لغت نامه دهخدا حرف ح

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ح

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حی.
[حَی ی] (اِخ) نامی است از نامهای خدای تعالی. زندهء همیشه. (مهذب الاسماء) :هو الحی الذی لایموت.
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست ازو بیزار.
ناصرخسرو.
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع و پروردگار حی و توانا.سعدی.
و رجوع به صفات خدا شود.
حی.
[حی ی] (ع اِمص) زندگی. (منتهی الارب).
حی.
(اِ) نام دیگر حرف «حاء»، یکی از حروف الفبای عربی. (المعجم) :
نان از حی حسیبک
در پیچ و جیم زیجک.بسحاق اطعمه.
حی.
[حِ] (اِخ) دهی است از دهستان نرینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. دارای 754 تن سکنه است. از زرینه رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن و قلمستان. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن: قالیچه، گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
حیا.
[حَ] (از ع، اِ) فراخی سال و حال. || باران. و بمد آخر [ حیاء ] نیز آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باران بهاری. (دهار). باران که زمین زنده کند. (مهذب الاسماء). || گیاه از آنجا که از باران ناشی میشود. || پیه و روغن. (اقرب الموارد). || شرم. (آنندراج). در تداول فارس زبانان، به معنی حیاء و شرم و آزرم باشد و آن انحصار نفس است در وقت استشعار ارتکاب قبیح جهت احتراز و استحقاق مذمت. (نفایس الفنون) :
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست ترا گر ترا حیا نیست.
ناصرخسرو.
پیش این الماس بی اسپرمیا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.
- باحیا؛ آنکه دارای حیا باشد :
باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا.
سنائی.
- بی حیا؛ کسی که فاقد حیا باشد :
دوم پرده بر بیحیائی متن
که او میدرد پردهء خویشتن.سعدی.
-بی حیائی؛ بی شرمی. هرزگی.
-امثال: حیا در چشم است.
در گدا حیا نبود؛ گدا حیا ندارد.
یک جو از حیا کم کن و هرچه میخواهی بکن.
- حیازده؛ شرمسار. (آنندراج) :
چنین حیازده رفتی بسیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خندهء گل.
غیاض (ازآنندراج).
- حیا کردن؛ شرم داشتن. استحیاء.
حیاء .
[حَ] (ع اِ) توبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شرم. (منتهی الارب). || حشمت. (از اقرب الموارد). جرجانی گوید: گرفتگی نفس است از چیزی و ترک آن چیز از ترس سرزنش. (اقرب الموارد). و آن بر دو نوع است نفسانی و ایمانی. و حیاء نفسانی شرمی است که خداوند آنرا در همهء نفوس آورده است مانند شرم از کشف عورت و جماع بین مردم. و حیاء ایمانی شرمی است که مؤمن را از ارتکاب معاصی از ترس خدا بازمیدارد. (تعریفات جرجانی ص65). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || فرج شتر ماده و رحم آن. (منتهی الارب). فرج اشتر. (مهذب الاسماء). || فرج گوسفند ماده و ددگان ماده و گاهی با الف مقصوره آید. (منتهی الارب). ج، احیاء و احییه و حی. || باران. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به حیا شود. || (مص) زیستن. (منتهی الارب). رجوع به حیاة شود. || هویدا گردیدن راه. || شرم داشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حیابة.
[بَ] (ع اِمص) گناه کردن. (منتهی الارب). رجوع به حوب شود.
حیات.
[حَ] (ع اِمص) عمر. زیست. زندگی. مقابلِ ممات. زندگانی. (آنندراج) :
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا باشدت حیات ز خضرای آسمان.خاقانی.
و جاودانی و دوباره از صفات اوست و با لفظ دادن و یافتن مستعمل. (آنندراج) :
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.صائب.
-آب حیات:شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات
بچند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات.
سعدی.
- حیات بخش؛ : آب و هوایش حیاتبخش هر طبیعت و مزاج. (محاسن اصفهان).
- حیات بخشیدن؛ جان دادن. زندگانی بخشیدن :
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی بخدمت بنهم که پادشاهی.
سعدی.
- حیات داشتن؛ زنده بودن.
- حیات سپردن؛ جان سپردن. و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج) :
چون شمع اگر شام گرفتیم حیاتی
ناظم بصد افسوس سحرگاه سپردیم.
ناظم هروی (از آنندراج).
|| (مص) زیستن. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) شرح حال. ترجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حیاة شود.
حیات.
[حَیْ یا] (ع اِ) جِ حیة. مارها. (غیاث) (آنندراج). رجوع به حیة شود. || کرمان دراز بزرگ که در امعاءالدقاق افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). کرمهای دراز. (غیاث). || (اِخ) ستاره ها که مابین فرقدین و بنات نعش اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حیات داود.
[حَ وو] (اِخ) نام موضعی است در ناحیهء شمال خلیج فارس. رجوع به جغرافیای غرب ایران شود. نام یکی از دهستانهای دوگانهء بخش گناوهء شهرستان بوشهر. حدود و مشخصات آن عبارتند از باختر به خلیج فارس، از شمال باختری به دهستان لیراوی، از شمال ارتفاعات بام بلند و کوه جل خری (ماهور و میلاتی) و از خاور رودخانهء شور که فصل مشترک این دهستان و شبانکاره و برازجان است. این دهستان شمال و شمال باختری و مرکز بخش را فراگرفته. هوای آن گرم و مرطوب و مالاریایی است. از باران و چاه مشروب میشود و زراعت آن بطور کلی دیمی است. محصولاتش غلات، خرما و سبزیجات. اهالی به کشاورزی، کسب، دریانوردی، عبابافی و تعمیر قایقهای بادی گذران میکنند. از 44 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 16200 تن سکنه میباشد. و آبادیهای مهم آن عبارتند از: گناوه که بندرگاه و مرکز بخش است، مال قائد، بهمن یاری بالا و پائین، چاه روستائی، فخرآوری، تاج ملکی، کمالی و گاوسفید بزرگ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
حیاثوند.
[حَ ثَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان عثمانونر بخش مرکزی کرمانشاه. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 330 تن سکنه است. از رودخانهء آهوران و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیاد.
[حَ] (ع اِ) چیزی یا آنچه به یک کشیدن پستان فرودآید از شیر وقت دوشیدن: ما ترک حیاداً. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). صاغانی این کلمه را بضم حاء و قاموس بفتح حاء ضبط کرده اند. (از اقرب الموارد).
حیاد.
(ع مص) محایده. میل کردن از چیزی. یکی سوی شدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). حایده؛ جانبه و فی اساس مال عنه و عدل. (از اقرب الموارد).
حیاری.
[حَ را / حُ را] (ع ص) جِ حیران. مردان سرگشته. سرکشتگان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیران شود.
حیازت.
[زَ] (ع مص) گرد آوردن چیزی. حیازه. رجوع به حیازة شود.
حیازة.
[زَ] (ع مص) گرد آوردن چیزی و فعل آن از نصر است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به حوز شود.
حیازیم.
[حَ] (ع اِ) جِ حیزوم، به معنی سینه و تنگ گاه اسب. (منتهی الارب). رجوع به حیزوم شود.
حیاصة.
[صَ] (ع اِ) دوال که بدان زین بندند. اصل آن حواصة بوده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دوالی که تنگ اسب را بدان استوار کنند. (غیاث). || (مص) دوختن. || فراهم آوردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حوص شود.
حیاض.
(ع اِ) جِ حوض، به معنی جایی که برای آب سازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : و ریاض از غایت طراوت و نضارت تازه و خندان و حیاض بعد از بستگی و تشنگی سیراب و گشاده عنان. (جهانگشای جوینی). رجوع به حوض شود.
حیاط.
[حَ] (از ع، اِ) محوطه و هر جای دیواربست و سرای و خانه و صحن خانه. (ناظم الاطباء). صحن و گشادگی خانه. در تداول فارسی، فضائی وسیع و بی سقف که اطاقها بر طرفی یا چند طرف آن بنا شده است.
- حیاط آشپزخانه.؛
- حیاط اندرونی.؛
- حیاط بیرونی.؛
- حیاط خلوت؛ سراچه ای در خانه که برای کارهای خاص کنند.
- حیاط طویله.؛
حیاط.
(ع اِ) جِ حائط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حائط شود.
حیاطت.
[طَ] (از ع، مص) نگاه داشتن. حیاطة. (صراح). نگهبانی. (غیاث). پاس داشتن : و او را در کنف رعایت و حیاطت خویش میداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به حیاطه شود.
حیاط داود دشتستان.
[حَ دَ تِ] (اِخ)(ناحیهء...) شمالی بندر بوشهر. درازی این ناحیه از مال محمود تا جزیره پنج فرسنگ، پهنای آن از قریهء رودشور تا پوزه گاه فرسنگی بیشتر. محدود است از جانب جنوب و مشرق بناحیه شبان کاره دشتستان و از شمال بناحیه گناوه و از سمت مغرب بدریای فارس. محصول آن گندم و جو دیمی و نخلستان است. قصبهء این ناحیه بندر ریگ است که پیش از آبادی بندر بوشهر تاجرنشین دریای فارس بود که کشتیهای بزرگ پر از مال التجاره هندوستان را در جزیره خارک که نزدیک به پنج فرسنگ میانه جنوب و مشرق بندر ریگ است، خالی نموده بتدریج با کشتیهای کوچک وارد بندر ریگ می نمودند و اکنون از رونق تجارتی افتاده است. چهل و سه فرسنگ از شیراز و ده فرسنگ بیشتر از بوشهر دور افتاده است و این ناحیه مشتمل بر نه آبادیست. (فارسنامهء ابن بلخی).
حیاط طویله.
[حَ طَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در 64هزارگزی شمال باختری مشهد و جنوب کشف رود. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل. دارای 354 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، چغندر و سیب زمینی. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. به اصطلاح محلی حیطه طویله نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حیاطة.
[طَ] (ع مص) نگاه داشتن. حوط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حوط و حیاطت شود.
حیاک.
(ع مص) بافتن جامه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حوک و حیاکة شود.
حیاک.
[حَیْ یا] (ع ص) کسی که با تکبر راه رود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیکان شود.
حیاک الله.
[حَیْ یا کَلْ لاه] (ع، جملهء دعائی فعلیه) ابقاک الله. خدانگهدار.
