لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خارصینی.
(اِ مرکب) جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطارد کفایت کنند. (مفاتیح
خوارزمی). اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته. (از شاهد صادق)، شَبَه.
روح توتیا. دهشه. حجر اسماء. مُصفّی. (از ضریر انطاکی). روي. (دزي ج 1 ص 346 ). رجوع به لغات اسپانیائی و پرتغالی مشتق از
لغات عرب مؤلف دزي و انگل مان و گلوسر شود. (دزي ج 1 ص 346 ). محمد بن زکریا می گوید که خارصینی شبیه به آینه هاي
چینی است و فع هم معدوم است. صاحب کتاب الجماهر فی معرفۀ الجواهر می گوید این که محمد بن زکریا آن را معدوم دانسته
است حتماً عدمش را نسبت به دیار ما داند چه اگر مطلقا وجود نداشت هر آینه تشبیه اشیاء به آن صحیح نبود و فقط میبایست اسم
صرف باشد چون عنقا و غبرایل واوي. در کتاب نخب آمده است که خارصینی شبیه ارزیر است از جهت لون و ذوب و بعض از
معارف گفته اند در نواحی کران بین کابل و بدخشان مابین سنگها احجاري است که چون ذوب شوند ذوبشان مانند ذوب ارزیز
است و بهنگام ذوب رنگ مذاب برنگ خود خارصینی است جز آنکه آن چون شیشه می شکند و نیز قبول چکش خوردن نمیکند.
صاحب الجماهر باز می گوید ابوسعید القزوینی در آنچه که به من نگاشته است می گوید مسبوق بظن از خارصینی آن است که آن
جوهري است که از آن در کاشغر اجراص( 1) و در برشخان دیگ می سازند تا نواحی انسی کول( 2) و نیز ظرفی در نهایت زشتی از
آن درست می کنند. در زرویان زابلستان احجاریست مسمی به مرداسنگ و به اشکال مختلف یافته میشود و آن را آب می کنند و
262 ). فلزي - از آن در قوالب تعاویذ می سازند و مسمی به خارصینی است. (نقل از الجماهرفی معرفۀ الجواهر بیرونی از صص 261
است. که از چین آرند و از آن آینه کنند. (نخبۀ الدهر دمشقی). رجوع به تال شود. خارصینی در ایران معدوم و حکما در حقش
گفته اند و هو تشبیه بالمعدوم و در بعضی کتب دیدم که در بلاد چین معدنی دارد و از آن آلات حرب سازند مضربش سخت تر از
آهن بود. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 203 ). تولد خارصینی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی در غایت صافی بود و هر یکی نضجی
تمام یابد و چون بهم بیامیزند پیش تر از آنکه با یکدیگر نضج شوند و مستحیل گردند برودت بر وي پیوندد و آن را بسته گرداند و
جوهر خارصینی گردد و فرق میان او و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته
از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاري ||). آینهء خارصینی، آینه خارصینی بسبب
آنکه لون او مقداري زردي دارد مرد اسمر اندر وي نگاه کند رنگ رویش زرد بیند که مرکب باشد از صفرت و سمرت. (ابوحاتم
آمده ولی این لغت در قوامیس دیده نشد، مرحوم دهخدا حدس زده اند اصل « اجراص » اسفزاري، کائنات جو). ( 1) - در متن
باشد جمع جرس به معنی زنگها. ( 2) - چنین است در متن ولی مرحوم دهخدا انسی کول را چنین تصحیح کرده اند: ایسی « اجراس »
گول که ایسی بمعنی گرم است و گول بمعنی چشمه و هم دریاچه و این لغت ترکی است.
خارط.
[رِ] (ع ص) رجوع بمصدر خَرط شود ||. بعیر خارط؛ شتر ریح زننده از خوردن گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد)
(ناظم الاطباء ||). ناقۀ او شاة خارط؛ شتر یا گوسفندي که بر اثر چشم زخم رسیدن یا نشستن بر روي زمین نمناك از پستان آن
زردآب یا شیر منجمد بیرون آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء).
خار عانه.
[رِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)( 1) نزدیک ارتفاق عانه برجستگیی است موسوم به خار عانه. (نقل از کالبدشناسی هنري تألیف
.epine du pubis - (1) .( نعمت الله کیهانی چ 1325 ه . ش. ص 40
خار عقرب.
[رِ عَ رَ] (اِخ) کنایه از بهرام که صاحب برج عقرب است. (آنندراج). کنایه از مریخ چرا که برج عقرب خانهء مریخ است. (غیاث
اللغات) : در اثر بهر مراعات و لیش؟؟ خار عقرب چو گل میزان است. انوري ابیوردي (از آنندراج).
خارف.
[رِ] (ع ص) نگهبان نخلها. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
خارف.
[رِ] (اِخ) ابن عبدالله بن کبیربن مالک از بنی همدان و از مردم قحطان، جد اعراب جاهلی است. مسکن آنها در یمن بوده است و نبی
علیه السلام به او نامه اي نوشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 282 ) (آنندراج) (منتهی الارب). و نامهء مزبور را صاحب عقدالفرید نقل
کرده است: هذا کتاب من محمد رسول الله الی مخلاف خارف و اهل جناب الهضب و حقاف الرمل مع وافر هاذي المشعار مالک
بن نمط و من اسلم من قومه. اِنّ لهم فراعها و وهاطها و عزازها. ما اقامواالصلاة و آتواالزکاة یأکلون علافها و یرعون عافیها، لنا مِن
دفئهم و صرامهم ماسلموا بالمیثاق و الامانۀ و لهم من الصدقۀ الثلب و الناب و الفصیل و الفارض و الکبش الحوري و علیهم الصالغ و
.(275 - القارح. (عقدالفرید ج 1 ص 274
خارف.
[رِ] (اِخ) یکی از قراء یمن است از اعمال صنعا از مخلاف صداء است. (معجم البلدان ج 2 ص 386 ). در مراصدالاطلاع چ 1315 ه .
ق. بخطا خادر آمده است.
خارفی.
[رِ] (ص نسبی) نسبت است به خارف و آن بطنی از همدان باشد که در کوفه سکونت داشته است. (انساب سمعانی).
خارفی.
[رِ] (اِخ) ابوزهیرالحرث بن عبدالله الهمدانی الخارفی الاعور. از اهل کوفه بوده است و بعضی او را ابوزهیرالحرث بن عبیدالله می
دانند و اگر چنین باشد این اسم عبیدالله تصغیر عبدالله است. وي از علی روایت دارد و ابواسحاق السبیعی از او روایت می کند. وي
در تشیع غالی بوده است. سبیعی او را حرث بن عبیدالله نام می برد و مشهور است که او از کذابین بوده است. (از انساب سمعانی).
خارفی.
[رِ] (اِخ) علاءبن عوازالخارفی از تابعین بوده است. وي از ابن عمرو روایت دارد و ابواسحاق الهمدانی از او روایت کند. (انساب
سمعانی).
خارفی.
[رِ] (اِخ) عبدالله بن مرة الهمدانی الخارفی. وي از عبدالله بن عمرو روایت دارد و اعمش و ابواسحاق و منصور از او روایت می کنند.
(انساب سمعانی).
خارفی.
[رِ] (اِخ) علاءبن ازدارالخارفی. وي از ابن عمر روایت دارد و از او ابواسحاق سبیعی روایت می کند. (انساب سمعانی).
خارفی.
[رِ] (اِخ) فراس بن یحیی الهمدانی الخارفی، از اهل کوفه بوده است. وي از اشعبی و عطیه روایت دارد و ثوري از او روایت می کند.
وفاتش بسال 129 ه . ق. بوده است. (انساب سمعانی).
خارفی.
[رِ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن نمیرالخارفی الهمدانی الکوفی. روایت از ابن علبه و عبدالسلام بن حرب و ابی بکربن عیاش دارد و از
او ابوزرعهء رازي و ابوحاتم رازي روایت دارند. (از انساب سمعانی).
خارفیروزي.
(اِخ) دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد در 18 هزارگزي خاور بجستان و 3 هزارگزي شمال شوسهء
عمومی گناباد به بجستان. محلی است گرمسیري سکنهء آن 46 تن مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و
.( محصولات آن ارزن و زیره و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خارق.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از خَرق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). رجوع به خرق شود. ازهم درنده و پاره
کننده و مجازاً بمعنی کرامت چرا که آن نیز عادت را پاره می کند. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شکافنده : نخواست
خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 166 نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه و 203 نسخهء چاپی).
چشم او ینظر بنورالله شده پرده هاي جهل را خارق بُده. مولوي (مثنوي ||). اطلاق به تیري میشود که گذران از هدف است. (دکري
ج 1 ص 604 ||). تهانوي آرد: در عرف علماء از معنی لغوي آن استفادت شده و بعملی که بسبب ظهورش خرق عادت میشود
اطلاق میگردد، و آن بنابرقول صحیح به اعتبار ظهورش بشش قسم منقسم می شود چه امر خارق یا از مسلمان سرمی زند یا از کافر.
اگر از مسلمان بروز کرد هر گاه ابرازکنندهء آن به کمال عرفان نرسیده باشد عمل او معونت است و چنانکه رسیده باشد در این
صورت صاحب امر خارق یا دعوي پیغمبري دارد عمل او معجزه است و یا دعوي پیغمبري ندارد در این صورت اگر این امر خارق
قبل از دعوي باشد عمل او را ارهاض نامند یا آنکه اص امر خارق شخص مقرون به دعوي نیست، عمل چنین کس کرامت است. اما
اگر امر خارق از کافر سرزند عمل او یا موافق با دعوي او میباشد آن را استدراج گویند یا مخالف با دعوي اوست عمل او را اهانت
نامند. برخی دیگر امر خارق را بر چهار قسمت منقسم نموده اند و ارهاض را طبق تقسیم خود داخل در کرامت ساخته و گفته اند
که مرتبهء پیغمبران از مرتبهء اولیاء پست تر نباشد و باز طبق تقسیم خود استدراج را نیز داخل در اهانت ساخته و گفته اند که معنی
استدراج آن است که شیطان آدمی را چندان به فساد و تباهی نزدیک می سازد تا او را وادار به ارتکاب هر نوع فسادي نماید. خواه
آن فساد موافق غرض آدمی باشد و خواه نباشد و عاقبت چنین جز خذلان و پشیمانی چیزي نیست. از این رو امر خارق به اهانت باز
می گردد. سحر را خارق نتوان گفت زیرا معنی ظهور خارق آن است که آدمی کاري کند که ظهور آن عمل از مانند چنین آدمی
معهود نباشد، و در سحر مسأله چنین نیست زیرا هر کس که مباشر اسباب مختصهء سحر شود میتواند عمل ساحر را مطابق جریان
عادت مرتب کرده انجام دهد چنانکه شفاء بیماران را بوسیلهء ادعیه خارق گویند، اما شفاء آنان را بوسیلهء داروهاي پزشکی خارق
نمی گویند. همین است حال طلسم و شعبده و بعضی میگویند گهگاه می توان خارق را بر سحر اطلاق نمود زیرا بسیار اتفاق می
افتد که در عمل سحر شخص بشرائطی نیازمند میشود که براي بشر عادي انجام و تهیهء آن شرایط مقدور نیست چون وقت و مکان
و جز آن. باید توجه داشت که در خارق نبودن افعال شرط نیست که جمیع شرایط آنها مقدور باشند بلکه بعد از مباشرت اسباب آن
امر غیر خارق دیگر اهمیتی ندارد که اسباب آن امر مقدور باشد یا نباشد چه در صورت چنین نبودن لازم می آید که مث حرکت
بطش از خوارق باشد زیرا آن حرکت توقف بر صحت و سلامت اعصاب و عضلات دارد که آن از قدرت بشر خارج است. برخی
گفته اند اطلاق خارق بر سحر بر سبیل مجاز است. امام فخررازي در تفسیر کبیر در سورهء کهف گفته است: وقتی امر خارقی بر
دست کسی ظاهر شد یا آن کس را دعوي هم هست یا نیست. اگر امر خارق مقرون بدعوي باشد آن دعوي خارج از این چهار
نباشد که دعوي خدائی یا دعوي پیغمبري یا دعوي ولایت و یا دعوي سحر و فرمان بري شیاطین است. اما دعوي خدائی: خارقی که
از دعوي کنندهء خدائی بروز کند مسمی به ابتلاء میباشد چنانچه در شمائل محمدیه مذکور است. اصحاب ظهور خوارق را از دست
چنین کس جایز دانسته اند بدون معارضه و اشکال، چنانچه از فرعون و دجال، ظهور خوارق بر دست آنها نقل شده است. سبب
جواز آنهم این است که شکل و آفرینش این نوع اشخاص دلالت بر کذب دعوي آنها کند. و ظهور خارق از دست این قبیل مردم
منجر به از راه راست منحرف ساختن دیگران نشود. اما دعوي پیمبري و آن بر دو گونه است: چه در این مورد مدعی یا در ادعاي
صفحه 602 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خود راستگو است یا کاذب. پس اگر در دعوي خود صادق بوده باشد ظهور خوارق بر دست او بالاتفاق واجب است و هر کس که
بصحت دعوي پیمبري پیمبران اقرار دارد بدین امر نیز مقر خواهد بود، ولی اگر بالعکس در دعوي خود کاذب بود ظهور خوارق بر
دست او جائز نخواهد بود. و بتقدیر اینکه خارقی هم بر دست او ظاهر شود، معارضه با او واجب باشد. اما دعوي ولایت کسانی که
قائل به کرامات اولیاء میباشند اختلاف دارند در اینکه آیا دعوي کرامت جایز است و آیا این کرامت بوفق دعوي صاحبش حاصل
میشود یا نه. و اما ادعاء سحر و فرمانبرداري از شیاطین، اصحاب ظهور خوارق را بر دست این نوع اشخاص جائز می دانند. اما معتزله
جایز نمی دانند. بالاخره ظهور خوارق بر دست کسانی که آنان را هیچگونه دعوي نمیباشد، چنین کسان بر دو گونه اند، یا آنکه
مردمان صالح و خداي تعالی از آنها خشنود است یا بر خلاف ذواتی پلید و گنهکار هستند. اگر از قسم اول باشند کسانی که
بکرامات اولیاء قائلند، قولشان دربارهء آنان صادق می آید و اصحاب نیز بالاتفاق ظهور خوارق را بر دست آنها جایز می دانند جز
ابوالحسن بصري علماء دیگر معتزله در این عقیده با ما مخالف میباشند. محمود خوارزمی رفیق ابوالحسن نیز با او موافقت کرده
است اگر از قسم دوم یعنی کسانی باشند که مردود بارگاه الهی هستند، ظهور خوارق بر دست آنان نیز جائز باشد. ظهور این خوارق
را استدراج نامند. باید دانست که هرکس از خداي تعالی چیزي طلبید و خداي تعالی نیز مقصود او را بدو عطا فرمود، این دلیل آن
نباشد که چنین کسی نزد خداي تعالی وجیه است، خواه آن عطیهء الهی بر وفق عادت یا بر خلاف عادت باشد بلکه گاهی این امر
نسبت به بنده اي بزرگ داشت جانب اوست و گاه صرف استدراج است، و معنی استدراج آن است که خداي حاجت بندهء بی
ایمان را برآورد تا گمراهی و ضلالت او بیشتر و در جهل و عناد زیادتر بماند و هر روز از بارگاه الهی دورتر شود و این براي آن
است که در علوم عقلیه مقرر است که تکرار افعال سبب حصول ملکهء راسخه از آن افعال شود. پس چون دل بنده بدنیا میل کرد و
روي آورد و در این حال آنچه نفس او بدان مایل بود از حق طلبید و حق نیز مشتهیات او را چنانکه طلبیده است فراهم آورد در این
حال بنده مطلوب خود را دریافته و حصول لذتش افزون گردیده و خواهش او روزافزون میشود، و این پیش آمد موجب سعی او در
پیروي از نفس می گردد و هر ساعت حس فرمانبرداري نفس اماره در وجود او نیرومندتر میشود و هر لحظه این حالات در او بپایه
هاي بالاتر ترقی می کند تا بحد کمال رسد و نهایت دوري از ساحت عرش الهی او را حاصل شود و صاحب استدراج بدین حالات
اُنس یابد و گمان برد که او را در بارگاه الهی منزلتی است که بچنین کرامتی نائل آمده و خود را سزاوار و مستحق آن شناسد.
اندك اندك غیر خود را خوار و کوچک شمارد و اعمال آنان را هر چند هم مرضیاً عندالله باشد منکر گردد و از مکر الهی غافل
شود. اما اگر این اقبال که از جانب حق بسوي بندهء اسیر نفس اماره روي آورد بجانب صاحب کرامت واقعی روي آورد در حال
آن را استدراج یابد و هیچگاه به آن انس نگیرد، بلکه در هر آن و هر لحظه بیم صاحب کرامت حقیقی از حق تعالی زیاده شود و
فرار او از قهر خدا بیشتر گردد هر چند هم بر حسب واقع حق عز اسمه از روي استحقاق بندهء فرمانبردار و صالح خود را بدین
کرامات مخصوص داشته است، و از این رو باشد که محققان گفته اند: بیشتر بریدگی راه بسوي خدا در مقام کرامات باشد. لاجرم
محققان و بندگان خاص الهی از کرامات بیمناك باشند همانطور که از بدترین بلیات بر حذرند و این است فرق بین کرامت و
استدراج. بدانکه استدراج را در کلام مجید نامهاي بسیار است: 1 - استدراج چون آیهء سنستدرجهم من حیث لایعلمون. (قرآن
- 4 .(68/ 7 و 45 / 3 - کید، چون: ان کیدي متین. (قرآن 183 (3/ 2 - مکر، چو: مکروا و مکرالله. (قرآن 54 .(68/ 7/182 و 44
6 - اهلاك، .(3/ 5 - املاء، چون: انما نملی لهم لیزدادوا اثماً. (قرآن 178 .(4/ خدعه، چون: یخادعون الله و هو خادعهم. (قرآن 142
.(446 - 17 ). (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 از صص 444 / چون: اذا اردنا ان نهلک...(قرآن 16
خارقان.
[رِ] (اِخ) نام دهی است نزدیک بسطام از لطائف. (غیاث اللغۀ). رجوع به خرقان شود : رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت
بوالحسن تا خارقان. مولوي (مثنوي). بوي خوش آمد مراو را ناگهان در سواد ري ز حد خارقان. مولوي (مثنوي).
خارق العاده.
[رِ قُلْ دَ] (ع ص مرکب) امر غیرمعمول. اموري که عادةً وقوعش میسر نیست. اموري که وقوعش در عادت بنظر محال می آید.
رجوع به خارق عادت شود.
خارق طبیعت.
- ( [رِ قِ طَ عَ] (ص مرکب)( 1)فوق طبیعت. خارق العاده، اموري که در طبیعت جریانش بر خلاف این امر است. فائق الطبیعۀ. ( 1
.Surnaturel
خارق عادت.
[رِ قِ دَ] (ترکیب وصفی، ص مرکب)( 1) چیزي که بر خلاف عادت باشد مانند معجزهء انبیاء و کرامت اولیاء. (ناظم الاطباء). معجزه
.Extraordinaire - ( هاي انبیاء و کرامتهاي اولیاء. (غیاث اللغۀ). امور غیرمعمولی. اعجوبه. رجوع به لغت اعجوبه شود. ( 1
خارقوف.
(اِخ) تلفظ ترکی خارکف است که شهر معروف روسیه است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 2010 ). رجوع به خارکف شود.
خارقۀ.
[رِ قَ] (ع ص، اِ) کرامت. معجزه. آیت. نابِغَه. رجوع بکلمهء خارق شود. ج، خوارق.
خارك.
[رَ] (اِ مصغر) تصغیر خار است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). خارخرد : آدمی را که خارکی درپاي نرود طرفه
جانور باشد.سعدي.
خارك.
[رَ] (اِ) نوعی از خرما میباشد. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (برهان قاطع). خرما خارك. خرما خَرَك. بُسر. (مهذب الاسماء).
غورهء خرما. خرماي نرسیده (مؤلف با استشهاد به اینکه الخالع، خارك پخته است معتقد میباشد که خارك خرماي نرسیده نیست).
خرماي خشک : اگر جزوي بسائی و با شیرهء خارك سبز که خرماي خشک خوانندش به بینی باز افکنی رعاف باز گیرد. (الابنیه
عن حقایق الادویه).
خارك.
[رَ] (اِ) گوش خارك.
خارك.
(اِخ) جزیره اي است از دهستان حیات داود بخش گناوه شهرستان بوشهر واقع در 37 هزارگزي جنوب باختر گناوه در خلیج فارس و
طول این جزیره 85 هزار گز و عرض آن 4 هزار گز. ناحیه اي است مرطوبی و مالاریا خیز و سکنه آن 700 تن و مذهبشان سنی و
شیعه و زبانشان فارسی و عربی است. آب آنجا از چاه و محصولاتش غلات و مرکبات و خرما میباشد. شغل اهالی زراعت و صید
ماهی و دریانوردي است داراي گارد مسلح گمرك و دبستان است ارتباط آن با ساحل بوسیلهء کرجی میباشد. (از فرهنگ
جغرافیائی ایران ج 7). یاقوت در معجم البلدان آن را خارَك ضبط کرده است و می گوید جزیره اي است در وسط دریاي فارس و
این جزیره چون کوه بلندي است در میان دریا و چون باد مناسب وزد مراکبی که از عبادان حرکت می کنند و قصد عمان دارند در
ظرف یک شبانروز به آنجا میرسند. این جزیره از اعمال فارس است و جَنابَه (همان گناوه است) و مَهروبان در مقابل آن بخشکی
است چون شخصی قوي چشم از خارك به آنجا بنگرد آنجا بهر او کاملا هویداست. ولی رؤیت کوههاي خشکی براي همه کام
آشکارا میباشد. یاقوت می گوید من به آنجا بسیار رفته ام و در آنجا قبري یافته ام که مورد زیارت اهالی است و مردم بر آن نذرها
می کنند. اهل جزیره این قبر را قبر محمد بن حنیفه رضی الله عنه می پندارند ولی تواریخ از این مطلب ابا دارند. ابوعبیده می گوید
ابوصفره پدر مهلب، ایرانی و از اهل خارك بوده و در آنجا بنام سخره نامیده میشده است و چون از آنجا بعمان آمد این نام معرب
شد به ابوصفره تبدیل گردید. این ابوصفره در خارك بجولاهگی مشغول بود ولی چون ببصره آمد از سائسین عثمان بن ابی العاصی
الثقفی شد و چون ازد به بصره مهاجرت کرد او با آنها بود و بر اثر بسالت و شجاعتش در حرب او را چون پسر خوانده اي بخود
بستند و امثال این نوع پسر خوانده در عرب بسیار است. فرزدق می گوید: و کاین لابن صفره من نسیب تري بلبانه اثر الزیار بخارك
لم یَقُد فرساً ولکن یقودالسفن بالمرس المغار صراریون ینضح فی لحاهم نفیّ الماء من خشب وقار و لو رد ابن صفرة حیث ضمت
علیه الغاف ارض ابی صفار. (معجم البلدان ج 3 ص 387 و پاورقی المعرب ج 1 ص 137 ). ابن بلخی در ضمن نام بردن جزایري که
بقباد خوره متعلق است جزیرهء هنگام و جزیرهء خارك را نام می برد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 150 چ لیدن). در حدودالعالم این
جزیره چنین وصف شده است: سیزدهم جزیرهء خارك خوانند اندر جنوب بصره و میان بصره و خارك پنجاه فرسنگ است و اندرو
.( شهري است بزرگ و خرم مر او را خارك خوانند و بنزدیک او مروارید یابند مرتفع و با قیمت. (حدود العالم چ تهران ص 14
حمدالله مستوفی در نزهۀ القلوب این جزیره را چنین وصف می کند: خارك جزیره اي است فرسنگی در فرسنگی در آنجا زرع و
نخل است و میوه و غله نیکو بود و غوص مروارید آنجا بهتر و بیشتر از جزایر دیگر است و غلبهء غوص آنجاست ازو تا ساحل
فرسنگی است و آن را از کورهء قبادخوره شمرده اند. (نزهۀ القلوب ج 3 چ لیدن ص 137 و 138 ). بنابر نقل قاموس الاعلام ترکی
خارك در خلیج بصره واقع است و نزدیک ساحل ایران میباشد جمعیتش در حدود هزار تن و مساحتش 5 هزار گز مربع است این
جزیره در 29 درجه و 18 دقیقهء عرض شمالی و 48 درجهء طول شرقی واقع است. مصب شط العرب در 176 هزارگزي جنوب
شرقی آنجا و بندر بوشهر در 55 هزارگزي شمال غربی این جزیره است. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2011 ). در
این ایام (سال 1338 ) دولت ایران مشغول تأسیس بندر بزرگ نفتی در این جزیره است و بزودي در آنجا یکی از بزرگترین
پایگاههاي حمل نفت در خلیج فارس خواهد شد.
خارك.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان تمین بخش میرجاوه شهرستان زاهدان واقع در 44 هزارگزي جنوب باختري میرجاوه و 18
.( هزارگزي راه فرعی میرجاوه بخاش میباشد سکنه آنجا در حدود 35 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خارکان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزي شهرستان شیراز واقع در 52 هزارگزي جنوب باختري شیراز و در 28 هزارگزي
شوسهء شیراز به کازرون محلی است جلگه اي با هواي معتدل. تعداد سکنه آن 128 تن و زبانشان فارسی و لري است و مذهبشان
شیعه است. آب آنجا از رودخانه قره آغاج و محصولاتش غلات و لبنیات و حبوبات میباشد و شغل اهالی زراعت و گله داري است
.( و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
خار کتف.
[رِ كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)( 1) دو استخوان کتف در طرفین بدن و در خلف شانه در قسمت فوقانی پشت بین دندهء دوم و
دندهء هشتم و در طرفین خط وسط (تیرهء پشت) قرار می گیرد و بواسطهء زائدهء خارجیش با استخوان چنبر مربوط شود. این
استخوان که از استخوانهاي پهن است مثلثی شکل بوده و شکل آن در زیر پوست محسوس میباشد. استخوان کتف بواسطهء عضله
ها بر قفسهء سینه نصب شده است وقتی که آن عضله ها کم قوه و ضعیف باشد این طور بنظر می آید که استخوان بشکل بال در
حال جدا شدن از قفسهء سینه میباشد و مخصوصاً کنار داخلیش بسیار نمایان می گردد. استخوان کتف داراي یک سطح قدامی و
یک سطح خلفی و سه کنار داخلی فوقانی و خارجی میباشد. سطح قدامی استخوان که بطرف دنده ها متوجه است مقعر و بحفرهء
تحت کتفی موسوم میباشد. سطح خلفی استخوان از نظر شکل خارجی داراي اهمیت است زیرا بواسطهء زائدهء برآمده اي موسوم به
خار کتف بدو حفرهء غیر مساوي فوق خاري و تحت خاري تقسیم میشود. (کتاب کالبدشناسی هنري تألیف دکتر نعمت الله کیهانی
.epine de l'omoplate - (1) .( ص 23 و 24
خارکتیرا.
[رِ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)گَوَن. خار صمغ کتیرا. رجوع به گون شود.
خارك خرما.
[رَ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رِمَخَه. (مهذب الاسماء). رجوع به خارك شود.
خار کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) ژولیدگی مو را با شانه از بین بردن. از هم جدا کردن موي ژولیده و آشفته بوسیلهء شانه و خاصه شانهء دنده
درشت. غاز کردن.
خارکش.
[كُ] (اِ) سر موزه را گویند که آن کفشی باشد که بر بالاي موزه پوشند و آن در ماوراءالنهر بیشتر متعارف است و عربی جرموق
خوانند. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ رشیدي). سر موزه که خرکش نیز گویند و به عربی جرموق نامند.
(فرهنگ رشیدي) (شرفنامهء منیري). سرموزه و آن را خرکش گویند بعلت آنکه چون خار بر سر آن نشیند از بین می رود و در
.( موزه فرو نمیرود. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 366
خارکش.
[كَ / كِ] (نف مرکب) شخصی را گویند که پیوسته خار بکشد. (آنندراج) (برهان قاطع). خارکن. کسی که در بیابان خار می
کند و آن را براي فروش ببازار می آورد : من خارکشم تو بارکش باش من با تو خوشم تو نیز خوش باش.نظامی. چو بینند در گل
خر خارکش. سعدي (بوستان). اي که بر مرکب تازنده سواري هشدار که خرخارکش سوخته در آب و گل است. سعدي
(گلستان). خارکشی را دیدم که پشتهء خار فراهم آورده.(گلستان ||). شخص رنج کش. شخصی که بار ناملایمات کشد.
خارکش.
[كَ] (اِ) نام سرودي و نوائی است از موسیقی و شخصی که سرود خارکش بدو منسوب است. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ
رشیدي) (فرهنگ شعوري) (فرهنگ جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) : نواي خارکش( 1) از عندلیب نیست عجب که مدتی سر و
کارش نبوده جز با خار. ظهیر فاریابی (از آنندراج) (فرهنگ رشیدي) (انجمن آراي ناصري). بلبل شوریده می گردید خوش پیش
گل می گفت راه خارکش. عطار (از انجمن آراي ناصري) (فرهنگ رشیدي). ( 1) - ن ل: خارکن و در این صورت شاهد نیست.
رجوع به خارکن (نام شخصی) شود.
خارکش.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان واقع در 13 هزارگزي باختر کنگاور و 3 هزارگزي
قره گزلو، محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 145 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان کردي و فارسی میباشد. آب آنجا از
چشمه و محصولات آنجا غلات مختصر و قلمستان میوجات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
.(5
خارکش.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان اندرود بخش مرکزي شهرستان ساري واقع در 13 هزارگزي جنوب خاوري ساري. محلی است
واقع در دامنهء کوهستان و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریائی میباشد. سکنه آن 800 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان مازندرانی و
فارسی است آب آنجا از چشمه سار و محصول آنجا پنبه و غلات و توتون سیگار و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خار کشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب)حمل خار کردن ||. تحمل ناراحتی نمودن. کارهاي سخت و صعب تحمل کردن. مؤلف آنندراج معتقد
نیز صحیح نیست یعنی به خار کشیدن بمعنی درآوردن و از « از » بیجاست و همچنین تخصیصش به « به » است تخصیص خار بصلهء
خار کشیدن بمعنی برآوردن. چون : اول سري برخنهء دیوار می کشم دیگر به آشیانهء خود خار می کشم. صائب (از آنندراج).
بیت فوق مثال براي به خار کشیدن است یعنی به آشیانهء خود خار می کشم. سوزن تمام چشم شد از انتظار من با ناخن شکسته ز پا
خار می کشم. صائب (از آنندراج). بیت فوق مثال براي از خار کشیدن یعنی از پا خار می کشم.
خارکف.
