لغت نامه دهخدا حرف ح

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ح

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حفدلس.
[حَ فَ لَ] (ع ص) زن سیاه. از صفات مؤنث است. (اقرب الموارد).
حفدة.
[حَ فَ دَ] (ع اِ) جِ حافد. (دهار) (مهذب الاسماء). حفد. خدمتگاران. یاریگران. (منتهی الارب). خدمه. (اقرب الموارد). اعوان. (مهذب الاسماء). خادمان. یاران. || دختران. دخترکان. || نبیرگان. نوادگان. || دامادان و خسران. (منتهی الارب). || صناع الوشی. (اقرب الموارد).
حفده.
[حَ فَ دَ] (اِخ) رجوع به ابومنصور حفده شود.
حفر.
[حَ] (ع مص) کندن زمین. کندن [ چنانکه گودی چاهی را ] . (منتهی الارب). کندن زمین را با آهنی چون بیل و کلند و امثال آن. (از منتهی الارب). زمین کندن. (تاج المصادر بیهقی) (منتخب از غیاث).
- حفر بئر؛ فروبردن چاه. گود کردن. فروکندن. حفر خرابه ها.
- حفر چیزی؛ پاک کاویدن آن، چنانکه زمین را با آهن کنند. کاویدن. کاوش کردن. (فرهنگ فارسی معین).
|| حفر مرأة؛ آرامش با وی. || لاغر کردن. (تاج المصادر بیهقی). || حفر عنز؛ لاغر کردن ماده بز را. || حفر ثری فلان؛ تفتیش کار او کردن و بر آن واقف شدن. || حفر صبی؛ افتادن دندانهای شیری کودک. || غیث لایحفره احد؛ باران که اقصای آن کس نمیداند. || تباه شدن بن دندانهای. دمیدگی و تباهی بن دندانها. تباهی دندان. (مهذب الاسماء). شوخ گرفتن بن دندان. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) کاوش.
حفر.
[حَ فَ] (ع اِ) چاه فراخ دهانه. چاه فراخ. || خاک که از حفره بیرون آرند. خاکی که از زمین کندن بیرون آید. (اقرب الموارد). || آن جایگاه که آنرا کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، احفار. جج، احافیر. || دمیدگی و تباهی بن دندان یا زردی آن. زردی که بر بیخ دندان برآید. (از اقرب الموارد). تباهی دندان. ج، احفار. (مهذب الاسماء).
حفر.
[حَ] (ع اِ) چیزی چون خزف زودشکن که به بن دندانها بندد برنگ زرد یا سیاه یا سبز و آنرا قلح نیز گویند. رجوع به تذکرهء انطاکی ج2 ص151، 152 و رجوع به مادهء قبل شود. || چاه فراخ دهانه. (اقرب الموارد). || بیماری در چشم : و هرگاه که جراحت بپوست سوم برسد حفر گویند. [ در بیماریهای چشم ] . (ذخیرهء خوارزمشاهی خطی کتابخانهء مؤلف ورق 287 ص1).
حفر.
[حَ فَ] (اِخ) نام دیگر گلخنگان است. (از فارسنامه).
حفر.
[حُ فَ] (ع اِ) جِ حفرة. (از اقرب الموارد) : در حدیث آمده: القبر روضة من ریاض الجنة او حفرة من حفرالنیران.
حفر.
[حَ فَ] (اِخ) نام موضعی میان مکه و بصره و آنرا حفیر نیز نامند. || موضعی بکوفه که عمر بن سعدالحصری بدانجای فرودآمد و از همین جاست انتساب او به حفری. || نام چاهی بمکه. آبی از آبهای نملی در وادی مهزول. (معجم البلدان).
حفر ابی موسی الاشعری.
[حَ فَ رُ اَ سَلْ اَ عَ] (اِخ) موضعی بر جاده مکه به بصرة و آن چاههای آب است که ابوموسی اشعری در راه حاج حفر کرده است. (معجم البلدان).
حفرالبطاح.
[حَ فَ رُلْ ؟] (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان).
حفرالرباب.
[حَ فَ رُرْ رِ] (اِخ) آبی است به دهناء از منازل تمیم بن مره.
حفرالسبیع.
[حَ فَ رُسْ سَ] (اِخ) موضعی است به کوفه. منسوب به قبیلهء سبیع. و ابوداود کوفی حفری منسوب به این حفر است. و او محدث است و از ثوری روایت کند و از او ابوبکربن ابی شیبه روایت کند. او به 203 ه . ق. و بقولی 206 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان).
حفرالسوبان.
[حَ فَ رُسْ سو] (اِخ)موضعی است به بلاد عرب. (معجم البلدان).
حفرالسیدان.
[حَ فَ رُسْ سی] (اِخ)موضعی است به بلاد عرب. (معجم البلدان).
حفر بنی تمیم.
[حَ فَ رِ بَ تَ] (اِخ) نام چاهی است بنی تمیم را به مکه. (معجم البلدان).
حفرجنه.
[حَ جَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 109 تن سکنه. از چشمه مشروب میشود. محصولش بادام، گردو، میوه جات، توتون و گل سرخ است. اهالی به باغداری و قالی بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
حفرد.
[حِ رِ] (ع اِ) دانهء جواهر. || گیاهی است. (اقرب الموارد).
حفر سعد.
[حَ فَ رُ سَ] (اِخ) موضعی است به بلاد عرب. منسوب به سعدبن زید مناة بن تمیم. و آن در برابر عرمة و بدان سوی دهناء است نزدیک یکی از کوههای دهناء که آنرا حاضر نامند. (معجم البلدان).
حفر ضبة.
[حَ فَ رُ ضَبْ بَ] (اِخ)چاههای آبی دورتک باشند منسوب به ضبة بن ادبن الیاس بن مضر در نواحی شواجن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
حفرضض.
[حَ فَ ضَ] (اِخ) کوهی است از سراة به ناحیهء تهامة. (آنندراج) (منتهی الارب).
حفر کردن.
[حَ کَ دَ] (مص مرکب) حفر. کندن.
حفرة.
[حُ رَ] (ع اِ) گو. گودال. چاله. چال. کنده. (منتهی الارب). خندق. کریشک. گودی. مغاک. سوراخ. (غیاث). حفیرة. کاویده :
صدهزاران چون مرا تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی.مولوی.
|| قبر. گور. || حفرهء سن؛ کاواکی دندان. || جای دندان. آره. آرج. حَفْر. (معجم البلدان). ج، حُفَر.
حفرة.
[حُ رَ] (اِخ) (یوم...) و آن جنگی است. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
حفرة.
[حِ رَ] (ع اِ)(1) یکی از گیاهان بهاری است. ج، حِفری. (منتهی الارب). || چوبی که بر سرش مانند انگشتان باشد و بدان گندم از کاه پاک کنند. (آنندراج).
(1) - در اقرب الموارد حِفراة به این هر دو معنی آمده است.
حفرة ایوب.
[حُ رَ تُ اَیْ یو] (اِخ)موضعی است به قیروان و از آنجاست یحیی بن سلیمان حفری مقری. او از فضیل بن عیاض و ابی معمر عبادبن عبدالصمد و از او پسر وی روایت کند. (معجم البلدان).
حفره زدن.
[حُ رَ / رِ زَ دَ] (مص مرکب)گودال کندن. راه بازنمودن :
موش تا انبار ما حفره زده است
وز فنش انبار ما ویران شده است.مولوی.
حفره کردن.
[حُ رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) حفره زدن :
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکری است سرد.
مولوی.
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان.مولوی.
حفری.
[حِ را] (ع اِ) جِ حِفَرة. آن گیاهی است از گیاههای ربیع. (منتهی الارب). رجوع به حِفرة و مهذب الاسماء شود.
حفریات.
[حَ ری یا] (اِ) در تداول فارسی بمعنی حَفَر، احفار و احافیر مستعمل است. || آنچه بیرون آید از چیزهای کهن با این عمل. (یادداشت مرحوم دهخدا): حفریات شوش.
حفز.
[حَ] (ع مص) از پس پشت چیزی سپوخته راندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خلاندن خری از پس پشت. (دستورالاخوان). فاسپوختن. راندن. سک زدن. || فاجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). جنبانیدن. واجنبانیدن کسی را. (منتهی الارب). || حفز برمح؛ با نیزه زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حفز لیل نهار را؛ راندن شب روز را. || حفز مرأة؛ آرمیدن با وی. (منتهی الارب). || حفز امر کسی را؛ شتابانیدن. شتاب کردن در کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حفز.
[حَ فَ] (ع اِ) نهایت و هنگام دررسیدن چیزی. (منتهی الارب). اجل. امد. (اقرب الموارد).
حفس.
[حَ] (ع مص) خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
حفش.
[حَ فِ] (ع ص) بعیر حفش السنام؛ اشتر پیش کوهان ریش شده از اسفل تا به اعلی با سلامت بن کوهان. (منتهی الارب).
حفش.
[حِ] (ع اِ) دوکدان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || خانهء خرد. (مهذب الاسماء). خانهء بسیار خرد که سقف آن نزدیک باشد. || خانهء از گلیم مو. || کوهان. || شرم. فرج. || درج. سله. || چیزی سوده و کهنه. || ظروف شکسته و بکار ناآینده از شیشه و جز آن. || جوال کلان و کهنه. ج، احفاش. (منتهی الارب).
حفش.
[حَ] (ع مص) حفش سیل؛ گرد آمدن سیل از هر جهت به یک جای. || حفش سیل موضعی را؛ برکندن آنرا. حفش باران زمین را؛ خراشیدن باران روی آنرا. (منتهی الارب). || گرد کردن. (منتهی الارب) (دهار). || برآوردن. || کوشیدن. || پی درپی خوش رفتن اسپ. || راندن. || گرد آمدن قوم بر کسی. || حفش سنام؛ ریش شدن پیش کوهان از اسفل تا اعلی و هنوز بن آن سالم بودن. || حفش سماء؛ باریدن باران بسیار در ساعت. || حفش زن شوی را؛ دوستی و وداد ظاهر کردن زن شوی را. (منتهی الارب). || آب دویدن از مطهرة. (تاج المصادر بیهقی).
حفشاء .
[حَ] (ع ص) تأنیث احفش. || ناقة حفشاء؛ ماده شتر پیش کوهان ریش شده از اسفل تا به اعلی با سلامت بن کوهان. (منتهی الارب).
حفشة.
[حَ فِ شَ] (ع ص) تأنیث حَفِش. رجوع به حفش شود.
حفص.
[حَ] (ع مص) جمع کردن چیزی را. گرد کردن. || انداختن چیزی را از دست. (منتهی الارب). || چیزی از دست افکندن. || آرمیدن. (آنندراج). || (اِ) زنبیل چرمین. زنبیل کوچک از چرم که بدان چاه پاک کنند. (منتهی الارب). دلو. دول. ج، احفاص، حفوص. مولوی در شعر کلمه را به فتح فاء آورده است ضرورت را :
او همی خواهد کز این ناخوش حفص
صد قفص باشد بگرد آن قفص.مولوی.
|| بچهء شیر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیربچه. || پوستین. || دوکدان. || قماش خانه. || آن اشتر که قماش بر او نهند. (مهذب الاسماء).
حفص.