حیاکة.
[کَ] (ع مص) بافتن جامه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بافندگی. جولاهی. رجوع به حوک و حیاک شود.
حیاکة.
[حَیْ یا کَ] (ع ص) مؤنث حیاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیاک شود.
حیال.
(ع اِ) رشته ای که میان هر دو تنگ شتر بندند تا تنگی که جانب ران میباشد بر غلاف نرهء شتر نیفتد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دو بازوی چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مقابل. (منتهی الارب). رویاروی چیزی. (آنندراج): قعد حیاله و بحیاله؛ نشست مقابل وی. (منتهی الارب). مقابل و روبروی هر چیز. (ناظم الاطباء). || (مص) آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و کذلک النخل. (منتهی الارب). || بار دادن خرما در یک سال و بار ندادن در سال دیگر. (اقرب الموارد). رجوع به حوول و حول شود. || (ص) جِ حائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حائل شود.
حیالة.
[لَ] (ع مص) آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن. و کذلک النخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حول و حوول و حیال شود.
حیام.
(ع مص) قصد کار کردن. (منتهی الارب). قصد و طلب کاری کردن. (ناظم الاطباء). آهنگ کردن. حوم. رجوع به حوم شود.
حیان.
[حَیْ یا] (اِخ) ابن خلف بن حسین اموی، مکنی به ابومروان (377 - 469 ه . ق.). از مورخان اندلس بود. او راست: 1- لواءالتاریخ فی الاندلس. 2- المقتبس فی تاریخ الاندلس نسخهء خطی در ده جلد. 3- المبین. و ان نیز در تاریخ اندلس و بزرگتر است از المقتبس. 4- تراجم الصحابه. (الاعیان). و رجوع به وفیات الاعیان شود.
حیانو.
[حَ نُ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 156 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و زیره. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حیاوی.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان چنانه بخش شوش شهرستان دزفول. ناحیه ای است، واقع در دشت، گرمسیری و مالاریایی. دارای 350 تن سکنه است. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات دیمی. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
حیاة.
[حَ] (ع مص) زیستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حَییَ یَحیی و حَیّ و یحی به ادغام، حیاة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیاة مصدر ثلاثی مجرد است لفیف مقرون در اصل حیوة بود بر وزن غلبه واو متحرک ماقبل مفتوح را به الف بدل کردند حیاة شد. لفظ حیات را در رسم الخط عربی حیوة نویسند الف را واو و تای فوقانی را مدور نگارند. (غیاث).
حی العالم.
[حَیْ یُلْ لَ] (ع، اِ مرکب) نباتی است که همیشه سبز و خرم باشد و در فارسی همیشک جوان خوانند. (آنندراج) (غیاث).
حی الماء .
[حَیْ یُلْ] (ع، اِ مرکب)(اصطلاح کیمیا) جیوه. سیماب. زیبق. رجوع به سیماب شود.
حیبة.
[بَ] (ع اِ) قرابت از جانب مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قرابت و خویشاوندی از جانب مادر. (ناظم الاطباء). || اندوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || حاجت. || حالت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حیتان.
(ع اِ) جِ حوت، به معنی ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به حوت شود.
حیث.
[حَ ثُ / ثَ / ثِ] (ع اِ) جا. (منتهی الارب). آنجا. (ترجمان عادل بن علی). کجا. هر کجا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و آخر آن مبنی بر هر سه حرکت (فتح و کسر و ضم) آید. (منتهی الارب). حیث ظرف مکان است مبنی بر ضم که بجمله اضافه میشود و کسی که ادعا میکند که حیث به مفرد هم اضافه میشود بقول راجز استدلال کند: «اما تری حیث سهیل طالعاً» ولی جمهور علمای نحو مجرور بودن سهیل را انکار کرده اند و گفته اند سهیل مبتداست و خبر آن محذوف است. هرگاه مای کافه به حیث ملحق گردد معنی شرط میدهد و در این صورت دو فعل را مجزوم میسازد. (اقرب الموارد). || هر زمان نیز آید. ومتی بکار رود. (از اقرب الموارد).
- از این حیث؛ از این روی. از این جهت.
- از حیث؛ از لحاظ. از نظر. از جهت.
- از حیث؛ بِ. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء).
- بحیث؛ بدانگونه.
حیث بیث.
[حَ ثَ بَ ثَ / حَ ثِ بَ ثِ] (ع ص مرکب، از اتباع) همان حوث بوث. (از منتهی الارب). رجوع به حوث و بوث شود.
حیثما.
[حَ ثُ] (ع اِ مرکب) هر جا. هر کجا. (غیاث) (شرح نصاب) (آنندراج).
حیث و بیث.
[حَ ثُ بَ] (اِ مرکب، از اتباع) گیرودار. (ناظم الاطباء).
حیثیات.
[حَ / حِ ثی] (ع اِ) جِ حیثیت: لولا الحیثیات لبطلت الحکمة. رجوع به حیثیت شود.
حیثیت.
[حَ / حِ ثی یَ] (از ع، مص جعلی، اِمص) وضع. اسلوب. (آنندراج). نظر. لحاظ. اعتبار: و شوکت و صولت مائی و منی بحیثیتی میراند که... (ترجمهء محاسن اصفهان). ...تا به حیثیتی که چون بجوار ایزدی واصل شد... (تاریخ قم).
حیج.
[حَ] (ع مص) نیازمند شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حید.
[حَ] (ع اِ) تندی کرانهء هر چیزی. || تندی که از کوه بیرون آمده باشد و مانند بازو شده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). بلندی که از کوه بیرون خاسته بود. (مهذب الاسماء). ج، احیاد، حیود. || هر کوهی خرد تنها بسیار کج. (منتهی الارب). || گره شاخ بز کوهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حیود، احیاد، حِیَد. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مثل و نظیر. (اقرب الموارد). و بکسر حاء نیز آید. (اقرب الموارد). مثل و مانند. (منتهی الارب). || (مص) حَیَدان. مَحید. حُیود. حَیدَه. حَیدودة. میل کردن و بگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگردیدن. (المصادر زوزنی). بگشتن. (ترجمان عادل بن علی).
حید.
[حَ یَ] (ع اِ) طعام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (مص) درآمدن بزغاله در جایی که برآمدن از آنجا دشوار باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حید.
[حِ یَ] (ع اِ) جِ حَید. (منتهی الارب). رجوع به حد شود.
حید.
(ع اِ) مثل و نظیر. (اقرب الموارد). رجوع به حَیْد شود.
حید.
[حَیْ یِ] (ع ص) حمار حید؛ خر که بر جهد از سایهء خود بشادی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حَیَدی شود.
حیدار.
[حَ] (ع اِ) سنگ ریزهء سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیدان.
[حَ] (ع اِ) سنگ که از سم ستور به یک سو جهد در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگ که از سم ستور بجهد در زمین. (مهذب الاسماء).
حیدان.
[حَ یَ] (ع مص) میل کردن و بگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگشتن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به حَید شود.
حیدر.
[حَ دَ] (ع اِ) شیر. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). اسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، حیادر. (مهذب الاسماء).
حیدر.
[حَ دَ] (اِخ) نام علی بن ابیطالب (ع). (شرفنامهء منیری) :
گر او رفتی بجای حیدر گرد
برزم شاه گردان عمرو عنتر
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.دقیقی.
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرّند.
ناصرخسرو.
داور مهدی سیاست مهدی امت پناه
رستم حیدرکفایت حیدر احمدلوا.خاقانی.
حیدر.
