چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني
اصغر طاهرزاده
طاهرزاده، اصغر،1330- چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني/ طاهرزاده، اصغر.- اصفهان: لُبالميزان، 1385. 125 ص. ISBN: 978-964-2609-26-0 فهرستنويسي بر اساس اطلاعات فيپا كتابنامه به صورت زيرنويس. 1- زندگي معنوي - -اسلام. 2- اخلاق اسلامي. 1389 2ط9ز/5/11BP 297/04 كتابخانة ملي ايران 2007242 |
چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني
اصغر طاهرزاده
نوبت چاپ: اول چاپ: پرديس
تاريخ انتشار: 1389 ليتوگرافي: شكيبا
قيمت: 1200 تومان حروفچين: گروه فرهنگي الميزان
شمارگان: 3000 نسخه ويراستار: گروه فرهنگي الميزان
طرح جلد: گروه فرهنگي الميزان صحافي: دي
كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است
مراكز پخش:
1- گروه فرهنگي الميزان تلفن: 7854814- 0311
2- دفتر انتشارات لبالميزان همراه 09131048582
فهرست مطالب
وسعت نفس و حضور آن در همهي عوالم.. 11
ارادههاي ممتد؛ عامل حضور در عوالم غيب... 27
عبور از صُوَر ذهنيه و کشف صور برزخيه. 29
چگونگي ارتباط با روحِ علماء و اولياء الهي.. 33
سير قلبي و چگونگي تغذيهي آن.. 41
حضور تکويني و تشريعي نفس در عوالم هستي.. 58
چگونگي رسيدن به حضور اختياري در عوالم.. 65
هماکنون نفس در قيامت حاضر است... 68
حفظ قلب در نظر به بيکرانهي وجود. 74
«طلب دائم»، «مجاهدهي دائم»، «اطاعت دائم» و ««ذکر دائم»77
سيري تشريعي به سوي حقيقت تکويني.. 94
چگونگي ارتباط با روح علماء ربّاني.. 98
آشنايي تکويني با اولياء الهي.. 103
دستورالعملي جهت رهايي از وَهم.. 111
مقدمه
باسمه تعالي
عزيزاني که مباحث استاد طاهرزاده را دنبال ميکنند لازم است موضوعِ به فعليترساندن باورهايي را که در دل مباحث بهدست ميآيد از نظر دور ندارند. دوستان همواره ميگويند با مباحث مطرحشده به خوبي متوجه حقانيت دين و دستورات آن ميشويم ولي چرا نميتوانيم نتيجهي لازم را بگيريم و «دانايي» هايمان به «دارايي» تبديل نميشود؟ مباحثي که در پيش رو داريد راهي است جهت تحقق امر فوق، تا إنشاءالله وارد عالَم قلب شويم و از دينداري خود ميوههاي شيرين بچينيم.
وقتي دل انسان راه نيفتد و گرفتار باشد، عقل او که از جلوههاي دل اوست، گرفتار است و نميتواند کار خود را درست انجام دهد و حق و باطل را درست تشخيص دهد. متأسفانه آنطور که بايد و شايد در موضوع دل و قواعد آن کار نميشود و از اسرار عميق آن که ما را متوجه راههاي ناگشوده ميکند، محروم هستيم. در مباحثي که پيش رو داريد روشن ميشود که غفلت از دل همان جهل به خود است، همان تذکري که امام الموحدين عليه السلام فرمودند: «مَنْ جَهِلَ نَفْسَهُ كَانَ بِغَيْرِ نَفْسِهِ أَجْهَل»[1]کسي که به خود جاهل است به غير خود جاهلتر است.
در اين کتاب سعيشده راههاي عملي ورود به عالم قلب نشان داده شود تا از طريق قلب بتوان به عوالم غيب و ملکوت نزديک شد و از انوار آن عالم بهرهمند گشت.
استاد مباحث کتاب را طي 22 جلسه شرح دادهاند که خوب است عزيزان در کنار مطالعهي کتاب از آن شرحها استفاده نمايند.
اميد است عزيزان بتوانند دل خود را به سوي عوالم بيکرانهي هستي سير دهند و با حقايق آن عالم مأنوس گردند، از اين به بعد نتيجهي کار به همّت ما بستگي دارد.
گروه فرهنگي الميزان
جلسهي اول
بسماللهالرحمنالرحيم
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ آمِنُواْ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَى رَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِيَ أَنزَلَ مِن قَبْلُ وَمَن يَكْفُرْ بِاللّهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً بَعِيدًا»؛[2]
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، ايمان بياوريد به خدا و پيامبر او و كتابى كه بر پيامبرش فرو فرستاد و كتابهايى كه قبلاً نازل كرده، و هركس به خدا و فرشتگان او و كتابها و پيامبرانش و روز بازپسين كفر ورزد، در حقيقت دچار گمراهى دور و درازى شده است.
وسعت نفس و حضور آن در همهي عوالم
آيهي فوق مؤمنين را نسبت به ايمان قبلي به ايماني عميقتر دعوت ميکند تا با تفصيل بيشتر با حقايق عالم مرتبط شوند و بر اين اساس وظيفهي ما است که از طريق عبادات شرعي و اعمال الهي باورها و ايمان خود به حقايق را هرچه بيشتر به حالت بالفعل در آوريم تا آنجا که همراه نفس ناطقهي خود وسعت پيدا کنيم و با حقايق عالم متحد گرديم. اين کار در صورتي ممکن است که خود را از محدوديتها آزاد نماييم تا با نفس ناطقهي خود که وسعت بيکرانه دارد هماهنگ شويم.[3]
عنايت داريد که باورهاي شرعي عبارت است از اعتقادداشتن به وجود حقايقي معنوي که در بيرون از ذهن ما واقعيت دارند و ساختهي ذهن ما نيستند. حال سؤال اين است، وقتي عقل ما متوجه شد که چنين حقايق نوراني مثل خدا و ملائکه و قيامت و نور انبياء و اولياء در عالمِ خارج از ذهن ما موجود است، چگونه ميتوان با آنها مرتبط شد؟ به عبارت ديگر چگونه ميتوان خود را وسعت داد تا با آن حقايق متحد گردد و خود را در مرتبهي آنها بيابد؟ ايرادي که عرفا به اهل فلسفه ميگيرند اين است که شما «دانايي»تان را مساوي «دارائي» گرفتهايد و متذکر ميشوند که اين حجاب بزرگ است زيرا دانايي به حقايق غير از ارتباط قلبي و وجودي با آنهاست. البته منظورشان از اهل فلسفه؛ فيلسوفاني مثل ارسطو است وگرنه امثال صدرالمتألهين«رحمةاللهعليه» که قهرمان جمع بين علمِ به عاليترين مفاهيم، و سلوک در راستاي متحدشدن با آنها است، مقام و موقعيتشان فرق دارد.
آنچه بايد در اينجا تأکيد شود آن است که بايد در عبادات خود افقي را تعيين کنيم و سخت مواظب باشيم از آن غافل نشويم، و آن افق عبارت است از اينکه سعي کنيم در اثر عبادات در نفس خود، آن چيزي را که بدان معتقديم به فعليت برسانيم و با حقايق مورد اعتقادمان متحد شويم. خطا از آنجا پيش ميآيد که گمان کنيم آنچه از حقايق معنوي ميشناسيم و بدان اعتقاد و اطمينان داريم، همين اطمينان به وجود آنها همان اتحاد با آنها است، و اين موجب ميشود که بهرهي لازم را از عبادات خود نبريم.
نفس ناطقهي ما به جهت تجرد خاصي که دارد استعداد اتحاد با حقايق را به خوبي در خود داراست،[4] ولي انسانِ سالک بايد برنامهاي داشته باشد که در عبادات خود چنين هدفي را دنبال کند و اين استعداد را بالفعل و در شخص خود حاضر کند. آري؛ اين باور و شعور خوبي است که انسان بفهمد حقايقي در اين عالم هست، و اينکه متوجه باشد همين حالا ملائکه و معاد و ساير حقايق ملکوتي موجودند و نيز متوجه باشد وجود نوراني پيامبران و ائمه عليهم السلام همين حالا در عالم حاضر هستند، و يا اينکه انسان باور داشته باشد وجود مقدس حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه همين حالا در عالم هستي حاضرند، اينها همه باورهاي ارزشمندي است و حکايت از شعور خوب آن کسي ميکند که متوجه وجود چنين حقايقي شده است، ولي اين ابتداي کار است. کار اصلي آن است که شرايطي فراهم کنيم تا هماکنون نفس ما با آن حقايق مرتبط و متحد گردد و شخصيت ما بهگونهاي بالفعل، عين ارتباط و اُنس با آنها باشد.
ما از طريق فلسفه و عرفانِ نظري ميتوانيم متوجه وجود چنين حقايقي در عالم هستي بشويم ولي کار دين ارائهي راهکارهايي است جهت رساندن جان انسانها به آن حقايق و اتحاد با آنها.
وسعت نفس انساني
دلايل فلسفي به خوبي روشن ميکنند نفس ناطقهي انسان وسعتي لايقِف دارد يعني در هيچ يک از مراتب هستي متوقف نميشود، مقامش مقام «ماسِويالله» است، بدينمعني که به غير از خدا، تمام کمالات عالم وجود را ميتواند داشته باشد، ولي تواناييداشتن تمام کمالات عالم وجود، غير از آن است که فعلاً دارد.[5] وقتي انسان متوجه چنين وسعتي در خود شد حالا دامن پيامبر خدا صلی الله عليه و آله را ميگيرد که اي قلبي که در تمام اين عوالم سير کردهاي، ما را با آنها متحد گردان، درست است که به گفتهي مولوي:
ما به فلک بودهايم، يار ملک بودهايم | باز همانجا رويم جمله، که آنشهر ماست |
خود زفلک برتريم،وز ملک افزونتريم | زين دو چرا نگذريم، منزل ما کبريا است |
عالمِ خاک از کجا، گوهر پاک از کجا | بر چه فرود آمديد، بازکنيد اينچه جاست |
بختجوان يارماست،دادن جانکار ماست | غافلهسالار ما، فخر جهان مصطفي است |
و درست است که متوجه شديم که وسعت نفس ناطقهي انسان «لايقف» است و به هيچ يک از عوالم وجود محدود نيست و در تمام عوالم حاضر است، ولي سؤالي که برايمان ميماند اين است که پس چرا خود را در آن عوالم احساس نميکنيم؟ آري هماکنون نفس شما از آسمان اول تا آسمان هفتم که افق عالي آسمانهاست، در تمام آنها حاضر است و ميتواند ناظر بر بهشتيان و جهنميان باشد. همان حضوري که حارثهبنمالک به جهت وسعت نفسش پيدا کرده بود، به طوري که رسول خدا صلی الله عليه و آله بعد از نماز صبح جواني را ديدند که آثار رياضت در سيمايش نمايان است. سؤال کردند «کَيفَ اَصْبَحْتَ يا زَيد؟» اي زيد در چه حالي هستي؟ عرض کرد «اَصْبَحْتُ يا رَسُولَ اللّه مُوقِناً» اي رسول خدا در حال يقين هستم. حضرت فرمودند: «اِنَّ لِکُلِ يقِينٍ حَقِيقَةٌ فَمَا حَقِيقَتُ يقِينِک؟» براي هر يقيني حقيقتي و آثاري هست، حال حقيقت و آثار يقين تو چيست؟ جوان گفت: يا رسول الله! بر اثر يقين همواره محزونم و شبها خواب را از چشمانم ربوده... نَفْسم بهکلي از دنيا و آنچه در آن است انصراف پيدا کرده تا جايي که کَأنَّ عرش پروردگار را ميبينم که براي حساب نصب شده و همه براي حسابِ قيامت محشور شدهاند و من در ميان آنها هستم ... پس از آن که رسول خدا صلی الله عليه و آله سخنان جوان را شنيدند رو به مردم کرده فرمودند: «هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللّهُ قَلْبَهُ بِالْاِيمان»؛اين بندهاي است که خداوند قلب او را به ايمان منوّر کرده است، و به او فرمودند: «اَلْزِمْ مَا اَنْتَ عَلَيه»؛ اين حالتي را که در آن هستي حفظ کن.[6] با توجه به اينکه آن جوان عرض کرد يا رسول الله من دارم جهنميان و بهشتيان را هماکنون ميبينم و خودم را هم در قيامت ميبينم، و حضرت هم تأييد فرمودند، پس ميشود در عين اين که انساني در صف نماز صبح نشسته است نفس او بالفعل در عاليترين عوالم وجود حاضر باشد.
معني نورانيشدن قلب
نورانيشدن قلب بدين معني است که قلب توان نظر به حقايق را پيدا کند. انصراف از دنيا، نفس را جلو ميبرد و انسان در جلوي خود، حقايق معنوي را ميبيند. همانطور که چشمِ سر جلوي پايش را ميبيند تا زمين نخورد. وقتي حدّ انسان «لا يقف» است تمام عالم هستي جلوي اوست و اگر بتواند نگاه کند، ميبيند. چون نفس ناطقه از نظر تکويني هماکنون در تمام عوالم غيب حاضر است، عمده توسل به رهنمودهاي پيامبر خدا صلی الله عليه و آله و ائمهي معصومين عليهم السلام است که راه حضورِ بالفعل در اين عوالم را به ما نشان دهند تا تشريعاً و با اختيار خود در شخصيت تکويني خود محقَّق شويم.
همهي ما فطرتاً همهي کمالات را داريم ولي ارادهمان به طرف ديگري است، اگر همهي ارادهي خود را يک اراده کنيم و بخواهيم حقايق موجود در جلوي خود را بنگريم، از حجابها عبور ميکنيم و آن حقايق را ميببينيم.
ما در عوالمِ غيبيِ عالم هستي حاضريم ولي متوجه چنين حضوري نيستيم. مثل اينکه نفس ما در ضربان قلب ما حاضر است و اگر نفس از بدن منصرف شود ديگر قلب ضربان ندارد، ولي در حال حاضر ارادهي خاص ما - که خودمان به عنوان شخص خودمان ضربان قلب خود را اراده کرده باشيم- در صحنه نيست. نفس ناطقهي انسان به همان صورت که در ضربان قلب حاضر است، در همهي عوالم هستي حاضر است و نسبت به همهي آنها آگاهي دارد اما شما به عنوان شخص شخيص خودتان چنين حضوري را براي خود بالفعل نکردهايد، چون به چيزهاي ديگري نظر داريد و آنها را انتخاب نمودهايد. بايد خودتان آن حضور را انتخاب کنيد تا سرمايهي شما محسوب شود و با داشتن آن استعداد، در آن عوالم بالفعل حاضر باشيد. براي چنين حضوري، عبادات مستمر و زيارات و اعتکاف لازم است و اگر استمرار در اعمال عبادي با توجه به چنين افقي باشد، معجزه ميکند، زيرا نيازي نيست که به آن عوالم برويد، شما در آن عوالم هستيد، کافي است آن عوالم را انتخاب کنيد و با انصراف از غير، به آنها نظر بيندازيد. ارتباط بالفعل با آن حقايق بهخودي خود پيش ميآيد، همين که وارد وادي نظر به حقايق شويم آرامآرام نظارت بر آنها و اتحاد با آنها شروع ميشود و آنچه را باور داريم و نفس ناطقهي ما هم در کنار آن حقايقي که ما باور داريم حاضر است، به صورت بالفعل براي ما محقق ميشود، درنتيجه خود را با همهي عوالم مأنوس مييابيم.
در يک جمعبندي تا حال اين چند نکته مطرح شد:
1- نفس ناطقهي ما در تمام عوالم هماکنون حاضر است، چون حدّ انسان به جهت ذات مجردش «لايقف» است.
2- ما به عنوان يک انسانِ مؤمن به وجود حقايق عالم معنا - اعم از ملائکه و قيامت و ارواح ذوات مقدس ائمهي معصومين عليهم السلام - باور داريم.
3- استعداد بالفعلکردن اين باورها و متحدشدن با آن حقايق در ما هست، بايد راهکار آن را بشناسيم و به عنوان برنامهي درازمدت بدان عمل کنيم.
4- براي بالفعلکردن باورها بايد اولاً: موانع را رفع نمود. ثانياً: عوامل تحقق آنها را به صحنه آورد.
موانع ارتباط با حقايق
در يک کلمه ميتوان گفت آنچه مانع اتحاد جان انسان با حقايق ميشود «دنيا» است، دنيا به همان معنايي که قرآن و روايات آن را معرفي ميکنند.
شايد مشخصترين خصوصيات دنيا که حجاب کامل بين ما و حقايق ميشود «زمانمندي» دنيا است. فلسفهي حکمت متعاليه به خوبي ثابت کرده که وقتي ذات عالم ماده عين حرکت است و زمان هم حاصل حرکت است پس دنيا عين زمان است. اگر ما بخواهيم از ذات دنيا آزاد شويم بايد از ذات زمان آزاد شويم، و دين راهکار آزادشدن از زمان را به خوبي براي ما بيان فرموده، که إنشاءالله روشن خواهد شد.
بههرحال براي بالفعلکردن باورها و متحدشدن با حقايقِ عوالم هستي بايد از دنيا به عنوان مانع آن هدف، بگذريم. شاخصهي دنيا زمان است و عامل تحقق حضور در عوالم معنا «قلب» است، بايد قلب را به صحنه آوريم تا حضور بالفعل ما در عوالم غيبي عالم ممکن شود. هرکس به اندازهاي که بتواند قلب خود را به صحنه آورد و به تعبير ديگر هرکس قلب داشته باشد راه ارتباط و اتحاد با عوالم عاليهي هستي را يافته است.
وظيفهي ما است که دائماً در انجام عبادات و باورهاي خود قلب را در صحنه نگهداريم و نگاهمان به دنيا، نگاهي فوق زمان و زمانزدگي باشد، تا هم راه ارتباط با حقايق پيدا شود و هم قلب حرکت کند. عباداتي مثل نماز و روزه و حج و زيارت ذوات مقدس معصومين عليهم السلام و اعتکاف براي آن است که «راه» پيدا شود. چون در اينگونه عبادات بايد نظرت را از همهي راههايي که در زندگي ساختهاي، برگرداني، حتي طوري باشد که خيالات دنيايي را هم با خود نياوري.
وقتي «راه» پيدا شد و قلب هم در صحنه آمد عبادات ما نتيجه ميدهد، چون انسان در چنين شرايطي است که ميتواند به سوي عالم معني حرکت کند و با انوار عالم اعلي روبهرو شود و از آنها نور و معرفت بگيرد و بصيرت يابد.
اگر از عباداتِ خود بهرهي لازم را نميگيريم چون هنوز راه برايمان پيدا نشده است، اگر راه پيدا شد با کمترين عبادات بيشترين نتايج حاصل ميشود. وقتي راه پيدا شد بسياري از مؤمنين در حدّ امثال مرحوم قاضي طباطبائي«رحمةاللهعليه» خواهند شد. چون اکثر مؤمنين کمتر از آن عزيز عبادت نميکنند، مشکلشان در چگونگي عبادت است، نه در کمّيّت آن. حتي اگر بعضي از عزيزان رغبت به عبادت طولاني ندارند چون در راه نيستند تا با نورِ عباداتشان شوقِ به جلورفتن پيدا کنند. بيشتر بايد به دنبال راه باشيم، راه که پيدا شد همان اذکار و عبادات که انجام ميدهيد براي نتيجهگيري کافي است، صلواتهاي ما آن صلواتي ميشود که اولياء الهي با ذکر آن هزاران حجاب را رفع ميکنند. اگر در عباداتتان دل نوراني شد علاقهتان به عبادات شديدتر ميشود و شوق ادامهي آن در شما رشد ميکند، تا جايي که نميتوانيد از آنها دل بکنيد. عمده در اين مسير براي رسيدن به چنين فعليتي، يکي «رفع موانع» و ديگري «ايجاد عوامل» است.
حجاب زمان
آزادي از زمان و عبور از گذشتهاي که رفته و مشغولنشدن به آيندهاي که نيامده است، موجب ميشود که ما از دوچيز که هيچکدام فعلاً نيستند، يعني «گذشته» و «آينده»، آزاد شويم و در «حال» قرار گيريم. حقايق عالم معنا، فوق هر زمان و مکاني، همين حالا موجودند، پس آنکه به گذشته و آينده نظر دوخته، به حقايقي که هماکنون موجودند و در جلوي جان او قرار دارند نظر ندارد، چنين کسي چگونه انتظار دارد با حقايق مرتبط شود در حاليکه او چشم جان خود را جاي ديگر انداخته است.
اي کمان و تيرها انداخته | يار نزديک و تو دور انداخته |
اينکه ميگويند؛ «اَلْمُعْتَکِفُ يعْکُفُ الذُّنُوبَ وَ يجْرِي لَهُ مِنَ الْأجْر، کَأجْرِ عامِلِ الْحَسَناتِ کُلَّها»؛[7] معتکف از گناهان باز ميايستد و بدين وسيله اجري مانند اجر کسي که همهي نيکيها را انجام ميدهد، خواهد داشت. چون محبت از دنيا و خريد و فروش و بحث و جدل و صحبت زياد، موجب ميشود که روح نتواند به جنبهي تجرد خود - که ماوراء زمان است- منتقل شود و بر شخص معتکف چنين اعمالي روا نيست. از آن مهمتر براي نزديکي به جنبهي تجرد، اعمال حج است که بايد تماماً دنيا را پشت سر بگذاري و از کثرت به سوي وحدت سفر کني. حضرت باقر عليه السلام در تفسير آيهي «فَفِرُّوا اِلَي اللّه» که ميفرمايد: به سوي خدا فرار کنيد؛ فرمودند: «مِنَ الظُّلْمَةِ اِلَي الْحَج» از ظلمت دنيا به سوي حج و رؤيت حق فرار کنيد.
تا ما نظر به گذشته و آينده داريم، از واقعيات هستي که در «حال» قرار دارند محجوب هستيم. براي آزادشدن از گذشته و آينده، بهکاربردن دستورات دين بسيار کارساز است. واقعيت اين است که ذات و جان ما فارغ از هر زماني در حال حاضر در همه جا حاضر است، ولي وَهم ما خيالات غير واقعي براي خود ميسازد و ما را مشغول گذشته و آينده ميکند. چون ذات ما آزاد از گذشته و آينده در «حال» حاضر است، اگر خود را در دست خيالات و آرزوها ندهيم بيش از آن که تصور کنيم، خود را در «حال» حاضر مييابيم، نپرسيد چطور؟ همت کنيد مييابيد. چون انسان از چيزهايي سؤال ميکند که وجود آن نزد آدم نيست، ولي در موضوع ارتباط با عوالم غيب، جاي نگاهکردن است و نه جاي سؤالکردن. آيا کسي سؤال ميکندتابلويي را که جلوي ما است چطور نگاه کند؟ کافي است نگاه کند، ميبيند. بايد به عوالم غيب نظر کنيد، مطمئن باشيد ميبينيد. شما به اصول خود توجه کنيد و مجردبودن و لايقفبودن و فوق زمان و مکان، در همهي عوالم حاضربودنِ خود را از نظر دور نداريد، نگاه کنيد، ميبينيد. اين موضوع بايد بهخوبي روشن شود که اگر با عوالم غيب و معني مرتبط نيستيم، هنوز خودمان نيستيم، غيري را جاي خود نشاندهايم، کافي است به خود برگرديم.
حيله کرد انسان و حيلهاش دام بود | آنچه خود پنداشت خونآشام بود |
در ببست و دشمن اندر خانه بود | حيلهي فرعون از اين افسانه بود |
امکان فهم زبان دين
تمام دستورات دين براي آن است که خود را از ناخود جدا کنيم و با خودي باشيم که عين حضور در عالم وجود است. انسان به جهت ذات خود، در همهي عوالم حاضر است و اگر کسي خود را خيلي آلوده به دنيا نکرده باشد، زبان دين را ميفهمد، چون دين چيزي جز همان حقايقي که انسان با آنهاست، به انسان متذکر نميشود. ميان سخن دين که نظر به حقايق غير محسوس دارد با سخن اهل دنيا که از اعتباريات و قراردادهاي ذهن بشر سخن ميگويند، فرق بسياري است. اعتباريات نسبتهايي است که در رابطه با زندگي زميني پيش ميآيد، مثل يکطرفه بودن خيابان که يک طرفه بودن در ذات خيابان نيست، ما قرار ميگذاريم که به جهت رفع مشکلِ ترافيک آن را يک طرفه کنيم. از آن طرف علم رياضي، قواعد نظام موجود در عالم کثرت را تبيين ميکند و در محدودهي عالم کمّيات متوقف است.حال نفسِ بعضي از انسانها به دقائق نظام کمّيات نظر ندارد و لذا رياضياتشان ضعيف است، ولي چون نفس انسان در عوالم غيب و معني حاضر است، و دين نيز متذکر آن عالم است، نميشود گفت کسي در ذات خود استعداد ديندارشدن ندارد. ميشود انسان به اعتباريات بشري توجهي نداشته باشد، چون اعتباريات حقيقتي ندارند که نفس با آنها مرتبط شود. همچنين ميشود کسي رياضياتش ضعيف باشد، چون او به عالم کميات نظر نميکند، اما نميشود کسي در ذاتش ديندارياش ضعيف باشد، چون ايمان عبارت است از اين که نفس انسان بدون حجاب با حقايق عالم مرتبط گردد، و اين در ذات همهي انسانها هست، مشکلشان در حجابهايي است که بين خود و آن حقايق ايجاد کردهاند.
