حواسات.
[حُ] (ع اِ) جِ حواسة. || شتران گرد آمده. || شتران بسیارخوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حواسة شود.
حواس باخته.
[حَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) بی حس و از خود بی خبر و عاری از مشعر. (ناظم الاطباء).
حواسد.
[حَ سِ] (ع ص، اِ) جِ حاسدة. (ناظم الاطباء). رجوع به حاسدة شود.
حواسة.
[حُ سَ] (ع اِ) قرابت. || خواسته بخون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || حاجت. (از اقرب الموارد). || غارت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غنیمت. (از اقرب الموارد). || گروه مردم درآمیخته از هر جنس و فراهم آمدن گاه آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حواسات. (ناظم الاطباء).
حواشک.
[حَ شِ] (ع ص) جِ حاشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پی هم آیندگان. (منتهی الارب). || ریاح حواشک؛ بادهای مختلف المهب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || بادهای تند یا نرم و سخت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
حواشة.
[حُ شَ] (ع اِ) آنچه از وی شرم آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || قرابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رحم. (منتهی الارب). || قطع رحم. || حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کاری که در آن گناه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حواشی.
[حَ] (ع اِ) جِ حاشیة. کرانه و اهل و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاشیت : اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق... مؤکد گشت. (کلیله و دمنه). و خللی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زیغ و زلل پاک کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- عیش رقیق الحواشی؛ زندگانی خوب و گوارا. (ناظم الاطباء).
|| خدمتکاران. (غیاث) (آنندراج) : بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است. (گلستان). و نیز اهل ضیعت ها را بعلت نویسندگان خود و حواشی و خدمتگاران و مرافق و منافع اصحاب خود بمثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص165).
حواص.
[حِ] (ع اِ) چوب که بدان دوزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حواصب.
[حَ صِ] (ع اِ) جِ حاصب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به حاصب شود.
حواصل.
[حَ صِ] (ع اِ) جِ حوصله. (ناظم الاطباء) (زمخشری). و آن مرغی(1)است بسیارخوار بزرگ حوصله و این جمع را فارسی زبانان بجای مفرد بکار برند،همان مرغ. مرغی است سپید که اکثر بر کنارهء آبها نشیند و چون حوصلهء نهایت کلان دارد، بر واحد اطلاق آن جمع کرده اند چه در حقیقت حواصل جمع حوصله است. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
عماری از بر ترکی تو گفتی
که طاووس است از پشت حواصل.
منوچهری.
زرین همای چتر سپهر است بال تو
بی بال چون حواصل آگین چه مانده ای.
خاقانی.
و رجوع به بحر الجواهر و ابن بیطار و تحفهء حکیم مؤمن و ذخیرهء خوارزمشاهی شود. || پوستین و جامه ای که از پوست حواصل سازند.
(1) - Heron.
حواصن.
[حَ صِ] (ع ص، اِ) جِ حاصن. زنان باردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
حواضر.
[حَ ضِ] (ع ص، اِ) جِ حاضرة. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- عس ذوحواضر؛ کاسهء بزرگ گوشه [ دسته ]دار. (منتهی الارب).
حواضن.
[حَ ضِ] (ع ص، اِ) جِ حاضنة. (ناظم الاطباء).
- سفع حواضن؛ دیگ پایه های لازم گیرندهء جای. (از منتهی الارب).
حواط.
[حُوْ وا] (ع ص) حواط الامر؛ قوام کار. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء بفتح حا بدین معنی آمده است.
حواطة.
[حُ طَ] (ع اِ) محوطه ای که برای غله سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پرخو. (السامی فی الاسامی). جوبه. (صراح اللغة).
حواطیم.
[حَ] (ع اِ) جِ حاطوم، به معنی قحط سال و گوارش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
حوافر.
[حَ فِ] (ع اِ) جِ حافر. سم های ستوران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سم های اسبان و این جمع حافر است که بمعنی سم اسب و خر باشد. (غیاث از کشف و منتخب). رجوع به حافر و حافرة شود.
- ذوات الحوافر؛ سم داران چون اسب و خر.
حوافش.
[حَ فِ] (ع اِ) جِ حافشه. آب راهه ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حافشه شود.
حوافة.
[حُ فَ] (ع اِ) برگ اسپست که باقی مانده باشد در زمین بعد برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
حواق.
[حَ واق ق] (ع اِ) جِ حاقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلاهای سخت. (منتهی الارب). رجوع به حاقه شود.
حواقل.
[حَ قِ] (ع اِ) جِ حوقل. پیران وامانده از جماع. (مهذب الاسماء). رجوع به حوقل شود.
حواقن.
[حَ قِ] (ع اِ) جِ حاقنه، به معنی معده و مغاک میان ترقوه و کتف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حاقنه شود.
حواقة.
[حُ قَ] (ع اِ) آنچه بجاروب روفته بیرون کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خاک روبه. کناسه. || قماش. (اقرب الموارد).
حواک.
[حَوْ وا] (ع ص) جولاهه. (مهذب الاسماء نسخهء خطی مؤلف).
حوال.
[حِ] (ع اِ) حائل میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که میان دو چیز حایل و حاجز گردد. || (مص) محاولة، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). اراده کردن. (از اقرب الموارد). و در اساس آمده: حوال و محاوله؛ طلب کردن چیزی است با حیله. (از اقرب الموارد). رجوع به محاوله شود.
حوال.
[حِ] (ع اِ) انقلاب و تغیر. (اقرب الموارد). گردش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- حوال الدهر؛ گردش زمانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
|| پیرامون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): هو حواله؛ او پیرامون آن است. (ناظم الاطباء). دور و دایره. (ناظم الاطباء).
حوالات.
[حَ] (ع اِ) جِ حوالة. رجوع به حواله شود.
حوالب.
[حَ لِ] (ع ص) جِ حالب. (منتهی الارب). چشمه ها. (ناظم الاطباء).
- حوالب البئر؛ منبع های چاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- حوالب العین؛ منبع های چشمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غده های منبع اشک. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حوالت.
[حَ لَ] (از ع، اِ) حوالة. سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج) :
زین در کجا رویم که ما را بخاک او
و او را بخوان ما که بریزد حوالت است.
سعدی.
- حوالت کردن؛ سپردن. در تداول،برات دادن :
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس و جان را.
ناصرخسرو.
دین ورز و باخدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی.ناصرخسرو.
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم.سعدی.
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش بلب یار دل نواز کنید.حافظ.
علاج درد دل من بلب حوالت کن
که آن مفرح یاقوت در خزانهء تست.حافظ.
رجوع به حواله و حواله کردن شود.
-حوالتگاه؛ جای حواله. آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود.
- || حواله گاه. مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. (ناظم الاطباء) :
زهی دارندهء اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.نظامی.
صوفی صومعهء عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم.حافظ.
ج، حوالجات.
حوالجات.
[حَ لِ] (ع اِ) در تداول، جِ حوالة. رجوع به حوالة شود.
حوالس.
[حَ لِ] (ع اِ) نوعی از بازی کودکان عرب با پشک و خط ها که بر زمین کشند. (منتهی الارب). بازیی است مر کودکان تازی را که بر روی زمین پنج خانه کشند و در هر خانه ای پنج پشکل شتر گذارند و در میان این پنج خانه پنج دیگر کشند که خالی باشد و پشکل ها را از آن خانه بخانه های خالی برند و هر یک از خطوط آن خانه را حالس گویند. (ناظم الاطباء).
حوالق.
[حَ لِ] (ع ص) جِ حالق. پُرها. مملوها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || پستانهای پرشیر. (منتهی الارب) (آنندراج).
حوالک.
[حَ لِ] (ع ص) جِ حالک،سخت سیاه. (منتهی الارب).
حوالة.
[حَ لَ] (ع اِ) تمسک و برات و سفته. (ناظم الاطباء). برات که بدائنان دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). مشتق است از تحول بمعنی انتقال و در شرع نقل دین و تحول آن است از ذمهء محیل به محال علیه. (تعریفات). || کفالت. (منتهی الارب). || مأموریت. || حبس و قید. || امانت اموال. (ناظم الاطباء). || (مص) گردانیدن نهری بسوی نهر دیگر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). و با شدن پذیرفتن، دادن و کردن صرف شود. ادای وام وامخواه از وام دار خویش خواستن بکتابت یا بقول. (یادداشت مرحوم دهخدا). و در اصطلاح، عقدی را گویند که بموجب آن طلب شخصی از ذمهء مدیون بذمهء شخص ثالثی منتقل می گردد. مدیون را محیل، طلبکار را محال و شخص ثالث را محال علیه گویند. (از قانون مدنی).
- حواله آوردن.؛
- حواله بردن؛ حواله را بکسی دادن.
- حواله پذیرفتن؛ حواله قبول کردن. احتیال. (زوزنی) :
نپذیرد ز کس حوالهء رزق
که ضماندار رزق یزدان است.خاقانی.
-حواله دادن؛ حواله کردن.
- حواله شدن؛ منتقل شدن. (ناظم الاطباء).
- || معتمد گشتن.
- حواله کردن؛ قوت دادن شخص را که مطالبهء دین کند.
- || بعهده سپردن و سفارش کردن. (ناظم الاطباء) :
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عشق(1)
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است.خیام.
نظری بکار من کن که ز دست رفت کارم
بکسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم.
عطار.
کردم حواله با کرمت عذر خویش را
خود به که داند از کرمت اعتذار را.
سلمان ساوجی.
- || زدن. (ناظم الاطباء).
- || شمشیربازی کردن. (ناظم الاطباء).
- || قراول رفتن. (ناظم الاطباء).
- حواله گاه؛ جای سپردن حواله. (آنندراج) :
بیرون تر از این حواله گاهی است
کانجا بطریق عجز راهی است.نظامی.
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرمرا بجز این در حواله گاهی نیست.
حافظ.
- || مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. (ناظم الاطباء).
-امثال: حوالهء روی یخ؛ حوالهء دروغی.
حوالهء سر خرمن؛ مسامحه کردن در پرداخت دین. دست بر سرکردن طلبکار.
(1) - ن ل: عقل
حوالی.
[حَ لا] (ع اِ) پیرامون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرداگرد. ولی در فارسی بکسر لام متداول و معمول است. (بهار عجم) (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال یکم شمارهء 3).
حوالی.
[حَ] (از ع، اِ) پیرامون. گرداگرد. دامنه. اطراف. جوانب. نواحی. نزدیکی. (ناظم الاطباء). گرداگرد چیزی. بدان که لام این لفظ را کسره دادن و در آخر یای معروف خواندن بتصرف فارسیان است. زیرا که در حقیقت حوالی بفتح لام و در آخر الف مقصوره بصورت یا است و در استعمال عبارات عربی همیشه مضاف باشد بسوی یکی از ضمائر در این صورت و حالت آخرش بطور الف لفظ عَلی بیای تحتانی تبدیل می یابد، چنانکه در حدیث صحیح بخاری اللهم حوالینا و لا علینا و در این مصرع بوستان: حوالیه من کل فج عمیق، لام حوالیه را مفتوح باید خواند و مکسور خواندن غلط است. (غیاث اللغات از مزیل و صراح و قاموس و بهار عجم و غیره). و نزد بعضی حوالیه بفتح لام و در آخر یای تحتانی صیغهء تثنیه است، بجهت تکریر که بضمیر مضاف شده و نونش ساقط شده است و آنچه بعضی گمان برند که حوالی بکسر لام جمع حول است، چنانکه اهالی جمع اهل است، این قیاس خطاست. زیرا که در لغت استعمال شرط است و قیاس را چندان دخل نیست. (آنندراج) (غیاث) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.رودکی.