[كُ] (اِخ) پایتخت ناحیهء اوکراین کشور شوروي است. این شهر واقع در 834 هزارگزي مسکو در کنار رودخانهء لُپات منشعب از
دنتز میباشد بدین جهت ناحیه اي پرجمعیت و حاصلخیز است و سکنهء آن 877000 تن. از جهت ارتباط با نواحی دیگر در حکم
گره مواصلاتی راههاي متعدد است. در آنجا دانشگاه و بازارهاي بزرگ لبنیات است. تجارت مهمش محصولات زراعتی و از این
قرار است: گندم، پوست خام، اسب و نیز ماهی تازه و ماهی شور. در سال 1650 م. این شهر بوسیلهء قزاقی بنام خارکف ساخته شد
و همین شخص نام خود را به این شهر داد و از سال 1780 م. پایتخت اوکراین گردید. در زمان حکومت تزارها این شهر یکی از
چهار شهر بزرگ حکومت روسیه بود و فع این نام بر ایالت بزرگی اطلاق میشود.
خارکلاته.
[كَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان متصل به علی آباد. محلی است واقع در دامنهء کوه
داراي هواي معتدل و مرطوب و مالاریائی داراي 1100 تن سکنه و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از رودخانهء
زرین گل و محصولات آنجا غلات و برنج و توتون سیگار است شغل اهالی زراعت و گله داري میباشد و صنایع دستی زنان
کرباسبافی و شالبافی است این ده در کنار راه شوسه قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). بنابر نقل رابینو در سفرنامهء
(انگلیسی) خود بنام سفرنامهء مازندران و استرآباد ص 128 این نام خارکلا آمده است.
خارکن.
[كَ] (نف مرکب) کنندهء خار. (شرفنامهء منیري). شخصی که پیوسته خار را از زمین بکند. (آنندراج) (برهان قاطع). کسی که از
زمین خار کند و بفروشد. حاطِب : چنین گفت با خارکن شهریار که از گوسفندش بدانی شمار.فردوسی. بدین خار کن داد دینار
چند بدو گفت کاکنون شوي ارجمند.فردوسی. تبردار مردي همی کند خار ز لشکر بشد نزد او شهریار.فردوسی. هامون گذاري
کوه فش، دل بر تحمل کرده خوش تا روز هر شب بار کش، هر روز تا شب خار کن. امیرمعزي. گفت بلی روزي چهل شتر قربان
کرده بودم... بگوشهء صحرائی رفتم و خارکنی را دیدم پشتهء خار فراهم آورده. (گلستان).
خار کن.
.( [كَ] (فعل امر مرکب) صیغهء امر مفرد است از مصدر خار کندن. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 373
خارکن.
[كَ] (اِ) بوتهء خار. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوري) (فرهنگ رشیدي).
خارکن.
[كَ] (اِ مرکب) نام نوائی است از الحان موسیقی که از غایت فرح خار غم از دل می کند. (فرهنگ جهانگیري). نام نوائی و صوتی
است از موسیقی. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 373 فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء لغت نامه) : نواي خار
- ( کن( 1) از عندلیب نیست عجب که مدتی سر و کارش نبوده جز با خار. ظهیر فاریابی (از فرهنگ شعوري) (شرفنامهء منیري). ( 1
صفحه 603 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ن ل: خارکش و در این صورت شاهد نیست.
خارکن.
[كَ] (اِخ) نام شخصی است، که این نوا به آن شخص منسوب است. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ
شعوري). رجوع به خارکن (نام نوایی) و به خارکش (نام سرودي) شود.
خارکنان.
[كَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال خار کندن : کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل دل خارکنان از رخ، گلزار نمود
اینک. خاقانی.
خارکنی.
[كَ] (حامص مرکب) عمل خار کندن.
خارکو.
(اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان واقع در 33 هزارگزي شمال کرمان سر راه مالرو کرمان به
حرجند محلی است کوهستانی و سردسیر داراي 52 تن سکنه و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است آب آنجا از قنات و
.( محصولات غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خارکو.
(اِخ) دهی است از دهستان بن معلا بخش شوش شهرستان دزفول واقع در 19 هزارگزي شمال باختري شوش و 2 هزارگزي باختري
راه شوسهء اهواز بدزفول ناحیه اي است گرمسیري و مالاریائی داراي 250 تن سکنه و مذهبشان شیعه و زبانشان لري آب آنجا از
رودخانهء کرخه و محصولات غلات و برنج و کنجد، شغل اهالی زراعت و راه در تابستان اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 6
خارکو.
5 هزار گز و عرض آن 700 گز و خالی از سکنه میباشد. (از / (اِخ) جزیره اي است در ده هزارگزي شمال جزیرهء خارك بطول 4
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
خارکی.
[رَ] (اِخ) شاعري بوده است در ایام مأمون و حدود آن ایام. این ابیات از اوست: من کل شی ء قضت نفسی مآربها الا من الطعن
.( بالبتار بالتین لا اغرس الزهر الا فی مسرقنۀ و الغرس اجود مایأتی بسرقین. (از معجم البلدان ج 3 ص 387
خارکی.
[] (اِخ) ابوالعباس احمدبن عبدالرحمن الخارکی البصري. وي از ابوبکر محمد بن احمدبن علی الاترونی القاضی حدیث روایت
کرده است. (از معجم البلدان ج 3 ص 387 ) (الانساب سمعانی).
خارکی.
[رَ] (اِخ) ابوهمام الصلت بن محمد بن عبدالرحمن بن ابی المغیرة البصري ثم الخارکی. وي حدیث از سفیان بن عیینه و حماد روایت
کرده است و ابواسحاق یعقوب بن اسحاق القلوسی و محمد بن اسماعیل البخاري از او روایت دارند. (از معجم البلدان ج 3 ص
387 ) (الانساب سمعانی).
خارگرد.
[گِ] (اِخ) ناحیه اي است بخراسان و در آنجا مدرسه اي و مسجد جامعی وجود دارد که ظاهراً در قرن نهم ساخته شده اند. (از
.( تاریخ صنایع ایران تألیف دکتر ج کریستی ویلسون ترجمهء فریار ص 234
خارگیاه.
(اِ مرکب) سَفی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). خاریست که بجانوران براي خوراك میدهند.
خارم.
[رِ] (ع ص) شکافندهء پره بینی و برنده. (آنندراج) (غیاث اللغۀ ||). مفسد و شریر. (آنندراج) (غیاث اللغۀ ||). ترك کننده. (منتهی
الارب).
خارم.
[رِ] (ع ص) سرد ||. باد سرد. (منتهی الارب). ج، خوارم.
خارم.
.( [رِ] (اِ) تیري که یک تکه از هدف را بکند. (دکري ج 1 ص 604
خار ماهی.
1) - صاحب ) .(1)( [رْ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) استخوان ماهی. (آنندراج). تیغ ماهی. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 384
فرهنگ شعوري در این جا شعر نامفهوم زیر را آورده است: کسی را چون خورد مال دواهی بحلقومش شود آن خارماهی.
خارماهی.
(اِ مرکب) نوعی ماهی است( 1). این ماهی با شکل هاي مختلف در نواحی سردسیر و آب و هواي نیمکرهء شمالی پراکنده است
بخصوص در اروپا و آمریکا و نیز آبی که این حیوان در آن زیست می کند ممکن است آب شور یا شیرین باشد. لانه اش در سبزه
epinoche - ( و کروي شکل و داراي دو سر است و قطر آن در حدود 10 سانتیمتر میباشد. ( 1
خار مرغ.
[مُ] (اِخ) ظاهراً ناحیه اي بوده است که بدانجا سلاطین شکار می کرده اند. مصححین تاریخ بیهقی (فیاض - غنی) نتوانسته اند این
و سوم ماه رمضان امیر حاجب بزرگ » : نقطه را مشخص کنند و باید دانست که بعضی از نسخ این نام را رخا مرغ ضبط کرده اند
بلکاتگین را گفت کسان باید فرستاد تا حشر راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد، حاجب بدیوان ما آمد و پسران
قودقش را که این شغل بدیشان مفوض بودي بخواند و جریده اي که بدیوان ما بودي چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و
خیلتاشان برفتند و پیادهء حشر راست کردند، و امیر روز شنبهء سیزدهم این ماه سوي خروار و خارمرغ برفت و شکاري سخت نیکو
.( تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 275 ) .« کرده آمد و بغرنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده از این ماه
خار مغیلان.
[رِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خار درخت ام غیلان که هندش کیگر گویند یعنی ببول. (آنندراج). ام غیلان، مغیلان، سَمر، طَلح
رجوع به ام غیلان شود، قتادة. (منتهی الارب). حَسَک. (صراح اللغۀ) : جمال کعبه چنان می کشاندم بنشاط که خارهاي مغیلان
حریر می آید.سعدي. اي بادیهء هجران تا عشق حرم باشد عشاق نیندیشند از خار مغیلانت.سعدي. در بیابان گر بشوق کعبه خواهی
زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور. حافظ.
خارمند.
[مَ] (ص مرکب) بشکل خار. چون خار. حقیر. پست. خوار : کودکان خانه دمش می کنند باشد اندر دست طفلان خارمند.(مثنوي).
خارمهره.
[مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) تیغ مهره :رباط چهارم از خارمهرهء گردن رسته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رباط جفت نخستین از
خارمهرهء دوم رسته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و جفت چهارم را رباطها از خار مهرهء دوم رسته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
خار مهک.
[رِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)صاحب فرهنگ ناظم الاطباء آن را خارْمَهک نیز ضبط کرده است. حشیشی است کوهی که در
سنگستان روید و بهترین آن سبز باشد گرم و خشک است در سوم. گویند اگر قدري از آن در زیر بالین طفلی که از دهن او آب
رفته باشد بگذارند بر طرف شود و آن را به عربی شوکۀ العربیه و شکّاعی خوانند. (آنندراج) (برهان قاطع). یکنوع گیاهی است.
(ناظم الاطباء). گیاهی است که روستائیان براي شکسته بندي نیز آن را بکار می برند.
خارمیان.
5 هزارگزي / (اِخ) دهی است از دهستان شهر خواست بخش مرکزي شهرستان ساري واقع در 8 هزارگزي شمال باختري ساري و 3
باختر شوسهء ساري فرح آباد ناحیه اي است دشتی داراي آب و هواي معتدل و مرطوب و مالاریائی سکنهء آن 80 تن و مذهبشان
شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است. آب آنجا از چشمه و محصولات آنجا برنج و غلات و پنبه و صیفی و ذرت میباشد شغل
اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است بناهاي آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رابینو این ده را بنام خارَمیان در جزء
فرح آباد ذیل دهات و نواحی مازندران و استرآباد آورده است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی).
خارناك.
(ص مرکب) پرخار. بسیارخار. باخار. مشائک. شائکه. (منتهی الارب ||). خاردار. چون زمین خارناك. گیاه خارناك.
خارندگی.
[رَ دَ / دِ] (حامص) عمل خاریدن. خارش. حکه. رجوع به خاریدن شود.
خارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) کسی که عمل خاریدن را انجام می دهد. علتی که موجب خاریدن شود. رجوع به خاریدن شود.
خار نشاندن.
[نِ دَ] (مص مرکب)خارکشتن و مرادف خار خلیدن و خار رفتن در چیزي بود : خار سوداي تو در دل بهواي گل وصل بنشاندیم
همه خون جگر بار آورد. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
خار نشستن.
[نِ شَ / شِ تَ] (مص مرکب)مرادف خارخلیدن. رجوع به خار نشاندن شود : این خار غم که در دل بلبل نشسته است از خون گل
خمار خود اول شکسته است. صائب (از آنندراج).
خار نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري) : عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد قامت
او در شمائل تاب عرعر می دهد. مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج ||). نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري).
خاروار.
(ص مرکب) شبیه به خار. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 362 ) : شده بس خارواري هر مژه از گریهء حسرت که شد پاي نگه مجروح و
.( می مانده ست در دیده. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 362
خار واژگونه.
.( [نَ / نِ] (اِ مرکب) به لغت هندي چچرا است. (الفاظ الادویه ص 106 و ص 89
خاروان.
(اِخ) دهی است از دهستان بزواوند شهرستان اردستان واقع در 51 هزارگزي جنوب خاوري اردستان و 7 هزارگزي خاور راه شوسه
اردستان به نائین ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و سکنهء آن در حدود 248 تن مذهب آنها شیعه و زبانشان فارسی
است آب آنجا از قنات و محصول آنجا غلات و خشکبار و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 10
خار و ترنج.
[رُ تُ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کنایه از رنج و راحت است چنانکه گویند که معلوم نیست فردا از خار و ترنج کدام یک در
پیش آید.
خاروج.
(ع اِ) نخلی است مشهور. (منتهی الارب). خرمابنی است مشهور. (ناظم الاطباء).
خار و خاشاك.
[رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خار و شاخهاي خشک درخت. آشغالهائی از جنس نباتات و گیاه خرده شاخه و خار : از خار و
.( خاشاك و شاخ و مال بیشه که در آن حوالی بود دسته هاي فراوان بتعاون... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 204
خار و خرما.
[رُ خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کنایه از تنگی و فراخی و شدت و فرج و غم و شادي و عسر و یسر و امثال آنهاست.
خار و خس.
[رُ خَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) قصد از ایندو لفظ نوع مخصوصی از نباتات نیست بلکه مقصود از هر گیاهی که داراي خار و خس
باشد و مردم را اذیت کند و از کار باز دارد. واضح است که در طرف مشرق نباتات خاردار در زمین بسیارند. (قاموس کتاب
مقدس). خار و خردهء کاه. خار و خاشاك : خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا کز خس و خار نیابی مزه جز خارش.
ناصرخسرو. نیک بنگر بروزنامهء خویش در مپیماي خار و خس بجراب. ناصرخسرو. دام درافکند مشعبدوار پس بپوشد بخار و خس
دامش.خاقانی. سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب بار همه خار و خس کشیدیم چو آب آخر به وطن نیارمیدیم چو آب رفتیم و ز
پس باز ندیدیم چو آب.خاقانی. ور جهانی پرشود از خار و خس آتشی محوش کند در یک نفس( 1).مولوي. گهی خار و خس در
ره انداختی گهی ماکیان در چه انداختی. سعدي (بوستان). در زمین آنکه خار و خس بگذاشت تخم در وي کجا تواند
کاشت.اوحدي. ( 1) - ن ل: گر جهانی پر شود از خار و خس عالمی گر پر شود از خار و خس.
خار و خسک.
[رُ خَ سَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خار و خس. ریزهء خار و کاه : خار و خسک را بسخن چون کند.نظامی.
خار و خو.
[رُ خَ / خُو] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آنچه از گیاه هرزه از کشت زار برکنند نما و نشو کشت را : گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.فردوسی. سواران و اسبان پرمایه اند ز گردنکشان برترین پایه اند سلاح است و بهرامشان پیشرو که
گردد سنان پیش او خار و خو.فردوسی. بکوشم که آباد گردد زنو نمانم که ماند پر از خار و خو.فردوسی. زمینی که بود اندر او
خار و خو سراسیمه در وي سپهدار گو. ؟ (نسخه اي از لغت نامهء اسدي). زمانی بدین داس گندم درو بکن پاك پالیزم از خار و
خو.اسدي.
خارور.
[وَ] (ص مرکب) خاروار. خارآور.
خارور.
(اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوك عنافجه) بخش مرکزي شهرستان اهواز واقع در 34 هزارگزي شمال اهواز و یک
هزارگزي ایستگاه راه آهن خاور. ناحیه اي است دشتی و گرمسیر با 500 تن سکنه مذهبشان شیعه و زبانشان عربی و فارسی است
آب آنجا از رودخانه شاهور و محصولات آنها غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع آن قالیچه بافی و راه آنجا در
.( تابستان اتومبیل رو و ساکنین آن از طایفهء سادات میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خاروس.
(اِخ) نام یکی از سرگردان مقدونی است: اسکندر شهر ار [ اُ رْ ] را گرفت و چند فیل در آنجا یافت. بر اثر این خبر اهالی بازیر
مأیوس گشته شبانه شهر را تخلیه کردند و با سایر خارجیها بقلهء کوه آارن( 1) پناه بردند. موقع این کوه بقدري محکم بود، که
میگفتند هرکول (پهلوان داستانی یونان) هم نتوانست این محل را تسخیر کند. اسکندر چون این قلعه را که از هر طرف شیب هاي
تند داشت و مانند دیواري سر به آسمان کشیده بود دید در فکر فرورفت که چگونه اینجا را بتصرف آرد. در این حال پیر مردي با
دو پسرش نزد او آمده گفت اگر به من پاداش خوبی بدهی من راهی را بتو می نمایم. اسکندر در حال وعده داد هشتاد تالان باو
بدهند و یکی از پسرهاي پیر مرد را گروي نگاهداشته امر کرد که منشی اش مولی نوس( 2) با دسته اي از مقدونیهاي سبک اسلحه
دشمن را اغفال کرده از بیراهه بالا روند. پاي کوه مزبور وسیع است، ولی هر قدر کوه بالا میرود باریک تر می شود تا بتک تیزي
منتهی میگردد از یک طرف کوه، رود سند جاري و از سمت هاي دیگر دره هاي عمیقی است، که وحشت آور میباشد. اسکندر
دید تا قسمتی از این دره ها پر نشود یورش ممکن نیست. بنابراین امر کرد از جنگل هاي اطراف درختان زیادي انداخته دره را پر
کردند. این کار هفت روز طول کشید و خود اسکندر اول درخت را انداخت. پس از آن به تیراندازان اسکندر واگریانها امر شد از
کوه بالا روند، و سی نفر هم از دستهء پادشاه مقدونی به سرکردگی خاروس و الکساندر به آنها ملحق شوند. به آخري اسکندر
.Aorne. (2) - Mullinus - (1) .( گفت فراموش مکن، که من و تو هم نامیم. (تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ج 2 ص 1774
خارون.
.( [رُ] (ص) سرکش. فرارکننده. خارین. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 373
صفحه 604 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خارونداس.
(اِخ) یکی از حکماي فیثاغورثیان است و در حدود 600 ق.م. براي شهرهاي فتانیه و رجیوم قوانینی وضع کرد که طبق یکی از مواد
این قانون مسلح بودن در شهر را منع کرد. یک روز خود به اشتباه مسلحاً داخل شهر شد و براي حفظ قانون و اجراي آن شمشیر
.( کشید و بشکم خود فروبرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2011
خاره.
[رَ / رِ] (اِ) سنگ خارا ||. سنگ. (آنندراج) (برهان قاطع). سنگ سخت. (غیاث اللغۀ) (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ جهانگیري) : از
آن کوهسار آتش افروختند برآن خاره بر خار می سوختند.فردوسی. چگونه راهی، راهی درازناك و عظیم همه سراسر سیلاب کند
و خاره خار( 1). بهرامی. ملک را عونی و اندیشه به وي یافته است که تف هیبتش از خاره کند خاکستر. فرخی (چ عبدالرسولی ص
57 ). تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار. فرخی. بر سنگلاخ دشت فرود آمدي
خجل اندر میان خاره و اندر میان خار.فرخی. شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از
شکر. عنصري (از آنندراج). نبشته چنین است برخاره سنگ که گیتی بکس برندارد درنگ. (گرشاسب نامه). آتش به مراد تست
زنده در آهن و سنگ خاره پنهان.ناصرخسرو. کهن گشتی و نو بودي تو بی شک کهن گردد نو ار سنگ است خاره. ناصرخسرو.
از سنگ خاره رنج بود حاصل بی عقل مرد سنگ بود خاره.ناصرخسرو. از خاك و خار و خاره به اردیبهشت ماه روید بنفشه زار و
سمن زار و لاله زار. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزي چو خاده. سوزنی. برشه از راي سدید
وي بود آسان گشاي سد اسکندر که هست از خاره و روي و حدید. سوزنی. نسیم خلق تو گر در ضمیر وي چو خضر بخاره بر
گذرد بر دمد زخاره خضر.سوزنی. آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست. خاقانی. زیرا
بخاك و خاره دهد خرقه آفتاب هرك آفتاب دید چنین اعتبار کرد.خاقانی. دولت آنجا که راهبر گردد خار خرما و خاره زر
گردد.نظامی. به هر خارش که با آن خاره کردي یکی برج از حصارش پاره کردي که اي کوه ارچه داري سنگ خاره جوانمردي
کن و شو پاره پاره.نظامی. تیرش ارسوي سنگ خاره شود سنگ چون ریگ پاره پاره شود.نظامی. آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر.نظامی. افتاد میان سنگ خاره جان پاره و جامه پاره پاره.نظامی. هر که در این گلشنش بوي می عشق
تافت مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست. عطار. چارها کردیم و اینجا چاره نیست خود دل این مرد کم از خاره نیست. مولوي
(مثنوي دفتر سوم ص 256 ). تنگ گرداند جهان چاره را آب گرداند حدید و خاره را. مولوي (مثنوي). گر تو سنگ خاره و مرمر
بوي چون بصاحب دل رسی گوهر شوي. مولوي (مثنوي). اگر خواهی برون آري ز سنگ خاره حیوانی بسان ناقهء صالح که بیرون
آمد از خارا. هندوشاه نخجوانی. ز روي دوست مرا چون گل مراد شکفت حوالت سر دشمن بسنگ خاره کنم.حافظ. نگرفت در تو
گریهء حافظ بهیچ روي حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست. حافظ. خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و
خاره سازد بستر و بالین غریب. حافظ. سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد در سنگ خاره قطرهء باران اثر نکرد.حافظ. ( 1) - ن ل:
همه سراسر فرکند و جاي خاره خار.
خاره.
[رَ / رِ] (اِ) ظاهراً آلتی بوده است از موي درشت چنانکه ماهوت پاك کن و دندان شوي : گره در گره خَم دُم تا به پشت همه سرش
چون خاره موي درشت.اسدي ||. ظاهراً یکی از معانی خاره پتک است (مقابل سندان) و این معنی از فرهنگها فوت شده : آن
کشیدي ز غم کجا هرگز نکشیده ست خاره و سندان.مسعودسعد. زیر نام تو موم گردد و گل تارك خاره و دل سندان. مسعودسعد
(دیوان ص 380 ). بزیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی که آبگینه و موم است خاره و سندان. عبدالواسع جبلی.
خاره.
1) - مؤلف آن را به احتمال مصحف خازه یا بالعکس دانسته ) .( [رَ / رِ] (ص) لَزِج: ارض لزجۀ؛ زمینی خاره. (مهذب الاسماء)( 1
اند.
خاره.
[رَ / رِ] (اِ) بمعنی خار است که آن پارچهء موجدار باشد و قیمتی. (آنندراج) (برهان قاطع). نوعی از قماش و آن در نور آفتاب پاره
پاره شود چنانچه کتان در مهتاب. (چراغ هدایت) (سراج اللغات) (غیاث اللغه). نوعی از جامه ها که ساده و مخطط باشد و مخطط را
خاراي عتابی گویند منسوب بعتاب که بافندهء آن بود. (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ جهانگیري). پارچه اي لطیف و حریر مانند.
(فرهنگ شعوري ج 1 ص 378 ) : اگر جبّهء خاره را مستحقّم ز تو بس کنم من بیک زند نیجی.سوزنی. بدندان مزد از او خواهم
قمیصی اگر اطلس بود یا خاره یا خز.سوزنی. ز چرخ اطلسم امید نبود و گه گه گرم دهد ز دل دوستان دهد خاره. رضی الدین
.( نیشابوري (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 378
خاره.
[رَ / رِ] (اِ) زن را گویند. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ جهانگیري)( 1) : مر آن خاره را بود دغدوي نام که
زردشت فرخنده را بود مام. ؟ (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ جهانگیري). ( 1) - صاحب فرهنگ آنندراج این معنی را صحیح ندانسته
است.
خاره.
1) - محمد معین در برهان قاطع این معنی را ) .( [رِ] (اِ) بمعنی خاده نیز آمده است که چوب راست رسته باشد. (برهان قاطع)( 1
مصحف خاده دانسته.
خاره.
[رَ / رِ] (اِ) جاروبی را گویند که بر سر چوب درازي بندند و سقف خانه را بدان روبند و پاك کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدي
.( ج 1 ص 378
خاره.
[رَ / رِ] (اِ) غورهء خرما. بسر. (مهذب الاسماء).
خاره.
[رِ] (اِخ) شعبه اي است از رودخانهء جاجرود در ورامین.
خارهاي جهان تیز کردن.
[يِ جَ كَ دَ] (مص مرکب) و همچنین سر خارهاي جهان تیز کردن بخود گمان کارهاي عمده داشتن. (آنندراج) : گلها براحتش
1) - صاحب فرهنگ آنندراج می ) .( نتواند برآمدن گیرم که خارهاي جهان تیز کرده است. میریحیی شیرازي (از آنندراج)( 1
گوید: صاحب اصطلاحات نوشته عالمی را آرزومند کردن چه خار بمعنی خواهش و آرزو است گویند فلانه خار خار آن دارد
یعنی خواهش آن دارد و این از عدم اعتناء بود چه بمعنی مذکور خارخار بتکرار است و در ما نحن فیه بتکرار نیست.
خاره خفتان.
[رَ / رِ خِ] (اِ مرکب) ظاهراً خفتانی که از جنس خاره (یعنی پارچهء ابریشمین که در خاره گذشت) باشد : نشستند بر تازي تیزجوش
همه خاره خفتان و پولادپوش.نظامی.
خاره در.
[رَ / رِ دَرر] (نف مرکب، اِ مرکب)شکافندهء سنگ خاره ||. کنایه از قدرت است و صلابت : تکاور یکی خاره دري تو گفتی چو
یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهري. برآمد بادي از اقصاي بابل هبوبش خاره در و باره افکن.منوچهري.
خاره سنب.
.Perce - pierre - (1) .( [رَ / رِ سُمْبْ] (نف مرکب، اِ مرکب) چیزي که خاره را سوراخ کند. ثاقب الحَجَر( 1
خاره سنگ.
[رَ / رِ سَ] (اِ مرکب) سنگ خاره. سنگی که از جنس خاره باشد. صخره. صخرهء صّماء : تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده
دید اندر آن جاي تنگ.فردوسی. بکشتند چندان در آن خاره سنگ که از خون زمین گشت پشت پلنگ. فردوسی. بسوزد بر ایشان
دل خاره سنگ که نام بزرگی درآمد به ننگ.فردوسی. ز بیم عقابان پولادچنگ نگردد کسی گرد آن خاره سنگ.نظامی. کمر در
کمر کوهی از خاره سنگ که آورده چون سبزمینا برنگ.نظامی. دو کبک دري دید بر خاره سنگ به آئین کبکان جنگی
بجنگ.نظامی. رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ همه راه پر خار و پرخاره سنگ.نظامی. چو بر پشتهء خاره سنگ آمدم ز بس تنگی
ره بتنگ آمدم.نظامی. بچندین سر تیغ الماس رنگ نسفتند چون سنگی از خاره سنگ.نظامی.
خاره کابوسک.
[رَ / رِ سَ] (اِ مرکب)غوره اي که از خرما پاره و خشک شده باشد، شیسف. (مهذب الاسماء).
خاره کت.
[رَ كَ] (اِخ) نام موضعی است از انازنکوه متعلق بهزار جریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 122 بخش انگلیسی).
خاره کوه.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) کوهی که از جنس سنگ خاره باشد ||. کنایه از محکمی و صلابت است : پس و پیش را کرد چون خاره کوه
برانگیخت قلبی ثریا شکوه.نظامی.
خاري.
(اِخ) تخلص شاعري تبریزي بوده است که این بیت از اوست: بخت آنم کو که خواب آلوده برخیزي شبی ناله ام بشناسی و گوشی
.( بفریادم کنی. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2011
خاري.
(اِخ) تخلص شاعري که اص اصفهانی و مسکنش سمنان بود این بیت از اوست: نام لیلی به سر تربت مجنون مبرید بگذارید که
.( بیچاره قراري گیرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2011
خاریبدوس.
(اِخ)( 1) گرداب معروف و مخوفی است در بوغاز مسین( 2) نزدیک بندر صقلیه این گرداب امروزه بنام کالفارو( 3) نامیده میشود و
در وقتی که جریان باد از شمال بجنوب می آید وضع این ناحیه بسیار حساس میشود. روبروي این ناحیه ناحیهء دیگریست که لجه
مانند است و بنام گرداب اسکیلا( 4)معروف است. ملوانان گاهگاه بهنگام فرار از یکی از آنها بدیگري می افتند و از قدیم این مثل
از چاله در آمد و بچاه » معروف بوده است. و درست با این ضرب المثل فارسی « بگاه فرار از خاریبدوس به اسکیلا افتاد » یونانی
Charybde. (2) - Messine. (3) - - ( برابر میباشد. ( 1 « آه از چاه برون آمد و در دام افتاد » یا این مصرع حافظ « افتاد
.Calfaro. (4) - Scylla
خاریدگی.
[دَ / دِ] (حامص) عمل خاریدن. کیفیت خاریده. رجوع بخاریدن شود.
خاري دم.
[دِ] (اِخ) خاري دم. سردار مجرب آتنی بود که بجهت خصومت اسکندر از آتن تبعید شد و مورد خطاب داریوش واقع شده
داریوش وقتی که این سپاه عظیم خود را سان دید خاري دم را مخاطب قرار داد پرسید که آیا این قوه براي اضمحلال مقدونی ها
کافی است؟ خاري دم موقع خود و غرور شاهانه داریوش را در نظر نگرفته جواب داد: شاها اگر چه حقیقت ممکن است خوش آیند
تو نباشد ولی من مجبورم آن را بتو امروز بگویم زیرا اگر بعد بگویم بیهوده و بی نتیجه است. این لشکر عظیم که از ملل مختلفه
.( تشکیل یافته ترا بکار ناید. (از ایران باستان ج 2 ص 1293 و 1294 ) (قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2011
خاریدن.
[دَ] (مص) ترجمهء جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن. (ناظم الاطباء).
احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام). حَکّ. (منتهی الارب). جَرش. (اقرب
الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوري مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است.
(فرهنگ شعوري ج 1 ص 373 ) : گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت گر تو زمین را ز نوك تیر بخاري.فرخی. زآن همی نالد کز درد
شکم با الم است سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار. منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 195 ) با من همی چخی تو واگه نئی که
خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاري. منوچهري. خاریست درشت همت جاهل کو چشم وفا و مردمی خارد.ناصرخسرو. اکنون
چو ز مشکلی بپرسی سر لاجرم و زنخ بخارم.ناصرخسرو. مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر
گربه بخارند. ناصرخسرو. هنگام عدالت بخار خارد مر دیدهء بدخواه را خیالم.ناصرخسرو. مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند بخت
بد آنگاه خاردش رگ بسمل. ناصرخسرو. راضیم گرچه هول دیدارش دیدهء من بخار می خارد.مسعود. چشمم ز بس که گریم
همچون رخ تذرو پشتم ز بس که خارم چون سینهء عقاب. مسعودسعد. عشق هر محنتی بروي آرد مکن اي دل گرت نمی خارد.
