لغت نامه دهخدا حرف ح

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ح

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حقلد.
[حَ قَلْ لَ] (ع ص) بخیل. || تنگخوی. ضعیف و سخت سست. (از اقرب الموارد). || آثم. بزهکار. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || (اِ) کینه. عداوت. (منتهی الارب).
حقلد.
[حِ لِ] (ع ص) بدخوی گران روح. (از منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
حقل دماً.
[؟ مَنْ] (اِخ) (مزرعه خون) (1 ع 1:19). و آن مزرعهء کوزه گر بود که رؤسای کهنه از بهای خون خداوند ما عیسی مسیح که یهودا بدیشان پس داد برای مدفن غریبان خریدند. (مت 27:6 - 8). و پس از آن به حقل الدم اشتهار یافت و در بیرون شهر اورشلیم بطرف جنوبی کوه صهیون واقع میباشد. و در ماه هفدهم، ارامنهء اورشلیم اموات خود را در آنجا دفن مینمودند، لکن روبنصن بر آن است که مدت مدیدی است که بهیچوجه میتی در آنجا دفن نشده است و آنرا حصاری نیست و دارای قبرهای مخروبهء چندی میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
حقلة.
[حِ لَ] (ع اِ) آب صاف باقی در حوض. حُقله. || شیر باقی. || خرمای تباه فروریخته از درخت. (منتهی الارب). || آنچه کم باشد از مقدار قدح. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حقلة.
[حَ لَ] (ع اِ) زمین سادهء صالح زراعت.
-امثال: لاتنبت البقلة الا الحقلة؛ پسر هر پدری چون پدر باشد. یا گفتار خسیس جز از خسیس نیاید. (از منتهی الارب). || بیماریی است شتر را. (منتهی الارب). || درد شکم اسپ از خوردن خاک یا گیاه ناسازوار. ج، احقال. (از منتهی الارب). || آب صافی باقی در حوض. (اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود. || (ع مص) مبتلی شدن شتر به بیماری حقله و اسپ بهمان بیماری. ج، حقول. (منتهی الارب).
حقلی.
[حَ] (ص نسبی) منسوب به حقل که نزدیک ایله بر ساحل دریاست. (الانساب).
حقم.
[حَ] (ع اِ) کبوتر یا مرغی است مانند کبوتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حقن.
[حَ] (ع مص) حقنه کردن. (منتهی الارب). اماله کردن. (اقرب الموارد). || بازداشتن. نگاه داشتن. (منتهی الارب). واداشتن بول و خون از ریختن و شیر از وعاء. (تاج المصادر بیهقی). نگاه داشتن بول و مانند آن. بازداشتن و بند کردن چیزی را از خروج. (کنز از غیاث). واداشتن بول. (زوزنی). بازداشتن بول و خون از ریختن و شیر از وعاء یعنی مشک. (دهار). || حقن دم کسی؛ رهانیدن او را از مرگ و کشتن. از کشتن خلاص دادن : از سر ضرورت حقن دماء وصون ذماء بموادعت و مصالحت رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص416). || حقن لبن در سقاء؛ ریختن شیر دوشیده بر شیر خفته برای برآوردن مسکه. (منتهی الارب). شیر در مشک ریختن تا ماست شود و مسکهء آن برآید.
حقن.
[حُ قَ] (ع اِ) جِ حقنه. (مهذب الاسماء) : و من احتاج الی ان یجعل الحنظل فی شی ء من الحقن القاه فی طبیخ الحقنة صحیحا غیر مکسور. (ابن البیطار).
حقن آباد.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. واقع در 27هزارگزی شمال باختری رشخوار و 9هزارگزی جنوب سنگان. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای گرمسیر. دارای 380 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و بنشن است. اهالی به کشاورزی، گله داری و قالیچه بافی گذران می کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
حق ناشناختن.
[حَ شِ تَ] (مص مرکب) کفران. مکافرة. (منتهی الارب).
حق ناشناس.
[حَ شِ] (نف مرکب) کافر. کفور. (منتهی الارب). کنود. ناسپاس. بی سپاس. کافرنعمت :
وگر دیده زمین سازم که تا بردیده بخرامی
هنوز اندر ره عشقت بوم حق ناشناس ای جان.
سوزنی.
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
حق ناشناسی.
[حَ شِ] (حامص مرکب)کافری. بی سپاسی. ناسپاسی. کفران. کفر. کافرنعمتی. نمک ناشناسی. نمک کوری.
حق نمک.
[حَقْ قِ نَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حقی اخلاقی که منعم را بر منعم علیه است. حقی اخلاقی که پیدا آید میان دو تن از خوردن طعام با یکدیگر :
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک.حافظ.
حقنة.
[حُ نَ] (ع مص) فروبردن مایعی از مخرج زیرین به معده تا سده ها و بادها بگشاید. با دستور یعنی محقنه از فروسوی مایعی را به معده درآوردن. احتقان. تنقیه کردن. اماله کردن. || (اِ) داروی ریختنی با محقنه. هر دوا که بیمار را از زیر دهند. (اقرب الموارد). ج، حُقَن. (مهذب الاسماء). دارو که بدان حقنه کنند بیمار را : رگ باسلیق زدن و حجامت کمرگاه و استفراغ بحقنهء خسک و بابونه و اکلیل الملک. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- حقنهء حادة؛ حقنهء قوی که سخت شکم براند، چون حقنه که از جوشاندهء شحم حنظل و عرطنیثا و محموده کنند.
- حقنه کردن؛ اماله کردن. تنقیه کردن. احتقان. رجوع به تذکرهء داود ضریر ج1 صص128 - 129 شود.
- || حقنه کردن؛ به بلید و کندفهمی با شرح و توضیحی هرچه تمامتر مقصود و منظوری را فهمانیدن. به دیرفهمی مطلب و امری را به تکرار و تعبی حالی کردن.
- حقنهء لینة؛ حقنهء نرم که تنها شکم نرم کند و اندکی شکم براند. حقنه که شکم براند نه بسختی چون حقنه با آب گرم یا آب چغندر یا پورهء ارمنی یا نمک یا روغن بادام یا سنا یا خیار شنبر. و آن در قدیم با فعلِ درکردن و امروز با فعلِ کردن صرف شود: آب سرد بسیار خوردن و قی کردن و بگرمابه عرق آوردن و حقنه درکردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
حقنة.
[حَ نَ] (ع اِ) نوعی از درد شکم. ج، اَحقان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حق نیوش.
[حَ نُ / نِ] (نف مرکب) آنکه حق نزد او مسموع است :
آن حکیم پاک اصل و رادمرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حقگزار.
سنایی.
حقو.
[حَقْوْ] (ع مص) زدن بر تهیگاه. || دردمند شدن از تهیگاه. رسیدن چیزی به پهلو. || درد گرفتن شکم از خوردن گوشت. || (اِ) آبگاه. تهیگاه، و آن دو باشد. قطن. پهنه [ یعنی پنج مهرهء کمرگاه ] . صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: سوم از مهره ها، مهره های کمرگاه است و به تازی آن جایگاه را قطن گویند و حقو گویند و عدد آن پنج است - انتهی. جایگاه ازار بستن. (منتهی الارب). جای ازار بستن از میان پهلو. جای بستن ازار. بستن گاه ازار. میان مردم و ازار. و آنجا که بند ازار بود. (مهذب الاسماء). ازار یا جای ازار بستن از میان. ج، احق. احقاء، حقاء، حقی. || جای درشت و بلند از سیل. موضع درشت بلندشده از سیل. ج، حقاء. || جای پر از تیر. || دو کرانهء پشته. (از منتهی الارب).
حقو.
[حَقْوْ] (اِخ) نام آبی بدوازده میلی واقصه و بدانجا چاهی بعمق پنجاه قامت آدمی با آبی کم و غلیظ و بدانجا آثار ویران حوض و قصری است. (معجم البلدان).
حقوان.
[حَقْ] (ع اِ) تثنیهء حقو. دو تهیگاه. دو آبگاه. (منتهی الارب). رجوع به حقو شود.
حقوب.
[حُ] (ع اِ) جِ حقبة. (از منتهی الارب). رجوع به حقبة شود.
حقود.
[حَ] (ع ص) پرکین. پرکینه. بسیارکینه. بدخواه. (از مهذب الاسماء). کینه ور :
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده.
مولوی.
|| ناقه ای که بچه افکند پیش از آنکه صورت پیدا آید. ج، حُقُد. (مهذب الاسماء).
حقود.
[حُ] (ع اِ) جِ حقد. (منتهی الارب). رجوع به حقد شود.
حق ور.
[حَ وَ] (ص مرکب) (از حق عربی بمعنی ما یستحق و در فارسی به معنی دارا و صاحب و مالک) صاحب حق. ذی حق. سزا. مستحق :
حقور بحق رسید و جهان به آرزو رسید
و امید خلق کرد وفا ایزد قدیر.
فرخی.
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که بغم هم تو حقوری.
فرخی.
حصنی که می نیافت بر او دست آسمان
حق با تو بد به دست تو آمد که حقوری.
مکی طولانی.
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حق ور توئی.
برهانی.
و هر حق وری را با حق خود رسانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص329).
این جمله را بحق ملک و پادشاه تو باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حق وراست.
معزی.
بر امید پادشاهی هر کسی دستی برد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقور است.
معزی.
آنچه بگرفت از جهان و از پدر میراث یافت
هر دو حقی واجب است و حق به دست حقور است.
معزی.
حق وردی.
[حَ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان قره باشلو بخش چاپشلو شهرستان دره گز. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و دارای 282 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولش غلات، انگور و پنبه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
حق ورن.
[حَ وِ رَ] (اِخ) دهی است از چهریق بخش سلماس شهرستان خوی. ناحیه ای است واقع در دامنه سردسیر سالم و دارای 152 تن سکنه میباشد. از چشمه مشروب میشود و محصولش غلات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
حقوری هروی.
[حَ وَ یِ هِ رَ] (اِخ)ابوالحارث حرب بن محمد. از معاریف خراسان و مشاهیر فضلا بود. شعرش از شعری درگذشته و فضلش بساط هنر عنصری درنوشته. در قصیده ای که جواب و سؤال را رعایت میکند میگوید:
گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود
گفت قدر مردم اندر خویشتن داری بود
گفتم این خواری چه باید کی پرستم مر ترا
گفت هر کوبت پرستد از در خواری بود
گفتم آن زلفین تاری ز استر بر زان دو رخ
گفت مه را روشنی اندر شب تاری بود
گفتم ای مه راست گوئی ماه را مانی همی
گفت مه را دور خط از مشک تاتاری بود
گفتم این بازی گری با هر کسی چندین چراست
گفت بازی گر بود کودک چو بازاری بود
گفتم آسانی و ناز از من بود این عشق تو
گفت عشق نیکوان با رنج و دشواری بود.
و نیز او راست:
تا بر گل تو نگشت پیدا عنبر
از مشک زره نبود و زسیم سپر
تا روی تو و لب تو ننمود اثر
از لاله نمک که دید وز پسته شکر.
(از لباب الالباب صص60 - 61).
صاحب مجالس المؤمنین در دیباچهء کتاب که فهرست شعرای کتاب خود را میدهد و هم در ردیف حاء حطی، حفوری با فاء آورده است و ظاهراً حقوری درست باشد.
حقوف.
[حُ] (ع مص) کج شدن. || نشستن آهو در حِقف یا کج نشستن آن مانند حقف. (منتهی الارب).
حقوف.
[حُ] (ع اِ) جِ حقف. ریگهای تودهء کژ. (منتهی الارب) (آنندراج).
حقوق.
[حُ] (ع اِ) جِ حُق. به معنی خانه های عنکبوت. || جِ حقه. || جِ حَق. (منتهی الارب). حقها. سزاها. پاداشها. واجبات :
دولت حقوق من بتمامی ادا کند
هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم.
مسعودسعد.
اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد بمنزلت درویشی باشد. (کلیله و دمنه). و میمنه و میسره و قلب و جناح آنرا بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق دوستی و مخالصت بیاراستند. (کلیله و دمنه). از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت... به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). حقوق خدمت او بتفویض آن منصب به ادا رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص440). ناصرالدین جواب داد که ملک نوح پادشاهی بزرگوار است و اسلاف او را بر کافهء اسلام حقوق فراوان ثابت است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص134). از حسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که دربارهء او فرموده بود، توقع کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص341).
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت.مولوی.
حقوق.
[حَقْ قو] (اِخ) (بمعنی حفره، خندق). شهری بود که در حدود اشیر و نفتالی واقع بود. (یوشع 10:34). و الاَن آنرا یاقوق گویند و در طرف شمال دریای جلیل بمسافت 7 میل به جنوب صفد مانده واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
حقوقی.
[حُ] (ص نسبی) منسوب به حقوق(1). مقابلِ جزائی: محاکم حقوقی(2).
(1) - Civil.
(2) - Criminel.
حقول.
[حُ] (ع اِ) جِ حقلة. || جِ حقل. بُزَه ها و زمینهای سادهء صالح زراعت. (از اقرب الموارد).
