لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خلیعۀ.
[خَ عَ] (ع ص) مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت. (ناظم الاطباء).
خلیف.
[خَ] (ع ص، اِ) راه میان دو کوه ||. وادي میان دو کوه ||. مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد ||. راه ||. مرد تیزفهم و
چرب زبان. (منتهی الارب ||). جامه اي که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند ||. روز دویم از زائیدن ماده شتر.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: رکبها یوم خلیفها ||. شیر که فله از آن گرفته باشند.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خُلُف. خُلف. خِلف||. زنی که موها را در قفا فروفرستاده باشد ||. سلطان
بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). وصف پیراهنی است که کهنهء آن را بیرون کرده دوخته باشند.
(منتهی الارب). منه: قمیص خلیف.
خلیف آباد.
[خَ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام سوختهء بخش ورامین شهرستان تهران. داراي 105 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جاجرود و
.( محصول آن غلات و صیفی و چغندر قند و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خلیفان.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه. داراي 507 تن سکنه. آب آن از گدارچاي و محصول آن
غلات و چغندر و برنج و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه ارابه رو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفان.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 409 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن
غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
خلیفت.
[خَ فَ] (ع اِ) خلیفه. جانشین : تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی اندازه می دانی. (تاریخ بیهقی). و بدین آن خواست
تا خبر بدور و نزدیک برسد که ما خلیفت و ولیعهد اوئیم. (تاریخ بیهقی). وي سوي خراسان و نشابور بازگشت و امیران پدر و پسر
دیگر روز سوي ري کشیدند چون کارها بر آنجا قرار گرفت و امیرمحمود عزیمت کرد بازگشتن را و فرزند را خلعت و پیغام آمد به
نزدیک وي... تو امروز خلیفت مایی چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق. (تاریخ بیهقی). و از آن
نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و... فرستادند تا مردان آنجایها را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد بحقیقت پدر وي
است. (تاریخ بیهقی). و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت ما بازگردد. (تاریخ بیهقی). خواجه با شما آید و
او خلیفت ماست و تدبیر... و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر و جنگ و کشیدن لشکر بتو. (تاریخ بیهقی). دعوي همی کند
که نبی را خلیفتم در خلق این شگفت صله نیست بوالعجب. ناصرخسرو. سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق. خاقانی. و گفت
بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشان را خلیفتان انبیاء گفتند. (تذکرة الاولیاء عطار). خلیفت وار. [خَ فَ] (ق مرکب) مانند
خلیفه : خلیفت وار نور صبحگاهی جهان بستد سپیدي از سیاهی.نظامی. خلیفتی. [خَ فَ] (حامص) جانشینی. قائمقامی. نائب منابی :
مملکت خانیان صد بستاند بر در ماچین خلیفتی بنشاند مرز خراسان بمرز روم رساند لشکر چین از عراق درگذراند.فرخی. منشور
هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعیدبن مسعود نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). پس من بخلیفتی ایشان این کار را
پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). اگر خداوند بیند نام ولایت ري و عراق بر وي نهاده شود و بنده بخلیفتی وي برود. (تاریخ بیهقی). یا
صفحه 861 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داود: ترا خلیفتی دادم تا حکم کنی میان خلق براستی و از پی هواي نفس نروي. (قصص الانبیاء). خلیفتی. [خَ فَ] (ص نسبی، اِ) نام
حلوایی بوده است. (یادداشت بخط مؤلف) : هر کسی را رطلی حلواء خلیفتی و گلاب پیش نهی. (اسرارالتوحید). خلیفۀ. [خَ فَ] (ع
اِ) آنکه بجاي کسی باشد در کاري. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاري قائمقام کسی
شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه : و اذ قال ربک للملائکۀ اِنی جاعل فی الارض خلیفۀ قالوا اَ
2). شاپور سپاه / تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30
عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وي بشناسد کس را امین ندید که
بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم.
(ترجمهء طبري بلعمی). ملک شهرهاي هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام داد و همهء مهتران
پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفهء من باش بر این شهرها و خراج بمن فرست.
چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده هاي نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و
کار تدبیر همه به وي سپرد. (ترجمهء طبري بلعمی). خواجه خلیفهء ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است
بحاضري ما بهراة چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیر گفت خواجه خلیفهء ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی). هم خلیفه ست از
محمد هم ز حق چون آدمش سر اِنی جاعلٌ فی الارض در شان آمده. خاقانی. جمله بدین داوري بر در عنقا شدند کوست خلیفهء
طیور داور مالک رقاب. خاقانی. نفست آنجا خلیفهء ارواح نقشت اینجا اسیر خاك شده.خاقانی. - خلیفهء کُتّاب؛ ارشد مکتب خانه.
شاگردي که در مکتب خانه هاي قدیم ارشد مکتب خانه بود : دلش خلیفهء کتاب علم الاسماءخاقانی. مرغان چون طفلکان ابجدي
آموخته بلبل الحمدخوان گشته خلیفهء کتاب. خاقانی. بعید و نشره و آدینه و نماز دگر بحق مهر زبان و سر خلیفهء کتاب.خاقانی||.
ولیعهد. (غیاث اللغات ||). سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَلائف، خُلَفاء( 1). - خلیفهء
زمین؛ قبلهء عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء ||). لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در
تاریخ اسلام خلفاي مشهور: خلفاي راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفاي اموي (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفاي
عباسی و خلفاي فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه اي از امویان سالها بر نواحی اسپانیا
حکومت کردند و حوزهء غرب تمدن اسلامی را اداره نمودند. رجوع به خلفاي اموي و خلفاي راشدین شود : خلیفه آل بویه را
فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی).
بر اثر وي خواجه علی میکائیل و قضاة و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست
.( علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسهء حریر در پاي منبر بنهادند نثار خلیفه را( 2
(تاریخ بیهقی). خلیفه گوید خاقانیا دبیري کن که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.خاقانی. سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم.خاقانی.
خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست نعل بها زیبدش بهاي صفاهان.خاقانی. گر طبع من فزونی عیش آرزو کند من قصهء خلیفه
و سقا برآورم.خاقانی. معز خلیفهء مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سر ملوك جهان پادشاه روي زمین خلیفهء پدر و عم به اتفاق امم.سعدي. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه
بخواهد گذشت در بغداد. سعدي (گلستان). - خلیفهء بغداد؛ خلیفه اي که مستقر خلافتش بغداد است : همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامهء او خلیفهء بغداد.فرخی. -امثال: از کیسهء خلیفه بخشیدن؛ از مال غیر عطا دادن. من اینجا و خلیفه در بغداد؛ مثلی است که
دربارهء اشخاص متکبر زنند ||. خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف ||). هر یک از دو عدسی که در سبحه است.
(یادداشت بخط مؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانهء سبحه است که بر سر دانه ها کشند ||. از درجات کشیشان است در
مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند ||. نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مُبْصِ ر (یادداشت
بخط مؤلف ||). لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف). ( 1) - در معیار آمده است: بعضی آن را به خلفاء
جمع می بندند و این جمع مذکر است چون ثلاثۀ خلفاء و بعضی آن را بر خلائف جمع می بندند و در آن جایز است تذکیر عدد و
تأنیث آن چون ثلاثۀ خلائف و ثلاث خلائف. ( 2) - این خلیفه و سایر خلفاي مندرج در شواهد تاریخ بیهقی خلفاي عباسی اند.
خلیفۀ.
[خَلْ لی فَ] (ع ص) بسیارخلاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد): رجل خلیفۀ؛ مرد بسیارخلاف. امرأة خلیفۀ؛
زن بسیارخلاف. جماعۀ خلیفۀ؛ قوم بسیارخلاف. (منتهی الارب).
خلیفۀ.
[خَ فَ] (اِخ) ابن خیاط بصري. از محدثان بود. نام او ابوعمر بصري و ملقب به شباب است که بسال 240 ه . ق. درگذشت. او
صاحب طبقات می باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیفۀ.
[خَ فَ] (اِخ) ابن غالب، مکنی به ابوالیمان. تابعی و محدث بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوالیمان شود.
خلیفۀ.
[خَ فَ] (اِخ) ابن کعب، مکنی به ابوذبیان. تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوذبیان خلیفۀ بن کعب شود.
خلیفه.
[خَ فَ] (اِخ) رجوع به حاجی خلیفه شود.
خلیفه.
[خَ فَ] (اِخ) نویسندهء عرب که نام پدر او محمود و خود مشهور به خلیفه بک بن محمود مصري است. او از شاگردان رفاعه بک
- در مدرسهء زبانهاي خارجه و معلم مدارس مصري بود. او راست: 1 - اتحاف الملوك الالبا بتقدم الجمعیات فی بلاد اروبا. 2
اتحاف ملوك الزمان بتاریخ الامپراطور شارلکان. 3 - براهین جلیلۀ فی نقض ما قیل فی الدولۀ العثمانیۀ. 4 - تنویر المشرق بعلم
المنطق. 5 - قلائدالجمان فی فوائدالترجمان. (از معجم المطبوعات).
خلیفه.
[خَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر، داراي 1500 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن
.( غلات و خرما و هندوانه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خلیفه.
[خَ فَ] (اِخ) کوهی است به مکه مشرف بر اجیاد. (منتهی الارب).
خلیفه.
[خَ فَ] (اِخ) شاعري است ترك و او راست: خسرو شیرین به ترکی.
خلیفه.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 180 تن سکنه. آب آن از چشمهء هورین و
چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفهء
.( خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خلیفه.
[خَ فَ] (اِخ) ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوعطا خلیفۀ بن عبدالواحد شود.
خلیفه آباد.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد، داراي 420 تن سکنه. آب آن از سراب سردآویز و
چشمه و محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
خلیفه آباد.
[خَ فِ] (اِخ) نام محلی کنار راه اهواز به بهبهان میان رامهرمز و پازمان واقع در 206 هزارگزي اهواز. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیفۀ الخلفاء .
[خَ فَ تُلْ خُ لَ] (ع اِ مرکب) لقب گونه اي بوده است در عصر صفوي و از زمان شیخ صفی الدین و بدستور او به مهتر صوفیان داده
شده و شغل او جمع آوري درویشان در توحیدخانه در شبهاي جمعه براي ذکر جلی بوده است. رجوع به تذکرة الملوك چ
دبیرسیاقی ص 18 شود.
خلیفۀ الدار.
[خَ فَ تُدْ دا] (اِخ) لقب هارون پسر آلتونتاش خوارزمشاه که پس از مرگ خوارزمشاه این لقب از جانب مسعود بدو اعطا شد. (از
تاریخ بیهقی).
خلیفۀ الرحمن.
[خَ فَ تُرْ رَ ما] (اِخ) لقب امام دوازدهم شیعیان، حضرت صاحب الزمان. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیفه انصار.
[خَ فِ اَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 4896 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و
محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو و محل ایل حاجی علیلو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه باپیر.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. داراي 205 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء
گاورود و محصولات آن غلات و حبوبات و لبنیات و توتون است. شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم بافی و راه مالرو که در
.( تابستان ازطریق محمود گرگ می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خلیفه باغی.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گرم بخش ترك شهرستان میانه. داراي 191 تن سکنه، آب آن از چشمه و رود گرم و
محصول آن غلات و عدس و نخود و پنبه و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
خلیفه بلاغی.
[خَ فِ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراك. داراي 335 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول
.( آن بنشن، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیفه پناه.
[خَ فَ / فِ پَ] (ص مرکب)پشت و حافظ خلیفه. که از خلیفه حمایت کند: ناصر ملت طراز قاهر بدعت گذار شاه خلیفه پناه خسرو
سلطان نشان.خاقانی.
خلیفه ترخان.
[خَ فِ تَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج. داراي 110 تن سکنه، آب آن از رودخانهء
سرچشمه. محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو. در کنار شوسه قهوه خانه اي دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خلیفه حصار.
[خَ فِ حِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. داراي 381 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و
.( محصول آن غلات و انگور و قیسی. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیفه داود.
[خَ فِ وو] (اِخ) دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر. داراي یکصد و ده تن سکنه. آب آن از چشمه و
.( محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه زاده.
[خَ فَ / فِ دَ / دِ] (اِ مرکب)یکی از بنی آدم، زیرا بشر از نسل آدم که خلیفهء خدا در زمین بود بوجود آمده است. (یادداشت بخط
مؤلف) : اي خلیفه زادگان دادي کنید.مولوي ||. کنایه از بزرگ زاده. (یادداشت بخط مؤلف) : چو همسریش نبینم بناقصی ندهم
خلیفه زاده تحمل چرا کند خواري.سعدي. خلیفه سلطان. [خَ فَ سُ] (اِخ) وي مازندرانی و از شاعران بود. رجوع به ریاض العارفین
هدایت ص 192 شود.
خلیفهء شهر.
[خَ فَ / فِ يِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شهربان. داروغه. پلیس به اصطلاح امروز : در شهر خلیفهء شهر را فرمود داري زدند.
(تاریخ بیهقی). خلیفه قشلاق. [خَ فِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه
و رودخانه گوه زن. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی قالیچه و گلیم بافی و راه
.( مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خلیفه قشلاق.
[خَ فِ قِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. آب آن از رودخانهء محلی و محصول آنجا غلات
.( و انگور. شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیفه کمال.
[خَ فِ كَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کله یوز بخش مرکزي شهرستان میانه. داراي صد و ده تن سکنه. آب آن از چشمه و
.( محصول آن غلات و حبوبات و بزرك و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه کندي.
[خَ فِ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان راجو بخش مرکزي شهرستان مراغه. داراي 377 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها و
محصول آن غلات و کرچک و بادام و نخود و زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. راه مالرو می باشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه کندي.
[خَ فِ كَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه، داراي 1154 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مزلقان و
محصول آن غلات و بنشن و بادام و گردو و هلو و سیب زمینی و انگور. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه
.( مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه کندي حاتم.
[خَ فِ كَ تَ] (اِخ)دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. داراي 635 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود
.( و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه کندي حمیدیه.
[خَ فِ كَ حَ دي يَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز، داراي 432 تن سکنه. آب آن از
.( چشمه و محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه گري.
[خَ فَ / فِ گَ] (حامص مرکب) سمت خلیفه داشتن. مقام خلیفه داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). (در اصطلاحات دینی ترسایان):
در تهران خلیفه گري هاي ارامنه است. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیفه لو.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه. داراي 224 تن سکنه. آب آن از گدارچاي و محصول آن
غلات و برنج و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه ارابه رو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه لو.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. داراي 255 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات و بادام و انگور. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیفه لو.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان. داراي 256 تن سکنه. آب آن از قزل اوزن و
محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. و ساکنان آن از طایفهء شاهسون افشارند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیفه لو.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان ارشق بخش حومهء شهرستان خیاو، داراي 162 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات
.( و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیفه لو.
صفحه 862 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان دیکلهء بخش هوراند شهرستان دیکله. داراي 237 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خلیفه نشان.
[خَ فَ / فِ نِ] (نف مرکب)کسی که خلیفه را بر مسند خلافت نشاند. (یادداشت بخط مؤلف) : و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ
بغدادند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته چنانکه هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر
باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهاربالش بنشاند. (اسرارالتوحید). خلیفه نشین. [خَ فَ / فِ نِ] (اِ مرکب)محلی که در آن خلیفه
نشیند. این اصطلاحی است بین ترسایان و اطلاق به مواضعی میشود که اسقف کلیسا آنجا مقام خلیفه دارد. (یادداشت بخط مؤلف).
||دارالخلافۀ. محل و مستقر خلیفه. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیفه وار.
[خَ فَ / فِ] (ق مرکب) مانند خلیفه. شبیه خلیفه : می بود خلیفه وار مشهور از بی خلفی چو شمع بی نور.نظامی. خلیفه ها. [خَ فِ]
(اِخ) دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد، داراي 150 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آن غلات دیم و لبنیات. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو. اهالی از تیرهء اسپري قلخانی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خلیفه ها.
[خَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمهء بخش کنگان شهرستان بوشهر، داراي 182 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و تنباکو و انار و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خلیفه همم.
[خَ فَ / فِ هِ مَمْ] (ص مرکب)آنکه همت خلیفه دارد. آنکه همت او چون همت خلیفه بلند است : سلطان دل و خلیفه همم
خوانمش از آنک سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش. خاقانی. خلیفی. [خِلْ لی فا] (ع مص) مصدر دیگر است براي خلافت.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ایستادن بجاي کسی که از پیش تو بوده باشد. (تاج المصادر
بیهقی).
خلیق.
[خَ] (ع ص) جدیر. حري. حجی. قابل. لایق. سزاوار. برازاي. برازنده. زیباي. زیبنده. ازدر. درخور. (یادداشت بخط مؤلف ||). تمام
خلقت. (منتهی الارب ||). خوگیر. هم خلق. (ناظم الاطباء). خوش خلق. خوشخو. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیق.
[خُ لَ] (ع ص مصغر) مصغر خَلَق، بمعنی کهنه. (ناظم الاطباء). منه: ملحفۀ خلیق.
خلیقاء .
[خُ لَ] (ع اِ) باطن غار ||. جاي هموار و برابر از پیشانی ||. بن بینی نزدیک ابرو. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خلیقۀ.
[خَ قَ] (ع اِ) طبیعت. خوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). آفریدگان. (السامی). آفریده. (زمخشري). مردم.
ج، خلائق ||. بهائم ||. چاه همین که کنده باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). ص) مؤنث خلیق؛ یعنی
خوش خلقت و خوش خلق. یقال: امرأة خلیقۀ. ذات جسم و خلق. (منتهی الارب ||). نعت ابري که در آن اثر باران است. یقال:
سحابۀ خلیقۀ. (منتهی الارب) (از لسان العرب).
خلیل.
[خَ] (ع اِ) دوست. رفیق. یار. (از منتهی الارب). ج، اخلاء، خلان : لیک الله الله اي قوم خلیل تا نباشد خوردتان فرزند پیل.مولوي.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.سعدي ||. سوراخ نافذکرده ||. دل. (دهار) (از
منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). بینی. (از منتهی الارب).
خلیل.
[خَ] (ع ص) صادق در دوستی. خالص در دوستی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). دوستی که خلل در آن نیست. ناصح.
(یادداشت بخط مؤلف ||). لاغر. مختل الجسم ||. درویش. مفلس. (منتهی الارب) (از تاج العروس): رجل خلیل؛ مرد درویش
مفلس.
خلیل.
[خَ] (اِخ) لقب حضرت ابراهیم پیغمبر است و او را خلیل الرحمن و خلیل الله نیز می گویند : در امان ایزدي از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا حکیم. سوزنی. ملوك شرق و سلاطین چین بدو نازند چو از خلیل و صهیب اهل شام و اهل
حجاز. سوزنی. کمان گروههء گبران ندارد آن مهره که چار مرغ خلیل اندرآورد ز هوا.خاقانی. حق کرد خلیل را اشارت تا کرد بنا
بسان کعبه.خاقانی. خلیل از خیلتاشان سپاهش کلیم از چاوشان بارگاهش.نظامی. گلستان کند آتشی بر خلیل گروهی به آتش برد
زآب نیل.سعدي. دگر بروي کسم دیده باز می نشود خلیل من همه بتهاي آذري بشکست. سعدي. بتولاي تو در آتش محنت چو
خلیل گوییا در چمن لاله و ریحان بودم.سعدي. مرا چون خلیل آتشی در دلست که پنداري این شعله بر من گلست.سعدي. یا رب
این آتش که بر جان منست سرد کن زآنسان که کردي بر خلیل.حافظ. - خلیل الرحمن؛ نام حضرت ابراهیم پیغمبر. - خلیل الله؛ نام
حضرت ابراهیم پیغمبر.
خلیل.
[خَ] (اِخ) نام شهري است که آن را تا بیت المقدس یک روز راه است و قبر حضرت خلیل الرحمن و اسحاق و یعقوب و یوسف در
این شهر و در منارهء زمینی قرار دارد. نام اصلی این شهر حبرون بوده و بالاي مناره در حال حاضر بنایی است که گرداگرد آن نیز
توري کشیده اند. (از معجم البلدان).
خلیل.
.( [خَ] (اِخ) (مولانا...). او نقاش معروف و مصور مشهور به زمان شاهرخ گورکانی است. (از تذکرهء دولتشاه سمرقندي ص 340
خلیل.
[خَ] (اِخ) رجوع به صلاح الدین خلیل اشرف شود.
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن احمدبن سلیمان، ملقب به سیف الدین ایوبی. از خاندان بنی ایوب و از امراء بود که قلعه داري کیفا در دیاربکر را
است که در آن برگزیدهء اشعار را جمع آورده است. مرگ او بسال 846 ه . ق. اتفاق افتاد. « الدر المنضد » بعهده داشت. او را کتاب
.( (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 846
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن احمدبن خلیل بن موسی بن عبدالله بن عاصم، مکنی به ابوسعید. از محدثان بزرگ زمان خود بود و از سیستان
برخاست. تولد او بسال 291 ه . ق. و وفات او بسال 378 ه . ق. به فرغانه بود. قضاوت چندین شهر داشت و کتب چندي به نام او
است. (یادداشت مؤلف).
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن احمد عروضی. رجوع به خلیل بن احمد فراهیدي شود.
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن احمد فراهیدي، مکنی به ابوعبدالرحمن. بسال صد هجري قمري متولد شد و بسال 175 ه . ق. درگذشت. ابوعبدالله
محمد بن خلکان در رسالهء فرهنگ آورده که خلیل بن احمد نحوي عروضی بصري در اصل از اولاد ملوك عجم بود یعنی از ابناء
ملوکی بوده که نوشیروان ایشان را پس از فتح یمن در تحت سپهسالاري اهرن بدانجا فرستاد و نیز سیبویه از همین خاندان و نژاد
است. بنابر قول ابن ابی خثیمه احمد پدر خلیل نخستین کس است که در اسلام بدین نام خوانده شد و اصل او از ازد از فراهید است
که یونس بجاي فراهیدي او را فرهودي گفته. او از بزرگان علم و از کسانی است که عمر خود را در راه علم گذراند و با تربیت
شاگردان بزرگی و دست یافتن بر قواعد مهم زبان عرب نام خود را در ردیف بزرگان عالم این علم قرار داد. حنین بن اسحاق
عربیت از خلیل آموخت و هم او بود که کتاب العین خلیل را در بغداد بپراکنید. « طبقات » معروف بنابر قول قاضی صاعد اندلسی در
ابن ابی خثیمه می گوید: خلیل نخستین کس بود که به استخراج مسائل نحوي پرداخت و هم او نخستین کس بود که عروض را پایه
کتاب » در لغت و « کتاب العین » گذاشت و با قواعد آن پایه هاي سنجش شعر عرب را تأسیس کرد. کتبی که به خلیل منسوب است
است که از بین اینها کتاب العین « کتاب فائت العین » و « کتاب النقط و الشکل » و « کتاب الشواهد » و « کتاب الروض » و «( النغم( 1
مشهورتر از دیگر کتب اوست دربارهء تألیف کتاب العین و طرز انشاء و سقطات و زوائد آن بحثها شده و عقایدي ابراز گردیده
است که مجموع اقوال موافق و مخالف می رساند که این کتاب از مهمترین کتبی است که در لغت عرب پرداخته شده است. ابن
ندیم می گوید: که خلیل بن احمد را پنجاه ورقه شعر بود. مرگ او را چنین آورده اند: او در حال فکر و استخراج قاعده اي در
حساب داخل مسجد شد و چون غرق در فکر بود با گذرنده اي برخورد کرد و بر اثر آن صدمت درگذشت. براي اطلاع بیشتر به
اعلام زرکلی ج 1 ص 296 و الفهرست ابن ندیم و روضات الجنات و معجم المطبوعات رجوع شود. ( 1) - در معجم المطبوعات
آمده است که: خلیل بن احمد نحوي را معرفت ایقاع و نغم بوده است و بر اثر اطلاع به مسائل موسیقی بود که کتاب النغم را نوشت
و از آنجا که اطلاع بر نغم و موسیقی داشت توانست اصول عروض را پایه گذاري کند و کتاب عروض را پردازد.
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن احمد فرهودي. رجوع به خلیل بن احمد فراهیدي شود.
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن احمد لغوي. رجوع به خلیل بن احمد فراهیدي شود.
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن اسحاق بن موسی جندي، مکنی به ابوالضیاء. فقیه مالکی و از اهل مصر بود در قاهره علم آموخت و مفتی مذهب
مالکی شد. او را کتاب مختصر در فقه است که بفرانسه ترجمه شده و کتاب التوضیح است که شرح مختصر ابن حاجب میباشد و نیز
.( کتاب المناسک و چند کتاب دیگر می باشد. مرگ او بسال 767 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 296
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن ایبک بن عبداللهصفوي. رجوع به صلاح الدین صفوي شود.
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن شاهین ظاهري. از امیران مصر و از مشتاقان به بحث و فحص بود. او سالها بر اسکندریه حکم راند و بسال 840 ه . ق.
زبدة کشف الممالک و » نیز امیرالحاج مصریان شد و نیز امارت کرك و صفد و غیر آن دو را بعهده داشت. از معروفترین کتب او
.( است. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 297 « بیان الطرق والمسالک
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمدبن ابراهیم بن خلیل قزوینی، مکنی به ابویعلی. از قضات و از حافظان حدیث و عارفان به علم رجال
که در آن به ذکر حالات محدثان و قصص عالمان غیر محدث تا زمان خود پرداخت. « الارشاد فی علماء البلاد » : بود. او راست
.( مرگ او بسال 446 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 298
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن محمدمراد حسینی. از مورخان زمان خود و مفتی شام بود بسال 1192 ه . ق. بر مسند فتوي نشست و
مطمح » و کتاب « عرف البشام فیمن ولی فتوي دمشق الشام » را در چهار جلد و کتاب « سلک الدرر فی اعیان القرن الثانی عشر » کتاب
را پرداخت. بعد نقابت اشراف شام کرد بسال 1205 ه . ق. به حلب رفت و در سال 1206 ه . ق. بشام « الواجد فی ترجمۀ الوالد
.( درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 298
خلیل.
« رسالۀ الحمیه » و « حاشیهء مجمع البیان » در اصول و « شرح العده » [خَ] (اِخ) ابن غازي قزوینی. از فاضلان شیعی مذهب است و کتاب
و غیر آن را پرداخت. بسال 1001 ه . ق. در قزوین زاده شد و بسال 1089 ه . ق. بدانشهر درگذشت. در آخر عمر از دو چشم نابینا
.( شد. معروفترین کار او ترجمهء فارسی کتاب کافی است. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 298
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن قلاوون صالحی. فرزند سلطان ملک منصور از ملوك مصر است که بسال 662 ه . ق. زاده شد و بعد از وفات پدرش
بتخت نشست و قصد بلاد شام کرد. و با فرنگان جنگید و از ایشان عکه و صور و صیدا و بیروت و قلعهء روم و همه ساحل را ستد.
او از شجعان بخشندگان روزگار است. شعراء را دربارهء او مدائحی است یکی از ممالیک او را بمصر بر پنهانی کشت. (از اعلام
.( زرکلی چ 1 ج 1 ص 298
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن کیکلدي بن عبدالله علائی دمشقی. محدث و از فاضلان زمان بود. در دمشق بسال 694 ه . ق. زاده شد و بدانجا علم
آموخت. بعد بسفر دور و دراز پرداخت و سرانجام در صلاحیه بسال 731 ه . ق. مدرس شد و هم بدانجا درگذشت. بسال 761 ه .
- ق. او راست: 1 - القواعد در اصول دین. 2 - الوشی در حدیث. 3 - المجالس المبتکره. 4 - المسلسلات. 5 - النفحات القدسیه. 6
.( منحۀ الرائض. 7 - کتاب المدلسین. 8 - مقدمهء نهایۀ الاحکام و چندین کتاب دیگر. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 290
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن محمد مغربی الاصل و مصري المولد و المنشأ والوفاة. از فقیهان زمان بود و او را کتب چندي است که از آنجمله
.( مرگ او بسال 1177 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 299 « شرح المقولات العشر » : است
خلیل.
دلائل » بنام « الدرالمختار » [خَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن منصور دمشقی. از فاضلان زمان بود. او را حاشیتی است بر کتاب
او را طبع شعر بود و بسال 1186 ه . ق. در دمشق درگذشت. (از .« رحلۀ الی الدیار الرومیه » و نیز شرح لامیۀ بن الوردي و « الاسرار
.( اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 299
خلیل.
[خَ] (اِخ) ابن ولی بن جعفر. او راست: المقصد التام فی معرفۀ احکام الحمام. وفات او بسال 1106 ه .ق. اتفاق افتاد. (یادداشت بخط
مؤلف).