انوري (دیوان چ مدرس رضوي ص 800 ). دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ گوش چغانه بمال سینهء بر بط بخار.خاقانی. چو خاریدند
خاك از سنگ خارا پدید آمد یکی طاق آشکارا.نظامی. من گفتم و دل جواب میداد خاریدم و چشمه آب می داد.نظامی. مرا چون
کرگدن سینه چه خاري بیاد فیل هندستان چه آري.نظامی. به غم خوارگی جز سر انگشت من نخارد کس اندر جهان پشت
من.سعدي. - امثال: کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود. آنْچْتْ نخارد
مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 48 شود ||. ستردن دلاك شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در
اثناي خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه). - در سینه خاریدن؛ در دل اثر گذاشتن منه: ماحک فی صدري. (اقرب الموارد).
- سر خاریدن؛ خاریدن سر. حک رأس : چون دل نبود طرب چه جوید چون ناخن نیست سر چه خارد.خاقانی ||. - کنایه از
کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است : من از خون جگر باریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش.نظامی. سرم
میخارد و پروا ندارم که در عشقش سر خود را بخارم.نظامی ||. - درنگ کردن : بدو گفت شادان زي و نوش خور بیارش مخار
اندرین کار سر.فردوسی. چنین گفت پیران به لشکر که هین مخارید سرها ابر پشت زین.فردوسی. شب و روز بهرام پیش پدر همی
از پرستش نخارید سر.فردوسی. بدریاي قلزم بجوش آرد آب نخارد سر از کین افراسیاب.فردوسی. بدستان بگو آنچه دیدي ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.فردوسی. گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
سعدي. - کام خاریدن؛ کنایه از میل کردن و اراده نمودن بچیزي باشد. (برهان قاطع) : گرانمایگان پاسخ آراستند همه یکسر از
جاي برخاستند ز رستم چرا بیم داري همی چنین کام دشمن چه خاري همی.فردوسی. که بامردمی کام کژي مخار.فردوسی. پسر
چون کند با پدر کارزار بدین آرزو کام دشمن بخار.فردوسی. - کام شیر خاریدن؛ شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار : تو
این را چنین خرد کاري مدار چو چیره شدي کام شیران مخار.فردوسی. - وقت سرخاریدن نداشتن؛ مجال نداشتن.
خاریدن کوس.
[دَ نِ] (مص مرکب)کنایه از کوفتن کوس است. (آنندراج). نواختن کوس. زدن کوس : ز خاریدن کوس خارا شکاف پر افکند
سیمرغ در کوه قاف. نظامی (از آنندراج).
خاریدنی.
[دَ] (ص لیاقت) قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد.
خاریده.
[دَ / دِ] (ن مف) شیئی که عمل خاریدن بر آن واقع شده. شیئی که حالت خاریدن پیدا کرده : جوئی که در این گل خرابست
خاریدهء باد و چاك آبست.نظامی.
خاریس.
(اِخ) نام شهري بوده است. سلوکیدها براي یونانی کردن مشرق فعالیت زیاد کردند و عامل بزرگ یونانی کردن مشرق بودند. آپ
پیان می گوید، سلوکیهاي اول تقریباً شصت شهر در مشرق بنا کردند. آنتی گون اول کسی بود که مهاجرت یونانی ها را بمشرق
شروع کرد و شهر آن تی گونی را در کنار ارن تسن در سوریه ساخت و نیز گویند که شهر پلا را او بنا کرد و بعدها آن را آپاما
نامیدند و اسکندریهء ایسوس که اکنون الکساندرت نامند و در کنار دریاي مغرب واقع است نیز از اوست: از جمله شهرهائی که در
زمان سلکوس اول و سایر سلوکیها ساخته شد. آپ پیان از شهرهاي سُتیرا، کال لیوپ، خاریس، هکاتوم پی لس (شهر صد دروازه)
.(2115 - و آخه سخن می راند. (از تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2110
خاریک.
(اِخ) دهی است از دهستان شهر خواست بخش مرکزي شهرستان ساري واقع در 7 هزارگزي شمال ساري و 2 هزارگزي باختر راه
فرح آباد، ناحیه اي است واقع در دشت با آب و هواي معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنهء آن 200 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان
مازندرانی و فارسی است. آب آنجا از چشمه و محصولات برنج و غلات و صیفی است شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد.
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رابینو این ناحیه را از بخش شهر خواست متعلق به فرح آباد نقل می کند. (سفرنامهء مازندران و
استراباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی).
خاریک لیس.
[لِ] (اِخ) محبوبهء شخصی بنام اِپی مِن بوده است. عادت یونانی هابنا بر نقل کنت کورث این بود که اطفالشان را وقتی بحد بلوغ
میرسیدند به قصر پادشاه میفرستادند تا در آنجا خدمت کنند و خدمات آنان با کارهاي خدمه تفاوت زیادي نداشت. اینها بنوبت در
پشت اطاق پادشاه کشیک می دادند. در موقع شکار و جنگ با پادشاه بودند. از مزایاي آنان بود که در سر میز پادشاه غذا با او
صرف می کردند. نوجوانی بنام هِرمولائوس نام از خانوادهء نجیبی جزو این دسته بود، و روزي چنین اتفاق افتاد که او گرازي را
مجروح ساخت و حال آنکه اسکندر می خواست آن را شکار کند. بر اثر این قضیه اسکندر او را مجروح کرد و چوب زد
هرمولائوس نزد عاشق خود سوسترات رفت و تن خود را به او نشان داد. سوسترات پس از دیدن این واقعه با کینه اي که از پیش
داشت تصمیم گرفت که اسکندر را بکشد، لذا با اشخاصی بنام: نیکوسترات، آن تی پاتِر، آس کله پیودور، فیلوتاس، آن تیکلس،
الاپ تونیوس، اپی مه نس، همداستان شد و با هم کنکاش کردند که اسکندر را بکشند... پس از 32 روز انتظار اتفاقاً شبی که همهء
آنها کشیکچی بودند دم درب سفره خانهء اسکندر جمع شدند تا برحسب معمول پس از صرف غذا او را به اطاق خواب ببرند ولی
صرف غذا بطول انجامید و بعد بازیهاي ضیافت شروع شد. در این وقت هم قسمها نگران شدند که مبادا ضیافت تا صبح امتداد یابد
زیرا رسم این بود که در طلیعهء صبح کشیک عوض میکردند و اگر چنین میشد زودتر از هفت روز دیگر نوبت کشیک آنان
نمیرسید حال آنکه ممکن بود در این وقت راز آنها فاش شود. ضیافت تا نزدیکی صبح امتداد یافت و چون اسکندر برخاست
کنکاشیان دور او را گرفتند تا بخوابگاهش برند. در این وقت زنی که همه در باره اش می گفتند عقل درستی ندارد ولی عادت
داشت آزادانه داخل خیمهء اسکندر گردد دویده و او را در حالی که به طرف خوابگاه روانه بود نگاهداشته گفت بسفره خانه
صفحه 605 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برگردیم. اسکندر خندیده گفت عقیدهء خدایان خوب است... در این وقت کشیک کنکاشیان به آخر رسید و کشیکچیان دیگر
آمده بودند که جاي آنها را بگیرند ولی کنکاشیان به این امید که شاید موفق شوند بجاي خود اصرار ورزیدند. اسکندر پافشاري
آنها را ستود و به هر یک انعامی داده گفت بروید آنها بازگشت کردند و به انتظار شبی دیگر بودند. در این بین اپی مه نس تصمیم
خود را تغییر داد و راز رفقاي خود را ببرادرش اوري لوك بروز داد و حال آن که پیش از آن او بکنکاشیان می گفت برادرش را
در کنکاش خود داخل نکنند. اوري لوك همین که از راز برادر آگاه شد در حال قضیهء فیلوتاس در نظرش مجسم گشت و امر
کرد اپی مه نس را توقیف کردند. در باب افشاء شدن راز کنکاشیان آریان گوید که اپی من نامی از آن ها رازشان را به محبوب
خود خاریک لیس بروز داد و او هم به اوري لوك گفت و بقیهء داستان همان است که گذشت. (از ایران باستان ج 2 ص 1746 و
.( 1747 و 1756
خارین.
[رِ] (ص) هر چیز سرکش و فرارکننده. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 373 ) شاهدي براي این معنی نیافتیم.
خاز.
(اِ) چرك بدن و جامه را گویند. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (رشیدي). چرك و ریم و کثافت را گویند. (برهان قاطع). چرك
بود و آن را شوخ نیز خوانند و بتازي وسخ گویند. (فرهنگ جهانگیري). ریم اندام. (شرفنامهء منیري). دَنَس. دَرَن. وَسَخ. (مهذب
الاسماء). کَلَچخ : تو خاز غصه و غم از لباس عیش رهی به آب لطف و به صابون التفات بشوي. بدیع یوسفی (از آنندراج)
(رشیدي) (جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 365 ||). صلموخ؛ خاز گوش. (مهذب الاسماء). چرك
گوش ||. سنگ پا. (آنندراج) (برهان) (رشیدي) (جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) : زآرزوي پایبوس شهریار داشتم روي دژم
.(|| چون سنگ خاز. نزاري قهستانی (از آنندراج) (رشیدي) (جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 365
نوعی از جامهء کتان باشد. (آنندراج) (برهان قاطع) (رشیدي) (جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) : ز روي کسوت اگر چند امتیازي
نیست ولیک اطلس و اکسون توان شناخت از خاز. ابن یمین (از آنندراج) (رشیدي) (جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ
شعوري ج 1 ورق 365 ). و فاضلترین سبب از اسباب رجحان این بازار بر بازارهاي جهان آنکه در یک رستهء آن کمتر متاع باتفاق
آفاق و بیشتر وجود خاص (؟!!) در ممالک عراق ریسمان و جامه هاي کرباسینه می فروشند، یک مثقال بسی و شش درم و از آن
مقنع و خاز می بافند که یک خروار قماش از آن بقیمت ده خروار حریر زربفت مصر و دیگر سواد اعظم زیادت می آید و بر
مصداق این دعوي بندهء مترجم عیان و رأي العین گواه دارد که خبر کاذب و قول امین که روزي در تتبع و استقراء این قضیه
بتحقیق برخی از نرخی از این متاع غریب مشغول بحضور چند خواجه بزاز معتمد یکی دو شخص استادان این صنعت حاضر بودند و
یک جفت مقنع کنفی در دست، از ایشان استدعا رفته و بتفرج مشغول، از کیفیت مثمن و کمیت ثمن در اخذ و عطا استفساري می
رفت، بعد از اتمام و قعود و قیام و سخت و سست در کلام گفت یک سخن وزن این هر دو سه مثقال است و بر چهار سوي بازار
پنج شش کدخداي هفت روز است تا بده گونه شفاعت بیست دینار از ما می خرند و ما نمی فروشیم. (از ترجمهء محاسن اصفهان
.( ص 55
خازباء .
[زِ] (ع اِ) خازباز. رجوع بخازباز شود.
خازبار.
[زِ] (اِ) لغتی در خازباز است رجوع به خازباز شود.
خازباز.
[زَ زَ / زَ زُ / زُ زِ / زِ زُ / زُ زِنْ / زِ نِ](ع اِ) مگسی است که در مرغزارها باشد. خِزِباز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) (تاج
العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) : من الناس من تجوز علیه شعراء کانها الخازباز.از متنبی (از اقرب الموارد ||). صداي
مگس. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (المنجد) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). وِز وِز مگس ||. گربه. (ناظم الاطباء ||). نام دو
گیاه است یکی کحلاء و دیگري درماء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا ||). علتی است که در گردن شتر و مردم عارض شود.
(ناظم الاطباء).
خازر.
[زِ] (اِخ) ظاهراً نام مکانی بوده است در بغداد. صاحب مجمع الامثال میدانی این کلمه را جازَر ذکر کرده و میگوید بخط ازهري این
کلمه خازر آمده است و یوم خازر جنگی بوده است که در خازر بین اهل عراق و ابراهیم بن الاشتر از یکسو با عبیداللهبن زیاد و
اهل شام از سوي دیگر درگیر شد و در این جنگ عبیداللهبن زیاد کشته شد. (مجمع الامثال میدانی چ تهران ص 769 ). در
علی بن ابی طالب رضی الله عنه از جمله کسانی که نفی بلدشان نمود عبدالله بن سبا بود که به » : عقدالفرید ج 2 ص 241 آمده است
محشی در ذیل صفحه از قول صاحب کتاب الفرق بین الفرق « ساباط تبعید شد و عبدالله بن السوداء بود که بحازر فرستاده شد
تبعیدگاه عبدالله بن السوداء را مدائن می داند و در فهرست کتاب عقدالفرید جلد هشتم محشی در تردید است که حازر اصل است
فخرجوا و لزم عبیدالله یزید یرد مجلسه یطأعقبه ایاماً حتی رمی به معاویۀ الی » : یا خازر. در عقدالفرید ج 4 ص 172 چنین آمده است
در ج 5 عقدالفرید ص 167 در خبر مختاربن ابی عبید آمده است: .« البصرة والیاً علیها، ثم لم تزل تو کسه افعاله حتی قتله الله بخارز
عبدالله بن الزبیر، ابراهیم بن محمد بن طلحه را امیر کوفه کرد و سپس او را معزول نمود و مختاربن ابی عبید را بدانجا گسیل داشت.
از طرف دیگر عبدالملک هم عبیداللهبن زیاد را بسوي کوفه فرستاد. چون خبر آمدن عبیداللهبن زیاد به مختار رسید او ابراهیم بن
الاشتر را با لشکري به پیش عبیداللهبن زیاد روانه کرد و دو لشکر در خازر بهم رسیدند و عبیداللهبن زیاد و حصین بن نمیر و
ذوالکلاع و جماعتی از همراهان او کشته شدند و سر آنها به پیش عبدالله بن الزبیر فرستاده شد. یاقوت در معجم البلدان خازر را
نیاورده است و خارز دارد که در قبل گذشت. شاید این نام جازر باشد که در معجم البلدان آمده است و آن را قریه اي در نهروان
از توابع بغداد ذکر می کند. رجوع به جارز شود. رجوع بمادهء قبل شود.
خازع.
[زِ] (اِخ) نام شخصی بوده که در خوارزم بر الب ارسلان خروج نمود و شکست یافت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا از حبیب السیر
چ تهران).
خازغان.
(اِ) دیگ و پاتیل و غیره، قِدر بزعم صاحب فرهنگ ضیاء این کلمه همان خاژغان. (فرهنگ ضیاء ص 748 ). و صاحب فرهنگ
شعوري آن را بمعنی قازغان گرفته است. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 373 ). رجوع به کلمهء خاژغان شود.
خازق.
[زِ] (ع ص) تیري که به هدف رسد. (آنندراج) (منتهی الارب) (دکري ج 1 ص 604 ) (اقرب الموارد) (المنجد) (مهذب الاسماء||).
(اِ) سنان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
خازك.
1) - مؤلف شک دارد که این اسم مصحف خارك یا بالعکس ) .( [زَ] (اِخ) اسم جزیره اي است بدریاي فارس. (منتهی الارب)( 1
نباشد.
خازگن.
[گِ] (ص مرکب) وَسِخ. چرك. دَرِن. منه: ثوب درن؛ جامهء خازگن. (مهذب الاسماء ||). خاز گوش. چرك گوش.
خازم.
[زِ] (ع ص) باد سرد، منه: ریح خازم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن جِبِّلَه از محدثان است. (منتهی الارب). به نقل صاحب لسان المیزان او از خارجۀ بن مصعب نقل حدیث کرده است و
.( محمد بن مخلد الدوري می گوید حدیث او نگاشته نشده است. (لسان المیزان ج 2 ص 371
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن خزیمۀ البصري از محدثان است. او از مجاهد و غیر مجاهد نقل حدیث کرده است و ازو عبدالجباربن عمر ایلی حدیث
روایت می کند. مولی بن سدوس او را از بصریانی می داند که در بخارا ساکن شدند. (منتهی الارب) (از لسان المیزان به اختصار ج
.( 2 ص 371 و 372
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن خزیمۀ البخاري ابوخزیمۀ. سلیمانی می گوید: در این شخص نظر است. اسلم بن بشر و حفص بن داود الریعی و
جماعتی نقل حدیث از او کرده اند ولی دانسته شد این خازم همان خازم قبلی است که بصري الاصل بوده که ساکن بخارا شد. (از
.( لسان المیزان ج 2 ص 372
خازم.
[زِ] (اِخ) خزیمه از سرداران بزرگ عرب است که به جنگ خارجیان اباضیه رفت. در تاریخ ضحی الاسلام چنین آمده است: هنوز
سفاح بر اریکهء خلافت مستقر نشده بود که خوارج اباظیان به قیاد الجلندي شوریدند. سفاح قشونی بسرکردگی یکی از پیشوایان
بزرگ (خازم بن خزیمه) بسوي آنان ارسال داشت و او پس از گذشتن از دریا در ساحل عمان لنگر انداخت... (ضحی الاسلام ج 3
ص 337 ). در حواشی تاریخ سیستان آمده است، در سنهء خمسین و مائه در خراسان و حدود هراة و قهستان مردي از ایرانیان
معروف به استاذسیس و معاون او معروف به حریش سیستانی بر عرب خروج کردند و خراسان را گرفتند و رایات عرب بشکستند تا
را به جنگ آنان فرستاد و خازم به جنگ و گریز و حیله و نیرنگ بعد از یک سال سپاه مزبور را « خازم بن خزیمه » باز منصور
بشکست. (تاریخ سیستان ص 142 ). و باز در حواشی مجمل التواریخ و القصص آمده است. خازم بن خزیمه استاذسیس را مغلوب
ساخت و قارن صاحب طبرستان وي را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص ص 332 ). در کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 آمده
است. به سال 141 ه . ق. محمد المهدي عنوان حکمرانی خراسان یافت و وي از سوي خود بسال 141 سري بن عبدالله و به سال
150 خازم بن خزیمه را نیابت داد و تا سال 151 ه . ق. عنوان ظاهري حکمرانی خراسان با مهدي بود. (احوال رودکی ج 1 تألیف
سعید نفیسی ص 219 ). در سفرنامهء مازندران رابینو در ذیل نام حکام منصوب از طرف خلفاء در ذیل حکام منصور نامی از خازم
بن خزیمه التمیمی می برد که به سال هاي 143 و 144 ه . ق. از طرف خلیفه حاکم مازندران شد. از تقارن حوادث مزبور با زمان
خلافت منصور و برادرش بنظر میرسد که این دو خازم بن خزیمه در حقیقت یک فرد می نماید و در اینکه این شخص از بزرگان
عرب بوده است داستانی در ج 3 البیان و التبیین چنین آمده است: ابن مبارك میگوید در نزد شخصی بودم مکنی به ابی خارجۀ باو
گفتم چرا ابوخارجه بتو می گویند گفت بعلت آنکه تولد من در روزي اتفاق افتاد که سلیمان وارد بصره شد. و باز ابن مبارك می
گوید که در نزد ما مردي نگهبان بود از ناکسان اهل کوه مکنی به ابی خزیمه. روزي من بدوستانم گفتم آیا میل دارید که از این
نگهبان سؤال کنیم که سبب تسمیهء تو به این کنیه چیست تا شاید خداوند بوسیلهء این مرد افادت علمی کند، گر چه در ظاهر نباید
چنین امیدي داشت، چه این کنیه کنیهء بزرگان و سیدان عرب چون ازرارة بن عدس و خازم بن خزیمه و حمزة بن ادرك و فلان و
فلان بوده است، و هر یک از آنها از متبوعین و مطاعین عرب بوده اند و معلوم نیست این ناکس گنگ این نام بر خود چه گونه
نهاده است، پس به او گفتم آیا این کنیه را خود بر خود نهادي یا دیگري بر تو نهاده است؟ گفت خود بر خود نهادم گفتم چرا این
236 ). از این داستان معلوم میشود همانطور که در قبل گذشت خازم بن کنیه را انتخاب کردي؟... (البیان و التبیین جاحظ ج 3
خزیمه از بزرگان عرب بوده است.
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن قاسم. وي از اباعسیب رضی الله عنه حدیث شنید و صحابی بود، از او هم تبوذکی حدیث شنید گرچه این تبوذکی
.( معروف نیست. باري نام او را بخاري برده است ابوحاتم می گوید او از شیوخ است. (از لسان المیزان ج 2 ص 372
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن محمد بن خازم ابوبکر القرطبی. از یونس بن مغیث و غیره حدیث نقل کرده است. ابن بشکوال گوید این مرد
وافرالادب و قدیم الطلب در حدیث بود ولی در ضبط آنچنان دقت نمیکرد و در آنچه می شنید تخلیط می کرد من در مواردي بر او
ایستادم که او در این موارد مضطرب بود. ابومروان بن السراج و محمد بن فرج فقیه او را ضعیف می دانند. ابوجعفربن صابر الحافظ
المالقی نیز در تاریخش او را ضعیف می داند. وي در سنهء 496 ه . ق. درگذشت و آخر کس که از او روایت حدیث کرد محمد
.( بن عبدالله بن خلیل بود. (از لسان المیزان ج 2 ص 372
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن الاهتم. ابوداود او را ضعیف می داند. دارقطنی نیز در کتاب علل خود او را قوي نمیداند. باري وي از علی بن زید
.( حدیث نقل کرد و از او مسدد روایت حدیث کرد. (از لسان المیزان ج 2 ص 372
خازم.
[زِ] (اِخ) ابن مَروان. از محدثان است. (منتهی الارب). بعضی او را حازم یاد کرده اند. رجوع به حازم شود.
خازم جهنی.
[زِ جُ هَنْ نی] (اِخ) ابن محمد. از محدثان است.
خازم رجبی.
[زِ رَ] (اِخ) ابن محمد. از محدثان است. (منتهی الارب).
خازموگام.
[مُ] (فرانسوي، ص)( 1) گلهائی را که فقط پس از شکفتن گل بارور گردند خازموگام می نامند. در لقاح گیاهان تشکیل تخم یعنی
حرکت گامت نر بجانب گامت ماده سه دوره دارد: دورهء اول گردافشانی. گرد افشانی عبارت از دوره اي است که دانهء گرده از
بساك خارج شده و براي رشد و نمو خود روي کلالهء مناسبی قرار می گیرد. گردافشانی به دو طریق است مستقیم و غیر مستقیم.
در گردافشانی مستقیم گاهی اعمال مکانیکی گل مؤثر است. اگر سر سنجاقی را به قاعدهء میله هاي پرچم زرشک نزدیک نمائیم
پرچمهاي آن تحریک شده و بروي کلالهء پهن مادگی متکی می گردد و بالنتیجه گردافشانی مستقیم را انجام می دهد. تولید مثل
گلهاي اتوگام غالباً در داخل غنچه بعمل می آید و حتی دانه هاي گردهء آنها قبل از شکوفایی بساك رشد می نماید و لولهء گرده
از آن خارج شده از جدار بساك گذشته داخل خامه میشود و در این صورت ساختمان طبقات مختلفهء کیسهء گرده در بساك تغییر
می نماید مث طبقهء مقاوم در آنها تولید نمیشود و حتی در بعضی از نباتات مزبور تعداد پرچم ها هم تقلیل می یابد و قسمتی از
آنها از بین میرود. این گلها را کلئیستوگام( 2) می نامند. در مقابل این نباتات، گلهائی را که فقط پس از شکفتن گل بارور گردند
Chasmogame. (2) - - (1) .( خازموگام می نامند. (ملخص از کتاب گیاه شناسی ثابتی ص 483 و 486 و 487
.Cleistogame
خازمی.
[زِ] (اِخ) ابوالفضل خازمی یا حازمی. منجم احکامی بغداد است که از اجتماع کواکب سبعه در برج میزان سال 582 ه . ق. حکم
نمود که بادي شدید می وزد و تمام عالم خراب می گردد. اغلب به حکمش اذعان نمودند و در افواه سائر گشت که مردم هلاك
خواهند شد. شرف الدولهء عسقلانی خازمی را تکذیب کرد چه وي مردي دقیق و باهوش بود و اعلام داشت که بهیچ وجه ضرري
نخواهد رسید و اثري بروز نخواهد کرد و مردم را وعده داد بر اینکه در شب موعود که خازمی گفته است اندك نسیمی هم
نخواهد وزید. مردم گوش نکردند و از ترس شروع بتهیهء سرداب و زیر زمینهائی در زمین ها و اراضی سست و مغاره ها در بلاد
کوهستانی کردند تا آنکه خود را از آن باد موعود حفظ نمایند. چون روز موعود که در ایام تابستان بود رسید بهیچ وجه نسیمی هم
نوزید و حکم خازمی خطا شد و در هجو وي ابوالغنائم واسطی شعر گفت. (از گاهنامهء طهرانی سال 1310 ص 61 ). و رجوع به
جازمی ابوالفضل شود.
خازمیه.
[زِ می يَ] (اِخ) نام یکی از آئین هاي اسلامی است. بیشتر عجارده سیستان بدین آئینند و دربارهء قدر و استطاعت و خواست خدا
بروش اهل سنت رفته اند و گویند: آفریدگاري جز خدا نیست و چیزي جز خواست او نباشد و استطاعت با فعل است. میمونیه را که
دربارهء قدر و استطاعت از معتزله پیروي کنند کافر شمارند. پس از آن خازمیه با بیشتر خوارج دربارهء دوستی و دشمنی با مردمان
اختلاف کرده اند و گفتند آن دو در پیش خداي دو صفت بیش نیست و خداوند بنده اي را دوست دارد که به او ایمان آورد اگر
چه در بیشتر زندگیش کافر بوده باشد و اگر بنده اي در پایان عمر خود بکفر گراید گر چه در بیشتر عمرش مؤمن بوده باشد باز
کافر است و خداوند پیوسته دوستدار دوستان و دشمن دشمنان خود میباشد. این سخن موافق گفتار اهل سنت است در موافاة جز
اینکه اهل سنت خازمیه را الزام کردند بر اینکه دربارهء علی و طلحه و زبیر و عثمان خداوند وفاي بعهد کرده و بنا به آیهء کریمه
48 )، از جهت بیعتی که در زیر درخت با پیغمبر کردند خدا / قرآن 18 ) « لقد رضی الله عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة »
خشنودي خود را آشکار ساخت و آنان را به بهشت خواهد برد. زیرا اگر خشنودي خداوند از بندهء با ایمان مردن او باشد واجب
است که بیعت کنندگان زیر درخت با پیغمبر نیز چنین باشند و علی و طلحه و زبیر از ایشانند و اما عثمان در آن روز بیعت اسیر بود
و پیغمبر از سوي وي بیعت کرد و دست خود را بجاي دست او گذارد و بنابراین بطلان گفتار کسانی که این چهار تن را کافر
شمارند روشن است. (از ترجمهء الفرق بین الفرق ص 88 و 89 ). صاحب بیان الادیان اینان را از اصحاب شعیب بن خازم می داند.
(بیان الادیان ص 49 ). در مختصرالفرق س 80 اینان را حازمیه و شهرستانی در ج 1 ص 206 چ احمد فهمی جازمیه از اصحاب جازم
بن علی می داند. در تعریفات جرجانی: جازمیه اصحاب جازم بن عاصم اند که با شعیبیه همداستان شدند. (حاشیهء ترجمهء فارسی
الفرق بین الفرق ص 88 ). رجوع به جازمیه و حازمیه شود.
خازن.
[زِ] (ع ص، اِ) نگهبان. (آنندراج). خزانچی و نگهبان خزانه از لطایف. (غیاث اللغۀ). خزینه دار. (مهذب الاسماء). ذخیره کننده و
حفظ کنندهء مال ذخیره. (فرهنگ نظام). خزانه دار و تحویلدار و حافظ و نگهبان خزانه. (فرهنگ نفیسی). گَنجور، گنجبان. خزانه
15 ). لخزنۀ / دار. مُدَّخِر، متولی حفظ مال و انفاق. (اقرب الموارد) (المنجد). ج: خُزّان و خَزَنَه، خازنان : ما انتم له بخازنین. (قرآن 22
67 ). ز بس کشیدن زر عطاش مانده / 39 و 73 ) سألهم خزنتها الم یأتکم ( 8 / 40 ) و قال لهم خزنتها ( 71 / جهنم ادعوا ربکم. (قرآن 49
شده ست چو پاي پیلان دو دست خازن و وزّان. فرخی. خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران شاعرت را گو که خوان و
صاحبت را گو که پاي. منوچهري. از غزنین نامه رسید که جملهء خزاین دینار و درم... و همهء اصناف نعمت و سلاح بخازنان سپرد.
(تاریخ بیهقی). خازنی نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245 ). چون از مجلس عقد باز گردي نثارها و هدیها که با تو حصیري
فرستاده آمده است بفرماي خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند. (تاریخ بیهقی ص 212 ). آنچه نسخت کردند از خزانه ها
بیاوردند و پیش چشم کردند و برسولان سپردند و خازنی نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). و در آن دو سه روز پوشیده
بومنصور مستوفی را و خازن و مشرفان و دبیران خزانه دار بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260 ). گفت احمدحسن فرمانبردارم ولی با من
دبیري باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید و خازنی که کسی را اگر خلعت باید داد بدهد. (تاریخ بیهقی
صفحه 606 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ص 245 ). امیر گفت به نیم ترك رو بوسهل و خازنان و مشرفان را بگوي تا بر نسختی که ایشان را خلعت دادندي همگان را خلعت
دهند و پیش آرند. (تاریخ بیهقی ص 241 ). بطارم دیوان رسالت بنشستند و خازنان را بخواندند. (تاریخ بیهقی ص 296 ). محمود
طاهر پدرش مردي بود محتشم از خازنان امیر محمود. (تاریخ بیهقی ص 529 ). این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید.