حقول.
[حُ] (ع مص) حقلة. مبتلی شدن اسپ و اشتر به بیماری حقلة. (منتهی الارب). رجوع به حقلة شود.
حقوة.
[حَقْ وَ] (ع اِ) ازار. || جای ازار بستن از میان. میان بستنگاه. || درد شکم از خوردن گوشت. (منتهی الارب). درد شکم. (مهذب الاسماء). || نوعی از بیماری شتران و آن ریش گردیدن شکم باشد از سرفه.
حقة.
[حَقْ قَ] (ع ص) تأنیث حق. ثابت. راست. درست: مذاهب حقه. دعاوی حقه. || (اِ) بلای ثابت. و اخص است از حق و حقیقت. || حقیقت چیزی. || (مص) واجب گردیدن. واقع شدن بلاشک. (منتهی الارب). رجوع به حق شود.
حقه.
[حِقْ قَ] (ع مص) حق. در سال چهارم پا نهادن شتربچه. (منتهی الارب). || پانهادگی شتربچه در سال چهارم. || (اِ) شترمادهء سه سالهء در چهارم شده. شتربچهء سه ساله که پا در چهار گذاشته باشد. ماده شتر بچهار سال درآمده. مایهء سه سالهء بچهار درآمده. ج، حقاق. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر حاء حطی، در لغت، شتر چهارساله را نامند و در شریعت سه ساله منظور شده، چنانکه در پاره ای از کتب فقهیه ذکر کرده اند. لکن در عامهء کتب لغت و فقه نوشته اند که حقه بچهء شتریست که از سه سالگی تا انتهای چهارسالگی رسیده و مورد استفاده واقع گردد چه در این سن شتر استحقاق سواری و برداشتن بار پیدا کند. و حقه مؤنث حق است و جمع آن حقایق آمده، چنانکه در جامع الرموز در کتاب زکوة مذکور است. ج، حقایق. (مهذب الاسماء). || حق واجب. (منتهی الارب).
حقه.
[حُقْ قَ / قِ] (از ع، اِ) تحریفی از اوقیه و وقیة. || در اهواز مساوی است با 280 مثقال، و چهل حقه یک هندروت است. || امروز در عراق حقه، معادل است با 28282 لیور انگلیسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || حقه، یا حقهء وافور؛ ظرفی خرد به اندازهء سیبی کوچک و کمی مائل به درازی از سفال یا کاشی و یا چینی و بر آن لوله ای از چوب پیوسته و بر جانبی از آن سوراخی خرد که بست تریاک را نزدیک آن چسبانند و با انبری آتش بدان نزدیک کرده و از لوله که سر آن در دهان دارند، دود آن بکام درکشند. ظرفی چون دواتی سفالین یا از چینی که تریاکیان بر آن نی تعبیه کنند و سوراخی دارد که نزدیک آن بست تریاک را چسبانند و سر آن نی بر دهان دارند و از سوراخ آن ظرف بر آتش داشته بر زبر بست تریاک دمند و سپس دم فروکشند تا دود تریاک در حلق و دماغ درآید. || ظرف که مشعبد در زیر آن چیزی نهان کند و سپس آن چیز ناپیدا شود یا بچیز دیگر بدل گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قضا به بلعجبی تاکیت نماید لعب
بهفت مهرهء زرین و حقهء مینا.
خاقانی.
|| قسمی قلیان نی پیچ(1) :
کشیدی حقه و در آتش غم سوختی ما را
مباد از آتش دودش خط آرد روی چون ماهت.؟
|| ظرفی غالباً خرد و مدور با دری جدا که بر آن استوار کنند و بیشتر از چوب یا عاج که در آن الماس و لعل و مروارید یا داروها و معاجین غالیه و یا عطرهای کمیاب نهند. ج، حُق. (مهذب الاسماء). حقوق. حَقَق. (از مهذب الاسماء). احقاق. حقاق. درج. علبه. قوطی. قطی. پیرایه دان. تأمور. تأمورة :
آن حقهء جواهر یاقوت رنگ نار
چون مجمری و لعل شده حشو مجمرش.
دقایقی مروزی.
به خایه نمک درپراکند زود
به حقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد بنزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند...
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجورشاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.فردوسی.
بیاورد پس حقه گنجور اوی
سپرد آنکه بستد بدستور اوی.فردوسی.
بیاوردمش افسر زرنگار
یکی حقهء پرگوهر شاهوار.فردوسی.
وآن نار بکردار یکی حقهء ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده...
منوچهری.
همی سازند تاج فرق نرگس
بزرین حقه و لؤلوی مکنون.ناصرخسرو.
|| در تداول عوام فارسی زبانان، گربز. محیل. مکار. به معنی حقه باز. رجوع به حقه باز و حقه بازی و حقه خوردن و حقه زدن شود. || حقهء ناف؛ گو ناف. || بلا و سختی. || زن. (منتهی الارب). || حقهء بی مغز؛ صاحب برهان گوید: کنایه از مرده دل بودن و اهل نبودن و نااهل و خلل بهم رساننده باشد. (؟) (برهان).
(1) - Houka.
حقه.
[حَ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج. واقع در 51هزارگزی شمال خاوری سنندج و 5هزارگزی سراب سوره. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری که دارای 100 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
حقه باز.
[حُقْ قَ / قِ] (نف مرکب) تردست و مشعبدی که چیزها زیر حقه ها نهد و چون برگیرد نهاده ها برجای نبود و ناپدید شده باشد یا چیزی در حقه نهد و چیز دیگر بیرون کند. || توسعاً، مشعبد. شعبده باز. تردست. نیرنگ ساز. نیرنجی. فسوسی. فسوس گر. لوطی. جنقولک باز. پهلوان کچل. چشم بند. || مجازاً، فریبنده. مکار. حیله گر. قلاش. چاخان. چاپچی. سه خال باز. جام باز. بامبول. بامبول باز. محیل :
صوفی نهاد دام و در حقه باز کرد
پیوند مکر با فلک حقه باز کرد.حافظ.
حقه بازی.
[حُقْ قَ / قِ] (حامص مرکب)عمل حقه باز. نیرنگ. نیرنج. آرنگ. شعبده. تردستی. جنقولک بازی. سوس گری. چشم بندی :
کند چشمشان از شبه حقه بازی
کند زلفشان بر سمن مشک سایی.فرخی.
|| فریبندگی. فریب. حیله. مکر. جامبازی. جامغولک بازی. بامبول. بامبول بازی. و با فعلِ کردن صرف شود.
حقه خوردن.
[حُقْ قَ / قِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) گول شدن. فریفته گشتن.
حقه زدن.
[حُقْ قَ / قِ زَ دَ] (مص مرکب)حقه زدن بکسی. گول کردن او. او را فریفتن: هزار حقه میزند؛ هزار نیرنگ و فریب و مکر دارد.
حقهء سبز.
[حُقْ قَ / قِ یِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان). حقهء مینا.
حقهء کالوس.
[حُقْ قَ / قِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یکی از سی لحن باربد و نام نوائی از موسیقی :
چو قند از حقهء کالوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی.نظامی.
و در بعض لغتنامه ها حقهء کاووس آمده است.
حقهء کاووس.
[حُقْ قَ / قِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام لحنی و نوایی. (شرفنامهء منیری). رجوع به حقهء کالوس شود.
حقه گر.
[حُقْ قَ / قِ گَ] (ص مرکب)حقاق. آنکه حقه سازد. حقه ساز. خراط.
حقهء مینا.
[حُقْ قَ / قِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان). حقهء سبز.
حقهء وافور.
[حُقْ قَ / قِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به حقه شود.
حقی.
[] (اِ) نوعی جامه : و ارمک سزای حقی و سقرلاط از ابریسک و کمای خطائی. (نظام قاری ص152).
حقی.
[حُقْ قی] (ع اِ) نوعی خرما. (منتهی الارب).
حقی.
[حُقْ قی ی] (ع اِ) جِ حقو. رجوع به حقو شود.
حقی.
[حَقْ قی] (اِخ) ابراهیم. رجوع به ابراهیم حقی شود.
حقی.
[حَقْ قی] (اِخ) اسماعیل. رجوع به اسماعیل حقی شود.
حقی.
[حَقْ قی] (اِخ) سلیمان حقی بن محمد بن سلیمان الحنفی المشتهر بمفتی مدینة اسکیشهر. او راست: روح کلمة التفرید شرح کلمة التوحید، طبع حجر أستانه، به سال 1284 ه . ق. (از معجم المطبوعات).
حقی.
[حَقْ قی] (اِخ) عبدالحق. یکی از علما و شعرای مشهور هندوستان است. تألیف ها و دیوانی مرتب دارد، مانند شروح مشکوة، سفرالسعاده، اخبارالاخیار و غیره. وی به سال 958 ه . ق. تولد یافت. و در زمان شاه جهان به سال 1052 ه . ق. در 94 سالگی درگذشت. از اشعار اوست:
آن ترک مردمکش مگر (مگو) بهر تماشا میرود
شهری همه شد صید او اکنون بصحرا میرود.
حقیبة.
[حَ بَ] (ع اِ) ظرفی است شبیه به خرجین که رفاده و مزاده نیز نامندش. آنرا بر پشت بندند یا بر زین افکنند. رفاده در دنبالهء قتب و باردان. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، حقائب. (منتهی الارب). جامه دان. (دهار). باردان. توشه دان. حکبه : و از این ناحیت [ گوزگانان ] اسبان بسیار خیزد و نمد و حقیبه و تنگ اسپ. (حدود العالم). وزیر او که جهینهء اخبار و حقیبهء اسرار بود نگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص344). یک کس را آماده کند و نهاد او را حقیبهء انواع تسلط و اقتحام و شطط و انتقام گرداند. (جهانگشای جوینی).
حقیر.
[حَ] (ع ص) خرده. (منتهی الارب). کوچک. محقر. اندک. ضد جلیل :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی. (گلستان). || پست. خسیس. رذل. بلایه. ذلیل. خوار. (منتهی الارب) (دهار). دون. فرومایه. ناچیز :
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج.
عمارهء مروزی.
چو ملک دنیا در چشم او حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار.
ابوحنیفهء اسکافی.
بگو [ حصیری را ] که نگاهداشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص210). هر چیز که ملک من است... خواه بزرگ خواه حقیر از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی ص318).
جز براه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.ناصرخسرو.
حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من در دل او حقیرم.
ناصرخسرو.
دشمن هرچند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبدالله انصاری).
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه). از آن لذت حقیر چنین غفلتی عظیم بدو راه داد. (کلیله و دمنه). بنگریستم مانع سعادت... نهمتی حقیر است. (کلیله و دمنه).
آسمان را کسی نگفت حقیر
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیرفاریابی.
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر.
سعدی.
حقیر.
[حَ] (اِخ) محمد بن شیخ محمدافضل، ملقب به شیخ کمال الدین. از شعرای متأخر هندوستان و از مردم اللهآباد است. از اوست:
از عدم تا بعدم خوش سفری در پیش است
لیک در منزل هستی خطری در پیش است.
حقیرالنافع.
[حَ رُنْ نا فِ] (اِخ) رجوع به حقیر نافع شود.
حقیر داشتن.
[حَ تَ] (مص مرکب)تحقیر. کوچک داشتن. محقر و خرد شمردن. اندک گرفتن. ازدراء. استحقار. (تاج المصادر بیهقی). اقتحام. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خوار گرفتن. ازراء.
حقیر شدن.
[حَ شُ دَ] (مص مرکب)کوچک و خرد و محقر گردیدن. مهانت. خوار شدن. (تاج المصادر بیهقی).
حقیر شمردن.
[حَ شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) کوچک و خرد و محقر گمان بردن. کوچک و خرد گرفتن. اندک گرفتن. اهانت. استهانت. استخفاف. تزاهد. (منتهی الارب). غمط.
حقیر کردن.
[حَ کَ دَ] (مص مرکب)امهان. تحقیر. سفع. خوار کردن.
حقیرنافع.
[حَ فِ] (اِخ) یکی از مشاهیر اطبای عرب است. او یهودی مذهب بود و بزمان حاکم به امرالله خلیفهء فاطمی بمصر بجراحی اشتغال داشت و آنگاه که ابن مقشر و دیگر پزشکان از علاج بیماری پای حاکم خلیفه عاجز آمدند او بمداوات وی پرداخته و بیمار شفا یافت و این شهرت سبب شد که حاکم او را در جرگهء اطبای خاصهء خویش درآورد و نهایت مورد انعام و احسان خلیفه گردید. (الانباء اصیبعة ج2 ص89). و در تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسیک ص178 عین عبارت ابن ابی اصیبعة بی اندک اختلافی آمده است.
حقیر نقیر.
[حَ رِ نَ] (ترکیب وصفی، از اتباع) خرد و خوار. (مهذب الاسماء).
حقیری.
[حَ] (حامص) حقارت. خردی. کوچکی.
