بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نکته هاي خواندني از امام باقر(ع) مهربان چون نسيم پرسشي بزرگ در ذهنش نقش بسته بود كه فقط يك نفر ميتوانست به آن پاسخ دهد. در راه رسيدن به خانه امام باقر(ع)، آن را در ذهن خود تكرار ميكرد. نزد امام رسيد و اجازه خواست تا سؤال خود را مطرح كند. پرسش چنين بود: «كسي كه بسيار عبادت ميكند و در عبادت خود نيز فروتن است؛ ولي ولايت شما را نميپذيرد، آيا دعايش مستجاب ميشود؟ آيا اين همه راز و نياز سودي به حال او دارد؟»
طه تهامي
مانند هميشه، چهره مهربان و سخن مشكلگشاي امام، او را در رسيدن به پاسخي درست رهنمون شد. حضرت به وي فرمود: «اي محمد بن مسلم! مَثَل ما خاندان پيامبر، مَثل آن خانوادهاي است كه در قوم بنياسرائيل به سر ميبردند و هرگاه چهل شب به راز و نياز و پرستش خداوند ميپرداختند و پس از آن دعا ميكردند، دعايشان مستجاب و خواستهشان برآورده ميشد؛ ولي يك بار، يكي از آنان بر خلاف هميشه، پس از چهل روز راز و نياز، دعايش مستجاب نشد. پس نزد حضرت عيسي(ع) رفت و گله كرد و از او خواست كه برايش دعا كند. عيسي(ع) وضو ساخت و به نماز ايستاد و پس از نماز براي فرد دعا كرد. پس پروردگار به عيسي(ع) فرمود: «اين بنده من، از دري نيامده است كه بايد از آن در به سوي من ميآمد و راز و نياز ميكرد. او مرا ميخواند؛ ولي در دلش، نسبت به پيامبري تو شك وجود داشت؛ از اينرو، اگر آنقدر با من به راز و نياز بپردازد و گردنش را به قدري خم كند كه بشكند و اگر آنقدر دست به دعا بردارد كه انگشتانش بريزند، دعايش را هرگز به اجابت نخواهم رساند.» پس از آن، عيسي(ع) از مرد پرسيد: «آيا تو خداي خود را ميخواني؛ ولي در باره پيامبرش در دل خود شك ميپروري؟» مرد سر به زير انداخت و با شرمساري پاسخ داد: «اي روح خدا! به خدايت سوگند همينگونه است كه ميگويي و من درباره پيامبري تو شك دارم. اكنون از تو ميخواهم دعا كني كه پروردگار، اين شك را از دل من بزدايد. عيسي(ع) مهربانتر از آن بود كه خواهش مرد را نپذيرد. پس از دعاي عيسي(ع)، مرد توبه كرد. پروردگار هم توبه او را پذيرفت و آن مرد نيز مانند ديگر افراد خانوادهاش، مستجابالدعوه شد. از آن پس، هرگاه چهل روز به نيايش ميپرداخت، سبد نيازش پر از گلبوتههاي اجابت ميشد.» محمد بن مسلم، پاسخ خود را يافته بود. او دانست كه بدون پذيرش ولايت، دعاي كسي مستجاب نخواهد شد. (1)
تا برميخيزم فراموش ميكنم! در محضر حضرت باقر(ع) نشسته بودم و با امام گفتگو ميكردم كه ناگهان «حمران بن اعين» وارد شد و سلام كرد. براي پرسيدن چند پرسش آمده بود. پرسشهايش را مطرح كرد و هنگامي كه ميخواست از جايش برخيزد و مجلس را ترك كند، از امام باقر(ع) پرسيد: «وقتي ما در محضر شما هستيم و سخنان ارزشمند شما را ميشنويم، دلهايمان نرم و روانمان از بيرغبتي به اين دنيا آسوده ميشود و آنچه در دست مردم است و مال و ثروت دنيا در نظرمان بيارزش جلوه ميكند؛ ولي همين كه از نزد شما مرخص و مشغول زندگي و داد و ستد ميشويم، دوباره همان حالتهاي پيشين به سراغ ما ميآيد و معنويت در ما كمرنگ ميشود. دليل اين تغيير حالت چيست؟» حضرت فرمود: «اين حالت به دل شما مربوط است كه گاه نرم و گاه سخت ميشود؛ آنگاه با نقل داستاني، پاسخ را براي او بيشتر شفاف كرد.» امام فرمود كه روزي جمعي از اصحاب و ياران رسول خدا(ص) گرد آن حضرت نشسته بودند. يكي از آنها پرسيد: «اي رسول خدا! ما درباره اينكه مبادا منافق شويم، سخت در هراسيم.» پيامبر فرمود: «چرا