خن.
[خَ] (اِ) خانه و بیت خواه در روي زمین باشد و خواه زیر زمین. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مخفف خان. (حاشیهء برهان قاطع چ
معین) : چون تف آتش فتاد از خن مشرق در آب زلف بنفشه برست از کلهء یاسمن. امام فخر رازي (از جهانگیري ||). خانهء
زیرکشتی. (از ناظم الاطباء).
خن.
[خَ ن ن] (ع مص) بریدن جِ ذْع. منه: خَنَّ الجِ ذْعَ خناً ||. گرفتن مال کس. منه: خن ماله ||. برآوردن از جلۀ بتدریج چیزي بعد
چیزي. منه: خن الجلۀ ||. درآمدن در حریم قوم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خن القوم.
خن.
[خِ ن ن] (ع اِ) کشتی خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنا.
[خَ] (ع اِ) آفات. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): خنا الدهر؛ آفات زمانه.
خنا.
[خَ] (اِ) حنا، پارسی حناست که بر موي و دست و پاي مالند. از فرهنگ مخزن الادویه نقل شد. (انجمن آراي ناصري). ظاهراً
مصحف حناست.
خناب.
[خَ] (ع ص) دراز گول که در اعضاي او اختلاج باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجلٌ خناب.
خناب.
[خِنْ نا] (ع ص) خَناب. (منتهی الارب). رجوع به خناب شود ||. ستبربینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنابث.
[خُ بِ] (ع ص) نکوهیدهء خائن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنابس.
[خَ بِ] (ع اِ) جِ خُنابِس. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از لسان العرب).
خنابس.
[خُ بِ] (ع ص) زشت دیدار. ج، خَنابِس ||. قدیم. ثابت. سخت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: عز خنابس.
||شب سخت تاریک ||. مرد ستبر اندك کوتاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خنابسون (||. اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَنابِس.
خنابسون.
[خُ بِ] (ع اِ) جِ خنابس. (منتهی الارب).
خنابسۀ.
[خُ بِ سَ] (ع ص) زشت. مؤنث خنابس. (منتهی الارب).
خنابۀ.
[خَ بَ] (ع اِ) اثر بد. بدي. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خنابۀ.
[خِ / خُنْ نا بَ] (ع اِ) سوي بینی نزدیک منخرین. منه: خنابتان؛ دوسوي بینی نزدیک منخرین ||. سوي کلان بینی و سوي بینی از
جانب بالاي آن ||. کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناث.
[خِ] (ع اِ) مطاوي جامه. منه: خناث الثوب ||. مخارج آب از دلو ||. جِ خنث ||. جِ خنثی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب).
خناث.
[خَ] (ع ص) شکسته و دوتاه. منه: یا خناث؛ اي زن شکسته و دوتاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناثۀ.
[خُ ثَ] (ع اِ) مخنث. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناثی.
[خَ ثا] (ع اِ) جِ خنثی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناثیر.
[خَ] (ع اِ) سختیها ||. قماش خانه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناجر.
[خَ جِ] (ع اِ) جِ خُنجور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). جِ خنجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب) (از اقرب الموارد) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
خناجنی.
[خُ جِ] (ص نسبی) منسوب است به خناجن که قریتی است از معاقر یمن. (از انساب سمعانی).
خناچاه.
[خَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش کوچصفهان با 950 تن سکنه. آب آن از خمام رود منشعب از سفیدرود. محصول
.( آن برنج و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خنادر.
[خَ دِ] (ع اِ) ج، خندریس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنادرهء بالا.
[خَ دَ رِ يِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراك، با 655 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و
محصول آن غلات و بنشن و انگور و بادام است. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 2
خنادرهء پایین.
[خَ دَ رِ يِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراك. با 243 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و
.( محصول آن غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خنادرهء کوچک.
[خَ دَ رِ يِ چَ] (اِخ)دهی است جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراك. داراي 179 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه
و محصول آن غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و گله داري است. از صنایع دستی قالیچه بافی، راه مالرو است. به این ده حاجی
.( سلیم نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خنادق.
[خَ دِ] (ع اِ) جِ خندق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناده.
[خَ دِ] (اِ) به زبان گیلانی شخصی که فرمان سپهسالار را به لشکر رساند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
خناذیذ.
[خَ] (ع اِ) جِ خنذیذ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناز.
[خَ] (ع ص، اِ) زن بدبوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از البستان).
خناز.
[خُنْ نا] (ع اِ) چلپاسه ||. جماعتی از یهود که گوشت را بگذارند بماند تا بوي بگیرد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب) (از اقرب الموارد).
صفحه 875 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنازیر.
[خَ] (ع اِ) جِ خنزیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). آماس غده اي شکل که در گلو پدیدار
گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دژپه. (از ناظم الاطباء). خوکک. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). نام
مرضی است از نوع سل که در گردن ظاهر شود، اورام صغار سخت برنگ تن که برگردن و غیر آن پدید آید، اشیاء غددي در بغل
و کشالهء ران و زیر گلو. (یادداشت بخط مؤلف): آماسی است که از گوشت جدا باشد و از پوست جدا نباشد. (ذخیرهء
خوارزمشاهی) :باب ششم: اندر آماسها که آن را بتازي خنازیر گویند این علت را بپارسی خوك گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود.
خنازیري.
[خَ] (ص نسبی) آنکه خنازیر دارد. آنکه به مرض خنازیر گرفتار آمده است. مریض مبتلا به مرض خنازیر. (یادداشت بخط مؤلف).
خناس.
[خَنْ نا] (ع ص، اِ) شیطان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دیو که وسوسه کند. (مهذب الاسماء). عزازیل.
5 و 4). خداي عزوجل از تنش / ابلیس. ابوخلاف. (یادداشت بخط مؤلف) :الخناس، الذي یوسوس فی صدور الناس. (قرآن 114
بگرداناد مکارهء دو جهان و وساوس خناس. منوچهري. جست از جایگه آنگاه چون خناسی هوس اندر سر و اندر دل وسواسی.
منوچهري. لیک اندر دل خسان احسان چون نجس مار درخزد خناس. ناصرخسرو ||. مردم بدکار و بدعمل. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب ||). واپس خزنده. (ترجمان علامهء جرجانی).
خناسرة.
[خَ سِ رَ] (ع ص، اِ) مردم ضعیف و اهل خیانت ||. جِ خنسر. جِ خنسري. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناسی.
[خَنْ نا] (حامص) شیطنت. (از ناظم الاطباء).
خناسیر.
[خَ] (ع اِ) هلاکی ||. غدر. ناکسی ||. مردمان ضعیف ||. کمیزهاي بز نر کوهی بر گیاه و درخت. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب).
خناصر.
[خَ صِ] (ع اِ) جِ خنصر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنصر شود.
خناصره.
[خُ صِ رَ] (اِخ) شهري به شام از اعمال حلب. (منتهی الارب).
خناطل.
[خَ طِ] (ع اِ) جِ خنطل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنطل شود.
خناطیط.
[خَ] (ع اِ) گروههاي پراگنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناطیل.
[خَ] (ع ص) پراگنده. منه: ابل خناطیل؛ شتران پراگنده. منه: کعاب خناطیل؛ ملتزج معترض بها ||. جِ خنطولۀ. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب).
خناف.
[خِ] (ع مص) پیچیدن بینی شتر را. منه: خنف البعیر ||. سست شدن رسغ شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
یقال: خنف البعیر اذا سار فقلب خف یده الی وحشیه. (منتهی الارب ||). بریدن ترنج و مانند آن را. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). منه: خنف الاترج و نحوه. (منتهی الارب ||). زدن سینهء خود را به دست خود. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). منه: خنفت المراة؛ زد آن زن سینهء خود را بدست خود. (منتهی الارب ||). سرگردانیدن ستور سوي
سوار دردویدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنافج.
[خُ فِ] (ع ص) بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). کودك فربه. (یادداشت بخط مؤلف).
خنافره.
.( [خَ فِ رَ] (اِخ) عشیره اي از طائفهء بنی کعب خوزستان. (از فرهنگ جغرافیاي سیاسی کیهان ص 90
خنافره.
[خَ فِ رِ] (اِخ) نام یکی از دهستان هاي بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمدهء آن غلات دیمی و
خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داري و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده
قریهء کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفر است. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، داراي 3440
.( تن. مندوان، داراي 1389 تن و عده اي از ساکنان آن از طایفهء آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خنافس.
[خَ فِ] (ع اِ) جِ خُنفَساء، جانور گنده بوي از جنس انسکت خبزدوك. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنافس.
[خُ فِ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنافس.
1) - دیرالخنافس، دیري است بر کوهی بزرگ غربی دجله. صاحب ) .( [خَ فِ] (اِخ) موضعی است نزدیک انبار. (منتهی الارب)( 1
آنندراج آورده: در هر سال سه روز دیوارها و سقف هاي آن دیر از کثرت خنفساي ریزه سیاه گردد. بعد از سه روز یک خنفساء
هم دیده نمیشود.
خنافگان.
.( [خَ فِ] (اِخ) نام دیگر خنیفقان :خنیفقان دیهی بزرگ است... و آن را به پارسی خنافگان خوانند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 134
خنافیس.
[خَ] (ع اِ) خنافس. (ناظم الاطباء).
خناق.
[خِ / خُ] (ع اِ) حلق و گلو و جاي خبه کردن از گلو. (از منتهی الارب). منه: اخذه بخناقه؛ گرفت او را بحلق وي. و کذا: اخذ بخناقه.
||بیماري عدم نفوذ نفس بسوي شش و به فارسی خناك و بادزهره و زهرباد نیز گویند. و به اصطلاح طب بیماري که عارض
میشود بواسطهء بروز غشاء کاذب در حلقوم و نوعاً این مرض از امراض خطیره اي است که بخصوص در اطفال کوچک عارض می
گردد و گاه در مدت 12 ساعت طفل را هلاك می کند و از علامات آن کسالت و تب و گرفتگی آواز و سرفه و ایذاي در تنفس
است و هرگاه طفل پس از عروض لرز و تب و درد سر اظهار عسرت و یا دردي در حلق کند باید دهان آن را باز کرده و حلق و
لوزه هاي وي را مشاهده کنند و اگر ورم و حمرتی در آنها مشاهده گردد فوراً رجوع بطبیب نمایند. (از ناظم الاطباء) : گوشت
گرگ خناق آورد. (کلیله و دمنه). در خناق آن محنت اضطراب می کرد تا سپري شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). فلک سرمست بود از
هویه چون پیل خناق شب کبودش کرد چون نیل. نظامی. چه معلوم و محقق است که اضطراب در ربقهء خناق جز هلاکت نیفزاید.
(جهانگشاي جوینی). از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام وز جذام وز فواق.مولوي. خون بجوش آمد ز شعلهء اشتیاق تا که پیدا
شد در آن مجنون خناق. مولوي ||. خَبَکی. خَفَگی. (یادداشت بخط مؤلف) : بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند
تو گریبانش فروگیرد خناق. منوچهري. خصم را چون در کمندش ماند حلق بس خناقش کآنزمان آمد برزم.خاقانی.
خناق.
[خِ] (ع اِ) رسن که بدان خبه کنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناق.
[خَنْ نا] (ع ص) جلاد. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). ماهی فروش: در تمام بلاد اندلس ماهی فروش را خناق گویند. (از
انساب سمعانی).
خناق کلبی.
[خُ قِ كَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام نوعی بیماري است که از خانوادهء خناق است. (یادداشت بخط مؤلف) : خناق کلبی که از
جاي بیرون مهرهء گردن باشد و از آن آن را خناق کلبی گویند که این علت سگ را بسیار افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
خناقۀ.
[خُ قَ] (ع اِ) بیماري خناق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناقیۀ.
[خُ قی يَ] (ع اِ) آزاري در حلقهاي مرغان و اسبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خناك.
[خُ] (اِ) گرفتگی گلو.( 1 ||) افسردگی دل باشد بسبب زیادتی و فساد خون. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آراي ناصري) :
- ( یکبار رها کن این دل از گرم خناك تا گویمت اي بت احسن الله جزاك. رودکی (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). ( 1
مرحوم دهخدا میگوید: در فرهنگها خناك را اصل بر کلمهء خناق عرب شمرده اند لیکن براساس نیست. این کلمه در اصل خباك
و از خبه؛ یعنی خفه آمده است.
خنام.
[خُ] (اِ) نوعی بیماري است در خر و اسب و استر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). خُنّام.
خنام.
[خُنْ نا] (اِ) خُنام. رجوع به خنام شود : هزاران چشمه خون خنام گیرد ز نوك پیلک و زخم سنان اسب. عمید لومکی.
خنامان.
[خِ] (اِخ) نام یکی از دهستان هاي پنج گانهء شهرستان رفسنجان در خاور رفسنجان، بحدود زیر: شمال بخش زرند از شهرستان
کرمان؛ خاور دهستان کوي از بخش حومهء کرمان؛ جنوب بخش بردسیر از شهرستان سیرجان؛ باختر دهستان حومهء رفسنجان. این
منطقه کوهستانی است با هواي سردسیري. زیارتگاهی بنام بی بی حیات دارد که در تابستان جمعیت زیادي از کویر حومهء
رفسنجان براي زیارت و استفاده از هوا به این دهستان می آیند. آب مشروب آن از قنات و چشمه و رودخانه است و محصول آن
غلات و لبنیات و حبوبات و پنبه و کمی پسته می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داري است. این دهستان از 75 آبادي بزرگ و
کوچک تشکیل شده و در حدود 8800 تن سکنه دارد. آبادي هاي این دهستان نزدیک به هم و مرکز آن قصبهء خنامان است.
مذهب ساکنان مسلمان و شیعهء اثناعشري و زبان آنها فارسی است. راه هاي این دهستان عموماً مالرو و راه فرعی خنامان از آبادي
واقع در کنار شوسهء کرمان به رفسنجان منشعب میشود که پس از پیمودن راههاي کوهستانی ناهموار به خنامان منتهی میگردد.
.( آبادي هاي عمدهء این دهستان: کاخ، بی بی حیات، داوران، گلوسالار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خنامان.
[خِ] (اِخ) ده مرکزي دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. با 525 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و
پنبه و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه فرعی است. پاسگاه ژاندارمري و دبستان و 5 باب دکان در آنجا وجود دارد.
بناي زیارتگاهی بنام سیدابراهیم از اولاد امام موسی کاظم و بی بی ناز بدانجا است که ظاهراً از دورهء صفویان است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 8
خنامت.
[خَ مَ] (اِخ) نام قریتی است به بخارا. (یادداشت بخط مؤلف).
خنامتی.
[خَ مَ] (ص نسبی) منسوب به خنامت که قریتی است از بخارا. (از انساب سمعانی).
خنان.
[خَ] (ع اِمص) رفاهیت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنان.
[خُ] (ع اِ) بیماري بینی ||. بیماري مرغ در گلو و در چشم ||. زکام شتران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). -
زمن الخنان؛ نام علتی که در عهد منذربن ماءالسماء شتران بدان مردند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنان.
[خِ] (ع اِ) ختنه. ختان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
خنانیص.
[خَ] (ع اِ) جِ خِنّوص، خوك بچه ||. ریزه از هر چیزي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنوص
آمده است ولی چنین ضبطی در سایر فرهنگها دیده نشد. « سین » 1) - در آنندراج این کلمه خنانیس با ) .( شود( 1
خناوند.
[خَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترك شهرستان میانه، داراي 139 تن سکنه. آب آن از چشمه و کوه و محصول آن
.( غلات و عدس و نخود سیاه. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خن ء .
[خَ] (ع مص) بریدن تنهء خرمابن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنأ الجذع خنئاً.
خنأبۀ.
[خِنْ نَ ءَ بَ] (ع اِ) سوي کلان بینی و سوي بینی از جانب بالاي آن. خِنّابَۀ. رجوع به خِنّابَۀ شود ||. کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب). خِنّابَۀ.
خنب.
[خُمْبْ] (اِ) ظرفی باشد که شراب و امثال آن در آن کنند. (برهان قاطع). خم و آن ظرفی است که در آن آب یا شراب و امثال آن
کنند. (از لغت محلی شوشتر. نسخهء خطی). خابیه. (یادداشت بخط مؤلف) : صقلابیان نبیذ و آنچه بدو ماند از انگبین کنند و خنب
نبیذشان از چوب است و مرد بود که هر سالی از آن صد خنب نبیذ کند. (حدود العالم). داشت خنبی چند از روي بگنجینه که درو
برنرسیدي پیل از سینه.منوچهري. چون اول خنب دردي بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب هجویري). بیا ساقی از خنب
دهقان پیر مئی در قدح ریز چون شهد و شیر.نظامی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون می اندر بزم خنبک می زنم.مولوي.
چون ببینی مشک پرمکر و مجاز لب ببند و خویش را چون خنب ساز.مولوي. این چنین می را بخور زین خنبها مستیش نبود ز کوته
دنبها.مولوي.
خنب.
[خِمْبْ] (ع اِ) باطن زانو و اسفل اطراف رانها و اعلاي ساقها ||. گشادگی میان استخوانهاي پهلو ||. میان انگشتان. (منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اَخناب.
خنب.
[خَ نَ] (ع اِ) بیماري بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنب.
[خَ نَ] (ع مص) مبتلا شدن به بیماري بینی ||. لنگ شدن. منه: خنب فلان ||. هلاك شدن. منه: خنب فلان ||. سست شدن پاي.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنب رجله.
خنب.
[خَمْبْ] (اِ) اطاق. خَنَب ||. صفه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خَنَب.
خنب.
صفحه 876 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ نَ] (اِ) اطاق. خَنب ||. صفه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنب.
[خِنْ نَ] (ع ص) مرد دراز گول و احمق که در اعضاي وي اختلاج باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنب.
[خُمْبْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان کاشان. با 215 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
و میوه است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه مالرو است. مزرعهء سی زرده بید جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
خنبات.
[خُ نُ / خَ نَ] (ع ص) غدار. دروغزن. (از منتهی الارب). خَنَبات. - ذوخنبات؛ صاحب غدر و دروغ یا کسی که باري اصلاح می
کند و باري افساد. (منتهی الارب).
خنبان.
[خُمْ] (نف) جنبان. لرزان. (ناظم الاطباء ||). خیزکنان. جهان. (از ناظم الاطباء).
خنبانیدن.
[خُمْ دَ] (مص) تقلید کردن گفتگوها و حرکات و سکنات مردم را بطور تمسخر. (برهان قاطع).
خنبث.
[خُمْ بُ] (ع ص) خبیث. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبجه.
[خُمْ بَ جَ / جِ] (معرب، اِ مصغر)خمره. خم کوچک. مأخوذ از خنبهء فارسی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبجه.
[خُمْ بُ جَ / جِ] (معرب، اِ) ظرف بزرگ چوبین، گلین یا سفالین که در آن غله ریزند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب). مأخوذ از خنبهء فارسی.
خنبچه.
[خُمْ بَ چَ / چِ] (اِمصغر) خم کوچک. خمره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
خنبره.
[خُمْ بُ رِ / رَ] (اِ) کوزهء کوچک آب که دهان آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء).
خنبره.
[خُمْ بَ رِ] (اِ) خمره. خم کوچک. (ناظم الاطباء). ظرفی باشد کوچک که از سفال سازند و زر و سیم در آن ریزند و اگر بزرگتر
باشد حوائج و ریچار در آن کنند. (صحاح الفرس). بُستوقَه. بُستو. (یادداشت بخط مؤلف) : دارودار را طلب کردند تا خنبرهء تریاق
پیش وي آورد. (تاریخ بیهقی ص 133 ). در خنبره بماند دو دستت براي جوز بگذار جوز و دست برآور ز خنبره. ناصرخسرو. و
قومی گفته اند... چون دانست کی او را بخواهند گرفت زهر در خنبرهء زرین کرد و مهر برنهاد. (فارسنامهء ابن البلخی). چون قفل
بگشادند و بدیدند خنبره اي دیدند هم از آهن چینی. (مجمل التواریخ والقصص ص 510 ). آن خنبرهء روغن گاو از آن پیرزن
بستدم. (اسرارالتوحید). خنبرهء نیمه برآرد خروش لیک چو پر گردد، گردد خموش. نظامی. خاك درین خنبرهء غم چراست رنگ
خمش ازرق و ماتم چراست. نظامی. - خنبرهء آبگینه؛ قرابه. (یادداشت بخط مؤلف) : و گفته اند که برگ آلالهء کوهی که آن را
شقائق النعمان گویند اندر خنبرهء آبگینه اي کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). -خنبرهء فلک؛ آسمان : هر شام کزین خم گل آلود بر
خنبرهء فلک شود دود.نظامی.
خنبرهء دودناك.
[خُمْ بُ رِ يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج) : دامن ازین
خنبرهء دودناك پاك بشویید به هفت آب و خاك.نظامی.
خنبس.
[خُمْ بَ] (ع ص) مرد ستبر اندك کوتاه زشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبسۀ.
[خُمْ بَ سَ] (ع مص) قسمت کردن غنیمت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). ع اِ) خنبسۀ الاسد؛ سلوك رفتار
شیر. (منتهی الارب) (از آنندراج).
خنبش.
[خِمْ / خَمْ بَ] (ع ص)بسیارجنبش. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). لرز. (یادداشت بخط مؤلف).
خنبع.
[خُمْ بُ] (ع اِ) ثمر و مانند آن که نهان باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبعۀ.
[خُمْ بُ عَ] (ع اِ) مقنعهء خرد زنان ||. شکاف میان دو بروت ||. برآمدگی فروهشته میان لب بالایین. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب).
خنبق.
[خُمْ بُ] (ع ص) بخیل. ممسک. تنگدل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبقۀ.
[خُمْ بُ قَ] (ع ص) زن بدخلق پرعیب. (المرصع ||). مؤنث خنبق.
خنبک.
[خُمْ بَ] (اِمص) برهم زدگی کف هاي دست با اصول مطابق ساز. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آراي ناصري||).
استهزاء. مسخره. (ناظم الاطباء (||). اِ) جامهء درشت و خشن که درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آراي
ناصري ||). تنبک. دمبک. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج ||). خمرهء کوچک. (ناظم الاطباء). خمچه.
خنبچه. خم کوچک. (یادداشت بخط مؤلف ||). کنار طبل ||. نفیر اسب در هنگام نوشیدن آب. (ناظم الاطباء).
خنبک.
[خُمْ بُ] (اِخ) قریتی است از بدخشان. (ناظم الاطباء).
خنبک زدن.
[خُمْ بَ زَ دَ] (مص مرکب)دست زدن و اظهار فرح و سرور و مستی کردن و تنبک زدن. (ناظم الاطباء) : خنبک زند چو بوزنه
چنبگ زند چو خرس. خاقانی. در تماشاي دل بدگوهران میزدي خنبک بر آن کوه گران.مولوي. گوید او محبوس خنب است این
تنم چون من اندر بزم خنبک می زنم. مولوي ||. مسخره کردن. تمسخر کردن : پر ز سرتا پاي زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر
اهل راه.مولوي. چون ملائک مانع آن می شدند بر ملائک خفیه خنبک می زدند. مولوي ||. دمبک زدن. تنبک زدن. (ناظم
الاطباء).
خنبل ممبل.
[خِمْ بِ مِ بِ] (اِ مرکب، از اتباع) طفل کوچک فربه خوب را گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خنب و خنبره.
[خُمْ بُ خُمْ بِ رِ](ترکیب عطفی) خم. خمره. (یادداشت بخط مؤلف).
خنبوص.
[خُمْ] (ع اِ) اخگري که از سنگ چخماق برجهد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبۀ.
[خَ بَ] (ع اِمص) تباهی. فساد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبۀ.
[خَ نِ بَ] (ع ص) باناز. باکرشمه. نرم آواز. (منتهی الارب): جاریۀ خنبۀ؛ کنیزك با ناز و کرشمه و نرم آواز. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) ظبیۀ خنبۀ؛ آهوي گردن فرودآرندهء نشیننده که نگذارد جاي را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنبه.
[خَ بِ] (اِ) طاق ||. صفه. (ناظم الاطباء ||). آن باشد که در باغهاي انگور در میان رستهء تاك جوي بزنند و گودال کنند و
خاکهاي آن را بر دو کنار آن ریخته کنارها را بلند سازند و از سر بلندي تا سر بلندي دیگر چوبها اندازند تا درخت تاك بر بالاي
آن پهن شود. (برهان قاطع).
خنبه.
[خُمْ بِ] (اِ) خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). انبار خانهء
بقالان بود جداجدا که چیزي نهند. (نسخه اي از اسدي). چهاردیواري باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. (صحاح
الفرس) : پر از میوه کن خانه را تا بدر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. ابوشکور بلخی. خراس و آخر و خنبه ببردند نبود از چنگشان
بس چیز پنهان.کسائی. جوال و خنبهء من لاش کرد و کیسه خراب. طیان. دو چشم سوي خود و دل به خنبه و به جوال. ؟ (لغت
فرس). هرچ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش. ناصرخسرو. ز جودش خلق را باشد لاَلی بجاي غله در
انبار و خنبه.شمس فخري ||. قبه. گنبذ. (ناظم الاطباء).
خنبیدگی.
[خَمْ دِ] (حامص) خمگشتگی. مایل شدگی. (یادداشت بخط مؤلف).
خنبیدن.
[خَمْ دَ] (مص) دست برهم زدن به اصول. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). برجستن. (برهان قاطع). جستن و برجستن و رقصیدن.
رقص کردن ||. ضرب گرفتن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء).
خنبیدن.
[خَمْ دَ] (مص) مشهور و نامدار شدن ||. کج شدن. خم شدن. مایل گشتن. (ناظم الاطباء).
خنبیده.
[خَمْ دَ / دِ] (ن مف) نامدار. مشهور. معروف. (ناظم الاطباء).
خنپور.
[خَ] (اِخ) پل صراط. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنپور.
1) - در برهان ) ( [خَمْ] (اِخ) پل صراط (||. اِ) کشاورز. زارع ||. روز قیامت. روز رستاخیز. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).( 1
حطی نیز بنظر آمده است. در حاشیهء برهان قاطع آمده این کلمه مصحف خنیور است. « یاي » فارسی « باي » قاطع آمده: بجاي
خنت.
