خرمارود.
همان « خرمارود » [خُ] (اِخ) گردنه و رودیست در راه بسطام به جرجان. یاقوت آنرا دیده است. (از معجم البلدان). ظاهراً باید این
باشد که رشیدالدین فضل الله در تاریخ غازانی از آن نامی برده است. رجوع به خرمابه رود شود. « خرمابه رود »
خرماز.
[خَ] (اِخ) ابن ارسلان. از پادشاهان قبل از اسلام و از خاندان ساسانیان بوده است: این خرماز از خاندان ملک بوده ست اما نه از این
بطن که یاد کرده آمده است و نسب او بدین جملت یافته آمد: خرمازبن ارسلان بن باینجوربن مازبدبن سموربن دبیرقدبن
اوتکدسب بن ویونجهان بن تانجاترب بن انوس بن ساسان بن فشافشاه بن جوهر شهریار فارس ابن ساسان بن بهمن الملک. (از
.( فارسنامهء ابن بلخی چ کمبریج ص 24
خرمازرد.
[خُ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان بناجوي بخش بناب شهرستان مراغه، واقع در 12 هزاروپانصدگزي شمال خاوري بناب و
7هزارگزي شمال خاوري شوسهء آذرشهر به میاندوآب. جلگه. آب از رودخانهء روش و چاه. محصول آن غلات، کشمش، بادام.
.( شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خرماستان.
[خُ] (اِ مرکب) نخلستان. خرستان. (از ناظم الاطباء). حدیقه. (ربنجنی). جایی که خرمابنان بسیار بوند. (شرفنامهء منیري) : باحۀ:
صفحه 765 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خرماستانی داشت. (ترجمهء طبري بلعمی). گزیت رز بارور شش درم بخرماستان بر همین زد رقم.فردوسی. دوهزار سوار سلطان
ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند. (تاریخ بیهقی). گر تخم و بار من نبریدي برغم دیو خرماستان شدستی اکنون دیار من.
ناصرخسرو. تنی چند در خرقهء راستان گذشتیم بر طرف خرماستان. سعدي (بوستان). مذارع؛ خرماستان نزدیک شهر. (منتهی
الارب).
خرمافروش.
[خُ فُ] (نف مرکب) آنکه با فروش خرما کسب میکند. (یادداشت بخط مؤلف). تَمّار. (دهار) (منتهی الارب).
خرماکلا.
[خُ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزي شاهی، واقع در 24 هزارگزي باختر شاهی. این ناحیه در دشت واقع است
با آب و هواي معتدل و مرطوب. آب آن از رودخانهء تیلن دره و محصول آن برنج و پنبه و غلات و صیفی و مختصر ابریشم. شغل
.( اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خرماگري.
[خُ گَ] (حامص مرکب) عمل بوجود آوردن خرما. عمل ساختن خرما : خرماگري بخاك که آمخته ست این نغزپیشه دانهء خرما
را؟ناصرخسرو.
خرماگون.
[خُ] (ص مرکب) خرمائی. برنگ خرما. به لون خرما. (یادداشت بخط مؤلف) : گشته چون خار در مصاف زبون خصم در پاي اسب
خرماگون.سنائی.
خرمالکه.
[خُ كِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 45 هزارگزي جنوب باختري سپیددست و
.( 18 هزارگزي باختر ایستگاه کشور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خرمالو.
[خُ] (اِ مرکب)( 1) نام میوه اي است که درختان آن در جنگلهاي شمال ایران فراوان و میوه هاي آن خرمایی رنگ و کوچک است
.( و جنس خرماي ژاپونی آن داراي میوهء درشت سرخ رنگ و بی هسته است. (از گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 251
خرماهندو. خرماهندي. اندي خرما. اندوخرما. فرمنی. فرمونی. انجیر. خرماآلو. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خرماآلو شود.
Diospyros kaki - ( .(لاتینی) ( 1
خرمالو.
[خُ] (اِخ) نام ارتفاعاتی که سر راه طهران به مشهد قرار دارد. رابینو میگوید: سه راه از نوده به دشت یموت هست، جنوبی ترین آن
خان دور و وسطی قراتپه و شمالی آن گردنهء صادقانلی است. راه باریکی از نوده به میانه سر راه طهران به مشهد هست که از
.( ارتفاعات خرمالو شروع و به جلگهء زردوا منتهی میشود. (از مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء فارسی ص 320
خرمالو.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 24 هزارگزي باختري هریس و 3هزارگزي شوسهء
تبریز - اهر. این ده در جلگه واقع است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داري.
.( صنایع دستی، فرشبافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خرمان.
[خُ] (ع اِ) کذب. دروغ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). منه: جاء فلان بالخرمان.
خرمان.
[خُ] (اِخ) نام کوهی است در هشت میلی بقعه اي که حجاج بیت الله از طریق عراق بدانجا احرام می بندند. (از معجم البلدان).
خرمانده.
[خُ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 50 هزارگزي جنوب خاوري مشیز و 2هزارگزي
راه فرعی بافت به مشیز. این ده کوهستانی و سردسیر است آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و
.( راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خرماهندو.
.Kaki - ( می باشد. اربه. اربو. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1 « اروا » [خُ هِ] (اِ مرکب)( 1) خرمالو. این نام بزبان رودبار قزوین
خرماهندوي.
[خُ هِ] (اِ مرکب) مُقْل. (محمودبن عمر ربنجنی).
خرماهندي.
[خُ هِ] (اِ مرکب) دَوْم. (محمودبن عمر ربنجنی). اربه. اربو.
خرماي ابوجهل.
[خُ يِ اَ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از خرما باشد و از پوست آن رسن تابند. (آنندراج) (برهان قاطع). یک نوع خرماي
جنگلی در بلوچستان. (از ناظم الاطباء).
خرماي اربو.
[خُ يِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرمالو. خرماي اربه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اربه شود.
خرماي اربه.
[خُ يِ اَ بَ / بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرمالو. خرماي اربو. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اربه شود.
خرماي بغداد.
[خُ يِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به موش ماله شود.
خرماي بند.
[خُ يِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بَردي. (حبیش تفلیسی).
خرماي بی خسته.
[خُ يِ خَ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) به اصطلاح لوطیان، آلت تناسل. (آنندراج).
خرماي تر.
[خُ يِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رُطَب. (یادداشت بخط مؤلف). نوعی خرماست.
خرماي جنگلی.
[خُ يِ جَ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) درختی است که از میوهء آن استفاده می شود و در جنگلهاي ایران وجود دارد. (یادداشت
بخط مؤلف).
خرماي خشک.
[خُ يِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خرماخارك. خرماخرك. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر جزوي بسایی با شیرهء خارك سبز که
خرماي خشک خوانندش به بینی بازافکنی رعاف بازگیرد. (الابنیه فی حقایق الادویه).
خرماي ژاپنی.
[خُ يِ پُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام نوعی از خرمالوست که داراي میوهء درشت سرخ رنگ و بی هسته است. (از گیاه شناسی
.( گل گلاب ص 251
خرماي عقیل.
[خُ يِ عَ] (اِخ) نام مکانی است: معقل بن یسار در بصره به آخر عهد معاویه درگذشت. نهر معقلی در بصره و خرماي عقیل بدو
.( منسوب است. (از تاریخ گزیده چ قزوینی ص 239
خرماي کور.
[خُ يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خرماي بی حلاوت و بدطعم. (آنندراج) : چه جنبانی این نخل بن را بزور که شد خار او
تیز و خرماش کور. امیرخسرو (از آنندراج).
خرماي هارون.
[خُ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام حبی است گیاهی. (یادداشت بخط مؤلف) : بگیرند، حب الَاس یک جزو، لادن چهاریک
جزو، خرماي هارون دو جزو، همه را معجون کنند با یکدیگر. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
خرماي هندو.
[خُ يِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تمر هندي( 1). (یادداشت بخط مؤلف). و طعام اسفاناخ و ... فرمایند و از ترشیها نیشو و غوره و
اناردانک و سماق و خرماي هندو. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خرماي هندو در دهان داشتن تشنگی بنشاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
است. « تمر هندي » همان « خرماي هندو » 1) - مرحوم دهخدا میگویند بی شبهه )
خرماي هندي.
[خُ يِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خرماي هندو. اربه. اربو. تمر هندي. (یادداشت بخط مؤلف). مُقْل، دَوْم. (محمودبن عمر) :
جابرسري، دهیست [ به هندوستان ] آبادان و با نعمت بسیار و اندر وي خرماي هندي و خیارشنبر بسیار است. (حدود العالم). اما اگر
بیمار را طبع خشک و حرارت به افراط باشد بعوض جلاب و ماءالعسل خرماي هندي با جلاب آمیخته باید دادن. (ذخیرهء
خوارزمشاهی).
خرمایین.
[خُ] (اِ) قسمی شیرینی و حلوا. (یادداشت بخط مؤلف).
خرم باش.
[خُرْ رَ] (اِ) پرده دار. حاجب. در اطراف شاه [ بزمان ساسانیان ] درباریانی بودند داراي القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس
دربار، تگربذ که منصب او شبیه گراندمتر دربار بود، شخص دیگري اندیمان کاران سردار (یا سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس
.( تشریفات لقب داشت، و پرده دار را خرم باش میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 417
خرم بخت.
[خُرْ رَ بَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان تیموري است در دهلی هندوستان. رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود.
خرم بگ.
[خُرْ رَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع در سه هزارگزي باختر نیشابور. این دهکده در
جلگه واقع است با آب و هواي معتدل. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 9
خرم بو.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش رودبار شهرستان رشت واقع در دوهزارگزي شمال رودبار متصل به قصبهء تکلیم.
این ناحیه کوهستانی، معتدل و مالاریایی است. آب از رود دوگاهه. محصول آن غلات و زیتون و شغل اهالی زراعت و مکاري
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خرم بهار.
[خُرْ رَ بَ] (اِ مرکب) بهار سرسبز. بهار باطراوت. کنایه از طراوت و سرسبزي است : بیاراست بزمی چو خرم بهار ز بس شادمانی گو
نامدار.فردوسی. چو دستان که پروردگار من است تهمتن که خرم بهار من است.فردوسی. بیاراست او را چو خرم بهار فرستاد در
شب بر شهریار.فردوسی. ز روي او که بد خرم بهاري شد آن آتشکده چون لاله زاري.نظامی.
خرم بهار.
[خُرْ رَ بَ] (اِخ) نام محلی بوده است. (ناظم الاطباء) : نهادند سر سوي خرم بهار سپهدار و آن لشکر نامدار.فردوسی. رسیدم ببلخ و
بخرم بهار همان شادمان بودم از روزگار.فردوسی.
خرم بهشت.
[خُرْ رَ بِ هِ] (اِ مرکب)بهشت خرم. بهشتی که خرم است. مقصود بهشت معهود است : اگر زو شناسی همه خوب و زشت بیابی
بپاداش خرم بهشت.فردوسی. بکوشش بجوییم خرم بهشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.فردوسی. بشادي یکی نامه پاسخ
نوشت چو روشن بهار و چو خرم بهشت.فردوسی. بیاراست ایوان چو خرم بهشت می و مشک و عنبر بهم درسرشت. فردوسی.
رسانند ما را بخرم بهشت رهانند از دوزخ تنگ و زشت.نظامی.
خرم پشته.
[خُرْ رَ پُ تَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 42 هزارگزي باختر آبیک و
12 هزارگزي راه عمومی. این ناحیه جلگه، معتدل و داراي 2 رشته قنات است. محصول آن غلات و چغندرقند و شغل اهالی، زراعت
.( است. از شریف آباد قزوین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خرم پی.
[خُرْ رَ پِ] (اِخ) نام ایستگاهی است میان زنجان و نیک پی خط قزوین - تبریز در 331 هزارگزي تهران. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمتا.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزي شهرستان سقز، واقع در 20 هزارگزي جنوب سقز و 2هزارگزي شمال پلنگ
دژ. این ناحیه کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و توتون و لبنیات، شغل اهالی زراعت و
.( گله داري. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
خرم ترکان.
[خُرْ رَ تَ] (اِخ) نام مادر یوسف شاه. توضیح آنکه در اواخر ایام ایلخان ارغون خان اتابک یوسف شاه از پرداخت مالیات بمغول سر
پیچید و فرستادگان ارغون را کشت و چون در مقابل لشکریان مغول که بگوشمالی او مأمور شدند تاب مقاومت نداشت قبل از
از طرف ایلخان امیري یسعودرنام » : رسیدن مغول بطرف سیستان و خراسان فرار کرد. مؤلف تاریخ جدید یزد در این واقعه می نویسد
نامزد یزد کردند که اتابک یوسف شاه یا مال سه سال یزد بدهد یا یزد را به امیر یسعودر واگذارد و خود متوجه پایهء سریر اعلی
گردد. امیر یسعودر متوجه یزد شد و چون به یزد آمد در باغ حاجبی که اکنون مقابر مسلمین است نزول کرد و آن باغی مشجر بود
و در میان باغ کوشکی بود معمور و آن باغ حاجب عزالدین لنگر ساخت و بباغ حاجبی مشهور بود. امیر یسعودر در این باغ
فرودآمد و یوسف شاه او را علوفه فرستاد. امیر یسعودر مطالبهء مال نمود. یوسف شاه مادر خود خرم ترکان را پیش او فرستاد. امیر
یسعودر بشراب مشغول بود و مادر او را حرمت نداشت و در مجلس شراب در جامهء او ریخت، و او بغایت خاتونی صالحه بود از
مجلس بازگشت و پیش پسر آمد و حال بازگفت، اتابک یوسف شاه صبر کرد تا شب درآمد. نیم شب مردان خود مکمل کرد و
دروازه بگشود و بیرون آمد و بر سر یسعودر شبیخون زد و او را بگرفت و بقتل آورد و اموال او را تاراج کرد و زن و پسران او را
اسیر کرد و یسعودر پسري بغایت صاحب جمال داشت او را منظور نظر گردانید و چون این خبر بدارالسلطنهء تبریز رسید غازان خان
غضب کرد و یرلیغ سلطان صادر شد که از اصفهان امیر محمد ابداجی نام با سی هزار سوار متوجه یزد گردد. چون اتابک یوسف
شاه خبر آمدن لشکر اصفهان بشنید مجال مقاومت نداشت کسان خود و رخت و زرینه که از یسعودر گرفت برداشت با شرف مظفر
.( از تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 65 ) .« و اسیران متوجه سیستان شد
خرمثین.
[خُ مَ ثَ] (اِخ) دهکده اي است به بخارا و مرکز بلوکی است و پدر ابوعلی بن سینا از دست امیر رضی نوح بن منصور پادشاه
سامانی بدانجا حکومت کرد. (یادداشت بخط مؤلف). خرمیثن. رجوع به ابوعلی سینا و خرمیثن شود.
خرم چماز.
[خُرْ رَ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساري، واقع در 48 هزارگزي شمال کیاسر. این ناحیه
کوهستانی و جنگلی با آب و هواي معتدل و مرطوب است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و ارزن و عسل. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خرم خرام.
[خُرْ رَ خَ] (نف مرکب)خوش خرام. نیکوخرام : اي حاجبی که بر فلک آبگون هلال در رشک نعل مرکب خرم خرام تست.
سوزنی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهیست خرم خرام.سوزنی.
صفحه 766 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خرم خفتار.
قام سماره. (کتاب التاج « خرم خفتار » : [خُرْ رَ خُ] (صوت مرکب)شب خوش. (یادداشت بخط مؤلف): و کان بهرام جوزاذاقال
.( منسوب به جاحظ چ زکی پاشا ص 118
خرم دان.
[خُرْ رَ] (اِ مرکب) کیسهء چرمین که درویشان و مسافران در کنار خود می بندند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خرم درق.
[خُرْ رَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 7هزاروپانصدگزي شمال قره آغاج و
23 هزارگزي جنوب شوسهء مراغه به میانه. این ناحیه کوهستانی با آب و هواي معتدل است. آب آن از چشمه سار و محصولات آن
.( غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خرم دره.
[خُرْ رَ دَ رِ] (اِخ) نام قریه اي است از مَحالّ ابهررود زنجان. (ناظم الاطباء). قریه اي است در راه تبریز که کاروان در آن نزول کند.
(انجمن آراي ناصري). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: قصبه اي است جزو دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در
6هزارگزي شمال باختري ابهر سر راه شوسهء زنجان به قزوین. جلگه و سردسیر است. آب آن از قنات و رودخانهء ابهررود.
محصولات آنجا غلات، کشمش، انگور، میوه، گردو، یونجه و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی. ایستگاه راه آهن
در 5هزارگزي شمال این قصبه است. داراي پست خانه، تلفن و تلگراف و شعبهء خرید غله و پاسگاه ژاندارمري و پمپ بنزین و از
.( سال 1324 ه . ش. کارخانهء کبریت سازي اقتصاد در خرم دره دایر شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خرم دژ.
[خُرْ رَ دِ] (اِخ) نام دیگر قلعه سحر است. رجوع به قلعه سحر شود.
خرم دشت.
[خُرْ رَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان کاشان، واقع در 21 هزارگزي جنوب خاوري کاشان و
2هزارگزي باختر شوسهء کاشان به نطنز. این ناحیه دامنه و معتدل است. آب آن از دو رشته قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و
پیاز و میوه. شغل اهالی زراعت است و برخی براي تأمین معاش به طهران براي کارگري می روند. صنایع دستی زنان قالی بافی است
.( و راه فرعی بشوسه دارد. مزرعهء گز با 50 نفر سکنه جزء این آبادیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خرم دل.
[خُرْ رَ دِ] (ص مرکب) مشعوف. خوشدل. (ناظم الاطباء) : نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام.فردوسی. زواره
فرامرز و دستان سام درستند و خرم دل و شادکام.فردوسی. چنین گفت خرم دلی رهنماي که خوشی گزین زین سپنجی سراي.
فردوسی. چنان گرم کن عزم رایم بتو که خرم دل آیم چو آیم بتو.نظامی. شما خندان و خرم دل نشینید طرب سازید و روي غم
نبینید.نظامی.
خرم دلی.
[خُرْ رَ دِ] (حامص مرکب)دلشادي. مشعوفی. خوشدلی : ندانستند جز شادي شماري نه جز خرم دلی دیدند کاري.نظامی. زمین بوسه
دادند بر شکر شاه بخرم دلی برگرفتند راه.نظامی. بخرم دلی زآن طرف بازگشت سوي بزمگاه آمد از کوه و دشت.نظامی. بفرخ
رکابی و خرم دلی برون راند از آن شاه یک منزلی.نظامی.
خرم ده.
[خُرْ رَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهین دژ شهرستان مراغه، واقع در یک هزاروپانصدگزي شمال شاهین دژ. این
دهکده در مسیر ارابه رو شاهین دژ به میاندوآب و در جلگه واقع است با آب و هواي معتدل. آب آن از زرینه رود و محصولات آن
.( غلات و بادام. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خرم دین.
[خُرْ رَ] (اِخ) نام عقیدتی بوده است که بابک بر آن بوده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بابک خرم دین شود : بعد از آن
.( حوشب دعوي نبوت کرد. چنان نمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. (کتاب النقض ص 329
خرم دینان.
[خُرْ رَ] (اِخ) گروهی که عقیدهء خرم دینی داشتند. رجوع به بابک خرم دین و حبیب السیر چ 1 تهران ص 423 و تاریخ سیستان
ص 129 و ص 193 و 198 تاریخ اسلام تألیف فیاض شود.
خرم دینی.
[خُرْ رَ] (حامص مرکب) بر مذهب خرم دین بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرم دینیه.
[خُرْ رَ نی يَ] (مص جعلی، اِ مص) خرم دین بودن. (یادداشت مؤلف).
خرمرد رند.
[خَ مَ دِ رِ] (اِ مرکب) احمقی که کار زیرکان کردن خواهد و از عهده نیاید. ریش گاو. زیرك سار. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمردرندي.
[خَ مَ دِ رِ] (حامص مرکب)حالت خرمرد رند بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمردم.
[خَ مَ دُ] (اِ مرکب) آنکه بصورت مردم و به سیرت به خر ماند. کنایه از احمق. نافهم : نیستی مردم تو بل خرمردمی زیرا که من
صورت مردم همی بینم ترا و فعل خر. ناصرخسرو. خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.سوزنی.
اي پرستنده زادهء سم خر خرمردم نه اي که مردم خر.سوزنی.
خرمرده.
[خَ مُ دَ / دِ] (ص مرکب) کنایه از فقیر. کنایه از مسکین. آنکه از مال دنیا یک خر داشته و با آن امرار معاش می کرده و سرانجام آن
خر میمیرد و مرد جز خر مرده چیز دیگر ندارد. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمرمت.
[] (اِخ) خرمرمت و لوقیامات، شهر کوچک است که در او باغستان و میوهء بسیار باشد و هوائی در غایت خوبی. حقوق دیوانیش
.( شانزده هزاروششصد دینار است و از مواضع ولایات ارمن بشمار میرود. (از نزهۀ القلوب چ لیدن ص 101
خرم روان.
[خُرْ رَ رَ] (ص مرکب)شادروان. آنکه روان او شاد است : همیشه بود شاد و خرم روان بی اندوه باشد ز گشت زمان. فردوسی. چنان
کاین عروس از درم خرم است بزر بود خرم روان عنصري.خاقانی.
خرم رود.
[خُرْ رَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي سه گانهء شهرستان تویسرکان. این دهستان در شمال شهرستان واقع و محدود است از طرف شمال
به بخش اسدآباد شهرستان، از جنوب بدهستان کرزان رود تویسرکان و از خاور بکوه الوند و از باختر به بخش کنگاور. آب و هوا:
هواي دهستان سردسیر و ییلاقی و تابستان آن معتدل و یکی از نقاط خوش آب وهواست. آب اکثر قراء دهستان از چشمه سار و زه
آب رودخانهء خرم رود تأمین میشود. ارتفاعات: سلسله کوه الوند در شمال خاوري این دهستان واقع و شعب آن از جنوب و شمال
دهستان را محصور نموده است. قلهء مشهور به قلهء دائم البرف از کوه الوند به ارتفاع 3467 متر در شمال باختر دهستان واقع و یال
جنوب باختري آن تا حدود خسروآباد واقع در سر راه شوسهء کنگاور به همدان کشیده شده و حد طبیعی بین این دهستان با بخش
اسدآباد است. شعبهء دیگر از کوه الوند در همان جهت جنوب دهستان ادامه یافته به کوه مرتفع پرتگاهی خان گرمز منتهی و حد
طبیعی این دهستان با دهستان گرزان رود محسوب میشود. ارتفاع قلهء منفرد خان گرمز از سطح دریا 2868 متر است. گودترین
نقطهء این دهستان بیش از 1495 متر ارتفاع دارد. رودخانهء خرم رود از حدود آبادي شهرستانه پس از مشروب نمودن قراء مجاور
خود در حدود آبادي سهم الدین کنگاور با رودخانه اي که از اسدآباد می آید یکی شده وارد بخش کنگاور میشود. در همین
دهستان شعبهء دیگري که از چشمه سارهاي وردآورد و کهنوش سرچشمه گرفته در حدود نجف آباد به این رودخانه میریزد.
محصول عمدهء دهستان غلات و حبوبات و انواع میوه هاي صیفی و چوب و کتیراست. صادرات آن خشکبار و چوب و لبنیات می
باشد. راه هاي آن عبارتند از راه شوسهء تویسرکان به کرمانشاه در جنوب و شوسهء کنگاور به همدان در باختر که کمتر مورد
استفاده است. راههاي داخلهء دهستان مالرو ولی در صورت اقدام ممکن است از کنار رودخانهء خرم رود تا اشتران مرکزي دهستان
راه فرعی احداث شود. نزدیکترین و مستقیم ترین راه مالرو تویسرکان به همدان در این دهستان از گردنهء مشهور شهرستانه الوند
گذشته از طریق عباس آباد به همدان می رسد. تابستان صعب العبور و زمستان در اثر کثرت برف بکلی مسدود می گردد. دهستان
خرم رود از 39 آبادي کوچک و بزرگ تشکیل شده، سکنهء آن در حدود 17 هزار نفر و مرکز دهستان آبادي اشتران و قراء مهم
آن بشرح زیر است: سیستانه، وردآورد، کهنوش، بوجان، شهرستانه، کشانی، سنجوزان و ولاشجرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
.(4
خرم رود.
[خُرْ رَ] (اِخ) نام رودیست که از دهستان خرم رود فوق سرچشمه می گیرد و از حدود آبادي شهرستانه پس از مشروب نمودن قراء
مجاور در حدود آبادي سهم الدین کنگاور با رودخانه اي که از اسدآباد می آید یکی شده وارد بخش کنگاور میشود. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 4
خرم رود.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 8هزارگزي خاور دیلمان. این ناحیه
کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و رودخانهء کوه پس. محصولات آن غلات، بنشن و لبنیات و شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و شال بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خرم روز.
[خُرْ رَ رو] (اِ مرکب) نام روز هشتم است از هر ماه شمسی. گویند ملوك عجم در این روز لیکن در ماه دي که آن ماه دهم است از
سالهاي شمسی جشن کردندي و جامهاي سفید پوشیدندي و بر فرش نشستندي و دربان را منع کردندي و بار عام دادندي و به امور
رعیت مشغول شدندي و مزارعان و دهقانان با ملوك بر سر یک خوان نشستندي و چیزي خوردندي و بعد از آن هر عرض و
من هم یکی از شمایم و مدار عالم بزراعت و » : مدعایی که داشتندي بی واسطهء دیگري بعرض رسانیدندي و ملوك برعایا گفتی
.« عمارتست و آن بی وجود شما نمیشود و ما را از شما گزیر نیست چنانکه شما را از ما، و ما و شما چون دو برادر موافق باشیم
(برهان قاطع).
خرم روي.
[خُرْ رَ رويْ] (ص مرکب)خوشروي. بشاش : غلام روي آن ماهم کز او گشتم خوش و خرم که خوش لب عذرخواهی بود و خرم
روي دلخواهی. امیرمعزي (از آنندراج).
خرم زار.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرهء بخش مرکزي شهرستان کازرون، واقع در 63 هزارگزي جنوب خاوري کازرون کنار راه
فرعی کازرون به فراشبند. این ده در جلگه قرار دارد و گرمسیر است. آب آن از رودخانهء جره و محصول آن غلات و برنج و
.( کنجد و ماش و مرکبات و شغل اهالی زراعت می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خرمس.
[خِ مِ] (ع ص، اِ) شب تاریک. (منتهی الارب).
خرمست.
[خَ مَ] (ص مرکب) احمق. نادان. (آنندراج ||). سیاه مست. لول. قره مست. (یادداشت بخط مؤلف).
خرم سرشت.
[خُرْ رَ سِ رِ] (ص مرکب)آنچه ترکیب لطیف و مناسب دارد. خوش ترکیب : جهانی چنین خوب و خرم سرشت حوالت چرا شد بقا
بر بهشت؟نظامی.
خرم سنهء اردلانی.
[خُرْ رَ سَ نِ يِ اَ دَ](اِخ) نام وي میرزا فتح الله خلف میرزا عبدالله وزیر ولایت سنندج کردستان بود و در زمان لطفعلی خان والی و
آغاز جهانستانی آقا محمدشاه بدربار پادشاهی آمد و درخور پایهء خویش منصبی جلیل یافت. بعد از چندي که لطفعلی خان زند بر
شیراز مسلط شد دعوي مملکت ستانی داشت. وي بطمع جاه و مال بلطفعلی خان پیوست و او را بمحاربهء آقا محمدخان ترغیب
کرد. به اغواي او لطفعلی خان در منزل ایرج بر سر اردوي خاقانی شبیخون زدند و کاري از پیش نبردند و بکرمان و بم افتاد و میرزا
فتح الله هم بمرقد میر سیداحمد مشهور بشاه چراغ متحصن شد و بحکم خاقانی او را بدرآوردند و از دو چشم نابینایش کردند و بعد
از این واقعه سی سال بزیست و در 1239 ه . ق. مرد. از اوست: خدیو عهد و خاقان جهان فتحعلی آن کو بود در بزم عیشش جام
.( خورشید و فلک مینا. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 108
خرم شاه.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان یزد. این ده در جلگه واقع است با آب و هواي معتدل. آب آن از قنات و محصول
.( آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساختِ صنایع دستی. راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خرم شاه سلطان.
[خُرْ رَ سُ] (اِخ)خواهرزادهء ظهیرالدین میر بابرمیرزا بود و بحکومت بلخ رسید. (حبیب السیر ج 4 ص 388 چ خیام).
خرمشاهی.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جمیل آباد بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در دوازده هزارگزي باختر بافت و 2هزارگزي
جنوب راه فرعی گوغر به بافت. این ده کوهستانی و سردسیر است. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آن غلات و حبوبات و
.( شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خرمشاهی.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان دلفارود بخش ساردوئیه سر راه شهرستان جیرفت. این ده در 75 هزارگزي خاوري ساردوئیه سر
.( راه مالرو ساردوئیه - جیرفت قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خرم شدن.