در سایهء آن درخت عالی
گرد آمده آب از حوالی.نظامی.
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول از او به هر حوالی.نظامی.
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم بیک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی.
حوالی.
[حَ لی ی] (ع اِ) جِ حَولیّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی اسب و گوسفند یک ساله. (مهذب الاسماء). رجوع به حولی شود. || (ص) رجل حوالی؛ مرد سخت حیله گر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
حوالی.
[حُ لی ی] (ع ص) رجل حوالی؛ مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل شود.
حوام.
[حِ] (ع مص) حیام. حوم. قصد کار کردن. (منتهی الارب). آهنگ کردن. رجوع به حوم شود.
حوامض.
[حَ مِ] (ع اِ) جِ حامضة. (منتهی الارب). رجوع به حامضة شود.
حوامل.
[حَ مِ] (ع ص، اِ) جِ حاملة. زنان حامله. (غیاث) (آنندراج). || جِ حامل. (ناظم الاطباء). || پاها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پی قدم و پی ذراع. (منتهی الارب). عصب قدم و عصب ذراع. (از اقرب الموارد).
حوامی.
[حَ] (ع ص، اِ) جِ حامیة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حامیة شود. || میامین اسب و میاسر آن. (از اقرب الموارد). کناره های راست و چپ سم. (ناظم الاطباء).
حوامیم.
[حَ] (ع اِ) ابن خالویه گوید: حوامیم جِ حم، از کلام عرب نیست، بلکه کلام کودکان است که گویند: تعلمنا الحوامیم بلکه جمع آن آل حم [ حا میم ] یا ذوات حم است و آن هفت سوره است از قرآن: المؤمن، فصلّت، الشوری، الزخرف، الدخان، الجاثیة، الاحقاف یعنی سوره هائی که به این لفظ «حم» آغاز میگردد و آن نام اعظم خداست. (از اقرب الموارد).
حوامین.
[حَ] (ع اِ) جِ حومانة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جاهای درشت که نیک بلند نباشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به حومانة شود.
حوانی.
[حَ] (ع اِ) درازترین همهء استخوانهای پهلو. (از منتهی الارب). دنده های طویل و دراز. (ناظم الاطباء). || جِ حانیه، به معنی می و می فروش :
فللّه عهد لا اخیس بعهده
لئن فرجت ان لا ازور الحوانیا.
ابومحجن ثقفی.
حوانیت.
[حَ] (ع اِ) جِ حانوت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به حانوت شود.
حوا و حیه.
[حَوْ وا وَ حَیْ یَ / یِ](ترکیب عطفی) (اصطلاح هیأت) دو صورت از صور شمالی فلک است درهم پیوسته یکی حوا و دیگری را حیه خوانند و آن بصورت تنی است بر پای ایستاده و ماری را بر پشت خویش بدو دست گرفته و مار سر و دم را بسوی بالا کشیده حاوی 74 ستاره نورانی تررأس الحوا.
حواول.
[حَ وِ] (ع اِ) هوشیار و زیرک و مطلع. (از ناظم الاطباء).
حواوی.
[حَ] (ع اِ) جِ حاویاء، به معنی ما انقبض من الامعاء. (از اقرب الموارد). جِ حاویة، حاویاء، به معنی چرب روده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
حوایا.
[حَ] (ع اِ) جِ حَویَّة، به معنی چرب روده و گردگی و چنبر. (ترجمان عادل) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به حویة شود.
حوایج.
[حَ یِ] (ع اِ) توابل. دیگ افزارها. || جِ حاجة و این خلاف قیاس است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جِ حاجة. مأخوذ از تازی، کارهای لازم و حاجت ها. (ناظم الاطباء). رجوع به حوائج شود.
حوایر.
[حَ یِ] (ع ص، اِ) جِ حایرة،گوسپند و زن که هرگز جوان نشوند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به حائرة شود.
حوایض.
[حَ یِ] (ع ص، اِ) جِ حایضة. (ناظم الاطباء). جِ حایضة، یعنی زن بی نمازشده. (از آنندراج).
حواین.
[حَ یِ] (ع ص، اِ) جِ حاینة،بلای مهلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوایة.
[حَ یَ] (ع مص) حی. گرد کردن چیزی و فراگرفتن از هر سوی. (منتهی الارب). رجوع به حی شود. || مالک شدن و احراز کردن. (اقرب الموارد).
حوب.
[حَ] (ع اِ) مادر. || پدر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خواهر. (منتهی الارب). اخت. (اقرب الموارد). || دختر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گناه. (منتهی الارب). اثم. (از اقرب الموارد). || اندوه و وحشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و به این دو معنی اخیر بضم حا نیز آمده است. (منتهی الارب). رجوع به حوب شود. || گونه. نوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فن. (اقرب الموارد). || کوشش. (منتهی الارب). جهد. (اقرب الموارد). || رنج. (منتهی الارب). || حاجت. (اقرب الموارد). || درویشی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسکنت. (از اقرب الموارد). || درد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شتر نر. (منتهی الارب). || (اِ صوت) کلمه ای است که بدان شتر نر را زجر کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و بدین معنی آخر این کلمه مبنی بر هر سه حرکت آید. (منتهی الارب). || (مص) حُوب. حَوبة. حیابة. گناه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
حوب.
[حَ وَ] (ع اِ) ای حوبی؛ والهفاه :
همه آبستن گشتید و همه دیونژاد
این مکافات چنین باشدتان ای حوبی(1).
منوچهری.
(1) - در دیوان: ای حربی، اجر شبی، نبی آمده است با تردید در همهء ضبطها.
حوب.
[حُ وَ] (ع اِ) جِ حَوبَة، به معنی پدر و مادر و خواهر و دختر و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حوبة شود.
حوب.
[حَ / حو] (ع اِ) گناه. (ناظم الاطباء). اثم. (از اقرب الموارد) : و لاتأکلوا أَموالهم الی اموالکم انه کان حوباً کبیراً (قرآن 4/2)؛ اَی ذنباً عظیماً. || هلاک. (اقرب الموارد). هلاکت. || بلاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نفس. (اقرب الموارد). || بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معرض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (مص) گناه کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حوباء .
[حَ] (ع اِ) نفس. (اقرب الموارد). تن انسان. (غیاث). تن و روح دل. (منتهی الارب). روح دل و تن. (ناظم الاطباء). ج، حوباوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوباوات.
[حَ] (ع اِ) جِ حَوباء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حوباء شود.
حوبت.
[حَ بَ] (ع مص) گناه کردن. (غیاث) (منتهی الارب). رجوع به حوبة شود.
حوبة.
[حَ بَ] (ع اِ) مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پدر. || خواهر. || دختر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || قرابت از جانب مادر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: لی فیهم حوبة؛ اَی قرابة من الام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رقت مادر بر فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اندوه. (منتهی الارب). هم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص) درویشی و حاجت. || حالت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و گفته نمیشود جز در شر و بدی گویند: بات بحوبة سوء. (اقرب الموارد). || (ص) مرد ضعیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و بضم حاء نیز آید. ج، حُوَب. (منتهی الارب). || زن ضعیف زمین گیر. (از اقرب الموارد). || (اِ) زوجه و زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سریة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): در حدیث است: اتقوا الله فی الحوبات؛ اَی النساء المحتاجات. (اقرب الموارد). || گناه و اثم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزه و گناه در عقوق مادر و خواهر. و به ضم هم آمده. (منتهی الارب). || ستور. || وسط خانه. || (مص) گناه کردن. حَوب. حوبة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوبة.
[بَ] (ع اِ) مادر. (ناظم الاطباء). || قرابت از سوی مادر. (اقرب الموارد). || زوجه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): ان لی حوبة اعولها؛ ای ضففة و عیالا. (اقرب الموارد). || سریت. || شدت. (ناظم الاطباء). || وسط خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || حیوان باری. (ناظم الاطباء). || مرد ضعیف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || کسی که نه خیر دارد و نه شر: انما فلان حوبة؛ اَی لیس عنده خیر و لاشر. || وسط خانه. (ناظم الاطباء). || بزه و گناه. (اقرب الموارد). ج، حُوَب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حَوبَة شود.
حوت.
[حَ] (ع مص) حَوَتان. گرد چیزی برگشتن مرغ و وحشی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حوت.
(ع اِ) ماهی. (منتهی الارب). سمک. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ماهی بزرگ. ج، احوات، حَوَتَه، حیتان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ بکوه
تیزتر ز آب بشیب اندر و ز آتش بفراز.
منوچهری.
|| برجی است در آسمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی از دو خانه و بیت مشتری است و خانهء دیگر او قوس است. (یادداشت مرحوم دهخدا از مفاتیح). برج دوازدهم از بروج دوازده گانهء فلکی. (ناظم الاطباء). نام صورتی از صور بروج دوازده گانه و آن برج دوازدهم باشد چون از حمل آغاز کنی و آنرا بر مثال دو ماهی توهم کنند دنبال هر دو بهم پیوسته و کواکب آن سی و چهار است و بیرون از صورت چهار کوکب. (از جهان دانش).
- حوت جنوبی؛ نام صورتی از صور فلکیه از ناحیهء جنوبی و آنرا بر مثال ماهیی بزرگ توهم کنند و کواکب آن یازده است و بیرون صورت شش کوکب و از کواکب این صورت فم الحوت جنوبی است کوکبی روشن از قدر اول. (از جهان دانش).
- حوت شمالی؛ یکی از حوتین که سرش بسوی مراق کشیده و آنرا حوت مقدم نیز نامند. (جهان دانش).
- حوت غربی؛ یکی از حوتین که موازی ضلع جنوبی مربع فرس است. (جهان دانش).
- حوت گردون؛ برج حوت. (ناظم الاطباء).
- حوت مقدم؛ حوت شمالی.
حوتاء .
[ حَ ] (ع ص) زن سطبرمیان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن ستبرمیان. (ناظم الاطباء).
حوتان.
[حَ وَ] (ع مص) حَوت. گرد چیزی برگشتن مرغ و وحشی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرواز زدن مرغ بر چیزی. (تاج المصادر بیهقی).
حوتک.
[حَ تَ] (ع ص) کوتاه. (مهذب الاسماء). کوتاه لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
حوتکة.
[حَ تَ کَ] (ع اِ) رفتار مرد کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوتکی.
[حَ تَ کی ی] (ع ص) کوتاه لاغر سخت خورنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
حوتکیة.
[حَ تَ کی یَ] (ع اِ) نوعی از بندش عمامه که عرب بستندی. و گفته اند منسوب است به مردی حوتک نام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): کان رسول الله یخرج علینا و علیه الحوتکیه. (حدیث از ناظم الاطباء).
حوتل.
[حَ تَ] (ع اِ) کودک مراهق. || بچهء مرغ سنگخوار. || (ص) ضعیف ناتوانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوتلة.
[حَ تَ لَ] (ع ص) مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
حوتن.
[تَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش اترک شهرستان گنبدقابوس. واقع در سه هزارگزی باختر کرند. در موقع اسکان ایلات چند خانواده از تراکمهء آتابای در این محل ساکن شده اند و فعلاً در اطراف آن بحالت چادرنشین بسر برده، زمستان به ارتفاعات آتمر میروند. دارای 400 تن سکنه میباشد. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان قالیچه بافی و نمدمالی است. راه فرعی به کرند دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حوتة.