.( (تاریخ بیهقی ص 296 ). نماز دیگر نسختها بخواست، مقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته اند. (تاریخ بیهقی ص 154
گرت بسیم و زر دین حاجت است بر سر هر دو من از او خازنم.ناصرخسرو. قرآن کند همی اندر دل تو حکمت و پند بدان سبب
که بدل خازن قرآن شده. ناصرخسرو. هر چه جز از خازن خداي ستانی جمله هوان است و خواري است و گدائی. ناصرخسرو. مشنو
دروغ تا نشوي خوار از آنک چون سیم قلب قلب بود خازنش. ناصرخسرو. جز که ما را نیست معلوم آنکه فرزندان تو خازن علمند
و گنجور قرانند اي رسول. ناصرخسرو. دام بدریا فکنده بود سلیمان خازن انگشتري بدام برآمد.خاقانی. بر خازنان فکر بیارش ز راه
گوش چون موم خازنانش پس گوش چون نهی. خاقانی. تا که آن سلطان بخوان ماهی آمد میهمان خازنان بحر دُر بر میهمان
افشانده اند. خاقانی. تا که از خازنی و خازن احکام خطا کان خطا را خط بطلان بخراسان یابم. خاقانی. دبیر است خازن به اسرار
پنهان وزیر است ضامن به اشکال پیدا.خاقانی. کجا خازن لشکر و گنج من برشوت مگر کم کند رنج من.نظامی. هر چه بدو خازن
فردوس داد جمله در این حجرهء ششدر نهاد.نظامی. چو بر زد بامدادان خازن چین بدرج گوهرین بر قفل زرین.نظامی. خازن خلد،
هشت خلد بگشت در خور جام تو شراب نداشت.عطار. خازنان هشت صنعت عاشق رویش شدند در ثناي او چو سوسن ده زبان
برداشتند. عطار ||. زبان. (منتهی الارب) (لسان) (اقرب الموارد) (المنجد). - خازن بهشت؛ خازن خلد. رضوان. نگاهبان بهشت. -
خازن جهنم؛ مالک دوزخ.
خازن.
بوسیلهء عایقی مانند هوا یا غیر آن از یکدیگر جدا شده باشند دستگاه حاصل را یک B وA [زِ] (ع اِ)( 1) وقتی دو صفحهء فلزي
خازن الکتریکی و یا بطور اختصار خازن می گویند. همچنین سیم مسی یک کابل با روپوش فلزي آن که بین آنها مادهء عایق
مث دو سر یک S یک خازن را بدو قطب یک منبع جریان دائمی B و A وجود دارد یک خازن تشکیل می دهند. اگر دو صفحهء
با وجود آنکه ) I قرار دهیم تجربه نشان میدهد در موقع بستن کلید I و کلید ,G وG پیل وصل نموده در مدار جریان دو گالوانومتر
وجود جریانی را در جهت سهم هاي ,G وG عایق است و جریانی از این مدار نمیتواند بگذرد) گالوانمترهاي B و A بین صفحه هاي
بسمت صفر بر می گردند و از این به ,G وG شکل زیر نشان می دهند. بعد از اندك مدتی این جریان بکلی از بین رفته عقربه هاي
یک B و A قرار گرفته باشد کار میکند. در این حالت بین دو صفحهء S مثل جسم عایقی که بین دو سر منبع B A بعد خازن
صفر می باشد. SABS وجود دارد بقسمی که مجموع جبري اختلاف سطح هاي الکتریک در مدار S اختلاف سطح الکتریک منبع
جمع میشود. بنابراین پس از آنکه شدت جریان A می گذرد در روي صفحهء SGA از سیم I الکتریسیته اي که در موقع بستن کلید
داراي همین مقدار B خواهد بود همچنین صفحهء Q در مدار بالا صفر شد این صفحه داراي همین مقدار الکتریسیتهء مثبت مانند
را S الکتریسیتهء منفی میباشد و در این حالت گویند خازن پر شده است. تجربه نشان می دهد که اگر اختلاف سطح الکتریک منبع
اختلاف U بهمان نسبت زیاد میشود و اگر Q می گذرد و بنابراین ,G وG از گالوانومترهاي I زیاد کنیم جریانی که در موقع بستن
مقدار الکتریسته اي که روي هر یک از صفحه ) AB را بار خازن Q = C . U Q : باشد چنین خواهیم داشت S سطح الکتریک منبع
را ظرفیت این خازن می گویند. بنابراین دیده میشود که براي یک خازن معین نسبت بار آن C هاي خازن ذخیره شده است) و
Q باختلاف سطح الکتریک بین دو صفحهء خازن یعنی ظرفیت آن مقدار ثابتی است رابطهء بالا را میتوان بصورت زیر نوشت: پاگر
بر حسب واحد ظرفیت خازن یعنی فاراد بیان خواهد شد. وقتی دو صفحهء یک C بر حسب ولت بیان شود U بر حسب کولمب و
را ببندیم I قرار داده کلید R یک مقاومت S خازن پر را به دو سر یک مقاومت الکتریکی وصل کنیم یعنی در شکل بالا بجاي منبع
وجود جریانی را در جهت عکس سهم هاي شکل نشان داده بعد از اندك مدتی این جریان از بین میرود ,G و G باز گالوانمترهاي
خالی شده انرژي الکتریکی آن در این سیم بصورت حرارت r روي مقاومت AB بعبارت دیگر می توان گفت در این حالت خازن
ژول در می آید. واضح است مقدار انرژي الکتریکی که خازن در موقع پر شدن از منبع جریان می گیرد با مقدار انرژي الکتریکی
که در موقع خالی شدن میدهد مساوي میباشد، باید دانست که جریان پرشدن یا خالی شدن خازن بین صفحه هاي آن و قسمتهاي
نمیگذرد بلکه از نتیجهء وجود اختلاف سطح الکتریک بین A به B یا از B به A خارج انجام گرفته. هیچ جریانی در داخل خازن از
بسمت منبع جریان میرود و این مقدار B و از A از منبع جریان بسمت i جریانی مانند Dt دو صفحهء خازن در یک زمان کوچک
در مدت Dt.i جمع میشود و موقعی که خازن پر شد بار آن مساوي مجموع مقدارهاي B روي - iDt و A روي iDt الکتریسته یعنی
.Condensateur - (1) .(405 - پر شدن خازن خواهد بود. (از کتاب الکتریسیته تألیف عبدالله ریاضی صص 403
خازن.
[زِ] (اِخ) ابوجعفر الخازن او الخازنی، از علماء قرن دوازدهم میلادي است کنیۀ او اشهر از اسم عجمی النسب اوست. وي خبیر
بحساب و هندسه و عالم به ارصاد عمل به آن بوده است. (معجم المطبوعات ج 1 ص 809 ). رجوع به خازنی و حازنی شود.
خازن.
[زِ] (اِخ) خواجه هلال. حمدالله مستوفی نویسد: چون امیر مبارزالدین بشهر کرمان آمد و خاطر از امور کرمان فارغ گردانید خبر
رسید که اخی شجاع الدین بواسطهء قرابتی که با پهلوان ابومسلم که از مقربان پادشاه ابوسعید بود و بحکومت و کوتوالی قلعهء بم
که از محکمی و حصانت بعمارت سلیمان مشهورست در زمان حیوة پادشاه آمده بود بعد از وفات او چند نوبت باحکام کرمان
محاربه کرده و بر سر آمده همان خیال در دماغ او جاي گیر شد. امیر مبارزالدین شاه قتلغشاه را که از ملوك آن خطه بود و محرك
و باعث برین معنی، با گروهی از خواص بظاهر شهرستان بم فرستاد و خود از عقب روانه شد. چون لشکر برسید، اخی شجاع الدین
بمقاومت بایستاد با دلیران در جنگ کوشش مردانه بنمودند. چون امیر مبارزالدین با عساکر برسید گرد آن طایفه درآمدند و به
محاصره مشغول گشتند. امیر محمد شاه مظفر را از کرمان طلب کرد و متعاقب برسید. اخی شجاع هر چند روز از طرفی بیرون آمدي
و جمعی را هلاك کردي اشارت صادر شد تا آب در خندق انداختند و فصیل شهر خراب شد. چون مدت توقف متمادي گشت،
شاه مظفر را به محاصره بنشاند و خود عازم کرمان شد و رسل بر اعلام حال اخی شجاع بجانب امیر پیرحسین روان گردانید. سال
دیگر وقت بهار به استخلاص قلعهء بم متوجه شد. چون برسید اخی شجاع از قلعه فرود آمد و حربی سخت واقع گشت و امیر
هندوشاه که از خواص لشکر مبارزي بود کشته شد. عساکر بیکبار در حرکت آمدند و شهر بم را تسخیر کردند. در اثناي این حال
خواجه هلال خازن بیآمد و التماس کرد که اخی شجاع و اهل قلعه امان می طلبند و رخصت می طلبند. (تاریخ گزیده ص 633 و
.(634
خازن.
[زِ] (اِخ) دینوري مکنی به ابوالفضل. از مشاهیر خطاطین و شعرا میباشد ایجادکنندهء خط رقاع و توقیع است. در 518 و بنا بر قول ابن
خلکان در سال 542 ه . ق. ببغداد بدرود حیات گفت. سنش 80 سال و در حدود 500 مصحف نوشت. این دو بیت از اوست: من
یستقم یحرم مناه و من یرع یختص بالاسعاف و التمکین انظر الی الالف استقام ففاته عجم ففاز به اعوجاج النون. (قاموس الاعلام
.( ترکی ج 3 ص 2011
خازن.
[زِ] (اِخ) عبدالله بن احمد خازن اصفهانی مکنی به ابومحمد. کتابدار صاحب بن عباد و جاسوس فخرالدوله بود. (یتیمۀ الدهر ج 3
ص 148 ) (لباب الالباب عوفی ص 562 و 577 چ سعید نفیسی).
خازن.
.( [زِ] (اِخ) علی بن خیرخازن بغدادي مکنی به ابوطالب. او راست: عیون التواریخ. (تاریخ گزیده چ لیدن ص 8
خازن.
[زِ] (اِخ) علی بن محمد بن ابراهیم بن عمر بن خلیل الشیخی الصوفی معروف بخارن ملقب به علاءالدین البغدادي. در سال 678 به
بغداد تولد یافت و به سال 741 ه . ق. در حلب بدرود حیات گفت. کتاب لباب التأویل فی معانی التنزیل از اوست. این کتاب
معروف به تفسیرالخازن است. وي از تألیفش بسال 725 ه . ق. فراغت یافت. اول آن این است: الحمدللهالذي خلق الاشیاء فقدرها
تقدیراً. در این کتاب آورده است که معالم التنزیل بغوي گرچه موصوف به اوصاف محموده است اما این کتاب طویل است و من از
آن منتخباتی چند برگزیده و به آن ضم فوائدي نموده ام که از سایر کتب تفاسیر ملخص کرده ام البته با حذف اسانید آن و جعل
علاماتی چند براي صَ حیحَین و ذکر اسامی غیر این دو صحیح. در هامش جزء 40 آن مدارك التنزیل و حقایق التأویل ابی البرکات
النسفی چاپ شده است به اهتمام ابراهیم المویلجی 1287 ، بولاق 1298 و 1300 - ازهریه 1300 - الخیریه 1309 - المیمنیه 1312 و
.( 1319 ه . ق. در هامش جزء 7 آن تفسیر بغوي است. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 809
خازن.
[زِ] (اِخ) فؤاد سمعان. صاحب کتاب در مکنون در جمیع انواع صنایع و فنون است. در جزء اول آن حدود 100 فایدهء صناعیه است
.( این کتاب در مطبعهء الارز بسال 1900 م. چاپ شد. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 810
خازن.
[زِ] (اِخ) فرید. مدیر روزنامهء الارز در جونیه (لبنان). از اوست: تاریخ ژاندارك منطبع در مطبعهء الارز جونیه بسال 1900 م. (از
.( معجم المطبوعات ج 1 ص 809
خازن.
- [زِ] (اِخ) فیلیپ قعدان. صاحب جریدهء الارز با برادرش شیخ فرید آثار ادبی نیکو بجا گذارده است. که از آن جمله اند: 1
العذاري المائسات فی الازجال و الموشحات، و آن مجموعی است از قطعه شعرها که گویندگان آن اشعار در ضمن آنها از وزن
شعر عربی خارج شده اند. این اشعار از یک کتاب قدیمی که محفوظ در یکی از مخازن کتب رومی بوده و با حروف مغربی نوشته
شده است بدست آمده و در جونیه بسال 1902 م. بچاپ رسیده است. 2 - لمحۀ تاریخیۀ فی استقلال لبنان - در جونیه بسال 1910
م. چاپ شده است. 3 - مجموعۀ المحررات السیاسیۀ و المفاوضات اللبنانیۀ عن سوریۀ و لبنان، از سال 1840 تا سال 1910 م. وي آن
.( را ترجمه کرده و به معاونت برادرش فریدالخازن بر آن اضافاتی نموده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 810
خازن.
[زِ] (اِخ) محمد بن الحسین الخازن ملقب به کمال الدین. ابن اثیر گوید: چون سلطان مسعود وزیرش (ابی البرکات) را معزول کرد او
را بر مسند وزارت نشاند. او مردي شجاع و شهیم و عادل و نیکوسیرت بود چون به وزارت رسید رفع مظالم از مظلومین نمود و
سپس بوضع مالی دربار و وظایف درباري پرداخت، جمع خزائن کثیره نمود و نیز کشف بسیاري از اموال خیانت شده کرد. و چون
بر خائنین در اموال و متصرفین سختگیریهاي زیاد رواج داشت عمال دولت از این امر ناراحت شدند و بین امراء و او اختلاف
انداختند بخصوص قراسنقر صاحب ازبیجان (کذا) تا اینکه قراسنقر از سلطان دوري جست و بنزد شاه نامه نوشت و در آن نامه اعلام
داشت که یا سر وزیر را پیش من فرست و یا آنکه من خدمت سلطان دیگر در پیش می گیرم. شاه به امرائی که در آنجا حاضر
بودند دستور قتل وزیر را داد ولی امراء شاه را از فتنه ترسانیدند باري پادشاه او را بر خلاف میل خود کشت و سرش را بسوي
قراسنقر فرستاد و قراسنقر رضایت داد. مدت وزارتش هفت ماه بود و قتلش در سنهء 533 ه . ق. واقع شد. (از کامل التواریخ ابن اثیر
.( ج 11 ص 29 و 30
خازن.
_______________[زِ] (اِخ) مزنی. متوفی بسال 430 ه . ق. وي مدتی در اندلس و مدتی در مصر سکونت کرد. صاحب تألیفات شهیره در قواعد نور
است که از آنجمله اند: کتاب الفجر و الشفق، کتاب البصریات، و کتابی در وصف آلات رصد. این مرد مقدار انکسار نور را ضمن
گذشت در هوا ایضاح نمود. گویند که او با کمک سرجیوس در عصر مأمون المجسطی را به عربی برگرداند. شاید مقصود این
.( است که وي تعریب هاي ترجمهء المجسطی سرجیوس را تهذیب نمود. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 811
خازن الکتریسیته.
[زِ نِ اِ لِ تِ تِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) آلتی که براي تکاثف الکتریسیته بکار می رود. رجوع بخازن شود.
خازن بهشت.
[زِ نِ بِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رضوان. رجوع به کلمهء خازن شود.
خازندار.
است. و یا خازن را که خود بمعنی خزانه دار است، بیهوده به « خزانه دار » 1) - این کلمه یا مصحف ) .( [زِ] (نف مرکب) خزانه دار( 1
افزوده اند. « دار »
خازن دوزخ.
[زِ نِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مالک دوزخ. کلیددار دوزخ. خزینه دار دوزخ.
خازنۀ.
[زِ نَ] (ع ص) تأنیث خازن. رجوع به خازن شود.
خازنه.
[زِ نَ / نِ] (اِ مرکب) خواهر زن چه خاء مخفف خواهر است و زنه معلوم است. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (برهان قاطع).
خواهر زن که خیازنه هم گویندش. (شرفنامهء منیري) (رشیدي) (سراج اللغۀ) (کشف اللغۀ) (فرهنگ جهانگیري) (غیاث اللغۀ)
.( (فرهنگ شعوري ج 1 ص 378
خازنی.
[زِ] (حامص) خزانه دار بودن. انباردار بودن : او را بخازنی کتب کردي اختیار کت راي خسروانه قوي اختیار باد.مسعود. تا کی از
خازنی و خازن احکام خطا کان خطا را خط بطلان بخراسان یابم. خاقانی.
خازنی.
[زِ] (اِخ) نام حکیمی است دانشمند. (آنندراج). عبدالرحمن خازنی معروف بزاهد از علماء ریاضی و رصد در قرن پنجم و ششم
است که در سال 467 ه . ق. در مجمع اصلاح تاریخ و تبدیل جلالی حضور داشته در 513 زیج شاهی را تألیف نموده و در 525
« رسالۀ فی الَالات العجیبۀ » کتابی مانند زیج در اوساط کواکب آورده است. از تاریخ وفاتش چیزي بدست نیامد. از تألیفات خازنی
الحمدلله الذي انار قلوبنا بنور الاسلام و هدانا الیه بخاتم النبیین محمدالمصطفی علیه السلام. اما بعد فان الله » : است و اولش این است
این کتاب مشتمل بر هفت مقاله است در شرح برخی از آلات رصدیهء قدما. 1- در آلت ذات الشعبتین. «... تعالی لما ابدع الاشیاء
-2 ذات التقبتین. 3- ذات المثلث. 4- ربع. 5- آلت انعکاس. 6- اسطرلاب. 7- در استخراجات مشخصات فلکیه. در آن کتاب شنبهء
12 ربیع الاول 525 ه . ق. را براي مثل اعتدال ربیعی نام می برد و عرض ري را در آنجا 35 درجه و 40 دقیقه ضبط کرده و اوساط
کواکب ثابته در آن بسال 509 ه . ق. به اول محرم گذارده شده و ثوابت را رصد نکرده بلکه 15 درجه بر مقادیر آنها که در
مجسطی است اضافه نموده و اشتباهاً آن را زیج عبدالرحمن خازنی معرفی نموده اند و از مطالعهء این کتاب معلوم میشود که
عبدالرحمن خازنی تا سال 525 حیات داشت. عبدالرحمن زیجی بنام سنجر پادشاه سلجوقی تألیف کرده که یک نسخهء خطی آن
بقوة نظر نافی ادوار » : در کتابخانهء واتیکان موجود است و در آن کتاب مانند ادوار سند هند جداولی ساخته است و می نویسد که
السند و هزارات ابی معشر و غیرهما تهیأ لنا استخراج ادوار توافق الحرکات المعتبره و ان کان الوصول الی مثلها غامضاً جداً لکثرة
عبدالرحمن خازنی در حدود 513 براي سنجیدن وزن مخصوص اجسام قانونی وضع کرده که تعقیب میزان « الحسابات فیها
ارشمیدس بوده و میزان الحکمه ساخت. و نیز ترازوئی اختراع کرد که از غرائب مکانیک بشمار میرفت و میزانش تا سه رقم اعشار
.( بود و در 515 ساعت آبی را به نام میزان الساعۀ ساخت. (از گاهنامهء سیدجلال طهرانی سال 1311 ص 185 و 184
خازنین.
[زِ] (ع ص) جِ خازن. در حالت نصبی و جري.
خازه.
[زَ / زِ] (ص، اِ) گِل سرشته و خمیر کرده را گویند. (آنندراج). سرشته و خمیر کرده گویند عموماً و گلابه و گلی که بر دیوارها
مالند خصوصاً. (برهان قاطع) (فرهنگ سروري) (غیاث اللغۀ). گل سرشته به جهت دیوار و غیره و هر چیز سرشته و خمیر کرده.
(فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 378 ). طین لازب. چسبنده. لزج. خَضار. (مهذب الاسماء). گل سرشته که بتازیش
حسیر (ظ: خمیر) خوانند. (شرفنامهء منیري). گل پاکیزهء خوشبوي. برچفسان سبز. غضاره. غضار : لعل کرده رخ مزعفر خویش
بمئی همچو آب خازهء من.سوزنی. گلش از آب رحمت خازه گردان دلش از باد قربت تازه گردان. (از فرهنگ رشیدي). یا رب
اگر چه پیش از این بود مرا دل و جگر خستهء لعبت چگل بستهء دلبر یمک دست فشانده ام بر این، پاي گشاده ام از آن جسته ز هر
دو دامگه چون گل خازه از پفک( 1). خواجه امید (از آنندراج). ( 1) - و می تواند شد که گلولهء پفک را که گل خمیر کردهء
خشک شده است گل خازه خوانده زیرا که مانند سنگ خاره و خاره و خارا بمعنی سنگ سخت است. و سجیل که طیر ابابیل بر
اصحاب فیل میزدند نیز مرکب از سنگ و گل بود و سجیل را بعضی بدین معنی دانسته اند. (آنندراج).
خازه بند.
[زَ / زِ بَ] (نف مرکب) کسی که خازه بدیوار مالد.
خازه بندي.
[زَ / زِ بَ] (حامص، اِ) عمل خازه بستن.
خاژغان.
(اِ) دیگ و پاتیل و امثال آن را گویند و به عربی مرجل خوانند. (آنندراج) (برهان قاطع). دیگ و این اصل کلمهء ترکی آذري
غازقان و غازان است.
خاژنی.
[ژِ] (اِخ) نام حکیمی بوده دانشمند. (آنندراج). ظاهراً همان خازنی است که گذشت رجوع بخازنی شود.
خاس.
(اِ) ظرفی است که با گِل و پشگل گاو سازند و براي خشک کردن جو و تربیت کرم ابریشم در گیلان از آن استفاده می کنند||.
درختچه اي خاردار که در همهء جنگلهاي شمال ایران در هر ارتفاعی از ساحل تا ( 2000 ) گزي دیده میشود.
خاس.
(اِ) هَس (در تداول مردم دیلمان). رجوع به هس شود.
خاس.(لري، ص) خوب.
خاس.
صفحه 607 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) شهرکی است بماوراءالنهر با کشت و برز بسیار و اندك مردم. (حدود العالم). رجوع به کلمهء خاست شود.
خاسان.
(اِخ) خاستان. (تاریخ سیستان ص 339 ). رجوع به کلمهء خاستان و خاست شود.
خاساوان.
(اِخ) قریه اي است در 709 هزارگزي طهران میان آذرشهر و تبریز، و در آنجا ایستگاه ترن است.
خاسب.
(اِ) نسیب. (فرهنگ شعوري ج 1 برگ 357 ). در زند و پازند سیب را نوشته اند. تفاح.
خاسپ.
(اِ) سیب را گویند. تفاح. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري). رجوع بکلمهء سیب شود.
خاست.
(مص مرخم) بهمرسیدن. پیدا شدن. آمدن. (آنندراج) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشاي دریا. (مجمل التواریخ و
القصص ||). بلند شدن. مقابل نشستن. قیام کردن. مرتفع شدن ||. سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد
:نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد. دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید. حکم از او برخاست و کنایه از
دیوانه شدن یا مردن است. بطور کلی هر موردي که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردد این اصطلاح بر
او صادق می آید: روزه داشتن و خداي را تعبد کردن از وي خاست. (مجمل التواریخ و القصص ||). بیدار شدن. رختخواب ترك
کردن : همی خفتن و خاست با جفت مار چگونه توان بودن اي شهریار.فردوسی. بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست. ناصرخسرو.
خاست.
(اِخ) شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ. (از معجم البلدان ج 3 ص 388 ). منسوب به این نقطه خاستی است.
شهرکهائی اند بر حد » : (الانساب سمعانی). در حدودالعالم (ضمیمهء گاهنامهء سال 1312 ) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید
انتهی. - « فرغانه و ایلاق، سامی سبرك، شهرکی است خرم و آبادان، برفکسوم، حنح، خاس، شهرکهائی اند با کشت و برز بسیار
شاید خاس همین خاست باشد. در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس
زده است. (تاریخ سیستان ص 339 ) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه اي نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید،
روي به خدمت نهاد. (تاریخ یمینی نسخهء خطی).
خاستان.
(اِخ) ناحیه اي است بین هرات و سیستان. حمدالله مستوفی نویسد: از هرات تا جامان یک مرحله از او تا کوه سیاه یک مرحلهء از او
.( تا قنات سري یک مرحله، از او تا خاستان از توابع اسفزار یک مرحله. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 178
خاستگاه.
(اِ مرکب) مبدأ. محل برخاستن. جایگاه بلند شدن و طلوع کردن.
خاستگی.
[تَ / تِ] (حامص) عمل برخاستن. عمل بلند شدن.
خاستن.
[تَ] (مص) بهمرسیدن. پیدا شدن. (آنندراج). بعمل آمدن. حاصل شدن. ظهور کردن. مصدر دیگر آن خیزیدن است : بخیزد یکی
تندگرد از میان که روي اندر آن گرد گردد نغام.رودکی. هر آن کینه کز دل بود خاسته نبیندش هرگز کسی کاسته.ابوشکور بلخی.
ز دیدار خیزد هزار آرزوي.ابوشکور بلخی. دیگر آن مردگان بودند که در ایام دانیال علیه السلام بدعاي وي زنده شدند و اینان
2) تا آخر آیه و سبب آن / قرآن 243 ) « الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت » : آنکه خداي عزّ و جلّ گفت
این بود که بشهر ایشان اندر مرگ افتاد و وبا خاست و خلق از این بیماري و وبا بمردند... (ترجمهء طبري بلعمی). و بیشتر از ناحیت
بربریان پلنگ خیزد. (حدود العالم). و از نشابور جامه هاي گوناگون خیزد. (حدود العالم). و [ از ناحیت تبت ] مشک بسیار خیزد و
روباه سیاه... (حدود العالم). از شوش جامه و عمامهء خز خیزد. و ترنج از دست انبوي. (حدود العالم). رأس العین شهري است خرم
و اندر وي چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیکجاي گرد شود. آن را خابور خوانند. (حدود العالم). بدانگه
که خیزد خروش خروس ببستند بر کوههء پیل کوس( 1).فردوسی. همان آرزوي پدر خیزدم چو ایمن شوم دل برانگیزدم.فردوسی. ز
هر سو فراوان خریدار خاست.فردوسی. چو باشیر زور آورش خاست جنگ. فردوسی. ز مردي چه خیزد گه کارزار که پرورده
مرغش بود خواستار.فردوسی. یکی شیر شرزه بچنگال تیز ز جنگش کجا خاستی رستخیز.فردوسی. گوئی بخدمت تو بدین جایگه
رسید کو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست. فرخی. تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک همچو کز مصر قصب خیزد و از
طایف ادیم. فرخی. چو بانگ خیزد کآمد امیر یعقوب ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم.فرخی. پسران خاست چنین پیش رو اندر هر
باب. فرخی. نه نیز چندان طرفه بخیزد از بغداد نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر.عنصري. ابن بدان کردم تا فتنه نخیزد. (تاریخ
سیستان). علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بود که در روي زمین علما خاستند. (تاریخ سیستان). سپهسالاري بود
عرب را بدرگاه امیر خراسان بانگ برآورد بپارسی گفت: آباد باد آن شهر که چنین مردم خیزد و پرورد. (تاریخ سیستان). رسول را
برنشاندند و آوردند. آواز بوق و کوس و دهل و کاسه پیل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290 ). نه هر آهوئی را بود مشک
ناب نه از هر صدف در خیزد خوشاب.اسدي. سپاهی که جانش گرامی بود از او ننگ خیزد نه نامی بود.اسدي. از فلک خیزد بدي
در طبع او ناید بدي. قطران. اگر از تو کار بستن خیزد خود پسند آمد. (قابوس نامه). مر آمیزش گوهران را بگوي سبب چه که
چندین صور زو بخاست. ناصرخسرو. آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون. ناصرخسرو. و هرگاه که طعام از معده فروگذرد و
ثفل آنجا رسد که ریش است روده را درد خیزد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و سحج را که از اسهال صفرائی خیزد سود دارد. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). و اگر استفراغ ناکرده درد خیزد... (ذخیرهء خوارزمشاهی). و خداوند دماغ گرم را از هواي گرم و از آفتاب و از
طعام و از شراب گرم سردرد خیزد و خواب او سبک باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و
در آنجا کتاب بسیار باشد و از آنجا جامهء سینیزي خیزد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 114 ). پادشاهی نتوان کرد الا بلشکر و لشکر
نتوان داشت الا بمال و مال نخیزد الا از عمارت. (فارسنامهء ابن بلخی ص 5). انیوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل
فضل خاسته اند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 143 ). و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد. (فارسنامهء ابن بلخی
ص 122 ). پس میان ایشان گفت و گوي خاست و قومی که هواي کسري میخواستند گفتند ما بر پادشاهی او بیعت کردیم.
(فارسنامهء ابن بلخی ص 77 ). چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد بحري و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر. مسعودسعد. مردي
به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد. اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جاي چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن
برمی خیزد. (نوروزنامهء خیام). شراب ریحانی... باد بشکند و تبها را که از بیماري خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه). از خوردن وي
[ جو ] خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه). مثل نان فطیر است هجا بی دشنام مرد را درد شکم خیزد
از نان فطیر.سوزنی. نی از غبار خاسته بیرون شدي بزور نی از زمین خسته برانگیختی غبار.انوري. فضل و هنر است مایهء مرد از
خلعت و از کمر چه خیزد. جمال الدین عبدالرزاق. گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی
برنخاست. خاقانی. گر شادي دل ز زعفران خاست.خاقانی. وانچه خیزد ز مطبخ چو منی.نظامی. و از او بزرگتر پادشاه و عادلتر بعهد
ما نخاست. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و مهذب خضري گفتند او را ندیمی بود ظریف و فاضل در همه انواع که مثل او در آن
معنی بهیچ عهد نخاست و از علم و ادب و فقه و بلاغت با بهره. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). کفر از آن خاست که در کائنات
کوکبهء عشق تو تأثیر کرد.عطار. خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.مولوي. نیست یک
رنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال.مولوي. بلبل بستانسرا صبح نشان می دهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام.
سعدي (طیبات). نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان نه بقوت تا ده خراب نشود گفتند از این قدر چه خرابی خیزد. (گلستان
سعدي). نه هر سنگ که از بدخشان خیزد گوهر است و نه هر نی که از مصر روید شکر. (نفثۀ المصدور زیدري). مرا اسباب عشرت
از دل دیوانه میخیزد شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد. صائب (از آنندراج). خط سبزي که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابري است که از چشمهء حیوان خیزد. صائب (از آنندراج ||). حاصل آمدن به بسیاري : از سمندور تا بخیزد عود تا همی ساج
بعث. برخاستن مرده. حشر : یک سو کنمش چادر، .«|| کار از کار خیزد » : خیزد از سندور.خسروي ||. متفرع گشتن. نشأت کردن
یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه. رودکی ||. بلند شدن. قیام کردن : خیزید و خز آرید که هنگام خزان
است باد خنک از جانب خوارزم وزان است. منوچهري. چنان کز روي دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن.منوچهري. فراوان مرا
حاسدان خاستند ز هر گوشه اي و ز هر کشوري.منوچهري. روزي ز سر سنگ عقابی بهوا خاست بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست.