[خَ] (اِ) برق. روشنائی. خَنَت ||. مدار آسمانی. خَنَت ||. غوري برنجین. (ناظم الاطباء). خَنَت.
خنت.
[خَ نَ] (اِ) برق. روشنائی. خَنت ||. مدار آسمانی. خَنت ||. غوري برنجین. (ناظم الاطباء). خَنت.
خنت.
[خُ] (اِ) خم. (ناظم الاطباء). خنب. خنبره. خمره.
خنتار.
[خِ] (ع ص) سخت. (منتهی الارب) (تاج العروس). منه: جوع خنتار؛ گرسنگی سخت.
خنتب.
[خُ تُ / تَ] (ع اِ) چُچُله و بَظَر دختران قبل از ختان (||. ص) مخنث. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). کوتاه.
(منتهی الارب) (از تاج العروس).
خنتعۀ.
[خُ تُ عَ] (ع اِ) روباه ماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنتف.
[خُ تُ] (ع اِ) گیاه سداب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنتل.
[خُ تُ] (اِخ) نام موضعی است به دیار کلاب. (از منتهی الارب).
خنث.
[خَ] (ع مص) استهزاء کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). سرمشک را بیرون نوردیدن و
آب خوردن از آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنث السقاء.
خنث.
[خِ] (ع اِ) جماعت متفرق ||. درون دهان که نزدیک دندانها باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنث.
[خُ] (ع اِمص) شکستگی. دوتایی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناث.
خنث.
[خَ نَ] (ع مص) دوتا شدن. شکسته گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنث.
[خَ نِ] (ع ص) سست. شکسته. دوتاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنث.
[خُ نَ ثُ] (ع ص) یا خنث؛ اي مرد شکستهء دوتاه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنثبۀ.
[خَ / خُ / خِ ثَ بَ] (ع ص، اِ)ماده شتر نیک بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خُنثُبَۀ.
خنثبۀ.
[خُ ثُ بَ] (ع ص، اِ) ماده شتر نیک بسیارشیر. (منتهی الارب). خَنثَبَۀ.
خنثر.
[خَ / خُ ثَ] (ع اِ) چیزي حقیر و فرومایه که از متاع قوم بعد رفتن آن در جایی افتاده ماند. (منتهی الارب) (از تاج العروس). خَنَثِر.
خِنثِر. خنُثُر.
خنثعبۀ.
صفحه 877 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ / خُ / خِ ثَ بَ] (ع ص، اِ)ماده شتر رام بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خُنثُعبَۀ.
خنثعبۀ.
[خُ ثُ بَ] (ع ص، اِ) ماده شتر رام بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنثعۀ.
[خُ ثُ عَ] (ع اِ) روباه ماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنثل.
[خَ ثَ] (ع ص) ضعیف ||. زن کلان شکم مسترخی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنثل.
[خَ ثَ] (اِخ) نام وادي است. (منتهی الارب).
خنثی.
[خُ ثا] (اِ) بسریانی سریش را گویند و آن چیزي است که صحافان و کفشدوزان بکار برند. (برهان قاطع). نباتی است برگ آن چون
برگ گندنا با ساقی املس و ریشه هاي دراز و فارسی آن سریش است. (بحر الجواهر). برواق، اسفودالس( 1) تیقلیش. ابجۀ. سریش.
چریش. (یادداشت بخط مؤلف). برگش مانند گندناست و اصلش مانند نیلوفر. (نزهۀ القلوب). اسرارش ریشه خنثی نباشد. (از ابن
البیطار). رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود (||. ع ص) کسی که او را آلت نري و مادگی هر دو باشد. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). آنکه هر دو آلت دارد (محمودبن عمر). نرماده. (بحر الجواهر). زن مرده، آنکه هر دو اندام دارد، آنکه
هیچیک از دو اندام ندارد. (مهذب الاسماء). نه مرد، نه زن. (یادداشت بخط مؤلف)( 2) : خنثی اگر نگشت ز بهر چرا بود گه در
کنار ماده و گه در کنار نر. مسعودسعد. همچو خنثی مباش نرماده یا همه سوز باش یا همه ساز.سنایی. گرچه از زن سیرتان کارم چو
خنثی مشکل است حامله ست از جان مردان خاطر عذراي من. خاقانی. نه در طریق زنست و نه در طویلهء مرد اگرچه هر دو صفت
حاصل است خنثی را. ظهیر فاریابی. خصم تو چهارمادران را فرزند یگانه اي است خنثی.سیف اسفرنگی. او دو آلت دارد و خنثی
بود فعل هر دو بیگمان پیدا شود.مولوي. لاف مردي زنی و زن باشی همچو خنثی مباش نرماده.سعدي (غزلیات). - خنثی انثی؛
هرگاه در خنثی حالت زنی بر حالت مردي غالب باشد چنین خنثایی را خنثی انثی نامند. - خنثی ذکر؛ هرگاه در خنثی حالت مردي
بر حالت زنی غلبه داشته باشد چنین کسی را خنثی ذکر نامند. - خنثی مشکل؛ اگر در خنثی یعنی در مزاج او حالت زنی یا مردي بر
یکدیگر غلبه نداشته باشد یعنی نتوان غلبهء یکی را بر دیگري تشخیص داد چنین کس را خنثی مشکل می نامند( 3 ||). بی طرف.
بی نظر ||. بی اثر. بی تأثیر. - خنثی کردن؛ از تأثیر بازداشتن یا اثر چیزي را از بین بردن. -خنثی ماندن امري؛ بی اثر ماندن چیزي.
Asphodele. (2) - - ( بی تأثیر ماندن آن. - خنثی نمودن؛ خنثی کردن. از اثر بازداشتن. از اثر انداختن. ( 1
در فقه احتساب سهم الارث آنها جز آن است که در احتساب سهم الارث مرد و زن بکار می رود. - (Hermaphrodite. (3
خنج.
[خَ] (ص) باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) : بسی راندي از گفت بی سود و خنج اگر پاسخ سرد یابی
مرنج. اسدي (گرشاسب نامه (||). اِ) نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) : گرت من ستایش نگویم مرنج که بهره ندارم ز گنج تو خنج.
ازرقی (از آنندراج). شعر و شطرنج همی دانی و بس زین دو سه بازي وزآن بیتی پنج نه در آن داري از حکمت بهر نه درین داري
از فکرت خنج زین وزان چند بود بر که و مه مر ترا کشی و فیریدن و غنج.سوزنی ||. سود. نفع. (ناظم الاطباء) : مرا هرچه ملک و
سپاه است و گنج همه آن تست و ترا زوست خنج.عنصري. گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن خود روز و شب اندر طلب
نفعی و خنجی. ناصرخسرو. چکنی علم در میانهء گنج کار باید که کار دارد خنج.سنائی. بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه
گیرد از وي خنج.سنائی ||. راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) : اي مایهء طربم و آرام روز و شبم من خنج تو طلبم و تو رنج من
طلبی. عنصري. من طالب خنج تو شب و روز اندر پی کشتنم چرایی.عنصري ||. شادي. (ناظم الاطباء) : ملک آباد به ز گنج روان
شادي تن نداد خنج روان.سنائی ||. ناز. عشوه. کرشمه ||. آواز. رقص. طرب. عیش ||. گم شده ||. آوازي که هنگام مجامعت از
بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء ||). نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او [ ناحیت گوزگانان ] درختی است خنج
خوانند و چوب وي هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت [ خرخیز ] مشک
بسیار افتد و مویهاي بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستهء کارد ختو خیزد. (حدود العالم).
خنج.
[خُ] (اِ) بوم. جغد. (ناظم الاطباء).
خنج.
[خُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي شش گانهء بخش مرکزي شهرستان لار است بحدود و مشخصات زیر: شمال: دهستان بیدشهر و
بنارویه و افرز از شهرستان فیروزآباد، جنوب دهستانهاي اردو بیرم، خاور دهستان حومهء لار، باختر دهستان علامرودشت بخش
کنگان. این دهستان در شمال باختري بخش واقع و در شمال آن کوهستان لیتو و در جنوب آن کوه گوگردي قرار گرفته. هواي آن
گرم و خشک و آب مشروب آن از رودخانهء قره آغاج و قنات و چاه و چشمه است. زراعت این دهستان بیشتر دیم است.
محصولات آن عبارتند از: غلات و خرما و برنج و پنبه و تنباکو و کنجد و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و کسب و صنایع
دستی معموله قالی و گلیم بافی است. این دهکده از 40 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و تعداد نفوس آن در حدود ده هزار
نفرند و قراء مهم آن عبارتند از: سه ده؛ بیخومه بیغرد؛ تخته، سلف آباد؛ گرهشت؛ گورده؛ زنگ و مهمله؛ هفتوان. مرکز دهستان
قصبهء خنج است و طایفهء عمله از ایل قشقائی در آن محل سکنی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامهء
ناصري شود.
خنج.
[خُ] (اِخ) قصبهء مرکزي دهستان خنج بخش مرکزي شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما
است. شغل اهالی کسب و مکاري و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستهء ژاندارمري و دبستان بدانجاست. بناي مسجد سنگی
.( و منارهء کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خنج.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان جندق بیابانک خور شهرستان نائین. (یادداشت بخط مؤلف).
خنج.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوك بخش قاین شهرستان بیرجند. داراي 205 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خنجاخنج.
[خَ خَ] (ص) پر. مملو. (یادداشت بخط مؤلف) : کوچه ها از ازدحام خلق... خنجاخنج بود. (از تحفهء اهل بخارا).
خنج پال.
[خُ جُ] (اِخ) شهري بوده بر جنوب فارس میان شهر لار و بندر سیراف و آن را حنجپال بحاء مهمله نیز گویند. (از رحلهء ابن بطوطه).
خنج خنج.
[خَ خَ] (اِ) آوازي که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء).
خنجده.
[خُ جَ دِ] (اِ) گل سرخ. (ناظم الاطباء ||). شکارگاه. (از ناظم الاطباء).
خنجده.
[خُ دِ] (اِ) سریشمی که از پوست و سایر مواد حیوانی اخذ شود. (ناظم الاطباء).
خنجده.
[خُ جِ دِ] (اِ) چراغ پره. شب پره. پروانه. (ناظم الاطباء).
خنجر.
[خَ / خِ جَ] (ع اِ) دشنه. دشنهء کلان. چاقوي کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده.
(ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوك تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط
مؤلف). ج، خناجر : اگر سر همه سوي خنجر بریم بروزي بزادیم و روزي مریم.فردوسی. هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت.فردوسی. همی گوید این لشکر بی بهاست سر خنجر این را که گفتم گواست.فردوسی. همه آسمان
گرد لشکر گرفت همه دشت شمشیر و خنجر گرفت. حکیم اسدي (از فرهنگ جهانگیري). چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوي
خنجر شیرخوار علی.ناصرخسرو. دیوانه وار راست کند ناگه خنجر بسوي سینه ات و زي حنجر. ناصرخسرو. مشکل تنزیل بی تاویل
او بر گلوي دشمن دین خنجر است. ناصرخسرو. خنجرت هست صف شکستن کو.سنائی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر
خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی. تو بر خاقانی بیچاره دایم گهی تیغ و گهی خنجر کشیدي.خاقانی. تو مرا می کشی بخنجر
لطف من در آن خون بناز می غلطم.خاقانی. خنجر سبزش چو سرخ آید بخون حصرم و می را نشان بینی بهم.خاقانی. جز خستگی
سینه مرا نیست چاره اي زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم. خاقانی. چون خنجر جزع گون برآرد لعل از دل سنگ خون
برآرد.نظامی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجري.سعدي. از خنجر گوشتین کس نمرد. امیرخسرو
دهلوي. خنجر خسرو است کلک وزیر سپر کلک روز گیراگیر.اوحدي. مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل دست
تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار. ابن یمین. نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر. خواجه
جمال سلمان (از آنندراج). لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم آبی بجز از خنجر قصاب نگجند. باقر کاشی (از آنندراج)( 1). یعنی
امیرغازي ترخان که آب فتح چون شبنمش ز سبزهء خنجر فروچکد. طالب آملی (از آنندراج). - خنجر آبگون؛ بهترین نوع خنجر :
من اکنون بدین خنجر آبگون جهان پیش چشمت کنم قیرگون.فردوسی. یکی خنجر آبگون برکشید سرش را همی خواست از تن
برید. فردوسی. - خنجر کابلی؛ از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند : زره دار با خنجر کابلی بسر بر نهاده کلاه یلی.فردوسی.
سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی.فردوسی. ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی.فردوسی. -
خنجر مهند؛ تیغ هندي. (آنندراج) : وآنکه بر فرق آفتاب زند قهر او خنجر مهند را. بدرچاچی (از آنندراج ||). روشنایی آتش و ماه
و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ و شمشیر نیز آمده اند. (شرفنامهء منیري) : پیش شمشیر قهرت از دهشت صبح صادق بیفکند
« سخت کوش » : خنجر. ظهیر فاریابی (از شرفنامهء منیري ||). سرنیزهء تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء). ( 1) - در آنندراج آمده است
« مالیدن بر چیزي » و « زدن » و « خوردن » و « کشیدن » از تشبیهات آن و با لفظ « سبزه » و « محراب » ،« ابرو » ،« ماهی » از صفات خنجر و
مستعمل : بهر فرمان شحنهء پنجم که ترك انجم است بر گلوي بره می مالید هر دم خنجري. خواجه جمال الدین سلمان. مانند خو
چو شعلهء شمعیم بی ضرر کز خنجر کشیدهء ما را نخورده است. تأثیر. کشیده ست بر غنچه خنجر ز گوش ز کوچک سري
سربزرگی فروش. ظهوري.
خنجر.
[خَ جَ] (ع ص، اِ) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنجرة. رجوع به خنجرة شود.
خنجر.
[خَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان خیاو. داراي 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و
.( محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خنجرآباد.
[خَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان، آب آن از قنات و محصول آن غلات و مختصر انگور و
لبنیات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی قالی بافی و راه مالرو، در تابستان از رزن می توان اتومبیل
.( برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خنجرآباد.
[خَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان. داراي 230 تن سکنه، آب آن از رودخانهء
سراب و محصول آن غلات و حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است. و در تابستان می توان از
.( سنقر اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خنجراوژن.
[خَ جَ اَ اُو ژَ] (نف مرکب)خنجرگذار. خنجرافکن : بدرگاه سپهسالار مشرق سوار نیزه باز خنجراوژن.منوچهري.
خنجربازي.
[خَ جَ] (حامص مرکب)بازي با خنجر و این بازي غالباً با رقصی همراه است، در پاره اي از طوایف قفقازي. (یادداشت بخط مؤلف).
خنجر بر سنگ کشیدن.
[خَ جَ بَ سَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) تیز کردن خنجر را. (آنندراج) : بسنگ سرمه خنجرهاي مژگان را کشید امشب ازین جان
سختی من پس نداند تیغ ابرو را. ؟ (از آنندراج).
خنجر بر فسن زدن.
[خَ جَ بَ فَ سَ زَ دَ] (مص مرکب) تیز کردن خنجر را. (آنندراج).
خنجربکف.
[خَ جَ بِ كَ] (ص مرکب)آنکه خنجر در دست داشته باشد. (آنندراج). ج، خنجربکفان : خنجربکفان نیمه شبان بر سر بالین تا چند
توان دید بنازم جگر تو. ؟ (از آنندراج).
خنجربلاغ.
[خَ جَ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. با 221 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و
محصول آن غلات و بنشن و انگور و میوه است. شغل اهالی زراعت و کشاورزي و کرباسبافی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
خنجر خوردن.
[خَ جَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) زخم خنجر برداشتن ||. کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف ||). مردن.
بقتل رسیدن : بشیث آمد دوران ملک هفتصد سال نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر. ناصرخسرو.
خنجردار.
[خَ جَ] (نف مرکب) خنجرگذار. (آنندراج). مسلح به خنجر : شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل که هست آب زره پوش و
بید خنجردار. جلال الدین عضد (از آنندراج). چو مریخ فلک شد صاحب نام بخنجرداري او شاه بهرام.اثر (از آنندراج).
خنجرزبانی.
[خَ جَ زَ] (حامص مرکب)تیزگویی. نیک سخن گویی. باریک اندیشی. معانی دقیق بکار بردن : فلک را از سر خنجرزبانی تراشیدي
همه موي معانی.نظامی.
خنجر زدن.
[خَ جَ زَ دَ] (مص مرکب) با خنجر زخم زدن. خنجر به چیزي فروکردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دست و ساعد می کشد درویش را
تا نپنداري که خنجر میزند.سعدي.
خنجر زر.
[خَ جَ رِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سر زدن آفتاب باشد ||. عمود صبح. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
خنجر زرفشان.
[خَ جَ رِ زَ فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از سرزدن آفتاب باشد. خنجر زر ||. کنایه از عمود صبح. (آنندراج) (از ناظم
الاطباء) (از برهان قاطع). خنجر زر( 1) : امروز بکه عمود زد صبح پس خنجر زرفشان برآورد.خاقانی. ( 1) - در انجمن آراي ناصري
آمده است: خنجر زر و خنجر زرفشان کنایه از دو چیز است: اول جائی است که در آنجا مسخره ها هزل و مزاح می کرده باشند و
دوم کنایه از لب و دهن معشوق باشد.
خنجر سیم.
[خَ جَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از عمود صبح است. (برهان قاطع) (آنندراج).
خنجر صبح.
[خَ جَ رِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صبحگاه. بامداد : برکشد تیغ آفتاب آنکه گه صبح خنجر صبح از میان خواهد
گشاد.خاقانی. سپهر برنکشد بامداد خنجر صبح اگر بشب بزند همت تو بر فسنش. ظهیر فاریابی (از آنندراج ||). سرزدن آفتاب.
خنجر فلک.
[خَ جَ رِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دمیدن صبح. طلوع آفتاب. (ناظم الاطباء).
خنجر قشلاقی.
[خَ جَ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچاي بخش حومهء شهرستان ارومیه. آب آن از باراندوزچاي و محصول آن غلات و
توتون و چغندر و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و راه آن ارابه رو است. از راه ترکمان می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 878 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنجرکش.
[خَ جَ كَ / كِ] (نف مرکب)آنکه خنجر کشد. خنجرکشنده : کجا راي پیران لشکرکشش کجا گشته آن ترك خنجرکشش.حافظ.
خنجرکشیدن.
[خَ جَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) کشیدن خنجر. با خنجر حمله کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : گر خویشتن کشی ز جهان ورنی بر
تو کینه او بکشد خنجر.ناصرخسرو.
خنجرگذار.
[خَ جَ گُ] (نف مرکب) جنگی که با خنجر جنگ کند. (یادداشت بخط مؤلف). دلیر. شجاع. شمشیرزن. ج، خنجرگذاران : ز
مردان شمشیرزن ده هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی (از آنندراج). جدا شد ز تن دست خنجرگذار فروماند از جنگ
برگشت کار.فردوسی. مگر کین آن نامداران من جهانجوي و خنجرگذاران من.فردوسی. ز لشکر بسی نامور گرد کرد ز
خنجرگذاران و مردان مرد.فردوسی. آهنین رمحش چو آید بر دل پولادوش نه منی تیغش چو آید بر سر خنجر گذار. منوچهري.
همانا که افزون ز پنجه سوار سوارند کین جوي و خنجرگذار.اسدي. سپه داشت گردان خنجرگذار.اسدي. وزبر آن نوبتی خیمهء
ترکی که هست خونی خنجرگذار صفدر آهن کمان.( 1)خاقانی. منش با خرقهء پشمین کجا اندر کمند آرم زره مویی که مژگانش
ره خنجرگذاران زد. حافظ. سپاه خویش که سی و چند هزار مرد خنجرگذار بودند. (روضۀ الصفا). و بمظاهرت بازوي خنجرگذار و
بمعاضدت قوت آثار افکار اصابت آثار. (حبیب السیر). ( 1) - ن ل: خونی خنجرگذار صفدر رستم کمان.
خنجرگذر.
[خَ جَ گُ ذَ] (نف مرکب)خنجرگذار : ابر میسره چل هزار دگر چه نیزه گذار و چه خنجرگذر.فردوسی. رجوع به خنجرگذار شود.
خنجرة.
[خَ جَ رَ] (ع ص) ناقهء بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنجري.
[خَ جَ] (ص نسبی، اِ) قسمی از تیرهء کاکتس ها( 1) که برگ آن شکل خنجر دارد. (یادداشت مؤلف ||). نام سازي است.
(آنندراج). یک نوع طبل کوچک. (ناظم الاطباء) : مریخ شمشیر خود را گذاشته کف به خنجري قوالان کشد. (ملاطغرا بنقل از
آنندراج ||). منسوب به خنجر. (یادداشت بخط مؤلف ||). رنگارنگی ابریشم. (ناظم الاطباء ||). چون خنجر. (یادداشت بخط
مؤلف). - غضروف خنجري؛ نام استخوانی غضروفی پهن در زیر سینه که سوي زیرین آن مائل به استداره است. (یادداشت بخط
مؤلف) : اندرین استخوانهاي سینه غضروفی پیوسته است پهن آن را خنجري گویند از بهر آنکه با سر خنجر ماند و این غضروف
.Cactees - ( چون سپري است معده را. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ( 1
خنجري.
[خَ جَ ي ي] (ص نسبی) بمانند خنجر. بشکل خنجر. - خنجري اللحیه؛ زشت ریش. (منتهی الارب ||). خنجرساز.
خنجري.
[خَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش بردسکن شهرستان کاشمر. با 290 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خنجریر.
[خَ جَ] (ع اِ) خمجریر و آن آب شوري است که بتلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب).
خنجست.
[خَ جَ] (اِخ) نام مکانی است که افراسیاب از آنجا فرار کرده و بسلامت جست. (از ناظم الاطباء). ظاهراً دریاچهء ارومیه( 1) : برین
جایگه برز چنگم بجست دل و جانم از جستن او بخست درین آب خنجست پنهان شده ست بگفتم بتو راز چونان که
است « چیچست » هست.فردوسی. سوي راه خنجست بنهاد روي همی راند شادان دل و راه جوي.فردوسی. ( 1) - این کلمه تحریف
که نام قدیم دریاچهء ارومیه می باشد.
خنجف.
[خَ جَ] (ع ص) ناقهء بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنجک.
[ خِ جَ] (اِ) درمنه. (ناظم الاطباء).
خنجک.
[خَ جَ] (اِ) خار خسک. (ناظم الاطباء). خاري باشد که بتازي آن را شیخ خوانند. (نسخه اي از لغت نامهء اسدي) : نباشد بس عجب
از بختم ار عود شود در دست من مانند خنجک. ابوالمؤید بلخی. چرا این مردم دانا و زیرك سار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا
دولت به پیکار است اگر گل کارد او صدبرگ ابا زیتون ز بخت او بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است. خسروي.
ببستان بعد ازین برعکس بهمن گل سوري برون آید ز خنجک.هندوشاه ||. سیاه دانه ||. یکنوع غله اي است. (ناظم الاطباء)
(التفهیم) : و قوت ایشان دانهء خنجک است. (قصص الانبیاء).
خنجک.
[خُ جَ] (اِ) بنه. حبۀ الخضراء. (ناظم الاطباء). درختی است کژ بر کوه روید. بتازي حبۀ الخضراش گویند. بوکلک. چتلانغوش.
(یادداشت بخط مؤلف). شجر محلب. (بحر الجواهر) : یاد نآري پدرت را که مدام گه بتنگش چدي و گه خنجک. (از فرهنگ
اسدي نخجوانی).
خنجل.
[خِ جِ] (ع ص) زن دفزك بی شرم ||. زن گول. احمق ||. زن بدزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنجلک.
[خَ جُ لَ] (اِ) نشگون ||. بشکنج در اصطلاح مردمان گناباد و کاخک. (یادداشت بخط مؤلف).
خنجلۀ.
[خَ جَ لَ] (ع مص) ازدواج کردن مر زن خنجل را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنجو.
[خُ] (اِ) نوعی از کرم است که به درخت آسیب فراوان می رساند و همواره بصورت دسته جمعی حرکت می کند. (یادداشت بخط
مؤلف).
خنجوان.
[خَ جَ] (اِخ) ناحیتی است در شمال شرقی نقره باي گدوك بخارا. (یادداشت بخط مؤلف).
خنجوخ.
[خَ] (اِخ) نام ادریس پیغمبر که بتازي خنوخ و یا اخنوخ گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به اخنوخ شود.
خنجور.
[خُ] (ع ص) ناقهء بسیارشیر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَناجَر.
خنجورة.
[خُ رَ] (ع ص) شتر مادهء ضخم. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: ناقۀ خنجورة ||. شتر مادهء بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب).
خنجوك.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. داراي 205 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( است. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خنجه.
[خَ / خُ جَ / جِ] (اِ) آوازي که هنگام مجامعت بخصوص نزدیک به انزال از بینی آدمی برمی آید و خنج خنج نیز گویند. (ناظم
الاطباء) (آنندراج).
خنجه.
[خَ جَ / جِ] (اِ) تمر هندي. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تمر هندي شود : کفش صندول و مهبل... زنش هر دو گوژند و هر دو
ناهموار هیچ کس را گناه نیست درین که برد جمله را همی از کار این یکی را بخنجه و خفتن وآن دگر را بلنجه و رفتار.لبیبی. گر
خنجه کند عذرا بر مامچه لم. عسجدي (از فرهنگ اسدي چاپی).
خنجیدن.
[خَ دَ] (مص) آواز نفس برآوردن از بینی گاه جماع. (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) : تو رفته و پیروز شده هرجایی من بر....
کسهات همی خنجم.لبیبی.
خنجیده.
[خَ دَ / دِ] (اِ) بلسان. (ناظم الاطباء).
خنجیده.
[خُ دَ / دِ] (اِ) پروانه. چراغ پره. شب پره. (ناظم الاطباء).
خنجیر.
[خَ / خِ] (اِ) هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء ||). بوي گنده و تیزي که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبهء چرب شده و فتیلهء
خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) : سالها بگذرد که برناید روزي از مطبخش همی خنجیر.خسروانی. میان معرکه از
کشتگان نخیزد رود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. ز بیم خنجر تو استخوان سوخت بر ایشان و از ایشان خاست
خنجیر.لامعی. ز باد گرزش گردون همه پر از آشوب ز تف تیغش هامون همه پر از خنجیر. ظهیر (از آنندراج).