[خُرْ رَ شُ دَ] (مص مرکب)شاد شدن. خوش شدن : مخرام و مشو خرم از اقبال و زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو. مبادا که فردا بخون منش بگیرند و خرم شود دشمنش. سعدي (بوستان). هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی خرم کسی
شود مگر از موت غافلی؟ سعدي.
خرمشۀ.
[خَ مَ شَ] (ع مص) محو کردن نوشته. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد (||). اِ) فساد عمل. (از
منتهی الارب) (از تاج العروس).
خرمشهر.
[خُرْ رَ شَ] (اِخ) شهرستان خرمشهر، یکی از شهرستان هاي استان ششم کشور بوده و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به اراضی
وسیع و شوره زاري که بین این شهرستان و شهرستان اهواز و دشت میشان واقع می باشد، از خاور بشهرستان بهبهان، از جنوب
برودخانهء کارون و شهرستان آبادان و بخش بندر امام خمینی و خلیج فارس، از باختر بکشور عراق. مساحت شهرستان در حدود
6500 کیلومتر مربع است. این شهرستان تقریباً بین 48 درجه و یک دقیقه تا پنجاه درجه و 10 دقیقهء طول شرقی و عرض بین 30
درجه و 12 دقیقه تا 31 درجه و 7 دقیقهء شمالی واقع است. آب وهوا: هواي شهرستان خرمشهر گرمسیر مرطوب و مالاریائی است.
حداکثر حرارت در مرداد 1326 ه . ش. به 58 درجه رسیده و حداقل حرارت در دیماه همان سال 8 درجهء سانتی گراد بوده است.
آب آشامیدنی قراء شهرستان از رودخانهء کارون و شط العرب و رودهاي جراحی و زهره و چاه تأمین می گردد ولی زراعت غلات
دیمی است و از این رودخانه ها جهت زراعت استفاده نمیشود. ارتفاعات: این شهرستان بطور کلی دشت و شوره زار بوده و ارتفاع
مهمی ندارد، فقط در جنوب خاوري شهرستان خرمشهر کوه میشان به ارتفاع 250 متر دیده می شود. باد: در اکثر مدت سال باد از
دو جهت در این شهرستان میوزد: یکی از سمت شمال که در تابستان هوا را معتدل و زمستان سرد نموده و دیگري باد جنوبی
معروف به شلجی است که تابستان هوا را بسیار گرم و خفه کننده مینماید. رودخانه: مهمترینِ رودخانه هاي این شهرستان رودخانهء
کارون است. این رودخانه در نزدیکی خرمشهر با رودهاي دجله و فرات که در کشور عراق جریان دارند یکی شده و تشکیل شط
العرب را میدهد. دیگر رودهاي کوچک جراحی و زهره میباشد که بترتیب در بخش هاي شادگان و هندیجان جریان دارد. سازمان
اداري: شهرستان خرمشهر از چهار بخش مرکزي، شادگان، بندر معشور و هندیجان تشکیل شده و جمع قراء و قصبات آن 238 و
جمعیت شهرستان به اضافهء نفوس شهر خرمشهر تقریباً 112 هزار نفر است. زبان و مذهب: زبان مادري سکنهء اغلب قراء و قصبات
عربی است و بفارسی نیز آشنا هستند. مذهب عمومی سکنهء شهرستان اسلام و شیعهء اثناعشري می باشد. محصولات: محصول
عمدهء شهرستان، غلات و خرما و محصولات حیوانی از قبیل لبنیات و پوست و پشم و غیره است. صنایع دستی: در این شهرستان
صنایع دستی مهمی ملاحظه نمیشود فقط در بعضی قراء و قصبات منحصر به عبا و حصیربافی است جهت جلد خرما و بوسیلهء زنان
تهیه میشود. انتهاي راه آهن سرتاسري ایران به خرمشهر منتهی میگردد. از خرمشهر بشهرهاي اهواز و آبادان راه شوسه و اسفالت
وجود دارد. از خرمشهر به بندر معشور، بهبهان و هندیجان و بطرف مرز عراق راه اتومبیل رو وجود دارد که در فصول غیربارانی
صفحه 767 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
میتوان رفت و آمد نمود. بخش مرکزي شهرستان خرمشهر از دهستانهایی بنام نهر یوسف و خین و بهمنشیر و خیران و رویس تشکیل
شده و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به شهرستان اهواز و اراضی بوته زار، از جنوب به رودخانهء کارون و شهرستان آبادان و
از خاور برودخانهء کارون و از باختر بمرز کشور عراق. وضع طبیعی بخش مرکزي دشت و هواي آن گرمسیري است. آب مصرفی
بخش از شط العرب و رودخانهء کارون و بهمنشیر تأمین می گردد. تعداد قراء بخش 35 و قراء مهم آن بقرار زیر است: کوت شیخ،
ام جریدیه، نهر یوسف، مچري، دربند، خین، منیخ. ساکنین بخش از طوایف دریس، فرهانی، فیصلی، عریض، بغلانی، موطور و غیره
.( هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خرمشهر.
[خُرْ رَ شَ] (اِخ) مرکز شهرستان خرمشهر، یکی از بنادر مهم ایران و نام قدیمی آن بندر محمره بوده است. این بندر که مرکز
انشعابات خطوط مواصلاتی دریایی است فاصلهء آن تا تهران 1055 و تا آبادان 15 کیلومتر است. مختصات جغرافیایی: خرمشهر در
48 درجه و 11 دقیقهء طول شرقی و 30 درجه و 27 دقیقهء عرض شمالی واقع شده و ارتفاع آن نسبت بسطح دریا در حدود 8 متر
میباشد. این شهر بواسطهء موقعیت جغرافیایی خود و اینکه بندر تجارتی است قابل توجه است، بخصوص اینکه انتهاي جنوبی راه
آهن سرتاسري ایران بوده و با دریاي آزاد ارتباط دارد، اهمیت این شهر روزبروز رو بتزاید است. خرمشهر مطابق صورت آمار که
در سال 1327 ه . ش. تعیین شده داراي 21700 نفر سکنه بوده و بواسطهء موقعیت خاص و نزدیک بودن به تصفیه خانهء نفت
آبادان مرتب بر جمعیتش افزوده میگردد. هواي شهر گرمسیر و مرطوب است و آب آشامیدنی شهر بوسیلهء لوله کشی و تحت نظر
شهرداري از رودخانهء کارون تأمین می گردد ولی چون تصفیه نمیگردد از لحاظ آشامیدن چندان مطبوع نیست و توأم با گل و لاي
میباشد. روشنایی شهر بوسیلهء مولد برق شرکت نفت و تحت نظر شهرداري است. از خیابانهاي قابل اهمیت، خیابان هاي پهلوي،
گمرك و بنزین خانه و کوت شیخ و کهنموئی و بایندر میباشد. ادارات دولتی شهرستان در این شهر قرار دارد و ادارهء گمرك آن
قابل اهمیت است و در حدود 150 باب مغازه و دکان، 6 گاراژ و 14 مسجد بزرگ و کوچک در آن یافت میشود که مهمترین آنها
مسجد جامع میباشد، و نیز 2 دبیرستان و 6 دبستان دارد. بیمارستان معروف به خنیه که بوسیلهء آمریکائی ها در سال 1320 ه . ش.
تأسیس شده در این بندر دایر و مورد استفادهء عموم است. ایستگاه راه آهن در شمال باختري شهر واقع شده است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
خرم شیرازي.
[خُرْ رَ مِ] (اِخ) اسمش نجفقلی و از یساولان حضور بود و بعد در خدمت شاهزاده صاحبقران میرزا رتبتی حاصل کرد. او در غزل
سرایی طبعش سلاستی گرفت و چنانکه رسم تربیت خاقان مغفور بود بهر هفته غزلی تازه بحضور بردي و جایزه یافتی و خشنود
بازگشتی. بالجمله از موزونان غزل سراي معاصرین بوده قرب سه هزار بیت دیوان جمع کرده. این بیت ااز اوست: بنگر بزخمهاي دل
.( بیقرار ما کز ناوك تو مانده همی یادگار ما. (از مجمع الفصحاء ج 1 ص 110
خرمغز.
[خَ مَ] (ص مرکب) نافهم. بی شعور. احمق : خري خرمغز مغزي پر ز خرچنگ وز آن دلتنگ رو آفاق دلتنگ.نظامی.
خرم فضا.
[خُرْ رَ فَ] (اِ مرکب) آسمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا شاخ گوزن اندر هوا اینک
نگونسار آمده. خاقانی.
خرمقانی.
[خُرْ رَ] (اِ) نوعی از جنطیانا. (یادداشت بخط مؤلف) : خرمقانی، جنطیانایی که دیقوریدوس از آن بحث کند همین جنطیاناست. (از
ابن بیطار).
خرمقدس.
[خَ مُ قَدْ دَ] (ص مرکب) بسیار متعصب و مقدس. آنکه از تعصب و تقدس در دینی و آئینی کارهاي ابلهانه کند.
خرمک.
[خُ / خَ مَ] (اِ) خرمهره، یعنی مهره اي از شیشهء سیاه و سفید و کبود که جهۀ دفع چشم زخم بر گردن کودکان بندند و خرتک نیز
گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء) : ترسم چشمت رسد که سخت خطیري چونکه نبستند خرمکت بگلو بر.منجیک.
خرمک.
[خُرْ رَ مَ] (ص مصغر) مصغر خرم. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
خرمک.
[خُرْ رَ مَ] (اِخ) نام قصري به نیشابور بروزگار غزنویان. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمک.
[خُرْ رَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در سه هزارگزي جنوب نیشابور. این دهکده در
جلگه واقع است با آب و هواي معتدل. آب از قنات و محصول غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 9
خرم کردن.
[خُرْ رَ كَ دَ] (مص مرکب)شاد کردن. خشنود و خوش کردن : بیا تا که دل شاد و خرم کنیم روان را بنخجیر بی غم کنیم.فردوسی.
خرم کوشک.
[خُرْ رَ] (اِخ) خزعلیه در خوزستان. (از یادداشتهاي مؤلف).
خرم کوه.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی است جزء بلوك فاراب دهستان عمارلوي بخش رودخانهء شهرستان رشت. این ناحیه در جنوب خاوري رودبار و
49 هزارگزي شمال خاوري پل لوشان واقع می باشد و کوهستانی با آب و هواي معتدل است. آب از رودخانهء سرخ رود.
محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و کرباس بافی و راه آن مالرو است. اکثر سکنه براي معاش پائیز و
.( زمستان به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خرمگانی.
[خُرْ رَ] (اِ) خرمقانی. نوعی از جنطیاناي رومی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خرمقانی شود.
خرمگاه.
[خُرْ رَ] (اِ مرکب) خرگاه و خیمهء بزرگ و مدور است. (فرهنگ جهانگیري) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : از علو همت فراش
خرمگاه قدر. شمس جندي (از فرهنگ جهانگیري ||). سبزه زار. (ناظم الاطباء) : تابش رخسار تو از راه چشم کرد خرمگاه تو از
ارغوان.خاقانی.
خرمگس.
[خَ مَ گَ] (اِ مرکب) مگس کلان که بر جراحت کرم می اندازد. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مگس درشت که غالباً در باغها و بر
درختان گرد آید. مگس درشت سایر حیوانات یا همج که بر روي گوسپندان نشیند. مگس خر. (یادداشت بخط مؤلف). نُعَرة.
(زمخشري). هَمَج. عنتر [ عَ تَ / عُ تُ ]. (منتهی الارب) : خرمگس بر خوان گیتی صف زده ست یک مگس را انگبین جستیم
نیست.خاقانی. بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل پر طاوس مگس را بخراسان یابم.خاقانی. دولت به اهل جهل دهند آري خوان
مسیح خرمگسان دارند.خاقانی. خوان عیسی بر من وآنگه من باك هر خرمگسی داشتمی.خاقانی. روزه داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگدان. مولوي (مثنوي). - خرمگس معرکه؛ مگس بزرگ که در معرکه هاي قدیم با صداي خود مزاحم
معرکه گیر میشود. کنایه از فرد مزاحم و ناجور در جمعی.
خرم گشتن.
[خُرْ رَ گَ تَ] (مص مرکب)شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن : خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیري پیچیده اند و او خرم
.( گشته بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 101
خرمگه.
[خُرْ رَ گَهْ / خُ رَ گَهْ] (اِ مرکب)خرمگاه و خیمهء بزرگ و مدور ||. سبزه زار. (از ناظم الاطباء).
خرمل.
[خِ مِ] (ع ص، اِ) زن گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از آنندراج ||). زن رعنا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب ||). پیرزن فرتوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس ||). انبوه مردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خرمل.
[خَ مُ] (اِ مرکب) خرامرود که امرودیست بزرگ و بغایت رسیده و بی مزه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (یادداشت
بخط مؤلف).
خرملا.
[خَ مَ لَ] (اِخ) نام جایگاهی است در بلاد عرب. (از معجم البلدان).
خرم مازندرانی.
[خُرْ رَ مِ زَ دَ] (اِخ)اسمش حسین، اصلش خراسانی، موطنش ساري، شغلش عطاري، مشربش تصوف، مذهبش تعشق، طرزش کسب
اخلاق، صفتش حسن اوصاف، اشعارش عاشقانه بود. از اوست: دانم که به تنگ آمدي از درد دل من اما چه کنم غیر توام دادرسی
.( نیست. آن دل که بحال من بسوزد غیر از دل داغدار من نیست. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 111
خرم مشهدي.
[خُرْ رَ مِ مَ هَ] (اِخ) اسمش عبدالحمید، از مشهد رضوي به یزد افتاد. بتحصیل علوم مشغول گشت و در اندك وقتی فارغ التحصیل از
علوم قال و قیل گردید. از اشعار او این دو بیت نوشته شد : نه با جاهش جهان گردد مقابل نه با قدرش فلک گردد برابر بود جاه این
.( همه سبحان و الملک بود قدر اینهمه اللهاکبر. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 111
خرم مکان.
[خُرْ رَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کام فیروز بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 45 هزارگزي راه فرعی کام فیروز به پل خان.
این دهکده در جلگه واقع است. آب آن از رودخانهء شول و محصول آن غلات و برنج و ماش و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
خرمن.
[خَ / خِ مَ] (اِ) کود گندم بود که بعد از آن پاك کنند. (نسخه اي از اسدي). قبهء غله و گل و خاك بود. (نسخه اي از اسدي).
تودهء گندم و جو باشد که از کاه پاك کنند. (صحاح الفرس). خوشه هاي غله را گویند که از بعد از درو کردن توده سازند و هنوز
دانه را از کاه جدا نکرده باشند. (فرهنگ جهانگیري). تودهء غلهء مالیده و غیر آن با کاه آمیخته. (شرفنامهء منیري). تودهء غلهء
مالیده و با کاه آمیخته یا تودهء غلهء صاف.( 1) (غیاث اللغات). تودهء غله که هنوز آنرا نکوفته و از کاه جدا ننموده باشند. (از برهان
قاطع) (ناظم الاطباء) : که را سوخت خرمن چه خواهد مگر جهان را همه سوخته سربسر. ابوشکور بلخی. تا زنده ام مرا نیست جز
مدح تو دگر کار کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار. رودکی. نسوزد عشق را جز عشق خرمن چنان چون بشکند آهن
به آهن.رودکی. چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی چه بیشی ز یک حرف در دفتري. منوچهري. خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی. منوچهري. بهر باد خرمن نشاید فشاند.اسدي. گر آتش است چونکه از این خرمن هرگز فزون
نگشت و نشد کمتر. ناصرخسرو. نشاید کرد مر هشیاردل را بباد بی خرد بر باد خرمن.ناصرخسرو. این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن. ناصرخسرو. وآنگه که تهی شدي ز فرزندان چون پنبه شوي بکوه بر خرمن.ناصرخسرو. خواهد که
خرمن تو بسوزند نیز هر مدبري که سوخته شد خرمنش. ناصرخسرو. گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد نبرد فردا جز باد در
انبانم.ناصرخسرو. دعوي ده کننده ولیکن چو بنگري هادوریان کوي و گدایان خرمنند.سنائی. بیهده خر در خلاب قصهء من رانده
اي کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت.انوري. آري چو ترا سوخته باشد خرمن خواهی که بود سوخته هم خرمن من. ؟ (از تاریخ
سلاجقهء کرمان). هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا. خاقانی. از کشت زار چرخ و
زمین کاین دو گاو راست یک جو نیافتم که بخرمن درآورم.خاقانی. صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم صد ره اجل بخاك فروبرد
گوهرم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313 ). همان سودا گرفته دامنش را همان آتش رسیده خرمنش را.نظامی. اي زبان هم
آتش و هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟ مولوي (مثنوي). تو ز خرمن هاي ما آن دیده اي که در آن دانه بجان پیچیده
اي. مولوي (مثنوي). صاحب خرمن همی گوید که هی اي ز کوري پیش تو معدوم شی. مولوي (مثنوي). گر مرا باران کند خرمن
دهم ور مرا ناوك کند در تن جهم. مولوي (مثنوي). خداوند خرمن زیان می کند که بر خوشه چین سر گران می کند. سعدي
(بوستان). هرکه مزروع خود بخورد بخوید وقت خرمنْش خوشه باید چید. سعدي (گلستان). گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمنی
می بایدت تخمی بکار.سعدي. چو خرمن برگرفتی گاو مفروش نه دون همت کند نعمت فراموش.سعدي. از چنین خرمن این چنین
خوشه.اوحدي. هادي؛ گاوي که در مرکز خرمن بندند او را وقت خرمن کوبی. درو؛ بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب). -امثال:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش؟ نظیر: خود کرده را چاره نیست. خرمن سوخته
را از برق چه هراس؟ نظیر: نیست از برق حذر مزرعهء سوخته را. صائب. نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد. سوخته خرمن همه را
سوخته خرمن خواهد، نظیر : خواهد که خرمن تو بسوزند نیز هر مدبري که سوخته شد خرمنش. ناصرخسرو. در خرمن کائنات
کردم چو نگاه یک دانه محبت است باقی همه کاه. کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر میخواهد و مرد کهن. - آتش در خرمن
زدن؛ نیست و نابود کردن. تباه کردن : اي زبان هم آتش و هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟ مولوي (مثنوي). - خرمن
گدا؛ تودهء غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء). - سر خرمن؛ وقت خرمن. موقع خرمن. هنگام خرمن : آن نبینی
که بر سر خرمن دانه بر زیر و کاه بر زبر است؟خاقانی. - سوخته خرمن؛ آنکه خرمن او سوخته است. کنایه از سرمایه رفته. خرمن
سوخته. دلسوخته : بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی؟ سعدي (طیبات). هر کجا سروقدي
چهره چو یوسف بنمود عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست. سعدي (دیوان چ مصفا ص 685 ). عیبش مکنید هوشمندان گر
سوخته خرمنی بزارد.سعدي (ترجیعات). سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرة العیون). - مترس سر خرمن؛ سر چهارپایی
که بر روي چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند. - وعدهء سر خرمن؛ وعده هاي
توخالی. وعده هایی که وفا نمیشود ||. تودهء هر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیري). مطلق توده. (غیاث اللغات). هر توده چون
خرمن گل. خرمن آتش. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف) : دو جوي روان
در دهانش ز خلم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم. شهید بلخی. دل پیل تیغش همی چاك زد ز خون خرمن لاله بر خاك
زد.فردوسی. چون برون آیم از این باغ مرا باشد مجلس خواجه و از گل بزده خرمن.فرخی. زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر روي تو
از لاله برگ خرمن خرمن.فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.منوچهري. زده یاقوت رمانی
بصحراها بخرمنها فشانده مشک خرخیزي ببستانها بزنبرها. منوچهري. باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه خرمن درّ و عقیق بر همه روي
زمین. منوچهري. بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ
فیاض ص 490 ). بتل زرّ و در ریخته زیر گام بخرمن برافروخته عود خام.اسدي. بخرمن فروریخت مهراج زر بخروار دیبا و درّ و
گهر.اسدي. خرمن ایام من با داغ اوست او به آتش قصد خرمن می کند.خاقانی. نعل آن نقره خنگ او از برق بر جهان خرمن زر
افشانده ست.خاقانی. پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟ خاقانی. گر من از خرمن عمرم شده بر باد
چو کاه جاي شکر است که چون دانه بجایید همه. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 409 ). یک دسته گل دماغ پرور از خرمن صد
گیاه بهتر.نظامی. حامله؛ زنبیل که بدان انگور کشند بسوي خرمن. (منتهی الارب ||). هاله. داره. شادروان. (السامی فی الاسامی).
شایورد. حلقهء نور بر گرد ماه. شادورد. (یادداشت بخط مؤلف) : وز پرده چو سر برون زند گویی چون ماه بر آسمان زند خرمن.
عسجدي. همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی). چو زین درگه نشیند گرد بر من زند بختم
بگرد ماه خرمن.(ویس و رامین). تا تیر گشاید شهاب سوزان تا ماه ز خرمن حصار دارد.مسعودسعد. اگر در روستا باشی عجب
نیست که جرم ماه در خرمن بیفزود.خاقانی. اي کرده گرد ماه ز شب خرمن گریان ز حسرت تو چو باران من آري دلیل قوت باران
است آنجا که گرد ماه بود خرمن. ظهیر فاریابی. - خرمن ماه؛ هالهء ماه : کنیزان و غلامان گرد خرگاه ثریاوار گرد خرمن
ماه.نظامی. چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.حافظ. - خرمن مه؛ هالهء ماه : خوي برخ
چون گل و نسرین شده خرمن مه خوشهء پروین شده.نظامی. فتنهء آن ماه قصب دوخته خرمن مه را چو قصب سوخته.نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوي خوشهء پروین بدو جو. حافظ ||. حلقهء نور بر گرد سر پیامبران و
امامان. (یادداشت بخط مؤلف ||). اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف ||). خط عذار خوبان. (از ناظم الاطباء). ( 1) - صاحب غیاث
انبار خوشه و درخت غله که هنوزش از پاي گاوان مالیده و « خاء » آورده و میگوید خرمن بفتح « خاء » این معنی را براي خرمن بکسر
بفتح بمعنی توده از عالم خرمگس و خرپشته که « خر » شکسته نباشد. در آنندراج آمده: بعضی گویند در اصل خرامن بوده مرکب از
بکسر خوانده اند. « من » با لفظ « خر » از جهت اتصال لفظ
خرمن آفتاب.
[خِ / خَ مَ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طُفاوة. عَجوز. (منتهی الارب). دارالشمس. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمنان.
[خَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرون بخش نجف آباد، واقع در 42 هزارگزي باختر نجف آباد و 2هزارگزي شمال نجف آباد
بدامنه. جلگه، معتدل. آب از قنات و محصول آن غلات، بادام، صیفی، انگور، سیب زمینی. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان
.( کرباس بافی. راه ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خرمن بان.
[خِ / خَ مَ] (اِ مرکب) نگاهبان خرمن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمن بردن.
[خِ / خَ مَ بُ دَ] (مص مرکب) استفاده از خرمن کردن. حاصل خرمن بدست آوردن. تخم از خرمن بدست آوردن. غله از خرمن
استفاده « خرمن بردن » بردن : کنون وقت تخم است اگر پروري گر امیدواري که خرمن بري. سعدي (بوستان ||). در بین روستاییان
از خرمن کردن است. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمنج.
صفحه 768 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ مُ] (اِ مرکب) خرمگس، چه منج بمعنی مگس باشد. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : اي تو تبتی
مشک و حسودت زرغنج با بور تو رخش پور دستان خرمنج( 1). حکیم ازرقی (از آنندراج ||). مردم مفلوج را نیز گفته اند یعنی
شخصی که فلج داشته باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري ||). رنگی هم هست از رنگهاي
اسب. (برهان قاطع). ( 1) - مرحوم دهخدا این بیت را از سوزنی آورده اند.
خرمن جاي.
[خِ / خَ مَ] (اِ مرکب)خرمنگاه. جایی که در آنجا خرمن جمع می کنند. مداسۀ. (منتهی الارب). اجران؛ گرد آوردن خرما را در
خرمن جاي. (منتهی الارب).
خرمنجک.
[خَ مَ جَ] (اِخ) ناحیه اي بوده از نواحی عثمانی داراي 43 دهکده بمساحت تقریباً دوهزار کیلومتر مربع. غرب آن اطرانوس و شرق
دومانیح و جنوب آن طاغ آردي و شمال محدود و محاط بکوه عتیق... (از قاموس الاعلام ترکی).
خرمنجی.
[خَ مَ] (اِخ) نام یکی از درباریان غازان پادشاه مغول است که از طرف این پادشاه به روم فرستاده شد. رجوع بتاریخ گزیده چ 1 ص
592 شود.
خرمن خانه.
[خِ / خَ مَ نَ / نِ] (اِ مرکب)انبار خرمن. محلی که خرمن را در آنجا جمع می کنند. خرمنگاه. صبره.
خرمن خرمن.
[خِ / خَ مَ خِ / خَ مَ] (ق مرکب) کنایه از زیادي است. کنایه از مقدار فراوان می باشد : جوجو ستد آنچه دادش ایام خرمن خرمن
همی سپارد.خاقانی.
خرمندچال.
[خُ مَ] (اِخ) نام ناحیتی است از نواحی زیراب وابستهء ولوپی از رستاقهاي سوادکوه( 1). (از مازندران و استراباد رابینو ترجمهء فارسی
آمده است. « خرمنده چال » 1) - در متن انگلیسی این کلمه ) .( ص 156
خرمن ده.
[خَ مَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزي شهرستان سیرجان، واقع در 2هزارگزي شمال سعیدآباد سر راه شوسهء
سیرجان به زیدآباد. جلگه، سردسیر. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مکاري. راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خرمندي.
از درختان Diospyros lotus که تنها یک گونهء آن Diospyros و از جنس Ebenaceae [خُ مَ] (اِ) درختی است از تیرهء
بومی جنگلهاي کرانهء دریاي مازندران است. در جلگه تا ارتفاع 1100 متر از سطح دریا می روید. آنرا در آستارا و طوالش آمبر،
در گیلان اربه یا اربا، در رامسر خرما، در مازندران خرمندي، در کیاکلا خرمنی، در رامیان انجیرخرما، در گرگان اندي خرما، انده
خرما یا اندوخرما می خوانند. در آمل و نور و کجور درخت نر و مادهء آن بنامهاي مختلف خوانده میشود درخت نر، کهلو یا کلهو
و درخت ماده، فرمنی یا فرمونی نامیده میشود. درخت خرمالو که در تهران فراوان می باشد درختی است پیوندي که پایهء آن
که بومی ژاپن می باشد) پیوند گردیده است. خرمندي خاکهاي شنی را ) Diospyroskaki خرمندي بوده و روي آن گونهء
دوست می دارد ولی در خاکهاي بارخیز دیگر نیز می روید. خواهش درخت خرمندي از نظر روشنایی میانه است. بلندي آن به
80 متر می رسد. رویش آن تند است. ریشه اش سطحی و ستبر می باشد. درخت خرمندي / پانزده تا بیست متر و قطر آن به 0
- بفراوانی جست می دهد و خیلی زود جنگل را فرامی گیرد و گاهی درختان گرانبها را در سایهء خود نابود می کند. مصرف: 1
چوب خرمندي چندان خوب نیست زیرا تا نزدیک صدسالگی چوبدرون آن ناچیز است. مصرف عمدهء آن براي تهیهء چوب تونلی
اربه » و هیزم و زغال است. 2 - میوهء خرمندي کمی شیرین و گس است و روستائیان آنرا می خورند. شیرهء آن که در گیلان بنام
معروف است خورش لذیذي براي کته برنج می باشد. روش جنگلداري: این درخت از نظر جنگلبانی ارزش چندانی ندارد « دوشاب
و چون در جنگلهاي شمال ایران درختان گرانبها را در سایهء خود تباه می کند هنگام آزاد کردن و روشن کردن جنگل باید آنرا
برانداخت ولی خود آن در دامنه هاي تند براي جلوگیري از فرسایش خاك لازم است. شاخه زاد آن براي تهیهء هیزم و زغال
193 ). اربه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اَرْبه شود. - مناسب می باشد. (از جنگل شناسی ساعی صص 192
خرمندیچال.
[خُ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان راستویی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 3هزارگزي جنوب زیرآب و یک
هزاروپانصدگزي شوسهء راه آهن تهران. کوهستانی، معتدل، مرطوب. آب از چشمه و رودخانهء تالار. محصول آن برنج، غلات و
لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی زنان کرباس بافی. تابستان گله داران به ییلاقات ولوپی می روند. (از فرهنگ
شود. « خرمندچال » جغرافیائی ایران ج 3). رجوع به
خرمندیۀ.
