لغت نامه دهخدا حرف خ

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خواب رفته.
[خوا / خا رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) خوابیده. خفته ||. عضو خدرشده. عضو بیحس شده ||. وارفته. بی اعتنا به پیش آمدها (در
تداول عامه). - خاله خواب رفته؛ زن بی حال و بی اعتنا به پیش آمدها.
خواب زدگی.
[خوا / خا زَ دَ / دِ](حامص مرکب) خواب آلودگی. حالت خواب داشتن ||. خفتگی. خواب بردگی.
خواب زدن.
[خوا / خا زَ دَ] (مص مرکب) خواب آلوده بودن. خوابناك بودن ||. خوابیدن. خفتن. خواب کردن : تا بدارالامن صلح کل رسیدم
کبک مست خواب راحت میزند در چنگل شهباز من. صائب (از آنندراج). خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان پاي در رفتار
هم چون دیده خوابی میزند. حسین ثنائی (از آنندراج). آفت کم است میوهء شاخ بلند را منصور خواب خوش به سر دار میزند. واله
(از آنندراج).
خواب زده.
[خوا / خا زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) خواب آلوده. خوابناك. خوابدار. خواب گرفته ||. خفته. خواب برده. خواب رفته : وصال دولت
بیدار ترسمت ندهند که خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده. حافظ.
خواب سبک.
[خوا / خا بِ سَ بُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل خواب سنگین. مقابل خواب عمیق. وَسَن. (دهار). سُبات.
خوابستان.
[خوا / خا بِ] (اِ مرکب)خوابگاه. (ناظم الاطباء). جاي خواب که آن را شبستان نیز گویند. (آنندراج ||). قبرستان. (از آنندراج) (از
انجمن آراي ناصري).
خواب سخت.
[خوا / خا بِ سَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب گران. خواب عمیق. سَبح. تسبیح. سبیحۀ. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب سنگین.
[خوا / خا بِ سَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب گران. خواب عمیق. مقابل خواب سبک. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب سیر.
[خوا / خا بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب کافی. خواب به اندازه : ز خواب سیر در منزل تواند زلفها بستن سبک سري که
جاي توشه دامن بر کمر بندد. صائب (از آنندراج).
خواب شدن.
[خوا / خا شُ دَ] (مص مرکب) خواب رفتن. بخواب رفتن. خفتن ||. بیحس شدن. خدر شدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). بخواب
مصنوعی درآمدن. هیپنوتیز شدن.
خواب شکستن.
[خوا / خا شِ كَ تَ](مص مرکب) خواب بریدن. از خواب بیدار کردن.
خواب شوریده.
[خوا / خا بِ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب آشفته. خواب ناراحت ||. رؤیاي آشفته. رؤیاي درهم و برهم. رؤیاي مخوف.
ضِغث.
خواب شیرین.
[خوا / خا بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب خوش. خواب راحت. خواب عافیت.
صفحه 889 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواب صیاد.
[خوا / خا بِ صَیْ یا](ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواب ساخته که براي فریب صید باشد. (آنندراج) : فریب مرغ باشد خواب صیاد. ؟
(از آنندراج). پس از مردن مگر بر خاك من افتد گذار او مرا صد مصلحت در مرگ خود چون خواب صیاد است. سلیم (از
آنندراج).
خواب عافیت.
[خوا / خا بِ يَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواب راحت. خواب خوش. خواب شیرین.
خواب عدم.
[خوا / خا بِ عَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مرگ است. خواب مرگ. خواب جاوید. (آنندراج) : چنین افسانه هاي خوش
که دل گفت از دهان او خضر گر بشنود از حیرتش خواب عدم گیرد. بابافغانی (از آنندراج).
خواب عروس.
[خوا / خا بِ عَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواب ناز. (یادداشت مؤلف) : فتنه ز تو خفته بخواب عروس دولت بیدار تو را
پاسبان.خاقانی.
خواب غرور.
[خوا / خا بِ غُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غفلت. خواب غفلت. (آنندراج) : نمی بود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین اگر
میداشت آواز شکست شیشهء دلها. صائب (از آنندراج).
خواب غفلت.
[خوا / خا بِ غِ لَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) غفلت. خواب خرگوش. (آنندراج) : تو مست خواب غفلتی و از براي تو ایزد فکنده
خوان کرم در سپیده دم. منوچهري.
خواب قیلوله.
[خوا / خا بِ قَ / قِ لو لَ / لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواب قبل از چاشت. خواب قبل از ظهر. خواب قبل از زوال. رجوع به
قیلوله شود.
خوابک.
[خوا / خا بَ] (اِ مصغر) رؤیاي کوچک. خواب کوچک ||. اندیشهء کوچک دربارهء امري. فکر کوچک دربارهء چیزي :امراء
اطراف هر کسی خوابکی دید. (تاریخ بیهقی).
خواب کردن.
[خوا / خا كَ دَ] (مص مرکب) خفتن. خسبیدن. خوابیدن. بخواب رفتن. خواب رفتن. (یادداشت مؤلف) (از ناظم الاطباء) : بیا بصلح
من امروز و در کنار من امشب که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم. سعدي (طیبات). امشب آن نیست که در خواب رود
چشم ندیم خواب در روضهء رضوان نکند اهل نعیم. سعدي (طیبات). محمول پیش آهنگ را از من بگو اي ساربان تو خواب میکن
بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدي (طیبات ||). خوابانیدن. بچاره کسی را خوابانیدن. (از یادداشتهاي مؤلف) : لالایی گویم و
خوابت کنم من ||.؟ بخواب مصنوعی بردن. هیپنوتیزه کردن. مانیتیسم کردن. (یادداشت مؤلف) : بحیرتم ز که اسرار مانیتیسم
آموخت فقیه شهر که بیدار را بخواب کند. ایرج میرزا.
خواب کننده.
[خوا / خا كُ نَنْ دَ / دِ](نف مرکب) نایم. (یادداشت مؤلف ||). هیپنوتیزکننده. بخواب مصنوعی برنده. (یادداشت مؤلف).
خوابگاه.
[خوا / خا] (اِ مرکب) جاي استراحت. جاي لمیدن. جاي دراز کشیدن. اطاق خواب. خیمهء خواب. شبستان. (یادداشت مؤلف) (ناظم
الاطباء) : بزرگان چو خرّم شدند از نبید بشد شنگل و خوابگاهی گزید.فردوسی. چه بد بود کین دشت راه تو بود نه آرام را خوابگاه
تو بود.فردوسی. میدانت خوابگاه و خون عدوت آب تیغ اسپرغم و شیههء اسبان سماع خوش. فرخی. دو چادر همیشه بر آن خوابگاه
کشیده یکی زرد و دیگر سیاه. اسدي (گرشاسبنامه). من رهی را از جفاي دشمن اولاد تو خوابگاه و جاي غیر از دره و کهسار
نیست. ناصرخسرو. بدشت دگر بینمت خوابگاه بحوض دگر بینمت آبخور.مسعودسعد. ز میدان سوي خوابگاه آمدم.نظامی.
خوردش چه و خوابگاه او چیست اندازه ش تا کجا و او کیست.نظامی. هرکه درین راه کند خوابگاه یا سرش از دست رود یا
کلاه.نظامی. چون مستان گشتند بر ثنا و آفرین پادشاه روي زمین هم داستان شده عزم خوابگاه کردند. (جهانگشاي جوینی). تو کی
بشنوي نالهء دادخواه بکیوان برت کلهء خوابگاه.سعدي (بوستان). منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و
خوابگاه ساخت. سعدي (گلستان ||). جاي خواب. (ناظم الاطباء). مرقد. خفتن جاي. (یادداشت مؤلف) : ریگ او میدان دیو و
خوابگاه اژدها سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان.فرخی. چنین گفت آن خوابگاه این زمی است بر او خفتگانند هرچ آدمی است.
(گرشاسبنامه ||). بستر : دیدم افکنده بر بساط بلند خوابگاهی ز پرنیان و پرند.نظامی. زره پوش خفتند جنگ آوران که بستر بود
خوابگاه زنان.سعدي. خار است بزیر پهلوانم بی روي تو خوابگاه سنجاب.سعدي. در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت
خارپشت ز سنجاب خوشتر است. سعدي (طیبات). خفتنت زیر خاك خواهد بود اي که در خوابگاه سنجابی.سعدي ||. مدفن. قبر.
گور : اوست حیات گیرنده از نفسهاي مردم... خوابگاه. (تاریخ بیهقی). گر خون کنید خاك به اشک روان رواست کاین خاك
خوابگاه منوچهر پادشاست. خاقانی. مگر خوابگاهی بدست آورم که جاوید در وي نشست آورم.نظامی. چو آنجا رسی می درافکن
بجام سوي خوابگاه نظامی خرام.نظامی. فرمودند خوابگاه ما اینجا خواهد بود و اشارت بموضعی کردند که مرقد مطهر ایشان حالیا
در آنجاست. (انیس الطالبین).
خوابگاه غول.
[خوا / خا هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم است. (برهان قاطع) (مجموعهء مترادفات) (انجمن آراي ناصري).
خواب گذار.
[خوا / خا گُ] (نف مرکب)معبر. (محمودبن عمر). تعبیررؤیاکننده. آنکه رؤیاها را تعبیر و تفسیر می کند. (یادداشت بخط مؤلف).
رجوع به خواب گزار شود : ولی توکل تو بی نیاز داشت ترا ز فال گوي و ز اخترشناس و خواب گذار. امیرمعزي (از آنندراج).
خواب گذاردن.
[خوا / خا گُ دَ](مص مرکب) حکایت خواب خود کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خواب گزاردن شود : اي فرخی این
قصه و این حال چه چیز است پیش ملک شرق همی خواب گذاري. فرخی ||. تعبیر خواب کردن. (یادداشت مؤلف) (از دهار).
رجوع به خواب گزار شود.
خواب گذاري.
[خوا / خا گُ] (حامص مرکب) عمل خواب گذاردن. (یادداشت مؤلف ||). مُعَبِّري. (یادداشت مؤلف). رجوع به خواب گزاري
شود.
خواب گذاشتن.
[خوا / خا گُ تَ](مص مرکب) حکایت رؤیاي خود را کردن. خواب گذاردن. (یادداشت مؤلف ||). تعبیر کردن خواب. خواب
گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب گران.
[خوا / خا بِ گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب سنگین. خواب عمیق. (یادداشت مؤلف).
خواب گرفتن.
[خوا / خا گِ رِ تَ](مص مرکب) خواب بردن. خواب آمدن. (از آنندراج) : بدان زنده که او هرگز نمیرد به بیداري که خواب او را
نگیرد.نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین بفشاندي نخست. سعدي (گلستان). اسیر بند شکم را دو شب نگیرد
خواب شبی ز معدهء سنگی شبی ز دلتنگی. سعدي (گلستان). چشم مرا تا بخواب دید جمالش خواب نمی گیرد از خیال
محمد.سعدي. کدام ساعت سنگین دو چشم بخت مرا درین زمانهء پرانقلاب خواب گرفت. صائب (از آنندراج). چون چشم اختران
همه شب دیدگی غنود زلفین دوست خواب پریشان من گرفت. علی خراسانی (از آنندراج ||). مانع خواب کسی شدن. عملی که
در زندان کنند تا شخص از بی خوابی عاجز آید و اقرار کند. مزاحم خواب کسی شدن مر اعتراف را. (یادداشت مؤ لف).
خواب گریختن.
[خوا / خا گُ تَ](مص مرکب) بی خواب شدن. خواب نبردن. این ترکیب در صفات چشم بیاید. (آنندراج).
خواب گزار.
[خوا / خا گُ] (نف مرکب)نائم. خوابیده. (ناظم الاطباء ||). مُعبِّر. تعبیرخواب کننده. خواب گذار : بامداد معبري را بخواند...
خوابگزاري دیگر را فرمود آوردن و این خواب را با وي بگفت. (قابوسنامه ||). آنکه حکایت رؤیاي خود کند. (یادداشت مؤلف).
خواب گزاردن.
[خوا / خا گُ دَ] (مص مرکب) تعبیر خواب کردن. عباره. (تاج المصادر بیهقی ||). حکایت رؤیاي خود کردن. (یادداشت مؤلف).
||خوابیدن. خواب رفتن.
خواب گزاره.
[خوا / خا گُ رَ / رِ] (نف مرکب) مُعبِّر : تعبیر بدولت رود از خواب گزاره چون روي تو در خواب همی بینند احرار. منوچهري.
خواب گزاري.
[خوا / خا گُ] (حامص مرکب) تعبیر خواب. خواب گذاري. (یادداشت بخط مؤلف) : جولاهه گفت: اي پادشاه من مردي جاهل
جولاهم و خواب گزاري مقام هر پیغمبر نیست. (مرزبان نامه ||). حکایت رؤیاي خود. (یادداشت بخط مؤلف ||). خواب. عمل
خوابیدن. (یادداشت مؤلف).
خواب گزین.
[خوا / خا گُ] (نف مرکب) آنکه خواب را ترجیح می دهد. (ناظم الاطباء ||). راحت طلب. آسایش دوست. تنبل. (یادداشت مؤ
لف).
خواب گفتن.
[خوا / خا گُ تَ] (مص مرکب) بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن ||. حرفهاي نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و
نادرست بهم بافتن : کنون نزد من چون زنان بسته دست همی خواب گویی بکردار مست.فردوسی.
خواب گم کردن.
[خوا / خا گُ كَ دَ](مص مرکب) خواب نبردن. خواب از دست دادن. بیخوابی کشیدن : زلف او درشد بتاب و چشم من درشد به
آب چشم من گم کرد خواب و زلف او گم کرد سر. میرمعزي (از آنندراج).
خواب گو.
[خوا / خا] (نف مرکب)بازگوکنندهء خواب. آنکه خواب خود گوید. آنکه حکایت رؤیاي خود کند. (یادداشت مؤلف ||). معبر.
خواب گزار. آنکه تعبیر خواب کند. (یادداشت مؤلف).
خوابگه.
[خوا / خا گَهْ] (اِ مرکب)خوابگاه. خانه اي که در آن خوابند. اطاق خواب. جاي آرامیدن. جاي لمیدن. جاي استراحت. جاي
آرامش : چو سوگند شد خورده برخاستند سوي خوابگه رفتن آراستند.فردوسی. چو بازارگانش فرودآورید مر او را یکی خوابگه
برگزید.فردوسی. مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید مگر ز بازوي سیمرغ بازکردي پر.فرخی. چو زي خوابگه شد یل نامدار بیامد
همانگه نگهبان بار.(گرشاسب نامه). دگر گفت چون جان آشفتگان یکی خوابگه چیست بر خفتگان. (گرشاسب نامه). تا کی بود
این بنا طرازیدن چون خوابگه قدیم نطرازي.ناصرخسرو. اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید چو طفلان خوابگه بگذار و زي
میدان مردان شو. خاقانی. به هر منزلی کآوري تاختن نشاید در او خوابگه ساختن.نظامی ||. بستر. فرش. رختخواب. (یادداشت
مؤلف) : غم نادیدن آن ماه دیدار مرا در خوابگه ریزد همی خار.فرخی. آن خوابگهش گهی که خفتی روباه به دم زمین
برفتی.نظامی ||. مدفن. قبر. گور : چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت.فردوسی. چو از چشم گریندهء
اشکبار بر آن خوابگه کرد لختی نثار.نظامی. هر که را خوابگه آخر مشتی خاك است گو چه حاجت که به افلاك کشی ایوان را.
حافظ.
خواب ماندن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) بیدار نشدن در خواب ماندن. (یادداشت مؤلف ||). کنایه از عقب افتادن. واپس ماندن.
خواب مرگ.
[خوا / خا بِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرگ. خواب عدم. خواب جاوید. خواب اجل. (یادداشت مؤ لف) : خواب مرگ است
هین هله بیدار شو. صفی علیشاه.
خواب مصنوعی.
[خوا / خا بِ مَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) هیپنوتیزم. لختی و بی ارادگی که بر اثر نوعی القاء از طرف دیگري براي شخصی پیدا
.Hypnotisme - ( میشود. رجوع به هیپنوتیزم( 1) شود. ( 1
خواب مغناطیسی.
[خوا / خا بِ مِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب بندي. نوعی لختی و بی ارادگی که در مانیتیزم براي شخصی پیدا میشود. مانتیزم.
شود. « مانیتیزم » « خواب بندي » رجوع به
خواب منجره.
[خوا / خا مَ جَ رَ / رِ](ص مرکب) بدخواب. قوشقو. بی آرام. (یادداشت بخط مؤلف) : نزد تو آمدم من و شاهد بحجره در در
آرزوي مرغ شده خواب منجره( 1).سوزنی. ( 1) - این بیت در نسخهء خطی سوزنی که در کتابخانهء سازمان لغت نامه موجود است،
آمده و در مصراع نخست نیز بجاي شاهد، شاعر ذکر شده و مرحوم دهخدا آن را قیاساً به شاهد تصحیح کرده اند. اما کلمهء منجره
بدینصورت و با این معنی در فرهنگها دیده نشد.
خواب موج.
[خوا / خا بِ مَ / موُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) جهت و سیلی که موج در روي آب دارد. طرفی و تابی که موج در روي آب دارد.
(از آنندراج) : برگذار خویش دارد تکیه بی تاب عدم بهر خواب موج باشد بستر سنجاب آب. میرزاحسن واهب (از آنندراج).
خواب موحش.
[خوا / خا بِ حِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب ترس آور. خواب دهشتناك. خواب وحشت افزاي. رویاي مخوف. (یادداشت مؤ
لف).
خواب نادیده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف مرکب) کنایه از کودك نابالغ. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بحد مردان یا زنان نرسیده. نابالغ. صغیر.
محتلم نشده. (یادداشت مؤلف) : ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار.فرخی.
خواب ناز.
[خوا / خا بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواب نوشین. خواب شیرین. خواب خوش. خواب راحت. خواب آرام.
خوابناك.
[خوا / خا] (ص مرکب)خواب آلود. (ناظم الاطباء) : بعنبر طري نرگس خوابناك چو کافور تر سر برون زد ز خاك.نظامی. فروبسته
چشم از تن خوابناك بدو گفت برخیز از این خون و خاك. نظامی. چه داند خوابناك مست مخمور که شب را چون بروز آورد
رنجور. سعدي (مفردات). جثامه؛ خوابناك که از جا نجنبد و سفر نکند. (منتهی الارب). - چشمان خوابناك؛ چشمان خواب آلود.
||خوابدار. جامهء پرزه دار که پرزه هاي آن در جهتی قرار دارد.
خواب ناکرده.
[خوا / خا كَ دَ / دِ](ن مف مرکب) ناخفته. نخفته. بیخواب.
خواب نامه.
[خوا / خا مَ / مِ] (اِ مرکب)کتابی که در آن تعبیر خوابها نوشته شده است. خوابنامج. خواب گزارنامه. (یادداشت بخط مؤلف).
خواب نبردن.
[خوا / خا نَ بُ دَ] (مص مرکب) خواب نرفتن. بخواب نشدن. خواب نکردن.
خوابندگی.
[خوا / خا بَ دَ / دِ](حامص) حالت خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). جهت و میل پارچهء پرزه دار که پرزه هایش در آن جهت
قرار می گیرد.
صفحه 890 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوابنده.
[خوا / خا بَ دَ / دِ] (نف)خواب کننده. نائم. (یادداشت بخط مؤلف ||). پارچه اي که پرزه هاش روي هم می خوابد. (یادداشت
مؤلف ||). قرارگیرنده بر چیزي. بر چیز دیگر قرارگیرنده.
خواب نما.
[خوا / خا نُ / نَ / نِ] (نف مرکب) چیزي که بخواب آید. حوادثی یا واقعیتهایی که در خواب برؤیاي شخصی می آید. نموده در
خواب. به رؤیا آمده.
خواب نما شدن.
[خوا / خا نُ / نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) بخواب آمدن. حادثه یا واقعیتی برؤیاي آدمی آمدن. در خواب امري در رؤیاي انسان
جلوه کردن. - خواب نما شدن امامزاده اي؛ در خواب بر کسی معلوم شدن مزار امامزاده. مدفن امامزاده اي بوسیلهء خواب معلوم
شدن. بخواب کسی آمدن که در اینجا امامی یا امامزاده اي دفن است. (یادداشت مؤ لف).
خوابنوش.
[خوا / خا] (ص مرکب)خوابیده. (ناظم الاطباء).
خوابنوشی.
[خوا / خا] (حامص مرکب)چرت. پینکی. (از ناظم الاطباء).
خواب نوشین.
[خوا / خا بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواب شیرین. خواب خوش. خواب راحت. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : چون
درآمد ز خواب نوشین باز کرد بالین خوابگه را ساز.نظامی. خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل.سعدي.
خوابنیدن.
[خوا / خا بَ دَ] (مص)خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ||). بخاك افکندن. بر زمین انداختن : به
لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش تیز و باد همی کشت از ایشان و می خوابنید بر او ناستاد هر کش بدید.دقیقی. زآن
جامه هاي سبز جدا کردشان به خشم بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید. بشار مرغزي. خوابنیدش بلطف در زانو قضی الامر کیف
ماکانوا.سعدي (هزلیات ||). برهم قرار دادن. روي هم گذاردن : ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو چشمت از عیب
کسان لختی بباید خوابنید.
خوابنیده.
[خوا / خا بَ دَ / دِ] (ن مف)خوابانیده. مخفف خوابانیده. (برهان قاطع). خوابیده. درازکشیده : یاد کن زیرت اندرون تن شوي تو بر
او خوار خوابنیده ستان.رودکی. نهاده بر چشمه زرین دو تخت برو خوابنیده یکی شوربخت.فردوسی. سهی سروش ببالین خوابنیده
سرشک از لاله و گل بردمیده.نظامی. بر مهد عروس خوابنیده خوابش بربود و بست دیده.نظامی ||. مرده. در قبر قرارگرفته. مدفون
: درین ره چو من خوابنیده بسی است نیارد کسی یاد کآنجا کسی است.نظامی ||. قرارداده : وزارت به ایام او بازکرد دو چشم
فروخوابنیده وسن.فرخی. یلان را مرگ بر گل خوابنیده چو سروستان سند از بن بریده. (ویس و رامین). ستیزندگان نیزه با خشم و
شور فروخوابنیده به بال ستور. اسدي (گرشاسبنامه). دانی که در کفن چه عزیزي نهفته اي دانی که در لحد چه شهی خوابنیده
اي.سنائی.
خواب نیمروز.
[خوا / خا بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قیلوله. خواب قبل از ظهر.
خواب و بیدار.
[خوا / خا بُ] (ص مرکب) پارچه یا مخملی که قسمتی از پود و خمل آن مایل بسویی و قسمتی مایل بسوي دیگر است: مخمل
خواب و بیدار. (یادداشت بخط مؤلف ||). بین بیداري و خواب است. بین نوم و یقظه. هنوز خواب تمام فرونگرفته.
خواب و خمار.
[خوا / خا بُ خُ](ترکیب عطفی) خواب. خمار. لختی. سستی. رخوت بر اثر خواب و خماري : ترا که دیده ز خواب و خمار بازنباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی. سعدي.
خواب و خور.
[خوا / خا بُ خوَ / خُرْ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) خواب و خوراك. (یادداشت مؤلف). کنایه از راحتی و بی خیالی و تنبلی : خواب
و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور. ناصرخسرو. کسی که قصد ز عالم
بخواب و خور دارد اگرچه چهرش خوب است طبع خر دارد. ناصرخسرو. گرنه با کام تو بود این همه تقدیر چرا به همه عمر چنین
خواب و خورت کام و هواست. ناصرخسرو. کار خر است خواب و خور اي نادان با خر به خواب و خور چه شوي همسر.
ناصرخسرو. باد بر هفت فلک پایهء تختش چندانک چار صنف حیوان خواب و خور آمیخته اند. خاقانی. ببازي نبردم جهان را بسر
که شغلی دگر بود جز خواب و خور. نظامی. ز بخت بی ره و آیین و پا و سرمی زیست ز عشق بیدل و آرام و خواب و خور می
گشت. سعدي (بدایع ||). فراش. تختخواب. (ناظم الاطباء).
خواب و خوراك.
[خوا / خا بُ خوَ / خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خواب و خور. خواب و خورد. (یادداشت بخط مؤلف). - از خواب و خوراك
افتادن؛ بر اثر ناراحتی خواب و خورد را از دست دادن. بر اثر تألمات شخصی بخواب نرفتن و خوراك نخوردن.
خواب و خورد.
[خوا / خا بُ خُ خوَرْ / خُرْ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خواب و خوراك. خواب و خور. (یادداشت بخط مؤلف) : سکندر بپرسید از
خواب و خورد از آسایش و گرد روز نبرد.فردوسی. نبود و ندانست کس خواب و خورد مگر دیو جوید از ایشان نبرد.فردوسی. بر
خواب و خورد فتنه شده ستند خرس وار تا چند گه چنو بخورند و فرومرند. ناصرخسرو. اي بر سر دوراه نشسته در این رباط از
خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام. ناصرخسرو.
خواب و خیال.
[خوا / خا بُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) وهم. خیال. توهم. (ناظم الاطباء).
خوابه.
[خوا / خا بَ / بِ] (ص نسبی)منسوب بخواب و همیشه به صورت ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). - همخوابه؛ هم فراش. هم
بستر. هم مضجع : خسرو آن است که در صحبت او شیرین است در بهشت است که همخوابهء حورالعین است. سعدي (بدایع||). -
همسر. زوجه : چو بیرون رود جوهر جان ز تن گریزي ز همخوابهء خویشتن.نظامی. کرا خانه آباد و همخوابه دوست خدا را برحمت
نظر سوي اوست. سعدي (بوستان).
خوابی.
[خَ] (ع اِ) جِ خابیه. (منتهی الارب). رجوع به خابیه شود : و در مجلس گاه اوانی و خوابی یشم مرصع بلالی نهاده. (جهانگشاي
جوینی).
خواب یافتن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) خوابیدن. بخواب شدن. در خواب شدن.
خوابیدگی.
[خوا / خا دَ / دِ] (حامص)حالت خوابیدن ||. غفلت. (ناظم الاطباء).
خوابیدن.
[خوا / خا دَ] (مص) خفتن. خسبیدن. استراحت کردن. (ناظم الاطباء). نوم. رقود. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف ||). خوابانیدن.
قرار دادن : بخوابم تنش خوار بر خاك بر سرش بسته آرم بفتراك بر.اسدي. زبر تخت بخوابید سهی سرو مرا پیش نظارگیان پرده ز
در بازکنید.خاقانی ||. فروافتادن. خراب. چون: خوابیدن دیوار. خوابیدن سقف ||. ویران شدن. از بین رفتن. چون: قنات خوابید||.
از کار افتادن. چون: حمام خوابید ||. از حرکت بازایستادن. چون: ساعت خوابید. کارخانه خوابید ||. از حالت ایستاده به زمین
افتادن. چون: چادر خوابید. خیمه خوابید ||. مکتنز بودن. چون: پولهاي بسیاري از تجار ایرانی در بانکهاي خارجی خوابیده است.
||بازي نکردن مقامر در بعضی بازیهاي ورق و منتظر حالی مساعدتر شدن ||. سر و کرخ و خدر شدن پا یا عضوي از اعضاء||.
فرونشستن فتنه. چون: فتنه خوابید ||. تنهء درخت یا زرع به درازا بزمین دوسیدن. چون: درخت خوابید. (یادداشت مؤلف ||). چشم
برهم نهادن بی اعتنائی را. چشم خوابانیدن بی اعتنائی را. اهمیت ندادن : از این جادوئیها بخوابید چشم بجنگ اندر آئید یکسر
بخشم.فردوسی. هر آن کس که او از گنه کار چشم بخوابید و آسان فروخورد خشم.فردوسی. دگر آن که مغزش بجوشد ز خشم
بخوابد بخشم از گنه کار چشم.فردوسی. گر گرامی تر کسی زآن تو اندر کار دین چشم را لختی بخوابد برکشی او را به دار.
فرخی ||. زانو زدن بر زمین. از حالت ایستادن بهیئت خفته درآمدن. چون: شتر خوابید.
خوابیدنک.
[خوا / خا دَ نَ] (اِمصغر)خواب کوچک. خواب حقیر. چون: امروز بعد از ظهر با هزار زحمت خوابیدنکی کردیم.
خوابیدنکی.
[خوا / خا دَ نَ] (ق مرکب)بهیئت خوابیده. بحالت خوابیده. چون: خوابیدنکی غذا خورد.
خوابیدنی.
[خوا / خا دَ] (ص لیاقت)قابل خوابیدن. مناسب خوابیدن (||. ق) در حال خوابیدن. چون: فلانی خوابیدنی می نویسد.
خوابیده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف / نف)راقد. نائم. درخواب شده. خفته. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء ||). روي هم افتاده. برهم نهاده.
برهم قرارداده. - پاشنه خوابیده؛ پاشنه روي داخل تخت کفش افتاده ||. فروافتاده. چون: چادر خوابیده. خیمهء خوابیده ||. بیحس
شده. چون: پاي خوابیده ||. خراب شده. چون: قنات خوابیده ||. ازکارافتاده. چون: حمام خوابیده ||. از حرکت بازایستاده. چون:
کارخانهء خوابیده ||. فرونشسته. چون: فتنهء خوابیده ||. زانوزده. از حالت ایستاده بهیئت خواب کننده درآمده. چون: سگ
خوابیده ||. ازجریان خارج شده. چون: پول خوابیده ||. کنارگرفته و منتظرفرصت شده براي بازي در قمار با ورق ||. فروافتاده.
ویران شده. چون: سقف افتاده. دیوار افتاده.
خوابیده چشم.