خنجیل.
[خَ] (اِ) به لغت مردم اصفهان بادپیچ. (ناظم الاطباء).
خنجین.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان قصبهء رزن. با دوهزار تن سکنه. آب آن از رودخانه و
محصول آن غلات و صیفی و انگور و لبنیات است. شغل آنها زراعت و گله داري و قالی بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خنچو.
[خَ] (اِخ) دهی است از ناحیت گیفان بجنورد واقع در شمال شرقی بجنورد. (یادداشت بخط مؤلف).
خنچه.
[خُ چَ / چِ] (اِ مصغر) خونچه. رجوع به خونچه شود (||. اِ) خنجه و آن آوازي است که بوقت جماع از بینی مرد آید.
خنخنۀ.
[خَ خَ نَ] (ع مص) در بینی سخن گفتن که فهمیده نشود. منگیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خند.
[خَ] (اِمص) خندیدگی. (ناظم الاطباء). مخفف خنده. (یادداشت بخط مؤلف) : غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده
شکرافشان تر.نظامی. - پوزخند؛ مسخره. طعنه. خندهء به استهزاء و تحقیر. (یادداشت بخط مؤلف). - خوش خند؛ خوب خنده :
خوش باش بدان دولت و خوش خند که کردي بازار شکر زآن لب خوشخند شکسته. سوزنی. - خیره خند؛ بدخنده. - ریشخند؛
فریب ||. - طعنه. خنده براي استهزاء. (یادداشت بخط مؤلف) : گریم به امید و دشمنانم بر گریه زنند ریشخندي.سعدي. - زهرخند؛
خندهء حاکی از غیظ و غضب. (یادداشت بخط مؤلف) : بخندید و گفت اندر آن زهرخند که افسوس بر کار چرخ بلند.نظامی. -
شکرخند؛ کنایه از لب است ||. - خندهء شیرین خوبان. (یادداشت بخط مؤلف). - قهرخند؛ خنده از روي عصبانیت. - لب خند؛
تبسم. (یادداشت بخط مؤلف). - نوشخند؛ خندهء خوش. خندهء ملیح. خندهء بسیارشیرین از محبوب. (یادداشت بخط مؤلف). -
نیشخند؛ خنده از روي طعنه. خندهء حاکی از ملامت. - هرزه خند؛ خندهء بی جهت. خندهء بدون دلیل (||. نف) خنده کننده. تبسم
کننده. (ناظم الاطباء).
خندا.
[خَ] (نف) خندان. (یادداشت بخط مؤلف).
خنداب.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دودانگهء بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. با 264 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول
.( آن غلات و میوهء باغ است. شغل اهالی زراعت و قالی و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خنداب.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. با 636 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء سجاس
رود و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی قالیچه بافی و گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 2
خنداب.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. با 342 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء محلی
و محصول آن غلات و لبنیات و انگور و صیفی و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی زنان قالی بافی و راه مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خنداب.
[خُ] (اِخ) قصبه اي است جزء دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراك. داراي 2864 تن سکنه. رودخانهء شراء آن را مشروب
می کند و محصولات آن غلات و بنشن و کشمش و پنبه و قلمستان و انگور است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو و از پل دوآب
می توان اتومبیل برد. دوازده باب دکان در آن قصبه است و پل کوچکی روي رودخانهء شراء بسته شده که راه قدیم اراك به ملایر
و همدان از این پل عبور می کرد فع از طریق علی آباد و گردنهء بابارئیس بملایر اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 2
خنداخند.
[خَ خَ] (اِ مرکب) خندهء متصل و از روي دل. (ناظم الاطباء (||). ق مرکب) خندان خندان. (انجمن آراي ناصري). کم کم : تشنه
چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند.منجیک. دفع چشم بد جهانی را همچنان نرم نرم و خنداخند.انوري.
درهم آمیختیم خنداخند من و چون من فسانه گویی چند. نظامی (از آنندراج). بند بر من نهاد خنداخند یعنی آشفته را بباید
بند.نظامی.
خندان.
[خَ] (نف، ق) متبسم. خنده کننده. (ناظم الاطباء). مقابل گریان : بمزدك چنین گفت خندان قباد که از دین کسري چه داري
بیاد.فردوسی. چنین گفت آن کس که پیروز گشت سر بخت او گیتی افروز گشت بد و نیک هر دو ز یزدان بود لب مرد باید که
خندان بود.فردوسی. همان در جهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود.فردوسی. یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان. منوچهري. بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
ناصرخسرو. تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان. ناصرخسرو. اقوال پسندیده
مدروس گشته... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روي و خندان. (کلیله و دمنه). جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل وز
لب خندان او بلبله بگریست زار. خاقانی. ببین همچون لبت خندان رخ صبح بده چون اشک من جام صبوحی.خاقانی. کسی کز خیل
اعداي تو شد بر روزگار او قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید. خاقانی. چو بی گریه نشاید بود خندان وزین خنده نشاید
بست دندان.نظامی. چو خندان گردي از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی.نظامی. چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه
کرد خندان بمن. سعدي (بوستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدي (گلستان ||). خوشحال. خوش. شادان : و از عجائب تبت
آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی. (حدود العالم). همه نیکوئیها ز یزدان بود کسی را کجا بخت
خندان بود.فردوسی. بر او گرامی تر از جان بدي بدیدار او شاد و خندان بدي.فردوسی. نخستین نیایش به یزدان کنید دل از داد ما
شاد و خندان کنید.فردوسی. کرا پشت گرمی ز یزدان بود همیشه دل و بخت خندان بود.فردوسی. خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر
دون یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم. خاقانی. سلام کردم و با من بروي خندان گفت.حافظ ||. مستهزي ء. طعنه زننده. مسخره
صفحه 879 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کننده : همان رشک شمشیر نادان بود همیشه بر او بخت خندان بود.فردوسی ||. طري. تازه. (یادداشت بخط مؤلف) : به نو بهاران
بستاي ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان. رودکی ||. شکفته. دهان شکفته. مقابل دهان کور. (یادداشت بخط
مؤلف). هر چیز لب واشده. مانند غنچه و پسته. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی) : سرو را ماند آورده گل سوري بار بینی آن سرو
که خندان گل سوري بر اوست. فرخی. گر چو نرگس یرقان دارم باز گل خندان شوم انشاءالله.خاقانی. در شکر ریزند اشک خون
که گردون را بصبح همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند. خاقانی. اگر پستهء سبز خندان ندیدي بسوي فلک بین کز
آنسان نماید.خاقانی. یارب آن نوگل خندان که سپردي بمنش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش. حافظ. - پستهء خندان؛ پستهء
دهان کافته. مقابل پستهء دهان بسته. (یادداشت بخط مؤلف) : گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت حاشا که مثل پستهء
خندان شناسمش. خاقانی. رنگ بسبزي زند چهرهء او را مگر سوي برون داد رنگ پستهء خندان او. خاقانی ||. - کنایه از لب است
: بگشا پستهء خندان و شکرریزي کن خلق را از دهن خویش مینداز بشک. حافظ. - نار خندان؛ انار شکافته دهن : عرصه و دیوار و
سنگ و کوه یافت پیش او چون نار خندان می شکافت.مولوي. گر اناري می خري خندان بخر تا دهد خنده ز دانهء او خبر نار
خندان باغ را خندان کند صحبت مردانت چون مردان کند( 1).مولوي. گل و شبنم بچشمش روي اشک آلود می آید نگاه هر که
ترکیبات زیر آمده که غالباً ترکیبات مرسوم بین « خندان » افتاده ست بر آن روي خندانش. وحید. ( 1) - در آنندراج ذیل کلمهء
مجاز است و « زخم خندان » و « غنچهء خندان » و « گل خندان » و « جراحت » و « رخسار » و « روي » پارسی گویان هند است: اطلاق آن با
نیز مجاز است : ز حیرت سرگرانی « خندیدن گریبان و چشم و رخ و شریان و رنگ » و « خندان شدن بند نقاب و استخوان » همچنین
کم نگه اما چه میدانی که نرگسدان کند باغ نگه را چشم خندانش میرزا جلال اسیر. چو گل با روي خندان صلح کن گر خرده اي
داري. صائب. بند نقاب تو چو خندان شود سایهء خورشیدفروشان شود. وحید. از نشاط دردمندي دردمندان ترا استخوان چون پسته
زیر پوست خندان گشته است. وحید.
خندان خند.
[خَ خَ] (ق مرکب) در حال خنده (||. نف مرکب) بلندخنده کننده. (ناظم الاطباء).
خندان خندان.
[خَ خَ] (ق مرکب) در حال خنده. (ناظم الاطباء) : آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش در گه گفتن خندان خندان.
منوچهري. خندان خندان شراب خوردند بهم گریان گریان کباب کردند مرا.منوچهري ||. آرام آرام. نرمک نرمک.
خندان دل.
[خَ دِ] (ص مرکب)خوشحال. شادان. (یادداشت بخط مؤلف) : نگر تا نداري هراس از گزند بزي شاد و خندان دل و
ارجمند.فردوسی.
خنداندن.
[خَ دَ] (مص) خندیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). بخنده درآوردن. خندانیدن : گر بماه دي در باغ شود خندان گل بخنداند در باغ دي
و بهمن.فرخی. و آن را که ازو همی بخندیدي فردا ز تو بیگمان بخنداند.ناصرخسرو.
خندانده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بخنده واداشته. بخنده درآورده. خندانیده.
خندان روي.
[خَ] (ص مرکب) هش و بش. (یادداشت بخط مؤلف). خوشروي. بشاش : هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روي و تازه و شادکام
باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
خندان شدن.
[خَ شُ دَ] (مص مرکب)خرم شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود.
مولوي. - خندان شدن شمشیر؛ کنایه از دندانه دار شدن شمشیر و مانند آن. (آنندراج) : قیمت شمشیر کم گردد چو خندان میشود.
وحید (از آنندراج).
خندان شکر.
[خَ شِ كَ] (ص مرکب)کنایه از زیبا و خوش خنده : در حال خاقانی نگر بیمار آن خندان شکر زآن چشم بیمار از نظر چشم مداوا
داشته. خاقانی ||. خوش لب. (یادداشت بخط مؤلف).
خندان کردن.
[خَ كَ دَ] (مص مرکب)بخنده درآوردن. خنداندن. خندانیدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). شکافته کردن. شکفته کردن : گفت در
گوش گل و خندانش کرد گفت با لعل خوش و تابانش کرد.مولوي. نار خندان باغ را خندان کند صبحت مردانت چون مردان
کند.مولوي.
خندان لب.
[خَ لَ] (ص مرکب) متبسم. کنایه از شادان. شادروي : پیش خندان لبش ز اشک چو دُر گریهء آفتاب دیدستند.خاقانی. زلف آشفته
و خوي کرده و خندان لب و مست پیرهن چاك و غزلخوان و صراحی در دست. حافظ. این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روي می باید بود.حافظ.
خندانمند.
[خَ مَ] (ص مرکب) خندان. (یادداشت بخط مؤلف) : گواژه که خندانمندت کند سرانجام با دوست جنگ افکند. ابوشکور بلخی.
خنداننده.
[خَ نَ دَ / دِ] (نف مرکب) بخنده درآوردنده. بخنده افکننده. بخنده وادارنده.
خندانی.
[خَ] (حامص) شادي. شادمانی. خوشحالی. خوشی.
خندانیدن.
[خَ دَ] (مص مرکب) بخنده درآوردن. بخنده واداشتن. خنداندن. اضحاك. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : نبینی آفتاب
آسمان را کز آن خندد که خنداند جهان را.نظامی.
خندب.
[خُ دُ] (ع ص) بدخوي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خندبان.
[خُ دُ] (ع ص) بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خندخریش.
[خَ خَ] (اِ مرکب) استهزاء. مسخره. (ناظم الاطباء).
خندخند.
[خَ خَ] (اِ مرکب) خندهء متصل و از روي دل. خنداخند. (ناظم الاطباء) : چنین تا بنزدیک کوه سپند لب از چارهء خویش در
خندخند.فردوسی. چون بحقّم سوي دانا نال نال گر نباشد شاید از من خندخند.ناصرخسرو.
خندخندان.
[خَ خَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال خنده. خندان : دو چشمک پر ز بند چشم بندان دو یاقوتک همیشه خندخندان. بلعباس
امامی (از المعجم فی معاییر اشعار عجم). خندخندان بستد و بر لب نهاد جام می آن همچو می انده گسار. سیدحسن اشرف (از
آنندراج).
خندخند گشتن.
[خَ خَ گَ تَ] (مص مرکب) شکفته شدن. باز شدن : گر باغ تازه روي و جوان گشت و خندخند چون ابر نال نال و چنین با بکا
شده ست. ناصرخسرو.
خندروس.
[خَ دَ] (اِ) ذرت. ذرت مکه ||. گندم مکه. (ناظم الاطباء). خالاون. حنطهء رومی. سلت. (یادداشت بخط مؤلف) : جان گوید گندم
رومی بود و در لغت عرب سلت را خندروس گویند و معنی آن در پارسی جو گندم بود؛ یعنی جوي که به گندم مشابهت دارد و
جان گوید آن نوعی است از گندم که لون او سیاه بود و آرد او بقوت بود بمثابه... ...بحنطه مشابهت دارد و غذاي او نیک بود.
(ترجمهء صیدنهء ابوریحان). تخمی است شبیه بگندم که آن را گندم رومی خوانند و شعیر رومی هم می گویند. (برهان قاطع).
رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود ||. ترخنه شیر. (ناظم الاطباء).
خندریس.
[خَ دَ] (ع اِ) می کهنه. شراب کهنه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خنادر ||. گندم کهنه. (منتهی الارب).
منه: حنطۀ خندریس.
خندریلی.
[خَ دَ] (اِ) نوعی از کاسنی بري. (ناظم الاطباء). گیاهی است دشتی با برگی خاردار و دندانه دار و گلی زرد و طعمی تلخ مایل به
گسی ببالاي بدستی و کمتر و بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). به لغت نبطی اسم نباتی است شبیه بکاسنی بري و ساق و بیخ او
باریکتر از آن و گلش زرد مایل به سرخی و بر شاخهاي او صمغ متکون می شود مثل مصطکی و به قدر باقلا و بسیار چسبنده و
قوهء او تا یکسال باقی است و صمغ آن تا هفت سال و نبات او بغایت مجفف. (از تحفهء حکیم مؤمن).
خندستان.
[خَ دِ] (اِ مرکب) جاي تمسخر. جاي هزل. مجلس سخره. مجلس لاغ. (از آنندراج). مجلس و معرکهء مسخرگی. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء ||). مسخره. لاغ. (از ناظم الاطباء): تهکم؛ خندستان کردن. (زوزنی ||). کنایه از لب و دهان معشوق. (از آنندراج). و
آن را خندستانی هم گفته اند. (برهان قاطع).
خندستانی.
[خَ دِ] (حامص مرکب)خندستان. (برهان قاطع). تمسخر. مسخره: الاستهزاء؛ خندستانی. (مجمل اللغۀ). الهزء؛ افسوس داشتن؛ یعنی
مسخره کردن و... افسوس دادن و خندستانی کردن یعنی مسخرگی کردن. (مجمل اللغۀ (||). اِ مرکب) کنایه از لب و دهان معشوق.
(ناظم الاطباء). رجوع به خندستان شود.
خندستانی کردن.
[خَ دِ كَ دَ] (مص مرکب) مسخرگی کردن. تهَکُّم (مجمل اللغۀ) (تاج المصادر بیهقی). استهزاء. (زوزنی). هزء. (زوزنی).
خندع.
[خُ دَ] (ع اِ) نوعی از ملخ. جُندُب ||. جندبهاي ریزه. نوعی از ملخ هاي ریزه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از
اقرب الموارد).
خندع.
[خُ دُ] (ع ص) کمینه. فرومایه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خندف.
[خِ دِ] (اِخ) لقب لیلی بنت حلوان بن عمران زوجهء الیاس. (آنندراج). طایفه اي از مضر عدنانیه به او منسوبند و آنها از اولاد الیاس
1). این زن یکی از جدات رسول (ص) است. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1) - در )( بن مضر بودند. (از اعلام زرکلی جزء 3 ص 823
.« عمیر » و « عامر » و « عمر » منتهی الارب آمده است که الیاس را سه پسر بود بنامهاي
خندفۀ.
[خَ دَ فَ] (ع مص) پاي از هم دور نهادن در رفتار و برگردانیدن قدمها بر یکدیگر از تبختر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب). خرامیدن. (از انساب سمعانی). منه: خندف الرجل خندفۀ. (منتهی الارب).
خندفی.
[خَ دَ فی ي] (ع ص نسبی)منسوب به خندف است که بمعنی خرامیدن باشد. (از انساب سمعانی).
خندق.
[خَ دَ] (معرب، اِ) کَندَه. گوي که گرداگرد شهري یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوي و گوي که
بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هَندَك. (زمخشري). شه بارو. (فرهنگ نعمۀ الله) :
و از گرد وي [ شهر بوشنگ ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وي [ قصبهء قاین ] خندق است. (حدود العالم). و آن را
حصاري و باره اي و خندقی است محکم. (حدود العالم). شهر آمل را [ بطبرستان ] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وي
ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهري با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). چون پدید آمد بخندق برق تیغ
ذوالفقار گشت روي عمرو عنتر لاله زار اي ناصبی. ناصرخسرو. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش بخندق شد زمین همرنگ مرجان.
ناصرخسرو. از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سد سکندر است بخارا بمحکمی.سوزنی. پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند.
(فارسنامهء ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامهء ابن البلخی). بر دلدل دل چنان زن آواز کز خندق غم
برون جهانی.خاقانی. این جهان را ز رأي او حصنی است کآن جهان حد خندقش دانند.خاقانی. این جهان قلزم سخاش گرفت خندق
آن جهان کرانهء اوست.خاقانی. پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاري آن بپایان نمیرسید. (ترجمهء تاریخ یمینی).
فرمود تا سیاه را با کنیزك استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدي). اسیر فرنگ شدم و در خندق
طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدي). - خندق بلا؛ کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف). - روز خندق؛ یوم
خندق. غزوهء خندق. رجوع به غزوهء خندق شود : روز صفین و بخندق بسوي ثغر جحیم عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو. - غزوهء خندق.؛ رجوع به غزوهء خندق شود.
خندق.
[خَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خندق زدن.
[خَ دَ زَ دَ] (مص مرکب)خندق کندن. (ناظم الاطباء).
خندق شاپور.
[خَ دَ قِ] (اِخ) خندقی در بیابان کوفه است که پادشاه ایران [ شاپور ]آن را میان خاك عرب و عجم کنده روي این خندق مناظر و
قصور عالیه ساخته و پرداخته اند. (از معجم البلدان یاقوت).
خندقلو.
[خَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کسبایر بخش حومهء شهرستان بجنورد. با 366 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
.( بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خندقلو.
[خَ دَ] (اِخ) دهی است جزء بخش ماه نشان شهرستان زنجان. با 310 تن سکنه. آب آن از قنات و زه رودخانه است. و محصول آن
.( غلات و بنشن و سیب - زمینی است. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خندقی.
[خَ دَ] (ص نسبی) منسوب است به خندق که جایگاهی است در جرجان. (از انساب سمعانی).
خندقیه.
[خَ دَ قی يَ] (اِخ) نام سال پنجم نزول حضرت نبی بمدینه و در این سال سورهء حجرات و حج نازل شد. این سنه سال پنجم هجرت
رسول (ص) است که مطابق با سال هیجدهم بعثت می باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
خندگار.
[خُ] (اِ مرکب) مخفف خداوندگار و مجازاً، بمعنی سلطان و شاهنشاه است. (آنندراج ||). استاد. معلم. در این صورت مخفف
خواندگار است. (آنندراج).
خندگی.
[خَ دَ / دِ] (حامص) ضحک. حالت خنده. (ناظم الاطباء).
خندلس.
[خَ دَ لِ] (ع ص، اِ) ناقهء بسیارگوشت فروهشته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خندلیس شود.
صفحه 880 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خندلۀ.
[خَ دَ لَ] (ع اِمص) پري. آکندگی جسم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خندلیس.
[خَ دَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء فربه سست گوشت. خندلس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
(نشوءاللغۀ).
خندمه.
[خَ دَ مَ] (اِخ) کوهی است بمکه. (منتهی الارب). - یوم الخندمۀ؛ یوم الفتح. (از مجمع الامثال میدانی). رجوع به یوم الفتح شود.
خندناك.
[خَ] (ص مرکب) شاد. خرم. بشاش. خنده کننده. (ناظم الاطباء) : ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان درافکنی بخرافات خندناك
حجی. ناصرخسرو. پس چون معرب کردند سخت نیکو آید ضحاك؛ یعنی خندناك. (مجمل التواریخ والقصص).
خندندگی.
[خَ دَ دَ / دِ] (حامص) عمل خندیدن. ضحک. (یادداشت بخط مؤلف).
خندنده.
[خَ دَ دَ / دِ] (نف) آنکه خنده کند. خنده کننده. ضاحک. (یادداشت بخط مؤلف): هرهار؛ بیهوده خندنده. هأهأ؛ مرد نیک خندنده.
(منتهی الارب).
خند و تند.
[خَ دُ تَ] (اِ مرکب، از اتباع)ترت مرت. زیر و زبر. تاخت و تاراج. پراکنده. پریشان ||. بزیان آمده، نقصان رسیده. (برهان قاطع) (از
ناظم الاطباء) : از صرصر فنا همه گشتند تار و مار وز تندباد قهر اجل جمله خند و تند. شمس فخري.
خندور.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساري سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچاي و محصول
آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خندوف.
[خُ] (ع ص) ناوناوان. خرامنده بکبر و نشاط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنده.
[خَ دَ / دِ] (اِمص) حالتی که در انسان بواسطهء شعف و خوشحالی و بشاشت پیدا میشود و در آن حالت لب ها و دهان بحرکت می
پسوند پدیدآورندهء اسم از ) « ه» + « خند » آیند و غالباً این حالت با آواز مخصوصی همراه است. ضحک. مضحکه. (ناظم الاطباء). از
شهمیرزادي ،« ص شانزده مقدمه » « بیلی، روزگار نو ج 4 شمارهء 3 ص 52 » ( ختنی. خن.( 2 « اسفا 1: ص 173 »( فعل) پهلوي خندك( 1
خَنَه( 3) (ك. 2 ص 177 ) گیلکی خندا( 4)، حالتی که در انسان از نشاط و سرور پیدا شود و در آن حالت لبها و گاه دهان گشاده
گردد و غالباً این حالت با آوازي مخصوص همراه است. ضحک. ضد گریه. رك: خندیدن. (حاشیهء برهان قاطع معین). مقابل
گریه. (آنندراج). انفعال نفس حاکی از شادمانی با بروز آثار آن بر روي، در دیدن عجائب. (یادداشت بخط مؤلف) : از مهر او
ندارم بی خنده کام و لب.رودکی. ببازي و خنده گرفت و نشست شغ گاو دنبال گرگی بدست.فردوسی. ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.فردوسی. سراینده باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش.فردوسی. رویت ز در خنده
و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.لبیبی. لب بخت پیروز را خنده اي.عنصري. بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه
بدرشتی و گه بخواهش و خنده. منوچهري. نباید شد از خندهء شه دلیر نه خنده ست دندان نمودن ز شیر.اسدي. شد از تابش تیغها
تیره شب چو زنگی که بگشاید از خنده لب. اسدي (گرشاسب نامه). که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. ؟ (از نسخهء اسدي
نخجوانی). لب لعل تو تا در خنده آید.خاقانی. بر سرم شمشیر اگر خون گریدي در سرشک خنده جان افشاندمی.خاقانی. گر آنستی
که این خر زنده بودي پس از این کار خر را خنده بودي. عطار (اسرارنامه). ذوق خنده دیده اي اي خیره چند ذوق گریه بین که
هست آن کان قند خنده ها در گریه پنهان و کتیم گنج در ویرانه ها جو اي حکیم.مولوي. گر که زند خنده بر او مرد و زن او هم از
آن خنده شود خنده زن. امیرخسرو دهلوي. -امثال: خندهء مردم از شادي باشد و خندهء بوزینه از غم. (از مجموعهء مختصر امثال
هند).( 5) - از خنده به پشت افتادن؛ از کثرت خنده اعتدال از دست رفتن و بر زمین افتادن. (یادداشت بخط مؤلف). از خنده به قفا
افتادن. - از خنده به قفا افتادن؛ از خنده به پشت افتادن : که از خنده افتد چو گل بر قفا.سعدي. - از خنده روده بر شدن؛ از خنده
بیحال شدن. از خنده به قفا افتادن. از کثرت خنده بحال مرگ افتادن. - بخنده افتادن؛ خندیدن. - بخنده درآمدن؛ خندیدن : اگر
بخنده درآیی چه جاي مرهم ریش که ممکنست که در جسم مرده جان آري. سعدي. چو تلخ عیشی من بشنوي بخنده درآي که
گر بخنده درآیی جهان شکر گیرد. سعدي. - بیهوده خنده؛ خندهء بیمورد. خندهء نابجاي. - ترخنده؛ خوشخنده. - پرخنده؛ بسیار
خنده : شود جهان لب پرخنده اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم.صائب. - خنده زدن؛ خندیدن. خندهء استهزاء و
مسخره کردن : خردمندان... سري می جنبانیدندي و خنده زدندي که وي گزاف گوي است. (تاریخ بیهقی). - خندهء شیرین؛
خندهء خوش : چو تو در خندهء شیرین دو چاه از ماه بنمایی مرا در گریهء تلخم دو دریا بر زمین خیزد. خاقانی. - خندهء
قباسوختگی؛ در اصطلاح مردم شیراز خندهء لب و گریه دل را گویند آن که لبش بظاهر می خندد ولی در باطن دلش گرید و
اندوهگین باشد. رجوع به خندهء قباسوختگی شود. - در خنده افتادن؛ بخنده درآمدن : قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی و آب
شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی. سعدي. - در خنده شدن؛ خندیدن. خنده کردن. (ناظم الاطباء). - دیرخنده؛ نه بیهوده خنده، نه
زودخنده. - زعفران خنده.؛ (آنندراج). - زهرخنده؛ خنده از روي کین. - شکرخنده؛ شیرین خنده : شکرخنده اي را منش تیز
کرد.نظامی ||. - کنایه از زیباروي و خوش دهان : چون گرانی به پیش شمع آید خیزش اندر میان جمع بکش ور شکر خنده اي
است شیرین لب آستینش بگیر و شمع بکش. سعدي (گلستان). شکرخنده اي انگبین می فروخت که دلها ز شیرینیش می
بسوخت.سعدي. گر بشکرخنده آستین نفشانی هر مگسی طوطیی شوند شکرخا.سعدي. - لبخنده؛ تبسم : سرمست درآمد از درم
در - (xand-ak. (2) - xan. (3) - xanna. (4) - xanda. (5 - ( دوست لبخنده زنان چو غنچه در پوست.سعدي. ( 1
آمده است: دلگشاي، جان پرور، موزون، شکرین، شکرآگین، شکرآمیز، نمک ریز، نمکین، مست، مستانه، « خنده » آنندراج ذیل
سرشار، بی اختیار، زیرلبی، آهسته، دزدیده، پنهان، ظاهر، دندان نما، بیوقت، بیجا، جان بر لب، خون آلود، خشک، تر، خام از
و صبح و موج از تشبیهات اوست : ز جوش باده دُرد ته نشین بالانشین گردد ز موج خنده ترسم خط برون آید از آن « خنده » صفات
لبها. ناصرعلی (از آنندراج).