ناصرخسرو. زبان بربند باري زین خرافات بخیز از جا که فی التأخیر آفات.جامی. صد کوه به دل چگونه خیزم صد خار به پاي چون
گریزم.مکتبی شیرازي. - برخاستن؛ بلند شدن. قیام کردن : ز صحرا سیل ها برخاست هر سو دراز آهنگ و پیچان و زمین
کن.منوچهري. - حدیث امري برخاستن؛ چیزي مورد بحث قرار گرفتن : من که عبدالغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران برخاست
و هر کس ستایش می گفت. (تاریخ بیهقی ||). زایل شدن. از بین رفتن : چنان گشت بازارهاي ولایت که برخاست از پاسبان،
پاسبانی.فرخی. فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضاي نوشته آمد پیش. سعدي (گلستان). عشق ورزیدم و عقلم به ملامت
برخاست هر که عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست. سعدي (طیبات ||). ظاهر شدن. پدید آمدن : علماء بزرگ برخاستند از
سیستان اندر باب فقه و ادب. (تاریخ سیستان). ز بود بنده و نابود از چه برخیزد کجا رضاي تو نبود نبود و بود مباد.خاقانی. - از
دست خاستن؛ از دست... برآمدن. میسر شدن : چو گفتمش که دلم را نگاهدار بگفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد.حافظ.
- بانگ برخاستن؛ صدا بلند شدن، برآمدن صدا : ز درگاه برخاست آواي کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس.فردوسی. - برپاي
خاستن؛ ایستادن، مقابل نشستن :هرکه آنجا بودند همه برپاي خاستند و بایستادند. (سفرنامهء ناصرخسرو). - برخاستن آتش؛ شعله
ور شدن و مشتعل گشتن آن : چون آتش برخیزد تیزي نکند خار. منوچهري. - برنخاستن؛ از بین نرفتن. محو نشدن : هنوز کینه و
حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ و القصص). آنچه از شهري در این وقت بجور و ظلم حاصل میکنند
در آن روزگار از اقلیمی برنخاستی. (راحۀ الصدور راوندي). و اصل کشتن صید و غیر آن ذبح است و عروق چهارگانه بریدن... الا
آنکه متعذر باشد عقر و جراحت روا بود... تا قدرت ذبح برنخیزد جراحت نشاید. (راحۀ الصدور راوندي). گشودن شهر انطاکیه از
دست هیچ سلطان و پادشاه مسلمان برنخاسته است. (راحۀ الصدور ||). - بلند نشدن. قیام نکردن. - بوي (رائحه) خاستن؛ ساطع
شدن. استشمام گردیدن. فائح شدن : خیزد از صحراي ایذج نافهء مشک ختن. حافظ. - پویه (بویه) خاستن؛ آرزوي چیزي در
شخص ایجاد شدن : چون مرا بویهء درگاه تو خیزد چکنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. - تک خاستن؛ تاختن
دویدن : چو هنگام عزایم زي معزم بتک خیزند ثعبانان ریمن.منوچهري. - خاستن سوي دشمن؛ قیام کردن. آماده براي حمله شدن.
به جنگ دشمن رفتن. نهضت براي جنگ کردن. نهود. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به برخاستن شود. - دیر خاستن؛ دیر بیدار
شدن. دیر از خواب بلند گشتن : ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز نه مرد یابد ملک و نه بر ملوك ظفر. - شکم... خاستن؛
آماسیدن. متورم شدن : تاك رز را دید آبستن چو داهان شکمش خاسته همچو دم روباهان. منوچهري. - غو خاستن؛ بلند شدن
بانگ، فریاد برخاستن : غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد بره چار ببر دمان.اسدي. ( 1) - ن ل: بدانگه که خیزد خروش خروس ز
درگاه برخاست آواي کوس.
خاستنی.
[تَ] (ص لیاقت) لایق خاستن (بمعانی مختلف).
خاست و نشست.
[تُ نِ شَ] (مص مرکب مرخم، اِ مرکب) بلند شدن و نشستن. قیام و قعود کردن : خاست و نشست او با فرزانگان و برهمنان بود.
(مجمل التواریخ و القصص).
خاسته.
[تَ / تِ] (ن مف) حاصل شده. بهمرسیده. پیداشده ||. خمیر خاسته. خمیر پُف کرده. خمیر ورآمده. ترش شده. فطیر : نان خشکار
که خمیر او خاسته بود و نیکو پخته. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). بفحل آمده. بجفت مایل شده ||. قد کشیده : که یوسف چو بالین
شد و خاسته چو بتخانهء چین شد آراسته. شمسی (یوسف و زلیخا ||). بلند شده. مقابل نشسته ||. بزرگ و سرور قوم شده :
صاحب هنري حلال زاده هم خاسته و هم اوفتاده. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 199 ). در این بیت نظامی چ وحید نوشته اند
بمعنی خضوع و تواضع است. - نوخاسته؛ تازه بدوران رسیده : مده کار معظم « افتادن » بمعنی بزرگ و رئیس قوم شدن و « خاستن »
به نوخاسته.سعدي (بوستان ||). تازه اتفاق افتاده : شاد آمدي اي فتنهء نوخاسته از غیب غائب مشو از دیده که در دل بنشستی.
سعدي (طیبات ||). تازه رشد کرده. جوانی که در عنفوان شباب است : بطاعات پیران آراسته بصدق جوانان نوخاسته.سعدي
(بوستان).
خاستی.
(ص نسبی) منسوب به خاست که آن شهرکی است در اندراب بلخ. (سمعانی گمان برده است که این شهر خوشت باشد).
خاستی.
(اِخ) صالح الخاستی. مولی باهله اي از اهل بلخ بوده است. وي از مالک بن انس حدیث روایت کرده و از او عبدالله بن عبدالرحمن
السمرقندي حدیث روایت دارد. وي در سال 213 ه . ق. بدرود حیات گفت. (از انساب سمعانی).
خاسر.
[سِ] (ع ص) زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشري) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان
واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغۀ). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابِح. ج،
خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) : حاسدان گشته خاسر و خائب دشمنان گشته خیره و حیران.مسعودسعد. خاسرشناس
خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی ||. هلاك شده ||. خائب و خاسر. ناامید و زیان زده.
خاسر.
[سِ] (اِخ) سَلم بن عمروبن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مرة شاعري خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه
بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل
و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با « انک الخاسر الصفقۀ » : گفتند
این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب
انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست( 1)باري سلم از شاگردان
بشاربن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث). ( 1) - صاحب منتهی الارب و
فرهنگ آنندراج می گویند او را خاسر بدان جهت گویند که مصحف را فروخت و بثمن آن دیوان اشعار خرید.
خاسرة.
[سِ رَ] (ع ص) تأنیث خاسر: صفقۀ خاسرة؛ سوداي به ضرر و زیان. مقابل رابحه. - کرة خاسره؛ حملهء غیر نافع. (منتهی الارب)
.(79/ (اقرب الموارد) : تلک اذا کرة خاسرة. (قرآن 12
خاسع.
[سِ] (ع ص) خسیس ترین. خاسع القوم؛ خسیس ترین قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
خاسف.
[سِ] (ع ص) لاغر. مهزول ||. متغیراللون ||. غلام سبک ||. مرد فقیه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). چشمه اي که آبش بتک
رفته باشد. (منتهی الارب).
خاسف.
[سِ] (اِخ) نام مرد افسانه اي است در یکی از داستانهاي مجمل التواریخ و القصص: گویند که برهمن( 1) از کشتن چندان مردم
پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم، پس روزي برهمنی نام وي خاسف بیامد، و او را پندها داد.
برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است، برهمن گفتا تو از من
بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش، پس خدمت کننده اي بود نام او سوناق، خاسف وي را بپادشاهی بنشاند. (مجمل
1) - پادشاه هند. ) .( التواریخ و القصص ص 117
خاسق.
.( [سِ] (ع ص) سنان و تیري که بهدف رسیده باشد. (مهذب الاسماء) (دکري ج 1 ص 604
خاسک.
[سِ] (اِخ) خاشک یا خاسل. چنانکه در حاشیهء نزهۀ القلوب (چ لیدن ص 233 ) آمده است نام مکانی است. رجوع به خاسل شود.
خاسل.
[سِ] (اِخ) نام جزیره اي است در بحر عمان. مستوفی گوید: بحر عمان فارس و بصره لجه اي است از دریاي هند طرف شرقیش
بولایت فارس برمیگذرد و تا دیر میرسد و طرف غربی تا دیار عرب و یمن و عمان و بادیه است و شمال ولایات عراق عرب و
خوزستان و جنوبی بحر هند و عرض این لجه تا بحر هند رسیدن صد و هفتاد فرسنگ نهاده اند و عمقش بر ممر کشتی هفتاد باع و
هشتاد باع گفته اند و از اول رسیدن آفتاب ببرج سنبله تا شش ماه مواج باشد و بعد از آن ساکن گردد و جزر و مد آن در شط
العرب تا دیه مطاره بیست فرسنگ است که بحر بالا می آید و سقی باغستان بصره بر آن آب است و از بصره در این بحر بوقت مد
توان رفت که آب بالا آمده باشد و الا کشتی در زمین نشیند. در این بحر جزایر بسیار است و آنچه مشهور و از حساب ملک ایران
شمارند مردم نشینش هرموز و قیس و بحرین و خارك و خاسل( 1) و کند و اناشاك و لادر و ارموس و ابرکافان و غیر آن. (از نزهۀ
1) - در پاورقی خاشک در نسخهء خطی خاسک آمده است. ) .( القلوب چ لیدن ص 234
خاسی ء .
[سِءْ] (ع ص) خاسی. سگ و خوك رانده و دور داشته شده که نگذارند آنها را تا نزدیک مردم آیند. (آنندراج) (اقرب الموارد)
7). بی نظیر و بدل( 1) آن بود که گشتند بقهر عمرو عنتر بسرِ / (منتهی الارب). ج، خاسئین. خاسئون : کونوا قردة خاسئین. (قرآن 165
تیغش خاسی و حسیر. ناصرخسرو. ( 1) - ن ل: بی نظیر و ملی، بی نظیر و ولی.
خاش.
[] (ص، اِ) کسی را گویند که محبت آن مفرط باشد. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ جهانگیري) (از فرهنگ شعوري
ج 1 ص 366 ) (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ حافظ اوبهی ||). مادرزن و مادرشوهر. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدي)
(فرهنگ جهانگیري) (انجمن آراي ناصري ||). ریزهء چوب و خار و خاشاك و آن را خاش و خشک نیز گفته اند. (برهان قاطع)
(فرهنگ رشیدي) (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 366 ) : ز هر خاشه اي خویشتن پرورد بجز خاش وي را چه اندر
خورد. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 366 ||). قماش ریزه. دم مقراض. (برهان قاطع (||). اِمص) خائیدن. (برهان قاطع) (آنندراج)
صفحه 608 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(انجمن آراي ناصري) (فرهنگ جهانگیري) : نشست و سخن را همی خاش زد ز آب دهان کوزه را شاش زد.رودکی (||. اسم
« پر » فعل) هس (در تداول مردم دیلمان). رجوع به هس شود (||. اِ) استخوان (در تداول مردم دیلمان و سیاه کل ||). جنگ است با
ترکیب میشود و پرخاش میگردد. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 366 ). و آن ظاهراً براساسی نیست.
خاش.
(ع اِ) قماش خانه و متاع روي آن ||. خشّ است که بمعنی پیادگان باشد. (منتهی الارب (||). ص) در حالت رفع و جر بدون الف
و لام از خشی بمعنی ترسیدن.
خاش.
(اِ) نام گیاهی است که در شیرکوه منزول نام دهند. قطیم. عودالخیر( 1). (معجم انجلیزي عربی فی العلوم الطبیۀ و الطبیعیۀ چ محمد
.Ilex aquifolium - ( شرف). ( 1
خاش.
(اِخ) نام برادر افشین است : مازیار بر خلاف افشین گواهی داد که خاش برادر افشین ببرادر او کوهیار نامه نوشته و اسلام آشکار
ساخته. (از تاریخ طبري بنابر حاشیهء ص 358 مجمل التواریخ و القصص).
خاش.
(اِخ) یکی از بخشهاي سه گانهء شهرستان زاهدان است. این بخش در جنوب زاهدان واقع است. و راه شوسهء زاهدان به ایرانشهر از
مرکز آن عبور می نماید و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به بخش زاهدان و بخش میرجاوه، از طرف خاور به
شهرستان سراوان از طرف جنوب باختري به شهرستان ایرانشهر و از طرف باختر به بخش فهرج از شهرستان بم. خاش منطقه اي است
جلگه اي و فقط دهستان گوشه در دامنهء کوه تفتان قرار دارد در سایر قسمتهاي بخش تپه هاي خاکی وجود دارد. هواي آن
- گرمسیر معتدل و مالاریائی است. این بخش طبق سازمان کشور تابع شهرستان زاهدان و داراي 9 دهستان به شرح زیر است: 1
دهستان حومه 21 آبادي -/ 1000 نفر 2- گلنکور 5 آبادي -/ 1000 نفر 3- گوهرکوه 10 آبادي -/ 2000 نفر 4- گوشه 8 آبادي -
1500 نفر 5- نازل 15 آبادي -/ 2500 نفر 6- ایرندگان 24 آبادي -/ 3500 نفر 7- اسگل آباد 7 آبادي -/ 1000 نفر 8- ده بالا 12 /
آبادي -/ 3000 نفر 9- کارواندر 19 آبادي -/ 1500 نفر بنا بر آمار فوق بخش خاش از 9 دهستان و 121 آبادي بزرگ و کوچک
.( تشکیل شده است و جمعیت آن 23000 نفر می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاش.
(اِخ) شهري است کوچک مرکز بخش خاش شهرستان زاهدان واقع در 185 کیلومتري جنوب زاهدان، در مسیر شوسهء زاهدان به
ایرانشهر و زاهدان به سراوان میباشد. مختصات جغرافیائی آن به شرح زیر است: طول آن 61 درجه 10 دقیقه 25 ثانیه و عرض آن
28 درجه 13 دقیقه و 35 ثانیه است. خاش در جنوب کوه تفتان واقع است و هواي آن گرم و معتدل و متغیر است. خاش در گذشته
اهمیتی نداشته و فقط از زمانی که مرکز لشکر و تیپ مکران شده رو به آبادي نهاده است. و در آن جا قنواتی احداث شده و روز
بروز به اهمیت آن افزوده میشود. سکنهء فعلی خاش در حدود سه هزار تن است و شغل مردان کسب و تجارت و باغبانی و زراعت
و گله داري است و در حدود 150 باب دکان مختلف و یک مسجد و یک گاراژ و 2 دبستان دارد. از ادارات دولتی مرکز تیپ و
گروهان ژاندارمري و بخشداري و پست و تلگراف و نماینده آمار و فرهنگ و بهداري و گارد مسلح گمرك و شهرداري و
شهربانی در آنجا وجود دارد. در هفته دو مرتبه پست و همه روز اتومبیل از زاهدان به آنجا آمدورفت می نماید. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 8
خاشاك.
(اِ مرکب) خاشه( 1). (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). ساق علف و چوب و ریزه هاي باریک و خار و خس با خاك آمیخته.
(برهان قاطع). ریزهء کاه با خاك بهم آمیخته و خاشه. (شرفنامهء منیري) (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 369 ). قذاة، عَذَب. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد). عقاقیر. (السامی فی الاسامی). آشغال : گفت با خرگوش خانه خان من خیز خاشاکت از او بیرون
فکن.رودکی. ز خاشاك ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست.فردوسی. ولیکن بفرمان یزدان دلیر نباشد ز خاشاك
تا پیل و شیر.فردوسی. برآن توده خاشاکها بر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند.فردوسی. تا روي بجستن ننهد برق شغبناك صافی
نشود رهگذر سیل ز خاشاك. منوچهري. گر بر سر خاشاك یکی پشه بجنبد جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست. ناصرخسرو. که
دریا در نهد در قعر و خاشاك آورد برسر. مختاري غزنوي. تو بادي و من خاك تو تو آب و من خاشاك تو با خوي آتشناك تو
صبر من آوار آمده. خاقانی. خاشاك دورنگ روز و شب را آتش زن و در زمان برافروز.خاقانی. چو شد پژمرده خاشاکی بود
خشک. دهلوي. دگر آهو که خاشاك است خوردش بجاي مشک خاشاك است گردش.نظامی. سهی سروش فتاده بر سر خاك
شده لرزان چنان کزباد خاشاك.نظامی. در اندیشید از آن که یار دلکش که چون سازد بهم خاشاك و آتش.نظامی. -امثال:
خاشاك به گاله ارزانی و شنبه بجهود؛ نظیر: سرخر و دندان سگ. (امثال و حکم تألیف دهخدا ج 2). خاشاك نیز بر در دریا گذر
کند ( 2). نظیر: سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش. (امثال و حکم تألیف دهخدا ج 2). - خاشاك مسجد؛ ظاهراً نوعی
گستردنی نظیر بوریا و حصیر باید باشد : بمسجد رفتم بوریا نبود بخانه رفتم و خادم را گفتم تا درازگوش بگیرد با او به کنار آب
حرام کام رفتم و یک خروار خاشاك مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم. (تاریخ بخارا نرشخی از انیس الطالبین نسخهء خطی
کتابخانهء مؤلف ص 144 ). در منزل ایشان در زمستان خاشاك مسجد می بود و در تابستان بوریاي کهنه. (تاریخ بخارا نرشخی از
بمعنی حسد برنده آمده است و شاهدش این بیت « خاشه بر » انیس الطالبین ایضاً). ( 1) - در فرهنگ جهانگیري خاشه بمعنی رشک و
است : گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاشه بر یکدگرند. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیري).
صاحب فرهنگ آنندراج گوید: این لغت در نظر غریب آمد بدیوان ناصر که از روي شش دیوان تصحیح شده بود رجوع کردم
معلوم شد که صاحب فرهنگ جهانگیري شعر را غلط خوانده و خاسته را خاشه گرفته و خاشه بر را بحسد برنده معنی کرده است و
حال آنکه معنی اصل بیت این است که اگر چه کار خلق از یکدیگر ساخته میشود ولی همه با یکدیگر برخاسته بجنگ و کینه ورند
بی واو صحیح است خاسته را خاشه خوانده و بر را عطف برخاشه کرده و چون بیمعنی بود خاشه « برخاسته » بمعنی « خاسته » چون این
بر را حسد بر معنی نموده و حال آنکه اصل شعر چنین است:همگان کنیه ور و خاسته بر یکدگرند. رشیدي که اصلاح جهانگیري
کرده از روي جهانگیري نوشته که خاش گري یعنی سخن چینی و در فرهنگ بمعنی دوستی گفته و از حقیقت کلام غافل مانده
است. این قول نیز مخالفت جهانگیري شد که بمعنی دوستی نوشته و الله اعلم. صاحب برهان نیز پیرو جهانگیري شده و بدو اقتفاء
کرده و بمعنی رشک و حسد آورده. ( 2) - صاحب فرهنگ شعوري این مثل را چنین آورده است. گر بگذرم بخاطر پاك تو باك
.( نیست خاشاك نیز بر در دریا گذر کند. (فرهنگ شعوري جلد 1 ورق 369
خاشاکدان.
(اِ مرکب) تبنگو. (فرهنگ اسدي در لغت تبنگو). مِزوَد. (زمخشري). رجوع به خاشکدان شود.
خاشت.
(اِخ) ابوسعید گوید: خاشت شهرکی بوده از نواحی بلخ و آن را خَوْشت نیز می گفتند. ابوصالح الحکم بن المبارك الخاشتی
البلخی حافظ منسوب به این ناحیه است. او از مالک و حمادبن زید حدیث روایت کرده و ثقه بوده است. وي در ري بسال 213 ه .
ق. فرمان یافت. این نام را سمعانی در انساب ذکر کرده است و شاید همان ابوصالح الحکم المبارك خاستی باشد. (از معجم البلدان
.( ج 3 ص 388
خاشجو.
.( (نف مرکب) جنگی. جنگ آموز. مردآزماي جنگجو. (ناظم الاطباء). پرخاشگر. پرخاشجو. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 387
خاش خش.
[خَ] (اِ مرکب، از اتباع) این لغت از توابع است و معنی آن خاش ریزه باشد. (فرهنگ جهانگیري).
خاشر.
[شِ] (ع ص) فرومایه از مردم. (آنندراج) (منتهی الارب).
خاش رود.
(اِخ) نام رودي بوده است در سیستان. صاحب تاریخ سیستان گوید:... و اکنون پیداست که رود هیرمند و رخدرود و خاش رود و
فراخ رود و خشک رود و هرات رود و آب دشتها و کوهها از همه اطراف سیستان و از هزار فرسنگ همه بزره آید و یکی سوراخی
است آن را دهان شیر گویند نه بزرگ همه این چندین آب بدان فروشود، هیچ کس نداند که کجا شود مگر خداي تعالی و تقدس
و این از عجائبهاست. (تاریخ سیستان ص 15 و 16 ). محشی تاریخ سیستان در ذیل ص 179 این رود را منسوب به خواش می داند و
.( می گوید حالا جزء خاك افغان است. (تاریخ سیستان پاورقی ص 179
خاشع.
[شِ] (ع ص، اِ) جاي دگرگونه شده و منزلی نمانده در وي و جائی که کسی در آنجا رسیدن نتواند. (آنندراج) (منتهی الارب)
(فرهنگ رشیدي ||). فروتن و رکوع کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغۀ). ترسکار. (مهذب الاسماء). المتواضع لله بقلبه و
جوارحه. (تعریفات جرجانی). ج، خُشّاع و خُشَّع، خاشعون. خاشعین. ذلیل. عجز و لابه کننده. خاضع. ترسیده کار : فی صلاتهم
.(59/ 21 ). لرأیته خاشعاً. (قرآن 21 / 3). و کانوا لنا خاشعین. (قرآن 90 / 32 ). خاشعین لله لا یشترون. (قرآن 199 / خاشعون. (قرآن 2
ناظر قلبیم اگر خاشع بود گرچه گفت و لفظ ناخاضع بود.مولوي.
خاشع.
[شِ] (اِخ) یکی از شعراي فارسی زبان هند است که اصلش ایرانی ولی در کشمیر زندگی کرده است در تاریخ 1092 ه . ق.
دیوانش مرتب شد و این بیت از اوست: جلوهء سرو تو دیدیم و زمین گیر شدیم آن قدر محو تو گشتیم که تصویر شدیم. (قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3
خاشعۀ.
.(2 / 9). وجوه یومئذ خاشعۀ. (قرآن 88 / [شِ عَ] (ع ص) زن خشوع کننده. مؤنث خاشع. ج، خاشعات : ابصارها خاشعۀ. (قرآن 79
.(35 / 39 ). و الخاشعین و الخاشعات. (قرآن 33 / انک تري الارض خاشعۀ. (قرآن 41
خاشف.
[شِ] (ع ص) رونده در زمین و درآینده در چیزي (||. اِ) شمشیر بُرّان. (آنندراج) (منتهی الارب ||). لاغر. (مهذب الاسماء).
خاشک.
[شَ] (اِ) مخفف خاشاك است که خس و خار و امثال آن باشد و بمعنی خرد و مرد و ریز و بیز هم آمده است. (آنندراج) (برهان
قاطع). آشغال. خس. خش و خاش.
خاشک.
[شَ] (اِخ) شهر مشهوري است از شهرهاي مکران و در آنجا مسجدي میباشد که گمان برده اند آن مسجد از آن عبدالله بن عمر بوده
.( است. (از معجم البلدان ج 3 ص 388
خاشکدان.
[شَ] (اِ مرکب) صندوقچهء زنان را گویند که در آن ریز و پیز و خرد و مرد و چیزها نهند و دخلدان استادان بقال و نانبا و آش پز و
امثال آن را نیز گفته اند و آن ظرفی باشد که قیمت آنچه فروخته شود در آن گذارند و صندوقی را نیز گویند که نان در آن
گذارند. (برهان قاطع) (آنندراج). رَکوَه. صندوق. (صحاح الفرس). تبنگو. (صحاح الفرس).
خاش ماش.
(ع اِ مرکب) خِرت و پِرت. قماش خانه و سقط متاع. (قاموس).
خاشمر.
[مَ] (اِ) نوعی جامهء پنبه اي پُرزدار شبیه بکرکی است که در زمان ناصرالدین شاه مرسوم بوده است.
خاشنشار.
[شِ] (اِ مرکب) مرغی است که دمش مانند دم فیل باشد. (آنندراج). به ترکی آن را قیل قریوق می گویند. صاحب فرهنگ شعوري
.( گوید نام آن قیل قویرق است یعنی دم موئین. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 362
خاش و خش.
[شُ خَ] (اِ مرکب، از اتباع)قماش ریز را گویند که از دم مقراض استادان خیاط و پوستین دوز بدست آید. قماش ریزه بود. (فرهنگ
اسدي ||). چیزي که از دم تیشهء درودگران بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج ||). آشغال. رجوع به خاشه شود.
خاش و خماش.
[شُ خَ] (اِ مرکب، از اتباع) بمعنی خاش و خش است که خس و خار و ریزه هاي دم مقراض و تیشه و چیزهاي افکنده و
بکارنیامدنی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). داس و دلوس. قاش و قماش ||. آشغال.
خاشوش.
(اِ) داس درو باشد. (آنندراج). داس آهنی است که با آن علف درو می کنند و آن را خاجسوك و خاجسول می گویند، این آلت
فقط براي درو علف بکار می رود نه براي درو غلات چه آن چیزي که با آن غلات را درو می کنند داس می گویند. (از فرهنگ
.( شعوري ج 1 ورق 366
خاشه.
[شَ / شِ] (اِ) خس و خاشاك و ریزهاي چوب و سرگین و امثال آن را گویند که بهم آمیخته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاشاك. (شرفنامهء منیري) (غیاث اللغۀ) (صحاح الفرس) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 378 ) : نه
گویا زبان و نه جویا خرد ز هر خاشه اي خویشتن پرورد.فردوسی. گفت بدانکه دنیا و آخرت خاشهء این راه است. (اسرارالتوحید
ص 168 ). در این جهان که سراي غم است و تاسه و تاب چو خاشه بر سر آبیم و تیره از سرآب. سوزنی. سپهر پیش وقارت چه
خاشه هرزه روي زبان بنزد تو چون ابر بادپیمائی. شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیري). در ظل هماي رایتت شد گنجشک هم
آشیان باشه در باغ بجاي گل نشسته در فصل بهار خار و خاشه. مجد همگر (از فرهنگ ضیاء ||). رشک و حسد. این معنی را
صاحب فرهنگ جهانگیري براي آن ذکر کرده است و در فرهنگهاي متأخر چون برهان قاطع و آنندراج نیز این معنی آمده است و
بیت زیر از ناصرخسرو را شاهد آن آورده اند : گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاشه بر یکدیگرند.
نویسندهء آنندراج گوید: صاحب فرهنگ جهانگیري در این کلمه اشتباه کرده است و اصل آن خاسته است نه خاشه و حق هم با
صاحب آنندراج است چه اگر خاشه بدین معنی بود باید براي آن شواهد دیگري یافته میشد و حال آنکه شاهدي غیر از این بیت
بدست نیامد. بذیل کلمه خاشاك رجوع شود.
خاشه روب.
[شَ / شِ] (نف مرکب) کسی که خیابانها و محله ها را پاك می کند. سُپور. مأمور نظافت اماکن عمومی. جاروکش : تو در پاي
پیلان بدي خاشه روب گواره کشی پیشه با رنج و کوب. اسدي (گرشاسب نامه).
خاشی.
[] (ص نسبی) منسوب به خاش.
خاص.
[خاص ص] (ع ص، اِ) ضد عام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) : نا ممکن است این سخن بر خاص( 1) لفظی است این در میانهء
عام.فرخی. من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن. منوچهري. غرض تو آن بود تا ملک
بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آري. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 340 ). باش بر خاص و عام خویش رحیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 389 ). یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ. روزبه (از
حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). آگاه کن اي برادر از عذرش دور و نزدیک و خاص و عامش را. ناصرخسرو. مجوي از وحدت
محضش برون از ذات او چیزي که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا. ناصرخسرو. با عامهء خلق گوئی از خاصم لیکن سوي
خاص کمتر از عامی. ناصرخسرو. تو سوي خاص خلق سیه سنگی گر سوي عام لؤلؤ مکنونی.ناصرخسرو. انوشیروان جواب داد کی
در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست کی همگان در آن یکسانند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 87 ). جودت بخاص
و عام رسیده چو آفتاب فضلت چو روزگار گرفته ست بر و بحر. مسعودسعد. بسیار گرد پردهء خاصان برآمدم آخر برون پرده
خزیدم بصبحگاه.خاقانی. خاص را در آستین جا کرده اید.خاقانی. رعایت مصلحت خاص و عام واجب داند. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 279 ). شکر او را زبان خاص و عام شایع و مستفیض شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 288 ). لباس تشریف و خلعت او خاص و
عام بپوشید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 214 ). در محفلی خاص از عام و خاص از کیفیت آن محضر تفحص رفت. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 433 ). یا تو خاص خاص باش یا عام عام یا یکی نی خاص و نی عام اي غلام.عطار ||. مخصوص. اختصاصی.
غیرعمومی. (ناظم الاطباء) : اما چون سوگند در میان است از جامه خانهء خاص... برگیرم. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی). اول این
امتحان سکندر کرد از ارسطو که بود خاص وزیر.خاقانی. بمسامع سلطان انهاء کردند که بناحیت تانیسر از جنس فیلان خاص او که
صلیمان خواندندي فیلان بسیارند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 352 ). شه چون ورق صلاح او خواند با حاجب خاص سوي او
راند.نظامی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان.نظامی. ملک تشریف خاص خویش دادش ز دیگر وقتها دل
بیش دادش.نظامی. خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آي درون تر شدم.نظامی ||. ممتاز. بالاتر در جنس خود. (فرهنگ
نظام). یگانه. اعلا. بسیار خوب. شریف. برگزیده. (ناظم الاطباء) : و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوتهاي
خاص. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی ||). پارچه اي است. تافتهء خانشاهی : ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. نظام قاري
(ص 134 ). جوهر صوف و سقرلاط همان است که بود ارمک و خاص بدان مهر و نشان است که بود. نظام قاري (ص 59 ). خطوط
این قلمی را بس است معنی خاص که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر. نظام قاري (ص 19 ||). اصیل. پاك نژاد. (ناظم
الاطباء ||). خالص. پاك. پاکیزه. بی آمیزش. (ناظم الاطباء ||). زن فاحشه را گویند بزبان ماوراءالنهر. (فرهنگ اسدي||).