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. داراي 150 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول
.( آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزي شهرستان اردبیل. داراي 107 تن سکنه. آب آن از قنات است. محصول آنجا
.( غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی فرش بافی. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء غربی شهرستان رفسنجان. داراي 750 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات و پسته
.( و پنبه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان محمدآباد بخش مرکزي شهرستان سیرجان. داراي صدتن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیدآباد بخش مرکزي شهرستان سیرجان. داراي 150 تن سکنه، آب آن از قنات. و محصول آن
.( غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. داراي 210 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کبوترلانه
و چاه و محصول آن غلات آبی و دیمی و چغندرقند و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام، داراي 135 تن سکنه. آب آن از رودخانهء میمه و محصول آن غلات و
روغن. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو است و اهالی چادرنشین هستند که زمستان ها بعراق می روند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خلیل آباد.
صفحه 863 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتاي شهرستان سبزوار، داراي 217 تن سکنه. محصول آن غلات و زیره و پنبه
.( است. شغل اهالی زراعت و مالداري، راه مالرو و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش فریمان شهرستان مشهد. داراي 357 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( و بنشن و چغندر است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان جوخواه بخش طبس شهرستان فردوس، داراي 130 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( و شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي شهرستان کاشمر است بحدود زیر: شمال: بخش ریوش. خاور: بخش حومه. جنوب: بخش بجستان
شهرستان گناباد. باختر: بخش بروسکن. موقعیت طبیعی: این ناحیه جلگه و هواي آن نسبت به پستی و بلندي متغیر یعنی قرائی که در
دامنهء ارتفاعات شمالی کاشمر واقع شده اند معتدل و آنکه در قسمت جلگه اند گرمسیر است. آب مزروعی بخش از رودخانهء
شش طراز و قنوات و چشمه سار و عموماً شیرین و گوارا می باشد. این بخش از دو دهستان بنام شش طراز و رستاق که داراي 21
آبادي بزرگ و کوچک می باشد تشکیل شده و متجاوز از 18043 تن سکنه دارد. راه شوسه اي که جدیداً از سبزوار به کاشمر
کشیده شده از این بخش عبور می کند و بر اثر آن در اغلب قراء این بخش راه فرعی شوسه احداث شده است که در همهء مواقع از
آنها استفاده میشود. محصول عمدهء این بخش: غلات و بنشن و پنبه و زیره و کنجد و انواع میوه و مخصوصاً انگور است. شغل
اهالی زراعت و کسب و مالداري و صنایع دستی زنان بافتن قالیچه و کرباس و پارچه هاي نخی است. محصول دامی آن ها روغن و
.( پنیر و پشم می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش خلیل آباد تابع شهرستان کاشمر است. طول جغرافیایی آن 35 درجه و 14 دقیقه و عرض آن 5 درجه
و 16 دقیقه می باشد. موقعیت طبیعی: این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري و 3102 تن سکنه. آب آن از
رودخانه و محصول آن میوه هاي باغ و غلات و پنبه و خاصه انگور است. شغل اهالی زراعت و قالیچه و قالی بافی و راه اتومبیل رو
است. از ادارات دولتی در آنجا بخشداري و دبستان و بهداري و دفتر ازدواج و طلاق وجود دارد و حدود 12 باب دکان بدانجا
.( است. مزارع کژرودگونه و رستم آباد جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان خسویهء بخش داراب شهرستان فسا، داراي 354 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و محصول
آن غلات و پنبه و خرما و میوه است. شغل اهالی زراعت و باغبانی و از صنایع دستی قالی بافی و راه فرعی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 7
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان چاپلق الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 1066 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و
.( لبنیات و تریاك و چغندر و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خلیل آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 400 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه اتومبیل رو است. معدن ذغال
.( سنگ در آنجا وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خلیل آباد الیگر.
[خَ دِ اَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 980 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول
آن غلات و لبنیات و پنبه و چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خلیلات.
[خَ] (ع اِ) جِ خلیلۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خلیلۀ شود.
خلیل الرحمن.
[خَ لُرْ رَ ما] (اِخ) لقب حضرت ابراهیم خلیل است. رجوع به ابراهیم پیغمبر شود.
خلیل الله.
[خَ لُلْ لاه] (اِخ) لقب ابراهیم پیغمبر. رجوع به ابراهیم پیغمبر شود.
خلیل الله.
[خَ لُلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان. داراي 160 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
آن غلات و حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو و در تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
خلیلان.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان، داراي 265 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات
و محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و چغندرقند و میوه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. خلیلان از
.( دو محل نزدیک بهم تشکیل شده و به خلیلان علیا و سفلی مشهورند. سکنهء علیا 180 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خلیلان.
[خَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان رشت، داراي 111 تن سکنه. آب آن از استخر محلی و محصول
.( آن برنج و ذغال. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیلان بالا.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد. داراي 218 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آن
غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و مزارع خلج دره جزء خلیلان بالا
.( است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خلیلان پائین.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد. داراي 120 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن
غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی زنان فرش و طناب و جاجیم بافی است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
خلیل بیک.
[خَ بِ] (اِخ) ابن زین الدین. او دوم حاکم از حکمرانان ذوالقدریه است که از سال 787 ه . ق. تا 788 ه . ق. حکمرانی کرد. رجوع
به ذوالقدریه شود.
خلیل ثقفی.
[خَ لی لِ ثَ قَ] (اِخ) دکتر خلیل خان ثقفی، معروف به اعلم الدوله فرزند میرزا عبدالباقی حکیم باشی، ملقب به اعتضادالاطباء است
که میرزا عبدالباقی از اطباء معروف ناصرالدین شاه بود. اعلم الدوله به روش پدر ابتدا طب در دارالفنون و سپس در فرانسه آموخت.
علاوه بر طب در ادب و نویسندگی دست داشت. کتب متعددي در این زمینه نوشت و بعضی از آنها حاوي داستانهایی است که در
اغلب آنها خود وي شاهد عینی و حاضر و ناظر بوده است. اواخر عمر انجمن معروف به انجمن معرفۀ الروح تجربتی را تشکیل داد.
در 1323 ه . ق. به سن 88 سالگی در تهران درگذشت. او راست: مقالات گوناگون هزار و یک حکایت، خردنامهء جاویدان و چند
کتاب دیگر بفارسی و نیز چند رساله و مقاله بزبان فرانسوي که کتب فارسی نامبرده در فوق در تهران و کتب به زبان فرانسوي در
.( فرانسه بچاپ رسیده است. (نقل به اختصار از وفیات معاصرین محمد قزوینی در مجلهء یادگار سال 3 شمارهء 5
خلیل زاغه شی.
[خَ غَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساري سوباساز بخش پلدشت شهرستان ماکو، داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
.( آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. این ده قشلاق ایل میلان می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خلیل سرا.
[خَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فومن. داراي 321 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماسوله و
.( محصول آن برنج و ابریشم و گردو و ذغال. شغل اهالی زراعت و کسب و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیل سلطان.
[خَ سُ] (اِخ) که بنام خلیل سلطان گورکانی یا تیموري معروف است بسال 786 ه . ق. متولد شد و بسال 814 ه . ق. درگذشت. وي
پسر میرزا میرانشاه گورکانی است که بسال 807 ه . ق. بعد از مرگ امیرتیمور بجانشینی او برخاست و بر پیرمحمد جهانگیر پسر
عموي خود در سمرقند پیروز شد. پیرمحمد نیز به هرات نزد شاهرخ رفت و شاهرخ پیرمحمد را حکومت فارس داد و خلیل سلطان
را بحال خود گذاشت لیکن اسراف کاري و لاابالی گري او امیران ملک را بر آن داشت که بر حکومت وي بشورند و شاهرخ نیز
آهنگ سمرقند کرد اما خلیل سلطان با وي از در دوستی درآمد و از خزائن تیموري سهم وافري بدو داد. شاهرخ او را در ملک
ماوراءالنهر باقی گذاشت ولی پیرمحمد بر او حمله برد و سرانجام از او شکست خورده به قندهار رفت و در رمضان 809 ه . ق.
بدانجا بدست پیشکار خود امیرعلی کشته شد. این فتح در حقیقت به سود خلیل سلطان نبود چه یکی از امیران او خدایداد حسینی به
ضد او برخاست و در جنگی که به حوالی سمرقند اتفاق افتاد سپاه خلیل سلطان را پراکنید و خود خلیل سلطان را در 811 ه . ق. در
قلعهء سمرقند بازداشت و فرمانهایی به امضاي خود به اطراف فرستاد و همهء ماوراءالنهر را بتصرف آورد. شاهرخ چون از این اخبار
آگاه شد لشکر از جیحون گذرانید خدایداد خلیل سلطان محبوس را برداشت و بجانب سیحون رفت و به مغولان جغتائی پیوست.
خان کاشغر موسوم به محمد برادر خود شمع جهان را به یاري خدایداد فرستاد، شمع جهان چون به خدایداد رسید بهتر آن دانست
که بر خدایداد تازد چه او را صاحب مال فراوان یافت چون بر او تازید سرانجام سر او برید و نزد شاهرخ فرستاد. خلیل سلطان که در
اترار حصاري بود وسائط برانگیخت تا شاهرخ را بر سر مهر با خود آورد و او را حکومت عراق عجم بخشد او به عراق رفت و دو
سال بدانجا حکمروایی کرد تا در 814 ه . ق. در عراق وفات یافت. شادملک معشوقهء او نیز چون از مرگ خلیل سلطان آگاهی
یافت خود را با خنجر هلاك کرد و با خلیل سلطان در یک مقبره بخاك سپرده شدند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به حبیب
السیر و از سعدي تا جامی ج 3 ص 413 و 494 شود.
خلیل طالقانی.
[خَ لی لِ لِ] (اِخ) نام یکی از شاعران دورهء قاجار است. رجوع به ریاض العارفین ص 73 شود.
خلیل عروضی.
[خَ لی لِ عَ] (اِخ) لقب خلیل بن احمد نحوي. رجوع به خلیل بن احمد نحوي شود.
خلیل قزوینی.
[خَ لی لِ قَزْ] (اِخ)ملاخلیل. رجوع به قزوینی خلیل شود.
خلیل کلا.
[خَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلال ازرك بخش مرکزي شهرستان بابل. داراي 185 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کاري و
چاه و محصول آن برنج و صیفی و کنف مختصر و نیشکر و پنبه و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 3
خلیل کلا.
[خَ كَ] (اِخ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل. داراي 155 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن برنج و شغل اهالی
.( زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خلیل کلا.
[خَ كَ] (اِخ) نام قریتی است از قراي بلوك زیرآب مازندران. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 آمده است:
دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی. واقع در سه هزارگزي باختري زیرآب.
خلیل گر.
[خَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاگریوهء بخش ملاوي شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمهء بردسفید و محصول آن غلات
.( و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان فرشبافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خلیل گرد.
[خَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج و داراي 460 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
.( آن غلات و لبنیات و سقز و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خلیل محله.
[خَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش. داراي 187 تن سکنه. آب آن از شفارود
.( و محصول آن برنج و ابریشم و کنف و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خلیل محله.
[خَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان پنجهزارهء بخش بهشهر شهرستان ساري. داراي 2035 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و
محصول آن برنج و غلات و پنبه و ابریشم و توتون و سیگار و صیفی و مرکبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع
.( دستی زنان بافتن کرباس و پارچهء ابریشمی است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خلیل نحوي.
[خَ لی لِ نَحْ] (اِخ) رجوع به خلیل بن احمد عروضی شود.
خلیل وار.
[خَ] (ق مرکب) مانند خلیل. خلیل گونه : کآنجا بدست واقعه بینی خلیل وار درهم شکسته صورت بتهاي آرزو.سعدي. خلیلۀ. [خَ لَ]
(ع ص) مؤنث خلیل که دوست خالص باشد. (از منتهی الارب ||). زن درویش و مفلس. (منتهی الارب). ج، خلیلات، خلائل.
خلیلی.
[خَ] (اِ) نعرهء مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش ||. قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی||).
قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط
مؤلف ||). قسمی کند و غل است که پاي مجروحین را در آن گذارند و آن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف).
خلیلی.
[خَ] (ص نسبی) انتسابی است ابراهیم خلیل را. (از انساب سمعانی). رجوع به ابراهیم خلیل شود.
خلیلی.
.( [خَ] (اِخ) نام تیره اي است از بهمنی از شعبهء لیراوي از ایلات کوه کیلویهء فارس. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 89
خلیلی.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزي شهرستان لار، داراي 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن
.( غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خلیلی مرو.
[خَ مَرْوْ] (اِ مرکب) نام قسمی از آلوي معروف است. (غیاث اللغات).
خلیلی ها.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، داراي 494 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و میوه و پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خلیواج.
[خَ لی] (اِ) زغن را گویند. غلیواج. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به زغن و غلیواج شود.
خلیون.
[خَ لی یو] (ع ص، اِ) جِ خَلیّ (منتهی الارب).
خلیۀ.
صفحه 864 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ لی يَ] (ع ص) زن بري از عیب. ج، خلیات ||. زن فارغ. ج، خلیات ||. کنایه از طلاق. یقال: انت خلیۀ ||. ناقه اي که زانویش
را گشاده رها کرده باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). مؤنث خَلیّ. (منتهی الارب).
خلیۀ.
[خَ لی يَ] (ع اِ) کشتی بزرگ ||. کشتی که بدون راندن ملاحان روان باشد ||. کشتی که تابع وي زورق خرد بود ||. خانهء زنبور
که در وي عسل نهد ||. خم مانندي از گل یا چوب درون تهی براي عسل نهادن زنبوران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب). ج، خلایا: عرض الخلیۀ؛ پهنخانه. (یادداشت مؤلف ||). اسفل درخت که به خم ماند ||. ناقهء گذاشته شده براي
دوشیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ماده شتري که بچهء خود را رها کرده و به بچهء ناقهء دیگري مایل
1) - در منتهی الارب ذیل این لغت آمده است: او التی عطفت علی ولد او خلت من ولدها فَتَستَدِرُّ بغیره و ) .( باشد. (مرصع)( 1
لاترضعه بل تعطف علی جوار تستدر من غیر ارضاع او هی التی تنتج و هی غزیرة فیجر ولدها من تحتها فیجعل تحت اخري و تخلی
هی للحلب اي تفرغ او ناقۀ او ناقتان او ثلاثۀ یعطفن علی واحد فیدرون علیه فیرضع الولد من واحد و یتخلی اهل البیت مما بقی اي
یتفرغ.
خلیۀ.
[خُلْ لی يَ] (ع ص نسبی) منسوب به خله که بمعنی علف شیرین است. (منتهی الارب). یقال: ابل خُلّیّۀ؛ شترانی که در علفهاي
شیرین می چرند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
خلیه.
[خَ لی يَ] (ع اِ) سرکه با. سِکبا. (یادداشت بخط مؤلف).
خم.
[خَ م م] (ع مص) روفتن. منه: خَمَّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاك کردن. جاروب کردن. گردگیري کردن. (یادداشت بخط
مؤلف ||). پاك کردن چاه. منه: خم البئر؛ پاك کرد چاه را ||. دوشیدن. منه: خم الناقۀ؛ دوشید ناقه را ||. حبس کرده شدن
ماکیان در قفس (بصیغهء مجهول). منه: خم الدجاج ||. بریدن چیزي. منه: خم الشی ء ||. ثنا گفتن کسی را ثناي نیک. منه: خم
فلاناً ||. لباس کسی را تعریف کردن و ثنا گفتن. منه: هو خم ثیاب فلان ||. سخت گریستن. منه: خم فلان ||. گنده شدن گوشت.
منه: خم اللحم ||. متغیر شدن شیر از بدبویی خیک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خم اللبن. متعفن شدن
1) - در ) .( شیر از تعفن جاي. (یادداشت مؤلف). -امثال: هو السمن لایخم، نظیر: او دریایی است که از این چیزها نجس نمیشود( 1
منتهی الارب آمده است: این مثل دربارهء مردي زده میشود که ذکر خیر از او میشود و بر او ثنا گویند. بنابراین ترتیب او شخص با
جمعیتی است که هیچگونه غائله اي نزد او نیست و از آنچه رنگ گرفته و پرورده شده تغییر شکل نمی دهد.
خم.
[خِم م] (ع اِ) بستان خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خم.
[خُم م] (ع اِ) گوي در زمین که در آن خاکستر گسترده و بچه هاي گوسپند در آن کنند. ج، خمه ||. خم مانندي از بوریا که در
آن کاه کنند تا ماکیان در آن بیضه نهند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : مرد خمش استوار بپوشد تا بچگان از
میان خم بنجوشد.منوچهري ||. قفص ماکیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). خَرس. (منتهی الارب).
خم.
[خُم م] (اِخ) نام چاهی است بمکه که عبدشمس بن عبدمناف آن را حفر کرده است. (منتهی الارب). - غدیر خم.؛ رجوع به ذیل
همین ترکیب شود.
خم.
[خِ] (اِ) جراحت. چرك. ریم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (شرفنامهء منیري ||). زخم دردناك. (منتهی الارب ||). خوي.
طبیعت ||. مخاط. خلم. (ناظم الاطباء): خم چشم؛ چرك چشم. (ناظم الاطباء). خیم چشم، قی ء چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
مرمص. کیغ. قی. غمص. عفش. (از منتهی الارب): غَبَص؛ روان گردیدن خم چشم. قاذت العین؛... بیرون انداخت چشم خاشاك و
خم را. رَمَص؛ خم چشم که در گوشهء چشم گرد آید و خشک شود. (منتهی الارب).
خم.
[خُ] (اِ) ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و دوشاب و سرکه و شراب و آرد و مانند آن کنند. (منتهی الارب). دَن.
خابیه. خمره. خنب. خنبره. (یادداشت مؤلف) : شو بدان گنج اندرون خمی بجوي.رودکی. لعل می را ز سرخ خم برکش در کدو
نیمه کن به پیش من آر.رودکی. بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون. ابوالمؤید بلخی. بیاور
آنکه گواهی دهد ز جام که من چهارگوهرم اندر چهار جاي مدام زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب سهیلم اندر خم آفتابم اندر
جام. ابوالعلاء ششتري. افسر هر خم چون افسر دراجی.منوچهري. بر سر خم بزد آن آهن آهن سم.منوچهري. چون خم همیخوري و
جز این نیست هنر. ناصرخسرو. چو میدانی که از خم گوز ناید بطمع گوز خم را خیره مشکن.ناصرخسرو. هر که دارد خمی نه
سقراط است.سنائی. مضطر نشوي ز بستن نعل دردي ندهی ز اول خم.انوري. در پهلوي خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم برچین
بمژگان جرعه هم از خاك مژگان تازه کن. خاقانی. در سفال خم مگر زر آب می آتش اندر ضیمران آمیخته.خاقانی. ساقی از
قیفال خم میراند خون طشت زرین زآسمان بیرون فتاد.خاقانی. سر خم بر می جوشیده میداشت بگل خورشید را پوشیده
میداشت.نظامی. خاك درین خنبرهء غم چراست رنگ خمش ازرق ماتم چراست.نظامی. خم می هر جا که می جوشد مل است
شاخ گل هرجا که میروید گل است.مولوي. جان ز پیدایی و نزدیکی است گم چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم. مولوي.
قوت ایمانی درین زندان گم است وآنکه هست از قصد این سگ در خم است. مولوي. ساقی اگر باده ازین خم دهد خرقهء صوفی
ببرد می فروش.سعدي. آنکه بزندان جهالت گم است هست گدا ورچه زرش صد خم است. دهلوي. هر که چون او نه نام دارد و
ننگ از یکی خم برآورد صد رنگ.اوحدي. محتسب خم شکست و من سر او سن بالسن و الجروح قصاص.حافظ. جز فلاطون خم
نشین شراب( 1).حافظ. ناید آواز جز از خم تهی.جامی. -امثال: از خم رنگرزي برگشته است؛ کنایه از کثیف و رنگین شدن. از یک
خم رنگرزي صد رنگ بیرون می آورد. اول خم و دردي؛ غوره نشده می خواهد مویز شود. خم رنگرزي نیست؛ یعنی به این شتاب
که تو خواهی میسر نیست. در خم خالی صدا زیادتر پیچد. - خم رنگرزي؛ خنبره اي که رنگرزان رنگ در آن درست کنند : بماند
رنگش چون داغ گازران بر من مگر سر از خم رنگرز برون آورد.خاقانی. - خم سنگین؛ خم سنگی. در قدیم خم را از سنگ می
ساخته اند : بخم اندر نگرید از شب رفته سه یکی دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی. منوچهري ||. گرز پنبه (چنانکه گرز
خشخاش) کشکله گویند. (یادداشت مؤلف) : حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست وآن معدهء کافرش چو خم غوزه ست. عسجدي.
||طبل. نقاره. (ناظم الاطباء). کوس. دهل. طبل بزرگ. (یادداشت مؤلف) : بفرمود تا بر درش گاودم زدند و ببستند بر پیل
خم.فردوسی. در دماغ فلک صداي خمست کرده تألیف این موسیقار.انوري. - رویین خم؛ رویینه خم : ز فریاد رویین خم از پشت
پیل نفیر نهنگان برآمد ز نیل.نظامی. - روئینه خم؛ طبل برنجین. طبل روئین. (ناظم الاطباء) : ببستند بر پیل روئینه خم برآمد
خروشیدن گاودم.فردوسی. بزد ناي سرغین و روئینه خم برآمد ز دژ نالهء گاودم.فردوسی. بفرمود تا بردرش گاودم زدند و بجوشید
روئینه خم.فردوسی ||. ناي رویین کوچک را نیز گفته اند که نفیر باشد. (برهان قاطع ||). انبیق. (ناظم الاطباء ||). گنبد. سقف قبه.
(ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - خم آهن گون؛ آسمان. (ناظم الاطباء). - خم لاجورد؛ آسمان. (از ناظم الاطباء ||). عمارت. (برهان
قاطع ||). محراب. رف ||. موقف نزد صوفیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - به خم درشدن؛ مراقبه کردن. (از ناظم الاطباء||).
از خارج به داخل وارد کردن. (از ناظم الاطباء ||). ملاحظه نمودن. مواظبت نمودن. (ناظم الاطباء). - خم نشین؛ کناره گیر از
1) - اشاره بزندگی دیوجانس حکیم است که از همه خلق بر کناره گرفته بود و در خم بجهت بی نیازي از خانه زیست ) .( خلق( 2
می کرد. ( 2) - اشاره بزندگی دیوجانس حکیم است که از همه خلق برکناره گرفته بود و در خم بجهت بی نیازي از خانه زیست
می کرد.
خم.
[خُ] (ص) ساکت. خاموش. (از ناظم الاطباء).
خم.
[خَ] (اِ) پیچ. تاب. جعد. گره. عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقهء زلف و مو. (یادداشت مؤلف) : بحق آن خم زلف بسان
منقار باز بحق آن روي خوب کز او گرفتی براز. رودکی. معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او گم کرده از خم و گره و تاب و
پیچ و چین. فرخی. ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.فرخی. آن زلف سرافکنده بدان
عارض خرم از بهر چه آراست بدان توي و بدان خم. عنصري. هرچند همی مالد خمش نشود راست هرچند همی شورد تویش نشود
کم. عنصري. امروز دو هفته ست که روي تو ندیدم وآن ماه دو زلف از خم موي تو ندیدم. خاقانی. اي زلف تو هر خمی کمندي
چشمت بکرشمه چشم بندي.سعدي. دام دل صاحبنظر است آن خم گیسوت وآن خال بناگوش مگر دانه و دامست. سعدي. هر دل
سوخته کاندر خم زلف تو فتاد. سعدي. عجبتر آنکه تو مجموع اگر قیاس کنی بزیر هر خم مویت دلی پراکنده ست. سعدي. گفتی
که حافظا دل سرگشته ات کجاست در حلقه هاي آن خم گیسو نهاده ایم.حافظ. بار دل مجنون و خم طرهء لیلی رخسارهء محمود و
کف پاي ایاز است. حافظ. - به خم؛ مجعد. با پیچ و شکن. (یادداشت مؤلف). - خم اندر خم؛ پیچ در پیچ. حلقه هاي مجعد.
(یادداشت مؤلف ||). شکن. پیچ. ماز. (یادداشت بخط مؤلف) : نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف نه بپشتش در پیچ و نه
بپهلو در ماز. منوچهري ||. تا. دولا. دوتا : علم الانسان خم طغراي ماست علم عندالله مقصدهاي ماست.مولوي ||. پیچ در بیابان یا
در رهگذر : خمی ز گردش دریا براه پیش آمد گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر.فرخی. هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز
اندر خم یک کوچه ایم.مولوي. - خم کوچه؛ پیچ کوچه. (یادداشت بخط مؤلف). - خم وادي؛ پیچ آن. (یادداشت مؤلف||).
چین که بر ابرو افتد. (یادداشت مؤلف) : بی آنکه در ابروش گره بینی یا خم.فرخی. حاسدم گوید ببدي دوستانم را زمن دوستان را
خود بر ابرو بود از وي خم و چین. منوچهري. - پرخم؛ پر چین. پر شکنج : قد عدوش بسان کمان شود پرخم چو او ز خم کمان بر
عدو گشاید کین. سوزنی. کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروي دلدار پرخم است. سعدي. - پر ز خم؛ پرچین
از عصبانیت. پرچروك از کینه. اخم آلود : دل راي از آن سو بدان شد دژم روان پر ز غم شد برو پر ز خم.فردوسی. شدند اندر آن
پهلوانان دژم لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.فردوسی. - خم ابرو؛ قوس حاجب. (منتهی الارب) : بدین جهان نشناسم کمانوري که
دهد کمان او را مقدار خم ابرو خم.فرخی. خم ابروم اگر زه بر کمان بست بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست.نظامی. ولوله در شهر
نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروي دوست. سعدي. به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داري مه نو هر که
ببیند به همه کس بنماید. سعدي. در گوشهء امید چو نظارگان ماه چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم.حافظ. حافظ ار در گوشهء
محراب می نالد رواست اي ملامت گو خدا را آن خم ابرو ببین. حافظ. - خم به ابرو آوردن؛ اظهار ملامت (از روي عصبانیت یا
کینه) کردن : از آنجاي برخاست بهمن دژم به ابرو برآورده از کینه خم.فردوسی. پس آنگه به خشم و به روي دژم به ابرو ز خشم
اندر آورده خم.فردوسی. به طاق دو ابرو برآورده خم گره بسته بر خندهء جام جم.نظامی. - خم به ابرو افتادن؛ اظهار ملالت نمودن :
اگر فکرتم درربودي دمی فتادي در ابروي عیشم خمی. نزاري قهستانی. - خم به ابرو نیاوردن؛ هیچ نوع اظهار کراهت و ملامت و
تعب و رنجگی ننمودن. (یادداشت مؤلف ||). فرار. گریز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : چو شد روي گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاجورد.فردوسی ||. خانهء تابستانی. تابخانه. غرد. بادغرد. زیر زمین. (یادداشت بخط مؤلف): سپه پهلوان بود با
شاه جم به خم اندرون شاد و خرم بهم.فردوسی. هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندر او بیش و کم.عنصري ||. حلقه اي
که از میان آن رسن را بیرون کنند تا کمند سخت و مستحکم شود ||. آن قسمت از کمند که به گردن پیچیده شود. (ناظم الاطباء)
: بیفکند رستم کمند دراز بخم اندر آمد سر سرفراز.فردوسی ||. پیچ و نورد و شکنی که به کمند می دهند تا آن را جمع کنند.
(یادداشت بخط مؤلف) : همی راند پرخاشجوي و دژم کمندي به بازو درون شست خم.فردوسی. فرستاده اي چون هژبر دژم
کمندي بفتراك بر شست خم.فردوسی. کمند از رهی بستد و داد خم بیفکند خوار و نزد هیچ دم.فردوسی. فکندیش در خلق چون
خم شست به یک ره رها کردي آنگه ز دست. (گرشاسب نامه). - خم خام؛ پیچ کمند. حلقاتی که به کمند می دهند تا جمع شود :
ز فتراك بگشاد پیچان کمند خم خام در کوههء زین فکند.فردوسی. نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم
خام.فردوسی. بقلب اندرون پور دستان سام ابرکوههء زین درون خم خام.فردوسی. گه این جست کین و گه آن گفت نام گه این
تیغ بر کف گه آن خم خام. اسدي (گرشاسب نامه). دیو بندد بخم خام کمند کوه ساید بزیر سم سمند.نظامی. - خم کمند؛ پیچ و
تابی که به کمند می دهند تا جمع شود : به خم کمندش بیاویختی ز دور از برش خاك برریختی.فردوسی. یکی باره باید چو کوه
بلند چنان چون من آرم بخم کمند.فردوسی. همه شهریاران که بستم به بند ز پیلان گرفتم بخم کمند.فردوسی. دو دست و دو پایش
بخم کمند فروبست و دندانش از بن بکند. اسدي (گرشاسب نامه). میان بهو تا بخم کمند نیارم نه پیچم عنان سمند. اسدي
(گرشاسب نامه). دلاور درآمد چو دستان گرد بخم کمندش درآورد برد.سعدي (بوستان). بکارهاي گران مرد کاردیده فرست که
شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.سعدي ||. انحناء. گوژي. حدبه. (یادداشت بخط مؤلف) : وین مملکت راست نگیرد بکفش
خم.فرخی. و اندر آن لختگی خم است. (التفهیم). و هر سه ستاره بر خم نهاده. (التفهیم). از خم چو کمان باد مر اعداء ترا پشت کز
راستی احباب ترا کار چو تیر است. امیر معزي. حلقه تنگ است درگاه جهان را لاجرم تا در اویی قامتت بی خم نخواهی یافتن.