.( [خَ مَ دي يَ] (ع اِ) آنکه وسیله و اسباب سفر بمسافر کرایه می دهد ||. کشتی ران. (دزي ج 1 ص 367
خرمن روبه.
[خِ / خَ مَ بَ / بِ] (اِ مرکب)گندم و جو باقی مانده در خرمن بعد بباد دادن آن. حُصالۀ. (محمودبن عمر ربنجنی). حُسالۀ.
(محمودبن عمر ربنجنی ||). تلخ دانه و جز آن که از گندم برآید.
خرمن روز.
[خِ / خَ مَ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روز است : سوخته شد خرمن روز از غمم چشمهء خورشید فسرد از دمم.نظامی.
خرمن رویه.
[خَ / خِ مَ يَ / يِ] (اِ مرکب)چنبري که در جاي خرمن روید. پس از آنکه غلات و تخمهایی بر اثر خرمن کردن از خرمن گیاه
برمیدارند آنچه را در زمین ماند و بعداً سبز شود خرمن رویه می نامند.
خرمن سوختن.
[خَ / خِ مَ تَ] (مص مرکب) سوزاندن خرمن. کنایه از بدبخت و مفلس کردن : آورده اند صحبت خوبان که آتش است بر من به
نیم جو که بسوزند خرمنم.سعدي. آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز تا پادشه خراج نخواهد خراب را.سعدي.
خرمن سوخته.
[خِ / خَ مَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آنکه خرمن او سوخته است. کنایه از مفلس و بیمایه. آنکه مایه بباد داده است. (از برهان قاطع)
(از ناظم الاطباء) : زآنکه هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته.مولوي.
خرمن سوخته.
[خَ مَ تَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان قزوین، واقع در 15 هزارگزي قزوین و چهارهزارگزي راه
محمدآباد علم خانی. کوهستانی، معتدل. آب از چشمه و رود محلی. محصول آن غلات، بنشن، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله
داري و چوبداري. صنایع دستی قالی و جاجیم و جوراب بافی. راه آن مالرو و از محمدآباد علم خانی می توان ماشین برد. ساکنان
.( از طایفهء چگینی اند ولی تغییر مکان میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خرمن سوز.
[خَ / خِ مَ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه خرمن را بسوزاند (||. ن مف مرکب) خرمن سوخته : عاقلان خوشه چین از سرّ لیلی غافلند
کین کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را. سعدي.
خرمن قمر.
[خَ / خِ مَ نِ قَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از هالهء دور ماه است. خرمن مه. خرمن ماه.
خرمن کردن.
[خِ / خَ مَ كَ دَ] (مص مرکب) ایجاد خرمن کردن. دسته هاي گندم را کنار هم چیدن و آماده براي خرمن کردن ||. تل کردن.
توده کردن. کپه کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمن کلا.
[خَ مَ كَ] (اِخ) دهی از دهستان دشت سر بخش مرکزي شهرستان آمل، واقع در هزاروپانصدگزي خاور آمل و یک هزارگزي
شوسهء آمل به بابل. دشت، معتدل، مرطوب. آب از رود گرمرود هراز. محصول آن برنج، صیفی، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه
.( آن مالرو. در تابستان اغلب سکنه به ییلاقات چلاو می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خرمن کوب.
[خِ / خَ مَ] (نف مرکب) آنکه خرمن کوبد. (از ناظم الاطباء) : کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فخر آن دو راست
دامنگیر.خاقانی (||. اِ مرکب) ماشین یا آلتی که بدان خرمن کوفته و دانه از کاه و کوزل و مانند آن جدا کنند. (یادداشت بخط
مؤلف). - ماشین خرمن کوب؛ قسمی از تراکتور که براي کوفتن خرمن بکار می رود.
خرمن کوبی.
[خِ / خَ مَ] (حامص مرکب)عمل کوفتن خرمن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمن کوفتن.
[خِ / خَ مَ تَ] (مص مرکب) کوبیدن خرمن. کوفتن خرمن. خرمن را زیر آلاتی خرد کردن بجهت خارج کردن دانه هاي آن از
قسمتهاي دیگر. دوس. دیاسه. (تاج المصادر بیهقی).
خرمن کوفته.
[خِ یا خَ مَ نِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خرمنی که آنرا کوبیده اند. خرمنی که آماده براي جدا کردن دانه هاي آن از سایر
قسمتهاي آن است. عَرْمۀ. قِصِري.
خرمن کوه.
[خِ / خَ مَ] (اِخ) نام کوهی است که کوههاي احمري از سمت جنوب به سیاه کوه و این کوه متصل است و از کوههاي منطقهء
.( فارس می باشد. (از جغرافیاي غرب ایران ص 33
خرمن کهنه به باد دادن.
[خِ / خَ مَ نِ كُ نَ / نِ بِ دَ] (مص مرکب) به دوست گذشته لاف زدن و غرور کردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (مجموعهء
مترادفات).
خرمن گاه.
[خِ / خَ مَ] (اِ مرکب) جاي کوفتن خرمن. (از ناظم الاطباء). جرین. داس. بَیْدَر. (منتهی الارب) : تخم تا در زمین نماند سه ماه بر از او
.( کی خوري به خرمنگاه؟سنائی. همچنین در ایام فرس آنرا کرج بوهین کره خوانده اند یعنی خرمنگاه کرج. (از تاریخ قم ص 33
خبور؛ خرمنگاه گندم و مانند آن. (منتهی الارب).
خرمن گدا.
[خِ / خَ مَ نِ گَ / گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از تودهء غله اي است که خوشه چینان جمع کرده باشند. (برهان قاطع).
خرمن گداي.
[خِ / خَ مَ گَ / گِ] (اِ مرکب) گداي خرمن. آنکه بر سر خرمنها بگدائی رود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : زهی جوفروشان
گندم نماي جهان گرد شبکوك خرمن گداي. سعدي (بوستان).
خرمن گدایی.
[خِ / خَ مَ گَ / گِ](حامص مرکب) عمل خرمن گداي : با زبان گندمین از بی نوایی فارغم خوشه اي دارم که از خرمن گدایی
فارغم. صائب (از آنندراج).
خرمن گراي.
[خِ / خَ مَ گَ / گِ] (نف مرکب) بخیل. حریص. طمعکار. (ناظم الاطباء).
خرمن گل.
[خِ / خَ مَ نِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) معشوق ||. سرین معشوق. (آنندراج) : آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن موي
کمرت طاقت این بار ندارد. صائب (از آنندراج).
خرمن ماه.
[خِ یا خَ مَ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هاله که بر دور ماه گرد آید. (از برهان قاطع). خرگاه ماه. (مجموعهء مترادفات ||). روي
معشوق. (لغت محلی شوشتر ||). خط عذار خوبان. (برهان قاطع ||). کنایه از سرین و کفل. (لغت محلی شوشتر).
خرمن مه.
[خِ / خَ مَ نِ مَهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرمن ماه. رجوع به خرمن ماه شود.
خرمن ناکوفته.
[خِ / خَ مَ نِ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خرمنی که هنوز خرد نکرده اند. خرمنی که هنوز نکوبیده اند. کُدْس. (دهار).
خرم نهاد.
[خُرْ رَ نِ / نَ] (ص مرکب)خرم وضع. خرم اساس : بدان شهر بی چیز خرم نهاد یکی مرد بد نام او هفتواد.فردوسی ||. صاحب روح
شاد. داراي سرور قلبی. خوشدل.
خرم نهان.
[خُرْ رَ نِ / نَ] (ص مرکب)آسوده دل. مشعوف. خوشدل. (از ناظم الاطباء) : هنر گیرد این شاه خرم نهان ز فرمان او شاد گردد
جهان.فردوسی. خردمند و دانا و خرم نهان تنش زین جهانست و دل زآن جهان. فردوسی. سوي مرز ایران نهادند روي دو خرم نهان
شاد و آرام جوي.فردوسی. یکی گفت کاي شاه خرم نهان سخن راندي چند پیش مهان.فردوسی.
خرموج.
[خُ] (اِخ) ناحیتی است از بلوکات دشتستان. طول آن 18 هزارگز. مرکز آن خرموج و داراي چهارصد خانوار است. (یادداشت بخط
مؤلف). براي اطلاع بیشتر به خورموج رجوع شود.
خرم و خندان.
[خُرْ رَ مُ خَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) شاد و خوش. سرحال. سرکیف. (یادداشت بخط مؤلف).
خرموش.
[خَ] (اِ مرکب) نوعی از موش است که اندکی از خرگوش کوچکتر باشد و گربه آنرا نتواند گرفت بلکه بسیار باشد که با گربه
جنگ کند و غالب آید. آنرا بهندي کهوس گویند. (فرهنگ جهانگیري) (از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
یابویی هست مرا خرد و خبزدوك صفت کش ز خرگوش نمونه ست و ز خرموش نژاد. مطهر (از فرهنگ جهانگیري).
خرم و شاد.
[خُرْ رَ مُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) خوشحال. خرم و خندان. خرم و خوش.
خرمۀ.
[خُرْ رَ مَ] (ع اِ) گیاهی است مانند لوبیا و آن بنفشه اي رنگ است و بوییدن و نظر کردن بدان مفرح باشد و روغن آن نیز فرح آرد.
(یادداشت بخط مؤلف). گیاهی است مانند لوبیا. ج، خُرَّم. (منتهی الارب ||). کافتگی دیوار بینی. ج، خرمات. (منتهی الارب).
خرمۀ.
[خَ رَ مَ] (اِخ) زمینی است در تالی ضریه و در آنجا معدنی یافت میشود. (از معجم البلدان).
خرمۀ.
[خُ مَ] (اِخ) نام کوهی است. گویند نام آبی است در دیار بنی سعدبن ذبیان. از اینجا تا ضریه شش میل فاصله است. (از معجم
البلدان).
خرمۀ.
[خَ مَ] (اِخ) جایگاهی بوده است در بالاي القدقدة و ازآنِ طایفه اي از بنی تمیم موسوم به بنوالکذاب. در قسمت علیاي این مکان
صفحه 769 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آبی بنام القلیب قرار دارد. (از معجم البلدان).
خرمه.
[خُرْ رَ مَ] (اِخ) نام ناحیتی است از نواحی فارس بجانب استخر. (از معجم البلدان): خرمه شهرکی است خوش و هوا معتدل و آب
روان و میوه و غله بسیار و قلعه اي است آنجا بر کوه سخت استوار معروف بقلعهء خرمه و جامع و منبر است. (فارسنامهء ابن بلخی
ص 129 ). قلعهء خرمه( 1)قلعه اي محکم است در میان عمارتها و هواي آن معتدل و آب مصنعه دارد. (فارسنامهء ابن بلخی ص
159 ). از جانب شیراز شاه یحیی برحسب میعاد به اتفاق لشکري جرار متوجه یزد شد، از عقب او مبارکشاه انیاغ و جمعی از امراء
1) - در حاشیهء ) .( بتکامیشی روانه گردانیدند. در حدود خرمه میان ایشان محاربه شد و بازگشتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 700
و بعث » : بضم خا و تشدید راء آورده و گوید « خُرّمه » تاریخ سیستان بنقل از طبري چنین آمده است: طبري نام قلعهء ابن واصل را
الی خرمۀ الی قلعۀ ابن واصل فأخذ ما کان فیها فذکر انه بلغت قیمۀ ما اخذ یعقوب منهما اربعین الف الف درهم... و اصطخري نام
آنرا سعیدآباد داند و گوید: قلعۀ سعیدآباد برامجرد من کورة اصطخر و هی علی جبل شاهق یرتقی الیها فرسخاً و کانت فی الشرك
تعرف بقلعۀ اسفندباذ... فتعطلت مدة ثم بناها محمد بن واصل الحنظلی فنسبت القلعۀ الیه... فلما اخذه یعقوب بن اللیث لم یقدر علی
رجوع به حاشیهء ص 230 تاریخ سیستان شود. .«... فتحها الا بامر محمد بن واصل
خرمهره.
[خَ مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) سفیدمهره باشد که نوعی از بوق است و آنرا در حمامها و آسیاها و بازیگاهها و بتخانه ها و بعضی مصافها
می نوازند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بعربی آنرا ناقوس و بهندي سنگه نامند. (غیاث اللغات)( 1)(آنندراج) : ز
فریاد خرمهره و گاودم علی اللَّه برآمد ز روئینه خم.نظامی. برآورد خرمهره آواز شیر دماغ از دم گاودم گشت سیر. نظامی (از
آنندراج). ز خرمهره ها مغز پرداخته زمین کوه از سر برانداخته. نظامی (از آنندراج ||). خرمک. مهره هاي بزرگ کم قیمت که بر
گردن خر بندند. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري). خرز. پل چی. (یادداشت بخط مؤلف) : ببین باري که تا
ایشان چه گفتند بدل یاقوت یا خرمهره سفتند.ناصرخسرو. دُر بخرمهره کجا ماند و دریا بغدیر؟سنائی. خار با خرما بگاه طعم کس
کی کرد جفت لعل با خرمهره اندر عقد کس کی کرد یار؟ سنائی. در چنین جوي ورنه پیش دکان تو و خرمهره اي و تائی
نان.سنائی. بند سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت سست کآن همه خر مهره بود وین همه درّ ثمین. خاقانی. گاو که خرمهره بدو
درکشند چونکه بیفتد همه خنجر کشند.نظامی. چه خوش گفت خرمهره اي در گلی چو برداشتش پرطمع جاهلی... سعدي
(بوستان). این چه ارزد دو سه خرمهره که در سلهء اوست خاصه اکنون که بدریاي گهر بازآمد. سعدي. کسی کو می تواند لعل و
در سفت چرا ریزد برون خرمهره در گفت؟ امیرخسرو. تو گوهر بین و از خرمهره بگذر ز طرزي کآن نگردد شهره بگذر.حافظ. آه
آه از دست صرافان گوهرناشناس هر زمان خرمهره را با دُر برابر می کنند. حافظ ||. خال سفیدي که در چشم مردم افتد و بسبب
آن نابینا شود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ( 1) - در غیاث اللغات آمده: مهرهء سفید که بعربی ناقوس گویند و بهندي سنگه
نامند و مجازاً خرمهره هاي کوچک که در هندوستان در خرید و فروخت رایج است، از سراج. و در خیابان نوشته که خرمهره را در
رشیدي بمعنی مهرهء بزرگ کم بها گفته و در مؤید از شخصی نقل کرده که خرمهره عملی که آنرا رنگ داده بر گردن خر می
بندند و ظاهراً همانست که بهندي کوطري گویند و از آن آرایش خران سازند و خر در اینجا بمعنی بزرگ نیست چنانکه صاحب
رشیدي فهمیده - تم کلامه فقیر. مؤلف گوید که لفظ خر در خرمهره که داخل نقود است بمعنی حیوان که بعربی حمار گویند زیرا
که از آن آرایش خران میسازند و لفظ خر در خرمهره که بمعنی ناقوس و سنگه است بمعنی بزرگ و لفظ خرمهره هم چیزي سفید
که در گل تالابها بهم میرسد و بهندي گهونگها گویند و بدین معنی در اصل خره مهره بود چه خره بالفتح بمعنی گل و لاي است.
خرمه زر.
یا « هازمه زر » آورده و می گوید آن با « خرمه زر » [خَ مَ زَ] (اِخ) نام ناحیتی است بنزدیک آمل بنابر قول ابن اسفندیار. رابینو آنرا
آمده است. رجوع به استرآباد و مازندران « خرمزر » نزدیک آمل مقایسه شود. در ترجمهء فارسی کتاب رابینو این کلمه « هازمه ذر »
رابینو بخش انگلیسی ص 130 و ترجمهء فارسی آن ص 173 کتاب شود.
خرمه قلعه.
[خُرْ رَ مَ قَ عَ] (اِخ)( 1) نام قلعتی بوده است در نواحی فارس. حمدالله مستوفی در ذکر آن آورد: قلعهء خرمه قلعه اي محکم است در
شود. ( 1) - این نام در « خرمه » میان آبادانی و هوائی معتدل دارد و آبش از مصانع. (نزهۀ القلوب ج 3 چ لیدن ص 133 ). و رجوع به
با قلعهء خرمه فرق دارد در اینجا خرمه قلعه آمده که اشاره به آن قلعه باشد. « خرمه » آمده است و از آنجا که « خرمه » نزهت القلوب
خرمی.
[خُرْ رَ] (حامص) شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادي. سرور.
انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندهء خوب و زشت مرا گر سپردي سراسر بهشت نبودي مرا دل بدین
خرمی که روي تو دیدم بتوران زمی.فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادي و فربهی.فردوسی. چو با راستی
باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی.فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد.فردوسی. یار تو
خیر و خرمی چون پارساي فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهري. نوروز روز خرمیِ بی عدد
بود.منوچهري. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت
خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادي و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه
گون.اسدي. بباغی دو درماند ار بنگري کز این در درآیی وز آن بگذري.اسدي. زن ارچند باچیز و باآبروي نگیرد دلش خرمی جز
بشوي.اسدي. شادي از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالاي قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخهء
سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادي و خرمی من مانده همچو مردهء تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوي
دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم
خرام.سوزنی. عنقاي مغرب است در این دور خرمی خاص ازبراي محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزي. بمان بدولت جاوید تا
بحرمت تو زمانه زي حرم خرمی دهد بارم.خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی از مزاج دهر مجوي.خاقانی. غم تخم خرمی
است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم
نزادي از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان.خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.نظامی. پشت دوتاي فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدي (گلستان).
بروزه نیست مرا غیر غصهء جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاري. ز خرمی که درآمد بسایهء فرجی قبا کله نه عجب
گر بر آسمان انداخت. نظام قاري. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاري||.
سیرابی. (آنندراج). سبزي. طراوت. شادابی. نزهت. طري. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین
روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار.فرخی. اوقات عیش و لهو تو
اي شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دي خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها
دور مانده بود. (نوروزنامه). کاري از روشنی چو آب خزان یاري از خرمی چو باد بهار.خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد
گیا رسد ببستان.خاقانی ||. مستی، نشأة شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست از او
خرمی کن بسند. اسدي. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاري پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند
و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه ||). انس. (یادداشت بخط مؤلف).
خرمی.
[خُرْ رَ] (ص نسبی) منسوب بفرقهء خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب
بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او
را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب
بابک گرفتند. (ترجمهء طبري بلعمی).
خرمی.
[خُرْ رَ] (اِخ) از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گري اثري در او نیست و بسبب بدمزاجیهاي خود در شهر نتوانست بود،
به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو
بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطهء بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی
بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید و در این فن کسی را
.( پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازهء رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63
خرمی.
[خُرْ رَ] (اِخ) نام قلعتی بوده است در نزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر
کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان
جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعهء خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از
.( مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501
خر میان ده.
[خَ رِ نِ دِهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آن کس که به او هر کس کار فرماید. حمارالحاجات. قُعَیِّدالحاجات. (یادداشت
بخط مؤلف).
خرمیثن.
[خُ مَ ثَ] (اِخ) نام قریه اي است از قراء بخارا. (از انساب سمعانی). رجوع به عیون الانباء شود. در فرهنگ ایران باستان ص 12 آمده:
خرمیثن (خورشیدمیهن) نام قریه اي است در بخارا نزدیک قریهء افشنه چنانکه ابن خلکان می نویسد عبدالله پدر ابن سینا در خرمیثن
دختري را نامزد بستاره از اهالی قریهء افشنه بزنی برگزید و از این زن شیخ ابوعلی سینا متولد شد. آنرا خُرْمَثَین نیز ضبط کرده اند.
خرمیثی.
[خُ مَ] (ص نسبی) منسوب به خرمیثن که قریه اي است از قراي بخارا. (از انساب سمعانی).
خرمیدس.
[خَ دُ] (اِخ) نام کتابی است از افلاطون در عفت. (ابن الندیم).
خرمیذس.
[خَ ذُ] (اِخ) خرمیدس. نام کتابی است از افلاطون. (عیون الانباء).
خرمی کردن.
[خُرْ رَ كَ دَ] (مص مرکب)نشاط کردن. شادي کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : و آن روز را تاریخ نوشته اند که کدام روز بود و
کدام ماه و آن روز خرمی کنند و عید بزرگ باشد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
خرمیل.
[خَ] (اِخ) نام حاکم هرات بوده است از طرف غوریان بزمان محمد خوارزمشاه. حمدالله مستوفی می گوید: سلطان محمد خوارزمشاه
به نیشابور آمد و با ضیاءالدین علی جنگ کرد و او را با امراي خود اسیر گردانید و بزرگی نمود و بجان امان داد و پیش سلطان غور
.( فرستاد، پس عزم هري کردند خرمیل از قبل غوریان حاکم بسر خود نصرت ملک را بنوا فرستاد. (تاریخ گزیده چ 1 ص 410
چون سلطان حکم ممالک هراة در قبضهء خرمیل نهاد و عنان مراجعت معطوف کرد و بکلیات امور » : جوینی دربارهء این مرد آرد
دیگر از غزو و جهاد اشتغال نمود سبب اراجیفی که افتاد که سلطان در غزاي لشکر ختاي معدوم شده ست شیطان تسویل دماغ
خرمیل را بسوداي محال آکنده کرد و اباطیل غرور در نهاد او مجال گرفت بنزدیک سلطان محمود رسولی فرستاد و چون مخالفت
سلطان موافقت ایشان بود خرمیل را به انواع مبرات موعود گردانیدند و باز سکه و خطبه بنام غوریان کرد و جماعتی را که بحضرت
.( سرانجام بدست سلطان از بین رفت. (جهانگشاي جوینی ج 2 ص 66 ،« سلطانی انتما و اعتزا داشتند بگرفت
خرمی نمودن.
[خُرْ رَ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) شادي کردن. نشاط کردن. خرمی کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تشذّر.
خرمیۀ.
[خُرْ رَ ي يَ] (اِخ) طایفه اي از اهل تناسخ و اباحت که گویند ابومسلم خراسانی هنوز زنده است. (منتهی الارب). محمِّرة. مبیِّضۀ
اصحاب تناسخ و اباحۀ. خرم دینان. (یادداشت بخط مؤلف). این گروه اصحاب تناسخ و اباحه اند و همان فرقهء سبعیه اند. (از
کشاف اصطلاحات فنون). رجوع به سبعیه شود. امام ابوجعفر احمدبن علی المقري البیهقی در تاج المصادر در ذیل کلمهء تخرّم
گوید: الخرمیۀ، اصحاب التناسخ و الاباحۀ. (یادداشت بخط مؤلف). ابن الندیم خرمیه را چنین شرح می دهد: خرمیه بر دو صنفند
یکی خرمیهء قدیم که آنان را محمره نیز می گویند و در نواحی جبال میان آذربایجان و ارمینیه و شهرهاي دیلم و همدان و اصفهان
و بلاد اهواز پراگنده اند و اینان در اصل مجوس بوده سپس دین نو گرفته اند و هم این طایفه اند که نام لقطه دارند و رئیس آنان
مزدك مشهور است و این مزدك بروزگار قبادبن فیروز بود و انوشیروان او و پیروان او را بکشت و اخبار او را بلخی در کتاب عیون
المسائل و الجوابات شرح داده است. صنف دوم خرمیه معروف بخرمیهء بابکیه اند و رئیس آنان بابک خرمی است و پیروان او، او را
خدا می دانستند و او در مذاهب خرمیه قتل و غصب و جنگ و مثله اندرآورد در صورتی که خرمیهء قدیم این امور نمی شناختند.
(الفهرست ابن الندیم)( 1). رجوع به بابک خرمی شود. عباس اقبال دربارهء آنها چنین می آورد: خرمیه یا خرم دینان یا بابکیه یا
محمره اصلًا نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون
بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غُلاة بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین به این اسم می خوانند. (خاندان
نوبختی ص 254 ). براي اطلاع بیشتر به ملل و نحل شهرستانی ص 113 و 132 و تبصرهء ص 432 و الفرق بین الفرق ص 32 و تلبیس
ابلیس ص 109 و 112 رجوع شود. ( 1) - ابن الندیم همه جا خرمی و خرمیۀ را با حاء مهمله آورده است.
خرن.
[خَرْ رَ] (اِخ) نام قریتی است از قراء همدان. (معجم البلدان).
خرنا.
[خُ] (اِ) غطیط. خُرخُر. خُرناسه. نَفیر. آواز گلو در خواب. آواز درشت خیشوم بعض خفتگان. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به
خرناسه شود.
خرناب.
[خَ] (اِخ) نام یکی از دو رود است که شهر بخارا میان آن دو نهاده است. (حدود العالم).
خرنابتان.
[خِ بَ] (ع اِ) دو طرف بینی. (از منتهی الارب). تثنیهء خرنابۀ. رجوع بخرنابۀ شود.
خرنابۀ.
[خِ بَ] (ع اِ) طرف بینی. (منتهی الارب).
خرناس کشیدن.
[خُ كَ / کِدَ] (مص مرکب) خرناسه کشیدن. رجوع به خرناسه کشیدن شود.
خرناسه.
[خُ سَ / سِ] (اِ) خُرنا. خُرخُر. غطیط. آوازي که از بعض مردم در خواب از حلق و بینی برآید، و توسعاً، خواب عمیق و سنگین. مثال
آن در این بیت سیدحسن غزنوي است و شمس قیس آنرا فرناس با فاء اخت قاف خوانده و گوید فرناس از کلمات غریب لغۀ
الفرس بی ذکر معنی آن : مدان که فتنه بخسبد در این زمانه ولیک ز عدل تست که باري شده ست در خرناس. (یادداشت بخط
مؤلف).
خرناسه کشیدن.
[خُ سَ / سِ كَ / كِ دَ](مص مرکب) آواز درشت از خیشوم بوقت خواب خارج کردن. خرخر کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خر ناصرخان.
[خِ صِ] (اِخ) دهی از دهستان خالصهء بخش مرکزي شهرستان قصرشیرین، واقع در 9هزارگزي شمال خاوري خسروي و
پانصدگزي جنوب شوسهء قصرشیرین. این ده تپه ماهور و گرمسیر است. آب از چاه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی
.( زراعت و گله داري. راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
خرناي.
[خَ] (اِ) شیپور. سپیدمهره. سپیدمهرهء ترسایان. (یادداشت بخط مؤلف). کرناي. (فرهنگ جهانگیري) (برهان قاطع) : پاي کوبد سر
پرچم چو زند گام براه جنگ شیر علم و لحن سرود خرناي. سیف اسفرنگی (از جهانگیري). اندر آن روز که مشاطهء تأیید ظفر
شده از خون جبان پیکر شمشیر آراي مرد در هم جهد از غایت فرط کینه اسب بر هم فتد از هیبت بانگ خرناي. رضی الدین
نیشابوري (از فرهنگ جهانگیري ||). نام سرود و لحنی است در موسیقی. (از برهان قاطع).
خرنبا.
[خَ رَمْ] (اِخ)( 1) نام ناحیه اي است بین حلب و روم. (از معجم البلدان). در منتهی الارب این کلمه بصورت خرنباء (با الف ممدوده)
آمده و آن موضعی است از سرزمین مصر. ( 1) - یاقوت میگوید: گویند در حدیث محمد بن ابی بکر این کلمه (بصورت خرنبا)
ضبط شده است. « ثاء » یا « یاء » آمده ولی این صحیح نیست و آن با
خرنبار.
[خَ رَمْ] (اِ مرکب) گردش شخص مجرم سوار بر خر در اطراف شهر و کوي و برزن. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود||.
جمعیت و اجتماع و ازدحام. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود.
خرنبار کردن.
[خَ رَمْ كَ دَ] (مص مرکب)بجوقی کسی را حمل کنند. (از اسدي). بجماعت کسی را بردارند. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی
مواجر و بی شرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرنبار بیش کرده عسس.لبیبی.
خرنباز.
[خَ رَمْ] (اِ مرکب) خرنبار. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرنبار شود.
صفحه 770 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خرنباش.
[خَ / خُ رَمْ] (ع اِ)( 1) گیاهی دارویی که مرو نیز گویند. (از ناظم الاطباء). نوعی از رستنی باشد که بفارسی مروخوش گویند و بعربی
ریحان الشیوخ خوانند، محلل و مسکن ریاح باشد و سدهء بلعمی بگشاید. (برهان قاطع). مرماخور و آن گیاهی باشد چون مرو با
برگهاي ریز و گل سفید و آن بهترین اقسام مرو باشد و در داروها بکار است و بوي خوش دارد. (یادداشت بخط مؤلف). مرماخور
( فرانسوي) (لکلرك 2 ص 25 )Marum : که مرو کوهی باشد. (منتهی الارب). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده
.( دزي ج 1 ص 367 ) .Origanummarum
خرنبل.