خندهء آفتاب.
[خَ دَ / دِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از طلوع خورشید : خندهء آفتاب صبح آراي. حسین ثنائی (از آنندراج).
خنده آمدن.
[خَ دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب)خندیدن. بخنده درآمدن. خنده کردن : وگرت خنده نیاید یکی کنند ببار. ابوالعباس عباسی. ز خر
برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار.نظامی. از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوي. بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندهء شکرآمیز می کنی.سعدي.
خنده آور.
[خَ دَ / دِ وَ] (نف مرکب)خنده آورنده. مضحک. مسرت انگیز. (ناظم الاطباء).
خنده آوري.
[خَ دَ وَ] (حامص مرکب)عمل خنده آوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خنده افتادن.
آید چون « بر » گاه با کلمهء « خنده افتادن » - ( [خَ دَ / دِ اُ دَ] (مص مرکب) بخنده درآمدن. خندیدن( 1). (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
.« خنده افتاد کسی را » و گاه بدون حرف اضافی می آید چون « خنده افتاد بر کسی »
خنده انگیز.
[خَ دَ / دِ اَ] (نف مرکب)مضحک. آن که موجب خنده شود : گفت لاغ خنده انگیز آن دغا که فتاد از خنده آن ترك از قفا.مولوي.
خندهء برق.
[خَ دَ / دِ يِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از جستن برق. (آنندراج) : گریه ها در پرده دارد عیشهاي بیگمان خندهء بی اختیار
برق باران آورد. صائب (از آنندراج).
خندهء جام.
[خَ دَ / دِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) موج جام شراب. (غیاث اللغات). پرتو شراب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
خنده جفت کردن.
[خَ دَ / دِ جُ كَ دَ](مص مرکب) با کس دیگر هم خنده شدن : با غیر خنده جفت مکن سرخوشم مباد ساغر بطاق ابروي شوخ دگر
کشم. ظهوري (از آنندراج).
خنده خریش.
[خَ دَ / دِ خَ] (اِ مرکب)کسی که بر او خنده زنند و ریشخند کنند و بمعنی فاعل و مفعول تمسخر هر دو آمده و آن را خنده ریش نیز
گویند و ریشخند بهمین معنی است. (از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج). مضحکه. مسخره. مایهء سخریه. آلت استهزاء.
(یادداشت بخط مؤلف) : اي کرده مرا خنده خریش همه کس ما را ز تو بس جانا ما را ز تو بس.فرخی. شهنشهی که زند پاسبان
1) - در برهان قاطع آمده است: خنده اي که بر ) ( درگه او ز قدر همت بر تیر چرخ خنده خریش. شمس فخري (از جهانگیري).( 1
کسی از روي هزل و استهزاء و ظرافت کنند و بعضی شخصی را گویند که مردم از روي تمسخر و استهزاء و ظرافت و ریشخند بر او
خندند و بعضی دیگر شخصی را گفته اند که از روي استهزاء و تمسخر بر دیگري خنده زند اول بمعنی مفعول است و دویم فاعل و
به هر دو معنی شاهد آورده اند و بمعنی فاعل در فرهنگ جهانگیري و بمعنی مفعول در مجمع الفرس سروري آمده است. در
فرهنگ ناظم الاطباء یکی را تمسخرکننده و دیگري تمسخرکرده شده آمده است.
خندهء خنجر.
[خَ دَ / دِ يِ خَ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خونریزي. (از آنندراج) : خندهء خنجر زمانهء کشت در دهان ظفر نمی گنجد.
حسین ثنائی (از آنندراج). خندهء خنجر ز فتح بیقیاست. انوري (از آنندراج).
خندهء خوش.
[خَ دَ / دِ يِ خوَشْ / خُشْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خندهء شیرین. خندهء شکرین : خندهء خوش زآن نزدي شکرش تا نبرد آب
صدف گوهرش.نظامی.
خنده خیز.
[خَ دَ / دِ] (نف مرکب)خنده خیزنده. موجب خنده شونده ||. خنده کننده.
خنده دار.
[خَ دَ / دِ] (نف مرکب)خنده دارنده. مضحک. مضحکه. خنده آور. (یادداشت بخط مؤلف) : خنده دار اینجاست که او خود زشتی
کرد و توقع نیکی دارد. - خنده دار بودن؛ مضحک بودن. موجب خنده بودن.
خنده داري.
[خَ دَ / دِ] (ص مرکب)خنده آور. مضحک. خنده دار. خنده آور. (یادداشت به خط مؤلف)
خنده داشتن.
[خَ دَ / دِ تَ] (مص مرکب) مضحک بودن. موجب خنده بودن.
خندهء دندان نماي.
[خَ دَ / دِ يِ دَ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) خندهء بلندي که موجب باز شدن لبها و نمایش دندانها شود. قهقهه : تا نزنی خندهء دندان
نماي لب بگه خنده بدندان بخاي.نظامی.
خنده رو.
[خَ دَ / دِ] (ص مرکب) رجوع به خنده روي شود.
خنده روي.
[خَ دَ / دِ] (ص مرکب) مقابل ترش روي. بشاش. خوش خلق. مقابل اخمو. (یادداشت بخط مؤلف) : صبوح است اي ساقی خنده
روي سر گریه دارم ایاغ تو کوي. طغرا (از آنندراج). با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون باز از شراب غنچه دماغم رسیده است.
کلیم (از آنندراج). در خمستانی که عشرت را نیابی خنده روي من بصد جوش تبسم گریهء ماتم کنم. طالب آملی (از آنندراج).
خنده رویی.
[خَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت خنده روي. عمل خنده روي. بشاشت. (یادداشت بخط مؤلف). طلیق. (منتهی الارب) : شکایتهاي
عالم چند گویی بپوش این گریه را در خنده رویی.نظامی. ز خنده رویی گردون فریب رحم مخور که رخنه هاي قفس رخنهء
رهایی نیست. صائب.
خنده ریش.
[خَ دَ / دِ] (ص مرکب)ریشخند و او کسی باشد که مردم بعنوان تمسخر و ظرافت بر او خندند. (برهان قاطع). رجوع به خنده خریش
شود. - خنده ریش کردن؛ تمسخر کردن. استهزاء نمودن. ریشخند کردن. (ناظم الاطباء).
خنده زدن.
[خَ دَ / دِ زَ دَ] (مص مرکب)خندیدن : خندهء خوش زآن نزدي شکرش تا نبرد آب صدف گوهرش.نظامی. سر که شود کاسته چون
موي تو خنده زند چون نگرد روي تو.نظامی. هر زمان چون پیاله چند زنی خنده در روي لعبت ساده.سعدي. کسی که بوسه گرفتش
بوقت خنده زدن ببر گرفتن مهر گلابدان ماند.سعدي. کارم به سینه تخم وفاي تو کشتن است چون عقل خنده می زند از کار و
کشت ما. امیر شاهی (از آنندراج ||). دمیدن. طلوع. (یادداشت بخط مؤلف) : چوپیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندهء خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ.
خندهء زمین.
[خَ دَ يِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دمیدن سبزه و ریاحین. (غیاث اللغات).
خنده زن.
[خَ دَ / دِ زَ] (نف مرکب)خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) : حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن خنده بهار
عیش دان سرفه نواي صبحدم. خاقانی. هر که سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش گر که زند خنده بر او
مرد و زن او هم از آن خنده شود خنده زن. امیرخسرو دهلوي ||. مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف).
خنده زنان.
[خَ دَ / دِ زَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال خندیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل وز لب
خندان او بلبله بگریست زار.خاقانی. خنده زنان چو زنگیان ابر ز روي اغبري. خاقانی. خنده زنان از کمرش لعل ناب.نظامی. تو خنده
زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت.سعدي. گفتم آه از دل دیوانهء حافظ بی تو زیر لب خنده زنان گفت که دیوانهء
کیست. حافظ ||. مسخره کنان. تمسخرکنان.
خندهء زهرآلود.
[خَ دَ / دِ يِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خنده اي که از روي قهر باشد و آن را خندهء خون آلود نیز گویند. (انجمن آراي
ناصري) : برغم حاسد و بدخواه پیش دشمن و دوست چو صبح خنده زنم خنده هاي زهرآلود. جمال عبدالرزاق.
خندهء زیرلب.
[خَ دَ / دِ يِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خندهء آرام. خنده اي که علت و موجب نفسانی او حاصل شود ولی اثر ظاهري آن
آشکار نشود.
خندهء شب.
[خَ دَ / دِ يِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روشنایی سحر است. (انجمن آراي ناصري).
خندهء شکرین.
[خَ دَ / دِ يِ شِ كَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خندهء شیرین. خندهء خوش.
خندهء شمشیر.
[خَ دَ / دِ يِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خون ریختن. خندهء تیغ. (آنندراج).
خندهء شمع.
[خَ دَ / دِ يِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) افروختن شمع. (آنندراج).
صفحه 881 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خندهء شیر.
[خَ دَ / دِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از بروز غضب باشد نه از ظهور مزاح و هزل. (انجمن آراي ناصري) : خندهء شیر و
مستی پیل است. حکیم سنائی (از انجمن آراي ناصري).
خندهء شیشه.
[خَ دَ / دِ يِ شَ / شِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) خندهء می. خندهء جام. خندهء مینا. خندهء صراحی. (مجموعهء مترادفات).
خندهء صبح.
[خَ دَ / دِ يِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایهء از طلوع صبح. (آنندراج). کنایه از طلوع آفتاب. (انجمن آراي ناصري) : خندهء
شب گشت صبح خندهء صبح آفتاب. خاقانی (از انجمن آراي ناصري). مدت شادي و غم نیست برابر بجهان گریهء شمع است
شبی، خندهء صبح است دمی. غنی (از آنندراج). زین نمک کز شورش عالم بزخم ما رسید خندهء صبح قیامت مرهم کافور ماست.
صائب (از آنندراج).
خندهء صراحی.
[خَ دَ / دِ يِ صُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) خندهء مینا. خندهء شیشه. خندهء جام. (مجموعهء مترادفات).
خنده طراز.
[خَ دَ / دِ طَ] (ص مرکب)خنده مانند. (آنندراج) : خنده طراز لب گلهاي باغ دیده گشاي دل عاشق ز داغ. درویش والهء هروي (از
آنندراج).
خندهء قباسوختگی.
[خَ دَ / دِ يِ قَ تَ / تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خندهء ظاهري که در دل ناشادکامی است. رجوع به ذیل کلمهء خنده شود.
خنده کردن.
[خَ دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) خندیدن. بخنده درآمدن: تمانع به؛ خنده کرد بکسی. (منتهی الارب). ضحک : یکی خنده کردي از
آن ماجرا یکی گریه بر صبر آن پارسا. سعدي (بوستان). که ناگه نظر در یکی بنده کرد پریچهره در زیر لب خنده کرد. سعدي
(بوستان). شمع ارچه بگریه جانگدازي می کرد. گریه زده خندهء مجازي می کرد. سعدي (رباعیات).
خنده کنان.
[خَ دَ / دِ كُ] (ق مرکب)درحال خنده. خنده زنان. (یادداشت بخط مؤلف).
خنده کننده.
[خَ دَ / دِ كُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب) ضاحک.
خنده گاه.
[خَ دَ / دِ] (اِ مرکب) کنایه از لب و دهان معشوق. (آنندراج) : که مهر از خنده گاه شیشه بردار ز ابر خشک لعل تر فروبار. حکیم
زلالی (از آنندراج). فکرت او خنده گاه دوست را ماند بدانک چون خلیل از نار گلبرگ رطیبش یافتم. خاقانی.
خنده گرفتن.
[خَ دَ / دِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) بخنده افتادن. بخنده درشدن : یکی جهود و مسلمان نزاع می کردند چنانکه خنده گرفت از نزاع
1) - در آنندراج ذیل کلمهء ) ( ایشانم. سعدي (گلستان). ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست. (گلستان سعدي).( 1
خنده » ،« خنده فروخوردن » ،« خنده چکیدن از چیزي » ،« خنده تراویدن » ،« خنده ریختن » : مصادر مرکب زیر آمده اند « خنده گرفتن »
ولی غالب این ترکیبات مصطلح « خنده آمدن بر چیزي » ،« خنده برآمدن » ،« خنده در لب دوختن » ،« خنده در گلو شکستن » ،« دزدیدن
فارسی زبانان هندي است.
خنده گریستن.
[خَ دَ / دِ گِ تَ] (مص مرکب) کنایه از گریهء شادي کردن و طرب نمودن است. (انجمن آراي ناصري) : خنده گریند عارفان از تو
گریه خندند واقفان از تو. حکیم سنائی (از انجمن آراي ناصري). - گریه خندیدن؛ کنایه از خنده اي است که از روي حسرت و
ضجرت آید. (انجمن آراي ناصري).
خندهء گل.
[خَ دَ / دِ يِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شگفتن گل. باز شدن گل. (از آنندراج)( 1). گشادگی دهانهء زخم : چو صبح خندهء
زخمم نمک فشانی بود. میرزا بیدل (از آنندراج). - خندهء سوفار؛ گشادگی سوفار : بسان خندهء سوفار عیشم نیست جز نامی همان
را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد. کلیم (از آنندراج). پیوسته خورد دل خون از بی غمی جانها از خندهء سوفار است دلگیري
ترکیبات زیر آمده است : خندهء موج؛ تلاطم موج. بهم برخوردن « خندهء گل » پیکانها. صائب (از آنندراج). ( 1) - در آنندراج ذیل
موج : خندهء موجم درین دریا کجا تر می کند من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). خندهء چاك
گشادگی بین دو چیز؛ پارگی بین دو چیز: خندهء چاك بعد ازین بر لب آستین زنم من که به اشک آتشین جیب و کنار سوختم.
طالب آملی (از آنندراج). - خندهء زخم؛
خنده گه.
[خَ دَ / دِ گَهْ] (اِ مرکب)خنده گاه. جاي خنده. لب و دهان : صبح چون خنده گه دوست شده ست آتش سر آتش سرد بعنبر مگر
آمیخته اند.خاقانی.
خندهء می.
[خَ دَ / دِ يِ مَ / مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از پرتو شراب است. (برهان قاطع).( 1) عکس روي تو چو در آینهء جام افتاد
آمده است: کنایه از ریختن شراب در جام « خندهء می » عارف از خندهء می در طمع خام افتاد. حافظ. ( 1) - در آنندراج ذیل ترکیب
خندهء » و « خندهء جام » ،« خندهء صراحی » ،« خندهء شیشه » ،« خندهء صهبا » ،« خندهء شراب » : و قلقل شیشه باشد و مرادف آن ترکیبات
است. « ساغر
خنده مین.
[خَ دَ / دِ] (ص مرکب)خنده دار. مضحک. (یادداشت بخط مؤلف) : گفت لاغی خنده مین تر از دو بار کرد او آن ترك را کلی
شکار.مولوي. خنده مین تر از تو هیچ افسانه نیست بر لب گور خراب خود بایست.مولوي.
خندهء مینا.
[خَ دَ / دِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خندهء می. خندهء شراب. رجوع به خندهء می شود.
خنده ناك.
[خَ دَ / دِ] (ص مرکب) متبسم. شاد. ضاحک. خرم. (یادداشت بخط مؤلف) : دایم تازه روي و خنده ناك باش. (قابوسنامه). بشکر و
تحیت زبان برگشاد هزاران هزار آفرین کرد یاد. پس از سجده شد تازه و خنده ناك چنین گفت کاي مردم مصر پاك. (یوسف و
زلیخا). ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان درافکنی بخرافات خنده ناك حجی. ناصرخسرو. خداوند حمی یوم غبی را بحکایتهاي
خنده ناك و بازیهاي عجب و الحان طرب فزاي دل خوش کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خشم که حرارت را بفروزاند آن را
نخست بشنوانیدن سخنهاي خوب و غذاها و حکایتهاي خنده ناك و بازیهاي عجب و حاضر کردن دوستان و کسانی که با ایشان
انس کند علاج کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). من چو لب لاله شده خنده ناك جامه بصد جاي چو گل کرده چاك.نظامی. نمودند
کین زعفران گونه چاك کند مرد را بی سبب خنده ناك.نظامی. چو بی زعفران گشته اي خنده ناك مخور زعفران تا نگردي
هلاك.نظامی. خنده ناك؛ ضاحک. (عرض نامهء باباافضل کاشی).
خنده ناکی.
[خَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت خنده ناك بودن : بدش با گنج دادن خنده ناکی چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی. نظامی.
خندهء نوشین.
[خَ دَ / دِ يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خندهء شیرین. خندهء شکرین.
خندیدگی.
[خَ دي دَ / دِ] (حامص) عمل خندیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خندیدن.
[خَ دي دَ] (مص) خنده کردن. ضحک. تبهلل. ابتسام. (یادداشت بخط مؤلف). استضحاك. (تاج المصادر بیهقی) : بخندید و گفت
اي یل اسفندیار.فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن بدو گفت کاي شوخ لشکرشکن.فردوسی. بتو دادم آن شهر و آن روستا تو
بفرست اکنون یکی پارسا نهادند خوان و بخندید شاه که ناهار بودي همانا براه.فردوسی. وگرم بکشی بر کشتن تو خندم من
بچرخشت تن خویش نپیوندم. منوچهري. تو ز شادي چند خندي نیستی آگه از آنک او همی بر تو بخندد روز و شب در زیرلب.
ناصرخسرو. هیچ دانی غرض از اینها چیست هر که خندید بیش، بیش گریست.سنائی. مرد از پس سی سال گذر کرد بر ابخاز
برداشت همان موي و بخندید بران چند. خاقانی. در ماه نو از چه رو می خندي کآن روي به آفتاب برخندد.خاقانی. منم آن صبح
نخستین که چو بگشایم لب خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند. خاقانی. چو در روي بیگانه خندید زن دگر مرد گولاف مردي
مزن. سعدي (بوستان). یکروز بخندید و سالی بگریست ||. استهزاء کردن. ریشخند کردن. مسخره کردن : سپهبد کجا گشت پیمان
شکن بخندد بر او نامدار انجمن.فردوسی. چنین داد پاسخ که بر میزبان بخیره چرا خندي اي مرزبان.فردوسی. بر لعل و شکرخند که
نرخ شکر و لعل کردي بدو لعل شکرآگند شکسته.سوزنی. کسی کو داند و کارش نبندد بر او بگري که او بر خویش خندد.عطار.
||ظاهر شدن برق. زدن برق. جستن برق. (یادداشت بخط مؤلف) : درخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور
بلخی ||. شگفتن و بازشدن گیاه و گل و برگ : گل بخندید و باغ شد پدرام.فرخی. از بس گل مجهول که در باغ بخندید نزدیک
همه کس گل معروف شد آخال. فرخی. بخندد همی بر کرانهاي راه بفصل زمستان گل کامکار.فرخی. بسیار گل آورده بودند و
آنچه از باغ من بونصر گل صدبرگ بخندید شبگیر آن را بخدمت سلطان فرستادم. (تاریخ بیهقی). اگر روزي چند گرم شود و
درخت بخندد و شکوفه و برگ بیرون کند و ناگاه باد سرد شود همه را سرما ببرد. (فلاحت نامه). ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست.نظامی. صبر بلبل شنیده اي هرگز چون بخندد شکوفهء سحري.سعدي. شک نیست که بوستان
بخندد.سعدي. - بریش کسی خندیدن؛ افسوس کردن کسی. او را بچیزي نشمردن. (یادداشت بخط مؤلف). - خندیدن زمین؛
دمیدن سبزه و ریاحین : نخندد زمین تا نگرید هوا هوا را نخواهم کف پادشا.فردوسی. - خندیدن صبح؛ دمیدن صبح. دمیدن سپیده.
طالع شدن. - خندیدن غنچه؛ بازشدن غنچه. شکفتن غنچه. - نخودي خندیدن؛ لب و دهان را در وقت خنده چون لب نخود
گشودن که حکایت از زیبایی خنده است.
خندیدنی.
[خَ دي دَ] (ص لیاقت) لایق خندیدن. سزاوار خندیدن. مضحک.
خندیده.
[خَ دي دَ / دِ] (ن مف) خنده کرده. خنده نموده.
خندیقون.
[خَ] (اِ) شراب ممزوج با ادویهء عطري. (یادداشت بخط مؤلف). شرابی که از خمر و ادویه ترتیب دهند و از مخترعات حکماي فرس
است و قوتش تا هفت سال باقی می ماند و در دوم گرم و در آخر خشک.... و بهترین نسخه هایی که در منهاج و غیره مذکور است
این است: زنجیل 5 مثقال، قرنفل... 2 و نیم مثقال، زعفران، فلفل سیاه، مشک دارچینی... مصطکی هر یک، یک مثقال و دانگی
انیسون... از هر یک چهار مثقال، حجرالارمنی، لاجورد هر یک نیم مثقال، زعفران و مشک و لاجورد را در گلاب و آب شیرین و
آب انار شیرین که از هر یک چهل و پنج مثقال باشد حل کنند و ادویهء دیگر را کوبیده... در هزار و سیصد و پنجاه مثقال شراب
سرخ صاف بجوشانند تا بنصف رسد پس صاف کرده با گلاب و آب میوه ها بیامیزند و نهصد و پنجاه مثقال عسل صاف را بر
آتش نرمی گذارند شراب جوشانیدهء مذکور را با آبها چند جوش نرمی داده استعمال کنند و هرگاه تریاقیت عظیم مطلوب باشد
قدري پادزهر بعد از سرد شدن آن در او حل کنند. (تحفهء حکیم مؤمن).
خنذاة.
[خَ] (ع اِ) گفتار زشت. گفتار قبیح. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنذأة.
[خَ ذَ ءَ] (ع مص) متوجه شدن به فحش گفتن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (اقرب الموارد).
خنذع.
[خُ ذُ] (ع ص) کمینه. فرومایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنذق.
[خَ ذَ] (معرب، اِ) معرب کندهء فارسی. گودي که گرداگرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنند. (ناظم الاطباء). گودي که گرداگرد بارو
و « روز خندق » و « احزاب » و حصار کنند براي محافظت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خندق شود. - غزوهء خنذق.؛ رجوع به
شود. « خندق » ترکیبات
خنذقۀ.
[خَ ذَ قَ] (ع مص) خنذق کندن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنذوة.
[خُ ذُ وَ] (ع اِ) سر کوه مشرف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنذیان.
[خِ] (ع ص) بدزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنذیذ.
[خِ] (ع ص) دراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خناذیذ ||. فحل ||. خصی. از اضداد
است ||. شاعر خوشگوي مفلق ||. دلاور که کسی بر وي دست نیابد ||. سخی ||. خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). مهتر بردبار ||. دانندهء ایام عرب و اشعار آنها ||. بدزبان (||. اِ) گردباد. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب).
خنز.
[خَ نَ] (ع مص) متغیر گردیدن و بوي گرفتن گوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنز اللحم خنوزاً و
خنزاً.
خنز.
[خَ نَ / نِ] (ع ص) گوشت بوي گرفتهء فاسدشده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: لحم خنز ||. جوز خنز؛
گوز دژن. (مهذب الاسماء).
خنز.
[خُنْ نَ] (ع ص، اِ) جِ خانز. (منتهی الارب). رجوع به خانز شود.
خنزاب.
[خِ] (ع ص) دلیر بر فجور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنزب.
[خَ زَ / خِ زِ] (ع اِ) شیطانی که بر نمازگزار مستولی می گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنزجۀ.
[خَ زَ جَ] (ع مص) تکبر کردن. نخوت کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خنزج علینا.
خنزرة.
[خَ زَ رَ] (ع اِمص) سطبري. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد (||). اِ) تبر کلان که بدان سنگها
بشکنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنزوان.
[خَ زَ] (ع اِ) کپی. بوزینه ||. خوك نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنزوان.
[خُ زُ] (ع اِمص) تکبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خنزوانات.
خنزوانات.
[خُ زُ] (ع اِ) جِ خنزوان. یقال: هو ذوخنزوانات. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
صفحه 882 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنزوانۀ.
[خُ زُ نَ] (ع اِمص) تکبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنزوانیۀ.
[خُ زُ نی يَ] (ع اِمص) تکبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنزوب.
[خُ] (ع ص) دلیر بر فجور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنزوة.
[خُ زُ وَ] (ع اِمص) تکبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنزیر.
[خِ] (ع اِ) خوك. خوك نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خنازیر : انما حرم علیکم المیتۀ و الدم و لحم
2). قل لااجد فیما اوحی الی / الخنزیر و ما اهل به لغیرالله فمن اضطرَّ غیر باغٍ و لا عادٍ فلا اثم علیه ان الله غفور رحیم. (قرآن 173
محرماً علی طاعم یطعمه الا ان یکون میتۀً او دماً مسفوحاً او لحم خنزیر فانه رجس او فسقاً اهل لغیرالله به فمن اضطرَّ غیر باغٍ و لا عادٍ
6). رجوع به ذیل لحم خنزیر در تحفهء حکیم مؤمن شود. / فان ربک غفور رحیم. (قرآن 145
خنزیرالبحر.