[حِ وَ تَ] (ع اِ) جِ حوت، به معنی ماهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوث.
[حَ] (ع اِ) رگ جگر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ترکهم حوث بوث و حوثاً بوثاً؛ متفرق و پراکنده و پریشان کرد ایشان را. (منتهی الارب).
حوث.
[حَ ثُ] (ع اِ) به معنی حیث باشد. لغت طائی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیث شود.
حوثاء .
[حَ] (ع اِ) جگر و آنچه متصل به جگر است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جگر و آنچه گرداگرد آن است. (مهذب الاسماء). || زن فربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوثاًبوثاً.
[حَ ثَمْ بَ ثَنْ] (ع ص مرکب، از اتباع) رجوع به حوث بوث شود.
حوث بوث.
[حَ ثَ بَ ثَ] (ع ص مرکب، از اتباع) حَیثَبَیثَ. حَیثِبَیثِ. حاثِباثِ. حَوثاًبَوثاً. پریشان و متفرق. گویند: ترکهم حوث الخ؛ پریشان و متفرق کرد ایشان را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوثرة.
[حَ ثَ رَ] (ع اِ) شرم مرد. (منتهی الارب). نرهء مردم. (آنندراج).
حوثم.
[حَ ثَ] (ع ص) میانه قد از مردم و شتر. (منتهی الارب).
حوج.
[حِ وَ] (ع اِ) جِ حاجة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حاجة شود.
حوج.
[حَ] (ع اِمص) درویشی. (منتهی الارب). فقر و فاقه. (اقرب الموارد).
حوج.
[حَ] (ع اِمص) سلامت. (اقرب الموارد) (آنندراج). گویند: حوجاً لک؛ اَی سلامة. (اقرب الموارد) (آنندراج) (محیط المحیط)(1). || (مص) نیازمند شدن. (منتهی الارب). حاجتمند شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
(1) - در منتهی الارب این کلمه بمعنای ملامت آمده و ظاهراً اشتباه است.
حوجاء .
[حَ] (ع اِ) حاجت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شک و شبهه. (منتهی الارب): ما فی صدری حوجاء و لا لوجاء؛ شک و شبهه نیست و ما لی فیه حوجاء و لا لوجاء و لا حویجاء و لا لویجاء؛ نیست حاجت. (منتهی الارب). || لام تا کام چیزی نگفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کلمته فمارد حوجاء و لا لوجاء؛ در جواب نه کلمه ای نیک گفت و نه بد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوجاء و لوجاء .
[حَ وَ لَ] (ع اِ مرکب، از اتباع) رجوع به مادهء قبل شود.
حوجلة.
[حَ جَ لَ] (ع اِ) شیشهء کلان شکم فراخ سر. (منتهی الارب). برنی، یا عام است. شیشهء خرد سرفراخ. (مهذب الاسماء). ج، حواجل، حواجیل. (آنندراج) (منتهی الارب). || (مص) گود افتادن چشم. فروشدن چشم مرد بمغاک. (منتهی الارب).
حوجم.
[حَ جَ] (ع اِ) جِ حَوجَمَة. (آنندراج) (منتهی الارب). گل سرخ. (منتهی الارب) (برهان قاطع). ورد احمر. ورد بر بالای آن نشستن و خوابیدن قطع شهوت کند و قوت باه برطرف شود. (برهان قاطع). گل سرخ و گویند گل سفید و گویند گل صدبرگ. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجمة شود.
حوجمة.
[حَ جَ مَ] (ع اِ) یکی حوجم. گل سرخ. (منتهی الارب). گل سرخ که از آن گلاب کشند. (آنندراج).
حوجن.
[حَ جَ] (ع اِ) گل سرخ. (منتهی الارب). رجوع به حوجم و حوجمة شود.
حوحاء .
[حَ] (ع مص) حوحاة. (منتهی الارب). رجوع به این کلمه شود.
حوحاة.
[حَ] (ع مص) زجر کردن بز را با گفتن کلمهء حو. (اقرب الموارد).
حود.
[حَ] (ع مص) میل کردن و بگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حودل.
[حَ دَ] (ع اِ) کپی نر. (منتهی الارب). حمدونهء نر.
حودلة.
[حَ دَ لَ] (ع اِ) پشته. (منتهی الارب).
حوذ.
[حَ] (ع مص) گرد آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). احاطه کردن. (اقرب الموارد). || سخت راندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || نگاه داشتن و پاس داشتن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). محافظت کردن بر چیزی. (اقرب الموارد).
حوذان.
[حَ] (ع اِ) گیاهی است که گل زرد دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حوذانة؛ یکی آن.
حوذانة.
[حَ نَ] (ع اِ) یکی حوذان. (اقرب الموارد). رجوع به حوذان شود.
حوذلة.
[حَ ذَ لَ] (ع مص) کج شدن سپل شتر. (منتهی الارب).
حوذی.
[ذی ی] (ع ص) نیک رانندهء برانگیزنده بر رفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
حور.
[حَ] (ع اِ) نقصان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمی. قلت. مقابل کور: اعوذ بالله من الحور بعد الکور. || ماتحت پیچ دستار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پاسخ. جواب. || تگ و عمق. (منتهی الارب). قعر و عمق. (اقرب الموارد). || ما اصبت حوراً؛ نرسیدم بچیزی. || هو بعیدالحور؛ او دانا و عاقل است. || بازگشت. || (مص) بازگشتن. || کاستن و کم گردیدن. || گشادن پیچ دستار را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باز کردن عمامه. (تاج المصادر بیهقی). || سرگشته شدن. (منتهی الارب). متحیر شدن. (اقرب الموارد). || شستن و سپید کردن جامه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حور.
[حَ وَ] (ع اِ) پوستهای سرخ که سله را دوری گیرند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن حورة است. پوست سرخ رنگ کرده شده. (منتهی الارب). || چوبی است که بفارسی سپیدار گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درختی است که عامه آنرا حَوْر بسکون واو خوانند. || ستارهء حَوَم از بنات النعش صغری. ستارهء سوم از بنات النعش کبری چسبیده به نعش. (اقرب الموارد). || گاو. (منتهی الارب). گاو برای سپیدی آن. (اقرب الموارد). ج، احوار. || گیاهی است. || چیزی است که از رصاص محرق سازند و زنان بر رومالند. (منتهی الارب). سفیداب. (یادداشت بخط مؤلف). || (مص) سپیدی سخت سپید و سیاهی سخت سیاه شدن چشم را. || گرد و مدور بودن سیاههء چشم و باریک بودن پلکها و سپید بودن گرداگرد آن یا سپیدی و سیاهی چشم سخت سفید و سیاه بودن یا سخت سپید بودن بدن یا تمام سیاه بودن چشم، چنانکه چشم آهو است. احور نعت مذکر و حوراء نعت مؤنث است از آن. (منتهی الارب).
حور.
(ع مص) بازگشتن. || کاستن. (منتهی الارب). کم گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (حامص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (اقرب الموارد). || نقصان. (منتهی الارب). نقص. (اقرب الموارد): حور فی محارة؛ نقصان در نقصان است. انه فی حور و بور؛ او در بیکاری و بیحاصلی است یا در گمراهی است. || (ص) جِ احور. || جِ حوراء. (منتهی الارب). || (اِ) آرد که از دستاس بیرون آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حَور شود.
حور.
(ع ص، اِ) جِ حوراء. سیه چشمان سپیداندام. ولی در فارسی بمعنای مفرد بکار میرود و به علامت جمع فارسی [ حوران ]آنرا جمع بندند. (غیاث). حور در فارسی بجای مفرد استعمال شود و گاه یایی نیز بر آن بیفزایند و حوری گویند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز، سال اول شمارهء سوم) :
همه تخت و تاج و همه جشن و سور
نیرزد بدیدار یک موی حور.فردوسی.
نبود اندر او نیز یک چیز زشت
تو گفتی مگر حور بود از بهشت.فردوسی.
حور شود دست بریدهء چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان.خاقانی.
روی مپوشان که بهشتی شود
هرکه ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
عفو کن از بنده قصور ای صنم.سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد بلطف او حوری.سعدی.
که لیلی گرچه در چشم تو حوری است
بهر عضوی ز اعضایش قصوری است.
وحشی.
- حور بهشتی:حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره کند تا زمین بیارد آهون.دقیقی.
فروهشته از مشک تا پای موی
بکردار حور بهشتیش روی.فرخی.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی.سعدی.
-حورپرور:دیدی تو اصفهان را آن شهر خلدپیکر
آن سدرهء مقدس آن عدن حورپرور.
شرف الدین شفروه.
عدن حورپرور و عدل لؤلؤتر و معدن نقره و زر. (ترجمهء محاسن اصفهان).
- حورپیکر:تا بر آن حورپیکران چو ماه
چشم نامحرمی نیابد راه.نظامی.
- حورزاد:باده فرازآرید ای ساقیان
همچو دو رخسارهء آن حورزاد.مسعود.
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.سعدی.
-حورزبانی ساز؛ کنایه از تیغ و شمشیر. (برهان قاطع) (آنندراج).
- حورسرشت:بر سر آن بتان حورسرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت.
نظامی.
شوخی شکر الفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.سعدی.
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- حورعین و حورالعین؛ ترجمهء خورچشم پهلوی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.کسائی.
گه چشم او بروی نگاری چو آفتاب
گه دست او بزلف بتی همچو حورعین.
فرخی.
هرکه صبوحی زند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی با دو رخ حور عین.
منوچهری.
قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حورعین محمد.ناصرخسرو.
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهء حور عین.
خاقانی.
حورعین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.سعدی.
-حورفش؛ حوروش. بمانند حور :
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری.خسروی.
-حورلقا:بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای تو زند.
خاقانی.
- حورنژاد؛ که از نژاد حوران باشد :
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حورنژاد.فرخی.
بشادکامی در مجلسی بهشت آئین
بخواه باده از آن دلبران حورنژاد.
مسعودسعد.
بازپس شد کنیز حورنژاد
در یکتا بلعل یکتا داد.نظامی.
کز همه لعبتان حورنژاد
میل تو بر کدام حور افتاد.نظامی.
-حوروش؛ حورفش. همچون حور :
حوروشی را چو مور زیر لگد کشته ای
پس پرطاوس را کرده مگس ران او.
خاقانی.
حور.
(اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حور.
(اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. ناحیه ای است واقع در جلگه. معتدل و دارای 1773 تن سکنه میباشد. از رودخانهء سقرچی و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. صنایع دستی آن قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حور.
(ع اِ) به راء مهمله به ضم حا و به زای معجمه نیز آمده از جملهء اشجار است. قریب به درخت خرما برگش مثل برگ بید و از آن باریکتر و درازتر و دانهء او مانند گندم و به لغت اندلس او را سردوله نامند و گلش خوشبو و نبطی و رومی میباشد و صمغ رومی آن را گویند کهربا است و بفارسی درخت توز گویند و آن پوست او است که کمان گران و غیره استعمال مینمایند. درخت رومی او بزرگتر و برگش درازتر از نبطی است و نبطی او بی صمغ است و رومی او را منبت بلغار و روس است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به مخزن الادویه شود.
حورا.
[حَ] (از ع ص، اِ) مخفف حوراء. مفرد حور :
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.عماره.
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیدهء حورا کند.
منوچهری.
حورا تویی ار نکو و با شرمی
گر شرم کند نکو بود حورا.ناصرخسرو.
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند.
ناصرخسرو.
حورا که شنید ای مسلمانان
پرورده به آب چشم اهریمن.ناصرخسرو.