اصطلاح اصولی: در اصول تعریف خاص از تعریف عام بدست می آید، زیرا بقول ملا صالح در حواشی معالم (معالم چ عبدالرحیم
ص 104 ) خاص همان عام است با قید تخصیص عام ببعض افرادش. پس بر این تقدیر عام باید مقدمۀً تعریف شود تا از آن تعریف،
در این « انه اللفظ المستغرق لما یصلح له » : تعریف خاص بدست آید. باز طبق تعریف ملاصالح در همان صفحه حد عام چنین است
از تعریف خارج میشود و مراد از « نکره در حال اثبات » و « مضمرات » « استغراق » و امثال آن و با قید « اشارات » « لفظ » تعریف با قید
را فرا می گیرد فراگرفتن آن الرجل را واضح است و اما « الرجال » و « الرجل » است. پس این تعریف « جزئیات » موصول در تعریف
در تعریف بواسطهء آن است که الف و لام معنی جمعیت آن را باطل می نماید. و چون معنی جمعیت باطل شد « الرجال » دخول
صفحه 609 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عود می کند. آخوند ملامحمدکاظم خراسانی در کفایه تعریف خاصی براي خاص و عام نمی کند « الرجل » کلمه باستغراق جزئیات
و در صفحهء 331 ج 1 کفایه (کفایه چ تهران سال 1363 ه . ق.) می گوید: تعاریفی که تا کنون براي عام شده است تعاریف لفظی
بوده که در مقام جواب از ماشارحه آمده است نه تعاریف غیر لفظی که در مقام جواب از ما حقیقیه می آید علاوه بر آنکه معنی
مرکوز از آن در اذهان واضح تر و روشن تر (چه مفهوماً و چه مصداقاً) از تعریفاتی است که تا کنون براي آن کرده اند بخصوص
که همواره تعریف باید تعریف به اجلی شود نه باخفی زیرا غرض از تعریف عام بیان امري است که مفهوم آن جامع بین افرادي
میشود که شبهه اي در تحت عام بودن آن افراد نیست تا آنکه در مقام اثبات احکام براي آن امر جامع، بوسیلهء آن تعریف به آن
امر جامع اشاره شود. نه بیان حقیقت یا ماهیت آن جامع. اینکه آیا در زبان عرب براي خاص و عام الفاظ مخصوصی وجود دارد یا
نه باید بکتب معروف اصول رجوع شود و در آنها فصل مشبعی در این باره موجود است ||. اصطلاح منطقی: درمیزان المنطق آمده
بدیع » در شرح آن که « هر یک از عوارض لازم و مفارق اگر اختصاص افراد حقیقت واحدي پیدا کرد آن عرض خاص است » : است
ماشی) خاص اضافی است براي انسان. اما لفظ خاصه در اینجا اشهر از خاص است زیرا ) « رونده » است چنین مثل زده شده « المیزان
خاصهء انسان است نه خاص. رجوع بخاصه شود. « ماشی » این است: ضاحک خاصهء انسان یا « ضاحک » مصطلح منطقیان مثلا براي
- اسم خاص یا اسم علم؛ اسمی است که بر فردي مخصوص و معین دلالت کند چون حسن، شیراز، شبدیز، سند. اسم خاص را جمع
بستن نشاید مگر در جائی که مقصود از آن مانند و نوع باشد چون: ایران در کنار خود فردوسیها و سعدیها و حافظها پروریده که
جمع بسته میشود این نوع جمع بستن « ها » مقصود همانند و نوع فردوسی و سعدي است و در این صورت در حکم اسم عام است و با
از اروپائی تقلید شده و در زبان پارسی در اینگونه موارد می گفتند امثال سعدي و حافظ. (نقل باختصار از دستور زبان فارسی
تألیف پنج استاد ج 1 ص 21 ). رجوع به اسم خاص و رجوع به مفرد و جمع تألیف دکتر معین ص 52 ببعد شود. - کوچهء خاص؛
کوچه اي است که جز یک یا چند نفر کس دیگر حق درباز کردن در آن ندارد. ( 1) - در متن دیوان فرخی چ عبدالرسولی ص
224 : این سخن برابر. ولی در حاشیه مانند متن آمده.
خاص.
(اِخ) یکی از وادیهاي خیبر است. ابن اسحاق می گوید خیبر صاحب دو وادي است. یکی وادي سُرَیر و دیگر وادي خاص و این دو
وادي است که خیبر بر آنها قسمت شده. (از معجم البلدان یاقوت حموي باختصار).
خاص.
(اِخ) نام قریه اي است بخوارزم.
خاصان.
[خاصْ صا] (اِ) جمع فارسی خاص که ضد عام است : همت خاصان و دل عامیان.نظامی. که خاصان در این ره فرس رانده اند بلا
احصی از تک فرو مانده اند. سعدي (از آنندراج). چرا نزدیکتر نیائی تا بحلقهء خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد.
(گلستان سعدي). شنیدم که سحرگاهی با تنی چند از خاصان ببالین قاضی فراز آمد. (گلستان سعدي).
خاصانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بطور خاص : خاصانه چون خزینهء خرسندي آن تست عامانه ار فرستد روزي ضمان مخواه. خاقانی.
خاص الخاص.
[خاصْ صُل خاص ص](ع اِ مرکب) گروهی که در سیر و سلوك ببالاترین مقام رسیده اند : پس علم الیقین بمجاهدت و عین الیقین
بمؤانست و حق الیقین بمشاهدت بود و این یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص. واللهاعلم بالصواب. (کشف
.( المحجوب هجویري چ ژوکوفسکی ص 497 و 498
خاصبک.
[بَ] (اِخ)( 1) نام شخصی بوده که با ملک و اتابک محمد پیوست و مردي مکار بود: چون ملک و اتابک محمد دو سه ماه در
ضیافت خانهء امراء ایگ بودند. پس بر عزم استعداد روي بفارس نهادند و در پسا خاصبک با ملک و اتابک محمد پیوست و فوجی
از سوار و پیاده داشت. این خاصبک مردي بود مکار ناحق شناس با اتابک محمد آغاز مساوي اتابک زنگی نهاد و گفت از وي و
1) - این نام به این شکل در یک نسخه آمده است ولی در متن خاچیک ) .( مدد وي حسابی برنتوان گرفت. (تاریخ افضل ص 68
است.
خاصبک.
[بَ] (اِخ) ابن بلنگري. یکی از امراء سلطان مسعودبن محمدطبربن ملکشاه بود.: وقتی که جاولی جاندار بخدمت سلطان رسید سلطان
را خدمت کرد و منزلتش در نزد سلطان بالا رفت و سلطان چون حاجب تاتار را از مقام حاجبی خلع و عزل کرد این مقام را
بفخرالدین عبدالرحمن بن طغایرك داد. امیر خاصبک بن بلنگر که از خواص سلطان بود با جاولی جاندار و عباس بر خدمت سلطان
126 و 128 همان کتاب ،121 ،120 ،119 ،118 ، 114 ). و رجوع به ص 115 ، ایستادند. (از تاریخ اخبارالدولۀ السلجوقیه ص 113
شود.
خاصبک.
[خاص ص بَ] (اِخ)گرشاسب بن علی بن شمس الملوك فرامرز علاءالدوله محمد بن دشمن زیار مکنی به ابوکالنجار. (رودکی چ
را بنام او کرد. « نزهت نامه علائی » سعید نفیسی ج 1 ص 27 و 28 ). رجوع به ابوکالنجار شود. شهمردان بن ابی الخیر کتاب
خاصبک بلنگري.
[بَ] (اِخ) از بندگانی بود که با سلطان مسعود ملک فارس بودند و طبق قول مستوفی در تاریخ گزیده وي با اتابک ایلدگز که از
بندگان جانی سلطان بود متفق شد و در قصد قتل سلطان فرصت می جستند. رجوع بتاریخ گزیده ص 467 شود.
خاص بیک.
[خاص ص بِ] (اِخ) یکی از امراء بسیار نزدیک آل سلجوق بود که به فرمان سلطان محمد بن محمود سلجوقی کشته شده است
صاحب حبیب السیر آرد: وي در کوشک مرغزار همدان در وقتی که از غرائب اقمشه و نفائس امتعه و اسلحهء گوناگون و اثواب
قیمتی برسم پیشکش نزد سلطان محمد آورد بزانوي ادب در آمد و در باب تمشیت امور جهانداري سخنان بعرض میرسانید در آن
اثنا ابن قیماز نام عزرائیل وار گریبانش بگرفت و گفت برخیز که این جاي موعظه نیست و همان ساعت صارم و محمد بن یونس
خاصبک و زنگی جاندار را که از جملهء مخصوصان وي بود به گوشه اي بردند و سر آن دو بیگناه را از تن جدا کردند. (از حبیب
.( السیر چ خیام ج 2 ص 527
خاص بیک.
[ ] (اِخ) رجوع به ابوکالیجار گرشاسب دوم شود.
خاص پورتانده.
[دَ] (اِخ) نام یکی از نواحی هند است که برسم اقطاع در زمان سلطان ابراهیم لودي به حسن نام دادند رجوع به تاریخ شاهی ص 174
شود.
خاص پوره.
[رَ / رِ] (اِ) اطاق خدمتکاران. (ناظم الاطباء).
خاص تر.
[خاص ص تَ] (اِ) به لغت تنکابنی حرف بابلی است، به خراسانی گندنا.
خاص تعلق.
[خاص ص تَ عَلْ لُ] (ص مرکب، اِ مرکب) اراضی مخصوص به حکومت که از اشخاص مردهء بی وارث ضبط شده است. (ناظم
الاطباء).
خاص جا.
(اِ مرکب) پناه گاه. مقر. (ناظم الاطباء).
خاصرة.
[صِ رَ] (ع اِ) تهیگاه. آنچه میان سر سرین و کوتاه ترین استخوان پهلو است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مابین الحرقفۀ
و القُ َ ص یري و قیل ما فوق الطفطفۀ و الشراسف. (اقرب الموارد). تهیگاه. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). اِطِل. (بحر الجواهر||).
لگن خاصره( 1): استخوان بندي لگن خاصره داراي یک استخوان موسوم به استخوان خاصره است که اندام پائین را به تنه وصل می
کند. استخوان خاصره در جنین از قطعهء استخوانی بوجود می آید. قطعهء حرقفی در بالا، قطعهء عانه در جلو، قطعهء ورکی در
پائین. سه قطعه مذکور در شخص بالغ در وسط حفره اي موسوم به حفرهء حقه اي با هم التیام پیدا کرده و استخوان واحدي را
تشکیل می دهند. استخوان خاصره استخوانی است عرضاً مسطح و محیط غیر منظم چهار ضلعی دارد بنابراین داراي یک سطح
خارجی و یک سطح داخلی و چهار کنار (قدامی، خلفی، فوقانی، تحتانی) و چهار زاویه (قدامی فوقانی - خلفی فوقانی - قدامی
تحتانی - خلفی تحتانی) است. سطحها: سطح خارجی در وسط حفرهء عمیق مفصلی است موسوم به حقهء استخوان خاصره که با سر
مدور و صاف استخوان ران مفصل خاصره و ران را تشکیل می دهد. در بالاي حقهء سطح پهن و پیچ دار و نسبۀ عمیقی است
موسوم به حفرهء خارجی خاصره که محل اتصال عضله ها میباشد مقابل با همین حفره در سطح داخلی استخوان حفرهء داخلی
خاصره است. در پائین حقه سوراخ بیضی شکل بزرگی است بنام سوراخ سدادي که بواسطهء پرده اي موسوم به غشاء سدادي
پوشیده و مسدود است. کناره ها: مهمتر از همه کنار فوقانی است که موسوم به ستیغ حرقفی یا ستیغ خاصره میباشد. این کنار پیچدار
لاتینی است. در جلو و عقب ضخیم و در وسط نازك میباشد. ستیغ بخوبی زیر پوست احساس میشود و بخط (S) و شبیه بحرف
لکنی نیز موسوم است و قسمتهاي طرفی تنه را از اندام پائین جدا می سازد. در قسمت قدامی کنار تحتانی سطح بیضی شکل مفصلی
است که با سطح شبیه بخود از استخوان خاصره طرف دیگر مفصل شده و موسوم به ارتفاق عانه می گردد. زوایا: زاویه هاي مورد
بحث عبارت است: از زاویهء قدامی فوقانی و زاویهء تحتانی خلفی و زاویهء خلفی فوقانی. الف - زاویهء قدامی فوقانی: برجستگی
کوچک صافی است موسوم بخار خاصرهء قدامی فوقانی که در زیر پوست محسوس است این برآمدگی براي اندازه گرفتن پا بکار
میباشد، همچنین رباطی موسوم به رباط فالب که قوس ران نیز نامیده « کشنده پهن نیام » و « خیاطه » میرود و محل اتصال دو عضله بنام
میشود از خار قدامی فوقانی بپائین و داخل کشیده شده و نزدیک به ارتفاق عانه به برجستگی موسوم به خار عانه تمام میگردد. این
رباط بواسطهء نسج سلولی نازکی از پوست جداست و فرورفتگی قوسی شکلی ایجاد میکند که حد بین شکم و ران است و کشالهء
ران نامیده میشود. ب - زاویهء خلفی تحتانی: تودهء درشتی است موسوم به برجستگی ورکی که ضخیم ترین قسمت استخوان است
و محل اتصال عضله هاي خلفی ران می باشد. ج - زاویهء خلفی فوقانی یا خار خاصرهء خلفی فوقانی در انتهاي خلفی ستیغ خاصره
و در وسط فرورفتگی کوچک سدادي قرار دارد موسوم به فرورفتگی تحتانی کمر. (از کالبدشناسی هنري چ نعمت الله کیهانی
.Bassin - (1) .( ص 39 و 40 چ تهران 1325
خاص زر.
[زَ] (اِ مرکب) زر اعلاء. (ناظم الاطباء).
خاص زمین.
[زَ] (اِ مرکب) ملک بدون اجاره و بدون مالیات. (ناظم الاطباء).
خاص شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)برگزیده شدن. اختصاص یافتن. خاص گردیدن. اِغتِزاز. (ناظم الاطباء). - خاص شدن بچیزي؛ اختصاص یافتن
به آن چیز. - خاص شدن نعمت؛ بنعمت اختصاص یافتن.
خاصعلی.
[عَ] (اِخ) مرکز بخش صالح آباد است این مرکز بنام ده صالح آباد یا خاصعلی معروف است و اما صالح آباد یکی از بخشهاي ده
گانهء شهرستان ایلام است و حدودش به شرح زیر است. از طرف شمال به بخش چواز و از طرف جنوب به بخش مهران و از طرف
خاور به بخش ارکواز و از جانب باختر بکشور عراق. وضع طبیعی این منطقه: این منطقه منطقه اي است کوهستانی و چون از شمال
بجنوب نزدیک شود از ارتفاع کوهها و دشت آن کاسته میشود و به همین لحاظ قسمت علیاي بخش سردسیر است و قسمت وسط
معتدل و قسمت سفلی (جنوب و غرب) گرمسیر میباشد این بخش از 28 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در
حدود 5500 تن و مرکز بخش ده صالح آباد یا خاصعلی و قراء مهم آن به شرح زیر است: هفت چشمه، شاه آباد چاله چشمه کبود...
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5 ص 152 و 284
خاصک.
[صَ] (اِ) تافتهء خانشاهی : در هم کشم چو چین قبا روي از ملال گر خاصک آورد که کند پوشش تنم. نظام قاري (دیوان ص
119 ). خاصک تو ستانی بقد ارمک تو دهی یا رب تو بلطف خویش بستان و بده. نظام قاري (دیوان، ص 142 ). یکی صوفک و
.( خاصک دلپذیر در آن خیل وامانده بی بارگیر. نظام قاري (دیوان ص 185
خاص کردن.
[خاص ص كَ دَ] (مص مرکب) مخصوص کردن، اختصاص دادن. اغتزاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : این پسر تاش را از
خاصگان خود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381 ). کاي شده آگاه باستادیم خاص کن امروز بدامادیم.نظامی. در طمع آن بود
دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را.نظامی. خاص کند بنده اي مصلحت عام را. (گلستان).
خاص کلا.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاخیابان بخش مرکزي شهرستان آمل واقع در 12 هزارگزي چنوب آمل و یک هزارگزي باختر
شوسه آمل به لاریجان. ناحیه اي است دشتی و معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنه آن 140 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان
مازندرانی و فارسی می باشد. آب آنجا از تجرود هزار و محصولات آنجا برنج مختصر و غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ج 3
خاصکوي.
(اِخ) یکی از شش حاکم نشینی است که ایالت روم شرقی را تشکیل می دهند و آن در قسمت جنوبی ایالت مزبور قرار دارد.
خاصکوي از جنوب به ولایتهاي سیروز و ادرنه و از جنوب شرقی به بخش ادرنه و از مشرق به اسمی و از شمال به زغزهء قدیم و از
مغرب به فلبه محدود است. این حاکم نشین به سه ناحیه بنامهاي خاصکوي و خرمنلی و غابر و وه تقسیم میشود. زمین آن حاصلخیز
.( است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
خاصکوي.
.( (اِخ) قصبهء کوچکی است در نیمه راه بین ادرنه و قرق کلیسا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
خاصکوي.
.( (اِخ) قریه اي است بزرگ در ولایت بتلیس در جنوب شرقی حاکم نشین موسی. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
خاصکوي.
(اِخ) قصبه اي است در روم شرقی واقع در 74 هزارگزي جنوب شرقی فلبه که در ساحل یکی از رودخانه هاي آن ناحیه قرار دارد و
.( از توابع مریج میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
خاصکوي.
(اِخ) محله اي است در داخل خلیج استانبول واقع در ساحل شرقی آن خلیج، اهالی آن جا عموماً یهودي و ارمنی میباشند. (از
.( قاموس الاعلام ترکی ج 3
خاصکی.
[صَ] (ص نسبی) ندیم. مقرب. (دزي ج 1 ص 346 ). دزي این کلمه را معرب خاصگی فارسی دانسته و کاف آن را کاف تصغیر
فارسی پنداشته است. ولی این نظر صحیح نیست زیرا این لغت در فارسی خاصگی است و ما قبل یاء گاف است نه کاف و این
گاف همواره در وقت اضافه شدن کلمهء مختوم بهاء غیر ملفوظ بیاء مصدري یا الف و نون جمع بجاي هاء غیر ملفوظ می آید. باید
متوجه بود که این ابدال اص در لغات فارسی واقع می شده نه در لغات عربی چه گاف در زبان پهلوي بجاي هاء غیر ملفوظ کنونی
می آمده است ولی بعدها اصل فوق در زبان فارسی تعمیم یافته و هر کلمه مختوم بهاء غیر ملفوظ را شامل شده است.
خاصکیۀ.
[خاص صَ کی يَ] (اِ) مقربان. بندگان خاص. در فرهنگ دزي آمده است: این کلمه در زمان سلاطین ممالیک بر افرادي اطلاق
.( میشده که پادشاهان و بزرگان را بگاه بیکاري و خلوت مشغول می کردند. (از فرهنگ دزي ج 1 ص 346
خاصگان.
[خاص صَ / صِ] (اِ) جِ خاصه. مقربان. ندیمان خاص. نزدیکان. محرمان :پس هفت تن از خاصگان آن ملک مسلمان شدند.
(ترجمهء طبري بلعمی). من از تو همی مال توزیع خواهم بدین خاصگانت یکان و دوگانی.منوچهري. غلامی سیصد از خاصگان در
رسته هاي صفه نزدیک امیر بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290 ). نماز پیشین احمد دررسید و وي از نزدیکان و خاصگان
سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). امیر با خاصگان خود فرود سراي گفته بود که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412 ). و این ملک بر
سربلندي نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). ملک اجابت کرد با تنی ده از خاصگان باز ایستاد. (مجمل
التواریخ و القصص). خاصگان چون بخانه باز شدند عامه هم بر سر مجاز شدند.سنائی. پرسید ز خاصگان خود شاه کاین شخص چه
می کند در این راه.نظامی. شه در آن حجره نا نهاده قدم خاصگان و خزینه داران هم.نظامی. عام را بار داد و خود بنشست خاصگان
ایستاده تیغ بدست.نظامی. حیرت اندر حیرت آمد زین قصص بیهشی خاصگان اندر اخص.مولوي.
خاص گردانیدن.
[خاص ص گَ دَ](مص مرکب) خاص کردن. تخصیص دادن. مخصوص نمودن. اختصاص دادن ||. مقرب خود کردن. ندیم
خاص خود کردن. محرم مجلس خاص خود کردن ||. خاص گردانیدن بچیزي. چیزي را بچیزي اختصاص دادن. مختص نمودن.
خاص گشتن.
صفحه 610 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خاص ص گَ تَ] (مص مرکب) محرم شدن. ندیم خاص شدن. مقرب شدن : ثریا بر ندیمی خاص گشته عطارد بر افق رقاص
گشته.نظامی.
خاصگی.
[صَ / صِ] (ص نسبی، اِ) کنیزك سریه. (آنندراج). کنیزك صورتی را گویند. (برهان قاطع). مقرب و مصاحب پادشاه و کنیزکی
که براي مباشرت باشد. (غیاث اللغات ||). ندیم. نزدیک. ج، خاصگیان : چون شب نزدیک آمد مردم می رفتند پس با خاصگیان
ملک شفاعت کردم تا آن شب ملک آن جا باشد. (مجمل التواریخ و القصص). پس سراي وزیر را غارت کردند و مقتدر خاصگیان
را به سراي خویش آورد. (مجمل التواریخ و القصص). خصمان من بحضرت تو خاصگی و من. خاقانی. اي بشبستان ملک با تو ظفر
خاصگی وي بدبستان شرع گشته خرد درس خوان. خاقانی. خاصگیئی محرم جمشید بود خاص تر از ماه به خورشید بود.نظامی.
برادرش ملک قلعه... با جملهء متعلقان و خاصگیان رخت و اسباب و مایحتاج بکلی بدان کشید. (از ترجمهء محاسن اصفهان||).
رساله دار( 1) فوج و خزینه دار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) : و خویشتن با خاصگیان و لشکر بر اثر گودرز می رفت. (فارسنامهء
بلخی ص 45 ). سرخ شود روي رعیت ز شاه خاصه رخ خاصگیان سپاه.نظامی. ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را
گردن زدن. (مجالس سعدي ص 20 ||). هر چیز نفیس و غریب. (آنندراج) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ||). جامه دار شاه. مقرب
الخاقان (در عثمانی)( 2 ||). هر چیز گرانمایه و مخصوص سلطنت ||. نوکر مخصوص پادشاه ||. خزانه چی و تحویلدار.
مخصوصیت. خصوصیت ||. شرافت. فضیلت. (ناظم الاطباء). ( 1) - کسی که زیر فرمان او رساله (پاره اي از لشکر) بود و او را به
.Grand du corps du Sultan - ( عربی قائد گویند. (آنندراج). ( 2
خاصل.
[صِ] (ع ص) تیري که به هدف اصابت نموده ولی اثري در آن باقی نگذارده است. رجوع به خصل شود.
خاصلو.
[صِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوگان واقع در بخش دهخوارقان شهرستان تبریز. این محل در نه هزارگزي باختر دهخوارقان و 2
هزارگزي شوسهء مراغه بدهخوارقان در مسیر راه آهن قرار دارد. (راه آهن مراغه به تبریز). خاصلو ناحیه اي است جلگه اي با هواي
معتدل و 274 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و شغلشان زراعت و گله داري میباشد. آب آنجا از چشمه و محصولات
.( آن غلات و بادام و کنجد است. و راه ارابه رو میباشد. این ده بنام خاصلو نیز مشهور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاص مرادپاشا.
[مُ] (اِخ) یکی از رجال دورهء سلطان محمد ثانی است که بیگلربیگی روم ایلی داشت. گویند او از نژاد پالیولوکلرك قیصر روم بوده
است. وي در سال 878 ه . ق. هنگام جنگ با اوزن حسن سرفرماندهی مقدمۀ الجیش بعهده اش بود و در آن جنگ جسارت و
شجاعت بسیار از خود نشان داد و بر اثر این جسارت و شجاعت زیاد که با عده اي از جنگ آزمایان عثمانی در میدان جنگ کرد
.( بخون کشیده شد. (قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2021
خاصوان.
(اِخ) دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز واقع در 19 هزارگزي باختر بخش مزبور و 5 هزارگزي شوسهء
تبریز به اسکو. ناحیه اي است جلگه اي و معتدل و داراي 199 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آن جا از چشمه
سار میباشد و محصول آنجا غلات است و شغل اهالی زراعت و گله داري است راه آنجا ارابه رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 3
خاص و خرجی.
[خاصْ صُ خَ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) هزینه هاي مورد احتیاج و هزینه هاي تفننی. مخارج ضروري و غیر ضروري. مایحتاج و غیر
محتاج، رشیدالدین فضل الله گوید : تدارك آن پادشاه اسلام خلد ملکه بر آن وجه فرمود که اهل هر حرفتی را از اوزان هر شهري
با همدیگر ضم کردند و فرمود که به اسم علفه و جامگی هیچ به ایشان ندهند و معین گردانند که از هر سلاحی چندین دست از
بابت خاص و خرجی بچه مقدار قیمت برسانند و فرمود که با وجود آنکه ایشان اوزان و اسیران مااند بموجبی که دیگران بمایهء
خود ساخته در بازار می فروشند ایشان بمایهء دیوان ساخته حساب کنند و بر سر هر طایفه امینی مستظهر نصب فرمود. (تاریخ غازانی
.( ص 337
خاص و عام.
[خاصْ صُ عام م] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) همه. همهء افراد. بزرگ و کوچک. مقرب و غیر مقرب. محرم و غیر محرم. افراد عادي
و غیر عادي ||. باب خاص و عام: یکی از ابواب مباحث الفاظ علم اصول فقه باب خاص و عام است که در آن بحث از خاص [ که
تعریفش گذشت ] و عام میشود.
خاصۀ.
[خاص صَ] (ع اِ) رجوع به خاصه شود.
خاصه.
[خاصْ صَ / صِ] (از ع، ق) ویژه. سامه. خصوصاً. (ناظم الاطباء). مخصوصاً. یقیناً. البته. مقابل عامه : فتنه شدم بر آن صنم کش بر
خاصه بدان دو نرگس دلکش بر.دقیقی. خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پریچهرگان زندگانی.فرخی. از بهر طمع خود را
.( کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آن را خواهان گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 257
خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که به وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین
گل که از این رنگین تر و خوشبوي تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آن ملاعین گرم درآمدند... خاصه در مقابلهء امیر. (تاریخ
بیهقی). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت الحمدلله... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوي
گرمسیر... دلم از جهت وي فارغ شد که به دست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بوسهل زوزنی. (تاریخ بیهقی). این سلطان ما امروز
نادرهء روزگار است خاصه در نشستن. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 397 ). شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار زاید،
خاصه که نو باشد. (نوروزنامه). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 146 ). و
همهء میوه ها آنجا [ کوار ] بغایت نیکوست خاصه انار. (فارسنامهء ابن بلخی ص 134 ). که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد نتواند
بود خاصه در غربت. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی). خاصه در این روزگار تیره دو چیز است بر اطلاق روي بتراجع نهاده است. (کلیله
و دمنهء بهرامشاهی). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوك و اعیان. (کلیله و
دمنهء بهرامشاهی). خاصه همسایگان نسطوري که مرا عیسی دوم خوانند.خاقانی. خاصه که بشعر بی نظیر است در جملهء
آفتابگردش.خاقانی. کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد.خاقانی. ترا باد است در سر خاصه اکنون که گرد
مشک بر سوسن فشاندي.خاقانی. خاصه در این بادیهء دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار.نظامی. خاصه کلیدي که در گنج
راست زیر زبان مرد سخن سنج راست.نظامی. هست ز یاري همه را ناگزیر خاصه ز یاري که بود دستگیر.نظامی. سرخ شود روي
رعیت ز شاه خاصه رخ خاصگیان سپاه.نظامی. یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود.مولوي. از ادب نبود به
پیش شه مقال خاصه خود لاف دروغین و محال.مولوي. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.مولوي.
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است. سعدي (بدایع). می حلال است کسی را که
بود خانه بهشت خاصه از دست حریفی که برضوان ماند. سعدي (طیبات). خلق گویند برو دل بهواي دگري ده نکنم خاصه در ایام
اتابک دو هوائی. سعدي (طیبات). حد زیبائی ندارد خاصه بر بالاي تو. سعدي (خواتیم). - بخاصه.؛ بخصوص. مخصوصاً : برآنکس
که او گشت بیدادگر به مردم بخاصه به خردك پسر.فردوسی. بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود نگاه کن که نیابی شبیهش
شود. « خاصه » از اشباه.فرخی. رجوع به
خاصه.
[خاصْ صَ] (ع ص، ا، ق) خاصۀ. ضد عامه. (ناظم الاطباء). ضد عام. (آنندراج). الذي تخصّه لنفسک. ضدالعامۀ کالخاص. (اقرب
الموارد) (تاج العروس) (المنجد) (فرهنگ ناظم الاطباء ||). از جنس اعلی. مقابل خرجی. از نوع ممتاز. چیز گران بها. هر چیز بهتر
که لایق مردم فاضل و امراء باشد. (غیاث اللغات): نان خاصه. (یادداشت بخط مؤلف ||). متعلق به کسی. مخصوص به چیزي.
.( ولیچهء او. بطانهء او. ج، خاصگان : علم دان خاصهء خداي بود. علم خوان شوخ و نر گداي بود. سنائی (حدیقۀ الحقیقه ص 317
خاصهء سیمرغ نیست جز پدر روستم قاتل ضحاك کیست جز پسر آبتین.خاقانی. او رحمت خداست جهان خداي را از رحمت
خداي شوي خاصهء خدا.خاقانی. دل نه به نصیب خاصهء خویش خاییدن رزق کس میندیش.نظامی ||. متعلق بشاه. مملوك شاه.
چیزي که فقط شاهان را بود لاغیر : پس دوات خاصه پیش آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 295 ). گفت فرمان چنان
است که بسراي محمودي که برابر باغ خاصه است فرود آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 234 ). همچنان درباب مرکبان
خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 377 ). - طعام خاصه؛ طعامی که متعلق به امراء و پادشاهان و بزرگان
باشد. (آنندراج) : نیست انعام خدا روزي انعامی چند نشود خاصهء حق ماحضر عامی چند. میرزامهدي (از آنندراج). -ملک خاصه؛
ملکی که مخصوص شخص است، مقابل ملک مشاع : وز خاصهء خویش اندرین کار گنجینه فدا کنم بخروار.نظامی ||. طعامی که
براي غمدیدگان پزند. (غیاث اللغات ||). چاکران پادشاه. نزدیکان شاه. مقربان شاه. محارم شاه. کسانی که محرم راز پادشاه
میباشند. هم خلوتان پادشاه. سوگلی. ندیم پادشاه. عامل مخصوص. ج، خاصگان : اي خاصهء شاه شرق فریاد چرخم بکشد همی ز
بیداد.مسعودسعد. باد فرخنده بر عمید اجل خاصهء پادشاه روي زمین. مسعودسعد ||. نام قماشی است از قماش هاي معروف که در
هندوستان بافند. (آنندراج). نوعی از جامهء سفید. (غیاث اللغات)( 1) : بترك تعلق چو میداد تن شد از خاصهء وحدتش پیرهن.
