لغتنامه دهخدا
حرف خ
خ.
(حرف) حرف نهم است از الفباي فارسی و هفتم از الفباي عربی و بیست و چهارم از الفباي ابجد و نام آن خاء است و در حساب
جُمَّل ششصد بود و در حساب ترتیبی فارسی نمایندهء عدد نه و در حساب ترتیبی عربی نمایندهء هفت است. و آن از حروف
روادف و از حروف خاکی است. (برهان قاطع در کلمهء هفت حرف خاکی). و از حروف مائیه است. و یکی از شش حرف حلق
است و هم از حروف مکسور و از حروف مستعلیه و استعلاست. (برهان در کلمهء هفت حرف استعلاء). و از حروف مصمته است و
که رمز است از مقدم و علامت مریخ است در « م» در کتب حدیث رمز است بخاري صاحب صحیح را. و رمز است از مؤخر مقابل
در فارسی دري و لهجه « خ» خُ يَ يْ يَ ] است. ابدالها: حرف ] « خییه » علم نجوم و احکام و رمز است نسخه را و تصغیر آن در عربی
بدل « ز» بدل شود: میختن = میزیدن همچنین در صرف برخی افعال نیز به « ز» بدل شود: اسپاناخ = اسپاناج به « ج» هاي آن، گاه: به
شود، مانند: بیاموز از آموختن. بیامیز از آمیختن. بیاویز از آویختن. بیفراز از افراختن. بیفروز از افروختن. بینداز از انداختن. بباز از
باختن. ببیز از بیختن. بپز از پختن. بپرداز از پرداختن. بتاز از تاختن. بدوز از دوختن. بریز از ریختن. بساز از ساختن. بسپوز از
بدل شود: نشاختن = نشاستن بدلِ « س» سپوختن. بسوز از سوختن. بگداز از گداختن. بگریز از گریختن بنواز از نواختن. و غیره... به
آید: شخار = شغار (در تداول گناباد خراسان). آمیختن « غ» آید: افراختن = افراشتن فراخه = فراشه. فراخیدن = فراشیدن بدل از « ش»
= آمیغیدن (آمیغ، آمیغه، آمیغی). اطخم = ادغم لخشیدن = لغزیدن تیخ = تیغ ستیخ = ستیغ ریخ = ریغ ریخو = ریغو خاك = غاك
بدل شود: نارخوك = « ك» بدل شود: فرخور = فرفور ناخ = ناف درخشان = درفشان به « ف» چرخ = چرغ الفختن = الفغدن به
بدل شود: دشخوار = « و» بدل شود: نشاختن = نشاندن به « ن» نارکوك خم = کم خرنا = کرنا خمان = کمان خمند = کمند = به
آید: خسته = هسته (خستهء خرما = هستهء خرما). خجیر = هجیر خستو = « ه» دشوار نشخوار = نشوار خوش = وش لخت = لوت بدلِ
بدل شود: بخثره = بحثره « ح» در عربی، گاه: به « خ» هستو خاك = هاك خلالوش = هلالوش خیري = هیري بخماخ = بمباه حرف
در تعریب، « خ» آید: خنه = غنه حرف « غ» طماخر = طماحر طمخریر = طمحریر نفخ = نفح طلخیف = طلحیف لتخان = لتحان بدل از
بدل شود: خسرو = کسري « ك» بدل شود: خُنب = حُبّ خشم = حشم به « ح» شود: زنخ = زقن به « ق» گاه: بدل به
خا.
(نف مرخم) خاي. نعت فاعلی از خائیدن. خاینده، آنکه چیزي را بخاید: شکرخا. انگشت خا. رجوع به خائیدن شود (||. اِ) گوي را
گویند که آبهاي کثیف چون آب مطبخ و زیرآب حمام بدانجا رود( 1). (برهان) (آنندراج) (جهانگیري). پارگین. (ناظم الاطباء).
.Egout - (1)
خاء .
(ع اِ) موي سرین. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء (||). اسم فعل) یقال خاء بک علینا یعنی شتاب کن. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد).
خائب.
[ءِ] (ع ص) آنکه به مطلوب خود دست نیابد. (منتهی الارب). مأیوس و بی بهره. (غیاث اللغات). نومید. ناامید. نمید ||. خائب و
خاسر از اتباع است.
خائباً.
[ءِ بَنْ] (ع ق) در حالت نومیدي در حالت یأس. در حالت دست نیافتن به مطلوب و در این حال با خاسراً آید : خائباً و خاسراً باز
گشتند از ترمذ وز راه دز آهنین سوي سمرقند رفتند. (تاریخ بیهقی ص 474 ). خائباً و خاسراً به بغداد افتادند. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 287 ). خجل و پشیمان خائباً و خاسراً بازگشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).رجوع به خائب شود.
خائبۀ.
[ءِ بَ] (ع ص) تأنیث خائب، ناامید : هر صباحی فرقه اي را راتبه تا نماند امتی زو خائبه.مولوي. رجوع به خائب شود.
خائذ.
[ءِ] (ع ص) سخت: امر خائذ لائذ؛ کار سخت و دشوار. (منتهی الارب).
خائر.
[ءِ] (ع ص) ضعیف ||. نعت است از خیر، یعنی نیکو و گزیده و صاحب خیر. (منتهی الارب).
خائص.
[ءِ] (ع اِ) اندکی از عطا. (منتهی الارب).
خائض.
[ءِ] (ع ص) (از: خوض). درروندهء در آب و جز آن ||. دررونده در حدیث و مشتغل بدان. (منتهی الارب).
خائط.
[ءِ] (ع ص) درزي. (آنندراج) (منتهی الارب).
خائع.
[ءِ] (اِخ)... و نائع دو کوه است مقابل یکدیگر. (منتهی الارب).
خائعان.
[ءِ] (اِخ) دو شعبه است (از رودي) یکی از آن میریزد در غَیقَه دیگر در یَلیَل. (منتهی الارب).
خائف.
[ءِ] (ع ص) (از: خوف) ترسان و ترسنده. ج، خُوَّف و خِیَّف و خَوف. یا اخیر اسم جمع است. (منتهی الارب). ترسیده شده و خوف
دارنده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند و جبان خائف را دلیر... (کلیله و دمنه). لا
تخافوا هست نزل خائفان هست درخور از براي خائف آن.مولوي. تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده پوشی و ما پرده
در.سعدي. اندرونم با تو می آید ولیک خائفم کز دست غوغا میروي.سعدي. و رجوع به ترسو شود.
خائفاًیترقب.
[ءِ فَنْ يَ تَ رَقْ قَ] (ع ق مرکب) ترسان بر نفس خود و انتظاربرنده که کسی از پی او آید : فخرج منها خائفاً یترقب. (قرآن
.(21/28
خائفۀ.
[ءِ فَ] (ع ص) تأنیث خائف. ترسو. ج، خائفات. (منتهی الارب). رجوع به خائف شود.
خائل.
[ءِ] (ع ص) رجل خائل؛ مرد متکبر محتال. ج، خاله ||. نگاهدارندهء چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج). و هو خائلُ مالٍ. او نیک
تعهدکنندهء مال است. (منتهی الارب (||). اِ) در نزد بعضی خائل یکی از عطایاي الهی از نعمتها و بندگان و کنیزان و مانند
آنهاست. (از منتهی الارب ||). واحد خیل بدان جهت که بکبر و سرکشی در رفتار می آید و یا واحد آن نیامده است. (از منتهی
الارب ||). شبان. (منتهی الارب).
خائم.
[ءِ] (ع ص) (از: خَیَمَ) حیله گر. (منتهی الارب). حیله باز و غدار. (ناظم الاطباء ||). ترسان و جبان. (ناظم الاطباء).
خائن.
[ءِ] (ع ص) (از خون و خیانه) (منتهی الارب). دغلباز. خیانت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج ||). کسی که امانت خود را انجام
ندهد. (فرهنگ نظام). مقابل امین، غُش. غاش. مِغل. غَلول. غابش. ج، خائنین و خَوَنۀ و خانه و خُوّان. (منتهی الارب) : بگفتمی تا
قفاش بدریدندي و از دیوان بیرون کردندي که دبیر خائن بکار نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326 ). گفت [ ابونصر ] هر دو را از
.( دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص 140 ). تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد. (تاریخ بیهقی ص 409
دزدي طرار ببردت ز راه بریه( 1) بران خائن طرار کن.ناصرخسرو. چه آتش و چه خیانت از روي صفات خائن رهد از آتش دوزخ
هیهات یک شعله از آتش و زمینی خرمن یک ذره خیانت و جهانی درکات.خاقانی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر
چو خائن بدکار میروم.خاقانی. منصف که بصدق نفس خود را خائن شمرد امین شمارش.خاقانی. چون زن صوفی تو خائن بوده اي
دام مکر اندر دغا بگشوده اي.مولوي. آن نصیحت راستی در دوستی در غلولی، خائنی، سگ پوستی پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.مولوي. پیش او آئید اگر خائن نه اید نیشکر گردید از او گرچه نی اید.مولوي ||. خائن و ناراست
شدن. استغشاش. (منتهی الارب). ( 1) - ن ل: پره.
خائنانه.
[ءِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)مرکب از خائن و آنه پسوند اتصاف، عملی که از روي خیانت انجام گیرد.
خائن طبع.
[ءِ طَ] (ص مرکب)خیانت پیشه. خیانتکار : آب نرم است ولی خائن طبع ساده رنگ است ولی پیچ و خم است. خاقانی.
خائنۀ.
[ءِ نَ] (ع ص) تأنیث خائن ||. یقال رجل خائنۀ؛ یعنی مرد خیانت کننده و تا براي مبالغه است. (منتهی الارب (||). اِمص) خیانت : و
5)؛ و همیشه آگاه شوي بر خیانت ایشان. / لاتزال تطلع علی خائنۀ منهم. (قرآن 13
خائنۀ الاعین.
[ءِ نَ تُلْ اَ يُ] (ع اِ مرکب)دزدیده نگاه کردن بسوي ناروا یا دیدن به شک. مصدر است بر وزن فاعله. (منتهی الارب): یعلم خائنۀ
19 ). یعنی میداند خداي خیانت چشمها را. / الاعین. (قرآن 40
خائوس.
[] (اِخ) بنابر اعتقاد یونانیان یکی از خدایان بوده و کنایه از ظلمت در بدو خلقت جهان است. (قاموس الاعلام ترکی).
خائی.
(حامص) عمل خاینده. در شکر خائی و ژاژخائی و مانند آن. رجوع به خائیدن شود.
خائیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) مضغ. (ناظم الاطباء).
خائیدن.
[دَ] (مص) بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن. (برهان) (نظام). اِدغام؛ خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث؛ انگشت خائیدن
کودك. خَضد؛ خائیدن و بریدن چیزي تر را چون خیار و گزر و مانند آن. خَضم؛ خائیدن به اقصاي دندانها. جَدثَۀ؛ خائیدن
گوشت. دَردَرَة البُسرَة؛ خائیدن غورهء خرمابن را. ضازَالتَّمر؛ خائید خرما را. ضَغ َ ض غَۀ؛ خائیدن مردم بی دندان چیزي را. عَضزعَضزاً؛
بازداشت و خائید. غَسن؛ لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وي سبقت گیرند. قَ َ ص عَت النّاقۀ بِجِرَّتَها؛ فرو
برد ناقِه نشخوار خود را یا خائید آن را. قَضِمَ قضِ ماً؛ خائید و خورد چیزي خرد و ریزه را که به کرانهء دندان کفانیده شود. لَجلَجَۀ؛
خائیدن لقمه را. لُفتُالطعام لوفاً؛ خوردم طعام را یا خائیدم. لَوك؛ خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث؛ خائیدن
کودك انگشت خویش را. مرث ال ّ ص بی اصبعه؛ انگشت خویش خائید کودك. مَرس؛ انگشت خویش خائیدن کودك. مَلَج؛
خائیدن خستهء مقل را. مَلِجَ مَلَجاً؛ خائید خستهء مقل را. هَرمَزَة؛ خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن. هَمس؛ خائیدن طعام را. (منتهی
الارب). - فلان یُحَرِّقُ عَلَیه الاُرَّم؛ فلان دندان می خاید بروي. (منتهی الارب) : نقد است مر آن بیهده را سوي شما نام کان را همی
از جهل شب و روز بخائید. ناصرخسرو. محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانهء او [ مغز دانهء ماهوبدانه را ]
درست باید فرو بردن و نباید خائیدن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خوردي که خورد گوزن یا شیر ایشان خایند و من شوم سیر.نظامی.
||دشنام دادن. سخنان نکوهیده گفتن : دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوي که قضاي مرگ آمده بود،
.( به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سراي خود می نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 367
- آهن خائیدن؛ سودن آهن بدندان. جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم ||. - اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا ||. - سخت
خشمگین شدن از چیزي و چاره جز تحمل نداشتن : مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیري با قوت، سر او چون
سر شیري که آهن میخاید، پاي او چون پاي پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا
فروشوند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 342 ). او ز تو آهن همی خاید بخشم او همی جوید ترا با بیست چشم.مولوي. و رجوع به
خائیدن شود. - آهن خاي: خشمگین.؛ غضبناك : شیر آهنخاي آن روز شود از نهیب و فزعش بازوخاي.فرخی. - استخوان خائیدن؛
استخوان بدندان خرد کردن : دیده اي دندان که خاید استخوان کادمی هم استخوان میخواندش.خاقانی. - انگشت خائیدن؛ کنایه از
( حسرت خوردن : تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است چون نی و عود سرانگشت بخائید همه. خاقانی. هر ساعتم بنوّي( 1
درد کهن فزائی چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی. خاقانی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی پیش لعل شکرینت سر
انگشت بخاید.سعدي. - بدندان خائیدن؛ جویدن چیزي را بدندان : جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید بدندان چو گیرد به
چنگ.فردوسی ||. - نگاه خشم آلود به کسی یا چیزي کردن. غضبناك به کسی یا به چیزي نگریستن : اقرار کن که سنگ دلم بعد
از آن اگر لب وا کنم بشکوه بدندان بخائیم.عرفی. - پشت دست خائیدن؛ حسرت خوردن. دریغ خوردن : سپهبد چو از چنگ رستم
بجست بخائید رستم همی پشت دست.فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد.فرخی. من بخایم پشت
دست از غم که او از روي شرم پشت پاي خویش بیند تا نبیند روي من. خاقانی. من سر نهم بپایش او روي تابد از من من پشت
دست خایم کو زان چه خواست گوئی. خاقانی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید روي در روي دوست کن
بگذار تا عدو پشت دست میخاید. سعدي (گلستان). - جگر خائیدن؛ آسیب رسانیدن. آزار دادن : عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید.خاقانی. - دست خائیدن؛ حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن : بخاید ز من دست دیو سیاه سر
جادوان اندر آرم بچاه.فردوسی. رجوع به پشت دست خائیدن شود. - دنبال ببر خائیدن؛ به کاري خطرناك دست زدن : با من همی
چخی تو و آگه نئی که خیره دنبال ببرخائی چنگال شیر خاري. منوچهري. -دندان خائیدن:گاه در روي این همی خندید گاه دندان،
بر آن همی خائید.مسعودسعد. کسی کز خیل اعداي تو شد بر روزگار او قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید. خاقانی.
بخائیدش از کینه دندان بزهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدي (بوستان). - رخ خائیدن؛ جلب علقه و محبت کردن. دل
کسی را بخود کشیدن : نرسد بر چنین معانی آنک حُب دنیا رخانش میخاید.ناصرخسرو. - ژاژ خائیدن؛ هرزه درائی. یاوه گفتن.
دعوي بیهوده کردن : آندم که امیر ما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد
تا هر شفکی ژاژ نخاید.رودکی. همه دعوي کنی و خائی ژاژ در همه کارها حقیري و هاژ.ابوشکور. گفت [ حسنک ] زندگانی
خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وي در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182 ). دندان جهانت می بخاید
اي بیهده ژاژ چند خائی.ناصرخسرو. هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید.
ناصرخسرو. دل به بیهوده اي مکن مشغول که فلان ژاژخاي میخاید.ناصرخسرو. دهر ترا می بیشک مرگ بخاید چارهء آن ساز خیره
ژاژ چه خائی. ناصرخسرو. - سنان خائیدن؛ جویدن سنان را بدندان : سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد از آواي او چرم شیر.فردوسی.
- سنگ خائیدن؛ سخن بیهوده گفتن ||. - حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن : آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان. ناصرخسرو ||. - اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن. - شکر خائیدن؛ لذت بردن.
دهان را شیرین کردن : تا همی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن. منوچهري||. -
شیرین زبانی. سخن با حلاوت گفتن : قیامت میکنی سعدي بدین شیرین سخن گفتن مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی.
سعدي. اي که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست. سعدي. - فندق خائیدن؛ سرانگشت را به
لب گرفتن : گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را بعناب.نظامی. - لب خ 0ائیدن، حسرت خوردن.؛ دریغ خوردن : چو
بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ.فردوسی. چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند بتان ز حسرت آن
لب به قندهار اندر. ادیب صابر. و رجوع به پشت دست خائیدن شود ||. - گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب : بامدادان پدر
چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش کاي فرومایه این چه دندان است چند خائی لبش نه انبان است. سعدي (گلستان). - لگام
خائیدن؛ آماده بکار بودن : ستاده توسن طبعم لگام میخاید. ؟ (از آنندراج). -امثال: هر دندانی این لقمه را نتواند خائید؛ کنایه از
آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم). ( 1) - ن ل: بنوعی.
خائیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) قابل خائیدن. آنچه خایند آن را: لَواك. و آنچه خایند او را چون علک، مضاغ. (منتهی الارب).
خائیده.
[دَ / دِ] (ن مف) جاویده و بدندان نرم شده. (آنندراج) (انجمن آراء) (نظام). آنچه بدندان خرد شده باشد. مُضاغَه؛ آنچه خائیده
خورده شود. خُضامه. (منتهی الارب) : خائیدهء دهان جهانم چو نیشکر اي کاش نیشکر نیمی من کبستمی.خاقانی. اول از عودم
خائیدهء دندان کسان آخر از سوختهء عالم دندان خایم.خاقانی. جان تراشیده بمنقار گل فکرت خائیده به دندان دل.نظامی. نشد در
کار او مدهوش و حیران سر انگشت خائیده بدندان.عماد فقیه ||. بدندان رسیده. بکار افتاده : عایشه... گفت یا رسول الله مسواکی
خواهی، گفت خواهم و اندر جامه خانهء عایشه مسواکی بود ناخائیده بگرفت و سخت بود بخائید تا نرم شد و او را بداد. او مسواك
بدندان بکرد و بر دندان نیرو بکرد عایشه گفت نیرو سخت مکن که دندان افکار کنی. (ترجمهء طبري بلعمی).
خائیز.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان بهبهان 17 هزارگزي شمال خاوري بهبهان 17 هزارگزي شمال راه
.( بهبهان به اهواز، سکنه 44 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 589 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاب.
(ص) بازپس افکنده را گویند و در عربی بی بهره شده باشد. (برهان (||). اِ) نوم و خواب. (ناظم الاطباء).
خاب.
(اِخ) (پل...) رجوع به پل خواب شود.
خابان.
(اِخ) یکی از سرداران ایرانی که از جانب رستم بن فرخ زاد بجنگ مثنی بن حارثه و ابوعبیدهء ثقفی به حیره شد و بر دست
.( مسلمانان اسیر گشت و سرانجام در جنگ کشته شد. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 174
خابئۀ.
[بِ ءَ] (ع اِ) خم. و بدون همزه نیز هست. (منتهی الارب).
خابث.
[بِ] (ع ص) بلایهء کربز. (منتهی الارب). الردي الخداع. (اقرب الموارد ||). ناپاك و پلید ||. بدکار ||. فرومایه ||. غدار. (ناظم
الاطباء).
خابثۀ.
[بِ ثَ] (ع مص) خباثت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به خباثت شود.
خابدان.
1) - ن ل: خوابدان - ) .( [بِ]( 1) (اِخ) یکی از دههاي خوزستان که تا نوبنجان چهار فرسنگ است. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 189
خواندان.
خابر.
[بِ] (ع ص) مرد با آگاهی. (منتهی الارب). العالم بالخبر. (اقرب الموارد).
خابران.
[بَ] (اِخ) ناحیه اي است میان سرخس و ابیورد و موضعی است. (منتهی الارب). ناحیه و شهري است در خراسان که داراي قراي
چند است بین سرخس و ابیورد و از قراي آن میهنه است که شهري بزرگ بوده و اکنون غالب آن خراب شده. (معجم البلدان).
رجوع به خاوران شود.
خابران.
[بَ] (اِخ) ناحیتی است در اهواز. (معجم البلدان).
خابریاس.
1) [بِ] (اِخ) سردار آتنی که بکمک وي و مصریان اواگراس توانست دست به فینیقیه بیندازد و شهر صور را تسخیر کند. (از ایران )
.Chabrias - (1) .( باستان ج 2 ص 1123
خابز.
[بِ] (ع ص) با نان. رجل خابز؛ مرد با نان. (منتهی الارب) (آنندراج).
خابس.
[بِ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء).
خابسار.
(اِخ) نقطه اي بوده است در حدود سیستان تا غزنه. (ذیل تاریخ سیستان چ بهار).
خابط.
[بِ] (ع ص) (از خَبط): و ما ادري اي خابط لیل هو؛ اي الناس هو. (منتهی الارب). براي ناشناسی گویند که بشب درآید. (اقرب
الموارد) (المنجد (||). اِ) شتر، یقال: ماله ناطح و لا خابط؛ اي بعیر و لاثور یقال لمن لاشی ء له. (ذیل اقرب الموارد ||). ضربان
درسر. (تاج العروس).
خابطی.
[بِ] (اِخ) نسبت است بخابطه و ایشان فرقه اي از معتزله از اصحاب احمدبن خابط اند که وي را در تناسخ مقالتی است و گمان
و جاء » میکردند که عالم را دو پروردگار است یکی محدث و دیگري قدیم و پروردگار محدث مسیح است مراد از این آیت که
یعنی می آید پروردگار تو و فرشتگان صف صف ایستاده اند و اوست که می آید در پرده هاي ابر و «( ربک والملک صفّا صفّا( 1
اوست که قصد کرد پیغمبر(ص) او را در قول خود که انّ الله خلق آدم علی صورته؛ یعنی همانا پروردگار آدم را بصورت خویش
.(89/ آفرید. (الانساب سمعانی). ( 1) - قرآن ( 22
خابل.
[بِ] (ع ص) تباه کننده. (منتهی الارب ||). بازدارنده. حبس کننده. والله خابل الریاح؛ اي حابسها. (اقرب الموارد (||). اِ) شیطان.
جن. (منتهی الارب).
خابن.
[بِ] (ع ص) سخت ||. کسی که دروغ بربافد. (منتهی الارب).
خابور.
.Khabor - ( 1) (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب). ( 1 )
خابور.
(اِخ) (آب...) رودي است که از رأس العین خیزد. رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و
قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان. نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب
این رود از چشمه هاي رأس العین فراهم آید و بسیاري از شهرها که این رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است. (از معجم
.( البلدان ج 3 ص 383
خابوراء .
(اِخ) ابن اعرابی گوید موضعی است. و شاید لغتی است در خابور. (معجم البلدان ||). یوم الخابور نام جنگی است که در خابور
روي داده. صاحب مجمع الامثال چنین نویسد: الخابور موضع بالشام و هویوم قتل فیه عمیران الحباب و فی ذلک یقول: نقیع بن
.( سالم: و لِوَقَعَۀ اِلخابورِ اَن تک خلتها خلَقَتْ فانّ سماعها لَم یَخْلُق. (مجمع الامثال میدانی ص 762
خابورالحسنیه.
[رُلْ ؟] (اِخ) از اعمال موصل در شرق دجله و آن نهري است که از کوهستانها آید و زمین ها و دهکده ها را سیراب کند سپس به
دجله بریزد و مخرج آن زمین زوزان است. (معجم البلدان).
خابور نهر جوزان.
6) یکی از مکانهائی است که تغلث فلاسر بعضی از بنی اسرائیل را در آنجا سکونت داد و پس از وي : (اِخ) (دوم پادشاهان 17
.( شلمناصر آمده و اسباط عشره را نیز اسیر کرده در آن نواحی منزل داد. (قاموس کتاب مقدس ص 339
خابوري.
(ص نسبی) نسبت است بخابور. رجوع به انساب سمعانی شود.
خابوري.
(اِخ) شریح بن رمان بن شریح خابوري مکنی به ابی الرمان. سمعانی گوید: پیري نیکوکار از اهل عرابان است [ که در ساحل نهر
خابور واقع است ] اندکی از وي حدیث نقل کرده ام و در اواخر سال 534 ه . ق. در حالیکه هنوز حیات داشت وي را ترك گفتم.
(سمعانی).
خابۀ.
[بِ] (ع اِ) خُم. (منتهی الارب). و رجوع به خابئۀ شود.
خابۀ.
[خابْ بَ] (ع اِ) واحد خَوابّ است که قرابت و مصاهرت است. یقال: لی من فلان خَوابّ؛ اي قرابات و مصاهرة. (اقرب الموارد)
(منتهی الارب).
خابی.
(ع ص) مستورکننده. (از اقرب الموارد).
خابی ء .
[بِ ءْ] (ع ص) ناامید. یقال: کید خابی ء؛ اي خائب. (اقرب الموارد).
خابیۀ.
[يَ] (ع اِ) خابیه. خم. خنب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : چون جانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند آرد بفردا افکند، در
خسروانی خابیه. منوچهري. و رجوع به بنت الخابیۀ و رجوع به خابئۀ و خابۀ شود.
خابیه.
[يَ] (اِخ) شهري است که از آنجا تا ایلیا پنج روز راه است و هنگامی که عمر بن خطاب بسال شانزدهم هجرت بجانب بیت المقدس
میرفت از آنجا گذشت. (حبیب السیر چ 1 تهران جزء 4 از ج 1 ص 161 ). و رجوع به باب الخابیه شود.
خاپوره ده.
[رَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان میرده بخش مرکزي شهرستان سقز 42 هزارگزي جنوب باختري سقز، دوهزارگزي باختر شوسهء
سقز به بانه. کوهستانی، سردسیر. سکنه آن 60 تن سنی و کرد هستند. آب آن از چشمه، محصول آن غلات، لبنیات، توتون، شغل
.( اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ج 5
خاپیرتی.
.( (اِخ) بومیهاي عیلام مملکت خود را در کتیبه ها بدین نام یا (خاتام تی) خوانده اند. (از ایران باستان ج 1 ص 35
خات.
(اِ) زغن را گویند که غلیواژ یا غلیواج است. (از غیاث) (آنندراج) (برهان). خاد. رجوع به همین کلمه شود : شاها ز تو غوري
بلباسات بجست مانندهء چوزه از کف خات بجست از اسب پیاده گشت و رخ پنهان کرد پیلان بتو شاه داد و از مات بجست. ؟ (از
جهانگشاي جوینی).
خاتام.
(ع اِ) مهر و انگشتري. (منتهی الارب). بمعنی خاتم که مهر و انگشتري باشد. (آنندراج). و رجوع به المعرب ص 34 شود.
خاتام تی.
(اِخ) خاپیرتی. رجوع به خاپیرتی شود.
خاتانغه.
[غَ] (اِخ) خاتانگه( 1). نهري است در سیبریه که از شرق ایالت تومسگ سرچشمه میگیرد و قریب هزار هزارگز جریان دارد و به
.Khatanga - ( دریاي منجمد شمالی میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
خاتانگه.
[گَ] (اِخ) رجوع به خاتانغه شود.
خات توشی لم.
[لِ] (اِخ) پادشاه هیت ها که بارامزس (رامسس) دوم فرعون مصر عهدي بسته و نسخه اي از این عهدنامه در مصر به خط مصري
.( قدیم یافته شده است. (از ایران باستان ج 1 ص 51
خاتر.
[تِ] (ع ص) غدرکننده و فریبنده. (از منتهی الارب) (آنندراج).
خاتل.
[تِ] (ع ص) فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج).
خاتم.
[تَ / تِ] (ع اِ) بکسر تاء و بفتح آن انگشتري. (غیاث اللغات). و این مؤلف نویسد که مختار فصحاي عجم بفتح است و یکی از
ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاء فوقانی مهر و انگشتري و جز آن که بدان مهر کنند. چه، فاعل [ بکسر ] و بفتح عین
بمعنی ما یُفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یُختم به باشد و آن انگشتریست. ج، خواتیم. (غیاث
اللغات). و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحاي عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر : تا خاتم اقبال در انگشت تو
کردند بر خصم تو شد گیتی چون حلقهء خاتم. امیرمعزي. چه بناي این قافیت بردَم و دِرَم و مانند آن است : فریدون را سر آمد
پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتم.سعدي. که با عالم و محکم قافیه شده است. (از آنندراج). مهر و انگشتري نگین کنده که با
آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود. (فرهنگ نظام). خاتِم مانند صاحب مهر و انگشتري و
بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتَم مانند هاجَر است. (منتهی الارب). بَظرَم. (منتهی الارب). و تختم بالخاتم یعنی
انگشتري در دست کرد. (منتهی الارب). و از آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را براي زینت در انگشت کنند
و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 125 ). و رجوع به مهر
سلطنتی شود : بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. زویافت جهان قدر و
قیمت ایراك او شهره نگین است و دهر خاتم.ناصرخسرو. اگر ایمانت هست و تقوي نیست خاتم ملک بی سلیمان است.ادیب صابر.