[خَ رَمْ بَ] (ع ص، اِ) زن گول ||. عجوزهء فانی. (منتهی الارب). ج، خَرابِل ||. الفی و آن گیاهی است دارویی. (یادداشت بخط
مؤلف). و به جنگل شناسی ساعی ص 278 رجوع شود.
خرنتی.
.Hermaphrodite - (1) .( [خَ رِ] (اِ)( 1) خنثی. (دزي ج 1 ص 367
خرنج.
Bruyere - ( [خَ رِ] (اِ)( 1) خلنج. نوعی گیاه است. (دزي ج 1 ص 367 ). رجوع به خلنج شود. . (فرانسوي) ( 1
خرنجاس.
[خِ رَ] (اِخ)( 1) نام مبارزیست ایرانی. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) : دمور و خرنجاس با او برفت.فردوسی. ( 1) - ولف آنرا پهلوانی
تورانی ضبط کرده. در شرف نامهء منیري او پهلوان تورانی آمده است.
خرنجاش.
است. « خرنجاس » [خِ رَ] (اِخ) نام مبارزیست ایرانی. (از برهان قاطع). ظاهراً
خرنجاك.
[خِ رَ] (اِخ) نام مبارزیست ایرانی، خرنجاس. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
خرنجان.
[خَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شیب کوه زاهدان بخش مرکزي شهرستان فسا، واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري فسا و
5هزارگزي شوسهء فسا به جهرم. این ده در دامنه واقع و گرمسیر است. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، خرما، انار، لیمو.
.( شغل اهالی زراعت. صنایع دستی قالی بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
خرند.
[خَ رَ] (اِ) گیاهی باشد مانند اشنان که بدان هم رخت شویند و هم از آن اشخار و قلیا سازند. (از برهان قاطع) (از انجمن آراي
ناصري) (از آنندراج). گیاهی است بر شبه اشنان و بزبان دیگر شخار خوانندش. بوشکور گفت : تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان. (از لغت فرس اسدي). هر کجا تیغ تو بود قصار نبود حاجت شخار و خرند. فخري (از آنندراج).
مرحوم دهخدا می گوید در خوار ورامین آنرا سخار گویند و گازران و رنگرزان بکار دارند ||. خشتکاري اطراف باغچه و کنار
صفه و ایوان را نیز گویند.( 1) (از برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري) : اولاً خرگاه سازند و خرند ترك را زآن پس بمهمان
آورند. مولوي (مثنوي). ( 1) - در اراك (سلطان آباد) خرند بقسمتی از حیاط اطلاق شود که اطراف آنرا گلکاري و باغچه بندي
کرده و قسمتی را هم شن ریزي کرده، براي نشستن اختصاص داده باشند. (از حاشیهء برهان قاطع).
خرند.
[خَ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شراء بخش وفس شهرستان اراك، واقع در 37 هزارگزي جنوب کمیجان و یک هزارگزي راه
مالرو عمومی. این ده کوهستانی و سردسیر است. آب آن از قنات. محصول آن غلات و انگور. شغل اهالی زراعت و گله داري و
.( قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خرندق.
[خَ رَ دَ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
خرندگی.
[خَ رَ دَ / دِ] (حامص) حالت خرید. عمل خریدار. خریداري. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنده.
[خَ رَ دَ / دِ] (نف) خریدار. مشتري. (از ناظم الاطباء). مقابل فروشنده. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنف.
[خِ نِ] (ع اِ) پنبه. قطن. (منتهی الارب (||). ص) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
خرنفۀ.
[خِ نَ فَ] (ع اِ) بار درخت عضاة. (منتهی الارب). ج، خَرانِف.
خرنفۀ.
[خَ نَ فَ] (ع مص) بشمشیر کسی را زدن. (از منتهی الارب).
خرنفۀ.
[خِ نِ فَ] (ع ص، اِ) شتر بسیارشیر. (منتهی الارب).
خرنق.
[خِ نِ] (ع اِ) خرگوش بچهء جوان. بچهء خرگوش.( 1) (از منتهی الارب). ج، خَرانِق. (مهذب الاسماء ||). استادنگاه آب. آبگیر.
(منتهی الارب). ( 1) - مذکر و مؤنث این کلمه به یک شکل می آید.
خرنق.
[خِ نِ] (اِخ) لقب سعیدبن ثابت انصاري است. (از منتهی الارب).
خرنق.
[خِ نِ] (اِخ) دختر بدربن هفان و خواهر طرفۀ بن العبد از طرف مادر. او را اشعار بسیار دربارهء برادر و شوهرش است و جز پنجاه
واندي بیت چیزي از او بدست نیست و استاد اب لویس شیخو آنرا جمع کرده است. (از معجم المطبوعات).
خرنق.
[خِ نِ] (اِخ) نام جایگاهی است بین مکه و بصره. (از معجم البلدان).
خرنق.
.( [خَ نَ] (اِخ) دهی بوده است از توابع انار. (تاریخ قم ص 137
خرنق.
[خَ نَ] (اِخ) دهی است جزو دهستان نراق بخش دلیجان شهرستان محلات، واقع در 12 هزارگزي جنوب خاور دلیجان، 2هزارگزي
.( خاور راه شوسهء اصفهان. واقع در دامنه و معتدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خرنقاه.
[خُ رَ] (اِ) محل شرب. (حاشیهء جوالیقی ج 1 ص 126 ). در حاشیهء جوالیقی ج 1 ص 126 آمده است: خرنقاه در معجم البلدان
تفسیر شده است. « موضع اکل و شراب » آمده و در آنجا این کلمه « خورنقاه »
خرنک.
[خَ رَ] (اِخ) نام وي محمد و او از رؤسا و امیران غور بوده و در شجاعت چون رستم. امیر علاءالدین محمد خوارزمشاهی وي را در
.( مرو بحکومت گذاشت. (جهانگشاي جوینی ج 2 ص 52
خرنگ.
[خَ رَ] (اِ) مهره اي بود که بر کودکان ازبهر چشم بد ببندند و خرزیان فروشند و دو سه رنگ بود. (فرهنگ اوبهی).
خرنگاه.
.( [خُ رَ] (اِ مرکب) محل شرب است. الخورنق کان یسمی الخرنگاه و هو موضع الشرب فاعرب. (از جوالیقی ج 1 ص 126
خرنوب.
[خَ / خُ] (اِ) غلاف لوبیا ||. گیاهی است دارویی، بتازي خروب گویند. (از ناظم الاطباء). در تحفهء حکیم مؤمن آمده: خرنوب
بستانی و بري می باشد و بستانی دو قسم است یکی را خرنوب شامی گویند و درخت او بقدر درخت گردکان با برگش مستدیر و
با غلظت و گلش ذهبی و غلاف او بقدر شبري و کوتاه تر و سیاه و ضخیم و دانه هاي او شبیه بباقلی و از آن در شام و مصر رب می
سازند و در اسهال استعمال می کنند و با وجود شیرینی از سایر شیرینیها ابرد است و قسمی درختش خار دارد برگش نرم و مایل
بتدویر و غلاف ثمرش شبیه بباقلی و از آن رقیق تر و دانه هاي او بقدر ترمس و شیرین طعم و در تنکابن کرات گویند و در
مازندران و گیلان لالکی نامند. تازه هر دو قسم مسهل بوده و مدر بول و خشک او در حرارت و برودت معتدل و در دوم خشک و
شیرینی او مایل بحرارت و دانهء او سرد و خشک و بسیار قابض و مقوي بدن و مدر بول و ضماد پختهء او جهت صدمه و سقطه و
امثال آن تازهء خرنوب شامی که از سال نگذشته باشد دیرهضم و بعد از انهضام مولد خلط صالح و با دانه جهت فتق و تسمین بدن
و چون داخل شیر کنند شیر را لذیذ کند و اشتها آورد و جهت سرفهء مزمن مجرب دانسته اند. تخمش محلل اورام و جهت بروز
مقعد و نزف الدم نافع مضر معده و مخفف اعصاب و مصلحش بهدانه و نبات و بدلش بوزنش از هر یک از قرظ و طراثیث و عفص
شربتش تا پنج درهم است. صاحب برهان قاطع گوید: خرنوب چند قسم میباشد: نبطی، شامی، هندي. نبطی را بفارسی کَبَر خوانند و
آن رستنی باشد خاردار که پرورده کنند و خورند، آنرا کَوَر نیز گویند و بعربی ینبوت و قضم قریش خوانند، و شامی را بفارسی
کورزه و بشیرازي کورك کازرونی گویند، و مصري همان نبطی باشد که گفته شد، و هندي خیارچنبر است و آن دوایی باشد
معروف. در منتهی الارب آمده: درختی است بري خاردار ثمر آن مانند سیب لیکن بدمزه باشد و قسم دیگر آن شامی است ثمر آن
مانند خیارشنبر است مگر نسبت بخیارشنبر اندك عریض باشد و از آن رب گیرند و پست سازند( 1). خارسم. فش. (یادداشت بخط
مؤلف). ( 1) - مرحوم دهخدا میگویند: این درخت بومی هند است و در جنوب ایران غرس شده است و شلیمر آنرا با درخت لالکی
شبیه کرده و بومی ایران دانسته است.
خرنوب الخنزیر.
[خَ بُلْ خِ] (ع اِ مرکب)صلوان. حب الکلی. اناغورس( 1). توضیح: حب الکلی ثمرهء خرنوب الخنزیر است. (یادداشت بخط مؤلف).
Anagyris - (1)
خرنوب الشوك.
[خَ بُشْ شَ] (ع اِ مرکب) خرنوب نبطی. رجوع به خرنوب نبطی شود.
خرنوب الکلاب.
[خَ بُلْ كِ] (ع اِ مرکب)ثمر ام کلبی است و این ثمر را خرنوب الکلب نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوب الکلب.
[خَ بُلْ كَ] (ع اِ مرکب)رجوع به خرنوب الکلاب شود.
خرنوب المعز.
[خَ بُلْ مَ] (ع اِ مرکب)خرنوب الشوك. خرنوب نبطی. ینبوت. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوب بري.
[خَ بِ بَرْ ري] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خرنوب نبطی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خرنوب نبطی در این شود.
خرنوب ثمري.
[خَ بِ ثَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ثمر قرظ است. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوب شابونی.
[خَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از خرنوب که بخوبی خرنوب صیدلانی نیست. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوب شامی.
[خَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بپارسی کورزه گویند و بشیرازي کورك کازرونی گویند. آنچه خشک بود بهتر بود و طبیعت
وي قابض بود و سرد، و خشکی وي در دوم درجه بود و گویند گرم است در اول شکم ببندد، با وجود شیرینی معده را نگزد.
جالینوس گوید چون تر بود شکم را نرم گرداند و معده را بد بود و هضم نشود و چون خشک بود شکم ببندد و بول براند لیکن دیر
هضم شود و چون نارسیده بود بر ثآلیل بمالند محکم البته زایل گرداند و مقدار مستعمل در وي پنج درم بود. روفس گوید غذاء
بدن بدهد و طبیعت ببندد و ریش معده را نافع بود. در بیاسیوس گوید نافع بود جهت اسهال به افراط و قوت بدن بدهد و امعاء را
پاك گرداند و در اخلاط فاسد اما مخفِّف بود اعصاب را و مصلح آن لعاب به دانه و نبات بود. صاحب منهاج گوید فانید ضروري
کم کند و گویند مصلح وي ماءالعسل بود و جلاب و بدل خرنوب مازوي بی سوراخ بود بوزن آن و گویند طراثیث. (از اختیارات
بدیعی ||). واحد وزنی( 1). (یادداشت بخط مؤلف). ( 1) - مرحوم دهخدا آورده اند: در بعض کتب طبی آنرا چون واحد وزنی
بکار برند و آن معادل یک قیراط است یعنی چهار جو.
خرنوب صیدلانی.
[خَ بِ صَ / صِ دَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خرنوب شامی. این خرنوب بهترین قسم خرنوب است. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوب قبطی.
[خَ بِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قرن نبط. خرنوب مصري. رجوع به قرن نبط شود.
خرنوب مصري.
[خَ بِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گیاهی است و آنرا خرنوب قبطی نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خرنوب قبطی
شود.
خرنوب نبطی.
[خَ بِ نَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ثمر نبات جنس بري خرنوب است و آن دو نوع می باشد: قسمی شبیه به خرنوب شامی و
خاردار و ثمرش کوچکتر و بی طعم و بسیار قابض و آن را قرظ نامند و قسمی ثمر خاریست بقدر ذرعی و شاخه هاي او پراگنده و
خارهاي او تند و ریزه و گلش سرخ و زرد و بارش شبیه بگردهء کوچکی. در قزوین گیاه او را ورك نامند، و مراد از خرنوب بري و
نبطی نوع اخیر است، در دوم سرد و خشک و بسیار قابض و مقوي معده و قاطع خون هر عضوي و حابس اسهال و جهت یرقان و
منع ادرار حیض و بواسیر و مضمضه و سنون او جهت درد دندان و استحکام آن و پوست بیخ نبات او قالع دندان کرم خورده است و
محتاج به آلتِ کندن نیست و چون با حنا خضاب کنند مانع سفیدي و باعث درازي موي و تقویت آن و طلاي او بر بدن جهت اعیا
و تقویت اعضاء مؤثر و چون خرنوب بري را کوبیده در آب بخیسانند و جامهء رنگین را به او تر کنند باعث ثبات رنگ او می شود
و مجربست و آب او با آب مورْد منقی اجساد است. (از تحفهء حکیم مؤمن). ینبوت. قس. خرنوب الشوك. خرنوب المعز.
(یادداشت بخط مؤلف).
خرنوبه.
[خَ بَ / بِ] (اِ) وزنی معادل سه درهم. (یادداشت بخط مؤلف ||). چهار جو. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوب هندي.
[خَ بِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلوس. (یادداشت بخط مؤلف ||). خیارشنبر. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوبی.
[خَ] (ص نسبی) مانند خرنوب. (یادداشت بخط مؤلف). - خرنوبی الشکل؛ بشکل خرنوب. (یادداشت بخط مؤلف).
خرنوص.
[خَ نَ] (ع اِ) بچهء خوك. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خرنوف.
[خُ / خَ] (ع اِ) فرج زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خرنوق.
صفحه 771 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ] (اِ) حرف ابیض. نوعی از رستنی است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به حُرْف ابیض شود.
خرنوك.
[خَ] (اِ) محصولی از بلوط. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بلوط رسمی شود.
خرنه.
[خُ نَ] (اِخ) نام ناحیتی است به اطراف آمل و از دهستانهاي این ناحیه. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص
.(114
خرو.
[خُ] (اِ) مخفف خروس است. (از برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خروه. خروچ. خروس||.
خیرو. خبازي. (ناظم الاطباء). رجوع به خِرو شود.
خرو.
[خِ] (اِ) خیرو. خبازي. (ناظم الاطباء). خُرو. تخم آن گزندگی جانوران را نافع است و بعربی بذرالخرو خوانند. (برهان قاطع).
خرو.
[خِ] (اِ) بزبان بعضی از عربان بمعنی مطلق سرگین باشد همچو خروالدیک که سرگین خروس است و آنرا بر گزندگی سگ دیوانه
نهند نافع باشد. و خروالفار که سرگین موش است، چون بر داءالثعلب طلا کنند سودمند بود. همچنین خروالذئب که سرگین گرگ
باشد، گویند اگر قدري از آن بر ریسمانی که از پشم گوسفندي که گرگ او را کشته باشد بندند و آن ریسمان را بر ران صاحب
قولنج ببندند در حال بگشاید. (برهان قاطع). فَضله. چَلْغوز. (یادداشت بخط مؤلف ||). گِل. لاي. (یادداشت بخط مؤلف) : بس
کسا کاندر هنر وندر گهر دعوي کند همچو خر در خرو ماند چون گه برهان شود. فرخی.
خرو.
[خَرْوْ] (اِخ) دهی است از دهستان برون بخش حومهء شهرستان فردوس، واقع در سی هزارگزي شمال خاوري فردوس و شش
هزارگزي خاور شوسهء عمومی بجستان به فردوس. این ده کوهستانی و گرمسیر است. آب از قنات. محصول آن غلات، پنبه،
.( زعفران، ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خرو.
[خَرْوْ] (اِخ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، واقع در 5هزارگزي جنوب باختري ریوش و یک هزارگزي
جنوب مالرو عمومی ریوش به بروسکن. کوهستانی، معتدل. آب از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت، مالداري. راه
.( آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خروء .
شود. « خرء » [خُ] (ع اِ) جِ خرء. (از منتهی الارب). رجوع به
خروات.
- ( [خُ رُ] (اِخ)( 1) نام دیگر کروات که ناحیتی است در جنوب اسلاو. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به کروات شود. ( 1
.Croates
خرواتستان.
[خُ رُ تِ] (اِخ) نام دیگر کرواتسی( 1) که واقع در شمال شرقی دریاي آدریاتیک است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به
.Croatie - ( کرواتسی شود. ( 1
خرواج.
[خَرْ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 16 هزارگزي جنوب قاین، سر راه شوسهء عمومی
قاین به بیرجند. کوهستانی، معتدل. آب از قنات. محصول آن غلات، زعفران. شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه و کرباس
.( بافی. راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خروار.
[خَرْ] (اِ مرکب) توده چیزي که بقدر بلندي جسم خر، یا آنکه چیزي که در بار بقدر برداشتن خر باشد یعنی خر آنرا تواند برداشت،
در اصل بار بوده بقلب اضافت یعنی بار خر و بدین تقدیر باري که معتاد برداشتن خر باشد، یا آنکه خر بمعنی کلان و « وار » یا آنکه
خربار بمعنی بار کلان، پس در این صورت در هر دو اخیر بار بمناسبت قرب مخرج به واو بدل کرده اند. (آنندراج). تنگ.
بار)، بار یک خر، باري که خر تواند برداشت، تنگبار. (ناظم ) « وار » + « خر » : (فرهنگ اسدي). در حاشیهء برهان قاطع آمده است: از
الاطباء) : درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهاي نشست.فردوسی. که گوید فزون زین بگنج تو نیست همان مانده
خروار باشد دویست.فردوسی. که بردي بخروار تا خان خویش بر خرد فرزند و مهمان خویش.فردوسی. همانا که خروار و
پانصدهزار بود نقرهء ناب و زرّ عیار.فردوسی. نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.فرخی. بیا تا ببینی شکفته عروسی که زلفین و
عارض بخروار دارد. ناصرخسرو. گر بخروار بشنوند سخن بگه کارکرد خروارند.ناصرخسرو. میوه چون بَاندك باشد بدرختی بر بی
مزه ماند در برگ بخروارش.ناصرخسرو. کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره کهینه هدیهء هر یک ز جامه صد خروار.
مسعودسعد. منصب مطَلب که هر کجا هست هر خرواري همان دو تنگست.انوري. جهاندار در وقت آن دستبوس ببخشیدشان چند
خروار کوس.نظامی. چو بازرگان صد خروار قندي چه باشد گر بتنگی در نبندي؟نظامی. زآن گنجهاي نعمت و خروارهاي مال با
خویشتن بگور نبردند خردلی.سعدي. بارها دیده ام که خواجه خروارخروار وي را زر می دادند. (مجالس سعدي). خادم را گفتم تا
درازگوش بگیرد با او بکنار آب حرام کام رفتیم و یک خروار خاشاك مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم. (بخاري). -امثال:
خروار نمک است مثقال هم نمک است. دو لنگه یک خروار، نظیر: چه علی خواجه چه خواجه علی ||. بسیار. فراوان. زیاد. بمقدار
زیاد. (یادداشت بخط مؤلف) : آنچه بخروار ترا داده اند با تو نه مکیال بجا نه قفیز.کسائی. فراوان بدرویش دینار داد همان خوردنیها
بخروار داد.فردوسی. زهدانکتان بچهء بسیار گرفته پستانکتان شیر بخروار گرفته.منوچهري. یک حرف جواب نشنود هرگز هرچند
که گفت مست خرواري. ناصرخسرو. یک بوسه ندادت ز ره مهتري و شرم وآن سوي مواجرْش ترا گاد بخروار. سوزنی. بر دشمن
من زرّ بخروار برافشاند وز دامن من درّ به انبار نپذرفت.خاقانی. پس آنگه از خز و دیبا و دینار وجوه خرج دادندش بخروار.نظامی.
وز خاصهء خویشتن در این کار گنجینه فدا کنم بخروار.نظامی. - امثال: حساب بدینار، بخشش بخروار ||. مطلق بار ستوري: وقر؛
خروار استر. (لغت نامهء مقامات حریري). بار شتر و اسب ||. اجناس که خر الاغ تواند برداشت. (ناظم الاطباء). اجناس که خر حمل
می کند ||. یکصد من تبریز از غله و جز آن. (ناظم الاطباء). - خروار اسبی؛ بیست من شاه. (یادداشت بخط مؤلف). - خروار
استرآباد؛ نود من تبریز. (یادداشت بخط مؤلف). - خروار دیوانی؛ صد من تبریز. (یادداشت بخط مؤلف (||). ص مرکب) شبیه به
خر. مانند خر. بر سان خر. (یادداشت بخط مؤلف). از: خر + وار (پسوند شباهت و اتصاف). (از حاشیهء برهان قاطع) : نیک نگه کن
بتن خویش در بار شو از سیرت خروار خویش.ناصرخسرو. نیست مردم ناصبی نزدیک من لابل خر است طبع او خروار هست و
صورتش خروار نیست. ناصرخسرو.
خروارها.
[خَرْ] (اِ) اوقار. بار خرها. (یادداشت بخط مؤلف).
خرواري.
[خَرْ] (اِ) خروار. یک خروار. (یادداشت بخط مؤلف).
خروالحمام.
[خِرْوُلْ حَ] (ع اِ مرکب) جوز جندم. گوز گندم. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به جوز جندم شود.
خروالحیل.
[خِرْوُ لْ] (اِخ) نام قریتی است وسیع بین خابران و طوس. (از معجم البلدان).
خروالدجاج.
[خِرْ وُدْ دُ] (ع اِ مرکب)بپارسی سرگین ماکیان گویند. گرم و خشک است. در اول چون نیم مثقال از او بده مثقال ماءالعسل میل
کنند قولنج را سودمند آید. (از تحفهء حکیم مؤمن).
خروالدیک.
[خِرْ وُدْ دي] (ع اِ مرکب)بپارسی سرگین خروس گویند. گرم و خشک است در اول. چون نیم مثقال از آن بده مثقال سکنجبین میل
کنند بلغم غلیظ را به قی دفع کنند و چون بر گزیدگی سگ دیوانه نهند نفع دهد. (از تحفهء حکیم مؤمن).
خروالذئب.
[خِرْوُذْ ذِ] (ع اِ مرکب)سرگین گرگ است و گویند در دوم معده را نیکو بود و خواب آرد و بول براند و آب گردش را نفع دهد و
زود هضم شود و تشنگی بنشاند و قطع سیلان منی کند و شهوت جماع را زیان دارد و مصلحش بودنهء باغی است. (از تحفهء حکیم
مؤمن).
خروالضفادع.
[خِرْوُضْ ضَ دِ] (ع اِ مرکب) طحلب است. (تحفهء حکیم مؤمن).
خروالعصافیر.
[خِرْوُلْ عَ] (ع اِ مرکب)نوع الطف اشنان. (یادداشت بخط مؤلف). قسم کوچک اشنان است. رجوع به اشنان شود.
خروالفار.
[خِرْوُلْ] (ع اِ مرکب) بپارسی سرگین موش گویند. گرم و خشک است در اول، چون بسرکه بر داءالثعلب طلا کنند نفع دهد و چون
در آب حسک حل کرده و صاف کرده بیاشامند سنگ گرده و مثانه بریزاند و چون جهت کودکان شیاف سازند شکم ایشان براند
و چون کوفته و پخته در چشم کشند بیاض را ببرد. (از تحفهء حکیم مؤمن).
خروان.
[خَرْ] (ص مرکب) خربان. حَمّار. (محمودبن عمر ربنجنی).
خروان بالا.
[خَرْ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري طبس و 4هزارگزي
جنوب مالرو عمومی بشرویه به طبس. این ده کوهستانی و معتدل است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و خشکبار. شغل
.( اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خروان پایین.
[خَرْ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي طبس شهرستان فردوس، واقع در 25 هزارگزي شمال خاوري طبس و 4هزارگزي جنوب
مالرو عمومی بشرویه به طبس. کوهستانی، معتدل. آب از چشمه. محصول آن غلات، خشکبار. شغل اهالی زراعت و مالداري است.
.( راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خروانق.
[خَرْ نَ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان دیزمار باختري بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 45 هزارگزي شمال باختري ورزقان و
35 هزارگزي ارابه رو تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل مایل بگرمی. آب از چشمه و رودخانهء ورزقان. محصول آن غلات،
سردرختی، تنباکو و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 4
خروب.
شود ||. نام گیاهی « خرنوب » [خَرْ رو] (ع اِ) خرنوب. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به
است که هر جا روید نشان خرابی باشد( 1). خارسم. (محمودبن عمر). فش. (محمودبن عمر). چنگ. چنگک. (یادداشت مؤلف) :
آن زمان کت امتحان مطلوب شد مسجد دین تو پرخروب شد. مولوي (مثنوي). گفت نامت چیست برگوبی دهان گفت خروبست
اي شاه جهان. مولوي (مثنوي). ( 1) - علت تسمیهء آن به خروب بدین جهت است.
خروب.
[خُ] (ع مص) دزدیدن شتر کسی را. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). منه: خرب بابل فلان
خرابۀً و خروباً (||. اِ) جِ خُرْبَۀ. رجوع به خُربۀ شود.
خروب.
[خَرْ] (اِخ) نام اسپ لقمان بن قریع. (منتهی الارب).
خروب.
[خَرْ] (اِخ) اسم موضعی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب) : امست امامۀ صمتی ماتکلمنی مجنونۀ ام احسّت اهل خروب مرت
براکب سلهوب فقال لها ضري الجمیح و مسّیه بتعذیب ولو اصابت لقالت وَهْیَ صادقۀ ان الریاضۀ لاتنضیک کالشیب. (از معجم
البلدان).
خر و بار.
[خَ رُ] (اِ مرکب، از اتباع) زاد و توشه. زاد و راحله. بار : گر بقیامت رویم بی خر و بار عمل به که خجالت بریم چون بگشایند
بار.سعدي.
خروبالا.
[خَرْ وِ] (اِخ) دهی از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور، واقع در 18 هزارگزي شمال قدمگاه. این ده کوهستانی و
معتدل است. آب آن از قنات و رودخانه است. محصول آن غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و گله داري و کرباس بافی. راه آن
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خروبالا.
[خَرْ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 23 هزارگزي شمال خاوري طبس، سر راه مالرو
عمومی بشرویه به طبس. این ده کوهستانی و معتدل است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خروب البحر.
[خَرْ رو بُلْ بَ] (ع اِ مرکب) مصحف خروب الخنزیر. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اناغورس شود.
خروب الجن.
[خَرْ رو بُلْ جِن ن] (ع اِ مرکب) مصحف خروب الخنزیر. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اناغورس شود.
خروب الخنزیر.
[خَرْ رو بُلْ خِ] (ع اِ مرکب) اناغورس. رجوع به اناغورس شود.
خروب الکلاب.
[خَرْ رو بُلْ كِ] (ع اِ مرکب) خانق الکلب. قاتل الکلب. جلیان الحیۀ. (یادداشت بخط مؤلف).
خروب الماعز.
[خَرْ رو بُلْ عِ] (ع اِ مرکب)ینبوت. رجوع به ینبوت شود.
خروبۀ.
1) - در ابن بیطار آمده است: و المستعمل منه نحو الخروبۀ. و ) ( [خَرْ رو بَ] (ع اِ) واحد خَرّوب است. رجوع به خروب شود.( 1
ترجمه کرده است. Silique لکلرك خروبه را
خروبۀ.
[خَرْ رو بَ] (اِخ) نام حصنی است در سواحل شام و مشرف بر عکا. (از معجم البلدان).
خرو پائین.
[خَرْ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 34 هزارگزي شمال خاوري طبس، سر راه مالرو
عمومی بشرویه به طبس. این دهکده کوهستانی و معتدل است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و میوه. شغل اهالی زراعت.
.( راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خرو پائین.
[خَرْ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور، واقع در 20 هزارگزي شمال نیشابور. این ده کوهستانی
و معتدل است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آن غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداري. راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 772 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خر و پف.
[خُرْ رو پُ] (اِ صوت) حکایت صوت خیشوم و دهان خفته بخواب سنگین.قسمی آواز دهان و حلق و بینی بعضی از خفتگان.
(یادداشت بخط مؤلف). - خر و پف بلند شدن؛ خفتن و برآمدن آواز خرنا از دهان و خیشوم. (یادداشت بخط مؤلف).
خر و پف کردن.
[خُرْ رو پُ كَ دَ] (مص مرکب) آوازها از گلو و دهان بوقت خواب درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خروت.
