشي قائل نيست، روش درمان طبّ جديد در مقابل حساسيتها اين است كه با تجربه و آزمايش، آنتي هيستامين بسازد و تجويز كند. در اين صورت، شخص مريض از طريق تجويز پزشك مواد ضد حساسيت را به اندازهاي مصرف ميكند كه فعلاً بهبودي يابد و بيماري او رفع شود، در حاليكه نفس ناطقهي انسان در مقابل عوامل آلرژيزا، به اندازهاي موادِ ضد حساسيت توليد ميكند كه به ساير قسمتهاي بدن آسيب نرساند. انسانها با مصرف آنتي هيستامين- كه اندازههاي مصرف را از طريق آزمايشهاي محدود بهدست آوردهاند- براي خود مشكل ايجاد ميكنند. زيرا اولاً: نفس ناطقهي انسان در اينحال نسبت به ساختنِ بهاندازهي كافي از مواد ضد حساسيت، عقب نشيني ميكند؛ نفس ناطقهاي كه به عنوان يک حقيقت روحاني و مجرد و همه جانبهنگر، بدن انسان را تدبير ميکرد، حالا از اين به بعد ساختن آنتيهيستامين را به خود انسان وا ميگذارد تا با مواد شيميائي بيرون از بدن، آن را تهيه كند. ثانياً: در ساير مواردي هم كه در بدن حساسيت بهوجود ميآيد ديگر نفس ناطقه دخالتي نخواهد كرد، چون عادت کرده تا با مواد شيميايي بيروني، مشکل را براي او حل کنيم. در اين حالت شخص بايد براي رفع حساسيت خود، آنتي هيستامين و كورتُن مصرف كند. اين؛ نمونه بود تا عرض شود وقتي انسان از راه طبيعي و با هماهنگي طبيعت قدم برنداشت چگونه دائم گرفتار برنامههاي خود ميشود و بايد با ساختن انواع وسايل بيروني با مشکلات دست و پنجه نرم كند. در حالي که اگر به هنگام درمان، استعدادهاي بدن را تقويت كند، درمان بيماري در بستر طبيعي بسيار موفقيتآميز خواهد بود و انسان با بحرانهاي جديدي روبهرو نميشود، همان نوع درماني كه در طول تاريخ گذشته وجود داشته که اساس آن تقويت استعدادهاي بدن بهوسيله استراحت و پرهيز بوده است. چون قبول داشتند خالق عالَم، حكيم است و لذا كليه برنامههايشان را براساس خلقت حكيمانهي عالم و با هماهنگي با آن عالم استوار ميكردند و نيز سعي مينمودند عالم را در همان تعادلي كه دارد حفظ كنند. وقتي هم از تعادل خود خارج ميشد به کمک توانائيهاي درونياش دوباره آن را به حالت تعادل خود برميگرداندند. مثل کاري که با بدن بيمار انجام ميدادند. شالودهي طبّ قديم، پرهيز بوده است. چون در سايهي پرهيز، زمينهي تأثير نفس ناطقه بر بدن افزايش مييابد و استعدادهاي آن شكوفا و تقويت ميشود، در واقع با ايجاد زمينهي حضور و تدبيرِ بيشترِ نفس ناطقه، بدن به تعادل خود باز ميگردد. در طي پرهيز از غذا، نفس ناطقه به جاي توجه به هضم غذا، فرصت پيدا ميكند تا به مقابله با بيماري بپردازد. تمدن غرب اينگونه القاء کرد که از طبّ قديم كاري ساخته نيست و آن را كنار گذاشت، در حاليكه طبّ قديم در ارگانيسم بدن دخالت نميکرد، بلكه پتانسيلهاي بدن را رشد ميداد و تقويت مينمود تا بر بيماري غلبه پيدا كند. در نظام درماني كه انسان با دخالت خود - مثلاً با تجويز آنتي هيستامين- نفس خود را باز نشسته ميكند، مرتب خود را گرفتار بيماري ميکند. زيرا به روش طبيعي با بيماري برخورد نميشود، اين است که ملاحظه ميکنيد امروزه درمانها تبديل به گرفتاري شده است. و مجبور شدهايم مراکز مهمِ درمان آلرژي و حساسيت بهوجود آوريم. مراکز بزرگ درمان آلرژي بهوجود آوردهاند كه شخص بايد يك ماه يا بيشتر تحت نظر باشد تا آلرژي او رفع شود. با اينهمه تلاش، در اين كار موفق نميشوند مگر اينكه مجدداً نفس را به صحنه بياورند تا نفسِ عقب نشسته، دوباره نقش خود را انجام دهد. اگر از كساني كه در آن مراکز تحت درمان قرار گرفتهاند از وضع بهبوديشان سؤال كنيد، اكثراً ميگويند: يكسال خوب بودم ولي مجدداً حساسيتم عود كرد. البته ما در اينجا قصد بررسي مسائل و مصائب پزشكي امروز دنيا را نداريم. روش برخورد با بيماري حساسيت يك مثال ساده بود تا چگونگي برخورد تمدن جديد با موضوعات روشن شود. سخن اصلي آن است که نوع برخورد تمدن جديد با طبيعت از نوع برخورد كسي است كه معتقد نيست خداوندي عليم و حكيم و مدبّر اين طبيعت را بهوجود آورده است. در سايهي بياعتقادي به تدبير حكيمانه خداوند است كه ما بيش از حد در عالم طبيعت دخالت ميكنيم و به جاي رفع بحران به بحرانهاي ديگري گرفتار ميشويم، و به جاي هماهنگي با نظام طبيعت، با آن مقابله ميكنيم. بحراني ديگر به بهانهي رفع بحران موفقيتهاي ظاهري تمدن جديد نبايد موجب شود تصور کنيم که بحرانهاي ايجادشده، به کمک همين تمدن، قابل رفع است. در حاليكه بر اساس مبناي عرضشده، اين تمدن هرگونه اقدامي براي رفع آن بحرانها انجام دهد، بحران جديدي را بهوجود ميآورد. چگونه ميتوان از تمدني كه ماهيتاً بحرانساز است انتظار داشت كه بحرانهاي خود را از بين ببرد؟ تمدن بحران ساز، نه تنها بحران خود را از بين نميبرد، بلكه با تلاش و اقدامي كه براي رفع بحران ميكند، بحران جديدي بهوجود ميآورد و تا وقتي كه موضعگيري خود را نسبت به طبيعت - كه ريشه در بينش او دارد- عوض نكند، هر روز بحرانها افزون ميگردد. امروزه تبليغ ميشود كه تنها تمدنِ ممكن، همين تمدن غرب است و با نابودي اين تمدن، همه چيز نابود ميشود، و با اينگونه تبليغات ميخواهند ما را به اين نتيجه برسانند كه اگر امامزمان عجل الله تعالي هم ظهوركنند، مطابق اين تمدن عمل خواهند کرد و اين تمدن را به رسميت ميشناسند. ما اعتقاد داريم اين تمدن نهتنها، يگانه تمدن ممکن نيست و با نابودي آن، جهان نابود نميشود، بلکه معتقديم تا نتوانيم از اين تمدن عبور کنيم برکات زندگي ديني که ارض را به عرش متصل ميکند رخ نمينمايد. اين را هم گوشزد كنيم كه ما بايد با تلاش خود، وسائل نجات از اين ظلمت را تدارك كرده و يا لااقل طوري از اين تمدن فاصله بگيريم که با نابودي آن، امکان ماندن براي ما وجود داشته باشد، زيرا انديشمندان معتقدند افق تاريخ غربي ديگر روشن نيست و به تدريج تاريک و تاريکتر ميشود. آري آباداني غربي مايهي آباداني همهي جهان نشده است اما بسياري از ملتها طوري به غرب پيوستهاند که ويراني آن، ويراني آنها را نيز به دنبال خواهد داشت. معني شغل در تمدن جديد علت كوري قلب اين تمدن چيزي جز اين نيست كه جوهره آن ضد دين است. اين تمدن، تمدن ديني نيست. اگر كليسايي هم در كنار اين تمدن هست، نهتنها ربطي به اين تمدن ندارد، بلکه مقهور اين تمدن است. نگاه به زندگي در اين تمدن، نگاهي است بريده از وظيفهي الهي. به عنوان نمونه آيا معني و جايگاه كسب و شغل و پيشه در زندگي توحيدي با صنعت جديد يكي است؟ در شرايطي که تمام فضاي زندگي ديني بود، كسب و شغل هم يک فعاليت ديني بهحساب ميآمد، و با تكليف ديني مربوط و مرتبط دانسته ميشد، بهطوري که اگر در پيشه و كسبي قرب الهي بيشتر ولي درآمد آن كمتر بود بهراحتي آن پيشه و کسب پذيرفته ميشد. زيرا افراد ميخواستند کنار کسب خود، دينشان را نيز ادامه دهند، چون زندگي را در راستاي دينداري معني ميکردند و نه در راستاي درآمد بيشتر. در رابطه با ارزشدادن به وظيفه يا درآمد؛ موضوع «روزمعلم» را در نظر بگيريد. از زماني كه معلمي به عنوان وسيلهي درآمد بيشتر مطرح شد و قداست آن زير سؤال رفت، روز معلم بهوجود آمد تا به معلمان متذکر شوند از جنبهي معنوي آن شغل شريف غافل نشوند. و نيز از زماني كه با ارزشنهادن به درآمد بيشتر، شخصيت «زن» زير سؤال رفت، «روز زن» بهوجود آمد تا متذکر وظيفهي مقدس مادري آنها شوند. و باز وقتي که معناي پرستاري به عنوان يک وظيفهي معنوي زير سؤال رفت، روزي را به عنوان «روز پرستار» تعيين کردند تا به پرستاران متذکر شوند از منظر وظيفهي الهي به کار خود بنگرند. قراردادن اين روزها حاكي از اين است كه در شرايط جديد اين نوع فعاليتها كه در زماني معناي مقدسي داشته، آن معنا را از دست داده است. زماني معلمبودن مساوي با نوعي حيات معنوي بود كه در کنار آن درآمد مختصري هم وجود داشت. ولي در فرهنگي که راه ارتباط با عالم قدس و معنا بسته شد و انسانها همهي واقعيات را در عالم ماده ميجويند، شغل معلمي تبديل به يك شغل صرفاً اقتصادي ميشود. در اين حالت براي معلم اين سؤال مطرح ميشود كه اگر معلمي يك حيات اقتصادي است چرا به سراغ يك شغل بهتر نروم كه آسانتر و پردرآمدتر باشد؟ آنگاه روز معلم مطرح ميشود تا انگيزهي ادامهي كار در معلمان حفظ شود. از وقتي معلمبودن زير سؤال رفت که شغل و پيشه به معني پول درآوردن، معني شد. اگر شما ميبينيد در تاريخ گذشته، بسياري از شغلها در عين درآمد كم، مورد احترام بوده، و کسي از شغلش هرگز احساس خستگي و پوچي نميكرده است، به جهت آن بوده که دين در کنار شغل و پيشه جايي براي خود داشت و شخص در عيني که به ظاهر مشغول کسب و کار بود، مشغول انجام وظايف ديني هم بود. اما در تمدن امروزي زندگي و کسب و درآمد به گونهاي تعريف شده است که در کنار آنها دينداري قرار ندارد. شخصيتِ هرکس در تمدن جديد با درآمد دنيايي معنا پيدا كرده است، نه با ارتباط با عالَم معنا، و اين است علت اينکه روانها متلاطم و انگيزهها سرد و ضعيف شده، به طوري که هرکس با شغل خود مسئله دارد. تمدن غربي، شغل و کسب و کار را از وظيفه و شوق ديني جدا كرد، درنتيجه صنعت از هنر جدا شد. در حالي که آنچه امروز در موزهها به عنوان آثار هنري گذشتگان به نمايش در ميآيد وسايل زندگي و نمونههايي از نوع کسب و کار آنها بوده است. زندگي و شغل و هنر آنچنان درهم تنيده بود که نميتوان زيباييهاي زندگي را از شغل جدا کرد. آنچه را براي زندگي ميساختند - چون محور زندگي آنها اقتصادِ صرف نبود- آن را هنرمندانه ميساختند و از اين طريق، نهتنها مخارج زندگي خود را تأمين ميکردند، بلکه روح خود را نيز تغذيه مينمودند. ولي در تمدن امروز كه منظر انسانها را عالم ماده پر کرده و ملاک ارزشها درآمد مادي است. و ارزش شغلها با کسب درآمد مادي سنجيده ميشود، آن چيزي كه در گذشته براي تامين مخارج ساخته شده است، امروز به عنوان هنر شناخته ميشود. در حاليكه شخص سازندهي آن چيز، قصد هنرمندشدن را نداشته است، منتها چون افق روحش را در عالم معنويت قرار داده، شغل و زندگي او همراه با عشق ديني بوده است. او به مغازه هم كه ميرفت هدفش حفظ ارتباط با عالم قدس و معنويت بود و اين باعث ميشد که زندگي او آنقدر لطيف شود كه صنعتش هم هنر به حساب آيد. در حالي که در تمدن جديد حتي هنرمند هم در کارش ملاکهاي اقتصادي را مدّ نظر دارد و ارزش آثار هنري به مقدار پولي است که براي خريد آن تعيين ميکنند. و لذا نهتنها شغل از روح هنري خارج ميشود بلکه هنر هم بيروح ميگردد. رنسانس و گسيختگي از عالم قدس وقوع «رنسانس» و «رفرم» و «اومانيسم» نهتنها تجديد حيات و اصلاح نبود، بلكه مظهر سقوطي ژرف بود و موجب گسيختگي روح بشريت از سنن معنوي گرديد. «رنسانس» گسيختگي با عالم قدس را در زمينهي علوم و هنر پديد آورد، پديدهي «رِفُرم» همين امر را در زمينهي مذهب بهوجود آورد و حاصل آن «پروتستانتيسم»7 شد و از آن طرف «اومانيسم» به نحوي بشر را اصالت داد که گويا بشر خودش خدا است. بدين شكل روح ديني نفي شد. «اومانيسم» يا روحيهي خودبنياد و اَنانيت، چيزي بود که انبياء در طول تاريخ همواره بشر را در جهت مبارزه با آن تشويق ميکردند، ولي با پديدآمدن رنسانس، مورد توجه و احترام قرار گرفت و سراسرِ برنامههاي تمدن جديد حول محور چنين انساني تنظيم شد و به بهانهي تسلط بر زمين، از آسمان روي برگرداندند. سپس به برآورده ساختن نيازمنديهاي مادي بشر پرداختند، که نمونهي آن را در كثرت وسايل زندگي در غذا و لباس و غيره مييابيد، و طبعگرايي بهجاي فطرتگرايي نشست و ابعاد حيواني انساني تقويت شد. طبع انسان همواره به نيازهاي وَهمي ميپردازد و دنياگرايي پيشه ميکند، در حالي که فطرت متوجه نيازهاي حقيقي انسان است و به خدا و عالم وَحداني نظر دارد. با بررسي روح رنسانس و رفرم در مذهب و اومانيسم، ميتوان به شباهتهاي اين تمدن با تمدنهاي اقوام گذشته كه هلاک شدند پي برد. رنسانس نوعي از گرايش و تفکر را به صحنه آورد که عملاً در آن تفکر نقش دين بايد از جهتدهي به علوم و هنر حذف شود و علم و هنر به خودي خود تکليف خود را تعيين کنند. در گذشته، علوم وصلِ به دين و مرتبط با آن بودن به طوري که رابطهي بين عالم مادون و عالم مافوق همواره در نظر گرفته ميشد و در منظر انسانها نظر به ملکوتِ عالم نقش فعّالي داشت، ولي در صنعت و علومِ فاصلهگرفته از دين، بههيچوجه جنبهي روحاني انسانها رعايت نميشود. رنسانس با پشتکردن به عالم قدس نياز به ديني داشت که در راستاي اهداف خود باشد و لذا پروتستانتيسم به عنوان ديني که دنيا برايش مهم است پديد آمد. به بهانهي رفرم در دين و مبارزه با خرافات، معنويت تحقير شد، دين را به گونهاي طرح كردند كه فقط نتيجه دنيايي داشته باشد. اگر شهادت را ارزش مينهادند نه از آن جهت که انسانهايي متدين به بهترين نحو وظيفهي الهي خود را انجام ميدادند تا به عالم غيب وصل شوند، بلکه چون موجب غرور ملي شدند و عاملي بودند که کشور را از نظر اقتصادي در مقابل تهاجم بيگانه حفظ کردند، مورد احترام هستند. در پروتستانتيسم فعاليتِ هرچه بيشتر اقتصادي و توليد ثروت نهتنها مذموم نيست که يک کار ديني به حساب ميآيد. اومانيسم؛ انسان را محور بايدها و نبايدها و خوبها و بدها ميداند. آن چيزي خوب است که ميل انسان آن را خوب بداند و چيزي بد است که انسان آن را بد بداند، نه اينکه خداوند بايد حق و باطل و خوب و بد را تعيين کند. لذا كششهاي مادي و غرايز حيواني بر كششهاي معنوي غلبه مييابد و مذهب وسيلهاي است براي زندگي دنيايي بهتر، بدون آنکه دنيا بستر تعالي معنوي انسان باشد. با توجه به خصوصيات خاص تمدن غربي، از هم گسيختگي آن همان چيزي است که در قرآن ميتوان نمونههاي آن را نشان داد. وقتي قرآن ميفرمايد: «فَكَاينْ مِنْ قَرْيةٍ اَهْلَكْناها وَ هِي ظالِمَةٌ»؛8 چه بسيار شهرهايي كه ما اهل آن را به خاطر اينكه ظالم بودند و در حاليكه مشغول ظلم بودند، هلاك كرديم، نشان ميدهد آيندهي تمدن غربي به کجا ختم ميشود. ظلم يعني غفلت از «حق الله» و «حق الناس» و «حق النفس» که در تمدنهاي غير ديني اتفاق ميافتد، زيرا وقتي حقوق خدا رعايت نشد مسلّم حقوق مردم رعايت نخواهد شد و احترام به حقوق بشر، به رعايت حقِ نفس امّاره تبديل ميشود و صحنهي جامعه، صحنهي ميدانداري نفس امّاره ميگردد و لذا بشر از معنويت فاصله ميگيرد و در او استعداد درک حقايق از بين ميرود و در نتيجه قلبها كور خواهد شد و تمدني كه قلبها در آن کور شد، درههاي هلاکت خود را نهتنها نميبيند، بلکه آنها را برکههاي نجات ميپندارد و با پاي خود به سوي هلاکت خود قدم بر ميدارد. آفات فاصلهگرفتن از طبيعت از خصوصيات بارز تمدن غربي اين است كه خواستار چيزهايي است كه تمدنهاي توحيدي براي فاصلهگرفتن از آنها تلاش ميکردند. در نگاه اوليه ممکن است تصور شود ملتهاي گذشته طالب برق و يخچال و کولر بودند ولي علمِ بهدستآوردن آنها را نداشتند. ولي توجه هرچه بيشتر به احوالات آنها نشان ميدهد که زندگي را طوري ميشناختند که امکانات طبيعي را براي ادامهي آن زندگي کافي ميدانستند و بهخوبي ميفهميدند اگر درصدد چنين چيزهايي باشند، نهتنها بايد از زندگي طبيعي فاصله بگيرند، بلکه بايد تمام زندگي خود را جهت حفظ اين دستآوردها مصرف کنند و زندگي آنها تبديل ميشود به ساختن ابزارهايي براي زندگي. به عبارت ديگر چون ميفهميدند با فاصلهگرفتن از طبيعت زندگي را گم ميکنند هرگز طالب آنگونه زندگي که غرب پديدآورد نبودند. آري! هرچند با پديدآمدن اين نوع زندگي امروزه ديگر نميتوان به راحتي از آن فاصله گرفت، ولي لااقل آن را به عنوان يک دستآورد بزرگ نبايد پنداشت. به گفتهي رنهگنون؛ «پژوهشهايي را كه تمدن جديد دنبال ميكند، صرفاً اهميت عملي دارند، نه روحاني، و اين پژوهشهاي عملي متحقق نميشود مگر با حدّ اعلاي مخالفت با معنويت، و به دست مردماني چنان مستغرق در ماديات كه ديگر وراي ماده چيزي به ادراكشان در نيايد...». او ميافزايد: «در گذشته اين پژوهشها به دست انسانهاي بزرگ انجام نميشد چرا كه براي آنان قيمت عمرْ گرانبهاتر از آن بود كه اينچنين در امور مادي مصرف شود كه نتيجه آن فقط عمل است».9 نهايت تلاش اين تمدن، عمل است نه صعودِ روحاني و ارتباط با خدا. انسانهاي بزرگِ تاريخ اصولاً نميخواستند روي آنچه تمدنِ امروزِ دنيا غرق آن شده و شديداً آن را پذيرفته است، وقت و فکر بگذارند. البته نميگوييم اگر عدهاي وقت صرف كردند و يك پديده علمي را به دست آوردند، ما از آن استفاده نكنيم. بلكه صحبت اين است که انديشمندان بزرگ دنياي گذشته چنين تمدني را مطلوب نميدانستند. پژوهشگرانِ امروز كساني هستند كه تمام عمرشان را در ماده ميگذرانند و مستغرق در ماده ميباشند و به همين اندازه از حقايق معنوي که عامل بقاء و ثبات هر تمدني است، غافل ميشوند و وقتي متوجه باشيم تمدنهاي نابودشده تمدنهايي هستند كه به سنن معنوي هستي پشت کردهاند، و برعکس؛ تمدنهايي كه هنوز اصالت آنها به صورتي فعّال باقي مانده، تمدنهايي هستند كه به سنن روحاني و معنوي وفادارند، اميدي به آيندهي تمدن غربي نميتوانيم داشته باشيم. زيرا مدافع تمدنهاي الهي و انسانهاي متدين خداوند است، که قرآن در اين باره ميفرمايد: «اِنَّ اللَّهَ يدافِعُ عَنِ الَّذينَ امَنْوا اِنَّ اللَّهَ لايحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُور»10 خداوند مدافع کساني است که ايمان آوردند و هرگز خيانتکاران کافر را دوست ندارد. پس تمدن ايماني با نور الهي پايدار ميماند ولي آنهايي که به حقوق الهي خيانت کنند و کفر بورزند مورد محبت و لطف الهي نيستند تا خداوند آنها را از اضمحلال حفظ کند. همانگونه که دين پيامبران باقي مانده است، و هر ديني توسط پيامبر بعدي، سير تاريخي خود را طي ميکند، اگر تمدني بر پايهي ديني که تحريف نشده و به انحراف نيفتاده است پايهگذاري شود نهتنها از بين نميرود بلکه هر روز رشد ميکند و چهرههاي باطني خود را آشکار مينمايد. در حاليکه با تعمق در مباني تمدن جديد روشن ميشود که اين تمدن نهتنها اديان گذشته را تأييد نميکند بلکه در ضديت با آنها به ميدان آمده است. ممکن است عزيزان بفرمايند؛ غربيان هم به کليسا ميروند و اعتقادات توحيدي دارند در حاليکه بايد عرض کنم براي اينكه جامعه بشري بتواند زندگي ديني داشته باشد بايد مناسبات اجتماعي و تربيتي و آموزشياش بر اساس آموزههاي ديني باشد. به عبارت ديگر؛ تمدن بايد تمدني معنوي باشد، نه اينکه اعتقادات فردي، ديني باشد ولي نظام اجتماعي آن سکولار. فيزيك و رياضي و طبّ و شهرسازي و غيره همه بايد با منظري که دين تعيين ميکند شکل داده شود و ادامه يابد.11 گرايشهاي مبهم و اشتياقهاي خيالي به سنن معنوي کافي نيست تا يک جامعه پايدار بماند و از فعاليتهايش بهرهمند شود، بلکه بايد تمام مناسبات جامعه مطابق آموزههاي انبياء الهي باشد تا به کمک مددهاي الهي جامعه به اهداف عاليهي خود دست يابد. وقتي متوجه شديم ذات اين تمدن بحرانساز است و معضلات جهان همه ناشي از وجود اين تمدن است ديگر دنبال آن نيستيم که در بستر تمدن غربي به دنبال آرامش باشيم. متأسفانه در حال حاضر قصه ما شبيه قصه آن شخص سياه ترسناكي است كه کودکي را بغل كرده بود و کودک همچنان گريه ميكرد و او هم مرتب او را تکان ميداد تا آرام شود. شخصي به او رسيد و گفت: مشكل؛ خودِ تو هستي، طفل از تو ميترسد، کودک را پايين بگذار، آرام ميشود و ديگر گريه نميكند. باز گرديد به آيهاي که در ابتداي بحث قرائت شد و در آن تدبّر کنيد که؛ «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَاِنّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»؛ آيا اگر جامعه قلبي بيدار پيدا نکرد و چشم دل او نابينا گشت امکان نجات دارد و راه سعادت خود را مييابد؟ به اين نتيجه ميرسيم كه تمدن غربي به علت نظرنداشتن به سيرهي معنوي انبياء حياتش پايدار نيست و ما نبايد سرنوشت خود را به آن گره بزنيم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه دوم،بحران غرب و انکار ِشهود و اشراق بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 اي پيامبر؛ آيا كساني كه با انبياء و دين الهي مقابله ميكنند يك نگاه تاريخي عبرتانگيز به گذشتهي اقوام هلاکشده نينداختند، تا براي آنها قلبهايي ايجاد شود که بدان تعقل کنند يا گوشهايي بهوجود آيد که بدان بشنوند؟ اگر دشمنان پيامبران سنت نابودي ملتها و تمدنها را ميديدند و علت نابودي و اضمحلال آنها را درك مينمودند خود را از رسيدن به آن سرنوشت نجات ميدادند، ولي اينها عبرت نميگيرند، زيرا چشم قلبشان كور است، هرچند چشم سرشان كور نيست. تکنيک؛ نقابِ ذاتِ غرب با توجه به آنچه در جلسه قبل بيان شد ممکن است اين سئوال براي عزيزان مطرح شود که اگر فرهنگ و تمدن غرب فاسد است، چرا علم و تکنولوژي مربوط به آن فرهنگ را زير سؤال ميبريد و نفي ميکنيد؟ چه اشکال دارد که علم و تکنولوژي آنها را بپذيريم ولي فرهنگ آنها را نپذيريم؟ لازمهي جواب به اين سؤال توجه به جوانب مختلف موضوع است، که از همه مهمتر توجه به رابطهي بين تکنولوژي و فرهنگي است که در آن فرهنگ اين تکنولوژي پديد آمده است و هرجا پا ميگذارد فرهنگ خود را نيز به همراه ميآورد. شايد دقيقترين و ظريفترين مباحث مربوط به غرب همين نکته باشد که تا حدّي در کتاب «گزينش تکنولوژي از دريچهي بينش توحيدي» بدان پرداخته شده است. از طرف ديگر؛ در كجاي دنيا ملتي را سراغ داريد كه توانسته باشد تکنولوژي و علمِ غرب را بگيرد ولي فرهنگ آن را نپذيرد؟ چه بسيار كساني كه به اسم علميابي به سراغ غرب رفتند ولي بدون آنکه خود بدانند بيش از آنکه علم غربي را بگيرند تماماً فکر و فرهنگ غربي را گرفتند. زيرا اگر جداي از انتزاع ذهني موضوع را بررسي کنيم، فکر و تمدن غربي چيزي جداي از تکنيک و علم آن نيست، با آن جهانبيني است که اين تکنيک جاي خود را پيدا کرد، و به همين جهت گفته ميشود: «غرب يک کلِّ واحد است». آنچه تا کنون موجب توجه انسانها به غرب شده غفلت از همين نکته است و لذا به سوي علم غربي ميروند ولي غربزده برميگردند. غرب علم و تکنيک خود را نقاب ذات و ماهيت خود نموده است تا تحت لواي تکنولوژي، تمدن غربي سيطره يابد. آري گزينش تکنولوژي با نگاه توحيدي تا حدّي ممکن است ولي لازمهي آن اولاً: خودآگاهي و دلآگاهي توحيدي است. ثانيا: اين گزينش به عنوان راه حلّي براي دوران گذار مفيد است تا آرامآرام ملتها از خود شروع کنند. قرآن ما را متوجه اين نکتهي مهم ميکند که هرجا علمي جداي از راهکارهاي پيامبران به صحنه آمد بشر را با ناکامي روبهرو ميکند و از طريق همان علم دچار بحراني ميشود که منجر به نابودي بشريت است. ميفرمايد: «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَينْظُرُوا كَيفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا اَكْثَرَ مِنْهُمْ وَ اَشَدَّ قُوَّةً و اثاراً فِي اَلاَرضِ فَما اَغْني عَنْهُمْ ماكانُوا يكْسِبُونَ، فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ماكانُوا بِهِ يسْتَهْزِؤُنَ»؛2 اي پيامبر آيا مردمي كه تو را به عنوان پيامبر خدا انکار ميکنند، سيري تاريخي در جغرافياي اطراف خود انجام نميدهند تا عاقبت آنهايي را كه هم قدرت و هم تعدادشان از اينها بيشتر بود ببينند و قلبشان بيدار شود كه آنچه آنها با علم و تلاش خود بهدست آوردند نفعي برايشان نداشت؟ زيرا وقتي پيامبران به سراغ آنها رفتند آنها داراي علم بودند و به علمي كه داشتند خوشحال و اميدوار، ولي همان عذابي که پيامبران آنها را از آن بر حذر ميداشتند و آنان به مسخره ميگرفتند، آنان را در برگرفت. به پيامبران گفتند: ما علم و تكنيك و قدرت داريم بنابراين نيازي به دين و راهنماييهاي شما نداريم و دين و وعدهي عذابي را که پيامبران به آنها ميدادند مسخره كردند. خداوند نيز آنها را به آنچه مسخره ميكردند گرفتار كرد. ملاحظه ميكنيد كه در آيهي فوق عامل نپذيرفتن سخن پيامبران را داشتن علم معرفي ميكند. ميفرمايد: «فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْم» يعني به علمي كه داشتند خوشحال و دلگرم بودند و خطراتي را كه پيامبران به جهت كفر آنها مطرح ميكردند و آنها را از عاقبت شوم آن ميترساندند به مسخره ميگرفتند. در حاليكه قرآن ميفرمايد: «وَحاقَ بِهِمْ ماكانُوا بِهِ يسْتَهْزِؤُنَ»؛ همان چيزي را كه مسخره ميكردند احاطهشان كرد. قرآن در آيات مختلف از تاريخ گذشتگاني خبر ميدهد كه از علم و تکنيک بهرهمند بودند ولي چون ديندار نبودند نابود شدند. به عنوان مثال؛ در تحقيقات روشن شده كه تكنيك فرعونيان از بعضي جهات نسبت به تكنيك امروز جهان قويتر و برتر بوده است. يا در بعضي از فسيلهايي که از انسانهاي گذشته بهدست آمده علائم عمل جراحي مغز ديده ميشود، به طوري که جمجمه شخص را بريده و جراحي كردهاند. قرآن علت نابودي و اضمحلال اين تمدنها را ضعف علم و تكنيك نميداند بلكه ايستادگي در برابر پيامبران و دين الهي بيان ميكند. اينها معنويت را از صحنه زندگي خارج كرده و علمِ غير معنوي را به صحنه آوردند و به آن دلخوش و مغرور شدند و به دين اهميت نداده و آن را مسخره كردند. در حقيقت انسان مادي و علم مادي هميشه حقايق غيبي را مورد تمسخر و استهزاء قرار ميدهد. اين نوع علوم مصداق آيه «فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْم» ميباشند. به عبارت «مِنَ الْعِلْم» دقت كنيد؛ يعني يك چيزهايي ميدانستند اما آنچه ميدانستند كافي نبود. به علم اندك خود دلخوش و مغرور بودند و دين و معارف الهي را رها كردند و حتي با مسخرهکردن آن، مقابل دين ايستادند. خداوند به جهت نحوه برخوردشان با دين و نبوت، آنها را از طريق همان علمشان به نابودي كشاند. فراموش نكنيم كه علوم جديد نيز امور معنوي را كنار زده و خود را جاي همه حقيقت نشانده است و خلقت را بدون خدا و بدون حكمت الهي مطرح ميكند. علم جديد از درك واقعيات غيرجسماني نظام عالم عاجز است و بدون اينكه به اين ناتواني اقرار كند، انسان را از معني تهي ميداند و براي حيات معنوي و تعقل قدسي وي هيچ جايي باز نكرده است. در واقع در علوم جديد معنويت كشته شده است و در آن منظر هيچ چيز مقدس نيست. گاليله مطرح كرد آنچه در قالب اعداد نيايد علم نيست و در نهايت فاقد هستي است و دكارت با قطع رابطه لطيف بين خدا و جهانِ مخلوق، عملاً جهان را از خدا جدا كرد و علوم جديد براساس همين بينش پايهگذاري شد. فرهنگ غربي و غفلت از عقل قدسي در تحليل تمدن غرب به دو نكتهي بسيار مهم بايد دقت كنيد؛ نكته اول اينكه تمدن غرب تمدن حذف نبوت است. يعني نبوت و دين در آن جايگاه و نقشي ندارد. نكته دوم اينكه موضوع علوم آن تمدن، منحصر به علوم تجربي است و موضوعاتي مثل ملائكه، وَحي، خدا و واقعيتهاي معنوي از افق انديشه بشر دور نگهداشته شده، و عقل قدسي كه قوهاي است در نهاد هر انسان، در اين تمدن تعطيل شده است. در حاليكه انسان به كمك عقل قدسي ميتواند نسبت به خدا و واقعياتِ فوق عالم محسوس معرفت مستقيم پيدا كند. بحث بر سر اين است كه تمدن غربي با بينشي به علوم تجربي خود مينگرد كه همين علوم نيز به نفع او تمام نميشود. نمونهي سادهي آن بحران محيط زيستي است که از محصولات اين علوم حاصل شده. نمونههاي زيادي را با بصيرتي كه قرآن ميدهد در تاريخ ميتوان ديد که مصداق اين سخن قرآناند که؛ «فَما اَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يكسِبُون» از آنچه بهدست آوردند بهرهمند نشدند. علوم تجربي مثل آتش است كه هم نور ميدهد و هم ميسوزاند، لذا اگر در فرهنگ ديني رشد كند جنبه نورانيتش به مردم ميرسد، ولي اگر در فرهنگ غيرديني رشد كند جنبه سوزندگي و تخريبياش نصيب جامعه ميشود. همچنان که مستحضريد قرآن در مورد تمدنهاي ويرانشده فرمود؛ «فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور» آن تمدنها چشم سر داشتند ولي بصيرت و چشم قلب نداشتند، در علم جزئي رشد بسيار کرده بودند تا حدّي که به آن مغرور نيز گشتند ولي از فهم حقايق قدسي عاجز بودند. به گفتهي رنهگنون: «چون هيچگونه سنت معنوي اصيل در اين نوع تمدنها و در اين نوع از علوم موجود نميباشد تا مردم بتوانند برآن تكيه كنند، ناگزير دست به دامان سنن ساختگي و كاذب ميشوند، سنني که هرگز وجود خارجي نداشته و لذا اغتشاش و هرج و مرج به بار ميآورند.»3 از آن جايي که بشر نميتواند بدون سنت و آداب و رسوم زندگي كند، هرگاه از سنن معنوي غافل و محروم گردد، حتماً سنن كاذب و دروغين ميسازد و با همان سنتهاي دروغين زندگي ميكند. به همين خاطر خداوند تأکيد ميفرمايد شعائر الهي را بزرگ بداريد4 و اگر ما چنين نكرديم مجموعهاي از اعمال مَندرآوري را بزرگ ميکنيم و به آنها ميپردازيم. نوع نگاهي که امروزه به مُد و مدل لباس هست نگاهي است همراه با قداست، ولي قداستي کاذب. امروزه لباس به عنوان وسيلهي پوشش و يا وسيلهي زيبايي در نظر گرفته نميشود، بلکه اگر آن لباس در عين زيبايي از نظر مردم از مد افتاد، ديگر به آن اعتنايي نميشود و اين يک نوع قداستبخشيدنِ کاذب به مد است. بشرِ امروز گرفتار مقدسكردن چيزهايي است كه در حقيقت مقدس نيست ولي با همان احترام و احساسي که به چيزهاي مقدس نگريسته ميشود با آن چيزها برخورد ميکند. ريشهي مقدسسازيها آن است که بشر از قداستهاي برين و حقيقي و اصيل جدا شد. در منظر بشر مدرن از يک طرف روحانيت و كليسا و مسجد و پيامبر و امام مقدس نيست، از طرف ديگر چيزهايي را همچون مقدسات پذيرفته است که عقل هر عاقلي از آن تعجب ميکند. ملاحظه ميکنيد که روزنامههايشان سخيفترين توهينها را به پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميکنند و بعد که اعتراض ميکنيد ميگويند ما توهين به پيامبران را تقبيح ميکنيم ولي براي حفظ آزادي مطبوعات نبايد جلو کار آنها را گرفت. يعني آزادي مطبوعات آنچنان مقدس است که در هيچ شرايطي نبايد با آن برخورد کرد. يا تحت عنوان دموکراسي، اگر مردم به همجنسبازي رأي دادند، همينکه رأي مردم به چيزي تعلق گرفت آن چيز مقدس است، چون نفسِ رأي مردم مقدس است. يا معتقدند گذشتهي بشر، هرچه بوده کهنه شده، و بشر رو به ترقي است، پس هرچيزي که جديد است بهتر از نوع قبلي آن است و از اين طريق تجدد به خودي خود مقدس است و لذا همينکه چيزي جديد است پس حتماً پيشرفتهتر و بهتر خواهد بود، حال چه مدل جديد ماشين باشد يا طراحي خانه و لباس و وسايل زندگي. حتي اگر فرق ماشين مدل جديد با مدل قديم در تغيير سپر آن باشد، آنهم از آن جهت که ذهنِ طرّاح، اين شکل را بهتر پسنديده، باز چون جديد است پس پيشرفتهتر است. عرض بنده در اين نيست که آزادي بيان و مطبوعات خوب نيست، يا احترام به رأي مردم کار غلطي است و يا وسايل جديد بدتر از مدل قديمي آن است. عرض بنده آن است که متوجه باشيد بشر جديد با چه چيزهايي معاملهي مقدس ميکند، در حاليکه با يک نگاه متعادل و منطقي روشن ميشود بسياري از چيزهايي که در فرهنگ غربي مقدس شده داراي تقدس دروغين است، و ما بايد متوجه باشيم تا وقتي به معنويات و حقايق قدسي نظر نكنيم همواره تقدسهاي كاذب ساخته ميشود. آفات غفلت از سنن ثابت اگر بشريت از نظر معرفتي از سنن ثابت الهي غافل شود با ايجاد سنتهاي مندرآوري زندگي خود را سراسر گرفتار بحران و اغتشاش ميکند، بدون آنکه ريشهي اصلي بحران را بشناسد. بايد به خود جرأت دهيم و با مباني دقيق اظهار کنيم؛ چون تمدن غربي با سنن ثابت الهي قطع رابطه کرده است، عين اغتشاش و بحران است. در چنين شرايطي سازندگان تکنولوژي هر نيتي که داشته باشند، در عمل تکنولوژي موجود تنها نتيجهاي که بهدست ميدهد آن است که يک قدم بشريت را به سوي عدم تعادل و بحران نزديک ميکنند. به گفتهي رنهگنون: «دليل اينکه انديشههاي جهان متجدد به هيچ وجه منطبق با نظم حقيقي نيست اينکه؛ اين انديشهها تقريباً هميشه با روحيهي مخالفت با معنويت پرورده شده است.»5 در انديشهي فرهنگ غربي هيچ معنويت حقيقي مدّ نظر نيست، تمام نظرها به عالم ماده و به امکاناتي است که در آن وجود دارد، در حالي که در جاي خود ثابت شده، ماده در ذات خود عين حركت و عين كثرت است و عالم كثرت اگر با عالمي که وجودش عين وحدت است تدبير نشود، عين بينظمي خواهد بود. لذا هرچه بشر به ماده نزديكتر شود به بينظمي نزديكتر شده، و هرچه به عالم معنا نزديك شود به نظم و يگانگي نزديک شده است. از آنجايي که خداوند در عيني که عين يگانگي است، عين بقاء است، هر جرياني از عالم الهي فاصله بگيرد به اضمحلال خود نزديک ميشود. فرهنگ غربي و عملزدگي انبياء الهي؛ ايمان و شهود را بر عمل مقدم داشتهاند، در حاليكه تمدن جديد، عمل را بر شهود و ايمان برتري داده و حتي اين تمدن كار را به جايي كشانده كه حاكميت عمل را تنها مشغلهي خود ساخته و منكر هر نوع معنويت راستين شده است. برعكسِ انبياء كه بر تقدم احوال آسماني نسبت به عمل تاكيد ميكنند و در عين حال مقام مشروع عمل را در زندگي انسان منكر نيستند و خودشان در زندگي خود اين مطلب را نشان دادند. در فضاي فرهنگ مدرنيته؛ کارِ بشر به جايي رسيده است كه اگر سجده طولاني داشته باشد و از اين طريق جان خود را با عالم معنويت مرتبط کند، گويا هيچ كاري انجام نداده است، ولي اگر يك جاده بسازد، تا زودتر به سر کار خود برود، کاري انجام داده، چون عمل را بر ايمان و شهود ترجيح ميدهد ولي يك ساعت تمرکز قلبي بر روي حقايق متعالي کاري حساب نميشود. در حالي که بايد پرسيد بشرِ عملزده به سوي کجا اينچنين شتابان در حرکت است؟ انبياء در عيني که عمل را حذف نكردند تقدم را به ايمان ميدهند، زيرا حقيقتِ انسان بدن او نيست، حقيقت او جنبهي مجرد اوست که از طريق حقايق معنوي تغذيه ميشود و به نشاط و اميد ميرسد. دين به انسان توصيه ميکند بايد آنقدر روي نيت خود كار كرده باشي و آن را با حقايق معنوي آشنا کني که در كارهاي عملي هم نيت الهي تو زنده و فعال باشد. بنا به فرمايش امام صادق عليه السلام ؛ «وَ لِکُلِّ امْريءٍ ما نَوي ...»6 هرکس با نيت خود محشور ميشود، و ميفرمايند؛ كلِّ عمل، نيت است. لذا هرکس بايد نيت خود را زنده و الهي نگهدارد تا تلاشهايش به ثمر برسد. اگر نيت انسان فاسد بود و جهت جان به سوي عالم قدس سير نداشت، به اندازهي همهي كوهها هم خدمت کند هيچ نفعي براي او ندارد. خداوند خود ميتواند به بندگانش كمك كند، خداوند زمينهي امتحان ما را فراهم ميکند تا از طريق نيات الهي رشد و تعالي بيابيم. همانطور که رزق هركس را تعيين كرده و به او ميرساند. حال اگر ما خوب امتحان بدهيم ما را مظهر ارادهي خود جهت رساندن رزق به بندگانش ميگرداند. و از طريق ما رزق بندهاش را ميرساند. ملتها آنچه بايد بشوند ميشوند و آن مسيري را كه بايد طي كنند طي ميکنند. هركس بايد در اين مسير خود را آنچنان اصلاح كند كه مسيرش مسير اراده خداوند باشد نه مسير هوس خود. تمدني که عمل را بر ايمان و شهود برتري داد، بشريت را به سوي پوچي و بحران سوق ميدهد چون عمل يک نوع تغيير صورت موقت است و نميتواند به خودي خود اصيل باشد و اگر به اصل و مبدأيي برتر از عالم ماده وابسته نگردد، توهّمي محض خواهد بود، زيراآنچه پايدار است معنويت و نيت است و نه خودِ عمل. اينکه در فرهنگي معنويت و بندگي خدا کار به حساب نميآيد ضربهاي است بر پيکر جامعهي انساني و سبب ميشود که عمده تلاش مردم در مسيري قرار گيرد که در نهايت با بهرهاي روبهرو نشوند. روحيهي فاصلهگرفتن از معنويت و هجدهساعت در روز کارکردن حاصل چنين فکر و فرهنگي است که شتابها و حرصها در آن زياد است ولي به سوي هدفي وَهمي. مردمي که بايد قسمت عمدهي عمر خود را در جهت سير به سوي معنويت مصرف کنند و راهي به سوي عالم غيب و ابديت در جلوي جان خود بگشايند، باور کردهاند اگر هجدهساعت در روز کار نکنند زندگي و عمر خود را باختهاند. چنين مردمي هرگز نميتوانند زندگي خود را به ثمر برسانند، اينها فراموش کردهاند اين فکر و فرهنگ از روزي كه مردم از فرهنگ ديني فاصله گرفتند و به فرهنگ غربي نزديک شدند وارد زندگي آنها شد. در اسلام هرگز چنين روحيهاي تأييد نميشود، برعکس؛ ما را بيشتر به تفکر دعوت فرمودهاند. در خبر داريم؛ عَنِ الْحَسَنِ الصَّيقَلِ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام عَمَّا يرْوِي النَّاسُ إِنَّ تَفَكُّرَ سَاعَةٍ خَيرٌ مِنْ قِيامِ لَيلَةٍ قُلْتُ كَيفَ يتَفَكَّرُ؟ قَالَ:« يمُرُّ بِالْخَرِبَةِ أَوْ بِالدَّارِ فَيقُولُ أَينَ سَاكِنُوكِ وَ أَينَ بَانُوكِ مَا لَكِ لَا تَتَكَلَّمِينَ»7 حسن صيقل گويد: از امام صادق عليه السلام سؤال كردم مردم روايت ميكنند كه تفكر يك ساعت بهتر است از قيام در يك شب. اين تفكر چيست؟ امام عليه السلام فرموند: اينکه انسان در خرابهها و خانهها حركت كند و بگويد: ساكنان تو كجا رفتند و بانيان شما چه شدند، شما را چه شده است كه سخن نميگوييد. و نيز امام صادق عليه السلام ميفرمايند: «كَانَ أَكْثَرُ عِبَادَةِ أَبِي ذَرٍّ رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَيهِ التَّفَكُّرَ وَ الِاعْتِبَار»8 اكثر عبادت ابوذر«رحمةاللهعليه» تفكر و عبرت بود. و همچنين از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم داريم که؛ «الْعَاقِلِ أَنْ يكُونَ لَهُ ثَلَاثُ سَاعَاتٍ، سَاعَةٌ ينَاجِي فِيهَا رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سَاعَةٌ يحَاسِبُ فِيهَا نَفْسَهُ وَ سَاعَةٌ يتَفَكَّرُ فِيمَا صُنْعَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيهِ وَ سَاعَةٌ يخْلُو فِيهَا بِحَظِّ نَفْسِهِ مِنَ الْحَلَال فَإِنَّ هَذِهِ السَّاعَةَ عَوْنٌ لِتِلْكَ السَّاعَاتِ- وَ اسْتِجْمَامٌ لِلْقُلُوبِ وَ تَوْزِيعٌ لَهَا ..»؛9 عاقل بايد سه ساعت براي خود معين كند؛ ساعتي كه در آن با خداوند مناجات كند و ساعتي كه در آن به حساب خود برسد و ساعتي كه در آن در باره مصنوعات خداوند فكر نمايد و ساعتي كه در آن از زندگي بهرهمند گردد و از حلال دنيا استفاده كند، زيرا كه اين ساعت كمك ساعتهاي ديگر و تفريح الهام دلهاست. اميرالمؤمنين عليه السلام در وصيت خود به امام حسن عليه السلام فرمودند: «لَا عِبَادَةَ كَالتَّفَكُّرِ فِي صَنْعَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل»10 عبادتي مانند تفكر در مخلوقات خداوند نيست. امام صادق عليه السلام روايت ميكند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «أَغْفَلُ النَّاسِ مَنْ لَمْ يتَّعِظْ بِتَغَيرِ الدُّنْيا مِنْ حَالٍ إِلَي حَال»؛11 غافلترين مردم كسي است كه از تغييرات دنيا پند نگيرد و از نقل و انتقالات جهان غفلت كند. امام باقر عليه السلام ميفرمايند: «إِنَّ اللَّهَ يحِبُّ الْمُدَاعِبَ فِي الْجَمَاعَةِ بِلَا رَفَثٍ الْمُتَوَحِّدَ بِالْفِكْرَةِ الْمُتَخَلِّي بِالصَّبْرِ الْمُسَاهِرَ بِالصَّلَاةِ»؛12 خداوند دوست دارد كسي را كه بدون جدال با جامعه معاشرت كند، و در خلوت خود اهل تفکر باشد و آراسته به صبر و شكيبائي باشد و شبها بيداري بكشد و نماز بگذارد. امام رضا عليه السلام ميفرمايند: «طُوبَي لِمَنْ كَانَ صَمْتُهُ فِكْراً وَ نَظَرُهُ عَبَراً وَ كَلَامُهُ ذِكْراً وَ وَسِعَهُ بَيتُهُ وَ بَكَي عَلَي خَطِيئَتِهِ وَ سَلِمَ النَّاسُ مِنْ لِسَانِهِ وَ يدِه»؛13خوشا بهحال آن كس كه سكوتش از روي فكر، و نظرش عبرت، و كلامش ذكر خدا باشد، در خانهاش جاي گيرد و بر گناهانش گريه كند و مردم از زبان و دست او در آسايش باشند. تاريخ از سجدههاي طولاني حضرت اميرالمومنين عليه السلام و پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله والسلم خبر ميدهد. امام صادق عليه السلام ساعتها به دور كعبه طواف ميکردند و يك ذكر را تكرار ميكردند، و از اين طريق حضور قلب مبارکشان را در محضر حق حفظ ميکردند. زيرا اصلاح قلب كُلِّ عمل است و عملِ منهاي اصلاح قلب، سرگرداني است. در حالي که تمدن غربي سراسر عملِ منهاي اصلاحِ قلب است. و ملاحظه ميفرماييد كه چه بسيار جوانان ما با پذيرفتن اين فرهنگ ايمان خود را از دست ميدهند و دنياگرا و دنياپرست ميشوند. اينها به خاطر اين است که فراموش كردهايم ما آمدهايم در اين جهان تا خود را تغيير دهيم و شايستهي قرب الهي گردانيم، نه اينكه جهان را تغيير و هوسمان را جواب دهيم. نزديکي تمدن غربي به عدم از آن جايي که عمل؛ يك تغيير صورت موقت است نميتواند به خودي خود اصيل باشد و اگر به اصل و مبدئي برتر از عالم ماده وابسته نباشد بازيهاي قوهي وَهميه خواهد بود، قوهي واهمهاي که مدتي ما را به عملي وا ميدارد و پس از آن صورت ديگري را به ذهن ما ميآورد و ما را جهت تحقق آن صورت،تحريک ميکند و باز صورتي ديگر، در حالي که اگر قلب و عقلِ انسان متوجه عالم معنويت شد و حرکات انسان بر اساس آن عالم صورت گرفت، به جهت پايداري آن عالَم، عمل ما نيز پايدار ميماند. در روايت آمده است كه: «لا صَلاةَ اِلاَّ بِحُضُورِ الْقَلْبِ»؛14 اگر نمازتان با حضور قلب نباشد، آن حرکات هيچ نتيجهاي ندارد، يعني براي شما پايدار نميماند. نه تنها نماز ما بايد با نيت الهي و حضور قلب باشد بلكه همه كارهاي ما بايد براي خدا باشد تا از طريق اتصال با پايداري خدا، پايدار بماند. به عنوان مثال: اگر يك ساختمان بسازيد ولي نيتتان الهي نباشد حقيقتاً كاري نكردهايد، فقط مقداري طبيعت را جابجا كردهايد. چه فرقي ميكند كه اين سنگها کنار خيابان و يا در دامنهي كوه باشد، يا در ساختمان شما؟ در خيال خود خوشحاليم که آن سنگها فعلاً ديوار من است. در حاليکه اگر ميل و آرزويمان عوض شود اين ديوار ديگر به درد ما نميخورد. يك مقدار خاك را با آب مخلوط ميکنيم تا خشت شود. خشتها را روي هم ميگذاريم، تا ديوار شود. ديوار چيست؟ همان خشت و آجرها است، و آن خشتها هم كه همان خاكهاست، حال در اين اعمال، خودت كجاست؟ و اگر نيتي الهي در ميان نباشد، خود را در اين اعمال گم كردهايد. آري؛ عمل، تغيير صورت است، تغيير صورتِ خاكها و خشتها. حال اگر نيت الهي در كار نباشد اين اعمال گذرا است، هم ديوار خراب ميشود،هم شما ميميريد و چيزي برايتان نميماند. اما اگر بگوييد چون بندگي خدا مقصد من است، بايد خانهاي بسازم كه بتوانم بندگي کنم، اين نيت ماندني است و اگر نيت براي انسان اصيل بود - نه خود عمل- كثرتطلبي پيش نميآيد. مشهورترين و بارزترين خصلت دوران جديد همين عمل زدگي است كه عين تغيير و اضطراب و تحرك است، به طوري که براي بقاي خود نياز به تغيير مداوم و سرعت روز افزون دارد، و اين يعني تفرقه در ميان كثرت، بدون اتصال به هيچ اصل و مبدئي عالي، حال آنكه اين نوع عمل نتيجه و سرانجامي جز اضمحلال ندارد. موضوع فوق را ميتوان به کمک براهين محکم نيز اثبات کرد. ملاصدرا«رحمةاللهعليه» در برهان صديقين روشن ميکند که خداوند عين وجود است، و وجود هر موجودي از خدا سرچشمه ميگيرد، از طرفي وحدت از صفات كمالي وجود است، پس خداوند كه عين وجود است، عين وحدت است و هرجا كه وجود تحقق دارد وحدت نيز محقَّق است. از آن طرف «عدم»، نقيض «وجود» است و كثرت، نقيض «وحدت». يعني هر جا پاي وجود نيست، عدم در ميان است و هرجا پاي وحدت نيست كثرت در ميان است. پس كثرت با عدم، و وحدت با وجود، همراه است. هرچه مرتبه و درجهي وجودِ شئي نازلتر باشد از وحدت فاصله گرفته و به كثرت نزديك ميشود. پس هرچه موجودي از وجود مطلق فاصلهاش بيشتر شود كثرت آن بيشتر ميشود و هر چه به خداوند نزديك شود به وحدت نزديك شده است. به عنوان مثال: درجهي كمال عقل بيشتر از درجهي كمال موي سر است، زيرا درجهي وجودي عقل بيشتر از درجهي وجودي موي سر است. عقل چون كمال بيشتري دارد و معنوي است انقسام پذير نيست. ولي اشياء مادي چون كمال كمتري نسبت به عقل دارند قابل تقسيم هستند. هر چه به عالم ماده نزديكتر شويم به كثرت و عدم نزديك شدهايم و برعكس؛ هرچه به خدا نزديكتر شويم به وحدت نزديك شدهايم و نسبت به وجودِ مطلق، قرب پيدا كردهايم. حال اگر تمام توجه روحِ يك ملت متوجه ماده و ماديات شد، چون ماده عين كثرت و پراكندگي است چيزي جز پوچي و اضمحلال براي آن ملت نميماند، مثل كسي است كه به جمع آوري سايهها بپردازد، براي چنين کسي وقتي آفتاب آمد هيچ چيزي نميماند. مکتبهاي دنيايي، مردم را توصيه به جمعآوري سايه ميكنند، چيزي که شاخصهي امروزي آن را در تمدن غربي مييابيد. تمدن غربي و روحهاي آهني تمدني که شديداً گرايش به ماده و امور مادي دارد، به اين معني است که گرايش به كثرت دارد و كثرت عبارت است از پوچي و عدم و اضمحلال، و اين يعني گسيختگي، يعني كلافهشدن، يعني بيسروتهشدن، يعني دلبستن به سايههايي كه براي روحي که تکويناً در مقام وحدت است، سختي به بار ميآورد و هيچ مشكلي را به راستي حل نميكند تا احساس کند به سرمايه دست يافته است. همچو صيادي كه گيرد سايهاي* سايه او را كي بود سرمايهاي سايهي مرغي گرفته مرد سخت* مرغ حيران گشته بالاي درخت روح انسان لطيفتر از جسم او است، اگر ملتي بيش از حد از روح فاصله گرفت به جسم نظر ميكند که براي روح، حکمِ همنشيني خشن را دارد و لذا در کنار آن احساس آرامش نميکند. به همين جهت بشر جديد احساس بيوطني ميکند. در رابطه با لطيفبودن روح و نياز آن به اينکه ميطلبد با وجوداتِ لطيف مأنوس باشد به نوع موادي كه ملتهاي توحيدي براي ساختمانسازي استفاده ميكردند توجه كنيد. عموماً در خانهسازيهاي خود از چوب و خشت استفاده ميکردند و سنگهايي نيز در پي ساختمان در زيرِ زمين بهکار ميرفت. درحالي كه در تمدن غربي بيشتر به سختيهاي عالم طبيعت و قسمتهاي خشن آن همچون آهن و سيمان نظر و گرايش دارد، و نام اين گرايش را هم تمدن نهاده است. ملتي كه از غيب فاصله گرفت، وسايل زندگيش بيشتر آهني ميشود. خداوند در قرآن ميفرمايد: «لَقَدْ اَرْسَلَنا رُسُلَنا بَالْبَيناتِ وَ اَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ اَنْزَلْنَا الْحَديدَ فيه بَأسٌ شَديدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيعْلَمَ اللَّهُ مَنْ ينْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيبِ، اِنَّ اللَّهَ قَوِي عَزيزٌ»15 به راستي ما پيامبران خود را با دلايل آشكار فرستاديم و با آنها كتاب و ميزان نازل کرديم تا مردم به قسط قيام کنند و آهن را که در آن سختي شديد و منافعي نيز براي مردم دارد، نازل کرديم، تا خدا معلوم بدارد چه كسي در غيبْ او و پيامبرانش را ياري ميكند، آري خدا نيرومندِ شكست ناپذير است. مسلّم براي قيام به قسط و مقابله با دشمنانِ عدالت، نياز به آهن داريد، و لذا ميفرمايد: آهن از جهتي براي شما منافعي دارد، براي اينكه جلو عدالتكُشيها را بگيريد و بستر زندگي را هموار كنيد تا بتوانيد بندگي كنيد، نه اينكه زندگي شما «آهني» بشود چون ميفرمايد: در آن سختي شديدي هست. پيام آيه آن است که: آهن را بر سر دشمن بكوبيد نه بر سر خودتان. طبيعت آنقدر آهن به بشر عرضه نكرده كه تمدن امروز اينهمه آهن در زندگيها وارد ميکند. طبيعت بيآهن نيست ولي پرآهن هم نيست. آيا روح بشر طاقت آن را دارد که اينهمه آهن در زندگياش وجود داشته باشد؟ براي اينکه مطلب روشن شود احساس خود را وقتي در خانههاي قديمي هستيد با وقتي در خانههاي مدرن هستيد مقايسه کنيد. هرچه از لطايف غيب جدا شديم، از جنبههاي با صفاي طبيعت فاصله گرفتيم و به جنبههاي سخت طبيعت نزديك شديم. ريشهي مشاجرهي روحها هيچکس منکر نيست که اينهمه خشونت شاخصهي بارز تمدن غربي است ولي علاوه بر آن، شاخصهي بارز ديگر اين تمدن را بايد در مقابلهي آن با امور قدسي جستجو کرد که ريشهي اصلي خشونت آن تمدن در اين دومي است. به بيان ديگر خشونت؛ خصوصيات روحي ملتي است كه از خدا - به عنوان لطيفترين حقيقت- جدا ميشود و به ماده نزديك ميگردد، و عالم ماده مطلوب او ميشود و لذا به همان اندازه حکم مطلوب آنها بر روحشان سرايت کرده است؛ و از آن جهت که ماده پايينترين درجهي وجود را داراست و کثرت و عدمِ وحدت و لطافت، به کمترين نحو در آن وجود دارد، روحيهي خشونت و مقابله با امور قدسي در تمدن غربي به صورتي بيسابقه ظهور کرده است. اين يك قاعده تكويني است كه اگر روحي به خدا نزديك شد چون خداوند عين غنا و بينيازي و قرار است، آن روح نيز آرامش و آسودگي از دنيا را در خود مييابد، و برعكس، اگر كسي به ماده نزديك شد خصوصيات ماده در روح او سرايت ميكند. ماده ذاتاً عبارت است از كثرت و تفرقه و تقسيم، به همين جهت براي تمدني که به آن نزديک ميشود آنچه پيش ميآيد نميتواند چيزي جز انواع اضطرابها و مشاجرات باشد، و چون از عالم قدس بريده است در نهايت، نابودي همه چيز را به دنبال دارد، مگر اينكه برگشتي صورت گيرد. در راستاي اين قاعده که روح تمدني كه به ماده گرايش دارد، اضطراب و مشاجره است؛ امامخميني«رضواناللهعليه» فرمودند: «اگر همه انبياء عليه السلام كنارِ هم بودند هيچ وقت اختلاف نداشتند»، چون به حقايق و لطايف هستي دل بسته بودند، نه به عالم ماده. خانوادههايي كه روح و روانشان مادي ميشود هيچ وقت زندگيشان از مشاجره و دعوا به دور نيست، زيرا از منبع يگانگي و اُنس جدا شدهاند. خداوند ميفرمايد: «ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَّرِ وَ الْبَحْرِ بما كَسَبَتْ اَيدِي النَّاسِ لِيذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذي عَمِلْوا لَعَلّهُمْ يرجعْونَ»؛16 به سبب آنچه دستهاي مردم فراهم آورده فساد در خشكي و دريا نمودار شده است تا سزاي بعضي از آنچه را كه كردهاند به آنان بچشاند، باشد كه بازگردند. منظور آيه اين است كه؛ نظام الهي نظامي بدون فساد و بدون دردسر است و آنچه فساد در اين زمين هست به خاطر خود مردم است. مردم چون دنياگرا شدند و از خدا فاصله گرفته و به فهم خود اطمينان كردند مشكلات و فساد بسياري به بار آوردند، در چنين بستري اگر برنامه 5 ساله و 10 ساله و 100 ساله هم بريزند مشكل حل نميشود. اين آيه ميفرمايد تا وقتي كه خداوند در صحنه زندگي انسانها و در مناسبات آموزشي و تربيتي و اقتصادي نقش ندارد و انسانها انديشه و تمايلات خود را براي ادارهي امورِ خود کافي ميدانند، فساد ظاهر ميشود و انواع بحرانها، اعم از تربيتي و اقتصادي، زندگي آنها را فرا ميگيرد. ميفرمايد: مقداري از مشكلات و بحرانهايي را كه حاصل آن زندگي است به جانشان مياندازيم بلكه متنبه شوند و از مسير بيديني برگردند. «لِيذيقَهُم بَعْضَ الَّذي عَمِلْوا»؛ مقداري از نتيجه اعمالشان را به آنها ميچشانيم، «لَعَلَّهُم يرْجِعون» شايد که تغيير مسير دهند. اما اگر تمام وجود خود را در زندگي مادي متوقف کرده باشند، ريشه و علت بحرانها را به چيز ديگري ارجاع ميدهند و با تکيه بر همان علم مادي خود ميخواهند مشکل را حل کنند، آن وقت نه تنها مشكل حل نميشود بلكه بحراني بر بحرانهايشان اضافه ميگردد. عصبانيشدن از مشكلاتي كه به دست خود ايجاد كردهايم مشكل را رفع نميكند، زيرا با عميقترکردن بحران نميتوان رفع بحران كرد. بايد خود را تغيير دهيم وگرنه روحانيت و اسلام و نظام جمهوري اسلامي را مقصردانستن، محروميت از دريچهاي است که به سوي ما گشوده شده تا خود را از بحرانهاي جهان غرب برهانيم. زندگي دنيايي؛ پوچي و اضطراب وقتي متوجه شديم بحرانهاي موجود جهان امروز، لازمهي خاصيت زندگي در زمين نيست، بلکه حاصل افكار و اعمال تمدني است که خدا و نبوت را به حاشيه رانده، پس خداوند ميخواهد مقداري از آثار آن انحراف را به غرب بچشاند، «لَعَلَّهُمْ يرْجِعُونَ»؛ شايد به سوي توحيد برگردند. ابتدا بايد متوجه بود بارزترين خصلت دوران جديد همين عملزدگي است که عين تغيير و اضطراب و حرکتهاي افراطي است و براي بقاءِ خود نياز به تغيير مدام و سرعت بيشتر دارد. به گفتهي رنهگنون؛ «آدمي هرچه بيشتر در ماده مستغرق گردد، عوامل تفرقه و تضاد در شخصيت او بيشتر شدت و وسعت مييابند وبرعكس، هرچه بيشتر به جانب معنويتِ محض صعود كند، به وحدت نزديكتر ميگردد و وحدت واقعي وقتي حاصل ميشود كه فكر و عمل خود را با اصول هستي و شريعت واقعي تطبيق دهد».17 شريعت الهي از عالم غيب و از طرف پروردگار انسانها، و از عالم وحدت نازل شده است، هرچه جامعه به شريعت الهي نزديك شود به وحدت نزديك شده، و هرچه به وحدت نزديك شود از تضاد و تفرقه جدا خواهد شد و از آن طريق موانع ادامهي حيات زميني برطرف ميشود. و بالعکس؛ هرچه جامعه به ماده نزديك شود به بيحاصلي عمر و پشيماني و پوچي ميرسد، حتي وقتي متوسط عمر آن جامعه طولاني شود، پوچي آن جامعه گستردهتر شده است. مهم اين است كه بدانيم خداوند قوانين و سنني دارد كه هراندازه به آنها نزديك شويم ميلها و گرايشها طوري مديريت ميشوند كه گرفتار بحران و تضاد نخواهند شد. و برعکس؛ هراندازه از خدا دور شويم طبق سنن الهي با دست خودمان زمينهي هلاکت خود را فراهم ميکنيم. در مورد يهودياني که در مدينه براي خود قلعههاي محکمي بنا کرده بودند با اين پندار که هيچکس را ياراي پيروزي بر آنها نيست. ميفرمايد: «هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ مَا ظَنَنتُمْ أَن يخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيثُ لَمْ يحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يخْرِبُونَ بُيوتَهُم بِأَيدِيهِمْ وَأَيدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصَارِ»18 خداوند هماني است كه از ميان اهل كتاب، كساني را كه كفر ورزيدند، در نخستين اخراج از مدينه بيرون كرد، گمان نميكرديد كه بيرون روند و خودشان گمان داشتند كه دژهايشان در برابر خدا مانع آنها خواهد بود ولي خدا از آنجايي كه تصور نميكردند بر آنان درآمد و در دلهايشان بيم افكند، به طوري كه به دست خود و به دست مؤمنان خانههاي خود را خراب ميكردند. پس اي صاحبان ديده! عبرت گيريد. اينکه ميفرمايد: خداوند به دست خودشان و به دست مؤمنان خانههاي آنها را خراب کرد به اين علت است که در جاي ديگر ميفرمايد: «...وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا»19 همهي لشکريان آسمان و زمين از خدا است، و خدا عليم و حکيم است. پس دست و پاي کفار ميشود لشکر خدا و آنها را به وسيلهي خودشان و با ميل و هوس خودشان ميگيرد و به هلاکت ميرساند. جنس ماده محدوديت است و لذا آن قسمتي از آنکه در نزد من است، در دست شما نيست. به همين جهت در زندگي مادي تزاحم و تضاد ظاهر ميشود و در تضاد و تزاحم، مقابله هست و مقابله هم اضطراب را به دنبال دارد، در نتيجه اگر انسان مطلوب خود را در عالم ماده قرار داد، همواره با اضطراب و تضاد با بقيه بهسر ميبرد و در چنين شرايطي بهکلي از روحانيتِ فطري خود باز ميماند. قرآن اين نوع رويکرد به دنيا را تحت عنوان «حيات دنيا» معرفي ميکند و ميفرمايد: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَينَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَيثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يكُونُ حُطَامًا وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ»؛20 بدانيد كه زندگي دنيا در حقيقت بازي و سرگرمي و آرايش و فخرفروشي شما به يكديگر و فزونيجويي در اموال و فرزندان است، مَثَل آن مَثَل باراني است كه با رشد گياهان، كشاورزان را به شگفتي مياندازد، سپس آن گياه خشك شود و آن را زرد و پژمرده بيني، آنگاه خاشاك شود. و در آخرت دنياپرستان را عذابي سخت است و مؤمنان را از جانب خدا آمرزش و خشنودي است، و زندگاني دنيا جز كالاي فريبنده نيست. چنانچه ملاحظه ميفرماييد قرآن خصوصيات «حيات دنيا» را سرگرمي و فخر و کثرتطلبي در مال و قدرت برميشمارد، که شروع و ظاهري جذّاب و انتهايي پوچ و بيثمر دارد، مِثْل بوتههاي سبز که در ابتدا جذّاب و با طراوتاند ولي پس از مدتي به زردي و پژمردگي ميگرايند و به کاه تبديل ميشوند. حال برعكس؛ اگر از افق معنويت به دنيا نگاه شود و در فضاي توجه به وحدت، به كثرتها بنگريم، كثرتها در تدبير وحدت قرار ميگيرند و ديگر جنبهي تضاد آنها ما را از روح معنوي به اضطرابها نميکشاند. به گفته مولوي: ديگران را تلخ ميآيد شراب عشق و ما* آن زدست دوستميگيريموشِکّر ميشود با توجه به نکتهي فوق است که بزرگان ميفرمايند اگر منظر و مطلوب تمدني، عالم ماده شد، سراسر آن جامعه و تمدن گرفتار تضاد و تقابل و اضطراب ميشود و هرچه ارتباط چنين جامعهاي با عالم غيب ضعيفتر گردد، مقام معنوي و غيبي اوليهي خود را بيشتر از دست ميدهد و از فطرت الهي خود دور ميشود. خصوصيت تمدن ديني در حيات دنيايي دو اضطراب در صحنه است؛ يكي اضطرابِ بهدستآوردن آنچه از دنيا ندارد، و ديگري اضطراب حفظ آنچه از دنيا بهدست آورده است. و لذا انسان با واردشدن در اين نوع زندگي، در کلاف سردرگمي وارد شده است که هرگز به انتها نميرسد، در حالي که اگر منظر جامعهاي به طرف معنويات قرار گرفت، جنس معنويات طوري نيست که يا بايد پيش من باشد، يا پيش شما، و نهتنها روحيهي تضاد و تقابل در آن نيست بلکه روح آرامش و اميد سراسر آن را فرا ميگيرد، چون جنس عالم غيب، حرکت و تغيير نيست، اضطرابِ از دسترفتن چيزها در آن نيست تا گرفتار رقابت شويم و بخواهيم همديگر را حذف کنيم. لذا در آيهي 21 سوره حديد ميفرمايد: «سَابِقُوا إِلَي مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يؤْتِيهِ مَن يشَاء وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ»21 براي رسيدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتي كه عرض آن چون عرض آسمان و زمين است و براي كساني آماده شده كه به خدا و پيامبرانش ايمان آوردهاند، بر يكديگر سبقت جوييد. اين فضل خداست كه به هركس بخواهد آن را ميدهد و خداوند داراي فضل عظيمي است. وقتي سبقتها به سوي مغفرت پروردگار باشد و انسان جهت خود را به سوي بهشتي که در اوج گستردگي است بيندازد، ديگر زندگي بشر بستر حذف يکي توسط ديگري نخواهد بود و چنين جامعهاي مهد آرامش است. در تمدن ديني که متذکر فطرت انسانها است، عموماً جوانانِ جامعه که به عهد فطري خود نزديکترند متدينتراند. درست است که هميشه در طول تاريخ انسانهاي خوب و بد داشتهايم ولي رويهمرفته ازدحام جوانان به سوي ديانت و معنويت بوده است. زيرا در دوران بلوغ در عيني که جنبههاي غريزي رشد ميكنند، جنبههاي فطري نيز به همان صورت رشد ميکند. حال در جامعهاي كه داراي سلامت اوليه است و محور تفکر افراد، دين است هيچگاه شهوت را ميداندار نمييابيد، چون شرايط جامعه متذکر جنبهي فطري و ايماني جوانان است. ازدحام شهوتگرايي که امروز در تاريخ معاصر ملاحظه ميفرماييد يکي از استثناييترين حوادث تاريخ است و از آثار و نتايج تمدن بحرانزدهي مادي گراي غرب است. در اين تمدن هرگونه معنويت فعّالي که متذکر انسانها باشد مرده است و چشم ديدن سنن الهي بهکلّي به کوري گراييده است.22 فرهنگ غربي و تغيير کمّي همهچيز براي تحليل وضع امروز بشر لازم است روحها و روحيههاي تمدن غربي را که سراسر جهان را تحت تأثير خود قرار داده بشناسيد. آنچه به عنوان اصليترين شاخصه در شناخت تمدن غربي بايد در نظر گرفت، جدّيگرفتن پايينترين درجهي وجود هستي است، تمدن غربي چيزي را که به هيچوجه در يک منظر حقيقتگرا «جدّي نيست»، جدي گرفته است. به همين جهت بايد متوجه شويم هيچ راهي براي نجات اين نسل و فرزندانمان نداريم مگر اينكه بتوانيم بطلان اين تمدن را در منظر جوانان به بهترين نحو روشن کنيم، تا ارزش کاذب آن از چشم آنها بيفتد. وقتي متوجه شديم تنها و تنها راه نجات؛ برگشت به دين الهي در همهي مناسبات بشري است، بايد متوجه بود در طرح دين و تبليغ آن، نگاه نقادانه به تمدن غربي هرگز نبايد مورد غفلت قرار گيرد، وگرنه با طرح مطهرات از شناخت نجاسات غفلت کردهايم، و اين ما را به طهارت کاملي نميرساند. تمدن جديد هرگونه اصل عالي و برتر از فردّيت را نهي ميکند و عملاً هرگونه نگرشِ روحاني به انسان را منکر است که اين همان «اومانيسم» است. به گفتهي «رنهگنون»؛ «ديدگاه غير روحاني، کم و بيش در تاريخ گذشتهي جهان به چشم ميخورد، ولي هميشه محدود و سرگردان بوده و هرگز سراسر يک جامعهي متمدن را به اينگونه که در غرب در سدههاي اخير ديده ميشود فرا نگرفته است. چيزي که تا کنون ديده نشده، تمدني است که سراپا بر اساس بينشي حسي بنا شده است، و قطعاً همين امر است که به جهان متجدد خصلت غير طبيعي و غير عادي داده و آن را به صورت نوعي دهشت و ناهنجار در آورده است».23 فراموش نكنيم كه علم جديد در قرن هفدهم همزمان با طغيان تفكر غرب برضد وحي، زاده شد و از آن به بعد مطالعه طبيعت را مطلقاً در وجه رياضي آن ميشناسد و جنبههاي معنوي و به قول خودشان كمّيت ناپذير را، خارج از موضوع تحقيق ميدانند. علم جديد بر مفروضات معيني مبتني است، که ازجملهي آن مفروضات؛ استقلال واقعيت مادي است و اينکه تحولات عالم را صرفاً با علل مادي توجيه ميكند. و عمل خداوند از نظر علم و در باور دانشمندان جايي ندارد. از نظر علوم جديد، هستي به عنوان كتابي كه حاوي حكمت خداوند است، نهتنها معنا ندارد که اين سخن را تفکري غير علمي ميداند. به همين جهت همواره مفاهيم عاليتر به مفاهيم دانيتر و تجربهپذير، تقليل مييابند تا هيچ ماورائي مطرح نباشد و همه چيز را تا سر حد تفسير كمّي پايين ميآورد، چون همهچيز بايد خصوصيت علم تجربي پيدا کند. البته ميتوان قبول كرد كه علم جديد با روش تجربي خود به عنوان روشي براي شناخت، جنبههايي از طبيعت را شناخته ولي نه همهي جنبههاي آن را. مشکلِ امروز آن است که جوامع غربي و غربزده آنچنان علم جديد را پذيرفتهاند كه در واقع آن را يك ايدئولوژي و مكتبِ كامل و طريقهاي براي نگريستن به همهچيز ميدانند و اين آن خطر بزرگي است که جامعهي بشري را تهديد ميکند. در چنين نگرشي است كه دين و وَحي نسبت به هستي بي ربط جلوه ميكند، و در رابطه با چنين تفکري است که واقعياتِ معنوي كه همواره پيرامون انسان بوده و هست تا حدودي از بين رفته و جنبهي رازگويي طبيعت از آن گرفته شده، و اين فكر اساسي كه پديدههاي طبيعت آيات خداوند و مظاهر اسماء اويند، منهدم شده، به طوري که تحصيلکردههاي دانشگاهها طبيعت را جسم مردهاي ميپندارند که اجازهي هرگونه تصرفي در آن را به خود ميدهند. وقتي هرگونه اشراق و شهودِ روحي از منظر انسان فرو کاسته شد و فرديتپرستي محور تصميمات انسان قرار گرفت، شهوتپرستي و دنيادوستي آنچنان افق روح و روان انسان را اشغال ميکند که بدون آنکه خود بداند قدمهاي او تماماً به سوي اضمحلال خواهد بود، زيرا ديگر هيچکس در جايي که بايد باشد نيست و هيچ مقام معنوي و هيچ حکومت معنوي به رسميت شناخته نميشود، لذت بر حقيقت سبقت ميجويد و انسان به جاي خدا مينشيند و زمين ميخواهد بر آسمان پيروز شود و در اين صورت از انحطاط چنين تمدني هيچ گريزي نيست. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه سوم،تضاد تمدن غربي با حقايق قدسي بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينههاست كور است. خداوند در آيهي قبل از آيه فوق، فرمود: «فَكَاينْ مِنْ قَرْيةٍ اَهْلَكْناها وَ هِي ظالِمَةٌ»؛2 چه بسيار ملتها و تمدنهايي كه به جهت ظلم و انحرافشان نابود شدند و برهم ريختند. سپس فرمود: آيا اين مردم نميروند زمين را سير کنند، آن هم سيري تاريخي، تا دلهايشان بيدار و گوشهايشان شنوا شود؛ «فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعْقِلُونَ بِها»؛ و داراي قلبي بشوند كه بتوانند تعقل كنند. «اَوْاذانٌ يسْمَعُونَ بِها»؛ يا گوشي پيدا كنند که بتوانند بشنوند، و از طريق آن تعقل و آن توجه، بصير و حكيم گردند؟ پيام آيه اين است که اگر انسان رمز سقوط تمدنها را بشناسند بصير ميشود. سپس ميفرمايد: اي پيامبر، كساني كه رو در روي تو ايستادهاند اينها بصر دارند ولي بصيرت ندارند. «فَإنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ» اينها چشم سرشان كور نيست، «وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور» چشم دلشان که در سينههايشان جاي دارد كور است. بنا به تقاضاي بعضي از برادران و خواهران بنا شد در رابطه با اين آيه و روشنکردن مصداق آن، بحث را گسترش دهيم، به اميد آن كه إنشاءالله بر بصيرتمان افزوده شود. تنها خواهش بنده آن است که مطلب را با حوصله ادامه دهيد و زود هم نتيجه نگيريد، تا به لطف خدا و نور قرآن نتيجههاي خوبي حاصل شود. زيرا قرآن حقايقي دارد كه با كشف يكي از آنها بسياري از آيات براي ما روشن و در کنار آن آيات، رمزهايي گشوده ميشود که آيه مورد بحث يعني آيه 46 سوره حج از جملهي اين آيات است. پايان رؤياهاي غرب عرض شد که با يک مقايسهي دقيق ميتوان فهميد تمدن امروزِ جهانِ غرب شبيه تمدنهايي است كه نابود شدهاند و به واقع فرهنگ غربي، نابودي را در درون خويش دارد، و ارزش بحث از آن جهت است که اگر ثابت شود اين تمدن مصداق تمدنهاي كوردلي است كه نابود شدهاند، حداقل نتيجهي آن اين خواهد بود كه نبايد زندگي خود و ملت را به اين تمدن گره زد، و علاوه بر آن روشن ميشود سرنوشت كساني كه به اين تمدن گره خوردهاند به کجا ختم ميشود. نكتهاي كه لازم است در اينجا بدان اشاره شود اين است که بدانيم قدرت فرهنگ غربي از کجاست و اکنون غرب از نظر تاريخي در چه وضعي است و به کجا ميرود. با اندکي تأمل بر روي غرب متوجه شويم رؤيايي که غرب در قرن هجدهم در خود ميپروراند امروز به پايان رسيده است و همهچيز، ما را دعوت ميکند که بايد از غرب عبور کرد وگرنه از گردونهي تاريخ بيرون ميافتيم. در اين رابطه کافي است کمي به آينده تاريخ بينديشيم. البته نبايد گفت ما به آينده چه کار داريم، زيرا درست زندگيکردنِ امروزِ ما در گرو توجه به آيندهاي ميباشد که واقعي و سعادتبخش باشد. درست است که عبور از غرب ما را با انبوه سؤالات روبهرو ميکند، ولي عنايت داشته باشيد اگر به جاي عقبنشيني در مقابل سؤالاتِ پيشآمده بتوانيم جواب مناسبي به آنها بدهيم توانستهايم عبور تاريخي بزرگي را رقم بزنيم و از اين طريق دريچههاي هدايت به سوي آيندهاي نوراني و معنوي را بگشاييم. با بررسي عميق روي اين مسئله ميتوان به بينش و نگرشي هدايتگرانه دست يافت، البته اين امر نياز به فكر و حوصله بسيار دارد. زيرا هدايت و بينش، غير از اطلاع و دانش است و براي بهدستآوردن بينشي برتر از حرفهاي عادي زمانه، بايد حوصله و تدبر زيادي را به صحنه آورد. تفاوت منظر تمدن مادي و تمدن معنوي وقتي بر اساس استدلالهاي محکم اثبات شده که ذات و جوهر عالم ماده عين كثرت و حركت است، مسلّم خواهد بود مردمي كه به اين عالم نزديك شوند و مقصد و مطلوب خود را عالم ماده قرار دهند، از عالم ثبات و بقاء که مربوط به عالم غيب است چيزي نميشناسند، و عملاً خود را با عالمِ تغيير و حرکت مشغول ميکنند و از آن لذت ميبرند و از حکمت و تعمق دور ميافتند، در نتيجه مظهر روحيات خاصي ميشوند که امروزه آثار آن را در غرب و کشورهاي غربزده مييابيد، که عبارت باشند از انسانهاي آلوده به خيال با حرکتهاي پرشتاب و افراطي، انسانهايي که ادامهي زندگي را در شتابِ هرچه بيشتر جستجو ميکنند. اين در حالي است که انسانهاي آرام که به حقايقِ ثابت عالم مرتبط هستند از اين تمدن گريزانند. بر همين مبنا عرض شد اين تمدن پژوهشهايي را دنبال ميکند که صرفاً اهميت عملي دارد و اين نوع پژوهشها محقق نميشود مگر با فاصله گرفتن از معنويات و به دست انسانهايي که چيزي ماوراي ماده و حرکت به ادراک و فهم آنها نيايد. با نگاه به وضع موجود آيا انسانهاي حکيم ميتوانند از ارزشهاي فرهنگ غربي پيروي كنند؟ يا برخلاف نگاهي که تمدنِ غربي نسبت به عالم دارد انسانها و جوامعي هستند كه بر پايهي سنن معنوي تحرك دارند و اشراق و شهود عقلاني را اساس زندگي قرار ميدهند، و بنياد هرچيز را معنويت ميشناسند؟. با کمي تأمل ميتوان متوجه بود که نقطه نظر و دريچهي نگاه تمدن معنوي با تمدن مادي از اساس متفاوت است. يكي همه چيز را مبتني بر اصول معنوي مييابد و ديگري هر چيز را به صورت جدا و پراكنده و بدون هر گونه هدايت معنوي ميشناسد. به عنوان مثال وقتي انسان چيزي را ميبيند، و عمل رؤيت انجام ميشود اين چشم نيست كه ميبيند بلكه نفس انسان به عنوان يک حقيقتِ مجرد، از طريق چشم ميبيند، چشم در عملِ رؤيت به عنوان يک ابزار است که به كمك رشتههاي عصبي عمل ديدنِ پديدههاي مادي را انجام ميدهد، ولي در عالم خواب و رؤياي صادقه نيازي به چشم نيست. انسان در رؤياي صادقه در عيني که عمل ديدن را انجام ميدهد و چيزهايي را ميبيند که بعداً با چشم سر با آنها روبهرو ميشود، نيازي به ابزاري به نام چشم ندارد. حال از مثال فوق ميتوان متوجه شد، همان طور که فعل و انفعالِ رؤيت، ريشه در باطني دارد به نام نفس ناطقه، که موجود مجردي است. فعل و انفعالات طبيعت نيز به همين صورت است و با مديريت عالم باطني به نام عالم ملکوت انجام ميگيرد و همانطور که چشم مظهر رؤيتي است که مربوط به نفسِ مجرد انسان است، طبيعت نيز مظهر قواي ملکوتي است. حتي در قرآن ريشهي تغيير جهت طبيعت و ظهور خشکساليها را در كفر انسانها تبيين ميکند.3 بدين معني که تمام عکسالعمل طبيعت را در سنتي معنوي مييابد و ظاهر پديدهها را به باطن آنها وصل ميکند، چيزي که در تمدن غربي بهکلي مورد غفلت قرار گرفته و موضوعي به نام باطنِ فعّالِ عالَم در منظر آن تمدن قرار ندارد، و به همين جهت گفته ميشود از نظر قرآن تمدن غربي گرفتار كورچشمي است و عوامل پايدار عالم را نمي شناسد تا با اتصال با آن عوامل از بحران و اضمحلال رهايي يابد. تحليل تمدن غربي، به اين معني نيست كه جزءجزء آن تمدن را بهطور جداگانه مورد بررسي قرار دهيم و بحث کنيم كدام قسمت آن خوب است و كدام قسمت آن بد، بلكه بايد توجه كرد كه نگاه اين تمدن به طرفِ کدام جنبهي هستي است، به طرف جنبهي ثابت و ملکوتي عالم، يا به طرف جنبهي ناپايدار و مادي عالم. تمدن غربي در تهيهي ابزارهاي پديدههاي مادي بسيار موفق بوده اما استعداد ديدن عالم معنا را به کلي از دست داده است. از آن طرف خداوند علت نابودي تمدنها را در آيه مورد بحث كوربودن دل آنها معرفي ميكند، به همين دليل ميگوييم پيشرفتهاي علمي تمدن غربي در نهايت براي آنها فايدهاي به همراه ندارد، به تعبير قرآن: «فَمَا أَغْنَي عَنْهُم مَّا كَانُواْ يكْسِبُونَ»؛4 آنچه را بهدست آوردند آنها را بينياز نکرد. عرض بنده به اين معني نيست که علم تجربي و يا بهداشت بد است بلكه ميخواهم بگويم تمدن غربي نميتواند بهرهي لازم را از آنها ببرد چون كوردل است و زندگي انسانها را به اصلي پايدار متصل نميكند. آيا گزينش تکنولوژي ممکن است؟ ممكن است سؤال شود؛ با توجه به اينکه كلِ تمدن غربي جهتي به سوي حقيقت ندارد و به همين دليل تمدن بيهودهاي است، آيا ما بايد به کلي به آن پشت کنيم و هيچ بهرهاي از دستآوردهاي آن نخواهيم، يا با آن تمدن به صورت گزينشي برخورد کنيم و آنچه را بر اساس زندگي معنوي خود ميتوانيم بپذيريم، گزينش کنيم؟ پاسخ به اين سؤال بستگي به درجه بينش سؤال كننده دارد و نميتوان جواب واحدي به سؤال داد. زيرا يك وقت در فضايي که بينش توحيدي حاکم است اين سؤال مطرح است، در آن صورت با توجه به جهت توحيدي جامعه ميتوان براي مدتي تکنولوژي غربي را در حدّ مورد نياز گزينش کرد تا در شرايطي قرار گيريم که از خود شروع کنيم و آنچه مناسب فرهنگ توحيدي خودمان است بسازيم. بينش توحيدي چنين تواني را دارد که چيزهايي را از فرهنگهاي ديگر گزينش کند و روح فرهنگي آنها را با تشعشعات توحيدي از آنها بزدايد. ولي يكوقت انسانهاي معمولي با تمدن غربي روبهرو ميشوند و سؤال فوق در چنين فضايي مطرح است، متأسفانه انسانهاي معمولي با رويارويي با تکنولوژي غربي شديداً تحت تأثير فرهنگ همراه آن تکنولوژي قرار ميگيرند، چنين افرادي بايد تا آنجا که ممکن است خود را از زنـدگي غربي دور نگه دارند و در صـورتي که ممکن نيـست -که عموماً هم ممکن نيست- با نزديکي به آموزههاي مذهبي سعي کنند ظلمات غربي را پشت سر بگذراند، وگرنه بارهها ديدهايم نزديکي به تکنولوژي غربي براي ملتها، قصه فردي ميشود که براي آبآوردن رفت، ولي آب او را برد. در پاسخ به سؤالي که موضوع گزينش قسمتهاي مفيد تمدن غربي را مطرح ميکند، نميتوان به راحتي گفت بايد خوبهاي تمدن غربي را بگيريم و بدهاي آن را رها كنيم، زيرا تمدن غربي يک کلّ واحد و يک فرهنگ يکپارچه است. با اين همه درجهي بينش سؤالكننده تعيين كنندهي محدودهي جواب است و سؤالكننده بايد در رابطه با جواب فکر کند، اگر جامعه نسبت به غرب بصير است و در منظر خود متوجه حقايق عالم غيب ميباشد، با نزديکي به تکنولوژي غربي، فرهنگ غرب آن جامعه را با خود نميبرد. زيرا اگر جهتگيري جامعه، توحيدي شد و ابزارها برايش مقصد نبود، به راحتي تشخيص عوامل انحراف را ميدهد و لذا از هر چيزي كه آن جامعه را به حق نزديك ميكند استفاده ميكند و از هرچيزي كه او را به خودش مشغول ميكند گريزان است، و بر همين مبنا بنده معتقدم حال که شرايط آنچنان نيست که بتوانيم بهکلي از غرب فاصله بگيريم، پس با رشد نگاه قدسي از يک طرف، و نشاندادن روح ضد قدسي غرب از طرف ديگر، ملت خود را طوري تربيت کنيم که با رويارويي با تکنولوژي غربي گرفتار فرهنگ ضد قدسي غربي نشود.5 تفاوت علم غربي با علم حقيقي نگاه علم امروز به عالم از آن جهت كه از عالَم معنا بريده است، نگاهي سطحي و پراكنده در ميان جزئيات است، همراه با تجزيه و تحليلهاي بيحاصل و پرزحمت، بدون اينكه حتي يك گام در طريق معرفتِ راستين پيشروي داشته باشد. علم حقيقي، علمي است كه براي انسان بصيرت به همراه دارد و حقايق را براي جان انسان روشن كند. علم آن باشد كه جان زنده كند* مرد را باقي و پاينده كند از آنجهت که حقيقت انسان مجرد است و در واقع انسان با آن وَجه از حقيقت خود بهسر مي برد، علمي که آن وَجه پايدار را وارد حقايق عالم وجود ننمايد، به انسان جفا کرده و در قيامت که انسان با حقيقت خود روبهرو ميشود، در حجاب و ظلمات قرار ميگيرد. علمامروز فقط به انسانها اطلاعاتي از عالم ماده ميدهد، اطلاعاتي كه منجر به انتقال جان انسانها به سنن پايدار عالم نميگردد و هيچ بصيرت و نوري را به همراه ندارد. يكي از آثار تمدن غربي جمعآوري اطلاعات است كه به اصطلاح به آن «دانش» گويند، نه «بينش». ولي علم پيامبران منجر به بينش و بصيرت ميگردد و به انسان نورانيت ميدهد. علمي كه منجر به بينش و بصيرت نگردد، عامل كبر و خودبزرگبيني و تحقير ديگران خواهد شد. حضرت علي عليه السلام به امام حسن عليه السلام مينويسند؛ «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَيرَ في عِلْمٍ لاينْفَعُ وَ لاينْتَفَعُ بِعِلْمٍ لايحِقُّ تَعَلُّمُه»؛6 در دانستن علمي كه به تو نفع نميرساند خيري نيست و علمي هم كه شايستگي دانستن ندارد، سودي نميرساند. بنابراين علمي كه به تو نفع نميرساند جهلش بهتر است. در روايت داريم كه امام صادق عليه السلام در حال رفتن ديدند شخصي در ميان عدهاي ايستاده است، امام سؤال كردند: اين شخص كيست؟ گفتند، او علامه است. پرسيدند: چه ميداند؟ گفتند: علم أنْساب ميداند، مثلاً ميداند كه اين آقا فرزند چه كسي است و پنجاه نسل گذشته او را ميشناسد، و نَسَب همه مردم مكه يا مدينه را ميداند. امام فرمودند: «علمي كه دانستنش نفعي به شما نميرساند، جهلش بهتر است.» چرا كه حقيقت علم بايد كاشفيت و نورانيت باشد، اين نوع اطلاعات چه نتيجهاي براي تعالي انسانها دارد؟ با طرح اين مقدمات اميد دارم روشن شده باشد که تمدن غربي آنچه را به نام علم مطرح مي کند، معرفت راستين نيست. علاوه بر اين که علم و صنعت را نيز با هم مشتبه و مخلوط كرده، در حاليكه علم و صنعت دو مفهوم متفاوت هستند. علم، دانائي برين است؛ مانند خودشناسي و خداشناسي و علم به اسماي الهي، اينها موجب بيداري قلب است و علم حقيقي همينها است، چون عامل كاشفيت حقايق عاليه است. ولي صنعت، تغييردادن طبيعت است. صنعت يعني آن توانايي که بتوان مجموعهاي از اعضاي طبيعت را جابجا كرد، و آنها را تراشيد و قالبگيريكرد. مثل ساختن انواع وسائلي که شما امروزه با آن روبهرو هستيد. در اين كارها به صِرف خود آنها هيچ نورانيت و كاشفيتي در ميان نيست. با تجربه ميآموزيم چه رابطهاي بين اجزاء طبيعت هست و از اين طريق طبيعت را در اختيار خود در ميآوريم، ولي با تسلط بر طبيعت به عوالم برتر از طبيعت دست پيدا نكردهايم، مگر اينكه در راستاي ارتباط با عوالم معنوي هم قدمي برداريم. فرهنگ غربي علاوه بر اينكه مفهوم «علم» و «صنعت» را مشتبه نمود، مفهوم «عقل» و «سواد» را نيز مشتبه كرده. عقل و سواد دو مفهوم متفاوت ميباشند، به طوري که نه سواد داشتن دليل بر عاقل بودن است، و نه بي سواد بودن دليل بر بيعقلبودن. چه بسيار افراد با سوادي كه بيعقلاند و چه بسيار عاقلاني كه بيسوادند. ابوذر آن صحابهي بزرگ پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم عقل دارد ولي سواد ندارد. خود پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله والسلم نيز عقل دارند ولي سواد ندارند. غفلت در صورتي پيش ميآيد که سواد داشتن را به خودي خود يک کمال تصور کنيم و همين امر موجب شده بود که بعضاً دانشجويان ميپرسيدند: چرا پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله والسلم سواد ندارند، آيا اين يك نقص نيست؟ اينها فكر ميكردند اگر شخصي «اَ اِ اُ آ» را بتواند بشناسد و بنويسد، به خودي خود كمال است و حال آنکه پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم بايد هيچ نقصي نداشته باشد، چرا از اين كمال بيبهرهاند! در حالي که حروف نوشتاري يکي از انواع ارتباط است به روش کتبي، که به خودي خود کمال به حساب نميآيد. ممکن است انسانهايي که از حقايق معنوي محروماند اينها را كمال بدانند به اميد آنکه از طريق کتاب و نوشتار کمالي بهدست آورند، بروند و سواد خواندن و نوشتن بياموزند، ولي اين قصهي ما است نه قصهي آنهايي که با علم لدني با حقايق نوراني مرتبطاند، ما که با حقيقت قرآن مرتبط نيستيم از طريق خواندن الفاظ قرآن و تدبّر در آن إنشاءالله راهي به سوي حقيقت قرآن پيدا ميکنيم، ولي کسي که جانش با حقيقت قرآن مرتبط است چه نياز دارد که با الفاظ قرآن به آن حقايق برسد؟ حکيمان گذشته به اين «اَ اِ اُ» نوشتنها، علم نميگفتند، به آنها «سواد» ميگفتند، سواد يعني سياه كردن كاغذ. ميگفتند: به مكتب برويد تا سواد ياد بگيريد يعني كاغذها را سياه كنيد. به هر حال سواد داشتن و اصطلاحات الفبا را دانستن، ابزار مربوط به آدمهاي ناقص است كه نسبت به حقايق، بصيرت كامل ندارند. حال پيامبري كه عقل كل است نيازي به سواد ندارد تا از كتاب و الفبا چيزي بياموزد. فراموش نفرمائيد که سواد داشتن يعني دانستن اينكه اگر زير اين خطِ قائم كسره بگذاريم ميشود «اِ». مثل اينكه بدانيم اين خيابان يك طرفه است. در حالي که دانستن و ندانستن آن در اصلِ شخصيت شما نقشي ندارد. اينها اعتباراتي است كه بشر براي گذران امور اجتماعياش قرار داده است. امر اعتباري به خودي خود حقيقتي نيست و به راحتي ميتوان آن را تغيير داد. مثلاً اگر شما بدانيد كه قيمت پرتغال كيلويي500 تومان است، آيا فردا كه قيمت آن 400 تومان ميشود، و همه آن دانايي بيفايده ميشود، از حقيقت شما چيزي کاسته شده است؟ البته بايد با اعتباراتِ اجتماع خود آشنا باشيم تا بتوانيم زندگي كنيم ولي: اين همه علم بناي آخور است* كه عمادِ بودِ گاو و اُشتر است با اين علوم ميخواهيم زندگي دنيايي را سامان دهيم. از طرفي ديگر در جامعه يك كسي بنّائي و ديگري نجّاري ميكند تا طبيعت را در اختيار انسانها قرار دهد، اين کارها صنعت است، صاحبان آن مهارت دارند چگونه مصنوعات را كنار هم قرار دهند، ولي علم به معني كاشفيت و دستيافتن به حقايق، چيز ديگري است. صنعت به جاي علم يكي از غفلتهاي تمدن غربي اين است كه سواد و عقل را از يك طرف، و علم و صنعت را از طرف ديگر با هم مشتبه كرده است. آنچنان صنعت و تکنولوژي داشتن عمده شد که همه فکر کردند علم همين تکنولوژي است، و تکنولوژي داشتن سرپوشي شد که بيعلمي دنياي مدرن ديده نشود. همچنانکه سواد، حجاب بيعقلي شد. گويا هرکس سواد دارد عقل دارد و هرکس سواد ندارد عقل ندارد. طوري فضا تغيير کرد که کسي متوجه بيعلمي و بيعقلي پيشآمده در تمدن غربي نشد. آري؛ گرفتاري بشر امروز از آنجا به وجود آمد که تمدن غربي با داشتن صنعت و سواد همچون عالمان و عاقلان به خود ميبالد. در حالي كه اگر اين تمدن به علم دست يافته بود بايد روشنائي بيشتر به زندگي و روح و روان انسانها ارزاني ميداشت نه اين که سردرگمي و افسردگي به همراه آورد. در نزد يک انسان حکيم اين سردرگمي جايي براي باليدن ندارد. تمدن غربي و انسان غربي عملزده است و كارهاي انجامشده در اين تمدن حدّي است که انسانها در بهدستآوردن حوائج مادي سرعت گيرند. حال با اينهمه سرعت به كجا ميروند و چه سرنوشتي پيدا ميكنند؟ پيدا است که چون چشم دل ندارند، ولي ابزار سريع دارند، مصيبتشان بيشتر خواهد بود و فرصت تفکر و بازخواني خود را نيز از دست دادهاند. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمودند كه شيخ الرئيس گفته است: «من از گاو ميترسم چون شاخ دارد ولي عقل ندارد». امام«رضواناللهتعاليعليه» مصداق اين سخن را غرب و صدام ميدانستند و ميفرمودند: اينها مثل گاوي هستند كه زور دارند ولي عقل ندارد. با غفلت از ابعاد معنوي عالم و آدم، ديگر هدف علم، نجات انسان و عامل کشف حقيقت نيست، بلکه وسيلهي تسلط بر جهان است و بر اين اساس فنّ تسلط بر طبيعت به اسم علم به صحنه آمد. گمان علمي يا يقين علمي؟ «رنهگنون» يكي از مسائل قابل توجه در علم جديد را چنين بيان ميکند؛ «علم، وقتي به شكل جديد بهوجود آمد، نه تنها فقط عمق خود را از دست داد بلكه ميتوان گفت فاقد استحكام لازم گشت، زيرا پيوستگي علم به اصول معنوي است كه آن را از تغيير و تزلزل مصون ميدارد. در صورتي كه وقتي علم منحصراً در جهانِ تغيير و تحول محصور گرديد و از اصول معنوي منقطع شد، ديگر هيچ جنبهي با ثباتي كه بتواند برآن تكيه كند در بر ندارد و چون متكي بر هيچ پايهي محکمي نيست به احتمالات و نظريههاي فرضي محدود ميشود كه اين نظريهها نيز صرفاً ساختهي خيال پروري فرد است.»7 علم جديد، علم به نمودها است بدون توجه به اينکه نمودها ريشه در بودها دارند، و به همين جهت آن علمي نيست که متوجه حقايق باشد، علمي فاقد استحكام است، زيرا صرفاً تجربي است و در ميان جزئياتِ پراکنده در حال جستجو است، به تعبير ابن سينا «ظُنُون پراکنده است» گمانهايي که ريشه در هيچ حقيقت يقيني ندارد. يك وقت علم تجربي در عين نظر به جزئيات يک نظر هم به جنبهي غيبي آنها دارد و متوجه سنن پايدار عالم است، در اين صورت چون عالم غيب ثابت و پايدار است چنين علمي ضايع نميشود و به اندازهاي كه وصل به غيب است استحكام دارد، و برعکس، به اندازهاي كه از اتصال غيبي خود جدا شود ضايع و متزلزل ميشود. از آنجايي كه علم جديد به بهانهي استقلال از معنويت، كاملاً رابطهاش را با غيب قطع كرده است و در محدودهي تجربهي صرف سير ميکند و درنتيجه استحکام لازم را ندارد، ملاحظه ميفرماييد امروز نظريهاي مطرح ميشود، و فردا خلاف آن بيان ميگردد. مثلاً امروز ميگويند فلان غذا براي فلان بيماري ضرر دارد فردا ميگويند ضرر ندارد، شما در تاريخ معاصر از اين نظريههاي متفاوت و گاهي متناقض بسيار مييابيد.8 وقتي متوجه باشيم علم تجربي در فرهنگ غربي، مثل علم تجربي در نزد حکيمان گذشته نيست و امروزه اين علوم از اصول معنوي منقطع شدهاند و در جهانِ تحول و تغيير محصور گرديدهاند، ميفهميم چرا در نگاه علم تجربي امروزي ديگر هيچ جنبهي با ثباتي كه بتوان بر آن متكي بود، وجود ندارد، و به هيچ نظريهي علمي نميتوان اعتماد نمود، بر همين مبنا است که يقينِ علمي تبديل به پندار و خيال ميشود و امروزه ظهور و نمود آن را در انبوه اظهار نظرهاي متفاوت و متناقض ميبينيد. شعار عدم جزميت كه نبايد هيچ سختي را به صورت يقيني اظهار کرد، يك بيماري است، نه يك هنر و امتياز، علت آن هم آن نوع از علوم تجربي است که از اصلِ غيبي خود رها شدهاند. امور مورد بحث در علوم امروزي بر فرضيات ذهن عالمان علوم تجربي تکيه دارند، در صورتي که علوم حکيمان گذشته بر سنتهاي معنوي عالم تکيه داشت، ذهن عالمان علوم تجربي امروزي، همواره در تغيير است ولي اگر بر سنتهاي معنوي تکيه داشت چنين نبود. راز گسترش دنياي مدرن ممکن است سؤال شود علت رشد و توسعهي علوم تجربي محض در تمدن جديد در چيست؟ در جواب بايد گفت: اين علوم، علوم جهان محسوس و جهان مادي است و به طور ملموس ميتوان با موضوع آن ارتباط برقرار کرد. ملتي كه تا حد عالم ماده سقوط كرده و همهي افق روح آن را پديدههاي محسوس پُر کرده است، همهي همّت خود را در تغيير عالم ماده صرف مينمايد و صرفاً در اين امر رشد ميکند، و در همين راستا ساير ملتها هم که در عالم ماده متوقف باشند گرايشاتشان آنها را با تمايلات تمدن غربي همراه ميکند، در حاليكه تمدنهاي معنوي منافعي که برايشان كافي باشد و بتوانند با آن بهسر برند، در چنين علومي نديدند، تا همهي همت خود را صرف عالم محسوس كنند و از معارف عاليه محروم شوند. به عبارت ديگر علت رشد همه جانبهي تمدن جديد در بين همهي طبقات اجتماع، اين بوده كه حد آن، محدود به حس انسانها بوده و هر آدم معمولي بدون هيچگونه تعمق و تعقل و اشراقي ميتواند به آن علوم نزديك شود و در نتيجه در سطح گستردهاي ظهور کرده است. اين گستردگي به جهت سطحي بودن آن است که به شکل افراطي تمام فعاليت انسانها را به خود جذب ميکند. جوامع غربي بعد از رنسانس به سوي مادي شدن سقوط كردند، به طوري كه هر نگاه مادي به عالم براي آنها قابل فهم شد ولي نگاه معنوي به عالم ديگر براي آنها قابل فهم نبود، و همين امر موجب شد تا تمام انرژي خود را در محدودهي فهم و استفاده در پديدههاي مادي به کار گيرند و اين به واقع نبايد يک پيشرفت به حساب آيد. چون تمام فکر و ذکر اين تمدن محدود به پايينترين مراتب عالم وجود گشت و از سير به عوالم گستردهترِ غيب و معنويت باز ماند. وقتي توجه به عالم محسوس ما را از توجه و سير در عوالم معنوي باز ندارد ديگر در دلدادن کامل به عالم محسوس آنچنان منافعي نمييابيم تا همه همت خود را صرف تمدن مادي كنيم، هرچند تمدن مادي در چشم انسانهاي حسي بسيار با شکوه جلوه کند. راستي چرا تمدنهاي گذشته تمام روح و روان و فرصت خود را صرف تكنيك و علوم تجربي نميكردند؟ آيا توانايي چنين کاري را نداشتند يا چنين كارهايي در مقايسه با زندگي معنوي براي آنها ارزش نداشت؟ انسانهاي حکيم هميشه متوجه بودهاند که اگر بخواهند چنين تمدني بسازند تمام عمر و فرصت خود را بايد جهت ساختن و حفظ آن به کار گيرند و عملاً خود را از ارتباط با معارف عاليه و حقايق رباني محروم كردهاند و از اين لحاظ است که براي آنها چنين تكنيك و تمدني ارزش ندارد، همچنين که هدف پيامبران ساختن چنين تمدني نبود، هر چند به مؤمنين توصيه ميکردند در دل طبيعت فعاليت کنند و از طريق تعامل با طبيعت، مايحتاج خود را به بهترين نحو بهدست آورند ولي نه به آن معني که تمام همّت آنها صرف زندگي مادي شود و گرفتار حرصِ سيري ناپذير گردند. تفاوت علم گذشته با حال وقتي همهي همت فرد صرف زندگي مادي شد، جامعه از معنويت فاصله ميگيرد و در منظر خود جز امور مادي را نمينگرد، و از طرفي اگر از معنويات فاصله گرفت دنيا به شدت براي انسان جلوه ميكند و در نتيجه تمام همت خود را صرف رفاه دنيايياش مينمايد و همهي وقت خود را صرف ميكند تا ابزاري براي خوبتر استفادهكردن از دنيا بسازد و معني زندگي را در ساختن ابزارها و تكنيكها ميفهمد و نه چيز ديگر. آري علوم تجربي به خودي خود نامشروع نيست بلكه آنچه نامشروع است افراطي است كه موجب ميشود تمام ذهن و فكر ملت را فعاليتهاي تجربي اشغال كند، و منجر به تمدني شود که انسانها را از ارتباط با عالم قدس محروم کند. تمدن جديد ابتدا نگاه بشر را به زندگي تغيير داد و سپس توانست اينچنين او را از زندگي معنوي به زندگي سراسر مادي مشغول کند، چيزي که ناخواسته تا حدّي در دوران سازندگي در کشور ما نيز ظهور کرد. در عصر حاضر تمام فكر و انديشهي جوامع غربي و غربزده، علوم تجربي به معني خاص آن شده است، علومي که در منظر آنها هيچ توجهي براي زندگي در عالم معنوي مدّ نظر نيست. ائمه عليه السلام به شاگردانشان كه عاشق ولايت بودند، علومتجربي هم ياد ميدادند ولي آن علوم به علت جهتگيري هيچ ربطي با علوم تجربي دنياي مدرن ندارد. نه شيمي جديد، كيمياگري قديم است و نه ستارهشناسي جديد همان منجمي و اخترشناسي دنياي کهن است. اساساً جهتگيري علوم جديد با علوم گذشته فرق دارد، علوم جديد سيري قهقرايي فهم و فِراست است و به جاي اينكه موجب حكمت در شخص عالِم شود روحيهي سطحينگري و بيحكمتي را به دنبال دارد. آن روز که جابربن حيان«رحمةاللهعليه» به پابوسي امامصادق عليه السلام ميرفت و علم کيميا ميآموخت ميخواست از آن طريق متوجه قواعد عالم تکوين شود، تا شرايط سير به منازل روحاني و معنوي را نشان دهد و توجهها را به سنن معنوي عالم جلب نمايد، ولي نگاه علم شيمي امروزي به عناصر، نگاه ديگري است، اگر عالمان جديد در شخصيت فردي، انسانهاي دينداري هم هستند، علم آنها به دينشان وصل نيست. عالمان علم کيميا اشارهها را از عالم معنا ميگرفتند و تجربيات را خود انجام ميدادند، تا حجابهاي بين خود و عالم غيب را برطرف نمايند، در حالي که شيمي امروز هيچگونه اتصالي به عالم معنا در خود ندارد، و اين به جهت تفاوتي است كه در جهتگيري عالمان جديد و عالمان قديم موجود است، و همين جهتگيري است که باعث بيحكمتي و سطحينگري علماء تجربي شده است. سعي عالمان گذشته در آن بود که با توجه به قوانين ماده رابطه بين عالم ماده و عالم غيب را کشف کنند و انسانها را متوجه عالم غيب نمايند، در نتيجه هرچه در آن عالم پيشرفت ميكردند حكيمتر ميشدند، زيرا علوم تجربي آنها از علوم عقلي جدا و منفک نبود. ولي عالمان تجربي تمدن جديد به عالم ماده به عنوان يك واقعيت مستقلِ جداي از عالم معنا مينگرند، در حالي که حقيقت عالم ماده چيزي جز حركت و كثرت نيست و آنچه به اين كثرت، وحدت و انسجام ميدهد عالم معنا است كه مقامش مقام وحدت است. در تمدن غربي با عالماني روبهرو ميشويد که در اوج تخصص علمي هيچگونه آگاهي به سنن معنوي ندارند تا آنجا که بعضاً خدا را نيز نميفهمند. زيرا در اين تمدن بخش عاليهي علم مورد غفلت قرار گرفته است و لذا نبايد علوم امروزي را صورت تکامل يافتهي علوم قديم دانست، و از اينجا است که براي کسي که متوجه معارف عاليه است، پيشرفتهاي سطحي تمدن غربي نميتواند آنچنان جذّاب باشد که براي مردم معمولي جذّاب است. چون نگراني اهل معارفِ معنوي از فدا شدن زندگي ديني در پاي نگاه مادي تمدن جديد چيزي نيست که بتوان ناديده گرفت. تفاوت پيشهوري گذشته با حال نه تنها جهت عالمان گذشته با عالمان تجربي در تمدن غربي متفاوت است، حتي پيشهور گذشته با پيشهور امروز ماهيتاً متفاوتاند. پيشهور گذشته چون پيشه و کسب و کار خود را با عقيده توحيدياش عجين مي نمود نه تنها کار و تلاش اقتصادي او، او را از نظر به خداوند غافل نميکرد، بلکه کسب و کارش وسيلهي قرب به پروردگارش نيز بود، و همين باعث ميشد در حين کار و فعاليت حکمت او نيز افزوده شود. ولي در نگاه تمدن غربي، کار و کسب وسيلهي اتصال به پول است و لذا هر چه در آن نوع زندگي پيشرفت بيشتر نصيب انسان شود حرص او افزوده ميشود و در نتيجه سطحيتر و نادانتر ميگردد. پيشهوري كه كار را به عنوان وظيفهاي از وظايف حيات زميني مينگرد نه تنها کسب خود را از دينداري خود جدا نميپندارند، بلکه مواظب است كه همهي زندگي خود را در کسبِ معاش خلاصه نکند. در چنين فضايي است که شخصيت انسان، جهتي حکيمانه مييابد، شخصيتي که فعاليتهاي اقتصادي او حوصلهي تفكر در امور معنوي را از او نميگيرد. وقتي با تكيه بر اصول معنوي، عالم محسوس بررسي شود، هر علمي مفهومي عالي و تفسيري عرفاني به خود ميگيرد، اين نحوه بررسي موجب ميشود كه آن بررسيهاي علمي، خصلت قدسي و آسماني پيدا کنند. در چنين نگاهي علوم حقيقي از علوم اعتباري و علم اَبدان از علم اَديان باز شناخته ميشود و ديگر صحنهي علم و دانايي، صحنهي جَوَلان علوم تجربي صرف نخواهد شد. در آن حال پزشك ما به جاي اينكه حدّ نگاهش فقط نظام فيزيولوژيک بدن باشد، چون به معاني عاليه نيز نظر دارد، ميتواند در نگاه به نظام فيزيولوژيک بدن، باطن معنوي و ملکوتي کارکردهاي مادي را نيز احساس کند و خود را با عالمي بسي گستردهتر از عالم ماده روبهرو يابد. چيزي بالاتر از ظاهر عکسالعملهاي بدن دستگيرش ميشود و بدين معني ميگوئيم آن علم خصلتي قدسي پيدا ميكند و طبيب ما حکيم نيز خواهد بود. در همين رابطه ميگوييم در نظام ديني، همهي علوم ميتوانند قدسي باشند، چون در آن نظام انسان عالم را از منظري مينگرد که با منظري که علوم تجربي امروزي مدّ نظر عالمان قرار ميدهد متفاوت است، و در همين رابطه تأکيد ميشود نبايد در عين توقف در منظر تمدن غربي، با استفاده از يك روايت، بدون توجه به جهتها، به طور مطلق بگوئيم كه دين اسلام «علمُ اْلاَبدان» را کنار «عِلْمُ الاديان»9 قرارداده است پس علم پزشکي امروزي نيز مورد توجه اسلام است! غافل از اين که وقتي چشم انسان به حقايق عاليه باز شد، در آن صورت علم الابدانش هم ميشود عين علم الاديان، چون به همه چيز خصلت آسماني ميدهد. وقتي جنبهي آسماني چيزها از منظر انسان خارج نشد به خوبي علم حقيقي از علم اعتباري نيز باز شناخته ميشود، و ميفهمد امور اعتباري و قراردادي که امور نسبي و روزمره و گذرا هستند و در رابطه با نيازهاي زندگي دنيايي معني پيدا ميكنند، جاي علوم حقيقي را نميگيرند. مثلاً ما براي جابجاشدن در روي زمين به خودرو نيازمنديم و تمام خيابانها براساس اين نياز معني پيدا ميكنند. حال اگر خودرويي وجود نداشته باشد وجود اينهمه خيابان بيمعنا ميشود، پس به اعتبار نياز ما به خودرو، خيابان معني دارد وگرنه خيابان به خودي خود حقيقتي ندارد، همچنان که ماشينسواري هم امري است اعتباري و در رابطه با زندگي زميني و نياز ما به جابجايي معني پيدا ميکند، در راستاي اين نياز آهنهايي را ذوب كرده و تغيير شكل دادهايم و شرايط احتراق بنزين را در آن فراهم نمودهايم و اسم آن را گذاشتهايم خودرو، چون ميخواهيم از جايي به جايي برويم و ميخواهيم با سرعت هم برويم. حال اگر سرعت را نخواهيم و يا شرايط وجودي ما طوري شود كه جابجايي براي ما معني ندهد، خودبهخود ماشينهاي سواري از آن جهت كه ماشينسواري هستند معنيشان را از دست ميدهند. هر چند از آن جهت كه متعلق به يك مرتبه از وجود يعني متعلق به عالم مادهاند معني خود را دارند. محدوديت علوم تجربي در فهم دين يكي از انحرافات و اشتباهات بعضيها اين است که ميخواهند از زاويهي علم تجربي، دين را تفسير كنند و تصور ميکنند وسعت درک علم تجربي تا آنجايي است که به همهي حقايق عالم وجود احاطه دارد. اينها ميخواهند علت همهي احکام الهي را در محدودهي درک علم تجربي پيدا کنند، مثلاً ميخواهند علت حرمت طلا براي مرد را در محدودهي نظام فيزيولوژيک مرد بيابند ، در حالي که اگر علت فيزيولوژيکي موضوع را هم پيدا کرديم معلوم نيست مقصد اصلي حرمت طلا براي مرد همين يک نکته باشد. ابتدا بايد متذكر باشيم كه مگر علم تجربي توانايي فهم ابعاد عالم وجود و مراتب تجرد انسان را دارد كه بتواند تشخيص دهد چرا طلا براي مرد حرام است؟ اينها متوجه نيستند تأييدي كه علم تجربي از دين ميكند، اينقدر محدود و يك بعدي است كه در بسياري از مواقع اصل احکام دين را در حجاب ميبرد. زيرا دين از منظري بسيار بالاتر از منظر علم تجربي به عالم و آدم مينگرد و با توجه به وسعت ابدي انسان براي انسان حکم نازل مينمايد. به همين جهت هرگز نبايد انتظار داشته باشيم علم تجربي بتواند تفسير صحيحي از دين ارائه دهد، و اگر هم بعضي از احکام دين را تفسير ميكند، بايد متوجه باشيم تفسير آن، تفسيري است بسيار محدود. ميگويند شاعري شعري سرود و در جلسه پادشاه آن را خواند در حيني که شعر خود را ميخواند و همه گوش ميدادند، ديوانهاي كه در گوشه مجلس نشسته بود، دائم ميگفت: بَهبَه! همه ساكت بودند و فقط اين ديوانه بَهبَه ميگفت. ناگهان شاعر شعرش را قطع كرد و گفت: آفريني كه اين مُغَفِّل كرد* روز عيش مرا مبدل كرد شعر کافتد قبول خاطر عام* خاص داند که سست باشد و خام10 يعني آفرين اين ديوانه مرا بيچاره كرد، چرا كه حد تأييد اين شخص آن حدي نيست كه من شعرم را طرح كردهام. همچنين است تأييدي كه علم تجربي از دين بكند و بخواهد علت اصلي احکام الهي را در محدودهي خود تعيين نمايد. از جمله کساني که سعي ميکردند دستورات دين را در محدودهي علم تجربي تبيين کنند آقاي بازرگان بودند، نتيجه کار ايشان اين شد كه جوانان مجاهدين خلق، مارکسيست شدند، زيرا پيام عملي امثال آقاي بازرگان ناخواسته اين خواهد بود که آنچه دين هزار و چهارصد سال پيش گفته حالا علوم تجربي همان را ميگويد. امثال مجاهدين خلق هم به اين نتيجه رسيدند که تا حالا بايد از دين هزار و چهارصدسال پيش پيروي ميکرديم و حالا هم از علم جديد پيروي ميکنيم و چون مارکسيسم مبتني بر نظريههاي علمي جديد است زندهتر و مدرنتر است. ميگويند: كسي سؤال كرده بود چرا نماز صبح و مغرب و عشا را بايد بلند بخوانيم؟ يكي در جواب گفته بود: چون اين نمازها بايد در تاريكي خوانده شود و اگر آهسته بخوانيم و كسي بخواهد از آنجا رد شود به ما برخورد ميكند، به همين خاطر گفتهاند بلند بخوانيد تا با هم برخورد نكنيد! اگر چنين است پس ميتوان چراغ را روشن كرد و نماز را آهسته خواند! مگر نتيجه چنين توجيهاتي غير از اين است؟ به اين نحو كه نميشود دينداري كرد. اگر از من بپرسيد چرا بايد نماز صبح را بلند خواند ميگويم نميدانم ولي ميدانم كه از فروع دين است و در فروع دين بايد از حکم دين تبعيت کنيم تا توانسته باشيم بندگي خود را اظهار کنيم. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد حج بيتاللهالحرام ميفرمايند: «أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ الْأَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ عليه السلام إِلَي الْآخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ بِأَحْجَارٍ لَا تَضُرُّ وَ لَا تَنْفَعُ وَ لَا تُبْصِرُ وَ لَا تَسْمَعُ فَجَعَلَهَا بَيتَهُ الْحَرَامَ الَّذِي جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِياماً ثُمَ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ الدُّنْيا مَدَراً وَ أَضْيقِ بُطُونِ الْأَوْدِيةِ قُطْراً بَينَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ وَ عُيونٍ وَشِلَةٍ وَ قُرًي مُنْقَطِعَةٍ ... ابْتِلَاءً عَظِيماً وَ امْتِحَاناً شَدِيداً وَ اخْتِبَاراً مُبِيناً وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً»؛ نميبينيد خداي سبحان، پيشينيان از آدم عليه السلام تا بعديها را با حرمت نهادن بر سنگهايي بيسود و زيان آزمود؟ كه نه ميبينند و نه ميشنوند. پس خدا آن را خانهي با حرمت خود ساخت و براي فراهم آمدن و عبادت مردمانش آن خانه را در سنگلاخي نهاد از همه سنگستانهاي زمين دشوارتر، و ريگزاري که رشد گياه در آن از همه كمتر. به درّهاي از ديگر درّهها تنگتر، ميان كوههايي سخت و ريگهايي نرم که راهرفتن در آن آزمايشي بسيار بزرگ و امتحاني دشوار و آزمودني آشكار براي پديدآمدن نافرمان از فرمانبردار.11 حضرت ميفرمايند خداوند خانهي خود را در سختترين مکانها قرار داد و مردم را به زيارت آن دستور داد تا هيچ انگيزهاي جز بندگي خدا در ميان نماند. بايد برسيم به اين نکته که صاحب دين دستور داده است تا ما اين اعمال را انجام دهيم و صاحب دين اسرار عالم را ميداند، ما هم بايد تبعيت كنيم تا بيش از آن که به منافع مادي برسيم، به قرب پروردگار نايل شويم. يكي از ضعفهاي عمدهي علم تجربي غربي راززدايي است، به طوري که توجه انسان را از نظر به حقايق بيکرانهي عالم که سراسر راز است منصرف ميکند. در حالي که هر آنچه در عالمِ حسّ و ماده هست داراي باطن و رازي است که بايد از طريق دينداري با آن باطن نيز مرتبط گشت و ارتباط با آن باطن تکيهگاهي است براي معرفت حقيقي به مراتب پايين. چنين نگاهي است که به هر چيزي مفهومي عالي و تفسيري عرفاني ميدهد، نگاهي که از نگاه علم تجربي به موجودات، بسيار متفاوت است. آثار بيحکمتي علوم جديد عرض شد علم در تمدن غربي دانشي از سنخ پايين است، چون فقط به بررسي ماده ميپردازد. به همين جهت خود را يكسره در عرض پايينترين واقعيات نگهداشته است. لذا قلبش كور و از حكمت محروم شده است و به هرآنچه از خودش برتر است جاهل گشته است. به همين جهت در دانشگاهها پس از سالها تحصيل، افق فکر انسان از روابط موجود در بين پديدههاي مادي به جايي ديگر معطوف نميشود و در نتيجه ناخودآگاه قلب انسان كور و از فهم حکيمانهي عالم محروم ميشود. بارها با دانشجوياني روبهرو شدهام که پس از چند سال درس خواندن در دانشگاه نسبت به امور معنوي دچار شک شدهاند. اينها چندين سال، تمام روح و روان خود را در تماس با موضوعاتي بهکار بردند که هيچگونه ارتباطي با عالم معنا براي آنها در بر نداشته است، چنين افرادي جز به ماده و دنيا فكر نكردند. چنين قلبي آرامآرام حس معنوياش را از دست ميدهد و پس از مدتي ديگر خدا و غيب را حس نميكند تا بخواهد به آن ايمان داشته باشد. ممکن است دلايلي بر وجود خدا در عقل خود داشته باشد ولي بصيرت قلبي ندارد و لذا به تدريج به وجود معنويات شك ميكند، مثل اينکه انسان دست خود را مدتي روي يخ بگذارد، ديگر حسّ قبلي را ندارد. حال اگر خداوند به او كمك كرد و دوباره به دين و معنويت نزديك شد، آهسته آهسته جبران گذشته ميشود، در غير اينصورت در شكاكيت باقي ميماند. اگر تمام توجه انسان به همين علوم تجربي بريده از غيب معطوف شد از شك هم يك قدم پائينتر ميآيد و به كلي منکر هرگونه معنويت خواهد شد، چون تحت تأثير علم غربي، نتوانست از منظري روحاني به عالم بنگرد. بر اساس نکات فوق است که ميگوئيم: علم در تمدن جديد، دانشي است از سنخ عالم ماده و يكسره در عرض پائينترين واقعيات عالم مانده است و در نتيجه كوري قلب و بيحكمتي را به دنبال دارد. دستي که مدتي بر روي يخ قرار گرفته هر چقدر هم تلاش کند در آن حال نميتواند گرمي و زبري اشياء را احساس کند، راه برگشت به احساس قبلي، فاصله دادن دست است از يخ. قلبي هم كه تمام توجهاش به عالم پايين بود، هر چقدر هم که به خود فشار آورد نميتواند عالم معني را حس كند. به گفتهي رنهگنون: «حقيقت اين است که به واقع، يک قلمرو و زمينهي غير روحاني وجود ندارد که به نحوي با قلمرو قدسي نقطهي مخالف باشد. فقط يک ديدگاه غير روحاني وجود دارد که به مفهوم صريحِ خود چيز ديگري به جز ديدگاه جهل و بيخردي نميباشد. به همين جهت علم مدرن را به کردار، يک «دانش جاهل» بايد دانست، دانشي جاهل از سنخ پائين که خود را يکسره در طراز پستترين واقعيات نگه داشته، دانشي جاهل به آنچه از خودش برتر است، جاهل به هر مقصدِ عاليتر از خود».12 آفت اومانيسم يكي ديگر از خصوصيات تمدن غربي اين است كه هرگونه اصل عالي و برتر از فرديتِ محدودِ مادي را براي انسان نفي كرده و عملاً هر نگرش روحاني به انسان را منكر است، كه اين همان اومانيسم است. چنين نگاهي به انسان يکي از مصداقهاي آيهاي است که ميفرمايد: «فَانَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»؛13آنها از نظرِ داشتن چشم سر کور نيستند و لکن از نظر چشمِ دلي که در سينهها است، کورند و از ديدن ابعاد متعالي انسان محروم ميباشند. و اين يكي از مصيبتهايي است كه با نزديکي به تمدن غربي به ما رسيده است و آن تعريفي است به شدت پايين از آنچه انسان در ذات خود هست. وقتي چنين تصوري را از خود براي خود پذيرفتيم تسليم اميال غريزي خود ميشويم و اين ريشهي تضادهايي است که بين افراد جامعه شکل ميگيرد، زيرا خودخواهيهاي پديدآمده از اين نگاه، اجازه نميدهد تا کسي غير خود را تحمل كند، و طرف مقابل هم در همين روحيه قرار ميگيرد. اگر هم همديگر را تحمل ميكنند به اين دليل است كه ميخواهند با اتحاد همديگر رقيب ثالثي را از بين ببرند، تا بعد به سراغ همديگر بيايند. در چنين شرايطي هيچ کس به هيچ کس رحم نميکند و همه در صدد دريدن همديگرند. در طي سالهاي اخير به همان اندازه که جوامع به فرهنگ غربي نزديک شدند اين روحيه نيز در بين افراد جوامع مختلف قوت گرفت. آري ديدگاه غير روحاني به عالم و آدم كم و بيش در تاريخ گذشته نيز بوده است ولي هميشه محدود و سرگردان بوده و هرگز سراسر يك جامعهي متمدن را آنگونه كه در غرب در سدههاي اخير ديده ميشود، فرا نگرفته بود. آنچه تاكنون ديده نشده، تمدني است كه سراپا بر اساس بينش مادي و حسي بنا شده باشد و اصرار هم داشته باشد كه خود را به عنوان يك تمدن و فرهنگ معرفي كند. قطعاً همين امر است كه به جهان متجدد خصلت غيرطبيعي و غيرعادي داده و آن را به صورت نوعي دهشت و ناهنجاري درآورده است. هميشه در دنيا آدم فاسد بوده است ولي آدمهاي فاسد هميشه سرگردان و محدود بودهاند. در گذشتهي توحيدي ما آدمهاي بيدين و فاسد، تحقير شده و محدود بودند و هرگز فساد سراسر يك جامعه را به شكلي كه امروزه در فرهنگ غربي ديده ميشود، فرا نگرفته بود که بيديني عادت يک جامعه شود و فرهنگ و تمدن جامعه براساس آن حركت كند. علم فرهنگ غربي كه از سنخ پائينترين واقعيات عالم است، سطح فكر مردان و زنان را در حد مُد و تجمل تنزل داده است. مگر نه اين است كه ارزش تفكر هر انساني به اندازهي آرزوهاي اوست؟ علماي انسانشناس نيز ميگويند اگر ميخواهي سطح فكر شخصي را ببيني چه اندازه است، آرزوهاي او را بررسي كن، اگر آرزوهايش شديداً مادي بود سطح فكر او هم به همان اندازه پائين است، و اگر آرمانهاي او، آرمانهايي معنوي بود به همان اندازه سطح فكر او متعالي است، چون جان او با حقايق عالم بالا مرتبط است و از آن عالم نور ميگيرد. حتماً ملاحظه فرمودهايد انسانهايي که تقواي لازم را ندارند و نسبت به احکام الهي دقت لازم را به خرج نميدهند، و نه در رعايت حرام و حلال دقيقاند و نه در رعايت ظاهر اسلامي، عموماً اينها آدمهاي بيخيال، كم فكر و بسيار سطحي هستند، تمام فكرشان، شكل دكمه پيراهنشان يا سرويس چايخوري يا مدل لباسشان است. اگر بررسي كنيد ميبينيد پايينترين مخلوقات تاريخ کساني هستند كه سطح فكرشان در حد مد و تجمل متوقف شده است. البته اين يك مسئلهي علمي است نه اينكه قصد توهين به فرد يا افراد را داشته باشيم، ولي در هر صورت سطح فکر افراد بر اساس نظر به افقي است که آرزوهايشان را براساس آن تنظيم ميکنند. و به همين جهت انسانهاي بزرگ را در دعاهايشان ميتوان شناخت، از ائمه معصومين عليه السلام که بگذريم که چگونه در دعاهايشان نظر خود را به عاليترين نقطههاي کمال انساني مياندازند، دعاي يك جوان مسلمان را مقايسه کنيد با افرادي که تحت تأثير فرهنگ غربي هستند. آرزوي جوان مسلمان در دعايش اين است که؛ «خدايا ملتها را از دست ظالمان روزگار رهايي بخش» اين انسان بر اساس معياري که عرض شد از روشنفكرترين انسانها است. چون اولاً: متوجه جامعه است و به فرديت خود توجه ندارد و به اندازه محدوديت خودش فكر نميكند. ثانياً: ميخواهد انسانها از پستي و سقوط نجات يابند. حال آرزوي اين فرد را با آرزوي دست پروردگان تمدن غربي مقايسه کنيد که آرزويشان داشتن هر چه بيشتر شرايط و وسايلي است که بيخياليشان را عميقتر کند و در وَهمياتِ بيشتر زندگي را بگذرانند. تمدن غرب با نگاه اومانيسمي طوري به صحنه آمده كه بيآبرويي پستترين تفكرها و گناهآلودترين اعمال، پنهان شد. وحشت از اينجاست كه در فضاي تمدن غربي تفکر سطحي و خودخواهي افراطي دست پروردگان تمدن غربي آشکار نيست، از آن بدتر حتي چنين افرادي به عنوان آدمهاي آبرومند مطرح هستند! شايد روشنترين دليل بر ناهنجاري اين تمدن همين نکتهي اخير باشد. آري هميشه در جوامع بشري با ملاکهايي که انبياء الهي آوردهاند، آدمهاي بد مشخص ميشده و بدي هم ميكردهاند ولي در عين حال از اعمال خود خجالت ميكشيدند و بدي و رذالت اين افراد در جامعه تحقير ميشده. ولي امروز پستترين انسانها، با پايينترين تفكر در جامعه، آبرومند هستند و پوچي آنها پيدا نيست! قرآن ميفرمايد: «قُلْ يا اَيهَاالنَّاسُ اِنّما اَنَا لَكُمْ نَذيرٌ مُبينٌ»؛14 اي پيامبر! به مردم بگو: اي کساني كه دلهايتان كور شده، من شما را از آيندهاي که در پيش داريد ميترسانم و هشدار ميدهم. زيرا شما با اين نوع زندگي که در پيش گرفتهايد در اضمحلال و بحران هستيد به طوري که هيچ نقطهي مثبتي که شما را نجات دهد باقي نگذاردهايد. ولي روح انذار از بديها در فرهنگ غربي مورد غفلت قرار گرفته است. به گفتهي «رنه گنون»: «فردپرستي علت معين و اساسي سقوط و انحطاط غرب است، زيرا همين انديويدوآليسم به نحوي از انحاء، محرک و مُوجِد رشد و تکامل بينظير پستترين امکانات نوع بشر گرديده است، امکاناتي که توسعهي دامنهي آن مستلزم هيچگونه عامل فوق بشري نبوده، و حتي فقط در صورت فقدان چنين عاملي ميتواند به طور کامل گسترش و توسعه يابد»15 به خودگرائيدن و فرديتِ خود را پرستيدن، يعني به پستترين مرتبه انسان نظر كردن. ميفرمايد: همين نگاه به خود موجب اصلي انحطاط تمدن كنوني است. در واقع تمدن كنوني در چنين شرايطي قرار دارد. البته عنايت داريد که وقتي از عظمت يا انحطاط تمدنها سخن گفته ميشود، روشن است که نه آن عظمتْ يکباره حاصل شده و نه آن انحطاط يکمرتبه اتفاق ميافتد. فردگرايي به شدت انسان را تکبعدي ميکند و از توجه و رشد همهجانبهي ابعاد انسانياش غافل ميکند. عمدهي فکر انسان خودش و شکم و شهوتش ميشود، در همين راستا انواع غذاهاي رنگارنگ جهت جوابگويي به اميالِ تحريک شده و انواع لباسها، براي جوابگويي به شهوات افراطي وارد فرهنگ غربي شد. تمدنهاي توحيدي به جهت نوع نگاهي که به عالم و آدم دارند در عين بيمحلي نکردن به نيازهاي جنسي، مواظباند همه همّت انسانها در اين راه مصرف نشود، ولي تمدن غربي آنچنان تمام توجه خود را در راستاي ارضاي هر چه بيشتر شهوات به کار برده که به نتايج غير قابل تصوري در اين مسير رسيده است. فرديتپرستي موجب نفي هرگونه اشراق و شهود روحي است. كسي كه تمام توجه روحش مشغول خودش باشد، ديگر نوري بر قلبش نميتابد تا وسعت گيرد و به حقايقي ماوراء خودِ فردي نظر کند و حقيقت بيکرانهي عالم معنويت را در منظر خود داشته باشد. شهود روحي استعدادي است فوق بشري که انسان را از توهماتِ صرفاً فردي آزاد ميکند. در نگاه معنوي بيشتر از موضوعاتي سخن به ميان ميآيد که دغدغهي کمال انسانها در آن نهفته است، در حالي که در روحيهي فردگرايي و اومانيسم انسانها ميل دارند به هر قيمت که شده ولو به بهاي فداکردن حقيقت، خود را بنمايانند و براي مشهورشدن به راحتي انديشمندان بزرگ را ناديده ميگيرند، در حالي که در تمدنِ مبتني بر سنن معنوي تقريباً نميتوان تصور کرد که فردي مدعي شود انديشهي او جداي از الهامات معنوي منحصر به خود اوست. حقايق؛ كهنه و نو ندارند هيچ امام و پيامبري نيامده است تا بگويد من دين اختراع كردهام، زيرا پيامبران از طريق وحي الهي متوجه حقايق و قوانين عالم وجود ميشوند، حقايقي که به صورت تکويني در اين عالم هست؛ حال پيامبر با بعثت و تحولي خاص که خداوند در او ايجاد ميکند، اوج ميگيرد و صورت تشريعي آن حقايق تکويني را از خداوند و به واسطه جبرئيل دريافت ميكند. بنابراين هيچكس مخترع حقايق نيست. اختراعات، ساختههاي ذهن مخترع است. مثلاً ميتوان ضبط صوت اختراع كرد، بدين صورت که پديدههاي موجود در عالم را در انضباطي خاص کنار همديگر قرار داد و استعداد نهفته در آنها را ظاهر نمود، ولي موضوع حقايق فرق مي کند مثلاً خدا در عالم هست و بايد با رفع حجابهايي که بين ما و او وجود دارد، او را يافت، پس هيچ وقت کسي نميتواند بگويد من خدا را اختراع كردم. همچنين است در مورد دين و مكتبهاي الهي. اگر تمدني بگويد من مكتب جديدي اختراع كردهام، اگر ربطي به حقايق عالم ندارد که انديشهاي دروغين و ناصواب است و به خاطر ابداع و اختراعِ آن مکتب نبايد کسي به خود ببالد، چون آن را بافته است، به همين جهت ميتوان گفت: «انديشهاي كه صادق و حقيقي باشد نميتواند نو باشد». زيرا صدق و حقيقت محصول ضمير انساني نيست و مستقل از ما وجود دارد و ما فقط آن را شناختهايم. ولي در تمدن غربي به جهت غلبهي روحيهي فردگرايي و اومانيسم، افراد زيادي پيدا شدند که مدعي اختراع مكاتباند، مکاتبي كه منحصر به خودشان است و اين است كه ميتوان گفت اين تمدن با پندار فيلسوفان دورهي مدرنيته بهسر ميبرد و نه با حقايق، و به همين جهت در متن جامعهي غربي انواع آرزوها و احساساتِ مبهم بروز ميكند كه با هيچگونه معرفت واقعي قابل توجيه نيست. در حالي که پيامبران به جهت ارتباط با حقايق عالم، همگي يك سخن داشتند، خداوند در مورد آنها ميفرمايد: «لانُفَرِّقُ بَينَ اَحَدٍ مِنْ رُسُلِه»؛16 هيچ فرقي بين رسولان خداوند نميگذاريم. و لذا هيچ پيامبري نيامد بگويد كه يك حرف جديد اختراع كردم كه پيامبر قبلي نداشت. انسان غربي و آرزوهاي وَهمي تمدن جديد انسانها را با آرزوهاي مبهم سرگرم ميكند كه آن آرزوها ريشه در واقعيت عالم ندارند، انسان غربزده خانه و ماشيني ميخواهد که نظام الهي براي ارائهي آن ماشين و خانه ساخته نشده ولي انسان غربزده با هزار زحمت سعي ميکند صورتهاي خيالي خود را بر طبيعت تحميل کند تا در نهايت خانه و ماشيني مطابق آرزوهاي وَهمي خود بسازد، خانه و ماشيني که پس از مدتي ديگر خيالات او را ارضاء نميکند و لذا آنها را عوض مينمايد. چون انسان غربزده گرفتار تمدني شده است که به دنبال چيزهايي است که جهان براي بهوجودآمدن آنها خلق نشده است، اين است که در كاخهاي خيالي وارد ميشود. چيزي که در فرهنگ انبياء به شدّت از آن نهي ميشد و به ما توصيه ميشود آنچه خداوند در اختيارتان گذاشته براي بندگي شما کافي است. با رضايت به آنچه خدا در اختيارتان گذارده خود را در مسير بندگي قرار دهيد.17 پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم به مردان آموختهاند كه آنچه در بقيه زنها ميطلبي در همسر خودت هست، در اين صورت مرد مسلمان با همسر خود درست زندگي ميكند. ولي جواني که تحت تأثير تمدن وَهمي است وقتي هم ازدواج کرد، طوري گرفتار وَهميات است که احساس ميکند آن همسري كه ميخواست به دست نياورده است. در آن فضا عملاً طوري تربيت شده که همسري را ميخواهد که در دنيا وجود ندارد، لذا از زندگي ناراضي است و در ساير امور هم ميل و آرزوهايي دارد كه خداوند خلق نکرده است، به جاي آن که به نظام الهي راضي شود و در چنين بستري به امور مهمتر از زندگي مادي توجه کند همه همّت او صرف پديد آوردن چيزهايي ميشود که خدا براي او خلق نکرده، ميسازد و باز خراب ميکند و دوباره به فکر ساختن چيز ديگري است که ساخته وَهميات اوست. وقتي روشن شود انديشه در تمدن جديد، ابهامي و پنداري است و نه واقعي، و چون واقعي نيست انسان را به دنبال آرزوهاي مبهمي ميبرد که هيچ ربطي با معرفت واقعي ندارد، از اينجا معلوم ميشود چرا در تمدن غربي اينهمه انرژي به سوي ناکجاآباد مصرف ميشود بدون آنکه به سر منزلي مشخص رهنمون شود. آيا وظيفهي حکيمان آن است که در مقابل اين تمدن ساكت باشند تا بشريت را به هر جا ميخواهد ببرد؟ و از ترس آن که متهم به ضد پيشرفت ميشويم اجازه دهيم جوامع بشري هر روز با بحراني جديد روبهرو شوند؟ غافل از اينکه آنچه در اين بحرانها فراموش ميشود مذهب است. ابتدا بايد به خوبي تبيين شود اين تمدن با رويکردِ دنيايياش هيچ جايي براي دين باقي نميگذارد. راه بازگشت به دين، پشت سرگذاشتنِ تمدن غربي است. امام خميني«رضواناللهعليه» در پيام استقامت، جملهي عجيبي دارند. ميفرمايند: «راستي اگر مسلمانان مسائل خود را به صورت جدي با جهانخواران حل نكنند و لااقل خود را به مرز قدرت بزرگ جهان نرسانند آسوده خواهند بود؟» يعني؛ تا جهان اسلام يك ابرقدرت جهاني نشود هيچگاه از دست تمدن غربي راحت نميشود. معني ندارد كه هر روز بخواهيم به تمدني نزديک شويم که با موجوديت ديني ما درگير است، هرگز نبايد با حركات انفعالي در مقابل اتهامات واهي که ريشه در ذات ضد ديني اين تمدن دارد، به دفاع از مذهب بپردازيم. بلكه بايد ثابت كنيم تمدن غربي در آنچنان حجاب سياهي فرو افتاده كه شعور درك مذهب و نبوت را ندارد، تا گرايش به غرب از چشم و دل جوانان ما بيرون آيد. اگر ميخواهيم مشكل تهاجم فرهنگي را حل كنيم، بايد کورچشمي و بحراني بودن تمدن غربي را به درستي تبيين نماييم. تضاد روح غربي با ديگر ملّتها مسائل و بحرانهاي پيش آمده تصادفي به وجود نيامد بلکه ريشه در نوع نگاه تمدن غربي به زندگي و عالم دارد، تحول و توسعه مادي در طول صد و پنجاه سال گذشته آنچنان عظيم بود که خطرها حتي از فرصتها سريعتر رشد کرده است. صلح و آرامش چگونه ميتواند بر بنياد علمِ بيمسئوليت و تکنولوژي خشونتبار استوار گردد؟ جنگهاي موجود ريشه در نادرستي انديشهها دارد. تمدن غربي بر مبناي روحيه فرديت پرستي و اومانيسم منافع خود را طوري تعريف کرده که با منافع ملي ديگر کشورها در تضاد قرار دارد. زندگي نادرست ريشه در ميلهاي عنان گسيخته دارد، ميلهايي که به وسيله ابعاد قدسي کنترل نشده است و درنتيجه منجر به پرورش صفي طولاني از ميلهاي بيپايه گشته که ميخواهد به کمک ماشين برآورده شود. غفلت از خردمندي تا بدان پايه رسيده که کارشناسان ميخواهند يک بيماري را با تشديد علل آن شفا دهند، در حالي که درمان مسئله را بايد در درون انسانها جستجو کرد و آن عبارت از آن است که انسان به جاي خداشدن، بندگي پيشه کند و با پشتکردن به ميلهاي سرکش، به آنچه خداوند در اختيار انسان گذاشته راضي گردد، تا دريچههاي حکمت به سوي او گشوده شود. از طريق حکمت است که توخالي و پوچبودن تمدن غربي روشن ميشود. تمدن غربي با روحيهي حرص و طمع؛ انسانها را بر ضد انسانها و ملتها را بر ضد ملتها برميانگيزد، حرص و طمعي که فقط در قلمرو معنويت در کنترل در ميآيد نه در جوابگويي بيشتر به آنها. اين حکمت است که به انسان راه نشان ميدهد تا چگونه برفراز اميال خود زندگي کند، بدون حکمت به سوي برپايي يک اقتصاد هيولا گونه جلو ميرويم که در ابتدا زندگي خودمان را منهدم ميکند، بدون آن که به پايداري معنوي دست يابيم. به اميد برآوردهشدن آرزوهاي وَهمي، سرنوشت و آيندهي خود را از انبياء گرفته و بهدست اقتصاددانهايي ميدهيم که اگر هيچ عيب ديگري نداشته باشند، نسبت به ديدن انسان سخت يکبعدياند. اگر بخواهيم محور اصلي اين جلسه را گوشزد کنيم و بحث را تمام نمائيم اصل بحث اين بود که: چون وجود مطلق، عين وحدت مطلق است و در مقابل آن، عالم ماده عين حركت و كثرت است لذا هر اندازه که تمدني به عالم ماده نزديك شود از وجود مطلق و وحدت مطلق فاصله گرفته و به پريشاني و بحران و اضمحلال نزديك ميشود. آثار چنين فاصله گرفتن را به صورتهاي مختلف در تمدن غربي ميتوان ملاحظه کرد و همان طور که قبلاً عرض شد نه عظمت يک تمدن يکباره حاصل ميشود و نه انحطاط تمدني يکباره اتفاق مي افتد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه چهارم،دموکراسي غربي و برگزيدگان کاذب بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَإنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند. در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينههاست كور است. بشر جديد و عدم توجه به ناتواناييهاي خود خداوند در آيهي فوق ميفرمايد: با نگاهي تاريخي به جغرافياي اطراف خود نگاه كنيد تا ببينيد چه ملتهايي با تواناييهايي بيشتر از آنچه در نزد شماست، نابود شدند. اي پيامبر آيا انسانهايي كه روبهروي تو ايستادهاند و سخنات را نميپذيرند، در اين زمين با نگاهي تاريخي سير كردهاند؟ اگر سير ميكردند و آثار هلاکت اقوام گذشته را ميديدند و كمي درمورد آن تفكر مينمودند، داراي قلبي نوراني ميشدند. قلبي كه بهوسيلهي آن عقلشان به كار ميافتاد و تعقل ميكردند. اگر اينان نحوهي زندگي و مرگ تمدنهاي گذشته را به درستي بررسي ميكردند، آنچنان گوشهايشان شنوا ميشد که بهخوبي بانگ بلند عبرتانگيزِ بيحاصلي فرهنگ كفر را ميشنيدند. آري اينها گوش و چشمي که بشنوند و ببينند دارند ولي دلي که بتواند از ظاهر به باطن عبور کند و عبرت گيرد ندارند، به عبارت ديگر بصر دارند اما بصيرت ندارند. چشم سر آنها كور نيست، چشم دلشان كور است. «فَإنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»؛ با کورشدن چشم دل آن پيام ظريفي که در درون سرنوشتِ بيثمر فرهنگ کفر نهفته است از منظرشان پنهان ميماند و لذا نميفهمند که اگر طرح پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم را براي زندگي زميني نپذيرند همهي اعضاي عالم وجود بر ضدشان موضعگيري ميکنند. اينها از آن شعوري که بتواند اسرار را ببيند و معنويات را درک کند محرومند. به قدري به دنيا و ديدنيهاي آن نظر كردهاند كه از فهم فهميدنيها محروم شدهاند، از حد حس بالاتر نرفتند و نبوت را نشناختند، نبي را نفهميده و اسرار نبوت را درك نكردهاند. فرعون ميبيند که درياي نيل براي حضرت موسي عليه السلام و يارانش باز شد و آنها عبور کردند، ولي به جهت کوردلي در آن حادثه چيزي جز جادهاي خشک در وسط دريا نديد. از خود نپرسيد آن قدرت معنوي که ماوراي آب و دريا، جادهاي خشک ظاهر ميکند در کنار موسي عليه السلام است، و تا موسوي نشوي نميتواني از آن استفاده کني، با غفلت از اين موضوع به طرف آن جاده رفتند و تماماً غرق شدند. تمدن امروزِ دنيا مصداق موضوع فوق است، چشمشان كور نيست ولي دلشان كور است، و ناتواناييهاي خود را نميبينند. با اين توضيح اگر اين تمدن را و ضعفهاي معرفتي آن را خوب بشناسيم، اولاً: عمرمان را به پاي اين تمدن از بين نميبريم. ثانياً: چشم دلمان باز ميشود و اسراري از دين و ديانت و ايمان و نبوت برايمان روشن ميشود، به طوري که ماوراي ظاهرِ عالم، نقشِ حضورِ فعّالِ عواملِ معنوي در منظر ما ظاهر ميگردد، و نتيجهي دومي که با شناخت تمدن غربي حاصل ميشود، هديه بزرگي است. زيرا با توجه به حضور عوامل معنوي در عالم، جايگاه مسئلهي نبوت بهخوبي روشن ميشود و اين که چگونه بايد عمل کرد تا عوامل معنوي به مدد انسانها آيند و موجب به ثمر رسيدن تلاشهاي آنها شوند. تا چشم دل ما بر اين حقيقت بسته است چشم سرمان تماماً متوجه تمدن مادي حسي دنيايي است و در نتيجه آنچه را بايد بفهميم، نميفهميم و چيزي را در زندگي به رسميت ميشناسيم که ارزش به رسميت شناختن ندارد. براي درك حقايق غيبي، حس جديدي فوق حواس ظاهري نياز است و مسلم انساني که افق نگاه خود را در محدودهي محسوسات متوقف کرده از طرح موضوعاتي که ميخواهد او را از اين افق خارج کند، خسته ميشود ولي چارهي کار نفي پيام انبياء نيست، چارهي کار تغيير ساحت است تا به سرنوشتي که هلاکت را به همراه ميآورد نزديک نشويم. آري کمي شکيبايي نياز است. تمدن غربي؛ متهم يا مدعي در جلسه گذشته سخن به اينجا رسيد كه تمدن غربي نه تنها غيرديني بلكه ضد ديني است و تلاش ميکند هر فکر قدسي را نفي کند و لذا با نفي تمدن غربي است که حقايق قدسي و نور اسلام چهرهي خود را مينمايانند. بايد با نگاهي منطقي و نقدي واقعبينانه هيبت و شكوهِ دروغين اين تمدن روشن شود. در حال حاضر به جهت آنكه مذهب با موضعگيريهاي انفعالي در مقابل اين تمدن به دفاع از خود ميپردازد شرايط طبيعي نيست، بايد روشن شود اين تمدن از نظر معرفتي در انحطاطي قرار دارد كه در اثر آن شعور درك مذهب و نبوت را ندارد. به عبارت ديگر تمدن غربي بايد در موضع متهم قرار گيرد. در حاليکه فعلاً در موقعيت مدعي نشسته است، گويا ما بدهکاريم که متوجه حقايق قدسي عالم هستيم، نه تمدني که از وجود و نقش آن حقايق غافل است! وقتي به خوبي به اين نتيجه رسيديم كه فهم معنويت و درک جايگاه نبوت برترين شعور ممكن در اين عالم است، متوجه ميشويم كه تمدن غربي به جهت حسّيبودنش، توان درک نبوت و پيام انبياء عليه السلام را در هيچكدام از ابعاد آن ندارد و لذا بايد در موضع متهم از خود دفاع کند که چرا بر ناتواني خود در فهم ظرائف عالم وجود اصرار ميورزد؟ و از درک عاليترين حقايق محروم و با اينهمه خود را طلبکار ميداند. در صدر اسلام مسلمانان ابتدا مأمور به مقابله نبودند، تا اينکه توانستند شرايط بازخواني خود را فراهم کنند، ابتدا زد و خورد نبود، فقط دشمن ضربه ميزد، ولي پس از مدتي آيه نازل شد: «أُذِنَ لِلَّذِينَ يقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ»؛2 به كساني كه جنگ بر آنان تحميل شده رخصت مقابله داده ميشود، زيرا مورد ظلم قرار گرفتهاند و البته خدا بر پيروزي آنان سخت تواناست. خداوند با نزول اين آيه دستور فرمود ديگر وقت مقابلهي مستقيم فرا رسيده است. چون ذات اسلام، چيزي جز نفي کفر و شرک نيست و بايد در اولين فرصت که شرايط فراهم ميشود حركتِ تهاجم فرهنگي خود را در مقابل فرهنگ کفر شروع کند وگرنه اين کفر است که هر روز شبههاي ميتراشد و ما بايد جواب دهيم، در حالي که فرهنگ غربي سراسر نقص است و در مقابل کوچکترين اشکال معرفتي کمر خم ميکند. در امربه معروف و نهي از منكر به طرفي که مرتکب منکر شده ميگوئيم: چرا راه را اشتباه ميروي؟ خواهش نميكنيم كه بيا و ديندار شو، بلكه شخص را زير سؤال ميبريم كه چرا مسير معروف و قابل قبول را رها کردهاي؟! همانگونه كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله والسلم به قيصر روم و پادشاه ايران نامه نوشتند كه چرا مسير باطل را انتخاب کردهايد؟ و فرمودند اگر سخن مرا نپذيريد و به ديني که من آوردهام در نياييد نابود ميشويد. روحيهي ديني چنين برخوردي را اقتضا ميکند. جايگاه مذهب الهي، از آن جهت که از حق سخن مي گويد، جايگاه انفعالي نيست، جايگاه مذهب آن است که انحراف را بنماياند و هرگز از انحراف منفعل نشود. مذهب الهي به صورت انفعالي به دفاع از خود نميپردازد تا به استغنايش ضربه بخورد. پيامبران عليه السلام با يك قامت برافراشته حرف خود را در تاريخ ميزنند و به تاريخ جهت ميدهند، و ملاك و شاخص صحيح بودن حيات بشر را تعيين ميکنند تا معلوم شود هر قسمتي از حيات بشر كه مطابق سخن انبياء است صحيح، و هر قسمت که مطابق نيست، غلط است. مثل شاخصي كه اندازهي انحراف را تعيين ميكند، با شاخص است که معلوم ميشود مثلاً هماکنون ظهر شرعي است. وقتي دين الهي در ميان نباشد عمق انحراف جامعه نامعلوم ميماند و تا نابودي خود جلو ميرود. بر اساس همين قاعده خبرگان و انديشمندان در نظام جمهوري اسلامي يك رهبر و يك رئيس جمهور پيشبيني کردند، زيرا رئيس جمهورگرفتار كار اجرايي است و از آنجايي که كار اجرايي عموماً با موانعي روبهروست و نسبت به جنبهي آرماني جامعه همواره عقبتر است، بايد رهبري باشد که جنبه آرماني و اهداف اصلي نظام را متذکر شود تا همواره جهتها به سوي آرمانها سير کند و توجيه حضور موانع، موجب غفلت از اهداف نشود. آنچه را رهبر نظام الهي مدّ نظر دارد، اهدافي است که اسلام متذکر آن است، ولي آنچه رئيس جمهور مدّ نظر دارد اجراي برنامهها و عبور از موانع براي رسيدن به اهداف است، در اينجا است که اگر موانع فراوان باشد مسئولان اجرايي کشور به همان اندازه که توانستهاند موانع را برطرف کنند راضي ميشوند و اهداف بلند مدت فراموش ميشود. تحميل جهالت بر حکمت در مورد دعوت انسانها به دين، مسئله به اين صورت است که انسانها نياز به دين دارند ولي دين، محتاج مؤمنشدن انسانها نيست، بلكه آنها نيازمند دين هستند. پيامبران مردم را متوجه دين و جايگاه آن در زندگي اجتماعي و فرديشان کردند و رفتند، حالا مردم بايد به دنبال دين بروند تا زندگي خود را از دست ندهند. آدمها بايد به علماي دين روي آورند تا دين را در اختيار آنها قرار دهند، نه اينكه علماء به مردم التماس كنند بياييد دينداري كنيد. همانطور كه ما به پيامبران التماس ميكنيم و خاك پاي آنها را سرمه چشمان خود ميكنيم تا شايد يك توجهي به ما بكنند و از آن حقيقتي كه دارند ما را محروم ننمايند. با توجه به اين نکات است که گفته ميشود استغناي ديني را هيچگاه از دست ندهيد و ابهت ديني خود را حفظ كنيد. اگر كوردلي و عدم بصيرت اين تمدن نسبت به حقايق روشن شود، عظمت دين ظاهر ميگردد. اثبات عظمت دين خيلي كار مشكلي نيست، مشکل، فهميدن حجاب ظلماني مدرنيته است، تا اين ظلمات را در نورديم و حقيقت دين شکوفا گردد. به گفتهي رنهگنون «در دنياي متجدد هيچچيز و هيچكس در جايي كه بايد باشد، نيست - همهچيز از جاي خود متزلزل شده است- افراد بشر ديگر هيچ قدرت و مقام معنوي را به رسميت نميشناسند. عوام اجازهي بحث پيرامون امور قدسي و اعتراض بر جنبهي قدسي آنها را به خود ميدهند، جهالتِ خود را بر حكمت تحميل ميكنند، خطا و اشتباه بر حقيقت سبقت ميجويد، انسان، به جاي خدا مينشيند و زمين است كه ميخواهد برآسمان پيروز شود، فرد است كه خود را مقياس جميع امور قرار داده و مدعي است احكامي که با عقلِ نسبي و خطاپذيرِ خود استنباط ميكند بايد بر عالم حاکم باشد.»3 ريشهي موضوعي که رنهگنون در سخن فوق متذکر ميشود در اين است که انسان مدرن هيچ چيز را در اين جهان كامل و بينقص نميداند و ميخواهد بهجاي خداي واهبُالصُّوَر همهچيز را صورت بخشي كند و صورت وَهمي خود را به آن بدهد. برعكسِ انسانِ خداپرست كه نميخواهد در اين جهان خدايي كند، بلكه در نظر او كثيري از امور عالم، صورت نهايي خود را پيدا كرده و بايد آنها را پذيرفت و لذا هرگز داعيهي تغيير آنها را در سر نميپروراند. انسان مؤمن به خدا، به معمار جهان معترض نيست، بلكه او را بهترين مدبّر ميداند، در حاليكه بشر متمدن انسان را به جاي خدا نشانده است و به بندگي خود در مقابل خداي جهان معترض است. حرف فرهنگ غربي اين است كه؛ «فيلسوفان تاكنون جهان را تفسير كرده اند، ولي حالا نوبت تغييردادن جهان است.» روح جهانبيني انسان مدرن اعتراض به جهاني است که خداوند در اختيار بشر گذارده است. زيرا ميخواهد همه چيز براي جوابگويي به نفس امارهي او باشد و لذا به واقعيات جهانِ موجود قانع نيست، در حالي که اساس جهانبيني انسان ديني آن است که به بندگي خدا قانع است و بندگي خدا را به عنوان حقيقتِ اصيل خود پذيرفته است. انسان ديني متوجه است خالقي حكيم و عليم جهان را ايجاد كرده و جهان را در نظام کلي خود به عاليترين شکلِ ممکن پديد آورده است. توجه به نظام هستي با اين نگاه به طور کلي برعكسِ نگاه انسان مدرن به جهان هستي است، او جهان را مخلوقي ناقص ميداند که بايد براساس اميال خود آن را تغيير دهد و در نتيجه جاي خدا مينشيند و ابزارهاي مهيبي جهت تغيير جهان اختراع ميکند، در چنين شرايطي ديگر انسان به جاي آن که به خالق خود عشق بورزد، به مصنوع خود عشق ميورزد. با توجه به موضوعات فوق است که اعتقاد داريم در وضعيت كنوني تمام تجزيه و تحليلهاي فرهنگ مدرنيته نسبت به عالم و آدم به هم ريخته است و درست برعكسِ آنچه بايد تصميم بگيرد تصميم ميگيرد و چيزي را انتخاب ميکند که هرگز نبايد دست به انتخاب آن ميزد و به همين جهت حتماً عكسِ آنچه بايد نتيجه بگيرد، نتيجه ميگيرد. وقتي انسان همهي همّت خود را صرف تغيير جهان نمود آنچه را خوب است، بد و آنچه را بد است خوب ميداند. غرب و ادعاهاي بيدليل وقتي وظايف ما تابع هيچ قانون قدسي و مشروعي نباشد، هر فردي به انجام هركار نامشخصي كشيده ميشود، و اين شاخصهي روشنِ تمدن جديد است كه با شكستن قداستهاي عالم، مثل نبوت، وحي و امامت، ظهور نمود و بشر را به ورطههايي انداخت که شايد ديگر جبران آن امکان نداشته باشد و بدون آنکه دليلي بر صحت اعمال خود داشته باشد، ادعاهايي کرد. در صورتي كه انبياء ابتدا حقانيت دين خود را از طريق معجزات ثابت ميكردند و سپس سخنان خود را در ذيل نظام ديني خاصي که از طريق پروردگار انسانها نازل شده بود ارائه ميکردند. براي اطمينان بشر يكي از وظائف پيامبران طرح معجزه است. پيامبران خدا از طريق معجزات، نبوت خود را ثابت ميكنند و مينمايانند كه سخنان آنها همان سخنان خداست و در واقع با اين کار بشر را نسبت به راه کارهايي که ارائه ميدهند مطمئن ميکنند. به همين جهت معجزه با جادوگري و حتي با كرامت تفاوت دارد. معجزه كاري است كه هيچگاه و به هيچ وجه بشر توانايي انجام آن را پيدا نميكند و با تلاش و رياضت و آموزش به دست نميآيد. وقتي بشر به حقانيت سخنان نبي خدا اعتماد كرد، كلمات وَحي الهي براي او ملاك تشخيص حقيقت ميشود و ميتواند راه خود را با اطمينان از آن بگيرد و در اختلافها و سرگردانيها به آن تكيه كند، اما فرهنگ مدرنيته با نفي هرگونه حقيقت آسماني رجوع به هر ملاک اطمينانبخشي را در مقابل خود مسدود کرد و در صدد برآمد با ادعاهاي بيدليل بشر را جلو ببرد. گاهي اختلاف بين افراد در حد اختلاف سليقه است، بدون آنکه در جهتگيري کلي با همديگر اختلاف داشته باشد، كه چنين اختلافي انسان برانداز نيست، ولي زماني اختلاف بر سر خوب و بد بودن و يا صحيح و غلطبودن امري صورت ميگيرد که اگر در آن امور، جامعه به مسير صحيحي دست نيابد جهت کلي آدم و عالم ويران ميشود در اين موارد براي حل اختلافات بايد معيارهاي مطمئن در منظر جامعه باشد تا در انتخابِ جهتِ کلي به بحران نيفتد. در اين موارد اگر سخناني اطمينانبخش در ميان نباشد سرگرداني باقي ميماند. بايد به حقانيت و طهارت انديشهاي كه ميخواهيم بدان رجوع کنيم مطمئن باشيم، آنهم راهکاري که علاوه بر نداشتن نقص عقلي، همهجانبه باشد و هيچ خللي در آن يافت نشود. سخنان و نتايج عقلي استدلالي گرچه درست است ولي همه جانبه نيست، نسبت به آنچه مدّ نظر دارد استدلال ميکند تا واقعيبودن آن روشن شود. اما سخن انبياء نه تنها غلط و اشتباه نيست، بلکه چون از طرف خالق هستي آمده، تمام ابعاد عالم و آدم را در نظر دارد و بر اساس اين توجهِ همهجانبهي انسان و جامعه را راهنمايي ميکند. در حالي که فرهنگ غربي با نفي نقش نبوت در مناسبات بشري، بشريت را از نتايج سخنان همهجانبهي انبياء محروم کرد و لذا بيش از چهارصدسال است بشر با انواع نظريهها و تئوريها براي ادارهي عالم و آدم روبهرو است. جايگزيني حافظه به جاي عقل رنهگنون معتقد است در تمدن جديد در روش آموزشِ لفظي و کتابي، بيشتر سخن بر سر يادگرفتن، و كمتر در موضوع فهميدنِ حقيقي است. در حال حاضر هدف از آموزش، انباشتن مفاهيم است، و بدينوسيله كيفيت در راه كمّيت قرباني شده و حافظه جايگزين عقل گشته.4 آموزش و فهميدن در جهان متمدن به معني جمعآوري اطلاعات است، در حاليكه بشر نياز به شعوري دارد که قواعد و سنن جاري در عالم را بفهمد. دانستن به تنهايي به معني فهميدن نيست، نبايد تصور کرد آن کسي که مطالبي را ميداند ضرورتاً انسان فهميدهاي است. تمدن جديد، بشر تحصيل کرده را کسي ميداند که مخزني از اطلاعات باشد در حالي که به تجربه روشن شده است بعضي از افراد مطالب زيادي ميدانند و اطلاعات زيادي دارند ولي شعور و فهمشان متناسب با اطلاعاتشان نيست. انسان براي فهميدن حقايق و سنن الهي نياز به آمادگي روحي دارد تا جهت روح و جان خود را متوجه آنها بنماياند و در اين راستا اطلاعاتي فراوان نياز نيست، بلكه شعور و فهم خاصي لازم است که فطرتاً در اختيار همه انسانها هست. همانطور كه در موضوع دفاع مقدس هشت ساله، كسي مثل شهيد «حسين فهميده» با آن سن کم و يا آن پيرمرد بيسواد روستايي، جايگاه تاريخي آن دفاع را فهميدند و خود را فدا کردند. ولي بعضي از استادان دانشگاه نفهميدند که در آن دوران در کجاي تاريخ قرار دارند. چون در آموزشهاي مدرن به کسي چشمِ ديدن سنن الهي را نميآموزند. در نظام جديدِ آموزشي افرادي که وارد دانشگاه ميشوند بيشتر ميدانند، بدون آنكه نسبت به فهميدن تأکيد شود. انساني كه از لحاظ شعور رشد كند شخصيت او فربه ميشود ولي انساني كه فقط اطلاعاتش زياد شود، شخصيتش آماس ميكند، به قول شيخ شبستري: برو اي دوست، خود را نيك بشناس* كه نبود فربهي مانند آماس عدهاي نماز نميخوانند و شايد به خدا و قيامت هم اعتقاد نداشته باشند ولي از درس معارف اسلامي نمره بيست ميگيرند. آيا ميتوان گفت اين شخص چون از درس معارف اسلامي نمره خوب گرفته از آن پير مرد متدين که نمره ده هم نميگيرد ديندارتر است؟ به قول نويسندگانِ كتاب «آموختن براي زيستن»، كلاسهاي سينه به سينه، هزارها سال بشر را در حدّ فهمِ قابل قبول نگهداشت و با بصيرت کامل بدون آن که خود و ديگران را به بحران بيندازند، زندگي کردند. ولي اطلاعاتِ كلاسهاي صدسال اخير چون در آنها دانش هست ولي بصيرت نيست هيچ اقدامي در جهت کنترل اميال سرکش و وحشيانهي بشر انجام نداده است. امروز در كلاسها، رابطهي معلم و محصل، رابطهي حکيمانه نيست، از آن طرف هم رابطهي بين فرزندان با پدران و پدربزرگها از بين رفته و مدرسه جاي آن را گرفته است ولي ديروز كه رابطهي پدر و پدربزرگ با فرزند در مزرعه برقرار بود، و فرزند با سينهي پر از تجربه و عبرت پدر و پدر بزرگ مرتبط ميشد، جوانان از آنها حكمتهاي زيادي ميآموختند، درنتيجه بشر در آن بستر به توحش كنوني گرفتار نبود. اكنون موضوعِ امتحانات مطرح در مدارس و دانشگاهها حرص و ولعِ كسب اطلاعات را بالا برده است، بدون اينكه قدمي در جهت رشد شعور مخاطبان بردارد. آيا به واقع آنجايي كه هدف صرفاً انباشتن مفاهيم است، كيفيت يكسره در راه كميت قرباني نميشود؟ راه نجات از اين ورطه، راه دوري نيست، کافي است از طريق دين و نبوت نظرها متوجه سنن جاري در هستي شود تا بشر اميال خود را کنترل کند و متوجه حقايق قدسي عالم بگردد. وقتي نظرها متوجه سنن جاري در هستي نباشد حتي اگر بهترين کتابها خوانده شود که معاني و شعور ديني در آن موج ميزند، چون صرفاً جهت کسب اطلاعات و قبول شدن در كنكور خوانده ميشود، در آن مطالعات هيچ معنويت و بصيرتي بهدست نميآيد، چون از ابتدا بصيرت، هدف نبود. ولي اگر آن كتابها را براي ارتباط با روح والاي مؤلف بخوانيم، در عين اينكه با گريههاي او گريه ميكنيم، بينش و بصيرت او را نيز به ارمغان ميبريم در اين نوع تعليم و تربيت است كه ميتوان گفت خواندن به اسم رب است براي نظر به «اسم رب»، همان که فرمود «اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذي خَلَقَ»5 به اسم پروردگارت بخوان و هدفت كسب بينش باشد نه جمع اطلاعات و دانش. آري همهي اينها به جهت آن است که در تمدن جديد حافظه، جايگزين عقل شده است، به طوري که عقل و تعقل در موضوعات به حاشيه ميرود و سواد به متن ميآيد. چه بسيار اشخاصي كه سواد دارند ولي عقل ندارند و چه بسا حرص با سواد شدن سبب زائل شدن عقل ميگردد. در حاليكه اشخاصي همچون «ابوذرِ» عزيز سواد نداشتند ولي عاقل بودند و عاشقانه گرد پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ميگرديدند. در گذشته چون سواد دار بودن هدف نبود خوب فكر ميكردند، و اگر هم به دنبال سواد بودند براي تدبر و تفکر در متوني بود که با تدبّر و تفکر نوشته شده بود. ولي امروز صرفِ با سوادشدن و خواندن، هدف شده است به طوري که فرصت فكركردن را از انسانها گرفته است. سواد به تنهايي و خواندن و مطلع شدن هيچگاه ما را به سوي يك حقيقت بالا سوق نميدهد، ما را از ارتباط موجود در بين پديدههاي مادي مطلع ميکند، در حاليكه ما به اين دنيا نيامدهايم تا صرفاً اطلاعاتي از دنياي مادي جمع آوري كنيم، آمدهايم تا به سوي حقايق معنوي صعود نماييم و ذات مجرد خود را تا بيکرانههاي حقايقِ وجود سير دهيم و با عوالم معنوي مأنوس گرديم و درجهي وجودي خود را شدّت بخشيم. در حاليکه انباشتن مفاهيم و اطلاعات هيچ نقشي در شدتبخشيدن به وجود انسان ندارد، نهايتاً خبر از وجود آن حقايق به ما ميدهد، و اطلاع از چيزي، غير از مأنوسشدن با آن است. همانطور که آدرسداشتن نسبت به مقصدي عين رسيدن به آن مقصد نيست. دموكراسي و برگزيدگان كاذب مبحث مهم ديگري كه در رابطه با تمدن غربي و جدايي آن از عالم قدس مطرح است موضوع دموکراسي است. سؤال اين است که آيا رأي مجموعهي آدمها به حقيقت نزديك است و به خودي خود اصالت دارد؟ به نظر ميرسد دموكراسي به صورتي كه امروز در جهان از آن استفاده ميشود، يکي از انحرافهاي بزرگ تاريخ بشر است. زيرا اگر تمام مردم دنيا به يك نفر رأي دهند كه او خوب است، دليل خوب بودن او نيست و در ذات او هيچ تغييري ايجاد نميشود، عامل خوببودن هرکس بستگي به قرب او نسبت به حقيقت دارد و نه به نظر افراد کثير. قرآن در مورد اين که اکثر مردم متوجه حقانيت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم نيستند و ميگفتند او عقلش را از دست داده است که اين حرفها را ميزند ميفرمايد: «أَمْ يقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ * وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ بَلْ أَتَينَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ»؛6 ميگويند او با آوردن اين سخنان فکرش آشفته است، در حالي که او با سخنان حقي به طرف آنها آمد و اکثر آنها نسبت به حق کراهت دارند. حال اگر خداوند از ميل آنها پيروي ميکرد، آسمان و زمين و هرچه را در آن بود فساد ميگرفت. پس قضيهي آوردن وَحي آن نيست که آنها مي گويند، بلکه ما به فکر و ياد آنها بوديم که آن را آورديم و آنها از ياد خودشان روي گردانند و در حقيقت به فکر خودشان نيستند. آيهي فوق ميرساند که نظر مردم به خودي خود اصالت ندارد مگر آن که در بستر حقي قرار داشته باشد. رنهگنون در اين رابطه نکتهي دقيقي را مطرح ميفرمايد که: «قاطع ترين حجت عليه دموكراسي در اين چند کلمه خلاصه ميگردد كه عاليتر نميتواند از پستتر بهوجود آيد زيرا «بيشتر» نميتواند از درون «کمتر» در آيد. و اين کاملاً بديهي است که ملت نميتواند قدرتي را که خود دارا نيست به ديگران ارزاني دارد. قدرت راستين نميتواند به جز از عالم بالا از جاي ديگر ناشي شود و بر اين اساس است که مشروع و بر حق است. وگرنه با قدرت و حکومتي تقليل يافته و مجعول که غير قابل توجيه است، سر و کار داريم، زيرا فاقد اصل است، و در آن به جز آشفتگي چيز ديگري نميتواند وجود داشته باشد... حکومتِ مبتني بر دموکراسي فقط و فقط قانون ماده و نيروي بهيمي است... نقطهي پيوند ميان نظريهي «دموکراسي» و فلسفهي «اصالت ماده» در همين امر است... اين امر همان واژگوني کامل نظام طبيعي است، زيرا عبارت است از اعلام برتري کثرت، آن برتري که به واقع تنها در جهان مادي وجود دارد، در حالي که در جهان هستي وحدت در رأس سلسله قرار دارد و همين وحدت اساس و اصلي است که هر کثرتي از آن سرچشمه ميگيرد ... و بدين سان نقش رهبري انسانهاي برگزيده، حتي وجودشان، با دموکراسي سازگار نيست ... بالأخره بر اثر بيمنطقي شگفتانگيزي، کار به آنجا رسيد که برگزيدگان کاذبي به صحنه آمدند»7 حكومت و قدرت تقليل يافته يعني حکومتي که ريشهي معنوي ندارد تا بر جان انسانها حکومت کند و لذا ميفرمايد چون فاقد اصل است و آن حاکميت صورت ولايت الهي نيست، در نتيجه بهجز آشفتگي نتيجهاي بهبار نميآورد. آنچه امروزه تحت عنوان دموکراسي مطرح است اين نيست که عدهاي کثير بر روي حقيقتي متعالي اتفاق نظر کنند بلکه بدون نظر به هيچ حقيقتي صرفاً ميل مردم نقش بازي ميکند، در حالي که کثرتِ ميلها به خودي خود از ضعف آنها نميکاهد مگر اين که به وحدت حقيقي که همان حضرت احديت است، متصل باشند، اين است که گفته ميشود دموكراسي موجود در عالم، حكومت ضعيف بر ضعيف است و به همين جهت بينتيجه است و جامعه را به جايي برتر نميرساند. در عالم ماده پرتقالهاي زياد نسبت به پرتقالهاي کم، قابل توجهتر است، ولي در عالم معنويت اينطور نيست که کثرت قابل توجه باشد، با توجه به اين امر است که ميفرمايد: «حكومتِ مبتني بر دموكراسي فقط و فقط از ماده و نيروي جسماني و حيواني پيروي ميكند و نقطهي پيوند دموكراسي و ماترياليسم در همين امر است.» جنبه طبيعي هستي آنچنان است که مرتبهي فوقاني عالم عين وحدت است و هر چه نازل شود کثرت پيش ميآيد، حال اگر کثرت در قله قرار گرفت و رأي اکثريت نشانهي حقانيت بهحساب آمد، اين امر همان واژگوني نظام طبيعت است. زيرا اعلان برتري كثرت برعكس واقعيت است، چون در هستي، وحدت در رأس سلسله قرار دارد و اين وحدت است كه اساس هر كثرت ميباشد. حال اگر شرايطِ جامعه عکس آن شد ديگر جامعه و افراد به سوي کمال مطلوب سير نميکنند، چون در جامعهي خود به قلهاي نظر دارند که حاصل کثرت است. چنين شرايطي جامعه را به چيزي جز همان که هستند راهنمايي نميکند. همه پذيرفتهاند که چون از نظر تعداد فرقي با همديگر ندارند پس از جهت فهم هم فرقي با همديگر ندارند، در اين شرايط است که ميتوان گفت: نقش رهبري انسانهاي برگزيده و حتي وجود آنها با دموكراسي سازگار نيست. دموكراسي؛ برگزيدگان كاذب را بهوجود ميآورد و انسانهايي در آن فضا انتخاب ميشوند که به واقع برتر از بقيه نيستند تا بقيه را به طرف کمال مطلوبشان رهنمون باشند. زيرا جريان کثرت، به وحدت برنگشته، بلکه کثرت به کثرت نظر کرده و چون جمع ناقص باز هم ناقص است رأي بيشتر منجر به سير به کوي کمال حقيقي نميشود بلکه سير به سوي كمال وَهمي خواهد بود.8 در راستاي حاکميت قدسي لازم است بدانيم: اولاً: خداوند كمال مطلق است. ثانياً: خداوند وحدت محض است. ثالثاً: وحدت مساوق وجود است. رابعاً: وجود تشكيكي است و لذا وحدت تشكيكي است، پس طبق اين مقدمات، كمال مطلق همان وحدت محض است، در نتيجه هرجا به اندازهاي كه وحدت حقيقي در صحنه است، كمال حقيقي در صحنه است و هرجا كثرت در صحنه است نقص در صحنه است، مگر اين که آن کثرت متصل به وحدت باشد. و چون دموكراسي نظر به کثرت دارد، بدون اتصال به وحدت، نميتواند ولايت فقيه را که ظهور احکامِ متصل به خداوند است بپذيرد ولي ميپذيرد يك فرد به صرف اين که رأي زيادي به او دادهاند، حاكم باشد. چون در ديدگاهي که وحدت، اصالت ندارد، ذات کثرت، موجوديت پيدا ميکند در حاليكه در حكومت الهي، که پيامبر و امامان معصوم عليه السلام احکام و قوانين الهي را متذکر ميشوند، ابتدا مردم را به حکم الهي دعوت مي کنند تا مردم با رأي خود بخواهند به جاي اميال اکثريت، حکم الهي در مناسبات آن ها جريان يابد. و اگر هم به حاکميت اعتراض دارند بدان جهت است که ميگويند چرا از اجراي حکم الهي کوتاهي کرده است؟ در نظام الهي، حاکمان به جاي آن که رأي و نظر خود را بر مردم حاکم کنند، حکم خدا را که عين طلب فطرت همهي انسانها است، بر جامعه حاکم ميکنند. و چون وحي الهي و سخنان امامان معصوم عليه السلام از طرف خداست و خدا وحدت محض است، نه تنها مورد قبول همهي جانهاست، بلکه موجب آشفتگي و بحران نميشود و نظام جامعه مطابق نظم طبيعي جهان هستي خواهد بود. در زمان غيبت امام عليه السلام، ولي فقيه سعي ميکند حرف خدا و رسول و امام را براساس اجتهاد خود، کشف کند و به جامعه برساند، به جامعهاي که با انتخاب خود خواسته است تا حکم خدا در مناسبات آن جاري باشد. ولي فقيه تلاش ميكند رأي و سخن گرفتهشده از مسير وحدت را به جامعه برساند و به همين جهت در نظامي که فقيه بر آن ولايت دارد جامعه گرفتار بحراني كه دموكراسي غربي جامعه را در خود فرو ميبرد، نميشود. آرامش در حاكميت انسانِ به وحدت رسيده توجه به قواي بهيمي و سنگينيهاي ماده که توجه به مرحلهي نازلهي هستي است موجب ميشود که همواره براي انسان محدوديت بيشتري پيش آيد و او را به سوي كثرات رهسپار کند و اين همان روحيهي ماترياليسم است که در روان انسان حاکم ميشود. انسان هرچه بيشتر به دنيا نظر كند، محدودتر ميشود و هرچه به معنويت نظر كند، وسعت مييابد، آن هم وسعتي حقيقي، كسي كه به دنيا به عنوان مطلوب روح خود، نظر كند در محدوديت قرار ميگيرد، هر چند ممکن است اين محدوديت را حس نكند و تصور کند با به دست آوردن دنياي بيشتر از محدوديت آزاد ميشود غافل از آنکه براي آزادشدن از محدوديت بايد ساحت خود را تغيير دهد و نظر خود را به جايي بيندازد که در ذات خود نامحدود است، در آن حال است که ميفهمد ذات عالم ماده محدوديت است و هرچه در ذات عالم ماده فرو رود بر محدوديت خود افزوده است؛ درنتيجه از عالم ماده به عنوان مطلوب روح خود، منصرف ميشود و با مرتبط شدن با حضرت احدي، احساس ميکند همه گنجهاي عالم در نزد اوست. وقتي روشن شد انسان اگر خود را از محدوديت عالم ماده آزاد كرد و به بينهايتي عالم معنا نظر كرد، به آزادي حقيقي كه مطلوب اوست دست يافته است، ميفهمد فرهنگ غربي با رويکرد دنيايي خود چه خسارت بزرگي به عالم و آدم وارد کرده است. با توجه به نکات فوق است که ميتوان گفت؛ اگر جامعه اهداف اصلي خود را در سير به سوي حقايق معنوي قرار داد، در عيني که کارها با نظم خاصي انجام ميگيرد، هرگز گرفتار هرج و مرج نخواهد شد، و معني تمدن اسلامي نيز همين است که مناسبات جامعه با نظر به عالم معنا مديريت شود. تنها يک راه براي رهايي از هرج و مرج و آشفتگي وجود دارد، و آن احياء دگربارهي معنويت است كه موجب ظهور انسانهاي برگزيده در جهان كنوني ميشود، انسانهايي که متذکر عالم قدساند و راه فرو بسته به سوي آن عالم را در مقابل انسانها ميگشايند. با حضور چنين انسانهايي در مديريت جامعه، بشر سر و سامان ميگيرد. در همين راستا حضرت روحاللهخميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايد: «ما آن چيزي را که ميخواهيم، حکومت الله است، حکومت خدا را ميخواهيم. ما ميخواهيم قرآن بر ما حکومت کند. ما ميخواهيم قوانين اسلام بر ما حکومت کند. ما هيچ حکومتي را جز حکومت الله نميتوانيم بپذيريم، و هيچ دستگاهي را که بر خلاف قوانين اسلام باشد نميتوانيم بپذيريم».9 غرقشدن در دنيا و عالم ماده، که عين حرکت و تغيير است، موجب اضمحلال جامعه و بيثمري کارها ميشود و مشکل آنچنان کم نيست که بتوان با دموکراسي موجود - که باز حاکميت کثرت بر کثرت است- آن را رفع کرد. در حالي که خداوند براي زندگي ما برنامه ديگري را ارائه فرموده است تا از طريق دين الهي و امامي معصوم زمين به آسمان متصل گردد و همهي استعدادهاي آدم و عالم شکوفا شود، تا انسانها به زيباترين شکل معني زندگي را بفهمند. دلايل متقن و محکم از يک طرف و روايات قابل توجه از طرف ديگر ما را متوجه وجود «واسطهي فيض» در هستي ميکند، واسطهي فيضي که به عنوان مظهر کاملِ «اسم الله»، انسان کاملي است که مقامش، مقام حمل همهي اسماي الهي است، اسمايي که خداوند در بارهاش فرمود: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»؛10 و وقتي انسان کاملي که همهي اسماي الهي را ميشناسد مديريت جامعهي انساني را به عهده گيرد، روح همهي عالم، بر عالَم مديريت ميکند و تکوين و تشريع هماهنگ ميشود، و همان حقيقتي که بيواسطه و تکويناً از خداوند فيض ميگيرد، تشريعاً جامعه را به سوي اهداف عاليهاش راهنمايي مينمايد. حال آنچه را خدا براي ما خواسته است مقايسه کنيد با آنچه امروز در جهان مدرن جريان دارد. چگونه ميتوان با چنين حاکماني جامعه را از بيسر و ساماني موجود خارج کرد و به شکوفاييهاي روحاني سوق داد؟ آيا با ايجاد آرزوهاي وَهمي و مشغول کردن بشر به وَهميات ميتوان به آيندهي اين تمدن اميدوار بود؟ يا اينکه بايد بپذيريم تزلزلْ سرنوشت حتمي چنين بيسر و ساماني ميباشد. آري اين سؤال پيش ميآيد که در حال حاضر ما چه کنيم؟ مسئله روشن است، وقتي از يک طرف نظرها به سوي مديريت امام معصوم جلب شد، و از طرف ديگر ظلمات مديريت امروزين دنيا معلوم گشت، موضوعِ گذار از آن ظلمات به سوي نور پيش ميآيد، که مرحلهي گذرا را بايد با ولايت فقيه طي کرد. فقيه يعني کارشناسي كه حرف خدا و پيامبر و امام را به سوي جامعهي انسانها سير ميدهد. فرق فقيه با امام معصوم در اين است كه: امام معصوم خودش در مقام وحدت و قرب الهي است. ولي، فقيه خودش در مقام وحدت نيست و چنين ادعائي هم ندارد. بلکه از نظر علمي اين توانايي را دارد كه سخنان خدا و پيامبر و امام را به جامعه برساند؛ تا جامعه آماده شود و ظرفيت حاکميت مستقيم امام معصوم عجل الله تعالي در آن به وجود آيد. هر چند در زمان غيبت هم امام عصر عجل الله تعالي نقش خود را دارند و مددهاي خود را اِعمال ميکنند. در حال حاضر هم انسانها فيض حقيقي را از مقام وحدت انساني يعني حضرت صاحبالامر عليه السلام ميگيرند، منتها حكومت در زمان غيبت امام، از طريق وليفقيه اداره ميشود تا عملاً حکم حضرت اَحدي در جامعه جاري باشد و جامعهي اسلامي از هرج و مرجي که روان فرد و جامعه را در غرب فرا گرفته، مصون بماند. اگر جايگاه ولايت فقيه را در عصر حاضر درست بشناسيم و با عزمي تمام به آن روي کنيم در اين دورانِ ظلماني سرنوشت بسيار بهتري خواهيم داشت. يك دانشمندان آلماني ميگويد: «اگر مردم اروپا ولايت فقيهِ جمهوري اسلامي را بشناسند بر حاكمان خود ميشورند و حكومتي شبيه حكومت اسلامي ايران بر كشورشان حاكم ميكنند». حكومت نخبگان و برگزيدگان معنوي چيزي است که دين حضرت مسيح عليه السلام نيز بر آن تأکيد داشته و غرب به جاي آن که انحراف پيشآمده توسط کليساي قرون وسطي را جبران کند، جهت خود را به سوي دموکراسي موجود انداخت و با چيزي بسيار بدتر از قبل روبرو شد. كليسا در تاريخ دراز مدت خود قاعدهي حاكميت انسانهاي برگزيدهي معنوي را دنبال مي کرد و سالها کشورهاي مسيحي را اداره ميکرد، اشكال از وقتي پيش آمد كه عدهاي بدون هيچ شايستگي معنوي واسطهي بين خدا و مردم شدند. مثل اين است كه ولي فقيه بخواهد به جاي حكم خدا، هوس خود را حاکم کند و ما هم به جاي اينكه با آن شخص مخالف شويم كه حكم خدا را نميگويد، با اصل ولايت فقيه به مقابله و به مخالفت بپردازيم. همان كاري كه اروپاي بعد از رنسانس كرد، به جاي آنكه با چنين كشيشاني مخالفت كند، با حاكميت دين مخالفت كرد و در هدايت جامعه اصل را بر رأي مردم گذاشت. درستفهميدن جايگاه ولايت فقيه باعث ميشود که متوجه ضرورت آن در حال حاضر باشيم و از آن طريق بتوانيم بسياري از مشکلات تاريخي خود را جبران کنيم. غفلت از وضع تاريخي که در آن هستيم موجب ميشود تا با آرزوهاي وَهمي باز به عقب برگرديم. مطمئناً اگر روش حكومتي فدرال آلمان در اين كشور جايگزين شود، وضع از اين هم که هست بدتر خواهد شد. زيرا اولاً: ما در شرايط تاريخي ديگري هستيم. ثانياً: ملت ما به دنبال اهداف ديگري هستند که مکتب تشيع در منظر آنها قرار داده است و از طرفي ما در حال حاضر نسبت به اروپا جزء كشورهاي فقير هستيم. در حاليكه آنها سالهاي سال با انواع چپاولها و استعمارگريها براي خود سرمايهها اندوختهاند و با اينهمه با مشكلات بزرگي روبهرو هستند. مردم ما، به دلايل فراواني بايد براي دينداري و پذيرفتن حکم خدا در زندگي فردي و اجتماعي آماده شوند و با ولايت فقيه و حكومت اسلامي نه تنها روح و روان خود را معنوي کنند، بلکه مشكلات اقتصاديشان را هم حل نمايند تا گرفتار شرايطي نشوند که دموکراسي امروزين غرب براي بشر پديد آورد. محدوديت دانش مدرن مطلب ديگري كه در رابطه با كوردلي تمدن غربي مطرح است و هرج و مرج اجتماعي و رواني را پديد آورد محدود شدن اين تمدن به دانش مادي است. علمِ غربي که به حقايق روحاني پشت کرد و در چهارصدسالهي اخير توسعه يافت، فقط و فقط مربوط به مطالعهي جهان محسوس ميباشد، اين علم تنها روشهايي را که با عالم محسوس مرتبط است روشهاي «علمي» اعلام کرد و هر روش ديگري را غير علمي خواند و با اين کار هر علمي را که مربوط به ماده نيست انکار کرد، به طوري که دانشآموختگان علم جديد اگر هم به معنويات معتقد باشند آنها را قابل انديشيدن نميدانند. به گفتهي رنهگنون؛ «وقتي يك دانشِ مادي صرف، به منزلهي يگانه دانشِ ممكن جلوه كند، و وقتي افراد بشر عادت کردهاند که بيرون از اين دانش هيچ معرفتي را ارزشمند نشمارند، و وقتي هرگونه آموزش و تربيتي كه انجام ميشود هدفش اين است كه برافراد بشر پرستش اين علم را تلقين كند، در آن صورت چگونه اين افراد ميتوانند عملاً ماترياليست نباشند؟ يعني چگونه ميتوانند جميع مشغلههاي خود را معطوف به ماده نبينند؟ به چشم متجددين گويي هيچچيز جز آنچه ملموس و مشهود باشد وجود ندارد و يا دست كم اگر هم بپذيرند كه چيزي غيرمادي وجود دارد، چنين امري را نه تنها ناشناخته اعلام ميدارند، بلکه «ناشناختني» بهشمار ميآورند. و در نتيجه خود را از مشغولداشتن به آن حقايقِ عاليه معاف ميدانند و حتي جهان معنا را يك نمونه از جهان ماده ميدانند و لذا مدعيان ايمان هم در عملكردن به اصول ماترياليسم، به هيچ وجه دست كمي از كافران ندارند.»11 چنانچه ملاحظه ميفرمائيد در جملهي فوق سخن از روح ماترياليسمي است که در جامعه غربي حاکم است، حال چه افراد، معتقد به خدا و قيامت باشند و چه نباشند. مثلاً اگر شخصي در عين انجام عبادات شرعي تمام دنيايش، مشغلهها و دانشهاي مادي باشد، اين شخصِ معتقد به دستورات دين، در انتخابهاي زندگيش همانقدر ماترياليستاست كه آن فرد بياعتقاد. كسي كه تمام افق روحش همين علم مادي است، و آن علمي که جايگاه نبي و نبوت را مينماياند، نميفهمد اين فرد در واقع ماترياليست است هر چند كه ادعاي آن را نداشته باشد. كسي كه با تمام وجود براي قبول شدن در كنكور درس ميخواند و تمام افق روحش قبولي در کنکور و دستيابي به حقوق مکفي است، و چهار سال هم در دانشگاه فقط با همين علوم تجربي سر و کار دارد و موضوعات معنوي را قابل تحقيق و مطالعه نميداند، عملاً قلبش به جايي ميرسد كه معنويات براي او واقعيات قابل توجهي نيستند. آن هنگام است كه در معنويات شك ميكند و آرامآرام حقانيت آن هم از منظر قلبش ميرود، تا آنجا که ممکن است در انجام عبادات نيز کوتاهي کند. چنين افرادي اگر هم بخواهند روي معنويات فکر کنند، چون شعورشان از حدّ عالم ماده بالاتر نرفته است معنويات را تا سطح صورتهاي مادي پايين ميآورند تا قدرت فهم آن را داشته باشند. چنين افرادي بهشت و جهنم را هم دنيايي و مادي تجسم ميكنند. محدود شدن به علم مادي موجب شده که امروز در جامعهي اسلامي افراد زيادي وقتي ميخواهند در مورد بهشت و جهنم و ملائكه و خدا فكر كنند، همه را تا سطح دنيا پايين ميآورند و آنها را شبيه به ماده ميدانند. به جاي اينكه خودشان بالا روند تا به عالَم اعلي برسند، عالم اعلي را پايين ميآورند. اهل كتاب، بهخصوص يهود، نمونهي روشني از دينداران دنياپرست هستند. تعبير يهود اُمت که در سخنان پيامبراسلام صلي الله عليه و آله والسلم مطرح است، اشاره به همان متدينيني دارد که صورتهاي مادي بر فكرشان غالب است، اينها اگر عکس اين مطلب را هم اظهار کنند از نوع موضعگيريهايشان معلوم است که نسبت به حقايق معنوي فکر نکردهاند بلکه فقط آنها را در حافظه نگه داشتهاند و در هر فرصت طوطيوار بازگو ميکنند. در راستاي محدود کردن علم به علم حسي، تمدن غربي تا آنجا جلو آمد که متجددين تلاش دارند هر «كيفيتي» را به «كميت» بكشانند و اين كار، مشكلي عظيم به بار ميآورد. زيرا حقيقتاً اين فرهنگ با چنين كاري هيچگاه معنويت را نخواهد فهميد و مصداق آيهاي است که مي فرمايد: «فَانّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»؛ اينها چشمِ سر و حسشان كور نيست، چشم دلشان كور است. كميت و ماده را ميفهمند ولي معنويت و عالم اعلي را نميفهمند. حاصلِ کشاندن کيفيات به صورت کميات آن شد که امروز بشر در طمأنينه و آرامش قرار ندارد و از خردمندي مسافتها فاصله گرفته، در عالَمي به سر ميبرد که احساس غربت، جاي آرامش و قرار را گرفته است. زيرا در خانهاي که در آن روح حسي حاکم است به مولوي و حافظ وقعي گذارده نميشود، اگر هم مثنوي خوانده ميشود سعي در به کمّيت در آوردن آن اشعارِ سراسر کيفي است. اميد است در اين جلسه توانسته باشيم روشن کنيم رهبري و سياست مدينه بدون قرب به حق، حرف عوام فريبانهاي است که بيشترين خسارت را به مردم ميزند و معلوم شده باشد دوري از خدا و تبديل انسان به توده و فرو رفتن انسان در نفسانيات، که همه و همه از شاخصههاي تمدن غربي است، چه بلايي بر سر مردم اين روزگار آورده است. و آيهاي که در ابتداي بحث خوانده شد و علت سقوط تمدنهاي گذشته را کوردلي آنها معرفي کرد، چگونه مصداق خود را در جهانِ امروز مينماياند. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه پنجم،انسان بي هويت بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْض فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُوَن بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعْونَ بِها فَإنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمهاي آنها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينهها دارند كور است. مدرنيته و وارونهگشتن نظام طبيعي خداوند در آيهي فوق ميفرمايد: اي پيامبر آنهايي كه با نبوت مقابله ميكنند و نقش حقايق غيبي را در عالم منكر ميشوند، آيا به صحنه تاريخ نگاهي كردهاند؟ اگر اينها سرنوشت ملتهايي را كه از غيب بريدند و به حس گرويدند بررسي کنند، بيش از آنکه چشم سرشان باز شود، چشم دلشان باز ميشد. ولي قضيه از اين قرار است که آنهايي كه حضور سنتهاي غيبي خداوند را در اين عالم نميفهمند، چشم دلشان كور است، هرچند چشم سرشان كور نباشد. اينها ارتباط خود را با اصيلترين واقعيات هستي قطع كردهاند و با نازلترين واقعيات که همان محسوسات باشد، زندگي ميكنند. که نمونهي بارز آن را امروزه در تمدن غربي ميتوان يافت، اين تمدن عالَم را به نوعي نگريسته است كه در آن نگاه معنويت و حقايق غيبي هيچ نقش اساسي ندارد. در طول تاريخ، كارهاي نادرست و كارهاي درستِ زيادي به چشم ميخورد، همچنانکه در جوامع مختلف انسانهاي بد و انسانهاي خوبي وجود داشتهاند، با اينهمه؛ آن جوامع مسير خود را طي کردهاند و در بسياري موارد بستري براي تعالي آنهايي که ميخواستهاند متعالي شوند، فراهم بوده است. مشكل وقتي اساسي ميشود كه عقايد باطل و اعمال فاسد در جامعه به عنوان عقايد و اعمال آبرومندانه جلوه ميکند و از آثار سوء آن در سرنوشت فرد و جامعه غفلت گردد. وقتي در جامعه، انسانهاي حكيمي باشند و اکثر افراد هم بدانند كه آنها انسانهاي انديشمند و حكيمي هستند، حال يا از آنها پيروي ميكنند، يا نميكنند، اين جامعه براي کساني که بخواهند متعالي باشند، بستر مناسبي است. اما گاهي نه تنها حكيمان در جامعه منزوي هستند، بلکه طوري است که اساساً براي حکمت و انديشهي واقعي ارزش قائل نميشوند و قهرمانان جامعه افراد سطحي و سطحينگر ميباشند، چنين جامعهاي محکوم به سقوط است. خطر اينجاست كه انديشهي قدسي و حکيمانه از نظرها فرو افتد و بازار عملهاي فاقد انديشه رونق گيرد و عملزدگي به خودي خود بر ذهن و فكر جامعه حاکم شود. چنين جامعهاي در برآيندِ کلي به سوي انحراف سير ميکند و در نهايت با ناکامي روبهرو ميشود. زيرا اولاً: از عقايد باطل و اعمال فاسد و آثار سوء آنها غفلت شده است. ثانياً: صاحبان انديشههاي قدسي و انسانهاي حکيم در چنين جامعهاي ميداني براي تغيير رفتار افراد ندارند. هر جامعهي انساني ممكن است در برههاي ازحياتش كج انديشي کند. وقتي نوع ارزشهاي جامعه به گونهاي است كه موفقيت و کمال خود را در انحرافِ هر چه بيشتر ميجويد، بايد در آن جامعه منتظر بحرانهاي اساسي بود، هر چه از حيات اين جامعه بگذرد نه تنها به چيز برتري نميرسد بلکه هر روز با ناکامي بيشتري روبهرو ميشود. علم جديد و فرهنگ مدرنيته بهگونهاي خود را مشغول حسّيات كرد كه ديگر حضور معنويات را در ادارهي زندگي، امري ضروري نميداند تا بخواهد وقت و انديشهي خود را صرف حضور هر چه بيشتر آن نمايد و اين دقيقاً وارونه نمودن نظام طبيعي جامعه است. زيرا نظام طبيعي عالَم طوري است که مراتب پائين همواره تحت تأثير و مديريت مراتب عاليتر اداره ميشوند، به طوري که مراتب عاليترِ عالم ماده يعني عالم غيب و معنويات حکم خود را بر عالم ماده إعمال ميکنند تا عاليترين مراتب غيب يعني حضرت اَحدي که بر تمام مراتب هستي احاطه دارد. حال در نظر بگيريد سرنوشت فرهنگي که معتقد است هرچه تحت حواس در نيايد «غير واقعي» است چه خواهد بود، و چرا تمدن غربي اصالت را به عمل ميدهد و از هر آنچه فايدهي محسوس ندارد گريزان است! و چرا هرجا اين تمدن وارد شد ملتها به حقايق قدسي بيعلاقه ميشوند. در اين فضا است که علم، تنها به معني وسيلهي بسط صنعت به ميدان ميآيد. بشري که بنا بود بر ماده حکومت کند و آن را در اختيار بگيرد، برده و غلام ماده شد و بلند پروازيهايش را محدود به اختراع و ساختن ماشينهاي غولآسا کرد و کارش به جايي رسيد که خودش به ماشين تبديل شد. آيا در چنين شرايطي کارگران که اعضاء مهم جامعه محسوب ميشوند به چيزي جز به ماشيني که در کنار آن کار ميکنند ميتوانند فکر کنند؟ به گفتهي رنهگنون؛ «کارگرانِ امروزي، با صنعتگران پيشين تفاوت بسيار دارند، کارگران امروزي به جز خدمتگزاران و بردگان ماشين چيز ديگري نميباشند، و به اصطلاح، خود عضو و پيکر ماشين شدهاند. اينان ناگزيرند پيوسته به شيوهاي ماشيني حرکات مشخص را تکرار کنند تا اتلاف وقتي صورت نگيرد.»2 چون هدف آنها توليد هرچه بيشتر است، و آنچه حاکم است «کمّيت» است و لذا ميتوان تمدن غربي را «تمدن کمّي» ناميد. تمدني که در آن جز صنعت، تجارت و امور مالي هيچ چيز ديگر اهميت ندارد، قدرت مالي بر سراسر تصميمگيريهاي فرهنگ غرب حاکم است و تودهي مردم تحت تأثير چنين تلقيناتي قرار گرفتهاند بدون آن که متوجه شوند تحت تأثير چه تلقيناتي هستند. مدرنيته و معنويتِ بهتاراجرفته آيا با توجه به اين که ماده ذاتاً کثرت و تشتت است جامعهي ماديزده ميتواند روزي روي آرامش به خود ببيند؟ آيا رقابتهاي مادي فرصتي براي به خودآمدنِ بشر باقي ميگذارد تا بفهمد قدرتهاي معنوي، برتر از جميع ستيزهجوييهايي است که روح فرهنگ مدرنيته براي ايجاد صلح بر بشريت اِعمال کرده است؟ رنهگنون ميگويد: «روح عملزدگي آنچنان حاکم شده که حتي آنان که مدعي قبول قدرتهاي معنوي هستند، عملاً هرگونه تأثير واقعي و هر نوع حق مداخله در شئون اجتماعي را براي امور معنوي قبول ندارند، به طوري که بين مذهب و مشغلههاي معمولي زندگي ديواري کشيدهاند، چه در امور فردي و چه در امور اجتماعي. حال سؤال اين است آيا معايب تمدن کمّي از مزايايش بيشتر نيست؟ معارف عاليهاي که به دست فراموشي سپرده شده، ادراکات قدسي که بنيادش منهدم گشته، معنويتي که به تاراج رفته است، همه در اثر رويکرد افراطي به صنعت و تکنولوژي بود. تمدن غربي نميپذيرد که افرادِ بشر کمتر کارکردن و به کم قناعتکردن را براي زندگيکردن، بهتر بهشمار آورند»؛3 زيرا در منظر اين تمدن آنچه ارزش دارد کمّيت و کثرت است و لذا اگر کسي مثل غربيها در جوش و خروش مادي نيست، او را تنپرور به شمار ميآورند، هرچند با کنترل ميلها و وهميات خود متوجه حقايق قدسي شده باشد، زيرا اين امور ديده نميشود و لمس نميگردد. قهرمانان اين جهان کسانياند که نيروي عضلاني آنها به نهايت رسيده باشد گرچه درندهخو باشند. آيا اين نوع نگاه به انسان، شيدا شدن به امور پوچ به حساب نميآيد؟ آيا اينان ميتوانند خود را خوشبختتر از انسانهاي حکيم که در دوران گذشته بودند، بدانند؟ به گفتهي رنهگنون: «اين تمدن هميشه بيش از آنچه بتواند ارضاء نمايد نيازمندي بهوجود ميآورد»4 زيرا وقتي انسان در راه برآوردن هوسها گام نهاد و از حقايق قدسي- که کنترل کنندهي هوساند- منقطع گشت، ديگر توقفي نخواهد داشت و دليل موجهي براي کنترل کردن اميال خود ندارد، با جميع وسايل ميکوشد هر چيزي را که ميل ميکند به دست آورد، براي او تنها جوابدادن به همين اميال اهميت دارد و چون با پول ميتوان وسايل جوابگويي به اميال را بهدست آورد، تمام فکر و ذکر او آن است که پول بيشتر داشته باشد، دائماً نيازمنديهاي تازه براي خود کشف ميکند و با پول بيشتر بايد آنها را بهدست آورد. وقتي در جامعهاي برآوردن اميال حسي ارزش بهحساب آمد حتماً ثروتمندان ارزشمندتر از بقيه خواهند بود، چون ميتوانند به ارزشهاي حسي دست يابند. بخواهند يا نخواهند در چنين فرهنگي، جامعه گرفتار تضاد ميشود و از بحران و سقوط در اين جامعه گريزي نيست. در چنين شرايطي پايداري بر مذهبي فعّال که متوجه امور قدسي است نه تنها شايستهي تقدير است بلکه شايستهي داشتن حقِ حيات در آيندهاي است که ديگر امکان حيات تمدن غربي به پايان رسيده است. مسلّم است که در پايداري در مقابل تمدن غربي يک قدرت الهي نهفته است که ميفهمد نميتوان عالَم دين را با عالَم تجدد آشتي داد وگرنه بايد با مذهبي سخت تحقيرشده بهسر بريم که همواره در زير حملههاي خصمانهي فرهنگ مدرنيته دست و پا ميزند. چون ذات مدرنيته دشمني با هر امري است که بشر را به عالَمي فراتر از عالَم حس دعوت ميکند، نميتوان گفت فرهنگ غربي با مسيحيت کنار آمده است. به گفتهي رنهگنون؛ «روحيهي متجدد، ضد مسيحي مي باشد، زيرا ذاتاً مخالف مذهب است».5 ماشينيسم؛ ربايندهي درخشش حيات با حضور ماشين در تمدن جديد، ديگر انسان نميتواند حاصل حيات خود را در كار خود ببيند. در حاليكه انسان دوست دارد خودش باشد و حاصل كار خود را در ساختهي خود احساس كند. ولي در اين تمدن همچنان که عرض شد، كارگران بهجز خدمتگزاران و بردگان ماشين، چيز ديگري نميتوانند باشند، بلكه خود، عضوي از پيكر ماشيناند. كوزهگر هنگامي كه كوزهاي ميسازد، حس ميكند كه خودش آن کوزه را ساخته و به عنوان يك انسان مشغول توليد چيزي است که ميخواهد توليد کند. ولي كارگري كه در كارخانهي بافندگي در حال كار است، حس ميكند كه ماشين كار ميكند و او به عنوان يك ابزار در خدمت ماشين است. كوزهگر ميتواند حاصل ده سال تجربهي خود را در آخرين كوزهاي که ساخته، ببيند و نيز آن تجربهها را در آخرين كوزه با آن ظرافتها به نمايش گذارد و خود نيز به تماشاي آن بنشيند، در واقع در آينهي آخرين کوزه، ده سال عمر خود را بازيابي ميکند. اما كسي كه ده سال کنار ماشين بافندگي عمر خود را طي کرده حاصل كارِ روز آخر عمر او با روز اول برايش يکسان است، چون در حقيقت کارگر نيست كه پارچه ميبافد، بلكه ماشين است که پارچه ميبافد و به همين جهت ميتوان كارگران را از پشت ماشينها عوض كرد بدون اينكه محصول ماشين تغيير كند، چون ظرافت فكر و ذهن آنها در توليدات ماشين نقشي ندارد. در دنيايي که ماشين کارِ توليد را به عهده دارد بهجاي اينكه كار کارگر در گروِ شخصيتش باشد و حاصل حيات خود را در كار خود نظاره كند، خودش در گروِ ابزار كارش ميباشد و غلام و بردهي ماشين است. در چنين شرايطي انسان خودش نيست و نميتواند خود را در كار خود بيابد و سختترين فشارهاي روحي از اينجا شروع ميشود. حقيقتاً انسانها در کنار ماشينها از انسانيت خود به دور ميافتند و به پاي توليد انبوه، ذبح ميشوند. تمدن غربي به جهت روح کمّيتگرايش، به ظرائف روح انساني توجه ندارد، و لذا تصميماتي براي انسانها ميگيرد كه رعايت آن ظرائف در آن مطرح نيست، به همين جهت انسان در مناسبات دنياي مدرن عضو پيكر ماشين محسوب شده و از هويت خود خارج گشته است و ديگر نميتواند حکيمانه بينديشد. حال ذهن و فكر چنين انساني را به راحتي ميتوان با يك كار تبليغاتي به هر طرفي كشانيد و همه شاهديم چگونه در فرهنگ غربي با وسايل مادي صِرف تودهي مردم را به هر طرف كه بخواهند ميكشانند، ولي آنها را واداشتهاند كه به غلط باور کنند به خودي خود انتخاب ميكنند و كسي بر آنها حاكميت ندارد، و اينکه متوجه نيستند خودشان آنچه را انتخاب کردهاند، انتخاب نکردهاند، دليل بر پايين آمدن فهم آنها و نشانهي سقوط تمدن جديد است. خاستگاه پديدهي تبليغات در عصر جديد خوب است در اين مورد تأمل بفرمائيد که چرا عنصر تبليغات وارد تمدن جديد شد؟ از خود بپرسيم چرا بايد انتخاب مردم را با انواع ترفندها اينچنين تحت تأثير قرار داد؟ چه روحيهاي در ملل دنيا پديد آمده كه صاحبان قدرت اميدوار شدند اگر يك كليد طلايي يا يك ماشين پر از پول را چندين بار در تلويزيون نمايش دهند، ميتوانند انسانها را به مسيري بکشانند که صاحبان قدرت اراده کردهاند؟ ابتدا با انقطاع انسانها از عالم قدس و فرو ريختن انديشه حکيمانه، امکان هرگونه انتخابي براي انسان ممکن شد، سپس پديده و فرهنگ تبليغات امروزي وارد زندگي جوامع گشت تا در اين سرگرداني آنچه را بخواهند بر اختيار آنها تحميل کنند، انساني که جهت جان خود را از عالم معني منقطع کرده و خيالات خود را بدون هر کنترلي رها نموده است بهراحتي تحت تأثير عواملي قرار ميگيرد که اراده کردهاند خيالات چنين انساني را در اختيار خود بگيرند. انساني که خيالات خود را در ارتباط با عالم قدس، به حکمت نياميخته و در کنترل معاني عاليه قرار نداده است به راحتي اهل تقليد از اين و آن است، هرکس بيشتر بتواند خيال او را جذب کند، بردهي او خواهد شد. گاهي ميبينيد امروز جملهي بسيار سطحي و مضحكي از تلويزيون پخش ميشود، فرداي آن روز افراد بدون آنکه به آن جمله فکر کنند آن را تكرار مينمايند. اين تأثيرپذيري به جهت قدرت تبليغات نيست، بلكه به خاطر آن است که انسان جديدي پديد آمده که ديگر نميتواند حکيمانه تصميم بگيرد، در چنين انساني عنصر مقاومت در مقابل عوامل تحريککنندهي خيال از بين رفته است. عامل مقاومت در مقابل عوامل تحريک خيال، اعتقادات ديني است، در آن حالت است که انسان متدين به جهت ملکهي تقوي، با هر خيالي ربوده نميشود. ملکهي تقوي قلب انسان را متوجه اصول پايدار عالم و سنن الهي ميکند و لذا به خوبي متوجه جايگاه امور ناپايدار و زودگذر ميشود و به راحتي خود را در اختيار تبليغات قرار نميدهد. به گفتهي مولوي: مرسفيهان را ربايد هر هوا* زان که نَبْوَدْشان گراني قوا کشتي بي لنگر آمد مرد شَر* که ز بادِ کژ نيايد او حذر لنگر عقل است عاقل را امان* لنگري دريوزه کن از عاقلان با توجه به امر فوق است که تأکيد ميشود، هيچگونه راهي غير از دين و راهکارهاي ديني براي رهايي انسان از هجوم تبليغاتي که تمدن غربي بدان دامن ميزند، نمي توان يافت. حتي اگر القائات غيرديني اندک مقاومتي نسبت به تبليغات غربي در جامعه پديد آورند، تأثير آنها موقتي است و در حدي نيست که روح انسان را متوجه ثابتات عالم بکند. دين به جهت قدرت ذاتي که دارد و ميتواند از طريق ملکهي تقوي، جان انسان را متوجه حقايق پايدار عالم نمايد، امکان کنترل بازيهاي خيال را در انسان پديد ميآورد تا انسانها بتوانند در برابر تمدني که با تحريک خيال انسانها خود را بر ساير ملل تحميل ميکند، پايداري و مقابله كنند. عدم جدائي تكنولوژي از فرهنگ غربي از جمله سؤالاتي که در اين گونه مباحث پيش ميآيد اين است كه با توجه به آنچه در باب ماهيت اين تمدن بيان شد، بالاخره ما در برابر اين تمدن، و پيرو آن در رابطه با صنعت و تكنولوژي که با روح تمدن غربي به وجود آمدهاند و با آن يگانهاند، چه موضعي بايد بگيريم؟ در جواب بايد عنايت داشته باشيد حال که كار ما بدانجا رسيده كه اين صنعت را به عنوان يك ضرورتِ ناگوار بايد بپذيريم، لااقل بدانيم استفادهکردن از آن، فقط به عنوان سلاحي است كه بتوان بهوسيلهي آن در برابر سيطره جويي غرب پايداري كرد و هستي خود را حفظ نمود، وگرنه چيز ديگري نخواهد بود. ممكن است ابتدا تصور بفرماييد ميتوان صنعت و تكنولوژي را از فرهنگ غربي جدا نموده و با زدودنِ فرهنگ غربي، از صنعت و تكنولوژي آن استفاده نمود ولي فکر ميکنم با مباحثي که در کتاب «گزينش تکنولوژي از دريچه بينش توحيدي» عرض شد، روشن شده باشد تحقق چنين امري غيرممكن است. در آنجا عرض شد تکنولوژي غربي بر اساس فرهنگي خاص شکل گرفته است تا جواب نيازهاي آن فرهنگ را برآورده سازد و لذا هر جا ظاهر شود، عملاً همان نيازها را به وجود ميآورد و جاي آن فرهنگ را باز ميکند. اين صنعت زاييدهي آن فرهنگ است و چهره ديگري از آن زندگي است و لذا اگر صنعت و تكنولوژي اين تمدن در جامعهاي وارد شد، خواه ناخواه فرهنگ خود را نيز به دنبال ميآورد. اين است که شما ملاحظه ميفرمائيد از فرودگاههاي عالم بگير تا تلويزيون، همه و همه با فرهنگ غربي خود را آراستهاند و بر اساس آن فرهنگ با مردم تعامل مي نمايند. تنها کساني ميتوانند در عين استفاده از تکنولوژي غربي، تحت تأثير فرهنگ آن قرار نگيرند که در شناخت فرهنگ غربي به خودآگاهي خوبي رسيده باشند و نسبت به فرهنگ توحيدي، دلآگاهي و شوق حضور داشته باشند. انسانهاي معمولي که خيالاتشان تحت تأثير شوق حضور با عالم معنا نيست، در مواجهشدن با تكنيك غربي، فرهنگي را هم كه اين تكنيك در بستر آن بهوجود آمده است، به راحتي ميپذيرند، زيرا در بستر فرهنگ غربي وجود چنين تكنيكي ضرورت يافته، به همين جهت انسانهاي معمولي در مواجههي با آن تکنيک به فرهنگ مخصوص به آن نيز منتقل ميشوند. آري در يك تحليل انتزاعي ميتوان صنعت را از فرهنگ آن جدا كرد ولي يک انسان عادي در عمل و در خارج از ذهن نميتواند يكي را گزينش كند و ديگري را رها نمايد. همانطور که در ذهن ميتوان نقش و نگار فرش را از خودِ فرش جدا نمود، ولي در خارج از ذهن، فرش همان نقش و نگارهاست و جدايي آن دو ممکن نيست. فرهنگ غربي نيز در عمل از تکنيک مخصوص به آن فرهنگ جداشدني نيست، بهخصوص که ما با مردمي زندگي ميکنيم که به طور کلّي نميتوانند با روحيهي اشرافي که دارند با غرب و تکنولوژي برخورد کنند، توجه داشته باشيد كه ما با نخبگان روبهرو نيستيم. چه بايد کرد؟ لازمهي اتخاذ موضعگيري صحيح نسبت به غرب و تکنيک آن، شناخت شرايط تاريخي است که در آن بهسر ميبريم. بحث بر سر اين است كه ما در چه شرايط تاريخي هستيم؟ واقعيت اين است كه نه ميتوان درهاي مملكت را به روي صنعت غرب بست، و نه ميتوان چشم بسته تسليم آن شد و نسبت به روح فرهنگ ضد قدسي تکنيک غربي حساسيت نشان نداد. در اين حالت است که اگر از صنعت غربي استفاده ميکنيم اين استفاده با دل خوني همراه است. اگر عميقاً نسبت به موضوع بينديشيم، استفاده از تکنيک غربي همچون نوشيدن كاسه زهري است كه از نوشيدن آن چارهاي نيست. بايد متوجه باشيم با پذيرفتن اين صنعت جا براي ظهور بهترين صنعت و بالتبع بهترين تمدن که به وسيلهي انبياء مدّ نظر بشر قرار گرفته است، تنگ ميشود. تا آنجا که به جاي عبور از تمدن غربي، تمدن غربي ملاک ارزيابي همهي تاريخ قرار ميگيرد، حتي سؤال ميکنند چرا در زمان پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم برق اختراع نشد؟ در نظر چنين بينشي امور تكنيكي موجودِ جهان از ضروريات حيات انساني محسوب ميشود به طوري که انسان بدون اينها ديگر انسان نيست. وقتي غرب، ملاک ارزيابي همهچيز شد به جاي آنکه غرب متهم باشد و مورد انتقاد قرار گيرد، بايد اسلام را از زير دست و پاي انتقادهاي مربوط به آن بينش نجات داد و به جاي آنکه اسلام در جايگاه مدعي بنشيند، در جاي متهم قرار ميگيرد. متأسفانه عدهاي هم در عيني که اصالت را به تمدن غربي ميدهند سعي ميکنند بگويند اسلام هم همينهايي را گفته که غرب ميگويد. غافل از اين که از نظر اسلام انسانها جهت امر ديگري به دنيا آمدهاند و از نظر اسلام تکنيکي که تمام زندگي انسان را مشغول خود کند مقصد و مقصود حيات دنيايي انسان نبوده و نيست. اشكال اينجاست كه ما تصور كنيم تنها يك صنعت ميتواند وجود داشته باشد، آنهم همين صنعت غرب است و چنانچه از آن جدا شويم هيچ صنعت ديگري وجود ندارد. و با توجه به اينکه اين صنعت از فرهنگ غرب جدا نيست، پس بايد فرهنگ غرب را بپذيريم و در يك كلام در نگاه به عالم و آدم، ماترياليست و مادي شويم، حال چه در امور فردي خود اهل عبادت باشيم و چه نباشيم. وقتي دقت كنيم كه همراه تكنولوژي غربي فرهنگ دنياگرايي را هم وارد كردهايم لااقل در گزينش خود بيشتر احتياط ميكنيم و از سرعت خود به سوي غرب کمي ميكاهيم. ما با جهاني روبهرو هستيم كه غرب با توجه به شرايط خاص اقتصادي و قدرت تكنيكي كه دارد، بخواهيم و نخواهيم به مقابله و رقابت با ما پرداخته است. به همين جهت ما مجبور به رقابت با آنها هستيم، هرچند از اين گونه رقابت و فعاليت که بيشتر ما را گرفتار خود ميکند، كراهت داريم ولي در اين رقابت جز رفع سلطهي بيگانگان قصد ديگري نداريم، تا آرامآرام انوار تمدن اسلامي از افق ظاهر شود و تکنولوژي مناسب آن تمدن به ظهور آيد. آري در مقابل بيگانگاني كه تنها تكيهگاهشان اِعمال زور و رشد نيروي حيواني و قدرت مادي است كه صنعت در اختيارشان نهاده است، بايد قدرتمند شد تا بتوان در مقابل قدرت آنها ايستاد. براي نجات از ظلمات دوران بايد چند كار انجام داد؛ اولاً: از فرهنگ خودي مواظبت نمود تا لگدكوب اقتصاد و توسعهي غربي نشود. ثانياً: در اقتصاد و صنعت چنان موفقيتي بهدست آورد كه بتوان با آنها رقابت كرد تا بمانيم، نه اينكه مقهور شويم و از دست برويم. ثالثاً: در عين توجه به دو امر اخير، بايد افق انديشهي انديشمندان جامعه به تمدني باشد ماوراء تمدن غربي، تمدني که تکوين و تشريع در آن هماهنگي دارند و بشر در بستر طبيعت - بهعنوان آيت الهي- زمينهي صعود روحاني خود را فراهم مي کند و به جاي سرکوب قواي طبيعت، از طريق تعامل با طبيعت از قواي آن در شکل دادن به زندگي نهايت استفاده را مينمايد. نتايج نهايي اختراعات غربي «رنه گنون» ميگويد: «در باب اختراعات جديد اين كافي نيست كه به آثار امروزي آنها توجه كنيم، بلكه بايد به نتايج دورتر آنها نيز توجه كرد، تا بفهميم بيشتر خدمات ادعايي كه بهتر است ترقي ماديش بناميم، موهوم و خيالي است تا واقعي. و نيز بفهميم آيا بهدستآوردن اين تمدنِ خيالي ارزش بذل اينهمه عمر را داشته و دارد؟»6 خطر اينجاست كه به اسم رونق صنعتي، حضور در عالم قدس و معنويت از فرهنگ بشر فرو افتد و نيز تحت عنوان رقابت اقتصادي با غرب، معارف الهي و نگاه معنوي به عالم و آدم مورد غفلت قرار گيرد. ممکن است گفته شود كه ملت ايران، ملتي مذهبي هستند و از اين جهت با نزديکي به تکنولوژي مدرن به مشكلي که غرب در آن افتاد، نميافتد. اما بايد خود را فريب نداد و متوجه شد با تجددزدگي سالها است که روح ديني فرو کاسته شده و عادت ديني بر معرفت ديني غلبه يافته است، آنچه پايدار ميماند و جامعه را پايدار نگه ميدارد، معرفت ديني است و آن هم معرفت قلبي و حضوري و نه معرفت حصولي و عادت ديني.7 عادت ديني با روبهرويي با شرايط جديد رنگ خود را ميبازد، دختري كه در روستاي خود دور از غوغاي شهر با عادت ديني زندگي ميكند طبيعي است که حجاب خود را رعايت ميکند. ولي وقتي به شهر آمد اگر آن حجاب را با معارف قلبي و معنوي نپذيرفته باشد، در شرايط جديد حجاب خود را از دست ميدهد. در مواجهه با غرب، بايد معرفت حضوري خود را نسبت به دين شکوفا کرد تا بتوان ظلمات فرهنگ غربي را ديد و از آن فاصله گرفت، در آن صورت جوانِ ما مقهور فرهنگ غربي نخواهد شد، وگرنه آنکس که در حدّ عادت ديني مانده است به راحتي وقتي با مظاهر تمدن غربي روبهرو شود مقهور آن ميگردد و تلأ لؤ اختراعات چشم او را آنچنان پر ميکند که به هيچ چيزِ ديگري ارزش نميدهد. اگر با چشم دقيق و آيندهنگر خطرات اين اختراعات را براي بشر روشن نكنيم، يكپارچه خود و فرهنگ خود را در برابر آنها ميبازيم. در جهانِ عمل زده و حسّي شده، نه براي فهم و عقلِ قدسي مقام و جايگاهي وجود دارد و نه براي هر آنچه خصلت باطني و غيبي و روحي محض دارد. اين امور در چنين فرهنگي ديده نميشود و لمس نميگردد. استيلاي غرب، استيلاي ماده پرستان با انواع گوناگون ماده پرستي، بر روح و روان انسانها است و لذا در چنين تمدني «قناعت» و «عبادت» كه اوج عروج و تعالي روح انسان است و کمال و آزادگي هر انساني در بستر آن دو محقق ميشود، زير سؤال ميرود. اوقات فراغت هديه اي الهي فرهنگ غربي با بستن راه عالم قدس بر روي قلب انسانها و با ايجاد انواع سرگرميها نعمتي همچون اوقات فراغت را ضايع نموده است. خداوند نعمتي به نام اوقات فراغت در اين جهان براي ما گذاشته است تا انسانها از يک طرف فرصت عبادت و از طرف ديگر ملکهي زهد نسبت به دنيا را در خود رشد دهند، و در فرصتهايي که پيدا ميکنند هر چه بيشتر از دنيا فاصله بگيرند و به خدا نزديك شوند. حضرت امام سجاد عليه السلام در دعاي مكارم الاخلاق ميفرمايند: «وَارْزُقْني صِحَّةً فِي عِبادَةٍ، وَ فَراغاً في زَهادَةٍ»؛ خدايا! از تو سلامتي ميخواهم براي بندگي، و فراغت ميخواهم براي زهد پيشگي. از خدا ميخواهند اوقات فراغتشان وسيلهي زهد در دنيا شود و فرصت اُنس با خدا باشد. تمدن غربي با ايجاد روحيهي عياشي، اوقات فراغت انسانها را بستر نزديكشدن هرچه بيشتر به دنيا و لذات آن کرده، به طوري که اوقات فراغت، عامل اضمحلال تفكر وعبادت شده است. در تمدن غربي بشر به کلي فراموش ميکند كه حيات دنيايي را فرصتي بگيرد براي تغيير خود و شايستهي شدن براي قرب الهي. اين تمدن حيات دنيايي را فقط به عنوان شرايطي براي تغيير دنيا ميشناسد. بنا بود خود را آنچنان تغيير دهد كه شايستهي قرب الهي شود ولي تغيير خود را رها كرده و سراسرِ زندگي را به تغيير بيرون خلاصه كرده است. آيا جاي شگفتي نيست كه در بازيهاي ورزشي هر روز زمينهاي جديد به صحنه ميآيد تا هر چه بيشتر انسانها در بازي و سرگرمي باقي بمانند؟ و از اين طريق اوقات فراغت را با انواع بازيها و سرگرميها تمام كنند؟ طوري شده که اوقات فراغتِ بهجز سرگرمي معني ديگري نميدهد. در حالي که در فرهنگ ديني هر کس به جايي رسيد با استفادهي صحيح از اوقات فراغت بود. دين بستري فراهم ميکند تا انسانها در اوقات فراغت خود راه اُنس بيشتر با خدا را در جانشان فراهم کنند. در اوقات فراغت و با زهد و دوري از دنيا انسان متوجه مقامات عالي درون خود ميشود. ولي در سرگرميهاي موجود به شدت از مقامات عاليهي انساني غفلت ميشود و عملاً اوقات فراغت از بين ميرود. از آن طرف براي اينکه انسانها از اينهمه عياشي و سرگرمي خسته نشوند هر روز بازي جديد و متنوعي درست ميکنند. اين جنس سرگرميهاي دنيايي است که پس از مدتي ديگر نميتوانند روح انسان را ارضاء کنند ولي اگر همان سرگرمي به عنوان کار، جزء زندگي باشد اين مشکل را ندارند، مثل تفاوت پيادهروي به عنوان قسمتي از زندگي که بايد راه خانه تا مزرعه را طي کنيد، با پيادهروي به عنوان ورزش. ورزش در تمدنهاي گذشته به عنوان قسمتي از زندگي و فعاليتي براي دفاع بهتر و ايجاد توانائي بود ولي در حال حاضر با اين که در تبليغ از ورزش موضوع سلامتي و توانائي بدني مطرح است، در عمل به يك بازي و سرگرمي تبديل شده است. شکل ورزشهاي باستاني نشان ميدهد که آن حرکات صورت فعاليتي براي آمادگي جنگي در مقابل دشمن بوده است. وسايل ورزشي زورخانه همان گرز، سپر، تير وكمان است كه چون امروزه ابزارهاي جنگ تغيير کرده، به يك نوع بازي تبديل شده است، وقتي سرگرمي مقصد و مقصود شد، قهرمانان جامعه پهلوانان خواهند بود، هرچند آن پهلوانان درندهخوترين انسانها باشند. جوانمردي تبديل به پهلواني شده است و اين وارونهكردن نظام انساني است. پهلوان كسي است كه به عنوان مثال يك سنگ بزرگ را بلند كند، ولي جوانمرد كسي كه بر خود حكومت نمايد و در مقابلِ سخت ترين هوسها و فسادها بايستد. پيامبراكرم صلي الله عليه و آله والسلم به آن اشخاصي كه براي زورآزمايي سنگي را بلند ميكردند، فرمودند: «أَشْجَعُ النَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاه»؛8 قدرتمندترين شما كسي است كه بر نفس خود غلبه كند. در حقيقت پيامبراكرم صلي الله عليه و آله والسلم پهلواني را به جوانمردي تبديل كردند. بر هر کدام از مظاهر تمدن غربي بنگريد بر خلاف ظاهر آن، جهت ضد انساني دارد و چيزي تحت عنوان حق و باطل در آن فرهنگ معنا ندارد. در بينش غربي با فاصلهگرفتن از سخن انبياء، حرفي بر اساس اين كه چه چيزي حق است و چه چيزي باطل معني ندارد، خوب آن است که انسانهاي هوسزده آن را خوب بدانند و حق نيز با همين ملاک ارزيابي ميشود. در اومانيسم، منفعت و ضرر بر مبناي هوس انسان تعريف ميشود، حتي اگر اين منفعت به قيمت ضايع كردن حقوق ملتها باشد، براي آنها مهم نيست. با توجه به اين مطلب است که نبايد در ارزيابي چنين تمدني بگوييم کدام قسمتِ آن خوب است و کدام قسمت آن بد است بلكه بايد آن را بر اساس جهت کلي که دارد ارزيابي کرد و بدان جهت که در کليتِ خود حق و باطلي نميشناسد آن را نفي نمود. البته ممکن است همان امكانات و تجهيزات را در فرهنگ و تمدني الهي آورده و در آن هضم نمود و بوي متعفن مادهپرستي آن را از بين برد، همچون سگي كه در نمكزار بيفتد و استحاله شود. و همچنان که عرض شد اين بايد با خودآگاهي و دلآگاهي مردم همراه باشد که به راحتي ممکن نيست. ايجاد نياز يا قناعت آنچه بايد بر آن تأکيد شود عبارت از آن است که فرهنگ مدرنيته فرهنگ ايجاد نيازها است و نه تنها انسان را به انواع نيازهاي ساختگي مشغول ميکند، بلکه روحيهي مصرفي بيپروا را تشويق ميکند، به طوري که صفت مقدس قناعت به عنوان يک صفت مذموم تبليغ ميشود. پيدا شدن انواع وسايل براي زندگي، بيش از آنكه انسان را ارضاء كند نيازمندي بهوجود ميآورد، آن هم نيازمنديهاي وَهمي که در هيچ جايي توقف ندارد، و اين در حالي است که طبق يک قاعدهي مسلّم هر چه نيازمندي آدمي افزون گردد احساس نداشتن براي او افزايش مييابد و خود را بيشتر فقير حس ميکند. انسان غربزده با تعريفي که از خود دارد، نميپذيرد كه با قناعت زندگي كند و زندگي با قناعت و پارسايي را بهترين زندگي بداند. اين فرهنگ طوري زندگي و ارزشهاي آن را تعريف ميکند که اگر كسي در حدّ کفافِ خود کار کند و بيشتر به امور فکري، اخلاقي و انساني بپردازد به عنوان يک انسان غير فعّال و غير متعادل معرفي ميشود، خيلي راحت قناعت و زهد را زير سؤال ميبرد. در حاليكه اولياي الهي به ما آموختهاند؛ «بالاترين داشتن، نخواستن است». با دقت در زندگيهاي غربزده مشاهده ميکنيد بسياري از چيزهايي كه انسانها جمع كردهاند هيچ نيازي به آنها ندارند ولي چون بقيه دارند او هم خريده است و وسايل قبلي را بدون آن که غير قابل استفاده شود به جرم آن که قديمي شده، رها کرده و اين است که براي به دست آوردن نيازهاي كاذب و وَهمي صبح تا شب شروع به دويدن و فعاليت و كار و تلاش ميكنند. در حالي که خداوند از طريق انبياء الهي چشمها را بصير ميكند تا مواظب باشيم نيازهاي كاذب، ما را نَرُبايد و در همان راستا انسانها را دعوت به زهد و قناعت ميكنند، زهد و قناعتي که نهتنها زندگي را محدود نميکند بلکه عامل ورود انسان به عرصههاي وسيعتري از زندگي ميشود. در سيرهي زندگي حضرت علي عليه السلام داريم که؛ يك بار حضرت در بالاي منبر پيراهنشان را تكان ميدادند. از حضرت علت آن كار را سؤال كردند. جواب دادند چون همين يک پيراهن را داشتم و آن را شسته بودم و هنوز خشك نشده است، آن را تكان ميدهم تا خشك شود. عرض بنده اين نيست که در حال حاضر هم ما يک پيراهن داشته باشيم، بحث بر سر اين موضوع است که با غفلت از زهد و قناعت همهي زندگي عرصهي مصرف افراطي ميگشت و امکان واردشدن در فهم معارف ديني و اصلاح نفس برايمان نماند. تأکيد دين بر سادهزيستي و قناعت است و اين يک حکم هميشگي است تا انسان گرفتار كلافهي تجمّل و فزونخواهي نشود. فرورفتن در چنين كلافهاي امکان يافتن راه رهايي به سوي سعادت را غيرممكن ميسازد. انساني که با ارزشهاي غربي خود را تعريف کرده سعي ميکند با تمام قوا هر چيزي را كه موجب رفع نيازمنديهاي مادي ميشود بهدست آورد. در حاليکه آن چيز جديد براي او يك نياز جديد را به همراه ميآورد، و فروافتادن در چنين ورطهاي از آنجا شروع ميشود که همهي همّت انسان غربزده در رفع نيازهاي مادي خلاصه ميشود، نيازهايي که هرگز تمام شدني نيست و هر وسيلهاي از آن اشاره به وجه کاملتري دارد که وَهم انسانها تصور ميکند. اين است که ملاحظه ميفرماييد صد سال است هزاران شکل ماشين سواري ساخته شده و هرکدام که ساخته شد اشاره به نوع کاملترِ خود دارد و صد سال ديگر هزاران شکل ديگر ميسازند و باز بايد هزاران شکل ديگر بسازند. آيا اين فرو افتادن در ورطهاي نيست که هرگز به انتهاي آن نميتوان رسيد؟ اينچنين گرفتار شکلهاي بينهايت متفاوتشدن يک نحوه رسيدن به مقصد است يا دورشدن از مقصد است؟ ريشهي آن در کجا است؟ چگونه وقتي انسان اسير بينهايت نيازهاست ميتواند آزاد زندگي كند؟ از حضرت رسول صلي الله عليه و آله والسلم سؤال كردند شرح صدر چيست؟ فرمودند: «نُورٌ يقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ فَيشْرَحُ صَدْرَهُ وَ ينْفَسِح»؛ نوري است كه خداوند در دل مؤمن ميافكند پس سينهاش گشاده گردد. عرض كردند آيا اين نشانهاي هم دارد تا به آن شناخته گردد؟ «فَقَالَ نَعَمْ وَ الْإِنَابَةُ إِلَي دَارِ الْخُلُودِ وَ التَّجَافِي عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الِاسْتِعْدَادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِه»9 فرمودند: آري؛ توجه به قيامت، و فاصلهگرفتن از دنيا، و آمادگي براي مرگ قبل از آمدنش است. آيا تمدن جديد چنين فرهنگي را ميفهمد؟ اين همه نياز سازي و اسارت در دنيا، نهايت كار بشر را به كجا ميكشاند؟ اين تمدن ميخواهد مسير بشر را بر چه ساحلي فرود آورد؟ به ساحل قناعت و آرامش، يا به نيازمندي و اضطراب؟ ظلمات مدرنيته يعني ظلماتِ باطن انسانهاي غربزده و فرو رفته در نفسانيات، به طوري که انسانهاي زد و بنددار جاي انسانهاي معنوي را گرفتهاند و در آن حال جامعه هيچ فکر و ذکر معنوي را بر نميتابد و عهد با خدا را فراموش کرده و راه نزديکي به منزل دوست را گم کرده و دست خود را از دست اولياء الهي بيرون آورده است. خدايا: تو يگانهاي، هرچه به تو نزديكتر شويم از پراكندهپرستي آزاد و به مقصد خود نزديك ميشويم، پس ما را به خودت نزديك فرما. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه ششم، آثار ناپايداري تمدن غربي بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينههاست كور است. شريعت الهي؛ امکان به ثمررسيدن زندگي چنانچه مستحضريد خداوند در آيهي فوق ميفرمايد: اي پيامبر؛ آيا كساني كه با انبياء و دين الهي مقابله ميكنند يك نگاه تاريخي و عبرتانگيز به جهان گذشته و سرنوشت اقوام هلاک شده نكردند؟ اگر با نگاه عبرتانگيز به آنها مينگريستند در دل حوادث گذشته، سنت نابودي ملتها و تمدنها را ميديدند و علت نابودي و اضمحلال آنها را درك مينمودند و بهخوبي نگران آيندهي مقابله با پيامبرشان ميشدند. هم قلبهاي آنها بصير ميشد و عاقلانه به امور خود نظر ميکردند، هم گوشهايشان شنوا ميگشت و نسبت به سخنان انبياء توجه کافي ميکردند. اقوام به هلاکترسيدهي گذشته چشم سر داشتند که ظاهر دنيا را ببينند ولي چشم قلبهايشان کور بود و عوامل معنوي و ظريفِ جاري در عالم را نميديدند. خداوند در آيهي فوق ما را دعوت ميکند تا به سرنوشت ملتهايي که هلاک شدند و از زندگي خود هيچ بهرهي واقعي نگرفتند، نظر کنيم. از ما ميپرسد مگر رمز نابودي آنها اين نبود كه نقش شريعت الهي و سنن معنوي را در سازمان ارتباطات خود از بين بردند؟ سنتهايي که بايد با چشم دل ديد و آنها چشم دلشان كور بود و ادراكشان آنچنان حسي و روابط و اهدافشان آنچنان مادي شده بود که در شخصيت و تفکر خود شرايط نظر به نقش سنن الهي را به کلي ويران کرده بودند، و در نتيجه تمدن آنها از هم گسيخت، بدون آن که بفهمند عامل اين گسستگي و ويراني چه بود. در آيهي مذكور خداوند تاكيد ميفرمايد سنت هلاکت تمدنها استثناءبردار نيست، گذشتگان بر اساس همين قاعده نابود شدند و آيندگان هم اگر زمينهي بصيرت قلبي را در خود از بين ببرند به همان سرنوشت دچار ميشوند. وقتي تمدني در مقابل رمز و رازهاي نبوتِ انبياء خود را به نشنيدن بزند، به سويي حرکت ميکند که انتهاي آن گسستگي و نابودي است. آيات متعدد در قرآن هست که ميفرمايد: وقتي پيامبران به اقوامِ پشتکردهي به سخن خدا خبر نابوديشان را ميدادند آنها به جاي به هوشآمدن ميگفتند: «مَتي هَذَا الْوَعْد اِنْ کُنْتُمْ صادقين»2 اگر راست ميگوييد آن نابودي چه موقعي است. يعني به جاي فهم قاعده و سنت جاري در هستي، موضوع را به مسخره ميگرفتند. خداوند از زبان پيامبر به آنها ميگويد: عجله نکنيد سنت هلاکت اقوام وعدهاي است که در وقت و سرآمدش جاري ميشود. فرصتي در اختيار شما هست که اگر بخواهيد ميتوانيد چشم دل را بيدار کنيد و آن سنت را ببينيد و در کار و زندگي خود تجديد نظر نماييد. چون خدايي که انسان را و جهان را آفريده در کنار اين دو، شريعتي را نيز به صحنه آورده تا اين انسان در اين جهان امکان به ثمر رسيدن خود و جامعه را فراهم کند، حال اگر خود و جهان را طوري تعريف کرد که جايي براي شريعت الهي در مناسبات فردي و اجتماعي نگذاشت و با اين همه تذکر دلسوزانه که انبياي الهي به او ميدادند خود را به نشنيدن زد، خداوند در موردشان ميفرمايد: «فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ»3 پس ناگاه آنها را ميگيريم بدون آن که شعورِ فهم ريشههاي آن نابودي و گسست را بفهمند. از آنجايي که آيات قرآن قصهي اقوام نابودشدهي گذشته را مطرح ميفرمايد تا ما امروز به قواعد نابودي آنها پي ببريم و وضع امروزين خود را ارزيابي کنيم، ما به تحليل تمدن غرب پرداختيم و هر چه بيشتر دقت کرديم، بيشتر متوجه شديم سرنوشت اين تمدن همان سرنوشتي است که اقوامِ به هلاکت رسيدهي گذشته با آن روبهرو شدند، و خواستيم نتيجه بگيريم سرنوشت خود را به تمدن غربي گره نزنيم و بر خلاف ظاهرِ جذّاب آن تمدن، به کمک آيات الهي باطن آن را تحليل كنيم. تمدن غربي و گرايشهاي کاذب يكي از نكاتي كه بايد در تحليل تمدن غرب مدّ نظر داشت اين است كه فرهنگ غربي با عمدهکردن بينش مادي، موجب گرايشهاي كاذب در جوامع انساني شده است. در حالي که اگر ما جايگاه عالم ماده را درست بشناسيم، ديگر مظاهر تمدن غربي را به عنوان موضوعاتي اصيل و مفيد نميپذيريم تا گرفتار نيازهاي کاذب شويم. با دقت در جايگاه عالم ماده، ميفهميم سردرگمي و بيسر و ساماني غرب و ملتهاي غربزده ريشه در دو رويکرد دارد، يکي اينکه فقط با ظاهر عالم ارتباط دارند و تمام توجه خود را به ظاهر عالم ماده معطوف داشتهاند. ديگر اينكه اسرار دين و ديانت را که متذکر نقش سنن الهي در عالم است، سخن غير علمي ميدانند و به چيزي نميگيرند، و لذا از تعادلِ لازم که بايد جاي هر کدام از عالم ظاهر و باطن را درست تعيين کنند، خارج شدهاند. در جلسهي قبل عرض شد هرچه نيازمندي بيشتر باشد، از آنجايي که بشر در نيازمندي بيشتر با محروميت و فقدانِ بيشتر روبهرو است، و در نتيجه با اضطراب بيشتري زندگي ميکند، تمدن غربي بهگونهاي است كه با رويکردِ صِرف به ماده، براي انسان نيازمندي ميآفريند. زيرا هدف آن تمدن هرچه بيشترداشتن دنيا است، دنيايي که عين کثرت است و هر قدر هم که از آن داشته باشي باز همه آن را نداري و چون در نگاه غربي به عالم و آدم، بايد همهي دنيا را داشت، هيچ وقت به آنچه مي خواهي نميرسي. هر چند از منظر يک انسان ديني، هرگز اين همه داشتنها نياز نباشد. زيرا در منظر انسان ديني، آن چيزي که انسان ميخواهد خدا است، خدايي که اَحد است و لذا هر وقت با او روبهرو شدي همهي او را داري، او کثير نيست که اگر مقداري از آن را داشته باشد، مقداري ديگر از آن پيش تو نباشد. وقتي مقصد انسان خدا باشد، دنيا در حدّ کفاف مورد توجه قرار ميگيرد و آن هم به عنوان وسيله براي ارتباط با خدايي که واحد و پايدار است. حال در نگاه مادي تمدن غربي، مقصد انسان دنيايي ميشود که عين کثرت و عين ناپايداري است و لذا انسان در فضاي آن زندگي، هرگز احساس رسيدن به مقصد نميکند، هرچند بيشتر دنيا را داشته باشد. وقتي دنيايي که عين ناپايداري است در اختيار شما باشد در واقع هيچچيزي در اختيار شما نيست. اين است که عرض ميشود اين تمدن با زيادهپرستي و با كثرت طلبي، انسان را در اوج بيمحتوايي قرار ميدهد و تنها در او «بسيار خواستن» را رشد مي دهد، نه «بسيار بودن»ي که با خدايي که عين بودن است تأمين ميشود. اگر کساني «بودن» و بقاء بخواهند، سرمايهي فطري خود را که عين ارتباط با خداست پاس ميدارند ولي کساني که بخواهند داشته باشند يعني خواستن را به جاي بودن در خود رشد دهند، به جاي نور فطرتِ خود، آنچه در دست غير است دوست دارند، و همواره احساس بيمحتوايي ميکنند. رفع نياز يا ايجاد نياز؟ اگر وجود انسان از طريق ارتباط با عالم معنا و فاصله گرفتن از عالم ماده، شديد شود، نيازش به دنيا كم ميشود و با رفع حجاب بين او و خدا، اتصالش به غنيّ محض افزون ميگردد. هرچه اتصال به غنيّ محض شديدتر شود نياز به بيرون كم ميگردد و به همان اندازه از ابزارها آزاد ميشود. وقتي انسان غناي خود را در ارتباط با خداوند بهدست آورد، حرصِ داشتن ابزارهاي بيشتر براي بهدستآوردن دنياي بيشتر در او شعله نميكشد، تا با به دست آوردن يك ابزار، زمينهي حرص بيشتري براي داشتن ابزاري ديگر در او رشد کند. بلکه آزاد از رقابتهاي اهل دنيا به وسايلي از زندگي ميانديشد که بتواند در زندگي دنيايي به بهترين نحو عمل کند و افق ارتباط خود با عالم قدس و معنويت را وسعت بخشد. اين است که انسان ديني به بهترين نحو از زندگي زميني استفاده مي کند و بهترين وسايل را نيز در زندگي خود ميسازد ولي نه آنچنان که گرفتار حرصِ داشتن شود، افق او در جاي ديگر است. روحيهي مُدپرستي نمونهي روحيهي نيازمندي انسان غربي و غربزده است. ملاحظه كنيد چگونه اين تمدن، انسان را آلوده به گرايشي ميکند كه در اثر آن، بدون آنكه مثلاً به لباس جديدي نياز داشته باشد و بدون آنكه لباس گذشتهي او غير قابل استفاده شده باشد، ديگر لباس قبلي خود را نميخواهد، و عيناً با لباس دوم هم در مقابل لباس سوم همين برخورد را ميكند. اين يعني نوعي از زندگي که انسان بدون دليل خود را نيازمند لباسهاي فراوان نموده، که عبارت است از فرهنگِ نياز بيشتر به ابزارها، و نه استفادهي بيشتر از آنها. حال همين روحيه در مورد خانه و ماشين و ساير ابزارهاي زندگي حاکم است. آيا ديگر چنين انساني امکاني مييابد که در فرصتي و خلوتي به ابعاد معنوي خود توجه کند و به سوي عالم بيکرانهي غيب نظر بيندازد و عبادات الهي را هديهي بزرگي بداند تا غربت خود را در زمين جبران کند؟ انسان در فرهنگ غربي از برترشدنِ معنوي خود به نشاط نميآيد، بلكه در سراسر زندگي فقط به جوابگويي به خواستنهاي بيحدّ و حصر دنيايي خود مشغول است، خواستني که پايان ندارد و نيازمندي در متن آن نهفته است، زيرا طلب چيزهايي است كه با بهدستآوردن آنها، اشاره به داشتن چيزهاي ديگر شروع ميشود، نه با بهدستآوردن آنها، اشاره به اُنس بيشتر با خدا شروع شود و بگويد: دير آمدي اي نگار سر مست* زودت ندهيم دامن از دست آري نياز به جديدبودنِ ابزارها در ذات فرهنگ غربي نهفته است و اين مشکل کوچکي نيست، يک فاجعهي بزرگ است که عالم و آدم را به ورطهي هلاکت انداخته. عرض شد دين الهي با ايجاد زمينهي ارتباط انسان با خدا و غنيّ مطلق، آنچنان انسان را از خلأهاي وَهمي آزاد ميکند که او به حدّاقلِ داشتنِ دنيا بسنده ميکند، در حالي كه خواستن دنيا، به جهت کثرت و تزاحمي که در عالم ماده هست، زندگي را در گِره و تعارض مياندازد، چون اگر اين قطعه زمين را شما داشتيد، ديگر من نميتوانم همان قطعه زمين را داشته باشم، اين است که گفته ميشود، انساني كه اسير خواستنهاي دنيايي شد، هميشه بايد با زندگي و با بقيهي افراد كشتي بگيرد. و اين باعث ميشود كه ثقل توجه انسان از درون و عالم بيکرانهي غيب، متوجه عالم خارج و تنگناها و تعارضهاي آن شود، در اين حالت همواره خواستنها، انسان را به دنبال خود ميكشند. عاشقشدن بر بيرونيها چشمهي درون انسان را ميخشكاند و وجود او را به يك بيابان برهوت تبديل ميكند. مولوي در وصف اين حالت ميگويد: نه زجان يك چشمه جوشان ميشود* نه بدن از سبز پوشان ميشود نه صداي بانگ مشتاقي در او* نه صفاي جرعهي آبي در او عبرتگرفتن از سرنوشت اقوامِ به هلاکت رسيده موجب ميشود تا انسان از خواستنهاي افراطي، که شاخصهي تمدن غربي است، دست بردارد تا گوهر نابِ توجه به حق در وجود او متجلي گردد و بفهمد بيش از آن که بايد به دنبال طلا باشد، خودش طلا هست. گفت: تو جوان بودي و قانع تر بُدي* زر طلب گشتي، خود اول زر بُدي مبناي فکري فرهنگ غرب بر اين اساس است که افقي وَهمي را در مقابل انسان ميگشايد تا به او القاء کند در آنچه هستي، کافي نيست، آنچه را من به تو عرضه ميكنم به جاي آن بنشان. در نتيجه انسان نسبت به آنچه خداوند به او داده است و زمينهي صعود روحاني اوست، غافل ميشود و همهي فکر و ذکرش ميشود رسيدن به آنچه فرهنگ غربي به او نشان ميدهد، هدفي وَهمي که معلوم نيست چيست و کجاست، چون هر آنچه درفضاي فکري اين فرهنگ مييابي، خبرِ چيز ديگري را که بهتر از آن است جلوي شما ميگذارد، هميشه احساس ميکني هيچ چيز نداري، مثل اين است که به شما بگويند كوهي وجود دارد و تو بايد به قله آن برسي تا سعادتمند شوي، بي آنكه كوهي به تو نشان دهند، ولي با اين کار انسان را از سِير دروني و توجه به ارزشهاي معنوي باز ميدارند، در حاليكه به قول مولوي: وِيسه و معشوق هم در ذات توست* وين بروني ها همه آفات توست بيرونيها درحدّ ابزارهايي هستند تا با آرامش کامل از پنجرهي درون راهي به سوي بينهايت خوبيها باز کنيم، ولي وقتي همه زندگي به دويدن به سوي ناکجاآباد تبديل شد، كار به جايي ميرسد كه انسان فرصت جواب دادن به گرايشهاي معنوياش را از دست ميدهد. روش مقابله با غرب با توجه به مقدماتي که در رابطه با فهم ذات تمدن غربي گذشت، شايد وقت آن شده است که بتوان بيپرده و با صراحت بيان کرد، بين روحيهي مذهبي و روحيهي مدرنيته، جز تضاد، هيچ گونه ارتباط ديگري نميتواند وجود داشته باشد و هركس كه ميخواهد با حفظ روحيهي دينداري با فرهنگ مدرنيته آشتي كند، خيال خامي در سر ميپروراند. مسلماناني كه تعلق به غرب دارند بيش از ارتباط با پوستهي دين نميتوانند با حقيقت دين مرتبط باشند، اينها هويت خود را در غرب ميجويند و ميخواهند با عصريکردن دين، دين را قرباني علوم غربي و نگاه غربي کنند. اينها بخواهند يا نخواهند در حقيقت از نگاه دين به عالم و آدم بيگانهاند و بيخبري ايشان از حقايق آسماني موجب ميشود كه خود را از نظر فكري و روحي به مقام دستياران «غرب پرستي» تنزل دهند و با هرگونه معنويتِ راستين به نبرد برخاسته و از جهت نظري هرگونه معنويتي را منكر ميشوند. اينان حتي اگر بخواهند بر ضد استيلاي اجانب پيكار كنند، شيوه و روششان همان روش غربيهاست؛ همانطور كه غربيها با روشهاي گسسته از معنويت و دوري از سُنَنِ آسماني با يکديگر مقابله ميکنند، همان روش را پيشه ميکنند، و نتيجهي آن پيكار، چيزي جز فرهنگ غرب نيست. آري اگر روش مبارزه با غرب، غير ديني باشد، همان مبارزهي غرب با غرب است. روش مقابلهي انبياء با دنياي جاهليت براي آن بود که افق جان انسانها از زمين به سوي آسمانِ معنويت کشيده شود و با عالم بيکرانهي قدس آشنا شوند. ولي رقابتهايي که با فرهنگ غربي بين کشورها و انديشهها پيش ميآيد، طوري است که باز راه آسمان به سوي بشر بسته است، مثل رقابتي که بين جهان کمونيسم و جهان سرمايهداري پيش آمد. اين رقابتها رقابت سگان است بر سر جيفهي گنديدهي دنيا. رقابتهاي روشنفکرانه چيزي غير از رقابتِ تمدن ديني با فرهنگ غربي است. روشنفکر غربزده ابتدا پذيرفته است تکنولوژي غربي و ليبرال دموکراسي غربي کمال است و مي خواهد بقيه را نيز در چنين فضايي وارد کند و دعوا بر سر آن است که چه کسي زودتر وارد شود. اينها با سياست امپرياليستي و اخلاق مبتذلِ غرب مخالفاند و نه با فرهنگ و نگاه غربي به عالم و آدم. سخن ما اين است كه اساساً آن تمدن با آن گرايش و آن نوع زندگي که مدّ نظر خود دارد، يک تمدن ضد ديني است و ثابت و متغير خود را دارد و كساني كه تلاش ميكنند تا با نزديکي اسلام به غرب به زعم خود به اسلام آبرو دهند بايد بدانند با اين کار اسلام را از کارآيي لازم خارج کردهاند و ديگر آن اسلام، اسلامي نيست که بتوان با آن جهان را از ظلمات مدرنيته رها نمود. اين ها بهجاي اينکه خدمتگذار اسلام باشند، كارگزاران غرباند. مسلماناني که شيفتهي غرباند سعي شان آن است که در تأييد فرهنگ غربي روايتي پيدا كنند تا بگويند اي غربيها! يك نمره بيست هم به ما بدهيد! ما هم كارهاي شما را در اسلام قبول داريم! اينها دانسته يا ندانسته فرهنگ غرب را به جاي فرهنگ اسلام نشاندهاند. اي بسا ابليس آدم روي هست* پس به هر دستي نبايد داد دست كساني مثل تقي زادهها و تدينها با آن که ابتدا عمامه سرشان بوده است ولي در مقابل مرحوم مدرس ايستادند و رضاخان را تثبيت کردند. پس ميشود با ظاهر اسلامي و با تمسک به چند روايت به جاي تبليغ اسلام، غرب را تبليغ و تثبيت کرد. عمده توجه اساسي به تفاوت رويکرد غرب در نگاه به عالم و آدم است، در سيرهي انبياء غلبه با معنويت و پاكي و صفاست، نه با مادي گرايي و عياشي و شهوتراني. بايد توجه داشت سيرهي کلي دين در نظر به عالم و آدم كدام است، نه اينكه به عنوان نمونه يك نكته را از دين درآوريم و از رويکرد اصلي آن غافل باشيم. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم بنا به دستور خداوند در قرآن، نسبت به اهل بيت خود سفارش فرمودند تا مردم با رجوع به امامان معصوم عليه السلام در دينداري خود بيراهنما نمانند و پايدارتر باشند و لذا بعد از آن که گفت: نسبت به ذيالقرباي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم مودّت و محبت بورزيد4 فرمود: آنچه نسبت به محبت و مودّت ذيالقربي گفتم براي خودِ شما مفيد است.5 حال عثمان وقتي خليفه شد بدون توجه به موضوع عصمت اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم، اموال بيت المال مسلمين را به جيب اقوام خود سرازير کرد و گفت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هم همين کار را کرد، به طوري که کُلّ خراج يک سال آفريقا را يکجا به داماد خود مروان حکم بخشيد.6 در حالي که اين رويکرد با آن رويکرد از زمين تا آسمان متفاوت است. آري اسلام مي گويد شراب حرام است تا در عين آسيبنديدن بدن، روح عبوديت در انسانها تقويت شود و خوف از جلال پروردگار در قلبها زبانه بکشد، و اين غير از آن است که روشنفکر مسلمان ميگويد غربيها هم ثابت کردهاند نوشيدن شراب موجب خرابي کبد ميشود، پس اسلام و غرب هر دو يک حرف دارند و يک منظر را دنبال ميکنند! روشنفکران ديني و غفلت از ابعاد قدسي دين اميد غرب آن است که با روشنفکران ديني که غرب را پذيرفتهاند، افق جهان اسلام را به سوي غرب برگرداند. روشنفکر ديني با نوع برداشتي که از مفاهيم ديني القاء ميکند راه خروج از دين قدسي و نزديکي به دين غربزده را فراهم مينمايد. وقتي نگاه علمي غرب به عالم و آدم اصل شد، پس بايد مجتهدان ما هم با چنين نگاهي به همه چيز بنگرند تا معرفت ديني آنها بسط يابد وگرنه کهنه و عقب افتادهاند و معرفت ديني آنها در قبض است و نه در بسط. آيا با توجه به نکاتي که تا حال گفته شد اين نوع پيشنهادها مساوي با غربزدگي کامل و فرو بسته شدن راه قدس از منظر دين و دينداري نيست؟ اينجاست که عرض ميکنم اگر فرهنگ غرب و ذات آن درست شناخته نشود ناخودآگاه در دام آن ميافتيم و کارگزار آن خواهيم شد و تسليم هوس شيطاني آن شده و حکومت غرائز را به جاي تفکر ديني و پارسايي مي نشانيم. تا ذات تمدن غربي را نشناسيم نسبت به آن بلاتکليف هستيم و به راحتي از آن منفعل ميشويم و اگر هم با غرب مخالف باشيم در عرصهي اوهام به جنگ غرب ميرويم و موجب قوام بخشيدن به سيطرهي فرهنگي غرب ميشويم و با اصالتدادن به نگاه غربي، زمينهي سکولارشدن جوانان را فراهم ميکنيم. آنچه مرز اسلام و غرب را جدا ميکند روحيهي معنوي اسلام و روحيهي مادي غرب است و اين دو نهتنها قابل جمع نيست، بلکه حتماً کارشان به مقابله ميکشد. زيرا اينطور نيست که تمدن مادي در حدّ مادي بودن خود بماند، آن تمدن براي ادامه حيات خود بايد هر جرياني را که نگاهش به معنويت و شريعت الهي است، نفي کند. قرآن شاخصهي تمدنها و فرهنگهاي دنيايي را دو چيز ميداند، يکي تکذيب آيات الهي و انکار نقش فعّال سنتهاي معنوي، و ديگر استهزاء کردن آيات الهي، ميفرمايد: «...كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يسْتَهْزِؤُون»؛7 آيات الهي را تکذيب ميکردند و همواره آنها را مورد تمسخر قرار ميدادند. اشکال روشنفکر ديني در غفلت از قسمت دوم آيه است که متوجه نيست فرهنگ کفر زشتنشاندادنِ ايمان را در برنامهي خود قرار ميدهد و لذا اجازهي حيات آبرومندانه به تفکر ديني نميدهد. آنچه در همهي صحنهها بايد مورد توجه باشد حفظ جهت الهي کارها و فعاليتها است. روح اعتقاد به سنن آسماني ممكن نيست نابود شود، زيرا آن سنن ذاتاً برتر از مرگ و تحول است، هر چند ممكن است سنن معنوي از نظام و يا تمدني روي برتابند كه درآن صورت پايان آن تمدن فرا خواهد رسيد، زيرا نظام الهي اجازه نميدهد فرهنگي که متصل به حقايق عالم قدس و معنويت نيست، به عمر خود ادامه دهد. به همين جهت در رابطه با تمدنهاي نابود شده ميفرمايد: « أَوَلَمْ يسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَينظُرُوا كَيفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَأَثَارُوا الْأَرْضَ وَعَمَرُوهَا أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا وَجَاءتْهُمْ رُسُلُهُم بِالْبَينَاتِ فَمَا كَانَ اللَّهُ لِيظْلِمَهُمْ وَلَكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ يظْلِمُونَ»؛8 آيا در زمين سير نکردهاند تا ببينند فرجام كساني كه پيش از آنان بودند چگونه شده؟ آنها بس نيرومندتر از ايشان بودند و زمين را زير و رو كردند و بيش از آنچه آنها آبادش كردند آن را آباد ساختند، و پيامبرانشان دلايل آشكار برايشان آوردند - و آنها نپذيرفتند، پس نابود شدند- بنابراين خدا بر آن نبود كه به آنها ستم كند ليكن خودشان بر خود ستم كردند. آيهي فوق به ما تذکر ميدهد که چون پيامبرانشان را تکذيب کردند، خودشان به خودشان ظلم کردند و زمينهي نابودي خود را فراهم نمودند. توضيح اينكه: عالم مجردات از عالم ماده جدا است، مجرد نابود نميشود، بنابراين اگر جامعهاي خود را به ماده نزديك كند، مانند ماده که همواره در حرکت و بيثباتي و فنا است، نابود ميشود. چون جنس عالم ماده گذر و تغيير است، طبق برهان حرکت جوهري، ذات عالم ماده عينُ الْحَرِكه است، پس اگر روح جامعهاي به ماده نزديك شود با آن يكي ميگردد و در نتيجه جنبهي پايداري در آن نخواهد ماند تا آن را حفظ کند. ولي اگر روح جامعه به غيب متصل بود، چون جنس عالم غيب مجرد است و در ثبات است، حيات آن جامعه برايش پايدار ميماند و حاصل تلاشهاي آن جامعه با آن همراه خواهد ماند، آري در جامعهي الهي هم افراد ميميرند ولي هلاک نميشوند تا با پوچي و بيثمري زندگي را به انتها برسانند و فرصتهاي کماليابي از دست آنها برود. اتصال به عالم غيب به کمک «نبي» و «شريعت الهي» محقق ميشود و حيات انسان و جامعه در ازاء پيروي از انبياي الهي جاودان خواهد شد. آري؛ مردن جزء حيات زميني است، بايد طوري زندگي را شکل دهيم که زندگي ما با خوب مردن معنيدار شود، بايد كاري كرد كه با رفتن از اين دنيا تمام سرمايهي زندگي از دست نرود بلکه با مردن به حياتي برتر و به سرمايه هاي جاويدان دست بيابيم. در مورد تمدنها نيز همين قاعده جاري است که اگر بستر ارتباط انسانها با عالم قدس و معنويت همراه نشود به جاي آنکه به انتهاي مبارکي برسند به هلاکت ميرسند و حاصل سالها تلاش آنها يکمرتبه فرو ميريزد. تمدن غربي و غفلت از مرگ از بدترين خصوصيات تمدن غربي اين است كه «مردن» را نميشناسد تا خطر هلاکت خود را بفهمد و تفاوتِ عاقبت بهخيرشدن را از ويرانشدن و بيثمرگشتن باز شناسد. نگاه به مرگ روشنگرترين وسيله براي درست تحليلکردن زندگي است. مرگ؛ در نگاه ديني يک رفيق آشناست، جزئي از زندگي و بُعدي از حيات است. در نگاه ديني با مرگ، بسيار خوب برخورد شده است، به طوريكه شما پايينترين درجهي حيات را، حيات زميني ميدانيد. لازمهي خوب زندگي کردن آن است که انسانها نسبت به مردن اضطرابي نداشته باشند وگرنه آن را كابوسي روبهروي حيات خود ميپندارند و لذا تمام زندگي آنها مي شود تلاش براي نمردن، و اين به هلاکت کشاندن زندگي است. وقتي در بينش يک جامعه روشن شد مردن سيرِ حيات زميني به سوي حيات غيبي و قيامتي است، زندگي خود را با توجه به گسترهي عالم بعد از مرگ شکل ميدهد و روابط خود را با ديگران و طبيعت در افقي گستردهتر از منافع زودگذر مادي تعريف ميکند، چيزي که در تمدن غربي هرگز مورد توجه نيست. قرآن در آيات متعددي بني اسرائيل و قوم يهود را مورد عتاب و ايراد قرار مي دهد، چون فرهنگ بنياسرائيل يك فرهنگ منحط مادي است که ما امروز نمونهي بارز آن را در فرهنگ غرب ميبينيم. غربِ امروز از نظر مبناي فكري و فرهنگي يهودي است، هر چند از نظر اعتقاد فردي به حضرت مسيح عليه السلام گرايش دارد و به همين جهت در موضعگيريهاي سياسي همواره به نفع اسرائيل موضعگيري ميکند. خداوند در قرآن وقتي خصوصيات يهود و نصاري را ذكر ميكند، تاكيد ميفرمايد مواظب باشيد به آنها نزديک نشويد زيرا نزديکشدن به فرهنگي که سراسرِ نگاهش به زندگي، نگاه مادي است براي ما ضربهپذيري فراواني پيش ميآورد.9 فرهنگ غربي، اوج خودخواهي پنهان فرهنگ غربي طوري نظام ارزشي خود را اصل قرار داده که اگر ملّتي خواست در مقابل تهاجم فرهنگ غربي ايستادگي کند متهم به کهنهپرستي ميشود و به اين طريق رقيب خود را از صحنه خارج ميکند. ولي اگر غربيها با ملّتي مقابله کردند نشانهي ميهنپرستي به حساب ميآيد و از اين طريق به راحتي نهادهاي فکري، فرهنگي ملتها را فتح کردند و هرکس هم تسليم روح غربي نشد با مُهر کهنهپرستي و تعصب به انزوايش کشاندند و اکثر ملتها متوجه نشدند چه بر سرشان آمد. اين است که ميبينيد فرهنگ غربي هر فرد و ملتي را از زيستن و انديشيدن به غير از شيوهي غربي باز ميدارد. طوري خود را به ساير ملل تحميل کردند که هيچ کس حق ندارد در مقابل تهاجم فرهنگ غرب از سنن معنوي خود دفاع كند، وگرنه كهنهپرست خواهد بود. علامه طباطبايي «رحمةاللهعليه» در اين رابطه در ذيل آيه 200سوره آل عمران ميفرمايند: غرب؛ اينقدر براي خود ارزش قائل است كه غير خود را دوست به حساب نميآورد، و به راحتي بين خودشان القاء محبت ميكنند و غيرخود را به راحتي ميكشند. همانطور كه شما نمونهي آن را در دنيا ديدهايد. اينها هيچ ارزشي براي انسانهاي غير غربي قائل نيستند. علامه«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: «خودشان تبليغ ميكنند كه ما محبت را القاء ميكنيم ولي ببينيد با غير خود چه ميكنند». آيا به شما راست ميگويند؟ اين همه دروغ به ملتها نگفتهاند؟ آمدند شهرهاي ساير ملل را آباد كنند يا غارت؟ روحيهي غربي با غفلت از معنويت و رشد خودخواهي و حيلهگري در طول تاريخي که از رنسانس شروع شد، به ساير ملل دروغها گفته و بقيهي انسانها را موجوداتي ميبيند که بايد به خدمت آنها در آيند، بدون آنکه براي آنان ارزشي براي زندگيکردن قائل باشند. صورت مشخص آن روحيه را در برخورد با مردم آفريقا مييابيد که چگونه آنها را از مزارع خود دزديده و به آمريکا ميبردند تا به عنوان برده در مزارع آنها کار کنند. عقل غربي؛ عقل منفعتبين است نه عقل انصاف، چون نگاه آن به عالم نگاهي سراسر مادي است. همانطور كه بسيار متفاوت است که شخصي براي رضاي خدا، راست بگويد. با کسي که براي شهرتِ بيشتر يا غارت زيادتر راست بگويد، ادب غربي با ادب ملّتهاي معنوي نيز متفاوت است. دروغ تمدن غربي به ساير ملل - حتي به ملت خود- در پوششي از اخلاق پنهان است تا بهتر بتواند چپاول کند، روح فرهنگ غربي پنهانکاري است، به اسم دفاع از حقوق بشر، بشر غربي را مدّ نظر دارد و همين پنهانکاري است که جهان غير غربي را نسبت به روح غربي غافل کرده است. اگر عموم مردم ذات دنياي متجدد را ميشناختند و معلوم مي شد تمدني که راه آسمان را به روي خود بسته است تماماً در حيلهگري و منفعتطلبي فرو ميرود، خيلي زود هيبت جهان غرب فرو ميريخت و بحران موجودِ آن به انتهاي خود ميرسيد، فعلاً با تبليغات گمراه کننده به حيات خود ادامه ميدهد. کافي است پرده از روي چهرهي ظاهري تمدن غربي عقب رود، در آن صورت نوع برخورد ساير ملل با تمدن غربي متفاوت خواهد بود. عدم معنويت ملتها و قدرت غرب روشن است که هستي دنياي متجدد معلول نفي حقيقت و معنويت است و لذا ظهور معنويت عين نابودي جهان متجدد است، در همين راستا است که گفته ميشود انسانها قدرت مقاومت در مقابل کفر را بايد از دين بگيرند، چون با ظهور حقيقت و معنويت، هيمنهي کفر چون دودي به هوا ميرود. ملّتي که فرهنگ ديني و معنوي خود را از دست بدهد مقاومتش در برابر دنياي متجدد ضعيف ميشود و حيات تبليغي غرب در آن ملّت قوت ميگيرد. اينکه ميبينيد مُدسازان هر برنامهاي را که اراده کنند در بين عموم ملّتها عملي ميشود، به خاطر از دسترفتن معنويت ملتها است. فرهنگ غرب در ابتدا گرايش به تقوي را به عنوان تعصب، از قلب و دل انسانها بيرون ميکند و سپس دلها را در اختيار خود ميگيرد. با توجه به همين نکته است که ميتوان راه حل نجات از ظلمات غرب را به راحتي پيدا نمود. آري هرگاه ملتها متوجه سرمايههاي معنوي خود شدند فرهنگ مدرنيته ديگر آنچه هست، نخواهد بود. قدرت غرب به عدم معنويت ماست، همه اقرار داريم آنچه فرهنگ غربي پيشنهاد ميکند عامل نجات هيچ ملّتي نيست. ولي آيا به آنچه ما را نجات ميدهد به طور جدّي نظر كردهايم؟ با فضايي که فرهنگ غربي ايجاد کرده امکان تصميمگيري را از ملّتها ربوده است. يكي از مشكلات جهان امروز اين است كه از افكار عميق فرار ميكند و سطحينگر است، در حاليكه انديشههاي الهي و از همه روشنتر قرآن، انسانها را به تدبّر و تفكر در آيات الهي و سنن معنوي دعوت مينمايد، تا ذات عالم هستي را براي مخاطب خود بنماياند. وقتي ميفرمايند قرآن هفتصد بطن دارد اين صحيح نيست كه ما تمام بطنهاي قرآن را رها کنيم و صرفاً ظاهر آن را بگيريم، در آن صورت نتوانستهايم از طريق قرآن جامعهي خود را هدايت کنيم. در اروپا با وقوع رنسانس و با شعار تحول فکري و فرهنگي، نقش دين به عنوان راهکاري معنوي در زندگي فردي و اجتماعي، حذف شد و تاريخ غربِ امروزي شروع گشت. فرهنگ غربي در چند قرن اخير در راستاي دوري از معنويت، حرفهايي ارائه داد و توانست جوامعي را به دنبال خود ببرد كه زمينهي دوري از معنويت را در خود داشتند و لذا زندگي غربي در چنين جوامعي جاي خود را باز نمود. به عنوان نمونه وقتي اصراري بر زندگي در کنار پدر و مادر نداشتيم به راحتي روح فردگرايي غربي پذيرفته شد و بين خانههايي که هر کدام جداگانه براي خود ساختيم فاصله افتاد و از اين طريق شهرها بزرگ و بزرگتر شد. گرايش جديدي که با روح تمدن غربي در بين انسانها پديد آمد روحيهي فردگرايي يا «اينديوي دوآليسم» بود، در اين روحيه همه از همديگر غريبهاند و هيچ کس نميتواند ديگري را تحمل کند، از آن طرف بيگانهشدن انسانها از يكديگر انواع مشکلات روحي و اجتماعي را به همراه آورد که ما امروز با آن روبهروييم. چيزي که اسلام عکس آن را توصيه و سفارش ميكند، تا مؤمنان کنار يکديگر و غمخوار هم باشند، اقوام با صلهي رحم با هم مأنوس گردند و افراد يک محل در مسجد محل در کنار هم بنشينند و با برقراري نماز جماعت با يکديگر مرتبط باشند. با خواستن خانهي جدا و حساسنبودن به برکات حضور والدين در زندگيها، فاصلهي بين افراد را زياد کردند و خانهها از همديگر فاصله گرفت، و براي طيكردن فاصلههاي پيش آمده به اتومبيل نيازمند شديم، و از اين طريق نيازي بزرگ در کنار نيازهاي زندگي زميني به زندگي اضافه شد. ماشين سواري نه تنها زمان بيشتري در اختيار ما قرار نداد، بلكه وقت ما را تنگتر کرد. شما بايد براي تهيه يک ماشين سواري ده سال بيش از حدّ طبيعي کار كنيد تا بتوانيد ماشيني بخريد، با اين تصور که زودتر به کارهايتان ميرسيد ولي اوقاتي را كه صرف كرديد تا پولي جهت خريد ماشين تهيه کنيد تا فعلاً اين ماشين، شما را به منزل برساند در نظر نميگيريد!! علاوه بر اين که با استفاده از ماشين سواري از يک طرف شرايط پيادهروي که موجب سلامت بدن و آرامش روح است از بين ميرود، از طرف ديگر ذات سرعتِ غير طبيعي موجب انواع اضطرابها ميشود و انسان را از رابطهي سالم با اطراف خود، اعم از پديدههاي طبيعي اطراف و يا انسانهاي اطراف خود خارج ميکند. به زندگي کنار همديگر بسنده نکرديم و همهي زندگي ما عبارت شد از تهيهي خانه و ماشين، براي آنکه زندگي کنيم، آن زندگي که هرگز فرصتي براي به دست آوردنش پيش نيامد. حال که خود را در کلافهي چنين زندگي قرار دادهايم ميگوييم اگر ماشين نبود چه ميكرديم؟! به اين نكته توجه نداريم كه طوري زندگي را شکل داديم که داشتن ماشين جزء لاينفک آن شده و حالا ميپرسيم اگر ماشين نبود چه ميکرديم، غافل از آن که با چه گرايشي زندگيها به اينجا رسيد. تمدن غربي تمام توجه و گرايش ما را صرف ماده و طبيعت كرد و ما را از معنويت غافل نمود، حالا از يک طرف گرفتار تکنولوژي مدرن هستيم، از طرفي گرفتار بحرانهاي ناشي از گرايش به ماده. عجيب اين است که فرهنگ غربي ميخواهد بحراني را كه با رويکرد به عالم ماده پديد آورده، با ابزارها و تكنيكهاي مادي از بين ببرد و ما هم بدون توجه به بحران پيش آمده - به اميد رفع بحران به کمک تکنيک جديد- شروع ميکنيم آن را تمجيدکردن، بدون آنکه فکر کنيم چه شد كه اين بحران ايجاد شد، آيا با علت بحران ميتوان بحران را از بين برد؟ بهترين موضع در مقابل فرهنگ غرب با توجه به اينکه فرهنگ غربي - بخواهد و يا نخواهد - به جنگ سعادت انسانها آمده و نه تنها جامعهي خود را در ورطه هلاکت انداخته، بلکه به صورتي نرم همهي جهان را به سوي هلاکت ميبرد، حال با توجه به اين امر بايد از خود پرسيد بهترين موضعگيري عملي و نتيجهبخش نسبت به غرب چگونه بايد باشد. و چون موضوع بسيار پيچيده است نمي توان بدون دقت و برنامهريزي همه جانبه و درازمدت به آن پرداخت. به طور كلي ميتوان در برابر غرب سه نوع موضعگيري را تصور کرد. موضعگيري اول آن است که فکر کنيم امکان دارد در کنار زندگي غربي به دينداري خود بپردازيم. با اين تصور که تمدن غربي مظهر پيشرفت بشر است و لذا نهتنها نبايد از آن کراهت داشت بلکه بايد آن را تأييد نمود و تقويت کرد و در بستر تمدن جديد بهترين زندگيها را بهدستآورد و در عين حال در جلسات ديني هم حاضر شد و به عبادات خود هم مشغول بود. نمونهي بارز اين نوع موضعگيري؛ وَهابيهاي سعودي هستند، که به گمان آنها دنياي مدرن بستري است تا انسان بهتر دينداري کند و در کشور ما حجّتيهايها نيز در همين راستا فکر ميکردند و به همين جهت هم شاه را مظهر ارتباط ايران و جهان غرب ميدانستند و لذا هيچ تضادي با شاه و نظام شاهنشاهي نداشتند. امام خميني«رضواناللهعليه» دربارهي آنها در پيام منشور برادري در سال 67 چنين ميفرمايند: «حجّتيهايهايي كه همه را جز خودشان بيولايت ميدانند، اينها حاضر نبودند با شاه مبارزه كنند، مبارزه باشاه را ممنوع ميكردند و ميگفتند شاه شيعه است، و امروز10 از همه مسلمانتر شدهاند و ميگويند: مسئولان مملكت كمونيست شدهاند...» چون غربيها هر جريان مخالف خود را متهم به کمونيست بودن ميکردند، حجتيهايها هم نظام اسلامي را که با غرب مخالفت مي کرد کمونيست دانستند. ريشهي اين نوع نگاه به غرب را چه در وهابيها و چه در حجتيهايها و چه در سِراحمدخانِ پاکستاني، بايد در نوع برداشتشان از مذهب جستجو کرد. اينها آن نگاه را نميشناسند که در آن بايد نظام زندگي فردي و اجتماعي بشر با عالم قدس و معنويت مرتبط باشد و همواره روح جامعه بايد از عالم قدس متأثر گردد. بلکه عبادات را نيز دستورات اعتباري ميدانند که اگر ظاهر و قالب آنها حفظ شود در قيامت موجب سعادت ميشود. موضعگيري دوم نسبت به غرب؛ به اين صورت است که نسبت به دنياي مدرن بيتفاوت باشي، بدون آن که غرب را تأييد کني؛ جداي از غرب و تمدن آن به زندگي ديني خود بپردازي، کاري هم نداشته باشي که غرب تا کجاها پيشرفت کرده و چگونه نظام فکري و فرهنگي جوامع را تحت تأثير خود قرار داده است، که نمونهي بارز آن را از جهتي ميتوان در گروه طالبان در افغانستان و مقدسان افراطي در کشور خودمان دانست. موضعگيري سوم نسبت به غرب؛ اين است كه معتقد باشي اگر بخواهي به نحو درست دينداري کني و راه عالم قدس و معنا را به سوي جان جامعه بگشايي، نه تنها بايد به بهترين نحو جامعه را متوجه معارف عاليهي دين نمود، بلکه بايد با فرهنگ غرب بهعنوان حجاب حقيقت، مخالفت کرد و آن روزي كه ضد تمدنِ غرب فكر نكرده باشي و حرف نزده باشي و عمل نكرده باشي، آن روز را براي خود زندگي نداني. با توجه به آنچه گفته شد ما معتقديم تنها موضعگيري نوع سوم است كه در شرايط جديد مي تواند به عنوان يک زندگي ديني مطرح باشد و نمونهي بارز آن را حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و اصحاب و ياران ايشان ميدانيم. تجربهي سالهاي آخر نظام شاهنشاهي و دههي اول انقلاب نشان داد، شور ديني و نشاط دنيايي جوانان ما در راستاي عشق به دين و تنفر از کفرِ دوران، به زيباترين شکل ظهور ميکند. عشق به نور خدا و تنفر از حجابهاي ظلماني مانع تجلي نور خدا، جوانان را به سوي زندگي متعالي سير ميدهد. تمدنِ كثرتْ طلبِ غرب، ظالم است و سنت الهي اين است كه ظالمين را نابود كند، پس اين تمدن حتماً نابود ميشود، حال هر اندازه که ما خود را وارد اين سنت الهي نماييم به همان اندازه انوار الهي از قلب و زبان ما جاري ميشود. گفت: راند حق اين آبرا در جوي تو* آفرين بر دست و بر بازوي تو بازگو تا غصه درمانها شود* بازگو تا مرهم جانها شود اما اگر مجامع ديني به سنگر نقد اين تمدن وارد نشوند و يا در استحکام آن قدم بردارند، نه تنها افتخار اجراي سنت خدا را در نابود كردن تمدن غربي از دست دادهاند، بلكه فراموش كردهاند كه ايستادگي و مبارزه در برابر ستم، شرط نجات از آن است، و اگر نسبت به آن بيتفاوت باشند به عذابي که خداوند براي ستمکاران مقدّر کرده گرفتار ميشوند. خداوند در قرآن داستان قومي از يهوديان را مطرح ميفرمايد که بر خلاف دستور خدا روز شنبه از دريا ماهي ميگرفتند، گروهي از يهوديان در مقابل عمل خلاف آنها ساكت بودند ولي گروه ديگري اعتراض ميكردند، ميفرمايد: «اَنْجَينَا الَّذينَ ينْهَونَ عَنِ السُّوء»؛11 ما فقط كساني را نجات داديم كه روبهروي ستم ايستادند، نهتنها فاسقان را عذاب کرد، بلکه آنهايي که نهي از منکر نکردند را نيز هلاک نمود - هرچند فاسق نبودند- بر اساس همين سنت است که اگر نسبت به غرب بيتفاوت هم باشيم به نحوي سرنوشتمان با سرنوشت غرب گره ميخورد. شرايط نفي غرب در رابطه با سرنوشت پرماجراي غرب اگر در شناخت مباني فکري و عملياتي آن تمدن بيحوصلگي به خرج دهيم، بدون آنکه بخواهيم در عمل به سوي غرب قدم ميزنيم و بستري را که فعلاً غرب براي زندگي مردم جهان فراهم کرده، تنها بستر براي زندگي ميپنداريم. در حالي که با شناخت غرب از يک طرف، و شناخت روح اسلامي تشيع از طرف ديگر ميتوان زير سايهي دين هر چه سريعتر شرايط نفي غرب را در کشورهاي اسلامي فراهم نمود. هر کاري بايد از معرفت آغاز گردد تا به نتيجهي مطلوب برسد، هرگز نميتوان کار ارزشمندي انجام داد و در عين حال پشتوانهي معرفتي آن ضعيف باشد. «اگر با معرفتي دقيق کيفيت حقيقي دنياي مدرن درک ميشد، بيدرنگ وجود جهانِ مزبور به عدم ميگراييد»؛12 و اين تنها شرط از بينرفتن تمدن غربي است. ما براي از بينبردن وابستگي خود به فرهنگ مدرنيته، به اندازهاي آمادگي پيدا خواهيم كرد كه به وخامت اوضاع پي ببريم. زماني كه به روشني و با بينش توحيدي خود به وَبالبودن فرهنگ تجدد آگاه شديم، آن فرهنگ بيهيچ تلاشي از بين ميرود. تمام تلاش ما در رابطه با غرب و مدرنيته در اين راستا بايد باشد که روشن شود وضع تمدن غربي بسيار وخيمتر از آن است كه بتوان فكر کرد. اين تمدن روح جهان را فاسد کرده است و در اثر آن افق بشريت به سياهي متمايل شده است. اگر در شناختن تمدن غربي كمي وقت صرف شود بر خلاف ظاهر آن، روشن ميشود پيروي از آن تمدن چه اندازه عبث و بيهوده است. بيشتر مشكلات ما از اينجا است كه هنوز متوجه نيستيم چيزي را قبول كردهايم كه نبايد ميپذيرفتيم و هنوز به حد كافي حس نكردهايم در ازاء پذيرفتن غرب، چه چيزهايي را از دست دادهايم، تا آنجا که فکر ميکنيم بدون نبوت و نبي و امامت و امام ميتوان زندگي کرد و از زندگي خود نتيجه گرفت. متأسفانه نبوت را كه يك فرهنگ و دستگاه منسجم الهي است جهت زندگي مطلوب، از دست دادهايم و در مقابل آن حس گرايي و مادي گرايي را كه بشر را تماماً در بحران فرو ميبرد، پذيرفتهايم. و عجيب اين است که باز اميد داريم از طريق همين تمدن خود را نجات دهيم. به جهت همين غربزدگي است که خاستگاه مشکلات خود را درست تشخيص نميدهيم تا نسبت به راه خروج از آن برنامهريزي کنيم. اگر ميبينيد تمام استخوانهاي انسانها در زير چرخهاي اين تمدن شكسته شده، ريشهي آن در ذات تمدن غربي نهفته است. نه فراغتي براي به خود انديشيدن مانده، نه تفكري براي شناخت وضع موجودمان در جريان است، و نه حكمتي در محافل آموزشي وجود دارد. اينها همه به جهت آن است كه روح حاکم بر انديشهها روح اکنونزده و حسي و مادهگرا است، چيزي غير از انوار قدسي دين در روابط مردم جهان حاكم شده ولي ظاهر اصلاحگرانه به خود گرفته است. غافل از آن که اگر شيطان موجود خبيثي است راستگفتنش هم راستگفتنِ نجاتبخش نيست. اگر جامعهاي تمدن غربي را پذيرفت، به جهت رويکرد شيطاني تمدن غربي، برق و ساير تکنولوژيهاي آن هم موجب کمک به آن جامعه نميشود و به همين جهت امروزه جامعههاي غربزدهي دنيا در عين عقب افتادگي تکنيکي، از نظر اخلاقي و روابط بين جوانان بهشدت به فساد گرايش پيدا کردهاند. آري ميتوان از طريق برق استفادههاي مفيدي کرد ولي بفرماييد امروزه از طريق همين برق چه اندازه کارخانههاي اسلحهسازي و تهيهي مواد مخدر در رونق ميباشند و به نابودي جوامع انساني مبادرت ميکنند؟ وقتي روح حاکم بر جوامع، روح جدا شده از عالم قدس و معنويت شد ديگر نميتوان اميد داشت از جنبهي مثبت به تکنولوژي نگاه شود. کارشناسان ميگويند؛ هشتاددرصد کاربران اينترنتي جهت استفادهي خلاف اخلاق به اينترنت رجوع ميکنند. چون اين تکنيک در فضايي ظهور کرده که به جنبهي ظلماني عالم - يعني عالم ماده- نظر دارد. بسيار ساده انگارانه است اگر گمان کنيم ميتوان به راحتي اينترنت را از روح حاکم بر آن جدا کرد، مگر اين که ابتدا روح ظلماني تمدن غربي را بشناسيم و با سير به سوي عالم قدس و معنا، از روح غربي تبرّي بجوييم. تا از دوران حسيت و مادهگرايي به سوي دورهي معنويت سفر نکنيم ممکن نيست با نزديکي به دست آوردهاي تکنيکي تمدن غربي، به راهي غير از راهي که غرب با تکنولوژي خود در آن قدم گذاشت، حرکت کنيم، مگر اينکه ابتدا از روح غربي تبرّي بجوييم که بحمدالله شرايط آن فراهم شده است. هايدگر ميگويد: «علم جديد تا آنجا پيش ميرود که با امر محاسبهپذير سر وکار پيدا ميکند، اما در مرحلهاي با امري مواجه ميشود که محاسبهپذير نيست، و اين عصر انقلاب است.» حسيزدگي روز به روز بيشتر تنها ميشود و آنهايي که هنوز بر حسگرايي اصرار ميورزند، هر روز بيشتر از روح جامعه فاصله ميگيرند و بين آنها و روان مردم گسستگي پيش ميآيد زيرا رفتهرفته موضوع تفکر انسان خدا خواهد شد، نه ماده و از اين منظر طليعهي تزلزل تمدن غربي ظاهر شده است، اگر هنوز نميتوانيم خود را از تمدن غربي جدا کنيم -که نميتوانيم- لااقل با احتياط عمل کنيم و چشم خود را به گشايشي که در افق منتظر نگاه ما است باز نگه داريم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه هفتم، عالم غربي، عالم بي عالمي بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْض فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعْونَ بِها فَإنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور، وَ يسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَلَنْ يخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ اِنَّ يوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَهٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينههاست كور است. و در عذابي که به آنها - به جهت پشتکردن به نبوت- وعده دادهاي تعجيل ميکنند، و هرگز خدا خلف وعده نميکند، و بهدرستي که روز در نزد پروردگارت مثل هزارسال است از آن سالهايي که شما بهشمار ميآوريد- پس نميتوان گفت آن عذاب دير شده- . اجراي سنن الهي در ماوراي زمان ميفرمايد: اي پيامبر آيا كساني كه با مسير نبوت و زندگي ديني مخالفند و ميخواهند براي خود تمدني غير از تمدن ديني پديد آورند، يك نگاهي به زمين و زمان انداختهاند تا بيدار شوند و قلبشان تعقل كند، و گوششان شنوا شود و عبرتها و پيامهاي مهمي در رابطه با راز سقوط و هلاکت تمدنهاي گذشته بگيرند؟ كساني كه راهکارهاي انبياء را در طول تاريخ نپذيرفتند، تاريخ زمين گواهي ميدهد بدون هيچ نتيجهاي نابود شدند، پس اينهايي هم كه با تو مقابله ميكنند، سرنوشتي غير از سرنوشت اقوام هلاکشدهي گذشته ندارند. ميفرمايد: «وَيسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَلَن يخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَإِنَّ يوْمًا عِندَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ»؛2 اي پيامبر! از تو ميخواهند در آوردن عذاب عجله كني، خداوند از وعدهاش عدول نميكند و در تحققِ به موقعِ سنت او تأخيري بهوجود نميآيد، لكن حوصلهي خداوند مثل حوصلهي شما كم نيست زيرا «وَ اِنَّ يوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»؛ يک روز نزد خداوند مثل هزار سال است نزد شما. مهلت ميدهد تا منحرفان دَرَكات شقاوت خود را تكميل كنند. به فرض اگر خداوند به يك تمدني نصف روز فرصت بدهد، عمر آن تمدن نسبت به عمر ما 500 سال طول ميکشد. حال با توجه به اين امر كل زماني که سلسله پهلوي در اين کشور حکومت کرد، از روزي كه رضاخان ظهور كرد تا روزي كه محمدرضا سقوط كرد حدود 50 سال شد، در مقايسه با يک روز نزد خدا، چند ساعت بيشتر نميشود. وقتي يك روز نزد خدا هزار سال از آن سالهايي است كه نزد ماست، عمر كل تمدن غرب كه از رنسانس شروع شد تا حال، حدود 400 سال است. يعني عمر تمدن غربي هنوز نصف روز خدا هم به حساب نميآيد. پس كم حوصلگي ما نبايد تحليلِ ما را نسبت به نابودي و اضمحلال تمدني كه كوردل است عوض كند. بايد متوجه بود همه چيز از معنويات محض سرچشمه ميگيرد و هر چه از آن سرچشمه نگيرد موهوم و پنداري است و ريشه ندارد، تماماً جوش و خروشهاي عبث و سطحي است، به گفتهي رنهگنون «هستي دنياي مدرن معلول انکار و نفي حقيقتِ مبتني بر سنن الهي است»؛3 پس اگر مردم به معرفت حقيقي برگردند به راحتي تمدن غربي فرو ميريزد. وقتي علت اضمحلال تمدنها را بشناسيم، قدرت ظاهري تمدن غربي موجب نميشود که گمان کنيم آن تمدن استثناء است، کافي است ما به نقش سنتهاي الهي در ماوراي زمان نظر کنيم. در جلسهي قبل عرض شد مؤمنين بايد سنت نابودي تمدنهاي گذشته را بشناسند تا خداوند نابودي باطل و احياي حق را به دست آنها انجام دهد، وگرنه در عيني که تمدن غربي نابود ميشود ما هيچ سهمي در اجراي سنت الهي نخواهيم داشت. محمدرضاخان به گونهاي حركت كرد كه ديگر نميتوانست بماند درنتيجه سنت اجراي نابودي سلسلهي پهلوي به حرکت آمد، ولي شايستگي اجراي سنتِ نابودي آن را امامخميني«رضواناللهعليه» و ياران او بهدست آوردند. شايستگي اجراي سنت الهي آنچه بايد مورد تأکيد قرار گيرد توجه به سنتي است که حتماً در هلاکت تمدن غربي به جريان ميافتد و لذا نبايد تمام زندگي خود را بر بنياد تمدني قرار داد که سخت بيآينده است. و وقتي فرصت آن تمدن تمام شد يقيناً هلاک ميشود، حتي يك ساعت هم عقب و جلو نميافتد، ميفرمايد: «وَلِكُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ فَاِذا جاءَ اَجَلُهُمْ لايسْتَأخِروُنَ ساعَةً وَلايسْتَقْدِمُون»؛4 براي هر امتي اجل و سرآمدي هست که چون آن اجل سر برسد، نه يک ساعت عقب ميافتد و نه يک ساعت جلو. لازم است روي اين نکته كه ما در اجراي سنت خدا نقشي داشته باشيم و ارادهي خدا به دست ما اجراء شود فكر كنيم. بزرگان دين ميفرمايند: بهترين تجليل از پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در قرآن، آيهاي است كه ميفرمايد: «وَ مَارَمَيتَ اِذْ رَمَيتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمي»؛5 اي پيامبر! آن وقتي که تيرها را به سوي دشمن رها ميکردي، تو نبودي که آنها را رها ميکردي، خدا بود که آنها را رها ميکرد. يعني ما تيرمان را به دست تو بر سر كفار زديم. قبول داريم كه تو تير زدي، اما آنقدر حركتِ تو مطابق سنت الهي و ناب بود كه تو فاني در ارادهي ما شدي و همان را كه ما ميخواستيم به دست تو انجام شد، آنچنان صعود كردي که سنت خدا به دست تو جاري گشت وگرنه سنت خدا که جاري شدني بود، اگر تو شايستگي از خود نشان نميدادي، کس ديگري را انتخاب ميکرديم. راند حق اين آبرا در جوي تو* آفرين بر دست و بر بازوي تو بازگو تا قصه درمانها شود* بازگو تا مرهم جانها شود نكتهاي كه لازم است روي آن تأكيد شود اينكه؛ وقتي سنت خدا جاري شدني است، اولاً: ما طوري با تمدن غربي يکي نشويم که سنت نابودي تمدنِ کور دلِ غربي، به ما هم اصابت کند، ثانياً: تلاش كنيم به درجهاي از خلوص برسيم كه سنت خدا به دست ما جاري شود. خداوند در قرآن ميفرمايد: سنت من، سنت برخورد با يهود و نصاري است. حال اگر شما آنقدر ارزشتان پايين آمد كه هماهنگ با اجراي سنت الهي نشديد، شما را ميبرم و كساني را ميآورم كه شايستگي و لياقت اجراي سنت مرا داشته باشند؛ «يا اَيهَّاالَّذينَ امَنُوا مَنْ يرْتَدَّمِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ ياتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يحِبُّهُمْ وَيحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكَافِرِينَ يجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَلاَ يخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللّهِ يؤْتِيهِ مَن يشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ»؛6 اي كساني كه ايمان آوردهايد هر كس از شما از دين خود برگردد - و دوستي و سرپرستي يهود و نصاري را بپذيرد - به زودي خدا گروهي ديگر را ميآورد كه آنان را دوست ميدارد و آنان نيز او را دوست دارند، اينان نسبت به مؤمنان فروتن و نسبت به كافران سرفرازند، در راه خدا جهاد ميكنند و از سرزنش هيچ ملامتگري نميهراسند، اين فضل خداست، آن را به هركه بخواهد ميدهد و خدا واسعي عليم است. عرفا نيز در رابطه با موضوع هماهنگي با سنن الهي ميفرمايند: عارف كسي است كه نظام «اِنَّالِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيهِ راجِعُون» را با وجود خود درك ميكند و خود را در مسير «اِنَّا اِلَيهِ راجِعُون» قرار ميدهد تا طبق اين قاعده به سوي خدا سير کند. و در اين حال ارادهي او مطابق ارادهي نظام تكويني الهي شود، به عبارت ديگر تشريعِ خود را با تكوين هستي منطبق نمايد. چنين انساني بدون هيچ فشار و سختي بلكه با شوق و محبت راه سير به سوي خدا يا سنت «اِلَيهِ راجِعُون» را طي ميكند. خلاصهي حرف بنده در جلسات گذشته اين بود كه مؤمنين در فعاليتهاي فرهنگي بايد تلاش كنند كه اولاً: سنت نابودي كفر را به كمك تدبر و تعمق در آيات قرآن بشناسند و درك كنند. ثانياً: خود را به مقام و درجهاي برسانند كه اين سنت به دست آنها انجام گيرد. ثالثاً: در مورد ريشهها و عوامل نابودي اين تمدن فكر نمايند. لازمهي چنين مباحثي شناخت دقيق و صحيح وخامت آن نوع از زندگي است كه جهان غرب معرفي كرده است، و تا وخامت اين نوع زندگي روشن نشود عمق فاجعه آشكار نميگردد. بايد بدانيم اين تمدن، زندگي خاصي را به ما معرفي كرده كه در آن نبوت از ما گرفته شده و راه هماهنگي با نظام عالم مسدود گشته، با شناخت اين نکته است که ميفهميم در زندگي مدرن به کلي از زندگي صحيح واماندهايم و آن چنان نگاه غربي با زندگي ما گره خورده و چشم ما را نسبت به کمالات روحاني كور كرده است كه حتي برايمان مشکل شده وخامت وضع خود را بپذيريم، تا آنجا که در برابر هرکس که ما را متذکر آن وخامت ميکند مقاومت ميكنيم. به همين دليل جداشدن از تمدن غربي را در حدّ جداشدن جان خود احساس ميکنيم. ولي همين که عمق فاجعه روشن شود، با همهي مشکلاتي که جدا شدن از زندگي غربي در پيش دارد، هيچ راهي را جز تغيير جهت زندگي از آرمانهاي غربي به آرمانهاي قدسي نمييابيم و در نتيجه تبعات اين تغييرِ رويکرد را ميپذيريم و آمادهي پايهگذاري تمدن اسلامي ميشويم. نفس ناطقه و استعداد ذاتي ساختن ابزار در جلسات قبل اشارهاي به تفاوت كار و پيشه در زندگي گذشتگان با کار و پيشه در تمدن جديد شد. اشاره شد كه پيشه و كار در تمدن جديد انسان را بَردهي خود كرده است، در حالي كه پيشه در زندگي گذشتگان عين زندگي بوده است. براي روشن شدن هرچه بيشترِ موضوع نياز به مقدمهاي داريم که إنشاءالله عنايت ميفرماييد: نطفهي انسان در دورهي جنيني؛ در شرايط اوليهي خود آمادگي خاصي دارد جهت قبول نََْفْس، وقتي نفس به آن تعلق گرفت، آن نفس به كمك موادي كه از طريق بدنِ مادر در اختيار دارد شروع به ساختن بدن براي خودش ميكند، قلب و سر و دست و پا ميسازد. در حالي که يك موجود ذره بيني مثل آميب، چون نفس آميبي دارد، هيچ وقت قلب يا سر و دست انساني نميسازد. ولي جنينِ انسان از موادي که در درون رحم در اختيار او قرار ميگيرد شروع ميکند به ساختن سر و استخوان و چشم و غيره، نفس انساني با استفاده از همين مواد براي چشم قرنيه ميسازد که از پارچه حرير ظريفتر است. پس معلوم است که نفس انسان در ذات خود داراي استعدادي است که ميتواند ابزار مورد نياز خود را بسازد و اگر شرايط مناسبي در اختيار او باشد، به زيباترين شکل آن ابزارها را شکل ميدهد. در همين رابطه و با توجه به اين استعداد است که در بيرون از رحمِ مادر به وسيله الياف نازك، پارچهي حرير ميسازد. اگر نفس انسان در درون خود قدرت حريربافي نداشت و قرنيه نميساخت در بيرون هم نميتوانست حرير بسازد. نفس انسان در يک مرحله در دورهي جنيني قرنيه ميسازد و در مرحلهي ديگر در بيرونِ رحم حرير ميسازد. همين نََفْسي كه در درون براي استحكام بدن استخوان ميسازد، در بيرون براي حفظ بدن، بناي مستحكم ميسازد، چون استعداد ابزار سازي در ذات نفسِ مجرد انسان هست و لذا ميتوان گفت همهي حركات بيروني به طور طبيعي به استعداد نفس ناطقهي انساني متصل است. حال اگر نفس انساني در همان بستري قرار گيرد که اعضاي بدن و استخوان و قرنيهي چشم را ساخت، که در اوج ظرافت و دقت ساخته شده، ابزارها و وسايل بيروني مورد نياز خود را نيز به زيبايي ميسازد. در دورهي جنيني، نفس انسان به راحتي به پروردگار خود متصل بود و از نور الهي جهت ساختن اعضاء مورد نيازش الهام ميگرفت. حال اگر انسانها در زندگي زميني چنين ارتباطي را حفظ کنند استعداد ابزارسازي آنها به سوي ساختن بهترين ابزار هدايت ميشود و شرايط ظهور تمدني پديد ميآيد که انسانها در بستر آن امکان سير به سوي معنويت را دارا خواهند بود. ولي اگر انسانها خود را از ارتباط با عالم غيب محروم کنند، اولاً: ابزارهاي آنها مطابق وَهميات و اميالشان ساخته ميشود و نه مطابق نيازهاي حقيقي و تعالي بخش. ثانياً: چون در آن شرايطي که تلاش ميکنند ابزاري بسازند، نفسِ آنها رابطهاي با عالم غيب و معنا ندارد و از آن عالم بريدهاند، شغل و کار و فعاليتشان برايشان خسته کننده است. پيشهها و شاهکارها عرض شد نفس ناطقهي انسان استعداد بافتن حريرِ قرنيه را داشته و در اثر آن استعداد پيشهي حريربافي در زندگي بشر تجلي كرده است. همچنانكه استحكام استخوان را ميشناخته و آن را با استحکام خاصي پديد آورده است، با همان استعداد به استحكام ساختمان خانهي خود نيز ميانديشد و هكذا، حال اگر پيشههاي مطرح در زندگي به اصلِ غيبي انسان که سخت هوشيار و دقيق است، به نفس ناطقه، برنگردد ديگر رازآموزي پيشهها مطرح نخواهد بود. ميان عالَم درون و عالَم برون تطابق كاملي وجود دارد و وقتي پيشهها با درون و روح انسان مطابق باشد، هر کار و پيشهاي، از يک طرف دريچهي ورود به عالم درون است و از طرف ديگر محل ظهور آن عالم در بيرون ميباشد. وقتي زندگي ما با تغذيهي نفس ناطقه، از درون معنا يافت، و وقتي شغلها راه ارتباط با آن عالم شد، ديگر شغلها خستگيآور نيست و بازنشستگي در آن معني ندارد، در چنين شرايطي هر حركتي شاهكار خواهد شد. واژهي بازنشستگي واژهاي است كه در زندگي غربي به جهت نوع نگاهي که به عالم و آدم داشتند، پيدا شد، و به ما هم سرايت كرد. در حالي كه در نظام ديني و اسلامي که زندگي و کار سراسر عبارت است از ارتباط با عالم غيب، بازنشستگي معنايي نداشته است. علت آنکه در زندگي ديني جداشدن از پيشه و كار معنا نداشت و خستگي و بازنشستگي به معناي امروزي مطرح نبود به جهت اتصال زندگي زميني به آسمان و غيب بود. عالم غيب عالم بيکرانهاي است که همه چيز در آنجا به صورت جامع وجود دارد، و لذا با نظر به آن عالم - با يک نظر- به همه چيز نظر شده است. با داشتن چنين منظري هر چيزي ساخته شود، آن چيز در رابطه با همهي عالم، ساخته شده است و از طرف ديگر ظهور آن چيز روح انسان را از جهتي به همه عالم مرتبط ميکند. لذا هم سازندهي اثر با آن اثر زندگي ميکند و هم آن کسي که از آن ابزار استفاده مي کند، گويا دارد در عالم غيب، با همهي عالم بهسر ميبرد. با توجه به اين امر آيا شغل و پيشهاي كه از جان انسان ريشه گرفته و تجلي پيدا كرده است، خستگي دارد تا بازنشستگي داشته باشد؟ چنين پيشهاي هيچگاه روح انسان را در خود خُرد نخواهد کرد. انسان در شغلي که راهي است به سوي عالم غيب، با خودش بسر ميبرد، نه با غير، در نتيجه موجب بيگانگي از خود نخواهد شد تا مارکس بخواهد براي نجات از «ازخودْ بيگانگي کارگران» نهضت ضد سرمايهداري راه بيندازد و باز کارش بينتيجه بماند. در كار صنعتي، كارگر نميتواند از خويشتن خويش چيزي مايه بگذارد، فعاليت او به حركت درآوردن ماشين است و از اظهار وجود در محصولِ به دست آمده به كلي عاجز است. زيرا ماشين است كه شيئي را ميسازد نه كارگري كه ماشين را به كار مياندازد. بدين ترتيب انساني كه به خدمت ماشين درآمده است خود بايد به صورت ماشين درآيد و كار او نيز داراي جنبهاي كه حقيقتاً انساني باشد، نخواهد بود. در كار صنعتي، توليدِ زنجيرهاي هدف است، آن هم براي ساختن اشيايي همانند و براي مصرف كساني كه همگي همانند فرض شدهاند و بايد هرگونه تفاوت كيفي را فراموش كنند، و اين بستري است که بخواهيم يا نخواهيم انسان را از روح انساني خود خارج ميکند و ديگر هيچ ابتکار و اظهار شخصيتي نميتواند داشته باشد. پيشههاي ضد انساني سؤال اصلي که بايد از خود داشته باشيم تا بفهميم تمدن غربي در زندگي ما چه نقشي داشته اين است که ما در اين دنيا آمدهايم تا چهكار كنيم؟ آيا آمدهايم كه در کنار ماشين پارچهبافي، پارچه ببافيم و پشت يك دستگاه اتوماتيک در كارخانهي شير پاستوريزه بايستيم تا هركدام از درهاي شيشهها كه دستگاه اتوماتيک درست جا نَزَد، از زنجيره توليد خارج کنيم، و هر روز کارمان اين باشد؟ يا آمدهايم تا خود و مقام غيبي خود را به خداوند وصل كنيم و زمينهي زندگي در حيات بيکرانهي ابدي خود را فراهم نماييم؟ آنهايي که زندگي مدرن را طراحي کردند ابتدا از جايگاه خود در هستي غافل شدند و سپس براي ساير انسانها نيز همان زندگي را شکل دادند. انساني که در حين کار از عالم معنا منقطع شد، در حين استراحت نيز نميتواند به خود آيد، چون کار او با روح او در تضاد است. کار و پيشه وسيلهي ظهور استعدادهايي است که روح و روان انسان در ارتباط با غيب به دست آورده است، حال اگر زندگي صنعتي زمينه چنين کاري را از بين برد، عملاً انسان را از حقيقت انداخته و امکان به فعليت آوردن استعدادهاي او را از بين برده است. در کار صنعتي امکان بروز استعدادهاي انساني و به فعليت آوردن آنها کشته شده است. وقتي تمام مقصد انسان توليد بيشتر از يک کالا شد و فراموش كرد براي انجام چه كاري در اين دنيا آمده است، اولين تضاد او، تضاد روح اوست با کارش، و اين معضل بسيار بزرگي در زندگي هر فرد خواهد شد، و چيز بسيار عجيبي است. شغل و پيشهاي که بايد راه ورود به عوالم بالا باشد، وسيله خُردشدن انسان در خود ميشود. زيرا در فرهنگ غربي، پيشه و كار انسان از روحش نشأت نميگيرد و كار روزانهاش از جانش بيگانه است. اين انسان؛ آرامآرام در حين كار، از خويشتن خويش به عنوان يك وديعهي الهي غافل ميشود. تمدني كه تمام هدفش توليد شد با مسائل ديگري روبهرو مي شود که خود بابي از مشکلات را به همراه دارد. چون وقتي کار با خُردشدن روح و روحيه همراه بود، کار نکردن و فرار از کار يک نوع نجات به حساب ميآيد و زندگي با کار نکردن بيشتر معني پيدا ميکند تا با کارکردن. آيا اين پديدهي عجيبي نيست که رفاهزدگي به عنوان زندگي به حساب ميآيد؟ از وقتي اين طرز فكر بهوجود آمد كه انسانها در اين دنيا آمدهاند تا در خدمت توليد باشند، گرايشهاي غلط و هوس پرور و حرص افزا و رفاه پرستانه ظاهر شد. چون از يک طرف آدمها تبديل به ماشين شدند و از طرف ديگر روح و روان آنها ماشينيشدن را نميپذيرد و به آن اعتراض دارد، پس کابارهها ساخته شد تا فشار ماشين را تخليه کنند، و با پنهانکردن آن فشار امکان ادامهي کار برايشان باقي بماند، و هرچه بيشتر انسانيت فراموش شد. در حالي كه بنا بود آدمها با ساختن ابزارها استعدادهاي خود را بنمايانند و گنج درون خود را ظاهر کنند تا خود و بقيه به تماشا بنشينند و به آرامش آيند. حال ملاحظه بفرماييد توليدات صنعتي چه اندازه با آنچه بايد انسانها توليد ميکردند فاصله دارد، نه ظهوري از صفاي روح ابزارساز است، تا بقيه را به آن صفا دعوت کند، و نه سازندهي آن با نظر به آن ابزار احساس وجود و آرامش ميکند. سير از کمّيت به کيفيت و راه نجات موضوع ماشينيزم و إلْينـِهشدن و خاليشدن از انسانيت چيزي است که فرياد همهي متفکران را در آورده و لذا به صورتهاي مختلف و به زبانهاي متفاوت مشکل را مطرح نمودهاند، از آقاي فرانتس فانون بگير و کتاب دوزخيان زمين، تا آقاي چارليچاپلين و فيلمِ عصر جديد، آنچه بايد دنبال شود نظر به راهکاري است که بتوان از آن معضل خارج شد. به قول مولوي: آهِ زنداني اين دام بسي بشنيديم* حالمرغيكهرهيدهاستازايندام بگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو* صفت راه مگو و ز سرانجام بگو صدها دانشمند به اين تمدن انتقاد كردهاند اما بايد طرح و راه حلي براي رفع مشكل ارائه کرد که بتواند جايگزين تمدن غربي شود و تبعات آن را نيز نداشته باشد، و بر همين اساس آيهي 46 سوره حج را در اين جلسات مطرح ميکنيم، چون معتقديم پروردگار عالم راه خروج از هلاکت تمدن غربي را در اين آيه نشان داده است. ميفرمايد: دل بايد بيدار شود و به معنويت برسد تا راهکارهاي سالمي در مقابل بشر قرار گيرد. حال اگر باز تمدني حسّي را به جاي تمدن حسّي غرب بگذاريم، از كثرتي دچار كثرت ديگري ميشويم و مشكل همچنان باقي است و كوردلي ما را به سوي سعادت رهنمون نميشود. عرض شد انساني كه در خدمت ماشين درآمده مجبور است روح انساني خود را ناديده بگيرد و به صورت ماشين درآيد، زيرا براي ساختن اشيايي همانند و براي مصرف كساني كه همگي همانند فرض شدهاند، توليدات زنجيرهاي نياز است و در اين راستا بايد هرگونه تفاوت كيفي فراموش شود. در اين نوع زندگي آدمها حق ندارند كه متفاوت باشند و هر کدام استعدادهاي خاص خود را در زندگي ظاهر کنند، همه بايد يك قالب باشند و توليداتي همانند را مصرف نمايند. نظام زندگي نيز براساس همان قالبها شکل ميگيرد و اگر کسي خواست تخطي کند، بايد تنبيه شود. اگر سركسي از اين قالب بيرون آمد بايد سر او را بزنند و اگر پايش بيرون آمد بايد پاي او را قطع کنند، از نظر انتخاب همه بايد يك قد باشند، چون طبق تمدن غربي انسانها بايد مصرفي مطابق توليدات حاصله از ماشينها انجام دهند. تبليغات نيز سليقهها را به آن سو هدايت ميکند كه اي آدمها حتماً بايد بپذيريد كه آنچه ما تبليغ ميكنيم خوب است و همه بايد اينگونه باشيد، زيرا از منظر فرهنگ غربي - همچنان که دکارت معتقد است- انسانها ماشيني هستند که روح دارند، پس همه يك چيزاند. آيا با اين روند ديگر بايد منتظر شاهکارهايي بود که انسان را تا عالم معنا سير ميدهد؟ آيا ريشهي خستهشدن انسانها از زندگي و کار در همين يکسانانگاري انسانها نيست؟ ريشهي همسانانگاشتن انسانها در توليد و در مصرف، ظهور همان بينش دموكراسي غربي است كه در سياست اعمال ميشود. وقتي بنا باشد هر آدمي يك رأي باشد و همهي حقيقتها از كثرت همين آدمها بهدست آيد، همهي آدمها بايد يك قالب شوند و توليدِ همسان پيش ميآيد، هيچكس حق ندارد طور ديگر فكر كند. در حاليكه قرآن ميفرمايد: « وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً »7 اي انسانها ما شما را طُوْرطُوْر و گوناگون آفريديم، يعني هر آدمي را به گونهاي خلق كردهايم، و اين درياي بيكرانِ دين است كه همه را در بر ميگيرد و جوابگوي همهي اين گوناگونيهاست. ولي وقتي دين از صحنهي قلب و روان انسانها رفت انواع فکرها و مکتبها به ميان ميآيد، مذاهبي مانند «اومانيسم يا اصالت بشر»، «اصالت فرد»، «اصالت ماده»، «اصالت علم تجربي» و بينشهاي «ترقيخواهانه» و «مساوات طلبانه» و انواع آشفتگيها ظاهر ميشود، همهي اينها به تعبير رنهگنون به جهت «سيطرهي کمّيت» است، کمّيتي که ظلمانيترين مرتبهي عالم هستي است. به اعتقاد او همهي نابسامانيها و بيدادگريهاي اين روزگار زاييدهي «سيطرهي کمّيت» است.8 ترقي يا انحطاط؟ آنچه اكثريت وسيعي از مردم روزگار ما از آن به عنوان «ترقي» تجليل ميكنند، درست همان چيزي است كه ما كاملاً به عكس،آن را انحطاطي عميق ميبينيم. زيرا اين وضع و اين به اصطلاح ترقي به روشني نتيجهي حركتي نزولي يا سقوطي است كه پيوسته شتاب ميگيرد و بشريت متجدد را به «سياهچال» سيطرهي كمّيتِ محض و حاكميت ماده به جاي حاكميت معني سوق ميدهد. آنچه را ترقي ميدانند همان سقوط انسان از معنويت و اصالتدادن به اميال بشر، يعني اومانيسم است. روح مکتب اومانيسم چنين است که انسان مساوي غريزه و شهوت است و هيچ بُعد غيبي و فراتر از غريزه و شهوت ندارد. ترقي مورد نظر غرب، ترقي در اميال چنين انساني است و اين است که ميتوان گفت: ترقي در غريزه و حرص چيزي جز انحطاط نيست، زيرا در اين ترقي بُعد مادي وجودِ انسان استحکام مييابد و کيفيت جان او فداي کمّيت جسم او ميگردد و اين همان دورشدن بشر از حقيقت يا هبوط است. شايد اينگونه مباحث موجب شود که انسانها متوجه ظلمات دوران گردند و از ادامهي هبوط باز ايستند، در آن صورت است که بذرهاي پاشيده شده شروع به نهال شدن ميکند. کافي است بشريت ديگر اصالت را به کمّيتها ندهد و متوجه اصالت کيفيتها و حقايق شود، در آن صورت ديگر غرب آنچه هست نخواهد بود و ديگر نوابغ بشر آنهايي نيستند که کمترين شناختي از حقيقت ندارند و هنرشان در فهم کمّيتها است. هنر مدرن و شهرت طلبي در باب مفهوم سنتي پيشه كه با مفهوم هنر يكي است، و اين که هر پيشهاي چون از معنويت انسان نشأت بگيرد هنر است، بايد متوجه بود كه آثار هنرِ سنتي عموماً از هنرمنداني است که بينام و نشان بودهاند، و اين بينام و نشاني يا گمنامي، كاملاً مقابل وضع هنرمندان جديد است. چرا كه هنرمند جديد ميخواهد خود را بنماياند، ولي در هنر قديم هنرمند ميخواهد آنچه را برجانش نگاشته شده، به عنوان يک تکليفِ روحاني، بروز دهد، تا استعدادش به فعليت برسد، نه اينكه غريزهي شهرتطلبي خود را ارضاء کند. گمنامماندن هنرمندِ غير متجدد به معني زوال شخصيت او نيست بلکه به تعبير رنهگنون نشانهي گرايش تعاليبخش اوست.9 او براي ارتباط با غيبِ جانش، هنر را مينماياند و عشق خود به معاني را بروز ميدهد. كار او در واقع اجراي وظيفهاي زنده در كنار زندگي ساير انسانهاست و نه تافتهاي جدا بافته بر دوش انسانها. گمنام ماندن هنرمندِ غير متجدد به جهت همان گرايش روحاني او بوده و به همين جهت او هرگز خود را گمنام حس نميكرده، آنچه را بايد انجام ميداده است در ازاء نامي نبوده تا گلهمند شود چرا نام او بر سر زبانها نيست. به گفتهي رنهگنون: «در بينش غير ديني، هر کس ميتواند هر شغلي را به عهده بگيرد و حتي آن را به ميل خود عوض کند، چنان که گويي شغلْ صرفاً در خارجِ وجودِ اوست و با هستي او که سبب ميشود که او خودش باشد نه شخص ديگر، هيچگونه پيوند واقعي ندارد. اما در بينش سنتي، به عکس، هرکس عليالقاعده بايد کار يا وظيفهاي را که از روي طبع براي آن ساخته شده و با استعدادهاي معيني که طبع او ذاتاً متضمن آن است انجام دهد. و هرگاه جز اين، وظيفه ديگري را به عهده بگيرد، اختلال وخيمي به وجود خواهد آمد و اين بينظمي بر سراسر سازمان اجتماعي که او در آن عضويت دارد، اثر خواهد گذاشت. به علاوه اگر اين بينظمي تعميم يابد، چون همهي امور بر اثر تناظر و تطابق دقيقي به يکديگر پيوسته است، چه بسا در جهان هستي نيز آثاري به بار خواهد آورد.»10 با توجه به همين امر است که گفتهاند: هرکسي را بهر کاري ساختند* مهرِ آن اندر دلش انداختند چنانچه ملاحظه مي فرماييد وقتي نظام جامعه طوري تنظيم شده که هر کس بر اساس طبع و استعدادش به سوي شغل خود ميرود عملاً شغل و هنر جدا از يکديگر نخواهند بود. در بينش ديني، کيفيت ذاتي افراد است که نوع فعاليت آنها را تعيين ميکند، در حاليکه در بينش غربي چون افرادِ بريده از هر سنتي، صرفاً عدد به شمار ميآيند و ميتوان آنها را به جاي يکديگر قرار داد، ديگر به کيفيت توجه نميشود تا کار آنها بستر ظهور هنر گردد. در بينش غربي فعاليتها منحصراً ماشيني است و از هر حقيقت انساني خالي ميباشد و لذا براي انسان هيچ امکاني فراهم نميشود تا رازهايي بياموزد و به نمايش آورد. اينجاست که نميتوان شغلهاي ماشيني را به معني واقعي آن، شغل ناميد، زيرا اگر بپذيريم شغل و پيشه چيزي است که از خودِ انسان سرچشمه مي گيرد و به منزلهي تجلي يا گسترش طبيعت خاص اوست، حتماً بايد انسانها با شغل خود راه ورود به رازهاي درون را بيابند و بر بقيه بنمايانند و اين کار در عيني که شغل است، هنر است و توجه به جنبهي اعلاي وجود آدمي. به گفتهي رنهگنون «وقتي شناختِ مبتني بر رازآموزي، از پيشه ناشي شود، پيشه نيز به نوبه خود عرصهي کاربُرد اين شناخت خواهد شد و براي شخص، جدا شدن از آن امکان نخواهد داشت.»11 تصوير زندگي به جاي زندگي اگر اين مسئله را روانكاوي كنيد که چرا هنرمندانِ دنياي متجدد عموماً از مردم گلهمنداند به اين نکته خواهيد رسيد که در هنر جديد آثار هنري رو به سوي مردم دارد و هنرمند در آثار خود به جاي اتصالِ هر چه بيشتر به عالم باطن، نظر به تأييد مردم دارد و طبيعي است که بعضاً با ردّ و عدم تأييد مردم روبهرو شود و درنتيجه هنرمندان سرخورده شوند و از عدم تجليل مردم از هنرشان گلهمند گردند، زيرا در ارائهي آثار هنري به دنبال نام و نشان و شهرتاند و نه به دنبال تعالي روح. نالهي هنرمندي كه ميگويد كسي به ما محل نميگذارد نالهي بيهنري هنرمند است. اسلام هنري را اصيل ميداند که از يک طرف انعکاس جنبهي روحانيت هنرمند ميباشد و از طرف ديگر نظر هنر را به عالم معنا، که فوق صورت است، دعوت کند و به همين جهت ساختن مجسمه را حرام ميداند، زيرا مجسمه صورتي است که انعکاس قوهي وَهميهي هنرمند است و متذکر هيچ جنبهاي از عالم معنا نيست. مجسمهسازي هنر ظهور صورتهاي ذهني هنرمند است، نه ظهور معاني جان هنرمند. هنر مجسمهسازي و به صورت پرداختن، بيشتر با روح غربي- بهخصوص در دورهي رنسانس که مرحلهي انقطاع از عالم قدس بود- ظهور کرد. در اين دوران آقاي ميكلآنژ، رود نيل و موسي را ساخت و داوينچي هم لبخند ژوكند را، من نميگويم اينها زحمت نكشيدهاند، اما همهي اين زحمتها، زحمت بر سر هيچهاست. به قول يكي از دانشمندان؛ كسي كه نميتواند طبيعت را ببيند به عكسها دل خوش ميكند، براي اينكه توان ديدن طبيعت را در جايگاه خود ندارد، و چون ميخواهد طبيعت را به تسخير خود درآورد با صورت طبيعت زندگي ميكند. تمدني که به صورتها اصالت ميدهد طبيعت را هم در حدّ صورت تنزل ميدهد و هنر مجسمهسازي و عکاسي به ميدان ميآيد. تمدني كه از کيفيتها روي برگرداند صِرف نظر به صورتها برايش يک کار محسوب ميشود، همچنان که وقتي نتوانست با طبيعت گفت و شنودي داشته باشد آن را بر اساس ميل خود مورد تجاوز قرار ميدهد، چون هيچ جنبهاي جز کمّيت براي طبيعت نميشناسد. وقتي چشمِ کمّيتگراي انسانِ غربي به ديدن زيبايي شكوه دريا بسته شد سعي ميکند با يك تابلوي رنگي از موج دريا، از مشهورترين نقاشان، بهسر برد، چون نگاهي که از درک کيفيتها محروم شد توان نگاهكردن به زندگي و جنبهي زندهي عالم را ندارد، مدام در زندگي لَهلَه ميزند و هرگز به آن نميرسد، چون اسير صورتها است. انسانِ تجددزده در هر زمينهاي تصوير زندگي را بر خودِ زندگي ترجيح ميدهد، زيرا عموماً بنيادِ هستي اين زندگي را تصويرها و سايهها تشكيل دادهاند و نه معاني و حقايق، در حالي كه هرجا انسان هست زندگي هم همان جاست. تو ز چشم انگشت را بردار هين* وانگهاني هرچه ميخواهي ببين در گذشته؛ عنوان هنرمند به اين معني که در مورد افراد خاص به کار ميرود نبوده و آن كساني را كه ما امروزه هنرمندان دوران گذشته ميدانيم تصميم نداشتهاند هنرمند باشند، آنچه ميتوان در مورد آنها گفت اين است كه هميشه انسانهاي خوب و متعهد آنچه را در جانشان شعلهور بوده به نحوي بروز دادهاند و ساير انسانها با مواجههي با آن آثار، متذکر عالم معني ميشدهاند. نكتهاي كه به خوبي عزيزان ميتوانند متوجه شوند تفاوت هنرمند دنياي مدرن با هنرمند دوران گذشته است، هنرمندي كه جانش وصل به غيب است کجا و هنر هنرمندي كه جانش وصل به غريزه و شهوت است کجا! شاعري همچون مولوي كه از كلامش نور ريزش ميكند با شاعري که کلماتش سراسر برهوت است و ظهور منيت و خودخواهي بسيار متفاوتند. فرهنگ غربي سعي دارد شاعر نوع دوم را نيز به عنوان هنرمند به اذهان جامعه تحميل کند، در حالي که اينان تردستاني هستند که انسانها را از طريق الفاظ و کلمات دعوت به غفلت و بيخيالي ميکنند. مولوي و امثال او هيچگاه نميخواستهاند هنرمند يا شاعر باشند بلكه کلماتشان حکايتِ آتش عشقي است که در جانشان شعلهور شده است. به گفتهي خودش: يكدهان خواهم به پهناي فلك* تابگويموصف آن رشك ملك ور دهان يابم چنين و صد چنين* تنگ آيد در فغانِ اين حَنين اين قدر گر هم نگويم اي سند* شيشهي دل از ضعيفي بشكند شيشهيدل را چو نازك ديدهاي* بهر تسكين، بس قبا بدريدهاي حال شخصي چون او، آنچه در جانش شعلهور بوده بهقدري منظم است که به زبان نظم اظهار ميدارد: حرف و گفت و صوت را بر هم زنم* تا كه بياين هر سه با تو دم زنم آن وقتي هم که ميخواهد ماوراي حرف و گفت و صورت حرف بزند هنرمندانه و در قالب شعر حرف ميزند و به گفتهي خودش: تو مپندارکه من شعر به خود ميگويم* تا که هوشيارم و بيدار يکي دم نزنم و اين حالت؛ حالت همهي هنرمندان گذشته است که هنرشان حکايت جَذَباتشان بود که در قالبي اظهار مي کردند و ما امروز به آن هنر ميگوييم. اگر كسي تصميم بگيرد شعر بگويد، شعرش آن شعري نيست که ما را متذکر عالم درون نمايد، خودِ مولوي در چهار سالِ آخر عمرش که وارد حالت جديد از احوالات عرفاني شد ديگر کسي از او شعر نشنيد، حال اين هنر را با هنر متجدد مقايسه كنيد که روي و جهت آن به سوي ديگري است. به قول يكي از دانشمندان در مورد هنر تئاتري که در دانشگاههاي هنر آموزش ميدهند، «عدهاي چهار سال در دانشگاه تئاتر زحمت ميكشند كه يك چيزي غير خودشان شوند». شايد اشكال كنيد اگر اين آموزشها را ندهند و عدهاي وارد اين حرفه نشوند فيلمهاي خوب را چه كساني بسازند؟ جواب اين است كه اگر آدمها خوب عمل كنند ديگر چه احتياجي به ساختن فيلم است، زندگي آدمهاي خوب به خودي خود نمايش خوبيها است. مشابه؛ برابر اصل! دنياي مدرن رابطهي افراد را با انسانهاي وارسته قطع کرد و کساني را برجسته کرد که نميتوانند نمونههاي خوبي براي زندگي صحيح باشند. همه اين اشكالها از آنجا ريشه گرفت كه ما در فرهنگ مدرنيته هنر ارتباط با واقعيات را نميدانيم و طوري زندگي را پذيرفتهايم كه زندگي عبارت شده از دل بستن به تصاوير، به عبارت ديگر به تئاترِ زندگي نظر داريم و نه به واقعيات آن، همانطور که ترجيح ميدهيم تصوير طبيعت را از طريق تلويزيون و با نشستن بر روي مبل ببينيم و نه خودِ طبيعت را که مسلّم با باد و گرما و سرما همراه است، بهجاي ارتباط با انسانهاي وارسته، زندگي مصنوعي مورد پسند ما شد. به تئاتر ميرويم تا با کساني ارتباط برقرار کنيم که هنرشان بازيکردن نقش انسانهاي وارسته است! وقتي روحيهي مدرن همهچيز را از اصالت انداخت براي خالينبودن موضوع، مشابه آن را ساخت و ما هم به همان مشابه عادت کرديم و نفهميديم همانطور که تصوير طبيعت برابر با ارتباط با خودِ طبيعت نيست، مشابه هم برابر اصل نيست. وقتي خانواده در فضاي فرهنگ غربي گم شد و پدر و مادر از جايگاه خود خارج شدند و فرزندان به مهد کودک سپرده شدند تا مربيانِ مهد که مشابه مادرانند فرزندانمان را تربيت کنند، جايگاه مادران در خانه از معني افتاد، روز مادر گرفتيم تا کپي را برابر با اصل کنيم. اگر تصوير طبيعت برابر اصل طبيعت شد، مادراني هم که مادري را گم کردهاند، با آوردن روز مادر، برابر مادر ميشوند. در گذشتهي توحيدي که مادران در جاي خود بودند و ارزشها به گونهاي بود كه مادر، مادر بود و پدر هم، پدر، مادر گم نشده بود تا با روز مادر متذکر وجود و نقش او شويم. در يک نظام ديني زن تماماً در صحنه است، مرد هم تماماً در صحنه است ولي هر كدام در جايي كه بايد باشند، قرار گرفتهاند. در نظام جاهليتِ مدرن زنان در صحنهاي كه زنبودنشان را معني كند، نيستند، در حاليكه اگر زن در جاي خودش باشد روز زن نميخواهيم. كسي كه از مادربودن بازنشسته شد براي او روز مادر ميگذارند تا با قدرت تبليغات، شخصيتي را كه از دست داده است، به او برگردانند. حال اگر مادرها عشق مادربودنشان را از دست نداده باشند و ارزش مادربودنشان حفظ شود ديگر احتياجي به تعيين روزي به نام روز مادر نيست. در بحث «فاطمه سلام الله عليه هويت گمشدهي زن در قرن بيستم» عرض شده : «اي فاطمه! به زنان ما بگو اگر سرتاپاي فرزندانتان را با حقوقتان، طلا بگيريد كاري براي آنها نكردهايد، زيرا مادري نكردهايد، و اگر مادري نكنيد هيچ كاري نكردهايد. به آنها بگو كه يك نگاه محبتآميز مادر به فرزندش بيش از همهي كاخها ارزش دارد».12 در نظامي که رابطهي جامعه با عالم قدس و معنا قطع شده هيچ چيز در جاي خود نيست و همه چيز به هم ريخته است، نه زنها در جاي خود هستند و نه مردها. اگر معلمانِ ما گلهمنداند که چرا به علم و تعليم و تربيت و معلم توجه نميشود ريشهي آن را بايد در روحي دانست که فرهنگ غربي وارد زندگيها کرده است و با روز معلم هيچچيز درست نميشود. روز معلم ادامهي همان فرهنگ مدرنيته است و به همين جهت بعضي دانشآموزان با دادن يک سرويس چايخوري درجه يک از معلم تجليل ميکنند! زيرا اگر عالَم انسانها از عالَم غربي به عالم قدسي تغيير نکند هر تحرکي براي احياي ارزشهاي از دست رفته به تثبيت مدرنيته ختم ميشود. براي عبور از اين معضلات بايد راهکارهاي عبور از مدرنيته را بررسي نمود و ساحت زندگي را از حسّگرايي بهدر آورد و انسان را از خلاصهشدن در نازلترين مراتب وجود به سوي مراتب بالاتر سوق داد. همانطور که يک برگ تا به درخت متصل است به زردي نميگرايد، جامعه نيز تا به کمک شريعت الهي به پروردگار متصل باشد گرفتار بيهويتي و پوچي نخواهد شد. همينطور که اگر خانوادههايي در کنار ما زمين خوردند و نابود شدند، ما بايد هوشيار باشيم که سنگي در راه است که ممکن است ما نيز زمين بخوريم، اگر غرب گرفتار بيهويتي شد هشداري است براي ما که به خودآييم و سنگ را از جلوي جامعهي خود برداريم وگرنه باري بر ندامتهاي گذشتهي خود افزودهايم. همهچيز يکسان و بدون ابتکار در مقايسهي جامعهي غربي يا غربزده با جامعهاي که با نور توحيد به حرکت در ميآمد، مثالِ پيشه و شغل را در اين دو جامعه به ميان آورديم؛ خلاصهي بحث اين شد كه هر پيشهاي كه به غيب وصل شود آن پيشه در عيني که يک زندگي است، حاصل آن براي آنکس که به آن مشغول است، يک شاهكار هنري است، هنرطبيعي همان دينداري است و هرگاه دينداري در صحنهاي ظهور خاص پيدا كند آن را هنر ميناميم. ولي تمدني كه هدف انسان را از کار و شغل، توليد كالاي بيشتر معرفي ميکند و براي رسيدن به چنين نتيجهاي ماشينهاي اتوماتيک ميسازد، ديگر در اين تمدن انسانها به عنوان کارگراني هستند که در خدمت ماشين خواهند بود، بدون آنکه بتوانند از خود چيزي در کالاي توليد شده مايه بگذارند، در اين حال ماشين است که شيئي را ميسازد، نه کارگري که ماشين را به کار مياندازد، در چنين تمدني ديگر نبايد منتظر هنرمنداني بود که در شغل خود جنبههاي انساني جان خود را به انسانها ارائه ميدهند، و ديگر کسي با کالايي که آثار روح پيشهوري است که آن را ساخته، روبهرو نميشود و خريداران نيز نميتوانند براساس روح خود به سراغ آثار کار پيشهوري روند که روحشان با کار آن پيشهور همخواني دارد. آيا با توليد زنجيرهاي و اشيائي همانند، جز اين است که انسانها نيز بايد تمايلات فردي خود را سرکوب کنند و در مقابل اشيايي همانند، همه يکسان و بيابتکار شوند؟ آيا ريشهي احساسِ تنگنا در زندگي مدرن با وجودِ اينهمه وسايل رفاهي در همين جاها نيست؟ وقتي بينش انسان غلط شود تمام انتخابهاي او ناخودآگاه غلط ميشود آنهم با آرزوهاي کاذب، در حالي که به خورشيد پشت کرده است به سوي سايهي خود ميدود. راه عبور از غرب را بايد در جان خود جستجو کنيم، جاني که نظر به خورشيد معنويت دارد. اگر فقط روحِ گرفتار حسّ و ماده به ميدان باشد ما را در زمين متوقف ميکند و در آن حال بايد تمام قواعد زمين را بر روان خود حاکم کنيم. رنهگنون در رابطه با تمدن غربي ميگويد: «كار به جايي رسيده است كه فكر ميكنند هرچيزي كه به صورت رقم در نيايد و با تعابير كمّي بيان نشود، از هرگونه ارزش «علمي» عاري است»13 و از اين طريق هرچيزي كه در مقابل مبدلشدن به كميت مقاومت كند، ناديده گرفته ميشود و گويا وجود ندارد. در همين راستا علم جديد ميكوشد امور انساني را درست مانند اموري كه مربوط به ماده است، مورد مطالعه قرار دهد، به همين جهت فضائلي مثل «تقوي» جايگاهي جدّي در فرهنگ غربي و غربزدگان ندارد زيرا تقوي چيزي نيست که به عدد و رقم در آيد، همچنانکه مجردات هرگز با ملاکهاي کمّيتگرا محاسبهپذير نيستند. وقتي از نظر تمدن غربي هرکس بايد همهچيز بداند، از طرفي همهي انسانها در استعداد مساوي نيستند پس با سادهکردن موضوعات و ناديدهگرفتن حقايق اعلا، سير از عالم معنا به عالم ماده رقم ميخورد تا همهچيز به صورت رقم در آيد. در حقيقت کاري عجيبتر از اين نيست که تمدني بخواهد عمل سادهکردن را تا قلمرو امور روحاني و معنوي گسترش دهد و ما هم فکر کنيم با اين کار تفکر ديني را علمي کردهايم! البته دين به معني اَخص کلمه بايد بهگونهاي باشد که هرکس به اندازهي قابليت خود بتواند از آن چيزي بفهمد، به همين دليل هم طرفِ خطاب دين همگانند. اما اين به آن معني نيست که دين بايد به حداقل تنزل کند و از جنبههاي عاليهي آن غفلت شود و آن جنبهها ناديده گرفته شود، در اديان الهي جنبههايي هست که عاليترين انديشهها ميتوانند از آن بهره گيرند و سيراب شوند.14 همينجا دوباره نکتهاي را که قبلاً عرض شد يادآوري ميکنيم که؛ آري اگر فکر کنيم همه ميتوانند همهچيز بدانند و به همهي مراتب کمال انساني دست يابند، اين امر منجر به فرودآوردن دانش تا پايينترين مرتبهي هوش افراد معمولي خواهد شد، در اين صورت توجه به رازهاي روحاني دين مورد غفلت قرار ميگيرد، چون در آن حال وقتي چيزي مورد فهم همگان نبود بايد از مرتبهي دانستن خارج شود، از طرف ديگر روحيهي انسان مدرن طوري ساخته شده است که حاضر نيست هيچ نوع راز و استثنايي را بپذيرد، در حالي که هر حقيقتِ متعالي بالأخره وجوهي دارد که بيان ناپذير است و استعدادهاي خاص ميتوانند آن وجوه را بيابند و فهم آنها با تزکيه همراه خواهد بود. به گفتهي رنهگنون: «در نگاه کمّيتگراي غربي هر چه بينشي محدودتر و تنگتر باشد، «عقليتر» شمرده ميشود»15 چنين نگاهي متضمن نفي امور فوقِ فردي و مخصوصاً نفي شهود فکري محض و طرد هر نوع معرفت مابعدالطبيعي و انکار هرگونه مرجعيت روحاني است که بالضروره از عالم ما فوقِ بشري سرچشمه ميگيرد.16 وقتي عقل انسانِ غربزده ارتباط واقعي خود را با عقل کل از دست داد، چارهي ديگري ندارد جز اين که همه انرژيهاي خود را صرف قطب پائين هستي يعني عالم ماده کند و رفته رفته در ماديات غوطهور شود. چنين عقلي به موازات اين سقوط کم کم حتي مفهوم حقيقت را از دست ميدهد و در غورِ در کمّيتها متوقف ميشود، کامپيوتر ميسازد ولي سخن انبياء را نميفهمد. علم جديد نه تنها ميخواهد مسائل را با تعابير كمّي بيان كند، بلكه كارشناسان اين علوم از اين طريق در بيان حقايق ميتوانند طفره بروند، بدين صورت كه حرفشان را با زبان نمودار و منحني ميزنند و چون نمودارها زبان كمّيتهاست نه كيفيتها عملاً نمودارها زباني براي كارشناسان ميشود تا كيفيتها را پنهان كنند. و از طرف ديگر مردم هم چون اين زبان را نميفهمند حيرت ميكنند و متوجه نميشوند و نميفهمند چه چيزي را در اين روشها از دست دادهاند. فقط حيرت ميكنند كه يكي از اين ستونها خيلي بلند است و ديگري خيلي كوتاه است. بعد ميگويند: چيز عجيب و غريبي است ما كه نميفهميم پس خيلي مهم است. با توجه به اين مطلب است كه باز اصرار مي کنيم اگر اسير كميتها شويم و ارزيابيها در کارها فقط در حدّ نمايش كميتها باشد، معنويت مورد غفلت قرار ميگيرد و نتيجهي طبيعي چنين گرايشي، کوردلي است. در کوردلي هرگز انسان به انتخابي دست نميزند که به سعادت او ختم شود. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه هشتم، فرهنگ غربي وسطحي كردن حقايق بسم الله الرحمن الرحيم «اَفَلَمْ يسيرُوا فِي الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»1 آيا در زمين گردش نكردهاند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند، يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايي كه در سينههاست كور است. اي پيامبر؛ آيا كساني كه با انبياء و دين الهي مقابله ميكنند يك نگاه تاريخي عبرتانگيز به وضع جهان گذشته و اقوامي که به هلاکت رسيدهاند، نكردند؟ اگر راز نابودي ملتها و تمدنها را مييافتند و علت نابودي و اضمحلال آنها را درك مينمودند، با پيوستن به دين الهي خود را از چنين سرنوشتي نجات ميدادند. اينها از گذشتگان عبرت نگرفتند، چون چشمي که بايد راز ماندگاري را ببيند کور کردند، نتوانستند با نظر به خاکستر اقوام گذشته زندگي خود را از خاکسترشدن حفظ کنند. اگر ميتوانستند دل خود را با تماشاي معجزات زندگي، بيدار کنند، زيباترين انتخاب را که انتخاب دينداري است، در زندگي خود رقم ميزدند و در آن حال افق نگاه آنها از محدودهي تاريخ دنياي حسّي بالاتر ميآمد. عنايت داشته باشيد که در سراسر بحثهايي که گذشت يک نکته مورد تأکيد بود، و آن عبارت بود از راز سقوط تمدنهاي گذشته، و به همين جهت تمام فکر خود را متوجه آيهي فوق ميکرديم و از پايگاه آن آيه به عالم و آدم مينگريستيم و از سخنان جناب آقاي رنهگنون شاهد ميآورديم، تا هرچه بيشتر به افقي که آيه براي ما ميگشايد نزديک شويم. علت تکرار آيه در هر جلسه به اين جهت است که از طريق اين آيه ميتوان راز پايداري و عدم پايداري ملتها و اقوام را در گذشته و حال و آينده بهدست آورد. آفت كمّيت گرائي صرف قرآن راز فرو افتادن در بحران و اضمحلال امتهاي گذشته را چنين تبيين مينمايد که: «يعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ»؛2 از زندگي دنيا فقط ظاهري را ميشناسند و از آخرت خود غافلند. گاهي ملتها دچار بينش انحرافي ميشوند كه ناخودآگاه تحت تأثير آن بينش غلط به سوي اضمحلال خود قدم برميدارند و نظام جامعه و خانوادهشان را متلاشي ميکنند، در آن حال از آنچه به دنبال آن هستند ناکام ميشوند. خداوند در قرآن ميفرمايد: به فرعون و هامان و لشکريانشان همان چيزي را که از آن فرار ميکردند نمايانديم. «نُرِي فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يحْذَرُونَ»؛3 به هلاكتي كه از آن فرار ميکردند نزديك شدند. علتش اين است كه نقش حسّ و عالم ماده در جهتگيري آنها بيش از نقش معنويت، مؤثر بود. آيهاي که در ابتدا قرائت شد ميفرمايد: كساني كه در تمدنهاي گذشته نابود شدند، قلبشان كور بود و دنيا را فقط از زاويهي حس ميديدند و لذا از هلاکت ملتهاي گذشته عبرت نگرفتند تا به خودآگاهي برسند. حال لازم است بدانيم بينش حسّي چه شاخصههايي دارد؟ اگر بتوانيم آن شاخصهها را بشناسيم و متوجه شويم گاهي متدينين نيز گرفتار چنين بينشي ميشوند خواهيم توانست از ظلمات ظاهر بيني عبور کنيم و در هر حادثهاي جنبههاي قدسي آن را در نظر بگيريم و همواره قدرت انتقال از ظاهر به باطن را در خود رشد دهيم. بايد اين نکته بهخوبي روشن شود که تا گنجِ سراسر معنويت و ملکوت در برابر ديدگان بشر آشکار نشود روح و جانِ او همچنان در دنياي حسي سرگردان است و اميد گذار از ظلمات مدرنيته غير قابل دسترس خواهد ماند. گرايش به مديريت كمّيت گرا در ارزيابي دستگاههاي مختلف، سبب ميشود كه معنويت جايي در آن مديريت نداشته باشد. چون در اين نوع مديريت، عقيده براين است كه همهچيز را «اندازه» مشخص ميكند و ميزان موفقيت دستگاهها هم از روي نمودار كميتها تعيين ميشود. عاقبتِ اين نوع بينش اين ميشود كه چون نميتوان امور معنوي را اندازهگيري كرد و نمودار آن را رسم نمود، امور معنوي ناديده گرفته ميشود. در چنين مديريتي معنويت چيزي نيست که بتوان آن را به حساب آورد. با چنين ملاکهايي ناخواسته جامعه به سوي کمّيتها سير ميکند و به اسم «ساده کردن»، فقط کمّيتها مورد نظر قرار ميگيرند. وقتي گفته ميشود تمدن غربي كمّيت گراست نه كيفيتگرا، چنين نکاتي مورد توجه است، حال چه منکر معنويت باشيم، و چه نباشيم، مهم آن است که انسان در چنين فرهنگي در ارزيابيهاي خود نسبت به واقعيات معنوي حساس نيست و آنها را به حساب نميآورد و اين موجب شده که بشرِ مدرن در ساختمان رواني خود در برابر هر نوع اثري جز آن چه به حواس او در ميآيد، بيتفاوت باشد. به گفتهي رنهگنون: «به واقع نه تنها قواي مُدرکهي او روز به روز محدودتر ميشوند، ميدان ادراک حسي او نيز تنگتر ميگردد... خصيصهي اين نوع زندگي آن است که از هر نوع موضوعِ مقدس و يا رمزي تهي ميگردد... و اگر هم علناً آن را منکر نشوند، دست کم آن را جزء قلمرو امور «فوقالعاده» يعني امور استثنايي و عجيب و غير عادي به حساب ميآورند... و اين وضعِ معکوس، منطقاً به بيخبري از نظام «ما فوق بشري» يا نفي کامل آن ميانجامد»4 چنين حالتي که عامل سقوط تدريجي يك تمدن است. اين که ما در شرايطي قرار گرفتهايم که فقط كمّيتها را ميتوانيم به نمودار بكشيم يک معضل فوقالعاده خطرناک است که آرامآرام ما را به ورطههاي ناخواسته مي کشاند. عرض بنده اين نيست که چرا كمّيتها را به صورت نمودار در ميآورند، عرض بنده اين است كه چرا براي ارزيابي امور، نمودارها نقش اصلي را دارند، به طوري که تصور کنيم امورِ واقعي تنها همانهايي است که نمودارها از آنها خبر ميدهند. ميخواهم عرض کنم عزيزان متوجه باشند، چون قلمرو امور بشري هر لحظه محدود و محدودتر شود، اموري که کمّيتپذير نيستند و به نمودار در نميآيند به عنوان «امور غير واقعي» طرد ميشوند، نمونهاش آن است که عموماً در زندگي مدرن، انسانها لفظ «واقعي» را مترادف «محسوس» به کار ميبرند! امور انساني و عدم پذيرش ارزيابي كمّي وظيفهي ما است که به عالم و آدم از زاويهاي بالاتر از زاويهاي که غرب نگاه ميکند، نگاه كنيم و لازم است نقش مهم و تأثيرگذار امور معنوي را فراموش نکنيم و براي اهداف انساني و ارزشيابي آن اهداف، ناتواني نمودارها را بشناسيم و ملاک پيشرفت دستگاهها را صرفاً براساس موضوعات کمّيتپذير، اندازهگيري ننماييم. در فرهنگ غرب كار به جايي رسيده است كه هرچه به صورت رقم و عددِ كمّي بيان نشود، ارزش علمي ندارد در حاليکه در اين نگاه بسياري از حقايق زندگي بشر ناديده انگاشته ميشود و به جاي آن که متوجه نقص ملاکهاي ارزشگذاري باشند، اظهار ميدارند امور معنوي ارزش تحقيق ندارند و در نتيجه علمي نيستند، و تنها چيزي فايده دارد كه علمي باشد.5 در اين نگاه صحبت در مورد خدا و معنويت بيمعني و بيفايده است. اين تفکر طوري خود را آراسته که امروزه مجامع علمي، آموزشي همهي كشورهاي جهان را تحت تأثير خود قرار داده است و به همين جهت ملاحظه ميفرماييد در حال حاضر جهان راهي به سوي معنويت نميشناسد. اميد است با طرح چنين بحثهايي در نقد غرب، مجامع علمي آموزشي در نظام اسلامي با آگاهي از چنين نقيصههايي، راهکارهاي خروج از آن را تدوين نمايند، در آن صورت است که به راحتي متدينترين اقشار جامعه، جوانان و تحصيل کردگان خواهند بود. وقتي علم جديد ميكوشد امور انساني را مانند امور مادي مورد مطالعه قرار دهد، اتفاقاً اصيلترين امور انساني مورد غفلت قرار ميگيرد. در آن نگاه ديگر نظر به نفس مجرد انسان و وسعت بيکرانهي آن، و حضور آن در عالم غيب و قيامت مدّ نظر قرار نميگيرد، ديگر انسانها در ابعاد غيبي خود زندگي نميکنند و با ابعاد غيبي عالم، که حقيقيترين ابعاد عالم است، مرتبط نيستند و نتيجه آن ميشود تا دستورات اخلاقي که وسيلهي ارتباط انسان با آن عوالم است، معني خود را از دست بدهد و فضائلي مثل تقوي و زهد جدّيتر از ثروت دنيا قلمداد نميشود. در چنين فضاي فکري، مردم به مرحلهاي از انحطاط مي رسند که مفهوم حقيقت يکسره از نظرها ميرود و مفهوم «سودمندي» و «سادهکردن همهچيز در حدّ کميتپذيري» جاي آن را ميگيرد، در اين فضا ديگر علم به آن معني نيست که انسان ابعاد غيبي خود را بشناسد و با غيب عالم آشنا شود، بلکه علم در حدّ صنعت تقليل مييابد. از اين جهت است که رويکرد انقلاب اسلامي با رويکرد تمدن غربي به عالم و آدم متفاوت خواهد بود، وگرنه انقلاب اسلامي نيز در جاي خود صنعت را مورد توجه قرار ميدهد و از آن استفاده ميکند، عمده آن است که توجه به صنعت نبايد نظر افراد را از توجه به ساحات متعالي عالم وجود غافل کند. انقلاب اسلامي به جهت رويکرد قدسي خود به عالم و آدم، بر اين موضوع پاي ميفشارد، وگرنه عاملي براي نجات بشر از سرگرداني در ظلمات مدرنيته نخواهد بود. طبيعيترين جامعه و تمدن، جامعه و تمدني است که توانسته باشد بين غيب و شهود را جمع کند وگرنه اگر بيش از حدّ بر امور حسّي پافشاري کنيم با مردماني روبهرو خواهيم شد که بعضي از ابعاد وجودي آنها در حدّ نابودي کامل ضعيف شده، تا آنجا که فکر ميکنند عالم محسوس همهي واقعيت است و در همان راستا از تأثيرات عالم غيب و برخورد سنن الهي با تمدن حسّي سخت به وحشت ميافتند و نميفهمند علت ناکامي برنامههايشان چيست. كمّيتگرايي و سطحيشدن دين خدا وحدت محض است، و وحدت محض قابل تقسيم نيست، چون داراي بُعد نيست. پس خداوندي که كمال مطلق است، از آن جهت که وحدت محض نيز هست كثرت بردار نيست، وحدت او وحدت عددي نيز نيست، يکيبودن او مثل يکيبودن اين پرتقال نيست که بشود يک پرتقال ديگر کنار او باشد، بلکه او يکي است که دو ندارد، چون در کنار هستي مطلق، چيزي نميتواند باشد، و لذا نميتوان او را تصور کرد، قلبها متوجه يگانگي او ميشوند ولي ذهنها نميتوانند از او تصوري داشته باشند، قرآن در همين رابطه فرمود: «لَيسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ»؛6 اين آيه و امثال آن ما را دعوت ميکند که براي فهم خداوند و ارتباط با او بايد خود را بالا بياوريم و انديشهي خود را از محدودهي درک حسّي و ذهني، بالاتر ببريم تا با حقيقت وحداني عالم روبهرو شويم. به گفتهي مولوي مردم معمولي «عدد انديش»اند و نميتوانند از صندوق صورتها خود را آزاد کنند. ذوق آزادي نديده جان او* هست صندوق صُوَر ميدان او گر ز صندوقي به صندوقي رود* او سمائي نيست، صندوقي بود گر هزاراناند يکتنبيش نيست* جز خيالات عدد انديش نيست پس نميتوان خدا را ساده کرد و در حد فهم خود پائين آورد، بلكه ما بايد بالا برويم. اگر خواستيم خدا را ساده يا تقسيم كنيم، ديگر خدا نيست. حال اگر تمدني بخواهد همه چيز را ساده كند مطمئناً نه تنها از فهم خدا که از فهم بسياري از امور معنوي محروم مي شود، زيرا به همان اندازه كه خدا ساده شدني نيست عالم ملائكه و معاد نيز همين طورند. ذهن بشرِ مدرن اموري را ميفهمد مثل امور مادي ساده و محاسبهپذير باشند در حالي که با اين کار بدون آنکه بداند عملاً خود را در نظامي مسدود زنداني کرده است. سادهکردن کمّيتها يا کيفيتها؟ وقتي گفته ميشود خصوصيت تمدن جديد اين است كه همه چيز را ساده و قابل تقسيم كند، خبر از يک فاجعهي بزرگ به ميان ميآيد. زيرا در اين نوع سادهکردن، حقايق بيکرانهاي از منظر انسان پنهان ميشود و به تنهايي فوقالعاده تاريکي گرفتار ميگردد، چون از طرفي نظام فکري و آموزشياش او را در بن بست عالم ماده محدود کرده است و آستانهي معرفت او را نسبت به حقايق بيکرانه، بسته است، و از طرفي ديگر اوقات بسيار زيبا و حياتبخش زندگي را با کمنورترين ساحات هستي گره زده است. در اينجا است که بايد اعلام کرد هرگز نبايد به اسم ساده کردن امور ديني، راههاي نظر به حقايق معنوي را مسدود نمود و يا با عنوان سادهکردن متون ديني، حقايق معنوي را آنچنان تقليل داد که ديگر متذکر عالم غيب و معنويت نباشند و نتوانند نياز ما را نسبت به ارتباط با عالم غيب، پاسخ دهند و جان ما را زنده نگهدارند. در قرآن خداوند حقايق غيبي را آنقدر که امکان داشته نازل کرده است، بيش از اين نازلشدني نيست، آنقدر که بتوان از معاني عالم معنا محروم نشد، قرآن حقايق را نازل کرده است، از اين به بعد ما بايد در آن تَدبُّر کنيم و بالا برويم و تُهي درون خود را با آن پُر کنيم، نه اين که کتاب الهي را نيز از معاني تهي کنيم. در تماس با معاني عاليه است که دلِ آدمي محبوب و مطلوب خود را مييابد و با خود آشتي ميکند، چون توانسته است با خداي خود آشتي کند. اگر ساده کردن به آن معني است که ديگر ما با جَسَد بي روحي از مفاهيم مرتبط شويم چگونه خداي خود را بيابيم و در خود بشکفيم؟ «رنه گنون» ميگويد: «نياز به سادهكردنِ امور از جهات ناروا و افراطي، يكي از خصائص روحيهي تمدنِ جديد است»7 و آن را ناشي از تنبلي روحي ميداند. چون مردم فکر ميکنند وقتي امور حتي الامکان ساده شد فهم آن آسانتر ميشود و فهم آن نيز همگاني ميگردد «همگانيکردن علم ممکن نيست مگر آن که به حدِّ «کودکانه» ساده و از هرگونه نظرِ بلند و واقعاً عميق خالي گردد»8 در حالي که ساده کردن در زمينهي کمّيتها را نبايد به فهم کيفيتها سرايت داد و از جلوههاي گوناگونِ حقايق معنوي خود را محروم نمود. آيا اگر کسي تصميم بگيرد قرآن را ساده و خلاصه کند بشريت را به قرآن نزديکتر کرده است يا دورتر؟ از زماني که بشر گرفتار ساده کردن همهي امور، حتي امور معنوي شد ديگر آمادگي ارتباط با معاني عاليه را از دست داد و لذا از تفكر ديني محروم شد. وقتي ميخواهد خدا را تا حدّ تصور خود پايين بياورد، عملاً خود را از خدا محروم ميکند، زيرا خداوند فوق تصور است و بايد از طريق قلب با خدا ارتباط برقرار كرد، نه اينكه از او صورتي بسازيم. همانطور که حضرت علي عليه السلام در جواب ذِعلب که از آن حضرت پرسيد؛ «آيا خدايت را هنگام عبادت او ديدهاي؟» فرمودند: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» من آنچنان نيستم که پروردگاري را عبادت کنم که او را نميبينم. آنگاه پرسيد؛ «يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ كَيفَ رَأَيتَهُ؟» چگونه او را ديدهاي؟ «قَالَ يا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُيونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ»؛9 اي ذِعْلب! ديدگان هنگام نظرافكندن، او را درك نميكنند ولي دلها با حقايق ايمان او را در مييابند. تنبلي روحي و غفلت از ابعاد عميق دين روح ضعيف و كودكانه است كه تمايل دارد، براي هرچيز صورت سازي كند، حتي خدايي براي خود ميسازد که بتواند تصور كند و با صورتِ تصوري که براي او ساخته با او انس بگيرد. ذهن تنبل سعي ميكند معنويت را ساده كند در حالي که معنويت در مرتبهاي بالاتر از وجود مادي است و ما را دعوت ميکند که به آن بپيونديم، نه اينکه آن در عين باقيماندن ما در ساحت مادي، به ما بپيوندد. سادهکردن امور معنوي در فرهنگ غربي موجب شده که معنويت آنچنان سير نزولي پيدا کند که تا حدّ ماده پائين بيايد و لذا سعي ميکنند براي روح نيز تعريفي مادي داشته باشند و در حدّ يک پديدهي مادي با آن برخورد کنند. عرض شد نياز به ساده سازي، علاوه بر اينكه ناشي از تنبلي روحي است، بسياري از حقايق معنوي را ناديده ميگيرد و اين در حالي است که گمان ميکنند با اين کار علم را در دسترس همگان قرار دادهاند، غافل از اين که همگان را از معارف عاليه محروم نمودهاند چون در آن فضا هرکس تصور ميکند ميتواند همه چيز بداند و نيازمند به عالمان عميق و حکيمان بزرگ نيست. اينجاست كه ميبينيم امر ساده كردن علم با سير قهقرايي آن همراه شده و يك نوع متدين مآبي كه همراه است با يك نوع احساسات مبهم ديني به صحنه ميآيد و جاي دينداري واقعي مينشيند. امام صادق عليه السلام فرمودند: «قَطَعَ ظَهْرِي اثْنَانِ عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ»10 دوکس پشت مرا شکستند؛ عالمِ بيپروا و جاهل متوقف در ظاهر عبادات. اين دو گروه هيچ کدام راه ارتباط با عالم غيب و معنويت را نيافتهاند؛ يا خود را در حدّ مفاهيم علمي متوقف کردهاند، يا قالب عبادات را گرفتهاند و از قلب آنها غافلاند. اسلام هميشه از كساني ضربه خورده كه دين را آنقدر ساده ميكنند و پائين ميآورند كه ديگر دين نيست، و از نتيجهي عالي که بايد به افراد بدهد خالي ميشود. وقتي دين فقط در حد الفاظ و حركات پائين آمد آيا ميتواند روح انسان را به سوي معاني قدسي سير دهد تا انسان در مقايسه با زندگي غير ديني، دين را انتخاب کنند؟ آري: بايد به ظاهر دين توجه کامل داشت، زيرا در صورتي نتيجه حاصل ميشود که قالب و قلبِ دستورات هر دو رعايت شود ولي نبايد با روحيهي سادهکردنِ همهچيز، دين را در حد حروف و حرکات محدود کرد و در آن متوقف شد. به همين جهت در دين تأکيد ميشود حضور قلب، شرط قبولي عبادات است،11 چون از اين طريق دين از حقيقت خود جدا نميشود. بعضي طوري بر روي سادگي دين تأکيد ميکنند که گويا دين براي افراد احمق به وجود آمده! حقيقت اين است که اين نوع طرز فکرها جلوهي ديگري از غربزدگي است که با هرگونه تفکر عميقتر از آنچه غرب ميشناسد، مخالفاند. باز تأکيد ميکنم که دين طوري است که هرکس به اندازهي قابليت خود ميتواند از آن چيزي بفهمد اما اين به آن معني نيست که دين بايد آنچنان پائين بيايد که نادانترين افراد گمان کنند کاملاً ميتوانند از همهي آن سر در بياورند. تفکري که شعار سادهکردن دين را ميدهد و مدعي است ظاهر قرآن و روايات براي ما کافي است، از اين موضوع غافل است که قرآن و روايات ما را دعوت به تدبّر در خود کردهاند، و بديهي است حاصل تدبّر در قرآن و روايات ميتواند انديشههايي راهگشا باشد، که اين به مذاق آنهايي که شعار سادهکردن دين را ميدهند خوش نميآيد.12 حضور قلب ادب خاصي را ميطلبد و توجه به معني الفاظ به آن امر كمك ميكند، حال با توقف روي سطح و ظاهر دين به بهانهي سادهكردن آن، چگونه ميتوان قلب را از همهي ظواهر دنيايي منصرف کرد و به انوار الهي متوجه نمود. کسي که با انوار الهي آشنا نيست چگونه به آنها روي کند؟ متوقف شدن بر روي ظاهر دين خطر مقدس مآبي را پديد ميآورد که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در مورد آنها ميفرمايد: «ما از شرّ اين مقدسمآبان به خدا پناه ميبريم»؛13چون شخصيت افرادِ سطحي و مقدسمآب طوري است که نه ميتوان با آنها جنگيد و نه ميتوان از آنها در امان بود و به مسير زندگي ديني خود ادامه داد، به راحتي بازيچهي دشمن ميشوند و لذا دشمنان سخنان خود را با لعاب مقدسمآبي، از زبان آنها اظهار ميکنند.14 ناتواني دين سطحي در مقابله با کفر ما اصرار داريم که عزيزان متوجه باشند اگر دين سطحي و ساده شد و از محتواي خود خالي گشت، ديگر آن معنويتي كه بتوان به کمک آن با عالم غيب ارتباط برقرار كرد از آن رخت برميبندد و در آن صورت نميتوان جامعه را از ظلمات دوران مدرنيته رهانيد و به سعادت رساند. به همين جهت هميشه خلفاي بني اميه و بني عباس از اسلام امامان شيعه عليه السلام در هراس بودند و نه از اسلام مقدسان نادان. اگر دين طوري ساده شود که از محتواي معنوي خالي گردد به همان ورطهاي فرو ميافتيم که غرب دچار آن شد. شايد در ابتداي امر روشنفکراني که رنسانس را مديريت ميکردند نميدانستند نتيجهي کار به اينجاها ميکشد. آنها به اسم مقابله با کشيشان ادعا کردند همه ميتوانند کتاب مقدس را بفهمند ولي نتيجه آن شد که امروز در غرب هيچکس دين را نميفهمد و دينداري در حدّ عادتي در آمده است که به صورت تشريفاتي در روز يکشنبه در کليسا برقرار ميگردد. جامعهي اسلامي نيز چنانچه اسلام را در حدّ سطح، محدود کرد ناخودآگاه با غرب احساس يگانگي ميکند و به همان سرنوشتي دچار ميشود که غرب دچار شد، چيزي که شما امروزه در بعضي از کشورهاي اسلامي ملاحظه ميکنيد. آنچنان امروزه مردم جهان از دين و نبوت بيگانهاند كه اعمالي مثل احضار روح و هيپنوتيزم و حتي جادوگري و جنگيري را به جاي دين گرفتهاند! چون تصورشان از دين به کلي از بين رفته است و خلأ دين را در زندگي خود احساس نميکنند. زيرا آنطور که شايسته است دين به آنها معرفي نشده. به گفتهي رنهگنون وقتي گرايش به همگاني كردن علم و دين که يكي از عوارض بينش مبتني بر حكومت عامه و روي آوردن به دانشي است كه تا پايينترين مرتبهي هوشِ افراد، پائين آمده است، حاکم شد، بايد منتظر بود ارزش عالمان در جامعه در حدّ نادانترين افراد جامعه فرو کاسته شود و عملاً انحطاط جامعه شروع ميشود. حضرت موسيبنجعفر عليه السلام ميفرمايند: «إِنَّ الْقُرْآنَ لَهُ ظَاهِرٌ وَ بَاطِن»15 قرآن داراي ظاهر و باطن است. يا حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «إذا ذكرنا لأية معني ثم ذكرنا لها معني فلا تنكر شيئا منهما فإن للآيات ظهرا و بطنا و نذكر في كل مقام ما يناسبه فالكل حق»؛16 چون ما براي آيهاي تفسيري كرديم و باز تفسير ديگري نموديم، منكر آنها مشو، زيرا آيات ظاهر و باطن دارند، و ما در هر جا به مناسبت تفسيري را بيان ميكنيم و همهي آنها درست ميباشند. اين روايات نشان ميدهد که دين در عين ظاهر، داراي ابعاد باطني است که آن ابعاد در دسترس همگان نيست. آري دين حقايقي باطني دارد و آن حقايق نيز حقايقي باطنيتر دارند که هركس به اندازهي استعداد و تلاش خود از آنها بهره ميگيرد. همهي مردم نبايد انتظار داشته باشند كه همهي دين را بفهمند، چون براي فهم بعضي از مطالب، استعداد و شايستگي و موهبت خاصِ الهي نياز است. اگر مردم فكر كنند هر چه را پيامبران گفتهاند بايد بفهمند، آن وقت اگر حقايقي از دين را نفهمند، نتيجه ميگيرندكه پيامبران اشتباه گفتهاند و استدلال ميكنند كه اگر قابل فهم بود، بايد ما هم ميفهميديم، همان چيزي كه بت پرستان به پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ميگفتند تو بشر هستي و ما هم بشريم، پس هرآنچه تو ميشنوي ما هم بايد بشنويم و چون ما صداي فرشتهي وحي را نشنيديم پس تو دروغ ميگويي؛ اينها متوجه نقص خود و كمال پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم نبودند. اكنون فرهنگي در جهان مدرن حكمفرماست كه تصور ميشود هر كسي ميتواند فيلسوف يا عارف شود، با اين تصور که همهي علم براي همهي انسانها قابل فهم است. در حالي که فرهنگ غربي از اين طريق به گفتهي رنهگنون: «همه امکاناتي را که به مرتبهي بالاتري تعلق دارند، نابود ميسازد»17 و فقط به سطحيترين معنا از دين اجازهي بروز و ظهور داده ميشود. در گذشته در محدودهاي کمتر و به صورتهاي گوناگون در جوامع بشري گرفتار سطحينگري در دين بودهايم و خسارتهاي زيادي هم به بشر وارد شده است. يک زمان شيعه گرفتار اخباريون شد، کساني که ظاهرِ شريعت را چسبيده بودند و هرگونه تدبّر در دين و اجتهاد در روايات را بدعت ميدانستند. همين طرز فکر از طريق اشاعره در اهل سنت پديد آمد و به اسم رعايت شريعت خالص، جامعه را به تحجر و سطحينگري گرفتار کردند. همين نوع ذهنيت است كه وقتي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در حوزه علميه قم حكمت و فلسفه درس ميدهند، ظرف آبي که مرحوم آقا مصطفي فرزند ايشان از آن آب خورد را آب ميکشد، چون معتقد است هرکس حکمت و فلسفه درس بدهد، از شريعت خارجشده و نجس است. اگر عنايت بفرماييد حرف اصلي آنها اين بود که همهي دين را همه بايد بفهمند، پس حالا كه ما حكمت را نميفهميم پس حكمت دين نيست. فرهنگ رازآموزي دين شاخصهي طرز فکري که امروزه ميخواهد همه چيز را در حدّ کمّيتها نازل نمايد و آن را محاسبهپذير کند، فرهنگ غرب است، و از آن جايي که فعلاً غرب در بيشتر جاها وجود دارد، اين طرز فکر در بيشتر جاها حاضر است. حوزه و دانشگاه هم ندارد، عمده آن است که متوجه شويم با اين طرز فکر معنويت در حجاب ميرود و از ما رخ برميتابد، در آن صورت ديگر زندگي بال و پري ندارد تا به سوي عالم قدس پرواز کند، همه از الفاظي که لاشهاي از انديشههاي مرده است، استفاده ميکنند. روح کمّيتگراي غربي هر جا پاي ميگذارد کاري ميکند که در آنجا کلمات در حدّ وسيلهي گذراندن اوقات سقوط ميکند، ديگر روحها نيست که لبها را ميگشايند، حرفهاي حسّي و سطحي، همهي گوشها را پُر ميکند، بدون آنکه به هيچ مرجعيت معنوي و غيبي و روحاني توجه شود. در شرايطي كه فرهنگ رازآموزي از بين برود، انديشههاي حسّي آنچنان به دور زندگي حصار ميکشند که در اثر آن هيچکس به سراغ حقيقتي ماوراء عالم محسوس نميرود. مسلّم هميشه در تاريخ اينطور نبوده که همه با رازهاي عالم غيب آشنا باشند، ولي عموماً گوشهاي مردم با لبهايي که از راز سخن ميگفته آشنا بوده، نه تنها لبهاي آشنا به راز را انکار نميکردند، بلکه آنها را مرجع فکري خود ميدانستند. اگر نميتوانستند با راز آشنا باشند لااقل لنگانلنگان سعي ميکردند از راه بيرون نيفتند. تمدن غربي به کلي اين راه را به بن بست کشانيد و اشتياق بشر را براي گشودن راههايي بزرگتر از راههاي زمين، فرو بست. اين فاجعه را کساني مي فهمند که متوجه اهميت راههاي آسماني هستند، آنهايند که همهي زندگي زميني را در مقابل آسمانِ معنويت به هيچ ميگيرند. حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» عموماً در ماه مبارک رجب و شعبان و رمضان ملاقاتها را قطع ميكردند، تا در اوج فعاليتهاي سياسي اجتماعي، راه آسمان را براي خود گشوده نگهدارند. مردم هم ميفهميدند كه امام«رضواناللهعليه» پس از اين مدت، در اولين سخنراني تحفههاي خاصي دارند، منتظر بودند ببينند ايشان در عيد فطر چه ميگويند. آري معلوم است که عدهاي با چابکي هر چه تمامتر در سير به سوي عالم غيب جلو ميروند و اشتياق جان خود به آن عالم را بهخوبي جواب ميدهند، لااقل اگر نتوانستيم با آنها همگام شويم، آنها را انکار ننمائيم. امام خميني«رضواناللهعليه» خطاب به فرزندشان ميفرمايند: «پسرم، اگر اولياء و عرفا چيزهايي گفتند كه تو نفهميدي و به زبان تو نگفتند، لااقل انكارشان نكن»، «به جان دوست قسم كلماتِ نوع آنها شرح بيانات قرآن و حديث است.»18 ايشان ميخواهد به فرزندشان بياموزند كه اَسراري در دين است كه در دسترس همه نيست ولي ميشود از طريق صاحبان راز به بقيه گوشزد شود. عمده فرهنگ انبياي الهي است که متوجه وجود راز در عالم وجود است، انسانها در چنين فرهنگي بالأخره راه اُنس با رازهاي عالم را کم و بيش پيدا ميکنند، عبادات و زيارات، بستر پيدايش راز است، به همين دليل بايد در جلسات مذهبي شرکت کرد، زيرا روح حاکم بر جلسات ديني عامل گشودهشدن راههاي غيبي به سوي قلب است. به گفته مولوي: اي خدا! جان را تو بنما آن مقام* کاندر آن بيحرف ميرويد کلام روحيهي کمّيتگراي غربي که همه چيز را در محدودهي اندازهها و با تفکر رياضي ميشناسد قادر نيست هيچ نوع راز و حتي استثنائي را بپذيرد، در حاليكه دشمني با راز، يكي از صُوَر دشمني با اموري است كه آن امور از سطح فکر انسانهاي معمولي بالاتر است. اموري هست كه در حد فهم افراد معمولي نيست، ولي علم جديد با اصرار بر روي کمّيتها عملاً کاري ميکند که همهي انسانها در فهم و شعور، از حدّ انسانهاي معمولي بالاتر نباشند، جوانان تحت تأثير همين فکر و فرهنگ، ارزشي براي پدران و مادران خود قائل نيستند، با اين تصور که آنچه آنها مي فهمند ما نيز ميفهميم. اصرار بر کمّيتگرايي و نفي معنويت، کار را به آنجا ميکشاند که معتقدين به راز به عنوان انسانهاي غير منطقي قلمداد ميشوند. به گفتهي رنهگنون: «[همسانکردن] دنياي جديد بالضروره مستلزم کينهورزي نسبت به هرگونه برتري است... باري در نزد همهي کساني که کما بيش از روحيهي جديد متأثرند، اين روحيه با کينهورزي نسبت به راز و هر چيزي که کم و بيش به راز شباهت دارد، همراه است».19 آفات غفلت از عقل قدسي عرض شد لازمهي فكر جديد انكار هرگونه مرجعيت روحاني است كه از عالم مافوق بشري سرچشمه ميگيرد. بر همين اساس تصور ميشود ميتوان با آموزشهاي رسمي به همهي آنچه هست دست يافت. يك شخص با گرفتن دكتراي اسلام شناسي ميخواهد آنچه در دين است را بفهمد، چون دين را چيزي جز همان دستورات ظاهري نميشناسد. در اين طرز فکر اعتقاد به داشتن قلبِ نوراني براي فهم بعضي از حقايقِ ديني جايي ندارد. در حاليکه بعضي از قسمتهاي دين را افراد خاص و در شرايط خاص درك ميكنند و هر كسي قادر به درك آنها نيست، حتي اگر فردي چندين دكترا در رشتههاي مختلف علوم اسلامي داشته باشد، باز بايد بداند راه فهم رازهاي دين راه ديگري است. جمعآوري اطلاعات، كار عقل جزئي است و عقل انسانها براي پژوهش، همان عقل جزئي است و عقل جزئي چنانچه از طريق تزکيه به عقل قدسي وصل شود، نوراني ميگردد، زيرا مطالعه، يك چيز است و مجاهده چيز ديگر. در مجاهده تحولي مبنايي در انسان به وجود ميآيد و ساحت او تغيير ميکند، تا شايستهي ارتباط با عالم بالا گردد. كسي كه منكر حقايق قدسي است، تلاشي هم در جهت اتصال به آن حقايق نميكند و در عقل جزئي خود ميماند و نميتواند همهي حقايق و جوانب را درك كند. نتيجه آن ميشود كه براي زندگي خود صرفاً در محدودهي عقل جزئي خود برنامههايي ميريزد كه آن برنامه با حقايق عالم نميسازد و در نتيجه با معضلاتي روبهرو ميشود كه در ابتدا باور نميکرد کار به اينجاها بکشد. به گفتهي قرآن: «وَبَدَا لَهُمْ سَيئَاتُ مَا كَسَبُوا وَحَاقَ بِهِم مَّا كَانُوا بِهِ يسْتَهْزِئُون»؛20 و نتيجهي گناهاني كه مرتكب شدهاند برايشان ظاهر ميشود و آنچه را كه مسخره و انکار و بدان ريشخند ميكردند آنها را فرا گرفت. چون بشر از عقل قدسي كه قادر است در نظام بشري نور بتاباند، جدا شد و بينايي خود را در فهم سنن الهي از دست داد و با عقل جزئي که فقط به سوي پايينترين مرتبهي عالم يعني عالم ماده نظر دارد زندگي را ادامه داد، مشتاق ارتباط با همين عالم ميشود. انسان در چنين شرايطي، به موازات سقوط در عالم ماده، كمكم حتي مفهوم حقيقت را از دست ميدهد و به جايي ميرسد که منکر وجود آن ميشود، چنين انکاري، انکار اصيلترين ابعاد هستي است و مسلّم با بحرانيترين شکل زندگي روبهرو خواهد شد، و با اشتياقِ هرچه بيشتر به عالم ماده، عمق بحران و سرعت سقوط آن جامعه افزايش مييابد و عملاً حاكميت ماده بر معني در تمام ابعاد زندگياش به وقوع ميپيوندند که يکي از آثار سادهكردن افراطي حقايق ديني است و سعي ما بر اين بود که در اين جلسه چگونگي آن روشن شود. وقتي مفهوم حقيقت از نظرها دور داشته شد و انسانها کمال خود را در رابطه با اُنسِ با حقيقت ارزيابي نکردند، مفهوم سودمندي و آساني جاي اُنس با حقايق را خواهد گرفت. سختترين قسمتِ بحث، آن قسمتي است که بخواهيم در شرايطي که حقيقت از منظر جانها رخت بر بسته، از آن سخن بگوئيم. نشان دادن پيداترين پيداها به چشمي که فقط محسوسات را ميشناسد قصهي نالهي حافظ است که گفت: يارب بهکه بتوانگفتاين نکتهکه در عالم* رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جايي راستي با کساني که خدا را در ذهن خود به جستجو نشستهاند ميتوان از خدايي سخن گفت که در سراسر عالم ظاهر است و همهي مناسبات هستي، ظهور فعّال اوست؟ روح کمّيتگرا هرچه ميبيند ماده ميبيند، زيرا جهتي که بايد به سوي حقيقت بيندازد را از دست داده است. نهايتاً يک مفهومي از خدا در ذهن دارد ولي هرگز نميتواند با غيب ارتباط برقرار كند، چون تصور ميكند آنچه در بيرون ذهن و در واقعيت ميتواند باشد، همين سنگ و چوب و آب و امثال اينها است. نميتواند متوجه باشد علت ديدن و حسّ کردن امثال سنگ و چوب با چشم، به جهت محدوديتي است که پديدههاي مادي دارند و هرقدر موجودي درجهي وجودي شديدتري داشته باشد، به همان اندازه محدوديتش کمتر است و در نتيجه با چشم و لامسه قابل درک نيست، هرچند هست، و در خارج از ذهن به عنوان يک واقعيت، موجود و قابل اثبات است. فرهنگ غربي از آنجايي که واقعيات را درست نميشناسد، همهي مطالعات و تحقيقاتي كه انجام ميدهد از ديدگاهي حسّي آغاز ميکند. اين ديدگاه سرانجام به نفي هرچه در حوزهي حسّ نميگنجد منجر ميشود و از آن بدتر در حدي برتري اين ديدگاه را مسلّم ميپندارد كه نميتواند امكان وجود چيزي را كه از دايرهي نظراتش بيرون باشد، بپذيرد. مثل نابينايي كه نابينايي خود را نبيند و لذا انكار وجود نور را براي خود يك برتري ميشناسد. كوربودن و ادعاي بينايي نداشتن خيلي مشکل نيست، مشکل وقتي است که انسان از کوري خود غافل باشد. تمدن حسي همچون كوري است که از كوري خود غافل است و به بينايان اشكال ميگيرد. مولوي در مثنوي داستان كوري را مطرح ميکند كه به مهماني دعوت شده بود، در دو طرف مسير ميهمانان چراغهاي بلورينِ آويزان گذاشته بودند، آن شخص کور که با حرکات عصايش حرکت ميکرد، با عصاي خود ميزد و چراغهاي بلورين و قنديلهاي گرانقيمت را ميشكست، و تازه اشكال ميگرفت كه اينها چيست سر راه من گذاشته ايد؟ ميگويد: ما چو کورانه عصاها ميزنيم* لاجرم قنديلها را بشکنيم اشکالي که مخالفانِ انبياء به انبياء داشتند از همين نوع بود. انبياء الهي به مردم خبر ميدادند که اين نوع زندگي عاقبت بدي دارد، مردم به آنها ميگفتند چرا خوشي ما را به هم ميزنيد. جان ما فارغ بُد از انديشهها* در غم افکنديد ما را و عَنا در حالي که انبياء آنها را متذکر بحراني ميکردند که در ذات آن زندگي نهفته بود. انبياء گفتند، فال زشت و بد* از ميان جانتان دارد مدد از ميان فال بد من خود تو را* ميرهانم ميبرم سوي سرا زيرا نگاه انبياء به عالم از ساحتي است ماوراي حسّ. نبي آگه کنندهاست از جهان* کو بديد آنچه نديد اهل جهان ولي تاريخ گواه است که مخالفان انبياء بر صحت همان نگاه محدود خود به عالم و آدم اصرار داشتند و با انبياي الهي مخالفت مينمودند و در صدد نفي آنها برميآمدند. و علت مقابلهي غرب با روح شريعت و دينداري بر همين قاعده استوار است. آنهايي که بيش از حدّ به چشم سرِ خود اميدوارند و چشم دل خود را در حاشيه راندهاند، در زندگي بيشتر زمين ميخورند تا آنهايي که اگر چشم سر هم نداشته باشند مواظبند چشم دلشان بسته نشود. غرب و واژگوني ارزشها تمدن غربي با چشمبستن بر روي معنويات، طوري فرهنگ خود را تئوريزه و سازماندهي کرده است که گويا افراد معتقد به حقايق غيبي در جاي متهم هستند! شايد بتوان گفت اساسيترين دليلِ ظلمانيبودن اين تمدن در همين نکته نهفته است. وگرنه هميشه در تاريخ افراد لاابالي و کساني که به حقايق معنوي وقعي نمينهادهاند، بودهاند، ولي نه به عنوان فرهنگي که مدّعي باشد، بلکه به عنوان گناهکاراني که نتوانستهاند بر اميال خود غلبه کنند. انبياي الهي و متدينينِ به عالم غيب و قيامت داراي شعور لطيفي بوده و هستند كه در عين توجه به حقايق معنوي، از وجود و نور آنها در جان خود بهرهمند ميشدند، تا آنجايي که مظاهر عالم غيب را در عالم ماده ميشناختند. مثلاً در روايت داريم رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: «مَا بَينَ قَبْرِي وَ مِنْبَرِي رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّة»؛21 بين قبر و منبر من باغي است از باغهاي بهشت. يا محل وادي السلام در پشت نجف را مظهري از بهشت ميديدند.22 بعضي از روحها آنقدر لطيفاند كه ميتوانند حقايق معنوي جاري در عالم ماده را حس كنند، به طوري که عالم ماده حجاب بين آنها و آن حقايق نميشود. آري ديدن حقايق و اسرار غيبي، نياز به روحِ تربيت شده و رشد يافته دارد که بايد زمينهي آن فراهم شود، حال عنايت کنيد کار به کجا کشيده است که نهتنها تمدن غربي متوجه چنين نقصي در خود نيست، بلکه معتقدين به اين حقايق را مسخره ميكند. کساني که تحت تأثير تمدن غربي هستند و نگاه آنها در آن محدوده شکل گرفته ميگويند: چه فرقي ميكند در مسجد نماز بخواني يا در خانه؟! يا چرا براي حَرم ائمه عليه السلام ارزش خاص قائليد؟ اينها نهتنها از آن روح لطيفي که متوجه باشد مكانهاي مقدس مظاهر حقايق غيبي هستند، محرومند، حتي منکر وجود چنين حقايقي نيز شدهاند. ممکن است بعضي مؤمنين نتوانند آن حقايق را در آن محلها درک کنند ولي همين که ايمان به سخن امامان معصوم عليه السلام دارند و از آنها تبعيت ميکنند ناخودآگاه تحت تأثير برکات معنوي آن حقايق قرار ميگيرند. وقتي تربيتيافتهگان تمدن غربي و برنامهريزان آن تمدن از ظرايف معنوي عالم هستي غافل باشند هرگز نميتوانند زندگي خود و مردم خود را به جاودانگيهاي عالم هستي پيوند بزنند تا حاصل کار و مأنوسات روحشان جاودانه بماند. وقتي به کمک رعايتِ دستورات الهي که بهوسيلهي انبياء به بشر رسيده، بالي به سوي آسمان معنويت نميگشايند چگونه ميتوانند زندگي را ادامه دهند؟ فرهنگي که پنجرهاي به سوي عالم بيکرانهي هستي باز نکرده تا با پروردگار عالم به نيايش بنشيند، تا کي ميتواند با زندگي مردهي خويش بهسر برد؟ تصور اينچنين زندگي چگونه ميتواند حرارت اميدِ ادامهدادن آن را در انسان شعلهور نگه دارد؟ چون هنوز نور ايمان در مردم ما زنده است تا مغز استخوان خود پوچي زندگي غربي را احساس نکردهاند و نميفهمند بر روان انسان غربزده چه ميگذرد. ولي اگر همچنان غافلانه بهسوي غربيشدن پيش رويم گرفتار راه بيبرگشتي خواهيم شد که همهي پنجرههاي اميد را به روي ما ميبندد. آرزو ميکنيم جدولي بود حل ميکرديم تا از بودن خود کمي غافل شويم. وقتي پنجرههاي ارتباط با غيب در مقابل دلها مسدود گردد، مرگِ يک ملت شروع ميشود، دلهاي خفته ديگر نگران سرنوشت هلاکتبار خود نيست، هرچند روز به روز آثار آن در زندگي آنها نفوذ کند، پس به آيه قرآن بينديشيد که ميفرمايد: «فَإنَّها لاتَعْمَي الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور»؛ آن تمدنهايي که هلاک شدند چشم سرشان کور نبود، چشم دلشان کور بود که در سينه داشتند. خداوند ما را دعوت ميفرمايد تا در زمين سير كنيم، سؤال ميکند: چرا آنهايي که بر حسّگرايي و کمّيتبيني اصرار دارند، نميروند زمين را سير کنند. «اَفَلَمْ يسيرُوا فِياْلارَضِ»؛ سيري که قرآن توصيه ميفرمايد، يک سير تفريحي و لغو و بيهوده نيست، زيرا حق تعالي انسان را به كار لغو دعوت نميكند، بلكه ميخواهد آثار باقيمانده از تمدنِ كساني را ببينيم كه تحرك و تلاش و علم داشتند ولي چون جهتگيري معنوي نداشتند به نتيجه نرسيدند. تحقيقات انجامشده و آثار باقيمانده از تمدن فراعنه نشان ميدهد با دقيقترين قوانين علمي آشنا بودهاند. اهرام مصر را بهگونهاي طراحي کرده و ساختهاند كه حتي بعضي از نكات آن هنوز براي بشر روشن نشده، از دقتهايي که در سنگشناسي داشتهاند بگيريد تا قدرت حمل و نقل سنگهاي فوق العاده بزرگ، تا بقيهي دقتها که جاي بحث آن اينجا نيست. به عنوان نمونه، در سنگ شناسي، علمي به نام كانيشناسي وجود دارد كه کمتر از صد سال از عمر آن نميگذرد. در اين علم بررسي ميكنند كه سنگ را از چه جهتي بُرِش دهند تا مقاومت آن بيشتر شود، اين علم در برش سنگهاي اهرام مصر رعايت شده است. از طرف ديگر حركتدادن اين سنگها، بهخصوص سنگي که سقف هر هرمي را تشکيل ميداده، از فاصله 400 كيلومتري، آن هم از روي آب، کار بسيار عجيبي است. در زمان كنوني و با كمك تمام تكنيكهاي موجود اين کار ممكن نيست. امروزه طبق محاسباتي كه انجام شده حتي نميتوانند اين سنگها را جابجا كنند. حال با اين وجود و با تمام قدرت تكنيكي و علمي كه آن تمدن داشت، به نتيجه نرسيد و نابود شد. نمونهاي ديگر از توانايي تمدن فراعنه، تقسيم آب رود نيل است كه با وجود جزر و مدّ شديدي که دارد كانالهاي آب به طوري تنظيم شده كه نهايت استفاده را با كمك همين جزر و مدّ، ميكردهاند، و امروزه هم همان روش و همان كانالها مورد استفاده است. در سالهاي اخير که مهندسين خواسته بودند آن را تغيير دهند، سبب خشكسالي در اطراف رود نيل شدند. حتي خداوند ميفرمايد: آنچه جادوگرانِ دربار فرعون ارائه دادند «سحر عظيم» بود.23 معلوم است کار پيچيدهاي بوده كه خداوند ميفرمايد سحر آنها عظيم بود. ولي با اينهمه؛ ناکام ماندند و قرآن در بارهي آنها ميفرمايد: «وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَنُرِي فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يحْذَرُونَ»؛24 به فرعون و هامان و لشکريانشان آنچيزي را نشان داديم و با چيزي روبهرويشان کرديم که همهي تلاششان آن بود که با آن روبهرو نشوند و از آن فرار کنند. همان قاعدهاي که تمدن فراعنه را ناکام گذاشت در تمدن غربي به چشم ميخورد و همچنان که عرض شد اين تمدن نه تنها نسبت به آنچه چشم دين ميبيند، كور است بلكه آنچنان به دستآوردهاي خود مغرور است كه حقايق ديني را انكار ميكند و كورچشمي خود را عين بصيرت ميداند و گرفتار واژگوني ارزش شده است. اين است که تأکيد ميشود هراندازه مباني معرفتي اين تمدن و كورچشمي آن بيشتر شناخته شود، بيشتر ارزش دينداري معلوم ميگردد و هرقدر دينْ خالصتر و از تحريفات پاکتر باشد، قدرتِ گذار از تمدن غربي در آن بيشتر است. خطر از آنجا ما را تهديد ميکند که تمدن غرب را بريده از گذشته و آيندهاش بنگريم و حياتِ در حال اضمحلال و بيآيندگي آن را نبينيم. در تحليل وضع امروزي غرب گفتهاند: «تمدن غربي مانند خروسي ميماند كه سرش را بريدهاند، براي مدتي كوتاه اين طرف و آن طرف ميدود، با حركتي سريع و بدون هدف، تا جان آن بدر رود و بميرد.» تمدن فعلي تمدني است كه تحولات آن بسيار زياد است اما تحولاتي سرگردان که روند فروپاشي آن را سريعتر ميکند. بدون آن که تذکرات حکيمان را در امر فروپاشي جدّي بگيرد. محاسبهاي غلط خداوند ميفرمايد: «وَيسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَلَنْ يخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ اِنَّ يوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»؛25 اي پيامبر! به تو ميگويند پس عذابي كه به ما وعده داده بودي كجاست؟ و از سر استهزاء، نسبت به آن تعجيل ميكنند، در صورتي كه خداوند هرگز از وعدهاش تخلف نميكند و كساني را كه قلب حسي داشته و ضد نظام هستي موضعگيري ميکنند حتماً مضمحل ميكند. نظام الهي بهگونهاي خلق شده است كه نشان ميدهد تمدن غربي در آن نابودشدني است. ولي اينها عجله دارند و كمحوصله هستند و در محاسبهاي غلط، بقاء چند سالهي گذشتهي خود را ملاك ادامهي حيات آينده گرفتهاند، و تصور ميكنند شبانه روز هم براي خدا همين بيست و چهار ساعت است، در صورتي كه يك روز نزد خدا مثل هزار سال شماست. در منظر قرآن با ملاکهاي قرآني هماکنون مي توان نابودي فرهنگ غربي را ديد، گرچه عدهاي با تمسخر ميگويند؛ با محرم و صفر و روزه و ... ميخواهند غرب را نابود كنند! امام خميني«رضواناللهعليه» در محرم سال 1357 فرمودند: كه اين ماه، ماه سرنوشت و ماه پيروزي خون بر شمشير است. «سوليوان» سفير آمريكا در ايران در خاطرات خود ميگويد: در همان سال وقتي به نزد شاه رفتم بسيار ناراحت بود، علت ناراحتي او را پرسيدم، گفت: اگر ما از اين محرم جان سالم بهدر ببريم مشكلمان حل ميشود. امام«رضواناللهعليه» بهخوبي ميدانستند چه ميگويند و شاه هم نقاط ضعف خود را ميشناخت. الان هم غرب و به خصوص آمريكا نقاط ضعف خود را ميداند، وگرنه اينهمه انرژي براي مقابله با نظام اسلامي معني ندارد. امروز در غرب دو بحران وجود دارد: يكي بحراني كه در درون تمدن غرب بروز كرده که منقطعشدن آن فرهنگ از عالم غيب و معنويت است و بحران بسيار مهمي است. بحران دوّمي که آن تمدن را با جهان درگير کرده اين تصور است که فکر ميکند بايد ارزشهاي مورد نظرش در همهي جهان همهگير شود و اصرار بر حاکمکردن آن ارزشها دارد. بحران ناشي از برخورد تمدن غربي با تمدنهاي ديني و سنتي، شکستن شيشهي عمر فرهنگ غربي را در پيش دارد. جنگ تمدنها پوششي است که در زير آن جنگ فرهنگ غربي با فرهنگ معنوي نهفته است، و مسلّم فرهنگ ديني بر فرهنگ مادي پيروز ميشود. ماوراي شکوه ظاهري آيا وقت آن نشده که از خود بپرسيم اگر تمدن غربي از استحکام کافي برخوردار است چرا در مقابل انتقادهايي كه به آن ميشود اينچنين به دست و پا ميافتد و حاضر است با هزاران تهمت و دروغ، رقيب خود را از صحنه خارج کند؟ اين بهترين دليل بر ضربهپذيري و بيمحتوايي اين فکر است.26 مسلّم هر تمدني تلاش ميکند پايداري خود را نشان دهد و با انواع آمارها اثبات نمايد ادامهي تاريخ را در اختيار دارد، و اگر ما صرفاً به آنچه تمدن غربي در اثبات پايداري خود مطرح ميکند توجه کنيم ممکن است تحت تأثير قرار گيريم، ولي خدايي كه علم مطلق است در مورد رمز سقوط تمدنها ميفرمايد: چون چشم دلشان كور بود نابود شدند. پس نبايد بگوئيد اطلاعاتي كه از كاخ سفيد رسيده مخالف اين نظر است، طبيعي است که تمدن غربي ناتوانائيهاي اساسي خود را نبيند و معلوم است كه ما با اطلاعاتي که كاخ سفيد ميدهد نميتوانيم جايگاه تاريخي كاخ سفيد را ارزيابي كنيم. آيا حضرت امام خميني «رضواناللهعليه» اطلاعات به دست آمده از لانهي جاسوسي را که معلوم ميکرد آمريکائيان چقدر در مقابل نهضت اسلامي ايران ضعيفاند ميدانستند و گفتند: «آمريكا هيچ غلطي نميتواند بكند»، يا ايشان قواعد و سنن جاري در هستي را شناختند و طبق آن سنن حوادث جزئي را ارزيابي ميكردند و مصداقها را تعيين مي نمودند؟ ما هنوز با آن كه روح ضد غربي داريم ولي به اندازهي كافي غرب شناسي نکردهايم و جايگاه غرب را بر اساس سنتهاي الهي بررسي ننمودهايم تا بفهميم چگونه اين فرهنگ نه تنها به جنگ طبيعت و بستر زندگي بشر، بلکه به جنگ با خود انسان آمده است و دقت در آيات الهي نشان ميدهد جايگاه اين تمدن بر خلاف ظاهر پر اُبهتي که مينماياند، بسيار متزلزل است. هنر ما فهميدن جايگاه تاريخي غرب است و نه خيره شدن به ظاهر آن. خداوند پس از طرح کورچشمي تمدنهاي به هلاکت رسيده در آيهي مورد بحث و پس از آنکه فرمود: اي پيامبر اينها در آوردن عذاب از طرف ما عجله دارند و ميگويند اگر به گفته تو ما نابود ميشويم، پس چرا عذاب نميآيد. ميفرمايد: «وَ كَاَينْ مِنْ قَرْيهٍ اَمْلَيتُ لَها وَهِي ظالِمَةٌ ثُمَّ اَخَذْتُها وَاِلَي الْمَصيرُ»؛27 چه بسيار تمدنهايي كه ظالم بودند و بعد از فرصتي كه به آنها دادم آنها را گرفتم، و مسير و تحول همهي امور به سوي من است. اين نوع تعامل با تمدنهاي نابود شده يکي از سنتهاي الهي است. پس نبايد فرصتِ دادهشده را حمل بر پايداري آن تمدن دانست و به شکوه ظاهري آن خيره شد و از ريشههاي ويران آن غفلت کرد. در سالهاي 1341 تا 1343 که حضرت امام خميني «رضواناللهتعاليعليه» به حکم وظيفهي الهي با شاه درگير شدند، آنها - ابتدا طبق سخنانِ اَعْلم، وزير دربار- تصميم داشتند حضرت امام را اعدام کنند، حالا چه شد که نتوانستند، بگذريم، در حال حاضر، شاه مرده است و امام«رضواناللهعليه» هم رحلت كردهاند، حال كداميك با مرگ خود تمام و نابود شدند؟ هنوز که هنوز است حضرت امام«رضواناللهعليه» دارند ادامه مييابند و روز به روز حضور بيشتري در مناسبات جهاني پيدا ميکنند. شاه و وزير دربارش فکر کردند عامل بقاء و مرگ مردم آنها هستند و خودشان ميتوانند با برنامههاي شبانه روزي که براي بقاي خود ميريزند، خود را نگهدارند. خداوند ميفرمايد: «وَاِلَي الْمَصيرُ» همهي امور به سوي من ختم ميشود و در قبضهي قدرت من است. فرصتي ميدهم تا شخصيت افراد و فرهنگها نمايان شود و سپس سنت خاص خود را نسبت به آنها اجرا ميکنم. چه كسي اسيران ما را كه در عراق اسير بودند آزاد كرد؟ ظاهر قضيه اين بود که صدام چون ميخواست كويت را بگيرد، گفت بگذار از دست ايران آسوده خاطر شوم و سپس به كويت مشغول شوم، حالا که نتوانستم اهواز را جزء خاک عراق کنم، لااقل با کويت اين کار را ميکنم. آيا ما اسراء را آزاد كرديم يا خداوند با انديشه و خيالات خودِ صدام علاوه بر آنکه اسيران ما را آزاد کرد، صدام را هم زمين زد؟ وقتي متوجه چنين حضوري براي خداوند شديم به راحتي وعدهي او را که ميفرمايد هر تمدني که چشم دلش کور شد نابود ميشود، باور ميکنيم. در آيهي بعد به پيامبرش ميفرمايد: «قُلْ يا اَيهَاالنَّاسُ اِنَّما اَنَا لَكُمْ نَذيرٌ مُبينٌ»؛ بگو: اي مردم من شما را از عواقب زندگي كوردلانه و بيمعنويت ميترسانم، حال خود دانيد، «فَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ»؛28 اگر مؤمن شويد و اعمالتان مطابق دستورات خداوند باشد، آنهايي که ايمان آوردند و عمل مطابق شريعت انجام دادند، تمام گناهانشان بخشيده ميشود و از رزق کريم و معارف عاليهاي برخوردار ميشوند. «وَالَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنَا مُعَاجِزِينَ أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ»؛29 و آنهايي که كافر شوند و سعي کنند از اجراي آيات الهي جلوگيري کنند، نهايت كارشان جهنم است. وقتي از يک طرف متوجه روح ضد قدسي فرهنگ غرب شويم، و از طرف ديگر به وعدههاي الهي نسبت به ويراني اين تمدن ايمان آوريم، بايد ابراهيموار در سرزمين خشك فرهنگ غرب به فكر احياي تمدن اسلامي بود، و اين مسلم است که تا دل از شيفتگيهاي دروغين غرب برنگيريم، خداوند نور هدايتِ ايجادِ تمدن اسلامي را به قلب ما نمياندازد. بايد مواظب بود به وسيلهي غرب، فريب غرب را نخوريم، تا ايمان ابراهيمي به كمك ما بيايد و در اين راه از كمي رهروان نهراسيم، ابراهيم عليه السلام که پايهگذار تمدن اديان ابراهيمي بود، يک تنه به ميدان آمد. تمدن غربي تواناييهاي الهي ما را از ما پنهان كرده، ما را به حيوان كارورزي تبديل نموده كه در گردابِ دست ساختههاي خود دست و پا ميزنيم و از صفاي ديني و محيط معنوي محروميم. طوري فضاي زندگيها از معنويت خالي شده و تحت تأثير روح غربي است كه اگر در وسط مساجد امروزي هم بايستيم انگار در وسط خيابانهاي پاريس ايستادهايم، ديگر پيامهاي معنوي و رمزهاي روحاني از در و ديوار مساجد ما نمايان نيست، چه رسد به خانه و شهر و محل كارمان. اگر امروزه جوامع بشري چون حيوان كارورزي در تسخير تكنولوژي قرار گرفته و بندگي خدا را فراموش کرده و فراموش كردهاند آمدهاند در اين دنيا تا خود را تغيير دهند و شايستهي قرب الهي شوند، از آن طرف هم راه نجات مسدود نيست، ما ابتدا خود را گم كرديم و سپس از گمشدگان راه، طلب راه دريا نموديم. در مسير خوديابي متوجه ميشويم حقيقت ما بندگي خداست و چشم به شرايطي ميدوزيم که آن شرايط، شرايط قيام به بندگي الهي باشد و اين سير براي نزديکي به تمدن اسلامي، شروع مبارکي است. براي رسيدن به تمدن اسلامي لازم است بصيرت لازم را جهت گذار از تمدن غربي بهدست آوريم و آن بصيرت همان نفي فرهنگ مدرنيته است که در مجموعهي اين جلسات همهي تلاش جهت بهوجودآمدن چنين بصيرتي بود. آري! فهم ظلمات دوران مدرنيته با نظر به تمدن اسلامي و مناسبات خاصي که آن تمدن بين عالم و آدم و پروردگار هستي ايجاد ميکند، نقش بسياري دارد و لذا لازم است علاوه بر شناخت وضع موجود، به شناخت وضع موعود نيز نظر داشته باشيم و بدانيم وقتي انسان کاملي که واسطهي فيض بين خدا و مخلوق است، در کنار تصرف تکويني، مديريت تشريعي عالم را به عهده بگيرد، چه تحولات و برکاتي در عالم ايجاد ميشود که امروز، جهان از آن برکات محروم است. بنده قبول دارم امروز؛ روز نشر علم اجمالي به تمدن اسلامي و نفي فرهنگ مدرنيته است و براي اثبات تمدن اسلامي هنوز راه زيادي مانده است، ولي با نفي ظلمات مدرنيته، نورِ ظهور تمدن اسلامي در افق عالم طلوع خواهد کرد. براي قيام صحيح، «بصيرت» و «علم» نياز است. علم به تنهايي کافي نيست، قيام کار عشق است، عشق به الهيزيستن، و لذا سعي شد فضاي مباحث بيش از آنکه جنبهي اطلاعدادن داشته باشد، جنبهي حضوري و به عزمآوردن در آن جاري باشد. عقل حسي؛ دينِ تمدن غربي اجازه فرماييد در آخر اين مباحث يک جمعبندي از کليت روح غربي داشته باشيم، فکر ميکنم در تجزيه و تحليل امور به کمک عزيزان آيد. راسيوناليسم را که فلسفه تعقلي معني کردهاند، ميتوان دين تمدن غربي دانست، در اين طرز فکر هر امر ما بعدالطبيعي راستين و شهود فکري، نفي ميشود، درنتيجه هرگونه مرجعيت روحاني انکار ميگردد، نتيجه آن ميگردد که هرکس به خودش اصالت ميدهد و هر شخصيتي را که ماوراء ساحت تجربي و حسي، ادراکاتي داشته باشد نفي ميکند، و اساس کار ساده کردن و همسان نمودن دانش که قبلاً مورد بحث قرار گرفت از اينجا ريشه ميگيرد. و بدين شکل بود که بينش بشريت تنزل يافت. راسيوناليسم هر گونه حقيقتي را که ماوراء ادراک عقل تجربي و عقل رياضي است منکر است، و انسان را از عقل قدسي که با تابش خود ميتواند انسان را نسبت به سنن جاري در عالم آگاه کند، محروم ميگرداند. همين که عقل جزئي انسان ارتباط خود را با عقل کل از دست داد، چارهاي نخواهد داشت جز اينکه تمام توجه خود را به عالم ماده بيندازد و در آن غوطهور گردد. گرايش به مذهب مادي موجب دگرگوني در ساختمان رواني بشر گشت به طوري که در برابر هر نوع اثري جز آنچه به حواس در ميآيد حقيقتاً نفوذناپذير شد و ديگر نتوانست از انوار معنوي عالم بهره بگيرد، و اين به معني آن است که روز به روز قواي مدرکه او محدودتر شد تا آنجا که دليلي نمييابد تا وجود چيزي را بپذيرد که نميتواند آن را حس کند. با چنين روحيهاي تأثير هر نوع چيز مقدسي از زندگي خارج ميشود، و اگر هم منکر آن نشود آن را امري فوقالعاده ميپندارد، در حالي که در يک زندگي ديني امور معنوي و مقدس از امور طبيعي و عادي زندگي به حساب ميآيند، پس ميتوان گفت در نظام غربي، موضوعات زندگي معکوس شده است و با بيخبري از حقايق فوق حسّي آنچه تأثيرگذارتر است به حاشيه رفته است. روح غربي و غفلت از لطائف عالم روح غربي معتقد است بسياري از مسائل براي قدما مجهول بوده، با اين تصور که فکر ميکنند جز غربيان عهد يونان و روم باستان در روي زمين بشري وجود نداشته و فکر ميکنند مسائلي براي قدما مجهول و اسرارآميز بوده است، در حالي که هيچ جا نديدهايم که قدما چنين چيزي گفته باشند. آيا نبايد اينطور تصور کرد که چون فرهنگ حسي غربي از درک آن امور عاجز است به آن امور عنوان «اسرارآميز» ميدهد چون با راسيوناليسم و عقل حسي تمدن غربي قابل فهم نيستند؟ به گفتهي رنهگنون: «در زمان گذشته افراد چيزي را ميديدند که امروز نميبينند، زيرا در محيط زمين و يا در قواي بشر يا بهتر بگويم در هر دو، تغييرات مهمي رخ داده و اين تغييرات در ادوار نزديکتر به ما نيز سريعتر بوده است...»30 آيا ميتوان نقش و تأثير اماکن مقدس را به صرف آن که عقل حسي از درک آنها ناتوان است، ناديده گرفت.31 «رنه گنون» معتقد است «چون ارتباط ميان قلمرو مادي با قلمرو «لطائف» به حدّاقل خود تقليل يافته نميتوان با لطايف مرتبط شد، در حاليکه براي درک امور مذکور بايد قواي مربوط به آن بيش از پيش رشد يابد، در صورتي که در شرايط موجود درست کار برعکس شده، و اين قوا به جاي رشد يافتن، عموماً رو به ضعف گذاشته... و بدين ترتيب درک چنين اموري دو چندان مشکلتر و کميابتر شده، و همين امر موجب گشته تا متجددان آنچه را قدما نقل کردهاند به باد تمسخر بگيرند.»32 در حالي که وجود مکانهايي که امکان ظهور حقايق غيبي را بيشتر در خود داشته باشند در بدن انسان نيز قابل تجربه است، به عنوان مثال آنقدر که چشم انسان ميتواند محل ظهور خصوصيات نفس مجرد انسان باشد، کف پاي او چنين امکاني را ندارند، يا در هنگام غضب و خجالت - که مربوط به نفس مجرد انسان است- آنقدر که گونهها مظهر آن حالت هستند، ساير اعضاء بدن چنين امکاني را ندارد، با اينکه همهي اعضاء داراي جنس مادي هستند ولي به عنوان مظهرِ بُعد غيبي انسان در يک درجه نميباشند. حاصل سخن آنکه، عقل حسي ناتوانيهاي خود را در درک بعضي از حقايق نميشناسد و لذا آن حقايق را انکار ميکند ولي با انکار حقايق، نقش آنها از بين نميرود بلکه انسانِ محدود به عقل حسي را با مسائل غير قابل پيشبيني روبهرو ميکند تا آنجا که آنها را به عنوان معماهاي ناگشوده ميپندارد، در صورتي که بايد به محدوديت درک انسانِ مدرن آگاهي يابند تا متوجه شوند وجود حقايق غيبي در عالم همانقدر طبيعي است که پديدههاي مادي وجودشان طبيعي است. همچنان که قبلاً عرض شد، «رنه گنون» يکي از آثار مکانيکي کردن همه امور در فرهنگ غربي را روحيه متحدالشکل کردن همه چيز ميداند، عليالخصوص که در همه دستگاههاي اداري «اصل» اين است که با افراد به عنوان اَعداد صِرف و کاملاً مشابه يکديگر رفتار شود. ميگويد: «از سوي ديگر، مقرراتي کردن بيش از پيش افراطي همهچيز پيامد بسيار عجيب و غريبي دارد. زيرا در حالي که به سرعتِ ارتباط ميان دورترين کشورها مينازند، در راه آزادي اين ارتباطات همه نوع مانع فراهم ميکنند تا جايي که غالب اوقات رفتن از يک کشور به کشور ديگر عملاً محال است، در حدي که اين کار از زماني که هيچ وسيله مکانيکي جهت حمل و نقل وجود نداشت دشوارتر شده و اين نيز جنبه ديگري از «انجماد» است»33 انجمادي که در اثر ثبت و تابع مقررات کردن همه چيز حاصل ميشود تا آنجا که انسانها به جاي تحرک لازم در دل طبيعت، گرفتار بههمفشردگي در شهرها ميشوند و ديگر در مقابل خود فضاي بيکرانه طبيعت را که متذکر روح بيکرانه انسان است از دست ميدهند، فضاي بيکرانه دائماً امکانات تازهاي فراهم ميآورد و به همين جهت پيامبران چوپاني را ترجيح ميدادند. روح غربي و رازآموزي معکوس روح غربي آنوقتي هم که از عقل حسي سرخورده ميشود و ميخواهد به راز برگردد، به تعبير «رنه گنون» گرفتار «رازآموزي معکوس»34 ميشود و به جاي رجوع به انبياء به جادوگران رجوع ميکند و با احضار ارواح، خود را مشغول مينمايد. زيرا در اين فرهنگ همه چيز طبيعت خود را از دست داده و تقلبي شده است، همانطور که روحيههاي مردم تصنعي گشته و از مسير طبيعي خود خارج شده است. موضوعِ پديدآمدن روحيههاي تصنعي آنقدر جدّي است که بقيه امور تماماً وابسته به آن است و براي ارضاء آن پيش ميروند، بدون آن که کسي از خود بپرسد کار مذهبِ اصالت عقلِ حسي چرا تا اين حدّ به انکار هر گونه قوه متعالي انجاميد و تمام همّت بشر را صرف اشياء بيروني نمود و دوران «سيطرهي کمّيت» را رقم زد، و همه چيز به صورت مکانيکي در آمد و عنانگسيختگي نيروهاي مخرب و استفاده از آنها براي تکميل انحراف عالم، به صورت کامل به صحنه آمد که به تعبير رنهگنون موجب نوعي «وارونگي» گشت.35 حالتي که درست نقطه مقابل جريان طبيعي است، و شايد بتوان گفت که مرتبه آخر تکاملِ انحراف است، به عبارت ديگر «انحراف تامّ دست آخر «وارونگي» با خود ميآورد»36 «رنه گنون» ميگويد: «آيا عالم جديد در مجموع، انکار مطلق هر حقيقت سنتي نيست؟ در عين حال، اين روح انکار، به يک اعتبار روحي دروغين است، و نقابهايي را بر چهره ميزند که شناخته نشود، و حتي خود را عکس آنچه هست بنماياند و درست در اين حالت است که «تزوير» پيش ميآيد»37 روح غربي طوري عمل ميکند که بينظمي به صورت نظمي دروغين ظاهر ميشود و انکار هر گونه اصلي را در زير پوشش اثبات اصول کاذب پنهان ميسازد، ولي با اين همه به تعبير رنهگنون: «با چنان مهارتي عرضه شدهاند که اکثريت وسيعي از مردم به دام فريب آنها ميافتند»38 در تمدن غربي هيچ چيز نيست که با خطرِ از دست دادن طبيعت خويش مواجه نباشد، و لذا همه چيز قلابي است، «دينِ قلابي» و «طبيعتِ قلابي»؛ «استراحتِ قلابي»39 زيرا از وحدت اصلي که با ارتباط با حضرت احديت حاصل ميشود، به وحدت صوري ظاهري تبديل شده که همان معنويت معکوس است. و اين امري است بسيار ظريف زيرا طوري ارزشها واژگون ميشود که با حفظ ظاهر، تفسيري وارونه از آنها ظاهر ميگردد و حيلهگرترين افراد در کسوت واعظان و قديسان به صحنه ميآيند تا ماديت را به تماميت برسانند و معنويت را آنچنان تنزل دهند که صرفاً بشري گردد و باز به نام معنويت، بشريت را در توهّماتش نگاه دارند بدون آن که بخواهند معنويت راستين که همان فرهنگ انبياء الهي است، احياء گردد. وقتي غرب زير پوشش معنويت و سنت به صحنه آمد، بدون آن که افق نگاه خود را از عالم حسّ بالاتر بياورد. سعي ميکند امور معنوي را طوري تبيين کند که در منظر انسان هيچ امر فوق بشري به ظهور نيايد، تا آنجا که نبوتِ انبياء را نيز تجربه رواني ميداند، بدون آن که حقيقتاً آن پيامبر با پروردگار عالم ارتباط داشته باشد.40 اين به جهت آن است که سخت تلاش ميکند همه چيز را صرفاً بشري بداند. زيرا وقتي زير پوشش معنويت، انسانها از ساحت عالم حسي بالاتر نرفتند فرهنگ غربي را راحتتر ميپذيرند. آنچه تصميم قاطع فرهنگ غربي است اين که همه چيز را به امور بشري تأويل کند، در حدّي که گويا عالم هستي پروردگاري ندارد که بخواهد بشريت را به سوي ساحتي برتر هدايت نمايد. پس ميتوان گفت نظريههاي جديد در رابطه با نبوت، همگي داراي اين وجه مشترکاند که ميخواهند دين را بر امر کاملاً بشري تأويل کنند و اين کار دانسته يا ندانسته نفي دين است. راهِ برونرفت از مذهب اصالت ماده آن نيست که خود را گرفتار موضوعاتي مثل احضار روح نمائيم که سخت مبهم است و به صرف دوري از ماده، نادانسته گرفتار امور ديگري ميشود که راهي به سوي بشر نميگشايد و يک نوع «رازآموزي کاذب» است. اين نوع افراد و گروهها علي رغم نفرتي که نسبت به مذهب اصالت ماده از خود نشان ميدهند، از بسياري جهات به همان مذهب شبيهاند، زيرا اولاً: از همان نگاهِ فرهنگ غربي و عقل حسّي به همهچيز مينگرند و ميخواهند با همان روشها روح را بيابند و اثبات کنند. ثانياً: هيچ دريافتي که انسان را نسبت به عالم ماوراء ماده مرتبط کند به دست کسي نميدهند. در همين راستا طوري دين را تبيين مينمايند که عملاً با انکار دين همراه است، همانطور که عدهاي ميخواهند دين را امري منحصراً اجتماعي و حاصل نوعي «شعور جمعي» بهشمار آورند که اين نيز مرحلهاي جديد از انحراف فرهنگ مدرنيته است. با اين اميد که توانسته باشيم جايگاه ربوبيت پروردگار عالم را در ارسال رسولان عليه السلام تبيين کنيم و معلوم شده باشد چگونه وقتي ملتي از دستورات شريعت فاصله بگيرد گرفتار بحران ميشود، بحث خود را تمام ميکنم. دين الهي هديهي بزرگ پروردگار جهت به بارنشستن درخت جان انسانها است، پس بايد بدون آنکه سعي کنيم آن را تقليل دهيم دست خود را به آن بدهيم و به آسمان معنويت متصل گرديم. در بقاي با دين الهي است که از بيآيندگي و بحران در تمام ابعادِ خود نجات مييابيم. در راستاي دينداري واقعي معلوممان ميشود که اگر در خود سخت متزلزل و سست هستيم، با اتصال به نور احدي به پايدارترين موجود تبديل ميشويم و در همهي حيطههاي عالم وجود حاضر ميگرديم، چيزي را مييابيم که از داناييهاي دنياي مدرن برتر است و آن عشق به حقيقت است، چيزي که در زندگي مدرن هرگز از آن خبري نيست و لذا زندگي در آن چون آتش مردهاي ميشود که خاکسترش نيز بر باد رفته است.41 در حالي که شما بسيار برتر از آنکه هستيد، ميتوانيد باشيد. حقيقت انسان چيزي است از جنس اُنس با خدا، روحي است که همنشين عرشيان بوده، چرا بايد اينچنين گرفتار زمين شود که گويا آسماني در کار نيست؟ اميدوارم در جواب به سؤالات عزيزان نکاتي از بحث که همچنان مبهم مانده است روشن گردد، لذا خواهشمندم با حوصلهي کامل سؤال و جوابها را دنبال فرماييد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» پرسش و پاسخ , جلسه اول، انسان معنوي، انسان بيابزار بسم الله الرّحمن الرّحيم سؤال: از آنجايي که هنوز آن طور که بايد و شايد مجامع علمي و آموزشي ما به نقد غرب و مدرنيته نپرداختهاند، هر وقت بحث نقد مدرنيته به ميان ميآيد سؤالات زيادي در ذهن مخاطبان ايجاد ميشود و لذا اجازه دهيد که آن سؤالات با زاويههاي مختلف طرح شود تا إنشاءالله نکات مبهم بحث مرتفع گردد، هرچند ممكن است بعضي از آنها تكراري باشد ولي طرح مجدد آنها به جهت روشنترشدن بحث است. حال اولين سؤال اين است که حد استفاده از ابزارها به عنوان يك فرد و به عنوان يك جامعه يا يك تمدن چقدر بايد باشد؟ جواب: قبل از آن که به سؤال جنابعالي بپردازم در تأييد فرمايش شما عرض ميکنم که آري، براي عبور از يک تمدن و ورود به تمدني ديگر، انبوه سؤالات به ميان ميآيد و سؤالاتي که نشان ميدهد، به جهت غلبهي تمدن غربي، موضوع مورد بحث در هالهاي از ابهام است، ظاهر ميشود و بنده نيز معتقدم تا اين سؤالات به خوبي تبيين نشود عزم گذار از فرهنگ مدرنيته پديد نميآيد. اما در رابطه با سؤال جنابعالي لازم است به اين دو مقدمه دقت كنيد. اولاً: انسان بايد متخلق به اخلاق الهي شود. ثانياً: خداوند بدون ابزار، ايجاد و خلق ميكند. با توجه به اين امر ميدانيم که در نهايت انسان به جايي ميرسد که در قيامت به هر چيزي فکر کند، آن چيز واقع ميشود. از آن طرف انسان بايد در دنيا مقدمات زندگي قيامتي خود را فراهم کند و آرامآرام نياز خود به ابزارها را به حدّاقل برساند. از طرفي انسان تا به مقام عقل نرسيده و در مقام نفس است، جهت رفع حوائجش نياز به آلت و ابزار دارد، در تعريف نفس ميفرمايند: «النَّفْس کمال الاول لِجِسْمٍ آلِي ذِي حَيات»1 نفس کمال اول براي جسمي است که در عين داشتن حيات، نياز به ابزار دارد. پس مقام نفس مقام نيازمندي به ابزارها است، برعکسِ مقام عقل، که انسان در آن مقام، بدون ابزار حوائج خود را ايجاد ميکند. به عبارت ديگر انسان در موطن نقص، نياز به ابزار دارد. ولي چون اين نقص، ذاتي انسان نيست پس نياز به ابزار، ذاتي انسان نيست و در موطن بيابزاري به اصل خود رسيده است. حال با توجه به اينكه قيامت مقام ابديت ما است و در آنجا جهت رفع حوائجِ خود بدون نياز به ابزار، با اراده اموراتمان ميگذرد، بايد جاي ابزارها را در زندگي دنيايي مشخص کنيم و به همان اندازه براي آنها ارزش قائل شويم. قرآن خصوصيت قيامت را اينطور ترسيم ميکند که: «تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اْلاَسباب»؛2 براي آنها همهي سببها منقطع ميشود. چون جنس قيامت آنچنان است که هر چه را طلب کنيد بيابزار برايتان خلق ميشود. وقتي ابزارمند بودن، ذاتي انسان نيست و اگر انسان اسير ابزارها شود و با همان روحيه به قيامت برود سال ها در سختي قرار ميگيرد تا از اين حالت آزاد شود، بايد با نظر به قيامت ببينيم چقدر بايد در زندگي دنيايي مشغول ابزار و وسايل باشيم. اهل بهشت به جهت اعتمادشان به خدا، آنچه را ميخواهند خلق ميكنند، چون با ملکاتي که در راستاي توکل به خدا با خود به بهشت بردهاند، اسير ابزارها نيستيد. ولي اهل جهنم به جهت عدم توکل به خدا، و اعتماد بيش از حدّ به ابزار و وسايل دنيايي، در عالمي که همهي اسباب منقطع شده هيچ کاري نميتوانند براي خود بکنند، چون همهي اميدشان به ابزارهاي دنيايي بوده و نه به خدا، در حالي که در آن عالم از ابزارهاي دنيايي خبري نيست. در حقيقت اعتماد به خدا ندارند تا به صِرف طلب از خداوند، حوائجشان برآورده شود، زيرا چنين روحيه و ملکاتي را در دنيا براي خود بهدست نياوردند. يكي از مراحل سير و سلوك اين است كه انسان در دنيا، قيامتي شود، و در اين راستا در مرحلهي اول به ابزار دل نميبندد، و در مرحلهي دوم بدون آنها خلق ميكند. گفتهاند: «العارِفُ يخْلُقُ بِهِمَّتِهِ»؛3 عارف كسي است كه همتش كافي است براي خلق كردن هر چيز كه ميخواهد، چون جنبهي تجردِ خود را تقويت كرده است. عرض كردم كه هر چه جنبه مادي ما غلبه كند ابزار گرايي ما شديدتر ميشود، و هرچه جنبهي معنوي ما تقويت شود، آزادي از ابزارها تقويت ميشود. در قيامت خودمان با خود واقعيمان روبهرو هستيم، قيامت مقام ابديت ماست، پس بايد خودمان را در اين دنيا براساس قواعد قيامت ارزيابي كنيم تا خود را درست بشناسيم. حضرت علي عليه السلام در رابطه با قيامت ميفرمايند: «قَدْ ضَلَّتِ الْحِيلُ وَ انْقَطَعَ اْلاَمَلُ»4 در آنجا نقشهها و برنامهها گم ميشود و آرزوها قطع ميگردد. اين ابزارها سرمايهي ابدي ما نيست، سرمايهي ابدي ما در آزادي از اين ابزارهاست، بايد خود را به بصيرتي برسانيم كه بتوانيم خود را فوق ابزار و آرزوها ارزيابي كنيم. عرفا ميگويند: اول پَر و بالتان ميدهند تا پرواز را ياد بگيريد بعداً پر و بالتان را ميگيرند، تا بيپر و بال پرواز کنيد. اول دندان و نيرو به شما ميدهند تا متوجه چنين استعدادي در خود بشويد، بعداً آنها را ميگيرند تا بدون اين وسايل، توان خوردنِ رزق معنوي و قدرت روحاني پيدا کنيد. درحقيقت با گرفتن اينها نميخواهند چيزي از ما بگيرند بلكه ميخواهند چيزي بالاتر و لطيفتر به ما بدهند. به ما غناي از دندان ميدهند، نه غناي با دندان. تا بنا به فرمايش حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام به جايي برسيم كه: «اِسْتِغْنائُكَ عَنِ الشَّيء خَيرٌ مِنْ اِسْتِغْنائِكَ بِهِ»؛ استغناء و بينيازي تو از يك چيز، بهتر از استغناء تو با آن چيز است، زيرا نخواستن بالاتر از داشتن است. سير حيات از نياز به ابزار شروع ميشود و بايد به بينيازي از ابزار ختم شود. حال اگر شدت نياز به ابزار در طول زندگي بر روح و روان كسي غالب شد، او در ابديت نميتواند زندگي بيعذابي داشته باشد. انسانهائي كه به پيري رسيدند ولي در سير خودشان نتوانستند از ابزارها آزاد شوند، هنوز كودكاند. پيرانِ مكتب توحيد، جهاني هستند بنشسته در گوشهاي، از دنيا برترند، نه اينكه گرفتار دنيا باشند. هدفهاي آزاد از ابزار آنچه در بارهي فرد گفتيم در بارهي يك تمدن هم به همين صورت مطرح است. يك تمدن در شرايط متوسطش ابزار ميخواهد، مثل كودك و جوان. با مردم متوسط هم بايد همينگونه روبهرو شد. مسئلهي اصلي اين است كه ابزار، هدف نشود و در رسيدن به هدفها اسير ابزارها نگردند، بنياسرائيل هدفشان خدا بود ولي در بينش آنها خدا اسير ابزارها بود. وقتي حضرت موسي عليه السلام در رابطه با جواني که به قتل رسيده بود و قاتلش مشخص نبود فرمود: «إِنَّ اللّهَ يأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُواْ بَقَرَةً»؛5 خداوند به شما دستور داده گاوي را بکشيد و قسمتي از آن را به آن جوان بزنيد، زنده ميشود و قاتل خود را معرفي ميکند «قَالُواْ أَتَتَّخِذُنَا هُزُواً»؛6 گفتند: آيا ما را مسخره ميکني؟ فکر کردند اگر هم بناست به کمک بدن يک گاوِ ذبحشدهاي اين کار انجام گيرد، بايد آن گاو، گاو مخصوصي باشد، و لذا سؤال کردند از پروردگارت بپرس آن گاو چه خصوصياتي بايد داشته باشد. يعني خداوند براي زندهكردن يك مرده بايد حتماً از يك گاو مخصوصي استفاده كند.7 در چنين فضايي است که ابزار جاي خدا مينشيند. در دستورات ديني از ما خواستهاند به مقام يقين برسيد، مقام يقين مقامي است که اراده، به خودي خود علت تحقق چيزي ميشود که ما اراده کردهايم. در خبر آمده است که در محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم عرض شد: «أَنَّ عِيسَي ابْنَ مَرْيمَ كَانَ يمْشِي عَلَي الْمَاءِ، فَقَالَ لَوْ زَادَ يقِينُهُ لَمَشَي فِي الْهَوَاء»؛8 عيسيبنمريم عليه السلام بر روي آب راه ميرفت،آن حضرت فرمودند: اگر يقين او بيشتر بود ميتوانست در هوا حركت كند. عمدهي مشكل از اينجاست كه باور نداريم يقينداشتن به «فعّالِ مايشاء»بودن خدا در زندگي انسان - اعم از زندگي فردي يا اجتماعي- نقشي اساسي دارد. يقين به همهکارهبودن خداوند، روح و روان جامعه را به جايي ميرساند که حوائج خود را با اميد به پروردگار حل ميکند. البته مردمي که از نظر ايمان متوسطاند بايد با ابزارها امور خود را بگذرانند، منتها وقتي متذکر نقش امور معنوي شدند اصالت را به ابزارها نميدهند. در فرهنگ قرآني چشمها به نقش امور معنوي انداخته ميشود تا اصالت دادن به ابزارها کم شود، مولوي ميگويد: همچنين ز آغاز قرآن تا تمام* رفض اسباب است و علت، والسلام قرآن آمده تا ما را از اسبابها آزاد كند تا با عبور از کثرات، گرايش ما به جنبهي وحداني عالم بيشتر شود، به همين جهت افرادي که روح قرآني دارند اصلاً ابزارگرا نيستند. هرچند به عنوان وظيفه در امور عادي زندگي از ابزار استفاده ميکنند، ولي در همان حال هم متوجهاند به ارادهي خدا است که اينها ما را به نتيجه ميرساند. ما نميخواهيم بگوييم ابزارها به کلي بايد از صحنهي زندگي دنيايي خارج شوند، اين کار نه ممکن است و نه صحيح. حرفمان اين است كه در استفاده از ابزارها اولاً: مواظب باشيم آنها هدف نشوند. ثانياً: دائماً ماوراء استفاده از ابزار و وسائل، به نقش پروردگار عالم توجه کامل داشته باشيم. آري، انسان تا در دنيا است جسم دارد و لذا ابزار طلب است و حكمت خداوند اينگونه جاري شده كه تا در دنيا هستيم همانطور كه از بدنمان استفاده ميكنيم از ابزارها هم استفاده كنيم. البته و صد البته اگر بدن ما مقصدمان شد به انحراف و بحرانِ روحي ميافتيم و اگر ابزارها مقصد جامعه و تمدني شد، آن جامعه به بحران ميافتد. با توجه به اين مقدمات در جواب اينكه سؤال فرموديد چقدر بايد از ابزارها استفاده كرد، ميتوان گفت: بستگي به شرايط انسانها دارد، كودك تمام وجودش بدنش است پس بدنش بايد رشد كند، ولي جامعه بايد در کنار استفاده از برکات مادي جهت جوابگويي به نيازهاي دنيايياش، از انديشهي حكيمان فاصله نگيرد و حكيمان هم بايد همواره جامعه را متوجه اهداف عاليهاش بكنند. طوري نباشد که در زير پوشش توسعهي اقتصادي، جهتگيريهاي معنوي در حاشيه رود. حضرت علي عليه السلام در زمان حکومتشان در زير پوشش توسعه، خدا را به بهترين نحو به صحنهي جامعه آوردند. حكومت ديني و غيرديني هر دو براي رفاه جامعه تلاش ميكنند ولي در حكومت ديني رفاه مادي مسئلهي اصلي جامعه قرار نميگيرد. در جامعهي ديني هر انساني براساس درجهي ايماني که به حقايق معنوي دارد، استفادهاش از ابزارها را به حداقل ميرساند، و همانطور كه انسان حكيم ابزارها را حجاب خود ميبيند و همواره سعي ميکند خداوند را مسبّبالاسباب بيابد، جامعهاي که منوّر به نور حکمت الهي شود، کمترين توجه را به ابزارها دارد، لذا همچنان که عرض شد «رنهگنون» در همين رابطه فرمود: در تاريخ گذشته مردم طوري فکر ميکردند و طوري زندگي را تعريف کرده بودند که در آن زندگي، نياز به اينهمه ابزار نداشتند، نه اينكه نميتوانستند آنها را بسازند. هميشه در طول تاريخ هر جامعه ابزاري را كه نياز داشته ساخته است، ولي طوري زندگي را براي خود معني نکرده بودند که مثل بشر امروز تمام زندگيشان گرفتار انواع و اقسام ابزارها شود، به طوري که براي باز کردن در خانه هم بايد تکنولوژي به کمک او آيد. اميدوارم پس از طرح اين مباحث توانسته باشم اين مسئله را روشن کنم که هميشه اين انسانها هستند که تصميم ميگيرند بهگونهاي که مايلاند زندگي کنند و هر زندگي نيازهاي خاص خود را ميآفريند، و عموماً کار صنعتگران و اهل فن در هر جامعهاي جواب دادن به آن نيازها است. عالِم علوم تجربي ابتدا چراغ برق را نساخت که بينديشد با آن چه کند، او نياز تودهها را براي بيدار ماندن در شهرهاي مدرن تا نيمه شب را، فهم کرد و چراغ برق را ساخت. و ساير وسايل و تکنولوژيها نيز بر همين اساس پديد آمد. عمدهي توجه به اين نکته است که رابطهي بين تعريف انسان مادي و حسّي از زندگي، و افتادن در نيازهاي گوناگون نبايد فراموش شود. در همين رابطه تأکيد ميکنم اگر توجه به تمدن اسلامي در جامعهي ما شکل گرفت و انسانها توانستند خود را در فضاي تمدن اسلامي تعريف کنند، نيازهاي خاص آن زندگي را نيز در بستر آن تمدن پديد ميآورند، و در عين حال به افقي ماوراء ابزارهاي مادي نظر دارند. بايد دقّت کرد که جاي ابزارها در شخصيت انسان كجاست. براي روشن شدن اين موضوع لازم است دو نکته مورد توجه قرار گيرد. يكي اينكه انسان در چه مرحلهاي از انسانيت قرار دارد، ديگر اينكه آيا نقش ابزارها براي همه انسانها يکسان است. امروزه جنبهي منفي تکنولوژي غربي براي اکثر انسانها بر جنبهي مثبت آن غلبه دارد و بيش از آن که از طريق ابزارها به اهدافي که براي خود تعريف کردهاند دست بيابند، تکنولوژيها براي آنها هدف ميسازد و آنها را به اهداف زندگي غربي سوق ميدهد. در حالي که اگر جاي ابزارها در زندگي مشخص شود، هر ابزاري براي هرکس در راستاي تعريفي که از زندگي خود کرده معني پيدا ميکند و لذا ممکن است اين تکنولوژي براي جامعهاي ارزش داشته باشد و براي جامعهاي ديگر هيچ ارزشي نداشته باشد. همهي اينها در صورتي است که انسانها از ابتدا زندگي و اهداف آن را براي خود تعريف کرده باشند. اين است که عرض شد نقش ابزارها به انسانيت فرد و جامعه بستگي دارد. جامعه به اندازهاي كه از حكيمان و از هدفي که آنان تعيين ميکنند استفاده كند، به همان اندازه اسير تکنولوژي نيست، چون انسان حكيم، انساني است كه به يك نحوه وحدتِ شخصيت رسيده است، حكيم مطلق خداوند است و پيامبران و ائمه عليه السلام مظاهر حكمت الهياند. حكيم به جهت جنبهي وحداني شخصيتش ميتواند حدّ ابزارها را براي جامعه تعيين نمايد. اگر جامعه از حكيمان فاصله گرفت، در حقيقت از وحدت شخصيت و انسجام لازم فاصله گرفته و گرفتار كثرت و گسستگي ميشود، نظر به کثرتِ منهاي وحدت، موجب اضطراب و پريشاني در روح فرد و جامعه ميشود و درنتيجه از ابزاري به ابزاري ديگر پناه ميبرد و اشتباهاً نجات را در تغيير ابزارها جستجو ميکند و نه گذار از آنها. اين نکته در جاي خود حائز اهميت است که اگر زندگي انسانهاي جامعه گرفتار ابزارها شد، آن جامعه دائماً در اضطراب به سر ميبرد. زيرا هر روز به تكنيكي اميدوار ميشود، و همواره تکنيک جديد اميد جديدي در آن ميپروراند، و با ابزار جديدتر اميدها از تکنيک قبلي بريده و به تکنيک جديد ميافتد و اين قصه همچنان ادامه پيدا ميکند. در چنان فضايي به هرچيزي كه ميخواهيم دلخوش كنيم و بدان اميدوار شويم كه زندگيمان را با آن ادامه دهيم، فردا رقيب ديگري به ميدان ميآيد و نيازهاي جديدي در ما ميآفريند كه ديگر نتوانيم از ابزار قبلي استفاده كنيم. تکنيک جديد هم رقيب ابزارهاي قبلي است، هم رقيب نيازهاي فعلي ما، طوري نيازهاي جديد را در ما ميپروراند كه مجبور ميشويم آن تکنيک را تهيه کنيم. اگرجامعه تعريفي منطقي از خود نداشت و ابزارزده شد، از آنجا كه ابزارها تمام شدني نيست، و ماده هم بينهايت صورت و چهره ميتواند بپذيرد، انسان را تا بينهايت گرفتار خود ميكند و ثبات و آرامش را از او ميگيرد. جولان خيال سؤال:آيا ظهور اين همه ابزارهاي گوناگون چيزي است که با فرهنگ غربي مرتبط است و يا استعدادي است كه در همهي ملتها در طول تاريخ وجود داشته است؟ جواب: همهي انسانها داراي قوهي خيال هستند، ميتوانند صورتي را تصور کنند و به دنبال تحقق آن در زندگي خود باشند، اگر هدفي متعالي در ميان نباشد که انسان را کنترل کند، خيالات گوناگون انسان را به خلق آثار گوناگون واميدارد که اين به خودي خود کمال محسوب نميشود. وقتي انسان به اين نتيجه رسيد كه خيالات خود را در خارج از ذهن خود محقق كند، آنقدر با طبيعت درگير ميشود تا صورتِ مطلوبِ خود را بسازد. هيولاي اولي يا مادّه اُولي، قوّه محض و پذيرندگي صرف است. يعني پذيراي هر صورتي ميباشد. بنابراين شما ميتوانيد بينهايت صورت بر طبيعت تحميل كنيد. كافي است شما بخواهيد چيزي را بسازيد، طبيعت اين استعداد را دارد كه شما بتوانيد آن صورت را از طبيعت بهدست آوريد، هرچند آن خواستن، خواستنِ احمقانهاي باشد. بشري كه براي عمرش ارزش الهي قائل نباشد و زندگي دنيائي را مقصد خود بداند تمام عمرش را صرف ميكند، تا آنچه را تخيل کرده است در بيرون خيالش بهوجود آورد. آنچه در غرب اتفاق افتاد اين بود که اين نوع پيروي از خيال به عنوان تحقيق علمي قلمداد شد و لذا ملاحظه کرديد در قرن شانزده به بعد هزاران نفر ساعتها از عمر خود را در آزمايشگاهها گذراندند تا به اسم تحقيق علمي، ابزارهايي را طراحي کنند که امروز به عنوان تکنولوژي مدرن وارد زندگي ما شده است. بايد توجه داشت كه خالق طبيعت، خداي حكيم است و با سادهترين شکل نيازهاي منطقي و طبيعي ما را برآورده ميکند، ولي اگر حكيمانه در طبيعت زندگي نكنيم، رقيب مخلوقي شدهايم كه خداي حكيم آن را خلق كرده، و چون مقام حكمت، مقام وحدت است در حقيقت رقيب وحدت شدهايم و زندگي ما ميشود فاصلهگرفتن از وحدت و گرفتارشدن در كثرتها و اضطرابها. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» پرسش و پاسخ،جلسه دوم، چه نياز به نقد فرهنگ تكنولوژي؟ بسم الله الرّحمن الرّحيم سؤال: وقتي ميبينيم جوامع اسلامي، از جمله جامعهي خودمان در برابر نفوذ فرهنگ غرب روي هم رفته مقاومت چشمگيري از خود نشان نميدهند، در انتقاد به فرهنگ تكنولوژي چه نتيجهاي ميتوان بهدست آورد؟ جواب: در ارزيابي جامعهي اسلامي و نسبت آن با فرهنگ غرب نبايد صرفاً صورت غربزدهي جوامع اسلامي را نگاه کرد و از ارادهي آن جوامع که ماوراء اهداف زندگي غربي، به حيات قدسي نظر دارند، غافل بود. جوامع اسلامي اهداف خاص خود را دارند، منتها تصور عموم آن است که استفاده از تکنولوژي غربي تعارضي با آن اهداف ندارند. آنچه مباحث نقد غرب دنبال ميکند تذکر به اين امر است که روي هم رفته چنين چيزي واقع نميشود و بيش از آن که ما بتوانيم تکنولوژي را هضم اهداف خود کنيم، فرهنگ همراه تکنولوژي غربي، اکثر مردم ما را تحت تأثير خود قرار ميدهد. و چون جوامع اسلامي براي اهداف خود ارزش اساسي قائلاند، چنانچه به چنين آگاهي رسيد که در نزديکي به تکنولوژي غربي، فرهنگِ خودي مغلوب آن ميشود، مسلّم در استفادهي افراطي از تکنولوژي احتياط ميکنند و زمينهي شروعِ از خود را شکل ميدهند. سير تاريخي جوامع اسلامي طوري است که دير يا زود متوجه آسيبهاي فرهنگي بر آمده از تکنولوژي غربي خواهند شد - البته موضوع حاکمان جوامع اسلامي را که اکثراً مزدور غرب هستند بايد از مردم جدا کرد- سرّ جوامع اسلامي رو به سوي توحيد دارد، هرچند فعلاً در يک غفلت تاريخي، گرفتار فرهنگ غربي شدهاند. هنوز بسياري از موضوعات مربوط به فرهنگ غربي و آثار آن در تخريب روح اسلامي، درست و جدّي مطرح نشده وگرنه مردم در رويارويي با آن مثل همان برخوردي را خواهند داشت که با تذکر انقلاب اسلامي، با نظام شاهنشاهي نشان دادند. وقتي متوجه شوند زشتي غرب فقط در حدّ شراب و عرياني نيست بلکه روح آن فرهنگ ضد قدسي است، برگشتي کلي نسبت به آن واقع ميشود. وفاداري جوامع اسلامي به روح توحيدي ناب اسلامي را نبايد ناديده انگاريم. بنابراين وقتي متوجه باشيم انسانها به اندازهاي كه وفادار به يك فرهنگ صحيح هستند زندگي ميكنند و نه به اندازهاي که در ظاهر حركات آنها نمايان است، ديگر از اين که زندگي آنها در ظاهر غربي شده، نسبت به برگشت از آن زندگي مأيوس نميشويم. نقد فرهنگ غرب، تذکر به ملتي است که در روح تاريخي خود هدفي را که غرب دنبال ميکند دنبال نمينمايد. همانطور که وقتي متوجه شدند روح کلي انقلاب اسلامي براي برگرداندن خدا به متن زندگيها است، بسياري از همانهايي که به ظاهر سر تا پا غربي شده بودند، به تظاهرات مردم جهت سرنگوني نظام شاهنشاهي پيوستند. پس ميتوان گفت چون روح جوامع اسلامي با روح فرهنگ اومانيسمي متفاوت است، نقد فرهنگ غرب با رويکرد به توحيد، بسيار کارساز و نتيجهبخش است. و بازگشت از حسّگرايي به معنويت را در پي خواهد داشت. ميتوان انتظار داشت با نقد غرب تحولي در راستاي برگشت به تاريخ توحيدي در جوامع اسلامي پديد آيد. نقّادي غرب از يک طرف و بيداري مردم نسبت به ارزش فرهنگ اسلامي و عظمت آن، از طرف ديگر باعث ميشود كه مسلمانان نسيم مدد الهي را استشمام كنند و همّت عبور از غرب در آنها شعلهور گردد. تا ما غرب را نقد نکنيم و براي آن اصالت قائل باشيم هرگز مدد الهي برايمان ظهور نميکند، زيرا: طبيبعشق مسيحا دماستومشفقليک* چو درد در تو نبيند که را دوا بکند هرگز خداوند نميپسندد جوامع اسلامي اين چنين تحت ظلم و سيطرهي فرهنگ غربي باشند، ولي ظهور لطف الهي طلب رهايي بندگان از آن فرهنگ را در پي خواهند داشت. نقد تكنولوژي و آمادهگري سؤال: با فرض نکتهي فوق آيا نقد غرب در حال حاضر که تکنولوژي غربي همهي زندگيها را اشغال کرده، ميتواند تأثير عملي و کوتاهمدت هم داشته باشد؟ جواب: از جهاتي آري، بهطور كلي در رابطه با مقابله با فرهنگ غربي سه نوع انسان داريم: نوع اول، انسانهائي هستند كه وقتي متوجه ضعفهاي اساسي فرهنگ غربي شدند، آنقدر از نظر اراده قوي هستند كه در مقابل تمام روابط اجتماعي حاصل از آن فرهنگِ غلط، ميايستند. كه اين روش بيشتر شبيه شيوهي پيامبران است که يکتنه در مقابل فرهنگ کفرِ دوران خود ميايستادند. چنين انسانهايي وقتي ميبينند مثلاً جامعه گرفتار ربا شده تحمل نميكنند، هرچند به قيمت منزوي شدنشان از آن فرهنگ و جامعه تمام شود، البته معلوم است منزوي نميشوند، بلکه کفر را منزوي ميکنند. روبهروي فرهنگ انحرافي ميايستند و يك تنه خودشان را بلندتر از همهي آن فرهنگ ميدانند. مباحث نقد غرب براي اين نوع انسانها موجب ميشود كه آنچه را حق ميدانند انتخاب كنند و راه را براي بقيه هموار نمايند. نوع دوم، انسانهاي نسبتاً با اراده و قوي هستند. اينها وقتي متوجه ضعفهاي فرهنگ غربي شدند، طوري در کنار فرهنگ رايج در جامعه حركت ميكنند که اسير آن نشوند، هرچند در خود چنان ارادهاي را نميبينند که يکتنه به مقابله برخيزند، اينها در نهايت، خود را نجات ميدهند. مثلاً يك پزشك يا يك مهندسِ آگاه به ضعفهاي فرهنگ مدرنيته، از صبح تا بعد از ظهر نميتواند خارج از فرهنگي که بر جامعه تحميل شده کاري بکند، اما با توجه به معرفتي که نسبت به فرهنگ غربي دارد اجازه نميدهد بقيهي روزش نيز لگدمال آن فرهنگ شود. اين انسانها نه تنها شيفتهي فرهنگ غرب نيستند، حتي مانع جلوهكردن آن در زندگي خود ميشوند. نقد غرب براي اينگونه ارادهها به اين صورت خواهد بود تا آرامآرام در شرايط مناسب بيشتر از قبل، خود و جامعه را از ضعفهاي فرهنگ غربي نجات دهند. نوع سوم، مردم معمولي هستند كه فقط ميدانند اين فرهنگ بد است اما توان مقابله با آن را ندارند. اينها در عيني که وفادار به فرهنگ اصيل خود هستند، نميتوانند راهي جدا از آنچه فرهنگ غربي در مقابلشان گذاشته انتخاب کنند و يا در مقابل همسر و فرزندانشان که جهت غربي گرفتهاند، مقاومت داشته باشند. اما در درون شيفتهي آن فرهنگ هم نيستند. اين گروه هم درهر فرصتي كه زمينهي گذار از فرهنگ غرب فراهم ميشود، بالأخره خود و خانوادهشان را نجات ميدهند، چون آنقدر اسير آن فرهنگ نشدهاند كه علاقهشان به دين از بين برود. سرّ اينها در طلب چيز ديگري است، هر چند درعمل نشانهي مشخصي از آن طلب نميبينيد. در مقابل سه شخصيت مذکور؛ شخصيت چهارمي را ميتوان در نظر گرفت كه كل فرهنگ غرب را پذيرفته و با آن فرهنگ هم افق است. چنين شخصيتي فقط تكنولوژي غربي را نپذيرفته بلكه فرهنگ تكنولوژي را در كنار تكنولوژي پذيرفته است و چون روح فرهنگ غربي ضد قدسي است نميتواند نسبت به فرهنگ توحيدي وفادار بماند و حتماً از فرهنگ توحيدي جدا ميشود. عمدهي مشكل جوامع اسلامي شخصيت نوع چهارم است كه در عين قليلبودن، کارگزاران فرهنگ غرباند و غرب از طريق آنها تمام مناسبات جهان اسلام را در دست گرفته است. نقد فرهنگ غرب نه تنها ميدان عمل چنين افرادي را در جامعه تنگ ميکند، بلکه چراغي جلوي راه گروههاي ديگر قرار ميدهد تا راهِ برونرفت از معضل زندگي غربي را پيريزي کنند. جوامعي که توانستند خود را از شخصيت نوع چهارم نجات دهند خود را از بيتاريخي و بيهويتي نجات دادهاند. ملت ايران در دوران قاجار و پهلوي به شدّت گرفتار شخصيت نوع چهارم شدند و انقلاب اسلامي شرايط ظهور جدايي از آنها بود. شخصيت نوع اول با توجه به ارادهي عالي که دارد، به خودي خود راه برونرفت از ظلمات دوران را مينماياند و به راحتي خود را از مشکلات دوران نجات ميدهد و زمينهي نفي غرب را نيز فراهم ميکند، شخصيت نوع اول و دوم به اندازهاي كه در نفي غرب از يک طرف، و توجه به تمدن اسلامي از طرف ديگر، برنامهريزي کنند، ارادهي شخصيت نوع سوم را -که عموم مردم را تشکيل ميدهند- جهت عبور از غرب، فراهم ميکنند تا جامعهي جديدي ابداع شود. علت انفعال ما از جمله نکاتي که در عبور از غرب به ما کمک ميکند اين است كه بدانيم چطور شد كه جامعهي ما در برابر فرهنگ غرب منفعل شد. وقتي اين موضوع روشن شود در عبور از فرهنگ غرب حکيمانه عمل ميکنيم، نه شتابزده و سطحي که دوباره کارها به غرب ختم شود. در مباحثي که گذشت سعي شد جايگاه تاريخي غرب روشن شود و معلوم گردد چه شد که غرب، غرب شد، تا در انتخابهاي خود به کلي روحيهي خود را از روح غربي جدا کنيم، و وقتي در مسير عبور از غرب با موانعي برخورد کرديم، عقبنشيني نکنيم و عملاً دوباره غرب را تثبيت ننماييم. مسلّم هنگامي که تاريخ يک ملت ميخواهد ورق بخورد، انبوهي از آثار و ميراث گذشته و مسائل سياسي، اجتماعي، اقتصادي و امثال آنها به عنوان حجابِ ورود به تاريخ جديد، مانع ميشوند، و هنگامي ميتوان از همهي آنها گذشت که بدانيم با غفلت از فرهنگ الهي است که غرب ميآيد و ميماند، و با تمسک به فرهنگ انبياء الهي است که غرب ميرود. وقتي جايگاه فرهنگ ديني و اصيل خود را شناختيم و بدان وفادار مانديم، چون اين فرهنگ با بنياد انساني ما سازگار است، در گزينش روح غربي تا حد امكان احتياط ميکنيم و به راحتي هرچه را پيش آمد نميپذيريم، در نقد غرب، حداقل کاري که پيش ميآيد بحث گزينش آن است و نه اينکه از فرق سر تا نوک پاي تسليم آن شويم. دونفر را در نظر بگيريد كه هر دو از اتومبيل استفاده ميكنند. يكي از آنها سعي دارد در عين استفاده از آن، روحانيت خود را حفظ کند و لذا بيش از آنکه به زندگي تکنيکي علاقهمند باشد به طبيعت - که خدا در اختيار او گذارده - علاقهمند است. او فعلاً گرفتار ماشين شده است، چون شرايط دنيا طوري شده كه نميتواند بدون ماشين زندگي كند. اما ديگري با تمام وجود قلب خود را به ماشين داده، و به همان اندازه از صفاي روحي و آرامش روان محروم شده است، بدون آنکه متوجه باشد چنين روحيهاي بازتاب چيست. وقتي انسان زندگي حقيقي را گم کند زندگي ماشيني را به عنوان زندگي آرماني ميپذيرد. انسان در فرهنگ خود زندگي ميكند و نه در ابزارها. حال اگر ضعفهاي فرهنگي را شناخت، به مرور از ابزارهاي آن فرهنگ فاصله ميگيرد و ابزارهاي مناسب فرهنگِ مطلوب خود را جايگزين آنها ميکند. در کتاب «گزينش تکنولوژي از دريچهي بينش توحيدي» تا حدّي روشن شد اين فرهنگها هستند كه ابزارهاي مربوط به خود را ميسازند. پس اگر نظرها از فرهنگ غربي برگشت، به مرور به تکنولوژي ديگري غير از تکنولوژي غربي معطوف ميشود، و بستر شروع ظهور تکنولوژي مخصوص به فرهنگ اسلامي آغاز ميگردد. ممکن است بفرمائيد چرا در حال حاضر از ابزارهاي فرهنگي استفاده ميكنيم، که آن را قبول نداريم؟ جواب اين است كه هنوز شرايط توجه به فرهنگ خودمان در عموم مردم فراهم نشده است تا آن توجه، ابزار مناسب خود را ظاهر کند، و لذا مجبوريم از ابزارهاي موجود استفاده كنيم، اما به اندازهاي كه افق فرهنگ توحيدي از منظرمان پنهان نگردد و ذات فرهنگ غربي بر روانمان غلبه ننمايد. بسياري از ابزارهاي غربي، فرسنگها از ما فاصله دارند و به جاي اينكه با روح و روان ما آشنا باشند براي روح و روان ديگري ساخته شدهاند که چيزي به نام اُنس با خدا را نميشناسد، به قول معروف ما «با خاك محرميم نه با تاج پادشاه» در اولين شرايط از اين ابزارها رو ميگردانيم. اميد رهايي سؤال: با توجه به سيطرهي فرهنگ غربي بر همه جوامع موجود، و اينکه تمام جهان طالب تکنولوژي غربي هستند، چرا بايد اميدوار بود که آينده جوامع اسلامي، غربي نخواهد بود؟ جواب: اول بايد متوجه بود که تفکر تاريخي يک ملت تابع تبليغات نيست، حتي تبليغات زير سايهي تفکر تاريخي يک ملت، تاريخ آن ملت را جلو ميبرد، و جهان اسلام با همهي قرابتهايي که با غرب پيدا کرده، در اسلام تفکر ميکند و گوش آن با اين پيام نسبتي بالاتر از نسبتي که با غرب پيدا کرده است، دارد. به همين دليل است که بارها ملاحظه کردهايد که غرب در جهان اسلام در اوج پيروزياش با شکست روبهرو ميشود. با توجه به اين مقدمه عرض ميکنم به دو دليل اميد رهائي هست. يكي اينكه روح شيعه نسبت به وفاداري به تفکر تاريخي خود توانايي خاصِ خود را دارد و همواره در هر شرايطي نسبت به آرمانهايش وفادار بوده و چشم از آنها بر نگردانده است، و نهتنها در خود که همواره متذکر جهان اسلام و تفکر تاريخي آنها نيز بوده، و به همين جهت پس از انقلاب اسلامي، فرهنگ الهيات رهاييبخش در کلّ جهان اسلام قوّت گرفت. ديگر اينكه ما معتقديم بنياد اين عالم بر مبناي فطرت انسانها است و فرهنگ مدرنيته فرهنگ غلبهي غريزه بر فطرت است. ذات طبيعت طوري سرشته شده که نظام تكنولوژي را تحمل نميكند و سرانجام آن را درهم ميپيچد. در خلال بحثهاي گذشته بيان شد كه اين فرهنگ محكوم به فناست، منتهي بايد سعي كنيم سنت نفي غرب به دست ما جاري شود، تا فرهنگ شيعه در آيندهي جهان حضور فعّال داشته باشد. مثل نظام شاهنشاهي كه آن نظام به جهت اعمالي که انجام داد ادامهي حكومتش متزلزل گشت، منتها حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» طوري به صحنه آمدند و با آن نظام برخورد كردند كه آيندهي کشور از آن حكومت اسلامي شد. بايد تلاش كرد مباني ضعفهاي فرهنگ غرب را به طور صحيح و بهخوبي بشناسيم و با طرح نظام اسلامي، خلأيي را که با نفي غرب حاصل ميشود پر کنيم. ابتداي امر اکثر مردم تحت تأثير فرهنگ غالب ميباشند ولي چنانچه فرهنگ غالب، فرهنگي قدسي و الهي نباشد، حتماً در تزلزل است و لذا با طرح نقطه ضعفهاي آن ميتوان آن را از غلبه انداخت، در آن صورت عموم مردم متوجه فرهنگ توحيدي ميشوند. در تاريخ توحيدي گذشتهي ما، هر چند اسلامِ ناقصي در جامعه حاکم بود ولي به همان اندازه شاهان نيز مجبور بودند رعايتِ اصول اسلامي را بکنند، ما از زماني ضربه خورديم كه با حضور فرهنگ غربي در دويست سالهي اخير، روح دينداري در عموم مردم ضعيف شد و فرهنگ حاکم، فرهنگ غربي گشت، وگرنه طبيعي است كه حتي زمان پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هم در ابتداي امر اكثر مردم حق را نميخواستند و تحت تأثير فرهنگ شرک زمانه بودند. قرآن در اين رابطه ميفرمايد: «بَلْ جائَهُمْ بِالْحَقِّ وَ اَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ»1 پيامبر براساس حق و حقيقت به سوي آنها آمد، و اکثر آنها نسبت به حق کراهت داشتند. اما پيامبران چنان عمل ميكنند كه مردم حق را ميپذيرند و در عموم مناسبات خود، در بستر اسلام عمل مينمايند. شيشهي عمر فرهنگ غرب وقتي شکسته ميشود که به طور صحيح نقّادي شود و نقّادي صحيح فرهنگ غرب با طرح مبناي ضد قدسي آن ممکن است، و از اين طريق است که عدم اصالت آن فرهنگ معلوم ميشود و گفتمان حاکم تغيير ميکند. وقتي گفتمان حاکم، ديني شد و روح جامعه، الهي گشت، رجوع به نظر مردم، رجوع به راهکارهاي مردمي است براي کاربردي کردن هر چه بيشتر برنامهها، وگرنه در ابتداي امر ممکن است مردم نسبت به حق کراهت داشته باشند. تفسير هركاري را بايد از خدا و دين خدا بخواهيم. جامعهاي كه تفسير اعمالش به دست هوسهايش باشد اين جامعه نابود ميشود. ابتدا پيامبران آمدند و مردم را متوجه سعادتشان كردند - نه اينكه هرچه مردم خواستند همان را سعادت آنها قلمداد نمودند- وقتي مردم سعادت حقيقي خود را شناختند خودشان نهادهاي اجتماعي خود را براساس آن تنظيم ميکنند، چيزي که بحمدالله نظام جمهوري اسلامي از آن برخوردار است و غرب از آن محروم است. انسانهايي كه ملاكهاي الهي براي ارزيابي خود و جامعه ندارند، هر تصميمي بگيرند، بر بحران ميافزايند، به طوري که به هيچ وجه در زندگي، احساس بقاء و كمال و غنا نميكنند، هميشه در ناكجاآباد بهسر ميبرند، هميشه خود را ساكن هيچستان مييابند و هميشه هم ناراضياند. اگر شرايط موجود جهان را با چشم الهي تفسير نكنيم و علت بحران و تزلزل آن را درست نشناسيم، وقتي اين شرايط از بين رفت نميدانيم چكار كنيم، وقتي ندانيم چرا فرهنگ غربي به بحران افتاد، همان فرهنگ را به شكل ديگري ادامه ميدهيم. ولي اگر نابود شدن آن را درست تفسير كرديم به خوبي ميتوانيم فرهنگ الهي را جايگزين آن کنيم. با تفسير صحيح ميتوان از اين تمدن آزاد شد و طرح ديگري جهت مديريت جهان ارائه داد و آزادشدن از فرهنگ غربي غير از منزويشدن است. با آزاد شدن از فرهنگ غرب، افق انديشه را متوجه موضوعاتي عاليتر از آنچه غرب بدان مينگرد، ميکنيد، هر چند در عمل هنوز مجبوريم از ابزارها و تکنولوژي موجود استفاده نماييم. معني مقابله با غرب را بايد به جدّ بشناسيم. آيا مانند مهاتماگاندي با غرب مقابله كنيم يا مانند امام خميني«رضواناللهعليه»؟ تمام تلاش گاندي اين بود كه خود را از تکنولوژي غرب جدا كند و لذا جامعهي جديدي در دهكدهي ترانسوال در آفريقاي جنوبي بنا كرد، در هند هم كه رفت همان طور عمل نمود. گاندي در جامعه زندگي نميكرد، هرچند راهکارهايي براي آزادشدن از سلطهي انگلستان به مردمش داد و در آن برهه موفق شد، ولي هندوستان راه جديدي را پيشه نکرد، چون فرهنگ غربي در زمان مهاتماگاندي و جواهرلعلنهرو آنطور که بايد و شايد نقّادي نشد و از طرفي فرهنگي مناسب جهت جايگزيني در حرکت گاندي مطرح نبود، دو موضوعي که در نهضت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» هر دو رعايت شد. نقد فرهنگ تكنولوژي ما را از تقليد و شيفتگي نسبت به آن نجات ميدهد و در نتيجه قدرت تجزيه و تحليل در ما رشد ميکند، و در آن راستا حقانيت اسلام و تشيع به عنوان فرهنگ جايگزين به خوبي مشخص ميگردد. حال چه اندازه از فرهنگ غرب ميتوانيم فاصله بگيريم و چقدر از اسلام را ميتوان عمل كرد، بستگي به عشق ما به الهي زيستن دارد. پس از روشنشدن مباني تئوريک اسلام، روح فداکاري براي حاکميت اسلام نقش اصلي را به عهده ميگيرد، يعني براي عبور از غرب روحيهي بسيجيداشتن نياز است. عمده اين است كه در بحث حكمت نظري روشن شود كه پشتوانهي فرهنگ تكنولوژي، دنياگرايي و فرار از دين است كه با اسلاميت و گوهر انسان در تضاد است. وقتي حقانيت اسلام و زشتي فرهنگ مدرنيته روشن شد، قدم دوم عشق الهي و حيرت قدسي است که کار را يکسره ميکند. پس حرف امروز ما اين است که بتوانيم براي مردم طوري موضوع را تبيين کنيم که فرهنگ تكنولوژي غربي را كنار تكنولوژي آن ببينند تا متوجه شوند تكنولوژي به عنوان ابزارِ صرف وارد زندگي ما نميشود، بلكه با خود فرهنگ خاصي را به همراه ميآورد، همان فرهنگي که روشن شد در بحران و تزلزل است و با ورود خود در جامعه، آن جامعه و نهادهاي سنتي وي را به تزلزل و بحران ميکشاند. ديدن نشانههاي پايانيافتن جهان مدرن نه تنها ما را از نزديکي به آن باز ميدارد بلکه از شيفتگي به تکنولوژي آن نجات ميدهد. با ديدن بيآيندگي غرب، تفکر نسبت به آينده شروع ميشود و انسان از بنبستِ انديشه آزاد ميگردد. رفاه افراطي و تبختر و سبقت در دنياداري، ريشه در تفكر خاصي دارد كه بايد ضعفهاي آن تفكر را که منجر به چنين روحيهاي شده شناخت، تا از آن طريق در مرحلهي عرضهي فرهنگ اسلامي، انسانها بتوانند فرهنگ اسلامي را انتخاب کنند. هميشه وقتي فرهنگي جايگزين فرهنگ ديگري شده ابتدا فرهنگ اولي- مهاجم - از نظر تئوري توانسته خود را اثبات كند و پس از آن آرامآرام قلب انسانها جهت پذيرش آن نرم شده است. به نظرم روشن شد که پذيرش تكنولوژي از سر تقليد و شيفتگي و بدون تفكر نسبت به فرهنگِ همراه آن تکنولوژي، چگونه نهادهاي ديني جامعه را ويران خواهد کرد، و چگونه آنها را از جايگاه خود خارج ميکند. و نيز روشن شد چگونه انسان به كمك بينش قرآني قدرت تجزيه و تحليل امور را پيدا ميکند و راز موفقيتها و عدم موفقيتهاي جوامع و تمدنها را ميشناسد. مسلّم اگر بخواهيم در سير به سوي الله قدمي برداريم، اولين شرط اين است كه تكليف خود را با فرهنگ ظلماني حاکم بر جهان روشن کنيم، تا اين که حجاب ظلماني غرب دريده شود و پرتوهاي هدايت الهي تجلي کند وگرنه بدون تجزيه و تحليل آن فرهنگ و بررسي جايگاه تكنولوژي، حتماً نپخته و خام خواهيم ماند. بايد فهميد در چه شرايطي زندگي ميكنيم و با چه فرهنگي گره خوردهايم تا بتوانيم راه آزادي را پيدا کنيم. كساني كه هنوز راه را نميشناسند و به در و ديوار ميخورند، چگونه ميخواهند به مقصد نزديک شوند؟ به اميد گشوده شدن مددي از عالم قدس و شعلهور شدن آتش عشقي که همهي ظلمات را بسوزاند و نور را حاکم کند. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» پرسش و پاسخ، جلسه سوم، راه نجات بسم الله الرّحمن الرّحيم سؤال: چگونه مىتوانيم از تمدن غربى كه گرفتار آن شدهايم، نجات يابيم؟ جواب: بايد عرض كنم براى برخورد صحيح با تمدن غرب ابتدا بايد مبانى نظرى آن را بشناسيم تا معلوم شود فلسفهاي که منجر به چنين تمدني شده چيست و انسان در آن فلسفه چگونه تعريف گشته که به چنين اهدافي تمايل پيدا کرده است. موضوع اومانيسم در تمدن غربي به عنوان فلسفهاي که اصالت را به انساني خاص ميدهد، موضوعي نيست که بتوان به راحتي از آن گذشت و بدون توجه کافي بدان جايگاه تاريخي تمدن غربي را درست تحليل کرد. انسانِ غربي تعريف عجيبي از خود دارد که براساس آن تعريف ماديترين تمدن تاريخ را پديد آورده. وقتي گفته ميشود در تفکر اومانيستي انسان محور هستي قرار ميگيرد، يعني در آن تفکر ملاک همه چيز، حتي ملاک حق و باطلبودن امور، انسان است، ولي نه انساني که در درون خود خدا را محور قرار داده، بلکه انساني که اگر به خدا هم اعتقاد دارد، آن خدا بايد ميلهاي اين انسان را برآورده کند، قرآن در تفسير چنين انسانهايي ميفرمايد: «وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ، بَلْ أَتَينَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ»؛1 و اگر حق از هوسهاى آنها پيروى مىكرد قطعاً آسمانها و زمين و هر كه در آنهاست تباه مىشد، بلكه ما به ياد آنها قرآن را فرستاديم ولى آنها از پيروىِ يادنامهي خود رويگردانند. آيهي فوق نتيجه و سرنوشت نهايي فرهنگي که با ميدان دادن به ميلهاي بشر بخواهد خود را تعريف کند روشن مينمايد. پس ابتدا بايد از ماهيت غرب سؤال کرد و اين که در اين تمدن، انسان چه معني و جايگاهي دارد، مسلم معنايي که مولوي يا لائوتسه از خود داشتند انسان غربي از خود ندارد و به آن وقعي نمينهد و در نتيجه نميتواند با خود کنار بيايد، و هيچ نقطهي اميدي در منظر خود نمييابد و به همين جهت ناخواسته هرچه بيشتر در طريق نابودي و ويراني قدم برميدارد. پس درست گفتهاند که «بيخدا بودن، بيخود بودن است». اگر ما راه تازهاي که انسان در آن معني ديگري براي خود پيدا کند، نيابيم نابود ميشويم. بايد متوجه بود درمانهايي که با حاکميت روح مدرنيته، معمولاً براي رفع مشکلات ذکر ميکنند، عين بيماري است، وضع نيستانگاري را با صورتي از نيستانگاري نميتوان دفع کرد، بايد در جوهر فکر غربي تأمل نمود تا افق نجات در منظر جان ما خود را بنماياند، آنوقت است که ميشنويد: «أَلَيسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ»؛2 آيا صبح نزديک نيست؟ تا متوجه نباشيم بحراني که در عالم کنوني وجود دارد، بحران تفکر غربي است، نميتوان به سؤال شما درست جواب داد. وقتي با تمام وجود متوجه شديم انسان مخلوق خداست و همهي کمال خود را با بندگي او ميتواند بهدست آورد، و راه و رسم اين بندگي را نيز خداوند از طريق ارسال رسولان به ما آموخته است، راه گشوده ميشود. انقلاب اسلامي؛ راهِ برونرفت انقلاب اسلامى با چنين توجهي در اين دوران ظهور کرد، و بيشک اگر مباني آن درست رعايت شود، مطمئنترين راه جهت برون رفت از معضل دوران غربزدگي خواهد بود. اگر عظمت و ارزش انقلاب اسلامي را در اين عصر، آنطور که هست بيابيم و از آن منظر ماوراء تعريف غربي، خود را تعريف کنيم، غرب بهکلّي فرو ميريزد. انسان در انقلاب اسلامى معناى لاهوتى دارد، در حالي که در تمدن غربي معناى ناسوتى به خود گرفته. ارزش انقلاب اسلامي به توانايى آن است در احياى انسانيت از دست رفته. تمدن غربي انسان را آنطور که هست نمىشناسد، و از ابعاد بسيار متعالي آن غفلت کرده، اگر تعريف الهي انسان ظهور کرد و انسان خود را در آن تعريف بازشناسي نمود توسعهي اقتصادي نيز معني خود را مييابد و آن بستر، بستر متعاليشدن انسان ميگردد. زيرا در آن فضا مقصد اصلي همهي برنامهها حفظ هويت الهى انسانها است. هميشه هر ملتي از اصول خود پيروي ميکند، ولي در عالَمي که مبنا و اصل آن عالَم هماهنگي با طبيعت است، انسان يکطور زندگي ميکند، و در عالَمي که آدمي خود را مالک و صاحب اختيار موجودات ميداند و تسخير بدون مرز را حق خود ميشناسد، طور ديگر زندگي مينمايد، لذا راه نجات را بايد با تصحيح مباني فکري جامعه جستجو کرد. در نگاه ديني، غايت علم هماهنگي با طبيعت بود و نه تصرف بيمحابا در آن، زيرا در آن نگاه براي جهان غايتي حقيقي مدّ نظر قرار ميگيرد. اما در نگاه بشرِ مدرن، موجوداتِ غير بشري هيچ غايتي ندارند و لذا نسبتي بين بشر و موجودات برقرار نميشود، بلکه طرحي را بر موجودات عالم تحميل ميکند. به عبارت ديگر علم جديد صورتبرداري از عالم نيست، صورتپردازي است، در صورتبرداري تعامل بين انسان و عالم فراهم ميشود و اين طور نيست که پس از مدتي با بحران زيستمحيطي روبهرو شويم و اين برعکس صورتپردازي است که ميخواهد صورت خيالي خود را بر عالم تحميل کند. وقتي نکات فوق نسبت به شناخت تمدن غربي مورد توجه قرار گرفت، ديگر شيفتهي آن فرهنگ نخواهيم شد و اين همان نجات است. مرتبهي بعد، که ورود به فرهنگ و تمدنِ مطابق نگاه توحيدي است، خود به خود ظهور ميکند، وقتي چشممان از تمدن غربي برداشته شد، آرامآرام زندگىِ مطابق گرايش توحيدى، رخ مينماياند. طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليک* چو درد در تو نبيند که را دوا بکند تفاوت علم غربي با علم ديني سؤال: اگر شيميدانها با بينش توحيدى، كشفيات خود را انجام مىدادند چه تفاوتى در نتيجهي علم آنها با بينش غير توحيدي، ايجاد مىشد؟ جواب: عنايت داشته باشيد که عالَم، در منظر انساني که عالم را آيات الهي ميداند، با منظر علم شيمي که عالم را عناصر مردهاي ميداند که هيچ ارادهي قدسي در پشت آن نيست، تفاوت اساسي دارد، در نگاه دوم است که انسان اجازهي هر تصرفي در طبيعت و عناصر آن را به خود ميدهد و نتيجهاش اين ميشود که بشر امروز با طبيعتي روبهرو است که سراسر آلوده به مواد شيميايي است، همچنانکه توسط همين علم، داروهايي ساخته شد که در آمريکا يک برنامهي پنجاهساله براي از بينبردن آثار سوء داروهاي شيميايي دويست سال گذشته، ريختند. کيمياگري که سعي ميکند نواميس عالمِ وجود را بشناسد و طبق آن محصولاتي را به دست آورد با شيميداني که قائل به نواميسي در عالم نيست، دو نوع رويکرد به عالم دارند و حاصل کار آنها يکسان نيست. حاصل علم شيمي کودهاي شيميايي بود که خاکهاي کشور هلند را پس از پنجاه سال از حيات خارج کرد و حالا استفاده از کود شيميايي را در کل آن کشور ممنوع کردهاند. وقتي نظر عالمان به نواميس عالم وجود باشد با صرف کمترين انرژي از استعدادهاي طبيعت در راستاي اهداف انساني استفاده ميکنند و لذا نه طبيعت را خراب و نه اينهمه وقت خود را طرف زندگي دنيايي مينمايند. مصيبت بزرگ ما اين است كه پيچ و مهره سفتكردن را كار مىدانيم ولى ذكر «لاالهالاالله»گفتن را كار نمىدانيم. عمر ما يك هديه الهى است كه بايد در آن به تزكيه و تطهير قلب بپردازيم. وقتي موضوعِ تزکيه مورد غفلت قرار گرفت، وقت زيادي از عمر ما صرف تغيير طبيعت ميشود و بشر عملاً در آن بستر از هويت اصلى خود خارج ميگردد. منظور آنهايي که ميفرمايند: «علم جديد سکولار است»3 آن است که علم جديد جنبههاي معنوي جاري در هستي را نميبيند، چون علم اندازهگيري است و چيزي که در اندازه نگنجد متعلق آن علم قرار نميگيرد. درست است که ميگويند علم کاري به دين و بي ديني ندارد، ولي عنايت داشته باشيد، وقتي نسبت به دين بيگانه است عملاً نفي دين کرده، و نسبت به دين جنبهي انکار به خود گرفته است. در اين نگاه نتيجهي کار با نگاهي که جنبهي قدسي براي انسان و طبيعت قائل است، يکي نيست. مقصد علم در نگاه غربي- اعم از شيمى يا فيزيك و غيره- سلطه بر طبيعت و تصرف در آن است، برعكس فرهنگ دينى كه علم در آن براى ادراك و کشف حقيقت و ارتباط با آن است. وقتى هدف، تسلط بر عالم و تصرف در آن شد، هرگونه رابطهاى ميان شناسايى جهان و اخلاق انكار مىشود، در حاليکه اگر بينش توحيدى مبنا قرار مىگرفت ديگر اين نوع علوم با اين هويت نميتوانستند ادامه يابند، زيرا شرايط ظهور اين علوم، شرايطي بوده که تعادل لازم در حيات بشرى از بين رفته است. رشد سريع علم جديد در تمدن غرب با رويکرد به عالم محسوس، از آن زمان امكان يافت كه علم الهى مورد حمله قرار گرفت، به طوري که آنچه فعلاً در علوم جديد مىبينيد بر پايه يك ماترياليسم يا لااقل نفى حكمت دينى بنا شده و به همين جهت ميتوان گفت ظهور اينچنين علوم در عالم اسلام به هيچ وجه امكان پيدا نمىكرد. و با اين تحليل بايد گفت: عجز در ساختن تکنولوژي جديد، عين كمال است. وقتى معناى انسان گم شد، انسان به جاى زندگى درآغوش طبيعت براى تقرب به خدا، كارش تغيير طبيعت براى اثبات هويت خود مىشود. در چنين بينشى جهت علم، اعم از شيمى و فيزيك و غيره، رفتن به جنگ طبيعت است و اينکه انسان تمام عمر مشغول چنين جنگى باشد و نام آن را زندگى بنهد و از حيات خود كه قرب الىالله است باز ماند. به هر صورت با اين مختصر توضيح ميتوان گفت با بينش توحيدى علم شيمى، مسلم اين علمى نيست كه فعلاً هست4. علمِ جهت دار سؤال: چگونه مىتوان در تمدن دينى به تحقيقات علمى و علم آموزى پرداخت؟ جواب: يك نظام دينى كه در آن انسانها از مقابله با طبيعت، فارغ و آزادند و مشغوليتهاى بيهوده ندارند، علمآموزى از يک طرف با موضوعات واقعي و قدسي رشد خواهد کرد و انسان متوجه سنن الهي و نقش آنها در عالم طبيعت خواهد شد، و از طرفي ديگر تحقيقات علمي با اهدافي فطري و غير وَهمي دنبال ميشود، تا انسانها به راحتي بتوانند به نيازهاي حقيقي خود دست يابند. علمي که حاصل آن فرهنگ حاکم بر تلويزيون و امثال آن است، بيش از آن که براي ما مفيد باشد، فرهنگ وقتکشي را به همراه ميآورد. و به جاي آن که ابعادي از زندگي معنوي را به ما هديه کند، مزاحم زندگى ميشود، چون همچنان که قبلاً عرض شد اين تكنيك در فرهنگ خاصى ظهور پيدا كرده است و با همان فرهنگ هم اداره ميشود. تاريخ گواه است که مسلمانان در ساختن مايحتاج خود نه تنها جدّي که بهشدت خيرخواه همديگر بودهاند. ريشهي بسيارى از علوم به مسلمانان مىرسد ولي هرگز از آنها در جهت تسخير بقيه ملّتها استفاده نکردند. مشهور است که حتي مسيحيان در جنگهاى صليبى و پس ازآن، وقتى سپر مىساختند براى اينكه به فروش برسد به اسم مسلمانان مُهر «الله» را روى آن مىزدند. زيرا مسلمانان در ساختن ابزار جنگي هم اعتبار قابل قبولي داشتند، چون آنچه دست و دل آنها را جلو ميبرد ايمان بود و نه سود و منفعت صِرف. از روزى كه حكمت و بصيرتِ دينى در جامعهي اسلامي ضعيف شد و در علوم خود نسبت به معنويت بيتفاوت شديم، همه چيزِ ما رفت، به جاي همسخني با آسمان و اُنس با زمين، خواستيم به کمک علم غربي سلطان جهان شويم در نتيجه از خود وامانديم. بايد همهي همت ما بازگشت به بصيرت و حكمت توحيدى از طريق دين اسلام باشد، در آن شرايط مسلّم در حدّ مورد نياز و متعادلِ آن، به علوم و فنون مورد نياز دست خواهيم يافت. سؤال: آيا با توجه به بحران تمدن غربي، اين طور که شما ميگوييد، اين بحران به ملتها و کشورهاي شرقي تحت تأثير غرب هم سرايت خواهد کرد و يا ملتهاي شرقي ميتوانند بحران موجود را از سر بگذرانند؟ جواب: هم آري، هم نه. حتماً گرفتار بحران غربي ميشوند، زيرا براي هر ملتي که دلش مرده است و فقط چشم و دست و حسّش در صحنه است، بحران حتمي است، ولي چون ملّتهاي مشرق زمين در خاطرهي تاريخي خود زندگي همراه با سنن الهي را ميشناسند در رويارويي با بحران، امکان برگشت به آن سنن در آنها هست، همچنان که در ملّت ايران بعضاً چنين برگشتي به چشم ميخورد. هنر ما آن است که بحران را درست بشناسيم و فکر نکنيم زندگي بدون آن ممکن نيست. در آن صورت تحقيقات علمي و علمآموزي جهتي ديگر به خود ميگيرد و ديگر ارزشهاي جهان متجدد در آن دنبال نميشود. تمدن ماندنى سؤال: اكنون در فضايي که ارزشهاي غربي تمام جهان را تحت تأثير خود قرار داده، فرهنگ انبياء -كه مىگوئيد ماندنى است - چگونه به حيات خود ادامه مىدهد؟ جواب: حضور فرهنگ انبياء به اين صورت است که در هيچ برههاي از تاريخ راه سعادت بشر در حجاب نرفته، به طوري که فرهنگ ظلمت بتواند آن را دفن کند. در حال حاضر از تمدن فراعنه با آن تكنيك پيچيده هيچ چيز ـ جز آثار مخروبه ـ باقى نمانده است، نه براى ابديتشان چيز قابل پذيرش بردند و نه آثار زحماتشان براى جامعه بشرى کمکي باقي گذارد. همينطور يزيد و امويان، ولى امام حسين عليه السلام با آنکه در كربلا شهيد مىشود و به ظاهر از صحنهي اجتماعِ آن زمان حذف ميگردد، ولي با اينهمه اكنون پر تحركترين انسان در قلب مردم است. انسان مادى شده، در گناه و فساد و پوچي، حيات خود را نابود ميکند، و اگر چند روز بيشتر هم عمر كند نه حيات فردى و نه تمدن جمعى آن، هيچکدام بهرهاى به همراه ندارند. امروز هم با آن همه ظلماتي که فرهنگ سکولار و معنويستيز مدرنيته پديد آورده، آنچه از انبياء الهي باقي مانده حرف آخر را مىزند، و ملاک ارزيابي ضعف و پيشرفت انسانها است، و اگر ما اميدواريم که با پشتکردن ملتها به تمدن غربي، غرب تمام شود، به جهت بارقهي نوري است که از انبياء در جان انسانهاي سراسر دنيا باقي مانده. آري تمدني که همهي افق آن را حسيات پر کرده محکوم به فنا است ولي آنچه اين فنا را تسريع ميکند نوري است که از طرف انبياء در جان انسانها سوسو ميزند. حرف اکثر انسانها در غرب اين است که ما نمىخواستيم به اينجايي كه رسيدهايم برسيم، اين را مىگويند بىثمرى يک تمدن. اما هرگز در حيات توحيدى چنين سخنى نيست. يكى از بزرگان مىگويد: اى ساقى به من بگو «عشق» را كه به حيات ما معنا و معنويت مىبخشيد و براى ما در رفع موانع چون تيغ بُرّانى بود، چه كسى از ما رُبود؟ در جواب مىگويد: اين علم بود كه عشق را غارت كرده و به جاى آن نشست. يعنى هنوز دنبال آن چيزى هستند كه انبياء آنها را بدان دعوت مىكردند، و از علمى كه جاى عشقِ معنوى را گرفته است مىنالند، اين بدان معني است که تمدن انبياء هنوز در جهان به مردم حيات و گرمى مىبخشد، و پوچىها را مىنماياند. سؤال: آيا اگر كسى بخواهد با وضعيت تکنيکى امروز جهان هماهنگ حركت نكند زير چرخهاى آن له نمىشود؟ جواب: البته بايد با ابزارهاى امروز دنيا هماهنگ شد. مثلاً وقتى فاصله اماكن زياد شد از اتومبيل استفاده مىكنيم و نمىتوان با اسب و قاطر حركت كرد. ولى بحث اينجاست كه فكر نكنيد ماشين يك نعمت است و مشكلاتى را كه ماشين ايجاد مىكند، ناديده بگيريم. وقتي متوجه چنين امري شديم، ديگر به ابزارها و تکنولوژي موجود، ارزش زيادى نمىدهيم و تنها در حد نياز از آنها استفاده مىكنيم و تکنولوژي، مقصد و مقصودمان نمىشود. در اين صورت ضررهائى را كه از ناحيهي همين ابزارها و ماشينها به ما مىرسد فراموش نمىكنيم، و از همه مهمتر ملاك توسعه يا عدم توسعهي يك جامعه را بود و نبود چنين ابزارهايى نمىدانيم. به قول يكى از دانشمندان، ماشين خانوادهها را از هم جدا كرد و صلهي رحم و احسان به والدين را از بين برد. ارتباطات صحيح و طبيعى و انسانى تبديل به ارتباطات غيرطبيعى و شتاب زده شد. ما در دنياى امروز رابطهي انسانى با ديگران نداريم. اصلاً جنس اين تمدن باعث شده كه از هيچ فرصتى استفاده نكنيم، هميشه نگران آينده هستيم و هم اکنون دلمان براى بعدي که هنوز نيامده، شور مىزند و در نتيجه از اکنونِ خود هيچ استفادهاى نمىكنيم، و روحمان در «حال» قرار ندارد، و بعداً هم كه با زمانِ بَعد روبهرو مىشويم، همين عدمِ قرار را با خود مىبريم. يعنى تمام زندگيمان مىشود عدم قرار و بىبهرهبودن از فرصت حيات. درست است كه در حال حاضر نمىتوان به طور مشخص و مستقيم كارى كرد ولى وقتي چگونگي تمدن اسلامى را شناختيم و روح و خاستگاه تمدن غربي را هم بررسي کرديم، آرامآرام راههاي فاصلهگرفتن از تمدن غربي از يک طرف، و نزديکشدن به شرايط تحقق تمدن اسلامي از طرف ديگر، گشوده ميشود. از آن مهمتر روح مقاومت در مقابل تبليغاتِ هرچه غربيترشدن، در جامعه رشد ميکند. با مقاومت در مقابل تبليغاتِ هرچه غربيترشدن، باورهاى جديدي در ما سربرمىآورند و مىفهميم اگر کوچکترين غفلتي به خود راه دهيم تمام سرمايه هاي عظيم معنوي تاريخ خود را از دست ميدهيم و راز ماندگاري و هويتمان به فنا ميرود، هويتي که راه آسمانِ معنويت را بر ما گشوده است و دل انسان را با حقايق نامتناهي مأنوس ميکند، تا در بقاي آن حقايقِ همواره زنده و ناميرا زندگي کنيم. سؤال: در رابطه با توجه به هويت معنوي و دوري از غرب و نظر به تمدن اسلامي، فرد را بايد متحول كرد يا جامعه را؟ جواب: اساساً موضوع فرد و جامعه دو مفهوم انتزاعي است که در ذهن از همديگر جدا هستند، ما در نگاه ديني به روش انبياء عليه السلام بايد عمل کنيم که حق را بگوييم، در راستاي ارائهي حق انسانها در مناسبات خود با خداي خود وظايفي پيدا ميکنند که در آن راستا مناسبات خود با سايرين را نيز تنظيم ميکنند. وقتي در راستاي ارتباط جنابعالي با خدا وظيفهي صلهي رحم پيش ميآيد، عملاً ارتباط با افراد اجتماع تحقق پيدا ميکند، اما ارتباطي در رابطه با حق. پس موضوع اصلي، رابطهي انسان است با حق، در اين راستا هر انساني در راستاي مناسباتي که با حق دارد، مناسباتي با خلق نيز پيدا ميکند. الگويى مناسب سؤال: در راستاي گذار از تمدن غرب بايد به زمان گذشته برگرديم، يا با حفظ شرايط موجود سعي کنيم مشكلات پديد آمده را حل کنيم؟ جواب: همانطور که خودتان هم در سؤالتان باب بحث را باز کردهايد. در موضوع گذار از غرب، بحثِ برگشت به گذشته در ميان نيست، بحث دربارهي تمدني است که روح قدسي را از جامعهي بشري گرفته است. و براي حل مشکل نميتوان از عامل آن مشکل که نگاه تمدن غربي به عالم و آدم است، غفلت کرد، منتها ميماند که در حال حاضر چه راهکار عملي بايد پيشه کنيم. ما به حديث نبي اکرم صلي الله عليه و آله والسلم که ميفرمايند: «عُلَماءُ اُمَّتىكَأَنْبِياء بَنى اِسْرائِيل»؛5 معتقديم و امام خمينى«رضواناللهعليه» را از عالمان امت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله والسلم مىدانيم، و ايشان به واقع مانند پيامبران در مقابل ظلمات شرکآلودِ دوران خود، خط توحيد را به جهان برگرداندند. وقتي پذيرفتيم ايشان خط مستقيم دينداري در عصر حاضر در اين جامعهاند، و به بيان ديگر نمونهي كامل حيات دينى در اين قرن ميباشند. پس ما در برخورد با مسائلِ امروز جهان سرگردان نيستيم، امام خميني«رضواناللهعليه» را الگو قرار ميدهيم و جلو ميرويم. ايشان آنجايى كه لازم بود، قناعت و سادگى پيشه ميكرد و آنجا كه بايد از ابزارهاي دنياي مدرن استفاده مينمود، منتها اولاً: جهت توحيدي خود را محفوظ ميداشتند. ثانياً: اصرار داشتند ما بايد از خود شروع کنيم، چون روح تکنولوژي غربي، الهي نيست. پس در حال حاضر بايد مواظب بود غرق دنياي غربي نشويم. وقتي متوجه بوديم نبايد تکنولوژي، هدف باشد، به ابزارها به اندازهاى كه بتوانند ما را به هدفمان برسانند ارزش مىدهيم، در اين صورت خود به خود سلطهي روح تکنولوژي ضعيف ميشود و نظرها به شکل ديگري به زندگي ميافتد که آن زندگي ابزارهاي ديگري را پديد ميآورد. البته عنايت داشته باشيد که تمدن غربي براي اثبات خود زندگي گذشته را درست معرفي نميکند، ضعفهايي از گذشته را عمده ميکند که حقيقت زندگي گذشته آن ضعفها نبوده است. از چين گرفته تا آسيا، براي خود طب و درمان داشتهاند و به صورتي طبيعي با طبيعت تعامل ميکردند و از بسياري از بحرانهاي موجود امروز جهان در امان بودند. به گفتهي دانشمندان اگر تمدن غربي باري از دوش ما برداشت، بار غير قابل تحملي بر روان و روحمان گذاشت، ولي تمدن غربي نهتنها ما را از قوت فرهنگهاي غير غربي محجوب نگه ميدارد، بلکه ضعفهاي خود را نيز توجيه يا پنهان ميکند. سؤال: بعضيها ميگويند بحثهاي نقد غرب براي توجيه مشكلات اقتصادى و مديريتى نظام اسلامي است که نتوانسته است آنطور که بايد به وعدههاي داده شده عمل کند، آيا همينطور است؟ به عبارت ديگر ميگويند کساني که موضوع نقد غرب را پيش کشيدهاند با انگيزهي طرفداري از نظام اسلامي اين کار را ميکنند و نه با تفکري آزاد. نظر شما چيست؟ جواب: اين صحبتها شبيه آن است كه دين اسلام توصيه به روزه در ماه رجب و شعبان بکند، بعد شخصي بگويد چون نظام اسلامي گندم ندارد و نمىتواند نياز مردم را برآورده كند مىگويند روزه بگيريد. ميشود اين حرفها را زد ولي کسي که مطابق روايات به روزه در ماههاي رجب وشعبان توصيه ميکند، به جاي ديگري نظر دارد، ماوراي آنچه کسي بگويد براي رفع مشکل اقتصادي گفتهاند روزه بگيريد. مسائل انسانى خيلي بالاتر از موضوعات سياسي و انگيزههاي اينچنيني است. بحث ما در نقد غرب در راستاي ارزيابى جايگاه انسان در سطح جهان است و اين که تفكر دينى چگونه به آن مينگرد و تفکر غربي چه نگاهي به انسان دارد. ما مىخواهيم به كمك بينشي که قرآن در اختيار انسانها ميگذارد به بصيرتى برسيم كه قدرت تجزيه و تحليل عميق و صحيح مسائلى را كه در اطرافمان مىگذرد، پيدا كنيم. امام خمينى«رضواناللهعليه» گرچه در هيچ دانشكدهي علوم سياسى درس نخوانده بودند ولى چون بصيرت قرآنى داشتند به عنوان سياستمدارترين مرد قرن ظهور کردند و در ازاء همان بينش بود که جايگاه واقعي تمدن غربي را فهميدند. در ازاء بينش قرآني بود که اُبهّتهاى ظاهرى اين تمدن هيچ نمودى برايشان نداشت و هرگز مرعوب آن نشدند. ما در راستاي چنين بينشي غرب را نقد ميکنيم، به همين جهت هم با هر کس که غرب را نقد ميکند در يک هدف قرار نداريم. موضوع دفاع از نظام اسلامي به عنوان مرحلهي گذار از ظلمات مدرنيته و رسيدن به حاکميت امام معصوم عجل الله تعالي يکي از ارکان عقيدتي ما است، ولي اين به اين معني نيست که هر دولتي را با هر رويکردي تأييد کنيم، آري هر اندازه که دولتها به اهداف انقلاب اسلامي نزديکتر باشند، بيشتر مورد قبول ما هستند و برعکس، هر اندازه که دولتها با حفظ ظاهر اسلامي به غرب اصالت دهند، حجاب نظام اسلامياند و نقد غرب موجب ميشود تا ما به اين دولتها اصالت ندهيم. عقيمشدن طبيعت سؤال: اين نظريه كه شما معتقديد طبيعت ظرفيت برآوردن نيازهاى افراطي ما را ندارد، نظري نيست که همه آن را بپذيرند. در جواب شما ميگويند: طبيعت استعدادهاي بينهايتي دارد که اگر ما آن استعدادها را به کار گيريم ميتوانيم صدها برابر آنچه از طبيعت بهرهمند ميشويم، از آن بهره بگيريم. به عنوان نمونه به دانههاي تحريکشده توسط تشعشعات راديواکتيويته اشاره ميکنند که چند برابر دانههاي معمولي محصول ميدهد. جواب: به عبارت ديگر شما ميفرمائيد اگر ما عوامل انرژيزا يا دوپينگ به طبيعت تزريق کنيم، با بهره يا انرژي بيشتري روبهرو ميشويم. آري؛ ولي تجربه نشان داده است، آسيبهاي جانبي آن نوع بهرهبرداريها چندين برابر بهرهاي است که به ما ميدهد. اين يك مسئله ثابت شده است كه اگر منحنى مصرف سوخت از حد ظرفيت طبيعت بيشتر شد، جواب طبيعت منفى ميشود. «شوماخِر» در كتاب «كوچك زيباست» مىگويد: «سوختي كه امروز در جهان در طى يك روز مصرف مىشود، طبيعت طى يك ميليون سال آن را ساخته است.» دانشمندان معتقدند كه آنچه ما امروزه بر سر طبيعت مىآوريم آن را عقيم مىكند به طوري که پس از مدتى ديگر جوابگوى نيازهاى عادى ما نخواهد بود. اتفاقاً هنر ما بايد اين باشد که متوجه اين قاعدهي مهم بشويم كه طبيعت در شرايط خود ظرافتهاى مخصوص به خود را دارد كه اگر با ميلهاي انساني و به روشى روحانى و کنترلشده با آن برخورد نكنيم، عکسالعمل نشان ميدهد و نمونهي امروزي آن، مشکلات زيستمحيطي است که فعلاً حيات بشريت را تهديد ميکند. بايد متوجه بود كه طبيعت، محل ظهور اسماء الهى در عالم شهادت است، و بايد از طريق معرفت به اصول آن يعنى معرفت به اسماء الهى با آن برخورد كرد، اگر از اين مسئله غفلت کنيم و بر اساس دستورات الهى با آن برخورد ننماييم، ديرى نمىپايد كه پژمرده مىشود و ديگر آثار حيات و طراوت از آن ظهور نمىكند. مثل استخرى مىشود كه ظاهراً آب زلال و صافى دارد ولى سمّى شده است و هيچ گياه و جاندارى نمىتواند از آن استفاده كند و در آن تنفس نمايد. پهنهي بيمنتهايي که همه به دنبالآن هستيم، جنبهي ملکوتي طبيعت است که با جنبهي ملکوتي خود ميتوان با آن مرتبط شد و اين اسن راه نجات که نگاه تمدن غربي، چنين ارتباطي را مختل کرده است. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» پرسش و پاسخ،جلسه چهارم،تکنيک و فرهنگ برونگرا بسم الله الرّحمن الرّحيم تيزهوشان برونگرا سؤال: علت تغيير يافتن تكنيك و پيرو آن نوع زندگي انسانها در چيست؟ به عبارت ديگر چرا زندگي و تكنيك دائماً شكل جديد به خود ميگيرد و از شكل گذشتهي خود بيرون ميآيد؟ جواب: انسان هميشه اهدافي را براي خود فرض ميكند و براي رسيدن به آن اهداف تلاش مينمايد، حال يا موفق ميشود يا نه. ما عالَم را به عنوان ابزاري براي رسيدن به اهدافمان در نظر ميگيريم، حال اگر آن ابزار - جدا از ابزارهاي معمولي تاريخ بشري- براساس اهدافي خاص تهيه شود، به عنوان تکنولوژي آن دوران ظهور ميکند. صورت خاص آن تکنولوژي ريشه در اهدافي دارد که انسانهاي آن دوران پذيرفتهاند، انسان غربي با ظهور رنسانس بيش از اندازه برونگرا شد و تمام استعدادهاي خود را در جوابگويي به چنين روحيه اي به کار برد، در چنين فضايي تکنولوژي در حدّ هدفِ زندگي، مورد توجه او قرار گرفت. انسان غربي از اين به بعد معني خود را در پديد آوردن تکنيکِ مورد نظر خود ميداند. به عبارت ديگر تکنولوژي به معني امروزينِ آن از وقتي وارد تاريخ شد كه نگاه انسان به خودش تغيير كرد و ديگر خود را در سير به سوي عالم قدس و معني جستجو نميکرد، در نگاه جديد عالم محسوس بيش از حدّ براي انسان غربي اصالت يافت، لذا ابزاري كه او را هر چه بيشتر بر عالم محسوس مسلط کند، مقصد و مقصود او گشت، به اصطلاح، تکنولوژي به مثابه هدف مورد توجه قرار گرفت. اگر نگاه انسان به خودش اين گونه باشد كه خود را بايد از انحرافهاي نفس امّاره حفظ كند و اين از طريق سير در خود ممکن است و نه با سير در بيرون، عموماً گزينشهاي چنين انساني موضوعات معنوي خواهد بود، نه ابزارهايي که عامل سلطه بر طبيعتاند. چنين انساني تيزهوشياش را صرف صعود روحاني خود ميكند، در حالي که رنسانس، دورانِ بهکارگيري هوش تيزهوشان در مسير ساختن ابزارهايي براي تسلط بر طبيعت است. در دوران گذشته انسانهاي خيالاتي آرزوي پرواز داشتند ولي هوش و استعداد رسيدن به اين آرزو را نداشتند، چون انسانهاي باهوش و متفکر در موضوعاتي که بيشتر الهي و انساني بود هوش و فکر خود را صرف ميکردند. در دوران جديد تيزهوشاني كه بيشتر برونگرا بودند درصدد برآوردن آرزوهاي معمولي و خيالي بر آمدند، و تمدن غربي به وقوع پيوست. تغيير تكنيك از رنسانس به بعد به جهت تغيير تحليل و تعريف انسان از خودش بود. قبل از رنسانس هم انسانها تكنيكِ مناسب دوران خود را داشتند، ولي چون در آن دوران بيشتر درونگرا بودند و سعي در حفظ اصالت روحاني خود داشتند، به ساختن ابزارهايي اينچنين مهيب دست نميزدند. انسانِ قبل از رنسانس طوري به ارزشهاي انساني ارج مينهاد که حاضر نبود آنچنان خود را خرج بيرون بكند که سرمايه معنوي او به کلي فراموشش شود. هرگز حاضر نبود چهل سال در آزمايشگاه، تمام وقت خود را صرف بكند، تا چند عنصر از عناصر ماده را کشف کند. فرهنگ غربي با اصالت دادن به ماده و عالم حسّ طوري ارزشها را به هم زد که امروزه دانشمندان بزرگ را كساني ميدانند كه روزي هجده ساعت در آزمايشگاه كار كنند. در حالي که اين نوع زندگي يک نوع غفلت از خودِ برين را به همراه ميآورد. همان طور که عرض شد اصالتدادن به ماده، طوري برساختمان رواني بشر جديد تأثير گذارد که قواي مدرکهي او در حدّ درک پديدههاي مادي محدود شد. تا آنجايي که به گفتهي رنهگنون «در حقيقت براي او دليلي باقي نماند که وجود چيزي را بپذيرد که نه ميتوان آن را از طريق حس ادراک و نه از راه عقل تصور کرد»1 کار به جايي رسيد که هرگونه موضوع مقدس و رمزي از منظر او خارج شد به طوري که اگر منکر آن هم نشد، در حاشيه قرار گرفت و جزء امور استثناء به حساب آمد. تكنيك و هدف خاص آن سؤال: باز اين سؤال باقي است که آيا نگاه بشر به دنيا عوض شد كه تكنيكش تغيير كرد، يا تكنيك، نوع نگاه انسان را عوض ميكند؟ جواب: ابتدا هدف انسان نسبت به زندگي عوض شد و خود را به صورتي خاص تعريف کرد که لازمهي چنين تعريفي وجود اين نوع تكنيكي است که شما امروز با آن روبهرو هستيد، وقتي انسان خود را طوري تعريف کرد که در آن تعريف، احساس ميکند به چنين تکنيکي نياز دارد، تمام همت خود را در پديد آوردن آن تکنيک صرف ميکند، چون از نظر خودش از آن طريق به خود معني ميبخشد. همين که سرعت بيش از حدّ طبيعي برايش مطلوب شد تمام وسايلي که او را به اين مطلوب ميرساند به تصور ميآورد و در صدد پديدآوردن آنها، برنامهريزي ميکند. بشر دوران گذشته كيفيت حيات خود را اين ميدانست كه آهستهآهسته و نرمنرم به همراه طبيعت روزش را شب و شبش را روز كند، زيبايي زندگي را در هماهنگي با طبيعت و اُنس با آن ميدانست آن هم با سرعتي که در آن طبيعت موجود است. شب را به عنوان قطعهاي از زندگي، ميخواست شب باشد و لذا تصور وسيلهاي که آن شب را با انواع چراغها تبديل به روز کند نداشت. پياده رفتن و با طبيعت مأنوس بودن و در کنار آن بودن را زندگي ميدانست، شعوري در صحنه بود كه بشر دوران گذشته را در آن نوع زندگي، به باليدن دعوت ميکرد و لذا ساز و کارهاي مخصوص به آن زندگي را براي خود پديد آورده بود، هرگز به طبيعت به عنوان يک موجود بيجان که بخواهد در آن هر تصرفي بکند نگاه نميکرد. او حكمت را ميشناخت و ميخواست. ولي بشر امروز نه حكمت را ميشناسد و نه ميخواهد، و اگر هم به او از وجود حکمت خبر دهي، نميخواهد، مثل آدم هوسبازي كه ميداند گناه ميكند و همان گناهکردن را زندگي ميپندارد. به قول «فريتيوفشوان» خطاب به مردم غربي: «شما از آن پير مرد دستار به سر و قبا بلند كه آهسته آهسته جاده را طي ميكند چه ميفهميد.» اين دستار و اين قبا حركت را آرام و روح را در آرامش قرار ميدهد، حالا شلوار تنگ و بلوز، يعني نوع ديگري زندگي كن، يعني در زندگي شتاب کن. اما قسمت دوم سؤال شما هم در جاي خود درست است که با آمدن تکنيک نوع نگاه انسان تغيير کرد، در اين حالت است که گفته ميشود تکنيک فرهنگ خود را نيز با خود ميآورد. اگر جامعهاي روي هم رفته بستر زندگي حكيمانه را فراهم کرده و بر اساس آن زندگي كند ولي ارزش آن را نداند، و اين که به راحتي و بدون هيچ بحراني امور ميگذرد را امري طبيعي بداند، در مقابل ورود تکنولوژي ـ که به ظاهر امور را راحتتر ميکند ـ مقاومتي از خود نشان نميدهد. اينجاست که پس از مدتي شما متوجه ميشويد مناسبات و روابط آن جامعه تغيير کرد و بحرانهاي مخصوص به فرهنگ غربي در آن جامعه نيز ظاهر شد، وقتي بشر جايگاه زندگي حکيمانه را نشناسد، و يك زندگي تجملي و آرايشكرده به او ارائه داده شود، آن را ميپذيرد. در ابتدا با پذيرفتن اين تكنيك، اهدافي كه اين تكنيك بر مبناي آنها ايجاد شده، پذيرفته ميشود، وقتي هدفها تغيير کرد و ميلها و گرايشهاي خاصي که اين تكنيك برآورده ميکند به صحنه آمد، وابستگي به تکنيک شروع ميشود و رابطهي متقابل تکنيک جديدتر و هدفهاي مربوط با آن همچنان آن جامعه را به سوي اهداف فرهنگِ غربي جلو ميبرد، پس ميتوان گفت: با اين تكنيك جز آن هدفي كه اين تكنيك براي آن ايجاد شده چيز ديگري حاصل نميشود، به طوري که نميتوان اميد داشت اين تكنيك در جامعهاي بيايد و بتوان آن را در راستاي اهدافي غير از اهداف مخصوص به آن بهکار برد، مگر وقتي جامعه به خودآگاهي رسيده باشد و اهداف توحيدي او با تمام سرزندگي در منظرش قرار داشته باشد، که چنين انتظاري از مردم معمولي دنيا، انتظار دور از واقعيت است. قبلاً عرض شد وقتي ماشين آمد، سريعتر به خانهرسيدن را به عنوان يک نوع زندگي جديد با خود آورد، و در دل اين زندگي بقيه ابعاد زندگي تکنيکي جاي خود را باز کرد. ابزارها بر اساس اهداف و تمايلاتي ساخته ميشوند، حال اگر آن ابزارها را به ما بدهند آن تمايلات و اهداف را تصور ميکنيم و در راستاي برآورده شدن آنها از آن ابزارها استفاده ميکنيم، در حالي که قبل از روبرو شدن با آن ابزارها، آن اهداف و تمايلات را تصور نميکرديم تا بخواهيم برآورده کنيم. وقتي تكنولوژي وارد جامعهاي شد، نگاه آن جامعه را به اهدافي كه اين تكنيك ميتواند برآورده سازد، مياندازد و آنچنان ذهن را مشغول ميکند که ديگر به راحتي نميتوان از آن عبور کرد، و لذا آرامآرام جاي آن تکنيک براي برآوردهکردن آن تمايلات باز ميشود. مثل وقتي که در شرايط فرهنگ بومي خود، غذاهاي ساده مصرف ميکنيم و بالاتر از آن را تصور نميکنيم ولي اگر با غذائي كه هوس را تحريك ميكند روبهرو شديم، ذهنمان مشغول آن غذا ميشود و آرامآرام جاي خود را باز ميکند و ما را تشويق به تهيه آن مينمايد. درست است كه در ابتدا شما آن غذا را نميخواستيد و به دنبالش هم نبوديد اما اگر با آگاهي کامل جايگاه فرهنگ قبلي را نشناخته باشيد، با روبهروشدن با فرهنگ جديد که قدرت جوابگويي به هوس را در ذات خود دارد، از فرهنگ قبلي دست برميداريد و به دنبال آرزوهايي راه ميافتيد که با روبهروشدن با فرهنگ جديد سر برآورده است. فرهنگ غربي اهدافي را در مقابل انسان قرار ميدهد که کاملاً محسوس است، برعکسِ فرهنگهاي الهي که اهداف متعالي را پيش ميآورد که براي نظرکردن و رسيدن به آنها بايد توجه روح از عالم محسوس بالاتر برود، و اين کار سادهاي نيست، مگر اين که جامعه به آفات زندگي غربي و آفات محدودشدن به عالم محسوس درست انديشيده باشد و بفهمد جهان هستي طوري خلق نشده که انسانِ سراسر مادي شده بتواند به اهداف و تمايلاتش دست يابد و با انجماد اهداف روبهرو نگردد. به گفتهي رنهگنون: «در حالي که دانشمندان خودشان ديگر نظريههايشان را باور ندارند، اين نظريهها در روحيهي عامه همچنان به حيات خود ادامه ميدهد و اثر آن در وضع نفساني عموم افراد باقي ميماند»2 مردم به آن نظريهها به عنوان حقيقت مينگرند در حالي که حقيقت نيست، فرضيهاي بود نسبت به تواناييهاي عالم محسوس که هرگز برآورده نميشد. ولي چون عنوان «علمي» داشتند قشر عظيمي از عامه را تحت تأثير خود قرار داد و در همان راستا آثار قدما را به استهزاء گرفتند. روحِ گرفتار تكنيك سؤال: آيا ميتوان تكنيك را يك نوع علم ناميد که توانسته مجهولاتي را براي ما روشن کند؟ جواب: تكنيك آثار يک نوع نگاه به آدم و عالم است که در اثر آن نگاه، ابزارهايي تصور و ساخته شد، چون در پديد آوردن آن ابزارها به تحقيق در تواناييهاي طبيعت پرداختند به کار خود عنوان «علم» دادند، در حالي که طبيعت هزاران هزار توانايي داشت و دارد که در آن نگاه مورد غفلت قرار گرفت. پس علم به معناي گشودن درجهاي از مراتب حقيقت كه براي ما پنهان است، در تمدني که تکنولوژي را پديد آورد، موجود نيست. تكنيك با تصرف خود در طبيعت، نظام عالم ماده را در شرايطي خاص قرار ميدهد که اگر به تواناييهاي عاليتر طبيعت آگاهي داشته باشيم، نميتوان شرايط جديد را به عنوان يك برتري براي تمدن غربي بهحساب آورد. زماني در راستاي اُنس با طبيعت، ديوار خانهها را با خاک و گِل ميساختيم و همان ديوار گلي را به عنوان جزئي از زندگي پذيرفته بوديم و اگر پس از مدتي خراب ميشد دوباره به راحتي آن را تعمير مينموديم، بدون اينکه توازن طبيعت را بههم بزنيم. ولي يك وقت به تصور خود ميخواهيم براي هميشه از ساختن ديوار راحت شويم، حالا آن را با آجر و سيمان ميسازيم و توازن قبلي اجزاء طبيعت را به توازني جديد تبديل ميکنيم و اين در حالي است كه اگر خواستيم ديوار جديد را خراب کنيم علاوه براين كه بايد انرژي زيادي صرف خرابکردن آن نماييم، مواد آن به راحتي قابل برگشت به طبيعت نيست و نميتوان به عنوان مواد اوليه براي ساختن ديواري جديد از آنها استفاده کرد، و اين موجب پديدآمدن اضطرابها و نگرانيهاي زيادي در روح بشر خواهد شد، چون زندگي را به شدت براي خود سخت و غير قابل تحمل کرده است. اگر ديوار كاهگلي خراب ميشد با يك مقدار كاه و گل تعمير ميشد، و زندگي در همان بستر ادامه مييافت، در حالي که در نگاه غربي، به اميد تکنولوژي و ابزارهاي مهيب رابطهي انسان با طبيعت قطع شد و ديگر طبيعت بهراحتي در اختيار انسان قرار نميگيرد بلکه بايد آن را با قدرت تکنولوژي تسليم خود نمود. وقتي روح انسان از طبيعت فاصله گرفت ابزارهاي مهيب او را در چنگالهاي خود محاصره ميکنند و اضطراب روحي موجود، ناشي از زندگي با اين نوع تکنولوژيها است که براي سرکوب طبيعت ساخته شده. اين علاوه بر آن است که ذات تکنولوژي غربي با هر دم جديدترشدن همواره پيرمردها و پيرزنان را از چرخهي زندگي خارج ميکند. و آنها را به آدمهاي ناتوان تبديل مينمايد که امکان زندگي کردن در شرايط جديد از آنها گرفته ميشود. روح جهان جديد، چون بر اساس خيالات انسانها مديريت ميشود و جلو ميرود، طوري است که هر لحظه چيز جديدي ميسازد، چون به جاي عقل «خيالات» در ميدان است، ريشهي رواني لباس و ظرفِ يكبار مصرف در اين است كه بشرِ جديد، موجوديت خود را نپذيرفته و به سوي ناکجا آباد قدم ميزند، سرعت و عجلهي بشر جديد نيز در همين رابطه قابل تحليل است. اين که ملاحظه ميفرماييد عجله و شتاب جزء ذات تمدن جديد شده به جهت آن است که ميخواهد از خود و گذشتهي خود فرار كند، به طوري که هيچ ارتباطي برايش باقي نماند. «آلوين تافلر» در كتاب «شوك آينده» ميگويد: «با دختري در ساحل درياچه فلوريدا صحبت كردم، ميگفت از اين ساحل خوشم ميآيد چون كسي مرا نميشناسد، به راحتي هر كاري ميتوانم انجام دهم و بعد بروم». در واقع آن خانم ميخواهد از گذشته فاصله داشته باشد، كارهايش برايش نماند، به يک اعتبار ميخواهد همواره با خودش غريبه باشد، دائم از خودش فرار کند و بودنهاي گذشتهي خود را تخريب کند. چون در تعريف خود به نفي همهچيز تن داده است. به اسم علم، به ساختن نوعي از تکنولوژي دامن زدند که بتوانند به خيالاتشان جواب دهند، و اين غير از علم به آن معني است که انسان به کمک آن با حقايق هستي آشنا ميشود و با ارتباط با حقايق ثابت هستي به شخصيت خود استحکام ميبخشد و به خود وسعت ميدهد. تأثير حدّاقل سؤال: با توجه به اينكه هر ابزاري فرهنگ خاص خود را به همراه دارد و ما هم فعلاً در استفادهي آنها ناگزيريم، در راستاي استفاده از آنها چگونه بايد عمل كنيم که از تأثير فرهنگي آن ابزارها مصون باشيم؟ جواب: همانطور كه فرموديد ابتدا بايد متوجه باشيم هر ابزاري فرهنگ خاص خود را به همراه ميآورد و اين توجه و آگاهي، اولين شرط براي به حدّاقلرساندن تأثير فرهنگي تکنولوژي غربي است. بايد متوجه باشيم چگونه ماشين سواري توازن طبيعي را که بين من و والدينم برقرار بود، بر هم زد، تا در عين استفادهکردن از آن، تصميماتمان مطابق روحيهاي نباشد که ماشين سواري بر زندگي ما تحميل ميکند. وقتي فهميديم دوري خانهها از همديگر چيزي نيست که با ماشين سواري جبران شود، بلکه روحِ پذيرش ماشين سواري چنين زندگي را به ما تحميل کرد، با کنترل بيشتري به سوي آن ميرويم و سعي ميکنيم تبعات آن را به حدّاقل برسانيم. وقتي ماشين سواري وارد زندگي بنده شد، بيش از آنكه به کمک آن، بيشتر به والدينم سر بزنم، درگير مسائل جديدي ميشوم که زندگي همراه با ماشين سواري برايم پيش آورد. بايد بشر متوجه شود در شرايطي قرار گرفته که تحت فشار ظلمِ تكنولوژي است، و نميتوان از طريق ادامهي همين تکنولوژي آن فشار را رفع کرد، در اين صورت استفاده از تکنولوژي کنترل ميشود. مثل اين که غذاي خوشمزه و هوسپروري وارد رژيم غذايي ما شود، به طوري که ديگر نظام تغذيهي خود را فراموش کنيم، لذا از طرفي شرايط تهيهي آن غذاهاي ساده را از دست دادهايم، و از طرف ديگر نياز به غذا داريم، پس مجبوريم غذاي جديد را بخوريم. ولي اگر متوجه آثار منفي غذاي جديد باشيم در عيني که در استفاده از آن احتياط ميکنيم، برخورد ما با آن محبتآميز و همراه با مدح نخواهد بود. در مورد استفاده از تکنولوژي غربي نيز معتقديم استفادهنكردن از آن فعلاً كار غلطي است و از اين طريق سند مرگ خودمان را امضاء كردهايم، ولي بايد متوجه آثار منفي فرهنگي آن نيز باشيم، و اين از حساسترين مراحل انتخاب ملّتي است که به خودآگاهي رسيده است، تا نه بيجهت خود را منزوي كند و نه از اهداف عالي خود محروم شود. در متني که يک سرخپوست آمريکايي نوشته بود خواندم که: «شما نميدانيد چه چيزي را از ما گرفتند. اقوام ما با طبيعت گفتگو داشتند و زبان همديگر را ميفهميدند و زندگيشان با عالم طبيعت بيگانه نبود. به همين جهت هيچ وقت از آن زندگي خسته نميشدند و ميل به جايي بيرون از محيط زندگيشان نداشتند و روحشان ضعيف و مادون نبود. تمدن جديد همهي اينها را از ما گرفت و چيزي به ما نداد.» روح انسان به طور ناخودآگاه ابعادي از حيات را ميشناسد كه فرهنگ مدرنيته از آن غافل است و به همين جهت بشر جديد نميتواند با خود زندگي کند. در شرايط مطلوب، گزينش تكنولوژي غربي معنا نميدهد ولي در شرايط فعلي تنها كاري كه ميتوانيم بكنيم اين است كه حداقلِ استفاده را از آن داشته باشيم و با چشم تحسين به آن نگاه نكنيم. در نهايت به اينجا ميرسيد كه هرچند جداشدن از تكنولوژي مشكلاتي را براي ما بهوجود ميآورد ولي جنبههايي از معنويت که در اثر فاصلهگرفتن از تکنولوژي بهدست ميآيد ارزششان خيلي بالاتر از آن چيزهايي است که با پشتکردن تدريجي به تکنولوژي، از دست ميدهيم. البته توجه داشته باشيد كه اين نوع نگاه عموماً به انتخابهاي شخصي مربوط است و ما نبايد بدون توجه به شرايط مردم و آمادگي روحي و فكري آنها، انتظار داشته باشيم مردم يکشبه به تکنولوژي غربي پشت کنند و فکر کنيم دولت اسلامي ميتواند خيلي راحت نسبت به استفاده از تکنولوژي کوتاه بيايد. به عنوان مثال شما اگر با ماشين سواري اموراتتان را طي ميکنيد، بنده حق ندارم به شما انتقاد كنم چرا از تکنولوژي استفاده ميکنيد، زيرا اولاً: در حال حاضر بسياري از وسايل تکنيکي با زندگيها گره خورده است. ثانياً: نوع زندگي و شرايط افراد متفاوت است. هبوط در ابزارها سؤال: آيا در بينش توحيدي، پيشرفت ابزار معنا دارد؟ جواب: هم آري و هم نه! در بينش توحيدي مقصد انسان قرب الهي است، حال هر شرايطي که بستر تحقق چنين قربي شود، آن بستر را وسيله و يا ابزار نيل به مقصد بهحساب ميآوريم. حال ممکن است انسان بدون هرگونه حجابي با مقصد خود ارتباط پيدا کند، مثل اين که شما در ابتداي امر از طريق استدلال متوجه وجود خدا ميشويد ولي به جايي ميرسيد که قلب و جان شما بدون واسطهي استدلال متوجه خدا ميباشد، اينجاست که مولوي ميگويد: عقل بند رهروان است اي پسر* وآن رها کن، ره عيان است اي پسر در هر شرايطي انسانها نسبت به مقصد عاليهي خود - يعني خداوند- در يک موقعيتي هستند، يا تماماً گرفتار ابزارها و وسايلاند و از نقش خدا غافلاند، و يا از طريق وسايل و ابزارها راه به سوي مقصد را طي ميکنند، و يا ماوراء ابزارها با مقصد خود مرتبطاند. يکي ممکن است عامل سير شدن خود را گندم ببيند، ديگري عامل سيرشدن خود را خدا ميبيند، منتها از طريق گندم و يکي خدا را به عنوان رزّاق مينگرد و لاغير، در اين حالت اخير انسان مييابد که خدا است که رزق ميدهد، حال يا از طريق گندم و ساير غذاها و يا از طريق ماوراء اينها، اين انسان، ماوراء ابزارها زندگي ميکند، هرچند از ابزارها استفاده ميکند، مثل کسي است که نماز ميخواند قربة الي الله، اما به نمازش نظر ندارد، به خدا نظر دارد، به خداوند نظر دارد که از طريق او حجابها مرتفع شود و قرب الهي حاصل گردد، متوجه است نماز كاري است كه تحت عنوان وظيفه ميتوان انجام داد تا خداوند به لطف خودش بنده پروري كند، و آن كسي كه بيدست، دست آفريده به ما لطف كند. در بينش توحيدي اصل بر اين است كه بدانيم ابزارها استقلال ندارند، هر چند خداوند از طريق آنها با ما ارتباط برقرار ميکند، پس کمال انسان به آزاد شدن از ابزارها است. وقتي انسان به جايي رسيد كه متوجه شد از هيچكس كاري برنميآيد، به راحتي با توکلِ کامل به خدا، امورش طي ميشود و ارادهي حق در قلبش تجلي ميكند و لذا ارادهي آن بنده كافي است براي تحقق هر آنچه ميطلبد. در روايت داريم که: «اَلْعُبُودِيةُ جُوهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبوبّيةُ»؛3 بندگي گوهري است كه باطن و کنه آن ربوبيت است، يعني بنده در سير نهايياش با قدرت پروردگار عمل ميكند. اين مطلب كه حل شد ديگر ابزارهاي بيروني اين اندازه در زندگي ما جا باز نميکنند که همهکاره باشند. آري از آنها در حدّ معقول استفاده ميکنيم ولي نگاهمان به بالاتر از ابزارها است، و از طرفي سعي ميکنيم امور خود را از طريق طبيعي که خداوند در اختيار ما گذارده طي کنيم. ابزارهاي امروزي ما را از طبيعت و استفادهي صحيح و راحت از امکانات طبيعي دور ميکند. انسان بايد براي خود غذا تهيه كند، چون بدن دارد، مثل فرشتگان نيست كه بدن مادي ندارند و غذايشان را بدون ابزار بهدست ميآورند و ذكر خدا غذايشان است. انسان چون از بهشت هبوط كرده است اسير ابزارهاست. خداوند در بهشت به انسان فرمود «تو و همسرت در بهشت جاي گيريد و از آن هر چه ميخواهيد استفاده کنيد و به اين شجره نزديک نشويد»4 در آن حالتِ بقاي با خدا همهي شرايطِ باقيماندن در محضر خدا برايشان فراهم بود، کافي بود به ماوراء آن حالت - که چيزي جز وَهم نبود- نظر نميکردند، ولي جاودانگي در حالتِ انس با خدا برايشان کم جلوه کرد، به فکر يک نوع جاوداني ديگر افتادند و شيطان در اين امر به ميدان آمد که «فَوَسْوَسَ إِلَيهِ الشَّيطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يبْلي»؛5 و شيطان او را وسوسه كرد و گفت: اي آدم! آيا ميخواهي تو را به درخت زندگي جاويد، و ملكي بيزوال راهنمايي كنم؟! بهشت بقاء برايش لذيذ نبود، ميخواست چيز ديگري داشته باشد. شيطان در چنين شرايطي که انسان از دادههاي خدا راضي نيست به ميدان ميآيد و راههاي کاذبي را جلو پاي انسان ميگذارد، به آدم توصيه کرد: برود سراغ آن شجره تا جاودانه شود، و نتيجهي پيروي از شيطان آن شد که از آنچه داشت محروم شد و به آنچه ميخواست نرسيد، زيرا اميدش به ابزاري شد که شيطان به او پيشنهاد کرد از آن طريق جاودانه ميشود و آن شروعِ گرفتاريهايش شد که حالا بايد با انواع ابزارها مايحتاج خود را به دست بياورد. حال اگر در اين دنيا هم به آنچه خدا در اختيار او گذارده راضي نشد و خواست ماوراء مسير طبيعي، زندگي خود را شکل دهد، بر بي سر و ساماني خود ميافزايد. خداوند ميفرمايد در حالي که به شجرهي ممنوعه نزديک شد «قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِيعاً»؛6 به آنها گفتيم حالا که به شجره نزديک شديد و خواستيد خودتان ابزار جاودانگي خود را تهيه کنيد، برويد در دنيا، دنيا جاي ابزارهاست، شجره مقام كثرت است و انسان خودش اين شجره و کثرت را انتخاب كرد، در حالي كه ميتوانست بدون ابزار، بقاء داشته باشد.7 حالا كه انسان هبوط كرد نياز به ابزار دارد، نميتواند غذا نخورد و لباس نپوشد وگرنه ميميرد، در بهشت با نزديکي به شجره متوجه شد نياز به لباس دارد و سعي کرد برگهاي بهشتي را به خود بگيرد.8 گاهي هبوطِ بشر آنچنان شديد ميشود كه از ابزارپذيري هم ميگذرد و به ابزار پرستي ميرسد و تمام زندگياش را پرستش ابزارها فرا ميگيرد. خلاصه اينكه به يك اعتبار در نگاه توحيدي، نقش ابزارها بسيار کم است و بيشترين قسمتِ زندگي انسانها در عالمي قرار دارد که بدون ابزار به حوائجشان ميرسند. در نظر بگيريد تفاوت پُر کردن اوقات فراغتي که از طريق اُنس با خدا و نماز و روزه انجام گيرد، با پُر کردن اوقات فراغتي که از طريق ساختن سينما و تهيهي فيلم و ... انجام گيرد، چقدر است، تا معلوم شود ساحتي که در نظام ديني در مقابل انسان گشوده ميشود چه اندازه از نياز به ابزارها آزاد است. يك وقت صحبت بر نقد فرهنگ غرب است که چگونه بشريت را گرفتار انواع ابزارها و تکنولوژيها کرد، يك وقت صحبت بر سر اين است که در حال حاضر که گرفتار اين ابزارها و تکنولوژيها شدهايم چه کنيم تا زندگي را راحتتر به مقصد برسانيم. موقعيت ما در حال حاضر مثل موقعيت كسي است كه ميخواهد با احتياط از وسط يك درياي پُر از نهنگ عبور كند، در آن حال نياز به كشتي محكمي دارد، ما در حال حاضر بايد تكتك اين ابزارها را به گونهاي نگاه كنيم كه ميخواهيم از آنها بگذريم تا از افق توحيدي خود محروم نگرديم، نه اينكه خود ما هم گرفتار چنگالهاي تکنولوژي گرديم و يكي ازاجزاء اين دريا شويم، آري امروزه نيازمند تکنولوژي هستيم ولي با رويکرد عبور از آن، و لذا در راستاي استفاده از تکنولوژي يا عدم استفاده از آن، دو حوزه را بايد از يکديگر جدا کرد، يكي حوزهي فردي و ديگري حوزهي اجتماعي. از نظر اجتماعي با مردمي روبهرو هستيم كه تا رسيدن به خودآگاهي نسبت به غرب، هنوز به دليل توجه زياد به ابزارها و تکنولوژي غربي، فاصلهي بسياري دارند و به همين جهت در رابطه با حوزهي اجتماعي بايد در حد معتدل آن تکنولوژي را به مردم عرضه کرد. منتها در حوزهي فردي، هر کس بايد متوجه باشد که اگر درست عمل نکند گرفتار تکنولوژي ميشود و به همان اندازه فرهنگ غربي ذکر و فکر او را اشغال ميکند. مقصد انسان در زندگي دنيايي، دينداري است، دين ميخواهد انسانها به خدا برگردند و قلب خود را در اُنس با خدا قرار دهند و از حجاب دنيا و آنچه دنيايي است آزاد شوند، اما اين اتصال و اُنسِ دروني با حق نبايد به صورت «محو» باشد، بلکه بايد به صورت «صحو» باشد.9 مثل پيامبران كه در عين اتصال به حق، از اطرافِ خود غافل و منزوي نبودند. انسان ميتواند به مقامي برسد که هر چه را اراده کرد، محقق شود، خداوند در حديث قدسي ميفرمايد: «عَبْدِي اَطِعْنِي حَتّي اَجْعَلُكَ مِثْلي فَاِنّي اَقُولُ كن فيكون، فَاَنْتَ تَقولُ كُن فَيكون»؛10 بندهي من، مرا اطاعت كن تا تو را مانند خود قرار دهم، همان طور كه من ميگويم باش، پس موجود ميشود، تو نيز بگويي، بشو، پس موجود شود. اين مقام، مقامي است که انسان با ارادهي خود و آزاد از ابزارها، عمل ميکند، همان حالتي که در قيامت براي همهي انسانها پيش ميآيد. آنهايي که اين مقام را نشناسند سالها در قيامت طول ميکشد تا باور کنند اراده براي تحقق مطلوبشان کافي است و پس از آن ميتوانند عمل کنند. مثل دويدن در خواب، كه چون انسان در خواب هنوز با باور دنيايي اُنس دارد، و شرط دويدن در دنيا حركتدادن پاهاست، در خواب هرچه ميخواهد سريع بدود نميتواند، چون نظرِ نفس به پاها ميباشد، در حالي كه پاها در رختخواب بيحركت است و لذا هنوز به ارادهي آزادي كه ديگر نظرش به پاهايش نباشد، نرسيده است وگرنه با يك اراده پرواز ميكرد، چون روحي كه از بدن آزاد شده نياز به پا ندارد ولي اُنس به پا مانع تحقق آن اراده است. خلاصه هرچه تجرد انسان بيشتر شود نظر به ابزارها و اصالتدادن به آنها كمتر ميشود و برعكس هرچه انسان از جنبهي تجرد خود فاصله بگيرد، به همان اندازه روحش بيشتر مادي ميشود و اميد برآوردهشدن حوائج از طريق ابزارها در او بيشتر ميگردد. سؤال: چگونه ميتوان تكنيك جديد را در خدمت دين قرار داد؟ جواب: در دل طبيعت بودن عين زندگي ديني است. اسلام هرگز نخواسته است ما از جامعه و طبيعت بِبُريم. ازدواجهاي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم همانقدر قدسي است كه در غار حراء نشستن ايشان قدسي است، به همين دليل هم با اين ازدواجها وَحي الهي قطع نشد، عمده اين است كه بتوانيم تعامل با تکنولوژي را طوري مديريت کنيم که ارتباط روحاني ما با عالم قدس ضعيف نشود و روح تکنيکي بر روح قدسي ما غلبه پيدا نكند. اگر با چنين حساسيتي با تکنولوژي برخورد کرديم، ابتدا به آن مقدار که از آن گريزي نيست از آن استفاده ميکنيم، و سپس تکنيکي را پديد ميآوريم که در عين باقيماندن در آغوش طبيعت، به ما ياري ميکند که با راحتترين شکل زندگي کنيم، نه اينکه به مقابله با طبيعت اقدام نماييم. در آن حالت و در بستر آنچنان تکنولوژي و تمدن، روح انسانها نه تنها توسط تکنولوژيها سرکوب نميشود، که شکوفا ميگردد. در آن بستر انسان در عيني که کار و تلاش ميکند، هر تلاشش قدمي است به سوي مقصد معنوي. در حالي که کار با تكنيك جديد نيروي روحي انسان را از او ميگيرد و براي او انواع اضطرابها را پديد ميآورد، و از اين جهت است که گفته ميشود فضاي تکنيک غربي با معنويت تضاد دارد. جنس اين تكنيك چون در بستر طبيعت نيست، هر لحظه حادثه آفرين است و شما به عنوان يك مهندس كارتان اين است كه حادثههاي پيشبيني نشده را پيشبيني كنيد و سپس رفع نمائيد، لذا عموماً مضطربيد و اصلاً نميتوانيد تمركز فكر داشته باشيد. يعني از جنبهي وحدت خود كه وسيلهي ارتباط با وحدت مطلق است خارجيد. اگر گزينشهاي بشر با طبيعت تعامل نداشته باشد و باري بر طبيعت باشد، روح انسان را آزار ميدهد، در حدّي که روح انسان از وظايف اصلي خود باز ميماند. يكي از علتهايي كه در دوران جديد، پيري مساوي بيماري شده آن است که در اثر تقابل دائمي با طبيعت، روح انسان پس از مدتي ديگر قدرت تدبير بدن را از دست ميدهد و تناسب بين روح و بدن به هم ميخورد. خلاصه اينكه اگر زندگي دينيداشتن، بدين معني است که متوجه شويم خداي حکيم، عالم را به نحو اَحسن آفريده تا انسانها در دل طبيعت به راحتي به بندگي خدا بپردازند و اگر دين وسيلهاي است تا انسانها با عالم و آدم به طور صحيحي ارتباط برقرار كند، تكنيك جديد در خدمت زندگي ديني نيست و در مقابل نظام حکيمانهي الهي قرار دارد، نبايد انتظار داشت به طور کلي تکنيک جديد در خدمت دين قرار گيرد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» پرسش و پاسخ،جلسه پنجم،نسبت تکنولوژي با فرهنگ بسم الله الرّحمن الرّحيم سؤال: آيا تکنيک مناسب، نقشي در حضور دين در جامعه دارد و آيا ميتوان يکي از وظايفِ علماي دين را اين دانست که در رابطه با انواع ابزارهاي مطرحشده در جامعه حساسيت نشان دهند؟ جواب: وقتي متوجه باشيم هر فرهنگي يك نوع زندگي را انتخاب ميكند و ابزاري در راستاي آن زندگي ميسازد، جواب مثبت است و واقعاً عالمان دين بايد نسبت به بار فرهنگي ابزارها حساسيت داشته باشند، تا نه تنها بستر ظهور دين در تنگنا قرار نگيرد، بلکه جامعه شرايط نهادينه شدن دين را در خود پديد آورد. شما اگر زندگي را يك مهلت بدانيد براي به ثمررساندن اين مهلت، ابزار خاصي را انتخاب ميكنيد و اگر زندگي را يك فراغت بدانيد براي پركردن اين فراغت نوع ديگري از ابزارها را برميگزينيد. اخلاق انسان اينچنين است که اگر بحث فراغت در ميان باشد آن را ميگذراند و از آن استفادهي لازم را نميبرد ولي اگر بحث مهلت در ميان باشد از آن استفاده ميکند. در معناي مهلت هدفي نهفته است که بايد براي رسيدن به آن تلاش کرد، به همين جهت آن نوع خانههايي كه با فرهنگ گذراندن اوقات فراغت ميسازيم، غير از آن خانههايي است كه براي تقويت بندگي و استفاده از مهلت بنا ميکنيم. مشخص است که نوع معماري بستگي به نوع فرهنگ دارد، و فرهنگِ مهلت، غير از فرهنگ فراغت است. تكنولوژي جديد، تكنولوژي براي گذراندن اوقات فراغت است نه بهره بردن از مهلت. فرهنگ رنسانس با چنين پيشزمينهاي شکل گرفت که چگونه زندگي را بدون دين بگذرانيم. در اين ديدگاه، زندگي معني ديگري پيدا کرد لذا فرهنگ گذرانِ اوقات فراغتِ زندگي دنيايي به ميان آمد و براي چنين زندگي انواع تکنولوژيها ساخته شد. در اين فرهنگ، وظيفهي الهي انسانها رنگ ميبازد و ارضاي اميال قوت ميگيرد و به همين جهت عرض شد تكنولوژي غربي يك ابزار خنثي نيست، تجسّم فرهنگي است که جهت ارضاي اميال نفساني ميخواهد جهان را تسخير كند، و در همين راستا بايد متوجه بود آن فرهنگ - بر خلاف ادعايش- نسبت به دين خنثي نيست و لذا تکنولوژي مربوط به آن هم نسبت به دين خنثي نميباشد، بلکه طوري خود را بر روح و روان افراد حاکم ميکند که دين به حاشيهي زندگي ميرود. بايد متوجه بود توسعهي اين نوع تكنولوژي همراه با فرهنگي است كه نسبت به نقش دين موضع انکار دارد، پس چگونه ميتوان تصور کرد علماي دين که درد دين دارند نسبت به نقش تکنولوژي غربي در به حاشيه راندن دين، حساسيت نداشته باشند؟ شورش بر طبيعت حتماً اين نکته را فراموش نفرموده ايد که بشر در دوران گذشتهي توحيدي خود ميخواست خود را تغيير دهد تا شايسته قرب الهي شود و در راستاي چنين هدفي ابزارهاي مناسب آن زندگي را پديد آورد، در حالي که در دورهي جديد تصور بشر از خودش اين شد كه جهان را بايد مطابق اميال خود تغيير دهد، و در اين حال که جايي براي تعالي بشر نميماند، ابزار مناسب خود را ساخت. در دورهاي که بشر از خودِ اصيل و خدا غافل است و جهان را ظهور حكمت و قدرت خدا نميداند، تکنولوژي موجود ظاهر شد، مسلم اين تکنولوژي غير از تکنولوژي بشري است که جهان را مخلوق پروردگار و بستر ظهور حكمت او ميداند، و طبيعت را بستر صعود معنوي ميشناسد، در نتيجه ابزاري كه ميسازد نه در جهت تغيير خود است، و نه در جهت پذيرفتن طبيعتي كه خالقي حكيم آن را ساخته است، در اين ديدگاه ابزارهاي مهيبي جهت تخريب طبيعت به صحنه آمد. در دل اين تکنولوژي دو چيز مورد غفلت قرار گرفته، يكي انساني كه بايد در مهلت زندگي زميني به صعودي روحاني دست بيابد، و ديگر خدايي كه طبيعت را به عنوان مهد انسان قرار داده و لذا نبايد به جنگ طبيعت رفت وگرنه خداوند انتقام ميگيرد. نگاه عالمان دين عالِم ديني وقتي حق و باطل را شناخت با باطل درگير ميشود و اگر باطل را نشناسد حتماً حقيقت را نميشناسد. عالِم ديني به اندازهاي كه توحيد را بشناسد، شرک را ميشناسد، و چون شرک را شناخت، ميتواند كثرتگرايي اين تمدن را كه در مقابل توحيد است ببيند و از فرهنگي که همراه تكنولوژي موجود است، غافل نشود. كساني كه با ملاکهاي توحيدي غرب را ارزيابي نميكنند و خطرات آن را نميبينند، ناخودآگاه غربگرا خواهند بود و به نحوي براي آن اصالت قائل ميشوند. ابزاري كه در فرهنگ ديني ظهور ميکند، مطابق رويکرد انسان به سوي بندگي خداوند است و با پذيرفتن حكمت الهي در نظام هستي همراه است. درمان مسئلهي غربزدگي با برگشت به توحيد ممکن است آنهم به برگشت توحيد به معني تمام کلمه تا حدّي که نقش پرودگار عالم را ماوراي اسباب در همهي مناسبات شناخته باشيم، در آن صورت است که متوجه ميشويم اگر ابزارگرايي، انسان را مفتونِ خود كرد به همان اندازه خداوند در حجاب ميرود و ما را به خود واميگذارد. معني اين که خداوند ملّتي را به خود واميگذارد جز اين نيست که سرنوشت او را گرفتار اسباب و وسايل دنيايي ميکند، که در ذات خود هيچ حقيقتي ندارند، و در نتيجه آنچه را كه بايد از خدا انتظار داشته باشيم از ابزارها انتظار داريم و به آنها اصالت ميدهيم. بايد متوجه بود که طبيعتپرستي و طبيعتگريزي هر دو دور شدن از تعادل است، آنچه نشانهي تعادل است، تعامل صحيح با طبيعت است. تعامل با طبيعت به معني آن است که از استعدادهاي طبيعت در مسير رفع حوائج خود بهره ببريم اما به آن تجاوز نكنيم. با طبيعت در حد مظهر اسم حكيم بايد هماهنگ شد. روحي كه به بندگي خدا قانع نباشد بر همهچيز عصيان ميكند، برخدا، بر خود، برطبيعت و بر ديگران. بر اساس همين روحيه است که شما آثار تجاوز به طبيعت را در فرهنگ مدرنيته ملاحظه ميفرمائيد، اينها به آنچه طبيعت الهي در اختيار انسان ميگذارد قانع نيستند، با انواع حيلهها و فشارها از حلقوم طبيعت مايحتاج خود را بيرون ميکشند. مسلّم انسان ميلهايي دارد، و اگر ميل او در ميل الهي غرق شد، آن ميل از بين نميرود بلكه جهت ميگيرد و به زيباترين شکل جواب داده ميشود، به اصطلاح ميلش مسلمان ميگردد. وقتي انسان براساس حكم خدا غذا خورد، بدون آن که ميل خود را سرکوب کرده باشد، آن ميل را مسلمان كرده است، ميلهاي بشر به طور غريزي، توسعهطلب و بينهايتگرا است و انسان را همچنان به دنبال خود ميبرد، اگر آن اميال الهي نشدند و با نور شريعت در کنترل حکم خدا در نيامدند، انسان را در انتها به جهنم ميکشانند. خداوند هر چيزي را به اندازهاي که بشر نياز دارد در دل طبيعت قرار داده، از جملهي آنها «آهن» است، حالا اگر تمدني بيش از حد آهني شد، نهتنها روح بشر را در فشار ميبرد، موجب تخريب بقيه قسمتهاي طبيعت ميگردد. و اين علاوه بر آن است که وقتي جنس ابزارهاي تكنيكي از مسير طبيعي خود خارج شد، به اندازهاي براي بشر پرهزينه خواهد بود که بشر در استفاده از آنها بايد همهي عمر و ذهن و قلب خود را صرف کند. به همين جهت ملاحظه ميفرمائيد که بشر امروز، به جاي آن که ابزارها را در خدمت خود بگيرد، به استخدام ابزارها در آمده و از فراغتهايش براي اُنس با خدا و عبادت پروردگار عالم چيزي باقي نگذارده است. بشر امروز از خودش گرفته شده است، با خودش نيست كه بتواند آرام باشد و از خود پنجرهاي به عالم غيب يعني عالم بقاء بسازد. پيچيدگي ابزارها و توهم سؤال: شاخصهي تکنولوژي جديد و تفاوت آن با طبيعت را پيچيدگي آن ميدانند، اولاً: آيا واقعاً تکنولوژي تمدن جديد پيچيده است و اگر اينطور است آيا اين پيچيدگي براي آن يک امتياز به حساب ميآيد؟ ثانياً: آيا ميتوان گفت نظام طبيعي در مقايسه با تکنولوژي مدرن ساده و سطحي است؟ جواب: ابتدا بايد توجه داشت كه پيچيدگي به معناي توهمي آن غير از پيچيدگي به معناي كامل بودن است. نمونهاش روش پيامبران است که از طريق خاصي قلب انسان را در توجه به لايههاي غيب، عميق ميكردند و او را متوجه رازهاي آن عالم مينمودند، نه اينكه او را در لايههاي دنيا اسير كنند. نتيجهي کار انبياء آن ميشد که انسان در سير به سوي لايههاي عميق وجودش به شكوفايي ميرسيد، پس به اين معنا انسان پيچيدگيهايي دارد ولي دست يافتن به آن پيچيدگيها روحافزا است، در صورتي که پيچيدگيهاي دنيا به معني واردشدن به اموري است که با خيالات خود بر دنيا تحميل ميکنيم و در نتيجه فرسايش دهنده است. در واقع تعالي به سوي عالَم غيب حيرت ميآورد، به طوري كه روح در رويارويي با پروردگار عالَم به آنچنان حيرتي ميافتد كه با تمام وجود ميگويد: «لَيسَ كَمِثْلِهِ شَي»1؛ در اين نوع توجه به عالمِ متعالي، نقطهي امني براي جان و مقصد اُنسي براي روح پيدا ميشود و انسان در آن عالم وطن اصلي خود را جستجو ميكند،2 در حالي که در رويارويي با پيچيدگيهاي تكنيكي چنين حالتي به انسان دست نميدهد. انسان وَهمزده آنقدر نيازهاي گوناگون براي خود ميسازد که براي دستيابي به آنها مجبور است انواع گوناگون از وسايل پيچيده تهيه کند تا شايد جوابگوي آن نوع نيازهايش باشند، و از اين طريق خود را گرفتار وسايل پيچيدهاي ميکند که براي ارتباط با آنها لازم است وقت بسياري صرف كند، و عجيب است که صرف سالها عمر براي ارتباط با آن ابزارها امتياز و کمال حساب ميشود و نه خسران. به عنوان مثال با حضور كامپيوتر در زندگيها آنقدر برنامه وارد زندگي انسانها شد که براي ارتباط با آن بايد چندين سال برنامه بريزد تا بتواند با برنامههاي تدوين شده در کامپيوتر آشنا شود، و اين در حالي است که از اين طريق كمالي به انسان اضافه نشد، بلكه تعداد قراردادها و اطلاعات و شمارهها زيادتر شدند. مثلاً وقتي تعداد خيابانهاي يك شهر زياد شد شما مجبور به داشتن اطلاعات بيشتري هستيد ولي اين را نبايد علم و كمال حقيقي بناميد. كثرت شمارهها و عددها ما را اسير اطلاعات بيشتر كرده است در حالي که علم پيامبران خصوصاً، و معرفت ديني عموماً از اين مقولهها نيست. اين نوع پيچيدگيها که بيشتر به جهت کثرت امورِ در عرض هم پديد ميآيد، غير از پيچيدگي رازهاي عالم غيب است، در واقع اين نوع پيچيدگي يک پيچيدگي وَهمي است نه حقيقي. حضرت علي عليه السلام ميفرمايند: «اَلْعِلْمُ نُقْطَةٌ کَثَّرَها الْجاهِلُون»؛3 علم نقطهاي بود که جاهلان آن را کثرت دادند. دين در خدمت تجدد! سؤال: بعضاً گفته ميشود مسلمانانِ غربزده، دين را در خدمت تجدد قرار ميدهند، چگونه دين در خدمت تجدد قرار ميگيرد؟ جواب: رسالت دين آن است که انسان را از يک طرف به مبدأ عالم متصل گرداند، و از طرف ديگر او را در معاد و ابديتش سعادتمند نمايد، و اين يعني فهميدن سنت «اِنَّالِلَّهِ وَ اِنَّااِلَيهِ راجِعوُنَ»؛4 حال اگر دين از مقصد اصلي و رسالت واقعياش خارج شد و وسيلهي تأييد فرهنگ و تکنولوژي غربي قرار گرفت، گفته ميشود دين در خدمت تجدد قرار گرفته است. در اين حالت سعي ميشود از طريق طرح بعضي از آيات و روايات به کمک فرهنگ مدرنيته بروند تا دينداران زشتيهاي مدرنيسم را متوجه نشوند. نبايد از اين نکته غافل شد که ذات فرهنگ مدرنيته پيروي از ميل انسانهاي بريدهشده از عالم قدس و معنويت است. حال اگر كسي از دين نيز چنين انتظاري را داشته باشد که از طريق دين به اميال نفسانياش دامن بزند، عملاً دين را در حجاب مدرنيسم ميبرد و با اين کار در واقع دين را اسير تجدد ميکند، و ديني که محدود به تأييد اهداف فرهنگ غربي شد ديگر كارايي لازم را جهت هدايت انسان به سوي حقيقت، نخواهد داشت. وقتي متوجه باشيم دين بايد مبناي تفسير همه چيز باشد، و هر حادثه و واقعهاي را بايد از منظر دين ارزيابي كرد، ديگر دين را از منظر فرهنگ مدرنيته ارزيابي نميکنيم، بلکه فرهنگ مدرنيته را از منظر دين به ارزيابي مينشينيم. در اين صورت حادثهها ما را از وطن ثابت و اصليمان - که همان زندگي با حقايق قدسي است- جدا نميكند و به سرگشتگي و هردم به كاري نميكشاند، ولي اگر از مقام ارتباط با حقايق ثابت عالَم که دين عامل آن است، جدا شديم، گرفتار روزمرّگي ميشويم که در فرهنگ مدرنيته هر روز شاهد آن هستيم. اگر تعلّقمان به فرهنگ مدرنيته باشد و از دين هم نتوانيم بگذريم، سعي ميكنيم فرهنگ مدرنيته را رنگ ديني بزنيم تا راحتتر با تجدد کنار بيابيم. در اين حال دين را جهت سعادت خود به كمك نگرفتهايم بلكه دين را وسيلهي توجيه تمايلات غير ديني خود قرار دادهايم، با اين تصور که سعادت خود را هماني ميدانيم که مدرنيته به ما پيشنهاد ميکند. و معني اينکه چگونه دين در خدمت تجدد قرار ميگيرد، همين است. جاهليت مدرن سؤال: چگونه ميتوان تبيين کرد که فرهنگ دنياي متجدد همان فرهنگ جاهليت است؟ جواب: ابتدا بايد روشن شود وقتي از فرهنگ جاهليت سخن به ميان ميآيد، اين فرهنگ منسوب به يك فرد يا يک دوره نيست، يك فرهنگ است، آن هم فرهنگي كه نقش خداوند و امور معنوي را در مناسبات بشري برنميتابد. كار انبياء در عين ارائهي احکام الهي و معارف حقيقي، تفسيري صحيح از فرهنگ جاهلي و بيثمري آن فرهنگ است. معارفي که انبياء به بشر ارائه ميدهند از يک طرف قواعد نظام تكوين است و از طرف ديگر رعايت دستورات و احکامي که انسان بتواند مطابق قوانين تکويني عالم عمل کند، فرهنگ جاهليت، فرهنگي است که نه متوجه قواعد و سنن جاري در نظام هستي است، و نه ميداند بشر چگونه بايد عمل کند که مطابق سنن عالم عمل کرده باشد، حال چه اين فرهنگ مربوط به گذشته باشد، چه مربوط به حال، در هر صورت فرهنگ جاهليت است. وظيفهي مؤمنين آن است که وقتي شاخصههاي فرهنگ جاهليت را شناختند، در راستاي سيره و سنت پيامبران عمل کنند تا فرهنگ جاهليت پس از مدتي با اسم ديگري به صحنهي زندگي بشر نفوذ نکند و فرهنگ نبوي را منسوخ نمايد. وظيفهي مؤمنين است که اين منسوخيت را تذكر دهند و ملاك اين روشنگري هم اثبات حقانيت وحي و نبوت است، که تنها راه برونرفت از فرهنگ جاهليت در همهي دورانها است. در غرب ازحدود 400 سال پيش فضائي به وجود آمد كه به مرور فرهنگ الهي را به حاشيه راند و تحت پوشش علم، بشريت را نسبت به حقيقت در حجاب کامل برد و با غفلت از حقايق عالم هستي، اعمالي از او سر زد که وي را به هلاکت کامل نزديک ميکند. در چنين فضايي هوشياري ملتها بسيار ارزشمند است، تا نهتنها خود را از ورطهي هلاکت برهانند بلکه مسئوليت رهانيدن ساير ملل را نيز به عهده بگيرند. وقتي فرهنگ شيطاني غفلت از نبي و نبوت، جاي فرهنگ الهي نشست، و ظاهر حق به خود گرفت بايد حسّاسيت نشان داد و آن فرهنگ را خوب تحليل كرد و باطلبودن آن را متذكر شد، و مردم را به حق و به فرهنگ الهي دعوت نمود. کاري که ائمهي معصومين عليه السلام در دوران ظلماني حاکميت بنياميه و بنيعباس انجام دادند، و ما امروز بحمدالله از کار آنها بهرهمنديم. حدّاقل کار آنها اين بود که نه خود رنگ فرهنگ اموي را - که در ظاهري اسلامي به صحنه آمده بود - پذيرفتند و نه نسبت به سرنوشت بقيهي انسانها در فروافتادن در آن فرهنگ بيتفاوت بودند. سعي کردند ارزش فرهنگ توحيدي را متذکر شوند. در فرهنگ توحيدي ارزشها در جاي خود قرار دارد و در فرهنگ جاهلي- در هر پوششي که ميخواهد باشد- ارزشها در جاي خود نيست. اگر ثروتمند بودن - به جاي متقي بودن- ارزش شد اين فرهنگ جاهلي است، چون قرآن ميفرمايد: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»؛5 والاترين و با ارزشترين شما نزد خدا، متقيترين شماست. حال اگر در فرهنگي، انسانهاي متقي به جهت رعايت تقوي، مورد بيحرمتي قرار ميگيرند بايد آن فرهنگ را فرهنگ جاهلي دانست و سعي کرد جامعه را از آن عبور داد. غفلت بزرگ چون فرهنگ تجدد و مدرنيسم رجوعي به ارزشهاي الهي ندارد، فرهنگ طاغوتي و جاهلي است. آنچه موجب غفلت بزرگ و حجاب غليظ ميشود، بررسي غرب است با ارزشهاي غربي. غرب ابتدا با حمله به ارزشهاي ديني، ارزشهاي خود را بر روح و روان انسانها حاکم کرد، سپس ملاک ارزشيابي هر چيزي را همان ارزشها قرار داد. هنر ما آن است که آزاد از ارزشهاي تحميلي غرب، نور فطرت و دين را به آن فرهنگ بيندازيم و آن را در آن فضا شناسايي كنيم تا حقيقت آن روشن شود. انسانها با حق عهدي داشتهاند كه تمدن غربي آن عهد را به حاشيه برده و چيز ديگري جاي آن نشانده تا ما را از خلوتِ با حق بيرون آورد. در عهد جديد از يک طرف عهد انسان با خدا پنهان ميشود، و از طرف ديگر باطل بر روح و روان انسانها غالب ميگردد. انسان مؤمن در چنين شرايطي علاوه بر اين که بايد فرزند زمان خود باشد تا بفهمد در دنيا چه ميگذرد، بايد مواظب باشد اسير روح زمانهي موجود نشود و روش او در نقد فرهنگ غرب، روش محمدي صلي الله عليه و آله والسلم و با ملاکهاي الهي باشد تا از عهد ديني و الهي خود عقبنشيني ننمايد، وگرنه ناخواسته دريچهي كفر را به روي خود باز كرده است. خودآگاهي رهبران جامعه سؤال: نقش دين در برخورد با دنياي مدرن چگونه ميتواند باشد؟ جواب: در باب پذيرش دين سه نکته را بايد در نظر گرفت تا معلوم شود کدام دين ميتواند دينداران را از آفات مدرنيته مصون بدارد. يک نکته اين که دين را به عنوان ابزاري براي رفع حوائج دنيايي خود بپذيريم، که اين نوع دينداري در حقيقت دنياداري است ولي يک دنياداري سالم. نکتهي دوم اين که دين را به عنوان يک حقيقت متعالي بدانيم که براي متعاليشدن خود آن را ميپذيريم که در پرتو آن در زندگي دنيايي هم سالم عمل کنيم. نکتهي سوم اينکه بعد از پذيرفتن دين جهت تعالي خود، زمينهي رويکرد ديگران به دين را فراهم نماييم. حال وقتي دين را به خوبي پذيرفتيم و از آن طرف هم تجزيه و تحليل صحيحي نسبت به فرهنگ غرب پيدا كرديم، برخورد با مظاهر فرهنگ غرب يك برخورد نتيجهبخش خواهد بود. آنچه در جواب اين سؤال مدّ نظر بنده است چگونگي عبور جامعه از روح مدرنيته به روح ديني است که مسئلهي بسيار حساسي است. چون از يک طرف بايد روح دين را در کنار ظاهر دين را در کنار ظاهر دين جمع کرد، چيزي که در سيرهي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مشاهده کرديد، از طرف ديگر عبور از روح مدرنيته احتياج به جايگزيني مناسب دارد و اين امر يکشبه، عملي نيست، بايد آرامآرام بستر جايگزيني را فراهم کرد، از آموزش بگير تا صنعت، بايد جامعه از روح سکولارِ حاکم بر آموزش و صنعت، به سوي توجه معنوي سوق داده شود. سالها برنامهريزي ميخواهد تا بتوان در نظام آموزشي انسان را طوري معرفي کرد که آن انسان خليفةالله است، و يا صنعتي را پديد آورد که در تعامل با طبيعت مايحتاج ما را برآورده ميکند - و نه با تقابل با طبيعت- . دين اگر بخواهد براي مردم اجتماع حرف داشته باشد و به آنها کمک کند تا از مشکلات عبور کنند، بايد ملاحظهي همهي سطوح انساني را بكند، و با ابزارهاي زمانه به نحوي ارتباط خود را حفظ كند. مثلاً امروزه نميتوان به مردم گفت تصور خانهي شخصي داشتن را از ذهن خود بيرون كنيد و مثل گذشته با روح تفاهم در كنار همديگر همه در يک خانه زندگي كنيد. البته بايد ضعف اين تصور كه انسانها گرفتار فردگرايي شدهاند را روشن نمود، ولي اين نقيصه در بستر جديدي بايد جبران شود و نه با برگشت به گذشته که فعلاً عملي نيست. مردم واقعيتهايي را ميشناسند و صرف شناختن و تصور آنها كافي است كه آنها را به عنوان نيازهاي خودتصور كنند و سپس طلب نمايند. اگر تکنولوژي و ابزاري باشد که مردم تصور كنند ميتوانند از طريق آن فلان مشکل خود را حل کنند، به طرف آن تمايل پيدا مينمايند. از نظر فلسفي تصور و تصديق از امور اختياري نيست، فقط عملِ مطابق با آن تصور از اختيارات انسان است. مثلاً وقتي ماشين سواري به وجود آمد، تصورِ داشتن ماشين و استفاده از آن براي طيکردن مسافت، بياختيار در ذهن ما ميآيد، وقتي تصور ماشين آمد و طرف متوجه شد ميتواند مسافتهاي طولاني را با ماشين سواري طي کند ديگر پاهاي انسان در طيکردن مسافتهاي طولاني با پاي پياده، سست ميشود، ديگر نميتوانيد مثل قبل به پاهايتان دستور دهيد پياده از روستا به شهر بيايد و برگردد. پس روشن شد که شما نميتوانيد چيزي را كه ميشود به عنوان يك واقعيت خارجي تصور كرد، به مردم بگوييد تصور نكنند، به مردم نميتوان گفت حالا كه ميشود به ويلاشهرها و شهركهاي حاشيه شهر رفت و در آنجا خانه ساخت و سريعاً به وسيلهي ماشينِ سواري به مركز شهر آمد، چنين چيزي را تصور نكنيد. اين تصور، واقع ميشود چون تحقق خارجي دارد. البته تحقق خارجي آن، تبعاتي را مانند ترافيك شهر و ... به دنبال دارد. حال شما به عنوان مديري که بايد براي جامعه برنامهريزي کنيد و از فروافتادن مردم در معضلات مدرنيته آنها را حفظ کنيد آيا ميتوانيد حضور پديدهاي مثل ماشين سواري را ناديده بگيريد و جداي از آن برنامهريزي کنيد؟ مسلّم نميتوانيد. از آن طرف ميدانيد که تکنولوژي غربي، روح و فرهنگ غربي را به همراه دارد، پس با جايگزيني تکنيکي بومي بهجاي تکنيک غربي عبور از تکنيک غربي ممکن است، تا آرامآرام تصور تکنيک جايگزينشده بر تصور تکنيک قبلي غلبه کند و دست و دل مردم به سوي تکنيک جديد متمايل شود. و البته وقتي مردم متوجه آفات آن يکي و ارزش آن ديگري بشوند راحتتر انتخاب ميکنند. نقش دين در اينجاست که جهت روحها را متوجه تکنيکي بکند که با فطرت انسان و ذات طبعت هماهنگي داشته باشد. تخيل و تسليم كساني كه مرجع علمي و عملي مردم هستند نگاهشان به پديدهها طوري است كه احساس تکليف ميکنند چگونه وظيفهي جمع مسلمين را با اين پديدهها در اين زمانه روشن كنند، تا در عين رعايت اصول اسلامي، بتوانند در دنياي مدرن زندگي كنند. شما به عنوان يك شخص ميتوانيد بسياري از پديدههاي جديد را نخواهيد ولي اين نظر را نميتوانيد به جمع مسلمين تحميل كنيد. عموم مردم چنيناند که اگر به آنها گفته شود چون تکنولوژي غربي با فرهنگ غربي همراه است و شما را از اسلام باز ميدارد، پس تکنولوژي غربي را استفاده نکنيد، به راحتي به اسلام پشت ميکنند. چون امکان ندارد تکنولوژيهاي جديد را تصور کنند و راحتي کار با آنها را بشناسند و آن وقت بتوانند به دست و دلشان بگويند از آنها چشمپوشي کن، اصلاً دست و پايشان جلو نميرود. در مباحث فلسفي موضوعي مورد بحث قرار ميگيرد به عنوان «فاعل بِالْعِنايه» به اين معني که گاهي تصور يک عمل به خودي خود عامل فرماندادن به اعضاء ميشود و اعضاء را تحت تأثير خود قرار ميدهد، به طوري که تصور ماشينسواري به عنوان «فاعلِ بِالْعِنايه» پاي خستهي انسان را متوقف ميكند تا به وسيلهي ماشين سواري ادامهي راه را طي کند. علت تسليم شدن انسان در مقابل خستگي پاها، تصور و تخيل ماشيني است که ميتواند به کمک آن بقيه راه را ادامه دهد و به همين جهت نميتواند به پاهاي خود فرمان دهد که راه را به صورت پياده ادامه دهد. وقتي انسان تصور رفتن به وسيلهي ماشين را دارد، ديگر ارادهاي جهت رفتن از طريق پاهايش را نميتواند داشته باشد. در مورد «فاعلِ بِالْعِنايه» و نقش تصور در فرماندادن به اعضاء، ميفرمايند: كسي را در نظر بگيريد كه بر روي ديوار بلند و باريکي راه ميرود که عرض آن به اندازهي عرض يک موزائيک باشد، امکان منحرفشدن پاي او از ديوار و لغزش پاها و سقوطش بسيار بيشتر از وقتي است که بر روي زمين، بر روي رديفي از موزائيکها قدم ميزند که داراي همان عرضاند، زيرا در حالت اول نقش خيال و تصورِ سقوط، نقش بسيار فعالي است و همواره تصور سقوط در او شدت مييابد به طوري که ممکن است به جدّ تصور سقوطکردن در ذهن او واقع شود، و سپس به بدن خود مطابق کسي که سقوط کرده فرمان ميدهد، و در نتيجه سقوط ميکند. در جريان اين نوع سقوط، اول سقوط را تخيل ميكند، بعد سقوط ميکند، يعني علت سقوطش همين تخيل سقوط است نه چيز ديگر. چون تخيل سقوط، ماهيچههاي پاي او را سست و لرزان ميكند و بعد ماهيچهها عملي مناسب سقوطکردن از خود نشان ميدهند و طرف سقوط ميکند. در اينجا اول تصور سقوط کردن در خيال او شكل گرفت و بعد سقوط کرد، پس علت سقوط يا فاعل سقوط، بالعنايه بود، يعني عنايت کرد که سقوط ميکند و همان علت و فاعل سقوطکردن شده. وقتي نقش فاعل بالعنايه و نقش تصور را در ارادهها شناختيم ديگر انتظار نداريم مردم برخلاف تصورات خود عمل و ارادهاي داشته باشند. بنده قبول دارم امکان کنترل خيال هست ولي چنين انتظاري را از مردم نبايد داشت. مردم با تمام وجود نقش تکنولوژي دنياي مدرن را تصور و لمس ميكنند و آن را جدي ميگيرند، و دين آمده كه چنين انسانهايي را با همين خصوصيات به سعادت برساند. در همين راستا است که فقه شيعه براي سادهترين تصورات انسانها جا باز کرده و جوابگو است. رهبران علمي و عملي جامعه با مردم به اندازه عقولشان مدارا ميكنند،6 تاآرامآرام آنها را وارد حوزهي توحيد كنند و از اسارت افراطي ابزارها برهانند. توجه به آثار منفي تکنولوژي غربي احتياج به بصيرتي دارد که به عنوان «خودآگاهي» آن را مطرح ميکنند، خودآگاهي فوق آگاهي است، چون در خودآگاهي يک نوع عزم و تصميمگيري نهفته است، وقتي تا حدّ خودآگاهي متوجه آثار منفي تکنولوژي غربي شديم، براي عبور از آن برنامهريزي ميکنيم، در اين حالت است که نقش دين اسلام، به خصوص تشيع، مشخص ميشود. راستي اگر روحيهي تشيع نبود چگونه ما ميتوانستيم ماوراء ماشين جنگي غرب، در دفاع مقدس هشت ساله، از تاريخي که غرب براي ما ترسيم کرده بود، عبور کنيم؟ سؤال: آيا اين نوع مدارا كردن و همراهشدن با تصورات و تخيلات مردم، موجب به رسميت شناختن فرهنگهاي سطحي نميشود؟ جواب: در رابطه با مداراكردن با مردم و حل مسائل آنها، نظام اسلامي با نظر به افقي که بايد به آن رسيد، عمل ميکند و لذا در عيني که هيچ وقت مديحه سراي نفس امّارهي کسي نميشود، رعايت روح و روحيه عمومي را مينمايد. و اين نوع عملکرد، عملکردِ حكيمانهاي است، زيرا جهتگيريهايش انساني است نه طاغوتي. مشکلات در دورهي قاجار به آن صورت پديد آمد كه كساني به پذيرش فرهنگ غربي اقدام كردند كه از حکمت اسلامي برخوردار نبودند و لذا بيش از آنكه تکنولوژي غربي را بر اساس نيازهاي منطقي جامعه گزينش کنند، درصدد ارضاي نفس امّارهي خود و ديگران بودند، و به همين جهت هيچ مقاومتي در مقابل سيل حضور تکنولوژي غربي نشان داده نشد، بلکه با وَلع هرچه بيشتر به استقبال آن رفتند. در حالي که اگر آن گزينش به دست كسي سپرده ميشد كه دائم نظرش به مقصد حقيقي انسانها بود، تکنولوژي غربي به عنوان يك مهمان پذيرفته ميشد که دير يا زود بايد برود، در آن صورت مشکل رسميت بخشيدن به فرهنگ مدرنيته پيش نميآمد و مديحهسراي جامعه و تكنيك غربي نميشديم، بلكه با روح خودآگاهي سعي ميشد در عين استفاده از آن، از آن عبور شود، زيرا نه نفي صِرف تکنولوژي غربي درد ما را دوا ميكند، و نه غرق شدن در آن. وقتي به يك انسانِ ترسو بگوئيد نترس، مشکلي از او حل نکردهايد، ابتدا بايد به عنوان يك واقعيت بپذيريد كه او ميترسد. سپس با شناختن علت ترس و تقويت روحيهي او و جايگزينکردن تصوراتي به جاي تصورات ترسآور، آرامآرام او را از آن ترس عبور دهيد. به همين جهت نظام اسلامي يكمرتبه به تکنولوژي غربي پشت نميكند بلكه سعي در آن است که مردم آرامآرام وارد عالمي از توحيد شوند که تصوراتشان نسبت به دنياي مدرن تغيير کند، در آن حالت است که زمينهي ظهور تمدن اسلامي فراهم ميشود و جامعهي اسلامي با شوري وصف ناشدني درصدد شکلدادن به نوعي از زندگي ميشود که در آن نوع از زندگي نيازهاي خاص انساني برآورده ميشود. در آن حالت معلوم ميشود که چرا ميگوييم، در فضا و روابط و هواي تمدن غربي، ساختن علم ديني ناممکن است، چون در فضاي رويکرد به تمدن اسلامي است که معلوم ميشود چه نيازهايي داريم و چگونه بايد به آنها پاسخ داد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» فهرست منابع قرآن نهجالبلاغه تفسير الميزان، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» اسفار اربعه، ملاصدرا «رحمةاللهعليه» فصوصالحکم، محيالدين سيطره كميت و علائم آخرالزمان، رنهگنون، ترجمة عليمحمد کاردان بحران دنياي متجدد، رنهگنون، ترجمه ضياءالدين دهشيري اسفار اربعه، ملاصدرا فصوصالحكم، محىالدين عصر اوتوپى، دكتر رضا داورى فلسفه در بحران، دكتر رضا داورى شناخت اسلام، فريتيوف شوآن كوچك زيباست، شوماخر جوان مسلمان و دنياى متجدد، دكتر سيد حسين نصر علم و دين، ايان باربر انسانشناسيدر انديشةامام خميني، مؤسسةتنظيمونشرآثارامامخميني بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمةاللهعليه» الکافي، ابيجعفر محمدبنيعقوب کليني«رحمةاللهعليه» مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي کليات شمس تبريزي، مولانا جلالالدين محمد بلخي ديوان حافظ، شمسالدين محمد شيرازي مصباحالهداية الي الخلافة و والولاية، امام خميني«رحمةاللهعليه» فردايي ديگر ؛ سيد مرتضي آويني توسعه و مبانى تمدن جديد، سيد مرتضى آوينى زندگى در عيش، مردن در خوشى، نيل پستمن تكنوپولى، نيل پستمن بيمارى به سوى مرگ، كىيركهگور پرسش از تكنولوژى، هايدگر علم و تمدن در اسلام، دكتر سيدحسين نصر خودآگاهى تاريخى، دكترمحمد مددپور ديدار بينى، دكتر محمد مددپور حكمت معنوى و ساحت هنر، دكتر محمد مددپور آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده جوان و انتخاب بزرگ آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين ده نكته از معرفت النفس از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري) معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم؛ عامل قدسي شدن روح فرزندم اينچنين بايد بود (شرح نامة31 نهجالبلاغه) (جلد 1و2) مقام ليلةالقدري فاطمه سلام الله عليه بصيرت فاطمهزهرا سلام الله عليه زيارت عاشورا، اتحادي روحاني با امام حسين عليه السلام كربلا، مبارزه با پوچيها (جلد 1و2) مباني معرفتي مهدويت جايگاه و معني واسطه فيض زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني گزينشتكنولوژي از دريچه بينش توحيدي فرهنگ مدرنيته و توهّم جايگاه رزق انسان در هستي هدف حيات زميني آدم زن، آنگونه كه بايد باشد آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود عالم انسان ديني جايگاه جنّ، شيطان و جادوگر در عالم