فلسفه با «مفاهيم» عالم وجود مرتبط است و لازمهي دانستن فلسفه، دانستن بعضي از مقدماتي است که فيلسوفان وضع کردهاند. فلسفهداني کار خوبي است، ولي موضوع آن مفهوم وجود است و با «مفاهيمي» از حقايق مرتبط است و نه با وجودِ حقايق. آيا واقعاً اين عَرَض و جوهر که در فلسفه براي پديدهها قائل ميشويم، در واقع و در خارج هست؟ يا اينها حکم ذهن ما است که بر خارج حمل ميکنيم تا بتوانيم آن را تحليل کنيم، به همين جهت بعضيها هر چه فکر ميکنند نميتوانند جوهر و عَرَض را بپذيرند. در فلسفه ميگوييم؛ رنگ سيب عرض است و ذات سيب جوهر است، طرف مانده است مگر بيشتر از يک سيب در بيرون هست، جوهر و عرضش کو؟ پس نميتوان گفت اگر کسي فلسفه ندانست ديندارياش ضعيف است، چون ايمان از طريق ارتباط قلب با حقايق خارجي مُحَقَّق ميشود و اين توانايي در هر نَفْسي هست. ما نبايد دين را با اصطلاحات فلسفي مخلوط کنيم تا اگر مردم نتوانستند فلسفه را بفهمند احساس کنند بيديناند.
راه برگشت به ذات بيزمان
به نظرميرسد تا حدّي روشن شد که ما بيزماني و بيمکاني را در ذات خود داريم. پس ابتدا بايد متذکر بيزماني و بيمکاني خود باشيم و سپس آن را براي خود بالفعل کنيم تا بتوانيم فوق زمان و مکان زندگي نماييم، و عرض شد شرط بالفعلکردن آن، فاصلهگرفتن از دنيا و عالم ماده است، فاصلهگرفتن از دنيايي که عين حرکت و زمان است و رسول خدا صلی الله عليه و آله در رابطه با آن فرمودند: «دَعُوا الدُّنْيَا لِأَهْلِهَا فَمَنْ أَخَذَ مِنَ الدُّنْيَا فَوْقَ مَا يَكْفِيهِ أَخَذَ حَتْفَهُ وَ هُوَ لَا يَشْعُر»[8]دنيا را به اهل دنيا واگذاريد، و هركس از دنيا بيش از مقدار نيازش برداشت كند، ناخودآگاه دست به نابودى خود زده است. اين نوع دستورات که تأکيد ميفرمايد ما از دنيا فاصله بگيريم عملاً به ما ميفرمايد به ذات بيزمان خودتان برگرديد. چون دوري از دنيا يعني انصراف از آرزوهاي آينده و غمهاي گذشته و اين يعني آزادي از حجاب زمان و برگشت به ذات خود، همان خودِ مجردِ مستقَر در مقام «حال» و گسترده در تمام عوالم هستي.
وقتي انسان به «حال» برگشت، خدا هم در «حال» است، پس ارتباط با خدا ممکن ميگردد و راه پيدا ميشود. بهاصطلاح ميگوئيم وارد حضور قلب شديم. قلب يعني همان حقيقت انسان که در ذات خود از زمان و مکان آزاد است. پس وقتي قلب در صحنه آمد يعني ناخودِ انسان رفت و خودِ واقعي انسان به صحنه آمد، خودي که استعداد ارتباط با خدا و عوالم غيب در او هست.
در بحث «اعتکاف و چگونگي ورود به عالم آن» عرض شد، اعتکاف به آن نحوي که به ما دستور دادهاند يک نوع مُردن و خارجشدن از قيل و قال دنيا و وارد شدن به برزخ است، و به اين جهت در اعتکاف بايد روزهدار باشيد تا به احوال انساني که مرده است نزديک شويد و مثل مرده که در دست غسّال است، خود را در دست ارادهي خداوند قرار دهيد. در آن شرايط هيچ اراده و نقشهاي براي خود نکشيد تا حجابِ اسباب و وسايل از جلوي قلب شما کنار رود، از خود بميريد تا به نور الهي زنده شويد. مثل انساني که وقتي از حيات دنيايي مُرد به حيات برزخي زنده ميگردد و در نتيجه متوجه واقعياتي در اطراف خود ميشود که تا آن موقع از آنها غافل بود. وقتي انسان را در قبر گذاشتند و لحد را بر روي او قرار دادند، نَفْس او که تا حال اميد داشت دوباره اين بدن را به حرکت بيندازد و به زندگي دنيايي ادامه دهد، ديگر نااميد ميشود، همين که در اثر آن نااميدي، از تدبير بدنِ خود منصرف شد، يکمرتبه خود را با ملائکهي نکير و منکر روبهرو ميبيند، ملائکهاي که نفس ناطقه يا قلب ما همين حالا در کنار خود دارند ولي به جهت توجه به بدن و امور مادي در منظر ما قرار نميگيرند. با توجه به اين قاعده، آنچه را بايد خوب بفهميم آزادي از بدني است که ما را در زمان نگه داشته و مانع به صحنهآمدن قلب شده است تا حقايق غيبي را که در کنار آنها قرار دارد ببيند.
اين که به ما دستور دادهاند «مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا»؛[9] قبل از آن که بدنهايتان بميرد، خودتان بميريد، يعني جان و روان را از دنيا بيرون بکشيد تا با ذات خود که به وسعت هستي است روبهرو شويد.
نفس انسان در ذات خود آمادهي سير به سوي عوالم غيب و قيامت است ولي گرفتار صورتهاي دنيا شده، بايد آرامآرام و با عباداتِ ممتد و مستمر، آن را به حقيقتش بر گردانيم.
ارادههاي ممتد؛ عامل حضور در عوالم غيب
کودکان را ملاحظه کردهايد که در ماههاي اول تولدشان به سختي دستشان را بالا ميآورند، ولي به طور مستمر اين کار را ادامه ميدهند و چون استعداد آن را در بدن خود دارند بالأخره موفق ميشوند که دستشان را بالا بياورند. حالا براي آنکه دستشان را به دهانشان برسانند مشکل دارند، هر چه اراده ميکنند تا دست را به طرف دهنشان بياورند اين طرف و آن طرف ميرود، ولي چون استعداد اينکه دستشان را به دهانشان برسانند دارند، با استمرارْ بالأخره موفق ميشوند. در مورد نفس هم نبايد بگوئيم اگر نفس استعداد حضور در عالم غيب و قيامت را دارد پس چرا خود را در آن عوالم حاضر نمييابيم؟ فراموش نکنيد فعلاً مقيم «اسفل سافلين» هستيد، بايد با ارادههاي ممتد و مستمر و به عنوان شخص خاص، حضور در آن عالم را اراده کنيد تا آرامآرام حجابهاي بين شما و آن عوالم رقيق شود و بتوانيد با عوالم برتر ارتباط بر قرار کنيد. همانطور که نفسِ کودک ميطلبد دستش به دهانش برسد و مرتب بدن را به کار ميگيرد و به آن فرمان ميدهد تا بدن آمادهي پذيرش فرمان نفس شود تا آنجايي که وقتي نفس اراده کرد، بدن فرمانش را بپذيرد. انسان هم وقتي از طريق معارف الهي متوجه حقايق عالم معنا شد و با انصرافِ قلب از دنيا، نظر خود را به آن حقايق انداخت، حالا با عبادات مستمر نظر قلب خود را متوجه عالم غيب ميکند تا آرامآرام خود را در آنجا حسّ ميکند، چون ذاتش در آنجا است، کافي است حجابها کنار رود. در صورت رويکرد درست، عبادات موجب کناررفتن حجابها و بالفعلشدن باورها ميشود.
رفع حجاب بين خود و عوالم غيب و قيامت، از طريق شناخت عوامل غفلت و رفع آنها ممکن است وگرنه ذات انسان هماکنون در آن عوالم حاضر است ولي خود را در آنجا احساس نميکند و از انوار آن عالم بهرهمند نميشود.
استعداد حضور در عوالم معنا هم اکنون در همه هست، مثل حضور فطرت که در همه هست، ولي همانطور که هرکس بايد فطرت خود را وارد زندگي کند و آن را به صورت بالفعل در آورد، هرکس بايد حضور خود در عوالم معنا را وارد زندگي کند و به عبارت ديگر سعي کند با آن ذاتي از خودش زندگي کند که در عوالم هستي موجود و حاضر است و اين با آن نوع مُردن که عرض کردم ممکن ميشود، اگر از آن غفلت کنيم قوهي واهمه دوباره ما را به گذشته و آينده وصل ميکند و از واقعيترين واقعياتِ عالم وجود محروممان مينمايد.
با عبور از قوهي واهمه که ما را گرفتار خاطرات گذشته و يا آرزوهاي آينده ميکند ميتوان با حقيقت خود که حاضر در همهي عوالم هستي است با حقايق عالم غيب مرتبط شويم و در «حال» قرار بگيريم و با آنچه در «حال» قرار دارد مرتبط شويم. البته اين نوع در «حال» و «حضور»رفتن غير از آن نوع بيقيدي است که مکتبهاي شبه عرفاني پيشنهاد ميکنند و نيز غير از «اکنونزدگي» است که انسان در آن موقعيتها نظر به هيچ حقيقتي ندارد.
انسان با پيشنهادهايي که مکتبهاي شبه عرفاني ميکنند و يا با «اکنونزدگي»، در يک «حال» وَهمي گرفتار ميشود که به هر حقيقتي پشت مينمايد. ولي آن «حال» و «حضوري» که از طريق دستورات شرعي و با آزادشدن از آرزوهاي بلند دنيايي بهدست ميآيد انسان را به مقام جمع با معاني وارد ميکند.
عبور از صُوَر ذهنيه و کشف صور برزخيه
هرچه انسان از طريق بهصحنهآوردن ذات مجرد خود از گذشته و آينده آزاد شد و به «حال» آمد، متوجه ميشود در مقام «جمع» است و گذشته و آينده ديگر خيلي قدرت خارجکردن او را از حال و حضور ندارند. انسانِ زمانزده، قيامت و خدا را دور ميبيند ولي هرچه بيشتر به ذات مجرد خود برگشت کند، قيامت و خدا را نزديکتر مييابد، به طوري که اگر در اين مسير رشد کرد، آينده را نيز نزد خود مييابد. اولياء الهي با همين نگاه، آينده را هماکنون در نزد خود دارند و به بقيه خبر ميدهند. مثل وقتي در قيامت حاضر ميشويد که در آن حال همهي گذشتهي دنيايي شما نزد شما حاضر ميشود و به قول قرآن: «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُّحْضَرًا»؛[10] آنچه را انجام داده در نزد خود حاضر مييابد. روزه و مسجد و اعتکاف کاري شبيه قيامت با نفس انسان انجام ميدهد، به شرطي که خودمان مسائل گذشته و آينده را به دنبال خود نبريم و خود را از حضور در «حال» محروم ننماييم. اگر در مسجد و اعتکاف و حج و زيارت در فکر آن هستيم که مثلاً فلان چک را چطوري با فلان چک جفت و جور کنيم، انتظار نداشته باشيد نفس شما آمادهي سير در عوالم غيب و معنا باشد.
کاري کنيد تا با بهحضوربردن نفسْ در «حال»، راه را پيدا کنيد، راه که پيدا شد اگر سري هم به دنيا زديد، نفس شما دوباره به همان حالت حال و حضور بر ميگردد و سير خود را ادامه ميدهد. اين همان مقامي است که قرآن در موردش ميفرمايد: «رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ»؛[11]انسانهايي که خريد و فروش، آنها را از ياد خدا غافل نميکند. اگر خيال و خاطرهاي آمد که شما را از «حال» خارج کند، شما آن را دنبال نکنيد و به دنبالش راه نيفتيد، اينها صُوَر ذهنيهاي هستند که از دنيا با خود آوردهايد، طوري نيست که ميآيد، اشکال وقتي پيدا ميشود که شما هم از آنها استقبال کنيد. وگرنه ميآيد و چون تحويلش نگرفتيد ميرود و هديهي بيتوجهي به صُوَر خياليه، حضور بيشتر شما در عوالم بالا خواهد شد. و معني و برکاتِ آزادشدن از قيل و قال دنيا بيشتر برايتان روشن ميگردد. بايد مواظب بود در خلوتِ خود ارادههاي اهل دنيا در ما حاکم نباشد و نظر به مشيت الهي داشته باشيم و خود را در اختيار فرمان او قرار دهيم.
تولدي ديگر
بايد در امثال اعتکاف و حج و زيارت با کنترل ارادههاي دنيايي، مزهي عبور از صُوَر ذهنيهي دنيا را به جان خود بچشانيم و عملاً به تولدي ديگر دست يابيم، چنانچه حضرت عيسي عليه السلام فرمودند:«لَنْ يَلِجَ مَلكوتَ السّمواتِ و الأرضِ مَنْ لُمْ يُولَد مَرّتين»؛[12] کسي که دوبار متولد نشود هرگز به ملکوت آسمانها و زمين دست نمييابد.
در اين حالتِ عبور از صُوَر ذهني و آزادشدن از گذشته و آينده، يک نوع زندگي ديگر شروع ميشود. پس بايد از دنيا مُرد تا به حياتي ديگر متولد شد و مُردن از دنيا با آزادشدن از زمان شروع ميشود. به گفتهي مولوي:
فکرت از ماضي و مستقبل بود | چون از ايندو رست مشکل حل بود |
چون شود ذهنت همه مشغول «حال» | نايد اندر ذهن تو فکر محال |
وقتي انسان در «حال» قرار گرفت و با حقايق عالم وجود مرتبط شد ديگر چيزي نيست که در دسترس او نباشد و بخواهد در فکر بهدستآوردن چيزهاي محال باشد چيزهايي که يا در گذشته بوده و رفته و يا در آينده است و نيامده.
پس از مُردن و ورود به عالم برزخ، وقتي روح انسان اميدش را از دنيا بريد، و صُوَر ذهني دنيايي را تعقيب نکرد، چنانچه اهل ايمان باشد پس از سؤال مَلَکين، در مقابلش افقي به سوي بهشت باز ميشود که تا چشم کار ميکند گشاده و روح افزا است «ثُمَّ يفْسَحانِ لَهُ فِي قَبْرِهِ مَدَّ بَصَرِهِ ثُمَّ يفْتَحانِ لَهُ بَاباً اِلَي الْجَنَّةِ»؛[13]سپس آن دو ملک تا چشم کار ميکند قبر او را گسترده ميکنند و براي او دري از درهاي بهشت را ميگشايند. در همين راستا براي انساني که در خلوت خود به صُوَر ذهنيهي دنيايي بيتوجهي کند حجابها کنار ميرود و افق عالم معنا برايش گشوده ميشود. حجابهاي «چه بخوريم»، «چه بپوشيم» و «چه داشته باشيم» نميگذارد نفس مجرد ما از عالمي که در آن هست بهرهمند شود.
اگر چشم انسان باز شود و فقط در نور وظيفهي الهي عمل کند عملاً خود را دست خدا داده است و حجابهاي بين او و انوار الهي برطرف ميشود، ديگر نه زمان گذشته او را به خود مشغول ميکند و نه زمان آينده او را ميربايد. بر اساس نور وظيفه عمل ميکند، حتي اگر وظيفهي او اين باشد که برنامهاي درازمدت براي خود بريزد .
اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند:«...فَارْفُضِ الدُّنْيَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْيَا يُعْمِي وَ يُصِمُّ وَ يُبْكِمُ وَ يُذِلُّ الرِّقَابَ فَتَدَارَكْ مَا بَقِيَ مِنْ عُمُرِكَ وَ لَا تَقُلْ غَداً وَ بَعْدَ غَدٍ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ بِإِقَامَتِهِمْ عَلَى الْأَمَانِيِ وَ التَّسْوِيفِ.»[14]
دنيا را ترك كن و بدان كه محبت دنيا انسان را كور و كر و گنگ مىگرداند ، دوستى دنيا گردنها را پائين مىآورد، اينك از عمر باقيمانده استفاده كن و نگو فردا و يا پس فردا چنان و چنين خواهم كرد، كسانى قبل از شما هلاك شدند و رفتند که هلاكت آنها به خاطر آرزوها و فردا فردا گفتن ها بود. [15]
چگونگي ارتباط با روحِ علماء و اولياء الهي
در عالم غيب و معنا اکنون روح اولياء الهي و نيز انوار ملائکةالله و روح انسانهاي وارسته چون شهدا و حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» و امثالهم حاضر است، به عبارت ديگر به جز روح آنهايي که گرفتار گناهان خود هستند، روح بقيه در عالم غيب حاضر و فعّال است و نفس شما در صورتي که محجوب قيل و قال دنيا نباشد و آمادگيهاي لازم را در خود ايجاد کند، ميتواند با آنها مرتبط شود و از نور آنها بهرهمند گردد. ما گرفتار زمان و مکان هستيم، آنها در عالم بيزمان و بيمکان حاضرند و شما به اندازهاي که از زمان و مکان آزاد شويد خود را در آن عالم مييابيد. اهل دنيا چون مردند، گرفتار گناهانشان هستند و لذا در حدّي که إذن دارند ميتوانند به ما سر بزنند و شما آنها را در خواب -که کمي از حواس خود آزاديد- مييابيد، ولي موقعيت اولياء الهي فرق ميکند، اگر ما با فاصلهگرفتن از دنيا وسعت پيدا کنيم ميتوانيم با آنها مأنوس شويم. حال چه اُنس شمّي و بويايي و چه اُنس سمعي و يا بصري و چه اُنس نوري و معنوي به وسيله قلب، بستگي دارد که شما ظرفيت و طلب کدام را داشته باشيد. بعضيها ارادهي کليشان اين نيست که بخواهند با صورت علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» مأنوس باشند، نظر به نور فکري ايشان دارند، درنتيجه روحشان بر اساس ارادهي غالبي که بر آنها حاکم است عمل ميکند و لذا اُنس نوري و قلبي نصيبشان ميشود. البته جمع آن هم ممکن است، که هم اُنسِ صوري واقع شود و هم اُنس معنوي.[16] در هر صورت آنجا ارادهي غالب عمل ميکند، ديگر دست شما نيست، همانطورکه در خواب شما دست خودتان نيستيد دست ملکاتتان هستيد. ملکهي غالب، کار خود را ميکند و سير مناسب خود را دارد.
پيداشدن راه
آري با دفع موانع بين روح و عوالم معنا، روح با آن عوالم مرتبط ميشود و اساسيترين مانع جهت آن ارتباط، همان زمانزدگي است که توجه انسان را در گذشته و آينده پراکنده ميکند، و به جهت اين پراکندگي روح يا نفس ناطقه مقام «جمع» ندارد تا با معنويات موجود در عالم غيب که حقيقتشان جمع است، روبهرو شود. وقتي از طريق دستورات شرعي فهميديم چگونه از زمانزدگي درآييم و جايگاه هر نگاهِ حرام را در محروميت قلب از ارتباط با عوالم غيب و معنويت فهميديم، راه را پيدا کردهايم و ميفهميم به حکم وظيفه عملکردن چه برکاتي دارد، چون در آن حالت جانِ بيکرانهي خود را با خدايي که عين بيمکاني و بيزماني است مرتبط کردهايم.
«راه» که پيدا شد و ما از طريق ارتباط با قلب خود آرامآرام در آن قدم زديم، دين به طرز فوقالعادهاي جاي خود را در قلب ما باز ميکند، چون معلوم ميشود تنها دين و دستورات آن، امکان ارتباط با حقايق قدسي و عالم اسماء الهي را براي انسان فراهم ميکند. وقتي دين راه را نشان داد و افق را نماياند و افقي که هيچ محدوديتي ندارد در جلو انساني که در ذات خود محدود به هيچ حدّي نيست، گشوده شد، قلب ديگر به انوار کم راضي نيست. يکي از هنرهاي دين الهي اين است که از ابتدا نميآيد وظايف سنگين را به ما پيشنهاد کند، ابتدا کاري ميکند تا قلب راه بيفتد، قلب که راه افتاد و انوار معنوي را در اُفق وجودي خود ديد، ديگر خودش به اعمال و وظايف کم قانع نيست، نهايت تلاش را ميکند تا از نهاييترين کمالات بهرهمند شود. چون اين موضوع را فهميد، به خودش ميگويد:
هر چه در اين راه نشانت دهند | گر نستاني به از آنت دهند |
به خود نهيب ميزند که در هيچ منزلي متوقف نشود و هيچ حجابي را براي خود نپسندد، حتي حجابهاي نوراني را. ميخواهد خدا را داشته باشد.[17]
وقتي اين طرف حل شد که انسان از زمان و زمانيات و دنيا آزاد شد، آن طرفش که عبارت باشد از ذات مجرد يا قلب، خودش راه ميافتد. دين الهي دقيقاً همين دو کار را ميکند. شما تمام دستورات دين را که نگاه کنيد يا ميخواهد دفع موانع بکند يا رشد عوامل.
کساني از دين الهي بهرهي کامل ميبرند که بخواهند راه را بيابند و در راهي که يافتهاند جلو بروند.کسي که به دنبال پيدا کردن راه و سيرکردن در آن است، يا در تلاش است براي دفع موانع و يا در تلاش است براي رشد عوامل. وقتي به او بگويي «أَعْدَى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»[18] دشمنترين دشمنان تو همين نفس امّارهي تو است که در پيش خودت ميباشد، به خوبي تصديق ميکند و ميفهمد مانع راه يعني چه. از خدا تقاضا ميکند:
باز خر، ما را از اين نفس پليد | کاردش تا استخوان ما رسيد |
کسي که به دنبال راه است و راه افتاد تازه ميفهمد اين راه موانعي دارد که بايد پشت سر گذاشت و بايد از خود شروع کند و خود را از آرزوهاي آينده و خاطرات گذشته برهاند تا در حضور و حال درآيد. ملائکه، ائمه عليهم السلام و روح اولياء الهي حاضراند و ما غايبيم، در ناکجا آباد گذشته و آينده به سر ميبريم که هيچ کدام واقعيتي ندارد، يا رفته است و يا نيامده. با توجه به اين مبنا هر آيه و روايتي که در اين دستگاه بيايد جايش معلوم است، يا متذکر ما است که از موانع آزاد شويم، و يا به ما دستور ميدهد چگونه عوامل اتصال به عوالم غيب را رشد دهيم.
برکات سير قلبي
حضرت جواد عليه السلام ميفرمايند « الْقَصْدُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِالْقُلُوبِ أَبْلَغُ مِنْ إِتِّعَابِ الْجَوَارِحِ بِالْأَعْمَال »[19] رسيدن به خداي متعال از طريق قلوب، کاملترين و رساترين رسيدن است نسبت به تلاشهايي که از طريق جوارح انجام ميگيرد.
حضرت در اين روايت به ما توصيه ميفرمايند که قلب خود را در مسيرِ سير به سوي خدا راه بيندازيم و تأکيد ميکنند اگر با قلبِ خود نظر به خداوند کنيم خيلي زودتر به مقصد ميرسيم از اينکه با ديگر اعمال بخواهيم به قرب الهي نايل شويم. خيلي خوب است صد رکعت نماز بخوانيم و خودِ امامان عليهم السلام هم به ما دستور دادهاند چنين اعمالي را انجام دهيم، اما همانهايي که ما را توصيه به اعمال عبادي کردهاند و بر برکات و ثواب آنها نيز تأکيد فرمودهاند، براي اهلش ميفرمايند با بهکارانداختن قلب خيلي زودتر به نتيجه ميرسيد، آنهم به نتيجهاي کاملتر. با اينکه منظورشان از عبادات با جوارح، همراهبودن با حضور قلب است، با اينهمه در امثال روايت فوقالذکر باب ديگري را باز ميکنند تا انسان با قلب خود دائماً در صحنه باشد و آزاد از نظر به کثرات و رها از زمان، در عوالم هستي و در محضر حقتعالي قلب خود را حاضر نگهدارد.
يک نحوه حضور قلب هست که کم و بيش در نماز براي عزيزان پيش ميآيد و برکات بسيار زيادي هم دارد، ولي حضرت جواد عليه السلام در روايت فوق به يک نوع حضور قلب ديگري اشاره دارند که قلب در محضر حق، در فضايي قرار ميگيرد که نظر به عالم بقاء دارد و دائماً در آن عالَم زندگي ميکند. ميفرمايند اين راه براي رسيدن به مقاصدِ معنوي، از اين که بخواهي با آن عبادات به مقصد برسي، رساتر و روشنتر است در عين اينکه آنها بهجاي خود بايد محفوظ باشد. هنر آن است که قلب دائماً نظرش به حق باشد و به اصطلاحِ قرآني «اَوّاب» باشد، که هر چه رجوع ميکند، به حق رجوع کند. خداوند در وصف حضرت ايوب عليه السلام ميفرمايد: «نِعْمَ الْعَبْد اِنَّهُ اَوّاب»؛[20]چه بندهي خوبي بود، دائماً به حق رجوع ميکرد. حضرت جواد عليه السلام ميخواهند ما بتوانيم قلب خود را در چنين حالتي قرار دهيم که دائماً در محضر حق باشد. در واقع آيهي فوق رمزالرموز شخصيت حضرت ايوب عليه السلام را از اين زاويه معرفي ميکند.