[خِ رُلْ بَ] (ع اِ مرکب)خوك آبی. رجوع به خوك آبی شود.
خنزیرالهند.
[خِ رُلْ هِ] (ع اِ مرکب) خوك هندي.
خنزیر بري.
[خِ رِ بَرْ ري ي] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خوك بیابانی. خوك خشکی. مقابل خوك دریایی.
خنزیرة.
[خِ رَ] (ع اِ) مؤنث خنزیر است. (ناظم الاطباء ||). یکی از آلات منجنیق است شبیه بدولاب جز اینکه خنزیره طولانی شکل است.
(یادداشت بخط مؤلف).
خنزیري.
[خِ] (ص نسبی) منسوب به خنزیر (||. اِ) لانهء خوك و محوطه اي که در آنجا خوکها را جاي دهند. (ناظم الاطباء).
خنزیري.
[خِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوي بخش مرکزي شهرستان اهواز. با 144 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه در تابستان اتومبیل رو و ساکنان از طایفهء سمیرات اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خنس.
[خَ] (ع مص) سپس ماندن. یقال: خنس عنه خنساً و خنوساً ||. سپس کردن و گذشتن از آن. یقال: خنس زیداً ||. گرفتن نر
انگشت. یقال: خنس الابهام ||. غایب کردن دیگري را. یقال: خنس بفلان. منه الحدیث: یخرج عنق من النار فتخنس بالجبارین فی
النار؛ اي تدخلهم و تغیبهم فیها ||. غایب گردیدن. پنهان شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب
الموارد).
خنس.
شود. « خنساء » و « اخنس » منتهی الارب) (از تاج العروس) اقرب الموارد). رجوع به ) .« خنساء » و « اخنس » [خُ] (ع ص، اِ) جِ
خنس.
[خَ نَ] (ع اِمص) سپس رفتگی بینی از روي با اندك بلندي سر آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). از عیوب
اسب که در فوق دو منخرهء او فرورفتگی دیده میشود و بر اثر آن اسب نفسش تنگ میشود و نمی تواند بدود. (صبح الاعشی ج 2
.( ص 25
خنس.
[خُ نُ] (ع اِ) آهوان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). گاوان ||. جاي آهوان. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنس.
منتهی الارب) ) .« عطارد » و « زهره » ،« مریخ » ،« مشتري » ،« زحل » [خُنْ نَ] (ع اِ) ستاره ها ||. ستاره هاي سیار (||. اِخ) پنج سیاره، یعنی
(از تاج العروس) (از لسان العرب) : امیرالمؤمنین (ع) گفت: یا رسول الله رفتن خنس را به آفتاب و ماهتاب یاد کردي گفت: یا علی
این پنج ستاره است که همچون آفتاب و ماهتاب همی روند نامشان خنس و زحل و مشتري و مریخ و عطارد و زهره و ایشان بر این
سپهر اندر همی روند و هر یکی را گردونی است که هم بدان گردونهاي آفتاب که صفت کردیم پیش از این. (ترجمهء طبري
بلعمی).
خنساء .
[خَ] (ع ص) مؤنث اخنس. زنی که بینی وي سپس رفته باشد و سر بینی آن اندکی بلند باشد. ج، خُنس ||. ماده گاو وحشی (این
کلمه صفت است براي ماده گاو وحشی). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خُنس.
خنساء .
[خَ] (اِخ) دختر عمروبن الشرید است و نسب او به مضر می رسد. از شاعران مخضرم است؛ یعنی عصر جاهلیت و اسلام را درك
کرد. عالمان شعر متفق اند که زنی چون او در شعر نیامده است و اکثر اشعار او در رثاء برادر وي صخر است که در واقعهء یوم
الکلاب، از ایام عرب، کشته شد. خنساء با قوم خود؛ یعنی بنی سلیم خدمت پیغمبر رسید و اسلام آورد. دیوان او و ملخص آن شرح
و بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات). ابن الندیم گوید: او قلیل الشعر بود و ابوسعید سکزي و ابن السکیت و ابن الاعرابی
دیوان او را گرد کرده اند. (از الفهرست ابن الندیم). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 300 شود.
خنسار.
[خَ] (اِ) جانوري است آبی که گوشت آن را خورند. (برهان قاطع). در حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع آمده: مصحف خشنسار.
رجوع شود به خشین سار و خشیشار.
خنستان.
[خُ نِ] (ص) مبارك. میمون. فرخنده. خجسته. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مصحف خَنِشان است.
خنسر.
[خَ سَ] (ع ص) مردي که در محل زیانکاري باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال:
رجل خنسر. ج، خناسرة.
خنسر.
[خِ سِ] (ع ص) لئیم (||. اِ) سختی. داهیه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنسري.
[خَ سَ را] (ع اِمص) ضلالت ||. هلاکت ||. غدر ||. لئامت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنسري.
[خَ سَ ري ي] (ع ص) مردي که در محل زیانکاري باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناسرة. منه: رجل
خنسري.
خنسلو.
_______________[خِ نِ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر. با 230 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است.
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خنس و فنس.
[خِ نِ سُ فِ نِ] (اِ مرکب، از اتباع) ناراحتی. اشکال. رنج. سختی. - به خنس و فنس افتادن؛ به ناراحتی و اشکال افتادن. به سختی
افتادن.
خنسیر.
[خِ] (ع ص) لئیم. فرومایه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنش.
[خِ نِ] (اِ) خارش تن. (یادداشت بخط مؤلف): خنشم می شود؛ یعنی تنم می خارد.
خنشا.
[خُ / خِ] (ص) مبارك. میمون. خجسته. خنستان. فرخنده. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به خنشان شود.
خنشان.
[خُ] (ص) مبارك. میمون. خجسته. خنستان. فرخنده. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : بر تو بادا مبارك و خنشان عید نوروز و
گوسفندکشان.رودکی. رجوع به خنشا شود.
خنشفیر.
[خَ شَ] (ع اِمص) سختی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنشل.
[خَ شَ] (ع ص، اِ) شتر تیزرو و ستبر و سخت و درگذرنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنشلۀ.
[خَ شَ لَ] (ع مص) لرزیدن از کلانسالی و پیري. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خنشل الرجل خنشلۀ.
خنشلیل.
[خَ شَ] (ع ص، اِ) شتر تیزرو و ستبر و سخت و درگذرنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنشلیل.
[خَ شَ] (اِخ) ابوالحسن احمد. یکی از عالمان همزمان ابن الندیم است. ابن الندیم گوید: او دوست من بوده و بارها بمن فهماند که
او را صناعت اکسیر درست شده است، لکن من آثار این دعوي را در او ندیدم، چه او همیشه فقیر و بدبخت بوده و او راست:
از ) .« کتاب الاعمال علی رأس الکور » و « کتاب مسعف الفقراء » و « کتاب القمر » و « کتاب الشمس » و « کتاب شرح نکت الرموز »
الفهرست ابن الندیم).
خنشوش.
[خُ] (ع اِ) بقیهء مال ||. چند از شتران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنصر.
[خِ صِ / صَ] (ع اِ) انگشت خرد که کالوج باشد و چلک و کابلیج نیز گویند. (ناظم الاطباء). خردك. کالوچ. کلیک. انگشت
کهین. انگشت پنجم. انگشت کوچک. انگشت کوچکه. (یادداشت بخط مؤلف). انگشت میانه ||. انگشت خرد پا. (مؤنث است).
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناصرة.
خنصیص.
[خِ] (ع اِ) ببربچه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنضاب.
[خِ] (ع اِ) پیه مقل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنضبۀ.
[خُ ضُ بَ] (ع ص) فربه. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). یقال: امرأة خنضبۀ؛ زن فربه.
خنضج.
[خِ ضِ] (ع اِ) آب تیره. (یادداشت بخط مؤلف).
خنضرف.
[خَ ضَ رِ] (ع ص، اِ) زن سطبر پرگوشت و کلان پستان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنط.
[خَ] (ع مص) رنج و غم دادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خنطه خنطاً؛ رنج و غم داد او را.
خنطثۀ.
[خَ طَ ثَ] (ع مص) با تبختر خرامیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنطرف.
[خَ طَ رِ] (ع ص، اِ) عجوز فانی ||. زن ستبر پرگوشت و کلان پستان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنطل.
[خَ طَ] (ع اِ) سختی. ج، خناطل ||. عطار. سوداگر عطریات ||. گروه ملخ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنطلیلۀ.
[خَ طَ لَ] (ع اِ) گلهء شتر و گاو ||. پاره اي از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنطول.
[خُ] (ع اِ) نره ||. شاخ دراز چارپایان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنطولۀ.
[خَ لَ] (ع اِ) پاره اي از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنطولۀ.
[خُ لَ] (ع اِ) گلهء گاو و شتر و ستور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناطیل.
خنطیر.
[خِ] (ع ص، اِ) عجوز کلانسال که پلکها و گوشت روي او فروهشته باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنظاة.
[خَ] (ع مص) نکوهش کردن ||. فحش شنوانیدن ||. فسوس کردن بکسی. (منتهی الارب ||). ورغلانیدن ||. تباه کردن. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنظأة.
[خَ ظَ ءَ] (ع اِ) گفتار زشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنظبۀ.
[خَ ظُ بَ] (ع اِ) یک نوع خزنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
صفحه 883 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنظرف.
[خَ ظَ رِ] (ع ص، اِ) عجوز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنطرف. رجوع به خنطرف شود.
خنظوة.
[خُ ظُ وَ] (ع اِ) رأس. قله. منه: خنظوة الجبل؛ سر کوه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنظیان.
[خِ] (ع ص) مرد فحاش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنع.
[خَ] (ع اِمص) سخن گویی با زنان و نرمی با آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنع.
[خَ] (ع مص) فجور کردن و متهم گردیدن ||. نرمی کردن مرد با زنان و معاشرت کردن با آنان به مغازله و ملاعبه. منه: خنع الرجل
النساء ||. ذلیل و خاضع گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنع له خنوعاً؛ اي ذلیل و خاضع گردید
مر او را.
خنع.
[خُ نُ] (ع ص، اِ) جِ خانع و خنوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنع.
[خُ نُ] (ع ص) فروتن: قوم خنع؛ قوم نرم گردن و فروتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنعابۀ.
[خِ بَ] (ع ص، اِ) مرد دنی و فرومایه و لایق سرزنش (||. اِمص) سبکی وزن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از
اقرب الموارد ||). سبکی خوي و سلوك. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنعب.
[خَ عَ] (ع ص) دراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): شَعْر خنعب؛ موي دراز. (منتهی الارب).
خنعبۀ.
[خُ عُ بَ] (ع اِ) مغاك خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب
الموارد ||). شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنعس.
[خَ عَ] (ع اِ) کفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنعۀ.
[خَ عَ] (ع اِ) تهمت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). آنچه در گمان افکند. (منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب ||). بدکاري. یقال: اطلع فلان من فلان علی خنعۀ؛ اي فجور ||. جاي خالی. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: لقیته بخنعۀ.
خنعۀ.
شود. « خنع » رجوع به .« خنع » [خَ عَ] (ع مص) مصدر دیگر است براي
خنعۀ.
[خَ نَ عَ] (ع ص، اِ) جِ خانع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنف.
[خَ] (ع مص) بریدن میوه شبیه اترج. یقال: خنف الاترج و نحوه ||. سینهء خود را با دست زدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب). یقال: خنفت المرأة.
خنف.
[خَ نَ] (ع اِمص) برآمدگی یک جانب سینه و برآمدگی پشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنف.
شود. « خنیف » و « خنوف » [خُ نُ] (ع ص، اِ) جِ خنوف و جِ خنیف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به
خنفثۀ.
[خُ فُ ثَ] (ع اِ) نوعی حیوان کوچک است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنفج.
[خَ فَ / خِ فِ] (اِ) دانهء سیاه رنگ که در داروهاي چشم داخل کنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنفج.
[خُ فُ] (ع ص) بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنفر.
[خَ فَ] (اِ) اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء).
خنفس.
[خَ فَ] (اِخ) نام یکی از روزهاي عربان. - یوم خنفس؛ یکی از روزهاي تازیان است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خنفس.
[خُ فَ] (ع اِ) خنفساء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خِنفِس. رجوع به خنفساء شود.
خنفساء .
[خُ فُ] (ع اِ) جانوري گندبوي که خبزدوك گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بهندي آن
را گیرونده می نامند. (از آنندراج). خُنفَس. خِنفِس. خُنفَسه. خُنفُسَه. خبزدو. (صحاح الفرس). خبزدوکه. (بحر الجواهر). خبزدوك
ماده. (زمخشري). ام الاسود. ام الفسوة. ام اللجاج. ام النتن. (المرصع). سرگین غلطانک. (غیاث اللغات). گوزده. خبزدوك. سرگین
گردان ماده. فاسیا. فاسیه. تسنیه. گوگال. خاله سوسکه. نوعی جُعَل. خرچسونه. (یادداشت بخط مؤلف). خبزدو. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). ج، خنافس : مگس و خنفسا حمار قبان همه با جان و مهر و مه بی جان. سنائی. پارسا را چه لذت از عشرت خنفسا
را چه نسبت از عطار.خاقانی. بسان ابرص و حربا و خنفسا و جُعَل. خاقانی. به خنفساء چه کنی وصف نافهء اذفر.؟
خنفسۀ.
[خُ فَ / فُ سَ] (ع اِ) خبزدوك. خنفساء. خُنفَس. خِنفِس.
خنفسۀ.
[خَ فَ سَ] (ع مص) مکروه داشتن قوم را و میل کردن از آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنفسۀ.
[خُ فَ / فِ سَ] (ع اِ) شتر خشنود به ادنی چراگاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنفشار.
[خَ فَ] (اِ) نوعی بزرگ از اردك. (ناظم الاطباء). خشنسار. خشین سار. خشیشار. خشتنسار. (یادداشت بخط مؤلف).
خنفع.
[خُ فُ] (ع ص) گول. احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنفقیق.
[خَ فَ] (ع ص، اِ) بسیار تیزرو از شترمادگان و شترمرغان ||. سختی. سختی زمانه ||. نوعی از رفتار اسب و آن جنبان رفتن باشد.
||زن دلیر سبک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنفۀ.
[خَ / خِ فَ] (ع اِ) چیزي که شرم کرده شود از آن. یقال: وقع فی خنفۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنفۀ.
[خِ فَ / خَ نَ فَ] (ع اِ) پاره اي از ترنج و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنق.
[خَ] (ع مص) خفه کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَنِق. رجوع به خَنِق شود.
خنق.
[خَ نِ] (ع مص) خفه کردن. خَنق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنق.
[خَ نِ] (ع ص) خفه کرده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (لسان العرب).
خنق.
[خُ نُ] (ع اِ) فرجه هاي تنگ و درزها و رخنه هاي خرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنک.
[خُ نُ] (صوت) خوشا. خوشا بحال. طوبی. نیک و خرم باد. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : خنک آن کسی را کز او رشک
برد کسی کو به بخشایش اندر بمرد. ابوشکور بلخی. پس خالد گفت بخ بخ یا وحشی خنک ترا باد اگر تو اندر کافري بهترین
مسلمانان... را کشتی باز به مسلمانی بدترین کافران را کشتی. (ترجمهء طبري بلعمی). خنک آنکه آباد دارد جهان بود آشکاراي او
چون نهان.فردوسی. همه دادگر باش و پروردگار خنک مرد بخشنده و بردبار.فردوسی. بدانش ز یزدان شناسد سپاس خنک مرد دانا
و یزدان شناس.فردوسی. این عطا دادن دائم خوي پیغمبر ماست خنک آن کس کو را خوي پیغمبر ماست. فرخی. رمضان رفت و
رهی دور گرفت اندر بر خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر. فرخی. خنک آن کو را از عشق نه ترس است و نه بیم. فرخی. شب
سیاه مر او را تمام یاري داد خنک کسی که مر او را تمام باشد یار. فرخی. بوسهل مرا بخواند و گفت: خنک بونصر مشکان که در
عز کرانه شد. (تاریخ بیهقی). سگ درین روزگار بی فرجام بر چنین مهتري شرف دارد در قلم داشتن فلاح نماند خنک آن را که
چنگ و دف دارد. معین الملک. بد و نیک را هر دو پاداشن است خنک آنکه جانش از خرد روشن است. اسدي. خنک مرد
دانندهء راي مند به دل بی گناه و به تن بی گزند. اسدي (گرشاسب نامه). علی و عترت اویست مر آنرا در خنک آن را که درین
ساخته دار آید. ناصرخسرو. گر تو بدست عقل اسیري خنک ترا. ناصرخسرو. مالک دینار گفت: خنک کسی را که چنان غله بود
که کفایت باشد. (کیمیاي سعادت). محمد واسع گفت: نه خنک کسی که بامداد و شبانگاه گرسنه بود و از حق تعالی بدان خشنود.
(کیمیاي سعادت). به هر کسی ز من این دولت ثنا نرسد خنک تو کاین همه دولت مسلم است ترا. خاقانی. فرخ و روشن و جهان
افروز خنک آن روز یاد باد آن روز.نظامی. اي خنک آن دم که جهان بی تو بود نقش تو بیصورت و جان بی تو بود.نظامی. اي
خنک جان عیش پرور تو کز چنین فتنه دور شد سر تو.نظامی. اي خنک چشمی که او گریان اوست اي همایون دل که او بریان
اوست.مولوي. اي خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده اي پیوسته شد.مولوي. محسنان مردند و احسانها بماند اي خنک
آن را که این مرکب براند.مولوي. خنک روز محشر تن دادگر که در سایهء عرش دارد مقر. سعدي (بوستان). خنک آنکه در
صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحبدلان.سعدي (بوستان). خنک آنکه آسایش مرد و زن گزیند بر آسایش خویشتن.سعدي
(بوستان). خنک آن کس که تخم نیکی کاشت تا بر خویشتن از آن برداشت. امیرخسرو دهلوي. دانش است آب زندگانی مرد
خنک آن کآب زندگانی خورد در پی کشف این و آن رفتن جز بدانش کجا توان رفتن.اوحدي (||. ص) سرد. بارد. چاهیده.
(ناظم الاطباء). سرد خوش. سردي که سوزان نیست. سرد ملایم و مطبوع : ز سالی به استخر بودي دو ماه که کوتاه بودي شبان سیاه
که شهري خنک بود و روشن هوا از آنجا گذشتن ندیدي روا.فردوسی. همی راي زد تا جهان شد خنک وزید از سر کوه بادي
تنک.فردوسی. خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است. منوچهري. و هواي قلعه خنک است
چنانک غلهء نیک دارد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 143 ). و هواي آن معتدل است و پاره اي از هواي یزد خنک تر باشد. (فارسنامهء
ابن بلخی ص 124 ). و هواي آن سخت خنک است و خوش. (فارسنامهء ابن بلخی ص 158 ). و چو بزمین آمد اگر دستی نرم بر وي
نهند یا نسیمی خنک بر وي وزد درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه). - آب خنک؛ آب سرد. - خنک شدن؛ سرد
شدن. - خنک کردن؛ سرد کردن. - خنک کن؛ آلتی است که براي خنک کردن بکار می برند. - هواي خنک؛ هوایی که سرد
مطبوع باشد. -امثال: سبوي نو، آب خنک دارد، نظیر: هنوز خوبی اول کار است ||. بی مزه. ناگیرا. - اداي خنک؛ حرکات
ناخوش. حرکات زشت و بی مزه : بس است این همه زاهد مکن اداي خنک چو صبح چند بدوش افکنی رداي خنک. سلیم (از
آنندراج). - خنک روي؛ بی نمک. ناگیرا : خنک رویند ترکان سمرقند نمک در مردم هندوستان است. علی خراسانی (از
آنندراج). - گفتار خنک؛ گفتار ناخوش : من نه آن دریاي پرشورم که خاموشم کنند یا بگفتار خنک دل سرد از جوشم کنند.
صائب (از آنندراج). - ناز خنک؛ ناز ناخوش. ناز بیجا : چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد ||.؟ - تر. تازه. ملایم (||. ق) خوب.
خوش. (ناظم الاطباء). مستریح. (یادداشت بخط مؤلف) : تو خفته خنک در حرم نیم روز.سعدي. - دل خنک کردن؛ دل خوش
کردن. تشفی دل کردن : جمعی که زیر چرخ شب و روز کرده اند چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند. صائب (از آنندراج).
(||اِ) آسانی. ملایمت ||. خود. خویش ||. خویشاوند. (ناظم الاطباء).
خنک.
[خُ نُ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و بادام و انگور و
.( انجیر است. شغل اهالی زراعت و باغداري و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خنک آب.
[خُ نُ] (اِخ) قریتی است دوفرسنگی مشرقی شهر داراب و در سال 1300 ه . ق. محمدرضاخان قوام الملک آن را احداث نموده
است. (فارسنامهء ناصري). در فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 آمده: دهی است از دهستان هشیو از بخش داراب شهرستان فسا. واقع در
12 هزارگزي جنوب داراب با 181 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غله و برنج است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه
فرعی است.
خنکا.
« خنک » [خُ نُ] (صوت)( 1) خوشا. (برهان قاطع). چقدر خوش. (ناظم الاطباء). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده: خنکا: مرکب از
ادات تحسین). ) « ا» +
خنکار.
[خُ] (اِ) پادشاه. شاهنشاه. (ناظم الاطباء). خوندگار. خواندگار. (یادداشت بخط مؤلف).
خنک جان.
[خُ نُ] (ص مرکب) مرد بی عشق ||. کسی که انتقام از کسی کشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). پاکدامن. (ناظم الاطباء).
خنک دل.
[خُ نُ دِ] (ص مرکب)راحت دل. خوش. خوشدل : هر که از آن ناردانه خورد خنک دل گشت و چو گلنار کرد گونهء
رخسار.سوزنی.
خنک کردن.
[خُ نُ كَ دَ] (مص مرکب)سرد کردن. تبرید. (یادداشت بخط مؤلف).
خنک کن.
[خُ نُ كُ] (نف مرکب، اِ مرکب)دستگاهی که در ماشین هاي حرارتی قرار می گیرد تا بر اثر آن ماشین زیاد گرم نشود.
خنک کننده.
[خُ نُ كُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب، اِ مرکب) مُبَرِّد. سردکننده. (یادداشت بخط مؤلف ||). خنک کن. رجوع به خنک کن شود.
خنک هوا.
[خُ نُ هَ] (ص مرکب) صحت بخش و گوارا ||. تر و تازه. (ناظم الاطباء).
صفحه 884 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنکی.
[خُ نُ] (حامص) سردي. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : در مبادي فصل دي و اوایل زمستان و خنکیهاي وي. (حبیب السیر
ج 3 ||). برودت. سردي بین دو کس. (یادداشت بخط مؤلف ||). بیمزگی. یخی موجب زدگی. (یادداشت بخط مؤلف). فلانی
خیلی خنکی می کند. - خنکی دهن؛ بیمزگی دهن. بی تأثیري دهن. دهنی که بگاه حرف زدن نه تنها اثر مطبوعی در شنونده
نگذارد بلکه موجب اشمئزاز نیز شود. (یادداشت بخط مؤلف). سردي دهن. (ناظم الاطباء ||). - شیرینی دهن. (ناظم الاطباء||).
برودت. سردي در طب قدیم. (یادداشت بخط مؤلف) : شراب مویزي آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد میل بخنکی
دارد و موافق است محروران را. (نوروزنامه ||). خوردنیهاي مبرد. (یادداشت بخط مؤلف ||). اعتدال. (یادداشت بخط مؤلف).
خنکی کردن.
[خُ نُ كَ دَ] (مص مرکب)بی مزگی کردن. لوس گیري کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خنکی هوا.
[خُ نُ يِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اعتدال هوا. کمی برودت هوا. (ناظم الاطباء).
خنگ.
[خَ] (اِ) تباهی. فساد ||. بدنفسی. بدذاتی ||. محرومی. (ناظم الاطباء).
خنگ.
[خِ] (ص) سفید. اشهب. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی
گشت. (ترجمهء طبري بلعمی). یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.فردوسی. همان شب یکی کره اي
زاد خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.فردوسی. دو تن برگذشتند پویان براه یکی بارهء خنگ و دیگر سیاه.فردوسی. ز دریا
برآمد یکی اسب خنگ.فردوسی. و از اسبان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود.
(نوروزنامه). آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب پرچم و طاسش براي خنگ و اشقر ساختند. خاقانی. شبانه آن مرد مرغزاري دید
در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. (تذکرة الاولیاء عطار ||). خاکستري. (ناظم الاطباء ||). بلید. خرف.
دیرفهم. گنگ. کندذهن. (یادداشت بخط مؤلف (||). اِ) گیاه بارهنگ. بوتهء بارهنگ. (یادداشت بخط مؤلف). - برگ خنگ؛
برگ بارهنگ. برگ بارتنگ. (یادداشت بخط مؤلف ||). لباس سفید ||. زه کمان ||. اسب خاکستري موي سفید. (ناظم الاطباء).
اسبی که سپیدي بر او غلبه دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : آب آموي از نشاط روي دوست خنگ ما را تا میان آید همی.رودکی.
مردي همی آمد سوار بر خنگی و جامه هاي سفید پوشیده. (ترجمهء طبري بلعمی). بمغز اندر افتد ترنگاترنگ هوا پر کند نالهء بور
و خنگ.فردوسی. وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه که بد بارهء نامبردار شاه.فردوسی. از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه که دیده
ست هرگز ز آهن سپاه.فردوسی. چه مرکبی است بزیر تو آن مبارك خنگ که نگذرد بگه تاختن از او طیار.فرخی. فرودآمد از
پشت پیل و نشست بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.فرخی. بسا پشته هایی که تو دست دادي به نعل سم ادهم و خنگ اشقر.فرخی. روز
بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ روي دریا کوه روي کوه چون دریا کند. منوچهري. شهنشه از سراپرده درآمد بپشت
خنگ گرگانی برآمد.(ویس و رامین). زمین پاك جنبان از آشوب شور زمان خیره از نعرهء خنگ و بور. اسدي (گرشاسب نامه).