-حقیری نمودن؛ تصاغر :
او را نمی توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی نمائیم از غایت حقیری.سعدی.
حقیری.
[حَ] (ص نسبی) منسوب به حقیر.
حقیری.
[حَ] (اِخ) شاعری از مردم ایران از اهل تبریز است و بیت ذیل او راست:
دوش در مجلس حدیث آن لب میگون گذشت
من ز خود رفتم ندانستم که آخر چون گذشت.
حقیری.
[حَ] (اِخ) نام شاعری از ترکان عثمانی است از مردم قصبهء صندقلی. وی به بروسه هجرت کرد و بطریقهء خلوتیه گرائید و در 1186 ه . ق. بدانجا درگذشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حقیری.
[حَ] (اِخ) مولانا شهاب الدین احمد الحقیری. صاحب حبیب السیر گوید: معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان حسین میرزا و بلطف طبع و صفاء ذهن موصوفست و بمهارت در فن شعر و معما معروف. اکثر متداولات را به استحقاق مطالعه نموده در تبیین و توضیح قواعد معما رساله ای در غایت بلاغت نظم فرمود و در این اوقات همواره در مدح و ثناء حضرت مملکت پناهی حبیب اللهی اشعار غرا بر لوح بیان می نگارد و این غزل از آن جمله است:
ما را غم تو همدم جان حزین بس است
درد تو مونس دل اندوهگین بس است
گر بر فلک نسود سر از جاه و حشمتم
روی نیاز پیش توام بر زمین بس است
گو بر رخم مباش ز آزادگی نشان
داغ غلامی تو مرا بر جبین بس است
در سلک بندگان کمین بندگان خویش
ره داده ای مرا شرف من همین بس است
ما را چه حد آنکه نشینیم با حبیب
هستیم با سگان درش همنشین بس است
ز آشوب روزگار حقیری پناه تو
ظل ظلیل خواجهء دنیا و دین بس است.
و ایضاً این معما به اسم ملک از جمله معمیات آنجناب است:
در هجر تو هست ای برخ مطلع نور
صد داغ بجان عاشقان رنجور
بنما رخ ماه خویش تا کی باشند
زآن زلف و کلاله داغداران مهجور.
و او راست در تهنیت تولد سام میرزا:
شد کوکبی ز برج شهنشاهی آشکار
کآمد ز جان و دل فلکش چاکر و رهی
سام است نام نامی این کوکب و مدام
با او کند سعادت و اقبال همرهی
او کوکب است برج شهنشاهیش مقام
تاریخ اوست کوکب برج شهنشهی.
(از حبیب السیر جزو 4 ج3 ص371).
و هم او راست در رثاء و تاریخ قتل امیر غیاث الدین محمد بن امیر یوسف، مشهور به میرک:
چون کرد به تیغ جان ستان چرخ فلک
از لوح زمانه نام میرک را حک
گفتم که حساب سال این واقعه چیست
دل گفت که قتل بندگان میرک.
(از حبیب السیر جزو 4 ج3 ص382).
و در حبیب السیر چ طهران در این صفحه بجای حقیری، جفری ثبت شده است.
حقیق.
[حَ] (ع ص) سزاوار. (دهار). جدیر. قمین. حری. لایق. درخور. ازدَرِ. || درست. || واجب. || ثابت: حق حقیق. || حریص. ج، احقاء. حقایق. (مهذب الاسماء).
حقیقت.
[حَ قی قَ] (ع اِ) چیزی که بطور قطع و یقین ثابت است. حقیقت اسم است برای چیزی که در محل خود مستقر باشد. (از تعریفات جرجانی). تاء در حقیقت برای تأنیث نیست بلکه برای نقل از صفت به اسم است مانند تاء علامت.
- حقیقت شدن؛ ثابت شدن. محقق شدن. روشن و واضح و آشکار شدن : طاهر را آن سخن حقیقت شد. (تاریخ سیستان). پس مردمان را مرگ رسول(ص) حقیقت شد و غریو گریستن از آن جمع برخاست. (مجمل التواریخ). و صفت گرزش [ گرز مسعودبن محمود ] که بغزنین نهاده است، حقیقت میشود که آنچه از پیشینگان بازگفته اند چون... رستم... و دیگران متصور تواند بود. (مجمل التواریخ).
|| آنچه واجب شود برای مردم حمایت آن. (منتهی الارب). || راست. درست. حق. صحیح : حقیقت اینست که بازنمودیم. (تاریخ بیهقی ص494). پنجم صفر، نامه ای رسید دیگر، که آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بود که سواری سیصدوپنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند. (تاریخ بیهقی ص515).
- بر حقیقت و بحقیقت؛ در واقع. در نفس الامر. ج، حقایق :
چو دانا شود مرد بخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف.ابوشکور.
جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور و بحقیقت من هزیمت نخواهم رفت. اگر مرا فراگزارید شما را بعاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی). علی تکین دشمن است بحقیقت و ماردم کنده. (تاریخ بیهقی). امروز او را [ قدرخان را ] تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد. نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت باشند اما مجاملت در میان بماند. (تاریخ بیهقی). و هرچه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند. (تاریخ بیهقی ص98).
فردا بحقیقت بهار گیرم
امروز بگونه اگر خزانم.مسعودسعد.
و بحقیقت باید دانست که فائده در فهم است نه در حفظ. (کلیله و دمنه).
|| راستی. درستی.
- بحقیقت؛ واقعاً. براستی :
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.
سعدی (کلیات ص790).
|| مطابق با واقع : ندانیم آنچه بدل ما [ مسعود غزنوی ] آمده است حقیقت است یا نه. (تاریخ بیهقی). || عین واقع : آنچه گفته آمده حقیقت است. (تاریخ بیهقی).
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرای
ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین.
سوزنی.
|| باطن. مقابلِ ظاهر : حقیقت خدای عزوجل داند. (تاریخ بیهقی ص408). حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص515). || کنه. ذات. اصل :
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان.ناصرخسرو.
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.سعدی.
خفته ای بر سر تو بیدار است
مرده ای با حقیقت یار است.اوحدی.
|| استعمال لفظ در معنی موضوع له، در مقابل مجاز که استعمال لفظ در غیر معنی موضوع له است. استعمال لفظ است در معنی موضوع له. خلافِ مجاز. (منتهی الارب). حقیقت هرگاه اطلاق شود مراد همان چیزی است که آن را واضع لغت در اصل وضع کرده است، چون نام اسد برای بهیمه در مقابلِ مجاز و آن چیزی است که در محل خود قرار دارد و مجاز آن است که در غیر محل خود است. (تعریفات).
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
سعدی.
|| (اصطلاح اصول) حقیقت هر لفظی است که بر موضوع خود باقی باشد و گفته اند حقیقت هر لفظی است که مردم در تخاطب به آن اصطلاح کنند. (تعریفات)(1). حقیقت در اصطلاح عبارت از کلمه ای است که در ماوضع له بکار رود. در اصطلاحی که تخاطب به آن حاصل شده و به این قید احتراز میشود از مجازی که در اصطلاح دیگری بغیر از تخاطب در موضوع له استعمال شود، مانند صلوة هرگاه مخاطب آنرا در عرف شرع در دعا بکار برد چه در اینصورت مجاز است، ولی دعا در اصطلاح شرع معنی غیر موضوع له است؛ زیرا در اصطلاح شرعی صلوة برای ارکان و اذکار ویژه ای وضع شده است با آنکه در اصطلاح لغویین برای دعا وضع گردیده. (تعریفات ص61). || (اصطلاح اهل شرع و بیان) هر یک از حقیقت و مجاز به اشتراک بر دو معنی بکار میرود، زیرا هریک یا در مفرد است و آن حقیقت و مجاز لغوی نامیده میشود و یا در جمله است و در اینصورت حقیقت و مجاز عقلی خوانده میشود. اصولیان گویند: حقیقت شرعیه وجود دارد ولی قاضی ابوبکر مخالف است. حقیقت شرعی عبارت از: لفظی است که در معنی موضوع له شرعی استعمال شود یعنی شارع لفظ را در معنائی وضع کرده و بدون قرینه آن لفظ بر آن معنی دلالت میکند خواه بین معنای شرعی و لغوی مناسبتی وجود داشته و از آن منقول باشد یا وجود نداشته باشد. معتزلیان حقیقت دینی را نیز اثبات کنند و آن را نوع خاصی از حقیقت شرعی دانند. حقیقت دینی آن است که شارع لفظی را ابتداءً برای معنایی وضع کند بطوری که اهل لغت آن لفظ یا آن معنی یا هر دو را نشناسند. معتزلیان گمان برند که اسماء ذوات، یعنی آنچه مربوط به اصول دین یا متعلق بقلب است چون مؤمن و کافر و ایمان و کفر از قبیل حقیقت دینی است، ولی اسماء افعال، یعنی آنچه مربوط به فروع دین یا آنچه مربوط به جوارح و اعضاء است چون مصلی و مزکی و صلوة و زکوة چنین نیست. و ظاهر آن است که فقط قسم دوم از حقیقت دینی وجود دارد، یعنی حقیقتی که لغویین معنای آنرا نمیدانسته اند. و نزاعی نیست در اینکه الفاظ متداول در زبان اهل شرع که در غیر معانی لغوی استعمال میشود، در آنها حقیقت گردیده اند، نزاع و خلاف در اینست که آیا این حقیقت بوضع و تعیین شارع است تا حقیقت شرعی باشد، چنانکه مذهب ماست یا آنکه شارع خود وضع و تعیین نکرده، بلکه در غلبه استعمال آن الفاظ در این معانی جدید در لسان اهل شرع بصورت حقیقت درآمده است و شارع خود با قرینه استعمال میکرده است و در اینصورت حقیقت شرعیه نیست بلکه حقیقت عرفی خاص است. پس این الفاظ هرگاه در سخنان اهل کلام و فقه و اصول واقع میشوند بدون خلاف بر معانی شرعی حمل میگردند، ولی در سخنان خود شارع در نظر ما نیز مطلقاً بر معانی شرعی حمل میشوند ولی در نظر قاضی ابوبکر در صورت عدم قرینه بر معانی لغوی حمل میگردند، بنابراین بیش از این دو قول در مسئله وجود ندارد، ولی بعضی گمان کرده اند که قاضی عقیده دارد که آن الفاظ هنوز در معانی و حقایق لغوی خود باقی هستند و با وجود قرینه در معانی شرعی بکار میروند و در این صورت در مسئله سه قول وجود پیدا میکند. تفصیل بیشتر این مطلب را در عضدی و حواشی آن میتوانید ببینید. (ترجمهء به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ادب) مفهوم مستقل ملحوظ بذات چون مفهوم اسم. این معنی از اصطلاحات اهل ادبیات عرب است. سیدسند گوید: حقیقت به این معنی گاهی در بعض استعمالات اهل ادب بکار میرود، چنانکه در کتاب اطول در بحث استعارهء تبعی دیده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || شیخ اجل سعدی در قطعهء ذیل حقیقت را مقابلِ هوا و هوس آورده است :
حقیقت سرائیست آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد!