خاقانی. در خم آن حلقهء دل مشتري تنگ تر از حلقهء انگشتري.نظامی. در خم آن حلقه که چستش کند جان شکند باز درستش
کند.نظامی. - بخم؛ خمیده. انحناءیافته : چو سروي دلاراي گردد بخم خروشان شود نرگسان دژم.فردوسی. گر ایدون که پشت من
آرد بخم شما دیر مانید خوار و دژم.فردوسی. چون بزاد آن بچگان را سر او گشت بخم. منوچهري. مادرتان پیر گشت و پشت بخم
کرد موي سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهري. برگ بنفشه بخم چو پشت بخم کرد( 1) نرگس چون عشر در میان
مجلد.منوچهري. بلبلی کرد نتابد بدل مرده دلان آن که آن زلف بخم غالیه ساي تو کند. منوچهري. کودك است او ز چه معنی را
پشتش بخم است رودگانیش چرا نیز برون شکم است. منوچهري. پشت عمرش بخم شد و هرگز گردن نخوتش نگشت
بخم.مسعودسعد. - خم آمدن؛ به انحناء درآمدن. گوژ شدن : برگرفتی بقوت بازو که در انگشت تو نیاید خم.سوزنی. - خم
آوردن؛ گوژ کردن. انحناء دادن : چو بشنید بهرام بر پاي خاست بمردي خم آورد بالاي راست.فردوسی. خم آرد ز بالاي او سرو
بن درفشان کند چون سراید سخن.فردوسی. ز پیري خم آورد بالاي راست هم از نرگسان روشنایی بکاست.فردوسی. - خم افتادن؛
انحناء افتادن. انحناء یافتن : وز بار برگرفتن و با باز تاختن در پشت سروهاي خرامان فتاده خم.فرخی. - خم پذیر؛ انحناءپذیر : کمان
تا فزونتر شود خم پذیر.اسدي. - خم پشت؛ انحناء پشت. گوژي پشت. (یادداشت مؤلف) : از خم پشت و نقطهاي سرشک قد و
رخسار فلک سان چکنم.خاقانی. - خم چرخ؛ انحناء فلک : خم چرخ گردنده را بنگرد.فردوسی ||. - خم کمانی : ستون کرد چپ
را خم آورد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست. فردوسی. - خم چوگان؛ انحناء چوگان. (یادداشت مؤلف) : دف را خم
چوگان شد با صورت ایوان شد. خاقانی. جز تو فلک را خم چوگان که داد.خاقانی. خط فلک خطهء میدان تست گوي زمین در
خم چوگان تست.نظامی. دل نمانده ست که گوي خم چوگان تو نیست خصم را پاي گریز از سر میدان تو نیست. سعدي. پستان
یار در خم چوگان تابدار چون گوي عاج در خم چوگان آبنوس. سعدي. آنکه دل من چو گوي در خم چوگان اوست موقف
آزادگان بر سر میدان اوست.سعدي. اي جان خردمندان گوي خم چوگانت بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانت.سعدي. ز خلق گوي
لطافت تو برده اي امروز که دل بدست تو گوئی است در خم چوگان. سعدي. شدم فسانه بسرگشتگی و ابروي دوست کشید در خم
چوگان خویش چون گویم. حافظ. اگر نه در خم چوگان او رود سر من ز سر نگویم و سر خود چکار بازآید. حافظ. - خم دادن؛
انحناء دادن. گوژي دادن. خم کردن : که پشت زمین را همی داد خم ز پیلان و از گنجهاي درم.فردوسی. گرفت آفرین پشت را
داد خم ز شادي بچشم اندر آورد نم. اسدي (گرشاسب نامه). - خم داشتن؛ انحناء داشتن. گوژي داشتن : به پیش کس از بهر یک
خندهء خوش قد خویش چون ماه تو خم ندارم.خاقانی. - خم زین؛ انحناء پشت زین. (یادداشت بخط مؤلف) : عالمی در صدر
مسند لشکري در خم زین آسمانی در قبا و آفتابی در کلا. محمدبن بصیر. - خم شدن؛ گوژ شدن : تا خم شده اي بار گذارند به
پشتت.؟ - خم کمان؛ کژي کمان : هیون را سوي جفت دیگر بتاخت بخم کمان مهره در مهره باخت.فردوسی. - خم گرفتن؛ انحناء
پذیرفتن : کاري که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأي و بتدبیر او چو تیر.فرخی. ز بر خمّد درخت آري ولیکن بر
درخت تو شکوفه هست و باري نیست بی بر چون گرفتی خم. ناصرخسرو. از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین. خاقانی ||. فنی
از فنون کشتی. (یادداشت مؤلف ||). خرپشته. طاق. سقف. (یادداشت بخط مؤلف) : در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو
ایوان مداین مر ترا ایوان خم سازد. فرخی. هم از خم آن طاقها سرنگون نگارنده از گوهر گونه گون. اسدي (گرشاسب نامه). چو
دیوارها تمام برآورد [ استاد که عمارت ایوان مدائن کرد ] و بجاي خم رسانید اندازهء ارتفاع آن با ابریشم بگرفت. (نزهتنامهء
علائی). - خم ایوان؛ طاق ایوان. سقف ایوان : بدانست کاریگر راست گوي که عیب آورد مرد دانا بروي که گیرد بدان خم ایوان
شتاب اگر بشکند کم کند نان و آب.فردوسی. کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند.خاقانی.
- خم طاق؛ خرپشتهء طاق : خم طاق هر یک چو پر تذرو. اسدي (گرشاسب نامه). همه خم طاق از گهر پرنگار در او بسته قندیل
زرین هزار. اسدي (گرشاسب نامه ||). خانهء زمستانی ||. صف. قطار. (ناظم الاطباء (||). اِمص) اعوجاج. کژي. کجی. (یادداشت
بخط مؤلف) : درختی که خردك بود باغبان بگرداند او را چو خواهد چنان چو گردد کلان بازنتواندش که از کژي و خم
بگرداندش. ابوشکور بلخی. رویت براه شکنان ماند همی درست باشد هزار کژي و باشد هزار خم.منجیک. چو از راستی بگذري
خم بود چه مردي بود کز زنی کم بود.عنصري (||. ص) کج. ضد راست. ناراست. (یادداشت بخط مؤلف) : مرد کاندر عاقبت بینی
خم است او ز اهل عافیت چون زن کم است.مولوي ||. منحنی. گوژ. (یادداشت مؤلف) : شدش چین ز مهر و شدش خم ز پشت بر
او نرم شد روزگار درشت.فردوسی. شاخ را بنگر چو پشت دال خم برگ را بنگر چو روي ممتحن.ناصرخسرو. گر چه بجفا پشت
مرا دادي خم من مهر تو از دلم نگردانم کم. (از قابوسنامه). پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم
ازوست. سعدي (دیوان چ مصفا ص 780 ). محبوب منی بدیدهء راست اي سرو روان به ابروي خم.سعدي. -امثال: شترسواري و خم
خم؛ شترسواري دولادولا برنمی دارد ||. خطی که نه راست و نه منکسر است. خطی که اگر خط راست آن را در یک نقطه ببرد
احتما در یک نقطه یا چند نقطهء دیگر آن را خواهد برید. - خط خم؛ خطی که نه راست و نه منکسر است. ( 1) - ن ل: چو پشت
درم زن.
خم آب خورده.
[خُ مِ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خم که به آب مستعمل شده باشد. (از آنندراج). خمی که در آن آب ریخته اند و
بر اثر آن آب بندي شده و دیگر آب از آن به خارج نفوذ نمیکند.
خم آوردن.
[خَ وَ دَ] (مص مرکب) خم کردن. دوتا کردن. دولا کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : گرفتش بچپ گردن و راست ران خم آورد
پشت هیون گران.فردوسی. ستون کرد چپ را خم آورد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست. فردوسی. شهنشاه بشنید بر پاي
خاست بزودي خم آورد بالاي راست.فردوسی ||. خم شدن. خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : خم آورد پشت سنان
ستیخ.فردوسی. ز نیروي گردنکشان تیغ تیز خم آورد و از زخم شد ریزریز.فردوسی. خمائص. [خَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ خمیصه. (منتهی
الارب) (از تاج العروس).
خمائض.
_______________[خَ ءِ] (ع اِ) جِ خمیض. رجوع به خمیض شود ||. جِ خَمیضَه. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). رجوع به خمیضه
شود.
خمائل.
[خَ ءِ] (ع اِ) جِ خَمیلَه. (منتهی الارب) (لسان العرب) (تاج العروس). رجوع به خمیله شود.
خماجر.
[خُ جِ] (ع ص، اِ) آب شور ||. آبی که به تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج
العروس).
خماجین.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش شهرستان همدان. داراي 271 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و
.( حبوبات و صیفی و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 865 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خماح.
[خُ] (ع اِ) یک نوع گیاهی است مخصوص به یمن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خماخسرو.
[خَ خُ رَ / رُو] (اِ مرکب) نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء) : بگیر بادهء نوشین و نوش کن بصواب به بانگ شیشم و
با بانگ اخسر سگزي بلفظ پارسی و چینی خماخسرو به لحن مویهء زال و قصیدهء نغزي.منوچهري. برد هوش و جان من خنیاگرش
چون نخست اندر خماخسرو نواخت. ؟ (فرهنگ جهانگیري). خمار. [خَ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خُمار شود.
خمار.
[خُ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به
خَمار شود.
خمار.
[خِ] (ع اِ) معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامهء جرجانی). روپاك. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق.
(یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمرة، خمر، خُمُر : گفت چه بر سر کشیدي
از ازار گفت کردم آن رداي تو خمار. مولوي (مثنوي). پیش پیغمبر درآمد با خمار. مولوي (مثنوي ||). هرآنچه بپوشد چیزي را.
(ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خُمُر : چون بدید آن چشمهاي پرخمار که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوي (مثنوي ||). در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده هاي کثرت بر روي وحدت و این مقام
تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون). - ذوالخمار؛ لقب عون بن ربیع بن ذي الرمحین است بدان جهت که در جنگ
جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده؟ گفتی:
ذوالخمار. (ناظم الاطباء).
خمار.
[خِ] (ع مص) مخامره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به مخامره شود.
خمار.
[خُ] (ع اِ) کرب تب و صداع و رنج آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). ص) می زده. (ناظم الاطباء). شراب
زده. مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاري می ماند. (یادداشت بخط مؤلف) : بدیده چو قار و به رخ چون بهار چو می
خورده و چشم او پرخمار. فردوسی. تو بارخداي همه خوبان خماري وز عشق تو هر روز مرا تازه خماري است. فرخی. به چشمت
همی مار و ماهی نماند ازیرا که از جهل سر پرخماري. ناصرخسرو. ز من تیمار نامدشان از ایرا نپرهیزد خماري از
خماري.ناصرخسرو. بجامی کز می وصلش چشیدم همیدارد خمارم در بلاها.خاقانی. با روي چو نوبهار و خوي چو دیئی با ما چو
خمار و با دگر کس چو مئی. مهستی دبیر. یاران صبوحیم کجااند تا درد سر خمار گویم.سعدي. بامدادان پیشم آمد یار از راه
کروخ با دو چشم پرخمار و نرگسین سست و شوخ. ؟ (صحاح الفرس). - چشم خمار؛ چشم مخمور. چشمی که بر اثر مستی حالت
خواب آلوده اي دارد ||. چشمانی که مانند چشم مرد مست است؛ یعنی خواب آلوده (||. اِمص) رنجی که پس از رفتن کیف
شراب و جز آن حاصل شود. بقیهء مستی در سر. (ناظم الاطباء). حالتی از سنگینی سر و سردرد و کاهل که در اعضاء حادث شود
شرابخوار را پیش از هضم تمام شراب. (یادداشت بخط مؤلف). می زدگی : خوي گرفته لالهء سیرابش از تف نبیذ خیره گشته
نرگس موزونش از خواب و خمار. فرخی. هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد تا نه خروش باشد تا نه خمار باشد. منوچهري. دشمنش
را گر شراب جهل چون خوردي تو دوش صابري کن کین خمار جهل تو فردا کند. منوچهري. مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار. (از تاریخ بیهقی). به دانش گراي و درین روز پیري برون افکن از سر خمار
شبانه.ناصرخسرو. سوي جهان بار مر تراست ازیراك معدت پرخمر و مغز پر ز خمار است. ناصرخسرو. هرگاه که حرارت غریزي و
قوت هاضمه ضعیف باشد و طعام و شراب را اندر معده هضمی نیک نباشد و فضلهء ناگوارندهء شراب اندر معده بماند آن فضلهء
شراب را خمار گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خوردن می بزحمت خمار نیرزد.سنائی. اي بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وي مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست. مسعودسعد. مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحهء بی غم و خروش بی
ماتم که شنیده است. (مقامات حمیدي). بمی ماند که می فسق است اول میانه مستی و آخر خمار است.خاقانی. کس خمار هوسش
نشناسد.خاقانی. دارم ز خمار چشم میگون بی آنکه می طرب کشیدن.خاقانی. ولی از بهر تو در انتظار است نخورده می ورا در سر
خمار است.نظامی. کسی کآورد با تو در سر خمار بر او ظلمت خویش را برگمار.نظامی. و زعفران تذهب بالخمار. (ابن البیطار).
والخماص الحامض لسکن الغثیان الصفراوي و یذهب بالخمار. (ابن البیطار). دائم خمار با می و خار است با رطب. ابن یمین. هرجا
گلست خار است و با خمر خمار است. (گلستان سعدي). بلاي خمار است در عیش مل سلحدار خار است با شاه گل. سعدي
(بوستان). بادهء تحقیق ندارد خمار.خواجو. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وي هیچ دردسر نباشد.حافظ. ساغر لطیف و دلکش
و می افکنی بخاك و اندیشه از بلاي خماري نمیکنی.حافظ. نه عاشق است کسی کز ملامت اندیشد که هر که می طلبد صبر بر
خمار کند. قاآنی. خمار. [خَمْ ما] (ع ص) می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت
بخط مؤلف) : زین پیش گلاب و عرق و بادهء احمر در شیشهء عطار بد و در خم خمار.منوچهري. خانهء خمار چو قصر
مشید.ناصرخسرو. مشک نادانان مبوي و خمر نادانان مخور کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست. ناصرخسرو. حماربن حماربن
حمار است و همی گوید که خماربن خماربن خماربن خمارم. سوزنی. یاد او خورده ست خاقانی از آنک بوسه گاهش دست خمار
آمده ست.خاقانی. زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا. خاقانی. و گویند خلفاء و ائمه و
شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت
فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح). تا کی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار
کجاست.عطار. سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانهء خمار برآمد.سعدي. ما کلبهء زهد برگرفتیم سجاده که می برد
به خمار.سعدي. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب بخانهء خمار بگذرد.سعدي ||. در اصطلاح صوفیه پیر یا
مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
خمار.
[خُ] (اِخ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور. داراي 182 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( و شغل اهالی زراعت و راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خمار.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. داراي صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خمارآباد.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فشافویهء بخش ري شهرستان تهران. داراي 275 تن سکنه. آب آن از قنات و فاضل آب رودخانهء
کرج. محصول آن غلات و چغندرقند و شغل اهالی زراعت و راه مالرو و از طریق قنبرآباد ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 1
خمارآباد.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان غار بخش ري شهرستان تهران. داراي 141 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و
صیفی و چغندرقند است. شغل اهالی زراعت و گاوداري است. راه آن مالرو و از طریق شاه تره ماشین رو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
خمارآلود.
[خُ] (ن مف مرکب) چشم مخمور که حالت خماري از آن هویدا باشد. (ناظم الاطباء ||). آنکه خمار است. (یادداشت بخط
مؤلف).
خمارآلوده.
[خُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)چشم مخموري که حالت خماري از آن هویدا است. (از ناظم الاطباء). خمارآلوده : کرشمه کردنی بر دل
عنان زن خمارآلوده چشمی کاروان زن.نظامی ||. آنکه خمار است. (یادداشت بخط مؤلف). خمارآلود : دل عاشق به پیغامی بسازه
خمارآلوده با جامی بسازه مرا کیفیت چشم تو کافی است قناعت گر( 1) به بادامی بسازه.باباطاعر عریان. خمارباقی. [خُ] (اِخ) دهی
است جزء دهستان بزچلو بخش وفس شهرستان اراك. داراي 302 تن سکنه، آب آن از قنات و غلات و بنشن و پنبه و ارزن و
1) - ن ل: ریاضت کش. ) .( انگور. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیبافی، راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمارتاج.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان هرسم بخش مرکزي شهرستان شاه آباد. داراي 140 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماشالکان و
محصول آن غلات و حبوبات و چغندر قند و ذرت و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. در تابستان از طریق
.( چقاجنگه و پلنگ گرد می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خمارتاش.
[خُ] (اِخ) مرکز دهستان کهنهء بخش حومهء شهرستان قوچان. داراي 66 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور.
.( شغل اهالی زراعت و مالداري و از صنایع دستی قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خمارخانه.
[خَ مْ ما نَ / نِ] (اِ مرکب)میخانه. میکده. خرابات. (ناظم الاطباء) : مرا غم تو به خمارخانه بازآورد ز راه کعبه به کوي مغانه
بازآورد.خاقانی. خماردار. [خِ] (نف مرکب) صاحب خمار. آنکه خمار دارد. آنکه مقنعه دارد.
خماردار.
[خُ] (نف مرکب) خمار. آنکه حالت خماري دارد.
خمارزده.
[خُ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مُسَکَّر. (یادداشت بخط مؤلف).
خمار شکستن.
[خُ شِ كَ تَ] (مص مرکب) از بین رفتن خماري ||. خماري خود یا دیگري را از بین بردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمارشکن.
[خُ شِ كَ] (نف مرکب) آنچه خماري را از بین برد. شربتها و آچارها که تخفیف خمار دهد. (یادداشت بخط مؤلف) : کاین
خمارت به از خمارشکن.سنائی. ساقی آرد گه خمارشکن فقع شکرین ز دانهء نار.خاقانی. اما این نوبت مهمان شیرگیر بود و میزبان
بر خمارشکن تدبیر آبی سرد خواست و بر سر ریخت. (جهانگشاي جوینی). خمارك. [خُ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاس
رود بخش قیدار شهرستان زنجان. داراي 404 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالیچه و
.( گلیم و جاجیم بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمار کردن.
[خُ كَ دَ] (مص مرکب) به خماري درآوردن. موجب خماري شدن : دشمنش را گو شراب جهل چون خوردي تو دوش صابري
کن کین خمار جهل تو فردا کند. منوچهري. فردات کند خمار کامشب مستی. خواجه عبدالله انصاري ||. چشم را بصورت چشم
خمار درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمارکش.
[خُ كَ / كِ] (نف مرکب)متحمل خماري. آنکه خمار است : سلام کردم و با من بروي خندان گفت که اي خمارکش مفلس
شراب زده.حافظ. خمار کشیدن. [خُ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) به حالت خماري درآمدن. خمار بودن. متحمل خماري شدن.
خمارگشا.
[خُ گُ] (نف مرکب) خمارشکن.
خمارگشایی.
[خُ گُ] (حامص مرکب)خمارشکنی. رفع خماري : و همان شب اتفاق عروسی بود و جمله... به عشرت و نشاط مشغول سحرگاهی
بر سر آن مخاذیل افتاد ایشان را خمارگشایی خوش فرمود و یک کودك را زنده نماند. (بدایع الازمان فی تاریخ کرمان). خمارلو.
[خُ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، داراي 396 تن سکنه، آب آن از رودخانهء محلی است.
محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. این دهکده دبستان و نمایندهء آمار و ادارهء مرزبانی دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خمارناك.
[خُ] (ص مرکب) خمارگونه. (یادداشت بخط مؤلف). - چشم خمارناك؛ چشمی که از خمار کم نور شده باشد. (ناظم الاطباء). -
||چشم بیمار. عین مریضه.
خمارویه.
[خُ يَ] (اِخ) ابن احمدبن طولون. دویمین تن از بنی طولان که از سال 270 تا 282 ه . ق. ریاست کرده. (یادداشت بخط مؤلف).
رجوع به ص 252 نزهۀ القلوب ج 3 و تاریخ الخلفاء ص 244 و الوزراء والکتاب ص 55 شود.
خماري.
[خُ] (حامص) بیماري که از افراط در آشامیدن شراب و جز آن پیدا شود. (ناظم الاطباء ||). می زدگی. شراب زدگی. (یادداشت
بخط مؤلف).
خماري.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان نسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. داراي 208 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول
آن غلات و چغندر قند و شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خماري کردن.
[خُ كَ دَ] (مص مرکب)بحالت خماري خود را درآوردن. -امثال: بی می خماري کردن؛ شراب ناخورده مستی کردن.
خماس.
[خُ] (ع ق) پنجگان پنجگان. (یادداشت بخط مؤلف). منه: جائوا خُماسَ؛ آمدند پنج پنج. (منتهی الارب).
خماسی.
[خُ سی ي] (ع ص نسبی) پنجی. آنچه پنج واحد از یک چیز دارد. - غلام خماسی؛ کودك پنج شبري و گویند غلام سداسی یا
سباعی، زیرا که چون از پنج شبر تجاوز کرده رجل است نه غلام. (منتهی الارب). - کلمهء خماسی؛ کلمه اي که پنج حرف اصلی
1) - در زبان عرب او اسم فقط خماسی است نه فعل و ثانیاً صیغ ) ( بصورت مفرد نیز می گویند.( 1 « خماسی » دارد و آن را گاهی
اسماء خماسی چهارند بدین شرح: سَفَرجَل، جَحْمَرِش، قُزَعْمَل، قِرطَعِب.
خماسی.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بلوك عنافجهء بخش مرکزي شهرستان اهواز، داراي 110 تن سکنه. آب آن از چاه و
محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی و قالیچهء عربی بافت است. راه در تابستان اتومبیل رو
.( است و در آنجا تپه اي بنام خماسی وجود دارد که از آثار قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خماسی مجرد.
[خُ يِ مُ جَرْ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کلمه اي که از پنج حرف ساخته شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
خماسی مزید.
[خُ يِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کلمه اي که حروفش پنج حرف خماسی مجرد به اضافهء حرف زائد است. (یادداشت بخط
مؤلف).
خماش.
[خَ] (اِ) هرچه بکارنیامدنی و دورافکندنی است مانند خار و خلاشه و ریزه هاي دم مقراض و تیشه و اره. (ناظم الاطباء). آنچه از دم
قیچی و تیشه در وقت هرس فضول آید. فضول. افکندنی. خاش و خماش : که حکیمان جهانند درختان خداي دگر این خلق همه
خار و خسانند و خماش. ناصرخسرو. خماشات. [خَ] (ع اِ) کینه ها. دشمنی هاي دیرینه. (ناظم الاطباء).
خماشات.
[خُ] (ع اِ) جِ خماشه.
خماشۀ.
[خُ شَ] (ع اِ) آنچه از جراحات که از براي آن ارش معلومی واجب نیاید و یا آن پست تر از دیه است. (منتهی الارب). ج، خماشات.
خماشۀ.
[خَ شَ] (اِ) خماش و هرچیز بکارنیامدنی و دورافکندنی. (از ناظم الاطباء). رجوع به خَماش شود.
خماص.
صفحه 866 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خِ] (ع اِ) جِ خمیص و خمیصه. (ناظم الاطباء). رجوع به خمیص و خمیصه شود ||. جِ خُمَصان. (منتهی الارب).
خماص.
[خَ] (ع مص) مصدر دیگر براي خمص است. (منتهی الارب). رجوع به خمص شود.
خماصۀ.
[خَ صَ] (ع مص) مصدر دیگري براي خمص است. (از منتهی الارب). رجوع به خمص شود.
خماصۀ.
[خَ صَ] (ع اِمص) لاغري شکم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خماط.
[خَمْ ما] (ع ص) کبابی. بریان کنندهء گوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خماع.
[خُ] (ع اِمص) خمیدگی کفتار در رفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خماك.
[خُ] (اِ) خنبک. (ناظم الاطباء).
خماك زدن.
[خُ زَ دَ] (مص مرکب) برهم زدن دستها در فرح و شادي. (ناظم الاطباء).
خمال.
[خُ] (ع اِ) دوست خالص ||. دردي که در مفاصل مردم و قوائم حیوان به هم رسد که آن را لنگ کند. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). رجوع به خملۀ شود.
خمال.
[خُ] (اِ) غورهء خرما. خارك نارس. (یادداشت بخط مؤلف).
خمالات.
[خِ] (ع اِ) جِ خماله. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خملۀ شود.
خمالۀ.
[خِ لَ] (ع اِ) هر شترمرغ نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمالی.
[خُ لی ي] (ع ص نسبی) دوست خالص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمالیون.
[خَ] (اِ) نوعی از مازریون سیاه است و بعضی گویند خربق سیاه است که آن را به عربی خانق النمر یا قاتل النمر خوانند. اصل این
کلمه یونانی است. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خامالیون. رجوع به خامالیون شود.
خمام.
[خُمْ ما] (اِخ) بطنی است از ازد منهم جزیل بن محمد الزاهد و الفرزدق بن حواش المحدث. (منتهی الارب).
خمام.
[خُ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي شهرستان رشت است که در قسمت شمال شهرستان سر راه رشت به بندر انزلی واقع گردیده، بحدود
زیر: شمال دریاي خزر، خاور بخش لشت نشاء، باختر دهستان پیربازار، جنوب دهستان حومهء رشت. این بخش از دو دهستان حومه
و خشکبیجار تشکیل شده: دهستان حومهء خمام داراي 33 آبادي بزرگ و کوچک است. جمع سکنهء آن در حدود 30 هزار نفر و
قراء مهم آن عبارتند: از چوگام. شیجان، دافچاه، کلاچاه و گوراب جیر و تسیه. جمع بخش قراء خمام 65 آبادي بزرگ و کوچک
و جمعیت آن در حدود پنجاه هزار نفر است. هواي بخش مانند سایر نقاط گیلان مرطوب و معتدل و محصول عمدهء آن برنج و
توتون و سیگار و ابریشم و کنف و بنشن، راه شوسهء رشت به بندر انزلی از وسط این بخش عبور می نماید. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 2
خمام.
[خُ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش خمام شهرستان رشت. این قصبه در 13 هزارگزي شمال خاوري رشت و 24 هزارگزي جنوب
خاوري بندر انزلی سر راه شوسهء رشت به انزلی واقع است با مختصات جغرافیایی زیر: طول آن 49 درجه و 39 دقیقه. عرض آن 37
درجه و 22 دقیقه است. هواي این قصبه معتدل و مرطوب است. آب آن از چاه و نهر خمام رود و محصول عمدهء آن برنج و ابریشم
و صیفی است. سکنهء این قصبه در حدود 2000 نفر روزهاي یکشنبه بازار عمومی دارد و در این روز عدهء زیادي از نقاط مختلفهء
گیلان با اتومبیل و اسب به این محل روي می آورند و معاملات زیادي صورت می گیرد. در حدود 270 باب دکان و یک دبستان
بدانجاست. ادارات دارائی و بخشداري و آمار و فرهنگ و ژاندارمري و بهداري بخش در این قصبه است. این دهکده بوسیلهء تلفن
با رشت و انزلی مربوط می باشد. درمانگاهی از طرف انجمن خیریهء محلی تأسیس و در اختیار بهداري گذارده شده و اخیراً نیز
.( کارخانهء برنج کوبی در این قصبه دایر گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمام رود.
[خُ] (اِخ) نام رودخانه اي است در گیلان که از خمام می گذرد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمام شود.
خمامۀ.
[خِ مَ] (ع اِ) پر تباه که در زیر پرها باشد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خمامۀ.
[خُ مَ] (ع اِ) خاکروبه ||. آنچه پریشان باشد از طعام و به امید ثواب آن را خورند ||. خاك چاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب).
خمان.
« کاف » به « خاء » [خَ] (اِ) کمان تیراندازي و گویند کمان در اصل خمان بوده به اعتبار آنکه هر خانه از آن خمی دارد و بتغییر السنه
بدل شده است. (از برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري (||). نف، ق) خم شونده. (فرهنگ فارسی معین). در حال خم شدن||.
(ص) پیچان. خم دار ||. هرچیز خمیده. (ناظم الاطباء). دو چیز خم شده را گویند. - خمان رفتن؛ دولا رفتن: تهطرس؛ خمان و
چمان رفتن. تیاح؛ اسبی که از نشاط خمان و چمان رود. تیح؛ خمان و چمان رفتن. (منتهی الارب).
خمان.