در دین پاك خاتم پیغمبران ز عدل تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است. سوزنی. هر چند که مرغ زیرك آمد بر خاتم روزگار
نامم.مجیرالدین بیلقانی. مرا باد و دیو است خادم اگر چه سلیمان نیم، حکم و خاتم ندارم.خاقانی. عشق داریم از جهان گرجان
نباشد گو مباش چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم. خاقانی. مر خاتم را چه نقص اگر هست انگشت کهین محل
خاتم.خاقانی. خود خاتم بزرگ سلیمان بدست تست کانگشت کوچک تو چو دریاي قلزم است. خاقانی. ملک و عقل و شرع زیر
خاتم و کلک تو باد کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند. خاقانی. اي دل چو فسرده اي غمی پیداکن وي غنچه تو داغ
ستمی پیدا کن خواهی که به ملک دل سلیمان باشی از صافی سینه خاتمی پیدا کن.خاقانی. چون سلیمان نبود ماهی گیر خاتم آورد
باز دست آخر.خاقانی. خاتم ملک سلیمانی نگر کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب.خاقانی. بر سر گنج سخاش خامهء او اژدهاست در
دهن خاتمش مهرهء او آشکار.خاقانی. خاتم ملک بدو سپرد. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء چاپی ص 372 ). خاتم ملک سلیمان است
علم جمله عالم صورت و جان است علم. مولوي. که در خردیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید.سعدي. بزرگی را
پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ (گلستان). انگشت خوبروي و بناگوش
دلفریب بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدي (گلستان). هر که تیر از حلقهء انگشتري بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان).
فریدون را سرآمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتم.سعدي. بی سکهء قبول تو نقد امل دغل بی خاتم رضاي تو سعی عمل
هبا.سعدي. گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی آن سلیمان جهان است که خاتم با اوست. حافظ. بجز شکردهنی مایه هاست خوبی
را بخاتمی نتوان دم زد از سلیمانی.حافظ. - خاتم انبیاء؛ خاتم رسل؛ محمد رسول الله (ص). و خاتم بکسر هم خوانده شده. و رجوع
.(|| به خاتم الانبیاء شود : از آن پیغمبران... هم چنین رفته است از روزگار آدم... تا خاتم انبیاء (ص). (تاریخ بیهقی ص 115
(اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از کسی که قطع کرده باشد مقامات را و رسیده باشد به نهایت کمال. (از
لطائف اللغات ||). نوعی صنعت که با ریزه هاي استخوان و حلقه هاي فلزین و چوب سطح چیزي را پوشند و آن عمل را خاتم
کاري یا خاتم سازي گویند.
خاتم.
[تَ] (اِخ) آق اولی زاده احمد افندي از شعراي متأخر عثمانی است. در 1168 ه . ق. درگذشت و دیوان مرتبی دارد. (از قاموس
الاعلام ترکی).
خاتم.
[تَ / تِ] (ع اِ) آخر هر چیزي و پایان آن. (منتهی الارب) : هر که یقینش به ارادت کشد خاتم کارش بسعادت کشد.نظامی. چندین
هزار سکهء پیغمبري زدند اول بنام آدم و خاتم به مصطفی.سعدي ||. آخر قوم ||. حلقهء نزدیک پستان ماده ||. گو قفا. (منتهی
الارب). نقرة القفاء، یقال: اِحتجم فی خاتم القفا. (اقرب الموارد). جاي حجامت ||. هوالدواء المجفف الذي یجفف سطح الجراحۀ
صفحه 590 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حتی یصیر خشکریشه علیه، یکنّه من الَافات اِلی ان ینبت الجلدالطبیعی. (قانون بوعلی چ تهران 1295 ه . ق. کتاب 2 ص 150 س
21 ). داروئی که سطح جراحت خشک کند و از آفت نگاهدارد. (بحر الجواهر ||). محمد (ص) خاتم الانبیاء. و رجوع به خاتم
الانبیاء شود. (منتهی الارب) : از آن پیغمبران... هم چنین رفته است. از روزگار آدم... تا خاتم انبیا (ص). (تاریخ بیهقی). شمسهء نه
مسند هفت اختران ختم رسل خاتم پیغمبران.نظامی.
خاتماندو.
(اِخ)( 1) کاتماندو. شهري است در شمال هند مرکز حکومت نپال بر بالاي ویشنوماتی در کنار شعبهء رود گنگ داراي 50 هزار
سکنه و ساختمانهاي آجري و کوچه هاي تنگ و پیچاپیچ که خارجیان را در آنجا راه نیست. قصر بزرگ مهاراجه که از نظر
معماري داراي ارزش بسیاري است و نماي خارجی آن بسیار زیباست در آن محل واقع است. داراي معابد و بتکده هاي فراوان
میباشد. حکومت نپال بوسیلهء قواي نظامی انگلیسی نظارت میشود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: شهري است در شمال
هندوستان (نپال) که در میان جبال هیمالیا و بر ارتفاع 1323 گزي قرار دارد. در 27 درجه و 36 دقیقهء عرض شمالی و 83 درجه و 4
دقیقهء طول شرقی واقع است که دورا دور آن را باروئی احاطه کرده است داراي 50000 تن سکنه میباشد و راجهء مخصوصی دارد.
بتخانه هاي عظیم و شایان تماشاي بسیار دارد. ورود خارجیان به این شهر ممنوع است. دولت انگلستان در این ناحیه قواي نظامی
.Khatmandou - ( دارد. ( 1
خاتم الانبیاء .
[تَ مُلْ اَمْ] (اِخ) خاتم انبیاء پیغامبر اسلام. محمد مصطفی (ص) و رجوع به خاتم النبیین و محمد بن عبدالله شود.
خاتم الاوصیاء .
[تَ مُلْ اَ] (اِخ) لقب امام دوازدهم شیعیان است. رجوع به مهدي شود.
خاتم الاولیاء .
[تَ مُلْ اَ] (ع اِ مرکب)آنکه ولایت بدو ختم شده است. ولی بزرگی که پس از او کسی بدان درجه از ولایت نخواهد آمد. لقبی
است که صوفیان بزرگان خود را دهند.
خاتم الاولیاء .
[تِ مُلْ اَ] (اِخ) لقب امام دوازدهم شیعیان است. رجوع به مهدي شود.
خاتم الحکماء .
[تَ مُلْ حُ كَ] (اِخ) لقب غیاث الدین منصور دشتکی شیرازي فیلسوف قرن دهم است. رجوع به غیاث الدین منصور شود.
خاتم المجتهدین.
[تَ مُلْ مُ تَ هِ] (ع اِ مرکب) پایان دهندهء مجتهدان، آنکه اجتهاد بدوختم شده است. آنکه در فن اجتهاد به پایه اي رسیده است که
دیگر همانند او نخواهد آمد. لقبی است که به مجتهدي بزرگ دهند توقیر و احترام او را. رجوع به مجتهد شود.
خاتم المجتهدین.
[تَ مُلْ مُ تَ هِ] (اِخ)ابن المتوج احمدبن عبدالله. از علماي امامیهء قرن نهم هجري است و بسال 841 ه . ق. درگذشت. رجوع به ابن
متوج و ریحانۀ الادب ج 1 شود.
خاتم المجتهدین.
[تَ مُلْ مُ تَ هِ] (اِخ)حاج ملامهدي نراقی است. رجوع به نراقی شود.
خاتم الملک.
[تَ مُلْ مَ لِ] (ع اِ مرکب)( 1)گل مختوم. طین مختوم. طین شاموس. بدانجهت آن را خاتم الملک نامند که مهر پادشاه بر آن زنند.
.Terre sigillee - ( رجوع به طین شاموس و طین مختوم و دزي ج 1 ص 352 شود. ( 1
خاتم النبیین.
[تَ مُنْ نَ ي] (اِخ)خاتم انبیا، مهر پیغامبران. (السامی فی الاسامی). لقب رسول اکرم : ما کان مُحمدٌ ابا احد من رجالکم و لکن
33 ). و آخر ایشان در نبوت و اول در رتبت... خاتم النبیین. (کلیله و / رسول الله و خاتم النبیین و کان الله بکل شی ء علیماً. (قرآن 40
دمنه). رجوع به محمد... شود.
خاتم النحاة.
[تَ مُنْ نُ] (اِخ) لقب احمدبن محمد بن علی نحوي معروف به ابن ملا یا ابن منلا. رجوع به ابن منلا شود.
خاتم بستن.
[تَ بَ تَ] (مص مرکب) بر استخوان فیل و شتر و جز آنها گل و نقش کردن. (از آنندراج) : نقش سبزان بس که بر این جسم پرغم
بسته ام خویش را گوئی ز سر تا پاي خاتم بسته ام. واله هروي (از آنندراج).
خاتم بسته.
[تَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)خاتم کاري شده. کنده کاري شده بر چیزي. رجوع به خاتم بند و خاتم کاري شود.
خاتم بند.
[تَ بَ] (نف مرکب) آنکه بر استخوان فیل و شتر و جز آن گلها و تصویرات کنده بکند و این حرفه را خاتم بندي و خاتم بستن نیز
گویند. (آنندراج). آنکه از عاج و استخوان شتر و چوب و غیره گلها و نقوش بر بعضی چیزها کند. (غیاث اللغات) : صد نقش بر
استخوانم افکنده ز داغ گویا که لب لعل تو خاتم بند است. مفید بلخی (از آنندراج). رجوع به خاتم کار و خاتم کاري شود.
خاتم بندي.
[تَ بَ] (حامص مرکب)عمل خاتم بند. خاتم کاري. رجوع به خاتم و خاتم کاري شود.
خاتم پرست.
[تَ پَ رَ] (نف مرکب)دوستدار انگشتري. آنکه محبت او بخاتم بحد پرستش شود : چنان بود کان مرد خاتم پرست بخاتم همی
کرد بازي به دست.نظامی. رجوع به خاتم شود.
خاتمت.
[تِ مَ] (ع اِ) عاقبت. پایان. سرانجام. منتهی. نتیجه. آخر : در نهان سوي ما پیغام فرستاد که امروز البته روي گفتار نیست... و ما آن
نصیحت قبول کردیم و خاتمت آن بر این جمله است که ظاهر است. (تاریخ بیهقی). اگر در کاري خوض کند که عاقبتی وخیم و
خاتمتی مکروه دارد... از وخامت آن او را بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). و خاتمت بهلاکت و ندامت انجامد. (کلیله و دمنه). و طاهر
بمناسبت او بیرون رفت و حربی سخت میان ایشان قائم شد و خاتمت کار طاهر هزیمت شد. (ترجمهء یمینی ص 199 ). و در حفظ
آن چپ و راست می پوئید [ ارسلان جاذب ] تا خاتمت کار همه وقایهء ذات و عرضهء جان خویش کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 264 ). و آخرین دور کاسمان راند خطبهء خاتمت هم او خواند. نظامی (هفت پیکر ص 7). عروسی بود نوبت ماتمت گرت
نیکروزي بود خاتمت.سعدي. حکم مستوري و مستی همه بر خاتمت است کس ندانست که آخر به چه حالت برود. حافظ. - حسن
خاتمت؛ عاقبت بخیري و سرانجام نیکو. - سوء خاتمت؛ بدي سرانجام و عاقبت بشري. و رجوع به خاتمه شود.
خاتمت بین.
[تِ مَ] (نف مرکب) آنکه پایان کار را بیند. نگرندهء عاقبت. عاقبت بین.
خاتمت بینی.
[تِ مَ] (حامص مرکب)پایان کار را دیدن. رجوع به خاتمت بین شود.
خاتمت پذیر.
[تِ مَ پَ] (نف مرکب)پایان پذیرنده. خاتمت پذیرنده.
خاتم جم.
[تَ مِ جَ] (اِخ) مهر حضرت سلیمان است اگر چه جم پادشاه بوده است ولی هر جا خاتم جم استعمال شود مراد مهر حضرت سلیمان
است. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 273 ) : حلقه اي ار کم شود از زلف تو خاتم جم خواه بتاوان آن.خاقانی. بی دم مردي خطاست
در پی مردم شدن بی کف جم احمقی است خاتم جم داشتن. خاقانی ||. کنایه از جگر است. (ناظم الاطباء).
خاتم جمشید.
[تَ مِ جَ] (اِخ) خاتم جم. انگشتر سلیمان : آخر اي خاتم جمشید همایون آثار گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود. حافظ.
رجوع به خاتم جم شود.
خاتمر.
- ( [مَ] (اِ) خواهر است و بکسر میم هم درست است. و بجاي راي قرشت نون هم بنظر آمده است که خاتمن باشد( 1). (برهان). ( 1
گردانیده شده. (حاشیهء برهان چ معین). « خاتمر » به « خاتمن » در متن « یونکر 95 » هزوارش خاتمن، پهلوي خوا، خواهر
خاتم رسل.
[تَ مِ رُ سُ] (اِخ) پایان دهندهء پیمبران. ختم انبیاء. آخرین پیمبر. لقب حضرت محمد بن عبدالله (ص) است. رجوع به محمد و به
خاتم الانبیاء شود.
خاتم ساز.
[تَ] (نف مرکب) آنکه پاره هاي استخوان را در چوب با نقش و نگار بنشاند. و رجوع به خاتم بند شود.
خاتم سازي.
[تَ] (حامص مرکب) عمل خاتم ساز. نشاندن پاره هاي استخوان با نقش و نگار در چوب. رجوع به خاتم بندي شود.
خاتم سلیمان.
[تَ مِ سُ لَ] (اِخ) مهر حضرت سلیمان. خاتم جم. خاتم جمشید : پیاله در کف من خاتم سلیمان است.صائب. رجوع به خاتم جم و
خاتم جمشید شود.
خاتم سهیل نشان.
[تَ مِ سُ هَ / هِ نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دهان محبوب و معشوق و شاهد و ساقی باشد. (برهان) : زان خاتم سهیل نشان
بین که بر زمین چشمم نگین نگین چو ثریا برافکند. خاقانی. مؤلف رشیدي خاتم سهیل نشان را بمعنی فوق گرفته و این بیت را
بدین صورت شاهد آورده است: زان خاتم سهیل نشان بس که بر زمین چشمم نگین نگین چو ثریا برافکند. لیکن متناسب با ابیات
قبل چنانست که خاتم سهیل نشان بمعنی می یا جام می باشد و اینک ابیات قبل: ساقی تذرورنگ بطوق غبب چو کبک طوق دگر
ز عنبر سارا برافکند بر دست آن تذرو چوپاي کبوتران می بین که رنگ عید چه زیبا برافکند. رجوع به خاتم گویا شود.
خاتم طریقت.
[تَ مِ طَ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زینت حلقهء طریقتیان. خاتم سلسلهء درویشان : چندین هزار رهرو دعوي عشق کردند بر
خاتم طریقت منصور چون نگین است. عطار. رجوع به خاتم شود.
خاتم کار.
[تَ] (ص مرکب) آنکه خاتم کاري کند. خاتم ساز. کسی که کار او خاتم کاري است. رجوع به خاتم بند و خاتم ساز شود.
خاتم کاري.
[تَ] (حامص مرکب) نشاندن استخوان در چوب با نقش و نگار. خاتم سازي. رجوع به خاتم بندي و خاتم سازي شود : آسوریها در
.( صنایع دیگر مانند صنعت زرگري و خاتم کاري... ماهر بودند. (ایران باستان ج 1 ص 128
خاتم گویا.
[تَ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی خاتم سهیل نشان است که کنایه از دهان محبوب و معشوق و شاهد و ساقی باشد. (برهان) :
چون آب پشت دست نماید نگین نگین پس مهر جم بخاتم گویا برافکند.خاقانی. بخاتم سهیل نشان رجوع شود.
خاتم نبوت.
[تَ مِ نُ بُوْ وَ] (اِخ) مهر نبوت. اثري بود میان دو کتف حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه.
خاتم وحی.
[تَ مِ وَحْیْ] (اِخ) حضرت رسالت (ص). (شرفنامهء منیري). رجوع به محمد شود.
خاتمۀ.
[تِ مَ] (ع اِ) خاتمه. آخر هر چیزي و پایان آن. نتیجه. سرانجام. پایان. ج، خواتم، خواتیم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
خاتمه.
[تِ مَ / مِ] (ع اِ) خاتمۀ. رجوع به خاتمۀ شود. آن خاتمهء کار مرا خاتم دولت آن فاتحهء طبع مرا فاتح ابواب.خاقانی. به بسطام رفت
و منتظر خاتمهء کار و مآل حال بنشست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 370 ). - خاتمه پذیر؛ آنچه پایان پذیرد. - خاتمه پذیرفتن؛ پایان
یافتن. - خاتمه پذیري؛ خاتمه پذیر بودن. - خاتمه دادن؛ پایان دادن. - خاتمه گرفتن؛ خاتمه یافتن ||. کلمه اي که پایان مطلب را
میرساند و نساخ کتب در آخر آن بکار میبرند. خاتمه. انتهی. تمت. والسلام. رجوع به خاتمت شود.
خاتمی.
[تَ] (اِخ) گویند کاتب خوشنویس بوده و این شعر از او دیده شده است: بقربانت شوم شبهاي هجران در دلم مگذر که این دریاي
آتش، دوست از دشمن نمیداند. (آتشکدهء آذر).
خاتمی.
[تَ] (ص نسبی) انگشترساز یا مهرساز. (ناظم الاطباء).
خاتمی.
[تَ] (اِ) یک نوع گلدوزي است که سابقاً در ایران معمول بوده عبارت است از مقداري قطعات و پارچه هاي مختلف اللون و
مختلف الشکل که با استادي و مهارت نزدیک یکدیگر دوخته میشد و شباهت کاملی بشالهاي کشمیر پیدا میکرد و ضمناً بخیه
دوزیها را با گلدوزي ابریشمین رنگارنگ می پوشانیده اند و یک قطعهء پنج ذرعی آن را بقیمت گزافی میفروختند. (جغرافیاي
.( اقتصادي کیهان ص 285
خاتمیت.
[تَ / تِ می يَ] (ع مص جعلی)در مرتبه و صفت آخرین قرار گرفتن. رجوع به خاتَم شود.
خاتمیت.
[تَ می يَ] (ع مص جعلی) مانند خاتم بودن و کنایۀً بمعنی زینت.
خاتمی تبریزي.
[تَ يِ تَ ] (اِخ)شاعري است و به کتاب فروشی اوقات میگذرانید. این مطلع از اوست: من که حیران رخت با چشم گریان مانده ام
.( چشم چون بردارم از روي تو حیران مانده ام. (تحفهء سامی ص 147
خاتن.
[تِ] (ع ص) نعت فاعلی از خَتَنَ، ختنه کننده. (از منتهی الارب).
خاتنۀ.
[تِ نَ] (ع ص) تأنیث خاتن. آسیه. آلت ختنه کردن. رجوع به خاتن و آسیه شود.
خاتوره.
[رَ / رِ] (اِ) خاتوله. رجوع به خاتوله شود.
خاتوله.
[لَ / لِ] (اِ) دونی و دغائی و حیله باشد. (صحاح الفرس ||). دوبینی و دودلی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گرنه خاتوله خواهی
آوردن آن چه حیله ست و تنبل و دستان؟دقیقی. اکنون که همینت باز دارد خاتوله کنی و چند گون شر.؟
خاتومه.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیبد، بخش حومهء جویمند شهرستان گناباد و واقع در 26 هزارگزي جنوب باختري گناباد و 11__
هزارگزي خاور شوسهء عمومی بجستان بفردوس. محلی است کوهستانی و گرم سیر و سکنهء آن 20 تن و مذهب آنان شیعه و
فارسی زبان اند محصولات آن عبارت از غلات، تریاك، ابریشم و زعفران می باشد راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 9
خاتون.
(ترکی، اِ) خانم و بانو. این لفظ براي احترام بنام زن متصل میشود مثل زینب خاتون و سکینه خاتون. سابقاً عمومی بوده لیکن اکنون
مخصوص بعضی از ایلات و دیه هاست و دیگران جاي آن خانم استعمال میکنند و براي مقدسات دینیه در وعظ و کتب همان
خاتون گویند. لفظ خاتون در قدیمترین کتاب فارسی ترجمهء تاریخ طبري (قرن چهارم هجري) هم مکرر آمده پس باید فارسی
باشد اگر چه فرهنگهاي ترکی آن را ترکی ضبط کرده اند. در سنسکریت بانوي خانه را کتم بینی هم گویند که ممکن است از
ریشهء خاتون باشد. (فرهنگ نظام ||). بزرگ و بی بی و کدبانوي خانه را گویند. (برهان). از القاب زنان کبار است و این لفظ
عربی نیست. اما جمع آن بطرز عربی خواتین آمده و این از تصرفات فارسیان متعرب است. (آنندراج). در ترکی از القاب زنان کبار
است. (غیاث اللغات). زن اصیل. زن شریف. خدیش. بانو. بیگم. بیگه. سیده. ستی. حُرَه. خانم. ملکهء ترك. زن خان. زن. جفت.
رجوع به بانو و خانم شود : باده دهنده بتی بدیع ز خوبان بچهء خاتون ترك و بچهء خاقان. رودکی (از تاریخ سیستان ص 319 ). به
تیغ طرّه ببرد ز پیچهء خاتون بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.منجیک. بگفتند چیزي که بایست گفت ز فرزند خاتون که بد در
نهفت.فردوسی. بدانست بینادل پاك زاد که دورند خاقان و خاتون ز داد.فردوسی. بدو گفت خاتون که با راي تو نگیرد کس اندر
جهان جاي تو.فردوسی. چو بشنید خاقان دلش گشت خوش بخندید خاتون خورشید فش.فردوسی. بشد پیش خاتون دوان
کدخداي که دانا پزشکی نو آمد بجاي.فردوسی. چو امید خاقان بدو تیره گشت به بیچارگی سوي خاتون گذشت.فردوسی. نگر تا
کدام است با شرم و داد ز مادر که دارد ز خاتون نژاد.فردوسی. بدو گفت خاتون که اي مرد پیر نگوئی همی یک سخن
دلپذیر.فردوسی. یکی چون خیمهء خاقان، دوم چون خرگه خاتون سیم چون حجرهء قیصر، چهارم قبهء کسري. منوچهري. شمشاد
برنگ زلفک خاتون شد گلنار برنگ توزي و پرنون شد وز سبزه زمین برنگ بوقلمون شد. منوچهري. و بیغو دیگر راه به سیستان
آمد اندر ماه ربیع الاخر و امیر بانصر بخراسان شد و خاتون را بزنی کرد. (تاریخ سیستان ص 368 ). و نسخهء تذکرهء هدیه ها چه
هدیه هائی که اول روز... مر خان را و پسرش بغراتکین و خاتونان و عروسان... را. (تاریخ بیهقی ص 217 ). و این طغرل غلامی بود
که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید.. و وي را از ترکستان ارسلان خاتون فرستاده بود. (تاریخ بیهقی ص 253 ). و دیگر خاتون
دختر ارسلان خان چنانکه نامزد امیر مودود بود و در راه گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 537 ). که اوباش همی بی خان و بی مان در
او امروز خان گشتند و خاتون. ناصرخسرو. فقیه آن یابد از میر خراسان که خاتون زو فزونتر یابد اکنون.ناصرخسرو. چاکر قبچاق شد
شریف وز دل حرهء او پیشکار خاتون شد. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 102 ). اما خاتون را ندانیم که کجا رفته است.
(اسکندرنامه نسخهء آقاي سعید نفیسی). گر چه هستند بفردوس بسی خاتونان تا ترا بیند رضوان غم ایشان نبرد.خاقانی. اگر بمیرد
باشد بهشت را خاتون وگر بماند زیبد مسیح را خواهر.خاقانی. ببین نه طبق برتر از هفت قلعه ببین هفت خاتون بر از چار
ماما.خاقانی. اي مهر نگین تاجداري خاتون سراي کامکاري.نظامی. چو شه میکرد مه را پرده داري که خاتون برد نتوان بی
عماري.نظامی. بنوك تیر هر خاتون سواري فروداده ز آهو مرغزاري.نظامی. خاتون خاطرم که بزاید بهر دمی آبستن است لیک ز
نور جلال تو. مولوي (غزلیات). خر همی شد لاغر و خاتون او مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو. مولوي. پس کنیزك آمد از
اشکاف در دید خاتون را بمرده زیر خر گفت اي خاتون احمق این چه بود گر تو را استاد تو نقشی نمود.مولوي. خاتون خوب
صورت پاکیزه روي را نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش. (گلستان). برده خاتون بتخت بر کالا تا بود مرد زیر و زن بالا.اوحدي.
پیش خاتون جز آب و نان نبود وآنچه اصل است در میان نبود.اوحدي. میباید بخانهء تو رویم که خاتون تو سر گوسفند را هریسه
پخته است. (انیس الطالبین بخاري نسخهء کتابخانهء مؤلف ص 104 ). اي شده زانعام تو در چمن از سرکشی دامن خاتون گل پاره
بهفتاد جا. بدر شاشی (از شرفنامهء منیري). - امثال: هر خاتون آشی می پزد.
خاتون.
(اِخ) مادر طغشاده و زن بیدون بخاراخداة بود. چون پسر شیرخوارهء او پادشاه شد با عبیدالله زیاد که در سال 53 ه . ق. از جانب
معاویه بحکومت خراسان منصوب شده بود جنگید و شکست خورد، سپس با تقدیم هدایائی به او با وي صلح کرد. (از عیون
.( الاخبار ج 1 ص 132 ) (شرح احوال رودکی سعید نفیسی ج 1 ص 223
خاتون.
(اِخ) دختر قطب الدین شاه بود که در 690 ه . ق. برادر خود را که فرمانروا بود کشت و بر سریر حکومت بنشست. این رباعی از
اوست: بس غصه که از چشمهء نوش تو رسید تا دست من امروز بدوش تو رسید در گوش تو دانه هاي در می بینم آب چشمم مگر
بگوش تو رسید. (صبح گلشن).
خاتون.
پیشواي ترکان در چین به زن خود داد. (از شرح احوال رودکی سعید نفیسی ج 1 « بومین خاقان » یا « تومن » (اِخ) عنوان خاصی که
.( ص 180
خاتون.
.( (اِخ) کوهی است که از مشرق به کوه گور سفید متصل است و 3800 گز ارتفاع دارد. (جغرافیاي تاریخی غرب ایران ص 33
خاتون.
( (اِخ) (مدرسهء... مهد عراق) نام مدرسه اي در نیشابور بوده است. محمد قزوینی در تعلیقات لباب الالباب (چ لیدن ج 1 ص 296
و از » : می نویسد: ابوالحسن علی بن زیدبن محمد الاوسی انصاري در تاریخ بیهق در ترجمهء حال ابوالفضل بیهقی می گوید
تصانیف او تاریخ ناصري است و از اول ایام سبکتگین تا اول ایام سلطان ابراهیم روزبروز را تاریخ ایشان بیان کرده است و آن همانا
سی مجلد مصنف زیادت باشد. از آن مجلدي چند در کتابخانهء سرخس دیدم و مجلدي چند در کتابخانهء مدرسهء خاتون مهد
«... عراق در نیشابور
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان پنگجهء بخش مرکزي شهرستان سراب واقع در 13 هزارگزي باختر سراب و یک هزارگزي شوسهء
سراب و تبریز. محلی میباشد جلگه اي و معتدل و سکنهء آن 591 تن و مذهب اهالی شیعه و زبان آنها ترکی است. آب آن از
.( چشمه است. محصولات آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان قره لر، بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 51 هزارگزي جنوب خاوري میاندوآب و دوهزارگزي
جنوب خاوري میاندوآب و دوهزار و پانصدگزي باختر شوسهء شاهین دژ بمیاندوآب. محلی است جلگه اي و معتدل و مالاریائی،
سکنهء آن 94 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از زرینه میباشد. محصولات آن غلات و توتون و چغندر است و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 18 هزارگزي جنوب باختري بستان آباد، 15 هزارگزي
شوسهء تبریز و بستان آباد واقع است. محلی است جلگه اي و سردسیر و سکنهء آن 439 تن و مذهب اهالی شیعه و زبانشان ترکی
است. آب آن از رود سهندآباد است. محصولات آن غلات و سیب زمینی و یونجه میباشد. شغل ساکنین آنجا زراعت و گله داري
.( و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاتون آباد.
(اِخ) نام محلی است واقع در راه طهران به ایوان کی میان دو راه پارچین و مامازند، در 28100 گزي طهران.
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. واقع است در 42 هزارگزي جنوب خاوري تربت جام. محلی
است جلگه اي و معتدل و سکنهء آن 86 تن. مذهب اهالی آنجا بعضی شیعه مذهب و بعضی حنفی اند. زبانشان فارسی می باشد.
آب آنجا از قنات است. محصولات آن پنبه و زیره و تریاك و مو است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 9
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان اوچ تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه و واقع است در هیجده هزارگزي جنوب ترکمان در مسیر ارابه رو
بستان آباد و میانه، محلی کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 851 تن و مذهب آنان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن از چشمه
است و محصولات آن غلات و حبوبات میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري است، راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 4
خاتون آباد.
.( (اِخ) دهی مخروبه است از بخش حومهء شهرستان نائین. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خاتون آباد.