|| در بعض لغت نامه ها معنی خالص محض نیز بر حقیقت داده اند. || (اصطلاح منطق و فلسفه) حقیقة الشی ء چیزی است که قوام شی ء بدان است چون حیوان ناطق برای انسان، بخلاف ضاحک و کاتب که تصور انسان بدون آن دو ممکن است. و گفته اند مابه الشی ء هوهو به اعتبار تحقق، حقیقت است و به اعتبار تشخص، هویت و با قطع نظر از آن، ماهیت. (تعریفات ص62). حقیقت، یعنی ماهیت یا بتعبیر دیگر مابه الشی ء هوهو که آنرا ذات نیز نامند. حقیقت بدین معنی اعم است از کلیت و جزئیت و موجود و معدوم. باء در «مابه الشی ء هوهو» باء سببی است و دو «هوهو» به شی ء برمیگردد و معنی آن چنین است: امری که بسبب آن امر شی ء شی ء است و اگر مابه الشی ء هو گفته شود، جمله کوتاهتر خواهد بود. اگر گفته شود که این بر علت فاعلی صدق میکند زیرا انسان مثلاً بسبب فاعل آن، و بوجود آوردن فاعل او را انسان میگردد و از انواع دیگر تمایز پیدا میکند و معدوم انسان نیست و متمایز از غیر نمیباشد گوئیم فاعل چیزی است که بسبب آن شی ء وجود خارجی پیدا میکند نه آنکه بسبب آن شی ء شی ء میشود. بعضی گویند دو ضمیر «هوهو» به موصول برمیگردد و در اینصورت معنی چنین است: امری که بسبب آن شی ء آن امر است بدین معنی که در ثبوت این امر برای آن بغیر این امر نیازی نیست. مولوی عصام الدین در حاشیهء شرح عقاید گوید: ضمیر اول ضمیر فصل است و مرجعی ندارد. حقیقت بدین معنی را حکماء و متکلمین و صوفیه بکار میبرند. (نقل به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || حقیقت، عبارت است از ماهیت به اعتبار وجود و بنابراین شامل معدوم نمیشود و اطلاق حقیقت به این معنی بیشتر است از اطلاق حقیقت به معنی ماهیت مطلق. شارح طوالع و شارح تجرید گوید: حقیقت و ذات غالباً بر ماهیت به اعتبار وجود خارجی اطلاق میگردد، خواه آن وجود خارجی کلی باشد یا جزئی... بنابراین گفته نمی شود ذات و حقیقت عنقا فلان است، بلکه گفته می شود ماهیت عنقا فلان است. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح صوفیه) عبدالرحمان جامی در شرح فصوص، فص اول گوید: صوفیه سه حقیقت را قائلند: یکی حقیقت مطلق فعال واجب الوجود و آن حقیقت خدای سبحانه است. دیگر حقیقت مقید منفعل که وجود را از حقیقت واجب بفیض و تجلی میگیرد و آن حقیقت عالم است و سوم حقیقت احدیت جامع بین اطلاق و تقیید و فعل و انفعال و تأثیر و تأثر که از طرفی مطلق و از طرفی مقید، از طرفی فعال و از طرفی منفعل است و این حقیقت احدیت جمع بین حقیقتین است و آنرا مرتبت اولیت و آخریت است، برای آنکه حقیقت فعال مطلق در مقابل حقیقت منفعل مقید است پس ناچار برای آن دو باید اصلی وجود داشته باشد که هر دو در آن، بطور واحد باشند و آن در هر دو، بطور متعدد و مفصل و ظاهر این حقیقت همان است که به طبیعت کلی فعال از طرفی و منفعل از طرف دیگر نامیده می شود. آن حقیقت از اسماء الهی متأثر و در موارد آن مؤثر است و هر یک از این حقایق سه گانه حقیقت حقایقی است که در تحت آن مندرج هستند. (ترجمهء به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || و نیز در اصطلاح صوفیه، حقیقت نزد صوفیه ظهور ذات حق است بی حجاب تعنیات و محو کثرات موهومه در نور ذات و در مجمع السلوک گوید: حق در اصطلاح مشایخ صوفیه عبارت است از ذات و حقیقت عبارت است از صفات، پس حق اسم ذات و حقیقت اسم صفات است و مراد از ذات و صفات، ذات اقدس الهی و صفات اوست، زیرا مرید هرگاه دنیا را ترک کند و از حدود نفس و هوی درگذرد و در جهان احسان درآید گویند در عالم حقیقت وارد شد و بمقام حقایق واصل گردید اگرچه از عالم صفات و اسماء دور بوده باشد و هرگاه به نور ذات واصل گردید گویند بحق واصل شد و شیخ و مقتدی گردید. و گاهی مراد صوفیه از حقیقت ماسوای عالم ملکوت است که عبارت از عالم جبروت باشد. ملکوت در نظر صوفیه عبارت است از فوق عرش تا تحت الثری و میان آن دو از اجسام و معانی و اعراض و جبروت ماسوای ملکوت. و گویند حقیقت عبارت است از توحید و گویند حقیقت مشاهدهء ربوبیت است. (ترجمهء به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || آخرین منزل سالک از منازل سه گانهء شریعت و طریقت و حقیقت: سئل کمیل بن زیاد النخعی عن علی(ع): ما الحقیقة؟ قال مالک و الحقیقة؟ قال: او لست صاحب سرک؟ قال: بلی و لکن ترشح علیک ما یطفح منی. قال: او مثلک تخبب سائلا؟ فقال امیرالمؤمنین: الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر اشارة. قال: زدنی بیاناً. فقال: محوالموهوم مع صحوالمعلوم. قال: زدنی بیاناً. فقال: هتک الستر بغلبة السر. فقال: زدنی بیاناً. فقال: نور یشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره. قال: اطف ء السراج فقد طلع الصبح.
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز اخبرنا سیری و با رنج و ملالی.
ناصرخسرو.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.سنائی.
بچین شد پیش پیری مرد هشیار
که ما را از حقیقت کن خبردار.عطار.
- حقیقت محمدیه؛ (اصطلاح عرفانی) عبارت از ذات باتعین اول آن است و آن اسم اعظم است. (تعریفات ص62).
(1) - کل لفظ یبقی علی موضوعه و قیل ما اصطلح الناس علی التخاطب به. (تعریفات ص61).
حقیقت.
[حَ قی قَ] (اِخ) سیدشاه بن سیدعرب شاه. از علما و شعرای متأخر هندوستان است. وفات او در اوائل مائهء سیزدهم بمدرس بوده است. او راست: کتاب تحفة العجم و کتاب خزینة الامثال و کتاب هشت گلگشت و غیره و بزبان اردو نیز او را دیوانی است.
حقیقت بین.
[حَ قی قَ] (نف مرکب) آنکه بحقایق امور بیناست :
سخنی بی غرض از بندهء مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.حافظ.
حقیقت جو.
[حَ قی قَ] (نف مرکب)حقیقت جوی. جویای حقیقت. طالب حقیقت.
حقیقت جویی.
[حَ قی قَ] (حامص مرکب) چگونگی حقیقت جوی. حقیقت طلبی.
حقیقت شناس.
[حَ قی قَ شِ] (نف مرکب) آنکه معرفت بحقایق دارد :
ندارم ز دینار خسرو سپاس
که او نیست شاه حقیقت شناس.فردوسی.
حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین.سعدی.
توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس.سعدی.
حقیقت طلب.
[حَ قی قَ طَ لَ] (نف مرکب) حقیقت جوی. طالب حقیقت. جویندهء حقیقت.
حقیقت طلبی.
[حَ قی قَ طَ لَ] (حامص مرکب) فعلِ طلبیدن حقیقت. حقیقت جوئی.
حقیقت قاصره.
[حَ قی قَ تِ صِ رَ / رِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح اصول و ادب) و آن نزد اهل عربیت استعمال لفظ است در جزء معنی آن، چنانکه در تجرید آمده است.
حقیقةً.
[حَ قی قَ تَنْ] (ع ق) از روی حق. فی الحقیقة. بالحقیقة. براستی.
حقیقة الحقایق.
[حَ قی قَ تُلْ حَ یِ] (ع اِ مرکب) مرتبهء احدیت جامعه بجمیع حقایق است که آنرا حضرت جمع و حضرت وجود نیز نامند. (تعریفات). و از شیخ عبدالرزاق کاشی منقول است که حقیقة الحقایق ذات احدیت است که جامع جمیع حقایق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
حقیقی.
[حَ] (ص نسبی) منسوب بحقیقت. راست. راستین. مقابلِ مجازی. || معنی حقیقی لفظ معنی که بار اول کلمه برای آن وضع شده است و چون آن کلمه را شنوی آن معنی متبادر بذهن بود. مقابلِ معنی مجازی :
عشق حقیقی است مجازی مگیر
این دم شیر است ببازی مگیر.سحابی.
|| صفت ثابت برای چیزی با قطع نظر از غیر آن خواه موجود باشد و خواه معدوم. و مقابلِ آن اضافی است به معنی امر نسبی برای چیزی بقیاس بغیر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || صفت موجود و این در مقابل اعتباری است که تحققی ندارد خواه معقول باشد با قیاس بغیر یا با قطع نظر از اغیار. (ترجمهء به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق) قسمی از قضیهء شرطیهء منفصله است. منطقیین گویند: شرطیهء منفصله ای که در آن تنافی در صدق و کذب معتبر است، یعنی در تحقق و انتفاء با هم حقیقی نامیده می شود. مثل این گفته: اما ان یکون هذا العدد زوجاً و امان ان یکون فرداً. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق) قضیهء حقیقی یا حقیقیه قضیه ای است که در آن بر افراد خارجی محقق و مقدر حکم شود خواه موجب باشد یا سالب، کلی باشد یا جزئی، و آنرا حقیقی گویند از جهت آنکه حقیقت قضیه است یعنی همان چیزی که از اطلاق قضیه مفهوم میگردد. منطقیین گویند: حکم در قضیهء حقیقی فقط منحصر به افراد موجود در خارج نیست، بلکه بر هر فرد ممکنی که وجود آن فرض و مقدر گردد خواه در خارج موجود باشد یا معدوم. بنابراین افراد ممتنع از این تعریف خارج می شوند پس معنی قول ما: هر «ج» «ب» است. یعنی هر فردی از افراد ممکن که هرگاه وجود پیدا کند «ج» است. پس بطوری است که در صورت وجود «ب» هست. منطقیین متأخر چنین گفته اند و تعمیم افراد خارجی در این قضیه به محقق و مقدر برای احتراز از قضیهء خارجی است و آن قضیه ای است که در آن فقط بر افراد خارجی محقق حکم می شود: پس معنی قول ما کل «ج» «ب» بنابر آنکه قضیهء خارجی باشد، اینست که هر «ج» موجود در خارج «ب» موجود در خارج است و قید خارجی برای احتراز از ذهنی است و بنابراین قضیه بر سه قسم می شود: حقیقی، خارجی و ذهنی. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || حقیقی در مقابل لفظی و اصطلاحی، چنانکه گویند هر یک از مذکر و مؤنث حقیقی است و لفظی و تعریف یا حقیقی است یا لفظی و هر یک از سال و ماه حقیقی است یا وسطی یا اصطلاحی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
حقیقی صوفی.
[حَ قی قیِ] (اِخ) از قدمای شعراست و در لغتنامهء اسدی به ابیات زیرین از او استشهاد شده است:
در یکی زاویه بحال بجست
تا سحرگاه نعره از کاغک.
تا خمره بود نام پنیرک نبری هیچ
معقود و مغما بزنی طعنه که بگذار(؟)
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و بر گرد بدر بر پس ایزار.
سبلت چو کن مرغ کن و گفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
و حاجی خلیفه در کشف الظنون کتابی را به اسم محبت نامه به حقیقی نامی نسبت میدهد و گمان نمی رود محبت نامه از حقیقی صوفی باشد.
حقیقیة.
[حَ قی قی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث حقیقی. مقابل مجازیة: قضیهء شرطیهء منفصلهء حقیقیة. رجوع به قضیة شود.
حقیل.
[حَ] (ع اِ) زمین سخت که کوه(1) شدن نتواند. || نام نباتی. (منتهی الارب).
(1) - کوّه: غوزهء پنبه و غلاف پنبه و پیلهء ابریشم و کوکنار که غلاف خشخاش باشد. (از برهان).
حقیل.
[حَ] (اِخ) نام وادیی بدیار عکل در کوههای حله. || نام موضعی است بدیار بنی اسد. || نام حصنی به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
حقیلة.
[حَ لَ] (ع اِ) گندم درازخوشه. و نام دیگر آن مبارکه است. گندم درازشاخ. (مهذب الاسماء). || آب تره در روده ها. حقال. حقل. ج، حقائل. (منتهی الارب) (آنندراج). || خرمای تباه که فروریزد از درخت. (منتهی الارب).
حقیمان.
[حَ] (ع اِ) دو دنبالهء دو چشم. (منتهی الارب). بطهیة.
حقین.
[حَ] (ع ص) نعت از حقن. بازداشته. محبوس. || محقون. شیر دوشیده که بر شیر خفته ریزند برای برآوردن مسکه. و در مثل است: ابی الحقین العذرة، اَی العذر. و آن برای کسی گویند که عذر آرد و عذر او نه درست باشد. (منتهی الارب). شیر ماست. (مهذب الاسماء).
حقی نازلی.
[حَقْ قی یِ] (اِخ) محمد حقی بن علی بن ابراهیم (متوفای 1301 ه . ق.) از ایالت ایدین کوزل حصارَ، از نویسندگان است. او راست: 1- اسباب القوه من احسان القدرة فی آداب الاکل و الشرب. 2- البدور المسفرة من وجوه الاحادیث الواردة فی اتساع المغفرة، که در باب حدیث است. 3- خزینة الاسرار، جلیلة الاذکار در تصوف. 4- مفزع الخلائق، منبع الخلائق. 5- مجموعه ای مشتمل بر چند رساله. (از معجم المطبوعات).
حقیه.
[حَ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان در بقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور. ناحیه ای است در سه هزارگزی جنوب خاوری نیشابور. واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و دارای 213 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
حک.
[حَک ک] (ع مص) خاریدن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). بخارش آمدن. بخاریدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || خارانیدن. خاراندن. || سائیدن. سودن. بسودن. (منتهی الارب). || خلانیدن. || خلیدن چیزی در دل. (تاج المصادر بیهقی). خلیدن در دل: حک فی صدری؛ خلید در دل من. ماحک فی صدری شیی؛ منشرح نشد بهر او دل من و ماند در او چیزی از شک و ریب. (منتهی الارب). پیچیدن چیزی در دل. (زوزنی). خلیدن در سینه. || خراشیدن. (منتهی الارب). رندیدن. || تراشیدن. (دهار). حتّ. طَمس. ستردن. محو کردن(1). || بر محک نهادن: گویند حک الذهب بالمحک و آن هنگامی است که بخواهد طلا را بیازماید و عیار آن بشناسد. (اقرب الموارد). || کندن نگین و مانند آن. مهره سائی کردن. || دور کردن. || درو کردن. || (ص) تراشیده شده. (آنندراج) :
چشمم بتو افتاد وجودم همه حک شد
هر چیز که در کان نمک رفت نمک شد.