[حَ فَ] (ع اِ) تخم کنار و جز آن. خستهء نبق و دو لانه و مانند آن.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن ابی جبلة الفزاری. یکی از صحابه و راوی یک حدیث است، ولی صحابه بودنش محل اختلاف است.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن سلیمان بن المغیره، مکنی به ابی عمر بن ابی داود اسدی کوفی فاخری بزاز. او محدث و متروک است. صاحب معجم الادباء گوید: وی راوی عاصم بن ابی النجود باشد. حفص ربیبِ (پسر زن) عاصم بود و قرائت را به عرض و تلقین از عاصم فرا گرفت. حفص گوید: عاصم مرا گفت قرائتی را که بتو آموختم آن باشد که عرضاً بر ابوعبدالرحمن سلمی از علی قرائت کردم و آنکه بر ابوبکربن عباش آموختم، قرائتی است که بر ذربن حبیش از ابن مسعود عرض داشتم. حفص به سال 90 ه . ق. متولد شد و ببغداد درآمد و در آنجا قرائت آموخت و مردم قرائت عاصم بتلاوت از او بگرفتند و مجاورت مکه گزید و در آنجا نیز قرائت آموخت. یحیی بن معین گوید: روایت صحیحه از قرائت عاصم روایت حفص باشد و او داناترین آنان بقرائت عاصم بود و بضبط قرائت بر شعبه ترجیح یافته بود. حفص بن سلیمان در سال 180 ه . ق. بمرد. (از معجم الادباء). و رجوع به الفهرست ابن الندیم شود. در اکثر بلاد روم و عرب قرآن کریم را بقرائت وی تلاوت مینمایند.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن سلیمان خلال، مکنی به ابی سلمه و ملقب به وزیر آل محمد. رجوع به ابی سلمه خلال حفص در همین لغت نامه شود.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن عبیدالله الانصاری. مکنی به ابی عمر. محدث است.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن عمران. الامام الرازی، مکنی به ابی عمر. محدث است.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن عمران برجمی. محدث است.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن عمر بن عبدالعزیزبن صهبان (صهیب)، مکنی به ابی عمر الناوری. وی مقری، نحوی و ضریر بود، و به سامرا درآمد. او راوی امامین ابی عمرو و کسائی است. وی امام قراء و در زمان خود شیخ عراق وثقه و بسیار ثبت و ضابط بود. در طلب قرائات سفرها کرد و بحروف هفتگانه و شواذ قرائت کرد و از این جمله بسیار شنید. بر ابو عمروبن العلا و کسائی بخواند و از آن دو روایت کرد و عربیت بر ابومحمد یحیی بن مبارک یزیدی بخواند. ابوداود گوید: احمدبن حنبل را بدیدم که از ابی عمر دوری (حفص بن عمر بن عبدالعزیز) کتاب ما اتفقت الفاظه و معانیه من القرآن و کتاب اجزاءالقرآن و جز این مینوشت. دوری نسبتی باشد بدور و آن موضعی است به بغداد و محله ای است در جانب شرقی. ابوعمر به سال 246 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء) (الفهرست).
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن عمرالحوضی بصری، مکنی به ابی عمر. محدث است.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن عمرالعنبری. رجوع به ابوعمرالعنبری... شود.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن غیاث. از محدثان است. ابن مبارک از اصحاب او بود آنگاه وی را واگذاشت و از مذهب او برگشت. (طبقات الفقهاء ص115).
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن غیلان، مکنی به ابی معبد. محدث است. رجوع به ابومعبد حفص... شود.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن مغیرهء مخزومی. رجوع به ابوعمر حفص شود.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن مقدام پیشوای حفصیه، یکی از پانزده فرقهء خوارج. رجوع به بیان الادیان شود.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن میسرة الشامی، مکنی به ابی عمر. محدث است.
حفص.
[حَ] (اِخ) ابن ولید حضرمی یکی از امرای دولت امویست. او در زمان هشام بن عبدالملک به سال 108 ه . ق. والی مصر بود و دو هفته بعد معزول شد و در تاریخ 124 باز به والیگری مصر نایل گردید و این بار پس از سه سال حکومت در سنهء 127 از طرف مروان حمار از کار برکنار شد و حسان بن عتاهیه بجای وی آمد. ولی پس از 16 روز اهالی مصر قیام کردند و او را برانداختند و باز حفص را بجای خود آوردند و در این دفعه حفص فقط 6 ماه حکومت کرد. زیرا که مصریان بضد مروان شوریدند و در محرم سال 128 ه . ق. حوثره بن سهل العجلان از شام مأمور خواباندن فتنه و عصیان گشت و درنتیجه، حفص گرفتار و مقتول شد. و رجوع به مستدرکات تاج العروس در مادهء حضرم شود.
حفص آباد.
[حَ] (اِخ) نام قریه ای است به سرخس. || نام قریه ای است بزرگ به مرو. (الانساب).
حفص آبادی.
[حَ] (ص نسبی) منسوب به حفص آباد. قریه ای به سرخس. (الانساب).
حفص اموی.
[حَ صِ اُ مَ] (اِخ) (مولا بنی امیه) شاعری از شعرای دولت امویان است چندان زنده بماند تا دولت بنی عباس بیافت و بعبدالله بن علی پیوست و از او امان خواست. پس وی از مخضرمین دو دولت باشد. او با کثیربن عبدالرحمن (معروف به کثیر عزه شاعر) آمیزش داشت. و شعر او از وی روایت میکرد و بنی هاشم را بسیار هجو میگفت، عبدالله بن علی او را بخواست و بروی دست نیافت. آنگاه حفص نزد وی بیامد و امان بخواست و گفت: من پناهنده به امیرم. عبدالله گفت: تو که باشی؟ گفت حفص اموی. عبدالله گفت: تو هجو کنندهء بنی هاشم باشی گفت: خدا امیر را گرامی بدارد منم که میگویم:
و کانت امیة فی ملکها
ثجور و تکثر عدواتها
فلما رای الله ان قدطغت
و لم یحمل الناس طغیانها
رماها بسفاح آل الرسول
فجذ بکفیه أعیانها
ولو آمنت قبل وقع العذاب
فقد یقبل الله ایمانها.
چون انشاد اشعار پایان یافت عبدالله او را گفت: بنشین وی بنشست و در پیش روی عبدالله ناهار خورد. عبدالله خادم خود بخواست و در گوش او چیزی گفت. حفص را بیم بگرفت و گفت: ای امیر! بتو و طعام تو پناه جستم و عرب بکمتر از این خونها ببخشد. عبدالله گفت: آنچه گمان برده ای نیست. آنگاه خادم، وی را پانصد دینار بیاورد. عبدالله، حفص را گفت: این مال بگیر و از ما مبر. و دوری که از ما گرفته ای بنزدیکی مبدل ساز. رجوع به معجم الادباء شود.
حفص سراج.
[حَ صِ سَ] (اِخ) مکنی به ابی معمر. محدث است.
حفص ضریر.
[حَ صِ ضَ] (اِخ) ابن عمر، مکنی به ابی عمر. رجوع به حفص بن عمر شود.
حفص فرد.
[حَ صِ فَ] (اِخ) مکنی به ابی عمرو. یکی از اکابر مجبرة باشد مانند نجار و از مردم مصر است. وی به بصره شد و ابوالهذیل علاف را بدید و با او مناظره کرد و ابوالهذیل او را مفحم و مجاب کرد. حفص در اول معتزلی و قائل بخلق افعال بود سپس بمذهب مجبره گرائید. از اوست: کتاب الاستطاعة. کتاب التوحید. کتاب فی المخلوق علی ابی هذیل. کتاب الرد علی النصاری. کتاب الرد علی المعتزلة. کتاب الابواب فی المخلوق. و بشربن المعتمر را کتابی است بر رد حفص الفرد. (از الفهرست).
حفص مخزومی.
[حَ مَ] (اِخ) ابن مغیرة، مکنی به ابی عمر. صحابیست. رجوع به ابوعمر حفص شود.
حفصوی.
[حَ صُ وی ی] (ع ص نسبی)منسوب به حفصویه. اسم یا لقب جدی منتسب الیه است. (الانساب).
حفصویه.
[حَ یَ] (اِخ) یکی از افاضل کتاب خراج. او اول کس است که در امر خراج تألیف کرد. و از کتب اوست: کتاب الخراج. کتاب الرسائل.
حفصة.
[حَ صَ] (ع اِ) کفتار. ضبع. (اقرب الموارد). || اسد. شیر. (مهذب الاسماء).
حفصة.
[حَ صَ] (اِخ) نام ام المؤمنین دختر عمر بن الخطاب (رض)، زوجهء رسول اکرم (ص) است. او در اول زن مردی از قبیلهء سهم موسوم به خنیس بن حذافه بود. وی خواهر عبدالله بن عمر و مادر آن دو زینب بنت مطعون است و رسول (ص) پس از ازدواج عایشه او را بزنی کرد و وی بروزگار خلافت عثمان بن عفان درگذشت. قرآن فراهم آوردهء زیدبن ثابت بزمان رسول الله بدو سپرده شده بود و آنگاه که اختلاف قراآت را مسلمین دانستند و درصدد رفع و دفع آن برآمدند. عثمان فرمان کرد که مسلمانان تنها به قرائت زیدبن ثابت قرآن خوانند و نویسند، و عثمان آن قرآن را از حفصة بگرفت و پس از برداشتن نسخه ای از آن بدو بازگردانید. حفصة با شوهر خود خنیس به مدینهء منوره هجرت برگزیده بود، بعد از وفات خنیس خلیفهء ثانی به ابوبکر تزوج او را پیشنهاد کرد، ولی جوابی دریافت نشد. آنگاه این پیشنهاد را بعثمان نمود او گفت: فع مایل بتزویج نیستم و بر شما پوشیده نیست که زوجه ام رقیه بنت رسول الله در این نزدیکیها درگذشته است. عمر بنزد حضرت محمد (ص) شتافته ماجرا را بیان کرد آنجناب در جوابش فرمودند: «با حفصه مردی بهتر از عثمان تزویج کند و عثمان با زنی بهتر از حفصه تزویج خواهد نمود» و در سال سوم از هجرت حفصه را در زمرهء زوجات مطهره درآورد و ام کلثوم را بعثمان تزویج نمود و بعداً بعلت ماجرایی که در سورهء تحریم آمده آن حضرت حفصه را طلاق داد. عمر مکدر و بغایت مضطرب گردید تا آنجا که پیغمبر به اشارت جبرئیل وی را از نو بعقد نکاح خویش درآورد. خلیفهء ثانی بهنگام رحلت بحفصه و او نیز بهنگام وفات ببرادرش عبدالله وصیت کرده بود. وی خاتونی پارسا و شب زنده دار بود و در 41 یا 45 ه . ق. وفات یافت. 60 حدیث از وی روایت شده و ناقل عمدهء آنها برادر خود او عبدالله بن عمر میباشد. و رجوع به الاعلام زرکلی ج1 ص265 شود.
حفصة.
[حَ صَ] (اِخ) بنت الحاج الرکونیه یکی از مشهورترین شاعرهای اندلس است که بلقب شاعرة الاندلس شهرت یافت. وی در زمان عبدالمؤمن بن علی از موحدین در غرناطه میزیست و با وزیر ابوجعفر و دیگر ادبای عصر مشاعره ها کرد. او منسوب بیکی از خانواده های معروف و مشهور غرناطه میباشد. وی جمال صورت و کمال معنی را جمع کرده بود. اشعار بسیار دلکشی دارد:
ازورک ام تَزور فانّ قلبی
اِلی ما تشتهی ابداً یمیل
فثغری مورد عذب زلال
و فرع ذوائبی ظل ظلیل.
حفصه به سال 586 ه . ق. در مراکش بمرد. رجوع به معجم الادباء و نفح الطیب ج2 ص430 شود.
حفصة.
[حَ صَ] (اِخ) بنت حمدون من وادی الحجاره از زنان اندلس باشد. ابن آبار او را در مغرب نام برده. گویند او از مردم قرن چهارم هجری است و از شعر اوست:
رأی ابن جمیل أن یری الدهر مجملا
فکل الوری قدعمهم سیب نعمته
له خلق کالخمر بعدامتزاجها
و حسن فما احلاه من حین خلقته
بوجهٍ کمثلِالشمس یدعو ببشره
عیوناً و یعشیها بافراط هیبته.