ملاطغرا (از آنندراج ||). مقابل عامه و سنی. شیعه. شیعی مقابل عامه که سنیانند (||. در اصطلاح منطق) لفظ خاصه در نزد منطقیین
بطور کلی چنانکه در شفاء آمده است مشترك لفظی است در دو معنی: 1- خاصه می گوئیم و از آن امري را اراده می کنیم که
مختص به شیی ء معین است و بس یعنی در مقام قیاس آن نسبت بکل اشیاء مغایر آن شیی ء هستیم نه بعض اشیاء مغایر، چون
ضحک براي انسان. این خاصه بنام خاصهء مطلقه مشهور است و از کلیات خمس بشمار می آید. مقابل این خاصه عرض عام است.
است و « حقیقت » در اینجا مراد از طبیعت .« المقولۀ علی ما تحت طبیعۀ واحدة فقط قولا عرضیاً » : در تعریف خاصه چنین گفته اند
بدانجهت میباشد که «... المقولۀ علی ما تحت ماهیۀ واحدة » : اینکه این لفظ بجاي ماهیت در رسم خاصه آمده است یعنی نگفته اند
هم خاصه و هم عرض عام (مقابل آن) براي ماهیات معدومه نمی آیند زیرا معدوم فی نفسه مسلوب است و مسلوب نمی تواند
اعم از نوعیت و جنسیت است پس تعریف شامل خواص اجناس نیز می گردد و در اینجا ناچار « حقیقت » متصف بشیی ء شود. باري
ما تحت » از اعتبار قید جنسیت می باشیم زیرا خواص اجناس در مقاس قیاس با انواع آنها اعراض ماهیت هستند. مراد از عبارت
آن است که تعریف تنها ناظر بجنس افراد نمیباشد و شامل مختص هاي متعلق بفرد واحد نیز میشود [ اعم از آنکه براي آن « طبیعۀ
فرد حقیقتی باشد چون خواص اشخاصی که براي آنها ماهیت کلیه هست مانند خواص خداي تعالی یا نباشد ]، اما چون در منطق
هی » : بحث از احوال جزئیات نمیشود این قسم خواص را بعضی ها از تعریف خاصه خارج کرده اند و در تعریف خاصه گفته اند
در این تعریف مراد از افراد، فوق واحد است نه جمیع افراد. بنابراین در تعریف .« المقولۀ علی افراد طبیعۀ واحدة فقط قولا عرضیاً
قولا » در تعریف براي اخراج عرض عام است و قید « فقط » هم خواص شامله وارد میشود و هم خواص غیر شامله. اما قید « خاصه »
بجهت اخراج جنس و نوع و فصل قریب میباشد. البته با هر یک از این دو قید جنس وفصل بعید نیز از تعریف خارج « عرضیاً
میشوند. شیخ الرئیس در شفاء گفته است خاصهء معتبره [ یعنی خاصه اي که یکی از کلیات خمس است ] خاصه اي است که مقول
البته نه به هنگام سؤال از ذات، اعم از آنکه آن نوع اخیر باشد یا نباشد. « ايّ شیی ء هو » بر اشخاص نوع واحد میشود در جواب
بنابراین بعید نیست که شخص خاصه بگوید و از آن قصد هر عارضی براي هر کلی ولو جنس اعلی بنماید. اما معمولا تعاریف
خاصه بر خاصه نوع و فصل جریان دارد. 2- خاصه می گوئیم و از آن مختصات شیئی را قصد می کنیم که بعض مغایر آن شی ء
واجد آن خاصه نیستند. این خاصه مسمی بخاصهء اضافیه و غیر مطلقه است. البته بعض مغایر دیگر این شی ء واجد این خاصه
براي انسان که در آن انسان و بعض غیر انسان شریک میباشد. این بود خلاصه آنچه در شرح مطالع و شرح « مشی » هستند چون
شمسیه و حواشی آن آمده است. در اینجا چیزي که باقی می ماند فرق بین عرض عام و خاصهء اضافه است. در حاشیهء جلالیهء
محشی می گوید: خاصه اي که یکی از اقسام کلیات خمس است خاصهء مطلقه میباشد اما اگر خاصه بر اعم از مطلقه و اضافیه قرار
گیرد [ چنانکه گروهی از متأخران بر آن رفته اند ] بعضی از اقسام کلی متداخل در بعضی دیگر میشود. تقسیمات: خاصهء مطلقه یا
بسیط است یا مرکب چه اختصاص آن بحقیقتی، یا از جهت ترکیب آن است یا از جهت ترکیب آن نیست. دوم خاصهء بسیطه است
مانند خنده براي انسان. اول خاصهء مرکبه میباشد و همواره احتیاج بالتیام امور چندي دارد که هر یک از آن امور بتنهائی اختصاص
بمعروض ندارند ولی مجموع آنها مختص بمعروض است اعم از آنکه این مجموع مساوي معروض یا اخص از معروض باشد چون
مستقیم القامۀ و عریض الاظفار نسبت بانسان. تقسیم دیگر: خاصهء مطلقه و عرض عام بر سه گونه منقسم میشوند چه آنها یا شامل
جمیع افراد خود میباشند یا نمی باشند، و در صورت اول یا لازم معروض خود هستند یا مفارق از آنند. خاصهء لازمهء شامله چون
خندهء بالقوه براي انسان و مفارق شامله چون خندهء بالفعل براي انسان و خاصهء غیر شامله چون کتابت بالفعل براي انسان. (کشاف
اصطلاحات الفنون ص 466 و 467 ). جرجانی در تعریفات خود خاصه را چنین آرد: هی کلیۀ مقولۀ علی افراد حقیقۀ واحدة فقط
« فالکلیۀ » ، قولا عرضیا سواء وجد فی جمیع افراده کالکاتب بالقوة بالنسبۀ الی الانسان او فی بعض افراده کالکاتب بالفعل بالنسبۀ الیه
یخرج النوع و الفصل لان « قولا عرضیا » یخرج الجنس و العرض العام لانهما مقولان علی حقایق، و قولنا « فقط » مستدرکۀ و قولنا
قولهما علی ما تحتهما ذاتی لاعرضی. (تعریفات جرجانی). خواجهء طوسی گوید: کلی عرض یا خاص بود بیک نوع مانند ضاحک
و کاتب انسان را یا شامل بود زیادت از یک نوع را مانند متحرك انسان را و اول را خاصه خوانند و دویم را عرض عام و بهري
خاصه را عرض خاص خوانند و بهري هم خاصه را فصل عرض خوانند. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوي ص 28 ). قطب الدین
شیرازي گوید: بدانک کلی طبیعی یا تمام حقیقت جملهء جزئیاتی باشد که درتحت اوست یا نباشد و یا داخل باشد یا خارج. اول
نوع طبیعی حقیقی است، و دوم جنس طبیعی اگر او را صلاحیت آن باشد که در جواب ماهو مقول باشد، و فصل طبیعی اگر او را
این صلاحیت نباشد، و سوم خاصه مطلقهء طبیعی اگر مختص باشد ببعضی از آنچ خارج است از او و عرض عام طبیعی اگر مختص
نباشد، و تعریف اول که نوع طبیعی حقیقی است به آن کنند: که او کلی طبیعی است که عارض معقول از او میشود که او را نگویند
در جواب ما هو الا بر بسیاري که مختلف باشند بعدد تنها، چون انسان، و معقول از او با آنچ عارض او می شود نوع عقلی باشد، و
عارض نوع منطقی و تعریف دوم که جنس طبیعی است به آنکه او کلی طبیعی است که عارض معقول از او میشود که او مقول
است بر کثیرین مختلف بحقایق در جواب ماهو، و تعریف سیم که فصل طبیعی است، به آنکه او کلی طبیعی است که عارض معقول
نگویند و تمیز « ماهو » گویند یا در جواب « اي شی ء هو فی جوهره » ازو می شود که او را در جواب ماهو نگویند بلکه در جواب
ماهیت کند از مشارکات او در جنس یا وجود تمیزي ذاتی، و تعریف چهارم که خاصه طبیعی است، بانگ او کلی طبیعی است که
خارج است از شیی ء و عارض معقول از او میشود که او مقول است بر آن شی ء و متحقق نیست بی او. و تعریف خامس که عرض
عام طبیعی است به آنکه او کلی طبیعی است خارج از شی ء که عارض معقول ازو میشود که او مقول است بر آن شی ء و متحقق
است بی او. و از آنچ در نوع عقلی و نوع منطقی گفتیم عقلیت باقی و منطقیت آن اعنی جنس و فصل و خاصه و عرض عام عقلی و
منطقی معلوم توان کرد. پس کلی جنس باشد خمسه را و باقی قیود فصل یا خاصه. (درة التاج قسمت منطق تصنیف قطب الدین
محمد بن ضیاءالدین مسعودشیرازي چ سید محمد مشکوة ج 2 از بخش نخستین ص 30 و 31 ). خاصه عرضی است که دائماً بدان
نوع واحدي را تحقیق کنند، چون خنده در انسان و نهیق در خر والاغ و نباح در سگ. (مفاتیح (||). اصطلاح هیأت) در نزد اهل
هیأت خاصه بر چهار معنی اطلاق میشود: 1 - خاصهء وسطیه که بمعنی قوس معینی است از منطقۀ التدویر. 2 - خاصهء وسطیه که
بمعنی حرکت در این قوس است. 3 - خاصهء مرئیه که بمعنی قسمت معین دیگري است از منطقۀ التدویر. 4 - خاصهء مرئیه که
بمعنی حرکت در این قوس است. خاصهء وسطیه بمعنی قوس: آن قوسی است از منطقۀ التدویر بین ذروهء وسطیه و بین مرکز جرم
کوکب بر توالی حرکت تدویر. و آن یا موافق با توالی حرکت بروج است چون در متحیره یا مخالف آن توالی است چون در قمر،
در این باره آمده است. خاصهء مرئیه بمعنی قوس: آن قوسی است از منطقۀ التدویر بین ذروهء مرئیه و « نطاقات » این است آنچه در
مرکز جرم کوکب بر توالی حرکت تدویر و بخاصهء معدله نیز موسوم است. خاصهء وسطیه در ازمنهء مساویه مختلف نمیشود ولی
مرئیه مختلف می گردد. (این است آن چه از گفتار عبدالعلی بیرجندي در شرح تذکره و غیره مستفاد میشود بنقل کشاف
اصطلاحات فنون ص 468 ). - حرکت خاصه؛ حرکت تدویري است. - خاصهء چیزي؛ طبیعی چیزي. - خاصه خرجی؛ استثناء. -
خاصۀ شمس؛ مرکز شمس را خاصهء شمس می گویند. - ذوالخاصۀ؛ در نزد اطباء بر آن داروئی اطلاق میشود که تأثیرش موافق
1) - شاید خاصه ململ باشد. ) .( طبیعت است یعنی مفسد حیات نیست. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 468
خاصه.
[خاصْ صَ] (اِخ) یکی از دو طبقهء مردم است در زمان عباسیان. جرجی زیدان گوید: مردم در زمان عباسیان دو طبقه بودند خاصه
و عامه. چنانکه خواهیم دید هر یک از این دو طبقه به دسته هاي کوچکتري نیز تقسیم می شدند: طبقهء خاصه به پنج درجه تقسیم
میشدند: 1- خلیفه 2- خاندان خلیفه 3- رجال دولتی 4- خانواده هاي مهم 5- اتباع طبقهء خاصه. (از تاریخ تمدن اسلام تألیف
.( جرجی زیدان ترجمهء علی جواهرکلام ص 21
خاصه.
[خاصْ صَ] (اِخ) احمدبن محمد معروف به خاصه. وي از مقربان الهی بود و پیوسته بر روزه و تلاوت قرآن و اعتکاف مسجد و
رفتن راه نیکوکاري عمر می گذراند تا آنکه فرمان یافت. زندگیش از مال موروثی می گذشت و از آن نیز بر سایر اهل علم و
صلاح انفاق می نمود و هر یک از این افراد بتنهائی از انعام و کرم او بهره می بردند. هیچگاه مجلسش از عالمی فقیه و صوفی ادیب
خالی نبود. او اوراد خاصه اي داشت و در روزهاي پنجشنبه و جمعه بکلام بشر سخن نمیگفت و چون او را مهمی پیش می آمد از
و» ،(11/ قرآن 42 ) « یا بنی ارکب معنا » ،(18/ قرآن 62 ) « آتنا غداءنا » قرآن چیزي می خواند و خود آنچه اراده داشت می فهمید مثل
.( 2). در فضاء مسجد دفن شد. (شدالازار چ قزوینی و اقبال ص 107 / قرآن 189 ) « أتوا البیوت من ابوابها
خاصه.
[خاصْ صَ] (اِخ) جمال الدین محمد معروف بخاصه که صاحب مسجدي بود و در آن مسجد مولانا نجم الدین محمد بن ابراهیم
بن علی الکازرونی معروف به اصم بتذکیر مردم می پرداخت. (شدالازار فی حط الاوزار تألیف معین الدین ابوالقاسم جنید شیرازي
چ محمد قزوینی و عباس اقبال ص 106 ). قزوینی در حاشیهء این کتاب آرد: احوال این مرد را در جائی دیگر تا کنون نیافته ام.
خاصه.
[خاصْ صَ] (اِخ) فالق بن عبدالله اندلسی رومی مکنی به امیر ابوالحسن. وي از نزدیکان منصوربن نوح سامانی بود. (انساب
سمعانی). رجوع به آثار الباقیه عن القرون الخالیه ص 133 شود.
خاصۀ الشی ء .
[خاصْ صَ تُشْ شَیْءْ](ع اِ مرکب) بچیزي اطلاق میشود که هیچگاه بدون شی ء دیگري یافته نشود ولی ممکن باشد که آن شی ء
بدون آن چیز محقق شود. جرجانی در تعریفات آرد: مالایوجد بدون الشی ء و الشی ء قد یوجد بدونها مث الالف و اللام لایوجدان
بدون الاسم، والاسم یوجد بدونها کما فی زید. (تعریفات جرجانی).
خاصه بک.
[صَ / صِ] (ص مرکب، اِ مرکب) بزرگ. بزرگوار. لقبی از القاب ترکان است و در دورهء قاجاریه نیز بوده و آن مرکب از خاصهء
عربی و بک ترکی است : آنکه گرفت دست تو خاصه بک زمان بود. مولوي (غزلیات). بادهء خاص درفکن خاصه بک خدا توئی.
مولوي (غزلیات).
خاصه پز.
[خاصْ صَ / صِ پَ] (نف مرکب) نانوا که نان خوب و گران بها پزد. آنکه نان خوان شاه و امیر و دیگر بزرگان پزد. مقابل خرجی
پز که نانوائی است که نان ارزان قیمت می پزد.
خاصه پزي.
[خاصْ صَ / صِ پَ](حامص مرکب) دکان خبازي که نان از جنس بهتر و با قیمت گران تر می پزد.
خاصه تر.
صفحه 611 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خاصْ صَ تَ] (ص تفضیلی)مخصوص تر. خیلی خصوصی. اخص : و در شغلهاي خاصه تر این پادشاه شروع کرد. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 150 ). خاصه تر این گروه کز دل پاك شیعت مرتضاي کرارند.ناصرخسرو.
خاصه تراش.
[خاصْ صَ تَ] (نف مرکب) سلمانی مخصوص پادشاه یا امیر یا حاکم. دلاك خاصه شاه یا بزرگ شهري، گراي [ گَ ر را ] شاهی
یا حاکمی. خاصهء خان.
خاصهء حقیقیه.
[خاصْ صَ يِ حَ قی يَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) فاصلهء زاویهء یک سیاره است از حضیض الشمس آن نسبت بخورشید اگر
- ( مرکز آن زاویه خورشید باشد. (لاروس بزرگ، وبستر انگلیسی، قاموس فرانسوي و عربی تألیف نجاري بک). ( 1
.TrueAnomaly وانگلیسی Anomalie vraie فرانسه
خاصه خان.
[خاصْ صَ / صِ] (ص مرکب، اِ مرکب) لقبی که بحلاق و گراي خاص شاه یا حاکمی می دادند. لقب حلاق شاهی یا امیري. لقب
حلاق و سلمانی سلاطین قاجار.
خاصه خرجی کردن.
[خاصْ صَ / صِ خَ كَ دَ] (مص مرکب) استثناء گذاردن. تبعیض قائل شدن. بعضی از افراد یک نوع را بر افراد همان نوع ترجیح
دادن.
خاصه خلاصه.
[خاصْ صَ / صِ خُ صَ / صِ] (ص مرکب) دوستی سخت از دل. یگانه. با کسی یگانه بودن [ در تداول عامیانه ] : فلانی دوست
خاصه خلاصهء او بود، یعنی فلانی دوست بسیار نزدیک او بود.
خاصه کردن.
[خاصْ صَ / صِ كَ دَ](مص مرکب) مخصوص کردن. اختصاص دادن. امري را مختص به امر دیگري کردن. خاص کردن.
خاصه کلا.
[صَ / صِ كَ] (اِخ) موضعی است در لیتکوه آمل. (سفرنامهء انگلیسی مازندران و استرآباد رابینو ص 113 ). رجوع به خاص کلا
شود.
خاصهء مرد.
[خاصْ صَ / صِ يِ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل و عیال مرد.
خاصهء مرمر.
[خاص صَ / صِ يِ مَ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) جامه اي است از پنبهء نازك و بی دوام. رجوع به خاصهء ململ شود.
خاصهء مطلقه.
[خاصْ صَ / صِ يِ مُ لَ قَ / قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از کلیات خمس در منطق است. رجوع به ذیل کلمهء خاصه شود.
خاصهء معدله.
[خاصْ صَ / صِ يِ مُ عَدْ دِ لَ / لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بعد ستاره به فلک تدویر از ذروهء مرئی و فضلهء میان هر دو خاصه.
.( (کتاب التفهیم ص 125
خاصه ململ.
[خاصْ صَ / صِ مَ مَ] (اِ مرکب) خاصه مرمر. قسمی ململ بسیار نازك است که از آن چارقد زنان کنند و داروهاي مایع بدان صافی
کنند. رجوع به کلمهء قَصَب شود.
خاصه و خرجی کردن.
[خاصْ صَ / صِ وُ خَ كَ دَ] (مص مرکب) خرج لازم از خرج غیر لازم جدا نمودن. مخارج ضروري و غیر ضروري را جدا کردن.
خاصهء وسطی.
[خاصْ صَ / صِ يِ وَ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاصهء وسطی بعد ستاره بود به فلک تدویر از ذروهء وسطی. (کتاب التفهیم
.( ص 125
خاصهء وسطیه.
[خاصْ صَ / صِ وَ سَ طی يَ / يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به مادهء قبل شود.
خاصی.
[خاصْ صی ي]( 1) (ص نسبی)نقیض عامی. (آنندراج). متعلق بخواص. منسوب بخواص : عطاي تو بر آورده ست خاصی را و عامی
را چو نام تو یمینی و امینی و نظامی را. فرخی (از آنندراج). زید از سر محرمی و خاصی برده ز میان عمروعاصی.نظامی ||. در
اصطلاح درایه: هر جا که از این کلمه معنی شیعی اراده شود فقط افادهء همین معنی کرده و مشعر بر مدح و قدح نمی باشد. و در
هر جا که معنی فوق مراد نباشد مفید مدح معتدبه بلکه توثیق و جلالت آن شخص میباشد. ( 1) - بضرورت بتخفیف صاد استعمال
شود.
خاصی.
(اِخ) ملاخاصی. نام یکی از شعرا میباشد، و در مجالس النفایس آمده است: ملاخاصی در بلاهت ثانی ندارد و ماخولیا بر او غالب
است. از اوست این مطلع: ما عاشقیم و رند بمیخانه میرویم پیمان شکسته بر سر پیمانه میرویم. (ترجمهء مجالس النفایس تألیف امیر
.( علیشیر نوائی ص 165
خاصیت.
[يَ / صی يَ / خاصْ صی يَ](ع اِ)( 1) طبیعت و خو با لفظ داشتن و گرفتن و بردن و بریدن مستعمل و سوم در لفظ خاژه بیاید.
(آنندراج) (غیاث اللغات). ج، خاصیات، خواص : چو جهانی بخاصیت تو و وصل تو عاریت نزند لاف عافیت دل کس در بلاي تو.
خاقانی. خاصیت هندوان دارد هنگام خفت عادت خوارزمیان گاه شراب و طعام.لامعی. بدوزد از عدم عنقا بناوك ببرد خاصیت ز
اشیا بخنجر. انوري (از آنندراج). قیمت شکر از نی است که آن خود خاصیت وي. (گلستان سعدي). گر انگشت سلیمانی نباشد چه
خاصیت دهد نقش نگینی.حافظ. مرد سرکش ز هنرها عاریست پشت خم خاصیت پر باریست.جامی. تأثیر عشق خاصیت سنگ
سرمه دار. میر فغفور لاهیجانی (از آنندراج). و گاه در فارسی نیز مانند عربی با تشدید یا بکار رفته است : شرح خاصیت آن کان به
خراسان یابم. خاقانی. ولی هر چه باشد ز مثقال کم ز خاصیت افتد اگر صد بهم.نظامی. نی بوریا را بلندي نکوست که خاصیت
نیشکر خود در اوست. سعدي (بوستان). قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافد اگر بازش بفرمائی به فرق سر دوان آید. سعدي.
از بد که بد آید طمع نیک مدارید خاصیت کافور مجوئید ز پلپل. سلمان ساوجی. دیدنش از دور ناخن میزند داغ مرا زخم دل
خاصیت مشک از سوادش میبرد. شوکت (از آنندراج). مزلف چون شود دلبر بدولت میرسد عاشق خط مشکین او خاصیت بال هما
دارد. علی جان بیک موجی (از آنندراج ||). هنر. (مهذب الاسماء ||). در اصطلاح طب قدیم: مقابل وضع طبیعی و عمل طبیعی و
حالت طبیعی است و آن وضعی است که یک شی ء دارد بدون آنکه بر او امر دیگري عارض شود. وقتی اطباء گویند بخاصیت
سود دارد، مقصودشان چیزي نزدیک تجربه است یعنی با موازین علمی قدیم از خشکی و تري و گرمی و سردي مربوط نباشد،
چیزي که مجهول السبب بود آن را خاصیت نام کردند چون ربودن سنگ مقناطیس آهن را و منفعت آویختن عودالصلیب برگردن
مصروع را (از یواقیت العلوم) : و حجریشب را بر معدهء او آویخته دارند بخاصیت سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خواجه ابوعلی
سینا رحمۀ اللله علیه می گوید مگر این چیزها بخاصیت سود دارد از بهر آنکه تحلیل کند و قیاس آن است که چیزهاي سرد و نرم
باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). - بالخاصیۀ: بالخاصیۀ که صاحبان علم -ادویۀ گویند مقابل بالطبیعه است.؛ مثلا دوائی که براي
محرورین نافع است گویند این نفع بالخاصیۀ است لابالطبیعۀ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و چلغوزه با عسل بالخاصیۀ سود دارد.
(ذخیرهء خوارزمشاهی). ( 1) - در فارسی بتخفیف صاد و تشدید تحتانی بلکه بتخفیف هر دو صحیح است. (غیاث اللغات). مأخوذ
از عربی خاصیۀ [ ص صی يَ ]میباشد.
خاصیت دار.
[خاصْ صی يَ] (نف مرکب) چیزي که واجد خاصیت است، چیزي که نافع است، داروئی که داراي نفع است: فلان ریشهء گیاه
خاصیت دار است. سرکنگبین در مزاج صفراوي خاصیت دار است.
خاصیدن.
[دَ] (مص جعلی) پوشیدن و پنهان کردن. (ناظم الاطباء).
خاص یونس.
[نُ] (اِخ) رجوع به یونس پاشا شود.
خاض.
[خاض ض] (اِ) مرد. (فرهنگ اسدي ص 227 ). عباس اقبال مصحح لغت فرس این لغت را از لغات الحاقی دانسته و میگویند جز در
در جاي دیگر نیست و ظاهراً از لهجه هاي محلی است. « ن» حاشیهء نسخهء
خاضب.
[ضِ] (ع ص، اِ) شترمرغ نر که ساقهایش سرخ باشد از غلبهء شهوت جماع یا از خوردن گیاه ربیع و یا ساقهایش سبز یا زرد شده
باشد. (منتهی الارب). این کلمه مخصوص مذکر است و به انثی نگویند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء ||). هو احمرار یبدء فی
وظیفیه عند بدء احمرار البسر و ینتهی بانتهائه. (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس شود.
خاضب.
[ضِ] (ع ص) خضاب کننده. (مهذب الاسماء).
خاضع.
[ضِ] (ع ص) فروتن. (آنندراج). فروتنی و تواضع کننده. (غیاث اللغات). منقاد. (مهذب الاسماء). خاشع. افتاده. ج، خاضعون،
4). گفتم زمانه خاضع او باد سال و ماه گفتا خداي ناصر او باد جاودان.فرخی. همچو / خاضعین : اعناقهم لها خاضعین. (قرآن 26
گل خاضع و چون مل جبار.خاقانی. تو که کلی خاضع امر ولی.مولوي (مثنوي).
خاضع.
[ضِ] (اِخ) نام مادر ابومحمدعلی بن المعتضد ملقب به المکتفی است بنا بر قولی: و امه جیجک و قیل خاضع. (عقدالفرید چ محمد
.( سعید العریان ج 5 ص 406
خاضعاً.
[ضِ عَنْ] (ق) در حال خضوع. در حال خشوع. در حال فروتنی. خاضعانه.
خاضعانه.
[ضِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور خضوع. بحال فروتنی. خاضعاً.
خاضعین.
[ضِ] (ع اِ) جِ خاضع. لقبی است که بر طبق نامهء تنسر در قدیم به ایرانیان می داده اند.
خاضل.
[ضِ] (ع ص) طراوت ناك. (منتهی الارب).
خاضورا.
[] (اِخ) نام شهري است در مملکت یمن. بنابرآنچه در حبیب السیر چ سنگی تهران ص 53 ج 1 جزء 1 آمده است. در چ خیام این نام
حاضورا با حاء مهمله ضبط شده است. در مراصد الاطلاع چ تهران بصورت حاصورا با دو مهمله آمده. یاقوت گوید: فی کتاب
العمرانی بالصاد المهملۀ و آخره الف مقصورة و قال موضع و جاء به ابن القطاع بالضاد بغیر الف فی آخره و قال اسم ماء ولا ادري
.( اهما موضعان ام احدهما تصحیف. (معجم البلدان ج 3 ص 115
خاط.
[خاط ط] (ع ص) درزي. (منتهی الارب ||). الساحر لاستعماله الخطوط فی السحر. ج، خُطّاط.
خاطئه.
96 (||). مص) مصدر اخطأ و / [طِ ءَ] (ع ص) وصف مؤنث کسی که خطا کننده است. گناهکار : ناصیۀ کاذبۀ خاطِئۀ. (قرآن 16
.(12/ هذه الصیغۀ نادرة فی مصادر المزیدات کعافیۀ مصدر عافی. (اقرب الموارد) : و المؤتفکات بالخاطئۀ. (قرآن 29
خاطئه.
[طِ ءَ] (ع مص) گناه کردن. (دهار)... این کلمه مصدر باب خطاء است و این صیغۀ بندرت در مصادر مزید می آید چون عافیه که
مصدر مزید عافی است. (اقرب الموارد) (تاج العروس ||). گناه. (مهذب الاسماء). جرم. اثم.
خاطب.
[طِ] (ع ص) مرد زن خواهنده و بدین معنی است خطیب. (آنندراج). مرد زن خواهنده و خواستگاري کننده و شوهر و داماد. (غیاث
اللغات). زن خواهنده ||. خطیب. مرد خطبه خوان. کسی که خطابه می خواند. خطبه خواننده. دانا در خطابت. (منتهی الارب) : ز
آرزوي خاطب او ناتراشیده درخت هرزمان اندر میان بوستان منبر شود.فرخی. چو نام تو خاطب ز منبر بخواند سخن گوي گردد
بمدح تو منبر.ارزقی. بلبل چو مذکر شود و قمري مقري محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. خاطب او را بملک هفت
اقلیم گر کند خطبه بر حقش دانند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 534 ). آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان ز اعجمیان عجب
بود خاطبی و مفسري. خاقانی.
خاطب.
[طِ] (اِخ) ابن ابی بلتعه رسول ملک قبط مقوقش( 1) از طرف پیغمبر اسلام بود :پیغامبر علیه السلام هشت رسول بیرون کرد با نامها و
سوي پادشاهان فرستاد بدعوت اسلام و حجت خداي تعالی بر ایشان لازم گردانید، اول ملک عجم پرویز را [ عبدالله بن ] حذافۀ
السهمی نام رسول بود، دوم ملک روم هرقل را دحیۀ بن [ خلیفۀ ] الکلبی رسول بود، سیم ملک قبط مقوقش را خاطب بن ابی بلتعه
1) - در طبري مقوقس بسین مهمله. ) .( رسول بود... (مجمل التواریخ و القصص ص 249
خاطر.
[طِ] (ع اِ)آنچه در دل گذرد. (از منتخب) (بهار عجم) (خیابان) (غیاث اللغات) (آنندراج). فکر. اندیشه. ادراك. (ناظم الاطباء).
خیال. قریحه : گر این گفته داد است ره بسپرید وگر نیست از خاطرم بسترید.فردوسی. با خاطر عطاردي و با جمال ماه با فر آفتابی و
با سعد مشتري.فرخی. خاطر ملوك و خیال ایشان را کسی بجاي نتواند آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 417 ). دو مهتر باز
گذشته بسی رنج بر خاطرهاي پاکیزهء خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72 ). دست هاي راست دادند... در حالتی که
.( روشن گردانیده بود خداي تعالی بصیرتهاي ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهاي آن جماعت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312
نامه فرمودیم... تا از فتحهاي خوب که اوهام و خاطر کسی بدان نرسد واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). نو عروسی است اینکه از
رویش خاطر او بر او کشیده نقاب.ناصرخسرو. با خاطر منور روشن تر از قمر ناید بکار هیچ مقر قمرمرا.ناصرخسرو. جرم گردون تیره
و روشن در او آیات صبح گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی. ناصرخسرو. بدار دنیا هشتاد سال عمر براند که در طریق خطا
خاطرش نکرد گذر. ناصرخسرو. شراب... گونهء رو سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند.