(اِخ) نام محله اي است در صفاهان که خاتون نام زنی بانی آن بوده است. اشرف می گوید: اي از رخ تو گرفت پرتو خاتون آباد
. کوچهء تو.(از آنندراج). و رجوع شود بروضات الجنات ص 32
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان جی بخش حومهء شهرستان اصفهان 7 هزارگزي خاور اصفهان و یکهزارگزي باختر جادهء قدیم اصفهان
به یزد است؛ محلی است جلگه اي و معتدل. سکنهء آن 254 تن میباشد. مذهبشان شیعه است. زبانشان فارسی است، آب آنجا از
زاینده رود و چاه و قنات است. محصولات آنجا غلات و پنبه و تریاك و سردرختی و صیفی میباشد. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و صنایع دستی است. زنان آنجا قالی بافی می کنند. راه وي فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است کوچک از دهستان کوه پنج بخش مرکزي شهرستان سیرجان و 95 هزارگزي شمال خاوري سعیدآباد و سر راه
.( مالرو علی آباد را گه و کوه پارجی و سکنهء آن 25 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است کوچک از دهستان رابر بخش بافت واقع در شهرستان سیرجان و 45 هزارگزي شمال خاوري بافت و نیز سر راه مال
.( رو جواران و رابر میباشد. سکنهء آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزي شهرستان جیرفت و در 40 هزارگزي جنوب خاوري سبزواران است سر راه دوساري و
کهنوج می باشد، محلی است جلگه اي و گرمسیر و مالاریایی. سکنهء آن 69 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی می باشد. آب
.( آنجا از قنات و محصولات آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 3 هزارگزي خاور راه فرعی کهنوج و 2 هزارگزي خاور
راه فرعی کهنوج و سبزواران است، محلی است جلگه اي و گرمسیري و داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول
.( آن خرماست. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آباد.
(اِخ) (چیل آباد) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزي شهرستان جیرفت واقع در 25 هزارگزي جنوب خاوري سبزواران و 2
هزارگزي راه فرعی دوساري کهنوج، محلی است جلگه اي و گرمسیر، مالاریائی. سکنهء آن 226 تن میباشد. مذهبشان شیعه و
زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و رودخانهء هلیل است. محصولات آنجا غلات و برنج است، شغل اهالی زراعت و راه آن
.( مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان تهرود بخش راین شهرستان بم است، 44 هزارگزي جنوب خاوري راین و یک هزارگزي باختر شوسهء
بم بکرمان. محلی جلگه اي است و معتدل و مالاریائی. سکنهء آن 250 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است، آب آنجا از
چشمه و قنات است و محصولات غلات و پسته و پنبه میباشد. شغل اهالی زراعت و کرباس احمدي بافی است راه آنجا فرعی است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آباد.
(اِخ) یکی از دیه هائی بوده است که سلطان ابوسعید و فرزندانش در مراجعت از نجف اشرف به یزد در حومهء یزد احداث کردند.
.( (از تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 73
خاتون آباد زنگیان.
[دِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزي شهرستان جیرفت واقع در 5 هزارگزي جنوب خاوري سبزواران و یک
هزارگزي راه فرعی سبزواران و کهنوج است؛ محلی جلگه اي و گرمسیر و مالاریائی میباشد. سکنهء آنجا 70 تن و مذهبشان شیعه و
زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولات آنجا غلات و خرما است. شغل اهالی زراعت و راه آنجا فرعی است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاتون آبادي.
(اِخ) امیر عبدالباقی بن امیر محمد حسین از اولاد حسن افطس از اکابر علماي اوائل قرن سیزدهم هجري است و از مشایخ سید
مهدي بحرالعلوم است و در سال 1207 یا 1208 ه . ق. وفات یافته است. کتاب اکمال الاعمال و کتاب الجامع ازتألیفات اوست.
.( (ریحانۀ الادب ج 1 ص 364
خاتون آبادي.
(اِخ) امیرمحمد حسین بن امیر عبدالباقی از اکابر علماي اوائل قرن سیزدهم هجرت است که با صاحب ریاض و میرزاي قمی معاصر
بوده است و سالها از محضر آقا محمد باقر بهبهانی استفاضۀ کرده است. او صاحب تألیفاتی است از قبیل معجزات مریض، رد
.( 1231 ه . ق. اتفاق افتاد. (ریحانۀ الادب ج 1 ص 364 / مرگش در حدود 1233 .« پادري نصرانی »
خاتون آبادي.
(اِخ) امیرمحمد حسین پدر امیر عبدالباقی و پسر امیرمحمد صالح است، او از اکابر علماي امامیه بوده است و در فقه و ادبیات و فنون
حکمت مهارت زیاد داشته است. جد مادري او ملا محمد باقر مجلسی میباشد. تألیفاتش داراي منافع بسیار است از آنجمله: حاشیه
برشرح جدید تجرید، حاشیه بر شرح لمعه، رسالهء بدا، مناقب الفضلاء. مرگ وي در 23 شهر شوال 1151 ه . ق. در اصفهان اتفاق
.( افتاد. (ریحانۀ الادب ج 1 ص 365
خاتون آبادي.
(اِخ) سید میرزا ابوالقاسم حسینی از مشاهیرمدرسین اصفهان و از خانوادهء میرمحمد حسین خاتون آبادي سبط مجلسی است. از
تألیفات او تفسیر قرآن مجید به فارسی، حاشیهء استبصار، حاشیهء تهذیب،حاشیهء کافی، حاشیهء من لایحضره الفقیه، شرح نهج
.( البلاغه میباشد و در سال 1203 ه . ق. وفات یافته است. (ریحانۀ الادب ج 3 ص 504
خاتون آبادي.
(اِخ) سیدمحمد رضابن محمد مؤمن معروف به مدرس از اکابر علماي قرن دوازدهم اواخر عهد صفویه است کتب زیر از تألیفات
.( اوست: ابواب الهدایه. جنات الخلود. خزائن الانوار. (از ریحانۀ الادب ج 3 ص 505
خاتونان شبستان سپهر.
[نِ شَ بِ نِ سِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب و زهره است. رجوع به خاتون شبستان سپهر شود. (انجمن آرا).
خاتون استی.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد است واقع در 17 هزارگزي جنوب مهاباد و 2 هزارگزي باختر
شوسهء مهاباد بسر دشت. محلی است کوهستانی با هواي معتدل و سالم. سکنهء آن 91 تن. مذهبشان سنی و زبانشان کردي است.
آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري میباشد راه آنجا مالرو است.
.( (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاتون العیناثی العاملی.
[نُلْ عِ ثی یُلْ مِ] (اِخ) به احتمال صاحب روضات وي پدر قبیلهء جلیلهء خاتونان عاملی است که از این قبیله احمدبن خاتون میباشد.
.( وي از معاصرین علامه و محقق بوده است. (روضات الجنات ص 21
خاتون بارگاه.
(اِخ) از توابع طهران است و داراي معدن زغال سنگ میباشد.
خاتون بارگاه.
(اِخ) دهی است در آمل. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 41 شود.
خاتون باغ.
(اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد در 13 هزارگزي شمال خاوري مهاباد و 6 هزارگزي خاور
شوسهء مهاباد بمیاندوآب. محلی است دره اي و معتدل و مالاریائی. سکنهء آن 476 تن. زبانشان کردي و مذهبشان سنی است. آب
آن از چشمه و محصولات آنجا غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی و گلیم بافی در آنجا مرسوم
.( است. راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 592 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاتون بان.
(اِخ) دهی است از دهستان اي تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد در 12 هزارگزي شمال خاوري نورآباد و 3 هزارگزي باختر راه
شوسهء خرم آباد بکرمانشاه؛ محلی است جلگه اي و سردسیر و مالاریائی و سکنهء آنجا 210 تن مذهبشان شیعه و زبانشان لري
است. آب آنجا از رود بادآور و چشمه، محصولات آنجا غلات و تریاك و لبنیات و پشم است، شغل اهالی زراعت و گله داري
است و راه مالرو میباشد. ساکنین آنجا از طایفهء اي تیوند هستند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 6
خاتون بزرگ.
[نِ بُ زُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ملکه. رجوع به ملکه شود.
خاتون پنجره.
[پَ جَ رَ / رِ] (اِ مرکب)بازیچه اي است که اطفال از پنج چوب باریک می سازند.
خاتون جهان.
[نِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید است. (برهان) (آنندراج). عمید لومکی گوید : فرمود بخاتون جهان از شب و از
روز دو خاتم چالاك لقب رومی و هندي. (از آنندراج).
خاتون خاص.
(اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 230 هزارگزي خاور مهاباد و 18 هزارگزي باختر شوسهء
بوکان بمیاندوآب. محلی است کوهستانی و معتدل ولی مالاریائی؛ سکنهء آن 210 تن. مذهب اهالی سنی و زبان آنها کردي است،
آب از چشمه است و محصولات غلات و توتون و حبوبات و چغندر میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري است؛ صنایع دستی
.( جاجیم بافی میباشد و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاتون خانی.
(اِخ) قریه اي است که در 60 هزارگزي شهرستان قونیه در آسیاي صغیر میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).
خاتون خرگه سحاب.
[نِ خَ گَ هِ سَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب و ماهتاب است. (آنندراج).
خاتون خم.
[نِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب ناب است و خم شراب را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا).
خاتون در کجاوه.
[دَ كَ وَ / وِ] (اِ مرکب) قسمی دُلمه که میان کدو را از تخم خالی کرده و با قیمه پلو بینبارند.
خاتون دیه.
.( (اِخ) دهی است در پنج فرسنگی سنقر آباد واقع شده است. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 173
خاتون رکنی.
[رُ] (اِخ) زن طغرلشاه که دختر عموي شاه بود و دو پسر داشت: توران شاه و بهرام شاه که آنها از بطن وي بوده اند؛ سال فوتش در
.( 570 ه . ق. بوده است. (تاریخ افضل ص 31 و 32 و 93
خاتون سرائی.
[سَ] (اِخ) دهی است در ناحیهء مرکزي ولایت قونیه. (قاموس الاعلام ترکی).
خاتون شبستان فلک.
[نِ شَ بِ نِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است و زهره؛ ماه را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع بمجموعهء
مترادفات ص 200 شود.
خاتون صبح.
[نِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید است : بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم طرهء خاتون صبح بر تُتق روزگار.
عماد عزیزي (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی).
خاتون عرب.
[نِ عَ رَ] (اِخ) کنایه از کعبهء معظمه است. (آنندراج). خاقانی گوید : خال مشک از روي گندم گون خاتون عرب عاشقان را
آرزوبخش دل و جان( 1) آمده. (از آنندراج). گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند در پس آینه رومی زن رعنا بینند.خاقانی. روز
و شب را که به اصل از حبش و روم آرند پیش خاتون عرب جوهر لالا بینند.خاقانی ||. فاطمه(ع) را نیز گفته اند. (آنندراج)
1) - ن ل: آرزو بخش ) . (برهان قاطع ||). حضرت رسالت مآب (ص) را نیز گویند. و رجوع شود به مجموعهء مترادفات ص 123
.( دوستان. (دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 379
خاتون عنب.
. [نِ عِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب انگور. (آنندراج). رجوع شود به مجموعهء مترادفات ص 224
خاتون فلک.
[نِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است و زهره و ماه را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاتون قیامت.
[نِ مَ] (اِخ) بقعه اي است در سمت جنوبی شیراز و بقلیل مسافتی دور از شهر و ام کلثوم بنت اسحاق کوکبی بن محمد بن زیدبن
حسن بن علی بن ابی طالب(ع) در آن مدفون است. گویند آن سیّدهء مکرمه از تعدي بعضی خلفا بشیراز آمده و از بیم قتل و غلب
در خانهء شیخ احمدبن حسین که از عباد شیراز بوده اقامت گزیده پنهان شد. جوقی از ظلمه برحالش وقوف یافته از پیش تاختند.
.( آن مظلومه بچاهی در افتاد و وفات یافت و همان موضع مزار کثیرالانوارش شد. (آثارالعجم فرصت ص 458
خاتونک.
.( [نَ] (اِخ) قریه اي است در یک فرسنگ و نیمی جنوب شیراز. (فارس نامهء ناصري ج 2 ص 191 ) (جغرافیاي غرب ایران ص 106
دهی است از دهستان قره باغ بخش مرکزي شهرستان شیراز در 12 هزارگزي جنوب شیراز در کنار راه فرعی شیراز به قره باغ. محلی
است جلگه اي معتدل ولی مالاریائی و سکنهء آن 103 تن و مذهب اهالی شیعه و زبانشان فارسی است. آب از قنات است.
.( محصولات آنجا غلات و برنج و صیفی و میوه است و شغل اهالی زراعت و باغبانی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
خاتون کائنات.
[نِ ءِ] (اِخ) کنایه از حضرت رسول (ص) است. (آنندراج ||). کنایه از حضرت بتول صلوات الله علیهاست. (آنندراج ||). کنایه از
مکهء معظمه است. (برهان قاطع ||). کعبۀ الله. (شرفنامهء منیري) : خاتون کائنات مربع نشسته خوش پوشیده حله وز سر افتاده
معجرش.خاقانی. فاطمه(ع) را نیز گویند. (برهان قاطع).
خاتون کث.
[كَ] (اِخ) شهرکی است خرد [ از ماوراءالنهر بچاچ ] و آبادان و بارگاه سغد و سمرقند است و آن فرغانه و ایلاق است نزدیک
.( دیمعان کث. (حدود العالم ص 70
خاتون کندي.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایجرود بخش حومهء شهرستان زنجان. واقع در 45 هزارگزي جنوب باختري زنجان و ده هزارگزي
راه عمومی. محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 656 تن و مذهب اهالی شیعه و زبان آنها ترکی و آب آن از رودخانهء
گوگجه تپه. محصولات عمده غلات و انگور و میوه است. شغل اهالی: مردان زراعت و صنایع دستی و زنان قالیچه و گلیم و جاجیم
.( بافی است. راه آنجا مالرو است و از طریق ایج با اتومبیل میتوان رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خاتون گناي.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري قره آغاج و 53
هزارگزي شمال خاوري ارابه رو شاهین دژ به تکاب. محلی است کوهستانی و معتدل و مالاریائی سکنهء آنجا 261 تن. مذهب
اهالی شیعه و زبان آنها ترکی است. آب آنجا از رودخانه، محصولات آنجا غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی
.( و جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاتون لر.
[لَ] (اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان طهران واقع در 25 هزارگزي باختر شهریار و در یک هزارگزي راه ماشین رو فرعی
کرج به اشتهارد. محلی است جلگه اي و معتدل و سکنهء آنجا 317 تن، مذهب اهالی شیعه و زبانشان هم ترکی و هم فارسی است.
آب آنجا از قنات. محصولات آن غلات و بنشن و پنبه و چغندر قند و باغات انگور، شغل اهالی زراعت است راه آنجا ماشین رو می
.( باشد. مزرعهء نورآباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خاتون محشر.
[نِ مَ شَ] (اِخ) لقب فاطمه بنت رسول علیهاالسلام است.
خاتون هفت قلعه.
.( [نِ هَ قَ عَ / عِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ستارهء زهره است. (مجموعهء مترادفات ص 200
خاتونی.
(ص نسبی) نسبت است بخاتون، بانوانه (||. حامص) بزرگی و عظمت زن : سر برافراختی بخاتونی خواستی گنجهاي قارونی.نظامی.
.( (||اِ) نوعی از لباس است : چو خاتونئی بود ابریشمین چو چتري و فونک گلی و کژین. نظام قاري (دیوان ص 182
خاتونی.
(اِخ) دهی است از بخش میناب واقع در سه فرسنگی مغرب میناب. رجوع بنقشهء شهرستان بندرعباس در فرهنگ جغرافیائی ایران ج
8 شود.
خاتونی.
(اِخ) رجوع به ابوطاهر خاتونی و آثارالبلاد ص 259 و کتاب النقض ص 13 و مقدمهء لباب الالباب از محمد قزوینی ص 14 و تاریخ
سلجوقیه تألیف عمادالدین کاتب شود.
خاتون یغما.
[نِ يَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است. (برهان) (آنندراج) : چو خاتون یغما بخلخال زر ز خرگاه خلوت برآورد سر.
نظامی. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 200 شود.
خاتیام.
[] (ع اِ) انگشتري. (منتهی الارب).
خاتیه.
[يَ] (ع اِ) عقاب که بر صید فرود آید. (منتهی الارب).
خاثر.
[ثِ] (ع ص) ستبر (شیر). (مهذب الاسماء). ثخن و اشتد فهو خاثر. (اقرب الموارد). خفته، کلچیده، بسته (شیر).
خاثره.
[ثِ رَ] (ع اِ) فرقهء مردم. (منتهی الارب) (آنندراج ||). زن که اندك درد یابد. (منتهی الارب ||). جماعت. یقال: رایت خاثرةً من
الناس؛ اي جماعۀ. (اقرب الموارد).
خاج.(ارمنی، اِ)( 1) بر وزن تاج بمعنی چلیپا باشد که صلیب نصاري است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري). رجوع بصلیب شود||.
نرمهء گوش( 2) یعنی جائی که گوشواره در آن کنند. (برهان) (آنندراج) :
دولت از خاج گوش بندهء تو بنده را حلقه درکشند بخاج. سوزنی ||. دار. یکی از اشکال ورق بازي (قمار). رجوع به صلیب و
.Croix. (2) - Bout de l'oreille - ( رجوع به چلیپا شود. ( 1
خاجا.
(اِ) مأخوذ از کلمهء خواجه و محرف آن و عنوانی است که پیش نام بعضی از ارامنه آرند مانند خاجا بُغُسْ و خاجا ماطاوس و غیره.
خاجان.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت در 4 هزارگزي جنوب خمام و دو هزارگزي خاور شوسهء خمام به
رشت؛ محلی است جلگه اي و معتدل و مرطوب و مالاریائی سکنهء آنجا 620 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی. نهر خمام رود
از سفید رود آنجا را مشروب می کند. محصولات آنجا برنج و کنف و ابریشم و صیفی است و شغل اهالی زراعت و صید است. راه
.( آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خاج پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) صلیب پرست. پرستندهء خاج. ترسا. صلیبی. عیسوي. مسیحی. عیسائی. چلیپاپرست. یکی از اهل تثلیث. رجوع
به صلیب و صلیب پرست شود.
خاج پرستی.
[پَ رَ] (حامص مرکب)صلیب پرستی. مسیحیت. رجوع به صلیب و صلیب پرست شود.
خاجر.
[جِ] (ع اِ صوت) آواز آبی است در بن کوه. (منتهی الارب). صوت الماء علی سفح الجبل. (تاج العروس) (اقرب الموارد ||). آواز.
(منتهی الارب ||). صداي آب در دامنهء کوه. (اقرب الموارد).
خاجر.
.( [جِ] (اِخ) بقول عمرانی موضعی است. (معجم البلدان ج 3 ص 384
خاجسوگ.
(اِ) داسی است که با آن غله را درو می کنند. (شعوري ج 1 ص 371 ). مصحف جاخسوگ. رجوع به همین لغت در لغت نامه و نیز
رجوع به جاغسوگ و جاخسوگ در برهان قاطع چ معین شود.
خاج شویان.
(اِخ) عید کلیسا در ششم ژانویه بیاد ظهور مسیح در انظار بت پرستان. عید اول سال ارامنه و سایر مذاهب ارتودکس که در 24 جدي
واقع میشود. (ناظم الاطباء). رجوع بخاج و خاچ شود.
خاج کشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب)صلیب کشیدن، و آن خط کشیدن با انگشت بر سینه بشکل صلیب است نزد مردان و زنان عیسوي بهنگام
حضور بر سر اموات و یا مواقع ورود بکلیسا یا هنگام بزرگداشت واقعه اي که آن را از جانب خداوند میدانند.
خاجکه.
[جَ كَ] (اِخ) دهی کوچک است از دهستان ماسوله بخش مرکزي شهرستان فومن در 17 هزارگزي باختر فومن. سکنهء آن 50 تن
.( است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خاجوئی.
(اِخ) رجوع به اسماعیل محمد حسین... مازندرانی مشهور به خاجوئی شود.
خاجوئی.
(اِخ) طایفه اي است از طوایف کرمان و بلوچستان مرکب از 200 تن. سردسیر آنها در اطراف بلوچستان و پاریز و سلوئیه و فریدون
.( و موردین و گرمسیر اطراف کوه خاجوئی چاه نار و سایر چاه هاست. (از جغرافیا سیاسی کیهان ص 94
خاجوگ.
(اِ) مصحف جاخسوك و جاغسوگ است. رجوع به خاجسوگ و جاغسوگ شود.
صفحه 593 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاجول.
(اِ) این کلمه در فرهنگ شعوري آمده و محرف خاجوگ است. رجوع به خاجوگ شود.
خاجی.
(ص نسبی) نسبت است به خاج و صلیب.
خاچ.
(ارمنی، اِ) چلیپا و نام عربی آن صلیب است و بدین معنی از زبان ارمنی است و چون در جنوب شهر اصفهان یک قصبهء ارمنی بنام
جلفا موجود است اهل اصفهان هم این لفظ را می دانند چه هر سال در روز معینی اهل جلفا در کلیساها جمع شده خاچ حضرت
مسیح را می شویند و آبش را به تبرك میبرند و نام آن روز خاچ شویان است. کمال اصفهانی این لفظ را در شعر خود آورده و
شعراي دیگر تقلید کرده اند : صلیب و خاچ بسوزد کلیسیا بکند بناي مدرسه بر گنبد گران آرد. (فرهنگ نظام ||). نرمهء گوش.
(فرهنگ نظام). رجوع بخاج و صلیب و چلیپا شود.
خاچک.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان توابع کجور بخش مرکزي شهرستان نوشهر واقع در 4 هزارگزي جنوب باختري کجور. محلی است
کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 4000 تن. مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی و آب آنجا از چشمه و رودخانهء محلی.
محصولات آنجا غلات و لبنیات و ارزن است و شغل اهالی زراعت و گله داري است. عده اي از اهالی آنجا در زمستان بشغل
.( خبازي در طهران اشتغال دارند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خاچک.
[چَ] (اِخ) نام سابق دهکده اي که امروز آن را حبیب آباد (در کنار چشمه آب) گویند. (سفرنامهء رابینو ص 28 و 108 بخش
انگلیس). و رجوع به حبیب آباد شود.
خاچکین.
(اِخ) محلی کنار راه رشت و انزلی میان اشکیک و خمام در 355 هزارگزي طهران.
خاچمز.
[مَ] (اِ) قسمی پارچهء پشمین یا پنبه اي.
خاچه.
[چَ / چِ] (اِ) هاچه و هچه (در بروجرد)، کچک (در گیلان)، چوب دوشاخی که بر زیر شاخی از درخت و مانند آن زنند تا فرو
نیفتد.
خاچیک.
(اِخ) نام دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز در 26 هزارگزي جنوب بستان آباد و 17 هزارگزي
شوسهء بستان آباد به تبریز. محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 343 تن. مذهبشان شیعه و زبان ترکی است. آب آن از
رود سهندآباد است و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري است و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 4
خاخ.
(اِخ) موضعی است بین حرمین (مکه و مدینه) و آن را روضهء خاخ نیز گویند. (معجم البلدان ج 3 ص 384 ) (حبیب السیر چ 1 تهران
.( ج 1 ص 135
خاخاجه خج.
[جَ خُ] (اِ) نام امرود است در زبان مردم گیلان و شهسوار. رجوع به امرود در این لغت نامه شود.
خاخام.
.Rabbin - ( (اِ)( 1) حاخام. ربانی. پیشواي مذهبی یهود. ملا. رئیس جامعهء مذهبی یهود. ( 1
خاخام خانه.
[نَ / نِ] (اِخ) محل اجتماع و مرکز خاخامهاي یهود در مصر بدین نام مشهور است. رجوع بمعجم المطبوعات ج 1 ص 139 شود.
خاخاه.
(اِخ) نام نقطه اي از طسوج طبرش بوده است. رجوع به تاریخ قم ص 117 شود.
خاخسر.
[سَ] (اِخ) نام قریه اي است از قراء دَرْعَمْ در دوفرسنگی سمرقند. (انساب سمعانی).
خاخسري.
[سَ] (ص نسبی) منسوب به خاخسر. (انساب سمعانی).
خاخسري.
[سَ] (اِخ) ابوالقاسم سعدي سعیدالخاخسري خادم ابوعلی یرمانی فقیه بوده است و از روات است. (انساب سمعانی).
خاخسري.
[سَ] (اِخ) قاضی عبدالقادربن احمدبن ابوالقاسم الخاخسري از روات است، تولد او در 563 و فوتش در 627 ه . ق. اتفاق افتاد.
(انساب سمعانی).
خاخو.
(اِخ) ناحیه اي است در ارزروم مرکب از سه قریه. (قاموس الاعلام ترکی).
خاخیان.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان دره گز واقع در 7 هزارگزي باختر دره گز در سر راه مالرو عمومی دره
.( گز به نوخندان، محلی است جلگه اي و گرمسیر و سکنهء آن 315 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خاد.
(اِ) بمعنی خات است که غلیواژ باشد. (برهان) (آنندراج). زغن باشد یعنی مرغ گوشت رباي، و او را پند و غیلواج نیز گویند.
(حاشیهء برهان چ معین). جانوري است پرنده در غایت شهرت که آن را بند و پنده و چوزه لوا و جوزه لوا و چنگلاهی نیز گویند.
(شرفنامهء منیري) : چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال. معروفی بلخی. درآمد یکی
خاد چنگال تیز ربود از کفش گوشت و برد و گریز. خجستهء سرخسی. چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن خطا بود که
تخلص کنی ز باز بخاد.فرخی. اي عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد. منوچهري. شاهان
باشند به نزدیک تو راست چنان چون به بر باز خاد.مسعودسعد. چون باز توئی بلند همت مردار خورد عدوت چون خاد.مسعودسعد.
گهی عزیمت کرد و گهی هزیمت شد چنانکه باشد در پیش باز گرسنه خاد. مسعودسعد. شیر بینم همی متابع رنگ باز بینم همی
مسخر خاد.مسعودسعد. از روي عزیزیست بسته باز وز خواري باشد گشاده خاد.مسعودسعد. همه بی آگهی چو موش از خاد همه
سرمست همچو شاخ از باد. سنائی (سیرالعباد). رهی خوش است ولیکن ز جهل خواجه همی خوشی نیابد از او هم چنانکه خاد از
خوید. سنائی. بگیرم آنگه و ریشش یکان یکان بکنم چو پر چوزهء اندرربوده گرسنه خاد.سوزنی. دریغ خاد و خر و خوك و خرس
با خرچنگ که بود رهگذر جمله در و دیوارم.سوزنی. هنر نهفته چو عنقا بماند زانکه نماند کسی که باز شناسد هماي را از خاد.
سوزنی. گرگ را پیشه پوستین دوزیست در دکانی که عدل تست استاد هم بجاي آرد ار تو فرمائی باز را دایگی بچهء خاد. کمال
اسماعیل (از فرهنگ جهانگیري).
خادج.
[دِ] (ع ص) از خِ داج است و آن ناقه اي است که پیش از مدت وضع حمل بزاید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع
به خداج شود.
خادر.
[دِ] (ع ص) مرد سست و کاهل و سرگشته ||. اسد خادر؛ شیر در بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج ||). حیران. (مهذب الاسماء).
متحیر. (اقرب الموارد).
خادر.
.( [دِ] (اِخ) ابن ثمودبن حاثر. پشت چهارم صالح پیغمبر است. (تاریخ گزیده ص 29
خادر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزي جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 917 تن
و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است، شغل اهالی زراعت و مالداري
.( و کرباس بافی است. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خادشه.
[دِ شَ] (ع اِ) اطراف درخت خاردار. (منتهی الارب).
خادع.
[دِ] (ع ص) فریبنده. (دستور الاخوان) : خادع دردند درمانهاي ژاژ ره زنند وزرستانان رسم باژ. مولوي (مثنوي چ نیکلسن دفتر 6
1 ||). راه که گاه هویدا گردد و گاه مخفی ||. بعیر خادع؛ شتر که هر گاه نشیند پی ساق وي از جا رود ||. خُلق خادع؛ )( ص 522
خوي متلون ||. دینار خادع؛ یعنی دینار ناقص. (منتهی الارب). دینار کم از یک مثقال. (مهذب الاسماء). ( 1) - رجوع بترجمهء
نیکلسن از بیت مزبور (ترجمهء مثنوي دفتر 6 بیت 4305 ) شود.
خادعۀ.
[دِ عَ] (ع اِ) دروازهء خرد در دروازهء کلان. (منتهی الارب). الباب الصغیر فی الباب الکبیر و هوالخوخۀ فی لغۀ عامتنا. (اقرب
الموارد ||). خانه در جوف خانه. (منتهی الارب). البیت فی جوف البیت. (اقرب الموارد ||). سوق خادعه؛ بازار مختلف و متلون و
کاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اقرب الموارد شود.
خادم.