میرخسرو (از آنندراج).
دلم چو یافت ترا دیده شد سفید از اشک
چو نقطه ای که پس از انتخاب حک سازند.
ابوحیان شیرازی (از آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Effacer
حک.
[حِک ک] (ع اِ) شک. || حک شر؛ بسیار پیش آینده ببدی. (منتهی الارب).
حکا.
[حُ] (ع اِ) جِ حکاءة. (منتهی الارب).
حکاءة.
[حُ ءَ] (ع اِ) کرمی است یا عضایه(1)(؟) سطبر. حکاة. ج، حکا. (منتهی الارب).
(1) - عضایه، ظاهراً صحیح آن عظایه است بمعنی مارمولک.
حکاری.
[] (اِخ) هکاری. نام خطه ای است در کردستان در پیوستنگاه مرز ایران که وقتها بصورت قضائی اداره میشد و چند سال پیش نظر به اهمیت موقعی که داشت بشکل یک ولایت درآمده بود و اخیراً عنوان یک سنجاق نو ولایت وان را پیدا کرد و خطه های بهتان واقع در جانب مغرب، و چال واقع در جانب مشرب، و آلباق واقع در سمت شمال نیز در حال حاضر تابع خطه حکاری میباشند و رویهمرفته سنجاقی بوجود آمد که از جانب مشرق بمرز ایران و از سوی شمال بسنجاق وان و از سمت شمال غربی بسنجاق سعرد از ولایت تبتیس و از جهت جنوب غربی بسنجاق ماردین از ولایت دیاربکر و از جانب جنوب بولایت موصل محدود میگردد و قصبهء «جوله مرک» سمت مرکزیت این سنجاق را دارد. اراضی این سرزمین سنگلاخ و کوهستانی است. و زمین قابل کشت و زرع زیادی ندارد. نهر زاب علیا از توابع دجله از منتهای شمال شرقی این سنجاق و در نزدیکی مرزهای ایران سرچشمه گرفته اول بجنوب غربی و سپس بجنوب شرقی جاری میگردد و لوا را از یک طرف بطرف دیگر جدا میسازد و از جانب راست و چپ نهرها و جوهای زیاد بدان می پیوندد و خود دجله نیز حدود جنوب غربی لوا را سیراب میسازد و ضمناً برخی از نهرهائی را که از خطهء بهتان سرازیر میشوند با خود همراه میکند و می برد. سنجاق حکاری به 8 قضا و 41 ناحیه منقسم میشود و 1200 پارچه قریه در بر دارد. و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران شود.
حکاری.
[] (اِخ) نام طایفه ای از کردها که در نواحی غربی ایران سکنی دارد. (مجمل التواریخ گلستانه).
حکاریه.
[] (اِخ) طایفه ای از کردها. رجوع به حکاری شود.
حکاک.
[حَکْ کا] (ع ص) سوده گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حک کننده. بسیار تراشنده. || نگین سای. (ربنجنی) (تفلیسی) (منتهی الارب). نگینه سای. مهره سای. (ملخص اللغات). مهرکن. نقاش الخواتیم. (ابن البیطار)(1). ج، حکاکون (مهذب الاسماء)، حکاکین.
-امثال: حکاک را به قم آباد چکار.
|| که پر خارد. که پر خارش دارد. بیماری خارش و سوزش اعضاء. شیخ الرئیس، در فصل الاوجاع التی لها اسماء، گوید: سبب وجع الحکاک، خلط حریف اومالح. و در شرحی از شروح نصاب آمده است: دردی که با آن خارش در عضو دردناک باشد و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: حکاک؛ الم خارش است. رجوع به وجع شود.
(1) - Graveur sigillaire.
حکاک.
[حُ] (ع اِ) بوره. بورق. || (مص) حکه. خارش. حاجت خاریدن. (منتهی الارب).
حکاک.
[حِ] (ع مص) حکاک دابة؛ سوده و خراشیده گردیدن ستور. || (اِ) حکاک شر؛ بسیار پیش آینده به بدی. (منتهی الارب).
حکاکات.
[حَکْ کا] (ع اِ) جِ حکّاکة. وساوس. خارخارها. (منتهی الارب).
حکاک مرغزی.
[حَکْ کا کِ مَ] (اِخ) از قدمای شعر است. و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است. چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:
من آن کسم که چو کردم بهجو کردن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته، خواجه نجیبی، خطیری و طیّان
قریع و عمعق و حکاک و فرد یافه درای
اگر بعهد منندی و در زمانهء من
مراستی ز میانشان همه برآی و درای.
سوزنی.
و او را منظومه ای بوده است بنام خرزه نامه:
رفیق و مونس من هزلهای طیّان است
حکایت خوش من خرزه نامهء حکاک.
سوزنی.
ابیات پراکندهء ذیل از اوست که در لغت فرس اسدی آمده است:
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه دوخ چکاد.
کی بر او زر و سیم عرضه کنم
خویشتن را بگفت راد کنم
من بدین مکر و حیله زر ندهم
بر ره زیفش اوستاد کنم.
گرفتم رگ اوداج و فشردمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
چنان منکر لفجی که برون آید از زنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
بماندستم دلتنگ بخانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل و سر و روی پرآژنگ.
رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست به چک.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نظر بچشماغیل.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم بسرمه کنند.
گر بخواهی که بفخمند ترا پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
گر بدر کونت موی هر یک چون باد روست
بی خدویش ده که موی در آن بجای خدوست.
هرهء نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرم بهنانه.
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاکة.
[حُ کَ] (ع اِ) سوده. (منتهی الارب). سونش. آنچه از سائیدن دو چیز بیکدیگر جدا شود. ریزهء هر چیز. آنچه بیفتد از سودن چیزی. || سرمهء رمد. (منتهی الارب).
حکاکة.
[حَکْ کا کَ] (ع اِ) وسوسه. خارخار. ج، حکاکات. (منتهی الارب).
حکاکی.
[حَکْ کا] (حامص) شغل حکاک. سوده گری. مهره سائی. نگین سائی. مهرکنی. || (اِ) دکان حکاک.
حکام.
[حُکْ کا] (ع اِ) جِ حاکم. حاکمان. حاکمین. فرمانفرمایان. فرمانروایان. داوران.
حکام.
[حُکْ کا] (اِخ) حکام عرب در جاهلیت پانزده تن بوده اند؛ اکثم بن صیفی. حاجب بن زراره. اقرع بن حابس. ربیعة بن مخاشن. ضمرة بن ابی ضمره تمیمی. عامربن ضرب. غیلان بن سلمة القیسی. عبدالمطلب. ابوطالب. عاص بن وائل. علاءبن حارثه قریشی. ربیعة بن حذار از قبیلهء اسد. یقمربن شدّاخ. صفوان بن امیه. سلمة بن نوفل از قبیلهء کنانه. (منتهی الارب).
حکام.
[حَکْ کا] (اِخ) ابن سلم کنانی. محدث و ثقه است.
حکامت.
[حَ مَ] (ع مص) حکامة. محکم کار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || حکیم شدن. حکیم گردیدن. (منتهی الارب).
حکامة.
[حَ مَ] (ع مص) رجوع به حکامت شود.
حکامیة.
[حَکْ کامی یَ] (اِخ) نام نخلستانی به یمامة بنوحکام را. و بنوحکام بطنی است از بنی عبیدبن ثعلبة.
حکان.
[ ] (اِخ) دهی است جزو دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 15 هزارگزی جنوب آوج و 12 هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است کوهستانی سردسیری. دارای 570 تن سکنه میباشد. از چشمه سار مشروب می شود. محصولاتش غلات، بنشن و عسل است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
حکایات.
[حِ] (ع اِ) جِ حکایت. نقل ها و روایتها. (آنندراج) :
الف لام را تلک آیات را
بخوان تا بدانی حکایات را.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مقامات و مقالات ایشان مدون است و بحکایات و روایات مبرهن. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- حکایات الصالحین؛ علمی است. مولی ابوالخیر گوید: آن از فروع علم تواریخ و محاضره است و گروهی بجمع و تألیف آن همت گماشته اند و کتابی بدان اختصاص داده اند چون صفوة الصفوة و روض الریاحین و غیره و از این قبیل است تذکرة الاولیاء هجویری و تذکرة الاولیاء شیخ فریدالدین عطار و ریاض العارفین و غیره.
حکایت.
[حِ یَ] (ع مص) بازگفتن از چیزی. (صراح). بازگفتن چیزی. بازگفتن گفتاری را. (منتهی الارب). سخن نقل کردن. قول کسی را گفتن. سخن کسی بازگفتن. قول کسی را نقل کردن. نقل کردن. || شباهت داشتن. || نشان دادن از. || (اِ) داستان. دستان. || مطلب. مسئله. قضیه. || گزارش. || سخن. گفتار. تکلم. حدیث :
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
واروغها زند چو خورد ترب و گندنا(1).لبیبی.
آن دو تن را... دریافتم [ من عبدالرحمن ] و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد، ایشان گفتند ترا با این حکایت چکار. (تاریخ بیهقی).
حکایت بر مزاج مستمع گوی
اگر خواهی که دارد با تو میلی.سعدی.
|| افسانه :
جان شیرین خوش است و چون بشود
از پس جان بجز حکایت نیست.معزی.
|| سرگذشت. شرح حال. تاریخ :
حکایتهای شاهان را همی خوانی و میخندی
همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی.
ناصرخسرو.
ندانم که گفت این حکایت بمن
که بوده ست فرماندهی در یمن.سعدی.
|| حکایت عبارت از نقل کلمه ای است از موضعی به موضع دیگر بدون آنکه حرکت یا صیغهء آن کلمه تغییر کند و گفته اند حکایت اتیان لفظ است بدانگونه که از قبل بوده است. (تعریفات ص62). استعمال کلمه است بنقل آن از مکانی بمکان دیگر با حفظ حال نخست و صورت اولی آن. (تعریفات). معنی حکایت حال گذشته در عرف علماء اینست که آنچه در زمان گذشته واقع شده فرض شود که در زمان حال اتفاق افتاده است و از آن به لفظ اسم فاعل تعبیر کنند و معنای آن این نیست که لفظی که در زمان گذشته بوده عیناً در این زمان تکرار شود چنانکه سیدشریف در حواشی شرح مفتاح انگاشته است بلکه مقصود، حکایت معنی است و این نکته را محقق تفتازانی از کشاف گرفته آنجا که میگوید: معنای حکایت حال گذشته اینست که فرض میشود آن گذشته در زمان تکلم اتفاق افتاده چنانکه خداوند فرماید: فلم تقتلون انبیاءالله من قبل. (قرآن کریم 2/91)... و اندلسی گوید: معنای آن اینست که خودت را در زمان گذشته فرض کنی یا آنکه زمان گذشته را اینک موجود فرض کنی. اینها خلاصهء مطالبی است که فاضل چلبی در حواشی مطول در مبحث حال آورده است. برای تفصیل بیشتر به آن حواشی و به مطول در مبحث لو و کشاف اصطلاحات الفنون رجوع شود. || حکایت در علم استیفاء عبارتی است که تقریر کمیت حشو بارز کند. (نفایس الفنون قسم اول ص104).
(1) - این بیت را با اندک اختلافی به منجیک نیز نسبت کرده اند:
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
حکایت کردن.
[حِ یَ کَ دَ] (مص مرکب) نقل کردن. حدیث کردن. قصه کردن. یاد کردن :
آنچه در غیبتت ای دوست بمن میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا بحضور.سعدی.
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز.سعدی.
این حکایت که میکند سعدی
بس بخواهند در جهان گفتن.سعدی.
|| شباهت داشتن :
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلّهء قیصری را.ناصرخسرو.
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت میکند بتخانهء چین.؟
حکایت گفتن.
[حِ یَ گُ تَ] (مص مرکب) حکایت کردن :
کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت.
سعدی.
حکایت بر مزاج مستمع گوی.(گلستان).
حکأ.
[حَ کْ ءْ] (ع مص) بستن گره. (منتهی الارب) (المنجد).
حکأة.
[حُ کَ ءَ] (ع اِ) رجوع به حکاءة شود.
حکأة.
[حُ ءَ] (ع اِ) رجوع به حکاءة شود.
حک بالا.
[حَ] (اِخ) دهی است جزو دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک، واقع در شانزده هزارگزی شمال آستانه و هشت هزارگزی راه مالرو عمومی. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. دارای 473 تن سکنه میباشد و از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، چغندرقند، انگور و قلمستان است. اهالی به کشاورزی و گله داری و قالیچه بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد و از ازنا اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
حکبه.