(نوروزنامه). تابنده و سوزنده خاطر تو چون طبع فلک نور و نار دارد. مسعودسعد سلمان. در صفتهاي عقل تو خاطر عاجز و ناتوان و
حیران است. مسعودسعد سلمان. فضل را خاطر تو معیار است عقل را فکرت تو میزان است. مسعودسعد سلمان. که مانند آن بر خاطر
اهل روزگار نتواند گذشت. (کلیله و دمنه). بر خاطر من گذشت که آن ترجمه کرده آید. (کلیله و دمنه). و تمنی مراتب این جهانی
بر خاطر گذشتن گرفت. (کلیله و دمنه). تا هوس سجاده بر روي آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه). خاطرم نیز عذر
میخواهد که نه برجایگاه می گوید.خاقانی. زآتش خاطر مراست شعر چو آب روان. خاقانی. خاطرم وصف او نداند گفت گر چه
هر چند گاه می گوید.خاقانی. تا چو تیغم بزر نیارائی خاطرم ره چو تیر نتوان یافت.خاقانی. تا کسی بر همه زیرکان جهان بفهم و
کیاست و خاطر و فراست راجح نبود قصد ولایت ما نکند. (سندبادنامه). بدانچه بداهت خاطر... دهد قناعت نمائی. (ترجمهء تاریخ
یمینی). سلطان بدیشان التفاتی ننمود تا خاطر از کار او پرداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی). زآتش عشق بازي شب دوش آمده
خاطرش چو دیگ بجوش.نظامی. از نهانخانه هاي دور اندیش باز داده خبر بخاطر خویش.نظامی. گاه گفتی که خاطر اسکندریه
دارم. (گلستان سعدي). ولیکن میل خاطر من برهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان سعدي). نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت.
سعدي (خواتیم). ترا خود یکزمان با ما سر صحرا نمیباشد چو شمعت خاطر رفتن بجز تنها نمیباشد. سعدي (بدایع). ما را تو بخاطري
همه روز یکروز تو نیز یاد ما کن.سعدي (طیبات). من از مهري که دارم بر نگردم ترا گر خاطر مهر است و گر کین. سعدي
(طیبات). خاطرم نگذاشت یکساعت که بدمهري کنم گر چه دانستم که از خاطر مرا بگذاشتی. سعدي (طیبات). صدخانه اگر
بطاعت آباد کنی زان به نبود که خاطري شاد کنی گر بنده کنی بلطف آزادي را بهتر که هزار بنده آزاد کنی. علاءالدوله سمنانی.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر.حافظ. حضرت صاحبقرانی دانست که او خاطر بیرون آمدن
ندارد. (ظفرنامهء علی یزدي از آنندراج). خاطري چند اگر از تو شود شاد بس است زندگانی بمراد همه کس نتوان کرد.صائب.
صاحب فرهنگ آنندراج گوید: صفات زیر با خاطر بکار میرود: غمناك، شوریده، آزرده، پژمان، نژند، مجروح، فاتر، رمیده،
وحشت رسیده، آزرده، صاف، لطیف، وقاد، نازك، بیدار، الفت پذیر، خطیر، عاطر، گنج ریز، مردآزماي. نیز گوید از مشبه به هاي
آن عروس است : شاها عروس خاطر من در شاهوار آورده است و بر درت ایثار می کند. جمال الدین سلمان (از آنندراج). خاطر با
صفحه 612 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مصادر زیر می آید و مصدر مرکب می سازد: شکستن، برهم خوردن، بر هم شدن، رمیدن، گرفتن، ماندن در چیزي. - آسوده
خاطر؛ آسوده خیال : آسوده خاطر و سلیم نفس بگذاشت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 141 ). - بار خاطر؛ آنچه یا آنکه موجب
کلفت و زحمت باشد. موجب زحمت و رنج. گران جان : در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان سعدي). -
پراکنده خاطر؛ پریشان خاطر. مشوش اندیشه. حواس پرت : جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر. (گلستان سعدي). - تسکین
خاطر؛ تسلی خاطر : درویش را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت... و تسکین خاطر مسکین را همی گفت. (گلستان سعدي). -
تشویش خاطر؛ نگرانی خیال : چون حاجتش برآمد و تشویش خاطر برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. (گلستان سعدي). -
تعلق خاطر؛ علاقه داشتن. عشق بچیزي داشتن. میل بکسی داشتن : یکی را شنیدم از پیران که مریدي را همی گفت اي پسر چندانکه
تعلق خاطر آدمیزاد بروزي است... (گلستان سعدي). - جمعیت خاطر؛ جمع بودن حواس. مقابل پراکندگی خاطر : و جمعیت
خاطرش دست داد. (گلستان سعدي). - خسته خاطر؛ ناراحت. پریشان فکر : از سوخاري بحضرت ایشان آمد قوي خسته خاطر.
.( (انیس الطالبین نسخهء کتابخانهء مؤلف ص 185 ). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ خسرو آمد. (انیس الطالبین ص 149
درویش ازاین واقعات خسته خاطر همی بود. (گلستان سعدي). - شکسته خاطر؛ شکسته دل : چون این خبر به من رسید قوي شکسته
خاطر شدم. (انیس الطالبین ص 227 ). اصحاب از تعنت او شکسته خاطر می ماندند. (گلستان سعدي). - کوفته خاطر؛ ملول شده.
متألم شده : شیخ از آن حال کوفته خاطر شد. (مجالس سعدي). - نگران خاطر؛ آنکه نگران و مضطرب باشد :اصحاب نگران خاطر
شدند. (انیس الطالبین ص 203 ). صاحب منزل از آن حال نگران خاطر شد. (انیس الطالبین ص 167 ||). مکان اندیشه. دل را نیز
گویند زیرا که در عرف صاحب خطره است. (از منتخب) (بهار عجم) (خیابان) (غیاث اللغات) (آنندراج). ضمیر. قلب. جان.
وجدان. روح. (ناظم الاطباء). بال، ذهن : زیرا که میرداند از فضل او تمام ما را بفضل او نرسد خاطر و ضمیر. منوچهري. هیچکس را
نیست انصاف ده اي حاکم حق این زبان قلم و فکرت خاطر که مراست. مسعودسعد ||. حافظه. یاد. (مهذب الاسماء) : افسوس که
اهل خرد و هوش شدند وز خاطر یکدگر فراموش شدند.مقیمی. خود نام من ز خاطر من رفته بود پاك خاقانی آنزمان ز زبانش
شنیده ام.خاقانی. - از خاطر دادن؛ از یاد بردن. بدست فراموشی سپردن. - از خاطر رفتن؛ فراموش کردن. از یاد رفتن. - از خاطر
کردن؛ فراموش کردن. (ناظم الاطباء). - از خاطر محو شدن؛ از خاطر رفتن. - اندر خاطر آوردن؛ بیاد آوردن : هین چه لاف است
اینکه از تو مهتران در نیاوردند اندر خاطر آن.مولوي. - بخاطر آمدن؛ بذهن رسیدن. بیاد آمدن. - بخاطر آوردن؛ بیاد آوردن. به
ذهن آوردن :هر چه از مصلحت مملکت بخاطر آورد بعمل درنیاورد. (مجالس سعدي). - بخاطر سپردن؛ از بر کردن. حفظ کردن.
بیاد گرفتن. - به خاطر گذشتن؛ بذهن آمدن. بیاد آمدن. - در خاطر داشتن؛ در حفظ داشتن. از برداشتن. در حافظه و یاد داشتن:
بخاطر ندارم، بخاطرم چیزي نمی آید، از خاطرم رفته است : اگر بر من نبخشائی پشیمانی خوري آخر بخاطر دار این معنی که در
خدمت کجا گفتم. حافظ ||. میل. آرزوي. خواهش. عشق. محبت. شوق. (ناظم الاطباء ||). جهت. علت. بابت. براي : از من که
شهره ام بغم افسانه گوش کن یک حرف هم بخاطر دیوانه گوش کن. علی ترکمان (از آنندراج ||). مراد. قصد ||. پسند. مورد
پذیرش ||. نکاح و ازدواج. (ناظم الاطباء (||). ص) مرد خرامنده: رجل خاطر. (ناظم الاطباء (||). اِ) (در اصطلاح تصوف)
متصوفین: وارد قلبی. در کتاب اصطلاحات الصوفیه الواردة فی الفتوحات المکیۀ آمده: الخاطر ما یرد علی القلب و الضمیر من
الخطاب و ربانیاکان او ملکیاً او نفسیاً او شیطانیاً من غیر اقامۀ و قد یکون کل وارد لا عمل لک فیه. (ذیل تعریفات جرجانی ص
180 ). جرجانی این تعریف را بیشتر شرح می دهد: ما یرد علی القلب من الخطاب او الوارد الذي لا عمل للعبد فیه. و ما کان خطاباً
فهو اربعۀ اقسام: ربانی و هو اول الخواطر و هولا یخطئی ابداً و قد یعرف بالقوة و التسلط و عدم الاندفاع. و ملکی و هو الباعث علی
مندوب او مفروض و یسمی الهاماً. نفسانی و هو مافیه حظ النفس و یسمی هاجساً و شیطانی و هو ما یدعو الی مخالفۀ الحق قال الله
66 ). که کرد از خاطر خواجه مؤید در حکمت - تعالی: الشیطان یعدکم الفقر و یأمرکم بالفحشاء( 1). (تعریفات جرجانی صص 65
گشاده بر تو یزدان.ناصرخسرو ||. همت (در نزد عارفان) : از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطري همراه
.2/ من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. (گلستان سعدي). ( 1) - قرآن 268
خاطرآزار.
[طِ] (نف مرکب) خاطر ناراحت کننده. آزاررسانندهء خاطر. امر ناراحت کننده. امر ناملایم. امر غیرمطبوع.
خاطرآزرده.
[طِ زَ / زُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) شخص ملول. شخص متأثر. شخصی که بی علتی او را ناراحت کرده باشند یا ناراحت شده باشد :
تبه گردد آن مملکت عن قریب کزو خاطرآزرده گردد غریب.(بوستان).
خاطرآسا.
[طِ] (نف مرکب) خاطر آسایش دهنده. امر ملایم طبع. امر مطبوع و موافق.
خاطر آسودن.
[طِ دَ] (مص مرکب)راضی کردن و تسکین دادن و ساکن نمودن. (ناظم الاطباء).
خاطرآسوده.
[طِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کسی که او را ناراحتی و رنجی نباشد. آنکه او را فراغت خاطر باشد. آن که او را ملالی و تشویشی
نباشد. آسوده خاطر. بی دغدغه. بی تشویش.
خاطرآشفته.
[طِ شُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) ناراحت. مشوش. پراکنده دل. پریشان فکر. پریشان خیال. آشفته خاطر. ناملایم رسیده. پریشان دل
: دو درویش در مسجدي خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت. سعدي (بوستان).
خاطر آویختن.
[طِ تَ] (مص مرکب)عاشق شدن. (ناظم الاطباء).
خاطرات.
[طِ] (ع اِ) جِ خاطره است. - دفترچهء خاطرات؛ دفتري است که شخص خاطرهء خود را در آن ثبت مینماید. رجوع به خاطره شود.
خاطر اشرفی.
[طِ رِ اَ رَ] (اِخ) شاعري بوده است. هدایت آرد: اسمش امیر محمدحسین، متوطن اشرف مازندران بود و آقامیر اسدالله اشرفی فرزند
اوست که در بارفروش سکونت دارد. اولادش معروف از جمله سید شکرالله قرب ده پانزده سال با مؤلف (هدایت صاحب مجمع
الفصحاء) در سفر و حضر مرافقت داشت و به اصفهان درگذشت. این یک بیت از اوست: کشتی و از برم شدي چالاك تا بکار من
.( آمدي رفتی. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 125
خاطرافروز.
[طِ اَ] (نف مرکب)روشن کنندهء خاطر. مهیج. محرك. شادي بخش : کاین معرفتی است خاطر افروز.نظامی. بر خاطر او گذشت
یک روز اندیشهء آن دو خاطرافروز.نظامی.
خاطر برداشتن.
[طِ بَ تَ] (مص مرکب) از فکر کسی و چیزي بیرون آمدن. از خیال کسی منصرف شدن. قطع علاقه از کسی کردن : خاطر از مهر
کسان برداشتم از بهر تو چون ترا گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی. سعدي (طیبات).
خاطربرده.
[طِ بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)صرفنظرکرده. فراموش کرده. نسبت به امري بی فکر شده. اهمیت به امري نگذارده. بی خیال و بی
توجه بواقعه اي شده : خاطر عام برده اي، خون خواص خورده اي ما همه صید کرده اي، خود ز کمند جسته اي. سعدي (طیبات).
خاطرپذیر.
[طِ پَ] (ن مف مرکب) دلپذیر. مورد علاقه واقع شونده. جلب توجه کننده. دلکش : لب آراست سرخیل خاقان سریر بشیرین
سخنهاي خاطرپذیر. هاتفی (از آنندراج).
خاطرپذیري.
[طِ پَ] (حامص مرکب)دلپذیري. دلکشی. مطبوعی.
خاطرپریش.
[طِ پَ] (نف مرکب) مقابل خاطرنواز. (آنندراج). ملول کننده. امر غیرملایم. غیرمطبوع : بکرد از سخنهاي خاطرپریش درون دلم
چون در خانه ریش. سعدي (از آنندراج). به آخر ز وسواس خاطرپریش پسند آمدش در نظر کار خویش. سعدي (از آنندراج).
صاحب فرهنگ آنندراج براي این کلمه فقط معناي نعت فاعلی تشخیص داده است در حالیکه این کلمه هم ممکن است در معناي
نعت مفعولی استعمال شود و هم در معناي نعت فاعلی.
خاطرپسند.
[طِ پَ سَ] (ن مف مرکب)دلپذیر. مطبوع. جذاب. موافق طبع : سگالش گریهاي خاطرپسند.نظامی. رقم سنج این نقش خاطرپسند
نمونه چنین داشت از نقش بند. هاتفی (از آنندراج).
خاطر جستن.
[طِ جُ تَ] (مص مرکب)موافق آرزوي کسی عمل کردن. دل بدست آوردن : در بهاران خاطر بلبل بجو تا در خزان بینوائی کم
کشی از باغ و بستان کسی. صائب (از آنندراج).
خاطرجمع.
[طِ جَ] (ص مرکب) مقابل پریشان خاطر. (آنندراج). مقابل پریشان خیال. مطمئن. بی تشویش. دل آسوده. فارغ بال. آسوده خاطر.
خاطرجمع بودن.
[طِ جَ دَ] (مص مرکب) مطمئن بودن. حتم داشتن.
خاطر جمع داشتن.
[طِ جَ تَ] (مص مرکب) خیال راحت داشتن : در عالم صورت تو میروي اما در حقیقت من میروم. خاطر جمع دار. (انیس الطالبین
.( ص 206
خاطرجمع شدن.
[طِ جَ شُ دَ] (مص مرکب) اطمینان پیدا کردن. مطمئن شدن.
خاطرجمعی.
[طِ جَ] (حامص مرکب)خاطرجمع بودن. اطمینان.
خاطرجوئی.
[طِ] (حامص مرکب) مقابل خاطرآزاري. (آنندراج). خاطر جستن : نیست خاطرجوئی معشوق شرط عاشقی هر که میخواهد بت
خود را فرنگی میشود. میرزا محمد بسمل (از آنندراج).
خاطرخراش.
[طِ خَ] (نف مرکب) امر غیرملایم. امر ناراحت کننده. امر غیرمطبوع.
خاطرخواه.
[طِ خوا / خا] (ن مف مرکب) عاشق (در اصطلاح لوطیان). مورد علاقه. مورد میل : صفحهء تصویر عالم دیده ایم هیچ نقشی نیست
خاطرخواه ما. واضح (از آنندراج). آه در دل ناله بر لب سینه چاك آن چنان گشتم که خاطر خواه تست. سنجر کاشی (از آنندراج).
رشته اي بر گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطر خواه اوست.
خاطرخواه شدن.
[طِ خوا / خا شُ دَ](مص مرکب) عاشق شدن. دل باختن. تعلق خاطر پیدا کردن.
خاطرخواهی.
[طِ خوا / خا] (حامص مرکب) عشق. فتنه.
خاطرخوش شدن.
[طِ خوَشْ / خُشْ شُ دَ] (مص مرکب) قانع و راضی شدن. (آنندراج).
خاطر دادن.
[طِ دَ] (مص مرکب) دل دادن. عاشق شدن. (آنندراج). مهر ورزیدن : به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخ است و
آدمی بسیار.سعدي. سر از مغز و دست از درم کن تهی چو خاطر به فرزند مردم نهی. سعدي (بوستان).
خاطرداري.
[طِ] (حامص مرکب)مراعات. جانبداري. طرفداري. علاقه.
خاطرداشت.
[طِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) مراعات. جانبداري. طرفداري. علاقه. میل : بنا بر خاطرداشت گذاشته لشکریان هر بی
اعتدالی که می کردند متعرض نمیشد. (تاریخ گلستانه).
خاطر داشتن.
[طِ تَ] (مص مرکب) میل داشتن. علاقه داشتن. توجه داشتن. دوست داشتن. پسند کردن. (ناظم الاطباء) : میان عاشقان صاحب نظر
نیست که خاطر پیش منظوري ندارد. سعدي (طیبات). - به خاطر داشتن؛ در حفظ داشتن. از بر داشتن.
خاطر سپردن.
[طِ سِ پُ دَ] (مص مرکب) دل باختن. علاقمند شدن : گرت هزار بدیع الجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچ یک مسپار.
سعدي. - به خاطر سپردن؛ بیاد سپردن. حفظ کردن. فراموش نکردن.
خاطرشاد.
[طِ] (ص مرکب) خوشحال. بی غم. دلخوش.
خاطر شوراندن.
[طِ دَ] (مص مرکب)پریشان خاطر کردن. پراکنده حواس نمودن : هزار بار اگر خاطرم بشورانی ازین طرف که منم همچنان صفائی
هست. سعدي (بدایع).
خاطر عاطر.
[طِ رِ طِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مجازاً اندیشهء فیض بخش : من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم. حافظ. با عندلیب صبح
کنم یا به باغبان اي گل ترا به خاطر عاطر چه میرسد؟ فصاحتخان (از آنندراج).
خاطرفریب.
[طِ فِ / فَ] (نف مرکب)دل فریب. دل ربا. (آنندراج) : شبانگه مگر دست بردش بسیب که سیمین زنخ بود و خاطرفریب. سعدي
(بوستان). ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پاي نظر در گلش. سعدي (بوستان).
خاطر کردن.
[طِ كَ دَ] (مص مرکب)صلح کردن. آشتی کردن. راضی کردن. (ناظم الاطباء).
خاطرگرفته.
[طِ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آزرده خاطر. (آنندراج).
خاطر ماندن.
[طِ دَ] (مص مرکب) گرانی خاطر و آزردگی بهم رسیدن. (آنندراج) : دل چو رویش دید جان را درنباخت خاطر خواجه عظیم از
دل بماند(؟). خواجوي کرمانی (از آنندراج). - به خاطر ماندن؛ در خاطر ماندن. در یاد ماندن.
خاطرناپذیر.
[طِ پَ] (ن مف مرکب)ناموافق میل. غیرمطبوع.
خاطرنشان.
گوید: در روزمره « خیرالمدققین » : [طِ نِ] (ن مف مرکب) مرکوز ذهن. مرکوز خاطر. خاطرنشین. صاحب فرهنگ آنندراج آرد
پس اگر گفته شود مث این عبارت که: اگر چه بدیدهء .« فتنه نشان » : مستعمل میشود چنانکه بگویی « نشانده شده » بمعنی « نشان »
« خاطرنشین » ارباب معنی شده است این جا بمعنی نشاننده مناسب نمی نماید بلکه بمعنی « خاطرنشان » بصیرت این منظور شده
و مرقوم و مرتسم ضمیر میتواند شد و چون « نشان خاطر » بمعنی علامت و رقم اراده کرده شود بمعنی « نشان » مستعمل گردیده. اگر
بمعنی نشانندهء خطره اراده کنند هم « خاطرنشان » خطره در ضمیر خطورکننده می باشد بر وي اطلاق خاطر می توان کرد. اگر
میشود چه هر گاه در دل آدمی بسبب استعلام امري تردد واقع شود چون کسی آن را از حقیقت آگاه سازد آن آگاهی دادنش
نشانده شده » می فرماید: بهتر آن است که در اینجا بمعنی « سراج المحققین » نشانندهء تردد و خطرهء اضطراب قلب وي می گردد. و
است که اسم فاعل است و بمعنی مفعول « پرور » بمعنی زرنشانده شده در چیز دیگر و نظیر این لفظ « زرنشان » باشد چنانکه « در خاطر
صفحه 613 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است و « تأمل » آنندراج). صاحب غیاث اللغات آرد: در معنی این لفظ ) .« سایه پرور » و « خانه پرور » و « نازپرور » مستعمل میشود: چون
باشد و این مناسب نمی نماید مگر بجایش خاطرنشین مستعمل شود. بدانکه اگر نشان بمعنی علامت و « نشانندهء خاطر » معنی این
« خاطرنشان » رقم اراده کنند معنی نشان خاطر بمعنی منقوش خاطر باشد یا آنکه آنچه در ضمیر خطور کند آن را خاطر گویند. اگر
گویند درست شود چه گاهی بسبب عدم دریافت چیزي تردد باشد چون از حقیقتش آگاه شود « نشاننده خاطرات و تفکرات » بمعنی
آن آگاهی نشانندهء تردد و اضطراب می گردد. (غیاث اللغات) : محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدا... آغازیدن
ایشان را نواختن و چیزي بخشیدن و برنشاندن و خاطر نشان کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219 ). بنازم چشم مستی را که هر
ساعت به هشیاري کند خاطرنشانم معنی لفظ مروت را. ظهوري (از آنندراج). ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر صداقتم بتو
خاطرنشان نمی گردد. صائب (از آنندراج). تمیز عاشق و اهل هوس نمی داند بجان خویش که خاطرنشان ناز کنی. فیاض (از
آنندراج). پایهء اخلاص من خاطر نشان شاه باد همچنان کاخلاص شه خاطرنشان آفتاب. عرفی (از آنندراج). می کرد شرح تیزي
پیکانت آصفی تیر تو کرد این همه خاطرنشان مرا. آصفی (از آنندراج).
خاطرنشان شدن.
[طِ نِ شُ دَ] (مص مرکب) مرکوز ذهن شدن.
خاطرنشان کردن.
[طِ نِ كَ دَ] (مص مرکب) مرکوز ذهن کردن. تذکر دادن.
خاطرنشین.
[طِ نِ] (نف مرکب) بمعنی دل نشین. ذهن نشین. (آنندراج).
خاطر نگاه داشتن.
[طِ نِ تَ] (مص مرکب) مواظبت کردن. مراعات کردن : شکر خدا که خاطر ما را نگاه داشت. محمداشرف (از آنندراج).
خاطرنگهدار.
[طِ نِ گَ] (نف مرکب)مواظب. جانبدار. مراعات کننده : که خاطرنگهدار درویش باش نه دربند آسایش خویش باش. سعدي
(بوستان).
خاطرنواز.
[طِ نَ] (نف مرکب) دلکش، مطبوع : جوابی چنین خوب و خاطرنواز بقاصد سپردند تا برد باز.نظامی.
خاطرة.
[طِ رَ] (ع اِ) رجوع به خاطره شود.
خاطره.
[طِ رَ / رِ] (از ع، اِ) اموري که بر شخص گذشته باشد و آثاري از آن در ذهن شخص مانده باشد. گذشته هاي آدمی ||. وقایع
گذشته که شخص آن را دیده یا شنیده است. دیده هاي گذشته یا شنیده هاي گذشته. ج، خواطر، خاطره ها، خاطرات ||. یادگار. -
خاطره نویس؛ افرادي که خاطرات افراد بزرگ تاریخ زمان خود را می نویسند. - خاطره نویسی؛ عمل ثبت خاطرات.
خاطري کاشانی.
[طِ يِ] (اِخ) یکی از عرفاي کاشان است. و هدایت گوید: فقیري آگاه و طالب صحبت اهل الله بوده و در اقالیم مختلفه سیاحت می
نمود آخرالامر در هندوستان درگذشت. این رباعی از او نوشته شد: مائیم که نوحه مایهء شادي ماست در عشق اسیر بودن آزادي
.( ماست هر غمزه که خون ما خورد مرهم دل هر عشوه که راه ما زند هادي ماست. (تذکرهء ریاض العارفین چ تهران ص 73
خاطف.
[طِ] (ع ص) برقی که چشم را خیره می کند. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیري). درخش که چشم را خیره کند. (منتهی الارب). خیره
کننده : و برق خاطف دواسبه غبار را درنیافتی. (سندبادنامه ص 252 ||). رباینده. در صفت برق خاطف از آن جهت واقع میشود که
بینائی مردم میرباید. (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیري).
خاطف.
[طِ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به لغت گرگ شود.
خاطف ظله.
[طِ فُ ظِلْ لِ] (ع اِ مرکب)مرغی است که هرگاه سایه خود را در آب بیند قصد ربودن کند. (آنندراج). رفراف. (آنندراج) (منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (فرهنگ جهانگیري) ملاعبۀ ظله. (فرهنگ جهانگیري). دم جنبانک. دم به آب زَنَک.
خاطف هندي.
[طِ فِ هِ] (اِخ) یکی از حکماست که در صنعت کیمیا بحث کرده و عمل اکسیرتام را دریافته است. (ابن الندیم).
خاطل.
[طِ] (ع ص) باطل. (اقرب الموارد) (تاج العروس). کلام بی ربط. بیهوده. فاسد و بی معنی. رجوع به خطل شود.
خاطوف.
(ع اِ) داس مانندي که بدام بندند و بدان آهو صید کنند. (منتهی الارب).
خاطی.
(ع ص) خاطی ء. کسی که به ارادهء خود خطا کند و مخطی کسی که ارادهء صواب کند و بی قصد خطا از او ظاهر گردد. (غیاث
اللغات). گناهکار. (مهذب الاسماء). آنکه بعمد ناراست خواهد. (اقرب الموارد) (تاج العروس). خطاکننده. مقابل مصیب : گر خطا
.(69/ 12 ). لایأکله الا الخاطئون. ( 37 / گوید ورا خاطی مگو. مولوي (مثنوي). ج، خَطَأَة، خاطئون، خاطئین : انا کنا خاطئین. (قرآن 97
یعنی از شخص خطاکننده صواب سرمیزند. ؛« مع الخواطی ء سهم صائب » : ||سهم خاطی؛ تیر که به نشانه نرسد. ج، خواطی. مثل
(اقرب الموارد).
خاف.
(اِخ) صورتی از املاء خواف است و آن ناحیتی است در خراسان، در تاریخ گزیده (صفحهء 616 ) و نسخه بدل نزهۀ القلوب (ج 3
ص 154 ) این املاء براي خواف بکار رفته است. رجوع به خواف شود.
خاف.
.( (اِخ) دهی است از دهستان بهرستاق شهرستان لاریجان. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 114
خافٍ.
یعنی مرد شدیدالصوت. ؛« رجل صات » [فِنْ] (ع ص) بسیار ترسنده. (از آنندراج). منه: رجل خاف؛ مرد بسیار ترسنده. کما یقال
(منتهی الارب ||). خاف نیز نعت است از خفاء. (منتهی الارب). پنهان شونده.
خافت.
[فِ] (ع ص) ابر بی آب. (منتهی الارب) (آنندراج ||). کشت نادراز. (منتهی الارب ||). ضعیف آواز. ضعیف الصوت : أآمل ان
تجلی عن الحق شبهۀ و شخصک مقبور و صوتک خافت. (بواحمد در رثاء ثابت بن قره آورده است). و به هر منزل که نزول میکرده
اند همان آواز کوچ کوچ بسمع ایشان می رسیده تا بصحرائی... آن آواز از آنجا خافت شده است در آن مقام ثابت گشته اند.
(تاریخ جهانگشاي جوینی).
خافتر.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوکان، بخش خفر، شهرستان جهرم. واقع در 20 هزارگزي جنوب خاور باب انار و 6 هزارگزي
جنوب راه فرعی خفر به گوکان. ناحیه اي است کوهستانی و گرمسیري و مالاریائی داراي 177 تن سکنه که مذهبشان شیعه و
زبانشان فارسی است. آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و خرما و مرکبات است. شغل اهالی زراعت و باغ داري و راه
مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه اي است در چهار فرسنگ و نیم میانه جنوب و مشرق شهر خفر. (فارسنامه).
خافض.
[فِ] (ع ص) از نامهاي باري تعالی است. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خداوند به این نام از این
جهت مسمی شده است که پست دارنده و خوارکنندهء جباران و فراعنه میباشد ||. خوش و خرم. منه: عیش خافض. (منتهی الارب).
||صاحب وقار و سنگینی. منه: هو خافض الطیر؛ یعنی صاحب وقار است. (منتهی الارب ||). کسره دهنده. (غیاث اللغات). جاره.
||منصوب بنزع خافض: در اصطلاح نحویان منصوب بنزع خافض آن منصوبی است که علت نصب آن برداشتن حرف جر است از
سر آن. شارح انموذج می گوید: ان حرف الجر قد تحذف و ینصب مدخولها و یقال انه منصوب علی نزع الخافض او علی المفعولیۀ
جامع المقدمات شرح انموذج ص 287 چ طاهر خوشنویس). ) .« من قومه » اي « و اختار موسی قومه » کقوله تعالی
خافضۀ.
[فِ ضَ] (ع ص) زمین پست و پرنشیب. منه: ارض خافضۀ السقیاء؛ یعنی زمین که آب دادنش سهل میباشد. (منتهی الارب||).
56 )؛ یعنی / جاره. کسره دهنده ||. زن ختانه. (منتهی الارب). زنی که ختنهء زنان کند ||. فرودآورنده، منه : خافضۀ رافعۀ (قرآن 3
برمیدارد قومی را بسوي جنت و فرود می آورد قومی را در آتش.
خافظه.
[فِ ظَ] (ع ص) در آنندراج بهمان معانی خافضه آمده و بنظر تصحیف آن است.
خافق.
[فِ] (ع ص) لرزنده و جنبنده. (آنندراج). مضطرب. طپنده (||. اِ) کنارهء عالم. (آنندراج ||). کنارهء شهر. (مهذب الاسماء).
خافقات.
روزهائی است که در آن پاشیدند از هم ستاره ها در زمان ابی العباس و ابی جعفر. « ایام الخافقات » [فِ] (ع ص) وصف ایام است و
(منتهی الارب). روزهاي تناثر نجوم.
خافقان.
[فِ] (ع اِ) مشرق و مغرب. (مهذب الاسماء). مشرق و مغرب یا افق آنها بدانجهت که شب و روز در آنها مختلف می شوند. (منتهی
الارب ||). دو کرانهء آسمان و زمین یا منتهاي آنها. (منتهی الارب) (آنندراج ||). هر دو جانب رودخانه. (آنندراج). تثنیهء خافق
در حالت رفعی. رجوع به خافقین شود.
خافقان.
[فِ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).

/ 30