[دِ] (ع ص) خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خُدّام، خَدَم، خادمین، خَدَمه. مؤنث. خادمه : چون ملک
الهند است از آن دیدگانش گردش بر خادم هندو دو رست.خسروي. شمرده ست خادم در ایوان شاه کز ایشان یکی نیست بی
دستگاه.فردوسی. بفرخنده فال و بروشن روان برفتند گرد اندرش خادمان.فردوسی. پرستنده در پیش و خادم چهل برو برگذشتند
شادان بدل.فردوسی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاك دو کف پایت. منوچهري. برجاس او بسر بر گه باز و
گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ري. منوچهري. احمدبن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من
نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ). امیر رضی الله عنه بر تخت نشست و رسول و خادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً
ص 376 ). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً
ص 376 ). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً
ص 296 ). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330 ). کنیزان و کرسی هزار
از چگل پري چهره خادم هزار و چهل. اسدي (گرشاسب نامه). بدو گفت بر دار کن هر که هست بشد خادم و دید بتخانه پست.
اسدي (گرشاسب نامه). سپهدار را داد خادم خبر که هست آن قباد فریدون گهر. اسدي (گرشاسب نامه). فرستاد گرد سپهبد بجاي
یکی سرور از خادمان سراي. اسدي (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه است خادم جان، گرانمایه
همیدارش.ناصرخسرو. گفت... پس دستوري دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو خادم طالع سرطان اسد.خاقانی. خادم این جمع دان و آب ده دستشان قبهء ازرق شعار، خسرو زرین
غطا.خاقانی. و بسراي خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشاي جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و
شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشاي جوینی). و فرمان شد تا حرمهاي خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و
سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامع التواریخ رشیدي). نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام نه کدخداي جوشقان نه
عامل زواره ام. قاآنی ||. خصی. (مقدمۀ الادب زمخشري). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در
حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورهء عباسی جاه و مقامی خاص بود و اول
کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمهء تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161 . و
غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می
گفتند و این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از براي هر یک از این سه دسته بحث
مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22 ) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوي من بفرستد.
(ترجمهء طبري بلعمی). و این [ سودان ] آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و
بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم). کنون نهصدوسی تن از دختران بسر بر همه افسر از گوهران
شمرده ست خادم بمشکوي شاه کزایشان یکی نیست بی دستگاه.فردوسی. شبستان او را بخادم سپرد وز آنجایگه روشنائی
ببرد.فردوسی. چو فغفور بنهاد در کاخ پاي بیامد سر خادمان سراي ز گرشاسب آزادي آورد پیش همان نیز خاتون ز اندازه
بیش.اسدي. با خادمی ده از خواص که روا بودي که حرم را دیدندي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402 ). و میگوید [ محمد زکریا ]
که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایهء مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد،
یکی پیري فربه و دیگري جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دولت امروز زن و خادم راست کاین
امیر ري و آن شاه قم است.خاقانی. دولت از خادم و زن چون طلبم کاملم، میل بنقصان چه کنم.خاقانی. خادمانند و زنان دولت یار
چون مرا آن نشد، اینان چه کنم.خاقانی ||. دلاك. مالنده : و خادمان گرمابه رگهاي سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی
پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). پیشکش. (منتهی الارب)
(آنندراج).
خادم.
[دِ] (اِخ) ابوالحسن قطربن عبدالکمانی امیرالحاج مشهور در شرق و غرب. وي سی واند سال امیرالحاج بود و از ابوالخطاب نصربن
احمدبن النظر القاري حدیث شنید. سمعانی گوید: من نیز از وي در مکه و مدینه و بغداد حدیث شنیدم. او در سال 512 ه . ق.
درگذشت. (الانساب سمعانی).
خادم.
[دِ] (اِخ) ابوالحسن مرجان بن عبدالله المقتدري الخادم. مردي صالح بود و مدتی در مکه مجاور شد و در همانجا وفات یافت.
سمعانی گوید کتاب دعوات ابی عبدالله المحاملی را از ابوالخطاب بن النظر که این ابوالخطاب از ابومحمدبن یحیی نقل کرده براي
ما روایت کرد و در حدود سال 540 ه . ق. در مکه وفات یافت. (الانساب سمعانی).
خادم.
[دِ] (اِخ) ابوالذّر جوهربن عبدالله الحبشی التاجر. مردي نیکوروش و آزادشدهء تاج الحضرة بن عمید خراسانی بود. او از ابومظفر
موسی بن انصاري حدیث استماع کرد. سمعانی گوید من از او (یعنی از ابوالذّر) قسمتی از کتاب انتقاء سید حسن علوي را استماع
کردم. وفاتش در حدود 530 ه . ق. بود. (الانساب سمعانی).
خادم.
[دِ] (اِخ) ابوالعلاري صواب بن عبدالله الجمالی. پیري صالح بود و از ابومحمد کامکاربن عبدالرزاق الحجاجی حدیث استماع کرد.
سمعانی گوید من هم از او (یعنی از ابوالعلاري) در مرو حدیث استماع کردم. این ابوالعلاري مردي بود که در نماز جماعت و امور
دینی غفلت نمی ورزید و در مدرسهء ما نماز بپا می داشت. وفاتش بین 527 و 528 ه . ق. بود. (الانساب سمعانی).
خادم.
[دِ] (اِخ) ابوالمنسک عنبربن عبدالله التبري (کذا) الخادم. مردي صالح و نیکوسیرت بود. وي از ابوالخطاب بن النظر القاري و
ابوعبدالله حسن بن احمدبن طلحه نعالی و جز ایشان حدیث استماع کرد. سمعانی گوید: من نیز از او در مکه حدیث استماع کردم.
وفاتش در آخر ذي الحجهء 534 در ابطح اتفاق افتاد. (الانساب سمعانی).
خادم.
[دِ] (اِخ) باباقاسم. از اهل اصفهان است و همشیره زادهء میرنجات، مدتی در مسجد جامع عباسی خادم باشی بود. صحبتش مکرر
اتفاق افتاد، مردي نیک نهاد و خوش اعتقاد بود. شعر بسیاري گفته، صاحب دیوان است اگر چه شعر را خوب نمیگفت اما در فن
تاریخ مهارت تمام داشت و در اواخر زمان نادري در اصفهان وفات یافت تاریخ وفات او این است: گفت خادم بجنت آمد باز. این
یک شعر از او دیده و نوشته شد: بمن دشوار شد آخر ره میخانه پیمودن به این پیري بکوي میفروشم خانه بایستی. (آتشکدهء آذر).
خادم.
[دِ] (اِخ) حافظ خادم علی داماد قادر علیخان خوش نویس. در قصبهء کیتهل توطن داشت و خط نسخ و نستعلیق و شفیعا و شکسته
خوب مینگاشت. حافظ کلام الهی بوده و جادهء شاعري فارسی و اردو می پیموده. از اوست: خواب بر زانوي دلدار تمناست مرا از
خدا طالع بیدار تمناست مرا. (صبح گلشن).
خادم.
[دِ] (اِخ) حسن پاشا در زمان سلطان محمد ثالث به مسند صدارت نشست و در دورهء سلطان مرادخان ثالث خزینه دار حرم سلطنتی
شد. در 988 ه . ق. به وزارت مصر منصوب گشت و در 991 بار دیگر بوزارت رسید در هنگام مسافرت سلطان محمد ثالث ادارهء
صفحه 594 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پایتخت بعهدهء او بود و بسیار ظلم و تعدي نمود و ستم و غرور وي بر عقل و درایتش میچربید. (از قاموس الاعلام ترکی).
خادم.
[دِ] (اِخ) علی پاشا. در دورهء سلطان بایزیدخان دوم دوبار صدراعظم شد. در مرتبهء دوم در کمال عدل و درایت به ادارهء امور
دولت پرداخت و در 917 ه . ق. در طغیان شاه قولی و محاربهء با ایشان کشته شد. مردي عاقل و جسور و وزیري قادر و وقور بود.
.( (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع شود بترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف پرفسور براون ج 4 ص 57
خادم.
[دِ] (اِخ) سلیمان پاشا در دورهء سلطان سلیمان بمسند صدارت نشست. مردي با کفایت و در ادارهء امور توانا بود، در سال 894 ه .
ق. بصدارت منصوب شد و در 951 معزول گشت و در 955 وفات یافت، و مال و ثروت فراوان داشت. (نقل به اختصار از قاموس
الاعلام ترکی).
خادم.
[دِ] (اِخ) سنان پاشا. در عداد وزراي سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجاي آورد در سال 923 ه .
ق. در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی).
خادم.
[دِ] (اِخ) مسیح پاشا. در دورهء سلطان مرادخان ثالث از جملهء وزرا بود. در سال 979 ه . ق. والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور
مصر را اداره کرد و در 997 وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی).
خادم.
[دِ] (اِخ) مولوي خادم حسین خان صدرالصدور کانپوربن مولوي عبدالقادرخان، اصلش از قصبهء جایس من اعمال دارالسلطنهء
لکنهو است. از دودمان اهل سنت آن قصبه و مردمان مهذب و موقر و خوشخو و نیکو. والدهء مولوي خادم حسین دختر مولوي سید
دلدار علی مجتهد شیعیان هندوستان بود و این پدر و پسر بکمال عزت و ثروت زندگانی نمودند، مدتی در شهر بنارس و سپس در
هنگامهء غدر هند خادم حسین در شهر جونپور مأوي گرفت و شاید در همانجا در سنهء خمس و سبعین از مائهء ثالث عشر جهان
گذران را گذاشت. از اوست: گیسو بدوش انداخته فتنه دو بالا ساخته آن دشمن جان میرسد هان دوستداران مژده اي مرغ خوش
الحان میرسد، زیب گلستان میرسد خادم ببستان می رسد، هان گلعذاران مژده اي. (صبح گلشن).
خادم.
[دِ] (اِخ) نظربیگ. مشق سخن از میر محمدافضل ثابت الله آبادي نموده و بعهد محمد پادشاه دهلی در سنهء ستین و مائه و الف بزیر
خاك آسوده. از اوست: گر کند از قفس آزاد مرا میکشد دوري صیاد مرا. صورتش دید وز شرم آب نشد حیرت از آینه رو داد مرا
و نیز از اوست: خویش را ساخته بودم بهوس قاصد خود چو رسیدم بتو پیغام خود از یادم رفت. اي که میگوئی دم مردن فراموشم
مکن من که می میرم برایت، چون فراموشت کنم. (صبح گلشن).
خادم آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد در 84 هزارگزي شمال باختري فریمان واقع است، محلی است
جلگه اي و معتدل و سکنهء آن 58 تن. مذهب آن ها شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولات غلات و چغندر
.( است، شغل اهالی زراعت و مالداري است. راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خادم آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از بخش شهریار شهرستان تهران است واقع در 6 هزارگزي علیشاه عوض، کنار راه فرعی تهران و علیشاه عوض
میباشد. محلی است واقع در جلگه و هوایش معتدل است، سکنه 75 تن و زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولات،
.( غلات و بنشن و چغندرقند است شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خادم آسا.
[دِ] (ص مرکب) مانند خدمتگزار. همچون پرستنده : روز جوهر نام و شب عنبر لقب پیش صفه ش خادم آسا دیده ام.خاقانی.
خادمانلو.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان میانکوه بخش چاپشلو شهرستان دره گز واقع در 38 هزارگزي جنوب باختري قره باشلو است. سر راه مالرو
عمومی دره گز میباشد، محلی است کوهستانی و سردسیر سکنهء آن 249 تن است. مذهبشان شیعه و زبانشان کردي است. آب آنجا
.( از چشمه و محصولات غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه آن جا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خادم الطلباء .
[دِ مُطْ طُ لَ] (ع اِ مرکب)معلم و ادیب و مدرس. (آنندراج).
خادم العلوم.
[دِ مُلْ عُ] (ع اِ مرکب)عبارت است از علم منطق. تهانوي گوید: ابوعلی علم منطق را خادم العلوم نامیده است زیرا این علم خود
بنفسه مقصود نیست بلکه وسیله براي فهم علوم دیگر است و در حقیقت مثل خادم است براي علوم دیگر. رجوع به کشاف
اصطلاحات الفنون شود.
خادم باشی.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان چناران بخش حومهء ارداك شهرستان مشهد است. واقع در 62 هزارگزي شمال باختري مشهد بین کشف
رود و راه قدیمی مشهد بقوچان میباشد. محلی است جلگه اي معتدل و سکنهء آن 31 تن، مذهبشان شیعه، زبانشان فارسی و کردي
.( است. آب قنات و محصولات غلات، چغندر و نخود است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خادم پیر.
[دِ مِ] (اِخ) کنایه از ستارهء زحل است. (برهان). کنایه از ستارهء زحل و آن را پاسبان فلک نیز میگویند و فلک هفتم مکان اوست.
(آنندراج) : از بوي گیاش خادم پیر خط سبز شود زهی عقاقیر.خاقانی.
خادم زاده.
[دِ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب) فرزندي که از خادم بوجود آید و مجازاً در موقع تواضع و فروتنی استعمال شود.
خادم سپهر.
[دِ مِ سِ پِ] (اِخ) کنایه از کوکب زحل است. (ناظم الاطباء).
خادم شدن.
[دِ شُ دَ] (مص مرکب)بخدمت ایستادن. خدمتگزار بودن : ور چنین حور در بهشت آید همه خادم شوند و غلمانش.سعدي.
خادم قیري فارسی.
[دِ مِ] (اِخ) جوانی بود از اهالی قیر و کازرین که دو بلوکند از قشلاقات، و در ملازمت آقاي محمد سعید مشهور به آقاجانی متخلص
بسائل روزگار بسر میبرد، بعد از فوت سائل اظهار موزونیت کرد و غزلیاتی بنظم آورد و سرگرم درویشی و عشقبازي شد. از اوست:
منم آن طائر برگشته اقبال که اندرعین آزادي اسیرم جوانم من ولی هجران طفلی بدینسان در نظرها کرده پیرم. و نیز از اوست: گرم
.( کردند ز دم سردي دوران دل ما یا رب این مغبچگان گرم بماند دمشان. (نقل به اختصار از مجمع الفصحاء ج 2 ص 111
خادم کردن.
[دِ كَ دَ] (مص مرکب)خصی کردن. جباب یعنی بریدن و برآوردن خصیه. (منتهی الارب).
خادم کندي.
[دِ كَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 7500 گزي جنوب خاوري شوسهء مراغه بمیانه.
محلی است کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 157 تن مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است، آب آنجا از رودخانه است و محصول
آنجا غلات، نخود، بزرك میباشد. شغل اهالی زراعت و صنعت دستی جاجیم بافی است. راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 4
خادملو.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان گورائیم بخش مرکزي شهرستان اردبیل است. واقع در 33 هزارگزي جنوب اردبیل و 24 هزارگزي شوسهء
اردبیل - خلخال. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 401 تن، مذهبشان شیعه، و زبانشان ترکی است آب آنجا از چشمه و
رود بوسون میباشد. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گاوداري. صنعت دستی آن قالی بافی است راه آن مالرو میباشد.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خادمه.
[دِ مَ] (ع ص، اِ) مؤنث خادم. خدمت کننده ||. پرستار. خدمتکار زن. کلفت. کنیزك. کنیز : خادمهء( 1) سراي را گو در حجره بند
کن تا بسر حضور ما ره نبرد موسوسی.سعدي. - اعضاء خادمه؛ آن اندامها که خدمت اندامهاي دیگر کنند. - خادمهء کلیسا.؛ در
ایام سابق زنان صالحه و مقدس در کلیساها بوده، همواره زنان را خدمت مینموده اند، چنانکه شماسان مردان را خدمت میکنند.
(قاموس کتاب مقدس). - قواي خادمه طبیعیه؛ عبارت است از ماسکه و هاضمه و جاذبه و دافعه. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1
ص 13 ). و رجوع به خدمتکار شود. ( 1) - در فارسی به کسر میم (خادِمِه) تلفظ می شود.
خادمی.
[دِ] (حامص) عمل خادم. کیفیت خادم. خدمتکاري : بزیست و به آب خود بازآمد و در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 382 ). اي حجت زمین خراسان بشعر زهد جز طبع عنصریت نشاید بخادمی. ناصرخسرو.
خادمی.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 17 هزارگزي شمال باختري بافت، سر راه مالرو گوغر به
بافت میباشد. محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 126 تن مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است آب آنجا از چشمه است
و محصول آنجا غلات و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی آن قالی بافی است. راه آنجا مالرو میباشد و ساکنانش
.( از طایفهء افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خادمی.
[دِ] (اِخ) ابوسعید محمد بن محمد بن مصطفی بن عثمان الخادمی، از علماي قرن 12 هجري است. از تألیفات اوست: 1- البریقۀ -
المحمودیۀ فی شرح الطریقۀ المحمدیه و الشریعۀ النبویۀ. 2- حاشیۀ علی درر الاحکام، شرح غرر الاحکام. 3- خزائن الجواهر و
مخازن الزواهر. 4- رسالۀ البسملۀ. 5- مجمع الحقایق. 6- منافع الدقائق فی شرح مجمع الحقایق. (از معجم المطبوعات).
خادمی.
[دِ] (اِخ) شاعري است از اهل قزوین. صادقی کتابدار در بارهء وي نویسد: نامرادي بود خدمتکار و سرتراش و شعر نیز می گفته است
و در مجمع الخواص رباعیی از او در بیان عاشقی مولانا کسی و معشوقی گور کن اوغلی نقل شده است. (ترجمهء مجمع الخواص
.( ص 266
خاده.
[دَ / دِ] (اِ) چوبی باشد بلند و راست که کشتی بانان کشتی بدان رانند ||. چوبی را نیز گفته اند که جاروبی بر سر آن بندند و دیوار
و سقف خانه را بدان جاروب کنند ||. هر چوبی که راست رسته باشد ||. چوبی که دار سازند بجهت قصاص دزدان. (برهان)
(آنندراج) (شرفنامهء منیري) (فرهنگ جهانگیري) : نصیب دوست تو هست گل ز باغ ولی نصیب دشمن تو هست خاده از پی دار.
سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزي چو خاده. سوزنی.
خاذر.
[ذِ] (ع ص) پنهان و روپوش از پادشاه و از دائن. (منتهی الارب) (آنندراج).
خاذل.
[ذِ] (ع ص) هزیمت یافته ||. آهوي ماده که از آهوان دیگر بازمانده تفقد بچهء خود کند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، خواذل.
(اقرب الموارد ||). آنکه ترك عون و نصرت کند. (اقرب الموارد).
خار.
(اِ)( 1) شوکه. شوك. (منتهی الارب). شوکهء تیز. (آنندراج). سَ فی. عَرین. عَسَج. لُدّاغ. (منتهی الارب). لم. لام. بور. غاز. غاژ. تیغ.
تیخ. تلی. تلو : اشتر گرسنه کیمه (کتیره؟) خورد کی شکوفه ز خار چیره خورد.رودکی. بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب
نباشد بی خار و کنز بر مارا( 2). فرالاوي. از بیخ بکند او و مرا خار بینداخت مانندهء خار خسک و خار خوانا.ابوشکور. چگونه یابند
اعداي او قرار کنون زمانه چون شتري شد هیون و ایشان خار( 3). دقیقی. چشم بی شرم تو گر روزي برآشوبد ز درد نوك خارش
جا کشوباد اي دریده چشم و کون. منجیک. جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل
خار. قمري (از رادویانی). اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک وخار است چرا
این مردم دانا و زیرك سار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است؟ خسروي. بردار کلند و تیر و تیشه و ناوه تا ناوه
کشی خار زنی گرد بیابان.خجسته. به پیران رسیدند هر سه سوار رخان پر زخون و روان پر ز خار.فردوسی. همی زرد گردد گل
کامکار همی پرنیان گردد از رنج خار.فردوسی. بکن کار و کرده بیزدان سپار بخرما چه یازي چو ترسی ز خار؟فردوسی. ز شاپور از
آنگونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار.فردوسی. به کاري که پاداش یابی بهشت نباید بباغ بلا خار کشت.فردوسی.
چگونه راهی، راه درازناك و عظیم همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار. بهرامی. چون در او عصیان و خذلان تو اي شه راه یافت
کاخها شد جاي کوف و باغها شد جاي خار. فرخی. بر سنگلاخ دشت فرود آمدي خجل اندر میان خاره و اندر میان خار.فرخی. بر
ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست. فرخی. خاري که بمن درخلد اندر سفر هند به چون
بحضر در کف من دستهء شب بوي. فرخی. ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز تو از قیاس چو خاري من از قیاس چو ناژ. لبیبی. چون باد
بجنبد نبوَد خود ز پشه باك چون آتش برخیزد تیزي نکند خار. منوچهري (دیوان ص 153 ). از پاي افاضل تو کنی خار
زمانه.منوچهري. کار شه به شود و کار عدو به نشود نشود خرما خار و خار خرما نشود. منوچهري. بزرگ باش و مشو تنگدل ز
خردي کار که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277 ). گل ز تو چون بوي
خویش باز ندارد کردچه باید حدیث خار مغیلان؟ ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 638 ). ز گل بوي و از خار
خستن بود.اسدي. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاك پالیزم از خار و خو.اسدي. چیست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد آبگینه
برد آنجا که درشتی خار است. نجیبی. هم بر انسان دو بار بر دو درخت بر یکی میوه بر دگر خار است.ناصرخسرو. نبینی که چون
کینه داران گل نو پر از خون دل و دست پر خار دارد. ناصرخسرو. تو خار توانی که بر نیاري اي شهره و دانا درخت
گویا.ناصرخسرو. خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا کز خس و خار نیابی مزه جز خارش. ناصرخسرو. گر دري یابیم زنی
بندي ور گلی بینیم نهی خاري.مسعودسعد. گل را چو دم باد صبا خار نهاد از پوست برون آمد و بر خاك افتاد. بدیع الدین ترکو.
آه که بر لاله چیره آمد سنبل آه که گل را نهاد خار بنفشه. رفیع الدین مرزبانی فارسی. چیست جرمم چه کرده ام باري که نهی هر
دمم ز نو خاري.سنائی. و اگر خار در چشم متهوري مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و
دمنه). در عشق کم از درخت گل نتوان بود سالی بامید گل همی خار کشد. عبدالواسع جبلی. تا نماید زمانه خود یا نی نو بهاري
پس زمستانم می نهد خارها کنون باري بامید گل و گلستانم.روحی ولوالجی. گلی بی زحمت خاري نباشد.انوري. زهی طراوت
رویت نهاده گل را خار نبوده در کف ایام خوشتر از تو نگار رفیع الدین لنبانی. گاهی نسیم لطف تو بر پاي کرده سرو وقتی نهیب
قد تو گل را نهاده خار. رفیع الدین لنبانی. ز دولت هرچه باید داد لیک از غم نکرد ایمن چه سود ار گل دهد زینسو چو زانسو می
نهد خارم. مجیرالدین بیلقانی. فلک باز از نهان خارم نهاده ست که پیري پاي بر کارم نهاده ست. مجیرالدین بیلقانی. گلی بدست
که داده ست روزگار بگوي که بعد از آن بخفا خارهاش ننهاده ست. مجیرالدین بیلقانی. مرا خاري نهاد از هجر خویش آنروي
همچون گل که در پاي دل سرگشته دایم میخلد خارش. مجیرالدین بیلقانی. چیست زر و گل بدست الا که خارپاي عقل صید
خاري کی شود عقل سخن پیراي من. خاقانی. خار دردیدهء فلک شکند خاك در چشمهء خور اندازد.خاقانی. زین خار غم که در
دل ریحان و گل خلید نوحه کنان بباغ صباي اندر آمده.خاقانی. وان گلی کو بنشاند بحسد بر مکن گر همه خار قدم است.خاقانی.
خسته نشوم ز خار نا اهل زان خار گل خسان ببینم.خاقانی. خار غم در راه خاقانی نهاد وز پی برداشتن قرضم نکرد.خاقانی. هر خار
که گلبن طمع داشت در چشم نمک فشان شکستم. خاقانی (دیوان چ دکتر سجادي ص 787 ). بدانکه نیست کنم چون دهان گل پر
زر بدست طعنه چرا هر خسی نهد خارم. خاقانی. خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم تا دوئی یکسو شود، هم من تو گردم هم
تو من. خاقانی. واندر آن بستان کزو دست خزان را گل رسید اي عجب گوئی براي چشم من خاري نماند. خاقانی. با خار خشک
خاطرم آرد ترنگبین بادي که بروزد ز نی عسکر( 4) سخاش. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 238 ). بست خیالش که هست همسر
من اي عجب نخل رطب کی شود خار مغیلان او.خاقانی. اي عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها وي خستگان را خارها در جاي
خواب انداخته. خاقانی. شکست این دلم نادرست اعتقادي بسم خار در دیدهء آرزو زد.خاقانی. هر خار بباغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم. خاقانی. سایهء خار تو سروستان است خرمن نشو و نما آمده اي.خاقانی. گلی از باغ وفا
آمده اي خود خس و خارنما آمده اي.خاقانی. خار و گل نام خدا میگویند اي سهی قد ز کجا آمده اي.خاقانی. گل ز آتش ظلم
خار نالید بدرگاهش از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش. خاقانی (چ عبدالرسولی ص 482 ). و آن را که از حدیقهء لطفش
گلی شکفت دوران روزگار نیارد نهاد خار.ظهیر. که گر زشکر و گل باتو تلختر گوید نهد زمانه بسان ترانگبینش خار.ظهیر. نواي
خارکش از عندلیب نیست عجب که مدتی سر و کارش نبوده جز باخار. ظهیر. عجب بمانده ام از روزگار خود که چرا گلی ندیده
مرا صد هزار خار نهاد.ظهیر. صحبت این خاك ترا خار کرد خاك چنین تعبیه بسیار کرد.نظامی. دل بندهء بوي عنبر آمیز گل است
جان چاکر عارض دلاویز گل است بلبل که هزار خارکش بندهء اوست او نیز غلام خار سرتیز گل است. اوحدالدین. خار است
نخست بار خرما.سعدي. هنر بچشم عداوت بزرگتر عیب است گل است سعدي و در چشم دشمنان خار است. سعدي. تا گلت از
خار و خارت از پاي بدر آمد... (گلستان سعدي باب دوم). نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است که هر خاري به تسبیحش زبانی
است. سعدي. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم. سعدي. هر کرا با گل آشنائی بود گو برو با جفاي خار بساز.سعدي. جاي
گل گل باش و جاي خار خار.سعدي. ز تهمت بی گناهی را منه خار که نه گل دید از بستان نه گلزار. امیرخسرو دهلوي. با دولتیان
نشین که خاري در صحبت گل شود بهاري.امیرخسرو. از آن زمان که بدنیا شکفت چون تو گلی نهاد دست قضا خار باغ عقبی
را.ابن یمین. مرا دست هجرانت خاري نهاد گل دلگشاي تو ناچیده هیچ.ابن یمین. چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن خار اندوه
نهاده ست گل خودرویت. ابن یمین. زانکه چون گل اگر زرم بودي دست گیتی مرا نهادي خار.ابن یمین. خار کآتش بدو بود زنده
آتش کشتنیش می سوزد.سلمان ساوجی. خار آتش فروز سوختنی گر ز گل جاه و شوکت اندوزد... سلمان ساوجی. زادهء خار
صفحه 595 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است گل زان نیستش بوي وفا خود کسی بوي وفا نشنید ز ابناي لئام. سلمان ساوجی. از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها هر دم
شکفته بر رخم زان خارها گلزارها. جامی (دیوان ص 138 ). خارکش پیري با دلق درشت پشتهء خار همی برد به پشت.جامی. نهاده
زهر برِنوش و خار همبر گل چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.ابوطاهر ||. در تداول علم تشریح تیغه هاي مهرهء گردن است که به
عربی شوك میگویند صاحب ذخیره گوید : از آن موضع برآمده است و بخارهاي مهرهء گردن پیوسته است. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). نزدیک خارها و مهره ها رسید و بدان خارها پیوسته. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). خارسیخ و سیخک و خار خروس
و آن برآمدگی نوك تیزي است بر ساق ماکیان و خروس که پیري و جوانی آنها به بزرگی و خردي آن شناسند. صیصۀ. (منتهی
الارب). رجوع به همین کلمه شود ||. خوش قد ||. عقده گشا. (آنندراج ||). از صفات سوزن : گل که خواهد دل صدپارهء بلبل
دوزد غرضش سرزنش سوزن خار است هنوز. آصفی (از آنندراج ||). ماه شب چهارده. ماه بدر( 5). (آنندراج) (فرهنگ شعوري
.(|| ج 1 ص 361 ) : چو خورشید تابان نهان کرد روي همی تاخت خار از پس پشت اوي فردوسی (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 361
ناز و کرشمه. (آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 361 ) : باده بیار اي پسر خوش که پاك باده برد زین دل غمگین غبار اي می و
گل بخش لب و روي تو بهرهء چشم تو خمار است و خار. مختاري (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 361 ). - خار از پا بدر آمدن؛ رفع
مزاحمت کردن. اندوه پایان یافتن : گلم ز دست بدر برد روزگار مخالف امید هست که خارم ز پاي هم بدر آید. سعدي (غزلیات
چ فروغی چ کتابفروشی بروخیم ص 115 ). - خار از پا برآوردن؛ رفع ایذاء و ناراحتی کردن : غم عشق آمد و غمهاي دگر پاك ببرد
سوزنی باید کز پاي بر آرد خاري.سعدي. - خار از پاي کسی برکندن؛ ناراحتی را برطرف کردن : دل شکسته که مرهم نهد دگر
بارش یتیم خسته که از پاي برکند خارش.سعدي. - خار از پاي گذشتن؛ آب از سرگذشتن : گفتمش چاره کن از بهر خداي کآبم
از سرگذشت و خار از پاي.نظامی. - خارانداز؛ نوعی خارپشت باشد که خارهاي خود را مانند تیر اندازد و به عربی آن را قنفذ
گویند. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - خار برآوردن خوشه؛ خَلع. (منتهی الارب). رجوع بخلع شود. - خار برچیده؛ خار
گرد کرد شده. (آنندراج). - خار بر سر دیوار نهادن.؛ رجوع به همین عنوان شود. - خاربست؛ آنچه از خاربنان و خار و خلاشه و
امثال آن برگرد دیوار باغ و کشت براي محافظت آن فرو برند براي عدم دخول سوار و پیاده و دیگر حیوانات موذیه. (آنندراج).
