بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
راز شادي امام حسين عليه السلام در قتلگاه اصغر طاهرزاده طاهرزاده، اصغر،1330- راز شادي امام حسين عليه السلام در قتلگاه / طاهرزاده، اصغر.- اصفهان: لُبالميزان، 1389. 128 ص. ISBN: 978-964-2609-28-4 ص.]123[-126. ، همچنين به صورت زيرنويس. 1- حسين بن علي عليه السلام، امام سوم،4-61 ق . 2- واقعهي کربلا، 61 ق. 1389 2 و 15 ط / 5/ 41 BP - 9534/297 كتابخانة ملي ايران - 2077804 نوبت چاپ: اول - چاپ: پرديس/معنوي تاريخ انتشار:1389 -ليتوگرافي: شكيبا قيمت: 1200 تومان -حروفچين: گروه فرهنگي الميزان شمارگان: 3000 نسخه -ويراستار: گروه فرهنگي الميزان طرح جلد: گروه فرهنگي الميزان-صحافي: دي كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است. مراكز پخش: 1- گروه فرهنگي الميزان - تلفن: 7854814- 0311 2- دفتر انتشارات لبالميزان - همراه: 09131048582 مقدمه باسمه تعالي در اين نکته هيچ شکي نيست که کربلا تابلوي کاملي از زندگي ديني است تا انسان در هيچ شرايط و موانعي از سير به سوي خدا باز نماند و از همه سختتر شرايط و موانعي است که امويان در مقابل مسلمانان قرار دادند که عملاً در آن شرايط از اسلام جز قالبي باقي نميماند و تمام ارزشهاي الهي در ذيل ارزشهاي جاهليت به حجاب ميرفت و سبّ حضرت علي عليه السلام که نمونهي کاملي از يک انسان معنوي بود، حکايتي است از روح کلي حاکميت امويان که بناست به اسم اسلام بر مسلمانان حکومت کنند. در نظر بگيريد اگر حکومتِ حزب اموي ادامه مييافت و نقشههاي معاويه بهبار مينشست از اسلام چه چيزي باقي مي ماند؟ مؤلف محترم سعي نموده با شواهد تاريخي جايگاه امويان را در تاريخ اسلام نشان دهد و روشن کند نهضت کربلا متوجه دفع خطر امويان از اسلام بود تا جهان اسلام را - اعم از شيعه و سني- از فتنهي آن حزب آزاد نمايد و با چنين توجهي به نهضت حضرت امام حسين عليه السلام ،روح و رويهاي را کالبد شکافي ميکند که همواره اسلام حقيقي را نشانه ميرود و خواسته يا ناخواسته زمينهي ضد ارزششدن ارزشهاي حقيقي را پديد ميآورد. در اين کتاب سعي شده دو موضوع مورد توجه خوانندگان محترم قرار گيرد؛ در موضوع اول علاوه بر بررسي زمينههايي که منجر به شهادت امام حسين عليه السلام شد به اين نکته ميپردازد که بايد چگونه آن زمينهها را ارزيابي کرد تا امروز جامعهي اسلامي گرفتار همان تفکراتي نشود که به اسم توسعهي غربي زمينهساز ضد ارزششدن ارزشها ميگردد، و اينکه آن تفکر چه خصوصياتي دارد و چگونه بايد از آن فاصله گرفت. موضوع دوم، توجه به روش حضرت سيدالشهداء عليه السلام است که حضرت چگونه توانستند جهان اسلام را از نقشهي عظيم سرکرده امويان يعني معاويه رهايي بخشند و راز اين رهايي را چگونه بايد جستجو کرد رازي که اصحاب حضرت متوجه آن شدند و به زيبايي تمام حضرت را ياري کردند، اما نه براي شهيدنشدن، بلکه براي تحقق زيباترين شهادت. گروه فرهنگي الميزان مقدمه مؤلف باسمه تعالي 1- مسلّم «هرکس به هر مقامي رسيد از کربلا رسيد». اما آنچه بيش از همه مهم است چگونهديدنِ کربلا است. اگر کربلا وطن عشق است و نويد جاودانگي و آموزشکدهي نهراسيدن از مرگ؛ در «چگونهديدنِ کربلا» يک نگاه ديگر را نيز بايد از ياد نبرد و آن؛ «چه شد که کار به قتل سلطان عشق يعني حسين عليه السلام کشيده شد»؟ 2- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ يک وقت به حسين عليه السلام مينگريم که چگونه دلها را تا اوج اُنس با خدا جلو ميبرد و در درياي اشکِ شوقِ وصل غرق ميکند و يک وقت به يزيديان مينگريم که چگونه حزب اموي خواستند اسلام را از حقيقت بيندازند و به نظارهي غمهاي اهلالبيت سلام الله عليه مينشينيم که چه خون دلها خوردند. 3- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ يک وقت راه انسان را به سوي کعبهي مقصود، در راه حسين عليه السلام مينگريم و يک وقت بايد راه انحراف از اسلام را در خونِ ريختهي سيدالشهداء عليه السلام ريشهيابي نماييم تا کربلا را با دو چشم «جمال» و «جلال» ديده باشيم. 4- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ هرچند ناخواسته، لحظهاي بايد چشم از حسين عليه السلام برداشت و به لشکري چشم دوخت که سراسر ظلماتاست و سعي نماييم جايگاه تاريخي آن لشکر را ريشهيابي کنيم و روح و روان آنان را کالبدشکافي نمود تا معلوم شود از کجا شروع کردهاند که هماکنون در جبههي مقابله با حسين عليه السلام قرار دارند. 5- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ بايد به لبخندهاي حسين عليه السلام در قتلگاه نيز چشم دوخت که چه خطر بزرگي را از سر اسلام عزيز بهدر برده است که اينچنين در خون خود قهقهه ميزند و صداي شکر خود را از اين پيروزي به آسمان بلند کرده است؟ 6- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ اگر بصيرتِ فهم فاجعهي امويان شناخته نشود که چه نقشهها در سر داشتند، هرگز به فهم کربلاي حسين عليه السلام نخواهيم رسيد و در آن صورت به هيچکجا نرسيدهايم. 7- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ ميتوان فهميد چگونه در بازار عشق و شهادت ميشود «خود» را بدهيد و اسلامِ از دسترفته را بازستانيد و به معجزهي عشق ايمان بياوريد که در مسير عشق، هرگز راه ادامهي اسلام به بنبست نميرسد، هرچند حزب پيچيدهي اموي مسير آن را سدّ کند و لذا شناختن حيلههاي عظيم امويان ما را متوجه نقش عظيم حسين عليه السلام مينمايد که راه حسين عليه السلام چگونه راهي است ، راهي که هرگز امويان آن را نميبينند و از آن سر در نميآورند. 8- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ اگر جايگاه مناجاتهاي شب عاشورا درست ديده نشود، هرگز کربلا ديده نشده است و هرگز راز نشاط و اميدواري حسين عليه السلام در بعد از ظهر عاشورا فهميده نخواهد شد و از حادثه کربلا که بايد تا ابد جان ما را گرم نگه دارد محروم ميشويم. 9- در «چگونهديدنِ کربلا»؛ وقتي براي تو محبوبترين انسانها، اصحاب کربلا خواهند بود که بفهمي چه ميفهميدند که اينچنين مرگي را انتخاب کردند، و پروانهوار در کنار مولايشان پَرپَر شدند تا در شهادت مولايشان او را کمک کرده باشند و نه در حفظکردن و ماندن آن حضرت. آيا عجيبتر از اين ميشود که ياران امام، امام را در تحقق بهترين شهادت ياري کنند؟ چه رازي در ماندگاري اسلام در اين نوع مُردن يافتند؟ سعي کن کتاب را جهت يافتن چنين رازي ورق بزني. طاهرزاده چه شد که کار به قتل امام حسين عليه السلام کشيده شد بسم الله الرحمن الرحيم اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابَاعَبْدِالله وَ عَلَيالاَرْوَاحِالَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِك* عَلَيْكَ مِنّي سَلاَمُالله اَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَاللَّيْلُ والنَّهَار سلام بر تو اي پدر بندگان خدا و سلام بر روحهايي که در کنار ساحت تو فرود آمدند، از طرف من سلام خدا براي هميشه بر تو باد، تا شب و روز برپاست. به اميد آنکه از زيباترين صحنهي تاريخ يعني کربلا، بهرهاي بگيريم که موجب بصيرت ما در دين و دنيايمان شود، در رابطه با ريشهي بهوجودآمدن جريان کربلا در آن برههي تاريخ نکاتي را عرض خواهم کرد. بهترين انتخاب در سختترين صحنه از اهميت تأمّل در واقعهي كربلا همين بس كه ائمه معصومين سلام الله عليه به ما دستور دادهاند هر حادثهاي که برايتان پيش ميآيد به کربلا وصل کنيد تا واقعهي کربلا يک لحظه از منظر ما پنهان نماند و از بصيرتي که در پي دارد محروم نگرديم. زيرا كه كربلا يک حادثه اتفاقي نيست، بلکه فرهنگي است که براي شكوفايي حيات بشر توسط امامي معصوم تدوين شده است. اگر خواستيد حوادث زندگي، شما را نبلعد و روزمرّهگيها عمر شما را لگدمال نكند و خيالات و اغراضِ دنيايي افق حيات شما را تيره و تار نگرداند، بايد همواره كربلا را مدّنظر داشته باشيد تا هرگز از بهترين انتخابها در سختترين صحنهها نهراسيد. حادثهي کربلا آنچنان عميق است که هرگز با يك يا چندجلسه باطن خود را نمينماياند و وسيعتر از آن است كه بتوان مبانيِ عميق و معارفِ دقيق را با سخنراني و خطابه و وعظ مطرح كرد و انتظار داشت اهداف و مقام حماسهسازان كربلا روشن شود. زيرا گاهي موضوعات بلندتر از آناند که الفاظ را توان توصيف آن باشد، چه رسد که بخواهيم در فضاي خطابه آن موضوعات را مطرح کنيم، در حالي که آن حادثه از دسترس عقلها بلندتر است. موضوع کربلا اينقدر بلند است كه يا بايد از آن چيزي نگفت و يا اگر بخواهيد در فضاي خطابه آن را توصيف کنيد چيزي جز همين سخنان که مطرح است قابل ذكر نيست. آنقدر موضوع عميق است که اگر باب آن را باز كنيم هر نکتهاي از آن صدها نکته را به دنبال دارد و اگر هم باب موضوع باز نشود که همواره در همين سخنان اوّليّه باقي مي مانيم. هرچند حادثه آنچنان لطيف است که در نگاه سطحي هم ناخودآگاه با باطن انسانها گفتگو ميکند. با توجه به همين نکته است که بنده نيز به صورت سرفصل به بعضي نکات آن حادثه اشاره ميکنم و تدبّر بيشتر را به عهدهي اهل تحقيق ميگذارم. دو موضوع را مورد نظر قرار ميدهيم يکي اين که «چه شد كربلا بهوجود آمد و چرا كار به قتل امامحسين عليه السلام كشيده شد؟» و ديگر اين كه «چگونه كربلا را بنگريم که از ديدن حقيقت آن محروم نشويم.» عامل اصلي شهادت امام حسين عليه السلام در مورد ريشهي تاريخي کربلا و اينکه چه شد جريانات صدر اسلام به حادثه کربلا منجر شد، از زبان امامان معصوم سلام الله عليه و يا ياران و اطرافيان حضرت اباعبدالله عليه السلام نکاتي مطرح شده که موضوع را بسيار حساس ميکند. از جمله اينکه: فرداي روز عاشورا همهي آنهايي كه براي يزيد خطرناك بودند كشته شدند، يك جوان مريض و نحيفي مانده است به نام حضرت سجاّد عليه السلام كه فكر ميكردند تا فردا زنده نباشد وگرنه حضرت را هم شهيد ميکردند، و تعدادي زن و كودك خردسال. حال حضرت زينب سلام الله عليه بالاي سر بدن تكهتكه شدهي برادرش قرار دارد جملهاي ميگويد كه در آن جمله جايگاه تاريخي کربلا مشخص ميشود. خطاب به برادرش عرض ميکند: «بِاَبِي، اَلْمَقْتُولُ بِيَوْم الْجُمُعَه، اَوِالْاِثْنَيْن؟»؛1 پدرم فدايت، تو كشتهي روز جمعهاي يا روز دوشنبه؟ شهادت حضرت اباعبدالله عليه السلام روز جمعه دهم محرم سال 61 هجري بوده است، ولي چرا حضرت زينب سلام الله عليه روز دوشنبه را به ميان ميآورند؟ حضرت امام رضا عليه السلام در مورد روز دوشنبه ميفرمايند: «...وَ يَوْمُ الْإِثْنَيْنِ يَوْمُ نَحْسٍ قَبَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ نَبِيَّهُ وَ مَا أُصِيبَ آلُ مُحَمَّدٍ إِلَّا فِي يَوْمِ الْإِثْنَيْنِ فَتَشَأَّمْنَا بِهِ وَ تَبَرَّكَ بِهِ عَدُوُّنَا وَ يَوْمُ عَاشُورَاءَ قُتِلَ الْحُسَيْنُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ»؛2 دوشنبه روزى نحسى است كه خدا در آن روز پيامبر خود را قبض روح كرد. آل محمّد صلي الله عليه و آله والسلم دچار مصيبت نشدند مگر در روز دوشنبه. لذا ما آن را شوم مىدانيم. ولى دشمنان ما به آن تبرك ميجويند و روز عاشورا حسين«صلواةاللهعليه» به قتل رسيد. روز دوشنبه روز سقيفه است، روزي كه مسير اسلام از حاکميت امامي معصوم به حاکمکردن انساني غير معصوم تغيير جهت داد. روز دوشنبه 28 صفر سال يازدهم هجري، پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم رحلت ميكنند، و غروب روز سهشنبه حضرت صلي الله عليه و آله والسلم را به خاك ميسپارند، در اين مدت درست وقتي كه پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم توسط حضرت علي عليه السلام و سلمان و مقداد و اباذر و بعضي از صحابه، غسل و كفن ميشوند، عدّهاي براي پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله والسلم جانشين تعيين ميکنند. حال حضرت زينب سلام الله عليه بر سر جسد حضرت سيدالشداء عليه السلام ميفرمايند: «اي برادر تو كشتهي روز جمعهاي، يا كشتهي روز دوشنبهاي؟!» حضرت زينب سلام الله عليه با طرح اين جمله ميخواهند ذهن ها را از روز جمعه دهم محرم سال 61 هجري که امام حسين عليه السلام شهيد شدند،متوجه يك فكر و بينش کنند. يعني اگر خواستيد ببينيد چه شد كه كربلا بهوجود آمد، ببينيد چه انديشهاي دستاندركار حذف حاکميت امام معصوم شد.و پيام غدير را ناديده گرفت. در همين رابطه بايد به تعبير مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي»، بين مباحث علمي با مخالفت علني فرق بگذاريم.3 ما در اين بحث به ريشههاي تاريخي واقعه کربلا ميپردازيم بدون آن که بخواهيم آن را به شخصي خاص نسبت دهيم. زيرا آنچه موجب ميشود ما از تکرار آن حادثه در آينده مصون بمانيم، عبور از فکري است که در سقيفه ظهور کرد. آن شاعر در رابط بين آتشزدن خانهي حضرت فاطمه عليه السلام و حمله به خيام امام حسين عليه السلام ميگويد: «خيمهگاه كربلا را آتش از اينجا زدند» پس اشاره به جريان سقيفه، اشاره به يک نوع فکر است، فکري که هيچچيزي را مقدس نميداند و براي خود چنين حقي قائل است که قداستي براي دختر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم نيز قائل نباشد و لذا همين فکر در شکستن حريم شخصيت امامي معصوم آنقدر جلو ميآيد که او را در کربلا شهيد ميکند. طبري نقل ميکند که معاويه در جواب محمد بن ابابکر که به او اعتراض کرده بود چرا حرمت علي عليه السلام را نگه نميداري، چنين ميگويد: «در آن زمان پدر تو در ميان ما بود، ما به فضل و برتري فرزند ابوطالب آگاه بوديم و بر خود لازم ميدانستيم که حق او را رعايت کنيم، ولي بدان که پدر تو و عمر از نخستين کساني بودند که حق علي را پايمال کردند و با او به مخالفت برخاستند، بنابراين اگر راهي که در پيش گرفتهايم، باطل است، پدرت بنيانگذار آن بود و ما آن را ادامه دادهايم. اگر پدرت در گذشته آن گونه عمل نميکرد، نه تنها ما با فرزند ابوطالب مخالفت نميکرديم بلکه دستور وي را اطاعت مينموديم ولي چون برخورد پدرت را با ايشان در آن زمان ملاحظه کرديم ما نيز به همان شيوه رفتار نموديم».4 بنده در عين اينکه معتقدم معاويه از اين طريق ميخواهد ظلمهاي خود را توجيه کند و بايد حساب عمر و ابابکر را از حساب معاويه و امويان جدا کرد، با اين همه توجه دادن حضرت زينب سلام الله عليه به سقيفه نکتهاي است تا ما از جايگاه تاريخي حادثهها غفلت نکنيم. باز در روايت داريم که زينب سلام الله عليه در کنار نعش برادر بزرگوارش عرضه داشت: «بِأَبِي مَنْ أَضْحَى عَسْكَرُهُ فِي يَوْمِ الْإِثْنَيْنِ نَهْبا»؛5 پدرم فداى عزيزى كه سپاهش در روز دوشنبه تار و مار شد. اين بدينمعني است که در سقيفه جادهاي گشوده شد که امويان توانستند آرامآرام خود را در نظام تصميمگيري وارد نمايند و عنصر نفاق در بدنهي نظام اسلامي جا باز کند و حضرت سيدالشهداء عليه السلام کاري کردند که جهان اسلام متوجه وجود چنين نفاقي بشوندو به همين جهت نبايد نهضت عاشورا را تقابل ميان امام حسين عليه السلام با اهل سنت دانست، بلکه تقابل اسلام است و نفاق و لذا کليهي مسلمانان امام حسين عليه السلام را از خود ميدانند. غفلت از قداستها حرکات و سکنات اصحاب کربلا ميفهماند که موضوعِ فاجعهي کربلا در رابطه با يك نوع فكر پديد آمد، اگر آن فكر شناخته شد ميتوان در مراحل بعدي جامعه را از آن مصون داشت تا حرمتها و قداستها محفوظ بماند و حسينِ ديگري کشته نشود و کشتن امام حسين عليه السلام تقبيح گردد. وگرنه باز به صورتهاي ديگر مردم به فرهنگ اهل البيت سلام الله عليه پشت ميکنند و ناخواسته با فكر آنها دشمني مينمايند. اگر متوجه نباشيم بينشي در ميدان بود كه كار را تا آنجا کشيد که مقدسترين انسانِ روي زمين را به شهادت رساندند و احساس شرمساري هم نکردند، از واقعهي كربلا استفادهي لازم و عبرت کافي نگرفتهايم. در زيارت عاشورا يزيد را پنجمين متجاوز به حقوق اهل البيت سلام الله عليه قلمداد ميكنيد، زيرا متوجهايد يزيد شروع كنندهي حادثه نيست. زيارت عاشورا که از امامي معصوم صادر شده، نظرها را به اصل آن تفكّري ميكشاند كه با انسانهاي مقدسِ تاريخ مقابله كردند و يزيد را به عنوان كارگزار آن فکر نام ميبرد.6 زيارت عاشورا را يك انسان معصوم به ما ارائه داده و نه يك گروه تند سياسي و يا جناح راديكال و گروه اپوزوسيون، تا بگوييم يك عكسالعمل سياسي است، بلكه يك خط هدايت است تا با حادثه درست برخورد کنيم. لازم است همينجا عرض كنم هرگز از زيارت عاشورا غافل نشويد. زيارت عاشورا ادب عزاداري صحيح و تحليل درست از واقعهي كربلا است. هر عزاداريِ معقولي كه ميتوانيد، انجام دهيد، ولي روشي را كه معصوم به شما آموخته است فراموش نكنيد. زيارت عاشورا نميگذارد كه تحليل شما از كربلا منحرف گردد، همچنانكه نميگذارد فرهنگِ حياتبخش كربلا فراموش شود، زيرا بيارتباط با فرهنگ كربلا، ما ملّتي پوسيده خواهيم شد، و بنابراين ارتباط صحيح با آن حادثه را در سخنان امامان معصوم سلام الله عليه بايد دنبال کرد. نقش حزب اموي در شهادت امام حسين عليه السلام در زيارت عاشورا با همان بينشي که حضرت زينب سلام الله عليه در کربلا با حادثه برخورد کردند، لعنت را به سوي فرهنگي سوق ميدهيد که از حاکميت انسانهايي معصوم غافل است و سقيفه يکي از جلوههاي آن فرهنگ است که در مقابل غدير بهپا شد. نبايد فكر كنيم كه سياستِ عدمِ اختلاف بين شيعه و سني - كه مسلّم سياست مقدّسي است وحيلههاي استعمار را خنثي ميكند - به آن معني است که نقش حزب اموي را در انحراف از اسلام فراموش کنيم و از آن جريان و فکري که بستر ظهور حزب اموي شد غافل گرديم، تا دوباره به همان ورطهاي از هلاکت سقوط کنيم که در صدر اسلام سقوط کرديم. ما معتقديم براي حفظ اسلام مديريت امام معصوم شرط است و غدير محل طرح چنين موضوعي بود، حال در سقيفه به هر دليلي از اين موضوعِ مهم غفلت شد و ناخواسته نتيجه آن شد که پس از پنجاه سال يزيد بر سر کار آمد و حاکميت جهان اسلام را تصاحب کرد و فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم يعني امامي معصوم را به قتل رساند و فجيعترين حادثه تاريخ را پديد آورد. مسلّم قصد خليفهي اول و دوم آن نبود که کار به حاکميت يزيد کشيده شود ولي مگر سنت خدا اين است که ما هر طور خواستيم عمل کنيم و نتيجه، مطابق عمل ما نباشد؟ در خبر داريم چون عمربن خطاب به شام وارد شد و معاويه را ديد گفت: «هَذا کِسْرَي الْعَرَب»؛7 اين پادشاه عرب است. حاکي از آن که خليفهي دوم متوجه است خطرِ به سلطنتکشيدن خلافت از طريق معاويه ميرود. ولي آيا توانستند کاري بکنند که کار به آنجا منجر نشود؟ وقتي ارزش امام معصوم يعني علي عليه السلام با سايرين مساوي قلمداد شد، نتيجه آن ميشود که همهي قبايل حکومتِ بر جامعه مسلمين را حق خود ميدانند، و لذا تفاوتي بين امام حسين عليه السلام و يزيد در ميان نميماند و تاکيد بنده آن است که اگر از اين زاويه سقيفه مورد نقادي قرار گيرد، اختلاف بين شيعه و سني به يک بحث علمي تبديل مي شود که برکات خود را به همراه دارد. اگر روحيهاي که در سقيفه پيام غدير را ناديده گرفت شناخته نشود، دوباره مقدسات به مسلخ ميروند. روح و روحيهاي که نميتواند بفهمد پروردگار عالم انسانهايي را جهت هدايت بشر، منوّر به عصمت و طهارت کرده است، نه تنها چنين مقاماتي را نفي ميکند، بلکه اساساً نسبت به چنين انسانهايي کينهورزي مينمايد، و اين است آن خسارت بزرگي که در کربلا بروز کرد. لعنهايي که در زيارت عاشورا اظهار ميشود، براي فاصله گرفتن از آن نوع تفکري است که جايگاه انسانهاي قدسي را در اداره امور جامعه انکار ميکند، چه آن نوع تفکر در قابيل ظاهر شود، و چه در کشندهي ناقهي صالح عليه السلام و چه در قاتل حضرت يحيي عليه السلام و چه در قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام، همه و همه يک وجه مشترک دارند و آن نفي قداست انسان هاي مقدس و معصوم است و کينهورزي نسبت به آنها. وقتي مشکل اساسي بشر فهميده شد و کربلا را به عنوان آينهي نمايش چنين مشکلي نظاره کرديم، لعنتهاي مطرح شده در زيارت عاشورا، لعنتهايي از سر معرفت خواهد بود و موجب دستيابي به جايگاهي ميشود که در طول تاريخ متوجه نقش انسانهاي معصوم بوده است و ديگر نه تنها انسانهاي معصوم را رقيب خود احساس نميکنيم - تا بخواهيم به آنها کينهورزي کنيم - بلکه آنها را هديهي الهي مي دانيم که خداوند به ما نشان داده تا راه را گم نکنيم. پيام حضرت سيدالشهداء عليه السلام و ياران آن حضرت در کربلا آن است تا انسانها از خود بپرسند چرا اسلام آنطور که بايد و شايد نتوانست نقش خود را ايفاء کند و چرا کار جهان اسلام تا به آنجا کشيده شد که روبهروي پاکترين انسان روزگار ايستادند؟ وقتي آن پيام درست دريافت شد همهي آحاد جهان اسلام نسبت به سيري که پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم پيش آمد، به تأمل فرو ميروند. اگر در بارهي طرز تفکر خلفاي سهگانه يعني ابابكر و عُمَر و عثمان مطالعه کنيد ميتوان به اين نتيجه رسيد که خداوند حتماً انسانهايي بالاتر از آن افراد براي ادامه دينداريِ امت اسلام پروريده است. به عبارت ديگر کربلا ميخواهد بگويد خداوند در غدير چيزي بالاتر از آنچه در سقيفه به بشريت عرضه شد، براي بشريت آماده کرده بود، پس بيائيد به راهي برگرديد که از آن جدا شدهايد. با توجه به حرکات سه خليفهي اول ميتوان پذيرفت که آنها اسلام را به عنوان بهترين نظام براي ادارهي جامعه پذيرفته و براي تحقق آن تلاش نمودهاند و سعي دارند به سيره پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم عمل کنند. در تاريخ هست که عُمَر به عنوان خليفهي مسلمين بنا دارد بازديدي از فلسطين بكند، او و غلامش هر دو با يك شتر راه افتادند. قرار گذاشتند يك منزل عُمَر شتر را سوار شود و غلام مهار شتر را بكشد، و يك منزل غلام سوار شتر شود و عُمَر مهار شتر را بهدست گيرد. هر كدام هم يك كيسهي خرما به عنوان توشهي راه به كمر داشتند. از قضا وقتي به دروازهي فلسطين رسيدند، موقعي بود كه غلام سوار شتر بود. چون مردمِ استقبالکننده از خليفه، قبلاً او را نديده بودند و تصور کردند کسي که سوار شتر است همان خليفه است. پيش آمدند و از غلام تجليل كردند، تا بالاخره معلوم شد خليفه آن ديگري است. بنابراين از نظر سادهزيستي نميتوان تفاوتي بين خليفهي اول و دوم و حضرت علي عليه السلام گذاشت و مطلب را به همين خلاصه كرد، بلکه بايد توجه داشت مسئلهي حاکميت امام معصوم دقيقتر از اينها است که کمال او را صرفاً در سادگي و عدالت اقتصادي دنبال کنيم. باز در تاريخ داريم؛ ابابكر وقتي در مكّه زندگي ميکرد وضع مالي خوبي داشت و اكثر مالش را در مكّه و مدينه و در جنگ احزاب خرج كرد و وقتي خليفه شد يك بز و يك شتر و يك قطعه زميني كه جوُ و گندم در آن ميكاشت، چيز ديگري نداشت. شبهنگام كه خواست به خانهاش که در بيرون مدينه بود، برود، شخصي به او گفت: اجازه بدهيد با شمع دنبالتان بيايم. او گريه كرد كه اميرالمؤمنين شدم كه با شمع بيتالمال به خانهام بروم! يعني از نظر ظاهر مشكلي بين خليفهي اول و دوم و علي عليه السلام نبود كه شما روي آن دست بگذاريد و بگوييد چون چنين كردند، كار به مقابله با فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم كشيد. بلكه مسئلهي اصلي اين بود كه: جايگاه اسلام را درست تشخيص نداده بودند، منکر اسلام نبودند، ولي افقي را که اسلام در نهايت دنبال ميکرد، نميشناختند. تصورشان آن بود که اسلام آمده است که امور دنيايي ما را سرو سامان بدهد و لذا هر جا فکر ميکردند نظر اسلام براي امور کافي نيست، نظر خود را بر نظر اسلام ترجيح ميدادند. يعني به جاي اينكه دستشان را به اسلام بدهند و بالا بروند، پاي اسلام را گرفتند و پايين كشيدند. اين نوع عملکرد نسبت به اسلام كار را به بياعتبار دانستن هر معنويّتي ميکشاند، و موجب تقويت روحيهي تقدّسزدايي و بيرنگكردن جنبههاي قدسي دين ميشود. تمام مطلبي كه كار را به شهادت اباعبدالله عليه السلام کشاند در اين طرز فكر اخير نهفته است. غفلت از باطن قدسي اسلام اسلام براي آباداني دنيا و آخرت مسلمين است، يك وقت شما ميگوييد اسلام را ميخواهيم تا هم عاقبتمان را نوراني كنيم و هم دنيايمان را به سامان برسانيم، اين همان است كه خداوند در قرآن به ما توصيه ميفرمايد که بگوييد: «رَبَّنَا اَتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنةً وَ فِي الاَخِرَةِ حَسَنةً وَ قِنَا عَذَابَ النَّار»؛8 به فرمايش قرآن عدّهاي از خدا فقط دنيا را ميخواهند و ميگويند: «رَبَّنَا اَتِنَا فِي الدُّنْيَا» خدايا فقط دنيا را به ما بده، خدا ميفرمايد: اينها در آخرت هيچ بهرهاي ندارند «وَ مَالَهُ فِي الاَخِرةِ مِنْ خَلاقٍ».9 از حرکات و گفتار خليفهي اوّل و دوم بر ميآيد که متوجه باطن قدسي دستورات الهي نبودند، تصورشان آن بود که آن دستورات، يک مجموعه دستورات قراردادي است تا امور جامعه را به سرو سامان برساند و لذا اگر به نظرشان چيز ديگري ميرسيد که کارآيي بهتري داشت آن را عمل ميکردند.10 يك وقت انسان در عين توجّه كامل به قيامت، در دنيا هم طبق دستورات ديني زندگي آسودهاي را براي خود تهيّه ميكند و بر اين اساس به اسلام هم عمل ميكند تا در حياتِ ابدي،ِ معذّب نباشد. ولي يك وقت اسلام را ميخواهد كه صرفاً دنيايش را تأمين کند، حالا هرجا اسلام مزاحم دنيايش شد - طبق اين بينش- اسلام را كنار ميگذارد. در حالي که اگر با افق اصلاح قيامت به اسلام بنگريم بايد وقتي بين اسلام و اميال ما تعارضي پيش آمد، آن اميال را زير پا بگذاريم. در صدر اسلام بينشي كه بر سر كار آمد و اميرالمؤمنين علي عليه السلام را حذف كرد اين طور بود كه هرجا زندگيِ دنياييِ مردم با اسلام اصطكاك پيدا ميكرد تحت عنوان «اجتهادِ خليفه» اسلام را كنار ميگذاشت. خليفه دوم بارها ميگويد: «مُتْعَتان كانَتا عَلى عَهْدِ رَسُولِ اللّه صلي الله عليه و آله والسلم أَنَا أَنْهى عَنْهُما وَ أَعاقب عَلَيْهِما»؛11 دو متعه در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله والسلم حلال بود من حرام كردم و عامل به آن دو را كيفر ميكنم. معني اين حرف اين است که پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هرچه كرد، كرد، و قرآن هرچه گفت، گفت، نظر ما اين است كه صلاح دنياي مردم همين است كه ما ميگوييم. اين طرز فکر چه بخواهيم چه نخواهيم جايگاه پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را از آن مقام قدسي که او رسول خدا است و حکم خدا را آورده، تنزل ميدهد و او را در حدّ يک مصلح اجتماعي پائين ميآورد، به طوري که هرکسِ ديگر هم ميتواند در حدّ او باشد. در اين نگاه جايگاهي براي امام حسين عليه السلام نميماند که حق داشته باشد يزيد را نپذيرد و بخواهد حکم حق را بر مناسبات جامعه حاکم کند.12 در تحليل حادثه اي که در کربلا رخ داد بايد نظرها رابه طرز فکري بيندازيم كه با نفي قداست نبي و نبوت، مديران حقيقي جامعهي اسلامي يعني اهلالبيت سلام الله عليه را ناديده گرفتند و نگذاشتند آنها آنطور که شايسته است جامعه را رهبري کنند. اگر معرفتي پشتوانهي وفاداري ما به امام حسين عليه السلام نباشد نهتنها متوجّهي جايگاه تاريخي حادثهي كربلا نميشويم و نميتوانيم كربلا را درست تحليل كنيم، بلکه ممکن است به جنگ فرقهاي گرفتار شويم. در حالي که بحث بر سر يک نوع تفکر است و نقد آن تفکر، و نه بحث بر سر فرد يا افراد، به همين جهت هم اميرالمومنين عليه السلام در خطبه 162 نهج البلاغه وقتي يکي از افراد بني اسد در مورد جريان غصب خلافت پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم از آن حضرت سؤال ميکند، ميفرمايند: رها کن آن را، آنچه را بايد به آن بپردازي پسر ابيسفيان يعني معاويه است که تلاش دارد از جريان سقيفه به نفع خود استفاده کند و حزب اموي را بر سرنوشت ملت اسلام حاکم کند. در تاريخ داريم در زمان خليفهي دوم لشكر مشغول كشورگشايي بود و بازار جنگ گرم بود، وقت اَذان شد، مؤذن در حين اذان گفت: «حَيِّ عَلَي خَيْرِ الْعَمَل»؛ يعني بشتابيد به سوي نماز كه بهترين عمل است. خليفه حساب کرد اگر اين شعار مورد توجه قرار گيرد ممکن است انگيزه جنگ و جهاد ضعيف شود. دستور داد آن قسمت را از اذان حذف کنند و به جاي آن بگويند: «الصّلاةُ خَيرٌ مِنَ النَّوم». جملهاي كه پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم دستور داده بودند در اذان باشد، به دستور خليفهي دوم حذف شد!13 و اين در حالي است که خداوند فرمود: «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ»؛14 هر آنچه را رسول خدا براي شما آورد بگيريد و از آنچه شما را بازداشت، دست بکشيد، تقواي الهي پيشه کنيد، بهدرستي که خداوند شديدالعقاب است.15 اسلامِ دنياييشده حرف اين است كه چرا چنين برخوردي با اسلام و سخنان پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميكردند؟ عرض شد از حرکات و گفتارشان برميآيد که از نظر آنها اسلام براي دنيا بود و هر جاي اسلام با دنيا منطبق نبود بايد کنار بگذارند، و اين يک طرز فکر بود نه اين که فقط شخص خليفه دوم چنين بينشي داشت، بلكه جرياني که دست به دست هم داد و سقيفه را در مقابل غدير بهوجود آورد، داراي چنين طرز فکري بود. خليفهي اول؛ خالدبنوليد را فرستاد تا با از دين برگشتگان برخورد كند، خالد مردان آنها را در آغلهاي چارپايان گرد آورد و همه را آتش زد، عمر به ابابكر نسبت به كار خالد اعتراض كرد و گفت: آيا اجازه ميدهي مردي، مردم را به گونهي خداي بزرگ شكنجه كند؟ ابوبكر گفت: شمشيري را كه خداوند بر روي دشمنان خويش برهنه ساخته در غلاف نخواهم كرد.16 در حاليكه از قول پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هست که : «كيفردادن به آتش تنها در خور پروردگار است».17 باز در تاريخ داريم؛ چون خبر كشتن مالكبننويره به ابوبكر و عمر رسيد، که خالدبنوليد، مالکبننويره را کشت و همان شب با همسر او همبستر شد. عمر به ابوبكر گفت: خالد با آن زن فحشاء نمود، تازيانهاش بزن. ابوبكر گفت: نه! او در امر دين گرفتار لغزش شده است. عمر گفت: او مسلماني را كشته او را بكش، ابوبكر گفت: نه! او در امر دين گرفتار لغزش شده، و من شمشيري را كه در روي ايشان برهنه كرده در غلاف نميكنم.18 راستي به چه جرمي مالكبننويره آن صحابي رسولخدا صلي الله عليه و آله والسلم، كشته شد؟ مگر پيامبر نفرمود: هر مردي که گواهي به يگانگي خدا و رسالت من بدهد نبايد خون او را ريخت، مگر يكي از سه كار را انجام دهد، كسي را بكشد، زناي محصنه كند، دين خود را رها كند.19 كار آنچنان زشت بود كه وقتي عمر با ابابكر روبهرو شد، در بارة خالد به او گفت: «دشمن خدا بر مردي مسلمان ستم كرد، او را كشت و سپس بر زنش جهيد»20 اين فكر که نسبت به مجازات خالدبنوليد کوتاهي ميکند، فكري است كه دين را فقط براي دنيا ميخواهد و نه براي نورانيشدن انسان و نه براي سعادت ابدي او. اين تفکري بود که امويان توانستند ميوههاي آن را بچينند و نه تنها حضرت اباعبدالله عليه السلام را شهيد کردند که هر مؤمني که مقيد به آداب الهي بود و آنها را تأييد نميکرد را به مسلخ فرستادند که از جملهي آنها حجربنعدي بود که به دست معاويه شهيد شد. با غفلت از ارزش تقوا و پشتکردن به انسانهاي قدسي، به مرور روحيهاي به ميدان آمد که با پاسداري از ارزشها سرِ جنگ دارد و از هر حامل ارزشي كه به بالاتر از دنيا فكر كند متنفّر است. كتاب صحيح مسلم نقل ميكند كه: پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در حال احتضار بودند، فرمودند: بياييد تا نوشتهاي براي شما بنويسم كه هرگز پس از اين گمراه نشويد و كاغذ و قلم خواستند. تاريخ گواه است كه خليفه دوم گفت: اين فرد ـ اشاره به پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ـ هذيان ميگويد.21 يعني پيامبري را كه قرآن دربارهاش ميفرمايد: «مَا يَنْطِقُ عَنِالْهَوَي»؛22 هرگز از روي ميل خود سخن نميگويد و هرچه ميگويد حقّ است، خليفهي دوم در بارهي آن حضرت گفت: «اِنَّ الرَّجُلَ لَيهْجُر»؛ اين مرد هذيان ميگويد. بعد ادامه ميدهد و ميگويد: «حَسْبُنَا كِتَابَالله»؛ كتاب خدا ما را كافي است. يعني ما از پيغمبر صلي الله عليه و آله والسلم توصيه و راهنمايي نميخواهيم. مگر كتاب خدا نميگويد: بايد از پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم اطاعت كنيد؟ ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَطِيعُواْ اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلِيالأَمْرِ مِنكُمْ...»؛23 اي مؤمنان خدا را اطاعت کنيد و رسول و اوليالأمر خود را نيز اطاعت نماييد... و يا مگر قرآن نميفرمايد: «أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»؛24 اي پيامبر! ما قرآن را بر تو نازل کرديم تا براي مردم شرح و تبيين نمايي، تا تفکر کنند. پس چرا دستور پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ناديده گرفته ميشود؟ با دقت بر اين نکات است که ميتوان گفت در تفکري که از سقيفه شروع شد، قرآن وسيلهاي براي امور دنيايي گشت و لذا آنجا که تصور ميشد قرآن جوابگوي امور آن دنيايي که آنها براي خود تنظيم کردهاند نيست، دستورات را آن رعايت نميکردند. تفاوت دو نوع برخورد با اسلام چنانچه ملاحظه ميشود بحث در رابطه با اختلاف دو گروه به نام شيعه و سني نيست، بحث بر سر دو نوع برخورد با قرآن و پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم است، و موضوعِ مورد بحث يك مسئلهي معرفتي است و توجه به آثار و تبعات آن معرفت در سير تاريخ دارد. اگر جامعهي اسلامي اين موضوعات را نشناسد نميتواند خطرات آينده را پيشبيني کند و از آنها عبور نمايد، عين اين مشکلات ممکن است براي انقلاب اسلامي و نيروهاي متديّن آن پيش بيايد. بايد فكر و بينشي را بشناسيم که در صدر اسلام علي عليه السلام را کنار گذاشت تا اولاً: خودمان در آن ورطه نيفتيم، ثانياً: جريانهايي را که در دل جامعه شيعي همانطور فکر ميکنند، بشناسيم تا انقلاب اسلامي را از گرفتارشدن در چنگال آن جريانها حفظ نماييم. بسيار پيش مي آيد كه رفيق بنده و رفيق جنابعالي بدون آن که متوجه شود، تجزيه و تحليلش از اسلام شبيه همان تفکري است که در سقيفه ظهور کرد و برداشتش از اسلام همانطوري است كه نميتواند غدير را بپذيرد. غافل از اينکه آن طرز فکري که ابعاد الهي انسان را نميشناسد و رابطهي بين تشريع و تکوين را نميفهمد و همهچيز را سياسي بررسي ميكند، كارش به كُشتن مظاهر معنوي منجر ميشود. بايد در جريان شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام به اين موضوع فکر کرد که چرا پس از پنجاه سال از هجرت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم عدهاي از مسلمانان حاضر شدند دست به کشتن کسي بزنند که معتقدند رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در مورد او و برادرش سفارشها کرده و حضرت سيدالشهداء در مقابل لشکر عمرسعد فرمودند: «أَ وَ لَمْ يَبْلُغْكُمْ مَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ لِي وَ لِأَخِي هَذَانِ سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّة»25 آيا به راستى سخن پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم در مورد من و برادرام به شمايان نرسيده است كه فرمود: اين دو؛ سيد و سالار جوانان اهل بهشتاند؟ اينطور نيست که منکر سخن حضرت سيدالشهداء عليه السلام بودند، مشکل آن بود که در فرهنگي قرار داشتند که رعايت سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم را مصلحت نميدانستند، و اين آن فرهنگي است که در سقيفه ظهور کرد. يک نوع فکر و فرهنگي در سقيفه ظاهر شد که معتقد است از اسلام استفاده کند ولي هرجا به نظر او اسلام جواب نداد با نظر خودش کار را ادامه دهد، زيرا معتقد است اسلام هم مثل هر چيزي کهنه ميشود و دوراني دارد. اين طرز فکر را در گفته خليفه دوم به وضوح ميتوان ديد، وقتي ميگويد: «همانطور كه يك شتر در طول عمرش حالات گوناگونِ توانايي و جواني و ناتواني و پيري دارد، اسلام همينطور است»26 از اين جمله بر ميآيد که اسلام هم يک طرز فکر بشري است، مثل طرز فکر افلاطون و جان لاک که در عين قابل احترامبودن نميتوان تا ابد به آن مقيد بود. حرفشان اين است که اسلام مربوط به زمان پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم بود، امروز بايد خودمان با فكر خودمان به اسلام كمك كنيم. آيا نبايد تعجّب كرد که چگونه به ديني كه خالق هستي براي كلّ بشر آورده و فوق عالَم است و شامل مُرور زمان نميشود، از اين منظر نگاه ميشود؟ چون فكر ميكردند دين خدا هم يك پديده مادّي و عصري است و همانطور که مادّه فرسايش پيدا ميكند، آن هم فرسايش پيدا ميکند! حال اگر امام حسين عليه السلام بخواهد جامعه را به زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم برگرداند و بگويد: «أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي صلي الله عليه و آله والسلم أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِيعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عليه السلام»؛27 من براى سركشى و عداوت و فساد كردن و ظلم نمودن خروج نکردم، بلكه؛ جز اين نيست كه من به منظور اصلاح در دين جدّم قيام نمودم، من در نظر دارم امر به معروف و نهى از منكر نمايم. من ميخواهم مطابق سيرهي جدّم رسول خدا و پدرم على بن ابى طالب«عليهماالسّلام» رفتار نمايم. در منظر آنها چنين فردي طغيانگر است و طبق عقل جامعه عمل نميکند و ميخواهد ما را به گذشته برگرداند. به حاشيهرفتن معنويت! پس اگر حضرت زينب سلام الله عليه يا ساير ائمه سلام الله عليه جريان سيدالشهداء عليه السلام را به روز دوشنبه و رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و سقيفه مرتبط ميکنند براي آن است که ما را به تأمل و تفکري دعوت کنند که بتوان معضلات اجتماعي خود را به طور ريشهاي حل کنيم و به افکار و ديدگاههايي که منجر به اين مشکلات ميشود نظر نماييم و بفهميم تفکري که معنويت را به حاشيه ميراند، هرچند با ظاهر اسلامي به ميدان بيايد، در نهايت، با حقيقيترين روشِ اصلاح امور که در امامي معصوم عليه السلام تجلي مييابد، به مقابله بر ميخيزد. در ابتدا هيچكس فكر نميكرد با تفکري که در سقيفه ظهور کرد كار به قتل فرزند پيامبر بكشد، ولي چون پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم يادشان رفت كه قرآن آمده است تا بشر را آسماني كند غدير فراموش شد و امام به شهادت رسيد. آسمانيشدن بشر ممکن نيست مگر اينکه کسي مديريت جامعه را در دست بگيرد که به عنوان انساني معصوم، با باطن قرآن مرتبط باشد، همان شخصيتهايي که ابتدا قرآن آنها را به عنوان اهل البيت، عين عصمت و طهارت معرفي کرد28 و سپس فرمود: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ * فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ * لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»؛29 آن قرآن، قرآن بلندمرتبهاي است که در کتابي پنهان و دور از دسترس همه قرار دارد و هيچکس نميتواند با آن تماس پيدا کند مگر آن مطهرون و اهل عصمت و طهارت. وقتي مقصد اصلي قرآن فراموش شد هم سقيفه جاي غدير مينشيند و هم يزيد جاي حسين عليه السلام و هم امام در کربلا شهيد ميشوند. افتخار ابدي بر آنهايي باد كه بيسروصدا در آن غوغاي سقيفه متوجّهي غدير شدند و ما را وابسته به اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليه نمودند. اکثر مسلمانان تحت تأثير فضايي قرار گرفتند که اصحاب صحيفه30 در سقيفه پديد آوردند و لذا ابتدا تعداد شيعيان كم بود امّا همين تعداد کم، بهخوبي درك كردند كه اهل سقيفه در نهايت كارشان به كجا خواهد كشيد، و به همين جهت شيعه دامن ائمه سلام الله عليه را گرفت. مؤمن واقعي کسي است که به حقايق قدسي و معنوي عالم ايمان دارد و متوجه نقش فعّال آنها در تمام مناسبات بشري است. در مقابل چنين بينشي، آن بينشي که در عين پذيرش اسلام، معتقد به نقش فعّال امور معنوي نيست، به انسانهاي قدسي و معنوي توجهي ندارد، و سقيفه بر همين اساس پايهگذاري شد، به طوري که کارگزاران آن معتقد نبودند براي امور جامعه نيازمند انساني هستند که با عالم قدس و معنويت ارتباطي خاص دارد. نظام سرمايهداري با تکيه بر ليبرال دموکراسي، گمان کرد با کار و توليد ميتواند امور جامعه را سر و سامان دهد و جايي براي رهنمودهاي انبياي الهي در مناسبات اقتصادي و اجتماعي قائل نبود و نه تنها معنويت را به چيزي نگرفت، بلکه روحيهي کينهورزي با امور معنوي را تقويت نمود و درنتيجه بشر را امروز با بحراني اينچنين سهمگين روبهرو کرد. همان بحراني که جهان اسلام با حضور امويان با آن روبهرو شد، بحران مقابله با قداستها که منجر به شهادت حضرت امام حسين عليه السلام شد. ريشهي همهي اين بحرانها - اعم از بحرانهاي دوران اموي، و يا بحرانهاي جهان امروز - را بايد در توجه بيشتر به زمين و غفلت از آسمان معنويت جستجو کرد، اين روحيه در سقيفه به يک نحو ظاهر شد و در مارکسيم لنينيسم به نحوي ديگر و در ليبرال دمکراسي به صورتي ديگر. در سقيفه هيچ کس منکر آن نبود که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودهاند: «اَلْحَقُّ مَعَ عَلِي وَ عَلِي مَعَ الْحَق»؛31 حق همواره با علي عليه السلام همراه است و علي عليه السلام نيز همواره با حق است. اين حديث و امثال آن را همه از زبان پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم شنيده بودند و در کتابهاي خود نيز آنها را آوردهاند، منتها در سقيفه روحيهاي حاکم بود که تصور ميکرد براي اداره جامعه به چيزي غير از شريعت الهي احتياج است و آن زرنگيهاي حاکمان است و بايد گروهي بر سر کار آيد که با انديشهي بشري جامعه را اداره کند و امور ديانت را براي امور شخصي بگذارد. اينها اعتراضهاي حضرت زهرا سلام الله عليه را به چيزي نگرفتند که فرمودند با اين کار در امور دنيايي و آخرتي ناکام ميشويد،32 و متأسفانه بعد از روبهروشدن با ناکاميها و بحرانها، باز هم آنطور که بايد و شايد ريشهي مشکل را تحليل نکردند، تا آنکه حضرت امام حسين عليه السلام در کربلا عمق فاجعه را نماياند، و روشن کرد وقتي اصالت به منافع دنيايي داده شود