ابن آبار گوید: وی ادیب، دانشمند و شاعر بود. ابن فرج صاحب حدائق او را نام برده و اشعاری از او نقل کرده که از آنجمله باشد:
یا وحشتی لاحبتی
یا وحشة متمادیة
یا لیلة ودعتهم
یا لیلة هی ماهیة.
(نفح الطیب ج2 ص290 و 490).
یکی از شاعره های اندلس است در قرن چهارم هجری در وادی الحجاره میزیست. از غلامانش چنین شکوه میکند:
یارب انی من عبیدی علی
جمرالفضا مافیهم من نجیب
اما جهول ابله متعب
او فطن، من کیده لایجیب.
حفصة.
[حَ صَ] (اِخ) بنت سیرین. عاصم احول گفت: ما بر حفصه دختر سیرین درمی آمدیم. وی جلباب پوشیده و بدان روی خویش بسته بود. وی را میگفتم: خدایت بیامرزد. قال الله: «والقواعد من النساء اللاتی لایرجون نکاحاً فلیس علیهن جناح أن یضعن ثیابهن غیر متبرجات بزینة»(1) و آن جلباب باشد. گفت: بعد از این چه گوئید گفتم: گوئیم «و ان یَستعففن خیر لهن»(2) گفت: آن اثبات جلبات باشد. هشام بن حسان گفت: حفصه ما را گفتی ای جوانان آنگاه که جوان هستید، خوشبختی را یابید چه من کار و کوشش جز در جوانی ندیدم. هشام گفت: وی دوازده ساله بود که قرآن خواند و نودساله بود که بمرد. هشام آرد که حفصه بمسجد خود درمی آمد و در آنجا نماز ظهر و پسین و مغرب و خفتن و بامداد میگذاشت و در آنجا میبود تا روز بلند شود. آنگاه رکوع میکرد و بیرون می آمد و وضو و نماز وی آنوقت بود تا آنگاه که هنگام نماز میشد بمسجد خود بازمیگشت. مهدی بن میمون گوید: که حفصه سی سال در نمازگاه خود درنگ کرد و جز برای نماز یا خواب نیمروز بیرون نمیشد. هشام آرد که گاه چیزی از قرائت بر ابن سیرین مشکل شدی، گفتی: نزد حفصه روید و از وی بپرسید که چگونه خواند. از هشام بن حسان است که حفصه کنیزکی بخرید و گمان دارم از مردم سند بود، گفتند: مولای خویش چگونه یافتی گفت: او زنی پارسا بود جز آنکه گناهی بزرگ کرده بود، چه وی تمام شب نماز میگزارد و میگریست. عبدالکریم بن معاویه گفت: مرا گفتند حفصه در هر شب نیمی از قرآن میخواند و روزها روزه میگرفت و در عید روزه و عید قربان و ایام تشریق افطار میکرد. از هشام بن حسان است که حسن و ابن سیرین را بدیدم و کسی را از حفصة خردمندتر ندیدم. رجوع به صفة الصفوة ج4 ص17 و 18 شود.
(1) - قرآن 24/60.
(2) - قرآن 24/60.
حفصه سلطان.
[حَ صَ سُ] (اِخ) یکی از زوجات سلطان سلیم خان اول و والدهء سلطان سلیمان قانونی و در حسن و جمال بی نظیر بوده در مقبرهء مخصوص سلطان سلیم مدفونست.
حفصی.
[حَ] (ص نسبی) منسوب به جدی حفص نام. (الانساب).
حفصیة.
[حَ صی یَ] (اِخ) یکی از پانزده فرقهء خوارج پیروان حفص بن المقدام. (بیان الادیان). فرقه ای از خوارج، اصحاب حفص بن المقدام. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (تعریفات). گروهی از فرقهء اباضیة یاران ابوحفص بن ابی مقدام باشند. در ضمن معنی لفظ اباضیة شرح کیش و طریقهء این فرقه در حرف الف بیان شد. و در اصطلاحات سید شریف جرجانی گوید: مخترع فرقهء حفصیة ابوحفص بن المقدام بوده و این گروه بر مقررات طریقهء اباضیة این قول را نیز افزوده اند که: شناسائی حق عزّاسمه در بین ایمان و شرک به دست آید چه معرفة الله خصلتی است میانهء ایمان و شرک. (کشاف اصطلاحات الفنون).
حفصیه.
[ ] (اِخ) زوجهء حزقیا و مادر منسی. (2 پادشاهان 21:1). || لقبی که اورشلیم را بعد از استردادش بدان ملقب نمودند. (1 ش 62 : 4). (قاموس کتاب مقدس).
حفض.
[حَ] (ع مص) افکندن از دست. (منتهی الارب). انداختن از دست. از دست بیفکندن چیزی. (دهار). چیزی از دست بیفکندن. || حفض عود؛ خم دادن چوب را. چوب خم دادن. خم دادن چوب. || خوش عیش گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
حفض.
[حَ فَ] (ع اِ) قماش خانه آماده کرده شده برای بار کردن. آخریان که شتر کشد. رخت خانه که برای بار کردن مهیا کنند. || شتری که قماش خانه بر وی بار کنند. شتر که آخریان خانه کشد. شتری که کشیدن رخت خانه را دارند. || خانه [ یعنی خیمه و چادر ] از مو. ستون و طنابهای خیمه. || شتر نر ضعیف. || ستون خیمه. (از منتهی الارب). ج، حفاض، احفاض.
-امثال: یوم بیوم الحفض المجور؛ در مجازات سوء گفته شود. رجوع به منتهی الارب شود.
حفضاج.
[حِ] (ع ص) حفضج. مرد بسیارگوشت فروهشته شکم. (از منتهی الارب). رجوع به حفضج شود.
حفضج.
[حِ ضِ] (ع ص) مرد بسیارگوشت فروهشته شکم. حفضاج. حفاضج. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مادهء قبل شود.
حفظ.
[حِ] (ع مص) نگاه داشتن. نگه داشتن. نگاهداشت. نگهداری. نگهداشت. گوش داشتن. حیاطة. وقایة. حراست. صیانت. محافظت، حرس. بقو. بقاوت. نگاهداری کردن. نگهداری کردن. بازداشتن شیئی از زیان و هلاک : احسن الله حفظک و حیاطک. (تاریخ بیهقی ص298).
حفظ و عون خدای عزّوجل
بر سر و تنش خود و خفتان باد.مسعودسعد.
از حفظ و عون یزدان در گرم و سرد دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد.
مسعودسعد.
و ضبط مسالک و حفظ ممالک... بسیاست منوط. (کلیله و دمنه). بذات خویش بحفظ خزانهء جواهر قیام کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- حفظ آبرو کردن؛ محافظت حسن شهرت خود کردن و آن را نگاه داشتن.
- فی حفظ الله، او فی کنف الله و فی حرزالله و -فی سترالله؛ خدانگاهدار. خدانگهدار.
|| نگاهبانی. نگهبانی.
- حفظ سر؛ کتمان سر. رازپوشی. پوشیدن راز.
|| از بر بکردن. (تاج المصادر بیهقی). از برکردن. فراگرفتن. برکردن. یاد گرفتن. (زوزنی). بیاد گرفتن. نگاه داشتن. [ در همین معنای از بر کردن ] . و در فارسی آنرا با شدن و کردن صرف کنند. بیاد سپردن. بخاطر سپردن. الحفظُ ضبطُالصوَر المدرکة. (تعریفات) :
زمانه گفتهء من حفظ کرد و نزدیک است
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند.
مسعودسعد.
و بحقیقت بباید دانست که فائده در فهم است نه در حفظ. (کلیله و دمنه). || هوشیاری. (منتهی الارب).
- حفظ مال؛ چرانیدن شتران و گوسفندان را. (منتهی الارب).
|| (اِ) یاد. مقابل نسیان. || حافظه. قوهء حافظه(1) :مفاصل را تیز گرداند و حفظ را تیز کند و دل را قوت دهد. (نوروزنامه).
.
(فرانسوی)
(1) - Memoire
حفظ آباد.
[حِ] (اِخ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 32هزارگزی جنوب باختر اردبیل و 10هزارگزی شوسهء خلخال اردبیل. ناحیه ای است کوهستانی معتدل و دارای 958 تن سکنه. از چشمه مشروب میشود و محصولش غلات و حبوبات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو و یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
حفظ الصحة.
[حِ ظُصْ صِحْ حَ] (ع اِ مرکب) نگاهداشت تندرستی.
- علم حفظ الصحة؛ دانش نگاهداشت تندرستی. بهداشت. و آن علمی باشد که پیدا آمدن بیماری ها را منع کند.
حفظ الصحی.
[حِ ظُصْ صِحْ حی ی] (ع ص نسبی) منسوب به حفظ الصحة.
حفظ الغیب.
[حِ ظُلْ غَ] (ع اِ مرکب)یادکرد بخوبی غائبی را. پاس نیکنامی غائبی داشتن. کسی را در عقب او به نیکی یاد داشتن. (آنندراج) :
شنیده اند ز من صفدران به حفظ الغیب
ثنای او که صف بخل بردریدهء اوست.
خاقانی.
حفظ اللهخان.
[حِ ظُلْ لاه] (اِخ) پسر سعداللهخان وزیر شاه جهان. او از دست عالمگیر حکمرانی سیوستان داشت و هم بدانجا در سال 1112 ه . ق. درگذشت. وی مردی بخشنده و کریم بود و کرتی هزار فقیر را بمهمانی خواند و بر دست هر هزار تن خود آب ریخت. وی در فارسی شاعری شیرین سخن است و از اوست:
ای آنکه سراپا همه لطف و نمکی
بر برگ گل تازه چکیده نمکی
جز شیر ز پستان ملاحت نمکی
پیغمبر خوبانی اما نه مکی.
(از قاموس الاعلام ترکی).
حفظ شدن.
[حِ شُ دَ] (مص مرکب)بخاطر سپرده شدن. بیاد گرفته شدن. از بر کرده شدن. || بخاطر سپردن. بیاد گرفتن. ازبرشدن. || محفوظ شدن. نگاه داشته شدن.
حفظ عهد.
[حِ ظِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نگاه داشتن پیمان. مقابل نقض عهد. || هوالوقوف عند ماحده الله تعالی لعباده فلایفقد حیث ما امرو لایوجد حیث ما ینهی. کذا فی اصطلاحات الصوفیة لکمال الدین ابی الغنائم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || حفظ عهد ربوبیت عبارتست از اینکه هیچ تمامیت را جز بحق عز اسمه و هیچ نقصان را جز بسوی بندگان منسوب ندانند. کذا فی اصطلاحات الصوفیة. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
حفظ کردن.
[حِ کَ دَ] (مص مرکب)گرفتن. یاد گرفتن. برکردن. از بر کردن. بخاطر سپردن. توقم. فراگرفتن. نگاه داشتن به ذهن. || محافظت کردن. نگه داشتن. نگاهداری کردن. حراست. صیانت. بقو. بقاوت. گوش داشتن. پاس داشتن. ضبط. رجوع به حفظ شود. || حفظ کردن از؛ پائیدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حفظکم الله.
[حَ فِ ظَ کُ مُلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدا نگاه دارد شما را. خدا نگهدار شما باد!
حفظة.
[حَ فَ ظَ] (ع ص، اِ) جِ حافظ. نگاهبانان.
- حفظهء قرآن؛ آنانکه قرآن را از بردارند.
|| نگاهدارندگان. حراس. پاسبانان. سدنه. ضبّاط : با دلی قوی و عزمی ذکی با حفظهء آن قلعه جنگ آغاز نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || فرشتگان نگاهبان و نویسندهء اعمال. (منتهی الارب).
حفظه.
[حِ ظَ] (ع اِ) حمیت و خشم. (آنندراج).