[خُ] (ع اِ) جِ خَرت و خُرت. (منتهی الارب).
خروج.
[خُ] (ع مص) بیرون شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (لسان العرب) (از اقرب الموارد). مقابل داخل شدن. مقابل ولوج. بیرون
رفتن. (یادداشت بخط مؤلف). بیرون آمدن. (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی ص 45 ) (دهار) : فهل الی خروج من سبیل. (قرآن
9). خروج الامیر / 9). و لو ارادوا الخروج. (قرآن 46 / 50 ). فاستأذنوك للخروج. (قرآن 83 / 40/11 ). کذلک الخروج. (قرآن 11
مسعود... من بلخ الی غزنین. (تاریخ بیهقی). گر خبر خواهی از این دیگر خروج سوره برخوان و السماوات البروج. مولوي (مثنوي).
نشسته بودم و خاطر بخویشتن مشغول در سراي بهم کرده از خروج و دخول. سعدي (طیبات). - سِفْرِ خروج؛ اسم کتاب دوم از کتب
مقدسه اي است که موسی تصنیف نمود. مبنی است بر ذکر کوچ اسرائیلیان از مصر و بالاستمرار تاریخ متعجب و مهمی را که سفر
پیدایش آغاز نموده است تألیف می نماید. ظاهراً بتوسط شاهد عینی نوشته شده و زمانی که در آن مذکور گفته تخمیناً 145 سال
مینمود. مطالب متعدد این کتاب از قرار ذیل است: 1 - تعدي بر اسرائیلیان در زمان تجدید سلسلهء سلطنتی که بعد از وفات یوسف
در مصر واقع شد. 2 - جوانی و تأدیب و تعلیم و وطن پرستی و فرار موسی. 3 - گماشتگی موسی و تمرد فرعون و نزول بلاهاي
عشره. 4 - اختراع عید فصح و کوچ فوري اسرائیلیان و عبور از دریاي قلزم. 5 - تحریر معجزات مختلفه که دربارهء قوم در هنگام
مسافرت ایشان بسوي کوه سینا بجا آورده شده. 6 - اشتهار شریعت در کوه سینا و این محتویست بر مستعد شدن قوم بتوسط موسی
و اشتهار شریعت اخلاقی. (از قاموس کتاب مقدس ||). برخاستن بر دشمنی و خصومت پادشاه پس از آنکه در تحت اطاعت وي
بودن( 1). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : یوسف بن عمرو از زید همی ترسید که خروج کند
کس فرستاد که باید از این شهر بروي. (ترجمهء طبري بلعمی). زید را طاقت برسید از جور بنی امیه وي خروج کرد. (تاریخ بیهقی).
بیم بود دو لشکر از ضرورت بی علفی خروجی کردي و کار از دست بشدي. (تاریخ بیهقی). قصهء این خروج زید دراز است.
(تاریخ بیهقی). و دشمنان او از اطراف جهان برمی غالیدند تا از همه جوانب خروج کردند. (فارسنامهء ابن البلخی). من می شنوم که
جماعتی از اهل حشو و ضلال نزد تو می آیند و می خواهند که تو بر ما خروج کنی( 2). (کتاب النقض). بعضی بر خانهء موالی
خویش خروج کردند و بمعاندان آن دولت التجاء ساختند و بتشویش و فتنه و تفریق کلمه گرائیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). پس
همان ترکان بر او خروج کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). ظاهر شدن نجابت وي و متوجه گشتن به ابرام امور.( 3) (منتهی الارب)
(از لسان العرب) (از تاج العروس ||). روز قیامت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). عید.
میباشد یعنی خرج علی السلطان خروجاً. ( 2) - در فارسی این « علی » (یادداشت از مؤلف). ( 1) - حرف جر در این معنی کلمهء
را می سازد که جزء اول همان مصدر عربی است. ( 3) - از « خروج کردن » می آید و مصدر مرکب « کردن » مصدر با مصدر معین
این مصدر است عبارت: خرجت خوارجه.
خروج.
[خَ] (ع ص) اسب درازگردن که بگردن خود افسار را که در لگامش باشد بشکند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب
الموارد) (از لسان العرب). ج، خُرُج ||. ناقه که از شتران در گوشه اي نشیند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). ناقه
که دور خسبد از اشتران. (از مهذب الاسماء). ج، خُرُج. - یوم الخروج؛ یوم العید. یوم الزینۀ. (یادداشت بخط مؤلف ||). الف که
در شعر بعد صله آید. (منتهی الارب). یکی از حروف مدولین است که بوده باشد بعد از وصل چون متحرك بود، چنانچه در عنوان
الشرف ذکر کرده، و منظور از جملهء متحرك بود آن است که حرف وصل متحرك بود. و از حروف وصل جز هاء سایر حروف
وصل متحرك نباشد و در این هنگام است که خروج لازمهء حرف هاء میشود چنانچه در پاره اي از رسائل اهل عرب دیده شده، و
این اصطلاح اعرابست و اصطلاح فارسیان آن است که در جامع الصنایع آورده که: خروج حروفی را گویند که بعد از وصل درآید
و حرف وصل متحرك نباشد چون یاي کاریم و باریم و گاه باشد که متحرك باشد چون یاي افکنیم و بشکنیم در این شعر : تا چند
بسنگلاخ غم افکنیم وز سنگ ستم شیشهء دل بشکنیم. صاحب معیارالاشعار گفته اولی آن است که هرچه بعد از روي و وصل آید
جمله را از حساب ردیف شمرند و این سخن متعارفست چرا که مشهور است که هرچه بعد از روي مذکور شود مادام کلمهء
علیحده یا بمنزلهء کلمهء علیحده نباشد ردیف نیست، و رعایت تکرار خروج در قوافی واجب است، کذا فی منتخب تکمیل الصناعه.
(از کشاف اصطلاحات فنون). قافیه در اصل یک حرف است و هشت آنرا تبع چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره حرف
تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روي بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره (||.؟ اِ مص) بیرون شدگی ||. یاغیگري و
طغیان. (از ناظم الاطباء). - خروج احشاء؛ بیرون ریختن احشاء داخلی. بیرون آمدن اعضاي داخلی. - خروج از مرکز؛( 1) در هندسه
خروج از مرکز اصطلاحی است که در مخروطات بکار می رود و آن نسبت فاصله بین دو کانون یک مقطع مخروطی است به طول
یک مدار عبارتست از نسبت فاصلهء زمین تا مرکز مدار « خروج از مرکز » نمایش می دهند. در هیئت قدیم e محور اطول و آنرا به
یک مدار عبارتست از فاصلهء خورشید تا مرکز مدار به قطر مدار و در هیئت جدید « خروج از مرکز » به قطر مدار و در هیئت جدید
یک مدار عبارتست از فاصلهء خورشید تا مرکز مدار به قطر مدار. در هیئت جدید پس از کشف کپلر نسبت قطر « خروج از مرکز »
نیمهء اطول مدار به فاصلهء خورشید تا مرکز بیضی رسم شده. - خروج بطن؛ فروافتادن شکم از جاي خود. - خروج بلاارادهء بول؛
2) بدون اختیار بول خارج شدن بر اثر استرخاء مثانه. - خروج بلاارادهء پیشاب؛ خروج بلاارادهء بول. - خروج بول؛ بیرون ریختن )
بول. شاشیدن. - خروج جفت؛( 3) خارج شدن جفت جنین. - خروج رحم؛ خارج شدن رحم از وضع طبیعی و رو افتادن آن. -
خروج طَمْث؛( 4) آمدن حیض. - خروج غایط؛ خارج شدن مدفوع. - خروج مقعده؛ بیرون شدن نشین. - خروج منی؛ بیرون شدن
Sortie de - ( فرانسوي) ( 3 ) . Incontinence d'urine - ( فرانسوي) ( 2 ) . Excentricite - ( منی. . (فرانسوي) ( 1
.I'arriere faix (4) - Menstruation
خروج.
[خُ] (اِ) آتش و شعلهء آن (از لغت گنابادیان ||). خروش. بانگ بلند. (ناظم الاطباء ||). کلمه اي است در خروس. (فرهنگ
جهانگیري) : سگالیدهء جنگ مانند قوج تبر برده بر سر چو تاج خروج. رودکی (از فرهنگ جهانگیري).
خروج کردن.
[خُ كَ دَ] (مص مرکب)بیرون آمدن بر. بجنگ و خلاف برخاستن. برآغالیدن. شورش کردن. بضد کسی برخاستن : عمر بن
عبدالعزیز که خروج کرد و منصوره بگرفت از این شهر بود. (حدود العالم). و حدیث این لشکرها خود بدان جاي رسید که ایشان بر
یکدیگر خروج کنند که او پادشاهی به سهم کرده بر پسران خویش و الملوك غیور. (تاریخ سیستان). پس یکی خروج کرد نام او
شهربراز و ملک بگرفت اما بقائی نکرد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 24 ). نامه اي آورد از ابوالعباس امیر طبرستان. نامه برخواند نوشته
بود که حسین بن علا خروج کرده و بیشتر از ولایت گرگان و طبرستان گرفت. (تاریخ بخاراي نرشخی).
خروجی.
[خُ] (اِ) قسمتی از بعض اطاقها که بیرون از حدود سایر قسمتهاي بناست. (یادداشت بخط مؤلف). قسمتی بیرون جسته از بنائی.
1) - امروز به راههاي فرعی که از بزرگراهها منشعب می شود نیز خروجی گویند، به معنی ) ( (یادداشت بخط مؤلف).( 1
انگلیسی. Exit
خروچ.
[خُ] (اِ) خروس. (برهان قاطع) (شرفنامهء منیري) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرو : سگالندهء جنگ مانند قوچ تبر برده بر سر چو تاج
خروچ. رودکی (از حاشیهء برهان قاطع).
خر وحش.
شود : خر وحش اگر بگسلاند « خر وحشی » [خَ رِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خر وحشی. عِلْج. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به
کمند چو در ریگ ماند شود پاي بند. سعدي (بوستان).
خر وحشی.
[خَ رِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گورخر. اَخْدَريّ. دَیْدَب. عِلج. اَحْقَب.
خر و خر.
[خِرْ رُ خِ] (اِ صوت) آواز کشیدن چیزي سنگین بر زمین.
خر و خنگ.
[خِرْ رُ خِ] (اِ مرکب، از اتباع)صداي و آواز چیزي. (یادداشت بخط مؤلف).
خر و خور.
[خَ رُ خوَرْ / خُرْ / خو] (اِ مرکب، از اتباع) خر و بار. خر و گاله : گر بقیامت شوي بی خر و خور عمل به که خجالت بري چون
بگشایند بار. سعدي.
خرود.
[خَ] (ع ص) زن دوشیزه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). زن شرمگین پست آواز که همیشه پنهان ماند. (از
منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خُرُد.
خرود.
.( [خَرْ وَ] (ع مص) آب کدر و تار کردن. آب تیره کردن. (دزي ج 1 ص 367
خرودارو.
[خَ] (اِ مرکب) یک نوع علفی است. (ناظم الاطباء). نوعی رستنی است. (از آنندراج).
خرور.
[خُ] (ع مص) افتادن ||. از بالا بپایین افتادن ||. شکافتن چیزي ||. هجوم آوردن بر کسی از جایی که معلوم نباشد ||. مردن||.
آواز کردن گربه و ببر و پلنگ. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). خرخر کردن ||. آواز کردن در خواب. (از
آنندراج). خرخر کردن. آواز کردن، آن آوازي که از خیشوم بوقت خواب برآید ||. بانگ کردن آب. (تاج المصادر بیهقی).
خرور.
[خَ] (ع ص، اِ) زن که فرجش بسیار آبناك باشد. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب).
خرور.
[خَرْ وَ] (ص مرکب) رانندهء خر. برندهء خر. خرکچی. خربنده : سواري تو و ما همه بر خریم هم از خروران در هنر
کمتریم.فردوسی.
خرور.
[خَ] (اِخ) نام یکی از وادیهاي خوارزم است در نواحی ساوکان. (از معجم البلدان).
خروران آهویه.
.( [خَ يَ] (اِخ) دیهی است از دیهاي وره. (تاریخ قم ص 138
خرورنج.
[خَ رو رَ] (اِخ) نام یکی از قراي خلم در ناحیهء بلخ. (از معجم البلدان).
خرورة.
.( [خَ رو رَ] (اِخ) دخت شیث پیغمبر. (از حاشیهء مجمل التواریخ و القصص از ج 1، سري اول طبري چ بریل ص 164 و 352
خروري.
[خَ] (ص نسبی) منسوب به خرور که از قراي خوارزم می باشد. (از انساب سمعانی).
خروز.
اسکی پاپوج » [خُ] (اِ) خروس. خروه. خرو. (یادداشت بخط مؤلف) : آن پسر پاره دوز شب همه شب تا بروز بانگ کند چون خروز
1). مولوي. ( 1) - چه کسی کفش کهنه دارد؟ )« کیمده وار
خروز.
[خُ] (ع اِ) علامت در روي زرع که تقسیم می کند آنرا بنصف و ربع و غیره ||. درز مابین تخته هاي کشتی که از میان آنها آب
تراوش کند. (از ناظم الاطباء).
خروزان.
[خُ] (اِخ) نام پهلوانی بود از تورانیان. (برهان قاطع) (آنندراج).
خروس.
[خَ] (ع ص) زن دوشیزه در اول حمل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). زن نفساء که ازبهر
وي طعام خرسه سازند ||. زن کم شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خروس.
[خُ] (ع اِ) جِ خَرس و خِرس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خروس.
[خُ] (اِ) دیک. نر از ماکیان و مرغ خانگی. (ناظم الاطباء). نرمرغ. مرغ نر. نرینهء مرغ خانگی. خروچ. خروه. خرو. خره. گال. رنگین
تاج. خروش. ابوحماد. برائلی. (یادداشت بخط مؤلف). ابوالیقظان. ابوالنبهان. ابوسلیمان. ابوبرائل. ابوحسان. ابوحماد. ابوعقبۀ.
ابوعلویه. ابومدلج. ابوالمنذر. ابوالندیم. (المرصع). صرصر. عوف. دیش. صارخ. طخی. (منتهی الارب). در حاشیهء برهان قاطع آمده
بمعنی خروشیدن، لغۀً بمعنی خروشنده (بمناسبت بانگ وي) = فارسی: خروه، xraos از ریشهء اوستایی xros است: پهلوي
سمنانی ،xorus نطنزي .harus یرنی ،xarus . فریزندي ،xorus گیلکی ،kros خوانساري ،kros خروچ، خروز، بلوچی
در لهجه هاي دیگر اسلاوي مانند روسی oroz ترکی عثمانی عاریتی و دخیل خروز، اسلاوي صربستان ،harisa، xorus
ماکیان) [ این نام از ایران بزبانهاي اسلاو رسیده ]، نرینهء ماکیان. رجوع به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 315 به بعد و )kuritza
دائرة المعارف اسلام (دیک) شود : تو نزد همه چو ماکیانی اکنون تن خود خروس کردي. عمارهء مروزي. چو این کرده شد ماکیان
و خروس کجا برخروشد گه زخم کوس.فردوسی. آنجا نیز حصاري بود و بسیار طاووس و خروس بودي من ایشان را می گرفتمی.
(تاریخ بیهقی). انگار خروس پیرزن را بر پایهء نردبان ببینم.خاقانی. گوئی که خروس از می مخمورسر است ایرا چشمش چو لب
کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود که گه صبح خروشان شدنم نگذارند. خاقانی.
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس. لب از لب چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن
بگفته بیهودهء خروس.سعدي. تو گفتی خروسان شاطر بجنگ فتادند در هم بمنقار و چنگ. سعدي (بوستان). گرچه شاطر بود
خروس بجنگ چه زند پیش باز روئین چنگ؟ سعدي (گلستان). دك دك؛ کلمه اي است که بدان خروس را زجر کنند. خلاسی؛
خروس که یکی از ابوین وي هندي و دیگر فارسی باشد. (منتهی الارب). خروس از نظر جانورشناسی: خروسها پرندگانی از خاندان
ماکیانند که هیکلی زورمند و یال و پرهایی بسیار زیبا دارند. اصل این پرنده از کشورهاي گرمسیري است ولی امروز بصورت
پرندهء اصلی بتعداد زیاد در همهء نقاط عالم یافت میشود. خروس بانکیوا( 1) از هندوچین به احتمال زیاد اصل خروسهاي اروپایی
است. این خروس بعدها از هندوچین به کالدونی جدید( 2) و از آنجا به مالائی( 3) برده شد. در جنگلهاي انبوه در هندوستان گله
هایی از خروس بنام خروس قرمز( 4) و خروس جنگلی( 5) یافت میشود. در کوهستانهاي سیلان خروسی بنام خروس استانلی( 6) و
خروس لا فایت( 7) وجود دارند که از جنس خروسهاي فوق اند. در کوههاي هند نوعی خاص خروس با پرهاي مخطط یافت می
گردند که بنام خروس سونرا( 8)معروفند. خروس برنزي رنگ یا خروس تمینک( 9) ترکیبی است از خروس بانکیوا و خروس
مالایائی که واجد رنگهاي قرمز و سبز و زرد خاصی می باشد و از اعقاب خروسهاي اهلی کشورهاي اروپائی بحساب می آید. -
بانگ خروس؛ صداي خروس : آمد بانگ خروس مُؤْذِنِ میخوارگان صبح نخستین نمود روي بنظارگان. منوچهري. که بانگ
خروس آمد از ماکیان.سعدي ||. - کنایه از ساعات آخر شب و نزدیک صبح است، چه دراین هنگام خروس براي آخر بار می
خواند : بشبگیر هنگام بانگ خروس ز درگاه برخاست آواي کوس.فردوسی. شب تیره هنگام بانگ خروس از آن دشت برخاست
آواي کوس.فردوسی. سپیده دمان گاه بانگ خروس ببستند بر کوههء پیل کوس.فردوسی. - جنگ خروس؛ از قدیم الایام جنگ دو
خروس یکی از وسائل سرگرمی بوده و گروه کثیري براي مبارزه حاضر میشده اند و در جنگ دو خروس همواره از نژاد خاص و
خروسهاي جوان استفاده میشود. پس از آنکه میدان جنگ آماده شد دو خروس بوسط میدان برده میشوند و آنها را آزاد می
گذارند که بیکدیگر حمله کنند. دو خروس با قساوت و خشم هرچه تمامتر بهم می پرند و آنقدر با چنگال و منقار خود بهم زخم
می زنند که تا جنگ با مرگ یکی و نعرهء گرفتهء دیگري که حاکی از فتح است خاتمه یابد. جنگ دو خروس همواره بصورت
موضوع خاص در نقاشی نقاشان مورد توجه واقع شده است، در موزهء سلطنتی مادرید دو تابلو و در موزهء برلین یک تابلو و در
موزهء بابلی( 10 ) ژن تابلوي چهارمی از این جنگ وجود دارد. - چشم خروس؛ کنایه از نهایت آراستگی و زیبائی : یکی پهن
کشتی بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس.فردوسی. بشبگیر برخاست آواي کوس هوا شد بکردار چشم خروس.فردوسی.
بفرمود تا طوس بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس.فردوسی ||. - کنایه از سرخی و قرمزي : می خورم سرختر از چشم
خروس در شب تیره تر از پرّ غراب.ادیب صابر. در قدح کن ز حلق بط خونی همچو روي تذرو و چشم خروس.ابن یمین. لب از لبی
چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن بگفتهء بیهودهء خروس.سعدي. - خروس بی محل؛ خروسی که در غیر ساعات و آنات معمول
می خواند. کنایه از شخص وقت نشناس : گر آفتاب درآید خروس بی محل است. صادق ملا رجب. - خروس جنگی؛ کنایه از
افرادیست که بجزئی ناملایم بستیزه برمی خیزند ||. - خروسهایی که براي جنگ با خروس دیگر تربیت میشوند. - خروس سحري؛
خروسی که بوقت سحر می خواند : هنگام سپیده دم خروس سحري دانی که چرا کند همی نوحه گري یعنی که نمودند در آئینهء
صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبري. (منسوب به خیام). - خروش خروس؛ فریاد و بانگ خروس : چو از روز شد کوه چون
سندروس به ابر اندر آمد خروش خروس.فردوسی. یک خروش خروس صبح کرم زین خراس خراب نشنیدم.خاقانی ||. - کنایه از
آخر شب و نزدیک صبح است : بدانگه که خیزد خروش خروس ز درگاه برخاست آواي کوس.فردوسی. چنین گفت موبد که یک
صفحه 773 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
روز طوس بدانگه که خیزد خروش خروس.فردوسی. بدانگه که خیزد خروش خروس ببستند بر کوههء پیل کوس.فردوسی. - شب
بخروس گذاشتن؛ بکاري که متعلق بدیگریست دخالت نکردن. - میخ طویله پاي خروس؛ کنایه از قامتی است سخت کوتاه. - دم
خروس؛ دمی که خروس دارد و پرهاي آن بسیار زیباست ||. - کنایه از جرمی که علائمی از آن پیداست و از اینجاست اصطلاح
می گویند مردي خروسی دزدید و چون می خواست براه خود رود .« اگر قَسَ مت را قبول کنم با دم خروس چه کنم » : معروف
صاحب خروس سر میرسد. دزد خروس را در زیر قباي خود پنهان کرد ولی دم آن بیرون ماند. پس از آن او در مقابل پرسش هاي
صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را او ندزدیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قباي او می دید این
جمله را می گفت. و این جمله براي کسی بکار می رود که جرمی و گناهی مرتکب میشود و با وجود آنکه آثار جرم نزد او
پیداست باز قسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است. - صداي خروس؛ بانگ خروس. از این ترکیب است
و این اصطلاح براي بیان پول بسیار سخت نهفته و پنهان بکار می رود. - « آنقدر پول دارد که صداي خروس نشنیده است » اصطلاح
مثل خروس جنگی؛ کنایه از افرادي، مثل خروس، آماده شده براي جنگ که بجزئی ناملایمی بمبارزه برمی خیزند. - مثل کون
خروس؛ کنایه از ریزي و کوچکی حفره یا سوراخی. -امثال: پاي خروست را ببند مرغ همسایه را حیز نخوان، نظیر: جلوي دخترت را
بگیر، پسر همسایه را بدنام مکن. خروس آ تقی رفته بهیزم. خروسی را که شغال صبح می برد بگذار سر شب بمیرد، نظیر: دیگی که
بهر من نجوشد بگذار سر سگ بجوشد. مثل خروس است که در عزا و عروسی هر دو سر می برند؛ کنایه از آدم بدبخت است. (از
فرانسوي) ) . Nouvelle - caledonie - ( فرانسوي) ( 2 ) . Le coq Bankiva - ( یادداشت به خط مؤلف). . (فرانسوي) ( 1
Coq de - ( فرانسوي) ( 6 ) . Coq de jungle - ( فرانسوي) ( 5 ) . Coq rouge - ( فرانسوي) ( 4 ) . Malais - (3)
Coq de Sonnerat (9) - Temminck. (10) - - ( فرانسوي) ( 8 ) . Coq de la Fayette - ( فرانسوي) ( 7 ) . Stanley
.Babli
خروس.
[خُ] (اِ) خیزآب. (یادداشت بخط مؤلف). کوهه. موج آب ||. هیکلی است شبیه خروس که از کاغذ می سازند. (یادداشت بخط
مؤلف ||). قسمی ظرف شراب. پیاله. (یادداشت بخط مؤلف) : می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده هین که خروس صبح خوان
بار دگر فشاند پر. مجیر بیلقانی ||. بَظَر. خُروسَک. خُروسه. گندمک. (زمخشري). تلاق. چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف||).
گلوله ||. رقص و سرود یونانیان ||. شهوت پرست. (از ناظم الاطباء).
خروس آباد.
.( [خُ] (اِخ) از دههاي سدن رستاق. (از ترجمهء فارسی مازندران و استرآباد رابینو ص 168
خروساگنگ.
[خُ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 160 هزارگزي جنوب خاوري کهنوج،
.( سر راه مالرو مشک گابریک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خروسان.
[خُ] (اِ) جِ خروس. (ناظم الاطباء).
خروسان.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 39 هزارگزي شمال الیگودرز، کنار راه مالرو
چشمه پر به شورچه. آب این دهکده از قنات. محصول آن غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است. اهالی بزراعت و گله داري گذران
.( می کنند. راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خروسانثیمون.
Chrysantheme - ( [خِ] (معرب، اِ)( 1) نام یونانی گل داودي. (دزي ج 1 ص 267 ). . (فرانسوي) ( 1
خروسان طاووس دم.
[خُ نِ دُ](ترکیب وصفی) کنایه از صراحیهاي شراب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خروس اخته.
[خُ سِ اَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروس که خایهء او تباه کنند تا فربه شود. (یادداشت بخط مؤلف).
خروس باز.
[خُ] (نف مرکب) آنکه علاقه به تربیت خروس دارد و خروس فربه می کند براي جنگ با خروس دیگر. (یادداشت بخط مؤلف).
خروس بازي.
[خُ] (حامص مرکب) عمل خروس باز. تربیت خروس براي جنگ ||. بجنگ اندازي خروس. (از آنندراج ||). مکاري. حیالی. (از
آنندراج) : جهان بجنگ فکنده ست تاجداران را خروس بازي این پیر را تماشا کن. سلیم (از آنندراج).
خروس بچه.
[خُ بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب)جوجه خروس. (یادداشت بخط مؤلف).
خروسبس.
[خِ بِ] (اِخ)( 1) مردي از مردم آسیاي صغیر و جانشین و شاگرد زینون بود، او از مؤسسان طریقهء رواقیان در یونان قدیم بود. به سیر
.Chrysippe - ( حکمت در اروپا ج 1 ص 71 و ملل و نحل شهرستانی ص 194 رجوع شود. ( 1
خروس بی محل.
[خُ سِ مَ حَل ل / حَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروسی که نه بوقت خواند. (یادداشت بخط مؤلف ||). آنکه کاري را در غیر موقع
انجام دادن خواهد. (یادداشت بخط مؤلف).
خروس بی هنگام.
[خُ سِ هَ / هِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروس که نه بوقت خواند. (مجموعهء مترادفات). خروس بی محل ||. آنکه کاري را در
غیر موقع خود انجام دهد یا حرف بی موقع زند. خروس بی محل. (از آنندراج).
خروس جنگی.
[خُ سِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروسی که براي جنگ آماده شده است. (یادداشت بخط مؤلف ||). آنکه بی علت با همه
کس جنگ کردن خواهد، و بیشتر در مورد بچه ها بکار میرود. (یادداشت بخط مؤلف). پرخاشجو. - مثل خروس جنگی؛ آنکه
براي جنگ با همه کس آماده است.
خروسچه.
[خُ چَ / چِ] (اِ مصغر) ناي گلو. (آنندراج).
خروس خوان.
[خُ خوا / خا] (اِ مرکب)قبل از سَحَر. پاس اخیر شب. آخر شب. (یادداشت بخط مؤلف). - خروس خوان اول؛ گاه اول خواندن
خروس پس از نیمه شب. صبح نخستین. (یادداشت بخط مؤلف). - خروس خوان دوم؛ گاه دوم خواندن خروس پس از نیمه شب.
گاه خواندن خروس پس از خروس خوان اول. (یادداشت بخط مؤلف).
خروسدره.
[خُ دَ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان شوقی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در هفت هزارگزي جنوب آوج و 2هزارگزي
راه عمومی. آب و هواي آن معتدل. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و عسل. تعدادي باغ دارد. شغل اهالی زراعت و قالی و
.( جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خروس دشتی.
[خُ سِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تذرو. قرقاول : و آزمون دیگر [ تریاق ] آن است که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروي و او
را شربتی تریاق دهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
خروس دورگ.
[خُ سِ دُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروسی که از دو نژاد مختلف باشد. (یادداشت بخط مؤلف). خروس دورگه.
خروس دورگه.
[خُ سِ دُ رَ گَ / گِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروسی که از دو نژاد مختلف باشد. (یادداشت بخط مؤلف). خروس دورگ.
خروس طاووس دم.
[خُ سِ طا دُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) صراحی.
خروس عرش.
[خُ سِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خروسی است افسانه اي که بر بالاي عرش قرار دارد و پیش از صبح اول او بانگ کند بعد از
آن به اتباع او خروسان زمین در آواز آیند. (از غیاث اللغات).
خروس قندي.
[خُ سِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خروس مانندي از نبات قند بشکل خروس و ملون براي سرگرمی کودکان. (یادداشت بخط
مؤلف).
خروسقومی.
Chrysocone - ( [خُ] (معرب، اِ)( 1)رأس الذهب. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به رأس الذهب شود. . (فرانسوي) ( 1
خروسک.