[حَ بَ] (ع اِ) توبره ای از چرم یا قماشی که بنایان ابزار و کودکان مکتب کتاب و جزوه و قلم و قلمدان و شکارچیان شکار و قلندران چرس در وی نهند و بر پشت فروآویزند. و این کلمه متداول است لکن در کتب لغت نیافتم و احتمال میرود این کلمه اصل کلمهء حقب و حقیبهء عرب یا بالعکس باشد. چنته. چرسدان. توبرهء خورجین. تلی. و رجوع به حقب و حقیبه شود.
حکبه خورجین.
[حَ بَ / بِ خوَرْ / خُرْ](اِ مرکب) دو حکبهء بهم پیوسته خرد یا بزرگ که بر دو سوی اسپ و استر و جز آن یا بر دو سوی پشت و پیش یک دوش آدمی آویخته شود. و در آن مایحتاج نهند. تلی.
حکبه دوز.
[حَ بَ / بِ] (نف مرکب) آن که شغلش تهیه و دوختن حکبه است.
حک پایین.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان کزازبالا بخش سربند شهرستان اراک واقع در 16هزارگزی شمال آستانه و هشت هزارگزی راه مالرو عمومی. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. دارای 582 تن سکنه میباشد. از چشمهء حک بالا مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، چغندرقند، انگور و قلمستان است. اهالی به کشاورزی و قالیچه بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد و از ازنا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
حکد.
[حَ] (ع مص) حکد به اصل خود؛ رجوع کردن به اصل خویش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حکر.
[حَکْ / حُ کُ] (ع اِ) ستم. || زیست بد. || روغن یا شهد که کودکان لیسند. روغن که با عسل آمیخته طفل را خورانند. || قعب خرد. کاسهء کوچک. || چیزی اندک. (منتهی الارب).
حکر.
[حَ] (ع مص) انبار کردن غله برای گران فروختن. احتکار. || ستم کردن. || بد زیستن. (منتهی الارب).
حکر.
[حُ کَ] (ع اِ) غله که نگاهدارند تا بگرانی فروشند. (منتهی الارب). محتکر. حکر.
حکر.
[حَ کَ] (ع مص) ستیهیدن. لجاج کردن. || سرخود شدن بچیزی. سرخود شدن. استبداد کردن. || (اِ) غله که نگاهدارند تا بگرانی فروشند. حُکَر. || لجاج. || استبداد. || آب جمع شده. (منتهی الارب).
حکر.
[حَ کِ] (ع ص) نعت از حکر. محتکر. احتکارکننده. || ستیهنده. || سرخود. مستبد. (منتهی الارب).
حکرة.
[حَ رَ] (ع اِ) ارزاق و هر مایحتاج عامه را که بقصد گران شدن و غلا خریده انبار کردن. در شرع آنگاه که موضوع احتکار محتاج الیه شود، حکره جائز نباشد و باید محتکر بفروش اجبار شود. لکن بها بر متاع او ننهند، مگر آنگاه که در قیمت طریق گزافه پیماید در آنحال حاکم نرخی معتدل تعیین کرده و محتکر را بفروش بدان قیمت مجبور سازد. (فقه).
حکرة.
[حُ رَ] (ع اِ) آب مجتمع. (منتهی الارب).
حکرة.
[حُ رَ] (اِخ) روستایی است به طائف. یکی از مخالیف طائف. (معجم البلدان).
حکش.
[حَ] (ع مص) گرد آوردن. || ترنجیدن. (منتهی الارب).
حکش عکش.
[حَ کِ عَ کِ] (ع از اتباع)مرد درافتادهء در دشمن و پیچیدهء بروی. (منتهی الارب).
حکک.
[حُ کُ] (ع اِ) مردمان بد. || الحاح کنندگان گاه نیاز. (منتهی الارب).
حکک.
[حِ کَ] (ع اِ) جِ حکة. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به حکة شود.
حکک.
[حَ کَ] (ع اِ) سنگی باشد سپید مانند رخام و سپیدتر از رخام و سخت تر از گچ. || نوعی از رفتار و آن برفتار زن کوتاه ماند که در رفتن دوش بجنباند. || (اِمص) خراشیدگی. || سودگی. (منتهی الارب).
حککات.
[حُ کَ] (اِخ) نام موضعی است و بدانجا سنگریزه های سپید و رقیق باشد. (معجم البلدان).
حک کردن.
[حَ کَ دَ] (مص مرکب) محو کردن. سودن :
عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست.
صائب.
حکل.
[حَ] (ع مص) حکل خبر بر کسی؛ مشکل شدن خبر بر وی. || حکل رمح؛ استاده کردن نیزه را بر یکی از دو پای. || حکل به عصا؛ زدن با عصا. (منتهی الارب).
حکل.
[حُ] (ع اِ) ما لانطق له، کالنمل و غیره. آنکه شنیده نمیشود آواز وی، چنانکه موران. (مهذب الاسماء). || خشکی نسا [ رگِ معروف ] اسپ و سستی کعب وی. (منتهی الارب).
حکل.
[حُ] (اِخ) نام سلیمان نبی. (منتهی الارب).
حکلة.
[حُ لَ] (ع اِ) بستگی زبان. (مهذب الاسماء). گنگلاجی. (منتهی الارب).
حکلیا.
[ ] (اِخ) (یعنی کسی که خداوند او را در تنگی میگذارد). او پدر نحمیا بود. (نح 1:1 و 10:1) (قاموس کتاب مقدس).
حکم.
[حَ] (ع مص) لگام بر دهن اسپ کردن. (تاج المصادر بیهقی). لگام در دهن اسب کردن. (غیاث) (اقرب الموارد). حکمة؛لگام در دهن اسپ کردن. حکم فرس؛ کام ساختن برای لگام اسپ. حکمة؛ لگام در دهن اسپ کردن. (زوزنی). || بازداشتن. (غیاث). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی). بازداشتن و منع کردن از فساد. || برگشتن. (اقرب الموارد).
حکم.
[حُ] (ع مص) حکومت. امر. مثال فرمودن. احتکام. تحکم. (تاج المصادر بیهقی). امر کردن. فرمان دادن. حکم کردن. (زوزنی). حکم راندن. || (اِ) فرمان. دستور. ج، احکام :
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره برگرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مرترا داده ست فرمان.دقیقی.
و [ غوریان ] طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را بینند نماز برند و ابن بجشکان را بر خون و خواسته ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
بدادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.فردوسی.
که جز خواست یزدان نباشد همی
سر از حکم او کس نتابد همی.فردوسی.
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله.
منوچهری.
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده خوردن از ما برنگردد.
(ویس و رامین).
و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص299). ینفرد فی ملکه و خلقه و یصرف احوالهم علی حکمه. (تاریخ بیهقی ص299).
این حکم خدایست رفته برما
او بار خدایست و ما موالی.ناصرخسرو.
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن و فرمان هم.سنائی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل گلستان باشد.سنائی.
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.سنائی.
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنهء چوبها شود آدیش.انوری.
همه حکم او را امتثال نمودند (ترجمهء تاریخ یمینی ص438).
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجهء طوسی.
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.مولوی.
یاد گیر از من طریق بردباری را که من
برق عالم سوزم و حکم گیاهی میکشم.
ناظم هروی.
و در فارسی با فعلِ کردن و دادن صرف شود: حکم دادن. حکم کردن؛ فرمودن(1). فرمان دادن. فتوی دادن. رای دادن قاضی. رای نوشته دادن محکمه. || عنوان. نام. رسم : یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی پادشاه بحکم زیارت بنزدیک او رفت. (گلستان). || دلیل. سبب. علت :
برنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر ازآنی
بحکم آن که جهان پیر گشته و تو جوانی.؟
-بحکم؛ بدلیلِ. به سببِ. بعلتِ. بجهتِ: گفت [ معتصم ] اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد... از حد اندازه افزون بنواختیم. (تاریخ بیهقی ص169). و از حالها بازمی گفتم بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی و همچنین رفت. اما یک نکته معلوم تو نیست. (تاریخ بیهقی). و بحکم آنکه مثانه از عصب است تقطر بول و عسر بول و درد رحم پدید آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنکه در وی منافع بسیار است. (نوروزنامه). سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم آنکه سالی بر سر جمع سخن گفتی و لفظی مکرر نکردی. (گلستان). گفتم نتوانم بحکم این حکایت. (گلستان). شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام، در نظرش حقیر آمد، بحکم آنکه کمترین خدم حرم او بجمال از او در پیش بود. (گلستان). گفت بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد، مگر نفس را... (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند، بحکم آنکه نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار. (گلستان). اما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت میسر نشود بحکم آنکه پروردهء نعمت این خاندانست. (گلستان).
- || به حکم، برحکم؛ بر طبق. بمقتضای. بر حسب. به اقتضای. بموجب : خواجه حسن... خزانه بقلعهء شادیاخ نهاده بود، بحکم فرمان امیر مسعود. (تاریخ بیهقی). عبدالجبار را با خود می آورد بر حکم فرمان عالی. (تاریخ بیهقی ص395). سوگندنامه ای باشد... که وزیر... بر حکم آن کار کند. (تاریخ بیهقی). ایشان [ ناصحان ] وی را بیدار کردندی... تا... آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ص337). || قانون. قاعده : و فی ثبوت هذالحکم بغیر سبب الهدم و الغرق ممایحصل معه الاشتباه تردد. (شرایع در باب فرائض فصل الغرقی و المهدوم علیهم). حکم غالب راست یا حکم برغالب است؛ قانون و قاعده برای استثنا و اقلیت نیست :
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست.مولوی.
لیک چون اغلب بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده اند
حکم غالب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست رهزن بستدند.مولوی.
|| (اصطلاح فقه و اصول) بدانکه حکم عبارتست از خطاب باریتعالی متعلق به افعال متکلفان به اقتضا یا به تخییر. و مراد بتخییر اباحت است. و اقتضاء شامل وجوب و ندب و حرمت و کراهت. چه آن اقتضاء فعل بود یا اقتضاء ترک. و بر هر دو تقدیر، یا منع از نقیض بود یا بی منع. اگر اقتضاء فعل بود با منع از نقیض که ترکست، وجوب و فرض مرادف اوست پیش اکثر و اگر بیمنع از نقیض بود، ندب و سنت و نفل است و اگر اقتضاء ترک بود با منع از نقیض که فعل است، حرمت و حظر مرادف اوست و اگر بیمنع از نقیض، کراهت. پس از اینجا معلوم شود که احکام پنجند: وجوب، ندب، حرمت، اباحت و کراهت و افعال را به اعتبار تعلق این احکام بدان واجب و مندوب و محظور و مکروه و مباح خوانند. و بر نفس حکم نیز این اسماء اطلاق کنند. پس واجب آن است که فعل او [ ظ: ترک او ]اقتضاء عقاب، و مندوب آنکه فعل او اقتضاء ثواب کند، و ترک آن اقتضاء عقاب نکند. و محظور آنکه ترک آن اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مکروه آنکه ترک او اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مباح آنکه فعل او و ترک او هر دو علی السویه باشد و وجوب و ندب و اباحت در این امر داخلند، و حرمت و کراهت در نهی. و بعضی بجز این پنج، حکمی دیگر ثابت کنند. و آنرا حکم وضعی خوانند همچو سببیت دلوک شمس مر اقامت نماز را و شرطیت طهارت ثوب مر صحت صلوة را. و در تعریف حکم لفظ وضع زیاده کنند. و حق آن است که احکام وضعی راجعند به اقتضاء و حکم را به اعتبارات دیگر قسمت کنند، چنانکه اگر اقتضاء ترتب آثار او کند برو آنرا صحیح خوانند، و اگر نه باطل و فاسد مرادف اوست پیش اکثر. و چنانکه اگر بر مقتضای دلیل ثابت شود آنرا عزیمت خوانند و اگر بر خلاف دلیل ثابت شود رخصت. (نفایس الفنون قسم اول ص112). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و کفایة الاصول آخوند خراسانی شود. || (اصطلاح اصول) تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: خطاب الله بر دونوع است: یکی حکم تکلیفی و آن حکمی است متعلق به افعال مکلفین به اقتضاء و تخییر و دیگر حکم وضعی و آن خطاب است به اختصاص چیزی بچیزی و آن بر سه قسم است: یکی سببی چون خطاب مربوط به اینکه دلوک این سبب است برای آن، چنانکه برای صلوة. و دیگر شرطی چون خطاب دربارهء اینکه این شرط آن است، چون طهارت برای نماز. و قسم سوم، مانعی یعنی خطاب در خصوص اینکه این مانع آن است، چون نجاست برای نماز. بعضی برآنند که خطاب وضعی حکم نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || تعبیر. اثر رؤیا :
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی (از تاریخ بیهقی ص372).
- حکم دل؛ احساس خیر و شر که گاهگاه پیش از وقوع بی هیچ دلیلی ظاهری در دل افتد :
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بر آن نتوان فزود.عطار.
|| هر یک از اثرهای کواکب بر طبق اصول احکامیان از منجمین :
شمشیر او بخون [ عدودر ] بخون شده است
در حکم گفت باشد مایل بخون بخون.
عسجدی.