حفظی.
[حِ] (ص نسبی) حفظ کردنی. درس یا مطلب دیگری که باید حفظ شود.
حفظی.
[حِ] (اِخ) نام دو تن شاعر از ترکان عثمانی در مائهء دهم هجری. یکی از مردم ادرنه و دیگری از اهالی استانبول. || نام شاعری بمائهء دوازدهم از مردم ایاش قصبه ای به آنقره که بزمان سلطان سلیم خان وفات کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حفف.
[حَ فَ] (ع اِ) جانب. (آنندراج) (منتهی الارب). || نشان. پی. اثر. حف. حفاف. ایز. || سختی عیش. کمی مال. || ناحیت. || قصیر مقتدر از مردان. کوتاه باقدرت. (منتهی الارب).
حفل.
[حَ] (ع مص) حفول. حفیل. احتفال. گردآمدن. (زوزنی). جمع شدن. گرد آمدن گروه: حفل قوم؛ مجتمع شدن آنان. || جمع شدن شیر و آب. پر شدن شیر در پستان. گرد آمدن آب و پر شدن. گرد آمدن شیر و امثال آن. گرد آمدن و پر شدن آب و شیر پستان. (تاج المصادر بیهقی). || پاک داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). پاک دادن. (دهار). پاک شدن. (زوزنی). || زدودن. (تاج المصادر بیهقی). جلا دادن. روشن کردن. || آراستن. (منتهی الارب). || نیک باریدن باران. (تاج المصادر بیهقی).
- حفل دمع؛ بسیار شدن اشک.
- حفل سماء؛ نیک باریدن باران. (منتهی الارب).
حفل.
[حَ] (ع اِ) انجمن. (مهذب الاسماء). گروه. جمع و گروه مردم. (منتهی الارب).
- جمعی حفل؛ مردمی بسیار.
- حفلی از ناس؛ جمعی از مردم.
حفل.
[حُفْ فَ] (ع اِ) جِ حافل. (منتهی الارب). رجوع به حافل شود.
حفلات.
[حَ] (ع اِ) جِ حفلة. رجوع به حفلة شود.
حفلج.
[حَ فَلْ لَ] (ع ص، اِ) شتر ریزه. (منتهی الارب). ج، حفالج. || آنکه رانهایش از یکدیگر دور باشد. (مهذب الاسماء). آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب).
حفلج.
[حَ لَ] (ع ص) آنکه بدن بجنباند در رفتن. (منتهی الارب).
حفلق.
[حَ فَلْ لَ / حَ لَ] (ع ص) ضعیف احمق. (منتهی الارب).
حفلکی.
[حَ فَ کا] (ع ص) ضعیف. حفنکی. (منتهی الارب).
حفلة.
[حَ لَ] (ع اِ) انبوهی و بسیاری. (غیاث). حفل. || اخذ للامر حفلته؛ کوشش کرد در کار.
حفلی.
[حَ لا] (ع اِ) حقی که یک مدنی دارد در اظهار رای شخصی در امور عامه(1) و رجوع به جفلی (با جیم موحده) شود. || مهمانی عام. (از منتهی الارب). رجوع به جفلی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Referendum.
حفلیج.
[حِ] (ع ص) کوتاه. (از منتهی الارب).
حفن.
[حُ فَ] (ع اِ) جِ حُفنة و حِفنة. (منتهی الارب).
حفن.
[حَ فَ] (ع مص) قدم برگردانیدن گاه رفتن که خاک برانگیزد. وقت رفتن هر دو پا برگشتن چنانکه گرد برخیزد به سبب آن. (منتهی الارب).
حفن.
[حَ] (ع مص) دادن چیزی اندک یا یک مشت کسی را. (منتهی الارب). چیزی کسی را اندک دادن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را چیزی اندک دادن. (دهار). اندک چیز دادن. (منتخب). || به مشت گرفتن چیزی.
- حفن شی ء؛ کف مال کردن. گرفتن آن را بدو دست.
حفن.
[حَ] (اِخ) قریه ای است به صعید مصر. و بعضی گفته اند ناحیتی باشد از نواحی مصر. (منتهی الارب).
حفنا.
[حَ] (اِخ) قصر حفنا نام قریه ای بمصر. (الانساب).
حفنات.
[حَ فَ] (ع اِ) جِ حفنه. (منتهی الارب). رجوع به حفنة شود.
حفناوی.
[حَ وی ی] (ص نسبی) منسوب به حفنا قریه ای بمصر. (الانساب).
حفنج.
[حَ فَنْ نَ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد).
حفنجی.
[حَ فَ جا] (ع ص، اِ) مرد سست که بکسی از او منفعت نرسد.
حفندد.
[حَ فَ دَ] (ع ص، اِ) خداوند مال نیک قیام کنندهء به آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حفنس.
[حِ نِ] (ع ص، اِ) زن کم حیای بدزبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حنفس. || مرد خردخلقت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حفنساء .
[حَ فَ] (ع ص) کوتاه سطبر کلان شکم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
حفنکی.
[حَ فَ کا] (ع ص) ضعیف. حفلکی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حفنة.
[حُ / حَ نَ] (ع اِ) کریشک. مغاک. سوراخ. (منتهی الارب). حفرة. (اقرب الموارد). || پُرِ دو مشت. (اقرب الموارد). || کوه. (منتهی الارب). ج، حُفَن.
حفنة.
[حَ نَ] (ع اِ) یک مشت از طعام. مشتی از گندم و جو و جز آن. یا دو مشت وقتی که هر دو کف بهم آورده باشند. (منتهی الارب). پری یک مشت. مقداری که در کف دستی فراهم کرده گنجد. چیز اندک. || گو کف. ج، حفنات :
مارمیت اذ رمیت فتنه ای
صدهزاران خرمن اندر حفنه ای.مولوی.
حفنی.
[ ] (اِخ) محمد بن سالم بن احمد حفناوی شافعی. ملقب به نجم الدین یا شمس الدین (1101 - 1181 ه . ق.). از دانشمندان و عرفاست. او در حفنه تولد و پرورش یافت و به قاهره رفت و به حفظ متون اشتغال ورزید. و در تحصیل علوم و فنون همت گماشت تا بمقام افتاء نائل گردید و بتدریس مشغول شد. طریقهء خلوتیه را از مصطفی بکری آموخت و در ترویج آن کوشید. تألیفاتی دارد. او راست: 1- حاشیه ای بر شرح الهمزیهء ابن حجر. بنام انفس نفایس الدرر که در حواشی کتاب المنح المکیه فی شرح الهمزیه بچاپ رسیده است. 2- حاشیه بر رسالهء وضع و چند حاشیه و شرح دیگر. (سلک الدرر ج4 ص49 و الخطط الجدیده ج10 ص74).
حفنی.
[] (اِخ) (بمعنی جنگی) و فینحاس (یعنی راست)، هر دو پسران عالی رئیس الکهنه اند که در منصب و گناه و موت شرکت داشته اند و نمونهء تهاون و تأخیر در امورات تربیت اهالی خانه میباشند، زیرا که ایشان همواره تابع شهوات نفسانی و دنیوی و شرارت گردیده در وقتی که تابوت عهد از بنی اسرائیل گرفته شد. (اسمو 1:3 و 2:2 1 - 17 و 22 - 26 و 24 و 4:11). و هر دو هلاک شدند. (قاموس کتاب مقدس).
حفنی قنائی.
[] (اِخ) احمد. رجوع به قنائی (احمدالحفنی) شود.
حفو.
[حَفْوْ] (ع مص) نواختن کسی را. اکرام کردن. || عطا کردن کسی را. (اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از خیر و عطیة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بازداشتن از نیکی. (تاج المصادر بیهقی). این لغت از اضداد است. || حفو شارب؛ بریدن بروت را بمبالغه. (اقرب الموارد). || حفو برق؛ برق ضعیف درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد).
حفواء .
[حُ فَ] (ع ص) جِ حفی. (از اقرب الموارد). رجوع به حفی شود.
حفود.
[حُ] (ع مص) حفد. حفدان. شتافتن مردم در خدمت. || شتافتن شتر. شتافتن شترمرغ. (تاج المصادر بیهقی).
حفوری.
[حَ وَ] (اِخ) ابن محمد حفوری، مکنی به ابوالحرث. ظاهراً حَقوَری درست است بفتح حاء و قاف و واو مفتوحه. رجوع به ابوالحرث بن محمد حقوری شود.
حفوص.
[حُ] (ع اِ) جِ حفص. (اقرب الموارد). رجوع به حفص شود.
حفوف.
[حُ] (ع مص) از کار شدن موی سر از ناانداختن روغن مدتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از کار بشدن موی از بی روغنی. (تاج المصادر بیهقی). خشک بودن سر از دیر مالیدن روغن.
- حفوف ارض؛ خشک شدن تره و سبزهء زمین. خشک بودن گیاه زمین.
|| رفتن شنوائی بتمام.
- حفوف سمع؛ رفتن همهء شنوائی و کر شدن.
|| گرد برگرد برآوردن. گرد چیزی برآوردن. (زوزنی). گرد چیزی برآوردن. || حفوف شارب؛ نیک بریدن بروت تا آنکه لب روت و ساده گردد. گرفتن موی بروت بتمام.
- حفوف رأس؛ نیک بریدن موی سر تا ساده گردد و رت شود. گرفتن موی سر بتمام.
حفوف.
[حُ] (ع اِ) سختی عیش. عیش به سختی. کمی مال. || خشکی. || چشم زخم رسیدگی.
حفول.
[حُ] (ع مص) حفل و حفیل در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به حفل و حفیل شود.
حفول.
[حَ] (ع ص) (نعت فاعلی) ناقة حفول؛ ناقهء بسیار شیر در پستان. (از اقرب الموارد).
حفول.
[حَ وَ] (ع اِ) درختی است مانند درخت انار ثمر آن مانند آلو و تلخ باشد و آنرا خورند. (از اقرب الموارد).
حفوة.
[حِ وَ] (ع مص) حفی. برهنه پای رفتن. برهنه پا شدن. (دهار). پای برهنه شدن. (زوزنی).
|| سوده پای گردیدن.
حفوة.
[حُ وَ] (ع اِمص) برهنه پائی. پابرهنگی. || سودگی پای آدمی و سپل شتر و سم ستور. حفیة.
حفة.
[حَفْ فَ] (ع اِ) نورد [ در جولاهگی ] . (مهذب الاسماء). منوال [ در جولاهی ] . منوال جولاهان که بر آن جامه پیچند وقت بافتن. (از اقرب الموارد). || کرامت تمام. نوازش تمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوعی ماهی است سپید و خاردار. || اندازه ای که شتر در چرا خورد. (از اقرب الموارد).
حفة.
[حَفْ فَ] (اِخ) کوره ای است بغربی حلب.
حفی.
[حَ فی ی] (ع ص) نعت است از تحفایه. (منتهی الارب). مهربان. تیمارکننده :
اندرون زهر تریاک آن حفی(1)
کرد تا گویند ذواللطف الخفی.مولوی.
|| دانا. عالم بسیار علم. || سؤال کنندهء به الحاح. الحاح کنندهء در سؤال. اکثار در پرسش حال. ج، حفیون، حفواء. || مبالغه کننده در اکرام و خوبی و آشکارکننده سرور و خوشحالی و بسیار پرسنده از حال کس. (اقرب الموارد).
(1) - در حاشیهء مثنوی حفی را سزاوار ترجمه کرده است و نمیدانم مأخذ چیست؟
حفی.
[حَفْیْ] (ع مص) حفوة. برهنه پای رفتن. (از اقرب الموارد). || سوده پای گردیدن. سوده شدن پای. || سوده شدن سم ستور. (زوزنی).
حفیا.
[حَ] (اِخ) حفیاء. نام موضعی است. نزدیکی مدینة الرسول.