[خُ] (ع اِ) گیاهی است دارویی داراي دو قسم: صغیر و کبیر. قسم صغیر را آقطی گویند. (ناظم الاطباء). لغت نبطی است و به یونانی
آقطی نامند. نباتی است صغیر و کبیر. کبیر آن شبیه به درخت است و شاخهاي او مایل بسفیدي شبیه به نی و مستدیر و برگش مثل
برگ گردکان و از آن کوچکتر و ثقیل الرائحه و در هر شاخی از سه عدد تا پنج عدد و بر هر شاخی قبه اي و گلش سفید و ثمرش
شبیه به حبۀ الخضراء و بنفش مایل به سیاهی و در شکل مانند خوشهء محلل و... خمان صغیر شبیه به گیاه و ساقش مربع و پرگره و
برگش شبیه به برگ بادام.... از هر گرهی ثمري ظاهر. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی شود. در برهان قاطع
آمده: در عربی دوایی است و آن دو نوع می باشد: کوچک و بزرگ. کوچک را به یونانی خاماءاقطی خوانند و آن درخت بل
است و بل میوه اي است در هندوستان و بزرگ آن را سنبوقه گویند، مجفف و محلل باشد.
خمان.
[خَمْ ما] (ع ص، اِ) نیزهء سست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
خمان.
[خُمْ ما] (ع ص، اِ) فرومایه از مردمان. یقال: هو من خمان الناس؛ اي من رذائلهم. خِمّان ||. متاع ردي. خِمّان ||. درخت
بکارنیامدنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). خِمّان.
خمان.
[خِمْ ما] (ع ص، اِ) فرومایه از مردمان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). یقال: هو من خُمّان ||. متاع ردي. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خُمّان.
خمانا.
[خَ] (اِ) حریف. رقیب. (ناظم الاطباء ||). کلمه اي است فارسی و تخمین عربی از آن مشتق است. (یادداشت بخط مؤلف بنقل از
مفاتیح).
خماناگر.
[خَ گَ] (ص مرکب) خرّار. تخمین کنندهء اجناس. (یادداشت بخط مؤلف).
خمانایی.
[خَ] (حامص) رقابت. برابري. (ناظم الاطباء).
خمان الارض.
[خُ نُلْ اَ] (ع اِ مرکب)خمان الصغیر. خاماءاقطی. (یادداشت بخط مؤلف).
خمان الصغیر.
[خُ نُصْ صَ] (ع اِ مرکب)خمان الارض. خاماءاقطی. رجوع به خمان الارض شود.
خمان بل.
[خُ مامْ بَ] (اِ مرکب) نوعی گیاه است. خمان. رجوع به خمان شود.
خمان چمان رفتن.
[خَ چَ رَ تَ] (مص مرکب) با نشاط رفتن. تهطرس. (منتهی الارب).
خماندن.
[خَ دَ] (مص) خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود : بدان سان که بوده نمانده همی برو گردکان می خماند همی.فردوسی. بی از آنکه
در ابروش گره بینی یا خم عمودي ز چهل من بخماند چو دوالی. فرخی. خمانده. [خَ دَ / دِ] (نف) خماننده. رجوع به خماننده شود.
خمان صغیر.
[خُ نِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خمان الارض. خمان الصغیر. خاماءآقطی. رجوع به خمان الارض و خمان الصغیر شود.
خمان کبیر.
[خُ نِ كَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از خمان است. رجوع به خمان شود.
خمانندگی.
[خَ نَنْ دَ / دِ] (حامص) عمل خماندن. خم کنندگی.
خماننده.
[خَ نَنْ دَ / دِ] (نف) خم کننده. کج کننده. (یادداشت بخط مؤلف) : شما را خماند همان روزگار نماند خماننده هم پایدار.فردوسی.
خمانه. [خَ نَ / نِ] (اِ) حریف. رقیب. خمانا. خمانایی. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی را مانند این قوم و دوده و کی را خمانه اند.
(ترجمهء دیاتسارون ص 92 ). خمانی. [خَ] (اِخ) دختر بهمن پادشاه ساسانی. رجوع به فارسنامهء ابن البلخی شود.
خمانیدگی.
[خَ دَ / دِ] (حامص) عمل و حالت خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود.
خمانیدن.
[خَ دَ] (مص) کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا
کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با
بارهاي گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع؛ بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش؛ خمانیدن سر چوب بسوي
خویش. (منتهی الارب ||). کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء ||). تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق
مسخرگی. (از ناظم الاطباء). - بازخمانیدن کس را؛ بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را.
او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا اداي کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون
بوزنه اي کو بکسی بازخماند. طیان (از فرهنگ اسدي نخجوانی). - خمانیدن به کسی؛ شکلک ساختن بدو. اداي او را درآوردن.
(یادداشت بخط مؤلف).
خمانیدنی.
[خَ دَ] (ص لیاقت) قابل خمانیدن. قابل خم کردن. (یادداشت بخط مؤلف ||). قابل تقلید کردن و مسخره کردن. (یادداشت بخط
مؤلف).
خمانیده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف) خم کرده. (یادداشت بخط مؤلف). خمیده شده. (برهان قاطع) : چو با تیغ نزدیک شد ریونیز بزه برکشید آن
خمانیده شیز.فردوسی. به پیش اندر آمد یکی تند ببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر خمانیده دم چون کمانی ز قیر همه
نوك دندان چو پیکان تیر. اسدي (گرشاسب نامه ||). تقلیدنموده. (برهان قاطع).
خماهان.
[خُ] (اِ) سنگی باشد بغایت سخت و تیره رنگ بسرخی مایل و آن دو نوع است نر و ماده و چون نر آن را با آب بسایند مانند
شنجرف سرخ شود و مادهء آن همچو زرنیخ زرد گردد و گویند آن نوعی از آهن است و طبیعت هر دو سرد بود چون بر ورمهاي
صفراوي و دموي طلا کنند نافع باشد خاصه مادهء آن را درو برودت بیشتر است و اگر در ظرف آن شراب خورند مستی نیاورد و
آن را به عربی حجر حدیدي و صندل حدیدي خوانند و بعضی گویند سنگی است سیاه و سفید که از آن نگین سازند. (برهان
قاطع) (از ناظم الاطباء).
خماهن.
[خُ هَ] (اِ) خماهان. رجوع به خماهان شود. حجر حدیدي. صندل حدیدي. حجرالدم. شادنه. شاذنج. عدسیه. (یادداشت بخط مؤلف).
رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود : اي سرخ گل تو بسد و زرد زمردي اي لالهء شکفته عقیق و خماهنی.خسروي. تا ز بدخشان پدید
آید لؤلؤ چون گهر از سنگ و کهربا ز خماهن. فرخی. به دریابار باشد عنبرتر بکوه اندر بود کان خماهن.منوچهري. و فی شمالی
النیل جبل بقرب فسطاط یسمی المقطم فیه و فی نواحیه حجر الخماهن. (صورالاقالیم اصطخري). بدو در بتی از خماهنش تن.اسدي.
خماهن که و آسمان لازورد.اسدي. پیروزه رنگ حلقهء انگشتري که دید کاندر میان او ز خماهن بود نگین.لامعی. ز بسکه سوخته
اي جان و رانده اي خون، گشت زمین و آب برنگ خماهن و مرجان. مسعودسعد. تیغ تو برقی است خماهن گداز اسب تو ابریست
نواحی گذار. عثمان مختاري. بشب نگار نگین خماهن اندر چاه.ازرقی. کایشان نه آهنند که ریم خماهنند.سنائی. اندر سیستان یکی
کوه است که آن همه خماهن است و هر خماهن که آن نیک است آن از آن کوه سیستان برخاسته. (تاریخ سیستان). فیروزهء چرخ
را ز آهم جز رنگ خماهنی نیابی.خاقانی. ز نوك ناوك این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریمان است سینهء من. خاقانی. بهر
دو نان ستایش دونان کنم مباد کآب گهر بسنگ خماهن درآورم.خاقانی. اي تیغ تو آب روشن و آتش ناب آبی چو خماهن آتشی
چون سیماب. خاقانی. در پرده خماهنی ابر سکاهنی رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند.خاقانی. در کارگه نفاذ حکمت از نیل و بقم
دهد خماهن.سیف اسفرنگی. خماهن گون. [خُ هَ] (اِ مرکب) کنایه از فلک باشد و آن را خرگاه لاجورد نیز خوانند. (انجمن آراي
ناصري) (از آنندراج) : این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت شد سکاهن پوش از دود دل درواي من. خاقانی (از
آنندراج). خمایجان. [خُ] (اِخ) نام قریه اي است به کارزین از بلاد فارس. (یادداشت بخط مؤلف ||). نام موضعی است نزدیک
شیراز. (یادداشت بخط مؤلف) : خمایجان و دیه علی دو ناحیت است و حومهء آن مسجد و منبر دارد و هواي آن سردسیر است و
درخت و جوز و انار بسیار باشد و عسل و موم فراوان بود و همسایهء تیرمردان است نزدیک بیضا و مردم آن سلاحور باشد و
مکاري. (از فارسنامهء ابن بلخی ص 145 ). خمایجانی. [خُ] (ص نسبی) منسوب است به خمایجان که قریه اي است از قراء کارزین از
نواحی فارس. (از انساب سمعانی).
خمایگان.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. داراي 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات
و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه اي کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
صفحه 867 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خم ابرو ترش شدن.
[خَ مِ اَ تُ شُ دَ](مص مرکب) ابرو ترش شدن. (آنندراج). اخم کردن. ابرو برهم افکندن : حیف آیدم که آن خم ابرو ترش شود
بهر نظارگی تو ضبط نگاه بس. نظیري (از آنندراج). خم افلاطون. [خُ مِ اَ] (اِخ) در کتب تواریخ نوشته اند که چون افلاطون به سن
پیري رسید در خم بزرگ بنشست شاگردان بموجب او سر خم محکم بسته در غار کوهی نهادند. (غیاث اللغات). ظاهراً افلاطون و
دیوجانس را به هم خلط کرده اند. رجوع به دیوجانس شود.
خم اندرخم.
[خَ اَ دَ خَ] (ص مرکب)پیچاپیچ. پیچ درپیچ. (یادداشت بخط مؤلف) : کمندي بفتراك بر شست خم خم اندرخم و روي کرده
دژم.فردوسی. هر دلی را که کبودي ز لب لعل تو خاست جایگاهش بجز از زلف خم اندرخم نیست. خاقانی. شرح شکن زلف خم
اندرخم جانان کوته نتوان کرد که این قصه دراز است. حافظ. جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقهء آن زلف خم
اندرخم زد. حافظ. خم اندر خم داشتن. [خَ اَ دَ خَ تَ](مص مرکب) مساوي و حریف بودن. (آنندراج).
خمب.
[خُ] (اِ) خُنْب. خم. خم بزرگ. (ناظم الاطباء). خم بزرگ که به عربی آن را دن گویند. (از برهان قاطع). خم بزرگ و آن ظرفی
باشد که در آن آب یا شراب کنند. (لغت نامهء محلی شوشتر نسخهء خطی ||). نفیر. بوق. (ناظم الاطباء).
خم بخم.
[خَ بِ خَ] (ص مرکب) به هم حلقه شده. بهم پیچیده. (ناظم الاطباء).
خمبرك.
[] (اِخ) نام شهرکی است [ بماوراءالنهر ] نزدیک کلشجک، اردکان کث، ستبغر، انجناح آبادان با کشت و برز بسیار و آبهاي روان.
(حدود العالم).
خمبره.
[خُ بَ رَ / رِ] (اِ) خم کوچک. خمچه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خنبره. (یادداشت بخط مؤلف) : و در خمبره کنند [ گل و شکر
مالیده را گاه ساختن گل شکر ] و سر آن به کرباس ببندند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خم بستن. [خُ بَ تَ] (مص مرکب) بار کردن
نقاره. (از آنندراج) : بفرمود تا بر درش گاودم زدند و ببستند بر پیل خم. فردوسی (از آنندراج). خمبک زدن. [خُ بَ زَ دَ] (مص
مرکب)کف بر کف زدن مطابق اصول و دایره و دف زدن را نیز گویند. (از شرفنامهء نظامی چ وحید) : درآمد بشورش دم گاودم
بخمبک زدن خام روئینه خم. نظامی (شرفنامه ص 103 ). خم بوده پشت. [خَ دَ / دِ پُ] (ص مرکب)منحنی قامت. دولا. پشت دوتا :
شنید این سخن پیر خم بوده پشت بتندي برآورد بانگی درشت. سعدي (بوستان). خم به ابرو نیاوردن. [خَ بِ اَ نَ وَ دَ](مص مرکب)
اخم نکردن. کنایه از اهمیت ندادن و هیچ انگاشتن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمپاره.
[خُ رَ / رِ] (اِ مرکب) قنباره. غنباره. چیزي است هاون مانند سرگشاده که کولی [ کذا ] مجوف در آن نهند و پر از آهن ریزه نمایند
و بقلعه یا که شهر اندازند آن کولی بلند شود و بزمین رسد فرورود و بعد از لحظه برآید و بپاشد. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
قسمی توپ با لولهء کوتاه که پیاده نظام حمل می کند و با آن اشیانهء مسلسل حریف را از مقابل برمی دارد. (یادداشت بخط
مؤلف ||). گلوله اي که در خمپاره بکار می رود ||. قسمی آتش بازي که چون گلوله به هوا شود و آنجا بترکد و بیشتر برنگهاي
مختلف. (یادداشت بخط مؤلف).
خمپاره انداز.
[خُ رَ / رِ اَ] (اِ مرکب)توپ گونه اي که خمپاره می اندازد. خمپاره (||. نف مرکب) کسی که مسؤول تیراندازي با خمپاره است.
خمپاره بستن.
[خُ رَ / رِ بَ تَ] (مص مرکب) محلی را زیر آتش خمپاره گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمپاره چی.
[خُ رَ / رِ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه در لشکرها بکار خمپاره می پردازد.
خم پذیر.
[خَ پَ] (نف مرکب) قابل ارتجاع. (یادداشت بخط مؤلف) : کمان تا فزونتر بود خم پذیر فزون باشدش سختی زخم تیر.اسدي. پایم
چو دو لام خم پذیر است.نظامی. خم پذیري. [خَ پَ] (حامص مرکب)قابلیت ارتجاع. حالت خم پذیر. (یادداشت بخط مؤلف).
خم پرورد.
[خُ پَرْ وَ] (ن مف مرکب)پروردهء خم. آنچه در خم پرورده شود. کنایه از شراب.
خمت.
[خُ] (اِ) خم بزرگ. (ناظم الاطباء).
خمج.
[خَ مَ] (ع اِمص) بوي گرفتگی آب از درنگی ||. فتور. سستی ||. تباهی خرما ||. تباهی دین. تباهی خو ||. بدي ستایش. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمج.
[] (اِخ) شهري است از خزران با بارهء محکم و نعمت. (حدود العالم).
خمجاج.
[خَ] (اِ) ظرف شیشه اي بزرگ و منقش. (از ناظم الاطباء ||). کیسه و خریطه اي که مسافر در آن شانه و جعبهء آتش زنهء خود را
گذارد. (ناظم الاطباء).
خمجان.
[خُ مِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراك. داراي 157 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
غلات و بنشن و ارزن و صیفی و چغندر قند و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی و قالیچه بافی. راه
.( مالرو ولی از فرمهین می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمجر.
[خَ جَ] (ع ص، اِ) آب شور. خُمَجِر ||. آب که به تلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. خُمَجِر. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب).
خمجر.
[خُ مَ جِ] (ع ص، اِ) آب شور. خَمجَر ||. آب که بتلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. خَمجَر. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب).
خمجریر.
[خَ جَ] (ع ص) آب شور ||. آب تلخ ||. آب که به تلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از
تاج العروس).
خمجریرة.
[خَ جَ رَ] (ع اِمص) آمیختگی. بهم خوردگی. منه: بینهم خمجریرة؛ در میان ایشان آمیختگی است بر سبیل افساد. (از منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمجلیلۀ.
[خَ جَ لَ] (ع اِمص) آمیختگی. بهم خوردگی. خمجریرة. (از منتهی الارب): بینهم خمجلیلۀ.
خمجۀ.
[خَ مِ جَ] (ع ص) شتر ماده اي که بعلتی آب نخورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقۀ خمجۀ.
خمجین.
[خُ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترك شهرستان ملایر. داراي 491 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات. شغل اهالی
.( زراعت. از صنایع دستی زنان قالی بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خمچاخ.
[خَ] (اِ) خمجاج. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 360 ) (ناظم الاطباء).
خم چشم.
[خَ مِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قی و آب خشک چشم. ریم چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
خم چم.
[خَ چَ] (اِ مرکب) راه رفتن به ناز ||. حرکات دلبرانه ||. تواضع و فروتنی. (یادداشت بخط مؤلف).
خمچه.
[خُ چَ / چِ] (اِ مصغر) خم کوچک. (ناظم الاطباء). خنبچه. خنبک. (یادداشت بخط مؤلف) : گل خمچه اش نزد طراح جام بعقل
مخمر برآورده خام بود خمچه قسمی ز خم لیک خرد توانش ببزم بزرگان نبرد. ملاطغرا (از آنندراج). خمخام. [خَ] (اِخ) ابن حارث.
از صحابیان بوده است. (یادداشت بخط مؤلف).
خمخانه.
[خُ نَ / نِ] (اِ مرکب) شرابخانه. میکده. میخانه. (ناظم الاطباء). شرابخانه به اعتبار آنکه اکثر در شرابخانه خمها نهاده اند. (غیاث
اللغات) : بر بدیهه خر خمخانه براه.سوزنی. اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید.
خاقانی. دل کبود است ز نیل فلک ار بتوانید بام خمخانه نیلی به تبر بگشائید.خاقانی. رضوانکدهء خمخانه ها حوض چنان پیمانه ها
کف بر قدح دردانه ها از عقد جوزا ریخته. خاقانی. هاتف خمخانه داد آواز کاي جمع الصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر
ساختند. خاقانی. الصبوح الصبوح می گفتم عشق خمخانه را روان بگشاد.خاقانی. بمسجد بنگر از بت باز می دانستم اکنون درین
خمخانهء رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. ساقی بده آن کوزهء خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.سعدي. سر
بخمخانهء تشنیع فروخواهم برد. سعدي (بدایع). دلق و سجاده و ناقوس بخمخانه فرست تا مریدان تو در رقص و تمنی آیند. سعدي
(بدایع). سرم مست پیمانهء دیگر است شرابم ز خمخانهء دیگر است. نزاري قهستانی. بر دست ساقیان سحاب از خمخانه و بل وطل
اقداح لاله بر شراب می گرداند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 99 ). ما را ز خیال تو چه پرواي شرابست خم گو سر خود گیر که
خمخانه خرابست. حافظ. روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست می ز خمخانه بجوش آمد می باید خواست. حافظ. بیا اي شیخ
و از خمخانهء ما شرابی خور که در کوثر نباشد.حافظ. خم خسرو. [خُ مِ خُ] (اِخ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند، داراي
182 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات دیمی و توتون و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع
.( دستی زنان جاجیم بافی و راه مالرو است. ایل ترکاشوند براي تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خمخم.
[خِ خِ] (ع اِ) پستان گوسپند که بسیارشیر باشد ||. گیاهی خاردار که خارش باریک و به هر در آویزند بچسبد و در سواد قاهره
بهمرسد و دانه اش بخورد شتر دهند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمخم.
[خُ خُ] (ع اِ) جانور کوچک دریایی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمخم.
[خُ خُ] (اِ) رستنی که آن را خاکشی و شفترك نیز گویند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خم خم.
[خَ خَ] (ص مرکب) پیچاپیچ. (یادداشت بخط مؤلف) : همیشه کمندي خم خم بر فتراك داشتی. (اسکندرنامهء سعید نفیسی). خام
طبع آنکه می گوید به چنگ و کف مگیر زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.سوزنی. خمخمۀ. [خَ خَ مَ] (ع مص) منگیدن||.
نوعی از خوردن و آن زشت باشد ||. متکبرانه سخن گفتن ||. از بینی حرف زدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج
العروس).
خم خوردن.
[خَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) فریب خوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : خم زلف تو خورده ام از آن رو شانه وش می کشم
خلال بر مو. طالب آملی (از آنندراج). خمد. [خَ] (ع مص) فرومردن زبانهء آتش که آتش هنوز باقی است. منه: خمدت النار||.
بیهوش شدن بیمار و یا مرد. منه: خمد المریض ||. کم شدن سختی تب ||. خوابانیدن آتش در جایی. (منتهی الارب) (از لسان
العرب) (از تاج العروس).
خمداد.
[] (اِخ) جایی است [ بحدود ماوراءالنهر ] که اندر او بت خانه هاي... و اندر وي اندکی تبتیانند و بر دست چپ او حصاري است که
اندر وي تبتیانند. (حدود العالم).
خم دادن.
[خَ دَ] (مص مرکب)برگردانیدن. منحنی کردن. دولا کردن. کج کردن. تعویج. تعقیف. حنو. تحنیه. تحنیت. عطف. اماله. (یادداشت
بخط مؤلف) : فروبرد سر سرو را داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم.فردوسی. گر ز خیمه سوي جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین. فرخی. چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد
خون.فرخی. چه شوي رنجه بخم دادن بالاي دراز. فرخی. اندر رکوع خم ندهد پاي و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند.
ناصرخسرو. کدامین سرو را داد او بلندي که بازش خم نداد از دردمندي. نظامی ||. کنایه از رد کردن و دفع نمودن. (انجمن آراي
ناصري) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را. انوري. خمدار. [خَ] (نف مرکب) تابدار.
ملتوي. مجعد. (ناظم الاطباء).
خمدان.
[خُ] (اِ مرکب) میکده. شرابخانه. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري ||). داش و کوزهء خشت پزي و سفال پزي.
(برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آراي ناصري) : الاتون... یستعار... الاجر و یقال له بالفارسیۀ خمدان و تونق و داشوزن.
(المغرب للمطرزي). فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدي قوي محل است. مدتی است که بجهت خمدان هیزم دروده شده است
کس نیست که هیزم را نزدیک خمدان آرد و حال آنکه هیزم خار مغیلان بود بر پشت برهنه آن هیزم را بخمدان می آوردم و دایم
شکر می گفتم. (انیس الطالبین). خمدان را بار کرده ایم کس نیست که هیزم جمع آرد من آن اشارت شکر کردم و آن هیزم خار
مغیلان را بر پشت خود نزدیک خمدان آوردم. (انیس الطالبین). خم درخم. [خَ دَ خَ] (ص مرکب)پیچ درپیچ. پیچان. - خم بچیزي
داشتن.؛ کنایه از درصدد خرابی بودن کسی. (آنندراج) : آه من خم در خم افلاك دارد روز و شب. سالک یزدي (از آنندراج). -
خم در خم کسی داشتن؛ کنایه است از درصدد خرابی بودن کسی. (آنندراج).
خمدون.
[خُ] (اِ مرکب) میکده. خمخانه. (از آنندراج).
خمده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف / نف) مخفف خمیده است که از خمیدن و خم گردیدن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ||). خفته. خوابیده.
(برهان قاطع).
خمده.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان حبله رود بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. داراي 130 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قزقانچاي و
محصول آن غلات و بنشن و میوه و شغل اهالی زراعت و باغبانی و مکاري است. آب آن از چشمه که براي امراض جلدي مفید
است آثار قلعه خرابه در سر کوه مجاور دیده میشود که مناره هاي متعددي دارد. مزرعهء فرح آباد جزء این ده است. راه مالرو می
.( باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خمر.
[خَ] (ع مص) پوشانیدن. منه: خمره خمراً ||. پنهان کردن. منه: خمر الشی ء ||. نوشیدن می ||. شرم داشتن ||. مایه کردن در
خمیر ||. گذاشتن آرد سرشته و گل و لاي را تا خمیر شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمر.
[خِ] (ع اِ) بدخواهی. حقد. کینه. غل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمر.
صفحه 868 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خُ] (ع اِ) جِ خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمر.
[خُ مُ] (ع اِ) جِ خمار. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خمر.
[خَ مَ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها ||. تغییر از آن حالی که بر آن بود ||. آنچه مردم را بپوشاند از سقف و کوه و وادي و
مغاك و درخت و ریگ توده و مانند آنها (||. اِمص) دوختگی بار دیگر دو کرانهء توشه دان یک باردوخته را( 1). (منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب). ( 1) - این ضرب المثل در زبان عرب از این ماده است، فلان یدب له الضراء و یمشی له الخمر
یضرب للرجل یختل صاحبه و نیز این اصطلاح در زبان عرب موجود است: جاءنا علی خمر؛ در پنهانی و ناگهانی آمد ما را. (منتهی
الارب).
خمر.
[خَ مَ] (ع مص) پنهان شدن. منه: خمر عنی خمراً؛ پنهان شد از من ||. پنهان ماندن خبر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج
العروس). منه: خمر الخبر عنی.
خمر.
[خَ مِ] (ع ص) جاي بسیارمی ||. با خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجل خمر؛ اي مرد باخمار؛ او هو
الذي خامره الداء.
خمر.
[خِ مِرر] (ع اِ) معجر زنان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمر.
[خَ] (ع اِ) شراب. می. آب انگور که مسکر بود( 1). (ناظم الاطباء). باده. مُل. مدام. عقار. قهوه. قرقف. راح. تریاق. نبیذ. سویق.
رحیق. بگماز. راف. ام زنبق. سَ کَر طلاء. عصیر. ناطل. حانیه. شَمول. کمیت. سلاف. صهباء( 2). (یادداشت بخط مؤلف) : یا ایها
5). مثل الجنۀ التی / الذین آمنوا اِنما الخمر و المیسر والانصاب و الازلام رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه لعلکم تفلحون. (قرآن 90
47 ). و دخل معه / وعد المتقون فیها انهار من ماء غیر آسن و انهار من لبن لم یتغیر طعمه و انهار من خمر لذة للشاربین. (قرآن 15
السجن فتیان قال احدهما انّی ارانی اعصر خمراً و قال الَاخَر انی ارانی احمل فوق رأسی خبزاً تأکل الطیر منه نبّئنا بتأویله اِنا نریک من
12 ). لذت انهار خمر اوست ما را بیحساب راحت ارواح لطف اوست ما را بی محن. منوچهري. بشهر غزنی از / المحسنین. (قرآن 36
مرد و زن نماند دو تن که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار. (از تاریخ بیهقی). تو اي بی خرد گر خود از جهل مستی چه بایدت
بس خمر و رنج خمارش.ناصرخسرو. ز خمر تن چو تو خرمست گشته شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو.
خمر مثلهاي کتاب خداي.ناصرخسرو. خمر کلمات او بر راووق نقد و ارشاد پدر صفا یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی). و راه تظاهر
بخمر و رمز محظورات شرع بربست. (ترجمهء تاریخ یمینی). روان خمر و چنگ اوفتاده نگون. سعدي (بوستان). خم آبستن خمر نه
ماهه بود در آن فتنه دختر بیفکند رود. سعدي (بوستان). شرط است جفا کشیدن از یار خمرست و خمار و گلبن و خار. سعدي
(طیبات). هرجا گلست خارست و با خمر خمارست. (گلستان سعدي ||). هرچه مسکر بود. زیرا زمانی که آیهء تحریم خمر در
مدینه نازل شد شراب انگوري در مدینه نبود بلکه شراب خرما بود. (ناظم الاطباء ||). تمر هندي. (یادداشت بخط مؤلف). -امثال: ما
گاه مذکر و « خمر » هو بخل و لا خمر؛ نه سرکه است و نه شراب. کنایه از اینکه نه خیري در اوست نه شري. ( 1) - در زبان عرب
گاه مؤنث می آید. ( 2) - در صبح الاعشی آمده است: خمر از عصیر عنب گرفته میشود و به نص قرآن محرم است اما ابوحنیفه
براي تداوي و رفع عطش شدید آن را مباح دانسته. شافعی می گوید: شرب خمر مباح نیست جز براي فروبردن لقمه اي که گلو
گرفته است و شارب خمر باتفاق آراء باید حد خورد. براي خمر اسماء کثیره است به اعتبار احوال مختلف: آن را خمر می گویند
اي تطول مدتها فیه و غیر « تعاقر الدن » و عقار می نامند زیرا « تحتمی الحسد » آن را حمیا می گویند زیرا « تخمر العقل؛ اي تغطیه » زیرا
.146 - از اینها اسامی دیگر که از صد اسم تجاوز می کند. رجوع شود به صبح الاعشی صص 144
خمرابخت.
[] (اِخ) دختر یزدان داد دختر انوشیروان. فیروز جشنده بن بهرام و مادرش خمرابخت بنت یزدانداد بنت انوشیروان بوده است.
.( (فارسنامهء ابن بلخی ص 25
خمرخانه.
[خَ نَ / نِ] (اِ مرکب) شرابخانه. میکده. (ناظم الاطباء).
خمر خوردن.
[خَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خمر نوشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : و اگر به خرابات رود از براي نماز کردن منسوب شود به
خمر خوردن. (گلستان سعدي). بعمر خویش ندیدم من این چنین علوي که خمر میخورد و کعبتین می بازد. سعدي (مجالس). خمر
زیتونیه. [خَ رِ زَ / زِ نی يَ / يِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب زیتونیه که منسوب است به ده زیتون که دهی است بصعید یا
منسوب به زیتونه. (یادداشت بخط مؤلف).