رجوع به همین عنوان شود. - خاربُن؛ بوتهء خار. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - خاربند.؛ رجوع به خاربست در شود. -
خار پشت؛ جانوري است معروف، گویند مار افعی را می گیرد و سر بخود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهاي پشت او
میزند که هلاك می شود. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - خار پیراهن؛ مخل و موذي. (آنندراج). رجوع به همین عنوان
شود. - خار ترازو.؛ رجوع به همین عنوان شود. - خار ترنجبین؛ خاري است که بر ترنجبین می باشد. رجوع به همین عنوان شود. -
خار چیدن.؛ رجوع بخار در راه شکستن شود. - خارچین؛ خاربست. (آنندراج). رجوع به خاربست و خاربند و همین عنوان شود. -
خارچینه؛ موچینه و منقاش سرتراشان باشد و سرهاي دو انگشت که دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که با آن گوشت و پوست
بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - خار خرما؛ سیخ خرما. سُلّا. (منتهی الارب).
رجوع به همین عنوان شود. - خارخسک؛ خاري باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند. گویند
معتدل است و عصارهء آن را در جائی که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - خار
خلیدن.؛ رجوع به همین عنوان و بخار نشاندن شود. - خار و خس؛ معروف است و رجوع به همین عنوان شود. - خار در پیراهن
ریختن؛ ایذاء نمودن : در بر عاشق چه راحت نازك اندامی کند خار میریزد عبیر ناز در پیراهنش. فطرت (از آنندراج). - خار در
جگر شکستن؛ بیقرار کردن. (آنندراج). رجوع به همین مدخل شود. - خار از راه برداشتن؛ رفع مزاحمت کردن : جوانمردي کن از
من بار بردار گل افشانی کن از ره خار بردار.نظامی. - خار در جیب افکندن؛ ایذاء کردن. (آنندراج) : خار در جیب گلستان فکند
گلخن ما خنده بر نغمهء داود زند شیون ما. طالب آملی (از آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - خار در راه شکستن؛ کنایه از
محافظت کردن باشد و خارچیدن را نیز گویند. (آنندراج) : مرا تا خار در ره می شکستی کمان در کار ده ده می شکستی. نظامی
(خسرو شیرین). - خار رفتن در چیزي.؛ رجوع به خار نشاندن شود. - خار نشاندن؛ نشاندن خار در چیزي میباشد. (آنندراج). رجوع
به همین عنوان شود. - خار نهادن بر چیزي؛ ایذاء و ناراحت کردن. (آنندراج) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را ز عشق خار
نهاد. (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). رجوع به همین عنوان شود. - دیوخار؛ درختی است پرخار و آن را سفید خار و خفچه
گویند و به عربی شجرة الجن خوانند. (آنندراج). رجوع به دیوخار شود. - سپیدخار، سفید خار؛ گیاهی است که به عربی آن را
- ( شوکۀ البیضاء گویند. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود. - شترخار، اشترخار؛ رجوع به اشترخار و اشترغاژ شود. ( 1
ظ : کنز (گنج) بی مارا. ( 3) - ظ : خوار. ( 4) - نی عسکر یعنی نیشکر عسکر مکرم - (Aiguillon, epine, Chardon. (2
(شهري به خوزستان). ( 5) - بنقل صاحب فرهنگ انجمن آراي ناصري از رشیدي این دو کلمه باید با واو معدوله (خوار) آید.
خار.
(ص) خوب (بلهجهء طبري).
خار.
(ع اِ) اختیار تنفیذ یا فسخ یک معامله در ظرف زمان معین براي این اختیار. (فهرست لغات عربی به انگلیسی سالم القربه فی احکام
1) - این لغت خیار عربی است و خیار عبارت است از حق فسخ یا تنفیذ عقد لازم در موارد معینه. ) .(1)( الحسبۀ ص 102
خار.
(اِ) خار. خیار است به لغت هندي.
خار.
(اِ) سنگ خارا. (آنندراج). خار پارسی مطلق فلز را گویند و سنگ را نیز چون خاکی است متکون در آب تشبیه به فلز نموده و هاي
مشابه در او الحاق نموده خاره گفته اند. (انجمن آراي ناصري) : تیر در سنگ نشسته تا سوفار خار پشتی نموده پشته خار. امیرخسرو
.( (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 361
خار.
(اِخ) نام قصبه اي است از مضافات ري. (آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 361 ) : بجاي جائزهء شعر گر در این مجلس ببنده
لطف کنی شهریاري ري و خار... امیدي (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 361 ). و احتمال قوي میرود که این کلمه همان خوار باشد.
رجوع به خوار شود.
خار.
(اِخ) ده مهمی بوده از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود که ویران شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
.(3
خار.
(اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 30 هزارگزي شمال خاور الیگودرز و 3 هزارگزي خاور
راه مالرو خورزن به اقداش بالا، محلی است جلگه اي و معتدل، سکنهء آن 377 تن، مذهبشان شیعه، زبانشان لري بختیاري و فارسی
است، آب آنجا از چاه و قنات و محصولات غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی
.( زنان قالی و جاجیم بافی است، راه آن اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خارآور.
[وَ] (نف مرکب) پرخار. خارور. خاردار (||. اِ مرکب) درخت خارآور. آن را به عربی العضاة گویند. اسم مرکبی است از خار و
فعل آوردن. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 361 ||). منسوب به پارچهء خارا. (ناظم الاطباء). موجدار.
خارا.
(اِ) سنگ سخت و صلب. (آنندراج) (لغت فرس اسدي) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدي) (برهان قاطع) (بهار عجم) (مصطلحات)
(غیاث اللغۀ) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 357 ) : پس آنگه که خواهی تواش بشکنی چنان کن که بر سنگ خارا زنی.ابوشکور. آن کو
زسنگ خارا آهن برون کشد نسکی ز کف تو نتواند برون کشید.منجیک. چو در هنگ رفتم بجست او زجاي همان سنگ خارا
گرفتش دو پاي.فردوسی. فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز
خویش آشکارا کند.فردوسی. ز جوش سواران و بانگ تبر همی سنگ خارا برآورد پر.فردوسی. ز آواز اسبان و زخم تبر همه کوه
خارا فرو برد سر.فردوسی. بیاراست آخر بسنگ اندرون زپولاد و میخ و ز خارا ستون.فردوسی. هر آنگه که خشم آورد بخت شوم
شود سنگ خارا بکردار موم.فردوسی. یکی رزم سازم در این برز کوه که گردد همه کوه خارا ستوهفردوسی. گذشتند بر کوه خارا
برنج وزوخیره شد مرد باریک سنج.فردوسی. بکوشش نروید ز خارا گیا.فردوسی. نگردد چو یاقوت خاراي احمر نه سنگ سیه چون
عقیق یمانی.فرخی. بر امید آنکه صاحب بر نهد روزي بسر زر سرخ اندر دل خارا همی گوهر شود. فرخی. اي خداوندي که بوي
کیمیاي خلق تو کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند. منوچهري. ز دندان همیریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان
بچنگ.اسدي. باران بصبر پست کند گر چه نرم است روي آن که خارا را.ناصرخسرو. و صفهء این سراي آن است که در پایان کوه
دکه اي ساخته است از سنگ خارا سیاه رنگ. (فارسنامهء ابن بلخی ص 126 ). که ز تأثیر چشمهء خورشید سنگ خارا بکوه زر
گردد.عبدالواسع جبلی. شبیخون قهر تو کُه برندارد که از سهم و بیم تو خارا شود خون.سوزنی. باده خور چون لالهء گل زانکه اندر
کوه و دشت لاله می روید ز خارا گل همی زاید ز خار. انوري. چندان گریسته دل خارا بسوگ تو تا آبگینه بر دل خارا
گریسته.خاقانی. گریه آن گریه که از دیدهء آتش بینند ناله آن ناله که از سینهء خارا شنوند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص
102 ). وز بن نیزه ش سر گاو زمین لرزد از انک ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این.خاقانی. چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوك خدنگش. خاقانی. شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در میانهء خارا کنی ز دست رها.خاقانی. به
تیشه روي خارا می خراشید چو بید از سنگ مجرا می تراشید.نظامی. به پیشه دست بوسندش همه روم به تیشه سنگ خارا را کند
موم.نظامی. رخ خارا بخون لعل می شست مگر در سنگ خارا لعل می جست چو از لعل لب شیرین خبر یافت بسنگ خاره در گفتن
گهر یافت.نظامی. چو برق نیزه را بر سنگ راندي سنان در سینهء خارا نشاندي.نظامی. چندین مخور غم خود و انگار شیشه اي ناگه
ز دست بر سر خارا دراوفتاد.عطار. اگر نفع کس در نهاد تو نیست چنین جوهر و سنگ خارا یکیست.(بوستان). دفع یأجوج ستم را
در بسیط مملکت عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته. مبارکشاه غزنوي. اگر خواهی برون آري زسنگ خاره حیوانی بسان
ناقهء صالح که بیرون آمد از خارا. هندوشاه نخجوانی. داد میخواهم ز بیدادي که گوئی بر دلش نقش بیدادي همه بر سنگ خارا
کرده اند. هندو شاه نخجوانی. نه هر کو نعمتی دارد شریف است و عزیز آنکس که گل در دامن خاراست و زر در کیسهء خارا.
سلمان ساوجی. سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا. حافظ. یکزمان بحر پر زموج
چو حبر گاه کوه ثبات چون خارا.نظام قاري. مدار پند خود از هیچکس دریغ و بگو اگر چه از طرف مستمع بود تقصیر که فیض باز
نگیرد سحاب از کهسار چو قطره در دل خارا نمی کند تأثیر. ؟ (از تاریخ گیلان سید ظهیرالدین مرعشی ||). خارا (اِ) نوعی از
قماش ابریشمی. (آنندراج). جنسی از قماش ابریشمین که موجها دارد مثل صوف. (از فرهنگی خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف).
پارچه اي ابریشمین. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 357 ). جامه اي است قیمتی و مخطط منسوب بعتاب که نام مردي است واضع آن و
آن را خاره و صاحبی نیز گویند. (شرفنامهء منیري). نوعی بافتهء ابریشمی هست که مانند صوف موج دارد و آن ساده و مخطط می
باشد و مخطط آن را عتابی خوانند و عتاب نام شخصی بوده که این خارا منسوب است به او. (برهان قاطع). جامهء حریر. (صحاح
الفرس). نوعی از بافتهء ابریشمین و حریر ساده و مخطط را خاراي عتابی گویند، زیرا عتاب نام آغاز بافنده آن بود. (انجمن آراي
ناصري). قسمی قماش. (لغت فرس اسدي). در زمان ما خارا پارچه اي بود ابریشمین و سطبر و نیکو بافته رنگین یا سپید و رنگ
آمیزي بدان گونه که موج دریا بچشم مصور می شد و این جامه در کارخانه هاي قدیم ایران کردندي. (یادداشت بخط مؤلف) :
جیب من بر صدرهء خارا عتابی شد ز اشک کوه خارا زیر عطف دامن خاراي من. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 327 ). چو
کف و خلقت بتازي هست خارا و نسیج خانهء من حله و بغداد و ششتر ساختند. خاقانی. بجاي صدرهء خارا چو بطریق پلاسی پوشم
اندر سنگ خارا.خاقانی. چون باد زندپیچی کهسار برکشد بر خاك و خاره سندس و خارا برافکند. خاقانی. دستار خز و جبّه خارا
نکوست لیک تشریف وعده دادن استر نکوتر است. خاقانی. دلق هزار میخ شب آن من است و من چون روز سر ز صدرهء خارا
برآورم. خاقانی. هم چو خارا بسوز دل بدرم گر ز خارا کنند پیرهنم.کمال اسماعیل. بگوش صخرهء صمّا اگر فروخوانم ز ذوق
چاك زند کوه صدرهء خارا. کمال اسماعیل. آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه اطلس و تافته دان مهر و مه پر انوار. نظام
قاري. نرمدست و قطنی و خارا و حبر برد و ابیاري و مخفی و آشکار.نظام قاري. کسی دیده ست گردون در حریر و سندس و
اکسون کسی دیده ست جیحون در پرند و اطلس و خارا؟ (صاحب انجمن آراي ناصري (||). اِ) نام نوائی از موسیقی. (آنندراج)
(مجلهء موسیقی دورهء سوم شمارهء 26 مهر 1337 ص 21 ). نام شعبه اي است از مقام نوا که آن نام نغمه اي است از موسیقی و
بصورت نوروز خارا می آید. (برهان قاطع : در نوروز خارا). رجوع به نوروز نوا شود : زمزمه جو گر شود کوهکن بینوا بیشتر او را
فلک نغمهء خارا دهد. طغرا (از آنندراج).
خارائی.
(حامص) سختی و درشتی تمام. (آنندراج). سختی به عیار. (ناظم الاطباء). صلابت. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 384 ). چون سنگ
سخت : چار چیز است که در سنگ اگر جمع شود لعل و فیروزه شود سنگ بدان خارائی پاکی طینت و اصل گهر و استعداد تربیت
کردن مهر از فلک مینائی در من این هر سه صفت هست ولی تربیت از تو که خورشید جهان آرائی. سید جلال عضد (از شرفنامهء
منیري).
خارابافی.
(حامص مرکب) عمل بافتن پارچهء خارا رجوع به خاره بافی شود.
خاراتراش.
[تَ] (نف مرکب)سنگ تراش. (آنندراج) : ز خاراتراشان اِحکام کار که بر کوه دانند بستن حصار.نظامی.
خار اسپید.
[رِ اِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)خنگ بید. نام داروئی است که آن را باد آورد نیز گویند. (آنندراج)( 1). رجوع بخار سپید و
.epine blanche. Cirsium - ( اسپیدخار شود. ( 1
خاراستیز.
[سِ] (نف مرکب) زورمند. شجاع. محکم. صلب : ز بس زخم کوپال خاراستیز زمین را شده استخوان ریزریز.نظامی.
خارا سفتن.
[سُ تَ] (مص مرکب)شکستن سنگ خارا : کوهکن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت هر چه کرد از کاوش مژگان شیرین یاد
داشت. ظهوري (از آنندراج).
خاراشتر.
[اُ تُ] (اِ مرکب) جنسی از خار باشد که شتر به رغبت تمام خورد و همان شترخار است. (آنندراج). رجوع به شتر خار، شتر غاژ و
خار شتر شود.
خاراشکاف.
[شِ] (نف مرکب) شکافندهء خارا و سنگ سیاه سخت : ز خاریدن کوس خاراشکاف پر افکند سیمرغ در کوه قاف.نظامی. همانا
که آن هاتف خضرنام که خاراشکاف است و خضراخرام.نظامی ||. کنایه از زورمند و قوي : طلب فرمود شه خاراشکافی ز خارا
موج خون بر خاره بافی. لالی (از آنندراج).
خاراشکن.
[شَ / شِ كَ] (نف مرکب)سخت محکم. آنکه سنگ خارا بشکند. قوي. بسیار سخت : یکی اسب باید مرا گام زن سم او ز پولاد
خاراشکن.فردوسی. حبذا اسبی محجّل مرکبی تازي نژاد نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن. منوچهري. همواره پشت و یار من
پوئیده بر هنجار من خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم. لامعی ||. نام نسیجی است. قسمی جامه.
خاراقس.
- ( [] (اِخ) نام قدیم شهري در ناحیهء قریم( 1) که امروز بنام قره قیا معروف است. (قاموس الاعلام ترکی ج 3). .کریمه ( 1
Crimee
خاراقیاس.
.Euphorbe Kharacais - (1) .( (اِ) قسمی از فرفیون است( 1
خاراکس.
[اِ] (اِخ) تیوخوس در کنار اولِه اوس یعنی کرخهء کنونی شهري باسم انطاکیه ساخت و این شهر بعدها به خاراکس نامیده شد. (ایران
.( باستان ج 3 ص 2213
خاراکس.
(اِخ) شهري قدیم بوده که سلوکی ها در نزدیکی خوار در محل قشلاق فعلی بنا نهادند، البته در محل واقعی این نقطه بین
.( صاحبنظران اختلاف است و آن بنام خاراکس مادي نیز مشهور است. (ایران باستان ج 3 ص 2218
خاراکس سپاسی نی.
Charax - (1) .( (اِخ)( 1) شهري بود در دهنهء دجله و بنام خاراکس خوزستان نیز مشهور بوده است. (ایران باستان ج 3 ص 2218
.Spasini
خاراگذار.
[گُ] (نف مرکب) گذرنده از سنگ : عجب حصن افکن خاراگذار است. مسعودسعد.
خاراگوش.
(اِ مرکب) افسنطین. افسنتین. رجوع به افسنطین شود.
خاران.
(نف، ق) خارنده. در حال خاریدن.
خارانداز.
[اَ] (نف مرکب، اِ مرکب) نوعی از خارپشت است که خارهاي خود را مانند تیر اندازد. به عربی قنفذ گویند. (آنندراج). نوعی
خارپشت است. (برهان قاطع). همان چوله است که خار ابلق اندازد و خاردار نیز گویند. (انجمن آراي ناصري). تشی. (رجوع به
تشی شود). همان اُسقُر است که خارهاي ابلق دارد و هر که قصد او کند بسوي او آن خارچون تیر اندازد. (فرهنگ رشیدي).
خاراندن.
[دَ] (مص) با نوك ناخنها بسودن تن با کمی سختی آنگاه که در آن خارشی بطبع یا از گزیدن پشه و جز آن پدید آید، حک.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع بخارانیدن و خاریدن شود.
صفحه 596 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خار انگبین.
[رِ اَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از خار شتري حاصل شود و در ولایت خواف بسیار است. (نزهۀ القلوب خطی).
خارانما.
- ( [نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) مانند خارا. فرهنگستان این لغت را مقابل لغت فرانسوي گرانی توئید( 1) قرار داده است. ( 1
.Granitioide
خاراننده.
[نَ دَ / دِ] (نف) اسم فاعل از خاراندن و خارانیدن. آنکه بخاراند (سر و مانند آن را).
خارانو.
.Herisson - (1) .( (اِ) جوجه تیغی( 1
خارانیدن.
[دَ] (مص) خاراندن. صاحب فرهنگ آنندراج آن را مصدر دو مفعولی گرفته و چنین معنی کرده است: خاریدن فرمودن کسی را.
ناظم الاطباء نیز چنین معنی کرده است: خاریدن کنانیدن و فرمودن. این دو معنی بهیچوجه در زبان فارسی کنونی استعمال ندارد.
خاراي دریائی.
[يِ دَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حیواناتی هستند که در دریا زیست می کنند و اسم آنها در اصطلاح جانورشناسی خارپوستان
است و علت این نام گذاري بواسطهء جلد سخت خارداریست که از اختصاصات طبقهء اپیدرمی میباشد و همین طبقه است که
صفحات سخت آهکی و خارهاي خارپوستان را بوجود می آورد. تمام خارپوستان که دریازي میباشند به پنج رده میشوند:
کرینوئیدها( 1) (لاله وشان) و استلریدها( 2) (ستارگان دریائی) و اوفیوریدها( 3)(مارسانان) و اکینیدها( 4) (خارداران) و
Crinoides. (2) - - (1) .( هولوتوریدها( 5) (خیاران دریائی). (جانورشناسی عمومی ج 1 چ مصطفی فاطمی ص 245
.Stellrides. (3) - Ophiurides. (4) - Echinides. (5) - Holothurides
خاراي عتابی.
[عَتْ تا]( 1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از بافتهء ابریشمی مخطط باشد منسوب بعتاب نام بافندهء آن : جیب من بر صدرهء
خاراعتابی شد ز اشک کوه خارا زیر عطف دامن خاراي من. خاقانی. ( 1) - و در شعر بضرورت بتخفیف آید.
خاراي ناصري.
[يِ صِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام پارچه اي است : و باز در هر ایامی رختی چند مخصوص درمیان است و شعار اهل زمان...
.( نظام قاري ص 138 ) ...« پردهء عصمت » و « خاراي ناصري »
خارب.
[رِ] (ع ص) دزد. (المنجد) (اقرب الموارد ||). شتردزد. (آنندراج). کسی که شتر دیگري را بدزدد. (منتهی الارب).
خاربار.
(اِ مرکب) رسم الخطی از خواربار و صحیح همین صورت اخیر است. رجوع بخواربار شود. بیت ذیل از عنصري در بعضی نسخ
بدین صورت آمده است : جهانیان همه انبار خار بار کنند ستوده خوي تو از آفرین نهد انبار.عنصري.
خاربار.
(اِخ) نام ناحیه اي بوده است که در حدود بست و هراة واقع بوده و مصحح تاریخ سیستان نتوانسته است نام حقیقی و جاي واقعی آن
از سوي خاربار احمدبن اسماعیل بود که از هري رفته بود که به » : را تشخیص دهد. رجوع بحاشیهء ص 292 تاریخ سیستان شود
.( تاریخ سیستان ص 292 ) .« سیستان آید
خاربان.
.( (اِخ) از نواحی بلخ است. (معجم البلدان ج 3 ص 386
خاربانی.
(اِخ) احمدبن محمد خاربانی. از اهل خاربان است. احمدبن محمدالخاربانی از محمد بن عبدالملک المروزي نقل کرده است ولی
.( ابن منده میگوید وي از علی بن خلف نقل کرده. (معجم البلدان ج 3 ص 386
خار بر دیوار نهادن.
[بَ نِ / نَ دَ](مص مرکب) بر روي دیوار خار قرار دادن و به عربی آن را تشویک می گویند. (منتهی الارب).
خار بر سر دیوار نهادن.
[بَ سَ رِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) خار بر سر دیوار گذاشتن تا کسی بر آن آمدن نتواند. خزالحائط بالشوك. (منتهی الارب). رجوع
به خار بر دیوار نهادن شود.
خاربست.
[بَ] (اِ مرکب) آنچه از خاربنان و خارخلاشه و امثال آن برگرد دیوار و باغ و کشت براي حفاظت آن فروبرند براي عدم دخول
سوار و پیاده و دیگر حیوانات موذیه. (آنندراج). آنچه بر دور زراعت و سرهاي دیوار باغ از خار و خلاشه است. (انجمن آراي
ناصري). آنچه از خاربنان و امثال آن گرد باغ و گلزار فروبرند محافظت را و آن را پرچین و فلغند نیز گویند. (شرفنامهء منیري).
آنچه بر گرد دیوار با گل مستحکم کنند و پرچین نیز گویند. (فرهنگ خطی). آنچه در زراعت و سرهاي دیوار باغ از خار و خلاشه
بندند. (برهان قاطع). آنچه از خار گرد باغ و زراعت حصار سازند. (غیاث اللغۀ) (سراج اللغات). دیوارچه اي از خار. پوشش بر سر
دیوار از خار. لوسی. (در تداول عامیانهء مردم شمیران). در اصطلاح عامه آن را پرچ گویند و معروف است که در اطراف باغها و
باغچه ها براي منع آمد و شد مردم میسازند و آن را از بوته هاي خاردار و درختان درهم ترتیب دهند. (قاموس کتاب مقدس).
رجوع به لغت پرچین شود : جنت ز شرم طلعت او گشته خاربست دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان.خاقانی. بگرد دیدهء خود
خاربستی از مژه کردم که نه خیال تو بیرون رود نه خواب درآید. امیرخسرو دهلوي. بر گرد لعل تو که زمرد کشید سر از سبزه خار
بست به شکر کشیده است. (نصیري بدخشانی (از آنندراج).
خاربست.
[بَ] (مص مرکب) خاربست کردن باغ. رجوع به خاربست کردن شود.
خاربست کردن.
[بَ كَ دَ] (مص مرکب)با خار پرچین و مانند آن کردن منع دخول را.
خار بگماشتن.
[بِ گُ / بُ / گْ تَ](مص مرکب م) خار در مکانی قرار دادن : دل برده و بگذاشته بر سینهء ما غم گل برده و بگماشته بر دیدهء
ما خار.سنائی.
خاربن.
[بُ] (اِ مرکب) بتهء خار. ج، خاربنان : ور خاربنی بیند در دشت بترسد گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست. فرخی. کبکان بی
.( آزار که در کوه بلندند بی قهقهه یکبار ندیدم که بخندند جز خاربنان جایگه خود نپسندند بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بدندند( 1
منوچهري. اگر چیز از مراد خویش بودي نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.ناصرخسرو. گفت ماهان چه جاي این سخن است خاربن
کی سزاي سروبن است.نظامی. شکفته گلی خورد او خاربن بدیدار تازه به گوهر کهن.نظامی. جواب داد که بغاث الطیور که از
مخالب باز به خاربنی پناهد از صولت او امان یابد. (جهانگشاي جوینی). گردش گیتی گل رویش بریخت خاربنان بر سر خاکش
برست.(گلستان). فضاي دل خلاص از خارخار غم کجا گردد ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد؟ واعظ قزوینی (از
آنندراج). ( 1) - ن ل: بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بگردند.
خاربند.
[بَ] (اِ مرکب) آنچه از خار و چوب گرد باغ و کشت نهند براي محافظت. (غیاث اللغۀ) (آنندراج). رجوع به خاربست شود.
خار بینی.
[رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)در بین دو استخوان فک بالا سوراخ قدامی حفره هاي بینی است. در پائین این سوراخ برجستگی
.( کوچک استخوانی است موسوم به خار بینی قدامی و تحتانی که متعلق بقاعدهء بینی است. (کالبدشناسی هنري ص 62
خارپر.
[پَ] (اِ مرکب) سیخ پر. تیغ پر. پرهاي ابتدائی مرغان که بصورت خار است. رجوع به تیغ پر شود.
خارپر برآوردن.
[پَ بَ وَ دَ] (مص مرکب) خارپرها بر آوردن چوزه پیش از سیاه شدن. اسلغباب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس).
خارپشت.
[پُ]( 1) (اِ مرکب) جانوري است معروف. گویند مار افعی را می گیرد و سر به خود فرومی کشد و مار خود را چندان بر خارهاي
پشت او می زند که هلاك می شود و در زمین سوراخ کرده می ماند و بر پشت و دم آن مثل دوك خارها باشند. (آنندراج) (برهان
قاطع) (غیاث اللغۀ) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). این حیوان از هوا خوشش می آید و در مسکن خود دو باب اتخاذ کند، یک در
شمالی و دیگر در جنوبی و چون بچه دار شود از درخت انگور بالا میرود و حبه هاي انگور را بر زمین میریزاند و سپس روي حبه
هاي افتاده می غلطد تا اینکه این حبات بر روي تیغ هایش قرار گیرد و سپس آن ها را بمنزل جهت تغذیهء بچه هایش می برد.
(مجانی الادب ج 2 ص 286 ). ژُژو. خوکل. (نسخه اي از اسدي). شِکَّر. سیخول را گویند که خارپشت تیرانداز است. (برهان قاطع).
زافَه. مرنگو. کوله. بهین. خجو. (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). چَزك. (یادداشت بخط مؤلف). چَزغ. (یادداشت بخط
مؤلف). سنگه. (یادداشت بخط مؤلف). جانوري است خزنده که چون کسی قصدش کند اندام را بیفشاند خارهایش چون تیر جهند
و در اندام قاصد نشینند و آن را تشی، چیزو، جبروز، جبروزه، جشرك، چیزك، جغد، جکاسه، ریکاس، روباه ترکی، لکاسه،
نکاشه، سعر، سفر( 2)، شغرنه، سیحون( 3)، سکاشه، شکر نامند. (شرفنامهء منیري). چوله. توره. سیخول. جوجه تیغی. ریکاشه.
ریکاسه. جوجو. خارپشت تیرانداز. نوعی تشی است قُنفُذ. اَنقَد. اَنقَذ. دُلدُل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس).