ابر آزاری چمن ها را پر از حورا کند
باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند.
خاقانی.
نایب یزدان تویی امروز چون یزدان مرا
خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
بر خاکش از حواری و حورا ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است.
خاقانی.
کواکب بود زیر پای ممالک
حواری بود بر زبردست حورا.خاقانی.
-حوراطلعت:دوش حوراطلعتی دیدم که پنهان از رقیب
در میان کاروان میگفت یار خویش را.
نظامی.
- حورافش؛ حوراوش :
چار گوهر ز گوش گوهرکش
بگشاد آن نگار حورافش.نظامی.
-حورانژاد:زان می عنابگون در قدح آبگون
ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد.منوچهری.
حوراء .
[حَ] (ع ص، اِ) نعت از حَوَر و مؤنث احور است. (مهذب الاسماء). به معنی زن یا دختر که چشمانی سیاه و گرد و مدور و پلکهای باریک داشته باشد یا دارای چشمانی باشد سخت سپید یا سخت سیاه یا دارای بدنی سخت سپید یا دارای چشمانی تمام سیاه، چنانکه چشمان آهوست و این در انسان نیست؛ بلکه با استعاره بر او اطلاق گردد. (منتهی الارب).
- عین حوراء؛ چشمی سپیدهء سخت سپید و همچنان سیاههء سخت سیاه. (مهذب الاسماء). || داغ مدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حَوَر شود.
حوراسفند.
[حَ اِ فَ] (اِ مرکب) رستنیی است که آنرا بستان افروز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج).
حوراسفندار.
[حَ اِ فَ] (اِ مرکب)حوراسفند. رجوع به حوراسفند شود.
حورالعین.
[رُلْ] (ع اِ مرکب) به معنی زنان سپیدپوست فراخ چشم، چه حور جمع حوراء است و حوراء به معنی زن سپیدپوست که موی سر و سیاهی چشمش بغایت سیاه و پوست بدنش بغایت سپید باشد و عین جمع عیناء است و لفظ عیناء به معنی زن فراخ چشم. (غیاث) (آنندراج). حور به تنهایی یا بصورت مرکب در فارسی بصیغهء مفرد استعمال میشود :
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.کسایی.
نه در قبیلهء آدم که در بهشت خدای
بدین کمال نباشد جمال حورالعین.سعدی.
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ.
از پی آنکه بدین خدمت نزدیکترند
بر غلامانش همی رشک برد حورالعین.؟
رجوع به حور شود.
حوران.
(ص، اِ) جِ حور که در فارسی مفرد استعمال شود :
شدند آن روضهء حوران دلکش
بصحرایی چو مینو خرم و خوش.نظامی.
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است.
سعدی.
حوران بهشتی که دل خلق ستانند
هرگز نستانند دل ما که تو داری.سعدی.
رجوع به حور شود.
حوران.
(ع ص) حیران. جِ حائر. (منتهی الارب). رجوع به حائر شود. || جِ حُواره. بچهء ناقه همین که بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). جِ حَوَر. (منتهی الارب). رجوع به حور شود.
حوران.
[حَ] (رومی، اِ) طرخون و آن سبزیی است که خوردن آن ذائقه را ببرد و قطع شهوت باه کند. (آنندراج) (برهان قاطع). || پوست فیل. (اقرب الموارد). پوست پیل. (منتهی الارب).
حوران.
[حَ] (اِخ) شهری است به دمشق. (منتهی الارب). نام ناحیتی است نزدیک دمشق در راه دمشق و حجاز. (ابن بطوطه). ناحیهء بزرگی است از اعمال دمشق در جانب قبله مشتمل بر قراء و مزارع بسیار. قصبهء این ناحیه را بصری گویند و اذرعات و زرع و غیره متعلق بدان است. خطه ای است پهناور از اعمال دمشق در جهت قبله و دارای روستاهای بسیار و مزارع فراوان است. شعرای عرب در اشعار خود همواره از آن یاد کرده اند قصبهء آن بُصری نامیده میشود. حوران پیش از دمشق به دست مسلمین گشوده شد. گروهی از دانشمندان به این شهر منسوب و به حورانی معروفند. حوران، هائوران(1) ناحیه ای از سوریه(2) که در مشرق اردن(3) و جنوب دمشق(4) واقع شده است. از جلگه های غیر مسکون خشک تشکیل میشود. و این همان ارانی تید(5) قدیمی هاست. حوران در جهت شرقی رودخانهء اردن، در شمال شرقی فلسطین، از جانب شمال بنقاط همجوار با دمشق، یعنی غوطه و از سوی جنوب بلقاء و از طرف مشرق به صحرا محدود میباشد. این خطه از پستی ها و بلندی هائی که جبل حوران و اطراف و حوالی آن را بوجود آورند، تشکل پیدا کرده و اکثر نقاطش 500 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. علاوه بر جبل حوران که در سمت شرقی این سرزمین قرار دارد، در جهت مغرب نیز برخی از ارتفاعات موجود است که مرتفعترین آنها را جبل عجلون نامند. برخی از نهرهائی که از جبل حوران سرچشمه گرفته رو بمشرق سرازیر و در ریگها ناپدید میگردند، و برخی دیگر از همان نهرها بطرف مغرب جریان پیدا کرده پس از اتصال و اختلاط با یکدیگر نهر یرموک را بوجود می آورند و آن به نهر اردن می پیوندد. اکثر جهات حوران بسیار حاصلخیز است، لیکن از این استعداد خداداد آنطور که باید و شاید استفاده نمیشود. اهالی آن در زی عربند که جمعی از اینان خیمه نشین و زارع میباشند و طایفهء دیگر آن بادیه نشین هستند و گوسفند و شتر می پرورند. در زمان بنی اسرائیل این خطه را ماورای اردن می نامیدند. یهودیها و آشوریها و کلدانیها به این قطعه صدمات زیاد وارد آوردند و آنرا به ویرانه ای مبدل نمودند. بعد از اسکندر در زمان مقدونیان و رومیان در این بقعه آثار عمران متناسب با استعداد آن ظاهر شد. قصبه ها و بلاد زیادی بعرصهء ظهور آمد، چنانکه خرابه های چندین شهر تاکنون در مقابل حوادث زمان پایداری نشان داده است. رومیان کلمهء حوران را بتحریف بشکل آورانیتیس درآورده و این قطعه را بچند پارچه تقسیم نموده بودند. در زمانهای فتوحات اسلامی مرکز این خطه شهر بصری بود که امروز خرابه های آنرا شام قدیم دانند. فاتحین اسلام اکثر جهات آنرا بدون زد و خورد به دست آوردند. بنا به اعتقاد پاره ای از محققان فرنگی این سرزمین در اوایل دورهء اسلامی خیلی معمور و آباد بود، اما حرکات وحشیانهء چنگیز و تیمور و فجایع اهل صلیب آنرا به ویرانه ای مبدل ساخت و از همان وقتها ملعبهء اعراب بدوی قرار گرفت تا آنجا که کمر راست کردن نتوانست، چنانکه اینک در حوران نه تنها یک شهر، بلکه یک قصبه هم وجود ندارد. رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و لاروس و قاموس کتاب مقدس شود.
(1) - Haouran.
(2) - Syrie.
(3) - Jourdain.
(4) - Damas.
(5) - Auranitide.
حورانی.
[حَ] (ص نسبی) منسوب به حوران. (الانساب سمعانی). رجوع به حوران شود.
حورانی.
[حَ] (اِخ) ابراهیم بن عیسی بن یحیی (1844 - 1915م.) استاد دانشکدهء امریکایی بیروت و از شاعران است، او راست: 1- البدیعه فی علم الطبعیة و این ارجوزه ای است که دربارهء علوم طبیعی سروده است. 2- الاَیات البینات فی غرائب الارض و السموات. 3- ابطال مذهب داروین. 4- جلاءالدیاجی فی الالغاز و المعمیات والاحاجی. 5- الضوء المشرق فی علم المنطق. و چند کتاب دیگر. (معجم المطبوعات).
حوردیس.
(ص مرکب) حورمانند. شبیه حور :
چه قدر آورد بندهء حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس.سعدی.
حور رومی.
[حَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) درختی است که صمغ آن کاه ربا باشد. برگ آنرا با سرکه بمصروع دهند شفا یابد. (آنندراج) (برهان قاطع). اکیروس و صمغه بالغ فی التسخین. (کتاب مفردات قانون ابوعلی سینا، در ردهء حاء مهمله). و در ردهء جیم همان کتاب از ابوعلی سینا آمده: جوز رومی ویسمی اکروس اکروفس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حورمرادی.
[مُ] (اِخ) تیره ای از ایل بیرانوند. (جغرافی سیاسی کیهان).
حورمغان.
[مُ] (اِخ) دهی است جزو دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. ناحیه ای است کوهستانی معتدل دارای 216 تن سکنه میباشد. از چشمه مشروب می شود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی آن گلیم بافی و راه آن مالرو است. در دو محل بفاصلهء یک هزارگزی بنام حورمغان بالا و پائین مشهور است. سکنهء حورمغان بالا 175 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حورمه.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیری. دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حورور.
[حَ] (ع اِ) چیز. (منتهی الارب): مااصبت حوروراً؛ نرسیدم بچیزی. (منتهی الارب).
حورورة.
[حَ رَ] (ع ص) زن سپیدپوست. (منتهی الارب).
حوری.
(ص، اِ) در تداول فارسیان،حوراء که مفرد حور است آید. حوریه :
یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری
سوم چون قامت حوری چهارم نامهء مانی.
منوچهری.
رضوان مگر سراچهء فردوس برگشاد
کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
- حوری سرشت؛ آنکه طبیعت حوری دارد :
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوهء جنات تجری تحتهاالانهار داشت.
حافظ.
حوری.
[حَ وَ ری ی] (ع ص) کبش حوری؛ قچقار سرخ پوست. (منتهی الارب). منسوب است به حَوَر؛ پوست. (اقرب الموارد).
حوریدرق.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیکله بخش هوراند شهرستان اهر. ناحیه ای است کوهستانی معتدل. دارای 284 تن سکنه میباشد. از دو رشته چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات و سردرختی. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی آن گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حوریلر.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاودل بخش مرکزی شهرستان مراغه. ناحیه ای است و اقع در دره و معتدل مالاریائی دارای 157 تن سکنه میباشد. از رودخانهء سیلان مشروب میشود. محصولاتش غلات، چغندر و حبوبات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حوریة.
[ری یَ] (ع ص) زن سپیدپوست و نرم. (اقرب الموارد). رجوع به حور و حوراء شود.
حوریة.
[ری یَ] (اِخ) فرقه ای از متصوفه. (اقرب الموارد). گروهی از متصوفهء مبطله باشند. و مذهب ایشان مثل مذهب حالیه است. الا آنکه میگویند حوران بهشتی در بیهوشی نزد ما می آیند و با ایشان صحبت واقع میشود. و چون بهوش می آیند غسل میکنند. کذا فی توضیح المذاهب. (کشاف اصطلاحات الفنون).
حوز.
[حَ] (ع اِ) جای که گرداگرد آن برآورده باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج). || رفتار سست. || ملک. (منتهی الارب) (آنندراج) : غلامان او آن مملکت را که در حوز هر یک بود به استقلال حاکم شدند. (جهانگشای جوینی). || نکاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || لیلة الحوز؛ شب اول رفتن شتران بسوی آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (مص) تمام تیر کشیدن کمان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || جمع کردن و گرد آوردن هر چیزی و محیط شدن بر آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || نرم راندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رفتن و سیر کردن برفق و نرمی. (اقرب الموارد). || سخت راندن. (منتهی الارب). و این از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). || مالک شدن. (اقرب الموارد). || بازآمدن. (آنندراج).