[خوا / خا دَ / دِ چَ / چِ](ص مرکب) بسته چشم. (یادداشت بخط مؤلف ||). با چشم خمار. با چشم فروافتاده مژگان که موجب
زیبایی آن است : قاصرات الطرف؛ کنیزکان خوابیده چشم ||. بی اعتنائی. بی اهمیتی : همان کژه بینی و خوابیده چشم دل آگنده
دارد تو گویی بخشم.فردوسی.
خوابیده دست.
[خوا / خا دَ / دِ دَ] (ص مرکب)( 1) دست کرخ شده. دست بیحس شده: اخدار؛ خوابیده دست و پاي سست اندام گردانیدن. (منتهی
بکار می رود. « خوابیده » بجاي « خواب رفته » الارب). ( 1) - در تداول امروز ترکیب
خوابین.
[خَ] (اِخ) نام ناحیتی است در نواحی غور : امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته به بست
و زمین داور. (تاریخ بیهقی).
خوات.
[خَ] (ع اِ) آواز بال عقاب هنگام فرودآمدن از هوا ||. آواز تندر و توجبه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوات.
[خَ] (ع مص) فرودآمدن باز از هوا بر شکار تا بگیرد آن را. خوت. منه: خاتت العقاب ||. کم و اندك گردانیدن مرد مال خود را.
خوت. منه: خات الرجل ||. شکستن عهد و پیمان. خوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوات.
[خَوْ وا] (ع ص) دلیر ||. آن که هر ساعت خورد و بسیار نخورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خواتاي نامک.
شود. « خداي نامه » 390 مزدیسنا و ،338 ، [خُ مَ] (اِخ) خداي نامه. رجوع به ص 333
خواتم.
1) - ناظم الاطباء آن را ) .( [خَ وا تِ] (ع اِ) جِ خاتَم ||. جِ خاتِم. (منتهی الارب ||). جِ خاتِمَه. (یادداشت بخط مؤلف). خواتیم( 1
آورده است. « خاتیام » و « خیتام » و « ختم » و « خاتام » جمع
خواتون آباد.
[خوا / خا] (اِخ) رجوع به خاتون آباد شود.
خواتیم.
[خَ] (ع اِ) جِ خاتَم. انگشتري ها. خواتم ||. خاتمه ها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خواتم : که عواقب آن
وخیم و خواتیم آن دمیم باشد. (سندبادنامه). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید. (ترجمهء تاریخ یمینی). و صاحبنظر را
که بدیدهء فکرت در خواتیم و سرانجام امور تأملی باشد معلوم و مقرر شود که... (جهانگشاي جوینی). -امثال: الاعمال بخواتیمها،
نظیر: جوجه را آخر پائیز می شمرند ||. جِ خاتِم و آن نزد اهل جفر حروف هفتگانه می باشند که پیوسته جدا بکار برده میشوند و
هیچگاه با حروف دیگر پیوستگی پیدا نکنند در نوشتن و آن حروف عبارتند از: الف، دال، ذال، راء، زاء، واو، لا، چنانچه در پاره
اي از رسائل جفر دیده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). جِ خاتام. خواتم ||. جِ ختم. خواتم ||. جِ خاتیام. (ناظم
الاطباء). خواتم.
خواتیم البحیرة.
[خَ مُلْ بُ حَ رَ / رِ] (ع اِ مرکب) نوعی طین البحیرة. (یادداشت بخط مؤلف) : و خواتیم البحیرة را چون پادزهري خورند.
خواتیم الملک.
[خَ مُلْ مُ] (ع اِ مرکب)طین مختوم. گل مختوم. سجیل( 1). (یادداشت بخط مؤلف) : گلی است و معدن او بلاد روم است و او را گل
.Terre Sigillee - ( مختوم گویند و بعضی او را مختوم الملک گویند. (ترجمهء صیدنه). ( 1
خواتیم لمنیه.
[خَ لُ يَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طین مختوم. سجیل. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خواتیم الملک شود.
خواتیمی.
[خَ] (ص نسبی) منسوب به خواتیم که جمع خاتم است. (از انساب سمعانی).
خواتین.
[خَ] (ع اِ) جِ خاتون. (از ناظم الاطباء).
خواجگان.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِ) جِ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود : اي خواجگان دولت سلطان به هر نماز او را دعا کنید که او
درخور دعاست.فرخی. یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ
بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). خواجگان در زمان
معزولی همه شبلی و بایزید شوند. شیخ نجم الدین رازي.
خواجگان.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) نام سلسلهء نقشبندیه. (یادداشت بخط مؤلف). - سلسلهء خواجگان؛ سلسلهء نقشبندیه. (یادداشت مؤلف).
رجوع به نقشبندیه شود.
خواجگی.
[خوا / خا جَ / جِ] (حامص)سیادت. آقائی. مولائی. شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف) : قانع بنشین و هرچه داري بپسند
خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد.عنصري. خواجگی سخت بزرگ بودي در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب
گذاشته است. (تاریخ بیهقی). از گلوبنده خواجگی دور است.سنائی. چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل بس است بر شرف و
خواجگی دلیل و گواش. سنائی. از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر. خاقانی. نوبت خواجگی زنم بهر هواي تو مگر نشکند
از شکستگان قدر هواي چون تویی. خاقانی. آن کز می خواجگی است سرمست بر وي نزنند عاقلان دست.خاقانی. من در ره
بندگی کشم بار تو پایهء خواجگی نگه دار.نظامی. شمع که او خواجگی نور یافت از کمر خدمت زنبور یافت.نظامی. سمن کز
خواجگی بر گل زدي دوش غلام آن بناگوش از بن گوش.نظامی. گه کلهت خواجگی گل دهد گه کمرت بندگی دل
صفحه 891 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دهد.نظامی. اي شرف نام نظامی بتو خواجگی اوست غلامی بتو.نظامی. سعدیا قدري ندارد طمطراق خواجگی چون گهر در سنگ
زي، چون گنج در ویرانه باش. سعدي. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدي. آن کز
توانگري و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر چه رسد آشناي اوست. سعدي (بدایع). من غلام نظر آصف عهدم کاو را صورت
خواجگی و سیرت درویشان است. حافظ. هواي خواجگیم بود بندگی تو کردم.حافظ. کسی مرد تمام است از تمامی کند با
خواجگی کار غلامی.شبستري. - خواجگی از سر گذاشتن؛ کنایه از غرور و نخوت گذاشتن : یوسف مصر وجودیم از عزیزیها
ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب (از آنندراج). - خواجگی تنخواه کردن؛ کنایه از عرض غرور و نخوت
کردن. (از آنندراج) : چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه بقرض دار میاموز بدادائی را. اثر (از آنندراج).
خواجگی زاده.
[خوا / خا جَ / جِ دَ / دِ](اِخ) مصطفی بن محمد. متوفی بسال 998 ه . ق. از نویسندگان اسلامی است. او راست: رسالۀ ادعیۀ الصلاة
المفروضۀ. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجگین.
[خوا / خا] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت. واقع در یک هزار و پانصد گزي جنوب خمام کنار راه
شوسهء خمام به رشت. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 1150 تن سکنه. محصول آن برنج و توتون و سیگار
و ابریشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت، آب آن از نهر خمام رود منشعب از سفیدرود است. در آنجا 20 باب دکان وجود دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجو.
[خوا / خا] (اِخ) نام محلتی بود بجنوب شرقی شهر سپاهان. (یادداشت بخط مؤلف). - پل خواجو؛ نام پلی است در محلهء خواجو بر
روي رودخانهء زاینده رود. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 147 شود.
خواجو.
[خوا / خا] (اِخ) ابوالعطا کمال الدین محمودبن علی المرشدي الکرمانی. یکی از شاعران معروف ایران است. رجوع به خواجوي
کرمانی شود.
خواجوزاده.
[خوا / خا دَ / دِ] (اِخ)مصلح الدین مصطفی بن یوسف. از اعاظم علماي قرن نهم هجري قمري، عثمانی است او قاضی و قاضی
عسکر ادرنه و استانبول و مورد توجه سلاطین بزرگ چون سلطان حسین بایقرا و سلطان بایزید بود. مرگ او بسال 893 ه . ق. اتفاق
افتاد و حواشی او بر بسیاري از کتب مشهور است. از آنجمله شرح المواقف. (از قاموس الاعلام ترکی).
خواجوي کرمانی.
[خوا / خا يِ كِ](اِخ) کمال الدین ابوالعطا محمودبن علی کرمانی، متخلص به خواجو. بتاریخ پانزدهم شوال 679 ه . ق. در کرمان
زاده شد. (نقل از یک نسخهء مثنوي گل و نوروز). ابتداء فضائل روز را در زادگاه خود آموخت و سپس بسیر و سیاحت پرداخت و
با اشخاص و طوایف گوناگون ملاقات نمود. خود او می گوید: من که گل از باغ فلک چیده ام چار حد ملک و ملک دیده ام. در
ضمن این سفرها او بملاقات علاءالدین سمنانی که از بزرگان صوفیه بود نائل آمد و حلقهء ارادت او را در گوش کرد و این رباعی
را دربارهء مرشد خود ساخت. هر کو برهء علی عمرانی شد چون خضر بسرچشمهء حیوانی شد از وسوسهء غارت شیطان وارست
736 ه . ق.) بود آن پادشاه و وزیر او غیاث الدین - مانند علاءالدوله سمنانی شد. خواجو چون معاصر سلطان ابوسعید بهادر ( 716
محمد را در قصاید خود مدح کرد و همچنین بعضی از سلاطین آل مظفر را مدح کرده و در مدت اقامت در شیراز با اکابر و
758 ه . ق.) حمایتها دید. از ممدوحان خواجو - فضلاي شیراز چون حافظ معاشرت داشت و از شاه شیخ ابواسحاق اینجو ( 742
759 ه . ق.) از - یکی شمس الدین محمود صاین بود که نخست از امراي چوپانی بود و بعد بخدمت امیر مبارزالدین محمد ( 713
آل مظفر پیوست و سرانجام در سلک وزیران ابواسحاق اینجو درآمد و در سال 746 ه . ق. به دست امیرمبارزالدین مقتول شد. از
ممدوحان دیگر شاعر تاج الدین احمد عراقی از بزرگان و صاحبان جاه کرمان است و شارع او را نزد محمود صاین برد. خواجو
قصاید عرفانی بسیار دارد و از حیث سلیقه مقلد شیخ سعدي است و در غزل سرائی مورد پسند حافظ، چنانکه می گوید: استاد غزل
سعدي است پیش همه کس اما دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو. خواجو گذشته از دیوان اشعار مثنویهایی بسبک نظامی دارد و
خمسه اي بوجود آورده که اسامی آنها بقرار ذیل است: 1 - هماي و همایون که داستانی است عاشقانه و در بحر متقارب و با این
بیت شروع میشود: بنام خداوند بالا و پست که از همتش پست شد هرچه هست. آن را در سال 732 ه . ق. در بغداد سرود و در این
بیت تاریخ سرودن آن آمده: کنم بذل بر هر که داري هوس که تاریخ آن نامه بذل است و بس. در این مثنوي گذشته از نظامی
تأثیر سبک شاهنامه کام محسوس است. 2 - گل و نوروز که مثنویی است عشقی بر وزن خسرو و شیرین نظامی و از بهترین
مثنویهاي خواجو است. شروع این مثنوي با این بیت است: بنام نقشبند صفحهء خاك عذارافروز مهرویان افلاك. این مثنوي بنام تاج
الدین عراقی سابق الذکر اتحاف شده بسال 742 ه . ق. انجام یافته چنانکه گوید: دوشش بر هفتصد و سی گشته افزون بپایان آمد این
نظم همایون. 3 - کمالنامه که مثنوي عرفانی است به وزن هفت پیکر و آغاز آن این است : بسم من لااله الا الله. و بنام شیخ
ابواسحاق اینجو است و تاریخ نظم آن در این بیت است: شد بتاریخ هفتصد و چل و چار کار این نقش آذري چو نگار. 4 - روضۀ
الانوار که خواجو، به استقبال مخزن الاسرار نظامی رفته و آن را بنام شمس الدین محمود صاین ساخته است. تاریخ نظم روضۀ
- روضۀ الانوار در بیست مقاله است. 5 .« جیم زیادت شده بر میم و دال » . الانوار سال 743 ه . ق. است که شاعر این بیت گفته
گوهرنامه به وزن خسرو و شیرین در اخلاق و تصوف است و در مقدمهء آن امیر مبارزالدین محمد مظفر فاتح کرمان و بهاءالدین
299 ). رجوع به رجال - محمود را مدح کرده است. وفات خواجو بسال 753 ه . ق. اتفاق افتاد. (از تاریخ ادبیات شفق صص 292
حبیب السیر ص 47 و 48 و مرآة الخیال ص 59 و مجالس النفایس ص 333 و 334 و از سعدي تا جامی ادوارد برون و مجمع
الفصحاء ج 2 ص 15 و سبک شناسی ج 1 ص 183 و تاریخ عصر حافظ ج 1 شود.
خواجه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِ) کدخدا. رئیس خانه( 1 ||). معظم. (برهان قاطع). سید. آقا. (یادداشت بخط مؤلف). بزرگ : تقصیر نکرد
خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. (منسوب به رودکی). مرد مرادي نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاري
است خرد. رودکی. همه نیوشهء خواجه بنیکویی و بصلح همه نیوشهء نادان بجنگ و کار بغام.رودکی. پسر خواجه دست برد به
کوك خواجه او را بزد به تیر تموك.عماره. با چنگ سعدیانه و با بالغ و کتاب آمد بخان چاکر خود خواجه باصواب. عماره. چشم
چون جامهء غوك آب گرفته همه سال لفج چون موزهء خواجه حسن عیسی کرد. منجیک. بهیچ روي تو اي خواجه برقعی نه
خوشی بگاه نرمی گویی که آبداده تشی.منجیک. آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست گوز( 2) است خواجه سنگین مغز آهنین
سفال. منجیک. خواجه به پرونده اندر آمد ایدر اکنون معجب شده است از بر رهوار. آغاجی. خواجه فراموش کرد آنچه کشید. (از
فرهنگ اسدي نخجوانی). بدو گفت کاي خواجهء سالخورد چنین جاي آباد ویران که کرد.فردوسی. میان خواجهء تو و میان
خواجهء من تفاوت است چنان چون میان زر و گمست. فرخی. یکی چون روي این خواجه دوم چون آمد این مهتر سیم چون راي
این سید چهارم دست این مولی. منوچهري. خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی. منوچهري.
تو همی گوي شعر تا فردا بخشدت خواجه جامهء فافا.بلجوهر. خواجهء ما ز بهر کنده پسر کرد از خایهء شتر گلوند.طیان. اگر امروز
اجل رسیده کس باز نتواند داشت که بردار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این می گوید مرا شعر
گفته است. (تاریخ بیهقی). از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بوالفتح رازي و دیگران نزدیک بوسهل حمدوي می
نشستند. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). دربان تو اي خواجه مرا
دوش بغا گفت تنها نه مرا گفت مرا گفت و ترا گفت.قطران. گفتا شعرا جمله بغایند و به حجت بیتی دو سه برخواند که این خواجهء
ما گفت. قطران. پیش وزیر با خطر و حشمتم بدانک میرم همی خطاب کند خواجهء خطیر. ناصرخسرو. اي خواجه از این مار و ازین
باز حذر کن زیرا که الف پشت تو زینهاست شده دال. ناصرخسرو. بیچاره زنده اي بود اي خواجه آنک او ز مردگان طلبد
یاري.ناصرخسرو. خواجهء تو قناعت تو بس است صبر و همت بضاعت تو بس است.سنائی. گر بتازي کسی ملک بودي بوالحکم
خواجهء ملک بودي.سنائی. زو بازمانده غاشیه دارش میان راه سلطان دهر گفت که اي خواجه تا کجا. خاقانی. پس نام آن کرم
کنی اي خواجه برمنه. خاقانی. صدر براهیم نام راد سلیمان جلال خواجهء موسی سخن مهتر احمدسخا. خاقانی. خواجه بر استر رومی
خر مصري می دید گفتم از صد خر مصري است به آن دلدل تو. خاقانی. خواجگان سمرقند سیصد غلام ترك با مالی وافر بر سبیل
تقرب بدو فرستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی). انده دنیا مخور اي خواجه خیز گر تو خوري بخش نظامی بریز.نظامی. بخوزستان
درآمد خواجه سرمست طبرزد می ربود و قند می خست.نظامی. چو باشد گفتگوي خواجه بسیار بگستاخی پدید آید پرستار.نظامی.
بندهء دل باش که سلطان شوي خواجهء عقل و ملک جان شوي.نظامی. خواجه ره بادیه را درگرفت شیخ زر عاریه را
برگرفت.نظامی. گر خواجه ز بهر ما بدي گفت ما چهره ز غم نمی خراشیم جز وصف نکوئیش نگوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم.
کمال الدین اسماعیل. خواجه پندارد که روزي ده دهد این نمیداند که روزیده دهد.مولوي. پس مثال تو چو آن حلقه زنی است کز
درونش خواجه گوید خواجه نیست حلقه زن زین نیست دریابد که هست پس ز حلقه برندارد هیچ دست.مولوي. یکی بچهء گرگ
می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدي (بوستان). ببانگ دهل خواجه بیدار گشت چه داند شب پاسبان چون گذشت.
سعدي (گلستان). عمر برفست و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غره هنوز. سعدي (گلستان). خواجه دربند نقش ایوان است خانه
از پاي بست ویران است. سعدي (گلستان). ترك احسان خواجه اولی تر کاحتمال جفاي بوابان.سعدي (گلستان). خواجه شادي
کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت. (گلستان سعدي). نصیحتگوي را از من بگو اي خواجه دم درکش که
سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران. سعدي (طیبات). خواجه زنگی و آن صنم رومی موجب حسرت است و
محرومی.اوحدي. اي خواجه درد نیست و گرنه طبیب هست. حافظ. خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ. برو اي
خواجه خود را نیک بشناس که نبود فربهی مانند آماس.شبستري. و به لطفی هرچه تمامتر و شاملتر و تواضع هرچه کاملتر گفت:
خواجهء من ترا طلب می کند... خواجهء مرا بر پاي علت سرطان بود... (انیس الطالبین). لعنت بر تو باد و بر خواجه ات. (انیس
الطالبین). چون خواجه بخانه نبود جامه هم آنجا رها کردم. (انیس الطالبین). خواجه در ابریشم و ما در گلیم عاقبت اي دل همه
یکسر گلیم. اهلی شیرازي ||. مالدار. (برهان قاطع). دولتمند. (ناظم الاطباء). ثروتمند. صاحب مکنت. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم. خاقانی. اي خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادي بفروشی تو و من غم نفروشم. خاقانی. اي خواجه برو به هر چه داري یاري بخر و بهیچ مفروش.سعدي (طیبات). سیم و زر در
سفر محل خطر است یا دزد بیکبار ببرد یا خواجه بتفاریق خرج نماید. (گلستان سعدي ||). لقب گونه اي است که محض تکریم به
« خان » که براي تکریم به اول نام اشخاص اضافه میشود یا کلمهء « آقا » ابتداي نام اشخاص اضافت میشده است، درست مثل کلمهء
که به انتهاي نام اشخاص( 3) : خواجه ابوالقاسم از ننگ تو برنکند سر بقیامت ز گور.رودکی. چون حیز طیره شد ز میان ربوخه
گفت بر ریش خربطان ریم اي خواجه عسجدي. لبیبی. گفتم که ار منی است مگر خواجه بوالعمید کو نان گندمین نخورد جز که
سنگله.بوذر. کامروز بشادي فرا رسید تاج شعرا خواجه فرخی.مظفري. آگاه کردند که خواجه احمد رسید. (تاریخ بیهقی).
عبدالجبار پسر خواجه احمد عبدالصمد را برسالت گرگان فرستاد. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد حسن گفت سبحان الله از دامغان باز
که به امیر رسیدي نه همهء کارها تو میگذاردي که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود. (تاریخ بیهقی). یکشنبه... خواجه علی میکائیل
خلعتی فاخر پوشید چنانکه در این خلعت... (تاریخ بیهقی). خواجه ابوعلی رحمه الله می گوید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اکنون
فصلی در مضرت... شرابها یاد کنیم از گفتار جالینوس و محمد بن زکریاي رازي و خواجه ابوعلی سینا. (نوروزنامه ||). شیخ. پیر.
(برهان قاطع). (محمدبن عمر) (نصاب). مراد. (ناظم الاطباء). قطب : نقل است که مردي مدتی در صحبت ابراهیم بود مفارقت
خواست کردن، گفت: یا خواجه عیبی که در من دیده اي مرا خبر کن، گفت: در تو هیچ عیبی ندیده ام زیرا که در تو بچشم
دوستی نگریسته ام. (تذکرة الاولیاء عطار). ذکر سلسلهء خواجگان نور الله مراقدهم. (انیس الطالبین ص 37 ). خواجه محمد
باباسهامی، خواجه علی رامتینی خواجه محمود انجیر...، خواجه عبدالخالق.... (انیس الطالبین). خواجه فرمودند: سخن خواجگان
است که ما خوشه چینان علمائیم. (انیس الطالبین ص 188 ||). مولی. مالک بنده. ارباب. مقابل بنده. مقابل غلام. مقابل عبد.
(یادداشت بخط مؤلف) : کونی دارد چو کون خواجه اش لت لت ریش دارد چو ماله آلوده به یت. عمارهء مروزي. خواجه یکی
غلامک رس دارد کز ناگوار خانه چو تس دارد.منجیک. خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره گرد و لتره ملازه.
منجیک. سرگذشت امیرعادل سبکتکین که میان او و خواجهء او... رفته بود و خواب دیدن سبکتکین. (ابوافضل بیهقی). غلام نیست
بفرمان خواجه رام چنانک من این نبهره تن خویش را بفرمانم.سوزنی. زمانه سوي حسودت نظر کند که منم ورا غلام تو با خواجهء
زمانه مچخ.سوزنی. بهم کرده کنیزي چند جماش غلام وقت خود کاي خواجه خوش باش. نظامی. نقل است که زمستانی سرد در
بازار نیشابور میرفت غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما می لرزید، گفت: چرا با خواجه نگویی که از براي تو جبه سازد؟ گفت:
چه گویم او خود میداند و می بیند. (تذکرة الاولیاء عطار). خواجه با بندهء پریرخسار چون درآید ببازي و خنده چه عجب گرچه
خواجه ناز کند وین کشد بار ناز چون بنده.سعدي. ترا بنده از من به افتد بسی مرا چون تو خواجه نیفتد کسی.سعدي. بندهء صالح را
ببهشت برند و خواجهء طالح را بدوزخ. (گلستان سعدي). گویند خواجه را بنده اي بود نادرالحسن. (گلستان سعدي). غلام خواجه
اي بودم گریزان گشته از خواجه در آخر پیش او شرمنده با تیغ و کفن رفتم. سلطان اویس. مکاتب آنکه خود را از خواجه بازخرد.
(مهذب الاسماء ||) وزیر. (یادداشت بخط مؤلف) : گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد بخواجه مفخر. فرخی.
ور خواجهء اعظم قدحی کهتر خواهد. منوچهري. زندگانی خواجه سیدالوزراء دراز باد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت: مبارك باد
خلعت بر ما و بر خواجه. (تاریخ بیهقی). خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم را فخار. خاقانی. مرا
شاه بالاي خواجه نشانده ست از آن خواجه آزرده برخاست از جا. خاقانی. ملک زوزن را خواجه اي بود کریم النفس نیک محضر
که همگنان را در مواجهه حرمت کردي و در غیبت نکویی گفتی. (گلستان سعدي). چو خواجه گردد آگه ز کارنامهء ما بشهریار
رساند سبک چکامهء من.بوالمثل. - خواجهء بزرگ؛ صدراعظم. نخست وزیر :خواجهء بزرگ را بخواندند. (تاریخ بیهقی). خواجهء
بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی). خواجهء بزرگ با استادم و سلطان در خلوت بودند. (تاریخ
بیهقی). بر اثر سلطان خواجهء بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. (تاریخ بیهقی ||). خدمتکاري که آلت رجولیت او را بریده اند.
(از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). خادم خصی. (یادداشت بخط مؤلف) : و خواجگان ایستادندي. (تاریخ بخاراي
نرشخی). و جوهر گفتند خواجه اي بود از آن پدر که وثاقباشی غلامان سراي بود و شاه غازي او را عظیم دوست داشتی. بر سر گور
پدر نشسته بود با غلامی چند بفرمود آورد و او را بزندان فرستاد و هرچه از آن او بود ببرد و بخاصگان خویش بخشید. (تاریخ
طبرستان ابن اسفندیار ||). در دورهء صفویه و قاجاریه این کلمه گاهی چون عنوانی به ارمنیان داده میشد: خواجه میکائیل، خواجه
بقوس، خواجه سرکیس ||. معلم. حکیم. دانا. عالم ||. تاجر. سوداگر ||. رئیس طایفه ||. تاج و کاکل مرغ. (ناظم الاطباء ||). دل.
روح ||. صاحب جمعیت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع (||). اِخ) حضرت محمد پیغمبر اسلام. (یادداشت بخط مؤلف) : گر خواجه
شفاعت نکند روز قیامت شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم. سعدي (طیبات). - خواجهء بعث و نشر؛ محمد بن عبدالله پیغمبر
اسلام. (یادداشت مؤلف) : شفیع الوري خواجهء بعث و نشر. سعدي (بوستان). - خواجهء دوسرا؛ محمد بن عبدالله پیمبر اسلام.
(یادداشت بخط مؤلف). - خواجهء رسل؛ سیدالمرسلین. محمد بن عبدالله پیغمبر اسلام : دیباچهء سراچهء کل خواجهء رسل کز
خدمتش مراد مهنا برآورم.خاقانی. - خواجهء عالم؛ سیدالمرسلین. حضرت محمد بن عبدالله پیغمبر اسلام : خواجهء عالم (ص)
سخن سال 2 » xojain فرموده است. (گلستان سعدي). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع دکتر معین آمده است: در لهجهء تاجیکی
در هندوستان - اصطلاحاً خواجه به پیروان اسماعیلیه اطلاق شود) معرب آن خواجا ) xoja در هند و ترکیه « شمارهء 8 ص 619
که در آخر کلمات اوستائی x vcait= + اوستائی بمعنی خود hva : آقاي پورداود این کلمه را مرکب از « 1 ص 410
بعضی « حافظ شیرین سخن 73 » درآید بمعنی نیز و همچنین جمعاً یعنی کسی که داراي خودي و شخصیت مستقل است دانسته اند
از خواتاي پهلوي (خداي) + چک (پسوند تصغیر = چه) دانسته اند. تپه اي در نزدیکی دریاچهء زره « خواتاي چک » اصل آن را
این دریاچه و کوه نزد زرتشتیان جنبهء تقدس دارد) و این ) « کوه خواجه » گویند و هم « کوه خدا » (هامون) سیستان است آن را هم
امر شاید مؤید فرضیهء اخیر باشد. ( 2) - ن ل: کوز است. ن ل: کوزي است. ( 3) - مرحوم دهخدا آورده اند: چون شعرا و اهل ادب
خواجه گویند مراد شمس الدین محمد حافظ است و چون اهل حکمت و کلام خواجه گویند مراد محمد بن محمد بن حسن
طوسی، ملقب به نصیرالدین است و چون تذکره نویسان و مورخان کلمهء خواجه بکار برند مراد نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی
است.
خواجه.
.( [خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) تیره اي از طایفهء اورك از هفت لنگ بختیاري. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 74
خواجه.
.( [خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) تیره اي از اسیوند هفت لنگ بختیاري. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 73
خواجه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر که از جهت اداري تابع بخش بستان آباد شهرستان تبریز است. با
1455 تن سکنه. آب آن از تلخه رود و پاي چاي و محصول آن غلات و حبوبات و کشمش و بادام است. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) بلوك کوچکی است در جانب جنوب شیراز. درازي آن از مرادآباد تا دارنجان از چهارفرسنگ بیشتر. پهناي
آن از موك تا قریهء سیریزکان چهارفرسنگ محدود است. از جانب مشرق به بلوك خفر و از سمت شمال به بلوك کوار و سیاخ و
از طرف مغرب به بلوك کوه مره شگفت و از جنوب به فیروزآباد و میمند. شکار آن بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو
و گاهی دراج یافت شود. هوایی در کمال اعتدال دارد. زراعتش گندم و جو و شلتوك و پنبه و کنجد و آبش از رودخانهء هنیفقان
(حنیفقان = خنیفقان) که از میان این بلوك گذشته به فیروزآباد رود. قصبهء این بلوك زنجیران است و چهارده فرسنگ از شیراز
دور افتاده. با آن که درختهاي سردسیري و انار و انجیر در این بلوك بخوبی بعمل آید از بی اهتمامی اهل آن باغی که قابل نوشتن
باشد ندارد و این بلوك مشتمل بر پانزده ده آباد است. (از فارسنامهء ناصري). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: نام یکی از
دهستانهاي هنگامهء بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد است بحدود زیر: از شمال کوه سفیدار و تنگ شاه بهرامی و ارتفاعات کوه
مره، از جنوب کوههاي خرقه و شاه نشین و تنگ آب، از خاور دهستان میمند، از باختر ارتفاعات فراشبند. موقعیت آن کوهستانی
است. این دهستان در شمال بخش واقع و آبادیهاي آن در طرفین شوسهء شیراز و فیروزآباد و رودخانهء حنیفقان (هنیفقان =
خنیفقان) که از این دهستان سرچشمه می گیرد قرار دارد. هواي آن معتدل و مایل به سردي است. آب مشروب و زراعتی آن از
رودخانهء مزبور و چشمه تأمین می گردد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و محصول آن غلات و حبوبات و برنج و میوه و گردو و
بادام است. این دهکده از 16 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و داراي 4500 تن سکنه می باشد. قراء مهم آن عبارتند از:
ابراهیم آباد زنجیران، اسماعیل آباد، دارنجان، ده نو و ده کهنهء دارنجان. طوایف کره کانی و جعفربیگلو در این کوهستان ییلاق
.( می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خواجه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان کروك بخش مرکزي شهرستان بم. واقع در 8 هزارگزي خاور بم و 7 هزارگزي شمال
شوسهء بم به زاهدان. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و
.( شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه پنج بخش مرکزي شهرستان سیرجان. این دهکده کوهستانی و سردسیر و راه آن
.( فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجه آباد.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز. این دهکده کوهستانی و گرمسیر و داراي
چهارصد تن سکنه است. آب آن از لولهء شرکت نفت و رود کارون و محصول آن غلات و شغل اهالی کارگري در شرکت نفت
.( و زراعت و گله داري و راه آن اتومبیل رو و ساکنان از طایفهء هفت لنگ بختیاري اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خواجه آباد.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. این دهکده کوهستانی با آب و هواي
معتدل و 1197 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و کرباسبافی و راه اتومبیل رو است. (از
صفحه 892 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه احمد.
