بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
انقلاب اسلامي، برونرفت از عالَم غربي انقلاب اسلامي، برونرفت از عالَم غربي / طاهرزاده، اصغر.- اصفهان: لُبالميزان، 1388. ISBN: 978-964-2609-23-9 فهرستنويسي بر اساس اطلاعات فيپا كتابنامه به صورت زيرنويس. 1-.ايران- - تاريخ- - انقلاب اسلامي، 1357. 1388 83 الف2ط/1553 DSR- 083/955 كتابخانة ملي ايران-1927536 نوبت چاپ: اول-چاپ: پرديس/ معنوي تاريخ انتشار: 1388-ليتوگرافي: شكيبا قيمت: 2500 تومان-حروفچين: گروه فرهنگي الميزان شمارگان: 3000 نسخه-ويراستار: گروه فرهنگي الميزان كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است مراكز پخش: 1- گروه فرهنگي الميزان -تلفن: 7854814- 0311 2- دفتر انتشارات لبالميزان -همراه: 09131048582 مقدمه1 باسمه تعالي کتابي که در پيش رو داريد قسمتي از مجموعه مباحث استاد طاهرزاده در رابطه با «جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي» و نقش آن در حال و آيندهي جهان است. در مورد اين مباحث نظر شما را به نکات زير جلب مينماييم. 1- نويسنده با اعتقاد به کهنهبودن دنياي مدرن2 ديگر جايي در عالم ندارد، به انقلاب اسلامي به عنوان روح معنويِ اين عصر که هرگز کهنه نميشود، نظر دارد و خواننده را متوجه اين امر مهم ميکند که در عصر گسترش عالَم غربي که سعي دارد ساير ملل را بيعالَم و بيتاريخ کند، انقلابي متولد شده که در جوهر و ماهيت خود، تحولي است بيرون از حوزهي فکر و تمدن غربي، و بر همين اساس تذکر ميدهد آن انقلاب را با عينک غربي ننگريم که هرگز به حقيقت آن آگاهي نمييابيم. زيرا به گفتهي ميشل فوکو: «وقتي ايرانيان از حکومت اسلامي حرف ميزنند، وقتي جلوي گلوله در خيابانها، آن را فرياد ميزنند، ... و با اين کار شايد خطر يک حمام خون را به جان ميخرند... به نظر من به واقعيتي ميانديشند که به ايشان بسيار نزديک است... چون کوششي است براي اينکه سياست، يک بُعد معنوي پيدا کند».3 2- توجه به تفاوت ذاتيِ دو رويکرد متفاوت نسبت به زندگي در اين دوران، رمز کليدي کتابي است که روبهروي خود داريد. عبور از نوعي زندگي که آرمانهاي خود را در فرهنگ مدرنيته دنبال ميکند و رويکرد به نوع ديگري در زندگي است که ميخواهد از طريق انقلاب اسلامي، از غرب و فرهنگ مدرنيته عبور کند و زندگي زميني را به آسمان متصل گرداند. 3 - روح حاکم بر زمانه که تحت تأثير فرهنگ مدرنيته است، آنچنان آشفته است که انسان بهراحتي معني حادثهاي را که آمده است تا ماوراء فرهنگ مدرنيته، متذکر رجوع بشر به آسمان باشد، نميفهمد و لذا نسبت به فهم جايگاه انقلاب اسلامي در اين دوران گرفتار برداشتهاي از پيش ساخته ميشود که آن برداشتها ديواري در برابر فهم او و فهم انقلاب اسلامي ميکشد. نويسنده تلاش کرده با توجه به اين امر، ماوراء نگاه مدرنيته، انقلاب اسلامي را بنماياند. زيرا که بايد مواظب باشيم انقلاب اسلامي را در حدّ فهمهاي محدود ننگريم وگرنه بيتوجه به حقيقت روحاني و جايگاه تاريخي آن، سخن گفتهايم. 4 - ممکن است در ابتدا به مؤلف ايراد گرفته شود که نگاه او به انقلاب اسلامي، نگاهي آرماني است که با واقعيت آن متفاوت است، ولي وقتي حقانيت سخن روشن ميگردد که سعي شود به همهي زوايايي که در رابطه با انقلاب اسلامي در کتاب توجه داده شده، عنايت گردد، در آن صورت است که معلوم خواهد شد چرا إصرار ميشود انقلاب اسلامي يک رستاخيز در همهي جهان امروز است و همچون روز حساب جايگاه هرکس را تعيين ميکند. 5 - زبان فرهنگِ مدرنيته که ما نيز با تأسيس اولين دبستان، قبل از انقلاب مشروطه با آن آشنا شديم و بعد بهوسيلهي آن فکر کرديم، زباني نيست که بتواند جايگاه انقلاب اسلامي را تبيين کند و به همين جهت مؤلف محترم سعي فراوان کرده تا ماوراء گفتماني که تحت تأثير فرهنگ غرب است، ذات انقلاب اسلامي را بنماياند تا حقيقتاً با چهرهي واقعي انقلاب اسلامي روبهرو شويم و همين امر موجب شده که در بعضي موارد خواننده به زحمت بيفتد و آرامش خود را در حين مطالعهي کتاب از دست بدهد، چون يا واژهها را ناآشنا ميبيند و يا افقي که به ميان ميآيد افقي نيست که خواننده عادت کرده باشد از آن افق بنگرد. 6 - مؤلف محترم با توجه به اين قاعده که «با آغاز عهد تازه، تأثير آنچه به گذشته تعلق دارد، کم ميشود» روشن ميکند که چگونه با حضور انقلاب اسلامي در عالم، عهد الهي از ياد رفتهي بشر به او برميگردد و در آن راستا فرهنگ غربي در عالَم به سرعت فروکاسته ميگردد و به اين دليل بايد به آيندهي انقلاب اسلامي اميدوار بود. به اميد آنکه توانسته باشيم در راستاي آشنايي عزيزان نسبت به حقيقت و ذات انقلاب اسلامي قدمي برداريم. گروه فرهنگي الميزان مقدمه مؤلف باسمه تعالي مواردي که در ذيل مطرحشده؛ زواياي مختلفي است از نگاهي که در کتابهاي مربوط به انقلاب اسلامي و امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بيان گرديده، تا سمت و سوي جستجوي خوانندگان عزيز را در متن آن کتابها روشن کند. 1- حساسترين مسأله در زندگي انسان درست و دقيقديدن واقعيات عالم است، و اين موضوع آنقدر مهم است که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در تقاضاي خود به خداوند عرضه ميدارند «اَللّهُمَّ أرِنِي الأشياء كما هي»؛1 خدايا! اشياء را آنطور که هستند به من نشان بده. موضوعِ درستديدن پديدهها و واقعيات وقتي اهميت صدچندان پيدا ميکند که موضوع مورد شناخت، به زندگي دنيايي و آخرتي انسان ربط پيدا کند. در کنار معرفت به خدا و معاد و نبوت و امامت، در عصر کنوني، معرفت به جايگاه انقلاب اسلامي از موضوعاتي است که معرفت صحيح نسبت به آن نقش اساسي در نوع زندگي ما خواهد داشت و بهواقع همهي انتخابهاي ما را تحتالشعاع خود قرار ميدهد و پيرو آن سعادت و شقاوت ما را نيز رقم خواهد زد. 2- انقلاب اسلامي يک پديدهي معنوي است که هرگونه موضعگيري ما نسبت به آن، ما را در جايگاه خاصي از قرب و يا بُعد نسبت به معنويت قرار ميدهد و اين است که نميتوان نسبت به آن چشم برهم گذاشت و آن را ناديده انگاشت، زيرا به همان اندازه، از جايگاه قرب معنوي به جايگاه بُعد از حقيقت پرت ميشويم. به همين جهت ميتوان آن را يک رستاخيز معنوي بهشمار آورد که حساب و جايگاه هرکس را در دوران کنوني که دوران تقابل انقلاب اسلامي با فرهنگ مدرنيته است، تعيين ميکند. 3- در دوراني که بشر مدرن از دين فاصله گرفته و ارتقاي انسان را در پيروي از انديشههاي منقطع از آسمان جستجو ميکند، يکمرتبه در قرن بيستم با وقوع دو جنگ جهاني در مهد تمدن مدرن و شکست ايدئولوژيهايي مثل ليبراليسم و سوسياليسم و ظهور نابرابريهاي آزاردهنده، انقلاب اسلامي به عنوان راهي براي عبور از آن فرهنگ به سوي فرهنگ الهي انبياء، عقلها و دلها را متوجه خود نمود و بر خلاف آنهمه تبليغاتِ منفي که نسبت به آن روا داشتند، بهخوبي از عهدهي نشاندادنِ معني تاريخي خود برآمد. اين است که روشن ميکند انقلاب اسلامي يک امر اتفاقي نيست، بلکه گشايش افق و زمان جديد در بحبوحهي پايان غرب است. 4- انديشههايي که گرفتار ظاهربيني دوران نيستند بهخوبي متوجه جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي خواهند شد و ذات الهي آن را که به عنوان يک رسالت، وارد زندگي بشر شده، خواهند شناخت و از تاريخسازي آن که حکمت و معنويت را به بشريت هديه خواهد داد آگاهي خواهند يافت و آرمانگرايي منطقي آن را که عامل نجات بشر از پوچگرايي و نيهيليسمِ بيمارگونهي بشر مدرن است، بهسرعت دريافت ميکنند و اين شروع تاريخِ طلائي معنويت حقيقي بعد از ظلمات مدرنيته است. 5- وقتي از انقلاب اسلامي سخن ميگوييم ولي به جايگاه آن که از غدير شروع شده و به حاکميت مهدي عجل الله تعالي ختم ميشود و بايد از روح غربي عبور کند، چيزي نگوييم، عملاً از انقلاب اسلامي هيچچيز نگفتهايم. انقلاب اسلامي با نگاه تاريخي شيعه به غدير پديد آمد و نهتنها پديدهاي اتفاقي نبود، بلکه آشناي همهي شيعيان بود زيرا آن را در متن اسلام يافته بودند تا از طريق آن با روح توحيد اصيل زندگي کنند. 6- کسيکه از «توحيد» چيزي نميداند و معتقد نيست که آن حقيقتِ يگانه اجازهي حضور به غير نميدهد، وقتي به او گفته شود انقلاب اسلامي جلوهي روح توحيد است و هر جريان مقابل خود را نفي ميکند و همچنان در تاريخ جلو ميرود و هرگز فرو نمينشيند، متوجه موضوع نخواهد شد و شايد آن را ادعايي بداند که از سر احساسات اظهار شده است ولي انکار نور چيزي از واقعيت و نقش آن نميکاهد. 7- اگر شخصيت انقلاب اسلامي را با تفکر غربي تحليل کنيم هرگز به ذات آن پي نخواهيم برد و لذا هرگونه موضعگيري که نسبت به آن داشته باشيم - اعم از موضعگيري مثبت و طرفدارانه و يا منفي- به بيراهه رفتهايم و بالاخره کارمان به مقابله با آن ميانجامد. زيرا انقلاب اسلامي به اهدافي نظر دارد که نگاه غربي سخت از آنها گريزان است. يکي امتحانات الهي را رحمت ميداند و يکي طور ديگري ميانديشد. به گفتهي مولوي: رحمتي دان امتحان تلخ را* نعمتي دان ملکِ مرو و بلخ را 8- اگر پذيرفتيم آوارگي و سرگرداني بشر مدرن چيز قابل انکاري نيست و ريشهي آن را نيز به درستي تحليل کرديم، ديگر اين گفته که «انقلاب اسلامي هديهي خدا است تا بشر را از ظلمات مدرنيته نجات دهد»، يک سخن غلوآميز بهحساب نميآيد بلکه به اميد قوام فرهنگي و تمدن اسلامي که در آيندهي انقلاب اسلامي نهفته است، زندگي را در کنار انقلاب اسلامي ادامه ميدهيم. 9- مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» در مراسم تنفيذ حکم رياست جمهوري دولت دهم فرمودند: «بعضي از مديريتها در بخشي از برهههاي اين سي سال زاويههائي با مباني انقلاب داشتند؛ اما ظرفيت انقلاب توانست اينها را در درون خود قرار بدهد؛ آنها را در كورهي خود ذوب كند؛ هضم كند و انقلاب بر ظرفيت خود، بر تجربهي خود بيفزايد و با قدرت بيشتر راه خود را ادامه بدهد. آن كساني كه ميخواستند از درونِ اين نظام، به نظام جمهوري اسلامي ضربه بزنند، نتوانستند موفق بشوند. انقلاب راه خود را، مسير مستقيم خود را با قدرت روزافزون تا امروز ادامه داده است و همهي كساني كه با انگيزههاي مختلف در درون اين نظام قرار گرفتهاند، خواسته يا ناخواسته، به توانائيهاي اين نظام كمك كردند. به اين حقيقت بايستي با دقت نگاه كرد؛ اين ظرفيت عظيم، ناشي از همين جمهوريت و اسلاميت است؛ از همين مردمسالاري ديني و اسلامي است؛ اين است كه اين ظرفيت عظيم را بهوجود آورده است. و راز ماندگاري و مصونيت و آسيبناپذيري جمهوري اسلامي هم اين است و اين را جمهوري اسلامي در ذات خود دارد و إنشاءالله آن را همواره حفظ خواهد كرد.»2 چنانچه ملاحظه ميفرماييد در بيانات ايشان موضوع ذاتداشتنِ انقلاب اسلامي مطرح شده و اين مبناي اصلي کتاب حاضر است که نويسنده پس از روشنکردن معني ذاتداشتن انقلاب اسلامي، سعي دارد نسبت صحيحي را که هرکس بايد با اين انقلاب داشته باشد، تبيين کند. 10- اگر بتوانيم حادثهي انقلاب اسلامي را با يک فهم کلي و با جامعيتي از آگاهي و خودآگاهي و دلآگاهي درک کنيم، ميتوانيم جايگاه حقيقي انقلاب اسلامي در حال و آينده را، در روح و روان آدمها بشناسيم و معني آنکه ميگوييم: «هرکس وارد اردوگاه انقلاب اسلامي نشود، از تاريخ بيرون ميافتد و بيتاريخ ميشود» را دريابيم. 11- درد بزرگ آن است که در فضاي فرهنگ مدرنيته، تفکر آزاد به حاشيه رفته است، در حاليکه فهم انقلابي که بنا است ماوراء فرهنگ مدرنيته با انسانها سخن بگويد، نياز به تفکر آزاد دارد و رمز شکست سياسي نخبگاني که با روحيهي سياسيکاري و با روشهاي غربي با انقلاب اسلامي برخورد کردند، همين بوده و هست. 12- به تجربه روشن شده که امکانات ذاتي انقلاب اسلامي از نظر فرهنگي آنقدر عميق است که هرگز اجازه نميدهد انديشههايي را که اهدافي جداي از اهداف انقلاب اسلامي دارند، بر آن تحميل کنند و بر اساس همين غناي فرهنگي که داشت، توانست از راهکارهاي سکولاريتهاي که در دوران سازندگي و اصلاحات بر آن تحميل شد خود را بيرون بکشد و توجه به عدالت و معنويت را بازسازي کند و رويکرد به انتهاي با برکتي که نظر به حاکميت حضرت مهدي عجل الله تعالي دارد را دوباره به متن انقلاب باز گرداند. 13- کسي که به تاريخ و سياست توجهي ندارد، بخواهد يا نخواهد معني دينداري واقعي را گم کرده است، و کسي هم که سياست و تاريخ را از منظر ديانت ننگرد بازيچهي سياستبازاني خواهد شد که ميخواهند تاريخ خود را بر بشريت تحميل کنند و قدرت را در دست گيرند. در حاليکه انقلاب اسلامي بستري است تا در آن بستر تاريخ و سياست از منظر دين تعريف گردد و در بستري معنوي مديريت شود تا حاکمان از حقيقت فاصله نگيرند. 14- اگر از يک طرف روشنفکران ما گرفتار نگاه غربزدگي شدند و خواستند جايگاه انقلاب اسلامي را در ادامهي تاريخ غرب جستجو کنند، و از طرف ديگر بسياري از متدينين ما نيز بدون آنکه جبهههاي فکري و تاريخي را بشناسند و شخصيت افراد را بر اساس جبهه و جهتي که انتخاب کرده ارزيابي کنند، تنها شخصيت افراد را در حرکات و سکنات و فضائل و رذائل فردي آنها جستجو ميکنند، بدون آنکه به جهت و سمت و سويي که افراد در آن قرار ميگيرند توجه نمايند. اين بهواقع موجب معضل بزرگي شد که بعضي از نخبگان ديني نتوانستند جايگاه و سمت و سوي انقلاب اسلامي را بشناسند و با اندک ضعفي که از مديري از مديران نظام اسلامي ديدند، از حضور خود در جبههي انقلاب اسلامي کنار کشيدند. مباحث انقلاب اسلامي با توجه به چنين نقيصهاي سعي دارد خطرات چنين غفلتي را گوشزد کند و نگاه متدينين را به رويکردهاي کلي انقلاب اسلامي معطوف دارد.3 15- تبيين بنياد فلسفهي انقلاب اسلامي ضروريترين مؤلفهي سياسي دوران ما است تا نحوهي تأثير دين در عصر غيبت و نقش ولايت تکويني حضرت وليعصر عجل الله تعالي معني خود را بنماياند و ريشهي حماسهسازي انقلاب اسلامي معين گردد و غفلت از اين موضوع غفلت از رسالت تاريخي کساني است که اين غفلت شايستهي آنها نيست و موجب يکنوع محافظهکاري ننگين خواهند شد. 16- امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به عنوان مسلماني ژرفانديش و عارفي حماسي، ناظر به منظري بود که چشم فرهنگ مدرنيته سالها نسبت به آن نابينا شده بود و از ساحتي سخن ميگفت که فرهنگ مدرنيته امکان درک آن را نداشت و لذا مدرنيسم همچون نابينايي بيخرد با انقلاب اسلامي درگير شد و راز شکستهاي پيدرپي غرب از انقلاب اسلامي را بايد در اين نکتهي مهم جستجو کرد زيرا فرهنگ غربي خود را از امکانهاي معنوي عالم هستي بيرون انداخته است. انقلاب اسلامي آمده است تا بشريت را با امکاناتي آشنا کند که ماوراء جهاني است که فرهنگ مدرنيته در آن زندگي ميکند و با عقلِ پژمردهي خود ميخواهد ادامهي حيات دهد. 17- تاريخيبودن يک انديشه به آن معني است که در طول تاريخِ آن ملت، دست و دلها به سوي آن انديشه دراز بوده است و هرگاه آن انديشه پا به ميدان گذاشته با تمام وجود آن را پذيرفته، حال بايد از خود بپرسيم براي مردم ايران آيا «انقلاب اسلامي» يک انديشهي تاريخي بوده و يا تجدد و فرنگي مآبي؟ آيا نميتوان گفت آن گروه از مردم ايران که گرفتار فرنگيمآبي شدند و ديگر زبان مردم را نميفهمند به جهت آن است که از تاريخ ملت ايران بيرون افتادهاند، تا آنجا که ايرانيبودن خود را با منظري که غرب به آنها مينماياند، در ايران باستانِ قبل از اسلام دنبال ميکنند؟ انقلاب اسلامي راهي است تا اين گسستگيها جبران شود و غربزدگي بهکلي از روح ملتي که ميتواند با تاريخ ديني خود زندگي کند برچيده شود و از اين جهت انقلاب اسلامي مرحلهي گذار ملت است از غربزدگي که منشأ گسست و تنفر بين آحاد افراد بوده و هست، به سوي اُخوتي که همهي دستها و دلها را يگانه ميکند. 18- عالَمي که انقلاب اسلامي به بشريت عرضه ميکند با عالَمي که فرهنگ مدرنيته به ميان آورده است تفاوت ماهوي دارد. با ورود به عالَم انقلاب اسلامي حقايقي در افق روح انسان آشکار ميشود که بهکلي از روحيهي فردگرايي يا «Individualism» فاصله ميگيرد و حقيقت را در گستردگي احساس مسئوليت نسبت به سرنوشت ساير انسانها مييابد و ديگر اقتصادي همراه با عدالت و معنويت به صحنه ميآيد، چيزي که در افق عالَم انسان غربزده بهکلي ناپديد شده و عامل دوگانگيها و تنفرها گشته است. 19- بشري که جهت او به هيچ جانب نباشد و به هيچچيز رو نکند، چگونه ميتواند خود را ادراک کند و هويتي براي خود احساس نمايد، مگر اينکه خود را فريب دهد و به اسم بيطرفي در طرفي قرار گيرد که نه حق را تأييد ميکند و نه باطل را. او بايد بداند که چون به حق پشت کرده است، در جبههي باطل است، در حالي که انقلاب اسلامي جبههاي است تا بشر، راهِ قرارگرفتن در جبههي حق را گم نکند و در سيرِ به سوي حق با بسط انقلاب اسلامي، بسط يابد و بهکلي از ظلمات دوران به درآيد و به افق روشن تاريخ نظر اندازد و از پوچي و بيطرفي خود را رها کند. 20- اگر انقلاب اسلامي را در حدّ يک حرکت سياسي پايين بياوريم به نوعي به حقيقت جفا کردهايم، همچنانکه اگر آن را در آن حد بدانيم که ديگر حکومتها مزاحم دينداري شخصي مردم نيستند. در هر دو صورت جايگاه انقلاب اسلامي را نشناختهايم و از معني حضور آن در تاريخ معاصر سخت بيگانهايم و با سادگي، معني دشمني فرهنگ مدرنيته را يک سوء تفاهم ميپنداريم. راستي انقلاب اسلامي به چه نقطهاي اشاره دارد که دنياي مدرن براي انکار آن اينهمه هزينه ميکند؟ 21- ما ميخواهيم معني انقلاب اسلامي را بشناسيم و نسبت خود را با آن معلوم کنيم و لذا مجبوريم از زواياي مختلف آن را بنگريم و قبل و بعد آن را درست مدّ نظر قرار دهيم و اين ممکن نيست مگر آنکه بدانيم از کجا شروع شده است و به کجا خواهد رفت و اگر ماندگارش ميدانيم، دليل ماندگاري آن چه ميباشد و چرا متعلق به هيچ زماني و هيچ قومي نيست که با رفتن آن زمان و آن قوم باز باقي خواهد ماند. در يک کلمه راز آيندهداري انقلاب اسلامي در کجا است؟ 22- انقلاب اسلامي روشن ميکند ما متعلق به کدام جبههايم و در چه فضايي بايد خود را جستجو کنيم که گرفتار از خودبيگانگي نگرديم و از ثابت عصر جدا نباشيم و درنتيجهي اين جدايي در فضاي مشهورات و مقبولات عصرِ مدرنيسم به دنبال خود بگرديم! انقلاب اسلامي بستر باز تعريف آن بشري است که در متن مدرنيسم خود را نيز فراموش کرده بود، و به همان اندازه که توانست خود را دوباره در فضايي ديگر تعريف کند، به زندگي برگشته است. 23- انقلاب اسلامي؛ اگرچه فلسفه نيست ولي ما را به «وجود» دعوت ميکند و آنچه را در افق انسان ميآورد چيزي ماوراء ماهيات و توهّماتي است که فرهنگ مدرنيته با آن زندگي ميکند، جهت تفکر را تا واقعيترين واقعيات يعني عالم غيب و معنويت سوق ميدهد و لذا ميتواند در دفاع مقدس هشت ساله با جهاني از تانک و توپ و هواپيما نبرد کند و به بهانهي آنکه همهچيز نسبي است، از مسئوليت مقابله با جهان کفر شانه خالي ننمايد. زيرا: آنکه انکار حقايق ميکند* جملگي او بر خيالي ميتَند 24- کساني که اهل «وقت» هستند و از «زمان فاني» عبور کردهاند و به «زمان باقي» ميانديشند، به انقلاب اسلامي به عنوان مأمني براي به حضوررفتن و به «وقت»رسيدن مينگرند و در همين راستا معتقدند بسط انقلاب منجر به حضور صاحبُالوقت و الزمان عجل الله تعالي خواهد شد. به همين دليل عدهاي نميتوانند آن را تحمل کنند، زيرا عبور از «زمان فاني» به «زمان باقي» کار هرکس نيست، از اين رو اين افراد سعي ميکنند حقيقت انقلاب را از جايگاه اصلياش کاهش دهند و يا از آن فاصله ميگيرند و در زمان فاني خود عمر خود را به انتها ميرسانند. 25- انقلاب اسلامي؛ حماسهي عارفان شيدايي است که هنر نزديکي به پيامبران و اولياء الهي را يافتهاند و لذا وقتي نسيم فناي «فيالله» در غرّش گلولهي خمپارهها وزيدن ميگيرد، بهجاي آنکه به سنگر خانقاه پناه برند تا از هر گزندِ احتمالي مصون بمانند، پيراهن خود را در ميآورند و با سينهي برهنه در ميدان جنگ قهقههي مستانه ميزنند. کساني که نميتوانند انقلاب اسلامي را به غديري که علي عليه السلام را از آن حذف کردند و به خانهي فاطمه سلام الله عليه اي که آن خانه را آتش زدند و به کربلايي که بر جسدها اسب راندند، متصل گردانند، تا آخر آن را تحمل نخواهند کرد و آن را يک نوع ماجراجويي ميدانند که قواعد بازي جهان مدرن را بههم زده است و بالاخره بهزعم آنها بايد با آمدن دولتي مصلحتگرا در جايي توقف کند، اينها بيش از يک روي سکه را نديدهاند و خرابي جهان مدرن را با آباداني خانهي انسانيت همراه نميبينند. 26- انقلاب اسلامي علت جهان پرآشوب کنوني را جاهلاني ميداند که از عقل قدسي انبياء بريدند و خواستند با خرد پژمردهي بشرِ جداشده از وَحي، آن را مديريت کنند و به گمان اينکه ميخواهند خود را از آسمان آزاد کنند، انواع اسارتها را به بشريت تحميل کردند و ياوههايي را به عنوان علمِ ادارهي جهان بر زبان راندند که اسارت بشر را عميقتر مينمود و زندگي با خيالات را زندگي واقعي نشان ميداد. بايد به اين تذکر رسيد که تحت تأثير خردِ پژمردهي بشر مدرن، عينکي روي چشم داريم که درک ما را از انقلاب اسلامي غير واقعي کرده است. 27- ما نميگوييم فهم انقلاب اسلامي کار آساني است ولي اگر ملاحظه شد بعضي از نخبگان که مدعي فهم انقلاباند، از مردم عادي عقب افتادند بايد بيش از آنکه پيچيدگي را در موضوع انقلاب دانست، در حجاب فهم آنهايي دنبال کرد که از روح توحيد بيخبرند و از تجلي تاريخي ربالعالمينِ يگانه، بهرهي کافي نبردهاند. آري! درک انقلاب اسلامي بدون علم به اسماء الهي کار مشکلي است، ولي راهِ ممکني است زيرا که ذات انقلاب اسلامي خود عامل فهم آن خواهد شد. 28- تا وقتي با عينک زمانهاي که در آن هستيم و فکر خود را بر آن اساس جلو بردهايم به انقلابي بنگريم که بنيانگذار آن انساني است که به مقام جامعيت اسمايي دستيافته، هيچ پرتوي از حقيقت آن انقلاب بر قلب ما تجلي نخواهد کرد و راهي جهت برونرفت از ظلمات زمانه جلو ما گشوده نميشود. اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست* رهروي بايد جانسوزي، نه خامي بيغمي بايد از قهر تفکر غالبِ فرهنگ مدرنيته رها شد تا آشنايي با انقلاب اسلامي شروع شود و تماشاگري راز ما را در برگيرد. 29- انقلاب اسلامي دوران تاريخ دينداري در جهان معاصر را بنيان نهاد، آن دوران را راه ميبرد و نگهداري و نگهباني مينمايد، به طوري که تاريخ معاصر در سايهي حضور آن انقلاب بايدها و نبايدهاي حيات تاريخي بشر اين دوران را شکل ميدهد. همانطور که بشر با هوا زنده است، اگر خواست حيات تاريخي داشته باشد بايد تعلق خود را به سوي انقلاب اسلامي معطوف دارد و زندگي او امري جدا از آن نباشد تا گرفتار «نسبيت» و «نيستانگاري» دوران نگردد. در سالهاي اخيرمقدمات چنين تذکري در حال تحقق است و حجاب چهارصدسالهي دروغ فرهنگ مدرنيته در حال فروافتادن، وقت آن رسيده است که با گوش باز وارد زندگي شويم، گوشي که فقط براي شنيدن مشهورات و مقبولات فرهنگ مدرنيته باز نيست. راه برونرفت از نيستانگاري دوران، با انقلاب اسلامي و إشراقي که خداوند بر قلب بنيانگذار آن متجلّي کرد، گشوده شد تا بشريت به عالَمي نزديک شود که آن عالَم؛ عرفان و معرفت و حماسه و عبوديت را يکجا به او هديه ميدهد و متذکر عهد بشر با «وجود» ميگردد، عهدي که در دوران غربزدگي ما شکسته شد. به اميد آنکه توانسته باشم تا حدّي انقلاب اسلامي را از منظري بنمايانم که راه تفکر نسبت به آن گشوده گردد. طاهرزاده انقلاب اسلامي، بستر عبور از غرب يا بسط مدرنيته؟! بسماللهالرحمنالرحيم ضرورت شناخت انقلاب اسلامي فرا رسيدن سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي را که انفجار نور بود در دوراني که ظلمات فرهنگ مدرنيته همهجا را گرفته، تبريک عرض ميکنم. يکي از خطراتي که همواره انقلاب اسلامي را تهديد ميکند، اين است که حقيقت انقلاب در حجاب رود و وفاداران به انقلاب نتوانند اهداف حقيقي و عميق انقلاب را بشناسند و در نتيجه تحليلي از لحظه به لحظهي انقلاب نداشته باشند، در آن صورت اگر ناخواسته نسبت به ادامهي حيات انقلاب مأيوس نشوند، ممکن است با تحليلهاي غلط مقابل اهداف انقلاب بايستند. اگر کسي نداند انقلاب اسلامي در مسيري که به سوي اهداف خود سير ميکند در کدام مرحله از مراحل حيات خود قرار دارد ممکن است قدمهايي در مقابل انقلاب بردارد و انقلاب اسلامي را وارد ميدانهايي کند که برايش مينگذاري شده است. انقلابيوني که به انقلاب اسلامي وفادارند قبل از هرچيز بايد به ريشههاي تاريخي اين انقلاب توجه کنند، ريشههايي که از يک طرف در عالم غيب و معنويت و از طرف ديگر در فطرت انسانها قرار دارد، با توجه به چنين ريشهاي ديگر هيچوقت فکرِ اينکه «اين انقلاب ميرود يا نميرود» پيش نميآيد، بلکه نهايتاً متوجه ميشوند که ممکن است در بعضـي موارد به جهـت حجابهايي که بر انقلاب تحميل ميشود، انقـلاب در خفـا رود -آنهم نه در خفاي کلي- در آن صورت وظيفهي آنهايي که ذات و حقيقت انقلاب را ميشناسند اين است که با برنامهريزي صحيح موانع ظهور حقيقت آن را برطرف کنند تا انقلاب بتواند ظلمات دوران را بشکافد و جلو رود.1 غفلت از پايداري و نقشآفريني انقلاب اسلامي وقتي به وجود ميآيد که يا انقلابيون تحليل درستي از انقلاب و نسبت آن با جهان نداشته باشند و يا مردم از حقيقت انقلاب اسلامي و جايگاه آن در نظام هستي غفلت کنند. براي اينکه بنده إنشاءالله بتوانم عرايض خود را به درستي طرح کنم در ابتدا مقدماتي را گوشزد ميکنم. اصليترين سؤال که شايد با پاسخگويي به آن نيمي از چهرهي انقلاب روشن ميشود، اين است که آيا ايجاد انقلاب اسلامي و تأکيد بر ولايت فقيه، براي آن است که ايران از غرب عقب نيفتد و حتي مدرنتر از غرب شود و يا اينکه انقلاب در ذات و بنيان خود نگاهش به فرهنگ و تمدن ديگري است؟ همانطور که از عنوان اصلي بحث پيدا است سؤال ما در اين رابطه است که آيا ايران بنا دارد در بستر انقلاب اسلامي، با غرب و در همان مسير و با همان اهداف رقابت کند و مدرنتر شود و همان فرهنگ را بسط دهد؟ يا براي ادارهي جهان، طرح ديگري دارد که بهکلي با طرحي که فرهنگ مدرنيته براي جهان ارائه داده است، فرق ميکند؟ به زبان ديگر هدف اصلي تحقق انقلاب اسلامي ايجاد توسعه به همان معنايي است که در غرب مطرح است و چون نظام شاهنشاهي مانع چنين توسعهاي بود تلاش شد آن نظام سرنگون شود تا راحتتر بتوانيم يک ايران مدرن بسازيم و زندگي به رسم غربيها را با حفظ شئونات اسلامي ادامه دهيم و يا اساساً هدفِ انقلاب اسلامي چيز ديگري است؟ شروع انقلاب با انگيزههاي مختلف بنده نميتوانم بگويم همهي کساني که در تحقق انقلاب اسلامي تلاش کردند انگيزهي يکسان داشتند، ولي بحث بر سر انگيزهي بنيانگذار انقلاب و کساني است که از ايشان پيروي کردند و عملاً انقلاب به دست آنها پيروز شد. در صورتي که انگيزهي اصلي تحقق انقلاب روشن شود جايگاه گروههاي مختلف نسبت به انقلاب نيز روشن ميشود و اين نيز روشن ميگردد که چرا بعضي از گروههاي سياسي، انقلاب را تا آخر ياري نکردند و حتي بعضاً به مقابله با انقلاب پرداختند. با شناخت ذات انقلاب و حقيقت تاريخي آن روشن ميشود چرا عدهاي مثل مجاهدين خلق و ملي مذهبيها خيلي زود از انقلاب جدا شدند و عدهاي آرامآرام فاصله گرفتند و چرا بايد پيشبيني کرد عدهاي بالأخره تا آخر انقلاب را ياري نميکنند و دير يا زود از آن فاصله ميگيرند؟ و إنشاءالله روشن خواهد شد موقعيت تاريخي انقلاب اسلامي طوري است که تاريخ را ميشکافد و جلو ميرود و هرکس خود را با نيت خالص وارد آن نکند، گرفتار نيهيليسم و پوچانگاري دوران ميشود. حتي اگر جبهههاي مخالف انقلاب دست در دست هم دهند و تهاجم خود را به ذات انقلاب شدت بخشند و بتوانند موفق شوند اهداف غربزدهي خود را بر انقلاب تحميل کنند و مدتي انقلاب را نسبت به اهدافش در خفا ببرند، انقلاب اسلامي چيزي نيست که از صحنهي تاريخ معاصر خارج شود و در خفاي هميشگي فرو رود. اميدوارم به مدد الهي بتوانم موارد مطرح شده را درست روشن کنم تا عزيزان نسبت به وضع موجود جهاني که در آن زندگي ميکنند تحليلي ماوراء تحليل سياسيون ورشکسته داشته باشند. بعضاً جملاتي از طرفداران انقلاب ميشنويم که نشان ميدهد نسبت به شناخت حقيقت و ذات انقلاب اسلامي آنطور که شايسته است تحليل درستي ندارند و نگاه آنها نسبت به انقلاب اسلامي با افقي که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نسبت به انقلاب نشان ميدادند فرق ميکند. و گاهي ديده شده عزيزي بهعنوان طرفدار انقلاب اسلامي بسيار زحمت ميکشد و خون دل ميخورد و شب و روز ناسزا ميشنود، ولي براي چيزي که اصلاً حقيقت و ذات آن را نميشناسد، و عملاً آن چه را او انقلاب اسلامي ميداند، آن انقلاب اسلامي که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بر آن تأکيد داشتند نيست. همانطور که يک زماني قطبزاده و بنيصدر و جبههي ملي و انجمن حجّتيه و جريان مهدي هاشمي روبهروي انقلاب ايستادند، جريانات ديگري هستند که در حال حاضر شبه خودياند ولي وقتي انقلاب چهرههاي عميقترِ خود را نمايان کرد، غيرخودي ميشوند. اين عرض بنده از پايگاه نگاهي است که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به اين انقلاب داشتند. به عنوان نمونه؛ ايشان صاحب اصلي انقلاب اسلامي را حضرت حجت عجل الله تعالي ميدانند. ولي جريانهايي هستند که اين سخن را به تمسخر ميگيرند و کسي را که چنين ادعايي بکند متهم به خرافهگرايي ميکنند، در حالي که اينان چه بخواهند و چه نخواهند اعتقاد و توجه خاص به حضرت صاحبالامر عجل الله تعالي از ارکان اصلي انقلاب اسلامي است و هرچه انقلاب جلوتر رود اين اعتقاد بيشتر بروز ميکند و به همان اندازه عدهاي که تا ديروز خودي بودند، غير خودي ميشوند. فعلاً ميبينيم عدهاي به طور اجمال معتقد به «حکومت ولايي» هستند و لذا خودياند، در حالي که اگر با دقت به جهتگيري فکري آنها عنايت بفرمائيد، انقلاب اسلامي و ولايت فقيه را براي هرچه مدرنترشدن کشور و نزديکي به غرب ميخواهند نه براي تحقق اسلامي که بناست از فرهنگ غربي بگذرد. هميشه در عين احترام به شخصيت آنهايي که خود را از انقلاب ميدانند، بايد دقت داشت که آيا انگيزههاي آنها با ذات انقلاب همخواني دارد؟ شايد امروز بتوان گفت خوديها نسبت به انقلاب اسلامي کساني باشند که در عين مسلمانبودن و شيعهبودن، در پذيرفتن اصل انقلاب اسلامي و «ولايت فقيه» با همديگر مشترکاند، اين ورود، ورود خوبي است! اما تجربه نشان داده است که معلوم نيست با پذيرش اين شعارها، باز جريانهايي با اصل و ذات انقلاب درگير نشوند. يک سؤال بايد در ذيل عقايد فوق مطرح باشد و آن اين که با پذيرش انقلاب اسلامي و ولايت فقيه بنا است جامعه به کجا برسد؟ ممکن است حتي بگويند ميخواهيم به تمدن اسلامي برسيم، و نهايت تمدن اسلامي را هم آن بدانند که حضرت بقيةالله عجل الله تعالي در آن حکومت کنند، ولي با اين همه، تعريفي که از تمدن اسلامي دارند، تحت تأثير آن نگاهي است که فرهنگ غرب تعريف کرده است. اين افراد اگر حضرت صاحبالامر عجل الله تعالي هم تشريف بياورند به ايشان اشکال ميکنند که چرا آن طور که شايسته است امور را جلو نميبرند. چون اينها حضور حضرت را هم براي تحقق مدينهاي ميدانند که خودشان تعريف کردهاند و در عمق نگاهشان، به فرهنگ غرب اصالت ميدهند، و نتوانستهاند حقيقتي ماوراء غرب بشناسند، حتي به قرآن هم که رجوع ميکنند، پيامهاي قرآن را به غرب و نگاهي که آن فرهنگ به عالم و آدم دارد، رجوع ميدهند و ميخواهند به کمک قرآن از آمريکا جلو بزنند و مدرنتر شوند تا ايران را آباد و مردم را به رفاه کامل برسانند! اينان از آنجايي که در خود توان چنين مديريتي را احساس ميکنند و آن جهتگيري را پذيرفتهاند، هر جرياني را که به غير از آنچه آنها ميشناسند نظر داشته باشد خائن به انقلاب و مردم ميدانند و به خود حق ميدهند با آن جريان مخالفت کنند، حتي اگر مردم فکري غير از فکر آن افراد را براي رياست جمهوري يا نمايندگي مجلس انتخاب کرده باشند! اينجا ديگر قواعد دموکراسي فراموش ميشود، چون از نظر اين افراد مصلحت مردم و انقلاب چيزي جز مدرنشدن به روش غربي نيست، و لذا اگر رسيدن به آن با راهکار دموکراسي عملي نشد، راهکارهاي ديگر را اِعمال ميکنند. مطالب فوق نکاتي است که موجب ميشود عرض کنم ما در آينده، دوباره مرزبنديهاي ديگري خواهيم داشت و بعضي از خوديهاي امروز غير خودي خواهند شد، و اگر انقلاب بدون گرفتارشدن به حجابهاي غليظ همچنان جلو رود و آرامآرام خود را در نظام آموزشي و سياسي و اقتصادي از فرهنگ غربي آزاد کند و جلوههاي شکوفايي معنوي در آن ظاهر شود، ريزشهايي خواهد داشت، ولي البته و صد البته اگر ريزشهاي آنچناني دارد، رويشهايي از نيروهاي جوان و مخلص نصيبش ميشود که قابل مقايسه با ريزشهايي که انجام ميگيرد نخواهد بود. آن ريزشها؛ ريزشهايي هستند که در عين آنکه خود را صاحب انقلاب ميدانند مانع سير انقلاب به سوي اهداف توحيدياش هستند، ولي رويشهاي انقلاب موجب تسريع انقلاب به سوي اهداف عاليهي آن خواهند بود. خطر غفلت از اهداف انقلاب اسلامي در رابطه با خطر غفلت از اهداف اصلي انقلاب اسلامي؛ به عنوان مثال در نظر بگيريد به شما خبر دادهاند که جهت رفع تشنگيتان، در پشت آن کوه بلند چشمهاي هست که با پشت سرگذاشتن اين صحرا و آن چند تپه ميتوانيد به آن برسيد. حال اگر کسي بيايد، براي شما يک موضوع جديدي طرح کند که يک باغِ زيبايي، با ميوههاي تازه در همين نزديکي هست، آنقدر هم نياز نيست راه برويد تا به آن چشمه برسيد، بفرماييد در همين باغ و ميوه ميل کنيد! اگر تشنگي فراموشتان شود به طرف باغ ميرويد و مشغول خوردن ميوهها ميشويد، در حالي که تشنگيتان رفع نشده و شدت هم پيدا کرده است و احساس ميکنيد از وضع خودتان با داشتن اينهمه ميوه، ناراضي هستيد، حتي ممکن است ندانيد چرا ناراضي هستيد ولي بالأخره احساس آرامش نميکنيد، چون عطشِ انسان تشنه با آب رفع ميشود و نه با ميوههاي رنگارنگ. موضوعِ بعضي از دولتها نسبت به اهداف انقلاب نيز همينطور بود که انقلاب را در رسيدن به اهداف اصلي ياري نکردند، هر چند امکانات رفاهي زيادي براي عدهاي از مردم پيش آوردند، در حالي که روح کلي مردمي که انقلاب کردند در طلب چيز ديگري بود که اگر به آن نرسند، به هر چيز ديگري هم که برسند باز احساس ميکنند به نتيجه نرسيدهاند. چشمهاي که انقلاب بايد به آن ميرسيد حاکميت حکم خدا در تمام مناسبات جامعه بود، همان چيزي که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مدّ نظر خود و مردم قرار دادند و فرمودند: «ما آن چيزي را که ميخواهيم، حکومت الله است... ما ميخواهيم قرآن بر ما حکومت کند... ما هيچ حکومتي را جز حکومت الله نميتوانيم بپذيريم»؛2 اگر دولتها انقلاب را گرفتار توسعه به روش غربي کردند و در راستاي رشد هستههاي قدرت و ثروت، انقلاب را در مسير رسيدن به اهداف عاليهاش از نفس انداختند، هرگز انتظار نداشته باشند مردمي که انقلاب کردند از آنها متشکر باشند، زيرا آنها در مسير مديريت خود شخصيت اصلي و اهداف انقلاب را فراموش کردند و عملاً انقلاب را در ذيل فرهنگ غربي قرار دادند و اگر بر آن روش تأکيد ميشد ديگر از بازگشت به هويت از دست رفتهي ملت مسلمان توسط انقلاب اسلامي، چيزي نميماند. زيرا شخصيت انقلاب اسلامي بر اساس رسيدن به اهداف حقيقياش ظاهر ميشود، حال اگر به هر چيز ديگري برسد ولي به اهداف حقيقياش نرسد، عملاً انقلاب در مسير شکست خود جلو رفته است. البته معلوم است که ذات انقلاب و مردم انقلابي چنين تحميلي را بر نميتابند. بسيار هوشياري ميخواهد که مردم بتوانند ماوراء رفاه غربي، نظر به اهداف حقيقي انقلاب داشته باشند، مثل اين است که مردم بنشينند و فکر کنند، اين آقا که ما را به باغ دعوت کرد ما را به جاي بدي دعوت نکرد! گفت: بفرماييد در اين باغ و از ميوههاي خوشمزهي آن بخوريد. نه جايي که اين آقا ما را دعوت کرد بد بود، و نه من کار بدي کردم که اينجا آمدم ولي نميدانم چه شده است که کلافهام! غفلت او از آن جا است که متوجه نيست حقيقت اين مسافرت براي رسيدن به چشمهي آب بود و با تغيير مسير انقلاب به سوي توسعهي غربي، حالا به ظاهر ميبيند همهچيز دارد ولي از مقصد اصلي باز مانده و درنتيجه افسردگيها، ويراني نظام خانواده، فساد جوانان، مشکلات آموزشي و فرهنگي و اقتصادي همه به صحنه آمده است. مثل اين است که درخت سيب همهچيز بدهد غير از سيب، يا سرکهاي که بايد ترش باشد، هر مزهاي داشته باشد، غير از ترشبودن. چه کسي حاضر است آن را بخورد؟ عدهاي ناخواسته و به جهت آن که ذات غرب را نميشناختند و فقط ظاهر آن را ديده بودند، بلايي بر سر انقلاب اسلامي آوردند که حالا از بعضي جهات، همهچيز هست غير از انقلاب اسلامي. طرفدارانِ همان طرز فکر چون رويکرد اصلي آنها اهداف غربي است، پس از چندي حالا نداي عبور از انقلاب اسلامي را سر ميدهند و با جريانهايي که در صدد براندازي نظام اسلامياند احساس همدلي ميکنند و درصدداند از انقلاب اسلامي پوستهاي نگهدارند که تمام محتوايش غرب باشد، با اين تصور که اگر ما فرهنگ غرب را بيش از پيش در شئونات مملکت وارد کنيم از امتيازات زندگي غربي برخوردار ميشويم. در حالي که اينها غافلند غرب چهار صد سال است بقيهي ممالک را چپاول کرده تا به اينجا رسيده است و هم اکنون هم منافع خود را طوري تعريف کرده که با منافع ملي ساير کشورها در تضاد است و در اين صورت ما را براي خودشان ميخواهند. اشکال از آنجا پيدا شد که خواستيم با تعريفي که غرب از ما دارد خود را ببينيم در حاليکه آن پير فرزانه نگاه ما را از محدوديتهاي زندگي غرب آزاد کرد تا زندگي زميني خود را به آسمان معنويت متصل گردانيم و اقتصاد خود را با عدالت و معنويت و فرهنگ و آموزش خود را جدا از نگاه سکولار و لائيک به عالَم و آدم، ادامه دهيم. درست است که اشخاص و طوائفي که متأدب به ادب غربي هستند به آساني نميتوانند با انقلاب اسلامي دمساز شوند، عالَم آنها، عالم غرب است و به آساني نميتوانند از آن عالم دل بکنند ولي انقلاب اسلامي آمده تا مبناي سياست را تغيير دهد، ما انقلاب نکرديم که بر طبق موازين تاريخ غربي، ارزشهاي غربي را متحقق کنيم، انقلاب اسلامي پاسخ به ندايي بود که از طرف حق به گوش ملت رسيد. انقلاب ايران، انقلابي شيعي يا مادي؟ تا اينجا جنبهي سلبي بحث عرض شد و اينکه ما چهچيز نبايد باشيم، جنبهي ديگر بحث آن است که ما چهچيز بايد باشيم. انقلاب اسلامي، انقلابي است که ملتي با آگاهي از تواناييهاي اسلام آن را پديد آورد، منتها اسلامي که شيعه آن را ميشناسد و در رابطه با جايگاه انقلاب اسلامي بايد تشيع را، هم از نظر مباني اعتقادي، و هم از نظر حضوري که در تاريخ داشته است بشناسيم. از نظر تاريخي عدهاي پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم متوجه شدند ماوراء جرياني که سقيفه بدان پرداخته است، حقيقتي هست که نسبت آن در مقايسه با اسلامِ سقيفه، يک نسبت ديگري است و صحابهي اصيل پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم مثل سلمان و مقداد و اباذر به آن حقيقت پيوستند، هرچند بنا به توصيهي علي عليه السلام جز چند اعتراض آرام، تقابل مستقيمي با خلفا انجام نشد. اما اگر از موضع يک انسان بيطرف جريانهاي صدر تاريخ اسلام را دنبال کنيم، نسبتِ تفکر شيعه با اصل اسلام را به خوبي ميتوان شناخت و از آن طرفداري کرد. مثل اينکه بنده وارد مسجدي شوم و ببينم دو جلسه در دو طرف آن برقرار است، مسلّم ابتدا طرفدار هيچکدام از آنها نيستم، ولي بعد از اينکه حرفهاي هر دو را کاملاً شنيدم و ديدم حقيقت يکي از آن دو بيشتر از ديگري است، طبيعي است که به آن بيشتر علاقهمند شوم، حتي ممکن است از اين به بعد نسبت به آن جلسهاي که علاقهمند شدم تعصبي هم پيدا کنم، ولي در ابتدا که در مقايسهاي آزاد با آن دو برخورد کردم تعصبي در کار نبود. ورود شيعيان به تشيع يک ورودي است که انصاف در آن نقش اساسي داشت و براي شيعيان اوليه پيدا بود که حقيقت در خانوادهي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم است و ما هم چون متوجه انتخاب منصفانهي آنها شدهايم بر شيعهبودن خود پايدار هستيم. اشارات قرآن حکايت از آن دارد که يک خانوادهي خاص در اسلام در مقام طهارتِ کامل هستند و هيچ جهل و گناهي در آنها نيست. فرمود: «إنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ البَيْت»؛3 يعني خداوند اراده کرده است از شما خانواده هرگونه آلودگي را بزدايد. شيعه اين اشارات را دنبال کرد و با ساير شواهد ترکيب نمود و متوجه شد موضوعِ حاکميت امام معصوم واقعاً ارادهي الهي است و نبايد آن را سرسري گرفت، که موضوع آن در مباحث کلامي مورد بررسي قرار ميگيرد. در راستاي برگشت اسلام به موضوع حاکميت امام معصوم جهت سر و سامانگرفتن جهان اسلام، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در اولين صفحه از وصيتنامهشان در مورد حديث «ثقلين» ميفرمايند: «اين حديثِ شريف حجت قاطع است بر جميع بشريت بهويژه مسلمانان مذاهب مختلف»؛ يعني رسيدن به اينکه بايد امام معصوم در کنار قرآن، جهان را سر و سامان بدهد چيزي نيست که ما شيعيان بگوييم؛ اگر ما امروز در هر محفل علمي بحثِ «ولايت اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم» را مطرح کنيم، هرچه فضا به تحقيق نزديکتر باشد، سخن شيعه پذيرفتنيتر خواهد بود، مثل کاري که مرحوم اميني«رحمةاللهعليه» در الغدير انجام داد و يا به نحوي ديگر علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» معارف اهل البيت صلي الله عليه و آله والسلم را در تفسير «الميزان» مطرح فرمود که جناب «شَلتوت» رئيس الازهر بگويد: از وقتي آن تفسير به دستم رسيد همهي مطالعاتم را تعطيل کردم و به آن پرداختم. «الميزان» معارف درخشاني را در دل تفسير قرآن نشان داده که بهخوبي انديشهها را متوجه فرهنگ امامت ميکند. پس اولين نکتهاي که در سير تاريخي شيعه ميتوان به آن توجه داشت اين است که شيعه همواره طالب حقيقتي است بالاتر از وضع موجودي که مردم سطحي، به آن راضياند و هميشه به آن نظر داشته و اگر مقصد او از پديدآوردن انقلاب اسلامي، صرفاً موضوع رفاه مادي بود شاه در اواخر سلطنتش با فروش سرسام آوري که از نفت داشت و بازارهاي ايران را پر از کالاهاي خارجي کرده بود مردم بايد به انقلاب اسلامي فکر نميکردند، به خصوص که درباريان سعي داشتند طبقهاي را که امکان اعتراض در آنها بيشتر بود در رفاه قرار دهند، حتي دولت وقت در سال آخر حکومت نظام شاهنشاهي از آن جهت که متوجه نقش معلمان در انقلاب بود، درصد زيادي به حقوق معلمان اضافه کرد. آري شيعه به اهدافي نظر دوخته است که آن اهداف بسيار بالاتر از آن هستند که با طرح رفاه مادي بتوان از آنها دست برداشت و به وضع موجودِ جهان مدرن راضي بود. شيعه با وفاداري به آن حقيقت، زندگي کرده و به همين جهت هم شيعهي واقعي هيچ وقت گرفتار روزمرّگي نشده است. شيعه؛ حقيقتشناسي و آرمانگرايي هنر بزرگ شيعه آن است که در عين واقعبيني، حقيقتشناس و آرمانگرا است و رمز آن که در طول تاريخ گرفتار روزمرّگي نشده، جنبهي حقيقتشناسي و آرمانگرايي آن است و چنانچه بتوانيم اين موضوع را به صورت امروزين تدوين کنيم به خوبي در نجات جوانانمان از فساد دوران موفق ميشويم. هيچ وقت ما شيعيان نگفتيم فعلاً با ناصرالدينشاه يا با فلان خان مغول بسازيم و رنگ آنها را به خود بگيريم، هميشه در عين واقعبيني و پرهيز از برخوردهاي تند، آرمانهاي خود را دنبال کردهايم، به همين جهت ميگويند شيعه هميشه «حکومتي در حکومت» بودهاست. اگرچه آرمانخواهي براي شيعيان هزينههاي زيادي داشته و کشتههاي فراواني داده است، ولي در عوض زنده مانده است و مثل ملّتهاي بيتاريخ، هضم زمانه نشده که هيچ هويت متعالي براي خود نداشته باشد. اگر يکهزارم کشت و کشتاري که در طول تاريخ به شيعه تحميل کردهاند به ملّت ديگري وارد شده بود، امروز اصلاًً نامي هم از آن نبود، زيرا هميشه نهضتهاي شيعي، عميق، دقيق، زيربنايي و آرمانخواهانه عمل ميکردند، آن هم با نظر به آرمانهاي قدسي و معقول و نه آرمانهاي وَهمي و احساساتي. جبّاران تاريخ عموماً از نهضتهاي شيعي در هراس بودهاند؛ و تعداد زيادي از آنها را ميکشتند، بعد متوجه ميشدند که هيچ بهرهاي نبردهاند. امامشان را در زندان شهيد ميکردند، بعد که حضرت امام کاظم عليه السلام را با آن زندانهاي طويل المدت شهيد کردند، به اميد آن که حضرت در جامعه فراموش شدهاند، جسد مبارک حضرت را تحقيرآميز کنار پل بغداد گذاشتند و اعلام کردند اين جسدِ امام رافضيان است، بيايند آن را ببرند، تاريخ گواه است که در تشييع جنازهي حضرت، بغداد تعطيل شد. وقتي ديدند از آن طريق نتيجه نگرفتند، مجبور شدند فرزند همان امامي را که در زندان شهيد کرده بودند، وليعهد خود قرار دهند، به اميد آن که امام شيعيان را از چشمها بيندازند. ولي حضرت امام رضا عليه السلام در همان مدّت کوتاهِ ولايت عهدي با توجه به همان آرمانهايي که شيعه دنبال ميکند، کاري کردند که همهي چشمها متوجه آن حضرت شد و حقانيت شيعه بيش از پيش ظاهر گشت.4 لذا مجبور شدند ايشان را در عيني که به عنوان وليعهد تعيين کرده بودند، شهيد کنند. باز نتيجه نگرفتند و نتوانستند در حذف شيعه موفق باشند. آيا عزيزان فرصت کردهاند فکر کنند ما شيعيان در کجاي تاريخ هستيم؟ آيا گمان کردهايد شيعيانِ ايران بدون هرگونه پيشينهي تاريخي، در سال 1357 انقلاب کردهاند، همان طوري که استراتژيستهاي غربي تصور ميکنند و اميد دارند تا با هرچه بيشتر مدرنيزاسيونکردن جامعهي ايراني، ملت ايران تغيير هويت دهند و آنها را در فرهنگ مدرنيته استحاله کنند؟ شيعه مطابق حقايق قرآني و دلايل عرفاني و عقلاني متوجه است جهان جز با «حاکميت امامي معصوم» به نتيجهاي که بايد برسد نميرسد و بقيهي فرهنگها هم که مضمحل شدهاند، به جهت غفلت از اين موضوع است و تحمل فرهنگ حاکميت غير معصوم يک نوع فريبدادن به خود و پشتکردن به آرمانهاي عقل و قلبِ خود است. شيعه با توجه به نقش حقايق در زندگي، همواره تلاش کرده است که «حقيقت» در زندگي فردي و اجتماعي او ميداندار باشد و چنين توجهي نهتنها به زندگي او جهت ميدهد، بلکه هماکنون حيات او را به عاليترين حيات آرمانيِ تاريخ متصل ميگرداند و از آن بهرهمند ميسازد. حضرت صادق عليه السلام در اين رابطه ميفرمايند: «مَنْ مَاتَ مُنْتَظِراً لِهَذَا الْأَمْرِ كَانَ كَمَنْ كَانَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِهِ لَا بَلْ كَانَ بِمَنْزِلَةِ الضَّارِبِ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله والسلم بِالسَّيْف»؛5 يعني هرکس منتظر حاکميت امام معصوم باشد و بميرد، مانند کسي است که در کنار حضرت قائم عجل الله تعالي در خيمهگاه آن حضرت بوده، بلکه به منزلهي کسي است که در کنار رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم براي حاکميت اسلام شمشير زده است. يک دروغ بزرگ اگر انسانها عقل و قلب خود را فريب ندهند چگونه ميتوانند حاکميت کسي را بپذيرند که بنا به نقل ابن ابيالحديد هفتاد بار ميگويد: «لَولا عَلِيٌّ، لَهَلَکَ عُمَر»؛6 اگر علي نبود عمر هلاک ميشد. معني حقيقتگرايي شيعه آن است که نميتواند به عقل و قلب خود دروغ بگويد و آنها را فريب دهد. وقتي ملت مسلمان ترکيه حاکميت خلفائي را که سقيفه آنها را انتخاب کرده، پذيرفتند، آقاي «آتاتورک» را هم ميتوانند تحمل کنند و سالها طول ميکشد که روح اسلام ستيزي او را از ذهنها و قلبها پاک نمايند. در حالي که مردم ايران در فرهنگ شيعه، رضاخان را با آنهمه قلدري هنوز نيامده روانهي جزيرهي موريس کردند، فرزندش هم با آنهمه حيلهگري که داشت، با خفت و خواري رفت. چون شيعه همواره به چيزي در نظام سياسي جامعه نظر دارد که عقل و قلب به دنبال آن است و آن حاکميت امام معصوم است. با اين که دولت انگلستان قويترين روشنفکران را در کنار رضاخانِ بيسواد قرار داد تا او را حفظ کنند، چون شيعه نظر به جايي ديگر دارد، تلاشهاي امثال «تيمورتاش» و «محمدعلي فروغي» هيچ نتيجهاي نداد. درست است که اگر ملّتي هويتي قدسي و الهي نداشته باشد، به راحتي به رنگ فرهنگ مدرنيته در ميآيد، ولي آن ملّت، شيعيان اهل البيت نيستند. شيعه در آن غوغاي تقدسزدايي بعد از رحلت نبي اکرم صلي الله عليه و آله والسلم، خانهي گِلي فاطمهي زهرا سلام الله عليه را «حقيقت» ديد، نه کاخ سبز معاويه را. زيرا نخواست اين دروغ بزرگ را بپذيرد که غير معصوم امکان حاکميت در امور فردي و اجتماعي جامعه را دارد. شيعه قبل از آنکه با اهل سنت اختلاف داشته باشد، به خود که رجوع ميکند متوجه ميشود در عمق جان خود نميتواند جز معصوم را بپذيرد. آن زمانهايي که دولتها در حدّ مرزدار براي کشور بودند و نقش آنها در آن حدّ بود که کسي به کشور تجاوز نکند، شيعه بدون آن که به طور اساسي نياز ببيند حکومت را به دست گيرد، خودش براساس نظر امامان معصوم و به راهنمايي علما و فقها امور فردي و اجتماعي خود را طي ميکرد، ولي از زماني که دولتها اقتدار بيشتري پيدا کردند و علاوه بر مرزداري، امور اجتماعي پيشآمده را بهدست گرفتند، ارادهي کلي شيعه آن شد که ولايت فقيه، به آن معني که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» طرح کردند، وارد ميدان شود. اينجا بود که در راستاي اعتقاد شيعه که بايد در زمان غيبتِ امام معصوم، انديشهي همان امامان حاکم باشد، موضوع «ولايت فقيه» طرح شد. همهي اينها حکايت از آن دارد که شيعه در طول تاريخش يک روز را بدون حاکميت امام معصوم عليه السلام نپذيرفته، زيرا در آن صورت از آرمانهاي مقدس خود در زندگي فردي و اجتماعي باز ميماند. اگر آرمانهاي مقدسي که شيعه بر آنها تأکيد دارد، در منظر جوانان ما قرار گيرد، هرگز با چنين بحراني روبهرو نميشويم که کشورهاي غربي با آن روبهرويند. دل جوان در هواي وطن اصلياش يعني اُنس با خدا و محبت به اهل البيت صلي الله عليه و آله والسلم است. اگر بستر سياسي و آموزشي جامعه طوري شکل گيرد که ما را به فرهنگ غرب دعوت نکند، به سرعت با نسلي روبرو ميشويم که وفادار به نظام اسلامي و ارزشهاي الهي است. به همين جهت اگر هجوم تبليغات، جوانان شيعه را تحت تأثير زندگي غربي قرار داد، نميتواند آنها را براي هميشه در آن فضا نگهدارد، چون دل جوان شيعي در هواي وطن ديگري است که چندان هم نسبت به آن ناآشنا نيست. رضاخان با اجبار ميخواست چادر را از سر زنان ما بردارد، ولي نتيجه نگرفت، دوباره ملت به فرهنگي که ميشناختند برگشتند. به عبارت ديگر همين که «استيصال مدرنيته» فروکش کرد، مردم به مذهب برگشت نمودند؛ و تمام تبليغاتي که بر ضد روحانيت در مدّت بيست سال انجام داده بودند، خنثي شد، به طوري که براي آيتالله کاشاني آن استقبال بيسابقه را انجام دادند و ايشان در تهران رأي اول مجلس را بهدست آوردند. البته غربزدگان که زندگي را در هرچه غربيشدن ميجويند، بيکار ننشستند، از ملّيون بگير تا محمد رضاشاه، سعي کردند ذهن جوانهاي ما را نسبت به روحانيت و حاکميت قوانين دين خراب کنند، ولي با اينهمه وقتي امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در سالهاي 1341 و 1342 به ميدان آمدند، ملّت در راستاي پايداري بر عهد الهي خود بهپا خاست، به طوري که رژيم شاهنشاهي در پانزده خرداد سال 42 به سربازان دستور داده بود به مردم از سينه به بالا شليک کنند که همان وقت شهيد شوند و ملت را به خاک و خون کشيدند. و باز همين که استيصال فروکش کرد و امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را از زندان آزاد کردند، سيل جمعيت بود که به استقبال ايشان رفتند. در حال حاضر هم فضاي فرهنگي کشور را يک نحوه استيصال فرهنگي اشغال کرده است تا نگذارند جوان ما به راحتي تصميم بگيرد، ولي اگر جوانان را، ماوراء ظواهري که در اثر استيصال فرهنگي به خود گرفتهاند، بنگريم چيز ديگري هستند و هماني ميشوند که مي توانند سرباز انقلاب اسلامي باشند. به تعبير مقام معظم رهبري، اين ظاهري که جوان به خود گرفته يک «استغاثه» است؛ دارد ميگويد: «مرا دريابيد دارم از بين ميروم، چرا نجاتم نميدهيد؟!». و کليد نجات ملت در دست فرهنگ تشيع و انقلاب اسلامي است، به شرطي که با نگاه غربزدگي به انقلاب اسلامي نظر نکنيم و نخواهيم انقلاب را در ذيل فرهنگ غرب قرار دهيم، کاري که تا حدّي در بعضي دورانها انجام شد. روح «شيعه» يک روز هم خود را از حقيقتي بهنام امام «معصوم» جدا نکرده است، به همين جهت هم رنگ دورانهاي ظلم و فساد را به خود نگرفته است و چون بعد از دفاع مقدس هشتساله اين موضوع تا حدّي فراموش شد و خواستيم از ژاپن عقب نيفتيم، از تشيع عقب افتاديم و عملزدگي، روح حقيقتگرايي ما را به حاشيه برد. پس اگر سؤال شد چرا هم اکنون جوانان شيعه در ميدانِ توجه به آرمانهاي الهي نيستند؟ بايد گفت: چون آنها را به جاهاي ديگر خوانديم و نه به انقلاب اسلامي و تمدن آن و دوري از غرب. ما انقلاب را در هويت اصلياش که همان روح تشيع است نگه نداشتيم و ناخودآگاه جهت آن را به فرهنگ مدرنيته نزديک کرديم. ما به اندازهاي که به مدرنيته نزديک شديم، از اهداف انقلاب فاصله گرفته و مستأصل گشتيم. انقلاب اسلامي؛ ادامهي غدير سخن خدا در «غدير» اين بود که در راستاي ادامهي اسلام، «بايد امام معصوم حاکم باشد» و اين پيام همچنان ادامه پيدا کرده تا در قالب انقلاب اسلامي ظاهرگشت. پس غدير، شروع يک فرهنگ است که ادامهي آن در زمان غيبت، «حکومت ديني» است که سعي دارد سخن و سيرهي امامان معصوم را حاکم کند. همانطور که قبلاً عرض کردم، در طول تاريخ گذشتهي ما، هر شهر و روستايي را که ملاحظه ميکرديد، روحانيون بر اساس حکم خدا، امور اجتماعي و سياسي مردم را مديريت ميکردند، هم سند و قباله مينوشتند و مهر و امضا ميکردند و هم خطبهي عقد ميخواندند و هم براي جادهي شهر و روستا با مشورت مردم، برنامهريزي مينمودند و خلاصه نبض اجتماع و هدايت کلي در دست دين بود. در دويست سالهي اخير وقتي اداره آمد و جاي روحاني را گرفت، حالا همان روحاني بايد مسئوليت اصلي امور کشور را بهدست گيرد تا ادارهي امور از جهت ديني خارج نشود وانقلاب اسلامي، صورت امروزي حاکميت حکم امام معصوم است جهت ادارهي امور اجتماع. از صدر اسلام طرز تفکري در مقابل غدير مطرح شد که حاکم جامعهي اسلامي لازم نيست معصوم باشد، تقابل اين دو طرز فکر همچنان ادامه دارد، چه اسم آن را «سقيفه» بگذاريم، چه «سکولاريسم» و يا نظام شاهنشاهي، در هر حال دو طرز فکر است؛ با دو جهانبيني. شيعه معتقد است اگر بخواهيم حضور دين در زندگي انسانِ مسلمان حضور ناقصي نباشد؛ بايد همهي نظام اجتماعي و فردي تحت هدايت دين جلو رود تا جامعه از دينداري خود ثمرهي لازم را ببرد، امام خميني«رضواناللهعليه»، براساس چنين عقيدهاي به صحنه آمدند تا دين به صورتي ناقص در صحنهي زندگي مسلمانان ظاهر نشود. قرآن در اين راستا ميفرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَيُرِيدُونَ أَن يُفَرِّقُواْ بَيْنَ اللّهِ وَرُسُلِهِ وَيقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَيُرِيدُونَ أَن يَتَّخِذُواْ بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلاً أُوْلَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُّهِينًا»؛7 كساني كه به خدا و پيامبرانش كفر ميورزند و ميخواهند ميان پيام خدا و پيامبران او جدايي اندازند و ميگويند ما به بعضي از دستورات دين ايمان داريم و به بعضي را نميپذيريم و ميخواهند بين ايمان به بعضي و انکار بعضي از قسمتهاي دين، راه سومي را براي خود اختيار كنند، آنان در حقيقت كافرند و ما براي كافران عذابي خفتآور آماده كردهايم. خداوند در اين آيات تأکيد دارد اگر همهي دين در همهي زواياي زندگي حاکم نشد يک نحوه کفر به خدا و پيامبر است و منجر به عذاب خواهد شد. يک زمان ممکن است شرايط طوري باشد که دين روي هم رفته در همهي ابعاد زندگي حضور داشته باشد، حالا در آن شرايط نادرشاه از پادشاه هندوستان مقداري جواهر و کوه نور و درياي نور تصاحب ميکند و پادشاه هندوستان هم يک طور ديگر با ساير حاکمان عمل ميکند، اينها چيزي نيست که مانع حيات ديني جامعه باشد. اما يک وقت دولت شکل ديگري به خود ميگيرد و به واقع در امور جامعه دخالت ميکند و ميخواهد بعضي از احکام الهي را کنار بزند، ماليات بگيرد، بر ورود و خروج کالا نظارت کند و ... و همهي اين امور تحت فرمان شخص پادشاه باشد و امور با نظر او و درباريان انجام گيرد و نظر دين و احکام الهي در انزوا رود، در اين شرايط اگر مسلمانان کوتاه بيايند دين به صورت ناقص در صحنه ميماند و مجبور ميشوند با بعضي از ابعاد دين، دينداري خود را ادامه دهند. شاه به خود اجازه ميدهد که امتياز پست يک کشور را به يک فرنگي بدهد و آن شخص هم حق داشته باشد در هر زميني از زمينهاي مردم جاده بکشد و يا شاه امتياز کشت تنباکو را به هرکس خواست بدهد، اين يعني حاکمبودن نظر شاه بر سرنوشت ملت. در حالي که سرنوشت انسانها بايد تحت حاکميت خالق انسانها باشد تا براساس حکم پروردگارشان امورشان بگذرد و تحت آن احکام بپرورند، در چنين شرايطي بايد انقلاب اسلامي به صحنه بيايد و تلاش کند آن ابعادي را که ميخواستند از اسلام بگيرند به اسلام برگرداند تا معلوم شود به هيچوجه نميشود در جامعهي اسلامي چيزي جز حاکميت اسلام آنهم از طريق سيره و سنت پيامبر و امامان معصوم صلي الله عليه و آله والسلم، حکومت کند. چرا سخن فاطمهي زهرا سلام الله عليه پذيرفته نشد؟ آثار غفلت جهان اسلام از موضوع حاکميت اسلام بر همهي امور اجتماع، موجب شد که مسلمانان به آن نتايج درخشاني که از طريق اسلام ميتوانستند برسند، نرسند، و در نقطههاي عطف تاريخ آن طور که بايد و شايد تصميمگيري نکنند و در نتيجه نه تنها جامعه به سوي اهداف اصلياش حرکت نکند بلکه به انحراف کشيده شود. از جمله وقتي 25 سال بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم امامي معصوم يعني علي عليه السلام حاکم شد، عايشه با جريان جنگ «جمل» امام را تضعيف کرد و مردمي هم که معني غدير را نميدانستند تحت تأثير او قرار گرفتند، اما همين مسلمانان بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و طرح حاکميت از طريق سقيفه، پيشنهاد فاطمهي زهرا سلام الله عليه در رابطه با برگشت به غدير و حاکميت علي عليه السلام را نپذيرفتند. وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام در رأس حکومت قرار گرفتند عايشه بناي مخالفت گذاشت و مردم را جهت جنگ با حضرت دعوت کرد و بالأخره عدهاي پذيرفتند! آنچنان هم از خود وفاداري نشان دادند که وقتي حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: پاهاي شتري را -که عايشه سوار آن بود- قطع کنيد تا کار تمام بشود، همين که يک پاي شتر را ميزدند، يکي ميرفت زير تن شتر تا سقوط نکند، آن فرد را به قتل ميرساندند، يکي ديگر زير تن شتر ميرفت، حاضر بودند کشته بشوند ولي شتر عايشه سقوط نکند، اينطور از عايشه تبعيت کردند. از خود بپرسيد عايشه چه فرهنگي را پيشنهاد ميکرد و فاطمهي زهرا سلام الله عليه چه فرهنگي را که حرف يکي را پذيرفتند و حرف ديگري را رد کردند؟ آيا جز اين بود که فاطمهي زهرا سلام الله عليه آنها را به حاکميت امامي معصوم دعوت ميکرد در حاليکه آنها معني چنين حاکميتي را که زمين را به آسمان معنويت متصل کند نميفهميدند، ولي احترام به همسر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را ميفهميدند. سکولاريسم از اينجا ميتواند جاي خود را باز کند، ميگويد: «امام معصوم ميخواهيم چه کار؟! اگر يک آدم زرنگِ قاطع سرِ کار بيايد امور ما از طريق مديريت او ميگذرد. علي عليه السلام ميخواهد ما روي مرز خود باشيم و به عدالت و معنويت بينديشيم، پس چه موقع ثروتمند شويم؟ حتماً اطلاع داريد که طلحه و زبير، در زمان خليفهي اول، اينقدر پولدار شدند که وقتي مردند؛ با تبر طلاهايشان را قسمت کردند! آيا اين ملت ميتواند امام معصوم را بپذيرد؟ ملتي که امام معصوم بخواهد، بايد خيلي چيزها را زير پا گذاشته باشد. وقتي متوجه باشيم ذات انقلاب اسلامي از جنس حاکميت امام معصوم است، حال بايد از خود پرسيد آرمان انقلاب، رفاه از جنس رفاه ژاپني است يا آرمان انقلاب جاريکردن حکم خدا است براي ظهور بستري که از طريق عدالت و معنويت، انسانها بتوانند بندگي خدا را پيشه کنند؟ عرض اصلي بنده آن است که اگر جايگاه تاريخي انقلاب را در نظر بگيريم و به سخنان حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» توجه کنيم متوجه ميشويم که هدف اصلي انقلاب اسلامي جاريکردن حکم خدا در نظام سياسي، آموزشي، اقتصادي جامعه است. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در اين راستا ميفرمايند: «مجردِ بودن رژيم اسلامي، مقصد نيست، مقصد اين است که در حکومت اسلامي، اسلام حکومت کند»8 انگيزهي اصلي آنهايي که به ميدان آمدند و موجب تحقق انقلاب شدند چنين مطلبي بود. وقتي مقصد اصلي انسان حاکميت حق باشد، براي رسيدن به اين مقصد هزينههاي مالي و جاني آن را هم متحمل ميشود. وقتي گفته ميشود انگيزهي ايجاد انقلاب اسلامي حاکميت حق است، به اين معني است که مسلمانانِ عاشق اسلام ميخواهند جمال يار، در همهي دنياي اسلام و جهان ظاهر شود، هرچند همهي آنهايي که در کنار امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» وارد انقلاب شدند تا اينجاها را نميديدند و به توحيد و نفي شرک- که روح انقلاب اسلامي است- نظر نداشتند. به همين جهت هر وقت اين افراد بهعنوان کساني که در انقلاب کنار امام«رضواناللهتعاليعليه» بودند به صحنههايي از نظام مديريتي انقلاب پاي گذاردند، براي انقلاب مشکل درست کردند و البته از آن طرف هم به جهت روح توحيدي انقلاب بود که هرچه جلو آمد، عدهاي از همين افراد ريزش کردند و اين بسيار فرق ميکند با آنکه گفته شود «انقلاب فرزندان خود را ميخورد» آري اگر انقلاب از اصول خود خارج شود و کار دست کساني بيفتد که به اهداف انقلاب اعتقاد ندارند، معلوم است که انقلابيون اصلي را حذف ميکنند. اما در انقلاب اسلامي به جهت روح توحيدي انقلاب، موضوع برعکس بود، هرکس که نتوانست خود را نفي کند و به اصطلاح کيش شخصيت داشت، حذف شد و انقلاب با رويشهاي جديد از جوانان مخلص به مسير خود ادامه داد و از مشکلاتي که به جهت ادامهي حضور افرادي که نخواستند با روح توحيدي انقلاب خود را هماهنگ کنند، پيش آمد، هراسي به خود راه نداد. عمده آن است که بتوانيم ريشهي مشکلات پيشآمده را درست تحليل کنيم و گمان نکنيم مشکلات به جهت وجود انقلاب پديد آمده است. آري هنوز يک نوع غربزدگيِ پنهان در روح و روان بسياري - حتي آنهايي که به انقلاب وفادارند- هست و همين امر موجب ميشود تا آن طور که شايسته است به انقلاب و راه حلهاي توحيدي آن رجوع نشود و به مشکل بيفتيم. ولي فراموش نفرماييد که خداوند به مؤمنيني که در مسير صحيح قرار دارند وعده داده است: «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّوُرِ»؛9 خداوند ولي و سرپرست مؤمنين است، آنها را از ظلمات خارج و به سوي نور هدايت ميکند. خوديها و غير خوديها بايد وضع موجود انقلاب را بازخواني کنيم و جايگاه آن را نسبت به هدف توحيدياش بسنجيم، تا اولاً: معني ريزشهاي افراد را در آن به درستي درک کنيم. ثانياً: جايگاه مشکلات را در غفلت از روح توحيدي و غربزدگي پنهان خودمان بشناسيم. رهبر معظم انقلاب«حفظهاللهتعالي» در همين رابطه موضوع خودي و غير خودي را نسبت به انقلاب تبيين کردند تا بفهميم ريشهي مشکلات پيش آمده توسط غير خوديها است يا به جهت انقلاب. فرمودند: «خودي آن است که دلش براي اسلام ميتپد؛ دلش براي انقلاب ميتپد؛ به امام ارادت دارد؛ براي مردم به صورت حقيقي - نه ادّعايي- احترام قائل است. غير خودي کيست؟ غير خودي کسي است که دستورش را از بيگانه ميگيرد؛ دلش براي بيگانه ميتپد؛ دلش براي برگشتن امريکا ميتپد. غير خودي آن کسي است که از اوايل انقلاب در فکر ايجاد رابطهي دوستانه با امريکا بود. به امام اهانت ميکرد؛ اما براي امريکا اظهار علاقه مينمود! کسي به امام اهانت ميکرد، ناراحت نميشد؛ اما اگر کسي به دشمنان بيرون از مرز يا همدستان آنها اهانت ميکرد، ناراحت ميشد! اينها غريبهاند».10 يکي از جبهههايي که خود را در زير پوست انقلاب جا داد ولي با روح انقلاب هماهنگي نداشت و تاکنون موجب مشکلاتي براي انقلاب شده است و يا در آينده ميشود، حجّتيهايها بودند که در عين ظاهر مذهبي، به جهت روح غربزدگيِ پنهانشان و اشرافيتي که با خود داشتند، از اول مقابل انقلاب ايستادند، اينها مذهب را امري فردي ميدانستند و نسبت به حاکميت احکام الهي حساس نبودند و اين عدم حساسيت را زير پوشش آن که بايد حضرت صاحبالامر عجل الله تعالي بيايند و عدالت را برقرار کنند، توجيه ميکردند، عملاً برايشان مهم نبود شاه حاکم بر سرنوشت جامعه باشد يا نباشد، معتقد بودند اسلام يعني اين که من کراواتم را بزنم، بهترين زندگي را داشته باشم، اروپا هم بروم، نماز هم بخوانم. به قول خودشان؛ «ما در زمان طاغوت نماز ميخوانديم، در زمان ياقوت هم نماز ميخوانيم، براي ما فرقي نکردهاست!» اين جريان، چيزي به نام حضور تاريخي غدير را نميفهمد، غدير را بيشتر وسيلهي اختلاف بين شيعه و سني کرده است. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در رابطه با آنها ميفرمايند: «ديروز حجتيهايها مبارزه را حرام کرده بودند... ولايتيهاي ديروز که در سکوت و تحجر خود آبروي اسلام و مسلمين را ريختهاند و در عمل پشت پيامبر و اهل البيت عصمت و طهارت را شکستهاند و عنوان «ولايت» برايشان جز تکسّب و تعيش نبوده است، امروز خود را باني و وارث ولايت نموده و حسرت ولايت دوران شاه را ميخورند»11 ميفرمايند: اينها «ولايت» را وسيلهي تکسّب و تعيّش کردهاند. يعني زير پوشش اين واژهها دکان باز کردهاند تا به زندگي دنيايي خود رونق دهند، وگرنه مگر ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام در زمان غيبت جز از طريق ولايت فقيه ميتواند در جامعه جاري باشد؟ از جمله جريانهايي که به ظاهر در کنار انقلاب بودند ولي با هدف اصلي انقلاب که حاکميت حکم خدا و نظر به توحيد ربوبي بود، مخالفت داشتند، «ملي- مذهبيها» بودند که تحت عنوان نهضت آزادي توسط آقاي مهندس بازرگان پايهگذاري شد. اينها نمونهي روشن سکولاريسم هستند، ميگفتند اسلام بايد مثل مسيحيت جامعه را تغذيه کند، ولي قيصر در جاي خود و پاپ در جاي خود. اينان عموماً تحصيلکردهي اروپا بودند و تحت تأثير جريانهاي مسيحي آنجا قرار داشتند، ولي اسلام را مذهب خود قرار داده بودند. اينها معتقدند اسلام خوب است، بهترين دين هم هست، ولي حکومت بايد بهروش مدرن و بر مبناي فرهنگ مدرنيته اداره شود. در زمان شاه هم ميگفتند: شاه فقط سلطنت کند، ولي حکومت نکند، ادارهي کشور هم براساس قواعد فرهنگ مدرنيته و به همان روش سکولار به عهدهي روشنفکرها باشد. در امور فردي همه را دعوت به مذهب ميکردند، دربارهي قرآن بحث مينمودند ولي اصول غربي را به عنوان کاملترين روش زندگي پذيرفته بودند و هم اکنون هم در عين انتقاد به بعضي از کارهاي آمريکا، با آنها رابطهي خوبي دارند. چنانچه ملاحظه ميفرمائيد در نگاه اينها هدفي تحت عنوان اين که تمام روابط اجتماعي بايد نمايش جمال نور پروردگار باشد و حق با تمام جَلَواتش در صحنهي آموزشي و اقتصادي و سياسي در صحنه باشد، اصلاً مطرح نيست، تا شما بخواهيد حقيقتِ «اَيْنَما تُوَلّوا، فَثَمَّ وَجْهُ الله»؛12 - بر هر طرف نظر کنيد خدا را مينگريد- را در نظام تصميمگيري افراد به تماشا بنشينيد. جريان سومي که سابقهي مبارزه با نظام شاهنشاهي را داشتند ولي از همان ابتدا و خيلي صريح با انقلاب مقابله کردند جريان روشنفکري لائيک بود. حرف اينها اين بود که شاه، مرتجع است و نميتواند ما را به تمدنِ شکوفاي غرب برساند. پس بايد شاه را عزل کنيم تا خودمان بهتر از شاه جامعه را به مدرنيته برسانيم. چنانچه ملاحظه ميفرمائيد، تمام مقصد و مقصود جريان روشنفکري لائيک، غرب است و از جهاتي با دو طرز تفکر قبلي وجه اشتراک دارد، لذا هرسه گروه فوقالذکر با انقلاب اسلامي به معني واقعي آن مخالفاند و در اين که بايد ارزشهاي غربي در مناسبات اجتماعي و اقتصادي و آموزشي جامعه حاکم باشد، متفقاند. به همين جهت هم در نقطههاي عطفِ مقابله با نظام اسلامي، با همديگر کنار آمدهاند، و افرادشان در گروههاي يکديگر رفت و آمد دارند. اين جريان اعتقاد دارد کشورهاي مترقّي، دين را از نظام اجتماعيشان کنار گذاشتند که مترقي شدند، ما هم اگر ميخواهيم مترقي باشيم بايد دين را کنار بگذاريم و جامعهمان را با عقل بشري اداره کنيم. جريان چهارمي نيز در انقلاب هست که ميتوان تحت عنوان «سکولاريسم پنهان» از آن نام برد، اين جريان در عين اين که انقلاب اسلامي را قبول دارد و معتقد است بايد تربيت اسلامي در صحنه باشد و ولايت فقيه در جامعه نقش داشته باشد ولي در عمل به جاي تأکيد بر عدالت و معنويت، به اميد پيشرفت کشور با الگوي غربي، به اقتصادِ سکولار تن ميدهد و اشرافيت اقتصادي و طبقه ممتاز بروکرات را قبول ميکند، لذا براي رسيدن به پيشرفت به معني غربي آن، نفوذ سرمايهداري ليبرال و فرهنگ غربي و خرده بورژوازي و اشرافيت مدرن را در ساختارهاي انقلاب ميپذيرد و پيشرفت به سبک غرب را تا آنجا براي نظام اسلامي ضروري ميداند که تصور ميکند هر جرياني که بخواهد ما را از آن پيشرفت عقب بيندازد مخالف انقلاب است. مخالفت سران دولتهاي سازندگي و اصلاحطلب با دولت بعدي در درون چنين تعريفي قرار ميگيرد. با همين ديدگاه آقاي ميرحسين موسوي در زمان نامزدي خود براي دولت دهم گفت: در زمان دولتهاي سازندگي و اصلاحات احساس خطر نميکردم، ولي با آمدن دولت نهم و ادامهي آن، براي انقلاب احساس خطر ميکنم. جايگاه مستضعفين در انقلاب نهضت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و انقلاب اسلامي، برگشت به معنويتي است که در صدد است ماوراء هر چهار جريان فوق، از غرب بگذرد و زمينهي حاکميت امام معصوم را فراهم نمايد. نهضتي که معتقد است بشر بايد در نظام الهي زندگيکند تا به آرمانهاي اصلياش پشت نکرده باشد، و انسان در فطرت انساني خود مستقر باشد. چنين بستري را که بر عدالت و معنويت تأکيد ميکند طلحه و زبير تحمل نميکنند، ولي مستضعفان بر عکسِ بعضي نخبگان، بهتر ميتوانند آن را بپذيرند. در همين راستا امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند: «ما بايد در ارتباط با مردم جهان و رسيدگي به مشکلات و مسائل مسلمانان و حمايت از مبارزان و گرسنگان و محرومان با تمام وجود تلاش نماييم و اين را از اصول سياست خارجي خود بدانيم»13 ميفرمايند: يکي از اصول ما، دفاع از مستضعفين جهان است. زيرا به کمک آنان ميتوان جهان را به فرهنگ پيامبران برگرداند، همان کاري که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در صدر اسلام به آن دامن زدند. ما از روزي که ظهور جلوات پروردگارمان را در تمام مناسبات جامعه طلب نکرديم و جذب فرهنگ مدرنيته و توسعه به روش غربي شديم، مسئوليتهاي خود نسبت به سايرين را از دوش خود فرو گذاشتيم و در نتيجه مستضعفان را فراموش کرديم و به همان اندازه شور انقلاب در جوانانمان ضعيف شد و تحرک آنان کُُند گشت و از اهداف اصلي باز مانديم و با رشد خودخواهيها، ويژهخوارن به ميدان آمدند و برنامهها را در جهت منافع خود سوق دادند و از اين مرحله به جاي بسط انقلاب اسلامي و خدامحوري، خودمحوري و بسط مدرنيته شروع شد و به تدريج کرمهاي خزنده زير پوست انقلاب سعي کردند ريشه را بجوند و سبزي و حيات انقلاب را به زردي تبديل کنند و از اين طريق پرورش مخالفان انقلاب در درون انقلاب شکل گرفت. به عبارت ديگر با بسط مدرنيته در درون انقلاب، انقلاب در مسير نفي خود قدم برداشت. زيرا همانطور که عرض شد ذات و جنس انقلاب اسلامي، عبور از غرب است و نه بازگشت به غرب. حال اگر بعضي از نخبگان و يا مسئولان زمينه را جهت بسط مدرنيته در نظام آموزشي و اقتصادي و سياسي کشور فراهم کردند، ناخواسته انقلاب را از ذات اصلياش خارج نمودند. در حالي که روح تشيع چنين بازگشتي را نميپذيرد و بحمدالله در اين راستا ناظرين هوشمند پس از يک خوابزدگي به خود آمدند و با جريانهاي سکولار به مقابله پرداختند و از نقش مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» در ايجاد اين هوشمندي نبايد غفلت کرد. حضور ولايت فقيه در تاريخ تشيع سؤال: اگر نقش ولايت فقيه تا اين اندازه مهم است و جامعه حتماً به آن نياز دارد، چرا علماي ما بيشتر در اين صد سالهي اخير به آن پرداختند؟ جواب: عنايت داشته باشيد که فرهنگ تشيع در عين آن که يک فرهنگ کاملاً منطقي است، ولي يک موضوع سطحي نيست که افراد معمولي بتوانند آن را به راحتي بفهمند، وقتي طبق آيات قرآن پذيرفتيم، علاوه بر اطاعت خدا، بايد از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و اوليالامر هم اطاعت کرد14 و چون خداوند ما را دعوت نميکند از کسي اطاعت کنيم که ما را به گمراهي بيندازد، پس علاوه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم اوليالامر هم که خدا دستور اطاعت از او را به ما داده است، بايد معصوم باشد، و معلوم است که در زمان غيبتِ امام معصوم، آنهايي که خدا دستور اطاعت از آنها را به ما داده، از طريق پيروي از سخنانشان که توسط فقيه کارشناس براي ما از متون ديني استخراج ميشود، اطاعتشان عملي ميگردد. پس نبايد بگوييم علماي ما فقط در صد سالهي اخير به موضوع ولايت فقيه پرداختند. ما از وقتي که امام معصوم عجل الله تعالي غيبت فرمودند، با رجوع به فقهاء اطاعت از امام معصوم را ادامه داديم، منتها در صد سالهي اخير شرايط خاصي پديد آمد که بايد موضوع ولايت فقيه، و پيروي از امامان معصوم، به صورت خاص تدوين شود. مشکل ما جوّسازيهايي است که از طرف دشمنانمان ميشود و جوّ را آنچنان مسموم ميکنند که افراد امکان تفکر در موضوع ولايت فقيه را نداشته باشند، وگرنه فرهنگ شيعه، فرهنگي است که هرچه شرايطِ تفکر بهتر فراهم گردد، راحتتر پذيرفته ميشود. همينطور که امروز مردم معمولي تفاوتي بين حاکميت فقيه با حاکميت غير فقيه نميگذارند، در صدر اسلام هم، مردم معمولي تفاوتي بين علي عليه السلام با ساير صحابه نميگذاشتند، به همين جهت مردم عادي راحت ابابکر را پذيرفتند. درست است که فرهنگ شيعه، فرهنگي است منطقي، ولي هرقدر مردم سطحي شوند به همان اندازه نميتوانند بين ولايت فقيه و ولايت فرهنگ مدرنيته فرق بگذارند. از آن طرف چون فرهنگ مدرنيته با زبان نفس امّاره با مردم سخن ميگويد، بيشتر تحت تأثير آن قرار ميگيرند. اگر سعي شود مردم در زندگي خود متوجهي افقهاي برتر شوند، به راحتي انديشه و تفکر شيعه را ميپذيرند. ولي اگر مردم را ضعيف و سطحي نگهداريم، بخواهيم يا نخواهيم از شيعهبودن جدا ميشوند و از منطقيترين زندگي محروم ميگردند و نهتنها ديگر تاريخساز نخواهند بود بلکه از تاريخ تشيع بيرون ميافتند و مثل ساير مردم يا گرفتار روزمرّگي ميشوند و يا با هدفهاي خيالي که زندگي غربي براي آنها تعريف کرده است تلاشهاي خود را به سوي ناکجاآباد سوق ميدهند. هر نوع زندگي که جهتش به سوي حاکميت حق نباشد و به امام معصوم نظر نداشته باشد، سرتاسرش پوچي و بيثمري است، به همين جهت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم و ائمه صلي الله عليه و آله والسلم اصرار دارند انسان بايد در زندگي امام زمان خود را بشناسند وگرنه به مرگ جاهليت مرده است.15 پس مواظب باشيم روزمرّگيها و پوچيها در زير پوشش يک نوع زندگي که به ظاهر جدّي و مفيد است، پنهان نشود. عمده، جهتگيري اصلي زندگي است که حرکات و سکنات زندگي را معني ميبخشد. لذا ممکن است يک مهندس همان قدر زندگياش پوچ باشد که يک معتاد به مواد مخدر زندگياش پوچ است. فرقشان در اين است که آن مهندس توانسته است خود را به آن زندگي معمولي مشغول کند و پوچي خود را پنهان کند اما آن معتاد نميتواند خود را فريب دهد لذا به مواد مخدر پناه ميبرد تا غير منطقيبودن زندگياش را احساس نکند. انسانهايي که تلاش نکردهاند جهت نوراني زندگي را پيدا کنند، اگر خود را به زندگي مشغول نکنند، چيز ديگري از همان سنخ از پوچي جايگزين آن ميکنند. در حالي که وقتي زندگي جهتدار شد اگر سخت هم بگذرد، نشاط خود را به همراه دارد، نمونهاش وضع جوانان ما در جبههها بود، چون در آن شرايط متوجه بودند به صورتي منطقي زندگي ميکنند لذا سختيها را به چيزي نميگرفتند. زندگي منطقي اگر ما زندگي منطقي را از جوانانمان بگيريم، حال چه مهندس و دکتر بشوند، چه رفتگر، هيچ فرقي نميکند! ما فکر نکنيم چون مثلاً فرزند بنده يا جنابعالي معتاد به مواد مخدر نيست پس نجات پيدا کرده است! بنا به فرمايش امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» زندگي منطقي وقتي است که بتوانيم براي عقيدهاي بزرگ، روحيهاي انقلابي در خود و جوانانمان پايهريزي کنيم، ميفرمايند: «امروز با جمود و سکون و سکوت بايد مبارزه کرد و شور و حال حرکت انقلاب را بايد برپا داشت... ».16 يا در جايي ديگر ميفرمايند: «من در اين جا به جوانان عزيز کشورمان، به اين سرمايهها و ذخيرههاي عظيم الهي و به اين گلهاي معطر و نوشکفتهي جهان اسلام سفارش ميکنم که قدر و قيمت لحظات شيرين زندگي خود را بدانيد و خودتان را براي يک مبارزهي علمي و عملي بزرگ تا رسيدن به اهداف عالي انقلاب اسلامي آماده کنيد... ».17 اگر ميبينيد امروز در دنيا زمينهي پذيرش فساد در جوانان فراوان است، چون در منظر خود افقي متعالي براي زندگي نميشناسند تا به خاطر دستيابي به آن افق، از فساد بگذرند، چون چيزي ماوراء همين روزمرّگيها نمي شناسند و لذا به هرچه پيش آيد تن ميدهند و علت آن که مکتب بودا هم نميتواند جوانان خود را از فساد غربي حفظ کند، به خاطر اين است که روح مبارزه با فساد غربي و فرهنگ استکباري در آن مکتب نيست و به همان اندازه که ناقص است در مقابله با فساد زمانه ناتوان است. همانطور که عرفان غير حماسي کارش به جاهايي کشيده ميشود که ملاحظه ميفرمائيد نه تنها در مقابله با فساد زمانه ناتوان است، بلکه بعضاً تحت تأثير قرار ميگيرد. مثل سياسيونِ جداشده از مبارزه و عدالت و معنويت که کارشان به روزمرّگي کشيده شد. روشنفکرهاي غربزده و آن فرد مذهبي و آن عارف جداشده از نظام ولايت فقيه، همان اندازه گرفتار زندگي بيثمر شدهاند که جوانان گرفتار شده به مواد مخدر. تا نفهميم در بيرونِ فرهنگ شيعه چه خبر است، نميتوانيم جوانمان را به فرهنگ شيعه جذب بکنيم. بايد روشن شود فرهنگ شيعي، آن نيست که انجمن حجتيه ميشناسد، ميتوان گفت اين خودش يک نوع تخدير است که تحت تأثير فرهنگ استکبار پيش آمده است، به گفتهي امام خميني«رضوانالله تعاليعليه»: «آمريکا و استکبار در تمامي زمينهها افرادي را براي شکست انقلاب اسلامي در آستين دارند، در حوزهها، در دانشگاهها مقدسنماها را که خطر آنان را بارها و بارها گوشزد کردهام، اينان با تزويرشان از درون، محتواي انقلاب و اسلام را نابود ميکنند، اينها با قيافهاي حق به جانب و طرفدارِ دين و ولايت، همه را بيدين معرفي ميکنند، بايد از شرّ اينها به خدا پناه بريم.»18 فرهنگ شيعه، آن نوع زندگي است که امام خميني«رضواناللهتعالعليه» به جهان معرفي کردند. حالا شما با صد دليل، خدا و پيغمبر و امامت را اثبات کنيد، اين کارها هنوز دينداري به حساب نميآيد، دينداري تلاشي است براي حاکميت حکم خدا و نجات انسانها از فرهنگ طاغوت. وقتي مسير زندگي مشخص شد، ديگر زندگي احيا شده، ديگر شکست و پيروزي معني ندارد، به تعبير امام خميني«رضواناللهتعالعليه»؛ «مگر بيش از اين است که فرزندان عزيز اسلام ناب محمدي در سراسر جهان به پاي چوبهي دار ميروند، مگر بيش از اين است که زنان و فرزندان خردسال حزبالله به اسارت گرفته ميشوند؟ بگذار دنياي پست ماديت با ما چنين کند، ولي ما به وظيفهي اسلامي خود عمل کنيم.»19 منظورم از آوردن فرمايش امام«رضواناللهتعالعليه» آن است که تأکيد کنم وقتي راه مشخص شد و زندگي صورت منطقي خود را پيدا کرد، سختترين حالت هم براي انسان نهتنها قابل تحمل بلکه نشاطآور است. مهمان ناخوانده سؤال: درحالي که تفکر اصيل اسلامي بر بعضي از کارگزاران دولت و برخي از احزاب و مردم حاکم نيست و ناخواسته تحت تأثير فرهنگ غرباند و نميتوانند جايگاه رهنمودهاي رهبري«حفظهاللهتعالي» را درک کنند، چگونه ميتوان اميد داشت که انقلاب اسلامي به هدف اصلي خود يعني «ايجاد حکومت جهاني اسلام»20 که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بر آن تأکيد داشتند، دست يابد؟ جواب: هميشه به اين نکته عنايت داشته باشيد که يک ملت براساس تاريخي که دارد زندگي ميکند، اگر هم در تشخيص مصداقها اشتباه کند، پس از مدتي شرايط خود را بازخواني مينمايد. حيات هر ملّتي به تاريخ آن ملت گره خورده است، تاريخ ملت ما عهد با اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم است، آيا ميشود علي عليه السلام را از تاريخ ملت ايران جدا کرد؟ ممکن است فرهنگ مدرنيته اين آرزو را در سر بپروراند که ما را بيتاريخ کند و تحت تأثير خود قرار دهد، ولي غربزدگي ما يک غربزدگي موقت است، اين غربزدگي مثل مهماني ناخوانده است که ميرود. خانهي دل اين ملت با اميرالمؤمنين عليه السلام مأنوس است و در مراحل مهم به کمک ارادت به آن حضرت، تاريخ خود را جلو برده است. بنا نيست همه مثل امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» باشند ولي همه شخصيت آرماني خود را علي عليه السلام ميدانند، آنهايي هم که ميخواهند اين ملت را فريب دهند، با نام علي عليه السلام فريب ميدهند، ولي نميتوانند در فريب خود پايدار بمانند. ابتدا رضاخان در دستههاي عزاداري امام حسين عليه السلام وارد شد و گِل بر سر خود ميماليد و بعد هم به کمک غربيها طوري تبليغ کردند که رضاخان يک شخصيت وطنپرست است و ميخواهد مشکلات کشور را حل کند لذا عدهاي از مردم ساده از او استقبال کردند، حتي عدهاي با مرحوم مدرّس درافتادند که «چرا اجازه نميدهي رضاخان کارش را بکند؟!» ولي چيزي نگذشت که مردم با ملاکهاي تاريخيِ خود، شرايط بهوجود آمده را ارزيابي کردند و متوجه شدند خانهي دل آنها جاي ديگري بودهاست. رضاخان و روشنفکران غربي ميخواستند مردم به سويي بروند که آنجا سمت و سوي تاريخي مردم ما نبود. مواظب باشيم روح مردم را اشتباه نفهميم وقتي چند مأمور که با دلارهاي آمريکا خود را مردم ايران معرفي ميکنند و راديوهاي بيگانه صداي آنها را به عنوان صداي مردم به ما معرفي ميکند، اين نبايد ما را اغفال کند. آن جواني هم که اغفال شده، چيزي نميگذرد که به ريشهاش برميگردد، او نميداند با زباني دارد صحبت ميکند که زبان او نيست. اگر بناي هدايت او را داشته باشيم، سربازي به سربازان انقلاب افزودهايم، البته اين کار حوصله ميخواهد، همانطور که دشمنان با برنامههاي درازمدت نيروهاي خود را از داخل کشور جذب ميکنند. پس بايد متوجه بود اکثراً مسأله برايشان مبهم است، جبههي دوست و دشمن را گم کردهاند و ملاک تشخيص دوست از دشمن بههم ريخته است، چون ما نه غرب را توانستيم آن طور که بايد درست معرفي کنيم و نه جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي را. در حالي که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مرز جدايي با دشمن را نشان دادند و فرمودند: «ما چه بخواهيم و چه نخواهيم صهيونيستها و آمريکا و شوروي در تعقيبمان خواهند بود تا هويت ديني و شرافت مکتبيمان را لکهدار نمايند»21 ما مسئلهي باقيماندن بر روحيهي انقلابي و حفظ روح مقابله با دشمن را ساده گرفتيم و جوانانمان را مشغول امور فرعيِ زندگي کرديم، ذات ضد قدسي فرهنگ مدرنيته مورد غفلت قرار گرفت و با علاقهمندشدن به رفاه مادي، تکنولوژي مدرن مقصد و مقصودمان شد. غافل از اينکه در عين نياز به توسعه بايد عدالت و معنويت قرباني نميشد و اهداف اصلي انقلاب به فراموشي نميرفت. برگشت از دولتهاي اصلاحات و سازندگي يک نمونه از همان بازخوانيهايي بود که ملت ايران در تاريخ معاصر خود انجام داد، و باز هم اگر غربيان و کارگزاران داخلي آنها، جنبهي غربزدگي ما را تحريک کنند و ملت را به مسيري غير از مسير عدالت و معنويت بکشانند، ديري نميپايد که مردم زودتر از گذشته خود را بازخواني ميکنند و به سرعت به مسير اصلي خود برميگردند. روش صحيح همان روش رهبري انقلاب است که دائم اهداف اصلي را تذکر ميدهند، تا افقهاي اصيلمان را فراموش نکنيم. بعضيها فکر کردند اگر مظاهر فرهنگ مدرن وارد زندگي مردم شود، ديگر مردم اهداف اصيل انقلاب اسلامي را فراموش ميکنند، با اين اميد بود که دشمنان انقلاب در کنار دوستان غربزده، آستينها را بالا زدند که در عين سازندگي کشور، ارزشهاي معنوي را به حاشيه ببرند. ملت يک مرتبه متوجه شد در عيني که زيرساختهاي صنعتي کشور خوب شده، اما عدالت و معنويت به حاشيه رفته است. کارگزاران سازندگي به روش غربي، از اين مطلب غافل بودند که تفکر شيعه آنچنان بصيرتي به همراه ميآورد که توسعه و پيشرفت غربي نميتواند آن بصيرت را به حجاب ببرد و لذا مردم به عدالت و معنويت برگشتند. اگر اصل را بر عدالت و معنويت گذاشته بودند، و با توسعهاي بومي که منجر به اقتصاد سکولار نميشد، کار را جلو برده بودند، کارها با روح مردم همخواني داشت. ولي با غفلت از اين موضوع، از يک طرف اشرافيت بر انقلاب تحميل شد و از طرف ديگر اقتصاد به جاي آنکه با ايجاد عدالت در خدمت مردم قرار گيرد، موجب ثروتمندشدن طبقهاي خاص شد که رهبري انقلاب«حفظهالله» تحت عنوان ثروتهاي بادآورده از آن ياد کردند و حالا چندين سال بايد تلاش کرد تا مزاحمتهاي اين افراد را که دائماً در جهت رسيدن به اهداف اصلي انقلاب سنگاندازي ميکنند، خنثي نمود. طبقهاي پديد آمد که به جاي آن که خود را خدمتگذار مردم بداند، طلبکار مردم ميدانند و در مقابل هر تصميمي که نفعش به مردم بايد برسد و نه به آن طبقهي ويژهخوار، مقاومت ميکنند. و تفکر شيعه اين مشکل را ميفهمد و تسليم آن نميگردد و شرايط موجود را نسبت به اهداف انقلاب مقايسه ميکند و به همين جهت در شرايط گوناگون عزم برگشت به اهداف اصيل انقلاب را در مراحل مختلف از خود نشان داده است. عمده آن است که متوجه شويم ما از کجا ضربه خورده ايم و به جاي آن که افراد را مقصر بدانيم ذهنها را متوجه عمق فاجعهي مدرنيته نمائيم که ميخواهد ما را از خانهي علي عليه السلام جدا کند، تا با آمدن ثروت و رفاه دنيايي، ديگر ما به عدالت و معنويت که بستر تعالي انسان است فکر نکنيم. شروع فاجعه سؤال: در حال حاضر که گرايش به مدرنيته و فرهنگ غرب، بين مردم گسترده است چگونه و با چه روش ميتوان تعارضِ آن فرهنگ را با فرهنگ شيعه روشن کرد؟ جواب: همانطور که عرض شد؛ اگر از يک طرف اين معادله معلوم شود که ما از طريق فرهنگ تشيع و انقلاب اسلامي چه اهدافي را بايد تعقيب کنيم و از آن طريق در چه مسير با برکتي قرار ميگيريم و تصميم به ايجاد تمدن اسلامي، هماکنون ما را وارد چه اردوگاه عظيمي ميکند و از طرف ديگر اين نيز معلوم شود که فرهنگ مدرنيته چگونه همهي هويت انساني ما را ميربايد، ميتوانيم به آينده اميدوار باشيم، وقتي انسان متوجه شد بزرگتر از آن است که با يک زندگي معمولي و با روزمرّگيها خود را تمام کند، به خود ميآيد و مسير زندگي خود به سوي غربزدگي را بازخواني ميکند. بايد از خود پرسيد با نزديکشدن به غرب، چه چيزهايي را از دست داديم و چه چيزهايي را بهدست آورديم؟ متأسفانه ما هنوز نميدانيم در اين صدوپنجاه سالي که روح روشنفکري ما زندگيها را به غرب نزديک کرد چه چيزهايي را از دست داديم و چگونه از بستر زندگي طبيعي و بومي خود خارج شديم و چگونه ريشهي ما از خاکي که در آن ريشه دوانده بوديم، کنده شد. گذشتهي ما را طوري به ما معرفي کردند که گويا مردمي بوديم دورافتاده از تمدن که هزارسال به صورت وحشي و با انواع بيماريها زندگي ميکردهايم. همهي کار فرهنگ غربي آن است که گذشتهي انسانها را از آنها بگيرد، واقعاً وقتي در فرهنگ گذشتهي خود دقت ميکنيم و نوع زندگياي که تا قبل از قاجار با آن مأنوس بوديم را ميشناسيم، قلب آدم به درد ميآيد که چگونه با رويآوردن به مدرنيته، همهي آن زندگي را از دست داديم. چيزهايي را از دست دادهايم که حتي در فرهنگ مدرنيته نميتوان آنها را تعريف کرد، چون مستشرقين قبل از ما با نگاه غربي آن را تعريف کردهاند تا باز ما به تعريف واقعي زندگي گذشته آگاهي نيابيم و اين همان معني بيهويتکردن يک ملت است. در مباحث «تمدنزايي شيعه» سعي شده است تا حدّي اين موضوع بازخواني شود ولي تا چشم ما از حجاب فرهنگ مدرنيته پاک نشود، اين بازخواني به معني واقعياش صورت نميگيرد. ما خودمان را بهتمامه از دست دادهايم. اما کدام «خود»؟ در مقالهي «اي امام!» عرض شدکه؛ «اي امام! دزدان که آمدند، ميدانستند راز ديرپاي بقاي ما چيست و آن را از ما ربودند، و ما نيمي در خواب و نيمي در مرگ بوديم». مطلب را آنجا تعقيب کنيد. عرض بنده آن است که حدود دويست سال است که ما را از خودمان گرفتهاند و به همين جهت آن طور که بايد و شايد نميتوانيم جايگاه انقلاب اسلامي را که آمده است تا خودِ از دست رفتهمان را به ما برگرداند، بفهميم. البته غربيان فکر ميکردند کار تمام است، ولي اگر تمام بود با طرح انقلاب اسلامي توسط حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» رجوع مردم به انقلاب با چنين وسعتي واقع نميشد. آري درست است که انقلاب اسلامي متذکر نوعي از زندگي است که براي مردمِ عاديِ عادتکرده به دويست سال از خود بيگانگي هنوز مبهم است، اما با اينهمه همين مردم با انقلاب اسلامي يک نوع احساس قرابت دارند که به راحتي هم نميتوانند از آن چشم برکنند و اين همان سرمايهي عظيمي است که شيعه در طول تاريخ خود همراه داشته است. از آن جايي که فرهنگ تشيع همواره کنار ما بوده تا حدّي فاجعهي نزديکي به غرب را احساس کرده ايم و دلمان بهانهي خانهي علي عليه السلام را گرفته است. در برهههايي از تاريخ آنچنان فرهنگ غربي ذهن و دل جامعه را پر کرده بود که هيچ کس به ماوراء زندگي غربي فکر نميکرد، مگر ميشد چنين بحثهايي بکني که «ما ميخواهيم به نوعي از زندگي برسيم غير از آنچه که غرب به آن رسيده است؟»، بلافاصله به شما تهمت ميزدند که: اين آدم مرتجع است، از زمانه عقب مانده و واپسگراست! در حالي که امروز درست برعکس شده، بلندترين حرفها، حرفهايي است که در صدد است راهکارهاي عبور از مدرنيته را طراحي کند. تبليغ دين با انگيزهي الهي يا نفساني؟ تجربهي تاريخي از يک طرف و بصيرت شرعي از طرف ديگر نشان ميدهد که در هر برههاي از زندگي و تاريخ که به غير از «حق» نظر کرديم، نهتنها از اهداف حقيقي خود عقب افتاديم بلکه سقوط کرديم و جريانهاي سياسي کشور نمونهي خوبي براي روشن شدن اين مطلب است، زيرا هروقت نفس امّاره در ميان بود و زير پوشش شعارهاي مردمپسند نفس امّارهي مردم تحريک شد، شکست جريانها حتمي بود و اين قاعده هيچ ربطي به جريانهاي چپ و راست ندارد. اولاً: بايد خود را فريب ندهيم، و به شعارهاي مردم پسندِ خود دلخوش نکنيم. ثانياً: از ضربهاي که با پيروي از نفس امّاره خواهيم خورد غافل نباشيم و با اين ديد جريانها را بررسي کنيم و راز شکست و پيروزي آنها را تحليل نمائيم. چه بسا افرادي که از اسلام و انقلاب سرخوردهاند به اين دليل است که متوجه شدند آن فردي که طرفداري از انقلاب ميکند براي ارضاي نفس امّارهي خودش است و ميخواهد از آن طريق خود را و گروه خود را بر گروه رقيب حاکم کند، اين نوع طرفداري نهتنها براي آن فرد ضرر دارد بلکه بقيه را نيز از اسلام جدا ميکند. امر به معروف هم اگر به شکلي باشد که کسي حکم خدا را تذکر دهد ولي براي تحقير طرف مقابل، بسيار ضرر دارد، اين غير از آن است که در فضايي دوستانه به طرف بگوئيم: حکم خدا را بهپا دار! گاهي امر به معروفهايمان تحميل خودمان است به بقيه، آن وقت به نظر شما آن آدمي که دنبال حق است، چنين برخوردي که همراه با نفس امّاره است را ميپذيرد؟ مسلّم نميپذيرد ولي در آن فضا در عين اينکه بنده را نپذيرفت متاسفانه از دين هم فاصله گرفت، چون تذکر به دين را در مسيري ناحق به او ارائه داديم، بعد هم فکرميکنيم که ما کار خيلي خوبي کردهايم! بايد اين قاعده را فراموش نکنيم، هر جا که جز حق مطرح باشد، ما خودمان و بقيه را به آتش ميزنيم. نمونههايي در زندگي داريم که به اسم «دفاع از اسلام» چون خودمان مطرح بودهايم، هم خودمان را آتش زدهايم و هم بقيه را، چون نقص خود را نديدهايم. مولوي در آن داستان «کر» و «بيمار» همين را ميخواهد بگويد که آن آقا؛ ناشنوابودنِ خود را پنهان کرد و قبل از آنکه به عيادت بيمار برود، براي سؤالات خود جوابهايي را فرض کرد که در عمل، آن جوابها عکسِ جوابي بود که بيمار به او ميداد. او تصور ميکرد وقتي ميگويد چه خوردي، يک غذايي را ميگويد، و يا وقتي ميپرسد، پزشک تو کيست، يک پزشکي را ميگويد. به بيمار گفت: چه ميخوري؟ گفت: زهر. گفت: نوش جانت. پرسيد: پزشکي که به بالينات ميآيد کيست؟ جواب داد: عزرائيل. گفت: بَه، بَه، بَس مبارک پاست او. مولوي ميگويد: از براي چارهي اين خوفها* آمد اندر هر نمازي إهدِنا براي اين که شما گاهي فکر ميکنيد داريد کار خوبي ميکنيد ولي اين طور نيست، در هر نمازي التماس ميکنند خدايا! «إهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ». خواجه پندارد که طاعت ميکُند* بيخبر، کز معصيت جان ميکَند! گاهي وقتها پدر مردم را درميآوريم! اسمش را هم ميگذاريم «کارکردن براي خدا»!! اگر براي خداست، علاوه بر آنکه بايد عقل به کار گرفته شود بايد نفس امّاره هم در ميان نباشد، فقط اسمش براي خدا نباشد، رسمش هم براي خدا باشد. در مقابله با جريانهاي موجود در انقلاب هم موضوع از همين قرار است، اولاً: هرجا نفس امّاره باشد کار به نتيجه نميرسد، حتي اگر ظاهر قضيه دفاع از اسلام و ارزشهاي اصولي اسلام و انقلاب باشد، ثانياً: متوجه باشيم با انقلابي روبهرو هستيم که ريشه در تشيع دارد و دل مردم ايران با آن مکتب آشنا است، زود نبايد فکر کرد اگر جرياني غربزده خواست مردم را به طرف خود بکشاند، موفق ميشود. مردم در اولين فرصت خود را براساس ملاکهاي تاريخي مکتب تشيع بازخواني ميکنند و به سوي ارزشهاي عدالت و معنويت برميگردند و راز ريشهنگرفتن احزاب در ايران به همين جهت است که عموماً فضاي سياسي احزاب بر فضاي الهيشان غلبه داشته و لذا روح توحيدي تشيع آنها را از تاريخ بيرون ميکند، مشکل سياسيون ما آن است که معني توحيدي تشيع و انقلاب اسلامي و نقش آن را نميشناسند. ريزشها و رويشهاي انقلاب ملت ايران که انگيزهشان خدا بود، به انقلاب و امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به اميد برگشت به اسلام ناب دل دادند، ولي عدهاي با انگيزهي اينکه ايران را به غرب نزديک کنند کنار امام آمدند و همراه امام گفتند: «مرگ بر شاه». با اين تفاوت که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» گفت: «مرگ بر شاه» تا خدا حاکم بشود، ولي اينها گفتند: «مرگ بر شاه» تا کشور را به نوعي به زندگي غربي نزديک کنند، اينها امروز هم انقلاب اسلامي را بهاندازهي اين که از پيشرفتهاي غربي عقب نيفتد، انقلاب ميدانند. اگر ديروز با امام همراهي کردند به آن جهت نبود که هدفشان با امام و مردمي که در کنار امام بودند، يکي بود. طبيعي است انقلابي که جز به خدا نظر ندارد، کساني را که ميخواهند در بستر انقلاب، منيّتشان را فربه کنند، کنار ميزند. ارزش انقلاب اسلامي به آن است که توانست بنيصدر و قطبزاده و رجوي و سروش را کنار بزند و آنها را از تاريخ انقلاب اسلامي بيرون بيندازد و يا به اردوگاه غرب، که نقطهي اصلي مقابله با انقلاب اسلامي است، بفرستد. خطر وقتي انقلاب را تهديد ميکند که اين نوع افراد در زير پوست انقلاب جاي بگيرند و حرکت انقلاب به سوي اهداف مقدسش را متوقف کنند. و هنر انقلاب آن است که راه خود را ادامه دهد و به اين نوع ريزشها هيچ توجهي نکند تا از اهداف اصلياش باز نماند. حتي اگر در بعضي از برههها اين افراد درد سرهايي براي انقلاب ايجاد کردند و از زير پوست انقلاب خارج شدند و مخالفتهايشان را علني کردند، همان دردسرها برکاتي شد براي انقلاب اسلامي که خود را بازخواني کند و نسبت به نقطهي هدف با دقت بيشتري برنامهريزي نمايد. اگر مدرنشدن به معني غربي آن و با همان فکر و فرهنگ، مقصد ما بود که نظام شاهنشاهي چنين مقصدي را برعهده گرفته بود. در تجربهي تاريخي هم در مراحل گوناگون تجربه کردهايم که هر وقت به بهانهي مدرنشدن به غرب نزديک شديم، بدون آنکه به تکنولوژي غربي نزديک شويم، به روح غربي گرفتار شديم و ارزشهاي غربي وارد زندگيمان شد و زندگيهايمان را بر باد داد و با تقليد هر چه بيشتر از غرب، تحقير شديم. چون بدون هر ملاکي به غرب رجوع کرديم، در حالي که امروز انقلاب اسلامي با اهداف خاصي که دارد در جلو ما است، بايد در هر صورتي انقلاب اسلامي و موقعيت تاريخي و رويکرد عبور از غرب به سوي تمدن اسلامي را فراموش نکنيم. ابتدا ملت ايران به نور تشيع به يک نوع خودآگاهي تاريخي دست يافت که با اروپايي شدن نهتنها به چيزي نميرسد، که همه چيزش را نيز از دست ميدهد، زيرا اروپاييشدن را در زمان محمدرضاخان با رگ و پوست خود حسّ کرد و در همان زمان روح توجه به انقلاب در عمقِ جان مردم خانه کرده بود، بهقول «ميشلفوکو»: انقلاب اسلامي، برگشت به هويت ملتي است که از غرب سرخوردهاند. اين پدر و پسر پنجاه سال ميخواستند غرب را بر سر ما بزنند؛ تا آنجا ما توسط فرهنگ غرب تحقير شديم که به زنان ما گفتند: اگر هم ميخواهيد موهايتان را بپوشانيد، چادرهايتان را برداريد، کلاه سر بگذاريد! اگر روح ملت ايران ميخواست غرب را بپذيرد که در آن زمان بسترش فراهم بود، پس چگونه باز عدهاي سعي دارند ما را به غرب ارجاع دهند؟! روح تشيع آنچنان بصيرتي به همراه ميآورد که انسان بتواند ظلمات پنهان در ظاهر پر زرق و برق غرب را ببيند، من شنيدم، شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» گفته بودند، وقتي که بنيصدر و امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» از پاريس به ايران برگشت کرده بودند، وقتي از هواپيما پايين ميآمدند، همين که دست بنيصدر را گرفتم و با او دست دادم، حس کردم دست شيطان در دست من است! فکر ميکنم يک احساس مقدسي است که بصيرت شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» ميتواند به آن برسد، همين حالا هم کساني هستند که متوجه ناخالصيهايي هستند، راه رفع آنها اين است که آرامآرام مردم رشد کنند و نسبت به آنها بصير گردند. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» فرمودند: من از اول هم مخالف نخست وزيري آقاي بازرگان بودم؛ ولي شوراي انقلاب پيشنهاد کرد و آن طور صلاح ديدند و من هم پذيرفتم. با اين حال حضور آقاي بازرگان و دولت موقت اين برکت را داشت تا مردم بفهمند براي اين گروه آنقدر که آمريکا و ارزشهاي غربي مهم است، انقلاب اسلامي و مردمي که انقلاب کردند، مهم نيست. اسناد لانهي جاسوسي که به دست آمد روشن شد رابطهي اعضاء دولت موقت با آمريکاييها چه اندازه حسنه بوده و چه نقشهها براي انقلاب اسلامي در سر ميپروراندند. آنچه باعث شد انقلاب اسلامي اين مراحل را يکي پس از ديگري پشت سر بگذارد، همان روح توحيدي و بصيرتي بود که مردم شيعه داشتند. وگرنه امثال مهندس بازرگان و اعضاء نهضت آزادي همچون قديسان، دستنخورده باقي ميماندند تا به وقتش جهت کلي انقلاب را تغيير دهند. ريشهي بصيرتها ريشهي بصيرت شيعيان واقعي را بايد در خلوص آنها دنبال کرد و اين که جز خدا مدّ نظرشان نيست و بر همين اساس به طرف سقيفه، که در آنجا رقابت بر سر قدرت بود، متمايل نشدند، به طرف امام معصومي متمايل شدند که در عين فانيبودن در خدا، مظهر اسماء و صفات پروردگار عالم بود.22 در نيتِ خالص است که روح انسان با سنن الهي ارتباط برقرار ميکند و پيچ و تابهاي روبَهان، نميتواند چيزي را از منظر او پنهان کند. هر چه بدبختي سرِ ما ميآيد به جهت بيخلوصي است. پيچ و تابهاي روبهان، آنهايي را که خود را با نور نيتِ خالص منور کردهاند، نميتواند فريب دهد، حادثهها را براساس سُنن و قاعدهها ارزيابي ميکنند و يک لحظه چشم دلشان از حضور سنن الهي منصرف نميشود، تا فريب ظاهرِ پر زرق و برق دنياي مکّار را بخورند. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند: «مطمئن باشيد قدرتهاي شرق و غرب همان مظاهر بيمحتواي دنياي مادياند که در برابر خلود و جاودانگي دنياي ارزشهاي معنوي، قابل ذکر نميباشد»؛23 اين بصيرت به جهت خلوص در توحيد و توجه به امامان معصومي است که نمايش زندگي توحيدي بودند. همين که اين دو نکته از جان و قلب انسانها برود انواع گرايشها به دنيا که امروز مظهر کامل آن غرب است، پديد ميآيد. هنر ما حفظ آن بصيرت است که راه بهدستآوردن آن در جلوي ما است. به گفته مولوي: آنچه تو در آينه بيني عيان* پير اندر خشت بيند بيش از آن پير ايشاناند کين عالم نبود* جان ايشان بود در درياي جود در دلِ انگور مِي را ديدهاند* در فناي محض، شيئ را ديدهاند انسان بصير در دل انگور مِيّ را ميبيند، بعضيها؛ وقتي بوي مِيّ همه جا را گرفت، تازه ميفهمند در اين خمره، سرکه نيست، شراب است. بر عکس اهل ظاهر؛ اهل بصيرت ميفهمند، با اين روش که اينها جلو ميروند اين انگور، سرکه نخواهد شد بلکه به ميّ تبديل ميشود. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بالاي منبر کوفه از حکومت معاويه به آنها خبر ميدهند و ميگويند: «پس از من مردي بر شما چيره شود که داراي گلوي گنده و شکم برآمده است، بکشيدش، اما نميکشيدش.»24 در کتب شيعه و سني موضوع ملاحم يا پيشگوئيهاي اميرالمؤمنين عليه السلام به اندازهاي است که خودش يک فصلي از زندگي اميرالمؤمنين عليه السلام است. ابن ابي الحديد مقداري از آنها را در جلد دوم شرح نهجالبلاغه آورده است. «در دل انگور مِيّ را ديدهاند» اشاره به قاعدهاي دارد که به صورتهاي گوناگون براي اهل بصيرت پيش ميآيد، چون قواعد جاري در عالم را ميشناسند. همهي بصيرتها را بايد در اين نکته دانست که بهاندازهاي که نيتتان خالص است و جز خدا را نميخواهيد، بصير ميشويد. اميرالمؤمنين عليه السلام براساس همين نکته ميفرمايند: «لَو کُشِفَ الغِطاءُ ماازدَدْتُ يقيناً»؟!25 «اگر پردهها عقب برود، بر يقين من چيزي اضافه نميشود». پس ما به جهت نيتهاي غلطِ خود کور هستيم. عامل تشخيص دام از دانه چشمهاي محدودنگر، به همان اندازه که از نگاه بر خداي هستي محروماند، گرفتار ظاهربيني و غفلت از باطناند، و در اثر همين سطحي نگري دائم در دام ميافتند، چون نميتوانند بين دام و دانه را تشخيص دهند. اگر سري به زندانها بزنيد متوجه ميشويد همهي آنها را «طمع» و دوري از قناعت به اين روز انداخته است، طمع؛ يعني جز آنچه خداوند براي انسان ميخواهد را ميخواهيم. قناعت يعني به بندگي خدا قانع شويم و در نتيجه آنچه معبود ما براي ما خواسته، براي ما خواستني باشد، همين که خدا را پذيرفتيم، به طور بديهي به آنچه او برايمان خواسته قانع ميشويم و در نتيجه طمعي پيش نميآيد که بصيرت ما را از ما بگيرد و طمع بتواند ما را تحريک کند. بايد با جان و دل خود متوجه باشيم، مردمي که خدا را گم کنند، نميتوانند «دام» و «دانه» را تشخيص دهند؛ و عموماً دام را دانه ميگيرند! اگر بخواهيم موضوع را در سطحي گستردهتر بررسي کنيم بايد بگوئيم: آنهايي که جز به سوي خدا و به سوي بندگي او به راه ديگر ميروند، نه خود را ميشناسند و نه حقيقت خود را و نه حقيقت عالَم را. آيا اين افراد ميتوانند از حقيقت سخن بگويند و ما را با حقيقت آشنا کنند؟! اگر اين مطلب در ذهن ما بماند قبل از اين که گرفتار مشکلات شويم، از آنها فاصله ميگيريم، ده سال پيش معلوم بود اين آقا با تخصص اقتصادي غير الهياش، کار ما را دارد خراب ميکند، بعد از آن مدت حالا همه بر سرشان ميزنند که خراب شد! در صورتي که همان روز اول ميتوانستيم به اين مطلب برسيم! کسي که خدا ندارد، با خدا و با برنامههاي خدا جلو نميرود، چگونه ميتواند کارش نتيجهبخش باشد، مگر خودش دام و دانه را تشخيص داده که حالا برنامههاي يک کشور را در اختيارش گذاشتيم؟ نظام آموزشي که خدا در آن اصل نيست، به جاي رساندن جامعه به دانه، آنها را در دام گرفتار ميکند. محال است آن کسي که حقيقت را نميشناسد براي جامعه مفيد باشد او خودش راه را گمکردهاست و در بحرانِ بيبصيرتي بهسر ميبرد. آنکه خورشيد را ميشناسد، ميداند ريشهي نور کجاست و علت تاريکيها چيست. چنين فردي اگر ديد نور خورشيد به ديوار افتاده، آن نور را از ديوار نميداند تا خورشيد را رها کند. وقتي جامعهاي با تمام وجود طالب حق نبود، جنگ جمل راه مياندازد و در مقابل امام معصوم ميايستد و بر بحران خود ميافزايد و اگر طالب حق ميبود دعوت حضرت زهرا سلام الله عليه را ميپذيرفت و با پذيرفتن آن دعوت نه تنها از وقوع بحرانهاي آينده جلوگيري ميشد، بلکه مسير تاريخ در جهان اسلام آنچنان به سمت شکوفايي حرکت ميکرد که امروز اسلام مرکز توجه انديشهها و تصميمها بود. مشکل از آنجا شروع شد که پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم مسلمانان تا اين اندازه رشد نکردند که حقخواهي يعني پيروي از مصداق عيني حق که وليالله و امام معصوم يعني علي عليه السلام بود را پيشه کنند. مسلمانان صدر اسلام اعم از مهاجرين و انصار انسانهاي حقخواهي بودند ولي از اين نکتهي اخير غفلت کردند - و اين غفلت هنوز ادامه دارد- که در امور فردي نسبت به اجراي دستورات اسلام حساساند ولي در امور اجتماعي اين حساسيت را ادامه ندادند تا حق در همهي ابعاد زندگيشان حاکم گردد. امروز هم اگر ما اسلام را نيمهکاره پذيرفتيم، ناخواسته در جبههاي قرار خواهيم گرفت که جنگ جمل را مقابل اميرالمؤمنين عليه السلام راه انداختند. همهي مردم مدينه ميدانستند اگر بناست حق در جامعه حکومت کند، بايد علي حکومت کند، مشکلشان در عدم حساسيت نسبت به اين موضوع بود که چه اشکالي دارد جامعه در اختيار ولايت امام معصوم نباشد؟! نتيجهاش بعدها روشن شد و با حاکميت يزيد و پس از شهادت امام حسين عليه السلام آنچنان کشت و کشتاري در مدينه توسط لشکر شام راه افتاد و به زنان تجاوز شد که هيچکس تصور آن را هم نميکرد. راستي وقتي نسبت به حاکميت حق حساس نباشيم بايد منتظر نتيجهاي غير از اين باشيم؟ چرا نفهميدند با سقيفه پايهي چه کاري را گذاشتند؟ و چرا نفهميدند که فاجعهي جنگ جمل، شروع بزرگترين ضربه به پيکر اسلام است؟ جنگ جمل يک جنگ ساده نبود؛ اولين خونريزياي بود که در حوزهي اسلامي و روبهروي امام مسلمين انجام شد و راه براي جنگهايي مثل صفين و نهروان صاف گشت. ريشهي آن هم آن بود که نظرها به گروه و قبيله و حزب و قداستهاي کاذب بيشتر بود تا نظر به حق و حاکميت آن، خط و گروه، حجاب ديدن حق شد و باب بدعتهاي مقابله با نظام اسلامي يکي بعد از ديگري گشوده گشت. جنگ جمل با سوء استفاده از يک نقطه ضعف به وجود آمد و آن عدم حساسيت نسبت به حاکميت امام معصوم بود، امامي که بر عدالت و معنويت تأکيد ميکرد. هروقت نسبت به تربيت معنوي افراد جامعه سهلانگاري شود، مردم نسبت به حاکميت حق حساسيت لازم را از دست ميدهند، در آن حال وقتي به آنها وعده داده شود اگر نسبت به اصول انقلاب اسلامي حساس نباشيد، تحريمها برداشته ميشود و راحتتر ميتوانيد زندگي کنيد، دهانشان آب ميافتد، غافل از آن که اگر به نظام استکبار امکان حضور دهيم تا حقارت و اسارت ما جلو ميآيد. به تعبير حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»؛ «اگر ملت ايران از همهي اصول و موازين اسلامي و انقلابي خود عدول کند و خانهي عزت و اعتبار پيامبر و ائمه معصومين صلي الله عليه و آله والسلم را با دستهاي خود ويران نمايد، آن وقت ممکن است جهانخواران او را به عنوان يک ملت ضعيف و فقير و بيفرهنگ به رسميت بشناسند، ولي در همان حدّي که آنها آقا باشند ما نوکر».26 بلايي برسر جهان اسلام آمد که هنوز هم از آن رنج ميبرد و در حدّ جهان سوم آن را ميشناسند، همه به جهت غفلت از حقخواهي و حاکميت امام معصوم بود. کساني ديروز فريب آتشافروزان جنگ جمل را نخوردند و امروز از نقشههاي ابرقدرتها در اماناند که ماوراء هر خط و جبههاي، به دنبال حق باشند، حتي اگر اين حق خواهي به ظاهر به ضرر آنها تمام شود، وگرنه ناخودآگاه روبروي نظام اسلامي و به نفع دشمنان ملت عمل خواهند کرد، و از اين طريق از تاريخ معنوي معاصر که انقلاب اسلامي آن را پديد آورده، بيرون ميافتند. انقلابي که رسالت عبور از غرب و سير به سوي حاکميت امام معصوم عجل الله تعالي را در بنيان خود دارد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» انقلاب اسلامي و راه برونرفت از عالَم غربي بسم الله الرحمن الرحيم اميد به رهايي سالگرد تحقق انقلاب اسلامي را که ظهور تجلي نور الهي براي بشري است كه فاجعهي دوران خود را شناخته بود ولي راه بيرونآمدن از آن را هنوز تجربه نكرده بود، خدمت خواهران و برادران تبريك عرض ميكنم. گاهي انسانها آن وسعتي که بايد پيدا کنند را دست كم ميگيرند و عمق فاجعهي دوري از آن وسعت را كه تمام انسانيت آنها را ميربايد، نميشناسند، چنين انسانهايي وضع موجودِ خود را پذيرفتهاند و منتظر منجي نيستند. بعضي از انسانها ارزش خود و كمالات انساني را ميشناسند ولي چون فاجعه را عميق و وسيع ميبينند نميتوانند در خود اميد رهايي را شکوفا کنند. اينها چون فقط به امکانات خود نظر دارند و راه آسمان را به سوي خود بستهاند، با يأس زندگي ميكنند؛ زيرا از يک طرف آنقدر شعور دارند که به آنچه هست راضي نباشند و پلشتي و زشتي را به رسميت نشناسند ولي از طرف ديگر نميتوانند بفهمند که خداوند راه برون رفت از ظلمات به سوي نور را براي آنها مقدر کرده است. در مقابلِ دو نوع شخصيت مذکور، عدهاي هستند كه در عين شناخت عمق فاجعه ميدانند كه در دل هر فاجعهاي سنّت خداوند اين است كه نوري براي نجات و دريچهاي براي رهايي ميفرستد. شخصيت نوع سوم علاوه بر اين که منجي را به عنوان رحمت خدا به خوبي ميشناسد، در ايجاد فرهنگ توجه به منجي با تمام وجود كوشا است. اين نوع افراد در عين اين که حيات برين خود را همواره مدّ نظر دارند، راه رسيدن به زندگي متعالي را هرگز فراموش نميكنند. با توجه به اين مقدمه ميخواهم عرض کنم بزرگترين ظلم به خود آن است كه غفلت كنيم چه بزرگيهايي در جان ما هست و ميتوان بدان دست يافت. ظلمِ بزرگتر ناديدهگرفتن ربوبيت پروردگار است و اينكه فراموش كنيم خداوند همواره دريچههايي براي تعالي حقيقي افراد و جوامع فراهم نموده است. آري! فاجعهاي بزرگتر از اين، تاريخ بشر را تهديد نميکند که براي دريچههاي تعاليبخش ارزش لازم را قائل نباشد و نسبت به حقيقت و جايگاه آن درست فکر نکند. نقطهي شروع انحراف در هر ملتي از اينجا شروع ميشود که راه برونرفت از ظلمات دورانش را درست نشناسد و از آن استقبال نکند. خداوند ميفرمايد: «وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِّن نَّبِيٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ»؛1 و در هيچ شهري و قومي پيامبري نفرستاديم مگر آنكه مردمش را به سختي و رنج دچار كرديم تا مگر به زاري درآيند. يعني خواسته با آوردن انواع سختيها و به ميدانآوردن انواع توسلات، راه آسمان را برايشان باز كند؛ تا گذشتهي شرکآلود و غفلت از راههاي معنوي را از سر بيرون کنند، به همين جهت در آخر آيه فرمود: «لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُون» تا افقهاي برتر معنوي جلوي جانشان باز بشود. سپس ميفرمايد: «ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّي عَفَواْ وَّقَالُواْ قَدْ مَسَّ آبَاءنَا الضَّرَّاء وَالسَّرَّاء فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ»؛2 آنگاه جاي سختيها را با راحتيها و آسودگيها عوض نموديم تا آنجا که آن سختيها را فراموش کردند و گفتند به پدران ما نيز به حکم طبيعت رنجها و راحتيها ميرسيده، پس بهناگاه آنان را گرفتيم در حالي که موضوع را نفهميدند و آن گرفتن را غلط تحليل کردند، علت نابودي آنها اين بود که نتوانستند جايگاه سختيهاي اوليه و راحتيهاي بعدي را به خدا نسبت دهند و راه خود را به سوي آسمان بگشايند. با تحليل غلط از شرايط پيشآمده بهجاي هرچه بيشتر آسمانيشدن، موضوع را تحليل زميني و مادي کردند، «قالَ قَدْ مَسَّ آباءُنا الضَّرّاء»؛ گفتند اين سختيها كه چيزي نيست که بخواهيم از طريق عوامل معنوي و ارتباط با خدا حلّ کنيم، هميشه از اين چيزها بوده است و پدران ما هم همينها را تجربه کردهاند، «حَتّي عَفَوا» بهطوري كه اصلاً يادشان رفت بنا بود با نور الهي راه ارتباط خود با آسمان معنويت را مستدام کنند. عميقترين دشمنيها انقلاب اسلامي نيز در راستاي همين سنت به ميدان آمده تا راه بسته ي بشريت از آسمان معنويت را به او متذکر شود و طبيعي است که فرهنگ مدرنيته به جهت زميني بودنش، با آن درگير ميشود و چنانچه ملاحظه ميفرمائيد دشمنيهاي تمدن جديد با انقلاب اسلامي از نوع بزرگترين دشمنيها در تاريخ بشريت است که اگر ما جايگاه دشمنان انقلاب اسلامي را بشناسيم و عميقاً به انگيزهي اين دشمنيها آگاه شويم، به اصل و حقيقت اين انقلاب پيخواهيم برد. هميشه در تاريخ جنگهايي بوده و خواهد بود، عمق دشمنيها ريشه در عمق تفاوت نگاههاي رقبا نسبت به يکديگر دارد، هر اندازه تفاوتها عميقتر باشد، دشمنيها شديدتر است، آنجايي که اهل دنيا با يکديگر ميجنگند، تفاوتي در عقيده و انديشهي آنها مطرح نيست، لذا با گرفتن مقداري غنائم، جنگ تمام ميشود. ولي اگر يک طرف تماماً به معنويت دعوت ميکند و طرف ديگر تماماً پشت به معنويت کرده، اين دشمني شديدترين دشمني خواهد بود و از آنجايي که در حال حاضر اسلام به عنوان کاملترين دينِ آسماني در يک طرف و فرهنگ مدرنيته به عنوان ماديترين فکر و فرهنگ در طول تاريخ در طرف ديگر، در مقابل هم ايستادهاند، عميقترين دشمنيها به صحنه آمده و چهرههاي گوناگون آن دشمني يکي بعد از ديگري خود را نمايانده و يا مينماياند.3 با شروع رنسانس بشري تولد يافت که با انقطاع از آسمانِ معنويت و محرومشدن از انوار غيبي، به هيچچيز قانع نميباشد. رنسانس دشمني در مقابل کشيشان نيست، رنسانسْ فرهنگي است كه به دين پشت كرده است، مسلّم مردم دنيا از غرب نميپذيرند كه به بهانهي اشتباهات بعضي از كشيشان، بهكلي به مسيحيت پشت كنند! اولاً: چرا بهجاي پشتکردن به کشيشاني که تبديل به ملاّکهاي بزرگ شده بودند به مسيحيت پشت شد؟! ثانياً: چرا به فرياد دروني خودشان كه آنها را به ارتباط با آسمان ميخواند، پشت كردند، تا به روحيهاي از ماديت گرفتار شوند که هيچچيز نتواند بشر مدرن را قانع کند؟ معلوم است ملتي که از طريق انوار معنوي جان خود را سيراب نکند، هرگز دنيا- هر اندازه هم باشد- او را قانع نميکند و لذا روحيهي تجاوز به ساير ملل تمام شخصيت تاريخي آن را تشکيل ميدهد. حال اگر دين آمد و خواست در مقابل حرصِ سيريناپذير فرهنگ غربي بايستد، به شدت به مقابله با آن اقدام ميکند و هماکنون آن ديني که پرچم مقابله با غربِ اينچنيني را برعهده گرفته، اسلام است در جلوهي انقلاب اسلامي. ششصدسال پيش در دنيا چنين مقابلهاي با خصوصيات امروزين آن وجود نداشت؛ از خاور دور تا غرب هرچه ميديديد، با کم و زيادش دين بود. آري اگر عالمان کليسا پس از جنگهاي صليبي، با آشنايي با اسلام متوجه مي شدند ضعفها و نقصهايي در مسيحيت رخ داده و با ملاحظهي اينکه در متن دينشان نيز انگشت اشاره به اسلام بود، بيدار شده بودند، بسياري از حوادث چندصدسالهي اخير نه براي غرب بهوجود ميآمد و نه براي ساير ملتها. ولي با اينهمه قبل از رنسانس همان مسيحيت ناقص، ده قرن اروپا را تغذيه کرد و اروپا به آنچه بعد از رنسانس در آن فرو افتاد گرفتار نشد. اگر در يك خانوادهاي پسر نااهلي پيدا بشود و چهار روز به انحراف بيفتد، در صورتي که فرهنگ حاکم بر آن خانواده يک فرهنگ ديني باشد، بالاخره آن جوان كوتاه ميآيد. اما اگر ملاکي براي انحراف در ميان نباشد، نه تنها منحرف بودن پسر ادامه مييابد، شدت هم ميگيرد. با پشتکردن غرب به دين، همهي ملاکهاي انحراف فرو ريخت و انحراف هر روز بيش از پيش شدت يافت. تضاد اصلي مدرنيسم با حقيقت شايد وحشيتر از گوركانيان و ايلخانيان در تاريخ ملل نداشته باشيم ولي همانها به ايران و کشورهاي اسلامي حمله كردند و در نهايت مسلمان شدند! اين به آن معني است که بيپرواترين شخصيتها در متن فرهنگ اسلامي هضم خواهند شد، چون در وحشيگري خود فرهنگي را براي نفي دين تدوين نکرده بودند، به همين جهت ملاحظه فرموديد که چنگيز و تيمور کساني نيستند که بتوانند دشمني عميقي را در بين ملت پايهگذاري کنند. موجي بود آمد و هضم تاريخ ملت اسلام شد و تمام گشت، ولي با حضور و ظهور فرهنگ مدرنيته يک نوع دشمني بهوجود آمده است كه اين دشمني، دشمني خاصي است و همچنان که عرض کردم بزرگان انديشه با واکاوي روح اين دشمني اظهار ميدارند در طول تاريخ، چنين کينهمندي بين ملتها وجود نداشته است. زيرا در حال حاضر صحنه، صحنهي تقابل بين ماديت و معنويت است و اين شديدترين تضادها است، هرچند در ظاهر به چشم نيايد و هرچند ما آنقدر به اين کينهها و تنفرها عادت کرده باشيم که ندانيم شرايط گذشتهي دنيا با وضع موجود بسيار فرق دارد. از رنسانس به بعد با روحيهاي روبهرو هستيم كه اگر از شناخت دقيق آن غفلت كنيم، از تحليل درست روزگار خود غفلت کردهايم، زيرا دنيازدگي، حرص، چپاول، جنگِ با طبيعت، به صورت يک فرهنگ، آن هم تحت عنوان فرهنگي مدرن وارد تاريخ بشر شده و با ظاهري آبرومند و بهداشتي، وحشتناکترين جنايات را بهبار آورده است. به قول برتراندراسل؛ ما هرگز باورمان نميآمد كه نتيجهي اين تمدن اين بشود که دو جنگ جهاني در مهد تمدن مدرن اتفاق بيفتد، آن هم با اين شدت از کشت و كشتار! آيا با دقت و تدبّر در اين امور نميتوان نتيجه گرفت که فرهنگ مدرنيته خشنترين روح و روحيه را به صحنه ي تاريخ آورده است؟ و اين دشمني وقتي باطن خود را نشان ميدهد که يک فرهنگ الهي با آن روبهرو شود، چون در آن صورت زمينهي تضاد اصلي آن فرهنگ با حقيقت فراهم شده است. دشمني غرب با انقلاب اسلامي از نوع دشمنيهايي نيست كه شما وقتي از دست همسايهتان عصباني هستيد، پيش ميآيد، که چرا آب ناودان خانهاش زير پي ساختمان شما آمده؟! با دقت در مباني روحي و فرهنگي مدرنيته ميبينيد. مدرنيته؛ فرهنگ جنگ با همهچيز است و ميخواهد شما با تمام وجود در قبضهي آن فکر و فرهنگ باشيد، هيچ حقي براي هيچکس و هيچچيز قائل نيست، تا آنجا که حتي براي فکر و فرهنگها هرگونه ريشه و استقلال را نفي ميکند، همهي فکرها و فرهنگها بايد در زير سايهي فرهنگ غربي استحاله شوند و تاريخ همهي ملتها تاريخ غرب گردد و نسبت به فرهنگ خودشان در بيتاريخي زندگي کنند، به اصطلاح سعي ميکنند فرهنگ ساير ملل را اسطوره کنند و به موزه ببرند. و لذا بدون آن که خشم خود را نسبت به اسلام اظهار کنند مسلمانان را به اين نتيجه ميرسانند كه اسلام خوب بود ولي مربوط به گذشته است و از اين طريق کينهي حذف رقيب خود را عملياتي ميکنند. نميآيند مستقيماً بگويند اميرالمؤمنين عليه السلام بد است كه متوجه عمق کينه ي آنها نسبت به معنويت شويد، کاري ميکنند که ديگر ريشهي خود را به علي عليه السلام متصل نداني و بيتاريخ شوي، با اين کار هم از علي عليه السلام عبور کردهاي و هم به غرب اصالت دادهاي و از اين طريق ميتوانند ملتها را تا آخر نوکر نگه دارند و خود آقايي کنند. حالا اين دشمني را با دشمنيهايي که امثال چنگيز و تيمور با ما داشتند مقايسه کنيد. مدرنيته جنگي است كه اگر از آن غفلت كنيم، همه چيزمان را از دست ميدهيم و اسير يک نوع بيهويتي کامل ميشويم. ضرورت شناخت دشمني غرب چنانچه عنايت فرموديد، ابتدا بايد با دقت کامل بتوانيم دشمنشناسي کنيم و اين را بدانيم كه دشمنشناسي در دوران جديد نياز به دقت زياد دارد و کار سادهاي نيست، زيرا آنقدر دشمن پيچيده شده و دشمني خود را پنهان ميکند که بردههاي خود را تا حدّ مديحهسراي خود اغفال مينمايد، و لذا روشنفکرانِ همان ملّتي که همه چيزشان را گرفته به مبلغان غرب در آن کشورها تبديل ميشوند. هيچوقت مغولان نميتوانستند اين كارها را بكنند. فرهنگ غربي در عين تنفر و کينهاي که با مسلمانان دارد، نميآيد آنها را به قتل برساند، ميآيد آنها را با دست خودشان مقابل خودشان و مقابل ميراث معنويشان قرار ميدهد. مگر روشنفکران غربزدهي ما به ما چه ميگويند؟ جز اين است که ميگويند: دين كهنه شدهاست، گذشتهي شما كهنه شدهاست؛ اگر ميخواهيد زنده و تازه باشيد، بايد غربي بشويد. آيا اينها نشستند فكر كنند که اگر ما غربي شويم ديگر چگونه خودمان در اختيار خودمان خواهيم بود، جز اين است که تماماً در اختيار غربيها قرار ميگيريم، آيا تجربهي تاريخي ملتها چيزي غير از اين را ثابت کرده است؟ بهقول يكي از انديشمندان، هرجا تمدن غربي پا گذاشت اولين چيزي كه از مردم آن ديار گرفت اين بود كه خودشان را از خودشان ستاند. و اين عميقترين جنگي است که غرب با ملتها شروع کرده است، و عبارت است از جنگ براي گرفتنِ هويت ملتها از خودشان. و ما تا نفهميم اين جنگ چه خصوصياتي دارد نميفهميم دشمني ما با غرب چه نوع دشمني است، وقتي متـوجه نوع دشمنيِ دشمن نشـويم، راه نجاتي را كه خـداوند توسط اوليائش - اوليائي كه بر فراز زمان و زمانه فكر ميكنند- براي ما قرار داده است نخواهيم فهميد. ما معتقديم اگر جنگ غرب با ملتها درست تحليل و شناخته شود به اين نتيجه ميرسيم که انقلاب اسلامي يک هديهي بزرگ الهي است تا جهان را از شرّ اين دشمني بزرگ رها سازد و ملت ايران را شايستهي آن ديد که اين کار بزرگ را بر عهدهي آنها بگذارد تا در اين مسئوليت، بزرگي فرهنگ شيعه نيز آشکار شود و چشمهاي گردد تا سالها ملت ايران بتوانند از آن بهره گيرند و بهره دهند، که نمونههايي از آن را در سيسالهي اخير ميتوان مشاهده کرد. هدف انقلاب اسلامي غرب داراي نظم چشمگيري است اما بايد از خود پرسيد هدف از اين نظم چيست؟ نظم براي اهدافي متعالي، يا نظم براي هرچه بيشتر برآوردن ميلها و هوسها؟ افراد سعي ميکنند سر وقت از خواب بلند شوند، موهايشان را منظم شانه بزنند، كراواتشان را ببندند و به اداره روند و بعد از ظهر خيلي منظم و سر وقت به خانه برگردند، ولي اينهمه نظم براي هيچ. ادب غربي؛ ادبي است بدون محتواي حقيقي. «جنتلمن»بودن، يعني تمام قواعدِ پذيرفتهشدهي جامعهي غربي را محترم بشماريم و اين در برخورد اول هرکس را جذب ميکند مگر اينکه متوجه شويم اين نوع ادب غير از ادبي است که دين الهي بر آن تأکيد دارد. اگر اميرالمؤمنين عليه السلام در وصيت خود امام حسن و امام حسين«عليهماالسلام» را به تقواي الهي و نظم در امورشان، دعوت ميکنند4 جهت و آرمان آن نظم، به سوي هرچه بيشتر قدسيشدن است و غفلت نکنيم که در حال حاضر در تمدن غربي ادبِ دنيايي جاي ادب ديني را گرفته است، همانطور که قوانين بشري جاي احكام الهي نشسته و لذا هر قدم كه به اين تمدن نزديك شويم، چون رويکردش دنيا است، به همان اندازه از عالَم ديانت فاصله ميگيريم و بر اين مبناست که تأکيد ميکنيم انقلاب اسلامي نه تنها ما را به ادبِ مدرنيته دعوت نميكند بلكه ما را به عالَمي متضاد با عالَمي که مدرنيته بشر را به آن ميخواند، دعوت مينمايد. توجه به تفاوت ذاتي ادب غربي با ادب ديني کار مشکلي است مگر آنکه متوجه رويکرد متفاوت آن دو باشيم، که يکي در ذات خود براي هرچه دنيايي ترکردنِ انسانها برنامهريزي ميکند و ديگري براي الهيشدن انسانها. و تا اين مطلب درست تبيين نشود نميتوانيم جايگاه انقلاب اسلامي را در دوران معاصر درست بشناسيم، تا آنجا که ممکن است به اين تصور غلط گرفتار شويم که گويا انقلاب اسلامي براي بسط مدرنيته وارد تاريخ معاصر شده تا کشورهاي اسلامي نسبت به آنچه غرب به آن رسيده عقب نيفتند. غافل از اينکه انقلاب اسلامي متذکر عالَم ديگري غير از عالَم غربي است، برگشت به عالمي که رضاخان و پسرش از نظام آموزشي، سياسي جامعهي ما ربودند. و مقابلهي ملت با رضاخان به جهت به حاشيهبردن عالَم ديني و به متن آوردن عالَم غربي بود، نه اينکه مردم با رضاخان و محمدرضاخان بر سر عقب نيفتادن از فرهنگ غربي مخالفت ميکردند که چرا ما کمتر مدرن شديم - و لذا آنها را بيرون مي کنيم که بيشتر غربي شويم- آري عدهاي در انقلاب بودند که با انگلستان و آمريكا تضاد نداشتند و در عين حال با شاه مخالف بودند، اينها با شاه تضاد داشتند چون معتقد بودند شاه ديكتاتور است و قواعد دموکراسي غربي را رعايت نميکند و ما را از اين جهت از ملل مترقي دنيا عقب انداخته است، عدهاي از پاريس و آمريكا با همين طرز فکر، همراه حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به ايران آمدند، هماکنون هم عدهاي با همين فکر در بين نخبگان ايران هستند ولي ذات انقلاب اسلامي به سمت و سوي ديگري در حرکت است و آنهايي را هم که هنوز با آن طرز فکر به عقب نرانده، به مرور به عقب ميراند. تمام انقلابهايي كه در تاريخ معاصر به وقوع پيوسته توسط کساني بوده است که با حاکمان خود مسئله داشتهاند و نه با غرب. آنها در انقلابهاي خود هدفي جز بيشتر مدرنشدن نداشتهاند و عملاً يا دنبالهرو غرب بودهاند و يا ادامهدهندهي آن. تحليل دنيا هم در ابتدا نسبت به انقلاب اسلامي همين بود؛ كه انقلابي است در دل فرهنگ مدرنيته براي عبور از ديکتاتوري شاه به دموکراسي غربي. در حالي كه بهقول «ميشلفوكو»: تنها انقلابي كه ماوراي مدرنيته، آمده است تا به مدرنيته «نه» بگويد، انقلاب اسلامي ايران است.5 ولي متأسفانه نهتنها اکثر روشنفکران دنيا ابتدا اين را نفهميدند، عدهاي از نخبگان خودمان هم هنوز اين را نفهميدهاند كه امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» آمده است تا فوق فرهنگ مدرنيته به مدرنيته «نه» بگويد، و از اين طريق افقي تازه در مقابل بشر بگشايد، افقي که بهتدريج بسط مييابد و مسير تاريخ معاصر را عوض ميکند. برونرفت از عالَم غربي به سوي حقيقت روشنفكران غربگراي مذهبيِ بريده از سنت الهي ميگويند: ما با تأکيد بر انقلاب اسلامي از غرب عقب افتادهايم! غافل از اين که انقلاب اسلامي حرکتي است براي برون رفت از عالَم غربي و يک نوع جهتگيري است در راستاي روح حقيقتجويي، و بر همين اساس با روح غربي كه سالهاست به حقيقت پشتكرده، درگير است. انقلاب اسلامي اوج خودآگاهي و دلآگاهي تاريخي ملّتي است که زهر نيستانگاري غرب را با جان خود احساس کرد و راه برون رفت از آن را پيدا نمود. چنين ملتي تجدد، نه تديّنِ اولشان بود - مثل بعضيها- و نه تديّنِ دومشان- مثل بعضي ديگر- آنها فرهنگ مدرنيته و تجدد را بهکلي خارج از تعلق خود ميدانستند. آري متأسفانه اسلام براي بعضيها تديّن دوم است؛ اسلام را ميخواهند تا به رفاه و تجدّد بيشتري برسند؛ ميخواهند به اسلام عمل كنند، تا خدا مزاحم آنها نشود و مشکلاتي در زندگي آنها ايجاد نکند، اينها به جاي آن که به خدا و اسلام ايمان آورده باشند، به زندگيشان ايمان آوردهاند. اسلام براي اين افراد وسيلهاي است براي رسيدن به دنياي بهتر، يعني اسلام تديّن دومشان است و تجدّد، تديّن اولشان. مقصد اصلي آنها مقاصدي است که مدرنيته براي بشر تعيين کرده تا در فضاي مدرنيته با ادب دنياي مدرن زندگي كنند. در حاليکه بهخوبي روشن است مقصد امام«رضواناللهتعاليعليه» و انقلاب اين نيست، اين طرز فکر نور اسلام و انقلاب را خاموش ميکند و مردم را از برکاتي که انقلاب اسلامي برايشان به همراه ميآورد محروم مينمايد، زيرا اسلام چيزي نيست که بتوان آن را مُثله کرد و بعضي از اجزاء آن را به دلخواه نگاه داشت و بعضي ديگر را مهمل گذاشت. خطر انحراف از آرمانهاي انقلاب حال پس از مطالبي که عرض شد بايد از خود سؤال کرد، حقيقت انقلاب اسلامي چيست و چه هدفي را دنبال ميکند و چه خطراتي آن را تهديد مينمايد؟ اصليترين سؤال که بايد از خودمان بپرسيم اين است که آيا آنچه موجب نگراني مردم مسلمان ايران بود و هست، امرار معاش روزانه و تغذيه ي كودكانشان بود و مردم نظام شاه را سرنگون كردند تا از آن مشکلات رهايي يابند، يا انقلاب اسلامي يک نهضت فرهنگي است براي مقابله با فرهنگي كه بر ميراث توحيدي تاريخ بشر پشتكرده و سعي در نفي آن دارد؟ در صورتي که اين سؤال درست پاسخ داده شود، زواياي ديگري نيز براي ادامه ي تفکر ظهور خواهد کرد. غفلت از اهداف انقلاب اسلامي موجب ميشود که مرز جدايي بين دوست و دشمن به هم بخورد و نهتنها انقلاب و نتايج مهم آن به حاشيه ميروند، بلکه بهراحتي دشمنان انقلاب ميتوانند زير پوست انقلاب جا خوش کنند و عنان کشور را به ميل خود در دست گيرند. از جمله نکاتي که پس از چند دهه بعد از انقلاب قابل بازخواني است اين نکته است که چرا انقلاب هنوز به آن اندازه که بايد به اهداف خود دست مييافت، دست نيافته است؟ اگر به دنبال عنصر اصلي اين سؤال باشيم دو جواب بيشتر نداريم، يکي اينکه تصور کنيم چون انقلاب اسلامي از مدرنشدنِ هرچه بيشتر بازمانده به اهداف خود نرسيده است، ديگر اينکه با تمام وجود معتقد باشيم روحِ غربزدگيِ باقيمانده از گذشته مانع پشت سرگذاشتن فرهنگ مدرنيته و سير به سوي اهداف انقلاب شده است. اين دو نکته موضوعي بسيار جدّي در مقابل ما است و به هر اندازه که نسبت به آنها سرسري بگذريم در بازخواني انقلاب در شرايط موجود باز ميمانيم و به مسائل فرعي ميپردازيم. «دولت موقّت» يعني دولت آقاي مهندس بازرگان موفقيت انقلاب را به هرچه مدرنتر شدن به روش غربي ميدانست و به واقع هم به آن معتقد بود. مهندس بازرگان شخص تحصيلکردهاي بود که در کابينه ي دکتر مصدق نقش داشت، با نظام شاهنشاهي مخالف بود، از جبههي ملي منشعب شد به جهت آنکه بر مذهبيبودنِ نهضت تأکيد داشت، و نهضت آزادي را تشکيل داد، معتقد بود شاه بايد مثل ملکهي انگلستان سلطنت کند و نه حکومت، و کشور بايد از طريق پارلمان اداره شود. ولي چون نسبت انقلاب اسلامي با غرب را، عبور از غرب نميدانست حاضر بود از همان فرداي پيروزي انقلاب با آمريکا ارتباط دوستانه داشته باشد. خيلي زود نيروهاي انقلابي متوجه شدند با ادامهي دولت آقاي بازرگان انقلاب از اهداف خود منحرف ميشود، امثال شهيد محمد منتظري«رحمةاللهعليه» سخنرانيهاي آتشيني در اين رابطه انجام داد و ساير انديشمندان هم هرکدام حساسيت لازم را نشان دادند. برداشتي که آقاي بازرگان از اسلام و انقلاب اسلامي داشت اين بود که با پذيرفتن انقلاب اسلامي ما هيچ تضادي با غرب و آمريکا نداريم و همين موجب شده بود که سفارت آمريکا در ايران با کمال امنيت به فعاليت خود ادامه دهد تا آنجا که اکثر اغتشاشات غرب و جنوب کشور را رهبري ميکردند، تا بالأخره دانشجويان پيرو خط امام به اين نتيجه رسيدند سفارتخانهي آمريکا را اشغال کنند و دولت موقتِ آقاي بازرگان هم به عنوان اعتراض استعفا داد. عرض بنده تحليل جرياني است از جريانات انقلاب در رابطه با اهدافي که براي انقلاب اسلامي قائل بود، آن جريان فکر ميکرد از فرداي انقلاب اسلامي ميتوان با آمريکا ارتباط برادرانه داشت و نه ما با آمريکا مشکلي داريم و نه او با ما! البته آنهايي هم که آقاي بازرگان را به عنوان تشکيل دهنده ي دولت موقت پيشنهاد نمودند حساب کردند نه دولت بختيار انگيزه ي مقابله با آقاي بازرگان را دارد و نه آمريکا و لذا مدتها انقلاب ميتواند در آن فضا به کار خود ادامه دهد. هيچكس باورش نميآمد از روزي كه دولت موقت سركار ميآيد تا روزي كه انقلاب پيروز ميشود دوازده روز بيشتر طول نکشد. آن چيزي كه باعث شد اعضاء شوراي انقلاب، دولت موقت را انتخاب كنند، تأييد مشي دولت موقت نبود، بلکه همان مصالحي بود که عرض کردم؛ ولي يكمرتبه نيروهاي انقلاب متوجه شدند كه وزير امور خارجة دولت موقت يعني آقاي ابراهيم يزدي در الجزاير با «برژينسكي» ملاقات داشته و محتواي صحبتها حکايت از آن داشت که از طريق دولت موقت عملاً آمريکا با همان هويت استکباري پذيرفته شده و گويا نهتنها آمريکا هيچ خطايي نسبت به ما نکرده، در دنيا هم هيچ خطايي مرتکب نشده است. تعبير آقاي ابراهيم يزدي اين بود که آمريکا پدرخواندهي ما نباشد ما کاري به همديگر نداريم. آنچه همه را در برخورد دولت موقت با آمريکا نگران کرد غفلت از جايگاه آمريکا در دنيا بود و اين که روحيه ي استکباري آمريکا به کمتر از نفي انقلاب و زير پا گذاردن اهداف انقلاب راضي نيست. و از آن طرف رسالت تاريخي و الهي انقلاب اسلامي که نفي فرهنگ ضد قدسي غرب بود بهکلي ناديده گرفته شده بود. به هرحال بحث بر سر جرياني است که در درون انقلاب، چگونه انقلاب و اسلام را براي خود تعريف کرده بود، که با تعريف حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» و نيروهاي اصلي انقلاب تفاوت اساسي داشت، در حدّي که عدهاي تا اينجاها را هم پيشبيني کردند که مجبور خواهند بود يک مبارزهي طولاني با دولت موقت داشته باشند، که با اشغال سفارت آمريکا و تغيير جهت انقلاب از آن جهتي که دولت موقت براي انقلاب تعريف کرده بود، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» فرمودند: «اين انقلاب از انقلاب اول بزرگتر بود» چون از طريق اشغال سفارت آمريکا، انقلاب متوجه اهداف خود گشت و از مسير انحرافي خود آزاد شد. ولي به هر حال حضور دولت موقت و نزديکي آن به آمريکا و نفوذ آمريکا از همان ابتدا در بعضي از لايههاي تصميمگيري، ضربهاي بود که به انقلاب وارد شد و به همان اندازه از نزديکي به اهداف اصلياش باز ماند. ريشهي مشکلات گرايش هايي که طالب نزديکي به غرب بود با حذف دولت موقت تمام نشد و صورتهاي ديگري از آن به حيات خود در نظام تصميمگيري کشور ادامه داد، از نوع مديريت اقتصادي بگير تا آموزشي و تربيتي و حتي شهرسازي و خانهسازي، عدهاي به نحوي و از سر دلسوزي ميخواستند کشور ما از سر تا پا فرنگي شود و چون برنامهها بيشتر تقليدي بود و نه از سر تفکر، در بسياري موارد کشور و پيرو آن انقلاب اسلامي را دچار بحران کردند. تقليد تا آنجا در افکار بعضي تصميمگيرها حاکم بود که به عنوان مثال حتي نتوانستند متوجه تفاوت آب و هواي لندن و شهر اصفهان شوند - که شهر لندن دائماً ابر است، و نبايد درختهاي تنومند که سايه ي زيادي دارد در آنجا رشد داد ولي شهر اصفهان، يک شهر نيمه کويري است و درختهاي تنومند و با سايههاي زياد علاوه بر زيبايي و تلطيف آب و هوا، موجب ميشود تا مردم از سايهي آنها نيز استفاده کنند- آن ها همان طرحي را که براي ميدان بزرگ لندن طراحي شده بود براي ميدان امام اصفهان طراحي کردند و تمام درختهاي چند صد سالهي ميدان امامِ اصفهان را بريدند. معضل نزديکي به فرهنگ ضد قدسي مدرنيته يک چيز است، معضل تقليد از غرب معضل مضاعف است. قبل از انقلاب «نيكپِي» استاندار اصفهان تازه از اروپا آمده بود، دستور داد تمام خوار و بار فروشيها نخود و لوبياها را در فريزر بگذارند! در حاليکه در آن زمان اکثر مغازهها يخچال معمولي هم نداشتند، چه رسد به فريزرهاي ويتريني، هر مغازهاي هم که به آن دستور عمل نميکرد جريمه ميشد، خلاصه دستور آقاي استاندار مصيبتي براي اصفهان شده بود؛ بالاخره يكي از دوستان او که از اروپا آمده بود تا به او سر بزند ميگويد اين چه دستوري است که دادهاي و مردم را به مشکل انداختهاي؟ گفته بود: مگر يادت نيست در لندن نخود و لوبياها را در فريزر ميگذاشتند؟! رفيقش به او گفته بود: چون آنجا هوا نمناك است، اگر در فريزر نگذارند همهاش جوانه ميزند، ولي در اصفهان که چنين مشکلي نيست! پس از آن دستور داد پس ديگر نميخواهد خوار و بارها را در فريزر بگذارند. واقعيت آن است که روحيهي غربزدگي و اصالتدادن به غرب با پيروزي انقلاب بهکلي از ذهنها پاک نشد، به طوري که حتي بين اهدافي که انقلاب اسلامي به دنبال آن است و اهدافي که به عنوان آرزوي مدرن شدن در اقشاري از جامعه هست تفکيک نيافت، گويا هرچه جامعه به تکنولوژي غربي مجهزتر شود، انقلاب به اهداف خود نزديکتر شده است و اين موجب غفلت بزرگي در بازخواني انقلاب نسبت به اهداف اصلي که بايد دنبال کند، شد. در حالي که اين يک امر طبيعي است که هر کشوري، اعم از آن که انقلاب اسلامي در آن واقع شده باشد يا نه، نياز دارد که شرايطي براي زندگي مردمش فراهم کند و در حال حاضر براي زندگي در دوران معاصر نميتوان از تکنولوژي غربي جدا بود، ولي مگر اهداف اصلي انقلاب اسلامي رسيدن به رفاه به سبک رفاه غربي و خلاصهکردن زندگي در آن رفاه بود؟ اين همان غفلتي بود که دولت سازندگي بدان گرفتار شد، به طوري که از يک طرف با تمام انرژي سعي داشت کشور را به نوع زندگي غربي نزديک کند و از طرفي چون هدف از انقلاب را همين ميدانست، نه تنها به اهداف انقلاب اسلامي توجهي نشد، بلکه آن اهداف بهشدت به حاشيه رفت. در فضايي که همهي ذهنها معطوف به سازندگي با ملاکهاي غربي است، ديگر توجهي به آن نوع «عالَم ديني» که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بر آن تأکيد داشتند باقي نميماند، اينکه بنا است با انقلاب اسلامي بشر به عهد الهي خود برگردد و نظر به اهدافي داشته باشد، ماوراء اهدافي که غرب به بشر معرفي ميکند، همه فراموش مي شود و در اين حالت مرز دوستيها و دشمنيها نيز به هم ميخورد، چون ارزشها تغيير کرده، آرامآرام، طبقهي تکنوکراتها و ارزشهاي مربوط به اين طبقه فضاي اقتصاد و آموزش کشور را تحت تأثير خود قرار داده است و نه تنها اقتصاد سکولاريسم و سياست سکولاريسم غلبه کرده، حتي نظام آموزشي کشور تحت تأثير سکولاريسمِ پنهان قرار گرفته است، به طوري که جهتگيري کلي تحصيل کردههاي کشور به چيزي غير از ارزشهاي ديني معطوف شده است. انقلابي که آمده بود تا به روي بشر جديد راه آسمان را بگشايد، خودش زميني شد و از اهدافي که بناداشت در نظام اقتصادي، سياسي، آموزشي دنبال کند باز ماند و ما امروز وارث برنامههايي هستيم که روح دولت سازندگي شکل داد به طوري که روي هم رفته نظام اداري و سياسي و اقتصادي ما هيچ احساس مسئوليتي نسبت به اهداف انقلاب ندارد، مگر افرادي که شخصاً به آن ارزشها معتقدند. آفات توسعهي منهاي عدالت با توجه به مطالب گذشته ميخواهم اين نتيجه را بگيرم که ريشهي مشکلات را بايد در نزديکي به فرهنگي دانست که از جنس انقلاب اسلامي و ارزشهاي ديني اين ملت نيست، ريشهي مشکلات را بايد در زير پاگذاردن انقلابي دانست که راز نجات کشور ما و ساير کشورها بود و ما نفهميديم به اسم سازندگي چه بلايي بر سر انقلاب آمد. آيا با غفلت از آن عالَمي كه بنا بود ما از طريق انقلاب اسلامي ايجاد كنيم، عالَمي که غير از عالَم غرب بود، خسارت کمي به انقلاب وارد کرديم؟ و آيا اين بهجهت نقص انقلاب بود يا بهجهت نقص برنامهاي که تلاش نکرد از ارزشهاي انقلاب براي ادامهي راه ملت، استفاده کند؟ در همان زمان مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» تذکر دادند و فرياد برآوردند: «اما اينکه فلان کشور پيشرفت علمي دارد دليل رستگاري آن کشور و ملت نيست. اين را بدانيد! اي بسا ملتهايي که از لحاظ علمي، امروز در اوجاند اما تا خرخره در لجن و فساد غوطه ميخورند».6 تمدن غربي به جهت ذات ضد قدسي که دارد تبديل به تمدني شده كه انسانْ گرگِ انسان شده و منافع خود را در چپاول منافع ساير ملتها تعريف کرده، و لذا به طور طبيعي نه خود را ميتواند اداره کند و نه ساير ملتهايي را که بخواهند به روش غربي خود را اداره نمايند. نمونهي سادهشدهي آن را در نظام اداري کشورهايي ملاحظه ميکنيد که به روش غربي طراحي شدهاند، اينها با همان روحيهاي که هرکس گرگ ديگري است و براي ديگري برنامهريزي ميکند عمر ميگذرانند. ما پس از دولت سازندگي و بههمريختن مرزهاي عقيدتي و اخلاقي در نظام اداري و محور قرارگرفتن ارزشهاي بوروکراتها و سکولارها، با اداراتي روبهرو شديم که نهتنها خود را خدمتگذار مردم و انقلاب احساس نميکنند، بلکه معتقدند بايد همهي امکانات کشور در خدمت آنها باشد تا آنها به اهداف شخصي خود دست يابند و اين است که ملاحظه ميکنيد امروزه ادارات در جهت هرچه بيشترگرفتنِ امکانات از مردم و نه ارائهي خدمات به مردم برنامهريزي ميکنند ، چيزي که در ابتداي انقلاب و در فضاي دفاع مقدس هشت ساله، عکس آن حاکم بود. در آن وقت چون روحيهي غربي طرد شده بود، نه تنها انسانها گرگِ انسانها نبودند، بلکه عاشق همديگر بودند. البته بحمدالله همهي آن روحيه از بين نرفتهاست و انقلاب آنچنان ريشه دار است که روح احساس مسئوليت را به ادارات ما برميگرداند. عرض بنده توجه به ريشهي مشکلاتي است که وجود دارد تا عنايت داشته باشيد از کجا سرچشمه گرفته و بيخود به مسائل فرعي نپردازيم. قصد بنده آن است که عزيزان از خود بپرسند آيا انقلاب اسلامي چون به مدرنيته آلوده شد از اهداف خود بازماند و فعلاً در تنگنا قرار گرفته و يا چون از مدرنيته بازماند به اهداف خود نرسيده است؟! يعني چون هنوز ژاپن نشدهايم انقلاب اسلامي موفق نشده و يا چون ميخواستيم ژاپن بشويم انقلاب اسلامي به تنگنا افتاد؟ فراموش نفرمائيد افقي که ملت ايران در منظر خود دارد آنچنان ارزشمند است که هرگز نبايد آن را با ژاپن مقايسه کرد. ملتِ ژاپن بر اساس فرهنگ «شِنتو» که بدان معتقدند در منظر خود چيزي به اسم قيامت و حيات ابدي نميشناسند و همين موجب ميشود که تمام افق زندگي را در حدّ دنيا بدانند و تمام انرژي خود را در همان محدوده صرف کنند و نزديکي به ژاپن ناخودآگاه همان روحيه را به ملتها القاء ميکند و پروژهي ژاپنگرايي يکي از نقشههايي است که آمريکا براي ما طراحي کرده است. در حالي که روح ملت ايران، بسيار از روح ژاپني فاصله دارد به همين جهت هم به امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» لبيك گفته است تا در افقي که حضرت امام در جلو او ميگذارد زندگي کند. آيا ما حاضريم براي توسعه به روش ژاپني، همهي سرمايهي الهي و تاريخي خود را پشت سر بگذاريم؟! ژاپن براي اينكه ژاپني بشود که فعلاً هست در عيني که زمينهي پذيرش فرهنگ غربي را با نداشتن روح قيامت پذيري داشت، مجبور شد بسياري از سرمايههاي فرهنگي خود را نيز زير پا بگذارد. اين يك دروغ است؛ كه ميگويند ژاپن در عين مدرنشدن آداب و سنن گذشتهاش را حفظ كرد. به گفتهي «ادوارد سعيد» تمام تلاش آمريكا اين است كه اين دروغ بزرگ را در دنيا جا بيندازد؛ كه ژاپن، هم فرهنگ تكنيكي غرب را گرفت و هم فرهنگ سنتي خودش را حفظكرد. در حالي که روح مدرنيته، ژاپن سنتي را به موزه فرستاده و متعلق به تاريخ گذشته کرده و از زندگي بيرون انداخته است، زيرا فرهنگ مدرنيته با هرگونه اعتقاد به امور غير حسي سر جنگ دارد، اساس مدرنيته بر نفي هر گونه واقعيت معنوي است. هنر ما آن است که تحت تأثير حيله ي غرب قرار نگيريم و به اميد جمع بين سنت و مدرنيته، روح مدرنيته را وارد زندگي نکنيم و عملاً ديانت را از زندگي خود بيرون نماييم، در آن صورت ديانت تبديل ميشود به يک باور فردي و سليقهاي که هيچ نقش فعالي در روح جامعه و زمانه ندارد. مردم ما هرگز نميخواهند بعد از سرنگوني نظام شاهنشاهي، نظامي که به تأييد غرب رسيده روي کار بيايد. اگر از موضوع فوق غفلت کنيم عملاً انقلاب اسلامي را که راهکارِ اصرار بر هويت اسلامي ملت بود بستر سرعتبخشيدن به هرچه بيشتر مدرنشدنِ ايران تبديل ميکنيم. در آن صورت اگر از فعاليت فرهنگي هم دم ميزنيم، فعاليتهايي از جنس غربي مورد نظرمان خواهد بود و نه تقويت روح ديانت در نظام فرهنگي کشور و فعاليت اقتصادي با تعريفي که غرب بر آن تکيه دارد مورد نظر قرار ميگيرد که تحت عنوان توسعه شعار آن را ميدهيم، توسعهاي که جاي دو چيز بهکلي در آن خالي است، يکي عدالت و ديگري معنويت. شرط بقاء انقلاب اسلامي بايد از خود پرسيد آيا انقلاب اسلامي با عدالتِ مقدس معنويِ علوي پابرجا ميماند يا با اقتصاد سکولار و توسعه يافتگي به معني تقابل هرچه بيشتر با طبيعت؟ انقلاب اسلامي پاسخ به ندايي بود که از حق به گوش مردم ما رسيد تا علم را با عبوديت همراه نماييم و قدري از غروري که بشر جديد به آن دچار شده، نجات يابيم و اين با توسعهيافتگي به معني غربي آن هرگز نميسازد. در دوران سازندگي و اصلاحات که با الگوي «بانك جهاني»، اقتصادمان را جلو برديم، براساس ملاکهاي آنها نسبت به زمان جنگ پيشرفت کرديم. در زمان جنگ؛ اقتصادِ ما از نظر آنها کاملاً بحراني بود ولي چون روح عدالت علوي در آن تا حدّي جاري بود مردم در آرامش بيشتري بودند و اميد به زندگي به آن معني که بدن جوانانمان از فقر و بيخانماني نلرزد، بيشتر بود، زيرا هنوز هستههاي قدرت و ثروت و اقتصاد سکولار بر گلوگاههاي اقتصادي کشور دستاندازي نکرده بود. پيام انقلاب اسلامي آن است که ما با پارامترهاي بانك جهاني و نظام سرمايهداري به آنچه ميخواهيم برسيم، نميرسيم. عدالت مقدس علوي سازمان و ديدگاههاي ديگري دارد کاملاً مقابل اقتصاد مدرنيته. در زير سايهي اقتصاد علوي همه ميتوانند زندگي كنند و به دنيايي بالاتر از دنياي مادي نظر بيندازند، ولي در اقتصاد سکولار فقط اشراف احساس رضايت ميکنند، اين هم به جهت آنکه در موقعيتي قرار ميگيرند که ميتوانند با دسترنج بقيه به اشرافيت خود ادامه دهند. اگر به روح و روحيهي مردم توجه فرمائيد، مردم برعکسِ اشرافِ صاحب قدرت و سياست، هيچوقت گلهمند نيستند که چرا ما توسعه به معني غربي پيدا نكردهايم گلهمندي آنها از آنجاست که چرا به عدالت معنوي و مقدس علوي دست پيدا نکردهايم. انقلاب اسلامي درست در زماني که همهي چشمها به سوي توسعه به روش غربي بود، با رويکردي مخالف، نظرش به عدالت علوي معطوف شد و روح مردم به خوبي احساس کرد آن نوع توسعه نه دنيايي براي آنها به همراه دارد و نه آخرتي. مشکلي که پس از جنگ پيش آمد مديريت اقتصاددانهايي بود که در دانشگاه هاي آمريکا تحصيل کرده بودند و الگوي آن اقتصاد را به ما تحميل کردند و منجر به ايجاد هستههاي قدرت و ثروتِ سياسي شدند و براي تغيير جهت کلي انقلاب برنامهريزي کردند. اقتصادي که مردم عادي بايد روزي هجده ساعت کار کنند تا بتوانند قسط وامهايي را که صاحبان قدرت و ثروت در اختيار آنها گذاشتهاند بدهند و در ازاء آن تا آخر عمر در خانهاي زندگي کنند که در رهن بانک است و يک ماشين قسطي هم سوار شوند که آن نيز نقشهاي است براي به جيبزدن حقوق کارمندي که هوسکرده با ماشين سواري به خانهي قسطي خود برود، آنهم خانهاي که در يکي از شهرهاي اطراف، صاحبان ثروت و قدرت براي او ساختهاند. آري در بستر فرهنگ مدرنيته است که صاحبان قدرت و ثروت ميتوانند چنين زمينهاي را براي چپاول حقوق مردم فراهم نمايند و لذا با هر جرياني که بخواهد ما را از فرهنگ غربي فاصله دهد به مقابله برميخيزند و با انواع تهمتها مثل خرافهگرا، عقبافتاده، غير کارشناس و امثال آن سعي ميکنند رقيب خود را از صحنهي حاکميت نظام اسلامي بيرون کنند، از اين بدتر شايع ميکنند انقلاب اسلامي نميتواند جوابگوي نظام پيچيده ي اقتصادي امروز دنيا باشد و منظور آنها رجوع به کارشناساني است که اقتصاد سرمايهداري را ارائه ميدهند. عصبانيت صاحبان قدرت و ثروتِ سياسي از آن است که تأکيد کنيم انقلاب اسلامي بنا دارد از غرب و فرهنگ مدرنيته بگذرد. در حالي که اينان بخواهند يا نخواهند ذات انقلاب اسلامي جز اين نيست و بر خلاف ميل آنها انقلاب به سوي اهدافش جلو ميرود و آنها را از صحنه بيرون ميکند. زيرا بشر وقتي نجات پيدا مييابد که در ظاهر و باطن از استيلاي طاغوت نجات يافته باشد و ديگر آن را حق نپندارد، به عبارت ديگر، نجات بشر در بستگي او به «حق» و حقيقت است. فرهنگ غربي طوري است كه اگر در جايي رخنه کرد آنچنان معادلات را به هم ميزند که دشمن ملت را دوست جلوه ميدهد و دوست را دشمن! در آن فضا آنهايي که بر عدالت و معنويت تأکيد دارند، دشمن ميشوند و آنهايي که دستورات الهي را به تمسخر ميگيرند دوست قلمداد ميشوند. تبعات خروج از بستر طبيعي وقتي روشن شد با نفوذ فرهنگ مدرنيته همهچيز از بستر طبيعي خارج ميشود و با گرفتارکردن جامعه به آرزوهاي بلندِ توسعهي غربي، زندگي بومي ويران ميشود، ميفهميم که چرا گفته ميشود پديدهي «بيكاري» در کشورهاي خاورميانه و خاور دور يك پديدهي مدرن است. ممكن است بگوييد: مگر در قديم هيچكس بيكار نبود؟! حقيقت اين است که بيكاري به اين معنا كه انسان اصلاً كار و شخصيت كاري نداشته باشد در زندگي قبل از مدرن معني نداشت، بستر زندگي بومي براي هرکس يک جايي تعيين کرده بود، حتي عقبافتادههاي ذهني در نظام اقتصادي گذشته در حدّي که گاوها را به صحرا ببرند تا بچرانند، تربيت شده بودند و لذا نهتنها باري بر دوش جامعه نبودند، بلکه عاملي براي اقتصاد خانواده و روستا ميشدند. پديدهي بيکاري و بيخانماني در غرب بعد از رنسانس و با فرهنگ عدم تعامل با طبيعت و تأکيد بر صنعت، شروع شد و در کشور ما از قاجار به بعد كمكم مدرنيته وارد زندگيها گشت. اول در خود غرب شروع شد و سپس به ساير کشورها که گرفتار فرهنگ مدرنيته شدند، سرايت کرد. وقتي انسان از زمين بريده شد و بين انسان و زمين، انواع ماشينها واسطه گشت و يك كُمباين هر روز به اندازهي صد نفر آدم كار كرد، ديگر انسانها در خانهي اصلي خود که طبيعت است، جايي نخواهند داشت، زندگي بهکلي گم ميشود و انسان در وطن خود که زمين باشد، بيوطن ميگردد. زندگي در کنار طبيعت، انسانها را به وسعت طبيعت گسترش ميدهد ولي زندگي ماشيني به جاي تعامل با طبيعت بر آن غلبه ميکند و در نتيجه شهرهاي شلوغ پديد ميآيد و هستههاي ثروت و قدرت و سياست شکل ميگيرد و بر جمع کثيري که در شهرها جمع شدهاند هر طور خواستند اِعمال قدرت مينمايند و بردهداري پنهان، ولي سخت آزاردهنده پايهريزي ميشود، صنعتي که بنا بود در خدمت بشر باشد اگر در بستري قرار گرفت که موضوع عدالت و معنويت در آن فراموش شد، منجر به حاکميت صاحبان ثروت و قدرت بر مردم ميشود و مسلّم صنعتي که در بستر فرهنگ مدرنيته شکل گرفت به عدالت و معنويت منجر نخواهد شد، و انقلاب اسلامي بستر نجات مردم جهان از معضلي است که روح مدرنيته آن را پديد آورد و درست هنگامي اتفاق افتاد که خودبيني بشر به نهايت رسيده بود. وقتي فکر و فرهنگي که جاي علم و صنعت را درست تعيين کند در صحنه نبود، فرهنگ مدرنيته با فرهنگ خاص خود طبقات صاحب ثروتي را پديد ميآورد که براي کنترل قدرت و سياست برنامهريزي ميکنند و جايي براي انقلاب اسلامي نميگذارند که بخواهد اهداف مربوط به خود را جلو ببرد. مشکل از آنجا شروع شد که انقلاب اسلامي نسبت به ذات تکنولوژي و تبعاتي که به دنبال دارد هوشياري لازم را به خرج نداد و بعضي از نخبهگان نتوانستند جايگاه تکنولوژي را درست تشخيص دهند و آن را در خدمت بگيرند، متأسفانه تکنولوژي با همان روحي که در غرب شکل گرفت در انقلاب اسلامي پذيرفته شد، بعد هم ميگوئيم انقلاب اسلامي در دنياي مدرن جوابگو نيست! با اينکه با اندک تأمل ميتوان فهميد اين فرهنگ مدرنيته است که جوابگوي نيازهاي انسان نميباشد و انقلاب اسلامي آمده است تا انسانها را از آن فرهنگ به سوي فرهنگي عبور دهد که خدا براي بشريت نازل فرموده است. اگر مسئلهي انقلاب اسلامي را مطرح ميکنيم بايد موضوعِ به بن بست رسيدن و سرخوردگي بشر مدرن را نيز مطرح کنيم و آنوقت است که جهانيبودن انقلاب اسلامي را ميتوان درک کرد. دنياي مأيوس، و تنها راه نجات امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با انقلاب اسلامي در دوران جديد نشان دادند وقتي همهي ادياني که راههاي گشايش بشريت از بحرانهاي مدرنيته بودند خودشان رنگ غربي به خود گرفتهاند، باز براي برونرفت از آن فرهنگ يک راه هست و آن نظر به اسلام است به آن شکلي که اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در معرض ديد همگان قرار دادهاند. متأسفانه به جاي آن که مسيحيت تکنولوژي را جهت بدهد و عنان گسيختگي آن را کنترل کند تا صاحبان تکنولوژي، به قيمت نابودي طبيعت، ثروتهاي بادآورده به چنگ نياورند، مقهور تکنولوژي شد و به اسم هماهنگشدن با زمانه، فرهنگي را که تکنولوژي بر مردم تحميل کرد به رسميت شناخت، و به جاي آنکه بر اين تکيه تأکيد کند که زمانه بايد براساس دين خدا جلو برود، دين خدا را محکوم زمانه نمود. آن هم زمانهاي که صاحبان ثروت و قدرت براي خود تعريف کرده بودند. حاکميت روح تکنولوژي به اين معني است که اگر فرهنگ تکنولوژي و شيفت کاري کارخانه به شما اجازه نميدهد نماز صبح خود را بخوانيد، به جهت رعايت روح تکنولوژي - که استفاده از حدّ اکثرِ فرصت براي به دست آوردن ثروت است- نبايد بر نماز خواندن خود اصرار بورزي. با اين مثال ساده خواستم معني حاکميت روح تکنولوژي بر دين را عرض کنم و اينکه چگونه تکنولوژي تکليف دين را تعيين ميکند وگرنه موضوع بسيار عميقتر و دقيقتر است. موضوع آفات تکنولوژي را بايد در هزينهاي که انسان و طبيعت ميدهند تا ماشيني به راه بيفتد، دنبال کنيم و در مقايسه با خساراتي که به جهات الهي انسان ميزند بايد موضوع ارزيابي شود؛ روح تکنولوژيِ سکولار فضايي ساخته که به راحتي ذهن در مسير الهيِ جان خود قرار نگيرد و اگر دين شناسان بخواهند در اين مسير بينديشند با أنگِ اينکه آنها مخالف تکنولوژي و پيشرفت هستند ميدان را براي طرح افکار آنها تنگ ميکنند. باز اين سؤال باقي است که آيا دين بايد تحت تأثير فرهنگ تکنولوژي باشد و يا تکنولوژي بايد در کنترل نگاه ديني جلو رود؟ در زمان دولتهاي سازندگي و اصلاحات روزنامهها نوشتند: اگر ميخواهيد توسعهاي مطابق با اروپا داشته باشيد، بايد از بعضي از اعتقادات ديني دست برداريد! اين همان اصالتدادن به روح تکنولوژي است که تا کجاها به خود حق ميدهد جلو بيايد. با نگاه به تاريخ چهارصدساله ميتوان گفت، تکنولوژي طوري به صحنه آمد که همهي اديان را مقهور خود نمود تا امکان هيچ ابراز نظري در مقابل آن نداشته باشند، اعم از مسيحيت، يهوديت، بودا و ديگر اديان، تنها اسلام است که از طريق حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به مقابله برخاسته، آنهم به روشي بسيار ظريف و حکيمانه، تا نه از درونِ کشور و نه از بيرون متهم به ضد تکنولوژي شود. امام«رضواناللهتعاليعليه» ما را در بين دو راهي غربيشدن و اسلاميماندن قرار دادند، چيزي که غرب تلاش کرده بود پيش نيايد و طوري القاء ميکرد که بين اسلام و غرب تضادي نيست و با اين کار فرهنگ خود را حاکم ميکرد و جلو ميبرد. با طرح چنين تقابلي مردم موفق شدند با چنگ زدن به اسلام وارد حوزهي انقلاب اسلامي شوند و در راستاي آشکارشدن چنين تقابلي بود که انقلاب اسلامي توانست خود را ثابت كند، و روشن شد اسلام تنها ديني است كه ميتواند مقابل فرهنگ مدرنيته بايستد. تقابل فرهنگ مدرنيته با اديان الهي فرهنگ مدرنيته از جهت بينش و روش در مسيري است که به کلي در تقابل با اسلام يا هر دين الهي قرار ميگيرد، فرهنگي است که در ذات خود هر جريان مقدسي را نفي ميکند و به تمسخر ميگيرد و در همان راستا امثال سلمان رشدي را ميپروراند و سخت از او پشتيباني ميکند و هر ميلي، هرچند پست باشد در آن فرهنگ پذيرفتني ميشود و لذا اسلام به طور بديهي و بر اساس ذات خود در تقابل با آن قرار ميگيرد و براي انقلاب اسلامي مقدر شده که در اين آخرالزمان مأموريت نفي اين کفر جهاني را رقم بزند و به همين جهت انقلاب اسلامي در هر صحنهاي که با کفر جهاني درگير شد پيروز بيرون آمد، شکست انقلاب اسلامي در صحنههايي است که با کفر جهاني سازش کند. تقابل با فرهنگ غربي، تقابل دين و دينداران و نفي فرهنگ کفر است و لذا هرکس عزم احياء زندگي خود را دارد راهي جز وارد شدن در اردوگاه انقلاب اسلامي ندارد. عدهاي گمان ميکنند قوانين دين با حفظ تمام شرايط و اوضاعي که غرب ايجاد کرده، قابل اجرا است. اينها نميدانند تا بشر و عالَم کنوني به سوي حق و حقيقت باز نگردد، حقيقت دين محقق نميشود، به عبارت ديگر قواعد و قوانين دين را به عالَمي که دين در آن غريب و بيگانه است پيوند نميتوان زد و به همين جهت انقلاب اسلامي ميخواهد عالَم و آدم ديگري پديد آورد که همه زير سايهي حق و در پناه او باشند و به علوم انساني و اجتماعي ديگري نظر دارد غير از آنچه غرب پايهگذاري کرده است. انقلاب اسلامي يک رستاخيز جهاني است تا حساب هرکس در اين رستاخيز معلوم شود، يا افراد در دل ظلمات مدرنيته در تمام ابعاد گرفتار پوچي و نيهيليسم ميشوند و يا وارد تاريخ طلايي معنويت ميگردند، از اين جهت است که ديگر افراد را بر اساس جبههاي که در آن هستند بايد ارزيابي کرد و نه براساس خصوصيات فردي، از اين زاويه است که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: اي علي! «فَإنّهُ لَوْ عَبَداللهَ عَبْدٌ سَبْعينَ خَريفاً تحتَ الميزاب قائماً ليلهُ، صائماً نهارُه، وَ لَمْ يکُنْ لَهُ ولايةُ عليبنابيطالب عليه السلام لَأکَبَّهُ اللهُ عَلَي مِنْخَريهِ فِي النّار»؛7 اگر بندهاي خداي را هفتادسال زير ناودان کعبه عبادت کند در حالي که شبها به نماز ايستاده و روزها، روزهدار است و ولايت عليبنابيطالب عليه السلام را نداشته باشد، از بيني او را در آتش مياندازند. زيرا هرکس در جبههاي که علي عليه السلام در آن قرار دارد، نباشد، هر کجاي ديگر باشد، با هر خصوصيتي هم که باشد، در ظلمات است، و انقلاب اسلامي از اين جهت تاريخساز است و متذکر ظلمات هرگونه زندگي است که در فضاي مدرنيته ادامه يابد، انسان تماماً در آن فضا گرفتار بيهويتي و پوچي ميشود. بنده يک مورد هم نديدهام که کسي در فضاي فرهنگ مدرنيته زندگي کند و در ضمني که آرمانهاي آن فرهنگ را پذيرفته باشد، بتواند به زندگي خود معنا ببخشد و در نشاط و اميد واقعي زندگي خود را جلو ببرد. آري! چون انسان در آن فضا، شرايطي براي اميدوارانه زندگيکردن ندارد خود را با انواع سرگرميها مشغول ميکند، اعم از سرگرميهاي سالم و پوچ و يا سرگرميهاي ناسالم و فاسد. هنوز که هنوز است بنده آنهمه شادي که در بسيجيان خط اول دفاع مقدس هشت ساله ديدم، زيباترين شادي دوران ميدانم، چون ميدانستند نه تنها از چنگال پوچي دوران رها شدهاند، بلکه تاريخي از اميدواري را براي مردم جهان رقم ميزنند. اين نوع نشاط و شادي مخصوص ملتي است که معناي زندگي را شناخته، و قابل مقايسه با قهقهههاي پر از غفلتِ غربزدگان نخواهد بود که نميتوانند عياشي را از نشاط معنوي تفکيک کنند. دلمردگاني که سعي ميکنند با عياشي و لذات بوالهوسانه از دلمردگي خود فاصله بگيرند، بايد ريشهي دلمردگي خود را در فرهنگي بدانند که راه آسمان را به روي قلبهاي آنها بسته و فکر نکنند با انواع وسايل لذّاتِ بوالهوسانه ميتوانند آن را درمان کنند، انسان نيازمند نشاطهاي معنوي است که با حضور در جبهه ي ايمان و جهادِ با کفر بهدست ميآيد و زندگي حقيقي همين است و بس. فرهنگ مدرنيته طوري است که زندگي حقيقي را از انسان ميربايد و او را گرفتار آرزوهايي ميکند که در عين دست نايافتنيبودن، به فرض هم که بهدست آيد جان را ارضاء نميکند، به همين جهت اگر ما آرزوهاي جوانان خود را چيزهايي قرار داديم که در فرهنگ غربي آرزو به حساب ميآيد، دلمردگي و تندادن به انواع بطالتها را براي آنها پديد آوردهايم، ديگر فرق نميکند به آن آرزوها برسند يا نرسند، در هر صورت در جبههاي قرار دارند که از معناي حقيقي زندگي خارج شده اند و در جهتگيري خود نمي توانند به انتهايي نوراني بينديشند، شبيه کسي که گرفتار مرداب شده ولي دست و پا زدنهاي خود را تلاشي ميپندارد که او را نجات ميدهد، در حاليکه هر تلاشي در آن فضا، هلاکت را نزديکتر و عميقتر ميکند. لذا است که بايد متوجه باشيم مدرنتر کردن راه نجات مردم نيست، اصل را بر توجه دادن به جهت اصلي زندگي بايد گذاشت و در کنار آن و در حدّي که بتوانيم در اين دنيا زندگي کنيم فعلاً از گزينش تکنولوژي چارهاي نيست.8 همهي اينها به جهت آن است که روشن شود وقتي ما جايگاه انقلاب اسلامي را در اين عصر ميشناسيم، که فرهنگ مدرنيته و تبعات آن را بشناسيم و بفهميم اگر تکنولوژي فشاري از بازوي ما برداشت، صدها برابر فشار بر روان ما تحميل نمود و اگر برنامهاي ريخت تا راهي جلو بشر بگشايد، آنچنان است که دهها برنامه بايد بريزد تا مشکلاتي را برطرف کند که برنامهي اولي پديد آورده است، زيرا با روح ضد قدسي و با ارادهي معطوف به قدرت و با عزم تقابل با طبيعت، ميخواهد زندگي انسانها را جلو ببرد. وقتي در مقابل تمام موجوديت غرب «لا» ميگوييم، «إلاّ»يي هم داريم و اين «إلاّ» در جان ملت ايران همان حقيقت دين است. اين «لا» در ارتباطي که با «إلاّ» پيدا ميکند مؤثر ميشود و در نفي و اثبات انقلاب اسلامي، هدفْ حلِ مسائلي نيست که غرب زدگي پديد آورده، بلکه انقلاب براي آن است که اين مسائل از سر ملت رفع شود. مخالفان ميپرسند: چگونه ميخواهيد مسائل را حل کنيد، آنها غافلاند مسائلي که با غربزدگي پيشآمده مسئلهي اصلي ما نيست، و انقلاب براي رفع آنها آمده و نه براي حل آنها. ما گرفتاريهاي اداري و بازرگاني و آموزشي داريم ولي انقلاب براي حل آنها با حفظ صورت غربي آن پيش نيامده. بايد متوجه بود ما مسائلمان را به صورتي که در عالم غرب مطرحشده نميتوانيم حل کنيم و اگر به آن صورت مطرح کرديم ناگزير از ما راه حل غربي طلب ميکند در حالي که انقلاب براي هموارکردن راه وصول به غرب نبود. عالم کنوني غرب گرفتاري هاي بسياري دارد و روز به روز گرفتارتر ميشود، اگر در آن عالم وارد شديم و خواستيم خانهي از پايبست ويرانشدهي زندگي غربي را براي خود تزيين کنيم، در ميمانيم و خصم بر ما غلبه ميکند، زيرا او نسبت به آن عالَمي که سلطان آن است، مناسبت بيشتري دارد، اگر در تار و پود زندگي غربي وارد شويم و بخواهيم مسائلمان را که پيرو آن زندگي پيش ميآيد حل کنيم، در ميمانيم. بايد بدانيم اگر بشر مي خواهد آيندهاي داشته باشد مي توان با رجوع به حق از طريق انقلاب اسلامي اين راه را گشود. ضروري است که از خود بپرسيم نسبت انقلاب اسلامي با غرب را چگونه تحليل کنيم، آيا بايد مديريت آن را به دست کساني بدهيم که اصالت را به فرهنگ مدرنيته ميدهند و يا به دست کساني که تلاش دارند با روشهاي حکيمانه ما را از مدرنيته عبور دهند و آرامآرام از غربزدگيِ پنهان آزادمان کنند؟ بنده معتقدم امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با انقلاب اسلامي نشان دادند: وقتي همهي مکتبها و اديان رنگ غربي به خود گرفتهاند تازه پيام آخرالزماني اسلام، راه اصلي را ميگشايد و حرکت از ظلمات به سوي نور را مينماياند. و معني اينکه گفته ميشود اسلام دينِ آخرالزمان است، جز اين نيست که وقتي همهي اديان تحت تأثير ظلمات آخرالزمان قرار گرفتند يک دين هست که رسالت خروج از ظلمات را به عهده دارد و تقابل بين ايمان و کفر را مديريت ميکند و آن اسلام ناب محمّدي صلي الله عليه و آله والسلم است. انقلاب اسلامي، جنگ بين اسلام و غرب با تولد انقلاب اسلامي؛ آرامآرام سرنوشت هر جنگي به نحوي به تقابل انقلاب اسلامي و فرهنگ مدرنيته گره خورد، هر چند به ظاهر جنگ بين صدام و آمريکا و يا آمريکا و طالبان در افغانستان باشد، همانطور که جنگ بين ايران و عراق، جنگ بين ايمان و همه ي جهان کفر بود. به عبارتي بايد متوجه بود که مرزهاي جغرافيايي در حال تبديل شدن به مرزهاي فرهنگي است. و در اين دو جبهه ما شاهد ظهور تضادهايي هستيم که بين فرهنگ مدرنيته و اديان الهي در حال وقوع است و بقيهي اديان اگر بخواهند بمانند، مجبورند به روش انقلاب اسلامي خود را بازخواني کنند و نسبت خود را با فرهنگ مدرنيته روشن نمايند. هرچند متأسفانه روشنفكران ما تحت تأثير آموزههاي غرب، متوجه چنين تقابل اساسي نيستند و سعي ميکنند اين تضاد را رفو كرده و يا ناديده بگيرند و با اين کار از اسلاميت اسلام بكاهند. آموزههاي فرهنگ مدرنيته را اصل گرفتهاند و ميگويند اسلام هم همينها را ميگويد! در حالي که اسلام ما را به يك زندگي کاملاً متعالي و معنوي سوق ميدهد و تمام آموزهها و دستورات آن رويکردي قدسي دارد و نه دنيايي، هر چند در دنيا از دنيا استفاده ميکند ولي نه با رويکردي که غرب نسبت به دنيا دارد. انقلاب اسلامي با ذات ضد غربي خود صحنهي بازي تئوري ليبرالدموکراسي را به هم زد و راه ديگري را براي زندگي گشود که اين زندگي به کلي با آن نوع زندگي که فرهنگ مدرنيته در افق روح انسانها قرار داده بود متفاوت است. چقدر در غفلتاند آنهايي كه گمان ميكنند: «پس از جنگ سرد، تضادهاي ايدئولوژيك پايانيافته و ليبرالدموكراسي جهان را اشغالميكند،»! گويا اينها در اين جهان زندگي نميکنند و با تئوريهاي خود دل خوشاند. با سادگي تمام ميگويند جهان را تئوري ليبرالدموکراسي اشغال ميکند و ديگر جايي براي هيچ فکر و مکتبي باقي نميگذارد، اينها آرزوهاي خود را به عنوان واقعيت ميبينند، و اينهمه مقاومتي که در بين تودهها در مقابل فرهنگ غربي به صورتي حماسي در حال شکلگيري است، ناديده ميانگارند. وقتي متوجه شديم ليبرالدموكراسي يعني آزاديهاي بيقيد و بيرون از تعهد ديني و از طرفي روح گرايش به ايمان را در جهان مشاهده کرديم، ميفهميم چرا عرض ميکنم اينها آرزوهاي خود را به عنوان واقعيات ميبينند و گرفتار يک نوع خيالپردازياند. همچنان براي تقويت خيالات و آرزوهاي خود تکرار مي کنند که «پس از جنگ سرد، تضادهاي ايدئولوژيك پايان يافته و ليبرالدموكراسي جهان را اشغال ميكند، و چون بهعنوان يك دهكده با فرهنگِ واحدِ غربي روبهرو هستيم، پس جهان يك دهكده است و يك حكومت هم بيشتر ندارد و آن هم ليبرالدموكراسي است.»! تازه در عيني که در خيالات خود زندگي ميکنند به بقيه هم دستور ميدهند شما هم بايد به رنگ ليبرالدموکراسي در آييد و هرگز تصور نکنيد انقلاب اسلامي چيزي است که ميتواند حيات جهاني ليبرالدموکراسي را نفي کند. ظاهربيني شاخصهاي است که هميشه غربزدگان بدان گرفتار بودهاند، در سي سالهي اخير صدها برنامه براي مهار جهان و خاورميانه ريختهاند و تماماً به شکست انجاميده و باز به جهانيبودنِ ليبرالدموکراسي فکر ميکنند. به جاي آنکه متوجه نقص اين تئوري کودکانه شوند، انقلاب اسلامي را در شکست برنامههايشان مقصر ميدانند. در حالي که انقلاب اسلامي منطقيترين تقابلي است که با تئوري ليبرالدموکراسي پيش آمده و با حرکت حکيمانهي خود ميرود تا بشريت را از اين ظلمات رهايي بخشد. پيام انقلاب اسلامي آن است که ليبرالدموکراسي هرگز نميتواند انسان را قانع کند و بر اين مبنا جبههاي را در مقابل فرهنگ مدرنيته شکل داده است وگرنه هيچوقت هيچ مسلماني با مردم اروپا و آمريکا جنگي ندارد، جنگ، جنگ فرهنگي است و جبههي مقابل ما يك فرهنگ و فکر خاص است كه از رنسانس وارد تاريخ شد و با هر بشري كه بخواهد خود باشد و توحيدي زندگي کند دشمني ميکند. و انقلاب اسلامي شروع تقابل با چنين فکر و فرهنگي ميباشد و به همين جهت واردشدن در جبههي آن براي برونرفت از عالم غربي و ورود به عالَم اسلامي، همراه با نشاط و حيات و معنيدارشدن زندگي خواهد بود. إنشاءالله. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» انقلاب اسلامي و برگشت به تماشاگري راز بسم الله الرحمن الرحيم در سالگرد رحلت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» سؤال اصلي ما اين است كه ذات انقلاب اسلامي چيست؟ براي پاسخگويي به اين سؤال ابتدا بايد ريشهي اصلي انقلاب اسلامي را که به اسلام متصل است مورد توجه قرار دهيم و متوجه باشيم هر ديني از جمله اسلام در واقع به كمك ما آمده است كه ما عالَم و آدم را درست و با چشمي فوق چشمِ تجربه و انديشهي محدود بشري، نگاه كنيم. عالَم از چشم دين سراسر راز است، رازهايي كه خبر از حقايق عاليه ميدهد و انقلاب اسلامي از آن جهت که شرايط امروزينِ رجوع به دين است، در ذات خود ما را به چنين نگاهي نسبت به عالم دعوت ميكند، نگاهي كه مقابل نگاه دنيايِ پشتكرده به دين قرار گرفته است. نگاهي که به دين پشت کند بسياري از امکاناتي را که در عالم هست ولي در ماوراء محدودهي حسّ است، نمييابد و در نتيجه بدون ارتباط و استفاده از آن امکانات ميخواهد خود را اداره کند. بر اين اساس است که عرض ميکنم اگر كسي به واقع انقلاب اسلامي را درست بشناسد و بتواند به آن عالَمي که اين انقلاب اشاره دارد نظر کند، متوجّه ميشود بهكمك انقلاب اسلامي ميتوان بسياري از مشكلاتي را كه جامعهي جهاني امروز گرفتار آنها شده است، پشت سر گذاشت و به اين باور ميرسد که هرگز نميتوان براي ادامهي زندگي از انقلاب اسلامي دست برداشت. زيرا بيآيندگي جهاني که خود را در محدودهي عالم ماده و امکانات آن متوقف کرده، روز به روز آشکارتر ميگردد و روشن مي شود که بسياري از اقوام و ممالک در ارتباطي که با غرب دارند بايد نگران فرداي خود باشند. سؤال دوم اين است كه انقلاب اسلامي چه چيزهايي را نفي و چه چيزهايي را اثبات ميكند؛ به عبارت ديگر به چه چيزهايي «آري» و به چه چيزهايي «نه» ميگويد؟ وقتي روشن شود انقلاب اسلامي با مبناي اسلامي خود ريشه در فطرت انسانها دارد، متوجه ميشويم به چيزهايي «نه» ميگويد که تماماًَ با وجود انسان بيگانه است و به چيزهايي «آري» ميگويد که با وجود انسان سازگار است، و در اين راستا است که ميتوان گفت انقلاب اسلامي جواب جان انسانها و موجب آرامش روح و حيات بشري است که جهنم اضطرابِ حاصل از فرهنگ مدرنيته، او را گرفتار کرده است. ماهيت انقلاب اسلامي يكي از كارهايي كه بايد در سالگردهاي مربوط به امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و انقلاب اسلامي انجام بدهيم، نظر به ماهيتِ ميراث امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يعني انقلاب اسلامي است که آن مرد الهي براي بشريت گذاشت. انقلاب اسلامي آنچنان با تمام ابعاد عالَم و آدم در ارتباط است که به واقع از هيچ نکتهاي از نکات آن نبايد غفلت کرد وگرنه به همان اندازه از سير به سوي کمال محروم خواهيم شد. با شناخت ماهيت انقلاب اسلامي ديگر مناقشه روي مفاهيمي از قبيل دين اقلّي و دين اكثري و يا ولايت مطلقه و يا غيرمطلقهي فقيه، و امثال آنها نخواهيم داشت، همهي اين مناقشهها در شرايطي پيش ميآيد كه نسبت به شناخت جايگاه عالَم انقلاب اسلامي غفلت شود. همانطور که وقتي انسان اسلام را به عنوان يک دين الهي پذيرفت ديگر اين سؤال برايش پيش نميآيد كه «آيا نماز بخوانيم و يا نخوانيم!» كسي كه اسلام را پذيرفت و متوجه نقش آن در دنيا و آخرتش شد نماز را كه لازمهي غير قابل انفكاك مسلماني است جهت سعادت خود به خوبي ميپذيرد. در همين راستا بنده معتقدم اگر بر روي لوازم انقلاب اسلامي مناقشه ميشود، به جهت آن است كه موقعيت اصلي انقلاب درست روشن نشده است. بنابراين بايد همه تلاش كنيم كه ذات انقلاب را بشناسيم تا لوازم آن نيز شناخته و پذيرفته شود. آن وقت است که روشن ميگردد به واقع امروزه انقلاب اسلامي همراه با لوازمش تنها راه سعادت بشر است، نشناختن ذات انقلاب مثل ديگر ندانستن ها نيست، زيرا اين ندانستن يک نوع بيگانگي با تاريخ است و موجب بي خردي و بي بهرهگي انسان از زندگي ميشود چون «وقت» خود را نشناخته.1 چگونه اسلام رنگ غربي گرفت دشمن بعضاً به گونهاي به لوازم اعتقاد اسلامي مثل اينکه چرا بايد دست دزد را بريد، حمله ميكند که اصل اسلام را زير سؤال ببرد و يا عوارض انقلاب را عين اصل و حقيقت انقلاب مطرح مي کند تا اصل انقلاب را نفي کند. بايد اولاً؛ مواظب بود هر پيشآمدي را به نام عارضهي انقلاب نپذيريم و از آن طرف عوارض انقلاب را با حقيقت آن يکسان ندانيم. در يک کلمه به عنوان يک انسان محقق بايد اصل و فرع اسلام و انقلاب را شناخت و هرکدام را در جاي خود مورد بررسي قرار داد. وگرنه همانطور که بنياسرائيل بين جادو و معجزه فرق نگذاشتند و وقتي حضرت موسي عليه السلام به ميقات رفتند، به دنبال سامري راه افتادند؛ اگر ذات اصلي انقلاب درست شناخته نشود پوستهي انقلاب را براي ما نگه ميدارند و محتواي آن را از حقيقت خالي ميکنند و عملاً ما را از برکات فوقالعاده انقلاب اسلامي محروم مينمايند تا آنجا که ممکن است تصور کنيد کار از اول هم بدتر شد. در راستاي توجه به ذات انقلاب اسلامي حرف اصلي بنده اين است كه با به حجاب رفتن عالَم اسلامي توسط مدرنيسم، فهم ما نسبت به دين از مسير اصلياش خارج گشت به طوري که اسلام در صدوپنجاه سال اخير نه تنها به حاشيه رفت حتي در ذيل فرهنگ مدرنيته رنگ غربي به خود گرفت و به اصطلاح، در حجاب مدرنيته رفت. از اين رو به جاي آنكه اسلام بر همه چيز سايه افكند، فرهنگ اسلام در زير سايهي تمدّن غربي قرار گرفت و شخصيتش كه بايد ملاكي باشد براي ارزيابي همهچيز، با تمدن غربي مورد ارزيابي قرار گرفت. و عملاً اسلام از شخصيت تأثيرگذار و تاريخساز خود خارج شد و ملّتهاي مسلمانِ بيتاريخ شده، نه تنها ديگر منشأ اثر نبودند بلکه اثرپذير شدند و هويت خود را در زير سيطرهي تاريخي جهانِ مدرن جستجو کردند. هويت جامعهي اسلامي دنبالهي تاريخي شد كه جهان مدرنيته براي آن تعريف کرد و اين عين بيهويتي است و از اين طريق همهي اسلام از دست رفت، چون معني حقيقي خود را در دوران معاصر گم کرد و مدرنيته همان طور كه همهچيز را با روح خود معني ميكرد، اسلام را نيز با همان روح معني كرد، حال در چنين فضايي هراندازه ميخواهي به عبادات فردي بپرداز، اين عبادات هيچ منظري جز منظر غربيشدن در جلو شما نميگذارد و مسلّم اشخاص و طوائف متأدب به ادب فرهنگ غربي به آساني نمي توانند با انقلاب اسلامي دمساز شوند. اگر تاريخ معاصر را قبل از انقلاب اسلامي ملاحظه كنيد، ميبينيد همهي مسلمانان بايد تلاش ميكردند تا ثابت كنند اسلام هم حرفهاي فرهنگ مدرن را تأييد ميکند و اين به معني قرارگرفتن اسلام در ذيل فرهنگ غربي است. وقتي اسلام زير سايهي فرهنگ مدرنيته قرار گرفت، ديگر اين اسلام است كه بايد جان بكند و بگويد من هم هستم، در اين شرايط اولاً: ديگر جوان مسلمان خيلي اصرار ندارد به مسلماني خود افتخار کند، ثانياً: آنچه به مسلماني او شخصيّت ميداد، نزديکي به مدرنيته بود و اين که سعي کند بر اساس معيارهاي دنياي مدرن زندگي كند، نه رغبتي به آگاهي نسبت به اسلام داشت و نه انگيزهاي براي عمل كردن به دستورات كتاب وحي؛ بايد گفت در آن شرايط به واقع از اسلام جز نامي باقي نمانده بود. بازگشت به اسلام تأثيرگذار بر عزيزان واجب است فضاي قبل از انقلاب را براساس زاويهي فوق خوب بشناسند وگرنه وقتي ميگوييم انقلاب اسلامي شروع يك تمدّني است كه به تقابل با فرهنگ مدرنيته آمده است، فكر ميكنيد ما شعار ميدهيم. در طول تاريخ معاصر و از زماني که فرهنگ مدرنيته فرهنگ غالب جهان شد، در هر شرايطي اسلام ميخواست از خود دفاع كند تحت غلبه ي فرهنگ مدرنيته نميتوانست حقانيت خود را بنماياند و اين در صورتي است که در گذشته نهتنها اسلام حرف اول را ميزد بلکه تاريخ را به حرکت آورده بود و عموماً ملتها تحت تأثير اسلام بودند. در صورتي که بتوان از فضاي سراسر نيرنگ و ظلمت فرهنگ مدرنيته خارج شد و اسلام را نماياند، چهرهي اسلام آنقدر روشن و جذّاب و همهجانبه است كه خودش دليل بر حقّانيت خود و ملاك ارزيابي همهچيز خواهد شد. مشکل اصلي بههمخوردن ملاکهاي ارزيابي است و اين که بخواهيم از منظر فرهنگ بيريشه و ضد قدسي مدرنيته، اسلام را ارزيابي کرده و اسلام را ذيل فکر غربي قرار داده و بررسي کنيم. مثلاً بگوييم: «بهداشت كه يكي از ارمغانهاي تمدّن جديد است، هزار و چهار صد سال پيش در اسلام بر آن تأكيد شده است» وقتي به اين صورت از اسلام دفاع كنيم عملاً اسلام را ذيل تمّدن مدرنيته قرار دادهايم و با اقرار به حقانيت فرهنگ مدرنيته ميخواهيم حقانيتي هم براي اسلام دست و پا کنيم، غافل از اين که رويکرد اسلام به عالم و آدم متفاوت است و بهداشت در آن نگاه معني خود را دارد و به منزل و مقصد ديگري اشاره ميکند. بايد از خود پرسيد چه شده است كه ما به چنين حال و روزي افتاديم كه به جاي آنکه اسلام ملاک ارزيابي حق و باطلِ همهچيز باشد بايد در مقابل ظلمانيترين فرهنگ تاريخ، از خود دفاع كند؟ و او مدعي باشد و ما متهم! اسلام مدعي يا متهم؟ ممکن است بفرمائيد بالأخره اسلام بايد بتواند از خودش دفاع كند تا حقّانيتش ثابت شود. بله اسلام آنقدر عظيم و توانا است كه در هر شرايطي توان اثبات خود را دارد. ولي چرا اسلام در جايگاه متهم نشست و فرهنگ مدرنيته در جايگاه مدّعي؟ آيا اين يک وارونگي نيست؟ چرا بايد فرهنگي که از بنيان با پشت کردن به عاليترين معارف بشري پاي گرفته و همه چيز را براساس هوس انسانها ارزيابي ميکند، در جايگاه مدعي بنشيند و با اينهمه نتايج اسفباري که در تاريخ چهارصدسالهي خود بهبار آورده، از کشتار سرخپوستان آمريکا بگير تا اسيرکردن مردم آفريقا براي بيگاري در مزرعههاي آمريکا و استعمار ملتها و فسادهاي بدون مرز و چپاول اموال ساير ملل، حالا مدّعي است و اسلام بايد در مقابل ارزشهاي فرهنگ مدرنيته از خود دفاع کند و خود را با آن ها هماهنگ نمايد؟! همهي اينها به جهت آن بود که ما مسلمانان پذيرفتيم اسلام را در ذيل تاريخ مدرنيته تعريف کنيم و اصالت را به فرهنگ غربي داديم و به يک معني اسلام را بيتاريخ کرديم و در اتصال به تاريخ غربي آن را معني نموديم. يك ملّت وقتي تاريخ دارد كه در تمام ابعاد و جنبههاي زندگي انسانها اثر و حضور داشته باشد. تا قبل از انقلاب اسلامي بهخصوص با حضور ننگين سلسلهي قاجار و سلسلهي پهلوي در مقابل غرب، يکنوع بيهويتي تاريخي از ما نشان داده شد که بدتر از آن ممکن نبود. حاکمان وابسته طوري اسلام و تشيع را نماياندند که گويا هيچ حرفي جز تقليد و تبعيت بيچون و چرا از غرب ندارد. چنين شرايطي، شرايط حاكميت مدرنيته بر اسلام و بيتاريخشدن اسلام بود. وقتي بعضي از كتابهاي قبل از انقلاب را مطالعه كنيد، ميبينيد چگونه ميخواستند سادهترين مسائل اسلام را از طريق حقّانيت تمدّن مدرنيته اثبات كنند و اين غم بزرگي بود که هيچ مسلمان آگاهي نميتوانست تحمل کند. در نظر بگيريد در اين مدت بر امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و امثال ايشان چه گذشت. بالأخره خداوند انقلاب اسلامي را درست در مقابل فرهنگ ظلماني غرب به صحنه آورد تا با نمايش حقّانيت نگاهِ رازگونهي اسلام عزيز، ضعفهاي نگاه مدرنيته بر ملا شود و بر ديوارهي آن فريب بزرگ، شکافي اساسي ظاهر گردد. با توجه به ضعفهاي همهجانبهي فرهنگ غربي و با توجه به امکانات همه جانبهي اسلامي که به قرائت شيعي به صحنه آمده است، مسلّم انقلاب اسلامي پايهگذار تمدني خواهد شد که مردم جهان بايد براي اثبات معني خود به صورتي همهجانبه به آن روي آورند. با مطالعه در دو طرف قضيه است که ميتوان جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي را شناخت تا روشن شود انقلاب اسلامي به كجا ميرسد و اسلام چه موقعيّتي پيدا خواهد كرد. آنچه در اين تقابل صحنه را به نفع انقلاب اسلامي تمام ميکند، تنها ظلمات همه جانبهي غرب نيست، بلکه خصوصيات اسلامي که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ارائه دادهاند نقش بسيار مهمي دارد، چون ايشان اسلامي را به صحنه آوردند که در عين نظر به متن قرآن و روايات، صورت ارائهي آن به روش عرفاني و فلسفي نيز مدّ نظر بوده است و از همه مهمتر فضاي حماسي و تقابل کامل با غرب را در آن نهادينه کردند. آغاز تعارض انقلاب اسلامي، آغاز تعرّض روح رازگونهي اسلام است در مقابل روح حسگرايي و عقل محدود شده به حسِّ تمدن غربي. در چهارصدسالهي اخير نگاه غرب به عالم و آدم از سر حسّ و عقلِ مستقل از وَحي بود، چون به جنبههاي متعالي انسانها نظر نميشد و راههاي ارتباط آن جنبهها به عالم معنويت مورد توجه قرار نميگرفت، انسان غربي گرفتار هوس شد و عالم و آدم را بر همان اساس تحليل كرد. حسّ و عقل عملي به خودي خود ابزارهايياند که بايد با نور الهي هدايت شوند وگرنه عقل شيطاني يا «نَکْرا»2 مثل عقل معاويه تحويل تاريخ ميدهد، عقل يا تحتتأثير وَحي است و يا تحتتأثير هوس و شهوت. اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحتَ هَوَي أَمِيرٍ»؛3 چه بسيار عقلي كه اسير فرمان هوسي است كه بر آن حاكم است. عقل عملي، استعدادي است جهت بهدستآوردن راه ها و ابزارهايي که انسان براي رسيدن به هدف به آن نياز دارد، مهم آن است که هدف را درست انتخاب کنيم، اگر عقل را صرفاً براي رسيدن به رفاهِ دنيايي به كار گيريم نتيجهاش آن ميشود که فعلاً ما در غرب با آن روبهروئيم و در نهايت انسان را به ناکامي ميکشاند و اگر بخواهيم به خدا برسيم باز عقل را به كار ميگيريم تا شرايط و بستر تعالي انسان را فراهم نمايد و به جاي آن که تحت تأثير هوس باشد تحت تأثير عقل قدسي و وَحي الهي قرار ميگيرد و شرايط تحقق تمدن اسلامي را فراهم مينمايد. آن عقل که به آن عقل عملي ميگوئيم هماني است که اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند ممکن است تحت تأثير هوس قرار گيرد و هوس آن را جلو ببرد، استعدادي است که در عالَم تأمل ميکند و راههاي رسيدن به هدف را مييابد، حال اگر هدف متعالي باشد، راههاي رسيدن به آن هدف را به انسان مينماياند و از اين جهت عرض شد حسّ و عقلِ مستقل نداريم، حسّ شما بر اساس گرايش و انگيزهي دروني شما عمل مي كند، چشم شما همه چيز را نميبيند چيزهايي راميبيند كه شما مي خواهيد بينيد و به آن حساسيت داريد. به قول مولوي: گاو را آري به بغداد ناگهان* بگذرد از اين كران تا آن كران از همه خوب و خوشيها و مزه* او نبيند غير قشر خربزه دلِ گاو، پوست خربزه ميخواهد؛ پس چشمش براي ديدن پوست خربزه حركت ميكند. طالب هر چيز اي يار رشيد* جزهمانچيزيكهميجويد نديد از آنجايي كه حسّ و عقلِ مستقل نداريم، اگر حسّ و عقل، از وَحي جدا شد، حتماً گرفتار ضدّ وَحي ميشود؛ يعني گرفتار هوس ميگردد. با توجه به امر فوق ميتوان گفت: تمدّني كه از وَحي جدا گشت، عقلش، عقل شيطاني خواهد شد، همان طور که حساش حسّ شيطاني ميشود و همهچيز را وسيلهي استيلا مي کند. در چنين شرايطي انقلاب اسلامي با حضور خود و با افقي که همراه خود دارد شرايط تعرّض به فرهنگ شيطاني جهاني مدرن گشت، آن هم با نگاه رازگونهاي که در ذات خود دارد و تمام تحولات عالم را به حقايق غيبي ارجاع ميدهد. سالها افتخار تمدن غرب اين بود که ما با عقلمان زندگي خود را مديريت ميکنيم و هر ملتي که از تمدن غربي فاصله بگيرد، از عقل فاصله گرفته و گرفتار خرافه شده است. حالا انقلاب اسلامي آمده و روشن ميکند وقتي حسّ و عقل از وَحي فاصله بگيرند ديگر عقل، آن عقل مقدسي نيست که انسان را سعادتمند کند، عقلي است که شيطان تکليف آن را تعيين ميکند. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در رابطه با نقش شيطان در ادراکات انسانهاي منحرف ميفرمايند:« اتَّخَذُوا الشَّيْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلَاكاً وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاكاً فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ فَرَكِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرِكَهُ الشَّيْطَانُ فِي سُلْطَانِهِ وَ نَطَقَ بِالْبَاطِلِ عَلَي لِسَانِهِ»؛4 شيطان را پشتوانه خود گرفتند و او از آنان دامها بافت، در سينههاشان جاي گرفت و در كنارشان پرورش يافت. پس آنچه ميديدند شيطان بديشان مينمود، و آنچه ميگفتند سخن او بود. به راه خطاشان برد و زشت را در ديدهي آنان آراست. شريك او شدند، و كردند و گفتند چنانكه او خواست. چشم دين و عقل قدسي، نگاه رازگونه به امور است، نگاهي است که با ارتباط با عالم غيب به عالم و آدم مينگرد و از ابعاد بينهايت آن به حيرت ميآيد. در روايت آمده است كه يكي از دعاهاي حضرت محمّد صلي الله عليه و آله والسلم اين بود که: «رَبِّ زِدْني تَحَيُّراً!»؛5 «خدايا حيرتم را زياد كن!». يعني آنقدر بصير شوم كه ببينم مسئله خيلي بالاتر ازآن است كه فكر بشر بتواند بر آن احاطه يابد. در نگاه سطحي به عالم، رازهاي پنهان عالم را نميبينيم که از عظمت آنها حيرت کنيم، موجودات را در محدودهي حسّ ميشناسيم و فکر ميکنيم همهي حقيقت آنها همين است. نظر به جنبههاي رازآلود عالم از وقتي شروع ميشود که نگاه خود را در محدودهي حسّ متوقف نکنيم و حتي از نگاه عقل استدلالي هم بالاتر بيائيم، لازمهي چنين نگاهي بيداري دل است و توجه به اشاراتي است که وَحي الهي نظرها را بدان اشارات جلب ميکند. محدوديتها و غفلتهاي علم تجربي اگر دل بيدار شد تمام جهان را راز ميبينيد. نگاه فيزيولوژيك به بدن ميگويد انسان چيز مهّمي نيست، آنچه هست همين بدن و اعضاء داخلي و خارجي بدن است، نه توجهي به روح و قلب معنوي دارد و نه ميتواند آن را حسّ کند. به گفتهي فيلسوفانِ علم، دانشمندان علوم تجربي ابتدا پيشفرضها يا تئوريهايي را ميسازند و سپس با تجربه هاي مکرر به دنبال تأييد آنها ميگردند، هر آنچه با تئوري آنها مطابق بود آن را برجسته ميکنند و هرآنچه هم که با آن تئوري همساز نبود، ناديده ميگيرند و مردم تصور ميکنند واقعيات همانهايي است که با تئوري آنها تأييد شده است. در اين روش هزاران، هزار جنبه از واقعيات - اعم از واقعيات محسوس و يا ماوراء حسّ- ناديده گرفته ميشود. نمونهاش موضوع تکامل انسان است، امروزه هيچ دانشمند فسيلشناسي نميداند كه انسان بالأخره بر اساس تكامل انواع بهوجود آمده يا خدا بهطور مستقل خلقش كرده است. بعضي از دانشمندان يك زنجيره و سلسلهاي فرض كردند و بعد که متوجه شدند بعضي از انواعي که بايد اين سلسهي فرضي را کامل کند موجود نيست، با فرض اينکه حتماً سلسلهاي بوده، گفتند نميدانيم حلقهي قبلي چگونه به حلقهي بعدي وصل ميشود، گمان کردند حلقهي مفقودهاي است که بعداً پيدا ميشود. حالا كساني كه منظور از حلقهي مفقوده را متوجّه نباشند فکر ميکنند مسئلهي خلقت انسان با «تكاملِ انواع» حل شده است. در حاليكه طرح حلقهي مفقوده، خبر از عدم وصل و عدم رابطهي انسان با ساير موجودات ميدهد و حکايت از يک نوع سرگرداني است که در زير واژه حلقهي مفقوده پنهان شده است، ولي با اين حال خيلي کماند افرادي که بدانند علم جديد به گونهاي سخن ميگويد که با جملات مبهم، رازهاي جهان را پنهان ميکند و جهاني فرضي را به عنوان واقعيتي مسلّم معرفي مينمايد. بسياري از انسانها چنين ميپندارند كه، علم تجربي از جهان توصيف واقعي ارائه ميدهد و مفاهيم علمي، المثناي دقيق و كامل طبيعتاند، در حالي كه مفاهيم علمي فقط به جنبههاي معيّني از پديده مي پردازند و وسيلهي نيل به اهداف محدود و معيني هستيد، نه گزارههاي قابل اطمينان از واقعيات.6 دانشمندان در روش دانشگاهي و آموزشي براي تفهيم و توجيه نظريهها از تمثيل و مدلسازي استفاده ميكنند. ولي بسياري از افراد تصوّر ميكنند كه اين مدلها واقعيت دارند و جهان هم بر اساس اين مدلها ساخته شده است، در حالي كه مدل، حاكي از وجود بعضي از شباهتها است. مثلاً ميگويند سيستم آرايش اتمهاي نمك طعام، مكعبي است، آن وقت ما تصوّر ميكنيم واقعاً همينطور است و مسئله حل شده است در حالي كه اينها فرض و فرضيه است نه واقعيت. آنچه تصوّر علم از آرايش اتمها به ما ميدهد، يك نماد و تصوّر است نه يك واقعيّت مستقيم كه فيزيكدانان آن را مشاهده كرده باشند. وقتي اين مطلب براي عزيزان روشن شد و به خوبي متوجه شديم در ديدن واقعيات از طريق نگاه علوم تجربي در بسياري از ابعاد در حجاب هستيم، مي فهميم چگونه نگاه فرهنگ مدرنيته به عالم و آدم رازهاي عالم را ناديده ميگيرد، در آن حدّي که هيچ جلوهاي از «الله اكبر» و «لا اِلهَ اِلاّ الله» و «لاحَوْل وَ لا قُوّة اِلاّ بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعظيم» در منظر آن ظاهر نميشود. آفات غلبهي نگاه مدرنيته به عالم با غلبهي نگاه فرهنگ مدرنيته به عالم ما نميتوانيم حتي يك سلول را با يك نگاه دقيق تحليل كنيم و تا نگاه غالب، نگاه فرهنگ غربي است، واقعيات عالم رازهاي خود را نمينمايانند و ما همچنان عالم را يک پديدهي مرده و بيجاني ميدانيم که اجازهي هر تصرفي را در آن به خود ميدهيم، بدون آنکه متوجه تبعات خطرناک چنين تصرفاتي باشيم، زيرا فقط با يک سطح از سطوح طولي عالم روبهروئيم، مثل وقتي که بدن يک انسان را بنگريم و از جنبهي باطني و روحِ مجرد و عقل و قلب او غافل باشيم و با توجه به همان سطحي که ميبينيم نسبت به او قضاوت کنيم و با او برخورد نمائيم. غفلت از نگاه رازآلود به عالم از همين سنخ است. آقاي «ايان باربر» دانشمند و فيزيكدان فرانسوي در كتاب «علم و دين» با زحمت زياد ميخواهد به ما تفهيم كند كه همهي نظريههاي علوم تجربي، تركيبي است از اطلاعات حسّي، همراه با فرضيات و تعبيرات دانشمندان. اگر با دقت کامل متوجّه سخن «باربر» شويم و نگاه علم تجربي نسبت به واقعيت را عين گزارش از واقعيت خارجي ندانيم، توجه صحيح به عالَم شروع ميشود، از اين به بعد عالم به عنوان نمادهايي از راز رخ مينماياند. انقلاب اسلامي به تقابل با بينشي آمده است كه مدعي است عقلِ تجربي و حس ميتواند جداي از نگاهي که وَحي متذکر انسان ميشود، جهان را بشناسد. در اين نگاه انسان با هيچ جنبهاي از حقيقتِ عالَم روبهرو نخواهد شد و ظلمات واقعي چيزي جز اين نيست. از اينرو اصليترين نقش غرب را بايد آن دانست که با رويکردي که به عالم و آدم نمود چشم رازبيني بشر را کور کرد. قرآن در مورد ملتهايي که جدا از نگاه وَحي الهي به عالم مينگرند ميفرمايد: «فَأنَّها لاتَعْمَيالْاَبْصارَ وَ لكِنْ تَعْمَيالْقُلُوبُ الَّتي فِيالصُّدُور»؛7 آنها چشم سرشان كور نيست، چشم دلشان که در سينههاشان قرار دارد كور است. چون دل است که به ساير قوا فرمان ميدهد، اگر چشمِ دل كور شد فرماني که به ساير قوا ميدهد تا موضوعي را بررسي کنند، از موضعي باطل و غير واقعي آن فرمان را صادر ميکند و جهت چنين جستجويي به سوي ناكجاآباد خواهد بود و اين همان واقعهاي است که ما در تمدن غربي با آن روبهروئيم. انقلاب اسلامي بازگشت به نگاهي است که آن نگاه از قلبي شروع شده که منور به نور وَحي الهي است و بازگشت به نگاه انسانهايي است كه از طريقِ به صحنهآوردن قلب، جهان را در رابطه با حقيقت باطني آن ميبينند، اين همان نگاهي است که ما در سنّت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم و اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم با آن روبهروئيم. نگاه بر اساس سنّت اولياء الهي موجب ميشود تا انسان وارد عالَمي شود که سراسر در آرامش قرار دارد، زيرا در آن منظر هر چيزي به خدا متصل است و انسان را وارد جنبهي بقاي عالَم ميکند تا انسان در آغوش گرم ربوبيتِ حقّ با هرچيز مرتبط شود. در آن نگاه هرچيز متذکر ربوبيت حق است، و نهتنها عالم غيب و معنويت، بلکه جهانِ طبيعت نيز گهوارهي الهي است تا خداوند همواره انسانها را در آن به تعالي برساند و آرامش آنها را بدون هيچ اضطرابي تأمين نمايد. شاخصهي نگاهي که بشرِ قبل از دنياي مدرن به عالم داشت، رازبيني او بود و عالم را سراسر صورت لطف پروردگارش ميديد که به جلوههاي مختلف با انسان مأنوس گشته و با او به گفتگو نشسته است. اين مطلب را در سخنان اولياي الهي ميتوان تجربه کرد که چگونه تمام عمر در چنين عالَمي بهسر ميبردند. برگشت به سنت اولياء الهي از طريق انقلاب اسلامي راهي است براي رهايي از حجابهايي که با مستقلديدن پديدهها بر روح بشر مدرن تحميل شده است تا انسان بتواند با آيتديدنِ همهچيز، به عالَم بقاء و وحدت وارد شود و از عالَم كثرت، که موجب اضطراب و هردم به كاري است، نجات يابد. در نگاه ديني همه چيز از حق تجلي يافته و به حق متصل است و در عالَم يک نحوه وحدت در جريان است که هيچ چيزي در آن مستقل و منفرد نيست، با وارد شدن در چنين نگاهي انسان وارد عالَم وحدت ميشود و همهچيز با اتصال به پروردگار، در حالت بقاء است و انسان نيز با ورود به بندگي خدا وارد چنين اتصال و بقايي خواهد شد. قرآن ميفرمايد: «لانُفَرِّقُ بَيْنَ اَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ»؛8 بين پيامبران خدا هيچ تفاوت و دوگانگي نيست و همهي آنها متذکر حقايق عالم بودهاند و پديدههاي عالم را جلوههايي از آن حقايق ميديدند و معرفي ميکردند و فرهنگ مدرنيته با پشتکردن به فرهنگ انبياء اين نوع نگاه را از منظر انسانها در حجاب برد و انقلاب اسلامي به صحنه آمد تا نگاهي که انبياء به عالم داشتند احياء گردد و بشر دوباره به خانهي حق و حقيقت برگشت نمايد. انقلاب اسلامي و عزم بازگشت به سنّت سنّت انبياء خصوصياتي خاص دارد؛ يكي اينكه خدا را به عنوان ربالعالمين - و نه صرفاً به عنوان خالق عالَم- مدّبر همهي امور هستي ميداند، ديگر اينكه در آن سنت انسان خود را در آغوش گرم پروردگار عالَم احساس ميکند و به همين جهت انبياء نه از چيزي ميترسيدند و نه از حادثهاي گلهمند بودند، تنها اضطرابشان اين بود كه کاري نکنند که از حال و هواي بندگي بيرون روند و آنهمه عبادات و مجاهده با نفس براي حفظ بندگيشان بود. ورود به سنت انبياء و اولياء، ورود به عالَمي است كه انسان در آن عالم ميتواند از خاطر جمعي و طمأنينهي خود لذّت ببرد و هيچ حادثهاي او را از آرامشي که بهدست آورده خارج نميکند، چون همواره جنبهي غيبي و رازوارهي حادثهها را مينگرد و عملاً در گلستان قاعدهها و سنن الهي به سر ميبرد. انقلاب اسلامي با عزمِ بازگشت به سنّت و با توجّه به غيب و راز عالم، در تقابل با تمدّني است كه شديداً به سنّت يعني آن نگاه خاص که انبياء به بشر داده بودند، پشت كرده است. تمدّن جديد با نگاه کثرتگرايي که به آن مبتلا شده، هر لحظه به كاري است و از احكام اصيل و سنّتهاي الهي غافل است و از حضور در سنّتهاي الهي هيچ بهرهاي نبرده است، چيزي که بايد به مرور با عبور از فرهنگ مدرنيته و احياء فرهنگ ديني بدان نايل گشت. مثلاً سنّت نابودي ظلم و ظالم و پيروزي ايمان و مؤمنين چيزي است که در نگاه ديني قابل درک است در حالي که در نگاه کثرتزده و حسيِّ تمدن غربي هرگز احساس نميشود و به همين جهت به راحتي مبادرت به ظلم ميکند و با انواع ناکاميها روبهرو ميگردد و تا نابودي نهايي جلو ميرود و بدون آنکه فکر کند علت غلط از آبدرآمدنِ محاسباتش چه بوده، همچنان مشغول همان نوع محاسبات است. ورود به نگاه سنتگراي پيامبران صلي الله عليه و آله والسلم، ورود به عالمي است که اقدامات انسانها در زندگي را از مرزهاي محدود عالم محسوس گسترش ميدهد و وارد عالمي ميکند که انواع رازها در کنار انسان قرار ميگيرد و زندگي با تماشاگري رازها ادامه مييابد، همان چيزي که در دوران معاصر تنها انقلاب اسلامي پيامآور آن است، تا در عين حفظ زندگي زميني ارتباط با حقايق آسماني در صحنهي زندگي برقرار باشد و بشر در خانهي حقپرستي با سلامت ذات ادامهي حيات دهد. براي شناخت انقلاب اسلامي دو نکته بايد مورد توجه قرار گيرد. اولاً: بايد متوجه بود که فرهنگ مدرنيته، انسان را از چه عوالمي محروم کرده و چگونه خميرمايهي پوچي را وارد زندگي انسان ميکند و انسان را گرفتار تضادهاي دروني مينمايد، تا آنجايي که به جهت تضادهاي دروني، انسانها از ساحت حضور در كنار پروردگار، به مهلکهي نيستانگاري و اكنونزدگي و هردم به كاري سقوط ميکنند. ثانياً: بايد متوجه شويم در شرايط کنوني نبايد اكنونزدگيِ تحميلشده را تقدير خود بدانيم و از حضور در بقايي که غذاي جان انسان است خود را محروم کنيم، لازم است متوجه شويم که از طريق ورود به سنت ديني ميتوان به مرحلهاي رسيد كه جانمان در آنچنان آرامشي قرار گيرد که خودمان براي خودمان قابل پذيرش گرديم. و اين با گشايش افق جديدي که انقلاب اسلامي در مقابل انسانها گشوده است محقق ميشود. اكثر كساني كه از انقلاب اسلامي بهرهي کامل نميبرند و با تمام وجود وارد عالَم آن نميشوند، متوجه آثار غربزدگي در جان و روان خود نيستند و نميدانند چگونه روح غربزدگي انسان را از ساحت وجودي خود و از خلوت با حق خارج ميكند. راز رضا عموماً كساني كه از طريق انقلاب اسلامي نتوانستند با سنت ديني مأنوس گردند، گرفتار نارضايتي شديدي خواهند شد و نسبت به زمين و زمان بدبين هستند، چون با روح غربزدگي حاکم بر عالَم، تعامل صحيحِ خود با عالم را از بين بردهاند. وقتي در سيرهي ائمهي دين صلي الله عليه و آله والسلم دقت کنيم متوجه ميشويم به بودنشان در آن مقامِ اُنس الهي راضياند و يا امام خميني عزيز«رضواناللهتعاليعليه»، در شرايطي بود كه به تعبير بنده، خود را پذيرفته بود، امّا نه خودي که نظر به نفس امّاره دارد بلكه خودي كه ميتواند با تمام وجود با پروردگارش اُنس بگيرد، در فرهنگ مدرنيته هرگز چنين حضوري محقق نميشود، زيرا هيچ حقيقت ثابتي در منظر انسان مدرن نيست، همه چيز در حال تغيير است و انسان بايد در چنين فضايي خود را تعريف کند. به عنوان مثال به پديدهي مُد نگاه كنيد؛ پديدهي مُد يعني هيچچيزي نبايد ثابت باشد و هيچ چيز در بقاء خود، انسان را قانع نميكند و انسان چون نميتواند با خودي به سر ببرد که با حقايق ثابت عالم مأنوس است دائماً ميخواهد با پديدههاي بيرون از خود بهسر ببرد، از آن طرف هيچکدام از پديدههاي بيروني او را قانع نميكند، پس مرتّب بايد آنها را تغيير دهد، باز هم قانع نميشود و باز هم آنها را تغيير ميدهد. انقلاب اسلامي با توجه به ظلمات دوران مدرنيته و آن همه بيگانگي که از طرف آن فرهنگ به بشريت تحميل شده، بستر تعالي انساني است که از غربزدگي به تنگ آمده و ميخواهد به مرحلهي ارتباط با خودِ برين خود نايل شود، تا وقتي جان او از بيرونيها فاصله گرفت خودش براي خودش قابلپذيرش گردد و بودنش براي او آرامشبخش باشد و بتواند با بقاي خود به عالَم بقاي مطلق وصل گردد، بتواند بدون هيچ عجلهاي با عبادات شرعي با خداي خود بهسر ببرد، چيزي که متأسفانه در فرهنگ مدرنيته به کلي از معني خود خارج شده است. در صورتي كه وقتي انسان به مقامي رسيد که توانست خود را بپذيرد و به بندگي خداي خود قانع شود، آزاد از گذشته و آينده وارد عالَم بقاء ميشود و اين بهترين هديهاي است كه هر کس ميتواند براي خود تهيه كند و آزاد از عالَم کثرت به سوي عالَم پررمز و راز وحدت سير کند.9 شما هيچوقت از دست خود در نميرويد، خداوند هم هيچ وقت از دست شما درنميرود، ولي دنيا دائماً از دست ما در ميرود. حال اگر کسي به امور دنيايي راضي شد، با چيزهايي به سر ميبرد و دل به آنها مي دهد که دائماً در حال خرابي و فرسودگي است، اين آدم در واقع به «هيچي» راضي شده و به همين جهت هيچوقت نميتواند در آرامش بهسر ببرد، چون راز آرامشها بهسربردن با عالَم رازها و حقايقِ پايدار است. ظهور آرامش گمشده اگر انسان توانست از تمدني که چشمها را در محدودهي محسوسات متوقف کرده عبور کند و به مرحلهاي برسد كه خود را در ساحتي ماوراء آن عالم بنگرد، با خودِ گستردهي خود مرتبط ميشود، خودي که با تمام عوالم وجود مرتبط است، چنين انساني به خوبي خودش براي خودش پذيرفتني ميشود، آن وقت آرامشِ گم شده در تمدن غربي شروع به ظهور ميکند. چون انسان در حال ارتباط با خودِ بيکرانهي خود، خود را تماماً عين اتصال به خداوند مييابد، اتصال به مخزن همهي کمالات، در عين ثبات و بقاء. آيا اين آرامش با آرامشهاي تصنعي که کارشناسان روحي به انسانهاي گرفتارِ مدرنيته پيشنهاد ميکنند تا کمي از بار حاصل از زندگي تکنيکي را از روح انسانها کم کنند، قابل مقايسه است؟ آرامشهاي تصنعي انسانها را تخليهي روحي ميکند و نظرها را به ناكجاآباد مياندازد، در حالي که تا تمدني به ميدان نيايد که رسالت آن نفي کلي مدرنيته است، آرامشِ حاصل از اتصال به بقاء الهي ظهور نميکند. آن آرامش در حال حاضر تنها در بستر تحقق انقلاب اسلامي قابل وصول خواهد بود و با دقت در ذات انقلاب اسلامي ميتوان متوجه شد که آن انقلاب توان ارائهي اين نوع زندگي را به انسانها در جهان امروز دارد، عالَمي كه بشرِ تجددزده فكر ميكرد براي هميشه از دست رفته است. رويکرد اصلي انقلاب اسلامي نظر به عالَم بقاء و توجه به حضرت بقيةالله عجل الله تعالي است، بقيةاللهيِ حضرت، خبر از آن ميدهد که آن حضرت جلوهاي از بقاء الهي است و به همان اندازه که انقلاب اسلامي به آن حضرت نزديک است، منشأ بقاء الهي در انقلاب اسلامي ميباشند و روح انقلاب اسلامي را منوّر به نور بقاء کردهاند و اينکه بنده بارها عرض کردهام امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، انقلاب را از زاويهاي خاص مينگريستند، آن زاويه همان رويکرد انقلاب به عالم بقاء بود و در همين راستا آنهايي به واقع با ذات انقلاب مرتبط شدند که از همين زاويه به انقلاب نگريستند، و شهدا نمونههاي کامل اين نگاه بودند، زيرا بقاء و «وجود» چيزي نيست که هرکس بتواند با آن مرتبط شود. عموماً مردم با ماهيت اشياء مرتبطاند و فيلسوفان اصالتِ وجودي هم با مفهوم وجود ارتباط عقلي دارند، ولي «وجود» سراسر راز است و ظهورش عين خفا است، همچنان که خفايش عين ظهور است. گفت: زد خندهکه من به عکس خوبانجهان* در پرده عيان باشم و بيپرده نهان وقتي «وجود» خود را با پردهي ماهيات عيان ميکند، عملاً در پرده است و وقتي بيپرده باشد، «ذات وجود» است که عين خفا است، پس ظهورش عين خفا و خفايش عين ظهور است و معني راز بودن هر چيز همين است و انقلاب اسلامي بستر عبور از فرهنگ مدرنيته براي تماشاگري راز است تا بشر بتواند کثرتها را در وحدت و وحدت را در تجليات کثرتها بنگرد. در حالي که مدرنيته سعي دارد هيچ چيزي را راز نبيند و از راز بودن خارج کند و اين به معني محدود کردن عالم به مجموعهاي از کثرات است. شهدا و ياران خاص امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با چشم رازبيني در انقلاب وارد شدند و انقلاب اسلامي را شناختند و با آن همراهي کردند، سياسيوني که در عين گرايش اسلامي چشم غربي داشتند، ميخواستند با تحليلهاي سياسي به انقلاب نزديك شوند و با اين تحليلها نه انقلاب را شناختند و نه ميتوانند بشناسند. معني اين که گفته ميشود مردم بهتر از نخبگان انقلاب را ميشناسند در همينجا روشن ميشود، چون مردم خود را در عالَم اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم و سنّت آنها پروراندهاند و لذا ماوراء کثرتها به حقايق عالم وجود نظر دارند و آنچنان در نگاه فرهنگ مدرنيته گرفتار نبودند که در کثرت از نظر به وحدت محروم باشند، به همين جهت مي بينيد چه بسيار شهيداني كه اصلاً مدرك تحصيلي نداشتند، ولي چون خود را وصل به عالم بقاء مييافتند انقلاب اسلامي را شناختند و با آن همافق شدند. دانشآموز متديني داشتم كه خيلي هم درس نميخواند ولي به شدت حال و هواي جبههرفتن داشت، گويا زندگي را در جايي خارج از کلاس و مدرسه پيدا کرده بود، يك شبي قبل از اذان صبح كه از كنار سنگري رد ميشدم، ديدم رزمندهاي آنقدر گريه و ناله ميكند كه توجّه من ناخودآگاه به سوي او جلب شد، ديدم عجب! او همان دانشآموز من است که حالا از همهي كلاسها عبور كرده! و يكماه بعد هم شهيد شد. در منظر او از طريق انقلاب اسلامي رازهايي گشوده شده بود که هيچ چيز ديگر نميتوانست توجه او را به خود جلب کند. او حرف امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را درست فهميد که وقتي ميگويند: إنشاءالله اين انقلاب را به صاحبش که حضرت بقيةالله است تقديم ميکنيم يعني چه، آيا امروز رازي عظيمتر از حضرت بقيةالله عجل الله تعالي هست که انقلاب اسلامي آمده است تا چشمها را به تماشاگري آن مفتخر کند؟ هرگز انتظار نداشته باشيد روشنفكرانِ سياستزده روح انقلاب را بشناسند، فهميدن فرهنگ و عالَم امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يا نياز به خودآگاهي تاريخي و دلآگاهي ديني دارد و يا صفاي قلب کامل، تا انسان متوجه رازي شود که انقلاب اسلامي جهت تماشاگري آن به صحنهي تاريخ معاصر پاگذارده است. کساني که دل و جانشان به عالم غرب پيوسته است هرگز نميخواهند نظام و معادلات و مناسبات غربي بر هم بخورد. اينها تصور اين را هم نميکنند که عالمي غير از عالَم غرب وجود داشته باشد، به همين جهت نميتوانند با انقلاب اسلامي دمساز شوند تا از افقي که انقلاب اسلامي آيندهي غرب را مينگرد، به آن نگاه کنند. هنر ما بايد آن باشد که بتوانيم در نظام آموزشي خود با عبور از فرهنگ غربي و آزاد شدن از چشم کثرتگراي آن، به کمک نور اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم نگاه رازبيني را احياء کنيم تا روز به روز بر ياران انقلاب بيفزائيم، نه اين که با غربزدگي، فرزندان خود را از انقلاب محروم کنيم. شاخصههاي اصلي تمدن غربي در فرهنگ نفساني تمدّن غرب، كمال انسان در صفات چهارگانهي «كلاغي» و «خوكي» و «خروسي» و «طاووسي» ارزيابي ميشود. فرمودهاند اين صفات چهارگانه؛ شاخصهي اصلي تمدّن غربي است. اين صفات، صفاتي است كه انسانها در شرايط عادي خيلي زود آنها را ميپذيرند و به عنوان ارزشهاي زندگي دنبال ميکنند. يکي از شاخصههاي فرهنگ مدرنيته را صفت كلاغي گفتند زيرا آن تمدّن عمر طولاني را بسيار دوست ميدارد و صِرف بيشترماندن، يكي از اهداف آن است و انسانها در اين فرهنگ هزينههاي زيادي بهكار ميبرند تا در اين دنيا بيشتر بمانند. خصلت ديگري که براي آن تمدن برميشمارند، صفت خروسي است؛ چون شهوت بر او غلبه دارد و محور انتخابها را ارضاي شهوت قرار داده است. و به آن تمدّن خوكي ميگويند، چون خوردن و خوابيدن براي مردمي که تحت تأثير اين فرهنگاند اهميت بسياري دارد. و آن را تمدّن طاووسي مينامند، چون خودنمايي و ظاهرپردازي يكي از صفات اصلي فرهنگ مدرنيته است. در چهارصد سال پيش اگر به كسي ميگفتند در روي زمين مسابقهاي ترتيب داده شده است كه ببينند چه كسي تندتر و بيشتر ميخورد تا به عنوان قهرمان از او ياد کنند، بسيار متحيّر و بهتزده ميشد، حيرت از آن جهت که قهرمانان يک تمدن کساني باشند که صفات خوكها و كلاغها و خروسها و طاووسها را در خود رشد دادهاند و تا اين اندازه سطحي شده باشند. آيا انسانهاي سطحي ميتوانند از رازهاي عالم وجود چيزي درک کنند و دنياي خود را از تنگناي چنين عالمي به سوي عالم بيکرانهي معنويت سوق دهند؟ آيا ميتوان انتظار داشت فرهنگ غربي با انقلاب اسلامي دشمني را کنار بگذارد؟10 در فرهنگ ديني، مراتب کمال و نقص انسان در نسبت او به قرب و بُعد به خداوند تعيين ميشود و آن کسي كه به خداوند نزديكتر است به عنوان قهرمان واقعي به ديدهي احترام به او مينگرند هر چند او خود را از بقيهي افراد کمتر و در محضر حق ذليلتر مييابد، در همين رابطه خداوند در پديد آمدن چنين روحيهاي فرمود: «اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّهِ اَتْقيَكُم»؛11 برترين شما نزد خدا با تقواترين شما است، به عبارت ديگر قهرمان در نظام ديني كسي است كه از طريق تقوا نظر به حقايق عالم انداخته باشد، چون قرآن ميفرمايد: «اِتَّقُوا اللّه وَ يعَلِّمُکُمُ اللّه»؛12 تقوا پيشه کنيد تا خداوند شما را تعليم دهد و معلوم است تعليم الهي علم شهودي و معرفت حضوري است. قهرمانان تمدّن ديني همچون حضرت علي عليه السلاماند ولي نه از آن جهت که شمشير زني بيباک است بلکه از آن جهت که مجسمهي تقوا و رازبيني است. در فرهنگي که قهرمان آن حضرت علي عليه السلام است، عموم مردم خود را در مقايسه با او ارزيابي ميكنند که چه اندازه در نزد خود به بينش آن حضرت نزديکاند و چه اندازه اهل حضور قلب و اشك و نالهاند. زيستن به طريق ديني با نظر به قهرماني آنچناني، و پذيرفتن هزينههاي پشتکردن به فرهنگ غربي، طومار دنياي غرب را در هم ميپيچد که در مباحث گذشته مورد بحث قرار گرفته است. آنچه بايد مورد توجه قرار گيرد اين است که قهرمانان در فرهنگ نفسانيِ غرب در مقابل قهرمانان نظام الهي هستند و هر کدام جهتگيري خاص خود را دارند تا آنجا که يکي گرفتار پوچي و اضمحلال ميشود و ديگري به سعادت و رستگاري ميرسد و انقلاب اسلامي با طرح قهرماناني کاملاً جدا از قهرمانان فرهنگ مدرنيته، نه تنها يك كشور را از دست نظام شاهنشاهي نجات داد، بلكه خواهي نخواهي هويت زندگي غربي را به چالش کشيد و انگيزهي ادامه زندگيِ آنچناني را زير سؤال برد و به همين جهت سران نظام استکباري درصدداند تا با ناکام نشاندادن نظام اسلامي انگيزههاي ويرانشدهي خود را در جهت ادامهي زندگي غربي، بازسازي کنند. اين است که تمدّن غربي هرگز نميتواند در مقابل انقلاب اسلامي كوتاه بيايد مگر اينكه مسئولان انقلاب اسلامي از مواضع خود كه عبارت است از برگشت به تماشاگري راز و پشت کردن به فرهنگ ضد قدسي فرهنگ مدرنيته، دست بردارند. روشن است که دينداري منهاي حكومتِ ديني امكان ندارد و در آن حكومت، شرايط آموزشي بر اساس تماشاگري راز مديريت نميشود و لذا انقلاب اسلامي نظر به حاکميت دين در تمام مناسبات اجتماع دارد و اگر بر حاکميت قوانين اسلام و نگاه ديني اصرار نورزد، در شرايطي که فرهنگ مدرنيته نگاه خود به عالم و آدم را بر همهي ذهنها حاکم کرده است، همان نگاه ادامه مييابد و امکان اين که انقلاب اسلامي حقيقت خود را آشکار کند فراهم نميشود و به همان اندازه به حاشيه ميرود. غرب و وارونگي فرهنگي فرهنگ غربي به جهت آن که اصالت را به عالم ماده ميدهد- که پائينترين مرتبه از عالم وجود است- فرهنگ وارونهاي است و به همين جهت همه چيزش وارونه است، حتي رويکرد آن به معنويت، رويکرد به جادوگري و امثال آن است که در ذات خودش اعمال ضدّ ديني است و همه به نتايجي معکوس منجر ميشود. تا قبل از انقلاب اسلامي فرهنگ مدرنيته طوري تبليغ کرده بود که مردم جهان پذيرفته بودند همهي اديان الهي يعني اسلام و مسيحيت و يهوديت همه به موزهي تاريخ سپرده شدهاند، ولي با ظهور انقلاب اسلامي گويا چهارصدسال تبليغات فرهنگ مدرنيته در تاريخ واقعيتي نداشته و انقلاب اسلامي نه تنها توجه به اسلام را زنده کرد بلکه نظر به دين و ديانت در جهان زنده شد. چهارصدسال فرهنگ مدرنيته چنين القاء کرده است که دورهي دين گذشته و هيچ امر قدسي اصالت ندارد و هنوز که هنوز است القائات آن فرهنگ روحهاي بسياري را تحت تأثير خود قرار داده که عبور از آنها نياز به يک جهش تاريخي دارد و تحقق اين جهش با شناخت ذات غرب از يک طرف و ذات انقلاب اسلامي از طرف ديگر امکان دارد. سؤالاتي همچون چرايي حكومت ديني و ولايت فقيه در صورتي درست جواب داده ميشود که اولاً: ظلمات فرهنگ غربي شناخته شود. ثانياً: رسالتي که انقلاب اسلامي در دوران معاصر به عهده دارد روشن گردد. عرض شد در راستاي تقابل تمدّن غربي با نظام اسلامي بايد آمادگي جهت هزينهها و آزارهايي که پيش ميآيد را داشته باشيم، همانطور كه اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم آزارها را تحمّل ميكردند و جهتگيري فرهنگ شيعه را در مسير تاريخي خود محفوظ نگه داشتند. امام صادق عليه السلام به خوبي ميدانستند هزينهاي که در مقابل فشارهاي حکام بنياميه و بنيعباس ميپردازند قابل مقايسه با نتايجي که حاصل ميشود نيست و نتيجهي کار آن شد که بنياميه و بنيعباس از صحنهي تاريخ محو شدند، ولي مرحلهي تاريخسازي فرهنگ اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم شروع شده است. وقتي آيندهي انقلاب اسلامي که به تمدن اسلامي منجر ميشود روشن ميگردد که متوجه شويم جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي طوري است که عامل نفي تمدّن مدرنيته خواهد شد، آنگاه ميپذيريم که استراتژي حفظ انقلاب اسلامي در مقابل حيلههاي دشمن، بهترين استراتژي جهت نمايش ناکارآمدي تمدني است که مدعي است جهان را در قبضهي خود دارد. چند سال ديگر همه تعجب ميکنند که چگونه امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با روش خاص خود توانستند فرهنگ مدرنيته را به کلي از تاريخ بيرون کنند. البته شناخت روش حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نياز به نوعي هوشياري و خودآگاهي و دلآگاهي دارد، تا بفهميم چرا پايداري انقلاب اسلامي با روحيهي رازانديشي، ريشههاي فرهنگ غربي را ميپوساند و از حيات خارج ميکند. انقلاب اسلامي هماکنون كار بسيار بزرگي كرده است. و آن اينکه در مقابل جهان غرب بر فرهنگي که به حقايق عالمِ غيب و معنا نظر دارد تأکيد ميکند و به تنهايي تمام حيات فرهنگ غربي را زير سؤال ميبرد و از طريق اين پايداري به تدريج باطن خود را ظاهر ميکند و هر روز بيشتر از روز قبل بستگي خود به عالَم غربي را ضعيفتر مينمايد تا به طرد کلي آن فرهنگ منجر شود و آن را در مقابل انبوه مشکلاتي که براي خود و ديگران بهبار آورده قرار ميدهد و امکان ادامهي آن را در تاريخ آينده از آن ميگيرد. با اينكه در ظاهر هيچ كاري انجام ندادهايم و هيچ نيرويي براي مبارزه با جهان غرب نفرستادهايم ولي همينكه بر مواضع قدسي خود پايدار هستيم يک نحوه مبارزه با غرب است و موجب نفي تماميتخواهي آن خواهد شد. ولي با اينهمه چنين مبارزهاي مبارزهي آساني نيست چون روح غربزدگي تاريخ ما، زمينهي تحت تأثير قرارگرفتن از فکر غربي و بيحوصلگي نشان دادن در مسير رسيدن به نگاه منورِ رازبيني است و اين روح غربزدگي، همراهي بعضيها را ناممکن ميسازد. سالهاي سال است که ارزشهاي غربي ذکر و فکر عدهي قابل ملاحظهاي از مردم ما است و همين مانع سرعتيافتن انقلاب اسلامي به سوي اهدافش ميباشد. همانطور که عامل اميدواري جهان غرب نيز همين عده ميباشند، ولي چنانچه ملاحظه ميفرمائيد به جهت ذات قدسي انقلاب اسلامي، اين انقلاب بدون هيچ ضعفي در حال بسط و پايداري است و افول تاريخي فرهنگ مدرنيته را به همراه دارد. انقلاب اسلامي گشايش افق تازهاي است به سوي عالم و آدم، اين افق به تدريج بسط مييابد و همهي افکار را تحت تأثير خود قرار ميدهد. بيخود نيست که غرب با تمام عوامل و يارانش در نفي انقلاب اسلامي ميکوشد، زيرا ميخواهد با نفي انقلاب اسلامي از افول حتمي خود که با ادامهي حيات نظام اسلامي در حال وقوع است، جلوگيري کند. و ملاحظه ميفرماييد که در هيچ جبههاي به اهداف خود نميرسند، آيا اين عدم موفقيت حادثهي بزرگ تاريخ ما نيست؟ بزرگترين جبههي مقابله با غرب کساني که موقعيت تاريخي انقلاب اسلامي را ميشناسند توانستهاند پايداري خود در اردوگاه انقلاب اسلامي و بياعتنايي به مظاهر غربي را به بزرگترين جبههي مبارزه با غرب تبديل کنند. زيرا ناکامي غرب در راز زدايي از همه چيز است و بياعتنايي به غرب به معني باقي ماندن در نگاهي است که ميخواهد در عالمي زندگي کند که با رازهاي عالم بهسر برد، و غرب را حجاب آن زندگي ميبيند و نظر به تمدني دارد که آن تمدن زمين را به آسمان معنويت متصل ميگرداند و راههاي ورود به آسمان معنويت را جلوي بشر باز ميگذارد. آن تمدن با انقلاب اسلامي شروع شده و هرچند فرهنگ عمومي مردمانِ متعلق به انقلاب اسلامي هنوز در ابتداي آن راه است ولي وجود يك تمدّن و پايهريزي آن به کثرت نفرات آن نيست، بلكه به منطقيبودن پيام آن است که بشريت را به چه نوع زندگي دعوت ميکند و از چه تنگناهايي آزاد مينمايد، احساس آن پيام به معني آغاز تفکر و در عين حال يک عکسالعمل سياسي است که منجر به تحولي عميق و اساسي خواهد شد زيرا به تدريج رشتههاي بستگي روحي و فکري به غرب سست ميشود و عناصر فرهنگي غرب از تأثير ميافتد. دقت در سخنان امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نشان ميدهد که ايشان براي انقلاب اسلامي افقي بلندتر از يک کشور اسلامي در نظر داشتهاند، ايشان انقلاب اسلامي را شرايط اضمحلال فرهنگ کفر و شرک و نفاقِ دنيايِ مدرن و تجلي انوار قدسي به عالم ميدانستند. با توجه به اين امر؛ مسئوليتي که از طريق انقلاب اسلامي به عهدهي ما قرار ميگيرد آن است که بتوانيم تجسّم حيات ديني و معنوي را به جهانيان نشان دهيم تا حجّت، بر مردم جهان تمام شود و بدانند در زندگي زميني تا کجاها را بايد مدّ نظر قرار دهند. اين مسؤليت از طريق شناخت اهداف متعالي انقلاب اسلامي ممکن است، اهدافي که بنا دارد بشريت را از بن بست عالم ماده در آورد و با ملکوت عالم آشنا کند تا از تماشاگري رازهاي عالم غافل نماند. شناخت اهداف متعالي انقلاب اسلامي و فراهمشدن شرايط براي عبور از مدرنيسم ما را اميدوار ميکند تا بتوانيم جامعه و انسانهايي را به نمايش بگذاريم كه هركس از آن جامعه روي برگرداند احساس کند همهي زندگي را از دست داده و اين استراتژي كلّي ماست، زيرا انقلاب اسلامي از نظر روح تشيعي که بدان منور است چنين توانايي را در درون خود دارد. اين راه را اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم به ما آموختند و ما بايد آن را در دوران جديد به صورت يک نظام به نمايش بگذ اريم، از آن جهت اين کار، کاري شدني است و به سرعت نتيجه ميدهد . اراده کردهايم چشم دلمان به رازهاي عالم غيب باز باشد و در بستري که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» گشود به تماشاگريِ راز بنشينيم. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در مدتي بسيار کوتاه با بودن رازگونهي خود، جامعهي ايراني را که در مقايسه با ساير کشورهاي منطقه، سراسر غربي شده بود و آرمانهاي غربيشدن را در خود ميپروريد، به عالَمي کشاند که شهادت را افتخار خود ميدانست. و اگر پس از جنگ به اسم سازندگي آن رويکرد در حجاب نرفته بود و ادامه مييافت، آنچه امروز آرزو به حساب ميآيد، صورت واقعيت به خود گرفته بود. با اين همه روح ملّت بسيار آماده است و جواناني که فقط خبرِ دوراني را شنيدهاند که شهادت افتخار ملت بود، آمادگي رجوع به آن عالم را دارند، چون از يک طرف چهرهي تمدن غربي را با زشتي بيشتر احساس کردهاند و از طرف ديگر شکست زندگي آلوده به سکولارِ پنهانِ متأثر از دوران سازندگي، بيش از پيش برملا شده است و مردم ديدند در دلِ غفلت از راز و فاصلهگرفتن از نگاهي که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به عالَم داشتند، چگونه محبت به دنيا موجب تمايل نخبگان به ثروت و قدرت ميشود. همهي اينها موجب شده که با شناختن حيات ديني، از زندگي آلوده به سکولار پنهان، به حيات جديدي که به حقيقت رجوع دارد، نظر کنند. انقلاب اسلامي ميتواند نشان دهد آن نوع زندگي كه مدرنيته پيشنهاد ميكند، زندگي وَهمي است و نميتوان در آن ماندگار شد، بايد به نظامي برگشت که انسانها را در بستر دين با رازها آشنا ميکند، شرايط طوري است که انسانهاي با شعور و پرشور در كلّ دنيا به اين انقلاب معنوي كه جهان مدرن را پس زده است، كمك خواهند كرد و ما هم بايد آمادگي هزينهدادن و با راز آشناشدن را داشته باشيم. انقلاب اسلامي افقهايي در پيش روي دارد که ماندني است و حتماً در جنگي که چنگ در چنگ جهان مدرن انداخته، پيروز ميشود و مردم جهان را به سنّت و شور نبوي دعوت ميكند تا زنده و احياء شوند و روشن ميکند هيچ راهي براي زندگيِ صحيح بر روي زمين جز تنفّس در فضاي انقلاب اسلامي نمانده است. خداوندا! ما را متوجهي رحمت بزرگ انقلاب اسلامي بگردان تا بتوانيم گشايش رازها را در منظر بشرِ جديد به تماشا بنشينيم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» انقلاب اسلامي، بستر توحيد در قرن حاضر بسم الله الرحمن الرحيم در راستاي جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي و نقش آن در حيات توحيدي دوران معاصر فراز هايي از خطبهي 182 نهجالبلاغه، رازها و رهنمودهايي را آشکار ميکند که احساس کردم با تأمل در اين فرازها بتوانيم معني زندگي توحيدي در ذيل نور انقلاب اسلامي را بشناسيم و با بزرگدانستن انقلاب اسلامي، خود و مردم زمانهي خود را از ظلمات فرهنگ مدرنيته برهانيم. حضرت موليالموحدين عليه السلام ميفرمايند: «أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَي اللَّهِ الَّذِي أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمُ الْمَعَاشَ فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَي الْبَقَاءِ سُلَّماً أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلًا لَكَانَ ذَلِكَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ عليه السلام الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ فَلَمَّا اسْتَوْفَي طُعْمَتَهُ وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِيُّ الْفَنَاءِ بِنِبَالِ الْمَوْتِ وَ أَصْبَحَتِ الدِّيَارُ مِنْهُ خَالِيَةً وَ الْمَسَاكِنُ مُعَطَّلَةً وَ وَرِثَهَا قَوْمٌ آخَرُونَ وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْقُرُونِ السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً»؛1 بندگان خدا! شما را سفارش ميكنم به تقوي از پروردگاري كه بر تن شما جامهها پوشاند، و اسباب زندگيتان را آماده گرداند. پس اگر كسي در اين دنيا راهي به زندگاني جاودان مييافت و يا ميتوانست مرگ را از خود دفع کند، او سليمان پسر داود ميبود، كه با پيامبري و منزلت بزرگ كه به او رسيد پادشاهي جن و آدمي وي را مسخّر گرديد، ولي چون آنچه روزي او بود خورد و مدّتي را كه بايد بماند به پايان برد، كمانهاي مرگ تيرهاي نيستي بر او باراند، و خانهها از او تهي ماند. مسكنها خالي گرديدند، و مردمي ديگر آنها را به ارث بردند- و در آن آرميدند- و همانا روزگاران گذشته براي شما پند است. بحث ما در اين موضوع است که آن بانک بلندي که در قرن 14 هجري در زير اين آسمان بلند شد و همه را به توحيد دعوت کرد، و ملت ما را در جرگهي لبيکگويان به آن بانک وارد نمود، چه بود و آن دعوت ريشه در کجا دارد و به کجا رهسپار است؟ اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايند: اگر قرار بود شخصي ماندني در عالم باشد، ماندنيتر از سليمان عليه السلام چه کسي؟ حتي سليمان با آنهمه امکانات مادي و معنوي بالأخره بنا است از اين دنيا برود. هرکس در اين دنياست بايد بداند که رفتني است، چون آنچه ماندني است حضرت حق است و لاغير. خداوند همواره فرصت ميدهد تا جرياني ظهور کند، ولي به کسي اجازهي بقاء نميدهد، چون بقاء مخصوص ذات احدي خودش است. اگر با تمام وجود اين نکته را فهميديم - که فهم آن بسيار کار ميبرد- معناي بودنِ ما در اين دنيا معناي خاصي به خود ميگيرد و جهتگيريهايمان در زندگي دنيايي نتيجهبخش ميشود. در آن صورت است که معني بودنمان را در بستر حضور توحيدي ميفهميم، و اينکه چه کار کنيم و چه کار نکنيم، درست در جاي خود قرار خواهد گرفت. عمده آن است که به خود بفهمانيم، اولاً: بودن از آن حق است. ثانياً: بودنِ موقتِ ما در اين دنيا براي خودش يک برنامهي حساب شده است. ثالثاً: در اين بودنِ موقت اگر انسان، بودن در اين دنيا را ذاتي خود ندانست و بودن ذاتي را براي حق گذاشت، ميفهمد در فرصت زندگي دنيايي مأموريتي دارد که با انجام آن بايد خود را در بستري توحيدي وارد کند و در اين راستا همهي وجود او در حالت بندگي خدا قرار گيرد. اين؛ همهي مقصد انسان است، چون در ذات خود «عين ربط» به حق است، حال اگر از طريق بندگي خدا، در عقيده و عمل، عين توجه به حق شد، در عين اين که به اقتضاي ذات خود عمل کرده، نهايت بهرهمندي از فيض خداوند را نصيب خود ميکند. حضرت ميفرمايند: «أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ أَيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ»2 کجايند عمالقه3 و فرزندان عمالقه، کجايند فراعنه و فرزندان فراعنه. مشکل عمالقه و فراعنه اين بود که فکر ميکردند وجود و بودشان از خودشان است و خودشان ميتوانند ماندنشان در دنيا را مديريت کنند. آنچه مانع ميشود که انسان درست فکر کند غفلت از بودن موقت خود و مرگي است که در پي آن ميآيد. در حالي که مرگ؛ جدّيترين بُعد از شخصيت دنيايي انسان است، همچنانکه بقاء؛ حقيقيترين بُعد از ابعاد ربالعالمين است. وقتي پروردگار ما بودن محض است، پس غير پروردگار نميتواند بودني مستقل داشته باشد. اينکه ميگويند بسيار کماند کساني که مرگ را بفهمند، به اين معنا نيست که کسي نداند ميميرد، احمقترين آدمها هم ميدانند که ميميرند، آنچه نياز به فهم عميق دارد اين است که اگر کسي فهميد فقط توحيد و يگانگي حق و حضور مطلق حق در همهي ابعاد عالم جريان دارد، و حق است که اجازه ميدهد هرکسي چه موقع و چقدر بماند، نوع نگاه چنين کسي به بودنش، نگاهي حقيقي ميشود و مرگ را ميفهمد، اين آدم اصلاً براي خودش ماندني قائل نيست، دائم متوجه جنبهي عدمي خودش ميباشد و چشمش به آنچه هست، به همانطوري که هست، باز ميشود. ظهور توحيد محمدي صلي الله عليه و آله والسلم در قرن چهاردهم اگر چشم انسان به اين نکته باز شد که سنت توحيد در عالم، يعني جريان بقاي حق در همهي هستي، او با روبهروشدن با هر پديدهاي، آن پديده را در عالم به حضور حق ربط ميدهد و از آن پيام ميگيرد، و در مقابل، هراندازه که حق شديدتر به صحنه بيايد، باطل شديدتر از صحنه محو ميشود. امام صادق عليه السلام ميفرمايند: «صَبِيحَةَ وُلِدَ النَّبِيُّ صلي الله عليه و آله والسلم لَيْسَ مِنْهَا صَنَمٌ إِلَّا وَ هُوَ مُنْكَبٌّ عَلَي وَجْهِهِ وَ ارْتَجَسَ فِي تِلْكَ اللَّيْلَةِ إِيوَانُ كِسْرَي وَ سَقَطَتْ مِنْهُ أَرْبَعَ عَشْرَةَ شُرْفَةً وَ غَاضَتْ بُحَيْرَةُ سَاوَةَ وَ فَاضَ وَادِي السَّمَاوَةِ وَ خَمَدَتْ نِيرَانُ فَارِسَ»؛4 در صبح روز ولادت پيغمبر صلي الله عليه و آله والسلم همهي بتها سرنگون شدند و به رو بر خاك افتادند، در آن شب طاق كسري شكست برداشت و چهارده كنگره از آن فروريخت و درياچهي ساوه خشك شد و وادي ساوه پر از آب گشت و آتشكدهي فارس -كه هزارسال فروزان بود- خاموش گرديد. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در اين رابطه ميفرمايند: «اينكه چهارده كنگره از كنگرههاى قصر ظلم خراب شد، به نظر شما نمىآيد كه يعنى در قرن چهاردهم اين كار مىشود، يا چهارده قرن بعد اين كار مىشود؟ به نظر شايد بيايد اين، محتمل هست كه اين بناى ظلم شاهنشاهى بعد از چهارده قرن از بين مىرود و بحمد اللَّه رفت از بين. بتها همه به رو افتادند، اين بتها هم خواهند از بين رفت، حالا چه بتهايى كه تراشيده بودند از سنگ يا بتهايى كه خود ملتها يا بعض از ملتها مىتراشند با آدم...».5 حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميبينند که سقوط چهارده کنگره، چهارده منزلِ سقوط کفر است تا توحيد جاي آن بيايد و چهاردهمين سقوط مقارن است با ظهور توحيد محمدي صلي الله عليه و آله والسلم. وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم يعني تجسم بانگ توحيد. و معلوم است که جريان توحيد، يعني جريان بقاء، اگر با تولد پيامبرِ توحيد بتها سقوط ميکنند مي توان نتيجه گرفت که با ظهور توحيد هر چيزي که توحيدي نيست سقوط خواهد کرد. در همين راستا با تولد وجود مقدس حضرت، آتشکدهي فارس خاموش ميشود، يعني خاموششدن شوري که در عين شورانگيزبودن توحيدي نيست. خاموششدن گرمايي که ريشهي آن شرک است، با سقوط چهارده کنگره، چهارده جريان شرک پشت سر گذاشته ميشود تا ظهور توحيد محمدي صلي الله عليه و آله والسلم با يک شکوفايي خاص ظاهر بشود. وقتي متوجه شديم توحيد، حقيقت جاري در همهي هستي است، تاريخ در منظر ما عبارت ميشود از آينهي ظهور حق و نفي شرک، ديگر قيامت و دنيا ندارد، حق است که همواره در همهي زمانها و در هر شرايطي در صحنهها باقي و حاضر است. اگر با ظهور پيام رسانِ توحيدِ ناب، ديگر به ادامه حضور شورانگيز کفر اجازه ماندن داده نميشود و ميرود که روز به روز چهرههاي متفاوت کفر بيرنگ و خاموش شود پس بايد متوجه آيندهداري اين انقلاب بود، اين توحيد طوري است که ميخواهد جاي خود را همه جايي کند، توحيدِ حق همهجايي است، اما ظهور همه جايي آن بستگي به زمان دارد، همانطور که اگر حق بخواهد بر قلب ما ظهور کند، مشروط به زمينه است. درست است که قبل از تولد نبي اکرم صلي الله عليه و آله والسلم خدا بود اما ظهور پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ظهور همهجايي حق است، و چهارده کنگره که سقوط ميکند يعني چهارده مرحلهي سقوطِ شرک بايد قدم به قدم جلو برود تا اين تولدِ توحيدي، شکوفايي خاص پيدا کند. اينجاست که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند اينکه چهارده کنگره از قصر ظلم خراب شده است به نظر ميآيد که اين کار در قرن چهاردهم از ظهور دين اسلام شروع ميشود. به تعبير ايشان به نظر ميآيد دين پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در چهاردهمين قرن، جاي خود را باز ميکند. شبکه تلويزيوني CNN ميگويد که اسلام بعد از 14 قرن شاهد يک دوران شکوفايي است. باز خبرگزاري إنساي ايتاليايي ميگويد: «اسلام نه فقط از صحنه بيرون نرفته بلکه در نقاط مختلف جهان از مرزهاي جغرافيايي عبور کرده است و به يک نظام قانونمند و پرطرفدار براي زندگي در دوران بحرانزدهي کنوني تبديل شده است»6 نظام سياسي دنيا اقرار دارد که «رنسانس اسلامي تازه شروع شده است» البته ما با وجود ايمان به قواعد و سنن ثابت در عالم، نميخواهيم به اين سخنان تکيه کنيم، اگر توحيد علوي را درست درک کنيم آن وقت ميفهميم معني زندگي چيست، و در آن صورت ميتوانيم حادثهها و صحنههايي که در طول زندگي روبهروي ما قرار ميگيرند، درست تفسير کنيم، در آن صورت است که از هيبت ظاهري حکومتهاي گرفتار شرک، بازي نميخوريم. راز نابودي جبّاران حضرت موليالموحدين عليه السلام ميفرمايند آنچه در عالم پايدار است حضرت حق است و بنا نيست من و شما در اين عالم پايدار باشيم تا جهت تثبيت خود فعاليت کنيم. گذشتگان هر چقدر جهت تثبيت خود تلاش کردند، موفق نشدند. اگر فهميديم که جرياني متقن و محکم و با اقتداري مطلق به نام توحيد در عالم جاري است7 و او در همهي صحنهها، همهي حجابها را کنار ميزند تا در همهجا خود را تثبيت کند، ديگر در فکر تثبيت خود نخواهيم بود تا به سرنوشتي دچار شويم که عمالقه و فراعنه دچار شدند و هيچ بهرهاي از ارتباط با خدا نصيب خود نکردند. زيرا حقيقت اين است که در هر صحنهاي بنا است حق تثبيت شود و اصلاً کلمهي «حق» يعني تثبيت شده. هرکس در زندگي دو کار ميتواند بکند، يا اينکه وقتي او را در صحنه ميآورند، مظهر تثبيت حق شود و خود را نفي کند و حق را بنماياند، مثل کاري که حضرت سليمان انجام دادند و يا حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به نمايش گذاشتند، که با ايجاد انقلاب اسلامي مظهر نمايش حق شدند. و يا اينکه وقتي او را در صحنه ميآورند به جاي تثبيت حق، در فکر تثبيت خود باشد، که در آن صورت چنان در زير فشار حاکميت توحيد مضمحل ميشود که جز عبرت، نامي از او نخواهد ماند. خداوند در حديث قدسي ميفرمايد: «الْكِبْرِيَاءُ رِدَائِي وَ الْعَظَمَةُ إِزَارِي فَمَنْ نَازَعَنِي فِي وَاحِدٍ مِنْهُمَا أَلْقَيْتُهُ فِي النَّار»8 كبريائي و بزرگي سزاوار من است و بس ، هركس با من در يكي از اين دو برابري كند او را در آتش ميافكنم. وقتي امام الموحدين عليه السلام ميفرمايند: «أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ»؛ نظرها را متوجه حقيقت بزرگي مينمايند و به چگونگي حضور حق و نفي باطل در همهي صحنهها نظر دارند تا هرکس بفهمد در آينده جايگاه فعاليتهايش کجا است. اگر اين مسئله درست روشن شود پيام هر جريان توحيدي به راحتي جاي خود را در زندگي ما باز ميکند، و ميفهميم شرط بيبهره نشدن از تلاشهايمان اتصال هر چه بيشتر به جريانهاي توحيدي است. آنوقت است که ميتوانيم ببينيم چگونه توحيد، در جمال يک عالم شيعه به صحنهي تاريخِ معاصر پا گذاشت و آنچه که در تاريخ صدر اسلام بايد ظهور ميکرد و حجاب سقيفه مانع ظهور آن شد، در حال ظهور است. با نور تشيع و در آينهي ملت ايران خط توحيدِ نهايي در حال شکلگيري است. کسي که تولد پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را درست ببيند ميتواند ببيند که آن تولد، ظهور توحيدي است که آرامآرام جاي خود را در آيندهي تاريخ باز ميکند. سلمان فارسي«رضياللَّهعنه» ميگويد: در گوشهاي از خندق مشغول كار بودم، و حضرت رسول هم در نزديكي من تشريف داشتند، هنگامي كه مشاهده كردند من در تلاش هستم، كلنگ را از من گرفتند، و شروع به كندن زمين كردند. در اين هنگام كه كلنگ را به زمين ميزدند از ضربت او برق جستن ميكرد، عرض كردم: يا رسول الله! اين چيست كه من مشاهده ميكنم؟ فرمود: برقي كه از ضربت اول جستن كرد علامت اين است كه خداوند يَمَن را بر من خواهد گشود، برق دوم نشانه اين است كه بلاد شام و مغرب را فتح خواهم كرد، برق سوم نيز علامت فتح مشرق است.9 افراد ضعيفالايمان در همان لحظه گفتند هنوز ما درگير چند عرب هستيم که ما را تهديد ميکنند و به همين جهت در حال کندن خندق ميباشيم، چون قدرت جنگيدن مستقيم با آنها را نداريم، نبيالله چه فرمايشي ميفرمايند. اينها حضور توحيد را در سير تاريخ نميديدند، ولي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميديدند. خداوند به آدمي که متوجه حضور او باشد چنين بصيرتهايي ميدهد. ظاهرش اين است که چون نميتوانيم با آنها جنگ کنيم خندق حفر ميکنيم و آب در آن مياندازيم تا مانع پيشروي آنها شويم، ولي باطنش آن است که وقتي کلنگ به سنگ ميخورد و يک جرقه ميپرد ميفرمايند: يمن سقوط کرد، دوباره با يک جرقهي ديگر حضرت ميفرمايند: بلاد شام و مغرب هم سقوط کرد. اگر ما در دل فعاليتهايي که در صدد حاکميت توحيد هستيم، سقوط طاغوتيان را نبينيم توحيد را نميشناسيم. اگر حضور گستردهي حق را در تمام طول تاريخ در صحنههايي که براي حاکميت توحيد به پا شده، ببينيم، ديگر آمريکا و اروپا و اسرائيل نميبينيم، فقط حضور حق و اضمحلال کفر را ميبينيم، همانطور که حضرت روحاللهخميني«رضواناللهتعاليعليه» سقوط ابرقدرتها را در قرن چهاردهم هجري ميبيند. دو نوع زندگي بيشتر در اين عالم نيست، يک نوع زندگي آن است که ميفهمد همواره حق در صحنه است و به جاي آن که خود را تثبيت کند، خود را به حق ميسپارد و فاني در حق ميشود که آن بندگي است. يک نوع زندگي هم آن است که نسبت به اين امر در ناداني کامل بهسر ميبرد و لذا حق را همه جايي نميبيند و درنتيجه فرصتي را که براي بندگي حق به او ميدهند ضايع ميکند. در اين فرصت بنا بود مثل امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» که حق را به صحنه آورد و حق را تثبيت کرد و خودش را در حق فاني نمود عمل کنند ولي درصدد برميآيند خود را تثبيت کنند و عملاً به جنگ پروردگار ميروند و نابود ميشوند. چنانچه خداوند در حديث قدسي ميفرمايد: «فَمَنْ نَازَعَنِي فِي شَيْءٍ مِنْهُمَا قَصَمْتُه»؛10 هرکس در کبريايي و عظمت به رقابت با من برخيزد پشت او را ميشکنم. به ما گفتهاند: جوي ديدي کوزه اندر جوي ريز* آب را از جوي کي باشد گريز آب کوزه چون در آب جو شود* محو در وي گردد و او جو شود11 شما امروز حق را در جمال امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، بنيانگذار انقلاب اسلامي ميبينيد و چون حق تا قيام قيامت باقي است مسلّم اصل اين انقلاب باقي است. هر کس سنت بقاي انقلاب را نبيند، ناخودآگاه در مقابل آن ميايستد و نابود ميشود. خداوند فرصتهاي توحيديشدنِ انسانها را فراهم ميکند تا آنها در جان خودشان حق را تثبيت کنند. بعضيها متأسفانه در چنين فرصتي قبيله و باند و پول خودشان را تثبيت ميکنند، اينها در واقع قصهي مرگشان را ميسرايند، اگر هم يک روز در قالب ياران انقلاب به صحنه آمدند، به جاي فانيشدن در انقلاب، با رانتي که توانستند براي خود دست و پا کنند، پول و ثروتي به جيب زدند و حالا مقابل روح توحيدي انقلاب ايستادهاند و به خيال خودشان اجازه نميدهند انقلاب جلو برود، اينها بيآينده ميشوند و انقلاب جلو ميرود. توحيدي بودن اين انقلاب محرز است. اگر اين انقلاب يک صدا داشته باشد و آن اينکه آمريکا هيچ غلطي نميتواند، بکند، مسلّم اين صدا صداي توحيد ناب است، که هيمنهي شرک را به چيزي نميگيرد و در نفي آن همت کرده است، اين فرق ميکند با آنچه کشور شوروي به عنوان رقيب آمريکا، در مقابل آمريکا انجام ميداد. خودِ شوروي در همان شرکي بود که آمريکا در آن گرفتار است. صداي «آمريکا هيچ غلطي نميتواند بکند»، درصدد است حجاب بين بندگان و خدا را رفع کند و ما بايد ببينيم در اين پيام جاي ما کجا است. مگر نه اين است که جز حق همه هيچکارهاند و به اندازهي اميدِ ما به ابزارها، حق براي ما در حجاب ميرود؟ پس اگر انسان بتواند جان خود را الهي کند، چون حق، همهکارهي هستي است، او هم در بستر بقاي حق، از هرگونه اضمحلالي در امان ميماند. سخن امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» که گفت «آمريکا هيچ غلطي نميتواند بکند» حکايت از آن دارد که راهي براي بشرِ اين دوران گشوده شد و مردم ميتوانند به کمک نوري که آن مردِ الهي جلو راهشان گشود زندگي توحيدي خود را ادامه دهند، وگرنه گرفتار شرک دوران ميشوند و ناخواسته در معادلات جهاني، در اردوگاهي قرار ميگيرند که آمريکا سرنوشت آنها را رقم ميزند، اينها به بهانهي اين که نبايد دشمن تراشي کرد - که سخن حقي است- به اسم تنشزدايي سخن حقِّ خود را در مقابل کفر جهاني پس ميگيرند. يک نهضت و انقلاب توحيدي، مسلّم با مشرکان دوران روبهرو خواهد شد و به همان اندازه که بر نور توحيدي خود باقي بماند در نفي رقيبان خود موفق مي شود، زيرا توحيد يعني بقاء، توحيد، يعني حق و چون انقلاب اسلامي، يک انقلاب توحيدي است، ذاتش بقاست و لذا نسبت به آن، دو نوع موضعگيري ميتوان کرد، يا از طريق اين انقلاب، تمرين بندگي و فنا پيشه کنيم و نابودي همهي چهرههاي کفر را به تماشا بنشينيم، که فرمود: «کُلُّ شَيءٍ هالِک اِلاّ وَجْهُهُ»؛12 هر چيزي جز وجه خداوند نابود شده است. اين نوع موضعگيري؛ عاليترين نوعِ بهرهبردن از بستري است که انقلاب اسلامي گسترده است. يک نوع موضعگيري هم آن است که بخواهيم در مقابل انقلاب، نام و مال خود را تثبيت کنيم. اين انقلاب مثل ساير حرکتهاي توحيدي چنين مقابلهاي را به نابودي ميکشاند و تجربهي تاريخي گواه چنين حقيقتي است، و حضرت موليالموحدين عليه السلام تحت عنوان کجايند عمالقه و فراعنه متذکر چنين سنّتي هستند. انقلاب اسلامي نشان داد چگونه آنهايي که براي خود قدرت و مُکنت قائل بودند و فکر ميکردند حالا که در کسوت روحانيت هستند ميتوانند مقابل انقلاب بايستند، در تقابل با نور توحيدي انقلاب هيچ و پوچ شدند، تا اينجا را ديدند که به ظاهر عدهاي پشتيبان آنها هستند ولي قدرت حاکميت همهجانبهي حق را نديدند. طرفدارانِ نادان و دشمنان احمق اگر از ديد توحيدي و نقش توحيدي انقلاب، به اين انقلاب نگاه کنيم، جايگاه حقيقي آن را شناختهايم و نسبت خود را با آن درست تعيين ميکنيم. در اين نگاه است که طرفداري ما از انقلاب، يک طرفداري واقعبينانه و الهي است و لذا نه جزء طرفداران نادان انقلاب خواهيم بود، و نه جزء دشمنان احمق، و در همين راستا دينداري مخالفان انقلاب نيز برايمان معني ميشود که چگونه در عين دينداري از ديدن نور توحيد در دوران اخير محرومند. از خود بايد بپرسيد روح توحيدي انقلاب اسلامي بشريت دوران را به کجا ميبرد؟ اگر انکشاف حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را در رابطه با سقوط چهارده کنگره از کاخ ستم بپذيريد بايد متوجه باشيد از طريق اين انقلاب، تازه ظهورِ توحيد ناب محمدي صلي الله عليه و آله والسلم شروع شده است. تا حال اسلام در حجاب حاکمانِ جداشده از غدير، ظهور توحيدي نداشته است، و فرزندان همان تفکر به عنوان حاکمان کشورهاي اسلامي، با اسرائيل قرار ميگذارند که حزبالله لبنان را نابود کنند و هزينهي آن را از پول نفت ملتهاي مسلمان ميدهند. ولي توحيد انقلاب اسلامي که پرتو آن در حزبالله به نمايش در آمد به خوبي هيمنه شرک را نفي نمود، و اين شروع مبارکي بود، و با توجه به همين قاعده است که حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» ميگويد: خداوند خواسته است که مستضعفين بر مستکبرين غلبه کنند.13 چون ايشان متوجه نقش روح توحيدي اين انقلاب شدهاند، و لذا هرقدر هم بعضي از دولتها در نظام اسلامي بخواهند ما را به مستکبران نزديک کنند، باز نور توحيدي انقلاب همه تلاشها را نفي ميکند و خود را جلو ميبرد. وقتي جايگاه توحيدي انقلاب اسلامي را بشناسيد، بايد بدانيد اگر خواستيد وارد اين انقلاب شويد، به اندازهاي که منيت داريد، روح توحيدي انقلاب شما را پس ميزند، حال چه مجتهد باشيد، چه يک فرد سياسي با سوابق مبارزاتي درخشان. ولي اگر زندگي دنيايي را يک فرصت براي هر چه بيشتر توحيدي شدن بدانيد و مرگ از منظرتان لحظهاي پنهان نشود و به ابديت خود نظر داشته باشيد، جايگاه اين انقلاب را خواهيد فهميد، و نه تنها زندگي سالم دنيايي، بلکه بسياري از آرزوهاي معنوي وسلوکي و روحاني که همه دنبالش هستند، براي شما واقع ميشود. حضرت موليالموحدين عليه السلامدر خطبهي مذکور فرمودند: «اُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَي اللَّهِ الَّذِي أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمُ الْمَعَاشَ»؛ بندههاي خدا! شما را توصيه ميکنم به تقواي پروردگاري که پوشش شما را فراهم و امور زندگي شما را آماده نمود، پس خداوند امور دنيايي شما را به عهده گرفته، چرا شما داريد همين امور را دنبال ميکنيد؟ خيلي مصيبت بزرگي است، با اينکه بودنِ موقت، جنسِ بودنِ ما در اين دنيا است، و لباس و غذا و مسکن لوازم آن است و خدا آنها را فراهم کرده و به عهده گرفته است، باز بشر سعي ميکند همينها را براي خود تثبيت کند، با اينکه تثبيتشدني نيستند. در راستاي عدم بقاي زندگي زميني ميفرمايند: «فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَي الْبَقَاءِ سُلَّماً أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلًا لَكَانَ ذَلِكَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ مَعَ النُّبُوَّةِ»؛ اگر بودن در زندگي زميني امکان داشت و ميشد که مرگ را دفع کرد، اين براي حضرت سليمان بن داود«عليهماالسلام» با آنهمه امکاناتي که خداوند در اختيار آن حضرت گذاشت - از قبيل در اختيارداشتن جنّ و انس همراه با نبوت و منزلت بزرگ- واقع ميشد. بودن صدام يک بودن غير منطقي بود، چون بودن او با ظلم همراه بود ولي بودن حضرت سليمان عليه السلام که همراه با ظلم نبود، ولي با اينهمه آن حضرت رزق خاصي داشت که خورد، و فرصتي داشت که به انتها رساند و رفت. پس بودن در زمين چيز تثبيتشدني نيست، اگر تثبيتشدني بود و راهي بود براي اينکه تثبيت بشود، در اختيار حضرت سليمان عليه السلام ميگذاشتند. پس بايد بدانيم بودن از آنِ خداست، با فناي خود به بقاي خدا ميتوان باقي شد، هرکس به اندازهاي که به دريا وصل بشود از کوزهي خودخواهي نجات مييابد، و در وادي نفي خود، باقيبودن به بقاي الهي را تمرين ميکند. اگر تمام وجود انسان کوزهي خودخواهي شد، چون آن کوزه را زمين زدند، ميشکند و زحمات انسان مضمحل ميشود و فقط عذاب قيامت برايش ميماند. حضرت مولي الموحدين عليه السلام ميفرمايند: اي آدمها چون توحيد را نميشناسيد براي بودن و تثبيت خود در اين دنيا جايي باز نمودهايد. حضرت سليمان عليه السلام با آن همه امکاناتي که در اختيار داشت، موقتيبودن زندگي دنيايي را شناخت، در نتيجه در آن فرصتِ محدود به تمرين بندگي براي خدا مشغول شد. در اوج شرايطي آن چناني، که هرکس در آن شرايط بود نميتوانست از تثبيت آن شرايط براي خود بگذرد، او گذشت و لذا آنچه بايد ميخورد خورد، و آن مدتي که بايد تمام ميکرد، تمام کرد و به راحتي رفت. هنر او آن بود که شرايط تعالي خود را شناخت و از آن استفاده کرد، کاري که ما ميتوانيم از طريق انقلاب اسلامي انجام دهيم و با اين رويکرد معني تمدن اسلامي را بنمايانيم. حضرت در ادامه ميفرمايند: «قِسِيُّ الْفَنَاءِ بِنِبَالِ الْمَوْتِ وَ أَصْبَحَتِ الدِّيَارُ مِنْهُ خَالِيَةً وَ الْمَسَاكِنُ مُعَطَّلَةً وَ وَرِثَهَا قَوْمٌ آخَرُونَ وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْقُرُونِ السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً»؛ خداوند تير را در چلّهي مرگ نهاد و به سوي سليمان رها کرد و شهر و خانه و مسکنها و قصر، همه از سليمان خالي شدند، و مردمي ديگر آنها را به ارث بردند. حال نظر به زندگي گذشتگان و انتهاي آن، براي شما عبرت است. قرار همين است که بايد سليمان عليه السلام ميرفت، هنر حضرت سليمان عليه السلام آن بود که خوب رفت، نگفت من همه کارهام و خودم هر طور خواستم براي زندگي خودم برنامهريزي ميکنم، متوجه بود او در اين زندگي موقت هيچکاره است. حضرت روح الله خميني«رضواناللهتعاليعليه» فرمودند: خدا خرمشهر را آزاد کرد. و فرمودند: من دست و بازوي رزمندگان را که جاي بوسهي ملائکه است ميبوسم. اين يعني توحيد، اين يعني من در پيروزي خرمشهر کارهاي نبودم. وقتي شما کارهاي نباشيد و خود را به نمايش نگذاريد، حق در صحنه ميآيد، براي همين وقتي شما متوجه سيرهي امامان معصوم صلي الله عليه و آله والسلم ميشويد به خدا منتقل ميشويد، و اين که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: «ذِكْرُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عِبَادَة»؛14 به همان معني است که با نظر به سيرهي علي عليه السلام راه نظر به پروردگار گشوده ميشود و در همين راستا است که امام باقر عليه السلام ميفرمايند: «أَيُّهَا النَّاسُ أَيْنَ تَذْهَبُونَ وَ أَيْنَ يُرَادُ بِكُمْ بِنَا هَدَي اللَّهُ أَوَّلَكُمْ وَ بِنَا يَخْتِمُ آخِرَكُمْ فَإِنْ يَكُنْ لَكُمْ مُلْكٌ مُعَجَّلٌ فَإِنَّ لَنَا مُلْكاً مُؤَجَّلًا وَ لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ لِأَنَّا أَهْلُ الْعَاقِبَةِ يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِين»؛15 اي مردم! کجا ميرويد و شما را به کدام جهت ميبرند؟ خداوند اولِ شما را به دست ما هدايت نمود و به دست ما آخرِ شما را به انجام ميرساند، اگر شما دولت زودگذر داريد، دولت پايدار از آن ما است. بعد از حاکميت ما، حاکميت ديگري که بيايد و حاکميت ما را ساقط کند نخواهد بود، زيرا ما اهل عاقبت هستيم و خداوند فرمود: عاقبت کار از آن متقين است. جايگاه تاريخي امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» در راستاي آيندهدار بودنِ توحيد است که اگر کسي توحيد را رها کرد هلاک ميشود و بيآينده خواهد بود. يکي از جلوههاي زلال توحيد در عصر حاضر سيره و سنت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» است که در آينهي انقلاب اسلامي به نمايش گذارده شده است. در روايت از امام صادق عليه السلام داريم که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «يَحْمِلُ هَذَا الدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ يَنْفُونَ عَنْهُ تَأْوِيلَ الْمُبْطِلِينَ وَ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ وَ انْتِحَالَ الْجَاهِلِينَ كَمَا يَنْفِي الْكِيرُ خَبَثَ الْحَدِيد»؛16 در هر قرني عدولي هستند که اين دين را حمل مينمايند و از آن هرگونه تأويل اهل باطل، و تحريفهاي افراطي، و ادعاهاي جاهلين را دور ميگردانند. آن طور كه کورهي آهنگران پليدي و چركي آهن را پاک ميکند. همهچيز گواه بر آن است که عدول اين عصر حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» است که بانگ توحيد را در راستاي برگشت امت اسلام به توحيد محمدي صلي الله عليه و آله والسلم بلند نمود، تا جامعهي اسلامي را از تأويل اهل باطل و تحريف افراطيون و ادعاهاي جاهلانه برهاند و به اسلام ناب محمدي صلي الله عليه و آله والسلم برگرداند، و لذا جدايي از اين انقلاب، جدايي از توحيد دوران است و فروافتادن در تأويل اهل باطل و يا تحريف افراطيون و يا ادعاهاي جاهلانه. چنانچه التفات فرموديد در اين دنيا دو نوع زندگي مي توان داشت، يکي اينکه خارج از زندگي توحيدي خودمان در صحنه باشيم، و ديگر اينکه خود را نبينيم و حرکات و سکنات و گفتارمان نمايش حق باشد، مثل عاشقي که از حرکات او مي فهميد که دلش کجاست و بر اساس توجه به دلدارش زندگي مي کند، مولوي در توصيف اين نوع از زندگي که نمايش بندگي خدا است، مي فرمايد: لطف شاهنشاه جان بيوطن* چون اثر کردست اندر کُلّ تن؟ لطفعقلخوشنهاد خوشنسب* چون همه تن را در آرد در ادب عشق شِنگ بيقرار بيسکون* چون در آرد کُلّ تن را در جنون؟ اين نوع زندگي طوري است که فرصتها را مهلتهايي مي داند که خداوند در اختيار انسان قرار داده تا خدا را بنمايانيم، همان چيزي که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم نسبت به خود فرمود که: «مَنْ رَانِي فَقَدْ رَأي الْحَقّ»؛17 هرکس مرا ببيند خدا را ديده است، چون حضرت آينهي نمايش خدا شدهاند. عمّان ساماني در وصف علي عليه السلام ميگويد: به پرده بود جمال جميل عَزّ و جَل* علي شد آينه خير الکلام قَلّ و دَلّ شرط چنين زندگي رسيدن به اين عقيده است که با تمام وجود تصميم بگيريم با سخنان خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم و امامان صلي الله عليه و آله والسلم زندگي کنيم. رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و امامان صلي الله عليه و آله والسلم خودشان فاني در حقاند و به همين جهت راههاي ارتباط بندگان با خدايند، و در همين رابطه بعد از مدتي که با نظر به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و ائمه معصومين صلي الله عليه و آله والسلم زندگي کرديد، معني حجتالله بودنِ اين ذوات مقدس روشن ميشود و در آن صورت است که به خود ميگوييد اگر خدا اينها را در دنيا نياورده بود ما چگونه ميتوانستيم راهي به سوي پروردگارمان پيدا کنيم، شکر ميکنيد که خدايا توفيق دادي که از طريق اميرالمومنين عليه السلام تو را شناختم، خدايا غير تو در صحنه نيست، خدايا! زندگيام را ميخواهم با همين عقيده به پايان برسانم که تويي همهي حقيقت. در اين حالت است که زمينهي حاکميت مطلق الهي در همهي مناسبات شما فراهم خواهد شد و پوچيِ بيخدايي نيز برايتان ظاهر ميشود، آن وقت انسان راحت ميفهمد اگر در اردوگاه عمالقه و فراعنهي دوران برود مهر نابودي را بر همه زندگي خود زده است. چرا آمريکا هيچ غلطي نميتواند بکند؟ چون او ارتباطي با هستي مطلق که همه کارهي عالم است ندارد، و انقلاب اسلامي بازگشت به ارتباط با هستي مطلق است که نه تنها توسط آمريکا هرگز تهديد به نابودي نخواهد شد، بلکه از آنجايي که از طريق ولي فقيه، مُهري از حقيقت هستي بر پيشاني دارد، عامل به بقاءکشاندن ياران خود نيز خواهد شد. سري که حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» با خود داشت طرفداران انقلاب اسلامي به جهت رويکرد خاصي که نسبت به هستي واقعي دارند، از وَهميات دوران مدرنيته آزاداند و به جاي نقشپذيري از ظلمات دوران و نظرات و ميلهاي سرگردان مردم، از خدا و رسول او نقش ميپذيرند، از خدا ميگيرند و به خدا هم ميدهند، چگونهبودن زندگي را از خدا ميگيرند، و بندگيشان را به او نشان ميدهند. وقتي نگاهها به هستي مطلق افتاد بيپايه بودن هر جرياني که به خداوند متصل نيست ظاهر ميشود، و بهراحتي ميتوان فهميد که شاه رفتني است. اين همان سِرّي است که حضرت روح الله خميني«رضواناللهتعاليعليه» در اختيار داشت. وقتي توحيد آمد، آنهايي که تا ديروز ميگفتند جاويد شاه، ميبينند کنگرهي قصرهاي شاهنشاهي فرو ميافتد و آتش شرک خاموش ميشود. چون اين سنت لايتغير عالم است که: «وَقُلْ جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»؛18 بگو حق همواره آمدني است و هر روز چهرهاي از خود را مينماياند، و باطل همواره رفتني است، زيرا که ذات باطل نابودي و عدم است. با همان مبنا حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميبينند صدام رفتني است. رفتن مظاهر شرک، به معني ظهور قهاريت توحيد است، اما امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نرفتني است، زيرا او خودي براي خود تثبيت نکرده بود که رفتني باشد، ظهور سنت پروردگار بود که از حرکات و سکنات او ظاهر ميشد و مردم جهان را نيز به فناي در حکم پروردگار دعوت ميکرد، و انقلاب اسلامي را بستر چنين فنايي قرار داد، لذا است که ميبينيد شهيدشدن به راحتي در اين انقلاب معني پيدا ميکند. هرکس به سوي توحيدي که انقلاب اسلامي مينماياند ره نپيمايد دانسته يا نادانسته دچار شرک دوران خود شده است. زيرا در حال حاضر هيچ راه ديگري براي زندگي توحيدي نمانده است. عمده آن است که ما زمينهي ظهور توحيد را در اين عصر بشناسيم تا به سرعت به طرف زندگي صحيح حرکت کنيم. شهداي ما زندگي توحيدي را در عاليترين شکل خود به بشرِ گرفتار ظلمات دوران نماياندند، بنابراين هرگز نبايد چشم از آنها برداريم که چشم از زندگي برداشتهايم و لذا حضرت موليالموحدين عليه السلام در آخر خطبه 182 ميفرمايند: «أَيْنَ عَمَّارٌ وَ أَيْنَ ابْنُ التَّيِّهَانِ وَ أَيْنَ ذُو الشَّهَادَتَيْنِ»؛ کجايند عمار و ابن تيهان و ذوالشهادتين، آن انسانهاي بزرگي که نشان دادند راه توحيدي يعني چه، تا حضرت از آن طريق چشمها و قلبها را متوجه راهي کنند که هر انساني بايد بپيمايد. اين بزرگان ياراني از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بودند که زندگي توحيدي زمانه را شناختند و بر همان اساس بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به دنبال اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند تا در جبههي صفين در مقابل شرک دوران بايستند. در جنگ بدر در کنار رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم توحيد را شناختند که به معني نفي خود و حاکميت حکم خدا است، و در جنگ صفين با تبيين و پشتيباني جبهه توحيد آن کردند که کردند و با شهادت خود در اوج فنا، به سير خود ادامه دادند. ولي متأسفانه عدهاي هم با آن که در جنگ بدر کنار رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بودند ولي نه براي هرچه بيشتر توحيديشدن، لذا راه ادامهي توحيد را گم کردند و در جنگ جمل و صفين در مقابل اميرالمؤمنين عليه السلام ايستادند. در راستاي ادامهي وفاداري به انقلاب اسلامي بايد خط توحيد زمانه شناخته شود، تا افراد بتوانند به انقلاب امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» راه پيدا کنند و گرفتار اردوگاه عمالقه و فراعنهي دوران نشوند. و اين با نگاه به زندگي و مرگ مشرکان تاريخ به خوبي قابل تحليل و شناخت است. حضرت موليالموحدين عليه السلام براي به سرِ عقلآوردن انسانها ميفرمايند حالا که زندگي در روي زمين براي بشر تثبيت شده نيست پس اگر سليمانوار زندگي نکنيم، عمالقهوار زندگي ميکنيم، عمالقهاي که با توانايي فوقالعاده، در طول تاريخ جهت تثبيت خود اين همه انرژي صرف کردند و همهي زندگي را به آن تبديل کرده بودند که در زمين بمانند. ولي شما ميتوانيد بر عکس عمالقه، با فناي در حق، به آنچه بايد، برسيد. شهدا؛ ماندن در زمين را نميخواستند تثبيت کنند، ميخواستند در فرصتي که در زندگي زميني دارند، توحيدي شوند، چون خواستند خدا را در صحنهي زندگي بياورند و لذا خوب رفتند، عدهاي هم پيامبران را کشتند چون پيامبران صلي الله عليه و آله والسلم متذکر مرگ بودند، حضرت ميفرمايند: «أَيْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ الرَّسِّ الَّذِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ» کجايند اصحاب قوم رسّ که پيامبران را به قتل رساندند تا به زعم خود راحتتر در تثبيت خود بکوشند. انقلاب اسلامي و مرگانديشي چنانچه دقت بفرمائيد يکي از بدترين حالات ديکتاتورها مرگ است. ديکتاتورها از مرگ بدشان ميآيد چون اين همه جنايت کردند تا بمانند و حالا مرگ با نمايش خود تمام نقشههاي آنها را نقش بر آب ميکند. پيرو تنفر آنها از مرگ، هر جرياني که آنها را متذکر مرگ کند نفي ميکنند تا به زعم خود مرگ را بميرانند و لذا به هر چيز مقدسي بدبيناند، چون احساس ميکنند مقدسات مانع تثبيت آنها در زندگي زميني است، فکر ميکنند پيامبران آمدهاند شکوه و جلال آنها را براي خود تصاحب کنند غافل از اين که آن شکوه و جلال رفتني است و پيامبران متذکر عدم ثبات آنهايند، حرف آنها به پيامبران اين است که: طوطي نقل و شکر بوديم ما* مرغ مرگ انديش گشتيم از شما 19 با مرگانديشي که پيامبران ميآوردند همهي عيش ديکتاتورها بر هم خورد. در تاريخ هست که متوکّل عباسي حضرت جواد عليه السلام را در جلسهاي که رقاصهها بودند احضار کرد، به حضرت دستور داد که شراب بنوشد که حضرت عليه السلام سخت ابا کردند، سپس دستور داد شعر بخوانند، فرمودند مرا معاف کن، باز اصرار کرد، حضرت شروع کردند در رابطه با مرگ شعر خواندن که مسعودي در مروجالذهب ميگويد بساط عيش خليفه به هم ريخت، به رقاصهها دستور داد خارج شوند و شروع کرد به گريه.20 مرگ؛ اينچنين شکوه و جلال وَهمي را در مقابل انسان بيمقدار ميکند و به همين جهت جبّاران تا آنجا که ممکن است از مذکِّران مرگ گريزانند ولي با اين همه آنها را از مرگ گريزي نيست، وگرنه امروز ما ناظر حضور عمالقه و فرعونيان بوديم. حضرت با توجه به عدم حضور آنها ميفرمايند نميتوان مرگ را ميراند همانطور که عمالقه و فراعنه نتوانستند. عمالقهاي که: «وَ أَطْفَئُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَحْيَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِينَ أَيْنَ الَّذِينَ سَارُوا بِالْجُيُوشِ وَ هَزَمُوا بِالْأُلُوفِ وَ عَسْكَرُوا الْعَسَاكِرَ وَ مَدَّنُوا الْمَدَائِنَ»؛ لشکرها راه انداختند تا سنتهاي پيامبران را خاموش کنند و سيرت جبّاران را زنده کنند. کجايند آنها که با سپاهيان گران حرکت کردند و هزاران دشمن را شکست دادند و لشکرها تأسيس کردند و شهرها به پا کردند؟ اگر به همهي جبّاران تاريخ از اين زاويه نگاه کنيد که براي تثبيت زندگي خود برنامهها ريختند، ولي چون جريان تثبيت در دنيا خلاف سنت الهي است، تمام انرژيهايشان نقش بر آب شد. جملهي «کجايند» که حضرت تکرار ميفرمايند نقطهي شروع گشايشهاي خوبي خواهد شد. اين جمله حامل اين پيام است که حضور اسم قهار خداوند همهي اينها را شُست و برد و من و شما هم از اين قاعده استثنا نيستيم. اينها بد رفتند، اما انقلاب اسلامي آمده است تا بستر خوب رفتن انسان ها را همچون رفتن عمارها فراهم کند، ولي آنهايي که در صدداند از طريق انقلاب با انواع رانتها دنياي خود را آباد کنند و انقلاب اسلامي- اين عاليترين شرايط براي الهيشدن- را مزرعهاي براي تثبيت دنياي خود کردهاند، بدتر از همه خواهند رفت، زيرا انقلاب اسلامي توحيديتر از اينهاست که اجازه دهد آب خوش از گلوي اين افراد پايين رود. تفاوت انقلاب اسلامي با انقلاب مشروطه عرض شد وقتي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند: شاه رفتني است خبر از آن ميدهد که توحيدي به صحنه آمده است که 2500 سال شاهنشاهي در مقابل آن هيچ مقاومتي نميتواند بکند، آيا اين توحيد توان اين را ندارد که چهار مگسي را که ميخواهند در مقابل اين تند باد توحيدي بايستند، مضمحل کند؟ آري اگر انقلاب اسلامي در حد انقلاب مشروطه بود اميد ماندن شاه و درباريان و ملّيگراها، اميدي منطقي بود، چون روح توحيدي نابي که شما در حال حاضر شاهد آن هستيد در آن صحنه ظهور نکرد. لذا در کنار انقلاب مشروطه خيليها ماندند که ارزش ماندگاري نداشتند، انقلاب مشروطه آن چنان توحيدي نيست که از همهي جهات جريان مقابل خود را مضمحل کند. ولي در مورد انقلاب اسلامي اميدوار باشيد يک روح بزرگ توحيدي به صحنه آمده است که نه تنها شاه را ميبرد، حتماً آمريکا و اسرائيل را هم ميبرد و جلوهاي از آن وعدهي الهي است که خداوند ميفرمايد: «والعاقبة للمتقين»؛21 يعني انتهايي که بستر آرامش و پايداري است، از آن متقين است. انقلاب اسلامي از يک طرف توسط انسانهاي متقي پديد آمده است، از طرف ديگر زمينهي متقيشدن انسانها را فراهم ميکند تا تقواي انسانها به آن حدّي برسد که امکان ظهور متقي مطلق يعني حضرت بقية الله عجل الله تعالي فراهم گردد. اميرالمؤمنين عليه السلام از يک طرف نظر به توحيدي دارند که عمالقه و فراعنه را نفي ميکند و ميفرمايند: «أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ، أَيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ» از طرف ديگر در ادامهي خطبه نظر به وعده الهي دارند که چگونه خداوند نور توحيد را در حضرت «بقيةالله» به ظهور ميرساند و سير ظهور نور توحيد و نفي ظلمات شرک در اوج خود قرار ميگيرد، و چون انقلاب اسلامي از جنس همان توحيدي است که حضرت بقيةالله عجل الله تعالي آن را به کمال ميرسانند هر چه جلوتر برود با رشد بيشتري خود را مينماياند، ديگر آن طور نيست که بشود آن را نفي کرد، بلکه برعکس، موانع خود را بحمدالله به خوبي نفي ميکند. حتي موانعي مثل طرفداراني که تلاش دارند افکار خود را بر آن تحميل کنند و آن را از نور توحيدي به سوي غربزدگي سوق دهند، چيزي که متأسفانه در انقلاب مشروطه اتفاق افتاد، و غربزدههاي طرفدار انقلاب مشروطه، انقلاب را تحت انديشهي خود دفن کردند و عامل شهادت شيخ فضل الله نوري شدند، تا با دفع او از جلوي راهشان رگههاي توحيدي آن انقلاب را نفي کنند و حاصل کار آنها رضاخان و محمدرضاشاه شد. در انقلاب مشروطه از ابتدا پذيرفته شد که شاه در صحنه باشد، پذيرش اين موضوع، مانع ظهور نور توحيد بقيةاللهي شد، در حالي که در انقلاب اسلامي نه تنها چنين موانعي وجود ندارد بلکه با تحقق ولايت فقيه و ايجاد بستري جهت ظهور حکم خدا و رسول و امام صلي الله عليه و آله والسلم، زمينه براي ظهور توحيد بقيةاللهي فراهم شده است و اين است که عرض ميکنم اين انقلاب براي ماندن است و رشدکردن. انقلاب اسلامي سيري به سوي حاکميت مهدي عجل الله تعالي حضرت مولي الموحدين عليه السلام در ترسيم و توصيف حضرت بقيةالله عجل الله تعالي و شخصيت توحيدي آن حضرت در آخر خطبهي مورد بحث ميفرمايند: «قَدْ لَبِسَ لِلْحِكْمَةِ جُنَّتَهَا وَ أَخَذَهَا بِجَمِيعِ أَدَبِهَا مِنَ الْإِقْبَالِ عَلَيْهَا وَ الْمَعْرِفَةِ بِهَا وَ التَّفَرُّغِ لَهَا فَهِيَ عِنْدَ نَفْسِهِ ضَالَّتُهُ الَّتِي يَطْلُبُهَا وَ حَاجَتُهُ الَّتِي يَسْأَلُ عَنْهَا»؛ او (مهدي عجل الله تعالي) سپر حکمت را پوشيده و آن را با شرايطش که عبارت است از ارزش نهادن و معرفت به حکمت و فارغ ساختن خود براي آن، آماده کرده است. در حالي که حکمت در نزد او گم شدهاي است که به دنبال آن است و آرماني است که آن را از خدا تقاضا ميکند «فَهُوَ مُغْتَرِبٌ إِذَا اغْتَرَبَ الْإِسْلَامُ وَ ضَرَبَ بِعَسِيبِ ذَنَبِهِ وَ أَلْصَقَ الْأَرْضَ بِجِرَانِهِ بَقِيَّةٌ مِنْ بَقَايَا حُجَّتِهِ خَلِيفَةٌ مِنْ خَلَائِفِ أَنْبِيَائِهِ» او با غربت اسلام در غربت ميرود، مانند شتر خسته که دُم بر زمين مينهد و بلندشدن و نشستن برايش مشکل شده باشد. او باقيماندهاي از حجّتهاي خدا است، جانشيني از جانشينان انبياء. ميفرمايد در غربت اسلام، نور توحيديِ حضرت مهدي عجل الله تعالي نيز پنهان ميشود و در آن شرايط ظلمات شرک ميدانداري ميکند و آن حضرت شرايطي براي ظهور نور توحيدي خود نمييابد و چون شتري است که نميتواند فعّالانه عمل کند. اما بالأخره براساس سنت ظهور توحيدِ کامل با پديدآمدن شرايط مناسب ظهور خواهند کرد، زيرا او بقيةالله و جانشين پيامبران است و هرگز عدم شرايط ظهور در برههاي از تاريخ - به جهت شرايط ظلماني دوران- دليل بر انصراف آن حضرت از ظهور نيست. با توجه به چنين نگاهي است که عرض ميکنم هر وقت شرايط توحيدي، به معناي ناب آن فراهم شد، دولت پايدارِ توحيدي، خود را مينماياند و هر کس نسبت به معارف اسلامي اطلاعات مناسب داشته باشد، تصديق ميکند آن نوع از شرايط توحيدي که بتواند زمينهي توحيد انسان کامل باشد، در انقلاب اسلامي ظهور کرده و در واقع انقلاب اسلامي صورت نازلهي همان توحيدي است که خليفهي خدا مأمور است آن را به صورت کامل ظاهر نمايد. خوشا به حال شهدايي که جايگاه تاريخي اين انقلاب را شناختند و در راستاي وارد شدن در اردوگاه انقلاب اسلامي سر از پا نشناختند، خدايا شايستگي سربازي اين انقلاب را به ما نيز عطا بفرما. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» انقلاب اسلامي و گشودن جبههي توحيد در ظلمات دوران بسم الله الرّحمن الرّحيم همهي همّت و تلاش اهل البيت صلي الله عليه و آله والسلم اين است كه ما شيعيان را طوري تربيت کنند که در ظاهرِ حوادث متوقف نشويم و متوجه باشيم كه همواره هر دستوري و حركتي که از طرف خداوند صادر و يا واقع ميشود، داراي باطني قدسي است، با توجه به اين امر به انقلاب اسلامي و شخصيت امام خميني«رضوانالله تعاليعليه» نظر ميكنيم تا روشن شود انقلابي که به رهبري ايشان واقع شد عميقتر از يك حادثهي تاريخي است که به طور عادي پيش ميآيد. عرض بنده اين است که: «گشودن جبههي توحيد در ظلمات دوران آخرالزمان كار انسانهايي است كه با توجه به آسمانِ غيب، زمين را و حوادث زمين را مينگرند و تحليل ميكنند.» حتماً ميدانيد كه در آن شرايط که حضرت آيتالله بروجردي«رحمةاللهعليه» رحلت کردند و با توجه به اين که ايشان مرجع تقليد همهي شيعيان جهان بودند، يک مرتبه يک نوع سردرگمي جهان تشيع را فرا گرفت و به ظاهر عالَم تشيع با خلأ رهبري مواجه شد. در چنين شرايطي عدهاي خوشحال و عدهاي نگران شدند. زيرا عموماً در هر جامعهاي سه گروه زندگي ميکنند يك گروه كه معتقدند بهتر است مذهب در صحنهي امور باشد ولي اينطور نيستند که زندگيشان را به مذهب گره بزنند. گروه ديگر، گروهياند که مذهبي ميباشند اما تاريخساز نيستند، به طوريکه اگر بستر امور براساس آموزههاي اسلامي باشد بسيار خوشحال ميشود، زيرا طوري زندگي را براي خود تعريف کردهاند که با حاکميت مذهب بهتر ميتوانند زندگي کنند ولي حاضر نيستند زندگي و آسايش خود را بر سر حاکميت اسلام بگذارند. اين نوع افراد در عين آنکه ميتوانند ياران صادقي براي نظام اسلامي باشند ولي تاريخساز نيستند. ولي در يك فضاي ديني، در ادامه ي تاريخِ ديني نقشآفريني ميکنند. اكثر هنرمندان و نويسندگان مسلمان عموماً در اين جايگاه قرار ميگيرند. اما گروه سومي نيز هستند كه اينها تاريخسازند و البته هميشه تعدادشان قليل بوده ولي با اينهمه تاريخ را به حرکت درآورده و جهت دادهاند و تاريخ را براساس عقايد الهي جلو بردهاند و نگذاشتهاند جوامع در مسير کمالشان متوقف شوند. نقش تاريخسازي فاطمهي زهرا سلام الله عليه در زماني كه وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم رحلت فرمودند، يكمرتبه جامعهي اسلامي با شرايطي روبهرو شد كه انتظار آن را نداشت عدهاي با تشکيل سقيفه خليفه تعيين کنند.1 تصور عمومي آن بود که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم تکليف جامعه را در غدير معلوم کردهاند و کار به روال عادي خود جلو ميرود. اكثر مردم به خصوص انصار که افراد مبارز و متديني بودند و در کنار رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم با کفار جنگيدند و زندگي کردند، در آن شرايط اينقدر هوشيار نبودند كه بتوانند جهتي را كه سقيفه با آن برنامهريزي دقيق و حساب شده به وجود آورد عوض كنند. يكمرتبه ملاحظه ميفرمائيد حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه يک تنه ميآيند و روبهروي جرياني که برنامه ريخته است بعد از پيامبر حاکميت جامعهي اسلامي را بهدست گيرد، ميايستند و عملاً با اقدامي که ايشان انجام دادند جهان اسلام از خطر بزرگي رهايي يافت که زمان بررسي آن به فرصت ئيگري نياز دارد.2 خواستم به عنوان نمونه شاهدي در راستاي تاريخسازي آورده باشم و در همين رابطه است که حضرت امام عسكري عليه السلام ميفرمايند: «نَحْنُ حُجَجُاللهِ عَلي خَلْقِهِ وَ جَدَّتُنا فاطِمَةُ حُجَّةٌ عَلَيْنا»؛3 ما(امامان) حجّتهاي خدا بر مردم هستيم - تا راه را از بيراهه نشان دهيم- و جَدّهي ما فاطمه، حجّت خدا بر ما است. وقتي موضوع تاريخسازي حضرت زهرا سلام الله عليه را درست بررسي بفرمائيد روشن ميشود اگر حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه آن بنبستي را که در صدر اسلام درست شد با موضعگيري خود در مقابل خليفهي اول، نشکسته بودند، نه امام باقر عليه السلام امکان بنيانگذاري مکتب خود را پيدا ميکردند نه امام صادق عليه السلام ميتوانستند کار را ادامه دهند و نه امام زمان عجل الله تعالي نقش خود را در آيندهي تاريخ ميتوانند بهخوبي اداء کنند. به همين جهت حضرت مهدي عجل الله تعالي در ابتداي قيام خود ميفرمايند: «وَ فِي اِبْنَةِ رَسُولِاللهِ لي اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»4 اسوه و راهنماي من در اين نهضت، دختر رسولخدا است. و اين سخن نشان ميدهد نظامنامهي حكومت جهاني مهدي عجل الله تعالي مبتني بر سيرهي فاطمه سلام الله عليه است. حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه جبههاي را باز گشودند كه در دل آن جبهه جريان امامت توانست شكل بگيرد و امروز شما در راستاي ادامهي آن خطشكني، شيعه را مييابيد که در حال تغييردادن معادلات جهان استکبار است. به همين جهت است که ائمه صلي الله عليه و آله والسلم جايگاه خاصي براي حضرت زهرا سلام الله عليه قائلاند، زيرا در بستري که حضرت زهرا سلام الله عليه ايجاد کردند بقيهي ائمه صلي الله عليه و آله والسلم توانستند کارهاي مهم خود را انجام دهند. نقش تاريخسازي انقلاب اسلامي موضوع تاريخسازي انقلاب اسلامي مهمترين نقشي است که انقلاب اسلامي در تاريخ معاصر داشته و دارد و در همين راستا همهي بزرگاني که از انقلاب سخن ميگويند، از جمله مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» تأکيد دارند كه انقلاب اسلامي را در كليّت آن و در جايگاه تاريخي که دارد، نگاه كنيد. چون انقلاب اسلامي يك جايگاه تاريخي خاصي دارد که شناخت شخصيت اصلي آن در گرو شناخت آن جايگاه است، اگر اين جايگاه را عزيزان درست بشناسند از متن حادثهها جلوتر خواهند بود. عرض شد؛ شرايطي بهوجود آمده بود که در عين اين که آيت الله بروجردي مرجع شيعيان جهان بودند و سابقه هم نداشت که يک مرجع به اين وسعت مقلد داشته باشد، تازه خود ايشان هم معتقد بودند برايشان واجب است كه قدرتشان را به عنوان يک مرجع تقليد حفظ كنند، ولي با اينهمه و با آن شکوه و هيبتِ آيتالله بروجردي که محمدرضا شاه در ابتداي کارش ميآمد خدمت ايشان و گزارش کارها را ميداد و دستور ميگرفت، در فضايي که فرهنگ مدرنيته ايجاد نمود و نظام شاهنشاهي هم به آن دامن ميزد، شرايط طوري تغيير کرد که مسير کشور از دست فقاهت و مرجعيت در آمد و ديگر اسلام نميتوانست در امور فرهنگي و اقتصادي نقشآفريني کند. زيرا تاريخ جديدي را فرهنگ مدرنيته با خود به همراه آورده بود که امکان حفظ اسلام در آن شرايط با روشهاي قبلي ممکن نبود. دويست سال پيش اگر خانمي رعايت حجاب را نميکرد کافي بود به او تذکر بدهيد که مواظب باش موهايت را نامحرم نبيند، به همين راحتي مسئله حل ميشد، چون هم آن خانم ميفهميد اين تذکر يعني چه و هم شرايط طوري بود که با اين تذکر مشکل رفع ميشد، ولي وقتي شرايط تاريخي عوض شود و عقل جديدي به صحنه آيد مسائل را بايد در شرايط جديد مورد بررسي قرار داد و راهکار مناسب آن را با عقلي که مربوط به آن زمان است جلو برد. با تغيير روح حاکم بر زمانه نميتوان با آن عقلي که سالهاي گذشته زندگي را سر و سامان ميداديم و دينداري ميکرديم، زندگي را ادامه دهيم و دينداري کنيم و اگر اين را نفهميده بوديم و حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» متوجه اين امر نشده بودند آنچنان در بن بست تاريخي قرار ميگرفتيم که امروز نه از انقلاب اسلامي خبري بود و نه از اسلامِ تأثيرگذار. هرگز ممکن نبود اسلام را در کنار فرهنگ مدرنيته که ذهنها را به خود مشغول کرده بود نگه داشت. به عقلي بايد رجوع ميکرديم که به ما ميفهماند کجا هستيم و مسائل جديد ما چيست و چگونه بايد آن مسائل را حل کرد و با رجوع مردم به امام خميني«رضواناللهعليه» راهي به سوي چنين عملي گشوده شد. هر چند در ابتداي راه با ابهامات زيادي روبهرو بوديم ولي مهم آن بود که راه گشوده شد و ملتِ مسلمان در آن قدم گذاشت و راه خود را در تاريخ جديد پيدا کرد. هيچ راهِ تاريخي در ابتداي امر طي شده نيست ولي رسيدن به بصيرتي که بايد در شرايط جديد راه تاريخي خود را بگشائيم و ماوراء فرهنگ مدرنيته، به مقصدي بالاتر بينديشيم، هنري بود که با امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» پيش آمد و با بصيرت ايشان افق تاريخي ما گشوده شد و از اين به بعد مائيم که بايد در افق جديد تکليف خود را با فرهنگ مدرنيته تعيين کنيم، نه اين که فرهنگ مدرنيته همچون چند صد سال گذشته تکليف ما را تعيين کند. خروج از بنبست تاريخي هيچکس باور نميکرد با پانزده خرداد سال 1342 تاريخ جهان اسلام در ظلمات مدرنيته از بن بست خارج شود و افق آيندهي آن گشوده شود، زيرا در دنياي شتابزدهي نگاههاي غربزده، حرکتهاي با تأنّيِ امور فرهنگي درست ديده نميشود، همچنان که امروز روشنفکران غربزده نميتوانند آينده تاريخ انقلاب اسلامي را بشناسند و لذا خود را تسليم فرهنگ غالب، يعني فرهنگ غربي ميکنند. رسيدن به اين بصيرت که در بستر تاريخ جديد که با انقلاب اسلامي ظاهر شد به مرور مشکلات و معضلات جهان اسلام حل ميشود و اهداف مقدس جامعه اسلامي يکي بعد از ديگري جاي خود را مييابد، اولين قدمِ خودآگاهي است که بايد بدان دست يافت. در حال حاضر که هنوز فرهنگ غالب، فرهنگ غرب است مادران مسلمان واقعاً نميدانند در مقابل بيحجابي دخترانشان چهكار كنند، لذا ملاحظه ميکنيد مادر داراي حجاب کامل است ولي دخترش آن طور نيست. اين مادر بين چند كار مانده است، يكي اينكه دائماً با دخترش مشاجره داشته باشد، يا اينکه کار دخترش را تأييد کند که اين کار با عقيدهاش نميسازد، يا اينکه مجبور ميشود با بي حجابي دخترش كنار آيد، مثل كنارآمدن گرگ و ميش. آيا راه همين است، يا بايد تاريخي را در مقابل تاريخ و عقل غربي به ميان آورد که جايگاه بيحجابي روشن شود و مردم متوجه شوند زندگي غربي مربوط به عقل ما و تاريخ ما نيست و ما را از هويت اسلامي که راز ماندگاري ما است بيرون مياندازد؟ اگر کسي تاريخ را نشناسد و جايگاه پديدهها را در آن تشخيص ندهد فكر ميكند زندگي تا اَبد همان طور است که فرهنگ غربي براي ملت ها تعيين ميکند. اگر احساس ميکنيد ديگر آن نوع امر به معروف که 300 سال پيش داشتيد و نتيجه ميگرفتيد، امروز نتيجه ندارد. بايد بدانيد وقت آن است که تاريخ خود را تغيير دهيد تا عقلي مناسب امروز به ميان آيد که آن عقل بتواند احکام الهي را بشناسد و بشناساند،5 نه اينکه تسليم عقل غربي شويم و اسلام را - به عنوان تنها دين فعّالِ دوران آخرالزمان- در ذيل فرهنگ غربي قرار دهيم. آري همانطور که سيصد سال پيش عقل مناسب آن زمان، اسلام را حفظ کرد و نگذاشت اسلام گرفتار بن بست شود. در شرايط جديد، عقلي مناسب اين زمان نياز است که بتوان اسلام را فهميد و فهماند و مسلّم اين عقل نميتواند عقل غربي باشد. در سالهاي 1335 به بعد که مصادف است با اواخر عمر آيتالله بروجردي، آنهايي که عميقاً نسبت به وضع پيش آمده در جهان ميانديشيدند متوجه بودند خطر بزرگي جهان اسلام را تهديد ميکند و بايد کاري کرد، ولي راهي که تاريخ جديد جهان را بگشايد نميشناختند6 بعضي از جوانان مسلمانِ نزديک به فدائيان اسلام كه بعداً اکثر فدائيان با شروع نهضت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» حزب مؤتلفه اسلامي را تشکيل دادند، ميگفتند به عنوان يک فعاليت مهم مذهبي، شروع كرديم ضد مسيحيت فعاليت کنيم، كتابهايشان را پيدا ميکرديم و جوابهايي در ردّ آنها مينوشتيم و منتشر مينموديم، چون مبلغين مسيحي در شهرهاي اسلامي به ضد اسلام تبليغ ميكردند. ميگفتند با مطرحشدن مرجعيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يك گوني از کتابهاي آنها را برداشتيم و رفتيم خدمت ايشان كه آقا چرا نشستهايد ببينيد دارند چه كار ميكنند؟ امام كتابها را نگاه كردند و گفتند اينها را ديدهام، دوتا از كتابها را هم شما نداريد و اسامي آن دو را ذکر کردند. فهميديم ما دچار توهم شدهايم و امام خيلي جلوتر از ما حرکت ميکنند. بعد فرمودند: اين کارها را جمع كنيد، مسئله چيز ديگر است «اينکه مبارزه نيست و اينها شما را به خود مشغول نکنند، اينها پنجاه سال است در اين مملکت کار ميکنند، نتوانستهاند هيچ موحدي را مسيحي کنند، لاابالي کردهاند، ولي بيدين نکردهاند. اين جريانات يک سرمنشأ دارد، اينها همه از فساد رژيم است، شما برويد دنبال آن، اينها وقتتان را ميگيرد».7 عملاً حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در آن جلسه نگاه آنها را به نهضتي انداختند که نتيجه آن، انقلاب اسلامي شد و درنتيجه تاريخ ملت ما تغيير کرد و در بستري قرار گرفت که حالا به جاي آن که ما در جاي متهم بنشينيم و مسيحيت اشکال کند، قضيه برعکس شده است. عنايت داشته باشيد که فدائيان اسلام و ساير جوانان مسلمان در آن زمان هنوز با عقلي به دنبال رفع مشکلاتاند که فرهنگ مدرنيته ميتواند آن را کنار بزند و حتي متهم به خرابکاري کند. عقلي که در ترور احمد کسروي در سال 1324 جواب داد و روح اميد را به مسلمانان برگرداند، ولي در ترور حسنعلي منصور در سال 1343 جواب نداد. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در آن شرايطِ خاص افقي را گشودند و عقل و تفکري را بهصحنه آوردند که در آن افق، امکان فکرکردن نسبت به دشمن اسلام يعني فرهنگ مدرنيته فراهم گشت و راهي پيدا شد که ملت از سر گرداني بيرون آمد و اگر ماوراء تفکر آن زمان، عقل و تفکري جديد به صحنه نميآمد کار نيروهاي مذهبي يا بايد مثل فدائيان اسلام به ترور حاکمان ظالم بينجامد بدون آنکه روح حاکم بر جامعه تغيير کند و يا بروند در اين شهر و آن شهر تبليغ كنند كه مسيحيت اشکال دارد و اسلام از آن اشکالات مبرا است.8 در آن صورت هدايتِ کشتي جامعه در دست پادشاهي بود كه جامعه را به طرف كفر سير ميداد و همواره فرهنگ مدرنيته بود که تکليف ما را تعيين ميکرد، حتي در حدّي که آنها به ما اجازه ميدادند ما ميتوانستيم بر ضد مسيحيت تبليغ کنيم. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و ظهور عقل جديد اينكه جامعهاي بتواند بفهمد كجاي تاريخ است و چطور بايد افق آينده خود را بگشايد، از حساسترين كارها است و پس از گشودن راه است که شور و حرکت در مردم شروع ميشود و کارها نتيجهبخش ميگردد، در حال حاضر هم اگر مؤمنين که نگران انحرافهاي موجود هستند، در امر به معروف گفتماني مناسب پيدا کنند که بتوان عمق مسئله را بهدرستي روشن نمود، نود درصد انرژيهايشان را تا حصول نتيجه بهکار ميگيرند، چيزي که در دفاع هشت ساله مشاهده کرديد. به جهت غلبه فرهنگ مدرنيته هنوز مردم نميدانند اين سدّ را بايد چطوري بشكنند و با چه عقلي بايد با عقل غربي مقابله کرد. اين موضوع را بايد در مباحث غربشناسي دنبال کرد تا جامعه متوجه ضعفهاي عقل ضد قدسي فرهنگ مدرنيته بشود تا بهجاي رجوع به آن، عزم عبور از آن در روح و روان جامعه شکل بگيرد و انقلاب اسلامي بستر چنين کاري را بهخوبي فراهم کرده است.9 امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» شخصيتي بودند كه از سال 1330 به بعد خوب متوجه شدند اگر همان وضع ادامه پيدا كند و اسلام در دفاع خود و نقد غرب به عقلي مناسب مجهز نشود، مسائل جامعه از آن چه بود هم بدتر ميگردد. هنر امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با شاخصههاي خاص خود، ورود به راهي بود که افق تاريخي ملت را در آن دوران مشخص نمود و راه برون رفت از بن بست تاريخي را نماياند. امام خميني«رضواناللهعليه» در اواخر عمر آيتالله بروجردي«رحمةاللهعليه» متذکر اين نکته بودند و بسيار تلاش کردند تا همان زمان ايشان را متقاعد کنند که اصلاحات را شروع کنند و تا حدّي هم موفق شدند ولي متأسفانه عدهاي کارها را خنثي کردند و لذا در چند سال آخر عمر آيتالله بروجردي«رحمةاللهعليه»، حضرت امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» رابطهشان با ايشان به سردي گرائيد، چون متوجه شده بودند که بايد حوزهي علميهاي شکل گيرد که بشود از طريق آن از ظلمات دوران خارج شد. آيتالله بروجردي تا اينجا را موافق بودند ولي حس ميكردند كه ممکن است با تحول جديد كار از دست همه خارج شود و امور غير قابل کنترل گردد، چيزي كه امروزه هم عدهاي تصور ميکنند اگر ما با شدت بيشتري به غرب و نهادهاي غربي پشت کنيم گرفتار بحراني ميشويم که نميتوان آن را جمع کرد. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بعد از اينكه مرجع تقليد شدند تصميم گرفتند نظام شاهنشاهي را کنترل نمايند و نظام اسلامي را قوت بخشند. آري مقام مرجعيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» بستر خوبي بود براي اينكه آن اهداف بهخوبي انجام شود، هرچند ايشان خيلي زودتر متوجه شده بودند بايد براي نجات اسلام و مسلمين راهي خاص طرح کرد. اين نکات را به اين دليل عرض ميكنم كه روشن شود خيلي زودتر از اينها امام نسبت به گشودن تاريخ جديد فکر کرده بودند. رابطهي امام«رضواناللهتعاليعليه» با آيتالله كاشاني«رحمةاللهعليه» نشان ميدهد که در متن مسائل بودهاند و شرايط جديد جهان را بهخوبي ميشناختند. در يکي از صحبتهايشان مي فرمودند: من خودم در جلسهاي كه آيتالله كاشاني وارد شدند ولي به جهت تبليغات مسمومِ روشنفكران مليگرا، هيچكس به ايشان جا نداد كه آقا بنشيند، حاضر بودم. اين نشان ميدهد که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در اوج فتنههاي مليگراها و دکتر مصدق و برخوردشان با روحانيت، در صحنه بودند. وقتي جبههي ملي در سال 1358 به لايحهي قصاص اشکال گرفت و بر ضد لايحهي قصاص تظاهرات کردند، فرمودند: «من از آن ريشههايش مىدانم، يك گروهى كه با اسلام و روحانيتِ اسلام سر سخت مخالف بودند. از اولش هم مخالف بودند. اولش هم وقتى كه مرحوم آيت اللَّه كاشانى ديد كه اينها خلاف دارند مىكنند و صحبت كرد. اينها [اين] كار را كردند [كه] يك سگى را نزديك مجلس عينك به آن زدند و اسمش را «آيت الله» گذاشتند! اين در زمان آن بود كه اينها فخر مىكنند به وجود او. او هم مُسلِم نبود. من در آن روز در منزل يكى از علماى تهران بودم كه اين خبر را شنيدم كه يك سگى را عينك زدهاند و به اسم «آيت الله» توى خيابانها مىگردانند. من به آن آقا عرض كردم كه اين ديگر مخالفت با شخص نيست؛ اين سيلى خواهد خورد. و طولى نكشيد كه سيلى را خورد. و اگر مانده بود سيلى بر اسلام مىزد. اينها تفالههاى آن جمعيت هستند كه حالا قصاص را، حكم ضرورى اسلام را، «غير انسانى» مىخوانند.»10 امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند مصدق هم مسلم نبود. عرض بنده آن است که ملاحظه فرمائيد چقدر خوب در زمان خودشان حضور تاريخي داشتهاند و لذا خوب فكر كردهاند و همهي جريانها را بررسي نمودهاند، روح جريانها را مي شناسند و بر همان اساس ميگويند مصدق مسلمان نيست. بعضيها که از روح تاريخي زمانه بيروناند ميروند وصيتنامهي مصدق را ميآورند تا ثابت کنند او مسلمان است، غافل از اين که بايد جهتگيري طرف را ببيني نه فرديت او را، و به رويکردهاي کلي افراد نظر انداخت و براساس رويکردها قضاوتکردن، اين نوع نظرانداختن به افراد و جريانها موجب بصيرت فوقالعاده ميشود و بر همين اساس رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: «وَ لَوْ أَنَّ عَبْداً عَبَدَ اللَّهَ بَيْنَ الصَّفَا وَ الْمَرْوَةِ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ أَلْفَ عَامٍ حَتَّى يَصِيرَ كَالشَّنِّ الْبَالِي ثُمَّ لَمْ يُدْرِكْ مَحَبَّتَنَا أَكَبَّهُ اللَّهُ عَلَى مَنْخِرَيْهِ فِي النَّارِ»؛11 اگر بندهاى خدا را بين صفا و مروه سه هزار سال پرستش كند طوري كه همچون مَشكى خالى شود، اما محبت ما اهلالبيت را درك ننمايد، خداوند او را از صورت در آتش مياندازد. حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در اين روايت نگاهها را به جهتگيري کلي افراد مياندازند و نه به عبادات فردي. براي اين که بفهميم کسي مسلمان است يا نه بايد ببينيم افق تاريخي او به کدام سمت و سو است، وگرنه ممکن است در آداب فردي مسلمان باشد ولي در نظام سياسي و اقتصادي يک سکولار تمام عيار باشد. جايگاه «فضيلت» و «حکمت» حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» افق ظلمات زمانه را از زاويهاي نگاه ميكردند که بايد حاکميت براساس برنامهاي عمل کند که حديث ثقلين متذکر آن است، يعني برنامهي قرآن و عترت. عدهاي هم به حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» اشکال ميگرفتند که چرا با شاه درگير شده، ميگفتند تنها شاهي كه زير اين آسمان شيعه است، اوست. در نظر بگيريد حضرت امام چگونه بايد از اين فضاسازي بگذرد و حرف خود را بزند؟ چقدر بايد مدارا کند تا آرام آرام افراد متوجه روح ظلماني زمانه بشوند. اينجاست كه آدم گاهي نميتواند در ابتدا بفهمد كه امام«رضواناللهتعاليعليه» چه کار ميخواهند بکنند، آنقدر بايد مدارا کنند تا يکييکي مسائل براي افراد روشن شود و بتوانند با ايشان همراهي کنند. بنده باز جمله قبلي را تکرار ميکنم، عنايت فرمائيد: «گشودن جبههي توحيد در ظلمات دوران آخرالزمان كار انسانهايي است كه از جايگاه نگاهِ به آسمانِ غيب، زمين را و حوادث زمين را مينگرند و تحليل ميكنند.» گشودن جبههي توحيد در ظلمات آخرالزمان نياز به «فضيلت» و «حكمت» دارد و اين دو را بايد از طريق ارتباط با عالم غيب به دست آورد و در آن صورت مديريتي که همراه با «فضيلت» و «حكمت» باشد، به همهي ابعاد بشر جواب ميدهد و امروز بشر نياز دارد که بداند گمشدهي او «فضيلت» و «حکمت» است تا در بستر چنين فضائلي تلاشهايش به ثمر برسد. در شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به عنوان فقيهي کارآزموده به خوبي دو صفت «فضيلت» و «حكمت» قابل درک بود و بر همان اساس انقلاب اسلامي را مديريت ميفرمودند و توانستند روح زمانه را به نفع اسلام تغيير دهند. امروزه در دنيا مديريتهاي مختلفي مطرح است، يکي مديريت اسلحهها که قبيلهاي به پشتيباني اسلحههايش بر کشوري غالب ميشود و سپس به صورت موروثي آن را اداره مي کند، مثل مديريت موروثي که در کشور سعودي و ژاپن و يا انگلستان مطرح است. از ديگر مديريتها، مديريت اقتصادي است كه محور ارزيابيها درآمد اقتصادي است و بقيهي ارزشها در ذيل آن معني ميشود. حال در اين نوع مديريت اگر نظام خانواده متلاشي شد و فضائل انساني به پايينترين مرتبه سقوط کرد، کسي نگران نيست، چون درآمدِ بيشتر محور ارزشها است. از ديگر مديريتها، مديريت تكنيك است که محور کمال و پيشرفت جامعه در چنين مديريتي دارابودن آخرين تکنيک است، چيزي که امروزه غرب بر همين اساس ارزشهاي خود را بر جهان تحميل کرده است و زندگي را در داشتن تکنيک برتر معني ميکند و هرکس به همان اندازه که صاحب تکنيک برتر است، در زندگي موفقتر است. به طوري که در چنين فضايي تكنيك ديگر يك وسيله براي زندگي نيست، بلکه يك فرهنگ و يک نوع مديريت است و کار چنين مديريتي به جايي رسيده که امروز شما در غرب و کشورهاي غربزده ملاحظه ميفرمائيد، به طوريکه بشر را با انواع بحرانها روبهرو کرده است. در مقابل مديريتهاي ذکرشده، مديريت «فضيلت» و «حكمت» مطرح است که حتماً چنين مديريتي براي حفظ خود بايد به آسمان معنويت ربط داشته باشد و بايد براي تنظيم روابط و مناسبات انسانها از حكيم مطلق برنامه بگيرد. مديريتي که گرايش مذهبي داشته باشد ولي «حکمت» و «فضيلت» نداشته باشد، نتيجهي آن گروه طالبان ميشود. طالبانيسم هم حرفش همين است كه ما بايد حكم خدا را در مناسبات جامعه حاكم كنيم اما در کنار اين گرايش، از فضيلت و حکمت محروم است. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به عنوان فقيهي همهجانبهنگر بر مبناي فرهنگ اهل البيت صلي الله عليه و آله والسلم، «فضيلت» و «حکمت» را به صحنه آوردند. مديريت حضرت امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» از آن جهت يک مديريت فوقالعاده بود كه با شناخت روح زمانه تصميم ميگيرند. «دموكراسي» و مردمسالاري را با طرح شوراي نگهبان، در بستري قرار دهند که ميتوان نام «مردمسالاري ديني» بر آن نهاد و کار را در بستري انداخت تا از آفات دموکراسي غربي، که عبارت است از حاکميت اميال سرگردان، مصون بماند. زيرا دموكراسي در بستر خود، به اسم حاکميت آراء مردم، حاكميت ميلهاي مردم را به صحنه ميآورد و اين در حالي است که اگر جامعهاي براساس اميالش عمل کند در مسير هلاکت و فساد قرار ميگيرد. و خداوند در اين رابطه ميفرمايد: «...بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ، وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ»12 با اينکه پيامبر خدا به حق به طرف آنها آمد، اکثرشان نسبت به پذيرش حق کراهت داشتند، و اگر خداوند از ميلهاي آنها پيروي کرده بود آسمانها و زمين و هرآنچه در بين آنها بود فاسد ميگشت. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» با طرح شوراي نگهبان، دموکراسي و مردمسالاري را آسماني ميكنند تا پيروي از ميلها تبديل به پيروي از فطرتها شود، همان چيزي که دين متذکر آن است و در نتيجه جهت سِفْلي انسان به جهت عِلْوي او تبديل ميشود. برکات مديريت معنوي ارزش حاكميت «فضيلت» و «حكمت» اينجاست که انسانها را از صحنه بيرون نميکند بلکه ابعاد متعالي آنها را رشد ميدهد تا خودشان به طور طبيعي طالب جنبه کمال معنوي خود باشند. اگر برنامه خالق انسانها بر آنها حاكم باشد، از آنجايي که خداوند تمام ابعاد انسان را ميشناسد، جامعهاي به وجود ميآيد که تمام ابعاد انسان رشد ميکند و هرکس در آن نوع از تعالي که بايد باشد، قرار ميگيرد. اما اگر عقل جزئيِ انسانها بر جامعه حاکم شد انواع افراطها و تفريطها است که گريبان فرد و جامعه را ميگيرد. زيرا عقل بنده و امثال بنده اگر بعضي از چيزها را بفهمد هزاران چيز را نميفهمد، در حالي که در مديريت معنوي، مسئله فرق ميکند. نمونهاش اينكه ملاحظه ميکنيد چگونه نفس ناطقهي انسان به عنوان موجودي معنوي بر «تنِ» انسان حاكم است. نفس ناطقهي شما جنبهي غيبِ شما است و بر «تن» شما حاكم است، به همين جهت الان بدون اينكه متوجه باشيد ضربان قلبتان را ايجاد و كنترل ميكند. وقتي مُرديم ديگر قلبمان نميزند، چون با مُردن، نفس ناطقه از بدن منصرف ميشود. در حركت خون در اعضاء بدن و اين كه چه اندازه خون بايد به نوك انگشتها برسد و يا معده چه اندازه نياز به خون دارد، خلاصه تمامِ ابعادِ نيازِ بدنِ شما از ريزترين تا اساسيترينش را نفس ناطقه با يك نوع كنترل دقيق دارد مديريت ميکند. چون بدن از طريق نفس ناطقهاي که جنبهي معنوي شما است مديريت ميشود، اين نوع مديريت، بحران نميآورد. اما اگر فکر کنيم عقل بشر و نظر كارشناسان براي ادارهي امور جامعه کافي است همين است که امروز در دنيا ميبينيد و ملاحظه ميکنيد چگونه نظرات اين به اصطلاح كارشناسان اينهمه با يکديگر در تضاد است. اشکال به کارشناسان نيست، اشکال در اين است که عقل جزئي بشر در جايي نشسته است که وَحي بايد بنشيند. اگر از مديريت الهي خارج شديم و در نتيجه مديريتها بيرون از «فضيلت» و «حکمت» بر جامعه اِعمال شد، همين است كه ميبينيد. سرنوشت جامعه در دست عقل جزئيِ كارشناسان قرار ميگيرد که در بسياري از موارد ضد همديگر نظر ميدهند، اسمش هم هست نظرات كارشناسيشده، بدون آنکه جايگاه انسان را در عالم بشناسند و بر آن اساس نظر دهند. نگاه سکولار به عالم و آدم نتيجهاش جز اين نيست که امروز ما در فرهنگ غربي با آن روبهروئيم. چه بسيار کارشناساني که از نظر فردي انسانهاي مسلماني هستند ولي بدون آنکه خودشان متوجه باشند نگاه کارشناسيشان سکولار است و لذا خود آنها هم نميدانند دارند چه كار ميكنند. علت بحران فرهنگ مدرنيته بحرانها از آن جايي بهوجود ميآيد كه رابطهي زمين از آسمان معنويت منقطع شود و ريشهي بحران غرب نيز جز اين نيست. هيچ انديشمندي در غرب نيست که منکر بحراني باشد که تاريخ غرب را فراگرفته است، بحراني كه غير قابل پيشبيني بود و اکنون غير قابل ادامه است، ولي به جهت روح ظلماني فرهنگ مدرنيته عموماً ريشهي بحرانِ موجود را نميشناسند تا راه صحيحي براي برون رفت از آن بيابند، لذا بحث «پست مدرن» را پيش کشيدند مبني بر اينکه قواعد فرهنگ مدرنيته را اگر درستتر عمل کنيم بحرانِ پيشآمده از بين ميرود و چون باز برنامهها به شکست انجاميد، بحث «ترانسمدرن» را پيش کشيدند، به اين معني که بايد از فرهنگ مدرنيسم عبور کرد ولي نه آنچنان عبوري که به «فضيلت» و «حکمت» منجر شود و مناسبات جامعه را به آسمان معنويت متصل کنند. در حال حاضر هيچكس شك ندارد كه مديريتي كه بعد از رنسانس بهوجود آمد در حال هلاککردن غرب است، منتها عدهاي ميگويند بايد دوباره مدرنيته را بازخواني بكنيم، چون معتقدند اشكال از آنجا پيدا شده که قواعد فرهنگ مدرنيته را درست اجرا نکردهاند اينها را «پستمدرن» ميگويند. عدهاي ديگر ميگويند بايد مدرنيته را دفن كنيم، از اين فرهنگ ديگر كاري بر نميآيد، معتقدند بعد از كليسا در قرون وسطي، اشتباه كردند به اين تمدن رجوع نمودند، اينها را «ترانسمدرن» ميگويند. اينها معتقدند بايد قرون وسطي را دوباره بازخواني كنيم. البته معلوم است که در اين رويکرد باز اشتباه تاريخي خود را تکرار ميکنند، چون متوجه نيستند فقط با مديريت امام معصوم و ولايت او جهان درست مديريت ميشود. بلي: هر آنكس نياموخت زآموزگار* بياموزد از گردش روزگار جهان بشري در حال حاضر مجبور است بيدار شود و حقايقي را که در محاسبات رياضي نميتوان شناخت وارد زندگي خود کند وگرنه در اوج قدرت مادي، کاملاً در انجام امورِ جامعه ناتوان است. ملاحظه کنيد چگونه تمام كشورهاي غربي با تمام مديريت ميخواهند اسرائيلي را که به وجود آوردهاند نگه دارند ولي نميتوانند و در حمله به نوار غزه با عدهاي قليل که کمترين امکانات را جهت مقابله داشتند، درگير شدند و نتوانستند بر آنها پيروز شوند، حاصل شصت سالهي فعاليت، براي سرپا نگه داشتن اسرائيل اين است که شما امروز ميبينيد که در آخر با يک شكست فوقالعاده روبهرو شدند. شکست فوقالعاده از آن جهت كه به اهدافي كه ميخواستند برسند و پيشبيني کرده بودند، نه تنها نرسيدند، بلکه درست عكس آن را نتيجه گرفتند. براي نشان دادن نابودي فرهنگ غرب شکست اسرائيل کافي است، چون اسرائيل يک کشور نيست، اسرائيل يعني نمونهاي از مديريت غرب و آينهي نمايش توانايي فرهنگ مدرنيته است در اِعمال آنچه براي آينده تاريخ جهان اراده کرده بودند. در موضوع ايجاد اسرائيل در خاور ميانه، با اينکه مسيحيان با يهوديان تضاد و خصومت تاريخي دارند، به توافق رسيدهاند، با اينهمه تلاش و اتحاد مجازي، اراده آنها محقق نشد چون فرهنگ مدرنيته نسبتِ خود با عالم غيب و معنويت را از بين برد و لذا همواره در ناکامي بهسر ميبرد. قرآن به ما توصيه ميکند به سرنوشت تمدنهايي که در گذشته هلاک شدند بنگريد و ببينيد چگونه خداوند آنها را در هم کوبيد.13 سپس در ادامه ميفرمايد: «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ»14 اين هلاکت و ناکامي به جهت آن بود که خداوند مولاي مؤمنين بود و کافران مولايي نداشتند، با وَهميات خود زندگي ميکردند و نه با خدايي که حقيقت همهي هستي است و شرط بقاي هرچيزي با اتصال با او امکان دارد. شاخصهي اصلي انقلاب اسلامي آنچه انقلاب اسلامي را از فرهنگ مدرنيته به صورت مبنايي جدا کرده است و ميتوان گفت شاخصهي اصلي آن به حساب ميآيد، توجه به حضور سنن غيبي در ظلمات آخرالزمان است. يعني درست در فضايي که فرهنگ مدرنيته به همهي امکانات معنوي عالم پشت کرد و به واقع جهان را در ظلمات برد، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نظرها را متوجه عوامل معنوي عالم نمودند و در عمل هم نقش آن عوامل را نشان دادند، از پيروزي انقلاب اسلامي بگير که فرمودند: خداي مقلب القلوب، قلب مردم را متوجه انقلاب کرد، تا اين که فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد. لذا جا دارد که عزيزان متوجه باشند اگر ميخواهند جوانان را از ظلمات آخرالزمان نجات دهند بايد توجه آنها را به انقلاب اسلامي و جايگاه تاريخي آن جلب کنند، در آن صورت مطمئن باشيد آنها را از ظلمات و يأسها و بيبندوباريها نجات دادهايد. اگر جوانان ما بشناسند چه واقعهاي تحت عنوان انقلاب اسلامي در زير اين آسمان واقع شده است، نه ديگر تحت تأثير تبليغات غرب، منتظرند كه روزي انقلاب اسلامي شکست بخورد و نه اميدي دارند كه از طريقي غير از انقلاب اسلامي امور جامعه سر و سامان بگيرد. اشکالاتي که در امور اجرائي هست، در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام هم به شکل خاصِ مربوط به آن زمان وجود داشت. ولي آيا ميشود ما جايگاه وجود مقدس اميرالمؤمنين عليه السلام را كه تاريخ را دارد تغذيه ميكند ناديده بگيريم؟ ابتدا جهت اصلاح امور بايد ظلمات فرهنگ مدرنيته شناخته شود و عقل ديگري که با «فضيلت» و «حکمت» همراه است جاي آن را بگيرد، سپس در چنين فضايي آرامآرام بستر رفع مشکلات فراهم ميگردد، چون بسياري از مشکلات ريشه در غربزدگي ملت دارد، ولي اگر از عقل غربي عبور نکنيم و ظلمات دوران شناخته نشود هيچ مشکلي از ملتها رفع نميگردد. اين ظلمات، ظلماتي نيست كه با وصله و پينهکردن، مشکلاتش را درست کرد زيرا اساس آن-که انقطاع از عالم قدس و معنويت است- مشکلآفرين است. مثل آن است که بخواهيم بدني را که روح در آن نيست از گنديدن و متلاشيشدن حفظ کنيم. مگر ميشود نظام اداري و کارمندان آن را بدون آنکه به نور انقلاب منور شوند با نصيحت و با دوربين مخفيگذاشتن اصلاح کرد؟ ميبينيد كه در کشورهاي غربي اين کارها را کردند و هيچ نتيجهاي نگرفتند و هر روز شاهد سوء استفاده هاي بزرگتر از قبل هستند. مشكل ما از آن جا پيدا شد كه در دولتهاي سازندگي و اصلاحات نگاهها از اصول انقلاب اسلامي منصرف شد و لذا فضيلت و حکمت که فقط با توجه به سنن الهي در جامعه نهادينه ميشوند مورد غفلت قرار گرفت و آرامآرام از آنچه در ابتداي انقلاب و در فضاي روحاني دفاع هشتساله بهدست آورديم، فاصله گرفتيم و جامعه با بحرانهايي روبهرو شد که به هيچ وجه فروافتادن در آنها شأن انقلاب اسلامي نبود، ديگر بحث از عدالت و معنويت در ميان نبود، ذهنها به پيشرفتهايي که از نوع پيشرفت غربي مشغول شد، در ادارات بحث حلال و حرام و نظر به شهادت و كربلا و اميرالمؤمنين عليه السلام جاي خود را به اضافهكار و مسافرت به خارج از کشور و رفاه افراطي داد و عملاً مديريت مياني كشور - بهعنوان مدير نه بهعنوان شخص- از انقلاب و اهداف و ارزشهاي آن جدا شد.15 وقتي در آن زمانها در جلسهي شوراي استان شركت كردم و آن را مقايسه کردم با جلسه شوراي استان که در زمان جنگ تشکيل ميشد، احساس کردم تنها چيزي که براي مديران مطرح نيست، انقلاب و اهداف آن است، ديگر شما در نگاه آن فرماندار يا مديران كل چيزي به نام عبور از ظلمات دوران و رجوع به حق از طريق انقلاب اسلامي نمييافتيد، گويا چيزي به نام ظلمات آخرالزمان و برگشت به عالم قدس در اين کشور واقع نشده و کارها بيشتر عبارت بود از برگشت به غرب، حال دولت بعدي که وارث چنين نظام اداري و ديوانسالاري شد يا بايد به کارمنداني که ميلهاي افراطي را در خود رشد دادهاند باج بدهد و انقلاب و عدالت را زير پا بگذارد، يا زير بار آنها نرود و با انواع کارشکنيها روبهرو شود، ميلهايي به ميدان آمده که نهتنها تا پاي شكست دولت بلكه تا پاي شكست نظام اسلامي ايستادهاند و حاصل آن نوع نظامِ کارمندي و خانوادهي آنها کساني شدند که به جاي شعار «جمهوري اسلامي» شعار «جمهوري ايراني» سر دادند. آدمها مهماند يا آمارها؟ شناخت وضع موجود اداري ما در حال حاضر کمک زيادي به ما ميکند که متوجه باشيم جهت عبور از غرب با چه موانعي روبه رو هستيم. يکي از مهمترين موانع، نظام اداري و ديوانسالاري موجود است که بايد به درستي آن را شناخت و نسبت به آن تصميم گرفت. جناب آقاي احمدي نژاد به عنوان کسي که به خوبي نظام اداري را در دورههاي مختلف مديريت خود تجربه کردهاند و به عنوان يک صاحبنظر در امر نظام اداري کشور لازم است با دقت به نظراتشان فکر کرد، در يادداشتي که در سايت شخصي خود نوشته اند؛ ميگويند: «مدتهاست كه به خدمتها و خيانتهاي ديوانسالاري (بوروكراسي) ميانديشم. ديوانسالاريِ موجود، چقدر به حل مشكلات كمك ميكند و چه ميزان به تثبيت مشكلات ميانجامد؟ ديوانسالاري پديدهي جديدي نيست و تمدنها و حكومتهاي مقتدر، هرگز بدون انضباط ديواني نبودهاند. در دورههاي اخير هم بوروكراسي را تجسم مديريت عقلي و علمي دانستهاند ولي بايد ديد که آنچه روي كاغذ آمده و موضوع بحثهاي نظري در باب عقلانيت ابزاري بوده با آنچه عملاً اتفاق افتاده و بخصوص آنچه با پوشش مدرنيزه كردن دولت ها در دهه هاي اخير تحقق يافته ، واقعاً چه مقدار دولت را عقلاني و چه مقدار عقلها را دولتي يعني رسمي، كليشهاي و اداري كرده است؟ بسياري از انقلابها در تارهاي عنكبوتي بوروكراسي، گرفتار شدهاند، تارهايي كه خاصيت ارتجاعي و بازگرداننده دارند و همه شور و شعور انقلابي را خنثي ميکنند و اوضاع را به عصر ماقبل انقلابها باز ميگردانند. خواص مثبت ديوانسالاري را كاملاً ميپذيريم مشروط به آنكه براستي به مديريت علمي بينجامد. اما دست كم در كشورهايي چون كشور ما كه دهههاي متوالي تحت سلطهي رژيمهاي وابسته بودهاند و الگوهاي جعلي، تحميلي و وارداتيِ پوسيده را تجربه كردهاند، مسألهي بوروکراسي، غالباً نوعي دولت در دولت را مي سازد تا ظاهراً بودجه اقتصاد و مملكت را محاسبهپذير، برنامه ريزي شده و علمي و شفاف نشان دهد اما در واقع مسائل بسياري را غيرشفاف، غيرعملي و حتي تبديل به ضد برنامه مينمايد. حتي بهتر است بگويم بوروكراسي گاهي، نقش ابزاري خود را از دست ميدهد، تبديل به يك ايدئولوژي ميشود و اخلاق ويژهاي ميسازد كه حالتي تخديري و ايستا را بركل سيستم تحميل ميكند. در نتيجه كمكم وسيله تبديل به هدف ميگردد و هدف به وسيله. به طور خلاصه بايد گفت که نظام بوروکراسيِ موجود چند شاخصهي برجسته دارد. اول اينکه پيچک وار در حال توسعه است. يعني اصولا ميل دايمي به بسط حوزه نفوذ و سيطرهي اختيارات و دائرهي استيلاي خود دارد. دوم اينکه با تمام توان از خود دفاع ميکند. حتي ساختمان و ابزارِ کار مازاد خود را هم راضي نيست که به ديگران بدهد و به بهانههاي واهي از آن مراقبت مينمايد. سوم اينکه به شدت بخشينگر و جزيينگر است. شاخصهي چهارم اين است که در مقابل تحولات مقاوم است. هر نوع تحول را به منزلهي آسيب به خود تلقي و در برابر آن مقاومت مينمايد و آخر اينکه بازدهي آن بسيار پائين و هزينه آن فراوان و رو به افزايش است. در چنين وضعيتي چه راه حلهايي وجود دارد؟ عدهاي تسليم ميشوند و بيلان كار از پائينيها ميگيرند و به مسئولين بالاتر ميدهند و وجدانشان با همين آمارها آرام ميگيرد، در حالي كه براي امثال من آدمها مهماند نه آمارها. آمارها را همه دولتها و مديران ميدهند و بازي با اعداد را بلدند يعني طبق گزارشهاي رسميشان همه چيز خوب و ايدهآل است. همه ميتوانند آرام بخوابند كه بوروكراسي، بيدار است! اما در صحنهي زندگيِ واقعي مردم، مشكلات حلنشده باقي ميماند، اين همان خطري است كه من از دوران مسئوليتم در شهرداري تهران و حتي قبل از آن، همواره از آن رنج بردهام و خواستهام با شکستن سنتهاي غلط و بدعتهاي وارداتي، دستگاه اداري را از اين تار گسترده عنكبوتي خارج نمايم كه البته گاهي امكانپذير شده و گاهي نيز نشده است. راهِ دوم براي رهايي از باتلاق بوروکراسي، قانون شكني يا دور زدن قانون است كه بسياري براي منافع ايل و تبار و حزبهاي دولت ساخته و يا منافع شخصي خود بارها و بارها به اين اعمال مبادرت كردهاند. اين اعمال با اعتقادات و منش من سازگار نيست و به هيچ وجه به چنين راههايي اعتقاد نداشته و ندارم و براي اصلاح آن آمدهام. چرا که عميقا معتقدم تا برابري همگان در برابر قانون تأمين و تضمين نشود، به دولت اسلامي نخواهيم رسيد. راه سوم، اصلاح انقلابي و آني قوانين و خانه تكاني سنگين در سيستم ديوانسالاري كشور است. اين وظيفهي مهم و مشتركِ مجلس و دولت است كه بايد در همين دوران و در سريعترين زمانِ ممكن تحقق هرچند نسبي يابد، در غير اينصورت به اين زوديها ديگر چنين اتفاقي رخ نخواهد داد و يا حداقل كار روز به روز سخت تر خواهد گرديد، كما اينكه تاكنون چنين روندي را شاهد بودهايم. اگر بوروكراسي كه مظهر عقل ابزاري است و بايد ابزار باشد، خود تبديل به هدف و شغل اصلي دولت شود، به جاي آنكه هزينهها را كم كند و بودجهها را شفاف و برنامهها را عملي كند، تبديل به ترمز سيستم ميشود و بلكه بايد گفت اين اختلال تا جايي پيش ميرود که شبكههايي ايجاد مي شود كه بودجه عمومي را هزينه خصوصي ميكند، ساختاري براي توقف خلاقيتها و تبديل رودخانه مواج انقلابي ومبتكر به مردابي مرده و ساکن. اينک ما بر سر دو راهي مهمي قرار گرفتهايم: انقلاب فداي بوروكراسي يا ديوانسالاري درخدمت انقلاب؟»16 ملاحظه ميفرمائيد که نظام ديوانسالاري يا بوروکراسي با فرهنگي که به همراه ميآورد، چيزي نيست که بتواند در کنار انقلاب اسلامي بماند و به انقلاب امکان ادامه راه بدهد مگر اين که از طريق انقلاب اسلامي و با رويکرد به سنن غيبي از آن عبور کنيم. اگر به روش اسلامي و با همان نگاهي که انقلاب اسلامي به عالم و آدم دارد نظام اجتماعي، سياسي، تربيتي و اقتصادي خود را سامان دهيم تاريخ جديدي را شروع کردهايم که به مرور از بنبستها آزاد و به افقي نوراني نظر خواهيم کرد همانند آنچه در جنگِ بين ما و عراق که به واقع بزرگترين حرکت تاريخ معاصر بود پيش آمد. و با همان روحيهاي که موجب پديدآمدن انقلاب اسلامي شد توانست مديريت شود و دشمن را از اهدافي که داشت باز دارد. علت آن نتيجهگيري، ظهور فضايي بود که در آن فضا همهي مناسبات رويکرد قدسي داشت. حال بايد از خود پرسيد چرا ادارات در چنين فضايي قرار نگرفتند؟ آيا جز اين بود که از انقلاب اسلامي به قرائتي که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مطرح کردند غفلت کرديم؟ ديگر بر موضوع فضيلت و حكمت تأکيد نشد و آن نوع خطشكني که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» انجام دادند و مسير عبور از ظلمات مدرنيته را نشان دادند ادامه پيدا نكرد، و اين به جهت آن بود که خواستيم با همان عقل گذشته شرايط جديد را سر و سامان دهيم، در نتيجه پنداشتيم اسلام نميتواند جوابگو باشد و به فرهنگ مدرنيته رجوع کرديم و نظام آموزشي و اداري و اقتصادي را با نگاه سکولار و با پشتکردن به آن عقلي که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» تعيين كردند، شکل داديم. معني کاميابي بحمدالله اين روزها احساس ميشود شرايط در حال برگشت به عقلي است که انقلاب اسلامي را ايجاد کرد، اميد است آنقدر مردم به عقل غربي آلوده نشده باشند که امکان برگشت را از دست داده باشند، ولي به هر حال بايد بدانيم: «هر اندازه كه حكمت و فضيلت در صحنه باشد، انقلاب به اهدافش نزديك ميشود و مردم احساس كاميابي ميكنند و هر اندازه انقلاب از فضيلت و حكمت محروم شود، هر چند کشور به دانش روز مجهز باشد، مردم احساس شکست و سرخوردگي مينمايند.» معني «كاميابي» اين است که انسان بتواند تمام ابعاد خود را به ثمر برساند، نه دغدغهي اقتصادي داشته باشد و نه دغدغهي اينكه آيندهي فرزندش بحراني ميشود يا اينكه خودش در آينده به انزوا و پوچي دچار ميگردد. آري معني «كاميابي» اين است و اين محقق نميشود مگر اين که وحي الهي بر تمام مناسبات بشر حكومت كند. با نظر به سيرهي تاريخي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» راه مشخص است. امروز بشر از دست طاغوتزدگي خسته شده و به دنبال راهي است که از آن خارج شود و تنها راه، همان راهي است كه حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نشان دادند، هر چقدر فرهنگ مدرنيته برضد آن راه تبليغ كند قدم به سوي ويراني بيشتر خود بر ميدارد. جهان و بهخصوص جهان اسلام گوشش بدهكار اين حرفها نيست، به دنبال راه برون رفت از بحراني است که با مدرنيسم پديد آمده و تنها انقلاب اسلامي است که در مسير مقابله با مدرنيسم قد برافراشته و به همين جهت هم فرهنگ غربي تمام قد به مقابله با انقلاب اسلامي ايستاده است. اين همه علاقه به امثال «سيدحسننصرالله» در جهان اسلام به جهت آن است که وي نمايندهي تفكري است که امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به ميان آوردند. مردم جهان ميدانند در شرايطي از ظلمات قرار دارند كه خانواده و زندگيشان دارد از دستشان ميرود و در متن فرهنگ مدرنيته هيچ اميد نجاتي نيست و لذا چشم به انقلاب اسلامي دوختهاند، ولي مشکل مردم ما آن است که: ماهيان نديده غير از آب* پرس پرسان زهم كه آب كجاست ما در دل نعمت هستيم ولي متوجه آن نيستيم، آنهايي كه بيرون از کشور هستند بهتر ميفهمند نقش تاريخي انقلاب اسلامي چقدر است. امروز بشريت به اين مطلب رسيده است که انقلاب اسلامي غذاي جان او است و بدون آنکه به موضوع شيعهبودنِ بنيانگذار آن فکر کند به عقلي نظر انداخته که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به صحنه آوردند. انقلاب اسلامي طوري نگاه ملتها را به رنسانس و مدرنيته انداخت که بتوانند آن را درست بشناسند و نقاط ضعف آن را ريشهيابي کنند، البته معلوم است وقتي با عقلي که انقلاب اسلامي به ميان آورده قرآن و تورات و انجيل خوانده شود مردمِ آن اديان به مقصد انبياء نزديكتر ميشوند و قدرت عبور از مدرنيته برايشان راحتتر خواهد شد. همانطور که در سالهاي اخير ملاحظه ميکنيد کشورهاي آمريکاي جنوبي با قرائت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» امور خود را سر و سامان دادند و يک نوع قرابت نسبت به انقلاب اسلامي در خود احساس کردند تا جايي که در جريان جنگ 22 روزه مردم غزه با اسرائيل، رئيس جمهور ونزوئلا سفير اسرائيل را از کشورش اخراج کرد. در جريان انقلاب نيکاراگوئه که مقارن پيروزي انقلاب اسلامي صورت گرفت روزنامههاي دنيا در توصيف کشيشان آنکشور نوشته بودند «مسيحياني كه با فكر شيعه انجيل ميخوانند». همانطور که شما با نگاه اهلالبيت صلي الله عليه و آله والسلم قرآن ميخوانيد. بعد از انقلاب اسلامي بعضي از علماي اهل سنت با همين ديد قرآن ميخوانند، انجيل و تورات هم كه از قرآن جدا نيست، در اصل همه يك نور هستند، حالا تحريفاتش جدا است و لذا انقلاب اسلامي به دنبال پديد آوردن نگاهي است كه حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به جهان نشان دادند تا بشريت بتواند «كاميابي» خود را به دست آورد، در آن صورت است که بحران خانواده، و اقتصاد و ساير بحرانها از صحنه زندگي خارج ميشود و اگر هم مشکلاتي باقي بماند ديگر به صورت بحران گريبان بشر را فشار نميدهد. اگر آن نوع رويكرد که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به عالم و آدم داشتند جاي خود را باز کند حداقل مردم جهان ميفهمند راه حل مشکلات چيست. اگر موضوع بازگشت به «فضيلت» و «حکمت» را درست ارزيابي کنيم و راهکار رسيدن به آن را از طريق ارتباط با عالم غيب و وَحي الهي تئوريزه نماييم، بهراحتي قانع ميشويم انقلاب اسلامي همان عقلي است که براي برونرفت از وضع موجود جواب ميدهد و بنده غير از اين راه هيچ راهي را نميشناسم، مگر اينکه به کاميابي و رشد همهجانبهي بشريت فکر نکنيم که اين خسارت بزرگي است. گفت: درهاي گلستان ز برايت گشودهاند* درخارزار چند رَوِي اي برهنه پا خداوند إنشاءالله به ما توفيق دهد تا بتوانيم از نوري كه به کمک انقلاب اسلامي در جهان تجلي نموده، جهت کاميابي خود و ديگران بهرهمند شويم. «والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته» اي امام بسم الله الرّحمن الرّحيم «هميشه با بصيرت و با چشماني باز به دشمنان خيره شويد وآنها را آرام نگذاريد وگرنه آرامتان نميگذارند».1 در فروردين سال 1368 بود كه امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» در پيام خود، نكتهي فوق را گوشزد نمودند. اين نوشتار دردِ دلي است با ايشان و در رابطه با آن نکته که فرمودند، تا از اين طريق جايگاه روحي خود و نسلي را که با بنده در قبل و بعد از انقلاب معاصر بودند زمزمه کنم. نوشتن اين مقاله به جهت آنكه قصّة دل بود، كمي طول كشيد كه متأسفانه با چهاردهم خرداد آن سال و رحلت آن عزيز روبهرو شد، رحلتي كه آتش به جان همهي ما زد و با همان جانِ آتشگرفته نوشتن ادامه يافت و گويا بيشتر به خود آمده بودم كه امام چه بود و در آن حال به ناتواني قلم براي ارائهي آنچه در سينه است بيشتر پي بردم. آنچه در روبهروي خود داريد، دلنوشته و نالهي قلمي است كه گفتنيهاي زيادي در رابطه با ظهور امام«رضواناللهتعاليعليه» در زندگي خود و مردم كشورش دارد، ولي حتماً عذر بنده را ميپذيريد كه گفتنِ آنچه جان و دل بدان رسيده ممكن نيست، ولي با اينهمه شما سعي كنيد به بهانهي خواندن اين نوشته، نانوشتهها را نيز بخوانيد، نانوشتههايي كه پس از خواندن اين سطور، از قلب خود ميشنويد. چگونه ميتوان شرايطي را توصيف کرد که با حاکميت فرهنگ مدرنيته افقهاي زندگي را از هر طرف تيره و تار نمود، شرايطي که همه در حال جانکندن بوديم، همهي تلاش من آن است که آن جانکندنها را توصيف کنم. انعكاس وَجه آرماني اي امام! ما بيش از آنكه به سوگ تو نشسته باشيم، در ضمير خود يافتيم كه از رويارويي با تمنّاي بزرگ خود محروم شديم. ما درواقع خودِ حقيقي و اصلِ اصيل خود را كه تو انعكاس وَجه آرماني آن بودي، از دست داديم. قبلاً بيگانه را خودْ پنداشته بوديم و خود را نچشيده بوديم، و تازه داشتيم با دستزدن به دامان تو، خود را مييافتيم كه ناگهان دامن از دست ما كشيدي. به خود آمديم، راستي چه بود؟! چه هست؟ چه بايد باشد؟ به خود آمديم كه راستي چه بود؟! در سالهاي تختهبندي خواب، «مرگ» برايمان رهايي و آزادي بود. آري در آن روزهاي سياه؛ «مرگ» آرزوي بلندي شده بود كه ميخوانديم و نمييافتيم. امروز كه ميتوانيم سرشار از زندگي باشيم، از آن خفتن سخت دلهره داريم. بر آن خيرهخيره مينگريم كه دوباره بر ما حمله نكند، ديروز به خفتن عشق ميورزيديم و امروز آن را دشمن ميداريم و به ادامهدادني دل بستهايم که هر روزش بهتر از ديروز است، تو ما را با انبياء و اولياء همتاريخ کردي. راستي آنهايي كه زندگي را ميشناسند، چگونه آنهمه خفتن را - که بيرونافتادگي از تاريخ نور بود- دشمن ندارند؟ ديروز؛ زندگي، قطار روزهاي مسخره و يكنواختي بود كه با زوزهي مرگ به گورستان ميرفت و امروز تو زندگي را طوري معني كردي كه زندگي، رودخانههاي حيات را در رگهايمان جاري کرده و به پريدن از زشتيها و پرواز به سوي خوبيها دعوتمان مينمايد. افقي را بر ما گشودي که همهي اميدها يکجا در عمق جان ما جاي گرفت و راستي زندگي با اينهمه اميد و اميدواري چه لطف بزرگي است. پوچي چقدر آزاردهنده بود آن روزها، زندگي مرور شكنجه بود و پليدي، ديدنِ آنهمه زشتي و پلشتي و نامردي، و «حقيقت» ستارهاي بود كه انبوه سياهي حتّي سوسويش را از ما ربوده بود، و هر قدمي، عفونتِ حياتِ راكد روزمرّگي بود و پوچي، راستي كه پوچي چقدر آزاردهنده بود. راستي كه پوچي چقدر آزار دهنده بود. امروز؛ زندگي هميشه آبستن لحظههاست. لحظههايي كه زيبايي خواهند زاييد، لحظههايي که غذاي جان است، هرچند نفس امّاره از آن کراهت دارد. پيش از اين؛ زندگي كويرِ همهجا كشيده بود كه نابودي حياتمان را فرياد ميكشيد و هيچ لالهاي از انسانيت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بوديم و از آن حيات برينِ روحاني، كه تو به ما معرفي كردي، غافل بوديم. تو متذكر پنجرههاي حيات معنوي گشتي و فهميديم چگونه خودمان مأمور به بندکشيدن خود بوديم. پيش از اين؛ دنيا سراسر، زندان بود و گور، خانهي موعود، و اصلاً از زندگي چيزي نميفهميديم جز يك غروب سرد و ساكن، وامروز حياتي كه تو به ما معرفي كردي، وسعت بيمرزي است كه ديوار نميشناسد، و تا عمق فراخناي روحمان بلند شده و تا پشت قلّههاي حيات معنوي سركشيده و كنگرههاي غيب را نظاره ميكند و به تماشاي مددهاي الهي نشسته است. راستي اگر انقلاب اسلامي به وقوع نپيوسته بود چهکسي باور ميکرد ملائکةُالله در تدبير امور، اينهمه فعّالانه در صحنهاند. پيش از اين؛ بيزار از آنچه بود و نااميد از آنچه بايد ميبود. مرگ را ميخوانديم و نمييافتيم، هر چند همة حياتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه بايد و هست و ناخشنود از آنچه هست و نبايد، و اميدوار لحظههاي آبستن، كه بيشك حيات موعود را خواهد زاد، هرچند چشمهاي عادتكرده به مرگ، آن را به رسميت نشناسد و به ستيز با آن بهپا خيزند. آري؛ اگر امروز از خفتن و غفلت ميگريزيم و عطشِ چشمهايمان به خواب را، به چيزي نميگيريم، و از هيبت خارِ كنار گل، دلخوني به خود راه نميدهيم، زيراكه نسبت به صداي زوزهي مرگِ انسانيت در پشت پرچينهاي خراب نميتوانيم گوش بربنديم و آرام بخوابيم. چه غروب سردي بود! اي برادر! بگذار تا قدري از روزگاري که بر اين قريه گذشت براي تو بگويم، شايد جوانيات نگذاشته از آن باخبر شوي و شايد مرور زمان از يادت برده و فراموش كرده باشي كه در چه غروبِ سردي بهسر ميبرديم، شايد جوانيات امکان احساس آن غروب را به تو نداده. اي برادر! دزدان كه آمدند تا غارتمان كنند! آري تا غارتمان كنند، امّا نه فقط زمين و نفت ما را بدزدند، بلكه «خودمان» را، يعني هويت اسلاميمان را بربايند. تو كجا بودي؟ ما كجا بوديم؟ اصلاً همهمان كجا بوديم؟ مگر اسم آن بودن را ميتوان «بودن» گذاشت؟ مگر نه نيمي در خواب و نيمي در گور بوديم كه همهمان را بردند و هيچ صداي اعتراضي برنخاست؟ در آن هنگامهها اگر ما از داشتههامان بيخبر بوديم، دشمن آگاهي كامل داشت، ارزشهامان را ميشناخت و راز ماندگاري ديرپايمان را ميدانست و خوب باخبر بود كه چگونه در چشمة پايانناپذير و هميشه جوشان فرهنگ اسلامي آسيبناپذير ميشديم. از نقطهضعفي كه بايد بگذرد بيخبر نبود و همچنان انتظار كشيد تا بر دامن خواب، هوشياري نيرومندمان را بر زمين بگذاريم، تا از گذرگاه غفلت و خفتنِ ما بگذرد و قلّهي كهنِ نفوذ ناپذيرمان را تسليم تباهي كند، و نقطهي آسيبپذير، خفتن بود و غفلت، چشمان بازي که بايد همچنان به دشمن خيره ميشد، آرامآرام به خواب رفت و دشمنيِ دشمن فراموش شد با اينکه نسيم وَحي بر گوش جان ما خوانده شده بود. «لايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا»2 مشركان، پيوسته با شما مىجنگند، تا اگر بتوانند شما را از آيينتان برگردانند. آري؛ روزگارِ اين قريه به آنجا كشيد كه دشمن پيروزي يافت و تباهي آغاز شد، و ما نيمي در گور و نيمي در خواب، يا در گورستانِ كينهي اين برادر، و يا در سنگستانِ تهمت به آن برادر، خفته و مرده بوديم و دشمن بيخواب و بيمرگ، ما را نظاره ميكرد. سالهاست كه به آن تباهي عادت كردهايم، حتّي فراموش كردهايم كه دزدان چه ربودهاند، تا بر باز ستاندنش همّت كنيم. لذا آن پير فرزانه فرمود: ما هنوز اول راه هستيم. چشمبستن چرا؟ اي برادر! اينان كه در چنين شرايطي آسوده ميخوابند، اصلاً زندگي را نميشناسند، تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد بخواهند به زندگيِ ربودهشده باز گردند. اينان با چنين خفتني مرگ را تمرين ميكنند، در حالي كه زندگان مسئوليت زندهبودن را بر دوش دارند. نميتوان زنده بود و حركتي براي انتخابكردن زندگي نداشت. زيرا: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة»3 هركس در گرو آن چيزي است كه انتخاب ميكند، پس زنده بودن و انتخاب نكردن محال است، و انتخاب كردن و مسئول انتخابهاي خود نبودن نيز بيمعنا است. اينك اگر مدّعي زنده بودنيم، چشم گشودن و ديدن را ناگزيريم، و مسلّم در برابر امواجي كه بر نگاهمان ميگذرد مسئوليم. چشم بستن، نه نجاتدهنده است و نه آرامشبخش، و فقط پشيماني را دو برابر ميكند. مگر نه اينكه در كنار هر گُلي، خاري لنگر انداخته تا بُزدلان از ترس خار براي هميشه از گُل محروم شوند و كابوس ترس از خار، غذاي جانشان شود و نتوانند به گُل فكر كنند. پس چگونه به بهانههاي واهي، خود را بر اين موج بلند انسانيت که تا سقف آسمان غيب پرکشيده، نيفكنيم و امام خود را در تاريخ تنها گذاريم و خود را بدون هيچ دست و پايي در مرداب روزمرّگيها رها کنيم. نسيم وَحي بر جانها چنين ميسرايد که: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِينَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَكُمْ»4 و البته شما را مىآزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را باز شناسانيم و گزارشهاى [مربوطبه] شما را رسيدگى كنيم. اي برادر! آيا ميداني پيش از اين بر ما چه گذشت؟ بگذار بگويم كه شايد جوانيات نگذاشته از آن باخبر شوي و شايد مرور زمان از يادت برده و شايد جوانيات امکان احساس آن غروب سراسر سرد و پوچ را به تو نداده. ديروز چشم كه ميگشوديم، زشتي و نامردي وجودمان را ميشكست و آنچنان ديرپا بود كه اميد نوجوانيمان به نااميديِ بزرگ مبدّل ميشد، بيانتظار فردا، كه نه فردا، بل امروزي زشت و سياه و بيرحم بود. از عمق جان چشم ميبستيم كه بيارميم. و از همهي نامرديها روي برگردانديم، امّا چشمبستن؛ آرميدن نبود، مرگي بود در انتظار مرگي عميقتر. چشم بستيم و خواب را آرزو كرديم. درست همچون محكوم به اعدامي كه ميخواهد بخوابد و تمامي اميدش اين است كه با خوابي سنگين از وحشت مرگ آسوده بگذرد، زيرا بيداري، رودررويي با دنيايي بود پر از نفرت و نفرين، و خواب براي دورشدن و از يادبردن و چشيدن مرگي كوتاه. اي کاش ميتوانستم بگويم بر ما چه ميگذشت؟! اي کاش معني پوچي را ميفهميدي! چگونه ميتوان به کسي که مرگ را نچشيده از احساس مرگ سخن گفت. بشکني اي قلم که چقدر در ترسيم آن پوچي، ناتواني. امروز تو كجا باور ميكني بر ما چه گذشت؟ امروز، از قفسهاي زرّينِ رفاهِ دروغين پر كشيدهايم و به دشتها رسيدهايم و اكنون با سبزههاست كه ميروييم و با شكوفههاست كه ميشكفيم و با حضور در جبههي نور که ميخواهد از غربِ سرد و سياه بگذرد، زندگي در دستهامان در حال بارورشدن است و با چنين احساسي است که ميتوان انحرافها را ديد و بر سر آن فرياد کشيد. ديروز، آيندهگراي شكستخوردهاي بوديم كه آرامشِ بعد از مرگ را آرزو ميكرديم، پيش خود ميگفتيم: بگذار همهچيز نابود شود، ببينيم چه ميشود، و به سرنوشتي تن داده بوديم كه پوچي؛ دردي هميشگي را بر پيشانيمان نوشته بود و امروز، واقعگرايي هستيم كه بر واقعيتها چشم نبستهايم ولي با اينهمه از امکانات انساني که با انقلاب اسلامي فراهم شده، بيخبر نيستيم و تا نهايت ِ دشتِ انسانيت پرواز خواهيم كرد، و واي بر ما اگر به بهانههاي واهي از پريدن بهسوي وعدهي موعود شانه خالي کنيم. اي اميد که از فريبها خود را آزاد کردهاي! چقدر دوستداشتني هستي. اي امام! تو اميدواري را نهادينه كردي، با تو امكان پرواز فراهم شد. ديروز، با غروري پلنگوار، بدون درك امكانات به ماه ميپريديم و در درّهي غرورِ نزديكي به دروازه تمدّن غربي، پريشان و متلاشي ميشديم، و امروز با خلق امكانات ميتوان بر بال خود تكيه زد و اعتياد ديرينهي بيگانه از خود بودن، و بيگانه را خود انگاشتن، را شكست. من نميگويم آنچه شدني است، شده است، ميگويم روزگارِ بهبارنشستنش بهپا شده، بايد مواظب بود آن را از ما نربايند و ما را در خود ادغام کنند. ديروز، مرگِ انسانيت خود را، زندگي پنداشته و به آن عادت كرده بوديم و امروز، فساد را مرگ ميشناسيم و از اعتياد به آن نوع زندگي كه ديروز بر ما رفته است، در فشاريم، ولي مصمّم به ترك آن هستيم تا باز با زندگي آسماني آشنا شويم و بتوانيم با زمين اُنس بگيريم. اميدِ طلوع مرده بود نميدانم باور داري آن روزها، همهجا غروب بود و در چشمانمان خورشيد به خسوف گراييده بود و اميد طلوع در خشك گونههايمان مرده بود؟ باور ميکني در خاموشي روز، ما نيز به مرور خاموش ميشديم و با روز پايان ميگرفتيم، پاياني بيآغاز؟ نميدانم باور خواهي كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از ياد ميبرديم و به تماشاي غروب مَردان آمده بوديم، نه به نجاتشان. با كولهبارهاي سنگين بر دوش و اشكهاي خشكيده در چشم و با دردي آماسكرده در قلب، به غروب ميرفتيم و همهچيز با ما و در وجدان ما سياه ميشد و ميمرد. در جان خود داشتيم خاموش ميشديم و به آخرين طلوع - كه شايد اصلاً نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشيده بوديم- آري به آخرين طلوع ميانديشيديم تا غروب كردن انسانيت را، يعني غروب كردن خودمان را آسان كرده باشيم، و فكر ميكرديم چه تماممان خواهد كرد. خورشيد از غروب بالا آمد داشتيم به مرگ رضايت ميداديم، و زمين ما را به درون خود ميكشيد و چون سگي اين پاره استخوانها را ميجويد و ميبلعيد. داشتيم در غروبِِ همهي اميدهاي انساني فرو ميرفتيم که صدايي از جنس صداهاي ديگر، صداي پيرمردي آشنا از جنس صداي دوردستهاي 15خرداد سال 1342 به گوشمان رسيد. گفتيم: چيزي نيست، اين آخرين طلوع به غروبمان ميخواند. ما ديگر داشتيم به غروب همهي اميدهاي انساني خود فرو ميرفتيم که طنين صداي او غروب را پر كرد، ولي انگار ما ديگر تن به مرگ داده بوديم و جز صداي گشودهشدن دهان خاك و جويدهشدنِ همهي اميدهاي انساني، صدايي را نميخواستيم بشنويم. اصلاً به صداهاي سرد و سراسر پوچ عادت كرده بوديم؛ داشتيم غروب ميكرديم و خاك ما را ميبلعيد، كه ديديم خورشيدي در دل غروب بالا ميآيد، گفتيم:نه؛ اين همان آفتاب است كه دارد ميميرد- مگر طلوع و غروب در نهايت همانند نيستند؟- خواستيم اميدوار شويم، پيش خود گفتيم: اميدواري در پايان، مردن را سنگينتر ميكند، اميد را برانيم و مرگِ تسكيندهنده را بپذيريم. گفتيم: چشم ببنديم تا غروبي كه اميد طلوع را در ما انگيخته، كامل شود و شب، مرگ را بشارتمان دهد. پلكهايمان گرم شد چشم بستيم و به شبي انديشيديم كه بايد پشت پلكهايمان ميبود، كه ديديم نه! پلكهايمان گرم شد، گفتيم: اين مرگ است كه بر پلكهايمان ميگذرد و پايان را بشارت ميدهد، پلكهايمان داغ شد! گفتيم: اينك آرامش مرگ. پلكهايمان سوخت، خواستيم بگوييم: نفرين بر مرگ راحتكننده كه اين همه رنجآور است، كه ديديم طلوع! كه ديديم آفتاب! كه ديديم روز! تو كجا بودي در آن غروب اميدزا، من چگونه آن را توصيف کنم؟! گفتيم: نه، ديوانگي است، طلوع در غروب ممكن نيست و همچنان بين يأس و اميد دست و پا ميزديم، چشم گشوديم، خيره شديم، هراسان نظاره كرديم، ديديم آري اين بار بهواقع خورشيد طلوع كرد، درست در انتهاي روز كه همه چيز داشت تمام ميشد، خورشيد تابيدن را شروع كرد و هر خانهاي نوري از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خميني رهبر» از پنجرهي هر دلي به بيرون ميتابيد. گفتيم: اينهمه خورشيد! آنچنان ظلمات دوران غربزدگي در مغز استخوانمان فرو رفته بود که باز باورمان نميشد، فكر كرديم اين خاصيت مرگ است، پايان دنياست. در پايان، دنيا پر از آتش ميشود و هر چه هست را ميسوزاند. اين همان آتش پايان است و ما داريم ميسوزيم. خورشيدي نيست، ناله و فغان مرگ است. يك شورش كور و مذبوحانه است تا همهچيز به نفع تاريكي تمام شود. چشم بستيم و گفتيم: تمام! صدايي محمّد وار امّا آن صدا در ما انقلابي بر پا ساخت، مثل صدايي كه بر موسي عليه السلام در طور و بر محمّد صلي الله عليه و آله والسلم در حراء ريخت، كه «تَعالَوْا»؛ بيا و بالا بيا... و ما بي آنكه ياراي اميدوار شدن داشته باشيم، از وحشت آكنده بوديم، گفته بوديم، يا داشتيم ميگفتيم: اين مرگ است كه ميوزد و اين ماييم، لقمهاي در دهان گرگ هميشه آدمها، مثل همهي اعتراضهاي بيهدف. دوباره چشم بستيم، و اينبار ما بوديم كه مرگ را صدا ميزديم چون او را پذيرفته و به آن عادت كرده بوديم. كه صدايي مثل صدايي در طور، مثل صدايي در حراء، ما را خواند، به قيام خواند؛ اما نه قيامي پلنگوار بر ستارگان، كه محّمدوار بر بتانِ پليد روزگار و شوريدن بر هر آنچه غير انساني است. تمام باغهاي جهان در ما سبز شد صدا بر ما باريدن گرفت و ما رها شديم. از دست يأس و از دست ترس، از خاك جدا شديم، و خاك از ما دور ميشد، راه پرواز به سوي آسمان در حال گشودن بود و آن صدا همچنان ميخواند، از نجف، از پاريس، نامهاي بعد از نامهاي، رهنمودي بعد از رهنمودي، اعلاميهاي بعد از اعلاميهاي... به برخواستنمان ميخواند، به رهايي از قيد همهچيز جز حق. ديديم وه!! بهارِ تاريخيمان وزيدن گرفت و تمام باغهاي دنياي اولياء الهي در ما سبز شدند، جوانه زدند، در حال شکفتن و بهبار نشستن اند و تاريخ جديدي به پيش رويمان گشوده شد. با ناباوريِ تمام، اميدوار شديم در حالي که همهي سرمايهي انسانيمان در حال پوچشدن بود، آيا باز ميشود زنده بود و دوباره معني زندگي را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و بدين شكل ظلمت روزگار شكاف برداشت. تابِ چشمبستنمان نماند. چشم گشوديم و ديديم كه نه در خاك، كه بر خاكيم، و آفتاب از همهسو ميرويد و ميبارد و آن صدا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد، و اميد زندگي به اهل زمين برگشت. تولّدي ديگر، و زادهشدني نو! از درون خود مهر و عشق ريشهداري را به آن صدا احساس کرديم. اصلاً او آشنايي بود گمشده. به مهرش نشستيم، مهر او خورشيدي شد در جانمان، در چشمهي مهر او چرك و خون سالهاي درد و تنهايي و مرگ را شستيم و عريانيمان را با تن پوشي از ارادت و اطاعت از او پوشانديم، و آهسته و آهسته داشتيم انسان و دنياي حقيقي انسانيت را مييافتيم. به ما گفته بودند مدرنيته پايان تاريخ است و بشر در آن به تماميت خود رسيده است و راه ديگري نيست، و ما نيز پذيرفته بوديم. و نيز به ما قبولانده بودند ديگر خدا با انسانها سخن نميگويد و بايد در ظلمتكدهي فرهنگ مدرنيته همهي اميدهاي بلند انساني را دفن كنيم و به بدترين مرگ، آري اي برادر به بدترين مرگ تن دهيم ولي آن صدا ما را به حيات، آن هم حياتي كه در سينهي پيامبران جستجو ميكرديم، خواند. ديگر پس از آن، ما با او بوديم و آسودن در زير سايهي آن بيد كهن، كه متذكر سايهي آرامش ديانت بود و عبوديت، سايه به سايه او ميرفتيم. باز هم دروغ بود و نيرنگ، سود بود و سرمايه، و دندان نمودن و انسان دريدن، ولي ديگر ما در آن غروب به سر نميبريم. دعوت او دعوتي بود به اميد و زندگي و انسانماندن. او چشم ما را به آبهاي زلال باز کرد و نگاهمان را از مردابي كه ميبلعيدمان و ما ناخودآگاه به سوي آن قدم ميگذاشتيم، رهانيد. اي امام! تو انسانيت را به ما نمودي و امكانهاي سالم انساني را و بصيرتِ شناختِ انحراف را. اينك چگونه ميتوانيم چشم بر هم گذاريم و به خفتن و غفلت رضايت دهيم و از غروب مرگبار ديروزين نهراسيم؟! در آخرين کلامات به ما گفتي: «هميشه با بصيرت و با چشماني باز به دشمنان خيره شويد وآنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نميگذارند» و ما عهد کردهايم همهي زندگي را به پاي اين سخن بهپايان بريم و راه رسيدن به عالَم قدس را از اين طريق بر جان خود بگشاييم. ما را سرِ خفتن نيست چنين است كه چشمانمان در عطش يك قطره خواب ميسوزد، امّا ما را سر خفتن نيست، بيدار ميمانيم و به زوزهي گرگهايي گوش ميدهيم كه با خشم منتظرند و بر چهره شب ناخن ميكشند تا در خوابِ دوبارهمان، دوباره بر ما حمله كنند. بيدار ميمانيم، چون تمام زندگيمان در خواب گذشت، و طعم آلودهي خواب هنوز از مزاقمان پاك نشده. اكنون از يك لحظه چشم بستن نيز ميهراسيم، كه هر چشمبستن، بيخبر گذشتن از كنار چشمهي هدايتي است كه تو جارياش كردي و بيتفاوت از كنار اين انقلاب الهي گذشتن، غافلشدن از شبيخوني است كه دشمنِ بيدار، منتظر آن است. بيدار ميمانيم تا دشمن قدّار را مأيوسانه به خستگي و يأس بكشانيم و در اين راستا زندگيِ خود را معني بخشيم. بيدار ميمانيم، زيرا چگونه ميتوان از انقلابي که هديهي خدا است در اين قرن به ملّت مسلمان، پاسداري نكرد؟! آيا ميشود راز ماندگاريمان را، رها كنيم و به خواب، رضايت دهيم؟ اي امام! هر چه در لابهلاي كلامت مينگريم، راه گمشدهي انسان سرگشتهي قرن را مييابيم، تو در عصري كه بشر بيش از هميشه به هدايت اسلامي نياز داشت، با سخنات و زندگيات مفسر اسلام و هدايت گشتي. فتح قلههاي آيندهي تاريخ اي امام! تو به ما درس صحيح زندگيكردن دادي و تا تو را شاگردي ميكنيم، زندهايم، از خود انقلابي به جاي گذاشتي كه خورشيدي است در شب تاريك و يخزده اين قرن. تو رمز و راز حيات آسماني و عزّت زميني را بر جاي گذاردي، حال از خدايت بخواه تا بتوانيم از آن پاسداري كنيم. ما خوب فهميدهايم كه اگر ميخواهيم شور و شوق زندگي در ما فرو ننشيند بايد دست در آغوش انقلاب اسلامي، همهي قلههاي آيندهي تاريخ را فتح كرد. اي امام! هر چه زمان بگذرد بيشتر معلوم ميشود كه چه بانگي زير اين آسمان به صدا درآوردي، سالهاي سال بايد بگذرد تا پژواك اين بانگ در فضاي فرهنگ بشري بپيچد و اثراتش پي در پي به گوش بشريت برسد. اكنون پژواک آن صدا شروع شده و خانهي کفر و استکبار را به لرزه انداخته، اين طور نيست؟ وقتي به ما گفتي: «هميشه با بصيرت و با چشماني باز به دشمنان خيره شويد وآنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نميگذارند»؛ هرچه گفتني بود، گفتي. بسيار تلاش ميكنم تا معني آن را بفهمم و نيز بسيار تلاش ميكنم تا آن را عمل كنم، آنچه مرا در اين راه پايدار نگه ميدارد، سوزِ فراق توست كه عجيب تصميمساز و عزمآفرين است، مثل اشک بر حسين عليه السلام. هر پگاه از فراق آن خورشيد* داغ در صحن سينه مهمان است در عـزاي تـو اي بـهار سپيد* تا ابـد چشـم لاله گـريـان است «والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته» منابع قرآن نهجالبلاغه تفسير الميزان، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» اسفار اربعه، ملاصدرا«رحمةاللهعليه» فصوصالحکم، محيالدين ولايت فقيه، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بحران دنياي متجدد، رنهگنون، ترجمه ضياءالدين دهشيري سيطرهي کمّيت، رنهگنون، ترجمهي عليمحمد کاردان انسانشناسيدر انديشهي امام خميني، مؤسسهي تنظيم و نشرآثار امامخميني بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمةاللهعليه» الکافي، ابيجعفر محمدبنيعقوب کليني«رحمةاللهعليه» مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي سلسله مباحث امامشناسي، آيتالله حسيني تهراني تحليلي از نهضت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، سيد حميد روحاني مجلهي آموزه، انتشارات مؤسسهي آموزشي و پژوهشي امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» خاطرات و مبارزات حجتالإسلام فلسفي، مرکز اسناد انقلاب اسلامي جريانها و سازمانهاي مذهبي، سياسي ايران، رسول جعفريان دغدغهها و نگرانيهاي امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، فرامرز شعاع حسيني، علي داستاني عصر امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، مير احمدرضا حاجتي بنيان مرصوص امامخميني «رضواناللهتعاليعليه»، آيتالله جواديآملي«حفظهالله» الغدير، علامه اميني صحيفهي نور، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان، سيد احمد فرديد، تنظيم از دکتر محمد مددپور ايرانيها چه رؤيايي در سر دارند، ميشل فوکو شوک آينده، آلوين تافلر جابجايي در قدرت، آلوين تافلر مباني انديشههاي اجتماعي غرب، دکتر محمد مددپور توسعه و فرهنگ، شهيد مرتضي آويني سرگذشت قرن بيستم، روژه گارودي سلسله مباحث سير تفکر معاصر، دکتر محمد مددپور ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، حسين فردوست نوشتار «تحليلي از انقلاب اسلامي»، اصغر طاهرزاده تاريخ سياسي معاصر ايران، دکتر سيدجلالالدين مدني فلسفهي انقلاب اسلامي، جلالالدين فارسي استراتژي انتظار، اسماعيل شفيعي سروستاني امام مهدي، سيد محمد صدر منتخب الاثر، لطف الله صافي گلپايگاني مجلهي انتظار منتهي الآمال، شيخ عباس قمي مجلهي موعود ينابيع المودة، قندوزي مناقب، محمد ابن شهر آشوب تاريخ تحولات سياسي ايران، دکتر موسي نجفي، موسي حقاني انقلاب اسلامي و وضع کنوني عالَم، دکتر رضا داوري آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9) گزينشتكنولوژي از دريچه بينش توحيدي علل تزلزل تمدن غرب آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين جوان و انتخاب بزرگ روزه ، دريچهاي به عالم معنا ده نكته از معرفت النفس ماه رجب ، ماه يگانه شدن با خدا كربلا، مبارزه با پوچيها (جلد 1و2) زيارت عاشورا، اتحادي روحاني با امام حسين عليه السلام فرزندم اينچنين بايد بود (شرح نامة31 نهجالبلاغه) (جلد 1و2) فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت عجل الله تعالي مباني معرفتي مهدويت مقام ليلةالقدري فاطمه سلام الله عليه از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري) جايگاه رزق انسان در هستي زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان فرهنگ مدرنيته و توهّم دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي بصيرت حضرت فاطمه سلام الله عليه جايگاه و معني واسطه فيض هدف حيات زميني آدم صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم عامل قدسيشدن روح زن، آنگونه كه بايد باشد جايگاه جنّ و شيطان و جادوگر در عالم عالم انسان ديني ادب خيال، عقل و قلب آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود انقلاب اسلامي، باز گشت به عهد قدسي