حوز.
(ع اِ) نام درختی است. رجوع به حور شود.
حوزاء .
[حَ] (ع اِ) جنگی که لشکر بسیاری برای آن فراهم آید. (اقرب الموارد). جنگی که مردم را فراهم آورد. (منتهی الارب) (آنندراج).
حوزل.
[حَ زَ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب).
حوزلة.
[حَ زَ لَ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب). حوزل. رجوع به حوزل شود.
حوزة.
[حَ زَ] (ع اِ) ناحیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ناحیت. (مهذب الاسماء). || مرکز. مجتمع.
- حوزة الملک؛ دارالملک. پای تخت. بیضهء ملک. دارالسلطنه. عاصمه. کرسی. قصبة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حوزهء انتخابات.؛
- حوزهء درس.؛
- حوزهء قضائی.؛
|| میانهء ملک. || انگوری است. (منتهی الارب). || فرج زن. || طبیعت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوزی.
[زی ی] (ع ص)(1) نیک راننده. || آنکه تنها فرودآید و با کسی نیامیزد. || مرد دانا و صواب رأی. || سیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
(1) - در منتهی الارب بفتح حاء ضبط شده است.
حوزیة.
[زی یَ] (ع اِ) ناقهء گوشه گیر از شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ناقه ای که قوت رفتن در وی مجتمع باشد یا سرشتی دارد که در آن سرشت و در خوش رفتاری وی دیگر شتران به وی نمیرسند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
حوس.
[حَ] (ع مص) بسیار جُستن. || گرد سرای گشتن بطلب چیزی. || پاسپر کردن. || دامن کشان رفتن. || نیکو پوست بازکردن بترتیب. (منتهی الارب). || آمیزش و مخالطت کردن با کسی و اهانت کردن او را: حاس القوم حوساً؛ خالطهم و وطئهم و اهانهم. (اقرب الموارد).
حوس.
(ع ص، اِ) جِ احوس، به معنی دلاور و بی باک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به احوس شود. || ابل حوس؛ شتران بدیرجنبنده از چراگاه خودها. (منتهی الارب). شتران کند حرکت کننده از چراگاه. شتران حرکت کننده از چراگاه. (اقرب الموارد).
حوس.
[حُوْ وَ] (ع ص) خطوب حوس؛ امور که بر قوم نازل شده فراگیرنده و در آینده میان دیار آنها. (منتهی الارب). اموری که بر قوم نازل میشود و آنان را فرامیگیرد و در میان آنان درمی آید. (اقرب الموارد).
حؤس.
[حَ ءُ] (ع ص) بر وزن فعول، دلاور و شجاع در جنگ که مردان بسیار کشد. (از اقرب الموارد).
حوساء .
[حَ] (ع ص) ناقهء بسیارخوار. || ناقهء سخت جان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوسی.
[حَ سا] (ع ص) شتران بسیار. (منتهی الارب).
حوش.
[حَ] (ع اِ) چیزی حظیره مانند. لغت عراقی است. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه های قلیلی که گرداگرد آنها را سوری احاطه کرده باشد حوش نامند. (معجم البلدان) : غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را... از هم پراکندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ). || (مص) گرداگرد صید درآمدن تا بدامگاه افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). برانگیختن صید. (المصادر زوزنی). || گرد آوردن شتران را و راندن آنها را. || از کناره های طعام بدو میان آن رسیدن بخوردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
حوش.
(ع اِ) چهارپایان وحشی. (منتهی الارب) (آنندراج). رمنده. (مهذب الاسماء). || (ص) رجل حوش الفوأد؛ مرد تیزخاطر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوش.
[ ] (اِخ) دهی است بزرگ [ بخراسان از گوزگانان ] خرم و آبادان اندر میان بیابان نهاده و عرب بیابانهای شهر ازیو به تابستان اینجا بیشتر باشند. (از حدود العالم).
حوشام.
[ ] (اِخ) (بمعنی عجله) یکی از سلاطین اروم که پیش از آنکه بر بنی اسرائیل پادشاهی مقرر شود سلطنت داشت. (قاموس کتاب مقدس).
حوشب.
[حَ شَ] (ع اِ) خرگوش. || گوساله. || روباه نر. || ستور تهیگاه درآمده و برآمده، از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). || شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب). شکالگاه. (السامی فی الاسامی) (آنندراج). || استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظیف یا استخوان خرد مانند سلاما که میان سر ساق و سم اسب است و یا استخوان پیوند سردست. || جماعت و گروه. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ شکم. ج، حواشب. (مهذب الاسماء).
حوشبة.
[حَ شَ بَ] (ع اِ) جماعت و گروه. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به حوشب شود.
حوشکة.
[حَ شَ کَ] (ع اِ) آنچه شنوند از گوشهء خانه و جای. (منتهی الارب).
حوش و بوش.
[حَ / حُو شُ بَ / بُو](ترکیب عطفی، اِ مرکب، از اتباع) اطراف و کرّ و فر و شهرت و قدرت : غلامات منتصر بیک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمهء تاریخ یمینی). اموالی بی حد حاصل کرد و او را حوش و بوشی جمع شد. (المضاف الی بدایع الازمان).
حوشی.
[شی ی] (ع ص) مرد ناآمیزگار. (اقرب الموارد) (آنندراج). مردی که با مردم آمیزش نکند. (اقرب الموارد). وحشی. || شب تاریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || رمنده از شتران و غیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). وحشی و رمنده. (اقرب الموارد).
- حوشی الکلام؛ غامض و غریب سخن. (منتهی الارب). کلام وحشی و غریب. (اقرب الموارد) (آنندراج).
حوشیت.
[شی یَ] (ع مصدر جعلی، اِمص)ناآمیزگاری. (منتهی الارب). رجوع به حوشیة شود.
حوشیة.
[شی یَ] (ع مصدر جعلی، اِمص)ناآمیزگاری. (منتهی الارب) (آنندراج). || (ص) ابل حوشیة؛ ای وحشیة. (اقرب الموارد).
حوص.
[حَ] (ع اِ) معص. (منتهی الارب). مغص. (اقرب الموارد): گویند انی اجدفی بطنی حوصاً و بوصاً و هر دو بیک معناست. (اقرب الموارد). || (مص) حیاصة. دوختن. (منتهی الارب). خیاطت متباعده. (اقرب الموارد). || فراهم آوردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیاصة شود. || برگشت کردن: حاص حوله؛ برگشت گرد وی. (منتهی الارب). || فراهم شده و دوخته شده. || لاطعنن فی حوصک؛ هرآینه فریب دهم ترا یا کوشش کنم در هلاک تو. (منتهی الارب). یعنی آنچه دوختی پاره کنم و آنچه اصلاح کردی فاسد گردانم و گویند، بمعنی فریب دهم ترا و کوشش کنم در هلاکت تو و در مثل گویند: طعنت فی حوص امر لست منه فی شی ء. (اقرب الموارد). و گاه بضم حاء آید، یعنی ممارست کردم در کاری که نیکو کردن نتوانم آنرا و تکلیف کردم در لایعنی و کذلک طعنت فی حوصَیْ امر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ماطعنت فی حوصة؛ ای مااصبت فی قصدک. (اقرب الموارد).
حوص.
[حَ وَ] (ع اِمص) تنگی در دنبالهء چشم یا در دنبالهء یک چشم و فعل آن از باب سمع است. (منتهی الارب). || (مص) تنگ شدن گوشهء چشم که گویی بهم دوخته شده است. (اقرب الموارد). تنگ بودن دنبالهء یک چشم و دو چشم. (ناظم الاطباء). فهو احوص و هی حوصاء. (اقرب الموارد).
حوص.
(ع ص) جِ احوص. آنان که گوشهء چشم ایشان تنگ باشد.
حوصاء .
[حَ] (ع ص) مؤنث احوص. وصف است از حَوَص یعنی زن که دنبالهء چشم او باریک و تنگ باشد، بطوری که گوئی دوخته شده است. (از اقرب الموارد). چشمی که گوشهء وی تنگ بود. (مهذب الاسماء).
حوصل.
[حَ صَ] (ع اِ) نام پرنده ای است که در مصر بسیار است. ج، حواصل. و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله. (منتهی الارب). || چینه دان مرغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مقر آب در تگ حوض. || گوسفندی که مافوق ناف وی کلان باشد. (منتهی الارب).
حوصلاء .
[حَ صَ] (ع اِ) علف دان مرغ. (مهذب الاسماء). چینه دان مرغان. (منتهی الارب). ج، حواصل. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به حوصل و حوصلة شود.
حوصلة.
[حَ صَ لَ] (ع اِ) چینه دان مرغان. و بتشدید لام نیز آید. (از منتهی الارب). علف دان مرغ. (مهذب الاسماء). ژاغر. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). ج، حواصل. (مهذب الاسماء) :
مثل این گاوان که هرگزشان نبود
دل بکاری جز بکار حوصله.ناصرخسرو.
|| بن شکم تا زهار از هر چیزی. || مقر آب در تگ حوض. (منتهی الارب). || (اِ) در تداول، کنایه از شکیب و صبر و تاب و طاقت و تحمل. (آنندراج). کنایه از تاب و تحمل. (برهان): حوصله کن.
- باحوصله؛ شکیبا. باتحمل.
- بی حوصله؛ بی تاب. بی صبر.
- پرحوصله؛ بردبار :
تهیدست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله.سعدی.
-تنگ حوصله؛ ملول. بی صبر و تحمل. ناشکیبا :
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک.
خاقانی.
- حوصله بسر رفتن؛ بیتاب و تحمل شدن. حوصله سرآمدن.
- حوصله پرداز:بادهء حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسلهء تاک ز میخانهء کیست.
صائب (از آنندراج).
- حوصله دار:پیاله از سر فغفور میزند تیغش
که باده میخورد از شاه کاسه حوصله دار.
اثر (از آنندراج).
- حوصله داشتن یا نداشتن؛ تحمل داشتن یا نداشتن. حال مساعد برای کاری داشتن یا نداشتن. پروای کار داشتن یا نداشتن. میل و رغبت بکاری داشتن یا نداشتن.
- حوصله کردن؛ میل و رغبت نشان دادن. شکیبایی کردن. صبر کردن.
- کم حوصلگی؛ ملالت. بی حوصله بودن.
- کم حوصله؛ کم ظرفیت: فلان مرد کم حوصله است.
حوصله داشتن.
[حَ صَ / صِ لَ تَ](مص مرکب) تحمل داشتن. رجوع به حوصله و ترکیبات آن شود.
حوصه.
[صَ] (اِخ) (بمعنی ملجأ) یکی از شهرهای بنی اشیر است. (از قاموس کتاب مقدس).
حوض.
[حَ] (ع اِ) آبدان. برکه. (منتهی الارب). جایی که برای آب در زمین سازند. آبگیر. (یواقیت العلوم) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حیاض، احیاض. (منتهی الارب) :
بدشت دگر بینمت آبگاه
بحوض دگر بینمت آبخور.مسعودسعد.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوض بست و جوی بگشاد.نظامی
|| حوض ظرف مدور برنجینی بود که در خیمهء شهادت برپا و از برنج صیقلی ترتیب یافته بود و در میانهء خیمهء جماعت و مذبح قدری رو بطرف جنوب گذارده شده، کهنه و خدمه هیکل قبل از آنکه در خدمت خود شروع نمایند دستهای خود را در آنجا شست و شو میدادند. (قاموس کتاب مقدس).