بنده در احوال يکي از بزرگان تأمل ميکردم که رمز موفقيت ايشان در سير در عوالم کجا است، به اين نکته رسيدم که ايشان پس از کسب معارف عالي قلب خود را از زمان آزاد کرده و تا آنجا که ممکن بوده در حضور نگه داشته و لذا قلبش راه افتاده است. عرفاي بزرگ، اهل مطالعه و تفکرند ولي همهي آن کارها را با حفظ قلب در محضر حق انجام ميدهند. از جمله عواملي که قلب را در حضور نگه ميدارد تفکر در روايات ائمهي معصومين عليهم السلام و آيات قرآن است. اگر کسي قلبش در صحنه باشد روايات و آيات در حفظ حضور قلب و نگه داشتن آن در «حال» و «حضور» بسيار مؤثر است. به گفتهي مولوي:
وصف بيداري دل اي معنوي | در نگنجد در هزاران مثنوي |
ابتدا انسان بايد از کثرات به عنوان عوامل جذبکنندهي دل، منصرف شود و روي هم رفته متوجه اسماء الهي باشد، تا وقتي قلب از جذبات دنيايي متوجه عالم معنا شد بتواند با نظر به اسماء الهيه سير کند و خود را در حضور نگه دارد. منظور از توجه به اسماء الهي آن است که قلب تمام حرکات و سکنات عالم و آدم را به حق نسبت دهد، و قلب متوجه باشد پروردگار عالم بر اساس سُنن و انوار خود عالم را مديريت ميکند، حالا اين مديريت با جلوهي کدام اسم از اسماء است، مرحلهي دوم است.
به هرحال ابتدا بايد انسان معارف الهي را کسب کند ولي فقط مشغول درس و مدرسه نباشد، بلکه وقتي معارف چشم او را متوجه عوالم غيب و معنا نمود، دل را از آن عوالم منصرف نکند و آن را در محضر حقايق الهي نگه دارد، وقتي قلب راه را پيدا کرد و در حضور رفت، حالا ديگر کار و تلاش و درس و مدرسه او را از راه بيرون نميبرد.
امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در وصف حاضرشدن در عالَم قلب و سير از علم حصولي به علم حضوري ميفرمايند:
در ميخانه گشاييد بهرويم شب و روز | که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم |
حضرت آيتالله بهجت«رحمةاللهعليه» بيشتر مشغول تدريس فقه بودند ولي خودشان ميفرمودند از همان طريق برکات معنويهي لازم نصيبشان ميشد، چون در حين تدريس فقه قلب خود را در محضر حق نگه ميداشتند. يکي از رفقاي طلبه طوري قلبشان در حضور حق بود که ميگفتند وقتي سادهترين مسائل فقهي را هم ميخواندم، با ديدن هر روايتي، حتي روايات مربوط به غسلِ جنابت، نورانيتي ميديدم که اشکم جاري ميشد. مثل کربلايي کاظم ساروقي که هر آيهاي را که ميديد نور ميديد.
وقتي قلب به صحنه آمد، در هر صحنهاي خواستيد وارد شويد ابتدا قلب وارد ميشود و نور معنويت و انوار ربوبي را در جلوات مختلف ميبيند که قرآن در رابطه با آن ميفرمايد: «...فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»؛[21] پس هرکس ميخواهد به لقاء پروردگارش نايل شود، بايد به عمل صالح دست بزند و در آن کار احدي را شريک قرار ندهد و مورد نظر خود نگيرد. البته اين رؤيت کم و زياد دارد، نميشود شما بگوئيد پس چرا ما نميبينيم، معلوم نيست نبينيد، ممکن است شکل رؤيت فرق بکند. عمده، به صحنه آمدن قلب است براي رؤيت حق، حالا اگر قلبتان در صحنه باشد با يک روايت که روبهرو ميشويد نور آن شما را تحت تأثير خود قرار ميدهد و چشمتان را به چيزهايي باز ميکند، ولي همين روايت براي کسي ديگر ممکن است هيچ نورانيتي نداشته باشد و چشمش متوجه آن چه بايد بشود، نشود، چون قلبش در صحنه نيست. بنده هرکس را ميشناسم که به نتايجي رسيده هنرش در نگهداري و حفظ قلب در «حال» و نظر به حق بوده است.
سير قلبي و چگونگي تغذيهي آن
باز به روايت مذکور توجه فرماييد؛ حضرت ميفرمايند: اعمال عبادي، انسان را ميرساند. اما يک چيزي هست که «ابلغ» است و بيشتر ميرساند و آن «اَلْقَصْدُ اِلَي اللّه تَعالي بِالْقُلُوب»است، نظرکردن به خدا است از طريق قلبها. دو نوع ميتوان «قصد الي الله» کرد. يکي با عبادات عملي، ديگري با خودِ قلب. حضور در حج و اعتکاف و زيارات، قدرتِ «اَلْقَصْدُ اِلَي اللّه تَعالي بِالْقُلُوب» را ممکن ميسازد، چون دنيايي که قلب را مشغول ميکند رفته است و قلب آزاد از دنيا مانده است، اين قلب وقتي نظر کند حق را در مقابل خود مييابد. چون خودش مجرد است و در همهي عوالم غيب و معني از نظر ذات حاضر است. عمده، موانعي است که بايد برطرف شود. وقتي در اعمالي مثل نماز و حج و زيارت و اعتکاف، قلب آزاد شد و توجه به عالم معنا برايش پيش آمد، «راه» را پيدا کرده است. درست است که آن معنويت که مثلاً در حج يا اعتکاف پيدا کرد پس از مدتي از منظر قلب ميرود، اما چون انسان از طريق به صحنهآوردن قلب، «راه» را پيدا کرده دوباره آن معنويت به سراغش ميآيد، عکسالعمل بيرونياش اين ميشود که قلبش مايل شده قرآن بخواند. اين ميل به قرآنخواندن؛ عکسالعملِ توجه قلب به عالم غيب و معنويت است که با خواندن قرآن آن توجه را تغذيه ميکند.
قصد إلي الله از طريق قلب موجب سير به عوالم معنوي ميشود و دل طالب معنويات ميگردد. براي تغذيهي دل بايد چيزهايي به آن داد تا نهايتِ نتيجه را به دست آوريم. اگر قلب آماده است تا با قرآن و روايات تغذيه شود، نور قرآن و روايات را در اختيارش بگذاريد، اگر آنقدر آماده نيست، اشعار عرفاني و جملات عرفاي واقعي و تفاسير قرآن و شرح روايات را در اختيارش قرار دهيد، تا در حضور بماند. مواظب باشيد وقتي قلبتان آمادهي تغذيه با بيشترينها است با کمتر از آن تغذيهاش نکنيد، مثلاً اگر با قرآن ميتواند حضور خود را حفظ کند به خواندن حافظ و مثنوي بسنده نکنيد. البته منظورم اين نيست که از ارتباط قلب با مثنوي و حافظ محروم شويد، به قول آيتالله انصاري همداني«رحمةاللهعليه»سالک تا آخر عمر به مثنوي مولانا نيازمند است. اخيراً که مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» در جلسهاي که با شعرا داشتند فرمودند: مثنوي همان طور که مولوي ميگويد: «هُوَ اُصولُ اصولِ اُصولِ الْدّين»[22] و گفتند مرحوم مطهري هم با من هم عقيده بود. عرض بنده آن است که اگر دل انسان آمادهي تغذيه با حقايق برتر است شما کمتر از آن را به آن ندهيد. عکس آن هم هست که اگر در حدّ مثنوي و حافظ ميتواند در حضور باشد، نميشود نور بالاتر در اختيار آن بگذاريد، چون پس ميزند. موضوع حساسي است مواظب باشيد جايگزينيها را سهلانگارانه انجام ندهيد. وقتي دل هواي سير در عوالم معنا را داشت زود با کمترين جايگزين آن را جواب ندهيد که در اين صورت سهلانگارانه جواب دل را دادهايد. ببينيد اگر با قرآن و روايت ميتوانيد بهسر ببريد از همانها شروع کنيد. وقتي دل ميآيد سراغتان يعني ميخواهد در عوالم غيب و معنويت سير کند، از طرفي ذات شما مجرد است، و موجود مجرد محدود به مکان و زمان خاصي نيست، پس هم خودش در يک لحظه همه جا هست و هم در عالمي که سير ميکند، اگر حجابهايش کنار رفته باشد همهي حقايق در يک لحظه در جلوي او حاضرند. انسان از طريق به صحنهآمدن قلب به يک ميهماني خاصي رفته است که اگر درست نگاه کند و چشمش را از نظر به غير زدوده باشد همهي ميوهها و اطعمه و اشربههاي آن ميهماني را يکجا در قلب خود دارد. هنر آن است که قلب در صحنه باشد و نظر کند و ببيند و مرتبط باشد و تغذيه کند. ميفرمايند: اينطور رفتن نسبت به ساير رفتنها، کاملتر است، «ابلغ» است، چون قلب را در صحنه آورده است.
در قرآن داريم: «يَوْمَ لَا يَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ»؛[23] در قيامت و در شرايط زدودهشدن کثراتِ عالم ماده، نه مال به کار آيد و نه فرزند، مگر آنکس که با قلب سليم به محضر حق آيد. به گفتهي امام صادق عليه السلام، قلب سليم قلبي است که جز خدا در آن نباشد، و نظرش از غير خدا منصرف شده باشد.[24] چون قلبي به ما دادهاند که ميتواند به خدا بنگرد، بايد آن را در شخصيت خود به فعليت در آورد و جنبهي تکويني آن را سرمايهي جنبهي شخصي و فردي خود کرد، و موانعِ از دست رفتنش را شناخت تا بتوان آن را از آن موانع آزاد کرد و در صحنهي نظر به حق نگاهش داشت، زيرا ذاتش آنچنان است که ميتواند به عالم معنا و جلوات الهي نظر کند و در آن جا سير نمايد.
زندگي در عالم معنا
وقتي قلب به سراغ ما آمد، يعني ذات مجرد ما طالب انصراف از عالم کثرت و سير در عالم وحداني شد، بايد آن حالت را بشناسيم و سعي کنيم در آن حالت زندگي کنيم، وقتي آن حالت براي ما شناخته شد اگر هم مدتي قلب سر به هوا گشت از طريق آيات و روايات آن را به عالَم اصلياش برميگردانيم و از اين طريق قلبِ رفته برميگردد.
راهِ پيداکردن قلب و به راه آوردن آن، نياز به سواد و درس فراوان ندارد، عمده در حضور نگاه داشتن قلب است و اين با عبادات انجام ميگيرد، قلب با زيارت و حج و اعتکاف راه را پيدا ميکند و با ساير عبادات در راه باقي ميماند و اگر هم رفت برميگردد. عمده نظر به قلب است و تلاش براي حفظ آن در حضور حق.
وقتي مسئله روشن شد که با حفظ حضور قلب سير شما «اَبْلغ» و کاملتر است، ديگر همهي دستورات دين براي شما معني خاص خود را ميدهد و آن عبارت ميشود از عوامل حفظ حضور قلب در محضر حق. همه چيز در دين براي شما وسيلهي حفظ حضور قلب ميگردد. اميدواريم باب موضوعِ بهحضورآوردن قلب را باز کرده باشيم تا خودتان با تلاش ممتد قلب را در صحنهي حضور و «حال» نگه داريد و از برکات آن بهرهمند گرديد.
رسول خدا صلی الله عليه و آله در رابطه با برکات به صحنه آوردن قلب ميفرمايند: «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً جَعَلَ لَهُ وَاعِظاً مِنْ قَلْبِهِ»[25]چون خداوند براي بندهاي خيري بزرگ بخواهد، واعظي و متذکري را از طريق قلب براي او فراهم ميکند، تا دلش با بصيرتي که مييابد دائماً او را در هر منظري متوجه حقايق عالم بگرداند.
اولين حرفِ اين روايت اين است که اگر خداوند به کسي لطف کند ميتواند با قلبش به سر برد و از اندرزها و تذکرات آن بهره گيرد. نکتهي دوم اين که چون ذات انسان يا همان قلب مجرد است[26] و در همهي عوالم حاضر است، وقتي حجابهاي بين او و عوالم معنوي رفع شود، به همان اندازهاي که حجابها رفع شود، قلب متذکر حقايق ميگردد، چون در آن عوالم سير ميکند و از انوار آنها بهره ميگيرد. و اين معني «جَعَلَ لَهُ واعِظاً» است که خداوند شرايط بهرهمندي قلب را از عالم معنا براي انسان فراهم مينمايد.
إنشاءالله تا حال دو نکته براي عزيزان روشن شده، يکي اين که ذات ما که همان قلب باشد در همهي عوالمِ وجود حاضر است و ديگر اين که موانع ارتباط ما با آن عوالم توجه به کثرات عالم ماده و زمانزده بودن ما است وگرنه ميتوانستيم علاوه بر ارتباط با حقايق عالم، با اولياء الهي در عالم غيب و معنويت مرتبط باشيم. طبق روايات اخير اگر از زمانزدگي آزاد شويم، به لطف الهي متوجه و متذکر عالم معنويت ميگرديم و از طريق قلب بهرههايي از عالم معنويت نصيب خود ميکنيم. رسول خدا صلی الله عليه و آله آن بهرهمنديها را چنين فرمودند: «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً جَعَلَ له واعظاً في قلبه»؛[27] خداوند از طريق قلب او وعظهايي به او القاء ميکند. حال مباني اين وعظ چيست؟ از ملائکه و انوار اسماء الهي ميتوانند باشند تا نور ائمه عليهم السلام و علماء رباني. ميفرمايد اگر انسان کاري کرده باشد که شايستهي نظر خداوند شود خداوند حجابهاي بين او و انوار غيبي را رقيق ميکند تا قلب او بتواند از انوار آنها مُتَّعِظ گرديده و بهرهمند شود.
حضور بالفعل
حالتي را که انسان بتواند با عوالم غيب مرتبط شود حضور بالفعل ميگويند. وقتي حضور انسان نسبت به عوالمِ غيب بالفعل شد ديگر در آن عوالم زندگي ميکند و با تمام وجود نور حقايق معنوي را با جانش ميچشد و به تعبير ديگر با آنها متحد ميگردد. اين حالت با آن حالتي که انسان از طريق کتاب و درس متوجه وجود حقايق غيبي شود فرق ميکند، چون نفس از طريق تعقل و استدلال متوجه مفاهيم عالم غيب ميشود، ولي قلب از طريق رفع موانع خود را در آنجا احساس ميکند و با آن عوالم يگانه ميشود، اين نحوه ارتباط به معني بالفعلشدنِ باورها در جان انسان است.
گاهي از خود ميپرسيم چرا نکات معنوي که به ذهن ميسپاريم پس از مدتي از ذهن ميرود؟ علتش آن است که فقط به ذهنمان سپرديم، ولي در عالَمِ آن نکات حاضر نشديم تا قلبمان با آنها متحد شود. اگر جان انسان با حقايق مرتبط نشود، به واقع به آن حقايق عالم نشده است، هرچقدر براي انسان از آن حقايق بگويند و او نيز آنها را تکرار کند، باز در خودْ که نظر کند ميبيند آنها را ندارد.
در قرآن موضوع فوق را به طرز زيبايي مطرح ميکند، آنجايي که ميفرمايد: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِي بِأَسْمَاء هَؤُلاء إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ * قَالُواْ سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ»؛[28] خداوند همهي اسماء را به آدم آموخت، سپس همان اسماء را به ملائکه عرضه کرد، پس به ملائکه فرمود؛ اگر راست ميگوييد که شايستهي خليفةاللهي هستيد از آن اسماء به من خبر دهيد. گفتند خداوندا تو بلند مرتبهاي، ما به جز آنچه تو به ما علم دادي علمي نداريم و تو خودت عالم هستي به همه مخلوقات و حکيم هستي و ميداني چه مخلوقي شايستگي خليفةاللهي دارد.
آدم از نظر وسعت طوري بود که ميتوانست اسماء الهي را تعليم بگيرد و جانش آنها را بچشد، در حالي که در مورد ملائکه نفرمود به آنها هم تعليم داد، بلکه فرمود به آنها عرضه کرد، چون نحوهي وجود آنها طوري بود که نميتوانستند با همهي اسماء الهي متحد شوند. وگرنه بعد از عرضهي همهي اسماء به ملائکه، عليالقاعده بايد آنها هم از آنها آگاه ميشدند، ولي وقتي خداوند فرمود مرا از آن اسماء خبر دهيد گفتند ما فقط آنچه را آموختهايم ميدانيم. پس معلوم است دانايي حقيقي با نظر به حقايق به دست نميآيد، بايد جانْ آنچنان وسعتي داشته باشد که بتواند با آنها متحد شود، منتها اگر در عين داشتن آن وسعت، نظر به کثراتْ او را از حقايق غافل کرد، با تذکر نسبت به حقايق به خود برميگردد، ولي اگر مخلوقي وسعتش در حدّ اتحاد با همهي حقايق نبود، اگر آنها را هم را ببيند نميفهمد تا از آنها خبر دهد.
انسان در ذات خود وسعتي دارد که با همهي حقايق مرتبط است، و با سلوک ديني آن وسعت، بالفعل ميشود و انسان خود را در آن عوالم احساس ميکند و متوجه ميشود در همهي اين عوالم حضور داشته ولي از آنها غافل بوده است. به جهت چنين حضوري است که در قيامت به او خطاب ميکنند: «لَقَدْ كُنتَ فِي غَفْلَةٍ مِّنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ»؛[29] تو از اين عوالم غافل بودي، پس ما پرده را از جلوي تو برداشتيم پس بينا شدي. اگر کسي در اين دنيا تلاش کند حجابها را عقب بزند و چشمِ دل خود را به چيزهايي که او را به خود مشغول ميکنند و از سير در عوالم وجود باز ميدارند، نيندازد، به همان اندازه از انوار آن عالم بهرهمند ميشود و از طريق قلبش وعظ و پند ميگيرد.
صاحبان دل
آنچه بايد مورد توجه قرار گيرد به صحنه آوردن قلب است و عرض شد هرکس هم که به جايي رسيد با در حضور قرار دادن قلب به آنجا رسيد. به عبارت ديگر بايد «دل» را بهدست آورد و آن را حفظ نمود. به گفتهي خواجه عبدالله انصاري: «اگر بر آب روي، خسي باشي. اگر بر هوا پري، مگسي باشي، دلي بهدست آور، تا کسي باشي.» منظورش آن است که بايد اهل دل شوي، نه اين که بروي دل مردم را به دست آوري، اين کار خوبي است، اما حرف خواجه چيز ديگري است و مقصد ديگري را دنبال ميکند. در راستاي روايت حضرت جواد عليه السلام که فرمودند: سير به سوي خدا از طريق دل، انسان را کاملتر به مقصد ميرساند، خواجه هم ميفرمايد سعي کن دل را در صحنه داشته باشي.
در روايت داريم که رسول الله صلی الله عليه و آله فرمودند: «إِنَّ اللَّهَ لَا يَنْظُرُ إِلَى صُوَرِكُمْ وَ أَعْمَالِكُمْ وَ إِنَّمَا يَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِكُم»؛[30] خداوند به ظاهر شما و به اعمال شما نمينگرد، لکن به قلب شما مينگرد.
از آن جايي که حقيقت هرکس «قلب» اوست، با توجه به روايت فوق، اگر کسي قلب را به صحنه نياورد از نظر حضرت رحمان خود را محروم کرده است و برعکس، وقتي انسان قلب را به صحنه آورد و از زمان آزاد شد و با مستقرشدن در «حال»، نظرش به حقايق افتاد، هزاران رمز و راز در جلوي راهش قرار ميگيرد که بايد يکييکي آنها را بگشايد و جلو رود. مثل ورود در نماز است که تا انسان وارد نشده است هيچ خيالي هم به سراغ او نميآيد، ولي همين که وارد نماز شد انواع خيالها جلوي او سبز ميشوند، چون ميخواهد از ساحتي به ساحت ديگر سير کند و لذا صُوَر موجود در ساحت قبلي مانع است. در سير از «زمان» به «حال» هم موضوع از همين قرار است، روحِ عادتکرده به زمان هرچه ميخواهد خود را در «حال» نگهدارد، هجوم خيالاتِ گذشته و آرزوهاي آينده او را ميربايند، ولي اگر قلب را در صحنه بياورد و دائم آن را در محضر حق نگه دارد بالأخره از اين پل ميگذرد و صاحبدل ميشود.[31] پس همانطور که خواجه گفت: «دلي بهدست آور تا کسي باشي» وقتي انسان صاحبدل شد واقعاً کس ميشود و ديگر دنبال قدرتنمايي و کرامت داشتن نيست، حالا کرامت پيش آمد، بحث ديگري است ولي صاحبدل دنبال اين کارها نيست. گفت:
يک چشمزدن غافل از آن يار نباشيد | شايد که نگاهي کند آگاه نباشيد |
کمال هر انسان به اين است که دل او چقدر در صحنهي ارتباط با حق مستقر است، سرمايهي اصلي انسان همين دل است و استعداد سير در عوالم غيب و معنا و اُنس با خلوتنشينان عالم قدس در دل نهفته است.
با ورود به عبادات، به قصد آزاد شدن از زمان و سير در عوالم وجود، آرامآرام استعداد حضور در عالم وجود شروع به شکوفايي ميکند و در يک کلمه باورها به حالت بالفعل در ميآيد. راهکار عملي ورود به آن عالم را رسول خدا صلی الله عليه و آله چنين ميفرمايند: «لَولا تَزْييدٌ في حَديثِكُم و تَمريجٌ في قلوبكم لَرَأيْتُم مَا أرى و لَسَمِعْتُم ما أسْمَع»؛[32]اگر پرحرفيهاي شما نبود و قلبتان مشغول کثرات نميبود، حتماً آنچه من ميديدم، ميديديد و آنچه من ميشنيدم، ميشنيديد. چون ذات ما در آنجاها است ولي خودمان با پرحرفيها و پراکندهکردن قلب در کثرات، توجه آن را از آنجا به اينجا انداختهايم. پرحرفي؛ ما را مشغول کثرات ميکند و مشغوليات قلبي، ما را گرفتار خيالات واهي مينمايد و عملاً از ساحت بيکرانهي نفس ناطقه يا قلب خارج خواهيم شد. گفت:
اى همه دريا چه خواهى كرد نَم | وى همه هستى چه مىجويى عدم |
اى مه تابان چه خواهى كرد گَرد | اى كه مه در پيش رويت روى زرد |
تو خوش و خوبى و كانِ هر خوشى | تو چرا خودْ منت باده كشى |
تاج كَرَّمْناست بر فرق سرت | طوق أَعْطَيْناكَ آويز برت |
جوهر است انسان و چرخ او را عرض | جمله فرع و پايهاند و او غرض |
اى غلامت عقل و تدبيرات و هوش | چون چنينى خويش را ارزان فروش؟ |
علم جويى از كتبها، اى فسوس | ذوق جويى تو ز حلوا، اى فسوس |
بحر علمى در نمى پنهان شده | در سه گز تن، عالمى پنهان شده |
مِى چه باشد يا سماع و يا جماع | تا بجويى زو نشاط و انتفاع |
آفتاب از ذرهاى شد وام خواه | زهرهاى از خمرهاى شد جام خواه؟ |
جان بيکيفي شده محبوس کيف | آفتابي حبس عقده، اينت حيف |
مولوي در اشعار بالا ما را متوجه ذات بيکرانهي خودمان ميکند و اينکه چگونه آن را در تنگناهاي محدود دنيا متوقف کردهايم.
داشتن قلبِ آرام، لطف بزرگ خداست، قلبي که قيل و قالهاي دنيا آن را اشغال نکرده و آن را از جاي خود جدا ننموده است. قلبِ آرام، قلب محکمي است که دنبال خيالات و خاطرات راه نميافتد، گفت:
خس خسانه ميرود بر روي آب | آبِ صافي ميرود بياضطراب |
قلب آرام، چون آب صافي است که با آرامش و استحکام در جاي خود مستقر است و هيچ چيز آن را از نظر به حق و سير در عوالم معنا نميتواند جدا نمايد.
دستورالعمل اصلي
وقتي خواستيم به دستور رسول خدا صلی الله عليه و آله عمل کنيم و از پرحرفي خود را نجات دهيم و قلب را از تحرک خيالات آزاد کنيم بايد دست به دامان امام صادق عليه السلام شويم و راهکار اين مرحله را از آن حضرت بگيريم که ميفرمايند: «فَاجْعَل قَلْبَكَ قِبْلَةً لِلِسانِك، لا تُحَرِّكْهُ إلّا بِاِشارَةِ الْقَلْبِ و مُوافِقَةِ الْعَقْلِ وَ رِضَى الْإيمان»؛[33] قلبت را قبلهي زبانت قرار بده، زبان را به حرکت در نياور مگر به اشارهي قلب و موافقت عقل و رضايت ايمان.