حفیتاء .
[حَ فَ] (ع ص، اِ) مرد کوتاه و فربه. (از اقرب الموارد).
حفیتر.
[حَ فَ تَ] (ع ص) کوتاه بالا.
حفید.
[حَ] (ع اِ) فرزند فرزند. (اقرب الموارد). اولاد مرد و اولاد اولاد وی. دختران مرد. نبیره. || خدمتگار. خادم. || یاری گر. ناصر. حافد.
حفید.
[حَ] (اِخ) رجوع به ابن زهر شود.
حفید.
[حَ] (اِخ) ابن محمد بن یوسف نشابوری. رجوع به عبدالله... شود.
حفید تفتازانی.
[حَ دِ تَ] (اِخ) حفید سعدالدین احمدبن محمد بن یحیی مشهور به حفید ملقب بشیخ الاسلام سعدالدین. متوفای 906 ه . ق. او راست: شرح تهذیب المنطق. حاشیه بر مطالع. حاشیه بر شرح وقایهء صدرالشریعهء الثانی.
حفیدن.
[حُ دَ] (مص) سرفه کردن. سرفیدن. سعال. نحنحه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حفیر.
[حَ] (ع اِ) گور. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). گور کنده. (منتهی الارب). گور کنده شده. (غیاث از منتهی الارب). || گودال. حفر. (از اقرب الموارد).
حفیر.
[حَ] (اِخ) نام نهریست به اردن از منازل بنی القین بن جسر. (معجم البلدان). || آبی و موضعی است میان مکه و بصره و که به حَفَر مشهور شده است. و بدانجا کفتار بسیار باشد. و اولین منزل حاجیان بصره است. (معجم البلدان). || نام موضعی است به نجد.
حفیر.
[حَ / حُ فَ] (اِخ) آبی از بنی جعفربن کلاب. || نام آبی از بنی هجیم به پنج میلی بصره. || نام منزلی میان ذوالحلیفة و ملک. || نام آبی به اجا. (معجم البلدان).
حفیرتان.
[حَ رَ] (اِخ) نام دو قریه است به یمین و یسار طریق یمامة.
حفیرة.
[حَ رَ] (ع اِ) گو. گودال. کنده. مغاک. حفره. (اقرب الموارد). کریشک. || چاه. || (ص) کنده. کاویده.
حفیرة.
[حُ فَ رَ] (اِخ) نام موضعی است بعراق. (معجم البلدان).
حفیرة.
[حَ رَ] (اِخ) آبی است بنوموجن بن ضباب را و بدانجا کوهیست که عمود نامند و بدین حفیره نسبت کنند و عمودالحفیرة گویند. (معجم البلدان).
حفیره.
[حُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری اهواز و پنج هزارگزی خاور راه آهن بندر شاهپور به اهواز. ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیری است. دارای 150 تن سکنه میباشد. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء آل ابوبالا هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
حفیره.
[حُ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات است و اهالی به کشاورزی و حشم داری گذران میکنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء آل ابوغبیش هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
حفیرة العباس.
[حُ فَ رَ تُلْ عَبْ با] (اِخ)نامی از نامهای چاه زمزم است. (معجم البلدان).
حفیرة خالد.
[حَ رَ تُ لِ] (اِخ) آبی است عرب را. (معجم البلدان).
حفیساء .
[حَ فَ] (ع ص) کوتاه لئیم خلقت. کوتاه درشت سطبر. (منتهی الارب). رجوع به حفاسی شود.
حفیظ.
[حَ] (ع ص) نعت فاعلی از حفظ. حافظ. (اقرب الموارد). نگاهبان. (مهذب الاسماء) (صراح). نگهبان. نگهدار. (مهذب الاسماء). نگاهدارنده. رقیب. || موکل. موکل بر چیزی. || یادگیرنده. از بر کننده. || چرانندهء گوسفندان و شتران. || کتاب حفیظ؛ لوح محفوظ.
حفیظ.
[حَ] (اِخ) نامی است از نامهای خدای تعالی، یعنی آنکه از علم او چیزی غائب نیست. (آنندراج).
حفیظ.
[حَ] (اِخ) شاعری از مردم اصفهان. او بزمان عالم گیر بسیاحت هند رفته است و بیت ذیل از اوست:
کی از فنای تن ز تو کس دور می شود
شمع از گداختن همگی نور میشود.
(از قاموس الاعلام ترکی).
حفیظ آباد.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودمیان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، واقع در 12 هزارگزی باختررود و 10هزارگزی باختر شوسهء عمومی تربت حیدریه به نیسازآباد. ناحیه ای است کوهستانی معتدل. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و پنبه است و اهالی به کشاورزی، گله داری و قالیچه و کرباس بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
حفیظ آباد.
[حَ] (اِخ) قریه ای به رفسنجان نزدیک کوشکو و شریف آباد.
حفیظ فلالی.
[حَ ظِ ؟] (اِخ) سیزدهمین از شرفای فلالی مراکش از 1325 تا ذی قعدهء 1329 ه . ق. و در این وقت مستعفی گشت. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص53).
حفیظة.
[حَ ظَ] (ع اِ) بازداشت از ناروا. || حمیت. || کینه و خشم. (مهذب الاسماء). خشم. (منتهی الارب). خشم و آزار. || طبیعت. ج، حفائظ.
حفیف.
[حَ] (ع اِ) آواز مار که از پوست آن برآید. آواز پوست افعی. بانگ پوست مار. (مهذب الاسماء). آواز جنبش یا رفتن افعی. || آواز بال مرغ در پریدن. (منتهی الارب). آواز بال مرغان. بانگ پر مرغ. (مهذب الاسماء).
- حفیف الطائر؛ آواز پر او.
|| آواز درخت چون باد جهد. (زوزنی). آواز شاخهای درخت چون باد بر آن وزد. (اقرب الموارد). آواز درخت بوزیدن باد. || آواز فروختن آتش. آواز شعلهء آتش. || آواز رفتار اسب و جز آن. (منتهی الارب). آواز رفتار اسپ در دویدن.
حفیف.
[حَ] (ع مص) حفیف فرس؛ شنیده شدن آواز رفتار اسپ در دویدن. (اقرب الموارد). شنیدن آواز اسپ وقت مهمیز کردن (؟). || آواز آمدن از درخت چون باد جهد. (زوزنی). || شنیده شدن آواز پوست افعی. || شنیده شدن آواز پر مرغ. || شنیده شدن آواز شعلهء آتش. || بشدت باریدن بدانگونه که از آن آواز حفیف برآید. (اقرب الموارد).
حفیل.
[حَ] (ع مص) حُفول و حفل در تمام معانی. رجوع به حُفول و حفل شود.
حفیل.
[حَ] (ع اِ) گروه مردم. || (ص) مردی حفیل؛ مبالغه کنندهء در هر چیز. || جمعی حفیل؛ کثیر بسیار. (اقرب الموارد).
حفیلل.
[حَ فَ لَ] (ع اِ) درختی است. سیبویه بدان مثل زده و سیرافی آنرا تفسیر کرده است. (اقرب الموارد).
حفیلة.
[حَ لَ] (ع اِ) جاؤا بحفیلتهم؛ آمدند همه. (اقرب الموارد).
حفینة.
[حُ فَ نَ] (اِخ) مانند جهینه و جفینه نام است. و این مثل بهر سه صورت نقل شده است: و عند حفینة الخبر الیقین. رجوع به جهینه شود.
حفیة.
[حِ یَ] (ع مص) حفوة. برهنه پای شدن. برهنه پائی. پابرهنگی. || سودگی پای آدمی و سپل شتر و سم ستور. سوده شدن پای و سپل و سم. (اقرب الموارد). رجوع به حفوة شود.
حفیة.
[حَ فی یَ] (ع ص) تأنیث حَفیّ. (اقرب الموارد). رجوع به حفی شود.
حق.
[حَق ق] (ع مص) راست کردن سخن. || درست کردن وعده. (کشاف اصطلاحات الفنون). || درست کردن و درست دانستن. یقین نمودن. (منتهی الارب). || ثابت شدن. (کشاف اصطلاحات الفنون). || غلبه کردن بحق. (منتهی الارب). || کسی را بر حق داشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || حق چیزی؛ واجب کردن آن. (منتهی الارب). || واجب شدن. (تاج المصادر بیهقی). || حق طریق؛ گرفتن میانهء راه در رفتن. || حق فلان؛ زدن بر وسط سر او یا بر مغاک کتف وی. || آمدن نزدیک کسی. (منتهی الارب). نزدیک کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). || سزاوار شدن و آن با فعل مجهول بکار رود. (منتهی الارب). || سزاوار گردانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
حق.
[حَق ق] (ع ص، اِ) ثابت. (منتهی الارب). ثابت که انکار آن روا نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون). || موجود ثابت. (منتهی الارب). || نزد صوفیه حق وجود مطلق است، یعنی غیر مقید بهیچ قید. پس حق نزد صوفیه عبارت باشد از ذات خدا. || راست. (کشاف اصطلاحات الفنون). صدق.
- دین الحق؛ دین راست.
- سنگ حق؛ سنگ درست. سنگ تمام.
|| حق یا سخن حق؛ گفتار راست : زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص426).
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان.ناصرخسرو.
هر چه کاری بدروی و هر چه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنایی.
- حق و داد؛ راست و پوست کنده. بینی و بین الله. حقا و ربا :
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشد فرزند شاعران، حق و داد.
سوزنی.
|| درست. (منتهی الارب) (کشاف). صحیح. || صواب. (تعریفات) : زمانی اندیشید و پس گفت: حق به دست خواجه بونصر است. (تاریخ بیهقی ص397). با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم. حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی ص336). حسن گفت: خداوند بر حق است در این رای بزرگ که دید. (تاریخ بیهقی).
چون آدم و داوود، خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی.خاقانی.
خاطب اورا بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.خاقانی.
-برحق؛ محق :
هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم داوری.
سعدی.
|| حقیقت. حاق واقع. حاق واقع شدنی. بودنی. کاری که البته واقع شود. (کشاف) (منتهی الارب). مقابل محال :
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی.
فرخی.
-امثال: مرگ حق است ولی برای همسایه.
|| (اصطلاح معانی) حکم مطابق با واقع. و آن بر اقوال و عقاید و ادیان و مذاهب اطلاق گردد چون مشتمل بر چنین حکمی باشد و مقابل آن باطل قرار دارد. اما صدق فقط در اقوال است و مقابل آن کذب است. و گاه فرق میان آن دو بدینگونه گذارند که مطابقه در حق از جانب واقع و در صدق از جانب حکم است. (تعریفات). مطابقهء واقع با اعتقاد، چنانکه صدق مطابقهء اعتقاد با واقع است. مطابَق، چنانکه صدق را مطابِق گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
|| سزاوار. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بحق؛ از روی استحقاق. چنانکه باید. آنسان که سزد :
آنکس که او بحق، سزاوار سؤدد است
جز وی کسی ندانم امروز در جهان.
منوچهری.
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی.سوزنی.
|| سزا :
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کرّوبیان عالم بالا.سعدی.
|| عدل.