خمرفروش.
[خَ فُ] (نف مرکب)باده فروش. می فروش. شرابی. خمار. (یادداشت بخط مؤلف).
خمرکی.
[خُ رَ] (ص نسبی) منسوب است به خمرك از بلاد شاش. (از انساب سمعانی).
خمرمحال.
[خَ مَ] (اِ مرکب) جایی که در آنجا شراب و عرق و سایر مسکرات مایع فروشند ||. قسمتی از مالیات که از فروختن عرق و سایر
مسکرات مایع دریافت میشود. (ناظم الاطباء).
خم روئین.
[خُ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) روئینه خم. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ذیل خم شود.
خمروتک.
[خَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم. واقع در 91 هزارگزي جنوب خاوري راین و پنج هزارگزي
.( باختر شوسهء جیرفت به بم. داراي 110 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمروتو.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 89 هزارگزي جنوب خاوري بافت سر راه مالرو
.( اسفندقه، داراي 105 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمروتوئیه.
[خُ ئی يَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. واقع در 30 هزارگزي خاوري ساردوئیه سر راه
.( مالرو دارزین به ساردوئیه (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمرودوئیه.
[خُ ئی يَ] (اِخ) دهی است از دهستان حتکن زرند شهرستان کرمان. واقع در 52 هزارگزي شمال خاوري زرند و پنج هزارگزي
باختر راه مالرو چترود راور. این دهکده کوهستانی است با آب و هواي سردسیر که محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی
.( زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمرودوئیه.
[خُ ئی يَ] (اِخ) دهی است از دهستان بافت شهرستان سیرجان. واقع در 47 هزارگزي شمال خاوري بافت سر راه مالرو گنجان کلی
.( در. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمرودوئیه.
[خُ ئی يَ] (اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان واقع در 57 هزارگزي شمال خاوري کرمان و 9
.( هزارگزي خاور راه فرعی کرمان چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمرة.
[خِ رَ] (ع اِ) غلاف و پوست گندم و دیگر غله ها ||. بوي خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). هیئت خِمارپوشی. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). -امثال: العوان لاتعلم الخمرة؛ میانه سال محتاج به تعلیم خمارپوشی نیست. این مثل را
دربارهء تجربهء کار دانا گویند. (منتهی الارب ||). پنهانی. (ناظم الاطباء). منه: جاءنا علی خمرة؛ در پنهانی و خلوت ما را آمد.
خمرة.
[خَ رَ] (ع اِ) شراب. می. انگور که سکر آورد. خمر ||. هرچه سکر آورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمر. -
خمرة صرف؛ شراب خالص. شراب ناب. (منتهی الارب ||). بوي خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). جماعت مردم.
(منتهی الارب). خمرة الناس.
خمرة.
[خُ رَ] (ع اِ) مایهء خمیر ||. دردي نبیذ ||. سجاده اي از برگ خرما بافته ||. نوعی گیاه است مخصوص یمن ||. گلغونه که زنان بر
روي مالند ||. کرب تب و صداع و اذیت آن ||. بقیهء مستی در سر. خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب||).
بوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال: وجدت خمرة الطیب؛ اي ریحه خَمَرَه و کذلک: خمرة الطیب. (منتهی الارب ||). بوي
خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خِمرَه، خَمَرَه.
خمرة.
[خَ مَ رَ] (ع اِ) بوي. (منتهی الارب). خُمرَه. یقال: وجدت خمرة الطیب و کذلک خمزة الطیب.
خمره.
[خُ رَ / رِ] (اِ) خمچه. خمبره. خم کوچک. (ناظم الاطباء) : آچارها پیش آوردند و سر خمره ها بازکردند و چاشنی می دادند.
(تاریخ بیهقی). و چون خمرهء شهد مسموم است و چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت بهلاکت کشد. (کلیله و دمنه). استاد
علی خمره بجویی دارد چون من جگري و دست و رویی دارد.؟ تا فرستد حق رسولی بنده اي دوغ را در خمره جنباننده اي.مولوي.
-خمرهء اتوکشی؛ نیم خمی یا پاره اي از خم که اتوکشان در زیر آن آتش کرده و جامه را براي هموار شدن یا براي نورد و چین
پدید آوردن در آن بکار برند. (یادداشت بخط مؤلف). -امثال: کاهل به آب نمیرفت وقتی هم که میرفت خمره میبرد، نظیر: موش
به سوراخ نمی رفت وقتی که میرفت جارو بدمش می بست. مثل خمرهء اتوکشی است؛ سري سخت بزرگ و بدترکیب دارد. مثل
خمرهء پیه زده است.
خمره آباد.
[خُ رِ] (اِخ) دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل و داراي 144 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند و محصول آن غلات
.( و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمري.
[خَ] (ص نسبی) منسوب به خمر: لون خمري؛ سیاهی که بسرخی زند. (از اقرب الموارد) : نوروز درآمد اي منوچهري با لالهء سرخ
و با گل خمري. منوچهري (از شمس قیس رازي). خمري. [خُ] (ص نسبی) منسوب است به خمر که عبارت باشد از مقنعه. (از
انساب سمعانی).
خم زدن.
[خَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از گریختن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) : چون عشق بدست آمد تن کور کن و خوش زي چون عقل
بپاي آمد پی کور کن و خم زن. سنائی (از جهانگیري). پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد دردا که هیچگونه غمت خم نمی
زند. سیدحسین غزنوي. آن دادگستري که ز تأثیر عدل او باز و عقاب خم زند از کبک و از غراب. سوزنی (از آنندراج). وقت
هزیمت چو خصم خم زد و از بیم جان گه ره و بیره برید گه که و گه در شکست. انوري ||. کنایه از خم کردن سر. (آنندراج). -
خم زدن ترازو؛ کنایه از میل کردن کفهء ترازو بود بطرفی بسبب گرانی وي. (آنندراج) : ترازو هیچ جانب خم نمی زد سر مویی
کشیدن کم نمی زد. زلالی (از آنندراج). خم زده. [خَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)گریخته. فرارکرده. (یادداشت بخط مؤلف||).
منحنی شده : دو پی هر دو چون لام الف خم زده دو حرف از یکی جنس بر هم زده.نظامی. خم زلف. [خَ مِ زُ] (ترکیب اضافی، اِ
مرکب) پیچ زلف. (یادداشت بخط مؤلف ||). نزد صوفیه اسرار الهی را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
خمزه.
[خُ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. داراي 160 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جراحی و
محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و حشم داري. راه اتومبیل رو و ساکنان آنجا از طایفهء مقدم اند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
خمس.
[خَ] (ع عدد، ص، اِ) مؤنث خمسۀ یعنی پنج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: خمس
نسوة. توضیح: هرگاه معدود مؤنث باشد خمس بدون تاء تأنیث می آید و هرگاه معدود مذکر باشد خمس با تاء تأنیث می آید :
چهارم ذوق و پنجم لمس باشد نصیب لذتت زین خمس باشد. ناصرخسرو. وز خمس پی عشر چیزي که دهند آن این از چه
مخمس شد و آن از چه معشر. ناصرخسرو. - صلوات خمس؛ نمازهاي پنجگانه. (یادداشت بخط مؤلف). - کلیات خمس؛ مقدمات
موصل تصوري است در منطق که آن را ایسام غوجی نیز می گویند و آن عبارت است از: نوع و جنس و فصل و عرض عام و عرض
خاص. رجوع به کلیات شود.
خمس.
[خَ] (ع مص) گرفتن پنج یک مال کسی ||. جزو گروهی درآمدن و آن را پنج کردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خمس.
[خِ] (ع اِ) نوعی از آب دادن شتر؛ یعنی سه روز شتران را چرانیدن و روز چهارم آب دادن ||. نوعی از برد ||. تب نوبه اي که یک
روز آید و سه روز نیاید؛ یعنی زمان فترهء آن سه روز باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - تب خمس؛ تب
نائبه اي که به هر پنج روز یکبار آید؛ یعنی یک روزي آید و سه روزي نمی آید و روز پنجم بازمی گردد. (یادداشت بخط مؤلف).
- حمی الخمس؛ تب خمس. رجوع به تب خمس شود. - فلاة خمس؛ دشتی که آبش چنان دور بوده که جهت ستوران آب یافتن
روز چهارم باشد روزي که از آن آب نوشیده اند. (ناظم الاطباء).
خمس.
[خُ] (ع اِ) پنج یک. (ناظم الاطباء). یک پنجم. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اَخماس (||. اصطلاح فقه) بدان که در هفت چیز به
مذهب حضرت صادق (ع) خمس واجب است: اول: غنائم دارالحرب و اگرچه اندك باشد. دوم: معادن و یاقوت و زبرجد و سرمه و
قیر و نفط و کبریت همه در معادن داخلند. سوم: گنج. چهارم: آنچه از دریا بیرون آید همچو لَالی. پنجم: ارباح تجارات و صناعت
و زراعات. ششم: زمینی که ذمی از مسلمان بخرد. هفتم: مال حلالی که ممتزج شود بحرام. یک نیمه از خمس حق امام است و یک
نیمهء دیگر را به یتیمان و مساکین و ابناء سبیل دهند که از اولاد ابیطالب و عباس و حارث باشند بشرط ایمان ایشان. (نفایس الفنون
قسم اول ص 157 ). رجوع به کتب فقه شود.
خمس.
8). خمس. [خَ مَ] (اِ) / [خُ مُ] (ع اِ) خُمْس. پنج یک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) :فَاَنَّ لله خمسه. (قرآن 41
مربا که از انگور کنند در گیلان. (یادداشت بخط مؤلف).
خمس.
[خِ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان شاهرود بخش شهرستان هروآباد و داراي 2894 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات
.( و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خمس آباد.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان کنگاور بخش شهرستان کرمانشاهان. داراي 410 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آن غلات
آبی و دیمی و انگور و قلمستان و چغندر قند است. شغل اهالی زراعت و در تابستان از علی آباد اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خمستان.
[خُ مِ / خُ سِ] (اِ مرکب) خانهء خمار که آنجا خمها بزمین فروبرده باشند و آن را خمخانه و خمکده نیز گویند. (شرفنامهء منیري)
(از آنندراج) : اي شرابی به خمستان رو و بردار کلید در او بازکن و رو بر آن خم نبیذ. منوچهري. بر غوره چهار مه کنم صبر تا باده
به خمستان ببینم.خاقانی. لعل تاج خسروان بربودمی بر سفال خمستان افشاندمی.خاقانی. عاشقی توبه شکسته همچو من از طواف
خمستان آمد برون.خاقانی ||. کوره و داش سفال و خشت پزي. (ناظم الاطباء).
خمستان.
[خُ مِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراك. داراي 211 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
صفحه 869 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آن غلات و بنشن و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 2
خمستان.
[خُ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، داراي 316 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري می باشد. از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمس دادن.
[خُ دَ] (مص مرکب)خمس مال را به مستحقان خمس بخشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمس عشرة.
[خَ سَ عَ شَ رَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) پانزده. پنجده. (یادداشت بخط مؤلف). اگر معدود مؤنث باشد خمس بدون
تأنیث می آید. « تاء » و عشر با « تاء »
خمس قري.
[خَ سِ قُ را] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بندهی. پنج دیه. فنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف).
خمسلو.
[خَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن. داراي 1257 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و محصول
آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی و راه ماشین رو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خمسمائۀ.
[خَ سَ مِ ءَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) پانصد. (یادداشت بخط مؤلف).
خم سنگین.
[خُ مِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خمره اي که از سنگ تراشیده اند :مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب بنهند و باز
بکوبند و به خمهاي سنگین روغن داده اندر کنند. (از هدایۀ المتعلمین ربیع بن احمد الاخوینی بخاري). خم سنگینه. [خُ مِ سَ گی نَ
/ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خم سنگین. رجوع به خم سنگین شود : داشت خنبی چند از روي بگنجینه که در او نرسیدي پیل از
سینه رزبان آمد با حمیت دیرینه خونشان افکند اندر خم سنگینه. منوچهري. خمسون. [خَ] (ع عدد، ص، اِ) پنجاه. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب).
خمسۀ.
« تاء » با « خمس » [خَ سَ] (ع عدد، ص، اِ) پنج. خمس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). اگر معدود مذکر باشد
تأنیث می آید. « تاء » تأنیث و اگر مؤنث باشد بدون
خمسۀ.
[خَ سَ] (ع اِ) درهمی که وزن ده دانهء آن پنج مثقال بوده است. (مفاتیح العلوم).
خمسهء آل عبا.
پنج » [خَ سَ يِ لِ عَ] (اِخ)حضرت محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین صلوات الله علیهم اجمعین را گویند. آنها را خمسهء طیبه و
و پنج تن آل عبا نیز نامند. (یادداشت بخط مؤلف). « تن
خمسهء طاهره.
[خَ سَ يِ هِ رَ] (اِخ)خمسهء آل عبا. خمسهء طیبه. پنج تن. رجوع به خمسهء آل عبا شود.
خمسهء طیبه.
[خَ سَ يِ طَیْ يِ بَ] (اِخ)خمسهء آل عبا. پنج تن. رجوع به خمسهء آل عبا شود.
خمسهء طیبین.
[خَ سَ يِ طَیْ يِ] (اِخ)رجوع به خسمهء آل عبا شود.
خمسۀ عشر.
[خَ سَ تَ عَ شَ / شِ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) پانزده. (یادداشت بخط مؤلف). اگر معدود مذکر باشد خمسۀ عشر می
آید و اگر مؤنث خمس عشرة.
خمسهء قدماء .
[خَ سَ يِ قُ دَ] (اِخ)اورمزد، اهرمن، گاه، جاي وهوم است. (یادداشت بخط مؤلف).
خمسهء متحیره.
[خَ سَ يِ مُ تَ حَیْ يِ رَ](اِ خ) نام پنج کوکب زیر است: عطارد. زهره، مریخ، مشتري و زحل و متحیره از آن گویند که اینها را
گاهگاهی رجعت میشود یعنی سیر معمولی خود گذاشته بجانب عقب خود رفتار می کنند و باز از آن طرف برگردند و بسیر
معمولی خود آیند. (غیاث اللغات). این پنج سیاره را هر یک دو خانه است و آنها را پنجهء سرگردان نیز می گویند. (یادداشت بخط
مؤلف).
خمسهء مسترقه.
[خَ سَ / سِ يِ مُ تَ رَ قَ / قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پنجی. فنجی. پنجهء دزدیده. رجوع به پنجهء دزدیده شود.
خمسهء مفرده.
[خَ سَ / سِ يِ مُ رَ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کلیات خمس در منطق. (از اساس الاقتباس ص 27 ||). نزد بلغاء عبارت است از
یعنی کلمات شعر از این حروف فقط « یاء » و « حاء » و « هاء » و « واو » و « الف » التزام منشی یا شاعر در کلام خود پنج حرف را یعنی
ساخته شود و بیش از این در کلام نیاورد: هوي یحیی هوي احیاء حوا حوي احیاء حوا اوه یحیی. یعنی فرودآمد به مسمی به یحیی
محبت قبیله هاي سماة حواء و درگرفت به قبیله ها حواء آه کردن یحیی و این صنعت از مخترعات امیرخسرو دهلوي است.
(یادداشت بخط مؤلف).
خمسیان.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان ندوشن بخش خضرآباد به شهرستان یزد. داراي 120 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خمسیانهء بالا.
[خُ نَ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. داراي صد و ده تن سکنه. آب آن از چشمه و
محصول آن غلات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان فرشبافی و سیاه چادربافی است. راه مالرو
.( است. ساکنان از طایفهء مال اسدند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمسیانهء پائین.
[خُ نَ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و
محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی فرش و سیاه چادر بافی و راه
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمسین.
[خَ] (ع عدد، ص، اِ) پنجاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). در حالت نصبی و جري خمسین و
در حالت رفعی خمسون است ||. اعتکاف پنجاه روزهء ترسایان است که پنجاهه می نامند چنانکه چلهء اماثل سنت و جماعت که
چهل روز بود. (از شرفنامهء منیري) : بخمسین و بدنج( 1) و لیلۀ الفطر بعیدالهیکل و صوم العذارا. خاقانی (از شرفنامهء منیري). اربعین
شان را ز خمسین نصاري دان مدد طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان. خاقانی. - باد خمسین؛ نام باد جنوبی گرم که بمصر وزد
و از جنوب بشمال جهت وزش آن است و در هر سال بمدت پنجاه یا دو ماه است. (یادداشت بخط مؤلف). - عید خمسین؛ عیدي
است نصاري را پنجاه روز پس از فصح که روح القدس بر حواریون نازل شد و آن را بیونانی فنطاقسطه گویند. (یادداشت بخط
- ( مؤلف ||). - عیدي است یهود را و آن روزي است که الواح بموسی از جانب خداي تعالی عطا شد. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
ن ل: ذبح.
خمسین.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 138 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه است.
محصول آن غلات و توتون و حبوبات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خم سینی.
است. (یادداشت بخط مؤلف). « س» [خَ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از خمیدگی هاي روده که بشکل دندانهء حرف
خمش.
[خَ] (ع مص) خراشیدن روي ||. زدن ||. طپانچه زدن ||. بریدن عضوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از
اقرب الموارد).
خمش.
[خَ] (ع اِمص) خراشیدگی. پوست رفتگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خُموش.
خمش.
[خَ مُ] (ص) خاموش. ساکت. صامت. (ناظم الاطباء) : بداندیش گرگین شوریده هش به یکسو به بیشه درآمد خمش.فردوسی. تا
زبانت خمش نشد از قول ندهد باز نطقت ایزد بار.سنائی ||. ستور رام شده. (ناظم الاطباء).
خمشتر.
[خَ مَ تَ] (ع ص) مرد لئیم. مرد ناکس. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خم شدن.
[خَ شُ دَ] (مص مرکب) دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف). دوتا شدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). کج شدن. منحنی شدن.
(یادداشت بخط مؤلف). خمیدن.
خمش کردن.
[خَ مُ كَ دَ] (مص مرکب)بازداشتن کسی را از سخن گفتن ||. کشتن، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن ||. خاموش شدن.
سخن نگفتن : گفت: تش خمش کنید من میخواهم که... (فیه مافیه). خمش کرد و هیچ نگفت... (فیه مافیه). خمشی. [خَ مُ]
(حامص) خموشی. خاموشی. خامشی. سکوت. (یادداشت بخط مؤلف).
خمص.
[خَ] (ع مص) باریک و لاغر کردن از گرسنگی و درآوردن شکم وي را در جوف وي ||. فرونشستن آماس جراحت. منه: خمص
الجرح خمصاً و خموصاً ||. لاغر شدن شکم و گرسنه گردیدن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمص.
[خُ] (ع مص) خَمص. (منتهی الارب) (از تاج العروس). (از لسان العرب). رجوع به خَمص شود.
خمص.
[خُ] (ع اِمص) فرونشستگی آماس جراحت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمص.
[خُ] (ع ص، اِ) جِ اخمص و خَمْصاء. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خمص.
[خَ مَ] (ع مص) بلند گردیدن کف پا از زمین و بزمین نرسیدن ||. خَمْص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمصاء .
[خَ] (ع ص) مؤنث اخمص. زنی که کف پاي وي بزمین نرسد و بلند باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمصان.
[خُ] (ع ص) مرد باریک. اخمص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: کان رسول الله (ص) خمصان الاخمصین.
خمصان.
[خَ مَ] (ع ص) مرد باریک شکم و گرسنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجلٌ خمصان.
خمصانۀ.
[خُ نَ] (ع ص) زن باریک شکم و گرسنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمصانۀ.
[خَ مَ نَ] (ع ص) زن باریک شکم و گرسنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمصۀ.
[خَ صَ] (ع اِ) زمین نمناك ||. راه خرد یا سپرده شده در زمین نرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). اِمص)
گرسنگی. (از منتهی الارب).
خمط.
[خَ] (ع ص، اِ) هر گیاهی که مزهء تلخی گرفته باشد ||. بار اندك از هر درخت ||. هر درخت بی خار ||. درختی مانند کنار||.
درختی کشنده ||. میوهء پیلو ||. ثمر نوعی از سماروغ ||. ترش ||. تلخ از هر چیزي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب). - لبن خمط؛ شیر خوش بوي و شیري که بوي نبق یا بوي سیب دهد. (منتهی الارب).
خمط.
[خَ] (ع مص) بریان کردن گوشت. منه: خمط اللحم خمطاً ||. نیک ناپختن گوشت. منه: خمط اللحم خمطاً ||. بازکردن پوست
چارپاي حلال گوشت و بریان کردن آن. منه: خمط الجدي ||. کردن شیر را در خیک ||. خوشبوي شدن و فاسد گردیدن بوي
آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمط.
[خَ مَ] (ع مص) تکبر کردن و خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمط.
[خَ مِ] (ع ص) موج زن. منه: بحر خمط الامواج؛ دریاي موج زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمطریر.
[خَ طَ] (ع ص) آبی که به تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد. منه: ماء خمطریر ||. آب شور ||. آب تلخ. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب).
خمطۀ.
[خَ طَ] (ع اِ) بوي شکوفهء انگور و مانند آن ||. شرابی که بوي رسیدگی مانند بوي سیب از او آید ولی رسیده نباشد ||. شراب
ترش بوي گرفته ||. بوي. خَمِطَ ۀ (||. ص) خوشبوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): ارض خمطۀ؛ زمین
خوشبوي. (منتهی الارب). لبن خمطۀ؛ شیر خوشبوي. شیري که بوي نبق و یا سیب دهد. (منتهی الارب).
خمطۀ.
[خَ مِ طَ] (ع ص) خوشبوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): ارض خمطۀ؛ زمین خوشبوي. (منتهی الارب).
خمع.
صفحه 870 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خِ] (ع اِ) گرگ ||. دزد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). طِبس. اوس. (یادداشت بخط مؤلف).
خمع.
[خَ] (ع مص) خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمعان.
[خَ مَ] (ع مص) خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). خَمع.
خم عیسی.
[خُ مِ سا] (اِخ) مشهور است که حضرت عیسی در بدایت حال صباغی می کرد و یک خم بود که هر جامه را در آن زدي هر رنگی
که خواستی کردي و بیرون آوردي : او ز یکرنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت.مولوي. خم غدیر. [خُ مِ غَ] (اِخ)
غدیر خم. رجوع به غدیر خم شود.
خمک.
[خُ مَ] (اِ) صداي دست بر دست زدن با اصول و ضرب گرفتن مطابق ساز. (انجمن آراي ناصري) (از ناظم الاطباء (||). اِ مصغر)
مصغر خم. (ناظم الاطباء ||). دف خرد که چنبرش از روي بوده و نیک عمیق باشد. (شرفنامهء منیري).
خمک.
[خُمْ مَ] (اِ) خنبک. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (جهانگیري ||). صداي دست بر دست زدن با اصول و ضرب گرفتن مطابق ساز.
(ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : درآمد بشورش دم گاودم بخمک زدن خام روئینه خم. نظامی (از فرهنگ جهانگیري (||). اِ مصغر)
دف کوچکی که دو چیز آن رویین و یا از برنج باشد ||. خم کوچک. (ناظم الاطباء).
خمک.
[خُ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل، داراي 1920 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند و
محصول آن غلات و لبنیات و پنبه و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و گلیم و کرباس بافی. راه مالرو و ده
.( باب دکاکین مختلف و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمک.
[خُ مَ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. داراي 960 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند و محصول آن غلات
و لبنیات و صیفی و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و گلیم و کرباس بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 8
خمکده.
[خُ كَ دَ / دِ] (اِ مرکب) می خانه. شرابخانه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیري) : در خمکده زن نقب که در طاق
فلک صبح هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوایی.خاقانی. خم کردن. [خَ كَ دَ] (مص مرکب) دوتا کردن. دولا کردن. منحنی کردن.
(یادداشت بخط مؤلف) : دل تو از اینکار بی غم کنم همان پشت بدخواه تو خم کنم. فردوسی. پشت این مشت مقلد خم که کردي
در نماز در بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. واجب است آنکه پیش میرود و در زیر پشت را خم کند و بالا راست.
(گلستان). -بر ابرو خم نکردن؛ اظهار ماندگی و رنج ننمودن.
خم کرده.
[خَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)خمیده. گوژپشت. (ناظم الاطباء ||). تاکرده. منحنی کرده. (یادداشت بخط مؤلف ||). دولا کرده.
(یادداشت بخط مؤلف).
خم کوچک.
[خُ مِ چَ / چِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خمرهء کوچک. خمچه. خم خرد. (ناظم الاطباء).
خم گر.
[خُ گَ] (ص مرکب) خم ساز ||. خم فروش. (ناظم الاطباء). خَرّاس. (یادداشت بخط مؤلف).
خم گردیدن.
[خَ گَ دي دَ] (مص مرکب) خم شدن. دولا شدن. دوتا شدن : سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند که پیشانی کند چون
میخ و همچون نعل خم گردد. سعدي. خم گرفتن. [خَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا
شدن. (یادداشت بخط مؤلف): نتوانم این دلیري منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم.ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و
پشت بجز باد چیزي نداري به مشت.فردوسی. کمان گوشهء ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت.نظامی. اول و آخر
هر ماه از آن گیرد خم.نظامی. -خم گرفتن پشت؛ دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیري.
خم گرفته.
[خَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) : کاري که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به
رأي و بتدبیر او چو تیر. فرخی. زین خم گرفته پشت من و ابروان تو. منصور منطقی (از رادویانی). بوده برجیس چون دبیر او را چون
کمان خم گرفته تیر او را.سنائی. خم گشتن. [خَ گَ تَ] (مص مرکب) خم شدن. منحنی شدن. کج شدن ||. دولا شدن. دوتا شدن.
رکوع کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خم گشته.
[خَ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)خم شده. (ناظم الاطباء). دولاشده. دوتاشده. منحنی شده. (یادداشت بخط مؤلف) : خم گشته ز بار
آن عروسی.هاتفی ||. گوژپشت. (ناظم الاطباء).
خم گوش.
[خَ] (اِ مرکب) دو سر کمان یا دو شاخهء کمان. (ناظم الاطباء).
خم گوشه.
[خَ شَ / شِ] (اِ مرکب) دو سر کمان. دو شاخ کمان. (ناظم الاطباء).
خمل.
[خَ] (اِ) سورنجان. زعفران دشتی. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع).
خمل.
[خَ] (ع اِ) ریشه. پرز. پرز جامهء مخمل و جز آن. یقال: له خمل؛ اي هدب ||. شترمرغ نر ||. نهالی گرد. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب ||). یک نوع ماهی است. (منتهی الارب). رجوع به خَمَل شود.
خمل.
[خَ] (ع مص) نهادن بُسْر را در سبوي و مانند آن تا نرم و پخته گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمل.
[خِ] (ع اِ) دوست خالص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمل.
[خَ مَ] (ع اِ) جِ خامل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). کوسج لُخم. جَمَل. سگ ماهی( 1). (یادداشت بخط
.Reguin - ( مؤلف). ( 1
خمل.
[خِ مِ] (اِ) رَزَك. نام گیاهی است به لهجهء مردم آستارا و در زبان آلمانی نیز رزك را خمل نیز مینامند. (یادداشت بخط مؤلف).
خمل.
[خُ] (ع اِ) دوست خالص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خِمل. رجوع به خمل شود.
خملات.
[خِ] (ع اِ) جِ خملۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خم لاجورد.
[خَ مِ لاجْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان قاطع) (آنندراج) : چو زآمیزش این خم لاجورد کبودي درآمد
بدنیاي زرد.نظامی. خملۀ. [خَ لَ] (ع اِ) درخت انبوه بهم پیچیده ||. جاي درخت ناك هرجا که باشد ||. پر شترمرغ نر ||. چادر و
جامهء خواب دار. خِملَه ||. جامهء مخمل و پرزدار مانند چادر و جز آن. خِملَه ||. ابریشم. خِملَه ||. موي شتر. خِملَه ||. پارچهء
ابریشمین. خِملَه ||. پارچهء پشمین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خِمْلۀ.
خملۀ.
[خِ لَ] (ع اِ) ناکسی ||. چادر و جامهء خواب دار. خَمْلَۀ ||. جامهء مخمل و پرزدار مانند چادر و جز آن. خَمْلَۀ ||. ابریشم. خَمْلَۀ.
موي شتر ||. پارچهء ابریشمین و پشمین ||. درون مرد و سرّ او. ج، خملات. -لئیم الخملۀ؛ پست باطن. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). منه: هو لئیم الخملۀ.
خممۀ.
[خِ مَ مَ] (ع اِ) جِ خُمّ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خم مهره.
.( [خُ مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) یک نوع ساز است. (ناظم الاطباء). (از فرهنگ شعوري ج 1 ورق 403
خمن.
[خَ] (ع مص) سخن گفتن دربارهء چیزي به گمان و قیاس. منه: خمن العینین خمناً. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خمن.
[خَ مَ] (ع اِمص) بدبوئی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خم ناپذیر.
[خَ پَ] (نف مرکب)کج نشونده. غیرقابل انحناء. تانشو. غیرقابل انعطاف. (یادداشت بخط مؤلف).