[حَ دَ] (اِخ) ابن جنید. شیخ حیدربن جنید صفوی مقتول در 893 ه . ق. وی مورد توجه دایی خویش اوزون حسن قرار گرفت و آن شاه دختر خود عالم شاه بیگی را بدو داد. شیخ حیدر به اتباع خود دستور داد که کلاه سرخ رنگ بر سر گذراند. وی مانند پدرش در جنگ با شروانشاه کشته شد. (فرهنگ فارسی معین).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان زهرا بخش بوئین شهرستان قزوین. در شش هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل. دارای 428 تن سکنه است. محصولاتش غلات و چغندرقند. اهالی به کشاورزی، گلیم و جاجیم بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است و ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. در چهارهزارگزی شمال راه شوسهء خمین به محلات. ناحیه ای است واقع در جلگه و سردسیر. دارای 100 تن سکنه میباشد. محصولاتش غلات، بنشن، پنبه، انگور و چغندرقند. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش کرج در یک هزارگزی شمال شوسه کرج به قزوین. ناحیه ای است واقع در دامنه و سردسیری. دارای 377 تن سکنه است. محصولاتش غلات، بنشن، چغندرقند، صیفی، میوه و قلمستان. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. بنگاه دامپروری وزارت کشاورزی در این ده است. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. دارای 155 تن سکنه. محصولاتش غلات و پنبه. اهالی به کشاورزی، گله داری، جاجیم و گلیم بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام سوختهء بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در کنار راه نیمه شوسهء ورامین بشریف آباد. ناحیه ای است واقع در جلگه و دارای 407 تن سکنه. محصولاتش غلات، صیفی و چغندرقند. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان. دارای 670 تن سکنه. محصولاتش غلات، برنج و لبنیات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان بافتن پارچه های نخی و کرباس است. راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دامغان. واقع در 2هزارگزی جنوب شوسهء دامغان به شاهرود. دارای 530 تن سکنه. محصولاتش غلات، پسته، پنبه، انگور و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در 2500گزی شمال خاوری جویبار. دارای 450 تن سکنه است. محصولاتش پنبه، غلات، کنجد و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه فرعی به جویبار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوگلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس. ناحیه ای است واقع در دشت و دارای 200 تن سکنه. صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نمدمالی است. مجاور آبادی امامزاده ای بنام عبدالله دارد و بنای آن در زمان میر علی شیر ساخته شده و قبر میر علی شیر و سلطان حسین در این زیارتگاه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان تسوج بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 305 تن سکنه. محصولاتش غلات، برنج و حبوبات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان رحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه. دارای 219 تن سکنه. از زرینه رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوبات، چغندر و کرچک. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومهء شهرستان خوی و در چهارهزارگزی خاور شوسهء خوی به ماکو. ناحیه ای است کوهستانی. دارای 187 تن سکنه. محصولاتش غلات و زردآلو. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. این ده را کندلی نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش نمین شهرستان اردبیل. واقع در 5هزارگزی شوسهء گرمی به اردبیل. دارای 150 تن سکنه. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان میش خاص بخش بدرهء شهرستان ایلام. واقع در 5هزارگزی شمال راه مالرو بدرهء شهرستان ایلام. دارای 300 تن سکنه است. محصولاتش غلات، لبنیات و توتون. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقرکلیائی شهرستان کرمانشاه. ناحیه ای است واقع در دامنه کنار گاورود. و سردسیری است. دارای 145 تن سکنه است. محصولاتش غلات و حبوبات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن جاجیم و پلاس بافی است. در تابستان از ورداران اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه. دارای 160 تن سکنه است. محصولاتش غلات و برنج و حبوبات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. دارای 130 تن سکنه است. محصولاتش غلات، پنبه، حبوبات، لبنیات و صیفی کاری. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. در فصل خشکی از مرزبانی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوباتو بخش دیواندرهء شهرستان سنندج. دارای 120 تن سکنه. محصولاتش غلات، حبوبات و لبنیات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 21هزارگزی شمال باختری قصبهء اسدآباد. ناحیه ای است کوهستانی. دارای 101 تن سکنه است. محصولاتش غلات، لبنیات و توتون. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خاش شهرستان زاهدان واقع در یک هزارگزی جنوب خاش. ناحیه ای است واقع در جلگه و دارای 100 تن سکنه. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگاه بخش کوهک شهرستان جهرم. کنار شوسهء جهرم به شیراز. دارای 630 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، صیفی جات و پنبه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ارزوئیهء بخش بافت شهرستان سیرجان دارای 137 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت سرراه فرعی کهنوج به میناب. ناحیه ای است واقع در جلگه. دارای 150 تن سکنه. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان دارای 210 تن سکنه است. محصولاتش غلات، پسته و لبنیات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان سملقان بخش مانهء شهرستان بجنورد. دارای 116 تن سکنه. محصولاتش غلات، بنشن، پنبه و برنج است. اهالی به کشاورزی، مالداری و قالیچه بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه سر راه اسدآباد. دارای 384 تن سکنه. محصولاتش غلات، خشکبار و بنشن. اهالی به کشاورزی، گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان فریمان بخش مرکزی شهرستان مشهد سر راه عمومی فریمان به تربت جام. دارای 141 تن سکنه است. محصولاتش غلات، بنشن، چغندرقند و باغات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و از قلندرآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرقویه بخش حومهء شهرستان شهرضا دارای 478 تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو دارد. معدن نمک دارد ولی استخراج نشده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد. دارای 205 تن سکنه است. محصول آن بادام، توت، شلغم، چغندر، زردآلو و هلو. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن کرباس بافی و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان. دارای 116 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چاه. محصول آن غلات، ذرت، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
حیدرآباد.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان برزاوند بخش حومهء شهرستان اردستان. دارای 105 تن سکنه است. محصول آن حیوانی و کتیرا. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
حیدرباغی.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 247 تن سکنه است. محصولاتش غلات، حبوبات، بزرک و بادام. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدر تونیانی.
[حَ دَ رِ] (اِخ) درویش حیدر تونیانی، از شاعران قلندرپیشه است، موسیقی را خوب میداند. این مطلع او راست:
چه روم کعبه که بینم در و دیوار آنجا
من و کویش که بود لذت دیدار آنجا.
رجوع به مجالس النفایس ص167 شود.
حیدر حلی.
[حَ دَ رِ حِلْ لی] (اِخ) ابن داود حلی حسینی. شاعر اهل بیت پیغمبر در کشور عراق، دانشمندی سخنور بود. مولد و وفات وی در حله و مدفن او در نجف است. در کودکی پدر را از دست داد و در دامان عم خود مهدی بن داود پرورش یافت. دیوان شعر او بنام «الدر الیتیم» منتشر شده است و نیز کتابی دارد بنام العقد المفصل فی قبیلة المجد المؤثل و این مشتمل است بر دو جزء و بچاپ رسیده است. مشهورترین اشعار او اشعار حولیات است که در مرثیهء حضرت ابوعبدالله حسین بن علی (ع) سروده است. (الاعلام زرکلی). رجوع به حلیة البشر (نسخهء خطی) و مقدمهء العقد المفصل و العراقیات شود.
حیدرخوانی.
[حَ دَ خوا / خا] (اِخ) ابن محمد. معروف به صدر هروی، از دانشمندان است. او راست: شرح ایضاح. و به سال 820 ه . ق. وفات یافت.
حیدردیده بان.
[حَ دَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان فراتورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج. ناحیه ای است کوهستانی سردسیری. دارای 120 تن سکنه. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدر رازی.
[حَ دَ رِ] (اِخ) گویند مردی بود که همیشه لاف شجاعت میزد و برای اثبات این دعوی طبلی برداشته از شهر بیرون میرفت که من بجنگ شیر میروم و اگر احیاناً شیری یا روباهی میدید طبل را از دوش خود برمیگرفت و آن طبل را با طبل شکم مینواخت چون او را از نواختن این دو طبل سؤال میکردند جواب میداد که نواختن طبل برای آن است که شیر بترسد و نواختن طبل شکم را علت آن است که من نیز میترسم از این رو طبل حیدر رازی مثل شده:
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس تو طبل حیدر رازی.
(آنندراج از شرح فراهانی) (فرهنگ فارسی معین).
حیدر شامی.
[حَ دَ رِ] (اِخ) مکنی به ابوبکر صدر و امیر. شاعری است معاصر سیدحسن غزنوی و میان آن دو تبادل شعر میشده است. رجوع به دیوان سیدحسن غزنوی ص310، 311 و 312 شود.
حیدر شهابی.
[حَ دَ رِ شَ] (اِخ) ابن احمد. از امیران شهابی و مورخ است. زادگاه و وفات وی به لبنان بود. وی به تلخیص تاریخ اسلام و تدوین اخبار و تاریخ عصرهای اخیر حریص بود. سه کتاب تدوین کرد: نخستین بنام الغررالحسان فی تواریخ حوادث الزمان. دوم بنام نزهة الزمان فی تاریخ جبل لبنان. سوم الروض النضیر فی ولایة الامیر بشیر. این سه کتاب در یک مجلد بزرگ و بنام تاریخ امیر حیدر بچاپ رسیده است و تا حوادث 1237 ه . ق. / 1821 م. را در دارد. ناشر حوادث بیست سال پس از آن را بر آن افزوده است. وی به سال 1251 ه . ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی).
حیدرعمواوغلی.
[حَ دَ عَ اُ] (اِخ)حیدرخان مشهور به چراغ برقی نام اصلیش تاری ویردیوف (مقتول به سال 1340 ه . ق.). از ارکان مجاهدان غیر ایرانی مثل قفقازیان و گرجیان و ارامنه و غیر هم بود. مظفرالدین شاه و میرزا علی اصغرخان صدر اعظم در سال 1318 ه . ق. او را بعنوان مهندس چراغ برق در باکو استخدام کردند و برای دایر کردن کارخانهء چراغ برق به مشهد فرستادند. وی پس از یکسال و نیم به تهران آمد و در کارخانهء چراغ برق مرحوم حاج حسین آقا امین الضرب مستخدم شد. پس از مشروطیت حیدرخان در پاریس بود و سپس در اوایل جنگ بین المللی سابق دو سه سالی در برلین بسر برد. وی در اوائل سال 1340 ه . ق. / 1300 ه . ش. به گیلان آمد و با اتباع میرزا کوچک خان جنگلی مخلوط گردید و در همانجا بقتل رسید. (از وفیات معاصرین بقلم آقای محمد قزوینی مجلهء یادگار سال سوم شمارهء پنجم).
حیدرقاضی خان.
[حَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. واقع در هیجده هزارگزی جنوب باختری قصبهء بهار و هفت هزارگزی جنوب شوسهء همدان به کرمانشاه. دارای 450 تن سکنه. محصولاتش توتون، لبنیات و غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیدرقصاب.
[حَ دَ قَصْ صا] (اِخ) نهمین پادشاه سلسلهء سربداران (جلوس 760 قتل 761 ه . ق.). وی در غیبت خواجه ظهیر760 ه . ق. بر تخت جلوس و 13 ماه سلطنت کرد. و بهنگام محاصرهء اسفراین پهلوان نصرالله و پهلوان حسن دامغانی که هر دو اتابک خواجه لطف الله بودند. نقاره بنام امیرزاده لطف الله زدند و سر پهلوان حیدر را بسبزوار فرستادند. (فرهنگ فارسی معین).
حیدرقطب الدین.
[حَ دَ قُ بُدْ دی](اِخ) از عرفای معروف ایران (متوفی618 ه . ق.) که تربت حیدری بمناسبت آرامگاه وی بدین نام خوانده شده و طایفهء حیدری (مقابل نعمتی) بدو منسوب است. (فرهنگ فارسی معین).
حیدر کاشی.
[حَ دَ رِ] (اِخ) میر حیدر کاشی. از شاعرانی است که از حیث استعداد پایهء بلندی دارد و در فن معما و تاریخ ممتاز است. گویند به اسم خان احمد پادشاه قصیده ای گفته که از هر مصراع آن یک معما و یک تاریخ استخراج کرده است. این چند معما از اوست: معما بنام حبیب:
شبها که تمام عاشقان بیدارند
چشم و دل من بخواب راحت یارند
ساحر پسری کو که برد صبر و قرار
اول ز دل و دیده چو خوابی دارند.
معما بنام سهراب:
خوش آنکه نظر بسوی ما اندازند
گردند بما بحال ما پردازند
گردند و کله سراسر و کاکلها
گه کج بنهند و گه پریشان سازند.
رجوع به تذکرهء مجمع الخواص ص84 و مجالس النفایس شود.
حیدرکانلو.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. در 21500گزی شوسهء اهر به کلیبر. دارای 235 تن سکنه است. از دو رشتهء قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدر کرار.
[حَ دَ رِ کَرْ را] (اِخ) لقبی است امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) را :
کفوی نداشت حضرت صدّیقه
گر می نبود حیدر کرارش.ناصرخسرو.
همچنان در قهر جبّاران به تیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست.