[خوا / خا جَ / جِ اَ مَ](اِخ) دهی است از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و
هواي گرم و 3700 تن سکنه، آب آن از رودخانهء هیرمند و محصول آن غلات و لبنیات و صیفی و پنبه است. شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و قالیچه و گلیم بافی است. راه فرعی و پاسگاه ژاندارمري دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجه احمدي.
[خوا / خا جَ / جِ اَ مَ](اِخ) دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي
گرم و 282 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و زراعت و از صنایع دستی گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 7
خواجهء اختران.
[خوا / خا جَ / جِ يِ اَ تَ] (اِخ) کنایه از ستارهء مشتري است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خواجهء اختران غلام تو شد.(از
آنندراج).
خواجه اسحاق افندي.
[خوا / خا جَ / جِ اِ حا اَ فَ] (اِخ) رجوع به مولی احمدبن خیرالدین آمدینی شود.
خواجه افندي.
[خوا / خا جَ / جِ اَ فَ](اِخ) سعدالدین محمد بن حسینخان، متوفی بسال 1008 ه . ق. از نویسندگان ترك بود و او راست: تاریخ آل
عثمان از ابتداء تا سلطان سلیم خان اول و کتاب سلیم نامه. (از قاموس الاعلام ترکی).
خواجه انور.
[خوا / خا جَ / جِ اَ وَ] (اِخ)دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز، این دهکده کوهستانی با آب و هواي معتدل و 170 تن سکنه
است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان گیوه
.( چینی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خواجه ایم.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان گوراییم بخش مرکزي شهرستان اردبیل. این دهکده کوهستانی و معتدل با 234 تن
سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی فرش بافی و راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه بار.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِ مرکب)طعام بقدر حاجت که آن را بعربی قوت لایموت خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج).
خواجه بچه.
[خوا / خا جَ / جِ بَچْ چِ](اِخ) دهی است از دهستان بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي
معتدل و 227 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
خواجه بده رسان.
[خوا / خا جَ / جِ بِ دِهْ رَ / رِ] (نف مرکب) سخت متفحص. سخت خبرجوي. آنکه از کار کسان آگاهی خواهد. خبرکش.
(یادداشت بخط مؤلف ||). کنایه از توشهء اندك ||. رفیق ناموافق ||. چارپاي لنگ ||. معیشت کم. (لغت محلی شوشتر نسخهء
خطی).
خواجه بک.
[خوا / خا جَ / جِ بَ] (اِخ)دهی است از دهستان میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. آب آن از قنات و محصول آن
.( زیره و شغل اهالی زراعت و مالداري و از صنایع دستی کرباسبافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه بک.
[خوا / خا جَ / جِ بَ] (اِخ)دهی است از دهستان سنگان بخش رشتخوار شهرستان تربت حیدریه. این دهکده در جلگه قرار دارد با
آب و هواي گرمسیري. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
خواجه بلاغ.
[خوا / خا جَ / جِ بُ] (اِخ)دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. با 619 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
.( حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه پري.
.( [خوا / خا جَ / جِ پَ] (اِخ)دهی است از دهستان لادیز بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجه تاش.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِ مرکب) هم خواجه. دو غلام را گویند که یک صاحب و مولی دارند. دو بنده یک مولی. (از برهان قاطع) (از
آنندراج) (از ناظم الاطباء)( 1) : بر آسمان برسد نام من ز بندگیت چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است. مجیرالدین
بیلقانی. درین بندگی خواجه تاشم ترا گر آیم بتو بنده باشم ترا.نظامی. گفتمش ما بندهء شاهنشهیم خواجه تاشان گه آن
درگهیم.مولوي. بندگانمان خواجه تاش ما شوند بیدلانمان دلخراش ما شوند.مولوي. من و تو هر دو خواجه تاشانیم بندهء بارگاه
سلطانیم.سعدي. و با خواجه تاشان کلاه تکبر نگذارد. (مجالس سعدي ص 26 ||). هم قطار. همکار : بر آن درگه چو فرصت یابی
اي باد بیار این خواجه تاش خویش را یاد.نظامی. سعادت خواجه تاش سایهء تو صلاح از جملهء پیرایهء تو.نظامی. بدین طاووس
ماران مهره پاشند که طاووسان و ماران خواجه تاشند.نظامی. میکائیلت نشانده بر پر آورده بخواجه تاش دیگر.نظامی. هم بر آن در
گرد و از سگ کم مباش با سگ کهف ار شدستی خواجه تاش. مولوي. همچو هندوبچه هان اي خواجه تاش روز محمود عدم
ترسان مباش.مولوي. بهر روز مرگ اکنون مرده باش تا شوي با عشق سرمد خواجه تاش.مولوي. نفخهء دیگر رسید آگاه باش تا از
فارسی بمعنی صاحب و آقا و مولی می « خواجه » آن هم وانمانی خواجه تاش.مولوي. ( 1) - مرحوم دهخدا این کلمه را مرکب از
می شود. « هم صاحب » و « هم آقا » که معنی آن « هم » ترکی بمعنی « تاش » دانند با
خواجه تاشی.
[خوا / خا جَ / جِ](حامص مرکب) حالت خواجه تاش بودن. هم قطاري. (یادداشت بخط مؤلف) : آورده بحفظ دورباشی در شیر و
گوزن خواجه تاشی.نظامی.
خواجه جراح.
[خوا / خا جَ / جِ جَرْرا](اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و
هواي معتدل و 235 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و نخود و چغندر است. شغل اهالی زراعت و مالداري و راه
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه جمال الدین.
[خوا / خا جَ / جِ جَ لِدْ دي] (اِخ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجه جمالی.
[خوا / خا جَ / جِ جَ](اِخ) دهی است مشهور به خواجه مالی و در دو فرسنگی شرق آباده. (از فارسنامه ناصري). در فرهنگ
جغرافیایی راجع به این ناحیه چنین آمده است: قصبهء مرکزي دهستان آباده طشک از بخش نیریز شهرستان فسا، این ده در جلگه
قرار دارد با آب و هواي مناطق گرمسیري و 1422 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و حبوبات است. شغل
اهالی زراعت و باغداري و کسب و از صنایع دستی قالی بافی است. در آنجا یک دبستان و پاسگاه ژاندارمري وجود دارد و راه
.( فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خواجه جمالی.
[خوا / خا جَ / جِ جَ](اِخ) دهی است بمسافت کمی در جنوب خشت در فارس. (از فارسنامه ناصري). فرهنگ جغرافیایی دربارهء آن
می گوید: دهی است از دهستان و بخش خشت شهرستان کازرون که در دامنهء کوه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري و 224 تن
سکنه، آب آن از رودخانهء شاپور و محصول آن غلات و خرما و برنج و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خواجهء جهان.
[خوا / خا جَ / جِ يِ جَ](اِخ) لقبی از القاب پیغمبر اسلام. (یادداشت مؤلف).
خواجهء جهان.
[خوا / خا جَ / جِ يِ جَ](اِخ) نخستین سلطان از سلاطین شرقی جونپور که به اول وزیر محمود از خاندان تغلقی بود و بعد خدمت
مخدوم جوان خویش را ترك گفت و بتأسیس دولتی مستقل در جونپور قیام کرد و بمرور او و اخلاف او بهار، قنوج و برائح را
ضمیمهء ملک خویش کردند. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجهء جهان.
[خوا / خا جَ / جِ يِ جَ](اِخ) لقب محمودبن محمد گیلانی، معروف به نجم الدین گیلانی است. او راست: کتاب ریاض الانشاد.
(یادداشت بخط مؤلف).
خواجهء چرخ ازرق.
[خوا / خا جَ / جِ يِ چَ خِ اَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
خواجه حافظ.
[خوا / خا جَ / جِ فِ](اِخ) خواجه شمس الدین حافظ شیرازي غزل سراي معروف قرن 8 ه . ق. ایران. رجوع به حافظ شود. -امثال:
آنکه نمیداند خواجه حافظ شیرازي است و آنهم در شیراز بود؛ کنایه از شیوع خبري.
خواجه حصاري.
[خوا / خا جَ / جِ حَ / حِ] (اِخ) دهی است از بخش رزن شهرستان همدان. هواي آن سرد و آب آن از قنات، محصول آن غلات و
.( لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خواجهء دوسرا.
[خوا / خا جَ / جِ يِ دُ سَ] (اِخ) لقب پیغمبر اسلام. رجوع به ذیل کلمهء خواجه شود.
خواجه ده.
[خوا / جَ / جِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان تیرچایی بخش ترکمان شهرستان میانه. این دهکده کوهستانی با آب و هواي معتدل و
519 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه ربیع.
[خوا / خا جَ / جِ رَ] (اِخ)زیارت گاهی است در یک فرسنگی مشهد. رجوع به مادهء بعد شود.
خواجه ربیع.
[خوا / خا جَ / جِ رَ] (اِخ)ربیع بن خیثم اسدي کوفی، مکنی به ابوزید. مدفن او بیک فرسنگی مشهد است. در نقطه اي بهمین نام
است. رجوع به ربیع بن خیثم شود.
خواجهء روز جزاء .
[خوا / خا جَ / جِ يِ زِ جَ] (اِخ) لقب رسول اکرم (ص). خواجهء کائنات. خواجهء دوسرا. خواجهء روز قیامت. (یادداشت بخط
مؤلف).
خواجه روشنائی.
[خوا / خا جَ / جِ رَ / رُو شَ] (اِخ) دهی است از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز، این دهکده در دره واقع با آب و
هواي سردسیري است و 151 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه زاده.
[خوا / خا جَ / جِ دَ / دِ] (اِ مرکب) آقازاده. بزرگ زاده. ج، خواجه زادگان : این خواجه زادگان که درین شهر و برزنند. سوزنی.
خواجه زادهء برسوي.
[خوا / خا / جَ / جِ دَ / دِ يِ بَ سَ] (اِخ) مصطفی بن یوسف، ملقب به مصلح الدین و متوفی بسال 893 ه . ق. از فاضلان عثمانی بود
- و او راست: 1 - حاشیه بر تلویح شرح تنقیح الاصول تفتازانی. 2 - محاکمه بین غزالی و ابن رشد به امر سلطان محمد فاتح. 3
رساله در جهت. 4 - تعلیقه بر شرح مواقف. 5 - او با زیرك نام در مسألهء توحید در حضور سلطان محمدخان مناظره کرد و مولی
خسرو حکم بین آنها بود و در روز هفتم فضل خواجه زاده بر حریف ظاهر گردید. 6 - حاشیه بر حاشیهء خیالی. 7 - خواجه زاده را
- بحثی است در چند مسأله با ملاعلی قوشچی به وقتی که قوشچی به استقبال او رفته و در کشتی یکدیگر را ملاقات کردند. 8
حاشیه بر هدایهء منلازاده. 9 - رساله فی کون باء البسملۀ با طلابسۀ. 10 - شرحی بر هدایهء اثیرالدین ابهري. 11 - شرحی بر طوالع
الانوار فی الکلام قاضی بیضاوي.
خواجهء سپهر.
[خوا / خا جَ / جِ يِ سِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خواجهء زر. کنایه از آفتاب بود. (از انجمن آراي ناصري).
خواجه سرا.
[خوا / خا جَ / جِ سَ] (اِ مرکب) سیاه یا سفید خصی کرده مر خدمت را. خصی در اندرون شاهی یا امیري. (یادداشت بخط مؤلف).
خصی. (ناظم الاطباء) : چنانکه همواره خواجه سرایان در درگاه سلاطین مشرق می بودند. (قاموس مقدس). خواجه سرایان؛ یعنی
خصیان و خواجگان ایستادندي. (تاریخ بخاراي نرشخی). و به اقطاع ببعضی از خدمتکاران و خواجه سرایان( 1) خود داده. (تاریخ
1) - این کلمه به صورت خواجه سراي نیز مستعمل است. ) .( قم ص 86
خواجه سه یاران.
[خوا / خا جَ / جِ سِ](اِخ) نام سیرگاهی است در دامن کوه کابل و وجه تسمیه اش آن است که خواجه مودود چشتی و خواجه خان
سعید خلیفه خواجه مودود و خواجه محمد ریگ روان خلیفه و خواجه خان سعید در آن موضع با هم صحبت داشته اند. (برهان
قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
خواجه شاهی.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ)دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. کوهستانی با آب و هواي معتدل و داراي
293 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و بادام و زردآلو و بزرك، شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی
.( جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه شمار.
[خوا / خا جَ / جِ شُ] (اِ مرکب) بزرگ. کسی که در شمار خواجگان باشد. بانام. باشخصیت : خواجه... بطارم رفت و جملهء خواجه
شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی). خواجه شمس الدین محمد
خواجه شمس الدین محمد حافظ.
[خوا / خا جَ / جِ شَ سِدْ دي مُ حَمْ مَ دِ فِ] (اِخ) رجوع به حافظ شود.
خواجه ضیاءالملک.
[خوا / خا جَ / جِ ءُلْ مُ] (اِخ) احمدبن خواجه نظام الملک پسر خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی. رجوع به غزالی نامه ص
311 شود. ،310 ،218 ،200 ،190 ،189 ،188 ،187
خواجه طاغون.
[خوا / خا جَ جِ] (اِخ)دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. آب آن از قنات و
.( محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه عبدالله انصاري.
[خوا / خا جَ / جِ عَ دُلْ لا هِ اَ] (اِخ) خواجه عبدالله بن محمد انصاري هروي. بسال 396 ه . ق. متولد شد و معاصر الب ارسلان
صفحه 893 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سلجوقی و خواجه نظام الملک بود نسبش اگرچه به ابوایوب انصاري میرسید ولی چون عمرش در ایران گذشت لاجرم به سلک
سخنسرایان ایرانی درآمد. او بزبان فارسی با لحنی خاص سخن گفت و نثر فصیح و نظم ملیح در این زبان ساخت. شیخ از اجلهء
محدثین و عرفا بود و نزد دانشمندان و مشایخ بزرگی شاگردي کرد. او حافظه اي شگفت انگیز داشت. از مشایخ صوفیه به شیخ
ابوالحسن خرقانی ارادت میورزید و بعد جانشین او شد. تصانیفی بعربی چون ذم الکلام و منازل السائرین و بفارسی چون زاد
العارفین و کتاب اسرار دارد و همچنین رسالات دیگر بفارسی مانند: رسالهء دل و جان و کنز السالکین و ارادت نامه و قلندرنامه و
هفت حصار و محبت نامه و مقولات و الهی نامه از او موجود است که از معروفترین گفته هاي او مناجات اوست. شیخ رباعی هاي
روان و فراوان دارد. او طبقات الصوفیهء عبدالرحمن سلمی را در مجالس وعظ با اضافاتی بزبان هروي قدیم املاء کرد و یکی از
مریدان آن را جمع کرد و در قرن نهم هجري قمري عبدالرحمن جامی آن را بفارسی معمولی برگرداند و نام آن را نفحات الانس
گذاشت. شیخ بسال 481 ه . ق. در هرات درگذشت. (از تاریخ ادبیات ایران تألیف دکتر شفق).
خواجه عزیزان.
[خوا / خا/ جَ / جِ عَ](اِخ) خواجه علی رامتینی، مشهور به خواجه عزیزان از قریهء رامتین - از اعمال بخارا- برخاست و از مریدان
خواجه محمود فغنوي شد و بر طریقهء اکابر نقشبندیه رفت و از بخارا بخوارزم رخت کشید و در آنجا موجب پریشانی خاطر سلطان
محمد خوارزمشاه گشت. گویند او در بدو حال نساجی می کرد. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجه عسکر.
[خوا / خا جَ / جِ عَ كَ](اِخ) نام محلتی است کنار راه کرمان به چاه ملک میان دارزین و بم. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ
جغرافیاي راجع به آن آمده: دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان بم. واقع در جلگه با آب و هواي گرمسیري و
625 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و خرما و حنا و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه شوسه است. بناي
.( امامزاده خواجه حسن عسکري از ابنیهء قدیمه این محل می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجه علی.
[خوا / خا جَ / جِ عَ] (اِخ)دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هواي
معتدل و 180 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
خواجه علی.
[خوا / خا جَ / جِ عَ] (اِخ)دهی است از دهستان پیران بخش حومهء شهرستان مهاباد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي
معتدل و سالم. آب آن از رودخانهء بادین آوا و محصول آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از
.( صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه عور.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ)دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. این دهکده کوهستانی با آب و هواي معتدل و داراي 328 تن
سکنه است. آب آن از چشمه و رود و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خواجه غیاث.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ)دهی است از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه، این ده کوهستانی با آب و هواي معتدل و 692
تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و بزرك است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجهء فلک.
[خوا / خا جَ / جِ يِ فَ لَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است ||. کنایه از مشتري. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
خواجهء قنبر.
[خوا / خا جَ / جِ يِ قَمْ بَ](اِخ) آقاي قنبر. مولاي قنبر. کنایه از حضرت علی (ع) که مولاي قنبر بندهء خود بود. (یادداشت بخط
مؤلف).
خواجهء کائنات.
[خوا / خا جَ / جِ يِ ءِ](اِخ) کنایه از حضرت رسول اکرم است. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجه کردن.
[خوا / خا جَ / جِ كَ دَ](مص مرکب) خصی کردن. اخته کردن. بریدن آلت رجولیت کسی. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف).
خواجه کلا.
[خوا / خا جَ / جِ كَ] (اِخ)دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی. این دهکده کوهستانی و معتدل و داراي
430 تن سکنه است، آب آن از چشمه و رودخانهء تالار و محصول آن برنج و غلات و لبنیات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و کارگري در معدن ذغال سنگ زیرآب و از صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خواجه کلا.
[خوا / خا جَ / جِ كَ] (اِخ)دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرکزي شهرستان شاهی. این دهکده در دامنهء کوه قرار دارد با
آب و هواي معتدل و 200 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بابل و چشمهء امیرکلا و محصول آن برنج و نیشکر و ابریشم و غلات و
کتان و صیفی است. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و نخ و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
خواجه کلا.
[خوا / خا جَ / جِ كَ] (اِخ)دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل با 165 تن سکنه. آب آن از سجادرود و چشمه و محصول آن
.( مختصر غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خواجه کندي.
[خوا / خا جَ / جِ كَ](اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج. این ده در تپه و ماهور قرار دارد و هواي
آن سرد و داراي 200 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و انگور و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت
.( و گله داري و راه مالرو است. در تابستان از طریق طراقیه می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خواجه گرداب.
[خوا / خا جَ / جِ گِ](اِخ) دهی است از دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. این ده در جلگه قرار دارد با هواي معتدل،
.( آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه گردانیدن.
[خوا / خا جَ / جِ گَ دَ] (مص مرکب) اخته کردن. خصی کردن. آلت رجولیت کسی را از بین بردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجه گی.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. این دهکده کوهستانی با هواي معتدل است.
.( آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجه گیاه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِ مرکب) نام گلبنی است. (از ناظم الاطباء).
خواجه گیر.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان لیراوي شهرستان بوشهر، این ده در جلگه قرار دارد با هواي گرم و 300 تن سکنه. آب
.( آن از چاه و محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خواجه لر.
[خوا / خا جَ / جِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. این دهکده کوهستانی با آب و هواي
معتدل و 536 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم
بافی و راه مالرو است. در سه محل بفاصلهء 2هزار گز بنام خواجه لر بالا و پائین و وسط مشهور است. سکنهء خواجه لر پایین 181
.( تن و وسط 231 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه لر.
[خوا / خا جَ / جِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرباي بخش گمیشان شهرستان گنبد قابوس، این دهکده در دشت قرار دارد با
560 تن سکنه. هواي آن معتدل و مرطوب است. آب آن از چاه و چشمه و رودخانهء گرگان و محصول آن غلات و صیفی است.
شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و نمد بافی و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 3
خواجه لنگ.
[خوا / خا جَ / جِ لَ] (اِخ)دهی است از دهستان فلارود شهرستان شهرکرد. آب و هواي آن معتدل با 435 تن سکنه است. آب آن از
چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی زنان گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 1
خواجه لو.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهین دژ شهرستان مراغه. این دهکده کوهستانی با هواي معتدل و سالم
و 165 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کرچک و بادام و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و
.( از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجهء لولاك.
[خوا / خا جَ / جِ لَ](اِخ) لقب حضرت رسول اکرم است (ص) که متخذ از این حدیث قدسی است خطاب بدان حضرت: لولاك
لماخلقت الافلاك. (یادداشت بخط مؤلف).
خواجه محمد.
[خوا / خا جَ / جِ مُ حَمْ مَ](اِخ) دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزي شهرستان گنبد قابوس. این دهکده در دشت قرار دارد
با هواي معتدل و 400 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گرگان و محصول آن غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و راه مالرو است. از گنبد قابوس در خشکی می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خواجه محمود.
[خوا / خا جَ / جِ مَ](اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. این ده کوهستانی و معتدل و داراي
128 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خواجه مراد.
[خوا / خا جَ / جِ مُ] (اِخ)دهی است از دهستان قلعه نوبخش کلات شهرستان دره گز، این دهکده در دره قرار دارد با هواي معتدل.
آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خواجه مراد.
[خوا / خا جَ / جِ مُ] (اِخ)دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر. این ده در جلگه قرار دارد با هواي مناطق
گرمسیري و 210 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و پیاز و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 7
خواجه مرجان.
[خوا / خا جَ / جِ مَ](اِخ) دهی است جزء دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز. این ده کوهستانی و سردسیر و داراي 205 تن
سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه ارابه رو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خواجه مروارید.
[خوا / خا جَ / جِ مُرْ](اِخ) نام ارمنی بوده است که سخت کوکناري و پشمی بوده و در نهایت فلاکت و کثافت می زیسته است. (از
آنندراج) : موش خرما و نیش گربه بید نی قلیان خواجه مروارید. اشرف (از آنندراج).
خواجهء مساح.
[خوا / خا جَ / جِ يِ مَسْ سا] (اِخ) اشاره بحضرت رسالت (ص) است چه مساح بمعنی کثیرالخیر باشد. (شرفنامهء منیري) (ناظم
الاطباء) (برهان قاطع).
خواجه مسعود قمی.
[خوا / خا جَ / جِ مَ دِ قُ] (اِخ) نام یکی از دانشمندان است و او راست: 1 - مناظرة الشمس والقمر. 2 - مناظرة السیف والقلم.
(یادداشت بخط مؤلف).
خواجه میر.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان شوي بخش بانهء شهرستان سقز. این دهکده کوهستانی با هواي سرد است. آب آن از
چشمه و محصول آن غلات و مختصر حبوبات و لبنیات و پنبه می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خواجه نصیر.
[خوا / خا جَ / جِ نَ] (اِخ)رجوع به نصیرالدین بن محمد بن محمد بن الحسن الطوسی شود.
خواجه نصیرالدین طوسی.
[خوا / خا جَ / جِ نَ رُدْ دي نِ] (اِخ) رجوع به نصیرالدین بن محمد بن محمد بن الحسن الطوسی شود : و در آن وقت مولانا سعید
خواجه نصیرالدین طوسی که اکمل و اعقل عالم بود و جماعت اطباء روزگار رئیس الدوله و فرزندان ایشان. (جامع رشیدي).
خواجه نظام.
[خوا / خا جَ / جِ نِ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء شهرستان بم، این دهکده در جلگه قرار دارد با هواي گرم، آب آن از
.( رودخانه و قنات و محصول آن غلات و پنبه و خرما و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خواجه نظام.
[خوا / خا جَ / جِ نِ] (اِخ)رجوع به نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی شود : وآن ملک را که بد ملکشه نام بود دین پروري چو
خواجه نظام.نظامی.
خواجه نظام الملک.
[خوا / خا جَ / جِ نِ مُلْ مُ] (اِخ) رجوع به نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی شود.
خواجه نفس.
[خوا / خا جَ / جِ نَ فَ](اِخ) رجوع به چشمهء خواجه نفس شود.
خواجه نفس.
[خوا / خا جَ / جِ نَ فَ](اِخ) دهی است از دهستان جعفرباي بخش گمیشان شهرستان گنبد قابوس. این دهکده در دشت قرار دارد با
آب و هواي معتدل و مرطوب و 3500 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گرگان و محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات
است. شغل اهالی زراعت و ملاحی و گله داري و قایق سازي و از صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی و راه فرعی به
.( بندر شاه و گمیشان دارد. در آنجا پاسگاه مرزبانی و نگهبانی و گمرك وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خواجه وزکی.
[خوا / خا جَ / جِ وَ] (اِخ)نام تیره اي است از ایل طیبی از شعبهء لیراوي از ایلات کوه گیلویهء فارس. (از جغرافیاي سیاسی کیهان
.( ص 89
خواجه وش.
[خوا / خا جَ / جِ وَ] (ص مرکب) کدخدامنش. (یادداشت بخط مؤلف) : از سوي خانه بیامد خواجه اش بر دکان بنشست فارغ
خواجه وش.مولوي. مرد خواجه وش و رعیت شکل بود و خود را خلع کرد. (از تذکرهء دولتشاه سمرقندي در شرح حال ابن یمین).
صفحه 894 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواجه ولی.
[خوا / خا جَ / جِ وَ] (اِخ)دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد. این دهکده در جلگه قرار دارد با هواي معتدل
و آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر و نخود و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خواجه ولی.
[خوا / خا جَ / جِ وَ] (اِخ)دهی است از بخش دهذر شهرستان اهواز، این دهکده کوهستانی و معتدل است. آب آن از چشمه و قنات
و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان گیوه چینی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
خواجه ولی سفلی.
[خوا / خا جَ / جِ وَ يِ سُ لا] (اِخ) دهی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. این دهکده در جلگه قرار دارد با
آب و هواي معتدل و داراي 133 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی و چغندر قند است. شغل اهالی زراعت و
.( بر سر راه ماشین رو حاجی آباد سالاري قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خواجه ولی علیا.
[خوا / خا جَ / جِ وَ يِ عُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و صیفی و چغندر قند است. شغل اهالی زراعت و سر راه ماشین رو حاجی آباد واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خواجه ها.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب
و هواي معتدل و 358 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه بافی است.
.( راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواجهء هر دو سرا.
[خوا / خا جَ / جِ يِ هَ دُ سَ] (اِخ) لقب محمد مصطفی رسول اکرم (ص) است. (یادداشت بخط مؤلف) :محمد مصطفی (ص) که
.( خواجهء هر دو سرا بود. (قصص الانبیاء ص 32
خواجهء هفت بام.
[خوا / خا جَ / جِ يِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زحل است. (انجمن آراي ناصري) : کمر بندگی ببسته مدام خواجهء هفت
بام همچو غلام. سنائی (از انجمن آراي ناصري).
خواجیدن.
[خوا / خا دَ / خُ وا دَ] (مص)چیزي را بد دیدن بواسطهء علتی که در چشم باشد. (از ناظم الاطباء ||). آب دادن. مشروب ساختن.
(ناظم الاطباء ||). شوخ چشم بودن. (از ناظم الاطباء).
خواچ.
[خوا / خا] (اِخ) رجوع به خواش شود.
خواچه.
[خوا / خا چَ / چِ] (اِ) خوژه. تاج در خروس. عرف. خوچ. (برهان).
خواخلگه.
[خُ وا خِ گِ] (اِخ) دهی است از بخش سومار شهرستان قصر شیرین، آب آن از رودخانهء کنگیر و محصول آن غلات و مختصر
.( حبوبات و لبنیات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوادع.
[خَ دِ] (ع اِ) جِ خادع : ابوعلی را پیش تخت خواند و اسرار فضاء لوح خاطر او به انواع خوادع امانی بنگاشت. (ترجمهء تاریخ
یمینی). اما جایی که بأس حسام... روي نمود بخوادع کلام و روادع ملام... التفاتی نرود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
خوادم.
[خَ دِ] (ع اِ) جِ خادِم. خدمتکاران. (یادداشت بخط مؤلف).
خواذ.
[خِ] (ع اِ) حدوث تب در وقت غیرمعلوم. منه: خواذ الحمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خواذ.
[خِ] (ع مص) مصدر دیگر است براي مخاوذة. (منتهی الارب). رجوع به مخاوذة شود.
خوار.