هِلیاغ. حَسیکَه. حِسکِک. (منتهی الارب). قُباع. قُبُع. (المنجد) (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). جَلَعلَع. قُنفُذَه؛ خارپشت
ماده. شَوهَب؛ خارپشت نر. قُنقُعَه؛ خار پشت ماده. (منتهی الارب). شَیهَم؛ خارپشت نر یا خارپشت نر کلان خار. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). شَیظَم؛ خارپشت بزرگ کلان سال. عُجاهِن. (منتهی الارب) (شرح قاموس). اَزیَب. (منتهی
الارب). دَرَص؛ بچهء خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (شرح قاموس) (المنجد) (تاج العروس). نَیص؛ خارپشت قوي و
بزرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (شرح قاموس) (المنجد) (تاج العروس). قَداد. لُتُنَّه. مَزّاغ. عَسعَس؛ نوعی خارپشت است
بدانجهت که شبگرد میباشد. (منتهی الارب). العساعس القنافذ یقال ذلک لهالکثرة ترددها باللیل. (تاج العروس). دُلَع؛ نوعی
خارپشت است. دَرامه. دَرّاج. هِنَنَۀ. صِ مَّه؛ خارپشت ماده. مُدلِج. مُدَجَّج. ابوُمدلِج. (منتهی الارب) : به خارپشت نگه کن که از
درشتی موي بپوست او نکند طمع پوستین پیراي.کسائی. بد از تیر و پیکانهاي درشت هر افکنده اي چون یکی خارپشت. اسدي
(گرشاسب نامه). ز بس زخم خشت و خدنگ درشت شده پیل مانندهء خارپشت. اسدي (گرشاسب نامه). پشتی ضعیف بودت این
روزگار چون دي طاووس وار بودي، امروز خارپشتی. ناصرخسرو. بدیده گرز گران سنگ، ماه بر کتفش چو خارپشت سراندر
کتف کشد هر ماه. ابوالفرج رونی. سردرکشیده بود بکردار خارپشت بر نیزه ها ز بیم بجنگ اندرون سنان.ازرقی. گر بشنود نهنگ
بدریا ز زخم تو چون خارپشت سینه کند پیش سرحصار. ازرقی. ز شرم همت تو هر زمان بر اوج فلک چو خارپشت سر اندر کشد
زحل بشکم. عبدالواسع جبلی. خارپشت است اعادیش تو گوئی که مدام سرکشیده ز سر خنجر او در شکم است. عبدالواسع جبلی.
از هیبت بلارك خارا شکاف تو دشمن چو خارپشت سراندر شکم کشید. عبدالواسع جبلی. زبیلک فتنه را کردند همچون خارپشت
اکنون نمیداند که در عالم کجا و چون کند سر بر. سیدحسن غزنوي. چو خارپشتی گشتم ز تیر آزارش که موي بر تن صبرم ز زخم
او بشخود. جمال الدین عبدالرزاق. صعب تغابنی بود حور حریرسینه را لاف زنی خارپشت از صفت سمن بري. خاقانی. خارپشت
است کم آزار و درشت مار نرم است و سراپاي سم است.خاقانی. گل از شرم روي تو چون خارپشت کشیده سراندر گریبان
خویش. رضی الدین نیشابوري. کسی کوبدان پشتهء خارپشت برانداختی جان بچنگال و مشت.نظامی. که از قاقم نیاید خار
پشتی.نظامی. جهان خار در پشت و ما خارپشت بهم لایق است این درشت آن درشت. نظامی. از ننگ همدمان که چو موشند زیر
رو چون خارپشت سر به شکم در کشیده ایم. سیف اسفرنگ. راست میخواهی بچشم خارپشت خارپشتی بهتر است از
قاقمی.سعدي. در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است. سعدي. سنجاب در بر میکنم یک
لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود. سعدي. از ننگ سوزنی طلبیدن ز سفله اي چون خارپشت بر بدنم
( موي سوزن است. سعدي. هست مادرزاد ازوصل بتان محرومی ام با گلی هرگز نپیوستم چو خار خارپشت. وحید (از آنندراج). ( 1
است. « سیخول » است. ( 3) - مصحف « سغر » این صورت مصحف - (Pore-epic (2 -
خارپشت آبی.
ها Oursin. (2) - echinde - (1) .( [پُ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) قنفذ البحر. حیوانی است دریائی از گروه اشینید( 2
حیوانات دریائی هستند که بدنشان در یک پوست آهکی محکم و خاردار قرار دارد. (لاروس بزرگ). و از شاخهء خارپوستان
محسوبند.
خارپوت.
(اِ) خِرت و پِرت، آشغال، مواد کوچک مورد احتیاج، رجوع به خرت و پرت شود.
خارپوستان.
(اِ مرکب) اسم شاخه اي از جانوران است که بهیچوجه نمیتوان وجه شباهتی بین آنها و جانوران دیگر یافت و بعقیدهء یکی از
دانشمندان علوم طبیعی چنین بنظر میرسد که خارپوستان از عالم دیگر بر روي زمین افتاده اند زیرا در بدن آنها علاوه بر قرینهء دو
طرفی، قرینهء شعاعی (غالباً با پنج شعاع) مشاهده میگردد و این خاصیت در هیچ یک از دسته هاي جانوران دیگر دیده نمیشود. اسم
خارپوستان به علت جلد سخت خارداریست که از اختصاصات طبقهء زیر اپیدرمی یعنی درم بوده و همین طبقه است که صفحات
سخت آهکی و خارهاي خارپوستان را بوجود می آورد. تنها در درم میباشد که تشکیل آهک صورت میگیرد زیرا در آن محل
مواد آهکی فضاي موجود بین قسمتهاي مختلف بافت پیوندي را پر نموده و آن را تقریباً بحالت جامد در می آورد. این قبیل بافتها
را بافت آهکی( 1) نیز می نامند. تمام خارپوستان در دریا زیست می کنند و پنج رده تقسیم میشوند، کرینوئیدها( 2) (لاله وشان)،
استلریدها( 3) (ستارگان دریائی) و اوفیوریدها( 4)(مارسانان) و اکینیدها( 5) (خارداران) و هولوتوریدها( 6) (خاران دریائی).
Tissu calcifere. (2) - Crinoides. (3) - Stellerides. (4) - - (1) .( (جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ص 245
.Ophiurides. (5) - echinides. (6) - Holothurides
خار پیراهن.
[رِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مخل و موذي است. (آنندراج) : خار پیراهن فانوس شود رشتهء شمع جا به هر بزم که آن
آتش سوزان دارد. فطرت (از آنندراج).
خارتاتاري.
[رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) گیاهی است که تمام آن را خارهاي بسیار فراگرفته و نهنج آن شبیه بگل گندم است. جنس آن
.Carduus - (1) .( بسیار زیاد و در نقاط خشک میروید. (از گیاه شناسی تألیف گل گلاب ص 261
خار ترازو.
[رِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خار آهنی که در ترازوي صرافان و زرگران و جوهریان باشد براي احتیاط وزن چیزي که آن را
وزن کنند چون طلا و نقره و جواهر و مانند آن و لهذا ترازوي مذکور را در عرف هندوستان کانتا گویند که ترجمهء خار است.
(آنندراج) : ز وزنت چنان فصل دي شد بهار که خار ترازو گل آورد بار. حاجی محمدخان قدسی (در صفت وزن حضرت اعلی از
آنندراج). گل تیکه بر طاق ابروي او بود خار مشکین ترازوي او. طغرا (از آنندراج).
خارترنجبین.
[رِ تَ رَ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاري که بر ترنجبین میباشد. (آنندراج). عاقول، مَنّ رجوع به مَنّ و ترانگبین و ترنجبین شود :
چون خار ترنجبین در این عالم تلخ نیشم بگذاشتند و نوشم بردند. مسیح کاشی (از آنندراج).
خارتوت.
(اِخ) دهی است از دهستان مهوید بخش حومهء شهرستان فردوس واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري فردوس و بر سر راه مالرو
عمومی گناباد به فردوس. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 14 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از
.( قنات است و محصولاتش زیره و ابریشم و پنبه میباشد. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خارتوم.
(اِخ) پایتخت سودان است. رجوع به خرطوم شود.
خارتیدو.
(اِخ) دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد واقع در 20 هزارگزي جنوب شوسهء عمومی گناباد به
بجستان. محلی است کوهستانی و گرمسیر و سکنهء آن 280 تن میباشد و مذهب اهالی شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از
قنات و محصولات آن غلات و ارزن و زیره میباشد. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است و به اصطلاح محلی آنجا را خرتوران می
.( گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خارج.
[رِ] (ع ص) بیرون رونده. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بیرون شونده. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) (تاج
العروس). بیرون شده: او من کان میتاً فاحییناه و جعلنا له نوراً یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها. (قرآن
صفحه 597 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
5 ||). آنکه / 2). یریدون ان یخرجوا من النار و ما هم بخارجین منها. (قرآن 37 / 6/122 ). و ماهم بخارجین من النار. (قرآن 167
شورش کند و خروج نماید. (ناظم الاطباء (||). اِ) بیرون. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کنار. ظاهر. (فرهنگ ناظم
الاطباء). بیرون مقابل داخل. بیرون شهر (||. اصطلاح فقهی) درس خارج مقابل درس سطح و این در دروس فقهی و اصولی درسی
است که از روي سطح و کتابی نمی باشد و مدرس از محفوظات درس میدهد (||. اصطلاح موسیقی) گاهی بجاي خارج آهنگ
که اصطلاح موسیقیان است استعمال میشود. (آنندراج) : جام خارج شمرد زمزمهء قلقل را بَلبَلی گر نبود دلکش مینا در باغ. طغرا (از
آنندراج). گرچه نواي جهان خارج پرده رود چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن. خاقانی. دست جزین پرده بجائی مزن خارج
از این پرده نوائی مزن.نظامی ||. خارج در مقابل ذوالید است و ذوالید متصرف در چیزي را می نامند که از آن چیز بنحوي از انحاء
استفادت میبرد پس خارج در این مورد خارج از تصرف است. این معنی از جامع الرموز در کتاب دعوي مستفاد میشود و نیز به این
معنی در عرف فقها بسیار استعمال می گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 (||). اصطلاح ریاضی) خارج در عرف
محاسبین اطلاق بر خارج قسمت عددي مر عدد دیگر می شود (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 ). و رجوع به خارج قسمت
شود (||. اصطلاح فلسفه) خارج اطلاق بر عَرَضی می شود و عرضی آن چیز است که نه جزء ماهیت است و نه خود ماهیت. خارج
به این معنی مقابل ذاتی می باشد و ذاتی اموري است که خارج از شی ء نبوده بلکه جزء شی ء یا عین شی ء است. با این تعریف
جنس و فصل و نوع از ذاتیاتند. ذاتی طبق این تعبیر خلاف آن چیزي است که گفته شده چه مطابق آن گفته تعریف ذاتی فقط
شامل جزو شی ء میشد و بالنتیجه نوع از تعریف خارج می ماند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 ||). خارج مقابل ذهن
است. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 ). رجوع به ذهن شود ||. خارج آن چیزي است که بنام واقع مصطلح میباشد و واقع
بر اموري اطلاق میشود که خارج از تعقل بوده و بستگی به آن ندارد. خارجی که مدار صدق و کذب قضایاست همین خارج است
نه خارج مقابل ذهن چه اگر مراد در اینجا خارج مقابل ذهن باشد صدق و کذبهاي ذهنی بدون ملاك و مدار میشود. صاحب اطول
در مبحث صدق خبر به این امر تصریح کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 ||). گاه خارج می گویند و از آن به
حس تعبیر میکنند این معنی در وقت بیان لفظ ماهیت خواهد آمد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 ||). دیگر از معانی لفظ
خارج معنی مصطلح اهل رمل است و در لفظ شکل بیان آن خواهد آمد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 447 ||). در نزد اهل
هیأت خارج که بنام خارج مرکز نیز موسوم است اطلاق بر فلک جزئی میشود که شامل زمین است و مرکزش خارج از مرکز عالم
میباشد. تحدب سطحی آن در نقطهء موسوم به اوج مماس با تحدب سطحی فلک دیگري می باشد که در تحت آن قرار دارد و
تقعر سطحیش نیز در نقطهء مقابل نقطهء اوج مسماة بنقطهء حضیض با تقعر سطحی همان فلک مماس است. (کشاف اصطلاحات
.( الفنون ج 1 ص 447
خارج آهنگ.
[رِ هَ] (ص مرکب) آهنگ ناموافق و ناموزون. (ناظم الاطباء) : بفرمود تا آن دو سرهنگ را دو کج زخمهء خارج آهنگ را...نظامی.
.( بمن بر شده لشکري دیده بان همه خارج آهنگ و ناخوش زبان. نظامی (شرفنامه ص 470
خارج آهنگی.
[رِ هَ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت خارج آهنگ. بیرون شدن نغمه از پرده و از بحر و قواعد خود. (غیاث اللغۀ). بنابر رأي و نظر
صاحب فرهنگ آنندراج اصطلاح موسیقیان خارج آهنگ است نه خارج آهنگی( 1) : نواي جهان خارج آهنگی است خلل در
بریشم نه در چنگی است. نظامی (از آنندراج). ( 1) - مخفی نماند که آنچه محمول میشود بر نوا خارج آهنگ است نه خارج
آهنگی پس در این بیت خواجه نظامی: نواي جهان خارج آهنگی است خلل در بریشم نه در چنگی است. حمل این بر آن طریق
مجاز لغوي است از قبیل زید عدل که ذات را عین عدل گفته. (آنندراج).
خارج از حد.
.Sur mesure - ( [رِ اَ حَدد] (ص مرکب)( 1)بیرون از اندازه. ( 1
خارج از حد بودن.
[رِ اَ حَدد دَ] (مص مرکب) بیرون از اندازه بودن.
خارج از حد شدن.
[رِ اَ حَدد شُ دَ](مص مرکب) از اندازهء خود تجاوز کردن.
خارج از موضوع حرف زدن.
[رِ اَ مَ حَ زَ دَ] (مص مرکب) در ضمن محاوره مطالبی گفتن که بموضوع بحث ارتباطی ندارد. پرت صحبت کردن. حرفهاي نامربوط
گفتن.
خارج البلد.
[رِ جُلْ بَ لَ] (ع اِ مرکب)بیرون شهر. (مهذب الاسماء). اطراف شهر.
خارج المملکتی.
[رِ جُلْ مَ لَ كَ] (ص نسبی مرکب) برون مرزي. رجوع به برون مرزي شود ||. حق خارج المملکتی. حق برون مرزي براي هر
کشوري.
خارج النسب.
[رِ جُنْ نَ سَ] (ع ص مرکب) کسی که نسب خود را از عشیرهء خود خارج داند چون سیدي که خود را سید نداند. مقابل داخل
النسب و دخیل.
خارج جمع.
[رِ جِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مستغل( 1) و املاك مفروز و موضوع از طومار جمع بندي. (ناظم الاطباء). اضافاتی که بستگی
بمجموعه اي دارد ولی در جمع آن مجموعه رأساً داخل نمیباشد. ( 1) - در اصل: مستقل.
خارج حیطهء شمار.
[رِ جِ طَ يِ شُ](ص مرکب) (خارج از حیطهء شمار) بی حساب، بی حد. (ناظم الاطباء). در تحت شمارش نیامدنی. بی نهایت.
لایتناهی.
خارج خوان.
[رِ خوا / خا] (نف مرکب)اصطلاح موسیقیان است و بر کسی اطلاق میشود که خارج از دستگاه آواز خواند. رجوع به خارج خوانی
شود ||. مقابل سطح خوان. رجوع به خارجی خوانی شود.
خارج خوانی.
[رِ خوا / خا] (حامص مرکب) عمل خارج خوان. برخلاف اصول خواندن مُغَنّی ||. خواندن فقها درس را شفاهی و بیرون از سطوح
یعنی بمرحله اي رسیدن که دورهء سطح تمام گشته است و استاد مسائل را فی المجلس و بدون در نظر گرفتن کتاب خاصی طرح
می کند و سپس شروع ببحث و گفتگو می شود.
خارج رفتن.
[رِ رَ تَ] (مص مرکب)بیرون رفتن. رجوع به خارج شدن شود. از منزل یا شهر یا مملکت بیرون شدن.
خارج زدن.
[رِ زَ دَ] (مص مرکب) زر قلب ناروا بسکه زدن یعنی خارج از دارالضرب. (آنندراج). زر قلب را خارج از دارالضرب سکه زدن. از
مصطلحات. (غیاث اللغۀ). مقابل رائج. (آنندراج). رجوع به رائج شود : بی اصول قدمش سکهء رائج نزنی خارجی واقف دم باش
که خارج نزنی. میرنجات (از آنندراج). رجوع به خارج نزدن شود.
خارج شدن.
[رِ شُ دَ] (مص مرکب)بیرون رفتن. بیرون آمدن. برون آمدن.
خارج صف.
[رِ جِ صَ] (ص مرکب)اصطلاح نظامیان است و اطلاق بر سربازانی میشود که در عملیات نظامی و مشق هاي سربازي شرکت
نمیکنند ||. مجازاً اطلاق بر هر فردي میشود که در زمرهء گروهی باشد و از مزایاي آن گروه استفادت برد بدون آنکه در انجام
وظایف محوله بر آن گروه شرکت کند.
خارج طریق.
[رِ جِ طَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به بیرون جاده شود.
خارج قسمت.
[رِ جِ قِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)( 1) عددي را گویند که پس از قسمت عددي بر عدد دیگري حاصل شود. (ناظم الاطباء).
.Quotient - ( تعداد دفعاتی که مقسوم علیه در مقسوم می گنجد. بهر. رجوع به بهر شود. ( 1
خارج کردن.
[رِ كَ دَ] (مص مرکب)هلانیدن و بیرون کردن. (ناظم الاطباء). برآوردن. بیرون برکشیدن.
خارج گشتن.
[رِ گَ تَ] (مص مرکب)بیرون شدن. بیرون رفتن. مقابل داخل شدن.
خارج محمول.
[رِ جِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عرضی هائی که خارج از ذات هستند ولی همیشه با ذات همراهند چون وحدت براي وجود. این
عرضیات در باب برهان ذاتی محسوب میشوند.
خارج مرکز.
[رِ جِ مَ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به اصطلاح هیأت دور از مرکز را گویند. (ناظم الاطباء ||). اضافاتی که به کارمند دولت در
وقت انجام وظیفه در خارج از پایتخت می دهند.
خارج نزدن.
[رِ نَ زَ دَ] (مص مرکب)اداي خارجی نکردن و در مقام گوز دادن نیز گویند و از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج در لغت خارج
نزنی). و رجوع به خارج زدن شود.
خارج نویس کردن.
[رِ نِ كَ دَ] (مص مرکب) اقلامی از حسابی را علیحده نوشتن. بخشی از مطالب کتابی را جداگانه نوشتن.
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) نام چندین مرد است که مادرشان را ام الخارجۀ می گفتند و گویند ام الخارجۀ نام زنی بود از قبیلهء بجیلۀ که فرزندان
زیادي از قبائل بوجود آورد او را خَطِب (بسیارشوهرخواه) خطاب می کردند در حالی که او خود را نکح (بسیار مورد تقاضاي
زناشوئی واقع شونده) می خواند و منه المثل: اسرع من نکاح ام خارجۀ. رجوع به شرح قاموس و ناظم الاطباء شود.
خارجۀ.
(اِخ) یکی از روات است و در کتاب مصاحف نام او آمده است: حدثنا عبدالله قال حدثنا ابوطاهر قال اخبرنا ابن وهب قال اخبرنی
مالک عن ابن شهاب عن سالم و خارجۀ: ان ابابکر الصدیق کان جمع القرآن فی قراطیس. (ص 9 سطر 16 کتاب مصاحف).
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) نام قریه اي است از افریقا از نواحی تونس. و ابوالقاسم بن محمد بن ابوالقاسم خارجی فقیه که بر مذهب مالک بن انس
.( بوده است و قبل از ششصد هجري مرده است منسوب به آنجاست. (معجم البلدان ج 3 ص 386
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن النعمان. این نام را ابوموسی چنین از علی بن العسکري آورده است و حال آنکه در آن خطائی است که ناشی از
تصحیف و افتادگی است محمد بن حبیب شیخ العسکري فردي از طریق شعبه از حبیب بن عبدالرحمن از معن بن عبدالله یا عبدالله
بن معن از خارجۀ بن النعمان است آرد که گفت: لقد رأیتنا و ان تنورنا و تنور رسول الله لواحد - الحدیث - لکن این حدیث از
.( روایت شعبه از حبیب از عبدالله بن محمد بن معن از ام هشام دختر حارثه بن النعمان مشهور است. (الاصابه جزء دوم ص 153
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن جبلۀ. ابن حبان و گروهی دیگر او را از صحابه دانسته اند و در حالیکه این نظر جز وهم چیزي دیگر نیست و علت
آن تصحیف و انقلابی است چه این گروه از طریق شریک و او از ابی اسحاق و ابی اسحاق از فروة بن نوفل و فروة از خارجۀ بن
جبلۀ در سورهء قل هوالله احد حدیثی اخراج کرده اند و همین قول را بشربن الولید از شریک نقل کرده است ولی سعیدبن سلیمان از
شریک بجاي خارجۀ بن جبله، جبلۀ بن خارجۀ آورده است و این صحیح میباشد و همین نظر را اصحاب ابی اسحاق دارند. باوردي
می گوید مرا ترس از آن است که شریک بشر را در آنچه حدیث کرده است بخطا انداخته یا آنکه بشر در اینجا نسبت بشریک به
.( خطا افتاده است. (الاصابۀ جزء دوم ص 153
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن جَزِء یا جَزي خفیفۀ العذري. ابن السکن و جز او نام وي را برده اند و همچنین ابن منده و بیهقی و ابن السکن از او
اخراج حدیث کرده اند و خطیب و مؤتلف از طریق سعیدبن سنان از ربیعۀ بن یزید چنین نقل حدیث از او کرده است: حدثنی
خارجۀ بن جزء العذري سمعت رجلا یقول یوم تبوك یا رسول الله اتباضع اهل الجنۀ...؟ -الحدیث. در اسناد این حدیث ضعف است
و در روایت خطیب از ربیعۀ الحرشی چنین است: حدثنی خارجۀ سمعت رجلاً بتبوك قال یا رسول الله... الحدیث ابوعمرو در
.( سلسلهء روات در ذیل اسم خارجه چنین یاد کرده است: خارجۀ جبیربن نفیر. (کتاب الاصابه جزء ثانی صفحهء 84
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن جُمَیر الاشجعی. در اسم وي نظرها مختلف است بعضی او را حارثه و بعضی دیگر جاریه آورده اند و همچنین در
اسم پدر او نیز اختلاف است بعضی ها حِمیَر و بعضی دیگر حُمَیر و گروهی حُمَیَّر و جمعی خُمَیر دانسته اند او صحابی بدري بوده
است و در کتاب الاصابه ذیل کلمهء حارثه ذکر نام او و همچنین نام ضابطین این اسماء آمده است. (الاصابه ج 1 ص 310 و ج 2
.( ص 84
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن حُثَیل الَاشْجَعی در کتاب امتاع الاسماع این نام آمده است ولی محشی کتاب در ذیل ادعاي عدم رؤیت و شنیدن این
.( نام را در جاي دیگر کرده و حدس زده است که شاید وي همان خارجۀ بن جمیر باشد. (از کتاب امتاع الاسماع جزء اول ص 271
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن حذافۀ بن غانم بن عامربن عبدالله بن عبیدبن عویج بن عدي بن کعب بن لؤي... و مادرش فاطمه بنت عمروبن بحیرة
العدویه بوده است. او یکی از شجعان عرب است و به هزار سوار بشمار می آمده است و از مسلمینی است که پس از فتح مکه قبول
اسلام کرد. عمر بن خطاب او را بکمک عمروبن العاص براي فتح مصر فرستاد و او شاهد فتح مصر بود و در شبی که توطئه بر قتل
عمروبن عاص شده بود او آنشب بجاي عمروبن عاص نماز می خواند و او را عمروبن بکر خارجی که مأمور قتل عمروبن عاص
شده بود بقتل رساند. از وي حدیث واحدي در وتر نقل شده است. (الاصابه ج 2 ص 84 ) (الاعلام زرکلی ج 1 ص 282 ) (کتاب
.( حسن المحاضره فی اخبار مصر و قاهره جزء اول ص 89 ) (عقدالفرید ج 3 ص 265 ) (عقدالفرید ج 5 ص 120
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن حصن بن حذیفۀ بن بدر برادر عیینۀ بن حصن... این شخص پدر اسماءبن خارجه است که در کوفه صاحب منزلتی
بود. ابن شاهین از طریق مدائنی و مدائنی از ابی معشر و ابی معشر از یزیدبن رومان نقل کرده است که خارجۀ بن حصن و جماعتی
بر رسول الله وارد شدند و از تنگی و خشکی سال شکایت کردند و از او خواستند که پیش خدایش شفیع ایشان شود. پیغمبر گفت:
اللهم اسقنا... پس آنها اسلام آوردند و باز گشتند. واقدي در الردة نقل می کند که او از جملهء آنانی بود که قوم خود را منع از
صدقه دادن کرد سپس او نوفل بن معاویه الدئلی را بدید و صدقه ها که با او بود بستد و بصاحبانش بداد و پس از این عمل از
کردار خود پشیمان شد و توبه آورد. مرزبانی او را از مخضرمین دانسته و اشعاري چند از او نقل کرده است. (الاصابه جزء دوم ص
.( 84 ) (تاریخ اسلام دکتر فیاض ص 117
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن حُ َ ص ین. در کتاب امتاع الاسماع نام این شخص در زمرهء وفد فرازة آمده است و شاید این خارجۀ همان خارجۀ بن
.( حصن است که در پیش نامش گذشت. (امتاع الاسماع جزء اول ص 495
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن زیدالخزرجی. این آن کس است که گویند بعد از مرگ بسخن آمد. ابونعیم او را به همین نام نامیده است ولی واقع
.( آن است که در این نام خلطی کرده و صواب زیدبن خارجۀ است. (الاصابه قسم رابع ص 153
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن زیدبن ابی زُهَیربن مالک بن امري ء القیس بن مالک الانصاري الخزرجی... موسی بن عقبه از ابن شهاب و محمد
بن اسحاق و تنی چند نقل کرده است که خارجۀ از جمله کسانی بود که در جنگ بدر شربت شهادت چشیدند بنظر او روز کشته
شدن خارجۀ روز شنبه بوده است. ابوبکر صدیق دختر او را بحبالهء نکاح آورد و بهنگامی که او حامله بود ابوبکر بدرود حیات
گفت. مروي است که پیغمبر بین ابوبکر و خارجه برادري انداخت. بغوي این قول را از زهیربن محمدبنقل زهیر از صدقه بن سابق و
صفحه 598 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
( صدقه از محمد بن اسحاق آورده است. خارجۀ پدر زیدبن خارجۀ است که بعد از موت تکلم کرد. (از الاصابه جزء دوم ص 84
.( (امتاع الاسماع جزء اول ص 48 و 144 و 145 و 151 ) (تاریخ گزیده ص 224
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن زیدبن ثابت الانصاري. بنقل وفیات الاعیان ص 185 یکی از فقهاي سبعه بوده و در مدینه مسکن داشت او از تابعین
جلیل القدري بود که ادراك زمان عثمان را نیز کرده بود. پدرش زیدبن ثابت از اکابر صحابه است و آن کس است که پیغمبر در
حق او گفت: افرضکم زید. باري بنقل صاحب وفیات الاعیان (ص 185 ) خارجه در سنهء 99 یا 100 ه . ق. در مدینه بدرود حیات
گفت. سن وي طبق داستانی که در وفیات از قول ابن واقدي در طبقات آمده است 70 سال بوده، چه ابن واقدي می گوید خارجه
گفت من در خواب دیدم که نردبان 70 پله می ساختم و چون از ساختن فارغ آمدم آن پله ها یکباره فروریخت. اتفاقاً در همین سال
که سنش نیز بهفتاد کامل رسیده بود از جهان چشم بربست. صاحب حبیب السیر در ج 1 چ تهران ص 258 مرگ او را در ذیل وقایع
سال 101 ه . ق. می آورد و می گوید خارجۀ بن زیدبن ثابت الانصاري که یکی از فقهاي سبعهء مدینه بوده است در این سال بعالم
آخرت رفت و در ص 255 نام او را در ضمن اسامی فقهاي سبعه بدینطریق می برد: عبیدالله عبدالله بن عتبۀ بن مسعود البدري و عروة
بن زبیر و قاسم بن محمد و سعیدبن مسیب و ابوبکربن عبدالرحمن بن حارث بن هشام المخزومی و خارجۀ بن زید الثابت الانصاري
و تنی چند دیگر... آنچه مسلم است خارجه از فقیهان بنام بوده است و از او در موارد مختلف کسب خیر میشده است مثل موارد
زیر: ابوحاتم از اصمعی و اصمعی از ابی الزناد و ابی الزناد از پدرش نقل می کند که گفت روزي بخارجۀ بن زید گفتم آیا غناء در
مجالس شادمانی در آن ایام بوده است او گفت بوده است اما نه به آن شکل که ما امروز از روي نادانی می کنیم و سپس داستانی
مطول بیان می کند که در عیون الاخبار آمده است. (جزء سوم عیون الاخبار ص 321 ). در سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 20 آمده
است که از خارجۀ بن زیدبن ثابت روایت شده است که گفت عبدالخالق مولی حازم از عبدالوهاب بن بحت حدیث کرد که گفت
در خدمت عمر بن عبدالعزیز حاضر بودم و موالیان سلیمان بواسطهء نکایت و جراجتی که بین آنها جریان داشت پیش عمر بن
عبدالعزیز حاضر شدند اتفاق را سلیمان بن حبیب المحاربی نیز آنجا بود. پس عمر گفت برخیز و قضاوت کن و بدانکه رسول(ص)
فرموده است لم یقض فی شجۀ دون الموضحه. داستان باز در کتاب مصاحف ص 3 آمده است عبدالله گفت که محمد بن یحیی
حدیث کرده از ابوصالح که او گفت لیث از ابی عثمان الولیدبن ابی الولید از سلیمان و سلیمان از خارجۀ بن زید و خارجه از زید
پدرش حدیث کرده که گروهی نزد زیدبن ثابت آمدند و گفتند: ما را از پیغمبر حدیثی گو. گفت چه چیز حدیث کنم؟ من
همسایهء پیغمبر بودم و او هر وقت وحی نازل میشد کس نزد من می فرستاد و آن گاهی که ذکر آخرت می کردیم و او نیز با ما
ذکر آن می کرد و چون ذکر دنیا به میان می آوردیم او نیز ذکر دنیا بمیان می آورد. وقتی که ذکر طعام می کردیم او نیز ذکر طعام
29 همان کتاب مطالبی دیگر در بارهء او آمده است. زرکلی در ج 1 اعلام خود ص - میکرد تا آخر روایت، و نیز در صص 19
282 می گوید خارجۀ بن زیدبن ثابت الانصاري یکی از فقیهان هفتگانه است که در مدینه بود و او تابعی است که ادراك زمان
عثمان را کرد و در مدینه بدرود حیات گفت. در تاریخ خلفا ص 163 نیز آمده است که خارجۀ بن زید در زمان عمر بن عبدالعزیز
فوت کرده در مقابل این اقوال عقدالفرید می گوید. خارجۀ بن زیدبن ثابت از طرف عبدالملک عامل دیوان مدینه بود. (عقدالفرید
جزء چهارم ص 255 ). و همو می گوید چون خارجۀ بن زید طلب خلافت کرد سر خودرا بر اثر آن در این راه از دست داد.