ناصرخسرو.
احمد مختار شمس و حیدر کرار نور.
ناصرخسرو.
پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر
شایسته دری بود و قوی حیدرکرار.
ناصرخسرو.
رجوع به علی بن ابیطالب شود.
حیدر کرار.
[حَ دَ کَرْ را] (اِخ) دهی است از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان. در 5هزارگزی خاور راه شوسهء آغاجاری به بهبهان. دارای 131 تن سکنه است. محصولاتش غلات، پشم و لبنیات. اهالی به کشاورزی و حشم داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
حیدر کرهرودی.
[حَدَرِ] (اِخ) میر حیدر کرهرودی، ولد میر علاءالدین منصور از شاعران است. جوانی بسیار قابل است و همت و سخاوتش شهرت دارد. خط خوب مینویسد و شعر خوب میگوید. این ابیات او راست:
از شکاف سینه گفتم حال دل را بنگرم
نیم بسمل طایری دیدم که در خون می طپد.
چند از نوید آمدنت بیخبر شوم
یک بار بی خبر ز در خانه ام درآ.
رجوع به تذکرهء مجمع الخواص ص83 شود.
حیدرکلا.
[حَ دَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان ببشهء بخش مرکزی شهرستان بابل. در یک هزارگزی شوسهء بابل و شاهی است. دارای 215 تن سکنه است. محصولاتش برنج، پنبه، کنف، پیاز، صیفی و غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرکلا.
[حَ دَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل. دارای 230 تن سکنه. محصولاتش برنج، صیفی، کنف، مختصر غلات، پنبه و نیشکر. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرکلاته.
[حَ دَ کَ تَ] (اِخ) دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان. ناحیه ای است کوهستانی ولی معتدل. دارای 120 تن سکنه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و کرباس، چادر شب و شال. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیدرکلیج.
[حَ دَ ؟] (اِخ) کلوچه ای. مجمع الخواص نام او و ابیاتی از وی را آورده است. و نیز از اوست:
دلا مجنون صفت خود را خلاص از قید عالم کن
ره صحرای محنت گیر و رو در وادی غم کن.
درد و غمت که بهر دل ریش مرهمند
یاران همنشین و رفیقان همدمند.
رجوع به مجالس النفایس ص152 شود.
حیدرلو.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه. در ده هزارگزی باختر شوسهء ارومیه بمهاباد، دارای 129 تن سکنه. محصولاتش غلات، توتون و انگور است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرلوی بیگلر.
[حَ دَ بِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه. در چهارهزارگزی خاور شوسهء ارومیه به سلماس. دارای 475 تن سکنه است. محصولاتش غلات، توتون، چغندر، کشمش و حبوبات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرلوی لطفعلی.
[حَ دَ لُ عَ] (اِخ)دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه در هشت هزارگزی خاور شوسهء ارومیه به سلماس. دارای 210 تن سکنه است. محصولاتش غلات، چغندر، توتون، حبوبات و کشمش. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیدرمجذوب.
[حَ دَ مَ] (اِخ) میر علیشیر در مجالس النفایس او را نام برده است و نویسد این بیت را در وقت جنون گفته است:
لب و دندان آن مه با چه ماند
چو قندی بر برنج دانه دانه.
رجوع به مجالس النفایس ص28 شود.
حیدرة.
[حَ دَ رَ] (ع مص) هلاکی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) شیر. اسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). شیر درنده. (آنندراج) (غیاث). ج، حیادر. (مهذب الاسماء).
حیدرة.
[حَ دَ رَ] (اِخ) لقب علی بن ابیطالب (ع) :
انا الذی سمتنی امی حیدرة
ضرغام آجام و لیث قسوره.
(منسوب بحضرت علی(ع)).
حیدرة.
[حَ دَ رَ] (اِخ) ابوالحسن فقیه داودی. از اخیار علماء و دانشمندان و با ابن الندیم معاصر و دوست بوده است. رجوع به فهرست ابن الندیم چ مطبعهء رحمانیهء مصر ص307 شود.
حیدره.
[حَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل. دارای 100 تن سکنه است. محصولاتش غلات و میوه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
حیدری.
[حَ دَ] (ص نسبی) منسوب به حیدر که نامی است علی بن ابیطالب (ع) را. رجوع به حیدر شود : الحمدلله که این مدعی خود نه عمری است و نه حیدری. (نقض الفضایح).
- مذهب حیدری؛ مذهب شیعه که منسوب است به علی بن ابیطالب (ع) :
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است.
ناصرخسرو.
حیدری.
[حَ دَ] (اِ) حلقه ای که بگوش پسران میکردند تعویذ را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حیدری.
[حَ دَ] (اِخ) مقابلِ نعمتی. منسوب به حیدر، پیرو قطب الدین حیدر یکی از عرفای نامی ایران متوفی به سال 618 ه . ق.
- جنگ حیدری و نعمتی؛ جنگی و بحث و جدلی میان پیروان این دو عارف. رجوع به فرهنگ فارسی معین شود. دو دستهء حیدری و نعمتی در غالب شهرهای ایران بودند و در همهء سال خاصه در عاشورا با یکدیگر بجنگهای سخت میپرداختند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به نعمتی شود.
- طایفهء حیدری؛ مقابلِ طایفهء نعمتی، پیروان شاه نعمت الله.
حیدری.
[حَ دَ] (اِخ) مولانا حیدری، از شاعران و از اهل تبریز است. مردی خوش صحبت بود بارها بهندوستان مسافرت کرد. صحبت وی از شعرش گرمتر بود. او راست:
همچو آتش نالهء خونین دلان دردمند
بیشتر دارد اثر هرچند میگردد بلند.
در کشور هند شادی و غم معلوم
در عالم غم خاطر خرم معلوم...
رجوع به تذکرهء مجمع الخواص ص217 شود.
حیدری.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان انگالی بخش برازجان شهرستان بوشهر. در ساحل جنوبی رود حله. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیری. دارای 182 تن سکنه است. محصولاتش غلات و صیفی جات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
حیدری.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خورموج شهرستان بوشهر. دارای 561 تن سکنه. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
حیدری.
[حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن. دارای 1704 تن سکنه است. محصول آن غلات، حبوبات و انگور است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
حیدریانچی.
[حَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. واقع در دوهزارگزی شمال ضیاءآباد و 5 هزارگزی راه شوسهء زنجان. دارای 1011 تن سکنه است. محصولاتش غلات و دیمی و آبی، سیب زمینی، انگور، بادام، قیسی و جنگل تبریزی. اهالی به کشاورزی و گله داری، قالیچه، گلیم و جاجیم بافی گذران میکنند. از آثار قدیمهء آن پل آجری معروف شاه عباس روی رودخانهء ابهررود کنار این ده واقع و امامزاده دارد. راه آن مالرو است و از راه شوسهء زنجان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
حیدریة.
[حَ دَ ری یَ] (اِخ) طریقهء منسوب به شیخ قطب الدین حیدر. رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.
حیدلان.
[حَ دَ] (ع ص) کوتاه بالا. (منتهی الارب). حِدیَل. (آنندراج) (منتهی الارب).
حیدودة.
[حَ دَ] (ع مص) بگشتن. (ترجمان عادل بن علی). میل کردن از چیزی و بگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگردیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به حَید شود.
حیدة.
[حَ دَ] (ع مص) میل کردن از چیزی و بگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به حَید شود. || (اِ) نظر بد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گره در شاخ بز کوهی. (اقرب الموارد). رجوع به حید شود.
حیدی.
[حَ یَ دا] (ع ص) رفتار متکبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || حمار حیدی و حَیِّد؛ خر که برجهد از سایهء خود بشادی. هیچ مذکری جز این کلمه بر وزن فَعَلی نیامده است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حیذوان.
[حَ ذُ] (ع اِ) مرغی است و آنرا ساق جز نیز گویند. (منتهی الارب) قمری نر.
حیر.
[حَ] (ع اِ) جای گرد آمدن آب. || جای مغاک که آب باران در آن گرد آید. (منتهی الارب) (آنندراج). || جای پست. (منتهی الارب). || بستان. || حَیرَة است در جمیع معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیرة شود.
حیر.
[حِ یَ / حَ یَ] (ع اِ) بسیار از مال و اهل. (منتهی الارب). الکثیر من المال و الاهل. (اقرب الموارد).
حیر.
[حَیْ یِ] (ع اِ) ابر. (منتهی الارب). ابری که از باران ناشی و در آسمان سرگردان میشود. (از اقرب الموارد).
حیر.
[حَ یَ] (ع مص) سرگشته شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حَیرَة است در جمیع معانی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیرة شود.
حیر.
[حَ] (اِخ) کربلا. (منتهی الارب). حایرالحسین.
- حیرالاوَزّ؛ حایرالحسین. (معجم البلدان ج3 ص203).
حیراء .
[حَ] (ع ص) حائرة. (اقرب الموارد). رجوع به حائرة شود.
حیراجی.
[ ] (اِخ) نورالدین محمد عبدالله. پزشک سلطان شاه جهان شهاب الدین مغولی از سلاطین هندوستان است. او راست: کتاب الفاظ الادویه فی المواد الطیبه و المفردات. (از معجم المطبوعات).
حیران.
[حَ] (ع ص) مرد سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرومانده. (آنندراج). ج، حَیاری، حُیاری. (منتهی الارب). مؤنث آن حَیری است. (اقرب الموارد) :
در طریق کعبهء جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.
نگرفت در تو گریهء حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر آنان دانند.حافظ.
-حیران شدن؛ سرگشته شدن. متحیر شدن :
دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم.مولوی.
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.سعدی.
عقل عاجز شود از خوشهء زرین عنب
فهم حیران شود از حقهء یاقوت انار.سعدی.
-حیران کردن؛ سرگشته کردن. متحیر ساختن :
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو.
- حیران گردیدن؛ حیران شدن :
همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصفّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
- حیران گشتن؛ حیران گردیدن. حیران شدن :
جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.نظامی.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ.مولوی.
- حیران ماندن؛ سرگشته ماندن :
حیران دست و دشنهء زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی.سعدی.
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من.
سعدی.
چنان روزی بنادانان رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.سعدی.
حیران.