[خوا / خا] (ص، اِ، ق) ذلیل. زبون. بدبخت. (منتهی الارب) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آراي ناصري)( 1). مقابل عزیز :
که دشمن اگرچه بود خوار و خرد مر او را بنادان نباید شمرد.فردوسی. دلیران و گردان آن انجمن چنان دان که خوارند بر چشم
من.فردوسی. اي عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی اي مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار. فرخی. نزدیک خران خلق ازیرا
همواره چنین ذلیل و خوارم.ناصرخسرو. اوفتاده ست در جهان بسیار بی تمیز ارجمند و عاقل خوار. سعدي (گلستان). هر کرا با طمع
سر و کار است گر عزیز جهان بود خوار است.مکتبی ||. بخواري. بذلت. بزبونی : سیاوش را سر بریدند خوار بخاك اندر آمد سر
شهریار.فردوسی. همه پیش بهرام رفتند خوار.فردوسی. ببردند ضحاك را بسته خوار به پشت هیونی برافکنده زار.فردوسی. کشان
کشان همی آورد هر کسی سوي او مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.فرخی. - خوار داشتن؛ ذلیل داشتن. زبون داشتن : همان
بندگان را مدارید خوار که هستند هم بندهء کردگار.فردوسی. یکی داستان زد بر این شهریار که دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
فردوسی. هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. (از قابوسنامه). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که
دشمن را خوار دارد... (قابوسنامه). دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت. (کلیله و دمنه). دشمن خوار نباید داشت. (کلیله و
دمنه). چه جرم دید خداوند سابق الانعام که بنده در نظر خویش خوار میدارد. سعدي (گلستان). - خوار دانستن؛ ذلیل انگاشتن : تو
ویژه دو کس را ببخشاي و بس مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس. اسدي (گرشاسب نامه). - خوار شدن؛ ذلیل شدن : بماند
بگردنت سوگند و بند شوي خوار و ماند پدرت ارجمند.فردوسی. -امثال: هیچ عزیزي خوار نشود. - خوار کردن؛ ذلیل کردن.
مقابل عزیز کردن : غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد اي بس عزیز را که جهان کرد زود خوار. عمارهء مروزي. غمین گشت و
سودابه را خوار کرد دل خویشتن زو پرآزار کرد.فردوسی. کسی را که شاه جهان خوار کرد بماند همیشه روانش بدرد.فردوسی. امیر
بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی). چون نکنم پیش از آنش خوار که او برکند از پیش خویش خوار مرا.
ناصرخسرو. خوار کند صحبت نادان ترا همچو فرومایه تن خوار خویش. ناصرخسرو. خوار از چه سبب کنی کسی را کز جان
خودت عزیزتر داشت.عطار. - خوار گذاشتن؛ ذلیل گذاشتن. زبون گذاشتن : همه مهتران پشت برداشتند مرا در جهان خوار
بگذاشتند.فردوسی. حرمان آن است که... اهل رأي و تجربت را خوار بگذارد. (کلیله و دمنه). - خوار گردانیدن؛ ذلیل گردانیدن :
اگر بدین قسم که خوردم وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزي که چشم یاري از او
خواهیم داشت. (تاریخ بیهقی). - خوار گردیدن؛ ذلیل گردیدن. زبون گردیدن : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم
شود خوار.رودکی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. هر که باشد عزیز گردد
خوار چون نداند عزیزي از خواري.(از مؤلف). - خوار گرفتن؛ ذلیل گرفتن. زبون انگاشتن : وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.رودکی (||. ق) بچیزي نشمرده. بی ارزش. بی اعتبار. بی قدر. خردانگاشته. بیمقدار : یاد کن زیرت
اندرون تن شوي تو بر او خوار خوابنیده ستان.رودکی. سپهدار خاقان بدستور گفت که این آگهی خوار نتوان نهفت.فردوسی. تو زر
خویش خوار بدین و بدان دهی. فرخی. خوارش افکندمی بخاك چه سود.خاقانی (||. ص) بی ارزش. بی مقدار. ناچیز. خرد :
سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود.فردوسی. بر او خوار بود آنچه گفتم سخن همان عهد آن شهریار
کهن.فردوسی. سر بخت بدخواه از خشم اوي چو دینار خوار است بر چشم اوي. فردوسی. آري چو وقت خویش ندانی و روز
خویش در چشم شاه خواري و در چشم خواجه خوار. فرخی. شاعر بر او سخت عزیز است و درم خوار. فرخی. خوارم بر تو خوار
چه داري تو رهی را من بندهء میرم نبود بندهء او خوار.فرخی. گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست. ناصرخسرو. نباشد
خوار هرگز مرد دانا بدانکش خوار دارد بدخصالی.ناصرخسرو. تو به پیش خرد از آن خواري که خرد پیشت اي پسر خوار است.
ناصرخسرو. پیشت هنري و دانا گرامی و درم خوار، سرایت آباد و زندگانی... (از نوروزنامهء آفرین موبد موبدان). خردهمت همیشه
خوار بود عقل باشد که شادخوار بود.سنائی. خواریم از آن است کزین شهرم ازیرا در بحر و صدف خوار بود لؤلؤ شهوار. سنائی.
من همچو خاك خوارم و تو آفتاب و ابر گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی. (کلیله و دمنه). دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب. کمال الدین اسماعیل. - خوار آمدن؛ حقیر آمدن. ناچیز آمدن. بی مقدار آمدن: هرچه خوار
آید روزي بکار آید. - خوار انداختن؛ بی قدر بگوشه اي افکندن : از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندهء خار خسک و خار
خوانا. ابوشکور بلخی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدي (گرشاسب نامه). تا بود بردهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. - خوار داشتن؛ حقیر شمردن. بی قدر انگاشتن : چنین گفت کاین هدیهء شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.فردوسی. ندارد کسی خوار فال مرا کجا بشمرد ماه و سال مرا.فردوسی. خدایگان جهان را درین سخن
غرض است تو این سخن را زنهار تا نداري خوار. فرخی. نه از خواري چنان بگذاشت او را ندارد کس چنان فرزند را خوار.فرخی.
صاحب... قوم غزنین را نصیحتهاي راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی). بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست. اسدي (گرشاسب نامه). عاجزتر ملوك آن است که... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و
دمنه). و اگر خار در چشم متهوري مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد... بی شبهت کور شود. (کلیله
و دمنه). - خوار شدن؛ بیمقدار شدن. اندك مقدار شدن : تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوي غالیه خیره شد و زاهري و عنبر
خوار. عماره. گر خوار شدم سوي بت خویش روا باد. عماره. گه کوشش و کینهء کارزار شود گنج و دینار بر چشم خوار.فردوسی.
هرچه بسیار ببینند بچشم خوار شود. (مجمل التواریخ و القصص). - خوار کردن؛ بیمقدار کردن. بی اعتبار کردن : تا کی کند او
خوارم تا کی زند او شنگم فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم. ابوشکور بلخی. هزار اشتر بارکش بار کرد تن آسان بود هر که
زر خوار کرد.فردوسی. بدین گنج سیم و زر آباد کن درم خوار کن مرگ را یاد کن.فردوسی. - خوار گذاشتن؛ بی مقدار
گذاشتن. بی قدر گذاشتن : ز خواهنده کش پیش نگذاشتی هر آن کآمدي خوار بگذاشتی. اسدي (گرشاسبنامه). که پند مرا خوار
بگذاشتی.اسدي. همه شاه را خوار بگذاشتند گریزان ز پس راه برداشتند. اسدي (گرشاسبنامه). طبل و ناي است اصل فتنه و شر هر
دو بگذار خوار و خود بگذر.سنائی. - خوار گرداندن؛ بی مقدار کردن. بی اعتبار کردن : صورتی نیکو چونانکه بدیداري خوار
گرداند با شوي دل هر زن.فرخی. - خوار گردیدن؛ بی مقدار شدن. بی اعتبار شدن : نه خوار گردد هرچیز کآن شود بسیار.
ابوحنیفهء اسکافی. - خوار گرفتن؛ بی اعتبار گرفتن. بی قدر گرفتن. ناچیز شمردن : دگر آنکه دانش نگیري تو خوار اگر زیردستی
و گر شهریار.فردوسی. هر آن کس که از بد هراسان شود درم خوار گیرد تن آسان شود.فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.ناصرخسرو. - خوار گشتن؛ بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن : دریغا که دانش چنین خوار گشت ندانم
کسی کش بدانش هواست. ناصرخسرو ||. قلیل. اندك. کم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیري) : هر آن گوهري
کش بها خوار بود کم و بیش هفتاد دینار بود.فردوسی. اگر گیرم از تیغ و جوشن شمار ستاره شود پیش چشم تو خوار.فردوسی.
بجاي قدر میر و همت شاه تو این را خوار دار و اندك انگار.فرخی. بد اندك مشمر خوار که بسیار شود هست سرمایهء احراق
جهانی شرري. ابن یمین. - خوارمایه؛ اندك مایه. کم مایه. ناچیز : که این کار را خوارمایه مدار.فردوسی. بدینسان که گوید همی
گرگسار تن خویش را خوارمایه مدار.فردوسی ||. مفت. رایگان. ارزان : ز چیزهاي جهان هرچه خوار و ارزان شد گران شده شمر
آن چیز خوار و ارزان را. ناصرخسرو. زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز یابی چهار چیز همه خوار و رایگان.ازرقی. - خوار
گذاشتن؛ مفت و مسلم گذاشتن : که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون بما خوار بگذاشتند.فردوسی ||. رام. نجیب. غیرسرکش.
غیرحرون. مدفع. شتر نجیب و خوار. (منتهی الارب ||). خجل. سربه پیش. سرافکنده : گر بر در این میر ببینی مردي که بود خوار و
سرفکنده. بشناس که مردي است او بدانش فرهنگ و خرد دارد و نونده. یوسف عروضی ||. سبک : همی ندانی کاین دولت
چگونه قوي است تو این حدیث که گفتم همی نداري خوار. فرخی. هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار.فردوسی.
||مهمل. بی عقاب در معنی مجازي. (یادداشت بخط مؤلف) : نه نیکو بود بددلی شاه را نه بگذاشتن خوار بدخواه را.اسدي. -
خوار بگذاشتن؛ مهمل بگذاشتن : گرانمایه سیمرغ برداشتش جهان آفرین خوار نگذاشتش.فردوسی. کسی را کجا تخم یا چارپاي
بهنگام ورزش نبودي بجاي ز گنج شهنشاه برداشتی ز کشتن زمین خوار نگذاشتی.فردوسی. خراج او از آن بوم برداشتی زمین کسان
خوار نگذاشتی.فردوسی. ز خواننده کس پیش نگذاشتی. هر آن کآمدي خوار بگذاشتی.فردوسی ||. زشت. زار. شوم. بی شگون :
هر آن کس که در دلش بغض علی است از او خوارتر در جهان زار کیست.فردوسی. - زار و خوار؛ خزي. (منتهی الارب) : چنین
گفت پیش دلیران روم که جنگ پدر زار و خوار است و شوم. فردوسی. تو یک بنده اي من یکی شهریار بر بنده من کی شوم زار و
خوار.فردوسی. - خوار و زار کردن؛ زار کردن : گر در کمال و فضل بود مرد را خطر چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
ناصرخسرو ||. به آسودگی. براحتی. به آسانی. مقابل دشواري : و نفخ شکم را سود دارد و زادن خوار گرداند. (الابنیه عن حقایق
الادویه). چنان خوارش از پشت زین برگرفت که ماندند گردنکشان در شگفت.فردوسی. لگام از سر اسب برداشت خوار رها کرد
بر خوید و بر کشت زار.فردوسی. کنون من بدستوري شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار.فردوسی. تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیري تو این کار دشخوار خوار.فردوسی. از آن آگهی شاد شد شهریار شد آن رنج ها بر دلش نیز خوار.فردوسی. سر شاه ایران
بریدند خوار بیامد بدان جایگه شهریار.فردوسی. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدي بی کیل و من.فرخی. راست پنداري
خزینهء خسروان بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار. فرخی. دهد مر آن را گرمی و سازد آن را خشک گشاید این را زود و
ببندد آن را خوار. اسدي. به یک تیر بد هر یک افکنده خوار بر این سو زده کرده زآنسو گذار. اسدي (گرشاسبنامه). بسنگ فلاخن
ز صد گام خوار بدوزند در خاره میخ استوار.اسدي. توان خوار از او دست برداشتن وزین خو نشایدش برگاشتن.اسدي. گفت شاها
این کاري کوچک نیست که ما این کار را خوار داریم. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). زآن شیر بگیر دوغ و روغن شاید
بگرفت خوار و آسان. فخرالدین منوچهر. گنج عزیز است عمر، آه که گردون نقب بگنج عزیز خوار برافکند.خاقانی (||. ص)
آسان. سهل : بجایی گزین رزمگاه استوار بر آب و علف راه نزدیک و خوار.اسدي. بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را چنانکه
درد کسان بر دگر کسی خوار است. سنائی. دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که بمقابلت از بیخ برکندن. (راحۀ الصدور
راوندي). خوار است نشستن ز بر کرهء نوزین مرد آنکه نگهدارد زو گاه لگد را. حمیدالدین سمرقندي. جواب داد که چون عمر را
ثباتی نیست معاش یک شبه سهل است خوار یا دشوار. سلمان ساوجی ||. آسان. سهل. مقابل دشوار( 2) : خوار و دشوار جهان در
پی هم می گذرد گر تو دشوار نگیري همه کار آسان است. اثیرالدین اومانی ||. نرم. مقابل پیچیده و بهم بافته. مقابل شوریده.
چون: موي خوار؛ که بشانه زده و نرم معنی می دهد ||. راست. نقیض کج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیري||).
(ص) راست. ضد کج : آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک نعل سخت او ز خاك نرم ننگیزد غبار گاه بودن گاه رفتن گاه
جستن گاه تک کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و خوهل و خوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیري ||). نیکو. (یادداشت بخط
مؤلف). بمعنی هرچیز نیکو نیز آمده چنانچه مردم خوشخوي را خوارمنش خوانند و از اینجاست که آفتاب را خوار گویند، مرادف
خور؛ یعنی خوش چنانکه آفتاب زرد را خوار زرد گویند : اي ساقی آفتاب پیکر بر جانم ریز جام چون خوار.عطار. گاهی شاید که
در فارسی بمعنی نور ماه و آفتاب هر دو استعمال میشود. (آنندراج (||). اِ) « زنگ » از خوار ماه و آفتاب هر دو را اراده کنند چنانکه
گوشت به لغت خوارزمیان. رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمهء خوارزم شود ||. بچهء ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از
آنکه بدانند که نر است یا ماده آن را سلیل و خوار گویند. (تاریخ قم ص 177 (||). نف) خورنده و همیشه بطور ترکیب استعمال
می گردد. (ناظم الاطباء) : - آب خوار.؛ آتش خوار. اجري خوار. آرمان خوار. استخوان خوار. اندك خوار. اندوه خوار. باده خوار.
باقی خوار. برگ خوار. بسیارخوار. بوم خوار. (یادداشت بخط مؤلف). پخته خوار. پرخوار. پشه خوار. پلیدي خوار. تنزیل خوار.
تیمارخوار. جانورخوار. جگرخوار. جري خوار. جهان خوار. جیره خوار. جیفه خوار. چاشنی خوار. چشته خوار. چراخوار. چوب
خوار. حرام خوار. حشره خوار. حلال خوار. خودخوار. خاك خوار. خون خوار. دانه خوار. دردخوار. رباخوار. روزي خوار. ریزه
خوار. زنهارخوار. زهرخوار. سخن خوار. سنگ خوار. سودخوار. سوگندخوار. شادخوار. شراب خوار. شکمخوار. شیرخوار.
عدوخوار. علفخوار. غم خوار. فرزندخوار. فضله خوار. قافله خوار. قلیه خوار. کم خوار. گران خوار. گل خوار. گوشت خوار. گیاه
خوار. لاي خوار. لش خوار. مارخوار. ماهی خوار. مردارخوار. مردم خوار. مرده خوار. مسته خوار. مستمري خوار. مفت خوار. ملخ
بیهوده. ناچیز) 1119 ونوالا 225 . (حاشیهء ) xvar خوار. موشخوار. میخوار. میراث خوار. نانخوار. نسیه خوار. نشخوار. ( 1) - پهلوي
خرده اوستا » ( رفاه. آسایش ) xvathra برهان قاطع دکتر معین). ( 2) - در حاشیهء برهان قاطع بقلم آقاي دکتر معین آمده: اوستا
.« نصاب طبري 311 » ( خوب )xar طبري ،« اسشق 496 » var بلوچی ،xvar افغانی ،xar کردي ،xvar پهلوي « 162 ح 1
خوار.
[خُ وا] (اِ) خوردنی. طعام. خوراك. توشه. (ناظم الاطباء).
خوار.
[خُ وا] (ع اِ) بانگ گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس): بتازي خوار بانگ گاو باشد. (ترجمهء طبري بلعمی) : و خوار بقور و.... و
صفیر طیور و بکاء بچگان. (جهانگشاي جوینی). عجل جسد له خوار.سعدي ||. بانگ گوسفند ||. بانگ آهو ||. آواز تیر. (منتهی
الارب).
خوار.
[خَوْ وا] (ع ص) ضعیف. سست. نرم از مردم و از هر چیزي. ج، خور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فرس
خوارالعنان؛ اسب سهل المعطف بسیار دو. (منتهی الارب ||). رقیق الحس از شتران (||. اِ) آهن ||. سنگ آتش زنه. ج، خوارات.
||مرد نساب. (منتهی الارب ||). رنگ شتر بین خاکی و قرمزي. (از صبح الاعشی).
خوار.
[خوا / خا] (اِخ) نام محلی است از بیهق : دیه خوار... آب و هواي آن همچنان است و قلعه اي دارد معروف بقلعهء خوار. (فارسنامهء
ابن البلخی ص 123 ). و قلعهء خوار حصاري است نه سخت محکم هواي آن سردسیر معتدل است و آب آن از چاه. (فارسنامهء ابن
.( البلخی ص 157
خوار.
[خوا / خا] (اِخ) ناحیتی است از شمال محدود بفیروزکوه و دماوند و از مشرق بسمنان و از جنوب به کویر و از مغرب به ورامین و
در شمال آن بنه کوه واقع شده که از مغرب منتهی به قره آقاج یا سیاه کوه است. بعضی از قسمتهاي این کوه از جانب مغرب تا
کویر پیش می رود، مانند کوه نمک در جنوب شرقی ایوانکی و کوه کج در جنوب غربی آن. رودهایی که آن را مشروب می کند
عبارتند از: حبله رود که از فیروزکوه سرچشمه می گیرد و شیب آن موسوم به نمرود و دلی چاي میباشد و از قریهء عمارت می
گذرد و به شعبات زیاد تقسیم میشود که یکی از آنها قشلاق را مشروب می کند. دیگر رود ایوانکی است که سرچشمهء آن زرین
کوه مشرق دماوند است و از آینه ورزان و مشرق سیاه کوه گذشته به ایوانکی می رسد و بطرف جنوب شرقی منحرف شده و از
سردره به ارتفاع 885 متر می گذرد. جلگهء خوار حاصل خیز است و از رسوبات دو رود فوق تشکیل یافته که از جنوب به
باطلاقهایی منتهی میشود. در شمال غربی آن سیاه کوه واقع شده که محل نشو و نماي سن است و غالباً این حشره از این کوه برمی
خیزد و بزراعت ورامین و خوار و نقاطی که در امتداد آن ها واقع است خسارت وارد می آورد. خوار و ایوانکی داراي 7 قریه و
پانزده هزار جمعیت اند و مرکز آن قریهء قشلاق است. قراء معروف آن آرادان، ریکان و ایوانکی می باشد که در شمال و شمال
غربی سردرهء خوار است. توضیح: حبله رود در موقع ورود به جلگهء خوار در محلی موسوم به سرآب به سه شعبه تقسیم میشود:
یکی موسوم به لات فردان که از جنوب آرادان می گذرد و دومی موسوم به لات سفید که از جنوب یاطري عبور میکند و سوم
صفحه 895 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
موسوم به لات کردوان که از مشرق ریکان میگذرد. و قسمت عمدهء آب آن بمصرف زراعت میرسد. محصولات مهم خوار، غلات
356 ) یاقوت آن را چنین توصیف می کند: شهر بزرگی - و صیفی و خصوصاً خربزه است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان صص 355
است از اعمال ري در سر راه خراسان و میان ري و سمنان واقع شده و محل آمد و شد قوافل است. این شهر قریب به بیست فرسخ از
ري دور است و فع بیشتر نقاط آن خراب می باشد. (از معجم البلدان). شهرکی است [ از جبال ] ازري، آبادان. (حدود العالم) :
بیاورد لشکر سوي خوار ري بیاراست جنگ و بیفشرد پی. فردوسی. براي اطلاع بیشتر رجوع به نزهۀ القلوب و سرزمینهاي خلافت
شرقی شود. سردرهء خوار: چون از ایوانکی دو فرسخی بطرف خوار طی شود به سردره خوار می رسیم. مسافت داخل سردره خوار
تا قشلاق (گرمسار کنونی) یک فرسخ و نیم است. اعتمادالسلطنه این محل را چنین « سردره خوار » یک فرسخ و نیم و فاصلهء انتهاي
ذکر می کند: از ایوانکی تا نیم فرسخ بدهنهء (سردره خوار) مانده زراعات ایوان کی دو سمت جاده بوده و خوب زراعتی است و از
آنجا تا دهنهء سردره خوار نیم فرسخ کویر نمک بوده در دهنهء سردره خوار یک کاروانسراي سنگی، یک قراولخانهء کوچک
چهار برجی قدیم مخروبه است که می گویند از بناهاي سلطان سنجر است. وارد سردره که میشوید دهنه تنگ است متدرجاً وسعتی
پیدا می کند تا اواسط دره باز مضیق میشود تا بجلگهء خوار کوههاي دو طرف خشک و غالباً خاك است و جز جانورهاي موذیه
چیزي ندارد در میان سردره که وسیع میشود یک کاروانسراي مخروبه خیلی قدیمی است. اول سردره خوار آخر ملک ورامین و اول
.( ملک خوار است. (از مطلع الشمس ج 3 ص 345
خوار.
[خُ وا] (اِخ) نام ناحیتی بوده است در فارس. رجوع به سرزمینهاي خلافت شرقی ص 392 و معجم البلدان یاقوت شود.
خوارات.
[خَوْ وا] (ع اِ) جِ خَوّار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خواران.
[خوا / خا] (ق) درحال خوردن. (یادداشت بخط مؤلف (||). نف) خورندگان. (یادداشت بخط مؤلف). - روزي خواران؛
خوردندگان نعمت : و وظیفهء روزي خواران را به فحشاء و منکر نبرد. (گلستان سعدي). - میراث خواران؛ ارث برندگان. - نعمت
خواران؛ خورندگان روزي.
خواراندن.
[خوا / خا دَ] (مص) وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارانیدن.
[خوا / خا دَ] (مص)خواراندن. بخوردن ایستانیدن. خورانیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواربار.
[خوا / خا] (اِ مرکب) خوراك. طعام. (ناظم الاطباء). آنچه بخورند. (شرفنامهء منیري). گندم و جو و برنج و توسعاً هر خوردنی.
(یادداشت بخط مؤلف) : نخشبیان همه بیعت کردند و بحرب بیرون آمدند و توانگران خواربار بیرون کردند از بیم قحط و حرب
اندرگرفتند. (ترجمهء طبري بلعمی). مدت سه سال راه طعام و خواربار ببست. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 85 ||). خوراك اندك
که قوت لایموت است. (برهان قاطع ||). توشه اي که براي قوت عیال از جایی آرند ||. غله. (ناظم الاطباء) : دهمتان ازین بیشتر
خواربار گل سرختان بشکفانم ز خار.فردوسی. خبر یافتیم از تو اي شهریار که داري بمصر اندرون خواربار.فردوسی. یک صاع
دزدید و در خواربار نهان کرد چون مهره در مغز مار.فردوسی. جهانیان همه انبار خواربار کنند ستوده خوي تو از آفرین نهد
انبار.عنصري. گر او را نیارید با خویشتن نباشد دگر آبتان نزد من یکی دانه تان ندهم از خواربار کنمتان برون از در مصر خوار.
شمسی (یوسف و زلیخا). من خود عزیز بار نیم خواربارگیر آخر نه گاو به بود از خواربار دور. صدرالشریعه برهان اسلام. - ادارهء
خواربار؛ دایره اي بوده است از دوایر شهرداري که بکار خوراك و مواد غذائی مردمان رسیدگی می کرده است. (یادداشت بخط
مؤلف). - خواربارآور؛ میّار. مائر. (منتهی الارب). - خواربار آوردن؛ استمیار. (تاج المصادر بیهقی). امتیار. میر. غیار. غور.
اعتشاش. امارة. (منتهی الارب). - خواربارفروشی؛ مغازه اي که مواد خوراکی می فروشد و گاه مواد خوراکی آماده براي اکل نیز
دارد. - وزارت خواربار؛ در زمان جنگ دوم بین المللی چون مسألهء مواد غذائی و خواربار مملکت بواسطهء تضییقات خارجی
مشکل شد وزارت خانهء بزرگی در آن روزها براي رسیدگی به امور خواربار تشکیل گردید به این نام و تا اواخر جنگ نیز وجود
داشت.
خواربارکش.
[خوا / خا كَ / كِ] (نف مرکب) مائر. (یادداشت مؤلف). کسی که حمل توشه و خوردنی کند. (ناظم الاطباء).
خواربی.
[خَ رِ بی ي] (ص نسبی) منسوب به خرائب مصر. (یادداشت مؤلف).
خوار بیهق.
271 و تاریخ بیهق ص 167 و فارسنامهء ابن - [خوا / خا رِ بِ هَ] (اِخ) نام نقطه اي بوده به بیهق. رجوع شود به غزالی نامه صص 245
. البلخی ص 123
خوار پنداشتن.
[خوا / خا پِ تَ](مص مرکب) تذلیل. اذلال. استذلال. (یادداشت مؤلف).
خوارتر.
[خوا / خا تَ] (ص تفضیلی)حقیرتر. پست تر : مرا خوارتر چون سه فرزند خویش نبینم بهنگام بایست بیش.فردوسی. گر کف او را
مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون.فرخی.
خوارج.
[خَ رِ] (ع اِ) جِ خارجه ||. خارجی. (یادداشت مؤلف). خارجیها( 1 ||). خوارج المال؛ کنیز. ماده اسب. ماده خر. (منتهی الارب).
معنی کرده است. « ظاهر شد نجابت وي و متوجه شد به ابرام امور » آورده و آن را « خرجت خوارجه » 1) - ناظم الاطباء عبارت )
خوارج.
[خَ رِ] (ع ص، اِ) کسانی که ده یک بدون اذن از مردمان می گیرند( 1). (از تعریفات جرجانی). ( 1) - این معنی ترجمهء این عبارت
تعریفات جرجانی است: هم الذین یأخذون العشر من غیر اذن.
خوارج.
[خَ رِ] (اِخ) نام فرقه اي است از مسلمانان که بعد از جنگ صِ فّین و مسألهء حکمیت بمخالفت خلیفهء وقت برخاستند و چون از
طرف علی(ع) ابوموسی اشعري و از طرف معاویه عمروبن عاص بداوري معین شده بودند تا با مطالعهء کتاب خدا و سنت رسول
معلوم کنند که از علی و معاویه کدام یک بر حقند همین که داور شام داور عراق را فریب داد و عراقیان دانستند از عمروبن عاص
فریب خورده اند بر علی (ع) اعتراض کردند که چرا به حکمیت گردن نهاده اي و فرقه اي شدند و بمخالفت علی پرداختند. ابتداء
این عده اهمیت چندانی نداشتند ولی روزبروز بر شمار آنان افزوده شد و سرانجام در حزورا، گردآمدند. علی (ع) با آنان جنگید و
خوارج شکستی سخت خوردند. لیکن بناي اعتقاد آنان در اسلام باقی ماند و رفته رفته براي خود مکتب خاصی تأسیس کردند و در
مسائل اعتقادي نظر دادند. خوارج مخصوصاً در دورهء بنی امیه قدرت بسیار بدست آوردند و بدو قسمت شدند، قسمتی در عراق و
فارس و کرمان تسلط پیدا کردند و دسته اي در جزیرة العرب، این فرقهء عظیم در عهد امویان یکی از مشکلات بزرگ دولت
اسلامی بودند و در دورهء بنی عباسی هم تا چندي کر و فري داشتند ولی بتدریج از میان رفتند. از تعالیم مشترك بین دسته هاي
مختلف خوارج این است که او: بخلافت ابوبکر، عمر، عثمان تا اواخر خلافت علی بن ابیطالب (ع) تا موقعی که بحکمیت تن
درنداد معترف و موافق بودند و بعد از موضوع حکمیت با علی بن ابیطالب و پس از وي نسبت به همهء خلفاي اموي و عباسی
مخالفت شدید داشتند و مخصوصاً از بنی امیه بدشنامهاي زشت یاد میکردند. ثانیاً بخلافتی معتقد بودند که انتخاب خلیفه از روي
اختیار مردم و از میان مسلمانان خواه قریش و عرب و خواه از هر قوم و ملت دیگر صورت گیرد. بدین ترتیب خوارج مطلقاً نژاد را
در موضوع خلافت شرط نمی دانستند. ثالثاً می گفتند: خلیفه بعد از انتخاب باید اوامر الهی را اطاعت کند والا باید معزول شود. بعد
از آنکه خوارج بفرق متعدد منقسم شدند هر یک از آنها براي خود مباحثی راجع بمسائل معنوي در پیش گرفتند و مهمترین بحث
بود. تقریباً همهء فرق خوارج می گفتند عمل به احکام دین جزو ایمان است و ایمان تنها به اعتقاد نیست. « ایمان » این فرق راجع به
پس کسی که بوحدانیت خداوند و نبوت محمد (ص) اقرار داشته باشد ولی بفرایض عمل نکند و مرتکب معاصی گردد کافر و
بودند. خوارج ایران بیشتر در سیستان و خراسان قدرت داشتند و در « صفریۀ » و « ازارقه » واجب القتل است. از مهمترین فرق خوارج
سه قرن اول هجري غالباً تشکیل دسته هاي بزرگ میداده و تسلط خلفا را بر این نواحی دشوار میساخته اند چنانکه خلفا گاه مجبور
می شدند براي رفع مزاحمت آنان لشکرکشی کنند. از بزرگان خوارج ایران باید از حمزه پسر آذرك شاري و عمار خارجی را نام
برد : و اندر بم سه مزگت جامع است یکی خوارج را و یکی مسلمانان را و یکی اندر حصار. (حدود العالم). اندر حدود این کوه
بلقا شهرها و روستاها بسیارند و اندر وي همه مردمان خوارجند. (حدود العالم). مردمان گردیز خوارج اند. (حدود العالم). اسبزار او
را چهار شهر است چون: کواژان، کوژد، جراسان، ارسکن... و مردمان او خوارج اند و جنگی. (حدود العالم). شحنه بدو پیوندد و
روي بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی). ناصواب است رفتن بر اینجانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و
خوارج. (تاریخ بیهقی). ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود که کار خوارج دیگر است. (تاریخ بیهقی). این قوم مشتی
خوارجند اگر خواهند که بازآیند زیاده از آن ببینند که دیده اند. (تاریخ بیهقی). کجا شده ست ابومسلم آن سوار گزین که بیخ
جمله خوارج بکند او به تبر. ناصرخسرو. - خوارج نهروان؛ آن گروهی از خوارج که بر ضد علی (ع) قیام کردند و در نهروان بین
آنها و حضرت علی (ع) جنگ افتاد و سرانجام بشکست آنها کشید و به آخر یکی از خوارج نهروان بنام عبدالرحمن بن ملجم علی
(ع) را کشت.