آتش و آب و باد و خاك شده ابرش و خنگ و بور و جم زیور. مسعودسعد. گهی مانند خنگی لگام از سر فروکنده شده تازنده
اندر مرغزار خرم و خضرا. مسعودسعد. دلاورترین اسبان کمیت است... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. (نوروزنامه). گویی از بهر
حرمت علم است اینهمه طمطراق و خنگ و سمند.سنائی. بختی که سیاه داشت در زین خنگیش بزیر ران ببینم.خاقانی. خاصه که
بغداد خنگ خاص خلیفه ست نعل بها زیبدش بهاي صفاهان.خاقانی. خنگ تو روان چو کشتی نوح.خاقانی. نه کس بر چنین خنگ
ختلی نشست نه مرغی چنین آید آسان بدست.نظامی. کجا گام زد خنگ پدرام او زمین یافت سرسبزي از کام او.نظامی. بزیر خسرو
از برف درم ریز نقاب نقره بسته خنگ شبدیز.نظامی. چونکه جعفر رفت سوي قلعه اي قلعه نزد کام خنگش جرعه اي.مولوي. -
خنگ چرخ؛ فلک. کنایه از دهر : اگر ابلق دهر در زین کشی وگر خنگ چرخت جنیبت کشد. شرف الدین علی یزدي. - خنگ
راهوار؛ اسب تیزرو. (ناظم الاطباء). - خنگ زر؛ آفتاب. (ناظم الاطباء). - خنگ زرین؛ کنایه از روز. (یادداشت بخط مؤلف) : شب
و روز بر وي چو دو موج بار یکی موج از او زرد و دیگر چو قار یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندي سیه تر ز زاغ. اسدي
(گرشاسبنامه). - خنگ شب آهنگ؛ ماه. (ناظم الاطباء) : داده فراخی نفس تنگ را نعل زده خنگ شب آهنگ را.نظامی||. -
صبح صادق. (ناظم الاطباء). - خنگ عاج؛ کنایه از تخت عاج است : نشسته جهاندار بر خنگ عاج ز زر و ز یاقوت بر سرش
تاج.فردوسی. - خنگ فلک؛ فلک. چرخ گردون : راهی که در او خنگ فلک لنگ شدي از وسعت او دل جهان تنگ شدي در
خدمت وصل تو روا داشتمی هر گام مرا هزار فرسنگ شدي.خاقانی. - سبزخنگ؛ اسب چون بسیاهی و سبزي مایل باشد. (از غیاث
اللغات). اشهب اخضر. (ربنجنی): فرس اشهب؛ سبزخنگ. (منتهی الارب). اشهب الفحل؛ بچهء سبزخنگ آورد گشن. (منتهی
الارب ||). - فلک : منه دل برین سبزخنگ شموس که هست اژدهایی به رخ چون عروس. نظامی. مه جلوه می نماید بر سبزخنگ
.( گردون تا او بسر درآید بر رخش پا بگردان.حافظ. - سرخ خنگ؛ اسب دورنگ که بسرخی مایل باشد. (انجمن آراي ناصري)( 1
اشهب اشقر. (ربنجنی). - سیاه خنگ؛ اسب دورنگ که بسیاهی مایل باشد. (یادداشت بخط مؤلف). اشهب ادهم. (ربنجنی). - نقره
خنگ؛ اسب چون سپید خالص باشد. سپید براق. (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) : وین تاختن شب از پس روز چون از پس
نقره خنگ ادهم.ناصرخسرو. عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست. سیدحسن
غزنوي. یعنی آن نقره خنگ او از برق بر جهان خرمن زر افشانده ست.خاقانی. ( 1) - در انجمن آراي ناصري آمده است: در سرخ
خنگ گاهی یک خاء را حذف کنند سرخنگ خوانند.
خنگ.
[خُ] (اِ) گوشه. زاویه ||. عاشقی سخت ||. عاشق زار بیخود. (ناظم الاطباء).
خنگ.
[خِ] (اِخ) دهی است از بخش ایزهء شهرستان اهواز. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و
.( راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خنگ.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و
.( زعفران و میوهء باغ است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خنگ.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و
.( شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خنگ.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. داراي 118 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
.( آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خنگا.
[خِ] (ص) قوي هیکل. پهلوان. زورآور ||. روستائی پهلوان و دهقان زوردار. (ناظم الاطباء).
خنگال.
[خِ] (اِ) سوراخ که نشانهء تیر باشد( 1). (برهان قاطع). سوراخهاي خرد. این کلمه در اردبیل هنوز متداول است. (یادداشت بخط
مؤلف). تکوك. فرجه. سوراخ. (از آنندراج) : چون دیلمان زره پوش شاه و ترکانش به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال درست
گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدي ||. قطعه هاي خرد. (یادداشت بخط مؤلف) : حسین آقا
می الدرو پدلر خنگال خنگال دو قریوپدلر. (یادداشت از مؤلف). ( 1) - از خنگ (سپید و روشن) + آل، پسوند شباهت و نسبت.
خنگ اژدر.
[خِ اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش ایزهء شهرستان اهواز. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خنگ بت.
[خِ بُ] (اِخ) معشوق. سرخ بت. میگویند در کوه بامیان دو صورت است از عجایب صنایع روزگار، شصت ذرع طول و شانزده ذرع
عرض و درون تمام آنها مجوف است چنانکه تا سرانگشتان و گویند یعوق و یغوث بعربی نام آنهاست، یکی از بت ها نرخنگ بت
و دیگري ماده سرخ بت. (از انجمن آراي ناصري) (از ناظم الاطباء) : و اندر وي دو بت سنگین است یکی را سرخ بت و یکی را
خنگ بت. (حدود العالم). گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد تو سرخ بتی از می بنگار بصبح اندر. خاقانی. در کف از جام
خنگ بت بنگر بر رخ از ماده سرخ بت بنگار.خاقانی. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنهء یونان بدي خنگ بت بامیان. سیف
اسفرنگی.
خنگ بور.
[خِ] (اِ مرکب) اسب کبودرنگ. (یادداشت بخط مؤلف).
خنگ بید.
[خِ] (اِ مرکب) خار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آراي ناصري ||). خار سپید. (ناظم الاطباء) (انجمن آراي ناصري) : تن
خنگ بید از چه باشد سپید.رودکی. گر آهوست بر مرد موي سپید ترا موي سرگشت چون خنگ بید.فردوسی. سر از پیري ارچه
شود خنگ بید ز یزدان نباید بریدن امید نه هر کاو جوان زندگانیش بیش بسا پیر ماند و جوان رفت پیش.اسدي. بتو داشتم عود
هندي امید کنون هستی از آزمون خنگ بید.اسدي.
خنگ چوگانی.
[خِ گِ چَ / چُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسب براي چوگان بازي. (یادداشت بخط مؤلف) : خنگ چوگانی چو بختت رام شد در
زیر زین شهسوارا چون بمیدان آمدي گویی بزن. حافظ.
خنگ خنگو.
[خِ خِ] (ص) کسی که کارهاي آسان را دشوار کند. (لغت نامهء محلی شوشتر نسخهء خطی).
خنگ زر.
[خِ گِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است. (یادداشت بخط مؤلف).
خنگ زیور.
[خِ وَ] (ص مرکب) هر اسب ابلق و دورنگ. (ناظم الاطباء) : اگر بر اژدها و شیر جنگی بجنباند عنان خنگ زیور.عنصري. زمین
نوردي خنگ زیور اسبی که هست زیور اسبان خنگ زیور. مسعودسعد. آن لعبت کشمیر و سرو کشمر چون ماه دوهفته درآمد از
در با زیور گردان کارزاري با مرکب تازي خنگ زیور.مسعودسعد.
خنگسار.
[خِ] (ص مرکب) کسی را گویند که تمام موي سر او سفید شده باشد و معنی ترکیبی این لغت سفیدسر است، چه خنگ بمعنی
سفید و سار بمعنی سر باشد. (برهان قاطع)( 1) (از ناظم الاطباء) : چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خنگسارم.ناصرخسرو.
چند بگشت این زمانه بر سر من گرد جهان کرد خنگسار مرا. ناصرخسرو (||. اِ مرکب) شوره که از آن باروت سازند. (برهان قاطع)
سار (سر) (حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). + « سفید » (از ناظم الاطباء). ( 1) - از خنگ
خنگ سوسنی.
[خِ گِ سو سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از تیغ و شمشیر است. (یادداشت بخط مؤلف): بهر آن خنگ سوسنی دشمن جاي
سازد ز آخر گردن.امیرخسرو.
خنگ شب آهنگ.
[خِ گِ شَ هَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از قمر است که ماه باشد ||. صبح صادق ||. اسب ابلق سیاه و سفید را هم گفته اند.
(||اِخ) براق که اسب حضرت رسالت در شب معراج بود. (برهان قاطع).
خنگشت.
[خُ گِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي دوازده گانهء بخش مرکزي شهرستان آباده است بحدود و مشخصات زیر: شمال کوههاي
مشکان و دلونظر و کوه سیب. باختر دهستان شهرمیان (جلگهء تهران) جنوب ارتفاعات احمدآباد و کوه لاله گون. خاور دهستان
قنقري علیا. موقعیت کوهستانی است. این دهستان در جنوب بخش واقع و رودخانهء شادکام از وسط آن جاري و بدریاچهء کوچک
کافتر میریزد. هواي آن معتدل مایل بسردي و آب مشروب و زراعتی از چشمه سارها و قنوات تأمین می گردد. محصولات آنجا
غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی قالی بافی است. این دهستان از 8 آبادي تشکیل شده و نفوس در حدود
1400 تن و قراء مهم آن عبارتند از: خنگشت که مرکز دهستان است، نظام آباد، علی آباد، کافتر و حسین آباد در شمال و شمال
باختري دهستان طایفهء شش بلوکی قشقائی و باصري خمسه از ایل عرب و در اطراف قریهء خنگشت طایفهء کردشولی عرب ییلاق
.( می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خنگشت.
[خُ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان خنگشت از بخش مرکزي شهرستان آباده. با 400 تن سکنه، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی
.( قالی بافی و یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خنگ شر.
[خُ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و میوه هاي باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خنگ عاج.
[خِ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از تخت عاج است : چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج همی بود یازان بپرمایه تاج.فردوسی.
خنگ کردن.
[خِ كَ دَ] (مص مرکب) خر کردن. گیج کردن. بلید کردن. موجب کندذهنی شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خنگل.
[خَ گَ] (اِ) جوشن را گویند. و آن سلاحی است براي حفظ بدن که در روز جنگ پوشند. (انجمن آراي ناصري) : به پیش
خدنگش چه سندان چه سوسن بپاي خلنگش چه اعلی چه اسفل تو گویی که شیداست بر چرخ پویان چو بر خنگ جوشنده پوشیده
خنگل. ؟ (از انجمن آراي ناصري ||). قسمی شتر است. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار اشتر بختی و خنگلی دو صد اسب تاتاري و
چرغلی.اسدي. آن تجمل ز وي جمل نکشد خنگل و بیسراك و الوانه.سوزنی. گر بدان کز طبع من زاید بوي راضی رسد کاروان بر
کاروان و خنگلی بر خنگلی حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی. سوزنی (دیوان چ شاه
.( حسینی ص 485
خنگ مگسی.
[خِ گِ مَ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسب سفید که بر آن خالهاي سیاه یا سرخ باشد. (غیاث اللغات).
خنگو.
[خَ] (اِ) رستنی باشد که آن را کشوت گویند و آن مانند عشقه بر خاري که ترنجبین بر آن می نشیند پیچیده شود و بعربی قفر
برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ) .« قاف » خوانند بضم
خنگ و خرف.
[خِ گُ خِ رِ] (ترکیب عطفی) بلید. کندذهن. نافهم. خرفت.
خنگ و لوك.
[خِ گُ] (اِ مرکب، از اتباع)کسی را گویند که در جمیع چیز عاجز باشد و از او کاري برنیاید. این لغت از توابع است؛ یعنی خنگ را
بی لوك و لوك را بی خنگ به این معنی نمیگویند. (برهان قاطع) : خانه تنگ و در آن جان خنگ و لوك کرد تا ویران کند خانه
ملوك.مولوي. خنگ و لوکم چون جنین اندر رحم نه مهه گشتم شد این نقلان بهم.مولوي.
خنگی.
[خِ] (حامص) غباوت. نافهمی. کندذهنی. (یادداشت بخط مؤلف).
خنگی زدن.
[خِ زَ دَ] (مص مرکب)کارهاي آسان را دشوار کردن. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خنلچک.
[خُ لَ چَ] (اِ) نام گیاهی است ||. ریش در پشت اسب ||. ستور بارکش. (ناظم الاطباء).
خنلیق.
[خُ نَ] (اِخ) شهري است از شهرهاي دربند خزران. (از انساب سمعانی).
خنمۀ.
[خَ نَ مَ] (ع اِمص) تنگی نفس وقت انداختن آب بینی و کف سینه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
صفحه 885 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنندگی.
[خَ نَنْ دَ / دِ] (حامص) عمل خننده. حالت خننده. (یادداشت بخط مؤلف).
خننده.
[خَ نَنْ دَ / دِ] (نف) خنده کننده. خنده زننده. (یادداشت بخط مؤلف).
خننۀ.
[خُ نَ نَ] (ع ص، اِ) گاو کلان سال ستبر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنو.
[خَنْوْ] (ع مص) فحش گفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنوت.
[خِنْ نَ] (ع ص) مرد چابک شتابزده که بر نهالی نخسبد ||. درماندهء گول (||. اِ) ستوري است دریایی. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب).
خنوخ.
[خَ] (اِخ) ادریس پیغمبر که بفارسی خنجوخ گویند. (ناظم الاطباء). اخنوخ. (السامی فی الاسامی) (آنندراج).
خنود.
[خُ] (اِ) بار اندکی که بر پشت ستور بارکش نهند تا قابل نشستن سوار بر آن باشد. (ناظم الاطباء).
خنور.
[خَ / خُ] (اِ) کاسه. کوزه. (ناظم الاطباء) : همه جام باده سراسر بلور طبقهاي زرین و زرین خنور.فردوسی. اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عذر توبه بلور.عنصري. ز دولا کرد آب اندر خنوري که شوید جامه را هر بخت کوري. شهابی (از حاشیهء فرهنگ اسدي).
بضرورت خنوري می بایست که آب بتفاریق در وي جمع شود تا بیکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). لعل و یاقوت است بهر وام او در خنوري و نوشته نام او.مولوي. فعم؛ پر کردن خنور را. افعام؛ پر کردن خنور و مانند
آن را. متوضر؛ خنور چرکین. (منتهی الارب ||). کوزهء گلی که در آن پول نگاه دارند ||. ظروف و اوانی و سایر آلات و
ضروریات و لوازم خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء). مطلق ظرف است؛ یعنی چیزي که چیز دیگر در آن جاي گیرد اعم از سفالینه
و فلزینه و نسج و جز آن. وعاء. ظرف. آوند. اناء. (یادداشت بخط مؤلف) : از تو دارم هرچه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم در
کنور.رودکی. هرچه بودم بخانه خم و کنور و آنچه از گونه گون قماش و خنور.طیان. این کالبد خنور بوده ست شصت سال بنماي
تا چه حاصل کردي در این خنور. ناصرخسرو. لیکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی. پوشیدنی. مسکن. خنورخانه. زن. مال و
جاه. (کیمیاي سعادت). از آن دشمن و دوست نارم بخانه که خالی است از خشک و از تر خنورم. سنائی. نیابی جوخنوري را که
دوران سوخت بنگاهش نبینی نان تنوري را که طوفان کرد ویرانش. خاقانی ||. دو بسته اي که روي اسب گذارند و میان آنها سوار
بنشیند. (ناظم الاطباء ||). کشت کاري. برزیگري. (از ناظم الاطباء).
خنور.
[خُنْ نو] (اِ) خنُور. بتمام معانی آن. رجوع به خَنور شود.
خنور.
[خِنْ نو] (ع اِ) دنیا. خِنَوَّر (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنور.
[خِ نَوْ وَ] (ع اِ) دنیا. خِنَّور (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنور.
[خَنْ نو] (ع اِ) خِنَّور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - ام خنور؛ کفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). گاو.
||سختی ||. نعمت ||. نام است. دبر ||. نام مصر و بصره ||. نی تیر. خِنَوَّر ||. هر درخت نرم ||. نعمت ظاهر (||. ص) سست.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنور.
[خِنْ نَ] (ع اِ) خَنّور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خَنّور شود. - ام خنور.؛ رجوع به ام خَنّور شود.
خنور.
[خَ نَوْ وَ] (ع اِ) خَنّور. رجوع به خَنّور در همهء معانی شود.
خنورآب.
[خَ / خُ] (اِ مرکب) جاي آب خوري. مشربه. (یادداشت بخط مؤلف).
خنورك.
[خُ / خَ رَ] (اِ مصغر) خنور خرد. (یادداشت بخط مؤلف).
خنوز.
[خُ] (ع مص) بو گرفتن گوشت. متعفن شدن. خنز. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنوز.
[خَنْ نو] (ع اِ) کفتار ||. صف اخیر در جنگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنوس.
[خُ] (ع مص) سپس ماندن از کسی. خنس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ترجمان علامهء جرجانی||).
سپس کردن کس را. خنس ||. گرفتن نر انگشت را. خنس ||. غایب کردن کسی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب). خنس ||. پنهان شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ترجمان علامهء جرجانی). خنس.
خنوس.
[خِنْ نَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
خنوص.
[خِنْ نَ] (ع اِ) خوك بچه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خنانیص ||. ریزه از هر چیزي. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب).
خنوصۀ.
[خِنْ نَ صَ] (ع اِ) خرمابن که به آن دست رسد ||. ببر بچه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنوع.
[خَ] (ع ص) غدار. مکار. پیمان شکن. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خنوع.
[خُ] (ع اِمص) نرم گردنی. فروتنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). مص) خنع. رجوع به خَنع شود.
خنوف.
ناقۀ » و « جمل خنوف » : [خَ] (ع ص) شتري که در وقت دویدن سوي سوار سرگرداند (مذکر و مؤنث در آن یکسان است). یقال
ج، خنف. « خنوف
خنوف.
[خُ] (ع اِ) خشم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنوة.
[خَ وَ] (ع اِ) پلیدي مردم و ستور و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). فرجه در کازه. (منتهی الارب) (از
تاج العروس) (از لسان العرب).
خنۀ.
[خُنْ نَ] (ع اِ) غلاف سرنیزه (||. مص) غنه یا مانند آن یا فوق از غنه است یا زشت تر از غنه است و غنه منگیدن باشد. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنی.
[خَنْیْ] (ع مص) بریدن تنهء خرمابن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال. خنی الجذع خنیاً.
خنی.
[خَ نا] (ع مص) فحش گفتن کسی را. یقال: خنی علیه خنی ||. هلاك کردن. تلف نمودن ||. بسیار شدن تخم ملخ ||. بسیار گیاه
شدن چراگاه ||. دراز شدن زمانه بر کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنی.
[خَ] (ع ص) زشت. فحش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - الکلام الخنی؛ سخن فحش. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب).
خنیا.
_______________هم « نون » حطی بر « یاي » [خُ] (اِ) سرود و ساز و نغمه باشد چه خنیاگر خواننده و سازنده و سرودگوي را گویند و به این معنی بتقدیم
آمده است. (برهان قاطع). سرود. ساز. نغمه. آهنگ. ترانه. (ناظم الاطباء). موسیقی. (یادداشت بخط مؤلف)( 1). رامش بود اعنی
سرود و بدین سبب سرودگوي را خنیاگر گویند. (صحاح الفرس) : ز رامش جهان بانگ خنیا گرفت.اسدي. ( 1) - در حاشیهء برهان
خوش نوا ](خوش آهنگ. = « زالمان 1:98 » ( از: هو (نیک) + نواك (نوا ] « اونوالا 205 » hunivak قاطع چ معین آمده است: پهلوي
« یاء » رك: خنیاگر. مرحوم دهخدا نوشته اند که گاهگاه .« لغت فرس 8 » «... نوا، یکی: نواي خنیاگران است » : موسیقی) اسدي گوید
می آید همانطور که صاحب برهان متذکر شده است. « نون » قبل از
خنیاگر.
[خُ گَ] (ص مرکب) سرودگوي. سازنده. نوازنده. مغنی. آوازه خوان. (ناظم الاطباء). مطرب. (تفلیسی) (زمخشري) (غیاث اللغات).
قوال. (غیاث اللغات). ساززن. خواننده. نوائی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خنیاگران( 1) : خنیاگر ایستاد و بربط زن از بس شکفته
شد در اشکنجه.منوچهري. همی تا برزند آواز بلبلها ببستانها همی تا برزند قابوس خنیاگر بمزمرها. منوچهري. گر زآنکه خسروان را
مهدي بود بر اشتر خنیاگران او را پیل است با عماري. منوچهري. خنیاگر است فاخته و عندلیب را بشکست ناي در کف و طنبور در
کنار. منوچهري. زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش. ناصرخسرو. سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید که خواند او را
اخترشناس خنیاگر. مسعودسعد. نواي بلبل و طوطی خروش عکه و سار همی کنند خجل لحنهاي خنیاگر.انوري. خوش نبود با نظر
مهتران بر دف او جز کف خنیاگران.نظامی. خنیاگر زن صفیر دوك است تیر آلت جعبهء ملوك است.نظامی. شنیدم که در لحن
خنیاگري برقص اندرآمد پري پیکري. سعدي (بوستان). نظم را علمی تصور کن بنفس خود تمام گر نه محتاج اصول و صوت
خنیاگر بود. امیرخسرو دهلوي. ز مجلس تو نظر نگذرد همی ناهید بدان طمع که بخنیاگریش بنوازي. ؟ (از شرفنامهء منیري).
سازندهء کار گنبد خضرا خنیاگر نرم زهرهء زهرا.(نقل از مؤلف). ( 1) - مرحوم دهخدا آورده اند: عرب در قدیم الزمان از خنیاگر
مخنکر آورده است چنانکه در مهذب الاسماء آمده المخنکر خنیاگر.
خنیاگر چرخ.
[خُ گَ رِ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زهره است. (یادداشت بخط مؤلف). خنیاگر سپهر. خنیاگر فلک.
خنیاگر سپهر.
[خُ گَ رِ سِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زهره است. (یادداشت بخط مؤلف). خنیاگر چرخ. خنیاگر فلک.
خنیاگر فلک.
[خُ گَ رِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زهره است. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) خنیاگر سپهر. خنیاگر چرخ.
خنیاگري.
[خُ گَ] (حامص مرکب)مطربی. نوازندگی. آوازخوانی. (ناظم الاطباء). تَغَنّی. غنا. رامشگري. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر شاعري
را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگري را.ناصرخسرو. ور زهره جز به بزم تو خنیاگري کند جاوید دف دریده و بربط شکسته
باد. انوري. خنده بغمخوارگی لب کشاند زهره بخنیاگري شب نشاند.نظامی. چنان برکش آواز خنیاگري که ناهید جنگی برقص
آوري.حافظ.
خنیثۀ.
[خُ نَ ثَ] (ع اِ) مخنث پیر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خنید.
[خَ] (اِ) شهرت. اشتهار. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آوازه ||. صدائی که از طاس برآید. (برهان قاطع). رجوع به خنیدن شود.
خنید.
[ خِ] (اِ) امتصاص. مک. (ناظم الاطباء).
خنید.
[خُ] (اِ) پسند. قبول. تحسین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء (||). ص) مطبوع. مقبول. پسندیده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنیدگی.
[خَ دَ / دِ] (حامص) شهرت. (یادداشت بخط مؤلف).
خنیدن.
[خَ دَ] (مص) پیچیدن آواز را گویند در کوه و حمام و گنبد و امثال آن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : همه دشت از آوازشان می
خنید همی رفت تا شهر پیران رسید.فردوسی ||. شهرت یافتن. بلندآوازه شدن. مشهور شدن. عام شدن. بگوش همه کس رسیدن.
(یادداشت بخط مؤلف) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). چیزي سخت مشهور و آشکارا شدن. (از لغت نامهء اسدي).
خنیدن.
[خِ دَ] (مص) مکیدن. (ناظم الاطباء) : گه از باغ تو لاله می چنیدم گه از بوي تو شکّر می خنیدم. شرف الدین شفروه (از انجمن
آراي ناصري).
خنیده.
[خَ دَ / دِ] (ن مف) مشهور. معروف. شهرت یافته. (برهان قاطع). پخش شده. منتشرشده. عالمگیرشده. جهانگیرشده. (یادداشت بخط
مؤلف) : خنیده بگیتی بمهر و وفا ز اهریمنی دور و دور از جفا.فردوسی. همانا شنیدند گردنکشان خنیده شد اندر جهان این
نشان.فردوسی. ز شاهان گیتی خنیده تویی جهان خورده و کاردیده تویی.فردوسی. منم در کشور عشقت خنیده دلی از مهر رویت
آگنیده.شاکر بخاري. برادر بد آن شاه را سروري خنیده بمردي به هر کشوري.اسدي. این پرده دریده شد به هر سو وین راز خنیده
شد به هر سو.نظامی. خنیده چنان شد کزآن چاه چست بر آهنگ آن ناله نالی برست.نظامی. خنیده چنین شد در اقصاي روم که بی
سیمی آمد ز بیگانه بوم.نظامی ||. پسندیده. مطبوع. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). داناي در کار سرود و مطرب و نیک و
خوب مصنف در موسیقی و داناي در آن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء (||). اِ) صدا و آوازي را گویند که در میان دو کوه و
گنبد و خم پیچد. (برهان قاطع).
خنیده.
[ خِ دَ / دِ] (ن مف) مکیده.
خنیده.
_______________[خُ دَ / دِ] (ن مف) پسندیده. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع ||). نامور. نامدار. معروف. مشهور در نزد همه کس. (ناظم الاطباء).
خنیده کردن.
[خَ دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) مشهور کردن. معروف کردن. نامدار کردن. عالمگیر کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی مردواري
خرامد به پیش خنیده کند در جهان نام خویش.فردوسی.
صفحه 886 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خنیره.
[خَ رَ] (اِ) جنسی از اوانی که اکثر گلشکر و آچار در آن دارند. (از شرفنامهء منیري).
خنیز.
[خَ] (ع اِ) تریدي که از نان فطیر ساخته میشود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنیس.