- بحق؛ از روی عدل. بعدل. عادلانه :
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.منوچهری.
|| اسلام. || مال. ملک. || واجب. || مرگ. || سقط علی حق رأسه؛ افتاد بر وسط سر او. || بهرهء معین کسی. ج، حقوق. (منتهی الارب). || (اصطلاح اصول) اصولیان حق را بر دو قسم دانند حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است که اگر آنرا بنده ساقط گرداند ساقط نشود و از میان نرود مانند نماز و روزه و حج و جهاد و حق بنده با اسقاط او ساقط گردد چون قصاص. و فاضل چلبی در حاشیهء تلویح در باب محکوم به گوید: مراد از حق الله چیزی است که در آن نفع عمومی مردم مراعات شده و بکسی اختصاص نیافته باشد، مثل حرمت زنا و آنرا برای اهمیتی که دارد بخدا نسبت دهند و مراد از حق عبد چیزی است که مصلحت و نفع خصوصی وی در آن باشد، چون حرمت مال غیر. در این جا با اباحهء مالک آن مباح میشود ولی در آنجا با اباحهء زوج، زنا مباح نمیگردد. و در اینجا بحث مفصلی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و بحر المعانی، در تفسیر آیهء حافظوا علی الصلوات و الصلوة الوسطی (قرآن 2/238) شود. || آنچه ادای آن واجب باشد. آنکه واجب کند :
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست.
فرخی.
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حق است مر سده را بر تو حق آن بگذار.
فرخی.
اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. اما باید حق من... رعایت کرده آید. (تاریخ بیهقی ص350). حق اصطناع بزرگ ما را فراموش نکند. (تاریخ بیهقی ص361). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار... امیر... گفت ترا [ بوسهل حمدوی را ] حق خدمت قدیم است و دوستداری... (تاریخ بیهقی).
از تنت چون ندهی حق شریعت بنماز
وز زبان چونکه بخواندن حق قرآن ندهی.
ناصرخسرو.
بعد از آن حق مادراست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر.اوحدی.
ج، حقوق. || (اصطلاح فقه) حق نوعی است از سلطنت بر چیزی متعلق بعین چون حق تحجیر و حق رهانة و حق غرماء در ترکهء میت. یا متعلق بغیر عین چون حق خیار متعلق بعقد یا سلطنت متعلق بر شخص چون حق قصاص و حق حضانت پس حق مرتبهء ضعیفی است از ملک بلکه نوعی از ملکیت است. و فرق حق با حکم اینست که حکم مجرد جعل رخصة است بر فعل چیزی یا ترک آن و حکم بترتب اثر است بر فعل یا ترک. (حاشیهء سید بر مکاسب شیخ ص54).
- حق تقدم؛ حقی که کسی را بر دیگران مقدم دارد.
- حق جوار؛ حق همسایگی. مراعاتهای اخلاقی که همسایه را نسبت بهمسایه است.
- حق صحبت؛ حق اخلاقی که هر یک از دو صاحب را با دیگری پیدا آید :
بجان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او.
حافظ.
- حق طبع؛ حقی که مؤلف و صاحب کتابی دارد بمنع یا عطاء چاپ کتاب خود.
- حق فسخ؛ حقی که برای فسخ و شکستن عقد بیعی و جز آن برای متعاقدین شرعاً یا قانوناً مقرر است در مدت معلوم. خیار فسخ. اختیار فسخ.
- حق همسایگی؛ حق جوار.
|| مجلس ترحیم و عزاخانه و ختم و ماتم و انجمن و پرسهء امروزین باشد، اگرچه در لغت نامه های دسترس نیافتم: کنت مع ابی فی جنازة بعض اهل بغداد من الوجوه و الی جانبه فی الحق جالس ابوجعفر الطبری فأخذ ابی یعظ صاحب المصیبة و یسلیه... و مضت علی هذا مدة فحضرنا فی حق لاَخر، و جلسنا و اذاً بالطبری یدخل الی الحق. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص84). شاید حق در جملهء ذیل نیز بهمین معنی باشد: بونصر بماتم بنشست و نیکو حق گذاردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص345). و رجوع به کلمهء انجمن شود. || راستی. || خرم. (منتهی الارب). || آنچه در ازای کاری بکسی باید دادن: حق العلاج. حق القدم. || هدایا و مالی که دهند خدام و چاکران شاهی به کسی که او را شاه یا امیر بنوی بمنصبی و مقامی گماشته باشد. و با گزاردن صرف شود. || حقِ، بحقِ؛ گونه ای از ادوات قسم و سوگند است عرب را. (از منتهی الارب). سوگند به. قسم به. سوگند میخورم به :
حق ذات پاک اللهالصمد
یار بد بدتر بود از مار بد.
بحق آن خمّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز آن گرفتی براز.
رودکی.
بحق آن خدایی که نیست جز او خدائی. (تاریخ بیهقی ص316). بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
ندانی بحقّ خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
الهی عاقبت محمود گردان
بحق صالحان و نیکمردان.سعدی.
|| حق در ترکیبات ذیل به معنی باره و خصوص و شأن و باب و نظایر اینهاست:
- در حق فلان؛ دربارهء او. در باب او. بجای او. در شأن. در خصوص :
مدحت از گفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حق لآم.
سوزنی.
بحق من چو سرابی و بحق دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایانی.
سوزنی.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامهء خود خواند اندر حق یار.مولوی.
ظالمی... هیزم درویشان خریدی بحیف... صاحبدلی در حق او گفته بود... (گلستان). چگوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه در حق او سخنها گفته اند. (گلستان). چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان).
آنکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بر دار می کند.
سلمان ساوجی.
حق.
[حَق ق] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون).
حق.
[حِق ق] (ع اِمص) حقه. پانهادگی شتربچه در سال چهارم. در سال چهارم درآمدن اشتر بچه. || (اِ) اشتر بچهء سه ساله در سال چهارم درآمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (صبح الاعشی ج2 ص34). شتر نر سه ساله. || ناقه ای که دندانهایش افتاده باشد از پیری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || چون ناقهء گشن یافته از یک سال تجاوز کند و نزاید گویند جازت الحِقّ و گویند : اتت الناقة علی حِقّها؛ اَی الوقت الذی ضربت فیه عام اول. ج، حِقَق، حِقاق، حُقُق. جج، حقایق. (منتهی الارب). || گاو دوساله.
حق.
[حَق ق] (اِ) (مرغ...) شب آهنگ.
حق.
[حُق ق] (ع اِ) خانهء عنکبوت. ج، حقوق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || سر سرین که در آن استخوان ران است. (اقرب الموارد). حق الفخذ. گوران. حق الورک. (منتهی الارب). || سر بازو که در آن کرانهء کتف است. یا مغاکچهء سر کتف. حق الکتف. گو دوش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، حقاق. (مهذب الاسماء). || زمین پست یا جُحر در زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زمین مدور. (منتهی الارب). || زمین گرد یا الارض المستدیره او المطمئنة. || حق طیب؛ ظرف چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). || جِ حَقَّه. (منتهی الارب). رجوع به حقه شود.
حقا.
[حَقْ قا] (ع ق) قسم بحق. سوگند با خدای. بخدا قسم. بحق حق. بحق خدا :
حقا که ندارد بر او دنیا قیمت
والله که ندارد بر او گیتی مقدار.فرخی.
ور خواجهء اعظم قدحی کمتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه.
منوچهری.
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنین بود و چنین است و چنین باد.
سنائی.
آز بی بخش تو حقا که توانگر نشود
گبر بی یاد تو والله که مسلمان نشود.سنائی.
بلی! وحقا! آن سفریست که بازگشت ندارد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص442).
|| راستی. براستی. الحق. الحق و الانصاف. لاجرم :
جز تلخ وتیره آب ندیدم بدان زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زکاب.بهرامی.
ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار.فرخی.
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه در بهشت.سعدی.
حقا.
[حِ] (اِخ) حقاء. نام موضعی به نعمان از منازل هذیل. (معجم البلدان).
حقاء .
[حِ] (ع اِ) درد شکم از خوردن گوشت. || حقو.
حقاء .
[حَ] (ع اِ) ازار. || جای ازار بستن از میان.
حقائب.
[حَ ءِ] (ع اِ) جِ حقیبة. رجوع به حقیبة شود.
حقائد.
[حَ ءِ] (ع اِ) جِ حقیدة. (اقرب الموارد).
حقائف.
[حَ ءِ] (ع اِ) ججِ حقف. (از اقرب الموارد).
حقائق.
[حَ ءِ] (ع اِ) جِ حقیقت. رجوع به حقایق و حقیقت شود.
حقائل.
[حَ ءِ] (ع اِ) جِ حقیلة. (اقرب الموارد). رجوع به حقیلة شود.
حقاب.
[حِ] (ع اِ) چیزیست که زنان پیرایه را بدان آویخته بر میان بندند. ج، حُقُب. (منتهی الارب). میان بند زنان. چیزیست که زنان عرب بر میان بندند. (مهذب الاسماء). کمر زنان که بر آن زیورها آویخته بر میان بندند. || سپیدی بن ناخن. سپیدی نمایان بر بن ناخن. (از منتهی الارب). || رشته ای که برای دفع چشم زخم بر میان کودک بندند. (از منتهی الارب). || جِ حُقب. (دهار). || جِ حقیبة. (دهار) : سلطان را از فوائد آن بقعه ثمرهء غراب و زبدهء حقاب روی نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
حقاب.
[حِ] (اِخ) نام کوهی است به نعمان. (منتهی الارب).
حقابه.
[حَقْ قا بَ / بِ] (اِ مرکب) (از کلمهء حق عربی و آب فارسی) سهم مشروع و مقرر دهی یا مزرعه ای یا باغی یا خانه ای یا کسی از آب رود یا چشمه یا قنات در ساعات و به اندازهء معلوم. || بهای آب. آب بها. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حقارت.
[حَ رَ] (ع اِمص) ذلت. خواری. (از اقرب الموارد). زبونی. پستی. فرومایگی. کوچکی. || (مص) خرد شدن. حقیر شدن. (زوزنی). خوار شدن. زبون شدن. || خرد شمردن. کوچک شمردن. تحقیر :
در هیچکس بچشم حقارت نظر مکن
تا در تو هم بدیدهء تحقیر ننگرند.
خواجه عبدالله انصاری.
مبین در هیچ شخصی از حقارت
که نپذیرد در این جا دل عمارت.
ناصرخسرو.
در من بحقارت نتوان کرد نگاه
یک باز سپید به ز صد باز سیاه.ادیب صابر.
دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر بچشم حقارت در فقیر نظر کردی. (گلستان). رجوع به حقارة شود.
حقارة.
[حَ رَ] (ع مص) خرد و خوار شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حقارت شود.
حقاق.
[حِ] (ع اِ) جِ حقة. || حقاق العرفط؛ نهال های درخت عرفط. (منتهی الارب). || خصام. || نزق الحقاق؛ خصومت کننده در چیزهای ادنی و ریزه. (منتهی الارب).
حقاق.
[حِ] (ع مص) خصومت. خصومت کردن. دعوی حق خود کردن. محاقه. (از منتهی الارب).
حقاق.
[حَقْ قا] (ع ص) حقه گر. آنکه حقه سازد. ج، حقاقین، حقاقون. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات) (از منتهی الارب).
حقاقون.
[حَقْ قا] (ع ص، اِ) حقاقین. جِ حَقّاق. رجوع به حَقّاق شود.
حقال.
[حُ] (ع اِ) آب تره در روده ها(1). حقیلة. حقل. (منتهی الارب).
(1) - مقصود آب سبزی است که از خوردن قصیل و غیره در شکم ستور گرد آید و دفع شود.
حقالیة.
[حُ لی یَ] (اِخ) نام حصنی است به یمن. (منتهی الارب).
حقانی.
[حَقْ قا نی ی] (ع ص نسبی)منسوب به حق. مطابق با حق: حکم حقانی امر این است که... حقانیش این است که این مال را به او دهند.
حقانیت.
[حَقْ قا نی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) چگونگی حقانی.
حقانیه.
[ ] (اِخ) دهی جزو دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه. آب آن از رودخانهء مزدقان و محصول آن غلات و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
حقایب.
[حَ یِ] (ع اِ) جِ حقیبة. (اقرب الموارد). رجوع به حقیبة شود.
حقایق.