خوارخوار.
[خوا / خا خوا / خا] (ق مرکب) آهسته آهسته. کم کم. اندك اندك. (یادداشت بخط مؤلف) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار
بگفتم به ایرانیان خوارخوار.فردوسی. همی رفت بر خاك بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار.فردوسی. چنین گفت پس نامور
با تخوار که این کیست کآمد چنین خوارخوار. فردوسی. شاه لشکر را گفت شما خوارخوار از این در بروید و هر چهار سوي قلعه را
نگاهدارید. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و گویند برهنه بر قفا خفت و بفرمود تا ده رطل روي در چهار بوته گداختند و بر
سینهء وي ریختند خوارخوار و آنجایگاه بر دانه دانه بیفسرد که هیچ موي و اندامش نسوخت. (مجمل التواریخ والقصص).
خوارخوري.
[خوا / خا خوَ خُ] (اِ مرکب)ضیافت پست و دون ||. رفتار پست. (ناظم الاطباء).
خوارداشت.
[خوا / خا] (مص مرکب)استخفاف. استحقار. توهین. تذلیل. تحقیر. تخفیف. اهانت. (یادداشت بخط مؤلف) : از خوارداشت منگر
در ذات هیچ چیزي کآنجا دلیست گویا کو را زبان نبینی.خاقانی. -امثال: زدن بنده خوارداشت خواجه باشد.
خوار داشتن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) تحقیر کردن. بچیزي نشمردن. پست کردن. بچیزي نگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). استخفاف. اذلال.
(منتهی الارب). تهاون. (تاج المصادر بیهقی) : سپهدار کیخسرو آن خوارداشت خرد را بر اندیشه سالار داشت.فردوسی. بدو گفت
کاي ژنده پیل ژیان ز نیرو همی خوار داري روان.فردوسی. التونتاش... نصیحت هایی راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار
داشته. (تاریخ بیهقی). هر آن شاه کاو خوار دارد شهی شود زود از او تخت شاهی تهی.اسدي. گر نخواهی که ترا خوار و زبون
دارد برتر از قدرش و مقدارش مگذارش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی
خوارش. ناصرخسرو. هشدار مدارید خوار کسی را مرغان همه را حقیر مشمر.ناصرخسرو. برانش ز پیش اي خردمند ازیرا که هشیار
مرمست را خوار دارد. ناصرخسرو. حکم کردیم بر بنی اسرائیل که اگر ایشان فساد کنند در زمین و پیغمبران ما را خوار دارند.
(قصص الانبیاء). ملوك از سر گناهان درگذشتندي الا از کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی. (نوروزنامه). نقیبان
را بفرمود آن جهاندار ندارید اینچنین اندیشه را خوار.نظامی. همت از آنجا که نظرها کند خوار مدارش که اثرها کند.نظامی. چه
جرم دید خداوند سابق الانعام که بنده در نظر خویش خوار میدارد. سعدي. من کانده تو کشیده باشم اندوه زمانه خوار دارم.سعدي.
||قمع کردن. از بین بردن. (یادداشت بخط مؤلف ||). نرم گردانیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواردمیر.
[خوا / خا دَ] (اِخ) دهی است از دهستان الان بخش سردشت مهاباد. واقع در 16 هزارگزي جنوب باختري سردشت و 18 هزارگزي
جنوب ارابه رو بیوران به سردشت. این دهکده کوهستانی و جنگلی با آب و هواي معتدل و سالم. آب آن از چشمه و محصول آن
غلات و توتون و مازوج، کتیرا است و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خواردن.
[خوا / خا دَ] (مص) خوردن. (آنندراج). تناول کردن ||. شرب کردن. نوشیدن. آشامیدن. (ناظم الاطباء).
خواردین.
[خوا / خا] (ص مرکب) آنکه دین او خوار و پست است. فحش گونه اي است، نظیر: لامذهب، بدمذهب : و مزدك خواردین لعنۀ
الله در روزگار او پدید آمد. (فارسنامهء ابن البلخی).
خواردین.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران واقع در 6هزارگزي جنوب باختر تجریش و دوهزارگزي ونک. این دهکده
در دامنهء کوه قرار دارد با هواي سرد. آب آن از دو رشته قنات است و در بهار از رودخانهء اوین و درکه نیز مشروب میشود.
محصول آن غلات و بنشن و یونجه و یک باغ اربابی نیز دارد. شغل اهالی زراعت و ژاکت و شال پشمی بافی است. چناري کهن
.( سال بدانجا است. از ونک میتوان بدان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوارري.
مرکز قشلاق شود : بیاورد لشکر سوي خوارري بیاراست جنگ و بیفشرد پی.فردوسی. « خوار » [خوا / خا رِ رَ] (اِخ) رجوع به
خوارزار.
[خوا / خا] (ص مرکب) خوار و زار. نزار. بدبخت. (یادداشت بخط مؤلف). ضَرِع. ضَروع. (منتهی الارب).
خوارزم.
[خوا / خا رَ] (اِخ) که بنامهاي خوراسمیه و خوراسمیا( 1) نیز آمده است، نام ناحیتی است که در سفلاي جیحون قرار داشته و از ایام
بسیار قدیم مهد قوم آریا بوده است. لسترنج در جغرافیاي تاریخی خود دربارهء این ناحیه چنین می آورد: ایالت خوارزم در اوائل
قرون وسطی دو کرسی داشت: یکی در جانب باختري یعنی جانب ایرانی رود جیحون موسوم به جرجانیه یا ارگنج و دیگري در
جانب خاوري یعنی جانب ترکی آن رود موسوم به کاث و این کرسی اخیر در قرن چهارم هجري از ارگنج آبادتر شد. شهر کاث
هنوز هم موجود است ولی ظاهراً کاث قرون وسطی شهري عظیم و در چندمیلی جنوب خاوري کاث نو جاي داشته است - در اوایل
قرن چهارم طغیان رود جیحون قسمتی از کاث را ویران ساخت. پهناي رود در این نقطه بدو فرسخ میرسید و شهر بفاصلهء کمی در
ساحل راست جیحون کنار نهري موسوم به جردور که از میان شهر می گذشت قرار داشت. بازار شهر بطول یک میل در دو طرف
این نهر واقع بود. در آن زمان قلعه اي در کاث بوده که طغیان رود یکسره آنرا خراب کرده و مسجد جامع و زندان پشت قهندز و
همچنین قصر پادشاه آن ایالت ملقب به خوارزم شاه را آب برد بطوري که در زمان ابن حوقل اثري از آنها باقی نبود و مردم شهر
جدیدي در خاور شهر کهنه ساختند که با جیحون مسافت زیادي داشت و وسعت آن به اندازهء نیشابور در خراسان بود. مسجد شهر
در وسط بازار قرار داشت و ستونهایش به اندازهء قامت یک مرد از سنگ سیاه بود و مقر فرمانروا در وسط شهر جاي داشت. و بقول
مقدسی مردم کاث را عادت بر این بود که در کوچه قضاء حاجت کنند و با پاي آلوده به مسجد آیند ولی با این همه کاث شهر پر
ثروت بود و بازارهاي پر داد و ستد داشت. اما بر اثر طغیانهاي متعدد جیحون این شهر رو بویرانی گذارد و از اعتبار افتاد. مغولان به
این شهر خرابی وارد نکردند و حتی ابن بطوطه که از این شهر دیدن کرد آنرا شهرك زیبائی یاد می کند، تیمور گرچه به آن
خرابی رساند ولی باز آنرا تعمیر کرد و شرف الدین علی یزدي نیز از کاث یاد کرده است. کرسی دوم خوارزم که پس از خراب
شدن کاث مهمترین شهر آن ایالت گردیده گرگانج است که اعراب آنرا جرجانیه نام دادند و بعدها به اورگنج معروف شد، سابقاً
شهر منصور مقابل جرجانیه بود ولی بعدها بر اثر طغیان رود جیحون این شهر از بین رفت و اورگنج جاي آن را گرفت. جرجانیه در
قرن چهاردهم م. هرچند دومین کرسی ایالت خوارزم بوده ولی کاث بازار و محل داد و ستد عمدهء آن ایالت و مرکز تجمع
کاروانانی بوده که از بلاد غز می آمدند و از آنجا به اکناف خراسان می رفتند. در سال 616 ه . ق. کمی قبل از هجوم چنگیز بدان
شهر یاقوت جرجانیه را دیده و آن را گرگانج خوانده است. وي گوید: شهري از آن مهمتر و پرثروت تر و نیکوتر ندیده ام. این
وضع با هجوم و حملهء مغول به آن شهر یکباره دگرگون شد. سدها و بندهاي رودخانه شکافته شد و آب جیحون از مجراي خود
بمجراي جدید وارد گردید که تمام شهر در زیر آب رفت و چون لشکریان مغول از آنجا رفتند بگفتهء یاقوت اثري از آبادي در آن
باقی نماند و هم او گوید مغولها تمام ساکنان شهر را کشتند. با اینهمه پس از چند سال در مجاورت آن شهر نقطهء دیگري رو به
آبادي نهاد و کرسی خوارزم گردید و بگفتهء ابن اثیر در سال 728 ه . ق. شهري نو در مجاورت خوارزم کهنه ایجاد شد، پیش از
حملهء مغول در سه فرسخی کرسی قدیم خوارزم شهري وجود داشت موسوم به گرگانج کوچک که ایرانیان آنرا گرگانچک می
نامند و ظاهراً خوارزم جدید در محل همین گرگانج کوچک ساخته شد. بهر حال مدتی طول نکشید که خوارزم نو مرکز و کرسی
ایالت گردید و این خوارزم است که حمدالله مستوفی و ابن بطوطه در قرن هشتم هجري از آن گفتگو کرده اند. قزوینی که در نیمهء
دوم قرن هفتم هجري کتاب خود را تألیف کرده است می گوید گرگانج (گرگانج نو) از جهت داشتن آهنگران و نجاران زبردست
و کاسه هاي عاج و آبنوس و اسباب و لوازم دیگر که بدست هنرمندان ورزیده ساخته میشود شهرت فراوان یافته است. خربزهء
خوارزم چنانکه قزوینی می گوید در شیرینی و خوشمزگی بی نظیر است و این مطلب را ابن بطوطه هم تأیید کرده. حمدالله مستوفی
که آن شهر را بنام معمولی آن ارگنج و خوارزم جدید نامیده گوید آن شهر در ده فرسخی ارگنج کهنه است. ابن بطوطه گوید
خوارزم شهري نیکوست داراي بارویی محکم و کوچه هاي وسیع و جمعیتی بسیار و بازاري باشکوه مثل یک کاروانسرا که نزدیک
مسجد جامع و مدرسه واقع است. خوارزم در زمانی که ابن بطوطه از آنجا عبور کرده یک بیمارستان عمومی داشته که در آن
پزشکی شامی موسوم به صهیونی بمعالجهء بیماران می پرداخته. تقریباً در قرن هشتم هجري این شهر پس از محاصره اي که سه ماه
طول کشید بدست لشکریان امیر تیمور خراب شد ولی بعدها امیر تیمور آن را تجدید عمارت کرد و در سال 790 ه . ق. بناي جدید
آن پایان یافت. اولین نهر بزرگ خوارزم از ساحل جیحون یعنی از سمت مشرق آن در نقطه اي روبروي درغان جدا می گردید و
آنرا گاوخواره می گفتند، روي این نهر کشتی ها آمد و رفت می کرد و بطور کلی شهرهاي خوارزم همگی شعبه اي از رود
جیحون داشته اند، حمدالله مستوفی می گوید بعضی از این نهرها در بحیرهء خوارزم (یعنی دریاچهء آرال) منتهی میشود و عموماً
آب جیحون از خوارزم گذشته و از عقبۀ حلم که بترکی گوردلاي گویند فرومیریزد و یک فرسنگ بلکه سه فرسنگ آوازش می
رود و بعد از آن به بحر خزر می افتد، سرزمینی که آنرا خلخال گویند. صادرات عمدهء خوارزم در قدیم خواربار و غلات و میوه
بود، از آنجا که خوارزم زمینی بسیار حاصلخیز داشت و محصول پنبه و فرآورده هاي پشم گوسفند آن نیز فراوان بود صادرات دیگر
صفحه 896 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
طبیعی و مصنوعی خوارزم عبارت بود از موم و پوست درختی که توز نامیده میشد و براي جلد سپر بکار میرفت و ابریشم و ماهی و
دندان ماهی و عنبر و چوب شمشاد و عسل فندق و شمشیر و بازهاي شکاري نیز از صادرات آنجاست. (نقل از سرزمینهاي خلافت
488 ): ناحیتی است از حدود ماوراءالنهر و کاژ قصبهء خوارزم است و در ترکستان غور است و بارگاه - شرقی از صص 474
ترکستان و ماوراءالنهر است و خزرانست و جاي بازرگانانست، پادشاهی وي از ملوك اطراف و او را خوارزم شاه خوانند و مردمان
وي مردمانی غازي پیشه و جنگی اند و شهري با خواستهء بسیار است و از وي روي، مخده و قزاکند، کرباس، نمد، ترف و رخبین
خیزد. (حدود العالم). و لسانهم [ لسان اهل خوارزم ] لسان مفرد و لیس بخراسان بلد علی لسانهم. (صورالاقالیم اصطخري). و اما
اهل خوارزم و ان کانو اغصناً من دوحۀ الفرس و نبعۀ من سرحتهم فقد کانوا مقتدین باهل السغد فی اول السنۀ و موضع الحاق
الزوائد. (الآثار الباقیه عن القرون الخالیه). خوارزم که از هر سو بیابان به وي احاطه دارد و عاصمهء او شهر منصوره بود و آنرا
جیحون غرق کرده و بجاي او گرگانج را پی افکندند و او به اول دیهی بوده سپس شهري گشت و بنام جرجانیه خوانده شد، بعد از
جرجانیه غالباً قافله ها بدانجا نزول کردندي و چون تتار بر وي دست یافت راهی از جیحون بدان گشودند و جیحون بر او مستولی
گشت و غرق کرد چنانکه گویی نبود و از شهرهاي خوارزم بود اوخشمین و خیوه و هزاراسب و کردر و زمخشر و از آنجاست
دانشمند معروف زمخشري و شادکان و درغان و غیرذلک و گویند عمل خوارزم مشتمل بر شصت هزار قریه بود. (از نخبۀ الدهر).
این تحفهء طبعی را بطراز و بدریا ده باشد که بخوارزمش دریا بدراندازد.خاقانی. از خوارزم آر مهر این تب وز جیحون ساز نوش
این سم.خاقانی. در هر ناحیتی و ولایتی چیزي بود بدان ناحیت و ولایت منسوب. گویند: حکماي یونان و زرگران شهر حیران و
جولاهگان یمن و دبیران سواد بغداد و کاغذیان سمرقند و صباغان بجستان و عیاران طوس و گربزان مرو و ملیح صورتان بخارا و
زیرکان و نقاشان چین و تیراندازان ترك و دُهاة بلخ و اصحاب ناموس غزنین و جادوان و مشعبذان هند و ضعفاي کرمان و اکراد
فارس و ترکمانان حدود قونیه و انگوریه از طرق روم و صوفیان دینور و دزدان و سواریان نواحی ري و طعام خورندگان و پارسایان
خوارزم و ادباي بیهق، و غرض از این نسبت ها آن بوده که در هیچ موضع دیگر بیش از این چیزها که یاد کرده آمد نبوده مگر در
این نواحی و ولایت. (تاریخ بیهق). در خوارزم گرما و سرما، مفرط بوده و قولنج و جوع کلبی. (تاریخ بیهق). شکارستان او ابخاز و
دربند شبیخونش بخوارزم و سمرقند.نظامی. - بحیرهء خوارزم؛ دریاچهء خوارزم. دریاچهء آرال. رجوع به دریاچهء خوارزم شود. -
دریاچهء خوارزم؛ از خوارزم بر مقدار چهل فرسنگ اندر میان مغرب و شمال و از گرد او همه جاي غوریانست و گردبرگرد این
( دریا سیصد فرسنگ است. (حدود العالم). - دریاي خوارزم؛ دریاچهء خوارزم. دریاچهء آرال. رجوع به دریاچهء خوارزم شود. ( 1
- در معجم البلدان یاقوت در وجه تسمیهء خوارزم گوید: آن کلمهء مرکبی است از خوار بمعنی گوشت و رزم بمعنی هیمه بزبان
خوارزمی، و مرحوم دهخدا به استناد این قول بیت زیر از عنصري را زمین لگدکوب و نرم شده حدس زده اند : بخوارزم لشکرش
اگر بنگري هنوز تو گویی علم زده ست به هر دشت و کردري.
خوارزمشاه.
[خوا / خا رَ] (اِخ) عنوان عمومی امراء و سلاطین مستقل ولایت خوارزم که بموجب روایات ابوریحان بیرونی و همچنین برحسب
شهادات بعضی مآخذ چینی در ادوار قبل از اسلام غالباً مستقل بوده اند و ظاهراً این عنوان از قدیم بر آنها اطلاق میشده است. در
حقیقت خوارزمشاه در قدیم عنوان امراي مستقل قسمت ساحل راست جیحون و کاث مرکز آن بود و فرمانروایان گرگانج یا
جرجانیه یا اورگنج [ خیوهء حالیه ] عنوان خوارزمشاه نداشته اند ولیکن بعدها ابوالعباس مأمون بن محمد حکمران گرگانج که
قسمت مذکور را ضمیمهء قلمرو خویش کرد عنوان امراي آن ولایت را که خوارزمشاه خوانده میشدند نیز اختیار کرد و از آن پس
امراي مستقل جرجانیه عنوان خوارزمشاه یافتند و این ابوالعباس مأمون مؤسس دومین سلسلهء خوارزمشاهیان موسوم به مأمونیان
بشمار است. بعدها عنوان خوارزمشاه به اعقاب نوشتکین غرچه اطلاق شد که به نام خوارزمشاهیان مشهور شدند. بعد از حملهء
مغول و انقراض خوارزمشاهیان، ظاهراً دیگر امراي ازبک و فرمانروایان سلسلهء مشهور به صوفی عنوان خوارزمشاه نداشته اند.
هرچند بعضی از امراي این ولایت باز در تواریخ به این عنوان مذکور شده اند چنانکه سلاطین ازبک خیوه نیز غالباً به این عنوان
خوانده میشدند. (از دایرة المعارف فارسی): لقب ملوك خوارزم و او از ملوك اطراف بوده است. (حدود العالم). لقب عام ملوك
خوارزم. (آثار الباقیه) : عالم جانها بر او هست مقرر چنانک دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار. خاقانی. یکی پرطمع پیش
خوارزمشاه شنیدم که شد بامدادي پگاه. سعدي (بوستان).
خوارزمشاه.
[خوا / خا رَ] (اِخ)آلتونتاش. حکمران خوارزم بزمان محمود و اوائل حکومت مسعود غزنوي : برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب
بزرگ زمین بوسه داد و بنشست. (تاریخ بیهقی). و آلتونتاش خوارزمشاه را بنشاندند بر دست راست. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس
از شب بماند التونتاش خوارزمشاه با خاصگان خویش برنشست. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت خوارزمشاه ما را برابر پدر است.
(تاریخ بیهقی). رجوع به آلتون تاش شود.
خوارزمشاه.
[خوا / خا رَ] (اِخ) علی بن مأمون بن محمد، فرزند مأمون بن محمد بود. رجوع به تتمهء صوان الحکمه ص 45 شود.
خوارزمشاه.
[خوا / خا رَ] (اِخ) مأمون بن مأمون. رجوع به ابوالعباس مأمون بن مأمون شود.
خوارزمشاه.
. [خوا / خا رَ] (اِخ) مأمون بن محمد. رجوع شود به مأمون بن محمد در این لغت نامه و تتمهء صوان الحکمۀ ص 12 و 40 و 88
خوارزمشاهی.
[خوا / خا رَ] (حامص)سمت خوارزمشاه. شغل منتسب به خوارزمشاه: و فرزندي از آن خداوند به خوارزمشاهی برود. (تاریخ بیهقی).
(||ص نسبی) منسوب به خوارزمشاه : آفاق زیر خاتم خوارزمشاهی است مانا ز تخت یافت نگین پیمبري.خاقانی.
خوارزمشاهی.
[خوا / خا رَ] (اِخ) از طبیبان بود و او راست: زبدة الطب. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارزمشاهیان.
[خوا / خا رَ] (اِخ)عنوان مشهور سلسله اي از سلاطین مسلمان خوارزم که از سنهء 470 ه . ق. تا حدود 628 ه . ق. در مملکت
خوارزم یا متعلقات آن حکومت کرده اند و در بعضی از مواقع بر قسم عمدهء بلاد خراسان و بعضی بلاد عراق و حتی آذربایجان نیز
استیلاء داشته اند. مؤسس این سلسله نوشتکین غرچه طشت دار ملکشاه بود و از جانب او در 470 ه . ق. ولایت خوارزم را که در
آن زمان منال آن حوالهء طشت خانه بود یافت. بعد از او اخلافش در آن ولایت فرمانروایی کردند. سلسلهء خوارزمشاهیان در اوایل
حال تابع سلسلهء سلاجقه بودند و در زمان سنجربن ملکشاه داعیهء استقلال یافتند و اتسز بتوسعهء قلمرو خویش اهتمام نمود. هفتمین
پادشاه این سلسله سلطان محمد خوارزمشاه با حملهء مغولان مواجه گشت و از دست آنان بگریخت و پسرش جلال الدین منکبرنی
آخرین پادشاه این سلسله نیز با وجود مقاومت رشیدانه عاقبت منهزم شد و مقتول گردید و بدینگونه سلسلهء خوارزمشاهیان انقراض
یافت. این سلسله سومین سلسلهء خوارزمشاهیان محسوب میشود. دو سلسلهء دیگر مقیم در آنجا یکی بنام آل عراق و دیگر بنام
مأمونیان معروف بوده اند. اینک جدول نام پادشاهان این سلسله: نوشتکین غرچه متوفی 491 ه . ق. قطب الدین محمد از 491 تا
521 ه . ق. آتسز از 521 تا 551 ه . ق. ایل ارسلان از 551 تا 568 ه . ق. سلطانشاه (پسر ایل ارسلان) متوفی 568 ه . ق. علاءالدین
تکش (پسر ایل ارسلان) از 568 تا 596 ه . ق. علاءالدین محمد از 596 تا 617 ه . ق. منکبرنی از 617 تا 628 ه . ق. (از دائرة
المعارف فارسی).
خوارزمشاهیان قدیم.
[خوا / خا رَ نِ قَ] (اِخ) نام فرمانروایان شهر کات. رجوع به مأمونیان شود.
خوارزمشاهیه.
[خوا / خا رَ هی يَ] (اِخ)نام دیگر سلسلهء خوارزمشاهیان. رجوع به تتمهء صوان الحکمه ص 206 و تاریخ عمومی عباس اقبال و
چهارمقالهء عروضی شود.
خوارزمشه.
[خوا / خا رَ شَهْ] (اِخ)خوارزمشاه : خوارزمشه هزار چو محمود زاولیست خاقانی از طریق سخن صد چو عنصریست. خاقانی.
خوارزم شهر.
. [خوا / خا رَ شَ] (اِخ)خوارزم. رجوع شود به خوارزم در این لغت نامه و نزهۀ القلوب ص 179 و 180
خوارزم نو.
[خوا / خا رَ مِ نَ] (اِخ)خوارزم. رجوع به خوارزم در این لغت نامه و نزهۀ القلوب ص 177 شود.
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (ص نسبی)منسوب به خوارزم : صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمهء دعوت را
همگی معده و دهان. (مقامات حمیدي (||). اِ) ورقه هاي نازك خمیر ||. ورقه هاي نازك هر چیز چسبنده. (ناظم الاطباء).
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (اِخ)جلال الدین بن شمس الدین خوارزمی کرلانی. فاضلان زمان بود. او راست: الکفایۀ فی شرح الهدایه. این کتاب
که در فقه حنفی است بغلط به محمودبن عبیدالله محبوبی مکنی به تاج الشریعه نسبت داده شده است، کتاب فوق بچاپ رسیده. (از
معجم المطبوعات).
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (اِخ) جمال الدین محمد بن العباس خوارزمی، مکنی به ابوبکر. بسال 316 ه . ق. زاده شد و در 383 ه . ق. درگذشت.
او را طبرخزي می گویند زیرا پدر او از خوارزم و مادر او از طبرستان بود. او خواهرزادهء ابوجعفربن جریر طبري صاحب تاریخ
طبري است، سالی چند در شام اقامت گزید و در نواحی حلب سکنی جست. در عصر خود مشارالیه بود و حکایت کنند چون او
قصد زیارت صاحب بن عباد را کرد صاحب به ارجان بود و چون خوارزمی بدربار او رفت بیکی از پرده داران گفت صاحب را
خبر کن که ادیبی او را رسیده است. پرده دار درون رفت و صاحب را آگاهانید. صاحب گفت به او بگو من با خود عهد بسته ام که
ادیبی را بخود راه ندهم جز آنکه بیست هزار بیت از شاعران عرب بخاطر داشته باشد. پرده دار بیرون آمد و ابوبکر را این سخن
گفت. ابوبکر گفت برو به مولاي خود بگو آیا ترا نظر این مقدار شعر رجال است یا شعر نساء. پس حاجب بنزد صاحب رفت آنچه
شنیده بود گفت. صاحب بفراست دریافت که بر در او ابوبکر خوارزمی است او را اذن دخول داد و از آمدنش انبساط و سرور کرد.
خوارزمی به نیشابور درگذشت. او راست: 1- رسائل ابوبکر خوارزمی که بکرات در مطابع مختلف چاپ شده است. 2- مفیدالعلوم
و مبیدالهموم که آن نیز بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات).
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (اِخ) علی بن عراق بن محمد بن علی. رجوع به علی بن عراق بن محمد بن علی شود.
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (اِخ) قاسم بن حسین بن احمد، مکنی به ابومحمد و ملقب به مجدالدین و معروف به صدرالافاضل خوارزمی. بسال
555 ه . ق. زاده شد و بسال 617 ه . ق. درگذشت و از نحویان حنفی مذهب است. در علم عربیت فرید دهر بود و در علم ادب بارع
و در شعر و نثر خطب فائق بر دیگران. یاقوت از ملاقات او در خوارزم شمه اي می آورد و این اشعار را از او ذکر می کند : یا زمرة
الشعراء دعوة ناصح لاتأملوا عندالکرام سماحا ان الکرام بأمرهم قد اغلقوا باب السماح و ضعیوا المفتاحا. مرگ او بدست تاتاران
بسال 618 (یا 617 ) اتفاق افتاد. او راست: ضرام السقط فی شرح سقط الزند که در 1276 ه . ق. در تبریز چاپ سنگی خورده است.
(از معجم المطبوعات).
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (اِخ) محمد بن احمدبن یوسف، مکنی به ابوعبدالله. از دانشمندان مشهور نیمهء قرن چهارم هجري است. او مؤلف دائرة
المعارف گونهء مفاتیح العلوم است. بنابر مشهور در بلخ زاده شد و در نیشابور بخدمت عتبی وزیر امیر نوح سامانی رسید و کتاب
1) - در معجم ) ( خود را به وي اهداء نمود. (از دائرة المعارف فارسی). و رجوع به ترجمهء فارسی مفاتیح العلوم خوارزمی شود.( 1
المطبوعات آمده: خوارزمی مفاتیح العلوم را براي ابوالحسن عبیداللهبن احمد عتبی تألیف کرد و آنرا در دو مقاله نگاشت، مقالهء
اول درشش باب و مقالهء دوم نیز شش باب است.
خوارزمی.