[خَ] (اِ) نباتی است خوشبوي از جمله پودنه به این نام در میان گیلانیان معروف است و در مازندران اوجی گویند شبیه است به
سیسنبر و مایل بسیاهی و با خاصیت اخراج زلوي در حلق مانده کند و قوي تر از اقسام پودنه است و آن را بعربی خشیشۀ العلق
خوانند. (از انجمن آراي ناصري) (آنندراج).
خنیف.
[خَ] (ع اِ) ردي ترین کتان. ج، خنف ||. جامه اي سپید و ستبر از کتان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب
الموارد ||). اثر. راه ||. نشاط. شادي فراوان ||. ما تحت بغل ناقه ||. ناقهء بسیار شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خنیفقان.
[خَ فَ] (اِخ) دهی بزرگ و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان خوانند و از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است،
همهء تنگها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست و آن راه مخوف باشد از پیادهء دزد و هواي آن سردسیر است و معتدل و منبع...
از آنجاست و مردم آنجا کوهی طبع باشند اما در این ایام همایون خلدها الله آن راه و غیر آن ایمن است و کس را زهره نیست کی
.(135 / فسادي کند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 134
خنیق.
[خَ] (ع ص) خبه کرده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنیک.
[خُ] (اِ) نوعی از لباس خشن و درشت که درویشان پوشند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
خنین.
[خَ] (ع اِ) گریه در بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). هو البکاء مع غنه. (مهذب الاسماء).
||خنده در بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خنیور.
[خَ / خُ وَ] (اِخ) پل صراط. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج) : ترا هست محشر رسول حجاز دهنده ز پول خنیور جواز.عنصري.
همیدون بپول خنیور گذار.اسدي. مصحف چینود. رجوع بدان کلمه شود (||. اِ) مزارع. زراعت کننده ||. روز رستاخیز. (ناظم
الاطباء).
خنیه.
[خَ يَ] (ع ص) فحش. (منتهی الارب). منه: کلمۀ خنیۀ؛ کلام و سخن فحش. (منتهی الارب).
خو.
[خَوو] (ع اِ) گرسنگی ||. وادي فراخ ||. نهر عریض. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خو.
1) - یوم خو: از ایام بنی اسد است. (منتهی الارب). در مجمع ) .( [خَوو] (اِخ) تل ریگی است در نجد. (معجم البلدان یاقوت)( 1
الامثال میدانی آمده است: فی ذلک الیوم قتل عتیبۀ بن الحارث شهاب الذي یقال له صیاد الفوارس قتله ذؤاب الاسدي.
خو.
[خُوو] (ع اِ) انگبین. شهد. عسل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خو.
[خَ / خُو] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالاي آن رفته کار
کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیري) (آنندراج) (از انجمن آراي ناصري). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر
بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. (یادداشت بخط مؤلف) : بینی آن نقاش و آن رخسار او از بر خو همچو بر گردون
قمر.خسروانی ||. کفل اسب. ساغري اسب. (از برهان قاطع) : یکی اسب آسودهء تیزرو چمنده دگر بور آگنده خو. فردوسی (از
آنندراج ||). کف دست. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : ما راست جهات سته یک گام ما راست بحار سبعه یک خو. فلکی
شروانی (از آنندراج ||). کف پاي حیوانات وحشی. (ناظم الاطباء ||). قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون
استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف) (از ناظم الاطباء) (از برهان) : ز بهر چار طاق رفعت اوست که
گردون بسته از هفت آسمان خو. حکیم نزاري قهستانی (از آنندراج ||) آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف ||). مخفف
خواب. (لغت محلی شوشتر). خواب در بعضی لهجه هاي فارسی. (یادداشت بخط مؤلف) : چکنی در کنار مادر خو آخر اي نازنین
کم از دودو.سنائی. دانی ز چه رو نزیده افتو یارم نه درایستاده از خو ||.؟ خواب قالین و مخمل ||. پهلو. (لغت محلی شوشتر||).
خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر ||). رؤیا. خواب. (یادداشت بخط مؤلف). - خو دیدن؛ خواب دیدن.
رؤیا دیدن : گویند گرفت یار تو یار دگر از رشک همی گویند اي جان پدر جانا به گفتگوي ایشان منگر خر خو بیند که غرقه شد
پالانگر.فرخی ||. نگاهداري آتش در خاکستر ||. بیخبري. غفلت. (لغت محلی شوشتر ||). یک مشت از هر چیز مانند یک مشت
آب و یک مشت کاه. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع ||). یک قدر از هر چیزي. (ناظم الاطباء ||). گیاه خودروي که در میان غله
زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
(از فرهنگ جهانگیري) (از آنندراج) (از انجمن آراي ناصري) : بگیتی صد آتشکده نو کنند جهان از ستمکاره بی خو
کنند.فردوسی. گل خو بپالیز شاهی مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد.فردوسی. بکوشم که آباد گردد ز نو نمانم که ماند پر از خار و
خو.فردوسی. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاك پالیزم از خار و خو.اسدي. تا جهان باد عمر خسرو باد باغ عدلش همیشه بی خو
باد.سنائی. پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید. ؟ (از شرفنامهء منیري ||). مطلق روئیدنی از
درخت و گیاه و سبزه. (یادداشت بخط مؤلف ||). هر گیاه که خود را بدرخت پیچد ||. عشقه. لبلاب. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
(از برهان قاطع) : بسان خو که برپیچد بگلبن بپیچم من بدان سیمین صنوبر ||. برش شاخ درخت. درو علفهاي باغ. (از برهان قاطع)
(از ناظم الاطباء). - خو کردن درخت؛ بریدن شاخ درخت. (یادداشت بخط مؤلف) : هین بزن آن شاخ بد را خو کنش آب ده این
شاخ خوش را نو کنش.مولوي. درد داروي کهن را نو کند درد هر شاخ ملولی خو کند.مولوي.
خو.
(اِ) خصلت. (بحر الجواهر). سجیه. (منتهی الارب). سرشت. طبیعت. نهاد. طبع. مزاج. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (یادداشت
بخط مؤلف) : ملول مردم کالوس و بی محل باشند مکن نگارا این خو و طبع را بگذار. ابوالمؤید بلخی. بسان پلنگ ژیان بد بخوي
نکردي جز از جنگ هیچ آرزوي.فردوسی. جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.سعدي. -
خونریزخو؛ خون آشام. سفاك. ظالم طبیعت : ور بود مریخی خونریزخو جنگ و بهتان و خصومت جوید او.مولوي. - دیوخوي؛
دیوسیرت. دیوسرشت. دیوطبیعت. دیونهاد : از آن پس به گرسیوز دیوخوي چنین گفت آن شاه آزرم جوي.فردوسی. - شاه خوي؛
بلندطبع. آنکه طبیعت شاهانه دارد. آنکه سرشت ملکانه دارد. آنکه بزرگ طبع است. - شاهین خو؛ شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر.
برتردان. - شیرخو؛ شجاع. باشجاعت. آنکه طبع شیر دارد. دلیر. - عقاب خو؛ شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر. - کبک خو؛ کبک
طبع. کبک سرشت. - گربه خو؛ مکار. نمک نشناس. بی حقوق. - نیک خو؛ نیک طبیعت. نیک سرشت. نیک مزاج. نیک سیرت :
گفت در ملکم سگی بد نیکخو نک همی میرد میان راه او.مولوي ||. انس. (یادداشت بخط مؤلف). - خو گرفتن؛ انس گرفتن.
مأنوس شدن : بیابانیانند وحشی بسی که هرگز نگیرند خو با کسی.نظامی. - هم خو؛ انیس. - هم خو شدن؛ انیس شدن. مأنوس
شدن :اسب و خر را که پهلوي هم بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (از امثال و حکم دهخدا ||). طریق. (یادداشت بخط
مؤلف) : نماند جاودان طالع به یک خوي نماند آب دائم در یکی جوي.نظامی ||. عادت. (یادداشت بخط مؤلف) : زنان نازك
دلند و سست رایند به هر خو چون برآریشان برآیند. (ویس و رامین). و طبع خویش را برآن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته
است دشوار است بدان رسیدن. (تاریخ بیهقی). باز کرده ز شوربا خوردن اندرین چند روزه عادت و خو.سوزنی. خو مبر از خورد
بیکبارگی خورده نگهدار به کم خوارگی.نظامی. دفع علت کن چو علت خو شود هر حدیث کهنه پیشت نو شود.مولوي. این بود
خوي لئیمان دنی بد کند با تو چو نیکوئی کنی.مولوي. خوي بد بر طبیعتی که نشست نرود تا بروز مرگ از دست.سعدي. -امثال:
خویی که با شیر در شود با جان برآید. - خو کردن؛ عادت کردن : چنین داد پاسخ بدو پهلوان که اي نامور گرد روشن روان یکی
نامداري از ایران منم که خوکرده بر جنگ شیران منم.فردوسی. من بر آنکه بگوید چنانکه گفته ام و جواب پسندیده بازآرد خو
کرده ام. (تاریخ بیهقی). مکن خو به پر خوردن اندر نهفت که با کاهلی خواب شب هست جفت. اسدي. خو کرده به تنگناي
شروان با تنگی آب و نان مادر.خاقانی. آري به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجهء بحر عدن نیند.خاقانی. دلا خو کن به
تنهایی که از تنها بلا خیزد ||. خلق. (یادداشت بخط مؤلف) : بدان خو مبادا که مردم بود چو باشد پی مردمی گم بود.فردوسی.
همتی دارد عالی و دلی دارد راد عادتی خوب و خویی نیکو و رائی محکم. فرخی. خواهم که بدانم این جانا تو چه خو داري تا از
چه برآشوبی تا از چه بیازاري. منوچهري. کم آزاري و بردباریش خوست دلش باوفا و کفش باسخاست. ناصرخسرو. گیتیت یکی
بندهء بدخوست مخوانش زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش. ناصرخسرو. با درد فراق تو میزنم الحق درمان ز که جویم که ز
خوي تو ندیدم. خاقانی. - استیزه خو؛ ستیزه گر. پرخاشگر. تندخو. تندخلق : او گمان برده که من کردم چو او فرق را کی داند آن
استیزه خو.مولوي. - بدخو؛ بدخلق. سختگیر. عصبانی. کج خلق : فریاد بلا اله الا هو زین بی معنی زمانهء بدخو.ناصرخسرو. و
همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وي به رنج. (تاریخ بیهقی). ز بهر درم تند و بدخو مباش.نظامی. بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.سعدي. گفتم همه نیکویی است لیکن این است که بیوفا و بدخوست.سعدي. - بدخوئی؛ کج
خلقی. بدخلقی. تندخویی : ترا عشق سودابه و بدخویی ز سر برگرفت افسر خسروي.فردوسی. کز سر کین وري و بدخویی در حق
من دعاي بد گویی.نظامی. دختر بدخویی و ستیزه روئی آغاز نهاد. (گلستان سعدي). - پاك خو؛ خوش خُلق. - پاکیزه خو؛ خوش
خلق. پاك خو : پاکیزه روي در همه شهري بود ولیک نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود. سعدي. - تندخو؛ عصبانی. کج خلق.
خشمگیر. فلک تندخوي است با هر کسی تو با او مکن تندخویی بسی.فردوسی. بنالید درویشی از ضعف حال بر تندخویی خداوند
مال.سعدي. - جم خو؛ آنکه خویش به خوي پادشاهان ماند. بمانند جم در خوي : جم ملکت و جم خصال و جم خوست جم را
ملک الزمان ببینم.خاقانی. - خوش خو؛ خوش خلق. نیک خلق. دامن ز پاي برگیر اي خوبروي خوشخو تا دامنت نگیرد دست خداي
خوانان. سعدي. - زشت خو؛ زشت خلق. بدخلق : یکی را زشتخویی داد دشنام. سعدي (گلستان). - زیباخو؛ خوش خلق. خوش خو
: هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست علی الخصوص که از دست یار زیباروست. سعدي. - فرخنده خو؛ خوش خلق. خوشخو. -
نرم خو؛ خوشخو. خوش خلق. - نرم خویی؛ خوش خلقی. خوش رفتاري. چه سازیم تا نرم خویی کنند.نظامی. - نیک خو؛ خوش
خلق. خوش رفتار. نرم خو : باخردمندي و خوبی پارسا و نیکخوست صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی دروست. سعدي. وگر
خواجه با دشمنان نیکخوست بسی برنیاید که گردند دوست. سعدي (بوستان). - واژگونه خو؛ بدخلق. زشت خو.
خوا.
[خَ] (اِ) گوشت باشد که بعربی لحم گویند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوا.
[خُ] (اِ) قوت. (ناظم الاطباء). آنچه روز بدان گذرانند. خوراك به اندازهء روز. قوت لایموت. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از
انجمن آراي ناصري) (از آنندراج).
خوا.
[خِ] (اِ) لذت. چاشنی. ذوق. مزه. (منتهی الارب) (از برهان قاطع) : و اما شکر در درون بی خوابی و مرارتی هست که اگر همه
.( شکرها مردنیا بدو فرودهی همه بی خوا شود. (از جنگ خطی مورخ 651
خوا.
[خَ] (ع اِ) خلو شکم از طعام. (منتهی الارب ||). رعاف. (منتهی الارب).
خوا.
[خَ / خُ] (اِخ) از روزهاي عربان. منه: یوم خوا.
خوء .
[خَوْءْ] (ع مص) شتاب کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خاء بک علینا؛ شتاب کن بسوي ما.
خواء .
[خَ] (ع اِ) هوا ||. خلو شکم از طعام ||. خلو میان دو چیز (||. ص) خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خواء .
[خَ] (ع مص) پیاپی شدن گرسنگی بر کسی ||. آتش ندادن آتش زنه. یقال: خوي الزند ||. خالی شدن خانه از اهل خود. منه:
ویران شدن و خراب شدن ||. تهی شدن شکم زن بزادن بچه. یقال: .«|| خویت الدار خیاً، خویاً، خواهء، خوایۀً » یا « خوت الدار »
غذا نخوردن زن بوقت زادن بچه ||. بی باران شدن ستارگان. گذشتن مدت نوء «|| خویت المرأة خوي و خواء » یا « خوت المرأة »
نجمی بی باران (مفاتیح). منه: خوت النجوم ||. ربودن چیزي را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خوي الشی
ء.
خوائف.
[خَ ءِ] (ع اِ) جِ خائف. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب.
[خوا / خا] (اِ) نقیض بیداري. نوم. حالت آسایش و راحتی که بواسطهء از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر
حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی. منام. حثاث. رقد. رقود. رقاد.
هجعت. کري. سبات. نعاس. (یادداشت بخط مؤلف) :( 1) توانگر بنزدیک زن خفته بود زن از خواب شلپوي مردم شنود. بوشکور
بلخی. گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل چون گه خواب شود سوي نغل باید شد. رودکی. باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پاي پش.رودکی. زیر خاك اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست. رودکی (از تاریخ بیهقی).
برین کینه آرامش و خواب نیست بمانند چشمم بجوي آب نیست.فردوسی. از آن خاك برخاست شد سوي آب چو مستی که بیدار
گردد ز خواب.فردوسی. دلش گشت پربیم و سر پرشتاب وز او دور شد خورد و آرام و خواب. فردوسی. چنان نمود به ما دوش ماه
نو دیدار چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا. بهرامی. ز جنگ شار سپه را بجنگ راي کشید ز خواب خواست همی کرد راي
بیداري. فرخی. نه از خواب و از خورد بودش مزه نه بگسست از چشم او نایزه.عنصري. عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب. منوچهري. نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزي انده فردا مبر گیتی خواب است
و باد. منوچهري. خرد را می ببندد چشم را خواب. (ویس و رامین). نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ
بیهقی). ایشان را نمایند پهناي گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی). از این خواب اگر کوته است ار دراز گه مرگ بیدار
گردیم باز.اسدي. بخانه درون خواب و در گور خواب به بیداریت پس کی آید شتاب.اسدي. حکیمان خواب را موت الاصغر
خوانند. (عنصر المعالی). وقت است که از خواب جهالت سر خویش برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم. ناصرخسرو. چشمت از
خواب بیهشی بگشا خویشتن را بجوي و اندریاب.ناصرخسرو. هرچیز که هست ترك می باید کرد وز ترك اساس برگ می باید
کرد در ترك تعلق از بدن راحتهاست از خواب قیاس مرگ می باید کرد. خواجه عبدالله انصاري. خواب ناید دختري را کاندر آن
باشد که باز هفتهء دیگر مر او را خانهء شوهر برند.سنائی. براي بوي وصال تو بندهء بادم براي پاس خیال تو دشمن خوابم.خاقانی.
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته. خاقانی. بانگ طبلت نمی کند بیدار تو مگر
مرده اي نه در خوابی.سعدي. زآن شب دگرم خواب نه سبحان الله یک خواب و ز پس این همه بیداریها. سعدي. از خواب تو در
برادر این تاب خوش خفته تو و برادر خواب. امیرخسرو دهلوي. خواب خون در بدن فسرده کند زندگان را به رنگ مرده
کند.اوحدي. خواب را گفته اي برادر مرگ چون نخسبی همی زنی در مرگ.اوحدي. خواب تلخ است در آن خانه که بیماري
هست. صائب. بگو بخواب که امشب میا بدیدهء من جزیره اي که مکان تو بود آب گرفت. -امثال: اسلام ز دست رفت بس
درخوابید. (یادداشت بخط مؤلف). از خواب قیاس مرگ گیر. خواب است و مرگ. خواب برادر مرگ است. خواب پاسبان، چراغ
دزدان است. خواب خواب می آورد. خواب هست از مرگ بدتر. دنیا را آب برد کچل را خواب برد. عمو یادگار خوابی یا بیدار.
فتنه در خواب است بیدارش مکن. هر که خواب است روزیش آب است. - آشفته خواب؛ خواب ناراحت : این جهان خواب است
خواب اي پور باب شاد چون باشی بدین آشفته خواب. ناصرخسرو. - از خواب برآمدن؛ بیدار شدن : نفس برآمد و کام از تو
برنمی آید فغان که بخت من از خواب برنمی آید. حافظ. - از خواب برخاستن؛ بیدار شدن. - از خواب پریدن؛ ناگهان بیدار شدن.
بطور طبیعی بیدار نشدن. بناگاه از خواب به بیداري آمدن. - از خواب جستن؛ از خواب پریدن. بناگاه از خواب بیدار شدن. - از
خواب درآمدن؛ بیدار شدن. از خواب برخاستن : رطب چین درآمد ز دوشینه خواب دماغی پرآتش دهانی پرآب. نظامی (از
آنندراج). - بدخواب؛ آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد ||. - خواب بچه اي
که بیدار شود و دیگر نخوابد. - بسیارخواب؛ پرخواب. میسان. (منتهی الارب). - به خواب درآمدن؛ بخواب رفتن. خوابیدن||. -
اقناع کردن. فریب خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : ز پیران چو بشنید افراسیاب سر مرد جنگی درآمد به خواب.فردوسی. - به
خواب رفتن؛ خوابیدن. به خواب شدن. هجوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - به خواب شدن؛ نعاس. نوم.
خوابیدن. - به خواب کردن؛ خوابانیدن ||. - فریب دادن. اقناع کردن کسی بفریب :بیش ما را به خواب کرده اند به شیشهء تهی
جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی). - بی خواب؛ خواب نبرده. بیدارمانده. کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر
بودي مرا تا تأمل کردمی در منظر زیباي تو.سعدي. - بی خوابی؛ خواب نبردگی. بیدارماندگی : تو مست شراب خواب و ما را. بی
خوابی کشت در یتاقت.سعدي. از غایت بیخوابی پاي رفتنم نماند. (گلستان ||). - مرض بیخوابی. علتی که بر اثر آن آدمی را
خواب نبرد. - بیدارخوابی؛ بیخوابی. بیدارماندگی. - پاشنه خوابیده؛ کفش که پاشنهء آن تا شده. - پاشنه نخواب؛ کفش که پاشنهء
آن تا نشود. - پرخواب؛ آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است. - تخت خواب؛ تختی که براي خواب است.
تختی که روي آن بستر اندازند خواب را. - جامهء خواب؛ لباس خواب. لباسی که وقت خواب بر تن کنند. - جاي خواب؛ محل
خسبیدن. محل خفتن. - خواب آمدن؛ احساس خواب کردن. مقدمات حالت خواب براي کسی فراهم آمدن ||. - خوابیدن. -
خواب نیامدن؛ بیدار ماندن. خواب نبردن. - خواب اصحاب رقیم؛ خواب اصحاب کهف : سال سی خفتی کنون بیدار شو گر نخفتی
خواب اصحاب رقیم. ناصرخسرو. - خواب بردن؛ خواب رفتن. خوابیدن. - خواب خرگوش؛ خواب با چشمهاي باز. یا با یک چشم
باز و یک چشم بسته : اي خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرهء خود کرده فراموش هرگه که همیشه دل تو بی
هش و خفته ست بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش. سنائی. ما را چه کشی بچشم آهو ما را چه دهی تو خواب
خرگوش.سنائی. خواب خرگوش عین کین ترا شیر نر هم چو روبه ماده.انوري. گر دهد خصم خواب خرگوشت.انوري. بیداري
صفحه 887 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دولتت فکنده در دیدهء فتنه خواب خرگوش. ظهیرالدین فاریابی. سگ کوي تو باشم گرچه ندهی به روبه بازیم جز خواب
خرگوش. ظهیرالدین فاریابی. خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است. شهاب
الدین سمرقندي. پیش از آن خود غزال مست دلیر خواب خرگوش داده بود به شیر. امیرخسرو دهلوي. خواب خرگوش به چشم
خرد ابن یمین میدهد غمزهء شیرافکن چون آهویت. ابن یمین. - خواب خوش؛ خوابی که بسیار راحت است. خواب بدون دغدغه :
بیدار شو از خواب خوش اي خفته چهل سال بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر. ناصرخسرو. - خواب دیو؛ خوابی نهایت سنگین
که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب سبک؛ خواب غیرعمیق. خوابی که با جزئی حرکت بیدار
میشوند. - خواب سنگین؛ خواب عمیق. - خواب عمیق؛ خواب سنگین. خواب گران. - خواب قیلوله؛ خواب پیش از ظهر : در باغ
فرموده تا خانه اي برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی). - خواب کردن؛ خوابیدن : امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردي.
(تاریخ بیهقی ||). - فریب دادن؛ خام کردن. - خوابگاه؛ جاي خفتن. جاي خسبیدن. - خواب گران؛ خواب عمیق. خواب سنگین.
- خواب گرفتن؛ مانع خواب شدن. جلوگیري از خواب کسی کردن. - خوابگه؛ خوابگاه : همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.فردوسی. - خواب ماندن؛ برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعدهء
او. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب نبردن؛ خواب نرفتن. نخفتن. - خود را به خواب زدن؛ نمودن به خواب است و نباشد. تناعس.
(یادداشت بخط مؤلف). - خور و خواب؛ کنایه از آسایش. کنایه از بی فکري و خوشگذرانی : خور و خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی.فردوسی. - در خواب؛ بخواب. خوابیده : اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار
است. - در خواب رفتن؛ بخواب شدن. خوابیدن : تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب بخواب درنرود پادشه چه غم
دارد.سعدي. در خواب نمی روم که بی یار پهلو نه خوش است بر حریرم.سعدي. امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضهء رضوان نکند اهل نعیم. سعدي. جاي آن نیست که خاموش نشیند مطرب شب آن نیست که در خواب رود چشم
ندیم. سعدي. - در خواب شدن؛ بخواب رفتن ||. - مردن : گفتند فسانه اي و در خواب شدند.خیام. - در خواب کردن؛ تنویم.
خوابانیدن ||. - فریب دادن. -امثال: بشیشهء تهی در خواب کردن؛ فریب دادن. (امثال و حکم) - در خواب ماندن؛ با قصد بیداري
در خواب باقی ماندن. -دیرخواب؛ خوابی که زیاد طول کشیده : بیدار شو این چه دیرخواب است. امیرخسرو دهلوي. - رختخواب؛
بستر. لحاف و تشک و پتو که براي خوابیدن بکار رود. - سر بخواب نهادن؛ غنودن. خوابیدن : پیاده همی رفت جویان شکار به
پیش اندر آمد یکی مرغزار گله دار اسبان افراسیاب به بیشه درون سر نهاده بخواب.فردوسی. - شادخواب؛ خواب خوش. -
شکرخواب؛ خواب خوش. - کم خواب؛ آنکه خواب او بسیار نیست. - گران خواب؛ آنکه خواب عمیق کند. - مست خواب؛ آنکه
درربودهء خواب است ولی بناچار بیدار مانده. - نیک خواب؛ خوش خواب. - نیم خواب؛ نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه :
کرشمه کنان نرگس نیم خواب.نظامی. سکندر ز مستی شده نیمخواب.سعدي. جمالی چو در نیمروز آفتاب || - چشم نیم بسته.
کنایه از زیبائی چشم : چشمهاي نیم خوابت سال و ماه همچو من مستند بی میخوارگی.سعدي. با چشم نیم خواب تو خشم آیدم
همی از چشمهاي نرگس و چندین وقاحتش. سعدي. دو نرگس مست نیم خوابش.سعدي ||. نائم. خوابیده. آنکه او را خواب برده.
||رؤیا. صوري که در هنگام خواب در ذهن آدمی رخ بنماید. واقعه : این همه بود و باد تو خواب است خواب را حکم نی مگر
بمجاز.رودکی. نگویم من این خواب شاه از گزاف زبان زود نگشایم از بهر لاف. بوشکور بلخی. سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت. فردوسی. نگر خواب را بیهده نشمري یکی بهره دانش ز پیغمبري.فردوسی. سیاوش بدو گفت
کآن خواب من بجاي آمد و تیره شد آب من.فردوسی. همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز.فردوسی.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر جواب داد که اشعار بی ستایش او بود بنزد خرد چون نماز بی
تکبیر.معزي. خر بد بخت بد بود در خواب از معبر چنین رسید جواب.سوزنی. -امثال: خواب زن چپ است؛ یعنی اگر خواب بد
دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود. - بخواب دیدن؛ در واقعه و رؤیا دیدن : چنان دید گوینده یک شب بخواب که یک
جام می داشتی چون گلاب. فردوسی. چنان دید روشن روانم بخواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب.فردوسی. بخواب دیدم که
من بزمین غور بودمی... و بسیار طاووس و خروس بودي. (تاریخ بیهقی). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور
بطاعت وي آمدند. (تاریخ بیهقی). این تمنایم به بیداري میسر کی شود کاشکی خوابم ببردي تا بخوابت دیدمی. سعدي. سعدیا
گفت بخوابم بینی بیوفا یارم اگر می غنوم.سعدي. بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدي. بخوابش مگر دیده اي سعدیا زبان درکش امروز کآن دوش بود.سعدي. بخواب اندرش دید و پرسید حال که چون رستی از
حشر و نشر و سؤال. سعدي (بوستان). چون من خیال رویت جانا بخواب بینم کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی. حافظ. دیدم
بخواب دوش که ماهی برآمدي کز عکس روي او شب هجران سرآمدي. حافظ. - بخواب کسی آمدن؛ در رؤیا دیدن او را. در
خواب دیدن. - بخواب ندیدن؛ در رؤیا ندیدن ||. - کنایه از مبالغه در خوبی چیزي : جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.