[خُ سَ] (اِ مصغر) تصغیر خروس. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء ||). نام جانوریست سرخ رنگ و بیشتر در حمامها بهم میرسد. (از
.( برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ||). گوشت پاره اي را گویند که بر دهن فرج زنان می باشد و آنرا بعربی بظر گویند( 1
خروس. خُروسه. گندمک. بظر. (زمخشري). چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف ||). پوست ختنه گاه مردان را گویند. (از برهان
قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). ورم با تشنج حلقوم که بیشتر در کودکان عارض میشود و بر اثر آن کودك بگاه سرفه
چون خروس صدا می کند. (ناظم الاطباء). ( 1) - زنی که خروسک بزرگ داشته باشد بعربی بظراء گویند. (از آنندراج).
خروس کنگرهء عقل.
[خُ سِ كُ گُ رَ / رِ يِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) روح نفسانی. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء ||). سخن موزون و
موافق. (آنندراج) (برهان قاطع) : خروس کنگرهء عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی (از
جهانگیري).
خروس کولی.
- ( [خُ كَ / کُو] (اِ مرکب)( 1)مرغی است حلال گوشت و ازجملهء طیور وحشی می باشد. (یادداشت بخط مؤلف). . (فرانسوي) ( 1
Chevalie aboveur
خروس لاري.
[خُ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی خروس بزرگ جثه است با پاهاي بلند. (یادداشت بخط مؤلف).
خروسلو.
[خُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي پنجگانهء گرمی شهرستان اردبیل است. این دهستان در باختر بخش گرمی در کوهستان واقع و
داراي آب و هواي مناطق گرمسیري است. مرکز آن آبادي صلوات و از 55 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل یافته و جمعیت آن در
حدود پنجهزاروسیصد نفر می باشد. قراء مهم آن عبارتند از: کنده، سیدجواد، شکرلو، سامانلو، دومولو، قرخ بلاغ، سروان علیا، میرزا
حق کندي. آب قراء آن از چشمه سارها و رودخانه هاي محلی تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوبات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خروسوغانن.
فرانسوي: .( Khrusoghonon - ( [خِ نُ] (معرب، اِ)( 1)ذنب القط. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ذنب القط شود. ( 1
Chrysocome)
خروسوغونن.
.Leontice chrysoconan - ( [خِ نُ] (اِ)( 1) دِسْفِس. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به دسفس شود. ( 1
خروسوقلا.
Chrysocolle - ( [خِ قُ] (معرب، اِ)( 1)غري الذهب. لحام الصاغۀ. (یادداشت بخط مؤلف). . (فرانسوي) ( 1
خروسون.
.( [خِ] (معرب، اِ) ضبطی است از خروصون و خرصون. در رومی بمعناي طلا است. (از الجماهر بیرونی ص 232
خروسه.
[خُ سَ / سِ] (اِ) بظر. خروسک. خروس. گندمک. (زمخشري). چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف). پارهء گوشت میان فرج زنان. (از
برهان قاطع ||). پوست پارهء سر ذکر مردان باشد و بریدن آن سنت است. (برهان قاطع).
خروسه.
[خُ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومهء شهرستان سنندج. این دهکده در 36 هزارگزي باختر سنندج و یک
هزارگزي جنوب شوسهء سنندج به مریوان واقع است. کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و رودخانهء علی آباد. محصول
آن غلات و توتون و قلمستان و صیفی کاري و شغل اهالی زراعت و گله داري و تهیهء زغال. راه آن مالرو است. در این دهکده
مسجد و قهوه خانه اي کنار شوسه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی است کناره راه سنندج و مریوان میان
گردنهء خروسه و علی آباد در سی وچهارهزارو پانصدگزي سنندج. (یادداشت بخط مؤلف).
خروسی شمالی.
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). رجوع به گزمه شود. « گزمه » [خُ شُ] (اِخ) این نام، نام دیگر
خروش.
[خُ] (ع اِ) جِ خَرَش. (منتهی الارب). رجوع به خَرَش شود.
خروش.
[خُ] (اِ) بانگ و فریاد بی گریه. (از برهان قاطع) (لغت نامهء اسدي). غریو. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) (صحاح الفرس).
فریاد. نفیر. نعره. غیه. آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف). وعی. عائهۀ. صراخ. (منتهی الارب) : چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش راست گویی که در گلوش کسی پوشکی را همی بمالد گوش. شهید بلخی. وز آن پس یکی مرد بر
پشت پیل نشستی که رفتی خروشش دو میل. فردوسی. برآمد یکی گرد و برشد خروش همه کر شدي مردم تیزگوش.فردوسی. ز
درگاه طلحند برشد خروش ز لشکر همه کشور آمد بجوش.فردوسی. چو در شب خروش آمد از کرناي بجستند ترکان جنگی ز
جاي.فردوسی. سیاوش بدو گفت چون بود دوش ز لشکر گه گشن و چندین خروش. فردوسی. هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد تا
نه خروش باشد تا نه خمار باشد. منوچهري. چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ.
منوچهري. عاشق از دور بمعشوق خود اندرنگرید بخروشید و خروشش همه گوشی نشنید. منوچهري. بچرخ از همه شهر برشد
خروش. (گرشاسب نامه). ز کوس و تبیره برآمد خروش جهان شد پر از رامش و ناي و نوش. اسدي. نواي مطرب خوش زخمه و
سرود غنج خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. مسعودي (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). چون خروش بوق شنیدي بیرون آي
با سپاه. (مجمل التواریخ و القصص). بنشان خروش زیور و بنشین ببانگ در کز بس خروش زارتر از پور آیمت. خاقانی. در جان
سماع آویخته مستان خروش انگیخته نقل نو اینجا ریخته جام می آنجا داشته. خاقانی. این مربع خانهء نور از خروش صادقان چون
مسدس خان زنبوران بر افغان آمده. خاقانی. بخدمت بر زمین غلطیده چون خاك خروشی برکشید از دل شغبناك.نظامی. سخن
چون زآن بهار نو برآمد خروش بیخود از خسرو برآمد.نظامی. خروش چنگ رامشگر برآمد بخار می ز معده بر سر آمد.نظامی. بر
سر آن مردم مجلس نیوش مرد خرگم کرده آمد در خروش.عطار. میان حلقهء صنوف وحوش در بانگ و جوش آمده و انواع سباع
در زفیر و خروش. (جهانگشاي جوینی). همی بر فلک شد ز مردم خروش دماغ از تبش می برآمد بجوش. سعدي (بوستان).
بذکرش هرچه بینی در خروش است دلی داند در این معنی که گوش است. سعدي (گلستان). نیشکري باش ز پرّي خموش چند
زدن چون نی خالی خروش؟امیرخسرو. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز. حافظ. یا مکن
بیهده از عشق خروش یا نظر زآنچه نه معشوق بپوش.جامی. هیعۀ؛ آنچه ترساند کسی را از آواز و خروش و فاحشه و مانند آن.
(منتهی الارب ||). فریاد با گریه. (شرفنامهء منیري) (از برهان قاطع). افغان. ناله. زاري. ضجه. (یادداشت بخط مؤلف) : بیزارم از
پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.کسائی. خروشی برآمد ز ترکان بزار بر آن مهتران تلخ شد
روزگار.فردوسی. پس آگاهی آمد سوي نیم روز بنزدیک سالار گیتی فروز که از شهر ایران برآمد خروش ز مرگ سیاوش جهان
شد بجوش.فردوسی. برفتند گردان بسیارهوش پر از درد با ناله و با خروش.فردوسی. وز آن پس هرآنکس که آمد بهوش همی
گفت با ناله و با خروش.فردوسی. همه کوه با ناله و با خروش همه سنگ خارا برآمد بجوش.فردوسی. چون سلطان را سلامت یافتند
خروش و دعا بود از لشکري و رعیت. (تاریخ بیهقی). فردا زین خواب چو آگه شوي سود نداردْت خروش و فغان.ناصرخسرو. و
نوحه می کرد و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند. (قصص ص 24 ). هر ساعت این
صفحه 774 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خروش برآید مرا ز دل کاي عم بسوختم ز غم اي عم بسوختم. خاقانی. پس بدست خروش بر تن دهر چاك زن این قباي مُعْلَم را.
.( خاقانی. گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث گوید مکن خروش بعمدا من آن کنم. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 789
همچو نی دل پرخروش و تن نزار جزوجزوم نوحه گر دارم ز تو.عطار. چنان خسب کآید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد
خروش. سعدي (بوستان). چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدي (بوستان ||). ندا : منادي گري
برکشیدي خروش که اي نامداران با فر و هوش.فردوسی. خروشی برآمد ز درگاه شاه که اي پهلوانان ایران سپاه.فردوسی. خروشی
برآمد ز پیش سپاه که اي نامداران زرین کلاه ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ اگر شیر پیش آیدش یا پلنگ بیزدان که از تن ببرّم
سرش بر آتش بسوزم تن بی سرش.فردوسی. بفرمود کردن بدر بر خروش که اي نامداران با فر و هوش... فردوسی ||. غوغا. شور.
(از غیاث اللغات). وَعْواع. غَیْطَلَۀ. (منتهی الارب) : مرا گفت در خواب فرخ سروش که فرّش نشاند از ایران خروش. فردوسی.
خروش و جوش تو ازبهر بود و نابود است که از سرود گروهیست شورش و غوغا. خاقانی ||. آواز حشره. (یادداشت بخط مؤلف) :
بانگ زلّه کر بخواهد کرد گوش هیچ ناساید بگرما از خروش. رودکی (||. نف مرخم) خروشنده. (از شرفنامهء منیري||).
(حامص) عمل خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف (||). فعل امر) امر از خروشیدن. (از شرفنامهء منیري). - باخروش؛ بافریاد. باصدا.
پرصدا و پرجنجال. - بی خروش؛ بی صدا. آرام. ساکت. -خروش آمدن؛ صدا آمدن. فریاد آمدن : چو آمد بر کاخ کاووس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.فردوسی. - خروش برآمدن؛ صدا درآمدن. فریاد برآمدن : خروشی برآمد میان سران دل هر کسی تیره
گشت اندر آن.فردوسی. چو خورشید برزد سر از تیره کوه خروشی برآمد ز هر دو گروه.فردوسی. همگان مرد و زن زمین بوسه
دادند و همچنین قلعتیان بر بامها به یکبار خروش برآمد. (تاریخ بیهقی ||). - ندا کردن : خروشی برآمد ز درگاه شاه که اسب
سرافراز شاهان بخواه.فردوسی. خروشی برآمد ز درگاه شاه که اي نامداران ایران سپاه.فردوسی. - خروش برآوردن؛ فریاد برآوردن
: خروشی برآورد بر سان ابر که تاریک شد مغز و جان هژبر.فردوسی. - خروش برخاستن؛ فریاد بلند شدن. - خروش برکشیدن؛
فریاد زدن : خروشی برکشیدي تند تندر که موي مردمان کردي چو سوزن. منوچهري. - خروش تراویدن؛ فریاد برآمدن : خروش
ناتوانی می تراود از شکست من زبان سرمه آلود است موي خویش چینی را. میرزا بیدل (از آنندراج). - خروش جرس؛ بانگ جرس
: بفرمود کآتش مسوزید کس نباید که آید خروش جرس.فردوسی. - خروش چکاو؛ ناله و فریاد چکاو : چو خورشید برزد سر از
برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو.فردوسی. - خروش خروس؛ بانگ خروس : چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که
خیزد خروش خروس.فردوسی. بدانگه که خیزد خروش خروس ببستند بر کوههء پیل کوس.فردوسی. - خروش زدن؛ فریاد زدن :
دل چو ز درد درد تو مست و خراب میشود عمر وداع می کند عقل خروش می زند. عطار. - خروش کردن؛ فریاد کردن : تا شیر در
میان بیابان کند خروش تا مرغ در میان درختان کند صفیر. منوچهري. ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند
سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی). تو از دوپیکر و خرچنگ چون خروش کنی که بد کنند بتو چون نیند
جاناور.مسعودسعد. خروش کردم و گفتم بهوش بی بی نیست. عثمان مختاري. دریاي دلش چو جوش می کرد از گرمی خود
خروش می کرد. امیرحسینی سادات ||. - ناله و زاري کردن. - خروش کمان؛ فریاد کمان : شما تیغها در نیام آورید بر آیین شمشیر
جام آورید بجاي خروش کمان ناي و چنگ بسازید با باده و بوي و رنگ. فردوسی. - در خروش آمدن؛ بفریاد آمدن : دوري از
بط در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بام.سعدي.
خروش.
[خُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان امجر بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 62 هزارگزي جنوب خاوري مسکون و
.( 6هزارگزي جنوب راه مالرو مسکون به کروك. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خروش آمدن.
[خُ مَ دَ] (مص مرکب)خروش برخاستن. فریاد بلند شدن. فریاد به گوش رسیدن : از ایوان از آن پس خروش آمدي کز آواز دلها
بجوش آمدي.فردوسی. حصاري شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودك و مرد و زن.فردوسی. بزد ناي روئین و روئینه خم
خروش آمد و نالهء گاودم.فردوسی. - در خروش آمدن؛ به فریاد آمدن. فریاد زدن. نعره زدن : چو شیري از نهیب مور ناگه در
خروش آمد گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد. ناصرخسرو. من از شراب این سخن سرمست و فضلهء قدح در دست که
رونده اي در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. نعره اي چنان بزد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند.
(گلستان).
خروشاد.
[خَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 11 هزارگزي جنوب فلاورجان و
2هزارگزي راه عمومی گرکن. این دهکده جلگه و معتدل است. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه
.( آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خروشان.
[خُ] (ق، نف) در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همهء معانی آن شود : خروشان و کفک افکنان و
سلیحش. خسروي. گرانمایه فرزند در پیش اوي از ایوان برون شد خروشان بکوي.فردوسی. ببست آن در و بارگاه کیان خروشان
بیامد گشاده میان.فردوسی. همه جامهء پهلوي کرد چاك خروشان بسر بر همی ریخت خاك.فردوسی. خروشان همی تاخت تا
قلبگاه بجائی کجا شاه بد با سپاه.فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی در دست عبیر و نافهء مشک بچنگ. منوچهري. همه روز
نالان و جوشان بود بیک جاي تا شب خروشان بود. (گرشاسب نامه). این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت.
(سندبادنامه ص 224 ). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292 ). چون سگان دوست هم پیش سگان
کوي دوست داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم. خاقانی. به پلپل دانه هاي اشک جوشان دوانم بر در خویشت
خروشان.نظامی. ز رشک نرگس مستش خروشان ببازار ارم ریحان فروشان.نظامی. ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان که رحمت بر
چنان لؤلؤفروشان.نظامی. فرس کشته از بس که شب رانده اند سحرگه خروشان که وامانده اند. سعدي (بوستان). بیا وز غبن این
سالوسیان بین صراحی خون دل و بربط خروشان.حافظ ||. خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش
در همهء معانی آن شود : اندازد ابروانْت همه ساله تیر غوش وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش. خسروي. برزم آسمان را
خروشان کند چو بزم آیدش گوهرافشان کند.فردوسی. پراکنده با مشک و دم سنگ خوار خروشان بهم شارك و لاله سار.خطیري.
مگر چون خروشان شود ساز او شود بانگ دریا به آواز او.نظامی. - سیل خروشان؛ سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره
زن.
خروشان دز.
[خُ دِ] (اِخ) نام رودیست بخوزستان. (یادداشت بخط مؤلف).
خروشاندن.
[خُ دَ] (مص) بخروش واداشتن. بخروش و صدا دستور دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
خروشان رفتن.
[خُ رو رَ تَ] (مص مرکب) با خروش رفتن. با فریاد رفتن : بدانست ماهوي از قلبگاه خروشان برفت از میان سپاه.فردوسی.
خروشان کردن.
[خُ كَ دَ] (مص مرکب)بفریاد درآوردن : به آوردگه بر سرافشان کنیم همه لشکر گو خروشان کنیم.فردوسی.
خروشانیدن.
[خُ دَ] (مص) غوغا و هنگامه بلند کنانیدن ||. گریستن فرمودن. (ناظم الاطباء).
خروشانیده.
[خُ دَ / دِ] (ن مف) آنکه بخروش واداشته شده. (یادداشت بخط مؤلف ||). آنکه بگریستن امر شده. (یادداشت بخط مؤلف).
خروش برآمدن.
[خُ بَ مَ دَ] (مص مرکب) خروش برخاستن. فریاد برخاستن. فریاد بلند شدن : چو بانوي قصر این ملامت بکرد برآمد خروش از دل
نیکمرد. سعدي (بوستان).
خروش برآوردن.
[خُ بَ وَ دَ] (مص مرکب) برآوردن خروش. خروش کردن : دگر دیو کین است پر خشم و جوش ز مردم برآرد بناگه
خروش.فردوسی. چون برآورد از میان جان خروش اندرآمد بحر بخشایش بجوش. مولوي (مثنوي). بداور خروش اي خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش. سعدي (بوستان). برآورد صافی دل صوف پوش چو طبل از تهیگاه خالی خروش. سعدي (بوستان).
برآوردم از هول و وحشت خروش( 1) پدر ناگهانم بمالید گوش.سعدي (بوستان). ( 1) - ن ل: برآوردم از بی قراري خروش.
.( (بوستان چ یوسفی ص 191
خروش رعد.
[خُ شِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صدا و آواز رعد.
خروش زدن.
[خُ زَ دَ] (مص مرکب)فریاد زدن. نعره زدن. بانگ زدن.
خروش کردن.
[خُ كَ دَ] (مص مرکب)خروش برآوردن : اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم. (تاریخ بیهقی).
گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وي خوش آمد بگوش. سعدي (بوستان).
خروش مغان.
[خُ شِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آهنگی از موسیقی. (یادداشت بخط مؤلف) : زن چنگ زن چنگ در بر گرفت نخستین خروش
مغان درگرفت.فردوسی.
خروشندگی.
[خُ شَ دَ / دِ] (حامص)عمل خروشنده. حالت خروشنده. (یادداشت بخط مؤلف).
خروشنده.
[خُ شَ دَ / دِ] (نف) آنکه می خروشد : غم عاشقی ناچشیده ولیکن خروشنده چون عاشق از ناتوانی.فرخی. هَلِع؛ خروشنده از
ناشکیبایی. (منتهی الارب).
خروش نمودن.
[خُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) خروش کردن. خروش برآوردن.
خروشی.
[خُ] (اِخ) حسن بیک. یکی از شعراي متأخر تبریز است و این بیت از اوست: پیر مغان اگر قدحت پر نمیدهد بستان و دم مزن که
.( تهی از اشاره نیست. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
خروشیدگی.
[خُ دَ / دِ] (حامص) عمل خروشیدن. حالت خروشیدن.
خروشیدن.
[خُ دَ] (مص) بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وَعْوَعۀ. (منتهی الارب) : بتاراج و
کشتن نهادند روي برآمد خروشیدن هاي و هوي.فردوسی. ز صندوق پیلان ببارید تیر برآمد خروشیدن داروگیر.فردوسی. خروشید
گرسیوز آنگه بدرد که اي خویش نشناس و ناپاك مرد. فردوسی. تو گفتی هوا خون خروشد همی زمین از خروشش بجوشد
همی.فردوسی. خروشید کاکنون مرا و تراست بنزدیک او تاخت از قلب راست. (گرشاسب نامه). در فلک صوت جرس زنگل
نباشانست که خروشیدنش از زخمهء دارا شنوند. خاقانی. دلش از کینهء بهرام جوشید چو شیري گشت و چون شیري خروشید.
نظامی ||. فریاد کردن. گریه کردن. زاري کردن. گریستن. (از شرفنامهء منیري). اصطراخ : جهاندار دست سکندر گرفت بزاري
خروشیدن اندرگرفت.فردوسی. بدانگه که خیزد ز مرغان خروش خروشیدن زارم آمد بگوش.فردوسی. درود آوریدش خجسته
سروش کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش. فردوسی. چو از کوه آتش بهامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.فردوسی.
خروشیدن و ناله و آه بود بهر برزنی ماتم شاه بود.فردوسی. وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.فرخی.
متظلمی بدر سراي پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی). خروشید و گفتا مرا خیرخیر به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.اسدي. و
زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاري می کردند. (قصص الانبیاء ص 241 ). آدم از
خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26 ). گویم چرا خروشی نه چون منی به بند برخیز و برپر و برو و
دوست را بیاب. مسعودسعد. چون زخم رسد بطشت بخروشد انگشت بر او نهی بیاساید.خاقانی. چو خود بد کردم از کس چون
خروشم خطاي خود ز چشم بد چه پوشم؟نظامی. من از جفاي زمان بلبلا نخفتم دوش ترا چه بود که تا صبح می خروشیدي؟ سعدي
(خواتیم). بداور خروش اي خداوند هوش نه از دست داور برآور خروش. سعدي (بوستان). ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟ حافظ. هَلَع؛ خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب ||). اعتراض کردن : خروشید کاي
مرد جنگی بایست که از جنگ برگشتنت روي نیست.اسدي. حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد.
(گلستان). یا بر آنها که زیردست تواند هر زمان بی گنه خروشیدن.حافظ ||. شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) :
خروشید و جوشید و برکند خاك ز نعلش زمین شد همه چاك چاك. فردوسی. نشست از بر رخش بر سان پیل خروشیدن اسب شد
بر دو میل.فردوسی ||. قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن. -برخروشیدن؛ فریاد زدن. نعره زدن : سپاهی ز روم و سپاهی ز
چین همی هر زمان برخروشد زمین.فردوسی. تهمتن برآورد کوپال سام یکی برخروشید و برگفت نام.فردوسی. - خروشیدن اسب؛
شیهه کشیدن اسب : خروشیدن تازي اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت.فردوسی. - خروشیدن بوق؛ بانگ برداشتن بوق و
شیپور : برآمد خروشیدن بوق و کوس.فردوسی. - خروشیدن پیل؛ نعره برداشتن پیل : خروشیدن پیل و بانگ سران درخشیدن تیغ و
گرز گران.فردوسی. درفش سپهدار توران بدید خروشیدن پیل و اسبان شنید.فردوسی. - خروشیدن دادخواه؛ ناله کردن دادخواه :
همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه.فردوسی. - خروشیدن داروکوب؛ فریاد برآمدن جنگ و جدال : برآمد
خروشیدن داروکوب درخشیدن خنجر و زخم چوب.فردوسی. - خروشیدن دریا؛ صداي موج آب برخاستن: تَغَطْغُط، غَطّ؛
خروشیدن دریا. (منتهی الارب). - خروشیدن سنگ؛ صداي افتادن سنگ : بفرمان یزدان سر خفته مرد خروشیدن سنگ بیدار
کرد.فردوسی. - خروشیدن کارزار؛ صداي کردن جنگ : برآمد خروشیدن کارزار به پیروزي لشکر شهریار.فردوسی. - خروشیدن
کرناي؛ صدا و فریاد کردن کرناي : برانگیختند اسبها را ز جاي برآمد خروشیدن کرناي.فردوسی. برآمد ز درگاه زابل دراي ز پیلان
خروشیدن کرناي.فردوسی. - خروشیدن کودك؛ ناله کردن او. فغان کردن او. - خروشیدن کوس؛ صدا کردن کوس. نفیر کردن
کوس : خروشیدن کوس و زخم دراي جهان را همی برد یکسر ز جاي.فردوسی. خروشیدن کوس با کرناي همان ژنده پیلان و
هندي دراي.فردوسی. - خروشیدن گاودم؛ صدا کردن گاودم : برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ روئینه خم.فردوسی.
- خروشیدن مرد؛ فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی : خروشیدن مرد بالاي خواه یکایک برآمد ز درگاه شاه.فردوسی. -
خروشیدن موبد؛ ناله و زاري کردن مرد مذهبی : برآمد دو هفته ز شهر یمن خروشیدن موبد و مرد و زن.فردوسی. - خروشیدن ناي؛
صدا برداشتن ناي : سیاوش بر آنگونه برداد بوس برآمد خروشیدن ناي و کوس.فردوسی. - خون خروشیدن؛ خون گریه کردن : ز
کار وي ار خون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست.فردوسی.
خروشیدنی.
[خُ دَ] (ص لیاقت)قابل خروشیدن. قابل ناله و زاري کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خروشیده.
[خُ دَ / دِ] (ن مف)خروش کرده ||. ناله شده. فغان شده.
خروشینت.
[خِ] (ص) سخت و سهمگین. این کلمه از واژهء خروت مشتق شده است. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 274 شود.
خروضوس.
[خُ] (معرب، اِ) کلمهء لاطینی بمعنی زر. طلا. ذهب. رجوع به الجماهر بیرونی چ حیدرآباد ص 232 شود.
خروط.
[خَ] (ع ص، اِ) ستور سرکش که رسن از دست کشنده درگسلاند و راه خود گیرد. ج، خُرط ||. زن فاجره ||. کسی که بنادانی و
بی تجربتی بکاري درآید بی دریافت انجام. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
خروطۀ.
[خَرْ وَ طَ] (ع اِ) نوعی از طیور است. شاید معرب خَرْبَط باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
خروع.
[خَ] (ع ص، اِ) زن فاجره ||. زن که کوتاه شود از نرمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).
خروع.
[خِرْ وَ] (ع اِ) هرچه کوتاه شود از گیاه بسبب سستی ساق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب||).
بیدانجیر. (دهار) (مهذب الاسماء). طَمْرا. (یادداشت بخط مؤلف). کَرْچَک. خواص طبی خروع: در اختیارات بدیعی آمده: خروع را
بپارسی بیدانجیر خوانند و بشیرازي کنتو و بهترین بحري بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم و گویند تر است. اسحاق
گوید گرم و خشک بود در سیم و مسهل بلغم بود و قولنج بگشاید و فالج را بگشاید و سودمند بود. صاحب منهاج گوید شربتی از
وي دانه مقشر بود و صاحب تقویم گوید پانزده حب بود و اعصاب را نافع بود و هر صلابتی که بود چون ضماد کنند یا بیاشامند نرم
گرداند و سی حب از وي مقشر چون مسحق کنند و بیاشامند مسهل بلغم بود و مره و رطوبت مائی بود و ورق وي چون بکوبند و با
سویق خلط کنند و ضماد کنند و بر ورمهاي بلغمی و ورمهاي گرم که در چشم بود، سودمند بود خواه پخته خواه خام و بر نقرس و
درد مفاصل چون ضماد کنند بغایت نافع بود اما خوردن وي مضر بود بسینه و مصلح وي کتیرا بود. رجوع به ضریر انطاکی ص 41
نیز شود.
خروع.
از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ) .« خراعۀ » و « خرع » [خُ] (ع مص) سست گردیدن. مصدر دیگري است براي
صفحه 775 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خروف.
[خَ] (ع اِ) برهء نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ذَکَر از اولاد ضأن. (یادداشت بخط مؤلف):
ج، اَخْرِفۀ، خِرفان، خُرفان : بچهء گوسفند را تا چهارماهه و قوي تر در مجموع حالات اگر از میش بود و نر باشد حمل و خروف
گویند. (از تاریخ قم ص 178 ||). بره که گیاه خوردن گرفته و قوي گشته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از
اقرب الموارد). برهء به چرا آمده. برهء گیاه خوار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اَخْرِفۀ، خرفان [ خِ / خُ || ] . اسب کره اي در حدود
یکساله یا شش ماهه یا هفت ماهه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : بچه اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید
.( نر را مهر و ماده را مهر یا خروف گویند. (تاریخ قم ص 178
خروف.
[خَ] (اِخ) نام جد صدقۀ بن خروف. (از انساب سمعانی).
خروف البحر.
.Lamantin - ( [خَ فُلْ بَ] (ع اِ مرکب)( 1)قسمی ماهی. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
خروفۀ.
[خَ فَ] (ع اِ) مؤنث خروف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): خروفه، بچهء گوسفند تا چهارماهه از میش اگر ماده
باشد. (از تاریخ قم ص 178 ||). خرمابن رطب چیدنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خروفی.
[خَ] (ص نسبی) منسوب به خروف. (از انساب سمعانی).
خروفی.
[خَ] (اِخ) صدقۀ بن محمد بن خروف المصري الخروفی، از اهل مصر و از نوادگان خروف بود. او از محمد بن هشام سدوسی
روایت کرد و از او ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب طبرانی روایت نمود. (از انساب سمعانی).
خروق.
[خَ] (ع اِ) باد سرد که سخت وزد. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب).
خروق.
[خُ] (ع مص) مقیم گردیدن در خانه و جدا نشدن از آن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس (||). اِ) جِ خرق [ خَ / خِ
]. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به خرق [ خَ / خِ ] شود.
خروك.
[خَ] (اِ) گیاهی باشد که زنان جهت زیاد شدن شیر خورند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیري).
خروك.
[خُرْ وَ] (اِ) سرگین گردانک را گویند که خنفساست و آنرا بشیرازي خروك تس کس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم
الاطباء).
خروك تس کس.
