بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
سلوک ذيل شخصيت امام خميني«رضوان الله تعالي عليه» اصغر طاهرزاده طاهرزاده، اصغر،1330- سلوک ذيل شخصيت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»/ طاهرزاده، اصغر.- اصفهان: لُبالميزان، 1391. 448 ص. ISBN: 978-964-2609-40-6? فهرستنويسي بر اساس اطلاعات فيپا. كتابنامه به صورت زيرنويس. 1- خميني ، روح الله، رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران-???? - ???? - شخصيت. 1391 8 س 16ط/1577DSR-0842/955 كتابخانة ملي ايران-2735537 داراي مجوز انتشار از مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(س).273-13/2/1391 تاريخ انتشار: 1391-ليتوگرافي: شكيبا قيمت شوميز: 7000 تومان-حروفچين: گروه فرهنگي الميزان قيمت گالينگور: 8000 تومان-طرح جلد: گروه فرهنگي الميزان شمارگان: 3000 نسخه-ويراستار: گروه فرهنگي الميزان صحافي: دي كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است مراكز پخش: 1- گروه فرهنگي الميزان -تلفن: 7854814- 0311 2- دفتر انتشارات لبالميزان -همراه: 09131048582 مقدمه 1- کتاب حاضر صورت بسطيافتهي سخنراني استاد طاهرزاده تحت عنوان «سلوک ذيل شخصيت امام خميني«رضواناللهعليه»» است که پس از آنکه به صورت مکتوب در آمد در 17 جلسه توسط ايشان به طور مبسوط مورد بحث قرار گرفت و اينک تمامي اين جلسات پس از بازبيني توسط استاد، جامهي کتاب در برگرفته است. 2- اين بحث در جمع عزيزاني مطرح شده که از طرفي دغدغهي حرکت فرهنگي در جهان معاصر را دارند و از طرف ديگر ميخواهند اين حرکت را در ذيل انديشه و شخصيت امام«رضواناللهعليه» محقق نمايند. لذا مخاطبين اصلي اين کتاب کساني هستند که ميخواهند با تفکر و تدبّري عميق به جايگاه شخصيت امام«رضواناللهعليه» نظر کنند و نيز کساني که همراه امام وارد صحنهي نهضت و انقلاب اسلامي شدند و قصد بازخواني عميقتري از انقلاب و جايگاه امام«رضواناللهعليه» دارند. 3- کتابي که پيش رو داريد سعي دارد ما را متوجه مبادي تفکر نمايد و در همين راستا روشن ميکند مبادي تفکر بايد نهتنها يک تئوري مطمئنْ بلکه سيره و سلوک يک شخصيت قدسي باشد که مصداق کامل آن اهلالبيت عليه السلام اند که در توصيف آنها در زيارت جامعه اظهار ميداريم: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ» آنچه را شما حق ميدانيد، ما نيز حق ميدانيم و آنچه را شما باطل ميدانيد ما نيز باطل ميدانيم. و از اين طريق مبادي عقل نظري و عملي خود را امام معصوم قرارميدهيم. در کتاب سعي شده روشن شود در حال حاضر در ذيل ائمهي معصومين عليه السلام ، حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» قراردارند و ما امروز از طريق شخصيت علمي و عملي ايشان ميتوانيم مبادي عقل نظري و عملي جامعهي خود را شکل دهيم و به آن وحدت قدسي که لازم داريم برسيم. 4- با شناخت شخصيت اشراقي حضرت امام که در چندين جلسه به آن پرداخته ميشود موضوعِ بهدستآوردن مبناي لازم جهت تفکّر به ميان ميآيد و معلوم ميشود در چنين حالتي است که همهچيز معناي خود را پيدا ميکند. از يک طرف وحدت حقيقي و تفاهم لازم جهت ايجاد بسترِ تحقق تمدن اسلامي فراهم ميشود و از طرف ديگر مشکلات تاريخي ما درست تحليل ميگردد و راهکارهاي عبور از آنها پيدا ميشود. 5- جاي جاي کتاب به شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهعليه» پرداخته است. اول اينکه معني شخصيت اشراقي چيست و ديگر اينکه به چه دليل حضرت امام يک شخصيت اشراقي است و با نور قلب خود ملکوت خود را در معرض انوار الهي قرارداده و سوم اينکه چگونه بايد افرادِ جامعه را تربيت کرد که بتوانند رابطهاي اشراقي با حضرت امام داشته باشند و در ذيل پرتو شخصيت ايشان به جامعيت لازم برسند. البته با طرح اين مباحث عملاً ما متوجه معارف ارزشمندي خواهيم شد که نهتنها نگاهمان به حضرت امام تصحيح ميشود تا ايشان را صرفاً يک دانشمند ندانيم، بلکه با بهدستآوردن چنين نگاهي بين شخصيتهاي علمي و انسانهاي اشراقي تفاوت قائل ميشويم و متوجه سنّت خداوند در پرورش زعماي دين خواهيم شد. 6- کتاب به تأسي از مقام معظم رهبري«حفظهالله» به شاخصههاي اصولگرايي حقيقي پرداخته و به طور جدّي به راه کارهاي رسيدن به آن نوع اصولگرايي نظر کرده و روشن نموده امروز با نظر به شخصيت جامع حضرت امام در علم و عمل ميتوانيم به آن اصولگرايي دست يابيم که مدّ نظر مقام معظم رهبري است. در تبيين شخصيت امام در کنار شخصيت فقهي ايشان، به جنبههاي فلسفي و عرفاني ايشان نيز تأکيد نموده تا مسير آن سلوکي را که شايستگي قرارگرفتن در ذيل شخصيت حضرت امام را به انسان ميدهد، روشن کند. 7- راز تجلّي نور انقلاب اسلامي بر قلب مبارک حضرت امام، از نکات مهمي است که در کتاب بر روي آن بحث شده است و نويسنده روشن نموده چگونه مکتب حضرت امام شايستگي تحقق راهحلهايي را دارد که جهان امروز را از ظلمات مدرنيته آزاد کند و به وحدت قدسي برساند و امکان تفکّر و تفاهم را به بشر امروز برگرداند. 8- يکي از حساسترين فرازهاي کتاب نظر به تفصيل درآوردن حقايق اجمالي است که موجب ظهور حقانيت آن حقايق ميشود و مردم ميتوانند قدسيبودن آنها را لمس کنند. اين مبحث روشن ميکند همانطور که ائمهي معصومين عليه السلام نقش تفصيلدادنِ وَحي محمدي صلي الله عليه و آله والسلم را داشتند، وظيفهي نيروهاي معتقد به انقلاب است که خود را شايستهي به تفصيل درآوردن حقيقت انقلاب اسلامي کنند، همانطور که مقام معظم رهبري«حفظهالله» عامل تفصيل انقلاب شدند و توانستند استعدادهاي انقلاب اسلامي را در مواطن مختلف ظاهر نمايند تا آن حقيقتِ اجمالي در مظاهر تفصيلي به رؤيت درآيد و مورد تصديق قرارگيرد. 9- اساسيترين نکتهاي که در کتاب مدّ نظر قرارگرفته، «وجود» يا «حقيقت» است. در جلسات مختلف، زاويههاي مختلفي نسبت به چگونگي رجوع به «وجود» باز شده است، زيرا ميتوان گفت:شاخصهي اصلي مکتب حضرت امام«رضواناللهعليه» رجوع به «وجود» و تأکيد بر اصالت وجود است تا از يک طرف به بهترين شکل به حضرت مهدي (عج) نظر شود و انقلاب اسلامي مسير رجوع به آن حضرت گردد و از طرف ديگر ماهيت غرب که از طريق سوبژکتيويته به «وجود» پشت نموده نيز روشن گردد. 10- در حال حاضر تجلّي نور مهدي (عج) از آئينهي انقلاب اسلامي، به کمک شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهعليه» به صحنه آمده و عدم رجوعِ کامل به انقلاب اسلامي عين ماندن در جاهليت و بي فکري است، و بي فکري همواره با تضاد و عدم وحدت همآغوش است. پس اگر امروز به دنبال وحدت حقيقي در جامعه هستيم بايد به راهکارهاي قرارگرفتن در ذيل شخصيت اشراقي حضرت امام فکر کنيم و سراسر کتاب چنين عزمي را دنبال ميکند. 11- در آخر متذکر ميشويم که اين کتاب براي مخاطباني که با آثار استاد طاهرزاده از جمله مباحث «معرفت نفس» و «از برهان تا عرفان» و «غربشناسي» و «آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود»، آشنايي دارند بيشتر قابل استفاده خواهد بود. گروه فرهنگي الميزان مقدمهي مؤلف 1- اشراقي که بر قلب حضرت روح الله«رضواناللهعليه» تجلي کرد و منجر به فتح تاريخي جديد در جهان اسلام شد، پرتو نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم است که بر قلب سليم سالک صاحبدلِ دوران يعني حضرت امام اشراق گشت، سالکي که اُنس قلبي با کتاب وَحي و اولياء معصوم عليه السلام داشت و در سير عملي و نظري از ظاهر به باطن و از کثرت به وحدت سير کرده بود و به جهت آمادگي براي حاکميت نور الهي بر زندگي بشر امروز، حقيقت در وجوه مختلف بر او آشکار شد و مأمور دستگيري ملتها گشت و ما امروز وظيفه داريم براي ارتباط با آن شخصيت اشراقي خود را بيش از پيش آماده کنيم. 2- شخصيت اشراقي حضرت روح الله«رضواناللهعليه» شخصيتي است که ملتها با نظر به او ميتوانند در دوران به حجابرفتن حقيقت، موجب گشايش تازهي حقيقت شوند تا وفاداري بشر به عالم قدس شروع گردد و از اين طريق با شروع عصر بينات، زمينهي ظهور انسان کامل فراهم شود. از اين جهت انقلاب اسلامي شروع تاريخ ما خواهد شد و از نظمي که کانت به جهان مدرن داد و ما تا حال با آن نظم جهان را ميفهميديم، آزاد ميشويم و از آن به بعد به چيزهايي ميپردازيم که به آنها نياز داريم نه به چيزهايي که به آنها نياز نداريم و مسئلهي دنياي مدرن است. 3- از محورهاي کتاب «سلوک ذيل شخصيت امام خميني«رضواناللهعليه»» تبيين اين مسئله است که: جامعهي سالم که بستر ريزش الطاف الهي خواهد بود، جامعهاي است که بين اعضاء آن وحدت باشد و مسلّم وحدتي، وحدت است که محور آن امور قدسي و انگيزههاي الهي باشد. اسلام براي تحقق چنين وحدتي اهلالبيت عليه السلام را مدّ نظر جامعه قرار ميدهد تا جامعه بتواند مبادي علمي و عملي خود را با رجوع به آن انوار قدسي بهدست آورد. از آنجايي که در زمان غيبت امام معصوم نبايد وحدت جامعه تعطيل شود، خداوند با پروراندن فقيهي جامع، جامعهي اسلامي را از محور وحدت محروم نميگرداند. از اين جهت ما معتقديم محور وحدت تاريخ امروز ما حضرت روحالله خميني«رضواناللهعليه» است، تا با رجوع به شخصيت علمي و عملي او بتوانيم وحدت قدسي مورد رضايت الهي را شکل دهيم و جامعهي خود را بستر ريزش الطاف الهي گردانيم. اميد است توانسته باشيم با دلايل قرآني و روايي و شواهد حضوري اين مهم را ارائه دهيم. 4- ميخواهيم بگوييم خداوند علاج پريشان حالي جامعهي ما را رجوع به انقلاب اسلامي و تأسي به شخصيت حضرت روحالله«رضواناللهعليه» قرارداد تا بتوانيم انسجام فرهنگي لازم را بهدست آوريم، سعي داريم نحوهي رجوع به انقلاب اسلامي و حضرت امام را روشن کنيم تا مسير علاج پريشانحالي جامعهي خود را روشن کرده باشيم. 5- گذشتهي انقلاب اسلامي گواه است که ملّت ما توانستند طعم فضاي يگانگي را در اوايل انقلاب و در دوران دفاع مقدس، در ذيل روحانيت حضرت امام بچشند. معلوم است که اگر سعي کنيم آزاد از روحيهي محدود گروه گرايي و حزب گرايي، خود را در ذيل شخصيت امام قراردهيم، فضاي يگانگي و وحدت قدسي را در جامعه نهادينه ميکنيم و جامعه بستر ريزش الطاف الهي خواهد شد و از موانعي که در پيش رو داريم عبور خواهيم کرد. 6- حضرت امام«رضواناللهعليه» روحي بود ماوراء مشهورات زمانه، و اين نکته را مقام معظّم رهبري«حفظهالله» خوب درک کردند و بر آن اساس در توصيف حضرت امام ميفرمايند: «آن مرد عظيمي که بلاشک خداوند لمعهاي و لمحهاي از انوار طيبهي نبوتها را در وجود او قراردادهبود»1 و به همين جهت نگفتند امام يک مجتهد بود من هم يک مجتهد، بلکه تلاش کردند در ذيل شخصيت حضرت امام، عامل تفصيل انقلاب اسلامي و اهداف قدسي آن باشند. 7- تا جايگاه اشراقي انقلاب اسلامي درست روشن نشود، نميفهميم تاريخ جديدي در عصر ما شروع شده و انساني در سيرهي انبياء، بنا دارد همهي معادلات جهان کفر را درهم ريزد و ما را به تولدي ديگر دعوت نمايد. اين را وقتي ميفهميم و پاي در تولد جديد ميگذاريم که شخصيت اشراقي آن کسي را که بنا دارد چون حضرت اسرافيل حيات را بر کالبد مردهي جهان امروز برگرداند، بشناسيم زيرا: هين که اسرافيل «وقت»اند اوليا* مرده را ز ايشان حيات است و حيا 8- سعي ما آن است که راه رجوع به مکتب و شخصيت حضرت روحالله«رضواناللهعليه» را بنمايانيم تا جامعه بتواند بهترين ارتباط را با انقلاب اسلامي برقرارکند و در ذيل انقلاب اسلامي به تفکر و تفاهم و وحدت قدسي لازم برسد و نسبت به انقلاب «نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» نگرديم که در آن صورت از برکات مهمي محروم خواهيم شد و نه تنها زبان همديگر را نميفهميم بلکه کينهي يکديگر را به دل ميگيريم، چون هرکدام به وجهي از انقلاب اسلامي تأکيد ميکنيم. 9- تذکر به عهدي که ملت ايران با حضرت امام بست و در آن راستا ولايت الهي را پذيرفت، موجب ميشود که از بيتاريخي مدرن که ما را در بند نيهيليسم گرفتار نموده، غفلت نشود و بفهميم در اين فتح تاريخي تا کجا بايد جلو برويم. 10- وقتي تفکر ظهور کرد و تفاهم به صحنه آمد، آزاد انديشي موجب تولد انديشههايي ژرف و بزرگ ميشود، در چنين فضايي است که ميفهميم انقلاب اسلامي چگونه ترقي و تعالي را به ما هديه نموده و معناي تأکيد رهبري بر آزاد انديشي معلوم ميشود آنجا که ميگويند «متأسفانه گذشتهي فرهنگي کشور ما فضا را براي آزاد انديشي بسيار تنگ کرده بود».2 11- رابطهي ملکوتي بين انسانها زمينهي رابطهي حقيقي و وجودي را فراهم ميکند، چيزي که هميشه دشمنان اسلام ـ از جمله بنياميهـ در نفي آن ميکوشيدند و اهلبيت عليه السلام در جهت احياي آن تلاش مينمودند، زيرا در چنين فضايي سرمايههاي عقلي و عرفاني ما احياء مي شود و ميتوانيم احياءگري کنيم. در زير سايهي رابطهي حقيقي، ملّتي که از تاريخ بيرون افتاده به تاريخ خود برميگردد و فلسفهي صدرالمتألّهين به تاريخ ما برگشت تا نقش وحدتبخشي حقيقي ظهور کند. به تعبير مقام معظم رهبري، فلسفهاي که «در اسلوب و محتواي صدرايي، جاي خالي خويش را در انديشهي انسان اين روزگار ميجويد و سرانجام خواهد يافت».3 12- در مکتب اشراقي و تمدّنسازِ آينده طوري به تفکّر فلسفي صدرالمتألّهين نظر شده که انقلاب اسلامي به خوبي از روحيهي اخباريگري و تحجّرِ ديني عبور کند و با نگاه وجودي، نظر به مقام «السببُ الْمتصل بَين الأرض و السماء» بودن حضرت مهدي (عج) بيندازد و در همين رابطه مقام معظم رهبري«حفظهالله» ميفرمايند: مکتب فلسفي صدرالمتألهين همچون شخصيت و زندگي خودِ او مجموعهي در هم تنيده و به وحدت رسيدهي چند عنصر گرانبهاست. در فلسفهي او از فاخرترين عناصرِ معرفت يعني عقل منطقي و شهود عرفاني و وحي قرآني، در کنار هم بهره گرفته شده و در ترکيب شخصيت او تحقيق و تأمل برهاني و ذوق و مکاشفهي عرفاني و تعبد و تدين و زهد و اُنسِ با کتاب و سنت، همه با هم دخيل گشته.4 13- اگر به «وجود» در همهي ابعاد و به صورت تشکيکي نگاه نشود، فرهنگ وَهم زدهي مدرنيته در همهي چهرههايش شناخته نمي شود و به همين جهت سعي شدهاست به صورتهاي مختلف موضوعِ «وجود» به ميان آيد. اميد است بحث «وجود» را که در هر مرحلهاي نسبت به چهرهاي از سوبژکتيويته مطرح شده، با دقّت لازم دنبال بفرماييد. 14- از آنجايي که در بحث از «وجود» با يک مفهوم رو به رو نيستيم بلکه با وجودي سر و کار داريم که به عنوان يک حقيقت تشکيکي، دغدغهي زندگي امروز ماست به طوري که ميتواند هنر و ادبيات و تکنيک و سياست و فرهنگ ما را معني کند، پس بحث از «وجود» و نظر به آن، چيزي نيست که خوانندهي گرامي بخواهد در جايي از کتاب از آن خلاص شود. 15- وقتي متوجه شديم وحدت قدسي يک وحدت حقيقي است و نه اعتباري، متوجه «وجودي» بودن وحدت قدسي ميشويم و در اين رابطه با رجوع به «وجود مطلق» در پي ايجاد وحدت قدسي خواهيم بود و در اين راستا نظرها به وجود حقيقي عالم امکان يعني حضرت مهدي (عج) دوخته ميشود تا جامعه از بيفکري و جاهليت زمانه آزاد شود. 16- وقتي متوجه مباني قدسي انقلاب اسلامي نباشيم تحليل درستي از علت ريزشهاي افراد در انقلاب اسلامي نخواهيم داشت. با نظر به مباني قدسي انقلاب اسلامي از همان ابتدا معلوم بود که آقاي بازرگان و بنيصدر و دولت سازندگي و دولت اصلاحات نسبت به انقلاب زاويه داشتند و غفلت از اين امر موجب ميشد که از دست يکي به ديگري پناه ببريم و بعد از مدتي بفهميم آن ديگري نيز ما را به اهداف انقلاب اسلامي نزديک نميکند. 17- لازم است در شناخت جوهرهي غرب که همان سوبژکتيويته است دقت زياد به خرج داد و مباني فکري پدران غرب جديد يعني دکارت و هيوم و کانت را بهخوبي ارزيابي نمود تا معلوم شود انقلاب اسلامي با چه طرز فکري روبهروست و شيشهي عمر تمدن غربي چيست و چرا حضرت امام در تقابل با غرب، به فلسفهي صدرايي نظر دارد و حتي در نامهي خود به گورباچف، ملاصدرا و محييالدين بنعربي را مدّ نظر گورباچف قرارميدهد. 18- واژههايي همچون «سوبژکتيويته» و «نوميناليسم» و «نيهيليسم» روحي دارند که با روح خود، فرهنگ غرب را تشکيل ميدهند و با شناخت دقيق آن روح است که از طرفي ميتوان حساسيت جايگاه شخصيت اشراقي حضرت امام را براي آزاد شدن از آن روح ـکه دويست سال است مردم را تحت تأثير خود دارد ـ درک کرد و از طرف ديگر با درک درست «وجود» از طريق معرفت نفس، به صورت حضوري جاي خود را پيدا نمود و در سير الي الله، از منظر نظر اهلبيت عليه السلام موفق شد و در اين راستا از غرب عبور کرد و به انقلاب اسلامي نظر نمود. طاهرزاده جلسه اوّل امام خميني«رضوان الله تعالي عليه»؛ شخصيتي اشراقي و نظامساز بسماللهالرحمنالرحيم عنوان بحثي که بنا است خدمتتان عرض کنم «سلوک ذيل شخصيت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»» است؛ در اين عنوان اعتقادي نهفته است مبني بر اينکه شخصيت امام«رضواناللهتعاليعليه» يک انديشهي منسجمي است که اگر آن را به همديگر متذکر شويم و در آن عالَم وارد گرديم، به شعور لازم جهت هماهنگي تاريخي امروزمان دست مييابيم و در آن فضا سلوک اسلامي خود را به نحو همهجانبه ادامه ميدهيم. همانطور که وقتي شاهنامه را مطالعه ميکنيد متوجه ميشويد عظمت شاهنامه تنها به شاعربودن مرحوم فردوسي نيست بلکه به خاطر فکر و انديشهي هماهنگي است که در شاهنامه وجود دارد و فردوسي آن انديشه را در آن داستانها دنبال ميکند و لايههاي متفاوت آن فکر را در حادثهها به صورت شعر اظهار ميدارد. همانطور که مولوي در مثنوي با مثالهاي متعدد يک انديشه را دنبال ميکند. در رابطه با شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نيز قضيه از همين قرار است که در حرکات و گفتار و آثار علمي ايشان فکر و انديشهاي نهفته است که همه براي بروز آن فکر و انديشه است. همين فکر و انديشه است که شخصيت امام را تشکيل ميدهد و روح و روان ما، ما را به سوي آن شخصيت دعوت ميکند تا عالَم خود را در هماهنگي با او شکل دهيم. با اينکه معتقدم شماها متوجه اهميت شخصيت تاريخي امام هستيد و او را به عنوان يک حقيقت زنده در تاريخ و روح بزرگ زمان ما ميدانيد، سعي دارم در ادامهي بحث با نظر به حيات باطني حضرت امام«رضواناللهعليه» ضرورت ورود به عالَم ايشان را متذکر شوم. برونرفت از پريشانحالي ما در اين مرحله از تاريخِ خود در شرايط نسبتاً بحراني قرار داريم به اين معنا که نه مانند فرهنگ غربي هماهنگي لازم را در اقتصاد و سياست و تعليم و تربيت خود داريم و نه مناسبات خود را در فرهنگ اسلامي، شکل دادهايم. عنايت داشته باشيد که فرهنگ غربي در خودش و نسبت به اهدافي که دنبال ميکند هماهنگ است، مشکلش نسبت به جهتگيري و اهدافي است که دارد. ولي اجزاء آن هماهنگ است به طوري که فلسفهاش متذکر هنرش ميباشد و هنرش متذکر صنعت و اقتصادش است و لذا ميتوان گفت همهي اجزاء آن با اهدافي که براي خود تعيين کرده هماهنگ است. ما بعد از انقلاب اسلامي ميخواستيم از يکطرف از غرب عبور کنيم - در حاليکه عهد غربي در روح و روان ما رسوخ کرده بود- و از طرف ديگر اراده کرده بوديم به عهد اسلامي خود رجوع نماييم، در حاليکه هنوز مباني لازم را جهت رجوع به اسلام در خود ايجاد نکرده بوديم، با توجه به اينکه هدفي بسيار عظيم مثل احياي فرهنگ انتظار و ظهور حضرت صاحب الأمر (عج) در مقابلمان حاضر بود. در شخصيت افرادِ جامعهي ما ترکيبي از عادات غربي و سنتهاي اسلامي به چشم ميخورد، در چنين شرايطي خداوند به لطف خودش با پروراندن امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» حقيقتي را براي ما نمايان کرد تا بتوانيم از يک طرف از رسوخي که فرهنگ غربي در روان ما کرده بود رها شويم و از طرف ديگر با بهدستآوردن مبادي لازم، به سرمايهي اسلامي خود که خداوند براي ما مقدر ساخته است برگرديم. در حال حاضر که خداوند شخصيت حضرت امام را در منظر ما قرار داده است، ما شديداً به اين مطلب نياز داريم که چگونه از اين شرايط استفاده کنيم و از اين پريشاناحوالي که حاصل غربزدگي است به درآييم. مسلّم تا متوجه شرايط پيشآمده نباشيم و عزم به درآمدن از احوالات غربي در ما ايجاد نشود، هر برنامهاي ما را به پريشاني مضاعف گرفتار ميکند، اين به جهت آن است که هنوز تصوري از انسجام فرهنگي در راستاي انقلاب اسلامي نداريم و نميدانيم آن فرهنگي را که بايد مبناي تفکر خود قرار دهيم چگونه به صورت کاربردي در زندگي اجتماعي و فردي خود نهادينه کنيم. همهچيز گواه بر آن است که خداوند براي عبور از پريشاني فرهنگي موجود و رسيدن به انسجام فرهنگي، لطفي به ما کرده و حقيقت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را در منظر ما گذارده است. حال اگر بتوانيم جايگاه و نقش امام را در اين امر روشن کنيم ميتوانيم اميدوارانه به انسجام و هماهنگي فرهنگي در ذيل مکتب اسلام فکر کنيم. ابتدا بايد معلوم شود حضرت امام يک مکتب بود و نه يک شخص و خداوند اراده کرده که تقدير ما را با رجوع به او به طلوع فجر برساند. همين اندازه که اين تقدير را درک کنيم از اسلامِ محدود شده به امور فردي، به اسلام همه جانبهاي ميرسيم که در همهي شئونات زندگي ظهور دارد و فقط در آن صورت است که اسلام را درست احساس ميکنيم و مسلماني ما در عرفان و فقه و اخلاق همهجانبه خواهد بود. با رجوع به شخصيتي که عالم بزرگواري چون مرحوم آيتالله لنکراني در وصف او ميگويد: «امام جداً مصداق انسان کامل بود، شايد در طول تاريخ روحانيت تشيع و جهان اسلام نتوانيم نظير و بديلي براي ايشان پيدا کنيم».1 و مقام معظم رهبري«حفظهالله» در تبيين جايگاه ايشان ميفرمايند: آن مرد عظيمي که بلاشک خداوند متعال لمعهاي و لمحهاي از انوار طيبهي نبوتها در وجود او قرار داده بود.2 تفاوت بيفکري با تفکر در منطق ارسطويي و فلسفه، «فکر» را اينگونه تعريف ميکنند: الفِکرُ حَرْکَةٌ إلي الْمَبَادِي* وَ مِنَ الْمَبادِي اِلي الْمُراد3 فکر، حرکت انسان است به طرف مبادي و از مبادي به سوي مقصد و مطلوب. چنانچه ملاحظه ميفرماييد، شرط فکرکردن داشتن مبادي است، اگر مبادي نداشته باشيم محال است فکر کنيم، و روشن است که مبادي چيزي است بالاتر از فکر، چيزي است ناظر بر فکر و عاملي است که فکر را جهت ميدهد و جلو ميبرد.4 بايد از خود بپرسيم مبادي تاريخي ما در حال حاضر چيست؟ آيا نميتوان گفت ما در حال حاضر در تاريخ بيفکري خود بهسر ميبريم، چون در امور اجتماعي و سياسي و عقيدتي براي فکرکردن مبادي لازم را نداريم؟ حدود صدسال پيش روشنفکرهاي غربزدهاي مثل ميرزا مَلکُم با مبادي که براي خود شکل داده بودند براي مدرنشدن و نزديکي به غرب فکر ميکردند، درست است که غربيشدن ربطي به تاريخ ما ندارد، اما آنها براي خود مبادي داشتند و در فضاي آن مبادي فکر ميکردند، هرچند مبادي آنها وَهمي بود. ملت ايران قبل از انقلاب فهميد آن فکري که انسان را گرفتار زندگي آمريکائي کند فکر غلطي است و حضرت امام «رضواناللهتعاليعليه» به ما کمک کردند که گرفتار آن نوع فکر و آن نوع زندگي نشويم و به واقع تاريخ ما را جلو بردند و به همين جهت ما در کلّيت بر اساس مبادي فرهنگ مدرن فکر نميکنيم. هرچند آنطور که شايسته است وارد عالَمي که امام دعوتمان کردند نشديم مگر عدهاي قليل از مردم و از جمله شهدا. شهدا بهخوبي متوجه روحي شدند که حضرت روحالله«رضواناللهعليه» متذکر آن بود و به راحتي مبادي فکر و نگاه خود را به آن روح سپردند. فرانسيس بيکن بنيانگذار تفکر غرب، در مقابل ارسطو که «ارغنون» را نوشت کتاب «ارغنون نو» را نگاشت و مبادي تفکر دوران مدرن را در آن پايهگذاري کرد.5 و غرب مدرن بر اساس اين مبادي چهار صدسال تلاش شبانهروزي از خود نشان داد. مجلهي «سوره» - شمارهي 46 ،آذر و دي(سال 1389)- با يکي از جامعهشناسان ايراني که سالها در آمريکا زندگي کرده مصاحبهاي دارد تحت عنوان «آمريکاي بيعينک»، از او ميپرسد: خارج از نگاه ايدئولوژيک، از آمريکا چه تعريفي داريد؟ او ميگويد: «براي يک ناظرِ غير آمريکايي، آمريکاييها آن قدر زندگي خوشي دارند که دائم در حال خوشگذراني هستند در صورتي که زندگي يک فرد عادي آمريکايي با کار پيوند خورده است. يک آمريکايي صبح که از خواب بلند ميشود به سرعت آماده ميشود تا با هر وسيلهاي سر کار رود و تا ساعت پنج يا بيشتر به شدت کار کند»، ملاحظه کنيد علت اينکه يک آمريکايي ميتواند خودش را راضي کند تا در اين زمان طولاني کار کند اين است که با بهدستآوردن مبادي مخصوص به خود و بهرهمندي هرچه بيشتر از دنيا، او براي خود فکر دارد ولي چون مبادي فکر او غلط است بحرانهاي بعدي برايش پيش ميآيد که به قول همان آقاي مصاحبهشونده عبارت است از آمار طلاق بالا، بيکيفيتي زندگي، بيتوجهي به فرزندان و سرگرميهاي پوچ. اگر «فکر» عبارت است از حرکت به طرف مبادي و با تکيه بر مبادي است که انسان فکر ميکند و جلو ميرود و تلاش بيوقفه از خود نشان ميدهد، از آنجايي که ما به جهت آموزههايي که داريم نميتوانيم مبادي غربي را بپذيريم بايد از خود بپرسيم با کدام مبادي شروع کنيم که صاحب فکر شويم؟ اگر بيرون از مبادي غربي مبادي خاصي نميشناسيم بايد بپذيريم که در بيفکري به سر ميبريم و ملتي که تفکر به معني واقعي ندارد نميتواند تاريخساز باشد، حتي نميتواند با خود گفتگو کند، چيزي ندارد که با گفتگو در ميان بگذارد. اولين قدم در سلوک علاوه بر تعريفي که فلاسفه براي فکر دارند، عرفا نيز از جهت ديگر فکر را تعريف ميکنند. شيخ محمود شبستري صاحب «گلشن راز» در تعريف فکر ميفرمايد: تفکر رفتن از باطل سوي حق* به جزء اندر بديدن حق مطلق رفتن از باطل به سوي حق، در عرفان به معني عبور از مشهورات زمانه و توجه به حقايق ثابت هستي است. عرفاي بزرگ ميفرمايند: تا کسي از عادات زمانهي خودش عبور نکند نميتواند سلوک را شروع نمايد. با تعريفي که عرفا از فکر دارند وقتي نتوانيم از مشهورات زمانه و عادات اجتماعي عبور کنيم هنوز تفکر را در خود شروع نکردهايم. در نتيجه براي فکرکردن بايد زمانهي خود را بشناسيم تا گرفتار مشهورات و عادات آن نشويم، بايد به درستي بفهميم چرا زمانهي ما فعلاً زمانهي بيفکري است تا عادات و مشهورات زمانه را مبادي فکر خود قرار ندهيم و در بيفکري گرفتار نشويم. تفکر، گذشتن از حجاب کثرت و شهود حق در تمامي موجودات است و تفکر به اين معنا بدون حضور و دلآگاهي تحقق نمييابد. بنده نميخواهم عرض کنم شناخت مبادي در هر زماني کار آساني است و به راحتي انسانها ميتوانند به مشهورات و عادات زمانهي خود آگاهي يابند، ولي ميخواهم تأکيد کنم ما چارهاي نداريم جز اينکه براي فکرکردن در زمانهي خود، مبادي خود را پيدا کنيم و براساس آن به سوي مقصود خود سير نماييم. يک وقت ما مي خواهيم بدانيم ميدان امام چيست و چگونه است، براي اين کار سوار ماشين ميشويم و ميرويم آن را تماشا ميکنيم و جواب سؤال خود را ميگيريم، اما اگر بخواهيم هوائي را که اطراف ما را گرفته است بشناسيم، اينجا موضوع به آن سادگي نيست، با اينکه هوا بسيار به ما نزديک است اما درک آن نياز به رويکرد خاصي دارد و با همان نگاهي که ميدان امام را ديديم نميتوانيم آن را مشاهده کنيم.6 شناخت زمانه و اينکه هر چيزي را در زمانهي خود بشناسيم، استعداد خاصي را از ما ميطلبد و رويکرد مخصوص به خود را ميخواهد. مشکل اينجاست که براي توجهدادن افراد به وجود هوا، اشاره کارساز نيست، بايد مخاطبِ ما خودش متذکر وجود آن شود و آن را احساس کند، يعني با نظر به حيات خود متوجه هوا شود و اگر در تنفس به مشکل افتاد متوجه شود هوا به اندازهي کافي در فضا نيست. ما در شرايطي قرار داريم که لازم است خود و انديشههاي خود را در عالَمي ارزيابي کنيم که سخن گفتن از آن عالَم کار مشکلي است و بيشتر بايد حساس شويم تا آن را درک کنيم و تا وقتي مبادي تفکر زمانهي خود را درست درک نکنيم نه دانشمند ما و نه عامي ما هيچکدام نميتوانند تاريخ را جلو ببرند. زماني دانشمندان ما و مردم ما ميتوانند زبان همديگر را بفهمند و در کنار هم زندگي کنند که هر دو در درک مبادي زمانه مشترک باشند، اين مراوده در بعضي از مقاطعِ تاريخ ما اتفاق افتاده است. نمونهي اخير آن در زمان وقوع انقلاب اسلامي بود. زماني که حضرت امام متذکر نوعي از مبادي شدند که جامعهي ما در فطرت خود آن را شناخت و با حضرت امام احساس همسخني کرد، زمان همسخني ما بود. بعد از دفاع مقدس و رجوعِ به غرب، گرفتار گسست تاريخي شديم به طوريکه امروز افراد نميدانند مبادي آنها براي فکرکردن چهچيز بايد باشد و از کجا بايد تفکر را شروع کنند و به کجا بايد برسند. شايد در حال حاضر بتوانيم عيب کار را بفهميم ولي چون در بيفکري بهسر ميبريم چگونگي عبور از عيب را نميدانيم چون نياز به مباني داريم، آنهم مباني که مثل هوا است و بايد آن را احساس کنيم، بدون آنکه بتوان به آن اشاره کرد. مبادي مثل بَنايي است که فلسفه و علم و سياست و اقتصاد همه محصول آناند، بدون آنکه بتوان به روش علم حصولي از آن سخن گفت، مباني چيزي است که ريشه در وضع حضوري ما در جهان هستي دارد. چند جلسهاي که بنا است بنده خدمتتان باشم به دو صورت ميتوانيم بحث را ادامه دهيم، يک صورت آن است که موضوعات را با يک نوع تفکرِ انتزاعي مطرح کنيم و شما هم با انديشهي حصولي با موضوعات برخورد نماييد و آخرِ جلسه هم به راحتي بحث را جمعبندي کنيم و چيزهايي را که ياد گرفتهايد به حافظه بسپاريد. يک صورت ديگر هم آن است که به روش حضوري اشاراتي داشته باشيم تا احساس شما متوجه موضوع شود و نه فکر شما، که البته اگر عادت داشته باشيد فقط انديشهي حصولي را علم بدانيد در روش دوم بحث را منظم و منطقي نمييابيد و چيزي طرح نميشود که در حافظهي شما قرار ميگيرد و لذا آن را به عنوان يک علم به رسميت نميشناسيد. بنده اميدوارم عزيزان انتظار نداشته باشند در رابطه با موضوعي که مربوط به عالمي است که در آن زندگي ميکنيم، با تفکر انتزاعي کار را جلو ببريم. بنا است ما در جستجوي آن نوع مبادي باشيم که همچون هوا روح ما را در برميگيرد و احساس ما را شکل ميدهد، بدون آنکه قابل اشاره و يا قابل اثبات به روش استدلالي و علم حصولي باشد و اگر در بعضي موارد به روش استدلالي سخن ميگوييم به عنوان آمادهشدن «عقل» است تا «قلب» به راه بيفتد. اساس کار ما به حضوربردن مخاطب است و اگر در بعضي موارد استدلال به ميان ميآيد، آن برهان در ذيل حضور و دلآگاهي مدّ نظر است. محدوديتهاي تفکر انتزاعي انسان در تفکر انتزاعي سعي ميکند يک معناي کلي از چند پديده بسازد، به اين شکل که «ما بِهِ الإشتراک» در آن پديدهها را از «ما بِهِ الإمتياز» آنها در ذهن خود جدا ميکند و ما بِهِ الإشتراک آنها را به عنوان يک مفهومِ کلي در ذهن خود شکل ميدهد، مثل مفهوم انسان که ما با رؤيت حسن و رضا و بتول و فاطمه در ذهن خود شکل ميدهيم. به اين صورت که آنچه را در اين افراد مشترک است به عنوان يک مفهوم در ذهن خود ايجاد کرده نام آن را «مفهوم انسان» ميگذاريم و ميگوئيم حسن و رضا و بتول و فاطمه، انساناند. ملاحظه ميفرمائيد که شما در ذهن خود، از حسن و رضا و فاطمه و بتولي که در بيرون هستند در حدّ يک مفهومِ کلّي آگاهي داريد، در حاليکه وقتي با همهي ابعاد نفس ناطقهي خود با آنها - از آن جهت که در خارج از ذهن شما وجود دارند- ارتباط داشته باشيد و حسّ و عقل و قلب را جهت ارتباط با آنها به ميان بياوريد، آنچه از آنها دريافت ميکنيد فرق ميکند با آنچه از حسن و رضا و بتول و فاطمه صرفاً به معني انسان در ذهن خود داريد. از طريق حسّ و عقل و قلب ميتوانيد با وجود حسن و رضا و فاطمه و بتول ارتباط پيدا کنيد. البته «علم» بدون انتزاع فکري پديد نميآيد و تمام علوم رسمي عالم همان مفاهيم کلي هستند که انسان از پديدهها دارد ولي بايد آگاه بود که در تفکر انتزاعي چه اندازه با واقعيت مرتبط هستيم و بدانيم که در تفکر انتزاعي مبناي تفکر ما همان مفهوم کلي است که انتزاع کردهايم و به همان اندازه ميتوانيم بر روي موضوعِ مورد توجه فکر کنيم و نه بيشتر. چگونگي شناخت روح غربي عرض شد مبادي فکر غرب آن چيزي است که بيکن طرح ميکند و آن عبارت است از انديشيدن بر روي دادههاي حسّي براي تسلط بر طبيعت. بيکن مبادي تفکر غربي را تدوين کرد و جامعهي غربِ جديد به جهت آنکه آن مبادي را پذيرفت در طول چهار قرن با نظر به شخصيتهايي مثل دکارت و کانت، شبانه روز تلاش نمود و احساس حيات کرد. البته در 50 سالهي اخير است که چون گذشتهي خود را بازخواني کردند و خود را ناکام يافتند از آن نحوه تلاشي که قبلاً داشتند تا حدّي کاستند. علامه محمد تقي جعفري«رحمةاللهعليه» ميفرمودند: مرا به کشور فرانسه دعوت کردند، در ضمن از يک کارخانهي عينکسازي نيز ديدن کردم، آن جا بود که فهميدم چرا عينکهاي فرانسوي - در آن زمان- در دنيا حرف اول را ميزند. زيرا ملاحظه کرده بودند کارگران در آنجا با عينکهايي که ميسازند زندگي ميکنند، نه اينکه عينک بسازند تا صرفاً درآمدي کسب کنند، ساختن آن عينکها را جزئي از زندگي خود به حساب ميآوردند و به آن جهت در ساختن آنها نهايت کوشش و دقت را به کار ميبردند. فرانسيس بيکن روح غربي را به عالَمي برد که مردم در آن عالَم، علم تجربي و اعتماد به دادههاي علم تجربي را بهعنوان مبادي شخصيت خود پذيرفتند و در همان راستا فرانسويها عينک ساختند و آلمانيها و انگليسيها به تکنيک پرداختند، با اعتماد به آن مبادي بود که شور خاصي در تاريخ غرب ظهور کرد. البته چون آن مبادي اصيل نبود و اراده کرده بودند منقطع از آسمانِ معنويت، تاريخ خود را بسازند، با ناکامي کاملي روبهرو شدند که شما امروزه در غرب شاهد آن هستيد. تا کسي غرب را در رابطه با عالَمي که مبادي غرب در آن عالَم بهوجود آمده نشناسد، غرب را نشناخته است. روح غربي با شناخت مبادي آن شناخته ميشود و نه با تکنيک آن. همينطور که کسي ملت ما را - به عنوان ملتي که تشيع را مبادي خود قرار داده- بهراحتي نميتواند بشناسد مگر آنکه روح تشيع را بشناسد. فرض کنيد در ماه محرم يک پژوهشگر غربي بيايد و در جلسهي عزاداري اباعبدالله عليه السلام شرکت کند، ميبيند يکنفر بالاي منبر حادثهاي را نقل ميکند و افراد گريه ميکنند. آيا او با حضور در آن جلسه ميتواند شناخت صحيحي از روح جامعهي ما داشته باشد؟ بنده يک زماني کتابهاي عهد عتيق و عهد جديد را مطالعه ميکردم، مانده بودم که يهوديت و مسيحيت چگونه با طرح اين قصهها ميتوانند دينداري خود را ادامه دهند، در حاليکه از نظر آنها اين حادثهها قصه نيست، ناموس ملتشان است که در حرکات و سکنات قديسان آن ملت بروز کرده است. غرب را نيز کسي ميتواند بشناسد که روح القاءشده توسط بيکن و سپس دکارت را درک کند در آن صورت ميتوان همهي افعال غرب را به کمک آن روح تفسير کرد. آن روح همان عالَم غربي است، عالَم غربي يک مفهوم حصولي و انتزاعي نيست که کسي بتواند بنويسد و ما با مطالعهي آن از آن مطلع شويم. از اين جهت تأکيد ميکنم عالم غربي را نميتوان در کتابهاي غربشناسي پيدا کرد بايد در مبادي آن جستجو نمود. با توجه به اينکه ما نيز سعي داريم بر روي مبادي مورد نيازِ جامعه و تاريخ امروزمان صحبت کنيم از عزيزان تقاضامندم انتظار نداشته باشند بنده موضوع را با يک فکر انتزاعي در ميان بگذارم. اگر کسي با يک ذهن رياضي بخواهد عرايض بنده و يا کتابهايي را که خدمتتان عرضه داشتهام تحليل کند به زحمت ميافتد زيرا رويهمرفته آن نظم رياضي مورد نظرِ او در ميان مباحث بنده نيست و اگر از آن منظر به بنده اشکال بگيرد، بنده اشکالات او را بهجا ميدانم ولي اگر متوجه باشد سعي بنده آن است تا عزيزان را به مبادياي ارجاع دهم که براساس آن ميتوان در متون ديني به حضور رفت، در اين صورت، فکر ميکنم آن اشکالات جاي ندارند. همچنان که اگر ملاحظه فرمائيد در روش ديني و سيرهي ائمهي معصومين سعي بر اين است که انسانها حقايق را احساس کنند تا موضوعات ديني محدود به مفاهيم عقلي نباشد. در روايت داريم شخصي از امام صادق عليه السلام دربارهي خداوند سؤال کرد و گفت: مرا به پروردگارت راهنمايي كن؛ امام عليه السلام از پرسشكننده سؤال کردند: «يَا عَبْدَ اللَّهِ هَلْ رَكِبْتَ سَفِينَةً قَطُّ قَالَ: بَلَي. فَقَالَ: هَلْ كُسِرَتْ بِكَ حَيْثُ لَا سَفِينَةَ تُنْجِيكَ وَ لَا سِبَاحَةَ تُغْنِيكَ. قَالَ: بَلَي. قَالَ: فَهَلْ تَعَلَّقَ قَلْبُكَ هُنَالِكَ أَنَّ شَيْئاً مِنَ الْأَشْيَاءِ قَادِرٌ عَلَي أَنْ يُخَلِّصَكَ مِنْ وَرْطَتِكَ قَالَ: بَلَي. قَالَ الصَّادِقُ عليه السلام : فَذَلِكَ الشَّيْءُ هُوَ اللَّهُ الْقَادِرُ عَلَي الْإِنْجَاءِ حِينَ لَا مُنْجِيَ، وَ عَلَي الْإِغَاثَةِ حِينَ لَا مُغِيث»7 «اي بندهي خدا آيا هرگز سوار كشتي شدهاي؟ عرض كرد: آري، فرمودند: آيا اتّفاق افتاده است كه كشتي تو شكسته شود و كشتي ديگري كه تو را نجات دهد وجود نداشته و شناوري هم سودي نداشته باشد؟ عرض كرد: آري. فرمودند: آيا در آن هنگام به چيزي كه قادر است تو را از آن مهلكه نجات دهد دل نبستي؟ عرض كرد: آري. امام صادق عليه السلام فرمودند: آن چيز همان خداست، پروردگاري كه قادر است بندهاش را نجات دهد به هنگامي كه هيچ نجاتدهندهاي نيست، و ياري كند در حاليكه هيچ فريادرسي نيست. ملاحظه بفرمائيد؛ حضرت صادق عليه السلام به جاي استدلالِ عقلي کاري کردند تا آن شخص خدايي را که در جانش هست و ميتواند حسّ کند، بيابد. مبناي مبناها در هر تفکري خداوند است، وقتي حضور او را احساس کنيم و ذهن و زبان خود را مبتني بر احساس حضور خداوند بهکار گيريم درست فکر ميکنيم و در ذيل نظر به حضور خداوند در عالم، بايد در امور اجتماعي، سياسي، عقيدتي نيز به مباني مخصوص به خود دست يابيم تا در آن امور نيز از تفکر به معناي واقعي آن باز نمانيم. سرآغاز تفکر در مورد جايگاه انقلاب اسلامي و شخصيت حضرت امام خميني - که ميتواند مبناي تفکر ما در اين زمان در امور سياسي و اجتماعي و فلسفيباشد- بحث در رابطه با مبنايي است که همچون هوا همهي اطراف ما را در برگرفته و به همين جهت بدون آنکه بتوان مثل يک ليوان به آن اشاره کرد، بايد در ساحتي قرار گرفت که بتوان آن را احساس نمود. عمده آن است که متوجه باشيم ما در زندگي خود به مبنايي نياز داريم که آن مبنا بايد «وجودي» و «حضوري» باشد و به همان صورت که حقايقِ وجودي و حضوري را جستجو ميکنيم، به دنبال مبنايي باشيم که از طريق شخصيت امام به ما عرضه ميشود.8 به همين جهت تأکيد ميکنيم که موضوع مورد بحث ما در اين جلسات موضوعي نيست که بتوان با فکر انتزاعي بهدست آورد، موضوعِ مورد بحث ما مبادي فکر است، آن چيزي که تا آن را احساس نکنيم فکر شروع نميشود، چيزي است ناظر بر فکر، که فکر بر اساس آن شروع ميشود و جلو ميرود، اشاره به عالَمي است که ملاک پذيرش و عدم پذيرش سخنها است. نظر به شخصيت امام ما را متوجه آن نوع مبادي ميکند که بايد داشت. هرچند در ذيل شخصيت آن مرد الهي مدتها طول ميکشد تا با عبور از عهد غربي و رجوع به او با همديگر مرتبط شويم و مطابق آن مبادي که روح و روان ما را در برميگيرد با يکديگر سخن بگوئيم و نسبت به سخنان همديگر فکر کنيم تا ارتباط ما مثل ارتباطهايي نباشد که ساعتها الفاظي را بهکار ميبريم که نشانهي بيفکري است. تا ما عالَم همديگر را نپذيريم نميتوانيم با همديگر همسخن شويم و زبان مخصوص تفکر را به ميان آوريم و در همين راستا براي رسيدن اين نسل به عالَمي مشترک، خداوند شخصيت حضرت امام را پرورانده است. در سالهاي اخير تجربه کردهايم آنجايي که شخصيت امام خميني«رضواناللهعليه» مبادي تفکر ما قرار ميگرفت بهترين ارتباطها و همدليها به صحنه ميآمد.9 بنده سعي ميکنم تا آنجا که ميتوانم احساسِ مورد نظرم را طرح کنم، با اينکه در حين بحث، استدلال ميکنم ولي به چيزي بالاتر از نتايجي که با استدلال طرح ميشود نظر دارم، به جهت اينکه عموماً ارتباط ما با طبقهاي است که اهل تفکر و استدلال است به روش استدلالي جلو ميرويم، هرچند نظر به فرهنگي داريم که قرآن در توصيف آن ميفرمايد: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَي لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ»10 آيهي مذکور ميگويد: در عالم، حقايق و سنتهايي هست که آن حقايق ميتوانند متذکر انساني باشند که با قلب خود در صحنهاند و يا گوش خود را به موضوعات ميسپارد در حاليکه عملاً با اين کار در مقام ناظرِ بر حقايق قرار ميگيرد. در هر حال در ابتداي امر لازم است عرايضم را با استدلال ارائه دهم هرچند وقتي موضوع احساس شد استدلال از محل خود خارج ميشود، همانطور که شما با استدلال متوجه بديهيات خود نيستيد و به راحتي و بدون استدلال آنها را احساس ميکنيد.11 قرآن به مخالفان خود که در محدودهي برهان و استدلال هستند و نه در محدودهي احساس و شهود، ميفرمايد: اي پيامبر به آنها بگو در رابطه با انکار نبوت دليل و برهان بياوريد. «قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»12 بگو اگر راست ميگوئيد برهان خود را بياوريد، ولي خود قرآن در حدّ استدلال با آن مردم سخن نميگويد بلکه آنها را دعوت ميکند تا حقيقت را درک کنند. در حال حاضر اکثر ما طوري هستيم که گمان ميکنيم با تفکرِ انتزاعي و استدلال به همهي مطلب ميرسيم و موضوعات را در همان حد دنبال ميکنيم. براي بنده در سالهاي قبل اين سؤال پيش آمده بود که چرا خداوند در قرآن مانند افلاطون و ارسطو برهانهايي براي خداشناسي نياورده است. علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: حتي يک آيه در قرآن در رابطه با اثبات خدا نداريم و آيهاي هم که ميفرمايد: «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»13 نيز در رابطه با ربوبيّت خداوند و اقتضايي است که ربوبيّت خداوند در ارسال رسولان دارد. به همين جهت در چند آيه بعد ميفرمايد: ما قبل از تو پيامبري را نفرستاديم مگر آنکه توحيد و معنويت خدا را به او وحي کرديم. علت آنکه نبايد صرفاً خدا را به روش فلسفي ثابت کرد آن است که در روش استدلالي تنها به مفهوم خدا آگاهي مييابيم در حاليکه مفهوم خدا غير از وجود خداست، بايد جان انسانها خدا را احساس کند. آري شيخ الرئيس در مقابل منکرين، برهانِ امکان و وجوب را تدوين کرد تا دفع شبه کند ولي خداي شيخ الرئيس همان خدايي است که پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم متذکر آن بودند. اگر طرفِ شما محدود به انديشهي انتزاعي است چارهاي نداريد که با همان روش با او سخن بگوئيد، اين غير از آن است که به آن روش دلخوش باشيم. در ابتدا براي تعليم بايد براساس آمادگيِ طرفِ مقابل سخن گفت. مثل اينکه ما در علوم تجربي مدل ميسازيم تا ذهن دانشجو را به موضوع نزديک کنيم ولي بعداً بايد مدل را کنار گذاشت تا دانشجو خودِ واقعيت را تجربه کند. خطر انحراف حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» روحي را به جهان عرضه کردهاند که اگر ما آن روح را احساس کنيم و جزء مبادي شخصيت ملت خود قرار دهيم تفکر به معني حقيقي آن در ملت ما شروع ميشود و آن حيات تاريخي که منجر ميشود تا ملت ما فعّالانه زندگي خود را شکل دهند، طلوع ميکند، در اين صورت از آن پريشان حاليِ تاريخي عبور ميکنيم و ذيل آن روح به فلسفه و عرفان نيز رجوع خواهيم داشت. با توجه به عقيدهي فوق، سعي بنده آن است که در رابطه با آن نوع هندسهي فکري که ضرورت دارد عزيزان مدّ نظر قرار دهند، مواردي را عرض ميکنم تا در بستري که امام«رضواناللهتعاليعليه» در قالب انقلاب اسلامي فراهم نموده همچون سربازي در راستاي تحقق اهداف متعالي آن بکوشند و از خطر انحراف و تحجّر و سير قهقرايي مصون باشند. توجه به وضع موجودِ خودمان و تجربهي سالهاي بعد از انقلاب، خبر از آن ميدهد که در عين دينداري، خطرِ «انحراف از خط اصلي انقلاب» و خطرِ «تحجّر و فرار از آزادانديشي» و خطرِ «سير قهقرايي» و برگشت به ديانتِ منهاي ولايت فقيه، ما را تهديد ميکند، چون همهي فضايي که بايد در آن فضا مبادي خود را بيابيم نشناختيم، و لذا اين امکان هست که از تقديري که خدا برايمان اراده کرده تا از طريق حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به آن برسيم، محروم شويم. ملاحظه کردهايد که عدهي زيادي - حتي آن افرادي که در لندن اتاق فکر تشکيل دادند و آن مذهبيهاي گرفتار در فتنهي 88 - همه ميگويند ميخواهيم امام و انقلاب را ياري کنيم، سؤال اين است: چطور شده بعضيها تا اين اندازه از انقلاب اسلامي فاصله گرفتهاند که مشخصاً به جاي مخالفت با رقيب انتخاباتي خود، با نظام اسلامي درگير ميشوند و باز ميگويند ميخواهيم انقلاب را ياري کنيم؟ اگر متوجه باشيم که انقلاب اسلامي يک گرايش حزبي سياسي نيست بلکه مکتبي است بر مدار اسلام ناب محمدي صلي الله عليه و آله والسلم و مبتني بر اصولي که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مطرح فرمودهاند، ميتوانيم تحليل درستي از حادثهها داشته باشيم. اصولي که حضرت امام مطرح کردهاند ميتواند ميزاني براي تعيين اندازهي مسلماني هرکس به معني واقعي آن باشد، در آن صورت روشن ميشود نميتوان ادعاي مسلماني داشت ولي نسبت به راهي که حضرت امام مطرح فرمودهاند بيگانه بود و لذا نبايد انقلاب اسلامي و شخص حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» را در حد يک جريان سياسي در نظر گرفت و بعد در عين ادعاي ياري انقلاب، با اصول مسلّم آن مخالفت کرد. اعضاي اتاق فکر لندن و اکثر اصلاحطلبان تصور ميکردند انقلاب اسلامي يک جريان سياسي است مثل ساير جريانهاي سياسي دنيا که ميتوان آن را از طريق انتخابات تملک کرد و هرطور خواستند تغيير دهند. برکات فهم درست از انقلاب اسلامي در علم کلام بحثي داريم که ميگويد: بايد کسي بعد از نبي بر امور جامعه حاکم باشد که حقيقت قرآن را قلباً بشناسد زيرا اگر حقيقت قرآن در نزد او نباشد انحراف از حقيقت قرآن را تشخيص نميدهد و وقتي پاي برداشتهاي متفاوت به ميان آيد کسي نيست که بداند کدام برداشت با حقيقت قرآن منطبق است و کدام برداشت منطبق نيست. بنده معتقدم راز اينکه مقام معظم رهبري«حفظهالله» توانستهاند انقلاب را درست جلو ببرند و بعد از بيست سال از رحلت امام هنوز انقلاب در فضاي اصلي خود تنفس ميکند، فهم درست ايشان از انقلاب است. ايشان در توصيف و تبيين امام و انقلاب ميفرمايند: مکتب امام به عنوان راه روشن و خط روشنِ حرکت عمومي و همگاني ملت ايران است، يک راهنماي نظري و عملي است که کشور و ملت را به عزت و پيشرفت و عدالت ميرساند مکتب امام يک مکتب کامل است، يک مجموعه است، داراي ابعادي است، اين ابعاد را بايد با هم ديد، با هم ملاحظه کرد. دو بعد اصلي در مکتب امام بزرگوار ما بُعد «معنويت» و «عقلانيت» است.14 مقام معظم رهبري براي انقلاب اسلامي و شخصيت حضرت امام، حقيقت قائلاند و تعبير«خميني روح خدا بود در کالبد زمان» را به کار مي برند، به همين جهت به شکلهاي مختلف تعبيراتي در رابطه با انقلاب اسلامي و حضرت امام دارند که نشان ميدهد انقلاب اسلامي را بسيار مهمتر از يک حادثهي تاريخي ميدانند و شخص امام را يک هديهي الهي ميشناسند که خداوند براي تغيير سرنوشت جهان به بشريت هديه کرده است. تأکيد ميکنند حضرت امام يک مکتب است و شخصيت امام را يک مکتب کامل ميدانند که بايد همهي ابعاد آن را با هم ديد. عدهاي ميگويند امام يک فقيه بود مثل ساير فقها ولي چون امام به عنوان يک فقيه بر جامعه حاکم بودند، واجب الاطاعه هستند، اما مقام معظم رهبري با اينکه خودشان فقيه هستند متوجهاند جايگاه تاريخي حضرت امام از اين حرفها بالاتر است و با وجود حضرت امام، يک مکتب الهي و اشراقي در ميان آمده است. مقام معظم رهبري با نسبتي که براي خود در رابطه با مکتب امام تعريف کردهاند و به ميدان آمدهاند، معلوم است جايگاه خاصي براي امام و انقلاب قائل هستند و همين امر ايشان را از ديگران متفاوت کرده است. اگر امام به تعبير مقام معظم رهبري مکتبش راه روشن و خط روشن و حرکت عمومي همگاني ملت ايران است ديگر نبايد از آن ساده گذشت. عنايت داشته باشيد در توصيف مکتب امام، اين حرف را يک انسان عادي از سر احساسات خود نزده است. اينطور از مکتب امام سخنگفتن نشان ميدهد که مقام معظم رهبري خودشان را يک فقيه در کنار حضرت امام نميدانند، آنطور که آقاي منتظري خود را يک فقيه در کنار امام ميدانست. آقاي منتظري در رابطه با پيشنهادي که امام به ايشان کردند که در امور سياسي وارد نشوند، پس از رحلت امام ميگويد آقاي خميني يک مرجع و عالم بزرگواري بودند، من نيز يک مجتهدم و وظيفهام اين است که به اجتهاد خودم عمل کنم. بنابراين راز مواضع آقاي منتظري نسبت به امام معلوم ميشود، او امام را به عنوان يک مجتهد پذيرفت. آري اگر بناست امام يک مجتهد باشند، آقاي منتظري هم يک مجتهداند و تقليد مجتهد از مجتهد حرام است. اما يک وقت موضوع اين نيست، نگاهي که بايد به امام کرد آن است که بدانيم مکتب ايشان يک حقيقت اشراقي است که به قلبشان اشراق شده و راهنماي همهي بشريت از جمله فقهاست، براي رسيدن به آرمانهاي بلندي که اسلام براي بشريت ترسيم کرده است. مقام معظم رهبري در رابطه با امام«رضواناللهعليه» ميفرمايند: «واقعاً امام«رضواناللهعليه» انسان عجيبي بود اصلاً پيدايش و وجود اين انسان با آن ابعاد، هيچ قابل تحليل نيست جز اينکه بگوييم تفضل الهي بود، خداي متعال براي اينکه چرخشي در تاريخ و در حرکت قافلهي عظيم بشري بهوجود بياورد، دستي بايد از غيب ظاهر ميشد، اين دست را ظاهر کرد»15. انتظار ميرود شما بفرماييد نسبت به امام غلو ميشود، ولي اگر شواهدي پيدا شد که همه توانستيم موضوع را به همان شکل احساس کنيم که مقام معظم رهبري ميفرمايند، خواهيم توانست شخصيت امام را با اطمينان کامل جزء مبادي تفکر خود در اين دوران قرار دهيم، و در آن صورت به موضوع بزرگي جهت تفکر و تفاهم و وحدت در بين خود دست يافتهايم. عرض کردم هر فکري مبادي ميخواهد و تأکيد ميکنم آن مبادي که انسان بتواند به کمک آن در شناخت زمانهي خود درست فکر کند در حال حاضر مکتب امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» است، البته در ذيل اسلام و نبوت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم و امامت ائمهي دين عليه السلام . اگر توانستيم در ذيل آن دو حقيقت به امام رجوع کنيم در حال حاضر به ارغنون خود دست يافتهايم و از پريشاني تفکر خارج ميشويم و تاريخ خود را بهدرستي خواهيم ساخت و از دويست سال بيتاريخي در ذيل فرهنگ غربي، نجات مييابيم. ممکن است بفرماييد؛ جريان روشنفکري سکولار و مردم دنيا اين حرفها را نميپذيرند و بنده در ابتداي بحث عرض کردم تا از مشهورات آزاد نشويم تفکر شروع نميشود. عرض شد «تفکر» رفتن از باطل به سوي حق است و باطل يعني چيزي که مشهور است اما مبنا ندارد. اگر از مشهوراتي که فرهنگ غربي به ما تحميل کرده نگذريم محال است به فکر و ذکري وارد شويم که ما را از شرايط تاريخي موجودمان عبور دهد و مکتب حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» برايمان معني پيدا کند و زبان همسخني ظهور نمايد و در آن صورت هرگز نميتوانيم با هم کنار آييم و وحدت موعودِ جامعهي اسلامي را شکل دهيم و باز معلق در عالم ميمانيم. فعلاً حرف بنده آن است که با عبور از مشهوراتِ بيمبناي فرهنگ غرب، امکان تفکر را فراهم کنيم. مسلّم اگر درست تفکر کنيم به حق ميرسيم و روشن ميشود حق در اين زمانه مکتبي است که امام آورده است که إنشاءالله بعداً روشن خواهد شد چرا ما اينچنين تأکيد ميکنيم. به نظر ميرسد نسلي پيدا شده که ميخواهد با عقل و قلب زندگي کند و از باطل به سوي حق سير نمايد و چون ميخواهد مبادي محکمي جهت تفکر داشته باشد -که آن مبادي او را به سوي مراد و مقصد خود برساند- ميپذيرد که بايد از مشهوراتِ بيمبناي زمانه آزاد شود. حال سؤال اين است به کدام مبادي بايد رجوع کرد تا عقل و قلب را به ميان آوريم و بر آن اساس تفکر را شروع کنيم؟ آيا راز اينهمه حکمت که همه اقرار ميکنند در گفتار و تصميمگيريهاي مقام معظم رهبري هست به جهت آن نيست که جايگاه مکتب امام را به عنوان يک حقيقت اشراقي درست درک کردهاند و به همين جهت به چنين بصيرت و حکمتي رسيدند؟ همينطور که وقتي در تاريخ متوجه عظمت انسانهاي بزرگ ميشويم ميبينيم به نحوي به حقيقت انسانهاي معصوم معتقد شدهاند و جايگاه قدسي آنها را شناختهاند و با نظر به آن مقام توانستهاند به مباني قابل اعتمادي دست يابند، امروز هم اگر بخواهيم به بصيرت و حکمت لازم برسيم بايد بتوانيم به مباني قابل اعتمادي دست يابيم و اين مهم تحقق نمييابد مگر آنکه در ذيل اعتقاد به مقام قدسي امامان، به حضرت امام«رضواناللهعليه» رجوع کنيم. بنده نميگويم حضرت امام خميني معصوماند - هرچند نميتوانم عملي خلاف شئونات اسلام از ايشان پيدا کنم- ولي آيا ميتوان در حال حاضر از ايشان ساده گذشت و مبادي تفکر در امور اجتماعي، سياسي و عقيدتي خود را از جاي ديگر گرفت؟ هرگز انتظار ندارم با يک جمعبندي ذهني، بدون آنکه احساس حضوري در شما ايجاد شود، جواب بنده را بدهيد، همانطور که معتقدم هنوز چيزي نگفتهام که بشود شما به احساسي برسيد که در ذيل آن احساس بتوانيد مبادي تفکر در امور اجتماعي، سياسي و عقيدتي خود را از امام بگيريد، ولي اگر با بنده همراه شويد و از مثالها و تکرار مطالب خسته نشويد، إنشاءالله به چنين احساسي ميرسيد. روحي ماوراء مشهورات زمانه آيتالله حسنزاده در شرح کتاب مصباح الانس گاهي يک جمله را بيش از بيست جلسه تکرار ميکردند و شرح ميدادند، در هر جلسه احساس ميکردند هنوز مطلب براي طلاب حضوري نشده و در جلسهي بعد از زاويهاي ديگر روي آن جمله ميماندند. طلبهاي که با ذهن حصولي خود موضوع را دنبال ميکرد در آخر هر جلسه فکر ميکرد کار تمام است و تعجب ميکرد چرا ايشان در جلسهي بعد ادامهي متن را شروع نميکنند، به ايشان ايراد گرفته بود که کمي مطالعه کنيد تا بتوانيم جلو برويم. فکر ميکرد آقا مطالب بعد را مطالعه نکردهاند در حاليکه روش برخورد با متون عرفاني و موضوعات عرفاني که عالَم انسانها را مدّ نظر دارد به اين شکل است که بايد آنقدر زاويههاي جديدي براي مطلب گشوده شود تا موضوع مورد بحث، حضوري گردد و مخاطب بتواند آن موضوع را احساس کند. آيتالله حسنزاده«حفظهالله» متوجه بودند هنوز موضوعِ مورد بحث، حضوري نشده و تلاش ميکردند مخاطبشان موضوع را احساس کند. بنده نيز خواهشمندم شما هم عجله نکنيد که هرچه زودتر مطلب را تمام کنم. ذهن انتزاعي که به معرفت حصولي راضي است حرص ميخورد که چرا طرف اينهمه به موضوع زاويه ميدهد، چرا با يک صغري و کبري و تشکيل يک قضيه، نتيجه نميگيرد. در حاليکه فکر ميکنم اگر بخواهم با عقل حصولي با شما سخن بگويم ناخواسته بسياري از زواياي بحث مورد غفلت قرار ميگيرد زيرا با روش حصولي بسياري اوقات نميتوان موضوعاتي را طرح کرد که با قلب حضوري امکان طرح آن هست و عملاً زبانِ طرح چنين موضوعاتي ظهور نميکند.16 به نظر بنده با اندک تأمل در شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» ميتوان دريافت، دين و دنياي امروز ما، تنها در افقي که حضرت امام نمايانندهي آن هستند به شکوفايي ميرسد و اين است سلوکي که حضرت امام به همه نماياندند و شهدا بهتر از بقيه آن را فراگرفتند و به آن بلوغ و رشد روحاني و معنوي دست يافتند و ماوراء احزاب چپ و راست، راه را تشخيص دادند، آنها متوجه راهي شدند که انسانها را به «وقتِ حضور» دعوت ميکند و از افق ظلماني غرب آزاد مينمايد. شهدا بهخوبي متوجه بودند به عالَمي نياز دارند که همهي زندگي و تفکر خود را معنا کنند و آن را در شخصيت امام يافتند و لذا تمام وجود خود را در اختيار آن عالِم عالَمدار قرار دادند. در زمان دفاع مقدس با بعضي از بسيجيها روبهرو بوديم که با عاليترين مدارک از آمريکا به جبهه ميآمدند و حرفشان اين بود که حضرت امام عالَمي را به بشرِ امروز پيشنهاد ميکند که در آن عالَم انسان به حضور حق ميرود، چيزي که در کتاب و درس و مدرسه بهدست نميآيد. خود امام در آن غزل مشهور خود ميفرمايند: در ميخانه گشائيد به رويم شب و روز* که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم17 همهي مردمي که امام را ميشناختند بهخوبي منظور امام را در اين غزل متوجه شدند، ميدانستند ايشان ميخواهند از روح ديگري خبر بدهند که ماوراء مشهورات زمانه بود وگرنه ايشان هميشه اهل مسجد و مدرسه بودند و ميدانند براي فهم دين بايد با علم حصولي و مدرسه کار را شروع کرد. ميخواستند به مخاطبين خود بگويند افق خود را در جاي ديگر قرار دهيد. «وقت حضور» آن حالت خاصي بود که رزمندگان در حين دفاع مقدس، احساس ميکردند، مکتب امام«رضواناللهتعاليعليه» همان معنويت يا «وقت حضور» را پيش ميآورد. احوالات شهدا جنس آن عالَمي بود که امام آورده بودند و شهدا تشخيص دادند شرايطي پيش آمده که ميتوانند در آن وقتِ حضور، حيات خود را معنا ببخشند و فکر ميکنم موضوع چفيهي مقام معظم رهبري«حفظهالله» نيز از همين قرار است که آن وقتِ حضور و اتصال به عالَم شهدا هرگز از نظرها محو نشود تا ملت بتواند تاريخ خود را به جلو ببرد. اين چفيه يک نوع وفاداري به شهدا است ولي نه وفاداري آکادميک بلکه وفاداري در عين باقيماندن در وقتِ حضور جبههها. «کييرکگور» در رابطه با اينکه بعد از او انديشهي حضوري او را به انديشهي حصولي تبديل ميکنند ميگويد: دريغا! ميدانم كه سرمايهي افكارِ مرا كسي به ارث ميبرد كه تاكنون بهترين چيزهاي عالم را به ارث برده است و آن «استاد و مدرس» است که چون اين خطوط را بخواند در او اثر نميكند، بلكه آن را هم به يك درس تبديل ميكند.18 «کييرکگور» متوجه است دينداري با «وقت حضور» همراه است، همان چيزي که حضرت سيد الشهدا عليه السلام در کربلا به بهترين شکلِ ممکن نمايان کردند. حضرت همهي تلاش خود را معطوف به اين امر نمودند که چيزي جز «وقتِ حضور» در صحنهي کربلا حاکم نشود، به همين دليل به هيچکس نميفرمودند به ميدان برو، اصحاب و ياران بودند که ميآمدند اذن ميگرفتند و تقاضا مينمودند که به مقابله با دشمن وارد شوند و حضرت تنها ميفرمودند: اگر ميخواهي برو. کربلا را چنين روحيهاي ساخت تا انسانها در فضاي احساسِ حضور در محضر حق عمل کنند. اسلام يعني همين و خداوند به رسول خود صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايد: «فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ»19 تو فقط مذکِّر و يادآورندهاي تا هرکس از درون خود به حضور آيد. اگر متوجه چنين حقيقتي باشيم هر جملهاي که بگوئيم جهتِ به حضورآوردن مخاطب است تا خودش حقيقت را در خود احساس کند و اين بيشتر با نشاندادن و مثالزدن حاصل ميشود و نه با دانستن. کاري که قرآن با طرح قصهي انبياء الهي به بهترين شکل نمايانده است. بحث ما در اين چند جلسه اين خواهد بود که ميتوان در حال حاضر در هندسهي فکري خود به دو نکته توجه داشت: يکي شخصيت اشراقي حضرت امام و ديگري رجوع به انديشهي حضرت امام در راستاي رجوع به حضرت ولي عصر (عج). اميدوارم به مدد الهي بتوانم با پيداشدن مخاطبانِ خاصِ اين بحث، اين دو نکته را روشن کنم. جايگاه شخصيت اشراقي امام خميني«رضوان الله تعالي عليه» حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «يَحْمِلُ هَذَا الدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ يَنْفُونَ عَنْهُ تَأْوِيلَ الْمُبْطِلِينَ وَ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ وَ انْتِحَالَ الْجَاهِلِينَ كَمَا يَنْفِي الْكِيرُ خَبَثَ الْحَدِيد»20 در هر قرن انسانهاي متعادل و عدولي هستند که اين دين را حمل نموده و هرگونه تأويلِ اهل باطل و تحريف افراطيون، و ادعاهاي جاهلين را از آن دور ميگردانند، همانطور كه کورهي آهنگران پليدي و چركي آهن را پاک ميکند. زمان معاصر ما با تحقق انقلاب اسلامي يک قرن شد، قرن بنا به تعبيري يعني زماني که انسانها بتوانند به هم نزديک شوند. قرن حاضر به اعتبار انقلاب اسلامي و حضرت امام، قرن اسلام است. ميفرمايد هر قرني يک مديريت الهي دارد که عدول آن قرن، يعني آن انساني که در تعادل کامل است، از دين خدا سهچيز را پاک ميکند، يکي «تَأْوِيلَ الْمُبْطِلِينَ» تأويل اهل باطل را و ديگري «تَحْرِيفَ الْغَالِينَ» را که دين را با افراطيگري از افق عقلاني بيرون ميبرند و سوم «انْتِحَالَ الْجَاهِلِينَ» را که ادعاهايي در مورد دين دارند که مربوط به دين نيست، آن انسانِ متعادل اينها را از دين پاک ميکند. مقام معظم رهبري در تعريف مکتب امام فرمودند: يک پايهي مکتب امام، معنويت است و پايهي ديگر آن عقلانيت. توصيف مکتب امام به عقلانيت حرف بزرگي است، بنده سالها منتظر اين توصيف بودم، زيرا غالين طوري دين را طرح ميکنند که مؤمنين سادهانديش فکر کنند چون بر حق هستند بدون هيچ تلاشي خدا حتماً آنها را پيروز ميکند، پس ديگر بسيج و جنگ و شهادت ميخواهيم چکار؟ امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفهمند در دينِ خدا عقلانيت حاکم است و در همان راستا بايد تلاش کنيم و کشته بدهيم تا پيروز شويم. انسانهاي متعادل و عدولِ جامعهي اسلامي با حرکات و گفتار خود با اين نوع افراطيگري که ميخواهد عقلانيت را از جامعه بگيرد، مبارزه ميکنند و چرک افراطگري آنها را از رخسار اسلام پاک مينمايند. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم در زمان جنگ علاوه بر عمامه، کلاهخود نيز بر سر ميگذاشتند، با وجودي که خودِ عمامه مانع بود که شمشير بر فرق ايشان بخورد. حالا اگر کسي به حضرت بگويد خدا که به شما قول داده زنده باشيد تا قرآن تماماً نازل شود، پس چرا اين قدر خود را حفظ ميکنيد؟ اين طرز فکر که متوجه قواعد نظام عالم نيست طرز فکر غالين است و پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم با حرکات خود نشان دادند ديني را به صحنه آوردهاند که در عين تأکيد بر معنويت بر عقلانيت نيز تکيه دارد. عدول هر قرني «انتحال الجاهلين» و ادعاهايي را که افراد جاهل به دين نسبت ميدهند، از دين پاک ميکند. حضرت امام«رضواناللهعليه» در شرح حديث دوازدهم در کتاب چهل حديث ميفرمايند: نظر در ذات براي اثبات وجود توحيد و تنزيه و تقديس آن، غايت ارسال انبياء و آمال عرفا بوده و قرآن کريم و احاديث شريفه مشحون از علم به ذات و کمالات اسماء الهي است و هيچ کتابي از کتب حکما و متکلمين بيشتر از کتاب کريم الهي و کتب معتبرهي اخبار مثل «اصول کافي» و «توحيد صدوق» غور در اثبات ذات و اسماء و صفات ننموده . ليکن مصيبت در آن است که در قرون اخير بعضي جاهلان در لباس اهل علم پيدا شده که نديده و نسنجيده و از کتاب و سنت عاري و بري بوده، مجردِ جهلِ خود را دليل بطلان علم به مبدأ و معاد دانسته، براي رواج بازار خود، نظر در معارف را که غايتِ مقصد انبياء و اولياءh است و سر تا پاي کتاب خدا و اخبار اهل بيت عليه السلام مشحون از آن است را حرام شمرده و هر ناسزايي و تهمتي را از اهل آن دريغ ندانسته و قلوب بندگان خدا را از علم به مبدأ و معاد منصرف کرده و اسباب تفرقهي کلمه و شتات جمعيت مسلمين گرديده و از او اگر سؤال شود که اينهمه تکفير و تفسيق براي چيست؟ متشبث شود بر حديث «لا تَتَفَکَّرُوا فِي ذاتِ الله». اين بيچارهي جاهل از دو جهت در اشتباه و جهالت است: يکي آنکه گمان کرده حکماء تفکر در ذات ميکنند، با آنکه تفکر در ذات را و اِکْتِناهِ آن را ممتنع ميدانند و اين خود يکي از مسائل مبرهنهي آن علم است. و ديگر آنکه معني حديث را ندانسته گمان کرده مطلقاً راجع به ذات مقدس نبايد اسمي برده شود.21 ملاحظه کنيد چگونه حضرت امام«رضواناللهعليه» مقابل ادعاهاي جاهلين ايستادهاند، جاهليني که به اسم دين، مقابل عرفان و فلسفه اسلامي ايستادهاند. زماني که مي خواهيم راجع به خدا فکر کنيم حديث ميآورند که «لا تَتَفَکَّرُوا في ذاتِ اللّه» بدون آنکه بفهمند منظور از روايت چيست. حضرت امام با اينکه بقاء اسلام را به تقويت روحانيت ميدانند ولي در يکي از پيامهاي خود ميفرمايند: «در حوزههاي علميه هستند افرادي كه عليه انقلاب و اسلام ناب محمدي فعاليت دارند. امروز عدهاي با ژست [مقدس]مآبي چنان تيشه به ريشهي دين و انقلاب و نظام ميزنند كه گويي وظيفهاي غير از اين ندارند. خطر تحجّرگرايان و مقدس نمايان احمق در حوزههاي علميه كم نيست.»22 غرض بنده از طرح جملات فوق نشاندادن روحيهاي است که به هيچ وجه امتيازي به جاهلان نميدهد، حتي اگر در لباس مقدس دين باشند. امام صادق عليه السلام ميفرمايند: همينطور که کورهي آهنگري زنگارهاي آهن را از آن ميزدايد، در هر قرني يک انسان متعادلي پروريده ميشود و دين را از زنگاري که جاهلان به آن بستهاند پاک ميکند. آيا چنين انساني در حال حاضر جز حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميتواند باشد؟ روايت ديگري از امام رضا عليه السلام هست که حضرت ميفرمايند: «إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا اخْتَارَهُ اللَّهُ لِأُمُورِ عِبَادِهِ شَرَحَ صَدْرَهُ» اگر خداوند بندهاي از بندگانش را جهت امور مردم انتخاب کرد، سينهي او را گشاده ميگرداند. تا در مديريت خود کوچکترين لغزشي نداشته باشد و امور بندگان را با وسعت نظر سر و سامان دهد. «فَلَمْ يَعْيَ بَعْدَهُ بِجَوَابٍ وَ لَمْ تَجِدْ فِيهِ غَيْرَ صَوَابٍ» در نتيجه آنچنان توانا ميشود که در جوابگويي به هيچ نيازي در نميماند و غير از صواب از او نخواهي يافت و به خوبي مصلحت مردم را در نظر ميگيرد. «فَهُوَ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ مُؤَيَّدٌ»23 پس او در کار خود موفق و محکم و مورد تأييد الهي است. شرح صدري که در روايت فوق به آن اشاره دارد کاملاً در حضرت امام به چشم ميخورد. توصيه ميکنم بهعنوان نمونه سخنراني امام بعد از رحلت حاج آقا مصطفي«رحمةاللهعليه» را مطالعه فرمائيد.24 در آن سخنراني به خوبي ملاحظه خواهيد کرد شرح صدرِ عدول جامعهي اسلامي به چه شکل است. حرفشان در آنجا به دانشگاهيان آن است که چرا جايگاه روحانيون را در مقابله با ستمگران در طول تاريخ ناديده ميگيريد و به علماءِ دين ميفرمايند چطور جايگاه کساني را که در لباس غير روحاني آمدهاند در خدمت اين انقلاب و ميخواهند سرباز انقلاب باشند، درک نميکنيد و با اندک ضعفي ميخواهيد آنها را از انقلاب بيرون نمائيد؟ بنده فکر ميکنم اگر حضرت امام نبودند ما خطر طالبانيسمشدن داشتيم، شرح صدر ايشان بود که ما را از آن ورطهها رهانيد. شواهد نشان ميدهد حضرت امام در توانايي نسبت به جوابگويي به نياز جامعه و نيز در تأييدات الهي، به همان نحوي که حضرت امام رضا عليه السلام توصيف ميکنند، هستند. سنت الهي در پرورش زعيم الهي در علم کلام بحث ميشود: به همان دليل که خداوند بر اساس حکمت خود پيامبري را ميپروراند تا قلب او محل پذيرش وَحي الهي شود و از اين طريق نياز مردم به پيامبر را بيجواب نميگذارد، امامان را پروراند تا مردم از تبيين وَحي الهي توسط امامانِ معصوم محروم نباشند و به همان دليل در زمانِ غيبتِ امام زمان (عج) نيز فقيهي را ميپروراند که بر اساس وَحي الهي و سيره و سخنان امامان بتواند زعامت جامعهي اسلامي را بر عهده بگيرد و جامعهي اسلامي را بر اساس شريعت الهي سر و سامان دهد. چون خدا ربالعالمين است و چون در عين ربالعالمينبودن، حکيم است، نيازهاي مربوب خود را - که از جملهي آن نيازها وجود فقيهي است که جامعه را به نحو صحيح سر و سامان دهد- بيجواب نميگذارد. خداوند خالق ما است و اقتضاي ادامهي حيات ما آب است و به همين جهت ميل به آب را در ما قرار داد و آب را هم ايجاد کرد تا اين ميل بيجواب نماند. چون حکيم است نميشود ميلي و نيازي را در ما بگذارد و آن را جواب ندهد. ما به جهت شخصيت انساني و انتخابگري خود احتياج به پيامبر داريم تا بتوانيم آنچه را حق است بشناسيم و انتخاب کنيم. چون پروردگار ما رب ما نيز هست، بر اساس ربوبيّتش اين نياز را بيجواب نميگذارد. به همين جهت چنانچه ملاحظه کنيد تمام آياتي که در قرآن به ربوبيّت خداوند اشاره دارد در موضوع نبوت است. همان ربّي که حکيم است و ميل ما را به آب بيجواب نميگذارد، پيامبر براي ما ميفرستد و بعد از نبي براي ما امام ميپروراند، امامي که نياز ما در فهم حقيقتِ قرآن را تضمين کند و آن را از اجمال به تفصيل درآورد. حال که امام معصوم غايباند، خداوند به همان دليل که پيامبر فرستاد و امامان را پرورش داد، در زمان غيبتِ امام زمان (عج) فقيهي که بتواند جامعه را درست هدايت کند ميپروراند. اگر بپذيريم خداوند در زمان غيبتِ امام معصوم، فقيهي را ميپروراند که داراي سعهي صدر جهت هدايت جامعه باشد، در تشخيص مصداق آن مشکلي نداريم، زيرا عموم فقيهان اذعان دارند که شخصي جز امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نميتواند مصداق چنين مقامي باشد. حضرت آيتالله شهيد سيد محمدباقر صدر در وصف حضرت امام ميفرمايند: «ذُوبُوا فِيالإمام خميني کَما ذَابَ هُو فِي الإسْلام» در امام خميني ذوب شويد همانطور که او در اسلام ذوب شده است. جناب آقاي شيخ راشد الغنوشي رهبر اَلنَّهضهي کشور تونس، با اينکه از علماء اهل سنت است يک کتاب در مورد حضرت امام دارد تحت عنوان «حرکت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» و تجديد حيات اسلام» در آن کتاب پذيرفته است براي مبارزه با جهان استکبار راهکارِ حضرت امام خميني بهترين راهکار است. بنا به شواهدي که تا حدّي عرض شد و باز عرض خواهد شد، حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در عصر حاضر شخصيتي است که خداوند قلب او را مستعد اشراقِ حقايقي دانسته که افق آيندهي بشر را به صورتي همهجانبه روشن ميکند. انديشهاي نظامساز حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» انديشهاي را به دنياي معاصر عرضه کردهاند که در عين معنويبودن و الهيبودن، به قول مقام معظم رهبري يک انديشهي نظامساز است. نظام سازي انديشهي امام حکايت از آن دارد که ايشان به عنوان يک فقيه، 30 سال فکر کردهاند که چگونه اسلام را جايگزين فرهنگ مدرنيته نمايند و با همان دستگاه عظيم فقاهت که سابقهي هزارساله دارد، روحشان آماده شد تا خداوند راه حل مشکل را به قلبشان اشراق کند. آنچه حضرت امام به عنوان فقيهي اسلامشناس به آن رسيدهاند، از ديدگاه خودشان عين اسلام است، به همين جهت تبعيت از آن بر خودشان واجب است. تفاوت حضرت امام با ساير فقها آن است که حضرت امام نظام سازي را عين اسلام ميدانند و فقاهت سياسي، اجتماعي را کنار فقاهت فردي دنبال مينمايند ولي بيشتر فقهاي ما فقاهت فردي را دنبال مينمايند تا تکليف مکلَّف را در امور فردي مشخص کنند. هزار سال است فقهاي عزيز ما در امور فردي تلاش کردهاند ولي چون حکومت اسلامي نداشتيم در امور سياسي، اجتماعي چندان کار نشده است و لذا رجوع فقها به دين، بيشتر جهت کشف حکم مکلَّف در امور فردي بوده و به همين جهت يک فقه هزارسالهي مدونِ فوقالعاده قوي داريم که امکان هرگونه جوابگويي به امور فرد را بالفعل و امور جامعه را بالقوه به فقيه ميدهد. فقه شيعه در رابطه با جايگاه امور سياسي و اجتماعي، ظرفيت بسيار خوبي دارد ولي ما با تحقق جمهوري اسلامي اولين بار است که با حکومت اسلامي روبهرو شدهايم و فقها موظف شدند موضوعاتِ مربوط به حکومت را مدّ نظر قرار دهند. به تعبير بزرگانِ حوزه يک بارِ ديگر فقه بايد از نظر حکومتي ديده شود. البته هنوز همهي فقها درگير موضوع نشدهاند ولي با اطمينان کامل ميتوان گفت کسي که فعلاً با تمام وجود با نگاه حکومتي به فقه رجوع دارد، مقام معظم رهبري هستند و سخنان و نظراتشان اين موضوع را تأکيد ميکند و بر همين مبنا است که در کرمانشاه در جمع دانشگاهيان فرمودند: يك مسئله، مسئلهي رهبري است؛ چيزي كه در دنيا معمول نيست، در جمهوري اسلامي هست. ولايت فقيهي كه امام بزرگوارِ ما معنا كردند، تعريف كردند، مطرح كردند و بعد پياده كردند و بعد خودِ آن بزرگوار مظهر تامّ و تمام و كاملش بود - كه هر كس ايشان را از نزديك ميشناخت، هرچه كه ميگذشت، خصوصيات برجسته و ممتاز اين مرد بيشتر براي او آشكار ميشد - يعني يك مديريت زنده و بالنده و پيشرونده. يك جملهاي را امام بيان كردند: ولايت مطلقهي فقيه. يك عدهاي با مغالطه خواستند اين قضيه را به نحوي مشوب كنند و يك معناي غلط و تفسير غلطي بدهند. گفتند معناي ولايت مطلقه اين است كه رهبري در نظام جمهوري اسلامي، مطلق از همهي قوانين است؛ هرجا بخواهد، هركار بخواهد، ميتواند بكند. مسئله اين نبود، اين نيست. امام بزرگوار خودش از همه بيشتر به رعايت قوانين، به رعايت اصول، به رعايت مباني، به رعايت جزئيات احكام شرعي مقيد بود؛ و اين وظيفهي رهبري است. در نظام جمهوري اسلامي، رهبري فقط تابع اين نيست كه كسي او را به خاطر اينكه شرائط را از دست داده، عزل كند؛ اگر اين شرائط در او وجود نداشته باشد، خودش به خودي خود عزلشده است؛ اين خيلي چيز مهمي است. رهبري يك مديريت است؛ البته مديريتِ اجرائي نيست. اين اشكال و اشتباه هم در طول زمان، از اول انقلاب تا امروز، در بعضي از تبليغات ادامه دارد. اينجور تلقي كنند كه رهبري يك مديريت اجرائي است؛ نه، مديريت اجرائي، مشخص است. مديريت اجرائي در بخش قوهي مجريه ضوابط مشخصي دارد، معلوم است، مسئولين معيّني دارد؛ در قوهي قضائيه هم - كه آن هم مديريت اجرائي است - همين طور، هر كدام مسئوليتهائي دارند؛ قوهي مقننه هم كه معلوم است. رهبري، ناظر بر اينهاست. به چه معنا؟ به اين معنا كه از حركت كلي نظام مراقبت كند. در واقع رهبري، يك مديريت كلان ارزشي است. همين طور كه اشاره كردم، گاهي اوقات فشارها، مضيقهها و ضرورتها، مديريتهاي گوناگون را به بعضي از انعطافهاي غير لازم يا غير جائز وادار ميكند؛ رهبري بايستي مراقب باشد، نگذارد چنين اتفاقي بيفتد. اين مسئوليتِ بسيار سنگيني است. اين مسئوليت، مسئوليت اجرائي نيست؛ دخالت در كارها هم نيست. حالا بعضيها دوست ميدارند همين طور بگويند؛ فلان تصميمها بدون نظر رهبري گرفته نميشود. نه، اينطور نيست. مسئولين در بخشهاي مختلف، مسئوليتهاي مشخصي دارند. در بخش اقتصادي، در بخش سياسي، در بخش ديپلماسي، نمايندگان مجلس در بخشهاي خودشان، مسئولان قوهي قضائيه در بخش خودشان، مسئوليتهاي مشخصي دارند. در همهي اينها رهبري نه ميتواند دخالت كند، نه حق دارد دخالت كند، نه قادر است دخالت كند؛ اصلاً امكان ندارد. خيلي از تصميمهاي اقتصادي ممكن است گرفته شود، رهبري قبول هم نداشته باشد، اما دخالت نميكند؛ مسئوليني دارد، مسئولينش بايد عمل كنند. بله، آنجائي كه اتخاذ يك سياستي منتهي خواهد شد به كجشدن راه انقلاب، رهبري مسئوليت پيدا ميكند.25 ملاحظه فرموديد که کار رهبري مثل کار سياست مداران نيست که با نظر خود سخن بگويند بلکه با اجتهاد خود آنچه را اسلام تأکيد ميکند ارائه ميدهند و در همين رابطه جايگاه رهبري را مشخص ميکنند تا آنجايي که معتقدند رهبري حق ندارد در مسئوليتهاي مسئولانِ قوا دخالت کند. اين را ميگويند فقه حکومتي که فقيه با بررسي متون ديني و سيرهي امامان معصوم عليه السلام نظر خود را اظهار ميدارد. عرض بنده آن است همانطور که با ظهور حکومت اسلامي فقهاي ما جهت کشف قواعد فقهي در رابطه با حکومت وارد ميدان شدند، ما نيز بايد متوجه باشيم با تحقق حکومت اسلامي وظايفي براي ما ظاهر شده که قبلاً مطرح نبوده و آن عبارت است از حساسيت شرعي نسبت به نظم خاص جامعه و وحدت جامعه و اينکه بدانيم رعايت وحدتِ جامعه عين رعايت نماز است - اگر نگوئيم از نماز مهمتر است - تا حالا موضوعِ جامعهي اسلامي مطرح نبوده تا فقهاي ما در مورد وحدت آن به عنوان يک وظيفهي شرعي احکام را ارائه دهند ولي بايد بدانيد در حال حاضر اگر ما نسبتمان را با جامعهي اسلامي درست تعريف نکنيم و نسبت به آن بيتفاوت باشيم مثل آن است که به عين اسلام بيتفاوت شدهايم و در همين راستا است که اگر نسبت خود را با انقلاب مشخص نکنيم به اسلام پشت کردهايم و به سوي شيطان حرکت ميکنيم. آيا آماده شدهايد در شرايط جديد دينداري کنيد؟ در اين رابطه است که ضرورت دارد نسبت به جامعيت مکتب فکري امام سخن بگوييم تا بتوانيم براي دينداري واقعي در چنين بستري حرکت کنيم و عمل ديني خود را با مباني آن مکتب ارزيابي نماييم. راز بصيرت مقام معظم رهبري«حفظهالله» مقام معظم رهبري«حفظهالله» در رابطه با مبنا قراردادن حضرت امام ميفرمايند: امام خميني، شخصيتي آنچنان بزرگ بود كه در ميان بزرگان و رهبران جهان و تاريخ، بهجز انبياء و اولياي معصومين عليه السلام ، به دشواري ميتوان كسي را با اين ابعاد و اين خصوصيات تصور كرد.آن بزرگوار، قوّت ايمان را با عمل صالح، و ارادهي پولادين را با همت بلند، و شجاعت اخلاقي را با حزم و حكمت، و صراحت لهجه و بيان را با صدق و متانت، و صفاي معنوي و روحاني را با هوشمندي و كياست، و تقوا و ورع را با سرعت و قاطعيت، و ابهت و صلابت رهبري را با رقّت و عطوفت و خلاصه بسي خصال نفيس و كمياب را كه مجموعهي آن در قرنها و قرنها به ندرت ممكن است در انسان بزرگي جمع شود، همه و همه را با هم داشت. الحق شخصيت آن عزيزِ يگانه، شخصيتي دستنيافتني، و جايگاه والاي انساني او، جايگاهي دور از تصور و اساطيرگونه بود.26 مقام معظم رهبري با اين طور توصيفکردن امام ميخواهند روشن کنند نسبت ايشان با امام بر اساس اين تعريف است و نهتنها با اين توصيف جايگاه خود را مشخص کردند، راز بصيرت خود را نيز روشن نمودند، به اين صورت که بر همهي ابعاد شخصيت امام تأکيد دارند. حتماً ميدانيد که مقام معظم رهبري به اينکه فلسفه خوانده باشند مشهور نيستند - وگرنه انصافاً خوب فلسفه خواندهاند27- ولي با اينهمه با توجه به صدراييبودنِ تفکر امام ميفرمايند: «امام چکيده و زبدهي مکتب صدرايي است، نه فقط در زمينهي فلسفياش، در زمينهي عرفاني هم همين طور است».28 چرا اينقدر اصرار دارند انديشمندان و علماء حوزه وارد مباحث فلسفه و عرفان شوند و در سفر اخيرشان به قم باز اصرار کردند بر اين که بايد فلسفه و عرفان در حوزهها رونق پيدا کند؟ جز اين است که از اين طريق ميخواهند جوانب فلسفي و عرفاني مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به طور فعال در صحنه باشد؟ اينها همه حکايت از آن دارد که مقام معظم رهبري ميخواهند مثل خودشان که مبادي فکري خود را از امام گرفتهاند، جامعه نيز به حضرت امام متصل گردد. آيا اينکه ايشان خود را اينطور متصل به حضرت امام نمودند موجب نشد نسبت به بقيه موفقتر عمل کنند؟ آيا اين نشان نميدهد خداوند مسير بصيرت و رستگاري ما را در پذيرش همهجانبهي حضرت امام قرار داده و بايد سلوک خود را در ذيل انديشه و شخصيت امام محقق کنيم؟ اجازه دهيد ادامهي بحث در جلسهي بعد مطرح شود. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه دوم امام خميني«رضوان الله عليه» عقل قدسي تاريخ معاصر بسماللهالرحمنالرحيم در جلسهي قبل تا حدّي روشن شد تفكر وقتي تفكر است كه مبنا داشته باشد و هركس به اندازهاي كه مبنايش ثابت و حقيقي باشد به همان اندازه تفكر ميكند. کسي که اهل فكر نيست مبنا ندارد، و امروز از چيزي خوشش ميآيد و به آن گرايش دارد، فردا از همان چيز گريزان است. با توجه به اين مقدمه ميتوان گفت: تنها جامعهاي فكر ميكند، كه مبادي داشته باشد و هرچه اين مبادي صحيح تر باشد فكر در آن جامعه بهتر ظهور دارد و افراد آن جامعه در ارتباطاتشان کمتر گرفتار وَهم ميشوند و به همان اندازه به وحدت حقيقي ميرسند. محدوديتهاي تفکر مدرن همانطور که انسان در امور عقل نظري از «بديهيات»، به عنوان مبادي بهرهمند ميشود، در امور اجتماعي و سياسي و تاريخي - يعني عقل عملي- هم نياز به مبادي دارد. به جهت نبودن مبادي صحيح در امور اجتماعي است که گفته ميشود هزار سال تاريخ بيفكري، جهان را فرا گرفته است. اگر نيچه به تفكر ارسطويي انتقاد دارد و آن را از جهتي يک نوع بيتفكري ميداند بايد ببينيم منظورش چيست، نبايد از حرف او جا خورد. حرفش اين است كه تفكر ارسطويي اگر وجوهي از حقيقت را به ما نشان ميدهد، وجهي از آن را از منظر ما در حجاب ميبرد. زيرا مبناي ارسطو اصالت دادن به ماهيت است و منطق او منطق صوري است. منطق صوري در علم حصولي و اصالتدادن به ماهيات معني دارد. قضايا را بر اساس اصالتدادن به ماهيت تنظيم ميكند و فكر را مديريت مينمايد. فكر ارسطويي غلط نيست، به خودي خود يك نحوه فكرکردن است، عين رياضيات که به کميّتها نظر دارد و در محدودهي خود حرف دارد ولي نه در همهجا. شما با تفكر رياضي نميتوانيد زيبايي گل را ببينيد ولي متوجه نظم رياضي آن ميشويد. گل فوقالعاده منظم است، همهي محاسبات رياضي درآن بهكار رفته است، اندازهي زاويههاي گلبرگها نسبت به فشاري كه بايد به ساقه وارد شود، همه حساب شده است. اندازهي هر گل طوري است که نه به ساقه فشار بيش از حد بيايد و نه برگهاي گل کوچک و نازيبا باشد. اما نظم گل مثل نظم يك اسكلت فلزي نيست، بلکه نظمي است که در عين محاسبات رياضي، اعضاء آن با آرايش خاصي به هم پيوسته شده که آن را زيبا کردهاند. در اسکلت فلزي يک ساختمان محاسبات دقيقي رعايت شده تا نسبت وزن طبقات ساختمان با فوندانسيون، همه با هم هماهنگي داشته باشند. ولي شما در اسكلت فلزي فقط نظم رياضي ميبينيد در حالي که در گل، عقل ديگري در ميان است كه در عين حال، نظم رياضي را هم دارد، آن عقل، عقلي است که فقط در کميتها محدود نيست، روحانيتي در آن جريان دارد فوق عقل رياضي. فرهنگ مدرنيته با نوع نگاهي که گاليله نسبت به عالَم، برجسته کرد، بهوجود آمد، او خواست همهي عالم را حتي مقدسات و معنويات را از منظر رياضي ببيند. اين جملهي گاليله مشهور است که: كتاب مقدس را بر اساس قواعد رياضيات نوشتهاند.1 ممكن است تصور شود اين جمله تأييد کتاب مقدس است. در حاليکه در اين جمله عقل مقدسي که عالم را ربوبيّت ميکند و در کتاب مقدس نيز ظهور کرده، ناديده گرفته شده است. در اين نگاه رجوعِ ما به عالم و به کتاب خدا، رجوع به خدايي نيست که در عين عقلمندي، سراسر راز است و معنويت. رجوع ما به حقيقت با عقل رياضي، رجوعي همه جانبه نخواهد بود و در اين نگاه با همهي زواياي حقيقت روبهرو نميشويم در نتيجه اگر انسانها در محدودهي عقل رياضي با همديگر ارتباط داشته باشند نميتوانند حقيقت را با همهي زواياي موجود به ميان آورند و با همديگر ارتباط برقرار کنند. لازم است بر روي اين نکته حساس باشيم که مبادي فکر اگر کامل نباشد ارتباط ما با همديگر کامل نيست و در نتيجه تفاهم به معني واقعي آن محقق نميشود. اين موضوع را به عنوان يک مقدمه فعلاً داشته باشيد تا بتوانيم اين سؤال را مطرح کنيم که مباني تحليلِ تاريخِ معاصر و حضور اجتماعي امروزمان را چه چيزهايي قرار دهيم تا ارتباط ما با همديگر ارتباط کاملي باشد و حقيقت تاريخِ امروز ما با همهي زوايايش در حيطهي تفکر و گفتگوي ما قرار گيرد. بايد متوجه باشيم که متأسفانه فرهنگ مدرنيته با مباني خودش زمانهي ما را تحليل ميکند در حاليکه نگاه مدرنيته به انقلاب اسلامي و به شخصيت حضرت امام«رضواناللهعليه»، نگاهي نيست که موضوع مورد بحث در آن درست ديده شود و ما بتوانيم دربارهي آن درست فکر کنيم و در نتيجه به تفاهم برسيم. خودِ غربيها ميگويند عقل غربي، عقل اصالتدادن به محسوسات است يعني عقلي که براي حقايق ماوراء عالم ماده، جايي قائل نيست. اين عقل همان «reason» يا عقلِ اصالتدادن به محسوسات است، در آن عقل، براي خدا کارکردن جايي ندارد و بدين لحاظ عقلي که غرب را به حرکت ميآورد با عقلي که رجوعش به حقيقت است فرق دارد. عقلي که انقلاب اسلامي را پديد آورد عقل قدسي مؤمنيني بود که ايثار و فداکاريهاي معنوي را يک نوع رجوع به واقعيت ميداند. صاحبان عقل قدسي معتقد به واقعياتي اصيلتر از واقعيات مادي هستند و تنها عقلي ميتواند انقلاب اسلامي را درست تحليل کند که به معنويات اصالت ميدهد و در چنين فضايي ميتوان در رابطه با انقلاب اسلامي فکر کرد و به تفاهم رسيد. اگر انقلاب اسلامي را با عقل غربي تحليل کنيم به همان نتيجهاي ميرسيم که غرب نسبت به انقلاب اسلامي رسيد و تصميماتي ميگيريم که مثل غرب با شکست روبهرو ميشويم. اگر دوستانِ انقلاب اسلامي متوجه نباشند و با همان عقل غربي، انقلاب را ببينند ناخواسته در بين کساني قرار ميگيرند که درصدد فتنه براي انقلاب اسلامي هستند. خواهشمندم از اين مسئله ساده نگذريد که چرا کساني که تا ديروز در کنار انقلاب اسلامي بودند، امروز خواسته يا ناخواسته تا براندازي نظام اسلامي پيش رفتند؟ حرف ما اين است که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» با شخصيت اشراقيشان متذکر اين انقلاب شدند و اگر با عقل قدسي به اين انقلاب نظر نکنيم و با تحليلهاي عقلِ غربي به آن بنگريم، نتيجهاش همان چيزي ميشود که براي عدهاي در فتنهي سال 88 پيش آمد. در حالي که اگر آن عده با رجوع به امام، مبادي فهم تاريخِ معاصر را درست پيدا ميکردند، در جاي ديگري قرار ميگرفتند. گوشهاي شنوا همهجانبه بودن يک فکر به اين معنا است که آن فکر با خودِ حقيقت مرتبط است و نه با مفهوم آن. گاهي با رفيق خود در مورد موضوعي بحث ميکنيد، از يک طرف قبول داريد مطلبي که او ميگويد درست است ولي از طرف ديگر احساس ميکنيد نميتوانيد به طور کامل آن مطلب را قبول کنيد. اگر موضوع را درست تحليل کنيد متوجه ميشويد رفيق شما مطلب را از يک زاويه مينگرد و مطرح ميکند و شما نياز داريد مطلب را به صورت جامع و از جنبهي وجودي و اشراقياش بنگريد و لذا با همهي ابعادتان جواب خود را در رابطه با آن موضوع نميگيريد. شما وقتي با سخنان اهل البيت عليه السلام روبهرو ميشويد ملاحظه ميکنيد مطلب به شکل جامع بروز ميکند. اهل البيت عليه السلام در عين آنکه عقل رياضي و عقل فلسفي دارند ولي با ما از طريق عقل رياضي و يا عقل فلسفي سخن نميگويند تا با موضوعِ مطرحشده از يک زاويه و يا دو زاويه آشنا شويم، عقل اشراقي آنها ما را با حقيقتِ مطلب آشنا ميکند. عقل اشراقي عقلي است که از قلب جدا نيست، قرآن در توصيف چنين عقلي پاي قلب را به ميان ميکشد و ميفرمايد: انسان ميتواند به جايي برسد که قلب او تعقل کند و تعقل او از نور قلبي او جدا نباشد، در آيهي 46 سورهي حج ميفرمايد: «أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا» آيا منکران حقيقتِ نبوي در زمين سير نکردهاند و سرنوشت منکران نبوت را ملاحظه نکردهاند تا در اثر آن سير، قلبهايي پيدا کنند که به کمک آن قلب، تعقل کنند و گوشهايي بهدست آورند که به کمک آنها حق را بشنوند؟ اگر منکران نبوت به تاريخ رجوع ميکردند و سرنوشت اقوام هلاک شده را ملاحظه مينمودند به شعوري ميرسيدند که قلب و عقل آنها هر دو فعليت مييافت و ميديدند نابودي ملتها به جهت پشتکردن به وَحي الهي بوده و اين شعور بالاتر از فهمي است که با عقل فلسفي و رياضي حاصل شود. هنوز بشر گوش شنوايي که بتواند وحي حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم را بشنود پيدا نکرده است، چون قبل از آنکه بشنود گرفتار حجابهايي ميگردد که مانع شنيدن آن پيام است. بشر مدرن در شنيدن بعضي از سخنان بسيار شنواست و در شنيدن بعضي از حرفها بسيار ناشنواست. قرآن ميفرمايد اگر منکران نبوت به راز هلاکت اقوام گذشته پي ببرند داراي گوشي ميشوند که ميتوانند بشنوند. آيا همهي جوانان ما توانستند سخنان شهيد آويني را بشنوند؟ - حرفهايي که فوق العاده شنيدني است ولي با اين همه بعضيها ابداً گوش شنيدن آن را در خود ايجاد نکردهاند- راستي جوانان مخلص بسيجي در جان خود چه دارند كه قلبشان نسبت به کلمات آن شهيد بزرگ حساس است و از طريق کلمات او زندگيشان را معني ميکنند؟ وقتي ميگويد: «چگونه در بند خاک بماند آن که پرواز آموخته است و راه کربلا را ميشناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که ميداند جان بهاي ديدار است» اين جمله را كسي ميشنود كه قلبش امام حسين عليه السلام را ميفهمد و ميخواهد همان راه را ادامه دهد. عقلي براي حضور در تاريخ عرض بنده اين است كه وقتي با اهل البيت عليه السلام روبهرو ميشويد متوجه ميگرديد از طريق همهي ابعادِ شما با شما صحبت ميكنند ولي وقتي با سخنان انتزاعي روبهرو ميشويد، بدون آنکه آن سخنان را غلط بدانيد نميتوانيد تمام خودتان را به آنها بدهيد و با تمام وجود آنها را تصديق کنيد، همينطور که نميتوانيد تمام خودتان را به فرهنگ مدرنيته بدهيد - فرهنگي كه با شما از طريق عقل تكنيكي صحبت ميكند- حتي نميتوانيد همهي خود را به گاليله بدهيد. نميدانم کليسا با گاليله چه بايد ميكرد ولي شعوري كه ميفهمد گاليله دارد معنويت دين را زير پا ميگذارد قابل ملامت نيست. عقل رياضي در دين هست ولي دين مغلوب عقل رياضي نيست در حالي که گاليله کاري کرد که همهچيز مغلوب عقل رياضي شد. سؤال اين است که براي فهم تاريخمان به چه عقلي نياز داريم تا بتوانيم همهي زواياي تاريخ خود را بنگريم؟ مسلّماً عقلي كه اهل البيت عليه السلام براساس آن ما را مخاطب قرار ميدهند، عقلي است که همهي ابعاد ما را در نظر ميگيرد. آن عقل ميفهمد از کدام وجه با ما صحبت کند تا ما به انتهايي مطلوب برسيم. بر همين اساس است که آنها در حدّ تفکرِ انتزاعي با ما سخن نميگويند تا ساير استعدادهاي ما به حاشيه برود. آن فهمي که ما براي فهم انقلاب اسلامي نياز داريم از آن نوع عقل است، همان عقلي که از دل جدا نيست. براي فهم قرآن و براي فهم فرهنگ اهل البيت عليه السلام اگر آن عقل را پيدا نكنيم در تاريخ حقيقي خودمان حاضر نميشويم و در بيرون تاريخ بهسر ميبريم. با نظر به شخصيت و سلوک حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» ميتوان به آن نوع از مبادي دست يافت که در بستر آن مبادي عقلي قدسي طلوع کند، عقلي که به «وجود» نظر دارد. سخن ملاهادي سبزواري در مورد فکر به ما کمک کرد تا بفهميم، فکر به کمک مبادي، به مطلوبِ خود دست مييابد و اگر مبادي درست نباشد رجوع ما به حقيقت ميسر نميشود و به چيزي ميرسيم که عقل و قلب از آن گريزاناند، مثل آنچه شما در گروه طالبان در افغانستان ملاحظه کرديد. آنها با مبادي مخصوص به خود به چيز زشتي رسيدهاند و به اسم اسلام، موجب تنفر مردم از اسلام ميشوند. حضرت اميرالمومنين عليه السلام اين نوع اسلام را به پوستيني توصيف کردهاند که وارونه بپوشند، در آن صورت سخت ترسناک ميشود. ميفرمايند: «لَبِسَ الْإِسْلَامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوبا»2 با تغيير مسير ولايت پوستين اسلام را وارونه به تن کردند. کودکان از پوستين وارونه ميترسند ولي اگر پوستين درست در تن شود نهتنها ترسناک نيست بلکه ظاهري جذاب دارد. اسلامِ طالباني مبادياش طوري است كه تربيتشدگان آن بيش از آنکه خُلق محمدي صلي الله عليه و آله والسلم داشته باشند، خشونت اُموي دارند. عرض شد در انديشهي انتزاعي به مبادي همهجانبهاي نميرسيم که نتيجهي آن روبهرو شدن انسان با حقيقت باشد. وقتي در منطق ارسطويي ميگوئيد: حسن مسلمان است، هر مسلماني نماز ميخواند، پس حسن نماز ميخواند. ذهنِ خود را متوجه واقعيتي کرديد که يا از ابتدا در همان صغراي قضيه معلوم بود و يا وقتي در آن قضيه به نتيجه دست يافتيد به مفهومي که منسوب به موضوع است آگاهي يافتيد و اين در عين آن که مفيد است همهي مطلب نيست.3 قرآن بدون آنکه از اين قاعده خارج شود، ابعاد ديگري از حقيقت را به روشهاي ديگر به ميان ميآورد، طوري سخن ميگويد که بهراحتي نميشود آن سخن را در يک قالب رياضي قرار داد و اگر هم بخواهيم اين کار را بکنيم به نتيجهاي که ميخواهيم نميرسيم. محدوديتهاي عقل رياضي يکي از مهندسيني که با کامپيوتر سر و کار داشتند در سال 1365 کتاب قطوري در رابطه با نظم آيات قرآن مربوط به اقتصاد تهيه کرده بودند، در جلسهاي فرمودند اگر آفتاب بهار سال 66 به پشت شما بخورد تمام مسائل اقتصاد از طريق نظمي که من از قرآن در آوردهام حل ميشود. آيات را در قالب رياضي در آورده بودند و تصور ميکردند مسائل بشر در همين حدّ است و حدّ انسان محدود به نظم رياضيگونه است. فكر ميكردند اگر همه چيز در قالب رياضي ريخته شود جاي خود را در روح و روان جامعه باز ميکند. اشتباه گاليله آن بود که بنا را بر آن گذاشت تا کتاب مقدس و طبيعت را به صورت رياضي ببيند و عملاً جهان غرب را از ظرائف بسياري که در عالم هست محروم کرد. به گفتهي هايدگر: «اگر فيزيک جديد در جوهر و ذات خود رياضي است، بدان جهت نيست که طبيعت بالذات تابع احکام رياضي باشد، بلکه جهت اين امر آن است که ما از پيش قصد کردهايم که طبيعت را صرفاً در صورت رياضي آن، ادراک کنيم و هر چه را که به اين طريق قابل ادارک نباشد دور اندازيم».4 دوباره اين سؤال را تكرار ميکنم که روش ما چگونه بايد باشد تا به رفتاري گرفتار نشويم که در عين از دستدادن فرصتها هيچ نتيجهاي نگيريم؟ آيا ميشود مبادي قرآني را با عقل رياضي پيدا کنيم و مطابق آن مبادي فکر خود را جلو ببريم و به فکر همهجانبهاي دست يابيم که موجب تفاهم لازم و وحدت مطلوب در جامعهي خود باشيم؟ مگر ما معتقد نيستيم قرآن ميتواند مبادي افکار ما باشد؟ با چه روشي بايد با قرآن برخورد کرد که قرآن آن مبادي را در اختيار ما بگذارد؟ قرآن خودش ميفرمايد: حقيقت، خود را در اختيار مطهرون قرار ميدهد و فقط مطهرون ميتوانند با آن حقيقت و آن کتابِ مکنون تماس داشته باشند و بقيه به اندازهي طهارتي که دارند با حقيقت قرآن ارتباط پيدا ميکنند5 و حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» هم قبول دارند آن قرآني كه براي قلب مبارک اهل البيت عليه السلام تجلي ميکند براي ايشان تجلي نميکند ولي آيا تفکري که مبادي خود را از انديشهي علمي و عملي حضرت امام گرفته از قرآن بيگانه است؟ آيا قرآن در منظر حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» همانقدر در حجاب است که در منظر آن مهندس در حجاب بود؟ وقتي پذيرفتيم شرط پذيرفتن مبادي صحيح، رجوع به قرآن است و شرط رجوع به قرآن طهارت است، ميپذيريم که هر کس به اندازهاي که از معاصي فاصله بگيرد و جان خود را آمادهي اشراق حقايق معنوي کرده باشد، به مبادي صحيح دست يافته است و به جهت آنکه حضرت امام توانستهاند بهخوبي شخصيت اشراقي خود را در ذيل نور اهلالبيت عليه السلام بپرورانند ميتوان گفت سيرهي علمي و عملي ايشان ميتواند مبادي تفكر امروز تاريخ ما باشد و ما از طريق آن مبادي به قرآن و معارف ديني رجوع کنيم و در نتيجه با نظر به شخصيت اشراقي حضرت امام، ابعاد گستردهي انسان مورد غفلت قرار نميگيرد و امكان اتحاد حقيقي - كه نياز يك جامعهي روحاني است- برقرار ميشود. جامعهي ايده آل ديني در جلسهي قبل به دو نكته اشاره شد و آن دو نکته عبارت بودند از اينکه اولاً: براي ادامهي حيات مذهبيِ خودمان نياز به جامعهاي روحاني داريم. ثانياً: آن جامعه محقق نميشود مگر با داشتن مبادي که ما را به تفکري همهجانبه بکشاند و امکان تفاهم حقيقي را به ميان آورد. هزار سال است دين ما، دين نظر به امور فردي افراد است و در اين مورد چارهاي نداشتيم، وقتي اهلالبيت عليه السلام از مديريت جامعه حذف شدند تنها توانستيم در امور فردي از آنها پيروي کنيم و كمكم باور كرديم دينِ فردي همهي دين ما است.6 به همين جهت با اينکه با وقوع انقلاب اسلامي، دين به اجتماع برگشت ولي هنوز ما متوجه نشدهايم که نبايد امور اجتماعي جامعهي ديني با انديشهي سکولار مديريت شود. متأسفانه عادت کردهايم که اجتماعمان را بهدست سکولارها بدهيم و تنها امور فردي خود را به روحانيت بسپاريم. در حاليکه انديشهي حضرت امام آن است كه اگر ميخواهيد اسلام را به نحو صحيح داشته باشيد حتماً بايد اسلام را در حيات اجتماعي خود به صحنه بياوريد. در اين رابطه حضرت امام«رضواناللهعليه» ميفرمايند: «ما جمهوري اسلامي لفظي نخواستيم؛ اينكه ما دائماً راجع به اين معنا سفارش ميكنيم كه بايد حالا كه رژيم، رژيم اسلامي شده است محتوا، محتواي اسلامي باشد، براي اين است كه يك مملكتي [که] مدعي است من مُسْلم هستم، افرادش ادعا ميكنند كه ما مسلم هستيم لكن در بسياري جاها ديده ميشود كه پايبند احكام اسلام نيستند. بسياري از اشخاص ادعاي اسلام ميكنند، همان ادعاست؛ ديگر در عمل وقتي كه مشاهده بكنيد ميبينيد كه خبري از اسلام نيست. ما كه ميگوييم حكومت همان طور كه اسلامي است، محتوايش هم اسلامي باشد، يعني هرجا كه شما برويد، در هر وزارتخانه كه شما برويد، در هر اداره كه شما برويد، در هر كوچه و برزن كه شما برويد، در هر بازار كه شما برويد، در هر مدرسه و دانشگاه كه شما برويد، آنجا اسلام را ببينيد؛ احكام اسلام را ببينيد. اين براي اين است كه ما حكومت اسلامي خواستيم. ما جمهوري اسلامي لفظي نخواستيم. ما خواستيم كه حكومت الله در مملكتمان- و إنشاءالله در ساير ممالك هم- اجرا بشود.»7 معلوم ميشود تا اسلام در همهي مناسباتِ جامعهي ما حاضر نشود ما نميتوانيم درست مسلماني کنيم و اسلامِ ما يک اسلام همه جانبه نخواهد بود. متأسفانه هنوز بعضي از مذهبيهاي مسايل اجتماعي سياسي را بيرون از دين ميدانند، نهايتاً ميپذيرند اگر کسي بر حضور دين در مسائل اجتماعي حساس است انسان بيديني نيست، هنوز نميتوانند بفهمند اگر ما از تلاش براي حضور دين در جامعه كوتاه بياييم حتماً از اساس اسلام كوتاه آمدهايم. هنوز آن طور که شايسته است بصيرت پيدا نکردهايم که اگر نسبت به حاکميت اسلام با مبادي درست کوتاه بيائيم به يك نحوه سوسياليسم رجوع خواهيم کرد و در مناسبات خود اصالت را به جامعه و يا به اقتصاد خواهيم داد. غافل از اين که ما فقط به کمک يک روح معنوي که متأثر از اشراق حقايق معنوي است ميتوانيم جامعهي مورد نظر خود را شکل دهيم تا حقيقتاً وحدت در آن حاکم باشد و تفاهم بين افراد محقق گردد. تأکيد ميکنم که براي اتحاد با همديگر هيچ بعدي از ابعاد انساني ما نبايد مورد غفلت قرار گيرد و چنين موضوعي واقع نميشود مگر در جامعهاي که فرهنگِ وجودي و اشراقي اهل البيت عليه السلام بر آن جامعه حاکم باشد و از گفتمانهايي که به انديشههاي انتزاعي و يا فرهنگ مدرنيته محدود است عبور کرده باشد که اين همان اصولگرايي حقيقي است. راز تفاهم حقيقي ممكن است بعضي از گروهها در عين آنكه در ذيل شخصيت امام و رهبري قرار دارند، در ارتباط با بعضي از موضوعات با همديگر تفاوت سليقه داشته باشند ولي در پذيرفتن انديشهي جامع حضرت امام، در رجوع به فقه و فلسفهي صدرايي و عرفان و تأكيد بر حاكميت اسلام و عبور از غرب و ستيز با استكبار، مشكلي نداشته باشند. اين گروهها همه پذيرفتني هستند و همه با هم ميتوانند جامعهي متحد اسلامي را تشكيل دهند و نسبت به همديگر در تفاهم باشند، زيرا مبادي ارزشمندي را در خود دارند و اين مبادي راز تفاهم حقيقي است. ولي اگر ما در پذيرفتن بعضي از توصيههاي حضرت امام هيچ کوتاهي نکنيم ولي در همان حال نسبت به تأکيد ايشان نسبت به جامعهي توحيدي گوش شنوايي از خود به ميان نياوريم و پيش خود بگوئيم نماز شبمان را كه ميخوانيم، روزه هم كه ميگيريم، خمس هم كه ميدهيم، پس مسلمانيم، نميتوانيم به آن تفاهم و وحدتي برسيم که براي تحقق جامعهي اسلامي ضروري است. اگر برسيم به اينكه براي مسلمان بودن چيز ديگري بالاتر از اسلام فردي بايد مدّ نظر باشد و به اين جمعبندي برسيم كه ارتباط با همهي مؤمنين و حساسيت نسبت به همهي جوانب جامعهي اسلامي جزء مسلمانبودن است، اين پرسش برايمان پيش ميآيد که اين را چگونه بهدست آوريم. در چنين حالتي است که عرض ميشود اگر بتوانيم امام را مبناي تفکر خود قرار دهيم امکان رسيدن به چنين جامعهاي ممکن شده است، در آن صورت رجوع ما به همديگر، رجوعي است با اتحادي حقيقي و اين به شرطي تحقق مييابد که با توجه به همهي ابعاد شخصيت حضرت امام با همديگر ارتباط برقرار کنيم. اگر گفته شود ما بر سر فقاهت امام با همديگر به تفاهم ميرسيم، سؤال بنده اين است که شما ضرورتاً نياز به تفکر فلسفي داريد، در آن صورت تفكر فلسفي خود را از كجا ميگيريد؟ شما بخواهيد و نخواهيد داراي نوعي از تفكر فلسفي هستيد، حتي آنهايي هم كه ميخواهند فلسفي فكر نكنند، فلسفي فكر ميکنند که ميگويند ميخواهيم فلسفي فکر نکنيم. تفکر فلسفي يک نوع تفکر است، همانطور که تفکر رياضي يک نوع تفکر است، مگر ميشود تفكر فلسفي نداشت؟ اشعريها که به ظاهر ضد فلسفهاند، مگر جز اين است که تفکرشان با مبادي خاصي که براي خود ساختهاند يک نوع تفکر فلسفي است؟ آن كسي هم که با صد دليل عقل را نفي ميکند با يک نوع عقل فلسفي دارد فلسفه را نفي ميکند، مثل پوزيتيويستها. پس اگر امام خميني«رضواناللهعليه» را فقط در فقه پذيرفتيد تفكر فلسفيتان را از جايي ميآوريد که آن تفکر تحت تأثير قلب اشراقي نيست. يا مثل روشنفكرها گرفتار عقل تجربي و حسيِ غربي ميشويم و يا مثل وهابيها با گرفتارشدن در مبادي خاص خود به آن تحجّر ميرسيم که با صد دليل غير خود را کافر ميدانند و کشتن شيعه را بر خود واجب ميشمارند. همين پرسش در مورد روح عرفاني پيش ميآيد، اگر فقط بر سر فقاهت امام با همديگر به تفاهم برسيم تفكر عرفاني خود را از كجا ميگيريم؟ يک مسلمان ناگزير است وقتي آيهي «قُلْ هُوَ اللهُ أحَدٌ» را ميخواند نسبت به احديت «الله» فکر کند، در اينجا نياز به تفکر عرفاني دارد، اگر عرفانِ خود را از حضرت امام نگيرد طعمهي عرفانهاي کاذبي ميشود که انسان را از حيات اجتماعي به انزوا ميبرد و جامعه را جولانگاه استعمارگران ميکند. اگر فقط بر سر فقاهت حضرت امام به تفاهم برسيم، تفكر اجتماعي خود را از كجا بگيريم؟ بايد ميدان را به دستپروردگانِ مکاتب سوسياليسم و يا سكولاريسم بدهيم که نمونهي آن را در ترکيه در حزب عدالت و توسعه مييابيد. حتي نخست وزير ترکيه در سفري که به مصر و تونس داشت به مسئولان اخوان المسلمين مصر و آقاي الغنوشي رهبر النهضهي تونس توصيه کرده بود سكولاريسم را در ادارهي نظام سياسي و اجتماعي کشور بپذيريد و اسلام را فقط در امور فردي به رسميت بشناسيد. همه اينها ما را وا ميدارد که به يك اتحاد روحاني فكر كنيم كه با مبادي خاص محقق ميشود و در آن مبادي همهي ابعاد اسلام مدّ نظر قرار گيرد و نه اينکه در آن مبادي صرفاً فقه را از اسلام بگيريم و بقيه را از جاهاي ديگر. چنين مبادي در شخص حضرت امام به شکل بالفعل موجود است و اصولگرايي حقيقي همين است که مسلمانان، اسلام را در همهي ابعاد بپذيرند و جامعهي خود را مطابق آن ابعاد جلو ببرند و پرورش دهند. شاخصههاي اصولگرايي حقيقي مقام معظم رهبري«حفظهالله» با توجه به اين امر تعريف حکيمانهاي از اصولگرايي دارند که در آن تعريف مشخص ميشود همهي ابعاد را در نظر گرفتهاند. متأسفانه ما متوجه نيستيم که اصولگرايي يك فكر و فرهنگ است و پشتوانهي آن تنها شخصيت امام ميتواند باشد و اين اصولگرايي با اصولگراييِ خطي و حزبي و سياسي که بعضي از گروهها مدعي آن هستند فرق دارد. مقام معظم رهبري«حفظهالله» در تبيين اصولگرايي حقيقي ميفرمايند: ايمان و هويت اسلامي و انقلابيِ روشن بينانه، دوري از خرافه و سستانديشي و تمناي دائميِ عدالت از يكسو و ايمان به آينده، برخورداري از روحيهي مجاهدت علمي، اعتقاد به آزادانديشي وكرامت انساني، بهكارگيري اصل تصحيح روشها در مديريت و تلاش براي شكوفايي اقتصادي - اجتماعيِ كشور، ايمان به مردم، ايمان به خود، ايمان به استقلال و وحدت ملي از سوي ديگر، از مهمترين شاخصها در اصولگرايي است.8 إنشاءالله روشن خواهد شد که اين اصولگرايي فقط و فقط با مكتب حضرت روحالله«رضواناللهتعاليعليه» محقق ميشود. بايد قلب ما متوجه شود بستر تحقق چنين صفاتي که تحت عنوان اصولگرايي حقيقي مطرح است در هر شرايطي پديد نميآيد مگر در مکتب حضرت امام. وقتي توانستيم در عالَمي قرار گيريم که شخصيت امام با سيرهي علمي و عمليشان متذکر آن عالَم بودند و وقتي اين نسل حس کرد آن اصولگرايي غذاي جان اوست و سخت به آن نياز دارد، متوجه ميشود تحقق اين موضوع آن قدر هم ساده نيست که در هر شرايطي و با هر فکري ايجاد شود، در نتيجه به دنبال راهکاري ميگردد که ميتواند صورت عملي اصولگرايي حقيقي را پديد آورد و ميبيند آن راهکار، عالَم حضرت روح الله است. رسيدن به عالَمي که مطلوبِ انسان، اصولگرايي حقيقي باشد چيزي است بالاتر از آن که شما با استدلال کسي را قانع کنيد تا حرف شما را بپذيرد، بايد عالَم او عالَمي شود تا روح اصولگرايي را غذاي جان خود بداند. اثر استدلال به تنهايي مثل اثر دليلي است که يک پزشك دربارهي مضرّات سيگار دارد و در عين حال خودش سيگار ميکشد. رابطهي شما با دين مثل رابطهي علميِ آن پزشك با مضرات سيگار نيست، يک مسلمان، «دين» را غذاي جان خود ميداند و در فضاي دين زندگي ميکند. اين حالت بالاتر است از اينکه حقانيت دين با دليل و استدلال روشن شود. آري اگر کسي منکر حقانيت دين شد بايد حقانيت دين را با استدلال به او ثابت کرد. مرحوم شهيد مطهري سلسله بحثهاي جهانبيني اسلامي را در جواب ماركسيستها نوشتند و اساتيد معارف اسلامي هم در ابتداي انقلاب به دانشجويان مسلمانِ دانشگاهها همان مباحث را درس ميدادند. پس از مدتي فراموش کرديم ما براي منكرينِ دين يك شکل بحث داريم و براي معتقدين به دين يک شکل ديگر بايد بحث کنيم. متكلمين عزيز ما علم كلام را تدوين کردند تا مخالفين و منكرين دين را با دلايل عقلي مجاب کنند. اگر کسي سؤال كند چرا پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم مثل متكلمين صحبت نكردند، جواب اين است که پيامبر ميخواستند به مردم دين بدهند، بعداً که منکرين و منافقين پيدا شدند و شبهه كردند و متكلمين جواب آن شبهات را دادند، علم کلام شکل گرفت. روش علم کلام روش شکوفاکردن دينداري نيست، براي رفع شبهه و مجابکردن مخالفين است. خواجه نصيرالدين طوسي با تجريد الاعتقاد ميخواهد شبهات را رفع كند در حاليکه مسير دينداري و رسيدن به اصولگرايي حقيقي روش کلامي و صرفاً عقلي نيست، بايد قلب به ميان آيد و روحيهي حماسي و مجاهده شکل بگيرد و اين امر ادب وآداب خاصي را ميطلبد. اگر آن اصولگرايي كه مقام معظم رهبري تعريف كردند مورد پذيرش ماست نكته بعدي اين است كه بدانيم اين اصولگرايي، معارف و اخلاق و عرفان خاصي را ميطلبد، بعداً روشن خواهد شد که آن ادب و آدابِ خاص در مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» پايهگذاري شده و با آن مکتب إنشاءالله عالَم مخصوصي رخ مينمايد که به کمک آن ميتوان در محضر حقيقت قرار گرفت. آن اصولگرايي که مقام معظم رهبري«حفظهالله» شاخصههاي آن را برشمردند بيش از آنكه ارادهي معطوف به قدرت و منصب در آن مطرح باشد، ارادهاي معطوف به فرهنگ و خدمت در آن مطرح است. وقتي سلمان رشدي در کتاب آيات شيطاني به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم توهين کرد و امام او را مهدورالدم دانستند و حکم قتلش را صادر کردند، عدهاي به امام گفتند اين کار در جهانِ مدرن با هيچ عرفي از مديريت جهاني هماهنگي ندارد، شايد هم راست ميگفتند ولي حضرت امام خوب ميدانند که اقتضاي رجوع به فرهنگ اسلام اين است که مديريت جهانِ استکباري چنين عكسالعملي را از خود نشان دهد، اما اينکه وظيفهي امام آن است که چنين حکمي را بدهند برايشان يک فرهنگ است تحت عنوان انجام وظيفهي شرعي، اين دنياي مدرن است که بايد خود را با آن وظيفهي شرعي و حکم الهي هماهنگ کند. معني ارادهي معطوف به فرهنگ و وظيفهي شرعي به همين معنا است و اصولگرايي واقعي بر آن تکيه دارد. فرهنگ امام«رضواناللهتعاليعليه» فرهنگ ارادهي معطوف به قدرت و منصب نيست. اين فرهنگِ مدرنيته است که به قول نيچه ارادهاش معطوف به قدرت و استکبارمنشي است. نيچه معتقد است در دنياي مدرن با حذف خدا از مناسبات بشر، ارادهي معطوف به قدرت ظهور ميکند و در آن حال انسان در ذيل چنين ارادهاي معناي خود را جستجو مينمايد و گرفتار استکبارمنشي ميشود. اگر ما نتوانيم اين زمانه را - يعني زمانهاي که ارادهها معطوف به قدرت است - درست بشناسيم نميتوانيم جايگزين مناسبي در آن پيدا کنيم. هدف ارادهي معطوف به فرهنگ آن است كه تاريخ ملت را جلو ببرد و به اهداف متعالياش نزديك كند و مسير رسيدن به آن اهداف را در امور فرهنگي ريلگذاري کند و از حركت در سطحِ زد و بندهاي سياسي به شدت حذر نمايد و اين با ارادهي معطوف به قدرت و منصب تفاوت اساسي دارد. در ارادهي معطوف به فرهنگ، حرف اصلي را قدرتِ نرم ميزند و شما در حرکات و برنامههاي حضرت امام آن را به خوبي لمس ميکنيد ولي در ارادهي معطوف به قدرت و منصب، حرف اصلي را پول و تکنولوژي و عوامل فريب مردم ميزنند و البته هميشه با ناکامي روبهرو بودهاند. در راستاي ارادهي معطوف به فرهنگ، حركت به سوي اهداف متعاليِ تشيع و سلوكِ همهجانبه به سوي آن اهداف متعالي پيش از آنكه نياز به صاحب منصب داشته باشد، نياز به انسانهايي دارد كه احياگر روحيهاي باشند كه حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در كالبد ملت دميدند و ملت را احياء نمودند. در اين راستا بايد پاي در ميان گذاشت و تاريخ را با همان شيوه جلو برد تا طعم عبور از لايههاي باقيمانده از عهد غربي و عهد شاهنشاهي، کام ملت را شيرين كند و روحيهي خدمتگزاري به ملت را كه قسمتي از سلوك الي الله است، به ميان آورد. در روايت داريم رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «أَيَعْجِزُ أَحَدُكُمْ أَنْ يَكُونَ كَأَبِي ضَمْضَمٍ كَانَ إِذَا خَرَجَ مِنْ بَيْتِهِ قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّي تَصَدَّقْتُ بِعِرْضِي عَلَي النَّاس»9 آيا كسي از شماها نميتواند مانند ابي ضَمْضَم باشد؟ ابوضمضم مردي از امتهاي گذشته بود، هر روز که صبح ميكرد، ميگفت: پروردگارا من آبرو و عنوان خود را براي خدمت به مردم و بندگان تو وقف كردهام. در ذيل نظام اسلامي و براي پايداري نظام، ثواب و برکات عزم خدمت به مردم بيشتر از اعمال مستحبي است که مردم ميشناسند حتي اگر آن عمل، طواف به گرد خانهي خدا باشد. يکي از ياران حضرت صادق عليه السلام همراه با حضرت در حال طواف مستحبي بود شخصي آمد از او درخواست كمك كرد، گفت بگذار طواف را تمام كنم و بيايم، حضرت به او اشکال کردند که چرا طواف را قطع نكردي؟ در ذيل اسلام و در فضاي نظام انقلاب اسلامي برداشتن يك سنگ از وسط جاده، عمل صالح است، براي اينكه در آن صورت مردم راحت تر ميتوانند به حق رجوع داشته باشند. جايگاه مکتب حضرت روحالله«رضوان الله عليه» وقتي ملاحظه فرموديد اصولگرايي حقيقي تفكري است مشخص و نيز روشن شد اين نوع اصولگرايي از هر كسي بر نميآيد و كساني را ميطلبد كه به حكمت متعالي نظر داشته و در فضاي اصالت وجود به حقيقيترين حقايق عالم وجود، يعني اهل البيت عليه السلام ، نظر دارند و در مبارزه با نفس، «جهادي» عمل ميكنند و با تمام انانيت خود درگير شده و به هيچ منفعتي از منافع شخصي و قبيلگي و حزبي فكر نميكنند، تا تفضل الهي بر جان آنها سرازير شود و قلبشان محل تجلي اشراقات الهي گردد، جايگاه مكتب حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» در اين عصر روشن ميگردد. در اصولگرايي حقيقي سير انسان از كثرتها به سوي وحدت است در حاليکه دنياي مدرن درست عکس آن است و فرهنگ مدرنيته صرفاً به کثرت رجوع دارد. ويليام چيتيك ميگويد: خداي غرب كثرت است. در حاليکه خداي اسلام و همهي اديان، حضرت احد است.10 تا انسان به حضرت احد -که در سراسر هستي مثل روح در بدن، حاضر است - رجوع نكند، در واقع بيخداست، از طرفي رجوع به حضرت اَحد، ساز و كاري دارد که امروز مكتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» آن ساز و کار را در خود پرورانده و ايشان در مکتب خود و در آثار گرانقدرشان نشان دادهاند که رجوع به «وجود» که مبناي حکمت صدرايي است بايد مدّ نظر قرار گيرد تا آنجايي که ميفرمودند: «وَ مَا اَدْرَيکَ مَا مُلاصَدرا»11 و يا براي ملاصدرا عنوان «صدر حکماي متألهين و شيخ عرفاء کاملين»12 را بهکار ميبرند. ممکن است بفرماييد براي دينداري نياز به حکمت صدرايي نداريم، عرض خواهيم کرد در آن صورت در تاريخ متوقف ميشويد. ممكن است بفرمائيد مگر قبل از ملاصدرا چكار ميکرديم؟ اين مثل اين است كه بگوييد ما قبل از انقلاب اسلامي چه ميکرديم و بخواهيد به تاريخ قبل از انقلاب برگرديم. اگر امروز حضرت امام را از تاريخمان بگيريم در حرکت تاريخي خود متوقف ميشويم و نسبت به آرمانهايي که در پيش داريم عقب ميافتيم. البته آن ملاصدرايي كه حضرت امام مطرح ميکنند جزء مکتب امام است، موضوع ما صِرف فلسفه و ملاصدرا نيست، موضوع ما مکتب حضرت امام است و متأسفانه هنوز نتوانستهايم امام را درست ببينيم. حضرت امام همان اندازه که براي تحقق انقلاب اسلامي انرژي صرف كردند به همان اندازه براي طرح مکتب صدرايي وقت صرف کردهاند. کتابهاي حضرت امام اکثراً حاصل رجوع به ملاصدرا و محيالدين بن عربي است و تبيين خاصي است که ايشان در مكتب خود از آنها دارند. در مقدمهي کتاب «اسماء حسنا» عرض شد که وظيفهي امثال بنده در آن حدّ است که زمينهي رجوع به شرح دعاي سحر حضرت امام را فراهم کنم تا عزيزان راحت تر وارد آن کتاب شوند و از هزاران هزار دريچهي معرفت که در کتاب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» هست بهرهمند گردند. حضرت امام در راستاي معرفي مکتب خود در نامه به گورباچف انديشهي ملاصدرا و محي الدين بن عربي را پيش ميکشند و ميفرمايند: «و از اساتيد بزرگ بخواهيد تا به حكمت متعاليه صدرالمتألّهين «رضواناللهتعاليعليهوحشرهاللهمعالنبيينوالصالحين» مراجعه نمايند، تا معلوم گردد که: حقيقت علم همانا وجودي است مجرد از ماده، و هرگونه انديشه از ماده منزه است و به احكام ماده محكوم نخواهد شد. ديگر شما را خسته نميكنم و از كتب عرفا و بهخصوص محيالدين ابن عربي نام نميبرم؛ كه اگر خواستيد از مباحث اين بزرگمرد مطلع گرديد، تني چند از خبرگان تيزهوش خود را كه در اين گونه مسائل قوياً دست دارند، راهي قم گردانيد، تا پس از چند سالي با توكل به خدا از عمق لطيفِ باريكتر ز موي منازل معرفت آگاه گردند، كه بدون اين سفر آگاهي از آن امكان ندارد.»13 امامي كه اينقدر شيفتهي اهل البيت عليه السلام اند چگونه در انديشهي ملاصدرا و محيالدين چيزهايي را ميبينند که نميتوانند از آنها بگذرند. به همين جهت است که تأکيد دارم براي رسيدن به اصول گرايي واقعي که حضرت امام نمودِ کامل آن بودند بايد به ملاصدرا رجوع كنيم تا اصالت وجود برايمان پيش آيد و با اصالت وجود از كثرتِ هزار سالهي تاريخِ اصالت ماهيت عبور کنيم. اين يعني رجوع به انديشهاي که علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» در وصف آن ميفرمايند با آمدن فلسفهي صدرايي فهم فرهنگ اهل البيت عليه السلام آسانتر شده است. زيرا بعداً عرض خواهم کرد در فضاي اصالت وجود نظر به حقيقيترين حقايق عالم يعني حضرت صاحب الامر (عج) ميسر ميگردد. اصالت وجود؛ فرهنگ فهم روايات شما ميدانيد كه حضرت صاحب الامر (عج) به عنوان واسطهي فيض الهي، جلوهي تامّ و تمام حضرت حقاند، حال اگر «وجود» را نفهميم چگونه ميتوانيم جايگاه واسطهي فيض را در عالم بفهميم؟ مگر معتقد نيستيم تمام عالم هستي از وجود مبارک ايشان ريشه ميگيرد و در دعاي عديله بر همين مبنا اظهار ميداريد: «بِبَقَائِهِ بَقِيَتِ الدُّنْيَا وَ بِيُمْنِهِ رُزِقَ الْوَرَي وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الْأَرْضُ وَ السَّمَاء»14 به بقاي آن حضرت دنيا باقي است و به ميمنت آن حضرت مخلوقات رزق ميخورند و به نور وجود آن حضرت زمين و آسمان پايدار است؟ ما اگر «وجود» را در عالم نفهميم اماممان را با داشتن چنين مقامي يك شخص تصور ميکنيم نه يک حقيقتي که فوق زمين و آسمان است. در روايات داريم که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند من و علي چهل هزار سال قبل از آدم خلق شدهايم.15 نظر به اين مقام با اصالتدادن به «وجود» و نظر به مقام وجودي آن حضرت ممکن است و نه نظر به آن شخصيتي که از پدر و مادرشان متولد شدهاند. وقتي به ما ميگويند نور حضرت زهراi قبل از خلقت زمين و آسمان خلق شده «كَانَتْ فِي حُقَّةٍ تَحْتَ سَاقِ الْعَرْشِ»16 و در عالَمي زير پايههاي عرش قرار داشته، ميخواهند ما را متوجه حقيقت وجودي آن حضرت بکنند که فوق ماهيت، در حقيقت وجودي خود مستقرند. اگر بخواهيم به اين نوع روايات معرفت پيدا كنيم اول بايد از كثرت آزاد شويم زيرا تا كثرت گراييم و به ماهيت نظر داريم از آن حقيقت جاري كه تمام عالم را فرا گرفته بيخبريم. اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايند: «أَنَا الَّذِي حَمَلْتُ نُوحاً فِي السَّفِينَةِ بِأَمْرِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ يُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ بِإِذْنِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي جَاوَزْتُ بِمُوسَي بْنِ عِمْرَانَ الْبَحْرَ بِأَمْرِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ إِبْرَاهِيمَ مِنَ النَّارِ بِإِذْنِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي أَجْرَيْتُ أَنْهَارَهَا وَ فَجَّرْتُ عُيُونَهَا وَ غَرَسْتُ أَشْجَارَهَا بِإِذْنِ رَبِّي، ... وَ أَنَا الْخَضِرُ عَالِمُ مُوسَي، وَ أَنَا مُعَلِّمُ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ، وَ أَنَا ذُو الْقَرْنَيْنِ، وَ أَنَا قُدْرَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.... أَنَا مُحَمَّدٌ وَ مُحَمَّدٌ أَنَا وَ أَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدٌ مِنِّي»17 منم آنكس كه به دستور خدا نوح را در كشتي حمل کرد، من يونس را به اذن خدا از شكم نهنگ خارج كردم، من به اذن و ارادهي خدا موسي را از دريا گذراندم، من ابراهيم را به اذن و ارادهي خدا از آتش نجات دادم، من نهرها و چشمههايش را جاري و درختهايش را به اجازهي خدايم كاشتم ، من آن خضر دانشمندم که همراه موسي بود، من معلم سليمان بن داودم، و من ذوالقرنين و قدرت اللهام. من محمّد و محمّد منم، من از محمّدم و محمّد از من است. ملاحظه ميکنيد که فهم اين روايات - که نظر به حقيقت وجودي امام دارد - فرهنگ خاص خود را ميخواهد، اين همان فرهنگي است كه خداوند به لطف خودش همانطوري كه حضرت امام را پرورانده تا در نظام سياسي اجتماعي، اسلام را معنا کند، ملاصدرا را پرورانده تا در فهم حقايق دين به ما کمک شده باشد. به يكي از اين عزيزان فعّال طلبه که مشغول مطالعهي حكمت متعاليه بودند عرض كردم حكمت متعاليه را با روح انقلابيِ ملاصدرا ميخواني يا با روح علمي او؟ تعجب کرد که روح انقلابي ملاصدرا به چه معنا است؟ ملاصدرا در همان موقعي که دارد مکتب خود را تدوين ميکند ميداند كه دارد انقلاب جهاني به پا مينمايد و از اين جهت فرقي با حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نميکند. در همين رابطه حضرت امام در جواب حسنين هيکل18 که ميپرسد چه کتابهايي جز قرآن در شما اثر گذاشته، ميفرمايند: «در فلسفه، ملاصدرا»،19 و مقام معظم رهبري ميفرمايند: «... به گمان ما فلسفهي اسلامي در اسلوب و محتواي حکمت صدرايي، جاي خالي خويش را در انديشهي انسان اين روزگار ميجويد و سرانجام آن را خواهد يافت...».20 فراموش نکنيم که حکمت متعاليه توسط عارفي تدوين شده که با زبان فلسفه با شما سخن ميگويد و با اصالتدادن به «وجود»، به نور اهلالبيت عليه السلام ، مسئوليت رجوع به حق را در آيندگان به عهده گرفته است لذا کسي مثل دکتر فرديد هم که سخت تحت تأثير هايدگر است و بنا دارد به «وجود» يا اگزيست و تقرّر حضوري رجوع کند، با نگاهي که حضرت امام به حکمت متعاليه دارند، متوجه ميشود نبايد به حکمت متعاليه از منظر فلسفه بنگرد؛ ميگويد: «من ميخواهم از نو ملاصدرا را بخوانم، تا آنجا که سوبژکتيو و ابژکتيو در ملاصدرا محو شود. تفسير من از ملاصدرا غير از تفسير خودبنيادانهاي است که حوالت دورهي جديد است».21 يا ميگويد: «وقت ملاصدرا در مقايسه با وقت ميرداماد، دوري از طاغوت است... وقت امام عصر (عج) است».22 به همين جهت ميتوان گفت مکتب ملاصدرا نظر به تاريخ دارد و او حضور خود را در تاريخ احساس ميکرده و با توجه به رسالت تاريخي خود سخن گفته و فلسفهاش را تدوين کرده است. همان زماني كه حضرت امام قطعنامهي 598 شوراي امنيت را ميپذيرند در پيام خود ميفرمايند: «ما براي درك كامل ارزش و راه شهيدانمان فاصلهي طولاني را بايد بپيماييم و در گذر زمان و تاريخ انقلاب و آيندگان، آن را جستجو نماييم. مسلّم خون شهيدان، انقلاب و اسلام را بيمه كرده است. خون شهيدان براي ابد درس مقاومت به جهانيان داده است. و خدا ميداند كه راه و رسم شهادت كور شدني نيست؛ و اين ملتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود»23 ملاحظه کنيد چگونه در پذيرش قطعنامه تمام افق تاريخ را مديريت ميکنند، ملاصدرا نيز چنين نگاهي دارد و حضرت امام و مقام معظم رهبري در همين راستا ما را به ملاصدرا رجوع ميدهند که إنشاءالله در جلسات آينده علت اين مطلب بيشتر روشن ميشود و معلوم ميگردد راز عبور از تمدن غربي در حال حاضر که بر مبناي سوبژکتيويته ميانديشد و عمل ميکند، رجوع به «وجود» است، آن هم به وجودي که عين خارجيت است. از ديگر خصوصيات اصولگرايي، «آزادانديشي» است. مكتب آزادانديشي بدون فهم انساني كه در «معرفت نفس» شناخته ميشود و روايات اهل البيت عليه السلام بر آن تأکيد دارند، ممکن نيست. ملاصدرا در جلد هشتم اسفار اربعه به صورتي فوقالعاده، انساني را مينماياند که وسعتي بينهايت و زمينههايي لايقف دارد. بعضي از ما همين که طرفِ مقابلمان كمي غير از آنچه ما فكر ميکنيم فکر کرد تحمل او را نداريم، اين به جهت آن است که غير از فکر خودمان را در عالم نميشناسيم در حالي که اگر برسيم به اينكه فكر ما نسبت به حقيقت، محدود است، دائم به دنبال آن خواهيم بود که بقيهي انديشهها را كشف كنيم و خود را به حقيقت نزديک نمائيم. و نهتنها بقيهي انديشهها را کشف کنيم بلکه انديشههاي خود را شكوفا نماييم تا حقيقتي كه گوشهاي از آن به ما رسيده به طور کامل و به تمام معنا شكوفا شود و معني آزادانديشي اين است. تا ما نتوانيم خود را در ابعاد بينهايت خود وسعت دهيم، بيرون از نور حقيقت زندگي ميکنيم در حالي که ميتوانيم همچو موري اندر خرمن نور حقيقت خوش باشيم، به شرطي که متوجه باشيم در اين خرمن همه بايد حاضر باشند و از وجودِ همديگر بهرهمند شوند. يكي از خصوصيات اصولگرايي، اعتقاد به مردم است. مقام معظم رهبري ميفرمايند: «هنر اصلي امام خميني«رضواناللهعليه»، واردكردن مردم به صحنه بود و در هرجايي كه مردم با شجاعت، بصيرت و عمل متناسب با ايمان خود، وارد ميدان شدند تمام مشكلات، و بزرگترين موانع در مقابل اراده مردم از بين ميرود».24 باور کنيد اگر ما در فضاي عقل ديني، به مردم ميدان دهيم هر كدام دريچهي ارتباط با غيب خواهند بود. انقلاب ما مگر چگونه از طريق مردمِ بسيجي ادامه پيدا کرد؟ مگر بسيجيها هر کدام جدا جدا از امام حکم گرفتند؟ حقيقت اين است که در فضاي عقل ديني، مردم هر کدام دريچهاي از حقيقتاند. در ذيل اشراق حضرت مهدي (عج) در روايت بسيار ارزشمندي از امام صادق عليه السلام داريم كه: «إِذَا قَامَ الْقَائِمُ بَعَثَ فِي أَقَالِيمِ الْأَرْضِ فِي كُلِّ إِقْلِيمٍ رَجُلًا يَقُولُ عَهْدُكَ فِي كَفِّكَ فَإِذَا وَرَدَ عَلَيْكَ أَمْرٌ لَا تَفْهَمُهُ وَ لَا تَعْرِفُ الْقَضَاءَ فِيهِ فَانْظُرْ إِلَي كَفِّكَ وَ اعْمَلْ بِمَا فِيهَا ».25 وقتي قائم قيام کند به هر ناحيه از نواحي زمين کسي را ميفرستد و ميگويد تعهد و پيمانت - دستورالعملات - در کف دست تو است، چون امر مهمي به تو روي آورد که تو آن را نداني و در انجام آن سرگردان شوي، به کف دستت بنگر و تصميم خود را بگير و عمل کن. در ذيل اشراق مهدي (عج) هر کدام از ياران حضرت دريچهاي ميشوند که عالم غيب و معنا بر قلبشان گشوده ميگردد. قرارگرفتن در ذيل فرهنگ ديني وقتي به صورت اشراقي واقع شد، چيز فوقالعاده ارزشمندي است. در ذيل فرهنگِ ديني قرارگرفتن به اين معنا است که جان و قلب را تحت الشعاع آن فرهنگ قرار دهيم و موانعِ تجلي نور حقايق قدسي را از جان خود بزدائيم.26 کسي ميتواند در ذيل نور مهدي (عج) قرار گيرد و مأمور انجام دستورات آن حضرت شود که وحي الهي را قبول دارد، شريعت محمدي (عج) را با جان و دل پذيرفته و ولايت امام معصوم را ميفهمد، آنهم به صورت اشراقي و نه صرفاً عقلي، اين انسان در شرايطي است که دريچههاي عالم غيب بر جانش گشوده ميشود. در دفاع مقدسِ هشت ساله ملاحظه ميفرموديد چگونه انوار معرفت به جوانان بسيجي ما هم اشراق ميشد. اينكه شما از فهم سرداران بسيجي حيرت ميکنيد به جهت اشراقي بود که در ذيل شخصيت امام به آنها ميرسيد. آنچه را ما معلمان معارف اسلامي جان ميكنديم كه بفهميم، شهدا در ذيل شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نه تنها فهميدند بلكه در عمل پياده كردند.27 اگر مباني اصولگرايي مشخص شد و توانستيم به دقت آن مباني را دنبال کنيم جايگاه مكتب حضرت امام مشخص ميشود و روشن ميگردد چرا ميگوئيم بايد با تمام وجود به تمام مکتب حضرت امام رجوع کرد تا اصولگرايي حقيقي در جامعه و در بين نيروهاي انقلاب فعليت يابد و از اصولگرايي غير حقيقي قبيلهاي که تحمل طرز فکر غير خود را ندارد، عبور کنيم. سلوک در اين زمان البته در رابطه با نقش توحيدي و اشراقي حضرت امام لازم است كه دلايل تاريخي و فلسفي و روائي ارائه شود تا معلوم گردد امام در زندگي امروز ما - كه سراسر با مسائل اجتماعي گره خورده- يك استاد كاملِ سلوكي محسوب ميشوند. اگر مرحوم قاضي فرمودند چنانچه نصف عمرتان را به دنبال استاد بگرديد و بعد سلوك را شروع كنيد ضرر نكردهايد، در امور فردي بوده و سلوك در امور فردي همان است كه علامهي قاضي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند؛ در سلوك جمعي هم استاد مخصوص به خودش را نياز داريم. سلوك جمعي يعني ايجاد روحانيتي که منجر به اتحاد بين امور فردي و امور جمعي شود و اين همان اسلاميت است به تمام معنا. آرامآرام روشن خواهد شد آن استاد سلوکي که ما را وارد روحانيتي ميکند که امور فردي و جمعي را به اتحاد رسانيم، حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» است. همهي شما قبول داريد اگر در هر مرتبه از حالات روحاني، استاد سلوكي پيدا كرديد به گونهاي غير قابل تصور شکوفا ميشويد. استاد سلوكي ميخواهيم تا بتوانيم در ذيل شخصيت او قلبمان را كنترل كنيم و به ادب لازم برسيم و چنين ادبي نه تنها در امور فردي بلکه در امور اجتماعي هم مورد نياز ما است. بر اين اساس عرض ميکنم چنين شخصيتي امام بزرگوار هستند، به شرط آن که بپذيريم در ايجاد حيات طيبه و قلب ديني بايد نسبت به حفظ جامعهي اسلامي و وحدت جامعه حساس بود، و در اين مورد نيز بايد مثل امور فردي سير و سلوک داشت، در اين صورت متوجه شخصيت خاص حضرت امام خواهيد شد. اينکه تأکيد ميکنم بايد با حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» برخورد سلوکي بکنيم، به جهت آن است که متوجه باشيم ايشان را تنها يک انديشمند بزرگ و يک معلم فرهيخته ندانيم. با معلم که به ما علم ميآموزد کسي برخورد سلوکي نميکند، او بايد براي ما دليل بياورد و ما هم با عقل خود سخن او را ميپذيريم. ولي شما با قرآن صرفاً برخورد علمي نميکنيد، مي رسيد به اينكه اين قرآن در مبادي جان شما جاي دارد و لذا با آن برخورد سلوكي ميکنيد و آن را ذکرٌ للعالمين ميدانيد، همين نگاه را بايد نسبت به ائمه عليه السلام داشته باشيم و آنها را شخصيتي اشراقي بدانيم که بايد به آنها نگاهي سلوکي داشت. در رابطه با استاد سلوکي که ما در اين زمان بايد داشته باشيم ضروري است که به حضرت امام رجوع کنيم تا ما را وارد تاريخ توحيدي همهي انبياء کنند، تاريخي که در انتها به حضرت مهدي (عج) ميرسد، يعني حضور در بهترين شکل زندگي توحيدي. بنا به تجربهاي كه تاريخ در اختيار ما قرارداده ميتوان عرض كرد اگر بتوانيم در زندگيِ ديني امروزمان آن قطبي را كه بايد پيدا كنيم حضرت روح الله قرار دهيم، در حياتي همهجانبه وارد خواهيم شد، در اين صورت نهتنها به همهي آن مقاماتي كه عرفا در سلوكِ فردي به آن ميرسند، خواهيم رسيد بلکه عملاً به سلوك همهجانبهاي دست مييابيم كه بيشتر شبيه روحانيت انبياست، زيرا حيات معنوي انبياء وسعتي اجتماعي و تاريخي داشته تا سراسر عالم را خدايي كنند. عزمي که در ارتباط با حضرت امام در انسان ايجاد ميشود خيلي بالاتر از اطلاعاتي است که يک معلم خوب يا يک کتاب خوب نصيب انسان ميکند. گاهي که خدمت آيتالله بهاءالديني«رحمةاللهعليه» ميرسيديم از جلسه که بيرون ميآمديم اگر ميخواستيم سر و ته حرفهاي ايشان را جمع كنيم تماماً آنهايي بود كه ميدانستيم. ايشان گاهي در 10 دقيقه يك روايت را ميخواندند و شرح ميدادند. و بعد از مدتي متوجه شديم يك عزمي، يك عالَمي، يك رجوعي و يك افقي را در مقابل شاگردانشان ايجاد شده كه از نظر ذهني و علم حصولي محسوس نبود اما حضور بود. اگر بتوانيم با حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به عنوان استاد سلوکي برخورد کنيم، - استادي که سلوکي وسيعتر از سلوک فردي را به ميان آوردهاند - به عزم خاصي خواهيم رسيد که خود را با ايشان يگانه احساس ميکنيم و تمام ادراکات ايشان نسبت به اسلام و امور معنوي براي ما معنا ميشود و حساسيت ما و ايشان يکي ميگردد. آيا ميشود فهميد ما چنين گمشدهاي داريم، تا با قلب زمانه و روح امروز جهان، به يک احساس برسيم؟ اين جلسات بهانه است براي رسيدن به اين احساس، اگر بنده بتوانم شواهدي بياورم تا شما به چنين احساس و حضوري برسيد، کار ديگري ندارم زيرا بعد از آن شما خواهيد بود و حضرت امام و افقي که از طريق شخصيت ايشان بدان چشم ميدوزيد. فرق جلسهي اول و جلسهي آخر در اين سلسله نشستها آن است که در جلسهي آخر إنشاءالله در شما احساس حضور در افقي که امام مينمايانند بيشتر شده و اين غير از آن است که در جلسهي آخر اطلاعات شما بيشتر شده باشد. موضوع بحث ما شبيه خداشناسي است. شما روزِ اول خداشناسيد، روز آخر هم خداشناسيد، کسي كه بيرون سير الي الله است ميگويد اول ميدانستي خدا هست آخر هم ميداني که خدا هست، ولي شما متوجهايد در آخر با اُنس بيشتري به خدا رجوع ميکنيد. همين حالت إنشاءالله در اين بحث پيش ميآيد که نسبت به شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در اُنس بيشتري قرار ميگيريد و نگاهتان به مقام واسطهي فيضِ حضرت صاحب الزمان (عج) که چنين انساني - يعني حضرت امام - در ذيل پرتو وجودي او پروريده شده است، شدت مييابد. به حضرت امام به عنوان استاد سلوکي از آن جهت رجوع ميکنيم که به تعبير مقام معظم رهبري«حفظهالله» آن بزرگوار در اين دنياي تاريکِ ظلماني، مثل يک خورشيد، چند صباحي آمد، درخشيد و رفت، تا مردم بدانند که خورشيدي هم هست. ديگر بعد از ائمه و معصومين، ما و ديگران هم مثل آن آدم سراغ نداريم. اگر کسي هم بگويد، به نظر من بيانصافي کرده است. انسانيت بايد بفهمد که اين گوهر در خزانهي الهي وجود دارد.28 خداوند به لطف خودش ما را از راهي که از طريق حضرت امام«رضواناللهعليه» ميتوانيم به سوي خودش طي کنيم، محروم نگرداند. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه سوم چگونگي مقام اشراقي امام خميني«رضوان الله تعالي عليه» بسماللهالرحمنالرحيم در رابطه با اين که تفکر مبنا ميخواهد و تفکر اجتماعي و تاريخي مبناي خودش را دارد، ميتوانيد به زمان حاضر توجه بفرماييد که چگونه مبناي تفکر بشر - به جهت تأثير فرهنگ غربي- اومانيسمي يا انسانمحوري شده و ملاک خوبيها و بديهاي بشر مدرن ميل نفس امّارهي او است بهطوريکه حق و باطل از منظر او محو شده. در جلسات گذشته براي عبور از مبناي اومانيسمي راهکارهايي عرض شد که نشان ميدهد شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه»- به اعتبار شخصيت جامعي که دارند- ميتواند مبناي تفکر امروز ما باشد و در کنار قرآن و سيرهي اهلالبيت عليه السلام براي ما راهکارِ درست فکرکردن و درست عملکردن باشد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام وقتي در سال سي و هشتم هجري ابنعباس را مأمور نمودند تا با خوارج مناظره کند و انحرافهايشان را به آنها تذکر دهد. فرمودند: «لَا تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ تَقُولُ وَ يَقُولُونَ وَ لَكِنْ حَاجِّهِمْ بِالسُّنَّةِ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصا»1 از طريق قرآن با آنان محاجه نکن، كه قرآن تاب معنيهاي گوناگون دارد، ليكن به سنت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم با آنان گفتگو كن، كه ايشان راهي جز پذيرفتن آن ندارند.2 ملاحظه کنيد که در آن زمان حضرت علي عليه السلام بر روي شخصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و سيرهي ايشان جهت رفع تخاصم و اتحاد بين مسلمين تأکيد ميکنند و بر همين اساس بنده نيز عرض ميکنم بايد شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» را مبناي تفکر امروز خود قرار دهيم تا سوء تفاهم به تفاهم تبديل شود که إنشاءالله بعداً موضوع بيشتر روشن ميشود. بازخواني تاريخ معاصر مبناي تفکر زمانهي امروز ما طوري است که حقيقت انسان را در حجاب برده و عالَمِ خاصي را در نظام اجتماعي ظاهر کرده است. قبلاً که حکومتها در مناسبات مردم و دينِ مردم اينچنين حضور نداشتند، دين و سيرهي علماء دين به طور طبيعي مناسبات انسانها را مديريت ميکرد و حکومتها در جايگاه خود بيشتر از مردم ماليات مطالبه ميکردند و به خود مشغول بودند. شاهان لشکري براي خود داشتند، ميرفتند جنگشان را ميکردند و ميآمدند. مناسبات مردم در تعليم و تربيت و اقتصاد و ساير امور با دينشان شکل گرفته بود و در آن بستر زندگي ميکردند. دنياي مدرن حکومتي را آورد که همهي امور مردم را در اختيار خود گرفت، اقتصاد جهاني در قبضهي تئوريهاي غربي قرار گرفت و مديريت دنياي سرمايهداري بر همهي شئونات افراد حاکم شد. قبل از حاکميت مدرن، اقتصاد بازار نه تنها در اختيار تئوريهاي حکومتي نبود بلکه حکومتها هم تحت تأثير مناسباتي بودند که دين تعيين ميکرد. با ظهور مدرسه به شکل جديد، تعليم و تربيت در اختيار حکومت قرار گرفت و شرايطي ايجاد شد که اسلام محوريت خود را به عنوان مبناي تعليم و تربيت جامعه از دست داد و ديگر دين نتوانست حضور خود را آنطور که شايسته است در ميدان عمل ثابت کند. در بازخواني تاريخ معاصر متوجه ميشويم فرهنگ مدرن با روشهاي خود حضور دين را در اقتصاد و سياست و تعليم و تربيت تنگ کرد، اوج اين حالت در کشور ما با رضاخان ظهور کرد. رضاخان مأمورِ به حاشيهراندن دين بود، آنقدر هم در اين مأموريت زشت عمل کرد که پاسبانان علناً خانمها را تعقيب ميکردند که چادر را از سرشان بگيرند و کلاه پهلوي را با زور به مردها تحميل ميکردند. چيز عجيب و غريبي اتفاق افتاد! اگر تاريخ رضاخان را بازخواني کنيم به واقع تعجب ميکنيم که چگونه يک دولت تا اين حدّ در امور زندگي انسانها دخالت ميکرده. در آن شرايط، اسلام بهکلي در حال بيرنگشدن بود، از طرفي دولتها در بسياري از امور مردم دخالت ميکردند و از طرف ديگر - چون حکومت در دست اسلام نبود- اسلام کاري نميتوانست بکند. از آن مهمتر اينکه مسلمانان و علماءِ اسلام خود را براي چنين شرايطي مجهز نکرده بودند که اگر حکومت ميخواهد در مناسبات اجتماع مثل اقتصاد و تعليم تربيت دخالت کند به ميدان بيايند، زيرا فقه شيعه به جهت حذف اهل البيت عليه السلام از حاکميت، 1000 سال در يک فرديت خاص پرورش يافته بود، به اين معنا که از يک جهت مناسبات شيعيان در اختيار دين بود ولي از جهت ديگر چون حکومت در اختيار فقها نبود آنها مجهز به راهکارهايي جهت جايگزيني دستورات اسلام به جاي روشهاي اجتماعي مدرن نشده بودند، مضافاً که امکان چنين حضوري را نيز به فقها نميدادند. حکومت در شرايط مدرن طوري به صحنه آمد که ميخواست همهچيزِ افراد را در دست بگيرد. در اين شرايط آنهايي که زمانشناس بودند به شدت به فکر فرو رفتند که از اين به بعد اسلامِ فردي را هم ديگر نميتوان حفظ کرد و عملاً يک نوع سکولاريسم در تمام زندگي ما حاکم خواهد شد و در آن حال اسلام هيچ دخالتي در شئونات بشري نميتواند از خود نشان دهد، زيرا عقايد و افکار فرزندان ملتِ مسلمان را مدارس و دانشگاهها و راديو و تلويزيون و روزنامههايي مديريت خواهند کرد که تماماً در اختيار فرهنگ غربي است، هرچند مديران مدارس و سر دبير روزنامهها افراد مسلماني باشند. در واقع شرايط طوري شکل گرفته بود که اسلام در حال حذفشدن بود. بعداً خودتان اين مطلب را دنبال بفرمائيد، زيرا وقتي بشناسيم چه شرايطي در حال پايگرفتن بوده ميتوانيم متوجه شويم چگونه حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به خوبي با بصيرت و ژرفنگري کامل، آينده را پيشبيني کرده بودند، آن هم خيلي بيش از اينکه بنده دارم اينجا آن شرايط را عرض ميکنم. ما چون بعد از آن تاريخ قرار داريم به راحتي ميتوانيم آن زمان را تحليل کنيم ولي کسي که در متن آن تاريخ بوده و ميخواسته جهتگيري آينده را پيشبيني کند بايد در هوشياري فوقالعادهاي بهسر ميبرد. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» که عارفي سالک و فقيهيِ عالم به زمان و متعهد نسبت به سرنوشت جامعه است، سخت در انديشه بودند که راه حلي پيدا کنند و جان خود را آمادهي راه حلّي الهي کرده بودند تا خداوند حقيقتي را براي عبور از اين ظلمات و مشکلات، بر جانشان الهام بفرمايد. آمادگي جهت اشراق الهي روحي تحت عنوان تجدد يا مدرنيته به صحنه آمد که در جزئيترين مناسبات انسانها دخالت ميکرد، مقابله با اين روح چيز سادهاي نيست، بايد روحي باشد که در تمام جوانب با روح غربي مقابله کند و اسلام را به امور جامعه برگرداند. اين نور بر قلب کسي ظهور ميکند که داراي شخصيت خاصي باشد تا بداند اکنون چه بايد کرد؟ و مسلّم حضرت امام با آن سوابقي که در امور اجتماعي از قبل داشتند از اين جهت همان شخصيت مطلوب هستند. ايشان نه تنها شهادت شيخ فضل الله نوري و انحراف مشروطه و حضور رضاخان و مقابلهي مرحوم شهيد مدرس را ديدهاند حتي جريان نهضت مليشدن نفت و انحرافهاي جبهه ملي و ظلمهايي که به آيتالله کاشاني شد و کودتاي سال 1332 را نيز لمس کرده بودند و ميدانند بايد حرکتي فوق حرکتي که در مشروطه و نهضت ملي شدن نفت صورت گرفت، صورت گيرد. امام شخصاً انقلاب مشروطهاي را تجربه کردهاند که در آن شيخ فضل الله نوري به عنوان يکي از عناصر اصلي آن انقلاب توسط نفوذيهاي غربزده، اعدام ميشود، در حالي که هيچ وقت دولت قاجار با آن همه فسادش به راحتي نميتوانست اراده کند چنين شخصيتي را اعدام کند. امام در حاکميت غربزدهها در انقلاب مشروطه به خوبي متوجه شدند کينهي غرب با اساس اسلام است و همينکه يک روحاني ميگويد ما بايد اصالت را به وحي الهي بدهيم، محکوم به اعدام ميشود. حضرت امام در آن زمان در يک بلوغ فکري بهسر ميبرند، جواني هستند که در عين تعمق در امور ديني، در عمق مسائل اجتماع نيز حاضراند. برايشان اين سؤال هست که اولاً: چه دارد بر سر ما ميآيد؟ ثانياً: چه بايد کرد؟ اگر کسي اين فکرها را نکند هر چند هم که اهل دل باشد راه حلّ مناسبي که جواب اين سؤالات باشد بر قلب او تجلي نميکند. همهي اهل سلوک در مسائل اجتماعي زمانهي خود حاضر نيستند، بعضي از مسلمانان اگر ميدانستند در دورهي محمد رضا خان چه چيزي در حال وقوع بود سکته ميکردند، معلوم است که اين افراد آمادگي تجلي راه حلهاي الهي را ندارند ولي امام متوجه بودند: اولاً: چه دارد بر سر ما ميآيد؟ ثانياً: کجا هستيم و به کجا ميرويم؟ و ثالثاً: با توجه به موقعيت خودمان چه کار ميتوانيم بکنيم؟ اين چند سؤال قلب امام را آمادهي اشراق انقلاب اسلامي کرد و شخصيت ايشان را از همان جواني به شکلي خاص در آورد. شناخت «جايگاه تاريخي جامعه» از بصيرتهاي فوقالعادهي حضرت امام بود. چون ما خاستگاه بعضي از سخنان حضرت امام را نميدانيم فکر ميکنيم يک روحاني متدين دارد نصيحت ميکند ولي از خود نميپرسيم چرا متفکران بزرگ مسلمان که خودشان اهل انديشههاي بزرگ هستند اين طور به حضرت امام ارادت ميورزند. عنايت داشته باشيد کساني حرفهاي حضرت امام را ميفهمند که خودشان نيز چنين سؤالاتي را داشته باشند و تفکر آنان نسبت به مسائل مسلمانان از جنس تفکر امامباشد و يا لااقل يک بار در اين موضوعات در همان راستا انديشيده باشند، به اين معنا که از خود پرسيده باشند در کجاي تاريخ هستند و تاريخ، آنها را به کجا ميخواهد ببرد. به نظرم يکي از عاليترين قسمتهاي شخصيت امام اين است که خوب ميدانستند مدرنيته چه کار ميخواهد بکند و تا کجاها ميآيد؟ و با چه روحيهاي ميآيد؟ و ما چه خصوصياتي داريم و فرهنگ مدرنيته چقدر ميتواند در ما نفوذ کند؟ و ما چقدر ميتوانيم مقاومت کنيم؟ بنده غير از امام کسي را سراغ ندارم که در 70 ، 80 سال گذشته توانسته باشد جواب اين سؤالها را با راه حل مناسب داده باشد. هنر ما آن است که آقا نجفي اصفهاني و شيخ فضل الله نوري و مدرس و آيت الله کاشاني و امام را يک سلسله ببينيم، اينها تنها کساني هستند که همهشان خوب فهميدند در زمان خودشان چه چيزي دارد واقع ميشود و بايد چه کار بکنند، گويا تمام مرحوم مدرس و آيت الله کاشاني و شيخ فضل الله نوري در امام منعکس است، اگر خودِ امام اصرار نکرده بودند که ما به مرحوم مدرس نگاه کنيم شايد متوجه نميشديم مدرس چقدر بزرگ بوده است. هرکس با شناخت زمانه، سؤالاتي را که عرض شد داشته باشد و آمادهي نوري از طرف خدا باشد، تا خداوند راه را بر او بنماياند، منور به هدايت اشراقي الهي ميشود، که به آن «ادراک الهامي» ميگويند. شيعه بحمد الله ادراک الهامي را ميشناسد و ميداند انسانهايي در عالم هستند که قلبشان محل انوار قرآني است. نمونه اصلي چنين افراد اهل البيت عليه السلام هستند. مگر شما معتقد نيستيد که «المطهرون» مقامشان اُنس با حقيقت قرآن است؟ چون قرآن ميفرمايد: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ * فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ * لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»3 آن قرآن، مقام بلند مرتبهاي دارد، در کتابي غير قابل دسترسي، با آن مقام کسي نميتواند تماس داشته باشد مگر مطهرون. هر شب مستحب است اين سوره را بخوانيم به اعتبار اينکه جايگاه چنين فکري از ذهنها بيرون نرود. اگر کسي اين فکر و فرهنگ را بشناسد ميفهمد بهترين راه اين است که در امور بزرگ منتظر باشد تا نوري قرآني بر قلبش الهام شود و راه را نشانش دهد. فرهنگ مدرنيته يکي از مشکلاتي که براي ما به وجود آورد اين بود که اين نوع فکر و فرهنگ را نفي کرد. حال اگر ما بتوانيم حقيقت ادراک الهامي يا هدايتهاي اشراقي و تشکيکيبودن آن را بشناسيم شواهد زيادي از آن را ميتوانيم تشخيص دهيم. مقام معظم رهبري از جمله شاخصههاي اصولگرايي را ايمان به آينده معرفي کردند. ايمان به آينده، يک فکر و فرهنگ است. ايشان معتقدند اگر جامعه آماده باشد، انواري از هدايت به قلب تک تک افراد ميرسد که جلوي آنها را روشن ميکند و ظلمات را از صحنه بيرون ميبرد و جامعه به سوي سرنوشت معنوي خود جلو ميرود. حضرت امام فرمودند که ما در پيروزي انقلاب مقلبالقلوب بودنِ خدا را ديديم.4 اوست که ملت را از يک حالي به حال ديگر منقلب کرد. يا در مورد خرمشهر فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد. اين نوع نگاه به حادثهها، نگاهي است که متوجه اشراق انوار الهي بر قلب مؤمنين ميباشد. امام«رضواناللهتعاليعليه» ميفهمند که فرماندهان سپاه و ارتش آن وقتي که دور هم نشستند و عمق معضل را شناختند، در ذيل تفکر اسلامي و با رويکرد نجات کشور شيعي از تعرض دشمنان اسلام، مستعد تجليات الهي ميشوند، نمونهاش آن الهامي است که مرحوم شهيد برونسي«رحمةاللهعليه» گزارش ميدهد، در آن صحنهاي که کتاب «خاکهاي نرم کوشک» متذکر آن است که چگونه صداي يک بانوي محترمي به او دستور ميدهد چگونه عمل کن. فردا صبح متوجه ميشوند مقرّ فرماندهي عراق را زدهاند، بدون اينکه در آن تاريکي چيزي ديده باشند. اينها چيزهايي نيست که بگوئيم يک نمونه است، وقتي به درستي نگاه شود و عزم دفاع از اسلام و مسلمين در ميان باشد، سراسر امور تحت تأثير اشراقات الهي مديريت ميشوند، اين در جاي خود يک فکر و فرهنگ است. مشکل ما حجاب مدرنيته است که شرايط ورود به اين فکر و فرهنگ را از انسانها گرفته است و معني سخن رهبري را که ميفرمايند در اين مسير به امدادهاي الهي اعتماد داشته باشيد، نميفهميم. جايگزينيهاي غلط فرهنگ مدرنيته نسبت ما را با آسمانِ معنويت قطع کرده و ما متأسفانه تحت تأثير همان فرهنگ، به جاي آنکه به آن ارتباط برگرديم، جايگزينيهاي غلط ميکنيم. ارتباط با موبايل را جاي ارتباطات ملکوتي قرار ميدهيم. قبليها از طريق اُنس و ارتباط با ملکوت عالم، با همديگر ارتباط ملکوتي و اشراقي داشتند. در روش ارتباط از طريق موبايل، ماهواره در ميان است، امواج صوت را به ماهواره ميفرستيد و ماهواره منعکس ميکند به گوشي موبايل آن کسي که شما با او تماس گرفتيد. قبلاً ارتباطات ملکوتي در ميان بود، قلبها با ملکوت مرتبط بودند و از طريق ملکوت به همديگر پيام ميدادند. مادران بدون اينکه دائم به دخترشان تلفن بزنند ميدانستند اجمالاً دخترشان در چه حالي است و قلبشان آن حالت را ميشناخت و رفقا هم با هم ارتباط ملکوتي داشتند، چون رجوع آنها به جنبهي نوراني همديگر بود و نه جنبهي جزئي زميني. در ارتباط جزئي، مادر به دخترش تلفن ميزند که صبحانه چه خوردهاي، براي اين نوع آگاهيها تلفن و موبايل نياز است و فرهنگ مدرنيته مأمور تأمين اين نوع آگاهيها ميشود. در ارتباط ملکوتي روحها نظر به جنبهي وجودي همديگر داشتند و به همان جنبهي «وجودي» نظر ميانداختند و حقايق عالم و آدم را درک ميکردند و در حال حاضر تقريباً آن فرهنگ در حجاب رفته است، هرچند حقيقت آن فرهنگ در دل شيعه هست و روحانيون اصيلِ ما از اين نوع انوار برخوردارند. به همين جهت به دنبال موضوعات جزئي عالم نيستند، روح شيطاني آمريکا را ميشناسند و ميدانند کيد شيطان ضعيف است و ميفرمايند: «آمريکا هم هيچ غلطي نميتواند بکند»5 شما هم اگر در آن شرايطِ روحي قرار بگيريد و آن ايمان در جان شما طلوع کند از همان الهامات بهرهمند ميشويد. اولياء الهي عموماً در نماز شبهايشان راحتتر به اين الهامات ميرسند. در روايت هم داريم که نماز شب «نِعْمَ الْمَطِيه» مرکب خوبي است تا انسان را به بالا سير دهد. ميخواهيم عرض کنيم انقلاب اسلامي به قلب حضرت امام اشراق شد. إنشاءالله شواهد و مواردي که بتواند ما را به اين نکته برساند آرامآرام ظاهر ميشود، چون کشف اين نکته مثل نظر به نور است و نه مثل ديدن ديوار، بنابراين در شواهد و حادثهها ميتوان آثار آن را پيدا کرد. براي روشنشدن موضوع ابتدا بايد فرق بين اشراق و تعقل روشن شود، زيرا مسير درست جهت رجوع به حضرت امام در راستاي فهم انديشهي اشراقي ايشان نهفته است. تفاوت تعقل و اشراق عنايت داشته باشيد وقتي تعقل ميکنيم و در اثر تعقل مطلبي را متوجه ميشويم، ابتدا به دنبال مطلب خاصي هستيم و از طريق تعقل به هرچه بهترفهميدن آن مطلب نزديک ميشويم، مثل آنکه در مورد وجود خدا و يا وجود معاد تعقل ميکنيم. ولي اگر روحي داشته باشيم که به جاي اينکه به کمک آن در مورد آن موضوعِ خاص تعقل کنيم بتوانيم به آن موضوع توجه نمائيم، يعني بتوانيم جهت روحمان را به طرف جنبهي وجودي آن موضوع معطوف کنيم، در آن صورت حقيقت آن موضوع بر قلب ما اشراق ميشود. در تعقل، مفهوم آن موضوع براي انسان روشن ميشود ولي اگر آن موضوع بر قلب شما اشراق شد به جاي مفهوم آن حقيقت، جنبهي وجودي آن موضوع با تمام زوايايش براي شما ظهور ميکند. در تعقل صورت حقيقت نزد شما است اما در حد مفهوم نه در مقام «وجود». اگر به خوبي روشن شود حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» يک حقيقت زنده براي تاريخ معاصر ما هستند و با اشراقي که بر قلب ايشان شده انقلاب اسلامي را ظاهر کردهاند، رجوع به ايشان معني خاصِ خود را خواهد يافت. زيرا وقتي يک حقيقت به صورت اشراقي بر قلبي تجلي کند تمام زواياي آن حقيقت را در همان حدّ و مرتبه با خود به همراه دارد و انسان را به بصيرت همه جانبه ميرساند. فرق موضوع اشراقي که بر قلب تجلي ميکند با فکري که از عقل حاصل ميشود اين است که تعقل، «فکر» انسان را در موضوع خاصي در محدودهي مفهوم جلو ميبرد ولي در اشراق، تجلي نوري حقيقت به صحنه ميآيد، با همهي جامعيتي که حقيقت با خود دارد و انسان با جنبهي وجودي آن موضوع متحد ميشود.6 انسان در تعقل، ابتدا موضوع خاصي را مدّ نظر قرار ميدهد و از طريق تعقل به سوي آن سير ميکند و به اندازهاي که درست تعقل کرده، مفهوم آن موضوع برايش روشن ميشود. ولي در اشراق وقتي جان انسان آماده شد، نور حق است که به سراغ انسان ميآيد، هرچند در محدودهي موضوعي خاص. وقتي منتظر ميمانيد تا خدا هر طور خواست جواب طلب شما را عطا کند، به صورت کلي منتظر لطف او هستيد، مثل همان سؤالات کلي که حضرت امام داشتند. در اشراق، همهي جوانبِ موضوع براي انسان روشن ميشود. چون به موضوع از جنبهي وجودي نظر شده و حق با همان جنبه به قلب او اشراق ميشود. ولي در تعقل به موضوع از جنبهي حصولي و ماهيتي نظر شده و به همان اندازه که آدم روي موضوع دقت کرده است، به همان شکل برايش روشن ميشود. به قول منطقيون «نتيجه تابع اَخَسِّ مقدمتين است». به اندازهاي که کبري وسعت دارد نتيجه وسعت خواهد داشت و اين مربوط به علوم حصولي است. اما در تجلي اشراقي، شما به ماهيتي خاص نظر نداريد، فقط انتظارتان را براي تجلي مبادي مورد نظر به ميان آوردهايد و براي حضرت امام مبادي تحقق انقلاب اسلامي اشراق شد و شخصيت امام را در بر گرفت به طوريکه آثار علمي و عملي ايشان حاصل آن اشراق گشت. در اين حالت انقلاب اسلامي در نور حق ديده ميشود و بر همان مبنا نيز ظهور ميکند. شايستگي اشراقِ راه حلها امام به عنوان يک شخصيت عارفِ سالک متوجهاند در رابطه با راهِ برونرفت از ظلمات دوران، بيش از يک فکر جزئي، بايد با حقيقت روبهرو شوند. اين از الفباي تفکر عرفاني است. يک عارف اولين قدمش اين است که منتظر ميماند تا حق تجلي نمايد و آنچه که تجلي کرد را پيروي ميکند. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» وقتي ظرفيتي آنچناني در خود ايجاد کردند که آمادهي جوابگويي به آن سؤالات شدند و فهميدند شرايط طوري است که مدرنيته ميخواهد تمام زندگي ما را در اختيار خودش بگيرد و حتي اسلام فردي را هم نگذارد برايمان بماند، قلب ايشان آمادهي تجلي اشراقي شد که جواب همهي آن سؤالات در آن بود. اگر علماي معاصر امام و مسلمانان معاصر هم همان را ميفهميدند که ايشان فهميد و اگر قلبشان براي تجلي راهِ حلّ آن سؤالات توسط حضرت حق، به اميدواري قلب امام بود، اشراقي همسنخ اشراق حضرت امام داشتند و با امام همزبان ميشدند، همينطور که حضرت امام با مرحوم آيت الله کاشاني همزبان بودند و همينطور که بعضي علما با حضرت امام همزبان شدند. در حاليکه بعضيها نميدانستند در آن زمان دارد چه ميگذرد و چه دارد بر سر اسلام ميآيد وگرنه زبان امام را ميفهميدند. فکر ميکردند آن اسلامي که هست و هنوز مردم در امور خود از طريق روحانيت به آن رجوع ميکنند همچنان ادامه مييابد. در سالهاي 1341 و 1342 درصد کمي از نوجوانان و جوانان با دبيرستان و دانشگاه ارتباط داشتند ولي جهت جامعه به سوي هر چه بيشتر دبيرستاني و دانشگاهيشدن جوانان بود و امام آن را خوب فهميدند و متوجه بودند اگر فکري نشود، اينکه مردم به روحانيت رجوع دارند پايدار نخواهد ماند و آن وقت مردم نسبت به اسلام بيگانه ميشوند، بعضي از فضلاي حوزه تعجب ميکردند چرا حاجآقا روح الله اينقدر حرص ميخورد مگر چه شده است؟ اگر احوالات امام را در سال 43 که خبرِ تصويب لايحهي کاپيتولاسيون به ايشان رسيد مطالعه کنيد ميفهميد چگونه متوجه عمق فاجعهاي بودند که دارد رخ ميدهد. آقاي حميد روحاني در کتاب «تحليلي از نهضت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»» ميگويد: امام در آن روز با چهرهاي گره خورده و با چشماني كه از شدت خشم و خستگي و بيخوابي سرخ شده بود، در مقابل مردم ظاهر شدند و سخنراني اين مرتبه در طول نهضت بيسابقه بود و حتي از روي پيش نويس هم احتياج به مرتبكردنِ زياد داشت كه اينچنين منظم مسائل را مطرح كنند. اينچنين شروع كردند: اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون، من تأثرات قلبيام را نميتوانم اظهار كنم. قلب من در فشار است. از روزي كه مسائل اخير ايران را شنيدم، خوابم كم شده، ناراحت هستم. من با تأثرات قلبيام روز شماري ميكنم چه وقت مرگم پيش بيايد... ما را و استقلال ما را فروختند ، قانون به مجلس بردند كه تمام مستشاران نظامي با خانوادههايشان و كارمندان و خدمهشان از هر جنايتي در ايران مصوناند... اگر نفوذ روحانيت باشد نميگذارند دولت هركاري خواست بكند، نفوذ روحانيت مضرّ به حال ملت است؟ نخير مضر به حال شماست!... آن آقايان كه ميگويند بايد خفه شد ، آيا در اين مورد هم ميگويند بايد خفه شد؟ ما را بفروشند و ما ساكت باشيم! والله گناهكار است كسي كه داد نزند، والله مرتكب گناه كبيره است كسي كه فرياد نزند. اي علماي نجف به داد اسلام برسيد، اي علماي قم به داد اسلام برسيد. رفت اسلام (گريهي حضار)... خدايا اين دولت و اين مجلس، به اسلام و قرآن خيانت كردند.7 حضرت امام متوجهاند اسلام عزيزي که حضرت زهرا سلام الله عليه براي حفظ آن سيلي خورده است و تنها در شيعه هنوز نمودي از آن مانده، دارد ميرود. حالا معلوم است که اشراقِ حفظِ اسلام در آن شرايط، حق اين مرد الهي است، حق هيچکس ديگر نبود وگرنه آنها هم همراه امام فرياد ميزدند.آري اين اشراق حق آنهايي است که در ذيل بصيرت امام، غم اسلام را خوردند و به همان اندازه مستعد اشراقي شدند که به کمک آن اشراق نور سخنان امام را فهميدند. شما هم تا غم اسلام را نخوريد اشراقي همسنخ اشراق ياران امام نمييابيد. حاصل بحث آن است که اشراق، جنس خاصي دارد، اگر انسان به اميد حق و با تمام تواضع نسبت به حق به ميدان آمد از آن بهرهمند ميشود. انسان در اشراق متوجه ميشود آن بصيرت، لطفي است از طرف خداوند و به همين جهت براي آن ارزش فوق العادهاي قائل است و هرگز آن را به خود نسبت نميدهد، به خدا نسبت ميدهد ولي در تعقل يعني در انديشهي حصولي، انسان آن انديشه را از خود ميداند و ناخودآگاه گرفتار يک نحوه غرور ميگردد. امام صادق عليه السلام در مورد شعور اشراقي ميفرمايند: «إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ قَلْبَ وَلِيِّهِ وَكْرَ الْإِرَادَةِ فَإِذَا شَاءَ اللَّهُ شِئْنَا»8 خداوند دل ولي خود را آشيانهي اراده خويش قرار داده، هرگاه خدا بخواهد ما نيز ميخواهيم. همچنان که از حضرت صاحب الزمان (عج) داريم «قُلُوبُنَا أَوْعِيَةٌ لِمَشِيَّةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِذَا شَاءَ اللَّهُ تَعَالَي شِئْنَا»9 دلهاي ما ظرف اراده الهي است پس هرگاه كه خداي تعالي چيزي را بخواهد ما آن را ميخواهيم. ملاحظه ميکنيد که نور اشراقي طوري است که اگر قلب آماده باشد آن نور بر آن قلب تجلي ميکند و حقيقت با تجلي نور الهي بر آن قلبها، به صحنه ميآيد. ملاحظه کرديد که در جملهي قبل عرض شد آن نور اشراقي «به صحنه ميآيد». ما نگفتيم انسان ميرود و آن نور را مييابد، اگر گفته بوديم انسان نور اشراقي را بهدست ميآورد، معلوم ميشد گويندهي آن سخن نسبت به نحوهي وجود نورِ اشراقي جاهل است، آري ما با تعقل ميتوانيم تلاش کنيم تا متوجه يک موضوع بشويم ولي نسبت به حقايق اشراقي بايد جان را آماده کرد تا خودش تجلي کند. موضوعاتي که از طريق تفکر به دست ميآيد مثل نظر به يکي از نورهاي طيف هفت رنگ است در نور بيرنگ، ولي در اشراق، بصيرتي که حاصل ميشود مثل تجلي نور بيرنگ است و حتي اگر آن نور به صورتي نازل تجلي کند از جهت وسعتي که دارد، با آنچه از طريق تفکر حاصل ميشود قابل مقايسه نيست. چگونگي بهرهمندي از نور قرآن اميدوارم تعجب نکنيد وقتي عرض ميکنم قرآن به نازله، به واسطهي شيعهبودنِ حضرت امام، به قلب امام تجلي ميکند، کافي است فراموش نکنيد که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْأُمُورُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ»10 چون حقيقت امور مثل شب تاريک، براي شما نامشخص شد بر شما است که به قرآن رجوع کنيد. اين يعني به قرآني رجوع کنيد که با ايمان به آن نورش بر قلبتان تجلي ميکند، کافي است ما فرهنگ تشيع را بازخواني کنيم و سخن قرآن در مورد اهل البيت عليه السلام را به ياد آوريم که چگونه قلب آنها به جهت طهارت کامل، در مقام تماس با قرآن است و قلبشان با قرآن مأنوس ميباشد و از انوار آن بهرهمند ميشوند و لذا هرکس به اندازهاي که در ذيل طهارت اهل البيت عليه السلام قرار گرفت از نور قرآن بهرهمند ميگردد، هرچند آن نور نازل باشد. عالمان دين با رجوع به اهل بيت عليه السلام ، در ذيل شخصيت ائمه عليه السلام قرار ميگيرند و از نور قرآن بهرهمند ميشوند. آري يک وقت ما ميخواهيم از نکتهاي از دين مطلع شويم، با رجوع عقلي به قرآن از آن نکته مطلع ميشويم ولي يک وقت به قرآن رجوع ميکنيم تا قرآن - هرچند به صورت نازل- بر قلب ما تجلي کند، اين تجلي رويکرد خودش را دارد. همينطور که قلب امام معصوم همهي دين است با شدت کامل، دوستان اهل البيت عليه السلام اگر راه را درست بروند همهي دين را دارند ولي به نازله. در احوال بعضي از شهداء اين را مييابيد و تعجب ميکنيد در حالي که خودِ قرآن به ما خبر داده که قرآن حقيقت مکنوني است که «لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»11 آن را کسي در جان خود احساس نميکند مگر اهل طهارت. اهل طهارت بالاصاله، اهل البيت عليه السلام اند ولي بالتّبع شهداء و علمايي هستند که در ذيل اهل البيت عليه السلام قرار ميگيرند. از جملهي آن علماء حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه»اند- عالِم جامعي با قلب قرآني-. انسان در تفکر، مفهوم موضوعِ مورد نظر را گزينش ميکند ولي در اشراق حقيقت موضوع از بالا به صورت جامع تجلي ميکند و در مقام خود مشتمل بر جميع کمالات مربوطه است، قلبِ آن کسيکه منور به اشراق ميشود تمام زواياي حقيقت موضوع را در همان حدّ و مرتبهي نازل مييابد و مينماياند، زيرا آن موضوع را به حق مييابد. در جلسهي قبل عرض شد که قرآن ميفرمايد: اگر مردم به سرنوشت منکران نبوت در تاريخ بنگرند و عبرت گيرند؛ «فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها»12 براي آنها قلبي پيدا ميشود که به کمک آن تعقل ميکنند يا گوشي پيدا ميکنند که نسبت به فهم حقايق شنوا خواهد بود. اين آيه روشن ميکند قلبي که عقلش عقل قرآني باشد غير از عقلي است که متوجه مفاهيم و کليات ميشود. عقلي که با نورِ قلب به صحنه بيايد نسبت به فهم حقايق داراي شيدايي و شيفتگي خاصي است و مسلّم براي نجات از ظلماتِ شيداييآفرينِ دنياي مدرن بايد فرهنگ نوراني شيداييآفرين به ميدان بيايد و آن فرهنگ بايد فرهنگي ملکوتي باشد و حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» ديني را به ميان آوردند که در عين حکمت و فقاهت، داراي شيدايي مخصوصِ عرفاني و حماسي است و لذا اگر بتوانيم در ذيل شخصيت حضرت امام سلوک کنيم داراي شخصيت جامعي ميشويم با همان شيدايي و روحانيتِ عرفاني و فقهي و فلسفي و حماسي و اين همان روحيهي جهادي است که مقام معظم رهبري بر آن تأکيد دارند و ميفرمايند يکي از خصوصيات اصول گرايي حقيقي روحيهي جهادي است. اگر آن شخصيت جامع که امام متذکر آن هستند، در نسل امروز ظهور کند ميتوانند در ظلمات مدرنيته، حيات نوراني خود را ادامه دهند، زيرا در ذيل شخصيت امامي قرار گرفتهاند که: اولاً: خودش حقايق قرآني را به صورت اشراقي گرفته است. ثانياً: ميتواند آن حقايق را به همان صورت اشراقي به بقيه بدهد. راه حلّ تحقق جامعهي توحيدي بر اساس نکات فوق است که در رابطه با حضرت امام و انقلاب اسلامي تعبير اشراق را بهکار ميبريم و در عمل هم هر چه زمان گذشت بيشتر روشن شد که شخصيت امام همه جانبهنگر و اشراقي است. مقام معظم رهبري«حفظهالله» با توجه به همين امر در رابطه با چگونگي طرح بسيج توسط امام، واژهي «الهام الهي» را که خداوند به قلب امام اشراق کرد، بهکار ميبرند. جملات رهبري نشان ميدهد نگاهشان به حضرت امام آن طور نيست که امام را به عنوان يک دانشمند بزرگ يا صرفاً يک فقيه برجسته بدانند، تعبيرهايشان نشان ميدهد که جايگاه ديگري براي امام قائلاند و لذا وقتي ميخواهند جريان ايجاد بسيج را که توسط حضرت امام طرح شده شرح دهند، ميفرمايند: اين دل نوراني امام بزرگوار ما بود که به اين حقيقت دست يافت و به «الهام الهي» و به کمک الهي اين را تحقق بخشيد و زمينهي عظيم دلهاي منوّر مردم مؤمن، يک چنين محصولي را به انقلاب داد.13 ميفرمايند: بسيج يک «الهام الهي» بود به قلب امام. علت اين نحوه نگاه به امام به جهت آن است که ميدانند حضرت امام قلب خود را جهت مديريت انقلاب اسلامي آمادهي اشراقات الهي کردهبودند و بر آن اساس پيشنهاد ميدهند که مسئولان و مردم چه بکنند و چه نکنند. به همين جهت ما تعجب ميکنيم چگونه بعضيها ميگويند ما طرح تشکيل بسيج را به امام پيشنهاد کرديم. يکي از عزيزان ميفرمودند قبل از انقلاب خدمت علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» رفتم و برداشتهاي خودم را از بعضي آيات قرآن عرض کردم و ايشان هم کاملاً گوش دادند بعد که به آن جلد از الميزان که مربوط به آن آيات بود و تازه چاپ شده بود، برخورد کردم ديدم مرحوم علامه قبلاً آن نکات را بسيار دقيقتر و عميقتر مطرح کردهاند، در حاليکه آن عزيز در محضر علامه فکر کرده بود دارد چيزي به علامه طباطبائي ياد ميدهد. بعضيها هم که ميرفتند خدمت حضرت امام از همين نوع بودند، عموماً طرحهاي نپختهاي را ارائه ميکردند و امام گوش ميدادند، بعد که ميديدند آن چيزي که امام مطرح کردهاند يک وجهي از آن پيشنهاد را دارد، تصورشان اين ميشده که آنها آن طرح را پيشنهاد کردهاند، يادشان ميرود هزار نکتهي باريکتر ز مو در آنچه حضرت امام مطرح ميکردند بود که در طرح آنها نبود، در حاليکه مقام معظم رهبري متوجهاند که طرح بسيج با اين جوانب ظريف، جز الهام الهي نيست. اگر کسي خاطرات بعضي از افراد را بخواند و در جريان امر نباشد تصور ميکند اين افراد به حضرت امام خط ميدادهاند، در حاليکه مقام معظم رهبري که در متن امور و تصميمگيريها بودند طور ديگري به حضرت امام و انديشههاي ايشان نگاه ميکنند. چون جايگاه اشراقي شخصيت حضرت امام را ميشناسند و کسي ميتواند انديشههاي اشراقي را بشناسد که خودش از همان طريق پروريده شده باشد. اگر رسيديم به اين نکته که شخصيت حضرت امام و پيرو آن انقلاب اسلامي، در تمام ابعادش - از ابتدا تا انتها- يک حقيقت اشراقي است و ميتوان در تاريخ معاصر در تمام ابعاد به آن رجوع کرد و مبادي خود را شخصيت حضرت امام قرار داد، به راه حل بزرگي در ايجاد جامعهي توحيدي رسيدهايم. همانطور که اصحاب امام حسين عليه السلام در کربلا، مبادي علمي و عملي خود را شخصيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام قرار دادند و بر اين اساس به حضرت عرضه ميداشتند «إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ» من با هرکس که شما در صلح هستيد در صلح هستم و با هرکس که شما در جنگ هستيد در جنگ ميباشم. هنوز روي اولين موضوع که در اولين جلسه طرح شد تأکيد داريم و آن اين است که امروز در ذيل اسلام و اهل البيت عليه السلام ، لازم است که شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را به عنوان مبادي علمي و عملي خود انتخاب کنيم تا امکان تفاهم در جامعه به وجود آيد و به سوي وحدت حقيقي در اجتماع قدم برداريم.14 در قرآن يک موضوع ابتدا به صورت اجمال طرح ميشود و سپس هر سوره آينهاي ميشود براي نشاندادن تفصيلي آن موضوع و لذا هر چه جلو ميرويد و بيشتر تدبر ميکنيد، خودِ قرآن براي نشاندادن حقيقت خود آينهي خودش ميشود. بعد از مدتي يقين ميکنيد که اين وَحي الهي است. يعني خود قرآن وَحيانيبودن خود را اثبات ميکند و غير قرآن هيچ چيزي استقلالاً چنين توانايي ندارد تا خود را به عنوان مبادي قلبي و عملي ما اثبات کند. در همين رابطه شما انتظار نداشته باشيد وقتي عرض ميکنيم شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» و پيرو آن انقلاب اسلامي، يک حقيقت اشراقي است در همان ابتدا قلبتان تصديق کند، چون حقيقت اشراقي - به جهت آنکه وجودي است و نه ماهيتي - بايد در مظاهر مختلف جاي خود را در قلب ما باز کند تا آن را تصديق کنيم، همانطور که قرآن را تصديق ميکنيم. وقتي روشن شد شخصيت امام در تمام ابعادِ علمي و عملي، يک حقيقت اشراقي است که در ذيل نور اهل البيت عليه السلام پروريده شده است، ميتوان پذيرفت که ما نيز ميتوانيم در ذيل شخصيت ايشان در اين دوران، سلوک حقيقي خود را شروع کنيم. اين موضوع مثل فرمول رياضي و دوي ضربدر دو نيست، مگر شما با قرآن به صورت فرمول رياضي برخورد کرديد که با ائمه و علماي بالله بخواهيد اينطور برخورد کنيد؟ ما در برخورد با حقايق ديني به دنبال تغيير عالَم خود هستيم و براي رسيدن به عالَم ديني بايد به شعوري دست يابيم که موضوع را در جان خود حسّ کنيم و سپس به آن عمق بدهيم. چنانچه روشن شود انقلاب اسلامي يک حقيقت اشراقي است، روشن ميشود يک راهکار همهجانبه است براي آن که تاريخ ما را جلو ببرد و در آن حقيقت اشراقي براي رسيدن به اهداف متعالي، همهي جوانب در نظر گرفته شده است و اين يکي از ملاکهاي اشراقي بودن يک راهکار است و در عمل ميتوان آن را تجربه کرد. آيندهنگري انقلاب اسلامي اينکه ملاحظه ميفرمائيد انقلاب اسلامي تمام مشکلات آيندهي خود را از قبل ميشناسد و توان عبور از آنها را دارد و نظام اسلامي براساس آموزههاي امام، طوري در مقابل حادثههاي پيشروي خود موضعگيري ميکند که مشکلات به خوبي در درونش هضم ميشود، شاهد بر آن است که انقلاب اسلامي يک حقيقت اشراقي است. نمونههاي زيادي در تاريخ انقلاب اسلامي داشتهايم که دشمنان فکر نميکردند انقلاب اسلامي بتواند از آنها عبور کند ولي طوري پايهي انقلاب گذاشته شده که فتنههايي را که دشمنان اسلام با هزار زحمت به آن شکل دادهاند، به خوبي در خود هضم کرده و جلو رفته. کافي است ما از پشتِ صحنهي جريانهايي که براي انقلاب اسلامي به وجود آوردند مطلع باشيم تا ببينيم با چه اميدي آن جريانها طراحي شده و انقلاب چقدر عجيب از آنها عبور کرده که نمونهي مشخص آن دفاع مقدس هشت ساله و يا جريان روي کار آوردن طالبان در افغانستان و يا اشغال عراق و يا فتنهي 88 است که در همهي جبههها دشمن با ناکامي روبهرو شده است. ميدانيد که ارتش و ساختار آن براساس عقل غربي طراحي شده و عملاً با برنامههايي که غرب طراحي ميکند بهتر هماهنگ ميشود و لذا وقتي بسيج به ميان آمد نهتنها شکل دفاع مسلحانهي انقلاب اسلامي از تأثير نظام غربي خارج شد حتي ارتش نيز ديگر ارتش خودي گشت و ژنرالهاي ارتش ديگر خود را در ذيل طرفهاي غربي احساس نکردند. چطور در جريان فتنهي 88 اميد استکبار به تحصيل کردههاي دانشگاهها بود که زبان غرب را بهتر از زبان انقلاب اسلامي ميفهميدند و آن بندهي خدا هم گفته بود «چون که بيشترين رأي به آقاي موسوي را دانشگاهيها دادهاند پس معلوم است که ايشان مترقيتر است»! اين در تمام فتنهها مطرح بود و هنر انقلاب اسلامي آن بود که در چنين فضايي توانست از همهي موانع عبور کند، چون با نوري ماوراء تفکر غربي جلو آمده بود. عبور از انقلاب اسلامي که در فتنهي سال 1388 تحت تأثير فرهنگ غربي، برنامهريزي شده بود، چيز کمي نبود ولي از عظمت انقلاب اسلامي همين بس که ميتواند فتنهاي را پشت سر بگذارد که به تعبير بزرگان بيش از بيست سال براي آن برنامهريزي شده بود، همينکه در آن توطئه توانسته بودند بعضي از افرادي را به خدمت بگيرند که قبلاً از نيروهاي انقلاب بودند، نشان ميدهد برنامهريزي دقيقي کرده بودند. همينطور که اگر انقلاب اسلامي از طريق دولت موقت با دنياي مدرنيته هماهنگ شده بود يقيناً از حقيقت خود بيرون رفته بود ولي روح انقلاب، دولت موقتِ آقاي مهندس بازرگان را تحمل نکرد زيرا دولت موقت خواسته يا ناخواسته طوري ميانديشيد که تمام اهداف و ساختارهاي انقلاب اسلامي در فرهنگ غربي هضم ميشد. اگر روح انقلاب اسلامي به جوانان خط امام الهام نشده بود که لانهي جاسوسي را اشغال کنند و با اين کار روح انقلاب اسلامي را - که تماماً به غير از فرهنگ غربي نظر دارد - از آن شرايط آزاد کنند، ما امروز در غرب منحل شده بوديم. دو نوع نگاه به انقلاب اسلامي وقتي کسي سلوک خود را در ذيل شخصيت حضرت امام قرار داد مُلَهم ميشود تا سفارت آمريکا را اشغال کند و حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نيز آن عمل را صورت متعينِ انقلاب اسلامي مييابند و ميفرمايند: اين کار از انقلاب اول مهمتر بود. ولي کساني که نميتوانند يک زندگي سلوکي در ذيل شخصيت حضرت امام براي خود انتخاب کنند اگر براي انقلاب زندان هم رفته باشند، مبارزه هم کرده باشند نميتوانند تا آخر با انقلاب باشند چون اينها سعي ميکنند فکر خودشان را به انقلاب تحميل نمايند، برعکس آنهايي که متوجه حقيقت اشراقي انقلاب هستند، سعي ميکنند فکر خودشان را با انقلاب هماهنگ کنند. آن اوليها بخواهند يا نخواهند حتماً يک زماني با انقلاب درگير ميشوند. هرکس در هر جايگاهي که باشد اگر در رابطه با انقلاب اسلامي فکر خود را اصل دانست، به جاي نظر به حقيقت اشراقي انقلاب به خود نظر ميکند و ميخواهد براي انقلاب تکليف معلوم نمايد، همان کاري که در صدر اسلام واقع شد و براي اسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم تعيين تکليف کردند.15 ولي آنهايي که در کمال تواضع نسبت به اسلام و انقلاب و حضرت امام، خود را آماده کردند تا در ذيل انقلاب به زندگي خود معنا ببخشند، هر روز بيشتر از روز قبل در بصيرت و معنويت به شکوفايي رسيدند که نمونهي خوب آن را در شهيد چمران و امثال او ميتوان يافت که چگونه با آن مدارج علمي متوجه حقيقت انقلاب شد و تا آن حدّ نسبت به امام متواضع بود و تا آن حد حاضر شد خود را فداي انقلاب کند، بدون آن که بخواهد انقلاب را فداي خود نمايد. آنهايي که فکر خودشان را همه چيز بدانند و براي انقلاب جايگاه اشراقي قائل نباشند سعي ميکنند انقلاب را با فکر خودشان مديريت کنند. مرحوم اميني در الغدير ميگويد ابو سعيد خُدري نقل مي کند كه ابوبكر به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم رسيد و گفت اي رسول خدا من گذارم به فلان جا و فلان جا افتاد ناگهان مردي نيكو نما را ديدم كه با فروتني نماز ميگزارد - منظورش کسي بود که بعداً سرکردهي خوارج شد- رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم او را گفت به نزد وي برو و او را بكش. خُدري گفت: ابوبكر به نزد او رفت و چون در آن حالت بديدش خوش نداشت او را بكشد و به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم برگشت. پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم به عمر گفت تو به نزد او برو و وي را بكش، خُدري ميگويد: عمر نيز رفت و چون او را در همان حالي ديد كه ابوبكر ديده بود، ناخوش داشت كه او را بكشد پس بازگشت و گفت اي رسول خدا! من ديدم كه حالي سراسر فروتني دارد خوش نداشتم او را بكشم .حضرت فرمودند: اي علي! تو برو و او را بكش، علي برفت و او را نديد و برگشت و گفت اي رسول خدا من او را نديدم. پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم گفت اين كس و يارانش قرآن ميخوانند با آنكه آواي آن از گرداگرد گردن ايشان نميگذرد، چنان از دين بيرون ميشوند كه تير از چلهي كمان و سپس به آن بر نميگردند، آنان را بكشيد كه بدترين آفريدگانند.16 انس بن مالک در همين رابطه ميگويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «شما دربارهي مردي براي من خبر آوردهايد كه در روي او اثر و چشم زخمي از شيطان هست» و گفت چه كس اين مرد را ميكشد؟ ابوبكر گفت: من، پس بر وي در آمد و ديد نماز ميخواند گفت سبحان الله! آيا مردي نماز خوان را بكشم؟ با آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم از قتل نمازگزاران نهي كرده، پس بيرون شد. رسول خدا گفت چه كردي؟ گفت خوش نداشتم مردي را كه در حال نماز است بكشم زيرا تو خود از قتل نمازگزاران منع كردي. دوباره پرسيد كيست آن مرد را بكشد؟ عمر گفت من و داخل شد، ديد او پيشاني بر زمين نهاده، عمر گفت ابوبكر برتر از من بود، پس بيرون شد و پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم او را گفت چرا باز ايستادي؟ گفت ديدم پيشانياش را در برابر خدا به خاك نهاده خوش نداشتم او را بكشم. پس گفت كيست آن مرد را بكشد علي گفت من . پس گفت اگر بتواني بيابياش. پس به سوي او رفت و ديد بيرون رفته. پس به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم برگشت پس او را گفت: چرا باز ايستادي؟ گفت ديدم بيرون رفته بود. گفت اگر كشته ميشد دو نفر هم در ميان امت من- از اول ايشان تا آخر- اختلاف نميكردند.17 اين سرگذشت مربوط است به ذَوِ الثَّديه سردار شورش نهروان كه امام اميرالمؤمنين علي عليه السلام بنا بر آنچه در صحيح مسلم و سنن ابو داود آمده در آن گير و دار وي را كشت. مرحوم علامهي اميني ميگويند: با من بيائيد تا از دو خليفه بپرسيم از چه كسي شنيده بودند كه هركس در نماز باشد خون او را نبايد ريخت؟ آيا آن را از قانوني گرفته بودند كه قاضي آن غايب بوده تا ميان دو سخن او در بمانند؟ مگر اين همان قانون محمد نيست كه صاحب آن دستور به قتل آن مرد داده بود و خود از نزديك او را مينگريست و ميدانست كه دارد نماز ميخواند و صحابه- از جمله دو خليفه- نيز به حضرت گزارش داده بودند كه او در نماز خويش فروتني و خشوع بسيار مينمايد چندانكه كوشش و خداپرستي او آنان را خوش آمده است كه خودِ ابوبكر نيز از همين خبرگزاران بود، با اين همه، رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم با علم وسيعِ نبوي خود دانست كه همهي آن كارها از روي ظاهر سازي و نيرنگ بازي است كه به ياري آن ميخواهد توده را بفريبد و به همان آرزوي فاسدش دست يابد كه به آن دست نيافت مگر در روزگار خوارج، اين بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم خواست آن ميكرب ناپاك را از ميان بردارد و هم خواست وي را به مردم بشناساند و آنچه را خميرهي او با آن سرشته شده به ايشان بنمايد. حضرت صلي الله عليه و آله والسلم امر به قتل او كرد در حاليکه از سر هوس سخن نميگويد و گفتار وي هيچ نيست مگر وحيي كه بر وي ميشود. اما دو خليفه چون ديدند در حال نماز است بر او رحم كردند تا بر بنياد عقيدتي خويش پايداري نموده و احترام نماز و آورندهي آن را نگاهدارند! و عمر اين را هم به دلايل خود افزوده که ابوبكر که بهتر از من بود او را نكشت. آيا پيامبر كه دستور به قتل او داد از هر دو بهتر نبود؟ آيا او خودش قانون نماز را نگذارده و دستور به احترام آن را نداده بود؟18 اين نمونهاي است از اينکه عدهاي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم معني قرارگرفتن در ذيل اشراق محمدي صلي الله عليه و آله والسلم را نميدانستند. مثل آنهايي که به زعم خودشان ميخواهند انقلاب را مديريت کنند، برعکسِ آنهايي که بنا دارند به انقلاب ارادت بورزند و سعي ميکنند شايستهي سربازي انقلاب شوند. اينها در واقع تلاش ميکنند خودشان را هماهنگ با اشراق انقلاب نمايند. در حال حاضر دو نوع مدير در درون انقلاب اسلامي داريم. يکي مثل مديريت مقام معظم رهبري که با نهايت دقت سعي ميکنند از بهرههاي نوراني انقلاب بهرهمند بشوند و با توجه به چنين تفکري تعبيراتشان نسبت به امام خيلي دقيق است و مثلاً ميفرمايند: «امام عزيز ما، آن مرد يگانهي تاريخ ما، در مقابل کاپيتولاسيون... ايستاد»19 چون ميفهمند امام يک فکر و فرهنگ است و بر همين اساس نسبتشان را با انقلاب تعيين کردهاند. برعکسِ آنهايي که انقلاب اسلامي را در فضاي مدرنيته معني ميکنند و مدعياند بايد با الفباي تفکر مدرن و مثلاً براساس برنامههاي بانک توسعهي جهاني اموراتمان را جلو ببريم، با اين نوع مديريت، انقلاب اسلامي در ذيل فرهنگ غربي قرار ميگيرد و به همان اندازه از هويت خود خارج ميشود و از تحرک و نشاط اصلياش که عبور از فرهنگ استکبار است محروم ميگردد. البته انقلاب اسلامي با روح نافذِ توحيدي که دارد اجازه نميدهد که اين افراد روح غربي را بر آن تحميل کنند زيرا در اختيار چنين افرادي نيست که غايت انقلاب اسلامي را به غايتي که خودشان ميخواهند تغيير دهند، هرچند در اختيار آنها هست که خود را هماهنگ انقلاب نمايند و از انوار اشراقي انقلاب بهرهمند شوند. اين که رهبر انقلاب ميفرمايند: اگر ولي فقيه از عدالت خارج شد خود به خود عزل ميشود،20 به همين معنا است که او ديگر از انواري که بايد به مدد الهي جامعه را اداره کند برخوردار نيست، همان انوار و الطافي که حضرت رضا عليه السلام فرمودند: «إِنَّالْعَبْدَ إِذَا اخْتَارَهُ اللَّهُ لِأُمُورِ عِبَادِهِ شَرَحَ صَدْرَهُ» اگر خداوند بندهاي از بندگانش را جهت امور مردم انتخاب کرد، سينهي او را گشاده ميگرداند. تا در مديريت خود کوچکترين لغزشي نداشته باشد و امور بندگان را با وسعت نظر سر و سامان دهد. «فَلَمْ يَعْيَ بَعْدَهُ بِجَوَابٍ وَ لَمْ تَجِدْ فِيهِ غَيْرَ صَوَابٍ» در نتيجه آنچنان توانا ميشود که در جوابگويي به هيچ نيازي در نميماند و غير از صواب از او نخواهي يافت و به خوبي مصلحت مردم را در نظر ميگيرد. «فَهُوَ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ مُؤَيَّدٌ»21 پس او در کار خود موفق و محکم و مورد تأييد الهي است. بيتوجهي به نهادهاي دنياي مدرن جنس نگاه اشراقي به عالم آن است که صاحب آن نگاه به نهادهاي معمول دنياي مدرن هيچ توجهي ندارد زيرا متوجه است اين نهادها حاصل تفکر اومانيستياند و براي رضاي نفس امّاره شکل گرفتهاند و اين يکي از اساسيترين شاخصههاي مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» است. ايشان قبل از انقلاب فرمودند: «اعلاميهي حقوق بشر را اينهايي امضا كردهاند كه سلب آزادي بشر را در همهي دورههايي كه كفيل بودند و دستشان به يك چيزي رسيده است، كردهاند... اينها ميگويند آزادند بشر! براي تخدير تودهها، كه حالا ديگر نميشود تخديرش كرد. قضيهي اين چيزهايي كه ميگذرانند، كه يكياش هم همين اعلاميه حقوق بشر است، اين براي اغفال است نه اينكه يك واقعيتي دارد. يك چيز خيلي خوش نماي با زَرْق و برقي را مينويسند، سي ماده مينويسند كه همهاش موادي است كه خوب به نفع بشر است و يكياش را عمل نميكنند! در مقام عمل، يكياش عمل نميشود. اين اغفال است.»22 يا حضرت امام ميفرمايند: «دستگاههاي خارجي، از قبيل سازمان ملل و غيره، جز اشخاص دست نشانده نيستند كه براي مصالح ممالك بزرگ و اغفال ممالك كوچك ايجاد شده است و اشخاص سياسي از ممالك اسلامي كه در خارج زندگي ميكنند، تماس با آنها به صلاح روحانيت و اسلام نيست.»23 يا مي فرمايند:«همين سازمان ملل، همين جلساتي كه در خارج هست، شوراي امنيت، همهي اينها در خدمت ابرقدرتها هستند و براي بازي دادن ساير كشورهاست.»24 ايشان قبل از انقلاب متذکر شدند که جريانهاي انقلابي نبايد به نهادهاي بين المللي دل ببندند. دوستان يک نوار از نجف آورده بودند، گوش ميداديم آنجا حضرت امام ميفرمودند: اين حقوق بشر و ساير نهادهاي بينالمللي افيون تودهها هستند براي اغفال مردم و به آنها اميد نداشته باشيد. خيلي براي ما عجيب بود. بيشتر ماها فکر ميکرديم با تکيه بر حقوق بشر بايد با رژيم شاه مقابله کرد. اين نکتهاي که امروز شما به راحتي به آن رسيدهايد که نهادهاي بين المللي در دست ابرقدرتهاست يکي از نکات نوراني است که حضرت امام متذکر آن شدند، در آن زمان اکثراً اميدشان اين بود که شاه را با تکيه بر حقوق بشر محکوم کنند، روزنامهي تايمز ميخوانديم براي اين که يک سطري پيدا کنيم که مثلاً آقاي دکتر براهني با تمسک به حقوق بشر، شاه را نقد کرده است و بعد معلوم شد آقاي براهني هم در دست استکبار عمل ميکرده و اگر انقلاب تکليف خود را با نهادهاي بين المللي روشن نکرده بود و با تکيه بر آنها جلو ميرفت، امروز هيچ اثري از حقيقت انقلاب باقي نمانده بود. شما موضعگيريهاي آژانس انرژي هستهاي را نسبت به ما ملاحظه کنيد تا به حقانيت تحليل عزيزاني که با رهنمود از نور امام روشن ميکنند تمام نهادهاي بين المللي توسط فراماسونرها درست شده است، پي ببريد. انقلاب اسلامي نه تنها خود را در اختيار نهادهاي بين المللي قرار نداد بلکه کاري کرد که ديگر آن اردوگاهها نميتوانند به فريب خود ادامه دهند. اين خاصيت نور اشراقي است که به خوبي مظاهر شيطاني را در هر لباسي ميشناسد. اگر کسي قلبش تحت تأثير حقايق اشراقي قرار گرفت خاستگاه نهادهاي ظلماني را ميبيند. راز توجه به مردم شما ممکن است تعجب کنيد چرا حضرت امام اينقدر به مردم بها ميدهند؟ اگر موضوع را درست دنبال کنيد متوجه ميشويد که مردمِ مسلمان و شيعي وقتي در ذيل انقلاب اسلامي قرار گرفتند قلبشان محل تجلي انوار الهي ميشود، برعکسِ قلب بنيانگذاران نهادهاي بين المللي که محل تجلي نفس امّاره و القائات شيطان است. اگر بنده توانسته بودم مقدمات لازم را عرض کنم آن وقت متوجه جايگاه سخنان مقام معظم رهبري ميشديد که چرا اينهمه بر حضور مردم در صحنههاي انقلاب تأکيد ميکنند. کافي است ما زمانه را با نگاه الهي ببينيم، متأسفانه مواد مخدرِ سياستزدگي نميگذارد ما سخنان رهبري را در جايگاه الهي و اشراقي بنگريم، همينطور که ممکن است سخنان همديگر را هم سياسي بنگريم. اگر مباني انقلاب را بشناسيد و مبادي عقلي خود را از شخصيت حضرت امام اَخذ کنيد ملاحظه ميکنيد رهبري عزيز بر اساس آن مباني سخن ميگويند که از يک طرف به نهادهاي بين المللي هيچ اعتمادي نيست و از طرف ديگر جايگاه خاصي براي مردم قائل اند. نگاه اشراقي جايي براي نهادهايي که خاستگاهشان نفس اماره است قائل نيست، اگر صحبتهاي حضرت امام را از اول تا آخر در رابطه با سازمان ملل و حقوق بشر ملاحظه کنيد ميبينيد سراسر آنها يک نوع بياعتنايي کامل به آن نهادها است. البته اين بياعتنايي کامل غير از اين است که ما از نظر ديپلماسي وظيفه داريم برويم حرفهايمان را از آن تريبونها بزنيم. اولين بار که آقاي دکتر ولايتي به عنوان وزير امور خارجه به سازمان ملل رفتند بعضيها به ايشان اشکال کردند که آقا چرا از پايگاه استکبار استفاده ميکنيد، فرمودند: ما از اين تريبونها براي اين که سخن خودمان را بگوئيم استفاده ميکنيم. درست است که اين تريبونها ساخته شده است تا سخن صهيونيستها از آنها اظهار شود ولي ما بايد در آنها تصرف کنيم، امروزه فقط نظام اسلامي است که با زرنگي کامل، ماوراء روح بين المللي، ميتواند در آن تريبونها تصرف کند و سخن خود را اظهار نمايد. اين هم به جهت اين است که حضرت صاحب الامر که صاحب کل هستي است در پشت اين نظام اسلامياند. وقتي رسيديد به اينکه در نگاه اشراقي، خاستگاه نهادهاي بينالمللي بر مبناي وَهم گذاشته شده و به حقيقت ملکوتي انسانها نظر ندارد، ارزش و اعتبار آنها همچون دود به هوا ميرود و راهکار جايگزينکردن چيزي به جاي آن نهادها بر قلب شما ميگذرد و نظر به «مردم» ظهور ميکند. متأسفانه هنوز موضوعِ رجوع به مردم به عنوان يک حقيقت اشراقي در بين ما پذيرفته نشده است، ولي امام معتقدند خداوند قلب مردم را در اختيار دارد. بنابراين اگر ما خارج از نگاه سودانگارانه با نگاهي که خداوند اين قلبها را محل الطاف خودش قرار داده، به مردم نگاه کنيم انقلاب اسلامي مسير خود را به سرعت طي ميکند و همواره نوري بر نور آن افزوده ميگردد. يکي از برادران بسيجي خدمت حضرت امام گزارش داده بود که رفته بودند خانهاي را که در آن مشروب ميسازند تفتيش کنند، بعد از آنکه کارشان تمام ميشود ميبينند که سگ آن خانه نميگذارد به طرف درِ خروجي خانه بروند، آنها را مجبور ميکند بروند داخل زير زمين، وقتي وارد زير زمين ميشوند ملاحظه ميکنند به واقع يک اسلحهخانه است و يک تيم بسيار قوي براي اين که يک کشت و کشتار گستردهاي در کشور راه بيندازند آن را مجهز کردهاند و بالاخره آن تيم لو ميروند. حضرت امام در سخنرانيشان فرمودند: آن سگ مأمور بود که نگذارد ما ضربه بخوريم.25 اين را عرض کردم تا ملاحظه فرمائيد با اين که حضرت امام خودشان اشراقشان را که همان انقلاب اسلامي است، ميشناسند ولي با اين خبر متوجه جلوهاي از نور اشراقي خود در آن صحنه ميشوند که چگونه آن بسيجيان مظهر ظهور آن مدد الهي شدند. و معني «المؤمن مرآت المؤمن» به همين صورت است. در عالم شهود و اشراق هر چه شواهد بيشتر باشد انسان بيشتر مطمئن ميشود که حضرت حق نظرِ رحمت به انسان دارد، تا آنجايي که در خبر داريم در کربلا امام حسين عليه السلام وقتي به بعضي از افراد نفرين ميکنند و تأثير آن را در همان لحظه مييابند، آن را شاهد بر حقانيت مسير ميگيرند و اميدوار ميشوند. امام حسين عليه السلام دستور دادند در گودالِ پشت لشكرگاه آتش افروختند تا فقط از يك سو با دشمن بجنگند. سوارهاي از سپاه عمر سعد به نام «ابن ابي جويريه» چون نگاهش به آتشهاي برافروخته افتاد، ندا داد: اي حسين و اي ياران حسين! بشارتتان باد به آتش، در دنيا به سوي آتش شتاب كرديد. امام پرسيدند اين مرد كيست. گفتند ابن ابي جويريه است و امام او را چنين نفرين كرد: خدايا در دنيا عذاب آتش را به او بچشان. چنين نقل شده كه اسب او رميد و او را در آن آتش افكند و سوخت. مرد ديگري از سپاه عمر سعد به نام «محمد بن اشعث» بيرون آمد و گفت: اي حسين پسر فاطمه! تو نسبت به پيامبرِ خدا چه حرمتي داري كه ديگران ندارند؟ امام فرمود: اين مرد كيست؟ گفتند او محمد بن اشعث است و امام دست به آسمان بردند و عرض داشتند: خدايا! امروز، ذلت و خواري را به محمد بن اشعث نشان بده، ذلتي كه پس از امروز هرگز روي عزت نبيند. چنين نقل شده كه ابن اشعث نياز به قضاي حاجت پيدا كرد، از لشكرگاه بيرون آمد، عقربي او را گزيد و در حالي كه عورت او آشكار بود از دنيا رفت. عبدالله بن حوزه تميمي ازسپاه عمر سعد با صداي بلند داد ميزد و ميپرسيد: حسين در ميان شماست؟ «أفيكم حسين؟» كسي به او جواب نميداد و او باز هم تكرار ميكرد تا در مرتبهي سوم كه تكرار كرد يكي از ياران امام حسين عليه السلام در حالي كه به امام اشاره ميكرد گفت: حسين اين است چه ميخواهي؟ با كمال پرروئي و بيادبي جسارت كرد و گفت: يا حسين! تو را به آتش دوزخ مژده باد! امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: تو دروغ ميگويي، من بر خداي آمرزندهي كريم و شفاعتپذير كه امرش مطاع است وارد ميشوم، تو كيستي؟ گفت من پسر حوزهام. پس از آنكه خودش را معرفي كرد، امام عليه السلام دستهايشان را به سوي آسمان بلند نمودند، به اندازهاي كه سفيدي زير بغلشان ظاهر شد و او را به تناسب اسمش نفرين كردند و فرمودند: «اللَّهُمَّ حُزْهُ إِلَي النَّار»26 خداوندا! او را به جانب آتش بكش. پسر حوزه كه نفرين امام را شنيد خشمگين شد، تازيانهاي بر اسب خود زد تا از نهري كه جلويش بود بپرد و به امام حمله كند، با پريدن اسب از پشت زين افتاد و يكي از پاهايش در ركاب گير كرد، اسب رم كرد و او را به اينطرف و آنطرف زد، پايش از چند جا شكست و جدا شد و هنوز پاي ديگرش در ركاب آويزان بود، اسب بدن نيمه جانش را بر هر سنگ و بوتهاي ميزد تا بالاخره اسب به سوي خندقي كه در آن آتش افروخته بودند دويد و بدن تكهتكهاش را در آتش انداخت و بدينوسيله قبل از آتش آخرت، به آتش دنيا نيز گرفتار گرديد. و دعاي امام مستجاب گرديد. حضرت سيد الشهداء عليه السلام شکر نمودند که خداوند چقدر زود دعايشان را مستجاب کردند. حضرت در نگاه اشراقي خود به بهترين شکل حقانيت خود را در اين صحنهها ديدند، چون انوار اشراقي گاهي شديد است و گاهي اَشدّ و حضرت ملاحظه کردند که حضرت حق به شديدترين وجه نظر به نهضت کربلا دارد و با انعکاس صحنههاي مختلف عزم حضرت از شديد به اَشدّ سير ميکند و ميفرمايند اين همان وعده است که خداوند به رسولش داده. چون در اشراق، حقيقت به حالت وجودي ظهور ميکند و نه به حالت ماهيتي، مثل موبايل نيست که انسان از طرف بپرسد صبح چي خوردي، در نگاه اشراقي نوع صبحانه مشخص نيست ولي طرف ميفهمد فرزندش سير است و لذا براي اين که اين اشراق جوانبش ظاهر شود بايد به صورتهاي مختلف انعکاس يابد. عرض ما به اين جا ختم شد که: جنس نگاه اشراقي به عالَم آن است که صاحب آن نگاه به نهادهاي معمولِ دنياي ظلماني هيچ توجهي ندارد و به آنها اميدي نميبندد، او به مردم رجوع ميکند و به همين جهت جز تشکيل بسيجِ مردمي در منظرش نميآيد. در ساير امور نيز از کارهاي سطحي و از مشهورات بيپايه و اعتباريات خالي از نفس الأمر پرهيز دارد. و يکي از عوامل رسيدن به وحدت حقيقي و تفاهم، توجه به اين امر است در ذيل شخصيت حضرت امام«رضواناللهعليه». خداوندا! به حقيقت آن نوري که شهداء را به سير صحيح راهنمايي کردي ما را از هدايتهاي قدسي خودت محروم مگردان. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه چهارم چگونگي برخورد با حقايق اشراقي بسماللهالرحمنالرحيم رابطهي تفکر با فرهنگ بحثمان در رابطه با جايگاه اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» است و اينکه چرا بايد شخصيت ايشان مبادي تفکر دوران معاصر نسبت به مسائل اجتماعي سياسي و عقيدتي دوران ما باشد. در جلسهي قبل تا حدّي روشن شد که تفکر، مبادي ميخواهد و انسانها براساس آن مبادي و عالَمي که پذيرفتهاند تفکر ميکنند، پس اندازه و وسعت تفکر هر جامعهاي به وسعت مبادي و عالَمي است که در آن بهسر ميبرند. تصور بعضيها اين است که ميتوانند بدون هيچ مباني، هر طور که خواستند و در هر جهتي که خواستند تفکر کنند ولي با يک مقدار دقت و خودآگاهي متوجه ميشويم که ملاک پذيرش يا عدم پذيرش سخنانِ افراد، ريشه در عالَمي دارد که پذيرفتهايم. انسانها ابتدا چيزي را دلپذير قرار دادهاند و در ذيل آن چيز فکر ميکنند. نسبتِ حقانيتِ موضعگيريها به حقانيت عالَمي بستگي دارد که به آن نظر دارند. ممکن است متوجه نباشيم جايگاه افکارمان کجا است ولي در هر حال در فضاي مبادي پذيرفتهشدهمان فکر ميکنيم و به همين جهت بايد متوجه بود که «تفکر تحت تأثير فرهنگ است». وقتي گفته ميشود تفکر مبتني بر فرهنگ است، به اين معنا است که تفکر مبادي دارد و آن چيزيکه روح افراد را در برگرفته، فرهنگ پذيرفتهشدهي جامعه است و به همين جهت گفته ميشود حقيقيبودن فرهنگ اهميت بسيار دارد، چون تفکر را به صورتي صحيح جلو ميبرد. اينکه بعضي از جوامع نميتوانند با هم کنار بيايند به اين نکته برميگردد که همفکر نيستند ولي فراموش نکنيم که فکر مبتني بر فرهنگ است، پس چون آن جوامع فرهنگ واحدي را نپذيرفتهاند، همفکر نيستند و چون تفکر در پاسخ به مسائل فرهنگِ موجود در يک جامعه بهوجود ميآيد، فلسفهي اقوام مختلف - به عنوان نمود تفکر جامعه - متفاوت است. ما در صورتي ميتوانيم با افراد مختلف درست برخورد کنيم که بتوانيم در فرهنگ خود افکار و شخصيت آنها را بشناسيم و بدانيم تبادل ميان فرهنگها بر مبناي پذيرفتن هويت واحدي است که در ميان آنها است. وقتي از خود سؤال ميکنيم چرا اين اقوام همفکر نيستند، در جواب بايد بدانيم چون فرهنگي که مبناي فکر اين قوم است با فرهنگي که مبناي فکر آن قوم است يکي نيست، زيرا لازمهي همفکري، همفرهنگي است. به عبارت ديگر به اندازهاي که فرهنگها همديگر را درک کنند افراد فکرشان به هم نزديک است. بر همين مبنا ميگوييم مدرنيته هرگز شرق و اسلام را درک نکرد و در کشورهاي اسلامي و در کشورهاي خاور دور به مدرنيته بهعنوان مهمان ناخوانده نگاه شد. در دعاي صباح به خداوند عرضه ميداريد: «إِلَهِي قَلْبِي مَحْجُوبٌ وَ نَفْسِي مَعْيُوبٌ وَ عَقْلِي مَغْلُوبٌ وَ هَوَائِي غَالِبٌ...»1 در اين فراز از دعا متوجه هستيد که قلب و عقل از طريق هوس و هواي غالب، محجوب و معيوب ميشود، در نتيجه قلبي که ميتواند با حقايق مرتبط شود و عقلي که ميتواند متوجه وجود حقايق گردد، ناتوان ميشوند. زيرا با گرفتاري در ذيل هوي و هوس، مبادي منطقي خود را از دست دادهاند. در اين حال عقل در ميان است ولي اسير هوس است که حضرت موليالموحدين عليه السلام در وصف چنين عقلي ميفرمايند: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ عِنْدَ هَوًي أَمِير»2 چه بسيار عقلهايي که اسير هوسهايي هستند که حاکم بر عقلها ميباشند. آيا اينعقلها ميتوانند به جايي برسند؟ با توجه به اينکه هر تفکري مبادي خاص خود را دارد و اين مبادي است که فکر را جلو ميبرد، عرض ميکنيم اين مبادي اولاً: بايد اشراقي و حضوري باشد تا جايگزين خوبي در مقابل اميال شود. ثانياً: در اين زمان اين مبادي، شخصيت علمي و عملي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» است. عرض شد که شخصيت حضرت امام يک شخصيت اشراقي است، به اين معنا که ايشان پس از طرح آن سؤالات چهارگانه، با توجه به روحيهي ملکوتي که داشتند، قلب و عقل خود را آماده کردند تا در ذيل اسلامِ شيعي، جواب آنسؤالات به صورت وجودي بر ملکوت جان ايشان اشراق شود. به همين جهت ما انقلاب اسلامي را يک حادثهي سياسي نميدانيم که تنها نظام سياسي شاهنشاهي را به نظام سياسي ديگري تبديل کرد، انقلاب اسلامي در اين حد متوقف و خلاصه نميشود. حرف ما اين است که شخصيت امام روحي است که به جهان جديد القاء شده. با اينکه ميشل فوکو ميگويد: «ايران روح يک جهانِ بيروح»3 است ولي بعيد ميدانم منظور او در اين حد باشد که جايگاه اشراقي شخصيت امام را بشناسد. بهترين تفکر عرض شد اگر مقامِ اشراقي را درست بشناسيم و تفاوت آن را با تعقل مشخص کنيم و مشخص شود مبادي انسانها عموماً فوق تفکر است و تفکر در بستر مبادي و فرهنگها پيش ميآيد، روشن ميشود بهترين تفکر در بهترين مبادي ظهور ميکند. و بهترين مبادي وقتي پيش ميآيد که آن مبادي داراي جامعيت باشد تا رشددهندهي همهي ابعاد انسان باشد. و با توجه به اينکه نور اشراقي داراي جامعيت است و جواب همهي نيازهاي انسان را ميدهد، اگر رسيديم به اينکه انقلاب اسلامي يک حقيقت اشراقي است که بر قلب حضرت امام تجلي کرده، ميتوان گفت با پذيرفتن شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» و انقلاب اسلامي، بهترين مبادي را انتخاب کردهايم و عملاً صاحب بهترين فکرها خواهيم شد. البته اين به شرطي است که در حضورِ نور اشراقي برويم نه اينکه آن را در فکرمان بياوريم. اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُه»4 قيمت هرکس به آن چيزي است که آن را خوب ميداند. پس اگر آن چيزي را که انسان خوب ميداند، چيز ارزشمندي باشد، آن انسان هم ارزشمند است و اگر آن چيز، چيز ارزشمندي نباشد، او هم انسان ارزشمندي نيست. به نظر ميرسد اين کلام نظر به مبادي انسانها دارد زيرا انسانها براساس مبادي خودشان اشياء را به خوب و بد تقسيم ميکنند و پيرو آن در مورد آن چيز تفکر ميکنند و به عبارت ديگر هرکس به اندازهاي که بخواهد و دوست دارد بر روي موضوعي فکر کند، فکر ميکند يعني فکر، تابع دل است و هرکس تفکرِ دلخواهِ خود را دارد، و بر اين اساس، تفکر ريشه در وضعِ حضوري انسان در جهان هستي دارد و در همين راستا است که ملاحظه ميکنيد انسانها هر استدلالي را نميپذيرند و با هر استدلالي ترغيب و قانع نميشوند. به همين جهت تأکيد ميکنيم حساسيت بر روي حقانيت مبادي جامعه و افراد، مهمتر از حساسيت بر روي صحت استدلال است. ابتدا بايد مشخص شود انسانها به چه شخصي يا عالَمي و يا حزب و هويتي بايد رجوع داشته باشند که در فضاي آن عالَم، استدلال را بپذيرند يا رد کنند. انسانها قبل از استدلال چيزي را پذيرفتهاند و آن چيز ملاک پذيرش و يا عدم پذيرش استدلال خواهد بود. بعضي مواقع ممکن است تعجب کنيد که چگونه ميشود يک استدلال با اينکه قانعکننده است بعضي افراد به نتايج آن رغبت نميکنند و يا ملاحظه ميکنيد بعضيها به يک استدلال گوش شنوا دارند ولي نسبت به استدلالِ ديگر بيتفاوت هستند، اين به جهت آن است که متوجه نقش مبادي افراد نيستيم، ما بايد از خود تعجب کنيم که براي مبادي افراد جايي باز نکردهايم. درست است آن استدلال عقل را قانع يا آرام ميکند ولي فراموش نکنيم انسانها ابتدا شکار عالَمي ميشوند که پسنديدهاند و براي رسيدن به عمق آن عالم، استدلال ميکنند و يا استدلالهاي بقيه را ميشنوند. راز انسانها جهاني است که در آن زندگي ميکنند، همانطور که راز انسانِ موحد ايمانِ به خدا است و در فضاي آن ايمان هر سخني را ردّ يا قبول ميکند، انسان موحد از طريق نور فطرت، عالَمي را شناخته و آن ايمان دلپذيرش شده و لذا هر سخني که در آن عالم جاي نداشته باشد به آن سخن رغبت نخواهد داشت. پس بيشتر به سخن موليالموحدين عليه السلام فکر کنيد که ميفرمايند: قيمت هرکس آن چيزي است که آن را خوب ميداند و به آن رغبت نشان ميدهد. وقتي روشن شد که انسانها براي فکر کردن مبادي دارند و ميزان حقانيت تفکر آنها به ميزان حقانيت مبادي آنها ربط دارد، ضرورت نظر به شخصيت اشراقي حضرت امام به عنوان مبادي جامعه، آشکار ميشود و متوجه روحي قدسي خواهيم شد که امام را تحت تربيت و تأثير خود قرار داده و شما آثار آن روح را از سن 27 سالگي ايشان در کتاب شرح دعاي سحر و يا کتاب مصباح الهدايه ملاحظه ميکنيد. از همان ابتدا به روشني معلوم است که اين روح به عنوان روحي خاص براي پرورش انساني که شخصيت او ميتواند مبادي تفکر يک ملت باشد، ايشان را تحت تأثير قرار داده است. ايشان در ذيل قرآن و سيرهي رسول خدا و ائمهي هدي عليه السلام ميتوانند مبادي علمي و فعلي مسلمانان باشند. اگر به شخصيت حضرت امام توجه کنيد ايشان مثل يک عالم اخلاق نميآيند توصيه کنند بلکه ميآيند تا نگاه انسان را به عالم و آدم شکل دهند و اين همان مبادي دادن به انسانها است. در رابطه با روح حضرت امام جهت القاء نور اسلام در مبادي جامعه، حضرت آيت الله جوادي«حفظهالله» ميفرمودند: حضرت امام در درس فقه هم آنجايي که موضوعي با دو نظر مورد بررسي قرار ميگرفت، يکي با نظر به اجتماع اسلامي و يکي با نظر به امور فردي، عمدهي نظرهاي فقهي ايشان بر امور اجتماعي گرايش داشت تا امور فردي. مثلاً در فقه داريم اگر از اهل کتاب در جامعه اسلامي عمل خلافي مشاهده شد، آيا بر اساس قوانين اسلامي بايد محاکمه شوند يا طبق احکام دين خودشان؟ عدهاي از علماء نظر ميدهند به هر دو شکل ممکن است ولي حضرت امام ميفرمايند فقط بايد طبق حکم اسلام محاکمه شوند. آيت الله جوادي«حفظهالله» ميخواستند نتيجه بگيرند که امام از اول نظر به جهاني بودن اسلام داشتند و اين که لازم است مبناي جهان بشري احکام اسلامي باشد. به همين جهت بنده عرض ميکنم مواظب باشيد شخصيت اشراقي امام به اينکه ايشان با ايجاد انقلاب اسلامي خواستند شکل نظام سياسي کشور تغيير کند، محدود نشود و از اين موضوع مهم غفلت شود که شخصيت حضرت امام ميتواند آن چيزي باشد که هرکس آن را دلپذير ميداند «مَا يُحْسِنُه» و جزء مبادي خود قرار ميدهد و با تحقق چنين مبادي و حقانيتي که اين مبادي به همراه دارد، به بهترين تفکر برسد. نياز به مبادي دلپذير اگر ما متوجه نباشيم افراد در چه عالمي فکر ميکنند و فقط به فکري که ارائه ميدهند نظر کنيم، معلوم نيست بتوانيم با مخاطب خود به تفاهم برسيم. ولي اگر متوجه شديم که انسانها در عالَمشان تفکر ميکنند، قبل از آنکه به اندازهي فکر آنها نظر کنيم به حقانيت يا عدم حقانيت عالَم و مبادي آنها نظر مياندازيم و دقت ميکنيم آيا مطابق مبادي مخاطب، امکان گفتگو و تفاهم با او هست يا نه؟ لازم است براي خود روشن کنيم اگر به جهت مبادي وَهمي مخاطب امکان تفاهم با او نيست آيا امکان تغيير عالَم او هست يا نه؟ حضرت امام در مورد دفاع مقدس عالَم جامعهي ما را به صورتي شکل دادند که طبقات مختلف توانستند با همديگر تفاهم کنند و در کنار همديگر در دفاع مقدس شرکت نمايند و اينطور نبود که چنين حالتي براي مردم ما با استدلال حاصل شده باشد، بلکه حضرت امام با شخصيت اشراقي خود مبادي لازم را در راستاي دفاع از اسلام و انقلاب در قلب جوانانِ مستعد و طالب اين اشراق، اشراق نمودند. مثل همان جنبهي ولايي که در ذيل امامان معصوم به قلب مؤمنين اعمال ميشود و ملکوت آنها را نوراني ميکند. در دل تحقق چنين مبادي حضوري بود که ملت ايران هرکدام در دفاع مقدس به ميدان آمدند. حرف ما اين است که انسانها به طور طبيعي داراي عالمي هستند که به صورت اشراقي در جان آنها ظهور کرده و همه ميتوانند براساس فطرتشان تفکر کنند و به تفاهم برسند. تفاوت انسانها در عدم تفاهم با يکديگر، مربوط به تفاوت آنها در رجوع و عدم رجوع به فطرتشان است. خداوند به طور موهبي به هرکس فطرتي کامل داده است و هرکس ميتواند براساس همان کشش و گرايش درونياش فکر کند. و از آن جايي که شريعت الهي صورت متعين همان فطرت است، انسانها همه ميتوانند به شريعت الهي نظر داشته باشند و احکام آن را عين جان خود بدانند. شريعت الهي مسلمانان را به حبّ اهل البيت عليه السلام توصيه ميکند زيرا اهل البيت عليه السلام صورت بالفعل فطرت هر انساني است که حالت طبيعي فطرت خود را حفظ کرده است، خداوند با لطف و کرمش بر اساس فطرتي که به انسانها داده آنها را در جهت تفکرِ صحيح و تفاهم حقيقي هدايت کرده و لذا اگر کسي در تفکر منحرف شد بايد خودش را ملامت کند که از فطرت خود منحرف شده و به سوي غرايز حيواني و وَهميات غير واقعي سوق پيدا کرده است. اگر گفته ميشود تفکر بر اساس مبادي صحيح ممکن است از اين نکته نيز نبايد غفلت کنيم که خداوند به شکلي اصيل، از طريق فطرت، مبادي انسانها را شکل داده تا تفکر آنها را هدايت کرده باشد. مبادي همهي انسانها الهي است و قرآن در اين رابطه ميفرمايد: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»5 فطرتي که حضرت رب العالمين آن را بنا نهاده، پس اگر ما بر اساس مبادي اصيل خودمان فکر کنيم حتماً بر اساس برنامهي تربيتي صحيحي فکر کردهايم. بر اساس همين قاعده عرض ميکنيم، در راستاي مبادي اشراقي هرکس، حضرت امام در حال حاضر صورت کاملي جهت پايبندبودن انسانها بر فطرتشان است.6 به قول شيخ محمود شبستري: براي عقل، طوري دارد انسان* که بشناسد بدان اسرار پنهان عرض شد شريعت صورت تئوريک و نظري حکم فطرت است و همان شريعت ميفرمايد اگر ميخواهيد بهترين برخورد را با رسالت و نبوت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم داشته باشيد، «قل لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي»7 اي پيامبر به مسلمانان بگو به آن رسالت جواب درست نميدهيد مگر با مودت به نزديکان من. خداوند در اين آيه موضوعِ مودت و حُبّ انسانهايي را به ميان ميکشد که در مقام عصمت هستند تا از آن طريق مسلمانان در ذيل شريعت الهي، وارد عالم شوق و حضور شوند و عالَم خود را عالَم حُب به انسانهاي معصوم قرار دهند. از اين آيه معلوم ميشود انسان نياز به نوعي از مبادي دارد که دلپذير او باشد، در همين راستا در حال حاضر براي مبادي انسانها، شخصيت اشراقي حضرت امام ميتواند مبادي دلپذيري باشد. پايداري بر عهد فطري از يک طرف نياز به شريعت الهي دارد، تا فطرتي که بر توحيد سرشته شده با غلبهي کثرت به حاشيه نرود و از طرف ديگر نياز به نمودي عيني و خارجي يعني امام معصوم دارد، امامي که متذکر حقايق قدسي است. بر اين اساس در دعاي ندبه در توصيف جايگاه حضرت بقيتالله (عج) ميگوئيد: «اللَّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِيدُكَ التَّائِقُونَ إِلَي وَلِيِّكَ الْمُذَكِّرِ بِكَ وَ نَبِيِّكَ خَلَقْتَهُ لَنَا عِصْمَةً وَ مَلَاذاً »8 خداوندا ما مشتاق ولي تو هستيم، آن کسي که يادآور و متذکر تو و پيامبر تو است و او را براي ما حافظ و پناهگاه قرار دادي. هرکس نظرش را به طور جامع و در عمل به حضرت بقيت الله (عج) بيندازد در ذيل شخصيت ايشان ميتواند مبادي فکري اين زمان باشد تا: اولاً: ما را از مبادي غلطي که روح غربي بر ما تحميل کرده است برهاند. ثانياً: جامعه را به آن نوع از مبادي رجوع دهد که به تفکر و تفاهمي حقيقي برسد. دکارت در ذيل عالمي که گاليله پديد آورد، تفکري را طرح کرد که صورتبندي رياضي داشت و در همين راستا در قرن نوزدهم زبان علوم انساني زبان رياضيات و آمار شد. وقتي دکارت ميگفت: اخلاق علم است منظورش آن بود که ميتوان آن را به زبان رياضي مطرح کرد به اين صورت که مثلاً آمار طلاق را مشخص ميکنند و اخلاق جامعه را اندازه ميگيرند و عملاً در چنين نگاهي بسياري از حقايق در حجاب ميروند و نگاهي که نظرش به حضور حق باشد در ميان نميماند و نهادهاي بين المللي براساس اين نگاه شکل گرفتند. البته قبلاً عرض شد کسي که منور به نگاه اشراقي شود به نهادهاي بين المللي دنياي ظلماني هيچ توجهي ندارد، دليل آن هم عرض شد که روح اشراقي صورتهاي نفس اماره را به خوبي ميشناسد و به جاي اميدبستن به نهادهاي بين المللي به مردم رجوع ميکند و در همين راستا تشکيل بسيج مردمي در منظرش ظهور مينمايد. نقش مردم در مکتب اشراقي امام خميني«رضوان الله تعالي عليه» شايد در ابتداي امر پذيرفتن اين نکته مشکل باشد که نظر به مردم در ذيل نظام انقلاب اسلامي، يکي از ابعاد آن اشراقي است که بر حضرت امام«رضواناللهعليه» جلوه کرده و تصور کنيم در معادلات کسب قدرت اگر طرف مردم را بگيريم ميتوانيم اهدافمان را جلو ببريم، در حالي که در مکتب امام مردم ابزار قدرتِ احزاب نيستند بلکه جايگاهي اساسي دارند و در آن رابطه ميفرمايند: «ميزان رأي مردم است» و در ذيل همين نگاه است که مقام معظم رهبري«حفظهالله» در صحبتهايشان با مردم کرمانشاه بر مردم تأکيد ميکنند و ميفرمايند: مسئلهي اصلي ما، مسئلهي مردم است؛ حضور مردم، ميل مردم، ارادهي مردم، عزم راسخ مردم... در طول تاريخ ما، هيچ حادثهاي مثل حادثهي پيروزي انقلاب اسلامي و حوادث بعد از آن نبوده است كه مردم در آن، نقش مستقيم داشته باشند. در انقلاب اسلامي مردم آمدند؛ همهي مردم، همهي قشرهاي مردم، از شهري و روستائي، از زن و مرد، از پير و جوان، از تحصيلكرده و بيسواد، همه و همه در كنار هم حضور پيدا كردند. با اينكه متكي به قدرت و زور هم نبودند، سلاح هم نداشتند، اگر هم داشتند، به كار نميبردند، اما در عين حال توانستند يك رژيمِ تا دندانمسلحِ متكي به قدرتهاي استكباري را بهكلي از پا در بياورند و انقلاب را پيروز كنند. منتها نكتهي اساسي در انقلاب ما اين بود كه نقش مردم با پيروزي انقلاب تمام نشد؛ و اين از حكمت امام بزرگوار ما و ژرفنگري آن مرد حكيم و معنوي و الهي بود. او ملت ايران را بهدرستي شناخته بود، ملت ايران را باور كرده بود، به سلامت و صداقت و عزم راسخ و توانائيهاي ملت ايران ايمان داشت. همان روزها بعضيها بودند كه ميگفتند خيلي خوب، انقلاب پيروز شد، مردم برگردند بروند خانههاشان. امام محكم ايستاد و كارها را به مردم سپرد. يعني پنجاه روز بعد از پيروزي انقلاب، نظام سياسي كشور به وسيلهي رفراندوم مردم تعيين شد. شما به انقلابهاي گوناگون نگاه كنيد تا معلوم شود كه اهميت اين حرف چقدر است. پنجاه روز بعد از پيروزي انقلاب، مردم فهميدند چه نظامي را ميخواهند. خودشان پاي صندوقهاي رأي آمدند و با آن رأي عجيب و تاريخي مشخص كردند كه نظام جمهوري اسلامي را ميخواهند. در اين دويست سال اخير - كه سالهاي انقلابهاي بزرگ است- در هيچ انقلابي چنين اتفاقي نيفتاده است كه با اين فاصلهي كم، نظام جديد به وسيلهي خود مردم، نه به وسيلهي يك عامل ديگر، تعيين شود. بعد بلافاصله امام بزرگوار دنبال قانون اساسي بود. من فراموش نميكنم؛ در ماههاي ارديبهشت يا خرداد سال 58 - يعني سه ماه چهار ماه بعد از پيروزي انقلاب - امام شوراي انقلاب را كه ماها بوديم، براي يك كار مهمي به قم خواستند. ما خدمت امام رفتيم. من از ياد نميبرم چهرهي خشمگين امام را كه نظير آن را من در امام كم ديدم. حرفشان اين بود كه چرا براي قانون اساسي فكري نميكنيد. اين در حالي بود كه هنوز سه ماه از پيروزي انقلاب بيشتر نگذشته بود. همان جلسه تصميمگيري شد كه انتخابات مجلس خبرگان برگزار شود... مردم در يك انتخاباتِ سراسري شركت كردند، نمايندگان خود را - كه خبرگان قانون اساسي بودند - معين كردند. خبرگان هم در ظرف چند ماه قانون اساسي را تدوين كردند. بعد امام باز دوباره فرمودند كه اين قانون اساسياي كه تدوين شده است، بايد به رأي مردم برسد. با اينكه نمايندگان مردم آن را تدوين كرده بودند، اما امام فرمود باز هم بايستي رأي مردم باشد. لذا آمدند رفراندوم قانون اساسي كردند، مردم هم با رأي بالائي قانون اساسي را تصويب كردند. بنابراين نقش مردم بعد از پيروزي انقلاب تمام نشد. در خصوصيات ادارهي كشور، اين نقش ادامه پيدا كرد. هنوز يك سال از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه رئيس جمهور بر طبق قانون اساسي انتخاب شد. بعد از چند ماه، مجلس شوراي اسلامي انتخاب شد. از آن تاريخ تا امروز، در طول اين سي و دو سال، مرتباً خبرگان رهبري، رئيس جمهور، نمايندگان مجلس شوراي اسلامي، نمايندگان شوراها، به وسيلهي مردم انتخاب شدند. مردم خودشان هستند كه تصميم ميگيرند، شركت ميكنند، انتخاب ميكنند؛ كار دست مردم است. حضور مردم، يك چنين حضور برجستهاي است. در طول اين سالهاي متمادي، دولتهاي گوناگون و ذائقههاي سياسي گوناگون بر سر كار آمدند - چه در مجلس با سلائق سياسي مختلف، چه در قوهي مجريه- بعضيها حتّي با اصول نظام زاويه هم داشتند؛ ليكن ظرفيت عظيم نظام، بدون اينكه ناشكيبائي نشان بدهد، توانسته است همهي اين مسائل را از سر بگذراند؛ توانسته است همهي اين مشكلات را در خود حل و هضم كند؛ به خاطر حضور مردم، به خاطر ايمان مردم، به خاطر پايبندي مردم به نظام اسلامي؛ يعني خودشان را صاحب كشور دانستن. در گذشته هميشه ميگفتند كشور صاحب دارد؛ منظورشان اين بود كه فلان امير و فلان حاكم و فلان سلطان صاحب كشور است! مردم نقشي نداشتند، كارهاي نبودند. امروز به بركت انقلاب اسلامي، مردم ميدانند كشور صاحب دارد؛ صاحب كشور هم خود مردمند. ما وقتي تجربهي سي و دو سالهي انقلاب را بازخواني ميكنيم، ژرفِ ژرفائي حكمت امام و تدبير امام را درمييابيم؛ چرا؟ چون هر نظامي مثل نظام جمهوري اسلامي، با اين آرمانهاي بلند، با اين ضديت و مخالفتي كه با استكبار و بيعدالتي بينالمللي دارد، با ايستادگياي كه در مقابل شياطين قدرت در سرتاسر جهان دارد، دشمنهاي گردنكلفتي دارد. چالش ايجاد ميكنند، مشكل به وجود ميآورند. اگر اينچنين نظامي بخواهد بماند، بايد يك نيرو و ظرفيت عظيمي از او نگهباني كند، تا بتواند ايستادگي كند، تا بتواند پيشرفت كند و متوقف نماند. در انقلاب اسلامي، با تدبير امام - كه از متن اسلام گرفته شده بود - اين نيروي نگهبان عبارت است از ارادهي مردم، عزم مردم، حضور مردم. جنگ به وسيلهي مردم اداره شد. هم ارتش و هم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و هم نيروهاي گوناگون، متكي به مردم بودند؛ به ايمان مردم، به عشق مردم، به صفاي مردم... در فتنهي 88 ، دو روز بعد از حوادث عاشورا، آن قضيهي عظيم نهم دي به راه افتاد. همان وقت بعضي از ناظران خارجي كه از نزديك ديده بودند، در مطبوعات غربي نوشتند و ما ديديم، كه گفته بودند آنچه در نهم دي در ايران پيش آمد، جز در تشييع جنازهي امام، چنين اجتماعي، چنين شوري ديده نشده بود. اين را مردم كردند. حضور مردم اينجوري است. مسئلهي هستهاي، يكي ديگر از چالشهاست. آن حصار مستحكمي كه توانست به مسئولان جرأت بدهد، قدرت بدهد و آنها در مقابل زورگوئي و تحميل دشمنان در قضيهي هستهاي بايستند، ارادهي مردم بود، پشتيباني مردم بود؛ پايگاه اقتدار مردمي بود كه توانست اين موفقيت بزرگ را نصيب كشور كند... من از اين بخش از عرايضم ميخواهم دو نتيجه بگيرم: اولاً همهي دنيا بداند، دشمنان غربي ما بدانند كه اين نظام به خاطر حضور مردم، يك نظامِ داراي استحكام و اقتدار است... مردم در بخشهاي مختلف كشور و از طبقات مختلف در اين انقلاب ذيسهمند، ذينظرند، اراده و عزم آنها تأثير ميگذارد. اگر يك مسئولي هم بخواهد كجروي كند، بخواهد حركت ديگري در قبال حركت انقلاب به راه بيندازد، مردم او را حذف ميكنند. اين آن چيزي است كه همهي مردم دنيا و سياستگذاران كشورهاي گوناگون بايد اين را بدانند... نتيجهي دومي كه ميخواهم بگيرم، در واقع خطاب به همهي مسئولين محترم كشور است. هر جائي كه مسئولين كشور توانائيهاي مردم را شناختند و بهكار گرفتند، ما موفق شديم. هر جائي كه ناكامي هست، به خاطر اين است كه ما نتوانستيم حضور مردم را در آن عرصه تأمين كنيم.9 باز مقام معظم رهبري در تبيين همان روحانيت اشراقي حضرت امام و توجه به نقش مردم ميفرمايند: من اقرار ميكنم، اعتراف ميكنم؛ اول كسي كه اين نقش را [زن را] فهميد، امام بزرگوار ما بود - مثل خيلي چيزهاي ديگري كه اول او فهميد، در حاليكه هيچكدام از ماها نميفهميديم - همچنان كه امام نقش مردم را فهميد. امام تأثير حضور مردم را درك كرد، آن وقتي كه هيچكس درك نميكرد... امام قدر مردم را دانست، مردم را شناخت، توانائيهاي آنها را درك كرد، كشف كرد، فراخوان داد.10 ملاحظه کنيد چگونه روحي که خداوند به اين انقلاب داده در ازاي رجوع به مردم زنده است، به همين جهت مقام معظم رهبري به مسئولان تأکيد ميکنند؛ «اگر از مردم منقطع بشويد ديري نميپايد که حرکت شما بينتيجه ميشود» و سخن ايشان به اين معنا نيست که از مردم استفادهي ابزاري بشود و مسئولان بخواهند اهداف خودشان را دنبال کنند. رجوع به مردم به اين دليل است که روح مردمِ مسلماني که در ذيل انقلاب اسلامي قرار گرفتهاند، زمينهي فيضان امدادهاي الهي است. پس بايد بگذاريم مردم انقلاب را جلو ببرند و مسئولان در کنار مردم خدمتگذار مردم باشند، به همان معنايي که امام عمل ميکردند و رهبري عمل ميکنند. با نظر به مردم است که روح اشراقي امام به نهادهايي که توسط روح استکبار پايهگذاري شده اعتنايي نميکند و اين رويکرد در دنيايي که نهادهاي استکباري به بهانهي نظر به مردم به جاي مردم تصميم ميگيرند، نوري است که در شخصيت اشراقي زعيم بزرگ اين دوران تجلي کرده و در نتيجهي اشراق چنين نوري، حضرت امام قدرت روحاني مردم را ماوراي ساختاري که قدرت زمانه پديد آورده مييابد. به گفتهي يکي از اصحاب رسانه؛ حضرت امام ماوراي حاکميت رسانه و ماوراي ولايت تکنولوژي، دقيقاً همان کاري را که حق ميدانست انجام ميداد و در قيد و بندهاي قواعد رسانهاي نبود. گويندهي اين سخن به عنوان متخصصِ حاکميت رسانه در دنيا، خوب ميفهمد امام تمام قواعد نظام استکبار را به هيچ ميگيرد، زيرا رسانهها با فرهنگ نامرئي خود جادهاي را مقابل مسئولانِ دنيا ميگذارند تا به همان جائي بروند که حاکمان رسانه ميخواهند. ميگويد امام مطلقاً قواعد حاکم بر رسانههاي دنيا را رعايت نميکرد و در رويارويي با رسانه، عملاً حاکم بر رسانه ميشدند، در واقع در رسانه تصرف ميکردند. آنچه نبايد فراموش کرد مبناي اين نوع برخورد با قواعد رسانههاي استکباري است، که اين همان روح اشراقي است که بر قلب حضرت امام تجلي کرده و پوچ بودن آن قواعد را نمايانده است. شروع تاريخي جديد اساساً هر فتح جديدِ تاريخي - از جمله انقلاب اسلامي- از طريق جانهاي بيدار در شروعِ هر دورهي تاريخي تحقق مييابد و روايت حضرت صادق عليه السلام که ميفرمايند در هر قرني عُدولي از مؤمنين ميآيند و دين خدا را به جاي اصلياش برميگردانند، به موضوع افتتاح تاريخي نظر دارد. زيرا که آموزههاي دين معتقد به تاريخ خطي نيست، به اين معني که بگوئيم همواره تاريخ به سوي کمال خود در حرکت است، اين نوع غايتنگري به تاريخ، نظر به غايت غربي دارد. سير تاريخي که کندرسه و ولتر و هگل ميگويند غير از نگاهي است که دين به تاريخ دارد و معتقد است در آخرالزمان ظلمات افزوده ميشود. در نگاه ديني سير تاريخ، تکاملي نيست بلکه ادواري است. در نگاه دين اولين انسان پيامبر است ولي در فلسفهي تاريخِ غربي، بشر تاريخ خود را از تاريخ ظلمات و خشونت و جهلِ انسان بدوي شروع کرده و به مرور به روشنائي عقل مدرن رسيده است. به همين جهت بايد متوجه بود نظريهي جهانيشدن، غير از عقيدهي مهدويت است، نظريهي جهانيشدن نظر به جهانگير شدن بينش غربي دارد و تأييدي در راستاي امتداد تاريخ غربي است ولي عقيدهي مهدويت خروج از دورهي ظلمات آخرالزمان به سوي نور حاکميت حقايق بر عالم است، آن هم با ظهور منجي قدسي و مددهاي خاص الهي و نه با ادامهي فرهنگ مدرنيته. افتتاح تاريخِ جديد توسط آن عدولي که در هر قرن در ميان ميآيد، موجب ميشود تا دورهاي جديد در تاريخ ظهور کند و اين غير از نگاه صِرفاً خطي به تاريخ است، ظهور عُدول در هر قرن، نازلهاي از ظهور نهايي است که در آن ظهور حضرت صاحب الامر (عج) ظلمات آخرالزمان را به کلي تغيير ميدهند. از نظر ما اولين انسان پيغمبر است ولي در نگاه خطي، انسانهاي اوليه، انسانهايي وحشي و غير متمدن بودهاند، در حاليکه هيچ دليل علمي و تاريخي بر اين سخنِ غربيها نيست، آنها با پيشفرضهاي ذهني خود سخن ميگويند و فيلم ميسازند و دروغ ميگويند. ما چيزي به عنوان انسانهاي اوليه و غارنشين نداشتهايم، به قول يکي از دانشمندان که بر روي آثار نگاشته شده بر روي غارها کار کرده - بر عکس روشنفکران غربي که ميگويند نقش فيلهاي ماموت که در غارها کندهکاري شده دليل بر وجود انسانهاي اوليه در آن غارها بوده- ميگويد مگر انسانهاي متمدن امروز ميتوانند با آن دقت و توان آن نقوش را کندهکاري کنند که شما آنها را به انسانهايي وحشي و اوليه نسبت ميدهيد؟ در قرآن در سورهي واقعه مقام سابقون را که در قرب الهي هستند چنين توصيف ميکند: «ثُلَّةٌ مِّنَ الْأَوَّلِينَ * وَقَلِيلٌ مِّنَ الْآخِرِينَ»11 يعني گروه زيادي از انسانهاي قبلي و عدّهي کمي از انسانها و امتهاي بعدي جزء سابقون هستند ولي در مورد اصحاب يمين ميفرمايد: «ثُلَّةٌ مِّنَ الْأَوَّلِينَ * وَثُلَّةٌ مِّنَ الْآخِرِينَ»12 يعني اصحاب يمين که در ذيل سابقون قرار دارند، قبلاً زياد بودهاند هماکنون هم زياداند ولي سابقون در تاريخِ طلايي گذشته زياد بودند و هر چه جلوتر آمديم و به آخرالزمان نزديک شديم کم شدهاند. إنشاءالله دوران ظلمات ميرود و دوران مهدي (عج) ميآيد. ما مسلمانان بايد حواسمان جمع باشد، آنچه غربيها ميگويند که تاريخ به سوي کمال ميرود آن نيست که فکر کنيم آنها ميخواهند ظهور حضرت مهدي (عج) را تأييد کنند. تاريخِ خطي که فرهنگ غربي مدعي آن است تاريخي است که همواره جهتگيري آن به سوي کمال است. آيا ميتوان گفت زمانهي امروز و مردم اين زمان بهتر از زمان پيغمبرند؟ ما به وجود دورههاي مختلف در تاريخ معتقديم که ممکن است يک دورهنوراني باشد و يک دوره ظلماني، إنشاءالله با ظهور حضرت امام زمان (عج) و افتتاح تاريخ معاصر، دورهي ظلمات را زير پا ميگذاريم، هر چند در فردا نيز گرفتار ظلمات امروز هستيم ولي در عصر پسفردايي که ادامهي فردا و ادامهي ظلمات نيست، آثار افتتاح تاريخي انقلاب اسلامي شروع ميشود. دوران بقيت اللهي، پس فردايي است و همينطور که شخصيت حضرت امام از جنس ظلمات مدرنيته نيست و پس فردايي است، ملاصدرا نيز پس فردايي است وکسي ميتواند جايگاه تاريخي ملاصدرا و حضرت امام و انقلاب اسلامي را درست بفهمد که ماوراء امروز و فرداي مدرنيته، پسفردايي فکر کند. به همين جهت عدهاي که تحت تأثير فرهنگ مدرنيتهاند جايگاه اشراقي حضرت امام و انقلاب اسلامي را نميفهمند. امروز تمام اين پيشرفتهايي که بحث آن در محافل مطرح است، پيشرفتهاي فردايي است، فردايي که ادامهي امروز است ولي در نگاه پسفردايي به پيشرفتهايي نظر ميشود که از جنس ديگر است. مبادي اشراقي دورهي ما يکي از ويژگيهاي شاخص حضرت امام، درست شناختن غرب است. امام با نورِ دلآگاهي خود، مدرنيته و غربزدگي را پشت سر گذاشتند و از طريق نسبتي که با عالم معنا برقرار کردند در مقام استغناي از غرب بهسر ميبردند. حتي نميتوان گفت ايشان در حوزهي سنتي هستند که مقابل مدرن است، ايشان از روح دوگانهي بين سنت و مدرن بالاترند، ايشان خودشان بودند، با همهي آنچه مربوط به شخصيت اشراقي خودشان است، با شخصيت ايشان تاريخ جديدي براي ما گشوده شد. روح اشراقي امام به صورت مبنايي، مدرنيته را نفي ميکرد، نه اينکه با اجزاء آن در گير شوند، بلکه سرشت اومانيستي آن را کنار گذاشتند و انسان را به بندگي خدا دعوت کردند. به همين جهت عرض ميشود تاريخ جديدي گشوده شده که نظام جهاني سلطه بهکلّي در آن نفي ميگردد هرچند بعضي از دولتها در سيسال گذشته از اين رويکرد بيرون بودند و از نور اشراقي شخصيت امام بهرهاي نداشتند و روح انقلاب اسلامي را در حجاب بردند ولي با اينهمه، کليتِ نظام با نفي کلي نظام سلطه به حيات خود ادامه ميداد. دوباره به اين روايت توجه کنيد که حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «يَحْمِلُ هَذَا الدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ يَنْفُونَ عَنْهُ تَأْوِيلَ الْمُبْطِلِينَ وَ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ وَ انْتِحَالَ الْجَاهِلِينَ كَمَا يَنْفِي الْكِيرُ خَبَثَ الْحَدِيد»13 براي اين دين در هر قرن و زماني انسانهاي متعادل و عدولي است که آن دين را حمل نموده و از آن هرگونه تأويلِ اهل باطل و تحريف افراطيون، و ادعاهاي جاهلين را دور ميگردانند، همانطور كه کورهي آهنگران، پليدي و چركي آهن را پاک ميکند. قرن ما با انقلاب اسلامي و حضرت امام شروع شده، اين دوره، دورهي جديدِ ما است، خودِ امام هم به خوبي ميدانند که دوره عوض شده است که ميفرمايند: اين قرن، قرن سقوط ابرقدرتها است و يا ميفرمايند: «قرن گذشته گرچه براي ملت عزيز ما و براي اسلام و كشور مصيبت بار بود، لكن نهضت اسلامي ايران در اواخر اين قرنْ سرنوشت امت اسلام را در قرن آتي دگرگون خواهند نمود. اميد واثق كه شرقِ در بند، و خصوصاً كشورهاي اسلامي، در زير پرچم توحيد به مبارزات خود براي استقلال و آزادي ادامه داده، تا از چنگ غرب و شرقِ توطئهگر نجات پيدا كنند؛ و اين قرن، قرن نوراني كشورهاي اسلامي باشد. از خداوند متعال عظمت اسلام و مسلمين را خواستارم.»14 وقتي ما با انقلابهاي کشورهاي عربي و اعتراضهاي والاستريت روبهرو ميشويم بر ميگرديم به مکتب حضرت امام و ميبينيم در آن دستگاه همهي اينها از قبل روشن بوده است. اگر متوجه نباشيم که با ظهور انقلاب اسلامي که پرتوي است از شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهعليه»، تاريخ جديدي گشوده شده، ما در مقابل حادثههايي مثل نهضتهاي اسلامي خاور ميانه و شمال آفريقا، که پيش ميآيد جا ميخوريم ولي مقام معظم رهبري فرمودند: سي سال است ما منتظر اين انقلابها بوديم. حضرت امام در راستاي فهمي که از جايگاه اشراق جديد دارند، درست بعد از قبول قطعنامه که به ظاهر تحميل يک شکست بود بر ما، ميفرمايند: «ما براي درك كامل ارزش و راه شهيدانمان فاصله طولاني را بايد بپيماييم و در گذر زمان و تاريخ انقلاب و آيندگان، آن را جستجو نماييم. مسلّم خون شهيدان، انقلاب و اسلام را بيمه كرده است. خون شهيدان براي ابد درس مقاومت به جهانيان داده است و خدا ميداند كه راه و رسم شهادت كور شدني نيست؛ و اين ملتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود. و همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دار الشفاي آزادگان خواهد بود.»15 سخن فوق حکايت از آن دارد که حضرت امام به خوبي ميدانند هر دورهي تاريخي فتوحي دارد. «مبادي اشراقي» دوره ما با شخصيت حضرت امام ظهور کرد و هرکس آن را فهميد و توانست خود را در ذيل آن قرار دهد از انوار آن دوره بهرهمند ميشود، زيرا نور اشراقي دورانما - يعني حضرت امام - همچون صور اسرافيل است که در زمان خود به جامعه جان ميبخشد و مردم را از قبر ظلماني زمانه به حيات دورهاي نوراني وارد ميکند. به گفتهي مولوي: هين كه اسرافيل وقتاند اوليا* مرده را ز يشان حيات است و حيا اسرافيلِ «وقت» به معني آن حالتي است که «وقتِ» انسان را حيات ميبخشد. «وقت» اصطلاح دقيقي است که انسان در آن فوق زمان و مکان، در محضر حقيقت قرار ميگيرد و آمادهي اشراق تجليات عالم معنا ميشود. کاملترين «وقت»، وقت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم است که در «معراج» براي حضرت واقع شد و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در توصيف آن فرمودند: «لِي مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ»16 براي من در آن حالتِ معراجي، «وقتي» با خدا بود که نه ملک مقرب و نه پيامبر مرسل و نه بندهاي که قلبش به ايمان آزموده شده بود، در آنجا جاي داشت. در حالت معراج و در آن حالتِ بيزماني و بيمکانيِ مقام معراج، مقام «وقت» محمدي است. مولوي ميگويد: هين كه اسرافيل «وقت»اند اوليا مرده را ز يشان حيات است و حيا گويد اين آواز ز آواها جداست زنده كردن كار آواز خداست اولياء الهي که اسرافيل وقت جديداند نميآيند حرفهاي گذشته را بزنند، ميآيند تا در ذيل نور الهي و شريعت حق، دوران را عوض کنند و «يوم الله» جديدي را شروع نمايند، به همين جهت: جانهاي مرده اندر گور تن* بر جهد ز آوازشان اندر كفن حياتي نو به تاريخ برميگردد و مردم از زندگي قبلي به زندگي جديدي هجرت ميکنند و چيز ديگري ميشوند، زبان حالشان اين خواهد بود که: ما بمرديم و بهكلّي كاستيم* بانگ حق آمد همه برخاستيم ملت ما در دوران شاهنشاهي همه مرده بودند، در مقالهي «اي امام» همهي حرف بنده اين است که روشن کنم چون استخوان نيمه جويدهاي در دهان سگِ دوران داشتيم خلاص ميشديم. نميخواهم با شعر بحثم را اثبات کنم، بنا هم ندارم بحثم را به روش استدلالي اثبات نمايم، ميخواهم شاهد بياورم تا امروزمان را درست درک کنيم، مثل آن نوع درککردني که براي درک شب قدر نياز داريم که توجه و هوشياري خاص خود را ميخواهد. تا حالا حرفمان اين بود که شخصيت امام يک شخصيت اشراقي است و ميتواند مبادي تفکر دوران ما باشد و اگر در سير تفکر، مباديمان را اين شخصيت قرار بدهيم اولاً: نسبت به زمانهي خود فهم خوبي پيدا ميکنيم. ثانياً: همسخني و تفاهم بين ملت شروع ميشود. در دوران غربزدگي، هيچکس زبان هيچکس را نميفهمد. کافي است سري به روزنامهها و سايتهاي خبري و تحليلي بزنيد که به ظاهر از طريق افرادِ معتقد به نظام اسلامي و به حضرت امام مديريت ميشوند، هيچکدام زبان هيچکدام را نميفهمند. اين آقا يک چيزي ميگويد، آن آقا به جاي اينکه تلاش کند سخن او را بفهمد، تمام تلاشش اين است که اشکال کند. بنده خارج از گرايشهاي سياسي آنها، از زاويهاي که چرا حرف همديگر را نميخواهند بفهمند موضوع را آسيبشناسي ميکنم. اين يک مشکل تاريخي است که با رجوع به حضرت امام اين مشکل حل ميشود، ما هنوز از روحي که در زمانمان اشراق شده بهرهي لازم را نگرفتهايم، ما هنوز نسبت به حضرت امام و انقلاب در بيتاريخي بهسر ميبريم. قبل از امام و انقلاب، روزنامهها کار خودشان را ميکردند و تماماً در خدمت اعلي حضرت بودند، ما از آن مرحله بحمدالله عبور کردهايم ولي متوجه نيستيم حالا بايد به يک هويت واحدي برسيم و آن هويت تنها در ذيل شخصيت حضرت امام ظهور ميکند. ممکن است بعضي از نظر سياسي نگاهشان به امام باشد ولي هويت کلّي خود را سازماندهي نکرده باشند، بلکه با يک شخصيت منتشر و پراکنده که هر قسمتِ شخصيتشان به يک قطبي وصل است، زندگي کنند. وقتي رسيديم به اين که بايد به شخصيت اشراقي امام رجوع کنيم تا تفکرمان حقيقي شود و همسخني و همدلي پديد آيد، اولين سؤال اين است که چگونه بايد در ذيل شخصيت اشراقي امام قرار گرفت، آري إنشاءالله تا حال متوجه شدهايد که ملکوت شخصيت امام يک حقيقت اشراقي است که از کلام و زبان و دست و قدمش، روح رجوع به حقيقت ظاهر شده است، وقتي اين را متوجه شديم تازه اول جاده قرار گرفتهايم و براي عمل به آنچه پذيرفتهايم بايد متوجه تفصيلدادن آن حقيقت اشراقي باشيم، حقيقتي که به صورت اجمالي ظهور کرده است. از اجمال به تفصيل در واقع وقتي يک جريان فکري و فرهنگي ميتواند در ذيل شخصيت امام قرار گيرد که بتواند با فهم آن مکتب، اجمال مکتب امام را به تفصيل درآورد. اين سخن بر اين مبنا است که هر حقيقت اشراقي هميشه در ابتداي امر به صورت جامع ظهور ميکند، مثل نور جامع اسماء الهي که توسط خداوند به قلب آدم تجلي کرد و قرآن در وصف آن ميفرمايد: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»17 و خداوند به آدم تمام اسماء را آموخت. کلمهي «كُلَّهَا» دليل بر جامع بودن و اجمالي بودن آن اسماء است، چون در آن عالم، کثرت معني ندارد. يا آنجايي که به گفتهي حضرت علي عليه السلام ؛ رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در هنگام احتضار، کليد هزار باب از علم را به حضرت علي عليه السلام ميدهند، آن علم بايد به صورت اجمالي باشد. ابن عباس ميگويد: «سَمِعْتُ مِنْ عَلِيٍّ عليه السلام حَدِيثاً لَمْ أَدْرِ مَا وَجْهُهُ وَ لَمْ أُنْكِرْهُ، سَمِعْتُهُ يَقُولُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلي الله عليه و آله والسلم أَسَرَّ إِلَيَّ فِي مَرَضِهِ فَعَلَّمَنِي مِفْتَاحَ أَلْفِ بَابٍ مِنَ الْعِلْمِ يَفْتَحُ كُلُّ بَابٍ أَلْفَ بَابٍ»18 حديثي از علي شنيدم که چيزي از آن نفهميدم ولي انکارش هم نکردم. شنيدم که گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در بيمارياش کليد هزار باب از علم را به من به صورت سرّي داد که از هر بابي هزار باب باز ميشد. اين يعني تجلي يک حقيقت اجمالي از طريق رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به جان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و حضرت علي عليه السلام بايد آن را تفصيل دهند، مثل اينکه در شب قدر به قلب افرادِ آماده، حقايق را به صورت اجمالي ميدهند و کليت نور هزار ماه به آنهايي که آمادگي دارند ميرسد و به کمک آن نورِ اجمالي بايد تمام سال را ظرف ظهور تفصيلي آن حقيقت بکنند. مسلّم آن علمي که به حضرت علي عليه السلام داده شده به صورت اجمال بوده و حضرت آن را در طول زندگي خود به تفصيل در آوردند. همينطور که گفته ميشود: توحيد حقيقتي است «اجمالي در عين کشف تفصيلي» يعني از يک جهت در مقام اجمال و وحدت است و از يک جهت در مقام ظهور و نمايانشدن در آينهي مخلوقات است. اين تعريف از توحيد در بين عرفا و حکما تعريف مشهوري است که توحيد حقيقت اجمالي است در عين کشف تفصيلي، مثل آنکه شما يک عکس را نگاه ميکنيد و از يک جهت فقط رنگ ميبينيد ولي در عين آنکه رنگهايي را ميبينيد، رنگها را به صورت لب و دهان و چشم ميبينيد، به طوري که نميتوانيد بگوئيد اين لب است و آن رنگ است، چون همان رنگها به صورت لب در آمده، يعني در عين اين که رنگها به صورت اجمالي است ولي همانها به شکل تفصيل به صورت لب و دهان در آمده، اجمالاً رنگ است، در عين کشف تفصيلي که آن رنگ به صورت لب و دهان ظهور کرده است. حقايق اشراقي در مقام خود نسبت به مرتبهي نازلهشان، اجمالي هستند ولي به اعتبار تجلي که دارند تفصيلي خواهند بود. پس با توجه به اجماليبودن حقايق، بايد براي تفصيل دادن آنها به اندازهي کافي سرمايهگذاري کرد و لازم است به اين کارِ مهم پرداخته شود ولي قبل از پرداختن به چگونگي تفصيلِ حقيقت اجمالي، لازم است بر موضوع اجمالي و تفصيليبودن حقيقت بحث را ادامه دهيم، بنده چند شاهد ميآورم تا تصور نشود بحث اجمال و تفصيل يک موضوع تازهاي است. وقتي به حضرت موسي عليه السلام وحي شد و حضرت در جان خود با حقيقت وَحي روبهرو شدند، عظمت آن حقيقت آنقدر زياد بود که از حضرت حق تقاضا کردند: «رَبِّ اشْرَحْ لي صَدْري* وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي* وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي* يَفْقَهُوا قَوْلِي»19 پروردگارا! سينهي مرا وسعت بده و امر را برايم آسان گردان و عقده را از زبانم باز کن تا مخاطبان بتوانند سخن من را درست بفهمند. با اين همه از خداوند خواهش کردند تا برادرشان هارون عليه السلام را نيز همراهشان کند. عرض کردند: «وَأَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَانًا فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ»20 و برادرم هارون را، او از من فصيحتر است و بهتر ميتواند منظور را بيان کند. او را با من بفرست تا اولاً: پشتيبان من باشد و ثانياً: مرا تصديق کند، چون نگرانم مرا تکذيب نمايند. اينکه حضرت ميفرمايند: هارون فصيحتر از من است به اين معنا است که او خوب ميتواند مطالب را باز کند. نه اينکه حضرت موسي عليه السلام در ارائهي وحي ناتوان بوده باشند، حقيقت وَحي در قلب موسوي به طور اجمال است، و تفصيل آن نياز به فصاحتي خاص دارد که از حضرت هارون عليه السلام بر ميآيد. آيا زماني ميشود که ما به اين درجه از بصيرت برسيم که هميشه هر حقيقتي در موقع تجلياش به صورت اجمال است؟ اگر اين موضوع درست تبيين شود جايگاه امامتِ بعد از نبوت نيز درست روشن ميشود، زيرا هميشه حقيقت در مقام خود در اجمال است. هنوز متأسفانه روح علمي ما در مراکز آموزشي متوجه اين مطلب نشده مگر براي خواص. از جمله مطالبي که روح زمانه هنوز به آن نرسيده اين است که وقتي حقيقتي ميخواهد فتوح جديدي را در عالم ظاهر کند حتماً به صورت اجمال ظهور ميکند. در همين رابطه وقتي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آيهاي را به بشريت ميرساندند به صورت اجمال بود، تمام روايتهايي که ائمه عليه السلام آوردهاند تفصيل آيات قرآن است. و اگر وَحي به صورت اجمال نبود آيا هيچوقت يک سوره با آن جامعيت خاص شکل ميگرفت؟ اگر در کنار هر آيهاي که نازل ميشد حضرت حق تفصيل آن را هم ميفرمود، ربط آيات در يک سوره که بسيار مهم است، از دست ميرفت. اين است که بايد متوجه باشيم هميشه هر حقيقت اشراقي وقتي بر قلب صاحب آن اشراق ميشود - تا يک هندسهي فکري و يک مبادي انديشهاي را بگشايد- ابتدا به صورت اجمال ميباشد تا به عنوان يک حقيقتِ جامع در تاريخِ انديشه بماند و آرامآرام آنهايي که متوجه حقيقت اشراقي آن شدند و در ذيل آن قرار گرفتند به تفصيل آن بپردازند. رجوع مدامِ مقام معظم رهبري به سيره و گفتار امام بر همين اساس است که با درک جايگاه انديشهي اشراقي امام و قرارگرفتن در ذيل آن به تفصيل آن مبادي مبادرت ميکنند. هنر رهبري اين است که توانستند جايگاه اشراقي حضرت امام را بشناسند و هر چه موفقيت دارند به جهت شناختي است که نسبت به جايگاه اشراقي حضرت امام دارند و انديشه و سيرهي امام را جزء مبادي خود قرار ميدهند و عموماً ميفرمايند: چون امام عزيز ما اين طور عمل کردند، ما هم اينطور عمل ميکنيم.21يعني آن انديشهي اجمالي را در شرايط پيش آمده بر آن مبنا با مديريت خودشان تفصيل ميدهند. از عظمت حضرت موسي عليه السلام همين بس که به نور الهي متوجه ميشود حقيقت اجمالي وَحي الهي نياز به تفصيل دارد که در مقامي غير از مقام خودِ حضرت بايد ظهور يابد و از خداوند تقاضا ميکنند که حضرت هارون را در مقام تفصيل آن وحي قرار دهد. و به جهت مهم بودن اين نکته است که خداوند آن را ذکر ميکند و به عنوان يکي از مقاماتِ حضرت موسي عليه السلام در قرآن مطرح است. همينطور که پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم متوجهاند اسلام به علي عليه السلام نياز دارد تا وَحي الهي را تفصيل دهد. حضرت موسي عليه السلام متوجهاند وحي الهي بايد با نور هاروني به تفصيل در آيد تا آن حقيقت با گستردگي لازم براي انسانها تبيين شود و حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم در راستاي تفصيلِ وحي الهي به اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي»22 اي علي جايگاه تو نسبت به من مثل جايگاه هارون است نسبت به موسي مگر اين که بعد از موسي پيامبر ديگري هم بود ولي بعد از من پيامبري نخواهد بود. ما متأسفانه در تبيين اين روايت که در شيعه و سني به عنوان يک روايتِ مسلّم و پذيرفته شده مطرح است، با مباني معرفتي خاصش برخورد نکرديم و آن را محدود کرديم به يک بحث کلامي که صبغهي جدلي آن بر صبغهي حِکمي آن غلبه دارد، در حاليکه با روش حکمي و تأکيد بر مباني معرفتي اين روايت امکان تفاهم بين شيعه و سني بيشتر ميشد. معلوم است که بايد نهايت تلاش را بکنيم که جوامع اسلامي به تفاهم برسند و با طرح موضوعِ نيازِ وَحي به تفصيل از طريق انسانهاي ملکوتي، امکان تفاهم بهتر فراهم ميشود. بنياميه تمام تلاششان آن بود که گروههاي ديني به جان هم بيفتند و عموماً طرفِ گروهي را ميگرفتند که کمتر معنوي بود، از خودتان نميپرسيد چرا حضرت سيد الشهداء عليه السلام در کربلا به لشکر عمر سعد اينهمه نصيحت ميکنند و تلاش دارند جنگي واقع نشود؟ چون اين جنگ را بني اميه ميخواهد بين مسلمانان راه بيندازد تا جهان اسلام را پاره پاره کند و امکان تفاهم و آزادانديشي را از ميان ببرد. در راستاي ايجاد تفاهم در بين مسلمين است که حضرت سجاد عليه السلام بعد از جريان کربلا آنقدر مسالمتآميز عمل ميکنند که يزيد با احترامِ تمام حضرت را با خانوادهي بنيهاشم به مدينه برميگرداند، عين اين سيره را در برخورد حضرت علي عليه السلام با خليفهي دوم ملاحظه ميکنيد. علامه اميني«رحمةاللهعليه» در کتاب «الغدير» بر اساس متون اهل سنت روشن ميکند که چگونه خليفهي دوم تحت تأثير کرامت و بزرگواري علي عليه السلام قرار داشت تا آنجايي که چندين بار ميگويد: «لا ابقاني الله بارض لست فيها يا ابا الحسن» خدا مرا نگذارد در زميني كه تو در آنجا نباشي اي ابالحسن. و در عبارت ديگر ميگويد: پناه ميبرم به خدا كه من زندگي كنم در ميان مردمي كه تو در ميان ايشان نباشي.23 ائمه عليه السلام مأمورند که نگذارند جهان اسلام با توطئهي دشمنان اسلام چند تکه شود و يکي از مأموريتهاي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» همين بود و در همين راستا مقام معظم رهبري بر اتحاد بين شيعه و سني تأکيد دارند. اينکه از همان صدر اسلام نگذاشتند روشن شود جايگاه اهل البيت عليه السلام تفصيل مکتب اجمالي نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم است، خساراتي را به همراه داشت در حاليکه خودِ ائمه عليه السلام خود را «ترجمان وحي الهي» معرفي ميکنند و ميدانند جايگاهشان تفصيل حقيقت اجمالي وَحي الهي است. در روايت داريم سدير به امام باقر عليه السلام عرض ميکند: «جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا أَنْتُمْ قَالَ نَحْنُ خُزَّانُ عِلْمِ اللَّهِ وَ نَحْنُ تَرَاجِمَةُ وَحْيِ اللَّهِ وَ نَحْنُ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ عَلَي مَنْ دُونَ السَّمَاءِ وَ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ»24 قربانت، شما چه باشيد؟ فرمود: ما خزانه دار علم خدا و ترجمان وحي او هستيم ، ما حجت بالغهي خداونديم بر هركس كه زير آسمان و هركس كه روي زمين است. اين با توجه به اين امر است که اگر آن اجمال به صورت تفصيل ظهور نکند در واقع آن حقيقت اجمالي درست شناخته نميشود و از آن جايي که وَحي الهي وسيلهاي است که انسانها به پروردگار خود رجوع کنند امامان از طريق تفصيلِ وحي الهي دريچههاي ارتباط خلق با خدا ميشوند به طوري که امام صادق عليه السلام ميفرمايند: «الْأَوْصِيَاءُ هُمْ أَبْوَابُ اللَّهِ- عَزَّ وَ جَلَّ- الَّتِي يُؤْتي مِنْهَا، وَ لَوْلَاهُمْ مَا عُرِفَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ بِهِم احْتَجَّ اللَّهُ- تَبَارَكَ وَ تَعَالي- عَلي خَلْقِهِ»25 اوصياء همان ابواب خداي عزّ و جلّ ميباشند كه از طريق آنها به حضرت حق توجه شود، اگر آنها نبودند، خداي عزّ و جلّ شناخته نميشد، خدا به وسيلهي آنها بر خلق خود اتمام حجت كرده است. بر همين اساس ائمه عليه السلام مأمورند وَحي الهي را که به صورت اجمال است به تفصيل آورند، همانطور که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم خارج از نقش اعلام وَحي، مأمورند وَحي را به تفصيل آورند و قرآن در اين رابطه خطاب به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايد: «وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»26 ما اين ذکر را به سوي تو نازل کرديم تا براي مردم تبيين کني آنچه را برايشان نازل شده به اميد آنکه فکر کنند. در رابطه با اينکه حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم - به اعتبار آورندهي وَحي- در مقام اجمالاند و علي عليه السلام در مقام تفصيل، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ»27 خداوند تقدير کرده که مقام محمد مقام جمع باشد و مقام من، مقام نشر. وقتي متوجه شديم شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» يک حقيقت اشراقي است و آن اشراق در مقام خود به صورت اجمال است و براي استفاده از آن بايد آن اجمال به تفصيل در آيد، اين فکر در ذهنها ظهور ميکند که چه کساني ميتوانند در ذيل آن حقيقت اجمالي، آن را به تفصيل در آورند، آيا ما در تفصيلدادن آن حقيقت مسئوليتي نداريم؟ آيا متوجه راهها و اشخاصي که آن را به تفصيل در آورند نبايد باشيم؟ اعتقاد ما، ما را متوجه ميکند که رجوع به وَحي الهي منهاي اهل البيت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم موجب خسارت زيادي شد و عملاً جهان اسلام آنطور که بايد از وَحي الهي نتوانست استفاده کند. آيا نبايد متوجه باشيم امروز هم اگر عدهاي مدعي رجوع به امام هستند ولي در صدد تفصيل آن حقيقت اشراقي نيستند همان سرنوشت را بر اشراق امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» تحميل ميکنند؟ اگر تفصيلداشتنِ حقايق اجمالي را بتوانيم درست تبيين کنيم راه تفکر و تفاهم در ذيل انديشهي حضرت امام گشوده ميشود و قدمهاي خوبي نسبت به اهداف عاليهي تاريخ خود به سوي حاکميت حضرت مهدي (عج)، برداشتهايم. اميدوارم در جلسات آينده بتوانيم در موضوع ضرورت تفصيل حقيقت اشراقي شخصيت حضرت امام و چگونگي قرارگرفتن در ذيل شخصيت ايشان جهت به تفصيل در آوردن آن، عرايضي داشته باشيم. خداوند به حقيقت اهل البيت عليه السلام ما را در شرايطي قرار دهد که رجوعمان به اسلام و اهل البيت عليه السلام و حضرت بقيتالله (عج) به بهترين نحو محقق شود. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه پنجم از اجمال تا تفصيل بسماللهالرحمنالرحيم در مباحث گذشته رسيديم به اينجا که مقام حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را يک شخصيت اشراقي بدانيم و اينکه ايشان با آمادگي که در خود ايجاد کردند، در ذيل اسلام و ولايت اهل البيت عليه السلام ، تحت انوار ملکوتي پروردگارشان قرار گرفتند و مطابق سؤال و طلبي که داشتند رهنمودهاي الهي بر جانشان اشراق شد و حقيقت انقلاب اسلامي بر قلب مبارک ايشان تجلي کرد. بر اين اساس عرض ميکنيم، مکتب حضرت روح الله و از جمله انقلاب اسلامي در شخصيت ايشان يک حقيقت اشراقي است. تفاوت اشراقها با اشراقيبودن يک شخصيت، ما با فکر و فرهنگ خاصي روبهرو هستيم. اولين چيز در اين رابطه توجه به اين نکته است که اگر قلب انسان جهت تجلي نور اشراقي آماده شد به اندازهاي که ظرفيت دارد و براساس انتظاري که از عالم بالا ميکشد، آن اشراق تجلي ميکند. تفاوت اشراق افراد در همين رابطه است، کسي که قلب خود را آماده کرده تا از عالم بالا راه درمان فلان بيماريرا به او بدهند، عملاً خود را جهت اشراق چنين نوري آماده کرده، يعني خودش حدّ و اندازه مطلوب خود را تعيين نموده است، حال اگر راه را درست برود و قلبش آماده باشد خداوند هم به همان اندازه به قلب او اشراق ميکند. اگر کسي طالب نجات يک ملت بود و قلب خود را جهت تجلي چنين رهنمودي آماده کرد، اشراقش مناسب رويکرد و انتظارش خواهد بود. اين شخص، شخصيتي ميشود که اگر بنويسد، براساس نور اشراقياش مينويسد و اگر سخن بگويد براساس همان نوري که بر جانش اشراق شده سخن ميگويد، به عبارتي ديگر تمام شخصيتش تحت تأثير آن اشراق است و ما ميتوانيم او را دريچهي عبور جامعه از ظلمات به سوي نور بيابيم و به اندازهاي که ملکوت خود را در ذيل شخصيت او قرار داديم از هدايتهاي الهي او بهرهمند ميشويم و ميتوانيم در تفصيل مکتب او خود را معني ببخشيم، به شرطي که راه و رسم برخورد با شخصيتهاي اشراقي را بشناسيم، راه و رسمي که اکثر روشنفکران غربزده نشناختند ولي مردم و شهدا و رهبري عزيز شناختند. از جمله نکاتي که در امور اشراقي بايد متوجه بود آن است که وقتي هدايت الهي به صورت اشراقي باشد و نفس ناطقهي انسان با قلبِ خود به آن اشراق رجوع کند، مطابق ظرفيتِ رويکردش به صورت جامع، انواري بر قلب او تجلي ميکند.1 تفاوت نگاه اشراقي با نگاه عقلي «جامع»بودن، نوعي اتحاد است بين کمالات مختلف در يک موجود. اين واژه خود را در امور معنوي نشان ميدهد ولي در امور مادي واژهي «مجموع» معني ميدهد، به همين جهت عرض ميکنيم نگاه اشراقي، نگاه جامع است و به جهت جامعبودنش همهي زواياي حقيقتي را که انسان به آن نظر دارد ظاهر ميکند. بر عکسِ نگاه عقلي که در آن نگاه وجهي از موضوع مورد نظر انسان قرار ميگيرد. به گفتهي مولوي: فکر و انديشه است آب ناودان* وَحي و مکشوف است ابر و آسمان علم چون در نور حق پرورده شد* پس ز علمت نور يابد قومِ لُدْ2 هرچه گويي باشد آن هم نور پاک* کاسمان هرگز نبارد سنگ و خاک آسمان شو، ابر شو، باران ببار* ناودان بارش کند، نبود به کار آب اندر ناودان عاريتي است* آب اندر ابر و دريا فطرتي است آب باران باغ صد رنگ آورد* ناودان همسايه در جنگ آورد ارتباط با موضوعي که به صورت اشراقي تجلي کرده در صورتي ممکن است که اولاً: رويکرد ما نيز قلبي و ملکوتي باشد. ثانياً: رجوع ما براي قرارگرفتن در ذيل آن باشد تا بتوانيم عامل تفصيل آن حقيقت باشيم. فرق برخورد با يک حقيقت اشراقي با موضوع عقلي در همين است که در موضوع اشراقي رابطه بايد قلبي باشد. ولي در ساير موضوعات رابطهي ما عقلي يا حسي است و بستگي به نوع موضوعي دارد که دنبال ميکنيم. اگر موضوعِ اشراقي را صرفاً در حدّ نگاه عقلي مورد بررسي قرار داديم بسياري از ابعاد آن در حجاب ميرود و رخ نمينماياند. بايد متوجه بود که رجوع به يک روايت نبايد مثل رجوع به يک موضوع فلسفي باشد. در مباحث فلسفي موضوعات از طريق استدلال براي عقل ظهور ميکنند. اما وقتي ميتوانيد درست به روايات رجوع کنيد که با بُعد ملکوتيتان خود را در ذيل آن روايت قرار دهيد، زيرا روايات از قلبي صادر شدهاند که محل تجلي اشراق الهي است و رويکرد ما به آنها بايد متناسب با خاستگاهشان باشد. وقتي به يک موضوعِ فلسفي رجوع ميکنيد، عقل خود را در عرض عقل گويندهي آن موضوع قرار ميدهيد و اگر او توانست عقل شما را قانع کند آن موضوع را ميپذيريد، ولي در رجوع به حقايق اشراقي شکلِ کار اين طور نيست، بايد قلب خود را در صحنه بياوريد تا در ذيل آن حقيقت اشراقي، قلب شما آن حقيقت را احساس کند و تحت تأثير پرتو آن قرار گيرد. در رجوع به حقايق اشراقي، نوري در ميان است که در عين وجوديبودن، داراي شدت و ضعف است و تجلي آن به تناسب آمادگي ما، شدت مييابد. در رجوع به موضوعات تجربي شما موضوعي را تجربه ميکنيد ولي بدون آن که نوري در ميان باشد و بدون آنکه نفس ناطقهي شما نياز داشته باشد خود را شايستهي تجلي آن نور بکند. رجوعي که در موضوعات تجربي داريد مثل رجوعي نيست که در برخورد با يک روايت داريد که لازم باشد خود را در معرض آن روايت قرار دهيد. با فرض اشراقيبودن شخصيت حضرت امام همان برخوردي را با ايشان و انقلاب اسلامي داريم که با روايات داريم، هرچند متوجه هستيم حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» معصوم نيستند ولي فرهنگِ شخصيتي ايشان به همان صورتِ فرهنگ اهل البيت عليه السلام ملکوتي و اشراقي است و لازم ميآيد رجوع ما رجوعِ به اجمالي باشد که با قرارگرفتن در ذيل آن، به تفصيل در آيد و براساس آمادگي که بايد در خود ايجاد کنيم ميتوانيم آن را تفسير نماييم. نمونهي حقيقت اجمالي، شب قدر است که در مقام خود از يک عمر يعني هزار ماه، برتر است، زيرا جامعيت دارد و با درک آن شب ميتوان در ذيل آن قرار گرفت و تمام طول سال را تحت تأثير نور آن شب، نوراني کرد و آن اجمال را به تفصيل در آورد، به شرطي که با رجوعِ درست به آن بتوانيم آن شب را ادراک کنيم و متوجه باشيم در شبي که ملائکه و روح نازل ميشوند بايد قلب و ملکوت خود را به صحنه ببريم. در همين رابطه به ما توصيه ميکنند در تمام طول سال سورهي قدر را در يکي از رکعتهاي نماز واجبتان بخوانيد زيرا از آن طريق متوجه فرهنگي ميشويد که چگونه حقايقي که در هزار ماه هم به راحتي امکان ظهورش نيست، در يک شب امکان ظهور دارد. توحيد يعني حقيقتي که همهي کمالات هستي در آن مقام به صورت جامع موجود است. در حضرت اَحد همهي صفاتِ کمالي، مثل سميع و بصير و عليم، جمع است، بدون هيچ گونه کثرتي. يکي از تجليات توحيد، شب قدر است. هر چقدر از توحيد فاصله بگيريم کثرت حاکم ميشود و جايي که کثرت حاکم است هرچيزي محدود به صفتي و خاصيتي خواهد شد. وقتي انسان هر روز و شب متذکر باشد که شب قدر يک حقيقت است که ملائکه و روح، همه در آن شب نازل ميشوند و آن شب «خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ» از هزار ماه بهتر است و آن شب از نظر گستردگي از هزار ماه - يعني ظرفيتي که هزار ماه ميتواند داشته باشد- گستردهتر است، با توجه به اين امر متوجه معني و جايگاه حقايق اشراقي ميشويم که چگونه با جامعيتي که دارند اگر بر جان شخصي تجلي کنند آن شخص تاريخ ملت را براي قرنها نوراني ميکند و جلو ميبرد. اشراق و مقام جامعيت کمالات جامعيت و اشراقِ موضوعاتِ توحيدي چيز مهمي است، وقتي توحيد در ميان است، جامعيت در ميان است و همهي حقيقت - هرچند به صورت ضعيف- ظهور ميکند. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَخُدَّامُنَا وَ خُدَّامُ مُحِبِّينَا»3 ملائکه خدمتگذار ما و خدمتگذار محبّين ما هستند. زيرا مُحِبّ امام معصوم که خود را در ذيل شخصيت امام معصوم قرار ميدهد، از نظر ملکوتي يک نحوه يگانگي با امام پيدا ميکند - مثل نور بيرنگي که با شدت کمتر در ذيل مرتبهي شديدترِ نور بيرنگ قرار دارد- محبّ امام در عين پيروي از امام، شخصيتي دارد که صفات امام در او به جامعيت موجود است، چون او مُحبّ انساني است که خليفةالله است و همهي اسماء را در مقام خود به جامعيت دارد. به اين جهت ملائکه در خدمت محبّين اهلالبيت عليه السلام هستند که محبّين امامان معصوم در مقام جامعيتاند، هرچند اين جامعيت نازله باشد ولي در هر صورت، نحوهاي از توحيد است. اين که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند ملائکه خدّام محبّين ما هستند به اين دليل است که محبّين امامان معصوم که در مقام جامعيت اسماء الهي هستند، قلبشان را در ذيل نور امام معصوم قرار دادهاند، در حاليکه ملائکه هر کدام حامل اسمي از اسماء الهياند و توحيد آنها نسبت به توحيد انسانهايي که در ذيل نور امام معصوم قرار دارند، فرق دارد. ملک يا مظهر اسم عليم است، يا مظهر اسم محيي و يا مظهر اسمي ديگر، لذا توحيدِ محبّين اهل البيت که در مقام جامعيتاند، با توحيد يک ملک که صاحب يک اسم است فرق ميکند، حتي اگر آن ملک از اسمي بهرهمند باشد که شديدتر از اسمي است که در محبّين اهل البيت هست، ولي به جهت جامعيتي که محبّين اهل البيت از نظر اسماء دارند، ملائکه خدّام محبّين اهل البيت هستند، چون محبّين اهل البيت عملاً در مقام تفصيل آن جامعيتاند، چيزي که شما در شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مييابيد. شخصيتي که نسبت به فرهنگ اهل البيت عليه السلام در مقام تفصيل است، هر چند در جاي خود در اجمال باشد و بايد تفصيل داده شود. اين نکته را در دستگاه خودتان محکم نگه داريد که اگر پاي اشراق به ميان بيايد با موضوعِ اجمال و تفصيل روبهرو هستيم و اينکه تفصيلِ مقام اجمالي با اتحادي که با مقام اجمالي خود دارد، از سنخ همان اجمال است، آن هم با همان حالت اشراقي که بينشان هست و نه مثل ارتباطي که از طريق تفکر حصولي و يا از طريق تجربيات جزئي با معلوم خود داريم. اگر در مقام اشراقي نسبت به حقيقت اجمالي تفکر هست، تفکر انسان در آن مقام هم عين اشراق است. نکتهاي که براي روشنشدن بحث بايد روي آن تأکيد کرد اين است که تفصيل نور اشراقي توسط قلب انساني انجام ميشود که با نظر اشراقي به آن اجمال رجوع ميکند و مشخصهي فرهنگ اهلالبيت عليه السلام در همين نکته است. وقتي رسيديد به اين که اهل البيت عليه السلام داراي مقام نوري هستند و با تجليات متفاوت، داراي حقيقت واحدي ميباشند، هر کجا آن حقيقت را يافتيد ميشناسيد. حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «خَلْقُنَا وَاحِدٌ وَ عِلْمُنَا وَاحِدٌ وَ فَضْلُنَا وَاحِدٌ وَ كُلُّنَا وَاحِدٌ عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَي»4 خلقت ما واحد است و علم ما يكي و فضل ما يكي است و همه در نزد خدا يكي هستيم. حضرت ما را متوجه حقيقت يگانهي مقام اهل البيت عليه السلام ميکنند. امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با نظر به آن مقام ميفرمايند مقام نوري اميرالمؤمنين عليه السلام احتياج به نصب ندارد، آن نصبي که در غدير واقع شد جهت ولايت اجرايي در امر حکومت بوده است. همينطور که معني نميدهد شما قرار بگذاريد آب تر باشد، معني نميدهد قرار بگذاريد اميرالمؤمنين عليه السلام در مقام نوري خود مستقر باشند، اما موضوع ولايت ايشان براي مديريت جامعه موضوعي است که بايد با نصب الهي محقق شود. وقتي متوجه شديم مقام امام معصوم يک مقام نوري است و حرکات و گفتارشان ظهور آن مقام است، ميفهميم بايد با شخصيت آنها - اعم از سيره و گفتارشان- با آمادگي قلبي روبهرو شد و قلب را بستر تجلي نور آنها قرار داد. همهي اين سخنان براي آن است که روشن شود نحوهي وجود حقيقت اشراقي فرق ميکند با نحوهي وجود موضوعات عقلي و تجربي و ارتباط با هر کدام روش مخصوص به خود را ميطلبد. ارتباط با حقايق اشراقي، ملکوتي و قلبي است و اگر ما تا قيامت گريه کنيم از اينکه شکل ارتباط ما با اهلالبيت عليه السلام در تاريخ گم شده، کم گريه کردهايم، چون چيز فوق العادهاي از دست رفته است. با به حاشيهرفتن اهل البيت عليه السلام ، فرهنگ ارتباط با حقايقِ اجمالي - براي گرفتن آن انوار و به تفصيل درآوردن آنها- از دست رفت. براي به تفصيل درآوردن نور اجمالي، قلب بايد به ميان آيد تا جايي براي تجلي آن حقيقت فراهم بشود. بشريت از به صحنهآمدن چنين قلبي محروم شد و پيرو آن از نظر به حقايق اجمالي و به تفصيلآوردن آنها محروم گشت و تأکيد ما آن است که با طلوع حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» آن فرهنگ به صحنه آمده و بايد تلاش کرد با برخوردي صحيح، در ذيل شخصيت حضرت امام قرار گرفت تا آن اجمال به تفصيل در آيد. لازمهي اين کار آن است که اولاً: با شخصيت و مکتب امام جدّي برخورد کنيم و آن را يک فکري کنار ساير افکار به حساب نياوريم. ثانياً: قلبهاي خود را آماده کنيم تا نور آن شخصيت بر قلبها تجلي کند و با تجلي آن نور، تفصيل آن حقيقت در حرکات و سکنات ما ظهور کند، در چنين ارتباطي يکي ميشود شهيد خرازي و ديگري ميشود شهيد آويني. رؤيت حقيقت اجمالي در مظاهر تفصيلي تفصيل هر حقيقت اشراقي، تجلي آن حقيقت است در مظاهر مختلف. به همين جهت در جمال اميرالمؤمنين عليه السلام همان پيامبر را زيارت ميکنيد. در هنگام زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام ميرويد مقابل قبر علي عليه السلام ميايستيد و ميگوييد: «اَلسّلامُ مِنَ اللّه عَلي مُحَمَّدِ رَسُولُ الله، اَمِين اللّه عَلي وَحيه...» سلام بر محمد، رسول خدا، امين خدا بر وحي الهي. ملاحظه کنيد که در کنار قبر حضرت علي عليه السلام نظر به حقيقت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم مياندازيم، يعني در آينهي حضرت علي عليه السلام حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم را ميبينيم و به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم سلام ميدهيم، چون حضرت علي عليه السلام مقام تفصيل نور حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم است. حضرت علي عليه السلام در مقام تفصيلِ آن علمي است که در بارهي آنفرمودند: دريچهي هزار باب از علم را پيامبر بر قلب من گشود که از هر بابش هزار باب گشوده ميشد.5 ما از اين روايت و امثال آن ميفهميم که اميرالمؤمنين عليه السلام با رجوعِ قلبي و ملکوتي به حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم، در ذيل نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم ميتوانند هزار باب از علم را در يک مدت کمي بگيرند، چون قلبِ خود را آماده کرده بودند تا نور محمدي بر آن بتابد و بر آن اشراق شود. و از آن به بعد در تمام طول عمر در مقام تفصيلِ آن حقيقت برآمدند و بر همين مبنا ائمه ميفرمايند «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنَا مُحَمَّد»6 چون همه با آن حقيقت به صورت قلبي متحداند. هرچند براساس موطنهاي مختلف آن را به صورتهاي مختلف به تفصيل در ميآورند و لذا در زيارت هر امامي که ميرويد به همهي ائمه عليه السلام سلام ميدهيد. در زيارت امامان، ابتدا به پيامبرانِ گذشته سلام ميدهيد، منتها به صورت غايب، ميگوييد: «السلام علي ابراهيم» چون آنچه فعلاً در اين عالم حاضر است نور محمد و آل محمدh است، هرچند اين انوار بيارتباط با نور پيامبران گذشته نيست. ما همهي پيامبران و امامان را در کربلا زيارت ميکنيم همانطور که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: من را در کربلا زيارت کنيد. اين يک فرهنگ است. چقدر زيباست اگر بزرگان علوم انساني جمع بشوند و اين معارف را نهادينه کنند و روشن بفرمايند چگونه جمال حسين عليه السلام مظهر تفصيلي وجود مقدس پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم است. ملاحظه کنيد چگونه ميتوان در جمال امام حسين عليه السلام با پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم اُنس گرفت و اين يک نوع اُنس خاصي است با وجهي از حقيقت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم در آينهي حضرت اباعبدالله عليه السلام . وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند هزار باب از علم پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را گرفتهاند و از هر بابش باز هزار باب ميگشايند، ميخواهند حرف بزرگي را به بشر برسانند و ما را متوجه معارف و فرهنگ بلندي بکنند که اصالتاً فقط در بين انبياء و اولياء مطرح است. ابن عباس که راوي اين روايت است با صداقت تمام اقرار ميکند که سخن علي عليه السلام را نفهميده است، هرچند انکار هم نميکند. سخن ابن عباس نشان ميدهد زمانهي او ظرفيت فهم اين فرهنگ را ندارد، در حاليکه ابن عباس از انديشمندان زمانهي خود بوده است. از اينکه چنين کسي ميگويد اين جملهي حضرت علي عليه السلام را نفهميدم متوجه ميشويم علماي آن زمان چقدر از فهم قاعدهي اشراقيبودن وَحي و مقام تفصيلِ آن اجمال بيخبر بودهاند. حال هر قدر هم چنين افرادي به معني آيات قرآن و روايات پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم آگاه باشند هرگز حقيقت قرآن و روايات را که حقيقتي است اشراقي، متوجه نميشوند و به همان اندازه هم رويکردشان غلط خواهد بود، زيرا بايد قلب در ميان باشد تا حقيقتِ اجمالي قرآن به صورت تفصيل در جان انسان تجلي کند، کاري که حضرت علي عليه السلام نسبت به نور پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم انجام دادند. به همين جهت هم حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم در همان حالت احتضار چشم باز کردند و گفتند برادرم کو، و عايشه، ابابکر را حاضر کرد و حفصه، عمر را، و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم وقتي چشم خود را باز کردند و آندو نفر را بالاي سر خود ديدند چشم خود را دوباره بر هم گذاردند، تا حضرت علي عليه السلام آمدند و چون پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم حضرت علي عليه السلام را آمادهي آن اشراقات ديدند حضرت را بغل کردند و هزار باب از علم خود را بر جان آن حضرت اشراق نمودند. مطابق اين فرهنگ است که حضرت موسي عليه السلام از خدا ميخواهد «وَأَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَانًا فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ»7 برادرم هارون را که در کلام، فصيحتر از من است با من بفرست تا پشتيبان من و تصديقکنندهي من باشد، زيرا من نگرانم که تکذيب شوم. حضرت موسي عليه السلام خوب ميفهمند که حضرت هارون ميتواند تفصيلِ وحي الهي باشد. با آن که هر دوي آن بزرگواران پيغمبرند ولي حضرت موسي عليه السلام صاحب شريعتاند و حضرت هارون بدون آن که ديني بياورند تفصيل دهندهي شريعت موسي عليه السلام هستند. حضرت موسي ميدانند که بايد تفصيلي از حقيقت وَحي به ميان آيد تا زمينهي تصديق آن فراهم گردد، به همين جهت ميفرمايند: «اِنّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ» نگرانم که تکذيب شوم. عامل تصديق حقايق اشراقي اين نکتهي مهمي است که متوجه باشيم عموماً مسائل عقيدتي و معنوي به صرف اثباتِ استدلالي تصديق نميشوند بلکه بايد آنها را تبيين و تفسير کرد تا تصديق شوند. شما ممکن است بتوانيد با صد دليلِ تاريخي حقانيت غدير را ثابت کنيد با اين همه ملاحظه ميکنيد که طرفِ مقابلِ شما سکوت ميکند. اما اگر توانستيد ضرورت چنين موضوعي را به طرف بچشانيد تا از خود بپرسد مگر ميشود اين دين بدون تبيين و تفصيل به صحنه بيايد و نتيجه بدهد؟ در اين صورت است که خودش را وسيلهي آگاهي خودش قرار دادهايد. بنده به يکي از رفقا همين تأکيد را کردم که سعي کنيد بيش از اين که بخواهيد موضوعات معنوي را براي رقيب خود اثبات کنيد، آن را تبيين نماييد تا به جاي آنکه محکوم شود، تصديق کند. حضرت موسي عليه السلام عرض ميکنند که خدايا برادر من هارون «أَفْصَحُ مِنِّي» بهتر از من ميتواند اين وحي را تبيين کند، او را با من بفرست تا نبوت مرا تصديق کند. حضرت موسي عليه السلام که آدم کمي نيستند، در زمانهي خود عقل کلّ زمانهاند و به همين جهت حضرت هارون در مقابل حضرت موسي اينچنين متواضعاند. حضرت آيت الله جوادي«حفظهالله» ميفرمايند: حيفِ اين موسي که دست يهود افتاده است. چون ايشان ميبينند که آن حضرت چه عظمتي دارند. با اينهمه اين مرد که عقل کل است چون وَحي الهي را در مقام جامعيت آورده، نياز دارد کسي آن را تفسير و تبيين کند، اين حرفهاي بيهوده که ميگويند حضرت موسي عليه السلام زبانشان ناقص بوده، تهمت است، هيچيک از پيامبران در جسم و در فکر و در خيال و در عقل و در قلب، هيچ نقصي نداشتهاند و در همهي مراتب کامل بودهاند، تا بتوانند وحي الهي را به صورت کامل ابلاغ کنند، حتي از جهت چهره هم کاملاً پذيرفتني بودند تا کوچکترين بهانهاي براي عدم پذيرفتن پيامبر خدا در ميان نباشد. وَحي الهي آنچنان عظيم و جامع است که حضرت موسي عليه السلام تقاضا ميکنند؛ «رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي * وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي» پروردگارا سينهام را گشاده کن و امرم را آسوده گردان و عقده و گره را از زبانم باز کن. اين منحصر به حضرت موسي عليه السلام نيست به تعبير امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» همهي پيامبران زبانشان در ارائهي وَحي عقده و گره داشته،8 چون مطالبي آنچنان آسماني را بايد با زبان بشر طرح کنند و لذا نياز به کسي دارند که به کمک او آيات الهي را تبيين کنند. در همين رابطه اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ»9 يعني در ارائهي حقايقِ اشراقي يک مقام جمع داريم و يک مقام نشر و به تعبير ديگر يک مقام اجمال داريم و يک مقام تفصيل. ميفرمايند مقام محمد صلي الله عليه و آله والسلم مقام جمع است و خداوند شخصيتي به من داده که بتوانم آن را باز کنم و عامل نشر و تفصيل آن باشم. همانطور که عرض شد هميشه حقايق در مقام اوليهي خود به صورت جامع هستند و بايد شرايط تفصيل آنها فراهم شود تا براي مشتاقان حقيقت قابل دسترسي باشد و بتوانند از آن در ساختار زندگي فردي و اجتماعي استفاده کنند. همينطور که وقتي نور نازل ميشود به همان اندازه گسترده ميگردد، حضرت اَحد که تجلي کند نورِ محمد صلي الله عليه و آله والسلم ظاهر ميشود. حال نور محمد صلي الله عليه و آله والسلم از يک جهت يک نور است و از جهت ديگر همهي اسمائي است که خداوند در وصف آن فرمود: «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا».10 نور حضرت حق که در مقام وحداني است، چون جلوه کند، ميشود «اسماء الهي»، باز جلوه ميکند و نازل ميگردد، ميشود 12 نور عرشي اهل البيت عليه السلام که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آنها را در ساق عرش الهي ملاحظه فرمودند. همانطور که عرش جلوه ميکند، ميشود بيتالمعمور. بيت المعمور جلوه ميکند، ميشود کعبه. کعبه محل رساندن تمام انوار عالم ملکوت به بشريت است. فرمودند: اگر يک سال حج تعطيل شود دنيا آخر ميشود و امکان ادامهي حيات بر روي زمين به کسي داده نميشود. به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام «فَإنَّهُ إنْ تُرکَ لَمْ تَناظروا»11 اگر حجِّ خانهي خدا ترک شود شما را مهلت ادامهي حيات نميدهند. به همين جهت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: اگر کسي نبود که به حج برود بر امام واجب است کسي را اجير کند و به حج بفرستد، چون بايد انوار الهي از بيتالمعمور بر کعبه تجلي کند و آن انوار از کعبه به همهي بشريت برسد، در اين رابطه حداقل بايد آن نور از طريق يک انسان به همهي عالم برسد و از طريق او نور ملکوت در دنيا ظاهر شود. به ديدن حجاجِ بيت الله ميرويم تا از برکتي که ايشان حامل آن هستند بيشترين برکت را بگيريم و بر اين اساس اگر يک نفر هم به حج رفت همهي عالم خوشحال ميشوند. چون عالم از خطر نابودي نجات پيدا ميکند و عجيب است که در رساندن فيض عالم ملکوت به ارض بايد انساني واسطه باشد. بايد يک حاجي برود دور کعبه بگردد تا مستعد نوري شود که از طريق بيت المعمور به انسانها ميرسد. براي اينکه چنين فيضي به عالم ارض و مافيها برسد انساني بايد واسطه باشد و به يک معنا آن حاجي در مقام نشر انوار ملکوت قرار گيرد، نشر انواري که در آنجا به صورت جامع ميباشند. آري حقايق هميشه در مقام اوليهي خود به صورت جامعاند، مثل مقام حضرت اَحد، هر چه آن مقام جلوه کند و جلوهها همچنان ادامه يابد، نشر و گستردگي و نحوهاي از کثرت ظهور ميکند. شايستگي لازم براي تفصيل حقيقت اشراقي اولاً: بايد نگاهمان به آن حقيقت، قلبي باشد زيرا نگاه عقلي و تجربي جهت تفصيل حقايق اشراقي معني نميدهد. ثانياً: در راستاي نظرِ قلبي به حقايقِ اشراقي بايد خود را طوري مستعد کنيم که بتوانيم در ذيل آن نور اشراقي قرار بگيريم، و لازمهي تجلي حقايق اشراقي، حضور ملکوتي آن است در نفس ناطقهي آن انساني که در ذيل آن حقيقت اشراقي قرار گرفته و جان خود را از جهت بُعد ملکوتياش در معرض آن نور قرار داده. چيزي که هنوز شرح آن مانده است اين است که ما نسبتمان را با حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» چه نسبتي قرار بدهيم که بتوانيم در ذيل شخصيت اشراقي ايشان قرار بگيريم و تفصيل آن شخصيت بشويم. از مهمترين نکات بحث همين است که بايد معلوم شود شايستگي زيادي جهت اين امر بايد در خود ايجاد کرد. همانطور که براي رجوعِ حبّي به اهلالبيت عليه السلام و قرارگرفتن در ذيل ولايت آنها شايستگي زيادي لازم است. حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «يَا ابْنَ جُنْدَبٍ بَلِّغْ مَعَاشِرَ شِيعَتِنَا وَ قُلْ لَهُمْ- لَا تَذْهَبَنَّ بِكُمُ الْمَذَاهِبُ- فَوَ اللَّهِ لَا تُنَالُ وَلَايَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَعِ وَ الِاجْتِهَادِ فِي الدُّنْيَا وَ لَيْسَ مِنْ شِيعَتِنَا مَنْ يَظْلِمُ النَّاسَ»؛ اي فرزند جندب! به شيعيان ما برسان که دنبال اين فرقه و آن فرقه راه نيفتند- عمرشان را در اين دستهبازيها و فرقهبازيها و خانقاه بازيها از بين نبرند- حضرت ميفرمايند اي پسر جندب! به شيعيان ما بگو: حالا که راه را پيدا کردهايد چرا باز هم طفره ميرويد، بياييد تمام همّت و وقت خود را در همين راه که اهل البيت عليه السلام به شما معرفي کردهاند بگذاريد، بعد ميفرمايند: هرگز به ولايت ما دست نمييابيد مگر اينکه اولاً: در دنيا آدمهاي وارسته و سختکوشي باشيد. ثانياً: حقوق برادران و خواهران دينيتان را رعايت کنيد و نگران زندگيمردم باشيد و اگر کسي به مردم ظلم کند اصلاً شيعهي ما نيست. از حضرت ميپرسيم: اي امام عزيز! شما چه ميخواهيد به ما بدهيد که شرط رسيدن به آن را چنين اعمالي قرار دادهايد؟ از سخن حضرت روشن مي شود که ميخواهند ما را آماده کنند براي قرارگرفتن در ذيل نور اشراقي خود. ميفرمايند: به ولايت ما دست نمييابيد مگر با پرهيزکاري و سختکوشي در دنيا. نگاه حبّي، يعني اينکه قلب انسان، شيفتهي امامان شود و اين با رجوعِ اشراقي حاصل ميگردد. عرض شد بايد شرايطِ تفصيل آن نور اشراقي را فراهم كنيم تا آن حقيقت اجمالي قابل دسترسِ مشتاقان حقيقت قرار گيرد و بتوانند از آن در ساختار زندگي فردي و اجتماعي استفاده کنند وگرنه به چيز ديگري رجوع خواهند کرد. همانطور که در صدر اسلام از اين مسئله غفلت شد و اسلام از متن امور اجتماعي- سياسي جامعه به حاشيه رفت، زيرا ندانستند بايد به کساني که ميتوانند قرآن را به زبان آورند رجوع نمايند و عملاً بدون حضرت علي و فرزندان آن حضرت عليه السلام اسلام عقيم ميماند. حضرت علي عليه السلام در رابطه با به نطق درآوردن قرآن ميفرمايند: «فَاسْتَنْطِقُوهُ وَ لَنْ يَنْطِقُ لَكُم، اَخْبِركُمْ عَنْهُ اَنَّ فِيه عِلْمَ مَا مَضَي وَ عِلْمَ مَا يَأتي اِلي يَوْمِ الْقِيامة»12 قرآن را به نطق در آوريد ولي براي شما سخن نميگويد، به شما خبر بدهم زيرا که در آن علم گذشتگان و آيندگان تا قيامت هست. از اين جمله نتيجه ميگيريم که جايگاه رجوع به اميرالمؤمنين عليه السلام از آن جهت است که حضرت ميتوانند حقيقت جامعِ قرآن را به تفصيل در آورند، در حدّي که ميتوانند همهي آنچه را واقع شده و واقع ميشود از قرآن دريابند و بنمايانند. اين همان مقام نشر است که حضرت براي خود مطرح کردند. يعني رجوعِ حضرت به اسلام و قرآن، رجوعي است که اجمال آن را به تفصيل در ميآورند و آن را نشر ميدهند. اين غير از آن است که بنده و جنابعالي از يک آيه و يا يک سوره برداشت ميکنيم، اين کار بنده و جنابعالي تفصيل آن اجمال نيست، لازمهي تفصيل آن است که به موضوع اشراقي، با روح اشراقي بنگريم و رابطهاي ملکوتي با آن برقرار کنيم. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اين جمله روشن ميکنند که طوري با قرآن برخورد کردهاند که حقيقت جامع آن را درک ميکنند. اگر ما با درک فرهنگ اهل البيت عليه السلام و با همان رويکردي که اميرالمؤمنين عليه السلام با قرآن و با پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم داشتند با حضرات معصومين عليه السلام برخورد کنيم، متوجه مقام اجمالي آنها ميشويم و در جايگاه تفصيل آن مقام قرار ميگيريم، نمونهي آن هم حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميباشد، به اين اعتبار که اشراق امام نازلهي آن عاليهاي است که در نزد اهل البيت عليه السلام است. وقتي انقلاب عقيم بماند بايد روشن شود نه ميتوان در ذيل هر مکتب غير اشراقي قرار گرفت و نه اگر حقيقتي اشراقي در ميان بود هرکس ميتواند در ذيل آن قرار گيرد. فرهنگ خاصي ميخواهد که در نزد اهل البيت عليه السلام بوده و هست. متأسفانه با حذف اين خانواده از حضور در صحنهي جامعه، آن فرهنگ به حاشيه رفت، حتي در بين شيعيان - مگر در بين علماي نادري مثل امام و علامهي طباطبائي-. متأسفانه با به حاشيه رفتن اهلالبيت عليه السلام ، علم ما به دين بيشتر علم حصولي شد، در حاليکه فرهنگ اهل البيت عليه السلام اشراقي است. اگر صد دانشمند بنشينند و در مورد قرآن بحث کنند اما از سطح بحث علم حصولي بيرون نيايند - در عين ارائهي اطلاعات قرآني - ما را به نور اهل البيت عليه السلام نزديک نميکنند. در حالي که وقتي به حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» رجوع ميکنيد احساس ميکنيد آن رجوع، رجوع به شخصيتي است که خود را در فرهنگ اشراقي اهل البيت عليه السلام پرورانده است. همهي ظلم به اسلام از آنجا شروع شد که رابطهي اشراقي بين مسلمانان و اهل البيت عليه السلام به حاشيه رفت. اگر امروز هم حقيقتِ اشراقي دوران - اعم از اسلام به طور کلي و يا انقلاب اسلامي به عنوان جلوهاي از اسلام در اين دوران- از مقام جامعيت به تفصيل در نيايد آن حقيقت عقيم ميماند. فقط درِ خانهي اهل البيت را نبستند بلکه راه مسلمانان به ملکوت را سدّ کردند. اگر اين آسيب درست شناخته نشود امروز هم رابطهي مسلمانان با نوري که خداوند از طريق حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به اين ملت داد، آنطور که لازم است برقرار نميشود. هرکس اين فکر و فرهنگ را نشناسد بخواهد و نخواهد درِ اين خانه را ميبندد، چه تحت عنوان حزب و گروه باشد و يا تحت عنوان فکر و فرهنگ. مسکوتگذاردن انديشهي اشراقي حضرت امام و عدم تلاش جهتِ به تفصيل درآوردن آن، منجر ميشود تا انقلاب اسلامي عقيم بماند و در نتيجه ما با انواع بحرانها در نظام آموزشي و تربيتي و هنري روبهرو خواهيم شد و جامعه عملاً به تئوريهاي ديگري روي ميآورد و يا با رويکرد حصولي به شخصيت امام رجوع ميکند که در آن حالت با سرمايهي امام به همان صورت برخورد ميشود که کييرکگور پيشبيني کرد با انديشهاش برخورد ميشود و گفت: «دريغا! ميدانم كه سرمايهي افكارِ مرا كسي به ارث ميبرد كه تاكنون بهترين چيزهاي عالم را به ارث برده است و آن «استاد و مدرس» است، چون اين خطوط را بخواند در او اثر نميكند، بلكه آن را هم به يك درس تبديل ميكند». مگر شخصيت اشراقي حضرت امام که بايد جزء مبادي تفکر ما باشد، موضوع درسي است؟ کييرکگور کتابي دارد به نام «ترس و لرز» سعي ميکند روشن کند چگونه ميشود انسان خود را در محضر حق احساس کند. اگر بخواهيم به زبان خودمان منظورش را بيان کنيم همان حالتي است که در خوفِ اجلال براي انسان پيش ميآيد. در رابطه با نظريهي اشراقيبودن شخصيت حضرت امام مجدداً عرض ميکنم، مسکوت گذاردن آن انديشه خسارتِ رجوع به انديشههاي ديگري را در بردارد، انديشههايي که جواب حقيقي نيازهاي اين نسل نيستند. ظلم به جوانان چيزي جز اين نيست که آنان را به انديشهي حضرت امام ارجاع نميدهيم، خدا خواست از طريق حضرت امام اين نسل را جذب دينداري کند ولي ما کمکشان نکرديم. کافي است متوجه باشيم شخصيت حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» در تمام آثار مکتوب و سيرهي عمليشان، راهي است براي سعادت همهجانبهي اين مردم. از کتابهايي مثل آداب الصلاة و چهل حديث و سرُّ الصلاة و مصباح الهدايه بگير تا مقابلهي ايشان با نظام شاهنشاهي و استکبار جهاني، تماماً نوري از اشراق است که به عالم تابيده شده تا اين نسل به سعادت همهجانبهي خود دست يابد. در واقع حضرت امام از خودشان چيزي ندارند، براي تفصيل اسلام در اين دوران و براي عبور از ظلمات اين دوران به اسلام و فرهنگ اهل البيت عليه السلام رجوع کردند و چون قلبشان آمادهي اشراق الهي بود چيزي به قلب اين مرد الهي رسيده که امروز معلوم ميشود اشراق جامعي است براي اينکه همهي بشريت تغذيه بشوند. چه آن خانم ايتاليايي غير مسلمان که براي امام گردنبند خود را هديه ميفرستد و ميگويد اين عزيزترين چيزي بوده است که من به عمرم داشتهام، اين را به شما هديه ميدهم13 و چه آن نوجوانِ مسيحي فرانسوي14 و چه شهداي دفاع مقدس. اينها همه از طريق حضرت امام نوري را طلب کردند که ميتوانست ظلمات اين دوران را بهخوبي از بين ببرد و به واقع درست تشخيص دادند و اين به جهت آنکه يا مثل آن نوجوان و آن خانم ايتاليايي از نور حضرت مسيح عليه السلام برخوردار بودند و يا مثل جوانان بسيجي ما، از نور اشراقي اهل البيت عليه السلام همه ميتوانند در اين عصر از حضرت امام بهرهمند شوند. ملاحظه ميکنيد که قلم و کلام و حرکات امام همه يک چيز است و به يک حقيقت اشاره دارد، چه آن وقت که در 27 سالگي شرح دعاي سحر را مينويسند و شما ملاحظه ميکنيد براي بشريت امروز نوشتهاند تا از ظلماتِ مخصوص اين دوران در آيند و چه آن موقع که رهبري انقلاب را مستقيماً به عهده گرفتند. در مقدمهي کتاب «اسماء حسنا، دريچههاي نظر به حق» عرض شده است که: مکتب اسلام بر توجه به اسماء الهي تأکيد دارد و در همين راستاست که مکتب حضرت روحالله خميني«رضواناللهعليه» نيز ما را به توجه به اسماء الهي دعوت مينمايد. ايشان به خوبي مي دانستند که اگر مکتب حق را درست ارائه ندهيم مکتب هاي باطل و عرفانهاي کاذب، خود را در لعاب حق به انديشهيجوانانِ حقيقتجو تحميل مي کنند. راهکار رجوع به مکتب حضرت روحالله«رضوان الله عليه» بايد با همت کافي به کتابهاي آن مرد بزرگ رجوع نمود و اگر در ابتداي کار چنين امري مقدور نيست وظيفهي ما است که مقدمات فهم آنها را فراهم کنيم، اصل اساسي براي ملت ما اين است که خداوند خزينهاي بزرگ از معارف الهي و اعمال صحيح از طريق حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» براي ما فراهم کرده است. وظيفهي ما است که آن را دريابيم و با همان روح اشراقي در ذيل آن شخصيت قرار گيريم، وگرنه جداي از آن مبادي معلوم نيست ما با کتاب و درس و مدرسه سر به سلامت ببريم. بايد طوري با آن روح اشراقي برخورد کنيم که انگيزه ما به سودجويي و خودنمايي تبديل نشود. اگر توانستيم در چنين فضائي قرار بگيريم مقدمات کار هم فراهم ميشود. گفت: صد انداختي تير و هر صد خطاست* اگر هوشمندي يک انداز و راست ما کارهاي زيادي در امور فرهنگي انجام ميدهيم ولي چون راه شناخت ظلمات فرهنگي را گم کردهايم نه از ظلمات رها ميشويم و نه به سوي نور جلو ميرويم، ميفرمائيد دنبالکردن انديشهي حضرت امام سخت است. اولاً: وقتي سايهي سياه ظلمات فرهنگي را شناختيم و دست و پا زدنهاي خود را درست تحليل کرديم، ميفهميم مسيري که به انديشهي حضرت امام منتهي ميشود از آن دست و پا زدنها سختتر نيست. ثانياً: آن سختي که نتيجهي آن آشنائي انسان است با حقيقت جانش، هرگز سخت نيست. چرا بايد صدها کار بيثمر انجام دهيم ولي به سراغ يک کار جدّي نرويم؟ به ما ميگفتند تفسير الميزان سخت است پيش خود گفتيم چرا نبايد وارد اين کار جدّي شد؟ ممکن است در ابتداي امر نياز به مقدمه داشته باشد، بسيار خوب وقتي مقدماتش حل شد، بعد از مدتي با معارف ارزشمندي روبهرو ميشويد که خدا آن را به قلب مرحوم علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» اشراق کرده است. با رجوعِ جدّي به مکتب حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» ميفهميم چگونه خداوند از طريق آن مرد الهي، نظام آموزشي و تربيتي و هنري ما را مشحون از تعالي و پيشرفت خواهد کرد. سيرهي ائمهي معصومين عليه السلام شاهد بر اين مدعاست که قرآن در مقام اجمال است و از طريق آن عزيزان به تفصيل در ميآيد. همان چيزي که حضرت موسي عليه السلام متوجه بودند كه لازم است در ذيل آنچه از وحي الهي بر قلب مبارک آن حضرت ميرسد، حضرت هارون عليه السلام قرار گيرد تا آن انديشه عقيم نماند. اين مهم بايد در مورد آثار مکتوب و سيرهي عملي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» - آن پروريدهشده توسط خداوند - نيز عملي شود و اين در صورتي ممکن ميگردد که ابتدا متوجه باشيم با انديشهاي اشراقي روبهروئيم و بايد ساز و کارهايي که با يک انديشهي اشراقي نياز است را به ميان آوريم. فرهنگ اهل البيت عليه السلام نسبت به برخورد با قرآن، حضوري و اشراقي بود و جان را منور به نور قرآن ميکرد و به همين جهت از حدّ ارتباطِ مفهومي بالاتر بود. در همين رابطه تأکيد ميکنيم با اين شرط ميتوان به مکتب و شخصيت حضرت امام رجوع کرد که رجوع ما آکادميک و بر پايهي علم حصولي نباشد. ما هنوز به جهت عدم رجوعِ حضوري و اشراقي به دين، در بنبست تاريخي قرار داريم. در بن بست تاريخي است که صحبتهاي امام را در يک نظم علمي و مقالهاي متوقف ميکنيم. با اين نوع کتابها آب از آب تکان نميخورد و هيچگونه فتوح تاريخي شروع نميشود.15 بايد رجوع به مکتب امام رجوعي همهجانبه باشد. مکتب امام از نظر اشراقي مثل خودِ قرآن است. شما در قرآن ملاحظه ميکنيد که مثلاً «تقوا» در اين سوره در فضاي معنوي خودش يک روح دارد و همين واژه در سورهاي ديگر و در فضاي ديگر روح ديگري دارد ولي در علم حصولي تقوا يک مفهوم بيشتر ندارد. به همين جهت بايد قرآن را در سورهها پيدا کرد. معجزه بودن قرآن در شخصيت سورهها است نه در آيهها. نگفت «فأتوا بآية»، فرمود: «فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ»16 اگر ميتوانيد يک سوره مثل سورههاي قرآن بياوريد. سورههاي قرآن هرکدام يک روحي دارند که آن روح موجب هدايت انسان ميشود، هر سورهاي به خودي خود معجزه است. يعني يک شخصيت جامع است، اگر آن سوره را تکهتکه کرديم ديگر آن حقيقت جامعي که ميتواند نوري براي دوران ما باشد، ظهور نميکند. قرآن ميفرمايد: دشمنان اسلام قرآن را پاره پاره کردند. «الَّذينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضين»17 يهود يکي از کارهايشان همين بود که کتاب خدا را تکه تکه کردند. «نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ»18 به بعضي از قسمتهاي آن ايمان آوردند و به بعضي از قسمتهاي آن کافر شدند. يعني کتاب خدا را از جامعيتش خارج کردند. قرآني که از جامعيت خود خارج شود ديگر قرآن نيست و نميتواند نور هدايت خود را به بشر بدهد، به همين جهت ميگويند کسي ميتواند قرآن را تفصيل دهد که قلب او قرآن باشد. از خودتان بپرسيد چرا قرآن ميفرمايد: اگر ميتوانيد يک سوره - حتي در حدّ سورهي و العصر- بياوريد و هيچ کس نميتواند چنين کاري بکند، چون هر سوره يک حقيقت اشراقي است که تنها به قلب پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم نازل ميشود، قرآن مجموعهاي از نکات علمي و فکري نيست که هرکس بتواند تدوين کند. درست است هر آيهاي، يک جملهي ارزشمندي است، اما يک سوره يک حقيقت جامع است با شخصيتي مخصوص. انسانهايي هم که آيات الهي هستند به همين معنا يک شخصيت جامعاند. ساده نيست که مقام معظم رهبري فرمودند: «مكتب امام يك بستهي كامل است، يك مجموعه است، داراي ابعادي است؛ اين ابعاد را بايد با هم ديد، با هم ملاحظه كرد.»19 نور بيرنگ، نسبت به نورهاي متکثر، جامع است و در عين آنکه هفت نور با رنگهاي مختلف را در خود دارد، ولي در مقام جامعيت، هيچ ظهوري ندارد تا چشمها بتوانند به راحتي به آن بنگرند. اينطور نيست که هفت نوري که در نور بيرنگ هست، جدا، جدا باشند. بلکه نور بيرنگ، يک نور است، آري اگر مظهري پيدا شد که تنها بتواند نور سبز را بنماياند، آن نور بيرنگ، سبز بودن خود را مينماياند. وقتي شما آن نور را از منشور عبور داديد هفت رنگ بودنش ظاهر ميشود ولي نه اينکه حالا اين نورِ بيرنگ، هفت قسمت باشد. يک نور است که اگر شرايط ظهور هر وجهي از آن فراهم شود همان وجه ظهور ميکند، همهي امامان نور محمدند صلي الله عليه و آله والسلم در مظاهر مختلف ولي در عين اتصال به نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم. در همين رابطه وقتي شما ميگوييد؛ «آمريکا هيچ غلطي نميتواند بکند» چون امام گفتهاند، اگر قلبتان وصل به سرّ الصلات امام نباشد، اين شعارِ شما به هيچ دردي نميخورد، بعداً پنهاني به سران آمريکا نامه مينويسيد تا بعد از حمله به عراق از تهديد ايران کوتاه بيايد تا شما هم در ادامهي غنيسازي اورانيم کوتاه بياييد. وقتي ميتوانيد روي داشتن انرژي هستهاي بمانيد و به اعتبار اينکه عزتتان را حفظ ميکنيد، مقاومت کنيد که خود را در ذيل ولايت الهيه قرار دهيد آن ولايت الهيهاي که در مکتب حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» مطرح است. نور بيرنگ به خودي خود بيرنگ است ولي در شرايط مختلف نمودهاي مختلفي دارد که همهي آنها ظهور نور بيرنگاند، زيرا نور بيرنگ مبدأ همهي نورها است. در جلسهي اول عرض شد شخصيتي که از طريق حضرت امام حاصل ميشود و مبادي ما را تشکيل ميدهد، مثل هوا است که در عين آن که چيز پيدايي نيست ولي تمام تنفس ما به آن مربوط است، يعني در عين حضور، در خفا است. نورِ جامعِ اشراقي نيز به همين شکل است که عالَم ما را عوض ميکند نه اين که اطلاعات مشخصي به ما بدهد. همينطور که نورهاي سبز و زرد و قرمز تا وقتي متصل به نور بيرنگاند وجود دارند و در عين حال در هويتهاي سبز و زرد و قرمز ظاهر ميشوند و اگر نور بيرنگ از آن طرفِ منشور رفت، اين طرف هم نورهاي مذکور نميماند، انسانهايي که در مقام تفصيلِ انوار قدسي هستند با اتصال به انوار قدسي، در هويت حقيقي خود هستند و معناي حقيقي خود را حفظ کردهاند و لذا ما اميرالمؤمنين عليه السلام را در ذيل نور حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم ميبينيم. معنا و هويت هرکس در اين دوران نيز - در عين اتصال به اسلام و ائمه- با اتصال به حضرت امام معنا ميدهد. آري نورهاي زرد و سبز و غيره در صورت انقطاع از نور بيرنگ هيچ ميشوند و با اتصال به نور بيرنگ موجودند، درست است که نورهاي هفتگانه تفصيل نور بيرنگاند ولي هرکدام در اتصال با آن نورِ کلي، شخصيت خود را مينمايانند. يعني هر نو ع اشراقي که به تفصيل در ميآيد منهاي ارتباط با آن حقيقت جامع، محال است تفصيلي داشته باشد. همينطور که اسماء الهي در عين ظهور به صفات مختلف، همه به «اسم الله» رجوع دارند که مقام جامعيت اسماء است. معجزهي قرآن در توجه به اين امر در آن حدّ است که وقتي ميخواهد صفت «علي و کبير»بودن خدا را متذکر شود ميفرمايد: «أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ»20 يعني آن خدايي که الله است و جامع همهي انوار است، «علي و کبير» است و به جلوهي «الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ» ظهور کرده و تفصيل يافته است. همانطور که در دعاي کميل اظهار ميداريد: «اللَّهُمَّ بِقُوَّتِكَ، بِجَبَرُوتِكَ، بِسُلْطَانِكَ» «اللَّهُمَّ» يعني يا الله، اول بايد به الله رجوع کنيد و در جمال الله در جلوههاي تفصيلي قوّت و جبروت و سلطان، او را بنگريد. قرآن ميفرمايد: «اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ»21 حقيقتاً تنها «الله» است که رزاق ميباشد. يعني ما «الرزّاق» به تنهايي در عالم نداريم. ما «الله» را در عالم داريم که در مقام جامعيت، حيّ و قيّوم و رزّاق است. هرچند حضرت «الله» در مقام تفصيل به صورت رزاق به صحنه ميآيد، اما رزّاقي که عين اتصال به الله است يعني همواره مقام اجمالي، در مقام خود مستقر است، تفصيل آن مقام اجمالي همان تجلي خاص است در موطني خاص. خداوند در سورهي واقعه اين را به زيبايي متذکر ميشود، آنجا که ميفرمايد: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ * اُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» آنهايي که از همه در پذيرش اسلام سبقت گرفتند، در مقام قرب الهي هستند. ابن عباس ميفرمايد: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ نَزَلَتْ فِي عَلِي»22 مقام سابقون السابقون در رابطه با علي عليه السلام نازل شد، يعني اين آيه قصهي مقام قرب علوي است. قرآن بعد از طرح مقام سابقون، مقام اصحاب يمين را متذکر ميشود که ذيل مقام مقربون ميتوانند در صحنه باشند. در رابطه با السابقون ميفرمايد: «وَفَاكِهَةٍ مِّمَّا يَتَخَيَّرُونَ* وَلَحْمِ طَيْرٍ مِّمَّا يَشْتَهُونَ»23 براي مقربون فاکهههايي هست که هر آنچه از آن فاکههها اراده کنند، دارند و لحم طير هم هست که هرچه از آن لحم طير اراده کنند، دارند. اما براي اصحاب يمين فرمود: «وَفَاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ»24 يعني فاکهههاي زيادي برايشان هست. اولاً: هر دو فاکهه دارند، ثانياً: سابقون هر اندازه اراده کنند از فاکهه دارند ولي اصحاب يمين مقدار زيادي از آن را دارند و نه هر چقدر اراده کنند. بحث چگونگي فاکهه را نميکنيم که يعني چه. در فکرتان سيب و گلابي نيايد. حرف اين است که از اين آيات معلوم ميشود مقام اصحاب يمين در ذيل مقام سابقون، از فاکهه بهرهمندند. اصحاب يمين داراي فاکههي کثيرهاند ولي آن نعمتها را از کساني دارند که هرچه از آن فاکهه اختيار کنند در اختيارشان قرار دارد، يعني صاحب اصلي فاکهه سابقون ميباشند و هرکس در ذيل شخصيت آنها قرار گيرد از آن احوالات و معنويات و نعمتها بهرهمند است. در اين دستگاه جملهي حضرت موسي عليه السلام معني دقيقي ميدهد که از خدا تقاضا ميکنند: «فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي» هارون را در ذيل شريعتي که به من وَحي کردي با من بفرست تا نوري را که به من اشراق کردي از طريق هارون تفصيل داده شود و شريعت الهي معني خود را ظاهر کند، همينطور که اگر بخواهيم اسلام را بشناسيم و بشناسانيم بايد نهج البلاغه را به بشريت عرضه کنيم. اگر بتوانيم نهج البلاغه را به بشر برسانيم حتماً متوجه عظمت اسلام ميشوند. ما جهت نماياندن عظمت اسلام هيچ راه ديگري جز ارائهي اسلام از طريق فرهنگ اهل البيت عليه السلام نداريم. وقتي حقيقتي از مقام جامعيت، توسط انسانهاي شايسته به تفصيل در آمد و توسط عقل انسانها تصديق شد و انسانها توانستند شکل عملي آن را لمس کنند، آن حقيقت تمدنساز و حرکتآفرين ميشود و ارزش واقعي آن در ساختن تاريخ ملتها معلوم ميگردد. در جلسات گذشته عرض شد فکر ما مبادي ميخواهد، و اگر فکرها مبادي اشراقي داشته باشند ذهنها و دلها آن را ميپذيرند ولي اگر مباديمان قدسي و اشراقي نباشد با يک تمدن وَهمي، 400 سال تاريخ خود را به پوچي سوق ميدهيم. مردم غرب 400 سال با ميل و يا با اکراه شبانه روز کار کردند ولي چون نتوانستند با نوري معنوي اتحاد خود را حفظ کنند به بحران افتادند. زيرا انگيزههاي وَهمي نميتواند پايدار بماند، بايد پي در پي، انگيزه به جامعه پمپاژ کنند. چند روز پيش آقاي سارکوزي و خانم مرکل گله داشتند چرا بقيهي کشورهاي اروپايي تعهدي را که بايد نسبت به يورو داشته باشند ندارند و چرا بقيه به يورو خيانت کردند. اين يک حادثهي اتفاقي نيست، اين يک فرهنگ است که با مبادي وَهمي ميخواهد خود را و اتحاد خود را ادامه دهد و اين ممکن نيست. به گفتهي نويسندهي کتاب « انسان گرگ انسان است»25 قصهي غربيها قصهي گرگهاي گرسنهاي است که نشستهاند ببينند کدام خوابشان ميبرد بقيه بپرند او را بدرانند و اين از اول روشن بود، حتي آن وقتي که غرب به ظاهر يک تمدن يک دل و يک دست مينمود. ما با نور معنوي ميتوانيم اتحادمان را حفظ کنيم و اين همان آرمان بزرگي است که دنبالش هستيم. و شرط آن اين است که نور اشراقي دورانمان را به ميان آوريم تا دلها را به هم نزديک کند و از آن مهمتر همفکري و تفاهم به بار آورد. امروز بخواهيم يا نخواهيم هنوز آن تفاهمي را که لازم است داشته باشيم نداريم، سوء تفاهم بين ما حاکم است، با اينکه مسلمان و شيعهايم، اين شخص يک حرف ميزند، آن ديگري به جاي اينکه سعي کند ببيند مقصد اصلي گوينده چيست، سعي ميکند ثابت کند که حرف او درست نيست، چرا طوري شدهايم که تلاش نميکنيم گوهر سخن همديگر را بفهميم و به تفاهم برسيم؟ اين فاجعهي کوچکي نيست و تا آن را نشناسيم راه حلي را که خداوند براي ما قرار داده است نميپذيريم، خداوند براي ما چيزي غير از آنچه فعلاً در آن هستيم تقدير کرده است. در اين دوران اگر شخصيت اشراقي امام را به جامعيت بگيريم و سعي کنيم شايستگي لازم را جهت تفصيل آن به دست آوريم اين نقيصه رفع ميشود. بالاخره نتوانستم فضاي تفاهم را براي عرايضم فراهم کنم در حدّي که ممکن است هنوز در ذهن مخاطب اين طور تلقي شود که دارم حرف سياسي ميزنم، نه اينکه از حرف سياسي گريزان باشم ولي اعتقادم اين است که حرفهايي هست که ماوراء نظر به موضوعات جزئي، با قلبها سخن دارد. اين بماند تا إنشاءالله ببينيم بعداً چه کار بايد بکنيم. پروردگارا به حقيقت اولياء و انبياء، نوري را که منجر شود تا ما به وحدت حقيقي نايل شويم، از ما دريغ مدار. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه ششم خطرات غفلت از تفصيل انديشهي امام بسماللهالرحمنالرحيم بحثهاي گذشته ما را متوجه اين امر ميکند که حقايق اشراقي در جايگاه اوليهشان در مقام اجمالاند و لازم است که به تفصيل درآيند، و نيز روشن شد که شخصيت حضرت امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» يک مقام اشراقي است و اگر توانستيم با رويکردي درست با آن شخصيت برخورد کنيم و با کسب شايستگي لازم، در ذيل مقام اشراقي ايشان قرار بگيريم، ميتوانيم آن اشراق را از جنبهي اجمالياش به تفصيل درآوريم و از برکات شخصيت ايشان جامعهي خود را بيش از پيش بهرهمند کنيم. فعليت جنبهي ملکوتي امام خميني«رضوان الله عليه» شواهد و قرائن حاکي از آن است که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» خيلي زود - يعني در دورهي جواني- به ملکوت خود دست يافتهاند، به طوري که در بيست و هفت سالگي کتابهايي مثل شرح دعاي سحر و مصباح الهدايه را نوشتهاند، دقت در اين کتابها انسان را به تعجب وا ميدارد، که نويسندهي آنها در چه سني توانسته اين حقايق را درک کند و در بيست و هفت سالگي به عنوان صاحب نظر در علوم باطني، چنين کتابهايي را به رشتهي تحرير در آورد. بر اين مبنا است که عرض ميکنم حضرت امام خيلي زود به ملکوت خود دست يافته و جنبهي ملکوتي خود را به فعليت رساندهاند و مطابق جنبهي ملکوتي خود به نور قرآن و اهل البيت عليه السلام رجوع کردهاند و جان خود را در معرض اشراقِ نور قرآن و اهل البيت عليه السلام قرار دادهاند و به اين معنا خود را در ذيل اشراق اسلام و انوار مقدس اهل البيت عليه السلام گذاشته و مظهر تفصيل آن حقايق در زمان خود شدهاند. براي رجوع به شخصيتي اينچنيني که عرض شد بايد خود را طوري آماده کنيم که با جنبهي ملکوتيمان بتوانيم به ايشان رجوع کنيم تا در ذيل شخصيت اشراقي ايشان قرار گيريم و امکان به تفصيلآوردن آن شخصيت برايمان ممکن گردد. اين دستگاهي بود که سعي شد در جلسات قبل اساس آن را تبيين کنيم. از آنجايي که راهکار ارتباطِ اشراقي با يک شخصيت اشراقي غير از راهکار ارتباطِ حصولي و عقلي با افراد است و عموماً ما به ارتباطات عقلي با علماء عادت کردهايم، بايد با دقتِ بيشتر مطلب را در اين بحث دنبال بفرمائيد و به دنبال يک نتيجهي سريع نباشيد. در ارتباط اشراقي، جان انسان در معرض حقيقت اشراقي قرار ميگيرد و رابطه با آن، رابطهي وجودِ نفس ناطقه است با آن وجودِ حقيقي و نه رابطه با مفهوم آن حقيقت. در رابطه با وجود اشراقي نه بحثِ مفاهيم در ميان است و نه با مدرسه و درس و کلاس، موضوع محقق ميشود، حضرت امام«ضواناللهتعاليعليه» در همين رابطه ميفرمايند: در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز* که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم معلوم است که منظور امام دوري از مسجد و مدرسه نيست بلکه نظر به ساحتي دارند که انوار الهي را بر قلب انسان متجلي ميکند، در مطلع غزل مشهور خود ميگويند: من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم* چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم در اين غزل نظرِ قلبي به مقام وحدت حق دارند، زيرا در اصطلاح عرفا، «خال» به معناي «نقطهي وحدت» است و «لب»، کلام معشوق را گويند؛ مراد از «چشمِ بيمار»، عنايات متعالي پروردگار متعال است به اعتبار اسم جلال و «بيمارشدنِ سالک»، حالتي است که بعد از مشاهدات جمال الهي براي سالک پيش ميآيد، به جهت مشاهدهي غناي الهي از غير و بياعتنايي به همه، در آن حال سالک متوجهي فقر ذاتي خود ميشود. فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم* همچو منصور خريدار سر دار شدم «فارغ از خود شدم»، فراموشکردن انانيت است، به جهت تجلي نور جلال الهي که جايي براي غير نميگذارد و اين از صفات صاحب قلب سليم است. «کوس اناالحق بزدم»، کنايه از باقيشدن به حق است، بعد از فانيشدن از خود. غم دلدار فکنده است به جانم شرري* که بهجان آمدم و شهرهي بازار شدم ميگويد: عشق و محبتِ بــه خـــدا و رسـول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و اهلالبيت عليه السلام ، آتشي در سينهام افروخته است که قرار را از کف دادهام و به حکم شوق الهي نميتوانم آن عشق را پنهان کنم و شهرهي بازار گشتم. و يا در مصرع دوم احوالات خود را در موطن تجليات انوار الهي بر زبان ميراند. در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز* که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم «ميخانه»؛ باطن عارف کامل است، و در اينجا سالک تقاضا ميکند دروازههاي اَسرار باطن برايش گشوده شود و از مسجد و از مدرسه که نمود علم حصولي و نظر به کثرات عالم است، آزاد شود. جامهي زهد و ريا کندم و بر تن کردم* خرقهي پير خراباتي و هشيار شدم در سير توحيدي روحيهي نظر به غير خدا، حجابي است که سالک به آن پشت ميکند و ظلّ ولايت را، که همان خرقهي کُمّلين در توحيد است به جان خود ميپوشاند و از خوابِ رجوع به کثرت آزاد و به بيداري نظر به حقيقت هوشيار ميشود. واعظ شهر که از پند خود آزارم داد* از دم رند ميآلوده مددکار شدم «واعظ شهر» همان ملامتگري است که از حقيقت امر بيخبر است و افراد را از نزديکشدن به اهل معرفت بازميدارد و آنها را از فيوضات اشراقي محروم ميسازد، ميگويد: از کلافهي اينگونه افراد خود را آزاد کردم و به صاحبان مي شوق الهي که خود را در غلبات عشق الهي وارد کردهاند و بقيه را در اين مسير دستگيري ميکنند، رجوع کردم. بگذاريد که از بتکده يادي بکنم* من که با دست بت ميکده بيدار شدم باطن عارف کامل را «بتکده» گويند، که در آن شوق معارف الهي شعلهور است. در بتکده،حکايت معشوق به گوش ميرسد. «ميکده» محل مناجات بنده با حق است به طريق محبت. حضرت امام«رضواناللهعليه» نظر به سلوک اشراقي خود ميکنند و اينکه به طريق عرفاني توانستهاند به لقاء الهي نايل شوند. همهي شواهد حاکي از آن است که حضرت امام«رضواناللهعليه» عموماً در حياتي اشراقي و ملکوتي بهسر ميبرند و اشعارشان گزارش آن حيات ملکوتي و اشراقي است. در شعري که به نيمهي خرداد اشاره دارند رحلتشان را پيشبيني کردهاند. غزل با اين مطلع آغاز ميشود: از غم دوست در اين ميکده فرياد کشم* دادرس نيست که در هجر رخش داد کشم و بعد ميفرمايند: سالها ميگذرد، حادثهاي ميآيد* انتظار فرج از نيمهي خرداد کشم بنده اميدوارم در جلسات قبل اين نکته روشن شده باشد که در فرهنگ دين، در عين اينکه عقل تعطيل نميشود سعي ميشود رجوعِ اشراقي و حُبّي و قلبي در حاشيه نرود. وقتي گفته ميشود حضرت امام در دين، در يک جامعيت اشراقي مستقرند، به اين معنا نيست که در شخصيت ايشان تفکر حصولي تعطيل شده بلکه به اين معنا است که تفکر حصولي را هم در زير نور حضوري و اشراقي دنبال ميکنند، مثل کاري که جناب صدر المتألهين در حکمت متعاليه پيشه کرده است و عقل و قلب را در مکتب خود جمع نموده است. حال اگر ما رجوعي تفصيلي به حقيقت اشراقي حضرت امام نکنيم قلبهايمان به جايي ديگر رجوع ميکند. اين که ميبينيد در مسائل تربيتي، اخلاقي و سياسي گرفتار بحران شدهايم به جهت آن است که به حضرت روح الله رجوع تفصيلي نکردهايم و او را به عنوان مبادي تفکر خود نپذيرفتهايم، اگر مبادي ما فضاي اشراقي شخصيت حضرت امام ميشد بهترين تفکر و تفاهم و وحدت به صحنه ميآمد. سيرهي ائمهي معصومين عليه السلام شاهد بر اين مدعاست که قرآن در مقام اجمال است و بايد آن عزيزان قرآن را به تفصيل در آورند، ما براي ائمه عليه السلام مقام ايجاد شريعت قائل نيستيم، آنها در مقام تبيين آن هستند، همان مقامي که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم علاوه بر ابلاغ وَحي داشتند و قرآن در آيهي 44 سورهي نحل متذکر آن مقام ميشود و به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايد: اين ذکر را بر تو نازل کرديم؛ «لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ»1 تا آنچه را به سوي مردم نازل شده است برايشان تبيين کني، پس بايد يک حقيقت جامعي در ميان باشد که نياز به تبيين و تفسير دارد. آنقدر بايد بر روي اجماليبودن حقايق تأمل بفرمائيد تا بهخوبي موضوع اجمال و تفصيل در موضوعاتِ اشراقي برايتان حل شود. به ياد آوريد وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در آن ساعت احتضار، کليد هزار باب علم را به صورت سرّي به من آموخت؛ ميخواهند به ما خبر دهند چگونه به صورت اشراقي و اجمالي از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بهرهي علمي گرفتهاند. با خبردادن از اين واقعه در واقع اميرالمؤمنين عليه السلام ميخواهند بفرمايند مأمورند تا در تمام طول حياتشان ابواب آن علوم را باز کنند، سيرهي اهل البيت عليه السلام تماماً در همين راستا است. مقام اجمالي و تفصيلي قرآن قرآن در شب قدر به قلب مبارک امام زمان (عج) به همين صورت نازل ميشود، قرآن يک مقام اجمالي دارد و يک مقام تفصيلي. مستحب است در نمازهاي واجب، سورههاي قدر و توحيد را بخوانيم، تا با سورهي قدر متوجه مقام اجمالي قرآن باشيم و با سورهي توحيد، متوجه جنبهي وحداني حقايق اشراقي بشويم. در سورهي توحيد متوجه ميشويم تمام حقيقت در يک چيز مستغرق است، اين معرفت، معرفت بسيار بالايي است، آيا امروز دنيا متوجه اين نوع معرفت هست؟ آيا فرهنگ جهان در اين حد هست که بفهمد همهي حقيقت در مرتبهاي وحداني، به صورت جامع در يک شب براي قلبِ آماده تجلي ميکند و کتاب مکتوب -يعني قرآني که در عرض 23 سال نازل شد- صورت تفصيلي آن حقيقتي است که در شب قدر نازل شده است؟ تازه آنچه در شب قدر نازل ميشود نسبت به مقام احديت الهي، جنبهي تفصيلي دارد، به همين جهت در سورهي دخان پس از آنکه ميفرمايد: ما قرآن را در شب قدر نازل کرديم، ميفرمايد: «فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ»2 در آن شب هر امر حکيمي به تفصيل در ميآيد. وقتي ما عقيده داشتيم که حقايق در مقام اجمال و تفصيل هستند و همان مقامي که نسبت به مرتبهي مافوق خود در مقام تفصيل است، نسبت به مرتبهي مادون خود در مقام اجمال قرار دارد، ميتوانيم امروزمان را درست تبيين کنيم و شخصيت و انديشهي حضرت امام را در همين دستگاه بنگريم. شما وقتي ميتوانيد از شب قدرتان درست استفاده کنيد که اعتقاد داشته باشيد شب قدر حقيقتي است که ظرفيت نزول همهي حقايق را يک جا در خود دارد و قرآن در وصف آن شب ميفرمايد: «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ»3 در آن شب ملائکه و روح در رابطه با همهي امور نازل ميشوند. اين اعتقاد زمينهي استفاده از شب قدر ميگردد و اينکه پذيرفتهايم هيچ چيزي نيست که در چنين شبِ جامعي نازل نشود، اعتقاد توحيدي ما را نشان ميدهد. توحيد يعني وقوعِ حقيقت در يک جامعيتِ اَحدي و اينکه همهي کثرات رجوع به يک حقيقت دارند. اعتقاد به اينکه حقيقتي وحداني در اين عالَم هست و همهي کثرتها به آن متصل است، قلب را از کثرتها به سوي آن حقيقتِ وحداني عبور ميدهد و آماده ميکند تا با آن حقيقت مرتبط شود و از انوار پروردگارش بهرهمند گردد. اعتقاد به توحيد بدون نظر به اشراق، معني حقيقي توحيد را که جامع همهي کمالات است به يگانگي، در بر ندارد. امام کاظم عليه السلام در دعاي خود عرضه ميدارند: «اللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ أَطَعْتُكَ فِي أَحَبِّ الْأَشْيَاءِ إِلَيْكَ وَ هُوَ التوحيد»4 خدايا من تو را در دوستداشتني ترين چيزها يعني توحيد، عبادت ميکنم. وقتي چنين عقيدهاي نسبت به توحيدِ خداوند داشتيد، که او جامع کمالات است در عين اَحديت، طوري نسبت به مقام توحيدي شب قدر برخورد ميکنيد که ملکوتتان آمادهي تجلي انوار ملائکه و روح ميگردد. عمده آن است که با عقيدهاي صحيح و ملکوتي، شب قدر را درک کنيم، آنهم درکي اشراقي و حضوري. و معلوم است که هرکسي نميتواند توحيدِ شب قدر را درک کند. ادراک شب قدر به آن معنا است که انسان بتواند به کمک قلبش آن توحيد را که همهي امور را در يک شب جمع کرده بيابد. از امام صادق عليه السلام روايت هست که: «مَنْ اَدْرَكَ فاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِها فَقَدْ اَدْرَكَ لَيْلَةَالْقَدْر»5 هركس فاطمه سلام الله عليه را چنانكه شايستهي مقام اوست، درك كند، شب قدر را درك كرده است. يعني مقام توحيدي حضرت زهراi قدرت فهم مقام توحيدي شب قدر را به انسان ميدهد. در شب قدر با نور آن توحيدي که به صورت اجمال بر قلب شما تجلي ميکند ميتوانيد در طول سال در برخورد با اموري که پيش ميآيد، مطابق آن نور عمل کنيد و به اين صورت آن نور را به تفصيل درآوريد. مقام معظم رهبري«حفظهالله» با درک توحيد اجمالي شخصيت امام توانستهاند در رويدادهايي که پيش ميآيد آن اجمال را به تفصيل در آورند و خود را در ذيل شخصيت امام نگهدارند و از اين طريق نيروهاي مذهبي را در ذيل شخصيت امام در وحدت و يگانگي نگه دارند و بين خودشان و نيروهاي مذهبي يک نحوه تفاهم بهوجود آورند و اگر توحيد اجمالي شخصيت امام توسط ايشان درک نشده بود هيچکدام از اين برکات پيش نميآمد و لذا در جاهايي که عدهاي بنا را نگذاشتند تا در ذيل شخصيت امام قرار بگيرند به نتايج مطلوب نرسيدند. خداوند در اولين آيه از سورهي هود ميفرمايد: «كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِن لَّدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ» اين قرآن کتابي است که آياتش در يک مقام، به صورت جامع قرار دارد و سپس از طريق وَحي در 23 سال به تفصيل در ميآيد، و از طرفي اهل البيت عليه السلام با نظر به نور باطني آياتي که در 23 سال نازل شده، قرآنِ تفصيلشده را با تفصيل بيشتر به بشريت ميرسانند. همان چيزي که حضرت موسي عليه السلام متوجه هستند تا كنار آنچه از وحي الهي بر قلب مبارک آن حضرت ميرسد، حضرت هارون عليه السلام قرار گيرد و وَحي الهي را که از يک جهت در مقام تفصيل آن حقيقتي است که نزد خدا است و از جهت ديگر در مقام اجمال است نسبت به آنچه بايد به مردم برسد، به تفصيل آورد. مثل کاري که اميرالمؤمنين عليه السلام ميکنند و قرآن را به نطق در ميآورند. تفصيل حقيقت اجمالي وَحي الهي، عاملي ميشود تا مردم آن حقيقت را قبول کنند و قلبشان در مقابل وحي الهي نرم شود. همين طور که ما با جمال امام حسين عليه السلام اسلام را بيشتر ميتوانيم احساس کنيم و بپذيريم، زيرا حرکات و سکنات حضرت سيدالشهداء عليه السلام همان قرآن است که به تفصيل آمده و اين يک قاعده است که اجمال قرآن بدون تفصيل اهلالبيت عليه السلام ظهور نميکند. در همين راستا اميرالمؤمنين عليه السلام وقتي خواستند با خوارج محاجّه کنند به ابن عباس فرمودند بر اساس سنت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم با آنها محاجّه کن. چون قرآنِ اجمالي دارد که هرکس ميتواند به شکلي به آن متمسک شود ولي در سنت و سيرهي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آن اجمال به همان صورتي که شايسته است به تفصيل در آمده. درست است که حضرت هارون پيامبري هستند که هيچ شريعتي نياوردهاند ولي چون اولاً: متوجه مقام باطني و اشراقي شريعت حضرت موسي عليه السلام هستند و ثانياً: ميتوانند در مقام تفصيل آن شريعت قرار گيرند، پس بسيار ارزش دارند و اين نشان ميدهد، دين فقط از طريق کساني که به حقيقت دين وصلاند به تفصيل ميآيد و تصديق ميشود وگرنه عقيم ميماند. با توجه به همين قاعده، رجوع به آثار مکتوب و سيرهي عملي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» لازم است، به اين معنا که بايد شايستگيهاي قلبي و اخلاقي مخصوصي در ما ايجاد شود که بتوانيم در ذيل آن شخصيت قرار بگيريم و عامل تفصيل آن مکتب بشويم. آثار مکتوب و سخنان و اعمال امام همه از اول اشاره به حضور تمدني معنوي در عالم دارد. در شرحي که بر فصوصالحکم محيالدين و مصباحالانس فناري دارند بهخوبي معلوم ميشود؛ اولاً: براي ادارهي جهان بايد تمدني در ميان باشد که جنبههاي عرفاني بشر را نيز تغذيه کند، ثانياً: خودشان صاحب کشف و اشراقاند و در بعضي موارد تفاوتي بين کشف و اشراق حضرت امام با محيالدينبن عربي بهچشم ميخورد.6 البته اين تفاوت فرق ميکند با تفاوت نظري که علماء در مباحث فلسفي و يا در ساير علوم نظري با هم دارند، در رجوع به کشف عرفا تفاوت در وسعت کشف است و آمادگي براي تجلي خاص و بر اين مبنا دو سالک، صاحب دو تجلي ميشوند. وقتي عرض ميکنم «در آثار مکتوب و سيرهي عملي حضرت امام جلوهاي از اشراق را ميبينيم» به اين معنا است که تجليات خاصي بر قلب ايشان رسيده که در عين در برگرفتن تجليات ساير عرفا، جهتگيري و وسعت خاصي دارد. همين طور که قرآن در عين تصديق کشف ساير انبياء، نسبت به ساير کتب آسماني، «مهيمن» است. ميفرمايد: «وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءهُمْ»7 و ما اين كتاب را به حق به سوي تو فرو فرستاديم در حاليكه تصديقكنندهي كتابهاي پيشين و مهيمن و حاكم بر آنهاست پس ميان آنان بر وفق آنچه خدا نازل كرده حكم كن و از هواهايشان پيروي مكن. راز وحدت حقيقي قرآن ميفرمايد: «وَ الَّذِيَ أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ، وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِي الأَرْضِ جَمِيعاً مَّا أَلَّفتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَكِنَّ اللّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»8 اي پيامبر! خداوند است که تو را به کمک خود و از طريق کمک مؤمنين، ياري کرد و بين قلبهاي آنها الفت و وحدت ايجاد نمود، اگر تو همهي آنچه در زمين هست را خرج ميکردي تا بين آنها وحدت ايجاد شود، ايجاد نميشد ولکن خداوند بين آنها وحدت و الفت ايجاد کرد، خداوند عزيز و حکيم است. ملاحظه کنيد چگونه از طريق نور الهي، وحدت در جامعه محقق ميشود و در آيهي فوق خداوند تأکيد ميکند که براي وحدت بايد به دنبال عوامل معنوي و الهي بود و بر اين اساس خدمت عزيزان عرض ميشود بايد براي ايجاد وحدت در جامعه به شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهعليه» که تجلي نور معنوي خداوند در اين زمان است، نظر کنيم و آن نور اجمالي را به تفصيل درآوريم. تفصيل آن نوري که بر قلب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» تجلي کرده است شاخصههاي خود را دارد و کسي ميتواند در ذيل آن قرار گيرد که بخواهد به وسعتِ اشراق حضرت امام عمل کند و به همان صورتِ اشراقي و ملکوتي زندگي نمايد و جامعه را در وحدت حقيقي قرار دهد. بنابراين کسي که وجهي از مکتب امام را بپذيرد و يا با برخورد آکادميک و با نگاه حصولي به آن مکتب رجوع کند، از اشراق آن مکتب بهرهاي نميگيرد. بنا نيست حالا که ميخواهيم مکتب حضرت امام را تفصيل دهيم آن را به زبان آکادميک در آوريم و تبديل به درس کنيم. درست است که هر علمي مقدمات حصولي ميخواهد ولي در موضوعات اشراقي بايد رويکردها به جنبهي اشراقي موضوع باشد، چيزي که در جبهههاي دفاع مقدس ملاحظه کرديد. روح اشراقي حضرت امام در جبههها کاملاً حاضر بود اما نه به معناي يک استاد علمي، بلکه به معناي روحي که جوانان را در تاريخ جلو ميبرد و تاريخ جديدي را براي ما شروع کرد. بايد بتوانيم آرامآرام جاي مکتب امام را در زندگي خود پيدا کنيم. وقتي نور بيرنگ از منشور عبور کند هفت رنگ ظهور ميکند، در اين هفت رنگ تفصيل نور بيرنگ را ملاحظه ميکنيد، مثل ظهور امام در جبههها با نمودهاي مختلفي که در بسيجيان ظاهر ميشد. از آنجايي که تفصيل يک حقيقتِ نوري همان اجمال است در موطن خاص، پس بايد وقتي عدهاي از مؤمنين خود را در ذيل شخصيت امام قرار دادند، هرکدام بتواند امام را در ديگري بنگرد، آنهم در ظهوري خاص و اين است راز وحدت حقيقي که بايد به دنبال آن بود. چرا که اولاً: تفصيل يک حقيقت اشراقي مشهودتر و ملموستر است. ثانياً: آن تفصيل از اجمالِ خود منقطع نيست. پس همينطور که ما امام حسينِ منهاي قرآن نداريم و در جمال حضرت سيد الشهداء عليه السلام ، تفصيل قرآن را به صورتي ملموس مييابيم و اختلافي در سيرهي امامان نمييابيم، در سيرهي افرادي که به صورت قلبي در ذيل شخصيت حضرت امام قرار بگيرند، اختلافي نمييابيم، همانطور که رهبري در سيرهي نيروهاي وفادار به انقلاب اختلاف نمييابند. همهي ما معتقديم قلب امام معصوم با قرآن متحد است. همانطور که قرآن در وصف مطهرون که اهل البيت عليه السلام باشند ميفرمايد: «لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ»9 با مقام مکنون قرآن تماس ندارند مگر مطهرون و به همين جهتِ تفصيلي که ائمه عليه السلام از قرآن دارند، عين اجمال در مرتبهي تفصيلاند، يعني شما در سيره و سخن اميرالمؤمنين عليه السلام قرآن را تفصيلاً ميبينيد و معتقديد حضرت به اين معنا قرآن ناطقاند، اين يک عقيدهي غلوّآميز نيست، يک عقيدهي کاملاً علمي است که مطابق است با واقعيات و قواعد عالم هستي. از آنجايي که حقايقِ وجودي، همواره در حالت تجلي هستند هرگز نميشود مقام غيبي قرآن در عالم غيب باشد و به صورت متعين در جمال انسان کامل ظهور ننمايد. علم کلام به ما کمک ميکند تا مصداق انساني را که در مقام نماياندن حقيقت غيبي قرآن است، بشناسيم. وقتي فهميديم حقيقت مکنونِ قرآن حتماً در حال تجلي است و اين تجلي بايد در جمال يک انسان ظاهر شود که ظرفيت پذيرش همهي اسماء الهي را دارد، بايد بگرديم مصداق اين انسان را بيابيم. علم کلام به کمک رواياتِ پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم آن مصداق را که ائمه عليه السلامهستند نشان ميدهد. عقيدهي شما در ابتداي امر اين است که قرآن به عنوان يک حقيقتِ جامع که خداوند همهي اسمائش را در آن متجلي کرده است، مصداق ميخواهد تا از اجمال به تفصيل در آيد. از طرفي آن کسي که در مقام تفصيل است هرگز از مقام اجمالي آن منقطع نيست، تا بتواند رابطهي اشراقي بين مقام اجمال و تفصيل برقرار کند، و قلب او بيگانه از مقام اجمالي آن حقيقت نميباشد. در همين رابطه تأکيد ميکنيم تا کسي در افقي که حضرت امام در آن افق قرار داشتند قرار نداشته باشد نميتواند در ذيل شخصيت حضرت امام، اين انقلاب را ادامه بدهد. اگر رهبر انقلاب از اشراق امام منقطع باشند و يا کسي رهبري اين انقلاب را بخواهد به عهده بگيرد که خود را در عرض امام بداند و بگويد من دوست امام هستم، هرگز نميتواند اين انقلاب را ادامه بدهد. همينطور، مسئولاني ميتوانند مديريتهاي نظام را به دست گيرند که بتوانند خود را در ذيل مکتب امام قرار دهند. اهلالبيت عليه السلام ؛ عامل تفصيل جمال و جلال الهي اين نکته حتماً براي عزيزان روشن است که حقيقت در مقام اجمال براي بسياري از مردم ملموس و محسوس نيست، در حالي که همان حقيقت در مقام تفصيل محسوستر است. حقيقت اجمالي به جهت جنبهي معنوي و تجردي که دارد در همهي صحنهها حاضر است ولي ظهورش به تفصيل آن است. امور معنوي يک حضور دارند و يک ظهور. حضرت حق همهجا حضور دارد، اما ظهورش به مخلوقاتش است، اين مخلوقات به عنوان آيات الهي، عامل ظهور و تفصيل مقام اَحدي حضرت حقاند، به اين معنا حرکات و سکنات و گفتار اهل البيت عليه السلام آيات الهياند و عامل ظهور و تفصيل آن مقام ميباشند. ظهور خداوند به مخلوقات است، اعم از ملائکةالله که مظهر بعضي از اسماء الهياند و يا پيامبران خدا که مظهر جامع اسماء الهي ميباشند. و در همين رابطه حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «من رآني فقد رأي الله»10 کسي که من را ببيند خدا را ديده است. حضرت ميخواهند بفرمايند وجودشان منظري است براي ظهور جمال و جلال حضرت حق وگرنه ذات حضرت حق که ظهوري ندارد. وقتي متوجه شديد هر حقيقت اشراقي يک حضور دارد و يک ظهور، رابطهي ما با حقيقت به بهترين نحو واقع ميشود. براساس همين عقيده که معتقديد اهل البيت عليه السلام داراي مقام عرشي و باطني هستند و داراي حضور همهجانبه در عالم ميباشند، هر روز بعد از نماز به حضرت امام حسين عليه السلام سلام ميدهيد و ميگوئيد: «السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ». شما به اعتبار اينکه آن حقيقت اشراقي در همهي عالم حضور دارد به حضرت سيدالشهداء عليه السلام سلام ميدهيد، هرچند که ظهور ايشان براي ما در حرمشان ملموستر است و ملائکهي الهي که به استقبال زائر ميآيند حجابهاي بين زائر و نور آن حضرت را رقيق ميکنند. هنر شما بحمدالله اين است که ميتوانيد از دريچهي قلبتان رابطهي وجودي با حضور حضرات معصومين برقرار کنيد، شيعه پروريدهشدهي اين نوع رجوع است، خدا کند اين پرورش هرچه بيشتر کامل شود. حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله والسلم با اصحاب- در مدينه - نشسته بودند يک مرتبه فرمودند نجاشي در حبشه رحلت کرده است برويم نماز ميتش را بخوانيم.11 يعني در عين اين که از جهتي در مدينه ظاهرند ولي در حبشه نيز حاضرند، و هرکس ميتواند از طريق ملکوتِ خود با رسول الله صلي الله عليه و آله والسلم که در چنين حضوري هستند، ارتباط برقرار کند و به آن حضرت سلام بدهد. وقتي متوجه حضور روحهايي شديم که ملکوت خود را بر بدن خود غالب کردهاند، ميتوانيم متوجه حضور دائمي آنها شويم و حس حضور اشراقي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» نهتنها معرفت خوبي به همراه دارد بلکه حاصل يک نوع توجه قلبي به ايشان خواهد شد. کار منشور تفصيلدادن به نور بيرنگ است، در عينِ عدم انقطاعِ نورهاي رنگارنگ از نور بيرنگ، همينطور که اسماء الهي در عين ظهور به صفات مختلف، همه به «اسمِ اَلله» رجوع دارند که در مقام جامعيت است و قرآن بر همين اساس ميفرمايد: «أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ»12 يعني تنها حضرت الله، علي و کبير است. چون الله است که به نور اسمِ علي و کبير ظهور کرده، بدون آن که با ظهور اسم علي کبير، حضرت الله از ميدان بيرون باشد. يا ميفرمايد: «اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ»13 يعني حقيقت اين است که حضرت «الله» تنها رزاق است. چون اسم رزّاق منقطع از حضرت «الله» نيست. همينطور که ما در طيف نوري، نور سبزِ منقطع از نور بيرنگ نداريم، آنچه در صحنه است نور بيرنگ است که به نور سبز تجلي کرده است در عين اينکه وصلِ به نور بيرنگ است. در آيهي «اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ» ميخواهد بفرمايد: اسم رزّاق يکي از تجليات نوري حضرت الله است، به طوري که رزّاق تفصيل آن اجمال است. حق در مقام جامعيت يکي است که همهچيز است. «الله» يک حقيقت است که همهي اسماء است، ظهورش به اسمائي است که در مظاهر جلوه ميکنند. وقتي ميفرمايد؛ «اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ» ميخواهد ما متوجه باشيم رزاق را در منظر نور «الله» ببينيم، بدون انقطاع از «الله». حضرت موسي عليه السلام در مورد هارون عليه السلام به خدا عرض ميکنند: «فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي» هارون را همراه من جهت پشتيبانيام که تصديقم کند بفرست، چرا «مَعِيَ» را آورده؟ پيامبران هر سخني که بگويند با توجه به اين است که تمام جوانب هستي در قلبشان حاضر است - اصرار ما بر دقت روي سخن اهل البيت عليه السلام براي همين است که اينها تمام حقيقت هستي را ميبينند و مطابق آن، تفصيل ميدهند، اين تفصيل با اتصال به آن اجمال است- «مَعِيَ» در آيه حکايت از آن دارد که هارون عليه السلام همراه با نور شريعت حضرت موسي عليه السلام ميتواند کار کند و نتيجه بگيرد و نه جداي از آن. عدم انقطاعِ مقام تفصيل از مقام اجمال به اين معنا است که اولاً: آن تفصيل منجر به تصديق آن امر اجمالي ميشود. ثانياً: عاملي است که تکذيبکنندگان نتوانند تکذيب خود را ادامه دهند. وقتي حقيقتي از مقام جامعيت و اجمال به تفصيل در آمد و توسط عقل انسانها تصديق شد و آنها توانستند شکل عملي آن حقيقت را به صورت عيني و کاربردي لمس کنند، آن حقيقت تمدنساز و حرکتآفرين ميشود و ارزش واقعي آن در ساختن تاريخ ملت معلوم ميگردد. به جهت آنکه با تفصيل است که قلب انسانها جهت ميگيرد و به سوي تمدنسازي برنامهريزي ميکند و انگيزهي حضور آن حقيقت در مناسبات جامعه به صورتي هماهنگ پيدا ميشود. برکات مبادي مقدس در جلسات اول و دوم عرض شد که انسانها با مباديشان زندگي ميکنند و مبادي، آن حالت روحاني و اشراقي يک ملت است که مثل هوا عقل و قلب آنها را در بر گرفته. جامعه با مبادي که دارد، دست و دلها را يکي ميکند و جلو ميرود، چه با مبادي الهي و چه با مبادي شيطاني. عرض شد شخصيتي مثل فرانسيسبيکن مبادي غربِ امروز را متذکر شد و غرب چهارصد سال با اين مبادي زندگي کرد. البته اگر مبادي تمدن غربي از آسمانِ معنويت منقطع نبود به چنين سرنوشتي گرفتار نميشد. عرض شد تفکر در دل مبادي ظهور ميکند پس اگر مبادي جامعه درست باشد افراد جامعه درست فکر ميکنند و به همان اندازه تفاهم و وحدت در جامعه ظاهر ميگردد و تمدني پايدار رخ مينماياند. ما اين موضوع را در دفاع مقدس به خوبي احساس کرديم که چگونه ملت ما داراي مبادي دفاع از حقيقت شدند و در متن آن مبادي تفکر کردند و به تفاهم رسيدند و وحدتي آنچناني را ظاهر نمودند که تاريخ ما را تغيير داد. چه چيزهايي که تاريخ گذشتهي ما تصور آن را هم نميکرد ولي در جنگ اختراع شد. بسياري از عقبافتادگيهاي تاريخي ما در جنگ جبران گشت، حتي از نظر نظامي صاحبنظران ميگويند ما بعد از جنگ، 300 سال از بقيهي ملتهاي همطراز خودمان جلو افتاديم. در فضاي دفاع مقدس يک مبادي بزرگ اشراقي پيدا شد و بر اساس آن، فکر ملت به سوي مقصودي که ميخواست ولي تا آن زمان نمييافت، حرکت کرد و شعر شيخ محمود شبستري به يک معنا محقق شد که ميگويد: تفکر رفتن از باطل سوي حق* به جزء اندر بديدن کل مطلق عرض شد اگر بخواهيم تفکر داشته باشيم بايد از کثرت و از اعتبارات عبور کنيم و اين با پيداکردن مبادي مناسب ممکن است، بعد از مقدماتي که عرض شد فکر ميکنم ميتوانيم به اين نتيجه برسيم که اگر در اين شرايطِ تاريخي، در ذيل اشراق اجمالي حضرت امام قرار بگيريم و حرکات و سکنات و گفتار ما تفصيل آن حقيقت شود، امکان تفکر و تفاهم و وحدت را به ميدان آوردهايم و روحيهي تمدنسازي به آن معنا که شيعه به دنبال آن است به صحنه ميآيد. تعبير مقام معظم رهبري در اين رابطه آن بود که حضرت امام توانستند نظامسازي کنند. فرمودند ولايت فقيه چيز جديدي نيست، هنر امام اين بود که توانستند براساس ولايت فقيه نظامسازي کنند. وقتي حقيقتي از مقام جامعيت به تفصيل در آمد و توسط انسانها تصديق شد و آنها توانستند شکل عملي آن را لمس کنند، آن حقيقت به جهت آن که افکار و قلبها را جهت ميدهد، تمدنساز و حرکتآفرين ميشود و ارزش واقعي آن در ساختن تاريخ ملت معلوم ميگردد. حقيقت طوري است که بر قلب تجلي ميکند و تنها از طريق قلب ميتوان به آن رجوع کرد و در ذيل نور اشراقي آن قرار گرفت، در آن صورت است که تمدنساز و حرکتآفرين ميشود، چون موجب همفکري و وحدت ميگردد. اول بايد متوجه باشيد که ما سخت نياز به همفکري داريم، سوءتفاهم، يکي از بلاهاي بزرگ هر ملتي است که ما هم به دلايل زيادي گرفتار آن هستيم. متأسفانه در شرايطي هستيم که اگر يکي از ما سخن بگويد و بتوان آن را با سه احتمال تحليل کرد که يکي از آن سه احتمال منجر به دوگانگي و تفرقه ميشود و دو وجه ديگر آن منجر به وحدت و يگانگي ما خواهد شد، آن وجهي را ميگيريم که منجر به اختلاف و عدم تفاهم ميگردد. اين يک مشکل تاريخي است و تا نتوانيم از طريق مبادي درست از آن عبور کنيم، امکان تفاهم و وحدت را فراهم نکردهايم. به اين موقعيت فکري «سوء تفاهم تاريخي» ميگويند. ملت ما نسبت به حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» از سوءتفاهم عبور کرده و سعي ميکند در حرکات و گفتار امام جنبهاي را بيابد که منجر به تفاهم و وحدت بين خودش و حضرت امام ميشود. مثلاً اگر کسي با نگاه دشمني به اين صحبت امام نگاه کند که ميفرمايند: «شما در کجاي دنيا ميتوانيد جايي را مثل استان اصفهان پيدا کنيد»14 آن شخص با نگاه دشمني ميگويد اين حرف کمالي براي اصفهان نيست، چون در هيچ جاي دنيا هيچ شهري مثل شهر ديگر نميتوان پيدا کرد. در حاليکه اين سخن نظر به 370 شهيدي دارد که در يک روز در شهر اصفهان تشييع شد. کافي است با روحيهي تفاهم به سخن ايشان نگاه کنيم در آن صورت معني آن را درمييابيم. اگر ارتباط افرادِ جامعه با هم اينگونه باشد که شخصيت امام را بپذيرند، به تفاهم ميرسند، اين به شرطي است که همه در مبادي معنوي پذيرفتهشدهاي قرار گيريم که ملکوت ما را مخاطب قرار داده و ضرورت آن را احساس کنيم و بدانيم مشکل ما افراد و گروهها و احزاب نيست، مشکل ما آن است که در رابطه با تبديل سوء تفاهمها به تفاهم، براي خود يک مسئوليت تاريخي در ذيل يک مبادي اصيل، قائل نيستيم. بنده معتقدم ما در شرايطي قرار گرفتهايم که هنوز نتوانستهايم با رجوع به حضرت امام در ذيل انديشهي اشراقي او همديگر را قبول کنيم و در صدد به تفصيل درآوردن آن شخصيت نيز بر نيامديم تا همديگر را فهم کنيم. ممکن است بفرمائيد اينها چه ربطي به هم دارد، گمان نفرمائيد بنده به جاي بحث معرفتي دارم بحث سياسي ميکنم، آري از آن جهت که نگاه سياسي بايد ريشه در معرفت الهي ما داشته باشد حتماً بحث بنده همان است که ميفرمايند: «سياست ما عين ديانت ماست» به اين معنا همه وظيفه داريم با مبادي معرفتي، جايگاه حيات تاريخي خود را پيدا کنيم. ما از يک جهت از نقطهي تاريخِ تاريکِ شاهنشاهي عبور کردهايم ولي هنوز تاريخ جديد خود را شکل ندادهايم، چون ضعفهاي تاريخي خود را درست نميشناسيم تا متوجه ضرورت شکلدادن به تاريخ جديد خود باشيم. به اندک نتيجهگيريها راضي ميشويم. در حالي که بايد به فکر آن نوع جهتگيري باشيم که مرحله به مرحله ما را به نقطهي نهايي نزديک ميکند، هنر حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» آن بود که: اولاً: دائماً نظرها را متوجه آن نقطهي نهايي که بايد جامعه به آن برسد ميکردند. ثانياً: متوجه بودند بايد مرحله به مرحله جلو رفت و انتظار آن که يک شبه همهي راهها طي شود را دامن نميزدند. يکي از انديشمندان در تفسير مديريت حضرت امام ميگويد: امام خميني در 150 سالهي اخير تنها رهبري است که توانسته است انقلاب خود را در عين طوفانيبودن فضاي جامعه که اقتضاي همهي انقلابها است، به ساحل آرامش برساند. حقيقتاً هيچکدام از انقلابهاي قرن گذشته سر به سلامت نبردند. انقلاب مصر که با جمال عبد الناصر شروع شد به انور السادات و در نهايت به حسني مبارک ختم شد. انقلاب الجزاير به ديکتاتوري بيستسالهي «بُومِدينْ» گرفتار شد و مردم الجزاير با يک ميليون کشته در مقابل فرانسويها، هيچ بهرهاي از انقلاب خود نبردند. انقلاب روسيه با ديکتاتوري استالين و خروشچف تغيير هويت داد و روسيه هزار برابر بدتر از روسيهاي شد که تزارها بر آن حکومت ميکردند. قضيهي انقلاب مردم ويتنام باز از همين قرار بود. در حاليکه انقلاب اسلامي نهتنها فضاي طوفاني انقلاب را به بهترين نحو پشت سر گذارد بلکه توانست براي رسيدن به اهداف خود برنامهريزي کند و گذار تاريخي خود را مديريت نمايد. در همين رابطه است که بنده موضوعِ تفاهم در ذيل شخصيت حضرت امام را مطرح ميکنم و تعارضهاي موجود بين نيروهاي انقلاب را ميهمانهاي ناخوانده ميدانم، زيرا انقلاب در بستري قرار گرفته که ميتواند مرحله به مرحله به وحدت مورد نظر نزديک شود. لازم نيست گمان بفرمائيد تعارضِ مورد نظر بنده به معني گرفتن يقهي همديگر است تا بگوييد چنين نيست، همينکه حرفهاي همديگر را نميفهميم يک تعارض مهم فرهنگي است و راه حل آن هم تحقق فرهنگ آزادانديشي است. اولين قدم در فتح سنگري بزرگ موضوعِ فرهنگ آزادانديشي راهي است براي نزديک شدن به اهداف اصلي انقلاب اسلامي و اين يکي از اشراقاتي است که خداوند به قلب رهبر انقلاب القاء فرموده تا ما را از يکي از تنگناهاي مهم تاريخيمان عبور دهد. موضوع آزادانديشي يکي از ابعاد عالَم تاريخي ما است که هنوز نتوانستهايم در آن وارد شويم، زيرا هنوز به آن مبادي دست نيافتهايم که بتوانيم افق انديشهي همديگر را درک کنيم. در فضاي آزادانديشي هرکس به خود ميآيد و با درک نقطه ضعفهاي خود و توجه به نقطه قوتهاي طرف مقابلِ خود، به بازخواني خود ميپردازد، اين چيز بسيار مهمي است که براي ورود به آن بايد بدانيم تنها راه، رجوع به شخصيت حضرت امام است، آنهم رجوع به همهي ابعاد شخصيت ايشان و با اين شرط که همه خود را مقيد بدانيم در ذيل شخصيت حضرت امام همديگر را درک کنيم. عرض شد براي حفظ ارتباط اشراقي با حضرت امام نياز به اصلاح رفتار داريم، همينطور که براي قرب الهي بايد توبه کنيم تا ولايت الهي بر ما جاري شود. وقتي با فهم تعارضها متوجه تنگناي تاريخيمان شديم و به آزادانديشي ايمان آورديم، ارادهاي در راستاي اصلاح خود جهت تحقق فرهنگ آزادانديشي در ما به وجود ميآيد و اين اولين قدم براي فتح سنگري بزرگ خواهد بود، از آن جهت که به وحدت حقيقي منجر ميشود. راهکارهاي تفاهم براي اتصال به شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نياز داريم که سنخيتي با امام در ما ايجاد شود و براي تحقق آن بايد بتوانيم از روحياتي که مانع آن اتصال است فاصله بگيريم تا خود را در ذيل شخصيت حضرت امام احساس کنيم و آرامآرام در مقام تفصيل آن اشراق در آييم و امام را درک کنيم، در آن حال دورهي ظهور فرهنگِ آزادانديشي که حتماً با رجوع به معارف عميق فلسفي و عرفاني همراه خواهد بود، شروع ميشود و چشماندازي براي نظر به افقي جديد در منظر ما گشوده خواهد شد و همديگر را به صورتي ديگر مينگريم. وقتي جامعهاي توانسته است شخصيتي مثل حضرت امام را به عنوان يک شخصيتِ جامع قبول کند ديگر نبايد نگران اختلاف نظرها باشد بلکه برعکس، بايد خود را طوري پروراند که در عين وجود اختلاف نظر، تفاهمِ لازم را در خود ايجاد کند تا انقلاب اسلامي از تنگناهاي مانع وحدت، عبور نمايد. وقتي گفته ميشود فقط در ذيل عالم اسلامي به وحدت حقيقي ميرسيم بايد بدانيم روش کاربردي امروزي آن وحدت، چيزي جز به تفاهم رسيدن در ذيل شخصيتي معين با فکر و فرهنگي الهي نميباشد. تذکر به عهدي که ملت با حضرت امام بست و ولايت الهي را در راستاي آن عهد پذيرفت، چارهي کار است، چنين تذکري تاريخِ جديد ما را بسط ميدهد و ما را از بند روحيهي نيهيليسم که در اثر آن نسبت به همديگر احساس مسئوليتي نداريم، آزاد ميگرداند. اين که احزاب و افرادِ به ظاهر مذهبي و انقلابي با همديگر درگيرند خبر از آن دارد که ما هنوز نسبت به احساس مسئوليتي که بايد داشته باشيم، در تنگناي تاريخي هستيم و بايد با راهکار اساسي مربوط به آن تنگنا، از آن عبور کرد. آقاي رئيس جمهور در زماني که مقدار يارانهي نقدي را اعلام کردند، اشاره هم کردند که اين پول به جهت آن که از امام زمان عليه السلام است برکت خاص خود را دارد. بعضي از احزاب و گروهها اين سخن را مسخره کردند، چند روز بعد ايشان به مناسبتي به همان جمله اشاره کردند و متذکر شدند اين سخن، سخن مقام معظم رهبري بود، خيليها حرفهاي قبلي خود را پس گرفتند. حال سؤال اين است، چطور ميشود که چنين مسئلهاي واقع شود؟ آيا روي حرف رئيس جمهور فکر شد و نقد گرديد، يا بنا بر اين است که همديگر را نقد کنيم ولي پذيرفتهايم با سخن رهبري همدلي و تفاهم داشته باشيم؟ هر دو پديده قابل تفکر است. اين که ميتوان سخن رهبري را به عنوان تفصيل انديشهي حضرت امام پذيرفت و خود را تحت تأثير نورانيت آن قرار داد، بسيار خوب است ولي اينکه در برخورد با سخنان همديگر بنا را بر عدم تفاهم ميگذاريم نقطهي تاريکي است که بايد از آن عبور نمود. همانهايي که بيرون از ارجاعِ آن سخن به رهبري، همديگر را نميفهميدند با ارجاع سخن به رهبري سعي ميکنند آن سخن را بفهمند و نسبت به آن موضوع تعارضي نداشته باشند، پس معلوم است ميتوان در ذيل شخصيت امام و رهبري به تفاهم و وحدت رسيد. پس اگر همهي افراد، خود را در ذيل امام و رهبري قرار دهند و همديگر را نيز در ذيل آن شخصيتها بنگرند از ابتدا اصل را بر تفاهم ميگذارند و تلاش ميکنند بر روي سخنان همديگر تفکر کنند. اين همان همفکري است که شديداً به آن نياز داريم و با وقوع آن همه تلاش ميکنيم همديگر را بپذيريم و به افکار همديگر احترام بگذاريم و از آن مهمتر همه به دنبال آن باشيم که از انديشههاي همديگر استفاده کنيم و به جاي آنکه بخواهيم همه مثل ما فکر کنند تلاش کنيم حقيقت منظور همديگر را درک نماييم تا همفکري را به معني واقعياش وارد زندگي خود کنيم. بعضي از اساتيد را ميشناسم که با داشتن سن زياد هنوز خيلي خوب مطالعه ميکنند، برايم سؤال بود که اين مرد با اين سن چطور دل ميدهد به خواندن کتابهايي که از نظر ما خيلي هم مهم نيست، متوجه شدم ايشان قبول کردهاند اين نوع آدمها فکر دارند و سعي ميکردند گوهر فکر آنها را بشناسند تا يک نوع همفکري با آنها برايشان ايجاد شود و اين را براي خود يک نوع سلوک قرار دادهاند. صفت ذاتي شخصيت حضرت امام دعوت به تفکر است و تلاش براي يافتن انديشهي سايرين و اين همان آزادانديشي است که انسان را از حصار خود بيرون ميآورد و به دنيايي بزرگتر وارد مينمايد. بايد بتوانيم راهکار مبنايي اين نوع آزادانديشي را پيدا کنيم. چگونه راضي باشيم وقتي ملتي اصول محکمي در اختيار دارند و سيرهي اهلالبيت عليه السلام در مقابلشان است و شخصيتي مثل حضرت امام را ميتوانند مبناي تفکر و تفاهم و وحدت خود قرار دهند، همچون وَهابيها هرکس فقط در برداشت خود از دين اصرار بورزد و به جاي آنکه در ذيل شخصيت حضرت امام به انديشهي طرف مقابل فکر کند، سعي کند فکر خود را همچنان تکرار نمايد و هر کس غير از او فکر کرد را بيفکر قلمداد کند؟ در حاليکه به واقع در شرايطي هستيم که اولاً: نياز به همفکري داريم، ثانياً: خداوند زمينهي همفکري را فراهم کرده است تا ما را از ولايت نفس امّاره به ولايت الهي سوق دهد. وهابيها به اميد نيروي تکفير و فشارِ امنيتي سعي ميکنند جز حرف خود را نشنوند و هرچه بيشتر در بيآيندگي خود فرو روند. در حاليکه آينده از آنِ مکتب تشيع است. به شرطي که آزادانديشي در ذيل انديشهي امام جاي خود را به فضاي تکفيري و امنيتي ندهد و افراد و انديشهها را با دوري و نزديکي به برداشت خود از اسلام ارزيابي نکنيم. احزاب پدر سالار حتي با شعار اصولگرايي، معضلهي اصولگرايي هستند و در صدداند افکار بقيه را مهندسي کنند و هرکس که در عين ارادت به حضرت امام و انقلاب، با آنها همخواني نداشت با انواع تهمتها از ميدانِ انقلاب بهدر کنند تا با فتح پارلمان، تفکر سياسي خود را حاکم نمايند، آزادانديشي شعار مقدسي است که انقلاب را از اين ورطه نجات ميدهد. حقيقتي تمدنساز در دنيايي که همه از پوچانگاري و نيهيليسم رنج ميبرند و از آن طرف حقيقت در شخصيت حضرت امام به صورت اجمالي ظهور کرده، اگر آن حقيقت از مقام جامعيت به تفصيل در آيد و توسط عقل انسانها تصديق شود و انسانها شکل عملي آن حقيقت را در زندگي خود لمس کنند، حتماً آن حقيقت - به جهت آنکه قلبها را جهت ميدهد- تمدنساز و حرکتآفرين ميشود و ارزش واقعي آن در ساختن تاريخ ملت معلوم ميگردد، چون با فضاي آزادانديشي که ايجاد ميکند موجب همفکري و همدلي و اتحاد حقيقي ميگردد و اين گوهر اصلي تمدن اسلامي است. در راستاي نظر به تمدن اسلامي، اين وظيفهي ما است که از انديشهي حضرت امام چشم برنداريم و به آدابي که امکان ارتباط تفصيلي با آن شخصيت را برقرار ميکند مجهز شويم. بايد از جريانهايي که به بهانههاي مختلف تلاش ميکنند تا افراد متدين به انقلاب را با انواع تهمتها از انقلاب بيرون کنند و فضاي آزادانديشي در ذيل شخصيت امام را تنگ کنند، و ما را از اهداف عاليهي انقلاب اسلامي محروم گردانند، فاصله گرفت. حضرت امام ميفرمايند: مسئولين نظام ايرانِ انقلابي بايد بدانند كه عدهاي از خدا بيخبر براي از بينبردن انقلاب، هركس را كه بخواهد براي فقرا و مستمندان كار كند و راه اسلام و انقلاب را بپيمايد فوراً او را «كمونيست» و «التقاطي» ميخوانند. از اين اتهامات نبايد ترسيد. بايد خدا را در نظر داشت، و تمام همّ و تلاش خود را در جهت رضايت خدا و كمك به فقرا به كار گرفت و از هيچ تهمتي نترسيد. امريكا و استكبار در تمامي زمينهها افرادي را براي شكست انقلاب اسلامي در آستين دارند، در حوزهها و دانشگاهها مقدسنماها را كه خطر آنان را بارها و بارها گوشزد كردهام. اينان با تزويرشان از درون محتواي انقلاب و اسلام را نابود ميكنند. اينها با قيافهاي حق به جانب و طرفدار دين و ولايت همه را بيدين معرفي ميكنند. بايد از شرّ اينها به خدا پناه بريم.15 اراده و تلاش براي همفکري، اساسيترين کاري است که از طريق رجوع به شخصيت حضرت امام ميتوانيم به جامعه برگردانيم تا از سوء تفاهمهاي موجود که از تنگناهاي مهم تاريخي ما است عبور کنيم، با نظر به چنين هدفي کار ما شروع ميشود و متوجه برکاتي ميشويم که در رجوع به انديشهي حضرت امام پيش ميآيد. وقتي باورمان آمد که تفاهمِ لازم را نداريم و بيشتر به دنبال آن هستيم که ثابت کنيم هرکس به غير از ما فکر ميکند، منحرف است، معني تفکر در متوني که حضرت امام به يادگار گذاشتهاند روشن ميشود. اگر ما روي آثار امام تمرکز کنيم نه تنها عالَم را عالم ديگري مييابيم بلکه همديگر را هم طوري ديگر مينگريم. در ابتداي امر فکر ميکنيم چون خيلي خوب هستيم بقيه را قبول نداريم. در حالي که اگر در ذيل شخصيت امام قرار گرفتيم بدون آنکه در دام ليبراليته و اباحهگري بيفتيم، افراد را بر اساس مباني فکري که دارند ارزيابي ميکنيم و جايگاه افراد را با انديشه و شخصيت جامعِ حضرت امام مشخص ميکنيم و نه با انديشهو شخصيت خودمان. ابتدا بايد بدانيم هر چقدر ما ضربه خورديم به جهت آن است که شخصيتهايي را ناديده گرفتيم که ميتوانستند مبناي تفکر و تفاهم و وحدت جامعه باشند، در دعاي ندبهي عزيز - دعايي که انسان حيرت ميکند چگونه به بشريت هديه شده است تا جامعهي خود را دريابد- بعد از اينکه با اعتقادِ کامل، اظهار ميداريد که خداوند وعدهي خود را - مبني بر پيروزي متقين- حتماً عملي ميکند، اظهار ميداريد: «فَلْيبْکِ الْبَاکُون» بايد آنهايي که ميتوانند اشک بريزند - به جهت آنچه پيش آمده - اشک بريزند. در ادامه اظهار ميداريد: «اَينَ الْحَسَنُ اَينَ الْحُسَين» امام حسن و امام حسين عليه السلام کجايند؟ چرا سنت آن بزرگان در تاريخِ امروز ما حاضر نيست؟ يعني متوجه هستيد نگذاشتند اسلام از طريق امامان معصوم به تفصيل در آيد و آن طور که شايسته است از تئوري به عمل بپيوندد. آزادانديشي و تولد انديشههاي ژرف با توجه به سنت تفصيلِ حقايق اشراقي بايد امروز متوجه باشيم رجوع به امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به نحوي، رجوع به ائمهي اطهارh است، تا اسلام را به صورتي کاربردي در نظام تربيتي و اقتصادي و سياسي داشته باشيم. آيا از آن جهت که رهبري عزيز، تفصيل انديشهي امام در امور سياسي کشور شدند، ما با برکات غير قابل تصوري روبهرو نشديم؟ پس چرا در ساير امور از رجوع به امام کوتاهي ميکنيم؟ چرا به انديشهي حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» در مبادي فکري رجوع نميکنيم تا تفاهم شروع شود و وحدت ظهور کند و بستر تعالي افراد و تحقق تمدن اسلامي فراهم گردد؟ حضرت امام ميفرمايند: «اختلاف اگر زيربنايي و اصولي شد، موجب سستي نظام ميشود و اين مسئله روشن است که بين افراد و جناحهاي موجودِ وابسته به انقلاب اگر اختلاف هم باشد، صرفاً سياسي است ولو اينکه شکل عقيدتي به آن داده شود، چرا که همه در اصول با هم مشترکند و به همين خاطر است که من آنان را تأييد مينمايم. آنها نسبت به اسلام و قرآن و انقلاب وفادارند و دلشان براي کشور و مردم ميسوزد و هر کدام براي رشد اسلام و خدمت به مسلمين طرح و نظري دارند که به عقيدهي خود موجب رستگاري است... ولي اين بدان معنا نيست که همهي افراد تابع محض يک جريان باشند... و تشکل جديد مفهومش اختلاف نيست. انتقادِ بهجا و سازنده، باعث رشد جامعه ميشود. انتقاد اگر به حق باشد، موجب هدايت دو جريان ميشود. هيچکس نبايد خود را مطلق و مبرّاي از انتقاد ببيند... اگر در اين نظام کسي يا گروهي خداي ناکرده بيجهت در فکر حذف يا تخريب ديگران برآيد و مصلحت جناح و خط خود را بر مصلحت انقلاب مقدم بدارد، حتماً پيش از آنکه به رقيب يا رقباي خود ضربه بزند به اسلام و انقلاب لطمه وارد کرده است. در هر حال يکياز کارهايي که يقيناً رضايت خداوند متعال در آن است، تأليف قلوب و تلاش جهت زدودن کدورتها و نزديک ساختن مواضع خدمت به يکديگر است. بايد از واسطههايي که فقط کارشان القاي بدبيني نسبت به جناح مقابل است، پرهيز نمود....»16 ايشان دربارهي اهميت و ضرورت آزاديِ تفكر و انديشه چنين نظر مي دهند: «آزادي فكري اين است كه انسان در فكرش آزاد و بدون اينكه متمايل به يك طرف باشد، فكر كند. در مسائل علمي هم همين طور است. مسائل علمي را اگر چنانچه انسان آزاد فكر كند يك طور برداشت ميكند، اگر چنانچه ذهنش متوجه باشد، انگل باشد نسبت به اين قضيه، يك جور ديگر فكر ميكند، يك جور ديگر برداشت ميكند.»17 اسلام آزادي انسان را نه به صورت يك نياز و پديدهاي كه به مرور در عرصههاي مختلفِ حيات فردي و اجتماعي و سياسي و فرهنگي رخ نمايانده و ضرورت ها و آثار و ثمراتش را ظاهر كرده است، ميشناسد بلكه ميگويد آزادي در ژرفاي سرشت و فطرت انسان بنيان نهاده شده است. با اين وصف انسان به گونهاي با آزادي ممزوج و آميخته است كه نميتوان بين اين دو تباين و گسست ايجاد نمود و اين يك سنت و قانون ثابت و تغييرناپذير الهي است . اهميت خاصِ «آزادانديشي» را اينگونه بايد تبيين نمود كه در ميان اقسام آزادي، اين نوع آزادي به آن دليل كه با فكر و انديشه پيوند و ارتباط مييابد موجب زايش و تولد بسياري از افكار والا و ژرف و متعالي در جامعه ميگردد و از همين راه است كه بسترهاي رشد و كمال و پيشرفت گشوده ميشود و علوم و دانشها در رشتهها و تخصصهاي گوناگون به بار و ثمر مي نشينند و نظرات بديع و نو بهوجود ميآيند و بر اين اساس تأکيد ميشود بايد به همهي شخصيت امام رجوع کرد و انديشهي عرفاني و فلسفي ايشان در کنار انديشهي سياسي ايشان مورد غفلت قرار نگيرد. حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» آزادانديشي در مراكز علميِ حوزوي و در تعاملات علمي و دقيقِ فقها و علماي اسلام با يكديگر را با گسترهي حكومت و نظام اسلامي مرتبط و در هم آميخته مي دانند و تصريح مي كنند كه آزادي در ارائهي تفكرات و انديشهها در موضوعات مختلف اگرچه مخالف يكديگر هم باشد ضروري و لازم است و به هيچ وجه كسي نبايد در صدد جلوگيري از آنها برآيد . مشكل اصلي كساني كه فاقد آزادانديشي مي باشند اين است كه در آنچه به صورت طفيلي و وابستگي به آن رسيدهاند اصرار ميورزند و با تعصب و تصلب و جزمانديشي و تنگنظريهاي خود مانع بروز افكار آزاد و بلند ميگردند و از اين بدتر و خطرناكتر اينكه با هر انسان آزادانديش و فرزانه، عناد و دشمني ميورزند و در اوج هتاكي و پردهدري و برخوردهاي ضداخلاقي، با ديدگاهها و نظرات جديدِ آنان مخالفت ميكنند و چوب تكفير بر آنها ميزنند! در حاليکه حضرت امام هيچوقت نگاه سلبي به انديشههايي که در ذيل اسلام و انقلاب قرار داشتند نميکردند. با توجه به اينکه مقام معظم رهبري«حفظهالله» با تمام وجود تلاش ميکنند در ذيل شخصيت حضرت امام، تفصيل انديشهي امام باشند، بنده نظرات ايشان را در رابطه با آزادانديشي خدمتتان عرض ميکنم تا إنشاءالله عزيزان بيش از پيش به حساسيت موضوع پي ببرند و معني تفصيل شخصيت حضرت امام در اين مورد را بشناسند. مقام معظم رهبري ميفرمايند: اگر بخواهيم در زمينهي گسترش و توسعهي واقعي فرهنگ و انديشه و علم حقيقتاً کار کنيم، احتياج داريم به اينکه از مواهب خدادادي و در درجه اوّل آزادانديشي استفاده کنيم. آزادانديشي در جامعهي ما يک شعار مظلوم است. تا گفته ميشود آزادانديشي، عدّهاي فوري خيال ميکنند که بناست همهي بنيانهاي اصيل درهم شکسته شود و آنها چون به آن بنيانها دلبستهاند، ميترسند. عدّهاي ديگر هم تلقّي ميکنند که با آزادانديشي بايد اين بنيانها شکسته شود. هر دو گروه به آزادانديشي - که شرط لازم براي رشد فرهنگ و علم است- ظلم ميکنند. ما به آزادانديشي احتياج داريم. متأسّفانه گذشتهي فرهنگ کشور ما فضا را براي اين آزادانديشي بسيار تنگ کرده بود.18 ..... محيط آزادانديشي، محيط خاصي است که بايد آن را ايجاد کرد؛ آن هم کار شماهاست. البته به نظر من، گفت وگوي آزاد بايد از حوزه و دانشگاه شروع شود.... صاحبان فکر بايد بتوانند انديشهي خود را در محيط تخصّصي، بدون هوچيگري، بدون عوامفريبي و جنجال تحميلي و زيادي مطرح کنند و آن نقّادي شود؛ يک وقت بهطور کامل رد خواهد شد، يک وقت بهطور کامل قبول خواهد شد، يک وقت هم در نقّادي اصلاح خواهد شد و شکل صحيح خود را بهدست خواهد آورد. اين اتّفاق بايد بيفتد. ما الآن اين را نداريم. البته من به شما بگويم که محيط حوزه از اين جهت بهتر از محيط دانشگاه است. ميفرمايند:امروز ما احتياج مبرمي داريم به اينکه تفکّر آزادانديشانه - که با آن فرهنگ و علم توليد خواهد شد و گسترش و توسعهي واقعي پيدا خواهد کرد- در جامعه رشد پيدا کند و بتواند استعدادهاي افراد را به سمت خود جذب نمايد.19 .... براي مهار هرج و مرج فرهنگي بهترين راه، همين است که آزادي بيان در چارچوب قانون و توليد نظريه در چارچوب اسلام نهادينه شود. براي علاج بيماريها و هتاکيها و مهار هرج و مرج فرهنگي نيز بهترين راه، همين است که آزادي بيان در چارچوب قانون و توليد نظريه در چارچوب اسلام، حمايت و نهادينه شود. مقام معظم رهبري ميفرمايند: حرف اصلي ما امروز اين است که نه با توقف در گذشته و سرکوب نوآوري ميتوان به جايي رسيد، نه با رهاسازي و شالودهشکني و هرج و مرجِ اقتصادي و عقيدتي و فرهنگي ميتوان به جايي رسيد؛ هر دو غلط است. آزادي فکر؛ همان نهضت آزادفکري که ما دو، سه سال قبل مطرح کرديم و البته دانشجوها هم استقبال کردند؛ اما عملاً آن کاري را که من گفته بودم، انجام نشده است؛ نه در حوزه، نه در دانشگاه. من گفتم کرسي هاي آزادانديشي بگذاريد.20 ....ميداندادن به دانشجو براي اظهارنظر و تحقق کرسيهاي آزادانديشي، يکي ديگر از کارهايي است که بايد در زمينهي مسائل گوناگون اجتماعي و سياسي و علمي انجام بگيرد، ميدان دادن به دانشجوست براي اظهارنظر. از اظهار نظر هيچ نبايد بيمناک بود. شما تجربهي اين پدر پيرتان را در اين زمينه داشته باشيد. آني که کمک مي کند به پيشرفت کشور، آزادي واقعي فکرهاست؛ يعني آزادانه فکرکردن، آزادانه مطرح کردن، از هو و جنجال نترسيدن، به تشويق و تحريض اين و آن هم نگاه نکردن.21 مقام معظم رهبري«حفظهالله» در جمع اساتيد و طلاب حوزهي علميهي قم فرمودند: چرا اين کرسيهاي آزادانديشي در قم تشکيل نميشود؟ چه اشکالي دارد؟ حوزههاي علميهي ما، هميشه مرکز و مهد آزادانديشي علمي بوده و هنوز که هنوز است، ما افتخار ميکنيم و نظيرش را نداريم در حوزههاي درسي غير حوزهي علميه، که شاگرد پاي درس به استاد اشکال کند، پرخاش کند و استاد از او استشمام دشمني و غرض و مرض نکند. طلبه آزادانه اشکال ميکند، هيچ ملاحظهي استاد را هم نميکند. استاد هم مطلقا از اين رنج نميبرد و ناراحت نميشود، اين خيلي چيز مهمي است. خوب، اين مال حوزهي ماست. در حوزههاي علميهي ما، بزرگاني وجود داشتهاند که هم در فقه سليقهها و مناهج گوناگوني را ميپيمودند، هم در برخي از مسائل اصوليتر؛ فيلسوف بود، عارف بود، فقيه بود، اينها در کنار هم زندگي ميکردند با هم کار ميکردند؛ سابقهي حوزههاي ما اين جوري است. يکي، يک مبناي علمي داشت، ديگري آن را قبول نداشت. اگر شرح حال بزرگان و علما را نگاه کنيد، از اين قبيل مشاهده ميکنيد. مرحوم صاحب حدائق با مرحوم وحيد بهبهاني، نقطهي مقابل؛ هر دو در کربلا زندگي ميکردند؛ معاصر، مباحثه هم ميکردند با هم. يک شب در حرم مطهر سيدالشهدا عليه السلام اينها سر يک مسئلهاي شروع کردند بحثکردن، تا اذان صبح اين دو نفر روحاني ايستاده - حالا وحيد بهبهاني آن وقت نسبتا جوان بوده، اما صاحب حدائق پيرمردي هم بوده- بحث کردند! مباحثه هم ميکردند با هم، منازعه هم ميکردند، اما هر دو هم بودند، هر دو هم درس ميگفتند. من شنيدم که شاگردان وحيد - که وحيد تعصب شديدي عليه اخباريها داشت- مثل صاحب رياض و بعضي ديگر از شاگردان وحيد، ميرفتند درس صاحب حدائق هم شرکت ميکردند! اين جوري بوده؛ ما تحمل را در حوزه بايد بالا ببريم. خوب، يکي مشرب فلسفي دارد، يکي مشرب عرفاني دارد، يکي مشرب فقاهتي دارد، ممکن است همديگر را هم قبول نداشته باشند. من چند ماه پيش از اين، در مشهد گفتم که مرحوم آشيخ مجتبي قزويني«رضواناللهتعاليعليه» مشرب ضديت با فلسفهي حکمت متعاليه، مشرب ملاصدرا، داشت - ايشان شديد، در اين جهت خيلي غليظ بود- امام«رضواناللهتعاليعليه» چکيده و زبدهي مکتب ملاصدراست؛ نه فقط در زمينهي فلسفياش، در زمينهي عرفاني هم همين جور است. خوب، مرحوم آشيخ مجتبي نه فقط امام را قبول داشت، از امام ترويج ميکرد تا وقتي زنده بود. ترويج هم از امام کرد؛ ايشان بلند شد از مشهد آمد قم، ديدن امام. مرحوم آميرزا جواد آقا تهراني در مشهد جزو برگزيدگان و زبدگان همان مکتب بود، اما ايشان جبهه رفت. با تفسير حمد امام که در تلويزيون پخش ميشد، مخالف بودند؛ به خود من گفتند؛ هم ايشان، هم مرحوم آقاي مرواريد، اما حمايت ميکردند. از لحاظ مشرب و ممشا مخالف، اما از لحاظ تعامل سياسي، اجتماعي، رفاقتي، با هم مأنوس؛ همديگر را تحمل ميکردند. در قم بايد اين جوري باشد. يک نفري نظر فقهي ميدهد، نظر شاذي است. خيلي خوب، قبول نداريد، کرسي نظريهپردازي تشکيل بشود و مباحثه بشود؛ پنج نفر، ده نفر فاضل بيايند اين نظر فقهي را رد کنند با استدلال؛ اشکال ندارد. نظر فلسفي داده ميشود همين جور، نظر معارفي و کلامي داده ميشود همينجور، مسئلهي تکفير و رمي و اين حرفها را بايستي از حوزه ور انداخت؛ آن هم در داخل حوزه نسبت به علماي برجسته و بزرگ؛ يک گوشهاي از حرفشان با نظر بنده حقير مخالف است، بنده دهن باز کنم رمي کنم؛ نميشود اين جوري، اين را بايد از خودِ داخل طلبهها شروع کنيد. اين يک چيزي است که جز از طريق خود طلبهها و تشکيل کرسيهاي مباحثه و مناظره و همان نهضت آزاد فکري و آزادانديشي که عرض کرديم، ممکن نيست. اين را عرف کنيد در حوزهي علميه؛ در مجلات، در نوشتهها گفته شود.22 جايگاه غدير در تفصيل حقيقت اسلام اگر متوجه نباشيم اسلام يک حقيقت اجمالي است و از طريق ائمه عليه السلام به تفصيل ميآيد و در صدر اسلام پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم نگذاشتند آن حقيقت اجمالي به تفصيل بيايد، متوجه وظيفهي امروزين خود نخواهيم بود. سقيفه، غدير را در حجاب برد. غدير نصب الهي است براي آن که حقيقت قدسي اسلام توسط اميرالمؤمنين به تفصيل در آيد و مسلماً بدون اميرالمؤمنين عليه السلام اسلام حتماً ملموس نخواهد بود. زيرا رجوع به اسلام وقتي به صورت عملي ممکن است که نمونهي عيني اسلام، يعني قرآنِ ناطق مدّ نظرها قرار گيرد. آن کسي که امروز ميگويد: من به انديشهي ولايت فقيه معتقدم و نه به شخص ولي فقيه، جايگاه غدير را نميشناسد. با توجه به دعاي ندبه، فرهنگِ ايجاد تفصيل حقيقت اسلام از طريق امام تبيين ميشود و نه از طريق تئوريهاي بدون مصداق عيني. دعاي ندبه پيامي است به تاريخ که مردم متوجه باشند هنوز زمانه، ظرفيت رسيدن به اميرالمؤمنين عليه السلام را ندارد زيرا مردم متوجه نيستند حقيقت وَحي محمدي صلي الله عليه و آله والسلم بايد به تفصيل در آيد و اين کار فقط در فرهنگ اهلالبيت عليه السلام - که قلبشان محل تماس با حقيقت قرآن است - محقق ميشود. شيعه در اين دنيا نشان داده است، اگر يك فكر قدسي بخواهد جايش را در تاريخ باز كند، ساز و كارِ خاص خود را ميطلبد و نبايد به جهت اينکه شرايط تاريخي آن فکر فراهم نيست آن را به عنوان يک آرمان به فراموشي سپرد. در دعاي ندبه - که حکايت از بصيرت تاريخي شيعه دارد- روشن ميکنيد درست است که هنوز بشر نميداند دين، يک حقيقت اجمالي است که بايد تفصيلاً ظاهر بشود و فقط هم با اهل البيت عليه السلام ظاهر ميشود، ولي نبايد اين موضوع فراموش گردد و نسبت به ساز و کارِ لازم جهت تحقق شرايط تفصيل دين کوتاهي کرد، بر همين مبنا اشاره به سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميکنيد که حضرت ميفرمايند: «يَا عَلِيُّ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ يُعْرَفِ الْمُؤْمِنُونَ مِنْ بَعْدِي»23 اي علي اگر تو نبودي هيچ مؤمني بعد از من شناخته نميشد. زيرا پذيرفتن حکم خدا به ظهورِ حکم است در مقام تفصيل، آن هم توسط امامان معصوم. تأکيد بنده در اين جلسات اين است: همان نگاهي که در دعاي ندبه در رابطه با تفصيل اسلام توسط ائمه مطرح است، در ذيل اسلام و فرهنگ ائمه عليه السلام، نسبت به تفصيل انديشهي حضرت امام و انقلاب اسلامي بايد مطرح باشد. ما در دعاي ندبه متوجهايم هنوز روح جامعه به اينجا نرسيده است که اجمالِ يک حقيقت نياز به تفصيل دارد آن هم توسط کسي که روح آن حقيقت اشراقي را ميشناسد. فهم اين نکته بر شيعه و سني ضروري است، با اين نگاه شيعه و سني به درجهاي از شعور و خودآگاهي ميرسند که ديگر بحثهاي جَدَلي در بينشان رخت برميبندد. فرهنگي به ميان ميآيد که مسلمانان متوجه ميشوند براي ادامهي مسلماني نياز به تبيين اسلام دارند و اگر به عامل تفصيل اسلام رجوع نکنند در حدّي از اسلام بيبهره ميشوند که دستشان به ريختن خون فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آغشته ميشود. کربلا و آزادانديشي امام حسين عليه السلام در روز عاشورا در اولين خطبه فرمودند: «أَيُّهَاالنَّاسُ اسْمَعُوا قَوْلِي وَلَاتَعْجَلُوا حَتَّي أَعِظَكُمْ بِمَا يَحِقُّ لَكُمْ عَلَيَّ وَ حَتَّي أُعْذِرَ إِلَيْكُمْ فَإِنْ أَعْطَيْتُمُونِي النَّصَفَ كُنْتُمْ بِذَلِكَ أَسْعَدَ وَ إِنْ لَمْ تُعْطُونِي النَّصَفَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ فَأَجْمِعُوا رَأْيَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً»24 اي مردم به سخنان من گوش فرا دهيد و عجله نکنيد، تا شما را به آنچه بر عهدهي من است متذکر کنم و علت آمدنم به سوي شما را بگويم، اگر دليل من را پذيرفتيد و سخنم را حق دانستيد و با من از راه انصاف عمل کرديد، چه بهتر و دليلي بر جنگيدن با من نخواهيد داشت، و اگر دليلم را منطقي ندانستيد هرکاري خواستيد بکنيد، ولي اجازه دهيد سخنانم را عرض کنم تا امر بر شما مبهم و پوشيده نماند. حضرت شروع کردند از تقوا سخنگفتن و اصالتدادن به آخرت و ناپايداري دنيا. شمر خطاب به امام گفت: «ايمانم تباه اگر بدانم که تو چه ميگويي».25 ملاحظه کنيد چگونه تمام تلاش امام آن است که باب گفتگويي که بين مسلمانان بسته شده است و آن آزادانديشي که به حاشيه رفته است را بازگردانند تا در اثر آن، فرهنگ اموي رسوا شود و اتحاد و يگانگي به جامعهي مسلمانان برگردد. هر چند امثال شمر گوش شنوا براي شنيدن سخن حق را از دست داده است ولي اولين تأثير اين سخنان آن بود که سي نفر از لشکريان عمر سعد به لشکر امام پيوستند و اتحاد با امام را تا مرز شهادت دنبال نمودند و اين برگشت و يگانگي بعد از واقعهي عاشورا بسيار بيشتر انجام شد و جامعهي اسلامي يک قدم به سوي تاريخ متعالي خود نزديکترگشت و از يوغ ارتجاع امويان آزاد شد. حضرت امام حسين عليه السلام توصيه ميکنند بگذاريد من حرف خود را با شما بزنم، ببينيد آيا اين حرف موجب رشيدشدن شما ميشود يا نه، آيا با توجه به اين سخنان از نظر فکري بالغ ميشويد يا نه. بعد بُرير با آن مردم سخن ميگويد و آنها را دعوت به انديشيدن ميکند. يکي از سخنرانان ظهر عاشورا زُهير است تا بلکه کاري کند تا آن جماعت را به آزادانديشي رجوع دهد. آن آزادانديشي که با روحيهي امويان از جامعهي اسلامي رخت بربسته بود در اثر همين تلاشها بعد از حادثهي کربلا، به جهان اسلام برگشت و شرايط آنچنان عوض شد که در راستاي رجوع به اهل البيت عليه السلام و شنيدن سخنان آنان 4000 شاگرد در محضر امام صادق عليه السلام زانو ميزدند. از اين موضوع نميتوان ساده گذشت زيرا قبل از حادثهي کربلا درست موضوع برعکس بود در حدّي که هيچکس به اهل البيت عليه السلام رجوع نداشت به همين جهت روايتهاي فقهي از امام حسن و امام حسين عليه السلام بسيار کم است. با نهضت امام حسين عليه السلام آزادانديشي گمشده به جامعهي اسلامي برگشت و همان آزادانديشي بود که اسلام را نجات داد و شما امروز در جهان اسلام - به غير از وهابيها- ملاحظه ميکنيد همه به اسلامي نظر دارند که مستقيم يا غير مستقيم از امام صادق عليه السلام متأثر است. ولي اين همهي آن چيزي نيست که بايد در بين شيعه و سني محقق ميشد، هنوز جامعه اسلامي ضرورت تفصيل حقيقتِ وَحي را نميشناسد و به همين جهت از طريق دعاي ندبه نميگذاريم موضوع فراموش شود. اولاً: به خود و به جامعه يادآوري ميکنيم: بايد آن اجمال به تفصيل در آيد تا با حقيقت اسلام در زندگي روبهرو شويم. ثانياً: وظيفه داريم شرايط تفصيل وحي الهي را فراهم کنيم. شب و روز تلاش ملتِ شيعه، علماء و فقهاء و فضلاء اين است که شرايط را فراهم کنند تا ساز و کارِ ظهور آن کسي که اسلامِ اجمالي را تفصيل ميدهد، يعني حضرت مهدي (عج) فراهم گردد. مگر ولايت فقيه چيزي جز شرايط عبور از ظلمات دوران به سوي حاکميت امام معصوم است؟ ما نسبت به شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در حال حاضر همان وظيفهاي را داريم که دعاي ندبه به صورت کليتر نسبت به اصل اسلام متذکر آن است. اهل البيت عليه السلام به ما نشان دادند چگونه در ذيل فرهنگ آنها به علماي بالله رجوع کنيم تا بتوانيم به کمک نوري که برقلب چنين عالماني تجلي کرده تاريخ خود را جلو ببريم و همفکري و تفاهم را به ميان آوريم. خدايا! به حقيقت حسين عليه السلام قدرت اظهار حقيقت دين از اجمال به تفصيل را به ملت شيعهي ما عطا بفرما. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه هفتم ادبِ خاص رجوع به حقيقتِ اشراقي بسماللهالرحمنالرحيم امامان معصوم عليه السلام ؛ مبناي نظر و عمل سخن در اين رابطه بود که در اين زمان چه چيزي را مبادي فکري و عملي خود قرار دهيم تا بهترين فکر و بهترين عمل را نصيب خود کرده باشيم، با توجه به اينکه همواره بشر در عقل نظري و عقل عملي خود داراي مبادي است، چه چيزي شايسته است که مبادي ما در اين امور باشد؟ يا بايد مثل غربيها مبادي تفکر خود را نگاه بيکن و کانت به عالم و آدم قرار دهيم و مبتني بر آن نگاه فکر کنيم و عمل نماييم، و يا بايد مثل بسيجيها، مبادي انديشه و عمل خود را شخصيت امام خميني«رضواناللهعليه» قرار دهيم. هميشه ملتها در عقل نظري و عملي براساس آن مبادي که پذيرفتهاند فکر ميکنند. مبادي انسانها از يک جهت در انديشيدن يعني در عقل نظري، بديهيات است - حالا درست ميتوانند استفاده کنند يا نه بحث ديگري است- ارسطو با تدوين منطق صوري تلاش ميکند عقل نظري را مبتني بر بديهيات جلو ببرد تا از خطا مصون بماند. در جلو بردن عقل عملي بحمد الله انبياء و ائمه عليه السلام نقش مهمي ميتوانند داشته باشند، به شرطي که بشر تلاش کند عمل خود را براساس سيرهي عملي انسانهاي معصوم قرار دهد و بگويد: چون اميرالمؤمنين عليه السلام اينطور عمل کردند، من هم همينطور عمل ميکنم. به اين معنا مباني عقل عملي خود را امام معصوم قرار ميدهيم. معلوم است که اگر ملت ما مباني عمل خود را سيرهي انسانهاي معصوم قرار دهند در زندگي سياسي و اجتماعي خود به تفاهم ميرسند. در چنين حالتي وقتي بنده از شما بپرسم چرا اينطور عمل کرديد؟ و شما در جواب بفرمائيد چون در چنين شرايطي حضرت علي عليه السلام چنين عمل کردند، ميفهمم مبناي عمل شما چه بوده و چون هر دو به عصمت علي عليه السلام معتقديم شما را درک ميکنم و تفاهم به همين معنا است، ولي اگر مبناي عمل خود را کسي قرار داديم که براي طرف مقابل حجت نبود به تفاهم نميرسيم. در زيارت جامعه خطاب به امامان معصوم عرض ميکنيم: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ، مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ، مُطِيعٌ لَكُمْ» آنچه را شما حق ميدانيد، من نيز همان را حق ميدانم و آنچه را شما باطل ميدانيد من نيز همان را باطل ميدانم و تماماً مطيع شما هستم. اين نوع برخورد با اولياء الهي در صورتي ممکن است که انسان مبادي خود را شخصيت علمي و عملي آنها قرار دهد و نهتنها مطابق آنها عمل کند بلکه عقل خود را نيز به عقل آنها متصل گرداند. انسانها با پذيرفتن چنين انسانهايي به عنوان مبادي خود در تفاهم و اتحاد کامل قرار ميگيرند. وقتي تفاهم به معنايي که عرض کردم ظهور کرد، زمينهي وحدتِ حقيقي فراهم ميشود. وحدت حقهي حقيقيه يک موضوع اعتباري نيست که آحاد جامعه قرار گذاشته باشند بر اساس آن با يکديگر وحدت داشته باشند، بلکه وحدتي است مبتني بر يک حقيقتِ وجودي که عبارت باشد از عقل قدسي امام معصوم. اين همان وحدتي است که منجر به تحقق تمدن اسلامي ميشود. و هيچ انساني به شکوفايي حقيقي نميرسد مگر اينکه آن تمدن ظهور کند و وحدت حقيقي در جامعه صورت فعليت به خود بگيرد و در ذيل آن وحدت است که اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «لَوْ قَدْ قَامَ قَائِمُنَا لَأَنْزَلَتِ السَّمَاءُ قَطْرَهَا وَ لَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ نَبَاتَهَا وَ ذَهَبَتِ الشَّحْنَاءُ مِنْ قُلُوبِ الْعِبَادِ وَ اصْطَلَحَتِ السِّبَاع»1 هرگاه كه قائم ما قيام كند، بارانِ آسمان به اندازهاي که شايسته است ببارد و گياهِ زمين به اندازهاي که شايسته است برويد و كينه از دلهاي بندگان برود و درندگان و چهارپايان با هم سازش كنند. يعني تا اين حدّ تضادها از بين ميرود و وحدت حاکم ميشود و اُنسِ با حق تماماً در عالم ظهور ميکند. حقيقت حضرت اَحد مقابل با کثرت است و لذا اگر اين دنيا در عين کثرت در ذيل ولايت انسان کامل به وحدت برسد، عين اتصال به حضرت حق ميشود و زمين به آسمان وصل ميگردد زيرا آن کسي که در مقام «سبب المتصل بينَ الأرضِ وَ السّماء» است از غيب به ظهور آمده و آنچه در تکوين بود در تشريع بروز ميکند. سير بحث اينطور بود که اولاً: ما در امور نظري و عملي مبادي ميخواهيم. ثانياً: آن مبادي بايد امام معصوم باشد تا بتوانيم با رجوع به او به تفاهم برسيم. ثالثاً: ائمه عليه السلام در زمان غيبتِ امام معصوم فقهاي خاصي را جهت اين امر به ما معرفي کردهاند و فرمودهاند: «فَأَمَّا مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً عَلَي هَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ وَ ذَلِكَ لَا يَكُونُ إِلَّا بَعْضَ فُقَهَاءِ الشِّيعَةِ لَا جَمِيعَهُم»2 هر فقيهي كه مراقب نفس خود باشد و دين خود را حفظ کند و با هواي نفس خود مخالف باشد و مطيع امر مولاي خود يعني خدا و ائمهي معصومين عليه السلام باشد، بر عموم مردم است كه از چنين فقيهي پيروي كنند و البته اين شرائط تنها شامل برخي از فقهاي شيعي ميگردد نه تمامشان. از اين فرمايش امام ميفهميم در عين توجه به سيره و سنت امامان معصوم، چنين فقهايي را خداوند پرورانده و مسلّم مصداق امروزين آن نوع فقها، حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميباشند. از آنجايي که بشر در زمان غيبت به انساني نيازمند است که در ذيل اسلام و نبوت و امامت، بتواند مبادي عقل عملي و نظري امروز جامعهي اسلامي را تبيين کند بايد تلاش کنيم مصداق چنين فقيهي را که روايت فوق توصيف ميکند پيدا کنيم. همانطور که حضرت وليعصر (عج) در مقام خودشان مذکِّر به خداوند و پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هستند، فقيهي در زمان غيبت بايد مرجع امور جامعهي اسلامي باشد که مذکِّر به خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم باشد. شما در دعاي ندبه با نظر به وجود مقدس حضرت ولي عصر صلي الله عليه و آله والسلم عرضه ميداريد: «اللَّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِيدُكَ التَّائِقُونَ إِلَي وَلِيِّكَ، الْمُذَكِّرِ بِكَ وَ بِنَبِيِّك» خداوندا ما بندگان کوچک تو، مشتاق وليّ تو هستيم که مذکِّر تو و پيامبرت ميباشد. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به عنوان فقيهي که خداوند براي زمان غيبت پرورانده، به جهت اشراقيبودن شخصيتشان، ميتوانند در ذيل مقام اهلالبيت عليه السلام ، مذکِّر حقيقت توحيد و نبوت و امامت باشند و به عنوان مبادي امروز ما، عامل تفاهم و وحدت حقيقي گردند. البته طبق روايت فوق معلوم شد که ما نميتوانيم هر عالم با سوادي را تفصيل مقام اجمالي حقايق غيبيهي جامعِ نبوي و علوي بدانيم. عالماني مدّ نظرند که بتوانند مظاهر انوار الهي باشند. ادب و آداب خاص چون در حال حاضر جهت امور اجتماعي خود، نياز به مبادي الهي داريم تا تفکري که مناسب آن مبادي است شروع بشود و وحدت ظهور کند، خداوند شخصيت حضرت امام را پروراند و ما را دعوت کردهاند تا با آمادگي و شايستگي خاصي به ايشان رجوع کنيم و چمرانگونه در مقام تفصيل شخصيت ايشان قرار گيريم. وقتي متوجه شديم شخصيت حضرت امام که يک شخصيت اشراقي است ميتواند مبادي امروز ما باشد، ديگر نميشود رابطهمان با ايشان مثل رابطهاي باشد که با کتاب و درس و مدرسه و حوزه داريم، بايد رابطهي ما با ايشان رابطهي تفصيل آن اجمال باشد -مواظب باشيد هيچ موردي که در جلسات قبل عرض شد مورد غفلت قرار نگيرد - وقتي مشخص شد رابطهي ما با شخصيت امام بايد جهت تفصيل آن اجمال باشد، موضوع بعدي اين است که بدانيم براي به تفصيلآوردن آن حقيقتِ اشراقي و در ذيل اشراق آن شخصيتِ جامع قرارگرفتن، ادب و آداب خاص و سلوک مخصوص به خود را ميخواهد و براي رسيدن به آن سلوک اولاً: بايد رجوع ما رجوع وجودي باشد- که در جلسات آينده به آن ميپردازيم- ثانياً: بايد تلاش کرد در راستاي رجوعِ وجودي به حقيقت اشراقي حضرت امام، از فرهنگي که اصالت را به اعتباريات بشري ميدهد عبور کنيم وگرنه در ظلماتِ اعتباريات و اصالتدادن به کثرات هرگز متوجه هيچ حقيقت اشراقي نخواهيم شد. جهت قرارگرفتن در مسير تفصيلِ مکتب حضرت امام«رضواناللهعليه» بايد مثل كاري كه در دعاي ندبه انجام ميدهيم، بکنيم تا اولاً: معلوم شود آرمان ما جهت اصلاح امورِ خود، تفصيل فکر حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» است و ثانياً: متوجه باشيم در هيچ شرايطي نميتوان از عزمِ تفصيلدادن آن فکر دست برداشت وگرنه از راز حيات حقيقي امروزين خود دست برداشتهايم. همينطور که حضرت بقيت الله (عج) به عنوان تفصيل اسلام، آن قدر مهماند که شيعه با تمام وجود مواظب است آن حضرت از افق تاريخش به حاشيه نرود تا اسماء الهي به کاملترين شکل در جامعه ظهور کند، عرض ميکنم اگر بخواهيد حضرت حق در اين زمان ظهور کنند و به نور اسماي حسناي خود وارد زندگي ما شوند، بايد با مکتب امام نيز همينطور برخورد کنيد که در مرتبهي بالاتر با حضرت بقيت الله برخورد ميکنيد. و اين است معني اينکه گفته ميشود آرمان ما جهت اصلاح امور خود، تفصيل شخصيت و انديشهي حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» است و مثل کاري که در دعاي ندبه ميکنيد که نميگذاريد حضرت بقيت الله از منظرتان بيرون رود، نبايد بگذاريم ظهور شخصيت و انديشهي حضرت روح الله به تعويق بيفتد و لذا در هيچ شرايطي از عزمِ تفصيلدادن به آن فکر دست برنميداريم وگرنه از رمز و راز حيات حقيقي خود دست برداشتهايم. عنايت داشته باشيد نميخواهيم نسبت به شخصيت حضرت امام غلوّ کنيم و ايشان را در جايگاه امام معصوم بنشانيم بلکه متوجه هستيم بايد در زمان غيبتِ امام معصوم راهکاري صحيح براي رجوعِ به دين داشته باشيم تا از انواع ظلمات عبور کنيم و به اهداف نوراني تاريخ خود برسيم و اين راهکار رجوع به شخصيت علمي و عملي حضرت امام است. حضور در تاريخي سراسر وحدت ما در تاريخ خود از تنگناهاي مهمي عبور کردهايم و تنگناهاي مهمتري نيز در پيش رو داريم. اگر قبل از وقوع دفاع مقدس به ما خبر ميدادند دنيا متحد شده تا با شما بجنگد مسلّم تزلزلي در بين ملت ما ايجاد ميشد ولي ديديد که دنيا به ما حمله کرد و ما با روح ايماني خود از آن مرحله از تاريخِ خود گذشتيم، به طوري که اگر امروز به ما خبر دهند همهي مستکبرين بنا دارند به شما حمله کنند، هيچگونه عکسالعمل غير عادي از ما نخواهند ديد، همينطور هم از تحريمهاي بينالمللي عبور کردهايم، گفتند: همهي غرب برنامهريزي کرده تا ايران را گرفتار تحريمهاي فلجکننده بکند ولي ايرانيها با خيال راحت در عيد نوروز با خوشحالي تمام به ديد و باز ديد مشغولند. اينها نمونههايي است از «عبور تاريخي» از تنگناها از يک طرف و «رجوع به آرمانهاي تاريخي» از طرف ديگر. ما از طريق حضرت امام اين مراحل را پشت سر گذاشتيم. ما تاريخ جديد خود را پيدا کردهايم، هر چند ممکن است هنوز بعضي از مردمِ ما بيرون از اين تاريخ بهسر ببرند و خود را در تاريخي که از انبياء شروع شده و به مهدي (عج) ختم ميشود احساس نکنند. همينطور که با رجوع به شخصيت حضرت امام و عبور از بعضي از تنگناهاي تاريخ، فعلاً از تاريخ خود بهرهمند هستيم، اگر در سير تاريخي خود با جدّيت تمام، رجوعِ خود به امام را کامل کنيم به اساسيترين بهرهي تاريخي که همان تفکر و تفاهم و وحدت است خواهيم رسيد. همينطور که اگر 50 سال پيش ميگفتند به کمک شخصيت حضرت امام ميتوانيد از ترسِ مقابله با استکبار عبور کنيد، آن را بعيد ميدانستيد، ولي به جهت پذيرفتن شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» از آن مرحله عبور کرديد، اگر رجوع خود را به امام کامل کنيم از يک تاريخ، سوء تفاهم نيز عبور خواهيم کرد و تفاهم و وحدت جزء تاريخ ما خواهد شد. همينطور که فکر نميکرديم روحيهي عدم ترس از استکبار جزء تاريخ ما شود و شد. در همين رابطه حضرت امام«رضواناللهعليه» ميفرمايند: «...ما باز مراحلي در پيش داريم و بايد به آن مراحل برسيم و جمهوري اسلامي با محتواي واقعي خودش در ايران پياده شود.»3 حضور در تاريخِ سراسر وحدت، زمينهي شکوفايي عميقترين ابعاد روحاني افراد در جامعه ميشود. ما بايد متوجه باشيم افراد و گروههايي هستند که مانع ايجاد فضاي معنوي و وحدت حقيقي ميباشند و بايد بدانيم چگونه از القائات اين افراد عبور کنيم. در رابطه با تنگناهاي تاريخي که پشت سر گذاشتهايم حضرت امام ميفرمايند: «در شروع مبارزات اسلامي اگر ميخواستي بگويي شاه خائن است، بلافاصله جواب ميشنيدي كه شاه شيعه است! عدهاي مقدس نماي واپسگرا همه چيز را حرام ميدانستند و هيچكس قدرت اين را نداشت كه در مقابل آنها قد علم كند. خون دلي كه پدر پيرتان از اين دستهي متحجّر خورده است، هرگز از فشارها و سختيهاي ديگران نخورده است. وقتي شعار جدايي دين از سياست جا افتاد و فقاهت در منطق ناآگاهان، غرقشدن در احكام فردي و عبادي شد و قهراً فقيه هم مجاز نبود كه از اين دايره و حصار بيرون رود و در سياست [و] حكومت دخالت نمايد، حماقت روحاني در معاشرت با مردم فضيلت شد. به زعم بعض افراد، روحانيت زماني قابل احترام و تكريم بود كه حماقت از سراپاي وجودش ببارد و إلاّ عالِم سيّاس و روحاني كاردان و زيرك، كاسهاي زير نيم كاسه داشت. و اين از مسائل رايج حوزهها بود كه هركس كج راه ميرفت متدينتر بود. يادگرفتن زبان خارجي، كفر و فلسفه و عرفان، گناه و شرك بهشمار ميرفت. در مدرسهي فيضيه فرزند خردسالم، مرحوم مصطفي از كوزهاي آب نوشيد، كوزه را آب كشيدند، چرا كه من فلسفه ميگفتم. ترديدي ندارم اگر همين روند ادامه مييافت، وضع روحانيت و حوزهها، وضع كليساهاي قرون وسطي ميشد كه خداوند بر مسلمين و روحانيت منت نهاد و كيان و مجدِ واقعي حوزهها را حفظ نمود. علماي دينباور در همين حوزهها تربيت شدند و صفوف خويش را از ديگران جدا كردند. قيام بزرگ اسلاميمان نشأت گرفته از همين بارقه است. البته هنوز حوزهها به هر دو تفكر آميختهاند و بايد مراقب بود كه تفكر جدايي دين از سياست از لايههاي تفكر اهل جمود به طلاب جوان سرايت نكند و يكي از مسائلي كه بايد براي طلاب جوان ترسيم شود، همين قضيه است كه چگونه در دوران وانفساي نفوذ مقدسين نافهم و سادهلوحان بيسواد، عدهاي كمر همت بستهاند و براي نجات اسلام و حوزه و روحانيت از جان و آبرو سرمايه گذاشتهاند. اوضاع مثل امروز نبود، هركس صد در صد معتقد به مبارزه نبود زير فشارها و تهديدهاي مقدسنماها از ميدان به در ميرفت؛ ترويج تفكر «شاه سايهي خداست» و يا «با گوشت و پوست نميتوان در مقابل توپ و تانك ايستاد» و اينكه «ما مكلف به جهاد و مبارزه نيستيم» و يا «جواب خون مقتولين را چه كسي ميدهد» و از همه شكنندهتر، شعار گمراهكنندهي «حكومت قبل از ظهور امام زمان عليه السلام باطل است» و هزاران «إن قُلتِ» ديگر، مشكلات بزرگ و جانفرسايي بودند كه نميشد با نصيحت و مبارزهي منفي و تبليغات، جلوي آنها را گرفت؛ تنها راه حل، مبارزه و ايثار خون بود كه خداوند وسيلهاش را آماده نمود. علما و روحانيت متعهد سينه را براي مقابله با هر تير زهرآگيني كه به طرف اسلام شليك ميشد آماده نمودند و به مسلخ عشق آمدند.»4 موانع وحدت بايد بپذيريم جهت رسيدن به وحدتِ حقيقي موانعي در پيش رو داريم ولي گمان نکنيم چنين وحدتي جزء تاريخ ما نيست، حضرت امام علاوه بر اينکه موانع را گوشزد ميکنند، شرايط عبور را نيز نشان ميدهند. ميفرمايند: «امروز عدهاي با ژست [تقدس] مآبي چنان تيشه به ريشهي دين و انقلاب و نظام ميزنند كه گويي وظيفهاي غير از اين ندارند. خطر تحجّرگرايان و مقدس نمايانِ احمق در حوزههاي علميه كم نيست. طلاب عزيز لحظهاي از فكر اين مارهاي خوش خط و خال كوتاهي نكنند، اينها مروّج اسلام امريكايياند و دشمن رسول الله. آيا در مقابل اين افعيها نبايد اتحاد طلاب عزيز حفظ شود؟»5 امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ما را متوجه حضور بيگانگان در نظام فرهنگي کشور ميکنند و راهکار را آن ميدانند که وحدت بين نيروهاي انقلاب با تمام تلاش حفظ شود. روشن مينمايند بيشترين ضربه را ما از روحانينماها و مقدسمآبان خوردهايم که به ظاهر بر روي اسلام تأکيد ميکنند ولي نتيجهي آن تأکيدها تفرقه بين مؤمنين ميشود. ميفرمايند: «آنقدر که اسلام از اين مقدسين روحانينما ضربه خورده است از هيچ قشر ديگر نخورده»6 و تأکيد ميکنند پروندهي تفکر اين گروه همچنان باز است و شيوهي مقدسمآبي و دينفروشي عوض شده است و ميفرمايند: «همهي اينها نتيجهي نفوذ بيگانگان در جايگاه و در فرهنگ حوزههاست و برخورد واقعي هم با اين خطرات بسيار مشکل و پيچيده است»7 و سپس جهت قطع نفوذ بيگانگان در حوزهها بر اتحاد و يکپارچگي بين طلابِ انقلابي تأکيد ميکنند و معتقدند هيچ دليل شرعي و عقلي وجود ندارد که اختلاف سليقهها و برداشتها و حتي ضعف مديريتها موجب بههمخوردن وحدت طلاب و علماء متعهد گردد. مقام معظم رهبري«حفظهالله» در رابطه با عبور از حيلههاي استکبار ميفرمايند: بايد کاري کرد که دشمن از ادامهي حيلهگرياش مأيوس بشود. مسلّم دشمن از اينکه از نظر جنگي بخواهد با ما برخورد کند مأيوس شده است ولي هنوز در تنگناي عدم تفکر صحيح و سوء تفاهم گرفتاريم و ميتوانيم در ذيل شخصيت و انديشهي حضرت امام از اين نقيصه عبور کنيم و وحدت حقيقي را بين آحاد جامعه محقق نماييم . موضوع وحدت در ذيل انگيزهي الهي و مقاصد عالي آنقدر مهم است که حضرت امام«رضواناللهعليه» در وصيتنامهي خود بهعنوان يکي از توصيههاي مهمشان ميفرمايند: «بيترديد رمز بقاي انقلاب اسلامي همان رمز پيروزي است؛ و رمز پيروزي را ملت ميداند و نسلهاي آينده در تاريخ خواهند خواند كه دو ركن اصلي آن: انگيزه الهي و مقصد عالي حكومت اسلامي؛ و اجتماع ملت در سراسر كشور با وحدت كلمه براي همان انگيزه و مقصد. اين جانب به همهي نسلهاي حاضر و آينده وصيت ميكنم كه اگر بخواهيد اسلام و حكومت الله برقرار باشد و دست استعمار و استثمارگرانِ خارج و داخل از كشورتان قطع شود، اين انگيزهي الهي را كه خداوند تعالي در قرآن كريم بر آن سفارش فرموده است از دست ندهيد؛ و در مقابل اين انگيزه كه رمز پيروزي و بقاي آن است، فراموشي هدف و تفرقه و اختلاف است.»8 با نظر به چنين افقهايي عرض ميکنم در هيچ شرايطي از عزمِ تفصيلدادنِ فکر و انديشهي حضرت امام نبايد دست برداشت وگرنه از رمز و راز حيات حقيقي خود دست برداشتهايم. مهمترين تنگنا رمز اصلي حيات حقيقي در وحدت نهفته است و آن وحدت با رجوع به حضرت اَحدي محقق ميشود. به همان معنايي که خداوند فرمود: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ * وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا»9 اي مؤمنين آنطور که شايستهي تقوا است، تقوا را رعايت کنيد و مواظب باشيد طوري از دنيا برويد که با تمام وجود تسليم احکام الهي شده باشيد و به ريسمان الهي به صورت جمعي چنگ بزنيد و تفرقهي بين خود را دامن نزنيد. اينکه ميفرمايد به صورت جمعي به حبل الهي چنگ بزنيد، متذکر اين نکته است که اگر خواستيد حقيقتاً بندگي خدا را انجام دهيد بايد در حالت وحدتِ بين خود، به حضرت حق رجوع کنيد. متأسفانه ما عموماً به وحدتي که بايد در جامعه مستقر شود به صورت سياسي نگاه ميکنيم و به وحدتي که دين به آن اشاره دارد و حضرت امام بر آن تأکيد دارند به عنوان يک موضوعِ اعتباري مينگريم و اين از مهمترين تنگناهايي است که بايد از آن عبور کرد، زيرا مقام اشراقي، سراسر وحدت است و همهي حقايق را در خودش به صورت جامع دارد و شهداء با اين نگاه به حضرت امام رجوع کردند و فاني از خود و باقي به امام شدند. فرداي قيامت شما شهدا را با امام ميبينيد. مگر امروز شما شهيد خرازي و شهيد چمران را بدون امام، شهيد خرازي و شهيد چمران ميبينيد؟ اين يک چيز عجيبي است که در برخورد با انسانهاي اشراقي و قرار گرفتن در ذيل شخصيت آنها، انسان از جنس آنها ميشود، مثل شهداي کربلا که ظهور تفصيلي مقام اجمالي حضرت سيد الشهداء عليه السلام شدند. شما حضرت ابالفضل عليه السلام را جلوهاي از امام حسين عليه السلام مييابيد و با ارادت به حضرت اباالفضل عليه السلام به شخصيت امام حسين عليه السلام منتقل ميشويد، بدون اينکه حضرت را منفک از امام حسين عليه السلام بنگريد و بر همين اساس حضرت علي عليه السلام ميفرمايند: «مَنْ أَحَبَّنَا كَانَ مَعَنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ»10 هرکس نسبت به ما محبت ورزد در روز قيامت با ما است. به اين معنا که يک نوع اتحادي با امام دارد. چون وقتي کسي در ذيل شخصيت يک انسان اشراقي قرار گيرد ديگر دوگانگي با او ندارد، مثل نور بيرنگي است که در ذيل نور شديدتر از خود قرار دارد. در مورد به تفصيلآوردن شخصيت عرفاني، معرفتي، سياسي، فقهي، حماسي حضرت امام بايد آمادگي خاصي را در خود ايجاد کنيم تا لااقل شخصيت حضرت امام براي عبور از ظلمات دوران فراموش نشود و در دست سياستزدگان بيفتد و آنها بخواهند با آن معاملهي سياسي کنند و يک حقيقت وجودي را به يک موضوع اعتباري تبديل نمايند. اين نيز يک نحوه به فراموشيکشاندن آن حقيقت است. در مورد قرآن معتقديد؛ «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ، لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»11 قرآن يک حقيقت وجودي متعالي است که قلب مطهر اولياء معصوم با آن تماس دارد و سخنان و رفتار آنها صورتِ حقيقتِ وجودي قرآن است. چنين اعتقادي شما را آماده ميکند تا رجوع شما به اهل البيت عليه السلام رجوع وجودي باشد. ولي اگر کسي بگويد ائمه عليه السلام آدمهاي خوبي بودند، هرگز آنطور که بايد به آنها رجوع نميکند، رجوع او مثل رجوع ابوحنيفه به امام صادق عليه السلام خواهد بود که حضرت را به عنوان يک عالم قبول داشت ولي براي حضرت هيچ مقام قدسي قائل نبود. همين طور که خليفهي دوم قرآن را الفاظ اعتباري ميدانست که از طرف خدا به گوش پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم رسيده و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آن الفاظ را شنيدهاند - همينطور که ما ميشنويم- و به ما رساندهاند. در کتاب «معنويت شيعه» از علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميتوانيد نمونهي اين نوع برخورد با وحي الهي توسط خلفاء را ملاحظه کنيد. وقتي قرآن اعتباري شد شخصيت امام صادق عليه السلام هم ميشود اعتباري هر چند آدم خوبي است. تضادي که در شخصيت ابوحنيفه ميبينيد از همين قرار است که از يک طرف تا آنجا براي حضرت صادق عليه السلام احترام قائل است که ميگويد: «لَوْ لا السِّنَتَان لَهَلَکَ النُّعمان»12 اگر آن دو سال نبود که در خدمت حضرت صادق بودم، نعمان - لقب ابوحنيفه- هلاک ميشد. و از طرف ديگر براي خود دستگاه فقهي متفاوت با امام صادق عليه السلام دارد. در اين ديدگاه به شخصيت اشراقي اولياء الهي نظر نميشود و لذا در عين آن که از نظر علمي از آنها استفاده ميکنند خود را تحت پرتو شخصيت آنها قرار نميدهند و از به فعليترسيدن ابعاد فطري خود را محروم ميکنند. منظور ما از اينکه ميگوئيم بايد مواظب بود که انديشهي حضرت امام در دست سياستزدگان نيفتد به اين معنا است که آنها حقيقت را به صورت اعتبار در ميآورند، در حاليکه شأن حقيقتِ اشراقي آن است که بايد در ذيل آن قرار گرفت و به آن رجوع وجودي داشت نه رجوعي که به ماهيات داريم، آري اگر از جايگاه اشراقي شخصيت امام غفلت شود به اسم ارادت به حضرت امام، جامعه گرفتار سياسيبازي ميشود. ما هزار سال هم براي بشر قانون تصويب کنيم و او را مجبور به انجام آن قوانين بنمائيم ولي متوجه جايگاه اشراقي قوانين - به جهت الهيبودن آنها- نباشيم مشکلات همين است که ميبينيد. اگر مؤمنين معتقد باشند قواعد جامعه موضوعاتي قراردادي و اعتباري است و قوانين هم به نحوي به شخصيت اشراقي امام ربط پيدا نميکند، به آن متعهد نخواهند بود و عملاً بين افراد جامعه اختلاف واقع ميشود. مقام معظم رهبري«حفظهالله» ميفرمايند: «چون روش امام عزيز آن بود که از دولتها پشتيباني ميکردند ما هم همين کار را ميکنيم». ملاحظه کنيد چگونه ايشان رجوع به قاعدهاي ميکنند که مربوط به شخصيت حضرت امام است. اين يک نمونه از همان چيزي است که بنده تأکيد دارم بايد قوانين ما به شخصيت اشراقي حضرت امام ربط پيدا کند تا مردم در رعايت آن قوانين متعهد باشند. به گفتهي مقام معظم رهبري«حفظهالله»: ما بايد اين راه را ادامه دهيم، آن چيزي که از امام براي ما قابل تقليد است هدفهاي او و حرکت به سمت آن اهداف است. هيچکدام از هدفها، آرمانهايي که امام معين کردند، صرف نظر کردني نيست. آن بزرگوار براي ملت ايران و انقلاب و نظام جمهوري اسلامي، بهترين و والاترين و اصيلترين هدفها را انتخاب کردند و به زبان آوردند و آنها را در دهها اثر از ادبياتِ مخصوص خود ثبت کرده و حرکت به سمت آنها را نشان دادند.13 با سياسيکردن مکتب امام و اعتباري دانستن رهنمودهاي ايشان، انقلاب اسلامي در آن حدّ تقليل مييابد که آرمان ما ژاپن اسلامي شود و با ايجاد نيازهاي تصنعي، چيزي در حدّ احزاب سياسي به مردم تحميل گردد. دين؛ حقيقت يا اعتبار؟ اميد دارم در دوستان اين حس پيدا شود که چرا ميگوئيم «سياست ما عين ديانت ما است» و بفهميم تمام مسائل اجتماعي ما بايد مبتني بر يک معرفت حقيقيهي حقهي وجودي باشد، اگر خودِ اين جمله يک جملهي اعتباري به حساب آمد و نه يک حقيقت، دين را هم اعتباري قلمداد ميکنيم، چون سياستِ مبتني بر اين دين اعتباري، اعتباري است. در آن صورت نبايد تعجب کرد وقتي ملاحظه ميکنيم ديانت، بازيچهي سياستبازان شده است. وقتي جايگاه اشراقي دين مورد غفلت قرار گرفت بايد منتظر همهي اين چيزها باشيم. مگر اين که به جاي سقيفه، غدير بنشيند. سقيفه هيچ چيز نيست جز فکري که دين را يک اعتبار از طرف خدا ميداند و بر اين مبنا به خود حق ميدهند که بگويند فعلاً صلاح نيست سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در غدير عمل شود. تنها فرهنگي که معتقد است نبوت يک حقيقت اشراقي است و همهي دستورات پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم بر قلب او نازل شده و پرتو شخصيت الهي اوست و ولايت امام معصوم بر جامعه، نصب الهي است، ميتواند بگويد: «سياست ما عين ديانت ما است» يعني سياست ما مباني غيبي باطني دارد و نه اعتباري. در غفلت از اين موضوع است که سياستبازي و حزببازي گريبان جامعهي اسلامي را ميگيرد وگرنه صرف اين که ما حزب داشته باشيم تا آرمانهاي انقلاب را زنده نگهدارد کار بسيار خوبي است. مقام معظم رهبري«حفظهالله» در جمع دانشجويان در کرمانشاه فرمودند: ما با تحزّب مطلقاً مخالفتي نداريم و معتقديم تحزّب با وحدت جامعه منافاتي ندارد؛ به شرط آنکه با نگاه درست ايجاد شود. اگر حزبي براي کانال کشي وکادرسازي و هدايت فکري جامعه در زمينههاي سياسي، ديني، عقيدتي و ديگر عرصهها بهوجود آيد و قصد خود را در دست گرفتن قدرت قرار ندهد، کاري خوب و مورد تأييد است که البته اينگونه احزاب، اگر در رقابتهاي سياسي هم وارد شوند، به طور طبيعي برنده ميشوند.14 پيشنهاد بنده آن است، رفقايي که گروههاي مذهبي تشکيل دادهاند، دستورالعمل و فلسفهي وجودي خود را همين جملهي رهبري قرار دهند، يعني گروهي باشيد که مبنايتان کادرسازي براي نظام باشد و در هدايت فکري و زمينههاي سياسي و عقيدتي فعاليت نماييد. مقام معظم رهبري در ادامه ميفرمايند: ولي برخي احزاب مانند احزاب کنوني غرب در واقع باشگاههايي براي کسب قدرت هستند و سعي ميکنند از هر طريق، از جمله زد و بند سياسي به قدرت برسند که ما اينگونه تحزب را تأييد نميکنيم اما اگر کساني با همين نگاه، دنبال تشکيل حزب باشند، جلوي آنها را نميگيريم. اين همان آزادانديشي است که رهبري مکرراً بر آن تأکيد داشتهاند و تا ما وارد چنين روحيهاي نشويم در جادهي تحقق تمدن اسلامي وارد نشدهايم. ملاحظه کنيد ايشان ميفرمايند اين نوع تحزّب را ما تأييد نميکنيم و قبول نداريم، اما نظام اسلامي به اين گروهها اجازهي فعاليت ميدهد، اين همان نظر به شخصيت حضرت امام است که روح آزادانديشي را به ما ميدهد، چون جامعهي اسلامي بايد ظرفيت اين را داشته باشد که مخالفين نظام تا وقتي که برنامهي براندازي ندارند بتوانند فعاليتهاي خودشان را ادامه دهند و ما بايد آنقدر رشد کنيم که بتوانيم با برنامههاي فرهنگي خودمان جامعه را جلو ببريم و تحت تأثير فرهنگهاي غير الهي قرار نگيريم. ما مذهبيها از جهت تحليل نظر مخالفين هنوز در حدّي که رهبر معظم انقلاب مدّ نظر دارند، نيستيم. ما هنوز آنچنان در تنگناي تاريخي گرفتاريم که اگر بدانيم فردا اين گروه يا اين فرد ميخواهند سخني مخالف ما بگويند از همين امروز محدودشان ميکنيم و از سعهي صدرِ خود ميکاهيم، بعد هم ميگوئيم چرا خداوند فيض خود را از ما دريغ ميدارد. در حاليکه اگر با نور اشراقي حضرت امام مرتبط شويم به همان آزادانديشي که حضرت امام مدّ نظر داشتند اعتقاد پيدا ميکنيم. نمونهي اعتقاد به آزادانديشي حضرت امام، رهبر انقلاباند و تفضلاتي که خداوند از آن طريق به ايشان کرده است. تفصيل حضرت امام تا اين حدّ است که به آزادانديشي ايمان بياوريم، همانطور که در مکتب امام اعتماد به مردم جزء مکتب است و نه يک مصلحت سياسي. صحبتهاي حضرت امام که اصرار ميکردند مثل مباحثات طلبگي در امور فرهنگي با همديگر برخورد کنيد براي آن بود تا در عين مخالفتِ فکري با همديگر، در ذيل اسلام، همديگر را تحمل کنيم و نهتنها تحمل بلکه همديگر را درک کنيم، يعني بفهميم طرف مخالف ما چه ميگويد، حالا نظرش را قبول نداريم مطلب دوم است. وظيفهي ماست که مبادي معرفتي اين نوع توصيههايي که حضرت امام بر آن تأکيد دارند را پيدا کنيم تا به شخصيت اشراقي حضرت امام متصل شويم و بتوانيم آن انديشه را تفصيل دهيم. وقتي به مقام اشراقي حضرت امام اعتقاد داشته باشيد و براساس آن اعتقاد در ذيل آن شخصيت قرار گرفتيد و ادب و آداب مخصوص آن را رعايت کرديد، تفصيل آن شخصيت را ميتوانيد محقق کنيد. اين نوع رجوع به حضرت امام خيلي فرق ميکند با آن نوع رجوعي که جريانهاي سياسي به حضرت امام دارند. چطور شما در دعاي ندبه متوجه حقيقت پيامبران و امامان هستيد و خود را در تاريخ نوراني و معنوي آنها قرار ميدهيد تا بتوانيد جاي امروزي خود را نسبت به حضرت بقيت الله (عج) معلوم کنيد؟ به شخصيت حضرت امام هم بايد به همين شکل رجوع داشت و ايشان را نيز يکي از حلقههاي تاريخ نوراني و معنوي اولياء و انبياء دانست که نهايت حرکتشان به ظهور قطب عالم امکان يعني حضرت مهدي (عج) ختم ميشود. تاريخ بدون بنبست دعاي ندبه، روش رساندن پيام حقيقتِ تفصيلي دين الهي است به تاريخ. چون اسلام از حضرت آدم عليه السلام شروع شده، در اين دعا ابتدا به حقيقت حضرت آدم عليه السلام چشم ميدوزيد و در ادامه، تاريخِ نوري انبياء و ائمه عليه السلام را مرور ميکنيد تا به حضرت مهدي (عج) ميرسيد که با ظهورش موجب تفصيل همهي حقايق کتب آسماني ميشود. ما بايد بدانيم سيري در عالم هست که به مهدي (عج) ميرسد و با اين نگاه توانستهايم تمام تاريخ را ببينيم و جاي خود را مشخص کنيم و يقين داشته باشيم سير تفصيلدادن مکتب انبياء به نهايتي مبارک ختم ميشود و در آن زمان توحيد براي بشريت ملموس و مقبول ميگردد، مواظب باشيد بيرون آن سير قرار نگيريد. اگر ما نتوانيم نسبتِ خود را با تاريخِ ظهورِ حقيقت مشخص کنيم و به ادامهي آن از طريق تفصيلِ هرچه بيشتر، فکر نکنيم از ادامهي راه زندگي توحيدي باز ميمانيم. إنشاءالله بعداً بيشتر روشن ميشود که چرا بعضيها ميگويند گرفتار بنبست سياسي و معرفتي شدهاند ولي از خود نميپرسند چرا خودشان با دست خودشان به طرف بنبست رفتند. مگر ميشود با انحراف در امور معرفتي و سياسي انتظار داشته باشيم گرفتار بنبست نشويم؟ شما خود را در تاريخِ جهتداري که از نور آدم عليه السلام شروع شده و دارد به سوي نور مهدي (عج) سير ميکند، وارد کنيد و نظر به تفصيل حقيقت داشته باشيد تا ملاحظه کنيد هيچ بن بستي در عالم وجود ندارد. حضرت امام در جواب بني صدر که ميگفت: کشور به بنبست رسيده، فرمودند: «اشتباه ميكنيد. مملكت اسلام كه به بنبست نميرسد. همين مردم، همين پيرزنها و پيرمردها و جوانها و بچهها، از اين بنبستها بيرون ميآورند اين مملكت را. شماها به بنبست رسيديد.»15 اگر از حضور تاريخي نور اشراقي انبياء و اولياي الهي غفلت کنيم، جهت برونرفت از تنگناهاي تاريخي خود از حرکت باز ميمانيم و به اصطلاح به بنبست ميرسيم. ولي اگر رجوع به تاريخ را به شکلي که در دعاي ندبه به ما نشان ميدهند دنبال کنيم و متوجه سنت تفصيلِ حقايق اجمالي شويم، ابداً در سير خود متوقف نميشويم. حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» از يک جهت تفصيل تاريخ نوري انبياء الهي و امامان معصوم عليه السلام است و از جهتي ديگر در مقام جامعيتي است که بايد به تفصيل در آيد و ما با قرارگرفتن در سيرِ تفصيل مقام جامع حضرت امام به خوبي از تنگناهاي تاريخي خود عبور ميکنيم. سير تاريخي اولياء الهي عرض شد حقيقت نوري که از عالم بالا نزول ميکند، در مقام صادرهي اول، تفصيل اسم اَحد است و از اين جهت ظهور و تفصيل حضرت اَحد به حضرت «الله» است. حضرت «الله» در عين تفصيلِ نور حضرت اَحد، مقام جامعيت اسماء الهي است، اسماء در حضرت اَحد مستغرق مقام احديتاند، ظهور اوليهي حضرت اَحد، «الله» است، آن قلبي که ظرفيت تجلي نور احدي را دارد، مقام «اَوّلُ ما خَلَقَ الله» يعني حقيقت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم است. قلب رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم مقام تجلي نور الله از حضرت اَحدي است. حضرت «الله» به نور جامعيتش در عين ثابتهي اهل البيت عليه السلام يعني مقام نوري آنها تجلي ميکند و در نتيجه، مقام جامعيت اسماء الهي در حضرت الله، از طريق اهل البيت عليه السلام به تفصيل در ميآيد و از اين جهت اهل البيت عليه السلام مقام تفصيل حقيقت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم هستند. با اينهمه خودشان در مقام اجمالاند و علماي بالله، تفصيل مقام آنان ميباشند، و از آن جهت که مقام نوري اهلالبيت اشراقي است، ذومراتب است و در هر مرتبهاي، تفصيل مرتبهي بالاتر خود هستند و براي مرتبهي نازلهشان در اجمالاند. علماي بالله که قلب خود را در معرض اشراق انوار اولياء معصوم قرار دادهاند از يک جهت با حرکات و گفتار خود تفصيل مقام برتر خود هستند و از طرف ديگر بر قلب انسانهاي مستعد تجلي ميکنند تا آنها تفصيل مقام ايشان گردند. اين سيرِ تاريخي اولياء الهي است در تاريخ نوراني ما. با اين ديد حضرت امام از يک جهت در مقام تفصيل فرهنگ اهل البيت عليه السلام هستند و از يک جهت در مقام اجمالاند و بايد توسط افرادي خاص به تفصيل درآيند، به همان شکلي که خودشان با رجوعِ ملکوتي به اهل البيت عليه السلام در مقام تفصيل آن ذوات مقدس قرار گرفتند و توانستند حق را نشان دهند و در فرهنگي قرار گيرند که به سوي حق هدايت ميکنند و نه به سوي معلومات و مفاهيم. فرهنگ اهل البيت عليه السلام در اين آيه مطرح است که خداوند ميفرمايد: «أَ فَمَنْ يَهْدي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاَّ أَنْ يُهْديَ»16 آيا آن کسي که به سوي حق دعوت ميکند شايستهي پيروي است يا بايد از کسي پيروي کرد که هدايت نميکند مگر آنکه خودش راهنمايي شده باشد؟ به عبارت ديگر آيا بايد از کساني که حق را نشان ميدهند پيروي کرد يا از کساني که درس خواندهاند تا درس بدهند. حضرت سجاد عليه السلام در رابطه با اين آيه ميفرمايند: «نَزَلَتْ فِينَا»17 اين آيه در مورد ماست. بنده فکر ميکنم اگر زماني برسد که اين آيه درست فهميده شود و روشن گردد در تمام علوم انساني بايد به راهي رفت که در ذيل شخصيت اولياء معصوم قرار گيريم و علماء کساني باشند که همچون حضرت امام اين راه را نشان ميدهند، زمينه براي فهم جايگاه امام زمان (عج) و امکان فهم سخن ايشان فراهم ميشود و حضرت تشريف ميآورند. وقتي روح بشر متوجه معارفي شد که در اين آيه هست از تنگناي غيبت حضرت به وسعت ظهورِ حضرت ميرسد. آيا معارف بشرِ امروز در حدّي هست که بفهمد «يَهْدي إِلَي الْحَقِّ» چه قواعد و آداب و ادبي دارد؟ شخصيت اشراقي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» از نوعِ فرهنگ «يَهْدي إِلَي الْحَقِّ» است، به اعتبار اينکه ملکوتشان در ذيل نور اشراقي کساني قرار دارد که با علم لدنّي منور به هدايت الهي هستند. خداوند کساني را در اين عالم قرار داده که با علم لدنّي منور به هدايت الهي هستند. در اين آيه دو شخصيت را روبهروي هم آورده که يکي به حق هدايت ميکند - بدون آنکه خودش توسط ديگري هدايت شده باشد- و ديگر کسي که هدايت نميکند مگر اينکه خودش هدايت شده باشد. يعني يکي بدون تعليم، منوّر به علم حضوري و اشراقي است و ديگري با علم حصولي عالم است، با اين تفاوت که در اولي بحث «يَهِدي اِلَي الْحَق» مطرح است ولي در دومي موضوع هدايت به حق را مسکوت گذارده. در کتاب «آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود» اين بحث تا حدّي روشن شده، در اينجا خواستم بگويم اگر عرض ميشود «حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» از يک جهت تفصيل تاريخ نوري انبياء الهي و امامان معصوم عليه السلام است» با نظر به فرهنگ اشراقي و هدايت حضوري انبياء و اولياء عرض ميشود. هرچند بايد متوجه بود مکتب حضرت روح الله، از جهتي ديگر در مقام جامعيتي است که بايد به تفصيل در آيد. اگر مطلب فوق نسبت به امام و انقلاب اسلامي روشن شد، شما راز عقب افتادن بعضي از گروهها و احزاب از امام و انقلاب را ميتوانيد به درستي بفهميد، بدون آن که مجبور باشيد به رفتار ريز آنها دست يابيد. زيرا روشن ميشود دو نوع برخورد با شخصيت امام و انقلاب، توسط افراد و گروهها شده است، يک برخورد، برخورد آنهايي است که معتقدند بايد خود را در ذيل شخصيت امام قرار داد و ملکوت خود را با ارادت به امام، آماده کرد تا تحت تأثير شخصيت اشراقي ايشان قرار گيرد. يک برخورد هم برخورد آنهايي است که از امام و سخنان ايشان در راستاي اهدافي که براي انقلاب به عقلشان رسيد، استفاده کردند. طبري روايت كرده: عمران بن سواد، ميگويد: نماز صبح را با عمر خواندم و پس از آن در پي او به راه افتادم. پرسيد: حاجتي داري؟ گفتم: آري، خيرخواهي ميخواهم بکنم! گفت: مرحبا به تو، بگو. گفتم: مردم در چند چيز بر تو عيب ميگيرند. عمر در حاليكه شلاق خود را زير چانه نگه داشته بود، گفت: بگو. گفتم: تو عمره را در ماههاي حج حرام كردي، در حاليكه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم حلال ميشمرد و ابوبكر نيز چنين نكرد، عمر گفت: اين بدان جهت بود كه مردم نپندارند با انجام عمره، حجِ تمتع از آنان ساقط است. پرسيدم: امر ديگر آن است كه تو متعهي زنان را حرام كردي در حاليكه رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم حلال شمرده بود. عمر گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به ضرورت حلال كرد و پس از آنكه اين ضرورت از بين رفت، من آن را ممنوع كردم. پرسيدم: امر ديگر آن كه تو رعيت را آزار و اذيت ميدهي- به تندي با آنها برخورد ميكني- گفت: من زميل محمد هستم، من شكم آنان را سير، خودشان را سيراب و براي آنان چه و چه ميكنم، اگر چنين - برخورد تند- نكنم حق را وانهادهام [كنايه از اين كه حق دارم چنين كنم].18 در اين نقل، عمر مخالفت كار خود را با رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم انكار نكرده بلكه صرفاً درصدد توجيه آن برآمده و پاسخ ميدهد «أنا زميل محمد». من همرديف پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هستم. وقتي خليفهي دوم گفت: «أنا زميل محمد» من همرديف محمد هستم، ميفهميم چيزي تحت عنوان قرارگرفتن در ذيل شخصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم برايش معنا ندارد. حرفي که اميرالمؤمنين عليه السلام هرگز به خود اجازه نميدادند فکرش را هم بکنند.19 بعضيها با اين جمله که ميگويند: ما دوست رهبر انقلاب هستيم و در عمل براي خود جايگاهي در عرض رهبري قائلند، خواسته يا ناخواسته خود را از برکات اشراقي مکتب حضرت امام محروم ميکنند. حزب اللهيهاي بسيجي رجوعشان به امام و رهبري شکل ديگري است. در قرآن خداوند به رسولش ميفرمايد از لحن گفتار منافقان ميتواني آنها را بشناسي، ميفرمايد: «وَلَوْ نَشَاء لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُم بِسِيمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمَالَكُمْ»20 و اگر بخواهيم قطعا آنان را به تو مينمايانيم، در نتيجه ايشان را به نشانههايشان ميشناسي و از آهنگ سخن به حال آنان پي خواهي برد و خداست كه كارهاي شما را ميداند. آيا عدم رجوع اشراقي به حضرت امام و خود را در عرض حضرت امام دانستن، يکي از نشانههاي نفاق نيست؟ راز جدايي بعضي از گروهها در ادامهي همراهي با انقلاب اسلامي مربوط به مسائلي است فوق مسائل سياسي، جايگاه اين جداييها را بايد در غفلت از انديشهي الهي، اشراقي حضرت امام پيدا کنيم که آن گروهها متوجه وظيفهي خود در تفصيلدادنِ حقيقت اجمالي امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نبودند، در حاليکه رهبر انقلاب«حفظهالله» در راستاي تفصيل حقيقت انقلاب اسلامي کاملاً موفق عمل کردند و به همين جهت براي تبيين انقلاب و جلوبردن آن، حرف براي گفتن و پيشنهاد براي رفتن دارند. نگاه نهضت آزادي و ملّي مذهبيها به دين و انقلاب اسلامي و انديشهي حضرت امام، ملاک بسيار خوبي خواهد بود جهت شناخت علت جدايي احزاب و افراد و عدم همراهي آنها با انقلاب. به تعبير قرآن «تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ»21 همهي آنها يک طور ميانديشند، هرچند يک طور عمل نکنند. شکوفايي عقل اگر بحثهاي گذشته را بازخواني کنيد و معلوم شود چرا مقام معظم رهبري خود را يک مجتهدِ در عرض امام نميدانند و ميگويند: امام روحي در کالبد مردهي زمانه بود و حقيقتي بود در اين دوران. روشن ميشود چرا عرض ميکنم شکوفايي عقل در اين زمان با تفصيل حقيقت اشراقي انديشهي حضرت امام محقق ميشود، زيرا همانطور که به گفتهي «فريتيوف شوان»: عقل با تدبّر در قرآن شکوفا ميشود، با تدبّر در سيرهي اشراقي حضرت امام ميتوان عقل خود را در شناخت مسائل امروز و در انجام بهترين عمل، شکوفا کرد. عقلِ خودبنيادِ غربزده به جاي تلاش براي فهم حقايق قرآني، تلاش ميکند خودش مستقلاً در ميدان باشد. ظهور آن نوع عقل را در امثال «ژان ژاک روسو» و «جان لاک» و «هيوم» و «کانت» مييابيد و حاصل آن عقل بحرانهايي است که جهان غرب گرفتار آن است، اين عقل کجا و عقل شکوفا شده با تدبّر در قرآن کجا، که هميشه حرف براي گفتن و پيشنهاد براي رفتن دارد. اگر عقل بشر امروز در ذيل شخصيت علمي و عملي حضرت امام قرار بگيرد، راحت ميتواند زندگي خود را معنا کند و جاي خود را پيدا نمايد. تنها مسئولاني در نظام اسلامي موفق به خدمت خواهند بود و انقلاب را به شکوفايي ميرسانند که سعي دارند در امور اجرايي و فرهنگي، حقيقت امام را به تفصيل در آورند. در حال حاضر غير از اين راه، راهي نيست. همينطور که در علوم انساني بايد به آثار حضرت امام رجوع کنيم تا از ظلمات اين دوران رهايي يابيم. کسي که جايگاه حضرت امام را بشناسد ميفهمد او عقل زمانه است، عاقلانهترين کار آن است که خود را در ذيل عقل زمانه قرار دهيم، همچنان که علي عليه السلام به عقل محمدي صلي الله عليه و آله والسلم رجوع کردند و فرمودند: «صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ»22 خداوند محمد را در مقام جمع و مرا در مقام نشر و تفصيل قرار داد. ممکن است از حضرت بپرسيد پس خودتان چي؟ جواب حضرت علي عليه السلام آن است که در مقابل حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم، من هيچ چيزي نيستم. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تماماً خودشان را در مقابل وجود مقدس نبي الله صلي الله عليه و آله والسلم هيچ کردهاند تا به نور محمد صلي الله عليه و آله والسلم چيزي شدهاند، در حالي که اگر گفته بودند: «انا زميل محمد» و خود را همرديف حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم پنداشته بودند براي هميشه هيچ ميشدند. حرف امثال شهيد چمران نسبت به امام اين بود که: اصل تويي من چه کسم، آينهاي در کف تو* هر چه نمايي بشوم آينهي ممتحنم تو به صفت سَرْوِ چمن، من به صفت سايهي تو* چونکهشدمسايهيگل،پهلويگلخيمه زنم زانکه دلم هر نفسي، دنگ خيال تو بود* گر طربي در طربم، گر حَزَني در حَزَنم تلخ کني تلخ شوم، لطف کني لطف شوم* با تو خوش است اي صنم لب شکر خوش ذقنم دولتهايي که در نظام اسلامي متوجه حقيقت انقلاب اسلامي به عنوان حقيقت اجمالي نباشند و عملاً در صدد تفصيل آن برنيايند، دچار ناهمزباني با امام و رهبري و مردم ميشوند و در امور اجرايي گرفتار رجوعِ به غرب ميگردند. اين دولتها ناخواسته مباني آن غربي که فرانسيس بيکن شکل داده، مبناي کار خود قرار ميدهند، غافل از اينکه امروز روح مکتب حضرت امام بايد راهنماي امور باشد تا موجب تفاهمِ جامعه و وحدت امور گردد در حاليکه با رجوع به غرب انواع سوءتفاهمها و دوگانگيها در جامعه ظهور ميکنند. از جنگ بين حق و باطل گريزي نيست ولي چرا دولت اسلامي در طرف باطل قرار گيرد. آيا کسي شک دارد که فرهنگ غربي در ذيل شوق شيطاني جلو ميرود و نظام اسلامي - در راستاي دين محمدي صلي الله عليه و آله والسلم- در جبههي تقابل با شيطان قرار دارد؟ قبل از انقلاب اسلامي روح غربي به راحتي تمام ملل را در ذيل روح شيطاني خود قرار داده بود. بعضي از مسئولان نميدانند اگر خواستند کشور ما را به بهانهي نزديکي به تکنولوژي، در ذيل غرب قرار دهند تقابل خود را با انقلاب اسلامي دامن زدهاند و حتماً چنين مسئولاني منزوي ميشوند و در همين رابطه عرض ميکنم اين افراد اگر در ذيل شخصيت اشراقي حضرت امام قرار نگيرند بيتاريخ خواهند شد. بعضي از افرادِ دلسوز سؤال ميکردند چهکار کنيم که گروههاي مذهبي متحد شوند؟ عرض بنده به آنها اين بود که بايد تلاش کنيم خود را در ذيل شخصيت امام بپرورانيم و روح آزادانديشي را به همديگر متذکر شويم، در آن حال بدون آنکه همه يک طور فکر کنيم، همه در کنار همديگر به تفاهم و وحدت ميرسيم. مگر دو مجتهد که از نظر فقهي در ذيل اسلام فکر ميکنند چه کار ميکنند؟ در عين آنکه هر کدام نظر فقهي خود را دارند و بر همان اساس دينداري ميکنند، بدون آنکه از هم تقليد کنند، احترام همديگر را دارند، در حاليکه اگر بخواهيم آن دو مجتهد يکطور فکر کنند عملاً يکي بايد از اجتهاد و تفکر دست بردارد. وقتي فهميديم چرا در دولتهاي سازندگي و اصلاحات گرفتار رجوعِ به غرب شديم، تا آنجا که مقام معظم رهبري زبان به گلايه گشودند، ميفهميم قرار گرفتن در ذيل شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» چقدر اهميت دارد. ما در مرحلهاي از انقلاب خود، از مسيري که خداوند براي ملتهاي مسلمان تقدير کرده بود، بيرون افتاديم و از نتايج بزرگي که برايمان قابل دسترسي بود محروم شديم، ولي اگر معني حضور تاريخي براساس اشراق حضرت امام را بفهميم با نظر به شخصيت ايشان، ميتوانيم گذشته و آيندهي خود را درست تحليل نمائيم،. خيلي نبايد دنبال اين بود که جمعيتي را جذب کنيم، بايد به دنبال اين باشيم که حقيقت اشراقي حضرت روح الله را تفصيل دهيم، در آن صورت اين حقيقت هرچه زودتر عالمگير خواهد شد. در بحث بعدي إنشاءالله روشن خواهد شد که شخصيت حضرت امام نهتنها در امور اجتماعي، سياسي ميتواند مبناي جامعهي ما جهت تفاهم و وحدت باشد، بلکه عرض خواهم کرد که آثار علمي ايشان نيز مبناي خوبي جهت علوم انساني و تغذيهي علمي جامعه خواهد بود. وقتي متوجه باشيم زمانه نياز به معارف حضوري و وجودي دارد و انديشهي حضرت امام از همين نوع است، جايگاه آثار علمي ايشان روشن ميشود. صاحب اصلي انديشهي اشراقي اهل البيت عليه السلام هستند و از آنجايي که فرهنگ آنها در جلوبردن عقل عملي و عقل نظري جامعه نقش اساسي داشته، امروز هم جهت جلوبردن عقل نظري و عقل عملي جامعه بايد به حضرت امام رجوع کرد. اگر امروز تلاش کرديم تا تفسير قرآن و عرفان و روايتهاي اخلاقي اجتماعي و سياست را در ذيل شخصيت حضرت امام معنا ببخشيم، به فتوح تاريخي همه جانبهاي نزديک خواهيم شد. مقام معظم رهبري در رابطه با ايجاد تحول در حوزههاي علميه فرمودند: اگر اين آيندهنگري امروز در حوزهي قم انجام نگيرد و به وضع موجود راضي باشيم ... فردا يا حوزهاي نداريم يا حوزهاي رو به انحطاط خواهيم داشت.23 و در همين رابطه در سفر خود به قم بر روي فلسفهي اسلامي تأکيد کردند، چون ايشان معتقدند: مکتب فلسفي صدرالمتألهين همچون شخصيت و زندگي او، مجموعهاي در هم تنيده و به وحدت رسيدهي چند عنصر گرانبهاست، در فلسفهي او از فاخرترين عناصر معرفت يعني عقل منطقي و شهود عرفاني و وَحي قرآني در کنار هم بهره گرفته شده24 و از آن طرف ميفرمايند: دوران ما با دميدن خورشيدي چون امام خميني، که يگانهي دين و فلسفه و سياست و خود يکي از صاحب نظران برجسته در حکمت متعاليه بود ... دورهي با برکتي براي فلسفه الهي است.25 با ظهور حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» روحي جهت تعالي علوم انساني به صحنه آمده و مقام معظم رهبري تذکر ميدهند که چرا حوزه آن طور که شايسته است در ذيل انديشهي امام قرار نگرفته. هنوز ما در دروس اصول عقايد، در حدّ کلامي که مرحوم خواجه نصيرالدين طوسي تدوين کرده قرار داريم، خواجه اين کتاب را تدوين کرد تا شبهات مخالفان را جواب دهد، در حاليکه آثار حضرت امام براي متعاليکردن انسانهاست تا منور به لقاء الهي شوند. اينها آثار گرانبهايي است براي همهي مردم، به قول خودشان در مقدمهي کتاب آداب الصلاة اين کتاب را براي عوام مؤمنين نوشتهاند، فلسفه و عرفان در ذيل شخصيت امام رجوع به آن اصالت وجودي دارد که منجر به توجه به مقام واسطهي فيضي امام زمان (عج) ميشود و موجب عبور از غرب ميگردد. خداوند به حقيقتي که به اهل البيت عليه السلام هديه فرموده، تا بشريت در رجوع الي الله سرگردان نباشد، توفيق بهترين رجوع به اهل البيت عليه السلام را از طريق حضرت روح الله به ما مرحمت فرمايد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه هشتم فلسفهي صدرايي، ذيل شخصيت امام خميني«رضوان الله تعالي عليه» بسماللهالرحمنالرحيم بحث در اين بود که در مبادي عقل نظري و عملي و نگاه اجتماعي- سياسي، شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميتواند موجب تفکر و تفاهم و وحدت شود، آن هم وحدتي حقيقي و نه اعتباري. زيرا تاريخ ما در شرايطي قرار گرفته که امکان حضور حضرت امام به عنوان مبادي تفکرِ جامعه، در ميان است. تمام وحدتهايي که امروزه در نظام بين المللي مورد بحث قرار ميگيرد، وحدتهاي اعتباري هستند. اولين نکتهاي که بايد در راستاي رجوع به شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در رابطه با جامعهي اسلامي مورد توجه قرار گيرد، موضوعِ وحدت حقيقي در اجتماع مسلمين است. وحدت حقيقي به اين معنا است که رابطهي انسانها با همديگر و با حضرت حق، رابطهاي وجودي باشد و نه رابطهاي قراردادي. عرض شد وحدت حقيقي در بين افراد در ذيل شخصيت انساني اشراقي برقرار ميشود. اصل اين نوع وحدت را اسلام در ذيل امامان معصوم عليه السلام دنبال ميکند و در همين رابطه شما در زيارت جامعه در محضر امام معصوم اظهار ميداريد: «سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ...» من با کسي در سِلم و اتحاد هستم که با شما در سلم و اتحاد است. به تبع محوريت امام معصوم، حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در زمان غيبت در ذيل ائمه عليه السلام، ميتوانند محور اتحاد در جامعه باشند. وقتي رابطهها حقيقي و وجودي شد آنچه در جامعه و در بين افراد غلبه خواهد داشت رابطهي ملکوتي انسانها با همديگر است. رابطهي ملکوتي نسبت به همديگر همان چيزي است که حضرت سيدالشهداء عليه السلام تلاش دارند با وحدت حقيقي در جامعه بين افراد ايجاد کنند تا بني اميه و امثالهم نتوانند بر عقل و انديشهي انسانها اثر بگذارند. ممکن است زهير و ساير اصحاب حضرت نتوانسته باشند اين وحدت را با چنين وسعتي که حضرت در نظر دارند درک کنند اما با حضور در ذيل شخصيت امام به وسعتي دست يافتند که همانند امام حسين عليه السلام - در راستاي اتحاد بين مسلمين- براي لشکريان عمر سعد دلسوزي ميکنند. شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» جهت وحدت بين افراد، محدود به وحدت در امور اجتماعي، سياسي نيست بلکه در امور نظري نيز شخصيت ايشان ميتواند عامل وحدت باشد، زيرا هميشه وقتي بتوانيم يک شخصيت فکري را مدّ نظر داشته باشيم، زمينهي شکوفايي انديشهها نيز فراهم ميشود. در همين راستا ملاحظه ميفرمائيد چگونه فلسفه و عرفان وقتي منقطع از شخصيت حضرت امام، در نظر گرفته شود به مباحثي آکادميک تبديل ميشود و عملاً فلسفه و عرفانِ مردهاي خواهد بود که نقش اساسي در زندگي انسانها نخواهد داشت، در چنين شرايطي است که مطرح ميشود فلسفه و عرفان به چه دردي ميخورند. همانطور که قرآن با اهميت عظيمي که دارد بدون حضور شخصيت امام معصوم جهت به ظهورآوردن آن در مناسبات زندگي، نميتواند معناي خود را نشان دهد. امام معصوم؛ مبناي انديشه و عمل عرض شد در زيارت جامعه در محضر امام معصوم اظهار ميداريد: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ، مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ» شارحين زيارت جامعه در شرح اين فراز ميفرمايند: «اَي اعتقد اَن ما حَققتموه هوالحقّ و أنَا اُحِقُهُ، اَي اَسعي في بيان أنّهُ حق» يعني من معتقدم آنچه را شما حق و ثابت ميدانيد، حق و ثابت است و سعي در بيان حقانيت آن دارم و آنچه را شما باطل و غير واقعي ميدانيد، باطل است و من نيز آن را باطل و غير واقعي ميدانم. در اين فراز از زيارت جامعه شما تا آنجا سعي ميکنيد با شخصيت امام معصوم اتحاد برقرار کنيد که آنچه را امام حق ميدانند شما حق بدانيد و از اين طريق در عقل نظري خود را فاني در امام معصوم بکنيد. به تعبير مولوي: عقل قربان کن به پيش مصطفي* حَسْبي الله گو، که اللهام کفي اين بالاترين درجهي ايمان است و در همين رابطه حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَسْتَكْمِلَ الْإِيمَانَ كُلَّهُ فَلْيَقُلِ الْقَوْلُ مِنِّي فِي جَمِيعِ الْأَشْيَاءِ قَوْلُ آلِ مُحَمَّدٍ فِيمَا أَسَرُّوا وَ مَا أَعْلَنُوا وَ فِيمَا بَلَغَنِي عَنْهُمْ وَ فِيمَا لَمْ يَبْلُغْنِي».1 هركه ميخواهد همهي درجات ايمان را كامل نمايد بايد بگويد: قول من در همهچيز قول آل محمد است، در آنچه نهان دارند و در آنچه آشكار كنند، در آنچه از آنها به من رسيده و در آنچه به من نرسيده. در نگاه به موضوعات علمي بايد متوجه باشيم که يک جامعه وقتي به وحدت حقيقي ميرسد که در تفکر و انديشهي خود وحدت را معنا کند و متوجه باشد وحدت، موضوعي نيست که عارض جامعه باشد و گمان کند حقيقت جامعه تنها مجموعهي افراد هستند. حضرت علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» در ذيل آيهي 200 سورهي آل عمران روشن ميکنند جامعه براي خود شخصيتي جداي از مجموعهي افراد دارد. وقتي جامعه شخصيتي خاص دارد بايد وحدتش هم وحدت حقيقي باشد تا افراد را به آن اهدافي که پيرو آن اهداف، جامعهي خود را تشکيل دادهاند، برساند. وقتي وحدت جامعه حقيقي شد تمام افرادي که در آن جامعه بهسر ميبرند رجوع به حقيقت دارند و حرکات و تلاشهاي آنها پوچ و بيهدف نخواهد بود و هرچه وحدت در آن جامعه اصيلتر باشد رويکرد فعاليتهاي آن جامعه و از جمله کلاس و درس و مدرسه و فلسفه و فقه و عرفان، بيشتر به سوي حقيقت ميباشد تا به سوي اعتبار. فلسفه و عرفان مرده همانطور که سياستِ منهاي حضور اشراقي حضرت امام، سياستي مرده و منفعل بود، فلسفه و عرفاني هم که در حال حاضر تفصيل انديشهي اجمالي حضرت روحالله«رضواناللهتعاليعليه» نباشد، فلسفه و عرفانِ مرده و بيخاصيت خواهد بود، زيرا با غلبهي فرهنگ مدرنيته هر چيزي از حقيقت به مجاز تبديل ميشود و در ذيل فرهنگ غربي قرار ميگيرد، چيزي که «کييرکِگور» نسبت به انديشهي خود پيشبيني کرد و معتقد بود بعد از او استادان دانشگاه انديشهي «وجودي» او را به درس تبديل ميکنند و از خاصيت و اثرگذاري مياندازند، بدون آنکه آن انديشه بتواند کوچکترين خللي در فرهنگ سوبژکتيويتهي غربي وارد کند. در مورد انديشهي کييرکگور حرفهايي که رجوع به يک حيات اجتماعي داشت تبديل به يک علم در کنار ساير علوم شد. ملاصدرا در مقطع تاريخي خود هرگز نميخواست فلسفهاي بنويسد تا آن فلسفه در کنار دروس رسمي آن زمان قرار گيرد، ملاصدرا با شعور شهودي خود متوجه بود با ظهور سلسلهي صفويه و حضور مستشاران اروپايي تجربهگرا،روح ديانت در شرايطي است که نياز به تبييني خاص دارد تا تاريخ جديد بتواند در ذيل ديانت جلو برود، او در چنين شرايطي براي تبيين ديانت، اقدام به تدوين حکمت متعاليه کرد تا از آن طريق بشر در آن حيات تاريخي که در آن زمان شروع شده بود، متوقف در گذشته نباشد. هر چند از جهتي کتاب اسفار به درس تبديل شد ولي روحي که در اسفار بود آينده را به حياتي ديگر دعوت ميکرد و آن حياتي بود که حضرت امام از اسفارِ ملاصدرا بروز دادند. تفسير شريف الميزان نيز براي حضورِ حيات فعالِ دين در فضايي که مدرنيته، همهي حقايق را در حجاب ميبرد، تدوين شد. علامهي طباطبايي«رحمةاللهعليه» بهخوبي متوجه شدند روح زمانه براي رجوع به حضرت حق و عبور از ظلمات دوران، نور قرآن را ميطلبد و قرآن بايد در اين شرايط خود را نشان دهد، بر همين اساس اگر ملاحظه فرماييد تفسير شريف الميزان يک درس نيست، راهکار زندگي در اين دوران است از طريق قرآن، با خودآگاهي خاصي که حضرت علامه نسبت به ظلمات زمانه دارند. با ظهور شخصيت حضرت امام روح الله نهتنها عرفانِ محي الدين و حکمت متعاليهي ملاصدرا، حتي تفسير الميزان نيز ظهوري خاص براي حيات فعّالِ ديني پيدا کرد. زيرا اساس اين آثار براي همين مقصد تدوين شده بود. ملاصدرا به اقتضاي زمانهاش- يعني دوران ارتباط صفويه با اروپا و حضور مستشاران اروپائي که بر اصالت تجربه تأکيد داشتند- در ايران خوب ميفهمد که شرايط آينده، شرايط جديدي است. حضور سلسلهي صفويه يک فتح تاريخي بود جهت حضور شيعه در تاريخ. قبل از صفويه حکومت شيعه و کشور شيعه نداشتيم. وقتي شيعه به صورت يک حکومت ظاهر شد تاريخ صورت ديگري به خود گرفت، وقتي تاريخ عوض شود اولياء الهي انديشهي مناسبِ تاريخ جديد را با نور اسلام و قرآن شکل ميدهند. همانطور که حضرت امام با ظهور انقلاب اسلامي خوب فهميدند جايگاه اين فکر در تاريخ آينده کجاست و موضوع نابودي ابرقدتها را در تاريخ جديد مطرح کردند. علامهي طباطبايي«رحمةاللهعليه» با ارتباط طولاني که با امثال هانري کُربن داشتند بهخوبي ميفهمند که در آينده چه نيازهايي به ميان ميآيد و با آيندهنگري اشراقي خود به تدوين تفسير شريف الميزان دست زدند. بيرونافتادن از تاريخ اگر متوجه شرايط تاريخي خود باشيم روشن ميشود چنانچه عزيزان در ذيل شخصيت امام، به معارف اسلامي رجوع نکنند مطمئناً از برکات مخصوصي که آن معارف در اين شرايط در بردارند بيبهره خواهند شد و عملاً در بيرون از تاريخِ زمان خود خواهند ماند. اميدوارم بر روي اين موضوع به اندازهي کافي حساس باشيد که بعضي از حرفها و گفتارها و افراد، بيرون تاريخاند و آن حرفها نميتوانند محل و مجلاي ارادهي الهي براي ظهور حقايقِ امروز بشر باشند. حضرت حق براي تحقق ارادهي خود افراد مناسب را مييابد ولي آنهايي که خود را آمادهي چنين ظهوري نکردهاند بخواهند و يا نخواهند، بيرون تاريخ امروز قرار ميگيرند، اينها هيچ بصيرتي که بتوانند حضرت حق را در عين ثابتهي امروز اجتماعِ خود ملاقات کنند و حق را در آينهي مخلوق ببينند، ندارند، اينها نه ارادهي حق را در تحقق انقلاب اسلامي يافتند و نه قلوب مردم را در نهم ديماه سال 1388، که محل و مجلاي هدايت الهي بود درست ديدند، هرگز متوجه نشدند که چگونه خداوند در نهم دي، انقلاب را منور به فتح تاريخي ديگري کرد. اينها حتي به دنبال خدايي هستند که خارج از آينهي جمال حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم در عالم حضور دارد. در حاليکه وقتي خدا در سيره و گفتار پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله والسلم پيدا نشود خداي ذهني است. همينطور که اگر اسلام در مناسبات جامعهي اسلامي ظهور نکند، اسلام نيست. حقيقت اسلام در تمام عوالم حضور دارد ولي در هر موطني، ظهور خاص خود را دارد، حقيقت اسلام در موطن عالم ارض به ظهور آن است در مناسبات اجتماع و بر همين مبنا حضرت روحالله«رضواناللهعليه» اصرار دارند اسلام بايد در جامعهي اسلامي پياده شود، همانطور که ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام بايد در جامعه ظهور کند و حاکميت در قبضهي امام معصوم باشد. حقيقت اميرالمؤمنين عليه السلام که قبل از خلقت آدم عليه السلام خلق شده است، در جاي خودش، آنچه در غدير مطرح شد ظهور ولايت حضرت است در عالم ارض. حساسبودن بر روي غدير به جهت آن است که ميدانيم لازم است حق در جمال قرآن و عترت، در يک حيات اجتماعي، خود را نشان دهد تا از اين طريق تاريخ انبياء و اولياء ظهور کند و ادامه يابد. تاريخ يعني ظهور حق در سيرهي انبياء و اولياء براي اُنسِ هرچه بيشترِ خلق با حق. شما حق را بايد در آيات الهي پيدا کنيد، کاملترين آيت حضرت حق، پيامبر و آل پيامبرh هستند. فقط اينها به عنوان آيات الهي در زمين، در نظام اجتماعي و در مديريت و ولايت و حکومت، ميتوانند حق را نشان دهند. اين تهمت است که ميگويند ائمهي معصومين عليه السلام يا علماي بزرگي مثل ملا صدرا و علامهي طباطبائي و حضرت امام منزوي بودهاند و در مسائل اجتماعي و در تاريخ خود حضور نداشتند. اتفاقاً علماء بالله با شعور تاريخي که داشتند ميفهميدند چگونه تاريخ خودشان را و تاريخ آينده را تغذيه کنند و جلو ببرند. مطابق شرايط زمانهي خود ميدانستند از کجا شروع کنند ولي نه به آن صورتي که مورد تأييد فرهنگ مدرنيته باشد. اينها در فرهنگِ دعاي ندبه متوجه نقش تاريخي خود بودند و به خوبي آن نقش را اجرا کردند. اشکال از ما است، اينکه ما راضي بشويم اهل البيت عليه السلام در حاشيهي تاريخ بنشينند و مسئله بگويند، اين نشان ميدهد ما سيرهي اهل البيت عليه السلام را نشناخته ايم. بهترين دليل بر اين که اسلام و علماء اسلام به حضور تاريخي مکتب الهي فکر ميکنند، خودِ فقه است. ائمه عليه السلام روي فقه تأکيد ميکردند زيرا وقتي فقهِ اسلام مدون و منظم باشد امکان مديريت جامعه فراهم است و انضباط اجتماع بر مبناي حکم خدا - نه نگاه سکولاري- در ميدان است. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در کتاب ولايت فقيهشان تأکيد ميکنند اکثر مسائل فقهي اسلام بر مبناي نظام اجتماعي مسلمانان است و در صورتي آن احکام اجراء ميشود که نظام در دستِ فقيه باشد و به عبارت ديگر فقاهت حاکم باشد. در همين رابطه علماء اسلام با رويکرِد تحقق جامعهي اسلامي علم خود را تدوين ميکردند، چه آن علم فلسفهي اسلامي باشد و توسط ملاصدرا تدوين شود و چه تفسير الميزان باشد و توسط علامهي طباطبائي مدون شود. همهي علماء به دنبال حضور قرآن و عترت در صحنهي اجتماع بودند تا حق به صورت عيني در ميدان بماند و خلق در تمام شئونات زندگي خود با حق زندگي کنند. خطر دشمنان وحدت جامعه با توجه به ظهور حق در شخصيت عالمان بالله تأکيد ميکنيم در حال حاضر وحدت جامعهي اسلامي در صورتي تحقق مييابد که ملاک وحدتِ افراد در جامعه، رجوعِ به حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» باشد، تا از طريق انسانهايي که هدف خود را قرارگرفتن در ذيل شخصيت حضرت امام قرار دادهاند و شايستگيهاي لازم را نيز در خود ايجاد کردهاند، حقيقت انقلاب اسلامي به تفصيل در آيد. با توجه به اين موضوع ميتوان گفت: هر گروه و فرقهاي که از اين مسير بيرون است، حجاب اسلام و انقلاب اسلامي و مانع ظهور نور حضرت صاحب الأمر (عج) خواهد بود و با توجه به رويکرد انقلاب اسلامي به اسلام، دشمنانِ وحدت جامعهي اسلامي حتماً در لباس مقدس مآبي به صحنه ميآيند و به ظاهر خود را از همهي نيروهاي انقلابي مقدستر نشان ميدهند، در حالي که مأموريت آنها ايجاد تفرقه بين نيروهايي است که در ذيل اسلام و انقلاب و امام و رهبري قرار دارند، در همين رابطه حضرت امام در آخرين توصيههاي خود ميفرمايند: «امروز عدهاي با ژست [مقدس]مآبي چنان تيشه به ريشهي دين و انقلاب و نظام ميزنند كه گويي وظيفهاي غير از اين ندارند. خطر تحجّرگرايان و مقدسنمايانِ احمق در حوزههاي علميه كم نيست. طلاب عزيز لحظهاي از فكر اين مارهاي خوش خط و خال كوتاهي نكنند، اينها مروّج اسلام امريكايياند و دشمن رسول الله. آيا در مقابل اين افعيها نبايد اتحاد طلاب عزيز حفظ شود؟»2 اتحاد بين طلاب و نيروهاي معتقد به انقلاب به اين صورت محقق ميشود که ملاک را سيره و گفتار حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» قرار دهند. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» براي شناسايي مقدس مآبانِ نفوذي ميفرمايند: «وقتي حربهي ارعاب و تهديد چندان كارگر نشد، راههاي نفوذ تقويت گرديد. اولين و مهمترين حركت، القاي شعار جدايي دين از سياست است كه متأسفانه اين حربه در حوزه و روحانيت تا اندازهاي كارگر شده است تا جايي كه دخالت در سياست، دون شأن فقيه و ورود در معركهي سياسيون، تهمت وابستگي به اجانب را به همراه ميآورد؛ يقيناً روحانيون مجاهد از نفوذ، بيشتر زخم برداشتهاند. گمان نكنيد كه تهمتِ وابستگي و افتراي بيديني را تنها اغيار به روحانيت زده است، هر گز؛ ضربات روحانيتِ ناآگاه و آگاهِ وابسته، به مراتب كاريتر از اغيار بوده و هست.»3 ظهور حق در مظاهر جامعهي اسلامي وقتي بالفعل واقع ميشود که به وحدت حقيقي دست يابد و از طريق احکام عالم غيب مديريت شود، مثل آن که روح شما بدن شما را مديريت ميکند، اگر روح از بدن منقطع شود يک لاشهي بيجان است. پس کثرتها اگر در حاکميت وحدتِ حق در آمد، زنده هستند و در آن صورت در وحدت حقيقي قرار دارند. فلاسفه در تعريف نفس ناطقه ميگويند: «النفس كمال الأول لجسم طبيعي آلي ذي حيوة»4 يعني نفس، کمال اول براي جسمِ زندهاي است که با آلات و ابزار - مثل دست و چشم- فعاليت ميکند. در اين تعريف نظر به جسم دارند از آن جهت که داراي حيات است، يعني نفس را بايد در همين جسمِ زنده ملاحظه کرد وگرنه در يک انتزاع ذهني با مفهوم نفس سر و کار داريم و نه با وجود آن. يعني همين بدنِ زندهي شما نفس است، اشکال مرحوم شهيد مطهري به افلاطون اشکال به جايي است. چون افلاطون ميگويد حضور نفس در بدن مثل حضور روغن در کنجد است. اشکال مرحوم مطهري اين است که سخن افلاطون يک نوع دوگانگي بين نفس و بدن را در عالم خارج القاء ميکند در حاليکه چنين نيست، همينطور که بين حضرت حق و مخلوقات، جدايي و دوگانگي نيست، مگر در انتزاع ذهني. نفس ناطقه همان جسم آلي ذي حياتي است که شما با آن روبهروئيد. جسم آلي يعني دست من که شما ميبينيد در حرکت است، اين جسم آلي، «نفس است در اين موطن». درست است که در تحليل ذهني ميگوئيد که نفس است که اين دست را به حرکت ميآورد، اما اين در تحليل ذهن است، در خارج اينطور نيست. همينطور که در خارج اينطور نيست که يک خدا داشته باشيم و يک مجموعه آيات الهي در کنار خدا. خداوند در اين موطن به اين آيات ظهور ميکند هرچند خداوند محدود به موطن عالم ماده نيست. اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «مَنْ قَالَ فِيمَ فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلَا مَ فَقَدْ أَخْلَي مِنْهُ»5 هرکس بگويد خدا در کجاست، خدا را در ضمنِ مخلوق قرار داده و اگر کسي بگويد خدا بر کجاست، درون آن شيئ را خالي از خدا پنداشته است. در حالي که خداي بينهايت نه در ضمن مخلوقات است و نه درون مخلوقات از حضور خداوند خالي است. حضرت حق وجود مطلقي است که تمام اين عالم، مظاهر او است. مواظب باشيد افلاطوني فکر نکنيد. متوجه باشيد عالَم مظاهر و آيات خدا است به اين معنا که حق با اسماءاش به جمال مخلوقات در صحنه است، نه اينکه کنار مخلوقات باشد، به تعبير حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»: «نفس تمام منازل وجود را سير نموده و در مرتبهي اَدني با داني است و در مرتبهي فوق و غيب با آنچه غيب است، غيب است و در نهايت دنائت و در نهايت اعلائيت است؛ چون نمونهاي از توحيد «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأسْمَاءَ كُلَّهَا» است و متعلم به تمام اسماء حق؛ اعم از تنزيهيه و تشبيهيه است. پس چنانكه او عالم غيب الغيوب است، هكذا نفس هم چنين است و چنانكه او «يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأعْيُنِ»،6 هكذا نفس چنين است و چنانكه او به مخلوقاتش عالم بالرضاست، هكذا نفس چنين است و چنانكه لا يعزب عنه شيء، نفس نيز چنين است و چنانكه يكي از اسماء حق اين است كه: «يا مَن عَلا في دُنوّه و يا مَن دنا في عُلوّه» هكذا النفس عالٍ في دُنوّه و دانٍ في عُلوّه، و اصل محفوظ در سير اين سلسله قوا و عمود جميع مراتب وجود، نفس است.»7 در رابطه با چنين حضوري براي خداوند، در دعا اظهار ميداريد: «سُبْحَانَ مَنْ هُوَ فِي عُلُوِّهِ دَانٍ، سُبْحَانَ مَنْ هُوَ فِي دُنُوِّهِ عَالٍ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ فِي إِشْرَاقِهِ مُنِير»8 بلندمرتبه است خدايي که در عين متعاليبودن، پائين است، منزه است خدايي که در عين پائينبودن بالا است، بلندمرتبه است خدايي که در اشراق و تجلي خود روشنيبخش است. خداوند در مقام عالي به همان شکل عالي حاضر و ظاهر است و در مقام داني نيز به همان شکل ظاهر است و همهجا جز او در صحنه نيست. همينطور که فرمودند: «هکذا نفس»، نفس نيز به همين شکل حضور و ظهور دارد. پس نفس ناطقه در اين عالم همين جسمِ ذي حيات است، يک چيزي منهاي جسم ذي حيات نيست. در تحليل ذهني همينطور که شما فرش را از گلهايش جدا ميکنيد، ميتوانيد نفس را از جسم جدا تصور کنيد، ولي در خارج نه فرش از گلهايش جدا است - همين گلها پشمهاي فرش را تشکيل دادهاند- و نه نفس ناطقه چيزي جداي از جسمِ ذي حيات است، جسم ذي حيات در اين مرتبه همين نفس است. حضرت حق در جمال اولياء، همان حق است که به صحنه آمده است، اين موضوع در امامان معصوم عليه السلام به طور مطلق صدق ميکند و در اوليائي مثل حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به صورت نازله. پس اگر به دنبال حق هستيم بايد آن را در مظاهر بيابيم و نه در ذهن خود و بر اين اساس عرض ميشود امروز حق در مظهري مثل حضرت امام در صحنه است. و نسبت ما با افراد بايد بر اين مبنا باشد كه آيا آن افراد و آن گروهها در ذيل شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» هستند يا نه، آن هم در ذيل شخصيت امام با تمام جامعيتي که ايشان دارند، پس كسي که فقط به جنبه فقهي حضرت امام رجوع دارد، اين فرد به حضرت امام رجوع نداشته است و معلوم نيست ميخواهد جامعهي امروز ما را در کدام مسير سوق دهد. خطر برگشت به تاريخ بيفکري شخصيت حضرت امام به عنوان شخصيت اشراقي، يک شخصيت جامعي است. اگر کسي مکتب ايشان را به صورتي جامع نپذيرد، امام را نپذيرفته و عملاً در فضاي امروز جهان گرفتار يک نوع غربزدگي شده است و در حال حاضر اين نوع افراد که جنبهاي از شخصيت امام را پذيرفتهاند، کم نيستند. اگر امام را به طور جامع نپذيريم و مثلاً به فلسفه و عرفان و تفسير، در آينهي شخصيت امام رجوع نکنيم عملاً با ذهنيات خود بهسر ميبريم و نه با حقيقتي که در مظاهر مختلف به صورت فلسفه و عرفان و تفسير و حماسه و استکبارستيزي، ظهور کرده است. انديشهي حضرت علامهي طباطبائي از آن جهت به حضرت امام نزديک است که ايشان به خوبي روشن ميکنند جامعه براي خود اصالت و حيات دارد و حضرت امام با نظر به وحدت الهيهاي که بايد در جامعه محقق شود به جامعه نظر دارند. با توجه به اين نکته است که ميتوان در ارزيابي افراد و گروهها روشن کرد که آيا آن افراد يا گروهها در حيات اسلامي در ذيل شخصيت امام هستند يا نه. در اينکه با آنهايي که در ذيل شخصيت امام نيستند چطور بايد برخورد کرد و بايد رعايت حق شهروندي آنها را رعايت نمود، بحثي نيست. بحث بر سر آن است که راهکار وحدت در جامعهي اسلامي بايد بر چه مبنايي باشد و در ذيل چه مبنايي آزادانديشي معنا ميدهد و سير به سوي وحدت حقيقي در جامعه محقق ميشود. آنچه جامعهي اسلامي را تهديد ميکند و از سير به سوي تمدن اسلامي باز ميدارد، از يک طرف عدم تأکيد بر روي عوامل وحدت است و از طرف ديگر غفلت از چهرههاي گوناگوني است که عامل تفرقهاند، چه عوامل تفرقه، در لباس روشنفکر وارد جمع مسلمانان شوند و چه با ظاهري مقدس مآب و مخالف فلسفه و عرفان. آن کسي که فقط بر فقه حضرت امام تأکيد ميکند هرگز نميتواند در اتحادي وارد شود که نيروهاي معتقد به انقلاب به آن فکر ميکنند. آن افراد به عنوان شهروند محترمند ولي بايد مواظب بود در بين نيروهاي انقلاب نفوذ نکنند و جامعه را از اصيلترين مبادي که همان شخصيت حضرت امام است بيرون ننمايند و دومرتبه هزارسال بيفکري به تاريخ ما برگشت کند. از اينگونه افراد بايد پرسيد: از آن جايي که انسان از تفکر فلسفي و عرفاني ناگزير است، شما فلسفه و عرفانتان را از کجا ميآوريد؟ و جامعهي اسلامي را با حاکميت چه تفکري اداره ميکنيد؟ اينها بخواهند و يا نخواهند جامعه را از نظر تفکر فلسفي يا گرفتار سوسياليست ميکنند، همراه با کفري پنهان و يا گرفتار ليبراليسم مينمايند، همراه با انديشهي سکولاريستي، ليبراليستي که شما در ملي مذهبيهاي نهضت آزادي ملاحظه کرديد. بازرگان با يک خداي ذهني، کتاب مينوشت و عبادت ميکرد و حضرت امام را هم به عنوان مرجع تقليد قبول داشت ولي معتقد بود جامعه بايد با الگوي ليبرال دموکراسي غربي اداره شود. ما ميگوئيم از آنجايي که اصالت با حضرت اَحد است و حضرت اَحد در هر مظهري که ظهور کند آن مظهر اصالت مييابد، جامعه هم بايد به نور اَحدي منور شود تا ما در جامعه نيز با حضرت حق يعني اساس هر اصالتي، زندگي کنيم. و بحمدالله فلسفهي صدرايي در منظر حضرت امام، ما را متوجه اين حقيقت بزرگ ميکند و هرکس بخواهد به مکتب حضرت امام رجوع داشته باشد رجوع به حکمت صدرايي را جزء وظايف خود قرار ميدهد. مکتب ملاصدرا در منظر رهبري و سلوک فلسفي با اينکه مقام معظم رهبري«حفظهالله» شخصيتاً مشهور به استاد فلسفه نيستند ولي با فلسفهي صدرايي کاملاً آشنايي دارند و يکي از علتهايي که ايشان امام را درست درک کردند همين علم کامل ايشان به حکمت صدرايي بود. همچنان که قبلا اشاره شد آقاي دکتر حداد عادل که رابطهي شخصي و سببي با ايشان دارند در يک مصاحبهاي ميفرمايند: در رابطه با آشنايي رهبر انقلاب با حوزهي فلسفه، چه فلسفهي غرب و چه فلسفهي اسلامي، من يک جمعبندي اجمالي از جايگاه فلسفه در ذهن ايشان دارم. ايشان برخلاف اين که از حوزهي مشهد برخاستهاند نظرِ رايج در حوزهي مشهد نسبت به فلسفهي رسمي را ندارند. در حوزهي مشهد- نگاهي که به مکتب تفکيک موسوم شده- با فلسفه بر سر لطف نيستند. البته به درجات گوناگون. آقاي خامنهاي هم به همان حوزه تعلق دارند و در آنجا نشو و نما کردهاند امّا نظر منفي نسبت به فلسفهي اسلامي پيدا نکردهاند. بلکه نظر مثبت دارند. ايشان در فلسفه به اعتباري فرزند فکري علامهي طباطبايي هستند. نه فرزند آقا شيج مجتبي قزويني که البته بسيار براي اين بزرگوار احترام قائل هستند. ايشان به من ميفرمودند ما در محضر آقا شيخ مجتبي دو تا درس ميخوانديم، ساعت اول، ايشان فلسفه و منطق به ما درس ميدادند، خيلي دقيق، درست و فني، ساعت بعد همان حرفها را مطابق نظريهي مکتب تفکيک رد ميکردند. بنابراين آقاي خامنهاي هر دو نگاه را در حوزهي مشهد تجربه کردهاند. ولي حرفي که ايشان دنبال کرده و نسبت به آن نظر دارد، خط يا مشرب فلسفي علامهي طباطبائي و مرحوم شهيد مطهري است... البته ايشان تاکنون اثر فلسفي ننوشتهاند و درس فلسفه هم داير نکردهاند اما فلسفهي اسلامي را خوب ميدانند... از نشانههاي ديگر اهميتي که ايشان به فلسفهي اسلامي ميدهند، تشويق طلاب است نسبت به جدّي گرفتن فلسفه و کلام اسلامي و نيز کمک به مؤسساتي که فلسفهي اسلامي را آموزش ميدهند يا در اين حوزه پژوهش ميکنند که يکي از آنها «بنياد حکمت اسلامي صدرا» است که با حمايت ايشان تأسيس و فعّال شده است. ايشان ضمن آن که توجه دارند که در مواجهه با تمدن غرب، صرفاً استناد به نقل کارساز نيست و بايد در اين ميدان چهره عقلاني و استدلالي تمدن اسلامي به ميدان بيايد، اعتقادشان به فلسفهي اسلامي صرفاً از باب محاجه و احتجاج و رفع شبهه نيست و نگاه ابزاري به فلسفه و ترويج آن ندارند. بلکه معتقد به سلوک فلسفي هستند.9 مقام معظم رهبري در مدت هفت سالي که در قم بودند - از سال 1337 تا سال 1343- علاوه بر تحصيلات عالي در فقه و اصول در محضر آيت الله بروجردي و شيخ مرتضي حائري يزدي، از محضر امام خميني و علامه طباطبائي استفاده بردند. يک وقت ميگوئيم فلسفه بخوانيم تا شبههي مخالف را رد کنيم ولي يک وقت مثل ملاصدرا و امام و علامهي طباطبائي معتقديد ميخواهيد با فلسفه، عقل خود را سير دهيد تا متوجه کليات عالَم شويد. اين را ميگويند «سلوک فلسفي». در سلوک فلسفي عقل را تربيت ميکنيد تا با وجودِ کلياتِ عالَم مرتبط شود و به سوي آنها سير کند. آقاي دکتر حداد متوجه شدهاند که رهبر انقلاب نسبت به فلسفه برخورد سلوکي دارند. فرق اين نوع سلوک با سلوک عرفاني در اين است که در عرفان، قلب سير ميکند و با وجودِ حقايق مأنوس ميشود و در سلوکِ فلسفي، عقل سير ميکند و به «کليات عالَم» عالِم ميگردد. هر دو سلوک براي اهلش شيرين است، به همين جهت ملاصدرا در سلوک فلسفي به همان نشاط و وَجدي دست مييابد که در سلوک عرفانياش به آن دست مييابد. کساني ميتوانند به شخصيت اشراقي امام نزديک شوند و عامل تفصيل آن شخصيت گردند که روح فلسفهي صدرايي را بفهمند. نگاه فلسفي غير از فلسفه دانستن است. بنا نيست همه فلسفه بدانند. مثل نگاه انقلابي که موجب ميشود تا نسبتِ خود را با دنيا بر اساس انقلاب اسلامي تعريف کنيد ولي لازم نيست همهي جزئيات انقلاب را بشناسيد. مقابلِ اين نگاه، نگاهي است که معتقد به انقلاب نيست، پذيرفته است محمدرضا شاه کشور را اداره کند و او عبادتش را انجام دهد. در فلسفه هم همينطور است. يک عدهاي نگاه فلسفي را قبول ندارند. حرف ما اين است که براي قرار گرفتن در ذيل شخصيت امام بايد نسبت به نگاه فلسفي حساس باشيم زيرا در آن صورت يک نوع همزباني بين خود و حضرت امام احساس ميکنيم. آن کسي که به نگاه فلسفي و عرفاني حساس بود وقتي امام در روز عيد غدير صحبت ميکردند بهرهاي ديگر ميبرد چون ميفهميد حضرت امام در سخنانشان به چه حقايقي اشاره دارند. در جبهه با جواناني روبهرو ميشديم که چون ذوق فلسفي و عرفاني حضرت امام را پذيرفته بودند کاملاً با نگاه فلسفي به امور نظر داشتند، بدون آنکه از مباحث فلسفي رسمي اطلاعي داشته باشند. مقام معظم رهبري در رابطه با جايگاه فلسفه ميفرمايند: «فلسفهي اسلامي فقه اکبر است».10 و يا در جاي ديگر ميفرمايند: مبناي معارف ديني در ذهن و عملِ انسان است و بايد گسترش و استحکام يابد.11 رهبر معظم انقلاب«حفظهالله» در رابطه با حکمت متعاليه ميفرمايند: به گمان ما فلسفهي اسلامي در اسلوب و محتواي حکمت صدرايي، جاي خالي خويش را در انديشهي انسان اين روزگار ميجويد و سرانجام آن را خواهد يافت. پيام فوق ما را متوجه ميکند که فلسفهي صدرايي تنها محدود به تاريخ امروز ما نيست، مربوط به آينده است. همينطور که هر چه انقلاب اسلامي جلو برود براي آيندگان حرف دارد، فلسفهي صدرايي چنين آيندهاي را در پيش دارد. در ادامهي همان پيام توصيه ميکنند وظيفهي ما است حالا که سرمايهي فکري بزرگي مثل امام و علامهي طباطبائي در حکمت صدرايي در ميان است آن انديشه را به جهانيان بشناسانيم. زيرا فلسفهي صدرايي در ذيل اشراقي که حضرت امام ايجاد کردهاند صورت حقيقتي است براي رجوع به انقلاب حضرت مهدي (عج). مقام معظم رهبري ميفرمايند: فلسفهي صدرايي - که خودِ او به حق آن را حکمت متعاليه ناميده- در هنگام پيدايشِ خود نقطهي اوج فلسفهي اسلامي تا زمان او، و ضربهاي قاطع بر حملات تخريبيمسلکان و فلسفهستيزانِ دورانهاي ميانهي اسلامي بوده است، ... در فلسفهي او از فاخرترين عناصر معرفت يعني عقل منطقي و شهود عرفاني و وَحي قرآني در کنار هم بهره گرفته شده و در ترکيب شخصيت او تحقيق و تأمل برهاني و ذوق و مکاشفهي عرفاني و تعبد و تدين و زهد و اُنس با کتاب و سنت با هم دخيل گشته....12 حقيقتاً علمايي که مکتب حکمت متعاليه را دنبال کردهاند داراي زهد و اُنس و تعبد و تدين خاص بوده و هستند، از ملا حسينقلي همداني بگير تا مرحوم قاضي طباطبائي و علامهي طباطبائي و حضرت امام. مرحوم آقاي ملکي تبريزي که مشهورند به زهد، از شاگردان ملا حسينقلي همداني بودهاند که از اساتيد اسفار اربعهي ملاصدرا است. رهبر معظم انقلاب«حفظهالله» راه ارتباط ميان انديشه و معنويت را تقويت فلسفهي ملاصدرا«رحمةاللهعليه» ميدانند و ميفرمايند: من به آقايان جوادي و مصباح و برخي آقايان معروف فلسفهدان قم مکرر در بارهي اينکه نگذاريد درس فلسفه و فضاي فلسفي در حوزهمتروک و ضعيف شود، سفارش کردهام.13 در رابطه با شخصيت حضرت امام و نسبت حضرت امام با حکمت متعاليه ميفرمايند: «امام«رضواناللهعليه» چکيده و زبدهي مکتب ملاصدرا است، نه فقط در زمينهي فلسفياش، در زمينهي عرفاني هم همينجور است».14 ملاحظه کنيد مقام معظم رهبري چگونه صاحبنظرانه جايگاه مکتب صدرايي را ميشناسند و متوجهاند براي تفصيل شخصيت حضرت امام بايد در حوزههاي علميه نظر به مکتب صدرايي داشت و ميفرمايند: امام چکيده و زبدهي مکتب ملاصدرا در فلسفه و عرفان است. مقام معظم رهبري که جايگاه تاريخي انقلاب را ميشناسند ميدانند اين انقلاب با چه خصوصياتي ميتواند ادامه پيدا کند و در همين راستا متوجهاند فلسفهي صدرايي به حاشيه نرود و متروک نگردد. وقتي ميفرمايند: امام چکيده و زبدهي مکتب ملاصدرا است. ميخواهند نتيجه بگيرند اگر ميخواهيد امام به عنوان يک شخصيت تاريخساز برايتان بماند بايد فلسفهي صدرايي را با نشاطِ هرچه تمامتر به صحنه بياوريد و جزء گفتمان خود قرار دهيد. إنشاءالله در جلسات آينده راهکار به صحنهآوردن فلسفهي صدرايي با رجوع به مباحث معرفت نفس و برهان صديقين عرض خواهد شد. عدهاي تحت عنوان «مکتب تفکيک»، ما مذهبيها را اينطور بازي ميدهند که فلسفه ميخواهيم چه کار؟ مکتب عترت ما را کافي است، اينجاست که بايد نسبت به اين شعارها سوءظن شديد پيدا کنيم، زيرا مگر براي تبيين مکتب عترت نبايد تفکر کرد تا سخنان امامان عليه السلام ، باورها را سيراب کند؟ با چه فکري بايد آن مکتب را تبيين نمود، آيا امروز بدون اتکا به حکمت صدرايي امکان دارد بتوانيم مکتب تشيع را در مباني عقلياش تبيين کنيم و در نتيجه انقلاب اسلامي را ادامه دهيم؟ به همين جهت عرض ميکنم بايد نسبت به اين شعارها سوءظن داشت زيرا ميدانيم پشتيبان مباني اعتقادي اين انقلاب امامت است و امامت جايگاهي عرشي دارد و مکتب صدرايي توان تبيين جايگاه عرشي امامت را به خوبي در خود دارد و نفي فلسفهي صدرايي خواسته يا ناخواسته، نقشه و حيلهاي است پنهان جهت سستکردن ريشههاي تئوريک مکتب عترت. تفصيل وَحي، عامل اثبات حقانيت آن مسائلي هست که بحمدالله ملت ما تا به امروز بهخوبي به آنها نايل شدهاند و جزء مبادي تفکر خود قرار داده، ولي بعضي از مسائل هم هست که روح تاريخي ما هنوز به درک آن نايل نشده است تا بتواند به تفاهم لازم دست يابد که بعداً به آن خواهيم پرداخت. از جمله موضوعاتي که ملت ما بهخوبي به آن رسيده اين موضوع است که اگر اهل البيت عليه السلام از صدر اسلام در مقام هدايت جامعه اسلامي قرار داشتند مسلم اسلام به خوبي ميدرخشيد. به اين معنا که روح انسانها بهخوبي آمادهي پذيرش آن اسلام ميشد. با توجه به اين باور سعي ميکنيم حاکميت اهل البيت عليه السلام و حضور آنها جهت هدايت جامعه مورد غفلت قرار نگيرد و اين فکر از صحنهي تاريخي ما بيرون نرود. چون به اين هوشياري رسيدهايم که ما اهل البيت عليه السلام را براي ادامهي تاريخمان نياز داريم و در دعاي ندبه اظهار ميکنيم: «أَيْنَ بَقِيَّةُ اللَّهِ الَّتي لا تَخْلُوا مِنَ الْعِتْرَةِ الْهادِيَةِ» کجا است آن باقي ماندهي الهي که ادامهي عترت هدايتگر است. نميگوئيد ما فقط امام حسن و امام حسين عليه السلام را ميخواهيم، اظهار ميداريد بقيت اللّهي داريم که به دنبال آن هستيم. يعني به دنبال آن سرمايهي الهي هستيم که تاريخ را تغذيه ميکند و ريشه در عترت هاديه دارد که تاريخ را اداره کردند. اين انتظارِ همراه با اميد، اساسيترين برخوردي است که بايد با انسانهاي قدسي و حقايق اشراقي آنها داشت، به اين معنا که نبايد حضور تاريخي آنها را مورد غفلت قرار داد و براي ادامهي تاريخِ خود به جرياني ديگر نظر کرد. اگر معتقديد که حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يک شخصيت اشراقي است و در ذيل عترت هاديه ميباشد و پرتوي از سرمايهي الهي است، بايد مطمئن باشيد جاي ايشان در تاريخ گم نميشود و لذا اگر ميخواهيد به ادامهي تاريخ نوري انبياء و اولياء نائل شويد و از آن تاريخ بيرون نيفتيد، بايد چشمهايتان را از ايشان برنداريد و همهي خود را در همهي او دنبال کنيد. ما همگي معتقديم تاريخ بايد به مرحلهاي برسد که انسانهاي قدسي جاي خود را در جوامع انساني باز کنند و از خلأ چنين حقيقتي بايد بسيار متأسف بود و به جهت اين نقيصه بايد اشک ريخت، آن هم اشکي جهتدار و تعريفشده، به جهت وقوع ظلماتي که حاصل نفهميدن حقيقت فرهنگ اهل البيت عليه السلام است همانند اشکي که جوانان مسلمان در سخنراني جوان بحريني در محضر مقام معظم رهبري«حفظهالله» ريختند. چطور شد که در صدر اسلام نقش تاريخي اهل البيت عليه السلام را نفهميدند؟ سادهترين جواب اين است که نتوانستند مقام قدسي آنها را بنگرند، فکر کردند آنها در حدّ فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بايد مورد احترام باشند. سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آن بود که آنها داراي حقيقت قدسي هستند و مأمورند تا دين خدا را بر آن مبنا تبيين کنند. معلوم است که اين سخن جايي براي امويان و عباسيان که براي حاکميت دندان تيز کرده بودند، باقي نميگذاشت تا بخواهند حاکميت جامعهي اسلامي را در دست گيرند. همين مشکل را هم دنياي استکباري با نظام اسلامي دارد و معترض است که چرا ايران ميخواهد بيرون از قواعد دموکراسي غربي کشور را اداره کند. شيعه معتقد است زمين بايد از طريق آسمان مديريت بشود، حال يا با امامِ حيّ حاضر و يا با فقيهي که ميتواند سخن خدا و امام را کشف کند و در جامعه جاري نمايد. اشراقي نگاهکردن به قواعدي که بايد جامعه را اداره کند خيلي فرق دارد با اينکه بگوئيم ميل مردم بايد جامعه را مديريت نمايد. تمام تفاوت فرهنگ اهل البيت عليه السلام با بقيهي فرهنگها در همين است و تاريخ ما دقيقاً همينجا ايستاده است و بقيهي اختلافهايي که غرب با ما به ميان ميکشد، بسيار فرعي است و بهانههايي است تا نگذارند اين سخن ما شنيده شود، در حالي که اگر اين سخن به گوش مردم برسد آرامآرام آماده ميشوند تا نسبت به آن فکر کنند. معلوم است که روح زمانه ابتدا پيام حضرت موسي عليه السلام را نميفهمد ولي با تفصيل آن توسط حضرت هارون عليه السلام ، مردم آمادهي فکرکردن ميشوند و آرامآرام زندگي خود را در همان راستا شکل ميدهند. حضرت موسي عليه السلام در شرايطي که با غلبهي فرهنگ فرعوني، مورد پذيرش هيچکس نبودند، با بصيرت الهي، متوجه حضور تاريخي وحي الهي بودند، خودشان تک و تنها به مصر آمدند و سراغ دربار فرعون رفتند و به کمک حضرت هارون پيام الهي را تبيين نمودند و بالاخره آن پيام جاي خود را در تاريخ باز کرد و فرعون رفت و حکومتها يکي بعد از ديگري به مديريت پيامبران بني اسرائيل به صحنه آمدند، و چون تاريخ به کمک حضرت هارون عليه السلام توانست پيام الهي حضرت موسي عليه السلام را درک کند، سالهاي متمادي نظامي که حضرت موسي شکل دادند عالم را تغذيه کرد. امام خميني«رضوان الله تعالي عليه» در آيندهي تاريخ امروز هم به جهت غلبهي فرهنگ مدرنيته، تفکر اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به نحوي در عمل، تکذيب ميشود و ميگويند اين حرفها کاربردي نيست ولي اگر متوجه حضور تاريخي پيام بشويد و تاريخي فکر کنيد و نه نقطهاي، همهي امام را در آيندهي تاريخ خواهيد يافت. چگونه زماني فکر يک عدهاي اين بود که حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم حرفهاي خوبي دارد ولي مديريت جامعه و تاريخ دست ما است و ما به او اجازهي حضور نميدهيم و واقعاً هم مديريت آن زمان در دست ابوسفيان و امثال او بود. ولي آنها نميفهميدند و تا آخر هم نفهميدند که حضور نور اشراقي اسلام در تاريخِ آن زمانه يعني چه و چگونه آن حقيقت قلبها را تحت انوار خود قرار ميدهد، به طوريکه وقتي ابوسفيان با لشکر اسلام که آمده بودند مکه را فتح کنند، روبهرو شد، به عباس عموي پيامبر گفت: «عباس! سلطنت و رياست برادرزادهات خيلي اوج گرفت» و جناب عباس در جواب گفت: «سرچشمهي قدرت برادرزادهي من نبوت است که از طرف خدا است».15 گفت « لَيتَ شِعري بِاَيِّ شَيء غَلَبَني » اي کاش ميدانستم با چه چيزي بر من پيروز شد؟ پيامبر خدا شنيدند و دست بر شانه او زدند و فرمودند:«بِالله غَلَبتُکَ يا اَباسفيان» به کمک خدا بر تو پيروز شدم اي ابوسفيان. آيا حقيقتاً فکري که با نور اشراق الهي تاريخ را ميسازد با فکري که در کلاس، آموزش داده ميشود يکي است؟ فکري که حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» حامل آن است نظر به باطنيترين و اشراقيترين حقيقت هستي، يعني حضرت مهدي (عج) دارد و اين فکر هرگز محدود به کلاس و درس نميشود تا از حضور تاريخياش باز بماند. به همين جهت هرگز نبايد تصور کنيد اگر سربازان اين تفکر زياد نيستند اين فکر از حضور تاريخياش باز ميماند. اين همه مقاومتي که استکبار در مقابل اين فکر ميکند به خاطر نحوهي حضوري است که اين فکر دارد و با نور اشراقي خود قلبها را تحت انوار خود قرار ميدهد و حيات تاريخي جبههي مخالفِ خود را از بين ميبرد. درست است که به نحوي از انحاء، تفکر اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در عمل تکذيب ميشود ولي با به تفصيل درآوردن آن فکر، زمينهي رجوع به آن تا حدّ زيادي فراهم ميگردد. ما هنوز خود را براي تفصيل شخصيت حضرت امام آنطور که شايسته است آماده نکردهايم، آنطور که شهدا و رهبري عمل کردند. اگر ما توانستيم اولاً: شايستهي تفصيل شخصيت علمي و عملي امام بشويم. ثانياً: عزمِ به تفصيل درآوردن آن را در خود تقويت کنيم، نه تنها خودمان از تاريخ بيرون نميافتيم بلکه سرنوشت ما به سرنوشت نيروهاي تاريخساز کنوني گره ميخورد و در نتيجه وسعت مييابيم، وسعتي که در آخرت ما را همنشين اولياء الهي ميکند. حسني مبارک با اين که با نور اشراقي حضرت امام در جهان معاصر روبهرو شد ولي مانع نظر و توجه مردم مصر به شخصيت حضرت امام گشت، چون نميتوانست بفهمد اين نور حضور تاريخي دارد و اين حضور با حرفهاي تبليغاتي دنياي استکبار از صحنه خارج نميشود. ممکن است بعضي از روشنفکران ما هم نفهمند ميشود شايستهي تفصيل شخصيت حضرت امام شد و لذا گرفتار بيتاريخي گردند. اگر شايستهي تفصيل شخصيت امام شويم : اولاً: خودمان از پوچي دوران نجات مييابيم16 و حيات پيدا ميکنيم. ثانياً: وقتي تاريخِ حضور مکتب امام ظهور کرد خود را با آن حياتِ تاريخي يکي ميدانيم. نيروهاي قبل از انقلاب که سرنوشت خود را با انقلاب اسلامي گره زدند، وقتي انقلاب پيروز شد به چيزي بسيار بهتر از نان و آب رسيدند، به طوري که خود را به وسعت تاريخ انقلاب اسلامي احساس کردند. فرداي قيامت وقتي نگاه ميکنيد ميبينيد که بعضيها با همهي انبياء و اولياء محشور ميشوند و يا وقتي حضرت مهدي (عج) ظهور ميکنند تا برآيند کار همهي انبياء و اولياء را به صحنه آورند، اينها نيز رجعت ميکنند تا کنار حضرت باشند و به آن وسعت نهايي دست يابند. در ظهور حضرت مهدي (عج) عدهاي رجعت ميکنند17 و عدهاي از مؤمنين به همان بهشت برزخي که دارند راضي هستند، آن عدهاي که خود را به وسعت تاريخ مهدي (عج) ميخواهند، به دنيا برميگردند، آن مؤمنيني هم که رجعت نکردند، بهشتي هستند، زحمت کشيدند، حتي جنگ کردند، مبارزه کردند اما نه به وسعتي که ابديت خودشان را در حشر با مهدي (عج) به معناي حاکميتِ بر کل عالم، وسعت دهند. اينکه عرض ميکنم اگر بفهميم قرارگرفتن در ذيل شخصيت امام به چه معنا است و تفصيل اجمال اشراقي حضرت چه جايگاهي دارد، به جهت آن است که در اين مسير به وسعت همهي پيروزيهايي که مؤمنين انجام ميدهند انسان وسيع ميشود و براي خود يک حقيقت ابدي غير قابل توصيف ايجاد ميکند که خداوند در وصف آن ميفرمايد: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاء بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»18 هيچكس نميداند چه چيز از آنچه روشنيبخش ديدگان است به پاداش آنچه انجام ميدادند براي آنان پنهان كردهام. همينطور که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» با تفصيلِ نسبي فرهنگ اهل البيت عليه السلام ، زمينهي رجوع به فرهنگ اهلالبيت عليه السلام را فراهم کردند و تسليم جوّ سنگين زمانهاي که مدرنيته ايجاد کرده بود، نشدند و ايمان به خدا را در اين زمانه احياء کردند و در نتيجه همهي برکاتي که امروز بشر بهدست ميآورد، ابتدا به حضرت امام ميرسد، اگر کسي توانست مکتب اجمالي حضرت امام را به تفصيل در آورد همهي برکاتي که در اين راه به مردم ميرسد ابتدا به او خواهد رسيد. عرض شد حضرت موسي عليه السلام از خدا تقاضا کردند: «وَأَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَانًا فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي»19 و برادرم هارون را که زبانش فصيحتر از من است با من بفرست تا در امر تصديقِ من پشتيبان من باشد. ممکن است بفرمائيد اگر يک آدم مثل حضرت هارون عليه السلام ، حضرت موسي عليه السلام را تصديق کند چه فايدهاي دارد، در حاليکه مطلب چيز ديگري است؟ زيرا اگر يک مکتب اشراقي از طريق کسي که اين مکتب را بفهمد و بتواند تفصيل کند، تبيين و تفصيل شود آن مکتب جاي خود را در تاريخ باز ميکند و قلبها را تحت تأثير خود قرار ميدهد. حضرت موسي عليه السلام متوجهاند اگر بخواهند اين مکتب بماند و تاريخ آينده را نوراني کند بايد کسي باشد که بتواند خارج از سخن پيامبر و از موضع ديگر آن را خوب بيان نمايد. زيرا کسي که خودش در مقام اجمال است، تفصيلش هم در حوزهي اجمال ديده ميشود. هر مکتب اشراقي علاوه بر صاحب آن مکتب، وليّ اللّهي را نياز دارد که آن مکتب را در حوضهي وليّ اللّهياش ارائه بدهد. در همين رابطه خداوند به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايد: «وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب»20 کافران ميگويند که تو پيغمبر نيستي بگو به دو دليل من پيامبرم. يکي اين که خدا بين من و شما شاهد است و ديگر آن کسي که علم کتاب نزد اوست شاهد است که من پيغمبر خدا هستم. شيعه و سني معترفند مصداق کسي که علم کتاب نزد اوست در آن زمان اميرالمؤمنين عليه السلام است.21 اين نشان ميدهد اميرالمؤمنين عليه السلام آنقدر در اثبات حقانيت نبوتِ رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم نقش دارند که خداوند ميفرمايد بگو در اثبات نبوت من خدا و علي عليه السلام کافي است، زيرا نقش تفصيلي حقيقت اجمالي وحي محمدي صلي الله عليه و آله والسلم بسيار کارساز است که إنشاءالله در جلسهي آينده به آن ميپردازيم. خدا به ما توفيق دهد تا شايستگي تفصيلِ اجمالِ مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» را در خود ايجاد کنيم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه نهم شروع تفکر بسماللهالرحمنالرحيم در جلسهي قبل عرض شد؛ يکي از ابعادي که در تفصيل مکتب حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» لازم است مدّ نظر قرار گيرد، تفکر صدرايي است. با تبيين تفکر صدرايي آن حقيقت اشراقي که بر قلب حضرت امام تجلي کرد ظهور مينمايد و انسانها ميتوانند انديشه و شخصيت امام را از اين جهت نيز درک کنند و در همين رابطه حضرت امام ميفرمايند: «اقلّ مراتب سعادت اين است که انسان يک دوره فلسفه را بداند».1 مقام معظم رهبري«حفظهالله» ميفرمايند: مکتب فلسفي صدرالمتألهين همچون شخصيت و زندگي خودِ او مجموعهي در هم تنيده و به وحدت رسيدهي چند عنصر گرانبهاست. در فلسفهي او از فاخرترين عناصرِ معرفت يعني عقل منطقي و شهود عرفاني و وحي قرآني، در کنار هم بهره گرفته شده و در ترکيب شخصيت او تحقيق و تأمل برهاني و ذوق و مکاشفهي عرفاني و تعبد و تدين و زهد و اُنسِ با کتاب و سنت، همه با هم دخيل گشته.2 و در ادامه تأکيد ميکنند که ما ايرانيها در يک شرايط خاصي هستيم، «دوران ما با دميدن خورشيدي چون امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» که يگانهي دين و فلسفه و سياست و خود يکي از صاحب نظران برجسته در حکمت متعاليه بود، بيشک دورهي با برکتي براي فلسفهي الهي است». مقام معظم رهبري«حفظهالله» با طرح اين نکته متذکر ميشوند که در اين دوران يک تکليف تاريخي به عهدهي ما هست. سلوک عقلي و عبور از اخباريگري رجوع به فلسفهي صدرايي در ذيل شخصيت حضرت امام نهتنها انسان را وارد يک سلوک عقلي جهت اُنس بيشتر با حقايقِ کلي ميکند، بلکه عامل نجات جامعهي اسلامي از يک نوع اخباريگري است که تعقل در دين را نفي ميکند و به بهانهي رجوع به اهل بيت عليه السلام اسلام منجمدي را به ميان ميآورد که نمونهي آن را در وَهّابيها ملاحظه ميکنيد. در حالي که رجوع به اهل بيت عليه السلام از طريق حکمت متعاليه موجب ميشود تا جامعه هر چه بيشتر به حقيقت فرهنگ اهل بيت عليه السلام نزديک شود. زيرا در تفکر و تعقلي که مکتب صدرايي به ميان ميآورد انسان متوجه «کُلّي سِعِي» ميشود و به حقايق وجودي در عالم غيب آگاه ميگردد و با درک کليات از نظر وجودي و نه مفهومي، رجوعِ به اهل بيت عليه السلام بسيار آسانتر ميشود. ملاصدرا، بر خلاف فيلسوفان پيش از خود، در بارهي پيوند و نسبت كلي موجود در ذهن، نه به اتصال نفس انساني به عقل فعال، بلكه به اتحاد با آن قائل است. بنا بر نظر وي، نفس انساني، به سبب علل اِعدادي، از عالم حس به عالم عقل راه پيدا ميكند و از اين طريق براي آن تجردي حاصل ميشود و چون در اين مرحله هنوز اتحادش با عقل فعال ضعيف است، مجردات را از دور مشاهده ميكند؛ پس، بهواسطهي حصول اشراقاتِ عقل، عكوس و سايههايي كه همان كلياتاند، در عقل انساني منعكس و موجود ميشود. كلياتِ ذهني همان جهات ابهامِ حقايقِ نوري موجود در مرتبهي عقل فعال است و به دليل همين ابهام است كه از صدق بر كثير ابا ندارد؛ اما، نفس انساني بعد از قوّت ميتواند تمام حقايق را به وجود وسيعِ محيط، كه ملاك كليت به معناي سعهي وجودي است، در عالم بالا مشاهده كند.3 ما بر اساس اعتقادي که به مقام قدسي اهل بيت عليه السلام داريم امام زمان (عج) را به عنوان واسطهي فيض ميشناسيم، به طوريکه همهي حقايق عالم هستي در آن مقام به صورتي کلي و جامع موجود است. اين نوع کلّي را کُلّي سِعِي ميگويند که جامع همهي کمالات است و با نظر به چنين حقيقتي ائمه عليه السلام مقام خود را توصيف ميکنند و ميفرمايند: «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنَا مُحَمَّدٌ»4 از معناي «كُلُّنَا مُحَمَّدٌ» ميفهميم حقيقت اهل بيت عليه السلام در عالم بالا يک حقيقت وجودي است با ظهورات متکثر. همانطور که در زيارت جامعه خطاب به ائمه عليه السلام ميگوئيد: «أَنَّ أَرْوَاحَكُمْ وَ نُورَكُمْ وَ طِينَتَكُمْ وَاحِدَةٌ» روحهاي شما و نور شما و طينت شما واحد است. ولي در فراز بعد نظر به ظهور آنها در دنيا داريد و اظهار ميکنيد «خَلَقَكُمُ اللَّهُ أَنْوَارا» خداوند شما را به صورت نورها آفريد. ملاحظه ميکنيد در يک مقامْ واحدند و در يک مقامْ کثير. براي فهم اين متون نياز به مکتبي خاص داريم، مکتبي که بتواند به ما بفهماند در عالم وجود - نه در مفهوم - يک حقيقت جامعي هست که در مظاهر مختلف، جلوات گوناگون دارد و ما را متوجه کُلّي سِعِي يا کلّي وجودي بکند، مکتب صدرالمتألهين است با نوع نگاهي که حضرت امام به آن دارند. اين يک نمونه بود تا روشن شود چرا تأکيد ميکنيم تفصيل مکتب امام با نظر به تفکر صدرايي، منجر به رجوع به اهل بيت عليه السلام ميشود که در اين زمان به طور خاص حضرت مهدي (عج) ميباشند. با رجوع به تفکر صدرايي و اصالت وجود و تشکيک وجود است که بشريت از نظر به مفاهيم عبور کرده، به حقايق نظر ميکند و حقيقت حضرت مهدي (عج) و تجليات وجودي ايشان، معناي خود را بهتر ظاهر ميکند، از اين رو ميفهميم بر چه اساسي حضرت امام ميفرمايند: صاحب اين انقلاب، حضرت صاحبالأمر (عج) است. إنشاءالله بيايند تا امانت را به ايشان تسليم کنيم.5 مکتبي که رجوع به حضرت مهدي (عج) دارد مکتبي است که متوجه است يک حقيقت کلّي که همان «اوّلُ ما خَلَقَ الله» است هم اکنون حيّ و حاضر در عالم هست. حضرت رضا عليه السلام ميفرمايند: «أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ أَرْوَاحَنَا»6 اولين چيزي که خداوند عزّوجلّ خلق کرد، خلقت ارواح ما بود. اين سخن را با آنچه نبي الله صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند جمع کنيد تا معني کلّي سِعِي روشن شود. رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورِي»7 اولين چيزي که خداوند خلق کرد نور من بود. در حاليکه حضرت رضا عليه السلام ميفرمايند: اولين چيزي که خداوند خلق کرد «روحهاي ما» بود. اين به جهت آن است که حقيقت در مقام خود جامع همهي کمالات مادون خود ميباشد و به اعتبار «بسيطُ الحقيقةِ کلُّ الأشياء» همه در آن مقام جمعاند، مثل کليت نور بيرنگ، که هفت نور را در خود دارد بدون آنکه آن هفت نور در آنجا کثير باشند و نور بيرنگ را از کليت و يگانگي خارج کنند. وقتي متوجه معارفي شديم که در حکمت متعاليه مطرح است، نهتنها معناي واسطهي فيضبودن حضرت مهدي (عج) را درستتر ميفهميم، بلکه جايگاه کُلُّنا نورٌ واحدي که ائمه عليه السلام ميفرمايند را نيز ميفهميم و از اين جهت است که عرض ميکنم مکتب صدرايي توان تبيين شخصيت و انديشهي سلوکي حضرت امام را دارد زيرا در مکتب فلسفي ملاصدرا به تعبير مقام معظم رهبري«حفظهالله» «تحقيق و تأملِ برهاني و ذوق و مکاشفهي عرفاني و تعبّد و تدين و زهد و اُنس با کتاب و سنت، همه با هم دخيل گشته».8 در جلسات آينده مقايسهاي بين تمدن غربي و سوبژکتيويتهي مربوط به آن با تمدن اسلامي و رجوع به «وجود» را داريم، در آن بحث جايگاه حکمت متعاليهي ملاصدرا و نقش آن در انقلاب اسلامي براي عبور از غرب بهتر روشن ميشود. عرض شد حقيقتِ يک مکتب اشراقي در تاريخ، به صورت جامع ظهور ميکند تا پرتو آن همهي موضوعات مطرح در زمان خود را در بر بگيرد و از طرفي براي اينکه انسانها بتوانند با آن مکتب مرتبط بشوند بايد تلاش کنند در ذيل آن مکتب، آن را به تفصيل در آورند. نکتهاي که حضرت موسي عليه السلام با توجه به آن به خدا عرض کردند: «وَأَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَانًا فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ»9 حضرت از اين طريق به دنبال تفصيل وَحي الهي بودند، آنهايي که ميگويند چون حضرت موسي عليه السلام از نظر تکلم ناقص بودند و به اين جهت از خدا تقاضا کردند حضرت هارون عليه السلام با آن حضرت همراه باشند، منظور حضرت موسي عليه السلام را نفهميدند و جايگاه تفصيل حقيقت اشراقي را نشناختهاند. بايد روي اين يک سخن بمانيم که حضرت موسي عليه السلام به خداوند عرض ميکنند: «إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ»10 من نگرانم تکذيب شوم. ملاحظه کنيد چگونه با فصاحت حضرت هارون عليه السلام زمينهي تکذيب رسالت حضرت موسي عليه السلام از بين ميرود، زيرا فصاحت حضرت هارون عليه السلام حقيقت وَحي الهي را که به صورت اجمال است، تفصيل ميدهد و امکان تفکر را به مخاطب ارزاني ميکند، همانطور که از طريق روايات صادر شده توسط اهل بيت عليه السلام امکان تفکر در قرآن براي ما فراهم ميشود. افصحبودن حضرت هارون عليه السلام به اين معنا نيست که حضرت موسي عليه السلام فصيح نبودند، بلکه چون وَحي الهي بايد به صورت اجمال ظهور کند و همهي حقيقت يکجا مطرح شود، نميتوان در آن فضا، به تفصيل آن پرداخت و بهترين شرايط، آن است که شخصي ديگر که متوجه حقيقت وَحي است آن را تفصيل دهد. به عبارتي يک موضوع اجمالي بايد در سطح ديگري تبيين شود و وقتي از طريق کس ديگري انجام گيرد مردم راحتتر ميتوانند تفصيل آن اجمال را تشخيص دهند. به اين لحاظ با اينکه حضرت موسي و حضرت هارون«عليهماالسلام» هر دو پيغمبر هستند، حضرت هارون عليه السلام مبيّن دين حضرت موسي عليه السلام ميشوند و در همين راستا حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: منزلت تو در نزد من مثل منزلت هارون است نزد موسي. از طرفي قرآن، مقام حضرت هارون را با طرح سخن حضرت موسي عليه السلام که عرضه ميدارد هارون «أَفْصَحُ مِنِّي» از من فصيحتر است، به عنوان مقام تفصيلِ وحي موسوي، تأييد ميکند، پس همين مقام براي علي عليه السلام و اهل بيت عليه السلام هست. خواجه نصيرالدين طوسي به کمک روايت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم دليل آورده که پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بايد علي عليه السلام جانشين پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم باشد،که سخن درستي است ولي عنايت داشته باشيد موضوعي که در حديث منزلت مطرح است متوقف به آن نتيجه اي که خواجه فرموده نشود، به طوريکه از جايگاه حقيقي اهل بيت عليه السلام که مقام تفصيل وحي است، غفلت شود. جايگاه علي عليه السلام در تفصيل وَحي محمدي صلي الله عليه و آله والسلم حضرت موسي عليه السلام اظهار ميدارند نگرانم تکذيب شوم و ميخواهند با فصاحت حضرت هارون عليه السلام آن تکذيب را دفع کنند يعني نقش حضرت نقشي است که منجر به دفع تکذيب ميشود و برداشت ما از سخن حضرت موسي عليه السلام آن است که اگر يک حقيقت اشراقي با فصاحت کامل به تفصيل در آيد، زمينهي تصديق آن فراهم ميشود، بدون آنکه از حقيقت آن کاسته شود. شاهد ديگري که در اين مورد عرض شد نظر به مقام «عالم به کتاببودن» حضرت علي عليه السلام داشت که خداوند ميفرمايد: آن کسي که علم کتاب نزد اوست، شاهد حقانيت رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم است و به پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايد: «وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب»11 کافران ميگويند تو فرستادهي خدا نيستي. بگو که خدا بين من و شما به عنوان شاهد، کافي است و علاوه بر خدا، کسي هم که علم کتاب در نزد اوست بر اين معنا شاهد است. از يک طرف به دليل آنکه نامهي خدا، يعني قرآن، نزد حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم است، او فرستادهي خدا است و از طرف ديگر به دليل تصديق نبوتِ آن حضرت توسط کسي که علم کتاب نزد اوست، حضرت فرستادهي خدا ميباشند. تفسير نور الثقلين در ذيل آيهي مذکور از قول امام صادق عليه السلام آورده که «اَلذَّي عِنَدُه عِلمُ الْکِتاب هُوَ اَمِيرُالْمُؤْمِنين عليه السلام » آن کسي که علم کتاب نزد اوست اميرالمؤمنين علي عليه السلام است. و از ابوسعيد خدري نقل ميکند که ابوسعيد از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در مورد آيهي فوق ميپرسد و حضرت ميفرمايند: «ذَالک اَخي عَلي بن ابيطالب» اين مربوط به برادرم علي بن ابيطالب است. حضرت باقر عليه السلام فرمودند: آيه در مورد علي عليه السلام نازل شد و در مورد امامان بعد از او. يعني آن وقتي که تو به عنوان پيغمبر در اين جامعه آمدهاي و مردم ميگويند «لَسْتَ مُرْسَلاً» تو پيغمبر نيستي، يکي هست که شهادت ميدهد تو پيغمبري و بگو از آن جهت که کتاب خدا در نزد من است و از آن جهت که کسي که علم کتاب نزد اوست اقرار به نبوت من دارد، من پيامبر هستم. در روايت داريم که جناب سُدير از امام صادق عليه السلام در مورد وسعت و اندازهي علم امام پرسيد. حضرت صادق عليه السلام به سدير فرمودند: «يَا سَدِيرُ أَ لَمْ تَقْرَأِ الْقُرْآنَ قُلْتُ بَلَي قَالَ فَهَلْ وَجَدْتَ فِيمَا قَرَأْتَ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَدْ قَرَأْتُهُ قَالَ فَهَلْ عَرَفْتَ الرَّجُلَ وَ هَلْ عَلِمْتَ مَا كَانَ عِنْدَهُ مِنْ عِلْمِ الْكِتَابِ قَالَ قُلْتُ أَخْبِرْنِي بِهِ قَالَ قَدْرُ قَطْرَةٍ مِنَ الْمَاءِ فِي الْبَحْرِ الْأَخْضَرِ فَمَا يَكُونُ ذَلِكَ مِنْ عِلْمِ الْكِتَابِ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا أَقَلَّ هَذَا فَقَالَ يَا سَدِيرُ مَا أَكْثَرَ هَذَا أَنْ يَنْسُبَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَي الْعِلْمِ الَّذِي أُخْبِرُكَ بِهِ يَا سَدِيرُ فَهَلْ وَجَدْتَ فِيمَا قَرَأْتَ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَيْضاً قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ قَالَ قُلْتُ قَدْ قَرَأْتُهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ أَ فَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ كُلُّهُ أَفْهَمُ أَمْ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ بَعْضُهُ قُلْتُ لَا بَلْ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ كُلُّهُ قَالَ فَأَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَي صَدْرِهِ وَ قَالَ عِلْمُ الْكِتَابِ وَ اللَّهِ كُلُّهُ عِنْدَنَا عِلْمُ الْكِتَابِ وَ اللَّهِ كُلُّهُ عِنْدَنَا»12 اي سدير! مگر تو قرآن را نميخواني؟ عرض كردم: آري. فرمودند: در آنچه از كتاب خداي عزّ و جلّ خواندهاي اين آيه را ديدهاي؟ «مردي كه به كتاب دانشي داشت؛ گفت: من آن را پيش از آنكه چشم به هم زني نزد تو آورم» عرض كردم: قربانت گردم، اين آيه را خواندهام. فرمود: آن مرد را شناختي و فهميدي چه اندازه از علم كتاب نزد او بود؟ عرض كردم: شما به من خبر دهيد. فرمود: به اندازهي يك قطرهي آب نسبت به درياي اخضر. عرض كردم: قربانت گردم، چه كم!! فرمود: اي سدير! ولي چه بسيار است مقدار آن علمي كه خداي عزّ و جلّ به کس ديگر نسبت داده كه اكنون به تو خبر ميدهم. اي سدير! باز در آنچه از كتاب خداي عزّ و جلّ خواندهاي اين آيه را ديدهاي که ميگويد: «قُلْ كَفَي بِاللّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»؟13 عرض كردم: قربانت شوم، اين آيه را هم خواندهام. فرمود: آيا كسي كه تمام علم كتاب را ميداند با فهمتر است يا كسي كه بعضي از آن را ميداند؟ عرضكردم: نه، بلكه كسي كه تمام علم كتاب را ميداند . آنگاه حضرت با دست اشاره به سينهي خود نمودند و فرمودند: به خدا تمام علم كتاب نزد ماست، به خدا تمام علم كتاب نزد ماست. اين روايت ما را متوجه اين امر ميکند که اهل بيت عليه السلام به حقيقت قرآن دانا هستند و بر آن اساس وظيفهي تبيين و تفصيل قرآن را به عهده دارند تا در اثبات حقانيت آن اقدام لازم را بنمايند و اين ميرساند راهِ چارهي جبران تکذيب حقايق غيبي، تفصيل آن حقايق است. قرآن در سورهي نساء علاوه بر اطاعت خدا، اطاعت رسول را، جدا از اطاعت خدا مطرح ميکند ولي اطاعت اولي الامر را جدا از اطاعت رسول خدا مطرح نميکند و ميفرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»14 از طرفي ميدانيم جايگاه اولي الامر جايگاه تشريع نيست به همين جهت وقتي در ادامهي آيه، موضوع تشريع را به ميان ميآورد سخني از اولي الامر به ميان نميآورد و تنها ميگويد: «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ» اگر در رابطه با موضوعي اختلاف کرديد براي کسب تکليف، آن را به خدا و رسول ارائه دهيد. از اين آيه برميآيد که جايگاه اوليالأمر تفصيل وحي الهي است. و از آن جهت که به ما دستور دادهاند از آنها اطاعت کنيم معلوم ميشود آنها معصوم هستند- چون خداوند هرگز ما را به اطاعت کسي که گمراهمان کند دعوت نميکند- البته آنها تفصيل وَحي را به عهده دارند و وَحي جديدي نميآورند. به نظرم اگر اين موضوع را خارج از جنجالهاي مرسوم، با اهل سنت در ميان بگذاريم حتماً در مورد آن به فکر فرو ميروند. اين آيه شاهد بر آن است که مقام اميرالمؤمنين عليه السلام تفصيل قرآن است. ملاحظه فرموديد چگونه از آيهي 43 سورهي رعد استفاده ميشود، راه چارهي مقابله با تکذيب نبوت نبي، تفصيل آن پيام است توسط کسي که مسئوليت تفصيل حقايق به عهدهي اوست. و اين که در آيه ميفرمايد: آن کسي که «علم کتاب» نزد اوست، شهادت ميدهد که من از طرف خدا چنين سخناني را آوردهام، حکايت از آن دارد که حضرت علي عليه السلام ميتوانند چنين نقشي را داشته باشند که با تفصيل حقيقت وَحي، موجب اثبات حقانيت وَحي الهي شوند. ريشهي مبادي جامعه با توجه به سه موضوع فوق يادآوري ميکنم که در جلسهي اول عرض شد؛ تفکر، حرکت است از مبادي به سوي مقصد و مراد، يعني هر استدلالي مبتني بر مبادي خاص خودش است. و لذا اگر مبادي پذيرفته نشود استدلال نتيجه بخش نيست، حال ميخواهيم عرض کنيم، آنچه در يک جامعه مبادي آن جامعه را شکل ميدهد، تبيين و تفصيلي است که در آن جامعه از حقايق اشراقي پذيرفته شده است. يعني اميرالمؤمنين عليه السلام کاري ميکنند که شما بتوانيد با مبادي خاصي بر روي قرآن فکر کنيد و اگر تفصيل حضرت علي عليه السلام ، مبادي ما قرار نگيرد نميتوانيم از قرآن بهرهمند شويم. زيرا همچنان که عرض شد ما وقتي ميتوانيم قرآن را تصديق کنيم و مطمئن شويم که آورندهي آن مرسل است که تبيين بشود و بعد از تبيين قرآن و دلسپردن به آن ميتوانيم تفکر خود را به ميدان آوريم و آن را جلو ببريم. چون فکر و استدلال حرکتي است که نفس ناطقه براي تبيين موضوعي انجام ميدهد که احساس ميکند حق است، وقتي احساس کرديد موضوعي حق است، براي اظهار احساستان دليل ميآوريد بر حقانيت آن احساس. در واقع انسانها چيزي را که حق ميدانند براي اثبات نظر خود استدلال ميکنند. در اين حال ممکن است با استدلالِ خود، مبادي طرف مقابل را به سوي مبادي خود نزديک کنند و چون در يک مبادي قرار بگيرند همفکر ميشوند. اميدوارم در اين مورد با دقت کامل تأمل بفرمائيد که به کمک تبيين و تفصيلِ حقايق اشراقي است که جامعه وارد عالَم مورد نظرش ميشود و به مبادي سالمي ميرسد تا امکان تفکر و همفکري برايش ميسر گردد و اهل بيت عليه السلام با توجه به اين که در مقام تبيين حقيقت وحي الهي هستند عامل رساندن جامعه به مبادي سالمي خواهند بود که جامعهي اسلامي براساس آن فکر کند و افراد جامعه بر آن اساس همفکري داشته باشند. به اندازهاي که از عاملان تبيين اسلام فاصله گرفتيم، از مبادي سالم جدا شديم و تاريخ بيفکري خود را ادامه داديم، چيزي که غربزدگي به آن شدت بخشيد. در جلسات قبل روشن شد، از سخن حضرت موسي عليه السلام برميآيد که با تفصيل حقيقت، حقيقت تصديق ميشود و آيهي 43 سورهي رعد که بحث شد، شاهد خوبي در اين رابطه بود، بر همين مبنا به عهدهي ما است که وقتي اشراق حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» را حق ميدانيم با داشتن تعهد لازم نسبت به آزادانديشي، در تبيين آن اشراق نهايت تلاش را بکنيم، زيرا اگر حقيقت، درست تبيين شود قلبهاي سالم و صادق بدون هيچ مقاومتي آن را ميپذيرند. جايگاه استدلال با توجه به اينکه استدلال به تنهايي همهي مطلب نيست، در مباحث و کتابهايي که خدمت عزيزان عرضه ميشود سعي ما آن بوده که ابتدا نظرها به مبادي حضوري، جلب شود و استدلال، محور اصلي مباحث قرار نگيرد. استدلال بيشتر براي دفع شبهه است تا زمينهي رجوع به مبادي سالم فراهم گردد. شايد بعضيها تعجب کنند که چرا قرآن در اظهار مطالبِ خود روش عالماني مثل فارابي و شيخ الرئيس را بهکار نبرده است که تنها استدلال عقلي را مدّ نظر قرار دادهاند، غافل از اين که قرآن بنا دارد انسانها را وارد مباني نوراني بگرداند تا بتوانند مطابق آن تفکر کنند و پس از آن است که مطالب فلاسفه بهکار ميآيد. وقتي جامعهاي وارد افقي نوراني شد، افرادِ آن جامعه ميتوانند براي نزديکي بيشترِ افکار، استدلال کنند وگرنه صرف استدلال ممکن است طرفِ مقابل را مجبور به پذيرش موضوعِ مورد بحث بکند ولي شوق به سوي موضوع در او ايجاد نميشود. هگل در رابطه با برهان امکان و وجوب ميگويد که ما چارهاي نداريم مگر آن که آن را بپذيريم. خيلي فرق است بين اين که چارهاي نداشته باشيم موضوعي را بپذيريم و اينکه شيفتهي آن موضوع شويم، قرآن ما را شيفتهي حقايق ميکند. وقتي حقايقِ معنوي تبيين شود و به حالت حضوري در آيد، انسان شيفتهي آنها ميگردد. وقتي براي حقانيت نظر خود صرفاً به استدلال بسنده کرديم معلوم نيست طرف مقابل با ما همافق شود. بسياري از افراد استدلالهاي ما را گوش ميدهند، جوابي هم براي ردّ آنها ندارند ولي نتيجه را بدون آنکه با آن زندگي کنند، به حاشيه ميسپارند. دليلش آن است که استدلال ما مبتني بر آن نوع مبادي نيست که طرفِ ما قبول دارد، به همين جهت ابتدا بايد موضوع را طوري تبيين کرد که مخاطب ما آن را در مبادي خود بيابد و حقانيت آن را احساس کند سپس براي استحکام عقلي آن موضوع، استدلال کارساز است. کاري که از طريق معرفت نفس انجام ميگيرد به اين صورت است که شما از آن طريق نحوهي حضور حقايق معنوي در عالم را با نحوهي حضور نفس ناطقه در بدن، تبيين ميکنيد و ميگوييد همينطور که نفس انسان در همه جاي بدن هست، بدون آنکه جاي خاصي داشته باشد، خداوند نيز به همين حالت در عالم حاضر است. شما با اين کار ابتدا احساس حضور خدا در عالم را براي طرفِ مقابلِ خود تبيين کرديد. حال اگر خواستيد حضور بينهايت خدا را از طريق استدلال اثبات کنيد، چون طرف مقابل احساس اين موضوع را دارد، به استدلال شما توجه ميکند و نتيجهي استدلال اين خواهد بود که شما به احساس خود بسنده نکرديد بلکه براي احساس خود دليل عقلي داريد. اگر جهت بيان حقانيت يک روايت، تلاش شود آن روايت تبيين شود، نورِ روايات جاي خود را در جان انسانها باز ميکند و تصديق ميشود و ما را متوجه حقيقت اِجمالي قرآن ميکند. ملاصدرا در طرح نفس ناطقه در جلد هشتم اسفار دو کار ميکند، هم با استدلال و به روش انتزاعي موضوع را بحث ميکند، تا عدهاي گمان نکنند مباحثِ مطرح شده يک احساس شخصي است، و هم موضوع را تبيين ميکند تا ما نحوهي حضور نفس و چگونگي آن را احساس کنيم. بنده آنقدري که از روش تبيين ايشان بهره بردم از استدلالهايشان بهره نبردم، بدون آنکه بخواهم استدلالها را منکر شوم. در کتاب «خويشتن پنهان» ما نيز چارهاي نداشتيم که هر دو کار را انجام دهيم. براي اثبات تجرد نفس، هم برهان آورديم و هم آن را تبيين کرديم با اين رويکرد که بيشتر بنا بر تبيينِ موضوع بوده است. ولي بالأخره عدهاي تنها با ذهن انتزاعي ميتوانند به موضوع نظر کنند، ذهن انتزاعي نميتواند جز به روش استدلالي که مبتني بر بديهيات عقلِ نظري است، به مفهومِ موضوع بنگرد، هرچند نبايد در حد مفهومِ موضوع بمانيم و بايد سعي کرد طرف مقابلِ ما نفس ناطقهاش را با تمام شئوناتي که دارد، احساس کند. علاوه بر اينکه بايد احساس کند خودش غير بدنش است، لازم است خود را در عوالم ديگر احساس کند، اين غير از اين است که عقلاً اين موضوع را بپذيرد، چون وقتي موضوع را پذيرفت هنوز جانش تغيير ساحت نداده، هر چند عقل او به موضوع معرفت پيدا کرده و اين هم در جاي خود يک نوع سلوک است. در روش تبيينِ موضوع، بيشتر بايد با مثالزدن و نمونهدادن، کاري کرد که طرفِ مقابل ما موضوع را احساس کند. همينطور که به جاي اثبات «وجودِ» نفس ميتوانيم کاري کنيم که مخاطب ما با نفس خود روبهرو شود و آن را احساس کند. در اين صورت آيا ديگر جايي براي انکار نفس ناطقه در او ميماند؟ در ساير اموري هم که بخواهيم حقايق اشراقي تصديق شود لازم است همين روش را بهکار بريم، در سلسله مباحث مربوط به معرفي جايگاه انقلاب اسلامي همين روش بهکار برده شده است. اين روش موجب ميشود تا تفکر بر روي موضوع شروع گردد، چون مخاطب ما موضوع را در جان خود احساس ميکند و حتي ميتواند چهرههايي از موضوع را بنگرد و بنماياند که قبلاً بنده و امثال بنده نديدهايم و نگفتهايم. آنچه کارهاي بنده را تهديد مي كند اين است كه دوستان فكركنند وقتي چيزي را به عنوان شروعِ تفکر مطرح ميكنيم، به معني آن است که سخن نهايي را گفتهايم و امکان ادامهي تفکر در موضوع نيست. در حالي که وقتي در اين روش موضوعي مطرح ميگردد، نظر به جنبهي وجودي آن ميشود و از طرفي وجود در ذات خود داراي شدت و ضعف است. به اين معنا که شما به هر مرتبه از آن که رجوع کنيد، مرتبهي شديدتري جلوي شما است که هنوز به آن رجوع نکردهايد. يعني از يک طرف به موضوع رجوع کردهايد و از يک طرف رجوع نکردهايد، چون همهي موضوع در اختيار شما نيست. در حالي که در مورد ماهيات چنين حالتي وجود ندارد. اگر بگوييم اين ليوان است، تکذيب اين سخن معنا نميدهد، چون در همان حاليکه ليوان مقابل من است و به آن اشاره ميکنم و ميگويم اين ليوان است، ليوان مرتبهي ديگري ندارد که از آن غافل باشيم. اما «وجود» اينطور نيست. چون به تعبير حکما «مَا بِهِ إلإشتِراکِ وجود عين مَا بِهِ إلإمتيازِ وجود ميباشد» يعني همان صفتي که موجب شده شما به همهي مراتب آن وجود بگوئيد، همان صفت موجب شده که هر مرتبهاي از آن غير از مرتبهي ديگر باشد، چون شدت و ضعف ذاتي وجود است. مثل ماهيت نيست که قابل اشاره باشد، يک حقيقت ذاتِ مشکک است. با هر مرتبه از آنکه روبهرو بشويد، با همهي آن يعني مرتبهي فوق و مادون آن روبهرو نشدهايد، با اينکه با آن مرتبهاي که روبهرو شدهايد تماماً با وجود روبهرو شديد ولي نميتوانيد بگوئيد وجود همين است و لاغير. وجود يک حقيقت است، درست است که ما ميگوئيم داراي شدت و ضعف است ولي نه شدت و ضعفي که پله پله باشد، بلکه يک حقيقت است بدون هرگونه انقطاعي. پس همواره با جلوه و يا مرتبهاي از آن روبهرو هستيد و با مراتبي از آن روبهرو نيستيد، هر چند در هر حال با همهي وجود روبهرو هستيد، زيرا وجود چيزي نيست جز همين حقيقتِ داراي شدت و ضعفِ ذاتي. وقتي شما با خداوند روبهروئيد، از يک طرف با جلوهاي از انوار اسماء الهي در مظاهر آيات روبهروئيد و از يک طرف، آن مظهر، مظهري از انوار الهي است و نه همهي آن. آيا وقتي با خدا روبهروئيد ميتوانيد بگوئيد اين خداشناسي من است و ديگر تمام شد؟ اگر اينطور فکر کنيم اصلاً خدا را پيدا نکردهايم. نور الهي با جلوات خود، خود را به ما ميشناساند و به اندازهي آمادگي ما، ما را به خدا نزديک ميکند و توحيدمان شدت مييابد تا حق را با جامعيت بيشترِ اسماء بنگريم. قرآن ميفرمايد: «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ»15 بعضي از آن پيامبران را بر بعضي ديگر برتر داشتيم. فرمودند تفاوت آنها به شدت توحيدشان است. با اينکه همهي پيامبران معصوماند و همهي آنها حق را درست ميبينند و راه رجوعشان به خدا کاملاً درست است، باز آن رجوع، شدت و ضعف دارد و اين به اين معنا نيست که يکي از آنها خدا را پيدا کرده و ديگري پيدا نکرده است. چگونگي ارتباط با حقايق وجودي ملاحظه فرموديد که وقتي موضوعِ مورد نظر، موضوعي وجودي باشد با روبهروشدن با آن نميتوانيم بگوئيم کار تمام شد و همهي آن را يافتيم. اين نوع برخورد با موضوعات که فکر ميکنيم همهي آن موضوع را يافتهايم به جهت آن است که ماهيتاً به آنها مينگريم و به جنبهي وجودي آنها نظر نداريم و عملاً با حقيقت موضوعات روبهرو نيستيم. راز اينکه علماي بالله هر چقدر قرآن ميخوانند قرآن براي آنها تمام نميشود آن است که با حقيقت وجودي قرآن مرتبطاند و نه صرفاً با معاني آيات. اگر رجوع ما به قرآن درست باشد، قرآن را يک حقيقت وجودي مييابيم که مرتبهي عالي و عاليتر دارد و جان ما با هر مرتبهاي از آن که روبهرو شد و با آن مرتبه ارتباط پيدا کرد، چون قرآن مرتبهي بالاتري هم دارد باز نظر به آن مرتبهي بالاتر ميکند و بالاتر ميرود، حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «فَإِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ يُقَالُ لِقَارِئِ الْقُرْآنِ اقْرَأْ وَ ارْقَ فَكُلَّمَا قَرَأَ آيَةً رَقِيَ دَرَجَة»16 چون روز قيامت بر پا شود به قاري قرآن گويند بخوان و بالا رو و هر آيهاي که بخواند يك درجه بالا رود. چون در دنيا با نورِ وجودي قرآن، با قرآن مرتبط بوده که داراي مراتب بينهايت است. رجوع به عاليترين درجهي قرآن مربوط به مقام قدسي اهل بيت عليه السلام است. آيا ما ميتوانيم در ارتباط با يک سوره و تدبّر بر روي همهي آيات آن سوره بگوئيم اين سوره را فهميديم و تمام شد؟ اگر اينطور با قرآن برخورد کنيم نشان ميدهد چيزي از قرآن نميدانيم. گفت: بينهايت حضرت است اين بارگاه* صدر را بگذار صدر توست راه حقيقت همواره داراي مراتب است و به تعبير مولوي داراي بينهايت حضرت ميباشد. پس نميشود با تصور آن که به مقصد خود رسيدهاي و صدر و مقام خود را يافتهاي، در مرتبهاي از مراتب آن متوقف شوي، صدر تو آن است که همهي آن را داشته باشي و در راه باشي و نه در مرتبهاي خاص. اگر ميگوئيم بايد به حقيقت رجوع کرد، با توجه به اين امر است که «حقيقت»، داراي شدت و ضعف است، پس هرچه از آن سخن بگوئيم باز ميبينيم چيزي نگفتهايم، چون آنطور نيست که بتوان به راحتي از آن سخن گفت و آن را وصف کرد، فقط هست. وقتي رجوع شما به حقيقت، وجودي شد ديگر با چيستي روبهرو نيستيد، با هستي روبهروئيد. در صورتي که اگر با چيستي يا ماهيت روبهرو بوديد، همواره با چيز ثابتي روبهروئيد که قابل وصف و تعريف است17 در اين حال علم شما به معلوم، علمي نيست که شدت پيدا کند. همين بحثي که ما تحت عنوان «سلوک ذيل شخصيت حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه»» داريم و با نظر به جنبهي وجودي و اشراقي شخصيت و انديشهي ايشان بحث ميکنيم، اگر با نظر به جنبهي وجودي شخصيت ايشان بحث را ادامه دهيم در هر لحظه احساس ميکنيد اولِ اين راه هستيد و هرچقدر هم جلو برويم و به معرفتي شديدتر برسيم باز احساس ميکنيد موضوعِ مورد بحث در اختيار شما قرار نگرفته، بلکه تنها ميتوانيد چيزي از آن را احساس کنيد. پس وقتي چيزي را به عنوان شروع تفکر در مورد موضوعي وجودي مطرح ميكنيم به معني آن نيست که در مورد آن موضوع سخن نهايي را گفتهايم، اگر بنا بود در مباحث معرفت نفس، نهاييترين نظر داده شود هرگز بحث شروع نميشد چون به موضوع به عنوان يک ماهيت نظر شده بود و فکري به ميان نميآمد. اهل معرفت نفس خوب ميدانند که نفس يک حقيقت وجودي است و لذا هرچه ميخواهند در مورد آن بگويند متوجه ميشوند چيزي در مورد آن نگفتهاند، يا بايد چيزي نگويند يا بايد کاري کنند که مخاطب، آن را در خود احساس کند و آرامآرام به احساس خود شدت ببخشد. اگر کسي مدعي شد ميخواهد در معرفت نفس حرف نهايي را بزند بايد بداند هيچ کلمهاي از معرفت نفس نميداند. بعضيها بر اساس وجوديبودن نفس ناطقه، روايت «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»18 را اينطور معني کردهاند که اگر کسي توانست نفس خود را بشناسد، رب خود را خواهد شناخت، و چون کسي نميتواند نفس خود را بشناسد - چون حقيقتي است وجودي و داراي شدت و ضعف- پس هرگز کسي نميتواند رب خود را بشناسد. يعني شناخت نفس و ربّ در همين حدّ است که متوجه باشي «هست»، البته هرکدام در مرتبهي خودشان. نه در مباحث معرفت نفس ميتوان به نهاييترين معرفت دست يافت و نه در «حقيقت نوري اهل بيت عليه السلام »، چون در اين مباحث به موضوعي نظر ميشود که «وجودي» است ولي اگر درست رجوع کنيم ميتوانيم در رابطه با آنها فکر کنيم.19 راز وحدت حقيقي زمانهي ما در جلسات قبل عرض شد اگر تفکر شروع بشود حتماً تفاهم محقق ميشود و اگر تفاهم محقق بشود در جامعهي مسلمين وحدت حقيقي محقق ميگردد. رويکرد اصلي ما اين بود که اصولگرايي حقيقي را مدّ نظر قرار دهيم تا جامعه به وحدت حقيقي دست يابد و تأکيد داشتيم براي اينکه جامعه به وحدت حقيقي برسد بايد آن جامعه بتواند تفکر کند. براي اين که بخواهد تفکر کند موضوع ميخواهد، موضوع تفکر اگر حقيقي نباشد تفکر شروع نميشود. اگر موضوعِ تفکر، اعتباريات باشد بيفکري جاي فکر را ميگيرد و تاريخ بيفکري ما ادامه مييابد و نهايتاً در سطح موضوعات ژورناليستي با همديگر ارتباط خواهيم داشت، بدون آن که بتوانيم با شعوري اشراقي و زيستِ انقلابي در کنار همديگر باشيم. اصفهانيبودن بنده و تهرانيبودن جنابعالي دو نسبت اعتباري است. حال اگر کسي بگويد ما اصفهانيها به جهت اصفهانيبودنمان ميخواهيم وحدت داشته باشيم. موضوع وحدت را به چيزي ارجاع دادهايم که حقيقت خارجي ندارد، آيا بر مبناي هيچي ميشود وحدت داشت؟ اين مثل آن است که بگوئيم ما ميخواهيم بر مبناي اين خيابان به جهت يک طرفه بودنش وحدت کنيم. فردا پليس ميآيد و جهت آن را تغيير ميدهد و موضوعِ وحدت ما هيچ ميشود. با توجه به اينکه حقيقيترين موضوع، «وجود» است اگر جامعهاي توانست موضوعِ تفکر خود را «وجود» و لوازم وجود قرار بدهد، حقيقتاً به تفکر خواهد رسيد و از آنجايي که اصلُ الوجود و وجود مطلق، حضرت حق است، هر کس به اندازهاي که به حق رجوع داشت، تفکر دارد وگرنه گرفتار باطل در فکر و عمل خواهد شد. امروز وجودِ حقيقي در عالم امکان، وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عج) است، بنابراين اگر کسي نتواند امام زمان داشته باشد حتماً در عدم، زندگي ميکند و در اوج بيفکري است که تعبير ديني آن «جاهليت» است. اگر کسي به درستي در ذيل حضرت مهدي (عج) نيايد نميتواند يک قدم جلو رود و از آنجايي که در حال حاضر تجلي نورِ حضرت مهدي (عج)، انقلاب اسلامي و اشراق حضرت امام است، اگر کسي به انقلاب اسلامي رجوع نداشته باشد، در بيفکري و در جاهليت زمانه به سر ميبرد. بر اين اساس عرض ميکنم اگر امروز بخواهيم به تفاهم برسيم و به وحدت حقيقي دست يابيم بايد در ذيل انقلاب اسلامي و شخصيت اشراقي حضرت امام قرار گيريم. اميدوارم توانسته باشم جهت بحث را مشخص کنم تا بتوانيم قدم به قدم جلو برويم و معلوم شود ما در کدامين مختصات از تاريخِ خود ايستادهايم، تا از رسالت تاريخي که بر زمين مانده غفلت نکنيم و دغدغهي فرداي توحيدي خود را درست بشناسيم، تا بياثر نشويم و در نتيجهي بياثربودن امروز ما، آيندگان مجبور شوند وظايف زمينگذاردهي ما را بر دوش کشند. وقتي بتوانيم به هر موضوعي از جنبهي وجودي و اشراقي بنگريم و مواظب باشيم جنبهي ماهيتي آن بر ذهن ما غلبه نکند، تازه فکر کردن نسبت به آن موضوع شروع ميشود و از جنبهي حقيقي موضوع به موضوع نظر ميکنيم. عرض شد تفکر، مبادي ميخواهد و اصيلترين مبادي، «وجود» است که همان جنبهي اشراقي موضوع است. در همين رابطه سعي ما در رابطه با قرآن، آن است که مخاطبين را تا آنجا که ممکن است مشغول مفاهيم آيات نکنيم که از جنبهي وجودي و اشراقي آن غافل شوند. قرآن نور است و همواره ما با مرتبهاي از مراتب نوري آن روبهروئيم، حواسمان باشد اين نور را در حدّ مبتدا و خبر بودنِ جملاتش نگه نداريم و قرآن را در حدّ معناي آيات متوقف کنيم. اگر روح سورهها از طريق اين آيات احساس شود، قرآن برايمان ظهور کرده است. چون حقيقتي در هر سوره از قرآن هست که در تک تک آيات نيست، به همين جهت قرآن ميفرمايد: «وَإِن كُنتُمْ فِي رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَي عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ»20 اگر نسبت به آنچه به بندهي خود نازل کردهايم، در شک هستيد، پس يک سوره مثل آن بياوريد. پس اگر مجموعهي آيات در يک سوره معنا نشود، با آن نوري که از عالم غيب نازل شده روبهرو نميشويم ولي اگر توانستيم به سوره نظر کنيم و مجموعهي آياتِ آن سوره را در آن سوره بنگريم، با نوري روبهرو ميشويم که قدرت تفکر به ما ميدهد. بنده تجربه کردهام بعضي از همين جواناني که در جلسهي شرح تفسير الميزان شرکت ميکنند، اگر قبل از بحث، نظرشان را راجع به آياتي که بنا است بحث شود بپرسيد، شايد چيزي ندانند ولي پس از طرح بحث و دقت دادن بر روي آيات و روشنکردن جهت آيات در سوره، ملاحظه ميکنيد چقدر خوب فکر ميکنند و بعضاً متذکر نکاتي ميشوند که بنده متوجه آنها نشده بودم و در تفاسير نيز مطرح نشده است. پس اگر ما توانستيم قرآن را به طور صحيح و با مباني وجودي، تفصيل دهيم، قرآن جنبهي وجودي خود را مينماياند و قدرت فکر به مخاطبانش ميدهد. خدا نکند مثل سلفيها - يعني وَهّابيها- به جاي اينکه قدرت فکرکردن به مخاطبانِ قرآن بدهيم، در سطح ظاهرِ قرآن متوقف شويم و بهجاي تأکيد بر تدبّر در قرآن، بيشترين ارزش را به محفوظات نسبت به ظاهر آيات بدهيم. راز تنگنظريها تا اين مسئله حل نشود که قرآن آمده براي آنکه به بشر قدرت فکرکردن بدهد، محال است آزادانديشي مطلوبِ دين ظهور کند. ما بايد كاري انجام بدهيم كه تفکر شروع گردد و تفکر کردن غير از اطلاع داشتن است. وقتي تفکر شروع شد آدمها همديگر را مطابق واقعيات و نه اعتباريات درک ميکنند. ممکن است جنابعالي نظريهي شيخ الرئيس در رابطه با اصالت وجود را نپذيريد و بفرمائيد اين غير از اصالت وجودي است که ملاصدرا معتقد است ولي چون در اين مقايسه، تفکر در ميان است ونه گرايش و اعتباريات، درک ميکنيد که شيخ الرئيس ابو علي سينا چه ميگويد، و چون تفکر در ميان است احترام و اتحاد در ميان خواهد بود به همين جهت ملاحظه ميکنيد ملاصدرا براي شيخ الرئيس احترام قائل است، بدون اينکه از او تبعيت کند چون دو انسان هستند که از جهت فکري با هم ارتباط دارند، ولي هيچ وقت نميتوانيد با وهابيها ارتباط فکري داشته باشيد، اينها تا آنجا سقوط کردهاند که به جاي نقد تفکر تشيع، دستور ميدهند شيعيان را به قتل برسانند. اين پديدهي عجيب نشان ميدهد که اگر انسانها نتوانند نسبت به همديگر تفکر کنند تا اينجاها کار به تعارض و خصومت و تنگنظري کشيده ميشود. در تمام کشور عربستان داشتن کتاب الغدير علامهي اميني که تمام استنادهايش مبتني بر کتابهاي اهل سنت است، ممنوع ميباشد و جرم حساب ميشود. در حالي که سيرهي اهل بيت عليه السلام ، سيرهي مبتني بر تفکر بود، مناظرههاي امام رضا عليه السلام با علماي يهود و نصاري مشهور است و همهي آنها ثبت شده است. در برخورد با مخالفانِ فرهنگي، دو چيز بسيار کارساز است. يکي «محتوا» و ديگري «روش». بايد روشن شود از نظر معرفتي سخني که شيعه ميگويد ناظر بر افقهايي از حقيقت است که بسيار بلندمرتبه و دقيق و منطقي است. و نيز بايد براي ارائهي معارفِ شيعه از روشي خاص که متناسبِ آن معارف است، استفاده کرد. در اينجا ما روش امام معصوم عليه السلام را تا حدّي متذکر ميشويم و شما ميتوانيد محتواي معارف آنها را در کتابهاي روايي به خوبي دنبال کنيد. راوي ميگويد كه مُفَضَّل - از اصحاب امام صادق عليه السلام - در مكه بود، ديد شخصي آنجا نشسته و عدهاي هم دورش را گرفتهاند، متوجه شد إبنأبيالعوجاء است و دارد سخنان كفرآميز ميگويد و عملاً خدا و پيامبر را زير سؤال ميبرد و شبههپراکني ميکند. جناب مفضّل به غيرت دينياش برخورد و شروع کرد به اعتراض، پيش خود گفت: اي واي! چيزهايي كه اين ميگويد، اگر به گوش مردم برسد، همه بيدين ميشوند. فرياد زد: «يا عَدُوَّالله! اَلْحَدْتَ في دينِ اللهِ» اي دشمن خدا! در دين خدا الحادكردي، «وَ أنْكَرْتَ الْبارِيَ جَلَّ قُدْسُهُ» منكرِ حضرت حق شدهاي. خودش ميگويد نتوانستم غضب خود را کنترل کنم. إبنأبيالعوجاء در جواب او گفت: چه خبر است؟! «اي مرد! اگر تو اهل كلامي، بيا بنشين بحث كنيم و اگر از اصحاب جعفربنمحمد هستي او با ما به اين نحو مخاطبه نميكند. جعفر بن محمد، از ما بيشتر از آنچه تو شنيدي، از اين كلمات شنيده و هيچ فحشي هم به ما نداده است». عنايت بفرماييد؛ كسي اين حرف را ميزند كه امام صادق عليه السلام را قبول ندارد. در ادامه، در وصف امام صادق عليه السلام ميگويد: «او مردي است حليم و با وقار و عاقل و محكم و ثابت، كه از جاي خود بهدر نرود و از طريق رفق و مدارا پا بيرون نگذارد. غضبْ او را سبك ننمايد، كلام ما را بشنود و به همهي دلايل ما گوش دهد، به نحوي كه گمان كنيم بر او غلبه كردهايم و حجت او را قطع نمودهايم، آن وقت شروع كند به كلام، پس باطل كند حجت و دليل ما را به كلامِ كمي و خطابِ غيرِ بلندي، ملزم كند ما را به حجت خود و عذر ما را قطع كند و ما را از ردّ جواب خود عاجز نمايد ، فَاِنْ كُنْتَ مِنْ اَصْحابِه فَخاطِبنا بِمِثْلِ خِطابِه ، پس اگر تو از اصحاب اويي ، مانند او با ما گفتگو كن».21 عنايت بفرماييد که حضرت چگونه با يک کافر برخورد ميکردهاند، به طوريکه إبنأبيالعوجاء و امثال او رسيدهاند به اين كه امام عليه السلام انساني است با وقار و حليم، هم حرفهاي آنها را گوش ميدهند و هم با کمترين کلمات آن سخنان را رد ميکنند. رمز موفقيت شيعه را در آينده، با توجه به محتواي معرفتي که در اين مکتب هست، بايد در روش امام صادق عليه السلام جستجو کرد. بقيهي روشها آينده ندارند. امام عليه السلام اجازه ميدادند آنها از زبان خودشان همهي حرفهايشان را بزنند و تمام شخصيت فکري خود را معرفي کنند، تا معلوم شود چه چيزي در دست دارند. پس از آن که آنها حرفهايشان را ميزدند، معلوم مينمودند چگونه مباني فکري آنها دور از واقعيت است.22 آري! حفظ اسلام به دو چيز است: يکي نشاندادنِ حقايق اسلام، و ديگري ايجاد فضاي آزاد انديشي . اين روش را مقايسه کنيد با روش خليفهي دوم که از اَنسبن مالک روايت شده؛ خليفهي دوم، صبيغ كوفي را به جهت سؤال از مشكلههاي قرآن، آنقدر شلاق زد تا خون از پشتش جاري شد. و از زُهري نقل شده است که خليفهي دوم به جهت آنکه صبيغ كوفي از حروف قرآن زياد پرسش ميکرد او را زد تا خون از پشتش جاري شد.23 از ابيالعديس روايت شده: ما نزد عمر بوديم كه مردي آمد و گفت: اي اميرمؤمنان! «اَلْجَوارُ الْكُنَّسْ» چيست؟ پس عمر با شلاقش بر عمامهي او زد تا عمامه از سرش افتاد و گفت: آيا حروري هستي؟24 در تاريخ داريم از احمد حنبل سؤالي كردند، گفت: لا إله إلاّ الله، زمان پيامبر كسي از پيامبر اين سؤال را نكرد، پس سؤالت بدعت و سؤال كردنت حرام است، جوابدادنش هم حرام است. زيبايي فرهنگ اهل بيت عليه السلام اين است که شما امروز در کشور ايران، در کتابخانههاي بزرگ ميبينيد تمام کتابهاي مشهور اهل سنت موجود است و بسياري از کتابهاي مخالف نظر شيعه به راحتي چاپ ميشود، مشروط بر اينکه تهمت نباشد. مگر دانشجويانمان به راحتي و با جرأت کامل در کلاس معارف اسلامي مسائل امامت را نقد نميکنند ولي چون شيعه از اين جهت وارد تفکر شده پس از تبادل نظر بهخوبي نسبت به حقانيت نظر شيعه به تفاهم ميرسيم؟ خطر آنجاست که امکان اظهار نظر نباشد و يا تهمت به ميان آيد. از پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم در توصيه به علي عليه السلام داريم که: «يَا عَلِيُّ إِذَا تَقَرَّبَ الْعِبَادُ إِلَي خَالِقِهِمْ بِالْبِرِّ فَتَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِالْعَقْلِ تَسْبِقْهُم»25 اي علي! وقتي مردم به انواع نيکيها ميخواهند به خدا نزديک شوند تو با عقل، به خدا نزديک شو، که از آنها سبقت خواهي گرفت. توقف در تفکر پس از طرح موضوعاتي که در يک فضاي آزادانديشي، مورد بحث قرار ميگيرد بايد منتظر نقد يا طرح برداشتي ديگر از طرف دوستان بود، اگر ما توانستيم همديگر را در موضوعات به تفکر وارد کنيم به همديگر خدمت کردهايم اما اگر بنده کاري کردم که شما مريد من شويد و هرچه گفتم را بپذيريد نهتنها خدمتي به شما نکردهام بلکه شما را در تفکر متوقف کردهام، اين آن کاري نيست که شما را در ذيل انقلاب اسلامي قرار ميدهد، زيرا عقل شما مخاطب قرار نگرفته تا خودتان با عقل خود انتخاب کنيد. با تفصيلِ حقايق از طريق نظر به جنبهي وجودي آنها، فکر ظهور ميکند، وقتي فكر شروع شد، عقلها و قلبها راه خود را به سوي حقيقت پيدا ميکنند و جهتگيريهاي اساسي و منطقي شکل ميگيرد و از مرحلهي مريدپروري به انديشهسازي ميرسيم و تأکيد مقام معظم رهبري که بر روي آزادانديشي دارند، احياء ميشود و از اين جهت عرض ميکنم حفظ فضاي آزادانديشي مثل غذا براي ما واجب است. انقلاب اسلامي انقلابي است با پشتوانهي علمي بسيار محکم و آيندهاي بسيار درخشان، چرا بايد نگران باشيم که عدهاي بيايند و آن را نقد کنند؟ اگر دوست باشند و در ذيل انقلاب اسلامي نقد کنند که در عين داشتن سليقههاي مختلف، به وحدت ميرسيم، و اگر هم دوست نباشند، با انتقادهايي که ميکنند ضعف منطق خود را اثبات ميکنند و ما را نسبت به انقلابِ خود دلگرمتر ميکنند. مرحوم شهيد مطهري در کتاب «نظام حقوق زن در اسلام» ميفرمايند: در اين روزنامهها هر وقت نقدي - در روزنامههاي نظام شاهنشاهي- به اسلام ميشود من اميدوار ميشوم که گوشها براي شنيدن سخن ما آمادهتر ميشوند. و واقعاً نقاديها شرايط تفکر را براي ما فراهم ميکند، اگر امکان تفکر فراهم نشود در حرکت آيندهي خود به زحمت ميافتيم، در حاليکه خداوند زمينهي تفکر را با رجوع به شخصيت علمي و عملي حضرت امام براي ما فراهم کرده و از اين طريق زمينهي وحدت و تفاهم بين افراد را در جامعهي اسلامي برنامهريزي نموده است. در همين رابطه است که حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» ميفرمايند: «فکرِ وحدت مسلمين و دولتهاي اسلامي در رأس برنامه زندگي اينجانب است.»26 و يا ميفرمايند: پيغمبر اسلام ميخواست در تمام دنيا وحدت کلمه ايجاد کند، ميخواست تمام ممالک دنيا را در تحت کلمهي توحيد قرار بدهد.27 با توجه به اينکه حضرت امام وحدت را تجلي نور الهي در جامعه ميدانند ميفرمايند: «امروز جمهوري اسلامي وديعهاي است که از جانب خداوند متعال به ملت ايران سپرده شده و همهي ما از زن و مرد و پير و جوان در حفظِ اين وديعه مسئول هستيم و بايد تمام قشرها با اتکال به خداوند تبارک و تعالي و وحدت کلمه و اجتناب از اختلاف، جمهوري اسلامي را نگهبان باشيم و راه مستقيم انسانيت و اسلاميت را به توفيق الهي ادامه دهيم.»28 ملاحظه کنيد که براي حفظ چنين وحدتي بايد شايستگي خاصي در خود ايجاد کرد و اين شايستگي جز با تأسي به شخصيت و انديشهي اشراقي حضرت امام در علم و عمل حاصل نميشود. نمونهاي از تفصيل توحيد قرآني با توجه به اينکه اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «صَارَ مُحَمَّدٌ صلي الله عليه و آله والسلم صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ» حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم صاحب مقام جمع گشت و من صاحب مقام نشر، اگر انصافاً اسلامي را كه اميرالمومنين عليه السلام در نظر و عمل نشان ميدهند، در معرض ديد بشرِ امروز قرار دهيم آيا نميپذيرد؟ به عنوان مثال حضرت در نهج البلاغه تلاش ميکنند نحوهي حضور خداوند را در عالم تبيين کنند، زيرا زيبايي توحيد با تبيين نحوهي حضور خداوند در عالم، نمايان ميشود و جايي براي انکار چنين حضوري نميماند، به همين جهت قرآن نظرها را به نقش خداوند در حوادث عالم مياندازد. حضرت علامه طباطبائي ميفرمايند آيات قرآن متذکر جنبهي ربوبيّت خداوند در عالم است و نه اثبات خداوند، حتي در مورد آيهي «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»29 که قرآن ميفرمايد: اگر در آسمان و زمين غير از «الله» معبود ديگري بود زمين و آسمان فاسد ميشد، ميفرمايند: نظر به وحدانيت ربِّ عالم دارد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه تلاش ميکنند نحوهي حضور خداوند را تبيين کنند و آن را به تفصيل در آورند و قلبها را از آن طريق با خدا آشنا کنند، تا قلبها آن را بپذيرند، مسلّم اگر - به جاي روش انتزاعي براي اثبات خدا- نور توحيد در قلبها ظهور کند هر کس در مقابل آن خاضع ميگردد. قرآن ميفرمايد: در قيامت که خداوند به نور واحدِ قهار جلوه ميکند و ندا سر ميدهد: «لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ»30 مُلک و حاکميت از آن کيست؟ هيچ کس نيست که جواب بدهد. خودش ميفرمايد: «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»31 ملک از آنِ خداي واحدِ قهار است. اين آيه خبر از آن ميدهد که تنها کساني که حضرت حق را در همهي هستي نبينند براي خود استقلال قائل ميباشند، اينها هنوز خدا را نيافتهاند. توحيد يعني نفي هر چيز در مقابل خدا، حتي نفي خود. اين حالت بايد در جان انسان واقع بشود تا توحيد محقق بشود. روش انتزاعي نميتواند اين کار را بکند، در روش انتزاعي شما خدا را اثبات ميکنيد ولي تا نحوهي حضور مطلق حق را نيابيد به توحيد نرسيدهايد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبهي يک نهج البلاغه در تبيين نحوهي حضور خداوند در هستي ميفرمايند: «مَعَ كُلِّ شَيْءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْءٍ لَا بِمُزَايَلَةٍ»32 خداوند با هر چيزي است اما نه آنکه در کنار آن باشد و غير از هر چيزي است، اما نه آن که جداي از آن چيز باشد. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در رابطه با همين جمله به اولين كنگرهي نهج البلاغه پيام دادند: ابعاد عرفاني و فلسفي و اخلاقي و تربيتي همين يك سطر را براي مردم روشن كنيد، زيرا دلهاي مردم با تبيين و تفصيل توحيد، جذب ميشود و از تکذيب دست برميدارند.33 در جملهي فوق اميرالمؤمنين عليه السلام روشن ميکنند؛ نحوهي حضور خداوند در عالم مثل نحوهي حضور اشياء در اين عالم نيست تا گمان کنيم مخلوقات و خداوند نزديک همديگرند و يا از همديگر دور و جدا ميباشند. وقتي ميگوئيد: رابطهي خدا با مخلوقات مثل رابطهي مادر و فرزند نيست و مطابق قرآن اظهار ميداريد: «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ» نه از خداوند چيزي جدا ميشود - مثل مادر که فرزند از او جدا ميشود- و نه خودِ او از چيزي جدا شده، چون در آيهي قبل اظهار کردهايد: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» خدا اَحد است. اَحد يعني يکي که اجازهي حضور دومي در کنارش نميدهد. چون اگر مخلوقي در کنار خدا باشد، آن خدا ديگر بينهايت نيست و به اندازهي آن مخلوق، خداوند محدود شده. اين چه نوع حضوري است که جايي براي حضور مخلوقات در کنار خود نميگذارد؟ شما وقتي چيزي مثل پرتقال در ذهنتان ايجاد ميکنيد، آن پرتقال در عين آنکه از نفس ناطقهي شما جدا نيست ولي عين شما هم نيست و در عين آنکه غير شما است، جدا از شما هم نيست. آن وقتي هم که بدنتان در رختخواب خوابيده است، آن پرتقال در ذهن شما است. آيا آن صورتي که در ذهنتان است بيرون شما است؟ مسلّم بيرون شما نيست ولي عين شما هم نيست و جداي شما هم نيست. چون رابطهي وجودي با شما دارد و شما آن را در ذهنتان ايجاد کردهايد. وقتي رابطهي موجودات با خدا ايجادي باشد ديگر يک مخلوق نداريم و يک خالق. بلکه مخلوق، ظهور خالق است براي خالق. مباني مکتب عرفاني امام را ملاحظه کنيد که چگونه مقام اسماء الهي را در عالم تبيين مينمايند.34 با توجه به نحوهي حضور حضرت حق در عالم، مخلوقات هرگز به صورت استقلالي موجود نيستند، مخلوقات، همه ظهور اسماءالهياند، و اسماء الهي ظهور حقاند براي حق. عرفا ميفرمايند: اَحد براي خودش تجلي ميکند، ميشود اسماء الهي. تجلي حق به صفاتش براي خودش، مقام واحديت را ايجاد ميکند که مقام اسماء الهي است. اين توحيد از نهج البلاغه گرفته شده است. بنده اعتقادم اين است که محيالدين بن عربي، نهج البلاغه را خوب فهميده است و بعد از دقت در سخنان توحيدي اهل بيت عليه السلام بحثهاي توحيدي خود را - با رعايت تقيه - تبيين کرده است. قصد بنده از آوردن جملهي حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و شرح مختصري که عرض کردم براي آن بود که معلوم شود چگونه امامان عليه السلام تفصيل نور اشراقي وَحي الهي هستند و چرا اگر وَحي الهي تفصيل داده شود قابل پذيرش ميشود. پس وقتي حقيقتي مثل دين، با تفصيل ميتواند نور خود را نشان بدهد و اهل بيت عليه السلام نيز مقام تفصيل قرآن هستند و ميتوانند عامل تصديق قرآن باشند و از آنجايي که انقلاب اسلامي يک حقيقت اشراقي است که بر قلب امام«رضواناللهتعاليعليه» تجلي کرده، اگر بخواهيم نور انقلاب اسلامي در جامعهي ما و در جهان گسترده شود بايد به تفصيل شخصيت علمي و عملي حضرت امام اقدام کنيم. در اين راه بايد شايستگي لازم را در خود ايجاد نماييم تا نهتنها رسالت تاريخي خود را انجام داده باشيم، بلکه با قرارگرفتن در ذيل شخصيت حضرت امام، به وسعتي که در دنيا و آخرت به آن نياز داريم برسيم. شهدا با تفصيل شخصيت امام، توانستند انقلاب اسلامي را تا آنجا وسعت دهند که امروز نهتنها جوانان مسلمان جهان اسلام، بلکه بسياري از انسانها در مقام تصديق انقلاب اسلامي بر آمدهاند و رويهمرفته آن را پذيرفتهاند. حاصل بحث اين شد که ما به دو چيز نيازمنديم. يکي درک صحيح اين انقلاب، به عنوان يک حقيقت اشراقي در عالم معاصر و در ذيل مکتب اهل بيت عليه السلام و ديگري تفکر بر چگونگي ايجاد شايستگي جهت قرارگرفتن در ذيل اين انقلاب و تفصيل آن. خدايا! به حقيقت خودت آنچه بهترين وسيله براي رضايت توست، براي ما مقدر بفرما. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه دهم فرهنگ رجوع به حضرت مهدي (عج) بسماللهالرحمنالرحيم وحدت وجود، عين اسلام موضوع اصلي بحث در جلسات گذشته بر اين مبنا بود که هر حقيقت اشراقي به صورت اجمال تجلي ميکند و با تفصيلي که به آن داده ميشود حقانيتش آشکار ميگردد. شاهد آن را اين آيه قرآن قرار داديم که ميفرمايد: «وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَي بِاللّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»1 عرض شد مصداق آن کسي که علم کتاب نزد اوست حضرت علي عليه السلام است. نتيجه گرفتيم پس جايگاه اميرالمؤمنين و اهل البيت عليه السلام تفصيل وحي الهي است که به صورت اجمال نازل شده است و اين تفصيل منجر به تصديق حقانيت وَحي ميشود. و يکي از سخنان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبهي اول نهج البلاغه را شاهد آورديم که چگونه حضرت با تبيين نحوهي حضور حضرت حق در عالم، عامل حقانيت توحيد ميشوند. ملاحظه فرموديد که حضرت به جاي اينکه با روش استدلالي، خدا را ثابت کنند، در راستاي تبيين نحوهي حضور خداوند در عالم فرمودند: «مَعَ كُلّ شَيءٍ لاَ بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرَ كُلِّ شَيءٍ لَا مُزَائَلَةٍ»2 او با هر چيزي است، نه آنکه کنار آن چيز باشد و غير هر چيزي است، نه آنکه از آن جدا باشد. ما را دعوت کردند تا از اين زاويه خداشناسي را دنبال کنيم تا بتوانيم با او مأنوس شويم، اين نوع از دعوت، دعوت براي خوب نگاهکردن است و نه دعوت به استدلال براي اثبات خداوند. نتيجه گرفتيم که اين خاصيت هر حقيقت اشراقي است که براي نظر به انوار آن حقيقت و قرارگرفتن در ذيل آن، قابل تبيين است. و عرض شد با توجه به اين که مکتب امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يک مکتب اشراقي است بايد براي اين که اين مکتب قابل فهم و قابل تصديق بشود به تفصيل در آيد و همانطور که اميرالمؤمنين عليه السلام براي به تفصيل در آوردن وَحي محمدي صلي الله عليه و آله والسلم با ملکوت خود به اسلام رجوع کردند، براي به تفصيلآوردن مکتب حضرت امام هم بايد به صورت قلبي و با ملکوتِ خود، به مکتب حضرت امام رجوع کرد و براي رجوع به مکتب اشراقي حضرت امام، مثل رجوع به هر مکتب اشراقي، اولاً: بايد متوجه اشراقيبودن آن مکتب باشيم.3 ثانياً: خود را آماده و موظف کنيم که آن حقيقت اجمالي را به تفصيل در آوريم. در اين صورت است که توانستهايم وسيلهي تصديق آن حقيقت شويم. و عرض شد تفصيل آن مکتب منجر به تفکر ميشود و تفکر بر روي حقايقِ وجودي موجب تفاهم ميگردد و تفاهم عامل وحدت حقيقي در اجتماع ميشود و در فضاي وحدت حقيقي، آن نوع شکوفايي که آرمان بشريت است به صحنه ميآيد و در اين راستا حضرت امام«رضواناللهعليه» ميفرمايند: «بايد توجه داشته باشيد كه باز پيروزي به آخر نرسيده است؛ ما مراحلي داريم كه بايد آن مراحل را طي كنيم. و آن، با همت شما جوانان است. شما جوانانِ اقشار ملت هستيد كه بايد اين نهضت را همراهي كنيد، تا به آخر. آنهايي كه در بين ما ميخواهند تفرقه بيندازند، به غلط رفتهاند! بين اقشار ملت تفرقه نخواهد افتاد. بدخواهان ميخواهند با اين تفرقه نتايج سوء بگيرند و شما را به عقب برانند؛ و نهضت را نگذارند به نتيجه برسد؛ بايد اين توطئه را خنثي كنيد. بايد اين اشخاصي را كه توطئهگر هستند به جاي خودشان بنشانيم. من از خداي تبارك و تعالي اين وحدت ملت را خواهانم؛ و با وحدت ملت و توجه به اسلام و دين اسلام، ما همه به پيش بايد برويم، و جمهوري اسلامي را در خارج پياده كنيم و وجود عيني بدهيم.»4 عنايت داريد که براي به تفصيلآوردن مکتب امام و عينيکردن جمهوري اسلامي و ظهور وحدت ملت، ابتدا بايد با توجه قلبي و ملکوتي خود متوجه اشراقيبودن آن مکتب شويم و سپس با هماهنگشدن با انديشه و شخصيت و روحانيت امام، شايستگي به تفصيل درآوردن آن را در خود ايجاد نماييم، همانطور که مقام معظم رهبري«حفظهالله» اولاً: حضرت امام را يک حقيقت در تاريخ امروز جهان ميدانند.5 ثانياً: سعي دارند با جنبهي روحاني و ملکوتي شخصيت امام هماهنگ شوند. و اين همان برخورد درستي است که بايد با مکتب امام داشت تا منجر به بهرهمندي همه از تجليات نور اشراقي آن شخصيت گردد. شخصيت ملکوتي حضرت امام خميني«رضوان الله عليه» همينکه متوجه شديم موضوعِ مورد توجه ما اشراقي است بايد فراموش نکنيم که آن موضوع، از طريق ارتباطِ ملکوتي شخصي مثل امام با حقايقِ بالاتر ظهور کرده است. به اين معنا که حضرت امام با بنيهي ملکوتيشان به جنبهي ملکوتي اسلام و اهل بيت عليه السلام رجوع کردند و جان خود را جهت تجلي انوار قدسي خاص آماده نمودند. به گفتهي خودشان: فارغ اگر از هر دو جهان گرديدي* از ديدهي اين و آن نهان گرديدي طومار وجود را به هم پيچيدي* يار از پس پردهها عيان گرديدي6 ساختار شخصيت امام اينطور نيست که براي رجوع به اسلام بخواهند يک عالم و دانشمند بشوند، هرچند کسي منکر اين نيست که ايشان يک عالم اسلامياند ولي آن چيزي که امام را از بقيه جدا ميکند و در کتابها و کلمات و حرکاتشان بهخوبي پيدا است، اين است که سعي دارند با جنبهي ملکوتيشان به اسلام و اهل بيت عليه السلام رجوع کنند و در نتيجه اسلام و انوار مقدس اهل بيت عليه السلام بر ملکوت حضرت امام تجلي کرده است و يک نحوه يگانگي با آن انوار مقدس در ايشان ايجاد شده مثل يگانگي که به تعبير حضرت صادق عليه السلام بين دو انگشت سبابه و مياني هست.7 حضرت امام زبان حال خود را اينطور بيان ميکنند که: آن روز که عاشق جمالت گشتم* ديوانهي روي بيمثالت گشتم ديدم نبود در دو جهان جز تو کسي* بيخود شدم و غرق کمالت گشتم8 تأکيدهاي مکرر ايشان بر روي حضور قلب و ملکوت، حکايت از استقرار ايشان در چنين مقامي دارد. با دقت در فرازهايي از سخنان ايشان ميتوان فهميد از چه پايگاهي سخن ميگويند. ميفرمايند: «يكي از اسرار عبادات و فوائد مهمّه، كه همه مقدّمهي آن است، آن است كه جميع مملكت باطن و ظاهر مسخّر در تحت ارادهي «الله» و متحرّك به تحريك «الله» شود و قواي ملكوتيّه و ملكيّهي نفس از جنود «الله» شوند و همگي نسبت به حق تعالي سِمَت ملائكة الله را پيدا كنند. و اين خود يكي از مراتب نازلهي فناي قوا و ارادات است در ارادهي حق. و كمكم نتايج بزرگ بر اين مترتّب شود و انسانِ طبيعي الهي گردد و نفسْ ارتياض به عبادت الله پيدا كند و جنود ابليس يكسره شكست خورده، منقرض شوند و قلب و قواي آن تسليم حق شوند و اسلام به بعض مراتب باطنه در آن بروز كند.»9 ملاحظه کنيد چگونه از تجربيات روحاني خود سخن ميگويند. باز در کتاب «سرّ الصلوة» ميفرمايند: «همين طور مطلق عبادات و خصوصاً نماز، كه يكي از تركيبات قدسيّه است كه بِيَدَي الجلال و الجمال فراهم آمده و تصفيه شده، كمال و نقص و نورانيّت و ظلمانيّت آن بسته به روح غيبي و نفخهي الهيّهي آن است كه به توسّط نفس ناطقهي انسانيّه به آن دميده ميشود. و هرچه مرتبهي اخلاص و حضور قلب، كه دو ركن ركين عبادات است، كاملتر باشد، روحِ منفوخ در آن طاهرتر و كمالِ سعادت آن بيشتر و صورت غيبيّهي ملكوتيّهي آن منوّرتر و كاملتر خواهد بود. و كمال عملِ اولياءh بهواسطهي جهات باطنيّهي آن بوده، و إلاّ صورت عمل چندان مهمّ نيست؛ مثلاً، ورود چندين آيهي شريفه از سورهي مباركه «هَلْ اتي» در مدح علي عليه السلام و اهل بيت طاهرينش عليه السلام بهواسطهي چند قرص نان و ايثار آنها نبوده، بلكه براي جهات باطنيّه و نورانيّت صورت عمل بوده؛ چنانچه در آيهي شريفه اشارهاي به آن فرموده آنجا كه فرمايد: «انَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّه لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً»10 بلكه يك ضربت علي عليه السلام كه افضل از عبادت ثقلين ميباشد. نه بهواسطهي همان صورت دنيائي عمل بوده كه كسي ديگر اگر آن ضربت را زده بود باز افضل بود، گرچه به ملاحظهي موقعيت مقابلهي كفر و اسلام، خيلي انجام اين عمل مهم بوده كه شايد شيرازهي لشكر اسلام از هم پاشيده ميشد، ولي عمدهي فضيلت و كمال عملِ آن حضرت، به واسطهي حقيقت خلوص و حضور قلب آن حضرت بوده در انجام اين وظيفهي الهيّه؛ و لهذا مشهور است كه وقتي غضب بر آن حضرت مستولي شد بهواسطهي جسارت آن ملعون، از كشتن او خودداري فرمود تا آنكه عمل به هيچوجه شائبهي انّيّت و جنبهي يَلِي الْخَلقي نداشته باشد؛ با آنكه غضب آن وَلِي اللَّهِ مطلقْ غضب الهي بود ولي باز عمل را خالص فرمود از توجه به كثرت، و يكسره خود را فاني در حقّ فرمود و عمل به دست حقّ واقع شد. و چنين عمل در ميزان سنجش برنيايد و مقابلتْ چيزي با آن نكند.»11 ملاحظه کنيد چگونه حضرت امام«رضواناللهعليه» به جنبهي ملکوتي اعمال رجوع دارند و بر آن جنبه تأکيد ميکنند. باز در کتاب آدابالصلوة ميفرمايند: «از آداب مهمّه قلبيه عبادات، خصوصاً عبادات ذكريّه، طمأنينه است. و آن غير از طمأنينهايست كه فقهاء«رضواناللهعليهم» در خصوص نماز اعتبار كردهاند. و آن عبارت است از آن كه شخص سالك عبادت را از روي سكونت قلب و اطمينان خاطر بجا آورد، زيرا كه اگر عبادت را با حال اضطرابِ قلب و تزلزل بجا آورد، قلب از آن عبادت منفعل نشود و آثاري از عبادت در ملكوت قلب حاصل نشود و حقيقت عبادتْ صورت باطنيّهي قلب نگردد.»12 در کتاب مصباح الهدايه بر شناخت نفس به عنوان آينهي معرفة الله و معرفت اسماء الهي تأکيد دارند و به کشف حقايق مثالي در ملکوت نفس نظر دارند. در مصباح 51 ميفرمايند: «هل قرأت كتاب نفسك و تدبّرت في تلك الآية العظيمة الّتي جعلها اللّه مرقاة لمعرفته و معرفة أسمائه و صفاته؟ فانظر ماذا تري من إنباء حقيقتك الغيبيّة في عقلك البسيط بالحضور البسيط الإجمالي، و في عقلك التفصيلي بالحضور التفصيلي، و في ملكوت نفسك بالتجلّي المثالي و الملكوتي».13 آيا کتاب نفس خود را خواندهاي؟ و در اين نشانهي بزرگ الهي تدبّر کردهاي؟ نشانهاي که خداي تعالي شناخت او را نردبان شناخت خود و شناخت اسماء و صفات خود قرار داده است؟ پس بنگر که از ديدگاه عقلِ بسيط با علم حضوري بسيطِ اجمالي از آنچه در حقيقت غيبي خودت هست چه ميبيني؟ و در عقل تفصيلي با علم حضوري تفصيلي، در ملکوت خودت تجلي مثالي و جلوهي ملکوتي چه چيزي مشاهده ميکني؟ با دقت بر روي شخصيت همهجانبهي حضرت امام متوجه ميشويم اين قلب، قلب خاصي است و عرض شد اگر قلب انسان الهي شد به تعبير قرآن، «لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها»14 قلبهايي خواهند داشت که در عين ارتباط با ملکوت عالم، اهل تعقل و فهم کلّيات نيز ميباشند. تفاوت امام با بقيهي عرفا، در سؤالهايي بود که داشتند و جواب آن سؤالها منجر به تجلي نور انقلاب اسلامي شد و لذا بايد متوجه بود انقلاب اسلامي عين شخصيت ملکوتي حضرت امام است براي اين که تاريخ امروز ما را به شکل اسلامي جلو ببرد. به تعبير حضرت آيتالله جوادي«حفظهالله» امام پس از سير مِنَ الخلقِ اِلَي الْحق، براي اصلاح زندگي انسان و حاکميت قانون خدا به سير بِالْحقِ فِي الْخَلق رسيده بودند و لذا همچون انبياء در جريان زمان وارد ميشوند و جريان تاريخ را بهدست گرفته و جهان تازهاي از کمالهاي مطلوب را خلق ميکنند.15 آيت الله جوادي معتقدند يک مرحله از زندگي حضرت امام، مرحلهي اُنس با جهان غيب است و يک مرحله، اُنس با عالم شهادت است که در اين مرحله پا به ميدان گذاشتند و انقلاب را به سامان رساندند.16 با توجه به نکات فوق است که تأکيد ميشود برخورد ما با مکتب امام بايد برخوردي ملکوتي باشد تا حقيقتاً بتوانيم آن را بشناسيم و از آن بهرهمند شويم. به قول خودشان: از آن دمي که دل از خويشتن فرو بستم* طريق عشق به بتخانهام روانه نمود17 با رجوع به مکتب اشراقي حضرت امام از طريق جنبهي ملکوتيمان امکان تفصيل آن را در حرکات و سکنات و افکار خود ميتوانيم فراهم کنيم تا شعور خاصِ فهمِ زمانه در ما ظهور کند، نمونهي اين شعور را در وصيتنامهي شهدا که تحت تأثير نور ملکوتي حضرت امام قرار داشتند، ميتوانيد بيابيد. در وصيتنامهي شهيدي آمده: «خدايا: اي معبود و معشوقم، چگونه ميتوانم آن عظمت تو را بيان و ستايش كنم ولي همين اندازه ميدانم كه هركس تو را شناخت عاشقت شد و دست از همهچيز شست و به سوي تو شتافت و اين را بهخوبي در خود احساس كرده و ميكنم. خدايا: عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب اسلامي (امام خميني) چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و صدها بار هم بكشند و زنده كنند و باز در سختترين شكنجهها قرارم دهند از هدف خود باز نخواهم گشت.»18 ملاحظه کنيد که چگونه رجوعِ شهدا به مکتب امام يک رجوع عالمانه به معناي آکادميک و دانشگاهيش نيست. درست است دانشجوهاي ملکوتي هم داريم ولي اين رجوع، رجوع خاصي است که تا جنبهي اشراقي مکتب حضرت امام برايمان تبيين نشود نه ميتوانيم بفهميم شهدا در مکتب امام چه ميديدند و نه ميتوانيم خودمان با آن مکتب ارتباط برقرار کنيم. باز تأکيد ميکنم که بايد شخصيت امام را شخصيتي ملکوتي ببينيم و لازمهي اين نوع ديدن آن است که خودمان نيز جنبهي ملکوتي خود را به صحنه بياوريم و از کثرت به سوي وحدت سير کرده باشيم و از اينجاست که بحثِ رجوعِ وجودي پيش ميآيد - به جاي رجوع ماهيتي و کثرتگرا - اصطلاح عرفا در اين رابطه عبارت است از «عبور از کثرت به وحدت» که اگر اين اصطلاح يک مقدار تبيين شود کاربرديتر ميگردد. حرف عرفا حرف درستي است و کسي غيراز اين نميخواهد بگويد. تمام عرفا حرفشان اين است که ما بايد براي رجوع به حق از کثرت به وحدت رجوع کنيم به تعبير حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه»: همهجا منزل عشقاستکه يارم همهجاست ست* کوردل آن که نيابد به جهان جاي تو را19 اين نگاه به حضرت حق در آينهي کثرات، خيلي فرق ميکند با اينکه مثلاً بيائيم خدا را ثابت کنيم. در مکتب عرفا بحث از اثبات خدا و استدلال نيست. نه اينکه نتوانند استدلال کنند، بلکه استدلال را کافي نميدانند. آنها رجوع به حق را مدّ نظر دارند، چون ماوراء اين کثرات، وحدت حقهي حقيقيه است که بايد قلب با آن مرتبط شود. گفت: بيداري ما و خواب ما هر دو يکي است* چون ما ز صُوَر ره به حقيقت نبريم نظر به جنبهي وحداني عالم، همان جنبهاي است که عرض ميکنم بايد با جنبهي ملکوتي خودتان به آن نظر کنيد و متوجه شويد مکتب حضرت امام داراي جنبهي ملکوتي است که بايد به آن نظر کنيم تا حقيقت آن را در زمان حاضر درک نماييم و بفهميم چه جايگاهي دارد. چگونگي برخورد با مکتب حضرت امام«رضوان الله عليه» حرف ما اين است که اگر با درک انديشه و روحانيت حضرت امام، با امام مرتبط شويم شايستگي به تفصيل در آوردن آن مکتب را پيدا خواهيم کرد و ميتوانيم جداً تاريخ مان را جلو ببريم. چون امام آمده است براي همين و مقام معظم رهبري مصداق خوبي در اين امر هستند و به واقع با آن مکتب درست برخورد کردهاند و معلوم است همواره با حقيقت وجودي مکتب امام مرتبطاند و از تجليات آن مکتب بهره ميگيرند. بنده شاهد عرايضم را سخنان اخير ايشان در جلسهي «نشست انديشههاي راهبردي با موضوع زن و خانواده» قرار ميدهم. ميفرمايند: اصلاً نميشود نقش زن را محاسبه کرد و من اقرار ميکنم، اعتراف ميکنم اولين کسي که اين نقش را فهميد امام بزرگوار ما بود. مثل خيلي چيزهاي ديگر که اول او فهميد. در حالي که هيچ کدام از ماها نميفهميديم. همچنان که امام نقش مردم را فهميد، امام تأثير حضور مردم را درک کرد آن وقتي که هيچ کس درک نميکرد.20 ملاحظه کنيد که رهبري در شرايط امروز جهان چه چيزي را درک ميکنند که ميفرمايند: نقش زن را نميشود محاسبه کرد و اولين کسي که اين را فهميد امام بزرگوار ما بود. در کتاب «زن؛ آنگونه که بايد باشد» عرض شد که چگونه تکنيک يک پديدهي جديدي است و نبايد تصور کرد که مثلاً يک لودِر عبارت است از هزار تا کلنگ، بلکه پديدهاي است که مناسبات خاصي با طبيعت ايجاد ميکند که هرگز هزار نفر با هزار کلنگ نميتوانند آن مناسبات را پديد آورند. شما اگر بخواهيد با هزار کلنگ جنگلي را خراب کنيد هزار تا آدم ميخواهيد، يعني هزارتا بازو ميخواهيد ولي با يک لودر به راحتي ميتوانيد آن را تخريب کنيد، اين نشان ميدهد لودر مجموعهي ابزارهاي گذشته نيست، بلکه يک پديدهي جديدي است که مناسبات خاصي با طبيعت دارد. حال عرض بنده آن است که در دنياي جديد ما پديدهي جديدي داريم به نام «زن» که نحوهي مناسبات او با عالم و آدم غير از مناسباتي است که «زن» قبل از اين دوره داشت. ممکن است کسي بگويد «زنِ امروز همان زن ديروز است و بايد تلاش کنيم زن امروز هم مثل مادربزرگ ما عمل کند»، چنين فردي هنوز زمانه را نشناخته است. جالب است که رهبري ميفرمايند: «من اقرار ميکنم، اعتراف ميکنم اولين کسي که اين نقش را فهميد امام بزرگوار ما بود». اين چه نقشي است که در تاريخ جديد، امام ميفهمد و تازه امثال مقام معظم رهبري ميفهمند که تا قبل از امام نميفهميدند. و چرا حالا ايشان ميفهمند ولي بقيه هنوز هم نميفهمند؟ اگر امروز هم نگاه اشراقي به مکتب حضرت امام نکنيم متوجه نقش زن نخواهيم شد که بحث آن مفصل است. خواستم شواهدي بياورم از اين که چگونه مقام معظم رهبري با مکتب حضرت امام درست برخورد ميکنند و از تجليات شخصيت حضرت امام بهرهمند ميشوند. اتصال به تاريخ انبياء لازم است از خود بپرسيم مکتب اشراقي حضرت امام چه خصوصياتي دارد و چگونه بايد به اين مکتب نظر کرد؟ در تبيين شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در عين آن که نه پيامبرند و نه امام معصوم، ميتوان متوجه سخن نبي اکرم صلي الله عليه و آله والسلم شد که در رابطه با چنين افرادي ميفرمايند: «فَكَأَنَّمَا أُدْرِجَتِ النُّبُوَّةُ بَيْنَ جَنْبَيْهِ وَ لَكِنَّهُ لَا يُوحَي إِلَيْه»21 گويا نبوت در بين دو پهلوي او درج شده ولي به او وحي نميشود. عرض بنده اين است که انديشه و شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يك شخصيت جامعِ نوري است كه در تاريخ معاصر شروع شده و ميطلبد که آن انديشه به جهت جامعيتش به تفصيل در آيد وگرنه شكست ميخورد، و منظورم هم از شکستِ آن اشراق مثل شکستي است که ما در سقيفه خورديم وگرنه به آن معنا که يک حقيقت نوري به عالم رسيده، شکست برايش معنا ندارد ولي شکست به اين معنا که اگر متوجه تفصيل آن حقيقت نشويم همانطور که جهان اسلام در ابتداي حيات ديني خود با خانهنشيني اهل بيت عليه السلام روبهرو شد و حقيقت اسلام در حجاب رفت؛ حقيقت مکتب حضرت امام نيز از طريق جناحها و احزاب سياسي در حجاب ميرود و بهترين نيروهاي وفادار به حقيقت انقلاب خانهنشين ميشوند. در حاليکه شخصيت حضرت امام راه نجات بشريت از ظلمات دوران است، تا انسانها در همهي ابعاد شکوفا شوند، با اينهمه از اينکه آن انديشه در ابتداي امر به صورتي جامع ظهور کرده، گريزي نيست زيرا بنيانگذار يک انديشه بايد همهي آن انديشه را در قالبي جامع و به صورت اجمالي بيان کند، چارهاي جز اين ندارد. هر چند بعد خودش تفسيرش کند، مثل اينکه يک سوره بايد تماماً بيايد تا حقيقت جامع آن حفظ بشود و همهي آن انديشه بيان گردد و پس از آن است که آن انديشه به مرور جلوههاي تفصيلي خود را ظاهر ميکند. در زمان قبول قطعنامه، امام فرمودند: «خدا ميداند كه راه و رسم شهادت كورشدني نيست؛ و اين ملتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود.»22 اگر ما در آن زمان با اين اعتقاد به اين جمله نظر داشتيم که آن حرف يک حقيقت اشراقي است و بايد در صدد تفصيل آن برآييم، آيا همينطور برخورد ميکرديم که برخورد کرديم؟ اگر همانطور که رهبري به صحبتهاي امام نگاه ميکنند ما به اين جمله نگاه ميکرديم و در صدد تفصيل آن برميآمديم، همان وقت در اين فکر فرو ميرفتيم که در آينده معادلات جهان تغيير ميکند، پس خود را براي چنين تغييراتي آماده کنيم و شرايط تحقق آن را فراهم نماييم. اگر با اين جمله درست برخورد ميکرديم و خود را در ذيل اين جمله به شخصيتي تبديل ميکرديم که تفصيل اين جمله را به عهده گيرد، نتيجهاش اين ميشد که امروز کمتر نگران خلأهايي بوديم که ممکن است با استفاده از آن خلأها استکبار، انقلابهاي بيداري اسلامي را مصادره کند. آنطور که حق مطلب بود وقت نگذاشتيم، هرچند بحمدالله آنهايي که به انديشهي امام وفادار بودند، بيکار ننشستند. اگر ميدانستيم اين سخن حکايت از يک حقيقتي در آينده دارد و ما ميتوانيم معني خودمان را در حيات تاريخي آينده در راستاي تفصيلدادن آن پيدا کنيم، طور ديگر عمل ميکرديم و از برکات خاص آن بهرهمند ميشديم. اگر پذيرفتيم مقام حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» از نظر هدايتگري، مقامي است كه ميتواند زمانه را به صورتي جامع - در همهي ابعاد معرفتي و سياسي- هدايت کند، به فکر تفصيل آن مقام ميافتيم، زيرا ميدانيم اگر بخواهيم جايگاهمان جايگاه مناسبي در مسير إليالله باشد بايد در قلب و فکر و عملِ خود، به تفصيلِ آن حقيقتِ جامع مبادرت ورزيم تا معني خود را در اين زمان از دست ندهيم و از اشراق آن حقيقت بيبهره نگرديم. اگر بتوانيم با آمادگي کاملي که در خود ايجاد ميکنيم انديشهي امام«رضواناللهتعاليعليه» را تفصيل بدهيم توانستهايم قدمي براي تعالي حيات معنوي خود و جامعه برداريم و به يک معنا وارد دعاي ندبهاي شدهايم كه خط انبياء را ازآدم شروع ميکند تا به حضرت صاحب الزمان عليه السلام برساند و ما نيز به لطف الهي در آن خطِ نوراني قرار ميگيريم. با حضور در خطي که دعاي ندبه به آن اشاره دارد، شما يک شخصيت خواهيد شد و نه يک شخص، براي اينکه معنيدار شويد و روحانيت خود را حفظ کنيد بايد با تمام روحانيتِ تاريخِ بشر يگانه شويد. و مکتب حضرت امام امکان چنين حضوري را به شما ميبخشد به همين جهت تأکيد ميکنم امام را شخصيت صرفاً سياسي نپنداريد، او يک مرد الهي است در خط نوراني که دعاي ندبه متذکر آن است و با حضور تاريخي خود تمام اجتماع و سياست بشر را تسخير ميکند تا جهان را به نور مهدي (عج) برساند. حضرت مهدي (عج) با حضور تاريخي خود، نور معنويت را به عالم برميگردانند و به اعتبار نورشان تمام عالم در تصرف وجود مقدس ايشان در ميآيد. بنده ميخواهم عرض کنم گوهر مکتب حضرت امام خميني از همان نوري برخوردار است که نهضت حضرت مهدي (عج) صاحب آن است و چون آن مکتب داراي جنبهي نوري و ملکوتي است وقتي در ذيل آن قرار گرفتيد مظهري از آن نور خواهيد شد و صاحب همان روحي ميشويد که ميخواهد خود را به تاريخ انبياء وصل کند. معلوم است که انبياء در صدد بودند جهان را در تصرف نور الهي در آورند و از اين جهت در صحنههاي اجتماعي، سياسي حضور داشتند و لذا اين نوع حضور آن طور نيست که روح انسان را کدر کند و او را جزء نگر و کثرتزده نمايد. قصد ما تا اينجا اين بود که تأکيد کنيم مکتب حضرت امام، همينطور که مقام معظم رهبري فرمودند: يک مکتب جامع در معنويت و عقلانيت و عدالت است و چنين هويتي بر قلب ايشان اشراق شده و بايد با نظر به هويت اشراقياش به آن نظر کرد و نه آنکه تصور کنيم حضرت امام يک نظريهي علمي - مثل ساير نظريات- دادهاند. از اينجا به بعد تا آخر ميخواهيم بگوئيم جايگاه اين مکتب در فرهنگ ديني و در دنياي مدرن کجاست. حقيقيترين حقايق دومين نکته از هندسهي فکري که در اين زمان بايد بر آن تأکيد شود تا جايگاه مکتب امام در فرهنگ ديني روشن گردد، رجوع به شخصيت امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» در راستاي رجوع به حضرت ولي عصر (عج) است كه مظهر جامع اسماء الهي است و اساساً در اين راستا است که بحث تفصيل مکتب پيش ميآيد. در راستاي رجوع به حضرت مهدي (عج) و تحقق فرهنگ انتظارِ آن حضرت، چارهاي نيست که به سه مهم توجه شود که عبارتند از: «شناخت وجودي خود»؛ «شناخت غرب» و «شناخت هديهي بزرگ حضرت امام يعني انقلاب اسلامي». إنشاءالله روشن خواهد شد که چرا در رابطه با حضرت مهدي (عج) لازم است خود را بشناسيم تا متوجه انسان کامل شويم و يا چرا اگر غرب يعني ظلمات دوران را نشناسيم نميتوانيم به حضرت مهدي (عج) رجوع کنيم و از طرفي بايد روشن شود بدون نگاه درست به حضرت مهدي (عج) محال است غرب درست ديده شود. همچنان که براي شناخت هديهي بزرگ حضرت امام يعني انقلاب اسلامي نياز داريم از يک طرف متوجه مقصد اصلي انقلاب اسلامي- يعني حکومت حضرت مهدي (عج)- باشيم و از طرفي ديگر متوجه باشيم انقلاب اسلامي نوري است که بنا دارد از ظلمات فرهنگ غرب عبور کند. پس در واقع ميخواهيم عرض کنيم اگر رسيديد به اينکه براي قرارگرفتن در ذيل شخصيت حضرت امام و آمادهکردن ملکوتتان جهت ارتباط با ملکوت حضرت امام، راهکار ميخواهد، ما راهکار را سه نکتهي فوق ميدانيم و معتقديم در خودِ مکتب امام اين نکات مورد توجه قرار گرفته است. ملاحظه فرموديد اميرالمؤمنين عليه السلام که ميخواهند تفصيل مکتب وحي محمدي صلي الله عليه و آله والسلم باشند، چگونه با تمام وجود به همان اسلام رجوع ميکنند و فرقشان با بقيهي صحابه در رجوع کامل و قلبي به حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلماست و متوجهاند که مأموراند وَحي الهي را تفصيل بدهند و خداوند هم مددهاي خاصي به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در آن راستا کرد. عدهاي از صحابه نه تماماً به اسلام رجوع کردند و نه خود را مأمور تفصيل وَحي الهي دانستند و آنهايي که جايگاه حضرت علي عليه السلام را نشناختند عملاً عاملِ به حجاببردن اسلام شدند. اگر به مکتب حضرت امام خميني رجوع کنيم با اين عزم که درصدد تفصيل آن مکتب هستيم ملاحظه خواهيد کرد خودِ مکتب چيزهايي در اختيار شما ميگذارد. عرض شد آن سه نکته مهمي که بايد به آن توجه شود با رجوع به مکتب امام ظهور ميکند. زيرا فرهنگ انتظار همان فرهنگ رجوع به حقيقتِ «وجود» است و اين فرهنگ در هر مرحلهاي بهترين انديشه و عمل را به همراه ميآورد.23 فرهنگ انتظار و نظر به امام منتظَر بر اين اساس است که معتقديم مقام امام معصوم، مقام واسطهي فيض است و تا آنجايي که حضرت مهدي (عج) ميفرمايند: «نَحْنُ صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ الْخَلْقُ بَعْدُ صَنَائِعُنَا...»24 ما ساخته و پرداختهي خداوند هستيم و خلق در مرتبهي بعد، ساخته و پرداختهي ما ميباشند. از نظر روايت فوق، حضرت مهدي (عج) واسطهي فيض هستند و خودشان تجلي مستقيم حضرت حق ميباشند و بقيهي عالم تجلي وجود حضرت صاحب الأمراند. با توجه به اين امر وقتي ميخواهيم به خدا رجوع کنيم از مسير درجهي وجودي برترِ خودمان - يعني امام زمان (عج) - ميتوان به خدا رجوع کرد. از طرفي واقعيترين واقعيات، آن واقعيتي است که همهي مخلوقات توسط آن واقع شدهاند و آن خداوند است که چون به همهي عالمْ وجود داده خودش عين وجود است و ما به خدا به اعتبار آنکه وجود مطلق است رجوع ميکنيم ولي بايد بدانيم حضرت حق با تجلي در وجودِ حضرت مهدي (عج) در صحنهي ظهور است. حضرت حق با تجلي در جمال انسان کامل در عالم ظهور ميکند و بقيهي موجودات با واسطهي حضرت صاحب الأمر موجود ميشوند و از آن جهت که حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «نَحْنُ وَ اللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَي»25 ما آن اسماء حسناي الهي هستيم که بايد از طريق آن اسماءِ حسنا خدا را بخوانيد، پس با رجوع به وجود حضرت مهدي (عج) به وجود مطلق يعني حضرت حق رجوع خواهيم کرد، به اين معنا که اگر بخواهيم به خدا رجوع کنيم به مظهر تامّ حضرت حق بايد رجوع کنيم که همان خليفهي الهي است. خداوند در زمين خليفهاي قرار داده تا انسانها با رجوع به آن خليفه بتوانند به خدا رجوع کنند. به ملائکه هم که فرمود در مقابل او سجده کنيد خواست به آنها بفهماند در مقابل اين خليفه از خود فاني بشويد و حاکميت نور او را بر خود بپذيريد. نتيجه ميگيريم اگر بخواهيم به خدا به عنوان «وجود مطلق» رجوع کنيم بايد با رجوع به «وجود» در مظهريت تامّ الهي يعني مهدي (عج) اين کار را شروع نمائيم. اينکه امام صادق عليه السلام ميفرمايند: «مائيم آن اسماء حسنايي که بايد به آن رجوع کنيد، آن اسماء حسنايي که خداوند از بندگانش هيچ عبادتي را نميپذيرد مگر با معرفت به ما»26 چون با رجوع به امام زمان به عنوان حقيقت وجودِ همهي مخلوقات، حقيقتاً به خدا رجوع شده و چون به خدا رجوع شده، عبادات قبول ميشود. بايد از خود پرسيد چرا اماماني که بنا است دست ما را بگيرند و به طرف خدا ببرند متذکر ميشوند اگر آنها را نشناسيم خدا را عبادت نکردهايم؟ براي روشنشدن اين سؤال بايد متوجه مقام وجودي آنها بشويم و در اين راستا ابتدا بايد متوجه «وجود» شد و براي رجوع به وجود، خودشناسي نياز است. آن هم خودشناسي از آن زاويه که نظر به «وجودِ» خود بيندازيم و وجود خود را احساس کنيم، نه خودشناسي به آن معنا که اسم و رسم خود را بدانيم. برکات معرفت نفس با احساسِ «وجود» از طريق احساس خودمان، ظهور ميکند و معني واسطهي فيضبودن امام زمان (عج) روشن ميشود و ميفهميم از چه جهت بايد به امام معصوم نظر کرد و منتظر ظهور آن حضرت بود، پس اگر ميگوئيم: «فرهنگ انتظار، فرهنگ رجوع به حقيقت «وجود» است و در هر مرحلهاي بهترين انديشه و عمل را به همراه ميآورد.» مبنايمان آن است که عرض شد. نگاه به حقيقت وجودي حضرت مهدي (عج) به نظرم اين روشن است که نظر به «وجود»، موجب فکر ميشود چون ماهيت به خودي خود حقيقت خارجي ندارد و لذا تفکر بر روي ماهيات به خودي خود ما را مشغول عدميات ميکند. از آن طرف عملِ صحيح، عملي است که مبتني بر واقعيت و وجود باشد نه مبتني بر خيالات و وَهميات. فرهنگ انتظار و نظر به امام منتظَر بر اين اساس است که معتقديم مقام حضرت، مقام واسطهي فيض و «سَببُ الْمُتصل بَينَ الأرضِو السّماء» است پس در اين فرهنگ به واقعيترين واقعيات نظر ميشود و در همين رابطه در دعاي عديله در وصف حضرت حجت (عج) اظهار ميداريد: «بِبَقَائِهِ بَقِيَتِ الدُّنْيَا وَ بِيُمْنِهِ رُزِقَ الْوَرَي وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الْأَرْضُ وَ السَّمَاء» به بقاء آن حضرت، دنيا باقي است و به برکت وجود آن حضرت مخلوقات رزق داده ميشوند و به سبب وجود آن حضرت آسمان و زمين پايدارند. اين نگاه، نگاه به مقام و حقيقت وجودي حضرت است و تا «وجود» را آزاد از هر ماهيتي، درک نکنيم نميتوانيم اين مقام را درک کنيم و ذهن ما نسبت به مقام حضرت از نگاه به اينکه حضرت يک شخصاند بالاتر نميرود و نميفهميم يعني چه که حضرت ميفرمايند: تمام عالم ساختهي ماست. همينطور که اگر «وجود» را درک نکنيم اميرالمؤمنين عليه السلام را هم به عنوان يک حقيقت نوري نميبينيم، و صرفاً در حدّ يک شخص ميبينيم در حاليکه شيعه اعتقاد دارد مقام ائمه عليه السلام يک مقام نوري عرشي است. شيعه متوجه معارفي است که روشن ميکند انسانهاي کامل در مراتب وجود، در عاليترين مرتبه قرار دارند، يعني همهي مراتب پائينترِ وجود در آن مقام نوري به صورت جامع وجود دارد، با اين ديد وقتي در يک روايت ملاحظه ميکنيد که ميفرمايد: اگر اين دعا را بخوانيد تمام حوائجتان برآورده ميشود، ميفهميد يعني چه، چون وقتي توانستيم با مقامي اُنس بگيريم که همهي مراتبِ عالم وجود به صورت جامع در نزد اوست، با اُنس با آن مقام به آن چه در عالمِ وجود هست، رسيدهايم، چون با مغز حقيقت ارتباط پيدا کردهايم. آيا در آن صورت نياز بالاتري ميماند که به دنبال آن باشيم؟ اگر شما با مغز حقيقت مأنوس باشيد و جان شما تحت پرتو آن نور قرار داشته باشد طلب ديگري جز حفظ اين ارتباط برايتان نميماند. نگاه وجودي به قطب عالم امکان، انسان را در مرکز هستي قرار ميدهد و در آن حال انسان همهي مطلوب خود را پيش خود دارد مشروط به آنکه از طريق معرفت نفس با وجود آشنا شود و وجود را درک کند تا بتواند به وجودِ برتر نظر نمايد و تحت پرتو نور آن قرار گيرد. ملاحظه کردهايد که ماهيت چيزي نيست که بتواند تجلّيكند، تجلي مربوط به «وجود» است. اگر نظر به جنبهي وجودي قطب عالم امکان کرديم، ميتوانيم قلب خود را تحت نور وجودي آن حضرت قرار دهيم، ولي نظر به ماهيت، نظر به چيزي است که پرتو ندارد تا از نور آن بهرهمند شويم، مثل نظر به يک ميز است، اين ميز پرتوي ندارد که از آن ميز يک ميزي در مرتبهي پائينتري تجلي کند. نظر به امام زمان (عج) به عنوان يک شخص، نظر به جنبهي ماهيتي آن حضرت است ولي نظر به مقام وجودي آن حضرت، نظر به انوار وجودي آن حضرت است و انسان را شايستهي بهرهمندي از نورِ آن حضرت ميکند. شرط اين نوع رجوع، عبور از کثرت به وحدت و يا سير از ماهيت به وجود است و معرفت نفس در اين سير نقش اساسي دارد. وقتي از طريق برهان حرکت جوهري متوجه ميشويم ذات عالم ماده عين حرکت است و از طرفي روشن است چيزي که عين حرکت است، هيچ گونه ثبات و بقايي ندارد، در حاليکه خداوند عين بقاء و ثبات و عين وجود است، ميتوان فهميد چيزي که عين حرکت است چقدر از وجود بيبهره است. به تعبير ملاصدرا جوهر عالم ماده متشبک به عدم است و تا اين حدّ به عدم نزديک است که به تعبير امام خميني«رضواناللهعليه» اگر بلرزد و پايش بلغزد، به وادي عدم پرت شده.27 عالم ماده کمترين بهره را از هستي دارد و به جهت شدت سرعتي که دارد خود را به صورت يک واقعيتِ ثابت مينماياند مثل آتشگردان که به جهت حرکت، به صورت دايرهاي از آتش براي ما خود را مينماياند. درک حرکت جوهري عالم ماده، از شهودات قلبي ملاصدرا است که او براي روشنکردن عقل انسانها نسبت به اين موضوع، توانست آن را به صورت برهانِ حرکت جوهري بيان کند. اصل موضوع يک شهود و اشراق قلبي است هرچند او زبان ارائهي آن را عقلي قرار داد. مثل شهود امام خميني«رضواناللهعليه» نسبت به ضعف آمريکا در هستي، آن شهود را به اين زبان ارائه ميدهند که «آمريکا هم هيچ غلطي نميتواند بکند».28 از نظر شهود قلبي، هيچ فرقي بين «آمريکا هم هيچ غلطي نميتواند بکند» و «حرکت جوهري» ملاصدرا نيست. هر دو انسانهايي هستند با شخصيت اشراقي و با دو نحوه شهود براي يک مقصد. همينطور که در آيات قرآن آنجايي که يهود را لعن ميکند با آنجايي که فرمان اقامهي نماز ميدهد، هرچند در ظاهر فرق ميکند ولي در واقع يک نور است در مواطن مختلف. إنشاءالله بعداً به اين نکته ميپردازيم. راز زمينگيرشدن بشر ماهيت در ذات خود اصلاً چيزي نيست که بتوان به آن رجوع کرد و از آن بهرهمند شد. غفلت از همين نکته است که بشر را زمينگير کرده است. اولين چيزي که در اين دنيا بايد متوجه باشيم، عبور از کثرت به سوي وحدت است که ما آن را «نگاه توحيدي» ميناميم. مهم آن است که در عمل و در زندگي دنيا معلوم باشد چه کار ميکنيم تا بفهميم يعني چه که عارفانِ بالله ميگويند به مقام توحيد رسيدهاند. به تعبير امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»: «توحيد، «تفعيل» است، و آن از كثرت به وحدت رفتن است»29 ايشان در مقدمهي کتاب سرّ الصلاة که به فرزندشان هديه کردهاند ميفرمايند: «عزيزم، كلام در سفر از خلق به حق، و از كثرت به وحدت، و از ناسوت به مافوقِ جبروت است»30 در نگاه توحيدي، انسان متوجه است در اين کثرتها يک حقيقتِ واحد جاري است که همهي اينها مظاهر نور آن حقيقت واحدند. به تعبير قرآن «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»31 خداوند نور آسمانها و زمين است، بنا به فرمايش امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»: «همه چيز اسمُ الله است؛ يعني حق است و اسماءُ اللَّه، همه چيز اوست. اسم در مسمّاي خود فاني است. ما خيال ميكنيم كه خودمان يك استقلالي داريم، يك چيزي هستيم؛ لكن اين طور نيست. اگر آني، آن شعاعِ وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّي، موجود فرموده، اگر آني آن تجلّي برداشته بشود، تمام موجودات لاشيءاند، برميگردند به حالت اولشان. براي آن كه ادامهي موجوديت هم به همان تجلّي اوست. با تجلّي حق تعالي همهي عالم، وجود پيدا كرده است، و آن تجلّي و نور، اصلِ حقيقت وجود است؛ يعني اسم اللَّه است: «اللَّهُ نُورُالسَّمواتِ وَ الأرضِ» نور سماوات و ارض خداست، يعني جلوهي خداست. هر چيز كه يك تحقّقي دارد اين نور است؛ ظهوري دارد، اين نور است. ما به اين نور ميگوييم، براي اينكه يك ظهوري دارد؛ انسان هم ظاهر است؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند. همهي موجودات نورند، و همه هم نور «اللَّه» هستند: اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ؛ يعني وجود سماوات و ارض كه عبارت از نور است، از خداست؛ و آن قدر فاني در اوست كه «اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ»، نه اينكه اللَّهُ يُنَوّرُ السَّماواتِ»32 اين يك نحوه جدايي [را] ميفهماند. «اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ» يعني هيچ موجودي در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالي داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از امكان خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودي غير از حق تعالي نيست.»33 ملاحظه بفرمائيد که حضرت امام تأکيد ميکنند که قرآن نگفت: خدا عالَم را نوراني ميکند بلکه فرمود: نور عالم، خدا است و از آن جهت که در عالم، بودن هرچيز، «وجود» آن چيز است، توحيد يعني نظر به حقيقت يگانهي عالم هستي که همان وجود مطلق است. مخلوقاتِ عالم غير از «وجود» چيزي ندارند. عارف سالک که از کثرت به وحدت عبور ميکند متوجه اين امر است. در دستگاه فکري حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با نگاه صدرايي، بحثِ «وجود» مطرح است و به همين جهت عرض ميشود اولين چيزي که بايد در تفصيل انديشهي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» مدّ نظر قرار گيرد حکمت متعاليهي صدرايي است تا با عبور از ماهيت و نظر به وجود، متوجه مقامِ وجودي حقيقت حضرتصاحب الأمر عليه السلام شويم و عرض شد معرفت به نفس در اين امر ميتواند کمک مؤثري بکند. توحيد؛ اولين شرط ارتباط با امام معصوم به طور کلي دو نگاه به حضرت صاحب الأمر (عج) داريم. يک نگاه اين است که به حضرت ارادت داريم و معتقد به وجود آن حضرت هستيم ولي به جنبهي فردي حضرت نظر ميکنيم و تقاضايمان از ظهور حضرت، تقاضاي ظهور يک شخص است. اين عقيده، عقيدهي پاک و ارزشمندي است ولي اين نگاه با نگاهي که امام را يک حقيقتِ وجودي ميبيند که در همهي عالم حاضر است و بايد در ذيل نورِ وجود او قرار گرفت، فرق ميکند. نگاهي که به انقلاب اسلامي ميشود و آن را هديهاي از حضرت ميداند که در نهايت بايد به آن حضرت برگردد، نگاهي است که نظر به مقام وجودي حضرت دارد و در اين نگاه جايگاه امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در ذيل حضرت مهدي (عج) است تا حضرت امام«رضواناللهعليه» انقلاب اسلامي را به عنوان تفصيلِ نور حضرت مهدي (عج) به صحنه آورد. در نگاه وجودي، معتقد ميشويم باطن حضرت مهدي (عج) - به عنوان واسطهي فيض- يك حقيقت است که مظهر آن حقيقتِ وجودي، شخص حضرت صاحب الأمر (عج) ميباشند و شخصيت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» پرتوي از مقام نوري حضرت مهدي (عج) است. اينکه انسان متوجه حقيقت نوري ائمه عليه السلام باشد يک عقيدهي بزرگي است، در آن صورت وقتي روبهروي اميرالمؤمنين عليه السلام ايستاديد، روبهروي انساني ايستادهايد که مظهر اسم اعظم الهي است و تمام عالم در قبضهي مقام نوري اوست. اباذر و سلمان از اين منظر اميرالمؤمنين عليه السلام را ميديدند و اين نوع نظر به امام خيلي فرق ميکند با نگاهي که ابن عباس به حضرت علي عليه السلام دارد. اباذر و سلمان و شيعياني مثل آنها، براساس آن نگاه تلاش داشتند با ارتباط و اطاعت و ارادت به حضرت، در ذيل حقيقت نوري وجود مبارک آن حضرت قرار گيرند. آري آينهي تمامنماي آن حقيقت همين فرزند ابي طالب است و او از طريق حرکات و گفتار، توجه ما را به آن حقيقت منتقل ميکند. مقابل حقيقت يا وجود، ماهيت قرار دارد كه حدّ وجود است کسي که تا اين اندازه نظر و قلب خود را تربيت نکرده باشد که از کثرت به وحدت منتقل شود نميتواند با بُعد وجودي يا ملکوتي خود در ذيل نور امام معصوم قرار گيرد. اولين شرط ارتباط با امام آن است که انسان به توحيد وارد شده باشد، حالا آن درجهي توحيدي عالي پيشکش، لااقل به دروازهي توحيد رسيده باشد که به کثرتها و ماهيات اصالت ندهد. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در رابطه با سير قلبي و عبور از کثرت به سوي وحدت و رسيدن به توحيد، توصيه ميفرمايند: «براي سالك الي اللَّه، كه از ظاهر به باطن سير ميكند و از علن به سرّ ترقّي مينمايد، بايد اين توجّه صوري را به مركز بركات ارضيّه، و ترك جهات متشتّتهي متفرّقه را وسيلهي حالات قلبيّه قرار دهد و به صورت بيمعني قناعت نكند؛ ودل را، كه مركز توجّه حضرت حقّ است، از جهات متشتّتهي متفرقه، كه بتهاي حقيقي است، منصرف كرده متوجّه قبلهي حقيقت، كه اصل اصول بركات سموات و ارض است، نمايد؛ و راه و رسم غير و غيريّت را از بين بردارد تا به سرّ «وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذي فَطَرَ السَّمواتِ وَ الارْض» تا اندازهاي برسد؛ و از تجليات و بوارق عالم غيب اسمائي در قلبش نمونهاي حاصل آيد و جهات متشتّته و كثرات متفرّقه با بارقهي الهيّه سوخته شود، و حق تعالي از او دستگيري فرمايد.»34 عمده آن است که انسان براي رسيدن به جادهي توحيد متوجه باشد کثرتها را اصالت ندهد و يا به زبان مکتب صدرايي تلاش کند به جنبهي وجودي ماهيات بنگرد. ملاصدرا و تمدن اسلامي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» به زبان حکمت صدرايي سخن ميگويند چون بنا دارند انقلاب اسلامي را در ذيل فرهنگ مهدويت به صورتي تمدنساز درآورند تا حالت نظامساز به خود بگيرد. در همين راستا مقام معظم رهبري نشستهاي «انديشههاي راهبردي» را برگزار ميکنند تا مباني فکري حضرت امام به صورت نظامساز و تمدنساز در آيد، لازمهي چنين کاري آن است که آن انديشه به زبان خاص خودش ارائه شود. عرفاي گذشته با توجه به شرايطي که در آن قرار داشتند چون امکان نظامسازي براساس ديد عرفاني برايشان نبود، به اصلاح فردي خود و اطرافيانشان ميپرداختند و لذا واژههاي تمدن ساز به کار نميبردند ولي ملاصدرا با حاکميت دولت صفوي متوجه شد زمانه ظرفيت جديدي پيدا کرده، زيرا ظهور حکومت شيعه حکايت از تحقق وعدهي جهانيشدن اسلام دارد، آنطور که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم وعده دادهاند. ملاصدرا در اين منظر در زمان خودش سعي دارد پايهي تمدني اسلام را بر مبناي عقلگرايي تدوين کند، زيرا متوجه است پديدهي اخباريگري توسط ملا محمد امين استرآبادي که در دربار صفوي نيز داراي نفوذ است، خطر انحراف حکومت شيعه را پيش آورده بود. ملاصدرا تلويحاً علماي اخباري را به محدثان حنبلي تشبيه ميکند. ملاصدرا که ميداند پس از قرنها، شيعهي دوازده امامي، صاحب حکومتي مستقل شده ترجيح ميدهد به هر نحوِ ممکن پايههاي عقلي و عرفاني اين حکومت را تدوين کند و در همين راستا ترجيح ميدهد از معرکه به دور باشد و توان خويش را در پروراندن انديشهاي بگذارد که مسلّم اسلام در موقع تمدنسازي به آن نيازمند است. بديهي است که فردي با چنين استعدادي نبايد خود را درگير مجادلات بيثمر و مناقشات بياثر و بلکه مضر با اخباريون بکند. ظهور نهضت اخباريگري به همراه تفکر تجربهگراي مسيحي با ورود جهانگردان و مبشران مسيحي در ايران و به ويژه در دربار، دليلي است بر اين که ملاصدرا با افکاري نو به جاي حضور در بين علماء و درگيري با آنها به تدوين تفکر خود بپردازد. پرورش شاگرداني چون فيض و فياض نشان ميدهدکه روش سياسي ملاصدرا واقعگرايانه است، تا آن دو شاگرد بتوانند در موقع مناسب آن انديشه را از اجمال به تفصيل آورند و زمينهي نظامسازي فرهنگ مهدويت را فراهم سازند. پيرو ملاصدرا، حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» مبناي تمدني تفکر شيعه را در شرايط معاصر شکل دادند و بر همين اساس بزرگان دنيا معتقدند تفکر صدرايي تمدنساز است. به گفتهي دکتر ديناني: «ملاصدرا مانند دريايي بزرگ بود، که تاريخ را عوض کرد. زيرا ملتي که فلسفه دارد، دين را بهتر ميفهمد و در مقايسهي اجمالي، دينداري ايرانيان و عربستان سعودي ما را به اين نتيجه ميرساند، دين ايرانيان از سعوديها - صرف نظر از شيعه و سنيبودن- آگاهانهتر است»35 و به همين جهت به جاي به کار بردن «وحدت و کثرت» که در عرفان مطرح است، واژههاي «وجود و ماهيت» را به کار ميبريم زيرا با اين زبان ميتوان گفتمان جهاني تمدن اسلامي را بيان نمود. وقتي گفته ميشود بايد از کثرت به وحدت رجوع داشت، يک نوع رجوع فردي مدّ نظر ميآيد، اما وقتي گفته ميشود بايد از ماهيت به وجود رجوع داشت و لازم است اصالت را به وجود داد، يک نوع انديشهي راهبردي به ميان ميآيد و ميتوان از اين طريق با ساير انديشمندان همزبان شد و به همانديشي و تفاهم رسيد. واژههاي عرفاني، بيشتر نظر به تجربهي دروني افراد دارد. حضرت امام بنا دارند مکتب فکري تمدن اسلامي را به صحنه بياورند و لذا با زبان اصالت وجودي که ملاصدرا تدوين کرده سخن ميگويند.36 معني انتظار در مکتب حضرت امام خميني«رضوان الله عليه» مقابل حقيقت، ماهيت است و ماهيت حدِّ وجود است و به عبارت ديگر تعريفي ذهني از موجود، ميباشد و از آن جهت رجوع به خارج ندارد. ميزي که شما به آن اشاره داريد عنواني است که شما در يک ساختار ذهني براي چند تکه چوب گذاشتهايد، ميز بودن اين چند تکه چوب، ربطي به واقعيتِ خارج ندارد، انعکاس ذهن شما است. بنده يا جنابعالي فکر ميکنيم اين چند تکه چوب را اگر به اين شکل در آوريم و به هم متصل کنيم ميشود ميزي که در ذهن داريم و بعد هم که ساختيم با چيزي جز انعکاس آن چه در ذهن داشتيم روبهرو نيستيم. در خارج به معناي يک حقيقتِ وجودي، ميز نداريم. هر ماهيتي تعريفي ذهني است از وجودي که در خارج هست و به خودي خود حدّ وجود است، آن چه در خارج هست، «وجود» است، يا در مرتبهاي مادي و يا در مرتبهاي مجرد. نه ماهيت به خودي خود حقيقت دارد و نه آتشِ موجود در ذهن به خودي خود ميتواند گرمايي به ما بدهد. آنچه در خارج است، عالم ماده است، ميز، صورت يك نسبتي است از عالم ماده با ما که مثل همهي نسبتها در ذهن ما جاي دارد. از اين جهت ميتوانيد از فلسفهي صدرايي استفاده كنيد و جايگاه ماهيت و وجود را تفکيک نماييد و حکمت متعاليه از اين جهت به خوبي ميتواند زبان آدم را بازكند تا فكرها در اين امر جلو برود. وقتي بحث در رابطه با وجود درست مطرح شد موضوعِ حضرت مهدي (عج) به عنوان «سبب متصل بين ارض و سماء» به ميان ميآيد. وقتي موضوع حضرت مهدي (عج) به ميان آمد رابطهي انقلاب اسلامي و نهضت حضرت مهدي (عج) خود را نشان ميدهد. از اين جهت عرض ميکنيم راه تفصيلي شخصيت اشراقي حضرت امام، نظر به «وجود» است تا از اين طريق افق انقلاب اسلامي که نهضت حضرت مهدي (عج) است به خوبي ظهور کند. حقيقتاً «انتظار»، كه فرهنگ رجوع به حقيقت «وجودِ» حضرت صاحب الأمر (عج) است، در هر مرحلهاي بهترين انديشه و عمل را به همراه ميآورد، زيرا انسان را با واقعيترين واقعيات عالم آشنا ميکند. در اين بحث دو نکته مدّ نظر است. يکي اين که متوجه هستيم فرهنگ انتظار، فرهنگي است که نظر به يک حقيقت دارد و بايد به جنبهي وجودي آن حضرت که منشأ همهي موجودات است، نگاه کرد و تلاش نمود موانع تجلي نورِ وجودي آن حضرت برطرف بشود و آن نور در عالم تجلي کند. ديگر اين که سعي کنيم از اين زاويه انتظار را معنا نماييم. به راستي اگر انتظار، رجوع به حقيقتي در جمال انسان کامل نيست، پس چيست؟ در نگاه حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه»، انتظار، فرهنگ رجوع به حقيقتِ «وجود» حضرت صاحب الأمر (عج) است و تنها در دل چنين فرهنگي صحيحترين انديشه و صحيحترين عمل ظهور ميکند و در اين راستا رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «أَفْضَلُ أَعْمَالِ أُمَّتِي انْتِظَارُ الْفَرَجِ»37 افضل اعمال امت من انتظار فرج است. زيرا وقتي شما از ماهيت و کثرت عبور کنيد و به «وجود» رجوع نمائيد، انديشهتان به جاي سرگردانشدن در اعتبارات، به حقايق دست مييابد و آرام ميگيريد. به همين جهت عرض ميشود تنها در فرهنگ انتظار است که در امور اجتماعي نيز بهترين عمل انجام ميگيرد. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند: «از خداوند تعالي مسألت ميكنم كه ظهور ولي عصر (عج) را نزديك فرمايد و چشمهاي ما را به جمال مقدسش روشن. ما همه انتظار فرج داريم، و بايد در اين انتظار خدمت بكنيم. انتظار فرج، انتظار قدرت اسلام است، و ما بايد كوشش كنيم تا قدرت اسلام در عالم تحقق پيدا بكند، و مقدمات ظهور إنشاءالله تهيه بشود».38 وقتي معلوم شد بايد به «وجود» رجوع کنيم، آنهم به وجود متعيني که به عنوان واسطهي فيض، بين خالق و مخلوق است، و آن جز انسان کامل نيست، روشن ميشود چرا بايد به معرفت نفس نظري ويژه داشت و آن را از يک علم عادي بالاتر دانست. در آن فضا است که ميفهميم انسان کامل به اعتبار حقيقتِ وجود در موطن عالم امکان، چه نقشي در سرنوشت آيندهي جهان دارد و چرا ميگوييم شخص امام تجلي آن حقيقت است. هيچ انديشهاي زير اين آسمان غير از انديشهي انتظار، انديشه نيست و انسانها به هر جا رجوع کنند منهاي رجوع به حضرت مهدي (عج) رجوعي است به مقصدهاي وَهمي و اعتباري. آيا ميتوان خدشهاي به اين استدلال و راهکار وارد کرد؟ به اين دليل صحيحترين عمل در ازاي صحيحترين انديشه از طريق حضرت امام«رضواناللهعليه» سرزد که رجوع اصلي ايشان به حضرت مهدي (عج) بود و فرهنگ انتظار با آن خصوصيات که عرض شد، بهخوبي در متن انقلاب اسلامي محقق شد، زيرا مبناي صدرايي حضرت امام بستر لازم براي رجوع به «وجود» را هموار کرده بود تا بتوانند به حقيقيترين «وجود» در عالم امکان نظر کنند. حقيقيترين انديشه و حقيقيترين عمل تمام زندگي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» به لطف الهي با تحقق انقلاب اسلامي به ثمر رسيد. جايگاه انقلاب اسلامي در اين هستي نظر به انقلاب مهدي (عج) است و حضرت امام ميفرمايند صاحب اين انقلاب، حضرت صاحب الأمر عليه السلام است إنشاءالله بيايند تا ما امانت را به او تسليم کنيم.39 يعني با اينکه تمام فکر و ذکر و حيات حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» با اين انقلاب محقق شده تازه آن را امانتي ميبينند که صاحبش حضرت مهدي (عج) است. اين نشان ميدهد رجوع حضرت امام رجوع بسيار دقيقي بوده است. اين نگاه به حضرت مهدي (عج) که انقلاب اسلامي را امانتي از آن حضرت ميدانند، نشان ميدهد هيچ عملي، عمل نيست و هيچ انديشهاي، انديشه نيست مگر اينكه آن انديشه و آن عمل به حضرت صاحب الأمر (عج) رجوع داشته باشد، زيرا حضرت يک حقيقت متعين در عالم هستي ميباشند که انسان با رجوع به آن حضرت - به عنوان انسان کامل- به آرمانيترين نحوهي وجودِ خود رجوع کرده است. در همين رابطه بزرگان فرمودهاند: «رجوع به وجود، فكر و ذكر ميآورد.» حرف فوق، حرف عالمانهاي است که مبناي عرايض بنده را تشکيل ميدهد و بر اين اساس باز تأکيد ميکنم اگر شما بخواهيد فکر کنيد بايد مبنا داشته باشيد و قبلاً عرض شد در تاريخ معاصر اگر خواستيم درست فکر کنيم بايد فکر خود را در سيرهي علمي و عملي حضرت امام قرار دهيم. عرض بنده به اين اعتبار است که رجوع خودِ حضرت امام«رضواناللهعليه» نيز به حضرت صاحب الأمر (عج) است که به عنوان واسطهي فيض، حقيقت وجود همهي مخلوقات عالماند، از اين طريق است که مبادي ما يک چيز ذهني نخواهد بود. اگر توانستيم وجودي فکر کنيم، صاحب فکر ميشويم، چون رجوع به وجود، فکر ميآورد وگرنه آنچه به نام فکر در ميان است فکر نخواهد بود. تمام اين فکرهايي که اسمش فکر است ولي رجوع به حقيقت وجود در جمال انسان کامل ندارد را بررسي کنيد و با دقت ارزيابي نماييد، متوجه ميشويد يک تاريخ بيفکري است، تفکر ژورناليستي نمونهي خوبي از بيفکري است. کتابهايي که در تاريخ معاصر به نحوي رجوع به وجود در جمال حضرت صاحب الأمر (عج) و به تبع آن به انقلاب اسلامي ندارند، بيفکريهاي وَرمکردهاند. آيا حيفِ بشر امروز نيست که حقيقت را از مسير صحيح دنبال نکند؟ معلوم است وقتي با نظر به «وجود» فکر کرديم، فکر ذکر ميآورد و ذکر يعني در حضور حقيقت قرارگرفتن. اگر «وجود» ظهور کرد همهي معضلات بشر حل ميشود. در خطاب به حضرت صاحبالأمر (عج) ميتوان گفت: اي جمال تو جواب هر سؤال* مشکل از تو حل شود بي قيل و قال وقتي گفته ميشود «رجوع به وجود، فکر و ذکر ميآورد» سخني کاملاً منطقي گفته شده، زيرا مقابل «وجود»، ماهيت است، رجوع به ماهيت، رجوع به «وجود» نيست و از آنجايي كه حقيقيترين حقايق در عالم امکان وجود مقدس واسطهي فيض است، پس تنها انديشه و عملي، انديشه و عمل حقيقي است که رجوعِ وجودي به آن حضرت داشته باشد، و در اين راستا به ذکر و حضور برسد. اينها مقدمه بود تا إنشاءالله بفهميم در کجاي تاريخ قرار داريم و بايد از کجا عبور کرد و به کجا نظر نمود. خدايا به حقيقت حضرت صاحب الامر (عج) راه آشنايي و شناخت امام را براي ما آسان بگردان. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه يازدهم راز رجوع به «وجود» در فرهنگ مهدي (عج) بسماللهالرحمنالرحيم راه امروز ما با توجه به مباحث گذشته روشن شد به اعتبار واسطهي فيضبودن حضرت مهدي (عج)، رجوع به حضرت مهدي (عج) - در فرهنگ انتظار- رجوع به حقيقيترين وجود در عالم امکان است. با توجه به اين امر است که عرض شد «اگر وجود مبناي تفکر جامعهاي شد، بهترين تفکر و بهترين عمل ظهور ميکند» و اساس مکتب حضرت امام روح الله«رضواناللهتعاليعليه» همين موضوع است که از يک طرف به مهدي (عج) نظر دارد و از طرف ديگر به مکتب اصالت وجود صدرايي فکر ميکند. با دقت در موضوع فوق بنده تأکيد ميکنم راه امروز ما تفصيل فرهنگ مهدويت است در ذيل شخصيت اشراقي حضرت امام، تا از يک طرف به راحتي از سوبژکتيويتهي غربي نجات يابيم و از طرف ديگر به حضرت مهدي (عج) رجوع داشته باشيم و به بهترين فکر و بهترين عمل نايل شويم.1 پس اولاً: بايد رجوع به «وجود» را در مکتب حضرت امام اصل بگيريم. ثانياً: در رجوع به وجود، رجوع به وجودِ متعينِ محقَق درخارج يعني حضرت مهدي (عج) مدّ نظر ما باشد و نه يک وجود ذهني انتزاعي. در اين صورت ما از آن نوع اصالت وجودي که مکتب ابن سينا معتقد است و بر وجودات متباين تأکيد ميکند، عبور ميکنيم. حتي از اصالت نوري که مکتب اشراقِ سهروردي مدّ نظر دارد نيز ميگذريم.2 فرق «وجود» در مکتب ملاصدرا با اشراق در مکتب سهروردي در اين است که با آنچه ملاصدرا مطرح ميکند ميتوان نظامسازي کرد و به تمدن اسلامي دست يافت، زيرا اصالت وجودِ صدرايي در عين اشراقيبودن، کاملاً عقلها را مخاطب قرار ميدهد ولي در مکتب اشراقي سهروردي نميتوان تا اين حدّ عقلها را به تفکر دعوت نمود و به سلوک فلسفي راهنمايي کرد. مکتب صدرايي تفکري است اجتماعي جهت رسيدن به تفاهم و وحدت حقيقي، ولي آنچه مرحوم سهروردي در مکتب اشراقياش طرح ميکند در عين آن که نظر به واقعيتي است نوري ولي يک تفکر اجتماعي نيست تا بتوان بر مبناي آن يک نظام اجتماعي همهجانبهاي را شکل داد و آن انديشه را مبناي تفکر اجتماع قرار داد. به همين جهت با ظهور حکمت متعاليه مکتب شيخ اشراق تا حد زيادي به حاشيه رفت. مقصد اسلام تدوين نظامي است مبتني بر شريعت الهي و در اين راستا نياز به فقه و فلسفه دارد، زيرا همينطور که فقه، امور جامعه اسلامي را در احکام و اصول عمليه تدوين ميکند، فلسفه، مبادي تفکر جامعه را براساس وَحي الهي و انوار قرآني تدوين مينمايد و بر اين اساس ملاصدرا حکمت متعاليه را تدوين کرد و حضرت امام و مقام معظم رهبري بر آن تأکيد دارند. در راستاي تمدنسازي است که موضوع مهدويت مطرح است و در فرهنگ انتظارِ مهدي (عج) عرضه ميداريم: «أَيْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِيَاءِ وَ مُذِلُّ الْأَعْدَاءِ، أَيْنَ جَامِعُ الْكَلِمَةِ عَلَي التَّقْوَي»3 کجا است آن کسي که موجب عزتمندي اولياء الهي و خواري دشمنان خدا خواهد بود، کجا است آن کسي که همتهاي اجتماع را بر مبناي تقوا شکل دهد. در اين فراز نظر به نظامي داريد که انسانهاي برتر در آن حاکم باشند و حضرت مهدي (عج) نظامي را مدون ميکنند که نظام ارزشي آن بر مبناي ارزشگذاشتن به اولياء الهي است و دشمنان خدا در آن ذليلاند و نميتوانند ابتکار امور را در دست بگيرند و تنها با محوريت تقوا جامعه اداره ميشود. ملاحظه کنيد چگونه در فراز فوق در دعاي ندبه، نگاه ما در فرهنگ انتظار، نظر بر روي جمع و اجتماع است، وقتي معلوم شد فرهنگ مهدويت نظر بر تحقق اجتماع دارد ميفهميم که در فرهنگ انتظار آنچه مدّ نظر است نظامسازي است با توجه به اين امر آن نوع رويکردي را در فلسفه و عرفان مورد توجه قرار ميدهيم که جامعهي اسلامي شکل بگيرد و تفاوت مکتب ملاصدرا با مکتب شيخ اشراق در همين جا است. پس در واقع اصالت وجودي که ملاصدرا ميگويد در عين احترام به نظر شيخ اشراق، نظر به وجود نوري نظامساز دارد، که وسعت آن از آن «نوري» که شيخ اشراق مطرح ميکند وسيعتر است. پشتوانهي فلسفي نظام اسلامي تمدن غربي مبتني بر فلسفهاي است که بر آزادي و دموکراسي و بر مبناي اومانيسم و محوريت اميال انسان بنا شده. امتداد فلسفهي غرب پس از چند صدسال به نظام سياسي موجود در غرب منجر شد. اگر تمدن اسلامي بخواهد ايجاد شود و در خارج عينيت بيابد بايد ساليان سال بگذرد تا به نقطهي مطلوب خود برسد. تمدن اسلامي نيز مثل هر تمدن ديگري با پشتوانهي فلسفي مخصوص به خود ميتواند جلو برود و آن پشتوانهي فلسفي غير از حکمت متعاليه نيست، حتي صاحبنظراني که مخالف ايدهي انقلابي هستند، ميپذيرند که حکمت متعاليه و فلسفهي اسلامي در انقلاب اسلامي تأثيرگذار بوده4 هرگز نميشود نظامي را ايجاد کرد که اين نظام فاقد پشتوانهي فلسفي و نظري باشد، زيرا هيچ عملي بدون انديشه قابل تحقق نيست. حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در جواب به سؤال «حسنين هيکل» که از ايشان ميپرسد چه انديشهها و انديشمنداني بر شما تأثيرگذار بودهاند؟ ميفرمايند: «در فلسفه: ملا صدرا، از كتب اخبار: كافي، از فقه: جواهر.»5 و نيز در دعوت گورباچف به اسلام، موضوع حکمت متعاليهي صدرا و عرفان محيالدين را مطرح ميکنند. زيرا آموزههاي ديني ما در مکتب ملاصدرا به يک نظم منسجم در آمده و ميتواند پشتوانهي فلسفي انقلاب اسلامي و تمدن اسلامي باشد. اينکه حضرت امام به عنوان يک عارف، وارد سياست ميشوند را بايد در اسفار اربعه بهخصوص در سفر چهارم دنبال کرد که سالک در بين خلق حاضر ميشود تا زمينيان را به آسمان متصل گرداند و علامهي طباطبايي«رحمةاللهعليه» بر مبناي همين حکمت متعاليه، کتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» را مينويسند و در مقابل انديشههاي الحادي آن زمان ميايستند، اينجا ديگر فقه کافي نيست. اساساً انجام برخي از فعاليتها جز با مبناي نظري و فلسفي امکانپذير نيست و بسياري از بزرگان انقلاب اسلامي در مکتب حکمت متعاليه درس آموختهاند و از اين طريق به زواياي عميق انديشهي حضرت امام نزديک شدهاند و به همان اندازه به سياست متعالي نظر دارند که بين عالم ماده و عالم غيب رابطه برقرار کرده است. با نظر به حکمت متعاليه به عنوان زيرساخت سياستِ اسلامي، ميتوان به سياست متعالي رسيد و از آنجايي که پشتوانهي انقلاب اسلامي تفکر فلسفي مخصوص به خودش است ميتوان به جريانهايي که با ظاهري مذهبي به فلسفه و عرفان به همان معنايي که حضرت امام بر آنها تأکيد دارند، حمله ميکنند سوء ظن داشت و آن را حرکتي در راستاي اهدافي دانست که به نفي حکومت اسلامي نظر دارند. ملاحظه کرديد که در فرهنگ مهدويت، ما به «وجود» رجوع داريم، اما وجود از آن جهت که در خارج متعين است و نه به وجود به عنوان يک مفهوم در ذهن. اشتباهي که دکتر فرديد در ابتدا داشت همين بود که تصور ميکرد حکمت متعاليهي ملاصدرا از جنس فلسفههايي است که تفکر نسبت به «وجود» را در حجاب ميبرد، چون ايشان تحت تأثير هايدگر، معتقد بود تاريخ فلسفه، تاريخ دورشدن از معناي وجود است. ولي وقتي با انقلاب اسلامي و حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» روبهرو شد که از يک طرف مرد عمل و انقلاب است و از طرف ديگر سخت به مکتب صدرايي نظر دارد، متوجه شد حکمت متعاليه نظر به وجودي دارد که عين خارجيت است و به مهدي (عج) ختم ميشود. دکتر فرديد متوجه شد در مکتب ملاصدرا؛ «وجود» به نحوي زنده قابل درک است و اگر به اين لحاظ و با چنين رويکردي رجوع به «وجود» داشته باشيم راه تفکر گشوده ميشود و ملاصدرا سخت مواظب است که در تفکر، اصالت را به «وجود» دهد، آنهم به وجودي که عين خارجيت است، و نه وجودِ مفهومي، بدون آنکه سايهي «سوبژکتيويته» و «اُبژکتيويته» بر ذهن او حاکم باشد. دکتر فرديد در تحليل شخصيت هايدگر از همين مبنا کمک ميگيرد و ميگويد: تمام هَمّ هايدگر آن است که اصالت را به «وجود» و به «الله» دهد. فرديد در ذيل انديشهي امام، در نگاه به ملاصدرا«رحمةاللهعليه» تجديد نظر ميکند و ميگويد: «وجودِ ملاصدرا متعالي از وجودِ ذهني و عيني است، در فلسفهي ملاصدرا تعالي و دفاع از قرآن مطرح است»6 ميگويد: «ملاصدرا؛ پريروز دارد».7 در واقع مکتب ملاصدرا، با نگاه به فرهنگ مهدويت جمع اشراق و مشاء است. روح مکتب ملاصدرا نشان ميدهد که متوجه نظامسازي و تمدن اسلامي است و همينکه قلم روي کاغذ ميگذاشته جهاني فکر ميکرده و به وجودي رجوع داشته که در آن حضرت مهدي (عج) و حکومت جهاني حضرت مطرح است. چه ظلم بزرگي است اگر مکتب اصالت وجودِ صدرايي را به وجودي سوق دهيم که مفهومي است، در آن صورت از روح مکتب صدرائي که به مهدي (عج) نظر دارد و متوجه اولين تجلي از وجود مطلق در عالم خارج است، خارج شدهايم. مهدي (عج) و احاطهي کلي بر عالم حضرت مهدي (عج) حقيقتي است وجودي که تمام عالم از او و در او و با او است.8 فهم فرهنگ مهدويت بدون نظر به عالم وجود و حضور فعّال حضرت در عالم، يک باور ذهني است و منجر به ظهور حضرت بقيت الله نميشود. مقام مهدي (عج) به عنوان انسان کامل، مقام جامع اسماء الهي است که قرآن در وصف آن مقام ميفرمايد: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»9 اگر مهدي (عج) حامل همهي اسماء الهي است، يکي از اسماء الهي، «سلطان» است و در دعاي جوشن کبير ندا ميکنيد: «يَا بُرْهَانُ يَا سُلْطَانُ يَا رِضْوَانُ...» و يا در دعايي که از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم روايت شده اظهار ميداريد: «يا الله، يا سلطان السموات و الارض...»10 و يا در دعاي کميل عرضه ميداريم «بِسُلْطَانِكَ الَّذِي عَلا كُلَّ شَيْءٍ» سوگند به احاطهي الهي است به اين معنا که حضرت حق بر همهچيز احاطه دارد، همچنان که اظهار ميداريد: «وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ» و سوگند به رحمت تو که همهي اشياء را فرا گرفته است. از آنجايي که حضرت مهدي (عج) حامل همهي اسماء الهي است پس بايد در مورد حضرت مهدي (عج) تا اين حدّ انديشه نمود. زيرا نورِ «وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ» و «ذَلَّ لَهَا كُلُّ شَيْءٍ» همه با مهدي (عج) است تا آنجايي که معتقديم همان اسمائي که ارکان همهي عالم را فرا گرفته است و ميگوييد: «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْءٍ» براي حضرت مهدي (عج) محقق است. يعني مکتب مهدي (عج) که حامل همهي اسماء الهي است رجوع به ارکان همهي اشياء -که همان «وجود» است- دارد. و خصوصيت اين مکتب جهانيبودن است و اگر بخواهيم مکتب مهدي (عج) به صحنه بيايد بايد نظر به «وجود» داشته باشيم. مقابل مکتب مهدي (عج)، مکتبي است که به جاي نظر به «وجود»، نظر به ماهيت دارد و موضوعات اعتباري را مدّ نظر خود قرار ميدهد و به مجاز ميپردازد. هرگز اتفاقي نيست که فرهنگ مدرنيته به جاي رجوع به حقيقت، به مجاز ميپردازد، اين نشانهي نهايت دوري از حقيقت و تقابل با نور آخرالزمان است. مدرنيته آن اندازه که خود را به صفحهي مانيتور و پردهي سينما مشغول کرده - که تماماً مجاز است- به واقعيات توجه نکرده. عکس و تصويرِ صفحهي مانيتور و پردهي سينما، حکايت از چيزهايي ميکنند که در واقعيتاند ولي خودِ واقعيت با خصوصياتي که در فضاي واقعيت دارد، در جاي ديگري است. وقتي شما با منظرهاي روبهرو ميشويد که در تلويزيون نمايش ميدهد با ذهنيات خودتان بهسر ميبريد، آن ذهنيات حکايت از چيزي ميکند که در واقعيت است، اين منظره غير از واقعيت بيروني است که ميتواند مظهر اُنس با «وجود» باشد. روح غربزدگي، ما را از اين موضوع غافل کرده که در اين روياروييها، ذهنها با همديگر تعامل دارند، بدون آن که به حقيقت نظر شود، آيا در چنين فضايي جايي براي وحدت حقيقي ميماند؟ تمام غرب نظر به مجاز دارد و عبور از غرب چيزي نيست جز عبور از مجاز به سوي حقيقت که صورت نظامسازي و کاربردياش عبور از ماهيت به سوي وجود است با مدّ نظر داشتن مهدي (عج) در فرهنگ انتظار. جهانيبودن فرهنگ انتظار زمينهاي است تا مکتب وجودي مهدويت به جاي مکتب مجازي مدرنيته قرار گيرد و لذا اگر بتوانيم حقيقتاً به «وجود» رجوع کنيم، به طلوع مکتب مهدويت اميدوار خواهيم شد و انقلاب اسلامي از همين جهت به وجود رجوع دارد، و نميتواند با تفکر هيوم و کانت در تقابل نباشد. وقتي بحث «وجود» در مکتب حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» تبيين شد، روشن ميشود چرا براي عبور از فرهنگ مدرنيته بايد به تفصيلِ مکتب حضرت امام پرداخت، مکتبي که جلوهاي از نظر به حضرت مهدي (عج) است. بايد نقطهي عبور از دنياي مجازي فرهنگ مدرنيته را بشناسيم و تا با افکار هيوم و کانت آشنا نشويم و جايگاه تاريخي آنها را نفهميم نميدانيم از چه چيزي بايد عبور کنيم و چرا. بعداً عرض خواهم کرد که هيوم و کانت به هيچ واقعيتي اصالت نميدهند، تعجب نکنيد وقتي عرض ميکنم حتي کانت نميتواند معتقد به هيچ حقيقتي در خارج از ذهن باشد و به همين جهت به همه پيشنهاد ميکند بيائيد به دريافتهاي خودمان قانع باشيم. در حالي که مکتب حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» متوجه مهدي (عج) است و مهدي (عج) يعني؛ «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» به طوري که معتقديم وجودِ عالم به وجود مهدي (عج) است. انقلاب اسلامي و طراز جهاني مهدويت با نظر به مقدماتي که جهت فهمِ دو طرفِ قضيه فراهم شده است ميتوان سخن را ادامه داد و تأکيد کرد تا «وجود» را نفهميم حتماً مهدي (عج) را نميفهميم و تا مهدي (عج) را نفهميم تمدنِ مقابله با حضرت را نخواهيم شناخت. اگر مهدي (عج) را با نظر به جايگاه وجوديشان درک نکنيم و خود را از عالم مجازِ مدرنيته بيرون نياوريم، به اسم طرفداري از حضرت مهدي (عج) مقابل ايشان ميايستيم، که نمونهي آن را در انجمن حجتيه به صورت علني ديديد که چگونه روبهروي انقلاب اسلامي و حضرت امام ايستادند11 و امروز هم کم نيستند افرادي که به صورت غير علني همين کار را ميکنند. به اسم اينکه ميخواهند به حضرت مهدي (عج) رجوع کنند، چون مبناي نظري دشمنِ حضرت را درست نميشناسند، عملاً به نفع اردوگاه دشمنان حضرت مهدي عليه السلام عمل ميکنند. اينها غافلاند که با طلوع انقلاب اسلامي، فرهنگ مهدويت به صورت جهانياش ظهور کرده - نه به صورت فردي آن- بايد مهدويت را با طراز جهانياش مدّ نظر قرار داد و آن را مطرح کرد تا بتوان فرهنگِ جهاني شدهي غرب را به عقب راند. غربِ جهانيشده، زمينهي جهانيشدن مهدويتي است که به مقابله با فرهنگ مدرنيته آمده و از آن جايي که حضرت مهدي (عج) مظهر کليهي اسماء الهي است بايد مهدويت نيز به همان شکلي مطرح شود که در ذات خود هست. مبناي ما اين دو نکته است، اولاً: رجوع به حقيقت يا «وجود» و اين تنها رجوعِ حقيقي براي انسان است که منجر به پوچي نميشود، ثانياً: در راستاي رجوع به وجود، رجوعمان به حقيقت يا وجودِ مطلق است که همان رجوع به حضرت حق يعني حضرت الله است و در عمل تنها با رجوع به امامان عليه السلام که صورت متعين اسماء الهي هستند، رجوع به حق محقق ميشود که امروز اميرِ درِ اين ميکده حضرت مهدي (عج) است.12 بايد به خوبي متوجه بود که اولاً: رجوع به وجود، رجوع به حقيقت است زيرا ماهيت و کثرت در ذات خود حقيقتي ندارد. ثانياً: متوجه باشيم که رجوع به «وجود» به صورتي که تشيع مدّ نظر دارد انجام گيرد و نه به صورت انتزاعي آن که در پنهان خود يک نحوه وَهابيت نهفته دارد. شيعه رسيده است به اين شعور که ائمه عليه السلام صورت متعين اسماء الهياند. در همين رابطه حضرت باقر عليه السلام ميفرمايند: «يفْصِلُ نورُنا مِن نور ربِّنا، کشُعاعِ الشّمسِ مِنَ الشّمس»13 نور ما مثل نور خورشيد که از خورشيد نمايان شد، از نور پروردگارمان تجلي کرد. و از آنجايي که حضرت حق در جمال اسماء الهي خود را نشان ميدهد، حق در جمال ائمهي معصومين عليه السلام در عالم ظهور ميکند. مخالفت وَهابيت با اين موضوع ريشه در فهم انتزاعي آنها از خدا دارد که متوجه خدايي نيستند که همواره در تجلي است و کاملترين مظهر تجلي او انسان کامل است. خداي انتزاعي، خدايي نيست که داراي تجلي است و عاليترين تجلي او مظهر همهي اسماء او يعني انسان کامل است. تفاوت اين دو ديدگاه آن قدر اساسي است که به گفتهي آقاي سعيد خليل اويچ از مسلمانان صربستان، وهّابيها فقط با تشيع درگيرند، حتي اگر بفهمند در يکي از کشورهاي دنيا يک روح عرفاني که به تشيع نزديک است در حال ريشهگرفتن است با آن درگير ميشوند.14 برعکسِ روح وَهّابيها، تفکر شيعه با نظر به مهدي (عج) موجودِ در عالم، يک روح قدسي است و اصالت را به عالم غيب ميدهد. اين يک اتفاق اساسي است که در تاريخ رخ داده است به طوريکه در حال حاضر نسبت به دين، دو نگاه مقابل هم ايستادهاند، يکي به خداي ذهني معتقد است و هيچ مظهري را براي خدا بر نميتابد و يکي به خداوند به عنوان وجود مطلق معتقد است که جامع همهي کمالات است و همواره در حال تجلي است و اوّلين تجلي او انسان کامل است که حامل همهي اسماء الهي ميباشد و حضرت امام به عنوان شخصيتي که در تاريخ معاصر بنا دارد تمدني مبتني بر دين را پايهگذاري کند، بر نگاه دوم تأکيد دارد و بنا دارد آن انديشه را در همهي مناسبات جامعه سرايت دهد و امور جامعه را براساس آن ديدگاه جلو ببرد و مديريت کند. وقتي معتقد باشيم رجوع به حقيقت يا وجودِ مطلق در عمل تنها با رجوع به امامان عليه السلام که صورت متعين اسماء الهي هستند، محقق ميشود و در حال حاضر با رجوع به حضرت حجت (عج) نتيجهبخش است، ميفهميم چرا تأکيد ميشود تنها جامعه با رجوع به حضرت صاحب الأمر (عج) به بهترين انديشه و عمل مبادرت ميکند و از آن طريق بهترين انديشه و بهترين عمل به سراغ آن ميآيد. بنده اميدوارم در اين جلسه موضوع فوق روشن شود و هر اندازه لازم است خواهران و برادران موضوع را باز خواني و بازبيني کنند تا هيچ ابهامي نماند و به عنوان مبناي تفکر بتوانيد از آن بهرهمند شويد. عرض شد ماهيت در مقابل وجود قرار دارد و معلوم است آن چه در مقابل وجود است، عدم است، پس ماهيت عدم است، از طرفي معلوم است اگر انديشه به «وجود» متکي نباشد، نظر به اعتباريات دارد که به خودي خود مبناي واقعي و خارجي ندارد، پس اگر وجود مدّ نظر نباشد، انديشه و تفکر بر اعتباريات و نيستيها متکي است و بر عکس، وقتي نظر به «وجود» باشد، تفکر؛ تفکر حقيقي است و عملِ مبتني بر تفکرِ حقيقي، عملي است واقعي و نه وَهمي. از آن طرف روشن است وجودِ متعيني که وجود همهي عالم از او ريشه ميگيرد، وجود مقدس حضرت صاحب الأمر (عج) است که واسطهي فيض الهي است و انديشهي صحيح، انديشهاي است که به آن حضرت نظر دارد. ممکن است بفرمائيد وجودِ همهي مخلوقات از خدا است، اين حرف درستي است ولي اگر مواظب نباشيد با اين جمله ممکن است در دامن يک نوع وَهّابيت بيفتيد و متوجه نباشيد حضرت حق با اولين تجلي خود به عنوان کاملترين مخلوق، نظام وجود را ايجاد کرده و اسماء خود را به نمايش گذارده تا شناخته شود. اگر از اين نکته غفلت شود تنها يک خدايي ميماند که با انتزاع ذهني ميتوان به وجود او آگاه شد. اين نوع خداشناسي خواسته يا ناخواسته در پنهان خود يک نوع وَهّابيت و دشمني با حقيقت را به همراه دارد، هرچند ممکن است با علم به وجود ذهني، به ظاهر خود را شيعه بدانيم، ولي شيعهاي ميشويم که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» را نجس ميدانيم و کاسهاي را که مرحوم آقا مصطفي از آن آب ميخورد آب ميکشيم. چون پدر مصطفي حکمت درس ميدهد و در آن حکمت معتقد به خدايي است که داراي تجلي است.15 با توجه به مقدمات فوق است که گفته ميشود: اگر به حضرت صاحب الأمر (عج) رجوع شود، بهترين انديشه و عمل به سراغ انسان ميآيد و در مقابل، هر اندازه رجوعِ انسان به ماهيت باشد به بدترين انديشه و عمل گرفتار ميشود. آفات رجوع به مجاز راز اينکه ميبينيد امروز هيچ فرقي بين غرب و وَهّابيت در مواضعي که مقابل نظام اسلامي ميگيرند نيست را بايد در خدايي که ميشناسند جستجو کنيد، چون کسي باور نميکرد روزي وهّابيت با اسرائيل در مقابل حزبالله و حماس متحد شود. اسرائيل سَمبل غرب در جهان مدرن است. اگر از يک فرانسوي سؤال کنيد مدينهيفاضلهي تمدن غربي کجاست؟ ميگويد اسرائيل. اسرائيل در دنياي غرب، غربِ شکوفاشده است، به اصطلاح ميگويند اتوپياي فرهنگ مدرن است. با توجه به اين امر ملاحظه ميکنيد وهابيت با اتوپياي دنياي مدرن متحد شده، چون هر دو عالَم را يک طور ميبينند و يک آرمان مدّ نظرشان است، آيا غفلت از خداي مهدي (عج) بدترين انديشه و بدترين عمل را به همراه ندارد؟ و همه به جهت آن نيست که از حقيقت به مجاز نظر کردهاند؟ ما تا هيوم و کانت را درست نشناسيم معني زندگي در مجاز را که غرب بر آن بنا شده نميفهميم و از غفلتهاي خود نسبت به عدمِ رجوع به حقيقت آگاهي نمييابيم. گمان ميکنيم باورهاي ديني، همان حالت ذهني و دروني است، بدون آنکه رجوعي به حقيقتِ خارجي داشته باشد. وقتي روشن شد، «انتظار»، فرهنگِ رجوع به حقيقتِ وجود است معني نظر به انقلاب اسلامي جاي خود را مييابد که چرا امروز تنها نگاهِ درست در اين عالم، نگاهي است که در فضاي انقلاب اسلامي ميتوان به عالم داشت، زيرا ما انقلاب اسلامي را چيزي ميدانيم كه توسط بنيانگذارش به حضرت مهدي (عج) هديه شده و با نظر به مهدي (عج) شکل گرفته و به مهدي (عج) نيز ختم ميشود. همينطور که در مورد خدا ميگوئيم «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ»16 و مبدأ و انتهاي هر چيزي را به خدا مربوط ميدانيم و معتقديم از خدا شروع ميشود و به خدا برميگردد. در مورد حضور نور مهدي (عج) نيز همين اعتقاد را داريم که او نيز در عالم امکان «الْأَوَّلُ وَالْآخِر» است عالَم به نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم که نور اول است، ظهور ميکند و به نور مهدي (عج) که مقام تفصيلي حقيقت محمدي صلي الله عليه و آله والسلم است، ختم ميشود. انقلاب اسلامي از زمان امامت حضرت مهدي (عج) شروع شده و به مهدي (عج) هم ختم ميشود. حضرت امامخميني«رضواناللهتعاليعليه» ذيل وجود مقدس حضرت مهدي (عج) خود را پروراندند و مأمور تحقق اين انقلاب شدند و بر اين اساس ميفرمايند: صاحب اين انقلاب، حضرت صاحب (عج) است، إنشاءالله بيايند تا ما امانت را به ايشان تسليم کنيم.17 از اين جمله ساده نگذريد، دقت کنيد که ميفرمايند: انقلاب اسلامي از نور خودِ حضرت شروع شده و به حضرت برميگردد، به همين جهت اگر در برههاي از زمان بعضي از مديريتها زاويههايي نسبت به مباني انقلاب پديد آوردند انقلاب اسلامي توانست آنها را در کورهي خود ذوب کند و با قدرت بيشتر به راه خود ادامه دهد، زيرا انقلاب اسلامي داراي ذاتي است که آن ذات، به حضرت مهدي (عج) رجوع دارد. اگر در انقلاب اسلامي رجوع به حضرت مهدي (عج) نهفته است، چنانچه در جايي هم از مقصد خود زاويه پيدا کرد، چون مقصد اصلي آن کاملاً در صحنه است باز به آن مقصد برميگردد. مقام معظم رهبري«حفظهالله» فرمودند: بعضي از مديريتها در بخشي از برهههاي اين سيسال زاويههائي با مباني انقلاب داشتند؛ اما ظرفيت انقلاب توانست اينها را در درون خود قرار بدهد؛ آنها را در كورهي خود ذوب كند؛ هضم كند و انقلاب بر ظرفيت خود، بر تجربهي خود بيفزايد و با قدرت بيشتر راه خود را ادامه بدهد. آن كساني كه ميخواستند از درونِ اين نظام، به نظام جمهوري اسلامي ضربه بزنند، نتوانستند موفق بشوند. انقلاب راه خود را، مسير مستقيم خود را با قدرت روزافزون تا امروز ادامه داده است و همهي كساني كه با انگيزههاي مختلف در درون اين نظام قرار گرفتهاند، خواسته يا ناخواسته، به توانائيهاي اين نظام كمك كردند. به اين حقيقت بايستي با دقت نگاه كرد؛ اين ظرفيت عظيم، ناشي از همين جمهوريت و اسلاميت است؛ از همين مردمسالاري ديني و اسلامي است؛ اين است كه اين ظرفيت عظيم را بهوجود آورده است و راز ماندگاري و مصونيت و آسيبناپذيري جمهوري اسلامي هم اين است و اين را جمهوري اسلامي در ذات خود دارد و إنشاءالله آن را همواره حفظ خواهد كرد.18 ملاحظه کنيد مقام معظم رهبري بر روي ذات جمهوري اسلامي تأکيد ميکنند، معتقدند جمهوري اسلامي قدرت آسيبناپذيري و ماندگاري را در «ذات» خود دارد. زيرا با نور باطني خاصي مديريت ميشود. مثل بدن شما که نفس ناطقهي شما «ذات» آن است و اگر عارضهاي بر بدن وارد شود نفس ناطقه جهت اصلاح آن وارد عمل ميشود. بعضي چيزها ذات دارند و بعضي چيزها ذات ندارند. اين ساختمان ذات ندارد، يک موجود اعتباري است. قرآن ذات دارد و در رابطه با باطن غيبياش ميفرمايد: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَريمٌ»19 اين الفاظ صورت آن قرآن بلند مرتبهاي است که فقط مطهرون ميتوانند با آن تماس داشته باشند. انقلاب اسلامي به اعتبار غدير و به اعتبار مهدي (عج)، ذات دارد که بايد در بحث ذاتبيني به آن بپردازيم. عرض کردم شما ذات داريد و بدنتان ذات ندارد، بدنتان خاک ميشود اما ذاتتان که همان نفس ناطقهتان باشد، هيچ وقت از بين نميرود. ذات انسان در تعادل است و به جهت همين تعادلش است که اگر بدن مريض شد، باز به سلامت برميگردد. به قول پزشکهاي قديم مزاج آدم، آدم را به تعادل برميگرداند، کافي است وقتي مريض شديد به نفس ناطقه فرصت دهيد، تا بتواند بر روي بدن تأثير بگذارد، فلسفهي پرهيز و نخوردن غذا هنگام مريضي همين است. اگر چيزي ذات داشت در همهي امور رجوعش به ذاتش است. اگر منحرف شد وقتي ذاتش فرصت پيدا کرد آن را به تعادل برميگرداند. ممکن است در ابتدا باور نکنيد که رهبري با چه مبنايي ميفرمايند راز ماندگاري و مصونيت و آسيبناپذيري جمهوري اسلامي در «ذاتش» نهفته است. فکر ميکنيد يک جملهي عادي است ولي وقتي دقت کنيد متوجه ميشويد سخن ايشان، سخن با مبنايي است و مبتني بر معارف ارزشمندي ميباشد. هرجا بحث از ذات شود، نظر بر «وجود» است و در همين راستا عرض ميکنيم اين نگاه که رهبري به انقلاب اسلامي دارند همان نگاهي است که به «وجود» نظر دارد و عملاً در اين نگاه حضرت مهدي (عج) به عنوان «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» مدّ نظر قرار ميگيرند که بحث آن گذشت. انسان کامل؛ آيت کبراي خدا عرض شد رجوع به خدا بدون نظر به اسماء الهي و مظاهر آن، متوقفشدن در مفهوم انتزاعي خداوند است و هرگز با اين خداي ذهني نميتوان با حقيقت، ارتباطي ملموس پيدا کرد20 و عملاً کسي نميتواند خداي ذهني را عبادت کند و در ذيل ولايت او از انوار او بهرهمند شود. خداي واقعي با نور اسماء حسنايش در جمال اولياء الهي خود را نمايانده است. خداوند ميفرمايد: «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»21 به زودي نشانههاي خود را در آفاق و در جانهايشان به آنها نشان خواهيم داد تا برايشان روشن گردد كه او خود حق است. از اين آيه روشن ميشود که حضرت حق در جان انسانها و در منظر مخلوقات، خود را مينماياند. حضرت باقر عليه السلام در رابطه با اينکه سيره و گفتار امامان عليه السلام مظهر جمال حضرت حق است ميفرمايند: «مَنْ سَرَّهُ أَنْ لا يَكُونَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ حِجَابٌ حَتَّي يَنْظُرَ إِلَي اللَّهِ وَ يَنْظُرَ اللَّهُ إِلَيْهِ فَلْيَتَوَالَ آلَ مُحَمَّدٍ وَ يَتَبَرَّأْ مِنْ عَدُوِّهِمْ وَ يَأْتَمَّ بِالْإِمَامِ مِنْهُمْ فَإِنَّهُ إِذَا كَانَ كَذَلِكَ نَظَرَ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ نَظَرَ إِلَي اللَّه» 22هركه ميخواهد بين او و خدا حجابي نباشد، تا خدا را ببيند و خداوند او را مشاهده كند، بايد آل محمّد عليه السلام را دوست بدارد و از دشمنانشان بيزار باشد، اگر در چنين شرايطي قرار گرفت خداوند به او نظر ميکند و او نيز به خدا مينگرد. ممکن است عزيزان تصور کنند ميتوان بدون نظر به آل محمد عليه السلام ، بدون حجاب، به حضرت حق نظر کرد در حاليکه در آن صورت شما با خداي ذهني خود که در انديشه داريد به سر ميبريد که به تعبير مولوي: هر چه انديشي پذيراي فناست* وانکه در انديشه نايد آن خداست حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در رابطه با آيت کبريبودن امامان معصوم عليه السلام ميفرمايند: انسان كامل مثل اعلاي الهي و آيت كبراي او و نبأ عظيم است و اوست كه بر صورت حق آفريده شده و كليد معرفت خداوند است. هركس او را بشناسد، در حقيقت خداي سبحان را شناخته است، زيرا انسان كامل با هر يك از اوصاف و جلوههاي وجودي خود آيتي از آيات الهي است.23 اميدوارم به اين جمله دقت کافي بفرمائيد تا تصور نشود ميتوان بدون نظر به مظاهر اسماء الهي، به خدا رجوع كرد، چرا که در آن صورت به جاي رجوع به خدا به فكري که از خدا داريم رجوع كردهايم و نه به خداي واقعي.24 قرآن در رابطه با رجوع به حضرت حق ميفرمايد: «وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا»25 براي خدا اسماء حسنايي هست، او را به آن اسماء حسنا بخوانيد. عزيزانِ من خدا اسماء حسنا دارد، کجا دنبال خدا ميگرديد؟ ميخواهي خدا را بخواني بايد او را در اسماء حسنايش جستجو کني که در مظاهر او نمايان ميشوند، پس بايد مظاهر کامل اسماء الهي را پيدا کني تا خدا را پيدا کرده باشي. در همين رابطه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: «نَحْنُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَي الَّتِي إِذَا سُئِلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهَا أَجَاب»26 مائيم آن اسماء حسنايي که وقتي از خدا با نظر به آن اسماء تقاضا شود، جواب داده ميشود. يعني بايد به آن اسماء حسنا رجوع کنيد تا خداوند به شما رو کند. چقدر اين معارف بلند است، شرايط مناسبي ميخواهد تا بر روي آنها بحث کنيم، ما اينجا ميخواهيم فقط جهت عرايضمان شاهد بياوريم. اگر ما توانستيم اين را بفهميم که اسماء حُسنا نمود و مظهر ميخواهد و کاملترين مظهر آن جمال اولياء معصوم است، معني رجوع به خدا را به معني واقعي فهميدهايم و ميتوانيم در اين راه سير کنيم وگرنه در خداي ذهني خود متوقف هستيم. چطوري بايد اميرالمؤمنين عليه السلام را بنگريم تا به خدا رجوع کرده باشيم و او را خوانده باشيم؟ آيا جز اين است که بايد با ديدِ رجوع به «وجود»، آنها را مظاهر اسماء الهي ديد تا معلوم شود خداوند از طريق آنها با ما سخن ميگويد و از طريق نظر به شخصيت اشراقي آنها ميتوانيم به خدا رجوع کنيم و از انوار ايشان بهرهمند شويم؟ اگر توانستيم اميرالمؤمنين عليه السلام را درست ببينيم آن وقت ملاحظه ميکنيد الي ما شاءالله انوار الهي در جمال آن حضرت در صحنه است. امام صادق عليه السلام ميفرمايند: «نَحْنُ وَ اللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَي الَّتِي لَا يَقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَتِنَا»27 سوگند به خدا مائيم آن اسماء حسنائي كه خداوند عملي را از بندگان نپذيرد مگر آنكه با معرفت به ما باشد. در اين روايت حضرت تأکيد ميکنند که عمل هيچ کس قبول نميشود مگر اين که بايد ما را بشناسد. نفرمودند صرفاً ما را تبعيت کند، چون تبعيت و اطاعت وقتي ارزش دارد که بعد از معرفت باشد. يعني ما تا اولياء معصوم را نشناسيم اسماء الهي را نيافتهايم تا رجوعِ درستي به خدا پيدا کرده باشيم و اعمال و عباداتمان براي خدا باشد و مورد پذيرش خدا قرار گيرد و اين به شناخت مقدس صاحب الأمر (عج) برميگردد چون در روايت هم داريم؛ «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة»28 كسي كه بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است. معلوم است که هدف اصلي نجات ما از طريق عبادات، با معرفت به وجود مقدس امام زمان (عج) محقق ميشود، به اعتبار آنکه امام زمان (عج) «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» ميباشند. تا نظر به مقام وجودي حضرت نداشته باشي مبناي حقيقتِ هيچ موجودي را نيافتهاي، از طرفي تا وجود را نيابيد معناي واسطهي فيض بودن حضرت را نمييابيد و براي يافتن «وجود» بايد خود را آزاد از هر اسم و رسمي احساس کرد که بحث آن گذشت. وقتي با درک «وجود» توانستيم مقام واسطه فيض را درک کنيم ميفهميم معرفت به مقام حضرت صاحب الزمان (عج) معرفت به مظهر کامل حضرت «الله» است و موجب ميشود تا خدا را بشناسيم و از آن طريق او را عبادت کنيم و وقتي او را عبادت کرديم عباداتمان مورد قبول قرار ميگيرد. و در اين رابطه حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «لَا يَقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَتِنَا»29 خدا عمل هيچ بندهاي را قبول نميکند مگر با معرفت به ما. انسان اگر خدا را نشناسد نميتواند عبادت کند و چون شناختِ خداي ذهني شناخت واقعي نيست و خدا را بايد در مظاهرِ اسماء و صفاتش شناخت، پس اگر بخواهيم خدا را بشناسيم بايد امام معصوم يعني انسان کامل را بشناسيم، وقتي انسان کامل را شناختيم عملاً مظهر کامل اسماء الهي، يعني حضرت الله را شناختهايم، در اين صورت است که حقيقتاً ميتوانيد به خدا رجوع کنيد و با انوار الهي مأنوس شويد. نقطهي شروع عرض شد رجوع به حضرت مهدي (عج) به معناي رجوع به حقيقتي است که «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» است و اين به معني رجوع به مرتبهاي از وجود است که منشأ وجود همهي مخلوقات ميباشد و شخص حضرت مهدي (عج) حامل اين مقاماند و اين مقام، باطن آن حضرت را تشکيل ميدهد و تمام حرکات و سکنات و گفتار حضرت حکايتِ آن مقام است. مقامي که جايگاه اصلياش به تعبير پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم در ساق عرش است.30 حضور در ساق عرش به اين معنا است که آنها در محل تجلي اسماء الهي قرار دارند. براي نظر به اين مقام بايد نظر به «وجود» انداخت و متوجه مراتب وجود شد و در اين راستا جايگاه عاليترين مرتبهي وجود در عالم خلق را که همان مقام واسطهي فيض است، درک نمود. و اين نقطهي آغازي است براي عبور از فرهنگ وَهمي غرب و ايجاد تمدن اسلامي که بستر تفاهم و وحدت جامعه خواهد بود. حضرت آيتالله جوادي در شرح روايت «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ حَيْثُمَا دَار»31 که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: علي با حق است و حق با علي، ميرود هر كجا كه او برود؛ ميفرمايند: معمولاً بايد اين ضمير «يدُورُ» را به حق برگرداند. نه به علي عليه السلام . اگر اين حق، آن حق مطلق باشد که در آنجا کسي راهي ندارد تا دور بزند. آن مقام، کعبهي کسي نيست، طائف نميطلبد. و اگر حقِ مقيد است و حقِّ ظهور امکاني است؛ اين يا همتاي علي عليه السلام است، يا پايين تر از علي. عليه السلام حق دو قسم است. يکي حق مطلق است که اين حقِ مطلق، مقابلش عدم است، نه باطل! آن حقِ مطلق چون يک امر نامتناهي است، مقابل نامتناهي، شيء باطل نيست؛ ليس محض است. مقابل (الله) باطل نيست؛ چون تقابل حق و باطل، تقابل عدم و ملکه است. باطل چيزي است که فاقد وصف حق است و مي توانست واجد باشد... اينکه در قرآن آمده: «ذلک بأنّ الله هوالحق» آن حق، مقابل ندارد، چيزي هم در حريم او نمي گردد... آن حقي است که عدم، مقابل اوست و نه باطل. از آن مرحله که تنزّل کرديم؛ مي شود حق در مقام ظهور، اين همان است که در سورهي مبارکهي آل عمران فرمود: «الحق مِن ربّک» نه «الحق مع ربّک». پس دو تا حق داريم؛ يکي حقي که عين ذات است، و حقي که ظهور خدا، فعل خدا و صادر از خداست. اين حق يا صادر اول است، يا صادر ثاني. اگر صادر اول باشد که همان انسان کامل است، در آن نشئه، ديگر فرقي بين اين چهارده معصوم نيست، همگي يک نورند. در زيارت جامعه وقتي ما به پيشگاه اينها عرض ادب ميکنيم، شما يک نور بوديد، چون آنجا، جاي کثرت نيست. و يکي هم يکِ عددي نيست! آنجا اصلا عدد راه ندارد. اگر انسان به آن مرحله رسيد و خليفهي آن ذات شد، اين حقي که در مقام ظهور و در مقابل فعل پديد آمد، اين حق در مدار آن انسان کامل دور مي زند. اين حق يعني «حجة الله»؛ يعني اگر کسي خواست بفهمد اراده فعلي خدا به چه سمت است و به چه تعلق گرفته و حکم خدا و دستور خدا چيست، امر و نهي و تبشير و انذار و وَعد و وَعيد و مهر و قهر خدا چيست. ببينيد «علي عليه السلام » چه مي گويد. اگر کسي خواست بفهمد فلان عقيده، حق است يا باطل، بايد ببيند عقيدهي علي عليه السلام چيست، فلان مطلب، حق است يا باطل، بايد ببيند عقيده و اخلاق و رفتار علي عليه السلام چيست، اين است که اين حقِ مقام ثاني، که مقام فعل خداست، «يدور مع عَلِي حيث ما دارَ عَلِي». اين ضمير (يدُور) به حق برميگردد، نه به علي عليه السلام - يعني حق ميگردد آنجا که علي ميگردد - . البته در قوس صعود از آن جهت که بشر عادياند، مکلفاند، بايد اطاعت کنند، امتثال کنند؛ حق محورند. هرچه که از باطنشان به ظاهرشان رسيده است، آن را ميشناسند، عمل ميکنند و در راه او شهيد هم ميشوند. اينکه قرآن را مي بوسند، بر بالاي سر ميگذارند، در قوس صعود است؛ اينکه حجر الاسود را ميبوسند و استلام ميکنند در قوس صعود است؛ وگرنه در قوس نزول، اول اين انسان کامل است، بعد ظهورات ديگر الهي. اول اوست، بعد فرشتهها؛ اول اوست، بعد علوم ديگر.32 با توجه به سخن حضرت آيتالله جوادي«حفظهالله» معلوم شد از چه جهت امامان در قوس نزول مظهر کامل اسماء الهياند و چرا با رجوع به حضرت مهدي (عج) بايد به حق رجوع کرد و به باطل پشت کرد و از زندگي در مجاز به زندگي حقيقي سير نمود. معرفت نفس، راه ارتباط با «وجود» در راستاي رجوع الي الله که با رجوع به حضرت مهدي (عج) تحقق عملي مييابد، درک حضوري «وجود» لازم است. در راستاي رجوع الي الله از طريق معرفت نفس، به خداي وجودي نظر ميشود و معرفت نفس متکفل اين امر است تا بستر لازم جهت رجوع به وجودِ حضوري را براي ما فراهم کند. زيرا در مباحث معرفت نفس بر احساس نفس ناطقه تأکيد ميشود و نه بر آگاهي از آن و در اين رابطه است که حضرت علي عليه السلام ميفرمايند: «مَعْرِفَةُ النَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعَارِف»33 معرفت نفس؛ نافعترين معارف است زيرا معرفت نفس انسان را با حقيقيترين حقايق که همان «وجود» است مرتبط ميکند. تا آنجايي که حضرت ميفرمايند: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَاِنَّ الجَاهِلَ مَعْرِفَةَِ نَفْسِِه جَاهِلٌ بِكُلِّ شَيْءٍ»34 مواظب باش به خود جاهل نباشي، زيرا هركس به خود جاهل بود، به هر علم و معرفتي جاهل است و هيچ چيزي را درست نميشناسد. از خود بپرسيد اين چه نوع شناختي است که اگر نداشته باشيم به همه چيز جاهل هستيم؟ مسلّم اين طور نيست که اگر به خودمان جاهل باشيم نميتوانيم بفهميم آب ترکيبي است از هيدروژن و اکسيژن. ايننوع دانائيها را ممکن است کافران بهتر از ما بدانند. آن چيزي حقيقتاً معرفت است و پايهي ساير معارف ميباشد که ما را متوجه «وجود» بکند و آن معرفت نفس است. چون اگر «وجود» را درست احساس نکنيم حتماً خدا را درست نميفهميم. سعي بنده آن است که بتوانم روشن کنم تا نفس را از جهت «وجود» درک نکنيم، حتي معني ارتباطِ مخلوقات با خالق را هم نميتوانيم درک کنيم. علم به خدايي که ربطي به مخلوق ندارد و مخلوقي که ربط به خدا ندارد، آيا معنا ميدهد؟ نه آن خدا، خداي ايجاد کنندهي مخلوق است و نه آن مخلوق، ايجادشده توسط خدا است، چون وقتي رابطهي وجودي بين آنها نباشد، رابطهي تجلي در ميان نيست تا مخلوق عين ربط به خالق باشد. اولين چيزي که ميتوانيد به عنوان «هست» يا «وجود» - آزاد از هر گونه ماهيتي - با آن روبهرو شويد، هستِ خودتان است، در کتاب آشتي با خدا ملاحظه فرموديد که از جلسهي 4 تا جلسهي 8 فقط يک چيز تبيين ميشود و آن اين که «انسان فقط هست». بنده هم قبول دارم که عزيزان به راحتي نميتوانند -آزاد از همهي حجابها- «هستِ» خود را درک کنند. ولي در همان زمان به رفقا عرض کردم فهم اين مطلب عبور از همان برهوتي است که مرحوم آقا نجفي قوچاني بنا به گزارش کتاب «سياحت غرب»، توانست از آن عبور کند. چون تا کسي نتواند از «چيست» آزاد بشود و به «هست» برسد، در برهوت کثرتها گرفتار است. مثلاً اگر کسي بپرسد خدا چيست؟ ذهن او گرفتار ماهيات و چيستيهاست و تصور ميکند هر چيزي چيستي دارد و ماوراء «چيستي»، نميتواند «هستي» را درک کند تا بفهمد خداوند که عين هستي است، چيستي ندارد. اگر کسي از برهوتِ ماهيات آزاد نشده باشد و در همان فضا بپرسد خدا چيست؟ هر جوابي به او بدهيد جواب شما را در همان فضا ميگيرد. اگر بفرمائيد خداوند چيستي ندارد باز چيستي نداشتن را يک چيستي و ماهيت براي خدا تصور ميکند. در روايت داريم که مأمون از حضرت رضا عليه السلام تقاضا کرد که به منبر بروند و علمي را براي مخاطبان اظهار کنند که خدا را بر آن اساس عبادت نمايند. حضرت عليه السلام به منبر رفتند و پس از اندکي تأمل فرمودند: «أَوَّلُ عِبَادَةِ اللَّهِ مَعْرِفَتُهُ وَ أَصْلُ مَعْرِفَةِ اللَّهِ تَوْحِيدُهُ وَ نِظَامُ تَوْحِيدِهِ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ، بِشَهَادَةِ الْعُقُولِ أَنَّ كُلَّ صِفَةٍ وَ مَوْصُوفٍ مَخْلُوقٌ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَخْلُوقٍ أَنَّ لَهُ خَالِقاً لَيْسَ بِصِفَةٍ وَ لَا مَوْصُوفٍ وَ شَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ وَ مَوْصُوفٍ بِالاقْتِرَانِ وَ شَهَادَةِ الِاقْتِرَانِ بِالْحَدَثِ وَ شَهَادَةِ الْحَدَثِ بِالامْتِنَاعِ مِنَ الْأَزَلِ الْمُمْتَنِعِ مِنَ الْحَدَثِ فَلَيْسَ اللَّهَ عَرَفَ مَنْ عَرَفَ ذَاتَهُ بِالتَّشْبِيهِ وَ لَا إِيَّاهُ وَحَّدَ مَنِ اكْتَنَهَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا بِهِ صَدَّقَ مَنْ نَهَّاهُ وَ لَا صَمَدَ صَمْدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ لَا إِيَّاهُ عَنَي مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا لَهُ تَذَلَّلَ مَنْ بَعَّضَهُ وَ لَا إِيَّاهُ أَرَادَ مَنْ تَوَهَّمَهُ كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ بِصُنْعِ اللَّهِ يُسْتَدَلُّ عَلَيْهِ وَ بِالْعُقُولِ يُعْتَقَدُ مَعْرِفَتُهُ- وَ بِالْفِطْرَةِ تَثْبُتُ حُجَّتُهُ خِلْقَةُ اللَّهِ الْخَلْقَ حِجَابٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُمْ وَ مُفَارَقَتُهُ إِيَّاهُمْ مُبَايَنَةٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُمْ وَ ابْتِدَاؤُهُ إِيَّاهُمْ دَلِيلٌ عَلَي أَنْ لَا ابْتِدَاءَ لَهُ لِعَجْزِ كُلِّ مُبْتَدَإٍ عَنِ ابْتِدَاءِ غَيْرِهِ وَ أَدْوُهُ إِيَّاهُمْ دَلِيلٌ عَلَي أَنْ لَا أَدَاةَ لَهُ لِشَهَادَةِ الْأَدَوَاتِ بِفَاقَةِ المؤدين فَأَسْمَاؤُهُ تَعْبِيرٌ وَ أَفْعَالُهُ تَفْهِيمٌ وَ ذَاتُهُ حَقِيقَةٌ وَ كُنْهُهُ تَفْرِيقٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ وَ غَيْرُهُ تَحْدِيدٌ لِمَا سِوَاهُ فَقَدْ جَهِلَ اللَّهَ مَنِ اسْتَوْصَفَهُ وَ قَدْ تَعَدَّاهُ مَنِ اسْتَمْثَلَهُ وَ قَدْ أَخْطَأَهُ مَنِ اكْتَنَهَهُ وَ مَنْ قَالَ كَيْفَ؟ فَقَدْ شَبَّهَهُ وَ مَنْ قَالَ لِمَ؟ فَقَدْ عَلَّلَهُ- وَ مَنْ قَالَ مَتَي؟ فَقَدْ وَقَّتَهُ وَ مَنْ قَالَ فِيمَ؟ فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ إِلَامَ؟ فَقَدْ نَهَّاهُ وَ مَنْ قَالَ حَتَّامَ؟ فَقَدْ غَيَّاهُ وَ مَنْ غَيَّاهُ فَقَدْ غَايَاهُ وَ مَنْ غَايَاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ وَصَفَهُ وَ مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ أَلْحَدَ فِيهِ وَ لَا يَتَغَيَّرُ اللَّهُ بِتَغَيُّرِ الْمَخْلُوقِ كَمَا لَا يَتَحَدَّدُ بِتَحْدِيدِ الْمَحْدُودِ أَحَدٌ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ ظَاهِرٌ لَا بِتَأْوِيلِ الْمُبَاشَرَةِ مُتَجَلٍّ لَا بِاسْتِهْلَالِ رُؤْيَةٍ بَاطِنٌ لَا بِمُزَايَلَةٍ مُبَايِنٌ لَا بِمَسَافَةٍ قَرِيبٌ لَا بِمُدَانَاةٍ لَطِيفٌ لَا بِتَجَسُّمٍ مَوْجُودٌ لَا بَعْدَ عَدَمٍ فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَارٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ مُدَبِّرٌ لَا بِحَرَكَةٍ مُرِيدٌ لَا بِهَمَامَةٍ شَاءٍ لَا بِهِمَّةٍ مُدْرِكٌ لَا بِمَجَسَّةٍ سَمِيعٌ لَا بِآلَةٍ بَصِيرٌ لَا بِأَدَاةٍ لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَضَمَّنُهُ الْأَمَاكِنُ وَ لَا تَأْخُذُهُ السِّنَاتُ وَ لَا تَحُدُّهُ الصِّفَاتُ وَ لَا تُقَيِّدُهُ الْأَدَوَاتُ سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ»35 مرحلهي نخست در عبادت خدا، شناخت و معرفت اوست، و اساس و پايهي معرفت خداوند توحيد و يگانگي اوست، و اساس و قوام توحيد اين است كه صفات را از ذات خداوند منتفي بدانيم، زيرا عقل انسان شهادت ميدهد كه هر چه كه از صفت و موصوفي تركيب شده باشد، مخلوق است، و هر مخلوقي نيز خود گواهي ميدهد كه خالق و سازندهاي دارد كه نه صفت است و نه موصوف، و هر صفت و موصوفي پيوسته بايد با هم همراه باشند، و همراهي دو چيز با هم، علامت حادثبودن آنها است، و حادثبودن با ازليبودن منافات دارد. پس كسي كه بخواهد ذات خدا را با تشبيه نمودن او به مخلوقاتش بشناسد، در واقع خدا را نشناخته است، و كسي كه بخواهد كنه ذات خدا را دريابد، در واقع قائل به توحيد نيست، و كسي كه براي او مثل و مانند قائل شود، به حقيقتِ او آگاهي نيافته، و هركه براي او نهايتي فرض كند او را تصديق ننموده، و كسي كه بخواهد به او اشاره كند در واقع به سوي خدا نرفته، بلكه به سمتي ديگر توجّه نموده است، و به موجودي ديگر اشاره كرده، و هركس او را تشبيه كند در واقع خداوند را قصد نكرده و هركه براي خداوند اجزاء و ابعاض قائل شود، در واقع در مقابل او تذلّل و خواري نكرده، و هركس بخواهد با قوّهي فكرِ خود او را توهّم نمايد، در حقيقت به سراغ خدا نرفته، هر آنچه كه به همراه نفس و ذات خود شناخته شود، مصنوع و ساخته شده است، و هر آنچه در چيز ديگري غير از خود، قائم و پا برجا باشد، معلول است و نياز به علّت دارد. بهوسيلهي مخلوقات و ساختههاي خدا، ميتوان بر وجود او استدلال كرد و توسط عقل است كه معرفت و شناخت او پا ميگيرد، و بهوسيلهي فطرت، حجّت بر مردم تمام ميشود، آفرينش مخلوقات توسّط خداوند، حجابي است بين او و آنها، دوري و جدائي او از بندگانش، مكاني و مادّي نيست بلكه تفاوت وجودي اوست با نحوهي وجود آنها، و آغاز داشتن خلقت مخلوقات، دليلي است براي ايشان بر اينكه خدا آغاز و ابتداء ندارد، چون هر چيز كه آغاز و ابتداء داشته باشد، نميتواند آغازگر چيز ديگري باشد، و نيز آلات و ادوات دادن خدا به آنان دليلي است بر اينكه در خداوند آلات و ادوات وجود ندارد، زيرا آلات و ادوات شاهد عجز و فقر صاحب آنهاست، نامهاي او محض عبارت و تعبير است، و افعال و كردار او مجرّد تفهّمي است، ذات اوحقيقت است و كنهش؛ جدايي او از خلق و بقاي او حدّ و مرز ساير پديدهها است، هر كس بخواهد اوصاف خدا را دريابد، او را نشناخته، و هركس بخواهد با فكر خود بر او احاطه پيدا كند در واقع از او گذشته و او را پشت سر نهاده و بر چيز ديگري احاطه پيدا كرده، و هركس بخواهد كنه او را دريابد به خطا رفته. هركس بگويد: چگونه است؟ او را تشبيه نموده، و هركه بگويد: چرا و از چه راهي موجود شده؟ در واقع براي او علّت تصوّر كرده است، و هركه بگويد: از چه موقع بوده است؟ براي او وقت و زمان تصوّر كرده، و هركه بگويد: در كجا قرار دارد؟ براي او جا و مكان خيال كرده، و هركه بگويد: حدّش تا كجاست؟ براي او نهايتي فرض كرده، و هركه بگويد: تا چه زماني خواهد بود؟ براي او غايت و انتهايي قرار داده، و هركه چنين كند بين او و ساير موجودات حدّ مشترك قرار داده، و هركس بين او و مخلوقاتش حدّ مشترك قرار دهد براي او اجزاء و ابعاض پنداشته، و هركس او را داراي اجزاء تصوّر كند او را وصف نموده، و هركه او را وصف نمايد، در مورد خداوند به خطا رفته و كارش به الحاد و كفر ميانجامد. و خداوند با تغييريافتن مخلوقين، تغييري نميكند، كما اينكه با حدّ و حدود مخلوقين محدود نميشود، «أحد» است ولي نه به عنوان عدد، ظاهر و آشكار است ولي نه به اين صورت كه قابل لمس باشد، آشكار است ولي نه به اين معني كه ديده شود، باطن و پنهان است ولي نه اينكه از مخلوقات غائب باشد، دور است ولي نه از نظر مسافت، نزديك است ولي نه از جهت مكاني، لطيف است ولي نه از نظر جسم، موجود است ولي نه بعد از عدم، فاعل است و كار انجام ميدهد ولي نه از روي اجبار، بلكه با اختيار تامّ، ميسنجد و تصميم ميگيرد ولي نه با نيروي فكر، تدبير ميكند ولي نه با حركت، اراده ميكند ولي نه با آهنگ، مشيّت و اراده دارد ولي نه با عزم و تصميم، درك ميكند ولي نه با آلت و وسيلهي حسّ، ميشنود و ميبيند ولي نه با گوش و چشم و يا وسيله ديگر. زمان و مكان ندارد، چرت و خواب او را فرا نميگيرد، صفات گوناگون او را محدود نميسازد، آلات و ادوات نيز او را مقيّد و محدود نميكند، او قبل از زمان بوده و قبل از عدم وجود داشته، و ازليّت او از هر آغاز و ابتدائي فراتر بوده. ملاحظه بفرماييد چگونه حضرت رضا عليه السلام در اين خطبهي ارزشمند خدا را بدون هر چيستي و کيفيتي توصيف فرمودند، براي درک خدا بايد بتوانيم از چيستي به هستي سير کنيم و اين از طريق معرفت نفس ممکن است. حضرت آيتاللهجوادي«حفظهالله» ميفرمودند: آخرين کتاب حضرت علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» که عاليترين کتاب ايشان است «رسالة الولايه» است که سر تا سر آن کتاب بر رواياتِ مربوط به معرفت النفس تأکيد شده تا دست ما را در دست «وجود» بگذارند. بر همين اساس بنده تأکيد ميکنم اولين چيزي که ميتوانيد به عنوان «هست» يا «وجود» - آزاد از ماهيات- با آن روبهرو شويد، هستِ خودتان است، چون شما فقط هستيد، اما نه از آن نظر كه در فکرتان هستيد، آن فهمي که از خودتان داريد، ماهيت شما است. حجاب علم حصولي تفكر و تعقلِ شما نسبت به خودتان، مفهومي است از خودتان و خبر از چيستي شما ميدهد ولي نظر به خودتان به علم حضوري، به نحوي که خودتان را بيرون از هر خصوصيتي احساس کنيد، موجب ميشود که «وجود» خودتان را به عنوان وجود - و نه چيز ديگر- احساس کنيد. اين كار، كار آسان و در عين حال سختي است. سخت است چون همان لحظه که ميخواهيد با علم حضوري با خودتان ارتباط برقرار کنيد و صِرفاً خود را احساس کنيد، برداشتهايي که از خودمان و چيستيمان داريم به ميان ميآيد و آن مفهومي كه در مورد خود داريم را به عنوان خودمان در نظر ميگيريم. به همين جهت براي احساس وجودِ خودت بايد بهکلي فکرکردن در مورد خود را کنار بگذاري. شما فقط هستيد و اين را بايد احساس کرد نه اينکه در بارهي آن فکر کنيد. همين که در مورد خودتان فکر کنيد، فکرِ خود را در ميان ميآوريد و نه خود را. بايد متوجه باشيد «منِ» حصولي، «منِ» واقعي نيست، منِ حضوري، منِ واقعي است. من حصولي، مفهومي است از ما در ذهن ما و حجاب نظر به خودمان است. وقتي براساس عادت به علم حصولي، با نگاهِ علم حصولي به خود فکر کنيد، با خودي روبهرو ميشويد که مربوط به نسبتها و چيستيها است، خود را فرزند فلاني و اهل فلان شهر، با فلان مدرک و با جنسيتِ مرد يا زن مييابيد، در حاليكه همهي اينها حدّ ذهني شما است از خودتان و جنبهي عدمي دارند و نه جنبهي وجودي. در نگاه علم حصولي به خودمان نيستهاي ما ميآيند جاي حقيقت ما، خود را مينمايانند و عملاً ارتباط ما را با خودِ حقيقيمان كه همان منِ وجودي است، قطع ميکنند و نميتوانيم به خود نظر کنيم تا آن را احساس نمائيم. حضرت علامهي طباطبايي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: وقتي انسان خودِ وجودياش را مدّ نظر داشت، مييابد که عين اتصال به خداوند است. چون با وجودي روبهروست که عين اتصال به وجود مطلق است و به صورت تجلي به خداوند متصل است. در اين حال انسان خود را عين عبوديت مييابد و فقط حق در منظر اوست و به خوبي مييابد اگر اتصالش از حق قطع بشود، هيچ است هيچ. در اين حال تکوين او و تشريع او قابل جمع است. وقتي جنبهي تکويني خود را متوجه شديد درک ميکنيد که از نظر «وجودي» عين ربط به حق هستيد، و وقتي به جنبهي عبودي خود نظر کرديد مييابيد که فقط بنده هستيد. يعني وقتي متوجه «وجود» خودمان شديم دو احساس در ما ظهور ميکند، يکي چگونگي تکوين خود را احساس ميکنيم و اينکه چگونه در عالمِ وجود حضور داريم و ديگري جنبهي تشريعي خود را درک مينمائيم و اينکه چه وظيفهاي در اين عالم داريم و چرا بايد بندگي کرد. اگر از طريق جنبهي وجوديِ خود با «وجود» آشنا نشويد، با جنبهي وجوديِ هيچ چيز آشنا نميشويد، همينطور که حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: «فَاِنَّ جَاهِلَ مَعْرِفَةِ النَّفْسِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَيْءٍ»36 هركس به معرفت نفس خود جاهل باشد، به هر چيزي جاهل است و هيچ چيزي را درست نميشناسد. يعني انسان با غفلت از شناخت وجوديِ خود، راه ارتباطِ صحيح با «وجودِ» بقيهي حقايق را گم ميكند. اگر انسان نشناسد خودش چگونه است، چگونگي هيچ واقعيتي را درست نميشناسد. مسلّم آن خودِ وجودي انسان، خود واقعي او است وگرنه همچنان که ملاحظه فرموديد شناخت چيستي خودش كه پسر فلاني است و اهل فلان شهر است، نه سخت است و نه مهم و نه واقعي. اينکه انسان بتواند آن طور که عرض شد خود را - فارغ از هرگونه حجابِ چيستي- پيدا کند، راهي است غير از راهي كه ماهيتِ خود و ساير اشياء را ميشناسد. بايد جهت جان را تغيير داد و خود را از ماهيتبيني آزاد كرد، تا با خودي روبهرو شويم كه فقط هست. بنده معتقدم اين شعر مولوي حاصل چند سال نظر به جنبهي وجودي خودش است که پس از آن همه توجه به جنبهي وجود خود، قصهي کشف خود را با شعر اظهار کرده. مدتها بايد معاني اشراقي را جمع کند تا يک دفعه بگويد: وه چه بيرنگ و بينشان که منم* کي بدانم مرا چنان که منم در بيت فوق اولاً: با نگاه وجودي بر خود مينگرد و هيچ ماهيتي که بتواند آن را گزارش کند نمييابد، ثانياً: متوجه است اين نوع نگاه به خود، نگاه با علم حصولي نيست که بتواند از آن مطلع شود، فقط ميتواند خود را احساس کند. در ادامه براي تبيين اين احساس و جدالي که بين نظر به ماهيت و «وجود» در او ايجاد شده ميگويد: کي شود اين روان من ساکن* اينچنين ساکنِ روان که منم گفتي اسرار در ميان آور* کو ميان اندر اين ميان که منم بحر من غرقه گشته هم در خويش* بوالعجب بحر بي کران که منم اين جهان، وان جهان مرا مطلب* کاين دو گم شد در آن جهان که منم فارغ از سودم و زيان چو عدم* طرفه بي سود و بي زيان که منم گفتم اي جان ،تو عين مايي، گفت* عين چه بْوَد در اين عيان که منم گفتم آني، بگفتهاي خموش* در زبان نآمدهست آنکه منم گفتم اندر زبان چو در نآمد* اينت گوياي بي زبان که منم مي شدم در فنا چو مه بي پا* اينت بي پاي پادوان که منم بانگ آمد چه مي دوي بنگر* در چنين ظاهر نهان که منم شمس تبريز را چو ديدم من* نادره بحر و گنج و کان که منم فلاکت بشر از آن است که از فرهنگ حضوري بيرون افتاده است و فقط در چيستيها سرگردان است و جرأت خراب کردن اين چيستيها را ندارد تا به گنج هستي برسد. اگر دنيا با همهي بزرگياش زندان مؤمن است به جهت آن است که در کثرتها و محدوديتها محصور است و چون به قيامت رسيد با وجودي روبروست که سراسر عالم را بدون هر گونه محدوديتي پر کرده است. خوشا به حال آنان که در دنيا قيامتي شدهاند و فهميدند زندگي براي رسيدن به دنيا نيست، با سايهها نميتوان زندگي کرد. مولوي در غزل مذکور در اوج کشف حضوري از خود، ندا سر ميدهد: وقتي با وجود خود روبهرو شدم ديدم چقدر از اين چيستيها پاك و جدا، ميتوانم در همهي آفاق تنفس کنم. ميگويد: «بوالعجب بحر بيکران که منم» و چون اين يک احساس متعالي است در ادامه ميگويد: «در زبان نآمدهست آن که منم». آري: «کو ميان اندر اين ميان که منم» مگر براي نفس ناطقهي انسان کرانهاي هست که ميانهاي باشد؟ «کو ميان اندر اين ميان که منم». اين جاست که انسان ميبيند براي ارتباط با وجودِ خود از چه مرزهايي بايد بگذرد، تا با وسعتي بيکرانه، وجودِ خود و وجود حقايق را، ماوراء اسمها و رسمها، با يک احساس داشته باشد و بتواند به مهدي (عج) رجوع کند و از ظلمات غرب بگذرد و جايگاه تاريخي حضرت روح الله«رضواناللهعليه» را بشناسد. آري؛ بس بلا و رنج بايست و وقوف* تا رهد آن روح صافي زين حروف خدا إنشاءالله به نور خودش ما را ميهمان احوالاتي کند که بتوانيم حقيقت وجودي امامانمان را آن طور تشخيص بدهيم که اصحاب کربلا تشخيص دادند. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه دوازدهم ذاتبيني و عبور از غرب در مکتب امام خميني«رضوان الله عليه» بسماللهالرحمنالرحيم شروع تاريخي جديد هدف آن است که فضاي بحث إنشاءالله در اين افق جلو برود که زمانهي خودمان را درست تحليل کنيم و اتصالش را به گذشتهي دينيمان پيدا کنيم تا بتوانيم حضور آن را نيز در آيندهي خود ارزيابي نماييم. در اين فضا اعتقاد ما اين است که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» يک نقش تاريخي دارند. به اين معنا که تاريخ حقيقي ما را به ما ميدهند نه اينکه در عين بيتاريخي، کمکهايي و تذکراتي به ما بدهند. يک وقت شما از مسير تاريخِ نوراني خود بيرون افتادهايد و براي عميقتر نشدن فاجعه تلاشهايي ميکنيد - مثل حرکتهاي مذهبي که در عين حاکميت فضاي مدرنيته انجام ميگيرد- ولي يک وقت انسانهايي به صحنهي جامعه ميآيند تا جهت و مسير حرکت را به تاريخ توحيدي سوق دهند. در اين رابطه بود که عرض شد با انقلاب اسلامي در زمان ما يک «فتوح تاريخي» واقع شد و در دل آن حادثه، حيات نويني براي ملت ما بهوجود آمد و تاريخ جديدي شروع شد. تا قبل از 15 خرداد سال 42 تاريخ ما تاريخي است در ذيل نظام شاهنشاهي. قانون اساسي مشروطه شاه را پذيرفته و در آن تاريخ کسي نميتواند بگويد شاه ميخواهيم چه کنيم. در شعارهاي انقلاب مشروطه و يا در شعارهاي نهضت مليشدن نفت هيچ صحبتي در رابطه با عبور از نظام شاهنشاهي در ميان نيست. اما در 15 خرداد سال 42 با به ميانآوردن مردم، ارادهاي ظاهر ميشود که بايد به مردم رجوع کرد و عملاً در چنين فضايي مردم از شاه و نظام شاهنشاهي عبور ميکنند،1 به همين جهت هم شاه وارد ميدان شد و روبهروي ملت ايستاد. به ارتش دستور داده بودند گلولهها را از سينه به بالا بزنند، روحيهي نفي نظام شاهنشاهي جلو آمد تا کشتار ميدان ژاله در 17 شهريور سال 1357 واقع شد و منجر به کشتاري فجيع گشت، به طوري که گفته ميشد شاه گفته بود: من با 4 ميليون مردمِ ايران ميتوانم حکومت کنم، به اين معنا که آماده است بيش از دو سوم مردم ايران کشته شوند. چون متوجه بودند تمام موجوديت نظام شاهنشاهي در خطر است و روح جديدي به ميان آمده که نظام شاهنشاهي را به چيزي نميگيرد، هرچند در سال 1342 هنوز وقت آن نشده بود که به طور علني نظام شاهنشاهي نفي شود ولي معلوم بود که تعارضِ پيش آمده يک تعارض مبنايي است و به جاي حاکميت اميال شاهنشاه، بر حاکميت حکم خدا اصرار ميشود. آن فتح تاريخي که در 15 خرداد سال 42 با حاکميت خون بر شمشير، شروع شد و به پيروزي انقلاب اسلامي منجر شد، عين فتحي است که در صدر اسلام واقع گشت. تا قبل از ظهور اسلام، جامعه با نظام ارزشي مخصوص به خود به سر ميبرد ولي با آمدن اسلام، موضوعِ ايمان و شرک و حق و باطل به ميان آمد. قبل از ظهور اسلام مثل بعد از آن، هم آدم راستگو داشتيم، هم آدم دروغگو، ولي با طرح شرک و ايمان جهت تاريخي جامعه تغيير ميکند و جامعه وارد تاريخ ديگري ميشود که به آن فتوح تاريخي ميگوئيم. چون با طرح نظامي که ارزش را به ايمان ميدهد، ديگر جايي براي ابوسفيان نميماند و او در شرايط پيشآمده تمام هويت اجتماعي خود را بر باد رفته ميبيند و به اين جهت همهي تلاش خود را ميکند تا اسلام پاي نگيرد. ديگر دعواي بين بنياميه و بنيهاشم در ميان نيست که امکان ادامهي حيات بنياميه با همان هويت قبلي در ميان باشد. قبلاً بني هاشم سقايت حجاج را به عهده گرفته بودند و عموماً آدمهاي درستکار و دلسوزي بودند ولي امويان بيشتر سرمايهدار و دنيا دوستاني بودند که از موقعيت مکه به نفع خود استفاده ميکردند ولي در هر حال بنياميه و بنيهاشم در نظام ارزشي جاهليت در کنار هم زندگي ميکردند، هرچند بنيهاشم سعي ميکردند اصول اخلاقي رعايت شود ولي اين کارها تاريخ آن ملت را عوض نکرد مثل اين که در غرب آدم خوب و آدم بد داريم اما غرب از نظر تاريخي در ذيل اومانيسم قرار دارد. در «فتوح تاريخي» يک نوع زندگي جديد معنا پيدا ميکند. به گفتهي دکتر شريعتي: ابوسفيان خوب ميفهميد که «لا إله إلاّ الله» يعني ابوسفيان تو ديگر وجود نداري، زيرا اين شعار يک شعار عادي نيست، شرايط هويتبخشي جديدي را به عالم و آدم بخشيده. کيسينجر ميگويد: همهي بدبختيهاي ما از روزي به وجود آمد که آقاي خميني در ايران پيروز شد. فتوح تاريخي که با پيروزي انقلاب اسلامي شروع شد، دو شاخصه دارد، يکي رجوعِ به حق و ديگري عبور از باطل در هر لباس و در هر صورتي که هست. هميشه علماء دين همين را ميخواستند اما تنگناهاي تاريخي امکان تحقق عملي آن را به آنها نميداد. حتي با اين که آيت الله بروجردي تلاش کردند شاه نواب صفوي را به قتل نرساند، و با اينکه شاه به ظاهر قول داد او را به قتل نرساند ولي به قول خود عمل نکرد و آيت الله بروجردي هم هيچ کاري نميتوانستند بکنند. همهي علماي بالله در ذيل حضرت مهدي (عج) قرار دارند و نظر به امام زمان (عج) يعني نفي هر حاکميتي که به کفر گرايش دارد و از اين جهت هيچ فرقي بين علماء دين نيست. اما «تنگناهاي تاريخي» مانع آن کاري ميشد که مايل بودند انجام دهند. خداوند شرايطي را به وجود آورد که «فتوح تاريخي» ما به دست حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» انجام شد و خداوند اين شايستگي را در ايشان ديد. همينطور که مقام معظم رهبري«حفظهالله» در رابطه با بيداري اسلامي در منظقه - به عنوان يک فتح تاريخي- ميفرمايند: «ارادهي خداوند به بيداري ملتها تعلق گرفته است و قرن اسلام و عصر ملتها فرا رسيده سرنوشت کل بشريت را تحت تأثير خود قرار خواهد داد».2 عرض کردم فتوح تاريخي که با حضور حضرت امام شروع شد دو شاخصه داشت؛ يکي رجوعِ به حق به صورتي فعّال و ديگر عبور از باطل، آنهم به صورتي زنده و فعال. در رابطه با رجوعِ به حق کتابهاي حضرت امام گواه روشني است، زيرا در 500 سالهي اخير سابقهي اينطور نوشتن در سيرهي علماء بسيار کم بوده که فقيهي با سرمايهي فقاهتي اينچنين روشن، مباحث فلسفي و عرفاني را با اين عمق و وسعت به ميان آورد، و زمينهي فهم آيات و روايات را به صورتي بيسابقه وارد نظام فکري جامعه نمايد.3 کتاب بحارالأنوار مرحوم مجلسي، گنجينهي بسيار ارزشمندي است ولي با کتاب بحار نميشود تاريخ جديدي را به ميان آورد. حضرت امام در همان دوران جواني کتابهايي مينويسند که درست در فرداي پيروزي انقلاب اسلامي ميتوان به کمک آن کتابها تاريخ جديد را تغذيه کرد و جلو برد. اين نوع حضور براي رجوع به حق، فرق ميکند با نوشتههاي ساير علماء، در اين نوشتهها بنا است انساني ساخته شود که بتواند با آن نوشتهها انقلاب را ادامه دهد و به کمک آنها رجائي و چمران تربيت شوند. امام خميني«رضوان الله عليه» و نظر به حضرت مهدي (عج) ما هم اکنون در شروع آن تاريخي هستيم که حضرت امام«رضواناللهعليه» گشودند و هنوز مجامع علمي ما مقدمهي لازم را جهت رجوع به آثار امام طي نکردهاند، ولي با رجوعِ فعّالي که به حضرت حق صورت گرفته يقيناً ما به آثار فلسفي و عرفاني امام رجوع خواهيم کرد. شما اگر بهترين روايتِ توحيدي را بخوانيد ولي در آن روايت از منظر شخصيت علمي امام تدبّر نکنيد به روح آن روايت دست پيدا نميکنيد. همينطور که ما براي تکاليف عملي خود فقيهي نياز داريم که روايات را براي ما به صورت کاربردي درآورد تا بتوانيم تکاليف خود را از آن روايت بيابيم، در حال حاضر براي رسيدن به انديشهي توحيدي مناسب، بايد با شخصيت توحيدي حضرت امام از روايات موجود بهرهي توحيدي مناسب را اخذ کنيم. آيا امروز ميتوان با «تجريدُ الاعتقاد» مرحوم خواجه نصيرالدين طوسي، از کتابهايي مثل شرح دعاي سحر و چهل حديث، مستغني شد و طالبان ديانت را در جامعهي امروز تغذيه کرد؟ جوامع اسلامي از همان اول تا صد سال پيش، اسلام را پذيرفته بودند و علم کلام را جهت دفاع از عقيدهي پذيرفتهشده، پديد آوردند ولي امروز از يک طرف در فضايي که فرهنگ مدرنيته ايجاد کرده و از طرف ديگر با حضور انديشههاي عميقي که براي فهم عميق اسلام ظهور نموده، بايد انديشهاي به ميان آيد که مردم بتوانند به کمک آن اسلام را بپذيرند و به سؤالهاي عميق دروني خود جواب دهند و اين با کتب عرفاني، فلسفي حضرت امام ممکن است، آري وقتي قلبها به طرف اسلام مايل شد، کتب ساير علماء نيز کارساز و مددکار خواهد شد. در کتبِ روايي ما مواد رجوع به اسلام موجود است، هنر حضرت امام تدوين و تبيين آنها به صورتي است که نياز امروز بشر را جواب ميدهد، آنهم تدويني که با شجاعت و روح انقلابي مخصوص حضرت امام همراه است. مثلاً در کتاب «چهل حديث» در مقابل متحجّرين ميفرمايند: ليکن مصيبت در آن است که در قرون اخير بعضي جاهلان در لباس اهل علم پيدا شده که نديده و نسنجيده و از کتاب و سنت عاري و بري بوده، مجردِ جهلِ خود را دليل بطلان علمِ به مبدأ و معاد دانسته، براي رواج بازار خود، نظر در معارف را که غايتِ مقصد انبياء و اولياء عليه السلام است و سر تا پاي کتاب خدا و اخبار اهل بيت عليه السلام مشحون از آن است را حرام شمرده و هر ناسزا و تهمتي را از اهل آن دريغ ندانسته و قلوب بندگان خدا را از علم به مبدأ و معاد منصرف کرده و اسباب تفرقهي کلمه و شتات جمعيت مسلمين گرديده، و اگر سؤال شود که اينهمه تکفير و تفسيق براي چيست؟ متشبث شود بر حديث «لا تَتَفَکَّرُوا فِي ذاتِ الله». اين بيچارهي جاهل از دو جهت در اشتباه و جهالت است: يکي آنکه گمان کرده حکماء تفکر در ذات ميکنند، با آنکه تفکر در ذات را و اِکْتِناهِ آن را ممتنع ميدانند و اين خود يکي از مسائل مبرهنهي آن علم است. و ديگر آنکه معني حديث را ندانسته گمان کرده مطلقاً راجع به ذات مقدس نبايد اسمي برده شود.4 تمدني که در مقابل اسلام، نمود بسيار برجستهاي به خود گرفته، ظلمات غرب است آنهم غربي که به صورت تمدن در آمده. آري کفر هميشه بوده، اما کفري که به صورت تمدن در آمده باشد شاخصهي فرهنگ غربي است، در حدي که آن تمدن مدعي است بايد تکليف دين را هم معلوم کند. تاريخي که حضرت امام گشودند عبور از چنين ظلماتي بود، ظلماتي که انگيزهي جهانگشايي دارد و بسياري از اقطار جهان را فرا گرفته است. بحث ما جهت نماياندن اين دو مسئله است؛ يکي حضور فعّال براي رجوع به حق و ديگري عبوري فعّال از کفر و ظلماتي که در لباس يک تمدن خود را نمايانساخته و به يک نوع تکنولوژي چشمگير نيز مجهز شده است. در جلسهي قبل رسيديم به اين نکته که يک وجه از شخصيت حضرت امام رجوع به حضرت مهدي (عج) است و خودشان هم فرمودند: صاحب اين انقلاب آن حضرتاند، إنشاءالله هرچه زودتر بيايند و تقديمشان کنيم. اين سخن را در فروردين سال 1368 يعني اواخر عمر فرمودند. همانطور که در روز 21 بهمن سال 57، ساعت 3 الي 30/3 نيز به دنبال اعلان حکومت نظامي توسط رژيم، که خيابانها خلوت شده بود، فرمودند حكومت نظامي بايد لغو شده و مردم بيرون بيايند. در صورتي كه آيتالله طالقاني به مردم گفته بودند زود برويد خانههايتان كه اينها قصد كشتار دارند و به امام نيز تلفن زده كه آيا شما فرموديد مردم بيرون بيايند؟ امام فرموده بودند: بله.آيتالله طالقاني در جواب گفته بودند: اينها قصد كشتار دارند، حمام خون راه مياندازند، قتل عام ميكنند. امام گفته بودند: نه، مردم بايد بيرون بيايند. آيتالله طالقاني اصرار كرده بودند، كه آخرش امام فرموده بود: اگر دستور اين باشد شما چه ميفرماييد؟ كه آقاي طالقاني گريهاش گرفته بود وگفته بود: اين سيد با جاي ديگر ارتباط دارد بگذاريد كارش را بكند.5 اينها شاهد بر اين است که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در افق انقلاب اسلامي به طور دقيق نظر به وجود مقدس حضرت صاحب الأمر (عج) دارند. و حقيقتاً اگر اين انقلاب به حضرت صاحب الأمر (عج) رجوع نداشت حرکت عقيمي بود که بعد از چندسال بهکلي از ميان ميرفت. وظيفهي ما است که رجوع به حضرت صاحب الأمر (عج) را در انقلاب نهادينه کنيم و بفهميم حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» چگونه اين رجوع را در مکتب خود شکل دادهاند. بر همين اساس عرض شد رجوع به مقام حضرت مهدي (عج) که در مکتب حکمت متعاليه مطرح است، بالاتر از رجوع به شخص آن حضرت است، زيرا بهترين رجوع، رجوع به مقامِ وجودي آن حضرت است که موجب اشراق انوارِ وجودي حضرت ميشود. آن انسان کاملي که حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در نوشتههايشان بهکار ميبرند به همين معنايي است که در فرهنگ شيعه تحت عنوان «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» مطرح است، مقامي است که در تمام جنبههاي سياسي، عرفاني، روحاني، حماسي، کامل است و با فرهنگ خاصي که حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» مطرح ميکنند ميتوان به آن مقام رجوع کرد و نتيجه گرفت و تاريخ را به سوي ظهور کامل حضرت مهدي (عج) جلو برد. تنگناي امروز ما تا به اين نکته دقت کامل نشود که حضرت مهدي (عج) در مقامِ وجودي خود منشأ وجود عالماند و در راستاي انتظارِ ظهور، بايد به اين مقام نظر داشت، نميتوانيم بحث را جلو ببريم. در نگاه شيعه وجود مقدس حضرت صاحب الأمر (عج) يعني يک وجود کاملِ اکمل،6 در عين مخلوقيت. براي رجوع به چنين مقامي محال است کسي از کثرتها و ماهيات نگذشته باشد و بتواند به آن مقام نظر کند و اين سختترين تنگناي تاريخ ماست که بايد از آن عبور کنيم. همانطور که ما براي عبور از شرکِ ابوسفياني به توحيد محمدي صلي الله عليه و آله والسلم، اقدام به تغيير هويت کرديم و خود را در ساحتي ديگر حاضر نموديم، بايد به همين اندازه خود را وارد ساحتي ديگر از تفکر و حضور کنيم. عبور از شرک به توحيد يک معجزهي بزرگ بود زيرا تفاوت بين شرک و توحيد بسيار زياد است، شرک به کثرتها اصالت ميدهد و توحيد همه چيز را آيت حقيقتِ يگانهي عالم ميبيند، يگانهاي که در نهايتِ فعليت و حضور و تأثير است. مسئلهي رجوع به حضرت مهدي (عج) اوج سير توحيدي امت اسلام است، به همين جهت بسياري از مسلمانان نتوانستند تا رجوع به ولايت اهل بيت عليه السلام تغيير ساحت بدهند و متوجه مقام قدسي انسانهايي بشوند که «سبب متصل بين ارض و سماء»اند. تصورشان آن بود که اميرالمؤمنين عليه السلام آدم خوبي است و خليفهي اول و دوم هم بهتر از اميرالمؤمنين عليه السلام نيستند ولي حاکميت آنها بر جامعه کم دردسرتر است. من هم اگر در آن شرايط فکري بودم آن کسي را که دردسر کمتري دارد انتخاب ميکردم. اما اگر متوجه باشيم يکي قطب عالم امکان است و نصبش، نصب الهي است و حقيقت او قبل از خلقت عالم و آدم بوده است، ديگر انتخاب ديگري به جاي او کار سادهاي نيست، همينطور که شناخت او هم کار سادهاي نيست مگر آن که بتوانيم حقيقت را بشناسيم تا از شناخت مصداق آن محروم نشويم. در صدر اسلام بسيار کم بودند افرادي که اميرالمؤمنين عليه السلام را با توجه به جايگاه عرشي که حضرت داشتند پذيرفته باشند، از بتپرستي عبور کردند اما به توحيدي که متوجه انسان کامل باشند نرسيدند، انسان کاملي که عينُ الانسان است و همهي انسانيتها به او ختم ميشود. تمام انسانيت انسانها در حقيقتي به نام انسان کامل جمع است، همينطور که تمام وجودها ريشه در وجودِ مطلق دارد. هنوز هم که هنوز است مسلمانان تا اينجاها نتوانستهاند بيايند ولي بالاخره تا متوجه جايگاه وجودي انسان کامل نشويم تاريخ جديدي که با ظهور حضرت مهدي (عج) شروع ميشود به صحنه نميآيد. با ظهور شخصيت اشراقي حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، تاريخِ رجوع به «وجود» شروع شد، اگر تلاش کنيم تا جامعه در همين مسير جلو برود با افقي روبهرو ميشويم که محل طلوع نور مهدي (عج) است. ما بايد با جديت تمام متوجه باشيم که اگر ميخواهيم به مهدي (عج) رجوع کنيم، آزاد از اعتباريات و مشهورات و ماهيات، به «وجود» رجوع کنيم و از اين طريق از کثرت عبور نمائيم، اين کار با معرفت نفس به صورت ملموس و کاربردي محقق ميشود، به همين جهت و در همين راستا حضرت علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» در آخرين اثر خود يعني «رسالةُ الولايه» موضوعِ معرفت نفس را به ميان ميآورند، همانطور که حضرت امام بر معرفت نفس تأکيد داشتند. وقتي رفقاي ما براي ورود به مباحث عرفاني در قم خدمت امام رسيدند فرموده بودند از جلد 8 و 9 اسفار شروع کنيد، چون مباحث جلد 8 اسفار، معرفت نفس است و جلد نهم، معاد است، اما معادي که مبتني بر جلد هشتم است، زيرا معاد چيزي جز خودشناسي نيست، مباحث معاد نظر به خود است بدون اين نسبتها و کثرتها. ضرورت شناخت روح غربي در بازخواني مباحث گذشته به اينجا رسيديم که تا به «وجود» رجوع نکنيم نتوانستهايم به صاحب الزمان (عج) رجوع کنيم، و اگر به صاحب الزمان رجوع نکنيم نتوانستهايم به صورتي فعّال رجوع اِلَي الله داشته باشيم تا بتوانيم تاريخ آرماني خود را بگشاييم. همانطور که براي حيات جامعه بايد خدا به ميان زندگيها ظهور کند و آن خدا، خداي وجودي است و نه خداي انتزاعي، آن مهدي، مهدي واقعي و نقشآفرين و تاريخساز است که وجودي باشد و با چشمي که وجود را ميشناسد منتظر او باشيم. وقتي نظرمان به «وجود» معطوف شد و حقّ در افق نگاه ما طلوع کرد، ظلمات شناخته ميشود و ميفهميم هر انديشهاي که ما را از رجوعِ به وجود محروم کند، ظلمات است که إنشاءالله تحت عنوان حجاب سوبژکتيويته به آن ميپردازيم. وقتي روشن شد هر فکري که ما را از رجوعِ به «وجود» غافل نمايد ما را بيمهدي ميکند، امکان تفکر در بين ما فراهم ميشود و ميفهميم چگونه گرفتار سوبژکتيويته شدهايم. ممکن است رفقا اشکال کنند چرا اين لغتهاي غربي را به کار ميبريم. إنشاءالله روشن ميشود که ما هيچ لغتي براي ترجمهي بعضي از اين واژهها نداريم چون جنس فرهنگ غربي طوري است که آن روح در آن واژهها ظهور کرده. ما بحمدالله ملتي هستيم که با نور حضرت سيدالشهداء عليه السلام گرفتار سوبژکتيويته و نيهيليسم نيستيم، تنها آثاري از آن توسط روشنفکرانِ غربزده وارد بعضي از زاويههاي فرهنگي ما شده و به همين جهت بايد روح آن واژهها را بشناسيم تا از رسوخ آنها در فکر و فرهنگ خود جلوگيري نماييم. بالأخره افکاري که تحت تأثير غرب است، تحت تأثير فلسفهي خاصي است که با شناخت آن فلسفه خاستگاه طبقهي روشنفکرِ جامعه شناخته ميشود و ميفهميم چگونه و از چه زاويهاي بايد با آنها برخورد کرد. ما شخصيتي در تاريخ فلسفهي غرب داريم به نام دکارت که در 1596 به دنيا آمده و 54 سال عمر کرده، هايدگر7 ميگويد: «400 سال گذشته، قلمرو تفکر دکارت است.» بايد بدانيم دکارت چه ميگويد که چهار صد سال است غرب و روشنفکرِ غربزده را تحت تأثير خود قرار داده است. همهي حرف دکارت آن است که چيزي جز آنچه در ذهن است حقيقت ندارد، حقيقت از نظر دکارت برگشت ميکند به درون انسان.8 هايدگر براي عبور از اين فکر بر اگزيستانسياليسم تأکيد ميکند، چون Exist يعني «وجود» و او اگزيستانسياليسم را «معني بودن» معرفي ميکند.9 گاهي بدون آنکه بدانيم گرفتار سوبژکتيويته هستيم، هنرمندِ ما به قصد خدمت، فيلمي ميسازد که خانمي بيست سال پيش همسرش را در يک تصادف از دست داده و همه هم ميدانند که همسر او فوت شده ولي آن خانم در باور خود معتقد است او نمرده است، فيلمساز اين اعتقاد را به عنوان يک ايمانِ مقدس به بينندگان معرفي ميکند. آيا اين همان حرف دکارت يا سوبژکتيويته نيست؟ سوبژکتيويته فرهنگي است که نظر به باور دروني دارد بدون آنکه آن باور، ريشهاي در واقعيت داشته باشد و آن فيلم نيز ايمان را در حدّ يک باور دروني تعريف ميکند. آيا اين همان ايماني است که پيامبران به آن توصيه ميکنند؟ يا پيامبران تلاش دارند ما را با حقيقتي مأنوس کنند که به عنوان يک واقعيت، سراسرْ شعور و حيات و علم است، و با اُنسي که قلب ما با او ميگيرد از انوار علم و حيات او بهرهمند ميگردد؟ در آن فيلم به صداقت ايمانِ آن زن ارزش داده ميشود. اگر ملاحظه بفرمائيد اين همان انديشهي دکارت است که حقيقت را به درون انسان برگشت ميدهد و ذات انسان منبع حقيقت ميشود. مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» نظر به «وجود» دارد و حقيقت را يک مفهوم خيالي نميداند، روشنفکران ما که اصولاً گرفتار کانت و دکارت هستند هرگز نميتوانند متوجه شوند چه تفاوت اساسي بين مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» و تفکر پدران فرهنگ مدرنيته هست. خداي فرهنگ مدرنيته نيز دروني و سوبژه است، چون معتقدين به فرهنگ غرب پذيرفتهاند حقيقت چيزي نيست جز آن چيزي که انسان پذيرفته است و ذات انسان منبع حقيقت ميباشد. يعني آن چه تو فکر ميکني حقيقت است، همان چيز حقيقت است و چون از نظر آنها ايمان چيزي نيست جز اينکه انسان فکر ميکند، پس آن خانم ايمان دارد، در حاليکه در مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه»، خداوند به عنوان يک حقيقتِ موجود در خارج، حي و قيوم و سميع و بصير... است که اگر خود را در ذيل انوار خدا قرار دهيم تحت تجليات انوار ولايي حضرت حق، متعالي ميشويم، در صورتي که اگر منبع حقيقت، خودِ انسان باشد ديگر متعاليشدن معني نميدهد، چون بيرون از انسان، حقيقتي را نميشناسيم تا جان خود را تحت نور کمالات معنوي او قرار دهيم و به وحدت خود شدت ببخشيم. در مکتب کانت و هيوم و دکارت که پدران تفکر فرهنگ مدرنيتهاند، چيزي به نام حقيقت مطرح نيست و اگر متوجه روح غربي نباشيم و با عبور از آن به مکتب حضرت امام رجوع نداشته باشيم مثل آن کارگردان متدين، وقتي بخواهيم ايمان را نشان بدهيم ايماني را نشان ميدهيم که آن ايمان، ايماني نيست که پيامبران ميگويند. ما تحت تأثير فرهنگ غربي غافل ميشويم که خداي واقعي داريم و با نظر به «وجود» ميتوان متوجه وجود مطلقي شد که وجود همهي مخلوقات از اوست. ملاصدرا و دکارت حدوداً در يک زمان زندگي ميکردند.10 دکارت ذات انسان را محور حقيقت دانست و تاريخ غربِ جديد با اين فکر شروع شد و ملاصدرا درست مقابل دکارت، نظر به «وجود» کرد، آن وجودي که عين خارج است و تاريخ جديدي را در جهان اسلام گشود که در نهايت به انقلاب اسلامي منجر شد. حضرت امام با تأکيد بر مکتب صدرا و اصالت وجود، تاريخ ما را که ميرفت با غلبهي فرهنگ مدرنيته در حجاب رود و از مقصد اصلياش باز بماند، از غرب جدا کرد و در مسير نظر به «وجودِ» حقيقت، ما را آمادهي رجوع به حقيقت يا ذات عالم نمود. ذاتبيني وقتي قلب انسان وارد مقام «وجودبيني» شد، واقعيت را خارج از هرگونه نسبت، مدّ نظر قرار ميدهد و با ذاتِ مخلوقات مرتبط ميشود، از اين طريق روح انسان از نظر بر شکلها و حرفها عبور ميکند و با وجودْ مرتبط ميگردد. اگر نيستيها را نيست ببينيم و متوجه باشيم به تعبير امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»: «ماهيت چيزي که حقيقت داشته باشد، نيست و واقعيت و خارجيت همه از آنِ وجود است.»11 بايد بتوانيم از حجابِ ماهيات بگذريم تا «وجود»، رخ بنماياند. مفاهيمي مثل مردبودن و اصفهانيبودن، حجابهاي نظر به حقيقت است و مانع ميشوند تا وجود مطلق و جلوات آن مدّ نظر آيد. چون جنبهي وجوديِ شما نزد شما حاضر است و ميتوانيد از طريق آن با «وجود» روبهرو شويد و از چيستيهايي مثل جنسيت، مدرك، شهرت و... آزاد گرديد، وقتي اين حجابها مرتفع شد، وجودِ حضوريتان خود را مينماياند، در آن صورت درک ميکنيد مَنِ وجودي شما تجلي وجود مطلق است و خود را متعلق به او مييابيد. اصفهانيبودن و امثالهم چيزي نيست که با وجود مطلق رابطه داشته باشد. اما وجود شما آزاد از اين چيزها، جلوهاي از وجود مطلق است. وجود شما چيزي جز عينِ ربط به وجود مطلق نيست، تمام وجود ما تکويناً همان اتصال به حضرت حق است. اگر انسان متوجه وجود خود بشود و خود را از آن جهت که «هست» درک کند، احساس ميکند عين اتصال به وجود مطلق است. به فرمايش علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» اگر انسان خود را درست درک کند، خود را عين عبوديت و حق را عين ربوبيّت مييابد، همهي اينها با نظر به «وجود» يا ذات حاصل ميشود و به همين جهت حضرت روحالله«رضواناللهعليه» فرمودند: نظر در ذات براي اثبات وجودِ توحيد و تنزيه و تقديس آن، غايت ارسال انبياء و آمال عرفا بوده و قرآن کريم و احاديث شريفه، مشحون از علمِ به ذات و کمالات اسماء الهي است.12 حضرت امام تأکيد ميکنند هدف انبياء همين است که ما را متوجه ذات بکنند وگرنه نميتوانيم توحيد را بفهميم. در فلسفهي صدرايي ثابت ميشود خداوند وجود مطلق است و روشن ميشود، «وجود» تعريفبردار نيست چون ماهيت ندارد، عملاً اثبات ميشود که نميتوان در ذات خدا تفکر کرد. حتي وقتي بحث ميشود بايد سعي کنيم با رفع حجابِ ماهيت در حضور حق قرار بگيريم؛ تأکيد ميشود مواظب باشيد که نسبت به وجود گرفتار فکر نشويد، چون حقيقت با فکر در حجاب ميرود، بايد فقط به آن نظر کرد. چون فکر به معني معمول آن وقتي به ميان ميآيد که ماهيتي در ميان باشد، مگر آن که منظور از فکر، ذکر و حضور باشد که بحث آن تا حدّي شده است. اينکه بعد از ترک اين جلسه بخواهيد به حافظهي خود رجوع کنيد و از خود بپرسيد خدايا اين آقا چي گفت و بحمدالله هرچه تلاش کنيد چيزي در حافظهي خود نمييابيد، به جهت آن است که ما سعي داريم شما را با جنبههاي وجودي موضوعات مرتبط کنيم تا آن نوع فکر و ذکري که شما را در حضور ميبرد حاصل شود و نه آن فکري که مفهومِ ماهيتي را در ذهن شما ميآورد. آري آن نوع فکرکردن که موضوع آن يک ماهيت باشد و در حافظه بماند در مورد خدا نفي شده است، چون ماهيت براي خدا معنا ندارد. اگر در اين جلسات خود را در حضور موضوعاتِ مطرحشده يافتيد، ممکن است ما توانسته باشيم کاري بکنيم. اگر در اين نوع مباحث به جهت حضوري و وجوديبودنِ موضوع، تلاش کنيد که به کمک حافظه مطالب را در پيش خود نگه داريد، موفق نميشويد، در اين صورت اگر اصالت را به آن مطالبي بدهيد که بايد در حافظه داشته باشيد عملاً اين مباحث از نظر شما مردود خواهد شد. گاهي دوستان يک سؤال ميکنند و ميفرمايند: يک کلمه جواب ما را بده. سؤالکننده از ماهيت سؤالي ميکند و با توجه به اينکه بنده ميدانم با جوابدادن از ماهيتِ آن چيز، سؤالکننده بهرهاي نميبرد، سعي ميکنم جواب او را از جهتِ «وجودي» بدهم و لذا با شرح مختصر و چند مثال جواب ميدهم و او ميگويد: جوابم را نگرفتم. چون انتظار داشت همانطور که او بر مبناي علم حصولي سؤال کرد، بنده هم بر همان مبنا جواب او را بدهم، ولي وظيفهي بنده اين است که او را در يک حالت وجودي و حضوري ببرم تا احساسش نسبت به آن موضوع درست بشود. آري اگر سؤالش واقعاً در محدودهي موضوعات اعتباري باشد که هيچ ساحت حضوري ندارند، بنده هم بر همان اساس بايد جواب دهم، مثلاً اگر بپرسد ساعت چند است؟ در همان ساحت جواب ميدهم که مثلاً ساعت 10 است، اما اگر بپرسد مکتب حضرت امام را برايم تعريف کن، تا صبح قيامت هم اينجا بنشيند بنده نميتوانم آن را تعريف کنم، چون آن را يک حقيقت وجودي ميدانم که تعريف بردار نيست، مثل نور است، بايد کاري کرد که طرف بتواند آن را احساس کند و با ذاتِ وجودي آن مرتبط شود، تعريف مربوط به ماهيات است، «وجود» تعريفبردار نيست.13 حضرت حق عين «وجود» است. نظر به وجود، نظر به اصليترين حقيقت هستي است، در اين حالت بدون آنکه تفکر در وجود مطرح باشد، احساس وجود به ميان ميآيد، تا آنجائي که شما ميتوانيد خدا را حس کنيد، اين غير از آن است که بخواهيد در ذات خدا تفکر و انديشه نمائيد. به گفته مولوي: هرچه انديشي پذيراي فنا است* و انکه در انديشه نايد، آن خدا است علماي بالله مثل حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه»، در رابطه با اين که خدا «وجود مطلق» است و تجليات او چه رابطهاي با او دارند و عين ربط به او هستند، بحث ميکنند. کسي که نميتواند اين موارد را درست بفهمد ميگويد اين سخنان هم فکرکردن به خدا است. اين افراد نه معنا و مقصد روايت را فهميدهاند و نه معناي سخن علماء را. به گفتهي حضرت امام اين افراد «از دو جهت در اشتباه و جهالتاند: يکي آنکه گمان کردهاند حکماء تفکر در ذات ميکنند و ديگر آنکه چون معني حديث را ندانستهاند گمان کردهاند از ذات مقدس [خدا] نبايد اسمي برده شود. آيا برهان صديقين تفکر در ذات است يا رجوع به وجود است و کشفِ نسبتِ بين مخلوق و خالق؟ حتي اين افراد تا اين حدّ هم نميتوانند فکر کنند که چون همهي وجودها از حضرت حق است پس او خودش عين وجود است، چون اگر متوجه باشند خداوند عين وجود است متوجه ميشوند خداوند ماهيت ندارد و وقتي فهميديم خداوند ماهيت ندارد و عين حضور است، پاي عرفان و رجوع به خدا به صورت قلبي و حضوري باز ميشود. سؤال بنده از شما دوستان آن است که آيا ميتوان شخصيت سياسي امام خميني«رضواناللهعليه» را جهت عبور از غربزدگي پذيرفت و شخصيت فکري او را که وسيلهي عبور از معارف نيمهجان موجود در مجامع آموزشي و حوزوي است، ناديده گرفت؟ همه ميگوئيم ميخواهيم از غرب عبور کنيم و تمدن اسلامي را بنا نماييم ولي از خود نميپرسيم آيا تمدنِ بدون فلسفه و عرفان، شدني است؟ اگر براي ساختن يک جامعه نياز به انديشهي فلسفي و عرفاني داريم، امروز در اين رابطه به چه کسي غير از حضرت امام رجوع کنيم؟ مقام معظم رهبري چندين سال پيش در جمع فضلاي حوزه فرمودند: اگر حوزه به تحول تن ندهد يا ميميرد يا منزوي ميشود. بعد بر روي فلسفه و مکتب صدرايي تأکيد کردند و فرمودند: من به آيت الله جوادي و آيت الله مصباح و بقيه گفتهام يک فکري در اين مورد بکنند. ايشان خيلي خوب متوجهاند اگر حوزهي علميهي قم در يک حيات فعّال در مسير عبور از غرب و رجوع به انديشهي حضرت امام قرار نگيرد نميتواند رسالت تاريخي خود را انجام دهد. صحبتهاي رهبري را بين آن جايي که ميفرمايند اين وضع حوزه وضع مطلوبي نيست با آنجايي که اصرار دارند بر رجوع به صدرا، جمع کنيد تا معلوم شود چگونه حوزه را به انديشه و شخصيت حضرت امام دعوت ميکنند. اتصال هستها به هست مطلق با در نظرگرفتن اهدافي که در پيش داريم، اعم از عبور از غرب و نظر به حضرت مهدي (عج)، عرض ميکنم، اگر با آن «مَنِ» بيرنگ و بينشان روبهرو شويد، احساس ميکنيد، عجب! چقدر آن «مَن»، به نحوي دقيق، به خداوند متصل است و خواهيد گفت: وه چه بيرنگ و بينشان که منم* کي بدانم مرا چنان که منم يعني اگر شما به هست خود يا به هستِ هر موجودي برسيد، ميبينيد چه اندازه هستها، عين اتصال به هستيِ مطلقاند و براي عبور از سوبژکتيويته هيچ راهي جز نظر به خداوند نيست، آن هم نه از طريق علم حصولي که ما را به حقيقت متصل نميکند. يعني اگر از دستگاه ملاصدرا و حضرت امام در تشکيک وجود عدول کنيم، به سرنوشتي گرفتار ميشويم که هيوم گرفتار شد چون با خداي ذهني و مفهوم خدا نميتوان با حقايق مرتبط شد و عملاً گرفتار شک ميشويم. به تعبير حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در هويت خارجيه است که شدت و ضعف هست ولي در مفاهيمي که جز اعتبار، چيزي نيستند، تشکيک نيست.14 و بعد تأکيد ميکنند تصور هر مفهومي که قابل صدق بر افراد کثير است، باز ماهيت است و آنچه وجودات را محدود نموده، عدم است و عدمْ چيزي نيست تا در آن شدت و ضعف باشد.15 با علم به مفهوم خدا، عملاً ما با خدايي که معدوم است ميخواهيم دينداري کنيم و حاصل اين دينداري هماني است که غرب با آن روبهرو شد. ما بايد با خداي حاضرِ فعّال بهسر ببريم و اگر از اين طريق شما به هستها برسيد، ميبينيد چه اندازه هستها عين اتصال به هستي مطلق يعني خداي حي قيومِ قادرِ عليم ميباشند. اساساً انفكاكي در عالمِ وجود نيست، به همين جهت اهل دل ميگويند: اگر کسي چيزي را در عالم، به طور استقلالي ديد، هنوز در شرک است، آنها فقط حق ميبينند و جلوات حق. چيز ديگري در اين عالم نيست. حيف که مردم ما نميدانند ظلمات غرب چه بلايي است. حضرت امام با آن اشراقِ نوراني، همهي غرب را ديدند و فرمودند: «ما ميخواهيم ملت ايران غربزده نباشد و بر پايههاي ملّي و مذهبي خويش به سوي ترقي و تمدن گام بردارد.»16 ميفرمايند: «بايد از مغزهاي ما اسم غرب زدوده بشود.»17 ملاحظه کنيد هيوم به عنوان شخصيتي که مبناي انديشهي غربِ جديد را شکل داد، گرفتار چه افکاري شده که حتي به وجود خودش هم شک دارد که آيا واقعيت دارد يا نه، در حاليکه اگر نظرها به «وجود» ميافتاد، آنهم نظر به وجودِ حضوري و نه مفهومي، ديگر اين مشکلات پيش نميآمد. در فضاي احساسِ وجودِ خود، تعلقِ خود به وجود مطلق را احساس ميکنيد و در اين حال هيچ شکاکيتي در ميان نميماند. دکارت هم مجبور است با پيش کشيدن «من فکر ميکنم پس هستم» به زعم خود از شک رها شود، هر چند به منِ حصولي نظر دارد و از بنبست رها نميشود. ولي به هرحال رسيد به اينکه يکي هست که شک ميکند و نميتوان به آن شک کرد. در مکتب اصالت وجود، با علم حضوري متوجه ميشويد عين اتصال به حق هستيد و تنها حق در صحنه است و هر چه هست جلوات حق است. درک نسبتِ خودمان با حق سبب ميشود که درک درستي از نسبت خودمان با خلق پيدا بشود و عالم را مظهر انوار وجود مطلق بنگريم، اگر اين دستگاه را نداشته باشيم شک هيومي گريبان ما را ميگيرد، همانطور که گريبان امثال دکتر سروش را گرفت. در فضاي درک درستِ نسبت خود با خدا، متوجه ميشويم عالم يک دريا وجود است با ظهورات مختلف، و براي ارتباط با «وجود»، از طريق توجه به وجودِ خود، ميتوان ره صد ساله را يك شبه طي كرد و عالم را آيت انوار الهي ديد. در راستاي ارتباط با «وجود»، با نظر به «وجودِ خود» - که يقينيترين ادراک حضوري است- شروع ميکنيم تا آرامآرام با رفع حجابهاي علم حصولي، هركس متوجه شود، «فقط هست». شما از جهت وجودي، نه زن هستيد و نه مرد، نه اصفهاني هستيد و نه تهراني، نه پولداريد، نه بيپول، همهي اينها نسبت است، اما اين که فقط هستيد، نسبت نيست، واقعيت است. با نظر به جنبهي وجودي خود از طريق معرفت نفس، در واقع متوجه ميشويد هستي پيش شماست و اينكه شماييد، همان «هست» است و چون «وجود» تشکيکي است، احساس وجود خودتان شما را از ساير مراتب وجود منقطع نميکند بلکه با همهي وجود به نحو اجمالي مرتبط هستيد. در بحثهاي آشتي با خدا،18 باب اين موضوع باز شده است و آن جا از طريق سلبي روشن شده که اي انسان تو فقط هستي، بقيهات نيستي است، سواد تو، جنسيت تو، محلهي تو، همه و همه، نيستي است. با توجه به مقدماتي که عرض شد ميتوان گفت: انسانها از طريق نظر به هستِ خود ميتوانند با «هست» يا «وجود» آشنا شوند، در آن صورت آرامآرام از عدمها آزاد و با هستِ مطلق مرتبط ميگردند و براي جانشان روشن ميشود همه چيز از اوست و جهان سراسر او را مينماياند. در نتيجه در رويارويي با عالَم، يك لحظه از ارتباط با هستِ مطلق غافل نميشويد و هيچچيز نميتواند حجاب بين شما و حضرت حق باشد. وقتي ما از حضور مطلق حق در عالم غافليم، در نظر به مخلوقات، از توجه به خدا محجوب ميشويم تا آنجايي که نگرانيم اين آقا پشت سر ما حرف نزند و اين نوع نگرانيها موجب ميشود تا قدرت عمل بر اساس وظيفهي الهي را از دست بدهيم. چون به چيزي غير از خدا اصالت دادهايم، ولي وقتي حق در منظر ما اصيل شد چيزي جز حق استقلال ندارد که بتواند توجه ما را به خود جلب، و از حق غافل کند و حواس ما را از حق پرت نمايد. وجود يا وَجهُ الله عرفا تعبير «وَجْهُ الله» را به «وجود» برگرداندهاند. در قرآن داريد «كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ»19 غير از وجه الهي همه چيز هالک است. هالک يعني همواره هيچ است، نه اينکه بعداً نيست شود. همين حالا هم نيست. غير از «وَجه» الهي همهچيز، نيست است. وقتي عرفا متوجه اين امر هستند، «وجه الله» را به «وجود» بر ميگردانند و ميگويند: هر چيزي همين حالا از همهي جهات و نسبتها در عدم است مگر از جهت «وجود» و از جنبهي وجودياش. يعني همين حالا اصفهانيبودنِ بنده و يا اينکه 60 سال دارم و مرد هستم، همه نيست. حضرت علي عليه السلام در تفسير وجهالله ميفرمايند: «هذا الوجود کلّه وجه الله»20 اين «وجود» تماماً وَجهُ الله است. به شرطي که ما هر چيز را آينهي نمايش «وجود» ببينيم. يعني اگر جنبهي وجوديش را ببينيد در واقع «وجه الله» را ديدهايد. بقيهاش چيزي نيست. تنها حق به جمال اسماء در صحنه است. گفت: دوربينان بارگاه اَلَسْتْ* بيش از اين پي نبردهاند که هست ميتوان فهميد که خداوند فقط هست، بقيه همه جلوات هستِ اوست، يعني «وجود»، ظهور و تجلي اعظم هويت غيب است. همهي عالم، ظهور و تجلي نور هويت غيباند. معلوم است که تجلي «وجود» چيزي جز «وجود» نيست، و شما در عالم با چيزي جز «وجود» روبهرو نيستيد. کلمهي «حق» آن طور که استاد فرديد تحقيق نمودهاند، با کلمهي «هستِ» فارسي هم ريشه است، و در آياتي چون «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»21 که ميفرمايد: به زودي به کمک سير و سلوک، آيات خود را در بيرون و در درونشان به آنها نشان ميدهيم تا آنجا که براي آنها روشن شود او «حق» است. حق را در اين آيه به معني «وجود» گرفتهاند، به اين معنا که انسان در اثر عبور از ماهيات ميرسد به جايي که در درون خود و در بيرون جز «هست يا حق» نمييابد. هر چند: هر مرحله از وجود حکمي دارد* گر حفظ مراتب نکني زنديقي بنا به تحقيق دکتر فرديد، «هست» و «استن» که همان «is» در لاتين است همان «حق» است، و آن «وجودي» است که آنچه هست و آنچه بايد باشد در او متحد است. هيچ چيز ديگر در اين عالم چنين نيست که «هست» و «بايد» در او متحد باشد. اولاً: هر چه هست جلوهي حق است. و ثانياً: آنچه ارزش و کمال است و بايد باشد، از اوست. ميگوئيد حق اين بود که چنين بکنيد يعني شايسته و بايسته بود که چنين بکنيد و نيز ميگوييد: مرگ حق است، يعني يک واقعيت است. در موضوع تفاوتِ رجوع به وجود که با نگاه حضوري به آن نظر کنيم و يا با تفکر حصولي، دو نوع نگاه در مورد معرفت نفس پيش ميآيد، يکي نگاهي است که در کتابهايي مثل جامع السعادات يا معراج السعاده يا کيمياي سعادت در مورد معرفت نفس ناطقه مطرح است که اين بزرگان راجع به نفس بحث کردند اما با نگاه علم حصولي. نگاه دوم را در حکمت متعاليه ميتوان دنبال کرد و شايد علت آنکه حضرت امام به مطالعهي جلد هشتم و نهم اسفار ملاصدرا توصيه ميکردند آن بود که حکمت متعاليه اگر چه در مورد نفس ناطقه با مقدمات حصولي شروع ميکند ولي خواننده را نسبت به نفسِ خود به حضور ميبرد، به طوري که در نهايت، رجوع شما به «وجود نفس» خواهد بود و نه به مفهوم آن. يک وقت ميخواهيم بگوئيم نفسي هست که وقتي بدن بميرد آن نميميرد، اين را ساير فلاسفه نيز اثبات کردهاند. حتي ارسطو نيز قائل به بقاء نفس است. اما ملاصدرا و عرفا ما را به سمتي ميبرند که انسان خودش، خود را احساس کند و در اين مسير تا رجوع به وجود مطلق جلو رود. موضوعِ عرفان، خداست و با معرفت نفس به طريق حضوري ميتوانيد «وجودي» را احساس کنيد که عين ربط به حق است و وارد نگاه عرفاني شويد. علت آنکه در موضوعِ رجوع إلَي الله بايد مباحث معرفت نفس را مدّ نظر قرار داد يکي از آن جهت است که در رجوع به «وجودِ خود» مييابيم که عين اتصال به وجود مطلق هستيم و ديگر از آن جهت که فرهنگ انتظار موجب ميشود تا به «سبب متصل بين الارض و السماء» رجوع کنيم. زيرا حضرت مهدي (عج) در آن مقام، يک حقيقت وجودياند و از اين جهت واسطهي فيض بين حق و خلق ميباشند. امام زمان (عج) از اين جهت براي ما مهماند که روح مبارکشان تمام هستي را در قبضهي خود دارد، در اين مقام، امام يک حقيقت وجودياند و در اين نگاه است که انتظارِ ظهورِ حضرت، جامعه را متعالي و زمينهي ظهور را فراهم ميکند. موانع ظهور در دعاي ندبه از جهتي خاص به امام نظر داريد و اين بهترين نظر به امام است، چون اين دعا، جامعه را متوجه حقيقتي متعالي ميکند و به چنان رشدي ميرساند که در اثر آن، زمينهي ظهور آن حضرت فراهم ميشود. همه قبول داريم تا جامعهي ما به امام رجوع نداشته باشد ظهور واقع نميشود، از طرفي بايد از خود پرسيد چه نوع رجوع به امام، رجوعِ حقيقي است که منجر به تعالي جامعه ميشود؟ اين مسلّم است که تا مردم مقام آن حضرت را يک مقام اعتباري بدانند و نه يک حقيقت وجودي، عملاً نميتوانند رجوع حقيقي به آن مقام داشته باشند. نگاه اعتباري به حضرت به اين معنا است که گمان کنيم چون حضرت فرزند امام حسن عسکري عليه السلام بودند، امام زماناند، در حالي که اين نسبت يک نسبت اطمينانبخش است ولي حقيقت امام، ماوراء نسبتهاي زميني، يک حقيقت عرشي است. تا زماني که مردم مقام آن حضرت را يک مقام اعتباري بدانند و نه يک مقام وجودي، همان برخوردي را با حضرت ميکنند که با ساير ائمه عليه السلام انجام دادند و عملاً ظهور محقق نميشود. به همين جهت براي تبيين هر چه بيشتر مقام وجودي حضرت، وظيفهي همهي ما است تا از طريق رجوع به «وجود»، حجاب چنين نگاهي را بشناسيم و آن را در نظر و عمل نفي کنيم. در معرفت نفس به نحو حضوري، راه رجوع به «وجود» را در خود پيدا ميکنيم و از آن طريق ميتوانيم به حقيقيترين «وجود» در عالم امکان نظر نماييم و با امام زمانِ خود آشنا شويم و از زندگي و مرگِ جاهليت نجات يابيم. تا حالا هر چه تلاش ميکرديم براي اين بود که بگوئيم تا رجوع به وجود نباشد ما قدمي به سوي تاريخي که در جلوي خود داريم بر نميداريم. از اين به بعد ميخواهيم موانع رجوع به وجود را بشناسيم تا إنشاءالله بتوانيم از آن بگذريم. گفت: آب گِل خواهد که در دريا رود* گِل گرفته پاي او را ميکشد چيست اين از گِل گرفتن آب را* جذب ما نقل و شراب ناب را چون گرفتار حجاب سوبژکتيويته هستيم نميتوانيم به «وجود» نظر کنيم به طوري که ذهنيت ما، زندگي ما شده است و عملاً تلاشي براي رجوع به حقيقت از خود نشان نميدهيم و نميدانيم چقدر زندگيهايمان گرفتار ظلماتي شده که فرهنگ مدرنيته به ما تحميل کرده است. تا موضوع سوبژکتيويته درست روشن نشود عظمت شخصيت اشراقي حضرت امام روشن نميشود. چه بسيار کساني که خودشان را يار امام ميپنداشتند و تا يک جاهايي هم امام را همراهي کردند ولي چون آگاهي لازم نسبت به اين حجاب نداشتند از يک جايي به بعد نتوانستند امام را همراهي کنند. شما از ملي مذهبيها و بعضي از احزاب ساده نگذريد و گمان نکنيد اينها صرفاً پديدههاي سياسي بودند. اگر شخصيت امثال آقاي بازرگان را در کتابهايشان بررسي کنيد معلوم ميشود اشکال کجا بوده است. همهي اشکال در يک کلمه است و آن اينکه بنا داشتند با يک خداي فکري و خيالي متعالي خوش باشند و به نام خداي محمد صلي الله عليه و آله والسلم يک زندگي جنتلمنانه داشته باشند، آن نوع زندگي که در ذيل غرب قرار گيرد. هرکس در اين فضاي فکري باشد نميتواند شخصيت اشراقي حضرت امام را درک کند و دير يا زود با انقلاب اسلامي فاصله ميگيرد. مواظب باشيد از شخصيت روحاني اين قرن يعني حضرت امام و بانگ توحيدي او در اين قرن، محروم نباشيد. خدايا به حقيقت امام زمان (عج) توفيق رجوع به امام زمان (عج) را از ما دريغ مدار. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه سيزدهم امام خميني«رضوان الله عليه» و عبور از حجاب سوبژکتيويته بسماللهالرحمنالرحيم حرف اصلي همهي ما اين است؛ مکتبي قابل اعتماد است که ما را متوجه حقايق موجود در عالم بنمايد و نسبتمان را با آن حقايق روشن کند تا از آن طريق راه ارتباط با حق و حقيقت براي بشر گشوده گردد و مکتب غير قابل اعتماد، مکتبي است که انسان را نسبت به حقايق عالم و حضرت حق بيتفاوت نمايد. عرض شد از آن جهت که مکتب حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» رجوعش به «وجود» است و ما را به عاليترين مرتبه از وجود که مقام واسطهي فيض است، راهنمايي ميکند، مکتب قابل اعتمادي است. خداوند وجود مطلق است و مقام واسطهي فيض، بالاترين نور وجود در عالم خلقت است و تمام عالم تحت پرتو وجود مقدس حضرت مهدي (عج) موجودند، به همان معنايي که در معارف شيعه مطرح است. مشکل امروز جهان اين است که از اين مسئلهي اساسي غفلت کرده و حساسيتش را نسبت به حق و حقيقت از دست داده و در نتيجه با انواع گرايشها و مکتبها روبهرو شده است. شاخصهي عقلانيت در حال حاضر مقام معظم رهبري در 14 خرداد امسال[1390] در حرم حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» فرمودند: «مکتب امام يک بستهي کامل است، يک مجموعه است، اين ابعاد را بايد با هم ديد، با هم ملاحظه کرد. دو بُعد اصلي مکتب امام بزرگوار ما، بُعد معنويت و بُعد عقلانيت است». ايشان در مثالهايي که براي تبيين عقلانيتِ مکتب حضرت امام زدند توجه به مردمسالاري و عدم انعطاف در مقابل دشمنِ مهاجم و عدم اعتماد به دشمن را مطرح کردند و متذکر شدند امام به مردم تفهيم کردند آنها خودشان صاحب و مالک اين کشورند. ملاحظه ميفرماييد که از نظر رهبر انقلاب، «عقلانيت» آن است که ما اطراف خود را درست بشناسيم و بدانيم در اطراف ما چه ميگذرد. در همين رابطه بنده عرض ميکنم عقلانيتِ ما در شناخت زمانه، آن است که از يک طرف مکتب حضرت امام را درست بشناسيم و از طرف ديگر بدانيم آنچه امروز تحت عنوان غرب مطرح است و مقابل مکتب حضرت امام ايستاده، چه شاخصهاي دارد. ما شاخصهي اصلي مکتب حضرت امام را، رجوع به «وجود» تعريف کرديم. در اين جلسه ميخواهيم روشن کنيم که شاخصهي اصلي غرب رجوع به مجاز و عدم حساسيت نسبت به «وجود» و حق و حقيقت است، که تحت عنوان سوبژکتيويته مطرح است. امروزه لازم است اين واژه را بشناسيد چون عقلانيت اقتضا ميکند که بدانيم در اطراف ما چه تفکري در جريان است و عنايت داشته باشيد که اين واژه يک فرهنگ است و نه يک لغت، پس نميتوان واژهي مناسبي در فارسي براي آن پيدا کرد که بار فرهنگي آن را نشان دهد. ملاحظه کرديد که مقام معظم رهبري در تبيين عقلانيت نفرمودند عقلانيت يعني اين که اثبات کنيم خدا هست. ايشان طوري مثال زدند که معلوم شود عقلانيتِ يک مکتب اين است که بداند در چه شرايط تاريخي بهسر ميبرد و اطراف آن چه ميگذرد. عقلانيت شما امروز اين است که بتوانيد سوبژکتيويته را درست و عميق بشناسيد. وگرنه وجهي از عقلانيت خود را که زمانشناسي است از دست ميدهيد. موضوع سوبژکتيويته و شناخت آن به قدري جدّي است که اگر اين شاخصهي اصلي فرهنگ غرب را نشناسيم مکرراً زمين خورده و با پاي خود براي بلعيدهشدن در دهان دشمن فرو خواهيم رفت، بدون آنکه بدانيم چرا بلعيده ميشويم. نبايد فراموش کنيم که در صدسالهي اخير به دفعات در جادههاي مختلف فرهنگي، سياسي، فني و ... زمين خوردهايم ولي نتوانستهايم علت زمينخوردنهايمان را بررسي کنيم، چون متوجه تفاوت مبنايي انديشهي خود با انديشهي غرب نيستيم. حضرت امام«رضواناللهعليه» در جايي گله ميکنند و ميفرمايند: احکام اسلام را با احکام غرب بسنجيم! چه غلطي است! اسلام را هم وقتي ميخواهند بشناسند با حرفهاي اروپاييها ميشناسند1 غافل از اينکه غرب هيچ حساسيتي به حق و حقيقت ندارد و اسلام همهي حساسيتش به حق و حقيقت است و در همين راستا ما معتقديم که «وجود» اصيل است، چون وقتي ميگوئيم اصالت با «وجود» است ديگر ماهيت و ظاهرِ پديدهها را اصل نميدانيم و مخلوقات را مظاهر «وجود» ميدانيم و عملاً يک لحظه چشم خود را از «وجود» برنميداريم. مکتب اصالت «وجود»، هر چيزي را از جنبهي وجودياش ميبيند و هيچ استقلالي براي موجودات قائل نيست، همينطور که شما وقتي يک پرتقال را تصور ميکنيد، آن پرتقال، جداي از شما نيست، صورت فهم شما است نزد شما، نه اين که در کنار شما باشد، همينطور هم يک خدا نداريم و مخلوقاتي در کنار او، مخلوقات پرتو «وجود» حضرت حق هستند. حضرت حق که وجود مطلق است قبل از خلقتِ اين درخت به اين درخت علم دارد و بر اساس آن علم، درخت را خلق ميکند و بدين لحاظ همهي عالم پرتو وجود و علم او هستند. صورت علمي وجود مطلق در اين موطن، اين درخت است. همينطور که کل زمين با همهي موجودات رنگارنگش پرتو نور وجود مطلق است و علتِ صورتهاي مختلف اين مخلوقات به صورت علمي آنها نزد خدا برميگردد، به اين معنا مخلوقات صورت علمخدا هستند. سخنان حضرت امام پر است از اين نوع معارف، کافي است شما حساس باشيد. در کتاب آداب الصلاة که آن را براي عموم مردم نوشتهاند اين نوع مباحث را مطرح ميکنند تا بفهمانند اگر مردم اين بحثها را نفهمند اصلاً وارد انديشهي درستي نشدهاند. حتي برهان صديقين را مقدمهي تفکر ميدانند و مقصد را در داشتن معارف الهي بالاتر از برهان صديقين ميدانند و ميفرمايند: «تا قلب در حجاب برهان است و قدم او [قدم] تفکر است، به اول مرتبهي صديقين نرسيده»2 آنچه بايد مدّ نظر باشد «وجود» است و همهي عالم مظهري از جلوات «وجود» ميباشند. از فرشته بگير تا عالم ماده و از فرش بگير تا عرش، همه صورتِ نور علمِ وجود مطلق اند. افلاطون بر سر درِ آکادمي خود - آن باغي که در آن درس ميداد- نوشته بود هرکس هندسه نميداند وارد نشود. چون بالأخره افراد بايد مقدماتي را گذرانده باشند تا حرف افلاطون را بفهمند. ارسطو بر سر درِ مدرسهي خود نوشته بود: «هرکس منطق نميداند وارد نشود» زيرا موضوعاتي را که آنها ميخواستند مطرح کنند نياز به آن مقدمات داشت. در ابتداي اين بحث عرض شد مبناي ما مباحثي است که در معرفت نفس و برهان صديقين مطرح است. در هر صورت يک مقدماتي نياز است، کسي که وجودي فکر نميکند نميتواند با مکتب امام ارتباط پيدا کند. راز برتري شخصيت حضرت امام«رضوان الله عليه» مردم با دلشان با امام ارتباط برقرار ميکردند آنچنان راحت که نهتنها سخنان امام، حتي اشارات امام را درک ميکردند که بحث آن جدا از اين بحث است ولي اگر افراد بخواهند اين مکتب را به عنوان مبناي انديشهي خود دنبال کنند و پايههاي تئوري نظام اسلامي را تدوين نمايند، بايد بتوانند «وجودي» فکر کنند، حالا اينکه «وجود» شدت و ضعف و مراتب دارد و در هر مرتبهاي با جلوهاي از آن روبهرو هستيم، بحث دومي است. ملائکه نسبت به عالم ماده، داراي وجود شديدتري هستند و عالم ماده در مرتبهي ضعيفتري از وجود قرار دارد، ولي در هر حال غير از «وجود» در صحنه نيست. وقتي موجودي داراي شدت و ضعف بود يعني يک «وجود» است با مراتب مختلف، اين حالت را اصطلاحاً «تجلي» ميگويند. هر وقت حقيقت در صحنه بود تنها به صورت تجلي در صحنه است، تفاوتِ ظهور حقيقت در شدت و ضعف آن است، کثرت به آن معنايي که در ماهيت هست، در حقايق نيست. همينطور که نور بالايي با نور پائيني تفاوتشان در شدت و ضعف است، اينطور نيست که نور بالايي فقط نور باشد و نور پاييني، نور باشد به اضافهي ظلمت. ظلمت چيزي نيست جز عدمِ نور. پس آنچه در بالا است، نور است و آنچه هم در پائين است، نور است. ذات نور آنچنان است که شدت و ضعف بر ميدارد. هرکجا تجلي در ميان است از همين قرار است که حقيقتي در صحنه است. وقتي حقيقتي مثل «وجود» در صحنه است در واقع تجلي در صحنه است. پس تمام عالم جلوههايي از «وجود» است با مراتب مختلف. وقتي اين نکته روشن شد، متوجه ميشويم مکتب صدرايي بهخوبي ميتواند روشن کند چگونه اگر انسانها از نظر وجودي در ذيل وجود شديدتر قرار گيرند، تحت تأثير انوارِ وجودي آن مرتبه، از جهت نفس ناطقهشان، داراي شخصيت شديدتري ميشوند و در همين رابطه شخصيت حضرت امام را در ذيل انوار مقدس اهلالبيت عليه السلام ، شخصيتي برتر ميدانيم. چون ايشان با اعتقاد به اصالت وجود، با جنبهي وجودي شخصيت خود به جنبهي وجودي اهلالبيت عليه السلام نظر ميکنند و در پرتو انوار مقدس آنان نفس ناطقهي خود را شدّيت ميبخشند. همانطور که حضرت حق به نور اسماء حسنايش تجلي کرد و در نتيجه نور محمّد و آل محمّد عليه السلام ظهور نمود. آنهايي که اين موضوع را درست درک نميکنند فکر ميکنند حکما و عرفا ميگويند: پيغمبر و يا ساير مخلوقات جزئي از خدا هستند. غافل از آنکه خدا از آن جهت که وجود مطلق است، فقط خدا است و هر چيز که از نور او تجلي کند، چون وجود مطلق نيست، پس خدا نيست. وجود نازلهي وجود مطلق به هيچوجه خدا نيست چون فقط وجود مطلق خدا است و غير وجود مطلق، غير خدا است. کساني که موضوع را درست درک نميکنند ميگويند ملاصدرا و حضرت امام و امثالهم گفتهاند عالم هستي جزئي از خدا است. در حاليکه هر چيز غير از کمال مطلق، غير خدا است، هم به اعتبار اينکه مخلوق است و خداوند بر اساس علمي که از آنها داشته، به آنها وجود داده و هم به اعتبار اينکه نازلهي حقيقت مطلقاند. نظر به جنبهي وجودي حقايق، موضوعِ تجلي را به ميان ميآورد. در موضوع تجلي، مرتبهي مادون، تحت تجليات مرتبهي مافوق قرار دارد و در اثر آن تجليات، قوههايش به فعليت ميرسد و شدت مييابد و با شدتيافتن در وجود، حجابهاي بين او و کمال مطلق رفع ميگردد و اين رازِ برتري شخصيت امام«رضواناللهعليه» است که با سلوک لازم توانستهاند با نظر به جنبهي وجودي حقايق، جان خود را در پرتو نور حقايق قرار دهند. اگر انسانها وجود خود را در ذيل وجود اولياء الهي قرار دهند از نظر شخصيت، شدت پيدا ميکنند و موضوع وِلاييشدن انسانها به همين معنا است که در ذيل ولايت امام معصوم قرار ميگيرند و جنبهي وجودي خود را شدت ميبخشند. خداوند ميفرمايد: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ»3 اگر شکر کنيد شما را زيادتر ميکنم. اگر با ديد وجودي به اين آيه نظر کنيد ميبينيد که نفرمود: اگر شکر کنيد نعمت شما را زيادتر ميکنم - اين در جاي خود درست است- اما اينجا فرمود: اگر شکر کنيد خودِ شما را زيادتر ميکنم. يعني وجود شديدتري به شما ميدهد. چون اگر کسي در مقام شکر قرار گرفت و به جاي نظر به نعمت، به مُنعم نظر کرد و نفس ناطقهي خود را تحت نور ولايت الهي قرار داد، جانش شدّيت مييابد و شعوري پيدا ميکند در راستاي شعور اولياء الهي. همينطور که خداوند ميفرمايد: «خُذُوا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ»4 زينتهاي خود را در مساجد بهدست آوريد. علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» در تفسير اين آيه ميفرمايند: زينتهاي شما معنويت است يعني برويد در مساجد معنويت بهدست آوريد. معلوم است که در جاي خود دستور دادهاند بايد لباسهايتان را مرتب و خودتان را معطر کنيد و وارد مسجد شويد، ولي اگر از جنبهي وجودي به اين آيه نگاه کنيد متوجه ميشويد آيه نظر به جنبهي معنوي شما دارد و بر اين اساس ميفرمايد برويد در مساجد و جان خود را در معرض انوار الهي قرار دهيد تا انوار الهي بر آن تجلي کند. وقتي بحثِ «وجود» و تجلي وجود و موضوع شدت و ضعف آن در ميان باشد، با عالم و آدم با ديد خاصي برخورد ميکنيم و ميفهميم هر چه از نظر شخصيتي، در ذيل مرتبهي وجودي کاملتري قرار بگيريم، داراي شخصيت شديدتري ميشويم. و ما حضرت امام را با اين ديدگاه ميبينيم و ميگوئيم که ايشان داراي شخصيت اشراقي بودند و معتقديم اگر افراد جامعهي ما بتوانند در ذيل شخصيت اشراقي ايشان قرار بگيرند بصيرت ايشان را در تمام جوانب زندگي بهدست ميآورند و با ايشان همزبان و همنگاه ميشوند. چگونگي ورود سوبژکتيويته به ايران در دستگاه فکري حضرت امام هرچه در عالم هست، «وجود» است و تجليات وجود و ما هم به اندازهاي که به وجود نزديک شويم به حقيقت نزديک شدهايم و از مجاز آزاد گشتهايم. مقابل اين دستگاه، فرهنگ سوبژکتيويته قرار دارد که به وجود نظر ندارد. ملاحظه فرموديد که دکارت ذات انسان را منبع حقيقت ميدانست و معتقد بود حقيقت برگشت به درون انسان دارد. فکري که دکارت بر آن تأکيد دارد، انديشهي جهان امروز را فرا گرفته است و هايدگر در همين رابطه ميگويد: چهار صد سالهي گذشته قلمرو تفکر دکارت است. اينطور نيست که تصور کنيد انديشهي دکارت فقط بر انديشهي اروپائيان حاکم است تمام کساني که به نحوي با علوم غربي سر و کار داشتهاند در افقي که دکارت باز کرد به عالم و آدم مينگرند. حتي بسياري از مذهبيهاي ما تحت تأثير انديشهي دکارتاند. در ايران با آمدن مشروطه وقتي شيخ فضل الله نوري را شهيد کردند، فکرِ رجوع به حقيقت را به دار زدند. روشنفکران غربزده خواستند هر مانعي را که براي توسعهي اين تفکر اشکالتراشي ميکند، از بين ببرند. رضاخان مأمور ترويج روح غربي بود و محمد علي فروغي در همين راستا کتاب سير حکمت در اروپا را مينويسد و امثال دکارت و کانت را در حدّ پيامبران تجليل ميکند. محمد علي فروغي وزير دربار رضاخان است، از يک طرف نهايت تلاش را براي تاجگذاري رضاخان به کار ميبرد و از طرف ديگر تمام نبوغش را خرج ميکند تا بستر تفکر کانت و دکارت را در کشور فراهم نمايد. خودش ميگويد: «اگر کسي به مقام دکارت و انقلابي که او در علم آورده درست پي نبرد، معرفتش در فلسفه و علم ناقص خواهد بود».5 و فروغي در چنين فضايي گلستان سعدي و شاهنامه و رباعيات خيام و ديوان حافظ را تصحيح ميکند. بعداً روشن خواهد شد چگونه در فضاي سوبژکتيويته ميتوان به متون ادبي و ديني رجوع کرد بدون آن که بهرهي وجودي از آنها ببريم. براي حاکميت انديشهي کانت و دکارت در ايران رضاخان پل خوبي بود چون اصالتي نداشت که بتواند در مقابل روح غربي مقاومت کند، از عجايب روزگار اينکه براي غربيکردن روح ايراني، در کنار شاهي بيسواد، نابغهترين افراد (اعم از تيمورتاش و فروغي و مهديقليهدايت و قوامالسلطنه) قرار دارند. تيمورتاش تقريباً همهي زبانهاي رسمي دنيا را با جوکهاي آن زبانها ميدانست. در صد و پنجاه سالهي اخير نيروي زيادي براي ورود انديشهي دکارت و کانت صرف شد. از سِرملکمخان بگير تا جمشيد آموزگار و شريف امامي و طوري فضاي فرهنگي ما را شکل دادند که ما نتوانيم «وجود» را در مکتب صدرايي درک کنيم و نتوانيم ظلمات ذهنگرايي غرب را - که چون بختکي بر روح و روان ما افتاده است- بفهميم و ملت خود را از آن نجات دهيم. ممکن است تعجب کنيد چرا اينقدر بر روي «وجود» بحث ميکنيم، اين به جهت آن است که تا حقيقتِ «وجود» را به صورتي حضوري در عالم و در همهي مظاهر آن احساس نکنيد، عمق فاجعهي زندگي و تمدن غربي را نخواهيد شناخت. بر اين اساس هر وقت بخواهيم موضوعي را طرح کنيم، ابتدا نگاه وجودي به آن موضوع را بايد متذکر شويم. وقتي وجود را شناختيم ميتوانيم با رجوع به وجود هر چيزي را که خلاف آن است تشخيص دهيم و چهرههاي متفاوت سوبژکتيويته را بفهميم. باز تأکيد ميکنم اگر «وجود» را در همهي ابعاد و چهرههايش ننگريم فرهنگ وَهمزدهي مدرنيته را در همهي چهرههايش نميشناسيم، مدرنيتهاي که فلسفه و هنر و ادبيات و تکنيک و سياست و فرهنگ ما را از منظر خودش براي ما معنا کرده است. حجاب سوبژکتيويته در جلسات گذشته خدمت عزيزان از غربزدگي و سوبژكتيويته سخن به ميان آمد و عرض شد سوبژکتيويته حجاب رجوعِ حضوري به «وجود» است. به موضوع رجوع حضوري به وجود، عنايت داشته باشيد، چون در اينجا وجودِ مفهومي مدّ نظر ما نيست. ملاحظه فرموديد که رجوع به «وجود»، ما را متوجه مقام «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» بودن حضرت مهدي (عج) ميکند و ميفهميم مقام حضرت صاحبالأمر (عج)، حقيقت وجودي همهي عالم هستي است و تمام عالم به نور او موجودند. پس تأکيد ما بر رجوع به وجودِ حضوري به اين جهت است که در منظر خود، حضرت صاحبالأمر (عج) را مييابيم و با توجه به اين امر ميتوانيم تشخيص دهيم سوبژکتيويته حجاب حقيقت است. ملاحظه فرمودهايد چرا در کتاب «آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود» اينقدر اصرار ميشود که بايد از مفهومِ «وجود» گذر کرد و به حقيقتِ وجود نظر نمود وگرنه همهي فعاليتهاي فرهنگي ما در هر قالبي که باشد، پوچ ميشود. اين يک مسئلهي اساسي زمان ما است که مواظب باشيم فعاليتهاي فرهنگي ما گرفتار يک نحوه سوبژکتيويته نگردد و در نتيجه از انوار آسماني وجود مطلق بيبهره شويم. وقتي با تمام وجود احساس کنيم براي رجوع به «وجود» با حجاب بزرگي به نام غربزدگي روبهرو هستيم و غربزدگي چيزي جز سوبژكتيويته نيست، سعي ميکنيم اين حجاب را در تمام ابعادش بشناسيم تا چون دودي بر هوا رود. عرض کردم بعضي از واژهها را ما نميتوانيم ترجمه کنيم چون روح خاص خود را دارد، مثل آنکه لغت عربي صلات را نميتوان با واژهي نيايش به فارسي ترجمه کرد، چون لغت صلات با آمدن اسلام به مجموعهاي از حرکات و عقايد و حالاتي تبديل شد که ديگر با واژهي نيايش درست تبيين نميشود. در غرب چند واژه هست که منحصر به آن فرهنگ است و مربوط به روح غربي است، مثل واژهي نيهيليسم. شايد بهترين ترجمهي اين واژه همان باشد که آقاي دکتر فرديد تحت عنوان «پوچانگاري» مطرح کرده است، ولي با اينهمه اين معنا با آن روحي که نيهيليسم دارد بازگو نميشود. در کتاب «کربلا مبارزه با پوچيها» سعي شد روح معاويهاي را با تبيين نيهيليسم نشان دهيم و بنده معتقد بودم با نور امام حسين عليه السلام تا حدّي ميتوان روح نيهيليسمِ زمانه را نشان داد. يکي از واژههايي که بسيار بايد تلاش کرد تا روح آن را فهميد، واژهي «سوبژکتيويته» است. اين واژه يک روح دارد که سراسر فرهنگ غربي را فرا گرفته است،6 مثل هوا است براي فرهنگ مدرنيته که نميشود به آن اشاره کرد اما هست. يک روح است، روحِ يک فرهنگ را که نميتوان تعريف کرد، بايد حس کنيم. از ديگر واژههايي که براي فهم روح غربي بايد حس کنيم «نوميناليسم» است. نوميناليسم از نظر لغت به معني نظر به «نامها» است ولي از آن جهت که روحي را با خود به همراه ميآورد چيز ديگري است به همين جهت بعضي از ما نوميناليست هستيم بدون آنکه خودمان بدانيم. فرهنگي که معتقد به نوميناليسم است قبول ندارد الفاظ باطن دارند و مجردات داراي وجود واقعي هستند. اين واژهها در فرهنگ غربي گوياي نوعي نگاه به عالم است که در آن نگاه دغدغهي رجوع به «وجود» نيست. وقتي «وجود» را از طريق معرفت نفس در خود احساس کرديد و زيبايي و عظمت آن را درک نموديد، ميفهميد انسانهايي که با ذهنيات خود بهسر ميبرند، بدون آنکه عزمِ رجوع به وجود داشته باشند، در چه شرايطي هستند، چنين نگاهي را سوبژکتيويته گويند. گفتهاند روح غرب را در موسيقيهايش ميتوان درک کرد زيرا انسانِ غربي تلاش ميکند در موسيقي خود حالتي از ذهنگرايي و بيتوجهي به همهچيز را در خود ايجاد کند، فريادهايي که گاه از حنجرهي خوانندگان غربي برميخيزد و گاه از سيمهاي گيتارهاي الکترونيکي، همه حکايت از ذهنگرايي و ماليخولياييشدن انسان غربي دارد. انسان غربي در حين رجوع به موسيقي، ديگر به ارزشها و قوانين پايبند نيست و به همه چيز بياعتنا ميشود. حرکات من در آوري و سست و بيهويتِ نوازندگانِ طراز اول، نشان ميدهد آنان با فريادهاي خود گرفتار يک زندگي ويرانگري هستند.7 آنهايي که در اين امور سر رشته دارند ميگويند بعضي از مداحيهاي ما نيز تقليد از بعضي از سَبْکهاي غربي و از جنس فرهنگ سوبژکتيويته است، چون افراد در آن حالت ميخواهند يک حالتي دروني را تجربه کنند، اينکه بعضي افراد پس از جلسهي مداحي ميگويند حالي کرديم، دو معني ميدهد يک معنا اينکه احوالاتشان به يک حقيقت واقعي متصل شده که اين همان قرارگرفتن در ذيل انوار وِلايي امام معصوم است، اما يک وقت صِرف حال برايشان مطرح است در راستاي بيتوجهي و بياعتنايي به همهچيز، اين همان سوبژکتيويته است، بايد حواسمان باشد در مداحيها از نور تشيع استفاده کنيم و نظرمان به حقيقتي باشد که «بَين الأرْضِ و السّماء» است. يک قدم در فهم غرب حاصل نگاه غربي به زندگي آن ميشود که افراد نه تنها عزمي جهت رجوع به حقيقتي در خارج ندارند بلکه ميپذيرند که موجودات داراي ذات نيستند و تعريفهايي که از موجودات هست به گوهر موجودات باز نميگردد. اينکه ما معتقديم حقايقي در اين عالم هست و مخلوقاتِ خداوند گوهر و باطني دارند، نگاهي است که انبياء به انسانها دادهاند، مقابل اين نگاه، نگاهي است که تمام دنيا را ظاهر پديدهها ميداند و هيچ گوهر و باطني براي هيچ چيز قائل نيست. تا ما اين نگاه را درست نفهميم يعني چه، غرب را نميشناسيم و البته درک آن نگاه به دقت و موشکافي نياز دارد. اگر نتوانيم با گوشت و پوست خود حس کنيم که غرب يعني حالي که عزم رجوع به هيچ حقيقت و ذات و گوهري را ندارد، جايگاه غرب را در عالم نشناختهايم. شما تعجب ميکنيد وقتي يک غربي ميگويد: «اعتقاد به خدا همينقدر محترم است که اعتقاد داشته باشي در کرهي مريخ انسانهايي زندگي ميکنند و يا باور کنيد انسان هفت سري وجود دارد». در حاليکه بايد بدانيد آنچه از نظر انسان غربي مهم است باوري است که در درون او هست. بدون آنکه آن باور رجوع به مصداق بيروني آن داشته باشد. پوزيتيويستها ميگويند: همينطور که بعضيها گوجه دوست دارند و اين يک سليقه و حالت دروني است، بعضيها هم دوست دارند باور کنند خدايي هست. ميگويند اعتقاد به خدا چيز خوبي است هرچند که لازم نيست خدايي وجود داشته باشد. چون واقعيت را چيزي ميدانند که در درون انسان است. با توجه به اين امر برگرديد به حرف دکارت که گفت منشأ حقيقت، روان انسان است و ثابت کرد وجود وي، وجود چيزي است که فکر ميکند و چون فکر ميکند، پس هست. اگر احساسها به خودِ روح تعلق دارد براي توجيه وجود آنها چيزي جز خودِ روح لازم نيست و ديگر دليلي براي فرض وجود عالم ماده وجود ندارد.8 نمونهي کساني که سوبژکتيويته را پذيرفتهاند آقاي سروش است. او مثنوي مولوي را ميخواند و سعي ميکند با حال هم بخواند با اينکه رفقاي ايشان ميگويند از خيلي قبل يک رگهي نوميناليستي و انکار حقيقت در او بود و به مرور رشد کرد و بنده نيز که با خود ايشان بعد از انقلاب و با آثارشان از قبل از انقلاب ارتباط داشتم از همان ابتدا حس ميکردم ايشان يک طور ديگري هستند ولي علت را درک نميکردم، چون آن روزها نه نوميناليسم را ميفهميدم و نه سوبژکتيويته را. دکتر سروش مثنوي هم که ميخواند به دنبال حال خوش بود. جالب است با اينکه معتقد است قرآن وحي الهي نيست و صراحتاً قرآن را ساختهي خيال حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم مي داند9 ولي آن را به عنوان وسيلهي اتصال به حال خوشِ حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم ميخواند، مثل اينکه براي اتصال به حال خوشِ مولوي، مثنوي ميخواند. با همين رويکرد نماز هم ميخواند. ميگويد: حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم ميپنداشت که پيامبر است. ممکن است شما اگر معتقد باشيد حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم پيامبر نيست، نماز نخوانيد، ولي کسي که معتقد به سوبژکتيويته است و به حال درون نظر دارد ممکن است نماز هم بخواند براي داشتن حال خوش. اگر بتوانيد در شناخت سوبژکتيويته اين نکته را حل کنيد، يک قدم در فهم غرب جلو آمدهايد. چون انسان غربي از ابتدا قبول ندارد چيزي در خارج از ذهن اصالت دارد، او يک حال خوشِ دروني ميخواهد، حال براي بهسر بردن با آن حال خوش، چه با ياد حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم آن را در خود ايجاد کند، چه با مثنوي و چه با موسيقي و چه با نگاهکردن به يک منظره و امثال اينها. وقتي اولين بار بنده عرض کردم دکتر سروش تحت تأثير هيوم است رفقاي ايشان از حرف بنده ناراحت شدند و گفتند اين تهمت است، چون هيوم به عنوان يک فيلسوفِ شکاک هيچ واقعيتي را قبول ندارد، بعدها به مرور روشن شد يک روح غربي بر همهي سخنان سروش حاکم است، حتي بر سخنرانيها و نوشتههايي که قبل از انقلاب داشته، مثل کتاب «چه کسي ميتواند مبارزه کند» که انديشهي پوپري بر آن حاکم است. روح غربي نميپذيرد که مخلوقات داراي ذات و حقيقت خارجي باشند و لذا تعريفهايي که از موجودات دارد به گوهر موجودات باز نميگرداند بلکه آنها را برداشتهايي ميداند که به ذهنش رسيده و خودش آن تعريف را در مورد اشياء و امور مطرح کرده است و اين يعني نوميناليسم.10 نوميناليسم يا اعتقاد به اينكه آنچه در عالم وجود دارد، نامهاست، چيزي براي ذات اشياء قائل نيست، اگر شما اظهار کنيد خدا را قبول دارم به عنوان يک باور شخصي تو را سرزنش نميکنند ولي اگر بپرسيد چيزي به نام خدا هست يا نيست؟ تعجب و شايد هم مسخره کنند. چون از نظر يک انسان غربي، هست يا نيستبودن براي باورهايي مثل خدا مطرح نيست بلکه باور داشتن و باور نداشتن مطرح است، بدون آنکه نظر به بودن يا نبودن آن مطرح باشد. ما قبل از توجه به سوبژکتيوته و نوميناليسم، در فلسفهي غرب به دنبال اين بوديم که آنها به چه چيزي معتقدند. چون اعتقاد از نظر ما عبارت است از ايمان به خارجيتِ آنچه به آن معتقديم، در حاليکه اعتقاد از نظر آنها داشتن يک باور دروني است و پذيرفتني يا نپذيرفتنيبودن آن نيز مربوط به خود انسان است. دکتر سروش در رابطه با اعتقاد به امام زمان صحبت کرده بود و آن را به عنوان يک باور، باور ارزشمندي ميدانست، ما فکر ميکرديم مثل ما نظر به وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عج) دارد. ولي بعداً که جمعبندي کرديم، متوجه شديم منظورش از باورِ دروني همان است که کانت ميگويد نه آن طور که ما شيعيان قلباً عقيده داريم. از نظر کانت همهچيز از ذهن نشأت ميگيرد و باوري است که انسان در درون خود آن را ميپذيرد، بدون آنکه رجوع به خارج در ميان باشد. به همين جهت گفتهاند: کانت «ابجکتيويتهاش را در عقل نظري انکار کرد». در غرب قبل از رنسانس توماس آکوئيناس و مکتب توميسم باورها را براساس واقعياتِ خارج بررسي ميکردند ولي بعد از رنسانس موضوع تغيير کرد و حرف آنها چيزي شد که امروز شما ملاحظه ميکنيد. اگر ما در نقد غرب خاستگاه انديشههاي غرب جديد را نشناسيم و آنها را بر مبناي سوبژکتيويته تحليل نکنيم انديشههاي غربي را درست نشناختهايم و به صورت مبنايي هم نقد نکردهايم. ريشهي نيهيليسم در غرب وقتي فهميديم نوميناليسم به عنوان نگاه غرب به همه چيز، عبارت است از اينکه ذاتي و جوهري براي پديدهها نيست و مفاهيم کلي به هيچ چيزي در جهانِ محسوس و در جهانِ معقول دلالت نميکنند و مفاهيم کلي، نام محض و واژهي صرفاند، ميفهميم انديشهي انسان غربي در چه عالَمي سير ميکند. نوميناليسم معتقد است آنچه به جهان تعلق دارد تنها كلمه است و تنها فرد و منفردات، وجود واقعي دارند و نامها به آنها تعلق ميگيرد. براي انسان نوميناليسم آن چه در خور شناخت واقعي است همين امور جزئي است و کليات چيزي جز نامهاي ساختهي ذهن آدمي نيست و از اين نظر ميان نوميناليسم و پوزيتيويسم رابطه است و هر دو منکر هر گونه نگاه معنوي و قدسي به عالم هستند. وقتي از نظر نوميناليستها حقيقتي در عالم نيست، پس خوب و بد و حق و باطل به آن شکلي که انسانها اعمال و افکار را نسبت به يک هدف مقدس ميسنجند معنا ندارد. وقتي هيچ حقيقتي در عالم نيست، کدام عمل يا انديشه بهتر است؟ ممکن است بگويد خدا را قبول دارد ولي به عنوان يک نام. يک نوميناليست به شما ميگويد: شما به عنوان يک انسان خدا باور، با آن نام، خوش هستي و در ذهن خود با آن زندگي ميکني و ديگري با نام ديگري خوش است. از آن جهت نوميناليسم را که به معناي اصالتدادن به نامها است با فلسفهي ماترياليسم همسنخ ميدانند که براي پديدهها هيچ حقيقت مجردي قائل نيست و از آن جهت به آمپريسم يا اصالت تجربه نزديک است که فقط از اشياء به آن چه حسّ ميکند باور دارد و در نتيجه به نيهيليسم ميرسد، نيهيليسمي که آقاي ارنست يونگر در کتاب «عبور از خط» سعي دارد آن را شرح دهد و مرحوم شهيد آويني تحت عنوان آخرين دوران رنج آن را ترجمه کرده.11 تفکر مدرن تفکري است که نسبت به آن که چه چيز واقعي است، حساسيت خود را از دست داده است. ديگر نگران آن نيست که اين تکنولوژي و اين سينما و اين دانشگاه او را به حقيقت نميرساند، چون حقيقتي را نميشناسد که بخواهد به آن برسد. ابتدا فرانسيس بيکن با توجه به نيازهاي نفس اماره پذيرفت که به هيچ حقيقتي نبايد دل بست و بايد به هر آن چه ما را براي جوابگويي به اميالمان قدرتمند ميکند دل بست و از اين جهت ميتوان گفت مدرنيته يعني برگشت به قدرتي که بتوان بر طبيعت حاکم شد و در همين رابطه غرب را ارادهي معطوف به قدرت معنا ميکنند. قدرتي که بتواند معنايي را که از زندگي ميشناسد بر عالم و آدم تحميل کند و نوميناليسم مبناي چنين عملي است تا هر گونه معناي الهي را بيمعنا کند، آري زمينهي ظهور تفكر مدرن را بايد در نوميناليسم جستجو کرد که مبتني بر سوبژکتيويته است. وقتي روشن شد تجسم عينيِ سوبژكتيويته در زندگيِ عملي غرب، نوميناليسم است و از طرفي سوبژکتيويته ذات انسان را منبع حقيقت ميداند و حقيقت برگشت ميکند به درون انسان، متوجه ميشويم حتي باورهاي مقدس در اين فرهنگ يک حال است و باور به خدا نيز باور به اسمي است که ميتوان در ذهن خود با آن خوش بود. آري سوبژکتيويته عملاً ما را به نوميناليسم ميرساند. اگر روح غربي را نشناسيد وقتي با انسانهايي روبهرو شديد که از يک طرف به دين و شريعت علاقه نشان ميدهند و از طرف ديگر همهي غرب را با تمام لوازم آن پذيرفتهاند، تعجب ميکنيد. وقتي بايد تعجب کرد که متوجه روح سوبژکتيويته نباشيد. اينها حتي با ياد علي عليه السلام به دنبال آنهستند که با روحانيتي ذهني خوش باشند، علي آنها غير از آن امامي است که به عنوان يک مقام، به عالم قدس وصل است. در مورد علي عليه السلام سخنراني ميکنند، از شما هم بهتر سخنراني ميکند، ملاحظه ميکرديد که چگونه دکتر سروش تلاش ميکرد زيبا سخن بگويد، زيرا خودِ زيبايي برايش مقصد است و با توجه به آن زيبايي به وَجد ميآيد، اين غير از آن است که حقيقت در مقام خود جميل است و در موطن نازلهاش هم جميل خواهد بود و نمودي از آن کمالات عاليه است. آقاي سروش در برنامهي «در محضر مولانا» از نظر ظاهر سعي داشت مثنوي را مطرح کند ولي حضرت امام«رضواناللهعليه» متوجه شدند برعکسِ هدف مولوي، دکتر سروش در شرح مثنوي هيچ رجوعي به حقيقت ندارد بلکه يک نحوه ذهنيتگرايي را طرح ميکند و لذا دستور دادند آن برنامه تعطيل شود. وقتي روشن شد تجسم عينيِ سوبژكتيويته در زندگيِ غربي، نوميناليسم است که در آن نگاه هرگونه حقيقتِ مجردي نفي ميشود، متوجه ميشويم چرا با رجوع به معرفت نفس امكان عبور از چنين ظلماتي فراهم ميشود و در اين راستا است که نظر به شخصيت فکري حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» که با روحِ اشراقي خود از يکطرف متوجه وجود حقايق شدهاند و از طرف ديگر متوجه همهي زواياي ظلمات مدرنيته گشتهاند، لازم ميآيد وگرنه باز در نوعي از تفکر انتزاعي متوقف ميشويم. آقاي دکتر فرديد که اکثر منتقدين به غرب را، غرب زده ميداند ميگويد من و امام خميني غرب را ميشناسيم. بنده به ادعاي آقاي فرديد نسبت به خودشان کاري ندارم ولي ملاحظه کنيد کسي که معتقد است اکثراً روح غرب را درست نميشناسند معتقد است حضرت امام غرب را خوب شناخته، چون، تا کسي فضاي سوبژکتيويته و نوميناليسمِ غرب را نشناسد، غرب را نشناخته است. بنده راز شناخت غرب توسط حضرت امام را آن ميدانم که اگر کسي حقيقت «وجود» را به صورت اشراقي بشناسد، طرف مقابلِ حقيقت را که نفي هرگونه وجود ميباشد ميشناسد، در هر لباس و مکتبي که ميخواهد باشد. زندگي در مجاز شخصي به نام ديويد هيوم در غرب پيدا شد و همهي غرب را تحت تأثير خود قرار داد تا آنجايي که شخصيتي مثل کانت ميگويد: «هيوم مرا از خواب جزميت بيدار کرد.»12 ميگويد: هيوم با نفي عليتي که مطرح کرد مرا از جزميت بيدار کرد. چون هيوم معتقد به چيزي به نام علت نيست. معتقد است علت يک مفهوم ذهني است. معلوم است با نفي علت براي مخلوقات نه تنها خداوند نفي ميشود بلکه انسان گرفتار شکاکيت عميق ميگردد. اگر عليت را قبول نکنيم نميتوانيم مطمئن باشيم چيزي در عالم وجود دارد، زيرا با فرض آن که آن چه فعلاً از پديدهها در ذهن من است و من به آن علم دارم، معلول واقعيات خارج از ذهن من است، آن پديدهها ميشود علتِ علم من به آنها و علم من ميشود معلولِ وجود آنها. در حاليکه اگر عليت را قبول نداشته باشم آنچه در ذهن من است و علمِ مرا تشکيل ميدهد معلول چيزي نيست، بلکه چيزهايي است در ذهن من، در اين صورت آيا ميتوانم مطمئن باشم چيزي در عالم وجود دارد. هيوم ميپذيرد که لازمهي انکار عليت يک شکاکيت است و عملاً خود را يک شکاک ميداند. با انکار اصل عليت شما نميتوانيد وجود خودتان را هم باور کنيد، چون علم شما به خودتان معلول وجود شما است. او اين را نيز ميپذيرد و معتقد است «احساسِ خود به عنوان يک شخص واحد، عبارت است از ادراکات پياپي که ذهن ميسازد». در اشکال به سخن هيوم گفتهاند: آن کسي که اين ادراکات را به خود نسبت ميدهد چگونه قابل توجيه است؟ چون يک کسي هست که ادراکات پياپي را به خود نسبت ميدهد. به گفتهي تامس ريد: فلسفهي هيوم دستگاهي از شکاکيت است که مبنايي براي باور داشتن هيچ چيز باقي نميگذارد و نتيجهي انديشهي فيلسوفاني مانند دکارت است.13 وقتتان را نميخواهم روي اين نظريهها بگيرم، اگر اين مسائل را بدانيد ميفهميد در اطراف ما چه ميگذرد. فهم جايگاه کانت و دکارت در تاريخ فلسفهي غرب، غير از مطالعهي سخنان و نظرات آنان است. بنده از بعضي استادان فلسفه گلهمندم که ميگويند مکتب انگليس بيشتر حسي است و مکتب آلمان بيشتر به معاني کلي نظر دارد. مگر دکارت و کانت آلماني نيستند در حاليکه همان راهي را طي کردند که هيوم طي کرد؟ بهتر نيست بپذيريم تمام غرب يک چيز است و آن همان شکاکيت است؟ تا کسي تفکر هيوم را درست نشناسد، نه ظلمات غرب را درست ميشناسد و نه چگونگي عبور از آن را خواهد فهميد و نه متوجه ميشود در عبور از هيوم به کدام مقصد بايد رجوع داشته باشد تا به واقع از هيوم عبور کند. علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» با شناختي که از غرب داشتهاند، در تفسير شريف الميزان روحي را جهت عبور از غرب مطرح ميکنند که بسيار ارزشمند است، زيرا قرآن براي هميشهي زمانها است ولي در هر زماني براساس موانعي که در آن زمان هست ما را به سوي حقيقت راهنمايي ميکند. پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ»14 پس هرگاه فتنهها چون شب تاريک شما را فرا گرفت، به قرآن رو آوريد. بنده متوجه شدم تفسير الميزان در فهم شرايط زمانه عجيب زنده است. بعدها متوجه شدم که علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» علاوه بر اطلاع از ترجمههايي که به عربي از انديشهي امثال هيوم شده و از آن طريق متوجه تفکر غرب جديد شدهاند، به جهت حساسيتي که در اين امر داشتهاند، از طريق آشنايي با پرفسور کربن بهخوبي به عمق ظلمات غرب پي بردند، بهخصوص که پرفسور کربن خودش يکي از منتقدين فلسفهي غرب بوده است. خداوند کُربن را در مسير علامهي طباطبائي«رحمةاللهعليه» قرار داد تا به بهترين شکل غرب را بشناسد. يکي از عظمتهاي علامه«رحمةاللهعليه» آن است که هيوم را خوب ميشناسد و به يک اعتبار ميتوان گفت: تمام الميزان نور قرآن است براي عبور ما از ظلمات غربي که تحت تأثير افکار هيوم است. بحث بر سر آن نيست که خودِ هيوم نيز از تفکر فلسفي خود ناراضي است و ميگويد: «با دوستانم شام ميخورم، تختهنرد بازي ميکنم و نميگويم اينها ذهني است، و هنگامي که باز به اين افکار فلسفي برميگردم به ديدهام چندان سرد و مضحک مينمايد که رغبت نميکنم آنها را از سر گيرم»، بحث بر سر آن است که بدانيم مباني فلسفي غرب چيست و براي عبور از آن امروزه چه راهي در پيش داريم. وقتي فهميديم انديشهاي در ميان است که مدعي است وجود ما يك حال ذهني است و لا غير و تمام زندگي يک حال است که هيچ رجوعي به هيچ واقعيتي ندارد، لوازم اين فکر را در حرکات و گفتار و نوشتهها درست ارزيابي ميکنيم. هيوم کتابهايش را زيبا مينويسد و زيبا سخن ميگويد، با اينکه ترجمهي کتابهايش به زيبايي متن اصلي ممکن نيست با اينهمه مترجمين تا آنجا که توانستهاند رعايت فضاي متن را کردهاند. چون همانطور که عرض کردم اينها به زيبايي به عنوان يک حالِ خوش نظر دارند، اما نه آن زيباييهايي که نظر به واقعيت متعالي دارد. کتابها و سخنان هيوم شبيه کتابها و سخنان آقاي دکتر سروش است و حقيقتاً انديشهي دکتر سروش تماماً همان انديشهي هيوم است، اينها به زيباييها خوشاند ولي زيباييهاي خيالي. در سالهاي 64 ، 65 در جلسهاي که آقاي سروش به اصفهان آمده بودند در خانهي يکي از علاقهمندانشان بحث از پيغمبر صلي الله عليه و آله والسلم شد، يکي از شاعران معاصر، قصيدهاي بسيار زيبا در مدح پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم خواند، آقاي دکتر سروش هم قصيدهاي که در مدح پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم سروده بود از حفظ خواند. تصور ما در آن روز اين بود که او واقعاً به پيامبري نظر دارد که شايستهي نزول وَحي الهي شده. وقتي که فهميديم در همان زمان هم دکتر سروش تحت تأثير فيلسوفان حسّي انگليسي بوده و معتقد بوده حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم گمان ميکردند که پيامبراند، روشن شد او از آن جهت که با ياد آن پيامبر خوش است، مدح آن حضرت را کرده است و در همين رابطه با مثنوي و مولوي مرتبط است. ميخواهم عرض کنم اصرار بر زيبايي در سخنگفتن که در سروش و يا در هيوم ملاحظه ميکنيد چه جايگاهي دارد. و راز اين زيباييها غير از آن زيباييهايي است که شما در قرآن ميبينيد که رجوع به حقايق متعالي دارد. عوامل بسط فرهنگ شبه مدرن در ايران در زمانهاي قرار داريم که ذهنها رجوع به احوالاتي دارد که ارتباطي با حقيقت ندارند و تمام مصيبت زمانهي ما همين است، مصيبتي که ما تحت عنوان سوبژکتيويته بحث ميکنيم و معتقديم همهي پوچانگاري که سراسرِ زندگي بشر را فراگرفته است، ريشه در سوبژکتيويته دارد. نيهيليسمِ تحت تأثير سوبژکتيويته، فضايي است که بر روح و روان بشر امروز سايه افکنده و يک نحوه حوالت روحِ قرن و عصر و روزگار ما شده، اگر چه سايهي سنگين آن بر سر يکي سياهتر و بر جان و روان ديگري سبکتر است ولي در هر حال تنها با آگاهي از آن و ماهيتِ بلاخيز آن ميتوان راه عبور از آن را شناخت. دکارت، نيهيليسم را شکل داد و کانت آن را تثبيت کرد و نيچه پيامآور آن بود و روشن کرد ناديدهگرفتنِ حضور و ساحت غيب چه پيامدهايي به همراه دارد و چرا در چنين فضايي ارزشها بيارزش ميشوند. نيهيليسم حاصل دوراني است که بشرِ خاکي با جدا ماندن از حق، کشتي بيلنگر روح خويش را درگير و دار امواج اقيانوس عالم ماده مييابد، نيهيليسم به معناي غيبتِ آن قطب و نقطهي اتکاء بشر و عدم رجوع به آن حضرت است که موجب آوارگي و بيساماني ذهن و روانِ انساني در عالم شده است. مراد نيچه از اين عبارت که ميگويد: «خدا مرده است» به آن معنا است که «درک کلي از هستي و ادراک ماوراءالطبيعه مرده است» و هايدگر ميگويد «مراد نيچه آن است که خداي مسيحي قدرت خود را بر موجودات و هويت انساني از دست داده است». ملاحظه فرموديد که مدرنيته فاقد هرگونه مرجع يا مصداق ثابت و عيني است. تنها با سوبژه و ذهنيت بهسر ميبرد و منجر به نيهيليسم ميشود و براي عبور از نيهيليسم بايد نظر به حقيقت داشته باشيم و ما معتقديم امروز مبناي رجوع به حقيقت را بايد در مکتب حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» دنبال کرد. گرچه از قرن هشتم هجري انديشهي اسلامي و شيعي ايران به يک گرايش غالب و نيرومند بدل گرديد و در هيأت حکومت صفويان به يک ظهور منسجم سياسي نيز دست يافت، ليکن موفق به تأسيس يک نظام و يا تمدني که در شأن اسلام حقيقي باشد نگرديد. با درگذشت شاه عباس صفوي و حرکت قهقرايي صفويه و ظهور قاجار، نظامي که با سلسلهي صفوي شروع شد متوقف گشت و با غلبهي استعمار مدرن، بهکلي حاکميت در ايران از جهت اصلياش به يک نوع غربگرايي سوق پيدا کرد. با شروع اين سيرِ نزولي يک جريان روشنفکري مبلّغِ غربزدگي و نيهيليسم پديد آمد و به فرمولهکردن مدل مدرنيته در ايران پرداخت، شناخت شاخصههاي نيهيليسم در مناسبات صدسالهي اخير کشورمان موجب ميشود تا با بصيرت بيشتر غرب را دنبال کنيم و درمان آن را نيز بشناسيم، ما بايد بدانيم در کجاي تاريخي که بايد باشيم قرار داريم و رسوبات روح نيهيليسمي تا کدام لايه از لايههاي فکري ما رسوخ کرده است. در تاريخ صدسالهي اخير ملاحظه ميکنيد که غرب زدگي، همراه با سطحينگري و فقدان تفکر و پريشان احوالي بوده که منجر به نظامي شبه مدرن و ناکارآمد و بحرانزده شده است. بوروکراسي عريض و طويل امّا عقيم و اقتصاد سرمايهداري وابسته و مصرفزدگي از ديگر ويژگيهاي آن نظام شبه مدرن بوده و هست که باعث از بينرفتن مسئوليت اجتماعي، وجدان کاري، دقتِ نظر و خلاقيت شده و روابط اجتماعي ما صورتي تعريفنشده و مبتذل و کاسبکارانه پيدا کرده است. رژيم پهلوي را مي توان مظهر تامّ و تمام ارادهي سياسي اجتماعي و فرهنگي نظام شبه مدرن در ايران دانست. در اين شرايط يک نوع مجذوبيت نسبت به عالم مدرن، توأم با احساس رُعب و انفعال و دست نيافتنيبودن زندگي مدرن، در افراد رسوخ کرد. در دوران قاجار و رژيم پهلوي، نظام آموزشي و رسانههاي عمومي دو بازوي قدرتمند بسطِ تفکر شبه مدرن در ايران بودند و از آنجايي که افق غربزدگي شبه مدرن، نيستانگارانه است، شخصيت ايراني، گرفتار نيستانگاري و سرخوردگي و بيهويتي گشت تا آنجايي که حتي قادر به درک موقعيت وجودي خود در برزخِ بين «هويتي که از دست داده» و «هويت تقليدي که ميخواهد بهدست آورد»، نميبود. در عين حال که به تحقير باورها و ارزشهاي معنوي و سنتي مي پردازد؛ مرعوب و مجذوب ارزشهاي نسبيانگارانهي مدرنيستي است. هرج و مرجي که نيستانگاري شبه مدرن پديد ميآورد ريشه در تقليدي دارد که مردم ما با ناديدهگرفتن سرمايههاي الهي خود به آن گرفتار شدند و با پايداري بر روح نيهيليسمي، جامعه فاقد توانايي لازم براي نظمبخشيدن و بناکردن ميگردد. حاصل شرايط نيهيليسمي، ظهور شخصيت خشن، مأيوس و بي ثبات است که تجسم يک «منِ تنهاي سرخوردهي خودمدار» ميشود؛ شخصيتي که از يک طرف فاقد مسئوليتپذيري اجتماعي است و از طرف ديگر به شدت آرمانگرا است و نظر به لذتهاي صرفاً مادي و لحظهاي و جسماني دارد و افق زندگي او قائم به حقيرترين حسهاي غريزي است. بيمعنايي و بيهويتي حاصل از نيهيليسم، صورتي اضطرابآفرين پديد ميآورد. با توجه به روح نيهيليسم بهخوبي ميتوان دريافت چرا با سيطره و نفوذ شبه مدرنيته در ايران، افسردگي و اضطراب به عنوان ميهمانان ناخوانده وارد کشور ما شدند. از آنجايي که نيهيليسم با نفي حضور قلب و هدايت قدسي تحقق مي يابد، ما را بر آن ميدارد که متوجه باشيم عبور از ساحت نيستانگاري، جز با تکيه بر ايمان ديني و رهايي از ولايت شيطان و پذيرش ولايت الهي ممکن نيست و آنچه موجب اميدواري است رويکرد جواناني است که به ديانت رجوع کردهاند و آمادگي عبور از نيستانگاري را در خود دارند، هرچند بيش از يک قرن و از جهاتي حدود 200 سال است که مردم ما اسير نفوذ و سيطرهي نيستانگاري غربزدهي شبه مدرن بوده و هستند ولي با اينهمه انقلاب اسلامي، در واقع نوعي خيزش و رستاخيز نيروها، گرايش ها و مواريث به جاي مانده از فرهنگ تشيع است براي آزادشدن از روح نيستانگاري، به شرطي که راه عملي آن را در ذيل شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهعليه» جستجو و دنبال کنيم. آنچه موضوع را حساس ميکند هوشياري ما است که در مواجهه با گرداب غربزدگي و نيهيليسم، راه اصلي را از دست ندهيم. تداوم حرکت فکري فرهنگي عبور از غرب نيازمند لوازم و نگرش هايي است که فراهم نساختن آنها چيزي جز مغلوب شدن در اين مواجهه را به همراه نخواهد داشت و اگر شخصيت اشراقي حضرت امامخميني«رضواناللهعليه» به حاشيه رود اين خطر ما را تهديد ميکند. خداوند به نور امام زمان (عج) ما را به آن حقيقتي که منجر به ارتباط بيشتر با خودش ميشود، راهنمايي بفرمايد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه چهاردهم تفکر کانتي و زندگي در مجاز بسماللهالرحمنالرحيم مسير تعالي انسان همانطور که مستحضريد جلسهي قبل بحث در اين بود که سوبژکتيويته همهي روح غرب است. اگر متوجه اين نکته نشويم با مباحث نقد غرب در امور جزئي و طرح ضعفهاي اخلاقي آن نميتوان از غرب عبور کرد. وقتي سوبژکتيويته را درست شناختيم که به تعبير آقاي دکتر رضا داوري؛ سوبژکتيويته جوهر و ماهيت غرب است1 و در اين راستا غرب را فهميديم، ضرورت عبور از غرب برايمان حتمي ميگردد. و در رابطه با چگونگي عبور از غرب بود که بر روي نقش مکتب اشراقي حضرت امام تأکيد شد. در مکتب حضرت امام و در نگاهي که فرهنگ اهل البيت عليه السلام به ما ميدهد متوجه ميشويم حضرت حق به عنوان وجود مطلق، عين نور و عين تجلي است. قرآن در همين رابطه ميفرمايد: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ»2 همواره خداوند در ايجاد است. خداوندي همواره در ايجاد است که نور آسمانها و زمين است3 پس نورِ وجود خداوند همواره تجلي ميکند و «وجودِ» مخلوقات را به آنها ميدهد. اعتقاد به اين که خداوند به عنوان وجود مطلق، وجودِ مخلوقات را به آنها ميدهد، به اين صورت است که نور وجود او تجلي ميکند و از آن طريق مخلوقات ايجاد ميشوند.4 هيچ وقت خداوند به شکل مادري و فرزندي به مخلوقات وجود نميدهد که نوعي دوگانگي در ميان باشد بلکه به شکل تجلي خلق ميکند. وقتي متوجه باشيم وجود مطلق همواره در تجلي است، نظرمان متوجه «وجود» شده است و نه متوجه خيالاتمان، همين که به وجود مطلق نظر ميشود عملاً به واقعيت نظر کردهايم و نه به ذهنيت خود. وقتي متوجه هستيم وجود مطلق همواره در تجلي است، ميفهميم هرکس به اندازهاي که خود را در ذيل نور وجود مطلق قرار داد، يک نحوه رجوع به کمال حقيقي برايش پيش ميآيد. چون وجود مطلق، کمال مطلق است. خدا به عنوان وجود مطلق، حي، قدير، سميع و بصير است. قرارگرفتن در ذيل نور خدا و حقيقتاً به او رجوعکردن، موجب ميشود تا جان انسان آمادهي تجلي انوار الهي گردد و عملاً نفس ناطقهي انسان از جهت وجودي شدّيت يابد. فرق نفس اولياء الهي با مردم معمولي در همين است که آنها با رجوعِ وجودي به خداوند، خود را در ذيل پرتو نور وجودي خداوند شدت بخشيدهاند. توصيهي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم به انسانها اين است که: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّه»5 به اخلاق الهي متخلق شويد. به اين معنا که افراد سعي کنند شعور خود را شعور الهي نمايند تا آنجايي که الهي ببينند و الهي بشنوند و الهي فکر کنند، همانطوري که در حديث قدسي از حضرت حق داريم که ميفرمايد: «لَا يَزَالُ عَبْدِي يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِي حَتَّي أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ وَ إِنِ اسْتَعَاذَنِي أَعَذْتُه»6 هميشه بندهي من به وسيلهي نافلهها به من نزديك ميشود در صورتي كه كاملا به من اخلاص دارد تا اينكه دوستدار او شوم، پس هرگاه که دوستدار او شدم، گوش او ميشوم که با آن ميشنود و چشم او ميشوم که به آن ميبيند و دست او ميشوم که به آن ميگيرد، اگر از من چيزي بخواهد به او ميدهم و اگر پناه به من آورد پناهش ميدهم. در اين روايت خداوند ميفرمايد آنقدر بندهي من به من نزديک ميشود که شعورش الهي ميشود. حال با توجه به چنين فرهنگي که ميتواند انسان را تا آن حدّ صعود دهد، به تفکر سوبژکتيويته نظر کنيد و ببينيد فاصلهي آن فرهنگ با اين فرهنگ در به تعاليرساندن انسان چقدر زياد است. فرهنگ ديني، انسان را متوجه ميکند که در مسير تعالياش اگر در ذيل نور الهي قرار بگيرد در وجود شدّيت مييابد و در نتيجه در همهي ابعاد، شعورش الهي ميشود و در فرهنگ مدرنيته انسان به هيچ حقيقتي ماوراء ذهن انسان رجوع ندارد. انسان در فرهنگ ديني متوجه اين نکته است که تجليات انوار الهي بر انساني که خود را آماده کند تا در ذيل آن تجليات قرار گيرد، چقدر در تعالياش نقش دارد و چگونه درجهي وجودي انسان را شدت ميبخشد. ولي در فرهنگ سوبژکتيويته جز خود انسان، حقيقتي در عالم نيست که انسان از طريق رجوع قلبي به آن حقيقت منور به کمالِ برتر شود. چون در سوبژکتيويته مبنا فهم خودِ آدم است، نه رجوع انسان به حقيقتي معنوي و متعالي. سوبژکتيويته؛ کليد فهم غرب غفلت از تفاوت نگاه ديني به عالم و آدم با نگاه غربي موجب ميشود که انسان در اين ميان سرگردان شود. عرض کردم اگر مبناي آقاي سروش را ندانيم و او بگويد اعتقاد به مهدويت يک باور خوب است، تصور ميکنيد عقيدهي شما را تأييد ميکند و مثل شما که وقتي از باوري خوب سخن ميگوئيد معتقد به فهمي هستيد که نظر به خارج دارد و حاکي از کشف يک حقيقت بلند خارجي است، او هم به همين شکل اعتقاد به مهدويت را يک باور خوب ميداند. در حاليکه در دستگاه فکري آقاي سروش، باور خوب يعني فهمي که ذهن را در آرامش قرار ميدهد و آن نگاه بيش از آن نگاهي که سوبژکتيويته به انسان دارد نخواهد بود. به اين معنا که انسان چون با اين باور دارد زندگي ميکند، اين باور، باور خوبي است. در واقع ميتوان گفت انسان در فضاي سوبژکتيويته خودش خود را شارژ ميکند، چون به جايي رسيده است که هيچچيز جز خود را حقيقت نميداند و سعي ميکند خودش باورهايش را سر حال نگه دارد اما نه از آن جهت که به يک حقيقتي رجوع ميکند بلکه از آن جهت که خودش محور هستها و نيستها است، باورهايي براي خود ميسازد و با آن زندگي ميکند.7 در اين راستا آن چيزي براي انسان حقيقت دارد که فکر ميکند هست، بدون آن که دغدغهي رجوع به حقيقتي خارج از ذهن برايش مطرح باشد و بخواهد تحت تأثير آن حقيقت منور شود. با توجه به اينکه انسان در سوبژکتيويته نميتواند به چيزي در عالم خارج اعتماد پيدا کند عملاً در ارتباط با اميال و آرزوهاي خود زندگي ميکند و به همين جهت دکتر داوري سوبژکتيويته را به نفسانيت معني ميکند ولي نه به آن معنايي که در اخلاق به کار ميرود بلکه به معناي وضعِ بشري که خود را مستقل ميانگارد و به چيزي متعاليتر از بشر قائل نيست و اگر هم به خدا قائل باشد آن را در امور بشري دخيل و مؤثر نميداند. از آن جهت عقل غربي را سوبژکتيويته و يا نفسانيت ميگويند که به چيزي بالاتر از نفس نظر ندارد و اگر خدا را هم ثابت ميکند خود را نيازمند خدا نميداند. در نگاه غرب به عالم و آدم، فقر بشر به عالم قدس مطرح نيست، سعي خود را در اثبات قدرت بشر به کار ميبرد. حتي خدايي که دکارت اثبات ميکند شأنش اين است که درستي فلسفهي دکارت را ضمان شود. به قول اتين ژيلسون: «خداي دکارت عالم را طوري آفريده بود که با فلسفهي دکارت قابل تبيين باشد»8 سوبژکتيويته جز اين نيست که در آن همه چيز حتي مقدسات، تابع علم و قدرت بشر قرار ميگيرد و اين کليد فهم غرب است و اگر درست درک نشود غرب و دامهاي آن را نميتوان شناخت. نگاه فوق را مقايسه کنيد با اعتقاد به اصالت وجود که انسان با رجوع به وجود، منور به نور کمال مطلق ميشود، در حالي که در نگاه سوبژکتيويته و رجوع به خود، انسان خودش با خودش منور ميشود و عملاً وارد يک نوع خودشارژي، يا تلقين به خود ميگردد. تمام دستگاههاي عريض و طويل غرب چيزي جز يک نوع خود شارژي نيست که سعي ميکنند خود را در نشاط قرار دهند بدون آنکه حقيقتاً بيرون از خود، عامل نشاطي را وارد زندگي خود کرده باشند. ما يک کلمه ميگوئيم که مبناي تفکر غرب اومانيسم و محور قراردادن بشر است و فکر ميکنيم که اين موضوع سادهاي است، در حاليکه اين تفکر آنقدر لوازم به همراه دارد که تا لوازم آن را بررسي نکنيم نميفهميم در اصالتدادن به انسان هيچ چيزي جز خودِ انسان مدّ نظر قرار نميگيرد و انسان است که مبناي همهي قدرتها ميشود، اين همان خودشارژي و غفلت از حقيقت متعالي حضرت حق و سرگردانشدن در خود است. اومانيسم به اين معنا است که انسان بايد افکاري داشته باشد که بتواند با آن افکار خوش باشد، نه اين که حقيقتي هست که مبناي همهي معنويات و کمالات است و بايد تلاش کنيم آن را پيدا کنيم و با آن مرتبط شويم و در ذيلش قرار بگيريم و با شديت در وجودِ خود منور به کمالات الهي گرديم. «باور» در نزد انسان غربي تمام غرب جز آن «حال»ي که هيوم مدّ نظر دارد، نيست. چون هيوم معتقد بود به هيچ چيز به عنوان واقعيت و حقيقت نميتوان اعتماد کرد. هرچيز به اندازهاي که انسان را در اين حالِ خوش قرار دهد، ارزش دارد. آنهايي که متوجه روح تفکر غربي هستند، تذکر ميدهند: غرب را با اين ديد بنگريد که به هيچ حقيقتي رجوع ندارد و تا غرب از اين جهت شناخته نشود کانت و امثال کانت شناخته نميشوند. اگر کسي ميخواهد انديشهي کانت و امثال کانت از فيلسوفان غربي را بشناسد نبايد به جزء جزء سخنانشان نظر کند، ابتدا بايد روح و مبادي تفکر کانت را بشناسد تا سخنان جزئي آنها معناي اصلي خود را نشان دهند. با همين ديد است که مرحوم شهيد مطهري هم متوجه ميشوند يک شکاکيت پنهاني در انديشهي کانت نهفته است - که بعداً به آن ميپردازيم- آن چه بايد در تفکر غربي متوجه باشيم آن است که بدانيم بيمعنيترين سؤال از انسان غربي آن است که از او بپرسيد: آيا آنچه را باور داريد، در عالَمِ خارج هست يا نيست؟ چند سال طول ميکشد تا برسيد به اينکه در انديشهي غرب اين سؤال معني نميدهد، زيرا شما آنها را با خودتان مقايسه ميکنيد که در فرهنگ شما اعتقاد و باور به چيزي به معني وجود آن چيز است در واقعيت. فويرباخ9 ميگويد: البته خدايي نيست ولي خوب است که باشد. به اين معنا که اگر آدم باور کند خدايي هست حالِ خوبي خواهد داشت و از درون در آرامش خواهد بود. ملاحظه کنيد که چگونه ابتدا اصالت را به حال دروني ميدهد و براي حفظ آن حال، باور به خدا را چيز خوبي ميداند. انسان غربي حالِ خوش را به اعتبار رجوع به حقيقت - که مسلّم حقيقت زيبا و نوراني است- دنبال نميکند، تنها به اعتبار يک باور دروني با آن بهسر ميبرد. براي مردم ما بسيار مشکل است که روحيهي سوبژکتيويته را بفهمند مگر آن که از طريق تحليل آثار آن فکر متوجه آن فکر شوند. روح غربي طوري انديشهي خود را بيان ميکند که به راحتي نميتوان عنصر اصلي سخنان آنها را درک کرد مگر آنکه روح غرب را بشناسيم. اساساً فهم روح غربي از آنجايي که شباهتي با روح ما ندارد مشکل است و اين قاعده در همهجا صدق ميکند به قول آقاي «ايان باربور» براي فهم حالات مذهبي يک مسيحي بايد وارد روح مذهبي او شد و تا وارد آن مذهب نشويد نميفهميد حرکات و گفتار او به چه حالتي اشاره دارد. نگاه کردن از بيرون، نگاهکردنِ تماشاگرانه است. همينطور که اشک بر امام حسين عليه السلام را فقط در روح تشيع ميتوان شناخت. اگر کسي سال ها در رابطه با شيعه کتاب بخواند ولي شيعه نشود اشک بر حسين عليه السلام را نميفهمد، همينطور که بعضي از روشنفکران، در عين شيعهبودنِ ظاهري، چون تحت تأثير روح غربي هستند جايگاه اشک بر حسين عليه السلام را نميفهمند. براي فهم روح غربي حدّاقل بايد متوجه سوبژکتيويته و لوازم آن بود تا تفاوت معني خداباوري را در فرهنگ غربي - که بيشتر روانشناسانه است- با خداباوري و رجوع به حقيقتِ وجود در فرهنگ اسلامي - که هستيشناسانه است- بشناسيم. باورها در فرهنگ غربي رجوع به ذهن دارد، حتي خدايي که آنْسْلِمْ در برهان وجودي خود مطرح ميکند يک مفهوم ذهني است.10 دکارت در اثبات خدا ميگويد: بايد يک خدايي باشد که مفهوم مطلق را در من ايجاد کند. جان هيک به دکارت اشکال ميکند شما نهايتاً ثابت کرديد يک مفهوم مطلق در ذهنتان هست. دکارت مدعي است انسان معناي مطلق را بايد از يک مطلق گرفته باشد که همان خدا است. ملاحظه کنيد دکارت در اين برهان به يک مفهوم باور دارد و نه يک حقيقتِ موجود در خارج. حرف ما اين است که اگر اين غرب را -که دغدغهي رجوع به حقيقت را ندارد- نفهميد در همان مسيري حرکت ميکنيد که غرب حرکت کرد و مسلم در آن مسير به مکتب حضرت امام و اسلام و قرآن نميرسيد، حال يا مکتب حضرت امام را از مسير اصلياش به سوي غرب منحرف ميکنيد و يا اگر انقلاب مسير توحيدي خود را ادامه داد از آن فاصله ميگيريد. بسياري از کساني که ابتدا خود را خط امامي ميدانستند ولي بعداً روبهروي انقلاب ايستادند در همين جاها گير داشتند که نتوانستند روح و جوهر غرب را درست بشناسند و تفاوت ذاتي آن را با رويکرد نظام اسلامي تشخيص دهند و بفهمند انسان غربي به هست و نيستِ آنچه با آن بهسر ميبرد کاري ندارد، ميخواهد در حال حاضر حال خوشي داشته باشد. مشهور است که ملکهي انگلستان همواره دلقکي داشت که بايد با حرکات و رفتارش او را شاد و بيخيال ميکرد و ملکه بعضاً گله ميکرده که قانع نشدم و دلقک را عوض ميکرد. ملاحظه کنيد معناي قانع شدن و نشدن در آن فرهنگ به معناي ايجاد حال خوش يا عدم ايجاد حال خوش است. در حاليکه در فرهنگ ديني قانع نشدن معناي ديگري ميدهد، قانع نشدن به اين معنا است که دلايل شما براي اثبات آن حقيقتي که ميخواهي به ما معرفي کني، کافي نيست. مثلاً بنده براي اثبات وجود خداوند برهان ميآورم و اگر نتوانم از طريق آن برهان، عقل و انديشهي شما را متوجه خدا بکنم تا شما بتوانيد به خدا رجوع کنيد ميگوئيد قانع نشدم. اين کجا و اينکه با حرکات و گفتار يک دلقک قانع نشويم کجا؟ معني دينداري در فرهنگ غرب نگاه غربي نسبت به زندگي در آن حدّ است که به آنچه بايد با آن بهسر برد، سرگرم باشد. ممکن است سؤال بفرماييد: در اين صورت معني به کليسارفتن آنها و نيايش با پروردگارشان چه ميشود؟ جواب ميدهند براي آن که در آن نيايش حال خوشي با خدايي که در خيال داريم داشته باشيم. دکتر سروش كه ميگويد حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم پيامبر نيست و بعضي رفقايش ميگويند: ما از همان اول يعني قبل از انقلاب متوجه شديم سروش همين است که حالا به صورت علني خود را نشان داده و از همان اول معتقد بوده قرآن کلماتي است كه ذهن خوش پيامبر ساخته است و حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم فکر ميکرده پيامبر است، ولي آقاي سروش با همين اسلام و دستورات آن سعي ميکند حال خوشي براي خود ايجاد کند و از ابتدا رجوع او به حقيقت نبوده است. آقاي دکتر سروش کتابي قبل از انقلاب نوشته بود تحت عنوان «چه کسي ميتواند مبارزه کند» در آنجا اصرار دارد که ايدئولوژي را نميتوان از جهانبيني بيرون آورد و بايدها از هستها خارج نميشود. صريحاً ميگويد اينکه قرآن ميفرمايد همهي عالم تسبيح خدا ميکنند نتيجه نميدهد ما هم بايد تسبيح خدا بکنيم. ملاحظه کنيد در نظر آقاي سروش هست و نيستِواقعيت هيچ ربطي به تکاليف ندارند و ما آزاد از آنچه در بيرون هست يا نيست ميتوانيم براي خودمان بايد و نبايدهايي را داشته باشيم و بيرون از ذهنِ خود را آنطور که ميخواهيم تعريف نمائيم. آيا اين همان سوبژکتيويته نيست که معتقد است انسان خودش بايد خود را شارژ کند، چون ماورائي غير از خودش در عالم مدّ نظر او نيست؟ دکتر فرديد در اول انقلاب در همين رابطه ميگويد: ... من پيام کوچکي به امام خميني دارم، اين انقلاب را عبدالکريم سروش خراب ميکند...11 ربط بين سخنان سروش و سوبژکتيويته و تقابل با حقيقت، در ابتداي انقلاب کار مشکلي بود، ممکن بود انسان در فضاي سوبژکتيويته از انقلاب اسلامي طرفداري کند ولي با همان هدفي که به کليسا رجوع ميکند، اين نوع رجوع، رجوع پايداري نيست چون مقصد و مقصود رجوعکنندگان، رجوع به مجاز است و نه به حقيقت. به قول هايدگر: «هرجا سوبژکتيويته و ابژکتيويته باشد سخن از خدا نيست»12 چون در چنين فضايي هيچ اصالتي به حقيقت داده نميشود تا انسان براي رسيدن به حقيقت تلاش کند. به همين جهت پوپر معتقد است دورهي انقلابها گذشته است، چون هرکس بايد به خودش فکر کند که مبناي همهي هستها و نيستها و اساس همهي بايدها و نبايدها است. اين درست مقابل انديشه و آثار قلمي حضرت امام است که تماماً نظر به حقيقت دارد و ايشان بر مبناي همان انديشه انقلاب کردند، زيرا رجوعشان به خدا و اسماء الهي بود، ولي تمامِ غرب برگشت دارد به سوبژکتيويتهاي که بنيانگذارانش دکارت و هيوم و کانتاند. ملاحظه ميکنيد که کانت بر اخلاق تکيه ميکند ولي اخلاقي که يک نوع تخليهي رواني است، در همين راستا آقاي دکتر سروش نماز ميخواند و قرآن قرائت ميکند تا از فشارهاي روحي خود بکاهد. همينطور که با اشعار مولوي خوش است تا به يک حال خوش دروني برسد و با اين ديد است که امثال آقاي سروش و غربزدگانِ ما به عرفا رجوع دارند، بدون آنکه مبناي آنها رجوع از کثرت به حقيقت باشد. عرفا در مقام خود قلبشان را محل تجليات انوار عالم غيب قرار دادهاند و اگر درست با آثار آنها برخورد کنيم متوجه گزارش آنها از عالم غيب ميشويم ولي اگر شما منقطع از نظر به تجليات عالم غيب، به حال خوش آنها نگاه کنيد، نگاه شما نگاه سوبژکتيويته است. اين بيانصافي است که تصور کنيم عرفا در فضاي سوبژکتيويته قرار داشتهاند و آنها را متهم به نيهيليسم نمائيم. اين نگاه سوبژکتيويتهي غربي است که با آن ديد به آثار آنها نگاه ميکند و از کلمات آنها يک نوع اباحهگري را که فرهنگ غربي به دنبال آن است، در ميآورد، مثل آنکه ما از جملهي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» که ميفرمايند: «من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم» اينطور برداشت کنيم که حضرت امام اهل مسجد و درس و بحث علمي نبودند، در حاليکه بايد اصطلاحات آنها را شناخت تا معني سخنانشان را بفهميم. شما راز شخصيت آقاي سروش را بفهميد تا راز بسياري از افرادي که در ذيل غربزدگي - با ظاهر ديني زندگي ميکنند- بفهميد. انسان غربي و غربزده اگر عباداتي هم انجام ميدهد بيرون از روح سوبژکتيويته نيست، ميخواهد از اين طريق خودش، خودش را شارژ کند و تمام عالم را در اين خود جستجو ميکند، اين نوع عبادت هرگز مثل عبادات شما نيست. شما قربةً إلي الله عبادت ميکنيد و اينها قربةً إلي نفس. شما قربةً إلي الله به خدا رجوع داريد و براي چنين رجوعي بايد نفس خود را زير پا بگذاريد و به حقيقت يگانهي عالم نظر کنيد. معلوم است که اين کار، کار سختي است و طول ميکشد تا انسان به آن برسد و بهرهي لازم را از اُنسِ با خداوند ببرد. براي همين هم ملاحظه ميکنيد رجوع به نفس امّاره طرفداران بيشتري دارد و غربزدگان بيشتر به جهت تخليهي رواني که از طريق مذهب ميتوانند بهدست آورند، به مذهب رجوع ميکنند. حتماً افرادي را ديدهايد که خيلي هم مقيد به احکام الهي نيستند، اما بعضي مواقع با يک حالِ خوش نماز ميخوانند و يا با خدا مناجات ميکنند به طوري که ممکن است بعضي از مؤمنين حسرت حال آنها را بخورند، غافل از اينکه حال اين افراد، حال رجوع به نفس امّاره است و ميخواهند از اين طريق خود را شارژ کنند و خيلي زود هم به نتيجه ميرسند، اما نتيجهاي که هيچ برکتي در آن نيست، در حاليکه شما ميخواهيد به خدا رجوع کنيد که اَجَلّ از آن است که به راحتي براي هرکس رخ بنماياند. سنت الهي به زبان تکوين به ما ميفرمايد برو خود را آماده کن، در را به زودي باز نميکنند، ولي آن کسي که ميخواهد به خودش رجوع کند دري در ميان نيست که در مقابل او ببندند، به مقامي بالاتر نظر ندارد که نياز به خودسازي و ايجاد شايستگي داشته باشد. لژهاي فراماسونري افرادِ خود را در دستگاهي ميبرند که به ظاهر معنوي است ولي خود شارژي است، تحت عنوان خويشتن خويش، انسان را به خود مشغول ميکنند بدون آنکه به خدايي نظر شود که انسان را ميپروراند. در سوبژکتيويته عابد و معبود حقيقي در ميان نيست، انسانگرايي در ميان است، اگر خدايي هم بسازند، به صورت انسان ميسازند13 و به اين معنا بشرِ امروز ايدآليست است و به ايدهي خودش اصالت ميدهد. اگر شما با نيت رجوع الي الله و قربةً إلي الله نماز بخوانيد و مدتها طول بکشد تا به حضور قلب برسيد، در مسير صحيحي قدم زدهايد، چون نيت اوليهي شما رجوع به الله بوده است. ولي آن کسي که به جايي جز حال خوشِ خود نظر ندارد صدسال هم نماز بخواند به هيچ چيز نميرسد، اين آدم همان غرب است، هر چند نماز بخواند و حج برود. اگر بتوانيم متوجه شويم در فرهنگ غربي، قرارگرفتن در فضاي سوبژکتيويته، يك نوع زندگي است که در عين حضور در حال خوشِ نفس امّاره، به بيثمري کامل منتهي ميشود، متوجه خواهيم شد آن راهي که ما بايد طي کنيم تا در اين ظلمات نيفتيم، کدام راه است و علت تأکيد ما بر روي معرفت نفس و پيرو آن رجوع به فرهنگ اهل البيت عليه السلام و حضور مهدي (عج)روشن ميگردد. شما با ورود به فرهنگ انتظار، ناخودآگاه از تمام اين ظلمات آزاد ميشويد. لازم نيست در آن حدّي که يک فيلسوف غربشناس ابعاد سوبژکتيويته را ميشناسد از آن آگاهي يابيد، کافي است با فرهنگ انتظار، با همان روشي که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» با غرب برخورد کردند، با غرب برخورد کنيد. مثل کاري که شهداي ما کردند. آنها حضرت مهدي (عج) را در افق تاريخ ديدند و با تمام وجود احساس کردند ظهور حضرت شدنيترين شدنيها است و نبايد به جاي ديگري چشم دوخت. مگر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم نفرمودند اگر يک روز به عمر زمين مانده باشد آنقدر آن روز طولاني ميشود تا فرزندم مهدي بيايد.14 خدا ميداند فهم اين سخن چقدر شعور ميخواهد. شهداء اين شعور را داشتند و فهميدند که شدنيترين شدنيها در عالم و جدّيترين باورها، ظهور مهدي (عج) است. همان مهدي (عج) که واسطهي فيض الهي بين ارض و سماء است، يعني او وجوديترين وجود در عالم مخلوقات است. چگونگي کشف علت و معلول کانت با اينکه فيلسوف توانايي است ولي به اقرار خودش تحت تأثير هيوم است و عملاً گرفتار شکاکيتي است که انديشهي هيوم به جهت نفي «عليت» در پي دارد و در همين رابطه کانت هم پذيرفته است زندگي يک حال دروني است و همهي توصيههاي اخلاقي او با اين رويکرد ارائه شده است. ميگويد من در ابتدا به وجود علت و معلول در عالم معتقد بودم، هيوم مرا بيدار کرد و از جزميت بر روي «عليت» آزاد شدم. هيوم به عنوان يک فيلسوفِ حسّي معتقد است چيزي تحت عنوان «علت و معلول» در عالم نيست، آنچه ما تحت عنوان علت و معلول حسّ ميکنيم، «تقارن» بين دو پديده است. ميگويد: دو کودک در حال پوستکندن موزهايشان در ترن بودند، يکي از آنها همينکه موز خود را به طرف دهانش برد، همهجا برايش تاريک شد، فرياد زد و به برادرش گفت: نخور که کور ميشوي. چون همان لحظه ترن داخل تونل شده بود و چون بين خوردن موز و تاريکي اطراف، تقارن بود آن کودک تصور کرد بين خوردن موز و نديدن اطراف رابطهي علت و معلول هست. هيوم از اين مثال نتيجه ميگيرد. آنچه را ما «علت» و «معلول» ميدانيم از همين نوع است و علت و معلول را از تقارن بين پديدهها در ذهن خود ميسازيم در حاليکه هيچ عليتي در عالم نيست. معلوم است که اگر به گمان هيوم عليتي در عالم نيست پس ديگر خدا به عنوان علت و مخلوقات به عنوان معلول معنا ندارد. کانت در موافقت با هيوم ميگويد من را هيوم از اعتقاد به جزميتِ عليت در آورد. حضرت علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» در جواب به هيوم ميفرمايند: مگر ما عليت را بر اساس تجربه به دست آوردهايم که شما ميفرمائيد در تجربه نميتوانيم «عليت» را ثابت کنيم؟ درست است که حسّ و تجربه از علت و معلول جز تقارنِ دو پديده چيزي نمييابد ولي انسان ابتدا علت و معلول را به علم حضوري در خود مييابد و سپس به روشي عقلي آن را به پديدههاي بيرون تعميم ميدهد، به اين صورت که انسان ابتدا از طريق رابطهي نفس با حالات نفساني خود، به علم حضوري، اين رابطه را کشف ميکند و بعد به پديدهها سرايت ميدهد. ممکن است در سرايتدادنها و کشف مصداق علت و معلول اشتباه بکند ولي چون حقيقت آن را از طريق علم حضوري بهدست آورده، راه رفع اشتباه معلوم است. مثل اينکه شما رابطهاي بين خودتان و ارادهتان را احساس ميکنيد، مثلاً اراده ميکنيد به خانه برويد، رابطهاي که بين خودتان و ارادهتان حسّ ميکنيد به اين صورت است که خود را عامل و علت ارادهتان ميدانيد و ارادهي خود را معلول خودتان احساس ميکنيد و هرگز هم نميتوانيد منکر اين بشويد که شما اراده کرديد، چون يک رابطهي حضوري بين شما و ارادهاي که کردهايد در ميان است. حضرت علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند رابطهاي که بين نفس انسان و حالات نفس او هست، رابطهاي است که انسان به صورت حضوري کشف ميکند و به اين صورت علت و معلول را مييابد. در اين حالت اولاً: انسان کشف ميکند علت و معلولي هست. ثانياً: در اين کشفِ دروني و وجداني هيچ شکي راه ندارد، چون موطن، موطن شک نيست. وقتي از طريق درون و به صورت حضوري متوجه وجود علت و معلول شديم ميتوانيم آن رابطه را به ساير پديدهها سرايت و تعميم دهيم به اين معنا که در نزد خود ميگوييم ممکن است رابطهي بين برخورد اين انگشتر با اين ليوان، مثل رابطهاي باشد که بين ارادهي من و نفس من هست. از طريق تجربههاي مکرر امکان وجود چنين رابطهاي را براي خود بيشتر ميکنيم، به صورت «تکرارهاي همزمان» و «غيبتهاي همزمان» و «تغييرات همزمان»، اين احتمال بيشتر ميشود. به اين صورت که اگر چند بار برخورد انگشتر و ليوان را تکرار کرديم و آن صدا را شنيديم و اگر محکمتر زديم صداي بلندتري شنيديم و اگر انگشتر را به ليوان نزديم، آن صدا را نشنيديم، احتمال بيشتري ميدهيم که رابطهي برخورد انگشتر با ليوان مثل رابطهي نفس ما و ارادهي ما باشد. به گفتهي ابن سينا ما در حوزهي تجربه، با ظُنُون متراکمه روبهرو هستيم، يعني گمانهاي ما پس از تجربههاي ممتد زيادتر ميشود. چون در عالم خارج و در موطن تجربه بيش از ظنون متراکم نميتوانيم درک کنيم. ولي عاقلانه آن است که وقتي متوجه حضورهاي همزمان و غيبتهاي همزمان و تغييرات همزمان نسبت به دو پديده ميشويم، بپذيريم که رابطهي آن دو، همان رابطهاي است که بين علت و معلول حاکم است. همان رابطهاي که از طريق احساس دروني به آن دست يافتيم. اين را عرض کردم که ملاحظه بفرمائيد اشکال سخن هيوم کجا است و چگونه از يک رابطهي واقعي - مثل رابطهي بين علت و معلول- که بين پديدهها حاکم است غفلت ورزيده است15 و آقاي کانت فکر کرده حالا که با تجربه نميتوان متوجه عليت شد، پس عليت ساختهي ذهن است در حاليکه عليت، کشف نفس ناطقه است از حالات دروني خود و اين غير از آن است که ساختهي ذهن باشد. وقتي هيوم گرفتار شکاکيت شد حتي نتوانست خود را که يقينيترين وجود است براي خودش احساس کند ميگويد: «بهتر است مسئلهي راجع به جوهر نفس را يک سو نهاد زيرا هيچ معنايي نميتوانيم از آن دريابيم» هر چند خودش ميگويد: «آگاهم که شرح من بسيار نارسا است» ولي نميتواند ماوراء شکاکيت قدمي بردارد.16 کانت و شکاکيت جديد غرب بنده اگر بتوانم در حد خودم جايگاه سوبژکتيويته را در انديشهي فلاسفهي غرب روشن کنم و مبناي تفکر غربي را بنمايانم إنشاءالله وظيفهي خود را نسبت به دوستان انجام دادهام که انديشهي حضرت امام را در چه افقي بايد دنبال کنند. به گفتهي ايان باربور: «ايمانوئل كانت در اين نكته با هيوم موافق است كه هيچ معرفتي جدا از تجربه وجود ندارد، و ذهن صرفاً گيرندهاي بدون دخل و تصرف در محسوسات يا دادههاي حسي نيست، بلكه آنها را در پيش خود فعالانه تفسير ميكند و تنظيم مينمايد و به هم ربط ميدهد، پس معرفت، محصول مشترك حسّيات و قالب ذهن انسان است، عليت در جاي خود، مقولهاي از مقولات فاهمه است كه به كار تعبير محسوسات ميآيد، نه اينكه از آنها يعني از محسوسات، عليت برآيد و عليت در خارج واقع باشد، بلكه عليت از پيشفرضهاي انديشهي آدمي است تا دادههاي جدا جدا را وحدت بخشد».17 كانت ميگويد: جهان چنانكه في حد ذاته و در نفسالامر هست، همواره براي ما قابل دسترسي نيست و ما در قلمرو پديدارها فقط ميتوانيم بدانيم در ذهن ما چه ميگذرد ولي نميتوانيم بدانيم در واقعيت چه هست. از نظر كانت سرآغاز دين در حوزهي احساسِ الزامِ اخلاقيِ انسان قرار دارد و نه مسائل نظري و استدلالي، چرا كه انسان همانطور كه با امور واقع سر و كار دارد و آنها را درمييابد، با ارزش نيز سر و كار دارد. يعني نه فقط «از آنچه هست» ميپرسد، بلكه آنچه «بايد باشد» هم برايش مطرح است و فراتر از اين دو، «چه بايد كرد» نيز مورد نظر انسان است. اخلاق از نظر كانت عبارت است از وظيفهي پيروي از قانون عام، يعني آن عملي كه ما ميدانيم بايد به آن گردن بگذاريم، اعم از اينكه ديگران هم گردن بگذارند يا نه. مثل اين قاعدهي اخلاقي كه ميگويد: كردارهايي را پيشه كن كه بخواهي ديگران همان را پيشه كنند. اين يك امر جازم است و مستقل از تمايلات اشخاص است، يعني «تكليفِ عام» است... يقيني كه ما به وجود خداوند داريم از نظر كانت يقين عملي است تا نظري، يعني خدا را قبول داريم هرچند نتوانيم با عقل نظري و متافيزيك آن را اثبات كنيم...كانت در واقع اصالت را در زندگي به علم نيوتني داد و وَحي به عنوان پياميكه از طرف خدا براي انسان نازل شده است را آنچنان كمبها نمود كه به مرور به عنوان برنامهي زندگيِ روي زمين به فراموشي كشانده شد و قرن نوزدهم بدين شكل تحت تأثير كانت و هيوم قرار گرفت.18 به گفتهي شهيد مطهري: «کانت در عيني که هرگز نميخواهد شکاک خوانده شود ولي مسلک وي يک شکل جديد از شکاکيت است.»19 وقتي عليت نفي شد و به عنوان يک مفهوم ذهني قلمداد گشت ديگر نميتوانيم وجود چيزي را در خارج از ذهنِ خود اثبات کنيم، چون اگر علت در ميان نباشد ديگر دليلي نداريم که منشأ صورتهايي را که در ذهن ما است از بيرون از ذهن بدانيم و آن صورتها معلول موجودات بيروني باشند. پس نميتوانيم به واقعياتي در بيرونِ ذهنِ خود مطمئن باشيم. وقتي علم من به شما به جهت صورتي است که در ذهن من است که پذيرفته باشم معلومات من معلول آن موجودات بيروني است. کانت ميگويد که ما يک «نومن» داريم و يک «فنومن». فنومن؛ آثاري از اشياء است، ولي آنطور که براي ما پديدار ميشوند و نومن؛ اشياء هستند آنطور که هستند ولي ما همواره با فنومنها سر و کار داريم. نميگويد چيزي بيرون نيست، ميگويد آنچه بيرون هست براي ما معلوم نيست، چون ذهن ما احکام خود را بر نومنها حمل ميکند و ما با فنومنهايي روبهروئيم که حاصل نومنها است به اضافهي احکامي که ذهن ما بر آن اضافه کرده. آقاي مطهري در همين جا به او اشکال ميگيرند و ميفرمايند اين شکل جديدي از شکاکيت است. چون عقل به عنوان ابزاري جهت کشف واقعيات کلي از ميدان خارج ميشود و تحت عنوان عقل عملي يا اخلاق، يک حال يا به تعبير او وجدان به ميان ميآيد ولي وجداني که هرچه دوست دارد را ميپذيرد. ميگويد: «حسّ اخلاقي مقولهي مستقلي است و به عقل و فکر ربط ندارد» عملاً با اين حرف، چيزي خوب ميباشد که انسان ميپندارد خوب است. وقتي ميگويد حسّ اخلاقي به عقل ربط ندارد به اين معنا است که کاري به «هست» يا «نيست» بودن آن نداريم. چون ما از طريق عقل است که ميتوانيم ثابت کنيم چه چيزي هست و چه چيزي نيست. ممکن است در ابتدا متوجه اشکال اين جمله نشويد که ميگويد حسّ اخلاقي مقولهي مستقلي است و به عقل و فکر ربط ندارد. در حاليکه اگر عقل را در تشخيص موضوعات از صحنه بيرون کرديم ديگر بين يک عقيده و اخلاق خرافي و حقيقي فرقي نميماند. زيرا وقتي ميگوئيم اين اخلاق و عقيده خرافي است که عقل انسان آن را تصديق نکند، ميگوئيم به اين دليل اعتقاد به خدا حق است و خرافي نيست که عقل ميتواند آن را ثابت کند. حال اگر عقل به حاشيه رفت هيچ اخلاق و عقيدهاي خرافي نيست، چون از نظر آقاي کانت «تشخيص دروني و حال شخصي افراد منبع حقيقت است و هستي و نيستي همه چيز از ذهن انسان نشأت ميگيرد». آيا ريشهي آشفتگي فکري که شما در مکاتب غربي و روشنفکران غربزدهي ما مييابيد را بايد در جاي ديگري غير از انديشه کانت پيدا کرد؟ و آيا راه ديگري غير از آنچه در شخصيت علمي و عملي حضرت امام هست براي برونرفت از اين آشفتگي سراغ داريد؟20 همهي ما معتقديم اخلاق چيز خوبي است و بايد رعايت شود ولي خوب است متوجه باشيم چيزي بايد باشد که مطابق آن به حقانيت اعمال اخلاقي خود اعتماد کنيم. دستورات اخلاقي بايد رجوع به يک حقيقت داشته باشند تا موجب تعالي انسان به سوي آن حقيقت شوند در حاليکه اخلاق در غرب به خودِ انسان برميگردد و همهي اينها برميگردد به دکارت که معتقد بود معنا دهي و صورتدهي کار ذهن است و اشياء به صورتي هستند که از طريق انسان معنا ميشوند و هايدگر با آگاهي از اين موضوع ميگويد: چهارصدسالهي گذشته قلمرو تفکر دکارت است. زيرا آن ارزشهايي که با تفکر دکارت به صحنه ميآيد از وَحي و عالم بالا ريشه نگرفته بلکه از نفس امّاره ريشه گرفته و عملاً در دنيايي که دکارت ساخته تقابل با انقلاب اسلامي حتمي خواهد بود چون تکليف انسان را خدا تعيين نميکند. وقتي «وجداني» که ژان ژاک روسو ميگويد، بيايد، دستورات اسلام ميرود. به گفتهي دکتر فرديد: «هم گروه فرقان، مطهري را ترور ميکند و هم سروش، اسلام را ترور ميکند».21 کانت و اخلاقي براي مدرنيته آقاي دکتر رضا داوري در رابطه با اخلاقي که کانت پيشنهاد ميکند ميگويد: «وقتي بشر خواست براي تصرف در طبيعت از هر قيدي که خدا تعيين کرده آزاد باشد و خودِ بشر محور تصميمگيريها گردد، بايد اخلاقي هم به وجود آيد که از هر قيدي که خدا تعيين ميکند آزاد باشد. و خودِ بشر گواهي دهد چه چيزي خوب است و چه چيزي بد است و جايگاه اخلاق کانتي از اين قرار است»22 چون کانت ميگويد: «تو اين کار اخلاقي را بکن براي اين که في حدّ ذاته کمال است» ولي اگر به جهت آنکه خدا گفته است آن کار را انجام دهي ديگر آن کار اخلاقي نيست. جالب است که او ميگويد بايد کار اخلاقي را براساس تکليفي انجام داد که وجدان تعيين ميکند و نه براساس ميل، ولي معلوم نيست مبناي تکليفي که وجدان تعيين ميکند کجا است.23 چون کانت از وجداني سخن ميگويد که هيچ ارادهاي براي رجوع به خداوند در آن نيست. آيتالله مصباح«حفظهالله« در کتابشان تحت عنوان «فلسفهي اخلاق» روشن ميکنند که نميتوان به چيزي به نام وجدان، بدون نظر به عقل، نظر کرد. عملاً امثال کانت وجدان را طرح کردهاند تا عقل را حذف کنند. کانت عقل نظري را انکار ميکند و ميگويد: «من عقل را محدود کردم تا جايي براي ايمان بگذارم». بايد از او پرسيد ايماني که به عقل رجوع ندارد به کجا رجوع دارد؟ آقاي دکتر داوري در ادامه ميگويد: «کانت هرگونه غرض و غايت بيروني را از اخلاق طرد کرد تا آن را به انسان اختصاص دهد - نه به خدا- و از اين طريق غايتْ بودن انسان را ثابت کند». دين به ما توصيه ميکند: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّه»24 ولي کانت ميگويد: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ النَفْس». دقت کنيد چگونه کانت هرگونه غرض و غايتِ بيروني را از اخلاق طرد کرد تا آن را به انسان اختصاص دهد و غايتبودن انسان را ثابت کند. کانت ميگويد نهايت بايد به اخلاق برگرديم، اما کدام اخلاق، اخلاقي که ما در نزد خود تشخيص ميدهيم. در واقع در اين حالت نفس امّاره است که بايدها و نبايدها را تعيين ميکند، اين همان قراردادن انسان است به جاي خدا و عدم توجه به امر و نهي الهي است. انقلاب اسلامي برگشت به حکم الهي است تا خداپرستي به بشريت برگردد. با مشاهدهي کانت و امثال کانت ميتوانيم نقش شخصيت حضرت امام را بفهميم که چه گشايشي در تاريخ ما پديد آورد تا انسانها با رجوع به حقيقت در ذيل شخصيت حضرت امام، از جدايي و کينهتوزي دوران نجات يابند. تا حق معلوم نشود، حق الله معلوم نميگردد تا از طريق حق الله، حق الناس رعايت شود و مگر اخلاق جز رعايت حق است در همهي ابعاد؟ بيخود نيست که دکتر فرديد ميگويد: «اخلاق کانت بيش از آن که معروف باشد، منکَر است، حُسن نيت کانت عين سوء نيت است، فلسفهي کانت سرتاسر ناپسند است».25 کانت از يک طرف پدر غرب جديد است و سعي ميکند تمدن غربي را با توصيههاي اخلاقي خود سر و سامان دهد و از طرف ديگر ميگويد: «من آشکارا اذعان ميکنم که اين هشدار ديويد هيوم بود که نخستين بار سالها پيش مرا از خواب جزمي مذهبان بيدار کرد»26 ولي اگر عنايت فرموديد، اخلاقي که او توصيه ميکند، رجوع به هيچ چيز جز همان حال اخلاقي ندارد و اين همان نوميناليسم است با ظاهري آراسته. بايد دقت شود که در انديشهي کانت فقط انسان محور است و در اين حال هيچ انساني نميتواند از اميال خود چشمپوشي کند. به همين جهت بعضي ميگويند اروپاي استعمارگر که هيچ چيز جلوي استعمارش را نميگيرد، حاصل اخلاق کانت است. اخلاق کانتي و استعمار غربي در آن ابتدا که کانت آن سخنان اخلاقي را ميگفت بسيار مشکل بود کسي بپذيرد آن اخلاق با اين دستورات ظريف، منجر به ظهور انساني ميشود که نه تنها دنيا را به آتش کشيد، بلکه همان اخلاق در خودِ اروپا بيش از چهل ميليون انسان را در جنگ جهاني اول و دوم به قتل رساند. چون در اخلاقي که کانت توصيه ميکند انسان مسئول هيچچيز جز درون خود نيست، هر چيزي را که خودش تشخيص داد عمل ميکند. حال اگر انسانِ غربي تشخيص داد به زعم او سرخپوستهاي بيتمدن را بايد کشت و يا چون بيتمدن هستند بايد اسير کرد تا متمدن شوند، بايد به تشخيص خود عمل کند. فقهاي ما بر مبناي وَحي الهي ميفرمايند: شرعاً عدالت يک اصل است، ولي تمدن غربي ميگويد هرچه را ما تشخيص داديم اصل است. بعضي از روشنفکران ما تحت تأثير فرهنگ غرب بحث ميکنند که ما فعلاً توسعه را ادامه ميدهيم و بعد به عدالت فکر ميکنيم. مقام معظم رهبري فرمودند اين شرعي نيست، «شرعاً عدالت اصل است». ممکن است از نظر ظاهر حرف آنهايي که ميگويند فعلاً به توسعه بپردازيم و بعداً به عدالت فکر کنيم درست باشد، ولي وقتي رجوعِ ما به خدا و شريعت الهي بود موضوع فرق ميکند و در آن حال از اول تا آخر ذاتِ عدالت مقصد است. انديشهها را با همديگر مقايسه کنيد تا معلوم شود چگونه کساني حتي در کشور ما کانتي فکر ميکنند. اگر کسي مبناي حقانيت را فهم خودش دانست، ملاک خوب و بد کارها فهم خودش ميشود. صدام حسين از دست مردم عراق عصباني بود چون ميگفت من به نظر و فهم خودم اين ملت را نجات دادهام حالا به من بيحرمتي ميکنند. اگر بناست خودِ آدم ملاک باشد همهي ديکتاتورها حرف حق ميزنند چون شايد از نظر خودشان براي مردم دلسوزي کرده باشند و به حق عمل نمودهاند، ولي بنا نبود ملاکِ حق و باطل تشخيص آنها باشد. آيا در اخلاق کانتي همهي کار استعمارگران براي خودشان قابل توجيه نيست؟ مباني فکري زندگي در مجاز وقتي روشن شود در فلسفهي کانت اينهمه توصيهي اخلاقي بر روي هيچچيز بنا شده ميفهميم غرب يعني چه و چرا ميگوئيم مدرنيته يعني «زندگي در مجاز». چقدر خوب است روي اين نکته بمانيم که چگونه همهي فرهنگ مدرنيته عبارت است از زندگي در مجاز. جايگاه سينما و تئاتر و كامپيوتر - که نظر به دنياي مجازي دارد - را بايد در انديشهي کانت پيدا کرد. کانت ميگويد: من عقل را محدود کردم تا جايي براي ايمان باز کنم. و ايمان را همان اخلاق ميداند، آن هم اخلاقي که مبنايش درون انسان است و آقاي دکتر سروش ميگويد: گوهر دين همين اخلاق است. حال ملاحظه کنيد انديشه امثال آقاي سروش به کجا اشاره دارد و در همين رابطه دکتر فرديد معتقد است درک اسلامِ دکتر عبدالکريم سروش با حجاب غرب بوده است.27 در مکتب وَحي، انسان حقي را بر اساس آموزههاي وَحي ميشناسد و سعي ميکند زندگي خود را در راستاي آن چه معتقد است شکل دهد و بيرون از آن را خيالات ميداند و نه زندگي و اين غير از آن فرهنگي است که زندگي را در مجاز دنبال ميکند، در آن فرهنگ، پديدههايي مثل عکس و فيلم ظهور ميکنند. شما با نگاه به عکسِ يک انسان با هيچ بعدي از حقيقت او روبهرو نميشويد، با خيالات خودتان نسبت به آن عکس، ارتباط داريد، بدون آنکه ارتباط شما با آن عکس، ارتباط دو روح باشد. در اسلام داريم که پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: «مَنْ صَوَّرَ صُورَةً كُلِّفَ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَنْ يَنْفُخَ فِيهَا وَ لَيْسَ بِنَافِخٍ»28 اگر کسي صورتي را تصوير کند يا بسازد، فرداي قيامت مکلّفش ميکنند که در آنچه ساخته است روح بدمد و نميتواند چنين کند. از اين طريق او را عذاب ميکنند. اين قصهي امروز دنياي غرب است. اين روايت خبر از آن ميدهد که انسان بايد با واقعيتها ارتباط برقرار کند، با صورتها که نميشود زندگي کرد. بنده نميگويم از فردا ميتوانيم هنر تجسمي را حذف کنيم، عرض بنده آن است: چرا خود را با صورتها و ذهنياتِ خود مشغول کردهايم و از حقيقت فاصله گرفتهايم. يک وقت آدم با سيرهي اهلالبيت عليه السلام زندگي ميکند و امام حسين عليه السلام را واقعيترين واقعيات عالم مييابد و يزيد را به هيچ ميگيرد، اين عاليترين شعوري است که انسان به حقيقت پيدا کرده است. ولي يک وقت به جهت غفلت از حقيقت، ميپنداريم آمريکا خيلي قدرتمند و خطرناک است، اين به جهت آن است که گرفتار وَهم هستيم. سيرهي امام حسين عليه السلام راه عبور از وَهم و نظر به حقيقت است، در اين سيره بود که حضرت نشان دادند يزيد هيچچيز نيست. رجوع به ائمه عليه السلام رجوع به سيرهي ثابت هميشگي عالم هستي است. چون آنها به حقيقت نظر دارند ولي «زندگي در مجاز» يک زندگي پوچ و بيثمر است. بايد تماماً حواسمان را جمع کنيم که از رجوع به حقيقت يک لحظه غافل نباشيم. اگر از هنر هفتم استفاده ميکنيم بايد نظرمان به حقيقت باشد و نه به وَهميات، کاري که شهيد آويني«رحمةاللهعليه» کرد اين بود که از طريق دوربين نظرها را متوجه واقعيتهاي متعالي کرد. خوب است عزيزان باب اين موضوع را در انديشهي خود باز كنند كه موضوع زندگي در مجاز، در فرهنگ مدرنيته تا كجا رفته است و چه تبعاتي داشته است. اگر كانت را فهميديم و بعد متوجه شديم تمام غرب تحت تأثير كانت است و كانت ميگويد هيوم مرا نجات داده، ميفهميم چه شده که يک ملتي مثل مردم غرب، نسبت به حقيقت، هيچ حساسيتي ندارند. و در آن صورت از اينکه بنده بر روي کانت و انديشهي او وقت شما را گرفتم گلهمند نخواهيد شد. وقتي زندگي در مجاز پذيرفته شد ديگر انسانها از جدّيترين سخنان فرار ميکنند و براي سخن انسانهايي همچون حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» هيچ جايي باز نميکنند، زيرا براي آنها رجوع به حقيقت مهم نيست. آيا ظلمات از اين بالاتر ميشود كه يك تمدن به مجاز رجوع دارد؟ بعداً عرض خواهد شد؛ اگر يک تمدن به مجاز رجوع داشته باشد شيشهي عمرش با رجوعِ ما به حقيقت تماماً ميشکند و از اين جهت بايد بر روي «وجود» تأکيد کنيم زيرا مسيرِ نظر به واسطهي فيض، با نظر به «وجود» گشوده ميشود و از طريق نظر به وجود با معرفت نفس، نظر به مهدي (عج) پيش ميآيد و منجر به معرفت ربّ ميشود. خدا به لطف خودش توفيقمان دهد که در فهم بيشتر جايگاه امامت براي رجوع به حقيقت، موفق شويم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه پانزدهم امام خميني و شيشهي عمر فرهنگ غرب بسماللهالرحمنالرحيم باور شخصي!؟ همينطور که مستحضريد «سوبژکتيويته» روحي است در فرهنگ غربي که رجوع به باور شخصي افراد دارد، بدون اينکه آن باور به حقيقتي در خارج از ذهن نظر کند و عرض شد تمام غرب سوبژکتيويته است و تأکيد کرديم تا غرب را از اين جهت نشناسيم نميتوانيم معناي عبور از غرب را بفهميم. تصورم اين است که در دو جلسهي گذشته تا حدّي دوستان به عمق مسئلهي سوبژکتيويته و نوميناليسم و حتي نيهيليسم پي بردند. و معني اينکه ميگويند: دکارت و هيوم و کانت پدران مدرنيتهاند روشن شد. معلوم است وقتي غرب اصالت را به خودِ انسان و باور فردي انسانها ميدهد، خود بشر بر اساس ذهن خود محور فهم همهچيز ميشود و در اين راستا شايد معناي بعضي از اصطلاحات مثل «باور شخصي» که در دنياي امروز بهکار ميرود روشن شود. ممکن است بارها شنيده ايد که ميگويند اين عقيدهاي که شما داريد يک «باور شخصي» است ولي ندانيد اين اصطلاح در فرهنگ غربي به چه چيز اشاره دارد. وقتي ملاحظه کنيد که در نگاه دکارت خودِ انسان است که به اشياء معنا ميدهد نه اين که انسان قدرت تشخيص معناي اشياء خارجي را دارا باشد، «باور شخصي» به آن معنا است که شما به ميل خود چنين باوري داريد بدون آنکه دغدغهاي جهت رجوع به خارج از ذهن خود داشته باشيد. وقتي روشن شد «سوبژکتيويته» روح تمدن غربي است و رجوع به هيچ حقيقتي ندارد و همهي بحرانهاي غرب به همين جهت است، روشن ميشود مسير عبور از غرب تنها و تنها عبور از سوبژکتيويته خواهد بود و تا غرب به اين معنا شناخته نشود محال است جايگاه تاريخي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» به عنوان رسولي که مأمور نجات و عبور ملتها از ظلمات دوران است، شناخته شود. ممکن است بفرماييد رجوع به اسلام و اهلالبيت عليه السلام کافي است، چرا بر روي شخصيت حضرت امام تأکيد ميکنيد. علت اين سؤال آن است که عنايت نداريد اسلام بايد به صورت امروزياش ظهور کند تا راهکار عبور از ظلمات را به صورت امروزي آن بنماياند و اين از طريق حضرت امام مقدّر شده است. آنهايي که غرب را درست نشناسند جايگاه تاريخي شخصيت اشراقي حضرت امام را نخواهند شناخت. وقتي فهميديم تمام غرب رجوع به مجاز است و به هيچ حقيقتي رجوع ندارد و در آن فرهنگ نميتوان بحث از اعتقادِ حق و يا اعتقاد باطل کرد، آيا ميتوان بر ديانت و مسيري تأکيد کرد که سعادت اُخروي در آن است و در چنين فضايي جز آن است که ابتدا بايد بر «حقيقت»، با ادبياتي که حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» طرح ميکنند سخن گفت و موضوعِ «وجود» را به ميان آورد؟ موقعي بشر ميتواند بر مبناي ميل و تشخيص خود به عالم و آدم معنا ببخشد که واقعيتي و سنتهايي در عالمِ تکوين نباشد. ولي اگر نظام هستي قوانين خود را دارد که آن قوانين براساس ميل بشر خلق نشده، بشري که براساس ميل خود عمل کند مسلماً در هيچ مرحلهاي به سعادت نميرسد. زيرا چنين بشري تلاشي ندارد تا معناي حقيقي عالم و آدم را بيابد، گمان ميکند به آن اندازهاي که خودش به عالم معنا دهد، عالم در اختيار اوست، راز ناکامي تمدن غرب از همينجا است. تأکيد بر «وجود» و لوازم آن نه تنها ما را از خودْ بنيادي بشر امروز نجات ميدهد، علت بحران غرب را نيز به اعتبار «تُعْرَفُ الأشياء بِأضدادِها» به خوبي روشن مينمايد. شيشهي عمر فرهنگ غرب حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» با فرهنگ سوبژکتيويته در افتاده است و خوب ميداند با چه چيزي درگير شده و چگونه شيشهي عمر اين غول ميشکند و خوب ميداند اگر بر حقيقت و «وجود» تأکيد شود همهي غرب دود ميشود. انديشهي حضرت روح الله يک دستگاه همه جانبه است و نه يک مسئلهي ساده. مثل روز روشن است که تنها راه سعادت امروز بشر انديشهي حضرت روح الله است. کافي است با دقت کامل آن را بررسي کنيم تا بدون کوچکترين شکي بر آن تأکيد نماييم و نتيجهاي را که در پي آن هستيم بهدست آوريم. ابوسفيان در جنگ حنين ميبيند از در و ديوار، دشمن ميبارد. قرآن نيز در وصف آن حالت ميفرمايد: «لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ في مَواطِنَ كَثيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرينَ»1 حقيقت اين است که خداوند شما را در مواقع زيادي ياري كرد و در روز حنين(نيز ياري نمود)؛ در آن هنگام كه فزوني جمعيّتتان شما را مغرور ساخت، ولي(اين فزوني جمعيّت) هيچ به دردتان نخورد و زمين با همهي وسعتش بر شما تنگ شده؛ سپس پشت(به دشمن) كرده، فرار نموديد. اکثر مسلمانان پيغمبر را تنها رها کردند ولي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم با آرامش و اطمينان کامل ايستادند و روي مرکب خود با صداي بلند فرمودند: «يا انصار الله و انصار رسوله، أنا عبدالله و رسوله» و حضرت محمد صلي الله عليه و آله والسلم به سوي ميدان نبرد حرکت کردند و به عموي خود عباس که صداي بلند و رسائي داشت دستور دادند مسلمانان را صدا بزنند.2 در آن شرايط که همه چيز حکايت از شکست ميکرد، پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم هيچ احساس شکست نکردند زيرا حضرت اصولي را ميشناسند که مطابق آن اصول محال است در مسير نبوتِ ايشان شکست به معني نابودي نهضت نهفته باشد. در رابطه با موفقيت مکتب حضرت امام در مقابله با غرب نيز موضوع از همين قرار است. اگر انسان رجوع به وجود و حقيقت را بفهمد و غرب را هم به معناي حقيقياش بشناسد و در ذيل روح اشراقي حضرت امام«رضواناللهعليه» بفهمد که تمدن غرب رجوع به مجاز دارد، هيچ شکي برايش نميماند که غرب با چنين مبنايي در مقابله با انديشهاي که رجوع به وجود دارد، شکست ميخورد و تماماً نفي مي شود. نهايتاً غفلتهاي ما از اين موضوع موجب ميشود با ظهور موانعِ مختلف، کار عقب بيفتد و جنگِ حُنيني پيش آيد که شرايط برايمان تنگ شود ولي وجود اين موانع هيچ فايدهاي براي غرب ندارد و تغييري در سرنوشت غرب ايجاد نميکند. اگر براي عزيزان روشن شود كه جايگاه مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در رابطه با فرهنگ مدرنيته در کجاي تاريخ است و ايشان از چه زاويهاي با غرب درگير هستند و ميخواهند به کجا برسند، سعي ميکنند با تمام وجود، خود را در ذيل آن مکتب قرار دهند و زندگي خود را در همهي ابعاد از روح سوبژکتيويته برهانند و با نظر به مکتب حضرت امام«رضواناللهعليه» زندگي خود را معنا ببخشند. بسياري از منتقدين غرب نميفهمند درگيري با غرب چگونه است و چرا بايد با غرب درگير شد بعضي از آنها در سطحي با موضوع برخورد ميکنند که عملاً در دل فرهنگ غرب و در بستري که فراماسونها شکل دادهاند با غرب درگير ميشوند. اگر نفي غرب به آن شکلي باشد که حضرت امام نفي ميکنند، حقيقتاً غرب نفي ميشود و ميتوان به نتيجه رسيد. تأکيد بنده آن است که اگر فهميديم حضرت امام با چه مبنايي انقلاب کردند و غرب را نفي نمودند، به حقيقت بزرگ و با برکتي در اين دوران دست يافتهايم. فكر ميكنم فهم مکتب امام در اين رابطه مثل همان فهمي است که رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم، اميرالمومنين عليه السلام را درآغوش گرفتند و در ساعتهاي احتضار هزار باب از علم را بر قلب حضرت اميرالمومنين عليه السلام گشودند. فهم شخصيت اشراقي حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» يک مجموعه از اطلاعات نيست، روبهروشدن با افقي است که قدرت تحليلِ درست زمانه را به ما ميدهد، افقي صحيح که تمام عالم براي انسان معناي خاص خود را پيدا ميکند. سعي ما در اين مباحث آن است که از يک طرف روح تمدن غربي روشن شود و از طرف ديگر شخصيت حضرت امام مدّ نظر قرار گيرد و با دقتي کامل به ايشان نگاه شود، در اين حالت همهچيز معنايش مشخص ميگردد و گرفتار خطاهاي غرب و غربزدهها در اين دوران نميشويد. حتي تأکيد بر روي مکتب صدرايي در دل اين افق براي ما مهم است زيرا رويکرد به اصالت وجود منجر به عبور از تمدني ميشود که تمام رجوعش به مجاز است و بشر را به بحران انداخته. اصالت وجودي که مرحوم ملا صدرا ميگويد و حضرت امام بر آن تأکيد دارند و همان طور که عرض شد در جواب حسنين هيکل، يکي از عوامل نهضت خود را فلسفهي ملاصدرا قرار ميدهند، خيلي فرق ميکند با اصالت وجودي که صرفاً يک درس است و در مراکز آکادميک ما تدريس ميشود. اصالت وجودِ حضرت امام منشأ انقلاب اسلامي است و حضرت امام در آثار متفاوت فلسفي و عرفاني خود بر آن نظر دارند و ما إنشاءالله در جلسهي آينده به عنوان نمونه به طور مختصر به آن ميپردازيم. وقتي معلوم شود مکتب امام با تمام محتوايش عبور از غرب و رجوع به اسلام است و براي عبور از غرب و رجوع به اسلام ساز و کار خاصي بايد در ميان باشد، معلوم ميشود چرا ايشان در نامهاي که به گورباچف مينويسند- تا او با اسلام آشنا شود و از غرب دل بکند- به ملاصدرا و به محيالدينبنعربي اشاره ميکنند، با اينکه ميخواهند مکتبشان را معرفي کنند، بر روي صدرا و محيالدينبنعربي تأکيد ميکنند. چون به طور کلي اصرار ملاصدرا به «وجود» است و اصرار محيالدين به مراتب عالم وجود، چيزي که غرب مطلقاً از آن بيبهره است، چون مبناي آن نوميناليسم و پوزيتيويسم است که چيزي به نام مراتب وجود و باطن و باطنِ باطن در آن مکاتب معنا نميدهد که بتوانند به آنها نظر کنند. تفاوت عقل وِلايي با عقل غربي عرض شد اگر بفهميم جايگاه شخصيت اشراقي حضرت امام از چه جهت منجر به عبور از غرب و نيهيليسم ميشود، هزاران دريچهي فکر و انديشه جلويمان باز ميشود و افقي پيدا ميکنيم که هر چيز در آن افق معناي حقيقي خود را معلوم ميکند و آن افق مبناي تفکر ما ميشود. آنچه مهم است برخورد جدّي با مکتب حضرت امام است. قبلاً عرض شد فرق اميرالمومنين عليه السلام با بعضي از اصحابِ رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در اين بود كه اميرالمومنين عليه السلام تماماً اسلام را باوركرده بودند و جايگاه آن را در هستي ميشناختند و بقيه به ظاهرِ آن بسنده کردند و متوجه مباني آن نگشتند. اميرالمؤمنين عليه السلام معني زندگي خود را در فاني شدن در رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميدانستند و در اين رابطه جان خود را آماده کردند تا نور رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بر قلب مبارکشان تجلي کند. ملاحظه فرموديد که دو نگاه نسبت به اسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در صدر اسلام بود، يک نگاه مربوط به حضرت علي عليه السلام و بعضي صحابه بود که جايي براي خود نميشناختند مگر در ذيل مقام اشراقي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم. يک نگاه هم آن بود که پيامبر را قبول داشت و ميدانست آن حضرت حامل وَحي الهي است ولي در کنار پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم از پيامبر استفاده ميکرد و نه در ذيل شخصيت الهي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم. تفکيک اين دو شخصيت آسان نيست، چون هر دو حج به جا ميآورند و به نماز جماعت مسلمين حاضر ميشوند. اميرالمؤمنين عليه السلام با آن درجه از بصيرت در رابطه با نسبت خودشان با رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميگويند: من بندهاي از بندگان محمد صلي الله عليه و آله والسلم هستم و در مقابل رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم عملاً هيچ شخصيتي براي خودشان قائل نيستند. در مقابل، همينطور که عرض کردم خليفهي دوم ميگويد درست است متعه در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم حلال بود ولي من صلاح نديدم بين عمرهي تمتع و حج تمتع فاصله بيفتد و مردم از احرام در آيند و دوباره محرم شوند - تمتع يعني بتوانند با همسرشان ارتباط داشته باشند و بعد دوباره محرم بشوند- خليفه صلاح نديده چنين کنند، چون به نظر او اين نوع حج که او ميگويد دقيقتر است از آنچه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودهاند. عرض بنده آن است که شما چنين روحيهاي را در اميرالمؤمنين عليه السلام نميبينيد. زيرا اميرالمؤمنين عليه السلام جايگاه دين را جايگاه يک حقيقت نوري غيبي ميدانند که بايد خودشان را در مقابل آن هيچ کنند و به اين معنا در ذيل نور اشراقي دين قرار گيرند. خليفهي دوم دين را به عنوان وحي الهي پذيرفته و مصلحت مردم را هم در دينداري ميداند ولي فکر ميکند بعضاً مصلحت مردم نيست که اين قسمت از دين را عمل کنند. بحث بنده اين است که مبناي نگاه خليفه به دين چگونه است که ميتواند اينطور عمل کند. ما ممکن است همين دو نوع برخورد را با حضرت امام داشته باشيم و به همين جهت تأکيد ميکنم تا نتوانيم معناي وجودي حضرت امام را درست درک کنيم نميتوانيم آنجايي باشيم که بايد باشيم. اميرالمؤمنين عليه السلام شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم را يک نور ديدند و از طريق به صحنهآوردن قلب خود، در ذيل شخصيت نوري رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم قرار گرفتند. معلوم است که تا رابطهي حضرت با پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم قلبي نشود نميتوانند از تجليات نور شخصيت ملکوتي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بهرهمند شوند. در همين رابطه مولوي ميگويد: عقل قربان كن به پيش مصطفي* حَسْبِيَ اللَّهُ گو كه اللهام كفي همچو كنعان سر ز كشتي وامكش* كه غرورش داد نفسِ زيرَكَش كه بر آيم بر سر كوه مشيد* منّت نوحام چرا بايد كشيد كاشكي او آشنا ناموختي* تا طمع در نوح و كشتي دوختي كاش چون طفل از حِيَل جاهل بدي* تا چو طفلان چنگ در مادر زدي رجوعِ ما به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و ائمهي هدي عليه السلام بايد رجوع قلبي باشد و عقل خود را در مقابل نور آنها قرباني کنيم تا نورِ وجود آنها بر قلب ما تجلي کند و حقيقتاً آنها را پيدا کنيم. ملاحظه کردهايد چگونه شهدا توانستند حضرت امام را پيدا کنند ولي بعضيها نتوانستند در اين روزگار به جهت حجابهاي ذهني و تحليلهاي غير واقعي، حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را پيدا کنند. اگر با قلب خود آماده نشويم تا نور رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم بر آن تجلي کند، در فضاي اشراقي نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم قرار نميگيريم. اميرالمؤمنين عليه السلام بر اين اساس به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم رجوع کردند که از تجليات وجودي آن حضرت بهرهمند شوند ولي بقيهي اصحاب، اسلام را در كنار زندگيشان قرار دادند و آنطور که بايد به حق رجوع نکردند. اين يک بحث اختلافي بين شيعه و سني نيست، يک بحث عملي است در رابطه با چگونگي ايجاد رابطه با انسانهاي اشراقي، انسانهايي که جنبهي قلبي و ملکوتي خود را بر ساير جنبههاي خود غالب کردهاند. آنهايي که در برخورد با حضرت روح الله متوجه بودند که رابطهي خود را با ايشان، رابطهاي اشراقي قرار دهند داراي شخصيت خاص شدند. کافي است شما سيرهي افرادي مثل شهيد چمران و عَلَم الهدي و باکري و ردانيپور و آويني و امثال آنها را با سيرهي روشنفکراني که امام را قبول داشتند ولي با تحليلهاي سياسي، اجتماعي امام را پذيرفته بودند، مقايسه کنيد. بهخوبي مشخص است که اين افراد دو نوع رجوع و ورود داشتند تا آنجايي که ممکن است در فضاي روشنفکري و با عقل مدرن، گفته شود مرحوم شهيد چمران يک آدم سادهاي بود، زيرا با مبناي عقل غربي يا راسيوناليسم معنا نميدهد يک انسان خود را فاني در شخصيت ديگري بکند و با عقلِ مراد خود تعقل کند و خود را در جهت ارادهي مراد خود قرار دهد. عقل غربي به هيچ وجه شخصيتهاي اشراقي را نميشناسد که بخواهد رابطهي اشراقي با آنها را بفهمد. عقل غربي نهايت انسان را رسيدن به عقلي ميداند که دانشمندان غرب به آن رسيدند. عقل غربي جان لاک را ميشناسد و با همان نگاهي که به جان لاک مياندازد ميتواند حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» را بنگرد. آيا معنا ميدهد کسي در ذيل شخصيت جان لاک قرار گيرد؟ عقل غربي نهايتاً ميپذيرد امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» يک شخصيت بزرگ است مثل شخصيتهاي نابغهي دنيا. همينطور که با انديشمندان بزرگ دنيا مثل ژانژاکرسو و جانلاک و پدران انديشهي مدرن برخورد ميشود، ميپذيرد شما هم همينطور با امام خميني برخورد کنيد. در منظر عقل غربي کار امثال شهيد خرازي و شهيد همت - با آن همه استعداد و هوشياري که داشتند- کار عاقلانه محسوب نميشود. در حاليکه بايد متوجه عقلي شد که ميفهمد براي ارتباط با شخصيت انسان اشراقي، علاوه بر عقل، بايد دل را نيز به ميدان آورد. اين همان «عقل وِلايي» است که بالاتر از عقل محاسبهگر است. در منظر عقل محاسبهگر و حتي عقل استدلالي، بسياري از حقايق ناديده گرفته ميشود. به قول کاپلستون ارسطو با اين که تصحيحات مفيدي براي فهم بهتر مذهب افلاطون به ميان آورد، ولي چيزهاي با ارزشي را رها کرد و متأسفانه غرب با ارسطو ادامه پيدا کرد و نه با افلاطون، در حاليکه ممکن بود با عقل افلاطوني به کمک آن جنبههاي اشراقي که تا حدّي در مذهب افلاطون بود، سرنوشت غرب غير از آن چيزي شود که اکنون شده است. چگونگي رابطه با اولياء الهي ما معتقديم عقل غربي يا راسيوناليسم، عقل ولايي را نميبيند تا معني رابطهي قلبي با انسانهاي اشراقي را درک کند. عدهاي از اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم در عين ارادت به آن حضرت آنقدر جلو نيامده بودند تا ولايت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم را به آن معنايي بفهمند که حضرت علي عليه السلام فهميدند. امروز هم در مسائل اجتماعي دو نوع برخورد با وليّ فقيه ميشود. يک نوع برخورد، برخورد کسي است که پذيرفته است بايد در ذيل حکم وليّ فقيه قرار گرفت- به اعتبار آن که حکم خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم است- و يک برخورد هم برخورد کسي است که با محاسبههاي عقل غربي موضوعات را تحليل ميکند و در حوزهي عقل غربي ميخواهد جايگاه تصميمات را ارزيابي کند. اين نوع سخناني که بنده عرض ميکنم در محافل روشنفکري به هيچوجه پذيرفتني نيست، آنها گويندهي اين سخنان را متهم ميکنند که عقلش را تعطيل کرده و احساسات خود را به ميدان آورده حتي ممکن است اينها را يک نوع خرافه بدانند و ناخواسته يک نوع کينهتوزي نسبت به آن إعمال کنند.3 در حاليکه شما ميدانيد کساني که خودشان يک فقيه مبرّز هستند با سوابق بسيار عالي، نسبت خود را با ولي فقيه نسبتي قرار ميدهند که به راحتي جهت قلب خود را مطابق رهنمودهاي ولي فقيه شکل دهند. در فرهنگ اهلالبيت عليه السلام رابطهها با انسانهاي قدسي فرق ميکند با رابطهاي که فرهنگ غربي تعريف کرده است. اينطور نيست که شخصيت اشراقي، منحصر به رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم باشد بلکه وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام با نور قلبي خود با رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم برخورد کردند خودشان نوري ميشوند در ذيل شخصيت اشراقي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم و ساير ائمه عليه السلام نيز همينطور و اين رابطه در محدودهي ائمه عليه السلام متوقف نيست، اگر کسي به همان شکل که اميرالمؤمنين عليه السلام با رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم برخورد کرد با امامان عليه السلام برخورد کند، مجلاي نور آنها ميشود، تفاوت در شدت و ضعف است، مشروط به اين که رابطهها اشراقي و قلبي باشد. اگر کسي قرآن را تجزيه و ترکيب کرده باشد يا علم تفسير بداند معلوم نيست رجوعش به قرآن رجوع قلبي باشد و از قرآن يک شخصيت جامع نوري گرفته باشد. مرحوم شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: من تا حاج ميرزا علي آقاي شيرازي را و شبهاي او را نديده بودم نميفهميدم رابطهي اولياء الهي با خدا يعني چه. چون بالأخره رابطهي هر عالِمي با خدا رابطهي اشراقي نيست. در مورد حضرت امام داريم که يكي از استادان قم نقل ميکنند: شبي مهمان حاج آقا مصطفي بودم، ايشان خانهي جداگانهاي نداشتند و در منزل امام بودند، نصف شب از خواب بيدار شدم و صداي آه و نالهاي شنيدم، نگران شدم كه در خانه چه اتفاقي افتاده است؛ حاج آقا مصطفي را بيدار كردم و گفتم: ببين در خانهتان چه خبر است؟ ايشان نشست و گوش فرا داد و گفت: صداي آقا[امام خميني«رحمةاللهعليه»] است كه مشغول تهجد و عبادت است. مرحوم آيتاللهحاجآقامصطفيخميني فرموده بودند: يک روز ديدم آقا [امام خميني«رحمةاللهعليه»] در اتاق خود هستند و صداي گريه ايشان بلند است. از مادرم پرسيدم: چه شده كه آقا گريه مي كنند؟ مادرم فرمودند: ايشان در شبي كه موفق به نماز شب و راز و نياز با خدا نشود آن روز چنين حالي را دارد.4 خانم زهرا مصطفوي ميفرمايند: رمضانِ سالِ قبل از رحلت امام را خوب به ياد دارم. بعضي وقتها هر بار که به دليلي نزد ايشان مي رفتم و سعادت پيدا ميکردم با ايشان نماز بخوانم، وارد اتاقشان که ميشدم ميديدم قيافه ايشان کاملا برافروخته است و چنان اشک ميريختند که ديگر دستمال کفاف اشکشان را نميداد و کنار دستشان حوله ميگذاشتند. امام شبها چنين حالتي داشتند و اين واقعاً معاشقهي ايشان با خدا بود.5 رابطهي ما با اولياء الهي و آنهايي که خود را به صورت اشراقي پروراندهاند غير از رابطه با علمايي بايد باشد که عالم به متون ديني هستند. مرحوم شهيد مطهري آن رابطهاي که با آيت الله بروجردي داشتهاند - با آنهمه احترامي که براي شخصيت علمي آيت الله بروجردي قائل بودند- غير از آن رابطهاي ميدانند که با علامه طباطبايي يا حضرت امام داشتند. رابطهشان با حضرت امام و علامهي طباطبائي از نوع رابطه با يک وليّ خدا بود. اکثر اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم رابطهشان با رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فقط در آن حدّ بود که حکم خدا را از آن حضرت ميگرفتند و در كنار زندگيشان قرار داده بودند تا تکليف خود را نسبت به حق انجام دهند، نه ميدانستند رابطهي خود را با خدا بايد رابطهاي قلبي کرد و نه ميتوانستند با رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم رابطهاي قلبي برقرار کنند. اين فرهنگ در بين اکثر اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم غريبه بود، در حاليکه رجوع به حق به عنوان رجوع به نورِ «وجود»، رجوع ديگري است غير از فهم حق که با کلاس و مدرسه بهدست ميآيد. هرکس ميتواند با مطالعهي قرآن و روايات، حق را بفهمد، اما در رجوعِ به حق بايد تمام تعلقات و ماهيات را از منظر خود بزدايد و در ذيل يک شخصيت الهي قرار گيرد تا به نور پرتو شخصيت او، شدتِ وجودي پيدا کند. به همان اندازه که انسان ها به ماهيات مشغول شدند، گرفتار پوچيها و به عبارت ديگر به خود واگذاشتگيها شدند. ما دو نوع رجوع بيشتر نداريم يا رجوع به «وجود» و يا رجوع به ماهيت. لازمهي رجوع به «وجود»، نفي خود است تا قلب آمادهي تجلي و اشراق نور وجود گردد. لازمهي رجوع به ماهيت، اومانيسم يا اصالتدادن به خود است و خود را محور نسبتهاي گوناگون قرار دادن. اومانيسم نه شاخ دارد و نه دم. اومانيسم يعني رجوعِ به خود، که همان به خود واگذاشتگي است. ما نيز تا وقتي براي بهداشت روان و تخليهي روح، قرآن ميخوانيم ناخودآگاه در فضاي اومانيسمي زندگي ميکنيم و رويکردمان به خودمان است.6 چگونگي نگاه علي عليه السلام به حضرت محمّد صلي الله عليه و آله والسلم اومانيسم يعني حالتي که انسان در همهي امور نظر به خود دارد، قرآن ميخواند تا از فشارهاي روحي راحت شود، اما نه اين که در ذيل نور الهي خودِ مادون را نفي کند. با اين خودي که محور همه چيزها هست مثنوي ميخواند و يا به اوپانيشادها رجوع ميکند. اين فضا فضاي رجوع به خود ميشود، در اين فضا آنکه قرآن ميخواند و آنکه مسابقات ورزشي نگاه ميکند، هر دو يک هدف را دنبال ميکنند و هيچکدام در نفي خود قدمي بر نميدارند و همچنان گرفتار اومانيسماند. گاهي شما واژههايي مثل «تخليهيروان» و يا «بهداشت روان» را بهکار ميبريد بدون آنکه متوجه باشيد اينها فرهنگ خاص خود را دارد و در فضاي روح اومانيسمي معنا ميدهند و رويکردشان به يک نوع سوبژکتيويته است. در تخليهي روان نظر به انساني است که ميخواهد خود را بدون دغدغههاي زندگي تکنيکي احساس کند ولي انساني که تلاش ميکند حجابهاي بين خود و خدا را رفع کند، انساني است که ميخواهد رابطهي خود را با خداوند اصلاح کند. و تا جايي جلو ميرود که وجودِ خود را نيز حجاب مييابد و ندا سر ميدهد: ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست* توخودحجابِ خودي حافظ از ميان برخيز وقتي روح سوبژکتيويته را شناختيد اگر در آن فضا کسي گفت: من خدا را باور دارم ميفهميد منظورش آن است که روح خود را با آن «نام» مشغول کند تا راحتتر وجودِ خود را احساس کند نه آنکه حقيقت هستي را کشف کرده است و خود را از فضاي اومانيسمي نجات داده و از انوار اشراقِ قرآني که نظرها را به حق معطوف ميدارد، بهرهمند شده است. اميرالمؤمنين عليه السلام چون نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم را ميشناسند با تمام وجود با فرهنگ جاهليت مقابله ميکنند، چون حضرت متوجهاند آن فرهنگ حجاب نور محمدي صلي الله عليه و آله والسلم است. اما آن کسي که صرفاً از رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم يک تکليف ميگيرد و جايگاهي قدسي براي شخصيت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله والسلم قائل نيست نميتواند بين اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم تفاوتي قائل شود حتي براي ابوسفيان نيز به عنوان صحابي پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم احترام قائل است، در حدّي که در حال حاضر وهابيها ابوسفيان را به عنوان يکي از صحابهي رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم آنچنان قابل احترام ميدانند که اگر شما او را لعنت کنيد حکمتان را قتل ميدانند و در همين رابطه با کسي که زيارت عاشورا بخواند برخورد ميکنند. حرف آنها اين است که ابوسفيان اسلام آورده و ديگر نميتوان به او انتقاد کرد با اين که در کتب معتبر اهل سنت مطالبي هست حاکي از عدم اعتقاد او به اسلام.7 علت آنکه اميرالمؤمنين عليه السلام جاهليت را ميفهمند آن است که جايگاه و حقيقت وَحي الهي را ميشناسند و متوجه هستند وَحي الهي عامل رجوع به حقيقت عالم غيب است در حاليکه فرهنگ جاهليت، فرهنگ متوقفشدن در حس و کثرت است. حال اگر ابوسفيان مسلمان هم بشود هنوز متوقف در کثرت و ماهيت است، اين همان ابوسفيان ديروز است. اگر ما هم نتوانيم جايگاه مکتب حضرت امام را بفهميم به صرف آن که دوست امام يا شاگرد امام باشيم و ته سفرهايهاي امام را هم بخوريم و امام را يک عارف بزرگ هم بدانيم، ولي جايگاه اشراقي شخصيت او را در اين زمان نفهميم، در موقعيتهاي حساس - مثل فتنهي سال 1388- نه خودمان از آن ارتباطها بهره ميبريم و نه اگر بتوانيم ميگذاريم انقلاب جلو برود. سوبژکتيويته و باورهاي راحتيبخش بعد از اين مقدمات معلوم ميشود بايد ما روح و فضاي مکتب امام را بشناسيم تا در آن فضا تنفس کنيم و بر اين اساس است که بنده تأکيد دارم بايد رجوعِ به حق در ذيل مکتب امام درست روشن بشود و معتقدم در اين راستا راهِ رجوع به «وجود» از طريق معرفت نفس راه بسيار حساسي است، اگر كوتاه بياييم ما هم جهت بهداشت روان و تخليهي روح، عبادت ميكنيم و عبادت ما ناخودآگاه رجوع به مقاصد مجازي خواهد بود. رجوع به «وجود» و يقينيترين وجود كه هيچ شكي نميتوان در آن كرد، خودمان هستيم، حال اگر اين رجوع را از دست بدهيم ممکن است خداشناس باشيم ولي معلوم نيست سايهي نوميناليست از ذهن ما زدوده شود. چون از منظر رجوع به «وجود» به خدا رجوع نکردهايم، به قصد رسيدن به يک باور راحتبخش به دنبال خدا هستيم و اين دقيقاً حرف کانت است که معتقد است ايمان به خدا يک باور راحتبخش و وجداني است، بدون آنکه به حقيقيبودن يا حقيقينبودن آن کار داشته باشد. او اين مباحث را مربوط به عقل نظري ميداند و وارد آن نميشود، در حالي که اگر به خدا به عنوان يک حقيقت رجوع نشود نميتوان در ذيل انوار اشراقي او متخلق به اخلاق الهي شد و از مرتبهي مادونِ وجودِ خود به درجهي شديدتري از وجود نايل گشت. براي اينکه از مهلکهي «باور راحتبخش» آزاد شويم و در ذيل نور حقيقت قرار گيريم لازم است با مبناي رجوع به «وجود» به خدا رجوع کنيم. و در مسير رجوع به «وجود» و نظر به حق، ميفرمايند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»8 هرکس به خود معرفت پيدا کرد به خدا معرفت پيدا ميکند. راه ديگري هم نيست. براي همين هم فرمودند: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَاِنَّ الجَاهِلَ مَعْرِفَةَ نفْسِه جَاهِلٌ بِكُلِّ شَيْءٍ»9 اميرالمؤمنين عليه السلام در اين روايت ميفرمايند: اگر کسي خودش را نشناسد هيچ چيز ديگري را نخواهد شناخت. از خود بپرسيد اين نوع شناخت که حضرت بر آن تأکيد دارند از چه زاويهاي است که اينهمه مهم است؟ آيا جز اين است که در معرفت به نفس بايد يک نوع رجوع به «وجود» در ميان باشد تا وسيلهاي شود جهت معرفت به جنبهي وجودي بقيهي موجودات؟ مقابل «وجود»، «عدم» است. براي اينکه به عدم رجوع نکنيم بايد به «وجود» رجوع داشته باشيم و در نتيجه بايد خود را از زاويهي وجوديمان بنگريم. در همين رابطه بنده از بعضي رفقا که به اسم معرفت نفس صرفاً موضوع خودسازي را مطرح ميکنند، گلهمندم. اين طور برخوردکردن با معرفت نفس، دفن کردن معرفت نفس است. خودشناسي با رويکرد خودسازي حرف خوبي است اما اگر ميخواهيد معرفت نفس را صرفاً به معني اخلاقي آن مطرح کنيد چگونه جواب اين روايت را ميدهيد که حضرت ميفرمايند: «لَا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَإِنَّ الْجَاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَيْءٍ»10 به خود جاهل مباش زيرا کسي که به خود جاهل باشد به هر چيزي جاهل خواهد بود. آري بايد ضعفهاي اخلاقي را بشناسيم ولي براي آزاد شدن از آنها دستگاهي خاص نياز است که ما را متوجهي جنبهي وجوديمان بکند. اگر از آن دستگاه غافل بشويد به همه چيز غافل شدهايد. وقتي با رجوع به «وجود»، تفکر به معني واقعي آن شروع شد، به راحتي ميتوانيم با نور حقيقت مأنوس شويم و از ضعفهاي اخلاقي آرامآرام آزاد گرديم. حتماً نظر مبارکتان هست که عرض شد اگر مبادي فکر، «وجود» نباشد، فکر به سوي وَهميات و اعتباريات سير ميکند در حاليکه اعتباريات و مشهورات نميتوانند مبناي تفکر باشند. فقط «وجود»، آنهم به اعتبار وجود خارجي است که ما را متوجه وجود مطلق ميکند و به اعتبار «وجود» است که انسان متوجه «سَبَبُ المُتصل بَينَ الأرضِ و السّماء» ميگردد. بر مبناي «وجود»، انسان جلو ميرود و از مرتبهي مادونِ وجودِ خود بالاتر ميآيد. وقتي با رجوع به «وجود»، تفکر به معني واقعي آن شروع شد و حجاب سوبژكتيويته و نوميناليسم به خوبي احساس گشت، جايگاه انديشهي حضرت روح الله«رضواناللهتعاليعليه» جهت عبور از آن حجابها روشن ميشود، از آن طرف در ذيل نور شخصيت حضرت امام متوجه خواهيد شد سايهي سوبژکتيويته چگونه ذهنها را به خود مشغول کرده و چگونه در فضاي مدرنيسم، از اينکه مخلوقات چيزي جز تجليات حقيقت وجود نيستند، غافل شدهايم. از اين جهت تا نفهميد رجوع به «وجود» يعني چه، نميفهميد ظلمات يعني چه. شايد اين که به قول آقاي شهريار زرشناس، آقاي دکتر فرديد ميگويد من و امام خميني فقط غرب را ميشناسيم به جهت آن است که ميخواهد اعلام کند انگار کسي در اين مملکت آن نوع اشراق را ندارد که بفهمد غرب يعني مجاز، غرب يعني سوبژکتيويته و آقاي خميني اين را ميفهمد. انصافاً براي درک غرب به آن معنايي که بتوان گوهر آن را درک کرد، آدمهاي زيادي نداريم و تا روح اشراقي و به تعبير فرديد فهمِ «پريروزي» و «پسفردايي» نداشته باشيم، ظلمات غرب را درک نميکنيم. دکتر فرديد در رابطه با تفاوت افراد نسبت به درک روح غرب ميگويد: «رفسنجاني تضاد و شرع و سياست و مراعاتِ دوز و کلکهاي سياسي را ميداند و عمل ميکند. خامنهاي هم جهت ايماني دارد و هم ذوق دارد و عقلش نيز مرتب است، ايمان عقلياش بهتر است»11 ميگويد: «تنها من همسخن هيدگر نيستم بلکه ديگران نيز چنيناند، از اينان امام جمعه تهران، آقاي خامنهاي است، روحي که همراه انقلاب به سراغ او آمده است ... و سعي در اين است که همان را بگويد که انسان پس فردا ميگويد و همان را بگويد که اجمالاً انسان پريروز گفته است. اين «پريروز» و «پس فردا» به طور اجمال با انقلاب به سراغ ما آمده است».12 فلسفه از منظر حضرت امام«رضوان الله عليه» روح غربي مثل يک مادهي مخدر بر روي ذهنها تاثير گذاشته است و اکثراً آن را احساس نميکنند ولي مطابق آن فکر ميکنند. عرض کردم وقتي آقاي سروش آن روزها ميگفت: اعتقاد به مهدويت يک باور است، بنده متوجه نشدم با چه مبنايي ميگويد، بر مبناي خودمان آن را يک سخن ارزشمند ميدانستم، بعد متوجه شدم در دل اين سخن يک تفکر نوميناليستي نهفته است، به اين معنا که معتقد است آن باور، يک حال ذهني خوبي است که ميتوان با آن خوش بود نه اينکه در اين اعتقاد، نظر به يک حقيقت خارجي دارد. چون گمان ميکرديم در دستگاه فکري خودمان سخن ميگويد. شما وقتي ميگوئيد اعتقاد به خدا يک باور خوب است به اين معنا است که باور شما متوجه حقيقتي است در خارج و شما علاوه بر آن که آگاهي به آن حقيقت داريد، توجه قلبي به وجودِ آن را در خود پيدا کردهايد. اين دستگاه با آن دستگاه خيلي فرق ميکند. حال ملاحظه کنيد چقدر روشنفکران ما و کتابها و برنامهي تلويزيون و فيلمها بر مبناي همان سوبژکتيويته تنظيم شده است. آيا نبايد حق داد به آنهايي که ميگويند تنها آقاي خميني غرب را ميفهمد؟ همين که حضرت امام اينقدر بر روي ملاصدرا تأکيد دارند، نشان ميدهد ملاصدرايي را ميفهمند که به کمک انديشهي او ميخواهند عبور از سوبژکتيويته را به ملت برگردانند. هايدگر ميگويد: فلسفه انسان را گرفتار بيعملي ميکند و خود هايدگر نظر به «وجود» دارد. آقاي فرديد ميگويد: اي کاش هايدگر زنده بود تا نشانش ميدادم تمام آنچه را که ميخواهد با اگزيستانسياليسم بنماياند، در امام خميني هست. در حال حاضر اگر هايدگر با انقلاب اسلامي و شخصيت فلسفي حضرت امام روبهرو ميشد هرگز تأکيد نميکرد آن فلسفهاي که انسان را گرفتار بيعملي ميکند همان فلسفهاي است که حضرت امام بر آن تأکيد دارند. هايدگر يک عمر گفته فلسفه انسان را به بيعملي ميکشاند و آقاي فرديد تحت تأثير هايدگر ميگويد ما بايد فلسفهزدايي کنيم ولي وقتي با امام خميني«رضواناللهعليه» و تأکيد ايشان بر روي مکتب صدرا روبهرو ميشود ميگويد: من بايد ملاصدرا را دوباره، بيرون از سوبژکتيويته و اُبژکتيويته بخوانم. امام در آخر عمر به گورباچف نامه مينويسند و بر روي مکتب فلسفي ملاصدرا و عرفان محيالدين تأکيد ميکنند. بر فلسفه و عرفاني تأکيد ميکنند که به کمک آن فلسفه و عرفان امام خميني«رضواناللهعليه»، به صحنه آمده، يعني کسي که قهرمانانه در جهت تغيير تاريخِ مدرنيته همت کرده، بدون آنکه فلسفهزدايي بکند. اينجا است که بنده به دوستان عرض ميکنم مواظب باشيد ما هيدگري نميخواهيم که نگذارد امام«رضواناللهتعاليعليه» را ببينيم. هايدگر براي عبور از غرب حرفهايي دارد که در مکتب امام ميتواند معناي خوبي داشته باشد، اما عکسش را قبول نداريم که با نگاه هايدگر امام و انقلاب اسلامي نگاه شود. هوشياري آقاي فرديد اين بود که متوجه نگاه تاريخساز حضرت امام شد و حتي در نگاه خود به فلسفهي ملاصدرا تجديد نظر کرد. ميگويد من بايد ملاصدرا را خارج از سوبژکتيويته و ابژکتيويته بازخواني کنم. قبلاً تحت تأثير هايدگر هر فلسفهاي را همراه با بيعملي و گرفتاري در سوبژکتيويته ميدانست و از طريق شخصيت حضرت امام متوجه «وجودي» شد که ما فوق سوبژکتيويته و ابژکتيويته است. يهودِ مکتب حضرت روح الله«رضوان الله عليه» در جلسهي قبل عرض شد امروزه شما لازم است به عنوان انسانهاي مذهبي که دغدغهي رجوعِ جامعه به مذهب را دارند، واژههايي مثل سوبژکتيويته و نوميناليسم و نيهيليسم را بشناسيد. مثل اين که جايگاه يهود را در قرآن نفهميد. آيات زيادي در قرآن هست که روح يهوديگري را که با هر تفکر قدسي مقابله ميکند، تبيين کرده، در حدّي که اگر يهود را در قرآن درست نشناسيد از فهم بسياري از اشارتها و هدايتهاي قرآني محروم ميشويد. تعجب ميکنيد چرا هر جا خدا ميخواهد حجاب حق و حقيقت را نشان دهد يهود و بنياسرائيل را به عنوان نمونه مطرح مينمايد. يهود در قرآن يک فکر ضد اشراقي است زيرا فقط در ظاهر و قالب دين متوقف است. و قرآن با نشاندادن يهود ميخواهد بفرمايد اگر شما مسلمانان از يهود عبور نکنيد نميتوانيد به آن چيزي برسيد که قرآن متذکر آن است. در ابتدا ممکن است تعجب کنيد چرا آيات زيادي از قرآن در رابطه با يهود و بنياسرائيل است، ولي وقتي متوجه مقصد قرآن شديد ميفهميد چقدر خوب ميتوان از آن آيات در شناخت تفکري که حجاب قرآن است استفاده کرد. و در همين رابطه پيغمبر صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: فلان گروه يهود امت مناند.13 و يا در جايي ميفرمايند: «سَيَكُونُ فِي أُمَّتِي كُلُّ مَا كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ حَتَّي لَوْ أَنَّ أَحَدَهُمْ دَخَلَ جُحْرَ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوه»14 بهزودي در امت من آنچه که در بنياسرائيل واقع شد واقع ميشود حتي اگر يکي از آنها در سوراخ سوسماري رفته باشد امت من نيز همان کار را ميکنند. اين به جهت آن است که حضرت پيشبيني ميکنند روحيهي يهوديگري بر جامعهي اسلامي سرايت ميکند و با توجه به همين روحيه که در قرآن تبيين شده ميتوانيم بفهميم چرا حضرت روحيهي آن گروه از امت خود را به يهود تشبيه ميکنند. اگر بگوئيم فلان روشنفکر با اينکه ادعاي طرفداري از انقلاب را دارد تفکر يهودي دارد نبايد تعجب کنيد، بهتر است با مقايسهي تفکر او با شخصيت اشراقي حضرت امام ببينيد آيا همان نسبتي را با مکتب امام دارد که يهود امت پيامبر با اسلام داشت؟ يهودِ مکتب امام در عين ادعاي اسلاميت، گرفتار نگاه سوبژکتيويته است و اگر ما مکتب امام را نفهميم نميدانيم يهودِ مکتب امام چه تفکري دارد. وقتي مکتب حضرت امام شناخته شود و معلوم شود امام از مجاز - با همهي شکلهايش- عبور کرده و به حقيقتِ وجود رسيده، وقتي گفته ميشود اين مکتب و يا اين شخص بر مبناي سوبژکتيويته به عالم و آدم مينگرد، راحت ميتوانيد تکليف آن مکتب و آن شخص را با امام روشن کنيد. اميدوارم با روشنشدن اين دو نکته - يعني شخصيت اشراقي حضرت امام و رجوعِ ايشان به «وجود» و شناخت روح سوبژکتيويته و نظر به مجاز- قدم بزرگي در شناخت زمانه و سير به سوي اهداف بلند الهي، برداريم. در مکتب حضرت امام، عالم تماماً «يک فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاده است» چون در بحث نظر به «وجود» روشن ميشود رابطهي عالم با وجود مطلق، تجلي است، به طوري که ما يک خالق و يک مخلوق به معناي دو گانه نداريم. انديشهاي که اصالت را به «وجود» ميدهد - در صورتي که رجوعِ آن، به ذات «وجود» باشد و نه به مفهوم وجود- از اين تقسيمبنديهاي ذهني عبور نموده و فلسفهي صدرايي را نيز با رويکردِ «وجودي» مينگرد، به همين جهت ما تأکيد داريم حکمت متعاليه بايد در ذيل نگاه امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» مورد مطالعه قرار گيرد وگرنه باز سايهي تفکرِ «ذهني» و «عيني» دکارتي مانع ارتباط با وجودي ميشود که فلسفهي صدرايي متذکر آن است. در بحث ثنويتِ عين و ذهن دکارت ميگويد ما معناي اشياء را در ذهنمان پيدا ميکنيم و انسان است که به اشياء معنا ميدهد. در اين نگاه بدون آنکه به موجوداتِ خارجي نفياً و اثباتاً نظر شود، انسان است که به اشياء معنا ميدهد. در اين نگاه ناخواسته يک نوع دوگانگي بين آن چه در ذهن است و آن چه در خارج است پيش ميآيد. اين همان ثنويت دکارتي است که موجب دوگانگي بين ذهن و عين ميشود. در دستگاه امثال دکارت ما يک باوري داريم که با آن زندگي ميکنيم، بدون آنکه آن باور را از بيرون گرفته باشيم. به قول خودشان ذهن انسان در فهم اشياء فعال است و نه منفعل و تحت تأثير موجوداتِ خارج از ذهن. ما به طور بديهي معتقديم يک چيزي بيرون هست و نفس ما تحت تأثير آن چيزِ خارج از ذهن، به آن چيز علم پيدا ميکند. در اين اعتقاد ذهن انسان نسبت به شيئ خارجي منفعل است در حاليکه در نگاه دکارتي ذهن فعال است و بيرون از ذهن، منفعل است. يعني ما براساس فکر خودمان بيرون را تفسير ميکنيم، نه اين که تحت تأثير وجود خارجي، عالم را معنا و تفسير کرده باشيم. اين است آثار نگاه دوگانهاي که دکارت در موضوع ذهن و عين مطرح کرد در حالي که با نظر به مکتب صدرايي انسان از اين دوگانگي عبور کرده و با نظر به حکمت متعاليه در ذيل نگاه امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، زمينهي رجوع به «وجود» و مراتب آن مطرح است که إنشاءالله بعداً به آن ميپردازيم. روش رجوع به خدا در سيرهي ائمه عليه السلام نکتهي قابل توجه آن است که چگونه در مکتب امام، به مهدي عليه السلام نظر ميشود و از آن طريق زمينهي سير «اليالحق» فراهم گردد. ربط اين مطالب به همديگر هنر يگانه ديدن عالم است در آينهي «وجود». در چنين نگاهي است که ميتوانيد بگوئيد عدهاي از شيعيان، مهدي (عج) ندارند چون کثرتگرا و ماهيتبين هستند. وقتي کسي متوجه گوهر يگانهي عالم، يعني «وجود» نباشد، نه متوجه وجود مطلق ميشود و نه متوجه «مهدي» (عج) ميگردد که - به عنوان واسطهي فيض- منشأ وجود همهي مخلوقات است. بايد نظر به «وجود» داشت تا ناظرِ مراتب عاليهي آن بشويم. کسي که بخواهد «وجود» را بشناسد بايد حتماً خود را بشناسد، اما خودشناسي با رويکرد نظر به «وجود» و نه خودشناسي با نظر به نسبتها و اعتباريات. انسان اگر به «وجود» معرفت نداشته باشد دريچهاي به سوي حقيقت برايش باز نميشود تا از آن طريق متوجه وجود مهدي (عج) يا حقيقت انسانيت گردد، چنين آدمي مهدي (عج) ندارد. حضرت امام نظر به مهدي (عج) دارد چون از طريق حکمت متعاليه متوجه «وجود» شده، ولي وجودي که بتوان به آن نظر کرد و نه «وجودي» که از طريق برهان به آن فکر کنيم. حضرت امام در تفسير سورهي حمد ميفرمايند: انبياء و اولياء قدمشان برهاني نبوده، آنها برهان را ميدانستند، اما قضيه، قضيهي اثبات واجب به برهان نبوده، حضرت سيدالشهداء عليه السلام ميفرمايند: «مَتَي غِبْتَ حَتَّي تَحْتَاجَ إِلَي دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ، عَمِيتْ عَينٌ لا تَراکَ»15 چه موقع غايب بودي تا اينکه نياز باشد با دليلي تو را نشان داد، چشمي که نميبيند تو حاضري، کور است.16 ملاحظه بفرمائيد که روش رجوع به خدا در سيرهي امامان چگونه است، به خداوند و در محضر او عرض ميکنند: چه موقع در عالم حاضر نبودهاي که نياز باشد بودنِ تو را با دليل و استدلال ثابت کنيم. بايد چشم باز کرد و او را ديد. اين که ميفرمايد: «عَمِيتْ عَينٌ لا تَراکَ» آن چشمي که تو را نميبيند، نابينا است. نميخواهند توهين کنند. ميفرمايند: انساني که تو را نميبيند، قدرت رجوع به تو را در خود نپرورانده و استعداد رجوع پروردگارش را بهکار نگرفته است. بنده به دوستان توصيه ميکنم که از طريق رجوع به «وجود» - و نه مفهوم وجود- شروع کنيد، ببينيد آيا سخن حضرت سيد الشهداء عليه السلام را تصديق نميکنيد؟ حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» متذکر ميشوند که برهان، براي اثبات وجودِ چيزي است که غايب است، در حاليکه روش اولياء روش رجوعي است و نه روش برهاني. در ادامه ميفرمايند: در سببيت و مسببيت - يعني علت و معلول- يک تمايزي که مقتضي ذات حق تعالي نيست، مطرح است.17 از خودتان نميپرسيد چرا اميرالمؤمنين عليه السلام نيامدند به روش برهاني بحث علت و معلول را مطرح کنند و بفرمايند چون مخلوق، معلول است نياز به علت دارد، و از اين طريق خدا را ثابت کنند؟ ملاحظه ميفرمائيد که نهج البلاغه اينگونه خدا را مطرح نکرده است، زيرا به تعبير حضرت امام؛ «در سببيت و مسببيت، يک تمايزي که مقتضي ذات حق تعالي نيست، مطرح است.» شما وقتي در ذهن خود مفهوم علت و معلول را داشته باشيد ناخودآگاه دو چيز را تصور ميکنيد که نسبت به هم دوگانگي دارند در حالي که قرآن متذکر ميشود نسبت خدا با مخلوقاتش توليدي نيست، ميفرمايد: «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ» معناي اين آيه خيلي دقيق است. «وَلَدَ» يعني «صَدَرَ» يعني اينطور نيست که از خدا چيزي صادر شده باشد به آن صورت که از کارخانه کالايي صادر ميشود يا از مادر بچهاي توليد و صادر ميشود. وقتي معلوم شد رابطهي خدا با مخلوقات دوگانه نيست متوجه ميشويم مخلوقات تجليات انوار الهي هستند. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» در ادامه ميفرمايند: من در کتاب و سنت يادم نيست که عليت و يا سببيت به اين معنا باشد، تعابيري مثل «خلق»، «ظهور» و «تجلي» مطرح است.18 اگر متوجه شويم رابطهي خدا با مخلوقات به صورت دوگانه و جدايي نيست، وقتي قرآن ميگويد: «خَلَقَ الله» خدا خلق کرده بايد آن را به معني تجلي بدانيم. چون ممکن است خَلَقَ را به معناي صَدَرَ تصور کنيم، بايد توجه داشت که «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ» يعني رابطهي او با مخلوقاتش مثل مادر و فرزند نيست که بزايد و برود آن گوشه بنشيند، رابطهي او با مخلوقاتش به اين صورت است که ميفرمايد: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ»19 خدا همواره در ايجاد و تجلي است. در فلسفهي صدرايي، عالمِ شهود و غيب داريم، به اين معنا که «هستي» يك حقيقت است با جلوات و مراتبِ مختلف، يک مرتبه، مرتبهي غيب است و يک مرتبه، مرتبهي شهادت در حاليکه انديشهي غافل از فرهنگ شهودي، عالم غيب و شهود را به عالم عين و ذهن تبديل كرده و تمام مشکل نگاه غرب به عالم از اينجاست. برعکس اين نگاه، در حکمت متعاليه اثبات ميشود: اگر شما مثلاً يک درخت را ديديد، روح يا نفس ناطقهي شما آماده ميشود تا با حقيقتِ کليهي اين درخت رابطه برقرار کند و صورتي مناسبِ اين درخت در ذهن شما تجلي کند، زيرا از آنجايي که هميشه علت از نظر مرتبهي وجودي برتر از معلول است و آنچه از شيئ خارجي در ذهن ايجاد ميشود از جنس علم است و علم درجهي وجودياش بالاتر از ماده است پس هيچ وقت درختِ بيروني که پديدهاي مادي است نميتواند علت علمي باشد که ما در ذهن خود از درخت داريم. از آنجايي که عالَم مراتب دارد و اين درختي که شما ميبينيد داراي مراتب عاليهاي است و خداوند در اين رابطه ميفرمايد: «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»20 هيچ چيزي در عالم محسوس نيست مگر آنکه خزينه و صورت جامعش نزد ما است و ما نازل نکرديم مگر به اندازهاي معلوم و محدود. مخلوقاتي که خداوند خلق کرده مرتبهي عاليهاي دارند که نفس ناطقه در برخورد با صورت مادي و محسوس آن، آماده ميشود تا از عالمِ برتر صورت معقول و غير مادي آن مخلوق را بيابد و صورتي مطابق شيئ خارجي در خود ايجاد کند.21 بحث «کلّي سِعِي» روشن کرد: کثرتها در مقام معقولِ خود به صورت جامع و با وسعتي که مطابق بر همهي کثرتها است، موجوداند. مثل رابطهي عقل شما و معنايي که در الفاظ شما هست، الفاظ شما صورت نازلهي معنايي است که در عقل شما است. عقل شما همهي آنچه که در معاني جزئيهي الفاظِ شما هست را به نحو کلي و جامع در خود دارد. صورت علمي آنچه که از شيئ خارجي در نزد شما هست معلول مستقيم درخت بيروني نيست بلکه درخت بيروني علت معدّه است تا نفس ناطقه در رابطه با عالم عقول، صورتي مناسبِ درخت بيروني را در خود ايجاد کند. پس شما به درخت بيروني عالم ميشويد ولي براساس مبناي غير مادياش و يا به عبارت ديگر شما به درخت بيروني عالم ميشويد ولي براساس صورت کليهي درخت. به اين صورت وقتي شما اين درخت را نگاه کرديد، روحتان آماده شد تا صورتِ غير مادي اين درخت -که مبناي اين درخت بيروني است- بر نفس شما تجلي کند و شما به اين درخت عالم شويد. زيرا اين درختِ بيروني و آن درختي که در عالم عقل هست، همه مراتب مختلف يک چيزند. در اين نگاه ديگر بحث عين و ذهن مطرح نيست. چون بين عالم و معلوم و علم اتحاد برقرار است. وقتي بحثِ وجود و مراتب آن روشن نشود هيچ وقت موضوعِ اتحاد بين علم و عالم و معلوم حل نميشود و عملاً گرفتار اين سؤال ميشويم که به چه دليل آن چيزي که در ذهن ما است، آن چيزي است که در بيرون است؟ اما وقتي دستگاه تفکر عوض شد ديگر اين سؤال معنا نميدهد زيرا يک نظام است با مراتب مختلف. اين يکي از نتايج نگاه وجودي به عالم است. إنشاءالله اين بحث را در جلسهي آينده دنبال ميکنيم. خدا إنشاءالله ما را گرفتار سرگردانيهايي نکند که از رجوع به خودش و به پيامبرش و به امامانش غافل شويم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه شانزدهم تضاد بين ثنويت عين و ذهن با تشکيک بسماللهالرحمنالرحيم اگر به بحثهايي که گذشت عنايت کرده باشيد، روشن شد که غرب يعني سوبژکتيويته و يا برداشت انسان از عالم و آدم بر مبناي آنچه که ذهن انسان براي عالم و آدم قائل است، بدون اين که تلاش داشته باشد با واقعيت زندگي کند. از اين جهت فرهنگ غرب يک فرهنگ وَهمي است و چون رجوع به حقيقت ندارد، يک فرهنگ ظلماني است. در حالي که با رجوع به «وجود» و تلاش براي نظر به واقعيات، از آن جهت که هرکدام از واقعيات يا مظهري از عالم غيباند و يا مرتبهاي از مراتب وجود، ديگر جايي براي فرهنگ غربي و ساختههاي وَهمياش نميماند. تضاد ذاتي انقلاب اسلامي با فرهنگ غربي با توجه به اين امر معلوم ميشود اين ما نيستيم که با غرب دشمنيم، بلکه موضوع از اين قرار است که همواره حقيقت با مجاز در تقابل است. حال اگر تمدني اصرارش بر اين باشد که بر وَهميات دامن بزند و مکتبي اصرار دارد که به حقيقت رجوع داشته باشد، آن دو حتماً با هم درگير ميشوند. در همين رابطه است که ميگويند تضاد و درگيري غرب و انقلاب اسلامي ذاتي است و انقلاب اسلامي براي غلبه بر اين دشمن بايد متوجه نقطه ضعف اساسي آن باشد که عبارت است از سوبژکتيويته بودن آن تمدن و با اصرار بر «وجود»، عملاً همهي هِيمنهي تمدن غربي بر هوا ميرود. تمدني که چيزي جز حکومتِ اميالِ سرگردان بر روح و روان بشر نيست، اين تمدن چه جايي ميتواند در عالَم داشته باشد. به قول سنائي: تو همي لافي که هي من پادشاه کشورم* پادشاه خود نِئِي، چون پادشاه کشوري؟ اگر رجوعمان به «وجود» باشد اولاً: بر حقيقت اصرار کردهايم چون «وجود» يعني همان حقيقت. ثانياً: از جذبههاي دشمن که حيات خود را در جذبههاي نفس امّاره قرار داده، به راحتي عبور ميکنيم و اين بهترين شرايطي است که براي ما ايجاد شده است. به قول مولوي: در جهان جنگ اين شادي بس است* که ببيني بر عَدُو هر دم شکست انسان با رويکرد به حقيقت، در مسيري قرار ميگيرد که دائماً پيروزي نصيب خود ميکند، کافي است شما متوجه دشمني شيطان بشويد، در آن حالت به هر اندازه که با او درگير شويد نتيجه ميگيريد. اين يک واقعيت است که غرب يک تمدن ذهني است و ملاک موفقيت خود را در رسيدن به ذهنياتِ خود قرار داده، معلوم است که در اين مسير در مقابل سنتهاي اصيل الهي که نظر به واقعيات دارند، همواره شکست ميخورد و اين ارادهي خداوند است که مکتبي را مقابل مکتب ذهنگراي غربي قرار دهد که اصالت را بر حقيقت و «وجود» ميدهد. لذا از اين نکته نبايد در اين روزگار غفلت کنيم و مرعوب هيمنهي دروغين تمدني شويم که صورت ذهنيات انسانهايي است که به همهي حقيقت پشت کردهاند و بر باد تکيه ميکنند و به اين جهت همواره لرزانند زيرا به گفتهي مولوي: تنها کسي با پشتگرمي تمام ميتواند در اين دنيا بستري به سوي تعالي بسازد که از تخيل و ريا آزاد شده باشد و نظر به حق و حقيقت کند و بگويد: اي حريفان، من از آنها نيستم* کز خيالاتي درين ره بيستم من چو اسماعيليانم بيحذر* بل چو اسمعيل، آزادم ز سر فارغم از طمطراق و از ريا* قل تعالوا گفت جانم را بيا اين تَصوّر وين تخيل لعبت است* تا تو طفلي پس بدانت حاجت است چون ز طفلي رست جان، شد در وصال* فارغ از حس است و تصوير و خيال وين عجب ظن است در تو اي مهين* که نميپّرد به بستان يقين هر گمان تشنهي يقينست اي پسر* ميزند اندر تزايد بال و پر چون رسد در علم، پس بر پا شود* مر يقين را علم او بويا شود علم جوياي يقين باشد بدان* و آن يقين جوياي ديدست و عيان چون دهانم خورد از حلواي او* چشمروشن گشتم و بيناي او آنچ ابرو را چنان طرار ساخت* چهره را گلگونه و گلنار ساخت بر دلم زد تير و سوداييم کرد* عاشق شکر و شکرخاييم کرد عاشق آنم که هر آن، آن اوست* عقل و جان، جاندار يک مرجان اوست چون بدُزْدم چون حفيظ مخزن اوست* چون نباشم سخترو، پشت من اوست هر که از خورشيد باشد پشت گرم* سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم هر پيمبر سخت رو بد در جهان* يک سواره کوفت بر جيش شهان تمدني که جهتگيري خود را در مسير تحقق صورتهاي ذهني خود قرار داده اگر هزار سال شب و روز تلاش کند با چيزي روبرو نميشود که بتواند به آن تکيه کند، همينطور که هزاران گوش نميتوانند ببينند، گفت: صد هزاران گوشها گر صف زنند* جمله محتاجان چشم روشنند هر اندازه انسان بر مبناي فرهنگ مدرنيته فکر کند، در حوزهي ذهنيات خود فکر کرده، با دقيقترين فکرها نيز از موضوعات ذهني خارج نميشود. به گفتهي مولوي: خفته را گر فکر گردد همچو موي* او از آن دقت نيابد راه جوي خفته آن باشد که او از هر خيال* دارد اميد و کند با او مقال حجم گستردهي تبليغاتي غرب، حقيقتي براي آن به همراه نميآورد زيرا تمدني است مبتني بر اومانيسم و سوبژکتيويته. از يک طرف رسيدن به اميال انساني را هدف خود قرار داده و از طرف ديگر در ذهنيات خود به دنبال هدف ميگردد و سعي ميکند آنطور که ميخواهد به عالم، معنا دهد و صورت ذهني خود را بر عالم تحميل نمايد. نجات از اين ظلمات، تنها با نظر به حقيقت مطلق هستي يعني حضرت حق، ممکن است و فقط از اين طريق است که حتماً غرب نفي ميشود، زيرا اين يک قاعدهي الهي است و خدا بر مبناي همين قاعده به رسول خود ميفرمايد: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»1 بگو حق به صحنه آمده و طبيعي است که وقتي حق به صحنه آمد باطل ميرود. باطل چيزي نيست که بتواند جلوي حق بايستد، مثل اين است که عدم روبروي وجود بايستد. در جلسهي قبل عرض شد بر اين مبنا ميگوئيم: اگر به درستي به حق رجوع کنيم و در بستري که مکتب حضرت روح الله«رضواناللهعليه» پيش آورده جلو برويم، مسلّم شيشهي عمر غرب شکسته ميشود و آن تمدنِ وَهمي چون گردي به هوا ميرود و تمام مناسبات جهان از حالت شيطاني آزاد ميشود و عصر ظلمات به عصر نور تحول مييابد. تأکيد ما در اين راستا است که متوجه باشيم در مکتب حضرت امام بر کدام «وجود» و بر کدام ملاصدرا نظر ميشود. روشن است که به فلسفهاي نظر داريم که رجوعش، رجوعِ به «وجودِ» خارجي تشکيکي است و نه وجود مفهومي ذهني و عرض شد اشکالي که هايدگر به فلسفه ميگيرد به فلسفهاي که حضرت امام مطرح ميکنند وارد نميشود. بنده براي روشنشدن مطلب، متن يکي از نوشتههاي حضرت امام را انتخاب کردم تا ملاحظه بفرمائيد امام چگونه بر وجودي که عين خارجيت است، تأکيد ميکنند، زيرا مفهوم وجود، تشکيکي نيست بلکه خودِ وجود که عين خارجيت است، تشکيکي است و تنها وجود به اعتبار خارجيتش تشکيکي است و شدت و ضعف بر ميدارد. ملاصدرا هم که ميگويد وجود تشکيکي است منظورش «وجود» است به اعتبار خارجيت آن و به همين جهت جايي ندارد که کسي بپرسد منظور او کدام وجود است؟ اگر کسي متوجه باشد وقتي از تشکيکيبودنِ «وجود» سخن به ميان ميآيد منظور مفهوم «وجود» نيست، متوجه ميشود آن فلسفهاي که انسان را به بيعملي ميکشاند در مفهوم وجود متوقف است و آن فلسفه ربطي به آن نوع نگاهي که ملاصدرا به «وجود» دارد و حضرت امام بر آن تأکيد ميکنند، ندارد. در نگاه فلسفي و عرفاني که حضرت امام روح الله«رضواناللهعليه» مطرح ميکنند، عالم تماماً مظاهر وجود مطلق است، اين موضوع را ملاصدرا از نظر عقلي در برهان صديقين اثبات ميکند و عرفان محي الدين بن عربي آن را از نظر شهودي مينماياند. وقتي روشن شد وجود مطلق عين کمال است، پس وجود مطلق، عين علم است. همانطور که حکمت کمال است و از آنجايي که وجود مطلق عين کمال است، پس عين حکمت است. اينجا است که ميرسيد به اين نکتهي ظريف که تمام عالم که مظاهر وجود مطلق است، مظاهر کمال او هستند، يعني همهي عالم مظاهر اسماء الهياند. تأکيدات حضرت امام در آثار و گفتارشان راه بسيار ارزشمندي را براي چنين نگاهي به بشر امروز ارائه داده است. در مقابل اين نگاه، مکتبِ ذهن و عينِ دکارتي است که قائل به هيچ خارجيتي که بتوانيم به آن علم داشته باشيم، نيست. اين را مقايسه کنيد با مکتب حضرت امام که ميفرمايند: همهي عالم مظاهر نور حقاند. در نگاه کانت و دکارت، «اُبژه» - يعني نحوهي بودن اشياء در خارج- مدّ نظر قرار نميگيرد، چون معتقدند انسان ابژه را نميشناسد، تنها سوبژه را ميشناسد به اين معنا که آنچه در ذهن است با عملياتي که ذهن بر روي آن انجام ميدهد، معلومِ ما است و کار را به اينجا ميرسانند که آنچه ما در خارج ميشناسيم انعکاس ذهن ما است و ما براساس عملياتِ ذهنِ خودمان به آنها علم داريم نه اينکه آنچه در ذهن داريم انعکاس پديدههاي خارجي باشد و ما براساس آنچه در خارج هست عالِم به خارج هستيم. آيا ميتوان باور کرد بشر کارش به اينجا برسد که بگويد من نميدانم در خارج چه چيزي هست و چگونه هست!؟ و مدعي باشد اين انسان است که معناهايي را به آنچه در خارج هست به واقعيات خارجي تحميل ميکند؟ اينها معتقدند ابژه از سوبژه منفعل است. شما با دقت در اين سخنان خواهيد فهميد در کجاي تاريخ قرار داريد. تاريخ فقط اين نيست که کدام جبهه پيروز شد و کدام جبهه شکست خورد، تاريخِ فکر و انديشه بسيار مهمتر است تا بدانيم کدام فکر در کدام مکان و کدام زمان حاضر بوده و کارش به کجا رسيده است.2 آيندهي ما فعلاً در تاريخي قرار داريم که دو نوع فکر در مقابل هم قرار گرفتهاند و همهي تلاش بنده شناخت درست اين دو نوع فکر است تا بتوانيد آيندهي تاريخ خود را براساس آيندهاي که اين دو فکر دارند بررسي کنيد. عرض شد نگاهي هست که ما بر مبناي آن نگاه، که نگاه حضرت امام است، عالم و آدم را مينگريم و نگاهي هست که غرب با ثنويت و دوگانگي بين عين و ذهن، عالم و آدم را مينگرد. در متوني که سعي کردهاند موضوع ثنويت ذهن و عين را مطرح کنند هست که: «ثنويتِ ذهن و عين» از زماني که دکارت تفکر جديدِ عقلاني را طرح کرد، به صورت واضحتري مطرح شد، دوگانگي ذهن و عين به اين معناست که همواره يک ذهن شناساگر وجود دارد - شناساگر مثل بنده که دارم اين ليوان را ميبينم- که جهانِ عيني را به عنوان «ابژه» در برابر خود قرار ميدهد - ابژه به معني نحوهي تحقق خارجي شيئ است- و آن را از بيرون شناسايي ميکند. اين ذهن است که فعالانه با موضوع برخورد ميکند و ابژه به صورت منفعل در اختيار ذهن قرار ميگيرد- ملاحظه کنيد اين سخن معتقد است آنچه در خارج است منفعل حکم ذهن است نه اينکه ذهن ما متأثر از واقعيت خارجي باشد، در صورتي که همهي بشريت در حالت طبيعي حرفشان اين است که يک چيزي بيرون هست و ما تحت تأثير آن هستيم - ميگويد: «جهان، خود را به ما نميشناساند؛ بلکه ذهن است که بهطور مستقل و از درونِ خود، جهان را به تصوير ميکشد». همهي تمدن غرب بر همين مبنا شکل گرفت و فعلاً ادامه مييابد. تمدن غربي با گوشت و پوستش اين نگاه را پذيرفته است که بنا دارد اين عالم را هر طور که ميپسندد شکل دهد و روح فلسفهي آقاي فرانسيس بيکن همين بود. آيا براي چنين طرز فکري معني دارد که بگوئيد عالم يک حقيقتي دارد که ما بايد براساس آن حقيقت با آن برخورد کنيم و خود را اصلاح کنيم؟ اين که شنيدهايد آقاي دکارت انديشهي بيکن را به صورت فلسفي در آورد به اين معنا است که دکارت مبناي فلسفي سوبژکتيويته را تدوين کرد. فرانسيس بيکن بر اين اساس که هر طور انسان بخواهد ميتواند عالم را شکل دهد، کار خود را شروع کرد و پدر تکنولوژي غرب جديد لقب گرفت و دکارت با تبيين فلسفي آن فکر، پدر فلسفهي غرب جديد ناميده شد. بقيه همه پيرو اين دو نفر بودند. مبناي بيکن آن بود که طبيعت هر طور که ما ميخواهيم هست، نه اينکه هرطور که هست ما بايد با آن هماهنگ باشيم و در چنين بستري شخصيت فکري خود را شکل دهيم. به جملهي قبل دوباره دقت کنيد که ميفرمايد: «جهان، خود را به ما نميشناساند؛ بلکه ذهن است که بهطور مستقل و از درونِ خود، جهان را به تصوير ميکشد.» در اين جمله شما استقلال ذهن يا سوژه را از واقعيتِ عيني يا ابژه به خوبي متوجه ميشويد و اين مسئلهي اصلي معرفتشناختي غرب مدرن و علم جديد است. ملاحظه کنيد که در اينجا سوژه و ذهن است که مستقل از ابژه عمل ميکند يعني شما هر طور که خواستيد فکر کنيد و عالم را هر طور که خواستيد شکل دهيد. آيا شما رابطهاي بين اين فکر با بيرونکردن مردم فلسطين از کشورشان پيدا ميکنيد؟ اگر نتوانيد بين اين فکر و آن عمل رابطهاي مستقيم پيدا کنيد، حرف ما هنوز روشن نشده است. وقتي يک تمدن معتقد باشد هر طور که خواست بايد به عالم شکل دهد، پس وقتي ميخواهد آن منطقه در اختيار اسرائيليها قرار گيرد جهت تحقق آن اقدام ميکند، بدون آنکه معتقد باشد چيزي به نام ناموس هستي و سنتهاي الهي در اين عالم جريان دارد که مانع خواست آنها است. آن تفکر فلسفي که ابژه را منفعل از سوبژه ميداند، حتماً در عمل بازخوردهاي سياسي خود را به همراه ميآورد. در همين راستا اميدوارم به خوبي رابطهي بين حضور تکنولوژي مدرن را با تفکر دکارت شناخته باشيد. تکنولوژي مدرن نمود تفکري است که معتقد است انسان هر طور بخواهد ميتواند ارادهي خود را بر طبيعت تحميل کند و اين تکنولوژيهاي مهيب صورت تحميل ارادهي انسان غربي به طبيعت است. چون در نگاه انسان غربي آنچه مستقل است سوبژه است. ما بنا نداريم در اينجا فلسفهي غرب درس بدهيم ولي اگر عزيزان بتوانند با مبناي نظر به حقيقتِ وجود، تفکر فلسفي غرب را بررسي کنند مطمئن باشيد آن تفکر و تمدن در مقابلشان دود ميشود و ملاحظه خواهند کرد چرا ميگوئيم غرب از دورهي رنسانس به بعد سقوط خود را شروع کرد. پس از بيکن و دکارت، هيوم و کانت هم همان تفکر را توسعه دادند و آن ثنويت در وجوه متعددِ تفکر مدرن ديده ميشود. بنده اميدوارم با بحثهايي که شد روشن شده باشد کانت هم با آن ظاهر اخلاقي که براي خود ساخته چيزي جز بيکن و دکارت نيست. از آن طرف اگر شخصيت فردي بيکن را مطالعه بفرمائيد با شخصيتي روبهرو ميشويد که هيچ بهرهاي از فضائل انساني نبرده3 و نميتوان از رابطهاي که بين نگاه بيکن به عالم و آدم هست و شخصيت فردي او، چشمپوشي کرد. نميشود انساني از نظر شخصيتي گرفتار رذائل اخلاقي باشد ولي نگاهي را که در عالم دنبال ميکند تحت تأثير آن صفات نباشد. وقتي رجوع به «وجود» محقق شد تمدني ظهور ميکند که در اثر آن تمدن ذهنها و توجهات طوري به عالم ميافتد که عالم را مظهر انوار الهي مييابد ولي وقتي اصالت به ذهن و خواست و ميل انساني داده شد، تمدني محقق ميشود که توجهات را به ظلمات مياندازد و انسان را يک قدم از محدودهي نفس امّارهاش جلوتر نميبرد. ملاحظه فرموديد که عرض شد: در فلسفهي صدرايي، عالمِ شهود و غيب داريم، چون هستي را يک حقيقت ميدانيم با جلوات مختلف و همهي عالم مظاهر وجوداند، حال بعضي از مراتب «وجود»، شدت بيشتري دارند و محدوديت عالم ماده را ندارند و در نتيجه مثل پديدههاي مادي محسوس نيستند و غيباند ولي همان وجود در مرتبهي نازلهاش که با محدوديت همراه است محسوس خواهد بود و عالم شهود ناميده ميشود. پس ما در تمام عوالم فقط با «وجود» روبهروئيم و همهي عالم «يک فروغ رخ ساقي است که در جام افتاده است» اين فروغ در مرتبهي عاليهاش يک نحوه ظهور دارد و در مرتبهي نازلهاش يک نحوه ظهور ديگر. اگر غير از اين فکر کنيم به اصالت وجود نرسيدهايم. مگر غير از وجود ميتوان در عالم داشت؟ إلاّ اينکه ما هم به يک نحوه سوبژکتيويته دچار شده باشيم. در فلسفهي صدرايي و در نگاه شهودي، عالمِ شهود و غيب يك حقيقتاند با جلوات مختلف، ولي در فکر و فلسفهاي که از اين موضوع غافل است، عالم غيب و شهود به عالم خارج و عالم ذهن تبديل ميشود و موضوع ثنويتِ «ذهن و عين» پيش ميآيد. وقتي از اصالت وجود غافل شديد اين بحث پيش ميآيد که چگونه آن چه در ذهن ما است همان هويت را دارد که در خارج است؟ در حاليکه در نگاه اصالت وجود به عالم، معلوم ما در ذهن و در عين، يک چيز است در دو مرتبه، مثل نور بيرنگ است که جدايي و دو گانگي بين مرتبهي بالايي و پائيني آن نيست. نفس ناطقه با نظر به پديدههاي خارجي که صورت نازلهي وجود غيبي است، به صورت غيبي و علمي آن پديدهها منتقل ميشود و براساس رجوع به مرتبهي علمي آن پديدهها به آنها علم پيدا ميکند. مرتبهي نازله و محسوسِ پديدهها معدّاند تا نفس ناطقه آماده شود و صورت علمي آن پديدهها در آن تجلي کند.4 راز بيفکري تمدن غربي با متوقفشدن در ثنويتِ عين و ذهن، عملاً بشريت از انديشيدن محروم ميشود، چون انديشه عبارت است از آمادگي نفس جهت ارتباط با حقايق کلي که جامع همهي مراتب مادون است و عقل انسان از طريق تفکر، به حقايق کلي نزديک ميشود و از اين طريق متوجه کلياتي ميشود که به صورت کثرت در عالم ماده موجوداند.5 از اين نکته غافل نگرديد که اگر انسان به «وجود» رجوع نکند به انديشه نميرسد، زيرا انديشه ماده و مبنا ميخواهد، حال اگر مبناي انديشهي بشر همان ذهن بشر باشد به کدام حقيقت ميتواند نظر کند؟ خيالات او ميشود مبناي فکر او بر روي خيالات ديگرش. به قول آقاي ادينگتونِ انگليسي تمام علم و انديشهي غرب، مثل راهرفتن کسي است بر روي شنهاي ساحل که جاي پاي خودش را دنبال ميکند. ميگويد ما يک چيز را در ذهن خود ميسازيم، بعد طبيعت را براساس آنچه ساختهايم شکل ميدهيم و عملاً در ساحلِ طبيعت جاي پاي ذهنيات خود را دنبال ميکنيم، مثل آن که ما در دوران کودکي در ابرهاي وسط آسمان يک شير ميساختيم و سعي ميکرديم ابرها را به شکل شير ببينيم. «ادينگتون» ميگويد: «ذهن با قدرت انتخابي يا انتخابگرياش جريانهاي طبيعت را در قالب قوانيني ميريزد و مينگرد كه عمدتاً موافق با انگارهي انتخاب خود اوست. و ميتوان گفت ذهن در كشف اين قوانين همان چيزي را از طبيعت بازپس ميگيرد كه در طبيعت نهاده يا به طبيعت نسبت داده». او ميگويد: ويژگيهايي كه ما فكر ميكنيم در طبيعت يافتهايم، ساختهي خود ماست كه در طي عملياتِ مشاهده و اندازهگيري ساخته و پرداخته شدهاند. ما به ضرب «انتخاب ذهني» جهان را به قالبي كه ميتوانيم بفهميم در ميآوريم.6 وقتي بر روي آنچه در چهارصد سالهي اخير در غرب پيش آمده دقت شود به خوبي سخنان ادينگتون تصديق ميگردد، تا آنجايي که ميتوانيد بپذيريد همهي تکنولوژي غرب بر مبناي همان ذهنيتگرايي است که ادينگتون تبيين ميکند. عمده آن است که روشن شود اگر تمدني گرفتار ثنويتِ ذهنيت و عينيت شد و اصالت را به ذهنيت خود داد ديگر فکري در ميان نميماند زيرا همانطور که عرض شد فکر مبنا ميخواهد، واقعيتي ميخواهد تا ما با رجوع به آن واقعيت و حقيقت، فکر کنيم و بخواهيم تا آن حقيقت خود را بيشتر بر ما بنماياند. اما وقتي رجوع به واقعيت و حقيقتي در ميان نباشد ميماند يک تاريخْ بيفکري. اين نکته جاي دقت و تأمّل بيشتري دارد. مبناي ما که ميگوئيم در فرهنگ غربي انسان از انديشيدن محروم است آن است که معتقديم انديشه و تعقل عبارت است از کشف حقيقت کلّي موضوعاتي که مورد تعقل قرار ميگيرند. انسان از طريق تعقل بر روي موضوعات، جوهر اصلي آنها را مييابد. حتي در موضوعات محسوس هم انسان به کمک تجربه متوجه خاصيتِ کلّي موضوعاتِ مورد تجربه مي شود. در آزمايشگاه يک پديدهاي مثل آب را جهت کشف خاصيت کلّي آن نسبت به نقطه جوش، مدّ نظر قرار ميدهيم و چند بار انواع آبها را حرارت ميدهيم تا به جوش درآيند و با تعقل بر روي آبهاي مختلف در شرايط مختلف در رابطه با نقطهي جوش آب به معرفتي دست مييابيد که از آن جهت گوهر اصلي همهي آبها را بهدست آوردهايم و آن اينکه آب مقطر در فشار سطح دريا در 100 درجهي سِلسِيوس به جوش ميآيد. اين در جاي خود يک نوع فعاليت عقلي است. چون در يک جمعبندي با بهکار بردن انديشه، گوهر اصلي آب را نسبت به نقطهي جوشش يافتهايد. نفس ناطقه تلاش ميکند حقيقت کلي پديدهها را کشف کند، حال بحث بر سر آن است که نفس ناطقه حقيقت کلي پديدهها را از کجا مييابد؟ حرف مکتب صدرايي اين است که وقتي شما با پديدههاي کثير روبهرو شديد نفس ناطقه آماده ميشود تا از طريق ارتباط با عالم غيب با حقيقتِ موضوعِ مورد تجربه، از آن جهت که مدّ نظر است، مرتبط شود. زيرا پديدههاي کثير، نازلهي حقيقتشان هستند و نفس ناطقه با آن حقيقت کلي مرتبط ميشود، چه آن حقيقتِ کلي در گوهر اصلي آب باشد و اينکه در صد درجه به جوش ميآيد و چه آن حقيقت کلي و گوهر اصلي، حياتي باشد که در درختانِ کثير جريان دارد و درختان کثير مظاهر مختلف آن حقيقت کلّي باشند. وقتي نفس ناطقه تحت تأثير پديدهها، توانست با حقايق کلّي پديدهها مرتبط شود، تفکر و تعقل شروع ميگردد و به اين شکل عقل عامل ارتباط انسان ميباشد با حقايق کلّي، نه اينکه عقلِ انسان عامل ايجاد مفاهيم کلي باشد. سوبژکتيويته از آنجا شروع شد که دکارت و کانت گمان کردند ذهنِ انسان مفاهيم کلّي را ميسازد. کانت ميگويد: «ذهن انسان عامترين مقولات را براي روابط و نسبتهاي بين تأثرات دارا است و مفاهيمي چون کل و جزء و جوهر و عرض و علت و معلول را ميسازد».7 اين همان اومانيسم است که انسان را مرکز و محور همهي حقيقت ميداند در حاليکه ما معتقديم نفس ناطقه از طريق ارتباط با محسوسات، آماده ميشود تا حقايق کليهي جاري در عالمِ محسوسات را از عالم بالا بگيرد. اين نظر نه تنها با نظر فلاسفهي جديد متفاوت است حتي با نظر ارسطو نيز فرق دارد و اين يکي از دلايلي است که ميگوئيم فلسفهي صدرايي يونانزده نيست و در جهتي حرکت کرد که به غير چيزي رسيد که ارسطو به آن نظر داشت و غرب جديد را بهوجود آورد. ملاصدرا در تبيين جايگاه کليات در نفس ناطقه متوجه است که نفس به عالم غيب وصل ميشود و کليات را به عنوان حقيقت - و نه به عنوان مفاهيم- مييابد و هرچه نفس انسان جهت اتصال به عالم غيب آمادهتر باشد، آن حقيقتِ کلّي روشنتر براي نفس تجلي ميکند. اينها همه از برکات اصالت وجودِ مکتب صدرايي است که مفاهيم کلّي را مرتبهاي شديدتر از پديدههاي متکثر ميداند. جهت تبيين تفاوت بين سوبژکتيويته و مکتبي که رجوع به «وجود» دارد، همين مقدار بحث کافي است تا روشن شود مکتب حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» عالَم را مظاهرِ انوار الهي ميبيند به طوري که همهي عالم يک حقيقتِ يک پارچه است در مراتب مختلف و اين نگاه تفاوت اساسي دارد با نگاه ثنويتِ ذهن و عين و سوبژکتيويته و ابژکتيويتهکردن عالم. وقتي با نگاه قلبيِ متوجه به حق، با بعضي از جملاتِ بشر امروز روبهرو شويد متوجه خواهيد شد چگونه اين جملات به هيچ حقيقتي رجوع ندارند. و بشر امروز به جاي آنکه به دنبال حقيقت باشد به دنبال خودش است. در نگاه بشر امروز انسان هرگز با حقيقت پديدهها اتحادي نخواهد داشت و اساساً اتحادِ بين علم و عالم و معلوم را درک نميکند تا در نهايت در اثر اتحاد کامل با حقيقت عالم، براساس استعداد باطني مخلوقات، با آنها تعامل کند. با نظر به اين نکته است که ما بايد حقيقت را بشناسيم و خودمان را جهت هماهنگي و اتحاد با آن تربيت کنيم. اين نوع تعامل با عالم و آدم تفاوت اساسي دارد با آن چه معتقدين به مدرنيته دنبال ميکنند که بدون نظر به حقيقت ميخواهند ميل خود را بر عالَم حاکم کنند. تفاوت نگاه مفهومي و وجودي در عمل اگر با قلبي که متوجه حق است، به سخنان بشر امروز توجه فرمائيد و برايتان معلوم شود اين تمدن به هيچ حقيقتي رجوع ندارد، راز حقانيت و حضوري که مکتب اشراقيِ حضرت امام در آيندهي تاريخ دارد روشن ميشود، همچنانکه معلوم ميشود چرا ايشان ميگويند: «عالم محضر خداست».8 اگر اين سخن امام در همان ابتداي انقلاب درست دنبال شده بود، اکنون سالها بود که از غربزدگي آزاد شده بوديم و سرنوشتمان غير از اين بود که هست. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» با اين حرف حيات ديگري را براي ما رقم زدند ولي ما هنوز آمادهي حضور در آن حيات نشدهايم. زيرا معتقد نبوديم شخصيت امام يک شخصيت اشراقي است و بايد در ذيل آن شخصيت زندگي کرد، با احترام به حضرت امام، زندگي ساخته و پرداختهي غربِ سوبژکتيويته را ادامه داديم. اگر بخواهيم با نگاه اشراقيِ حضرت امام، به عالم و آدم بنگريم و مثل ايشان عالم را محضر خدا ببينيم بايد بتوانيم متوجه تشکيکي بودن وجود شويم و تمام مخلوقات و سنتها و حادثههاي عالم را مظاهر مختلف آن حقيقت بدانيم. اين نگاه در آثار فلسفي و عرفاني حضرت امام همواره مدّ نظر ايشان است. حضرت امام در تقريرات فلسفيشان بابي را باز کردند مبني بر اين که بايد بين مفهوم علم و وجودِ علم تفکيک کرد. علم از جهت مفهومي با علم از نظر وجودي فرق ميکند. بنده جهت جمعبندي مباحثي که گذشت متني از ايشان را به عزيزان ارائه ميدهم، اميدوارم بتوانم دقت ايشان را در تفکيک بين وجودِ خارجي با مفهومِ وجود روشن کنم تا معلوم شود ريشهي انقلاب اسلامي و تقابل ايشان با استکبار جهاني در کدام معرفت قرار دارد. حضرت امام چنين بيان ميکنند: «علم، مثل مفاهيم ديگر، يك مفهوم عامي است كه شرح الإسمِ آن مانند «نور» عبارت است از «ظاهِرٌ بنفسه و مُظْهرٌ لغيره» و اين مفهوم به تساوي، قابل صدق بر افراد است»9 اطلاع داريد که چيزهايي که وجودي هستند تعريف بردار نيستند، فقط ميتوان تعريفِ شرحُ الإسمي از آنها داشت، به اين معنا که با واژههاي ديگر آن را بيان و وصف کرد. هيچ وقت از «وجود» نميتوان تعريف حدّي يا رسمي داشت، چون تعريف براي چيزي ممکن است که بتوانيم با واژهاي روشنتر از خودش آن را تعريف کنيم، در حاليکه روشنتر از معناي وجود، معنايي نزد کسي نيست. حضرت امام«رضواناللهعليه» ميفرمايند: براي علم يک مفهوم است و يک مصداق، مفهومِ علم تشکيکبردار نيست. به آن علمي که يک کودک به محل عروسک خود دارد ميگوئيم علم، به آن علمي هم که يک دانشمند به معلومات خود دارد ميگوئيم علم و به علمي هم که خداوند به خود و همهي مخلوقات دارد ميگوئيم علم. از نظر معناي علم، همهي اينها يک معنا ميدهند ولي از نظر حقيقتِ علم، يعني از نظر خارجيت، اين علمها يکي نيستند. حضرت امام ميخواهند روشن کنند اگر با نگاه وجودي به موضوعِ علم نگاه کنيد بين علمِ يک کودک با علم يک دانشمند و علم خدا، فرق ميگذاريد و لذا بين نگاه وجودي به علم با نگاه مفهومي به علم تفاوت اساسي هست. در نگاه مفهومي به علم، همهي آن علمها، علم است در حاليکه قبول داريد بين آنها تفاوت اساسي هست ولي در عين حال همه آنها مفهوماً به معناي علماند. اگر دقت بفرمائيد مشکل بشر امروز نيز همين است که نميتواند به جنبهي وجودي عالم نگاه کند. بسيار فرق است که قرآن را مفهومي نگاه کنيم يا وجودي. همانطور که اگر با نگاه وجودي به علم بنگريم به راحتي متوجه مراتب علم آن کودک به محل عروسکش با علم يک دانشمند به معلوماتش و علم خدا به خود و مخلوقاتش ميشويم، ولي اگر با نگاه مفهومي به علم نظر کنيم، ميگوئيم علم، علم است و از اين طريق عظمتهاي فوقالعادهاي را که در عالَمِ وجود از نظر مراتب علم هست نميبينيم. حضرت امام فرمودند:مفهوم علم به تساوي، قابل صدق بر افراد است. و به قول مرحوم حاجي: «كلّ المَفاهِيم عَلَي السِّواء... في نفي تشكيك علي الأنحاء»10 آن موجود ضعيفي كه ادراك ضعيفي دارد، عالِم است و آن موجود شديد و فوق التَّمام كه به كل موجودات احاطه دارد، آن هم عالم است و در صدق مفهوم علم به نحو تساوي، بين افراد هيچ فرقي نيست.11 بعد از آن که روشن کردند مفهوم علم در همهي مظاهر و مراتب آن به يک معنا است، در ادامه ميفرمايند: «و همانا تشكيك در مراتب وجود است که در حقيقت وجود، شدت و كمال داشته و در همان حقيقت، ضعف و نقصان دارند.»12 يعني وجود از آن جهت که در خارج است شديد و ضعيف است ولي از نظر معنا، وجود، وجود است، همانطور که علم، علم است. وقتي ميگوئيم خدا وجود دارد اين ليوان هم وجود دارد معنا و مفهوم «وجود» در اين دو جمله به يک معنا است اما از جهت خارج، وجودِ ليوان در نهايتِ ضعف است و وجود خدا در نهايتِ شدت. پس «وجود» يک چيزي است که در ذات و حقيقت خودش به عنوان يک حقيقتِ خارجي، داراي شدت و ضعف است. در حاليکه در مفهومِ وجود شدت وضعف نيست. و در ادامه ميفرمايند: «لكن نه در مفهوم وجود كه به حمل شايع صناعي بر هر موجودي صادق است، بلكه در حقيقتِ وجود و هويت خارجي. و بالجمله: هويت خارجيه است كه در آن شدت و ضعف و نقصان و كمال است، در مفاهيمي که جز اعتبار، چيزي نيستند، تشکيک نيست.»13 به اين دليل ما معتقديم مکتب ملاصدرا يک مکتب فلسفي رسمي نيست زيرا بر تشکيک وجود نظر دارد و نظر به تشکيکيبودن وجود، با تعليم حاصل نميشود، بلکه با سلوک ظهور ميکند. ملاصدرا معتقد به تشکيک وجود است و تشکيک وجود رجوع به وجود در خارج دارد پس اين مکتب يک مکتب ديگري است غير از آن مکاتب فلسفي که تا آن زمان مطرح بوده است. اگر فيلسوفي آمد و گفت من معتقد به تشکيک وجود هستم دارد خبر از آن ميدهد که نظر به حقيقت عالم دارد و نگاه او يک تفکر فلسفي گوشهي حوزه نيست و چون آمده است تا حقيقت را در خارج از ذهن بنگرد حتماً در دلِ آن نگاه، انقلاب اسلامي خوابيده است زيرا خود را مشغول مفاهيم موجود در ذهن نکرده است، مثل انبياء به خودِ حقيقت نظر انداخته و حضور حقيقت را در جاي جاي زندگي خود دنبال ميکند تا در تمام مناسبات به صحنه آورد. چنين انديشهاي نميتواند شاه را که حجاب ظهور حقيقت است تحمل کند، به دنبال حضرت مهدي (عج) است که مظهر تامّ و تمام حقيقت ميباشد. شايد آن موقعي که عرض کردم: وقتي ملاصدرا قلم روي کاغذ گذاشته است به حضرت مهدي (عج) و انقلاب جهاني حضرت ميانديشيده، دوستان تعجب کرده باشند، در حاليکه بنده براي اين نظر دليل دارم. قضيه از اين قرار است که اگر شما معتقد به تشکيک وجود باشيد محال است به انقلاب جهاني به عنوان محل ظهور حقيقت، نظر نداشته باشيد و دائماً نگاهتان به آن نباشد. اگر به مفهوم علم فکر کنيد و معتقد باشيد کودک علم دارد، خدا هم علم دارد، ديگر خارجيتي در منظر شما ظاهر نميشود که به آن نظر کنيد، اما وقتي براي هر مفهومي نظر به جنبهي خارجيت آن داشتيد، مراتب آن را مييابيد و ميبينيد که علم در خارج ذو مراتب است، مرتبهي مادون دارد و مرتبهي عالي و نظرتان به مرتبهي عالي آن ميافتد و عزم رجوع به آن مرتبه در شما شعله ميکشد. وقتي به خارج فکر کرديد به حق فکر ميکنيد، وقتي به حق فکر کرديد باطل جايي نخواهد داشت و معدومبودن مظاهرِ وَهمي آن را مييابيد. حضرت امام«رضواناللهعليه» فرمودند: «بالجمله: هويت خارجيه است كه در آن شدت و ضعف و نقصان و كمال است، در مفاهيمي که جز اعتبار، چيزي نيستند، تشکيک نيست. و معناي اعتبار اين نيست كه مفاهيم را از وجودات خارجيه با كارد و چنگال نزع نموده و به قلب و ذهن چسباندهاند، بلكه اعتبار به معناي تصور يك مفهومي است كه قابل انطباق است بر آنچه اين مفهوم را بحقيقته از آن تصور نمودهاند.»14 ملاحظه کنيد که با ملاک تشکيکيبودن وجودِ خارجي روشن ميکنند هر مفهومي اعتباري است، يعني مفهوم انسان و مفهوم خدا، و مفهوم هر چيز ديگري اعتباري است و در آن حالت ما با اعتبار سر و کار داريم. اعتبار فقط اين نيست که يک مفهوم را به يک طرفهبودن خيابان نسبت ميدهيم، هر مفهومي که رجوع به خارج ندارد، اعتبار است. نتيجه اين ميشود که اگر تمام توجه ما به وجود نباشد با مفهومِ مقولاتِ وجودي به سر خواهيم برد که تماماً اعتباري و غير تشکيکي هستند. اگر انسان از نگاه تشکيکي به مقولات غافل شود از حقيقت غافل شده، مثل آنکه با علمي بهسر ميبرد که در يک کودک و در خدا مساوي است در صورتي که حقيقتاً اينها مساوي نيست. پس چنين انساني از ارتباط با حقيقت محروم است. اگر بحث دقيقي را که حضرت امام به ميان آوردهاند دنبال بفرمائيد گوهر تمام مباحثي را که در جلسات گذشته عرض کردم مييابيد. بنده انتظار ندارم اين مباحث را به اين شکل و بيمقدمه بپذيريد ولي تصورم اين است که اگر به متن سخن حضرت امام به خوبي دقت و توجه کنيم، اين افق روشن ميشود که چرا ما اصرار داريم بايد به نگاهي که امام دارند برگرديم، اين نوع برخورد که ايشان با موضوعات فلسفي دارند غير از آن است که بخواهند شما را عالِم کنند، اين نوع سخنگفتن براي راهانداختن انسانها است و در صحنهآمدن آنها و صحنه را درستنگريستن. اصرار دارند مواظب باشيد از حقيقت محروم نشويد. چون حضرت امام و علامهي طباطبائي و شاگردان مکتب آنها مبناي فکري ظلمات زمانه را ميشناختند و از آن طرف به نوري که ميتواند آن ظلمات را نفي کند آگاهي داشتند و لذا با تمام قدرت به صحنه آمدند. ميفهميدند غير از حقيقتِ وجود، همه چيز اعتباري و عدمي است و از اين منظر هيچجايي براي فرهنگ غرب قائل نبودند. حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» بعد از آن که تأکيد کردند مفاهيم در ذاتشان اعتبارياند در ادامه ميفرمايند: «حدود و آنچه وجودات را محدود نموده، عدم است و چيزي نيست تا در آن شدت و ضعف باشد.»15 همهي حرف مکتب اصالت وجود همين است که بدانيم چه چيزي حقيقتاً وجود دارد و چه چيزي ساختهي ذهن ما است. همينکه شما نظر به ليوان داريد از آن جهت که ليوان است، نظر به محدودهي وجود کردهايد. ليوان، وجودي است که با محدوديت خاص ظاهر شده و از آن جهت که محدوديت در ميان است عدم در ميان است. يعني نگاه به هر چيزِ محدودي به اعتبار محدوديتش، نگاه به جنبهي عدمي آن است و از آن جهت چيزي نيست تا شدت و ضعف داشته باشد. شما نميتوانيد بگوئيد اين ليوان نسبت به آن ليوان، ليوانتر است و از آنجايي که هر چيزي که از مقولهي وجود است، داراي شدت و ضعف است، پس ليوان از مقولهي وجود نيست و خارجيتي را با ليوانبودن خود نشان نميدهد. بلکه وجود است که به صورت ليوان ظهور يافته و از جهت وجود، خارجيت براي ليوان مطرح است. در اين نگاه اصالت را به وجود دادهايد ولي اگر براي ليوان، از آن جهت که ليوان است، واقعيت و خارجيت قائل باشيد، اصالت را به ماهيت دادهايد و اين نگاه موجب حجاب ميشود تا ما با صورتي زندگي کنيم که در ذهن خود ساختهايم. در نگاه اصالتدادن به وجود، شما «وجود» را با جلوات و مراتب گوناگون در مظاهر مختلف ميبينيد و محدوديت ليوان را به عنوان چيزي که در خارج تحقق دارد، نمييابيد. وقتي اصالت را به «وجود» داديد و نظرتان به همهي عالم، به اعتبار وجودشان بود ديگر ليوان و امثال آن را اعتبارات ما انسانها مييابيد، آنچه هست، وجود است به ظهورات و مراتب مختلف که يکي از مراتب وجود، ماده است، ماده در مرتبهي خود با محدوديتهاي مختلف، ميشود ليوان و فرش و ميز. تفاوت خداي پيامبران با خداي ديگران حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» فرمودند: حدود و آنچه وجودات را محدود نموده، عدم است و چيزي نيست تا در آن شدت و ضعف باشد. و بالجمله: مَثَل علم مفهوماً، مَثَل مفهوم وجود است كه بر هر موجودي و لو آن آخرين نقطهي وجود كه هيولاي اولي است... يكسان صدق ميكند.16 يعني پائينترين درجهي وجود و عاليترين درجهي وجود مفهوماً و در نگاهي که به وجود به عنوان مفهوم بنگريم، يکسان است و از اين جهت که ما ميگوئيم اين ليوان وجود دارد، خدا هم وجود دارد، معني وجود براي هر دوي آنها يکسان است، ولي در حقيقت اينطور نيست. حقيقت اين است که وجود داراي مراتب است به طوري که مرتبهي بالاي آن با اين مرتبهي پائين آن بسيار تفاوت دارد. پس اگر به خدا مفهومي نگاه کنيم وجود خدا و وجود ليوان يکسان خواهد بود و معلوم است که در اين نگاه ديگر نميتوان خداي قادرِ حکيمِ فعّالِ ما يشاء را پيدا کرد. همانطور که در اين نگاه نميتوان حضرت مهدي (عج) واقعي را پيدا نمود و به آن نظر کرد. بعضيها تعجب مي کنند وقتي ميگوئيم در فکر بعضي از گروههاي مذهبي، آن خدايي که پيامبران عليه السلام به ما معرفي کردند، نيست. چون اين افراد به معنا و مفهوم خدا نظر دارند. مفهوم خدا، براي همه يکسان است، همانطور که مفهوم وجود براي همهي اشياء يکسان است. ولي حضور خدا در عالم براي همه يکسان نيست. هرکس به اندازهي تزکيهاي که کرده است خداوند با او مأنوس خواهد بود، در اين رابطه بعضي از گروهها هرگز تلاشي براي اُنس با خدا نداشتهاند، آيا خدايي که آن ها دارند همان خدايي است که انبياء معرفي ميکنند؟ در مورد اعتقاد به حضرت مهدي (عج) هم موضوع از همين قرار است، اگر کسي نتواند به آن حضرت به عنوان «واسطهي فيض» با نگاه وجودي بنگرد، براي او حضرت مهدي (عج) با يک انسان عادي يکسان خواهد بود. همانطور که براي لشکر عمر سعد، امام حسين عليه السلام و يزيد يکسان بودند. گفتند حسين يک آدم است، نعوذ بالله يزيد هم به همان اندازه يک آدم. بنياميه تبليغ ميکردند چرا اهلالبيت عليه السلام براي خود جايگاه ويژهاي قائلاند. اين همان حرفي است که امروز در فرهنگ ليبرال دموکراسي نيز مطرح ميباشد. ميگويند همه انساناند و چون انسان محترم است، پس همهي انسانها محترماند، با هر انديشه و اخلاقي که دارند، هم آقاي خميني محترماند و ميتوانند در اظهار نظر آزاد باشند و هم کارتر و ريگان، رئيس جمهورهاي آمريکا محترماند و حق اظهار نظر دارند و همهي نظرها محترم است. اعتراض غرب آن است که چرا آقاي خميني ميگويد که حرف من حق است و حرف بوش باطل است؟ اگر موضوعات در محدودهي مفاهيمشان مورد بررسي قرار گيرند همين است که در غرب ميبينيد، يعني اگر به جنبهي وجودي موضوعات نظر نشود و جنبهي تشکيکي آنها لحاظ نگردد هيچ چيزي بر چيز ديگري رجحانِ حقيقي ندارد، رجحانشان بستگي به ميل انسانها دارد. اگر به «وجود» و تشکيکيبودن آن نظر نشود نهتنها نميتوان به مقام اشراقي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» نظر کرد، حتي نميتوان به مقام حضرت مهدي (عج) نظر نمود، اين است علت آنکه بايد بر مکتب صدرايي تأکيد کرد و مواظب بود در معارف ديني از اين نگاه غفلت نشود. اين نگاه است که روشن ميکند مقام معصومين عليه السلام حقيقتاً در مرتبهي بالاتري قرار دارد و اگر از اين نگاه غفلت شود مقام امامان صرفاً اعتباري خواهد بود، هر چند بگوئيد آن مقام را خدا و رسولش اعتبار کردهاند. مشکل ظلمات بشر امروز دقيقاً همين است که رجوع به وجود ندارد تا متوجه باشد حقايق و انسانها در مراتب مختلف قرار دارند و هرکس از نظر درجهي وجودي، به اندازهاي که وجود خود را به بارگاه الهي نزديکتر کرده در انسانيت کمال بيشتري يافته است. وقتي فرهنگ و تمدني رجوع به وجود نداشت رجوع آن محدود ميشود به مفاهيم و به ذهن و بنا به فرمايش امام: در صدق مفهوم، هيچ فردي بر فرد ديگر مزيت ندارد، فرق از جهت شدت و کمال و ضعف و نقصان در حقايق خارجيه است که يک کشف در حقيقت کشفيت و ظهوريت، ظهور تام است و ديگري ضعيف است. از جهت حقيقت خارجيه فردي هست که به تمام حقيقت و سر تا پاي آن، علم است و يکپارچه حقيقة العلم است. و علمِ زيد ظلّ آن حقيقت است و البته ظلّ با ذي ظلّ يک سنخيتي دارد و آن اثري که صاحب ظلّ دارد در او هم ديده ميشود.17 حضرت امام در راستاي آن که اگر از جنبهي وجودي مخلوقات غافل شديم و به جنبهي ماهيت آنها چشم دوختيم، عملاً گرفتار عدم شدهايم در ادامه ميفرمايند: حقيقت علم، ماهيت ندارد، چون ماهيت چيزي نيست که حقيقت داشته باشد. واقعيت و خارجيت همه از آنِ وجود است و ماهيت عبارت از جهتِ عدمي وجود است و آن جهتِ عدمي فاقد اثرات است، مثلاً اثر آتش که سوختن است ناشي از جنبهي وجودي آتش است.18 ما در صورتي ميتوانيم بين علم کودک با علم خدا فرق بگذاريم که به علم از نظر وجودي نظر کنيم وگرنه از نظر مفهومي و ذهني هر دو علم، يکساناند. در اين نگاه ناخودآگاه ميپذيريد که علم، علم است. اگر اصالت را به مفاهيم و ماهيات داديم بخواهيم و نخواهيم روحي که در غرب هست را تأييد ميکنيم. و اگر هم ارادتي به اهلالبيت عليه السلام داشته باشيم، مثل انجمن حجتيه عمل ميکنيم که به چراغاني براي حضرت مهدي (عج) مسروريم در حاليکه جوانانمان در زندانهاي شاه در حال شکنجهشدناند و وقتي حضرت امام جشن در پانزده شعبان را تحريم ميکنند به ايشان اعتراض ميکنيم. نگاهي که اصالت را به ماهيت ميدهد، نميتواند از فرهنگ غربي فاصله بگيرد و ظلمات سوبژکتيويته را درک کند و به انقلاب اسلامي رجوع داشته باشد در حاليکه خداوند ميفرمايد: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوتِي خَيْراً كَثيراً و ما يذّكّر إِلَّا اولُوا الألبابْ» خدا حكمت را به هركس بخواهد (و شايسته بداند) ميدهد؛ و به هركس حکمت داده شود، خير فراواني به او داده شده است و جز خردمندان، متذكر نميگردند.19 شيفتگان تحجّر گرچه فراوان كوشيدهاند تا دست انديشه را از دامان ديانت دور کنند و دين را رازي سر به مُهر و دستنايافتني بنمايانند ولي نظر انديشمنداني چون حضرت امام به نور حکمت الهي، هماهنگي دين و عقل را نشان داد و وحي الهي را از خرافات پيراست و شريعت را در كنار حكمت، آنچنان کاربردي کرد که منجر به تحقق انقلابي شد که بنا دارد بشر امروز را از ظلملت دوران نجات بخشد. در اين راستا است که تأکيد ميکنيم «حكمت متعاليه» ميراثي ماندگار و نشاني پايدار از آزادانديشي و عقلمداري حكماي شيعه است؛ نبوغ صدرا چنان حکمت متعاليه را تدوين کرده و عقل را در مسير آيات وَحي و كلمات اولياء معصوم عليه السلام جلو برده كه به حقيقت ميتوان گفت: «فلسفهي صدرايي» بطون وحي و هويداگر گوشههاي ناپيداي شريعت الهي است. جناب صدرالمتألهين آنچنان با معارفي ژرف، مقصدآيات الهي و روايات معصومين عليه السلام را با براهين عقلي روشن ساخته و از ابهام به در آورده است که شخصيتي چون حضرت امام را شيفتهي خود نموده است تا آنجايي که در درس خود در توبيخ کوتهفکران که سخنان ناشايست در مورد ملاصدرا ميگفتند، ميگويند: ملاصدرا و ما ادريک ما ملاصدرا، او مشکلاتي را که بوعلي به حلّ آن در بحث معاد موفق نشده بود، حل کرده است.20 سوابق فلسفي و عرفاني حضرت امام خميني«رضوان الله عليه» زندگاني حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» داراي جهات گوناگوني است و از مهمترين ابعاد آن، حيات فلسفي عرفاني ايشان است كه به دليل آمادهنبودن جامعه جهت ورود به اصالت وجود، بيش از ديگر زواياي شخصيت ايشان در پردهي ابهام مانده و ناگفتههاي فراواني را در خود جاي داده است. لازم ديدم مروري گذرا بر اين وجهه از حيات علمي داشته باشم تا معلوم شود چرا ما بر حکمت صدرايي از يک طرف و به شخصيت اشراقي حضرت امام از طرف ديگر تأکيد مي کنيم. مرحوم امام«قدسسره» مدت چهار سال شرح منظومهي سبزواري را در محضر آيت الله رفيعي آموخته و با توجه به بيان شيوا و متقن ايشان و عمق فكري به گونهاي مطالب اين كتاب را فرا گرفتند كه در حكمت متعاليه از استاد بينياز شده و بيش از چند روزي در درس اسفار مرحوم رفيعي شركت نكردند و به مطالعهي اسفار و مباحثهي آن با مرحوم آيت الله حاج ميرزا خليل كمرهاي بسنده نموده و از اساتيد به نام در حكمت متعاليه گرديدند. امام راحل در سالهاي 1307- 1314 شمسي شرح فصوص الحكم، مصباح الاُنس و بخشهايي از فتوحات مكّيه و منازل السائرين را در خدمت مرحوم آيتالله حاج شيخ محمد علي شاهآبادي تحصيل نمودند. و عمده استفادهي حضرت امام در علوم معنوي و عرفاني نزد ايشان بوده است. مرحوم شاهآبادي بزرگ مردي است كه در شكلگيري شخصيت روح خدا در ابعاد گوناگون آن، از عرفان گرفته تا سياست، نقشي اساسي ايفا نموده است، خصوصيات اُنس اين مريد و مراد از توان اين چند سطر خارج و شايستهي تفحّص و تعمّق فراوان است. تدريس حكمت متعاليه در حوزههاي علميه فراز و فرود فراواني داشته و دوراني كه امام راحل«قدسسره» به تدريس عرفان و فلسفه صدرايي همت گماردند، بسياري از كجانديشانِ حكمتستيز، دشمني با حكمت متعاليه و دشنام به صدرالمتألّهين را دستمايهي سوداي عوامفريبي خويش ساخته و ملاصدرا را صدرُ الْكَفَره ميخواندند، امام را نيز به كنايه تكفير نموده و غم و اندوهي كه از هتاكي اين سنگانديشگان در جايجاي گفتهها و نوشتههاي آن روح ملكوتي بهجا مانده است، نشان از ناگفتههاي فراوان دارد.21 اينان از خود نپرسيدهاند كه چگونه درك معناي يك «استصحاب» نيازمند سالها تحقيق است، ولي فهم صدها آيه و روايت توحيدي، درخور لحظهاي درنگ و تأمّل نيست؟ مگر نه اين است كه حكمت متعاليه حاصل تعقّل و موشكافيهاي فرزانگاني است كه عمر گرانبهاي خويش را به كندوكاو در درك حقيقت هستي و واقعيت مبدأ و معاد سپري كردهاند؟! اگر تكفيركنندهي صدرا هم مي خواست در آيات و روايات تدبر کند، ناچار بود براي رسيدن به حقيقتِ توحيد بيش از صدرا بينديشد و براي تفهيم آن افزون بر اسفار بنويسد تا شايد به بخشي از مفاهيم بلند يك آيه يا روايتِ توحيدي دست يابد و گوشهاي از معناي آن را دريابد و به بهانهي آنكه فلسفه ريشه در يونان داشته و به دور از مبدأ وحي و روايات معصومان عليه السلام نشو و نما يافته، تفكر در اساس هستي را بيفايده و زايد نينگارد. اگر بدان جهت كه يونانيان و پهلويان قبل از ما در فكر شناخت هستي و آفرينندهي موجودات بودهاند، بايد شناخت هستي و شناخت خالق آن را رها کرد، بايد از علم توحيد و نيل به حقايق مبدأ و معاد نيز در گذشت. از آنجا كه تدريس فلسفه و عرفان در آن دوران مستلزم تحمل صدمات فراوان بوده و از لحاظ منافع ظاهري و وجههي اجتماعي نيز جالب توجه نبوده است، عدهي كمي حاضر به تدريس و همچنين يادگيري اين علوم بودهاند و آنان نيز كه به اين عرصه قدم ميگذاشتند سعي در پنهاننمودن آن داشتهاند؛ به همين جهت سير تدريس اين علوم به طور عموم و در مورد حضرت امام نيز كه مورد بحث ما ميباشد، خالي از ابهام نيست، ولي با توجه به آنچه در حال حاضر در دست است، حضرت امام«قدسسره» پيش از حدود سال 1308 شمسي به تدريس كتب صدر المتألّهين اشتغال داشتهاند و يك دوره اسفار به غير از مباحث جواهر و اعراض، و بخشهايي از آن را به صورت مكرر و بيش از سه دوره شرح منظومه تدريس فرمودهاند. ايشان در حوزهي عرفان نظري و عملي، شرح فصوص و مصباح الاُنس و منازل السائرين را سالها به صورت خصوصي تدريس فرمودهاند كه از چند و چون اين دروس اطلاع دقيقي در دست نيست. از آنجا كه دروس فلسفي و عرفاني حضرت امام«قدس سره» غالباً به صورت خصوصي تدريس گرديده است، حتي بسياري از شاگردان ايشان نيز از چند و چون آن اطلاع ندارند به عنوان مثال آيت الله جعفر سبحاني كه يكي از شاگردان قديمي حضرت امام«قدسسره» در فقه و اصول ميباشند، پيرامون دروس فلسفي و عرفاني امام چنين ميگويند: امام اسفار را تا بحث علت و معلول تدريس كردند... معاد را هم يك بار براي افراد زبده تدريس كردند و ما را هم خبر نكردند... هركس گفته كه ايشان درس عرفان گفته ايشان را نشناخته است. امام عرفان را براي هركسي تدريس نميكرد. فقط مقدمات فصوص را براي عدهي محدودي تدريس كرد... در بعضي از نوشتهها ديدم كه گفتهاند: امام تمهيد القواعد يا مصباح الاُنس تدريس ميكرد، از آن زماني كه ما با ايشان بوديم چنين درسهايي نداشتند، اگر هم داشتند خيلي قبل بوده. فكر نميكنم كه چنين تدريسي كرده باشند.22 همچنين مرحوم استاد سيد جلال الدين آشتياني در پاسخ به اين سؤال كه آيا شما در درس عرفان امام هم حاضر ميشديد؟ گفتهاند: نشنيدم كه ايشان درس عرفان داشته باشند، آثار عرفاني امام تأليف است و حاصل تدريس نيست، آن وقتها اصلاً نميشد كسي عرفان درس بدهد.23 البته ايشان خود در مقدمهاي كه بر شرح مقدمهي قيصري نوشتهاند دربارهي دروس فلسفي و عرفاني حضرت امام چنين آوردهاند: امام خميني«جعلنياللهعنكلّمكروهفداه» در حكمت متعاليه به روش صدرُ الحكماء و العرفاء، آخوند ملاصدرا، استاد مسلّم و در حقيقت و بدون مجامله بايد گفت كه آن جناب خاتم حكما و عرفا در عصر ما ميباشند، امام قبل از دوران طلبگي حقير در قم «شرح فصوص» تدريس ميكردند و در زماني كه نگارندهي اين سطور در قم تحصيل ميكردم، معظم له «شرح منظومه» را براي جمعي از افاضل زمان تدريس ميفرمودند و مدتها به تدريس اسفار اشتغال داشتند.24 يكي ديگر از شاگردان حضرت امام در فلسفه، آيت الله سيد عزّ الدين زنجاني است كه ايشان نيز ضمن آنكه بر تدريس يك دوره از اسفار توسط امام تأكيد ميكنند و خود نيز در درس اسفار تا پايان جلد اول حضور داشتهاند، ليكن از دروس عرفاني ايشان اظهار بياطلاعي نمودهاند. آنچه مسلّم است آن است كه حضرت امام از حدود سال 1328 شمسي از تدريس فلسفه و عرفان فاصله گرفتند و به صورت يك فقيه و اصولي تمام عيار وارد صحنه گرديدند كه ديگر سابقهي بيست و چند ساله تدريس حكمت متعاليه و عرفان ايشان از خاطرها زدوده شد و كساني هم كه بعد از اين زمان با ايشان آشنا شدند، ايشان را به عنوان يك فقيه و اصولي متبحر شناختند. در حاليكه ايشان پيش از اين دوران به عنوان مدرس كتب صدر المتألهين در حوزه شهرت داشتهاند. حضرت امام خود نيز در نامهاي به مؤلف كتاب «بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني» مينويسند:« اين جانب در زماني كه ساكن مدرسهي دارالشفا بودم مدتها فلسفه تدريس ميكردم و در سنهي 1348 [ق] به واسطهي تأهل از مدرسه خارج شدم.»25 يكي ديگر از اسنادي كه اين مطلب را تأييد ميكند دو اجازهنامهي عرفاني است كه حضرت امام به دو نفر از شاگردان فلسفه و عرفان خويش در سالهاي 1314 و 1317 شمسي دادهاند . آنچه از اين دو نامه به وضوح برميآيد آن است كه ايشان مقدار قابل توجهي از حكمت متعاليه و نيز برخي از كتب عرفاني مانند فصوص، كه تقريباً در سال 1310 شمسي نزد مرحوم شاهآبادي به اتمام رسانده بودند را تدريس فرمودهاند.26 در اينجا اشاره به بخشي از گفتگوي يكي از نشريات فرهنگي با مرحوم آيت الله حاج شيخ مهدي حائري يزدي كه حاوي نكات ارزندهاي پيرامون دروس و مذاق فلسفي حضرت امام است، خالي از لطف نيست و نکات ظريفي را در بر دارد: ..... حاج شيخ مهدي حائري يزدي مي فرمايند : «چون آن وقت اين چيزها در حوزهي تعليم و تعلمش رسماً رايج نبود، آقاي خميني خصوصاً و اختصاصاً در منزل خودشان به من درس ميدادند و گاهي هم در مدرسهي دار الشفا. بنده يك دورهي كامل منظومه پيش ايشان خواندم... به استثناي فلكيات منظومه. فلكيات را ايشان گفتند كه اباطيل است و فلكيات جديد با اينها قابل مقايسه نيست... آقاي خميني ميگفتند اسفار را نخواندهاند، اما آن را با ميرزا خليل كمرهاي مباحثه كردهاند و لذا به نظر من، درس اسفار ايشان خيلي سنتي نبود تا بتوان گفت سلسله سند ايشان در تعليم اسفار به صدر المتألهين ميرسد. هرچه بود حدّت و جُودت فهم خود ايشان بود كه ميتوانست از عهدهي تدريس اسفار برآيد؛ زيرا اين خصوصيت اسفار است كه سطح آن بسيار شيوا و روان است و ژرفاي فوقالعاده پيچيده و پيلافكن دارد. شاهدِ راستين آن، حواشي بعضي از محشين اسفار است كه نكات مخدوش و غير وارد به متن بسيار دارد. ايشان علاقهاي به فلاسفهي مشاء و منطق نداشت. درس اسفار ايشان بيشتر جاذبهي عرفان داشت، عرفان هم پيش آقاي شاهآبادي به خوبي خوانده بودند و دائماً هم مشغول مطالعهي كتب ابنعربي و غيره بودند؛ لذا به اسفار هم از نظر ابنعربي نگاه ميكردند، نه از نظر ابنسينا و فارابي. به كلمات ابنسينا و فارابي كه ميرسيدند به كلّي ناراحت ميشدند و با توان سرشار عرفاني از تنگناهاي فلسفه خارج ميشدند. روزي كه من ايرادي اظهار كردم، ايشان در جواب گفتند: شما بايد از اينگونه سخنان ابنسينا استبراء شويد. باري، بعد از تمامشدن منظومه با دو سه نفر از رفقا .... پيش آقاي خميني اسفار را شروع كرديم. ده سال طول كشيد كه اسفار را خوانديم.27 اين بود مختصري از سابقهي علمي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در فلسفه و عرفان، براي آنکه روشن شود آن حکيم فرزانه چگونه به فلسفهي صدالمتألّهين و عرفان محيالدين رجوع داشتهاند و چرا معتقدند مسلمانان براي ادامهي اسلام در دنياي امروز بايد به فلسفه و عرفان رجوع کنند. زيرا جامعهي اسلامي از اين طريق به مبادي لازم جهت آزادانديشي و تفاهم دست مييابد، وگرنه باز به نام اسلام، جامعه به انواع تنگنظريها و تحجّرها گرفتار ميشود. خداوند به لطف خود به همهي ما توفيق دهد که با عقل و قلب خود به او رجوع کنيم تا بتوانيم بهترين انتخابها را در زندگي داشته باشيم. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» جلسه هفدهم براي شروع بسماللهالرحمنالرحيم دانشمندان در نگاه مدرنيته بحث به اينجا رسيد که نگاه ثنويتِ بين عين و ذهن که در انديشهي دکارت و کانت ظهور کرد و تمدن غرب مبتني بر اين نگاه شکل گرفت، به اين شکل بود که آنچه را انسان غربي در ذهن و فکر خود دارد به عالم تحميل کند، در اين نگاه انسان است که به عالم معنا ميدهد، نه اينکه عالم يک حقيقتي و معنايي دارد که بايد کشف شود. عنايت فرموديد که نگاه ثنويتِ بين عين و ذهن، ذهن را فعّال و عالمِ عين را منفعل ميداند، به اين معنا که هر طور انسان خواست عالم خارج يا عالم عين را تعريف ميکند و بر اساس تعريف خود به عالم صورت ميدهد. ميتوان گفت تمدن غرب از اينجا شروع شد که آنچه ذهن انسان غربي از عالم تعريف کرده به عالم تحميل کرد. در چنين نگاهي، دانشمند کسي است که راه تحميل ذهنيات بشر به عالم را ميداند. در نگاه ثنويتِ بين ذهن و عين، دانشمند آن کسي نيست که حقيقتي را در عالم سراغ دارد و تلاش ميکند راه کشف حقيقت را پيدا کند. دانشمند کسي است که بداند چگونه آنچه را ذهن پذيرفته است بر عالم تحميل کند. چون همچنان که ملاحظه فرموديد در نگاه ثنويتِ بين ذهن و عين، شناساگر فعّال و شناخته شده منفعل است و آنچه در ذهن و ميل انسان است اصل ميباشد. به همين جهت گفته ميشود در واقع آنچه اين تمدن ميسازد صورت ذهن خودش است، نه کشف جمال حقيقت. در مقابل نگاه غربي، نگاهي است که به «وجود» نظر دارد و سعي ميکند تا هيچ ذهنيتي بر تشخيص او از عالم حاکم نشود. تلاش عالمان فرهنگ ما آن است تا حقيقتي را که در عالم هست در جلوات مختلفش بشناسند. اين رويکرد به عالم درست عکسِ رويکردي است که غرب به عالم دارد که در آن چيزي به نام حقيقت مدّ نظر نيست. در فرهنگ غربي سؤال از حقيقت، يک سؤال عوامانه و غير علمي است زيرا آن تمدن جايي براي آن نوع سؤال نميشناسد. در مسير قرب الهي دانشمند در فضاي سوبژکتيويته آن کسي است که راه تحميل ميلهاي انسانها را بر طبيعت ميداند، در حاليکه در نگاهي که حضرت امام«رضواناللهعليه» به عالم و آدم دارد : اولاً: نظر انسان به حقيقتي است که در بيرون از ذهن او وجود دارد. ثانياً: آن حقيقت، تشکيکي و داراي جلوات مختلف است. ثالثاً: از طريق ارتباط با حقيقتِ تشکيکي، اُنس ما با چهرههاي مختلف حقيقت بيشتر ميشود و چون با جلوهي نازلهي آن مرتبط شديم آمادگي پذيرش تجلي شديدتري را در خود ايجاد ميکنيم و با تجلي بعد از تجلي، شايستهي قرب الهي ميشويم، در حاليکه در دستگاه سوبژکتيويته چيزي به نام قربِ به حقيقت معنا نميدهد و اين مربوط به هر فلسفهاي است که موضوعش «مفهومِ وجود» است زيرا در نظر به مفهوم وجود چيزي به نام قرب به حقيقت معنا نميدهد، اين به جهت آن است که مفهوم وجود تشکيک بردار نيست تا چهرههايي و تجلياتي برتر از چهره و تجليات ما قبل در ميان باشد و انسان با تلاش خود بتواند مرتبهي وجودي خود را شدت ببخشد. ولي در مکتب صدرايي که رجوع آن به حقيقت است و حقيقت چيزي است که دائم در تجلي است، امکان رجوع به مرتبهي بالاترِ حقيقت براي انسان هست. وقتي شما به حقيقت رجوع داشتيد به اندازهاي که خود را از منيت و خودخواهي و ذهنيات آزاد کنيد، در مقام قرب قرار ميگيريد زيرا زمينهي تجلي مراتب عاليترِ وجود را در خود ايجاد کردهايد و اين تجلي هر چه شديدتر باشد قربِ به سوي حقيقت بيشتر محقق ميشود. در جلسهي قبل عنايت فرموديد که حضرت امام فرموده بودند از آنجايي که بايد از اعتباريات عبور کرد و به حقيقتِ وجود رسيد، حتي مفاهيمي که ما بِإزاي خارجي دارند، چون تشکيک بردار نيستند،جزء اعتباريات محسوب ميشوند و چون اعتباريات عدمياند پس اگر کسي رجوع به مکتبي بکند که مفهومِوجود مدّ نظرش باشدـ ونه خودِ وجود ـ به اعتباريات رجوع کرده و به عدم رسيده است. ملاحظه فرموديد که تکليف «وجود» از همهي اين حرفها جدا است. وجود يک حقيقت خارجي ذو مراتب و داراي شدت و ضعف است و هر تمدني که مقصدش اين نوع رجوع به «وجود» نباشد با اعتبارياتي زندگي ميکند که در ذهن خود دارد، حتي اگر آن اعتباريات، مفاهيمي مثل مفهوم علم و يا مفهوم انسان باشد که مابِإزاي خارجي دارند، چون علم و يا انسان را در حدّ مفهوم مدّ نظر دارد، رجوع به اعتبار دارد و اعتبار، ماهيت است و ماهيت هم عدم است. پس عملاً دو دستگاه بيشتر نميماند، يک دستگاه با اصالتدادن به ذهن، آنچه را که در ذهن دارد بر عالم تحميل ميکند و تمدني ميسازد که صورت ذهن انسان است بر عالم و آدم، و يک دستگاه با رجوع به «وجود» تلاش ميکند حجابهاي ذهني خود را بر طرف کند تا با حقيقتِ هر موجودي مرتبط شود. با شناخت اين دو دستگاه ميتوانيم جايگاه مکتب حضرت امام را بشناسيم. با توجه به آنچه بيان شد سؤالي که پيش ميآيد اين است که چگونه شما ميگوئيد تمام تمدن غرب هيچ واقعيتي ندارد، در حاليکه ما آثار آن را ميبينيم. در جواب بايد عرض کنم وقتي ميگوئيم غرب اصالت را به ذهن ميدهد و معنايي را که خودش ميشناسد به عالم تحميل ميکند، ميخواهيم بگوييم تمام اين تمدن - با همهي آثاري که شما ميفرماييد- صورت ذهن انسان غربي است. شما وقتي يک ماشين سواري را ملاحظه ميکنيد عملاً صورت ذهن سازندهي آن را ميبينيد، واقعيت آن ماشينسواري ظهور حقيقتي نيست، ظهور ذهن سازندهي ماشين است و اينکه صورتهاي ذهني خود را بر مواد طبيعت تحميل کرده، در حاليکه در تمدنهاي سنتي تلاش عالمان آن بوده که با نگاه وجودي به عالَم، استعدادهايي را که حقيقتاً در عالم هست ظاهر نمايند و مشکل اين است که تا ما رجوعِ وجودي به عالم نداشته باشيم به همين انعکاسات خيالات بشرِ متمدن اصالت ميدهيم، غافل از اينکه اين تمدن با خيالات شروع شده و همان خيالات را بر عالم تحميل کرده و به جاي آن که سعي کند خيال خود را مطابق واقعيت عالم شکل دهد، عالم را مطابق خيالات خود شکل داده، چيزي که درست مخالف رويکردي است که اصالت وجود بر آن تأکيد دارد و سعي ميکند ما بر استعدادهاي حقيقي عالم وجود نظر کنيم و عمل انسان را با پايهي نظر به وجود شکل مي دهد. با نظر به حضرت حق، از آن جهت که حق همان وجود مطلق است، جايگاه فرهنگ مدرنيته و ظلمانيبودن آن از آن جهت که هيچ رجوعي به حقيقت ندارد و گرفتار سوبژکتيويته است، ظاهر ميگردد. إنشاءالله به خوبي براي عزيزان روشن شده که در مقابل فرهنگ مدرنيته، فرهنگ مهدويت قرار دارد. وقتي رجوع به عاليترين مرتبهي وجود در عالم امکان رجوع به مقام «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» است و وقتي ذات فرهنگ مدرنيته «سوبژکتيويته» و رجوع به ذهن و ذهنيات است، چيزي جز اين نميماند که مقابل فرهنگ مدرنيته، فرهنگ مهدويت قرار دارد. و هر اندازه با رويکرد وجودي، بر فرهنگ مهدويت تأکيد کنيم به همان اندازه در نفي فرهنگ مدرنيته قدم برداشتهايم. سؤالي که برايتان پيش ميآيد اين است که چگونه با فرهنگي که در عين نظر بر خيالات اين همه مظاهر جذاب از خود ظاهر کرده ميتوان مقابله کرد و بشر را از سرگرداني در خيالات نجات داد؟ جواب اين است که چون فرهنگ مدرنيته ريشه در خيالات دارد فقط با رجوع به حقيقيترين حقيقت در عالم خلقت ميتوان به آن پشت کرد و از مظاهر جذاب آن آزاد شد. زيرا با رجوع به حقيقت است که خيالات فرو ميريزد، هرچند جلوههاي زيادي از خود به ميدان آورده باشد. حضرت مهدي (عج) يک حقيقت است که در دنيا در جمال يک شخص ظاهر شده است و انقلاب اسلامي در ذيل نظر به حقيقت حضرت مهدي (عج)، فرهنگ عبور از وَهميات غرب است، عبور از وهميات غرب در ذيل وجود مقدس امامي که حيّ و حاضر در عالم نقشي اساسي دارد. زيرا از آنجايي که کاملترين وجود از جهت تقدمِ حضور در عالم خلقت اشرف از ساير مخلوقات است، حضرت مهدي (عج) حيّ و حاضر، در عالَم نقشي اساسي و حضوري فعّال دارند. همينطور که قبل از اينکه عالم خلق بشود وجود مقدس ائمهي معصومين عليه السلام به عنوان کاملترين مخلوقات خلق شدهاند به همين جهت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم در معراج خود مهدي امتشان را ديدند.1 منِ وَهمي وقتي مشخص شد يک فرهنگ داريم که رجوع آن به «وجود» است و يک فرهنگ هم داريم که رجوع آن به خيالات است پس عملاً دو نوع انسان داريم با دو نوع تصوري که هر کدام از خود دارند يکي با منِ وَهمي خود بهسر ميبرد و يکي با منِ حقيقي خود روبهرو است. اميدوارم اين نکته به عنوان ميوهي اين بحث براي دوستان روشن شود تا ملاحظه کنيد انسان مدرن در چه تصوري نسبت به خود بهسر ميبرد و اولياء الهي در چه تصوري نسبت به خود بهسر ميبرند و رويکرد ما بايد به کدام مَن باشد. اگر دستگاه فکري هر دو مکتب را بشناسيد و معلوم شود يک مکتب همواره به دنبال آن نوع زندگي است که با صورتهايي که در خيال دارد روبهرو شود و سعي ميکند آن صورتها را به عالم تحميل کند و يک مکتب کمال انسان را در اُنس با حقيقت جستجو ميکند و سعي ميکند حجابهاي بين انسان با حقيقت را برطرف کند و حق را در همهي مظاهرش بنگرد، با فهم درست اين دو مکتب ميتوانيم آنچه در اين زمان رخ ميدهد را درست تحليل کنيم و بدانيم انسانِ گرفتار انديشهي مدرن اگر به طبيعت هم رجوع کند به دنبال آن است که ذهنيات خود را در طبيعت پيدا کند. هايدگر در اين رابطه ميگويد: فيزيک جديد در جوهر خود رياضي است، اين بدان جهت نيست که طبيعت بالذات تابع احکام رياضي باشد، بلکه جهت اين امر آن است که ما از پيش قصد کردهايم که طبيعت را صرفاً در صورت رياضي درک کنيم و هر چه را که به اين طريق قابل ادراک نباشد دور مياندازيم2 مقابل انسان غربي، انساني است که تلاش ميکند تا درون خود را نيز از طريق ارتباط با حقيقت آباد کند و اگر با خود بهسر ميبرد، با خودي بهسر ميبرد که راه اُنس با حقيقت را در جان خود گشوده است. انسان غربي اگر بخواهد با خودش به سر ببرد با خودي مأنوس است که سراسر آن يک خيال است و اطراف او نيز انعکاس خيال اوست، اين همان منِ وَهمي است که راه به هيچ جايي ندارد، هرکجا که ميخواهد باشد، ولي انساني که همهي تلاشش اين است که به «وجود» رجوع کند و در هر منظري با وجود که حقيقت همه چيز است به سر ببرد، درونش راه گشودهاي است به گستردگي گستردهترين واقعيت عالم و در اين رابطه خود را بندهي حق ميبيند. چون وقتي «وجود» را پيدا کرديد ميبينيد که تمام مخلوقات از نظر وجودي عين ربط به خالقشان هستند، در اين حالت خود را نيز بندِ به حق ميبينيد و هويت تعلقي خود را احساس ميکنيد. اين حالت، واقعيترين شکل وجودي هر انسان است، وقتي انسان به اين حالت رسيد با خودش به صورتي بهسر ميبرد که از يک طرف تماماً متعلق به حق است و از طرف ديگر با وجود همهي مخلوقات - با همهي مظاهر مختلفي که دارند- مأنوس و متحد است. ولي انساني که با وَهمياتِ خود زندگي ميکند اگر 1000 سال هم زندگي کند، 1000 سال در نيستي زندگي کرده است، هر اندازه سعي کند قدمي از خود به بيرون نگذاشته است. بر عکسِ انساني که رجوعش به حق است، اين انسان به خودش هم که رجوع ميکند با خودي روبهروست که در همهي عوالم هستي حضور دارد و دائم تلاش ميکند خودِ مادون را نفي کند تا در مرتبهاي برتر از عالم وجود حضور يابد و در اين راستا همواره انانيت خود را زير پا ميگذارد تا به قرب الهي نايل شود. اين انسان در اين حالت هستياش برايش هستي ميآورد. مسلّم است که «منِ» جدا شده از خدا، يك مفهوم وَهمي است و تصوري است غيرحقيقي، حال هرچه گِرد اين «من» بگرديم و هرچه به اهداف آن تن دهيم و هرچه آن را در اين فضا ارتقاء ببخشيم، نيستي را ارتقاء دادهايم، و نيستي، نيستي ميآورد. رجوع به وَهْم مثل رجوع به صفرها است که هر اندازه اضافه شوند از صفر بودن در نميآيند. از آنجايي که حقيقت انسان، مثل هر موجود ديگري «عين ربط به حق» است، پس هر تصوري که انسان از خود داشته باشد و در آن تصور، احساس تعلق به حق ديده نشود، يک تصور وَهمي است. از اين جهت ميتوان فهميد تمام سوبژکتيويته يک وَهم است. اگر جايگاه وجودي انسان از نظر حکمت متعاليه روشن شود و سپس بر مبناي آن نگاه، انسان زندگي خود را تنظيم کند حتماً به چيزي ميرسد که شريعت الهي بر آن تأکيد دارد. مسلّم هر تمدني با فلسفهاي که دنبال ميکند آيندهي خود را شکل ميدهد، ما هم اگر خواستيم تمدن اسلامي داشته باشيم بايد فلسفهمان را به صورتي کاملاً کاربردي تدوين کنيم. اينهايي که به بهانهي رجوع به عترتِ پيغمبر ميگويند فلسفه ميخواهيم چه کار، اينها خواسته و يا ناخواسته مقابل تحقق تمدن اسلامي ايستادهاند و غرب را تثبيت ميکنند، چون دو نگاه فلسفي بيشتر نداريم، يک نگاه که به مفاهيم و ذهنيات و اعتباريات رجوع دارد و يک نگاه که به وجود و حقيقت نظر ميکند. اگر خواستيد غرب را بشناسيد بايد سوبژکتيويته را بشناسيد و اگر خواستيد سوبژکتيويته را بشناسيد بايد نسبت اين سوبژکتيويته را با واقعيت و حقيقت مشخص کنيد و اينجا است که فلسفه به ميان ميآيد، مگر فلسفه جز علمي است که ميخواهد از موجود و احوالات موجود سخن بگويد؟ ميگويد يا اين موجودات رجوع به حق دارند يا مستقل از حقاند. در نگاهي که تبيين ميشود موجودات از نظر وجودي رجوع به حق دارند، فلسفهي اسلامي شکل ميگيرد و پشتوانهي عقلي تمدن اسلامي را تدوين ميکند. به گفتهي مقام معظم رهبري«حفظهالله» پايههاي علم هم بر فلسفه است، فلسفه نباشد علم وجود ندارد. اگر استنتاج فلسفي نباشد اصلاً علم ميشود بيمعنا.3 مَنِ بندِ به حق - در حاليكه حق عين وجود و حضور است- يعني مني كه بنده است، مني كه متوجه است بودنش عين ربط به حق است و عدم ارتباطش، مساويِ عدم وجودش خواهد بود، آن مَن، يک مَن واقعي است. چون رابطهي مخلوقيت خود را نسبت به خالقش کشف کرده است. اگر انسان احساس کرد بنده است واقعيترين احساس را که بايد نسبت به خود داشته باشد پيدا کرده، اين درست مقابل تفکر اومانيسم است که انسان در آن تفکر خود را مستقل از همهچيز توهّم ميکند و فکر ميکند بر همهچيز حکومت دارد و مذهبيها را متهم ميکند که با خيالاتشان زندگي ميکنند. معلوم است که چنين تمدني سقوط ميکند چون از طريق خيالاتش مسيري را دنبال ميکند که به ناکجاآباد ميرسد و با نيستي خودش روبهرو ميشود. در ذيل نور واقعي قرار نميگيرد تا تجليات آن نور به او برسد، در نتيجه روز به روز فرسايش پيدا ميکند. وقتي انسان مَن واقعي خود را کشف کرد و از آن منظر به خود و به ساير مخلوقات نگريست، همه را عين نياز و ربطِ به حضرت حق ميبيند و تمام تمدن اسلامي بر روي همين نگاه بنا ميشود و تا اين نگاه در فضاي آموزشي ما ظهور نکند هنوز در غرب به سر ميبريم و همهي تصميمگيريهايمان در وَهميات است و ما را با انواع ناکاميها روبهرو ميکند و برعکس، هر چقدر انسان اين چنين به خود بنگرد كه عين نياز و ربطِ به حق است، از اين جهت، وصلِ به هستي است و معلوم است که هستي، هستي ميآورد و همهي تصميمگيريهايش با نظر به حق و براي هر چه بيشتر نماياندن حق در عالم انجام ميگيرد و روز به روز با موفقيتي بيشتر روبهرو ميشود. حضور در همهي عالم اگر انسان به «وجود» وصل شد، در هر مرتبه از «وجود» قرار بگيرد، در عين شدت و ضعف، خود را در همهي وجود احساس ميکند. به همين معنا وقتي مؤمنين در ذيل امامان معصوم قرار گرفتند، با آنها هستند، به تعبير امام باقر عليه السلام مثل قرارداشتن انگشت سبابه در کنار انگشت ميانه در کنار امامشان قرار دارند.4 ممکن است در مرتبهي عاليهي وجود قرار نداشته باشيد ولي عنايت داشته باشيد تفاوت مرتبه عاليهي وجود با مرتبهي پائينتر آن در شدت و ضعف است نه اينکه يکي جزء باشد و ديگري کل، مثل رابطهي نور بيرنگِ نازله با نور بيرنگ شديدتر است که دوگانگي در بينشان نيست، ولي بين نور سبز و نور بيرنگ دوگانگي هست. نور سبز شش رنگ ديگر را با خود ندارد اما نور بيرنگِ نازله و نور بيرنگِ عاليه هر دو همهي رنگها را در خود دارند، تفاوتشان در شدت و ضعف است، به همين دليل عرض ميکنم وقتي خود را عين ربطِ به حق ديديد، خود را در جايگاه وجودي همهي مخلوقات احساس ميکنيد و اين عاليترين بصيرتِ ممکنه است. وقتي در ذيل نور مقدس امام زمان (عج) که قطب عالم امکان است و حقيقت وجود تمام عالم از او است، قرار گرفتيد حقيقتاً با امام هستيد، هرچند که در مقام نازله باشيد. در چنين شرايطي انسان وصل به هستي است و معلوم است که هستي، هستي ميآورد و اين، همهي حرف بنده است. وقتي که ما به هستي رجوع کرديم به خوبي حجاب منيّت و انانيّت و ماهيتها را در مقابل خود مييابيم و با عبور از آنها به هستي بعد از هست رجوع داريم و به اين معنا عرض ميکنم، هستي، هستي ميآورد تا به مرحلهي قرب برسيد که کاملترين برخورداري از هستي است. در دستگاه رجوع به «وجود»، انسان «منِ» خود را بنده ميبيند و بقيه را نيز متوجه اين حقيقت ميکند. ممکن است بفرمائيد اين نوع نگاه به خود و متذکرکردن بقيه نسبت به اين نگاه چه نفعي دارد، عنايت داشته باشيد وقتي چنان احساسِ حضوري نسبت به بندگي در مقابل حق براي شما ايجاد شد، با پيداکردن چنين حضوري، تمام غرب در مقابل شما ويران ميشود و از زندگي در خيالات نجات مييابيد. سير إلي الله اگر کسي رسيد به اين که در مقابل خدا بنده است، افق جان او متوجه حقيقت ميشود. ديگر ميل او در راستاي تحميل ذهنياتش به عالم نيست، بندِ حق است يعني رجوع او به چيزي بالاتر از خودش است، اين ديگر از غرب عبور کرده است. با توجه به اين امر است که تأکيد ميشود بايد «منِ» خود را بنده ديد و بقيه را نيز متوجه اين حقيقت كرد و سير الي الحق جز اين نيست، هرچند اين سير، ساز و کارهاي مفصلي دارد که ما در حدّ توان محدود خود به آن ميپردازيم ولي ارزش کار به باز شدن افقي است که بتوان آن افق را در منظر خود نگه داشت. بنده سعي ميکنم در رابطه با سير الي الله جايگاه مباحث را عرض کنم تا إنشاءالله دوستان متوجه باشند با چه رويکردي بايد مباحث و کتابها را دنبال کرد. اگر معلوم شد مقصد و مقصود ما «سير الي الله» است تا جان ما در معرض پرتو انوار الهي قرار گيرد، جايگاه تمام مباحث در راستاي چنين هدفي مشخص ميشود و اگر غير از اين است، خواننده يا شنونده را گرفتار پوچي کردهايم زيرا ما از آن گروههايي نيستيم که بگوئيم هر کتاب به يک بار خواندنش ميارزد. اين يک حيلهي سوبژکتيويته است تا سرگرداني انسانها پنهان شود. وقتي راه ما سير الي الله شد برنامهها و راهکارهايي که متوجه اين سير است نيز مطلوب ما خواهد بود. حتي اگر آن برنامهها براي بهدستآوردن انرژي هستهاي باشد تا استکبار نتواند ما را محتاج خودش بکند و از عزت اسلامي ما بکاهد. به هرحال بايد جاي هر برنامهاي در راستاي مقصد اصلي مشخص باشد. وقتي جاي مباحث مشخص شود هرکس ميتواند نسبت به هدف اصلي جلو برود و مباحث مطرحشده إنشاءالله برکات خود را به همراه ميآورد وگرنه آن مباحث و آن فعاليتها هر چند با رنگ مذهبي باشد مزاحم حيات ما ميشوند. در رجوع «الي الله» - در بستر بندگي خداوند- مقصد ما رجوعِ به حق خواهد بود و در راستاي رجوع به حق بايد به اسماء الهي نظر کرد و رجوع به اسماء در ذيل رجوع به حق قرار ميگيرد. از آن طرف مظهر کامل اسماء الهي، اهلالبيت عليه السلام اند که بهطور مشخص در اين زمان حضرت مهدي (عج) ميباشند و بايد دائماً وجود و ظهور آن حضرت مدّ نظر باشد. ملاحظه کنيد در اين مکتب هم هدف مشخص است هم راه. هدف رجوع به «وجود» است به عنوان «حق» و راه رجوع به حق است با نظر به اهلالبيت عليه السلام که صورت کاربردي رجوع به حق هستند. هدف را بايد در ابتدا به عنوان يک حقيقت واقعي - و نه ذهني- شناخت و در راستاي رجوعِ الي الله بايد نظر به حقيقتِ «وجود» داشت تا گرفتار خداي انتزاعي و مفهومي و ذهني و اعتباري نگرديم. ملاصدرا و شروع تاريخ جديد ملاحظه فرموديد با ظهور دولت صفوي - به عنوان اولين دولت شيعي- غرب با اعزام مستشاران خود سعي کرد جاي پايي براي خود در آن دولت باز کند و انديشهي خود را در همان ابتداي امر بر مناسبات فرهنگي ما القاء نمايد، همان انديشهاي که دکارت پايهگذار آن بود و بحث شد. ملاصدرا با آن هوش فوق العادهاي که داشت - همان بصيرتي که در علامهي طباطبائي و اصول فلسفه و روش رئاليسمشان ملاحظه ميکنيد- متوجه ميشود بايد کاري کرد که دنياي جديد در اين مرحله، ما را از حقيقت غافل نکند. چون علاوه بر مستشاران غربي، اخباريون نيز در دستگاه صفوي رفت و آمد داشتند و آقاي امين استرآبادي پايهگذار انديشهي اخباريون، با شاه عباس ارتباط داشت که البته نميتوان انديشهي اخباريگري را بيتأثير از انديشهي حسي و ذهني اروپائيان دانست.5 ملاصدرا متوجه شد معضلِ پيشآمده بزرگتر از اينها است که بشود به راحتي آن را از سر جامعهي شيعه رفع کرد و چارهي کار را آن ديد که خود را از دستگاه دولت صفوي آزاد کند و مکتب اصالت وجود را که درست مقابل انديشهي غرب و اخباريگري است تدوين نمايد و گوهر مکتب اسلام و تشيع را براساس شرايط جديدي که بهوجود آمده، به صحنه آورد، او خوب ميدانست در چنين شرايطي اگر تشيع بخواهد به صورت کاربردي جوابگوي نياز جامعه به علوم انساني باشد فلسفهي مخصوص خود را ميخواهد. ملاصدرا خيلي زود فهميد آيندهي تشيع بايد با چه انديشهاي تغذيه شود تا آنجايي که کسي مثل علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» با آن عظمت، بگويد: «ما همه بر سر سفرهاي نشستهايم که مرحوم آخوند [ملاصدرا] پهن کرده است». از آن عجيبتر حرف حضرت امام«رضواناللهتعاليعليه» است که ميفرمايند: ملاصدرا و ما ادريك ما ملاصدرا؟!6 بنده بسيار مايلم بتوانم جايگاه اين حرف را براي مخاطباني که موضوع وجودِ تشکيکي را دنبال ميکنند روشن کنم که چگونه حضرت امام از طريق اين جمله وعدهي حضور تفکر ملاصدرا را در آيندهي تاريخ ميدهند و مقام معظم رهبري با هوش سرشار خود معتقدند فلسفهي ملاصدرا جاي خالي خويش را در انديشهي انسان اين روزگار ميجويد و سرانجام خواهد يافت.7 ملاحظه کنيد مقام معظم رهبري چه آيندهاي را براي مکتب صدرايي پيشبيني ميکنند. چون تمام مسئلهي تمدن آينده موضوعِ رجوع به «وجود» است به روش صدرايي آن، به همين جهت ملاصدرا بدون هرگونه غلوي آن نگاه را حکمت متعاليه ميداند چون متعاليتر از «وجود» مطرح نيست و حکمتي که «وجود» مدّ نظرش باشد، حکمت متعالي است. روبهروي وجودِ تشکيکي، مفهوم است و فکر کانتي و دکارتي و اخباريگري امين استرآبادي. اينجاست که ملاصدرا متوجه است بايد خارج از درگيريهاي جزئي به تدوين مکتبي بپردازد که بتواند روح زمانه را تغذيه کند. همينطور که فقهاي اصولي ما در مقابل اخباريون، فقه را تدوين کردند و جهت ادامهي دينداري در اصول عمليه راهکار نشان دادند. ملاصدرا مکتبي را تدوين کرد که موضوعِ «وجود» در آن مدّ نظر قرار ميگيرد. نظر به «وجود» از آن جهت که تشکيکي است و عين خارجيت است، عظيمترين کاري است که در تاريخ تفکر صورت گرفته. تا معلوم شود در راستاي رجوعِ به حق بايد نظر به حقيقتِ «وجود» داشت.8 اشخاصي مثل حضرت امام و حضرت علامه طباطبائي با تسلط بر اين همه روايت باز معتقدند: ملاصدرا در تبيين موضوع توحيد کمک زيادي کرده است. چون ملاصدرا با آن عقل و فهمِ فوقالعادهاش انديشهاي را مبتني بر روايات و آياتِ توحيدي تدوين کرد که امروز اسلام بتواند در مقابل غربِ سوبژکتيويته حرف داشته باشد. از اين جهت حکمت متعاليه زبان ارائهي دين است در فضايي که سوبژکتيويته ميخواهد هر حقيقتي را نفي کند وگرنه از نظر اعتقاد فردي بالأخره هرکس ميتواند يک طوري دينداري کند. وقتي متوجه شديم نظر به «وجود» يک کار اساسي است تا از يک طرف «سير الي الله» براي ما درست انجام گيرد و از طرف ديگر از روح سوبژکتيويته آزاد شويم، عرض ميکنم مباحث معرفت نفس با توجه به اين که نظر به جنبهي «وجودي» نفس ناطقه دارد، اين کار را ممکن ميکند. برکات رجوع به حضرت مهدي (عج) در راستاي رجوع به حضرت مهدي (عج)، موضوعِ ضرورت شناخت انقلاب اسلامي از يک طرف و نفي غرب از طرف ديگر به ميان ميآيد. بنده انتظار دارم شما به خوبي جايگاه تک تک مباحث را بشناسيد و با توجه به جايگاهي که هرکدام دارند مباحث را دنبال کنيد تا درست شروع کرده باشيد. ملاحظه کردهايد که در ابتداي کتابِ «آشتي با خدا از طريق آشتي با خودِ راستين» بحث «پوچي چرا؟» مطرح ميشود و با توجه به آن مباحث موضوع معرفت نفس دنبال ميگردد. بنده مطمئن هستم اگر به ملاصدرا بگوييد جايگاه مباحث خود را روشن کند، جايگاه تکتک مباحث و کتابهايش را با رويکرد خاصي که دارد روشن مينمايد. حتي اگر نکتهاي را از جاي ديگر و از کتابهاي ديگر مؤلفان آورده چون در جهتي که خودش دنبال ميکند از آن نکته استفاده کرده، مستند به آن مؤلف نميکند زيرا مقصد نويسندهي آن نکته چيزي غير از مقصدي است که ملاصدرا دنبال ميکند. بعضيها به ملاصدرا ايراد ميگيرند که چرا عين جملهي غزالي را آورده ولي ميگويد اين سخن من است و کسي قبلاً آن را نگفته است. اشکالکننده متوجه نيست منظور ملاصدرا چيست. ملاصدرا آن سخن غزالي را در دستگاه خود مطرح کرده که هرگز غزالي آن را از آن جهت مطرح نکرده و شايد اگر آن جمله در فضايي که ملاصدرا ميگويد به غزالي نسبت داده شود، تهمت به غزالي باشد. چون آن سخن در جملات ملاصدرا رجوعش به وجود است در حاليکه غزالي ضد فلسفه است. روي اين اساس عرض ميکنم وقتي بخواهيم مباحث را دنبال نماييم ابتدا بايد جاي آنها را پيدا کنيم. وقتي مقدمهي معراج السعاده و جامع السعاده و کيمياي سعادت را نگاه کنيد هرسهکتاب بحث معرفت نفس را آوردهاند. ولي آن را در بستر علم حصولي براي اثبات جاودانه بودن نفس ناطقهي انسان آوردهاند، بدون آنکه قصدشان از معرفت نفس نظر به «وجود» باشد، اين نوع بحث که آنها در رابطه با نفس ناطقه کردند با آنچه ملاصدرا در اسفار مطرح ميکند تفاوتِ جايگاه دارد و برکات بحث نفسِ اسفار به جهت آن است که با مبناي اصالت وجود و تشکيکيبودن آن بحث شده و به اين نتيجه ميرسد که «اَلنَّفْسُ فِي وَحْدَتِهِ کُلُّ الْقُوي» نفس در عين يگانگي، جامع همهي قوا است. ما بايد بدانيم هر علمي به کجا اشاره دارد و دانشجو و طلبه بايد بداند چه چيز را ميگيرد و براي چه ميگيرد. ما بحث اصالت وجود را بايد براي آيندهاي دنبال کنيم که عصر نظر به ماهيت، به عصر عبور از ماهيت تبديل شده است. وقتي متوجه شديم هر عالَمي نظم خاص خود را دارد و عالَم مدرن نظم کانتي دارد و ما در حال حاضر با فهم جهانِ مدرن مسائل را ميفهميم نه با فهم ابنسينا و سعدي و فردوسي و مولانا و ملاصدرا و از آنجايي که عصر فرو ريختن نظم کانتي ظاهر شده، غفلت از نگاه وجودي ملاصدرا، غفلت از جهتگيري آيندهاي است که ما بايد در آن قرار گيريم، هرچند در حال حاضر ما هنوز با ارزشهاي غربي ميفهميم ولي توجه دلها به جايي است که ملاصدرا متذکر آن است و بحران غربِ سوبژکتيويته به ما ميفهماند که مسئلهي اصلي ما بايد نظر به «وجود» باشد و در اين راستا آيندهي تاريخ ما با مسئلهي ديگري غير از آنچه علوم انساني غربي مدّ نظر دارد روبهرو خواهد شد. جهاني که ملاصدرا در ادامهي ابن سينا و محي الدين روبهروي ما قرار ميدهد جهان صلح با انسانها و با طبيعت است، اما جهان دکارتي جهان بيگانگي با طبيعت است. در آن جهان، طبيعت مقهور است و انسان قاهر و غالب. درست است که ما در حال حاضر به چيزهايي ميپردازيم که نياز اساسي ما نيست ولي نگاهي که حضرت امام«رضواناللهعليه» به ما داد منجر به آن شد که حضرت مهدي (عج) در منظر ما قرار گرفت. بنده نميخواهم بگويم نتيجهي نگاه حضرت امام به عالم و آدم بلافاصله ظاهر ميشود ولي ميخواهم عرض کنم اگر زمينهسازي لازم انجام گيرد نتيجهي فوق العادهاي نصيب جامعهي ما ميشود. در راستاي رجوع به حضرت مهدي (عج)، موضوع اثبات انقلاب اسلامي و نفي غرب در ميان ميآيد، چون روشن شد که غرب حجاب رجوع به حضرت مهدي (عج) است، زيرا سوبژکتيويته به هيچ حقيقتي رجوع ندارد تا بتواند به «السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ» نظر کند و مباحث نقد غرب با اين رويکرد مطرح شده تا حجاب نور مهدي (عج) شناخته شود وگرنه نقد غرب به خودي خود هيچ دردي را دوا نميکند و صرفاً يک ژست پُستمدرن است. بنده هيچ وقت به شما توصيه نميکنم هر کتابي که به نقد غرب ميپردازد را بخوانيد، بسياري از کتابهاي نقد غرب همان غرب است. ما نقد غربي که در ذيل شخصيت حضرت امام، موجب رجوع به مکتب اشراقي حضرت امام ميشود و نهايتاً ما را به حضرت مهدي (عج) رهنمون ميکند، ميپذيريم، ما غربي را نفي ميکنيم که حجاب رجوع به حضرت مهدي (عج) است و انسانها را گرفتار سوبژکتيويته کرده است. عرض شد مباحث مربوط به انقلاب اسلامي چشم ما را متوجه عالَمي ميکند که در آن امکان عبور از غرب براي جامعهمان فراهم گردد و از آن طرف مقدمهي ظهور حضرت مهدي (عج) شود، مباحث مربوط به انقلاب اسلامي و امام خميني«رضواناللهعليه» را با توجه به اين امر دنبال ميکنيم و شما نيز به جايگاه مباحث توجه داشته باشيد. از کجا آغاز کنيم در ابتداي جلسهي اول عرض شد براي اين که بتوانيم درست فکر کنيم بايد مبادي درستي داشته باشيم و روشن شد در حال حاضر حضرت امامخميني«رضواناللهعليه» ميتوانند براي مردم ما مبادي قابل پذيرشي باشند و از آنجايي که کليهي مباحث مطرح شده توسط اينجانب با نظر به شخصيت علمي و عرفاني حضرت امام«رضواناللهعليه» بوده، تصور خودم آن است که همهي مباحث در دستگاهي منسجم گنجانده ميشود و از آنجايي که گرايش به حضرت امام چيزي نيست که با کتاب و درس بهدست آيد و به خودي خود يک روحي است که خداوند در انسانهاي اين عصر قرار داده، تمام مباحث تذکري است در چنين افقي. حقيقتاً بنده نميتوانم بيرون از اين افق سخن بگويم و يا چيزي بنويسم، به همين جهت نميتوانم هر سخني را - هرچند سخن خوبي باشد- بگويم و يا در مورد هر موضوعي قلم بزنم. تنها به موضوعي ميتوانم نظر کنم که در راستاي رجوع به حضرت امام«رضواناللهعليه» باشد و متذکر آن رجوع گردد. به بنده پيشنهادهايي ميشود که مثلاً در موضوعي سخن بگويم، حقيقت اين است که اگر نتوانم در آن موضوع نظرها را به حضرت روحالله«رضواناللهعليه» معطوف دارم - بدون آنکه تعارف کنم- نميتوانم آن پيشنهاد را بپذيرم. در اختيار خودم نيست که براي عزيزان يک موضوع ديني پيدا کنم و در جهت تبيين آن موضوع سخنراني کنم، بايد حضرت روح الله«رضواناللهعليه» را در جلوي خود ببينم تا در راستاي رجوع به او حرف بزنم و يا چيزي بنويسم.9 تصور خودم از خودم اين است، حال اين به عهدهي شماست که تصديق کنيد يا نفي نمائيد. به عنوان مثال مباحثي مثل «برهان صديقين» و «حرکت جوهري» و «آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود» و «اسماء حسنا؛ دريچههاي نظر به حق» کمک ميکنند تا تصور صحيحي از حضور حضرت حق در هستي داشته باشيم، چيزي که حضرت امام بر آن تأکيد فراواني داشتند که بايد حجابهايي که تصور ما را از رجوع به حضرت حق مختل ميکند بشناسيم و از آن نجات يابيم. شايد تعجب کنيد چرا در اين سلسله مباحث هر کلمهاي که خواستهام بگويم يک بحث راجع به «وجود» به ميان آوردهام، همانطور که ميدانيد: «وجود»، حقيقتي است که در هر صحنهاي يک وجهش نمايان ميشود. وقتي بنا است در رابطه با غرب صحبت شود از آن زاويهاي به غرب نظر ميشود که حجاب غرب کنار رود و «وجود» رخ بنماياند و ظلمانيبودن غرب نسبت به درخشش نور «وجود» معلوم شود. نور جمال وجود در مظاهر مختلف، متفاوت است و در هر موطني جمالي از آن ظاهر ميشود به جهت تشکيکيبودن، از وجهي رخ مينماياند و از وجهي در حجاب ميرود و باز دوباره به صورتي ديگر رخ مينماياند. اين است که ما بايد همواره بتوانيم در ابتداي هر موضوعي نظر به «وجود» داشته باشيم و با توجه به آن چهره و آن جلوهاي که در آن موضوع دارد، موضوع را بررسي نمائيم. بحثهايي مثل «برهان صديقين» در جهت اثبات وجود و بحثهايي مثل «آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود» در جهت نفي مفهومِ «وجود» و رجوع به اسماء الهي با جنبهي قلبي تدوين شده است. با نظر به «وجود» ساحتي از استعدادِ ما به صحنه ميآيد که ميتوانيم «وجود» را در مظاهر اسماء الهي بنگريم و يا اسماء الهي را از جنبهي وجودي به تماشا بنشينيم. چون حقيقتاً وقتي ما بخواهيم در عالم با «وجود» روبهرو شويم با ظرف ظهور اسماء الهي که انوار کمالي وجود مطلق هستند روبهرو ميشويم که اعيان مخلوقاتاند و از آنجايي که عاليترين اعيان که مظهر کامل اسماء الهي هستند، اهل البيت عليه السلام اند، ما در رجوع به وجود مطلق با اهلالبيت عليه السلام روبهرو ميشويم. ولي ابتدا جهت چنين رجوعي بايد درکي از وجود داشته باشيم که از طريق معرفت حضوري به نفس، چنين درکي حاصل ميشود و از اين جا آغاز ميکنيم، سپس با نظر به «وجود»، نظر بر اسماء الهي را که معناي کمالي وجود مطلقاند در خود احساس ميکنيم، مثل آنکه علم و حيات را به علم حضوري در خود احساس ميکنيم، پس با نظر به جنبهي کمالي وجود، به اسماء الهي مثل علم و حيات نظر ميکنيم. مباحث سلوکي و اخلاقي در اين مرحله کمک ميکنند تا ما در رجوعِ به حق - به اعتبار اسماء حسنايش- محجوب به حجاب منيت و انانيت نباشيم، يعني ما با نظر به اين که ميخواهيم در محضر حق قرار بگيريم از رذائل فاصله ميگيريم و به فضائل اخلاقي متخلق ميشويم. اخلاق در حکمت متعاليه صفتي نيست که عارض بر نفس ما بشود، بلکه با فاصلهگرفتن از پرخوري و پرحرفي و آرزوهاي بلند دنيايي، نفس خود را به وحدت الهي نزديک ميکنيد و موجب شدّيت آن ميشويد تا در مرتبهي بالاتري از وجود قرار گيرد. به تعبير ملاصدرا، نفس با اُنس با معارف حقّه و اخلاق فاضله شديد ميشود، مثل سنگي که طلا ميگردد نه مثل سنگي که طلا بگيرند. زيرا تا انسان معرفتي صحيح و سجايايي شايسته پيدا نکند رجوعي به حضرت حق نخواهد داشت. همچنان که در مورد رجوع به اهل البيت عليه السلام عموماً و حضرت مهدي (عج) خصوصاً بايد شايستگي عقيدتي و اخلاقي لازم براي انسان حاصل شود. شايستگي لازم در امر عقيده و اخلاق، موجب ميشود تا جهت روح از کثرت و ماهيت و اعتباريات به سوي وحدت سير کند و انسان با رويکرد به وجود، به جنبهي کمالي آن که همان اسماء الهي است نظر کند و اسماء را در آينهي اعيان بنگرد، و به هر چه مينگرد نور حق را در آينهي اعيان ببيند، مباحث حب اهل البيت عليه السلام بر اين موضوع تأکيد دارد و مباحث حقيقت نوري اهل البيت عليه السلام تکميل همين موضوع است. جمع بين حب اهل البيت عليه السلام و حقيقت نوري را بايد بتوانيم با مباحث مهدويت در حضرت مهدي عليه السلام بنگريم، مباحث «مباني معرفتي مهدويت» و «جايگاه واسطهي فيض در هستي» و «بصيرت و انتظار فرج» و «عوامل ورود به عالم بقيت اللهي» و «آخرالزمان، شرايط ظهور باطنيترين بُعد هستي» در راستاي نظر به مظاهر اسماء الهي در عاليترين اعيان طرح شده است. جايگاه شناخت غرب در راستاي نظر به ظهور حضرت مهدي (عج) و عبور از ظلمات غرب، شناخت غرب موضوع بسيار حساسي است زيرا شناخت ذات غرب در حالي که ما فعلاً در عالم غربي قرار داريم، مثل احساس هوا است که نه به راحتي احساس ميشود و نه ميتوان منکر آن بود، چون تمام اطراف ما را فرا گرفته، با توجه به اين امر اولاً: سعي شده از طريق مباحثي مثل «فرهنگ مدرنيته و توهّم» و «گزينش تکنولوژي از دريچهي بينش توحيدي» و «علل تزلزل تمدن غرب»، فرهنگ غربي فهميده شود -که البته بنده انتظار ندارم بهزودي اين مباحث تأييد و تصديق گردد- ثانياً: با تبيين روح غربي و جهتگيري آن معلوم شود غرب چه چيزي را از ما گرفته و چه چيزي به ما داده است. اين موضوعي نيست که به راحتي بتوان تبيين کرد. بهخصوص اگر سيره و سخنان امام«رضواناللهعليه» را در منظر خود نداشته باشيم فکر نميکنم بتوانيم بفهميم غرب چه چيزي را از ما گرفته است. بسيجيانِ شهيد خوب فهميدند حضرت امام چه اهداف و افقي را بناست به تاريخ ما برگردانند که حاضر شدند خود را فداي آن اهداف بکنند، چون با تمام جانِ خود احساس کردند عالَم غير غربي، در ذيل اسلام، چه عالَمي است. اگر مردم بفهمند غرب چه چيزي را از ما گرفته است مطمئن باشيد به راحتي متوجه عظمت عالَم اسلامي ميشوند و براي تحقق آن حاضرند همهي زندگي خود را فدا کنند. مباحثي مثل «تمدنزايي شيعه» و «کربلا؛ مبارزه با پوچيها» و «زن؛ آنگونه که بايد باشد» و «عالَم انسان ديني» متکفل تذکر به عالَمي هستند که اسلام در صدد تحقق آن است. ممکن است دوستان در ابتداي امر گمان کنند کتاب «زن؛ آنگونه که بايد باشد» بحثي صرفاً اخلاقي و توصيههايي است براي زنان و مرداني که بنا است يک زندگي ديني داشته باشند، ولي هدف اصلي ما آن است که معلوم شود خانوادهي ما در فضاي اسلامي، چه عالَمي دارد و به کدام بُعد از ابعاد انساني در عالَم هستي نظر ميکند. تماماً تلاش ما در اين موضوع آن بوده که بتوانيم روشن کنيم خانواده يک عالَمي است که اين عالَم گم شده است و با نشاندادن جايگاه زن در فضاي ديني، به آن گمشده اشاره ميکنيم. برگشت به آن عالَم مقدمات خود را ميخواهد و چيزي نيست که سريعاً محقق شود. ما در بحث «عالَم انسان ديني» سعي کرديم از نظر تئوري عرض کنيم مباني فلسفي و عرفاني عالَم ديني چيست ولي در مبحث «زن؛ آنگونه که بايد باشد» و «کربلا مبارزه با پوچيها» سعي بر اين بوده که بهطور عملي نشان داده شود چگونه بايد از نيهيليسم عبور کرد و با حقيقتي که ماوراء گذشته و آينده است، مأنوس شد. در مباحث مربوط به انقلاب اسلامي، نهتنها متوجه حيات فعّالي خواهيم شد که انقلاب اسلامي بستر آن را فراهم کرده است، بلکه ميتوانيم جايگاه تاريخي خود را نسبت به پشت کردن به غرب احساس کنيم و بدانيم اگر ما خود را از انقلاب اسلامي بيرون بکشيم گرفتار پوچترين نحوهي حيات خواهيم شد. انقلاب اسلامي يک تحفهي فوقالعاده ارزشمندي است که زندگي ما با قرارگرفتن در سايهي آن به بهترين نحو هدفدار ميشود. از طريق نظر به انقلاب اسلامي از يک طرف به تاريخ انبياي گذشته متصل ميشويم و از طرف ديگر انقلاب حضرت مهدي (عج) را در منظر خود قرار ميدهيم. گذشته از اينکه جايگاه تاريخي خود را به عنوان جايگاه عبور از غرب نيز در خود احساس مينمائيم. سعي بنده در مباحث مربوط به انقلاب اسلامي و حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» آن بوده که جدا از مباحث فلسفي در نقد غرب، بتوانم از طريق اين مباحث احساس متعالي عبور از غرب را به مخاطب متذکر شوم تا متوجه شود در مسير انقلاب اسلامي از يک طرف از غرب عبور ميکند و از طرف ديگر به حضرت مهدي (عج) وصل ميشود. به همين جهت بنده عقيدهام اين است که عزيزان ميتوانند از طريق موضوع انقلاب اسلامي، يک بحث غربشناسي لطيفي را به مخاطب متذکر شوند به طوري که مخاطب بهخوبي احساس کند غرب؛ ظلماتِ زندگي تعاليبخش است. از آنجايي که تمام تلاش ما آن است که عالَم مخاطبان به سوي حق تغيير کند و معارف ديني در فضاي ابژکتيويتهي حاکم بر انديشهها طرح نشود، مجبور شدهايم در مباحث متعدد با مثالهاي فراوان، عالَمِ مدّ نظر خود را در افق زندگي مخاطبان قرار دهيم. حال اگر مخاطبان نيز با چنين رويکردي مطالب را دنبال نمايند و خود را در عالَم مطرح شده احساس کنند اميد است جلوه هاي حقيقت رخ بنماياند. ملاصدرا تقريباً همهي حرف خود را در اسفار اربعهاش زده است ولي با تدوين کتابهاي متعدد سعي ميکند آن ابوابي را که در اسفار باز کرده به صورتهاي مختلف تبيين کند. آنچه در اسفار طرح شده يک انکشاف تاريخي و حکمت عرشي است که به قلب ملاصدرا رسيده و نه يک مجموعهي اطلاعات فلسفي. بنابراين او بايد مخاطب را در حضور موضوعي ببرد که به قلب او اشراق شده است، لذا کتاب عرشيه را مينويسد. عرشيه يکي از لايههاي بحث اسفار است. براي تبيين لايهي ديگر، مفاتيح الغيب را مينويسد و همين طور ساير کتابهايي که تدوين کرده است با همين قصد نوشته است و ميخواهد احساسي را که کشف کرده است به مخاطب خود انتقال دهد و اگر از اين نکته غفلت کنيم جايگاه حکمت متعاليه را نيافتهايم، هرچند همهي مطالب اسفار را حفظ باشيم. ميتوان کل مباحثي که در راستاي سلوک ذيل شخصيت امام«رضواناللهعليه» عنوان شده و کمک ميکند که شروعي باشد تا هرچه بيشتر انديشهي حضرت امام بروز کند را در پنج عنوان طرح کرد، که البته اين ترتيب، ترتيب خواندن کتابها نيست بلکه نظر به اولويت مقاصدي است که ما بايد دنبال کنيم. پنج عنوانِ مورد نظر عبارتند از: 1- رجوع به حضرت «الله» به عنوان حقيقتي که هم مبدأ همهي عالم است و هم مقصد همه، به همان معنايي که شما در آيهي «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» متذکر آن هستيد، اين مقصد را بايد بتوانيم به صورت کاربردي در زندگي خود پياده کنيم. حضرت امام«رضواناللهعليه» مسير کاربردي رجوع به حضرت «الله» را در مقابل ملت ما قرار دادند. ما قبل از انقلاب که بيامام بوديم، نميدانستيم راهکارِ رجوع به حضرت الله چگونه است. عملاً حضرت امام شيخ و راهنماي آگاه به مسير سعادت ملت ما شدند به طوري که حق و حقيقت را از عالم غيب گرفتند و به صورت کاربردي به اين ملت دادند و تأکيد ايشان بر روي اصالت وجود و حکمت متعاليه و عرفان محيالدين در همين راستا است. 2- دومين نکتهاي که بايد در راستاي مقصد مورد نظر به آن توجه کنيم نظر به ائمهي معصومين عليه السلام است به طور خاص و نظر به حضرت مهدي (عج) است به طور اَخص، زيرا که آن ذوات مقدس وسيلهي رجوع به حقاند از طريق اسماء الهي و اسماء الهي در آنها متعين است و بر اين مبنا به حضرت مهدي (عج) بهعنوان واسطهي فيض الهي و حقيقيترين واقعيات در عالم امکان نظر ميشود. در همين رابطه حضرت باقر عليه السلام ميفرمايند: «مَنْ سَرَّهُ أَنْ لَا يَكُونَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ حِجَابٌ حَتَّي يَنْظُرَ إِلَي اللَّهِ وَ يَنْظُرَ اللَّهُ إِلَيْهِ فَلْيَتَوَالَ آلَ مُحَمَّدٍ وَ يَتَبَرَّأْ مِنْ عَدُوِّهِمْ وَ يَأْتَمَّ بِالْإِمَامِ مِنْهُمْ فَإِنَّهُ إِذَا كَانَ كَذَلِكَ نَظَرَ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ نَظَرَ إِلَي اللَّه»10 هركس مايل است بين او و خدا حجابي نباشد تا خدا را ببيند و خداوند نيز او را مشاهده كند بايد آل محمّد را دوست بدارد و از دشمنانشان بيزار باشد و پيرو امامي از اين خانواده گردد. اگر چنين بود خدا را ميبيند و خدا نيز او را ميبيند. براي هرچه بيشتر کاربرديشدنِ رجوع به حق بايد پس از نظر به وجود، به مظهر کمالي وجود يعني اسماء الهي نظر کرد و اسماء الهي را در مظاهر کاملي که همان سيرهي اهل البيت عليه السلام باشد به تماشا نشست، و در همين رابطه از معرفت نفس شروع ميکنيم. 3- با نظر به معرفت نفس، راه شناخت و ادراکِ «وجود» گشايش مييابد تا راهِ رجوع به حضرت حق معلوم شود و همانطور که عرض شد در راستاي رجوع به حضرت حق است که با مقام حضرت مهدي (عج) به عنوان واسطهي فيض الهي، روبهرو ميشويم. در يک دستگاه مطمئن ميتوان با معرفت نفس و ادراکِ «وجود» شروع کرد تا امکان ادراک مقام واسطههاي فيض که مظهر اسماء الهي است فراهم شود و با نظر به آينهي وجودِ مظاهر الهي، به حضرت حق نظر شود. براي رجوع به حضرت مهدي (عج) دو نکته بايد مدّ نظر باشد؛ يکي نظر به انقلاب اسلامي به عنوان واسطهاي که ما را به شرايط ظهور حضرت مهدي (عج) ميرساند و ديگر عزم عبور از غرب که حجاب رجوع به مهدي (عج) است، زيرا در راستاي رجوع به حق بايد از جايگاه انقلاب اسلامي با رويکردِ رجوع به حضرت مهدي (عج) غافل نبود و از جايگاه فرهنگ مدرنيته به عنوان حجابِ رجوع به حق آگاهي کامل داشت. زندگي در فرهنگ انتظار 4- نظر به انقلاب اسلامي و ولايت فقيه و شخصيت امام خميني«رضواناللهعليه»، نظر به مرحلهي گذار است تا در زمان غيبت، رجوع ما به حاکميت امام معصوم مورد غفلت قرار نگيرد و در اين راستا به جامعهاي نظر داريم که جامعهي منتظِر است و آن را يک زندگي ميدانيم که بايد در فرهنگ انتظار به آن بپردازيم. آنهايي که ميگويند منتظر بمانيم تا امام زمان (عج) تشريف بياورند و بعد ببينيم چه بايد کرد، ابداً امام زمان (عج) را نميشناسند. زيرا امام زمانِ غايب يعني امامي که در عين غيبت، راهکاري براي ادامهي دينداري براي ما گذاشتهاند تا در زمان غيبت چون منتظران زندگي کنيم، نه همچون نشستگان. سبک و سلوک حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» يعني حيات ديني، با رويکرد انسان منتظِر. کسي که ميخواهد بنشيند تا بعداً امام زمان بيايند و کاري بکنند دروغ ميگويد که منتظر است چون به فکر ساختار جامعهي منتظِر نبوده است. شيعه در راستاي انتظارِ امام زمان (عج) به جامعهاي نظر دارد که جامعهي منتظِر است با هويت خاصي که جامعهي منتظِر دارد. جامعهي منتظر براي خود شخصيت خاصي دارد که بايد به آن بپردازيم و اين تهمت است به شيعه اگر بگويند منتظر امام زمان (عج) معطل و بيکار است. جامعهي منتظر داراي مکتب خاصي است که به ولايت فقيه نظر دارد. تفاوت اين جامعه با جامعهي آرماني شيعه آن است که در جامعهي آرماني، امام معصوم حاکم است و ساختار خاص خود را دارد ولي در جامعهي منتظِر، حاکميت با وليّ فقيه است که سعي دارد حکم خدا و رسول و امام عليه السلام را حاکم کند و اين بهترين شرايط براي زندگي در زمان غيبت است. يکي از اشتباهات بزرگي که ما داريم اين است که فکر ميکنيم در جامعهي منتظر امکان حيات متعالي نيست و بايد دست روي دست بگذاريم تا اماممان بيايند، در صورتي که حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند: «مَنْ مَاتَ مُنْتَظِراً لِهَذَا الْأَمْرِ كَانَ كَمَنْ كَانَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِهِ لَا بَلْ كَانَ كَالضَّارِبِ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله والسلم بِالسَّيْف»؛11 هركس با انتظار ظهور امام زمان (عج) بميرد مانند کسي خواهد بود که در خيمهي قائم با او باشد، نه، بلكه مثل كسي است كه در خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم شمشير زده باشد. اينها همه نشان ميدهد همانطور که ظهور امام زمان (عج) ظهور انقلابي بزرگ است، فرهنگ انتظار هم نميتواند از آن حالتِ حماسي جدا باشد. به همين جهت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم فرمودند: «اَفْضَلُ الْعِبادَةِ، اِنتظارُ الْفَرَجِ»12 برترين عبادت، انتظار فرج است. و بدانيم انتظار فرج در حال حاضر به همان معناست که امام خميني«رضواناللهعليه» در تبيين آن فرمودند: شكستن فرهنگ شرق و غرب، بيشهادت ميسر نيست.13 پس ميتوان همين حالا در يک حيات متعالي به سر برد. 5- در راستاي نظر به حق در مسير نظر به مهدي (عج)، بايد متوجهي غرب بود و نقد مدرنيته به عنوان نقد حجاب ظهور حقيقت، چيزي نيست که بشود از آن غافل شد و از عاملي که به واقع مانع تجلي ظهور حقيقتِ انقلاب اسلامي ميشود به راحتي گذشت. اين بود آنچه ما به عنوان راهکار زندگي ذيل شخصيت حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» بدان اعتقاد داريم و اميد داريم اگر عزيزان نکات پنجگانهي فوق را رعايت کنند به لطف الهي شخصيت خود را در معرض پرتو شخصيت اشراقي حضرت روح الله«رضواناللهعليه» قرار ميدهند و کار را شروع کرده اند. در آخر قضيهاي را نقل ميکنم تا شايد به اين امر کمک کند که چرا ما اصرار داريم حضرت امام«رضواناللهعليه» ميتوانند مبادي فکر ما باشند و از اين طريق جامعهي ما بتواند آزاد از ظلمات فرهنگ مدرنيته به تفکر و تفاهم و وحدت برسد. اميدوارم توانسته باشم اين مسئله را روشن کنم که رجوع به حضرت امام رجوع به همهي آن چيزي است که امروز جامعهي ما ميتواند با آن زندگي کند. قضيه از اين قرار است که يکي از نزديکان حضرت امام ميفرمايند؛ امام به من پيغامي دادند تا به آيت الله اراکي بدهم. بعد که ملاقات تمام شد آيت الله اراکي به من گفتند؛ به آقا بگوئيد يادتان است هنگامي که در اراک بوديم بزرگترين کاري که ميکرديم اين بود که در روز عاشورا يک دستهي سينهزني بيرون بياوريم تا روحانيت بيايند و جلو بيفتند و حالا ببينيد الحمدلله چقدر قدرت داريم. به آقا بگوئيد ديديد کار به کجا رسيد و حکومت اسلامي برقرار شد و کار ما به کجا رسيد؟ بگوئيد اين همه آوازها از شما بود. بعد اضافه کردند ميخواهم فردا خدمت امام بيايم. من ماجرا را خدمت امام عرض کردم، وقتي که خبر آوردند آقاي اراکي تشريف آوردند. امام لباس معمولي خانه را از تن بيرون آوردند و عبا بر دوش به استقبال آقاي اراکي آمدند. با ديدن امام، آقاي اراکي فرمودند: السلام عليکَ يابن رسول الله. السلام عليکَ يابن رسول الله. السلام عليکَ يابن رسول الله. امام زير بغل ايشان را گرفتند و در کنار خود نشاندند و آقاي اراکي روي کردند به امام و فرمودند: «اَنَا عَبْدٌ مِن عَبِيدِک. اَنَا عَبْدٌ مِن عَبِيدِک». شما مجدِّد مذهبي. امام فرمودند: شما هم بقيت السّلف هستيد، يادگار گذشتگان ما هستيد.14 عرض بنده از طرح اين واقعه آن بود که ملاحظه بفرمائيد آيت الله اراکي«رحمةاللهعليه» با آن مقام، با آن بصيرت به امام عرض ميکنند: «اَنَا عَبْدٌ مِن عَبِيدِک» و بعد ميفرمايند شما مجدِّد مذهبي.15 معني اين جمله آن است که اسلام با آن حياتي که شما به آن داديد ميتواند ادامه پيدا کند و حرف بنده نيز در تمام جلساتي که گذشت براي گفتن همين نکته بود که اگر بخواهيم در شرايط جديد، اسلام ادامه يابد و مسلماني ما آن نوع مسلماني باشد که شايستهي تشيع است، بايد به اسلامي رجوع کرد که حضرت روح الله«رضواناللهعليه» به صحنه آوردهاند. رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ميفرمايند: «إنَّ في اُمّتي محدثين مُکلّمين»16 در امت من کساني هستند که صداي فرشتگان را ميشنوند و فرشتگان با آنها سخن ميگويند. اگر حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» را مصداق چنين افرادي از امت رسول خدا صلي الله عليه و آله والسلم ندانيم، چه کساني را مصداق اين روايت بدانيم؟ و نيز آن حضرت ميفرمايند: «إنَّ لِلّهِ عباداً لَيسُوا بِأنبياء يغْبِطُهُمُ النَبيون»17 براي خداوند بندگاني است که پيامبر نيستند ولي انبياء غبطهي آنها را ميخورند. آيا حضرت امام روحالله«رضواناللهعليه» مصداق چنين بندگاني نيستند تا ما خود را در ذيل شخصيت او قرار دهيم؟ خداوند به حقيقت اولياء و انبيائش افتخار پيروي از حضرت امامخميني«رضواناللهعليه» را جهت بهترين رجوع به حضرت حق، به ما عنايت بفرمايد. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» منابع قرآن نهجالبلاغه بحارالأنوار، علامه مجلسي«رحمةاللهعليه» الکافي، ابيجعفر محمدبنيعقوب کليني«رحمةاللهعليه» اسفار اربعه، ملاصدرا«رحمةاللهعليه» فصوصالحکم، محيالدين بن عربي تقريرات فلسفه، امام خميني«رضواناللهعليه» تعليقات علي شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، امام خميني«رضواناللهعليه» ديوان شعر امام خميني«رضواناللهعليه» سرّالصلوة معراج السالكين و صلوة العارفين، امام خميني«رضواناللهعليه» مصباحالهداية الي الخلافة و الولاية، امام خميني«رضواناللهعليه» شرح دعاي سحر (ترجمه فارسي)، امام خميني«رضواناللهعليه» آدابالصلوة، امام خميني«رضواناللهعليه» شرح چهل حديث، امام خميني«رضواناللهعليه» تفسير سورهي حمد، امام خميني«رضواناللهعليه» صحيفهي امامخميني«رضواناللهعليه» تفسير الميزان، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» بنيان مرصوص،آيت الله جوادي تحليلي از نهضت امام خميني«رضواناللهعليه»، سيدحميد روحاني سرگذشت هاي ويژه، خاطرات سيدحميد روحاني کليات شمس تبريزي، مولانا جلالالدين محمد بلخي ديوان حافظ، شمسالدين محمد شيرازي بحران دنياي متجدد، رنهگنون، ترجمهي ضياءالدين دهشيري سيطرهي کمّيت، رنهگنون، ترجمهي عليمحمد کاردان انسانشناسيدر انديشهيامامخميني، مؤسسهيتنظيم و نشرآثارامامخميني«رضواناللهعليه» مثنوي معنوي، مولانا محمد بلخي کي ير کگور متفکر عارف پيشه، مهتاب مستعان روح مجرد،آيتاللهحسينيطهراني«رحمةاللهعليه» احياء علوم الدين،ابوحامد غزالي تفسير انسان به انسان، آيت اللهجواديآملي شمسالوحي تبريزي، آيتالله جوادي آملي اسماء حُسني، آيت الله محمد شجاعي سلسله مباحث امامشناسي، آيتالله حسيني تهراني حضرت روح الله انسان کامل، قمر الولايه، سيد وحيد موسويان تحف العقول، ابومحمدحسن، حراني يا حلبي، معروف به ابن شعبه پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهاي درآمديبر سيرتفكر معاصر، محمد مددپور شرح نهج البلاغه، ابن أبي الحديد نگاهي دوباره به مبادي حکمت اُنسي، سيد عباس معارف فلسفه در بحران. دکتر رضا داوري كشف الريبه، شهيد ثاني، زين الدين بن علي علم جهان، علم جان، ويليام چيتيک مفاتيحالجنان ، دعاي عديله ارشادالقلوب معاني الاخبار، شيخ صدوق مشارق أنوار اليقين في أسرار أمير المؤمنين عليه السلام ، حافظ برسي آراء و عقايد فرديد، مفردات فرديدي، سيد موسي ديباج اعيان الشيعه، سيد محسن امين عاملي مسند احمد بن حنبل تاريخ ابن كثير حلية الاولياء، ابونعيم، احمد بن عبدالله الإرشاد في معرفة حجج الله علي العباد تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ايران روح يک جهانِ بيروح، نشرني، ميشل فوکو إقبال الأعمال، سيد بن طاووس كتاب سليم بن قيس الهلالي الغدير، علامهي اميني ماهنامهي ياران شاهد شواهد التنزيل، حاکم حسکاني انسان گرگ انسان است، توماس هابس صحيح بخاري الخصال، شيخ صدوق مقتل خوارزمي الإحتجاج علي أهل اللجاج، احمد بن علي طبرسي تاريخ طبري محمد علي التهانو، كشاف اصطلاحات الفنون و العلوم طوسي، محمد بن الحسن، مصباح المتهجد و سلاح المتعبد فروغ ابديت، آيت الله سبحاني أمالي، صدوق توحيد المفضل رياض السالکين، سيدعلي خان حسيني مدني سنن دارمي كنزالعمال، علاءالدين علي بن حسام معروف به متقي هندي البرهان في تفسير القرآن، محدث بحراني كتاب الغيبة، شيخ طوسي مستدركالوسائل، حاج ميرزا حسين نوري، مشهور به محدث نوري مجلهي سورهانديشه مجلهي خط بلد الامين، کفعمي كمال الدين و تمام النعمة، محمد بن علي بن بابويه معروف به شيخ صدوق عيون أخبار الرضا عليه السلام فلسفهي معاصر، فردريک کاپلستون، ترجمهي دکتر علي اصغر حلبي نقد تفکر فلسفي غرب، اتين ژيلسون، ترجمهي دکتر احمد احمدي جامعالأسرار، سيد حيدر آملي آشنايي ايرانيان با فلسفههاي جديد، دکتر کريم مجتهدي عبور از خط، ارنست يونگر مجلهي معرفت، شمارهي 19 فيلسوفان انگليس، فردريک کاپلستون ده گفتار، شهيد مطهري مجموعه آثار، شهيد مطهري ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان، محمد مددپور علم و دين، ايان باربور مجلهي «نامهي فرهنگ» شمارهي 53، پائيز 1383 تمهيدات، ايمانوئل کانت اصول فلسفه و روشرئاليسم، علامهيطباطبايي«رحمةاللهعليه» بداية الحکمه و نهاية الحکمه، علامهيطباطبايي«رحمةاللهعليه» سير حکمت در اروپا، محمد علي فروغي آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9) گزينشتكنولوژي از دريچه بينش توحيدي علل تزلزل تمدن غرب آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين جوان و انتخاب بزرگ روزه ، دريچهاي به عالم معنا ده نكته از معرفت نفس ماه رجب ، ماه يگانه شدن با خدا كربلا، مبارزه با پوچيها (جلد 1و2) زيارت عاشورا، اتحادي روحاني با امام حسين عليه السلام فرزندم اينچنين بايد بود (شرح نامة حضرت علي به امام حسن«عليهماالسلام»، نهجالبلاغه، نامة 31) فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت (عج) مباني معرفتي مهدويت مقام ليلةالقدري فاطمه سلام الله عليه از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري) جايگاه رزق انسان در هستي زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان فرهنگ مدرنيته و توهّم دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي بصيرت حضرت فاطمه سلام الله عليه جايگاه و معني واسطه فيض آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله والسلم؛عامل قدسيشدن روح عوامل ورود به عالم بقيت اللهي اسماء حسنا، دريچههاي نظر به حق امام خميني و خودآگاهي تاريخي امام و امامت در تکوين و تشريع امام و مقام تعليم به ملائکه خويشتن پنهان جايگاه اشراقي انقلاب اسلامي در فضاي مدرنيسم مباني نظري و عملي حب اهل بيت عليه السلام ادب خيال، عقل و قلب عالم انسان ديني جايگاه جنّ و شيطان و جادوگر در عالم هدف حيات زميني آدم زن، آنگونه كه بايد باشد خطر ماديشدن دين چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني هنر مردن راز شادي امام حسين عليه السلام در قتلگاه تمدن زايي شيعه حقيقت نوري اهل البيت بصيرت و انتظار فرج آخرالزمان؛ شرايط ظهور باطنيترين بُعد هستي