[حَ یَ] (ع مص) حیر. حیرة. حَیر. بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب). بسوی چیزی نظر افکندن و از خود بیخود شدن. (اقرب الموارد). || ندانستن و جاهل شدن راه صواب را. || گم کردن راه. || گرد برگشتن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیر، حیرة و حَیر شود.
حیران.
(ع ص) (عقرب ال ...) سرمای سخت بدان جهت که گزند میرساند کره اشتران را. (ناظم الاطباء). عقرب زمستان که گزند میرساند شتربچه ها را. (اقرب الموارد).
حیران.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان. در پانزده هزارگزی شمال خاور شوسهء همدان بملایر. دارای 580 تن سکنه است. محصولاتش غلات، لبنیات و انگور است. اهالی به کشاورزی، گله داری، صنایع دستی زنان و قالی بافی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
حیران.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل در مسیر شوسهء آستارا به اردبیل دارای 2200 تن سکنه است. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دارای راه شوسه است و یک باب دبستان دارد. (محل سکنای ایل حیران). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیران.
[حَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. در 12هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. دارای 233 تن سکنه است. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
حیران.
[حَ] (اِخ) نام یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان خرمشهر است. این دهستان از هفت قریه کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3500 تن است. قراء مهم دهستان حیران عبارتند از: دربند که باختر خرمشهر واقع و جمعیت آن در حدود 600 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
حیران کردستانی.
[حَ نِ کُ دِ] (اِخ) از معاصران مؤلف مجمع الفصحاء است. نام او با اندکی از اشعار وی در آن کتاب آمده است.
حیرانی.
[حَ] (حامص) سرگشتگی و تحیر. پریشانی. اضطراب. (ناظم الاطباء). حیرت. (آنندراج) :
حیرانی ما بود مراد از همه چیز
یارب چه مراد است ز حیرانی ما.خیام.
طریق اهل ادب خامشی و حیرانی است.
سعدی.
حیرانی.
[حَ] (اِخ) (مولانا...) مؤلف مجالس النفایس دربارهء وی گوید: جوانی فانی صفت و درویش وش بوده و بصحبت گرم، دل مصاحبان خوش مینموده. این مطلع از اوست:
تو گنج حسنی و آتش زده ویرانهء ما را
مشو همخانه با هر کس مسوزان خانهء ما را.
پیکان مکش از سینه ام قصد دل شیدا مکن
بهر من خونین جگر درد دلی پیدا مکن.
رجوع به مجالس النفایس ص307، 308 شود.
حیران یزدی.
[حَ نِ یَ] (اِخ) هدایت نویسد: نام او محمدعلی از شاعران و دانشمندان دارالعباد است و در مدرسهء مصلی بتدریس اشتغال داشت. او راست:
خیالت الفتی دارد بویرانخانهء دلها
نمیدانم چه میجوید در این ویرانه منزلها.
مرا با دل چکار آن کشور تست
اگر آباد اگر ویرانه باشد.
(از مجمع الفصحاءج2 ص94)
حیربیر.
[حِ رِ بِ رِ / حِ رَ بِ رَ] (ع اِ مرکب، از اتباع) مانند حوربور است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حوربور شود.
حیرت.
[حَ رَ] (ع مص) سرگشته شدن. بر یک حال ماندن از تعجب. (غیاث). حیرة. رجوع به این کلمه شود. || (اِمص) سرگشتگی. تعجب. سرگردانی. حیرانی. بیخودی. والهی. آشفتگی. (ناظم الاطباء) :
از این قصیده که گفتم سخنوران جهان
بحیرتند چو از منطق طیور غراب.خاقانی.
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام.
با این فکرت در بیابان تردد و حیرت یکچندی بگشتم. (کلیله و دمنه).
-حیرت آفرین؛ بوجودآورندهء حیرت. آفرینندهء حیرت.
- حیرت آمیز؛ آمیخته با حیرت و سرگردانی.
- حیرت آور؛ حیرت آورنده. باعث بر حیرت و سرگشتگی. موجب تحیر.
- حیرت افزا؛ حیرت افزاینده.
- حیرت انگیز؛ انگیزندهء حیرت و سرگشتگی.
- حیرت بخش؛ حیرت آور.
- حیرت زا؛ حیرت زاینده.
- حیرت زدگی؛ سرگشتگی. تحیر.
- حیرت زده؛ سرگشته. متحیر. (آنندراج) :
حیرت زدهء روی تو بر هم نزند چشم
چون دیدهء تصویر که بیگانهء خواب است.
(از آنندراج).
- حیرت سرا؛ سرای حیرت. کنایه از دنیا.
- حیرت فزودن؛ سرگشتگی و تحیر افزودن :
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیب ها داند نمودن.نظامی.
لیک چون من لم یذق لم یدر بود
عقل و تخییلات او حیرت فزود.مولوی.
-حیرت کده؛ جایی پر از حیرت و سرگشتگی :
نیست خالی ز صفا خلوت بیهوشی من
فرش حیرتکده ام از نمد آئینه است.
شوکت (از آنندراج).
حیرتکدهء چشم مرا خواب ندیده است
افتادگی چشم مرا آب ندیده است.
صائب (از آنندراج).
- حیرت کردن؛ متحیر گردیدن.
- حیرت کردنی؛ شایسته و درخور حیرت و سرگشتگی.
- حیرت نگاه؛ نگاهی حیرت زده :
تا بچند ای آفتاب حسن مستوری کنی
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است.
صائب (از آنندراج).
حیرت.
[حَ رَ] (اِخ) میرزا اسماعیل. متخلص به حیرت (1254 - 1316 ه . ق.) مترجم معروف تاریخ ایران تألیف سرجان ملکم از انگلیسی بفارسی که دوبار در بمبئی بطبع رسیده است. وفاتش در بیست وچهارم جمادی الاولی سنهء 1316 ه . ق. در بمبئی اتفاق افتاد و سنش شصت ودو بود و در همین شهر در قبرستان ایرانیان مدفون شد. (وفیات معاصرین محمد قزوینی مجلهء یادگار سال 3 شماره 5).
حیرت.
[حَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در 26هزارگزی جنوب نوشهر. دارای 410 تن سکنه است. محصولاتش غلات، ارزن و لبنیات. اهالی به کشاورزی، گله داری، تهیهء ذغال و چوب گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
حیرتان.
[رَ] (اِخ) تثنیهء حیرة. حیرة و کوفه. (منتهی الارب). تثنیهء حیره و کوفه، با تغلیب. زیرا پایتخت ملوک عرب بوده است. (اقرب الموارد).
حیرتی.
[حَ رَ] (اِخ) صادقی کتابدار در مجمع الخواص او را ذکر کرده است و گوید از اهل مرو بود و به فسق و فجور سخت مایل. از وی پرسیده بودند که چرا اینقدر گناه میکنی؟ جواب داده بود که برای گناهم جز دوستی امیرالمؤمنین (ع) چیزی را شفیع قرار نخواهم داد. میخواهم ببینم روز قیامت مرا می بخشند یا نه؟ قصیده سرای خوبی است. او راست:
خدا مرا بوصال تو دلربا برساند
هوای وصل تو دارد دلم خدا برساند.
رجوع به مجمع الخواص و مجالس النفایس شود.
حیرم.
[حَ رَ] (ع اِ) گاو. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از حیرمة است. (منتهی الارب).
حیرما.
[حَ رَ] (ع اِ) ربما. (منتهی الارب). حارما و حیرما به معنی ربما. (اقرب الموارد). بسا.
حیرمة.
[حَ رَ مَ] (ع اِ) یکی حیرم که گاو است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیرم شود.
حیرة.
[حَ رَ] (ع اِ) سبز گیاه ناک. (منتهی الارب). اصبحت الارض حیرة، یعنی سبز و گیاه ناک شد. (منتهی الارب). || (مص) بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سرگشته شدن. (ترجمان عادل). || ندانستن راه راست و صواب را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گم کردن راه و هدایت نشدن به آن. (اقرب الموارد). || گرد برگشتن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به حیر و حیران شود.
حیرة.
[رَ] (ع اِ) حویر. حویرة. جواب. (اقرب الموارد). رجوع به حویر و حویرة شود.
حیرة.
[رَ] (اِخ) (یوم ال ...) روزی است تاریخی تغلب را بر لخم و عمروبن هند. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
حیرة.
[رَ] (اِخ) (یوم ال ...) روزی تاریخی است خالد را بر بنی نفیله. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
حیرة.
[رَ] (اِخ) (ملوک...) همان مناذره اند که بملوک لخمی و بنولخم نیز معروفند. رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.
حیره.
[رَ] (اِ) در نصاب الصبیان ابونصر فراهی این بیت آمده است:
ریه شش قفا حیره [ یا هیره ] و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
مرحوم ادیب پیشاوری میفرمودند که در نواحی ما حیزه، به معنی پشت و قفاست و معنی بدکاره یا مأبون یا پشت که بکلمهء حیز داده میشود مأخوذ از همین معنای قفا و پشت است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و در آنندراج و غیاث اللغات آمده: اکثر شارحان نصاب در تحقیق این لفظ عاجز شده اند و نوشته اند که ظاهراً قومی پس سر را بفارسی حیره میگفته باشند و شارحی نوشته که چیره به جیم فارسی است، به معنی پس سر و این زبان قومی است از بلاد ماوراءالنهر. (آنندراج) (از غیاث).
حیره.
[رَ] (اِخ) شهری است نزدیک کوفه. حیری و حاری (بر غیر قیاس) منسوب است به آن. (منتهی الارب). بلده ای بناحیهء کوفه و نهر سدیر بدانجا بوده است. شهرکی است بعراق بر کران بادیه و هوای وی بهتر است از آن کوفه. (حدود العالم).
حیره.
[رَ] (اِخ) دهی است به فارس. (از منتهی الارب). شهرکی است بناحیت پارس از حدود گور بسیار نعمت و آبادان و با آبهای روان. (حدود العالم).
حیری.
(اِ) ایوان و رواق و طاق. (از آنندراج) (برهان). رواق و ایواق. (صحاح الفرس). و به این معنی با خاء نقطه دار هم بنظر آمده است. (برهان) :
یک روز خطا کردم و نانش بشکستم
بشکست مرادست [ و ] برون کرد ز حیری.
شفقی (از صحاح الفرس).
حیری.