-امثال: حوض نساخته قورباغه پیدا شد.
- حوض الحمار؛ دشنام است یعنی شکسته سینه. (منتهی الارب). مهزوم الصدر. (اقرب الموارد). || (مص) گرد آوردن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوض.
[] (اِخ) نام کواکبی چند از دب اکبر: و پیش بنات النعش بزرگ ستارگان بکردار نیم دایره، آنرا حوض خوانند. (التفهیم). رجوع به دب اکبر از صور کواکب و نفایس الفنون شود.
حوض آب.
[حَ ضِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبگیر. آبدان. || حوض آب و حوض ماهی. || کنایه از برج حوت که برج دوازدهم فلک است. (برهان) (آنندراج). || آسمان. (برهان).
حوض ترسا.
[حَ ضِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حوضی باشد که انگور در آن شیره کنند. حوضی را گویند که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا شیرهء آن برآید. (برهان). حوضی باشد که ترسایان برای شراب در آن انگور افشرند. (غیاث) :
گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم
حیض عروس رز خورم در حوض ترسا داشته.
خاقانی.
حوضچه.
[حَ چَ / چِ] (اِ مصغر) حوضی کوچک. حوض خرد.
حوضخانه.
[حَ نَ / نِ] (اِ مصغر) زیرزمین و در آن حوضی برای سکونت تابستان. خانهء تابستانی که در آن حوض باشد و بیشتر با فواره. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حوضک.
[حَ ضَ] (اِ مصغر) مصغر حوض باشد و حوض کوچک را نیز گویند. (آنندراج) (برهان) :
بهشتی بزمش از بزم بهشتی
ز حوضکهای می پر کرده کشتی.نظامی.
|| طاس بزرگ. (آنندراج) (برهان) (شرفنامهء منیری) :
بر روی حوض حوضک سیمین نهاد باد
تا کوزهء نبات برون زد ز ناودان.
(از شرفنامهء منیری).
حوض کتی.
[حُ کُ] (اِخ) دهی است از دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر، ناحیه ای است واقع در دشت، مرطوب و مالاریائی. و دارای 110 تن سکنه میباشد. از رودخانهء محلی مشروب میشود. محصولاتش برنج. اهالی به کشاورزی و صید ماهی و تهیهء ذغال گذران میکنند. یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حوض کرسی.
[حَ ضِ کُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مکانی که در آن زغال افروزند و بالای آن کرسی فرش کرده در ایام زمستان نشینند. (آنندراج) :
آب عشرت آب جو دارد که در فصلی چنین
تا بگردون میشود در حوض کرسی غوطه خوار.
اشرف (از آنندراج).
حوض کوثر.
[حَ ضِ کَ ثَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حوضی است در بهشت. (ناظم الاطباء). حوضی بیرون بهشت در موقف که منبع آن کوثر است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
این بوی روح پرور از آن کوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است.
سعدی.
حوض ماهی.
[حَ ضِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حوض آب و آن برج حوت است. (برهان) :
عریان بحوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
حوض ماهی.
[حَ] (اِخ) دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومهء شهرستان شهرضا. متصل براه حوض ماهی به مبارکه. کوهستانی و معتدل. سکنهء آن 439 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
حوض نعمان.
[حَ ضِ نُ] (اِخ) حوض و تالابی بوده پر از آب شور و تلخ. گویند که در زمان ظهور سرور کاینات(ص) آن آب شیرین شد و نیز گویند نام آن برکهء نیان بود چون حضرت رسالت بر سر آن برکه رسیدند حوض نعمان نام کردند. (برهان) (آنندراج).
حوضه.
[حَ ضَ] (ع اِ) عماری فیل و جز آن که بصورت حوض بسازند. (آنندراج) :
نشینندهء حوضهء آبگیر
پلی کز حجابی ندارد گزیر.
نظامی (از آنندراج).
حوضه ای ساخته ز سنگ رخام
حوض کوثر بدو نوشته غلام.نظامی.
چو زد کوزه بر حوضهء سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.نظامی.
حوط.
[حَ] (ع اِ) رشته ای که از دو رنگ سیاه و سفید تافته در آن مهرها و هلال سیم کشیده زنان بر میان بندند، برای دفع چشم زخم. (منتهی الارب). رشتهء تافتهء سرخ و سیاه که بدان بریم گویند و در آن مهره هاست و زنان آنرا برای دفع چشم زخم بر میان بندند. (از اقرب الموارد). || هلال از نقره. (اقرب الموارد). || (ع مص) حیطه. حیاطة. نگاه داشتن و پاس داشتن و تعهد چیزی را کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و از همین معناست قول عرب حُط حُط یعنی متعهد و ملزم باش بصلهء رحم. (از اقرب الموارد). صلهء رحم کن. (منتهی الارب). || گرد آوردن: حاط الحمار عانته؛ گرد آورد خر زهار خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نازل شدن: حاط به؛ حاق و نزل. (اقرب الموارد).
حوط.
[حِ وَ] (ع اِ) آنچه در عوض کمی دراهم دهند هرگاه در وزن کم باشند: گویند: هلم حوطها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
حوطة.
[حَ طَ] (ع اِمص) هشیاری و حزم در کار. (منتهی الارب). حیطَه. حَیطَه. اسم است احتیاط را. (اقرب الموارد). || (اِ) بازیچه ای است که آنرا داره نامند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و خوطه تصحیف آن است. (اقرب الموارد).
حوف.
[حَ] (ع اِ) ازارمانندی از پوست که زنان حائض و کودکان پوشند. (منتهی الارب). رهط. (اقرب الموارد). آن پوست که زنان درپوشند چون حایض باشند. (مهذب الاسماء). || تسمه های ادیم که در آن مهره تعبیه کرده دختران را پوشانند بالای جامه یا شاماکچه از ادیم که آنرا مانند دوال های عریض بقدر چهار انگشت بریده باشند و آنرا دختران نابالغ پوشند. || چیزی است مانند هودج نه هودج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مَشک. (اقرب الموارد). قِربَه. (منتهی الارب). || (مص) گردانیدن چیزی را بر کناره: حافه حوفاً؛ جعلة علی الحافة. تحویف. (اقرب الموارد).
حوفران.
[حَ فَ] (اِ) بلغت رومی طرخون را گویند و آن سبزیی است معروف. (برهان).
حوفزی.
[حَ فَ زا] (ع مص) کودک را بر سر پا داشته بلند کردن. (منتهی الارب).
حوفل.
[] (اِخ) بسیارخواسته ترین شهری است اندر ناحیت زنگستان. (حدود العالم).
حوفلة.
[حَ فَ لَ] (ع مص) منتفخ و پرباد گردیدن سر نره. || (اِ) سر نره. (منتهی الارب). حشفة.
حوفی.
[حَ] (ص نسبی) منسوب است به حوف که گمان میرود قریه ای است در مصر. (الانساب).
حوق.
[حَ] (ع اِ) جماعت انبوه. (منتهی الارب). جمع کثیر. (اقرب الموارد). || ترکت النخلة حوقاً؛ بیخ شاخه های پیراستهء باقیمانده بر تنهء درخت. || گرداگرد سرنره. (منتهی الارب). رجوع به حوق بضم حاء شود. || (مص) روفتن خانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). خانه رفتن. (تاج المصادر بیهقی). || مالیدن و نرم و هموار ساختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). محیق و محوق نعت است از آن. (منتهی الارب). || احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
حوق.
(ع اِ) کنارهء حشفه. (مهذب الاسماء). گرداگرد سر نره. و بفتح نیز آید. (منتهی الارب) (آنندراج). گرداگرد سر قضیب. ختنه گاه. ج، احواق. (مهذب الاسماء). || گردگی نره. (منتهی الارب). || دوره ای که بر چیز گرد احاطه دارد. الاطار المحیط بالشی ء المستدیر حوله. (اقرب الموارد).
حوقاء .
[حَ] (ع ص) مؤنث احوق. فیشلهء حوقاء؛ حشفهء کلان. (منتهی الارب).
حوقال.
[حَ] (ع مص) حوقلة. حیقال. بازماندن پیر از جماع بسبب پیری. رجوع به حوقلة شود.
حوقل.
[حَ قَ] (ع اِ) نره. (منتهی الارب). عورت مرد. (مهذب الاسماء). || (ص) پیر بازمانده از جماع. (منتهی الارب). مردم سخت پیر. (مهذب الاسماء).
حوقلة.
[حَ قَ لَ] (ع مص) درو کردن. || بازماندن پیر از جماع بسبب پیری. || مانده شدن و ضعیف گردیدن. (منتهی الارب). سخت پیر شدن و عاجز شدن از جماع. (مهذب الاسماء). || لا حول و لا قوة الا بالله گفتن. || بشتاب رفتن. || گام نزدیک نهادن. || خفتن. || سپس رفتن. || دست نهادن پیران بر تهیگاه هنگام خرامیدن. || (اِ) قارورهء درازگردن که با مشک دارند. || نرهء سست بیکار. (منتهی الارب).
حوقة.
[حَ قَ] (ع اِ) گروه از هم پاشیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
حوک.
[حَ] (ع اِ) بادروچ که ریحان کوهی باشد. (منتهی الارب). بورنگ. (نصاب). باذروج و آن حبق است. (اقرب الموارد). پادرو. (مهذب الاسماء). بارنگ بویه. بادرنگ بویه. (السامی). سبزی ای است مثل سپرغم که آنرا بونیک گویند و نازبو نیز نامند. (از غیاث) (آنندراج). || خرفه. (منتهی الارب). بقلة الحمقاء. (ناظم الاطباء). || (مص) حیاک. حیاکة. بافتن جامه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بافتن. (تاج المصادر بیهقی). کرباس بافتن. (المصادر). || ترتیب دادن شعر: حاک الشاعر شعره حوکا؛ ترتیب داد آنرا. || راسخ شدن: حاک الشی ء فی صدری؛ راسخ شد در سینهء من. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نمو دادن. بالاندن: حاک المطر الریاض انماها. (اقرب الموارد).
حوکل.
[حَ کَ] (ع اِ) مرد کوتاه و بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوکلة.
[حَ کَ لَ] (ع اِ) نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوکة.
[حَ وَ کَ] (ع ص، اِ) حاکة. جِ حائک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردان بافنده. (آنندراج). بافندگان. نساجان. جولاهان. جولاهگان. رجوع به حائک شود.
حول.
[حَ] (ع اِ) سنة. عام. سال. ج، احوال، حوول (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، حول، بضم حاء. || توانایی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قوه و قدرت بر تصرف. || حذاقت و تیزبینی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || حیله. (منتهی الارب). || بازگشت. (غیاث) (آنندراج). || جنبش. (مهذب الاسماء): گویند: لاحول، جنبش نیست. (مهذب الاسماء). || حرکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): لا حول و لا قوة الا بالله؛ ای لا حرکة و لا قوة الا بمشیة الله. (اقرب الموارد). || پیرامون. (منتهی الارب). جهان محیط به چیزی و گاهی گویند: حَولَیه. (اقرب الموارد). گرد. پیرامن. دور.