[حَ یِ] (ع اِ) جِ حقیقت. (از اقرب الموارد). حقیقتها. درستی ها. راستی ها. || جِ حُقُق و حقق جمع است حِقّ را. پس حقایق جمع الجمع حِق است. (منتهی الارب). || در عبارت ذیل ظاهراً حقایق را جمع حُقّالجحر فی الارض آورده است : از تیغ مردان حقایق زمین رنگ شقایق گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- حَقایق الاَسماء؛ هی تعینات الذات و نسبها. الا انها صفات تمیز بها انسان بعضها عن بعض. (کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات). رجوع به تعریفات جرجانی شود.
حقایق شناس.
[حَ یِ شِ] (نف مرکب)شناسنده و عارف حقایق :
حقایق شناسی جهاندیده ای
هنرمندی آفاق گردیده ای.(بوستان).
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس.(بوستان).
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس.(بوستان).
حقایق شنو.
[حَ یِ شِ نَ / نُو] (نف مرکب)آنکه حقایق را بکار بندد. آنکه بحقایق عمل کند. آنکه حقایق را گوش دارد :
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.سعدی.
حقایل.
[حَ یِ] (ع اِ) جِ حقیلة. رجوع به حقیلة شود.
حق الارض.
[حَقْ قُلْ اَ] (ع اِ مرکب) حقی که بمالک زمین دهند برای کشت یا چرانیدن مواشی یا مرور و امثال آن.
حق البندر.
[حَقْ قُلْ بَ دَ] (ع اِ مرکب) (از حق عربی و بندر فارسی): من عادتهم [ عادة اهل فاکنور من بلاد الهند ] هنالک ان کل مرکب یمر ببلد فلا بد من ارسائه بها و اعطائه هدیة لصاحب البلد، یسمونها حق البندر. (ابن بطوطة).
حق التدریس.
[حَقْ قُتْ تَ] (ع اِ مرکب)پاداشی که بمدرس دهند برای درس گفتن. حق التعلیم.
حق التعلیم.
[حَقْ قُتْ تَ] (ع اِ مرکب)پاداش که بمعلم علمی یا فنی دهند آموختن آنرا.
حق التولیة.
[حَقْ قُتْ تَ یَ] (ع اِ مرکب)مالی که بمتولی وقفی یا مزار امام یا امام زاده ای دهند برای تولیت امور آن وقف یا مزار.
حق الثبت.
[حَقْ قُثْ ثَ] (ع اِ مرکب) آنچه بر ارباب محاضر و غیره پردازند برای ثبت ایقاعی یا عقدی و جز آن.
حق الحفاظة.
[حَقْ قُلْ حِ ظَ] (ع اِ مرکب) جُعل نگهبان و حافظ چیزی. || سود. ربح. فرع. نزول. تنزیل. رجوع به حفاظت شود.
حق الخواجه.
[حَ قِ جِ] (اِخ) دهی جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. سکنهء آن 120 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و نمدمالی است. راه مالرو دارد. این ده از ییلاق قراء مینودشت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
حق الدخول.
[حَقْ قُدْ دُ] (ع اِ مرکب)حق الورود.
حق الزحمة.
[حَقْ قُزْ زَ مَ] (ع اِ مرکب) از زحمت مراد تعبی است که برای انجام کاری برند. مالی که دهند کسی را در ازای کاری که انجام کرده است. حق العمل. حق السعی.
حق السعی.
[حَقْ قُسْ سَعْیْ] (ع اِ مرکب) حق العمل. حق الزحمة.
حق السکوت.
[حَقْ قُسْ سُ] (ع اِ مرکب)رشوه و پاره ای که دهند دانندهء رازی را تا افشاء آن نکند :
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش.نظامی.
حق الشرب.
[حَقْ قُشْ شُ] (ع اِ مرکب)حقابه. آب بهاء. (فرهنگستان).
حق الشفعة.
[حَقْ قُشْ شُ عَ] (ع اِ مرکب)حق تقدمی که یکی از دو شریک بر دیگران دارد چون شریک دیگر سهم ملک خود فروختن خواهد.
حق الطبابة.
[حَقْ قُطْ طَ بَ] (ع اِ مرکب)حق العلاج. حق القدم طبیب(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Visite
حق العبور.
[حَقْ قُلْ عُ] (ع اِ مرکب)راهداری. حق زنجیر(1). || ترانزیت(2). (فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Peage .
(فرانسوی)
(2) - Transit
حق العلاج.
[حَقْ قُلْ عِ] (ع اِ مرکب)حق الطبابة. حق القدم طبیب. رجوع به حق الطبابة شود.
حق العمل.
[حَقْ قُلْ عَ مَ] (ع اِ مرکب)جعل. کارمزد. (فرهنگستان).
حق الفخذ.
[حُقْ قُلْ فَ خِ] (ع اِ مرکب)غارچه. حق الورک. حق الحاوی.
حق القدم.
[حَقْ قُلْ قَ دَ] (ع اِ مرکب)پارنج. پایمزد. مزدپا. || مزد طبیب که بخانه آید. || مزد قاصد.
حق القفا.
[حُقْ قُلْ قَ] (ع اِ مرکب) مغاکی پس گردن. میان پس گردن. (مهذب الاسماء). گوی که زیر سر در پس گردن است.
حق الکتف.
[حُقْ قُلْ کَ تِ] (ع اِ مرکب)مغاک سردوش.
حق الکفالة.
[حَقْ قُلْ کَ لَ] (ع اِ مرکب)پاداش که به ازای کفالت کاری یا مقامی دهند.
حق الله.
[حَقْ قُلْ لاه] (ع اِ مرکب)(اصطلاح فقه) امری که مخالفت آن اجراء حد یا تعزیر ایجاب کند. مقابل حق الناس. رجوع به مادهء حق شود.
حق المارة.
[حَقْ قُلْ مارْ رَ] (ع اِ مرکب)حق عابر سبیل از میوهء باغ و فالیز بی ادای بهای آن.
حق المرتع.
[حَقْ قُلْ مَ تَ] (ع اِ مرکب)حقی که شبانان و چوبداران بصاحبان مراتع و چراگاه ها دهند برای چرانیدن احشام خویش در آن.
حق المرعی.
[حَقْ قُلْ مَ عا] (ع اِ مرکب)حق المرتع.
حق الناس.
[حَقْ قُنْ نا] (ع اِ مرکب) آنچه آدمی سزاوار آن است از دین یا ارث یا نفقه یا شفعه یا حبوه و امثال آن.
-امثال: حق الناس مقدم بر حق الله است.
حق الورک.
[حُقْ قُلْ وَ رَ] (ع اِ مرکب)مغاکی که سر استخوان ران در آن است. حق الفخذ. حق الحاوی.
حق الورود.
[حَقْ قُلْ وُ] (ع اِ مرکب)ورودیه. مبلغی که پردازند برای اجازهء ورود به گردشگاهی یا باغی یا اجتماعی و یا مدرسه ای و امثال آن.
حق الوصایة.
[حَقْ قُلْ وَ یَ] (ع اِ مرکب)پاداشی که وصی را مقرر است.
حق الوکالة.
[حَقْ قُلْ وَ لَ] (ع اِ مرکب)اجرت و مزد که در مقابل کار وکیل، موکل او بدو دهد و مبلغ آن تابع قرارداد موکل و وکیل است و در صورت عدم قرارداد حق متعارف مناط است.
حق الیقین.
[حَقْ قُلْ یَ] (ع اِ مرکب) یکی از مراتب ثلاثهء یقین، یعنی علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین. خالص و واضح یقین. حضور. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حق الیقین عبارت از فناء عبد است در حق علماً و شهوداً و حا نه علماً فقط پس هرگاه کسی مرگ را معترف و عالم باشد این علم الیقین است و هرگاه آنرا معاینه کند عین الیقین است و هرگاه آنرا بچشد حق الیقین است و گویند علم الیقین ظاهر شریعت است و عین الیقین اخلاص در شریعت است و حق الیقین مشاهده در شریعت است. و رجوع به تعریفات جرجانی شود.
حق اندیش.
[حَ اَ] (نف مرکب) اندیشندهء حق. درست فکرکننده :
دلشاد باش و خرم و خوش خوش طرب فزای
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی.
حقب.
[حَ قَ] (ع اِ) پالان اشتر. || تنگ شتر که متصل به تهیگاه وی باشد. (منتهی الارب). تنگ که بر شتر بندند. نوار میان بند شتر. تنگ پالان شتر. رسن میان شتر. ج، احقب. (مهذب الاسماء). || کمر زنان که بر میان بندند. حقاب؛ چیزی است که زنان پیرایه را بدان آویخته بر میان بندند. (منتهی الارب). ج، احقاب.
حقب.
[حَ] (ع اِ) پالان شتر. رجوع به مادهء قبل شود.
حقب.
[حُ / حُ قُ] (ع اِ) هشتاد سال و زیادت از آن. (اقرب الموارد). مدت هشتاد سال یا بیش از آن. هشتاد سال. (مهذب الاسماء). || روزگار. (منتهی الارب) (از دهار) (مهذب الاسماء). دهر. (از اقرب الموارد). روزگار دراز. زمان دراز. || سال. و گویند سالها. ج، احقاب، احقب، حقاب. (اقرب الموارد) :
هست هفتصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب.مولوی.
حقب.
[حُ قُ] (ع اِ) جِ حِقاب. (از منتهی الارب). رجوع به حقاب شود.
حقب.
[حِ قَ] (ع اِ) جِ حِقبَه. (منتهی الارب). رجوع به حقبه شود.
حقب.
[حِ] (ع مص) حقب بعیر؛ دشوار شدن بول بر شتر از سختی رسن تنگ. بند شدن بول شتر از افتادن حقب بر غلاف نرهء وی. || حقب مطر و غیره؛ بند آمدن باران و جز آن. || حقب معدن؛ نیافتن چیزی در کان پس از جستن. (منتهی الارب).
حقباء .
[حَ] (ع ص، اِ) تأنیث احقب. || کوهچهء دراز سر به آسمان که کمربندی از خاک گرداگرد وی باشد. او القارة الطویلة التی فی وسطها تراب اعفر برّاق مع بُرقة سائرة. (منتهی الارب).
حق بجانب.
[حَ بِ نِ] (ص مرکب) آنکه حق با اوست از دو خصم.
- صورت حق بجانب؛ آنکه ظاهر مَلامِح و شمائل وی چنان نماید که حق با اوست.
حق بشناس.
[حَ بِ] (نف مرکب)حق شناس. شاکر :
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.منوچهری.
حقبة.
[حِ بَ] (ع اِ) مدتی از روزگار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). روزگار. پاره ای از زمانه. || سال. (از اقرب الموارد). ج، حِقَب، حُقوب.
حقبة.
[حُ بَ] (ع اِ) آرامش باد. (منتهی الارب). و این یمانی است. (از اقرب الموارد). || مدت هشتاد سال. (غیاث از منتخب) (مهذب الاسماء). ج، حُقَب.
حق بین.
[حَ] (نف مرکب) آنکه مراعات حق کند. آنکه حدسهای او صائب است.
حق پذیر.
[حَ پَ] (نف مرکب) قبول کنندهء حق. پذیرندهء حق :
به یک ندم برهاند حق ار بود یکدم
زبان و سینهء حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی.
حق پرست.
[حَ پَ رَ] (نف مرکب)پرستندهء حق. خداپرست. عابد :
یکی پارسازادهء حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست.سعدی.
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست.سعدی.
حق پرستی.
[حَ پَ رَ] (حامص مرکب)چگونگی حق پرست.
حق پوشی.
[حَ] (حامص مرکب) مخفی کردن حقیقت. کتمان راستی.
حق تعالی.
[حَق ق / حَ تَ لا] (اِخ)خداوند متعال. خدای متعال : کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من و بر خداوند من بیرون میائید که حق تعالی شما را بگزد. (ترجمهء تفسیر طبری).