بهترين انسانها به مسلخ ميروند و در نتيجه جامعه يک روز هم روي خوش به خود نخواهد ديد، همچنان که با غفلت از مرحوم مدرّس مردم ايران بيست سال گرفتار رضاخان شدند. آفت توليد بدون توحيد بينشي که در سقيفه حاکم است اگر به ايمان هم نظر دارد، آن ايمان را براي رونق اقتصاد ميخواهد و پيشرفت اقتصادي مد نظر اوست و لذا اگر در جايي دستورات الهي با پيشرفتِ مد نظر او سازگاري نداشت، با اصالتدادن به پيشرفت، از کنار آن دستور رد ميشود، چون در اين بينش، صعود معنوي به خودي خود اصالت ندارد، بلکه معنويت را هم براي تأمين دنيا ميخواهد. چنين نگاهي به دين، آرامآرام نهتنها دين را به حاشيه ميراند بلکه آن را مزاحم پيشرفت ميبيند و يک نحوه بدبيني نسبت به آن پيدا ميکند. لازم است عزيزان توجه داشته باشند که با چه رويکردي بايد به پيشرفتهاي اقتصادي چشم دوخت و با چه بينشي به آنها پرداخت. به عنوان مثال اگر يک دولت با شعار تنشزدائي باب مذاکره با آمريکا را باز کند ولي اصالت را به فرهنگ غرب بدهد، تسليم اهدافي ميشود که آمريکا برايش ترسيم ميکند. ولي اگر باب مذاکره با آمريکا را باز کند تا بدون آنکه مرعوب فکر و فرهنگ غرب شود، حقوق ملت را از آن بگيرد، تسليم اهداف آمريکا نميشود و اين دو، با دو رويکرد يک شعار ميدهند ولي دو نتيجه به دنبال دارد. مثل رويکرد به خصوصيسازي و انداختن ثروت ملت در دست سرمايهداران و رويکرد به خصوصيسازي براي آن که مردم - به جاي ادارات دولتي- سرنوشت خود را در دست بگيرند، که با يک شعار دو رويکرد را دنبال ميکنند. مسلّم هر اندازه که انسانها مؤمن و متدين باشند به همان اندازه امور اقتصادي و اجتماعي آنها در سامان بهتري است ولي اين به آن معني نيست که ايمان براي رونق اقتصاد است و در اين راستا به اقتصاد اصالت دهيم. ما را براي قيامت آفريدهاند، چه بخواهيم و چه نخواهيم و لذا نبايد همهي همّت خود را صرف امور دنيايي كنيم وگرنه هم دنيا را از دست ميدهيم و هم منزل اصلي خود، يعني قيامت را. پس واي اگر نسبت به معنويّات حسّاس نباشيم، واي اگر بخواهيم با اهداف دنيايي به مقصد برسيم، واي اگر الفاظ و شعارهايمان ديني باشد ولي در جهت دنيا و دنياداري بهکار روند. نتيجهاش اين ميشود كه چيزي نميگذرد يزيد، اميرالمؤمنينِ جامعهي اسلامي خواهد شد و متأسفانه همه بهجز اهلالبيت سلام الله عليه تحمّل كردند که يزيدِ ميمونبازِ مشروب خوارِ تحتتأثيرِ فرهنگ غربِ آن زمان - يعني روم- بيايد و سرنوشت جامعه اسلامي را بهدست بگيرد.33 چون اهل دنيا جز دنيا نميخواهند و يزيد هم دنياي آنها را تأمين ميكرد و لذا هيچكس صدايش در نيامد و متوجّهي عمق فاجعهاي كه براي دنيا و آخرتشان در پيش بود نشدند34 ميگويند آنها حكومت ميخواهند، ارزانيشان باد، ما هم در زير سايه آنها به امور دنيايمان ميرسيم. وقتي معتقد باشيم فلان مسئول اگر اعتقاد محكمي به اسلام و انقلاب ندارد، و اگر خانوادهاش هم مقيّد به رعايت ظاهر اسلامي نيستند، چون خوب كار ميكند پس بايد به او نقش تعيينکننده داد و شرايط طوري شود که حرف آخر را او بزند، بايد منتظر همان نتايجي بود که از طريق سقيفه به جامعهي اسلامي رسيد. در چنين شرايطي نهتنها نيروهاي انقلابي حذف ميشوند، بلکه کار به كشتن فرزندان معنوي انقلاب كشيده ميشود، و ناخواسته زمينه براي پذيرش امثال رضاخان فراهم ميشود. همين بينش است كه در ابتدا چون جرئت نميکند بگويد پيغمبر ميخواهيم چه كنيم، ميگويد: آخوند ميخواهيم چه كنيم، ولي از حرکات آنها روشن است که به نبوّت اعتقاد ندارند و ميخواهند زير بار احکام الهي نروند و مخالفت با روحانيت را - يعني جرياني که متذکر احکام الهي است - بهانه کردهاند و به توليدِ بيتوحيدْ دل سپردهاند. خداوند وقتي ميخواهد حضرت موسي عليه السلام را براي مقابله با فرعون مجهّز و آماده كند ميگويد: اي موسي قيامت آمدني است... و مواظب باش اهل هوس تو را از آن منصرف نكنند و پيرو هوس آنها نشوي كه در آن حالت نابود خواهي شد؛ «فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَنْ لاَ يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَى»؛35 يعني در حين تلاش سياسي اجتماعي، اگر از مقصد اصلي که همان قيامت و آمادهشدن براي ابديت است، باز بماني نابود ميشوي. منزل اصلي هرکس، قيامت است. ما در زمين آمدهايم تا شايستهي زندگي قيامتي شويم و دين هم براي قيامتي كردن ما آمده است، حال اگر فكري آمد كه ما را به کلي از قيامت غافل نمود و تماماً متوجّه دنيا كرد، اين فكر، در تقابل با سعادت انسان است. تحت تأثير چنين فکري آرامآرام احساس مي کنيد ديگر مؤمنان را دوست نداريد، دنياداران را بيشتر دوست داريد و به نوع زندگي و برنامههاي آنها علاقهمند هستيد. کمکم متديّنين را مسخره خواهيد كرد، نسبت به روحانيّت بيتوجه ميشويد و ميگوييد: اينها نقش توليدي ندارند، ميگوييد: اديسون برق اختراع كرد، آخوند چهكار ميكند؟ در حاليکه برق در عين اين که مي تواند وسيلهاي جهت راحتکردن امور زندگي باشد ولي هرگز با برقي که اديسون اختراع کرد، نميتوان زندگي زميني را آسماني نمود. پيامبران سلام الله عليه آمدند زمينيها را به ابديت متصل گردانند و آنها را به ساحتي فوق ساحت زمين دعوت نمايند. اگر ذهن و فکر جوانان ما را توليد بدون توحيد اشغال کرد، ديگر گوششان نسبت به سخنان پيامبران سلام الله عليه شنوا نيست تا بخواهند بر اساس دستورالعمل پيامبران الهي زندگي کنند. و اگر اين راه ادامه يابد روح کلي جامعه به مسيري ميرود که تحملِ به قتلرساندن قدسيترين انسانها برايش آسان ميشود. بههمين جهت است که ميتوان گفت فرهنگي که در سقيفه پايهگذاري شد فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را در کربلا کشت. آنها فكر نميكردند، حرکتشان منجر به چنين فاجعهاي شود، ولي حضرت زينب سلام الله عليه به ما نشان دادند که کربلا از کجا پايهريزي شد. همچنان که اصالتدادن به ارزشهاي غربي در صدر مشروطه، روح جامعه را به سمتي کشاند که شيخ فضلالله نوري را مانع اهداف خود ديد و لذا تحمل شهادت او براي جامعه آسان شد. و پس از آن بود که پنجاه سال حکومت وابسته پهلوي پاي گرفت. دامنزدن به جوّ توليدِ بدون توحيد، باعث ميشود، دانشجوي رشتهي مهندسي و پزشکي گمان کند دروس معرفت ديني و اخلاق چيز اضافي است.36 آنقدر هويت ديني، که اصل و اساس هويت هر انساني است، بيرنگ ميشود که دانشجويان ما هويّت خود را در تخصّص خود جستجو ميكنند و نه در ايمان و بندگي خود. لذا تعالي و حيات خود را در هر چه بيشتر فرو رفتن در تخصص ميجويند. در حالي که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايد: «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي الدِّين»؛37 چون خداوند خيري را براي بندهاي اراده کند او را علاقمند به تعمق در دين ميکند. چون سعادت اصلي انسان با آشنائي و معرفت هر چه بيشتر به دين، تأمين ميشود. وقتي روحيهي مطرحشده در سقيفه را به کمک توجهدادنِ حضرت زينب سلام الله عليه و حضرت رضا عليه السلام شناختيم،38 ميتوانيم موقعيّت تاريخي حضرت اباعبدالله عليه السلام را درست درك كنيم و تحليل صحيحي از نهضت آن حضرت داشته باشيم. وقتي امور فرعيِ زندگي عمده شود اباعبدالله عليه السلام فكر و فرهنگ دنياپرستي را رسوا كردند. وقتي پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم عدهاي به اسم دين بر رأس جامعه قرار گرفتند ولي از اسلام صرفاً ادارهي امور دنياييشان را ميفهميدند، در نهايت کار به حاکميت يزيدِ ميمونبازِ غربزده ميکشد و اباعبدالله عليه السلام را به عنوان کسي که بر اميرالمؤمنين جهان اسلام - يعني يزيد- خروج کرده به قتل ميرسانند و شهر را چراغاني ميکنند، چون در بينشي که سقيفه به آن دامن زد، يزيد خودي قلمداد ميشود و پسر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم خارجي و غير خودي قلمداد ميگردد. همچنان که قبلاً عرض کردم حضرت اباعبدالله عليه السلام در بدو خروج از مدينه نامهاي که به محمد حنفيه مينويسند و ميگويند: «أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي صلي الله عليه و آله والسلم أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِيعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عليه السلام»؛39 من براى سركشى و عداوت و فساد كردن و ظلم نمودن خروج نکردم، بلكه؛ جز اين نيست كه من به منظور اصلاح در دين جدّم قيام نمودم، من در نظر دارم امر به معروف و نهى از منكر نمايم. من ميخواهم مطابق سيرهي جدّم رسول خدا و پدرم على بن ابى طالب«عليهماالسّلام» رفتار نمايم. حضرت با اين که فلسفهي قيام خود را امر به معروف و نهي از منكر اعلام ميکنند و ميفرمايند ميخواهم سُنّتِ جدّم را إحياء كنم، باز عدّهاي از مذهبيهاي آن زمان به او نصيحت ميكنند كه از اين كار منصرف شو.40 چون در آن شرايط حساسيت جامعه بر روي اصل ديانت کم شده و امور فرعي بيشتر در زندگيها عمده گشته بود. علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» در کتاب «معنويت تشيع» ميفرمايند: در ده سال که امام حسين عليه السلام بعد از شهادت امام حسن عليه السلام در مدينه بودند آنقدر شرايط سخت شده بود که کسي به ايشان رجوع نميکرد تا مسائل فقهي خود را بپرسد و لذا از امام حسين عليه السلام حديث فقهي باقي نمانده است. اين بدينمعني است که امويان شرايط فرهنگي جامعه را طوري قبضه کرده بودند كه همه، همه كارهاند و امام هيچكاره، و مؤمنين واقعي و در رأس آنها امام حسين عليه السلام هيچ نقشِ فرهنگي در جامعه نداشتهاند و در انزواي کامل بودند، هر بيسر و پايي به عنوان كارشناس و متخصّصِ اسلام حق نظر داشت مگر فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم با آن همه تأکيدي که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم نسبت به آنها کردند. با توجه به نکتهي فوق؛ حال ببينيد نهضت اباعبدالله عليه السلام چگونه جهت کلي جامعه اسلامي را تغيير داد، به طوري که چيزي نميگذرد، چهار هزار دانشمند از سراسر جهان اسلام پاي درس امام صادق عليه السلام حاضر ميشوند. چون با شهادت امام حسين عليه السلام جهان اسلام متوجه شد با حذف اهل البيت سلام الله عليه کارش به کجا کشيد، در اثر همين رجوع همگاني بود که بنيعباس توانستند با شعار برگشت به اهل البيت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم بني اميه را از صحنه بيرون کنند. به همين جهت بايد گفت: اسلام را كربلا نگه داشته است چون كربلا حامل يک فكر و بينش بود، كربلا يك خاطره نبود بلكه نمايش عمق فاجعهاي بود که جامعه مسلمين بدان گرفتار شده بود و به همين جهت اولين اعتراضها از دربار عبيدالله و يزيد شروع شد.41 امروز هم بايد پيام كربلا را بگيريم و با آن زندگي كنيم، و متوجه شويم اگر اصالت را به چيزي جز ايمان داديم دير يا زود بهترين چهرههاي معنوي خود را به مسلخ ميکشانيم. از خداوند عاجزانه تقاضامندم به حقيقت حسين عليه السلام و ياران او ما را متوجه عبرتهايي بگرداند که بايد از کربلا براي زندگي امروز خود به دست آوريم. غفلت از عقل قدسي شريعت از خود بپرسيم آيا ما بايد زندگيمان را از دستورات وحي الهي بگيريم كه صاحب هستي توسط پيامبرش صلي الله عليه و آله والسلم به ما رسانده است، يا زندگيمان را بر اساس عقل بنده و جنابعالي و فلان كارشناس و فلان تكنسين و فلان متخصّص و روانشناس تنظيم کنيم؟ آيا اين کار منطقي است كه جز به برنامهي خالق هستي، به برنامهي ديگري اعتماد کنيم؟ بعضيها گفتهاند كه راجع به قيامت براي کودکان و جوانان چيزي نگوييد، چون از نظر روانشناسي خوب نيست. اين حرف چه اندازه قابل اعتماد است؟ ائمه دين سلام الله عليه به ما فرمودهاند: «إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ كَالْأَرْضِ الْخَالِيَةِ مَا أُلْقِيَ فِيهَا مِنْ شَيْءٍ قَبِلَتْهُ.»؛42 قلب جوان مانند زمين خالى است كه هر بذرى در آن افشانده شود قبول نمايد. لذا طبق دستورات ائمهي دين سلام الله عليه بايد از همان کودکي از قيامت براي آنها سخن گفته شود تا ميلها و هوسهايشان را بتوانند کنترل کنند، قرآن ميفرمايد: «إِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ»؛43 كسانى كه بهخاطر فراموشكردن روز حساب، از راه خدا گمراه شوند عذاب شديدى دارند. حالا آن آقاي به اصطلاح کارشناس بگويد از قيامت براي کودکان و جوانان سخن نگوئيد. اين به همان معني است که فرهنگ سقيفه را جايگزين فرهنگ غدير بکنيم و انتهاي کار بسيار دردناک خواهد بود. حرفي را كه آن بهاصطلاح کارشناس در حال حاضر ميزند ما نميدانيم ده سال ديگر چه نتيجهاي مي دهد. وقتي نتيجهي ده سال ديگرِ آن پيشنهاد معلوم نيست آيا ميتوان عمر خود را بر روي آن حرفها گذارد؟ بايد از اين گونه افراد پرسيد ما بايد حرف امثال شما را در اين امور که مربوط به آينده اساسي زندگي است بپذيريم يا حرف صاحب هستي را؟ آيا بنده ميتوانم در مسائل اصلي زندگي حرفهاي تجربه نشدهي فلان متخصّصِ روانشناس را بپذيرم يا حرف خدا را؟ مگر احاطه انسانها آنقدر هست که به همهي ابعاد انسانها اشراف داشته باشند تا بتوان بر اساس نظر آنها زندگي را شکل داد؟ خليفهي اول چون بر کرسي خلافت نشست گفت: «در اتخاذ تصميمات، پيامبر از وَحي كمك ميگرفت، حالا كه پيامبر رحلت كرد و وَحي منقطع شد ما ناگزيريم به اجتهاد خودمان عمل كنيم.»44 ابتدا معلوم نبود منظور خليفه از اين که ميگويد: «من به اجتهاد خود عمل ميکنم» چيست، شايد تصور ميشد همانطور كه مجتهدين اماميّه در حال حاضر اجتهاد ميكنند و سعي مينمايند حکم خدا را از متون ديني استخراج کنند، او هم چنين قصدي دارد. ولي مدّتي که گذشت، ملاحظه کردند منظور خليفه آن است که در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آن طور مصلحت بود، و امروزه به اجتهاد من چيز ديگري مصلحت است. بنا به فرمايش علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه»: «اين موضوع، مقام خلافت را درست همتراز مقام نبوت و رسالت قرار داد و به موجب آنکه نبي اکرم صلي الله عليه و آله والسلم مصدر احکام و قوانين شريعت اسلام و اداره کننده جامعه اسلامي بود، خليفه مسلمين، همان مصدريتِ احکام و قوانين و ولايت امور مسلمين را داشت.»45 با اين تفاوت که پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در متن احکام الهي، حق کمترين تصرف را نداشت ولي مقام خلافت به بهانهي صلاح جامعهي اسلامي هم در متن احکام و هم در ادارهي مسلمين هرگونه تصرفي صلاح ميديد اِعمال ميکرد، که موارد تخلف از احکام الهي به بهانهي مصلحت وقت در دوران خلفاي سهگانه إلي ماشاءالله است. و مرحوم علامه اميني«رحمةاللهعليه» در الغدير نمونههاي فراواني از آن را مطابق متون تاريخي اهل سنت ذکر کردهاند. به عنوان نمونه، وقتي غلامِ مغيرةبنشعبه -که مشهور به ابولؤلؤ بود- خليفهي دوم را به قتل رساند، پسر خليفه، هرمزان را که شاهزاده تازه مسلمان ايراني بود بدون هيچ دليل منطقي به صِرف اين که ابولؤلؤ نيز ايراني بوده، به قتل رساند. عثمان يعني خليفه سوم از قصاصِ قاتل هرمزان سرباز زد و گفت: «ديروز پدرش را کشتهاند، نميتوانم امروز خودش را بکشم.»46 اين بينش که بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به صحنه آمد و نظر خليفه را بر اجراي احکام و قوانين الهي مقدم داشت، منجر شد که کار به قتل امام حسين عليه السلامبينجامد، چون در چنين بينشي قداستي براي احکام الهي نميماند تا احترامي براي حاملان واقعي احکام الهي بماند و مردم نيازمند باشند به قرآن شناسان واقعي رجوع کنند. جريان خلافت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آنچنان منحرف شد که حتي ابابکر در آخر عمر ابراز پشيماني ميکند.47 ضرورت وجود امام معصوم در ادامهي دين آيا امام حسين عليه السلامدر كربلا به عنوان يك نفر شهيد شد و يا شهادت او جهت به نمايش گذاردن آثار ارادهاي بود که پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بدون آنکه بداند، براي شكستن قامت اسلام خود را مجهز کرد؟ فرهنگي كه رو در روي امام ايستاد و امام را شهيد كرد به کلي از پذيرفتن مقامي که آن مقام، قلبش حامل قرآن باشد سرباز زده بود و اين فرهنگ در سقيفه پايهگذاري شد. در سقيفه از اين موضوع غفلت شد که براي ادامهي دين نياز به انسان كاملي است كه سراپاي وجودش را دين فرا گرفته باشد، از خود نپرسيده بودند مگر تداوم دين در جامعه، بدون حضور نمونهي كامل دينداري ممكن است؟ آنقدر مشغول سياسيکاري و قبيلهبازي خود بودند که نميدانستند قرآن نمونههاي كامل دينداري را معرّفي كرده و حجّت را براي شناخت امام بر همه تمام كرده است. آيا قرآن نفرمود: «اِنَّمَا يُرِيدُاللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُالرِّجْسَ اَهْلَالْبَيْت، يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيِرَا...»؛48 همانا خداوند اراده کرده که از شما اهلالبيت هرگونه آلودگي را پاک گرداند و شما را به طهارت مخصوصي برساند. آيا خداوند از اين طريق ذهنها را متوجه کساني که در مقام عصمت و طهارتند ننمود، کساني که اگر محل رجوع مردم قرار گيرند جامعه را از هر گونه اشتباه نجات ميدهند و به سوي سعادت رهنمون ميکنند؟ آيا مگر نه اينكه در جامعهي اسلامي همواره بايد اسلامي حاکم باشد که توسط امامي معصوم تبيين شود و هرگز نبايد به بهانهي اين كه توليدمان عقب ميافتد و يا اقتصادمان ضعيف ميشود، حسّاسيّتمان نسبت به فرهنگ امام معصوم كم شود. و از صراط مستقيم فاصله بگيريم! در صدر اسلام حسّاسيّت نسبت به حاکميت امام معصوم ضعيف شد. اکثراً قبول داشتند علي عليه السلام حقّ است ولي کوتاه آمدن از حاکميتِ آن حضرت را چيز خطرناکي نميدانستند، و از اين نکته غفلت شد که وقتي نسبت به حق کوتاه آمديم عملاً باطل را پذيرفتهايم و مسلّم با باطل، هيچکس به هيچ نتيجهاي نخواهد رسيد، چيزي که پس از هزار و چهارصدسال جامعه اسلامي هنوز به آن گرفتار است و به همين جهت از اسلام بهرهي لازم را نميبرد. به حاکميت غير امام معصوم دلخوش كردند و از فاجعهاي كه با عدم حاكميّت امامت در كالبد جامعهي اسلام رخنه كرد غافل شدند، جامعه گرفتار عملزدگي و کميتگرايي شد و از کيفيت و معنويت محروم گشت. لشکر مسلمانان از يک طرف تا پشت دروازههاي چين و از طرف ديگر تا قلب اروپا و آفريقا جلو رفت، و غنائم بسياري به دست آورد و ظاهر اسلام در همهجا حاکم شد اما پوستهاي بدون قلب و محتوا. يعني توليد زياد بود ولي توحيد و معنويّت هيچ و امام معصوم خانهنشين. اين همه فتح، امّا مِنهاي امام. نتيجهاش پريشاني حقيقت اسلام و ذلّت و زبوني مسلمانان زير سرنيزهي حاكمان قلدر بنياميّه شد. امامحسين عليه السلام در كربلا فاجعهاي را که پشت اين فتوحاتِ بدون معنويّت و امامت در جامعه رخنه کرده بود نشان داد و به خوبي موفّق شد معني حکومت اموي را به جهان اسلام نشان دهد. مشكل جهان اسلام، شخص يزيد نبود، مشكل جهان اسلام، فكر و فرهنگي بود كه يزيد نمايندهي آن بود. حسين عليه السلامپيام خود را به جهان اسلام رساند تا ما امروز دوباره به آن سياهروزيها دچار نشويم. حضرت نشان دادند در آن شرايط ديگر از اسلام چيزي باقي نمانده و مردم را به برگشت به اسلام دعوت فرمود، در مسير خود به سوي کربلا فرمود: «إِنَّ هَذِهِ الدُّنْيَا قَدْ تَغَيَّرَتْ وَ تَنَكَّرَتْ وَ أَدْبَرَ مَعْرُوفُهَا فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلَّا صُبَابَةٌ كَصُبَابَةِ الْإِنَاءِ وَ خَسِيسُ عَيْشٍ كَالْمَرْعَى الْوَبِيلِ أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ الْحَقَّ لَا يُعْمَلُ بِهِ وَ أَنَّ الْبَاطِلَ لَا يُتَنَاهَى عَنْهُ لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقَاءِ اللَّهِ مُحِقّاً فَإِنِّي لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً وَ لَا الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إِلَّا بَرَماً إِنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُون»49 به راستى، دنيا تغيير چهره داده و ناپسند گشته و نيكى آن در حال نابودى است و از معروف جز رطوبتى در ته ظرف، چيزي باقي نمانده و بيبرکتيِ زندگى همانند چراگاهى شده كه جز گياه بيمارىزا و بىمصرف چيزى در آن نمىرويد. آيا نمىبينيد كه به حقّ عمل نمىشود و از باطل دست برنمىدارند؟! به طورى كه مؤمن حق دارد در اين شرايط به مرگ و ديدار خدا مشتاق باشد. به راستى من چنين مرگى را جز سعادت نميدانم و زندگى در كنار ظالمان را جز هلاكت نميشناسم! همانا مردم بندهي دنيا شدهاند و دين از سر زبان آنها فراتر نميرود و دين را تا آنجا كه زندگىشان را بچرخانند ميخواهند و چون در بوتهي آزمايش گرفتار شوند دينداران اندكاند. هدف اصلي امام حسين عليه السلام اباعبدالله عليه السلام با آرايش خاصّ خود که در بردارنده پيامي فرهنگي بود حرکت کردند، کودکان و زنان را نيز با خود آورند، منزل به منزل سخنراني نمودند و دلايل نهضت خود را روشن کردند تا جهان اسلام متوجه فاجعهي پيشآمده شود و لذا از آنجايي هم که ديگر به جهت شهادت خودشان افشاگري نميکردند، زنان و به خصوص حضرت زينب سلام الله عليه وظيفهي افشاگري را به عهده گرفتند. حضرت اباعبدالله عليه السلام ميدانند براي اين نهضت به چه عناصري نياز دارند و لذا در عين اينکه به عدهاي ميگويند برويد، زهيربن قين را دعوت ميکنند که بيايد، از يک طرف قبل از شهادت مسلم بن عقيل، در هنگام خروج از مکه به طرف کوفه ميفرمايند: «مَنْ كَانَ بَاذِلًا فِينَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنَّنِي رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى»؛50 هركس ميخواهد خون جان خود را در راه ما نثار كند و آمادهي حركت است، همراه ما كوچ كند كه من إنشاءالله صبحگاهان حرکت خواهم نمود. از طرف ديگر وقتي با حرّ بن يزيد رياحي روبهرو ميشوند ميفرمايند: «اِنَّ اَهْلَ مِصْرَكُمْ كَتَبُوا اِلَيَّ اَنْ اَقْدِمْ عَلَيْنَا فَاَمّا اِذَا كَرِهْتُمُنِي اِنْصَرَفْتُ عَنْكُم»؛51 مردم شهر شما به من نامه نوشتند كه به سوي ما بيا، اگر آمدنم را ناخوش داريد باز ميگردم. اگر اهداف اباعبدالله عليه السلام را درست نشناسيم و نفهميم حضرت به دنبال شرايطي هستند که اسلامِ رفته را برگردانند، حركات حضرت عليه السلام برايمان مجهول ميماند. حضرت از قبل روشن کردهاند به مسيري پاي گذاردهاند که شهادت نه تنها مانعي براي حرکتشان به حساب نميآيد بلکه از اهداف بنياديني است که پيش روي خود نهادهاند، تا به بهترين نحو نتيجه بگيرند. مردم کوفه از امام عليه السلام تقاضايي کردند و ايشان هم به حکم وظيفه بايد به تقاضاي آنها جواب ميدادند، همانطور که علي عليه السلام پس از قتل عثمان نتوانستند تقاضاي مردم را بيجواب بگذارند، ولي عنصر اصلي حرکت امام حسين عليه السلام دعوت کوفيان نبود که با مانعي که عبيدالله ايجاد کرد آن حضرت از آن منصرف شوند، اگر کوفه نشد، جاي ديگر. فرهنگ كربلا به خودي خود يك فرهنگ بينظير است براي احياء ديني که در حجاب رفته و از حقيقت خود بيرون افتاده است.52 عمده آن است که حرکت سيدالشهداء عليه السلام را از اين زاويه بنگريم که چه شد که کار جهان اسلام به حاکميت شخصي چون يزيد کشيده شد و منجر به شهادت امام حسين عليه السلام گشت، در واقع با بازخواني پنجاه سال تاريخ صدر اسلام بايد به بصيرتي برسيم تا انقلاب اسلامي پس از پنجاه سال به همان ورطه دچار نشود. اگر تربيت ديني و حساسيتهاي معنوي به حاشيه روند و اسلام در حدّ ظاهر محدود گردد و به صورت قالبي بيقلب باقي بماند بايد منتظر حادثهي کربلا بود. اگر ميخواهيد فرزندتان كربلايي باشد و در مناسبات زندگي با ارزشهاي الهي مأنوس گردد بايد در كنار حياتِ اجتماعي، حياتِ دينياش را تقويّت کنيد و به اين اندازه راضي نباشيد که ظاهر اسلام را رعايت ميکند، بايد به روش اهل البيت سلام الله عليه قلب ها ايماني گردد تا جامعه از برکات اسلام برخوردار شود.53 از خود بپرسيم ما که نظر به کربلا داريم در خانههايمان چقدر براي معنويت اعضاي خانه سرمايهگذاري ميکنيم، چهقدر وقت صرف امامشناسيِ فرزندانمان مينمائيم؟ اگر دائم اصرار داشتيم که نمره دروس فرزندانمان بيست باشد و به قبولي او در دانشگاه فکر کرديم و آن کارها را عمده نموديم، بايد منتظر باشيم که فرزندنمان در حادثههاي آينده در لشکر عمرسعد قرار گيرد، عمرسعد فرزند سعدبنابيوقاص يکي از سرداران بزرگ اسلام بود، ولي تلاش نکرد روحيه محبت به علي عليه السلام را در خانه خود حاکم کند، هر چند دلِ خوشي از معاويه هم نداشت.54 اين فكري كه فقط فرزندانمان را براي زندگي دنيايي تجهيز كنيم همان فکري است که سقيفه را پايهگذاري کرد. فكري که در سقيفه مطرح شد اين نبود كه اسلام در ميان نباشد، معتقد بود اسلام وسيلهي خوبي است براي بهدستآوردن دنيا، در عين اينکه گوشهي چشمي هم به آخرت داشت، ولي فکري که در غدير مطرح شد، فکر ديگري بود. خداوند در غدير انساني معصوم را در منظر جامعه قرار داد و مردم را به او خواند. بنيانگذاران سقيفه هم دائم ميگفتند اسلام، امّا چه اسلامي؟ اسلام براي دنيا. آنها كه بيدين نبودند، ولي اسلامشان اسلامي نبود که به ارزشهاي اصيل اسلامي وقعي بگذارند و در بستر چنين اسلامي يزيد توانست ظهور کند و حسين عليه السلام شهيد شود. هنر ما آن است که در متن سقيفه، فاجعه کربلا را ببينيم تا در دل برنامههاي دولتها غدير را پاس داريم که به سقيفه نزديک نشوند. دوستان دانشجو بعضاً ميفرمايند ما فلان رشتهي دانشگاهي را انتخاب کرديم که خدمت کنيم، ولي بايد از خود بپرسند خدمت به مردم براي ايجاد بستري معنوي يا خدمت به مردم براي بهرهمندي بيشتر از دنيا. به عبارت ديگر خدمت ما بايد به دنياي مردم باشد يا به قيامت مردم؟ آري مردم متدين اگر امور دنياييشان راحتتر طي شود فرصت دينداري برايشان بيشتر فراهم ميشود ولي بايد مواظب بود به اسم خدمت به مردم در خدمت اميال دنيايي آنها قرار نگيريم. آن پزشکي که در خدمت مردمي است که پرخوري ميکنند و بيمار ميشوند و او آنها را درمان ميکند تا دوباره پرخوري کنند، چه خدمتي به آنها کرده که نميگذارد از پرخوري تنبيه شوند؟ آيا نبايد خدمت ما به دنياي مردم، بالاخره به قيامت وصل شود و جهتِ قيامتي آن فراموش نگردد؟ با عبرتگرفتن از حادثهي کربلا بايد به اين نتيجه برسيم که زاويهي حضور قيامت و معنويّت در زندگي فردي و اجتماعيمان بسيار باز باشد و به اسم سازندگي و پيشرفت از آن مسئله مهم غافل نباشيم. از خود بپرسيم چه اشكالي دارد كه فرزند بنده و جنابعالي يك كارگر ساده باشد ولي با فرهنگ معنوي زندگي کند؟ و از طرفي چه فايدهاي دارد كه دكتر و مهندس بشود ولي آنطور که لازم است با فرهنگ اسلام و انديشههاي قدسي آن بيارتباط باشد. اگر با کربلا نتوانيم اين سؤال خود را جواب دهيم از پيام حضرت سيدالشهداء عليه السلام در کربلا چه بهرهاي گرفتهايم؟ عزيزان! امروز شما در دل فرهنگ غربي در دام نوعي از زندگي افتادهايد که يك فرهنگ دنياييِ صِرف است، در حدّي كه حتّي اگر توصيه به عبادت و معنويت هم ميکند آن توصيهها رويکرد دنيايي دارد، نظم و انضباطش هم براي هر چه بيشتر بهرهمند شدن از دنياست، حتي آن وقتي که راست ميگويند و از دروغ بيزارند براي بهتر استفادهکردن از دنياست، همهي توجه آن فرهنگ دنياست، بدون اينكه جهتِ متعالي بشر را در نظر داشته باشد. اگر ما به معني واقعي روي معنويّت وقت نگذاريم و زندگي زميني خود را به آسمان متصل نکنيم و غرب و پيشرفت غربي را مقصد خود قرار دهيم، چيزي نميگذرد که ميبينيم همه چيز از دستمان رفته است، با نسلي روبهرو خواهيم بود که هيچ احساسي نسبت به اهداف مقدس جمهوري اسلامي ندارد، هرچند كه همهي كارخانههايمان بهكار باشد و همهي پاركهايمان سرسبز و همهي خيابانهايمان پر از ماشين و جادههايمان از معضل ترافيک رها شده، همهي موزهها پر رونق و استخرها پر آب، ولي نسلي سرگردان و بيهويت كه نميداند چه بايد بكند. آيا فاجعهاي از اين بزرگتر هست كه انسان همهچيز بهدست آورده باشد ولي خود را باخته باشد؟ غفلت از مقام امام عليه السلام امامشناسي سرمايهي بزرگي است تا انسانها بفهمند به کجا بايد نظر داشت. توجّه به نمونهي كامل حياتِ زميني، يعني انسان معصوم، ما را از افراط و تفريط باز ميدارد و از ورطههاي مهيبِ زندگيسوز نجات ميبخشد. البته بايد بعد از معرفت به مقام امام، قلب را آماده كرد تا همين امروز امامان از طريق هدايتِ قلبي، ما را از هدايت خاص خودشان سيراب كنند. قلبي كه همهي قبلهاش دنياست نميتواند از امام مدد بگيرد، ديگر عشق به معصوم و كامل شدن از طريق امام معصوم در او ميميرد، هر چند تا ديروز اهل مبارزه با طاغوت بوده باشد. بايد كربلا را فهميد و و از آن عبرت گرفت و سخن زينب سلام الله عليه را فراموش نکرد که منشاء فاجعه کربلا را در سقيفه نشان ميدهد. چون عقل بيامام و عقلي که معتقد به وجود حجت خدا در همه زمان ها نيست، براي خود و نظراتش ارزش قائل ميشود، حتي در مقابل نظر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم و شريعت الهي. امامان را به عنوان نمونه نميپذيرد كه حرکات و افکار خود را با آنها مقايسه كند و نقصهاي خود را بفهمد. قرآن ميگويد: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدين»؛55 ما فرزندان ابراهيم عليه السلام را امام قرار داديم كه به «امْرِ» ما هدايت كنند و به آنها فعل خير و اقامهي صلاة و ايتاي زکات را وَحي کرديم و آنها براي ما عبادت ميکردند. «امر» جنبهي غيبي هرکاري است. يك «امر» داريم و يك «خلق». قرآن ميفرمايد: «لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ»؛56 براي خدا خلق و امر هست. نظام اين دنيا را که با تدريج و زمان همراه است، نظام خلق ميگويند و نظام ملائكه را که فوق زمان و حرکت است، امر ميگويند. قرآن ميفرمايد: «يُنَزِّلُ الْمَلآئِكَةَ بِالْرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ»؛57 خداوند ملائكه را به كمك روح كه از امر خداست، نازل كرد، يعني «امر» مقام غيبي عالَم است و قاعدهاش هم «كُنْ فَيَكُوُنَ»؛ است چون ميفرمايد: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»؛58 امر خدا آن چنان است كه اگر خواست چيزي را خلق كند، مثل اين است كه بگويد بشو! بدون تأمّل ميشود، يعني مقام «امر» مقام ايجاد بيزمان و مجرّد است. آيه ميگويد: امامان را آورديم كه «يَهْدُونَ بِاَمْرِنَا» به امر ما هدايت كنند يعني از طريق ارتباط غيبي با جان شما، با يك اراده، شما را هدايت مينمايند. از طريق قلبِ آماده ميتوان به کمک امام به عالَمِ «امر» راه پيدا كرد و امام با هدايت «امريِِ» خود، همين امروز هم قلبها را هدايت ميكند. ملاحظه ميفرماييد که؛ خداوند در قرآن ما را متوجه وجود افرادي کرده که هدايت به امر ميکنند و در جان ما - فوق زمان و تدريج- تصرف مينمايند، کساني که به آنها «فعل خير» وَحي شده است، به طوري که فعلشان وحي الهي است و حرکاتشان تماماً نمايش وَحي پروردگار است. اگر انسان قلب خود را كه وسيلهي كشف مقام ائمه سلام الله عليه است، آمادهي دريافت هدايت ائمه كند، از طريق آن بزرگواران و در كنار قرآن، هدايت لازم را بهدست ميآورد و در اين حال، هم پيام كربلا را خواهد فهميد که چگونه جامعهاي با نفهميدن مقام امام به قتل او دست زدند و هم با اقتدا به امام معصوم، خود و جامعه را از چنين هلاکتهايي ميرهاند و آنوقت من و شما در عين زندگي دنيايي، با غلبهي معنويات ميتوانيم قيامتي شويم و يا لااقل راه قيامت را در منظر خود مسدود نکنيم و از خطرات منحرفشدن از صراط مستقيم كه همواره در كمين ماست، در امان باشيم. دولت ايدهآل دولتي است که در عين سازندگي و اصلاحات، اصالت را به معنويات دهد و بستري فراهم نمايد که مردم هر چه بيشتر به کمالات معنوي خود دست يابند و پيشرفت در امور دنيايي را در حدّ خود ارزش بنهند. اهلالبيت سلام الله عليه انسانهايي هستند با مقام معنويِ کامل و كربلا ظهور مقام امامت است به صورتي خاص در برههاي از تاريخ. اگر در نگاه به كربلا متوجّهي اين مقام باشيم سخت به فکر ميرويم که چه شد امام را شهيد كردند و به خود نهيب ميزنيم که مواظب باشيم لااقل ما بستر شهادت معنويترين انسان را فراهم نکنيم. امّا وقتي براي معنويّت ارزش قائل نباشيم و وقتي مقام امام و امامت را نشناسيم و متوجه نباشيم خداوند کساني را در مدّ نظر ما قرار داده که بايد از آنها الگوگيري کرد و همهي فكر و ذكرمان تفريح روز جمعه شد، در آن صورت بايد منتظر فجايعي بود که ميخواستيم از آنها فرار کنيم و بدون آنکه بخواهيم، مرعوب عبيدالله ميشويم و به جنگ با امام حسين عليه السلام تن ميدهيم و سپس گريه ميکنيم چرا چنين کرديم. ظهر عاشورا است، وقت نماز ظهر است. دو نفر از ياران امام خود را در مقابل تيرهاي دشمن سپر کردند تا حضرت نماز بخوانند. دشمنِ بيغيرت هم در اين حالت شروع به تيراندازي کرد. آن دونفر آنقدر مقاومت كردند تا نماز اباعبدالله عليه السلام تمام شد. همين كه نماز به پايان رسيد به زمين افتادند. حضرت سر يكي از آنها را برروي زانويشان گذاشتند، او چشمانش را باز كرد و يك جمله گفت که نشان ميدهد تا کجاها امام خود را ميشناسد، به طوري که آن حضرت را خودِ برترِ خود ميداند، عرض کرد «اَوَفَّيْتُ يَا ابَاعَبْدِالله»؟ اي پدر واقعي بندههاي خدا، اي اباعبدالله! آيا وفا كردم؟ و بعد شهيد شد.59 اين نوع عشقبازي و فداکاري در شرايطي ايجاد ميشود كه انسان تماماً خود را بدهكار مقام امامت ميداند و با محبّتِ به امام معصوم، از آن حضرت نور ميگيرد و بالا ميرود و از هرز رفتنِ در دنيا نجات مييابد. و اين معرفت را خدا ارزاني همه بشريت کرد ولي سقيفه آن را در حجاب برد و نظام اسلامي دوباره متذکر آن گشت، و دولتها بايد بستري را فراهم کنند که اين نوع نگاه و معرفت در زير حجاب توسعه و سازندگي و اصلاحات، دفن نگردد وگرنه از کربلا عبرت نگرفتهايم. 60 خدايا! به حقّ اصحاب كربلا ما را از رحمت شهادت محروم مدار و شعور عبرتگيري از کربلا نصيبمان بگردان «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» راز شادي امام حسين عليه السلام در قتلگاه بسماللهالرحمنالرحيم اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابَاعَبْدِالله وَ عَلَيالاَرْوَاحِالَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِك* عَلَيْكَ مِنّي سَلاَمُالله اَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَاللَّيْلُ والنَّهَار واقعهي بزرگ عاشورا به زندگي تك تك انسانها متصل است، آن مصيبت بزرگ بشريت که نشان داد چگونه انسانها به مرتبهاي از سبعيت ميرسند که بهترين انسان روزگار و روزگاران را به آن شکل عجيب شهيد ميکنند و در آن از آن جهت كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام به عاليترين شکل موفق ميشوند آن حادثه را مديريت کنند تا به نتيجهاي که در پي آن بودند دست يابند، الطاف خاص الهي را ميبينيم که در آينهي جمال امام حسين عليه السلام و اصحابشان ظهور کرد. آنچه كه در موضوع كربلا بايد عزيزان از آن غفلت نكنند اين است كه امام معصومي در اوج بصيرت و حكمت، در شرايط خاصي قرار گرفتند كه بايد كار خاصِّ اخصّي را انجام بدهند و لذا در نگاه به كربلا خيلي بايد توجهها را جمع كرد كه زواياي بسيار بلندش از ذهن و فكر ما پنهان نگردد. کربلا كار فرهنگي بسيار بزرگي است که در شرايط خاصّي بايد انجام ميشد و حضرت انجام دادند. اين سرمايهي بزرگ فرهنگي وقتي تهديد ميشود که از ابعاد اصلي آن غفلت گردد و جامعه از بهرههاي لازم آن محروم گردد. در اين جلسه بنا است به يکي از ابعاد اصلي كربلا نگاه كنيم و در اين رابطه عنوان بحث را «راز شادي امام حسين عليه السلام در قتلگاه» قراردادهايم. ابتدا سندهايي كه اين موضوع را تأييد ميكند ميآوريم و بعد که مشخص شد هيچ شکي در اين مسأله نيست كه حضرت - بهخصوص از بعد از ظهر عاشورا به بعد- خود و بسياري از اصحابشان کاملاً اميدوارانه ميجنگيدند و نشاط خاصي داشتند، به راز آن اميدواري و آن شادي ميپردازيم. اين شادي و خوشحالي آن قدر قابل توجه است كه راوي ميگويد آن نشاط و بهجت و خوشحالي و خنده در قتلگاه اينقدر برايم عجيب بود كه نفهميدم حضرت را چطوري شهيد كردند. بايد مشخص بشود مگر چه چيزي بايد اتفاق ميافتاده که با به وقوعپيوستن آن چيز حضرت سيدالشهداء عليه السلام خوشحال و اميدوار، خود را پيروز صحنه ميدانند. آن فاجعهاي كه حضرت توانستند از اسلام و جهان اسلام رفع کنند و اسلام را نجات بدهند چه بوده است؟ ابتدا عنايت داشته باشيد که امام حسين عليه السلام مأمورند زيباترين شکل مُردن را براي تاريخ به جاي بگذارند تا اينکه اگر يزيديان مانع حاکميت خدا از طريق امام معصوم ميشوند نتوانند موحدان تاريخ را هرطور خواستند به قتل برسانند و لذا حضرت براي موفقيت در چنين مأموريتي سخت به مدد پروردگارشان نياز دارند. شب عاشورا فرمودند: فردا همه شهيد ميشويم، «حتي عبدالله رضيع» حتي اين بچهي شيرخوار و نه تنها از آن شهادت هراسي به دل راه ندادند بلکه آن را مديريت كردند تا به صورتي که خودشان ميخواستند به انتها برسد. يک موضوع، موضوع عظمتهايي است كه در صحنهي کربلا اتفاق افتاد كه حضرت توانستند صحنه را مديريت کنند، يک موضوع شادي و اميدواري حضرت و ياران حضرت در آن صحنه بود و موضوع سوم راز شادي و اميدواري آنها است. جمال هيبت امام عليه السلام در قتلگاه هلال بن نافع ميگويد: «إِنِّي كُنْتُ وَاقِفاً مَعَ أَصْحَابِ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ لَعَنَهُ اللَّهُ إِذْ صَرَخَ صَارِخٌ أَبْشِرْ أَيُّهَا الْأَمِيرُ فَهَذَا شِمْرٌ قَتَلَ الْحُسَيْنَ عليه السلام قَالَ فَخَرَجْتُ بَيْنَ الصَّفَّيْنِ فَوَقَفْتُ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ عليه السلام لَيَجُودُ بِنَفْسِهِ فَوَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ قَطُّ قَتِيلًا مُضَمَّخاً بِدَمِهِ أَحْسَنَ مِنْهُ وَ لَا أَنْوَرَ وَجْهاً وَ لَقَدْ شَغَلَنِي نُورُ وَجْهِهِ وَ جَمَالُ هَيْئَتِهِ عَنِ الْفِكْرَةِ فِي قَتْلِه»1 با سربازان عمر بن سعد ملعون ايستاده بودم كه يكى فرياد برآورد: امير، مژده، اين شمر است كه حسين عليه السلام را كشته، گويد از ميان لشكر بيرون شدم و در ميان دو صف، بر بالين حسين ايستادم و او در حال جان كندن بود و به خدا قسم هرگز كشتهي آغشته به خونى را زيباتر و نورانىتر از او نديدم و من آنچنان مات نور آن صورت و محو جمال آن قيافه شده بودم كه متوجّه نشدم چگونه او را ميكشند. ملاحظه ميکنيد که ميگويد: «فَوَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ قَطُّ قَتِيلًا مُضَمَّخاً بِدَمِهِ أَحْسَنَ مِنْهُ وَ لاَ اَنْوَرَ وَجْهاً»؛ به خداوند سوگند آنچنان آغشته به خوني را زيباتر و نورانيتر از او نديدم. به طوري که «وَ لَقَدْ شَغَلَنِي نُورُ وَجْهِهِ وَ جَمَالُ هَيْئَتِهِ عَنِ الْفِكْرَةِ فِي قَتْلِه» اينقدر مشغول نور صورت و جمال هيبتش شدم كه اصلاً حواسم نبود كه دارند او را ميكشند. عرضم اينجا است که حضرت سيدالشهداء عليه السلام آنچنان خود را موفق و پيروز احساس ميکنند که نهتنها آنهمه زخم و شمشير در مقابل آن پيروزي چيزي بهحساب نميآيد، بلکه شمشيري که دارد سر مبارکشان را جدا ميکند چيزي به حساب نميآورند. از جمله کساني که موضوع شادي حضرت سيدالشهداء عليه السلام را ذکر کرده، خوارزمي در مقتل الحسين عليه السلام است که ميگويد: چون شمر بر سينهي مبارک حضرت امام حسين عليه السلام نشست و محاسنش را گرفت و آهنگ کشتن وي کرد، حسين خنديد و گفت: آيا مرا ميخواهي بکشي؟ آيا مرا ميشناسي؟»2 راوي ميگويد كه ديدم حضرت سيدالشهداء عليه السلام با آن همه نيزه و شمشير و سنگ که به حضرت اصابت کرده، وقتي شمر ميخواهد حضرت را بکشد حضرت ميخندند. فراموش نکنيد چند لحظه قبل به دستور عمر سعد با چهار هزار تيرانداز حضرت را تيرباران کردهاند، يک تير بر دهان مبارکشان و يکي بر گردنشان نشست. ابوالحتوف جُعفي تيري بر پيشاني امام زد که خون برصورتشان جاري گشت. مردي بر پيشاني مبارک حضرت سنگي زد، خون بر محاسن حضرت جاري شد، پيراهن را بالا زدند تا خون را پاک کنند که شخصي تير سه شاخه به قلب حضرت زد، تير از پشت او خارج شد و خون فوّاره کرد. ابوايوب غنوي، تيري بر حلقوم شريفش زد، سنان نيزهاي بر گلوي مبارک حضرت فرو برد و بعد در آورد و آن را بر استخوانهاي سينه حضرت فرو کرد و بر اين هم اکتفا نکرد، بلکه کمان گرفت و تيري بر گلوي حضرت زد که حضرت افتادند. حال در چنين شرايطي وقتي شمر ميخواهد سر مبارکشان را از بدن جدا کند، حضرت ميخندند. با چهرههاي تابناک، به سوي مرگ امام سجاد عليه السلام فرمودند: چون کار بر حسين عليه السلام دشوار شد، حسين عليه السلام و برخي همراهانش رنگ چهرهشان تابناکتر و اعضايشان آرامتر و دلهايشان استوارتر ميشد.3 قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ عليه السلام« لَمَّا اشْتَدَّ الْأَمْرُ بِالْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عليه السلام نَظَرَ إِلَيْهِ مَنْ كَانَ مَعَهُ فَإِذَا هُوَ بِخِلَافِهِمْ لِأَنَّهُمْ كُلَّمَا اشْتَدَّ الْأَمْرُ تَغَيَّرَتْ أَلْوَانُهُمْ وَ ارْتَعَدَتْ فَرَائِصُهُمْ وَ وَجَبَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَانَ الْحُسَيْنُ عليه السلام وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصَائِصِهِ تُشْرِقُ أَلْوَانُهُمْ وَ تَهْدَأُ جَوَارِحُهُمْ وَ تَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ انْظُرُوا لَا يُبَالِي بِالْمَوْتِ فَقَالَلَهُمُ الْحُسَيْنُ عليه السلامصَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّاءِ إِلَى الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِيمِ الدَّائِمَةِ فَأَيُّكُمْ يَكْرَهُ أَنْ يَنْتَقِلَ مِنْ سِجْنٍ إِلَى قَصْرٍ»4 آن وقت كه كار بر امام حسين عليه السلام سخت شد اصحاب نظر به جانب آن جناب نمودند و حال آن امام همام را به خلاف احوال خود مشاهده كردند، زيرا كه چون امر بر آنها سخت ميشد رنگهاشان متغير ميگرديد و بر پشتهاشان لرزه ميافتاد و دلهاشان هراسان ميگرديد و از پا مىافتادند ولي آن امام عليه السلام و بعضى از خواص كه در خدمت حضرت بودند رنگهاشان ميدرخشيد و اعضاءشان سبك و چابك ميشد و دلهاشان آرام ميگرفت، پس اصحاب به يكديگر ميگفتند ببينيدش كه از مرگ باك ندارد، آنجناب به آنها ميفرمود: صبر پيشه کنيد اى بزرگزادگان كه مرگ جز پلى كه شما را از پريشانى و بدحالى به بهشت وسيع و عيش جاويد ميرساند، چيز ديگري نيست، پس كداميك نگرانيد از اينکه از زندان به قصر رويد؟ معلوم ميشود علت اين خوشحالي و خنده و نشاط به جهت آن است که حضرت مأموريتي داشتند که آن را به زيبايي به انتها رساندهاند و احساس ميکنند در اين مأموريت بهترين کمکها از طرف خدا به ايشان رسيده است. استحضار داريد که يك انسان موحد اگر احساس کند خداوند در وظايفي که بايد انجام ميداده به او كمك كرده است خوشحال ميشود و حضرت سيدالشهداء عليه السلام متوجه چنين امري شدهاند، حال اين سؤال پيش ميآيد که اين کمک چه كمكي و آن مأموريت چه مأموريتي بوده است؟ گرفتاري و دلداري! از اينکه کارها بهخوبي جلو ميرفته حضرت خوشحالاند و لذا حُميدبن مسلم ميگويد: «فَوَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ مَكْثُوراً قَطُّ قَدْ قُتِلَ وُلْدُهُ وَ أَهْلُ بَيْتِهِ وَ أَصْحَابُهُ أَرْبَطَ جَأْشاً وَ لَا أَمْضَى جَنَاناً مِنْهُ عليه السلام إِنْ كَانَتِ الرَّجَّالَةُ لَتَشُدُّ عَلَيْهِ فَيَشُدُّ عَلَيْهَا بِسَيْفِهِ فَتَنْكَشِفُ عَنْ يَمِينِهِ وَ شِمَالِهِ انْكِشَافَ الْمِعْزَى إِذَا شَدَّ فِيهَا الذِّئْبُ»5 به خدا مرد گرفتار و مغلوبى را هرگز نديدم كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند و دلدارتر و پابرجاتر از آن بزرگوار باشد. چون پيادگان بر او حمله ميکردند او با شمشير بدانان حمله ميكرد و آنان از راست و چپش ميگريختند چنانچه گلهي گوسفند از برابر گرگى فرار كنند. ميگويد آن حضرت با آنهمه مصيبت «أَرْبَطَ جَأْشاً وَ لَا أَمْضَى جَنَاناً مِنْه عليه السلام» اينچنين دلدار و استوار در مقابل دشمن ميجنگيدند و اميدوارانه مبارزه ميکردند که انبوه سپاه دشمن ياراي مقابله با حضرت را نداشت. اين نشان ميدهد حضرت در عين اينکه ميدانند زمان زيادي به شهادتشان نمانده متوجهاند برنامه درست جلو ميرود و توانستهاند به مدد الهي مديريت شهادت خود را به خوبي بهدست بگيرند و به نتيجهي مطلوب برسند. راوي ميگويد هرچه به عصر عاشورا نزديکتر ميشديم چهرهي حسين عليه السلام گلگونتر ميشد و اکثر اصحاب حضرت نيز چنين بودند و اين به جهت آن است که دارند با بهترين نوعِ مُردن، عاليترين مأموريت تاريخي را شکل ميدهند، و همين امر هم سبب شده با اميدواري تمام، شجاعتهاي فوقالعادهاي از خود نشان دهند. عجيبترين موضوع اين که هر چه به عصر عاشورا نزديكتر ميشدند با اين که از تعدادشان کم ميشد اميدوارانهتر ميجنگيدند. راستي اگر «عمر سعد» با لشکر سي هزار نفرياش در يک حملهي برقآسا حضرت عليه السلام را اسير و ياران آن حضرت را از اطرافشان پراکنده ميکرد، آيا ديگر تاريخ سرمايهي بزرگي به نام کربلا در خود داشت؟ چرا چنين نشد؟! سالها براي بنده سؤال بود كه چطور شد كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام با آن عدهي كم توانستند در مقابل آن لشکر، جنگ را تا عصر ادامه دهند؟ تكتك و يک نفريکنفر، شهيد بدهند و خودشان شهادت اصحاب - اعم از بنيهاشم و غير بنيهاشم- را مديريت كنند، راز مسئله کجا بود که اينقدر خوب برنامهها طي شد؟ چرا عمر سعد«لعنةاللهعليه» در همان حمله اول که با سه فرمانده به ميمنه و ميسره و قلب لشکر امام حسين عليه السلام حمله کرد و لشکرش در هم ريخت خود را باخت و چرا به فكرش نرسيد كه لشکر صد نفرهي امام حسين عليه السلام را دور بزند و با وجود خندق آتش نه چندان وسيعِ پشت خيمهها، حضرت را از اصحاب جدا نکرد تا به شام ببرد و آنطور که يزيد ميخواست کار جلو رود؟ چرا اينچنين نشد؟ اين کار، کار سخت و پيچيدهاي نبود، ولي چرا چنين نشد؟! معلوم است يك چيز ديگري در ميان بود که باعث شد كربلا براي ما به يك آيت بزرگ الهي تبديل شود و ما نبايد از اين موضوع زود عبور کنيم. اگر شرايط تاريخي صحنهي کربلا را مطالعه كنيد ملاحظه ميفرمائيد عمر سعد«لعنةاللهعليه» خيلي تلاش کرد تا سريعاً سفرهي قضيه را برچيند ولي نشد، مديريت جبهه تا آخر در اختيار امام حسين عليه السلام است. اين چه حادثهاي است که حضرت در روزِ قبل از حرکت از مکه به سوي کوفه موضوعِ شهادت خود را خبر ميدهند و ميفرمايند: «الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ مَا شَاءَ اللَّهُ- وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ سَلَّمَ- خُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ- مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِيدِ الْفَتَاةِ وَ مَا أَوْلَهَنِي إِلَى أَسْلَافِي اشْتِيَاقَ يَعْقُوبَ إِلَى يُوسُفَ وَ خُيِّرَ لِي مَصْرَعٌ أَنَا لَاقِيهِ- كَأَنِّي بِأَوْصَالِي يَتَقَطَّعُهَا عَسَلَانُ الْفَلَوَاتِ- بَيْنَ النَّوَاوِيسِ وَ كَرْبَلَاءَ فَيَمْلَأْنَ مِنِّي أَكْرَاشاً جُوفاً- وَ أَجْرِبَةً سُغْباً لَا مَحِيصَ عَنْ يَوْمٍ خُطَّ بِالْقَلَمِ- رِضَى اللَّهِ رِضَانَا أَهْلَ الْبَيْتِ نَصْبِرُ عَلَى بَلَائِهِ- وَ يُوَفِّينَا أُجُورَ الصَّابِرِينَ- لَنْ تَشُذَّ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ لَحْمَتُهُ- وَ هِيَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ فِي حَظِيرَةِ الْقُدْسِ تَقَرُّ بِهِمْ عَيْنُهُ- وَ تَنَجَّزُ لَهُمْ وَعْدُهُ مَنْ كَانَ فِينَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ- مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ- فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنِّي رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّه»6 حمد و سپاسسزاوار خداست. آنچه را كه خدا بخواهد خواهد شد و قدرتي نيست مگر به قدرت خدا. و درود بر رسول و فرستادهي او باد. مرگ بر فرزندانآدم به مثابهي گردنبند بر گردن دختر جوان كشيده شده است. و چه بسيار در آرزو و اشتياق ملاقات و ديدار رفتگان از خاندان خود هستم، همانند اشتياقي كه يعقوب به ديدار يوسف داشت. و براي من جائي معيّن و انتخاب شده استكه بايد پيكر من در آنجا بيفتد، و من بايد به آنجا برسم. گويا من ميبينم كه بندبند مرا گرگان بيابان بين نَواويس و كربلا از هم جدا ميسازند، و از من شكمبههاي تهيخود را پر ميكنند و انبانهاي گرسنهي خود را سرشار مينمايند. فراري نيست از روزيكه در قلم تقدير گذشته است. رضاي خدا رضاي ما اهلبيت است؛ بر امتحانات و بلاهاي او شكيبائي مينمائيم، و او اجر و مزد صابران را به طور اتمّ و اكمل به ما عنايت خواهد نمود. قرابت رسولخدا صلي الله عليه و آله والسلم، كه به منزلهي پودِ جامه با اصل و ريشهي آن است، از حضرت جدا نميشود. و در بهشتِ برينگرداگرد او جمع ميشوند و چشم رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به آنان روشن ميگردد، و براي آنها وعدهي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم تحقّق ميپذيرد. پسكسي كه در ميان ماست، و حاضر است جان خود را ايثار كند، و خون دل خود را فدا كند، و براي لقاي خدا خود را آماده نموده است؛ با ما كوچكند كه من در صبحگاهان عازم هستم؛ إنشاءاللهتعالي. آري از يک طرف از قبل، شهادت خود را خبر ميدهند و از طرف ديگر با پاي خود به معرکهي شهادت پاي ميگذارند و به جاي گريز از مرگ، برنامهي شهادت خود را مديريت ميکنند. اين چه نوع كشته شدني است كه آنهايي كه دارند شهيد ميشوند جبهه را مديريت ميكنند؟ وياران حضرت در زيباترين شهادت، حضرت را ياري مي نمايند و نه در نجات او از معرکه مرگ. راز عبادات شب عاشورا راز کربلا را بايد در دو چيز دانست، يکي اين که ميدانند چرا بايد شهيد شوند و از آن مهمتر ميدانند چگونه بايد شهيد شوند. موضوع دوم به عبادات شب عاشورا برميگردد. عصر تاسوعا وقتي دشمن ميخواست حمله کند و جنگ را شروع نمايد امام حسين عليه السلام به حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمودند: «ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ إِلَى الْغُدْوَةِ وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِيَّة»؛ به طرف آنها برو و اگر ميتواني جنگ را تا فردا به تأخير بينداز و آنها را امشب از ما دور نگهدار. حضرت كه ميدانند شهيد ميشوند ولي ميخواستند آن شب شهيد نشوند و علت آن را خودشان اينچنين ميفرمايند: «لَعَلَّنَا نُصَلِّي لِرَبِّنَا اللَّيْلَةَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ فَهُوَ يَعْلَمُ أَنِّي قَدْ أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ كِتَابِهِ وَ الدُّعَاءَ وَ الِاسْتِغْفَارَ»؛7 به اين منظور كه ما بتوانيم امشب را به نماز و دعا و استغفار بهسر بريم زيرا خدا ميداند من دوست ميدارم نماز بخوانم و قرآن تلاوت نمايم و همواره به دعا و استغفار بپردازم. حضرت از خدا ميخواستند در اين كار بزرگي كه بنا است انجام دهند نهايت مدد را بفرمايد تا آنکار به بهترين شکل انجام گيرد و معلوم است نجات از شهادتِ خود و يارانشان را از خدا نميخواستند، چون باز همان شب تأکيد کردند فردا همه شهيد ميشوند و هرکس ميخواهد شهيد نشود از سياهي شب استفاده کند و برود. پس چه چيزي نياز داشتند كه آن شب از خدا ميخواستند به حضرت مرحمت کند؟ از خوشحالي و خندهي در قتلگاه معلوم است كه آن چيز را به دست آوردند و از اميدواري حضرت در عصر عاشورا معلوم است کارها آن طور که ميخواستهاند جلو مي رود و از موفقيتي كه خدا به ايشان عطا كرده است راضي و خوشحالاند. حضرت از خدا ميخواستند صحنهي شهادت خود را به همان شکل که انجام شد، خودشان مديريت کنند تا بتوانند آن برنامهاي كه به عهده دارند را به زيباترين شكل انجام بدهند، خداوند از طريق پيامبرش خبر داد اي حسين: «اِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ اَنْ يرَاکَ قَتيلاً»؛8 خدا ميخواهد تو را شهيد ببيند و حضرت هم قبول كردند، منتها ميدانستند اين شهيدشدن شهيدشدني است در راستاي آنچه حضرت در پي آن بودند که عبارت باشد از برگرداندن جامعه به سيرهي جدّشان رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم . به ايشان خبر دادند راهکار تو چنين است و اگر ميخواهي موفق شوي شهادت را جزء برنامهات بگذار، همانطور که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم از طرف خدا به همه انسانها خبر دادند «قُولُوا لَا اِلهَ اِلاّ اللّه تُفْلِحُوا»؛ اگر ميخواهيد رستگار شويد بايد منطق شما توحيد شود. حال در مورد هدف خاص حضرت سيدالشهداء عليه السلام که برگرداندن جامعه به سيرهي جدّشان است، رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم راهکار اصلي را به حضرت خبر دادند و امام حسين عليه السلام هم همهي تلاششان آن بود که شهادت را آن طور که خدا ميخواهد انجام دهند تا به آن نتيجهي اصلي برسند. امام حسين عليه السلام ميخواهند اسلامي را كه توسط حزب اموي از دست رفته است به مسير اصلي خود برگردانند و بايد شهادتِ خود را طوري مديريت کنند که هدف اصلي محقق شود و اين با يک شهادت ساده محقق نميشود. در شب عاشورا حضرت براي اينكه اسلامِ از دسترفته به مسير اصلي خود برگردد از خدا تقاضاهايي دارند. همينطور که پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم براي شما خبر آوردهاند كه خدا دوست دارد نماز بخواني، آن وقت شما از خدا تقاضا ميكني خدايا كمكم كن به بهترين شكل نماز بخوانم. حضرت سيدالشهداء عليه السلام ميدانند بايد براي نجات اسلام از دست فرهنگ اموي شهيد بشوند اما تمام تلاششان اين است كه آن وظيفه به بهترين شكلي كه ممکن است عملي شود. اينجا است كه به حضرت اباالفضل عليه السلام ميفرمايند برو ببين ميشود امشب را وقت بگيري تا ما با خدا تقاضاهاي خودمان را در ميان بگذاريم و عاليترين نتيجه را بگيريم. براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام مسلّم شده بود آنچه به ايشان وعده داده شده خيلي نزديک است. در روايت داريم در عصر تاسوعا امام در بيرون خيمه به شمشيرشان تکيه داده بودند و خواب خفيفي بر چشمانشان مستولي شد، درست در زماني كه شمر از عبيدالله دستور گرفته كه كار را يكسره كند، حضرت جلوي خيمهشان سرشان را گذاشتهاند بر روي شمشيرشان و خوابشان برده كه حضرت زينب سلام الله عليه ميآيند تكانشان ميدهند و ميگويند: صداي سمّ اسبها را نميشنوي، حضرت ميفرمايند: «إِنِّي رَأَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلي الله عليه و آله والسلم فِي الْمَنَامِ فَقَالَ لِي إِنَّكَ تَرُوحُ إِلَيْنَا»؛9 رسول الله صلي الله عليه و آله والسلم را در خواب ديدم که فرمود تو به زودي نزد ما خواهي بود. اين يك پيام است از طرف رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به حضرت سيدالشهداء عليه السلام و لذا خودشان ميدانند اين پيام خيلي زود عملي ميشود. با توجه به اين امر حضرت و يارانشان که مطمئن شدند فردا روز شهيد شدن است و بايد با آن شهادت غوغايي بهپا کنند تا بهترين مُردن را رقم بزنند، سراسر شب عاشورا را به راز و نياز پرداختند، بهطوريکه راوي ميگويد: «وَ بَاتَ الْحُسَيْنُ عليه السلام وَ أَصْحَابُهُ تِلْكَ اللَّيْلَةَ وَ لَهُمْ دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ مَا بَيْنَ رَاكِعٍ وَ سَاجِدٍ وَ قَائِمٍ وَ قَاعِد». امام حسين عليه السلام و اصحابشان آن شب را در حالي صبح کردند که مانند صداي زنبوران عسل كه موقع شب تا صبح در کندو و در حال ساختن عسلاند، در حال نيايش بودند، عدهاي در حال سجده و عدهاي به قيام و عدهاي به قعود. تا مدد الهي را به صورت کامل براي خود رقم بزنند و صحنهي کربلا به آن صورتي که حضرت ميخواستند شکل بگيرد. رفع فاجعهي امويان از جهان اسلام پس راز پيروزي امام حسين عليه السلام در به نتيجهرسيدن برنامهها را بايد در نيايشهاي شب عاشورا جستجو کرد و اين که در روز عاشورا حضرت اين همه اميدوارانه عمل ميکنند چون متوجهاند نيايشها کار خود را کرده و مدد الهي به صورت کامل به صحنه آمده که برنامهها اين چنين خوب پيش ميرود. خطاب به لشکر عمر سعد ميگويند: «اَيْمُ اللَّهِ لَا تَلْبَثُونَ بَعْدَهَا إِلَّا كَرَيْثِ مَا يُرْكَبُ الْفَرَسُ حَتَّى تَدُورَ بِكُمْ دَوْرَ الرَّحَى وَ تَقْلَقُ بِكُمْ قَلَقَ الْمِحْوَرِ عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَيَّ أَبِي عَنْ جَدِّي»؛10 به خدا كه به شما مهلتى به اندازهي زمان يك سوارشدن بر اسب بيشتر ندهند تا آنكه آسيابِ زمان، شما را در زير چرخش خرد و ريز كند. آرى اين عهدى است از پدرم و از جدّم. برنامهها طوري جلو رفت که حضرت مطمئن شدند کارشان به نتيجه رسيده و فاجعهي فرهنگ اموي از سر جهان اسلام در حال رفعشدن است. امويان با حيلههايي که معاويه داشت طوري برنامهريزي کرده بودند که فکر خود را بر اسلام تحميل کنند و اسلام را براي هميشه از صحنهي تاريخ بيرون بيندازند و در حدّ ظاهر متوقف کنند. حضرت با مديريتي که به مدد الهي در صحنهي کربلا إعمال کردند، به آنها خبر دادند که به لطف الهي گور آنها کنده شد و زماني كه از اين به بعد در اختيارشان هست در آن حدّ است كه يك سوارکار سوار اسب گردد و پياده شود! ميفرمايند: «عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَيّ ابي عن جدّي»؛ اين يك عهدي است كه از طريق پدرم از جدّم به من رسيده كه كار با اين برنامه به اينجا ميرسد و تمام آن عهد با نتايج آن دارد عملي ميشود. و در راستاي آن که احساس کردند خدا همهي مددهاي خود را به ايشان مرحمت فرموده، حضرت در آخرين ساعات عمر بهشدت خوشحالاند و در حاليکه ديگر توان بلندشدن نداشتند سر مبارک را بر روي خاک ميگذارند و ندا سر ميدهند: «بسماللّهِ و باللّهِ وَ عَلي ملةِ رسولِ اللّه»؛ بعد از آن نيايش عجيبي كه در قتلگاه ميكنند اين آخرين جملهشان است كه: به نام خدا و به مدد الهي و بر دين رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم. و اين دنيا را ترک کردند و رسالت خود را بهخوبي به انتها رساندند، رسالتي که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در خواب به ايشان فرمودند: «يَا حُسَيْنُ اخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاكَ قَتِيلا»11 حسين حرکت کن، وقتش رسيده، خدا ميخواهد تو را شهيد ببيند. «اُخْرُجْ» را معني كردهاند «خارج شو» ولي معناي آن اين است كه «اي حسين نهضت خود را شروع كن». حضرت در رابطه با چگونگي مقابله با امويان سالها تأمّل کردهاند و آمادهي نفحهاي غيبي بودهاند و حالا آن سروش الهي توسط رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به آن حضرت رسيد که زمينه فراهم است. همانطور که عارفان بزرگ ميگويند مدتها منتظر بوديم تا آن نفحهي الهي برسد، حالا نفحهي الهي براساس ظرفيت گستردهاي که حضرت امام حسين عليه السلام دارند رسيد. حضرت اباعبدالله عليه السلام ده سال پس از شهادت حضرت امام حسن عليه السلام تا مرگ معاويه در سختترين شرايط، ناظر بودند که چگونه معاويه در حال هدم ريشهي اسلام است، اين مدت ده ساله مدت خيلي عجيبي است. اگر خواستيد واقعاً بفهميد چقدر بايد براي امام حسين عليه السلام غصّه خورد بايد به اين ده سال فکر کرد. حضرت ميبينند چگونه معاويه در هَدْم ريشههاي اسلام برنامهريزي کرده است و همينطور هم جلو ميرود، اکثر صحابه مرعوب شخصيت او شدهاند و مردم هم كه متوجه نيستند چهچيزي در حال وقوع است. اگر بفهميم در اين ده سال بر حسين عليه السلام چه گذشت، کربلا را و شاديها و اميدهاي حضرت را ميفهميم و اگر آن وضع را درست تصور کنيم براي اين ده سالِ غم حضرت سيدالشهداء عليه السلام اشکها خواهيم ريخت. نقشهي معاويه در هدم اسلام براي اينکه فضاي آن زمان را احساس بفرمائيد به عنوان نمونه قضيهاي را عرض ميکنم که مسعودي درمروج الذهب از قول مُطَرِّفِ بْنِ الْمُغِيرَةِ بْنِ شُعْبَةَ آورده است. مُطَرّف ميگويد: «وَفَدْتُ مَعَ أَبِي الْمُغِيرَةِ عَلَى مُعَاوِيَةَ وَ كَانَ أَبِي يَأْتِيهِ فَيَتَحَدَّثُ مَعَهُ ثُمَّ يَنْصَرِفُ إِلَيَّ فَيَذْكُرُ مُعَاوِيَةَ وَ يُعْجَبُ بِمَا يَرَى مِنْهُ إِذْ جَاءَ ذَاتَ لَيْلَةٍ فَأَمْسَكَ عَنِ الْعَشَاءِ وَ رَأَيْتُهُ مُغْتَمّاً مُنْذُ اللَّيْلَةِ فَانْتَظَرْتُهُ سَاعَةً وَ ظَنَنْتُ أَنَّهُ لِشَيْءٍ حَدَثَ فِينَا وَ فِي عِلْمِنَا فَقُلْتُ مَا لِي أَرَاكَ مُغْتَمّاً مُنْذُ اللَّيْلَةِ فَقَالَ يَا بُنَيَّ جِئْتُ مِنْ عِنْدِ أَخْبَثِ النَّاسِ قُلْتُ وَ مَا ذَاكَ قَالَ قُلْتُ لَهُ وَ قَدْ خَلَوْتُ بِهِ إِنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ سِنّاً يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَلَوْ أَظْهَرْتَ عَدْلًا وَ بَسَطْتَ خَيْراً فَإِنَّكَ قَدْ كَبِرْتَ وَ لَوْ نَظَرْتَ إِلَى إِخْوَتِكَ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ فَوَصَلْتَ أَرْحَامَهُمْ فَوَ اللَّهِ مَا عِنْدَهُمُ الْيَوْمَ شَيْءٌ تَخَافُهُ فَقَالَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ مَلَكَ أَخُو بَنِي تَيْمٍ فَعَدَلَ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ إِلَّا أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ أَبُو بَكْرٍ ثُمَّ مَلَكَ أَخُو بَنِي عَدِيٍّ فَاجْتَهَدَ وَ شَمَّرَ عَشْرَ سِنِينَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ إِلَّا أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ عُمَرُ ثُمَّ مَلَكَ عُثْمَانُ فَمَلَكَ رَجُلٌ لَمْ يَكُ أَحَدٌ فِي مِثْلِ نَسَبِهِ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ وَ عُمِلَ بِهِ مَا عُمِلَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ وَ ذِكْرُ مَا فُعِلَ بِهِ وَ إِنَّ أَخَا بَنِي هَاشِمٍ يُصَاحُ بِهِ فِي كُلِّ يَوْمٍ خَمْسَ مَرَّاتٍ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ فَأَيُّ عَمَلٍ يَبْقَى بَعْدَ هَذَا لَا أُمَّ لَكَ لَا وَ اللَّهِ إِلَّا دَفْناً دَفْنا»؛12 با پدرم بر معاويه[به شام] وارد شديم، پدرم مرتبا نزد او رفت و آمد داشت و در هر جلسهاى كه نزد او بود با وى به گفتگو مىپرداخت و پس از ترك مجلس به نزد من باز مىگشت و برايم بازگو مىنمود و از او به خوبى ياد مىكرد و بر عقل و درايت او آفرين مىگفت. در يكى از شبها كه به خانه آمد، خيلى ناراحت بود و از خوردن شام امتناع كرد، ساعتى گذشت كه نه او چيزى مىگفت، نه من، ولى اين سكوت در نظرم بىعلت نبود، فكر كردم شايد سكوت به خاطر عملى ناپسند، يا حركتى بر خلاف ادب از سوى من بوده از اين رو به خود جرات دادم و از ناراحتى او پرسيدم، در جوابم گفت: فرزندم امشب از نزد پليدترين و خبيثترين مردم روى زمين آمدهام! گفتم: او كيست؟ گفت: معاويه! گفتم: چرا؟ گفت: پس از ساعتى كه با او صحبت مىكردم، از او خواستم يا اميرالمؤمنين، اكنون كه عزت تو بالا گرفته و به حد عالى رسيده است چه خوب است، دامن عدالت را گسترش داده و رفتارت را نيكوتر كنى و به اعمال خير بپردازى؟ معاويه گفت: منظورت چيست؟ گفتم: اگر اين برادرانت از بنىهاشم را كه مدت زمانى است در حكومت تو مظلوم زيستهاند، مورد لطف و مرحمت قرار دهى و صلهي رحم به جا آورى بسيار به جا و مناسب است! زيرا آنان در حال حاضر پناهگاهى كه از آن هراس داشته باشى ندارند! معاويه گفت: هيهات هيهات! چنين پيشنهادى نزد من قابل قبول نيست، زيرا فردى از قبيلهي تيم(ابوبكر) قدرت بهدست گرفت و با عدل رفتار نمود و كرد آنچه را كه بايد بكند، ولى به خدا سوگند ديرى نگذشت كه از دنيا رفت و زير خاك پنهان شد و نامش نيز مدفون گرديد و اگر گهگاهى از او ياد مىشود، فقط مىگويند: ابوبكر چنين و چنان كرد، سپس اين حكومت به دست يكى از افراد تيرهي بنى عدى (عمر) رسيد؛ وى دامن همت را بالا زد و در مدت ده سال حكومتش با جديّت و تلاش مستمر، خدماتى ارزنده انجام داد، ولى به خدا سوگند! ديرى نگذشت كه نامى و نشانى از او نماند و اگر گاهى از او نامى به ميان آمد، گويند: عمر چنين و چنان كرد. سپس زمام امر به دست عثمان از قبيلهي بنىامية كه كسى در نسب مانند او نيست رسيد! و كرد آنچه كرد، اما به خدا قسم ديرى نگذشت كه از دنيا رفت و نامى و نشانى از او و عملكردش باقى نماند اما اين برادر بنى هاشم يعنى رسول خدا كه ملك به دستش آمد هر روز پنج بار بر مأذنههاى مساجد، نام او، به عظمت ياد مىشود و مردم «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه» بر زبان جارى مىكنند! آيا اميدى براى من باقى است كه اين نام شنيده نشود، تو را مادرى مباد كه چنين پيشنهادى به من دادى! نه به خدا سوگند هرگز آرام نمىشوم، مگر زمانى كه اين نام دفن گردد و اثرى از آن باقى نماند. ملاحظه کنيد امام حسين عليه السلام بهخوبي متوجهاند نقشهي معاويه چيست و در اين ده سال، ناظر نقشههاي معاويه براي رسيدن به چنين هدفي هستند که ميخواهد نامي از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بر صحنه تاريخ نماند. از آن طرف حضرت همواره فکر کردهاند که راه نجات اسلام در چنين شرايطي چه بايد باشد و لذا پيام رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم را خوب گرفتند. همانطور که يک عارف وقتي خوب تمرکز كرد و قلبش مستعد شد، به حقيقتي منکشف ميشود؟ دستورالعملي از عالم غيب پس از خبر مرگ معاويه و دستور يزيد براي مجبورکردن امام حسين عليه السلام براي بيعت، امام به والي مدينه (در آن شبي که حضرت را احضار کرده بود) گفتند بگذار تا صبح ببينم چهكار بايد بکنم، بعد آمدند بر سر قبر جدشان. چند شبي را حضرت کنار قبر جدّشان در حال نيايشاند، هرچه بوده است در اين مدت اتفاق افتاده و آن برنامهاي كه منتظر بودند تا برسد، از طرف نور پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم به حضرت رسيد. در اين جملهاي كه حضرت ميفرمايند پيامبر به خوابم آمدند و گفتند «يَا حُسَيْنُ اخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاكَ قَتِيلا»؛ اي حسين حرکت کن خدا ميخواهد تو را شهيد ببيند، دستورالعملي نهفته است که پس از سالها تمرکز و غم اسلام خوردن به حضرت داده شده و خبر از آن ميدهد که بنا است خداوند ارادهي خود را از طريق حضرت امام حسين عليه السلام محقق کنند و شهادت حضرت هم قسمتي از آن برنامه است که بايد به خوبي براي آن برنامهريزي شود تا نهضت به ثمر برسد. در ضمن رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به آن حضرت خبر دادند «إِنَّ لَكَ فِي الْجَنَّةِ دَرَجَاتٍ لَا تَنَالُهَا إِلَّا بِالشَّهَادَة»؛13 درجاتي براي تو در ابديتت گذاشتهاند كه به آن نخواهي رسيد مگر با شهادت. و از اين طريق حضرت امام حسين عليه السلام را به برنامهريزي با رويکرد شهادت تشويق ميکنند. در اين راستا است که حضرت ميدانند کار بزرگي به عهده دارند که بايد براي انجام آن برنامهريزي کنند و شهادت هم جزء اين برنامه است و انصافاً بسيار بايد بر روي حرکت حضرت سيدالشهداء عليه السلام تدبّر کرد که در راستاي مسير شهادت خود چقدر عالي برنامهريزي کردند تا در بستر اين شهادت آن برنامهي اصلي که نجات اسلام از فتنهي امويان بود به خوبي انجام بگيرد. اگر شهادت يک برنامهي بنياديني است که حضرت پيش روي خود قرار ميدهند، به خاطر آن است، که برنامهي اصلي حضرت عملي نميشود مگر با شهادت. لذا به واقع حضرت سيدالشهداء عليه السلام و يارانشان با تمام وجود دست از زندهماندن شستند تا کربلا به آن شکلِ خاصش به وجود آمد. ابتدا قلب و روح خود را به عالم بقاء فرستاده بودند و به دنبال آن بودند که تن خود را نيز به دنبال قلب و روح خود روانه کنند. آخرين حربهي امويان اسلحههاي آنها بود ولي حضرت سيدالشهداء عليه السلام با مديريتي که شهادت جزء اهداف بنيادين آن بود ما فوق اسلحهها عمل کردند اين است که وقتي خبر خروج امام حسين عليه السلام را از مكه به عمروبنعاص دادند، گفت: «بدانيد سِلاح در او كارگر نميافتد»14 يعني نميتوانيد با اسلحههايتان او را مرعوب کنيد و از برنامهاش منصرف نماييد. حضرت با روحيهي شهادتطلبي فضايي ساختند که ابنابيالحديد در شرح نهجالبلاغه ميگويد: مردي را كه در طف با عمرسعد بود، گفتند: واي بر تو! چگونه ذريّهي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم را كشتيد؟! گفت: سنگ زير دندان تو باد! اگر تو هم با ما بودي و آنچه ديديم، ميديدي، همانكاري را كه ما كرديم تو نيز ميكردي، گروهي بر سر ما ريختند، دست به قبضهي شمشير؛ مانند شير درنده، سواران را از چپ و راست به هم ميماليدند، اگر هم امان ميداديم، نميپذيرفتند و به مال ما رغبت نداشتند، ميخواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند يا بر مرگ مستولي شوند و اگر ما دست از آنها برداشته بوديم، جان همهي افراد سپاه را گرفته بودند؛ اي مادر مرده! اگر اين كار را نميكرديم، چه ميكرديم؟!15 آگاهي زينب سلام الله عليه از اصول برنامه اصول برنامه را حضرت زينب سلام الله عليه هم ميدانستند، که بايد همهي اصحاب امام حسين عليه السلام اصل را بر شهادت بگذارند تا مرحلهي اولِ نهضت که خوب شهيدشدن است عملي شود. از قضيهاي که نافع بن هلال نقل ميکند ميتوان اين نکته را فهميد. نافع بن هلال يکي از اصحاب حضرت بود که به جهت جراحات فراوان در ميان کشتهها افتاد و شهيد نشد. او نقل ميکند نيمه شب از خيمه بيرون آمدم ديدم حضرت اباعبدالله عليه السلام از خيمهها دور شدند، خود را به حضرت رساندم و از انگيزهي حضرت سؤال کردم که چرا از محيط خيمهها دور شدهاند و عرض ميکند يابن رسول الله من نگران شما شدم. امام در پاسخ وي فرمودند آمدهام پستي و بلنديهاي اطراف را بررسي کنم که مبادا براي دشمن مخفيگاهي باشد، بعد حضرت رشته کوههايي را به او نشان ميدهند و ميگويند: نميخواهي در اين تاريکي شب به اين کوهها پناهنده شوي و خود را از مرگ برهاني؟ نافع بن هلال خود را به قدمهاي حضرت مياندازد و عرض ميکند مادرم به عزايم بنشيند، من اين شمشير را به هزار درهم و اسبم را به هزار درهم خريداري نمودم، سوگند به خدايي که با محبت تو بر من منت گذاشته است بين من و تو جدايي نخواهد افتاد مگر آن وقت که اين شمشير کُند و اين اسب خسته شود. مرحوم مُقرّم از نافع بن هلال چنين نقل ميکند که امام عليه السلام پس از بررسي بيابانهاي اطراف به سوي خيمهها برگشت و به خيمهي زينب کبري سلام الله عليه وارد گرديد و من در بيرون خيمه کشيک ميدادم، زينب کبري سلام الله عليه عرضه داشت: برادر! آيا ياران خود را آزمودهاي و به نيت و استقامت آنان پي بردهاي؟ مبادا در موقع سختي دست از تو بردارند و در ميان دشمن تنهايت بگذارند؟ امام عليه السلام در پاسخ وي چنين فرمودند: «وَ اللّهِ لَقَدْ بَلَوْتُهُمْ فَمَا وَجَدْتُ فِيهِمْ اِلاّ الأشْوَسَ الْاَقْعَسَ يسْتَأْنِسُونَ بِالْمَنِيةِ دُونِي اِسْتِيناسَ الْطِفْلِ اِلي مَحالبِ اُمِّه»؛16 آري، به خدا سوگند آنها را آزمودم و آنها را جز دلاوران غُرّنده و با صلابت و استوار نيافتم، آنان به کشته شدن در رکاب من آن چنان مشتاق هستند که طفل شيرخوار به پستان مادرش مشتاق است. نافع ميگويد: من چون اين سؤال و جواب را شنيدم، گريه گلويم را گرفت و به نزد حبيب بن مظاهر آمده و آنچه از امام و خواهرش شنيده بودم به او بازگو نمودم. حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند اگر منتظر فرمان امام عليه السلام نبوديم همين امشب به دشمن حمله ميکرديم. گفتم حبيب! اينک امام در خيمهي خواهرش ميباشد و شايد از زنان و اطفال حرم نيز در آنجا باشند، بهتر است تو با گروهي از يارانت به کنار خيمهي آنان رفته و مجدداً اظهار وفاداري بنمائيد. حبيب با صداي بلند ياران امام را که در ميان خيمهها بودند دعوت کرد و ابتدا از بني هاشم تقاضا کرد به درون خيمههاي خود برگردند، سپس گفتار نافع بن هلال را براي بقيهي صحابه نقل نمود. همهي آنها پاسخ دادند: سوگند به خدايي که بر ما منت گذاشته و بر چنين افتخاري نائل نموده است اگر منتظر فرمان امام نبوديم، همين حالا با شمشيرهاي خود به دشمن حمله ميکرديم، اي حبيب دلت آرام و چشمت روشن باد. حبيب بن مظاهر در ضمن دعا به آنان پيشنهاد نمود که بياييد با هم به کنار خيمه بانوان رفته به آنان نيز اطمينان خاطر بدهيم. چون به کنار آن خيمه رسيدند، حبيب خطاب به بانوان بني هاشم چنين گفت: اي دختران پيامبر! و اي حرم رسول خدا! اينان جوانان فداکار شما و اينها شمشيرهاي برّاقشان است که همه سوگند ياد نمودهاند اين شمشيرها را در غلافي جاي ندهند مگر در گردن دشمنان شما و اين نيزههاي بلند و تيز در اختيار غلامان شما است که همسوگند شدهاند آنها را فرو نبرند مگر در سينهي دشمنان شما ... همه گريه کردند و به سوي خيمهي خويش باز گشتند. ملاحظه ميکنيد که حضرت زينب سلام الله عليه در جريان برنامهي حضرت سيدالشهداء عليه السلام بودند و از حضرت پرسيدند آيا اصحاب آن حضرت ميتوانند برنامهاي را که امام ميخواهند اجراء کنند آنها پياده کنند؟ به واقع برنامهاي که تک تک اصحاب بروند شهيد بشوند و بعد حضرت بروند و يکي يکي جسد آنها را بياورند و خود حضرت هم آخرين شهيدباشند کار عجيبي بود. فرض کنيد بعضي از اصحاب مي گفتند يابن رسول الله شما برويد جلو ما هم به دنبال شما ميآييم، با اين کار همهي برنامهي حضرت به هم ميخورد. چطور شد که کوچکترين ضعفي که برنامهي حضرت را خراب بکند واقع نشد؟ اين همان مدد الهي بود که با نيايشهاي شب عاشورا پايههايش محکم شد. پارهکردن پردهي نفاق امويان يک طرف ديگرِ کربلا موضوع احساس موفقيتي است که حضرت سيدالشهداء عليه السلام و اصحابشان داشتند. وقتي ميتوانيم راز شادماني و احساس پيروزي آن حضرت را بشناسيم که متوجه حضور فرهنگ نفاقي باشيم که درآن زمان سراسر جهان اسلام را فرا گرفته بود، به طوري که پستترينِ افراد جزيرةالعرب مثل يزيد، بدون هيچ ارادتي به اسلام، ولي با شعارهاي اسلامي شخصيتهاي خبيثي را بر مردم تحميل کرده بود و کارها طوري جلو ميرفت که از اسلام هيچ چيزي نميماند و امام حسين عليه السلام اين پردهي نفاق را ميشناسند و پاره ميکنند. خود حضرت در ترسيم شرايط پيش آمده ميگويند: «النَّاسُ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ»17 مردم بندهي دنيا ميباشند و دين در حدّ لعابي است بر روي زبانشان، تا آن موقعى ديندار هستند كه معيشت آنان تأمين شود، اما وقتى بهوسيلهي بلاء مورد آزمايش قرار بگيرند دينداران قليل و اندك خواهند بود. هر اندازه عميقتر متوجه عمق نفاق آن زمان شويم، به همان اندازه بهتر متوجه پيروزي و راز خوشحالي حضرت عليه السلام ميگرديم. مشکل نفاق آن است که در باطن، تمام گرايشهاي پست کافران را دارد ولي مدعي اسلاميت است و نه تنها براي مسلمانان ارزش واقعي قائل نيست، بلکه از آنها کينهها در دل دارد. در همين رابطه خداوند ميفرمايند: «أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ أَن لَّن يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ»؛18 آيا آن مسلمانان ضعيفالايمان که در قلبهايشان نسبت به مؤمنين واقعي کينه دارند، گمان ميکنند ما آن کينهها را ظاهر نميکنيم و شخصيت آنها را رسوا نمينمائيم؟ حزب اُموي يكي از تحقيقاتي که بسيار نتيجهبخش است تحقيق در رابطه با حادثههاي بعد از رحلت نبي الله صلي الله عليه و آله والسلم است، حزب اموي به سرکردگي ابوسفيان و به کارگرداني معاويه، در عين آن كه يك روز هم ايمان نياوردند طوري در اسلام نفوذ کردند و خود را به خليفهي اول و دوم و سوم نزديک نمودند که عملاً کارها به دست آنها افتاد تا آنجا که وقتي حضرت علي عليه السلام خواستند با عزل معاويه از حکومت شام کار را يکسره کنند، امويان حاضر شدند به قيمت نابودي اسلام با علي عليه السلام به مقابله بپردازند و جنگ جمل و صفين و نهروان را بر جهان اسلام تحميل کردند. لذا تا روحيهي امويان را در تاريخ درست نشناسيم نميتوانيم نقش ائمه سلام الله عليه، بهخصوص نقش حضرت سيدالشهداء عليه السلام را در نجات اسلام از دست اين سلسلهي خبيث بشناسيم. موضوع تقابل بين بنيهاشم و بنياميه به قبل از اسلام برميگردد. اُميّه بر سيادت و آقايي برادرش هاشم در بين مردم مکه حسادت ميورزيد، زيرا اميه مردي بخيل و بيعفت و حرامخوار بود19 فضائل هاشم به فرزندش عبدالمطلب منتقل شد به طوري که نجابت و سخاوت و حکمت او ذهنها را متوجه خود کرده بود و حَرْب فرزند هاشم نتوانست موقعيت برجستهي عبدالمطلب را تحمل کند و در برابر عبدالمطلب عَلَم دشمني برافراشت. اصل دشمني بنياميه با اسلام را بايد در تعلق روحي آنها به ارزشهاي جاهلي دانست که اگر اسلام در بين مردم رواج مييافت شخصيتي براي آنها نميماند. بر مبناي همين روحيه است که يزيد وقتي سر مبارک حضرت سيدالشهداء عليه السلام را در جلو خود ميبيند شعر مشهور خود را ميخواند که: لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْك فَلا* خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْي نَزَلَ يعني؛ بنيهاشم (پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم و خانوادهاش) با مُلك و حاكميت بازي ميكردند، در حاليکه نه خبري از طرف خدا آمده بود و نه وَحياي نازل شده. وقتي ميتوان به عمق فاجعهي نفوذ امويان در اسلام پي برد که نظري گذرا به شخصيت ابوسفيان فرزند حرب و نوهي اميه بيندازيم، ابوسفيان و تمام خانوادهاش مانند خواهرش «امّ جميل» که قرآن به «حمّالة الحطب» از آن ياد کرده و همسر ابوسفيان يعني هند جگرخوار و فرزندانش معاويه و عُتْبه و حنظله و يزيد و عَنْبسه، تا آنجا که ميتوانستند در خصومت با پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم کوتاهي نکردند. محوريت هر سه جنگ با پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم يعني جنگ بدر و اُحد و احزاب با ابوسفيان است، او با فتح مکه مجبور به تسليم شد و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به عنوان «طُلقاء» او را آزاد کردند و حضرت علي عليه السلام در نامهي خود به معاويه ميفرمايند: «هنگامي که خداوند عرب را فوج فوج به دين خود داخل ساخت شما از کساني بوديد که يا به جهت رغبت به دنيا و يا از ترس، داخل در اسلام شديد».20 شخصيت ابوسفيان و رهبري حزب اُموي از مواردي که حکايت از نپذيرفتن اسلام توسط ابوسفيان و معاويه دارد موردي است که ابن عباس نقل ميکند، ميگويد: شبي در مسجد مدينه بعد از نماز عشا که مردم پراکنده شدند و به غير از معاويه و ابوسفيان کسي در مسجد نماند، من در پشت ستوني نشسته بودم، شنيدم که ابوسفيان به معاويه ميگويد: ببين در مسجد کسي نيست؟ -ابوسفيان در اين زمان نابينا شده بود- معاويه چراغي به دست گرفت و اطراف مسجد را جستجو کرد، امّا مرا نديد. آن گاه ابوسفيان گفت: «يا بُنَي! اوصيک بدين الاباء و الاجداد و اياک و دين محمد فانه سبب فقرنا و لا يهولنّک قول محمد من البعث و النشور»؛21 اي فرزندم! تو را به آئين پدران و نياکانت سفارش ميکنم و از دين محمد بر حذر ميدارم، زيرا اين دين سبب فقر و بيچارگي ما شده و سخن محمد در بارهي حشر و روز قيامت تو را نترساند. يا وقتي خلافت به عثمان رسيد، ابوسفيان در جمع امويان که عثمان نيز حضور داشت به او گفت: «حکومت پس از قبيلهي تَيْم و عدى به دست تو افتاده، آن را مثل توپ دست به دست بگردان و اركانش را بنى اميه قرار بده، اين جز سلطنت نيست، من بهشت و دوزخ سرم نمىشود.»22 ابوسفيان در زمان خلافت عثمان، از کنار قبر حضرت حمزه گذشت، بر روي قبر ايستاد و با پاي خود بر آن قبر کوبيد و گفت: «اي اباعمّاره ـ کنيه حضرت حمزه ـ اسلام و ديني که تو به خاطر آن با ما جنگيدي و در راه آن کشته شدي، امروز به دست جوانان ما افتاده و آن را به بازيچه گرفتهاند».23 رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در خواب ديدند بوزينههايي بر بالاي منبرشان قرار گرفتهاند که قرآن در آيهي 60 سورهي إسراء بدان اشاره دارد و ميفرمايد: قرار نداديم آن رؤيايي که ديدي مگر يک امتحاني براي مردم و شجرهي ملعونه را که در قرآن ذکر کرديم، ما آنان را انذار ميکنيم اما جز بر طغيانشان افزوده نميشود. مفسرينِ فريقين «شجرهي ملعونه» را بنياميه تفسير کردهاند.24 از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم نقل است که فرمودند: «إذا بلغت بنو أُميّة أربعين اتّخذوا عباد اللَّه خولًا، و مال اللَّه نحلًا، و كتاب اللَّه دغلًا»؛25 هنگامى كه بنىاميه به چهل نفر برسند، بندگان خدا را برده و مال خدا را بخشش و كتاب خدا را وسيلهي سوء استفاده قرار مىدهند. در روايت اهل سنت داريم که: يقول الخطيب البغدادي في تاريخ بغداد (صفحهي 182 من جزئه الثانيعشر و صفحهي 403 من جزئه الرابع)، قال رسول اللّه صلي الله عليه و آله والسلم: «إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه». آن هنگام که معاويه را بالاي منبر من مشاهده کرديد او را بکشيد. در خبر داريم که: أَنَّ النَّبِيَّ صلي الله عليه و آله والسلم كَانَ ذَاتَ يَوْمٍ يَخْطُبُ فَأَخَذَ مُعَاوِيَةُ بِيَدِ ابْنِهِ! يَزِيدَ وَ خَرَجَ وَ لَمْ يَسْمَعِ الْخُطْبَةَ فَقَالَ النَّبِيُّ صلي الله عليه و آله والسلم لَعَنَ اللَّهُ الْقَائِدَ وَ الْمَقُودَ أَيُّ يَوْمٍ يَكُونُ لِهَذِهِ الْأُمَّةِ مِنْ مُعَاوِيَةَ ذِي الْأَسْتَاهِ»26 روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم خطبه ميخواندند، معاويه دست فرزندش يزيد را گرفت و خارج شد و خطبه را نشنيد، پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: لعنت خدا بر کشَنده و کشيده شده باد، و واي بر امت من از معاويه که صاحب کَفل بزرگ است. ابوسفيان در فضاي رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و آنچه سقيفه پيش آورد سعي کرد با ايجاد دو دستگي بين مسلمانان آتش فتنه را دامن بزند لذا به خانه علي عليه السلام آمد و گفت: خلافت را به پستترين خانوادهي قريش دادهايد، به خدا قسم! اگر بخواهي مدينه را پر از سواره و پياده عليه «ابوفضيل» ـ کنيهي ابوبکر ـ ميکنم. امام که از نيت پليد او خبر داشتند در جواب او فرمودند: «تو همواره به اسلام و مسلمين خيانت کردهاي و ميکني، ولي هرگز نتوانستهاي به آنان ضرر برساني، هيچ نيازي به سواره و پياده تو نداريم.27 همين ابوسفيان چيزي نميگذرد که در جبههي دفاع از اسلامِ سقيفه وارد ميشود و به انصار حمله ميکند که چرا مدعي خلافتاند28 و لذا ابوبکر آنچه را که ابوسفيان از زکات با خود آورده بود به او بخشيد و ابوسفيان خيلي ظريف وارد نظام تصميمگيري خلافتِ بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم شد و تاکتيک مبارزه با اسلام را عوض کرد29 و همچنان حرکت در سايه را ادامه داد تا سيزده سال بعد با خلافت عثمان به بني اميه گفت: « يَا بَنِي أُمَيَّةَ تَلَقَّفُوهَا تَلَقُّفَ الْكُرَةِ ، وَ الَّذِي يَحْلِفُ بِهِ أَبُو سُفْيَانَ مَا زِلْتُ أَرْجُوهَا لَكُمْ وَ لَتَصِيرَنَّ إِلَى صِبْيَانِكُمْ وِرَاثَة».30 اي فرزند اميه! خلافت را مثل يک توپ قاپ بزنيد و به يکديگر پاس دهيد، سوگند به آن چيزي که ابوسفيان به آن قسم ميخورد - نميگويد سوگند به خدا- من از قبل همچنان آرزوي به خلافت رسيدن شما را داشتم، بايد آن را به فرزندان خود برسانيد. عبدالله علايلي اهل سوريه مينويسد: «طايفهي بني تَيم با تسلّطِ ابوبکر در جريان سقيفه به پيروزي نرسيدند، بلکه اين امويها بودند که به تنهايي پيروز شدند و به همين جهت دولت را با رنگ خود رنگآميزي کردند و در سياستگذاريها تأثير کامل داشتند. اين در زماني بود که هنوز خلافت را به دست نگرفته بودند ... از ابتداي سلطهي ابوبکر بنياميه تلاش خود را جهت زمينهسازي در راستاي کودتايي که در نهايت قدرت را به دست گرفتند، آغاز نمودند».31 آنچه نبايد در مطالعهي تاريخِ بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم مورد غفلت قرار گيرد حاکميت فرهنگ امويان در مناسبات جامعهي نوپاي اسلامي بود، به خصوص با حاکميت عثمان که از