- حول قطبی؛ آنچه بر اطراف قطب است: کواکب حول قطبی. نواحی حول قطبی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| (مص) تمام و کامل شدن سال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حال الحول. (منتهی الارب). || گذشتن سال بر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): حال علیه الحول حولا و حُوو. || گذشتن بر سرای سالها یا یک سال. (منتهی الارب). || بجای دیگر گشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): حال الی مکان آخر حولا و حوولا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تحول از حالی بحال دیگر. (اقرب الموارد). گشتن از حالی بحالی. (ترجمان جرجانی). || دگرگون شدن از حالت استواء به اعوجاج. (اقرب الموارد). || برگشتن گونهء روی و سیاه گردیدن. (منتهی الارب). || جنبیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بازگردیدن. (غیاث). || برگشتن کمان از حالت اول و کژ گردیدن. || برگشتن از عهد. || برجستن بر پشت ستور و برنشستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || یک ساله شدن کودک. || حایل شدن میان دو چیز. (منتهی الارب). جدا کردن. (ترجمان جرجانی). جدایی افکندن. (تاج المصادر بیهقی).
حول.
[حَ وَ] (ع اِ) حایل میان دو چیز. (منتهی الارب). || (مص) احول شدن چشم. (منتهی الارب). کج بین شدن. (غیاث). لوچ شدن. دوبین شدن. || بودن سپیدی در دنباله چشم و سیاهی در کنج آن یا بودن چشم برابر بینی یا بودن سیاهه سوی دنباله یا بودن چشم بطوری که گویا می بیند بسوی ابرو یا مایل بودن سیاهه بسوی دنباله و فعل آن از باب سمع است. (منتهی الارب). فهو احول و هی حولاء. ج، حول. (اقرب الموارد). || (اِمص) کژچشمی. کاجی. لوچی. دوبینی. احولی. (یادداشت مرحوم دهخدا). حول از عیوب طبیعی است. رجوع به صبح الاعشی ج2 ص24 شود.
حول.
[حَ وِ] (ع ص) رجل حول؛ مرد که چشمش حولاء باشد. (منتهی الارب). رجوع به حولاء شود.
حول.
(ع اِ) جِ حَول. به معنی سالها. || جِ حایل. (منتهی الارب). رجوع به حایل شود. || (ص) جِ احول. (اقرب الموارد). رجوع به احول و حَوَل شود. || (مص) آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن. || بارور نشدن خرمابن پس از تأثیر. (منتهی الارب).
حول.
[حُ وَ] (ع ص) حائل میان دو چیز. || (ص) رجل حول؛ مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گاهی واو آن برای مبالغه مشدد گردد. حیلت گر. (مهذب الاسماء).
حول.
[حُوْ وَ] (ع ص) حُوَل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حول شود. || جِ حایل. (منتهی الارب). رجوع به حایل شود.
حول.
[حِ وَ] (ع اِ) جِ حیلة، به معنی جودت نظر و حذاقت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به حیله شود. || (مص) برگشتن. (غیاث) (آنندراج). || رفتن از جایی بجایی. (غیاث از منتخب و لطایف و صراح) (آنندراج). || (اِمص) قدرت و توانایی بر تصرف. (اقرب الموارد). || برگردانیدگی و برگشتگی: و از همین معنی است قول خدای تعالی : «لایبغون عنها حولا»(1)؛ اَی تحولا. (منتهی الارب). || زوال و انتقال. (اقرب الموارد). || (اِ) شکاف بدرازا در زمین که در آن قطار درخت نشانند. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 18/108.
حولاء .
[حَ] (ع ص) مؤنث احول است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یعنی زنی که چشمش لوچ باشد. (از ناظم الاطباء). || عین حولاء. (منتهی الارب). چشمی کاج. (مهذب الاسماء). چشم لوچ. و مؤنث احول.
حولاء .
[حِ وَ / حُ وَ] (ع اِ) مشیمهء شتر ماده و آن پوستی سبز مملو از آب باشد که با بچه از شکم بیرون آید و در آن آلایش و خطوط سرخ و سبز باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پوست که با بچه بیرون آید در حال زادن. (مهذب الاسماء). و در لغت عرب بر وزن فِعَلاء فقط سه کلمه وجود دارد. یکی همین کلمه و دومی عنباء و سیمی سیراء. (اقرب الموارد). || نزلوا فی مثل حولاءالناقة؛ فرودآمدند و فراخی عیش و بسیاری آب و سبزه. (منتهی الارب) (آنندراج).
حولان.
[حَ وَ] (ع مص) گذشتن سال. تغییر و دگرگونیهای روزگار. (اقرب الموارد) :ابوالطیب طاهر و هرکه در آن سعی کرده بود [ در بریدن سرو کشمر ] جمله پیش از حولان حول هلاک شدند. (تاریخ بیهق).
حولقه.
[حَ لَ قَ] (ع مص) لا حول و لا قوة الا بالله گفتن. لغتی است در حوقله یا لحن است. (منتهی الارب).
حولل.
[لَ] (ع اِ) جِ حائل. (منتهی الارب).
- حائل حولل و حائل حول؛ مبالغه است یا آنکه یکسال باردار نشود آنرا حائل گویند و آنکه دو سال باردار نشود حایل حول و حائل حولل. (منتهی الارب).
حول و حوش.
[حَ / حُو لُ حَ / حُو](ترکیب عطفی، اِ مرکب) پیرامون. پیرامن. اطراف. گرداگرد. دور. دور و بر.
حولول.
[حَ وَ وَ] (ع ص) زشت. (منتهی الارب). الامر المنکر الکمیش. (اقرب الموارد). || سریع. (منتهی الارب). || (ص) [ رجل... ] مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حولة.
[حَ لَ] (ع اِ) حلیة. (منتهی الارب). || (اِمص) توانایی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حذاقت و جودت نظر. || تحول و انقلاب. حالی بحالی شدن. || بر پشت اسب قرار گرفتن. (اقرب الموارد).
حولة.
[لَ] (ع اِ) شگفت. (منتهی الارب). عجب. (اقرب الموارد). ج، حول: هذا من حولة الدهر؛ این از عجایب روزگار است. (از منتهی الارب). و به این معنی سه لغت دیگر نیز آمده حولانه (و در اقرب الموارد حَولان)، حَوِلَه و حولانه بضم حاء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || امر منکر و زشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) رجل حولة؛ مرد سخت حیله گر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حولة.
[حُ وَ لَ] (ع ص) سخت حیله گر. (از منتهی الارب): رجل حولة.
حولة.
[لَ] (اِخ) ناحیه ای است در شام از اعمال و توابع حمص، میان حمص و طرابلس. (معجم البلدان).
حولة.
[لَ] (اِخ) ناحیه ای است میان بانیاس و صور از اعمال و توابع دمشق مشتمل بر روستاها. (معجم البلدان).
حوله.
[حَ لَ / لِ] (اِ) دسترخان. || دستارچه. دستمال. مندیل. دستارخوان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منتظر حولهء باد سحر
تا که کند خشک بدان زودتر.ایرج.
حولی.
[حَ لی ی] (ع اِ) اسب و گوسفند یک ساله. ج، حوالی. (مهذب الاسماء). یک ساله از ستوران ناکفته سم و غیر آن. حولیة مؤنث آن و حولیات جمع آن. (از منتهی الارب). ستوران سم دار و غیر آن که یک سال بر آنها گذشته باشد : چون یکساله گردد [ بچهء اسب ] حولی گویند. (تاریخ قم). و رجوع به صبح الاعشی ج2 ص30 شود.
حولی.
[حَ لا] (ع ص) رجل حولی؛ مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب). || حائل. (اقرب الموارد). ج، حَولَیات. (از اقرب الموارد). رجوع به حائل شود.
حولیات.
[حَ لی یا] (ع اِ) جِ حولی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جِ حولیة. بقصائدی گفته میشود که در نظم و تهذیب و تنقیح و اظهار آن یک سال گذشته باشد. (از اقرب الموارد).
- حولیات زهیر؛ بهمین معنی گفته می شود. (از اقرب الموارد). قصائد زهیربن ابی سلمی را حولیات نامند چه گویند او بچهار ماه قصیده ای میگفت و بچهار ماه در تنقیح و تهذیب آن رنج میبرد و چهار ماه دیگر آنرا بعلماء قبیلهء خود عرضه میکرد و نیز گویند او به یک ماه قصیده ای میساخت و یازده ماه به تهذیب و تنقیح آن میپرداخت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حولیات.
[حَ لَ] (ع ص، اِ) جِ حَولی. (اقرب الموارد). رجوع به حولی شود.
حولیة.
[حَ لی یَ] (ع اِ) مؤنث حولی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حولی شود.
حوم.
[حَ] (ع اِ) گلهء بزرگ شتران تا هزار یا بی نهایت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلهء بزرگ از شتران. (اقرب الموارد). || (مص) حومان. گرد چیزی گردیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر). || قصد کاری کردن. (منتهی الارب). طلب کردن. (اقرب الموارد). قصد کاری کردن و طلب نمودن آنرا. (ناظم الاطباء): حام حول غرضه؛ طلبه. || تشنه شدن. (اقرب الموارد). فهو حائم و هی حائمة.
حوم.
(ع اِ) چیزی که میگردد در سر. (منتهی الارب). خماری که در سر میگردد. (اقرب الموارد). چیزی که برمیگردد در سر و سرگیجه. (ناظم الاطباء).
حوم.
[حُوْ وَ] (ع ص) جِ حائم،عطشان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حائم شود.
حومات.
[حَ] (ع اِ) جِ حومة، به معنی معظم آب دریا و غیره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حومة شود.
حومان.
[حَ] (ع اِ) جِ حومانة، یعنی جای درشت که نیک بلند نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حومانة شود.
حومان.
[حَ وَ] (ع مص) گرد چیزی گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). || قصد کار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حوم شود.
حومان.
[حَ] (ع اِ) نباتی است به بادیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گیاهی صحرائی. (ناظم الاطباء).
حومانة.
[حَ نَ] (ع اِ) جای درشت که نیک بلند نباشد. ج، حومان، حوامین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
بحومانة الدراج فالمتثلم.
زهیر (از منتهی الارب).
|| گیاهی است. (منتهی الارب). رستنیی باشد قد آن یک گز و شاخه های آن باریک و سیاه و گل آنرا فرفیزی خوانند گزندگی جانوران را نافعست، گویند عربی است. (برهان) (آنندراج). ابن بیطار نام آنرا در کلمهء ذو ثلاث ورقات [ سه برگیها ] آورده ولکلرک آنرا «پسورالِ آ»(1) ترجمه کرده است. (ابن بیطار). اطریفل. (ضریر انطاکی). طریفلن.
(1) - Psoralea.
حومر.
[حَ مَ] (ع اِ) تمر هندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرمای هندی. (برهان).
حومسیس.
[حَ مَ] (ع اِ) لاغر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مهزول. (متن اللغة).
حومل.
[حَ مَ] (ع اِ) سیل که آب آن صاف باشد. (ناظم الاطباء). سیل که آب صاف دارد. (منتهی الارب). سیل صافی. (اقرب الموارد). || اول هر چیزی. || ابر سیاه از بسیاری آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ابر سیاه بسیار باران.
حومل.
[حَ مَ] (اِخ) نام موضعی است :
قفا نبک من ذکری حبیبٍ و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل.
امرؤالقیس.
حومل.
[حَ مَ] (اِخ) نام زنی است که سگی را که پاس او میداشت چندان گرسنه داشت تا سگ دم خویش بخورد و این مثل گویند: گرسنه تر از سگ حومل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حوملة.
[حَ مَ لَ] (ع مص) حمل کردن آب را. اصل آن حمل بود و او بر آن افزوده شد تا برباعی ملحق شود. (اقرب الموارد). بداشتن آب را. (ناظم الاطباء).
حومة.