[خوا / خا رَ] (اِخ) محمد بن موسی، مکنی به ابوعبدالله. متوفی به سال 232 ه . ق. ریاضی دان، منجم، جغرافیادان و مورخ ایرانی
است. او یکی از بزرگترین دانشمندان مسلمان و بزرگترین عالم زمان خود بود که در خوارزم زاده شد. از زندگی او چندان اطلاعی
که قابل اعتماد باشد در دست نیست زیرا در بعضی موارد که ذکر محمد بن موسی می رود معلوم نیست که مقصود این محمد بن
موسی است یا محمد بن موسی بن شاکر (= بنوموسی). تاریخ مرگ او نیز بتحقیق بدست نیامده است. بعضی وفات او را بین 220 و
230 و برخی بعد از 232 دانسته اند. بهرحال وي یکی از منجمان دربار مأمون خلیفهء عباسی و احتما یکی از مباشرین رصدهاي وي
بود و در بین الحکمه کار می کرد. خوارزمی علوم یونانی و هندي را با هم تلفیق کرد. هیچیک از ریاضی دانهاي قرون وسطی اثر
او را در فکر ریاضی نداشته است. آثار او در ریاضیات و نجوم اهمیت بسیار داشته است. در ریاضیات کتاب حساب الجبر و المقابله
و کتاب الجمع و التفریق از اوست. کتاب جبر وي نخستین کتابی است که بنام جبر و مقابله نوشته شده و نویسندهء آنرا می توان
یکی از بنیان گذاران علم جبر بعنوان رشته اي متمایز از هندسه شمرد (اسم علم جبر در زبانهاي اروپایی از نام این کتاب گرفته شده
1603 م.) مبناي مطالعات - است)، این کتاب (بقول وي مختصر) قرنها مرجع و مأخذ اروپائیان بشمار میرفت و تا زمان ویت ( 1540
علمی آنان در این رشته بود. ترجمه اي لاتینی از این کتاب به یوهانس هیسپالنسیس و ترجمه اي لاتینی به گراردوس کرموننسیس
منسوب است. رابرت چستري نیز آنرا به لاتینی ترجمه کرد (این ترجمه را می توان آغاز علم جبر در اروپا دانست). متن جبر و
ترجمهء انگلیسی آن بوسیلهء فردریک روزن در لندن به چاپ رسیده است ( 1831 م.). از کارهاي متأخر در این باب می توان کتاب
ترجمهء لاتینی جبر الخوارزمی اثر لویی شارل کارپینسکی را نام برد که مشتمل بر مقدمه و حواشی و تعلیقات انتقادي و ترجمه اي
بزبان انگلیسی است. متن عربی کتاب حساب خوارزمی از میان رفته است ولی ترجمه اي لاتینی از آن از قرن 12 م. موجود است.
اهمیت این کتاب در این است که مسلمانها و اروپائیها را با شمار هندي آشنا ساخت. لفظ آلگوریتم( 1) و آلگوریسم و نظایر آنها
در زبانهاي اروپایی که بمعنی فن محاسبه با ارقام یا علامات مخصوص دیگر بکار میرود بمناسبت این است که عنوان ترجمهء
« سند هند » لاتینی کتاب حساب خوارزمی عنوان کتاب الگوریسمی (بغلط بجاي الخوارزمی) داشت. در نجوم خوارزمی دو تحریر از
فراهم کرد. زیج خوارزمی مانند سایر زیجات علاوه بر جداول نجومی و مثلثاتی مشتمل بر مقدمه اي نسبۀً مفصل در علم نجوم است
که در حکم نجوم نظري میباشد. جداول نجومی و مثلثاتی خوارزمی که مسلمهء مجریطی در آنها تجدید نظر کرد در سال 1126 م.
بوسیلهء ادلارد به لاتینی ترجمه شد و این جداول علاوه بر جیب مشتمل بر ظل نیز می باشد (بعضی احتمال داده اند که ظل را
مسلمه در آن وارد کرده است). خوارزمی دو کتاب هم درباب اصطرلاب نوشته است یکی کتاب العمل بالاصطراب و دیگر کتاب
عمل الاصطرلاب. از این دو کتاب و نیز از کتاب الرخامهء او اثري بر جا نمانده است. وي به اشارهء مأمون اطلسی از نقشه هاي
آسمان و زمین فراهم کرد و کتاب صورة الارض را پرداخت که در آن متن و نقشه هاي جغرافیایی بطلمیوس را اصلاح کرده است.
این کتاب را نالینو بزبان ایتالیایی ترجمه کرده و با حواشی و تحقیقات دقیق در رم بچاپ رسانیده است. (از دائرة المعارف فارسی). .
Algorithme - ( (فرانسوي) ( 1
خوارزمیان.
[خوا / خا رَ] (اِخ) جِ خوارزمی. خوارزمیها. مردمان خوارزم : خاصیت هندوان دارد هنگام خفت عادت خوارزمیان گاه شراب و
طعام.لامعی.
خوارس.
[خوا / خا رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران واقع در 18 هزارگزي شمال باختري کرج. این دهکده
در کوهستان واقع شده با آب و هواي سردسیري و 184 تن سکنه. رود دروان آنرا مشروب می کند و محصول آن لبنیات و غلات و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوار ساختن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) حقیر ساختن. ناچیز کردن. بی اعتبار کردن. (یادداشت بخط مؤلف ||). نرم ساختن مو. مرتب کردن
مو، چون: فلان آرایشگاه خوب مو را خوار می سازد. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارسار.
[خوا / خا] (ص مرکب)خوارسر. خوار. نزار. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی بندهء من یکی شهریار بر بنده من کی شوم
خوارسار؟فردوسی.
خوارستان.
[خوا / خا رِ] (اِخ) ناحیتی است در میرجاوهء زاهدان. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی این نقطه چنین تعریف شده:
کوهی است از دهستان تمین بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري میرجاوه و 12 هزارگزي باختري
.( راه فرعی میرجاوه به خاش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوار شدن.
[خوا / خا شُ دَ] (مص مرکب) بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). ذلیل و بی ارج و ناچیز شدن : بی اندازه زیشان گرفتار
شد سترگی و نابخردي خوار شد.فردوسی. هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند.فردوسی. گشادن در گنج را
گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید.فردوسی. تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوي غالیه تیره شد و زاهري عنبر خوار.عماره.
تقویم بفرغانه چنان خوار شد امسال...قریع الدهر. زیرا که شود خوار سوي دهقان شاخی که بر او بر ثمر نباشد.ناصرخسرو. دل شاه
در دیدار آن زن مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. (اسکندرنامه نسخهء خطی). چون مزاج آدمی گِل خوار
شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.مولوي ||. منقاد و نرم و رام شدن. (یادداشت مؤلف). - خوار شدن شتر؛ رام شدن او.
(یادداشت مؤلف ||). مرتب شدن مو. از پیچ واشدن. براحتی شانه خور شدن مو. (یادداشت مؤلف).
خوار شمردن.
[خوا / خا شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) خرد و حقیر شمردن. بی اعتبار شمردن. (یادداشت بخط مؤلف). استصغار. احتقار. نزر.
غمط. (منتهی الارب).
خوار شمرده شدن.
[خوا / خا شِ / شُ مَ / مُ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) ناچیز شمرده شدن. بچیز گرفته نشدن. پست بحساب آمدن. (یادداشت بخط
صفحه 897 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مؤلف).
خوارط.
[خَ رِ] (ع ص، اِ) خران تیزرو ||. خران که علف در شکم آنها قرار نگیرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوارق.
[خَ رِ] (ع اِ) جِ خارق و خارقۀ. (یادداشت بخط مؤلف). افعال و خصائل که خلاف عادات دیگر مردان باشد. مجازاً،کرامات اولیاء.
(غیاث اللغات). - خوارق عادت؛ افعالی که خلاف عادات است و مجازاً کرامات اولیاء.
خوارقدر.
[خوا / خا قَ] (ص مرکب)بی قدر. ناچیز. پست قدر. بی شخصیت : و خوارقدرتر نزدیک ارباب وقع و مقدار. (ترجمهء محاسن
.( اصفهان ص 108
خوارکار.
[خوا / خا] (ص مرکب) لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت چنین گفت پس با پسر ساوه شاه که این بدگمان مرد چون
یافت راه شب تیره و لشکر بیشمار طلایه چرا شد چنین خوارکار؟فردوسی. تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق( 1) زشت است
خوارکاري خوبست بردباري گر با تو بردباري چندین نکردمی من در خدمتم نکردي چندین تو خوارکاري گر گرد خوارکاري
و « آنندراج » و « انجمن آراي ناصري » گردي تو نیز با ما آري تو خویشتن را نزدیک ما به خواري. منوچهري. ( 1) - در فرهنگ
گرفته اند. مرحوم دهخدا آن معنی « خواري کننده » خوارکار در این بیت دشنام دهنده معنی شده و آنرا از « شرفنامهء منیري »
نپسندیده اند و معنی متن را براي آن گرفته اند.
خوارکاره.
[خوا / خا رَ / رِ] (ص مرکب)دشنام دهنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوارکاري.
[خوا / خا] (حامص مرکب)مساهله. سهل انگاري. وِل انگاري. مسامحه. بی مبالاتی. بی بندباري. (یادداشت بخط مؤلف) : تو
خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاري خوبست بردباري گر با تو بردباري چندین نکردمی من در خدمتم نکردي
چندین تو خوارکاري گر گرد خوارکاري گردي تو نیز با ما آري تو خویشتن را نزدیک ما به خواري. منوچهري. و از خوارکاري
آن پادشاه روزگار فرمانده روي زمین سنجربن ملکشاه... به آن سخت گیر می نالیم. (نامهء اسراي روم سلطان سنجر). نامهء بزرگان
بی مهر از ضعیفی راي و سست عزمی بود و خزانهء بی مهر از خوارکاري و غافلی بود. (نوروزنامه). و هرکه در آن باب غفلت و
خوارکاري نماید از لذت و مسرت بی بهره ماند. (سندبادنامه ص 294 ||). تحقیر. (یادداشت مؤلف ||). دشنام. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف).
خوار کردن.
[خوا / خا كَ دَ] (مص مرکب) تخفیف کردن. بی ارزش کردن. (یادداشت مؤلف). اذلال. اخزاء. تأبیس. استذلال. اهانت. توهین.
تذلیل. تهاون. اذالۀ. (یادداشت بخط مؤلف) (تاج المصادر بیهقی) : که باشند خواهش کنان پیش شاه نبرد دم و گوش اسب سیاه
برآشفت از آن اسب او شهریار جهاندیدگان را همه کرد خوار.فردوسی. ز بهمن برآشفت اسفندیار ورا بر سر انجمن کرد
خوار.فردوسی. غمین گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن زو پرآزار کرد.فردوسی. کسی را که شاه جهان خوار کرد بماند
همیشه روانش به درد.فردوسی. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش؟ ناصرخسرو. چون
نکنم پیش از آنْش خوار که او برکند از پیش خویش خوار مرا.ناصرخسرو. خوار کند صحبت نادان ترا همچو فرومایه تن خوار
خویش. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار؟ ناصرخسرو. جعفر را بکوشک
خود فرودآورد با یاران و عمروعاص را خوار کرد و... فرستاد. (قصص الانبیاء). کل خود را خوار کرد او چون بلیس پارهء این کل
نباشد جز خسیس.مولوي. خدایا به عزت که خوارم مکن به ذل گنه شرمسارم مکن.سعدي (بوستان ||). پوشانیدن. (یادداشت بخط
مؤلف) : پس لشکر بیامدند و بالاي چاه را خوار کردند. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی ||). آشفتگی و گره هاي موي را با
شانه راست و هموار کردن. با شانه مو را نرم کردن. ژولیدگی گیسوان را با شانه بردن. ژولیدگی مو را با شانه و نوع آن بصلاح
آوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارکرده.
[خوا / خا كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) زبون کرده. ذلیل کرده. مقهورکرده. (یادداشت بخط مؤلف) : چون دل لشکر ملک نگاه
ندارد درگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پیش آیدش بود که بمیدان خواري بیند ز خوارکردهء ایوان. ابوحنیفهء اسکافی||.
نرم کرده. ژولیدگی برطرف کرده با زدن به شانه مو را.
خوارکننده.
[خوا / خا كُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) مُذِلّ. هائن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار گذاشتن.
[خوا / خا گُ تَ] (مص مرکب) مهمل گذاشتن. (یادداشت مؤلف) : مر آن کرم را خوار نگذاشتند بخوردنْش نیکو همی
داشتند.فردوسی. نه نیکو بود بددلی شاه را نه بگذاشتن خوار بدخواه را.اسدي.
خوار گردانیدن.
[خوا / خا گَ دَ](مص مرکب) خوار کردن. بی اعتبار گردانیدن. پست گردانیدن. تخذیل. ارغام. (یادداشت بخط مؤلف||).
هلاك گردانیدن. نابود کردن. از بین بردن. تعثیر. اِعثار. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار گردیدن.
[خوا / خا گَ دي دَ](مص مرکب) خوار شدن. بی اعتبار شدن. ناچیز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : سیاوش بدو گفت کز تو
گذشت نبرد دلیران مرا خوار گشت.فردوسی. بدانست کآن کار دشوار گشت جهان تیره شد بخت او خوار گشت. فردوسی ||. ذل.
ذلالۀ [ ذَ / ذُ لَ ] . مَذَلّت. ذِلّت. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار گرفتن.
[خوا / خا گِ رِ تَ] (مص مرکب) ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزي نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه
پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا.رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ.فردوسی.
کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر.ناصرخسرو.
خوار گشتن.
[خوا / خا گَ تَ] (مص مرکب) بی اعتبار گشتن. ناچیز گشتن. بحساب نیامدن. بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن. (یادداشت بخط
مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار.رودکی. دریغا که دانش چنین خوار گشت ندانم کسی کش
بدانش هوي ست. ناصرخسرو. مستهان و خوار گشتند از فتن از وزیر شوم راي و شوم فن.مولوي ||. ذلیل شدن. بدبخت شدن.
بیچاره شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارگی.
[خوا / خا رَ / رِ] (حامص)عملِ خوردن. (یادداشت بخط مؤلف). - غم خوارگی؛ غم خوردن : بغم خوارگی جز سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من. - ملخ خوارگی؛ آفتی که بر اثر ملخ و هجوم آن براي کشت پیدا میشود. ملخ زدگی. - نمک
خوارگی؛ کنایه از حق کسی را نگاه داشتن.
خوار ماندن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب)بی قدر ماندن. بی ارزش ماندن. ناچیز ماندن. (یادداشت بخط مؤلف) : هستم من آن بلند که گشتم ز
چرخ پست هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار. سنائی.
خوارمایگی.
[خوا / خا يَ / يِ](حامص مرکب) حالت خوارمایه داشتن. بی ارزشی. بی قدري. بی اعتباري. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارمایه.
[خوا / خا يَ / يِ] (ص مرکب)اندك مایه. حقیر. خرد. ناچیز. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) : زبان بگشاد بر دشنام دایه
همی گفت اي پلید خوارمایه. (ویس و رامین). جوابش داد رنگ آمیز دایه بگفتا نیست کاري خوارمایه من این را چاره چون دانم
نهادن سر این بند چون دانم گشادن؟ (ویس و رامین). نبودم نزد هر کس خوارمایه چرا گشتم بنزد تو نفایه؟(ویس و رامین). به خمّ
کمندش گرفت این سوار تو این گرد را خوارمایه مدار.فردوسی. سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوارمایه
مدار.فردوسی. ز زرّ سرخ گرانمایه تر چه دانی تو بگیتی اندر یا خوارمایه تر ز سفال. غضائري. و کس نماند که علمی بواجب
بدانستی یا تاریخ نگاه داشتی و همهء اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند بعلم و چند کتاب
خوارمایه تصنیف ساختند. (مجمل التواریخ و القصص). دارا دختر فیلقوس مَلِک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت
سببی که بجاي خویش گفته شود خوارمایه کاري او را پیش پدر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). بومسلم سلیمان کثیر را که
سر همهء داعیان بود و مردي بغایت بزرگ بسخنی خوارمایه که از او بازگفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر
المنصور. (مجمل التواریخ و القصص). چو با سرو و با مه قیاس آرم او را یکی خوارمایه نماید دگر دون.سوزنی ||. مقداري قلیل.
تعدادي کم. کم در مقدار و عدد. (یادداشت بخط مؤلف) : چو نومیدي آمد ز بهرام شاه گر او رفت با خوارمایه سپاه.فردوسی.
کنون من کجا گیرم آرامگاه کجا رانم این خوارمایه سپاه؟فردوسی. دو شاه و دو کشور چنان کینه خواه برفتند با خوارمایه
سپاه.فردوسی. چو آگاهی آمد بهر مهتري که بد مرزبان بر سر کشوري که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه
سوار.فردوسی.
خوارمند.
[خوا / خا مَ] (ص مرکب)متواضع. فروتن. (یادداشت بخط مؤلف ||). ذلیل. خوار. (یادداشت بخط مؤلف): اذمّ به؛ خوارمند نمود او
را. (منتهی الارب).
خوارمندي.
[خوا / خا مَ] (حامص مرکب) تواضع و فروتنی ||. ذلت. خواري. (ناظم الاطباء): قنیع؛ خوارمندي نماینده در سؤال. (منتهی الارب).
خوار نمودن.
[خوا / خا نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) خوار کردن. پست کردن. بی اعتبار کردن. ناچیز کردن ||. ذلیل کردن. اذلال. اخزاء.
استحقار. استصغار. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار و حقیر.
[خوا / خا رُ حَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) پست. ناچیز. بی اعتبار. بی قدر. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار و خفیف.
[خوا / خا رُ خَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) پست. ناچیز. سبک. بی اعتبار. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار و ذلیل.
[خوا / خا رُ ذَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) ذلیل. بدبخت. بی قدر. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار و ذلیل گردانیدن.
[خوا / خا رُ ذَ گَ دَ] (مص مرکب) ذلیل کردن. بدبخت کردن. بی قدر کردن. بی اعتبار کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار و زار.
[خوا / خا رُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) نزار. ذلیل. بی قدر. ناچیز. (یادداشت بخط مؤلف). پریشان. تنگدست. (ناظم الاطباء) :
یکی را برآري بچرخ بلند یکی را کنی خوار و زار و نژند.فردوسی. دانی که چگونه من به یمگان تنها و ضعیف و خوار و
زارم.ناصرخسرو. سبزوار است این جهان کج مدار ما چو بوبکریم در وي خوار و زار.مولوي.
خوار و سبک.
[خوا / خا رُ سَ بُ](ترکیب عطفی، ص مرکب) خفیف. بی قدر. بی ارزش. (یادداشت بخط مؤلف).
خوار و ضعیف.
[خوا / خا رُ ضَ](ترکیب عطفی، ص مرکب) نحیف. بی توان. بی قدرت. (یادداشت بخط مؤلف).
خوارة.
[خَ وْ وا رَ] (ع اِ) دبر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خور ||. خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). ج، خور (||. ص) مؤنث خَوّار. ضعیف. نرم. (یادداشت بخط مؤلف) : و له لحماحم اغصان خضر مربعۀ
خوارة. (ابن البیطار).
خواره.
[خوا / خا رَ / رِ] (نف) خورنده. آشامنده. این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). - آدمی خواره؛ آدم
خور. انسان خور. خورندهء انسان : چو آن آدمیخواره یابد خبر که هست آدمیخواره اي زو بتر.نظامی. فرشته کشی آدمی خواره
اي.نظامی. - انده خواره؛ غمخور. غمناك. دائم باغم ||. - آنکه غم دیگري خورد. غمخوار. - بسیارخواره؛ پرخور. پرخوراك :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد سخن گوي و بسیارخواره مباد.فردوسی. - تیمارخواره؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت
کند. همدرد. - جگرخواره؛ خورندهء جگر. ناملائم. آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد : نیابی به از من جگرخواره اي جگرخواره
اي نه شکرباره اي.نظامی. - چوب خواره؛ نام جانوري است که چوب را می خورد چون موریانه. - خوش خواره؛ خوش خورنده.
غذاي لذیذ خورنده. آنکه غذاي لذیذ خورد. - خون خواره؛ خورندهء خون. کنایه از سَبُع و ستمکار : نیندیشد از هیچ خونخواره
اي.نظامی. ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتري. سعدي. کسی گفت حجاج خونخواره
ایست دلش همچو سنگ سیه پاره ایست. سعدي (بوستان). چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی. سعدي (گلستان). - رایگان
خواره؛ مفت خور : بپیچم سر از رایگان خوارگان مگر بی زبانان و بیچارگان.نظامی. - رباخواره؛ رباخوار. ربح گیر : گزیت
رباخوارگان چون دهم بخود بر چنین خواریی چون نهم؟نظامی. - روزي خواره؛ هر مخلوقی که روزي خورد. مرزوق. -
زنهارخواره؛ زنهارخوار. دریغ گو. - سوگندخواره؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور. - شراب خواره؛ میخواره. آنکه شراب دائم
خورد. - شکمخواره؛ پرخور. شکم پرست. - شیرخواره؛ رضیع. شیرخور. - غم خواره؛ تیمارخواره. - می خواره؛ دائم الخمر. بسیار
شراب خوار : ز باده چنان آتشی برفروخت که میخوارگان را در آن رخت سوخت. نظامی. میی کو بفتواي میخوارگان کند چارهء
کار بیچارگان.نظامی (||. اِ) رزق. روزي. طعام. خوردنی. توشه. وظیفه. علوفه. بهرهء هرروزه. خوراك. آذوقه. (ناظم الاطباء).
خواره.
[خُ رَ / رِ] (اِ) طعامی که مقوي بدن باشد. (ناظم الاطباء) : چو قرصهء جو و سرکه نمیرسد بمسیح کجا رسد بحواري خواره و
حلوا؟خاقانی. همکاسگیّ ذره بس فخر نیست او را کز خور خواره آمد وز ماه نو حلالش. خاقانی ||. دستور. رسم. قاعده. قانون||.
قالبی که بناها بر بالاي آن طاق و گنبد سازند. (ناظم الاطباء ||). چوب بندي. داربست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خواره.
[] (اِخ) شهري است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل. (حدود العالم). - گاوخواره؛ نام
رودي است بماوراءالنهر از شعب جیحون که عرض آن پنج ذرع و عمق آن دو قامت آدمی و بر آن کشتی رانند. (از صورالاقالیم
اصطخري).
خواره کار.
[خوا / خا رَ / رِ] (ص مرکب)دشنام دهنده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
خواري.
[خوا / خا] (حامص) پریشانی. حقارت. پستی. (ناظم الاطباء). ذُلّ. ذِلّت. هَوان. هَون. مَذَلّت. ذِلْذِل. ذِلْذِلۀ. مقابل عز. خزي. حُقْریّت.
حَقر. مَحْقَرة. زبونی. (یادداشت بخط مؤلف) : که این راز بر ما بباید گشاد وگر سر بخواري بباید نهاد.فردوسی. بخواري نگهبان
ایرانیان همی بود با دیو بسته میان.فردوسی. چو خاقان چنین زینهاري شود از آن برتري سوي خواري شود.فردوسی. بخونست غرقه
تن ریو نیز از این بیش خواري چه باشد بنیز؟فردوسی. بدین خواري بدین زاري بدین درد مژه پر آب گرم و روي پرگرد. (ویس و
رامین). اي درم از دست تو رسیده به پستی زرّ ز بخشیدنت فتاده بخواري.فرخی. نه از خواري چنان بگذشت او را ندارد کس چنان
فرزند را خوار.فرخی. خواجه بر تو کرد خواري آن سلیم و سهل بود خوار آن خواري که بر تو زین سپس غوغا کند. منوچهري.
نازي تو کنی بر ما وز ما نکشی نازي خواري بکنی بر ما وز ما نکشی خواري. منوچهري. در هواي من بسیار خواري خورده است
من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی). باز دل خوش کردم که هر خواري که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف.
(تاریخ بیهقی). چه نیکو سخن گفت یاري بیاري که تا کی کشیم از خُسُر ذل و خواري؟ ؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی).
اگرچند خواري کند روزگار شهان و بزرگان نباشند خوار.اسدي. خواري مکش و کبر مکن در ره دین رو مؤمن نه مقصر بود اي
پیر و نه خالی. ناصرخسرو. صلاح دین بود پرهیزکاري طمع دین را کشد در خاك خواري. ناصرخسرو. ناگاه حکیم را دید دست و
پاي بسته و بر استرکره اي افکنده و او را بخواري می بردند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). بر عزیزان کسی که خواري کرد
زود گردد ذلیل و درگذرد.خاقانی. روزي چه طلب کنم بخواري خود بی طلب و هوان ببینم.خاقانی. وي خاك عزیز خود بخواري
تن را عوض از جفات جویم.خاقانی. چو خسرو دیدکآن خواري بر او رفت بکار خویشتن لختی فرورفت.نظامی. بصد زاري ز خاك
راه برخاست ز بس خواري شده با خاك ره راست. نظامی. می کشم خواريّ رنگارنگ تو آخر آید بوي یک رنگی پدید.عطار.
چو همسریش نبینم بناقصی ندهم خلیفه زاده تحمل چرا کند خواري؟ سعدي. مکن گر مردمی، بسیارخواري که سگ زین می کشد
بسیار خواري. سعدي (گلستان). خواري بیند ز میزبان اضافت مرد که ناخوانده شد بخوانی مهمان.تقوي ||. سستی. سهل انگاري.
(یادداشت مؤلف) : بر بزرگان بزرگان جهان پهلو زدي ابله آنکس کو بخواري جنگ با خارا کند. منوچهري ||. سهولت. سراء.
صفحه 898 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
3)؛ آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواري و دشخواري. (تفسیر / (یادداشت مؤلف): الذین ینفقون فی السراء و الضراء. (قرآن 134
ابوالفتوح رازي). اي عجب در سراي دشخواري بتو خواري خواست در سراي خواري کی بتو دشخواري خواهد خواست. (ابوالفتوح
رازي). اگر نه آنستی که او ازجملهء تسبیح کنندگان بودي و تنزیه گویندگان من در حال رخا و خواري. (تفسیر ابوالفتوح رازي).
||دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
خواري.
[خوا / خا] (ص نسبی) منسوب به خوار که شهري است در هیجده فرسخی ري و جمعی از علماء به این خاك منسوبند. (از انساب
سمعانی).
خواري بخش.
[خوا / خا بَ] (نف مرکب) مُهین. اهانت کننده. (یادداشت مؤلف).
خواري بردن.
[خوا / خا بُ دَ] (مص مرکب) تحمل خواري کردن. قبول پستی کردن. (یادداشت مؤلف) : یکی را چو من دل بدست کسی گرو
بود و می برد خواري بسی. سعدي (گلستان).
خواري پسند.
[خوا / خا پَ سَ] (نف مرکب) قبول کنندهء خواري. کنایه از مردم پست و دون.
خواري پسندي.
[خوا / خا پَ سَ](حامص مرکب) پستی. دون صفتی. (یادداشت مؤلف).
خواري خوار.
[خوا / خا خوا / خا] (نف مرکب) دشنام شنونده. (برهان قاطع).
خواري دادن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) استحقار. استخفاف. خفت دادن. سبک کردن کسی. (یادداشت مؤلف).
خواري دیدن.
[خوا / خا دي دَ] (مص مرکب) پستی کشیدن. قبول حقارت کردن.
خواري کردن.
[خوا / خا كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از دشنام دادن ||. زیانکاري کردن. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري ||). تحقیر کردن.
استحقار. استخفاف. (یادداشت مؤلف) : جماعتی از بزرگ زادگان بر وي خواري کردند و از خداوندان تعلیم گفتند و تو از کجا و
علم خواندن کجا؟ (مجمل التواریخ و القصص).
خواري کشیدن.
[خوا / خا كَ / كِ دَ](مص مرکب) تحمل پستی کردن. قبول خفت کردن. تحمل بی اعتنائی کردن. بی آبرویی بردن. (یادداشت
مؤلف).
خوارین.
[خَ] (ع اِ) جِ خوران. (منتهی الارب).
خواري نمودن.
[خوا / خا نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) تحقیر کردن. پست کردن. خفت دادن. (یادداشت مؤلف).
خواري نمودن.
[خوا / خا نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) خود را به پریشانحالی زدن. تظاهر به پریشانحالی کردن. (یادداشت مؤلف). ضراعت. (تاج
المصادر بیهقی).
خواري و زاري.
[خوا / خا يُ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) خواري. بدبختی. پریشان حالی. - به خواري و زاري؛ ببدبختی و پریشانحالی : ز کاوس شاه
اندرآیم نخست کجا راز یزدان همی خواست جست که بر آسمان اختران بشمرد خم چرخ گردنده را بنگرد بخواري و زاري بساري
فتاد ز اندیشهء کژ و از بد نهاد.فردوسی. - به صد خواري و زاري؛ به صد بدبختی و بیچارگی.
خواز.
[خَ] (اِ)( 1) چوبدستی که خر و گاو و سایر ستور را بدان رانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). چوبی که در روي آن
پارچه هاي مرطوب اندازند تا خشک شود. (ناظم الاطباء). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع چ محمد معین آمده است: ظ. خواز
مصحف جواز (گواز) باشد.
خواز.
[خوا / خا] (اِ) ظاهراً تزییناتی بوده که با چوب و پارچه شبیه به طاق نصرتهاي کنونی براي جشن و شادي و افتخار کسی برپا می
کردند. رجوع به خوازه شود.
خوازنده.
[خوا / خا زَ دَ / دِ] (اِ) عروس. نامزد. (ناظم الاطباء).
خوازه.
[خوا / خا زَ / زِ] (اِ)( 1) خواهش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیري) (انجمن آراي ناصري ||). آفرین. (ناظم الاطباء)
(برهان قاطع ||). نیایش. تحسین. ستایش. تعریف. (ناظم الاطباء ||). هر نوع چوب بندي خواه براي آیین بندي باشد و یا براي بنائی
و نقاشی و گچ بري عمارت. خَوازه. (ناظم الاطباء) رجوع به خَوازه شود ||. پرده. (شرفنامهء منیري) : گلنار همچو درزي استاد
برکشید خوازهء حریر ز بیجاده گون حریر. منوچهري ||. کوشک و قبه اي که براي آیین بندي و عروسی از گل و ریاحین سازند.
(ناظم الاطباء). قبه اي بود که به آذین عروسیها بندند وقتی که شادیها کنند در شهري. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). رجوع به
خَوازه شود. کوشک که در بزمها از اسپر غم بندند. (صحاح الفرس) : منظر او بلند چون خوازه هر یکی رو بزینتی تازه.عنصري.
عالم همه چو خوازه ز شادي و خرمی من مانده همچو مردهء تنها بگور تنگ. عمعق ||. طاق نصرت. (ناظم الاطباء). گنبد. کوپله.