با رعايت دستورالعمل فوق مسلم انسان از ساحت عالم کثرت به عالم وحدت سير ميکند. اين روايت بين اهل سلوک روايت مشهوري است و هرکس به اندازهي همت خود از آن بهرهها گرفته است. اينکه شنيدهايد بعضي از بزرگان اهل سلوک با يک روايت سالها زندگي ميکنند آن روايات از اين نوع روايات است. ميفرمايد حالا که انسان ميخواهد حرف بزند قبل از سخنگفتنْ قلب را در جلوي خود داشته باشد، اگر قلب اجازه داد و آن سخن را مزاحم حضورش در عوالم غيب نديد و علاوه بر آن، آن سخن عاقلانه بود و مخالف دستورات شرع نبود، آن را بگويد.
وقتي انسان تلاش کرد خود را در محضر حق ببرد و در آن عالَم مستقر شد، زبان بايد آزاد نباشد، همين که ميخواهيد سخن بگوييد در منظر خود، به قلب بنگريد اگر آن سخن شما را از «حال» و حضور خارج ميکند خود را کنترل کنيد، چون گفتن آن سخن همان و از جا کندهشدنِ قلب همان. به گفته مولوي:
اي زبان، هم آتش و هم خرمني | چند اين آتش درين خرمن زني؟ |
در نهان، جان از تو افغان ميکند | گرچه هرچه گويياش آن ميکند |
زبان چيز عجيبي است، معلوم نيست ما در اختيار اوييم يا او در اختيار ما و چگونه است که بعضاً خودمان تحت تأثير گفتههاي خود قرار ميگيريم؟ بايد با دقت کامل تمرين کرد تا همواره هر سخني با نظر به قلب از زبان جاري شود و قلب قبلهي زبان انسان گردد تا اولاً: آن سخن، سخن حکيمانهاي باشد و ما را گرفتار کثرت کلام نکند. ثانياً: سخني باشد که قلب ما را جلو ببرد و فهم اجمالي آن را به شعور تفصيلي بدل کند و اين يکي از معجزات سخني است که با قبله قرار دادن قلب اداء شود، به طوري که عملاً موجب رقيقشدن حجابهاي قلب ميگردد.
علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» در راستاي آزادشدن نفس ناطقه يا قلب، از حجاب زمان غزلي دارند که با آن غزل اين جلسه را به پايان ميرسانم.
گذر ز دانه و دامِ جهان و خويش مباز | که مرغ با پر آزاد ميکند پرواز |
زمن نيوش و مياسا در اين دو روزِ جهان | کهپيشرويتوراهياستسختدور ودراز |
بسي دميده در اين جويبار، سبزهي نغز | بسي شکفته در اين بوستان، شکوفهي ناز |
بسي چميده در اين کوهسار، کبک دُرِي | بسي رميده در آن آهوان مشکانداز |
به خويش آي و تماشاي پيشتازان کن | که هيچ نايد از اين کاروان راه، آواز |
نشان مهر که ديده است در سراي سپنج | جهان به کس ننمايد دو روز چهرهي باز |
به ساز و سوز بهار و خزان شکيبا باش | به تنگناي جهان باش «وَرْس»[34] را انباز |
به هرزه راه مپيما و خويش خسته مساز | که پيش پاي تو باشد بسي نشيب و فراز |
در يک کلمه بايد ماوراء اين دنيا زندگي کرد، چون ذات ما ماوراء اين دنيا است، در اين حالت است که به ساز و سوز بهار و خزان ميتوانيم شکيبا باشيم و از حال و حضور بدر نياييم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسهي دوم
بسم الله الرحمن الرحيم
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ»؛[35]
اي مؤمنان تقواي الهي پيشه کنيد و در آن راستا هرکس بايد بنگرد چه چيزي براي فرداي خود فرستاده و باز با نگاهي دوباره تقوا پيشه کنيد، تا آنچه را به دست آوردهايد با عمقي بيشتر و حضوري شديدتر به جان خود برسانيد، خداوند به آنچه انجام ميدهيد آگاه است.
در جلسهي قبل بحث اين بود که در عبادات، مخصوصاً در حج و زيارت و اعتکاف، مقصد و هدف بايد بالفعلکردن اعتقادات و باورهايمان باشد و روشن شد اين کار برکات فوقالعادهاي در بر دارد و لذا هر اندازه بر روي آن بمانيم تا موضوع از ابهام در آيد، ارزش دارد.
وقتي از طريق به صحنهآوردن قلب، در مسير به فعليتدرآوردن باورها قرار گرفتيم، اولاً: ميتوانيم با معتقدات خود زندگي کنيم. ثانياً: از طريق تزکيه، رغبتِ رشد و تعالي باورها را در خود بيشتر فراهم نماييم. در حاليکه با کوتاهيکردن در به فعليترساندن باورها کمکم قلب نسبت به باورهاي خود بيتفاوت ميشود و از نور آنها متأثر نميگردد.
مطالعه و کتاب و درس تا آنجا ما را جلو ميبرد که اولاً: متوجه استعداد «لايقِفْ»بودنِ نفس ناطقه شويم. ثانياً: نسبت به وجود حقايق عالم معنا آگاه گرديم. ولي هرگز نبايد از اين موضوع غفلت شود که علمِ به وجود حقايق و علمِ به تجرد نفس ناطقه و بيکرانه بودن آن، به خودي خود موجب اتحاد نفس با حقايق عالم معنا نميشود مگر آن که قلب به راه افتد، و با رفع حجابها از قلب، بتوان حقايق عالم را در منظر خود قرار داد و با آنها مأنوس شد.
حضور تکويني و تشريعي نفس در عوالم هستي
عرض شد نفس ناطقه در مقام تکويني خود و به جهت حدِّ «ما سِوَي الله»ي که دارد در تمام مراتب هستي حاضر است، چه در مرتبهي ارواح مقدس انبياء و اولياء عليهم السلام و چه در مرتبهي ملائکه عليهم السلام و چه در مرتبهي روح علماء رباني. و براي اثبات اين موضوع مباحث معرفت نفس به خوبي موضوع را بيان ميکند. آنچه در کنار حضور تکويني نفس ناطقه، مهم است و براي ما برکت دارد حضور تشريعي و فردي ما در آن عوالم است.
همانطور که ما از جهتي مقام خليفةاللهي داريم بايد از جهت ديگر آن مقام را در خودِ فردي خود محقق و بالفعل کنيم. همانطور که در عوالم هستي حضور تکويني داريم بايد نفسِ خود را با انتخاب خود در آن عوالم حاضر نماييم و حضور تکويني خود را با انتخابهاي خود در شخصيت فردي خود محقق نماييم. پس به يک اعتبار همهي انسانها خليفةاللهاند، ولي به اعتبار ديگر هرکس بايد شخصيت فردي خود را در آن مقام محقق کند و مظهر اسماء الهي شود. سعي ميشود از بهکاربردن واژهي «بالقوه» و «بالفعل» در اين رابطه خودداري گردد تا موضوع به حجاب نرود و موضوع از حالت انتزاعي درآيد، چون واقعاً موضوعِ مورد بحث دقيقتر از آن است که بتوان گفت انسانها به صورت «بالقوه» در عوالم هستي حاضرند و بايد آن را به حالت «بالفعل» در آورند. زيرا بحث در موضوعِ حضور نفس است در دو ساحت، يکي ساحت تکويني و ديگري ساحت تشريعي و فردي، که حضور دوّمي به اختيار و انتخاب هرکس مربوط ميشود.
موضوع بحث در رابطه با يگانهکردن ساحت تکويني نفس با ساحت تشريعِ آن است. آنچه شخصيت فردي هرکس را تشکيل ميدهد انتخابهاي اوست و هرکس به اندازهي انتخابهايي که انجام داده به هويت خود شکل داده است، و شريعت الهي با توجه به اين وجهِ انسان سخن ميگويد، هر چند به جنبهي تکويني او نيز نظر دارد.
وقتي معلوم شد سير انسان بايد به چه سويي باشد، جايگاه دين و نبي و امام عليهم السلام روشن ميشود. دين آمده است تا جنبهي تکويني نَفْسِ انسان را در حوزهي اختيار او وارد کند تا نفس ناطقه يا قلب بتواند در عوالم وجود حاضر شود و حقايق عالم غيب عين وجود او گردد، پيامبران و امامان عليهم السلام به عنوان حجتهاي خدا همواره در عالم هستي تجسم عيني چنين مقامي هستند و به همين جهت ميتوانند راهنماي ما به سوي آن عوالم گردند. اشکالي که در صدر اسلام و پس از رحلت رسول خدا صلی الله عليه و آله پيش آمد، غفلت از همين نکته بود که نفهميدند بشر بايد به چه سويي سير کند. امام رضا عليه السلام ميفرمايند: «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ لَا يُدَانِيهِ أَحَدٌ وَ لَا يُعَادِلُهُ عِدْلٌ وَ لَا يُوجَدُ لَهُ بَدِيلٌ وَ لَا لَهُ مَثِيلٌ وَ لَا نَظِيرٌ، مَخْصُوصٌ بِالْفَضْلِ كُلِّهِ مِنْ غَيْرِ طَلَبٍ مِنْهُ وَ لَا اكْتِسَابٍ بَلِ اخْتِصَاصٌ مِنَ الْمُتَفَضِّلِ الْوَهَّاب»؛[36] امام يگانهي روزگار ميباشد، هيچکس به مقام او نميرسد و هيچ عالِمي همطراز او نيست و براي او نمونه و بَدَلي وجود ندارد، نه او را مانندي هست و نه نظيري، به همهي فضائل الهي اختصاص دارد، بدون آنکه خودش آنها را کسب کرده باشد، بلکه خداي وَهّاب او را به اين مقام اختصاص داده است. حال خداوند چنين انساني را که فعليت کامل دينداري است و در همهي عوالم هستي بالفعل حاضر است، راهنماي ما جهت به فعليترساندن باورهايمان قرار داده است.
اگر خواستيم بين دانايي نسبت به حقايق عالم، با اتحاد با آن حقايق تفکيک کنيم و دانائيهاي ما راهزن اتحاد ما با آن حقايق نشود، بايد بين انبياء و ائمه عليهم السلام با دانشمندان و فيلسوفان فرق بگذاريم. در دستگاه امامان عليهم السلام بحثِ موانع راه و عوامل قرب مطرح است و در اين دستگاه نهتنها حضور قلب ضرورت مييابد، بلکه يکي از اساسيترين شروط است. چون موضوعِ اتحاد با حقايق عالم در ميان است نه دانايي و علم به آن حقايق. در حاليکه در روش دانشمندان و فيلسوفان موضوعِ فهم حقايق مطرح است و انسان از مفاهيمِ آن حقايق مطلع ميشود، نه اينکه با وجود حقايق مأنوس شود.
عرض شد جهت اتحاد با حقايق عالم هستي بايد موانع را بشناسيم و آنها را ترک کنيم، و نيز عواملِ قرب را بيابيم و آنها را به کار گيريم، و عرض شد قلب يا نفس ناطقه توان اُنس با حقايق را دارد و اگر قلب به صحنه آمد انسان وسعت حضور در همهي عوالم هستي را پيدا ميکند.
علاوه بر دلايلي که در معرفت نفس در رابطه با حضورِ فوق مکان و زمانبودنِ نفس مطرح است، انسانها در فرهنگ خود تجربههاي زيادي دارند. خدمت آيتالله اراکي«رحمةاللهعليه» بوديم؛ ايشان جهت توجه مخاطبانشان به اين امر، جرياني از خواب مغناطيسي يا همان هيپنوتيزم را تعريف کردند، فردي که قدرت انجام هيپنوتيزم را داشت، در محضر ايشان يکي از طلاب را خواب کرده بود و به او دستور داده بود برو به قزوين در خانهات و ببين عيالت چه کار ميکند. در همان حالتي که هيپنوتيزم شده بود، سير کرده بود و گفته بود عيالم در خانه نيست، ولي در کنار جوي آب در حال لباسشستن است. بعد که تحقيق شد موضوع همانطور بود که طرف گفته بود. يا ميآيند از طريق هيپنوتيزم کودک هفت، هشت ساله را خواب ميکنند و به او ميگويند بگرد ببين ماشينِ گمشدهي اين آقا کجا است، و او هم بعضاً خبر ميدهد که ماشين در فلان جا است. اين موارد نشان ميدهد که نفس انسان آزاد از محدوديتهاي زماني و مکاني، هماکنون در همهجا حاضر است.علاّمهي طهراني«رحمةاللهعليه» در کتاب معاد شناسي مي فرمايند:
«علاّمهي طباطباييفرمودند: برادر من در تبريز شاگردي داشت كه به او درس فلسفه ميگفت، و آن شاگرد إحضار ارواح مينمود و برادر من توسّط آن شاگرد با بسياري از ارواح تماس پيدا ميكرد. اجمال مطلب آنكه: آن شاگرد قبل از آنكه با برادر من ربطي داشته باشد ميل كرده بود فلسفه بخواند، و براي اين منظور روح أرسطو را احضار نموده و از او تقاضاي تدريس كرده بود. ارسطو در جواب گفته بود: كتاب «أسفار» ملاّصدرا را بگير و برو نزد آقاي حاج سيّد محمّد حسن إلهي بخوان. اين شاگرد يك كتاب «أسفار» خريده و آمد نزد ايشان و پيغام ارسطو را - كه در حدود سه هزار سال پيش از اين زندگي ميكرده است- داد. ايشان در جواب ميفرمايد: من حاضرم، اشكالي ندارد.
روزها شاگرد به خدمت ايشان ميآمد و درس ميخواند؛ و آن مرحوم ميفرمود: ما به وسيلهي اين شاگرد با بسياري از ارواح ارتباط برقرار ميكرديم و سؤالاتي مينموديم و بعضي از سؤالات مشكلهي حكمت را از خود مؤلّفين آنها ميپرسيديم؛ مثلاً مشكلاتي كه در عبارات أفلاطون حكيم داشتيم از خود او ميپرسيديم، مشكلات «أسفار» را از ملاصدرا سؤال ميكرديم. يكبار كه با أفلاطون تماس گرفته بودند، افلاطون گفته بود: شما قدر و قيمت خود را بدانيد كه در روي زمين «لا إله إلاّ الله» ميتوانيد بگوييد؛ ما در زماني بوديم كه بتپرستي و وثنيّت آنقدر غلبه كرده بود كه يك «لا إله إلاّ الله» نميتوانستيم بر زبان جاري كنيم.
روح بسياري از علما را حاضر كرده بود و مسائل عجيب و مشكلي از آنها سؤال كرده بود، به طوريكه اصلاً خود آن شاگرد از آن موضوعات خبري نداشت.
خود آن شاگرد كه فعلاً شاگرد مكتب فلسفه است، مسائل غامضهاي را كه آقاي إلهي از زبان شاگرد با معلّمين اين فنّ از ارواح سؤال ميكرد و جواب ميگرفت، نميفهميد و قوّهي ادراك نداشت، ولي آقاي إلهي كاملاً ميفهميد كه آنها از زبان شاگرد چه ميگويند. مي فرمود: ما روح بسياري از علما را حاضر كرديم و سؤالاتي نموديم مگر روح دو نفر را كه نتوانستيم احضار كنيم، يكي روح مرحوم سيّد ابن طاووس و ديگري روح مرحوم سيّد مهدي بحرالعلوم«رضوانُاللهعليهما»؛ اين دو نفر گفته بودند: ما وقف خدمت حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام هستيم، و ابداً مجالي براي پائين آمدن نداريم.
حضرت علاّمهي طباطبايي«رحمةاللهعليه» فرمودند: از عجائب و غرائب اين بود كه وقتي، يك كاغذ از تبريز از ناحيهي برادر ما به قم آمد، و برادر ما در آن نوشته بود كه اين شاگرد روح پدر ما را احضار كرده و سؤالاتي نمودهايم و جوابهايي دادهاند، و در ضمن گويا از شما گله داشتهاند كه در ثواب اين تفسيري كه نوشتهايد، ايشان را شريك نكردهايد. ايشان ميفرمودند: آن شاگرد أبداً مرا نميشناخت و از تفسير ما اطّلاعي نداشت، و برادر ما هم نامي از من در نزد او نبرده بود؛ و اينكه من در ثواب تفسير پدرم را شريك نكردهام، غير از من و خدا كسي نميدانست، حتّي برادر ما هم بياطّلاع بود، چون از امور راجعه به قلب و نيّت من بود. و اينكه من در ثواب آن پدرم را شريك نكرده بودم، نه از جهت آن بود كه ميخواستم إمساك كنم بلكه آخر كارهاي ما چه ارزشي دارد كه حالا پدرم را در آن سهيم كنم؛ من قابليّتي براي خدمت خودم نميديدم.
فرمودند: نامهي برادر كه به من رسيد، بسيار منفعل و شرمنده شدم. گفتم: خدايا! اگر اين تفسير ما در نزد تو مورد قبول است و ثوابي دارد، من ثواب آنرا به روح پدر و مادرم هديّه نمودم. هنوز اين مطلب را در پاسخ نامة برادر به تبريز نفرستاده بودم كه بعد از چند روز نامهاي از برادرم آمد كه ما اين بار با پدر صحبت كرديم خوشحال بود و گفت: خدا عمرش بدهد، تأييدش كند؛ سيّد محمّد حسين هديّهي ما را فرستاد.»[37]
موارد فوق نمونههايي از حضور نفس در عوالم وجود است، و نشان ميدهد که نفس در همهي عوالم حاضر است و ساکنان آنجا را ميشناسد. چون نفسِ انسان بدن دارد گرفتار جزئيات ميشود و توجه به کاري او را از کاري ديگر باز ميدارد، ولي همين که تا حدّي از بدن آزاد شد و جنبهي مجرد او بيشتر به صحنه آمد، ديگر آنطور نيست که کاري او را از کاري باز بدارد، همچنان که در مورد خدا ميگويي: «فاعِلٌ لا يشْغَلُه شَيئٌ عَنْ شَيئ»[38] او فاعلي است که کاري او را از کاري باز نميدارد. نفس انسان هم به جهت جنبهي تجردش چنين توانايي را دارد، در صورتي که تا جنبهي تجرد انسان غالب نيست و روح انسان در موطن جزئيات منتشر است، نظر به هر چيزي و کاري بيندازد از چيز ديگر و يا کار ديگري غافل ميشود. در نماز ميتوان چنين حالتي را تجربه کرد، وقتي جنبهي تجرد انسان ضعيف است، اگر نظر به رعايت مخارج الفاظ بيندازد، از معاني غافل ميشود، و وقتي نظر به معاني دارد از باطن و روح معاني غافل ميشود، در حالي که در حين اعتکاف يا در حرم امامان معصوم عليهم السلام و مسجدالحرام چنين نيست، جمع آنها برايش راحتتر است، چون از زمان، که واقعيات را در گذشته و آينده پراکنده ميکند، آزادتر است. به عبارت ديگر انسان با حضور در جنبهي مجردِ خود، هر جا باشد همه جا هست و اين نشان ميدهد که نفس چگونه به جهت جنبهي تجردش در همهي عوالم حاضر است، هرچند ممکن است نظر به همهي هستي نداشته باشد. حاضربودنِ نفس در همهي عوالم يک بحث است، نظرداشتن و مأنوسبودن با آن عوالم بحث ديگري است. اگر انسان بخواهد به همهي عوالم نظر داشته باشد بايد از توجه به جزئيات و توجه به زمان آزاد شود.
همانطور که نفس شما در بدن شما حضوري کامل و تمام دارد و کاري از کاري بازش نميدارد، اگر انسان جنبهي تجرد خود را تقويت نمود، در عوالم مختلف حضور کامل و تمام پيدا ميکند.[39]
چگونگي رسيدن به حضور اختياري در عوالم
ممکن است سؤال شود اگر نفس من در همهي عوالم حاضر است چرا من خودم را در همه جا احساس نميکنم؟ در جواب بايد گفت جنبه تکويني شما غير از جنبه شخصي و فردي و تشريعي شما است، شما خود را از زمان و جزئيات آزاد کن، در آن صورت خود را در همهي عالم مييابي، مشکل کار به جهت توجه ما و تمرکز ما به امور جزئي است، اگر مقداري توجه به امور دنيا و عالم کثرات رقيق شود، به همان اندازه احساس حضور در همهي عوالم ظاهر ميگردد.
در روايت داريم رسول خدا صلی الله عليه و آله با اصحاب در شهر مدينه نشسته بودند، فرمودند نجاشي پادشاه حبشه رحلت کرده است، برويم نماز ميت او را بخوانيم و بيائيم. ملاحظه بفرمائيد که اولاً: حضرت در عين اينکه در مدينه در جمع اصحاب هستند، در حبشه حاضرند. ثانياً: کاري از کاري بازشان نميدارد، به طوري که صحبت حضرت با اصحاب مانع توجه حضرت به وضع نجاشي نميگردد. اين مقامِ حضرت همان مقامي است که مولوي در وصف آن ميگويد:
اين يکي نقشاش نشسته در جهان | وآن دگر نقشاش چو مَه در آسمان |
اين دهانش نکتهگويان با جليس | وآن دگر با حق به گفتار و انيس |
پاي ظاهر در صف مسجد صَواف | پاي معني فوق گردون در طواف |
شرط حضور در عوالم وجود، نظر به آن عوالم و انصراف از امور جزيي است. چنين استعدادي در انسانها هست و شريعت الهي با عباداتي که آورده به چنين حضوري کمک ميکند، هم از جهت نظر به حقايق عالم و هم از جهت انصراف از امور.
آنچه بايد مورد توجه قرار گيرد حقيقت و قاعدهي حضور نفس در عوالم و احساس چنين حضوري در خود است. مواردي که عرض شد نمونههايي است در سطوح مختلف براي ملموستر شدن بحث. در مورد حضور اميرالمؤمنين عليه السلام در عوالم، اعم از گذشته و آينده و بواطن عالم، سخنان بسياري مطرح است، اينها همه نشان ميدهد که نفس انسان تا کجاها استعداد حضور دارد.[40]
عرض اصلي بنده در اين بحث اين است که با آزادي از زمان و رفتن در حضور، روح انسان به راحتي با نور ملائکه و انوار اسماء الهي مرتبط ميشود و با اُنس با آنها باورهاي خود را به حالت بالفعل درميآورد، و به جاي آنکه در قيامت به او بگويند:«فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ»؛[41]چون پرده را از جلو تو برداشتيم، چشم تو اينچنين تيزبين شد. آري به جاي آن که در قيامت به او چنين خطاب کنند، در همين دنيا با حقايق مرتبط شود و ميگويد: «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِينا»[42] اگر پرده عقب رود چيز جديدي براي من ظاهر نميگردد.
گاهي الهاماتي به قلب شما ميرسد، از خود بايد بپرسيد ريشهي اينها کجاست؟ اگر علت آن الهامات، خودتان هستيد و از طريق فکرکردن به ذهن و قلب شما آمد شما که قبل از آن الهامات هم بوديد، مسلّم اگر علت در صحنه باشد بايد معلول نيز در صحنه باشد. اگر علتِ آن الهامات، فکر خودتان است، چون خودتان از قبل بودهايد پس بايد نتيجهي فکر هم از اول نزد شما باشد، مگر آن که بپذيريم فکرکردن يعني سير نفس از چيزي که بدان متمرکز بود به واقعياتي ديگر، فکر موجب شد تا موانع برطرف شود و نفس آن مطالب را در جلو خود بيابد. چون نفس در آن عوالم هست ولي موانعي در ميان است که نميگذارد با همهي آن عوالم مرتبط شود؛ وقتي در مورد واقعيات فکر کرديد، يعني نفس خود را به سوي آنها متمرکز نموديد و از موانع ارتباط رد شديد.
بايد جهت روح را از امور فرعي به حقايق کلي سير داد و متوجه موانع آن سير بود. گاهي يک حسادت ساده دهها پرده بين ما و حقايق عالمِ پديد ميآورد، همانطور که دفع حسادت چندين و چند تجلي نوري از حقايق عالم وجود در قلب شما ميگشايد. اين که ميفرمايند «کشيک نفس بکشيد» يعني توجه نفس را به عوالمي که در آن حاضر است معطوف داريد تا آرامآرام پردههاي بين شما و آن عوالم رقيق و رقيقتر شود و به آن وسعتي که حقيقتاً در جان شما هست و تکويناً با آن حقايق متحد است، نزديک شويد.