-بحکم زدن (انداختن) تیر؛ لایتخلف و حکم انداز و قدرانداز بودن تیر او :
هر ناوکی که غمزهء غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانهء آن.سوزنی.
|| قضا. داد. داوری. حکومت. قضیه. فصل دعوای دو تن و بیشتر بفرمانی :
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.ناصرخسرو.
تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودندی. (گلستان).
حکم چون در دست رندان اوفتاد
لاجرم ذوالنون بزندان اوفتاد.؟
بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن دیگری.؟
|| اطاعت. طاعت. انقیاد. فرمانبرداری:
- در حکم کسی بودن زنی؛ در حبالهء نکاح او بودن : دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید ص643).
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| رای شفاهی یا کتبی قاضی که دهد فصل خصومتی را. ج، احکام. || وضع هر چیز در جای آن. و گفته اند حکم عبارت از چیزی است که فرجامی نیکو و پسندیده دارد. (از تعریفات). || (اصطلاح منطق) حکم عبارت از اسناد دادن امری است به امر دیگر به ایجاب یا بسلب و این معنی عرفی است و حاصل اینکه حکم نفس نسبت خبری است که ادراک آن تصدیق است خواه ایجابی باشد و خواه سلبی و گاه از این معنی بوقوع نسبت و لاوقوع نسبت تعبیر کنند و گاه از آن بدینگونه تعبیر کنند که نسبت واقع است یا واقع نیست و این معنی از معلومات است و به تصور و تصدیق ربطی ندارد، زیرا آنها دو نوع مندرج در تحت علم هستند. پس اسناد به معنی مطلق نسبت و ایجاب، وقوع و سلب، لاوقوع است و به قید ایجاب و سلب از غیر نسبت خبری احتراز میشود. توضیح اینکه در جای خود محقق گردیده است که آنچه میان «زید» و «قائم» واقع میشود، خود وقوع یا لاوقوع است و نسبت دیگر در میان نیست که مورد ایجاب و سلب قرار گیرد و اینکه گاه این نسبت بخودی خود تصور میشود بدون آنکه حصول یا عدم حصول آن اعتبار گردد، بلکه به اعتبار اینکه آن نسبت تعلق بین طرفین است به ثبوت یا به انتفاء و آنرا نسبت حکمیه و مورد ایجاب و سلب و نسبت ثبوتیه و گاه نسبت سلبیه نیز مینامند و اگر بحصول آن نسبت و با عدم حصول آن اذعان پیدا شود، آنرا تصدیق نامند. پس به نسبت ثبوتیه سه علم تعلق میگیرد که دوتای آن تصوری و سومی تصدیقی است. بنابر آنچه گذشت واضح و ظاهر گردید که معنای حکم چیزی مغایر با وقوع یا لاوقوع نیست و این تقریر بنابر مذهب کسی است که حکم را از مقولهء فعل نداند ولی امام رازی و منطقیین متأخر که آنرا از مقولهء فعل دانند باید آن را که اسناد امری است به امر دیگر ایجاباً یا سلباً بطرز دیگری تفسیر کنند که با مذهب آنان وفق دهد، زیرا حکم در نظر آنان یا جزء تصدیق است، چنانکه امام رازی گوید و یا شرط آن است چنانکه مذهب منطقیین متأخر است. برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح منطق) نفس نسبت حکمیه را حکم نامند، چنانکه چلبی در حاشیهء خیالی پس از تصریح به معنی اول بدان تصریح کند. و این معنی با معنی اول مغایرت دارد بنا بر عقیدهء منطقیین متأخر که قضیه را بر چهار جزء تقسیم کنند: محکوم علیه، محکوم به، نسبت تقییدیه که آنرا نسبت حکمیه خوانند و وقوع یا لاوقوع این نسبت که ادراک آن تصدیق نامیده میشود. اما نزد متقدمین که قضیه را دارای سه جزء دانند: محکوم علیه و به و نسبت تامهء خبریه که ادراک آن تصدیق است، این معنی مغایر با معنای نخست نیست زیرا نسبت حکمیه در اینصورت امری مغایر با نسبت خبریه نمیباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق و فلسفه) حکم ادراک وقوع نسبت یا لاوقوع نسبت است که تصدیق نامیده میشود و این اصطلاح منطقیین و حکماست و چلبی نیز به این هر دو معنی در حاشیهء خیالی تصریح کرده است و تغایر میان آن دو نیز بنابر مذهب متأخران تصور شود که گفته اند فرق میان نسبت حکمیه و ادراک وقوع یا لاوقوع آن که حکم نامیده میشود؛ اینکه چه بسا ادراک نسبت حکمیه بدون حکم حاصل میگردد زیرا شک کننده در نسبت حکمیه متردد است بین وقوع آن و لاوقوع آن. ولی ادراک نسبت بطور قطع برای او حاصل شده و ادراک وقوع و لاوقوع حاصل نشده است. برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شرح شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || محکوم علیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || محکوم به. چلبی در حاشیهء مطول در مبحث تأکید گوید: اطلاق حکم بر محکوم به نزد نحویین متعارف است، چنانکه آنرا بر محکوم علیه نیز اطلاق کنند. سیدشریف در حاشیهء مطول نیز بدان اشاره کرده است. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || قضیه. چنانکه چلبی در حاشیهء خیالی گوید: همانطور که تصدیق نیز بر قضیه اطلاق میگردد. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || قضاء. تقدیر. قدر. مشیت. (کشاف اصطلاحات الفنون). غزالی گوید: حکم است و قضا است و قدر است متوجه کردن اسباب بجانب مسببات حکم مطلق است. و وی، سبحانه تعالی مسبب همه اسباب است مجمل و مفصل و از حکم منشعب و متفرع میگردد قضا و قدر. پس تدبیر الهی، اصل وضع اسباب را تا متوجه گردد جانب مسببات حکم اوست. و قائم کردن اسباب کلیه و پیدا کردن آن مثل آسمان و زمین و کواکب و حرکات متناسبهء آن و جز آن که متغیر و متبدل نمیشود و منعدم نمیگردد تا وقتی که اجل آن دررسد قضا است. و متوجه گردانیدن این اسباب به احوال و حرکات متناسبه محدوده و مقدرهء محسوبه بجانب مسببات و حادث گشتن آن لحظه بلحظه قدر است. پس حکم تدبیر اولی کل و امر اوست کلمح البصر و قضا وضع کل مر اسباب کلیه دائمه را. و قدر توجیه این اسباب کلیهء بمسببات معدوده بعدد معین که زیاده و نقصان نگردد. از اینجاست که هیچ چیز از قضا و قدر وی تعالی بیرون نرود و زیادت و نقصان نپذیرد. مولوی عبدالحق محدث در ترجمهء مشکوة در باب ایمان به قدر چنین ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص388).
آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند
زین سیاه و تیره مرکز زندگانی هرگزی.
ناصرخسرو.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم.
ناصرخسرو.
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچه کردم بود از حکم اله
گفت شحنه آنچه منهم میکنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم.مولوی.
.
(فرانسوی)
(1) - Commander
حکم.
[حِ کَ] (ع اِ) جِ حکمت. (دهار) :
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.معزی.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده حکماء و براهمهء هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه).
محاربت نتوان کرد باقضا به حکم
مقاومت نتوان کرد با قدر به حیل.
عبدالواسع جبلی.
از نخب ادب و غرر درر و لطائف نکت و بذله های مستحسن و حکم مستبدع... فضیلتی کافی وافر حاصل کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص25).
حکم.
[حَ کَ] (ع ص، اِ) داور. حکم کننده. (منتهی الارب). حاکم. قاضی. داوری کننده :
مر او را گزید احکم الحاکمین
بحجت میان خلائق حکم.ناصرخسرو.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه نصیر.
زین امیران ملاحت که تو بینی بر خلق
بشکایت نتوان رفت که اینان حکمند.
سعدی.
|| میانجی. (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || مرد کلانسال. || ممیز. (منتهی الارب). تمییزکننده نیک را از بعد. (غیاث). || منصف. (منتهی الارب).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) روستایی است به یمن. (از معجم البلدان).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) پدر حی یی از یمن. (منتهی الارب).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابان، مکنی به ابوعیسی. اسحاق گوید: از مشایخی شنیدم میگفتند حکم بن ابان سید مردم یمن بود. وی نماز میخواند و چون او را خواب میگرفت خویش را در دریا میانداخت و میگفت با ماهی ها برای خدای بزرگ شنا کن. حکم از عکرمه و جز او بشنید و به سال 154 ه . ق. درگذشت. (صفة الصفوة ج2 ص168).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابی الحکم. یکی از صحابه است و در غزای تبوک حضور داشت.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابی العاص بن امیة بن عبدشمس. یکی از اصحاب و پدر مروان و عموی عثمان است. روز فتح مکه به دین اسلام درآمد. سپس پاره ای از اسرار حضرت رسول را افشا نمود و تقلید مشی و حرکت آنحضرت را درمی آورد و به لودگی ها و مسخرگیها اهانت بر پیغمبر روا میداشت. حضرت رسول به وی لعنت کرد و بطائف تبعیدش فرمود. مادام که نبی اکرم حیات داشت، آن مطرود در طائف میزیست و مروان در همانجا تولد یافت و زمان خلیفهء اول و ثانی هم از تبعیدگاه آزادش نکردند. اما عثمان بسابقهء خویشاوندی وی را با پسرش بخشیده بمدینه آورد و حکم در همان زمانها درگذشت و مروان مصدر فتنه و شر بسیار شد و تفرقه در بین مسلمانان ایجاد نمود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابی العاص الثقفی. یکی از صحابه و برادر عثمان بن ابی العاص است. در زمان عمر برادرش والی عمان و خودش والی بحرین شد. در جهت عراق فتوحات بسیار نمود و آنگاه ساکن بصره گردید. وی راوی برخی از احادیث شریفه میباشد. گویند خودش بصحبت نایل نشد و احادیث شریفه را از برادر خود نقل میکند. و رجوع به الاصابة و الاستیعاب شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن حارث. یکی از اصحاب است و در اکثر غزوات در حضور حضرت نبوی بود. بعداً در بصره سکونت گزید و ناقل برخی از احادیث شریفه میباشد.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن سعیدبن العاص بن امیة بن عبدشمس. یکی از صحابه است از مکه بمدینه هجرت گزیده بخدمت رسول الله رسید و از طرف آنحضرت موسوم به عبدالله شد. در غزای بدر و بنا به روایتی موته و یا غزای یمامه بشهادت رسید. رجوع به الاصابة و الاستیعاب شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن سفیان یا سفیان بن الحکم الثقفی. یکی از صحابه است و پاره ای از احادیث شریفه را روایت نمود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن سلیمان نام پسر سلیمان برادر پادشاه نهم از ملوک امویه اندلس است که نه خود و نه پدرش هیچکدام بسلطنت نرسیدند، ولی پسری سلیمان نام داشت که بعد از هشام بن حکم المستنصر بلقب المستعین بالله بمسند پادشاهی نشست و او بازپسین سلطان از ملوک امویه اندلس بود. رجوع به معجم الانساب زامباور و ترجمهء تاریخ سلاطین اسلام لین پول شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن سلیمان جبلی. محدث است. و جَبُّلی قریه ای است بر ساحل دجله.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن سنان، مکنی به ابی عوان. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن صلت بن مخرمة بن المطلب القرنی. یکی از صحابه است. او در غزای خیبر حضور داشت زمانی که از طرف محمد بن حذیفه مأمور عزیمت بعریش و ملاقات عمروبن العاص شده بود بوکالت والیگری مصرش انتخاب نمودند و راوی یک حدیث است. و رجوع به الاستیعاب شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن طهمان، مکنی به ابی عزة. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن ظهیر، مکنی به ابی محمد. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بصری انصاری، مکنی به ابی غسان. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدالله مکنی به ابی حمدان. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدالله بن سعد الایلی، مکنی به ابی عبدالله. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدالله بن سعد خطاف، مکنی به ابی سلمة. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدالله العجلی، مکنی به ابی نعمان. محدث است و از شعبه روایت کند.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدالله خراسانی، قاضی بلخ، مکنی به ابی مطیع. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عبدل بن جبلة بن عمروبن ثعلبه. از شاعران بزرگ دربار امویان است. نسبت وی بخزیمة بن مدرکة اسدی فاخری کوفی میرسد. وی شاعری نیکو و هجاء بود. ابن زبیر وی را از عراق بیرون کرد، حکم به دمشق رفت و از عبدالملک بن مروان نصیب بیافت آنگاه بر وی درآمدی و شب ها نزد او بمسامرت ماند. حکم بن عبدل لنگ بود و بر عبدالحمید بن عبدالرحمن بن زیدبن الخطاب که او نیز لنگ بود درآمد و صاحب شرطه هم لنگ بود. ابن عبدل بگفت:
الق العصا ودع التخادع و التمس
عملا فهذی دولة العرجان
لامیرنا و أمیر شرطتنامعا
لکلیهما یا قومنا رجلان
فاذا یکون امیرنا و وزیرنا
وأنا فجی ء بالرابع الشیطان.(معجم الادباء).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عطیة الدباغ، مکنی به ابی عزة. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عمرالرعینی شامی، مکنی به ابی سلیمان. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عمروبن مجدع غفاری. یکی از صحابه است. وی برادر رافع بن عمرو بود. پس از رحلت حضرت رسول(ص) در بصره سکونت گزید و در زمان خلافت معاویه سهواً از طرف زیاد به والیگری خراسان منصوب گشت. سپس فرمان دررسید که تمام مسکوکات طلا و نقره را بحضور معاویه بفرستد. حکم این امر را اطاعت نکرده در جواب نامه نوشت: «انی وجدت کتاب الله قبل کتاب امیرالمؤمنین» و آنگاه از درگاه حق تعالی مرگ خود را به استغاثه درخواست نمود و در تاریخ 50 ه . ق. در خراسان درگذشت. و رجوع به صفة الصفوة ج1 ص279 شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عمیرالثمالی یکی از صحابه است. وی در جنگ بدر حضور داشت و سپس در حمص سکونت گزید. از این رو وی را از اهالی شام شمرده اند. موسی بن ابی حبیب از وی احادیثی روایت کرده است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن عیینه مولی کنده. از فقیهان بزرگ است. گویند وی و ابراهیم نخعی در یکشب متولد شدند، لیکن او نزد ابراهیم فقه آموخت و به سال 115 ه . ق. بمرد. (طبقات الفقهاء ص62، 63).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن فروخ الغزال، مکنی به ابی بکار. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن قاسم الحنفی، مکنی به ابی عزة. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن قنبر مازنی. رجوع به ابن قنبر مازنی شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن کیسان. یکی از صحابه است. مولای هشام بن المغیرة پدر ابوجهل بوده. یک سریه از عساکر مسلمین وی را اسیر نموده نزد حضرت محمد(ص) آوردند و ایمان آورد و سپس در وقعهء بئر مؤته بشهادت رسید. رجوع به الاصابة شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن مبارک بلخی، مکنی به ابی صالح. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن محمد المازنی. یکی از مشاهیر شعرای عرب است. وی در اواسط قرن دوم هجری در زمان سفاح میزیست.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن محمدالنصری، مکنی به ابی نصر. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن معاذ، مکنی به ابی معاذ. محدث است. رجوع به ابومعاذ شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن معبدالاصفهانی، مکنی به ابی عبدالله. از شاعران است. وی بعربی شعر می گفت. (ابن الندیم).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن معمربن قنبربن جحاش بن سلمة بن ثعلبه بن مالک بن طریف بن محارب الخضری. نسب وی را یاقوت در معجم الادباء بدین گونه نوشته و گمان میرود وی همان ابن قنبر باشد که از مشاهیر شعرا در دولت عباسیان بود. یاقوت گوید: وی شاعری اسلامی بود و با تقدمی که در شعر داشت بسیار سجع میگفت و بسیار هجو میکرد. بین وی و رماح بن ابرد معروف به ابن میاده هجوها رفته که در بیشتر آن پیروزی رماح راست. حکم در هجو ام جحدر دختر حسان المریة که ابن میاده را بر وی برتری داده بود اشعاری گوید که مطلع آن این است:
الاعوقبت فی قبرها ام جحدر
و لا لقیت الا الکلالیب و الجمرا.