قبه. (مهذب الاسماء). قبهء مزین موقت که براي جشنی در کویها کنند. (یادداشت بخط مؤلف): چون شنیدند که امیر نزدیک
نشابور رسید خواستند که خوازه ها بزنند و بسیار شادي کنند. (تاریخ بیهقی). خواجه را دیدم که میآمد و تکلفی کرده بود در
نشابور از خوازه ها زدن و آراستن. (تاریخ بیهقی). و بر خلقانی چندان قبه ها با تکلف زده بودند... و زحمتی بود چنانکه سخت
رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی). چنانکه از دروازه هاي شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود. (تاریخ
بیهقی). کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود. (تاریخ بیهقی). بباید گفت تا
رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجاي خویش باشند و اندیشهء خوازه ها و کالاي خویش می دارند. (تاریخ بیهقی ||). خوزه و
خواستن، =)xvaza : داربست تاك انگور. (ناظم الاطباء). خَوازه. رجوع به خَوازه شود. ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع چ معین آمده
واژه » « اساس فقه اللغهء ایرانی 1:2 ص 91 » ( کین خواه )kinaxvaz من می خواهم)، مازندرانی ) xvazim آرزو کردن)، کردي
.« نامه ص 239
خوازه.
[خَ زَ / زِ] (اِ) هر نوع چوب بندي خواه براي آیین بندي باشد و یا براي بنائی و نقاشی و گچ بري عمارت. (ناظم الاطباء). خوازه [
خوا / خا زَ / زِ ] رجوع به خوازه [ خوا / خا زَ / زِ ] شود ||. کوشک و قبه که براي آیین بندي و عروسی از گل و ریاحین سازند.
(ناظم الاطباء). خوازه [ خوا / خا زَ / زِ ] . رجوع به خوازه [ خوا / خا زَ / زِ ] شود ||. طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه [ خوا / خا
زَ / زِ ] رجوع به خوازه [ خوا / خا زَ / زِ ]شود ||. داربست تاك. انگور. خوازه [ خوا / خا زَ / زِ ] . (ناظم الاطباء). رجوع به خوازه [
خوا / خا زَ / زِ ] شود.
خوازه بستن.
[خوا / خا / خَ زَ / زِ بَ تَ](مص مرکب) آیین بندي کردن. طاق نصرت بستن. (یادداشت بخط مؤلف) : و کسی که بزیارت نور
رود فضیلت حج دارد و چون بازآید شهر را خوازه بندند سبب آمدن از آن جاي متبرك. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 13 ). گر با تو
ز خانه سوي کوي آیم بندند چه خوازه ها و آیین ها.سوزنی. به پیش باد نه آن نامه تا بمن برسد که هیچ پیک نیابی چو باد با تک
و پوي بکوي صافی آن نامه را بزن عنوان نه پیش نامهء تو تا خوازه بندم کوي.سوزنی. خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب بساط
کرد ز سبزه همه جبال و قفار. مسعودسعد.
خوازه بندي.
[خوا / خا زَ / زِ بَ](حامص مرکب) آذین بندي شهر. آیین بندي شهر. (یادداشت بخط مؤلف).
خوازه زدن.
[خوا / خا زَ / زِ زَ دَ] (مص مرکب) آذین بندي کردن شهر. آیین بندي کردن شهر. (یادداشت بخط مؤلف) : چندان خوازه زده
بودند و تکلفهاي گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت. (تاریخ بیهقی).
خوازه گر.
[خوا / خا زَ / زِ] (ص مرکب)خواهنده. خواهشگر. (غیاث اللغات) (آنندراج) : میرسیدش از سوي هر مهتري بهر دختر دمبدم خوازه
گري.مولوي.
خواس.
[خوا / خا] (اِ) خواستگار. طلبکار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء (||). اِمص) مخفف خواست و بمعنی طلب و استدعاست چنانکه
گویند: فلان زن خواس و بهمان فرزند خواس ||. اراده، چون: اینکه گویند تا خواس خدا چه باشد. (از لغت محلی شوشتر نسخهء
خطی).
خواس.
[خَ] (اِ) ترس. بیم. هراس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خواسپ.
.Choaspes - ( [خُ سِ] (اِخ)( 1) نام قدیم رود کرخه. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
خواست.
[خوا / خا] (ص)( 1) راه کوفته شده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء (||). اِ) جزیره که میان دریا باشد.( 2) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
(||مص مرخم، اِمص) اراده. مشیت. (ناظم الاطباء). اراده اي که دگرگون نشود : تو پیمان همی داري و راي راست ولیکن فلک را
جز اینست خواست. فردوسی. ابا خواست یزدانْش چاره نماند که در زیر او زور باره نماند.فردوسی. بر این نیز اگر خواست یزدان
بود دلم روشن و سخت خندان بود.فردوسی. ز رخشنده خورشید تا تیره خاك نباشد مگر خواست یزدان پاك.فردوسی. گوئید که
بدها همه بر خواست خدایست جز کفر نگویید چو اعداي خدایید. ناصرخسرو. وگر بخواست وي آید همی گناه از ما نه ایم عاصی
بل نیک و خوب کرداریم. ناصرخسرو. مگر طاعت ایزد بی نیاز که او راست فرمان و تقدیر و خواست. ناصرخسرو. و گفت او
خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را ببینیم یعنی بنده را خواست نبود. (تذکرة الاولیاء عطار). گر بگویند آنچه میخواهد
وزیر خواست آن اوست اندر دار و گیر.مولوي. - به خواست؛ باراده. بمشیت. - به خواست خدا؛ به ارادهء خدا. به مشیت خدا. ان
شاءالله. - بی خواست؛ بی مشیت. بی اراده : و بی خواست او باد... رها میشود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و دور فلکی بی خواست او
نیست. (کلیات سعدي مجلس 4 ص 11 ). در اوقاتی که از کسان از این نوع ظهوري کرد که اي دوستان ما در میان نیستیم بر ما
بیخواست می گذرانند. (انیس الطالبین). - خواست خدا؛ مشیت الهی. ارادهء خدا: خواست خدا بود که فلان کار نشد ||. خواهش.
میل. استدعا. سؤال. عرضه داشت. آرزو. (ناظم الاطباء). ترجی. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف). طلب( 3) : زنان مدینه سوده را گفتند
از پیغمبر صلی الله علیه و سلم دستوري خواست کن تا بمکه بازشوي نزدیک پدرت. (ترجمهء طبري بلعمی). گفت سرهنگی از این
ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرودآید از بام بی خواست من. (تاریخ سیستان). صوفی آنست کز تمنی و خواست گشت
بیزار یک ره و برخاست.سنائی. همه کس بیک خوي و یک خواست نیست ده انگشت مردم بهم راست نیست.اسدي. و گفت چون
بمقام قرب رسیدم گفتند بخواه گفتم مرا خواست نیست. (تذکرة الاولیاء عطار). در هر آن کاري که میلت نیست و خواست اندر آن
جبري شوي کاین از خداست. مولوي. - خواست دل؛ هواي دل. خواهش دل ||. دریوزه گري و طلب چیزي از کسی و التماس.
(ناظم الاطباء) : توانگر ترشروي باري چراست مگر می نترسد ز تلخیّ خواست. سعدي (بوستان). دگر قامت عجزم ازبهر خواست
نباید برِ کس که تا کرد و راست. سعدي (بوستان). نانم افزود و آبرویم کاست بینوایی به از مذلتِ خواست. سعدي (گلستان). چون
منم قانع و توئی باخواست بی نیازي مرا و فقر تراست.مکتبی ||. طلب بصورت مؤاخذه. سؤال بطریق مؤاخذه و استنطاق. -
بازخواست؛ سؤال و پرسش به وجه استنطاق ||. کام. مراد. (ناظم الاطباء). مقصود. مقصد. مطلوب. مطلب. (یادداشت بخط مؤلف).
غرض. (زمخشري ||). عشق. مهر. علاقه. علقه. (مهذب الاسماء ||). همت. (یادداشت بخط مؤلف ||). زر. مال. خواسته||.
بمعنی مالیده و کوفته، چنانکه در ترکیب « خوست » سامان. (ناظم الاطباء). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع چ معین آمده: لغتی در
پایخوست آن باشد که بپاي درگرفته (کوفته، دهخدا) و آبخوست [ آن » :( آبخوست و پاي خوست. در لغت فرس آمده (ص 40
2) - مخفف آبخوست (از حاشیهء برهان چ معین). ( 3) - بین خواهش و میل و سؤال ) .« باشد که به ] آب درهم گرفته (کوفته) باشد
و ترجی و تمنی و آرزو قدر مشترکی چون طلب وجود دارد که این طلب برحسب وضع طلب کننده و طلب شونده فرق می کند و
یک یک از معانی فوق را افاده می نماید.
خواستار.
[خوا / خا] (نف) دادخواه. (ناظم الاطباء (||). اِمص) احضار. (یادداشت بخط مؤلف). - خواستار کردن؛ احضار کردن. فراخواندن :
بفرمود خسرو بسالار بار که بازارگان را کند خواستار.فردوسی. چنین گفت با میزبان شهریار که بهرام ما را کند خواستار.فردوسی.
||جستجو. فحص. (یادداشت بخط مؤلف). - خواستار کردن؛ جستجو کردن. فحص کردن : بدل گفت کاین گُرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست مرا کرد خواهد همی خواستار به ایران برد تا کند شهریار.فردوسی (||. نف) خواهشگر. شفیع.
(یادداشت بخط مؤلف) : بریدند از تن سر شاهوار نه فریادرس بود و نه خواستار.فردوسی ||. فقیر. (یادداشت بخط مؤلف) : ببخشم
ز گنج درم صدهزار بدرویش و هرکو بود خواستار.فردوسی ||. عاشق. (یادداشت بخط مؤلف ||). خواستگار. طالب دختر یا زن
براي زناشویی. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف). - خواستار کردن؛ خواستگاري کردن : من او را کنم از پدر خواستار که زیبد
بمشکوي ما آن نگار.فردوسی. بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.خاقانی ||. علاقه مند. (یادداشت بخط مؤلف) : نه آباد بوم و نه
پروردگار نه آن خستگان را کنی خواستار. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 740 ). زبان برگشادند بر شهریار که او بود
داننده را خواستار.فردوسی. دگر هفته روشن دل شهریار همی بود داننده را خواستار.فردوسی. چون دید شاه خلق جهان خواستار
اوست بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان. منوچهري. مجلس استاد تو چون آتش افروخته ست تو چنانچون اشتر بی خواستار
اندر عطن. منوچهري. تا تو بمنت مرا نخواهی مندیش که مَنْت خواستارم.ناصرخسرو. بسال نو ایدون شد آن سالخورده که برخاست
از هر سوي خواستارش. ناصرخسرو. دانا مرا بجست و من او را بخواستم من خواستار او شدم او خواستار من. ناصرخسرو. خاقانی ار
نبودي وصاف خوبی تو خاقان اکبر او را کی خواستار بودي؟ خاقانی. مادحی را گر معانی نیست الفاظ ابتر است زَاهل معنی لاجرم
کس نیست وي را خواستار. مولوي. - خواستار آمدن؛ علاقه مند شدن : اگر روز ما پایدار آمدي جهان را بسی خواستار
آمدي.فردوسی. بگویید کاسفندیار آمده ست جهان را یکی خواستار آمده ست.فردوسی. - خواستار شدن؛ علاقه مند گردیدن :
چو رفتی بنزدیک او باربد همش کاربد بد همش باربد ندادي ورا بارسالار بار نه نیزش شدي هیچکس خواستار.فردوسی||.
طالب. (مهذب الاسماء). ملتمس. طلب کننده. طلبکار. خواهنده. (یادداشت بخط مؤلف) : هر آنگه که شد راستیت آشکار فراوان
بود مر ترا خواستار.ابوشکور. همی باش در کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید ترا خواستار ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن
زمین را به نعلت بروب.فردوسی. امسال نامه کرد سوي او شمال و گفت مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار. فرخی. کسی کو
جهان را بود خواستار ورا دانش آید نه گوهر بکار.اسدي. شمشیر تو بقهر شود خواستار جان زآنکش که او بعنف شود خواستار
ملک. مسعودسعد. سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاج خدمت جاه ترا از جان و از دل خواستار. سوزنی. - خواستار آمدن؛
طالب آمدن. طالب شدن : چو آمد مر آن کینه را خواستار سر آمد کیومرث را روزگار.فردوسی. کلید باغ را فردا هزاران خواستار
آید تو لختی صبر کن چندانکه قمري بر چنار آید. فرخی. - خواستار شدن؛ طالب شدن : جان خواستار می شد بیشک زبهر آنک
می جز نشاط را بجهان خواستار نیست. مسعودسعد. عز و جلال آن تست وآنکه ترا نیست چیست تا بدعاها شوم از در حق
خواستار.خاقانی ||. - مسألت. (یادداشت بخط مؤلف). - خواستار کردن؛ طلبیدن. طلب کردن. خواستن : تنومند بی مغزي و جان
نزار همی دود از آتش کنی خواستار.فردوسی. چنین مایه ور باگهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار.فردوسی. سخن کرد از
آن موبدان خواستار به پرسش گرفت آنچه آمد بکار.فردوسی. می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب باشد که مدح خویش
کند خواجه خواستار. فرخی. یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار آیین مهرگان بتوان کرد خواستار.فرخی. بی نظم گشت کار من از
بی دلی چنان کز یار باز کرد خوهم خواستار دل.سوزنی ||. - اظهار علاقه مندي کردن : مرا گر نبودي خرد، شهریار نکردي ز من
بودنی خواستار.دقیقی ||. - احضار کردن : که باشی که شه را کنی خواستار چنین بادپایی تو اي خاکسار.فردوسی. شدند انجمن بر
در شهریار بدان تا چرا کردشان خواستار.فردوسی.
خواستاري.
[خوا / خا] (حامص مرکب)طلب. (مهذب الاسماء). التماس. (یادداشت بخط مؤلف ||). اظهار علاقه مندي. اظهار مهر. اظهار عشق :
بنماي دوستداري بفزاي خواستاري دانی که خواستاري باشد ز دوستداري. منوچهري. گر دوستدار مایی اي ترك خوبچهره زین
بیش کرد باید با مات خواستاري. منوچهري ||. حمایت. طرفداري. شفاعت. (یادداشت بخط مؤلف) : نیست غم چون بخواستاري
من خسرو صاحب القران برخاست.خاقانی ||. دلجویی. دلداري : ترا افتد که با ما سر برآري کنی افتادگان را خواستاري.خاقانی||.
مسألت. خواهشگري. (یادداشت بخط مؤلف ||). شره. خواهش نفس. میل نفس :هفتم شره و خواستاري که نفس پیوسته در
شهوات و لذات متعدي و متمادي بود و بر حد اقتضاء و اعتدال اقتصار ننماید و حوصلهء نیاز او پر نشود تا بهلاك انجامد. (نفایس
الفنون ||). خواستکاري. طلب زن براي زناشویی. (ناظم الاطباء) : وز دگر سو عروس زیباروي شادمان شد بخواستاري شوي.نظامی.
چون ز حد رفت خواستاري من شرمش آمد ز بیقراري من.نظامی. تا لیلی را بخواستاري در مرکب خود کشد عماري.نظامی. -
خواستاري کردن؛ خِطْبه. طلب ازدواج از زنی کردن : چون از وفات پدر یکچندي بگذشت بیگانه اي او را خواستاري کرد.
(جهانگشاي جوینی).
خواستران.
صفحه 899 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوا / خا تَ] (اِ) کرمهاي کوچک. (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف خرفستران است.
خواست کردن.
[خوا / خا كَ دَ] (مص مرکب) طلبیدن. خواستن : هر یکی از وي مرادي خواست کرد جمله را وعده بداد آن نیکمرد.مولوي.
خواستگار.
[خوا / خا] (ص مرکب)طالب. خواستار. خواهنده. (یادداشت بخط مؤلف). آرزومند. (ناظم الاطباء)( 1). مشتاق : از آن پس نشستند
در مرغزار سخن گفته آمد ز هر خواستگار. فردوسی. بر صحبت او زمامداران دلگرم شدند خواستگاران.نظامی. اندك سوي من
نگر اگرچه بسیار شدند خواستگاران.عطار ||. زن که به پسندیدن و گزیدن عروس رود. زن که براي دیدن دختري یا زنی فرستند
تا او را دیده و از شمایل او مرد طالب ازدواج را آگاه کند. (یادداشت بخط مؤلف). طالب دختر و یا زن براي زناشویی و عروسی.
(ناظم الاطباء ||). آنکس که خواهش گرفتن زن یا دختري کند ||. خواهشگر. (یادداشت بخط مؤلف ||). طلبکار. (غیاث اللغات)
هر دو صحیح است. « خواستگار » و « خواستکار » (آنندراج). ( 1) - این کلمه
خواستگاري.
[خوا / خا] (حامص مرکب) خواستاري. درخواست. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ||). خواهش ||. طلب عروسی و
زناشوئی. (ناظم الاطباء). عمل خواستگار. (یادداشت مؤلف). - بخواستگاري رفتن؛ براي طلب عروس بمنزل دختر یا زنی رفتن.
(یادداشت مؤلف). - بخواستگاري فرستادن؛ براي طلب عروسی کسی را بمنزل دختر یا زنی فرستادن. (یادداشت مؤلف).
خواستگاري کردن.
[خوا / خا كَ دَ](مص مرکب) طلب نامزدي کردن براي زناشوئی و عروسی. (ناظم الاطباء). طلب عروسی و زناشویی از دختري
کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خواستگاري نمودن.
خواستگاري نمودن.
[خوا / خا نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) طلب نامزدي کردن براي زناشویی و عروسی. (ناظم الاطباء). طلب عروسی و زناشویی از
دختري کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خواستگاري کردن.
خواستگی.
[خوا / خا تَ / تِ] (حامص)حالت خواستن. علاقه مندي. (یادداشت مؤلف).
خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص)( 1) خواهش کردن. (ناظم الاطباء). طلب کردن. طلبیدن. ابتغاء. (یادداشت مؤلف) : مهر جویی ز من و بی
مهري هده خواهی ز من و بی هده اي.رودکی. از درخت اندر گواهی خواهد او تو بناگه از درخت اندر بگو کآن تبنگو کاندر او
دینار بود آن ستد زایدر که ناهشیار بود.رودکی. بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتا بکیچ کیچ نخواهم که فام من توزي.رودکی.
می سوري بخواه کآمد رش مطربان پیش دار و باده بکش.خسروي. تشته چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرندهء آب خورد آب از مرنده او بشتاب.منجیک. سواري فرستم بنزدیک شاه بخواهم از او هرچه خواهی
بخواه.فردوسی. یکی خانه او را بیاراستند بدیبا و خوالیگران خواستند.فردوسی. چو از خوان نخجیر برخاستند سبک بارهء مهتران
خواستند.فردوسی. گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست.فردوسی. چو خوان و می آراستی می گسار
فرستاده را خواستی شهریار.فردوسی. بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی. این عز ترا خواسته ز ایزد وآن عمر ترا خواسته ز یزدان.فرخی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند از
خستو.فرخی. بارگی خواست شاد (کذا) بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار.عنصري. گر سخن گوید باشد سخن او ره راست زو
دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهري. هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت می دو جریب و دو خمّ سیکی چون خون.
ابوالعباس. کی بتابد تا نیابد مشتري از تو جواز کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان؟ زینبی. خادمی برآمد و محدث خواست و از
اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). خواجهء بزرگ بوسهل را بخواند با نائبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن
لشکر. (تاریخ بیهقی). خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست نهادند. (تاریخ بیهقی). اگر وي را امروز بر این نهاد یله
کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدي باشد که قصد خراسان کرده نیاید. (تاریخ
بیهقی). دوات و قلم خواست و بر پاره اي کاغذ نبشت. (نوروزنامه). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندي
خواست. (نوروزنامه). بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوري خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود. (فارسنامهء ابن
بلخی). در سر پیغام داد بشابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز ترا بنمایم. (فارسنامهء ابن بلخی). کسی از حیز
سرگذشت نخواست.سنائی. عذر میاور نه حیل خواستند این سخن است از تو عمل خواستند.نظامی. گفت هرچه درویشانند مر ایشان
را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزي بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد. (گلستان). اگر خواهی طبیبی بخواهیم تا
معالجت کند. (گلستان). روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست می ز خم خانه بجوش آمد می باید خواست. حافظ. می خواه و
گل افشان کن از دهر چه می جویی این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی؟ حافظ. - بازخواستن؛ طلبیدن : ایاس بن قبیصۀ را
بفرستاد به بنی شیبان و آنرا از ایشان بازخواست. (فارسنامهء ابن بلخی). کیخسرو او را بکشت و خون پدر بازخواست. (فارسنامهء
ابن بلخی) : نماید که در حضرت شهریار پیام آورم بازخواهید بار.نظامی. گر دهی اي خواجه غرامت تراست مایه ز مفلس نتوان
بازخواست.نظامی. - باژ خواستن؛ خراج خواستن : همی باژ خواهد ز هر مهتري ز هر نامداري و هر کشوري.فردوسی. - پیش
خواستن؛ نزد خود طلبیدن : ز دو موبدش بود بر دست راست نویسندهء نامه را پیش خواست یکی نامه اي سوي فغفور چین نوشتند
با صدهزار آفرین.فردوسی. - درخواستن؛ طلبیدن : معتمدي را نزدیک خازنان فرستاد و پوشیده درخواست... نسختی کنند و
بفرستند. (تاریخ بیهقی). ز من حکیمی سوگندنامه اي درخواست بنام شاه جهان قبلهء اولوالالباب.خاقانی. - رزم خواستن؛ رزم
جستن. جنگ طلبیدن : چو آمد بمیدان زبان برگشاد بگردان گردنکش آواز داد که آن جنگجوي پیاده کجاست که از نامداران
همی رزم خواست.فردوسی. بدان تا میان دورویه سپاه بود گُرد اسب افکن و رزم خواه.فردوسی. چو بدخواه پیغام من بشنود به پیچد
بدین پند من نگرود.فردوسی. به تنها تن خویش از او رزم خواه بدیدار دور از میان سپاه.فردوسی. - کین خواستن؛ خونخواهی
کردن. کینه طلبیدن : مرا بیم از او بد به ایران زمین چو او شد ز ایران بخواهیم کین.فردوسی. مرا گفت چون کین لهراسب شاه
بخواهی بمردي ز ارجاسب شاه.فردوسی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیجید و آراستن.فردوسی. - کینه خواستن؛ کین
خواستن : تو زایدر برفتی بیامد سپاه نوآیین یکی نامور کینه خواه.فردوسی. و کینهء جد بخواست از سلم و تور و ملک بر وي قرار
گرفت. (فارسنامهء ابن بلخی). - نبرد خواستن؛ رزم خواستن. جنگ طلبیدن : همی خواهد از شاه ایران نبرد بدان تا کند روز ما پر ز
گرد.فردوسی. - واخواستن؛ درخواستن. طلبیدن : نانش مفرست پیش کز تو واخواست کند بحشر جان را.خاقانی. بهر مویی مرا
واخواست از کیست که اینجا محرم مویی ندارم.خاقانی. - وام خواستن؛ قرض خواستن. وام طلبیدن. طلب وام کردن. - یاري
خواستن؛ کمک خواستن. کمک طلبیدن. طلب اعانت کردن. طلب کمک کردن. همراهی طلب کردن ||. تقاضا کردن. (یادداشت
بخط مؤلف). استدعا نمودن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تمنی کردن : کُرد ازبهر ماست تیریه خواست چونکه درویش بود عاریه
خواست.شهید. چون جامهء اشن به تن اندر کند کسی خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش. رودکی. و آنجا حاجتها خواهند از
خداي. (حدود العالم). و باران خواهند بوقتی که شان بباید. (حدود العالم). اي جهانداري کاین چرخ ز تو حاجت خواست که تو بر
لشکر بدخواهانْش بگمار مرا. منطقی (از حاشیهء اسدي نخجوانی). که آن مهربان کینهء سوفراي بخواهد بدو از جهان
کدخداي.فردوسی. همی گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان.فردوسی. کافر است آنکه او به پنج نماز جان او را
نخواهد از یزدان.فرخی. ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جملهء مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ
بیهقی). توفیق خواهم از ایزد... بر تمام کردن آن. (تاریخ بیهقی). شب و روز از ایزدتعالی زوال ملک او می خواستند. (نوروزنامه).
الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست. سعدي (گلستان). - بار خواستن؛ تقاضاي ملاقات با بزرگی کردن
: مرا بار خواستند در وقت بار دادند. (تاریخ بیهقی). - درخواستن؛ تقاضا کردن. طلب کردن :درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را
گویند که از بیت المال بر او چیزي بازگشت. (تاریخ بیهقی). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوري دهد تا بر سر آن
ضیعت روم. (تاریخ بیهقی). - زینهار خواستن؛ امان تقاضا کردن. درخواست امان کردن : بزد بر سر خسرو تاجدار از او خواست
ایرج بجان زینهار.فردوسی ||. نزدیک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : هر روز دو مرد بکشتندي و مغزشان بیرون کردندي ازبهر آن
ریش ضحاك و بهر شهري مرد فرستادي تا هر روز بهر کوي و محلتی وظیفتی نهادند که دو تن بدهند و همچنین همی کردند تا
خواست کی بزمین خلق نماند و همه جهان از وي بستوه شدند. (ترجمهء طبري بلعمی). میخواست فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا
فروگذاشتند. (تاریخ بیهقی). چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم. (تاریخ بیهقی). چنان سخت شد کار زادن بر اوي کز او
زندگی خواست برتافت روي. اسدي (گرشاسب نامه ||). فعل معین است که با مصدر دیگر می آید مر معنی استقبال را : گلیمی
که خواهد ربودنْش باد ز گردن بشخشد هم از بامداد. ابوشکور بلخی. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد بتو هرآینه
بد.عنصري. چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید بر او زار هم تخت عاج.فردوسی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت
خواهد بکین خواستن.فردوسی. همی رفت خواهند ماهان من دلیر و سواران و شاهان من.فردوسی. که افراسیاب این سخنها که گفت
بپیمان شکستن بخواهد نهفت.فردوسی. بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس به مهر.فردوسی. هرکه شاهنشهی و
ملک همی خواهد جست گو چو او باش وگرنه بشو و رنج مبر. فرخی. ز ایرانیان خواست آمد شکست که بیکار شدْشان ز پیکار
دست. اسدي (گرشاسبنامه). و هرگاه که تبها معاودت کند... بباید دانست که جراح سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). سلطان مسعود... بجرجان... فرودآمده بود بطمع مواضعه که میخواست و انتظار حمل ري که عمید ابوسهل حمدونی
خواست فرستاد می کرد. (راحۀ الصدور راوندي ||). اراده کردن. (ناظم الاطباء). مشیت. اراده. (یادداشت بخط مؤلف) : خشمش
آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک.رودکی. پیغمبر علیه السلام میخواست بداند که مردمان مکه به چه
اندرند. (ترجمهء تفسیر طبري). جهان را بخوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم.فردوسی. خداوند گردنده بهرام و
هور خداوند پیل و خداوند مور کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید به نیز.فردوسی. دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین.فردوسی. بروز نبرد ار بخواهد خداي برزم اندر آرم سرت زیر پاي.فردوسی. اي غوك چنگلوك چو
پژمرده برگ کوك خواهی که چون چکوك بپرّي سوي هوا. لبیبی. پدر خواست و خدا نخواست. (تاریخ بیهقی). چون فرمانی
بدین هولی داده بود نخواست که آب و چاه وي بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی). در اول فتوح خراسان که ایزد... خواست که
مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی). آنکه بنا کرد جهان زآن چه خواست گر بدل اندیشه کنی زین رواست. ناصرخسرو. -
امثال: خواستن توانستن است؛ اراده کردن توانستن است ||. طلب عروسی و ازدواج کردن. (ناظم الاطباء). بزنی طلب کردن.
خواستگاري کردن : مر او را به آیین پیشین بخواست که آن رسم و آیین بُد آنگاه راست. فردوسی. مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دوده سال زآنگه که بابم بمرد چو از وي کسی خواستی مر مرا بجوشیدي از کینه مغز سرا.فردوسی. بر آیین ایران مر او را بخواست
پذیرفت و باده همی داشت راست.فردوسی. مال پذیرفتش وانک او را ازبهر پسرش بخواهد. (مجمل التواریخ و القصص). شنیده ام
که در این روزها کهن پیري خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت بخواست دخترکی خوبروي گوهرنام چو درج گوهرش از چشم
مردمان بنهفت. سعدي. پیرمردي را حکایت کنند که دختري خواسته بود و حجره بگل آراسته. (گلستان ||). مقصود داشتن. قصد
کردن. (ناظم الاطباء). مورد نظر داشتن. مورد توجه داشتن( 2) : الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستاد چون بنزدیک الیون
آمد گفت شما احمق مردمانید. گفت چرا، گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره
بود. (ترجمهء طبري بلعمی). تاریخها... کرده اند... اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ
بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه اي که اندر آن خانه مردي و خوکی و شیري باشد و بمرد خرد خواهند. (تاریخ
بیهقی). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون این بگفتی چاشنی کردي و جام
بملک دادي و خوید در دست دیگر نهادي و دینار و درم در پیش او نهادي و بدین آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان
اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی نمایند. (نوروزنامهء خیام). و بدین سخن آن
میخواهد که کیومرث آدم بوده است. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر صلوات الله علیه فرمود انا ابن الذبیحین یکی اسماعیل را
خواست و دیگري عبدالله پدرش را که نذر کرده بود عبدالمطلب بقربان فرزندي پس قرعه بر عبدالله آمد. (مجمل التواریخ و
القصص ||). دوست داشتن. مایل بودن به. علاقه مند بودن. راضی بودن. روا داشتن. (یادداشت مؤلف). مشتاق بودن. (ناظم
الاطباء). میل داشتن : نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.رودکی. خواهی تا توبه کرده رطل
بگیرد.عماره. پذیرفتم آن نامه و گنج تو نخواهم که چندان بود رنج تو ازایرا جهاندار یزدان پاك برآورده بودم ترا بر
سماك.فردوسی. زمانه همانا شد از داد سیر همی خواست کآید بچنگال شیر.فردوسی. نخواهیم شاه از نژاد پشنگ فسیله نه خرم بود
با نهنگ.فردوسی. بدو گفت بی تو نخواهم جهان نه اورنگ و نه تاج و طوق شهان.فردوسی. اگر کار سامانیان بپایان رسیده بود اگر
خواستند و اگر نخواستند بوعلی و ایلمنکو را ببلخ فرستادند. (تاریخ بیهقی). روز سیم صاحب برنشست... و پیغام داد که فرمان
چنانست که امیر را بقلعهء مندیش برده آید... امیر... چون این بشنید بگریست... اگر خواست و اگر نخواست او را از قلعه اي
فرودآوردند. (تاریخ بیهقی). ترا پادشاهی بمن گشت راست ولیکن ز خوي بدت کس نخواست. اسدي (گرشاسب نامه). چون
موسی ده سال شبانی تمام کرد شعیب گفت یا موسی دل تست خواهی شبانی کن خواهی مکن. (قصص الانبیاء). چون ز خواهان
فتاده سرپوشم خواه بگذار و خواه بفروشم.نظامی. خود را زبراي ما نمی خواهد کس ما را همه ازبراي خود می خواهد. فدائی
لاهیجانی ||. احضار کردن. (یادداشت مؤلف) : ز هر کشوري مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست.فردوسی||.