هراسانيد؟» گفتند: «هنگامي كه ما در حضور شما هستيم، شما با نصايح خود به ما تذكر ميدهيد و ما را به آخرت تشويق ميكنيد. در ما حالت ترس پديدار ميشود و دوستي دنيا را فراموش ميكنيم؛ به گونهاي كه بدان بيميل ميشويم و گويي دوزخ را با چشم ميبينميم؛ ولي همين كه از حضور شما مرخص ميشويم و به خانههايمان باز ميگرديم، گويا هرگز در حضور شما نبودهايم و هيچگونه حالت معنوي در ما ايجاد نميشود. آيا شما از اينكه اين حالت، نشانه نفاق در ما باشد، نگران نيستيد؟» پيامبر(ص) با لبخندي سرشار از رضا فرمود: «نه، هرگز! اين نشانه نفاق در شما نيست؛ بلكه وسوسههاي شيطان است كه شما را به سوي دنيا تشويق ميكند. به خدا سوگند! اگر شما همان حالت را كه ميگوييد در حضور من پيدا ميكنيد، نگه داريد و ادامه دهيد، به مقامي دست مييابيد كه فرشتگان، دست در دست شما مينهند و روي آب راه ميرويد. بدانيد كه مؤمن، همواره در خطر سقوط در پرتگاه گناه است؛ از اينرو، بسيار توبه كنيد؛ مگر اين سخن خداوند را نشنيدهايد؛ كه ميفرمايد: «خداوند توبهكنندگان و پاكان را دوست دارد.» (2) و خداوند ميفرمايد: «از پروردگار خويش درخواست آمرزش كنيد و به سوي او بازگرديد(3).» (4)
جوان نزد حضرت باقرالعلوم(ع) آمد و پرسيد: «بزرگترين گناه كدام است؟» امام در پاسخ فرمود: «شرابخواري.» جوان، نزد دوستان خويش بازگشت و آنان را از پرسش خود و پاسخ امام آگاه كرد. آنان دوباره او را نزد امام فرستادند. جوان آمد و پرسش خويش را تكرار كرد. امام پاسخ داد: «مگر به تو نگفتم بزرگترين گناه، شرابخواري است؛ زيرا شراب، فرد شرابخوار را به دزدي و آدمكشي وا ميدارد و سبب كفر به پروردگار بلند مرتبه ميشود. انسان شرابخوار كارهايي انجام ميدهد كه همه آنها گناهاني بزرگ بهشمار ميآيند.»
يكبار كه به تو گفتم با گامهايي استوار، وارد مسجد شد. گروهي از قريشيان با ديدن جلال او پرسيدند: «اين مرد كيست؟» گفتند: «باقر(ع) پيشواي عراقيان است.» با خود گفتند: «بد نيست از وي پرسش كنيم تا از جايگاه علمي او آگاه شويم.» به يكي از جوانان قبيله خود گفتند نزد وي برود و از او سؤالي بكند. جوان نزد حضرت باقرالعلوم(ع) آمد و پرسيد: «بزرگترين گناه كدام است؟» امام در پاسخ فرمود: «شرابخواري.» جوان، نزد دوستان خويش بازگشت و آنان را از پرسش خود و پاسخ امام آگاه كرد. آنان دوباره او را نزد امام فرستادند. جوان آمد و پرسش خويش را تكرار كرد. امام پاسخ داد: «مگر به تو نگفتم بزرگترين گناه، شرابخواري است؛ زيرا شراب، فرد شرابخوار را به دزدي و آدمكشي وا ميدارد و سبب كفر به پروردگار بلند مرتبه ميشود. انسان شرابخوار كارهايي انجام ميدهد كه همه آنها گناهاني بزرگ بهشمار ميآيند.» (5) نيش زبان يار و دوستدار امام باقر(ع) بود و امام نيز به او بسيار علاقه داشت. «سليمان بن خالد» همواره در محضر حضرت، مشغول درسآموختن و پند گرفتن بود. كنار امام نشسته بود كه امام، سكوت را شكست و فرمود: «اي سليمان! آيا ميداني مسلمان راستين كيست؟» سليمان كه ميدانست امام ميخواهد درس ديگري به او بياموزد و بيصبرانه منتظر پاسخ بود، گفت «فدايت شوم! شما بهتر ميدانيد.» امام فرمود: «مسلمان راستين، كسي است كه مسلمانان از گزند زبان او در امان باشند.» (6)