ناصرخسرو. هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب هر کو گداي از پس دیگر گدا شده ست. ناصرخسرو. - تعبیر خواب؛ تأویل و
تفسیر خواب. تفسیر رؤیا. - خواب پیغمبري؛ رؤیایی که عیناً تعبیر شود. - خواب دیدن؛ در رؤیا دیدن : بگودرز گفت اي جهان
پهلوان یکی خواب دیدم بروشن روان.فردوسی. بر آن جمله بودند که خوابی دیدندي. (تاریخ بیهقی). در خواب دیدم خضر
نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوري. (تاریخ بیهقی). ماندي اکنون خجل چو آن مفلس که بشب گنج
بیند اندر خواب.ناصرخسرو. و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه). خواب می بینم ولیکن خواب نی مدعی هستم ولی
کذاب نی.مولوي ||. - خیال فاسد کردن. فکر و خیالی را بسر خود راه دادن : اگر عیاذاً بالله شغبی و تشویشی کنید... این شش
هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وي قدري نماند و این پوست کنده از
آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ
بیهقی). - خواب گزاري؛ تعبیر خواب : اي فرخی این قصه و این حال چه چیز است پیش ملک شرق همی خواب گزاري. فرخی.
خواب می گزاري باطل و بیهوده چه گویی.؟ - خواب گفتن؛ یاوه سرائیدن : کنون نزد من چون زنان بسته دست همی خواب گویی
بکردار مست.فردوسی. - خواب مستی؛ خواب غیرقابل تعبیر : غم حیات ندارد ز می پرستی ها که نیست قابل تعبیر خواب
مستیها.صائب. - در خواب دیدن؛ در رؤیا دیدن. واقعه اي را دیدن : چنین دید در خواب کز پیش تخت برستی یکی خسروانی
درخت.فردوسی. چو در خواب این بلا را بود دیده که مردي با وي از دستش بریده.نظامی. اگر در خواب بینی مرغ و ماهی بدولت
میرسی یا پادشاهی. - گزاردن خواب؛ تأویل و تفسیر و تعبیر خواب ||. - تعبیر خواب : - خوابی براي کسی دیدن؛ فکر و خیال
دربارهء کسی کردن. براي کسی امري را در سر پختن. انجام خیالی را براي کسی در نظر گرفتن. کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.فردوسی ||. خیال ||. حالت غفلت ||. غافل. (ناظم الاطباء ||). فناي اختیاري را از افعال بشریت خواب
گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). پرز جامه مانند مخمل. (ناظم الاطباء). خمل. پرز. پرزه. (یادداشت بخط مؤلف ||). میل
پود جامه اي چون قالی و مخمل و غیره بجانبی. نظیر: خواب این فرش از بالاست: اخمال؛ پرزه دار و خوابناك گردانیدن جامه را.
(منتهی الارب ||). کرخی و بی حسی عضوي. چون خواب پا و دست. - خواب رفتن؛ کرخ و بی حس شدن عضوي موقتاً براي
فشاري که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است. (یادداشت بخط مؤلف). خدر شدن عضوي بنحوي خاص.
1) - آنندراج کلمات زیر را از صفات خواب آورده: خوش، شیرین، نوشین، تلخ، ظلمانی، پوچ، پریشان، فراموش، گران، گران )
را از تشبیهات آن ذکر کرده است و اشعار زیر را شاهد مثال آورده : گرفت دامن گل شبنم « سرمه » و « گرد » و « سنبل » سنگ، دراز و
از سحرخیزي ز گرد خواب بشو دست و رو تو هم برخیز. صائب. دل افگار سیه میشود از سرمهء خواب چشم بیدار چراغ سر این
بیمار است. صائب. سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست. صائب. زینت حسن ز تمکین
بخواب » . تو گردید تمام خواب هاي تو مگر رنگ حنا سیر کند. میرزاحسن ثاقب. و ترکیبات مصدري زیر را براي آن ذکر کرده
بمعنی خواب انداختن : فغان که بادهء مردافکنی نمی بینم دو چشم شوخ تو بیرحم را « بخواب کردن » . بمعنی خواب انداختن « دادن
بخواب کند. صائب.
خواب آشفته.
[خوا / خا بِ شُ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب پریشان. رؤیاي ناراحت کننده. اضغاث احلام. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب آلو.
[خوا / خا] (ن مف مرکب)خواب آلود. رجوع به مادهء بعد شود.
خواب آلود.
[خوا / خا] (ن مف مرکب)آن که بسیار خسبد. خواب آلو. (یادداشت بخط مؤلف ||). آنکه کام بیدار نشده است. (یادداشت بخط
مؤلف). بین نوم و یقظه : کنون بباید رفتن همی بقهر و سرت پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود. ناصرخسرو. نرگس تر
بچشم خواب آلود هر که را چشم بود خواب ربود.نظامی. تا نپنداري که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار
آمده ست. سعدي. تو بدین هر دو چشم خواب آلود چه غم از چشمهاي بیدارت.سعدي. بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زآنکه زد بر دیده آبی روي رخشان شما. حافظ.
خواب آلودگی.
[خوا / خا دَ / دِ](حامص مرکب) بحالت خواب آلوده درآمدن. عمل خواب آلوده (یادداشت بخط مؤلف). خوابناکی ||. سستی.
تنبلی. (ناظم الاطباء). رخوت. بی حالی. باري بهر جهتی. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب آلوده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف مرکب) خوابناك. خواب آلود. (یادداشت بخط مؤلف) : اي که خواب آلوده واپس مانده اي از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را. سعدي. تو صاحب منصبی از حال درویشان نیندیشی تو خواب آلوده اي بر چشم بیداران
نبخشایی. سعدي. دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران. سعدي. آمد افسوس
کنان مغبچهء باده فروش گفت بیدار شو اي رهرو خواب آلوده. حافظ. دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده
شراب آلوده.حافظ. به روي ما زن از ساغر گلابی که خواب آلوده ایم اي بخت بیدار.حافظ. رجوع به خواب آلو و خواب آلود
شود.
خواب آلودي.
[خوا / خا] (حامص مرکب) حالت خواب آلوده. عمل خواب آلوده.
خواب آمدن.
[خوا / خا مَ دَ] (مص مرکب) خواب گرفتن کسی را : از اندیشه آن شب نیامدش خواب از اسفندیارش گرفته شتاب.فردوسی. تا
نپنداري که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست. سعدي. پري پیکر بتی کز سحر چشمش نیامد
خواب در چشمان من دوش.سعدي. - به خواب کسی آمدن؛ برؤیاي کسی آمدن. دیده شدن در رؤیا و خواب کسی: شب بعد از
وفاتش پدرم بخوابم آمد. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب آور.
[خوا / خا وَ] (نف مرکب)خواب آورنده. مُنَوِّم. (یادداشت بخط مؤلف ||). مخدِّر. بیهوش کننده.
خواب آوردن.
[خوا / خا وَ دَ] (مص مرکب) ارقاد. (یادداشت بخط مؤلف). موجب خواب شدن. بخواب بردن : سایه خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر.مولوي.
خواباندن.
[خوا / خا دَ] (مص) مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا
بخوابد : جوان را برآن جامهء زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار.فردوسی ||. نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده
درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزي دادن. این مصدر بیشتر براي چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که
آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند : اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل.
||زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگري خواباند. (یادداشت بخط مؤلف ||). قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند.
پیاز را در سرکه خواباندن.( 1) - خواباندن مرغ؛ بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید ||. از جریان
بازداشتن. چون: سرمایهء خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف ||). از کار انداختن. چون
ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف ||). خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف).
||دراز کردن روي زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخهء گل را در زمین خواباند( 2 ||). آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند؛
یعنی فتنه را آرام کرد ||. مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند؛ یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز
در محلی نهاد تا تُرد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف ||). واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند؛ یعنی صیاد شکار را دنبال
کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جاي او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت||.
مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد؛ یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند؛ یعنی منتظر
فرصت شد. ( 1) - در آنندراج خواباندن به این معنی، آلودن معنی شده است. ( 2) - غرض از این عمل تکثیر بوتهء گل یا درخت
است چه بر اثر خواباندن، شاخه در زمین ریشه می دواند و درخت یا بوتهء علیحده میشود.
خوابانده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف) اسم مفعول است از مصدر خواباندن به همهء معانی آن. رجوع به خواباندن شود.
خوابانیدن.
[خوا / خا دَ] (مص) خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاري کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم.
(یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردند و شبگیر وي را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی). به آئین ملوك پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد.نظامی ||. آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید؛ یعنی آرام
کرد ||. قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوهء نیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد. -
مرغ خوابانیدن؛ مرغ را روي تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید ||. نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا
تنک شود؛ یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید؛ یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد ||. فرش
کردن. روي چیزي قرار دادن. چون: پاشنهء کفش را روي تخت کفش خوابانید. پاشنهء گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه
می رود ||. دراز کردن در روي زمین یا زیر زمین. چون: شاخهء درخت یا گل را در زمین خوابانید تا زیاد شود ||. از حرکت
بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یا دستگاه را خوابانید ||. از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده
خوابانیده است ||. زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید. - تیغ خوابانیدن؛ شمشیر زدن. (آنندراج) :
به بیداري چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت. صائب (از آنندراج). بَر خدنگ غمزهء
آهونگاهان تهمت است آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست. زماناي (از آنندراج ||). خراب کردن. منهدم کردن. چون:
سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ||). روي هم منظم کردن. بروي هم مرتب کردن. چون: فلانی موي
خود را خوابانید؛ یعنی آن را روي هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف ||). در زیر چیزي گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش
خوابانیدن: خمد؛ خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب ||). بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون:
فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود. - فروخوابانیدن چادرها؛ بزمین درآوردن آن ||. جمع کردن و از حالت ایستاده
درآوردن. چون: فلانی چادر را خوابانید؛ یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد ||. واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید؛
یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جاي آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود ||. منتهز فرصت بودن.
مراقب امري بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد. - چشم خوابانیدن( 1)؛ مواظبت امري
کردن تا فرصت مناسب براي انجام آن بدست آید. - سر خوابانیدن؛ منتهز فرصت شدن. - گوش خوابانیدن؛ مترصد و منتهز فرصت
در فارسی بمعنی اظهار کبر کردن است، چه براي اظهار « پشت چشم خوابانیدن » شدن تا فرصت مناسب بدست آید. ( 1) - ترکیب
کبر اغلب پلکها را به هم نزدیک می کنند و بروي هم می خوابانند تا خود را بی اعتناء جلوه دهند و مخاطب را نادیده انگارند.
خوابانیده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف) اسم مفعول است از مصدر خوابانیدن در همهء معانی آن. رجوع به خوابانیدن شود.
خواب امن.
[خوا / خا بِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقابل خواب کلفت. (آنندراج). خواب راحت : کمین گاه است خواب امن سیلاب
حوادث را دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد. صائب (از آنندراج).
خواب بچراغ گفتن.
[خوا / خا بِ چِ گُ تَ] (مص مرکب) خواب و رؤیاي خود را براي چراغ نقل کردن و مقصود آن است که چون خواب موحش و
پریشان ببینند و در شب بیدار گردند آن خواب را پیش چراغ نقل می کنند. گویند این عمل اثر بدي خواب را محفوظ میدارد و
تحقیق آن است که تخصیص به خواب موحش بی جاست بلکه مطلق خواب پیش چراغ نقل میکنند از جهت آنکه مبادا اگر با
نااهلی گویند و تعبیرش بلفظ قبیح کند همان اثر میبخشد. (آنندراج) : دور از تو نیارم بنظر گلشن و باغ هر سرو مرا بی تو بود دود
دماغ گل را بینم حدیث روي تو کنم مانند کسی که خواب گوید بچراغ. میرزا اثر (از آنندراج).
خواب بردن.
[خوا / خا بُ دَ] (مص مرکب) بخواب رفتن. درربودن خواب کسی را : سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که بکاخ
اندر یک شیشه شراب است. منوچهري. ترا در بزم شاهان خوش برد خواب ز بنگاه غریبان روي برتاب.نظامی. ظالمی را خفته دیدم
نیمروز گفتم این فتنه ست خوابش برده به. سعدي (گلستان). از تشویش دزدان خوابش نبردي. (گلستان). نه گریان و درمانده بودي
و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد. سعدي (بوستان). شب از درد بیچاره خوابش نبرد بخیل اندرش دختري بود خرد. سعدي
(بوستان). -امثال: اگر دنیا را آب ببرد او را خواب برده است؛ این مثل را براي افراد بی اعتناء به امور زنند.
خواب برگشتن.
[خوا / خا بَ گَ تَ](مص مرکب) کنایه از دور کردن خواب. (آنندراج). دور شدن خواب است. (آنندراج) : از آن وقتی که بر
خوابم گذشتی سخت بی تابم به آن بیمار می مانم که او را خواب برگردد. سالک یزدي (از آنندراج ||). خواب روي آوردن. از
اضداد است.
خواب بریدن.
[خوا / خا بُ دَ] (مص مرکب) خواب کسی قطع شدن. دور شدن خواب ||. خواب دور کردن. (از آنندراج).
خواب بستن.
[خوا / خا بَ تَ] (مص مرکب) شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب
بند کردن تا همیشه بیدار باشد : ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از
آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم.نظامی.
خواب بند.
[خوا / خا بَ] (اِمص مرکب)عمل خواب بندي. خواب مصنوعی: فلان را خواب بند کردند. (یادداشت بخط مؤلف (||). نف
( مرکب) آن که کسی را بخواب عملی بخواباند. هیپنوتیزر( 1 ||). افسون و عزیمتی که بدان خواب مردم بسته شود. (آنندراج). ( 1
.Hypnotiseur -
خواب بند کردن.
[خوا / خا بَ كَ دَ](مص مرکب) بخواب مصنوعی کسی را خوابانیدن. هیپنوتیزم( 1). این عمل قرنها پیش از مسمر( 2) در ایران نزد
اهل خود معروف و معمول بوده است و افسانه هاي ملی پر از حکایات خواب بندیهاست و عیاران، از جمله نسیم، کسی را که از
صفحه 888 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
جایی بجائی نقل کردن میخواستند با امتناع و اباء او وي را خواب بند میکردند و اعمال شگفت اسماعیلیان در تأثیر القاآت با همین
.Hypnotisme. (2) - Mesmer - ( خواب مصنوعی بعمل آمده است. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
خواب بندي.
[خوا / خا بَ] (حامص مرکب) عمل خواب بند. (یادداشت مؤلف).
خواب بین.
[خوا / خا] (نف مرکب)خواب بیننده. رؤیابیننده. آنکه خواب می بیند : زآنکه انسان در غنا طاغی شود همچو پیل خواب بین یاغی
شود.مولوي.
خواب بینا.
[خوا / خا] (اِ مرکب) رؤیا. تیناب. بوشباس (||. نف مرکب) بینندهء رؤیا. (ناظم الاطباء).
خواب پریدن.
[خوا / خا پَ دَ] (مص مرکب) خواب از بین رفتن. خواب از کسی دور شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب پریشان.
[خوا / خا بِ پَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب موحش. (غیاث اللغات) (آنندراج). رؤیاي هولناك. (از ناظم الاطباء) : به بیداري
خیال زلف خوبان می کند شب را ز بس پیوسته بیند چشم من خواب پریشان را. غنی (از آنندراج ||). خوابی که با بیداري و بی
آرامی آمیخته است. (غیاث اللغات). تململ. (آنندراج) : عمر آسایش دنیا مژه بر هم زدن است دل بیدار به این خواب پریشان
مغشوش. صائب (از آنندراج). گر نباشد مرد بی سامان به تمکین بهتر است هر قدر خواب پریشان هست سنگین بهتر است. صائب
(از آنندراج).
خواب تیغ.
[خوا / خا بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ضرب تیغ. (آنندراج) : بیدل از مژگان خواب آلود او ایمن مباش می گشاید فتنه
ها چشم از کمین خواب تیغ. بیدل (از آنندراج).
خواب جا.
[خوا / خا] (اِ مرکب) جاي خواب. مرقد. خوابگاه. رجوع به خواب جاي شود.
خواب جامه.
[خوا / خا مَ / مِ] (اِ مرکب)لباس خواب. (ناظم الاطباء). پیراهن بلند که گاه خواب پوشند. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب جاودانی.
[خوا / خا بِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب ابدي. کنایه از مرگ است. خواب جاوید. رجوع به خواب جاوید شود.
خواب جاوید.
[خوا / خا بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب دائمی. کنایه از مرگ است که بیداري ندارد. (انجمن آراي ناصري). خواب
جاودانی.
خواب جاي.
[خوا / خا] (اِ مرکب)خوابگاه. اطاق خواب. مَرقَد. (یادداشت بخط مؤلف) : چو رفتی ز مجلس سوي خوابجاي پس از خواب مستی
بمجلس میاي. نزاري قهستانی. کِناس؛ خواب جاي آهو در درخت. مُناخ؛ خوابجاي شتر. (منتهی الارب). رجوع به خواب جا شود.
خواب چارپهلو.
[خوا / خا بِ پَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب چهارپهلو. کنایه از خواب دراز بافراغت. (آنندراج) : از شبیخون خران سنگش به
مینا می خورد باغ کز بادام خواب چارپهلو میزند. ؟ (از آنندراج). شده خورشید فرش درگه او کند چون خشت خواب چارپهلو.
سلیم (از آنندراج). چون نگریم خون که بخت تیره در دامان من همچو داغ لاله خواب چارپهلو می کند. قیماي توجی (از
آنندراج).
خواب چاشت.
[خوا / خا بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواب ظهر. خواب زوال. (یادداشت مؤلف).
خواب چهارپهلو.
[خوا / خا بِ چَ / چِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب چارپهلو. رجوع به خواب چارپهلو شود.
خوابخانه.
[خوا / خا نَ / نِ] (اِ مرکب)خانهء خواب. اطاق خواب. (ناظم الاطباء).
خواب خرگوش.
[خوا / خا بِ خَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) شکل خوابی که خرگوشان کنند. خوابی که یکی از دو چشم باز یا هر دو نیم باز باشد.
(یادداشت مؤلف ||). کنایه از تغافل : شیر اجل است در کمین واقف باش در بیشهء شیر خواب خرگوش مکن. باباافضل ||. فریب.
(غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از شرفنامهء منیري) : خواب خرگوش بداندیش تو خود چندان است کابن سیرین قضا دم نزند در
تأویل. انوري (از انجمن آراي ناصري). هم خواب خرگوشم دهی خار جگرجوشم نهی اي از تو آغوشم تهی خوابم همه خار آمده
ست. خاقانی. درین ره جزین خواب خرگوش نیست که خسبندهء مرگ را هوش نیست.نظامی. چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازي این خواب خرگوش.نظامی. ترك خواب و غفلت خرگوش کن غرش این شیر اي خر گوش کن.مولوي.
خواب خرگوش دادن.
[خوا / خا بِ خَ دَ] (مص مرکب) اغفال کردن. فریب دادن. (یادداشت مؤلف) : بچشم آهوان چشمهء نوش دهد شیرافکنان را
خواب خرگوش.نظامی. گرچه آهوسرینی اي دلبند خواب خرگوش دادنم تا چند.نظامی. آتشی خواست خصم و دودش داد خواب
خرگوش داد و زودش داد.نظامی. خواب خرگوشم بسی دادي ندانستم ولیک هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم. عطار.
خواب خوش.
[خوا / خا بِ خوَشْ / خُشْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب راحت. خواب امن. خواب عافیت : غلام چشم آن ترکم که در خواب
خوش و مستی نگارین گلشنش روي است و مشکین سایبان ابرو. حافظ ||. رؤیاي خوش : نشنیدي که آن حکیم چه گفت خواب
خوش دید هرکه او خوش خفت. نظامی.
خواب خیز.
[خوا / خا] (نف مرکب)برخیزنده از خواب. از خواب برخاسته. تازه بیدارشده : طبرزد دهم چون شوم خواب خیز طبرخون زنم چون
کنم غمزه تیز.نظامی
خواب دادن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) خواب کردن. بخواب بردن. کنایه از فریب دادن : زره برهاي از زهر آب داده زره پوشان کین را خواب
داده.نظامی. خضر راهت گر کنند از راهزن غافل مباش درخور بیداري اینجا خواب غفلت میدهد. صائب (از آنندراج).
خواب دار.
[خوا / خا] (نف مرکب)پرزدار مانند مخمل. (ناظم الاطباء). جامهء پرزدار که پود آن مایل به یک جهت است. خوابناك. (یادداشت
مؤلف). - مخمل خوابدار؛ مخملی که پود آن بلند است و بجانبی یا هر جانب میل تواند کرد.
خوابدان.
[خوا / خا] (اِخ) نام نهري بوده است. نهر خوابدان. منبع این رود از جویکان است و نواحی نوبنجان را آب دهد و پس رو به
جلارچان رود با نهر شیرین آمیخته گردد و در دریا افتد. (فارسنامهء ابن البلخی). رجوع به نزهۀ القلوب ج 3 ص 225 شود.
خواب درسر.
[خوا / خا دَ سَ] (ص مرکب) خواب آلوده. کنایه از غافل. غفلت زده : چنان میروي ساکن و خواب درسر که میترسم از کاروان
بازمانی.سعدي.
خواب دل.
[خوا / خا بِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غفلت. (یادداشت مؤلف).
خواب دوختن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) خواب بستن. با افسون و عزائم خواب دیگري را شورانیدن و نگذاشتن که بخواب رود. (آنندراج) :
مگر جادوان از من آموختند که از موم خود خواب را دوختند. نظامی (از آنندراج).
خواب دیدن.
[خوا / خا دي دَ] (مص مرکب) حلم. (دهار). دیدن رؤیا در حالت نوم. رؤیا. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت آنگاه با پهلوان که
خوابی بدیدم به روشن روان.فردوسی. هرکه چرد چمد و هرکه خسبد خواب بیند. (یادداشت مؤلف ||). بالغ شدن. بسن بلوغ
رسیدن. (یادداشت بخط مؤلف). احتلام. محتلم شدن. (یادداشت مؤلف) : پس آن مسلمانان بیشتر خواب دیدند و غسل بر ایشان
واجب شد. (ترجمهء طبري بلعمی ||). فکري را در سر براي امري پختن. (یادداشت مؤلف) : که خویشان ارجاسب و افراسیاب جز
از مرز ایران نبیند بخواب.فردوسی. و گفت کار بسازید که بخواهیم رفت و در خراسان نخواهد بود شراب خوردن تا خصمان خواب
نبینند. (تاریخ بیهقی). و اگر کسی خواب بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که بر تخت پدر نشینم. (تاریخ
بیهقی). گفت: مر ترا خوابی دیده ام. گفت: خیر باد. (گلستان سعدي).
خواب دیده.
[خوا / خا دي دَ / دِ](ن مف مرکب) بینندهء رؤیا. (ناظم الاطباء). آنکه برؤیا چیزهایی را دیده است. (یادداشت مؤلف) : من گنگ
خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. ؟ (از رسالهء مجدیه ||). آنکه بحد زنان یا مردان رسیده از
پسران و دختران. بالغ. مقابل خواب نادیده. (یادداشت مؤلف) : من ترا طفل خفته چون خوانم که تویی خواب دیدهء بیدار.خاقانی.
بخت بیدار خواب دیدهء او فتنه را شیر مست خواب کند.خاقانی. ششم عروس فلک را امید دامادي ز بخت بالغ بیدار خواب دیدهء
اوست. خاقانی ||. محتلم شده. محتلم. (یادداشت مؤلف).
خواب دیو.
[خوا / خا بِ وْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوم طولانی با نفیر غیرطبیعی. (یادداشت مؤلف).
خواب راحت.
[خوا / خا بِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب آرام. خواب عافیت. خواب امن : به روي بستر گل خواب راحت نیست شبنم را
نقاب از روي گلرنگی که امشب بازمی گردد. صائب (از آنندراج).
خواب ربا.
[خوا / خا رُ] (نف مرکب)ربایندهء خواب. ازبین برندهء خواب. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب ربائی.
[خوا / خا رُ] (حامص مرکب) مانع خواب شدگی. ازبین بردگی خواب.
خواب ربودن.
[خوا / خا رُ دَ] (مص مرکب) خواب بردن. بخواب شدن : چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان هفت بار بگفت
شولم شولم. (کلیله و دمنه).
خواب رفتگی.
[خوا / خا رَ تَ / تِ](حامص مرکب) بیحسی. خدارت. (ناظم الاطباء). خَدَر. (یادداشت بخط مؤلف). چون: خواب رفتگی دست یا
پاي و جز آن.
خواب رفتن.
[خوا / خا رَ تَ] (مص مرکب) خدر شدن. (زمخشري). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوي از اعضاي تن. (یادداشت بخط
مؤلف). - به خواب رفتن پاي؛ خواب رفتن پاي. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پاي؛ خفتن پاي. بیحس شدن آن بر اثر
نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پاي؛ خواب رفتن پاي ||. خوابیدن. خفتن. بخواب
شدن. در خواب شدن.