هماکنون نفس در قيامت حاضر است
وسعت جان انسان آنقدر است که نه تنها نفس انسان در زمانهاي گذشته و آينده ميتواند حاضر شود، از آن مهمتر اين که نفسِ هرکس هماکنون در باطنيترين عوالم يعني در قيامت حاضر است، به طوري که حضرت امام رضا عليه السلام انکارِ وجود قيامت در حال حاضر را مساوي با انکار نبوت و ولايت ائمه عليهم السلام به شمار ميآورند. در روايت داريم كه راوي از حضرت امام رضا عليه السلام ميپرسد: مرا از بهشت و جهنم خبر دهيد، آيا هم اكنون آنها خلق شدهاند؟ حضرت فرمودند: بلي؛ رسولالله صلی الله عليه و آله وقتي به معراج رفتند داخل بهشت شدند و آتش را هم ديدند. راوي به حضرت ميگويد: عدهاي از مسلمانان ميگويند بهشت و جهنم مقدر شدهاند ولي خلق نشدهاند. حضرت فرمودند: آنها از ما نيستند و ما هم از آنها نيستيم؛ «مَنْ اَنْكَرَ خَلْقَ الْجَنَّةِ وَالنّار كَذَّبَ النَّبِيُّ صلی الله عليه و آله وَ كَذَّبْنا وَ لا مِنْ وِلايَتِنا علي شَيْئٍ وَ يَخْلُدُ في نارِ جَهَنَّم. قالاللهU: «هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتي يُكَذِّبُ بِهَاالْمُجْرِمُونَ يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَميمٍ انٍ»[43]».[44] كسي كه منكر خلقت فعلي بهشت و جهنم شود، پيامبر و ما را تكذيب كرده است و از کساني نيست که ولايت ما را پذيرفته باشد، و براي هميشه در آتش است. خداوند فرمود: اين است جهنمي كه گناهكاران انكار ميكردند و هم اكنون گناهكاران بين آن جهنم و آبجوشان در حال طوافاند.
و نيز در روايت داريم که:
«رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: در آن هنگامي كه مرا به معراج بردند داخل بهشت شدم، در آنجا ديدم زمينهاي بسياري را كه سفيد و روشن افتاده و هيچ در آنها نيست، وليكن فرشتگاني را ديدم كه بناهايي را ميسازند، يك خشت از طلا و يك خشت از نقره، و چه بسا دست از ساختن برميدارند. من به آن فرشتگان گفتم: به چه علّت شما گاهي مشغول ساختن ميشويد و گاهي دست برميداريد؟ فرشتگان گفتند: وقتي كه نفقهي ما برسد ما ميسازيم و وقتيكه نفقهاي نميرسد دست بر ميداريم و صبر ميكنيم تا آنكه نفقه برسد. رسولخدا صلی الله عليه و آله به آن فرشتگان گفتند: نفقهي شما چيست؟گفتند: نفقهي ما گفتار مؤمناست در دنيا، كه بگويد: سُبْحَانَ اللَهِ وَ الْحَمْدُلِلَّهِ وَ لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ وَ اللَهُ أَكْبَرُ.»[45]
در حديث ديگر آمده است كه رسولاكرم صلی الله عليه و آله فرمودند:
هركس كه بگويد «سبحانالله»، خدا براي او درختي در بهشت مينشاند و هركس بگويد «الحمدلله» خداوند براي او درختي در بهشت مينشاند و هركس بگويد «لاالهالاّالله» خدا براي او درختي در بهشت مينشاند. مردي از قريش گفت: پس درختان ما در بهشت بسيار است. حضرت فرمودند بلي ولي مواظب باشيد كه آتشي نفرستيد كه آنها را بسوزاند و اين بهدليل گفتار خداي عزوجل است كه: «اي كساني كه ايمان آورديد خدا و فرستادهي او را فرمان بريد و عملهاي خويش را باطل نكنيد».[46]».[47]
روايات فوق روشن ميکند که نفس هرکس هماکنون تا قيامت وسعت دارد و هر عملي که اينجا انجام دهد براي او در آنجا اجزاء بهشت او ميشود. هم اکنون پيامبر صلی الله عليه و آلهو امامان عليهم السلام نظر ميکنند و در منظر خود قيامت و بهشت و جهنم را ميبينند. چون اولاً: نفس آنها تا آنجاها حاضر است. ثانياً: موانعي بين آنها و حضور نفسشان در آن عوالم نيست.
پس مشکلِ عدم احساس حضور در قيامت مربوط به شخص ما است و نه مربوط به نفس ما.
غليظترين مانع
غليظترين مانعِ حضور ما در عوالم غيب، عدم تفکيک بين اعتباريات و حقايق است. حقايق چيزهايي است که هست و اعتباريات يعني مفاهيمي که انسانها قرار گذاشتهاند ولي ريشه در نفسالامر و واقعيت ندارد. حال اگر انسانها حقايق را نيز به چشم اعتباريات ببينند بهکلي جهت جانشان از توجه به عوالم وجود منقطع ميشود. اعتباريدانستن حقايق به اين معني است که فکر کنيم دستورات دين مثل قراردادهايي است که براي رفع مشکل ترافيک شهر وضع کردهاند. غافل از اين که تمام دستورات دين اعتبارياتي است که ريشه در حقايق دارد. تصور کنيم خداوند با حسابهاي مصلحتگرايانه فرموده؛ صبح دو رکعت نماز بخوانيد و ظهر چهار رکعت، غافل از اينکه اين دستورات صورت حقايقي است که در عالم قدس وجود دارد و عمل به آنها نفس انسان را متوجه آن عالم و آن حقايق مينمايد و در نتيجه به همان اندازه حضور او را در آن عوالم بالفعل ميگرداند، و با عمل به آن دستورات حجاب بين انسان و عالم غيب رقيقتر ميگردد.
از آن جايي که رذائل اخلاقي مانع حضور نفس در عوالم غيب ميشود ميفرمايند بايد آن رذائل را از خود دور کني. انسانِ حسود آنچنان روحش بر محور خود متمرکز است که نميتواند به خود آيد و در جنبهي بيکرانهي جان خود حاضر شود و لذا ميفرمايند سعي کن با نظر به لطف بيکرانهي خداوند، حسادت را از خود دور کني.
عوامل وسعتدادن قلب
با توجه به اين قاعده که بايد براي حضور در عوالم وجود عمل مناسب آن حضور را تقويت کنيم و موانع حضور را برطرف نماييم. حضرت باقر عليه السلام مي فرمايند:
«ثَلَاثٌ مِنْ أَشَدِّ مَا عَمِلَ الْعِبَادُ، إِنْصَافُ الْمَرْءِ مِنْ نَفْسِهِ وَ مُوَاسَاةُ الْمَرْءِ أَخَاهُ وَ ذِكْرُ اللَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ، وَ هُوَ أَنْ يَذْكُرَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عِنْدَ الْمَعْصِيَةِ يَهُمُّ بِهَا فَيَحُولُ ذِكْرُ اللَّهِ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ تِلْكَ الْمَعْصِيَةِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»[48]».[49]
سه چيز از سختترين كارهاى بندگان مىباشد، انصاف به خرجدادن نسبت به خود، مواسات با برادران ايماني، و ياد خدا در هرحال؛ ياد خدا در هر حال به اين معنا است که هرگاه ميل به معصيت كرد ياد خدا بين او و آن معصيت مانع ارتکاب معصيت گردد، و اين همان سخن خداوند است در قرآن که فرمود: «اهل تقوي هرگاه گروهى از شياطين با آنها تماس بگيرندآنها متذكر مىگردند و در آن حال نسبت به وسوسهي شياطين بصيرت دارند.»
ميفرمايند اولاً: بايد نسبت به خودت انصاف داشته باشي و تقصيرها را به گردن ديگران نگذاري وگرنه روح تو در محدودهي خودخواهيات متوقف ميشود.
ني صفا ميماندش ني لطف و فر | ني به سوي آسمان راه سفر |
ثانياً: مؤمن بايد با برادرانش مواسات کند، و دغدغهي آنها را داشته باشد، غم آنها را بخورد و تا آنجا که ميتواند نقصهاي آنها را بپوشاند، روحيهي ايثارگري نسبت به مؤمنين در او رشد کرده باشد، تا به جاي آن که مشغول عيب برادرانش باشد و خود را از گستردگي روح محروم کند، غمخوار آنها باشد و روح خود را وسعت دهد.
ثالثاً: در همه حال به ياد خدا باشد و نگذارد جهت جانش از توجه به حضور بيکرانهي خداوند در هستي، به چيز ديگري معطوف شود. در اين حال قلب او دائم در محضر حق است و از محدوديتهاي عالم جزئي آزاد ميگردد و در واقع با خودِ حقيقياش بهسر ميبرد و نه با ناخودِ خود.
راه ورودِ هرچه بيشتر به حالت ذکر و حضور، انجام نماز و روزه و حج و زيارت و اعتکاف است، و اگر راه ارتباط با عوالم غيب جلوي جان ما باز شود و بتوان جلو رفت، در آن صورت متوجه برکات فوقالعادهي آن خواهد شد.
حفظ قلب در نظر به بيکرانهي وجود
هنر انسان آن است که بتواند حضور بيکرانهي خود را پيدا کند و با دستوراتي که دين فرموده است اين امر محقق ميشود.
فکر ميکنم اين که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمودند از مرحوم شاهآبادي«رحمةاللهعليه» بسيار بهره بردم، بهره اصليشان اين بود که توانسته بودند با راهنمايي استادشان و با آزاد شدن از عواملِ محدودکردن قلب، قلب را در حضور بيکرانهي عالم غيب نگه دارند، و پيرو آن، آن همه نتيجه نصيبشان شد.
به حضوربردن قلب نياز به شرايط خاص دارد؛ شرايطي مثل زيارت و اعتکاف و نمازِ شب و امثال آن، بعداً که قلب توانست به حضوررفتن را بشناسد و راه را پيدا کرد، ديگر امورِ روزمرّهي زندگي نميتواند او را بهکلي از آن حالت خارج کند. به همين جهت خداوند به پيامبرش ميفرمايد: «قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا»؛ در نيمههاي شب به پا خيز مگر اندکي از آن را، زيرا «إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْأً وَأَقْوَمُ قِيلًا»؛ در بيداري شب گامها استوارتر و گفتارها محکمتر است «إِنَّ لَكَ فِي اَلنَّهَارِ سَبْحًا طَوِيلًا»؛[50]در روز براي تو کار و تلاش بيشتر است.
بحثهاي عقلي از آن جهت که به کمک استدلال، ما را متوجه وجود حقايق ميکند، چيز خوبي است و ميتوان از آن طريق عقل را عادت داد که متوجه وجود عقول قدسي و يا متوجه وجود معاد شود و اگر در استفاده از استدلال مهارت پيدا کنيم با اندک تعقلي ميتوان عقل را به راه آورد و آن را به سوي حقايقِ عالم وجود سير داد. منتها خطري که ممکن است پيش آيد، متوقفشدن در حجاب عقل است و اينکه توجهداشتن به مفاهيم عالم وجود را مساوي ارتباط با خودِ حقايق عالم وجود بپنداريم. در حاليکه مفهومِ حقايق غير از خودِ حقايق هستند. تذکري که عرفا به خودشان و به فيلسوفان ميدهند همين نکته است که درست است عقل ميتواند متوجه وجودِ همه حقايق عالم وجود بشود ولي علم به وجود حقايق غير از ارتباط با آن حقايق است، ارتباط کارِ قلب است.
کار عقل؛ شبيه آدرسدادن است و کار قلب؛ شبيه ملاقاتنمودن. در عين احترام به عقل نبايد تصور کرد عقل ميتواند جاي قلب قرار گيرد. سير قلبي يک سير نوري است و هر چقدر جلو برويد حجابي از جلو قلب شما عقب ميرود و نورِ حقيقت بيشتر براي جان شما ظاهر ميگردد و اين سير همچنان تا بينهايت ادامه دارد، در حالي که سير عقلي تا آنجايي است که انسان متوجه وجود مفاهيم قدسي ميشود و ديگر هيچ. در سير قلبي هراندازه که انسان بتواند تزکيه کند و توجه قلب را از عالم کثرات به عالم اَحدي بيندازد، راهي جلوي او باز ميشود و از انوار حياتافزاي آن عالم بهره ميگيرد و وجودش با آن عالم يگانه ميشود و وسعت مييابد، و نه تنها طلب او تمام نميشود که شديدتر هم ميگردد و نوري بر نوري افزوده ميشود.[51]
حضرت باقر عليه السلام با توجه به نکات بالا و در راستاي سير قلبي ميفرمايند: سه کار از سختترين کارهاي بندگان است. اگر متوجه حجابها نشويم نميفهميم چرا اين کارها سخت است، چون حجابي غليظتر از «خود» نداريم و تا خود در صحنه است هيچ راهي به حقيقتِ بيکرانهي خود گشوده نميشود، چه رسد به اتحاد با عوالم قدس. لذا ميفرمايند از سه عمل سختي که بندگان بايد وارد آن شوند اول «اِنْصافُ الْمَرْءِ مِنْ نَفْسِه» است، اينکه انصاف را فراموش نکنيم، بايد خود را کنار زد تا پنجرهاي به سوي عالم معنا گشوده شود. هر اندازه به خود بنگريم و خودمان در منظرمان باشد، گرفتار خاطرات گذشته و آرزوهاي آيندهايم و در سياهچال زمان، همواره در ناکجا آباد به سر ميبريم و هرگز به رازهاي وجود خود دست نمييابيم. دومين عملي که موجب رفع حجاب ميشود «مُوَاساةُ الْمَرْءِ اَخاهُ»؛ميباشد، که انسان نه تنها بقيه را برابر خود بگيرد بلکه بقيه را بر خود مقدم بدارد. در وادي مواسات با برادران، خود را با خرمنکوب مواسات ميکوبيد تا پوستههايي که مانع شايستگي است از وجود شما جدا شود، و اين با دستهاي فراخ ايثار ممکن است، تا آنجايي که نه تنها از داراييهايت ميبخشي که تن خود را نيز ايثار ميکني. اصحاب رسول خدا صلی الله عليه و آله بهجهت زيبايي چنين صفتي وقتي زخمي و تشنه و خسته در ميدان جنگ افتاده بودند به فردي که برايشان آب آورده بود ميگفتند به ديگري بده که از ما تشنهتر است، و حاصل چنين مواساتي با برادرانشان آن شد که وارد جرگهي شهيدان شدند و خداوند در باره آنها فرمود: «وَ يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ»؛[52] و ديگران را بر خويش مقدم داشتند، هرچند خودشان نيازمند بودند.
«طلب دائم»، «مجاهدهي دائم»، «اطاعت دائم» و ««ذکر دائم»
وقتي متوجه شديم که قاعدهي «طلب دائم» جهت رسيدن به حقايق و «مجاهدهي دائم» براي رفع حجابْ کارساز است، مواسات با برادران جاي خود را در زندگي باز ميکند. مجاهده براي گذر از حجابهاي عقلي و مجاهده براي حاکميت تواضع به جاي حاکميت تکبر، همهي اينها نفس را آماده ميکند تا از حجاب خود خواهي در آيد. ميفرمايند پس از «طلب دائم» و «مجاهدهي دائم» سالک بايد ملکهي «اطاعت دائم» را در خود رشد دهد و شيرينترين قسمت زندگي را اطاعت از پروردگارش بداند. نهتنها راهي براي فرار از اطاعت نميطلبد، بلکه تلاش براي اطاعت بيشتر را ملکهي خود ميکند، آن هم اطاعت تامّ و تمام.
چهارمين ملکه در سلوک «ذکر دائم» است تا هيچ حجابي خاطر ما را به خود مشغول ننمايد. در اين حال با توجه قلب به پروردگار عالم، شوق ارتباط با خدا در انسان زياد ميشود،[53] و لذا حضرت عليه السلام پس از مواسات با برادران، موضوع «ذِکْرُاللهِ عَلي کُلِّ حال»؛ را مطرح فرمودند که انسان در هر حال ياد خدا را در قلب خود نگهدارد. مثل انسانِ تشنهاي که در هيچ حالي از ياد آب گوارا غافل نيست، اگر قلبْ شاهد حضور حق در همهي جلوات خود در هستي شد، ديگر با حق زندگي ميکند و به پاکترين و گستردهترين زندگي دست يافته است، گويا در ابديت زندگي ميکند. به اندازهاي که انسان از حضور حق غافل است، نفس امّارهاش در ميدان است و مرتکب گناه ميشود. لذا حضرت در ادامهي فرمايش خود ميفرمايند: «هُوَ أَنْ يَذْكُرَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عِنْدَ الْمَعْصِيَةِ يَهُمُّ بِهَا فَيَحُولُ ذِكْرُ اللَّهِ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ تِلْكَ الْمَعْصِيَةِ»وقتي معصيت به سراغش آمد ياد خدا را بين خود و آن گناه قرار دهد و اجازهي فعّالشدن آن گناه را ندهد و اين همان قول خداوند است که در وصف اهل تقوي ميفرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»[54] اهل تقوي چون شيطان به گرد قلبشان به گردش در آيد تا وارد شود، متذکر ياد خداوند هستند و در نتيجه بيدار ميشوند و تحت تأثير آن گناه قرار نميگيرند. ياد خدا موجب ميشود که قلب بوي بد گناه را بشناسد.
عرض شد؛ براي اينکه قلب راه بيفتد و با عوالم تکويني خود متحد شود بايد موانعِ سير را بشناسد و از آنها پرهيز کند و عوامل سير را بيابد و به آنها بپردازد. در همين رابطه حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «أَلَا أُخْبِرُكَ بِأَشَدِّ مَا فَرَضَ اللَّهُ عَلَى خَلْقِهِ ثَلَاثٌ؟ قُلْتُ بَلَى، قَالَ إِنْصَافُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِكَ، وَ مُوَاسَاتُكَ أَخَاكَ، وَ ذِكْرُ اللَّهِ فِي كُلِّ مَوْطِنٍ، أَمَا إِنِّي لَا أَقُولُ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ، وَ إِنْ كَانَ هَذَا مِنْ ذَاكَ وَ لَكِنْ ذِكْرُ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ فِي كُلِّ مَوْطِنٍ إِذَا هَجَمْتَ عَلَى طَاعَةٍ أَوْ عَلَى مَعْصِيَة»: آيا به شما خبر بدهم از سختترين چيزي که خداوند بر بندگانش واجب کرده که آن سه چيز ميباشد؟ راوي ميگويد؛ آري خبر دهيد. حضرت فرمودند: انصاف در نزد مردم و مواسات با برادرانت و ياد خدا در هر شرايطي. اما ياد خدا نه به معناي آنکه بگويي سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ. آري اينها ذکر خدا هست ولي ذکر خدا آن است که در هر شرايطي که اطاعت و يا معصيت به تو روي آورد ، به ياد او باشي.
در روايت فوق مثل روايت قبل از سه وظيفهي مهم و سخت که خداوند بر بندگانش واجب فرموده سخن ميرانند و اولين وظيفه را «اِنْصافُ النّاسِ مِنْ نَفْسِک» معرفي ميکنند و اين که در بين مردم انصاف را از دست مده. انسان فکر ميکند اين هنر است که ضعفهاي خود را به پاي ديگران ميگذارد، در حاليکه بايد بداند با اين کار پاي پرواز خود را ميشکند و امکان سيرِ روحش به سوي بينهايت بسته ميشود. با نور انصاف است که آدم قبل از آن که بقيه را مقصر بداند، کوتاهيهاي خود را ميبيند و از دست خود آزاد ميشود. تا از دست خود آزاد نشويم هر کجا برويم در تنگناي خود هستيم. گفت:
ني به هند است ايمن و ني در يمن | آن که خصم اوست سايهي خويشتن |
دومين وظيفهي سنگيني که حضرت متذکر ميشوند «وَ مُوَاسَاتُکَ اَخَاکَ»؛ با برادرت برخورد ايثارگرانه داشته باش. او را بر خود مقدم بدار، بنايت آن باشد که در خدمت او باشي، بدون آن که بخواهي او را به خدمت بگيري. نه تنها ضعفهاي او را بپوشاني بلکه تا آنجا که ممکن است آن ضعفها را به حساب خود بگذاري. اگر وقت رنج بردن است، رنجها را به تن بخري. که اين کار، کار عشق است و به همين جهت حضرت فرمودند کار آساني نيست. چون آنهايي که آلوده به خودخواهي و گرفتارِ رفاه هستند هرگز تا اين اندازه نميتوانند وسعت گيرند، تا نهتنها با «انصاف» از حصار تنگ خودخواهي بهدر آيند که با «مواسات» جانشان وسعتي يابند که بقيه را بر خود مقدم بدارند. مسلّم کسي که ميخواهد در وجود بيکرانهي خود قرار گيرد بايد از ماندن در محدودهي خودخواهي يک لحظه آرام و قرار نداشته باشد و همواره در تلاطم باشد که خود را از تنگناها بيرون آورد، و يکي از عوامل مهم جهت نجات از تنگناها «مواسات» و مقدمداشتن برادران برخود است. سپس حضرت سومين وظيفهي مهم و سخت را «ذِکْرُ الله فِي کُلّ موطِن» معرفي فرمودند، که در هر شرايطي ياد خدا از صحنهي دلش خارج نشود، و در شرح اين وظيفه فرمودند منظور از ياد و ذکر خدا اين نيست که «سُبْحانَاللّه وَ الْحَمْدُالِلّهِ وَ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَ اللّهُ اَکْبَر» بگويي، هرچند اينها هم ذکر خداست «وَ لکن ذِکْرُ اللهِ جَلّ وَ عَزَّ فِي کُلّ مُوطِن اِذا هَجَمْتَ عَلي طاعَة اَوْ عَلي مَعْصِية»؛ ولي ياد خدايU در هر شرايطي به اين معني است که در طاعت خدا يا در معصيت خدا به ياد او باشي، تا يک چشمبرهمزدن توجه قلب از او به جايي ديگر نيفتد. هم هنگامي که وقت نماز است به ياد خدا باشي و وارد طاعت شوي، و هم وقتي زمينهي معصيتي فراهم است ياد خدا باشي و از آن معصيت رويگرداني. سختي اين کارها به جهت در صحنهنگهداشتنِ قلب است. عزيزي ميگفت اوايل که ميخواستم وارد اين واديها شوم حاضر بودم به جاي دو رکعت نمازِ صبح صد رکعت نماز بخوانم اما از من نخواهند قلبم در صحنه باشد. ولي وقتي سعي کردم آرامآرام قلبِ سر به هوا را به راه بياورم و آن را وارد عبادات کنم، حالا ميفهمم چرا اينهمه تأکيد ميشود قلب بايد در صحنه باشد، در واقع حاصل تلاشها از اين به بعد ظاهر ميشود.
عرض اصلي بنده در اين جلسات روي موضوع آخر است و آن توجهدادن قلب به حق و آن را در محضر حق نگهداشتن است. اگر با توجه به مطالب جلسهي قبل و روايت آخري که در آن جلسه طرح شد، قلب خود را قبلهي زبانمان قرار دهيم اساساً وارد عالَم ديگري ميشويم که إنشاءالله دوباره به آن روايت ميپردازيم.
فناء در فناء
جنس ما جنس حضور در محضر حق است، بايد بتوانيم از ذات تکويني خود استفاده کنيم و خود را در محضر حضرت اَحد قرار دهيم. اين که خود را در محضر ذات احدي نمييابيم چون اولاً: نظر به کثرات داريم. ثانياً: عزم چنين حضوري را در خود رشد ندادهايم. وقتي انسان از يک طرف با آزادشدن از انانيت، به هيچ چيزي از خود نظر نکرد، و از طرف ديگر نظرِ جان خود را معطوف به ذات احدي نمود، آرامآرام تجليات نور احدي بر جانش شروع ميشود. اين همان چيزي است که حافظ از خدا تقاضا ميکند که:
روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر | خرمن سوختگان را همه گو باد ببر |
وقتي قلب به صحنه آمد سالک تقاضاي تجلي نور اَحدي را از پروردگارش ميکند تا به کمک آن نور خودي برايش باقي نماند. تا آنجايي که ميخواهد در شرايط نظرِ قلب به حق، چيزي در ميان او و حق نباشد، حتي اين که به فناي خود نظر کند را مانع ميداند و لذا در بيت دوم تقاضا ميکند؛ «خرمن سوختگان را همه گو باد ببر» ابتدا در اثر تجلي نور اَحدي سوخته است، ولي خرمن سوختهي او براي او يک نحو جلب نظر ميکند و به همان اندازه قلب او متوجه خودش است، از نور احدي مدد ميگيرد که خرمن سوختهي او را نيز باد ببرد، که اين همان «فناي در فناء» است. وقتي انسان ميبيند که ديگر به خودش نيست، متوجه ميشود خرمن سوختهاش جلوي اوست، اين هنوز يک نوع حجاب است، بايد هيچ چيزي جز حق در منظر انسان نباشد. هنوز غمِ دوري از حق در ميان است و لذا در بيت بعدي تقاضا ميکند:
ما که داديم دل و ديده به طوفان بلا | گو بيا سيلِ غم و خانه ز بنياد ببر |
اين يک طمع خام است که بتوان از تجليات اَحدي و زلف چون عنبر خام و دست نخوردهاش بويي به مشام برسد ولي هنوز تمام توجه قلب به او نباشد، اين حرفها را بايد کنار گذاشت.
زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات | اي دلِ خامطمعْ اين سخن از ياد ببر |
بايد سيلِ غمِ دوري از حق بيايد و خانهي وجود ما را از بنياد ببرد تا تمام وجود انسان يکچيز شود و آن نظر به حق.
قلبي که متوجه خداوند شد، خداوند را در منظر خود مييابد، چنانچه فرمود: «يا موسي! اَنَا جَليسُ مَنْ ذَکَرَني»؛[55]من همنشين کسي هستم که مرا ياد کند و توجهاش به من باشد. در ادامهي اين روايت خداوند کساني را مورد توجه قرار ميدهد که براي خدا به همديگر محبت ميورزند «يتَحَابُّونَ فِيَّ». سپس ميفرمايد: وجود چنين افرادي عامل دفع بسياري از بلاها است، اگر آنها نبودند بلا بر مردم نازل ميشد. اينکه در اين روايت خداوند خود را همنشين کساني قرار ميدهد که نهتنها همواره ياد او باشند، بلکه «براي خدا به همديگر محبت کنند»، خبر از همان «مواسات اخوان» ميدهد که مؤمنين نسبت به برادران ايماني خود نهايت از خودگذشتگي را روا ميدارند، چون به همديگر محبت دارند، آن هم محبتي خاص به طوري که در حرکات و سکناتِ همديگر جمال و جلال حق را مشاهده ميکنند و از «فَتْحِ قَريب» که محبوب را در مظاهر ميبينند، آرامآرام به «فتح مطلق» ميرسند که نظرشان متوجه اسماء الهي ميشود و اگر قلب خود را کاملاً در صحنه نگهداشتند إنشاءالله به «فتحالفتوح» ميرسند که از حجاب اسمائي و صفاتي نيز ميگذرند و به حضرت اَحد نظر ميکند و إنشاءالله به حبّ تام نايل ميگردند.
از تفکر تا تذکر
آري ابتدا بايد پاي تفکر به ميان آيد و همواره به ياد خدا بود که منزل تفکر مقدم بر منزل تذکر است. به قول خواجه عبدالله انصاري در منازلالسائرين؛ «اَلتَّذَکّرُ فَوقَ التَّفَکُر، فَاِنَّ التَّفَکُرَ طَلَبٌ وَ التَّذَکُرَ وُجُودٌ»؛ تذکر فوق تفکر است، زيرا تفکر، طلب محبوب است و تذکر، يافتن مطلوب. لذا در روايات ميفرمايند: يک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت افضل است.[56] چون نتيجهاي که در نهايتْ با تفکر حاصل ميشود و انسان مفتخر به تذکر ميگردد، ارتباط بيواسطه با محبوب است و رسيدن به وصال جمال محبوب که اين غايت الغايات اهل سلوک است و از اين به بعد عبادت به معني حفظ اين ارتباط است، ديگر عبادات، عبادات شوقي است و چه کسي است که جهت نيل به چنين غايت بزرگي سختيِ توجه قلب به حق را نپذيرد. حضرت صادق عليه السلام در آن روايت وظايف سخت بندگان را «ذِکْرُ اللّهِ فِي کُلِّ مُوطِن» معرفي کردند. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در اين رابطه ميفرمايند: «پس اي عزيز! در راه ذکر و ياد محبوب تحمل سختي هر چه بکني کم کردي، دل را عادت بده به ياد محبوب، بلکه به خواست خدا صورت قلب، صورت ذکر حق شود. و کلمه طيبهي «لا إله إلاّ الله» صورت اخير و کمال اقصاي نفس گردد، که زادي از اين بهتر براي سلوک اليالله و مصلحتي نيکوتر براي معايب نفس، و راه بهتري در معارف الهيه يافت نشود. پس اگر طالب کمالات صوريه و معنويه هستي و سالک طريق آخرت و مسافر و مهاجر سير الي الله هستي، قلب را عادت بده به تذکرِ محبوب، و دل را عجين کن با ياد حق تبارک و تعالي».[57]
اساساً اگر قلب مؤدب به حضور الهي شد، بقيهي قوا و اعضاء تحت تأثير قرار ميگيرند، و اينکه گفته ميشود شرط قبولي اعمال حضور قلب است، چون در آن حالت است که انسان نظر به حق دارد و مقصد و مقصود خود را خداوند قرار داده است و اين همهي مقصد است و هر اندازه انسان از ياد خدا منصرف باشد از مقصد حقيقي خود منصرف شده و به همان اندازه در حسرت خواهد بود. چون از استعدادِ وسعت بيکرانهي خود در راستاي ارتباط با خداي بينهايت استفاده نکرده و خود را به چيزي غير از خداي بينهايت محدود کرده است.
دو چيز را بايد هنوز مورد تأکيد قرار داد؛ يکي اينکه متوجه وسعت قلب يا نفس ناطقهي خود باشيم و با توجه قلبي، جنبهي تکويني خود را تشريعي کنيم و آن حضور تکويني را در حوزهي اختيار خود در آوريم. و ديگر اين که دائماً جايگاه دستورات اخلاقي- اعم از رفع موانع و يا ايجاد عوامل - را در راستاي تحقق سيرِ تکويني به تشريعي بدانيم و هدفمان را در انجام دستورات دين از چنين نتيجهاي به چيزي کمتر پائين نياوريم.
بايد نقش خوبيها و بديها را در سير جنبهي تکويني خود به جنبهي تشريعي آن ارزيابي کنيم، دائماً توجه داشته باشيم انصاف به خرجدادن، و يا مواسات با برادران ايماني، و ياد خدا در هر حال، در آن سير چه نقشي دارد.
حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «اِنَّ الْحَسَدَ يأکُلُ الاْيمانَ، کَما تَأکُلُ النّارُ الْحَطَبَ» حسد ايمان را ميخورد همانگونه که آتش هيزم را ميخورد. حال اگر ايمانِ انسان خورده شد آيا ديگر قلبي که حامل ايمان است ميماند؟ و وقتي قلب در صحنه نبود آيا راهي به سوي بيکرانهي وجود در ميان خواهد بود؟ اگر با اين ديد به حسد بنگريد ميبينيد اين رذيله براي ارتباط با حقايق عالم وجود، چه مانع بزرگي است. وقتي حسد ايمان را بخورد حالا هر چقدر هم انسان ذکر بگويد، چه نتيجهاي ميگيرد؟ خداي سريعالحساب يک خطور حسودانه را ناديده نميگيرد و به همان اندازه راه انسان به سوي معنويتِ بينهايت بسته ميشود و نتيجهاي از عبادات حاصل نميشود.
وقتي قلب در صحنه بود و از آن طرف رذائلي چون حسد ميدان نداشت تا ايمان را از بين ببرد، با ذکر يک «صلوات بر محمد و آل محمد» حجابهاي بين انسان و خدا بر طرف ميشود. به همين جهت رسول خدا صلی الله عليه و آله در مورد صلوات ميفرمايند: «مَغْفِرَةً لِذُنُوبِکُمْ»؛[58]صلوات بر من موجب مغفرت گناهانتان ميشود. عزيزي ميفرمودند در مرحلهاي آنچنان خداوند به من لطف کرده بود که مييافتم با ذکر صلوات، چگونه رحمت خدا به سوي جانم سرازير ميشود.
آفت ايمان
بايد فهميد آثار منفي رذائل اخلاقي چگونه ما را محجوب ميکند. حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «آفَةُ الّدينِ الْحَسَدُ وَ الْعُجْبُ وَ الْفَخْر»؛[59] آفت دين؛ حسد و عُجب و فخر است. يعني با داشتن اين صفات حرکت انسان به سوي عالم معنا و قرب الهي متوقف ميشود.
راستي وقتي انسان با داشتن صفت حسادت، بر آنچه خداوند انجام داده است اعتراض دارد، قلب خود را به سوي خدا ميبرد، يا به سوي غير خدا؟ کسي که ميگويد؛ چرا خداوند همسر من را هم مثل همسر فلاني قرار نداد، آيا اين يک نوع اعتراض به خداوند نيست؟ آيا شرايط شما با همسرتان طوري است که راه شما براي يک زندگي صميمي و سالم بسته است يا با به ميدانآوردن مقايسهها زندگي را براي خود تيره کردهاي؟ اگر پاي مقايسه وسط نيايد همهچيز هماني است که بايد باشد. در واقع اين بندهي خدا از آنچه خدا به او داده است ناراحت نيست، از آنچه به ديگري داده است ناراحت است. آيا چنين کسي ميتواند به معني واقعي به خدا ايمان داشته باشد و از برکات ايمانش استفاده کند؟ اين آدم را مقايسه کنيد با آنهايي که خداوند در شرايطي سخت قرارشان ميدهد تا عاليترين رضايت را در آنها شکل دهد ولي با آنهمه به ذهنشان هم نميرسد که نسبت به زندگي بقيه حسادت ورزند، چون عهد بندگي خدا را با تمام وجود پذيرفتهاند و هيچ حادثهاي توجه قلبي آنها را از خدا به چيز ديگري منصرف نميکند. اينها بسياري از لايههايي را که مانع حضور در بينهايتِ وجودشان است، به راحتي پشت سر گذاردهاند. اگر عنايت فرموده باشيد در دههي سوم ماه رمضان که قلب مؤمنين آماده است تا بهترين نحوهي ارتباط با خدا را داشته باشد، در دعاهاي شبهاي اين دهه يک فراز است که همواره تکرار ميشود و از خدا تقاضا ميکني: «اَنْ تَهَبَ لِي يقِيناً تُباشِرُ بِهِ قَلْبي وَ ايماناً يذْهَبُ الشَّکَ عَنِي وَ رِضاً بِما قَسَمْتَ لِي...»؛[60]خدايا! يقيني به من عطا فرما که قلبم با آن بهسر برد، و ايماني عطايم کن که شک را از جان من ببرد و راضي باشم به آن چه قسمت من کردهاي. اين تقاضا شبيه همان تقاضايي است که در آخر دعاي شريف ابوحمزه ثمالي از خدا ميکنيد تا خداوند چشم ما را باز کند و از آنچه به ما داده -که بهترين شرايط جهت بندگي اوست- راضي باشيم.
حضرت فرمودند: «آفَةُ الدّينِ الْحَسَدُ وَ الْعُجْبُ وَ الْفَخْر»؛ آفت دين، حسد و عجب و فخر است. تأکيد بنده روي آفت دينبودن آنها است که موجب ميشود دين ما از بين برود و آن نتيجهاي که بايد به ما برساند، نرسد. عنايت بفرمائيد که روايات را از چه زاويهاي نگاه ميکنيم، موضوع بر سر بدبودن حسد و عجب نيست، موضوع بر سر تأثير آنها نسبت به دين است، که با بودن اين صفات دين ما دين زندهاي نيست و در راستاي آفت دينبودن اين رذائل بايد آنها را از خود دفع کرد و تکليفمان را با آنها روشن کنيم. معلوم است که حسد و عجب و فخر بد است، ولي چقدر بد است، ميفرمايد در حدّي بد است که دين تو را نشانه ميرود. وقتي متوجه چنين جايگاهي براي اينگونه رذائل شديم ديگر نميآييم بپرسيم چرا شوق عبادت نداريم، ميرويم سراغ رذيلههايي که دين ما را آفتزده کرده است و معلوم است تا آنها را از بين نبريم نور ايمان در ما ظاهر نميشود و نفسِ بيکرانهي ما نميتواند با انوار حقيقت مرتبط شود، زيرا هر سه صفتي که در آن روايت مطرح است، صفاتي است که روح انسان را در موضوعاتي محدود گرفتار ميکند و از گستردگي او ميکاهد.
در راستاي موضوع گسترده ماندن روح انسان رسول خدا صلی الله عليه و آله ميفرمايند: «لا يؤمِنُ اَحَدُکُمْ حَتّي يحِبُّ لِاَخِيهِ ما يُحِبُّ لِنَفْسِهِ»؛[61] هيچکدام از شما به درجهي ايمان نميرسد مگر آنکه آنچه براي خود دوست دارد براي برادرش هم دوست بدارد. پس تا انسان وجودش را به گستردگي وجود برادران ايماني خود گسترش ندهد نبايد اميد تجلي نور ايمان به قلب را داشته باشد. و معلوم است وقتي نور ايمان نبود، رکوع و سجود و ذکر براي او به صورتي نوراني در ميان نيست، فقط در حد حرکات بدن و زبان است و هيچکدام از اعمالش براي به فعليتآمدن باورهايش به کمکش نميآيد، چون هنوز با خودِ بيکرانهي خود ارتباط برقرار نکرده است.
بنده عرضم همين بود که بايد موانعِ به صحنهآمدن جنبهي تکويني نفسِ ناطقهي خود را بشناسيم و سعي نماييم از شرّ آنها خود را راحت کنيم، و از طرف ديگر عوامل به صحنهآمدن نفس ناطقه يا قلب را هم پيدا کنيم و سعي نماييم آنها را در زندگي خود وارد کنيم تا معلوم شود چگونه ميتوان با روح اولياء و علماء مرتبط بود.
به نظر ميرسد با اين بحث إنشاءالله بتوانيم ريشهي عدم موفقيتهاي خود را در امور عبادي درست تحليل کنيم و به لطف الهي قلب خود را راه بيندازيم، وقتي قلب راه افتاد تازه معني همه چيز روشن ميشود، از همسر و فرزند بگير تا خانه و شغل، ديگر بدون آنکه از زندگي کنار بکشيم، هيچيک از اينها ما را مشغول خود نميکند و جايگاهي بيش از آنچه هستند در زندگي ما پيدا نخواهند کرد. گفت:
روزها گر رفت، گو رو باک نيست | تو بمان اي آنکه جز تو پاک نيست |
در اين حال قلب به صحنه ميآيد و در منظر خود آنچه را ناديدني است ميبيند و با آنها مأنوس ميشود و تغذيه ميکند. وقتي راه قلبِ ما به سوي خدا باز باشد هيچ چيز ارزش آن را پيدا نميکند که دل ما را از ما بگيرد و به خود مشغول کند، هر چند هر چيزي و هر کسي در جاي خود محترم خواهد بود، چه فرزند و چه خانه و چه شغل. گفت:
روح را توحيد الله خوشتر است | غير ظاهر دست و پاي ديگر است |
روح دارد بي بدن بس کار و بار | مرغ باشد درقفس بس بيقرار |
باش تا مرغ از قفس آيد برون | تا ببيني هفت چرخ او را زبون |
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسهي سوم
بسم الله الرحمن الرحيم
«رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنتَ وَلِيِّي فِي الدُّنُيَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ»؛[62]
پروردگارا! به من حاکميت دادي و به تأويل حادثهها و خوابها آگاهم کردي، اي خداي پديد آورندهي آسمانها، تو در دنيا و آخرت وَلي و سرور من هستي، مرا مسلمان بميران و به صالحين ملحقم گردان.
آيهي فوق تقاضاي حضرت يوسف عليه السلام از خدا است، به طوري که ملاحظه ميفرمائيد حضرت با آن همه کمالاتي که به لطف خدا از آن بهرهمنداند متوجهاند صالحيني در اين عالم هستند که تمام ابعاد بندگي در آنها به صورت بالفعل محقق شده است و لذا از خداوند طلب ملحقشدن به آنها را دارند. روايات، پيامبر خدا صلی الله عليه و آله و ائمهي معصومين عليهم السلام را مصداق صالحيني معرفي کرده که حضرت يوسف عليه السلام تقاضاي ملحقشدن به آنها را دارند.
سيري تشريعي به سوي حقيقت تکويني
عرض شد عبادات؛ از جمله اعتکاف و حج و زيارت؛ براي آن است که باورهايمان به مرتبه بالفعل برسند و انسان در شخصيت تشريعي خود استعداد تکوينياش را حاضر کند، مثل آن که بايد فطرت الهي خود را در شخصيت خود حاضر نمائيم. همهي ما در سرشت و تکوين، در ساحتي مستقر هستيم که جهت توحيدي دارد و به تعبير امام صادق عليه السلام:«فَطَرَ اللّهُ الْخَلْقَ عَلَي التُّوحيد»؛[63] خداوند سرشت خلق را بر اساس توحيد سرشته است. ولي بايد از طريق عبادات و حفظ قلب از انحراف به سوي غير خدا، آن فطرت را در شخصيت خود حاضر نماييم و به تعبير ديگر خودمان را در آن سرشت حاضر کنيم.
براي حاضرشدن در تکوينيات؛ حرکت قلبي نياز است و اين که با رفع موانع، قلب را دائماً متوجه آن عالَم بنماييم و جلو برويم. امامان عليهم السلام و ما شيعيان هر دو علم به وجود قيامت داريم ولي آن عزيزان هماکنون در آن عالم حاضرند و در منظر قلب خود ناظر آن عالم هستند[64] ولي ما نه. چون اعتقاد آنها به صورت بالفعل در شخصيتشان حاضر است. به همين جهت رسول خدا صلی الله عليه و آله ميتوانند خبر دهند چه چيز موجب آباداني بهشت ميشود و ميفرمايند خودم ناظر بودم که چگونه فرشتگان بهشت مؤمنان را ميساختند.[65] در حالي که هنوز آن شخص مؤمن در دنيا است ولي با اعمال توحيدي خود دارد بهشت خود را ميسازد، اين خبر ميرساند که نفس انسان همين حالا به آنجاها وصل است و باطناً تا آنجا وسعت دارد، آنجايي که بالاترين مراتب عالم وجود است. حال چرا علاوه بر پيامبر و امام عليهم السلام، «حارثَةِبن مالک» نيز اين حضور را احساس ميکند؟ چون قلب خود را به حرکت در آورده و در جهت وجود تکوينيِ خود سير داده است. و عرض شد براي بالفعل نمودن اين استعداد بايد اولاً: عبادات و عمل به اعتقادات را به صحنه آورد ـ اطلاع کافي نيست ـ ثانياً: در عبادات بايد قلب در صحنه باشد و قلب در کنترل ما قرار گيرد تا آرامآرام راه بيفتد و ما را به سوي تکوينياتمان سير دهد، سيري تشريعي به سوي حقيقتي تکويني، تا آنچه را که از جهت تکويني داريم و از جهت تشريعي نداريم، از همان جهت که نداريم، دارا شويم.
با توجه به اين که انسان به عنوان نفس ناطقه در حيطهاي بسيار گسترده از عالم هستي حاضر است، عباداتِ مستمر او موجب ملکه شدن سير او در آن حيطه ميشود و اين امر موجب ميگردد تا او بتواند اسماء الهي و ملائکةالله و روح اولياء را ملاقات کند - ابتدا به صورت اجمال و در انتها به صورت تفصيل- هنر ما رفع موانعِ اين سير است تا از آن طريق، خود را در آن عوالم حاضر بيابيم و در آن صورت است که خودِ واقعي خود را يافتهايم، و جنبهي نوراني خود را با جنبهي نوري و باطني عالم مرتبط نمودهايم و به تعبير ديگر از انوار غيبي عالم هستي -که عين حيات و علماند- بهرهمند گشتهايم.
عامل ارتباط با عالم غيب
چون در عالم مجردات مکان و زمان معني ندارد وقتي نفس ما به عالمي از عوالم غيبي نزديک ميشود، با آن عالم متحد ميگردد و خود را تماماً به وسعت آن عالم مييابد. اگر کسي در حدّ مقام ملائکه صعود کرد، ديگر در عرض آن ملائکه نيست بلکه با آن مقام متحد ميشود و وجود خود را در آن مقام احساس ميکند.
بنابراين سير جنبهي نوري و قلبي انسان -که حقيقت انسان است- سيري است که موجب اتحاد با عالم معاني ميشود و در اين سير؛ معاني عاليه با قلب انسان متحداند و انسان اساساً در آن افق ميانديشد و در آن افق با عالم مادونِ خود ارتباط دارد.
ارتباط نوري با عالم معنا يک نوع يکدلشدن و مراوده با آن عالم است. در آن حالت چه بگويي شخصِ انسان با قلب خود مراوده ميکند و چه بگويي انسان با عالم غيب مراوده ميکند، هر دو يکي است. مراودهي قلب با عالم غيب، مثل ديدن يک گل است، نه مثل ديدن يک بلوک سيماني. شما وقتي گلي را نظاره ميکنيد يک نوع مراودهي روحي با زيبايي آن برقرار مينماييد، به طوري که روحتان با زيبائي آن مرتبط و متحد ميشود و از آن تغذيه ميکند، البته اين ارتباط کجا و ارتباطِ جانِ تزکيه شده با عوالم غيب کجا.
وقتي در دعاها از خداوند تقاضاي بهشت ميکنيد، تقاضاي ارتباط با اسماء حسناي الهي را داريد، تا از جمال الهي تغذيه کنيد و جانتان با اسم لطيف و رحمان متحد گردد.[66]
جان انسان جنس نور است، عالم معنا هم از جنس نور است، اتحاد نور با نور را با وسعتدادن خود و درک حقايق معنوي، در خود ميتوانيم احساس کنيم. بايد با تمام اميد متوجه چنين استعدادي در خود و در عالم وجود باشيم و با انجام دستورات شرعي جهت جان را براي تحقق چنين شرايطي جلو ببريم تا جانمان وسعت يابد و اتحاد محقق شود.
ما متأسفانه چون اولاً: معني بهشت را نميدانيم. ثانياً: وسعت خود را نميشناسيم. ثالثاً: جايگاه دستورات دين را در راستاي سير انسان به سوي عوالم نوري نميدانيم، همينطور نشستهايم و ميگوئيم چگونه چنين ميشود. به قول مولوي:
چوگويدمرغجان«ياهو»بگويدفاخته،کوکو | بگويد چون نبردي بو نصيبت انتظار آمد |
مشکل در باورنداشتن و نگاهنکردن است. آري اگر فکر کنيم عبادات ما علت پديد آوردن اين حضور است، بايد مأيوس باشيم، ولي وقتي متوجه باشيم عبادات ما عاملي است که جهت ما را عوض ميکند و از آن طريق به سوي عالم نور نظر ميکنيم، آن عبادات عامل رفع حجاب ميشوند.
حقيقت از ما به ما نزديکتر است پس معني ندارد که به دنبال آن بگرديم، کافي است حجابهاي بين خود و آن را برطرف کنيم. مثل اين است که ما شيشههاي پنجره را پاک کنيم تا نور بيايد. آري اگر فکر کنيم ما بايد نور را بگيريم و در اطاق بکشيم جاي يأس دارد، ولي ملاحظه فرموديد که در سير به سوي عوالم غيب، اينطور نيست، همين حالا ما در تمام عوالم قدس حاضريم، ولي جهت جانمان به آن سو نيست تا خود را در آنجا بيابيم.[67] وظيفه و توان ما در حدّ تغيير جهت جان است تا آرامآرام حجابها و موانعِ بين ما و آن عالم برطرف شود. در آن صورت ابتدا به نحو اجمال، با نور حقايق مرتبط ميشويم و سپس آن ارتباط إنشاءالله حالت تفصيلي به خود ميگيرد. و اتحاد ما با آن عالم شديد و شديدتر ميگردد. غفلت ما، غفلت از جنبهي تکويني ما است.
چگونگي ارتباط با روح علماء ربّاني
در ابتدا بايد به نور علماء رباني نظر انداخت که در برزخ هستند. چون روح شما در عالَمي که آنها هماکنون در آن عالم هستند حاضر است، اگر نظر کنيد نور آنها را مييابيد و ميشناسيد. همانطور که همين حالا با جنبهي تکويني خود، ملائکه و از جمله حضرت عزرائيل و جبرائيل عليهم السلام را ميشناسيد. پس حرف غلطي نيست اگر عزيزي ميفرمايد: «با اينکه مرحوم شاهآباديو يا مرحوم حسينقلي همداني«رحمةاللهعليهما» را در دنيا نديده بودم، در مرحلهاي از سلوک احساس کردم اساس سلوکي آنها را ميشناسم و حتي به من کمک ميکنند که از منظر آنها عبادت کنم و ذکر بگويم» چون اين عزيز تا حدّي در حقيقت تکويني خود حاضر شده است. اگر کسي ميگويد «نور اميرالمؤمنين عليه السلام را در جمال فلان شخص ديدم» اگر آدم مطمئني باشد روي حرفش حساب کنيد. اصل اين که روح هر کس در نظام تکويني با عاليترين مخلوق مرتبط است، پذيرفتني است، هرکس به اندازهاي که شخصيت خود را - با رفع موانع- به جنبهي تکويني خود نزديک کرد ميتواند تا اينجاها هم برسد. شرايط خاص باعث ميشود تا چنين ارتباطي راحتتر انجام شود، مثل زيارت ائمه عليهم السلام. واقعاً در زيارت آن ذوات مقدس جان زائر با نور امام مرتبط ميشود و به معني حقيقي، زيارت و ملاقات صورت ميگيرد. چون در حرم ائمه عليهم السلام براي نفسهاي مستعد زمينهي حضور در جنبهي تکوينيشان فراهمتر است.
کافي است کمي به روح و روان خود سر و سامان بدهيم و براي عبادات خود ارزش قائل باشيم و عبادات شرعي را سرسري نگيريم تا روحمان با علماء رباني و ملائکهي الهي و اسماء پروردگار و ذوات مقدس امامان عليهم السلام و در نهايت با نور احدي مرتبط شود و خود را در محضر حق حس کند.