حق جوی.
[حَ] (نف مرکب) حق طلب.
حق جویی.
[حَ] (حامص مرکب)حق طلبی.
حقحاق.
[حَ] (ع ص) قَرَب(1) حقحاق؛ یعنی سریع و شتاب. (منتهی الارب).
(1) - قَرَب، رفتن آن شب که بامداد به آب رسند. (مهذب الاسماء).
حق حق.
[حِ حِ] (اِ صوت) حکایت صوت هکه و سکسکهء آنکه بسیار گریسته است. || آواز آب در شکم و در مشک آنگاه که بجنبانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حقحقة.
[حَ حَ قَ] (ع مص) بلند برداشتن اسپ دست و پای را و جنبان رفتن وی. اول شب رفتن. (منتهی الارب). نیک رفتن به اول شب. (زوزنی). نیک برفتن. (دهار). || لجاج در سیر تا راحله مانده شود یا هلاک گردد. (از منتهی الارب).
حقد.
[حِ] (ع اِ) کینه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار). غضب ثابت. (اقرب الموارد). ضمد. (تاج المصادر بیهقی). کین. (منتهی الارب). اِحنة. غل. هو طلب الانتقام و تحقیقه؛ ان الغضب اذا لزم کظمه لعجز عن التشفی فی الحال رجع الی الباطن و احتقن فیه فصار حقداً. (تعریفات). کینه و عناد. (غیاث از منتخب و کشف). ج، احقاد، حقود، (از اقرب الموارد) حقاید. (منتهی الارب) : دلها از او برمید و سینه ها بحقد او آغشته شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص369). هر دو از حقد مجادله و غصهء مناقشه سخن راندیم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص433).
یوسف که ز ماه عقد می بست
از حقد برادران نمیرست.نظامی.
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول کالامان یارب امان.مولوی.
گر برد حقد و صفا آرد همی
بدرود عجز و عطا کارد همی.مولوی.
کاین ولی الله را چون میزنی
این چه حقد است ای عدّوِ روشنی.مولوی.
حقد.
[حَ / حَ قَ / حِ] (ع مص) کینه گرفتن بر. (منتهی الارب). کینه گرفتن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از مهذب الاسماء). کینه در دل گرفتن.
حقد.
[حَ] (ع مص) کینه در دل گرفتن. سوءالظن فی القلب علی الخلائق لاجل العداوة. (تعریفات). منتظر فرصت کین کشی بودن. || نباریدن باران. || برنیامدن چیزی از کان. (منتهی الارب).
حق دار.
[حَ] (نف مرکب) صاحب حق. محق. مستحق.
-امثال: حق به حقدار می رسد.
حق دوست.
[حَ] (ص مرکب) دوستدار حق. || (اِ مرکب) آوازیست که قلندران به شب بر در خانه ها برآورند طلب را یعنی سؤال و کدیه را. و حاء حق را نهایت مدّ دهند. و با فعلِ کشیدن صرف شود: حق دوست کشید. || مرغ حق. رجوع به مرغ حق شود.
حق دوست کشیدن.
[حَ کَ / کِ دَ](مص مرکب) رجوع به حق دوست شود.
حق ده.
[حَ دِهْ] (نف مرکب) آنکه حق کسان را بدیشان دهد :
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.فرخی.
حقر.
[حَقْ / حَ قَ] (ع مص) خوار داشتن. (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خرد شمردن. خرد و خوار شدن. || (اِمص) خردی. خواری. (اقرب الموارد). حقارت. حقارة. (منتهی الارب).
حقریة.
[حَ ری یَ] (ع اِمص) حقریت. خواری.
حقز.
[حَ] (ع مص) پاسپوختن. (منتهی الارب): حقز برجلیه؛ ای رمح بهما. لگد زدن.
حق شکن.
[حَ شِ کَ] (نف مرکب) آنکه حق را انکار کند. آنکه حق را پایمال کند.
حق شکنی.
[حَ شِ کَ] (حامص مرکب)چگونگی حق شکن.
حق شمر.
[حَ شُ مَ] (نف مرکب)حق شناس. سپاسدار. پاس گزار.
حق شمری.
[حَ شِ / شُ مَ / مُ] (حامص مرکب) صفت حق شمر. حق شناسی. سپاسداری. پاس گزاری.
حق شناس.
[حَ شِ] (نف مرکب)پاسدارندهء حق. صاحب حق :
زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار.فرخی.
بندگان و کهتران حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
فرخی.
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.
فرخی.
نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلّت بردبار.
فرخی.
هم حق شناس باشد هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری.
این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی).
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس.(بوستان).
من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.(بوستان).
حق شناسی.
[حَ شِ] (حامص مرکب)پاسداری حق. صفت حق شناس : پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید. (گلستان).
حقص.
[حَ] (ع مص) به سرانگشتان گرفتن. (منتهی الارب). قبض. شد. || سرعت مرور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
حقط.
[حَ قَ] (ع اِ) سبکی جسم و بسیاری حرکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سبکی تن.
حقط.
[حِ قِ] (ع اِ) کلمه ای است که بدان اسپ را زجر کنند. (منتهی الارب). هی!
حقطان.
[حِ قِطْ طا] (ع ص، اِ) مرد کوتاه. حقطانة. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد).
حقطانة.
[حِ قِطْ طا نَ] (ع ص، اِ) حقطان. مرد کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حقطبة.
[حَ طَ بَ] (ع مص) بانگ کردن تذرو نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حق طلب.
[حَ طَ لَ] (نف مرکب) آنکه حق طلبد. آنکه جویای حق باشد.
حقطة.
[حَ طَ] (ع ص، اِ) زن کوتاه یا سبک جسم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حقف.
[حِ] (ع اِ) ریگ کژ. (مهذب الاسماء). ریگ تودهء کژ و دراز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تودهء ریگ کج شده. تودهء ریگ کژ. ریگ توده. (دهار). ج، احقاف، حقاف، حقوف. جج، حقائف. || ریگ تودهء کلان و مدور و مشرف. بن ریگ توده. || بن کوه. || بن دیوار. (منتهی الارب).
حقف.
[حَ قَ] (ع ص) جمل حقف؛ شتر باریک شکم. (منتهی الارب).
حقفة.
[حِ قَ فَ] (ع اِ) ججِ حِقف. (منتهی الارب). رجوع به حقف شود.
حقق.
[حَ قَ] (ع مص) احق شدن. (منتهی الارب).
حقق.
[حُ قُ] (ع اِ) ججِ حِقّ. (منتهی الارب). رجوع به حِق شود.
حقق.
[حُ قَ] (ع اِ) جِ حقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حقه شود.
حق قوشی.
[حَ] (ترکی، اِ) نام ترکی صاقر است.
حق کش.
[حَ کُ] (نف مرکب) آنکه راستی را پوشیدن خواهد. آنکه حق را پایمال کردن خواهد.
حق کشی.
[حَ کُ] (حامص مرکب) پایمال کردن حق با علم بحقانیت آن.
حق گذار.
[حَ گُ] (نف مرکب) رجوع به حق گزار شود.
حق گذاردن.
[حَ گُ دَ] (مص مرکب)رجوع به حق گزاردن شود.
حق گذاری.
[حَ گُ] (حامص مرکب)رجوع به حق گزاری شود.
حق گذاشتن.
[حَ گُ تَ] (مص مرکب)رجوع به حق گزاردن شود.
حق گزار.
[حَ گُ] (نف مرکب) اداکنندهء حق. صاحبان حق. پاسدار حق. شاکر :
بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
فرخی.
بنا کرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چو تو حق گزاری.
فرخی.
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حرّ حق گزار.
فرخی.
هم حق شناس باشد هم حقگزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری.
شود باطل چگوئی حق هرگز
اگر حق را نباشد حقگزاری.ناصرخسرو.
آن حکیم پاک اصل و رادمرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حقگزار.
سنائی.
گر ملیحی یا قبیحی ور لطیفی یا کثیف
بندهء صدر جهانی حق شناس و حق گزار.
سوزنی.
دلشاد باش و خرم و خوش خوش طرب فزای
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی.
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کان را بعمرها نتوان بود حقگزار.سوزنی.
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهء حق گزار.سعدی.
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.حافظ.
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یک جهت حقگزار ما نرسد.حافظ.
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد.حافظ.
حق گزاردن.
[حَ گُ دَ] (مص مرکب)حق گزاردن کسی را. ادای حق او کردن : تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم. (تاریخ بیهقی ص39).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم.
ناصرخسرو.
|| صله و هبتی دادن کسی را که سلطان او را منصب یا مرتبتی بخشیده و یا رسولی که نزد پادشاهی آمده است و جز آن : پس طاهر مثال داد تا حسن سلیمان با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی، و شهر را آذین بسته بودند... وی را در سرائی که ساخته بودند فرودآوردند و مردمان نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی). و امیر همهء اعیان را و خدمتکاران را فرمود تا بخانهء آن دو تن رفتند و به تهنیت و سخت نیکو حقشان گزاردند. (تاریخ بیهقی). همهء بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص398). رسول گفت همچنین بگویم و وی را حقی گزاردند. (تاریخ بیهقی ص38). همهء اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص79).
حق گزاری.
[حَ گُ] (حامص مرکب)ادای حق. شکران : و ذکر حریت و حق گزاری او بدان مخلد گردانیده اند. (کلیله و دمنه).
حق گستر.
[حَ گُ تَ] (نف مرکب) آنکه حق را در همه جا انبساط دهد :
هرچه کاری بدروی و هرچه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنائی.
آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی بحق
عز و ناز از مدحهای شاه حق گستر گرفت.
مسعودسعد.
حق گوی.
[حَ] (نف مرکب) حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید :
به یک ندم برهاند حق، ار بود یکدم
زبان و سینهء حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی.
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.سعدی.
ترا عادت ای پادشه حق رویست
دل مرد حقگوی از آنجا قویست.سعدی.
|| مرغ حق. مرغ شب آهنگ. مرغ شب آویز. مرغ شب خیز. آواز این مرغ شبیه بکلمهء حق است یا هو. گویند او بشب خود را از یک پای بر درخت آویزد و حق حق فریاد کند تا آنگاه که قطره ای خون از گلوی او فروچکد، آنگاه آرام گیرد.
حق گویی.
[حَ] (حامص مرکب)چگونگی حق گوی :
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحقّ والدینم.حافظ.
حقل.
[حِ] (ع اِ) هودج. || نوعی از بیماری شکم. آب تره در روده ها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حقال. حقیله.
حقل.
[حَ] (ع اِ) زمین سادهء صالح زراعت. زمین قراح. ج، حقول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کشت که تمام نبات آن رسته باشد. (منتهی الارب). || کشت که برگ بیرون کرده و هنوز ساقش سطبر نشده یا کشت سبز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) زراعت کردن. (منتهی الارب).
حقل.
[حَ] (اِخ) نام قریه ای است به اُجا. (منتهی الارب). || قریه ای است نزدیک ایله بفاصلهء شانزده میل از ایله بر ساحل دریا. || وادی ای است پر گیاه سلیم را. || نام ساحل تیماء. (منتهی الارب). || مخلاف الحقل نام یکی از مخالیف یمن است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
حقل.
[حَ] (اِخ) ابن مالک. ملقب به ذوقنات. یکی از ملوک حمیراست. (منتهی الارب).
حقلاء .
[حَ] (اِخ) حَقلا. نام قریه و ضیعه ای است به نواحی حلب. || نام بطنی از جمهر. (الانساب).
حقلاوی.
[حَ وی ی] (ص نسبی) منسوب به حقلا بطنی از جمهر. || منسوب به حقلاء ضیعه ای به نواحی حلب. (الانساب).

/ 58