خم ناپذیري.
[خَ پَ] (حامص مرکب)کج نشوندگی. انعطاف ناپذیري. تانشوندگی. دولانشوندگی. (یادداشت بخط مؤلف).
خمناك.
[خِ] (ص مرکب) بیمار. دردمند. (ناظم الاطباء ||). قی آلود. ژفگن. ژفگناك. لخجه: چشم خمناك؛ چشم قی آلود. چشم ژفگن.
خم ندادن.
[خَ نَ دَ] (مص مرکب) رد و دفع ناکردن. رد و دفع نتوان کردن. (از شرفنامهء منیري) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را.انوري. خمندگی. [خَ مَ دَ / دِ] (حامص) قابلیت دوتا شدن. قابلیت دولا شدن. (یادداشت بخط
مؤلف).
خمنده.
[خَ مَ دَ / دِ] (نف) دوتاشونده. دولاشونده. (یادداشت بخط مؤلف). مائل. (منتهی الارب).
خمنشر.
[خَ مَ شَ] (ع ص) لئیم. ناکس. پست. قابل سرزنش. شایستهء ملامت. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خم نشین.
[خُ نِ] (نف مرکب) نشیننده در خم. قرارگیرنده در خم (||. اِخ) لقبی است که به دیوجانس کلبی داده شده چه خانهء او در خمی
چوبین شکسته بود لکن حافظ و بعضی از شعراي دیگر این لقب را به افلاطون داده اند. (یادداشت بخط مؤلف): جز فلاطون خم
نشین شراب سر حکمت بما که گوید باز.حافظ.
خم نهر.
[خَ مِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)دهان جوي. (یادداشت بخط مؤلف).
خمو.
[خَمْوْ] (ع مص) سخت گردیدن شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خم و پیچ.
[خَ مُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)پیچ. انحناء. خمیدگی. (یادداشت بخط مؤلف).
خم و پیچ.
[خَ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان عربستان شهرستان گلپایگان. واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري گلپایگان. و داراي 1022 تن
سکنه، آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است بدانجا دبستان نیز
.( وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خم و چم.
[خَ مُ چَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ناز و ادا که از معشوق هنگام خرام بر روي کار آید. (غیاث اللغات ||). حرکات دلبرانه را هم
گفته اند. (لغت نامهء شوشتر نسخه خطی ||). کنایه از فروتنی و تواضع است. (لغت نامهء شوشتر نسخه خطی).
خمود.
[خُ] (ع مص) خمد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمد شود. فرونشستن آتش. (ترجمان علامه
جرجانی). - خمود تب؛ سرد شدن و سکونت آن. (یادداشت بخط مؤلف). - خمود نار؛ بمردن آتش. (یادداشت بخط مؤلف||).
طرف تفریط عفت است و آن سکونت از حرکت در طلب لذات ضروري است که شرع و عقل در اقدام بر آن رخصت داده باشد از
روي نثار نه از روي نقصان خلقت. (نفایس الفنون فی عرائس العیون (||). اِمص) پژمردگی. کاهلی. (یادداشت بخط مؤلف) : زین
حوالت رغبت افزا در سجود کاهلی و جبر مفرست و خمود.مولوي. خمود. [خَمْ مو] (ع اِ) جائی که آتش در آن خوابانند. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمود و خمول.
[خُ دُ خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) پژمرده بودن. سست بودن. بیحال بودن. (یادداشت بخط مؤلف ||). گمنام بودن. بی شهرت
بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمور.
[خَ] (ع اِ) خمیرمایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمور.
[خُ] (ع اِ) جِ خمر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خمور الَانْدَرینا : همواره بفجور و شرب خمور و تضییع
مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی. (ترجمهء تاریخ یمینی). خموس. [خُ] (ع اِ) جِ خُمْس (دهار).
خموش.
[خَ] (ع اِ) پشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). توضیح: پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می
خراشد. (لَانه یخمش الوجه).
خموش.
[خُ] (ع مص) مصدر دیگر است براي خمش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمش شود.
خموش.
[خُ] (ع اِ) جِ خمش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
صفحه 871 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خموش.
[خَ] (ص) ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کاي گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا
خموش.اسدي. لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم.انوري. خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند
خموش. سعدي (گلستان). - خموش نشستن؛ ساکت نشستن. بیصدا نشستن : در گریبان کش سر و بنشین خموش چون بسی
تردامنی داري هنوز.عطار. یا سخن آراي چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهائم خموش. سعدي (گلستان ||). ستور رام ||. چراغ
فرومرده. (ناظم الاطباء).
خموشان.
[خَ] (اِ) خاموشها. ساکتها. (یادداشت بخط مؤلف). کنایه از مردگان : رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را
ببین.مولوي. خموشان. [خَ] (اِخ) لقب درویش عبدالمجید خطاط معروف فارسی است. رجوع به نمونهء خطوط خوش کتابخانهء
شاهنشاهی ایران شود.
خموشانه.
[خَ نَ / نِ] (اِ مرکب)حق السکوت. رشوتی که به کسی می دهند تا او در موردي سکوت کند. (یادداشت بخط مؤلف) : صد دگر
بخموشانه میدهم رشوت نه بهر من ز براي خداي را زنهار.انوري. خموش شدن. [خَ شُ دَ] (مص مرکب)ساکت شدن. بیصدا شدن :
چو مردم سخنگوي باید بهوش وگرنه شدن چون بهائم خموش. سعدي (بوستان). خموش طهرانی. [خَ شِ طِ] (اِخ) نام او محمد و
اصل او از شیراز ولی مولد و منشأ او طهران بود و بشغل خیاطت معاش می کرد. در صباوت و خردي به دبستان نرفته بود و امی
بدون سواد و بی اطلاع از عروض و قافیه قریب شصت سالی شاعري کرده و ده هزار بیت گفت و بر کاتبی خواند و او آنها را
برشتهء تحریر کشید. این اشعار اغلب در مدح ائمهء اطهار و بزرگان دین اند و اینک چند بیت از آنها: اي رخت اندر نظر آینهء حق
نما پرتو رخسار تو آیت صنع خدا لعل سخنگوي تو رهزن اهل سخن طاق دو ابروي تو قبلهء اهل صفا نفحهء جعد تو برد نکهت
مشک و عبیر نافهء زلف تو کاست رونق چین و ختا. و نیز این چند بیت از غزلی ازوست: اي ذکر تو زینت زبانها لطف تو توان
ناتوانها مقصود تویی به کعبه و دیر لیکن بتفاوت بیانها جز حمد و ثناي تو نخیزد از کام جرس به کاروانها سر چون کشم از کمند
.( حکمت اي در کف قدرتت عنانها. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 105 و 106
خموش کردن.
[خَ كَ دَ] (مص مرکب)خاموش کردن. ساکت کردن. اسکات. (یادداشت بخط مؤلف ||). خموش شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدرد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول. حافظ. خموش گشتن. [خَ گَ تَ] (مص مرکب)ساکت
شدن. سکوت کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن. (نوروزنامهء خیام).
خموشۀ. [خُ شَ] (ع اِمص) خراشیدگی پوست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خموشی.
[خَ] (حامص) سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در
دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا
خموشی.نظامی. اگر گوشم بگیري تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی.نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی.شیخ عطار.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روي کار گزیده ست خاصه
درین روزگار. امیرخسرو دهلوي. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوي. خموشی پاسبان
اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد.وحشی. چو دل را
محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند.وحشی. خموشیدن. [خَ دَ] (مص) سکوت داشتن. خاموش بودن. ساکت شدن. حرف
نزدن ||. فرومردن چراغ. (ناظم الاطباء).
خموص.
[خُ] (ع مص) مصدر دیگر است براي خمص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمص شود.
خموط.
[خُ] (ع مص) مصدر دیگر است براي خمط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمط شود.
خموع.
منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمع شود. ) .« خمع » و « خمعان » [خُ] (ع مص) مصدر دیگر است براي
خموع.
[خَ] (ع ص، اِ) زن فاجره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمول.
[خُ] (ع مص) گمنام و بیقدر گردیدن ||. نهان گردیدن صوت و ذکر کسی. منه: خمل ذکره و صوته ||. مبتلا گردیدن به درد
خمال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). این فعل بصیغهء مجهول استعمال میشود.
خمول.
[خُ] (ع اِمص) گمنامی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : ما سزا داریم که منزلتی.... و بدین خمول و انحطاط
راضی نباشیم. (کلیله و دمنه). آنکه بخمول راضی گردد نزدیک اهل مروت وزنی ندارد. (کلیله و دمنه). نشاید پادشاهان را که
هنرمندان را بخمول اسلاف فروگذارند. (کلیله و دمنه). از خزائن اموال و کرایم خمول و طرفی... ممالک خویش به او بازگذاردند.
(ترجمهء تاریخ یمینی). زآنکه خوشخو آن بود کو در خمول باشد از بدخوي و بدطبعان حَمول.مولوي ||. حقارت. مذلت||.
تاریکی. ظلمت. (از ناظم الاطباء). - کنج خمول؛ گوشهء تنهایی و تاریکی و عزلت. (از ناظم الاطباء).
خمولستان.
[خُ لِ] (اِ مرکب) گور و قبر. (ناظم الاطباء).
خموم.
[خُ] (ع مص) مصدر دیگر است براي خم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خم شود.
خمهء بالا.
[خُ مِ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 755 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
غلات و لبنیات و پنبه و چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه اتومبیل
.( رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمهء پائین.
[خُ مِ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 879 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
غلات و لبنیات و پنبه و چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالی بافی و جاجیم بافی و راه
.( اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمی.
[خَ] (حامص) کجی. انحناء. اعوجاج. (ناظم الاطباء).
خمی.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش برداسکن شهرستان کاشمر و داراي 660 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و میوه و باغ انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خمیاز.
[خَمْ] (اِ) کشاکش اعضاء بطرف بالا. (ناظم الاطباء ||). خمیازه. دهن دره. فاژه. افزا. فجا. بیاستو. پاسک. (ناظم الاطباء). خامیاز.
ثوباء. هاك. آسا. بیاستو. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیازه.
[خَمْ زَ / زِ] (اِ) فاژه. دهن دره. دهان دره. باسک. پاسک. آسا. تثاوب. خمیاز. بازشدن تشنجی و طبیعی دهان بطوري مخصوص با
غلبه خواب یا ماندگی، بیاستو. آسا. فنجا. ثوباء. هاك. خامیاز. (یادداشت بخط مؤلف) : وداع غنچه دل را نیست جز تعلیم مخموري
گرفت از رفتن دل ساغر خمیازه آغوشم. میرزا بیدل (از آنندراج). اي در غم خال تو دو عالم هندو صحراگرد خیال چشمت آهو
مخمور گرفتاري گیسوي ترا خمیازه دهد چو شانه از هر بن مو. میرزا بیدل (از آنندراج). آغوش ز خمیازهء زخم تو ببندم گر بخیه
خورد چاك دل از موي میانت. قاسم مشهدي (از آنندراج). چند از حسرت دیدار تو خمیازه کشم دیده اي کو که بروي تو نظر تازه
کنم. علی خراسانی (از آنندراج). زند فریاد ناوك در هواي شصت صاف او کمان خمیازهء حسرت کشد بر زور بازویش. معز
فطرات (از آنندراج). زاهد بیا بباغ اگر می نمیکشی خمیازه اي بر آب و علف میتوان کشید. اشرف (از آنندراج). شیشه هاي فلک
از باده تهی گردیده ست کنم از جرعهء خورد چارهء خمیازهء صبح. ظهوري (از آنندراج). قربانیان مسلخ شوق شهادتیم خمیازه بر
توجه قصاب می کشم. طالب آملی (از آنندراج). دلی دارم که در آغوش مرهم زخم ناسورش نمک میریزد و خمیازه بر خمیازه
میریزد. طالب آملی (از آنندراج). گل خمیازهء ما رنگین است چشم بر لاله عذاري داریم. صائب (از آنندراج). مستی و خمیازه بر
خون دل ما می کشی صد خم می داري و حسرت بمینا می کشی. صائب (از آنندراج). چون گل از خمیازهء آغوش میریزد بهم هر
که آن سرو خرامان را تماشا می کند. صائب (از آنندراج). خمیازهء گل وقت سحر بی سببی نیست غفلت نکنم در خم آن طرف
کلاه است. صائب (از آنندراج). -امثال: خمیازه خمیازه آرد : مگو پوچ تا نشنوي حرف پوچ که خمیازه خمیازه می آورد.صائب.
خمیازه بر چیزي کشیدن. [خَمْ زَ / زِ بَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) در آرزو و اشتیاق چیزي بودن. (آنندراج) (غیاث اللغات).
خمیازهء پا.
[خَمْ زَ / زِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سیر کوتاه که از جهت دفع کاهلی و سستی کنند. (آنندراج) : در تمناي تو برگرد جهان
گردیدنم نیست چون پرگار جز خمیازه هاي پا مرا. وحید (از آنندراج). سیر این باده به خمیازهء پایی میخواست گشتن شوق رسا
بود که چندان رفتم. جامی (از آنندراج). خمیازهء خشک. [خَمْ زَ / زِ يِ خُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) آرزوي بیحاصل. (آنندراج).
خمیازه کشیدن.
[خَمْ زَ / زِ كَ / كِ دَ](مص مرکب) تثاؤب. فاژه کشیدن. دهن دره کردن. فاژیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیازه شود.
خمیت.
[خَ] (ع ص) فربه. جسیم. کلان. سمین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمید.
[خَ] (اِ) زن. (ناظم الاطباء).
خمیدگی.
[خَ دَ / دِ] (حامص) انحناء. اعوجاج. کجی. پیچیدگی. (ناظم الاطباء). دوتایی. خفتگی. چفتگی. دولایی. خوهلی. انحناء. انعطاف.
خمی. بخمی. کوژي. احدیداب. (یادداشت بخط مؤلف ||): لنگیدگی. (یادداشت بخط مؤلف): خماع؛ خمیدگی کفتار در رفتار.
(منتهی الارب).
خمیدن.
[خَ دَ] (مص) کج شدن. خم گردیدن. (ناظم الاطباء). خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. چفته شدن. خم خوردن. منحنی گشتن.
گوژ شدن. دولا شدن. بخم شدن. انحناء. انعطاف. تقوس. (یادداشت بخط مؤلف) : خمیدي سر از بار شاخ درخت بفر جهاندار
پیروزبخت.فردوسی. مرا خواست کآرد بخم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند.فردوسی. سپیده چو از جاي خود بردمید میان شب
تیره اندر خمید.فردوسی. آمده نوروز و ماه با گل سوري بهم بادهء سوري بگیر بر گل سوري بخم زلف بنفشه ببوي لعل خجسته
ببوس دست چغانه بگیر پیش چمانه بچم. منوچهري. رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر.
ناصرخسرو. زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.خاقانی. زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام.
؟ (سندبادنامه ص 12 ). آن یکی افتاد بیهوش و خمید چونکه در بازار عطاران رسید.عطار ||. میل. میلان. منحرف شدن. بیراه رفتن.
(یادداشت بخط مؤلف ||). لنگیدن. (ناظم الاطباء). همقی. نوعی از رفتار یعنی گاهی بچپ گاهی براست خمیدن در رفتن. (منتهی
الارب ||). تعظیم کردن. به رکوع درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : برسمی که بودش فرازآورید جهانجوي پیش سپهبد
خمید.فردوسی. چو بهري ز تیره شب اندر چمید کی نامور پیش یزدان خمید.فردوسی. -خمیدن پشت؛ خم کردن پشت. دوتا کردن
پشت : مانا که گوهري ز کف تو نهان شده پشت از براي جستن آن را خمیده اي. سنائی. خمیدن. [خِ دَ] (مص) خلمیدن. بینی
گرفتن. (ناظم الاطباء).
خمیدنی.
[خَ دَ] (ص لیاقت) قابل خمیدن. خم شدنی. خم گشتنی. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف / نف) کج شده. خم گردیده. معوج. مایل. (ناظم الاطباء). چفیده. (صحاح الفرس). منحنی. بخم. دوتا. کوژ.
دولا. خم خورده. چفته. (یادداشت بخط مؤلف) : همی برفشانم بخیره روان خمیده روانم چو خم کمان.فردوسی. خمیده سر از بار
شاخ درخت بفر جهاندار بیداربخت.فردوسی. چو باریک و خمیده( 1) شد پشت ماه ز باریک زلف شبان سیاه.فردوسی. خمیده
کمانی چو ابروي اوي همی راست آمد ببازوي اوي. فردوسی. بدخوي شوي ز خوي بد یار خود چنانک خنجر خمیده گشت چو
خمیده شد نیام. ناصرخسرو. چونست بار شاخ و سمن پروین که ماه نو خمیده چو عرجونست. ناصرخسرو. چنگ او در چنگ او
همچون خمیده عاشقی با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ. منوچهري. بر پر الفی کشید و نتوانست خمیده کشید الف ز بی
صبري.منوچهري. آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند. خاقانی. همچون درخت گندم
باشی از براي فرض گه راست، گه خمیده و جان بسته بر میان. خاقانی. وآن قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون
نون.نظامی. چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار. سعدي. خموع؛ خمیده رفتن کفتار مانند
لنگ. خمع؛ خمیده رفتن کفتار مانند لنگ. مهلل؛ شتر لاغر خمیده. (منتهی الارب). - ابروي خمیده؛ ابروي کج : مرغ دل
صاحبنظران صید نکردي الا بکمان خانهء ابروي خمیده.سعدي. - پشت خمیده؛ پشت دو تاشده. پشت دولاشده. -خمیده پشت؛
پشت دوتاشده : خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده که اندر خاك می جویند ایام جوانی را. (نقل از جنگ خطی آقا
ضیاءالدین نوري). خمیده شدن. [خَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) منحنی شدن. خم شدن. دولا شدن. انحناء. (یادداشت بخط مؤلف).
می آید. « میم » 1) - این کلمه گاهی با تشدید )
خمیده قامت.
[خَ دَ / دِ مَ] (ص مرکب)خمیده. مقابل مستقیم القامۀ. مقابل مستوي القامۀ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنگ خمیده قامت می
خواندت بعشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد. حافظ. خمیده کردن. [خَ دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) خم کردن. خم
گردانیدن. تأوید. تاود. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیده گردانیدن.
[خَ دَ / دِ گَ دَ](مص مرکب) خم کردن. خمیده کردن.
خمیده گشتن.
[خَ دَ / دِ گَ تَ] (مص مرکب) خم شدن. خم گشتن. خم گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : خمیده گشت و سست شد آن قامت
چو سرو بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر. ناصرخسرو. خمیده گوش. [خَ دَ / دِ] (ص مرکب)جانوري که گوشش افتاده
باشد: جدلاء؛ گوسپند خمیده گوش. (منتهی الارب).
خمیر.
[خَ] (ع اِ) آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان. (ناظم الاطباء). عجین. آرد سرشته. (یادداشت بخط
مؤلف) : دین را طلب نکردي و دنیا ز دست شد همچون سپوس تر نه خمیري و نه فطیر. ناصرخسرو. کس نکرده ست جز بمایهء
خمیر. ناصرخسرو. -خبز خمیر؛ نان شبینه. نان بائت. (از ناظم الاطباء). - مایهء خمیر؛ خمیر ترش که بوسیلهء آن خمیر نان را درست
می کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرمایه شود. - نان خمیر؛ نانی که خوب پخته نشده است. (یادداشت بخط مؤلف). -
امثال: ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر. (جامع التمثیل ||). مایه. ترشه. (یادداشت بخط مؤلف). هر چیزي که مخصوص باشد مر
حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه اي از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن
وي و برازده نیز می گویند. (ناظم الاطباء). خمیرمایه ||. اصل هر چیزي که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را
خمیره نیز گویند : اي خمیرت کرد در چل صبح تأیید خداي چون تنورت گرم شد آن به که بربندي فطیر. ناصرخسرو ||. هر چیز
که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ء گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیرد چون آهن و امثال آن که برابر حرارت
گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند : یکی سرو بودي چو آهن قوي ترا سرو چنبر شد آهن
خمیر.ناصرخسرو. بر هر که تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش. ناصرخسرو. - خمیر کردن؛ نرم کردن. بشکل
خمیر درآوردن : گر کدخداي شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. وآن نسترن چو مشک
فروش معاینه ست در کاسهء بلور کند عنبرین خمیر. فرخی. بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر. سعدي.
خمیر. [خِمْ می] (ع ص) دائم الخمر. کسی که همیشه شراب می خورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب
الموارد).
خمیر.
وقتی یزید خمیر را خواهد و وقتی ولید پلید را « اولی الامر » [خِمْ می] (اِخ) لقب یزیدبن معاویه است : و اگرخواجه روا دارد که ازین
خواهد. اگر من گویم که مراد از اولی الامر علی مرتضی (ع) است و حسن مجتبی (ع) است، خواجه مصنف سنی گوید که دروغ
285 ). از مذهب شیعه معلوم است که بوسفیان و زنش هند عتبه را و پدرش صخر را و پسرش - است. (نقض الفضائح ص 284
معاویه و پسرزاده اش یزید خمیر را چه گویند از نفرین و لعنت. (نقض الفضائح ص 267 ). اگر باري تعالی به نص قرآن طاعت
بوسفیان جاهل و یزید خمیر و عمروعاص عاصی را بر خلقان بواجب کرده است لابد حسن علی (ع) را بخدمت معاویه باید رفتن.
(نقض الفضائح ص 359 ). خمیر. [خَ] (اِخ) مرکز دهستان خمیر بخش مرکزي شهرستان بندرعباس است که داراي 1877 تن سکنه
صفحه 872 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
می باشد. آب آن از چاه و باران و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن فرعی است. این دهکده یک
.( دبستان و یک دسته ژاندارمري گارد مسلح گمرك دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمیر.
[خَ] (اِخ) نام یکی از دهستان هاي چهارگانهء بخش مرکزي شهرستان بندرعباس است با هواي گرم و مرطوب. آب آن از چاه و
محصول آن خرما و شغل اهالی مکاري و زراعت و صید ماهی است. این دهستان از 26 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و
.( داراي 8740 تن سکنه می باشد. مرکز آن بندر خمیر و قراء مهم آن گچین و کشارلاتیدان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمیران.
[خَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان چهارفریضهء بخش مرکزي شهرستان بندر انزلی با 767 تن سکنه. آب آن از چاف رود و
محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و صیفی کاري است. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی و راه مالرو است و با قایق نیز
.( می توان بدانجا رفت و آمد کرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمیران.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان شفت بخش مرکزي شهرستان فومن. داراي 537 تن سکنه. محصول آن برنج و ابریشم و شغل اهالی
زراعت و مکاري و ذغال فروشی و ده کوچک چوسر جزو خمیران منظور شده است. آب آن از رودخانهء سالک جو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمیران.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان. داراي 126 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
غلات و بادام و حبوبات و زردآلو و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه فرعی است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خمیر بنفشه.
[خَ رِ بَ نَ شَ / شِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) معجون البنفسج. (بحر الجواهر).
خمیر بیمایه.
[خَ رِ يَ / يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خمیري که مایه خمیر در آن داخل نکرده اند. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیرترش.
[خَ تُ] (اِ مرکب) خمیرمایه. ترشه. ترشه خمیر. ترش خمیر. مایه فتاق. تَخّ. مایه خمیر که به خمیر زنند تا نان فطیر نشود. (یادداشت
بخط مؤلف). رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود.
خمیردان.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزي بندرعباس. با 458 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول آن خرما است. شغل
.( اهالی زراعت و راه فرعی و مزرعهء مغ احمد جزء آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خمیر دندان.
[خَ رِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مادهء ضد عفونی که بشکل خمیردرآورند و در مظروفی املس قرار دهند تا با فشار به آن مادهء
Pate - ( ضدعفونی خارج شود و براي پاك کردن بکار رود( 1)، خمیري طبی که براي پاك کردن دندان بکار رود. ( 1
.Dentifrice
خمیر شدن.
[خَ شُ دَ] (مص مرکب)بشکل خمیر درآمدن. نرم شدن : بر هر که تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش.
ناصرخسرو. خمیر صابون. [خَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چون مواد صابونی را بشکل خمیر درآورند و آن را در مظروفی املس
قرار دهند که با مختصري فشار آن مواد از آن مظروف خارج شود بر حسب اصطلاح آن مواد را خمیر صابون می گویند||.
خمیري که از مواد صابونی درست کنند ولی هنوز بشکل قالبهاي صابون درنیامده است. مایهء صابون.
خمیر کردن.
[خَ كَ دَ] (مص مرکب)سرشتن. بسرشتن. عجن. (یادداشت بخط مؤلف) : خوي نیکست و عقل مایهء دین کس نکرده ست جز
بمایه خمیر. ناصرخسرو ||. نرم کردن. بشکل خمیر درآوردن : بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر. سعدي
(گلستان). خمیر کنده. [خَ كَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزي شهرستان شاهی. داراي 160 تن سکنه، آب آن
از رودخانهء سیاه رود و قنات و محصول آن برنج و غلات و کنجد و پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 3
خمیرگر.
[خَ گَ] (ص مرکب) خمیرگیر. خمیرساز. سازندهء خمیر. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیر گرفتن.
[خَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)خمیر ساختن. خمیر درست کردن. اعتجان. (از منتهی الارب). ورزانیدن خمیر تا براي کنده گرفتن مهیا
شود. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیرگري.
[خَ گَ] (حامص مرکب)خمیرسازي. خمیرگیري. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرگیري شود.
خمیرگیر.
[خَ] (نف مرکب، اِ) عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در
نانوائی آنکه خمیر را ورزد و براي کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیرگیري.
[خَ] (حامص مرکب) عمل خمیرگیر. خمیرگري. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیرمایه.
[خَ يَ / يِ] (اِ مرکب) هرچیز که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه اي از خمیرترش که آن را داخل
در خمیر نان می کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وي و برازده نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف) : پیري خمیرمایهء مرگ است
اي عجب از موي کس شنید که آید برون خمیر. کمال الدین اسماعیل. با خود مخمر کردند که خمیرمایهء طینت جناب خلافت
مآب ایشان خواهند بود. (حبیب السیر). - خمیرمایهء شقاق؛ منشأ و اساس نفرت و دشمنی. آنچه موجب شود که شقاق و نفاق پدید
آید. - خمیرمایهء نفاق؛ اصل نفاق. اساس شقاق ||. مایه. ترش خمیر. ترشه. ترشه خمیر. خمیرترش. فتاق. (یادداشت بخط مؤلف).
رجوع به خمیرترش شود : خمیرمایه معروف است و هر کس نیک داند که چون قدري در خمیر گذارند همگی آن را مخمر کند.
(قاموس کتاب مقدس). -خمیرمایه کردن؛ خمیرمایه درست کردن خمیرمایه ساختن. ترشه خمیر درست کردن.
خمیر محله.
[خَ مَ حَ لْ لَ / لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان، داراي 180 تن سکنه، محصول آن
.( مختصري چاي و صنایع دستی کوزه گري و سفال سازي و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خمیرة.
[خَ رَ] (ع اِ) خمیرمایه. برازده. مایه خمیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). طبیعت. طبع. طینت. طویت. کیان.
کینونت. فطرت. نهاد. گهر. گوهر. خلقت. جبلت. آب و گل. ذات. (یادداشت بخط مؤلف ||). مقوا که کنند نه از کاغذهاي برهم
نهادهء چسبانیده بلکه از خمیر مایهء کاغذ. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیري.
[خَ] (ص نسبی) آلودهء بخمیر. (یادداشت بخط مؤلف (||). حامص) بحالت خمیر بودن.
خمیري شدن.
[خَ شُ دَ] (مص مرکب)بشکل خمیر درآمدن. بحالت خمیر درآمدن. شکل خمیر بخود گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیس.
[خَ] (ع اِ) لشکر بدان جهت که پنج رکن دارد: مقدمه، قلب، میمنه، میسره، و ساقه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب) (از اقرب الموارد ||). پنجشنبه. (یادداشت بخط مؤلف). -خمیس الناس؛ جماعت مردم: ما ادري اي خمیس الناس هو؛
نمیدانم از کدام جماعت مردم است او. (منتهی الارب ||). قسمی برد و آن را خِمس نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف (||). ع
ص) پنج گزي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ثوب خمیس. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رمح
خمیس. (منتهی الارب).
خمیس.
[خَ] (اِخ) ابن علی بن احمد جوزي، مکنی به ابوالکرم واسطی، نحوي و ادیب و شاعر و محدث که از حفاظ حدیث بود. بسال 447
ه .ق. متولد شد و بسال 510 ه .ق. درگذشت. این ابیات از اوست: ترکت مقالات الکلام جمیعها لمبتدع یدعوبهن الی الردي
ولازمت اصحاب الحدیث لانهم دعاة الی سبل المکارم والهدي و هل ترك الانسان فی الدین غایۀ اذا قال قلدت النبی محمداً. و باز
.( از اوست: من کان یرجوا أن یري من ساقط امراً سنیاً فلقد رجا أین یجتنی من عوسج رطباً جنیاً. (از معجم الادباء ج 4 ص 185
خمیس الاربعین.