نشانههاي دانشمند ديني امام باقر(ع) نشسته بود و افراد گوناگوني نزد امام ميآمدند و پرسشهاي خود را مطرح ميكردند. فردي نزد امام آمد و مسئلهاي را پرسيد. امام، پاسخ او را داد؛ ولي مرد قانع نشد. اندكي فكر كرد و به امام گفت: «دانشمندان دين به گونههاي ديگري پاسخ اين پرسش را ارائه دادهاند.» امام فرمود: «واي بر تو! آيا تو هرگز دانشمند ديني ديدهاي؟ دانشمند ديني، كسي است كه نسبت به دنيا بيرغبت، شيفته آخرت و عملكننده به سنت رسول خدا(ص) باشد. آيا آن دانشمنداني كه تو از آنان سخن ميگويي، اين گونهاند؟»(7)
گويا اكنون ميبينمش همه، «مغيرة بن سعيد» و افكار منحرف او را ميشناختند. يك بار گفته بود: «مؤمن به بيماريهاي سخت مانند جذام و پيسي مبتلا نميشود؛ زيرا از عدل خدا به دور است.» سخنش به گوش امام باقر(ع) رسيد. حضرت در پاسخ به فرد پرسش كننده در باره سخن مغيره چنين پاسخ داد: «گوينده اين سخن، حتماً داستان حبيب نجار را - كه مؤمني پاك و شايسته در زمان حضرت عيسي(ع) بود - نشنيده است. او به دليل يك بيماري سخت، دستش از كار افتاده و معيوب شده بود. با اين حال با همان وضع، قوم خود را به خداپرستي و دوري از شرك راهنمايي ميكرد. در مقابل، مردم سركش و طغيانگر قومش، وي را سرزنش ميكردند و آنقدر از سخنانش به تنگ آمدند كه دست به خونش آغشتند و او را به شهادت رساندند. گويا هماكنون او را در اين وضع، دارم ميبينم كه قوم خود را ارشاد ميكند و آنان، وي را سرزنش ميكنند. بدانيد كه مؤمن، به هر گونه بلا گرفتار ميشود و امكان دارد به هر گونه مرگي بميرد... (8).»
نكند فرشتگان را برنجانيد! فرزند «خديجه»، نوه امام سجاد(ع) از دنيا رفت و مردم با چهرههاي غمگين، دسته دسته براي گفتن تسليت به خانهاش آمدند. زني از ميان زنان برخاست و به زن ديگري كه نوحهسرايي ميدانست، گفت: «برخيز و نوحهخواني كن.» زن، اشعار غمانگيزي در سوگ فرزند خديجه خواند. خديجه در اشعار زن دقت كرد و به او گفت: «از عمويم امام باقر(ع) شنيدم كه فرمود: زن در مصيبتها نوحهگر ميخواهد كه اشكش جاري شود؛ ولي براي زن، شايسته نيست كه در مصيبتها و نوحهگريهاي خود، سخن بيهوده و خلاف رضاي خدا سر دهد؛ زيرا او با اين نوحهگري باطل خود، فرشتگان الهي را ميآزارد. پس مراقب باشيد در نوحهگريهاي خود فرشتگان الهي را نرنجانيد.» (9)
من، حميدهام، عروستان! اجازه ورود خواست. سلام كرد و كنار امام باقر(ع) نشست. پس از اندكي گفتگو از امام پرسيد: «چرا زمينه ازدواج فرزند خود، جعفر(ع)، را فراهم نميكنيد؟ ظاهراً وقت ازدواج او فرا رسيده است.» در مقابل امام، كيسهاي مهر شده وجود داشت. امام، دستي بر آن گذاشت و فرمود: «به زودي اين كار را خواهم كرد.» مدتي گذشت و او كه «ابن عكاشه» نام داشت، خدمت امام رسيد. حضرت، كيسه پول را به او داد و فرمود كه با اين پول، نزد فلاني برو و كنيزي برايش خريداري كن. او با هفتاد ديناري كه در كيسه بود، سراغ آن شخص رفت و كنيزي را به هفتاد درهم خريد و نزد امام آورد. امام از او پرسيد: «نامت چيست؟» گفت: «حميده (رستگار)». امام لبخندي زد و فرمود: «اميدوارم در دنيا و آخرت رستگار باشي.» امام به گونهاي با وي سخن ميگفت كه گويي پيش از آن، او را ديده بود و ميشناخت. سپس حميده را به عقد فرزند خود، امام صادق(ع) درآورد و از نتيجه وصلت او با امام صادق(ع)، موسي بن جعفر(ع) به دنيا آمد. (10)