اينکه بزرگان دين ميفرمايند: «بايد کشيک نفس کشيد» به همان معني است که اولاً: موانع راه را بشناسيم و مواظب باشيم بر ما غلبه نکنند. ثانياً: در هر حال جهت قلب را از حق به چيز ديگري بر نگردانيم. حفظِ جهت قلب، کاري سخت ولي بسيار مفيد است و راهکار آن همان روايتي است که در آخر جلسهي اول از حضرت صادق عليه السلام مطرح شد که فرمودند؛ «فَاجْعَل قَلْبَكَ قِبْلَةً لِلِسانِك، لا تُحَرِّكْهُ إلّا بِاِشارَةِ الْقَلْبِ و مُوافِقَةِ الْعَقْلِ وَ رِضَى الْإيمان»؛[68] قلب خود را قبلهي زبانت قرار بده، زبان را به حرکت در نياور مگر به اشارهي قلب و موافقت عقل و رضايت ايمان. در اين روايت ميفرمايند: دائماً قلبت را در مقابل خود داشته باش و از منظر آن سخن بگو و مواظب باش عقل و ايمان در صحنههاي اعمال و انتخابها در حاشيه قرار نگيرند. در اين حال شما نيز به وسعت قلبتان وسيع ميشويد و در موطني قرار ميگيريد که قلب شما يعني نفس ناطقهي شما در آن موطن قرار دارد. در نتيجه در هر عالمي خواستيد ميتوانيد حاضر شويد و با اولياء الهي مأنوس گرديد.
بايد تأکيد کنم اگر نفس ناطقه را که وسعت آن لايقِفْ است، خواستيد به صورت غير انتزاعي و به صورت حضوري درک کنيد، همان قلب است. پس با حضور قلب عملاً ما در عوالم بيکرانهي هستي حاضر شدهايم. حال اگر بنا به توصيهي حضرت صادق عليه السلام در روايت فوق، در عباداتِ خود قلب را جلو انداختيم و اعمال خود را با توجه به قلب انجام داديم، آرامآرام در عوالمي که قلب حاضر است، حاضر ميشويم و واقعاً از اين جهت مسئله به همين سادگي است و اينکه نتايج آن فوقالعاده است، چون قلب ما در آن عوالم به خودي خود حاضر است.
يکي ديگر از راهکارهايي که براي حضور قلب پيشنهاد شده، دستورالعمل حضرت آيتالله شاهآبادي به حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليهما» است که ميفرمايند:
«پس از آنکه سالک؛ دلْ را براي ذکر خدا و قرآن شريف مهيا نمود، آيات توحيد و اذکار شريفهي توحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت، تلقين قلب کند، به اين معني که قلب را چون طفلي در نظر بگيرد که زبان ندارد و ميخواهد او را به زبان آورد، چنانچه آنجا يک کلمه را تکرار ميکند و به دهان طفل ميگذارد تا او ياد بگيرد، همينطور کلمهي توحيد را با طمأنينه و حضور قلب بايد به قلب تلقين کند و به دل بخواند تا زبان قلب باز شود. و اگر در آخر شب يا بينالطلوعين، بعد از فريضهي صبح براي اين کار اختصاص دهد خيلي بهتر است. پس در آنوقت با طهارت، وجههي قرآن و ذکر را متوجهي قلب کند و آيات شريفهي الهيه که مشتمل بر تذکر و مشتمل بر توحيد است را به قلب بخواند، بهطورِ تلقين و تذکير».[69]
از طريق دستورالعمل فوق؛ قلب آرامآرام آن الفاظ را از جانب شما ميگويد و عملاً شما وارد عالم قلب ميشويد. آري همهي حرف همان سخنِ حضرت صادق عليه السلام است که فرمودند: «فَاجْعَل قَلْبَكَ قِبْلَةً لِلِسانِك»،قلب خود را قبلهي زبانت قرار ده «وَلا تُحَرِّكْهُ إلّا بِاِشارَةِ الْقَلْبِ، و مُوافِقَةِ الْعَقْلِ وَ رِضَى الْإيمان»؛ و آن را به حرکت در نياور مگر به اشارهي قلب و موافقت عقل و رضايت ايمان. حال وقتي قلب را قبلهي زبان قرار دادي، قلب را در عوالمي از حضور، در محضر حق مييابي - چون به دنبال قلبتان حرکت کرديد که در عوالم غيب حاضر است- لذا بر اساس اشارهي قلب سخن بگو و در اين دنيا آن دنيايي شو، و هرچه را نميپسندد و حق نميداند مگو. قلب؛ خدا را رحمان و رحيم مييابد، شما هم با خداي رحمان و رحيم سخن بگو. و در اين مسير سخني نگو که عقلِ تو آن را نپذيرد وگرنه به اسم حضور قلب، وَهميات به ميدان آمده است. و نيز آن سخن را در سازمان ايماني خود امتحان کن، آيا ايمان تو به خدا و قيامت و نبوت و امامت، اجازه ميدهد که اين سخن گفته شود؟ در آن صورت بگو، وگرنه به اسم حضور قلب، شيطان به ميدان آمده است. عنايت داشته باشيد؛ حضور قلبي که در ذيل نور عقل و ايمان به خدا و تقيد به احکام شرعي نيست، حضور قلب نيست، وَهم است و وسيلهي ورود شيطان.
موضوع اصلي در روايت حضرت صادق عليه السلام همان دستوري است که ميفرمايد: قلب را قبلهي زبانت قرار بده. ولي براي آنکه حقيقتاً قلب در صحنه باشد و نه وَهميات؛ متذکر ميشوند که وقتي به اشارهي قلب سخن ميگويي آن سخن بايد موافق عقل و اقتضاي ايمان باشد.
در احوال آيتالله کشميري«رحمةاللهعليه» هست که ميگويند رفتم سر قبر يکي از اولياء الهي و از او ذکري را که در دنيا با آن مأنوس بود پرسيدم و او جواب داد ذکرش در دنيا «لا إله إلاّ الله» بوده است. يا در احوال شيخ بهايي«رحمةاللهعليه» داريم که بر سر قبر «بابا رکنا» ميروند و خبر زماني را که رحلت ميکنند ميگيرند. همهي اينها طبق همان قاعدهاي است که عرض کردم، روح جناب آيتالله کشميري و جناب شيخ بهايي«رحمةاللهعليهما» به جهت تجرد ذاتي در آن عالم حاضر بوده، با سرزدن به قبرِ آنها، حجابِ بين آنها و آن روح بر طرف شده و چون روح علمايي که رحلت کردهاند نسبت به شما آزادترند و انکشاف آنها روشنتر و کاملتر است ميتوانند کمک کنند. حالا چگونه کمک ميکنند انواع مختلفي دارد، حداقل آن کمکها القاء معاني به قلب است و درنتيجه ميل شما را هدايت ميکنند.
آشنايي تکويني با اولياء الهي
يکي از عزيزان ميفرمود: «با آيتالله شاهآبادي مرتبط شدم و در اثر آن ارتباط موقت، در دو رکعت نمازم، تمام فلسفهي وجودي عالم برايم روشن شد، فلسفهي وجودي نماز، معاد و غيره، همه برايم به نحو بسيار عميقي روشن شد. فهميدم آن عالِم بزرگ از چه منظري به دستورات دين نگاه ميکرده و در چه حالتي عبادات خود را انجام ميداده است». با توجه به نکاتي که تا حال ذکر شده، ديگر انتظار نيست بپرسيد چطوري ما چنين ارتباطهايي را برقرار کنيم، زيرا آنچه بايد در رفع موانع و ايجاد عوامل انجام دهيد، معلوم شد، روح شما خودش آن عوالم را ميشناسد و به وقتش کار خود را ميکند. به اندازه سعهاي که در جنبهي شخصي پيدا کرده، با آن عوالم مرتبط ميشود. ابتدا به صورت اجمال با انوار معنوي مرتبط ميشود که در نتيجهي آن، احوالات شما تغيير ميکند، بدون آنکه مصداق آن انوار را بشناسيد ولي بعضاً متوجه مصداق آن هم ميشويد. محال است نور حضرت صاحبالامر عجل الله تعالی فرجه متوجه شيعيان نباشد ولي چون به صورت اجمال هست، نميفهميم آن نور و آن صفا از کجا است ولي از آن استفاده ميکنيم.
تمام عرايض بنده براي اين است که عزيزان در عبادات خود و از جمله در اعتکاف و حج و زيارت؛ حضور خود را حفظ کنند تا قلب سير خود را آرامآرام شروع کند و از علم حصولي خود بگذرد و آن باورها را حضوري و وجودي کند، و عملاً بتوانيد در عوالم بالاتر حاضر شويد.
فکر ميکنم إنشاءالله تا حالا روشن شده باشد که چرا ائمهي دين تأکيد ميفرمايند حفظ حضور قلب داراي برکات غير قابل پيشبيني است. چون از آن طريق قلب شما به آنچه تكويناً ميشناسد، شخصاً دست مييابيد و انسان از طريق قلبِ خود به توانايي خاصي دست مييابد که به هر مرتبهي معنوي که اراده کرد، خود را به نحو حضوري در آن مرتبه مييابد، چون قبل از اين هم از جهت تکويني خود در آنجا بود ولي از نظر شخصي نميتوانست خود را در آنجا بيابد. مشکل يا در آن است که موانع هنوز غلظت دارند که بايد آن را رقيق کرد و يا عوامل ضعيفاند که بايد آن را تقويت نمود، و اين معني دينداري است.
اينکه نظر به حرکات و سکنات اولياء الهي متذکر راه صحيح ميباشد به اين دليل است كه ما در جنبهي تکويني با حقيقت آنها آشناييم، در نتيجه نظر به ظاهر آنها ما را به حقيقت آنها منتقل ميکند، حقيقتي که نفس ما آن را ميشناسد و از آن طريق، تکوين ما با جنبهي تشريعي و شخصي ما متحد ميشود. آنهايي که آمادگي اوليه را داشتند با ديدن وجود مقدس پيامبر صلی الله عليه و آله مسير خود را مييافتند، پيامبر صلی الله عليه و آله ميفرمودند: ديدن جمال علي عليه السلام عبادت است. چون اين رؤيت موجب ميشود تا جنبهي شخصي انسان با جنبهي تکويني نفساش - که با ملکوت حضرت مرتبط است- ارتباط پيدا کند.
مشکل آن است که جمال اولياء از منظرمان رفته است وگرنه بسياري از حقايق با نظر به آنها برايمان روشن ميشد. امروز هم اگر از جهتي از منظر ما غائباند ولي از جهت نظر به سيره و سنت و گفتار، در منظر ما هستند و امکان انتقال به ملکوت آنها از طريق توجه به سيره و سنت و گفتار آنها ممکن است و نتيجهاش اين ميشود که انسان به جهت جنبهي تکويني گستردهاي که دارد خود را در کنار آنها بيابد. مشکل در وجود موانع و عدم حضور عوامل است و همينها موجب شده که ما خود را در اين دنيا تنها احساس کنيم و راهي به سوي اُنس با کروبيان عالم قدس و عالم معنا در جان خود نگشاييم.
بركات ملاقات مؤمنين
کسي که ما را به ياد خدا مياندازد در واقع ما را متذکر خودمان ميکند و جانمان را به سوي دروازههاي عالم ملکوت که در عالم غيب و معنا به سر ميبرد، راهنمائي مينمايد. حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَيَسْكُنُ إِلَى الْمُؤْمِنِ كَمَا يَسْكُنُ الظَّمْآنُ إِلَى الْمَاءِ الْبَارِدِ»؛[70] مؤمن از طريق مؤمن در آرامش قرار ميگيرد، مانند تشنه كه با آب گوارا به آرامش ميرسد.
مؤمن براي برادر مؤمن خود دريچهي سير به سوي عالم غيب و ملکوت است، لذا با جمال خود، برادر خود را به سوي آرامشِ عالم معنا دعوت ميکند. سکينه يا آرامش مربوط به عالم حرکت و تغيير نيست، مربوط به عالم ثابتات است که تجلي آن در حرکات و سکنات مؤمنين به صورت وقار ظاهر ميشود. عالم ثابتات کجا و شتابزدگيهاي شيطاني کجا، حضرت پيامبر صلی الله عليه و آله فرمودند: «العجلة من الشّيطان و التّأنّيُ من الله تعالى»؛[71] عجله از شيطان و وقار از خدا است. پس هرجا سکينه هست شيطان را در آن جا راه نيست. طبق روايت فوق؛ ارتباط مؤمن با مؤمن انسان را متوجه جنبهي ملکوتي برادر مؤمن خود ميکند، جنبهاي که فوق عالم تغيير و حرکت است و لذا تجلي آن به صورت سکينه و آرامش در حرکات و کلمات او به نمايش ميآيد.
رسول خدا ميفرمايند: «بَكَى شُعَيْبٌ عليه السلام مِنْ حُبِّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَتَّى عَمِيَ فَرَدَّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ بَصَرَهُ ثُمَّ بَكَى حَتَّى عَمِيَ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَيْهِ بَصَرَهُ ثُمَّ بَكَى حَتَّى عَمِيَ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَيْهِ بَصَرَهُ فَلَمَّا كَانَتِ الرَّابِعَةُ أَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ يَا شُعَيْبُ إِلَى مَتَى يَكُونُ هَذَا أَبَداً مِنْكَ إِنْ يَكُنْ هَذَا خَوْفاً مِنَ النَّارِ فَقَدْ أَجَرْتُكَ وَ إِنْ يَكُنْ شَوْقاً إِلَى الْجَنَّةِ فَقَدْ أَبَحْتُكَ قَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَنْتَ تَعْلَمُ أَنِّي مَا بَكَيْتُ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ وَ لَكِنْ عَقَدَ حُبُّكَ عَلَى قَلْبِي فَلَسْتُ أَصْبِرُ أَوْ أَرَاكَ فَأَوْحَى اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ إِلَيْهِ أَمَّا إِذَا كَانَ هَذَا هَكَذَا فَمِنْ أَجْلِ هَذَا سَأُخْدِمُكَ كَلِيمِي مُوسَى بْنَ عِمْرَان».[72]
شعيب عليه السلام از حبّ خداىU آنقدر گريست تا نابينا شد، پس حقّ تعالى بينايى را به او برگرداند سپس آن قدر گريست تا بينايى خود را از دست داد، باز خداوند چشمانش را به او بازگرداند، پس از آن باز آن قدر گريست تا نابينا گرديد، اين بار نيز خداى عزّ و جلّ بينايى را به وى برگرداند، پس چون بار چهارم شد حقّ تعالى به او وَحى نمود و فرمود: اى شعيب تا كى اين طور مىكنى، اگر از خوف جهنّم گريه مىكنى، تو را از آن آزاد و رها كردم و اگر به جهت شوق به بهشت گريه مىكنى، بهشت را برايت مباح نمودم.
شعيب عليه السلام عرض كرد: پروردگارا، تو مىدانى كه نه از خوف جهنّم مىگريم و نه به خاطر شوق بهشت اشک مىريزم بلكه حبّ و شوق تو قلبم را فرا گرفته به طورى كه صبر نمىتوانم نمود تا تو را ببينم.
خداوندY به او وحى نمود و فرمود: حال كه چنين است كليم و هم سخنم موسىبنعمران را به زودى خادم تو قرار مىدهم.
از روايت فوق معلوم ميشود براي ورود به عالم ملکوت و اُنس با خدا، خداوند مصاحبت حضرت موسي عليه السلام را به حضرت شعيب عليه السلام ميدهد، جان انسان با چنين ملاقاتي از جنبهي باطني خود تغذيه ميکند. زيرا از طريق اُنس با اولياء الهي يک نحوه اتحاد با جنبهي باطني آنها براي ما پديد ميآيد و در صفاي آنها مستقر ميشويم. به همين جهت فرمودهاند در محضر عالمان حاضرشدن برکات بيشتري دارد تا صرفاً به مطالعهي آثار نوشتاري آنها اکتفا کنيم.
اين که عزيزان ميپرسند چگونه برکات اعتکاف و حج و ماه مبارک رمضان را حفظ کنيم؟ جواب آن است که از طريق ارتباط با مؤمنيني که متذکر نور الهياند ميتوان روح عبادات را در خود حفظ کرد، به شرطي که موانعي مثل کبر و حسد و غضب و امثال آنها را رقيق کرده باشيم تا راه به سوي جنبهي باطني و تکويني جانمان باز باشد. در اين صورت راه پيدا ميشود، راه که پيدا شد احساس ميکنيد ميشود سير کرد و مرتبط شد و جان را تغذيه کرد. در آن حالت سيرِ «اِلَيهِ راجِعُون»؛ صورت خود را مينماياند، و محبوبتان در منظر شما قرار ميگيرد و با اميد به لطف و رحمت او سير خود را ادامه ميدهيد وگرنه از آنجايي كه هيچکس بدون سير به سوي خدا نيست، اگر خود را اصلاح نکنيم خداوند با اسم قهر و غضب خود ما را به سوي خود ميکشد و طوري وارد جنبهي باطني خود ميشويم که هيچ بهرهاي از نسيم جانفزاي عالم غيب و معنويت نصيب ما نميشود.
ظهور موانع پنهان
با به صحنهآوردن قلب، تمام استعدادهاي اُنس با عالم نور و معنا بهکار ميافتد. عمده آن است که سعي کنيم قلب را از بيسر و ساماني، به حضور بياوريم و چشمهاي قلب را متوجه حقايق عالم معنا نماييم. اينجا ديگر حرف زدن فايده ندارد، فکر کردن هم بيفايده است، بايد عمل کرد و قلب را به کار گرفت. در فکر و نظر ميتوانيم تصور کنيم که چگونه قلب را به حضور ببريم، ولي وقتي ميخواهيم وارد عمل شويم احساس ميکنيم اصلاً قلبي در کار نيست، اينجاست که ميفهميم چگونه با عبادات بايد برخورد کرد تا قلبِ رفته برگردد. حضرت صادق عليه السلامميفرمايند: «مَنْ عَرَفَ اللَّهَ خَافَ اللَّهَ وَ مَنْ خَافَ اللَّهَ سَخَتْ نَفْسُهُ عَنِ الدُّنْيَا»[73]هرکس خدا را شناخت و متوجه آنهمه نور و کمال شد، خوف الهي در جان او ظاهر ميشود و هرکس خوف الهي پيدا کرد نفس خود را از دنيا برميکَند. چون ميبيند همينکه دل خود را متوجه دنيا کرد از آن قلبي که به كمك آن نور غيب و معنا را ميديد محروم شد. در اين حالت است که انسان ميفهمد با رعايت دستورات شرعي چگونه ميتوان قلب را به صحنه آورد و چشمهاي آن را از غبار طلب دنيا پاک کرد و به تماشاي انوار ملکوت نشست و سير حقيقي را شروع نمود. وقتي ميفهميم چه بلايي با پرحرفيها و آرزوهاي بلندِ دنيايي بر سر خود آوردهايم که بخواهيم قلب را به صحنه بياوريم، آنگاه احساس ميكنيم كه قلب نداريم. به همين جهت قرآن ميفرمايد: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ»؛[74] در اين قرآن ذکر و يادآوري هست، براي کسي که قلب دارد و يا بدان قرآن گوش سپارد، در اين حالت او مشاهده ميکند. چون حجابهاي بين او و حقايق غيبي کنار ميرود و با چشم دل با انوار عالم معنا متحد ميگردد.
اشک و نالهي اولياي خدا به جهت آن است که از جهتي دل در ميان است و از جهت ديگر دل در ميان نيست. آري دل در ميان است که آنها نظر به محبوب خود دارند، ولي در همان حال ميبينند دل در ميان نيست زيرا محبوب رخ نمينماياند و از سالک طلب فناي بيشتر ميکند. به گفتهي حافظ:
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد | صد لطف چشم داشتم و اويم نظر نکرد |
ماهي و مرغْ دوش ز افغان من نخفت | وآنشوخْديدهبين،کهسرازخواببرنکرد |
عمل حقيقي، عمل قلبي است که در اثر آن جان انسان از ساحت عالم ماده به سوي عالم غيب و معنويت سير ميکند،[75] در چنين شرايطي است که موانعِ سير ظاهر ميشوند و نميگذارند اين سير انجام شود، گفت:
آب گِل خواهد که در دريا رود | گِل گرفته پاي او را ميکشد |
چيست اين از گِل گرفتن آب را | جذب تو نُقل و شراب ناب را |
حتماً ملاحظه فرمودهايد که چگونه خيالات دنيايي در نماز به سراغ انسان ميآيد و مزاحم حضور قلب ميشود، در حالي که در امور معمولي اين خيالات ظاهر نميشوند. چون در نماز بنا داريد از ساحت عالم ماده و دنياي کثرات به ساحت عالم غيب و معنا سير کنيد. به عبارت ديگر ميخواهيد ساحت خود را تغيير دهيد، در اينجاست که موانع ظاهر ميشوند. تا وقتي نميخواستيم تغيير ساحت دهيم، در همان ساحتي بوديم كه خيالات و کثرات نيز در همان ساحت بودند، لذا مانعي محسوب نميشدند که در مقابل ما صف بکشند. عالم کثرت وقتي مانع ما است که بخواهيم از کثرت به سوي وحدت سير کنيم.
بر اساس نکتهي فوق تا کسي قلب خود را راه نيندازد نميفهمد حب دنيا چه بلائي بر سر او آورده، در اين حالت است که دستورات شريعت معني حقيقي خود را پيدا ميکند، چه دستوراتي که ما را از موانع نهي ميکند و چه آن دستوراتي که ما را در ايجاد عوامل امر مينمايد.
دستورالعملي جهت رهايي از وَهم
امامان معصوم که صاحب اصلي دلاند و ميدانند چگونه انسانها ميتوانند دل را در صحنه بياورند و به تماشاي عالم معنويت بنشينند، راه عبور از موانع را گوشزد ميکنند، موانعي که پاي جان ما را ميگيرد و نميگذارد افق خود را به سوي عالم تکوينِ خود سير دهيم. راوي به حضرت امام صادق عليه السلام عرض ميکند: «جُعِلْتُ فِدَاكَ، الرَّجُلُ مِنْ إِخْوَانِي يَبْلُغُنِي عَنْهُ الشَّيْءُ الَّذِي أَكْرَهُ لَهُ، فَأَسْأَلُهُ عَنْهُ فَيُنْكِرُ ذَلِكَ، وَ قَدْ أَخْبَرَنِي عَنْهُ قَوْمٌ ثِقَاتٌ، فَقَالَ لِي يَا مُحَمَّدُ! كَذِّبْ سَمْعَكَ وَ بَصَرَكَ عَنْ أَخِيكَ- فَإِنْ شَهِدَ عِنْدَكَ خَمْسُونَ قَسَامَةً وَ قَالَ لَكَ قَوْلًا فَصَدِّقْهُ وَ كَذِّبْهُمْ، وَ لَا تُذِيعَنَّ عَلَيْهِ شَيْئاً تَشِينُهُ بِهِ وَ تَهْدِمُ بِهِ مُرُوَّتَهُ، فَتَكُونَ مِنَ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ ، إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ»[76] قربانت گردم! از يكى از برادرانم خبر ارتکاب عمل بدي به من ميرسد، از خودش مىپرسم انكار ميكند، با اينكه افراد موثقى آن را به من خبر دادند. راوي ميگويد؛ حضرت به من فرمودند: اى محمد! گواهي گوش و چشمت را هم نسبت به برادرت دروغ شمار و اگر پنجاه عادل هم گواهى دهند و خودش بر خلاف آنها گفت؛ او را باور دار و همه را تكذيب كن. و چيزى در باره او فاش مكن كه زشتش كنى و آبرويش را ببرى و از آنان باشى كه خداي عزّ و جلّ در بارهشان فرموده: «هركه دوست دارد زشتى در باره مؤمنان فاش شود براي او در دنيا و آخرت عذابي دردناك است».
انسان با رعايت دستورالعمل فوق از هلاکتِ دنبالکردن عيوب مؤمنين رها ميشود و راه ارتباط با عالم ملکوت را بر خود ميگشايد.
چنانچه ملاحظه ميفرمائيد حضرت ميخواهند ذهن و فکر ما مشغول موضوعات وَهمي نشود تا نسبت به برادران ايماني خود کدورت پيدا نکنيم وگرنه نميتوانيم از ملاقات آنها بهرهي لازم را ببريم و درنتيجه امکان سير به سوي عالم معنا از ما گرفته ميشود.