[حَ مَ] (اِ) معظم آب دریا و سخت ترین جای آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و همچنین است حومهء ماء و حومهء رمل و حومهء قتال و غیره. ج، حومات. (اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || حرب گاه. (مهذب الاسماء). جای قتال. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).
حومة.
[مَ] (ع اِ) بلور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
حومه.
[مَ] (اِ) در تداول اطراف و گرداگرد شهر. (از فرهنگ فارسی معین) : در این مرغزار [ رول ] ناحیتی است اقطاعی و ملکی و حومهء آن باغ است. (فارسنامهء ابن البلخی ص124). حومهء آن نواحی بجه است و هوای آن سردسیر است بغایت. (فارسنامهء ابن بلخی ص122).
- حومه نشین؛ کسی که در پیرامون شهر سکنی دارد.
حومه.
[مِ] (اِخ) نام یکی از دهستان های حومهء شهرستان گلپایگان است. این دهستان در باختر شهرستان گلپایگان واقع شده و حدود آن بشرح زیر است: از شمال بخاک خمین، از جنوب به پشتکوه. از خاور به گلپایگان و از باختر به الیگودرز. ناحیه ای است واقع در جلگه، هوای آن گرمسیری و سالم است. از رودخانه مشروب می شود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. این دهستان از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است. سکنهء آن در حدود 3500 تن میباشد. قراء مهم آن عبارتند از ابولولان، کوچری و سررباطان. راههای استفادهء این دهستان مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حومه باختری.
[مِ تَ] (اِخ) یکی از دهستان های ششگانهء شهرستان رفسنجان، در باختر رفسنجان واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به دهستان نوق و ارتفاعات داوران، از طرف خاور به دهستان حومهء خاوری، از طرف جنوب به ارتفاعات پاریز و گود احمر و از طرف باختر به ارتفاعات شهر بابک و دهستان کشکوئیه. منطقه ای است در جلگه، هوای آن معتدل و در اثر نزدیک بودن بکویر در تابستان قدری گرم میشود. از قنوات مشروب میشود و آب مشروبی بیشتر آبادیهای دهستان شور است. محصولاتش غلات، پسته و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از 73 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 10200 تن میباشد. آبادیهای این دهستان نزدیک بهم و اتومبیل میتواند بتمام آبادیها برود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حومه باوندپور.
[مِ وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شاه آباد و حوزهء سهء آمار باوندپور است. قراء این دهستان اطراف شهر شاه آباد در طول و طرفین شوسهء شاه آباد بکرمانشاه واقع شده. هوای آن سردسیری است. از چشمه ها و زه آب رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی کشاورزی و گله داری است. از 56 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 15 هزار تن میباشد. راه شوسهء کرمانشاه - شاه آباد - قصرشیرین از وسط دهستان میگذرد. برای حمل چغندر به اکثر قراء راه فرعی اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حومه خاوری.
[مِ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهای ششگانهء شهرستان رفسنجان که در خاور رفسنجان واقع است. ناحیه ای است واقع در جلگه. هوای آن معتدل و در اثر نزدیک بودن بکویر در تابستان قدری گرم میشود. آب مشروب بیشتر از آبادیهای دهستان کمی شور است. محصولاتش غلات، پسته، پنبه و لبنیات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. این دهستان از 58 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. سکنهء آن در حدود 11900 تن میباشد. آبادیهای این دهستان نزدیک بهم است و ماشین میتواند بتمام آبادیهای عمدهء آن برود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حومیس.
[حَ] (ع اِ) مهزول. (اقرب الموارد)(1).
(1) - در فرهنگهای دیگر: همه حومسیس با دو سین آمده است و ناگزیر یکی مصحف دیگری است.
حونس.
[حَ وَنْ نَ] (ع اِ) آنکه کسی بر وی ستم کردن نتواند و اگر جایی استاده باشد کسی او را جنبانیدن و از جای دور کردن نتواند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
حونطاع.
[ ] (اِخ) (یوم...) همه بکسر نون آنرا ضبط کرده اند مگر ازهری که گوید: نَطاعَ بر وزن قطام است. آبی است مر بنی تمیم را و آن چاهی است دارای آبی گوارا. در اینجا وقعه ای میان بنی سعد و هوة بن علی اتفاق افتاد. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
حؤول.
[حُ ئو] (ع مص) حَول. گذشتن یک سال بر چیزی. || برگشتن از عهد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بجای دیگر گشتن. (منتهی الارب). || حایل شدن میان دو چیز. (اقرب الموارد). || آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن و همچنین درخت خرما. (منتهی الارب). آبستن نشدن. || بار دادن خرما یک سال و بار ندادن در سال دیگر. (اقرب الموارد). حوول. رجوع به این کلمه شود.
حؤول.
[حُ ئو] (ع اِ) جِ حَول. سال ها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوول.
[حُ] (ع مص) رجوع به حؤول شود.
حوة.
[حُوْ وَ] (ع اِ) سرخی که بسیاهی زند. سیاهی مایل به سبزی و سرخی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رنگ سمرهء لب. (اقرب الموارد). || حوة الوادی؛ جانب وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حوی.
[حَ وی ی] (ع اِ) مالک بعد استحقاق. || حوض خرد و کوچک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || چیزی مستدیر و پیمان. (منتهی الارب).
حوی.
[حَ واْ] (ع مص) سیاه مایل به سبزی و سرخ مایل به سیاهی گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حویان.
[] (اِخ) سلسلهء کنعان بن حام بن نوح بودند و در وقتی که یعقوب از الجزیره مراجعت مینمودند، این طایفه در کنعان سکونت داشتند و پسر یکی از بزرگان ایشان که حمور نام داشت، دینه دختر یعقوب را ملوث و بی عصمت ساخت. (قاموس کتاب مقدس).
حویج.
[حَ] (ع اِ) آنچه دیگ را باید پختن را. دیگ افزار. دیگ ابزار. || تضیقاً؛ زردک. گرز. کزر اصطفلین. جزر. اسطافولینس. کلمهء هویج از حوائج القدر آمده است و با هاء هوز غلط است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :خداوند تعالی حمالی را بدرخانهء وی فرستاد با یک خروار آرد... با روغن و انگبین و توابل و حویج. (تذکرة الاولیاء عطار).
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و گزر.مولوی.
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او بفکر
کفگیر میزند که چنین است خوی دوست.
مولوی.
- حویج خانه؛ : زن بدر دکان بقالی رفت... بقال با وی بسخن درآمد و... زنرا راضی کرد و بحویج خانه برد و با هم جمع شدند. (منتخب سندبادنامه). مشرف حویج خانه و مطبخ و مرغخانه و ایاغیخانه. (تذکرة الملوک چ مینورسکی ورق 98 ص1).
- حویج فرنگی؛ نوعی از حویج برنگ قرمز و اندکی کوچکتر از حویج معمولی.
- حویج وحشی؛ گزر دشتی. زردک صحرائی. جزر بری. اسطافولینس آغریس.
حویجاء .
[حُ وَ] (ع اِ) حاجت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ما فیه حویجاء ولالویجاء؛ اَی حاجة. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجاء شود. || راه مخالف پیچیده: خذ حویجاء من الارض؛ اَی طریقاً مخالفاً ملتویا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حویذ.
[حَ] (ع ص) احوذی. به معنی مرد سبک فهم و تیزخاطر و نیک کارگذار که هر کار بر وی آسان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). السریع فی کل ما اخذ فیه. (اقرب الموارد). || نرم و سبک راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حویر.
[حَ] (ع اِ) پاسخ. (منتهی الارب). جواب. (اقرب الموارد). || (اِمص) دشمنی. (منتهی الارب). عداوت. || مضادة. (اقرب الموارد). || گزند رسانی. (منتهی الارب).
حویرة.
[حَ رَ] (ع اِ) جواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پاسخ. حویر. رجوع به حویر شود.
حویزاء .
[حُ وَ] (ع اِ) ذخیره ای که از یاران دیگر پنهان دارند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
حویزة.
[حُ وَ زَ] (ع اِ مصغر) مصغر حوزه. (معجم البلدان). رجوع به حوزه شود.
حویزه.
[حُ وَ زَ] (اِخ) قصبه ای است بخوزستان، گروهی از محدثان بدین قصبه منسوبند. (از منتهی الارب). شهرکی است از اقلیم خوزستان بر دوازده فرسنگی اهواز. (ابن خلکان). روستای بزرگی است در نواحی بصره. (الانساب).
حویزی.
[حُ وَ] (ص نسبی) منسوب است به حویزه. (الانساب). رجوع به حویزه شود.
حویساء .
[حُ وَ] (ع ص) قرابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حویشی.
[حَ] (ع اِ) امالهء حواشی جِ حاشیة. (از آنندراج) (از غیاث).
حویطب.
[حُ وَ طِ] (اِخ) ابن عبدالعزی. از معاهدین کفار قریش در مخالفت با پیغمبر اسلام. رجوع به حبیب السیر ج1 ص139، 174 و تاریخ گزیده و تاریخ اسلام ص94 و امتاع ج1 ص67، 280، 290، 294، 297، 330، 340، 357، 392، 405، 424 و بیان و تبیین ج2 ص258 و العقد الفرید ج4 ص115، 243 و منتهی الارب شود.
حویق.
[حَ] (اِخ) دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رودخانهء حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80 باب دکان دارد. ادارهء شیلات، گمرک و مرکز دستهء ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
حویگان.
[حُ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حویل.
[حَ] (ع ص) شاهد. || کفیل. || (اِمص) برگردانیدگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || قصد و آهنگ چیزی. (منتهی الارب). || حذاقت و جودت نظر. || قدرت بر تصرف چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
حویلان.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
حویلی.
[حَ] (ع اِ) امالهء حوالی است که بتصرف فارسیان بکسر لام و یای معروف باشد و الاّ حوالی در حقیقت بفتح لام است. (غیاث) (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به حوالی شود.
حویة.
[حَ وی یَ] (ع اِمص) مؤنث حوی. (اقرب الموارد). گردگی هر چیزی. (منتهی الارب). || چرب روده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (زمخشری) (بحر الجواهر) (ترجمان عادل بن علی). ج، حوایا. || گلیم که گرداگرد کوهان شتر نهند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مرغی است خرد. (منتهی الارب).
حوییان.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است تپه ماهور و سردسیری و مالاریایی. از چشمه ها مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء باریک وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
حی.
[حَی ی] (ع اِ) زنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقابلِ میت. ج، احیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای، ما را گر ما نه حیّ و مختاریم؟
ناصرخسرو.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا.سعدی.
|| زنده و همیشه. (مهذب الاسماء).
- زیبق الحی؛ سیماب زنده.
|| فرج زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اندام زن. || بطن که کم از قبیله است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
به مجنون یکی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی بحی.(بوستان).
ج، احیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و برای همهء معانی مذکور در فارسی بتخفیف یا نیز می آید. (غیاث). || منع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): لاحی عن الامر؛ اَی لامنع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) طریق حی؛ راه هویدا. (منتهی الارب). || لایعرف الحی من اللی؛ نشناسد حق را از باطل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ فعل) بیائید و متوجه شوید: حی علی الصلوة؛ اعجل. بشتاب. (منتهی الارب). || (مص) گرد کردن چیزی. (منتهی الارب) (غیاث). فراگرفتن از هر سوی. (غیاث) (منتهی الارب). گویند حیة به معنی مار از همین ماده و بمناسبت همین معنی است. (منتهی الارب). || مالک شدن و احراز کردن. (اقرب الموارد).