البته اينقدرها هم شيعه نيستند نزد حضرت باقر العلوم(ع) نشسته بود و با ايشان سخن ميگفت و از همشهريان خود براي آن بزرگوار، حرف ميزد. او گفت: «پيروان شما در شهر ما بسيارند.» امام پس از تمامشدن صحبتش فرمود: «آيا آنان نسبت به هم مهرباناند. آيا به درد هم رسيدگي ميكنند؟ آيا نيكوكاران نسبت به اشتباه برادران ديني خود گذشت نشان ميدهند؟ آيا نسبت به همديگر، همكاري و برادري دارند و يكديگر را در مشكلات ياري ميدهند؟» مرد كه با اين پرسشها اندكي در گفتهها و اعتقاد خود نسبت به همشهريان خود شك كرده بود، پاسخ داد: «البته اين ويژگيها كه شما فرموديد، در ميان آنها نيست.» امام فرمود: «پس اينها پيروان راستين ما نيستند. پيرو واقعي، كسي است كه اين ويژگيها را نسبت به برادران خود داشته باشد.» (11)
ساكت شو زن! تشييع كنندگان با گريه به دنبال جنازه در حركت بودند و زني با صداي بلند در ميان جمعيت ميگريست و فرياد ميكشيد. «عطا»، قاضيالقضات وقت در جمع تشييعكنندگان بود. وقتي ديد همگان از گريهها و فريادهاي زن، آزرده خاطر شدهاند، نزد زن آمد و گفت: «ساكت شو زن وگرنه همگي باز خواهيم گشت.» گوش زن بدهكار نبود و پيوسته فرياد ميكشيد. عطا خشمگين شد و از گروه تشييعكنندگان جدا شد و بازگشت. «زرارة بن اعين» نيز همراه امام باقر(ع) در ميان جمعيت بودند. زراره به امام گفت: «اي فرزند رسول خدا! عطا بازگشت. آيا ما نيز بازگرديم؟» امام آرام فرمود: «ما به دنبال جنازه ميرويم و كاري نداريم ديگران چه ميكنند. هرگاه حق با باطلي آميخته شد، نبايد حق را ترك كنيم؛ زيرا در اين صورت، حق مسلمان را ادا نكردهايم.» آنگاه به راه خود ادامه داد. سپس به نزديكي قبر كه رسيدند، جنازه را روي زمين گذاشتند و امام بر جنازه نماز خواند. صاحب عزا نزد امام آمد و تشكر كرد و گفت: «خداوند شما را رحمت كند. شما نميتوانيد پياده راه برويد. از همينجا باز گرديد.» امام نپذيرفت. زراره، آهسته به امام گفت: «سرورم! صاحب عزا از شما خواست كه بازگرديد. ديگر برگرديم.» امام فرمود: «نه! ما به اجازه او نيامدهايم كه با اجازه وي بازگرديم؛ بلكه بايد حق خود را نسبت به برادر دينيمان به انجام رسانيم و ثوابي را كه در نتيجه اين كار به دنبال آن هستيم، دريافت كنيم. انسان هر اندازه در پي جنازه برود، پاداش بيشتري از خداوند ميستاند.» (12) گاهي دلم ميگيرد در محضر امام باقر(ع) نشسته بود. پس از گفتگو هر دو سكوت كردند. ناگاه غمي بر دلش نشست و آهي كشيد. از امام پرسيد: «گاهي بدون اينكه اتفاق ناگواري افتاده باشد، دلم ميگيرد و اندوهگين ميشوم؛ به گونهاي كه آثار آن در چهره من نيز پديدار ميشود؛ در حالي كه نه مصيبتي به من رسيده و نه چيز ناراحتكنندهاي براي من پيش آمده است، دليل آن چيست؟» امام فرمود: «آري، اي جابر جعفي! پروردگار، انسانهاي بهشتي را از گلي بهشتي و مبارك آفريد و از نسيم روح خويش در آن دميد. به همين دليل است كه مؤمنان با همديگر، دوست و برادرند؛ بر اين اساس، حتي اگر در شهري دور، آسيب يا مصيبتي به دوست مؤمن انسان برسد، روح دوستش نيز اندوهگين ميشود؛ زيرا روحهاي آنان به دليل ايمان با همديگر در ارتباط است تا بدينوسيله همواره به سبب دوستيشان از حال هم با خبر باشند.» (13)
اين صلوات را نفرستي بهتر است زائران به طواف خانه خدا مشغول بودند و ابراهيموار، گرد خانه معشوق ميگشتند. امام باقر(ع) در حجر اسماعيل نشسته بود و با پروردگار مناجات ميكرد. صداي مردي كه با ناله و زاري به پرده خانه چنگ زده بود، توجه امام را به خود جلب كرد. او پرده كعبه را در دستانش ميفشرد و براي برآورده شدن دعايش پيوسته صلوات ميفرستاد و ميگفت: «اللهم صل علي محمد(ص).» مرد، صلوات را كامل نميفرستاد. امام باقر(ع) به او فرمود: «بنده خدا! تو با اين صلوات به ما ستم ميكني. چرا دنباله دعاي صلوات را نميگويي و آن را كامل نميكني؟ بگو: اللهم صل علي محمد(ص) و آل محمد(ص).» (14)