ميفرمايند اگر خودش ميگويد من چنين عمل زشتي را انجام ندادم ولي پنجاه نفر قسم ميخورند که ما ديديم او انجام داد، حرف برادر مؤمن خود را تصديق کن و مواظب باش در بارهي او چيزي فاش نكني كه شخصيت او را زشت جلوه دهي و آبروي او را ببري وگرنه شامل کساني ميشوي که خداوند در موردشان فرمود در دنيا و آخرت برايشان عذابي دردناک هست. ملاحظه بفرمائيد چگونه امام عليه السلام افق جان ما را از فتنهها ميرهانند تا بتوانيم به راحتي در سير از ساحت عالم کثرت به سوي عالم معنا موفق شويم. يکي از موانع بزرگِ سير به سوي حقيقتِ تكويني جانمان، مشغولشدن به عيب ديگران است، تا سخن امام عليه السلام را عمل نکنيم متوجه اشتباهات خود در راستاي قضاوت نسبت به ديگران نميشويم. با رعايت دستور حضرت صادق عليه السلام تازه خداوند چشم ما را باز ميکند و صاحب بصيرت ميشويم و در آن حال ميتوانيم حتي بفهميم که ماوراء آنچه چشممان ديده است، حقيقت چيز ديگري است. آري اگر چشم ما عمل گناهي را از انسان مؤمني ديد، ولي خودش منکر آن است که آن را انجام داده، اين نشان ميدهد جهتگيري او چيز ديگري است، پس چشم ما درست نديد، چون جهتگيري او حقيقت اوست.
يکي از دوستان ميفرمودند؛ قبل از انقلاب جهت ديدار يکي از همرزمان، سفري به سوريه کردم، وقتي به سراغ خانهاي رفتم که او آدرس داده بود، چون خانه، خانهي مسافرتي بود، در باز بود و رفتم داخل، ديدم چند اطاق اطراف حيات است، سراغ اطاق رفيقم را گرفتم، وقتي درِ اطاق او را باز کردم ديدم تلويزيون او روشن است و عکسهايي از زنان نيمه عريان را نمايش ميدهد و او خواب است. به ذهنم آمد شايد او هم از دين برگشته و مارکسيست شده است، ولي تحت تأثير همين روايت چيزي نگفتم تا فردا که نزديک وقت اخبار، تلويزيون را روشن کرد، فهميدم ديروز هم همين کار را کرده و در حين ديدن اخبار خوابش برده و آن برنامهي فاسد بعد از اخبار بوده است.
از اين نمونهها زياد داريم مهم آن است که به جاي پذيرفتن وسوسهي شيطان و محروم شدن از سير روحاني خود به سوي عالم معنويت، فرمايش امام معصوم عليه السلام را بشنويم و جان خود را به حقايق رباني متصل کنيم.
حضرت در آخر فرمايش خود ما را متوجه آيهي قرآن ميکنند که ميفرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»؛[77] در اين آيه ميفرمايد آنهايي که زشتيهاي مؤمنين را افشاء ميکنند در دنيا و اخرت در عذابي دردناک هستند. ملاحظه فرماييد نميگويند آنهايي که به مؤمنين بهتان ميزنند، ميفرمايد آنهايي که عيب مؤمنين را افشاء ميکنند در عذاب دردناکي هستند، رمز موضوع در آن است که انسان مؤمن انساني است که ولايت الهي را پذيرفته است و طبق آيهي قرآن خداوند او را از ظلمات اعمال زشت به سوي نور سير ميدهد. ميفرمايد: «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ»؛[78] خداوند وليّ كسانى است كه ايمان آوردهاند، آنان را از ظلمات خارج و به سوى روشنايى رهنمايي ميكند، ولى كسانى كه كفر ورزيدهاند، اولياء و سرپرستانشان طاغوتها هستند كه آنان را از نور به سوى ظلمات ميكشانند، آنان اهل آتشند و در آن جاودانند.
با توجه به آيهي فوق اگر انسانِ مؤمني آلوده به ظلماتي هم باشد، نور الهي او را از آن ظلمات خارج ميکند. در حالي که موضوع در مورد کافر برعکس است، و خوبيهاي اوليهي او نيز با پذيرفتن حکم غير خدا، از بين ميرود. آيا با توجه به اين آيه نبايد اگر چشم و گوش ما عمل زشتي را از انسان مؤمن ديد و او آن را انکار کرد، چشم و گوش خود را تکذيب کنيم؟
حضرت صادق عليه السلام به عبدالله بن جندب ميفرمايند: «يَا ابْنَ جُنْدَبٍ لَا تَقُلْ فِي الْمُذْنِبِينَ مِنْ أَهْلِ دَعْوَتِكُمْ إِلَّا خَيْراً وَ اسْتَكِينُوا إِلَى اللَّهِ فِي تَوْفِيقِهِمْ وَ سَلُوا التَّوْبَةَ لَهُم»؛[79] در مورد گناهکاراني که از جمع شيعيان هستند سخن مگوئيد مگر به خير و خوبي، از خدا خاضعانه برايشان تقاضاي توفيق کنيد و از خدا بخواهيد که توبه کنند. حضرت اولاً: ما را متوجه يک قاعدهي مهمي در عالم ميفرمايند که خود را گرفتار گناهان مؤمنين نکنيم. ثانياً: مواظب روح و روان خود باشيم که قلب ما مشغول اين امور نگردد. ثالثاً: اگر آن افراد ولايت الهي را قبول دارند به اصلاح شخصيت آنها اميدوار باشيم. وقتي انسان ولايت الهي را قبول داشت - در حال حاضر که امام معصوم عجل الله تعالی فرجه غايباند، متوجه ولايت فقيه ميشود- از اين طريق از دامهاي بسياري که دشمنان اسلام برايش پهن کردهاند رها ميگردد، و چون رويکرد اصلي او درست است، عيبهاي عملي او به مرور از صحنهي شخصيت او زدوده ميشود.
عنايت داشته باشيد كه موضوع ولايت الهي از صدر آنکه پذيرش حکم خدا و حاکميت امام معصوم عليه السلام است، تا ذيل آن که پذيرش ولايت فقيه در زمان غيبت است، عامل بسيار مهمي در دفع وسوسههاي شيطان و در سير شما به سوي جنبه تکوينيتان ميباشد. وگرنه در عين عبادات کثير راهي به سوي عالم معنا بر شما گشوده نميشود. روحيهاي که متوجه است نبايد طاغوت در صحنهي مناسبات جامعه تصميمگير باشد، نظرش همواره با ولايت امام معصوم است و لذا همچون حضرت يعقوب عليه السلام كه همواره نظر بر يوسف عليه السلام داشتند و درنتيجهي آن نظر و توجه، آنچنان سيري پيدا كردند که بوي يوسف عليه السلام را از فرسنگها فاصله استشمام کرد و در نهايت هم چشمشان به جمالِ يوسفِ محبوب خود روشن گشت، انساني هم كه همواره در تمنّاي حاكميت امام معصوم عليه السلام است؛ اولاً: جايگاه ولايت فقيه را ميفهمد و از فتنههاي دوران نجات مييابد. ثانياً: به لطف الهي چشمش به جمال امامش منوّر ميشود، و اين است معني «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ»؛ خداوند انسان را از ظلماتِ حجاب نظر به خود، به سوي نورِ نظر به عوالم معنوي سير ميدهد.
حتماً شنيدهايد که ميفرمايند جهت حضور قلب در نماز در ابتداي امر نظر را متوجه استاد خود نمائيد و به نور حضور استاد، خود را وارد حضور قلب کنيد. اين دستور براساس همين قاعده است که عرض شد. چون نفسِ ناطقه يا قلب در عوالم باطني با روح استادِ خود راحتتر مرتبط ميشود و لذا با اتحاد با روح او، ميتواند منور شود به حضوري که او نسبت به عالم غيب دارد و از منظر حضور او به عالم بنگرد.
به اميد روزي که بتوان با نور حضور امامان عليهم السلام در همهي عوالم حاضر شويم، آرزوي بلندي است ولي آنها خانوادهي کرماند. به گفتهي حافظ:
اگر به کوي تو باشد مرا مجال وصول | رسد به دولت وصل تو کار من به اصول |
چو بر در تو من بي نواي بيزر و زور | به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول |
کجا روم، چه کنم، چاره از کجا جويم | که گشتهام ز غم و جُور روزگار ملول |
منِ شکستهي بد حال، زندگي يابم | در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول |
خرابتر ز دل من غم تو جاي نيافت | که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول |
دل از جواهر مهرت چو صيقلي دارد | بود ز رنگ حوادث هر آينه مصقول |
چهجرمکردهام اي جانودل، به حضرتتو | که طاعت من بيدل نميشود مقبول |
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ | رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول |
سؤال: با توجه به اينكه ميفرماييد در عبادات و حتي علاوه در عبادات، بهطور كلي بايد هميشه قلب در صحنهي حضور با حق باشد، و جهت آن همواره به سوي پروردگارمان قرار بگيرد تا بتوانيم در جنبهي تكويني خود حاضر شويم و در همهي عوالمِ وجود سير كنيم، حال وقتي شرايط ما اين طور نيست كه بتوانيم همواره قلب را در چنين حالتي قرار دهيم و حتي در نماز و ساير عبادات مثل اعتكاف و حج و زيارت نيز قلب ما اين طور كه شما ميفرماييد در محضر خدا قرار ندارد، چه بايد بكنيم؟ آيا از آن عبادات منصرف شويم و اميد به فعليترساندن باورهاي ديني خود را از سر بيرون كنيم، يا ميتوانيم اميدوار باشيم، چگونه؟
جواب: اولاً: همينكه عزم انجام عبادتي را در خود ايجاد ميكنيد جهت قلب خود را متوجه پروردگارتان كردهايد. ثانياً: در اين مباحث تأكيد ما بر اين نكته بود كه سعي كنيد در حدّ امكان قلب را در عبادات حاضر نگه داريد، كه چگونگي آن با دفع موانع و ايجاد عوامل مورد بحث قرار گرفت. ثالثاً: وقتي عزم كلي شما در عبادات به سوي پروردگار باشد و تا حدّ امكان و در رويکرد کلي در دفع موانع و ايجاد عوامل تلاش فرموديد؛ با حفظ قالب كلي عبادات، به مرور نفس ناطقه آمادهي حضور ميشود. و با رعايت قالب عبادات - اعم از نماز و حج و اعتكاف و زيارت- وارد عالَمي ميشويد كه به مرور برايتان آشنا و آشناتر ميگردد و هرگز انتظار نداشته باشيد يكمرتبه نفس ناطقه يا قلب به صورت تشريعي و طوري که شما احساس کنيد، خود را در آن عوالم بيابد. وظيفهي ما با توجه به موضوعاتي که بحث شد، رعايت قالب عبادات است و استمرار در انجام آنها تا إنشاءالله قلب به كمك معارفي كه دارد همواره در جلوي ما قرار گيرد و ما را جلو ببرد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
قرآن
نهجالبلاغه
تفسير الميزان، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه»
اسفار اربعه، ملاصدرا«رحمةاللهعليه»
فصوصالحکم، محيالدين
بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمةاللهعليه»
الکافي، ابيجعفر محمدبنيعقوب کليني«رحمةاللهعليه»
مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي
روح مجرد، آيتاللهحسينيطهراني«رحمةاللهعليه»
احياء علوم الدين، ابوحامد غزالي
مصباحالهداية الي الخلافة و والولاية، امام خميني«رحمةاللهعليه»
تفسير انسان به انسان، آيت الله جواديآملي
اسرار الصلاة، آيت الله جواديآملي
سلسله مباحث امامشناسي، آيتالله حسيني تهراني
غرر الحكم و درر الكلم
«مصباح الشريعه»، ترجمه عبد الرزاق گيلانى
تحف العقول، ابن شعبه حرانى
معادشناسي ،آيتالله حسيني تهراني
إرشاد القلوب إلى الصواب ،شيخ حسن ديلمى
وسائل الشيعه، شيخ حرّعاملي
امام مهدي عجل الله تعالی فرجه موعود موجود ،آيت الله جواديآملي
اعتقادات اماميه،شيخ صدوق و شيخ مفيد
شرح حديث «جنود عقل و جهل»، امام خميني
علل الشرائع شيخ صدوق
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
- آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين
- جوان و انتخاب بزرگ
- ده نكته از معرفت النفس
- كربلا، مبارزه با پوچيها (جلد 1و2)
- فرزندم اينچنين بايد بود (شرح نامة31 نهجالبلاغه) (جلد 1و2)
- مباني معرفتي مهدويت
- مقام ليلةالقدري فاطمه عليها السلام
- از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري)
- جايگاه رزق انسان در هستي
- فرهنگ مدرنيته و توهّم
- دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني
- معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي
- بصيرت حضرت فاطمه عليها السلام
- جايگاه و معني واسطه فيض
- هدف حيات زميني آدم
- زن، آنگونه كه بايد باشد
- عالم انسان ديني
- ادب خيال، عقل و قلب
- آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود
- انقلاب اسلامي، باز گشت به عهد قدسي
- امام خمینی و خودآگاهی تاریخی
- مبانی نظری و عملی حب اهل البیت
[1]- تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 233.
[2]- سوره نساء، آيه 136.
[3] - در مورد بيکرانهبودنِ نفس ناطقه و چگونگي ارتباط آن با حقايق عالم وجود، به مرور در همين مباحث توضيح داده ميشود.
[4] - نفس انسان مجرد است؛ بدين معني که محدوديتهاي عالم ماده را ندارد که بحث آن در کتاب «ده نکته از معرفت نفس» مطرح شده است. در اينجا نکاتي که در رابطه با اين بحث بايد عزيزان متوجه باشند عبارت است از.
نكتهي اول: انسان يك «تن» دارد و يك «من»، كه حقيقت او همان «من يا نفس» اوست و همه ادراكات، مخصوص و مربوط به نفس است.
نكتهي دوم: در موقع خواب ديدن و رؤيا، بخصوص در رؤياي صادقه، در عين اينكه بدن و جسمِ ما، در رختخواب است، خود ما در صحنههايي حاضر ميشويم كه بعداً همان صحنهها در عالم ماده حادث ميگردد. يعني ما بدون اين جسم و بدن در صحنههايي واقعي حاضر ميشويم.
نكتهي سوم: «تن» در قبضه «من» است و در حقيقتِ انسان دخالت ندارد. به همين جهت هم «تنِ» انسان از حالات و تأثّرات « نفس» متأثّر ميشود.
نكتهي چهارم: « نفس» چون بدون بدن ميتواند ادراك داشته باشد و حتي بهتر از بدن حوادث را درك ميكند و حوادثي را ميبيند كه هنوز چشم بـدني آنها را نديده، پس بدن انسان نقشي در حيات انسان نداشته و نفس، بدون بدن زندهتر است و حتي ميبيند كه ميميرد.
نكتهي پنجم: نفس انسان از طريق به كار بردن «تن» كامل ميشود و به همين جهت هم نفس، بدن را تكويناً دوست دارد و آن را از خودش ميدانـد و با اين حال چون به كمالات لازم خود رسيد « تن» را رها ميكند، و علت مرگ طبيعي هم همين است كه «روح» تن را رها ميكند.
نكتهي ششم: نفس انساني فوق زمان و مكان است و در همين راستا است كه در بدن، مكان برايش مطرح نيست و در عين اينكه حضورِ«كامل» در بدن دارد، در مكان خاصي از بدن جاي ندارد، زيرا مجرد از ماده است.
نكتهي هفتم: همچنانكه «نفس» باطنِ « تن» است، «عالَم برزخ» هم باطنِ «عالَم ماده» است و در هنگام مرگِ انسان؛ زمين، « قبرِ تن» و برزخ، « قبرِ من يا نفس» خواهد بود.
[5]- جنبهي تکويني نفس ناطقهي هر انساني هماکنون در تمام مراتب هستي حاضر است ولي جنبهي تشريعي آن بستگي به هر انساني دارد که آيا توانسته است با رفع موانع به حقيقت تکويني خود دست يابد يا نه. مثل اينکه هر موجودي از نظر تکويني عين ربط و اتصال به خداوند است ولي هرکس بايد از طريق رفع موانع و حجابها، قلب و جان خود را متوجه پروردگارش نمايد تا جنبهي تشريعي او هماهنگ با جنبهي تکويني او گردد و توانسته باشد از جنبهي تکويني خود به نحو أحسن بهرهبرداري کند.
[6]- «الکافي»، ج 2، ص 53.
[7]- «کنزالعمال»، ج 8 ، ص 531.
[8] - «مجموعة ورام»، ج1، ص156.
[9]- «مصباح الشريعه»، ترجمه عبدالرّزاق گيلاني، ص 465.
[10]- سورهي آل عمران، آيهي30.
[11]- سورهي نور، آيهي 37.
[12] - «ممد الهمم»، آيت الله حسن زاده، ص 655.
[13]- «تفسير علي بن ابراهيم»، ص 246. «کافي»، ج 3، ص 231.
[14]- بحار الأنوار، ج70، ص: 75
[15] - در مورد آزادشدن از زمان گذشته و آينده و ورود به عالَم دين، به کتاب «عالَم انسان ديني» از همين مؤلف رجوع فرماييد.
[16] - آيتالله حسنزاده آملي«حفظهاللهتعالي» ميفرمودند: بعد از نماز سورهاي از قرآن خواندم به نيت آنکه ثواب آن به روح علامهي طباطبايي«رحمةاللهعليه» برسد. چيزي نگذشت که ايشان را نزد خود حاضر ديدم و به من فرمودند: تو صورتاً و سيرتاً حَسَن هستي.
[17]- در مناجات شعبانيه ندا سر ميدهي: «حَتّي تَخْرِقَ اَبصارُ الْقلوبِ حُجُبَ النُّور...» خدايا! آنچنان انقطاعي ميخواهم که حجابهاي نوري را نيز بشکافد و فقط با تو مأنوس باشم.
[18]- «بحارالأنوار»، ج 67 ، ص 64.
[19]- «بحار الأنوار»، ج67، ص 60.
[20]- سورهي ص، آيهي 30.
[21] - سورهي کهف، آيهي 110.
[22]- مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» در ديدار با شهداء در سال 1387- مولوي در ديباچهي دفتر اول ميگويد: هذا كِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ اُصولُ اُصولِ اُصولِ الْدّين، فى كَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْيَقين
[23]- سورهي شعراء، آيات 88 و 89 .
[24] - عَنْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ في قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» قَالَ «الْقَلْبُ السَّلِيمُ الَّذِي يَلْقَى رَبَّهُ وَ لَيْسَ فِيهِ أَحَدٌ سِوَاه» ( بحار الأنوار، ج67، ص: 238)
[25] - «بحارالأنوار»، ج 70 ، ص 327.
[26]- فيلسوفان به ذات مجرد انسان نفس ناطقه ميگويند ولي روايات واژهي «قلب» را براي آن به کار ميبرد. زيرا حقيقت ما به واقع چيزي جز همان قلب نيست، اعضاء ما ربطي به حقيقت ما ندارد، عرفا نيز حقيقت انسان را همان قلب اطلاق ميکنند. واژهي نفس ناطقه يک واژهي انتزاعي است ولي واژهي قلب، يک حالت حضوري را تداعي ميکند.
[27]- «بحار الأنوار»، ج 70 ، ص 237.
[28]- سورهي بقره، آيات 31 و 32.
[29]- سورهي ق، آيهي 22.
[30]- «بحار الأنوار»، ج67 ، ص 248.
[31] - در مورد بهصحنهآوردن «دل» بهترين راه، راه محبت است، آنهم محبت به کساني که در کمال کامل انساني قرار دارند يعني ذوات مقدس اهلالبيتh. و قرآن نيز در آيهي 23 سورهي شوري با توصيه به «مودّت فيالقربي» همين راه را پيشنهاد ميکند که براي بررسي آن ميتوانيد به کتاب «مباني نظري و عملي حبّ اهلالبيتh» از همين مؤلف رجوع فرماييد.
[32]- «فتوحات مکيه»، چهار جلدي، جلد1 ، ص 147.
[33] - «مصباح الشريعه»، ترجمه عبد الرزاق گيلانى، ص 51.
[34]- چوبي که به عنوان مهار در بيني شتر کنند.
[35]- سوره حشر، آيه 18.
[36] - تحف العقول، ص 443.
[37] - معادشناسي، علامه طهراني، ج 1، ص 181.
[38] - توحيد صدوق، ص 87، باب معني الواحد و التوحيد و الموحد.
[39]- موضوع حضور کامل و تمامِ نفس در نکتهي ششم و هفتم از کتاب «ده نکته از معرفت نفس» از همين مؤلف مورد بحث قرار گرفته است.
[40] - حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «شخصي خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و آن حضرت همراه اصحابش بود، بر آن حضرت سلام کرد و گفت: به خدا ولايت و محبت تو را دارم. اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: دروغ ميگويي. آن شخص گفت: آري! به خدا قسم من محبت و دوستي تو را دارم و تا سه بار تکرار کرد. اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: دروغ ميگويي، تو چنان که ميگويي نيستي، همانا خداوند روحهاي مردم را دو هزار سال پيش از بدنهايشان آفريد و سپس دوستان ما را به ما عرضه کرد، به خدا سوگند که روح تو را در ميان آنها نديدم، پس تو کجا بودي؟ آنگاه آن مرد ساکت شد و جوابي نگفت.» (الكافي، ج1، ص: 438)
[41] - سورهي ق، آيهي 22.
[42]- إرشاد القلوب إلى الصواب، ج2، ص 212.
[43]- سورهي الرحمن، آيهي 44.
[44]- توحيد، صدوق، باب ما جاء فيالرُّؤْيَه، حديث 21، ص 118.
[45] - بحارالانوار، ج 18، ص 409، باب 3 - اثبات المعراج و معناه.
[46] - «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَلَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ»سوره محمد، آيه 33.
[47]- أمالي الصدوق، ص 608.
[48]- سورهي اعراف، آيهي 201.
[49]- بحارالأنوار، ج66 ، ص379.
[50] - سورهي مزمل، آيات 2 و 6 و 7.
[51]- آيتالله جوادي«حفظهالله» ميفرمايند: علوم حصولي در عقليترين شکل خود يعني فلسفه، به عالم خارج راه ندارند و مشکلي را نميگشايند، ... و درست بر همين اساس است که بسياري از دانشآموختگان حوزه و دانشگاه بهرغم دستيابي به علوم مختلف، در مقام عمل دست و پايشان ميلغزد... اين علوم به تنهايي از تأثير بر نَفْس عالِمِ خود ناتواناند، چه رسد به تأثير در انسانها و موجودات عالم. (کتاب امام مهديg موجودِ موعود، ص 85 و 86)
[52]- سورهي حشر، آيهي 9.
[53] - جهت شرح بيشتر در موضوع مراحل چهارگانهي «طلب دائم»، «مجاهدهي دائم»، «اطاعت دائم» و «ذکر دائم» به کتاب «پنج رساله» از آيتالله محمد شجاعي رجوع فرماييد.
[54]- سورهي اعراف، آيهي 201.
[55]- اصول کافي، ج 4، ص 255.
[56]- تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنة، مصباح الشريعة- ترجمهي مصطفوى، ص 423.
[57]- چهل حديث، حديث هجدهم، باب ياد خدا.
[58]- پيامبر خداf ميفرمايند؛ صلوات بر من موجب مغفرت گناهانتان ميشود. (کنزالعمال، ج 1، ص 436)
[59]- بحارالانوار، ج 70، ص 248.
[60]- مفاتيح الجنان، اعمال ماه رمضان، دعاي شبهاي دههي آخر.
[61]- بهاء الدين خرمشاهى- مسعود انصارى، پيام پيامبر، ص 428.
[62]- سوره يوسف، آيه 101.
[63]- شيخ صدوق و شيخ مفيد، اعتقادات اماميه، ج 2، ص 62.
[64] - به کتاب «معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي» ص 159 از همين مؤلف رجوع فرماييد.
[65]- وسائل الشيعه، چاپ مکتبيه محمدي، ج 2، ص 1208.
[66]- اسماء الهي مقول به تشکيک هستند، و لذا هر چه تزکيه بيشتر باشد جان انسان همان اسم را با شدت بيشتري مييابد و ميچشد.
[67]- هبوط آدم از بهشت نيز جز همين تغيير منظر از آن عالم به سوي شجره و عالم کثرت نيست. (به کتاب «هدف حيات زميني آدم» از همين مؤلف رجوع شود).
[68]- مصباح الشريعة- ترجمه عبد الرزاق گيلانى، ص 51.
[69]- کتاب شرح حديث «جنود عقل و جهل»، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، ص 106.
[70] - بحار الأنوار، ج 64 ، ص 165.
[71]- إحياء علوم الدين، ج 8 ، ص 59.
[72]- علل الشرائع، ج1، ص 57.
[73]- بحار الأنوار ، ج67، ص 357.
[74]- سورهي ق، آيهي 37.
[75] - حضرت علي عليه السلام ميفرمايند: «اَلْعَمَلُ هُوَ النِّيةُ» عمل همان نيت است.(معدنالجواهر از ابوالفتح کراجکي، ص 54) و رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: «إنَّمَا الأعمالُ بِالنِّيات وَ إنَّما لِکُلِّ امْرِءٍ مَا نَوي» ارزش اعمال فقط به نيت و جهت قلب بستگي دارد، هرکس هرآنچه نيت کرده نصيبش ميشود(بحارالأنوار، ج 67، ص 211).
[76]- بحار الأنوار، ج72 ، ص 255.
[77]- سورهي نور، آيهي 19.
[78]- سورهي بقره، آيهي 257.
[79]- بحارالأنوار ، ج75، ص280.