[حَ را] (ع ص) مؤنث حیران. زن سرگشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || شب بسیار مظلم و تاریک. (از اقرب الموارد).
حیری.
[حَ ری ی] (ع اِ) حَیریُّالدَّهر و حاری دهر و حیری دهر. یعنی ابداً. (اقرب الموارد). گاهی [ هیچگاه ] . (منتهی الارب).
حیری.
[] (ص نسبی) منسوب به حیره. (الانساب). رجوع به حیره شود.
حیز.
(اِ) هیز. نامرد. ملوط. مخنث. (ناظم الاطباء). عباس اقبال در حاشیهء فرهنگ اسدی چنین آرد: در نسخهء نخجوانی آمده: هیز مخنث را و بغاء را گویند و حیز نیز گویند. اما بزبان پهلوی حرف حاء کم آید، و بزبان پهلوی دول را هیز گویند. و در نسخهء سعید نفیسی چنین آمده: هیز و حیز هر دو مخنث باشد و بغاء نیز گویند. و در فرهنگ اسدی چاپی چنین آمده: هیز بغاء بود و مخنث را نیز گویند و گروهی هیز را حیز خوانند و «ح» در پارسی نادرست و بعبارت پهلوی دول گرمابه بان را هیز خوانند مگر هیز از این مشتق باشد. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال). و در نشریهء دانشکده ادبیات تبریز آمده: حیز بر وزن چیز با حاء حطی صحیح نیست، زیرا کلمهء فارسی است و بشکل هیز (با های هوز) باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: هیز؛ مخنث که مردم آن را حیز گویند. سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم، باب یازدهم گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای هاء حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوط نیامده است. با این حال صاحب بهار عجم آنرا بحای حطی ضبط کرده و بیت ذیل را به عبدالغنی قبول نسبت داده است:
حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی
که حیز باش و بزی دیر در جهان مثل است.
(نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال دوم شماره 3).
و مرحوم دهخدا گوید: اینکه این کلمه را با حاء حطی مینویسند ظاهراً بدین سبب است که اصل آن خیز با خاء معجمهء فوقانی است و امروز هم کردان آن را خیز (با خاء) گویند :
چیمه(1) مال(2) برارمخنگی روغن درآرم
زنه خیزه برارمکردش بزهر مارم
زنکه بتخته بیفتیبحوض نقره بیفتی.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
قریع الدهر.
گفتم همی چه گویی ای حیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمتم [ قرمطم ]
گفتا تو نیز هم بچنین [ ...؟ ] زاهدی.
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
عسجدی.
با جحی گفت نوبتی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.سنایی.
کسی از حیز سرگذشت نخواست.سنایی.
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید.خاقانی.
-حیزپرست؛ دنیاپرست است.
- حیزچشم؛ هرزه. که عفت چشم نگه ندارد.
|| آوندی در حمام که بدان آب بر بدن ریزند. (ناظم الاطباء).
(1) - چیمه؛ شدم.
(2) - مال؛ خانه است در زبان کردی.
حیز.
[حَ] (ع مص) سخت راندن. || نرم راندن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). این از اضداد و فعل آن از باب ضرب است. (منتهی الارب). || (اِ) حَیِّز به معنی مکان. (از اقرب الموارد). رجوع به حَیِّز شود.
حیز.
[حَ زِ] (ع، اِ صوت) زجر است مرخر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
حیز.
[حَیْ یِ] (ع اِ) مکان و گاه یاء آن مخفف و ساکن گردد و حَیْز گفته شود و هذا فی حیزالتواتر؛ در جهت و مکان آن. (از اقرب الموارد). حیز در لغت به معنی فراغ مطلق است خواه مساوی باشد با شی ءای که شاغل آن است یا بیش از آن باشد یا کمتر از آن مثلاً گویند: زید در حیز وسیعی قرار دارد که گنجایش جمع کثیری را دارد. یا زید در حیز تنگی است که گنجایش خود او را ندارد، بلکه بعضی اعضای او از حیز بیرون است و در بیشتر کتب لغت حیز، به معنی مکان آمده است و در اصطلاح حکماء و متکلمین زیاده بودن چیزی بر حیز آن و زیاده بودن حیز بر شی ء تصور نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فلسفه) سطح باطن جسم حاوی که مماس با سطح ظاهری جسم محوی باشد. و آن در نظر ابن سینا و جمعی از فلاسفه اعم از مکان است، زیرا حیز شامل وضع هم می شود، چنانکه در فلک الافلاک که حیز دارد و مکان ندارد، بجهت آنکه ورای آن جسمی نیست که مماس آن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و برای تفصیل بیشتر بکتاب مذکور رجوع شود.
حیزبور.
[حَ زَ] (ع اِ) زن گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کرانهء هر چیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || صحن خانه. پیشگاه خانه. (ناظم الاطباء).
حیزبون.
[حَ زَ] (ع اِ) زال، یعنی زن پیر. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث از شرح نصاب و کنز) (مهذب الاسماء). حیز بور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیزوم.
[حَ] (ع اِ) سینه. (منتهی الارب). میانهء سینه که جای تنگ بستن بود در ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). گرداگرد سینه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). آنچه گرداگرد پشت و شکم بوی بندند. ج، حیازیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || استخوان که در زیر آن دل است. || گرداگرد خشک نای گلو از سوی سینه. || زمین درشت. زمین بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیزوم.
[حَ] (اِخ) نام اسبی از اسبان فرشتگان که بر آن جبرئیل سوار شدی و هر جا که سم وی افتادی سبزه رستی و سامری خاک سم او را در گاو زرین انداخته او بانگ کرد، چنانکه قصهء او مشهور است. (آنندراج). نام اسب جبرئیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیزی.
(حامص) حالت حیز. نامردی و مخنثی. (برهان قاطع). نامردی. مخنثی. هیزی. (ناظم الاطباء).
حیس.
[حَ] (ع اِ) طعامی است و آن چنان باشد که خرما را با روغن و پینو(1) آمیخته بشورانند و تخم خرما را از آن دور کنند و گاه عوض پینو، پست ریزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چنگالی و آن حلوایی باشد که از روغن و کعک و شیر و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || امر ردی نامحکم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): گویند: هذا الامر حیس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || در مثل گویند عاد الحیس بحاس؛ ای عادالفاسد یفسد. و اصل مثل اینست که زنی مردی را در فجور دیده سرزنش کرد و دیری نگذشت که مرد آن زن را در همچنان فجور دید. (منتهی الارب). و این مثل است برای کسی که روش خود نیکو گرداند و سپس به بدی گراید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (مص) حیس ساختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تافتن رسن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آمیختن. (منتهی الارب). مخلوط کردن. (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن هلاک. (منتهی الارب). و به این معنی بطور مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد).
(1) - کشک.
حیسمان.
[حَ سُ] (ع اِ) مرد سطبر گندم گون. (منتهی الارب) (آنندراج).
حیش.
[حَ] (ع مص) ترسیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ترسانیدن. لازم و متعدی بکار رود. || شتافتن و سرعت نمودن. || دراز شدن وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حیشان.
[حَ] (ع ص) مرد خوفناک و ترسنده از تهمت. مؤنثِ آن حیشانة است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیشان شود.
حیشانة.
[حَ نَ] (ع ص) مؤنث حیشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیشان شود.
حیشة.
[شَ] (ع اِ) حرمت. || شرم. || انقباض. (منتهی الارب).
حیص.
[حَ] (ع مص) حَیصَة. حُیوص. محیص. محاص. حیصان. برگشتن و به یک سو شدن از چیزی یا در حق دوستان حاصوا گویند و در حق دشمنان انهزموا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || گریختن. (ترجمان عادل). بگریختن. (المصادر زوزنی).
حیصاء .
[حَ] (ع ص) ناقهء تنگ فرج. (منتهی الارب). تنگ فرج. (ناظم الاطباء).
حیصان.
[حَ یَ] (ع مص) برگشتن و به یک سو شدن از چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگردیدن. || بگریختن. (المصادر زوزنی). رجوع به حیص شود.
حیص بیص.
[حَ صَ بَ صَ] (ع اِ مرکب، از اتباع) بفتح اول هر دو و آخر هر دو و بکسر آخر هر دو و بفتح اول و کسر آخر و حاصَ باصَ یا حاصِ باصِ، به معنی سختی و تنگی و اختلاطی که چاره و گریزی از آن نباشد. (منتهی الارب). گویند فلان وقع فی حیص و بیص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جنگ و غوغا، لفظ اول به معنی یکسو افتادن از راه و ثانی، به معنی سختی و تنگی. (غیاث، از منتخب). گیرودار. مخمصه: در این حیص و بیص؛ در این گیرودار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
چنان رنجیده طبع از حیص و بیص دید و وادیدم
که کار صور محشر میکند نقارهء عیدم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
حیص بیص.
[حَ صَ بَ] (اِخ) سعدبن محمد بن سعد صیفی تمیمی. شاعری است مشهور از مردم بغداد که به ابوالفوارس ملقب بود. وی فقیه بود و سرانجام به ادب و شعر شهرت یافت و به سال 574 ه . ق. در بغداد درگذشت. او راست: 1- دیوان اشعار. 2- رسائل. ابن ابی اصیبعة بخشی از رسائل او را آورده است. (الاعلام). رجوع به الاصابة ج2 ص33 و التهذیب ج3 ص483 شود.
حیصل.
[حَ صَ] (ع اِ) بادنجان. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر) (آنندراج) (نشوءاللغة). بلغت اهل مغرب بادنجان را گویند. (برهان قاطع).
حیصة.
[حَ صَ] (ع مص) برگشتن و به یک سو شدن از چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیص شود.
حیض.
[حَ] (ع اِمص) بی نمازی زن. (ناظم الاطباء). بی نمازی زنان: قیل و منه الحوض لان الماء یسیل الیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عادت. قاعدگی. حیض خونی است که غالباً در هر ماه چند روزی از رحم زنها خارج میشود و زن را در موقع دیدن خون حیض حائض گویند. خون حیض در بیشتر اوقات غلیظ و گرم و برنگ سیاه یا سرخ است و با فشار و کمی سوزش بیرون می آید. مدت حیض کمتر از سه روز و بیشتر از ده روز نمیشود. رجوع به توضیح المسائل آیت الله بروجردی و ذخیرة العباد آیت الله فیض شود :
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم.خاقانی.
نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبله برآرد صورت کند مجدّر.خاقانی.
|| (مص) بی نمازی شدن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). محیض. مُحاض. (منتهی الارب). || خارج شدن چیزی چون خون از درخت سمره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- حَیضِ سفید؛ کنایه از منی. (آنندراج) :
بس که حیض سفید میریزد
گنده تر از کس است شلوارم.باقر کاشی.
-حیض عروس رز؛ کنایه از شراب انگوری. (آنندراج) (برهان قاطع) :
گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم
حیض عروس رز خورم در حوض ترسا داشته.
خاقانی.
- حیض گل؛ کنایه از خندهء گل. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات):
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست.نظامی.
حیض.
[حِ یَ] (ع اِ) جِ حیضَة،بی نمازی زنان. (منتهی الارب).
حیض.
[حُیْ یَ] (ع ص) جِ حائض. (منتهی الارب).
حیضاء .
[حَ] (ع ص) زنی که بحالت حیض باشد. (غیاث) (آنندراج).
حیض الرجال.
[حَ ضُرْ رِ] (ع اِ مرکب)غیبت و کلام بی فایده. (غیاث، از لطایف) (آنندراج) (مجموعهء مترادفات).
حیضة.
[حَ ضَ] (ع اِ) یک دفعه از دفعات خون حیض و حیض یک باره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیضة.
[ضَ] (ع اِمص) بی نمازی زنان. (منتهی الارب). ج، حِیَض. || (اِ) لتهء حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کهنهء بی نمازی. پارچهء حیض. خرقهء حایض. (مهذب الاسماء). || نوع و هیئت حیض. (ناظم الاطباء). || سنگینی معده و سد شدن آن از غذای ناگوار :
آدم از آن دانه که شد حیضه دار
توبه شدش گل شکر خوشگوار.نظامی.
حلوا که طعام نوش بهرست
در حیضه خوری بجای زهرست.نظامی.
حیط.
[حَ] (ع مص) آماسیدن پوست است و منتفخ گردیدن از آثار تازیانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حیط.
[] (اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیهء مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان).
حیطان.
(ع اِ) جِ حائط. (منتهی الارب). دیوارهای خانه. (آنندراج) (اقرب الموارد). و قیاس آن حوطان است. (منتهی الارب). رجوع به حائط شود.
حیطة.
[حَ طَ] (ع اِمص) و گاه بکسر حاء آید. هشیاری و حزم در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): یقال: فلان حیطة لک؛ اَی تحنن و تعطف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اسم است احتیاط را. || (اِ) زن باعفت و بزرگوار. (اقرب الموارد).
حیطة.
[طَ] (ع مص) حوط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیوار گرد چیزی برآوردن. (آنندراج). رجوع به حوط شود. || جای احاطه کرده شده. (آنندراج) (غیاث). در حیطهء تصرف درآوردن. || (اِمص) اسم است احتیاط را. (اقرب الموارد).
حیعلتین.
[حَ عَ لَ تَ] (ع اِ) نشانهء حی علی الصلوة و حی علی الفلاح. لکن حی علی خیرالعمل تنها مردم شیعه راست. (یادداشت مرحوم دهخدا).
حیعلة.
[حَ عَ لَ] (ع مص) حی علی الصلوة و حی علی الفلاح گفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و این مصدری است جعلی مانند حمدلة. (اقرب الموارد).
حی علی الصلوة.
[حَیْ یَ عَ لَصْ صَ لا] (ع، جملهء انشائی) بشتاب به نماز. زودتر باش به نماز. (زمخشری). متوجه شوید و تعجیل کنید و بشتابید به نماز.
حی علی الفلاح.
[حَیْ یَ عَ لَلْ فَ] (ع، جملهء انشائی) فقره ای است از اذان و اقامه، بمعنی بشتابید و تعجیل کنید به رستگاری.
حیف.
[حَ] (ع اِ) دریغ. (آنندراج). افسوس. (آنندراج). در تداول فارسی کلمه ای است برای نشان دان تحسر و تأسف. دریغا :
حاصل عمر تلف کرده و ایام بلهو
گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست.
سعدی.
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
صائب.
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.؟
حیف از تو که ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی.؟
و با لفظ خوردن و بردن بصلهء بر استعمال گردد. (آنندراج) :
تا چشم را به خنجر رو آب داده ام
آبی نخورده ام که نخوردم هزار حیف.
شاپور طهرانی (از آنندراج).
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما.حافظ.
-حیف آمدن؛ دریغ آمدن :
حیف می آید مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک.مولوی.
- حیف بردن؛ تأسف خوردن و ندامت کشیدن :
حیف بردن ز کاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست.سعدی.
- حیف بودن؛ دریغ بودن :
مکن که حیف بود دوست از خود آزردن
علی الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست.
سعدی.
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار.
سعدی.
چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی.
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد.حافظ.
حیف است بلبلی چون من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم.
حافظ.
- حیف خوردن؛ پشیمان شدن. افسوس خوردن :
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب و نعمت فردا.سعدی.
بیا و سلطنت از ما بخر به مایهء حسن
وزین معامله غافل مشو که حیف خوری.
حافظ.
|| انتقام. (آنندراج). و با لفظ کشیدن و گرفتن بصلهء از مستعمل است. (آنندراج) :
میکشد از عشق حیف خود دل بیتاب ما
میکند خون در دل آتش بگردیدن کباب.
صائب (از آنندراج).
این چه عدل است و چه انصاف که این چرخ بلند
حیف مستان همه از مردم هشیار گرفت.
مسیح کاشی.
شاپور حیف ها به من از روزگار رفت
گر زندگی بود کشم از روزگار حیف.
شاپور (از آنندراج).
|| (اِمص) بی انصافی. زبردستی. تعدی. (ناظم الاطباء).
حیف.
[حَ] (ع مص) جور و ستم کردن بر کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بیداد کردن. (ترجمان عادل). جور و ستم کردن بر کسی خواه حاکم باشد یا غیر حاکم. (ناظم الاطباء). فارسیان بدین معنی با لفظ نمودن و رفتن بصلهء بر استعمال نمایند، چنانکه گویند بر کسی حیف و میل نرود. (آنندراج) :
شاپور حیف ها به من از روزگار رفت
گر زندگی بود کشم از روزگار حیف.
شاپور طهرانی (از آنندراج).
|| (اِ) جور و ستم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). در قرآن(1) آمده: یخافون ان یحیف الله علیهم. (اقرب الموارد) :مراسم عدل و مکارم خلق و رفع قواعد حیف و... (المضاف الی بدایع الازمان).
- حیف کردن؛ ظلم کردن. بیداد کردن :
ز بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن.سعدی.
گفت: ای خداوند بر من حیف کردی. (گلستان).
|| نر از خزنده و گزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تیزی سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
(1) - 24/50.
حیف.
[] (ع اِ) جِ حیفَة، به معنی ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیف.
[حُیْ یَ] (ع ص) جِ حائف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حائف شود.
حیفا.
(اِخ) بندری به فلسطین دارای 100 هزار سکنه و محصولات عمدهء آن زیتون و مرکبات است.
حیفاء .
[حَ] (ع ص) مؤنث احیف. || ارض حیفاء؛ زمین بی باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
حیفس.
[حِ یَ] (ع ص) کوتاه فربه. (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده. حیفسی. حفیساء. حفاسی. حیفساء. حفیسی. || مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
حیفس.
[حَ فَ] (ع ص) خشم کرده شده. (ناظم الاطباء).
حیفساء .
[حِ یَ] (ع ص) کوتاه لئیم خلقت. (منتهی الارب). حیفس. رجوع به حیفس شود.
حیف و میل.
[حَ فُ مَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ظلم و بیداد و انحراف از حق. || تفریط.
- حیف و میل شدن؛ تفریط شدن.
- حیف و میل کردن؛ بالا کشیدن. خوردن. تفریط کردن.
حیفة.
[فَ] (ع اِ) ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند. || خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حیق.
[حَ] (ع اِ) آنچه درگیرد مردم را از مکروه فعل وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ع مص) حُیوق. حَیَقان. احاطه کردن چیزی را. || کار کردن شمشیر در چیزی. || لازم شدن و واجب گشتن. || فرودآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || فرودآمدن بلا و مکروه. (ترجمان عادل) (تاج المصادر بیهقی).
حیقال.
(ع مص) حوقلة. حوقال. بازماندن پیر از جماع بسبب پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) :
یا قوم قد حوقلت او دنوت
و بعد حیقال الرجال موت.
رجوع به حوقلة و حوقال شود.
حیقان.
[حَ یَ] (ع مص) حَیق است در همهء معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیق شود.
حیقر.
[حَ قَ / قُ] (ع ص) خوار. || ضعیف. || لئیم الاصل. (منتهی الارب) (آنندراج).
حیقط.
[حَ قُ] (ع اِ) تذرو نر. (منتهی الارب) (آنندراج). تذرو نر. حیقطان. (ناظم الاطباء).
حیقطان.
[حَ قُ] (ع اِ) تذرو نر. (منتهی الارب) (آنندراج). دُرّاج نر. (مهذب الاسماء).
حیقطانة.
[حَ قُ نَ] (ع اِ) مؤنث حیقطان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیقطان شود.
حیقل.
[حَ قَ] (ع اِ) کسی که خیر در وی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیقة.
[حَ قَ] (ع اِ) درختی است مثل درمنه یُؤکل به التمر. (منتهی الارب). شجرة کالشیح یؤکل به التمر. (اقرب الموارد).
حیک.
[حَ] (ع مص) خرامیدن و گرازان رفتن و دوش و تن جنبانیدن در رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حرکت دادن دوشها گاه رفتن با فراخ نهادن زانوان از یکدیگر. تکبر و تبختر کردن. (اقرب الموارد). حیکان. (منتهی الارب). || تأثیر کردن سخن در دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). تأثیر کردن (المصادر زوزنی). || کار کردن شمشیر در چیزی. || بریدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
حیکان.
[حَ یَ] (ع مص) حیک. خرامیدن و گرازان رفتن و دوش و تن جنبانیدن در رفتن. (منتهی الارب). تکبر کردن: فهو حائک و حَیّاک و حیکانة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تأثیر کردن سخن در دل. (منتهی الارب). || کار کردن شمشیر. رجوع به حیک شود.