[خَ سُلْ اَ بَ] (اِخ) عید معراج مسیح. (از نخبۀ الدهر).
خمیسه.
[خَ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر یوسف بخش مرکزي شهرستان خرمشهر، داراي 350 تن سکنه. آب آن از شط العرب و
محصول آن خرما و شغل اهالی پرورش نخل و از صنایع دستی حصیربافی است و راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفهء
.( فراهانی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمیسه.
[خَ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب شهرستان اهواز. داراي 750 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرخه و چاه و محصول آن
غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی است. راه در تابستان اتومبیل رو و
.( ساکنان از طایفهء خفرج ترکی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خمیسی.
[خَ ي ي] (ع ص نسبی، اِ) قسمی ظرف شراب. (یادداشت بخط مؤلف).
خمیسیات.
[خَ سی یا] (ع اِ) جِ خمیسی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیسی شود.
خمیص.
[خَ] (ع ص) باریک شکم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خماص. منه: خمیص الحشاء.
خمیصه.
[خَ صَ] (ع اِ) گلیم سیاه مربع هر دو سر علم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خمائص. گلیم منقش.
(یادداشت بخط مؤلف).
خمیط.
[خَ] (ع ص) شیري که در خیک کرده بر گیاه خوشبوي نهند تا خوشبوي گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
||بزغالهء پوست برکندهء بریان نموده( 1). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی
الارب آمده است: بزغالهء موي برکندهء بریان کرده را سمیط گویند. سمیط و خمیط دو نوع بریان از گوشت بزغاله است.
خمیل.
[خَ] (ع ص) طعام نرم ||. ابر انبوه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). پرزگن. (یادداشت بخط مؤلف). منه: ثوب
خمیل؛ جامهء برزگن. (ربنجنی ||). جِ خمیله. (منتهی الارب).
خمیلزه.
[خُ زَ / زِ] (اِ) خمبره که خم بسیار کوچک باشد. (لغت محلی شوشتر، خطی).
خمیله.
[خَ لَ] (ع ص، اِ) زمین نشیب و آن نیک رویانندهء نبات باشد ||. درختان بسیار بهم پیچیده ||. ریگ درختناك. ج، خمائل||.
چادر مخمل خواب دار. ج، خمیل ||. طنفسه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمیم.
[خَ] (ع ص) ممدوح ||. گران روح ||. شیر همین که دوشیده باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خمین.
[خُ مَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش خمین شهرستان محلات. این قصبه سر راه شوسهء اراك به قم از طریق دلیجان واقع است. موقعیت
محلی آن در شصت هزارگزي جنوب باختري محلات و سی هزارگزي گلپایگان است و آن در جلگه قرار دارد با آب و هواي
معتدل و 7038 تن سکنه که حدود 20 خانوار یهود در بین آنهاست. آب آن از قنات و در بهار از رودخانه استفاده می کنند.
محصول آن غلات و چغندر قند و پنبه و انگور و بادام و زردآلو و توت است. شغل اهالی کسب و بازرگانی و کشاورزي است.
ادارات در آنجا بخشداري و شهرداري و کلانتري و دادگاه و ژاندارمري و دارائی و بانک ملی و ادارهء غله و ثبت اسناد و آمار
وجود دارد و نیز داراي مدارس متوسطه و ابتدایی و شعبهء پست و تلفن و تلگراف می باشد. از آنجا که قصبهء خمین مرکز
بازرگانی بخش کمره محسوب میشود داراي بازاري بحدود سیصد باب دکان است. راه شوسه از وسط آبادي عبور می کند و
ادارات دولتی و چند گاراژ و رستوران و قهوه خانه بر سر راه شوسه قرار دارد. ارتباطات: این ناحیه داراي تلفن شهري و تلگراف
بشهرهاي گلپایگان محلات و قم و اراك است و بوسیلهء تلفن نیز با گلپایگان و اراك ارتباط دارد. هواي خمین سرد و ارتفاع آن
از سطح دریا 1800 هزار گز است. از بناها و آثار قدیمه بناي امام زاده شاهزاده ابوطالب است. مزرعهء فتح آباد و شهرمار جزء این
.( قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خمینه.
[خَ نَ / نِ] (اِ) باران تند و بی وقت و غیرموسوم. (ناظم الاطباء).
خمینی.
[خُ مَ / مِ] (اِخ) روح الله. آیت الله العظمی روح الله الموسوي الخمینی. ولادت امام: امام خمینی رضوان الله علیه روز بیستم جمادي
الثانی (برابر با سالروز میلاد دخت گرامی پیامبر، حضرت فاطمهء زهرا (س) سال 1320 ه . ق. در شهرستان خمین چشم به جهان
گشود. پدرش آیت الله سیدمصطفی موسوي، فرزند علامهء جلیل القدر مرحوم سیداحمد موسوي بود و مادرش بانو هاجر، که
اسماعیل زمان را در دامان منزه خود پرورش داد، دختر آیت الله مرحوم میرزا احمد، از علما و مدرسین والامقام بود. مرحوم
سیدمصطفی تحصیلات خود را در نجف اشرف و سامرا در عهد میرزاي شیرازي دنبال کرد و از زمرهء علما و مجتهدین عصر خود
بود که پس از بازگشت از نجف اشرف، زعامت و پیشوایی اهالی خمین و حومه را عهده دار شد. مرحوم سیدمصطفی داراي سه
پسر و سه دختر بود که پسرهاي ایشان عبارتند از: 1- سیدمرتضی (معروف به پسندیده) که از علماي جلیل القدر ساکن قم است.
-2 سیدنورالدین که از محترمین مقیم تهران بود و در سال 1396 ه .ق. به رحمت ایزدي پیوست. 3- سیدروح الله (امام خمینی) که
آخرین فرزند آن مرحوم می باشد. امام بیش از پنج ماه، چهرهء مهربان پدر را ندید، چرا که مرحوم سیدمصطفی هنگامی که
آخرین فرزندش پنج ماهه بود، در بین راه خمین - اراك مورد سوءقصد گروهی از اشرار و فئودالها قرار گرفت و بر اثر اصابت چند
گلوله به کتف و کمر، در سن 47 سالگی به شهادت رسید. پس از شهادت آیت الله سیدمصطفی موسوي، امام در دامان پرمهر مادر
و تحت سرپرستی و کفالت برادر بزرگ خویش، علامه سیدمرتضی موسوي، پرورش یافت. « صاحبه خانم » و با یاري عمهء مهربانش
امام از کودکی یتیم شد. آري همواره زندگی مردان بزرگ و تاریخ ساز، با رنج آغاز می شود. مگر موسی (ع) از دامان پرمهر مادر
جدا نشد که با امواج خروشان دریا هم آواز شود. و مگر محمد (ص) هنوز دیده به دنیا نگشوده، از وجود پدر محروم نگردید. امام
در ماههاي نخست زندگی، پدر را از دست داد و بیش از 15 سال نداشت که روزگار ضربات تازه تري بر روح آزاده و مقاوم وي
وارد آورد. عمهء عزیزش صاحبه خانم که در کنار مادر و برادر امام یار و یاور ایشان بود به طور ناگهانی درگذشت و دیري نپایید
که مادر نیز به دیار باقی شتافت و او را تنها گذارد. آري امام در تندباد حوادث زندگانی فولاد آبداده شد. رنج ها و سوك هاي
ناگهانی عزیزان، روح او را مقاوم و مستحکم نمود و از او شخصیتی پولادین و استوار و متکی به خدا و خود پدید آورد. دوران
کودکی و تحصیلات ابتدایی: امام دوران کودکی و نوجوانی را در شهر خمین پشت سر نهاد و تحصیلات ابتدایی و مقدماتی را
همان جا نزد اهل فضل و دانش آموخت و در سن 19 سالگی براي ادامهء تحصیل به اراك که در آن روزگاران، یکی از مراکز
علمی و حوزه هاي بزرگ دینی به شمار میرفت، مسافرت نمود. حوزهء علمیهء اراك در آن زمان تحت زعامت آیت الله العظمی
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائري یزدي، که از فارغ التحصیلان و مجتهدین حوزهء علمیهء نجف اشرف بود و به دعوت فضلا و
علماي شهر اراك براي زعامت حوزهء علمیه به آن شهر تشریف آورده بود، اداره می شد. هجرت به قم: در سال 1340 ه . ق.
حضرت آیت الله حائري به درخواست علماي بزرگ شهر مذهبی قم، از اراك به قم مهاجرت کرده و در جوار مرقد بانوي بزرگوار
صفحه 873 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اسلام حضرت معصومه (س) حوزهء علمیهء عظیم و بابرکت قم را پایه گذاري نمود. امام نیز در پی استاد به قم مهاجرت کرد و در
آن مهد علم و ایمان به فراگیري علوم اسلامی و تزکیه و تهذیب نفس پرداخت و از محضر استادانی چون آیت الله حائري و آیت
الله شاه آبادي کسب فیض نمود. و با فراگیري رشته هاي مختلف علوم اسلامی، به دلیل دارا بودن استعداد سرشار، پشتکار و لیاقت و
اخلاق و فضایل پسندیده و والاي انسانی - اسلامی، به زودي به درجهء عالی اجتهاد نائل آمد. انتخاب همسر: امام تا 27 سالگی،
تنها زندگی می کرد، در این سن، شرایط گزینش همسر براي امام فراهم شد و با دختر آیت الله میرزامحمد ثقفی تهرانی ازدواج
کرد. آیت الله ثقفی که در آن زمان در حوزهء علمیهء قم می زیست، به واسطهء مرحوم آیت الله لواسانی با امام آشنایی پیدا کرد و
در همان برخوردهاي نخستین، شیفتهء فضایل علمی و اخلاقی و مجذوب روح باعظمت ایشان شد و پیشنهاد امام را براي ازدواج با
دختر خویش پذیرفت. ثمرهء این ازدواج دو پسر به نامهاي سیدمصطفی و سیداحمد و سه دختر می باشد. خودسازي و تهذیب
نفس: امام در سراسر دورانی که مسائل علمی و اسلامی را با هوشیاري و کنجکاوي ویژهء خویش می آموخت به فراگیري مسائل
اخلاقی و خودسازي و تهذیب و تزکیهء نفس اهتمام ورزید، چه امام می دانست که مسؤولیت یک روحانی متعهد، تنها فراگیري
مشتی اصطلاحات خشک که به منزلهء فنی براي غلبه بر رقیب در مباحث به کار می رود نیست. بلکه بر دوش تواناي او مسؤولیت
ها و وظایف خطیر و سنگینی نهاده شده است. او می دانست که اگر زمان طلبگی و دوران جوانی همان گونه که علوم اسلامی را
فرا می گیرد، معارف الهی و ربانی را نیاموزد، خواسته هاي نفسانی را سرکوب و روح شریفش را خالص و نفس پاکیزه اش را
تزکیه نکند، براي فرداي اسلام ابداً مفید نخواهد بود. زیرا که اسلام راستین به دانش پژوهان، دانشمندان و رهبران متّقی، متعهد و
آگاه نیازمند است. پس از درگذشت مرحوم آیت الله حائري، جلسهء درس فلسفهء امام خمینی از پر جمعیت ترین جلسات تدریس
دانشگاه عظیم قم بود. بیش از پانصد طلبهء جوان براي بهره گیري از محضر امام با شوق و شور در جلسهء درس ایشان حاضر می
شدند و گرد شمع وجودش پروانه وار حلقه زده از دریاي بیکران علم و دانشش سیراب می گشتند. در دوران حیات مرحوم آیت الله
بروجردي، که زعامت حوزهء علمیه را عهده دار بود، امام یکی از درخشانترین چهره هاي علمی و یکی از بارزترین فضلاي حوزهء
علمیهء قم به شمار می رفت. حوزهء تدریس ایشان از پر جمعیت ترین حوزه هاي درس و جلسهء فقه و اصول ایشان از با شکوه
ترین جلسات بود. پس از درگذشت مرحوم آیت الله بروجردي، امام حتی از صدور اجازه براي چاپ رساله نیز ممانعت می فرمود تا
بالاخره گروهی از طلاب، فضلا و مدرسین حوزهء علمیه به طور دسته جمعی به حضور امام رسیده و اجازه گرفتند که اندیشه ها و
فتاوي امام را با هزینهء خویش، چاپ کنند. پس از مدتی نیز، حاشیهء ایشان را بر کتاب عروة الوثقی نوشتهء مرحوم سید کاظم
یزدي، و سپس رسالهء عملیهء ایشان را چاپ و در دسترس مؤمنین و مسلمانان و دانش پژوهان قرار دادند. از این پس، امام زعامت
حوزهء علمیهء قم و مرجعیت تقلید مسلمین را عهده دار گردید. تألیفات امام: امام کتاب هاي بسیاري در رشته هاي گوناگون فقهی
و اسلامی نوشته است و در سایهء نبوغ خارق العاده و فکر منور خویش در همهء رشته هاي مختلف علوم اسلامی، فلسفه، کلام،
منطق، اصول عقاید، فقه، اصول، اخلاق، آداب، علم الاجتماع، حکومت در اسلام و بحث هاي حقوقی، اقتصادي، سیاسی و... کتاب
هاي ارزنده و گرانقدري به رشتهء تحریر درآورده است. فهرست تألیفات امام به شرح زیر است: 1- آداب الصلوة 2- اربعین حدیث
- -3 اسرار الصلوة یا معراج السالکین 4- کتاب البیع 5- تحریر الوسیلۀ 6- توضیح المسائل (رساله) 7- تفسیر سورهء مبارکهء حمد 8
تهذیب الاصول 9- حاشیه یا تعلیقات امام بر شرح فصوص الحکم و مصباح الانس و مفتاح الغیب 10 - حکومت اسلامی یا ولایت
- فقیه 11 - کتاب الخلل فی الصلوة 12 - رساله فی الطلب و الارادة 13 - رساله اي مشتمل بر فوایدي در بعضی مسائل مشکله 14
الرسائل 15 - زبدة الاحکام 16 - شرح حدیث جنود عقل و جهل 17 - شرح حدیث رأس الجالوت 18 - شرح دعاي سحر 19 - شؤون
و اختیارات ولی فقیه 20 - کتاب الطهارة 21 - کشف الاسرار 22 - مبارزه با نفس یا جهاد اکبر 23 - مصباح الهدایۀ الی الخلافۀ
والولایۀ 24 - مکاسب المحرمۀ. ضمناً بسیاري از بیانات دینی، علمی، سیاسی حضرت امام و رهنمودهائی در امور جاري کشور و
امریه ها و فرمانهائی که به مناسبت هاي مختلف به قلم یا از طرف معظم له صادر شده در مجموعه اي تحت عنوان صحیفهء نور در
22 مجلد توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چاپ و منتشر شده است. اندیشه هاي سیاسی و مخالفت با رضاخان: حوزهء علمیهء
قم که با ارادهء آهنین و همت والاي مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائري یزدي پایه گذاري گردید، در کوتاهترین مدت
توانست فضلا و محصلین جوان و با لیاقتی گردآوري و مجمعی پربرکت و آبرومند به وجود آورد. طولی نکشید که وضع سیاسی
ایران دگرگونی یافت و رضاشاه جلاد و دیکتاتور، دشمنی خود را نسبت به امور دینی و اسلامی و به ویژه حوزهء علمیهء قم
آشکارتر ساخت. روش خصمانهء آن دست نشاندهء استعمار، نسبت به اسلام و حوزهء قم و فشار بی حدي که بر آن دانشگاه تازه
تأسیس وارد می آورد، می رفت که منجر به برچیدن و از میان رفتن آن گردد. روحیهء طلاب تازه کار از خفقان و فشاري که دست
نشاندهء انگلیس ها، رضاخان دیکتاتور به وجود آورده بود، خسته و روز به روز تضعیف می گشت. خطر سقوط، جامعهء عظیم
روحانیت را تهدید می کرد و بیم آن می رفت که نونهالان بارور و جوانی که باید در محیط آرام و آزاد حوزه درختان تناور و
پرثمري براي فرداي اسلام گردند، در معرض تندبادهاي سهمگین و خشم طوفان هاي هولناك که به دست عامل سرسپردهء استعمار
و استثمار برپا شده بود، ریشه کن شوند. به حکم رضاخان کلیهء مجالس سوگواري و وعظ و ارشاد، منع گردید تا مبلغین مذهبی
فرصت آگاه ساختن ملت ایران را به وظایف و حقوق سیاسی و اسلامی خویش نیابند. در چنین موقعیت حساس و خطرناك امام
خمینی که از تابنده ترین چهره هاي روحانی آن دانشگاه عظیم اسلامی بود، قهرمانانه به پا خاست و نخستین گام ها را علیه سیاست
رضاخان برداشت. امام در آن روزگار تاریک و پروحشت سکوت نکرد و خاموش ننشست و در برابر ستمگر بی ایمانی چون
رضاشاه، همچون کوهی استوار ایستاد، خروشید و فریاد کرد و سکوت مرگباري را که از ترس رضاخان بر ایران سایه افکنده بود
قیام براي نفس است که چادر عفت را از سر زن هاي ...» . درهم شکست و به اقدامات غیر اسلامی و غیر انسانی رضاخان حمله کرد
عفیف مسلمان برداشت و الاَن هم این امر خلاف دین و قانون در مملکت جاري است و کسی بر علیه آن سخن نمی گوید. قیام
براي نفع هاي شخصی است که روزنامه ها که کالاي پخش فساد اخلاق است، امروز هم همان نقشه ها را که از مغز خشک
رضاخان بی شرف تراوش کرده تعقیب می کنند و در میان توده پخش می کنند. قیام براي خود است که مجال به بعضی از وکلاي
به راستی چه کسی را یاراي «... قاچاق داده که در پارلمان بر علیه دین و روحانیت هرچه می خواهند بگویند و کسی نفس نکشد
آن بود که در اوج قدرت رضاشاه جلاد، او را بی شرف بنامد و به برنامهء استعماري کشف حجاب و به مجلس فرمایشی مسخرهء او
حمله کند. آري نداي فیلسوفی شجاع، قهرمانی زاهد و سالک، خروشنده اي فریادگر از مرز زمان و مکان گذشت و نسل ها را
بیدار کرد و به حرکت درآورد. مخالفت به سیاست استعماري و ضد اسلامی محمدرضا شاه: در سال 1341 ه . ق. هیأت وزیران به
ریاست علم تشکیل جلسه داد و لایحهء انجمنهاي ایالتی و ولایتی را به تصویب رساند. طبق این لایحه، قید اسلام که برابر نص قانون
اساسی، از شرایط حتمی کاندیداها و انتخاب کنندگان بود، حذف و سوگند به قرآن کریم نیز لغو گردید. بیش از چند ساعت از
انتشار این خبر تکان دهنده نگذشته بود، که آیات عظام قم در خانهء آیت اللهزادهء حائري تشکیل جلسه دادند، تا در مقابل رژیم
موضع خود را مشخص سازند. علماي بیدار اسلام می دانستند که این کار رژیم مقدمهء سپردن مقدرات کشور به دست عمال بیگانه
و دشمنان اسلام است. این کار، مقدمهء مفاسد شوم و خطرناکی است که استعمارگران مصمم اند، در صورت سکوت و بی طرفی
و سهل انگاري پیشوایان دینی و ملت بزرگ ایران انجام دهند. آیات عظام قم در آن جلسه بدین نتیجه رسیدند که در نخستین
فرصت طی تلگرامی به شاه مخلوع نسبت به این حرکت خلاف اسلام اعتراض کنند. آن روزها مصادف بود با شهادت حضرت
فاطمهء زهرا (س) و از همین روي مجالس سوگواري طبق معمول در تمام نقاط ایران برقرار بود و گویندگان و خطباي اسلام نیز از
این مجالس بیشترین استفاده را براي آگاه نمودن و بیدار ساختن توده ها نمودند و با تشریح موارد اعتراض به دولت، مردم را به
اهمیت موضوع آگاه ساخته و آنان را از برنامه هاي شوم و مقاصد پلید دولت آگاه ساختند. سرانجام پس از شش روز، در پاسخ
تلگرام آیات عظام قم، از شاه مخلوع تلگرامی واصل گردید که در آن مطلب را به نخست وزیر احاله کرده بود. آیات قم نیز بی
درنگ گرد هم آمده و با توجه به آنکه موضوع به دولت محول شده بود، بر آن شدند که مستقیماً به نخست وزیر تلگراف کرده و
28 به نخست وزیر وقت /7/ الغاي تصویب نامه را از او بخواهند. در این رابطه پیشواي روشن ضمیر اسلام نیز تلگرامی به تاریخ 41
(علم) مخابره کرده و ضمن اعتراض به الغاي شرط اسلام از انتخاب کننده و انتخاب شونده، و تبدیل قسم قرآن مجید، به کتاب
علماي اعلام ایران و عتبات مقدسه و سایر مسلمین در امور مخالف با شرع مطاع، ساکت نخواهند ماند » : آسمانی یادآوري فرمود که
طی این تلگرام، پیشواي بزرگ اسلام لغو فوري «... و به حول و قوهء خداوند تعالی، امور مخالف با اسلام، رسمیت نخواهد پیدا کرد
تصویب نامهء غیرقانونی و ضد اسلام رژیم شاه را خواستار شد. پاسخ نخست وزیر، به تلگرام حضرت امام و سایر آیات قم، یک ماه
به طول انجامید. در طول این مدت، قم و سایر شهرستان ها، شاهد اجتماعات با شکوه و تظاهرات بزرگی بود. هر روز که بر تأخیر
جواب نخست وزیر می گذشت مردم خشمگین تر می شدند. در پی مخابرهء تلگرام هاي پیشواي بزرگ اسلام و سایر علماي قم، به
شاه و علم، علماي شهرستان ها نیز طی تلگرام ها، نامه ها و طومارهاي بزرگ، و نیز با برپایی نشست هاي پی درپی، هماهنگی و
پشتیبانی خود را از نیات امام خمینی و حوزهء علمیهء قم ابراز داشته و مخالفت خود را با سیاست رژیم اعلام داشتند. در طول این
مدت تظاهرات و سخنرانی هاي گسترده اي در حمایت از مضمون تلگرام هاي امام و دیگر آیات عظام سراسر ایران، به شاه مخلوع
و نخست وزیر، و مخالفت با نیات ضد اسلامی - ملی رژیم از سوي مردم برپا شد، که در همهء آنها گویندگان آزاده و مسلمان،
پاسخ فوري حکومت را به تلگرام هاي امام و دیگر علما از شاه و نخست وزیرش خواسته و تهدید کردند که رژیم اطمینان داشته
باشد که تا موقعی که تصویب نامه لغو نشود از پاي نخواهند نشست. در یکی از جلسات درس امام خمینی، حدود ساعت 9 صبح،
بدون اطلاع قبلی مردم به مسجد ریختند و طولی نکشید که تمام شبستان بزرگ مسجد، از طبقات مختلف مردم موج می زد، امام
پرسید: آقایان کاري دارند؟ از میان انبوه جمعیت یکی گفت حضرت عالی براي چه درس می گویید در حالی که دین ما در خطر
در «... شما درس ها را تعطیل کنید. ما هم دست از کار برمی داریم، تا تکلیف مان معلوم شود ...» ؟ است؟ درس گفتن براي چه
خوب است کسانی که این بیانات را می شنوند و احساسات عمیق مردم را می بینند، به مقامات دولتی اطلاع ...» : اینجا، امام فرمود
دهند، که بیش از این با احساسات پاك مردم بازي نکنند. علماي اسلام دست بردار نیستند... اگر آنها (هیأت حاکمه) خیال می
وضع «... کنند که با امروز و فردا کردن، می توانند موضوع را مسکوت بگذارند و به دست فراموشی بسپارند، سخت در اشتباه هستند
به همین منوال بود و هیجان و شور ویژه اي میان مردم به چشم می خورد. روز به روز خشم و ناراحتی عمومی بیشتر، و احساسات
پاك و مقدس توده ها افزونتر و آتش خشم و عصیان برافروخته تر می شد. در این شرایط زعیم اسلام، براي بار دوم، دو تلگراف
آقاي علم، تخلف خود را ...» : 5 فرمود /8/ یکی به شاه ملعون و دیگري خطاب به دولت مخابره کرد. امام در تلگرام اول به تاریخ 41
از قانون اسلام و قانون اساسی، اعلام و برملا نموده است، آقاي اسدالله علم خیال کرده که با تبدیل قسم به قرآن مجید، به کتاب
آسمانی، ممکن است قرآن کریم را از رسمیت انداخت و (اوستا و انجیل) و بعضی کتب ضاله را در ردیف و یا جاي آن قرار
اگر گمان کردید می شود با » : 5 می فرماید /8/ و نیز زعیم عالیقدر اسلام، در تلگرام دیگر خود به نخست وزیر، به تاریخ 41 «... داد
زور چندروزه، قرآن کریم را در عرض اوستاي زرتشت و انجیل و بعضی کتب ضاله قرار داد، و به خیال از رسمیت انداختن قرآن
کریم - تنها کتاب بزرگ آسمانی چند صد میلیون مسلمان جهان - افتاده اید و کهنه پرستی را می خواهید تجدید کنید، بسیار در
اشتباه هستید... اگر گمان کردید که با تصویب نامهء غلط و مخالف قانون اساسی، می شود پایه هاي قانون اساسی را که ضامن
حقوق ملت و استقلال مملکت است، سست کرده، راه را براي دشمنان خائن به اسلام و ایران باز کرد، بسیار در خطا هستید... این
جانب مجدداً به شما نصیحت می کنم که به اطاعت خداي متعال و قانون اساسی گردن نهید. از عواقب وخیم تخلف از قرآن و
احکام علماي ملت و زعماي مسلمین و تخلف از قانون اساسی بترسید، و عمداً و بدون موجب، مملکت را در خطر نیندازید، والاّ
این تلگرام ها با وجود سانسور و خفقان شدید حاکم بر کشور، «... علماي اسلام دربارهء شما از اظهار عقیده خودداري نخواهند کرد
انعکاس گسترده اي داشت و در سطحی بسیار وسیع چاپ و منتشر شد. در پی اعتراض شدید علما و مردم که منجر به نهضت داخلی
شد، در خارج کشور نیز مسلمانان بیدار، طی تلگرام ها و نامه هایی با مسلمانان ایران هم آواز شده و پشتیبانی و همکاري خود را با
فاسد، دولت دست نشانده براي حفظ حکومت پوشالی و موقعیت سیاسی خویش، یکباره A . علماي قم و ملت ایران ابراز داشتند
حرف خود را پس گرفت و عقب نشینی کرد. هیأت حاکمه از این پیروزي که نصیب روحانیت و ملت شده بود، آموخت که
یکپارچگی جامعهء روحانیت با یکدیگر و حمایت و تبعیت مردم از آنان، نخواهد گذارد نقشه هاي شوم و ضد بشري استعمارگران
ددمنش و غارتگران بین المللی در این مملکت به اجرا درآید. رژیم براي ایجاد شکاف بین علما و مردم و بهره گیري از پراکندگی
آنان به منظور اجراي نقشه هاي شوم خود، این بار با لباس انقلاب و حربهء آزادي خواهی و دموکراسی به جنگ اسلام و مردم
برخاست و نغمهء حمایت از حقوق کارگران و دهقانان و آزادي زنان و مردان محروم ایرانی را سر داد. خوشبختانه امام با درایت و
آگاهی ویژهء خود، فریب آن عقب نشینی در مورد انجمن هاي ایالتی و ولایتی، و این سیاست بازي در مورد دموکراسی و آزادي
را نخورد و مردم را نیز آگاه و هدایت فرمود. مبارزه با رژیم و قوانین استعماري و ضد اسلامی او تحت لواي انقلاب سفید!! به
رهبري و روشنگري امام ادامه یافت. مردم و علما پشت سر زعیم و رهبر خویش، در مقابل برنامه هاي استعماري رژیم ایستادند و
فریاد اعتراض سر دادند. فاجعهء فیضیه: شاه را تاب تحمل این یکپارچگی و ایستادگی نبود و لذا بهترین راه را براي درهم شکستن
آن، در ایجاد یک صحنهء خونین و قتل عام تشخیص داد. آري کوردلی و ناآگاهی رژیم همواره در مقابل اعتراضات مردم به همین
جا و به همین راه منتهی می شد. بر پایهء همین طرز تفکر روز 25 شوال (دوم فروردین 1342 ) روز شهادت حضرت امام جعفر
صادق (ع) که مجلس سوگواري رئیس مذهب تشیع، در دانشگاه عظیم و تاریخی تشیع، برپا بود و صحن مدرسه از انبوه جمعیت
موج می زد، ناگهان چکمه پوشان شاه به مدرسهء فیضیه یورش برده و با فریادهاي زنده باد شاه، مرگ بر اسلام... بی رحمانه به