يک طرف ابوذر به جهت اصرار بر باقيماندن سنت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم تبعيد ميشود و از طرف ديگر مروانِ حکم و پدرش را که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم از مدينه تبعيد کرده بودند به مدينه برگشت داده ميشوند و عثمان، مروان را به دامادي انتخاب ميکند و همهي امور مملکت اسلام را به او ميسپارد و خمس غنائم آفريقا را که بالغ بر 1000520 هزار دينار بود به تازه داماد ميبخشد.32 اعمال مروان موجب نارضايتي مردم مدينه و ديگر شهرها شد و بالأخره به قتل عثمان منجر گرديد. در حالي که معاويه ميدانست با قتل عثمان بهانهاي براي خونخواهي به دست خواهد آورد و در چنين فضايي زمينهي خلافت امويان فراهم ميشود، لذا در پيغامي که عثمان براي او فرستاد که نيروي کمکي به ياري او بفرستد معاويه دوازده هزار نفر آماده کرد و دستور داد در «ذي خشب» بمانند و خود نزد عثمان رفت، عثمان درباره نيروهاي کمکي سؤال کرد، معاويه پاسخ داد: من نزد شما آمدهام تا از نظر شما آگاه شوم و به نزد نيروهاي کمکي برگردم تا آنان را براي ياري شما بفرستم. عثمان که گويا از نقشهي معاويه آگاه شده بود گفت: نه به خدا قسم تو ميخواهي من کشته شوم تا پس از آن بگويي: متولّي انتقام او هستم! برگرد و فوراً مردم را به کمک من بياور. معاويه برگشت ولي هيچ نيرويي نفرستاد تا اينکه عثمان کشته شد.33 و اين نکته را حضرت علي عليه السلام در نامهاي که به معاويه دارند، گوشزد ميکنند.34 زمينههاي حکومت معاويه با کشتهشدن عثمان و رجوع مردم به علي عليه السلام و بيعت با آن حضرت، با تحريک امويان در داخل، فضاي فرهنگي جامعه هرگز آمادهي برگشت به اسلامي نبود که بايد باشد و معاويه نيز در شام همواره در حال توطئه بود تا علي عليه السلام امکان برگشتدادنِ اسلام به جامعه را پيدا نکند. تحميل سه جنگ جمل و صفين و نهروان و کشته شدن حدود صدهزار انسان و بيسرپرست ماندن دههاهزار خانواده و رواج برادرکشي و کينههاي قبيلگي، همگي مانع آن شد که حضرت به تربيت معنوي جامعه آن طور که شايسته است اقدام کنند. بهخصوص که در زمان خلفاي گذشته نيز در اين امر هيچ اقدامي صورت نگرفت و اکثر افراد جامعه در سطحيترين شکل ممکن باقيمانده بودند و از همه مهمتر تقسيم جامعه به شيعهي علي عليه السلام و شيعهي عثمان بود که طرفين در حدّ تکفير بر روي هم شمشير ميکشيدند و اينها زمينهاي بود تا معاويه پايههاي امپراطوري خود را پايهريزي کند و خلافت اسلامي به پادشاهي موروثي تبديل شود و موجب احياي ارزشهاي جاهلي به جاي ارزشهاي اسلامي گردد. معاويه در سال پنجم قبل از بعثت ، از مادري به نام هند و پدري به نام ابوسفيان35 متولد شد و در جنگ بدر و احد و احزاب بر ضد اسلام شرکت کرد. روزي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ديدند ابوسفيان بر شتر سرخموي سوار است و معاويه آن را ميراند و برادرش عُتبه زمام شتر را به دست گرفته است، فرمودند: «اللهم العن الرّاکب و القائد و السائق»؛ خدايا! سواره را و آنکس را که افسار شتر را ميکشد و آنکس را که آن را ميراند لعنت کن. بالأخره معاويه در فتح مکه مجبور به پذيرش اسلام شد و در سال هجدهم هجري بعد از آن که برادرش «يزيد بن ابوسفيان» که حاکم شام بود مُرد، از سوي خليفهي دوم به حکومت شام منصوب شد و بعد از شهادت حضرت علي عليه السلام در سال چهلم و تحميل صلح بر امام حسن عليه السلام توانست به آرزوي ديرينهي خود برسد و به اسم خليفهي مسلمين، فرهنگ جاهليت اموي را با قالب اسلامي حاکم نمايد تا آنجايي که معاويه زمينه را براي ولايتعهدي فرزند ميگسار و سگبازش يعني يزيد فراهم کرد و در سال شصتم هجري به هلاکت رسيد و يزيد به جاي او نشست. همانطور که قبلاً در جريان مغيرة بن شعبه عرض شد که براي فرزندش مطرف نقل ميکند، معاويه تلاش ميکرد نام رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم را دفن کند، سراسر خلافت خود را بر مبناي حذف اسلام مديريت کرد، از رذائل اخلاقي او که در کتب معتبر نقل کردهاند سخني به ميان نميآوريم، آنچه براي ما مهم است توجه به نقش امويان در هَدم اسلام و تلاش حضرت علي عليه السلام و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام در جلوگيري از نقشهي آنها است تا جهان اسلام خط مکتب اسلام را از خط آنها جدا نمايند و آن حرکات و افکار به اسم اسلام تمام نشود. تفاوت نگاه به خليفهي اول و دوم و سوم با نگاه به معاويه از آن جهت است که معاويه نسبت به خلفاء، رويکرد ديگري دارد به همين جهت در موقعي که حضرت علي عليه السلام خلافت را به دست داشتند همهي همّت خود را بر آن گذاردند که جامعه را از فتنهي معاويه آگاه کنند. در خطبهي 162 نهج البلاغه هست که يکي از ياران حضرت اشاره به حوادث بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميکند و از ايشان ميپرسد: چگونه مردم شما را از اين مقام که شايستهتر از بقيه بوديد باز داشتند؟ حضرت خطاب به او فرمودند: اي برادر اسدي اين حرف در چنين شرايطي حرف نسنجيدهاي است و پس از اشاره به واقعهاي که گذشت ميفرمايند: فعلاً از غارتي که صداي آن در گوشه و کنار بلند است سخن بگو که آن داستان پسر ابي سفيان است و نفاقي که در ميان است و تلاشي که ميخواهند با آن نور خدا را خاموش کنند. آفت خلط امويان با اهل سنت درست است که با طرح سقيفه و غفلت از غدير و بيتوجهي به حاکميت امام معصوم، مسيري شروع شد که ناخواسته به جريان حاکميت فرهنگ اموي ميدان داد ولي آنچه موجب خوشحالي حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود نجات جهان اسلام از فرهنگ اُموي بود زيرا در بستر آن فرهنگ چيزي از اسلام باقي نميماند تا بخواهيم مردم را متوجه برداشتي عميقتر از اسلام بگردانيم. تاريخشناسي عميق به ما اجازه نميدهد كه مسأله امويان را با اهل سنت مخلوط كنيم، کاري که علماي اهل سنت نيز متوجه آن امر بوده و هستند و اگر اين دو موضوع خلط شوند نميتوانيم نتيجهي شايستهاي بگيريم. مسألهي نفاقي كه با حاکميت معاويه پيش آمد خيلي پيچيدهتر از اينها است كه شما بخواهيد بگوييد اين هماني است كه در صدر اسلام در سقيفه واقع شد. به همين جهت هم حضرت علي عليه السلام به خلفا کمک ميکردند تا در امور مسلمين به بهترين شکل عمل کنند، چون متوجه بودند با حضور خلفاء در حاکميت جهان اسلام، بستر ادامهي اسلام هنوز به بنبست نرسيده است که نتوان به آينده اميدوار بود. ولي با حاکميت معاويه جرياني از نفاق به ميدان آمد که در عيني که صد در صد بيدين است ولي خود را صد در صد مسلمان معرفي ميکند و مسلمانهاي واقعي مثل حجربنعدي را لامذهب بهشمار ميآورد و به شهادت ميرساند، به اسم اسلام بهترين نيروهاي اسلام را متهم ميکنند که ضد اسلام عمل ميکنند، آنقدر در راستاي حقانيت خود بسترسازي نمودند که فکر ميکردند ديگر کار تمام است و براي هميشه به مراد خود رسيدهاند و هرکس را خواستند ميتوانند با اَنگ خروج بر خليفهي مسلمين از صحنهي جامعه مسلمين خارج کنند هرچند آن فرد حجربن عدي و از آن مهمتر حسينبن علي عليه السلام باشد، خود را به اسلام چسباندند تا رقيب خود را با اتهام غير مسلمان بودن از صحنه خارج گردانند. جنگ نفاق جديد با انقلاب اسلامي شبيه نفاقِ امويان که با نيروهاي ارزشي کينه داشتند در بعضي از برهههاي حيات انقلاب اسلامي نيز ظاهر شد و در قالب وفاداري با آرمانهاي انقلاب، ولاييترين فرزندان انقلاب را متهم به تندروي و خرافهگرايي کردند که البته در بستر فرهنگ تشيع و با نوري که فرهنگ کربلا در جامعه افشاند، به نتيجهي دلخواهشان نخواهند رسيد، ولي اين حوادث نيز بسي عبرتآموز خواهد بود! ديگر نميتوان اين نوع تهمتها را به حساب تفاوت سليقه و برداشت از انقلاب دانست، بلکه موضوع را بايد در اعتقاد و عدم اعتقاد به اهداف اصلي انقلاب دانست به همين جهت مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» در سفري که در بيست و دوم ارديبهشت سال هشتاد و هشت يعني يک ماه قبل از انتخابات دولت دهم به کردستان داشتند فرمودند: «نامزدها سعي کنند در اظهارات با انصاف عمل کنند، گاهي انسان حرفهاي عجيب و نسبتهاي عجيبي ميشنود، اين حرفها مردم را نگران ميکند... اينهمه نسبتِ خلافدادن به اين و آن، تخريب اذهان مردم است، واقعيت هم ندارد» بنده هم به همهچيز فکر ميکردم إلاّ اينکه چنين تعارضهايي با اين شدت در درون انقلاب پيش آيد. انتقاد ميتوان کرد و جاي انتقاد هم بود ولي اين تهمتها خبر از چيز ديگري ميداد که جرياني با رويکرد نفي ارزشهاي انقلاب در زير پوست انقلاب لانه کرده است. به همين جهت مقام معظم رهبري«حفظهاللهتعالي» خطاب به دولت آقاي احمدي نژاد ميفرمايند: «ميفهميم که چطور مجموعهي دولت آماج حملات است، علتش هم همين است که گفتمان اين دولت، گفتمان انقلاب است و در جهت انقلاب حرکت ميکند»36 بايد هوشيار باشيم که گاهي اشکال گرفتنها عميقتر از اين است كه ناشي از برداشت غلط يا تفاوت سليقه با دولتي خاص باشد، جرياني است براي تغيير مباني انقلاب اسلامي به سوي غربزدگي. ممكن است شخصي بگويد كه بنده نوع مديريتي که براي ادامهي انقلاب و توسعهي آن در نظر دارم غير از مديريتي است که دولت نهم و دهم دنبال ميکند. اين چيزي نيست که انقلاب را تهديد کند ولي يک وقت به اسم توسعه ميخواهند انقلاب اسلامي را در فرهنگ غربي ادغام کنند و انتقادها به جهت آن است که دولتمردان ميخواهند بر مبناي ارزشهاي انقلاب اسلامي حرکت کنند و با فاصلهگرفتن از تمدن غربي، زمينهي تحقق تمدن اسلامي را فراهم نمايند، انتقاد ميکنند که بايد با ساير کشورهاي دنيا تعامل داشت ولي قصدشان هضم انقلاب اسلامي در نهادهاي بينالمللي است! يک نور و بصيرت حسيني نياز است تا بتوانيم گرفتار چنين مهلکهاي نشويم و بفهميم چرا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بين خلفا و معاويه فرق ميگذاشتند و چرا امام حسين عليه السلام خوشحال بودند که خداوند کمک کرد اسلام از دست امويان آزاد شد. حال سؤال بنده اين است که آيا اگر عدهاي به تأسي از مولايشان امام حسين عليه السلام براي نجات انقلاب اسلامي از نفاقي که تلاش دارد اسلام را در تمدن غربي ادغام کند، شهيد شوند و انقلاب را از چنين مهلکهاي نجات دهند خوشحال نخواهند بود؟ اگر مسلمان متعهدي مثل اهلالبيت سلام الله عليه عمق فاجعهي نفاق درون انقلاب اسلامي را بشناسد آيا لحظهاي از پاي خواهد نشست؟ به نظر بنده اگر كسي از يک طرف جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي را بشناسد و به عظمت قدسي آن پي ببرد و از طرف ديگر متوجه جبههاي بشود که تلاش دارد انقلاب اسلامي را از رسالت تاريخياش باز دارد و معني گفتار يکي از کانديداهاي دولت دهم را بفهمد که گفت: «تا ما خودمان مردم فقير داريم چرا بايد به مردم فلسطين کمک کنيم» و بفهمد در متن اين جمله چراغ سبزي به صهيونيسم نشان داده شده است. و سخت به فکر فرو رود که راه چاره براي عبور از اين خطر چيست. حال يك نور غيبي به او بگويد اگر بتواني شهادتي خاص را براي خود برنامهريزي كني و از خدا هم تقاضا كني كه در آن شهادت کمکات کند ميتواني اين مسأله را حل كني، و او احساس کند دارد موفق ميشود، آيا خوشحال نميشود؟ خدا ميداند خوشحالترين شخص بايد او باشد. حضرت سيدالشهداء عليه السلام در آن شرايط عمق فاجعهاي را که بر سر اسلام آمده بود به خوبي درک کردند و متوجه شدند به مدد الهي در روز عاشورا کار امويان به عنوان فکر حاکم بر جهان اسلام، تمام شد و ديگر فرصتي بيشتر از فرصتي که يک نفر سوار اسب خود شود و پياده شود، امکان ادامهي حيات ندارد، معلوم است که خوشحال ميشوند و لذا در روز عاشورا فرمود: «ثُمَ ايْمُ اللَّهِ لَا تَلْبَثُونَ بَعْدَهَا إِلَّا كَرَيْثِ مَا يُرْكَبُ الْفَرَسُ حَتَّى تَدُورَ بِكُمْ دَوْرَ الرَّحَى وَ تَقْلَقُ بِكُمْ قَلَقَ الْمِحْوَرِ عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَيَّ أَبِي عَنْ جَدِّي فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَ لا تُنْظِرُونِ إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ37 اللَّهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَاءِ وَ ابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كَسِنِي يُوسُفَ وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلَامَ ثَقِيفٍ فَيَسُومَهُمْ كَأْساً مُصَبَّرَةً- فَإِنَّهُمْ كَذَّبُونَا وَ خَذَلُونَا وَ أَنْتَ رَبُّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ.»38 به خدا قسم كه به شما مهلتى چون مهلت سوارشدن يک اسب بيشتر ندهند تا آن كه آسياب زمان شما را در زير چرخش خرد و ريز كند. آرى اين عهدى است از پدرم و از جدّم، پس كارتان را با شركايتان جمع كنيد تا بعد از آن بر شما اندوهى نباشد آن گاه به من تاخته و مهلت ندهيد، من بر خدا که پروردگار من و شما است توکل ميکنم و هيچ جنبدهاي نيست مگر آنکه او پيشاني آن را در دست دارد، پروردگار من بر صراط مستقيم است. خداوندا! باران آسمان را از اينان دريغ فرما و به قحطىاى چون قحطى زمان يوسف اينان را مبتلا فرما، خداوندا ! غلام ثقيف - حجاجبنيوسف- را بر آنان مسلّط فرما تا جام آكنده از بلا و ظلم (ذلت و خوارى) را به اينها بچشاند، چرا که آنان ما را تكذيب كرده بىيارمان گذاشتند، تويى پروردگار ما، بر تو توكل و به سويت انابه كنيم و مصير به سوى توست. عرض شد حضرت اباعبدالله عليه السلام بعد از شهادت امام حسن عليه السلام ده سال به حيلههاي معاويه فکر ميکردند و ميديدند چه ميکند. حال خداوند آرزوي امام حسين عليه السلام را برآورده کرد و شرط تحقق آن را گوشزد نمود و شرط پيروزي را آن شهادتها و اسارتها قرار داد و حالا در آخرين ساعات روز عاشورا حضرت متوجهاند در حال به نتيجهرسيدن هستند و سايهي سياه امويان از سر اسلام در حال کناررفتن است. اولين نتيجه عزيزان عنايت داشته باشند اگر مسيري که بنياميه طراحي کرده بودند، تغيير نکرده بود پس از يک نسل که صحابهي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم همه رحلت ميکردند نه تنها از اسلام چيزي نميماند بلکه جاهليت اموي چهرهاي از اسلام ترسيم ميکرد که مردم براي هميشه از اسلامي که راه نجات بشر بود متنفر ميشدند. شما حتماً بر روي اين مسئله دقت کنيد که بنيعباس با شعار خونخواهي امام حسين عليه السلام از جهان اسلام يارگيري کردند و اين نشان ميدهد که پس از شهادت امام حسين عليه السلام جهتگيري جهان اسلام به کلي تغيير کرد. زيرا بنيعباس در عين آنکه سني مذهباند به مقابله با امويان برخاستند، پس موضوع نهضت امام حسين عليه السلام موضوعي نيست که بحث شيعه و سني در آن مطرح باشد. بنيعباسِ سني مذهب با شعار خونخواهي براي امام حسين عليه السلام از كل جهان اسلام يارگيري كردند. زيرا برنامهي امام حسين عليه السلام برنامهي تغيير مسير كل جهان اسلام از فرهنگ اموي بود، چيزي که شما در نهضت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در جهان اسلام مشاهده نموديد که همهي مسلمانان آن نهضت را از خود دانستند و به مرور جهان اسلام با برکات آن روبهرو خواهد شد، همانطور که پس از شهادت امام حسين عليه السلام چهار هزار دانشمند از اقصي نقاط جهان اسلام حرکت کردند تا اسلام را در مکتب امام صادق عليه السلام آموزش ببينند، مسلّم اکثر آنها سني مذهب بودند، تا آنجا که چهار امامِ اهل سنت مستقيم و يا غير مستقيم شاگرد امام صادق عليه السلاماند. خطر از اين جهت دفع شد كه به قول يكي از مورخين؛ بعد از شهادت امام حسين عليه السلام هيچكس ديگر جرأت اظهار شعارهاي امويان را نداشت. به گفتهي شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» اگر چنين قيامي که پشت سر آن قيامهاي ديگر صورت گرفت، نبود، اسلام و فکر امويان آنچنان به هم آميخته ميشد که تفکيک آنها ممکن نبود و با زوال امويان اسلام نيز از ميان ميرفت. اينکه بنيعباس با شعار خونخواهي امام حسين عليه السلام از جهان اسلام يارگيري کردند و بنياميه را حذف نمودند نشان ميدهد در زمان قيام بنيعباس وجدان عمومي آمادهي عبور از فرهنگ اموي است. بنيعباس به خاطر دشمني بنياميه هم که بود، بسياري از سنتهاي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را که از طريق نفاق بني اميه فراموش يا بيارزش شده بود، احياء کردند و اگر امروز جهان اسلام از حاکمان فاسد و وَهابيان امويصفت آزاد شود به خوبي ميتواند در کنار شيعه به آرمانهاي بلند اسلامي بينديشد و راز اميدواري ما نيز همين است که جهان اسلام همه به يک چيز فکر ميکنند. اتحاد بين شيعه و سني بسيار راحتتر از آني است که فعلاً دشمنِ استکباري مانع تحقق آن است. بايد در حادثههاي پيش آمده از نقش عنصر نفاق غافل نبود، جريان نفاق طوري ميآيد كه از يک طرف همهي اسلام را نشانه ميگيرد و از طرف ديگر به چهرههاي اصلي اسلام رنگ بيديني ميزند و طلبكار هم هست و لذا رسواکردن چنين چهرهاي بسيار مشکل است و اين کار، کار انسانهاي قدسي است. جدايي فريبخوردگان از امويان اينكه داريم حضرت سيدالشهداء عليه السلام صبح عاشورا، عمامهي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را بر سر گذاشتند و به جاي لباس جنگ، لباس عادي پوشيدند و نعلين بهپا کردند و بهجاي اسب، سوار شتر شدند و براي لشکر کوفه سخنراني کردند به جهت آن بود که آنها را متوجه جنبهي روحاني خود کنند و به آنها هشدار دهند به جنگ کسي آمدهاند که ميخواهد آنها را از دام امويان نجات دهد و پيرو چنين برنامهاي در سخنراني خود فرمودند: «أَيُّهَا النَّاسُ اسْمَعُوا قَوْلِي وَ لَا تَعْجَلُوا حَتَّى أَعِظَكُمْ بِمَا يَحِقُّ لَكُمْ عَلَيَّ وَ حَتَّى أُعْذِرَ إِلَيْكُمْ فَإِنْ أَعْطَيْتُمُونِي النَّصَفَ كُنْتُمْ بِذَلِكَ أَسْعَدَ وَ إِنْ لَمْ تُعْطُونِي النَّصَفَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ فَأَجْمِعُوا رَأْيَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَ لا تُنْظِرُونِ إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ ثُمَّ حَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ ذَكَرَ اللَّهَ بِمَا هُوَ أَهْلُهُ وَ صَلَّى عَلَى النَّبِيِّ صلي الله عليه و آله والسلم وَ عَلَى مَلَائِكَةِ اللَّهِ وَ أَنْبِيَائِهِ فَلَمْ يُسْمَعْ مُتَكَلِّمٌ قَطُّ قَبْلَهُ وَ لَا بَعْدَهُ أَبْلَغُ فِي مَنْطِقٍ مِنْهُ ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ فَانْسُبُونِي فَانْظُرُوا مَنْ أَنَا ثُمَّ ارْجِعُوا إِلَى أَنْفُسِكُمْ وَ عَاتِبُوهَا فَانْظُرُوا هَلْ يَصْلُحُ لَكُمْ قَتْلِي وَ انْتِهَاكُ حُرْمَتِي أَلَسْتُ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ وَ ابْنَ وَصِيِّهِ وَ ابْنِ عَمِّهِ وَ أَوَّلِ الْمُؤْمِنِينَ الْمُصَدِّقِ لِرَسُولِ اللَّهِ بِمَا جَاءَ بِهِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ أوَ لَيْسَ حَمْزَةُ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ عَمِّي أَوَ لَيْسَ جَعْفَرٌ الطَّيَّارُ فِي الْجَنَّةِ بِجِنَاحَيْنِ عَمِّي أَوَ لَمْ يَبْلُغْكُمْ مَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ لِي وَ لِأَخِي هَذَانِ سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَإِنْ صَدَّقْتُمُونِي بِمَا أَقُولُ وَ هُوَ الْحَقُّ وَ اللَّهِ مَا تَعَمَّدْتُ كَذِباً مُنْذُ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ يَمْقُتُ عَلَيْهِ أَهْلَهُ وَ إِنْ كَذَّبْتُمُونِي فَإِنَّ فِيكُمْ مَنْ لَوْ سَأَلْتُمُوهُ عَنْ ذَلِكَ أَخْبَرَكُمْ سَلُوا جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِيَّ وَ أَبَا سَعِيدٍ الْخُدْرِيَّ وَ سَهْلَ بْنَ سَعْدٍ السَّاعِدِيَّ وَ زَيْدَ بْنَ أَرْقَمَ وَ أَنَسَ بْنَ مَالِكٍ يُخْبِرُوكُمْ أَنَّهُمْ سَمِعُوا هَذِهِ الْمَقَالَةَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله والسلم لِي وَ لِأَخِي أَ مَا فِي هَذَا حَاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمِيِ»39 اى مردم! گفتار مرا بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را به آنچه حق شما بر من است پند دهم و عذر خود را بر شما آشكار كنم پس اگر انصاف دهيد سعادتمند خواهيد شد و اگر انصاف ندهيد پس نيك بنگريد تا کاري نکنيد که براي شما پشيماني بهبار آورد. سپس در بارهي من آنچه ميخواهيد انجام دهيد و مهلتم ندهيد، همانا ولىّ من آن خدائى است كه قرآن را فرو فرستاد و او است سرپرست و يار مردمان شايسته. سپس آن حضرت حمد و ثناى پروردگار را بجا آورد، و به آنچه شايسته بود از او ياد كرد و بر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم و فرشتگانش و ساير پيمبران درود فرستاد. از هيچ سخنورى پيش از او و نه پس از آن حضرت سخنى بليغ تر و رساتر از سخنان او شنيده نشد. سپس فرمود: اما بعد، پس نَسَب و نژاد مرا بسنجيد و ببينيد من كيستم سپس بهخود آئيد و خويش را سرزنش كنيد و بنگريد آيا كشتن من و دريدن پردهي حرمتم براى شما سزاوار است؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصى او نيستم، آن كس كه پسر عموى رسول خدا و اولين كسي بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم را در آنچه از جانب پروردگارش آورده بود تصديق كرد؟ آيا حمزهي سيد الشهداء عموى من نيست؟ آيا جعفربن ابىطالب كه با دو بال در بهشت پرواز ميكند عموى من نيست؟ آيا به شما نرسيده آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در بارهي من و برادرم فرمود: كه اين دو سرور جوانان اهل بهشت هستند؟ پس اگر تصديق سخن مرا بكنيد حق همانست، به خدا از روزى كه دانستهام خدا دروغگو را دشمن دارد دروغ نگفتهام و اگر مرا به دروغ نسبت دهيد پس همانا در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد شما را به آنچه من گفتم آگاهى دهند، بپرسيد از جابربنعبدالله انصارى، و ابا سعيد خُدرى، و سهل بن سعد ساعدى، و زيد بن ارقم، و انس بن مالك40 تا به شما آگاهى دهند كه اين گفتار را از پيغمبر صلي الله عليه و آله والسلم در بارهي من و برادرم شنيدهاند، آيا اين گفتار رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم جلوگيرى از ريختن خون من نميكند؟ امام در اين سخنراني حجت را بر آنها تمام کرد تا مرز مردمِ فريبخورده را با امويان جدا کند و در تاريخ بماند که جريان اموي که برنامهي اصلي مبارزه با امام حسين عليه السلام را در دست داشت يک جريان فريبکار است که به هيچ يک از ارزشهاي الهي پايبند نيست. حضرت در خطبهي دومي که صبح عاشورا ايراد کردند متذکر جريان ابوسفيان و امويان شدند و به کوفيان که به جنگ حضرت آمده بودند خطاب کردند «وَ أَنْتُمْ- ابْنَ حَرْبٍ وَ أَشْيَاعَهُ تَعْتَمِدُونَ وَ إِيَّانَا تُخَاذِلُونَ أَجَلْ»41 و شما اينک به فرزندان ابوسفيان و پيروانش اعتماد نمودهايد و دست از ياري ما برداشتهايد. اين که حضرت ميفرمايند: آيا شما نشنيديد كه پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: من و برادرم سرور جوانان اهل بهشت هستيم. متذکر جرياني ميشوند که دارد ارزشهاي ديني را به ضد ارزش تبديل ميکند و سخن پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم را زير پا ميگذارد. حضرت در حدّي تأکيد بر اُمويبودن لشکر عمرسعد دارند که وقتي به خيمهگاه حضرت حمله ميکنند آنها را با عنوان «يا شيعةَ ابيسفيان»42 خطاب ميکنند. شکست بنبست آنچه ماوراء روز عاشورا از طريق کربلا واقع شد آن بود که حضرت سيدالشهداء عليه السلام روحِ زمانه را که جريان نفاق اموي با غفلت خلفاء عوض کرده بود، به خود برگرداند و بنبستي را که امويان براي حرکت اسلام به سوي اهداف الهياش پديد آورده بودند، شکافت، بنبستي که در آن، آنقدر ارزشها ضد ارزش شد که تا سَبّ و توهين به علي عليه السلام و شهادت فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم پيش رفت. معاويه فضا را طوري تغيير داده بود که طرف به عنوان امام جمعه بالاي منبر ميرفت و به اميرالمؤمنين عليه السلام رسماً توهين ميكرد و امام حسن عليه السلام بايد پاي منبر مينشستند و اگر بلند ميشدند و ميرفتند حاکمان اموي طبق فتواي جدّشان حكمشان را قتل ميدانستند. چرا که اگر کسي متعمداً نماز جمعه را ترك كند و اين کار سه بار تكرار بشود از اسلام خارج است. حالا امام جمعهي اموي بالاي منبر بايد خطبه بخواند و امام حسن عليه السلام هم بايد پاي منبر بنشينند. اين عمل آنقدر نهادينه شده بود كه يكي از اين امام جمعهها در خطبهها فراموش کرد به اميرالمؤمنين عليه السلام سَبّ بكند، قبل از آنکه نماز را شروع کند گفت خطبه كامل انجام نشد و رفت بالاي منبر و سَبّ كرد و خطبه را تمام كرد. معاويه رسماً طي بخشنامهاي همهي کارگزاران شهرها را موظف نمود که در خطبههاي جمعه و عيدين، صريحاً علي عليه السلام را مورد لعن قرار دهند43 و اين بدعت شوم حدود شصت سال ادامه داشت تا اينکه از طرف عمربنعبدالعزيز تعطيل شد. انگيزهي معاويه اين بود که زمينهي رجوع مردم به اهل البيت سلام الله عليه را از بين ببرد تا ديگر کسي نماند که قدرت رويارويي با نظام حاکم امويان را پيدا کند. و هدف اصلي معاويه را در اين کار بايد در مبارزه با اسلام دانست، زيرا حقيقتاً علي عليه السلام نمونهي کامل اسلاميت بود، اگر شخصيت آن حضرت زير سؤال ميرفت خود به خود آن ارزشها زير سؤال ميرفت. به همين جهت وقتي امّ سلمه به معاويه نامه نوشت که: «شما خدا و رسول را بر فراز منابر مورد لعن قرار ميدهيد، زيرا علي و آن کسي که او را دوست دارد دشنام ميدهيد و من گواهي ميدهم که خدا و رسولش علي را دوست داشتند.» معاويه به او اعتنايي نکرد.44 حالا اين فضا را داشته باشيد، همين فضا كه سَبّ اميرالمؤمنين عليه السلام جزء شعارهاي نظام است، بعد از شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام بهکلي عوض شد، به همان اندازه طول ميکشد كه سواري سوار بر اسب شود و پياده گردد، ورق برگشت. وقتي عرض ميکنم ورق برگشت به همان معنايي است که ديگر بني اميه نتوانستند به اهدافي که دنبال ميکردند اصرار کنند و جهت جامعه به سوي ديگري سوق پيدا کرد. توقفِ تأثيرگذاري امويان حركت امام حسين عليه السلام بيش از آنکه جنگ و قتال باشد، حرکتي بود براي نفاقشناسيِ پيچيدهاي که در رگ و پوست جهان اسلام نفوذ کرده بود و بحمدلله همين امروز هم نهتنها شيعيان، بلکه جهان اسلام ميتواند از آن نهضت تغذيه كند و از بنبستهاي خود خارج شود.بنبستي که در آن، بهقدري ارزشها ضد ارزش شد که تا سَبّ و توهين به علي عليه السلام به عنوان ارزشيترين شخصيت اسلام، پيش رفت، درهم شکست. در نهضت امام حسين عليه السلام روشن شد که چگونه اگر نفاق زير پوست نظام اسلامي خانه کند دشمنان اسلام بيشتر تأثيرگذار خواهند بود تا ياران اسلام. نهضت امام حسين عليه السلام طوري فضا را عوض کرد که ديگر امويان تأثيرگذار نبودند و اين کار بسيار بزرگي بود و حضرت خوب ميدانستند چکار دارند ميکنند و اميدواري و شادي حضرت به جهت بياثرکردن نقش امويان در سراسر تاريخ اسلام بود. موضوعِ تأثيرگذاربودن فرهنگهاي منحرف در اسلام موضوع بسيار مهمي است، چيزي که قبل از انقلاب ما آن را با گوشت و پوست خود احساس ميکرديم که چگونه سفيران کشورهاي غربي در سرنوشت فرهنگي و اقتصادي جامعه مؤثر بودند و چگونه هدفشان منهدمکردن فرهنگ اسلامي در بين مردم جامعه بود. اگر شما ميخواستيد برنامهاي بريزيد كه در نظام آموزشي مدارس و دانشگاهها موضوعاتي تدريس شود که به درد مردم ميخورد، آنقدر سنگاندازي ميشد كه هرگز صورت عملي به خود نميگرفت. ولي اگر برنامهاي ريخته ميشد كه مثلاً دانشجويان را در يک اردوي مختلطِ بين دختر و پسر به ايرانگردي ببرند، به سرعت تصويب ميشد و بودجهي آن آماده ميگشت، يعني هرجا تصميمات به نفع اسلام بود هرگز تصويب نميشد و متأسفانه در بعضي موارد هنوز هم در نظام آموزشي ما چنين روحيهاي تأثيرگذار است. با نهضت حضرت امام حسين عليه السلام آنچنان موضوعِ تأثيرگذاري فرهنگ اموي دگرگون شد كه بعد از شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام، امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام محل رجوع دانشمندان جهان اسلام گشتند تا علماء از فرهنگ اهلالبيت سلام الله عليه بهرهمند شوند. در حال حاضر شما بخواهيد يك دانشگاه هزار نفري را مديريت کنيد و سرويس بدهيد چقدر امكانات ميخواهد؟ اين همه جمعيت ميآمدند و با امکانات لازم تحصيل ميکردند، اين نشان ميدهد که عملاً کشور در اختيار امام باقر و امام صادق سلام الله عليه بوده و به همين جهت هم هارون الرشيد احساس خطر کرد و از ترس گسترش شيعيان، امام کاظم عليه السلام را به زندان انداخت که نتيجهاي از کارش نگرفت و مأمون، فرزند او مجبور شد امام رضا عليه السلام را وليعهد خود قرار دهد تا پايههاي حکومت خود را نگهدارد. در نهضت امام حسين عليه السلام روشن شد چگونه اگر نفاق زير پوست نظام اسلامي خانه کند دشمنان اسلام بيشتر تأثيرگذار خواهند بود تا ياران اسلام و در اين راستا ديروز «سرجون بنمنصورالرومي» مشاور يزيد ميشود و امروز کارشناسان بانک جهاني ميخواهند به ما مشاوره بدهند، تا ديروز اسلام در فرهنگ رومي ادغام شود و امروز در فرهنگ غربي و بايد بدانيم راهکارِ برونرفت از اين خطر هميشه امام حسين عليه السلام و فرهنگ ايثار و شهادت بوده است. روم ديروز و غرب امروز برنامهي شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام را «سرجونبن منصورالرومي» طراحي کرد، شيخ مفيد در ارشاد مينويسد: «لَمَّا وَصَلَتِ الْكُتُبُ إِلَى يَزِيدَ دَعَا سَرْجُونَ مَوْلَى مُعَاوِيَةَ فَقَالَ مَا رَأْيُكَ إِنَّ حُسَيْناً قَدْ وَجَّهَ إِلَى الْكُوفَةِ مُسْلِمَ بْنَ عَقِيلٍ يُبَايِعُ لَهُ وَ قَدْ بَلَغَنِي عَنِ النُّعْمَانِ بْنِ بَشِيرٍ ضَعْفٌ وَ قَوْلٌ سَيِّئٌ فَمَنْ تَرَى أَنْ أَسْتَعْمِلَ عَلَى الْكُوفَةِ وَ كَانَ يَزِيدُ عَاتِباً عَلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَقَالَ لَهُ سَرْجُونُ أَ رَأَيْتَ مُعَاوِيَةَ لَوْ نُشِرَ لَكَ حَيّاً أَ مَا كُنْتَ آخِذاً بِرَأْيِهِ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَأَخْرَجَ سَرْجُونُ عَهْدَ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ عَلَى الْكُوفَةِ وَ قَالَ هَذَا رَأْيُ مُعَاوِيَةَ مَاتَ وَ قَدْ أَمَرَ بِهَذَا الْكِتَابِ فَضُمَّ الْمِصْرَيْنِ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَقَالَ لَهُ يَزِيدُ أَفْعَلُ ابْعَثْ بِعَهْدِ عُبَيْدِ اللَّه»45 چون نامههايي در رابطه با ورود مسلم ابن عقيل به کوفه، به عنوان نمايندهي امام حسين عليه السلام به يزيد رسيد، يزيد سرجون غلام معاويه را طلبيد و به او گفت: رأى تو چيست؟ همانا حسين مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاده و براى او از مردم بيعت ميگيرد، و به من رسيده است كه نعمان سستى كرده، و گفتار بدى در اين باره داشته است به نظر تو چه كسى را به كوفه فرمانروا كنم؟- و يزيد در آن هنگام بر عبيد اللَّه بن زياد كه حاكم بصره بود خشمناك بود- سرجون گفت: اگر معاويه (پدرت) زنده بود و در اين باره رأى ميداد آن را مىپذيرفتى؟ گفت: آرى، سرجون حكم فرماندارى عبيد اللَّه بن زياد را براى كوفه بيرون آورد و گفت: اين رأى معاويه است كه خود مُرد ولى دستور به نوشتن اين حكم داد، پس حكومت دو شهر (بصره و كوفه) را به عبيدالله بن زياد بسپار، يزيد گفت: چنين ميكنم، حكم عبيدالله را براى او فرستاد. اگر ديروز «سرجون بن منصورالرومي» مشاور يزيد ميشود و با مطرحکردن عبيدالله براي حکومت کوفه، برنامهي قتل امام حسين عليه السلام را ميريزد، امروز باز همان رومِ ديروز و غرب امروز است که جريان نفاق را رهبري ميکند و پيچيدهترين جبههي مقابله با نظام اسلامي را به ميان ميآورد و امروز نيز امام حسين عليه السلام و فرهنگ شهادت است که نظام اسلامي را از دام دشمن منافق ميرهاند. و اين عملي نميشود مگر با شدّت دادن به نظام ولايت فقيه و به ميدان آمدن نيروهاي اصولگراي وِلايي. نَه ميتوان حضور عنصر نفاق را در صدر اسلام ناديده گرفت و متوجه عظمت کار امام حسين عليه السلام نبود و نَه امروز ميتوان از حضور جريان نفاق در قالب ادعاي اسلامي يکه خورد و از عبور از جريان پيچيدهي نفاق مأيوس گشت و به جريان فتنه باج داد. راهي که امام حسين عليه السلام در جلو ما گشودهاند راهي است که نقشههاي نفاق را عقيم ميکند و جمهوري اسلامي بدون آن که به جمهوري ايراني تبديل شود، با نشاط کامل به راه خود ادامه ميدهد. زيباييهاي کربلا وقتي متوجه شديم خداوند با مدد کامل خود تقاضاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام را برآورده کرد تا حضرت به بهترين نحو مأموريت خود را انجام دهند و به زيباترين شکل کربلا بروز کرد، ميفهميم چرا در آخر زيارت عاشورا در سجده ندا سر ميدهيم: «اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاكِرِينَ لَكَ عَلَى مُصَابِهِمْ»، خدايا! حمد تو را، حمد شکرگذاراني که ميدانند چگونه بر مصائبشان شکرگذاري کنند. به نظرم با بحثي که گذشت راز حمدهايي را كه در سجدهي زيارت عاشورا به تأسّي از وجود مقدس امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام انجام ميدهيد، دانسته باشيد و اينکه چرا ما نيز خدا را شکر ميکنيم که چگونه جهان اسلام را از ظلمات فرهنگ اموي آزاد کرد. در آخر زيارت عاشورا در حين سجده، عرضه ميداري خدايا! حمد تو را، آن هم حمد شکرگذاران به جهت آن مصيبتي که بر حسين عليه السلام و يارانش وارد شد و آن همه نتيجه داد و حسين عليه السلام را مسرور نمود. عرضه ميداريد، خدايا شكر، تازه شكر آنهايي كه شاكر هستند. حمد شاكرين، يعني حمد آنهايي كه در نعمتها منعم را ميبينند به جهت مصيبتي كه بر اصحاب کربلا وارد شده است! اين طور سخنگفتن به اصطلاح؛ يکنوع «پارادوكس» است، چون اگر مصيبت است پس چرا جاي شكر دارد و اگر چيزي است که شكر دارد، چرا مصيبت است؟ آري مصيبت بزرگي بود که سايهي امويان خواست چهرهي اسلام را تيره و تار کند و تا شهادت بهترين فرزندان اسلام جلو آمدند، ولي حمد خدا را به جهت زيبائيهايي که به دست امام حسين عليه السلام و ياران او نمايان ساخت و بهترين چهره از اسلام را به نمايش گذاشت. در ادامه ميگوئيد: «الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى عَظِيمِ رَزِيَّتِي»؛ «رَزِيَّت» هم به همان معناي مصيبت است ميفرمايد «الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى عَظِيمِ رَزِيَّتِي» حمد خدا را به جهت مصيبت بزرگ من که در آن مصيبت لطف خدا نمايان شد و امام به نتيجهاي که بايد ميرسيدند، رسيدند، هر چند از جهتي مصيبت بود، آن هم مصيبتي بر تکتک جامعهي اسلامي. راز حمدگفتن در اين مصيبت آن است که در دل آن شهادت، خندهي حسين عليه السلام ظهور کرد، با حمد خدا در اين حادثه داريد خدا را با تمام اسماء الهيه و قدرت عاليهاش ميبينيد و لذا گفتهاند كربلا آيت بزرگ خداوند است. اين شروع بحث است تا إنشاءالله اولاً: حرکاتي که ناخواسته به حاکميت نفاق منجر ميشود درست شناخته شود. ثانياً: عنصر نفاق را درست ارزيابي کنيم و از آن ساده نگذريم وگرنه خسارتهايي در حدّ شهادت امام حسين عليه السلام پديد ميآيد. ميدانيد كه نگاهِ نفاق، نگاهِ قالبِ دينيِ ضدّ قدسي است و در آن طوري دين و دينداري تعريف ميشود که قلبها به عالم قدس و معنويت وصل نيستند اما قالبها قالبهاي ديني است. فقط با اشك ميشود قلبها به عالم قدس متصل گردد و حسين عليه السلام مأمور پديد آوردن نهضتي است که اشک جزء لاينفک آن است و لذا حضرت صادق عليه السلام در زيارت اربعين خطاب به جدّ بزرگوار خود عرضه ميدارند: «السَّلَامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ، السَّلَامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَات»46 سلام بر حسين مظلومِ شهيد، اسير سختي ها و بلاها، و کشتهي اشکهاي روان. همانطور که حضرت سيدالشهداء عليه السلام در معرفي خود و نهضت خود ميفرمايند: «أَنَا قَتِيلُ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا اسْتَعْبَر»47؛ من کشتهي اشکهاي روان هستم و اين نشان ميدهد حضرت سيدالشهداء عليه السلام راه حل هميشگي را براي نجات اسلام در چنين فرهنگي قرار دادند که دلها با آسمان معنويت همواره در اُنس باشند48 و بر جنبههاي قدسي اسلام تأکيد شود. شهادت و اشک و اعتماد به عالم غيب و اميدواري به مددهاي معنوي، همه راههايي بود که کربلا براي نابودي خط نفاق در جلو ما قرار داد تا حضور فرهنگ امامت و وِلايت همواره در صحنه بماند. کربلا نشان داد اسلامِ سطحي و سياسي و منهاي معنويت، بستر تأثيرگذاري عنصر نفاق در جامعه خواهد شد و عبرتي شد که متوجه باشيم اگر کشورگشائيهاي خليفهي دوم و يا توسعه به روش غربي، بدون تأکيد بر معنويت، وارد نظام اسلامي شود کار به حاکميت معاويه و شهادت امام حسين عليه السلام ميکشد. جريان نفاق با انواع ابتلائاتي که براي جامعه به وجود ميآورد سعي ميکند از جامعهي اسلامي قداستزدائي کند تا بتواند هرکه را خواست اسوه و الگو قرار دهد و جريانهاي قدسي واقعي را از جامعه حذف کند و نهضت کربلا در درون خود توان خنثيکردن چنين فتنهاي را دارد. بايد با دقت بيشتر عقلها را متوجه کربلا نمود و راه خود را هرگز از امام حسين عليه السلام و کربلا جدا نکرد تا در هر حال جريان نفاق امکان تنفس پيدا نکند. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» منابع قرآن نهجالفصاحه نهجالبلاغه غرر الحكم و درر الكلم معنويت تشيع، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» انتشارات تشيع سال 1385 تفسير الميزان، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمةاللهعليه» الکافي، ابيجعفر محمدبنيعقوب کليني«رحمةاللهعليه» فصوصالحکم، محيالدين ابن عربي تفسير علي بن ابراهيم مصباح الشريعه، ترجمه عبد الرزاق گيلانى تحف العقول، ابن شعبه حرانى توحيد صدوق إرشاد القلوب إلى الصواب، شيخ حسن ديلمى وسائل الشيعه، شيخ حرّعاملي اعتقادات اماميه، شيخ صدوق و شيخ مفيد علل الشرائع، شيخ صدوق مستدركالوسائل، حسين نوري طبرسي مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي احياء علوم الدين، ابوحامد غزالي امامشناسي، آيتالله حسيني تهراني«رحمةاللهعليه» معادشناسي، آيتالله حسيني تهراني«رحمةاللهعليه» کنزالعمال، متّقى هندى كلمات مكنونه، فيض كشف اليقين فيفضائل أميرالمؤمنين عليه السلام الحكم الزاهرة با ترجمهي انصارى ينابيع المودة، قندوزي احتجاج، ترجمهي غفارى مازندرانى فضائل الشيعة، شيخ صدوق الخصال، ابن بابويه فلاح السائل، سيدبن طاووس من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق الإحتجاج على أهل اللجاج، احمد بن على طبرسى طرائف الحكم، ميرزا احمد آشتيانى فضائل پنج تن سلام الله عليه در صحاح ششگانه اهل سنت، محمد باقر ساعدى فرائدالسمطين، شيخالاسلام حموئى تفسير کبير، فخر رازي كنز الفوائد، ابو الفتح كراجكى عقباتالانوار في امامة الأئمة الأطهار الفين، علامه حلى، ترجمهي وجدانى بصيرت فاطمه زهرا سلام الله عليه، اصغر طاهرزاده تجريد، قوشجي منتهيالآمال؛ شيخ عباس قمي چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني، اصغر طاهرزاده عوالي اللّالي؛ ابن ابي جمهر احسائي كشف اليقين في فضائل أميرالمؤمنين عليه السلام، علامه حلي احقاق الحق، شهيد قاضي نور الله شوشتري إعلام الورى بأعلام الهدى، شيخ طبرسي مستدرك، حاكم نيشابوري الارشاد، شيخ مفيد كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق عيون اخبار الرضا عليه السلام، شيخ صدوق شفاء الصدور في شرح زيارة العاشور، ميرزا ابوالفضل تهراني مروج الذهب، مسعودي اُسْدُالغالب، ابن اثير مسند، احمد حنبل تاريخ ابنكثير شامي كتاب «صفين»، نصربنمزاحم مجالس المؤمنين، قاضي نورالله شوشتري نهج الحق و كشف الصدق، على رضا كهنسال الرياض النضرة، محب طبري تاريخ الخميس، الامام الشيخ حسين بن محمد بن الحسن الديار صحيح بخاري صحيح مسلم في معرفة حجج الله على العباد، قوشجي شرح نهج البلاغه، ابنابيالحديد ينابيع المودة، قُنْدُوزي شافعي كشف المحجة لثمرة المهجة، سيد ابن طاووس مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمي معانيالاخبار، شيخ صدوق اللهوف علي قتلي الطفوف، سيدبن طاوس إعلام الورى بأعلام الهدى، شيخ طبرسي مختصر تاريخ دمشق، ابنمنظور امالي، صدوق مقتل مقرّم حديقة الشيعه، محقق اردبيلي تفسير کبير، فخر رازي نهج الحق و كشف الصدق، علامه حلى الامام الحسين، عبدالله علايلي تاريخ يعقوبي آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9) گزينشتكنولوژي از دريچه بينش توحيدي علل تزلزل تمدن غرب آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين جوان و انتخاب بزرگ ده نكته از معرفت النفس كربلا، مبارزه با پوچيها (جلد 1و2) زيارت عاشورا، اتحادي روحاني با امام حسين عليه السلام فرزندم اينچنين بايد بود (شرح نامة حضرت علي به امام حسن«عليهماالسلام»، نهجالبلاغه، نامة 31) فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت (عج) مباني معرفتي مهدويت مقام ليلةالقدري فاطمه سلام الله عليه از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري) جايگاه رزق انسان در هستي زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان فرهنگ مدرنيته و توهّم دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي بصيرت فاطمهزهرا سلام الله عليه جايگاه و معني واسطه فيض امام خميني و خودآگاهي تاريخي انقلاب اسلامي، برونرفت از عالَم غربي انقلاب اسلامي، باز گشت به عهد قدسي جايگاه اشراقي انقلاب اسلامي در فضاي مدرنيسم مباني نظري و عملي حب اهل البيت ادب خيال، عقل و قلب عالم انسان ديني جايگاه جنّ و شيطان و جادوگر در عالم هدف حيات زميني آدم آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم؛ عامل قدسيشدن روح زن، آنگونه كه بايد باشد خطر ماديشدن دين چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني هنر مردن