حیکانة.
[حَ / حِ نَ] (ع ص) وصف است. متبختر و متکبر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به حیک و حیکان شود.
حیکانة.
[حُ یَ نَ] (ع ص) متکبر. (منتهی الارب). زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل شود.
حی کرده.
[حَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)احاطه کرده و در قید درآورده و گرفتار ساخته و این معنی از معنی جمع کردن و فروگرفتن مستفاد است. (غیاث) (آنندراج).
حیکی.
[حَ کا] (ع ص) مؤنث حیکان. (منتهی الارب). زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به حیکان شود.
حیل.
[حَ] (ع اِ) قوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حول. (اقرب الموارد). توانائی. (غیاث). گویند لاحیل و لا قوة الا بالله. و این لغتی است در حول. || آب گردآمده در مغاک وادی. ج، احیال، حیول. || حذاقت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حیله. (منتهی الارب).
حیل.
[حَ] (اِخ) (یوم ال ...) از وقایع و روزهای عربان است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
حیل.
[حِ یَ] (ع اِ) جِ حیلة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
محاربت نتوان کرد با قضا بحکم
مقاومت نتوان کرد با قدر بحیل.
عبدالواسع جبلی.
ای در کمند زلفک تو حلقهء فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل.سوزنی.
-علم الحیل؛ نیرنگ. نیرنجات. علم بقواعد حرکات و قوای محرکه(1). علم میکانیک. رجوع به الجماهر بیرونی شود.
- علم حیل ساسانی؛ ابوالخیر آنرا از فروع علم سحر و جادو شمرده و گوید: علمی است که بدان راه حیله در جلب منافع و تحصیل اموال شناخته میشود و کسی که به این علم آشنا باشد در هر شهری بزی مناسب با آن شهر درآید مثلاً گاه زی فقیهان و گاه زی وعاظ و گاه زی اشراف را برگزیند و آنگاه برای فریفتن و جلب توجه عوام، فریبها و خدعه ها کند که عقول از ضبط آنها عاجز است. از جمله کسی حکایت میکرد که در مسجد جامع بصره، بوزینه ای را دید که او را همچون شاهزادگان بر مرکبی سوار کرده بودند و بر او جامه های فاخر پوشیده بودند. بوزینه مویشگری میکرد و میگریست و پیرامون او را خدمتگارانی احاطه کرده بودند که همه میگریستند و میگفتند: ای کسانی که از نعمت سلامت و عافیت برخوردارید از حال این آقا و مولای ما (اشاره به بوزینه) پند و عبرت گیرید او از شاهزادگان بود که عاشق زنی جادوگر شد و کار او بر اثر جادوگری آن زن بدانجا کشید که بصورت بوزینه درآمد. آنگاه آن زن مال بسیاری را از او مطالبه کرد تا او را بصورت اول خود درآورد. مردم بحال او رقت میکردند و میگریستند و برای نجات او اموالی فراهم میساختند... (کشف الظنون).
- علم حیل شرعی؛ و آن یکی از بابهای فقه، بلکه فنی است از فنون آن چون فرائض و در این باره کتابهایی تألیف کرده اند که مشهورترین آنها کتاب الحیل شیخ امام ابوبکر احمدبن عمر معروف به خصاف حنفی متوفی بسال 261 ه . ق. است و تمیمی در طبقات الحنفیه از او نام برده است. بر این کتاب شرح ها نوشته شده است. (کشف الظنون).
(1) - La mecanique. (از تاریخ علوم عقلی در اسلام).
حیلات.
(ع اِ) جِ حیله. (منتهی الارب). رجوع به حیله شود.
حی لایموت.
[حَیْ یِ یَ] (اِخ) خدای لایزال. آنکه هرگز نمیرد.
حیلت.
[لَ] (ع اِ) حیلة. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامهء اسدی) :
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
می بدانید کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.خطیری.
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال.ناصرخسرو.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی ز ایشان.اوحدی.
بحیلت او را بیرون آوردند. (کلیله و دمنه).
-حیلت آموز؛ حیله گر. حیله ساز :
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز.نظامی.
- حیلت پژوه؛ حیلت رفتار و حیلت پیشه :
مرد حیلت پژوه گفت که من
سنجمش ناشکسته هم بر من.
امیرخسرو (ازآنندراج).
- حیلت ساز؛ حیله ساز. حیله گر :
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.فرخی.
-حیلت کردن؛ علاج کردن. چاره کردن: گفتند این را [ موی پای بلقیس را ] به آهک نوره حیلت کنیم. (ترجمهء طبری بلعمی).
- || کوشیدن. سعی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود [ در غزوهء احد ] و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست. (ترجمهء طبری بلعمی).
-حیلت گر؛ محتال. مکار :
چرخ حیلت گر است و حیلهء او
نخرد مرد هوشیار بصیر.ناصرخسرو.
فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. (گلستان).
- حیلت گری؛ احتیال و مکر :
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت گری مال کس.
سعدی.
و رجوع به حیلة شود.
حیل حیل.
[حَ حَ] (ع اِ صوت، اِ مرکب)اسم صوت است که بدان بزان را زجر کنند. (از اقرب الموارد). زجر است بزان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیلق.
[حَ لَ] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
حیلم.
[حَ لَ] (ع اِ) ستور خرد. (منتهی الارب). ستور خرد یا یک نوع کرم کوچک. (ناظم الاطباء).
حیلولت.
[حَ لَ] (از ع، اِمص) حایل شدگی. حیلولة. رجوع به حیلولة شود.
حیلولة.
[حَ لَ] (ع مص) حایل شدن میان دو چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). میان دو چیز درآمدن و حایل شدن. (غیاث) (آنندراج): حیلولهء زمین میان خورشید و ماه.
حیلة.
[حَ لَ] (ع اِ) بزان بسیار. || گلهء گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب). || سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
حیلة.
[لَ] (ع اِ) حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حِوَل، حِیَل، حیلات. (منتهی الارب). || چاره :
چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم.
ناصرخسرو.
ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست
ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم.
ناصرخسرو.
|| افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم.
- حیله انداختن؛ حیله کردن :
گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار
حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام.
نادم (از آنندراج).
- حیله باز؛ مکار. (آنندراج).
- حیله بازی؛ مکاری.
- حیله پژوه؛ حیله پیشه.
- حیله ساز؛ مکار. حیله گر :
گر ستدندش ز من ای حیله ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز.نظامی.
دو سوراخ چون روبه حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز.نظامی.
-حیله سازی؛ مکر. خدعه.
- حیله کردن؛ حیله انداختن :
حیله کرد انسان و حیله ش دام بود
آنکه جان پنداشت خون آشام بود.مولوی.
حیله کردند آمدند ایشان بشیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر.مولوی.
- حیله گر؛ محتال. مکار :
بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر.مولوی.
-حیله گری؛ حیله سازی :
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند بصد حیله گری.سعدی.
-حیله ور؛ محیل. حیله گر. حیلت ساز.
حین.
[حَ] (ع اِ) مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). هلاکی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). هلاک. (اقرب الموارد). || بلا و آزمایش. (منتهی الارب). محنت. (اقرب الموارد). || (مص) نزدیک گشتن وقت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رسیدن وقت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هنگام بودن. (المصادر زوزنی). || خشک گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || هلاک شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (المصادر زوزنی): اذا جائت الحین حارت العین. || موفق به رشاد نگردیدن. (منتهی الارب). موفق نشدن بر رشد و در محنت افتادن. (ناظم الاطباء).
حین.
(ع مص) نزدیک گشتن وقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رسیدن وقت. (منتهی الارب). رسیدن وقت نماز. (ناظم الاطباء). || خشک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حَین شود. || (اِ) روزگار. (منتهی الارب). || هنگام. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). وقت. (بحر الجواهر) (غیاث). گاه. زمان :
نبودی از این بیش بهر من از وی
اگر بودمی من بحین محمد.ناصرخسرو.
چون در تو سراج الدین نیکو نگرد باشی
از چشم بدان ایمن اندر همه وقت و حین.
سوزنی.
|| مدت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و تولّ عنهم حتی حین(1)؛ اَی حتی تنقضی المدة التی أمهلوها. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، احیان و جج، احایین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و گاه بر آن تاء زیاد کنند و گویند تحین و اذا باعدوا بین الوقتین باعدوا باذ فقالوا حینئذ، یعنی آنگاه. || وقت مبهم صالح جمیع ازمنه دراز باشد یا کوتاه یک سال باشد یا زیاده یا مختص است به چهل سال یا به هفت سال یا بدو سال یا بشش ماه یا بدو ماه یا بهر بامداد و شبانگاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). روزگار و مدت یا وقتی مبهم یک سال یا بیشتر. یا وقتی معین دو ماه یا شش ماه یا دو سال یا هفت سال یا چهل سال، چنانچه در قاموس گفته و در عرف اطلاق میشود مانند زمان بر شش ماه خواه استعمال آن بنحو نکره و خواه بنحو معرفه باشد، چنانچه در جامع الرموز در کتاب ایمان ذکر کرده و در بیرجندی گفته که حین و زمان در اصل لغت بر کم و بیش از زمان اطلاق میشوند. ولکن در عرف هر دو را به شش ماه اختصاص داده اند. و حین در نزد نحویها مفعول فیه را گویند. و در شرح وقایة در کتاب ایمان گفته که مصدرگاه حین واقع شود. مانند این جمله: آتیک خفوق النجم؛ ای وقت خفوقه. - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- فی الحین و در حین؛ فی اساعة فی الفور. فوراً :
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
سوزنی.
|| وقت معین دوشیدن ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || روز قیامت. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 37/178.
حینئذ.
[نَ ءِ ذِنْ] (ع اِ) آنگاه. (آنندراج). در این هنگام. آن هنگام. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و حینئذ در فلک البروج چهار نقطه حاصل شود. (درة التاج).
حینونة.
[حَ نَ] (ع مص) حَین. (اقرب الموارد). هنگام رسیدن. (المنجد): ینقل المجرد الی وزن افعل لمعانٍ منها الحینونة نحو احصدالزرع؛ ای حان حصاده. (المنجد). نزدیک شدن. وقت رسیدن. حین. (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود.

/ 58