رجوع به معجم الادباء شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن موسی، مکنی به ابوصالح. محدث است.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن مینا. یکی از اصحاب است و پاره ای از احادیث از او روایت شده است. رجوع به الاصابة شود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن هشام. سوم پادشاه از ملوک اموی اندلس و نوهء عبدالرحمن بن معاویة بن هشام بن عبدالملک بن مروان، مؤسس سلسلهء نامبرده است. وی در تاریخ 180 ه . ق. پس از مرگ پدر بتخت سلطنت نشست و در ابتدای امر با عموهای خود سلیمان و عبدالله که ادعای سلطنت مینمودند بجنگ پرداخت. درنتیجه، سلیمان مقتول شد و عبدالله بفاس فرار نمود و در خلال این احوال، با پادشاه فرانسه یعنی لوئی پسر شارلمان مشهور که داخل کاتالونی شده بود نیز جنگیده مظفر و فیروز گشت و بلقب «مظفر» ملقب شد، آنگاه بنای بدسیرتی و ظلم و ستم را گذاشت و مردم را بتعدی و جور و جفاهای گوناگون بیازرد و به انواع و اقسام عقوبات و شکنجه ها برنجانید تا آنجا که کشور اندلس تا آنزمان چنان مصائب و مظالم وحشتناکی ندیده بود و سرانجام پس از 26 سال سلطنت در تاریخ 206 ه . ق. درگذشت. و پسرش عبدالرحمن جانشین وی گردید. حکم نخستین کسی است که سپاه (منظم) بیاراست و ساز و برگ جنگ آماده کرد. وی از همه امویان اندلس چابکتر و در دلیری و کارزار پیش قدم تر و در نگهبانی ملک و استحکام آن و برانداختن دشمنان به ابوجعفرمنصور خلیفهء عباسی مانند بود. وی فقیه دانشمند زیادبن عبدالرحمن را احترام و اکرام بسیار میکرد. نقش انگشتری وی «بالله یثق الحکم و یعتصم» بود. او دارای بیست پسر و بیست دختر بود. مادر وی کنیزی بود که زخرف نام داشت. حکم گندمگون و بلندبالا بود و بینی دراز و باریک داشت. سلطنت وی بیست و شش سال دوام یافت و بسیاری گفته اند که حکم نخستین کسی است که در زمین اندلس برای کشور ابهت قرار داد و به بردگان کمک کرد، چندانکه به پنجهزار تن رسیدند. سه هزار سواره و دوهزار پیاده. حکم در پایان سال 206 ه . ق. وبیست وهفتم از سلطنت درگذشت و تولد او سال 154 ه . ق. بود. ابن خلدون گوید: وی نخستین کسی است که در اندلس لشکریان (منظم) بیاراست و اسلحه و سرباز گرد ساخت و خدمتکاران و حواشی و حشم بسیار بگرفت و اسبان بر در خانه خود ببست و بردگان بخرید و آنان را گنگ نام گذاشت چرا که عجمة داشتند... آنگاه گوید: وی را جاسوسان بود که او را از احوال مردم آگاه میساختند و خود بکارها میپرداخت و فقها و دانشمندان و پرهیزگاران را بخویش نزدیک میکرد و او کسی است که سلطنت را در اندلس برای فرزندان خود آماده ساخت. گویند او را اسب های بسیار بود که در شاطی ءالفرات در پیش قصر وی از جهت قبله بسته بودند. حکم آنگاه که مردم ربض را بگذاشت و خانهای آنان و کشتیهای ربض ویران ساخت، اشعاری سرود که مطلع آن این است:
رأیت صدوع الارض بالسیف راقعاً
وقدما لامت الشغب مذکنت یافعاً.
ابن حزم درباره او گوید: وی از آنان بود که آشکارا معصیت میکرد و خونریز بود و از این رو فقها و نیکوکاران برضد او برخاستند. و جز این حزم گفته که وی در پایان توبه کرد و گفته اند وی فرزندان مردم میگرفت و تخم آنها میکشید و کارهای ناشایستی از او نقل شده و شاید از آنها توبه کرده است. (نفح الطیب ج1 صص159 - 161).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) ابن هشام نام شخص ملحد و کذّابی است که در زمان مهدی از خلفای عباسی در خراسان پدید آمد و معتقد به تناسخ بود و بدعوی الوهیت برخاست و علم عصیان و طغیان نسبت بخلفای عباسی برافراشت. زمامداران امور خلافت نیرویی قوی برای جلوگیری و تنبیه وی مأمور ساختند و درنتیجه، او بقلعه ای پناه برد و مدتی مقاومت کرد، ولی سرانجام پس از آنکه یاران و خاندانش را مسموم ساخت خود را بخمرهء پر از تیزاب انداخته از میان برد. در این حال کنیزی که در آن گیرودار خود را پنهان ساخته بود دروازه بروی لشکریان خلیفه گشود و قلعه را تسلیم نمود.
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) الانصاری، مکنی به ابوعبدالله. یکی از صحابه است و در غزای احد حضور داشته و نوه اش ابویحیی مطیع از وی احادیثی روایت کند. (الاصابة).
حکم.
[حَ کَ] (اِخ) الزرقی. یکی از اصحاب است. پسرش مسعودبن الحکم یک حدیث از وی روایت کرده است.
حکم آباد.
[حُ] (اِخ) قصبه مرکز دهستان حکم آباد بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. سکنهء آن 3215 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، کنجد و زیره و شغل اهالی زراعت و کسب و تجارت است. این ده مرکز خرید پنبه و دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
حکم آباد.
[حُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش صفی آباد شهرستان سبزوار است. این دهستان در جنوب باختری صفی آباد و خاور دهستان نقاب و شمال دهستان طبس و باختر دهستان سلطان آباد واقع شده و از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع جمعیت آن 5137 تن است. راه شوسهء جغتای از این دهستان عبور می نماید. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
حکما.
[حُ کَ] (ع اِ) حکماء. جِ حکیم. (دهار). حکیمان. فیلسوفان. ارباب معقول :حکمای بزرگتر که در قدیم بوده اند چنین گفته اند که از وحی قدیم که ایزد تعالی فرستاد... گفت ذات خویش را بدان. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که در آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). حکما و علما نزدیک وی می آمدند. (تاریخ بیهقی ص338). حکما گویند بر سه کار اقدام ننماید مگر نادانی، صحبت سلطان... (کلیله و دمنه). و همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند. (کلیله و دمنه). و سخنان حکما را عزیز داشتند تا ذکر ایشان از آنروی بر روی روزگار باقی ماند. (کلیله و دمنه). تا حکما آنرا برای استفادت مطالعه کنند. (کلیله و دمنه). با آنچه ملک عادل انوشیروان را از سعادت ذات... و اصطناع حکما... حاصل است می نماید که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). علمای شریعت و حکمای هر امّت متفقند که مدت عمر عالم از هفت هزار سال بیش نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی). و در فوائد حکماء هند می آید که آنرا که کردار نیست مکافات نیست. (مرزبان نامه).
عشقبازی نه طریق حکما بود ولیک
چشم بیمار تو دل میبرد از دست حکیم.
سعدی.
|| پزشکان. اطباء. طبیبان : جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود. (تاریخ بیهقی).
حکماً.
[حُ مَنْ] (ع ق) در حکم.
حکماء .
[حُ کَ] (ع اِ) جِ حکیم. || فیلسوفان. کندایان. || طبیبان. || شاعران. || هم الذین یکون قولهم و فعلهم موافقاً للسنة. (تعریفات جرجانی). رجوع به حُکَما شود.
حکمان.
[حَ کَ] (ع ص) تثنیهء حکم در حالت رفعی. در حالت نصبی و جری حکمین. و چون مطلق گویند مراد عمروبن العاص و ابوموسی اشعری باشد. (منتهی الارب). رجوع به حکمین شود.
حکمان.
[حَ کَ] (اِخ) نام موضعی به بصره منسوب به حکم ابن العاص ثقفی و الف و نون حکمان حرف نسبت است مانند یاء و این معمول مردم بصره است. چنانکه در نسبت به عبدالله عبداللیان گویند. (نقل به معنی از معجم البلدان). و ملخص معجم یعنی مؤلف مراصدالاطلاع گوید: اهل البصره یزیدون للنسبة الفاً و نونا کما قالوا عبداللیان نسبة الی عبدال (؟). ایوب بن حکم بصری پرده دار محمد بن طاهربن الحسین که مردی از اهل مروت و ادب و عالم به اخبار ناس بود گفت که ابونواس حسن بن هانی عاشق کنیزکی از زنی ثقفیة بود که در موضع معروف بحکمان بصره اقامت داشت و نام کنیزک جنان بود. و دو تن از قبیلهء ثقیف که معروف به ابوعثمان و ابومیة بودند، خویشاوند آن زن صاحب کنیز بودند. ابونواس هر روز از بصره بیرون می شد و بر راه می نشست و از هر کس که از حکمان می آمد از حال جنان می پرسید و از جمله روزی به همین قصد بیرون شد و من همراه وی بودم و نخستین کس که از جانب حکمان دررسید ماسرجویه متطبب مشهور بود، ابونواس گفت: اباعثمان و ابامیه را حال چون بود، ماسرجویه در جواب گفت: بحمدالله جنان سالم و تندرست بود. و ابونواس پس از این جواب قطعهء ذیل بسرود:
اسئل القادمین من حکمان
کیف خلّفتموا اباعثمان
و ابامیة المهذب و المأ
مول و المرتجی لریب الزمان
فیقولون لی جنان کماسر
ک من حالها فسل عن جنان
مالهم لایبارک الله فیهم
کیف لم یخف عنهم کتمانی.
رجوع به عیون الانباء ج1 ص164 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپسیک ص325 شود.

/ 58