بنابر قول شیرازي ها. (از برهان قاطع). رجوع به خُرْوَك شود. « خروك » [خُرْ وَ تَ كَ] (اِ مرکب) جُعَل. خُنفسا. کلمه اي است در
خروکوش.
.( [خَ] (اِخ) عبدالملک بن ابی عثمان محمد صاحب شرف المصطفی. (از ریحانۀ الادب ج 1
خروم.
[خُ] (ع اِ) جِ خَرْم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خَرْم شود.
خرومانۀ.
[خَ نَ] (ع اِ) تره اي که در پنبه روید و آن بد است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خرومینون.
[خَ] (معرب، اِ) کلمه اي است یونانی بمعنی بلغور، حشیش، جریش، دشیش، راء. (یادداشت بخط مؤلف).
خرون.
[خَ] (اِخ) نام ناحیتی است از نواحی خراسان و در آنجا مهلَّب درگذشته است. (از معجم البلدان).
خرون.
[خَ] (اِخ) نام ناحیتی است به دارابجرد و در آنجا جنگی براي خوارج اتفاق افتاد. (از معجم البلدان).
خرونق.
[خُ نَ] (اِخ) نام محلی است کنار راه یزد و طبس میان کاروانسراانجیله و شهرنو در هفتادودوهزارمتري یزد. (یادداشت بخط مؤلف).
خرونق کوه.
[خُ نَ] (اِخ) نام کوهی است در جنوب خرونق از نواحی یزد. (یادداشت بخط مؤلف).
خرونه.
[خِ نِ] (اِخ) نام ناحیتی بوده است در بِاُسی در شبه جزیرهء یونان که در سال 338 ق . م. جنگی بین فیلیپ پادشاه مقدونیه پدر
اسکندر و آتنی ها در این نقطه اتفاق افتاد. در این نبرد فیلیپ فرماندهی جناح راست قشون خود را به اسکندر داد و معاونین ممتاز
خود را هم در کنار او جا داد و فرماندهی جناح چپ را خود بعهده گرفت و باقی قشون را بمکانهایی که موافق اقتضاي محل و
وقت بود فرستاد. آتنی ها نیز سپاهشان را نظر بقومیت بدو قسمت (آتنی و بِاُسی) تقسیم کردند. جنگ خونین از طلیعهء صبح اتفاق
افتاد، در این جنگ خونین مردان بسیاري از طرفین کشته شدند. بالاخره اسکندر با شجاعت خاص مجاهدت زیاد کرد و صف
دشمن را شکافت و تلفات زیاد بمردان آتنی وارد آورد ولی از آنجا که فیلیپ نمی خواست شاهد فتح را کسی جز او به آغوش
کشد با فشار زیاد جبههء آتنی را بعقب نشاند و بر اثر این جنگ هزار نفر آتنی کشته و دوهزار نفر اسیر شدند و جنگ به پیروزي
فیلیپ و اسکندر خاتمه یافت و نیز بواسطهء این جنگ و شکست آتنی ها لی سیک لس سردار خود را کشتند و فیلیپ در واقع
.( پادشاه مقدونیه و تمام یونان شد. (از تاریخ ایران باستان ص 1203 و 1204 و 1205
خرونیه.
[خَ ؟] (اِ) رجوع به اخینوس شود.
خروة.
[خُرْ وَ] (ع اِ) سوراخ. (از منتهی الارب). منه: خروة الفأس؛ سوراخ تبر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج،
خُروات.
خروه.
[خُ] (اِ) خروس که بعربی آنرا دیک گویند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیري) (از شرفنامهء منیري) (از آنندراج) (از انجمن
آراي ناصري) (از ناظم الاطباء). خروز. خرو. خروي. مرغ سحر. خره. (یادداشت بخط مؤلف) : تو نزد همه چو ماکیانی اکنون تن
خود خروه کردي.عمارهء مروزي. شب از حملهء روز گردد ستوه شود پرّ زاغش چو پرّ خروه. عنصري. چنانکه از هیچ روزن دود
برنمی خاست و از هیچ دیه کس بانگ خروه نمی شنید. (ترجمهء تاریخ یمینی). خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره
دوال.نظامی ||. تاج خروس. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
خروه.
[خُرْ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مایوان بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در چهل وسه هزارگزي جنوب باختري قوچان و
پانزده هزارگزي جنوب باختري شوسهء قدیمی قوچان به شیروان. کوهستانی و معتدل. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و سیب
زمینی و شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. نام این ده را سرویه نیز می گویند. معدن نمک دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خروهک.
[خُ هَ] (اِ) بُسَّد. مرجان. (برهان قاطع). مرجان نوشته اند همانا رعایت سرخی تاج خروه را کرده اند و آنرا خروهک نیز گویند و
خروه بمعنی خروس است چنانکه گذشت، مرجان عربی است( 1). (از انجمن آراي ناصري): و جنس (من البسد) یسمی خروهک...
1) - در حاشیهء برهان قاطع چ معین آمده است: ) .(192 - و هو تشبیه لاصل البسد بقلنسوة الدیک. (از الجماهر بیرونی صص 191
پسوند شباهت. رجوع به حاشیهء کلمهء خروه در برهان قاطع چ معین شود. « ك» بمعنی خروس و « خروه » خروهک مرکب است از
خروهه.
[خُ هَ / هِ] (اِ) گوشت پارهء میان فرج زنان. (از برهان قاطع) (از آنندراج). تلاق. بظر. (از ناظم الاطباء). چوچوله. (یادداشت بخط
مؤلف). خروسه. خروسک ||. جانوري را گویند که صیادان بر کنار دام بندند تا جانوران دیگر فریب خورده در دام افتند و بعربی
آنرا مِلْواح خوانند. (برهان قاطع). پایدام. (شرفنامهء منیري). خورد دام. خوردنی در دام. (زمخشري).
خرویله.
[خَرْ لَ / لِ] (اِ) صدا و آواز گریهء بسیار بلند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آراي ناصري) (از ناظم الاطباء ||). آواز بلند.
آواز بسیار بلند و رسا. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). نوفه. نعره. (یادداشت بخط مؤلف ||). صداي خر. نهیق. (از
آنندراج) (از انجمن آراي ناصري).
خره.
[خَ رَ / رِ] (اِ) پهلوي هم چیده شده. (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست(؟) اي شده چوگانْت پشت در بزه و بار.
ناصرخسرو. گر تو خري ترا ز خري هیچ نقص نیست تا مر تراست سیم بخروار در خره. کمال الدین اسماعیل. بس که ببرّند سران
سران شد خرهء سر ز سران سران.امیرخسرو. گرد خانه کتابهاي سره از خره همچو خشت کرده خره.جامی. - خرهء آجر؛ آجرهایی
که بردیف پهلوي هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء). - خرهء خشت؛ خشتهایی که بردیف پهلوي هم چیده شده باشند. (ناظم
الاطباء). - خرهء سنگ؛ سنگهایی که بردیف پهلوي هم چیده شده باشند. (از ناظم الاطباء ||). هجوم و ازدحام خلق که از جایی
بدشواري گذرند ||. لاي آب و شراب و روغن و امثال آن. (از برهان قاطع). دُرد ||. گل و لاي چسبندهء ته حوض و جوي. (از
برهان قاطع). گل سیاه و تر. (صحاح الفرس). لَجَن. (یادداشت بخط مؤلف). لاي. ثاط. لوش. حماء : چون گسست آب بر بماند
خره.ابوالعباس. گر تو بخواب و خور ندهی عمر همچو خر بر جان خود وبال چو بر خر شود خره. ناصرخسرو. پل بود بر دو سوي
آب سره چون گذشتی از آن چه پل چه خره.سنایی. من سجده نکنم خلقی را که تو او را از گل خشک آفریده اي از خرهی
سالخورده. (ابوالفتوح ج 3 ص 240 ||). خو که از بهر نگارگر و گلیگر زنند تا بر آن ایستاده کار کنند. خرك. داربست بنایان و
نقاشان. (یادداشت بخط مؤلف) : من شدم بر خره بگردن خرد خر بختم شد و رسن را برد.نظامی ||. ثفل هر تخمی باشد که روغن
آنرا کشیده باشند اعم از کنجد و غیر کنجد و مردم فقیر آنرا با خرما بکوبند و بخورند. آنچه از کنجد باشد خرهء کنجد گویند و
بعربی کسب السمسم خوانند و آنچه از بیدانجیر بود خرهء بیدانجیر و بعربی کسب الخروع گویند. خَرّه. (از برهان قاطع) : لوزینه
همان دم که بپیچید سر از ما ما در عوض او خرهء خرما بسرشتیم.( 1) بسحاق اطعمه. ( 1) - ن ل: ما در عوضش ارده و خرما
بسرشتیم. (دیوان چ معرفت شیراز ص 84 ). و در این صورت شاهد نیست.
خره.
[خَ رُهْ] (اِ) نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب. چنانچه گویند( 1) خره نوریست از الله تعالی که فایز میشود بر خلق و
بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیلهء آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد
بپادشاهان بزرگ و عادل فایز گردد و آنرا کیاخره گویند. (از برهان قاطع). خُره. خُرّه : خره از رویشان افزونتر آمد تو گویی
کآفتاب آنجا برآمد. ؟ (از فرهنگ جهانگیري ||). حصه و بخش، چه حکماي فُرس مُلک فارس را به پنج حصه قسمت کرده اند و
هر حصه را نامی نهاده اند: اول خرهء اردشیر، دویم خرهء استخر، سیم خرهء داراب، چهارم خرهء شاپور، پنجم خرهء قباد. (از برهان
قاطع). خُره. خُرّه. - خرهء آب؛ حصهء آب. بخش آب. (ناظم الاطباء). ( 1) - گوینده علامهء دوانی است در شرح هیاکل نور. (از
فرهنگ جهانگیري).
خره.
[خُ رَ / رِ] (اِ) جانورکی است که هرچه بر زمین افتد بخورد و بعربی او را ارضۀ خوانند. (از برهان قاطع). موریانه. کرم چوب خوار.
(یادداشت مؤلف ||). علتی را گویند که موي را بریزاند. (از برهان قاطع). خوره. (یادداشت بخط مؤلف ||). مرضی است که
گوشت لب و بینی را بتحلیل برد. (از برهان قاطع (||). پسوند) مزید مؤخر امکنه، چون روشناخره، قبادخره، اردشیرخره، شعب خره
(بلاد واسعه در قهستان نزدیک بلخ و در آن تنگه ها و قلاع باشد). (یادداشت بخط مؤلف ||). نور بتمام معانی که در خَرُه گذشت.
(از برهان قاطع).
خره.
[خَرْ رَ / رِ] (اِ) ثفل هر تخمی باشد. (از برهان قاطع). خَره.
خره.
[خَ رَ / رِ] (اِ) رجوع به خره شود.
خره.
[خُرْ رَ / رِ] (اِ) نور بتمام معانی آن که در خَرُه گذشت. (از برهان قاطع). خَرُه. خُرِه ||. صدا و آوازي که بسبب گلو فشردن و در
حین خوابیدن از بینی برآید. (از ناظم الاطباء) : در جان تو چرخ سم همی ریزد تو خفته و خوش گرفته اي خره.ناصرخسرو. از خلق
بدین همی گرایاند چندین بفسوس و خنده و خره.ناصرخسرو ||. کوره. بلوك. خوره. (یادداشت بخط مؤلف). خَرُه. خُره.
خره.
[خُ رُهْ] (اِ) خروه. خروس. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خره بیار دهد خور تو چون که بستانی ز یار خویش خورش گر نه
کمتر از خرهی. ناصرخسرو. سرد و تاریک شد اي پور سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو. رقص
کنان نگر خره لعل غبب چو روي تو طوق کشان سر و دمش چون خطی از معنبري. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمري. خاقانی. بر صبح خره گوئی مصریست شناعت زن کس صاع زر یوسف دربار پدید
آید. خاقانی ||. جانوران وحشی ||. خستهء میوه ها. (از برهان قاطع).
خره.
[خِ رَ / رِ] (اِ) نژم. بخار. میغ. (ازناظم الاطباء).
خره.
[خُ رِ] (اِخ) لقب فیروز بهاءالدوله پسر عضدالدولهء دیلمی. (یادداشت بخط مؤلف). او را ضیاءالمله و غیاث الامه نیز می گفتند.
.( کنیهء او ابونصر بود. (از آثار الباقیه ص 133
خره.
[خُرْ رِ] (اِخ) شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه، سردسیر، جایی با هواي درست و نعمت بسیار و اندر او یکی آتشکده است
که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند و بنیاد او را دارا نهاده است. (حدود العالم).
خره.
[خُرْ رِ] (اِخ) دهی است در پنج فرسخ و نیمی جنوب و مشرق بندر عسلویه. (یادداشت بخط مؤلف).
خره.
[خِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 96 هزارگزي جنوب خاوري کنگان و سه هزارگزي
جنوب شوسهء سابق بوشهر به لنگه. جلگه و گرمسیر. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت. راه
.( آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خره آب.
[خَرْ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالابخش مرکزي شهرستان کرمانشاه، واقع در بیست ویک هزارگزي جنوب کرمانشاه
و جنوب و کنار رودخانهء مرگ، واقع در دشت و سردسیر. آب آن از رودخانهء مرگ. محصولات آن غلات و لبنیات و توتون و
حبوبات و صیفی و چغندرقند. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است و در تابستان از طریق رباط قیماس اتومبیل می توان برد. در
سه محل بفاصلهء یک کیلومتر واقع و به علیا و وسطی و سفلی مشهورند. در خره آب سفلی اشجار بید وجود دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خرهان.
.( [] (اِخ) ابن ارسلان، کسري خرهان بن ارسلان پادشاه زاده بود. (از فارسنامهء ابن بلخی ص 109
خرهء اردشیر.
صفحه 776 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خُ رِ / خُرْ رِ يِ اَ دِ] (اِخ)یک حصه از پنج حصهء فارس است. (از برهان قاطع). در حاشیهء برهان قاطع آمده است : خرهء اردشیر،
این کورهء اردشیر خوره منسوب است به اردشیربن بابک و مبدأ بعمارت فیروزآباد کرده ست. (فارسنامهء ابن البلخی ص 132
ببعد). نام شهري بوده از بناهاي اردشیر که بهمن بن اسفندیار باشد. (از برهان قاطع). نام شهري آبادان کردهء اردشیر و اردشیر نام
بهمن اسپندیار بود. (از شرفنامهء منیري) : که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرهء اردشیر.فردوسی. ز پرمایه تر هرچه بد
دلپذیر همی تاخت تا خرهء اردشیر.فردوسی. یکی خواندم خرهء اردشیر هوا خوشگوار و بجوي آب شیر.فردوسی. کس آمد سوي
خرهء اردشیر که آید بدرگاه هرمزد پیر.فردوسی.
خره به کون مالیدن.
[خَرْ رَ / رِ بِ دَ](مص مرکب) نوره کشیده. واجبی کشیدن (لغت محلی شوشتر ||). فریب دادن. گول زدن (لغت محلی شوشتر).
خره پور.
[خُ رُهْ] (اِخ) نام منشی شاپور دوم ساسانی است. این شخص بدست رومی ها اسیر شد و پس از مرگ ژولین امپراطور روم او با
ژووین( 1) به یونان رفت و دین مسیحی انتخاب کرد، او را اله آزار( 2)نامیدند. او زبان یونانی آموخت و کارهاي شاپور و ژولین را
نوشت. بعد تاریخ عهد قدیم را که یکی از رفقاي زمان اسارت او نوشته بود در یک جلد بیونانی ترجمه کرد. این کتاب را
Jovien (2) - Eleazar. (3) - - (1) .( برسومه( 3) و پارسیها راسدشون( 4) نامیده اند. (از ایران باستان ص 260
.Barsomma. (4) - Rasdschoun
خرهء چوب.
.( [خَ رَ / رِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چوبهایی که بردیف پهلوي هم چیده شده باشند. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 358
خرهء خشت.
.( [خَ رَ / رِ يِ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خشت هایی که بردیف پهلوي هم چیده باشند. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 359
خره زا.
[خُرْ رَ] (اِخ) قریه اي است فرسنگی بیشتر میانهء شمال و مغرب اشفایقان. (فارسنامهء ناصري).
خرهء سنگ.
.( [خَ رَ / رِ يِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سنگهایی که بردیف پهلوي هم چیده باشند. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 37
خره سیاه.
[خَرْ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان بابالی بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد، واقع در 6هزارگزي شمال خاوري چقلوندي کنار راه
فرعی چقلوندي به بروجرد. دامنه و سردسیر. آب آن از چشمهء خره سیاه. محصول آن غلات، صیفی، لبنیات و پشم. شغل اهالی
زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه اتومبیل رو است و اهالی زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
خره سیاه.
[خَرْ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان سگوند بخش زاغه، کنار راه شوسهء خرم آباد به بروجرد. کوهستانی و معتدل. آب آن از چشمه.
محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه اتومبیل رو است و اهالی زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خره شاپور.
[خُرْ رِ] (اِخ) نام شهري بوده است به اهواز و آن شهر شوش است. (غرر اخبار ملوك الفرس). رجوع به مجمل التواریخ و القصص
ص 67 شود.
خرهک.
[خُ رُ هَ] (اِ) خروهک که آن مرجان است. (از ناظم الاطباء).
خره کشیدن.
[خُرْ رَ / رِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) آواز برآمدن از بینی مردم در وقت خواب یا بسبب گلو فشردن. خرخر کردن. (یادداشت بخط
مؤلف).
خرهناك.
[خَ رُ] (ص مرکب) منور. تابدار. روشن. (ناظم الاطباء) : به خلقان بر ببخشود ایزدپاك که بفرستاد زرتشت خرهناك. (از فرهنگ
جهانگیري).
خره نهادن.
[خَ رَ / رِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) برهم نهادن و ردیف کردن چیزي چون آجر و خشت و چوب.
خرهی.
[خَ رَ] (اِخ) عبدالسلام بن عبدالرحمن بن ابراهیم الخرهی الشیرازي مکنی به ابوالفتح. از اهل علم و فضل بود و مذهب شافعی
داشت. او به اصفهان حدیث می گفت و ابوعبدالله محمد بن غانم بن احمد حداد و جز او از او براي ما نقل حدیث کردند. مرگ او
به اصفهان بعد از سال 469 ه . ق. اتفاق افتاد. چه او در این سال به اصفهان حدیث می گفت. (از انساب سمعانی).
خري.
[خِ] (اِ) گلی زرد پررنگ میان سیاه که همیشه بهار و خیري نیز گویند. (ناظم الاطباء) : رونق زیب دگر دارد کنون طرف چمن از
خري و خطمی و ریحان و شاخ یاسمن. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیري ||). ایوان. صفه. (از ناظم الاطباء (||). ص) شوم. نحس.
نامبارك. (ناظم الاطباء) : باز همایون چو جغد گشت خري جغدك شوم خري همایون شد. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیري).
خري.
[خَ] (حامص) حماقت. سفاهت. (از ناظم الاطباء). بلادت یا نادانی. جهالت. (یادداشت بخط مؤلف) : به دین از خري دور باش و
بدان که بی دینی اي پور بی شک خریست. ناصرخسرو. شیر خداي را چو مخالف شود کسی هرگز مکن مگر به خري هیچ
تهمتش. ناصرخسرو. اي امت بدبخت بدین زرق فروشان جز کز خري و جهل چنین فتنه چرایید. ناصرخسرو. تو دست چپ در این
معنی ز دست راست نشناسی کنون با این خري خواهی که اسرار خدا یابی. سنائی. گاو را بفروخت حالی خر خرید گاویش بود و
خري بر سر خرید.عطار. همچو فرعونی مرصع کرده ریش برتر از عیسی پریده از خریش. مولوي (مثنوي). نیست این از ران گاو اي
مفتري ران گاوت می نماید از خري. مولوي (مثنوي). از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن زانکه نبود کار عامه جز خري یا
.( خرخري. سنائی (دیوان ص 663
خري.
[خُرْ ري ي] (ع اِ) گلوي آسیا. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خري.
[خُرْ ري ي] (اِخ) نام پدر یعقوب بن خره دباغ خري فارسی است. (از انساب سمعانی).
خري.
[خِ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقع در 6 هزارگزي شمال خاوري سلوانا در مسیر ارابه رو
سلوانا ارومیه، دره، سردسیر و آب آن از رود برده سور و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن
.( ارابه رو است و در تابستان از راه سلوانا می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خریابو.
[خَرْ] (اِ مرکب) یابوي بدشکل و قوي هیکل. (یادداشت بخط مؤلف ||). هرچیز بدهیکل ناهموار. (یادداشت بخط مؤلف ||). آلتی
که به جهت راه رفتن اطفال سازند. (یادداشت بخط مؤلف).
خریار.
[خِرْ] (نف) مخفف خریدار است. (آنندراج) : کف گندم زان دهد خریار را تا بداند گندم انبار را.مولوي (مثنوي).
خریان.
[خِرْ ري یا] (ع ص) مرد بددل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خري برده رشان.
[خَ بَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در چهل وپنج هزارگزي باختر مهاباد و
دوهزارگزي خاور شوسهء نقده به خانه. جلگه و معتدل و آب آن از رود آواجیر و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خریبه.
.( [خَ بِ] (اِخ) نام دیگر نعیمه است. رجوع به نعیمه شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خریبه.
[خُ رَ بَ] (اِخ) نام جایگاهی بوده است به بصره که یغماگران خرابش کردند و واقعهء جمل نیز بدانجا اتفاق افتاد. (از معجم البلدان
یاقوت). موضعی بوده است به بصره که آن را بصیره صغري نیز می گویند. (از منتهی الارب).
خریبی.
[خُ رَ] (ص نسبی) منسوب به خریبه( 1) و آن محلی است مشهور در بصره. (از انساب سمعانی). ( 1) - برحسب قاعده منسوب به
خریبه باید خربی [ خُ رَ بی ي ] باشد.
خریبی.
[خُ رَ] (اِخ) عبدالله بن داود خریبی همدانی، مکنی به ابوعبدالرحمن. از کوفه بود ولی در خریبه( 1) بصره منزل گزید (بنابر قول
ابوحاتم). او از اعمش و سلمۀ بن نبیط بن شریط روایت کرد و از او عبدالاعلی بن حماد و اهل عراق و بسال 211 ه . ق. درگذشت.
ابوعلی غسانی بن داود می گوید او به خریبه بصره سکنی گزید و منسوب بدانجا شد و از اعمش و هشام بن عروه و ابن جریح و
فضل بن عزوان حدیث شنید. (از انساب سمعانی). ( 1) - ابن کلبی در تسمیه خریبه می گوید: خرب بن مسعود از کندة بدانجا
سکونت گزید و پس از سکونت او این ناحیه به نام او منسوب شد. (از انساب سمعانی).
خریت.
[خَ ري يَ] (مص جعلی، اِمص)( 1)خر بودن. کنایه از حماقت و سفاهت و نادانی است. (یادداشت بخط مؤلف). -امثال: کرهء خر از
ساخته شده است « ایت » خریت پیش پیش مادر است. ( 1) - این کلمه از خر (دراز گوش) با الحاق پسوند مصدري عربی یعنی
برساختهء عامه.
خریت.
[خِرْ ري] (ع ص) راهبر استاد. راهنماي دانا. (از اقرب الموارد). دلیل حاذق. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خَرارِت و خراریت: اما
الفقه فهو [ اي ابوجعفر الطوسی ]خریت هذه الصناعۀ زمام الانقیاد... (روضات الجنات (||). اِ) مجازاً محک. مقیاس. معیار. ملاك.
می Criteruim لاطینی یعنی « کري تِریوم » میزان. اندازه( 1). (یادداشت بخط مؤلف). ( 1) - مرحوم دهخدا اصل این کلمه را از
دانند.
خریت.
[خَ] (اِخ) ابن راشد ناجی در کتاب فتوح سیف بن عمر از او نام برده است و از طریق زیدبن اسلم آورده که خریت بن راشد رسول
خدا را بین مکه و مدینه در وفد بنی سلمۀ بن لوي ملاقات کرد و پیغمبر به کلام آنها گوش داد و سپس به قریش گفت اینان قوم
شدیدالخصومتی اند. سیف می گوید در جنگ جمل خریت به مضر بود و عبدالله بن عامر او را عاملی کوره اي از کوره هاي فارس
داد. زبیربن بکار می گوید خریت با علی علیه السلام بود تا آنکه حکمین حکم خود را دادند پس او علی را ترك کرد و بفارس
رفت و علم مخالفت برافراشت و علی علیه السلام معقل بن قیس را با لشکري بسوي او فرستاد او نیز از عرب و نصاري مردم گرد
کرد و بعرب دستور منع صدقه داد و بنصاري منع جزیه پس کثیري از نصاري که مسلمان شده بودند مرتد گشتند تا آنکه معقل به
جنگ آنان رفت و رایتی برانگیخت و گفت هر که بزیر این رایت آید ایمن است پس کثیري از قوم خریت بزیر رایت او رفتند و از
جان تأمین یافتند و بقیه شکست خوردند و در این واقعه خریت کشته شد. (از اصابه قسم اول ص 109 ). او را خریت الناجی نیز می
. گویند. رجوع شود به اعلام زرکلی چ 2 ج 2 ص 348
خریج.
یعنی بیرون کنید « خراج خراج » [خَ] (ع اِ) بازیچهء کودکان تازي که کودکی چیزي در دست گرفته به کودکان دیگر می گوید
چیست در دست من. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).
خریج.
[خِرْ ري] (ع ص، اِ) شاگرد تعلیم داده شده و آزموده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
شاگرد ماهر و فائق بر اقران در علم و هنر. (یادداشت بخط مؤلف). یقال: هو خریج فلان ||. شاگرد رسیده به مقام لازم. (یادداشت
بخط مؤلف).
خریج.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد واقع در 9 هزارگزي شمال باختري رادکان. جلگه، معتدل.
.( آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خریجه.
[خُ رَ جَ] (اِخ) نام آبی است از آبهاي عمروبن کلاب بنابر یکی از اقوال ابی زیاد چه او در جاي دیگر از کتاب خود می گوید
خریجه از مستغلات بنی عجلان است. (از معجم البلدان یاقوت).
خریخه.
[خِ خَ / خِ] (اِ) خریش است و در اصل خریشه بوده بمعنی مردم ریشخندي و مسخره و بی رتبه که در خانهء خود ضبط و نسقی
نداشته باشد. (لغت محلی شوشتري نسخهء خطی).
خرید.
[خَ] (ع ص) زن دوشیزه ||. مرد نارسیده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). زن نیک
شرمگین خاموش باش سست آواز که همیشه پنهان ماند. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خُرُد، خُرَّد. -صوت
خرید؛ آواز نرم باحیا. (منتهی الارب).
خرید.
[خَ] (مص مرخم، اِمص) مقابل فروش. شري. شراء. ابتیاع. عمل خریدن. بیع. (یادداشت بخط مؤلف) : پر از خورد و داد و خرید و
فروخت تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت. فردوسی. - ارزان خرید؛ به قیمت پائین تر از نرخ چیزي را خریدن. - بازخرید؛ جنس
فروخته شده که دوباره بخرند ||. - امروزه اصطلاحی است دربارهء کسانی که سابقهء خدمت خود را در یکی از مؤسسات می
فروشند. - پیش خرید؛ خرید جنسی قبل از وقت عرضهء آن. - خرید و فروخت؛ بیع و شراء : ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو
گفتی همه شارسان برفروخت.فردوسی. - خرید و فروش؛ بیع و شراء. خرید و فروخت. - درم خرید؛ شیئی که در بهایش درم رفته
است. زرخرید. - زرخرید؛ چیزي را که با زر خریده باشند. کنایه از مطیع و منقاد است چه بنده و عبد را با زر می خریدند. و این
زرخریدان بایستی منقاد و مطیع اربابان خود باشند از اینجاست که در وقت مبالغت در مطیع بودن، کسی به دیگري می گویند:
یعنی در نهایت اطاعت تو هستم و هیچگونه رأیی و اراده اي از خود ندارم : هوسهاي این نقرهء زرخرید بسا « زرخریدت هستم »
کیسه کز نقره و زر درید. نظامی (اقبالنامه ص 266 ||). - غلام و کنیز - گران خرید؛ قیمت جنسی که بیش از قیمت بازار خریده
شده باشد.
خریدار.
[خَ] (نف) خریدکننده. مشتري. (ناظم الاطباء). خَرَندَه، بایع، بَیِّع. (یادداشت بخط مؤلف) : اي خریدار من ترا بدو چیز.رودکی. ز هر
سو فراوان خریدار خاست بدان کلبه بر تیزبازار خاست.فردوسی. فروشنده ام هم خریدار نیز فروشم بخرم ز هر گونه چیز.فردوسی.