جان طلاب بی پناه و بی سلاح افتاده و این مجاهدین تربیت یافتهء مکتب قرآن را به خاك و خون کشانیدند. قرآن ها و کتب
اسلامی را آتش زدند و از هیچ بی شرمی و ددمنشی دریغ نورزیدند. چند روز بعد نیز به بیمارستان هایی که مجروحین این فاجعه
در آنها بستري بودند یورش برده، و برخلاف تمام اصول قانونی و انسانی، آنان را از بیمارستانها بیرون ریختند. حادثهء دردناك و
جانکاه فیضیه، که سرانجام به شهادت چندتن از طلاب جوان و شجاع و انقلابی و زخمی شدن گروه بیشماري از آنان منتهی
گردید، نقطهء درخشان و تابناکی شد در تاریخ پرافتخار مبارزات اسلامی و ضد استعماري روحانیت آزادیخواه و لکهء ننگ
بزرگی بر دامان کثیف و آلودهء هیأت حاکمهء دست نشاندهء ایران. سخنان امام در این مقطع زمانی آنچنان کوبنده و پرخاشگرانه
است که باتوجه به جو خفقان حاکم بر آن زمان و قدرت رژیم و دستگاه گستردهء پلیسی او، شگفتی و ستایش برمی انگیزد و
من اکنون قلب خود ...» : باورنکردنی می نماید. به راستی چه کسی را یاراي آن بود که اینچنین با شهامت و قدرت فریاد برآورد که
را براي سرنیزه هاي مأمورین شما حاضر کرده ام ولی براي قبول زورگویی ها و خضوع در مقابل جباري هاي شما حاضر نخواهم
13 و پس از فاجعهء مدرسهء فیضیه). چه کسی را یاراي آن بود که شاه را این گونه خطاب کند که امام کرد /1/ تاریخ 42 ) «... کرد
اي آقاي شاه! جناب شاه! من به تو نصیحت می کنم، دست بردار از این کارها، آقا ...» : و با او این گونه سخن گوید که امام گفت
اغفال دارند می کنند تو را. من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو بروي همه شکر بکنند. من یک قصه اي را براي شما نقل
می کنم که پیرمردهایتان، چهل ساله هایتان یادشان است. سی ساله ها هم یادشان است، سه دسته، سه مملکت اجنبی به ما حمله
کرد، شوروي، انگلستان و آمریکا به مملکت ایران حمله کردند، مملکت ایران را قبضه کردند، اموال مردم در معرض تلف بود،
نوامیس مردم در معرض هتک بود لکن خدا می داند که مردم شاد بودند براي اینکه پهلوي رفت. من نمی خواهم تو این طور
باشی، نکن، من میل ندارم تو این طور بشوي. این قدر با ملت بازي نکن، این قدر با روحانیت مخالفت نکن، اگر راست می گویند
که شما مخالفید، بد فکر می کنید. اگر دیکته می دهند دستت و می گویند بخوان، در اطراف آن فکر کن. چرا بیخود، بدون فکر
این حرفها را می زنی. آیا روحانیت اسلام، آیا روحانیون اسلام، اینها حیوانات نجس هستند؟ در نظر ملت اینها حیوان نجس هستند
که تو می گوئی؟! اگر اینها حیوان نجس هستند، پس چرا این ملت دست آنها را می بوسند. دست حیوان نجس را می بوسند؟! چرا
تبرك به آبی که او می خورد می کنند؟ حیوان نجس را این کار می کنند؟ آقا ما حیوان نجس هستیم؟! (گریهء شدید حضار) خدا
کند که مرادت این نباشد، خدا کند که مرادت از اینکه مرتجعین سیاه مثل حیوان نجس هستند و ملت باید از آنها احتراز کند،
مرادت علما نباشد والاّ تکلیف ما مشکل می شود و تکلیف تو مشکل می شود، نمی توانی زندگی کنی، ملت نمی گذارد زندگی
امام با صداي رساي خود مفاسد و مظالم «... کنی، نکن این کار را، نصیحت مرا بشنو، آقا چهل و پنج سالت است، شما، بس کن
رژیم را فریاد می زند، از انقلاب سفید!! می گوید از به اصطلاح اصلاحات نمایشی و تساوي حقوق زن و مرد، از اسرائیل، از فرقهء
تو مگر بهایی هستی که من بگویم کافر ...» . ضالهء بهائیت و از همه و همه و خطاب به اعلیحضرت قدرقدرت شاهنشاه!! می گوید
همه چیز را گردن تو دارند می گذارند. بیچاره نمی دانی، آن روزي که یک صدایی درآید، یک نفر از ...» « است، بیرونت کنند
روابط مابین شاه و اسرائیل چیست که سازمان امنیت می گوید از اسرائیل حرف ...» «... اینها که با تو رفیق هستند، رفاقت ندارند
بیانات امام در مدرسهء فیضیه، تاریخ ) «؟ نزنید، از شاه هم حرف نزنید. این دو تا تناسبشان چیست؟ مگر شاه اسرائیلی است
13/3/42 ). واقعهء 15 خرداد: سخنان کوبندهء امام و اعتراضات افشاگرانهء ایشان مردم را به حرکت درآورد. بی گفت و گو رژیم
پوشالی شاه که از آگاهی مردم وحشت داشت، و نمی توانست این گونه خروشیدن و روشنگري امام و آگاهی و بیداري مردم را
تاب بیاورد. هم از این روي، مزدوران رژیم، نیمه شب 15 خرداد 42 همانند دزدان و راهزنان به خانهء محل سکونت امام یورش
برده و آن اسوهء شهامت و تقوا و استواري را همراه خود به تهران بردند. و به باشگاه افسران و سپس پادگان قصر و از آنجا به
پادگان عشرت آباد منتقل ساختند. همزمان با زندانی کردن امام، گروهی دیگر از روحانیون مبارز، وعاظ و سخنگویان مذهبی و
مردم مسلمان نیز دستگیر و زندانی شدند. هنوز سپیدهء 15 خرداد از افق سر نزده بود که مردم از توقیف مراد و مرجع خود آگاهی
آنها منجر « یا مرگ یا خمینی » یافته و به خیابان ها ریختند. در اغلب شهرهاي ایران، تظاهرات خیابانی مردم به حمایت از امام و فریاد
به یورش وحشیانهء مزدوران به صفوف یکپارچهء آزادگان مسلمان و شهادت قریب پانزده هزار تن از مردم بیگناه گردید. توصیف
چگونگی تراژدي عظیم 15 خرداد در این مختصر نمی گنجد. همین قدر یادآوري باید کرد که امام آن روز را براي همیشه عزاي
عمومی اعلام نمود. قیام مذهبی 15 خرداد مقدمهء قیام سرنوشت ساز 22 بهمن و سقوط رژیم 2500 سالهء شاهنشاهی گردید. امام
پس از آزادي از زندان مدتی در تهران تحت نظر بود و سپس به قم مراجعت فرمود. روشنگري ها و بیانات کوبندهء امام، پس از
آزادي از زندان و مراجعت به قم، بیش از پیش رژیم را رسوا ساخت و همهء حیله ها و توطئه هاي رژیم شاه براي خاموش ساختن
نداي حق طلبانهء این ابرمرد تاریخ بی نتیجه ماند. و لذا به دنبال حملهء روشنگرانهء امام به احیاي کاپیتولاسیون و اعطاي مصونیت
سیاسی به مستشاران امریکایی، از سوي دولت دست نشاندهء حسنعلی منصور، و سخنرانی تاریخی امام در 4 آبان 43 ، رژیم وابستهء
ایران دیگر بیش از این وجود امام و سخنان و روشنگري هایش را تاب نیاورد و از آنجا که از کشتن امام وحشت داشت تصمیم به
تبعید گرفت تا شاید بدین ترتیب از حملات و افشاگري هاي بی امان و مداوم امام در امان باشد. امام در تبعید: شاه پس از تبعید
امام به ترکیه ( 13 آبان 43 ) و سپس عراق، به گمان خود مردم را از دسترسی به رهبر و مرجع عالیقدرشان بازداشت. ولی امام در
تمام این مدت طولانی به طور خستگی ناپذیر با تربیت روحانیون برجستهء انقلابی، و تنویر افکار مردم و راهنمایی و ارشاد آنان
جامعه را براي شروع یک انقلاب اسلامی آماده می ساخت. در همین دوران است که شاگردان و یاران وفادار او نیز در داخل و
خارج کشور به پرورش نسل متعهد و انقلابی امروز همت گماشت. در این دوره امام طرح کلی حکومت اسلامی را در جلسهء
منتشر شد. و در فرصت هاي مختلف با « حکومت اسلامی » درس خویش مطرح نمود که در آن زمان به صورت کتابی تحت عنوان
مطرح نمودن جنایات بیشمار رژیم شاه، همواره تنور مبارزه را گرم نگاه می داشت. وجود امام و آرمان هاي والاي انسانی - اسلامی
او محوري بود که همهء آزادیخواهان و مسلمانان و مخالفان رژیم را حول خود گرد آورد. با اوج گیري مفاسد رژیم و اعتراضات
بی امان و روشنگري هاي امام و آغاز تظاهرات خیابانی در شهرهاي مختلف ایران، و سرانجام سازش میان عراق و ایران، دولت
عراق از امام خواست که از فعالیت سیاسی دست بکشد و براي ایشان تضییقاتی فراهم آورد. امام تصمیم گرفت عراق را ترك
نموده از طریق کویت به سوریه برود. اما کویت به امام اجازهء اقامت نداد، عراق هم که دیگر جاي ماندن نبود، کشورهاي دیگر
اسلامی نیز که با شاه رابطهء دوستانه داشتند، بی تردید یا با ورود امام موافقت نمی کردند و یا به ایشان اجازهء فعالیت سیاسی نمی
دادند. لذا امام در 14 مهر 57 به پاریس هجرت فرمود و در محلهء نوفل لوشاتو پاریس اقامت گزید. نوفل لوشاتو مرکز اخبار سیاسی
ایران و کانون مبارزه علیه رژیم وابستهء پهلوي بود و امام با توان هرچه بیشتر انقلاب را از آنجا هدایت فرمود. بازگشت امام به میهن
اسلامی: با اوج گیري انقلاب، شاه به همراه خانواده اش از ایران گریخت و امام پس از حدود 15 سال دوري در 12 بهمن 57 قدم
« امام خمینی » به خاك وطن گذاشت. اینک امام رهبر همهء مسلمانان جهان و امید همهء آزادیخواهان پهنهء گیتی است، دنیا را نام
تکان داده است. امام آمد که تاریخ را بسازد و سرنوشت ایران و اسلام را که می رفت با اسارت و رخوت و قیادت درهم آمیزد،
دیگرگون کند. روز استقبال از امام را تاریخ فراموش نخواهد کرد. امام را ملت ایران با قلب و جان خود به پیشباز رفت. نخست در
بهشت زهرا امام به زیارت مرقد شهیدان شتافت و نطق تاریخی امام در آنجا برگی زرین از تاریخ انقلاب اسلامی ایران است. امام با
اقامت تاریخ ساز امام در مدرسهء علوي: «... من دولت تعیین می کنم. من توي دهن این دولت می زنم » : شجاعت و استواري فرمود
مدرسهء علوي مرکز یکی از بزرگترین رویدادهاي تاریخ شد، روزهاي اقامت امام در مدرسهء علوي ایام پرهیجانی بود. روزانه
صدها هزار نفر از اقشار مختلف به دیدار امام می شتافتند و تعلق خود را به انقلاب اسلامی ابراز می داشتند. امام از پشت پنجرهء
سادهء اتاق محل سکونتش در مدرسهء علوي تاریخ را رقم زد و شهامت و استواري را معنا بخشید. دههء فجر: مروري کوتاه بر
سخنان و موضعگیري هاي امام در مدرسهءعلوي در فاصلهء 12 تا 22 بهمن 1357 چگونگی روند پیروزي انقلاب شکوهمند
اسلامی ایران را روشن می سازد و آن ده روز سرنوشت ساز را که بعدها به عنوان دههء فجر موسوم و با جشن پیروزي انقلاب همراه
شد، فرایاد می آورد. 13 بهمن - امام تهدید به جهاد می کند و از ارتش می خواهد که به ملت متصل شوند. تظاهرات پرشکوه
مردم در سرتاسر ایران انقلابی ادامه دارد. ایران وحدت، یکپارچگی و همبستگی را فریاد می زند: واي اگر خمینی حکم جهادم
دهد..... 14 بهمن - گروهی از افراد نیروي هوایی در مدرسهء علوي به دیدار امام می روند. امام می فرماید: ما کسانی از ارتشیان را
که توبه کنند و برگردند، توبهء همهء آنها را با جان و دل قبول می کنیم. 15 بهمن - امام مردم را به ادامهء تظاهرات خیابانی تا
سقوط رژیم دعوت می کند. و روزنامه ها خبر از راهپیمایی ها و تظاهرات گسترده در شهرهاي میهنمان می دهند. 16 بهمن - سیل
جمعیت براي دیدار امام و شنیدن سخنانش به سوي مدرسهء علوي در جریان است. و گروهی از نظامیان به دیدار امام می روند و
اعلام وفاداري می کنند. 17 بهمن - امام خطاب به روحانیونی که به دیدار ایشان می روند، می فرماید: اسلام دین سیاست است. و
بر همین مبناست که امام همان گونه که در نخستین روز ورود به خاك وطن و هنگام زیارت مرقد شهدا در بهشت زهرا با قدرت
وعده فرمود که: من دولت تعیین می کنم، من توي دهن این دولت می زنم؛ نخست وزیر موقت را تعیین می کند و از مردم می
خواهد که از طریق مطبوعات و تظاهرات آرام دربارهء او نظر بدهند. 18 بهمن - ایران یکپارچه تظاهرات پرشکوه و تأیید است.
مردم به اعتبار امام نخست وزیر و دولت موقت را می پذیرند، تا زمانی که آنان در خط امام و در مسیر امام، که همانا خط و صراط
مستقیم اسلام و قرآن است، باشند و امام مؤید و پشتیبان آنان. 19 بهمن - گروهی از نظامیان به دیدار امام می شتابند. آنان از برابر
امام رژه می روند و احترامات نظامی بجا می آورند و شعار می دهند: ما همه سرباز توییم خمینی گوش به فرمان توییم خمینی 20
بهمن - نخست وزیر (بختیار) و ستاد بزرگ ارتشتاران، این کورباطنان شب پرست که خورشید را می بینند و انکار می کنند،
اعلامیه می دهند که عکس رژهء نظامیان از برابر امام مونتاژ شده و جعلی است! آنان مدعی می شوند که روزنامه ها نشر اکاذیب
صفحه 874 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کرده اند! و ارتش به سوگند خود وفادار است! 21 بهمن - امام عکس رژهء نظامیان را در مدرسهء علوي تأیید می فرماید. و اعلام
می کند سوگند وفاداري به ارتش باطل است. 22 بهمن - در درگیري خونین بین لشکر گارد و همافران نیروي هوایی، مردم به
یاري همافران می شتابند. محله هاي تهران به سنگرها و دژهاي نظامی تبدیل می شوند. مردم مسلح نقاط مختلف تهران را تصرف
می کنند. اکثر کلانتري ها، پاسگاه هاي ژاندارمري، قرارگاه هاي پلیس و ارتش به تصرف مردم مسلح و نیروي هوایی درمی آید.
امام تهدید می کند در صورت عدم جلوگیري از کشتار و وحشیگري نیروهاي گارد حکم جهاد خواهد داد و تصمیم آخر را
خواهد گرفت. بختیار براي به شکست کشانیدن انقلاب، در واپسین دم هاي حکومت پوشالی شاهنشاهی تلاشی مذبوحانه می کند،
...» : اعلام حکومت نظامی و منع عبور و مرور از ساعت چهار و نیم بعدازظهر. اعلامیه هاي امام سراپا شهامت و قاطعیت است
اعلامیهء امروز حکومت نظامی خدعه و خلاف شرع است. مردم به هیچ وجه به آن اعتنا نکنند. برادران و خواهران عزیزم! هراس به
پیروزي انقلاب اسلامی: الیس الصبح بقریب. آري امام نوید می «... خود راه ندهید که به خواست خداوند تعالی حق پیروز است
دهد... و سرانجام پیروزي می آید، با خون و با حماسه و بر ایران انقلابی خیمه می زند. در 22 بهمن 1357 ه . ش. نظام 2500 سالهء
استبدادي فرومی ریزد و نسیم آزادي می وزد. مردم به آزادي سلام می گویند و حرمتش را پاس می دارند، حرمت خون هاي پاکی
که آزادي را ارمغان آورد. و پاس حرمت خون شهدا اطاعت از امام است. ملت ایران وجود پربرکت امام و رهبر خویش را همچون
خورشیدي تابنده در بر می گیرد و از آن گرما و زندگی می یابد. امام حدود یازده سال با آگاهی و روشن بینی، همچون دژي
مستحکم، انقلاب و ایران را از همهء توطئه ها و حوادث محفوظ نگاه می دارد. بی گفت و گو اگر درایت و استواري امام نبود،
نهال نورس انقلاب را طوفان توطئه هاي خناسان و دشمنان داخلی و خارجی از پا می انداخت. تنها رهبري چون امام می توانست در
سخت ترین و حساسترین دوران و با وجود گروهک هاي سیاست زدهء وابسته به خارج و دشمنان کوردل داخل و خارج، انقلاب را
از حوادث و توطئه ها برهاند و وحدت و انسجام امت را استواري بخشد. در برابر همهء دشواري ها و مسایل داخلی و خارجی که
بیم گسستن تار و پود انقلاب می رفت، آن شیرمرد روشن ضمیر تصمیم سرنوشت ساز را می گرفت و سخن آخر را می گفت. چه
تصمیم امام و سخن او، تصمیم و سخن امت بود و بهترین رافع دشواري ها و ناجی انقلاب و اسلام از تندباد حوادث. رحلت امام:
سرانجام آن کس که چگونه زیستن را به همهء مسلمانان جهان و به همهء شیفتگان آزادي آموخت، در ساعت بیست و دو و بیست
دقیقهء شنبه 13 خرداد 68 همزمان با سالگرد نطق تاریخی و سرنوشت ساز مدرسهء فیضیه و در آستانهء قیام 15 خرداد، خود رفت،
اما راه و رسم و آیین پرافتخارش، که آیین پیامبران و آزادگان تاریخ است، تا ابد پابرجا و صحیفهء نورانی زندگانیش تا همیشهء
تاریخ، گشوده خواهد بود. ملت ایران که در 12 بهمن 57 در باشکوهترین مراسم تاریخی به پیشباز امام رفت، در 16 خرداد 68 در
مراسمی که تاریخ نظیر آن را به یاد ندارد، غمزده و سیاه پوشیده، پیکر مطهر امام را تا خانهء ابدي تشییع نمود. نکته هائی از وصیت
نامهء امام: * آنچه لازم است تذکر دهم آن است که وصیت سیاسی - الهی این جانب اختصاص به ملت عظیم الشأن ایران ندارد
بلکه توصیه به جمیع ملل اسلامی و مظلومان جهان از هر ملت و مذهب می باشد. از خداوند عزوجل عاجزانه خواهانم که لحظه اي
ما و ملت ما را به خود واگذار نکند و از عنایات غیبی خود به این فرزندان اسلام و رزمندگان عزیر لحظه اي دریغ نفرماید. * نسل
حاضر و آینده غفلت نکنند و دانشگاهیان و جوانان برومند عزیز هرچه بیشتر با روحانیان و طلاب علوم اسلامی پیوند دوستی و
تفاهم را محکمتر و استوارتر سازند. * باید هشیار و بیدار و مراقب باشید که سیاست بازان پیوسته به غرب و شرق با وسوسه هاي
شیطانی شما را به سوي چپاولگران بین المللی نکشند. و با ارادهء مصمم و فعالیت و پشتکار خود به رفع وابستگیها قیام کنید. * و اما
در دانشگاه، نقشه آن است که جوانان را از فرهنگ و ادب و ارزش هاي خودي منحرف کنند و بسوي شرق یا غرب بکشانند و
دولتمردان را از بین اینان انتخاب و بر سرنوشت کشورها حکومت دهند تا به دست آنها هرچه می خواهند انجام دهند. * اکنون که
با عنایت پروردگار و همت ملت عظیم الشأن سرنوشت کشور به دست مردم افتاده و وکلا از خود مردم و با انتخاب خودشان بدون
دخالت دولت و خان هاي ولایات به مجلس شوراي اسلامی راه یافته اند امید است که با تعهد آنان به اسلام و مصالح کشور
جلوگیري از هر انحراف شود. * اکنون که بحمدالله تعالی موانع رفع گردیده و فضاي آزاد براي دخالت همهء طبقات پیش آمده
است، هیچ عذري باقی نمانده و از گناهان بزرگ نابخشودنی، مسامحه در امر مسلمین است. * وصیت این جانب به وزارت ارشاد
در همهء اعصار خصوصاً عصر حاضر که ویژگی خاص دارد، آن است که براي تبلیغ حق مقابل باطل و ارائهء چهرهء حقیقی
جمهوري اسلامی کوشش کند. * در خاتمهء این وصیت نامه به ملت شریف ایران وصیت می کنم که در جهان، حجم تحمل
زحمت ها و رنج ها و فداکاري و جان نثاري ها و محرومیت ها مناسب حجم بزرگی مقصود و ارزشمندي و علو رتبهء آن است.
باید دربارهء آنچه که او (امام » : اظهار نظرهاي برخی از شخصیت هاي جهانی دربارهء امام پس از رحلت امام: پاپ ژان پل دوم
محمد زیادباره - رئیس .« خمینی) در کشورش و بخش وسیعی از جهان انجام داده، با احترامی عظیم و تفکري عمیق اظهارنظر کرد
فوت غیرقابل جبران ایشان (امام خمینی) ضایعهء سنگینی براي امت اسلام در سراسر جهان می باشد. ایشان به » : جمهور سومالی
نام خمینی » : اریش هونیکر - رئیس جمهوري آلمان دموکراتیک .« خاطر فضایل بزرگ و تعهدش به اسلام در خاطره ها خواهد ماند
امام » : حافظ اسد - رئیس جمهور سوریه .« همواره با فصل جدیدي از تاریخ ایران که وي آن را به وجود آورد، باقی خواهد ماند
خمینی با عظمت زیست و با عظمت دار فانی را به سوي ابدیت در حالی ترك گفت که بارزترین الگوي ایمان، زهد و تقوا را در
امام، پدر مستضعفان جهان بود و از دست دادن » : اسقف کاپوچی - نمایندهء مسیحیان فلسطین .« جهان اسلام امروز باقی گذارد
سالهاي حیات امام خمینی فصلی » : غلام اسحاق خان - رئیس جمهوري پاکستان .« ایشان غم بزرگی براي تمامی محرومان دنیاست
بی نظیر بوتو - نخست وزیر سابق پاکستان: .« تابناك از تاریخ را ساخت و با رحلت ایشان، جهان اسلام در ماتم و عزا فرورفت
رهبرانی چون امام خمینی شاید در طول قرن ها، یک بار دیده به جهان بگشایند. لذا رحلت ایشان خسارت جبران ناپذیري براي »
آیت الله خمینی رهبر روحانی و بزرگی که نه تنها » : موسووینی - رئیس جمهور اوگاندا .« تمامی مسلمانان به حساب می آید
ما براي او عزاداریم چون او به » : کنت کائوندا - رئیس جمهوري زامبیا .« مسلمانان ایران بلکه تمام جهان از ایشان الهام می گرفتند
احمد جبرئیل - .« همنوعان خود عشق می ورزید. برایش عزاداریم چون به دلیل همین عشق و محبت، ایرانیان را از بردگی نجات داد
دستور امام، قرآن است و اسوهء او پیامبر اکرم. و امام با این پشتوانهء محکم و جهاد » : دبیرکل جبههء خلق براي آزادي فلسطین
سروان بلیز کمپائوره - رئیس جمهوري .« عظیم، عرش هاي طاغوتیان را به لرزه درآورد و قلب هاي مستکبرین را به وحشت انداخت
رحلت آن بزرگمرد براي کسانی که براي حفظ استقلال و اقتدار واقعی و ملی مستضعفین، با امپریالیسم و سلطه جویی » : بورکینافاسو
امام خمینی شخصیت استثنایی » : ژنرال موسی ترائوره - رئیس جمهوري مالی .« آن مبارزه می کنند، ضایعه اي جبران ناپذیر است
بود که تأثیري جاودانه در تاریخ معاصر ایران، امت اسلامی و جهان برجا گذاشت. امام خمینی تجلی تمامی ایده آل هاي رهبري و
بزرگمردي عظیم از بزرگان اسلام و مسلمین به جوار پروردگار » : سلیم الحص - کفیل نخست وزیري لبنان .« استقلال ملی است
ایشان معمار و مشخصهء انقلابی بود که در عصر حاضر، » : علی حسن مووینی - رئیس جمهوري متحدهء تانزانیا .« جهان شتافت
آزادمردان دنیا در غم از » : ارنستو کاردینال - روحانی مبارز نیکاراگوا .« پیروزي مستضعفان بر مستکبران را به منصهء ظهور رساند
نهضت امام خمینی، روزنهء امید صدها میلیون مسلمان و » : تراب زمزمی - نویسندهء تونسی .« دست دادن امام خمینی سوگوارند
ما یکی از رهبران بزرگ » : سام نجوما - رهبر سازمان خلق جنوب غرب افریقا .« میلیاردها انسان تحت ستم در سراسر جهان است
مرگ پیروان راه خدا شهادت است و ما با » : فرماندهی کل جبههء خلق براي آزادي فلسطین .« انقلابی عصر خود را از دست دادیم
موسیبا - شاعر .« رهبر شهید و قائد عظیم اسلام پیمان می بندیم که راه جهاد مسلحانه را تا آزادي فلسطین و قدس ادامه دهیم
هیتوشی موتوشیما - شهردار .« مبارزات امام خمینی علیه استکبار جهانی، صفحهء روشنی در روند تاریخ مدرن است » : کنیایی
به جرأت می توان گفت که رهبري امام خمینی و متابعت ملت از ایشان و نفوذ رهبر در دل هاي مردم، در تاریخ » : ناکازاکی ژاپن
خمینی به عنوان قافله سالار نهضت اسلامی، در حیات پرافتخار » : رهبر شیعیان پاکستان .« معاصر باورنکردنی و منحصر به فرد است
خمینی جذابترین شخصیت قرن بود. وي » : مفتی شهر بلگراد .« خویش، ملل رنجدیده را از ظلم جباران و ستمگران رهایی بخشید
با » : ژنرال دکتر ژزف سایدومامو - رئیس جمهوري سیرالئون .« تلاش کرد که اسلام را به جهانیان عرضه و از آن حمایت کند
عنایت شاکري - رهبر نهضت اخوت .« ارتحال امام خمینی، بشریت خسارت دیده است و همین دلیلی است که همهء دنیا غمگینند
امام خمینی به مستضعفین و مسلمین توان مبارزه علیه سلطه گران را بخشید و روح جدید به جهان تحت ستم » : اسلامی پاکستان
ایران رهبري عظیم الشأن را از دست داد که یاد او، ایدهء والا و خدمات » : حسین محمد ارشاد - رئیس جمهوري بنگلادش .« داد
برگزیده اي از اشعار امام پس از .« ارزندهء او در بنیانگذاري جمهوري اسلامی ایران همیشه در نزد مردم ایران باقی خواهد ماند
مرگ، چهره اي دیگر از امام، بر امت، رخ نمود. امام شاعر، و مگر می شد که امام شاعر نباشد. زندگانی امام، خود یک شعر بود.
شعري ناب. آن همه استواري در عقیده، آن همه پرهیز و بی اعتنایی به دنیا و مظاهر آن، آن عشق لایزال به معبود مطلق و آن
احساس سرشار و صمیمی نسبت به خلق خدا، خود بزرگترین و زیباترین اشعار بود. امام اگر هم شعر نمی سرود، شاعرانه زیست. و
زندگانی اش خود بزرگترین شعر حماسی قرن ما بود. و امام عارف، غزل هاي پرشور عاشقانه آفرید. غزل هایی که پس از مرگ،
چهرهء عارفانهء آن شخصیت جاودانه را بیش از پیش نمایان ساخت. براي حسن ختام، این دفتر را با یکی از غزل هاي عارفانهء امام
می بندیم. روحش شاد و یاد و راهش جاودانه باد.( 1) الا یا ایها الساقی ز می پُرساز جامم را که از جانم فروریزد هواي ننگ و نامم
را از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد برون سازد ز هستی هستهء نیرنگ و دامم را از آن می ده که جانم را ز قید خود رها
سازد بخود گیرد زمامم را فروریزد مقامم را از آن می ده که در خلوتگه رندان بی حرمت به هم کوبد سجودم را به هم ریزد قیامم
را نبودي در حریم قدس گلرویان میخانه که از هر روزنی آیم گلی گیرد لجامم را روم در جرگهء پیران از خود بی خبر شاید برون
سازند از جانم به می افکار خامم را تو اي پیک سبک باران دریاي عدم از من بدریادارِ آن وادي رسان مدح و سلامم را بساغر ختم
نگاهی به » کردم این عدم اندر عدم نامه به پیر صومعه برگو ببین حُسن ختامم را ( 1) - این شرح حال از رساله اي تحت عنوان
از انتشارات سازمان مدارك فرهنگی انقلاب اسلامی - پائیز 1369 ه . ش. با اندکی تصرف و تلخیص « زندگی رهبر همیشه جاودان
نقل شد.

/ 30