(عقدالفرید جزء چهارم ص 253 ). و رجوع بروضات الجنات ص 269 شود.
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن سائب بن الحَ ذّاذ صاحب تاریخ گزیده در ج 1 ص 224 آن را در ذیل اسامی بعضی از صحابه بصورت خارج بن
سائب الحذاذ از قوم بنی حارث خزرجی ضبط کرده است مرحوم قزوینی در تاریخ گزیده ص 55 او را خارجۀ بن سائب الحذاذ
آورده اند.
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن سنان. در عقدالفرید ج 6 ص 25 ذیل یوم قطن این نام چنین آورده است: خارجۀ بن سنان پسرش را بنزد اباتیحان
آورد و او را نزد اباتیحان گذاشت و گفت این پسر بجاي پسر تو. اباتیحان آن پسر را ایامی چند نزد خود نگهداشت و سپس خارجه
صد شتر نزد اباتیحان آورد و صلح و عقد محبت برقرار شد.
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن عبدالمنذر الانصاري. گفته شده است که این نام ابی لبابۀ راست و این گفتهء ابن ابی داود است. از عطاردي روایت
شده است که ابن فضیل از عمروبن ثابت و عمرو از ابن عقیل و ابن عقیل از عبدالرحمن بن یزید و عبدالرحمن از خارجۀ بن المنذر
دیگري جز عطاردي همین روایت را چنین آورده .« سرور و بزرگ روزها روز جمعه است » حدیث کرده است که: پیغمبر فرمود
است که ابن فضیل بچند واسطه از ابی لبابۀ نقل کرده است و گروه چندي به نقل عمروبن ثابت (که مشهور است) حدیث را طبق
قول دوم نقل کرده اند. عبدان نیز از بعضی از پیروان ابی لبابۀ آورده است که اسم ابی لبابۀ خارجۀ بن المنذر است. ابوموسی نیز به
همین شکل او را نام برده است ولی این قول غلط است زیرا این نام باید ابن عبدالمنذر باشد (و در این قول اتفاق است). باري
.( مشهور در اسم ابی لبابۀ رفاعۀ بن عبدالمنذر است. (الاصابۀ جزء دوم ص 85
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن عفقان الثقفی. ابن ابی حاتم گوید که ابن مرزوق از ام دهیم دختر مهدي بن عبدالله بن جمیع بن خارجۀ بن عفقان از
پدرش (یعنی مهدي بن عبدالله) و پدرش از اجدادش... از خارجۀ بن عفقان آورده است که روزي خارجۀ بن عفقان بخدمت نبی
صلی الله علیه و آله و سلم آمد و پیغمبر مریض بود و عرق میریخت و فاطمه سلام الله علیها بر حال پدر اندوه می خورد و پیغمبر می
فرمود بر حال پدرت پس از امروز اندوهی نیست. ابن منده از طریق ابن مرزوق از ام سعید دختر اعین روایت کرده است که ام فلیحۀ
دختر داود از پدرش و پدرش از عفقان بن سقیم روایت نموده که روزي عفقان و دو فرزندش خارجه و مرداس خدمت پیغمبر
.( رسیدند و پیغمبر مر آنها را دعا گفت. (الاصابه جزء دوم ص 85
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن عقال الرعینی الرمادي (بنابر نقل الاصابه قسم ثالث ص 146 ) صاحب تاریخ مصر او را ابن عراك الرعینی الرمادي
ضبط کرده است وي از آنانی بود که با عمروبن عاص در فتح مصر شرکت کرد. (الاصابۀ قسم ثالث ص 146 ) (تاریخ مصر ص
.(90
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن عمروالانصاري. وي به ابن عامر مشهور است. ابن ابی حاتم از پدرش نقل کرده که این خارجه از آنان است که در
.( روز جنگ اُحُد کمک کرده اند. (الاصابه جزء دوم ص 85
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن عمروالجمحی. طبرانی از طریق عبدالملک بن قدامۀ الجمحی و او از پدرش و پدرش از خارجۀ بن عمروالجمحی
نقل کرده است که پیغمبر(ص) فرمود در یوم الفتح، وصیتی مر وارثی را نیست. الحدیث ابوموسی می گوید این حدیث بنام
عمروبن خارجه شناخته شده است یعنی شاید این نام خارجۀ بن عمروالجمحی قلب نام حقیقی ناقل حدیث باشد. ابن حجر نویسد
حدیث عمروبن خارجه را احمد و اصحاب سنن اخراج کردند و مدلول آن مغایر حدیث خارجه بن عمر است، و ظاهر آن است که
عمروبن خارجه کسی جز خارجۀ بن عمرو است. باري متن از ابوامامۀ و انس و ابن عباس و معقل بن یسار نیز روایت شده است.
.( (الاصابه جزء دوم ص 85
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن عمرو. حلیف آل ابی سفیان. ابن منده از طریق عبدالحمید بن جعفر حلیف ابی سفیان بودن را در بارهء او روایت
کرده است ولی صواب آن است که ابن بهرام از شهربن حوشب حلیف بودن را نقل کرده است چه او می گوید: خارجۀ بن عمرو
(آن خارجۀ بن عمرو که حلیف ابی سفیان در جاهلیت بوده است) گفت از رسول الله (ص) در وقتی که بین دو قسمت رحل بود،
شنیدم که فرمود: نه برمن و نه بر فردي از اهل بیت من صدقه حلال نیست. ابن منده می گوید فریابی بخطا افتاده و نام این شخص را
خارجۀ بن عمر گفته است در حالیکه نام او عمروبن خارجۀ است ابن حجر گوید جنادة بن المفلس نیز از او تبعیت کرده است چه
.( او هم خارجۀ بن عمرو ضبط کرده است. (الاصابه جزء دوم ص 85
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن مُصعَب بنابر نقل تاریخ گزیده ص 247 او افقه فقهاء خراسان بود در المصاحف ص 143 وکیع از خارجۀ بن مصعب
در سیرهء عمر بن « من ابن سیرین را دیدم که از مصحف منقوط قرائت می کرد » و او از خالد الحذاء حدیث می کند که می گفت
عبدالعزیز ص 59 علی بن الحسین حدیث می کند که خارجۀ بن مصحف از ابن عون و او از مجاهد خبرداد که مهدي ها هفت تن
میباشند پنج تن آنها درگذشته اند و دو تن دیگر باقی مانده اند. در عیون الاخبار جزء سوم ص 296 آمده است که یزیدبن عمرو
گفت که المنهال بن حمّاد از خارجۀ بن مصعب از عبدالله بن ابی بکربن حزم از پدرش حدیث کرد که می گفت: کانت ملحفۀ
رسول الله صلی الله علیه و سلم التی یلبس فی اهله مورسۀً حتی انها لتردع علی جلده.
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن مصعب السرخسی مکنی به ابی الحجاج. یکی از تابعیان است. شاید این شخص همان خارجۀ بن مصعب نام برده در
فوق باشد.
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابن منصور. در تاریخ بیهق روایتی بدین مضمون از او منقول است: قال عبدان عبدالملک بن عبدالحلیم اخبرنا یحیی بن
یحیی اخبرنا خارجۀ بن منصور اخبرنا ربعی عن المعرور عن ابی ذر الغفاري انه قال قال رسول الله صلی الله علیه قال الله عز و جل: یا
.( ابن آدم ان عملت قراب الارض خطیئۀ و لم تشرك فی شیئاً جعلت لک قراب الارض مغفرة. (تاریخ بیهق ص 142
خارجۀ.
[رِ جَ] (اِخ) ابومسکین. یکی از تابعان است. راوي حدیث نیز بوده است. (یادداشت بخط مؤلف).
خارجه.
[رِ جَ / جِ] (از ع، ص، اِ) مؤنث خارج. ملک غیر از وطن براي شخص ||. به اصطلاح کتاب پاورقی را گویند. (ناظم الاطباء||).
بیگانه. اجنبی. مقابل داخله. اَنیران. نیران. - وزارت خارجه و وزارت امور خارجه؛وزارت خانه اي است که کارهاي بین المللی را
انجام می دهد. (فرهنگ نظام). رجوع به حواشی برهان قاطع چ معین شود.
خارجه.
[رِ جَ] (اِخ) نام مردي بوده است. حکایت است که خارجه یکی از معتبران رؤسا و منعمان کدخدایان اصفهانی بود بسبب آنکه
تمامت مال و منال و ضیاع و عقارات بغصب و تعدي از دست او انتزاع نموده بودند در پی رکن الدوله افتاد و مصاحب او روي به
ري نهاد تا باشد که بعضی از آن استخلاص کرده استرداد نماید و بتزجیۀ الیومی بدان می گذراند همین که رکن الدوله پاي ارتحال
از منزل در رکاب عزیمت نهادي خارجه بر دهانهء راه در تنگناي گذاري بمرصد او پیاده گامی میزدي. رکن الدوله از جهت دفع و
تفادي تظلم و تشنیع او و حسم مادهء خشم و تألم بارها بچشم تجشم تفقد و مراعات حال او می نمود و ابواب جوایز و مبرّات و
احسان و انعام بر وي می گشود و او همچنان از راه ابرام دور نمی نمود و بتعجیل و سعی در پی مطلب و مرام زمین و کوه می
پیمود. روزي رکن الدوله گفت: اي پیر چه چیز ترا در پی ما انداخته است و بمسافرت ما محبوس و موقوف گردانیده، من مقدار
یک درم از اسباب و اموال با تو نخواهم داد. انتظار بی فایده و بی حاصل و آمدن بباطل را موجب چیست؟ خارجه بزبان اصفهانی
می گوید: من خواهم آمدن یا خر مرو یا خر خدا. رکن الدوله این سخن را فهم نکرد و در خاطر داشت، چون نزول فرمود و بعد از
آسایش مجلس انس و منادمه گرم شدند. در میان مفاوضات آن سخن در مجلس استجرار نمودند و مغز آن بدماغ رکن الدوله
رسانیدند دود خشم و کینه از آتش انفعال او برخاست و در سفک خون اسباب نذر و عهد بیاراست. خارجه را از این حال اعلام
داده بر ارتحال داشتند و رکن الدوله را چنان غضوب و حقود بگذاشتند تا پس از روزگاري که اتفاق حضور افتاد با پسران، اول
روز که بر نشست و در موکب او هر سه پسر در میان اصفهان روان، خارجه بر سر کوچه اي فرا پیش آمد و قصه اي در دست. رکن
الدوله را چون نظر بر وي افتاد و آن سخن یاد آورد، زبان بسفاهت و تزنیه و سب او برگشود و خدم و حواشی را بدفع و ذب او
یعنی اي احمق تا چند ژاژخائی نه مردي پیري، رکن « الیسه گوا تجاء بی مردي پیري » فرمود، خارجه دگر بزبان اصفهانی گفت
الدوله سر شرم و خجالت در پیش خشم فرو خوردن انداخت و کرم و عجالت مطلوب او را فرمان داد و کار او بساخت. (ترجمهء
.( محاسن اصفهان از عربی به فارسی به قلم حسین بن محمد بن ابی الرضاء آوي چ عباس اقبال ص 89 و 90
خارجۀ المدنی.
[رِ جَ تُلْ مَ دَ نی ي](اِخ) ابن زیدبن ثابت الانصاري. یکی از فقهاء سبعهء مدینه است. (روضات الجنات ص 269 ). رجوع به خارجۀ
بن زیدبن ثابت الانصاري شود.
خارجه پرست.
[رِ جَ / جِ پَ رَ] (نف مرکب) بیگانه پرست. اجنبی پرست. کسی که با بیگانگان سرو سري دارد. کسی که حافظ و دوستدار
پیشرفت سیاست مردم غیر وطن خود میباشد.
خارجهء عامري.
[رِ جَ يِ مِ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ آرد: (سال چهل) باول سال از جملهء خوارج سه کس بودند: یکی عبدالرحمن بن ملجم
المرادي، و دیگر مبارك بن عبدالله و سه دیگر عمروبن بکر التمیمی و همواره بر علی و معاویه و عمرو عاص لعنت کردندي، پس
گفتند، خود را بخداي بخشیم و این سه کس را بکشیم که همهء فتنه از این سه باشد و بر این باستادند و شمشیرها را زهرآب دادند
و میعاد کردند که برمضان اندر روز آدینه بامداد پگاه به اول صف اندر پیش محراب باستند، و هرکسی یکی را بکشند، پس
عمروبن بکر به مصر رفت سوي معاویه، و عبدالرحمن ملجم بکوفه بازاستاد بکشتن علی بن ابی طالب، پس از این جمله عمروعاص
را قضا را آن روز قولنج بود. خارجه را - صاحب شرط را - فرمود تا نماز بکند، چون اندر رفت هنوز تاریک بود. عمرو شمشیر بزد
و خارجه کشته شد، پس او را بگرفتند و از حال پرسیدند. (مجمل التواریخ و القصص ص 292 ). بنا بر قول حبیب السیر نام این
.( شخص خارجهء عامري بوده است. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 4 از ج 1 ص 195
خار جهودان.
[رِ جُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظاهراً جهودانه و آن درختی است که به عربی شائکه گویند و صمغ آن را عنزروت نامند.
خارجی.
[رِ] (ص نسبی) آن که بنفس خود مهتر شود بی اصالت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). منسوب به خارج. (فرهنگ
نظام) (ناظم الاطباء). بیرونی. (ناظم الاطباء)( 1). بِرونی مقابل داخلی، بیگانه. مقابل اندرونی و درونی، غیر هم وطن. اجنبی ||. مقابل
ذهنی: وجود خارجی مقابل وجود ذهنی. وجود عینی ||. منسوب است به بنوالخارجیه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب||).
وحشی ||. استعمال خارجی، دارو و ضماد و مرهم تدهین و امثال آن بکار رود مقابل استعمال داخلی ||. دینار خارجی. دینار
بیرونی ||. قضیه اي که حکم در آن فقط روي افراد خارجی میرود. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 448 ). در کتب منطق
بواسطهء مطابقت صفت با موصوف بانتهاي آن تاء اضافه می کنند و قضیهء خارجیۀ می گویند: منه قول صاحب المنظومۀ: تسمی
القضیۀ خارجیۀ و هی التی حکم فیها علی افراد موضوعها الموجودة فی الخارج محققۀ مثل: کل من فی العسکر قتل. (شرح منظومهء
حاجی ملاهادي سبزواري چ ناصري ص 49 ||). آفاقی( 2 ||). هر کس که معتقد مذهب خوارج باشد او را خارجی گویند و کیش
- ( او را خارجیه نامند و آنها فرقهء بزرگی از فرق اسلامی هستند و بر هفت شعبه تقسیم میشوند. محکمیۀ - یهیشیه - ازراقیه( 3
نجدات - اصفریه - اباضیه - عجاردة. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 448 ). و از این جمله اند کسانی که بر علی علیه السلام
خروج کردند. (الانساب سمعانی ||). آنکه بر خلیفه یا امام وقت خروج کند. کافر خروج کننده بر دولت مسلم. ج، (بسیاق فارسی).
خارجیان :آذرج [ بشام ] شهري است خرم و با نعمت و در وي خارجیانند. (حدود العالم ص 100 ). امسال که جنبش کند آن خسرو
چالاك روي همه گیتی کند از خارجیان پاك.منوچهري. چه باید کرد در نشاندن آتش فتنهء این خارجی عاصی. (تاریخ بیهقی ص
411 چ ادیب پیشاوري). فرق میان پادشاهان مؤید... و میان خارجی متغلب آن است که پادشاهان چون دادگر باشند طاعت باید
داشت... و متغلبان را خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی). متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 93 ). در سال سیصد بار دیگر امیر احمدبن اسماعیل سپاهی بگشادن سیستان فرستاد زیرا که مردم آن دیار بر او شوریده و
خلاف آورده بودند و آن بدین گونه بود که محمد بن هرمز معروف بصندلی کیش خارجیان داشت و در بخارا می بود ولی از
30 ). امیر سعید را سی و یک سال ملک - مردم سیستان بود و پیري بزرگ بود. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 1 صص 32
بود و پادشاه عادل بود و او از پدر خویش عادل تر بود و شمایل او بسیار بوده ست. چون امیر شهید را کشتند ببخارا مشایخ و حشم
گرد شدند و اتفاق بر این پسر او کردند نصربن احمد... پس او را سعد خادم بر گردن خویش نشاند و بیرون شد تا بروي بیعت
کردند و صاحب تدبیرش ابوعبدالله محمد بن احمد جیهانی بود. کارها بوجه نیکو پیش گرفت و آن رسمهاي نیکو را گرفت چند
تن از خارجیان بیرون آمدند و پیش هر یک لشکر فرستاد. همه منصور و مظفر باز گشتند. (سعید نفیسی در احوال و اشعار رودکی
ج 1 ص 293 بنقل از تاریخ بخارا ||). هر فردي که از افراد یک کشور نبوده ولی در داخل آن کشور زیست کند ||. حقوق
خارجی: غرض از بحث حقوق خارجی این است که بدانیم خارجیان در مملکت دیگر داراي چه حقوقی بوده و یا آنکه در آن
مملکت از چه حقوقی محروم میباشند و بعبارت دیگر فرق بین حقوق اتباع خارجی و اتباع داخلی چیست؟ ممالک مختلفه روشهاي
خاصی در اعطاء حقوق بخارجیان دارند و می توان آنها را به چهار قسم منقسم نمود: 1- ممالکی که رعایت حقوق خارجیان را
نموده و آن ها را در مملکت خود ذي حقوق میشناسند ولی طریقهء خاصی قبلاً اتخاذ نمی کنند که ملزم باجراء آن باشند چون
اتازونی و بریطانی کبیر. 2- ممالکی که بطریق عمل متقابل سیاسی عمل می کنند یعنی خارجیان در این کشورها داراي حقوقی
هستند که بوسیلهء عقدنامه ها بین کشور آن خارجی و آن مملکتی که در آن خارجی زیست می کند معین شده است چون فرانسه
و بلژیک. 3- ممالکی که بوسیلهء قوانین داخلی خود حقوق خارجیان را تعیین می کنند و فرق آن با قسم دوم در این است که در
قسم دوم حقوق خارجی بوسیلهء یک عمل متقابل از طریق معاهده و عقدنامه ها تعیین میشود و در این قسم بوسیلهء قانون که سهلتر
از طریق دوم است. 4- مشابهت با اتباع داخلی، بعضی از کشورها در عمل حقوق خصوصی فرقی بین اتباع داخلی و خارجی
نمیگذارند. (از حقوق بین المللی خصوصی چ ارسلان خلعت بري ج 1 ص 52 و 54 و 55 با تصرف ||). خارجی منَالخَیل. اسبی که
نسبش معروف نباشد. الغیر معروف نسبه. (حاشیه البیان و التبیین جزء اول ص 41 ). منه : لا تشهدن بخارجیّ مطرف حتی تري من
- ( برگزیده است. ( 2 « خارجی » را بجاي « بیرونی » 1) - فرهنگستان نیز ) .( نجله افراساً. جاحظ (البیان و التبیین جزء 1 ص 41
این کلمه ازارقه است نه ازراقیه. رجوع به الانساب سمعانی و ازارقه شود. - (Objectif. (3
خارجی.
[رِ] (اِخ) منجم مصري که از علماء احکام و معروف بمنجم خارجی بوده وي در سال 898 ه . ق. زمان حکومت عزیزبن معز بصعید
مصر رفت و مردم را دعوت بسوي مهدي موعود مینمود و از 313 تن بیعت گرفت و هفت روز گذشته از صفر از صعید خبر رسید
که او را بسبب دعوي باطل گرفتند و بدست ابوالفتوح فضل بن صالح گرفتار شد (در روز سه شنبهء 12 صفر 898 ) و پس از چند
.( روز وي را در محبس کشتند. (گاهنامهء سید جلال طهرانی سال 1310 ص 59
خارجی.
[رِ] (اِخ) ترجمهء لقبی است که اشک بیستم به پسرش مهرداد داد. چون یکی از سرداران مهرداد بنام کارن لشکر طرف مقابل را
شکست داده بیش از آنچه مقتضی بود آن را تعقیب کرده دور رفت وقتی که بر می گشت راه او را قواي تازه نفسی قطع کرد و
خود او اسیر گردید یا کشته شد. این قضیه باعث فرار قشون مهرداد گردید و شاهزادهء اشکانی مجبور شد بشخصی پاراراکس نام
صفحه 599 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یکی از تبعهء پدرش پناه برد و او خیانت کرده مهرداد را در زنجیر نزد گودرز فرستاد. شاه با مهرداد بسیار ملایمتر از آن که انتظار
بخواند نه اشکانی. (از ایران باستان ج 3 « رومی » یا « خارجی » میرفت رفتار کرد یعنی بجاي آنکه او را بکشد اکتفا کرد باینکه او را
.( ص 2421
خارجی شکل.
[رِ شَ / شِ] (ص مرکب)کسی که شکل و ترکیب خارجی دارد. کسی که مذهب خارجی دارد : اولا لشکر آن مرتضی که باشند
.( شیر مردان... نه مشتی اموي طبع، مروانی رنگ، خارجی شکل. (کتاب النقض ص 475
خارجی مذهب.
[رِ مَ هَ] (ص مرکب)کسی که مذهب و آئین خارجی دارد. طرفداران مذهب خوارج. پیروان آئین خارجیان : در جهان دشمن جان
تو نباشد الا خارجی مذهب و از مذهب و ملت بطرف.سوزنی.
خارچه.
.( [چَ / چِ] (اِ) نام گیاهی است که از تازهء آن ترشی لذیذ سازند. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 378
خار چیدن.
[دَ] (مص مرکب) کنایه از محافظت کردن. (آنندراج). رجوع به خار شود.
خارچین.
(اِ مرکب) آنچه براي محافظت گرد باغ و زراعت و دیوار خانه از خار و چوب بند سازند براي عدم دخول مردم و حیوانات موذیه.
(غیاث اللغات) (آنندراج) : چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن نه آن باغی که باید خارچین از بیم دزدانش. عرفی (از
آنندراج). رجوع به خار شود (||. ص مرکب) که خار بیرون آرد : آن حکیم خارچین استاد بود دست میزد جابجا می
آزمود.مولوي ||. منقاش. (زمخشري). منماص. (زمخشري).
خارچینه.
.(|| [نَ / نِ] (اِ مرکب) موچینه. منقاش سر تراشان. (آنندراج) (برهان قاطع). موي چین. منتاش. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 378
سرهاي دو انگشت دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که بدان گوشت و پوست بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید. (آنندراج)
(برهان قاطع). آلت نیلک زدن، و نیلک آن است که گوشت و پوست را بسر دو انگشت گیرند چنانکه بدرد آید. (فرهنگ
رشیدي).
خارچینی.
(اِ مرکب) ماده اي سخت و صلب که مردم چین از آن آئینه سازند. (ناظم الاطباء ||). خاکی را نامند که پس از جوشاندن از آن
شیشه می سازند. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 384 ||). پیکان تیري را نامند که چون بر انسان گذرد هلاکت آرد. (فرهنگ شعوري
ج 1 ورق 384 ). پیکان تیر. (ناظم الاطباء) : کسی که شود مانع وصل یار کند سینه اش خارچینی گذار. ابوالمعانی (از فرهنگ
شعوري ج 1 ورق 384 ||). زخم مهلک. (ناظم الاطباء).
خارخار.
(اِ) کنایه از دغدغه و خواهش خواه امر مرغوب باشد و خواه غیر مرغوب چون خارخار غم، و با لفظ در سر داشتن و در سینه داشتن
و در دل داشتن مستعمل است. (آنندراج). کنایه از خلجان و تعلق خاطر هم هست که ابتداي میل و خواهش بچیزي باشد و بقیهء
میل و خواهش را هم گفته اند. (برهان قاطع). خلجان و تعلق خاطر و اندیشه اي که ضمیر آدمی بر طلب و کنجکاوي دارد.
(تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 283 از حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). خلجان خاطر که در ایام تعلق و میل و عشق بر عاشق
پیدا شود. (انجمن آراي ناصري). تردد و تفکر و اندیشهء طبیعت براي امر مرغوب. (بهار عجم) (غیاث اللغات). خلجان. (شرفنامهء
منیري). تعلق خاطر که ابتداي میل و خواهش بود. (ناظم الاطباء). خلجان خاطر. (فرهنگ نظام). دغدغهء خاطر و الم دل و خلجان.
(فرهنگ شعوري ج 1 ص 361 ). وسوسه. وساوس تسویل، تساویل، چون خارخار دیوار : دگر ره باز با هر کوهساري بخار آورد
پیدا خارخاري. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 441 ). تو چشم روشن و دلشاد زي که در دل و چشم خلد عدوي ترا خارخار از
آتش و آب. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 28 ). در آدمی عشقی و دردي و خارخاري و تقاضایی هست که اگر صدهزار
عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. (فیه مافیه مولوي 64 از حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). خارخار دو فرشته می نهشت
تا که تخم خویش بینی را نکشت.(مثنوي). از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها هر دم شکفته در دلم زان خارها گلزارها. جامی.
دل را ز خار خار تمناي وصل خویش خوبان فریب بستر سنجاب داده اند. فیاض لاهیجی (از آنندراج). خارخار آن پریرو داشته بر
مزار هر که گل پاشیده است. کلیم (از آنندراج). فضاي دل خلاص از خارخار غم کجا گردد ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها
گردد. واعظ قزوینی (از آنندراج). ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی است کریم خارخار غم ایام چه خواهد بودن. حضرت شیخ
(از آنندراج). گل اندامی که دارد غنچه در سر خارخار او صبا در رقص طاوس است از رنگ بهار او. میرمحمدافضل ثابت (از
آنندراج). محمدخان که حرکات او بر طبعش ناگوار و از اطوار او خارخار در دل داشت در آن روز عنان اختیار از دست داده.
(تاریخ گلستانه). یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند. (فرهنگ شعوري||).
خارش. (برهان قاطع) (شرفنامهء منیري) (ناظم الاطباء) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ شعوري ص 361 ) : فکر عصیان ابتداي کار
شیطانی بود در بدن چون خارخار افتد علامات گرست. عطار. خواهد رسید زر بکف من ز دست تو چون گل ازان که میکندم
خارخار دست. سلمان ساوجی. خارخار دل من گشته غم هجرانش زان سبب کرده تنم محنت دل ویرانش. ابوالمعانی (از فرهنگ
شعوري ص 361 ||). حسد و رشک. (انجمن آراي ناصري) (ناظم الاطباء).
خارخار.
(اِخ) دهی است از دهستان گوي آغاج بخش شاهین دژ واقع در هفت هزارگزي جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب محلی است
کوهستانی. داراي هواي معتدل و سالم، سکنهء آن 405 تن مردم آنجا کرد و مذهبشان تسنن است آب آنجا از چشمه و محصولات
غلات و حبوبات و کرچک و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خارخار کردن.
[كَ دَ] (مص) ستیزه کردن. درافتادن : اندر دو چشم خویش زند خار خشک مر دشمنی که با توکند خارخار.فرخی. تا بر کسی
گرفته نباشد خداي خشم پیش تو ناید و نکند با تو خارخار. منوچهري.
خارخاشاك.
.( (اِ مرکب) خار و خاشاك :براي او از تلو و خارخاشاك تاج بافتند. (ترجمهء دیاتسارون ص 350
خار خاصره.
[رِ صِ رَ / رِ]( 1) (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برجستگی هاي استخوانی است بر روي استخوان خاصره و بر دو قسم است: خارخاصره
خلفی و خارخاصره قدامی. خار خاصره خلفی ابتداي فرورفتگی است که نقطه برجستهء مقابل آن به خار نسائی موسوم است این
خارهاي خاصره بر حسب نوع حیوانات متفاوت اند. (شرح از کالبدشناسی هنري ص 172 ). رجوع به حرقفی (استخوان) شود.
(euqoili enipe - (1.
خار خرما.
[رِخُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خارخرمابن است. خاریست که در درخت نخل می روید. سُلّاءَة جمع سلّاء. (منتهی الارب). رجوع
به لغت خار شود.
خار خرمابن.
[رِ خُ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خار درخت خرما. یکی از معانی لغت طَمیل میباشد. (منتهی الارب).
خارخروس.
[خُ] (اِ مرکب) سیخک پاي خروس. صیصه، صیصیه، شوکۀ الدیک. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (المنجد). رجوع
به صیصه و صیصیه شود.
خارخسک.
[خَ سَ] (اِ مرکب) خاري باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند معتدل است و آن را در جاي که
کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج) (برهان قاطع). نام نباتی است که در خرابه ها و نزدیک آبها می روید شاخه هاي
آن بر روي زمین پهن شود و خار آن چون بر پاي پیل رود فریاد برآورد و در دواها بکار برند. (انجمن آراي ناصري). گیاهی است
که داراي ساقه هاي دراز و چترهائی کم گل و دانه هائی است که برجستگیهاي روي آن بصورت خارهاي کوچک و منحنی در
آمده و به لباس می چسبد. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 236 ). بستیباج. شکوهنج. شکوهج ||. تخمی است خاردار که
بدواها بکار آید. (فهرست مخزن الادویه) (بحر الجواهر). رجوع به خسک شود ||. خَنجَک و آن خاري باشد سه پهلو از آهن که
در روز جنگ براي مجروح شدن دست اسبان در میدان ریزند و چنانکه گفته اند : خسک در گذرگاه کین ریختند نقیبان
خروشیدن انگیختند.(از آنندراج). حَسَک.
خار خشک.
[رِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاري که از سبزي افتاده و خشک شده است. ضَریع. (منتهی الارب).
خار خشک زهردار.
[رِ خُ كِ زَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خارخشکی که سم دارد و استعمالش مسمومیت آرد. ضریع. (بحر الجواهر).
خار خلیدن.
[خَ دَ] (مص مرکب) خار نشستن در چیزي. خار در چیزي فرورفتن. (آنندراج). رجوع به خار شود.
خارخو.
(اِ) نام گیاهی است. (آنندراج).
خار خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خوردن خار. چریدن خار. تغذیه از خار کردن. مُکالَبَه که آن خار خوردن شتر است. (منتهی الارب) :
اشتر آمد این وجود خارخوار مصطفی زادي بر این اشتر سوار.مولوي. حاجی تو نیستی شتر است از براي آنک بیچاره خار میخورد و
بار میبرد سعدي (گلستان چ یوسفی ص 159 ||). تحمل ناراحتی و سختی از چیزي کردن. غرامت چیزي بردن که از آن چیز غنیمت
برده شده باشد یا برده شود : درختی که پیوسته بارش خوري تحمل کن آنگه که خارش خوري. سعدي (بوستان). برند از براي دلی
بارها خورند از براي گلی خارها. سعدي (بوستان). به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم. سعدي
(طیبات). بپرسیدند کز طفلان خوري خار ز پیران کین کشی چون باشد اینکار.نظامی.
خارخوشه.
[رِ شَ / شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاري که بر خوشهء نباتات روید. خاري که بر گیاه میروید. سَ فی. (منتهی الارب). شَ عاع.
(منتهی الارب). مَرق. (منتهی الارب).
خارخون.
(اِخ) دهی است از دهستان درکاسعیده بخش چهاردانگهء شهرستان ساري. محلی است کوهستانی و جنگلی و هواي آن مرطوب و
مالاریائی واقع در 18 هزارگزي شمال کیاسر و 3 هزارگزي شمال راه عمومی کیاسر بساري سکنهء آن در حدود 200 تن و مذهب
آنها شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است. آب آنجا از چشمه و رودخانهء گرم آب. محصولات غلات و برنج است. شغل اهالی
زراعت و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه مالرو میباشد معدن زغال سنگ نیز در آنجا وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 3
خارخیز.
(اِ مرکب) خاربست. (ناظم الاطباء).
خارد.
[رِ] (ع ص) ساکت بواسطهء حیا. (ناظم الاطباء). زن شرمگین. ج، خُرَّد. (مهذب الاسماء).
خاردار.
(نف مرکب)( 1) خارآور. صاحب خار. خارور. شائک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مُشَوَّك. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب
الموارد). شائکۀ. (منتهی الارب). خارناك. (ناظم الاطباء ||). درختان سبزي که خار دارند. جُلبَه. (منتهی الارب ||). سیم خاردار
سیمی است که در اطراف آن خارهاي آهنی وجود دارد و آن را براي منع دخول در محوطه در پیرامن آن محوطه روي پایه هاي
.Epineux - ( چوبی یا جز آن نصب می کنند. ( 1
خاردار.
(اِ) کرمی است که در مصر و هندوستان زیاد دیده میشود و یکی از مهمترین آفات پنبه است پروانهء کرم خاردار طول پرهاي بازش
22 میلیمتر و طول بدنش تا 9 میلیمتر می رسد رنگ پرهاي جلوي آن سبز گلابی رنگ و گاهی زرد و قهوه اي رنگ است و علت
سبزي رنگ آن بواسطهء این است که کرم مزبور در اواخر تابستان و پائیز تولید میشود و پرهاي عقبی آن سفید رنگ و حاشیهء
پرهاي مزبور تیره رنگ است تخمهاي پروانهء مزبور مدور است و ساختمان مخصوصی دارد. کرمهاي خاردار تا 15 میلیمتر طول
یافته و رنگ آنها سبز زیتونی و قهوه اي قرمزرنگ است و خالهاي تیره رنگی دارد. روي بدن کرم مزبور برآمدگیهاي کوتاه
ضخیمی (مانند خار) است که شکل مخصوص کرم خاردار نتیجه وجود آنهاست. تبدیل کرم خاردار به شفیره بوسیلهء پیله هاي
مزبور سفید و یا قهوه اي رنگ است در ممالک خارجه نه تنها بقوزه هاي پنبه بلکه بشاخه هاي جوان آن نیز صدمه میزند. طول
مدت زندگانی کرم خاردار از 15 تا 28 روز است و جریان نشو و نماي شفیرهء آن از 10 الی 25 روز طول می کشد.
خارداران.
(اِ مرکب)( 1) خارداران که بنام اکینیدها یا توتیاهاي دریائی یا اورسن ها موسوم میباشند خارپوستانی هستند که بدنشان را جلد
سختی پوشانده است، این جلد سخت از صفحات بهم پیوسته اي ترکیب گردیده که مانند خارپوستان دیگر در درون درم بوجود
آمده اند و روي آنها را اپی تلیوم نازك با سلولهاي پی و پوششی پوشانده است بر روي بدن خارهاي متعدد خیلی متحرك قرار
دارند (اسم این رده نیز بواسطهء وجود همین خارها است). اکینیدها را بر حسب وضع صفحات جلدي و طرز قرار گرفتن مخرج
نسبت بدهان بدو زیر رده تقسیم مینمائیم اکینیدهاي منظم و اکینیدهاي نامنظم. زیر ردهء اول یعنی اکینیدهاي منظم: - بدن این
جانوران مانند کره اي است که در یکی از دو قطب پهن تر بوده و در مرکز آن دهان قرار دارد. جلد شبیه جعبهء کاملاً بسته اي
است که فقط بواسطهء دو سوراخ بزرگ بخارج مربوط است. (توتیاي بحري جزء این زیر رده است). زیر ردهء دوم یعنی اکینیدهاي
نامنظم: که نمونهء آنها یکی کلیپه آستروئیدها( 2) که دهان در مرکز آرواره ها باز گشته و اعضاي اخیر مانند اکینیدهاي منظم از
پنج هرم درست شده که بواسطهء ماهیچه ها بپره ها متصلند و دیگر سپتانگوئیدها( 3) که دهان از مرکز خارج گشته و دستگاه
- (1) .( آرواره اي وجود ندارد. (نقل به اختصار از جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ج 1 ص 263 و 264 و 270 و 271
.echinides. (2) - Clypeastroides. (3) - Spatangoides
خاردان.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 30 هزارگزي جنوب باختري مشیز سرراه مالرو تکیه و
مشیز. محلی است کوهستانی سردسیر سکنهء آن 59 تن و زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه است آب آنجا از رودخانه و
.( محصولات غلات و حبوبات میباشد. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خار دراز.
[رِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)خاري که بزرگ است و دراز. اَسَل. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به کلمهء اسل شود.
خار در پاي شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب م) خار و تیغ در پاي انسان شدن. شاکه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
خار در پیراهن شدن.
[دَ هَ شُ دَ](مص مرکب) ایذاء رساندن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) : گل اندامی که در پیراهن من خار میریزد. صائب (از
آنندراج). رجوع به کلمهء خار شود.
خار در تن شدن.
[دَ تَ شُ دَ] (مص مرکب) خار به تن انسان فرورفتن. خار در تن انسان نشستن. شوك. (دهار).
خار در جائی کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) خار در محلی قرار دادن بجهت منع دخول. خارنشین کردن شیئی. ایجاد مانع کردن. رجوع به کلمهء
تشویک شود.
خار در جامه آویختن.
[دَ مَ / مِ تَ](مص مرکب) چسبیدن خار بجامه. تعلیق خار بلباس. علق. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به لغت علق شود.
خار در جگر شکستن.
[دَ جِ گَ شِ كَ تَ] (مص مرکب) بیقرار کردن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 336 ). ایذاء کردن. ناراحت کردن.
خار در جیب افکندن.
[دَ جَ اَ كَ دَ](مص مرکب) ایذاء کردن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 53 ) : خار در جیب گلستان فکند گلخن ما خنده بر
صفحه 600 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نغمهء داود زند شیون ما. طالب آملی (از آنندراج). رجوع بذیل کلمهء خار شود.
خار در راه شکستن.
[دَ شِ كَ تَ](مص مرکب) محافظت کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) : مرا تا خار در ره می شکستی کمان در کار ده ده می
شکستی چو کارم را برسوائی فکندي سپر بر آب رعنائی فکندي. نظامی (از انجمن آراي ناصري) (خسرو و شیرین ||). خار چیدن.
(آنندراج) (برهان قاطع ||). مهمّ مشکل پیش مردم نهادن باشد. (انجمن آراي ناصري). رجوع به خار شود.
خار در راه نهادن.
[دَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کار مشکل پیش نهادن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مجموعهء مترادفات).
خار در ره شکستن.
[دَ رَهْ شِ كَ تَ](مص مرکب) رجوع به خار در راه شکستن شود.
خار در ره نهادن.
[دَ رَهْ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) رجوع به خار در راه نهادن شود.
خار درودن.
[دُ دَ] (مص مرکب) پاك کردن باغ و بوستان از خار. کندن و پیراستن مزرعه از خار : خار ترم که تازه ز باغم دروده اند محروم
بوستانم و مردود آتشم. فصیحی هروي (از آنندراج).
خار دلوکش.
[رِ دَلْوْ كَ / كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاري است از آهن، بدان دلو که در چاه افتاده باشد برآورند. (آنندراج).
خاردون.
(اِخ) دهی است از دهستان خبر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 70 هزارگزي جنوب باختري بافت سر راه مالرو خبر بدشت
بر، محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 180 تن و زبانشان فارسی و مذهبشان شیعه است آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاردون.
(اِخ) دهی است از بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت واقع در 18 هزارگزي خاور ساردوئیه و 2 هزارگزي جنوب راه مالرو بافت
بساردوئیه، محلی است کوهستانی و سردسیر، سکنهء آن 70 تن و زبانشان فارسی و مذهبشان شیعه میباشد. آب آنجا از رودخانه و
قنات و محصول غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري میباشد و راه مالرو و ساکنین از طایفهء فاریابی هستند. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاردون.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان هنزا بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت واقع در نه هزارگزي باختر ساردوئیه و یک هزارگزي
.( جنوب راه مالرو ساردوئیه ببافت سکنهء آن 100 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاردیده.
[دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)چیزي که به او آفت خار رسیده باشد : فلک به آبلهء خار دیده می ماند زمین بدامن در خون کشیده می
ماند. صائب (از آنندراج).
خار دیده.
[رِ دي دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خار چشم. موذي. مزاحم. مانع. رنج دهنده. خار راه.
خار راه.
[رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مانع و حایل. (آنندراج). مزاحم. مانع. سد راه پیشرفت.
خار ره.
[رِ رَهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مخفف خار راه. رجوع به خار راه شود.
خارز.
[رِ] (ع ص) کسی که صراحی چرمی می دوزد. (ناظم الاطباء).
خارز.
[رِ] (اِخ) از ازهري حکایت شده است که او آن را با فتح ضبط کرد ولی صاحب معجم البلدان می گوید من چنین ضبطی را بخط او
ندیده ام. باري آن نهري است بین اربل و موصل و بین زاب اعلی و موصل و بر کنار آن دهکده اي است که بنام نخلا موسوم است
و اهل نخلا خارز را بَرّیشوا می نامند. مبدأ خارز از قریه اي است موسوم به اربون از نواحی نخلا و آن از بین کوه خلبتا و عمرانیه
خارج میشود و بسوي آبادي مرج از اعمال قلعهء شوش و عقر جاري میشود تا بدجله ریزد، و این همان موضعی است که در آنجا
جنگ بین عبیدالله زیاد و ابراهیم بن مالک اشتر نخعی در ایام مختار واقع و در آنروز زیاد کشته شد بسال 66 ه . ق. (از معجم
البلدان ج 3 ص 388 ). رجوع بمادهء بعد شود.
خارزار.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش فریمان مشهد واقع در 16 هزارگزي جنوب باختري فریمان بر سر راه مالرو عمومی فریمان
به با قلعه ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر داراي 199 تن سکنه مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است محصولات آنجا غلات و
.( بنشن و شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است آب مشروب کنندهء آنجا از قنات میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خارزار.
(اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد واقع در 73 هزارگزي شمال جادرن فریمان بر سر راه شوسهء
عمومی مشهد به سرخس ناحیه اي است جلگه اي و هواي آن معتدل داراي 182 تن سکنه میباشد مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی
است آب آنجا از قنات و محصولات آنجا غلات و چغندر میباشد شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 9
خارزبانک.
[زَ نَ] (اِ مرکب) خارپشت. نام نوعی از خارپشت است که کرم و مورچه می خورد.
خارزد.
.( [رَ] (اِ مرکب) نام خاریست که بدان خارچاقر و خارقلفان نیز می گویند. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 360
خار زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) فروبردن چیزي نوك تیز در تن یا جاي دیگر. نخس. (بحر الجواهر). نخس معنیش قریب بمعنی دَخز است جز
آنکه حالتی است که در آن چوب و انگشت بکار رود. (بحر الجواهر).
خار زرد.
[رِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)گیاهی است بیابانی، عَرفَج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به عرفج شود.
خار زمانه.
[رِ زَ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سختی. ناراحتی : خارزمانه باخرماست هر تنگی را فراخی و هر عسري را یسري است.
(آنندراج) (شرفنامهء منیري).ان مع العسر یسراً.
خارزن.
[زَ] (نف مرکب) کسی که خارکنی می کند. خارکن. رجوع به خارکن در این لغت نامه شود.
خارزن.
[زَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان نائین واقع در 12 هزارگزي باختر نائین و 2 هزارگزي راه اردستان به نائین محلی است
جلگه اي و معتدل و سکنهء آنجا 126 تن زبانشان فارسی و مذهبشان شیعه است. آب آنجا از قنات و محصولات آنجا غلات و شغل
.( اهالی زراعت و راه ماشین رو میباشد. (نقل از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خارزنج.
[زَ] (اِخ) ناحیه اي است از نواحی پشت نیشابور و آن را خارزنگ نیز می نامند، از این ناحیه جماعتی از اهل علم و ادب برخاسته اند
که از ایشان است احمدبن محمد صاحب کتاب التکملۀ در لغت و نیز یوسف بن الحسن بن یوسف بن محمد بن ابراهیم بن اسماعیل
.( خارزنجی است که از فضلاي زمان است. (از معجم البلدان به اختصار ج 3 ص 386 ) (قاموس الاعلام ج 3 ص 2010
خارزنجی.
[زَ] (اِخ) ابوحامد احمدبن محمدالخارزنجی، امام اهل ادب خراسان در زمان خود بوده است و چون بعد از سال 303 ه . ق. حج
گزارد ابوعمر الزاهد عالم حلب و مشایخ عراق بتقدم و فضیلت او در علم ادب گوهی دادند. آنگاه که به بغداد در آمد بغدادیان را
معرفت او در لغت بشگفت آورد و گفتندي این خراسانی بادیه درنسپرده است ولی از عالمان ادب عرب است. او می گفت که من
بین دو عرب بست و طوس رشد کرده ام. کتاب او به تکملۀ البرهان (بنا بر یادداشت مؤلف تکملۀ العین خلیل) معروف است. او
حدیث از ابی عبدالله محمد بن ابراهیم قوشچی شنید و الحاکم ابوعبدالحافظ نیز از او حدیث شنید. سال مرگش 408 ه . ق. بماه
رجب بوده است. (انساب سمعانی).
خارزنجی.
[زَ] (اِخ) سمعانی نویسد جوانی از نیشابور بوده است و او را فقیۀ الخارزنجی گفتندي. پیش از زمان ما از شیوخ ما حدیث نوشت و
ملازمت شیخ ما زاهر را کرده است و در حدود 424 ه . ق. درگذشت و کتب چندي نگاشت. (انساب سمعانی).
خارزنگ.
[زَ] (اِخ) ناحیه اي است از بست به نیشابور و مؤلف تکملۀ از آنجاست رجوع به خاررنج شود.
خارس.
[رِ]( 1) (اِخ) مرد آتنی بوده است که آرته باذوالی فریگیه سفر او را با خود یاد کرد در تاریخ ایران باستان آمده: ارته باذوالی
فریگیهء سفلی (فریگیه هلس پونت) در 356 ق.م. بر او [ اردشیر ] یاغی شده خارس نام آتنی را با جمعی از سپاهیان یونانی بخدمت
خود اجیر کرد. اردشیر قشونی مرکب از هفتاد هزار تن بقصد او فرستاد و تیروس تس سردار اردشیر شکست یافت... اردشیر دولت
مزبور را تهدید کرد که اگر به ارته باذ کمک کند بحریه اي که از سیصد کشتی تشکیل می گردد به کمک جزائر مزبور خواهد
فرستاد. آتنی ها ترسیده فوراً خارس را احضار کردند و گفتند که مردم آتن با خارس همراه نیستند. (از ایران باستان ج 2 ص 1166 و
.Chares - (1) .(1167
خارس.
.Chares - ( [رِ]( 1) (اِخ) یکی از مورخین بوده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1649 شود. ( 1
خارسان.
(اِ مرکب) خارستان. این کلمه مرکب از خار و سان است چون بیمارسان بمعنی بیمارستان و شارسان بمعنی شارستان. رجوع به
فرهنگ شاهنامهء ولف شود، خارستان : خردمند مردم از آن شارسان گزیده بهامون یکی خارسان. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1
ص 209 نمرهء 1435 ). برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان.فردوسی. برفتند شادان بدان شارسان کجا گشته
بود آنزمان خارسان.فردوسی. اگر تو بکوبی در شارسان بشاهی نیابی مگر خارسان.فردوسی. همان خارسان این سراي سپنج که هم
ناز و گنج است و هم درد و رنج. فردوسی. نگه کرد جائی که بد خارسان از او کرد خرم یکی شارسان.فردوسی. من از بهر ایشان
یکی شارسان بر آرم به بومی که بد خارسان.فردوسی. بگشتند برگرد آن شارسان که بد پیش از آن سربسر خارسان.فردوسی. بپیش
اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان.فردوسی. بساشارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارسان.فردوسی||.
ویرانه : که توران زمین را کنند خارسان نماند برین بوم و بر شارسان.فردوسی. چنان شد دژ و بارهء شارسان کزین خود نه بینی بجز
خارسان.فردوسی. همی گشت برگرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان.فردوسی.
خار سپید.
[رِ سِ] (اِ مرکب) نام داروئی است که آن را بادآورد نیز گویند. (آنندراج). نام داروئی است. (شرفنامهء منیري). خاریست سپید
رنگ که آن را خارچه نیز می گویند... به عربی آن را نمامه گویند. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 360 ). رجوع به خار اسپید و
سپیدخار شود.
خارستان.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) کنایه از عالم (از قبیل) گلستان. (آنندراج). جاي پرخار. دیولاخ، جائی دشوار بود. (لغت فرس اسدي). زمین
پرخار. خارسان. خلنگ زار : شهریاري که خلاف تو کند زود فتد از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.فرخی. هر کجا سنگلاخی و
یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594 ). گفت در هیچ خارستان رفته اي؟ گفت ها بلی.
(ابوالفتوح رازي). بخارستانت اندر گلستان است بریگستانت اندر جویبار است.مسعودسعد. عندلیبم چه کنم خارستان بگلستان شوم
ان شاءالله.خاقانی. حفت النار همه راه سقر گلزار است باز خارستان سر تاسر صحرا بینند.خاقانی. بلبلم در مضیق خارستان که امیدم ز
گلستان برخاست.خاقانی. و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادت باشد. (سندبادنامه
ص 102 ). نقل خارستان غذاي آتش است بوي گل قوت دماغ سرخوش است.مولوي. در نظر من بغایت بی طراوت نمود، گوئیا
.( خارستانی و شورستانی است. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 142
خارستان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز در 80 هزارگزي جنوب خاور زرقان و شش هزارگزي راه فرعی
خرامه به سهل آباد خیر، ناحیه اي است جلگه اي و هواي آن معتدل و مالاریائی و سکنه آنجا 285 تن، زبان آنها فارسی و مذهبشان
شیعه میباشد آب آنجا از رودکر و محصولات غلات و برنج است و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 7
خارستان.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان کوشه در بخش خاش شهرستان زاهدان واقع در 50 هزارگزي خاور شوسه زاهدان بخاش ناحیه اي است
کوهستانی و گرم معتدل سکنه آن 70 نفر مذهبشان سنی و زبان آن ها بلوچی است آب آنجا از چشمه و محصولات لبنیات و
غلات و شغل اهالی گله داري و زراعت میباشد راه آنجا مالرو و ساکنین آنجا از طایفه ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 8
خارسر.
[سَ] (ص مرکب) چیزي که مانند خار باریک و سر تیز باشد. (آنندراج). هر چیز نوك دار. (ناظم الاطباء). خار بسیار سرتیز و هر
.( چیز تیز نوکدار. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 361
خارسربر.
[سَ بُ] (اِ مرکب) ابزاري است که خار را با آن می برند مانند داس. (ناظم الاطباء).
خارسرك.
[سَ رَ] (اِ مرکب)( 1) از کرمهاي طفیلی است که تعلق بگروه کرمهاي بالغ دارد این گروه در روده هاي حیوانات ذي فقار از گروه
.Acanthocephales - ( هاي مختلف زیست می کند. ( 1
خار سفید.
[رِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خارزد. رجوع به خار سپید و سپید خار شود.
خارسم.
[سَ] (اِ) شِرِق. ضریع. خروب. خرنوب. فش. (مهذب الاسماء).
خارس می تی لنی.
[رِ لِ] (اِخ)( 1) یکی از راویان است که می گوید: کالیس تن را پس از اینکه توقیف کردند هفت ماه در زندان بماند، تا وي را در
مجلس مشورتی محاکمه کنند و بعد زمانی که اسکندر با مالی ین هاي اکس دراك (یکی از مردمان هند) می جنگید زخمی
(1) .( برداشت، و در همین اوان کالیس تن از فربهی و مرضی که از شپش زیاد گرفته بود درگذشت. (ایران باستان ج 2 ص 1756
.Chares de Mitylene -
خارسو.
(اِ مرکب) مادرزن. (فرهنگ نظام). خواهرشوهر. این لغت را فرهنگ نظام از تکلم اصفهانیان ضبط کرده است ولی در لهجهء
تهرانیان همان خواهر است : میروم تا همدان شو کنم با رمضان قلیان بلوري بکشم، منت خارسو نکشم. رجوع به خارشو شود.
خارسوهک.
صفحه 601 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[هَ] (اِ مرکب) حمص الامیر. رجوع به حمص الامیر شود.
خار سه پهلو.
[رِ سِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خارسه گوشه. رجوع به خار سه گوشه شود.
خار سه گوشه.
[رِ سِ شَ / شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خارسه پهلو. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 378 ). حَسَک. خارسه سو.
خارش.
[رِ] (اِمص) خاریدن. (ناظم الاطباء). عمل خاریدن. (فرهنگ شعوري ج ص 366 ). حِکَّه. خارخار. خارِشَک : خارش گیتی ز سرت
کی شود تات بر انگشت یکی ناخن است. ناصرخسرو. یک شبی گفت کاي فلان برخیز خارش پشت پاي بنشانم.روحی ولوالجی.
انجیر تو چون به خارش افتد بستن نتوان تو را بزنجیر.سوزنی. به هر خارش که با آن خاره کردي یکی برج از حصارش پاره
کردي.نظامی. خواهشی کو ز بهر خود می کرد خارشم را یکی بصد می کرد.نظامی. نظر کردم ز روي تجربت هست خوشیهاي
جهان چون خارش دست. نظامی. - خارش لب شتر؛ خارشی است که در لب شتر عارض می شود. شُرس. (منتهی الارب). -
خارشهاي ذهن؛ شوایب. شکوك وارد بر ذهن. تردید. دودلی ||. گر. جُرَبْ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 366 ). نَقس.
(منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). عَرَر. اِکلَه. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). شَ ذا. (منتهی الارب) (تاج
العروس) (اقرب الموارد). نُقب. (لغت نامهء مقامات حریري) (منتهی الارب). حکّه. (دستورالاخوان) : چو سگ گر ز علت خارش
متصل عضوهاش میخارد. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 366 (||). اِ) نام مرضی است که در نشستنگاه خارش شود. اُبنَه.
(منتهی الارب).
خارش.
[رِ] (اِ) خناق. (نام مرضی است که در گلو عارض میشود).
خارش.
[رِ] (ع ص) آخذ از روي عنف. دریابنده. گیرنده.
خارش اندام.
[رِ شِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گر. حِکَّه. (منتهی الارب).
خار شتر.
[رِ شُ تُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)( 1) خاري معروف است و آن جنسی باشد از خار که شتر از خوردن آن فربه شود. (برهان
قاطع). نام گیاهی است خاردار که شتر از خوردن آن فربه شود. (برهان قاطع). نام گیاهی است خاردار که شتر آن را برغبت تمام
خورد آن را اشتر خوار نیز گویند. (غیاث اللغات). اشتر غاژ. اشترخار. خار اشتر. این خار از دستهء اسپرس ها میباشد و داراي خار
بسیار است و در نقاط خشک می روید و از آن ترنجبین بدست می آید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 221 ). رجوع به خار اشتر و
.Hedysarum - ( اشترخار شود. ( 1
خارش چشم.
[رِ شِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خارشی است که در چشم عارض میشود. ساهِک. (منتهی الارب).
خارش دار.
[رِ] (نف مرکب) جَرَب. (منتهی الارب).
خار شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) خار شدن زلف یا گیسو. بشدن ژولیدگی آن با شانه کردن.
خارش سر.
[رِ شِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خارشی است که در سر پیدا میشود چنانکه صاحب او خواهد که کسی شپش سر او را جوید.
صورَه. (منتهی الارب).
خارشک.
.Perurit - ( [رِ شَ] (اِ مرکب) بیمار( 1)ابنه زدگی. حِکَّه. خارش ||. خارش مقعد که آن را کِرمَک گویند. ( 1
خارشکر.
[شِ]( 1) (اِ مرکب) گیاهی است از دستهء لوله گلی ها و نهنج آن کروي و پرخار است و مادهء قندي ترشح می کند که آن را
.echinops - (1) .( شکرتیغال گویند و براي تسکین سرفه مؤثر است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 261
خارش کردن.
[رِ كَ دَ] (مص مرکب)خاراندن : چو آن ترکیب را کردند خارش گزارنده چنین کردش گزارش.نظامی.
خارش گاه.
[رِ] (اِ مرکب) اِست. دُبُر : بزیر بار هجو من خرك ژاژي همی خاید به تیز آورده ام خر را و خارشگاه می خارم( 1). سوزنی. ( 1) - ن
ل: به تیز آورده ام او را و خارش گاه می خارم.
خارش گرفتن.
[رِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)خارش که در بدن بر اثر گزیدگی پشه و جز آن پیدا شود. خارش که در اثر کَهیر در بدن انسان پیدا
شود.
خارشگه.
[رِ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف خارش گاه. دُبُر. اِست. رجوع به خارشگاه شود : زهی خفتنگه نرمش زهی خارشگه تنگش. سوزنی.
خار شمردن.
[شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) ناچیز انگاشتن. بهیچ ناگرفتن. پست شمردن. حقیر گرفتن. احتقار. (منتهی الارب).
خارش ناك.
[رِ] (ص مرکب) آنچه خارش آرد. اَعَرّ. (منتهی الارب ||). مرد خارش ناك. مردي که خارش در عضوي از اندامش باشد.
خارص.
[رِ] (ع ص) دروغ زن. دروغگو. کاذب. (منتهی الارب ||). کسی که بازدید کند میوه را بر درخت و کشت را بر زمین. (ناظم
الاطباء). دیدزَنْ ||. گرسنهء سرمازده. (ناظم الاطباء).