مده در بهاي جهان عمر کوته که جز تو جهان خود خریدار دارد. ناصرخسرو. تو گرد چون و چرا گر همی نیاري گشت چرا و چون
ترا ما بجان خریداریم. ناصرخسرو. یار تو باید که بخرد ترا هم تو خودي خیره خریدار خویش. ناصرخسرو. خریدار دارم بسی از تو
من به چرا خدمت تو کنم رایگانی.منوچهري. هوي بمن بر دلال معصیت گشته ست از آنکه خواجهء بازار فسق و عصیانم گنه بمن
بر دلال وار عرضه کند بدان سبب که خریدار آب دندانم.سوزنی. بکاه برگی برگ جهان نخواهم جست چنان که نیست به یک جو
جهان خریدارم. خاقانی. چو نقدي را دو کس باشد خریدار بهاي نقد بیش آید پدیدار.نظامی. خریدار دُر گر چه باشد بسی سفالینه
را هم ستاند کسی. امیرخسرو دهلوي. تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران. سعدي.
معرفت نیست در این قوم خدا را مددي تا برم گوهر خود را بخریدار دگر.حافظ. شیر مردان در کعبه مرا نپذیرند که سگان در دیرند
خریدار مرا.خاقانی. اولین کس که خریدار تو شد من بودم مایهء گرمی بازار تو شد من بودم. وحشی بافقی. -امثال: یک یوسف
مصري و صد خریدار. (از مجموعهء امثال چ هند ||). طالب. موافق بسیار. مشتاق. علاقه مند. خواهنده. (یادداشت بخط مؤلف) :
کجا مردم در این اقلیم هموار بوند آن لفظ پیشین را خریدار. (ویس و رامین). که این ترك زاده سزاوار نیست کس او را به شاهی
خریدار نیست. فردوسی. خریدارم این رأي و پند ترا سخن گفتن سودمند ترا.فردوسی. خریدارم او را بتخت و کلاه بفرمان یزدان به
صفحه 777 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گنج و سپاه.فردوسی. دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد آن حمد و ثنا را به دل و دیده خریدار. فرخی. پشت اهل ادب است او و
خریدار ادب زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.فرخی. از بارخدایان و بزرگان جهان ادبست هم شعر شناسنده و هم علم
خریدار.فرخی. چشم بدان دور باد از آن شه کانشه سخت ادب پرور است و علم خریدار. فرخی. محمود و محمد ملکانند و شهانند
این خوي چنین را بدل و دیده خریدار. فرخی. حق است سخنهاش اگر زي تو محال است بی شک خریدار خرافات و محالی.
ناصرخسرو. این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست نشود مرد خردمند خریدارش.ناصرخسرو. مرد خرد را بعلم یاري ده که خرد علم
را خریدار است.ناصرخسرو. ماه را با نور رویش بیش مقداري نماند مشک را با بوي زلفش بس خریداري نماند. خاقانی. باد در
سبلت نااهل مدم گرچه نااهل خریدار دم است.خاقانی. مرا ظن بود کز من برنگردي خریدار بتی دیگر نگردي.نظامی. ناز بر آن
کس که خریدار تست.سعدي. شهري است پرکرشمه و خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم.حافظ. بندهء طالع
خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است. حافظ. و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر می
ریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد. (قصص الانبیاء).
خریدارجوي.
[خَ] (نف مرکب)فروشنده. طالب خریدار. خریداریاب. خریدارطلب : هم از گوهر و رنگ و روي فروشنده ام هم
خریدارجوي.فردوسی. فروشنده ام هم خریدارجوي فزاید مرا نزد کرم آبروي.فردوسی.
خریدار داشتن.
[خَ تَ] (مص مرکب)بازار داشتن. واجد خریدار بودن. گرم بازار داشتن ||. طالب داشتن. موافق داشتن.
خریدار شدن.
[خَ شُ دَ] (مص مرکب)میل بخرید چیزي کردن. موافق خرید چیزي شدن ||. طالب شدن. موافق شدن. علاقه مند شدن. (یادداشت
بخط مؤلف) : ز رومی سخنها چو بشنید فور خریدار شد رزم او را به سور.فردوسی.
خریدار گردیدن.
[خَ گَ دي دَ] (مص مرکب) مایل بخریدن چیزي شدن. خریدار شدن ||. طالب شدن. موافق شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خریدار گشتن.
[خَ گَ تَ] (مص مرکب)خریدار شدن. مایل بخریدن چیزي شدن. طالب خرید چیزي شدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). موافق
شدن. طالب شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خریدارگیر.
[خَ] (نف مرکب) کنایه از چیزي است که آن را رواجی باشد و زود فروخته شود و آن را به عربی نافقه خوانند و نقیض آن را
کاسره گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رائج. مطلوب خریدار. مشتري پسند.
(یادداشت بخط مؤلف) :همچنانکه زن صاحب جمال در بعضی ملابس خوبتر نماید و کنیزك بیش بها در بعضی معارض
خریدارگیر تو آید. (المعجم شمس قیس). تاجِرَة؛ ناقه اي که خریدارگیر باشد. (از منتهی الارب).
خریدار نداشتن.
[خَ نَ تَ] (مص مرکب) مشتري نداشتن. رائج نبودن. بازار نداشتن. طالب نداشتن. موافق نداشتن.
خریداري.
[خَ] (حامص) عمل خریدار. (یادداشت بخط مؤلف). ابتیاع. (ناظم الاطباء). - به چشم خریداري در چیزي نگریستن؛ با نهایت دقت
در چیزي نظر انداختن، بدقت در چیزي توجه کردن. - بی خریداري؛ بازار نداشتن. کساد : بهر درم سر همت فرونمی آید ببسته ام
.( در دکان ز بی خریداري. سعدي (کلیات چ مصفا ص 741
خریداري کردن.
[خَ كَ دَ] (مص مرکب) خریدن. ابتیاع کردن : و هرهفته به یکبار ایشان را بنزدیک خویش خواندي و خریداري کردي چون
نفروختندي باز بزندان فرستادي. (تاریخ بخارا نرشخی ||). پذیرفتن. قبول کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بدخو نشدستی تو گر
زانکه نکردیمان با خوي بد از اول چندانت خریداري. منوچهري. و حیلتها ساختند تا رأي نیکوي او را در باب ما گردانیدند و وي
نیز آن را که ساختند خریداري کرد. (تاریخ بیهقی).
خریدگر.
[خَ گَ] (ص مرکب) خریدار. (یادداشت بخط مؤلف): الشور؛ انگبین رفتن و عرضه کردن ستور بر خریدگر. (تاج المصادر
1) - ن ل: در چ عالم زاده ج 1 ص 78 عرضه کردن ستور بر خریدار که در این صورت شاهد نیست. ) ( بیهقی).( 1
خریدگی.
[خَ دَ / دِ] (حامص) بیع. ابتیاع. خرید. (ناظم الاطباء). صفق. (منتهی الارب).
خریدن.
[خَ دَ] (مص) پول دادن در ازاي چیزي و ابتیاع کردن. ضد فروختن. (ناظم الاطباء). ابتیاع. (زوزنی)، اشتراء. (زوزنی). بیع. شراء.
شري. (یادداشت بخط مؤلف) : خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه. منجیک. یکی داد جامه یکی
زر و سیم خریدند و بردند بی ترس و بیم.فردوسی. سپردي یکی راه دشوار و دور خریدي چنین رنج ما را بسور.فردوسی. اگر تو
خود نخري خواجه را کنم آگاه که این معامله را او کند ز تو بهتر.فرخی. غلامی ترك... بسراي امیر آورده بودند تا خریده آید.
(تاریخ بیهقی). مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی). کلام عارف دانا قبول است که گوهر از
صدف باید خریدن.ناصرخسرو. ادانه؛ بمهلت چیزي خریدن و بها را وامدار شدن. ادیان؛ خریدن به وام. استفخار؛ فاخر خریدن.
استینان؛ ماده خر خریدن. هرز؛ بی اندیشه خریدن چیزي را و درآمدن در آن. (منتهی الارب). -امثال: آن که فیل میخرید رفت،
نظیر؛ آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. - باز خریدن؛ دوباره خریدن و خریدن همان چیزي را که فروخته شده بود یا گم شده
.( بود. (ناظم الاطباء) : خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 387
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید. خاقانی. بفروخته خود را ز غمت باز خریدم آن خط
غلامی که بدادیم دریدم. وحشی (از آنندراج ||). - خلاص کردن. رهایی بخشیدن. (از آنندراج) : اي آنکه دین تو بخریدیم بجان
خویش از جور این گروه خران باز خر مرا. ناصرخسرو. از نصیحتهاي غمخواران جنون بازم خرید گلشن افسرده بودم آفتابم زنده
کرد.قدسی. - بخریدن؛ خریدن : غم بتولاي تو بخریده ام جان بتمناي تو بفروخته.سعدي (بدایع). - گران خریدن؛ از قیمت معمول
بیش خریدن. اغلاء. مغالاة. (منتهی الارب ||). رهایی بخشیدن. خلاصی بخشیدن : ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت بر او بنالم
و گویم مرا ز روزه بخر.فرخی. بردار رنج من که بدردم ز روزگار جان مرا ز حادثهء آسمان بخر. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - باز
خریدن؛ دوباره خریدن : برید این حکایت بفرفوریوس مگر باز خرد مرا زین فسوس. نظامی (اقبالنامه ص 246 ). - خون او را
خریدن؛ او را از کشتن و مردن خلاصی دادن. (یادداشت بخط مؤلف). - خویشتن بازخریدن؛ افتداء ||. پذیرفتن. قبول کردن.
(یادداشت بخط مؤلف) : بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی من حامل کتاب خداوند اکبرم خر حامل کتاب بود همچنان که تو من از
خر کتاب تکبر چرا خرم.سوزنی. این قدر تعظیم ایشان را خرید وز خري آن دست و پاها را برید.مولوي. - بخریدن؛ قبول کردن.
پذیرفتن : این عشوه داده بودند بخریده بودیم. (تاریخ بیهقی). - بخرّیدن؛ بخریدن : یار تو باید که بخرّد ترا هم تو خودي خیره
خریدار خویش. ناصرخسرو. - زرق خریدن؛ فریب خوردن : رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وي بنخرید تا آخر حرب
آغاز کرد. (تاریخ بیهقی). زن جادوست جهان من نخرم زرقش زن بود آنکه مر او را بفریبد زن. ناصرخسرو (دیوان چ دبیرسیاقی
ص 309 ). - عشوه خریدن؛ ناز کسی خریدن ||. - فریب او را خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : نوشته اند بر ایوان جنۀ المأوي که
هر که عشوهء دنیا خرید واي به وي. حافظ. - غرور خریدن؛ فریب خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : فریب دشمن مخور و غرور
مداح مخر. سعدي. - ناز خریدن؛ عشوه خریدن. به همه ناز و آزار کسی راضی شدن ||. فریب خوردن. خریدن در شواهد زیر به
مشدد آمده است : بیابید از این مایه دیباي روم که پیکر بریشم بود زرش بوم بخرید تا آن درم نزد شاه برند و « را » ضرورت و زن با
کند مهر او را نگاه.فردوسی. میانش بخنجر کنم بر دو نیم بخرند چیزي که باید به سیم.فردوسی. دلی زین پس بهر نرخی بخرم دل
بد را برون اندازم از بر.فرخی. بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده.منوچهري. زود بخرند ز حال بگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته.منوچهري. بگذارش تا بدین همی خرد دینار مزور و خطاش را.ناصرخسرو. گر طعام جسم نادان را
همی خري بزر مر طعام جان دانا را به جان باید خرید. ناصرخسرو. مر مرا آنچه نخواهی که مخري مفروش بر تنم آنچه تنت را
نپسندي مپسند. ناصرخسرو. عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خري بکلنده. ناصرخسرو. نخرد بجز عمر
خارش بخرما از این است با عاقلان خار خارش. ناصرخسرو. همی نیارد نان و همی نخرد گوشت زند برویم مشت و زند به پشتم
گاز. قریع الدهر (حاشیه فرهنگ اسدي نخجوانی). بخرم گر فروشد بخت بیدار بصد ملک ختن یک موي دلدار.نظامی. چو وقت
آید این را که داري به رنج بده بازخرم زهی کان گنج.نظامی. گر نخرد کسی عبیر مرا مشک من مایه بس حریر مرا.نظامی. نخرند
کالا که پنهان بود که کالاي دزدیده ارزان بود.نظامی.
خریدن.
[خُرْ ري دَ] (مص) خرخر کردن گربه. آواز دادن گربه. (یادداشت مؤلف) : مردم سفله بسان گرسنه گربه گاه بنالد بزار و گاه بخرد
تاش شکم خوار داري و ندهی چیز از تو چو فرزند مهربانت نبرد راست که چیزي بدست کرد و قوي گشت گر تو بدو بنگري چو
شیر بغرد.ناصرخسرو ||. خرخر کردن خفته. خرناس کشیدن خفته. (یادداشت بخط مؤلف).
خریدنی.
[خَ دَ] (ص لیاقت) قابل خریدن. درخور خریدن. لایق خریدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرید و فروخت.
[خَ دُ فُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) داد و ستد. خرید و فروش. (یادداشت بخط مؤلف) : همی بود چندي خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت.فردوسی. و در خرید و فروخت جلد باش. (قابوسنامه). بسوزیان مقانی کند خرید و فروخت که رأس
مال کمال است سوزیانش را. خاقانی. بریدند از آنجا خرید و فروخت زراعت نیامد رعیت بسوخت.سعدي. و با ابوالفصل خرید و
فروخت و مبایعت کنند. (تاریخ قم ص 228 ). علاف بموجب فراخی حوصله خرمنی از هر دانه به دکان ریخت لیک به خوشه تنگ
مزرع سنبله جهت خرید و فروخت بیاویخت. (ملاطغرا از آنندراج).
خرید و فروخت کردن.
[خَ دُ فُ كَ دَ] (مص مرکب) تَسَوُّق. (تاج المصادر بیهقی). خرید و فروش نمودن.
خرید و فروش.
[خَ دُ فُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) مبایعه. سودا. معامله. تجارت. داد و ستد. بیع و شري. بده و بستان. سودا. (یادداشت بخط
مؤلف) : مکدر مشو می ز زر بهتر است خرید و فروشت بهم درخور است. ملافوقی یزدي (از آنندراج).
خرید و فروش کردن.
[خَ دُ فُ كَ دَ](مص مرکب) تجارت کردن. بازرگانی کردن. سوداگري کردن. (یادداشت به خط مؤلف). خریدة. [ خَ دَ ] (ع ص،
اِ) دانهء مروارید ناسفته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). زن دوشیزهء مرد نارسیده ||. زن
شرمگین سست آواز که همیشه پنهان ماند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَرائد، خُرُد، خُرَّد.
خریده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف) بیع شده. مبیوع. (یادداشت بخط مؤلف) : معاذالله که خریدهء نعمتهایشان باشد کسی. (تاریخ بیهقی). هر بنده اي
که هست به بلغار و هند و روم آن بنده را بسیم و زر خود خریده گیر. سعدي.
خریده آمدن.
[خَ دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب) ابتیاع شدن : غلامی ترك... به سراي امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی).
خریر.
[خَ] (ع مص) آواز کردن بهنگام خواب یا بهنگام جنگی ||. آواز کردن باد و عقاب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). بانک
کردن آب. (تاج المصادر بیهقی).
خریر.
[خَ] (ع اِ) آواز آب و باد و عقاب در پریدن ||. آواز گلوي خفته و خبه کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
(از لسان العرب ||). جاي پست میان دو بلندي. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از تاج العروس).
خریر.
[خَ] (اِخ) نام موضعی است از ناحی وشم به یمامه. (از معجم البلدان یاقوت).
خریرآباد.
.( [خَ] (اِخ) ازطسوج و ناحیه رودآیان. (تاریخ قم ص 113
خریرالماء .
[خَ رُلْ] (ع اِ مرکب) آواز آب. (یادداشت بخط مؤلف) : و این دیه خراره از بهر آن خراره گویند کی آبی از این دیه در نشیبی
عظیم می افتد و آوازي بلند می دهد و به تازي بانگ آن را خریرالماء گویند. (قابوسنامهء ابن بلخی).
خریري.
[خَ] (اِ) چنگال عقاب سفید. اسطراغالس. (یادداشت بخط مؤلف).
خریري.
[خُ رَ] (اِخ) چاهی است در وادي الحسنین و آن یکی از آبشخورهاي اجاءالعظام است بنابر قول نصر. (از معجم البلدان یاقوت).
خریزه.
[خُ رَ زَ] (اِخ) آبی است بین حمض و عزاة. (از معجم البلدان یاقوت).
خریس.
[خِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در چهل هزارگزي جنوب بابل و فعلا مخروبه است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 3
خریسوپولیس.
.Chrysopolis - ( [خِ سُ پُ] (اِخ) اسم قدیمی( 1) اسکدار بزبان یونانی است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
خریسوستوم.
[خِ سُ تُ] (اِخ) یکی از آباء کلیسا می باشد( 1) که بسال 347 م. بدنیا آمد و در 407 م. درگذشت. او از اسقف هاي قسطنطنیه بود
و امپراطریس اودکسی مورد شکنجهء بسیارش قرار داد او بواسطهء فصاحت و سخنوریش مشهور است. (از قاموس الاعلام ترکی).
.Chrysostome - (1)
خریسولوراس.
[خِ سُ لُ] (اِخ)( 1) یکی از دانشوران یونانی در امپراطوري روم و از احیاءکنندگان ادبیات در قرن چهاردهم میلادي بود در
- ( قسطنطنیه بدنیا آمد. تولدش در حدود 1350 و مرگش بسال 1410 م. اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
.Chrysoloras
خریسیف.
( [خِ] (اِخ) یکی از حکماي یونان( 1) بود که بسال 280 ق . م. بدنیا آمد و در سال 208 ق.م. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
.Chrysiphe -
خریش.
[خَ] (اِ) خنده ریش. (ناظم الاطباء). خنده خریش. (یادداشت بخط مؤلف). خنده اي که از روي تمسخر و استهزاء و فسوس بود.
(برهان قاطع ||). کسی که از روي استهزا بر وي خنده کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء ||). خراش. برداشتگی پوست از بدن.
(||نف) خراشنده. چیزي که می خراشد ||. کدبانو. خاتون خانه. (ناظم الاطباء).
خریش.
[خُ] (اِ) پادشاه ||. بزرگ ||. کدخدا ||. کدبانوي خانه. (ناظم الاطباء).
خریشک.
[خَ شَ] (اِ) خریطهء چرمین که نعلبندان در آن ابزار کار نهند. (ناظم الاطباء).
خریشندگی.
[خَ شَ دَ / دِ] (حامص)خراشندگی. (یادداشت بخط مؤلف).
خریشندنی.
[خَ شَ دَ] (ص لیاقت) قابل خراشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خریشنده.
[خَ شَ دَ / دِ] (نف) خراشنده. (یادداشت بخط مؤلف).
خریشه.
صفحه 778 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ شَ / شِ] (اِ) بول خر. (آنندراج). شاش خر.
خریشیدگی.
[خَ دَ / دِ] (حامص)خراشندگی. (یادداشت بخط مؤلف).
خریشیدن.
[خَ دَ] (مص) پوست از اندام بناخن برگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). خراشیدن. (آنندراج). شکافتن. چاك دادن. (ناظم الاطباء) :
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی ||. محو کردن ||. گزیدن ||. برکندن ||. تراشیدن ||. چیدن ||. گرفتن با
دندان. (ناظم الاطباء ||). خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : پیش آي کنون اي خردومند و سخن گوي چون حجت لازم شود از
حجت مخریش. خسروي.
خریشیده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف) خراشیده. (یادداشت بخط مؤلف).
خریشیده شدن.
[خَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) خراشیده شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نبردمش فرمان، همه موي من بکند و خریشیده شد روي
من. فردوسی (از لغت نامهء اسدي).
خریص.
[خَ] (ع ص) خارص. خَرِص. نعت است از خَرَص. (از منتهی الارب). رجوع به خَرَص شود.
خریص.
[خَ] (ع ص، اِ) آب سرد ||. آب گردآمدهء در پهناي خرمابن و جز آن ||. آگنده. پر ||. حوض فراخ مانندي که در آن آب ریزد.
||کرانهء جوي ||. آداك دریا ||. خلیج دریا. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خریضه.
[خَ ضَ] (ع ص) دختر نوجوان خوبروي سپیدپوست پرگوشت. (منتهی الارب).
خریط مریط.
[خَ مَ] (ص مرکب) سبک و بی قدر. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی)( 1 ||). حرف بی فایده زدن را نیز گویند. (لغت محلی
شوشتر نسخهء خطی). ( 1) - این کلمه عربی و از اتباع است.
خریطه.
[خَ طَ] (ع اِ) کیسه اي از پوست و مانند آن که در آن چیزي کرده دهن آن بند کنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب). ج، خَرائط. ظبیۀ. خلیته. کریتا( 1). کیسه. (یادداشت بخط مؤلف) : مشکی از آب کرده پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو
در.نظامی. خریطه بر خریطه بسته زنجیر ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر.نظامی. نقل است که در پیش مریدي حکایت می کرد که
در بصره نان پزي هست که درجهء ولایت دارد مرید برخاست و به بصره رفت نان پز را دید خریطه در محاسن کرده چنانکه عادت
نانوایان باشد چون نظر مرید بر وي افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر او را درجهء ولایت بودي از آتش احتراز نکردي. (تذکرة
الاولیاء عطار ||). کیسه و جوال کوچک که در آن مکتوبات گذارند. (از ناظم الاطباء). امیر خواجه بونصر را آواز داد پیش تخت
شد و نامه بستد و باز پس آمد و روي... بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند. (تاریخ بیهقی). رسول بر خاست و نامه در خریطهء
دیباي سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و باز گشت. (تاریخ بیهقی). و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وي رسول دار برد... و
پنجاه پارچهء جامهء نابریده مرتفع و از عود و مشک و کافور چند خریطه دستوري داد تا برود. (تاریخ بیهقی). سوري با فطانت طبع
و دلیري او بر ظلم گوید اي دواتی خریطهء کاغذ حاضر کن... (تاریخ بیهق). هر ورق کاوفتاد در دستم همه را در خریطه اي
بستم.نظامی. به کدام روسپیدي طمع بهشت بندي تو که در خریطه چندین ورق سیاه داري. سعدي ||. بغچه. (ناظم الاطباء) : زآن
دم که در خریطهء اطلس عبیر شد خوشبوي گشت رخت و ببر دلپذیر شد. نظام قاري ||. نقشه. (یادداشت بخط مؤلف). نقشهء
جغرافیا ||. مکتوب ||. کیسهء مصحف ||. کیف ||. کیف نوشتجات ||. جلد ||. تخمدان. (ناظم الاطباء). ( 1) - این کلمه پهلوي
است.
خریطه دار.
[خَ طَ / طِ] (نف مرکب)حافظ خریطه : و از حواس جاسوس سازد تا جاسوسان جمله اخبار نزدیک وي جمع همی کنند و از قوت
حفظ که در آخر دماغ است خریطه دار سازد تا رقعهء اخبار از دست برید می ستاند و نگاه می دارد و بوقت خویش بر وزیر عرضه
می کند. (کیمیاي سعادت).
خریطهء شطرنج.
[خَ طَ / طِ يِ شَ رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کیسه اي که در آن وسائل شطرنج گذارند : بجز خریطهء شطرنج و نرد شعر برنج ز
بزم خاقان چیزي برون نیاوردي.سوزنی. رو ... زن خویش اندر نه دفتر شعر و خریطهء شطرنج.سوزنی.
خریطهء عطار.
[خَ طَ / طِ يِ عَطْ طا](ترکیب اضافی، اِ مرکب) قِفدان. (یادداشت بخط مؤلف).
خریطه کش.
[خَ طَ / طِ كَ / كِ] (نف مرکب) توبره کش. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در کیسه وسائل کار حمل میکند : شاگردپیشگان و
خریطه کشان وي استادکار تیر سپهرند بر زمین.سوزنی. خرد خریطه کش خاطر و بیان من است سخن جنیبه بر خامه و بنان من است.
سوزنی. ترا که صاحب کافی خریطه کش زیبد چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است. خاقانی. روح القدس خریطه کش او
در آن طریق روح الامین جنیبه بر او در آن فضا.خاقانی.
خریطی.
[خُ رْ رَيْ طا] (ع اِ) ستیزه در گریه. سختی گریه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). پیه که از بیخ گیاه لخ
برآرند. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خریطی.
[خَطی ي] (ع ص نسبی)خریطه ساز. (ناظم الاطباء).
خریع.
[خَ] (ع ص، اِ) لفج شتر که آویزان باشد ||. شتر مادهء دیوانه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). زن فاجر||.
زن که دوتاه شود از نرمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). مدهوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب
الموارد ||). شکسته. مکسر. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خریع.
[خِرْ ري] (ع اِ) تافغیت. نبات عصفر. قرطم( 1) بهرم. بهرمان. احریض. مریق( 2). (یادداشت بخط مؤلف) : عصفر است و گفته شود
صاحب مفرده گوید که نوعی از خر شف است که به زبان بربري تافغیت خوانند. (اختیارات بدیعی). ( 1) - مرحوم دهخدا گوید
.Cymara Aclaulo - ( بذر آن قرطم نام دارد. ( 2
خري عاقلان.
[خِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 51 هزارگزي جنوب باختري مهاباد و 41 هزارگزي
باختر شوسهء مهاباد به سردشت. کوهستانی و سردسیر و سالم. آب آن از رودخانه بادین آباد و چشمه و محصول غلات و توتون و
.( حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خري عاقلان.
[خِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 6 هزارگزي جنوب باختري سردشت و 6
هزارگزي جنوب ارابه رو بیوران به سردشت. کوهستانی و جنگلی و معتدل و سالم. آب آن از رودخانهء سردشت و محصول آن
.( غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خریعه.
[خَ عَ] (ع ص، اِ) زن فاجره ||. زن که دوتاه شود از نرمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خریف.
[خَ] (ع اِ) فصل پائیز و آن سه ماه است میان تابستان و زمستان که در آن میوه ها چیده میشوند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از
تاج العروس). وقت برگ ریختن درخت. (مهذب الاسماء). پائیز. پاذیز. خزان. برگ ریز. برگ ریزان. بادبز. تیر. مدت خریف سه
ماه است: میزان، عقرب، قوس یا مهر و آبان و آذر : پس از پیریت روزگاران نماند تموز و خریف و بهاران نماند.فردوسی. تا
خریف درآمد و میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). اي خنک زشتی که خوبش شد
حریف وي گل رویی که جفتش شد خریف.مولوي. چه تراب و آب و چه باد و چه نار چه خریف و صیف و چه دي چه بهار.
مولوي. اندرآمد جوحی و گفت اي حریف و اي وبالم در ربیع و در خریف.مولوي. عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نگرداند.
(گلستان ||) جوي خرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). سال. (ناظم
الاطباء). در حدیث آمده : من صام یوماً فی سبیل الله باعده الله من النار اربعین خریفاً اي مسافۀ هذه المدة. (از ناظم الاطباء||).
باران نخست در اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). باران پائیز. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء) (از تاج العروس). باران که در وقت خزان آید. (مهذب الاسماء ||). رطب چیده شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از
تاج العروس).
خریفه.
[خَ فَ] (ع اِ) مغاکی که در آب راههء سیل که در آن سنگریزه باشد کنند تا آن که بزمین سخت رسد و آن را از ریگ پر کرده
نهال خرما نشانند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). خرمابن رطب چیدنی. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از اقرب الموارد).
خریفی.
[خَ] (ص نسبی) خزانی. تیرماهی. پائیزي. (یادداشت بخط مؤلف ||). محصول و خرمن پائیزي. (ناظم الاطباء ||). هر گیاهی که در
موسم درو روئیده باشد. (ناظم الاطباء).
خریق.
[خَ] (ع اِ) زمین پست علفناك. خُرُق ||. باد سرد که سخت وزد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب
الموارد). باد که خیمه برکند. (مهذب الاسماء) : قدر فندق افکنم بندق خریق بندقم در فصل صد چون منجنیق.مولوي ||. باد نرم و
سست ||. باد بازگردنده، وزنده به استمرار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). باد دیروزنده.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). چاه که سرش شکسته شده باشد از آب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب). ج، خرائق، خُرُق ||. آب راههء آبی که گود نبود و خالی از درخت نباشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب ||). گشادگی وادي در آنجاي که منتهی میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خریق.
[خِرْ ري] (ع ص، اِ) مرد بسیار باسخاوت و جوانمرد و ظریف در سخاوت ||. مرد نیکوخوي کریم. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خریقه.
[خَ قَ] (ع اِ) خریق. مغاکی که در آبراههء سیل که در آن سنگریزه باشد کنند تا آنکه بزمین سخت رسد و آن را از ریگ پر کرده
نهال از خرما نشانند. (آنندراج ||). خریق. خرما بن رطب چیدنی. (آنندراج).