اقتضاء کردن : کید گفت بگیرید این شوم را... اسکندر گفت این گرفتن بلشکرگاه خواست بودن. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی||).
طلب عفو کردن. استغفار نمودن. شفاعت کردن. بخشودن گناه کسی را طلبیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : با ترکهء نعمان بازدهید تا
بازگردیم و من از کسري گناه شما بخواهم. (ترجمهء طبري بلعمی). چو من بگذرم زین فرومایه خاك شما را بخواهم ز یزدان
پاك.فردوسی. ترا مهر بد بر تنم سال و ماه کنون جان پاکم ز یزدان بخواه بدین خواستن باش فریادرس که فریاد گیرد مرا دست و
بس.فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با تو آیم در این کارزار.فردوسی. بدین پوزش اکنون مرا نیکخواه گزیدند و گفتند
ما را بخواه.فردوسی. چو این نامه بخوانی اي سخندان گناه من بخواه از پاك یزدان بگو یا رب بیامرز این جوان را که گفته ست این
نگارین داستان را. (ویس و رامین). براند آب دو چشم از آن چشمه بیش همی خواست زایزد گناهان خویش.اسدي. و دوقوزخاتون
او را تربیت کرد و گناه او را بخواست هولاکوخان او را ببخشید. (رشیدي سمرقندي). زنی گفت من دختر حاتمم بخواهید از این
نامور حاکمم.سعدي. - خواستن جان کسی را از کسی؛ طلب عفو کردن کشتن او را. طلب عفو از کشتن آن کس کردن : همی
گفت کاي مرد گم کرده راه نه من خواستم رفته جانت ز شاه.فردوسی. چو آن نامهء پهلوان را بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست همی گفتم این مهتري را سزاست بخونم کنون چون شتاب آمدش مگر یاد از این بد بخواب
آمدش.فردوسی ||. دریوزه کردن. (ناظم الاطباء). سؤال کردن. گدایی کردن : به خواستن ز کسان خواسته بدست آري زبهر
خواسته مدحت بري بخاص و بعام. فرخی. مرا از شکستن چنان ننگ ناید که از ناکسان خواستن مومیایی. عماد غزنوي (از صحاح
و « آدم تا زنده است زندگی می خواهد و گل و گیاه آب می خواهد » : الفرس ||). لازم داشتن. احتیاج داشتن. (ناظم الاطباء). چون
یادداشت بخط مؤلف ||). طلبکار بودن. (یادداشت بخط مؤلف)؛ او از من صد تومان می ) .« باغ باغبان می خواهد و کشور پاسبان »
خواهد و من از تو هزار تومان می خواهم ||. استفهام. پرسش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). من از تو خواستم نگفتی ناچار از
دیگري خواستم گفت. هرکه هرچه نداند و خواهد بزودي داند و از او خواهند. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1) - زمان حال این مصدر
« می » می آید چون: خواهم، خواهی، خواهد، خواهیم، خواهید، خواهند که با اضافه کردن کلمهء « خواهیدن » ،« خواهش » از کلمهء
بهر یک معنی آشکارتر میشود. (یادداشت مؤلف). ( 2) - خواستن گوینده از کلمه اي یا کلامی؛ اراده کردن از آن. قصد کردن از
آن. توجه داشتن بمطلبی از آن. (یادداشت مؤلف).
خواستنی.
[خوا / خا تَ] (ص لیاقت)درخور خواستن. درخور طلبیدن. قابل طلب کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواستور.
[خا / خوا / خاسْتْ وَ] (ص مرکب) آنکه می خواهد. آنکه اراده می کند. (ناظم الاطباء).
خواسته.
[خوا / خا تَ / تِ] (اِ)( 1) زر. مال. اسباب. جمعیت. سامان. ملک. املاك. آنچه دلخواه باشد. (برهان). مال. عَرَض. ضیعت. مال جز
محصولات ارضی. (یادداشت بخط مؤلف) : دانش و خواسته ست نرگس و گل که بیک جاي نشکفد با هم هرکه را دانش است
خواسته نیست هرکه را خواسته ست دانش کم. شهید. خواسته تاراج کرده سودهایت بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمهء رفته
شبان. رودکی. ببایدْش دادن بسی خواسته که نیکو بود داد ناخواسته.دقیقی. و گفت هیچکس را با این پسران و این خواسته ها
کاري نیست. (ترجمهء تفسیر طبري). و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدود العالم). و این بجشکان را بر خون و
خواستهء ایشان حکم باشد. (حدود العالم). خواستهء ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم). شهرهایی اند با نعمت بسیار
و کشت و برز بسیار و خواسته هاي بسیار. (حدود العالم). بدرویش داد آنهمه خواسته زر و سیم و اسبان آراسته.فردوسی. مرا
خواسته هست و گنج و سپاه ببخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه.فردوسی. بنزد سیاوش بر این خواسته ز هر چیز گنجی
بیاراسته.فردوسی. بیاورد گرسیوز آن خواسته که روي زمین زآن شد آراسته.فردوسی. عالمی بینم بر درگه او خواسته خواه.فرخی.
گر همه خواستهء خویش بخواهند دهد نبرد طبع ز جاي و نکند روي گران.فرخی. خواسته گرچه عزیز است و خطرمند بود بر آن
خواسته ده خواسته را نیست خطر. فرخی. هر کجا دست راد او باشد نبود هیچکس ز خواسته تنگ.فرخی. عادلست او بهمه رویی و
از دو کف او روز و شب باشد بر خواسته بیداد و ستم. فرخی. گر خواستهء تو از پی خواسته ایم رو بار دگر خواه که ما خواسته
ایم.فرخی. نه ساز داد که ازبهر خویش سازم ملک نه خواسته که بجاي شما کنم احسان. فرخی. یا ببندد یا گشاید یا ستاند یا دهد تا
جهان برپاي باشد شاه را این چار کار آنچه بستاند ولایت آنچه بدْهد خواسته آنچه بندد پاي دشمن آنچه بگشاید حصار. عنصري
(از شرفنامهء منیري). نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم که باشد بدان مر ترا بازمانی.منوچهري. خواسته داري و ساز بی غمیت هست
باز ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد. منوچهري. هست حرص او بمال و خواسته ازبهر جود حرص چون چونین بود محمود باشد
حرص و آز. منوچهري. و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وي را حاصل میشود.
(تاریخ بیهقی). جوانی و با ایمنی خواسته چه خوش باشد این هر سه آراسته. اسدي (گرشاسبنامه). سه چیز است اندر جهان خواسته
که روزي و دانش کند کاسته.اسدي. چو اندك بود خواسته با کسی ز دادنْش زفتی بگیرد بسی.اسدي. که را خواسته کارش آراسته
ست.اسدي. خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودي. (نوروزنامه). بخون و خواستهء مهتران شدم قاصد ربا و رشوه
پذیرفتم از صبی و یتیم.سوزنی. آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی کس مر شعرا را ندهد راه بدهلیز.سوزنی. ده روز گوید ارچه
وزیري مرا بدي من بودمی ز خواسته قارون روزگار. سوزنی. خواستش با هزار خواسته بیش گوهري یافت هم ز گوهر
خویش.نظامی. یافت شبی چون سحر آراسته خواسته هاي بدعا خواسته.نظامی. لیکن ز قوت چاره نمی بینم گر خواسته نباشد
بسیارم.مسعود سعد ||. اراده. (یادداشت بخط مؤلف) : تا در میانه خواستهء کردگار چیست.حافظ ||. مرغوب. مطلوب. محبوب.
آنچه را که کسی خواسته است. مراد. مقصود. (یادداشت مؤلف (||). ن مف) نعت مفعولی از مصدر خواستن. (ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج نقل کند: هرچند استعمال آن مبنی للفاعل است چنانکه بگویند خدا خواسته، لکن گاهی بمعنی للمفعول هم
مستعمل میشود که بمعنی خواسته شده باشد مانند لفظ گفته و شنیده در این عبارت که حرف گفته فاش می گردد و شنیده یاد می
ماند و از این قبیل است در این بیت : شبی چون سحر زیور آراسته بچندین دعاي سحر خواسته.؟ پس منصور... برخواسته عم،
ابومسلم را از آن عظیم خشم آمد گفت بر خون مسلمانان ریختن امینم. (مجمل التواریخ و القصص). - دلخواسته؛ هوي. آنچه مورد
علاقه است. - ناخواسته؛ غیرمرغوب. نامطلوب ||. معنی، چنانکه در عربی گویند بالمعنی فلان، در فارسی گویند بخواستهء فلان.
(برهان قاطع). جان سخن. (یادداشت بخط مؤلف). - بخواسته؛ بمعنی. (ناظم الاطباء ||). مایلزم مسافرت و آنچه در سفر لازم
میشود ||. ملزوماتِ رفتن بجنگ. (ناظم الاطباء ||). سؤل. سؤله. (یادداشت مؤلف). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع چ معین آمده:
.« هوبشمان 497 » ( وارث )xvastakdar وارث)، پهلوي )xostakdar در xostak مال)، ارمنی )xvastak پهلوي
خواسته بخش.
[خوا / خا تَ / تِ بَ](نف مرکب) خواسته ده. اهل کرم. اهل بخشش. بذال. بخشنده. مال بخش. (یادداشت بخط مؤلف).
خواسته بخشی.
[خوا / خا تَ / تِ بَ](حامص مرکب) عمل خواسته بخش. عمل خواسته ده. کرامت : از بیشمار خواسته بخشیدن تو نیست در فهم
وهم خواسته بخشیت را شمار. سوزنی.
خواسته ده.
[خوا / خا تَ / تِ دِهْ] (نف مرکب) خواسته دهنده. خواسته بخش. بخشنده : خواسته گرچه عزیز است و خطرمند بود برِ آن خواسته
ده خواسته را نیست خطر. فرخی.
صفحه 900 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواسته شدن.
[خوا / خا تَ / تِ شُ دَ](مص مرکب) مورد رغبت قرار گرفتن. مورد طلب قرار گرفتن.
خواسته کاه.
[خوا / خا تَ / تِ] (نف مرکب) که خواسته کم کند. خواسته کاهنده. کم کنندهء خواسته بسبب بخشش : تو همه سال همی بخشی
زَاندازه فزون آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه. فرخی.
خواستهء گرانمایه.
[خوا / خا تَ / تِ يِ گِ يَ / يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مالی که مورد رغبت است. مال نفیس. رغیبه. (یادداشت مؤلف).
خواستی.
[خوا / خا] (ص نسبی)( 1)ارادي. (برهان قاطع). - حرکت خواستی؛ حرکت ارادي. (برهان قاطع). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع چ
معین آمده است: از: خواست + ي نسبت.
خواسر.
[خَ سِ] (ع اِ) جِ خاسر. رجوع به خاسر شود.
خواسه.
[خَ سِ] (اِ) صورتی باشد که در فالیز و زراعتها نصب کنند، وحوش و طیور از این رمیده آسیبی بکشت زار نرسانند. (برهان قاطع)
(فرهنگ جهانگیري) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (ناظم الاطباء). مترسک.
خواش.
[خوا / خا] (اِ) مادرشوهر به اصطلاح مردم گناباد ||. مادرزن در اصطلاح مردم گناباد.
خواش.
[خُ] (اِخ) نام قصبه اي است بسیستان که در دویست ودوهزارگزي زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزي داورپناه و
،179 ،172 ،104 ،85 ،82 ،29 ، یکصد و شصت و دو هزار گزي ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمهء خاش در این لغتنامه و ص 28
359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست [ بناحیت کرمان ]میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). ،339 ،303 ،281
شهري است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم).
خواشت.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج، داراي 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و
محصول آن غلات و لبنیات و مختصر برنج. شغل اهالی زراعت و گله داري و زغال فروشی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
خواشتی.
[خَ شَ] (ص نسبی) منسوب به خَواشَت که قریه اي است از قراء بلخ. (از انساب سمعانی).
خواشع.
[خَ شِ] (ع اِ) جِ خاشع. (یادداشت بخط مؤلف).
خواشی.
[خَ] (اِخ) نام طایفه اي از طوائف ناحیهء سرحدي بلوچستان است که مرکب از 130 خانوارند. مردم آن از مردمان فهیم و متمایل
بزراعت می باشند. زبان آنان بلوچی و مذهب آنان تسنن است. (یادداشت مؤلف).
خواشید.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستانهاي هفتگانهء بخش ششتمد شهرستان سبزوار. این دهستان در شمال باختري کوه میش واقع و محدود
است از شمال بدهستان زمج، از جنوب به بخش بردسکن از شهرستان کاشمر، از خاور بدهستان شامات، از باختر بدهستان همائی و
فروغن. راه جدیدالاحداث و شوسهء سبزوار و کاشمر از این دهستان عبور می نماید. موقعیت دهستان کوهستانی و هواي آن سرد و
بر اثر جریان چشمه هاي متعدد باغهاي زیادي دارد و چون درخت توت زیادي بدانجاست مقدار زیادي پیلهء ابریشم هر سال تهیه
می کند. این دهستان در کوهستان واقع و از جهت مرطوب بودن محل، درخت بادام دیمی زیادي دارد و نیز محصول باغهاي انگور
آن شیره سفید بسیار مطبوع است که به نقاط دیگر بفروش می رسانند. خواشید از 22 آبادي تشکیل شده و مجموع نفوس آن 6741
.( تن می باشد. قراء مهم آن عبارتند از بجدن با 985 تن سکنه و استاج با 811 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خواص.
[خَ واص ص] (ع اِ) مردمان خاص. ضد عوام. (ناظم الاطباء). جِ خاصّه. نزدیکان. مقربان : احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و
طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند... (تاریخ بیهقی). و خواص قوم او را نزدیک وي آوردند تا با وي سخن گویند مگر وي
جواب دهد. (تاریخ بیهقی). چون دیدند که سلیمان[ بن عبدالملک ] را طبع خوش گشت و بساط انبساط گسترانید یکی از جملهء
خواص پرسید و گفت ملک این برمک را... (تاریخ بخاراي نرشخی). تا چنانکه خواص مردمان براي شناختن تجارب بدان مایل
باشند عوام به سبب هزل هم بخوانند. (کلیله و دمنه). و رسیدن آن بخواص و عوام... ظاهر دارد. (کلیله و دمنه). ... نمودار سیاست
خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و دلهاي خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارمید. (کلیله و دمنه). بمطلع خرد و مقطع
نفس که در او خلاص جان خواص است از این خراس خراب. خاقانی. سلطان با خواص غلامان خویش حمله کرد. (ترجمهء تاریخ
یمینی). خبر بسلطان رسید با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و بمدد جمع شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). احمد خوارزمی
از جملهء خواص حضرت نوح بن منصور سامانی بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). لاجرم کافّهء انام از خواص و عوام... (گلستان). خاطر
عام برده اي خون خواص خورده اي ما همه صید کرده اي خود ز کمند جسته اي. سعدي (طیبات ||). وزراي مملکت ||. دوست
محرم. رفیق محرم ||. مصاحب و خدمتکار محرم. پرستاران. خدمتکاران ممتاز.( 1) (ناظم الاطباء) : آب دارت ابر نیسان و خواصت
آفتاب. عرفی (از آنندراج ||). خاصیت ها. منفعتها. فوائد. صفتها، چون: خواص فلان گیاه در طب. (یادداشت بخط مؤلف). - علم
الخواص؛ علمی است که در آن بحث از خواص مترتبه بر قراآت اسماء الهی و کتب الهی و قراآت ادعیه میشود چه بر این اسماء و
دعوات، خواص مناسب با آنها مترتب است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به کشف الظنون شود. ( 1) - در آنندراج آمده است:
این معنی به نزد هندیان بسیار شایع و متداول است.
خواص.
[خَوْ وا] (ع ص) خوص فروش. (ناظم الاطباء). آنکه برگ خرما فروشد. (یادداشت بخط مؤلف ||). آنکه برگ خرما بافد زنبیل را.
زنبیل باف. زنبیل گر. (یادداشت بخط مؤلف).
خواص.
[خَوْاص ص] (اِخ) ابراهیم. از بزرگان صوفی است. رجوع به ابراهیم خواص شود.
خواص خوان.
[خَ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه خواص ادویات را یک یک وانماید. (آنندراج).
خواصر.
[خَ صِ] (ع اِ) جِ خاصره. رجوع به خاصره شود.
خواص مغربی.
[خَ صِ مَ رِ] (اِخ)ابوسلیمان. از بزرگان بود. رجوع به ابوسلیمان خواص مغربی در این لغتنامه و نامهء دانشوران ج 2 ص 394 و ج 4
ص 79 شود.
خواصی.
[خَ] (اِ) آن جایی از نشستگاه پشت فیل که نوکر و ملازم در عقب سر آقاي خود می نشینند. (ناظم الاطباء).
خواض.
[خَوْ وا] (ع ص) غوطه خورنده ||. ملاقات کننده ||. آنچه در خاطر بازآید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خواضع.
[خَ ضِ] (ع اِ) جِ خاضع. رجوع به خاضع شود.
خواطب.
[خَ طِ] (ع اِ) جِ خاطب. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خواطر.
[خَ طِ] (ع اِ) جِ خاطر. خاطرها. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). رجوع به خاطر شود :... و خواطر بکنه آن نتواند
رسید. (کلیله و دمنه).
خواطف.
[خَ طِ] (ع اِ) جِ خاطف. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). رجوع به خاطف شود.
خواطی.
؛( [خَ] (ع اِ) جِ خاطی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خاطی شود. -امثال: مع الخواطی سهم صائب ( 1
در حق کسی گویند که بیشتر خطا کند و گاه صواب آرد. (منتهی الارب). ( 1) - معنی این مثل این است: تیر ناآزمودگان همیشه
بخطا نرود.
خواع.
[خُ] (ع مص) بانگ کردن که از بینی باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). اِمص) تحیر. ماندگی.
سرگردانی. پریشانحالی. آشفتگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خواعۀ.
[خُ عَ] (ع اِ) آب بینی و دماغ. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مخاط و رطوبتی که از بینی آید. (ناظم الاطباء).
خواف.
[خَ] (ع اِ) بانگ و فریاد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: سمع خوافهم.
خواف.
[خوا / خا] (اِخ) نام یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان تربت حیدریه که در جنوب خاوري آن شهرستان واقع است بحدود زیر:
شمال و خاور بخش طیبات و قسمتی از مرز ایران و افغانستان، شمال و باختر بخش قاین. این بخش کوهستانی است و در جنوب
رود شور و کنار مرز افغانستان در جلگه و زمین هموار قرار دارد و هواي آن اغلب بواسطهء وزش بادهاي شدید مخصوصاً بهار و
پائیز غبارآلود و پر از گرد و خاك می باشد. ارتفاعات باخَرْز از جنوب خاوري آن بطرف باختري ممتد است، بخش خواف را از
بخش طیبات جدا می کند و امتداد آن تا کتل خاکی پیش می رود و بعد از آنجا به اسم کوه چل و کوه قلعه تا شمال بخش خواف
امتداد دارد. خواف را رود دائمی نیست فقط دو رشته مسیل بهارآبه که هر دو از شمال باختر بخش جریان دارد و بنام رود شور
داخل خاك افغانستان می شود در آنجا موجود است. این بخش از چهار دهستان بنام بالاخواف و میان خواف و پائین خواف و
جلگه زوزن تشکیل شده که جمعاً داراي 98 آبادي بزرگ و کوچک است و مجموع نفوس آن 34549 نفر می باشد. محصول
عمدهء آنجا غلات و زیره و درخت کاج و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالیچه و کرباس بافی است. مرکز
بخش در قصبه رود است و در آنجا ادارات دولتی که بخشداري و آمار و دفتر ازدواج و طلاق و دارایی است وجود دارد. در این
.( بخش دبستان و دبیرستان نیز موجود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوافق.
[خَ فِ] (ع اِ) چهار نقطهء اصلی افق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). برآمدنگاه بادهاي چهارگانه. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوافی.
[خَ] (ع اِ) پرهاي بال مرغ که چون بالها را منضم گرداند پنهان شوند، یا چهار پري که بعد از مناکب قرار دارد، یا هفت پري که بعد
از هفت پر مقدمات وجود دارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) :همه شب در ستره خوافی ظلمت قطع فیافی آن
مسافت می کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). جِ خافیه. شاخه هاي بزرگ، و آن را در لغت اهل حجاز عواهن می گویند. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوافی.
[خَ / خوا / خا] (ص نسبی)منسوب به خواف که ناحیهء کثیرالقري و با خضارت و نضارت از نیشابور و مهد طلوع جمعی از علما و
محدثین بوده است. (از انساب سمعانی).
خوافی.
[خوا / خا] (ص نسبی) منسوب به خواف.
خوافی.
[خوا / خا] (اِخ) از عالمان لغت بود و او راست نظم جواهراللغۀ زمخشري. (یادداشت بخط مؤلف).
خواقندي.
[خَ قَ] (ص نسبی) منسوب به خواقند که بَلْده اي است از بلاد فرغانه. (از انساب سمعانی).
خواقه.
[خَ قَ] (اِ) نام ماهی است در تاریخ قبط قدیم. (یادداشت مؤلف).
خواقین.
[خَ] (ع اِ) جِ خاقان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خواکند.
[خَ كَ] (اِخ) شهرکیست [ بماوراءالنهر در فرغانه ] انبوه به کشت و برز بسیار. (حدود العالم). این نقطه همان خواقند است که در
کلمهء خواقندي گذشت. (یادداشت مؤلف).
خواگ.
[خوا / خا] (اِ) مرغی خانگی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). تخم مرغ در کلمهء خواگینه که تخم مرغ بروغن بریان کرده باشد.
(برهان قاطع). رجوع به خاگ شود.
خواگینه.
[خوا / خا نَ / نِ] (اِ مرکب)تخم مرغ به روغن بریان کرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاگینه. رجوع به خاگینه شود.
خوال.
[خُ] (اِ) دوده اي که جهت ساختن مرکب از چراغ گیرند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوال [ خوا / خا || ] . خوردنی را نیز
گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). در حاشیهء برهان قاطع آمده است که این کلمه معادل خوار است چنانکه در خوالگر =
خوالیگر.
خوال.
[خوا / خا] (اِ) خُوال. (برهان قاطع). رجوع به خُوال شود.
خوالب.
[خَ لِ] (ع اِ) جِ خالبۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خالبۀ شود.
خوالد.
[خَ لِ] (ع اِ) دیگ پایه ها. (منتهی الارب) (از لسان العرب ||). سنگ ها ||. کوهها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خوالستان.
[خوا / خا لِ] (اِ مرکب)( 1) دوات مرکب. دوات تحریر. دوات سیاهی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بتازي محبره. (شرفنامهء منیري).
پسوند مکان). ) « ستان » + ( دوده =) « خوال » 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: این کلمه مرکب است از )
خوالسته.
صفحه 901 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوا / خا لِ تَ / تِ] (اِ) لیقه و ابریشمی که در دوات تحریر می گذارند. (ناظم الاطباء ||). دوات تحریر. دوات مرکب. (برهان
قاطع) (ناظم الاطباء).
خوالف.
9 ||). زمینهایی که / [خَ لِ] (ع اِ) زنان. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه قوله تعالی : رضوا بان یکونوا مع الخوالف. (قرآن 87
نرویاند مگر پس تر از همه زمینها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). در منطق کلمه اي است که اهل نحو آنرا
اسماء مبهمه و مضمره گویند چون من، تو، او. (یادداشت بخط مؤلف). منه: ماادري اي الخوالف هو؛ نمیدانم کدام کس است او.
||جِ خالفۀ. رجوع به خالفۀ شود.
خوالق.
[خَ لِ] (ع اِ) جِ خالق. (منتهی الارب ||). کوههاي املس. (ناظم الاطباء) : و الارض تحتهُم مِهاداً راسیاً ثبتت خوالقها بضم الجندل.
لبید (از ناظم الاطباء).
خوالگر.
[خوا / خا گَ] (ص مرکب)( 1)مطبخی. طباخ. طعام پز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آشپز : این آفروشه اي است که زاغ است
خوالگرْش هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند. ناصرخسرو ||. سفره چی. خوانسالار. (برهان قاطع). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع
آمده: از خوال (= خوار) + گر (پسوند فاعلی و شغلی).
خوالنجان.
[خوا / خا لَ] (اِ) خاولنجان. خولنجان. خسرودارو. رجوع به خولنجان شود.
خوالنجن.
[خوا / خا لَ جَ] (اِ) خوالنجان. خاولنجان. خولنجان. رجوع به خولنجان شود.
خوالی.
[خوا / خا] (ص) زیبا. مهنا. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آراي ناصري (||). اِ) طعام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء||).
رودخانهء آب را هم گفته اند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آراي ناصري ||). مطبخی. (برهان قاطع). آشپز.
خوالی.
[خَ] (ص) خوالی [ خوا / خا ] . رجوع به خوالی [ خوا / خا ] شود (||. اِ) خوالی [ خوا / خا ] . رجوع به خوالی [ خوا / خا ] شود.
خوالیدن.
[خوا / خا دَ] (مص) گستردن. پهن کردن ||. افشاندن. پاشیدن ||. چشیدن. (ناظم الاطباء).
خوالیدن.
[خَ دَ] (مص) آمدن ||. خوردن ||. خسبیدن. خفتن. (ناظم الاطباء).
خوالیگر.
[خوا / خا / خَ گَ] (ص مرکب)خوالگر. طباخ. مطبخی. آشپز. دیگ پز. طابخ. قادر. خورشگر. پزنده. باورچی. سفره چی. خوراك
پز. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی خانه او را بیاراستند بدیبا و خوالیگران خواستند.فردوسی. می و خوان و خوالیگران
یافتی.فردوسی. بفرمود رستم بخوالیگران که اندر زمان آوریدند خوان.فردوسی. روزي دهان پنج حواس و چهارطبع خوالیگران نه
فلک و هفت اخترند. ناصرخسرو. پرستنده دختر به آیین خویش ز خوالیگران خوان و می خواست پیش. اسدي (گرشاسبنامه||).
طعام. (ناظم الاطباء).
خوالیگري.
[خوا / خا گَ] (حامص مرکب) دیگ پزي. طباخی. آشپزي. طِباخَت. باورچی گري. آشپزي. خوراك پزي. خوردي پزي.
(یادداشت بخط مؤلف) : یکی گفت ما را بخوالیگري بباید بر شاه رفت آوري.فردوسی. برفتند و خوالیگري ساختند خورشها باندازه
پرداختند.فردوسی. بدو گفت امروز از ایدر مرو که خوالیگري یافتستیم نو.فردوسی. به خوالیگریشان همی داشتند. اسدي
(گرشاسبنامه چ یغمائی ص 267 ). میکند خورشید و مه را کاسه پر تا می رود در فضاي مطبخ جودت ره خوالیگري. واله هروي (از
آنندراج).
خوامزه.
[خوا / خا مَ زَ / زِ] (اِ) قوت لایموت. (یادداشت مؤلف). خوردنی و قوت به اندازهء کفایت روز. (ناظم الاطباء).
خوامس.
[خَ مِ] (ع اِ) جِ خامسۀ. (یادداشت بخط مؤلف) : و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط بنوشت.
(سندبادنامه ص 64 ). - ابل خوامس؛ شتران که نوبت آب آنها روز چهارم بعد سه روز باشد. (منتهی الارب).
خوامش.
[خَ مِ] (ع اِ) جِ خامشۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خامشۀ شود.
خوامع.
[خَ مِ] (ع اِ) جِ خامعۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خامعۀ شود.
خوامل.
[خَ مِ] (ع اِ) جِ خامل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خامل شود.
خوان.
[خوا / خا] (اِ)( 1) طبق بزرگی را گویند که از چوب ساخته باشند چه طبق کوچک را خوانچه گویند. (برهان قاطع). سفرهء فراخ و
گشاده. (ناظم الاطباء). سماط. ابوجامع : همی از آرزوي ... خواجه را گه خوان بجز رونج نباشد خورش بخوانش بر. معروفی.
نهادند خوان و بخندید شاه که ناهاربودي همانا براه.ابوشکور بلخی. خوانی نهاده بر وي چون سیم پاك میده با برّگان و حلوا
شفتالوي کفیده.ابوالعباس. بر خوان وي اندر میان خانه هم نان تنک بود و هم ونانه.دقیقی. چو خوان نهاد نهاري فرونهد پیشت چو
طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو. منجیک. نبید آر و رامشگران را بخوان بپیماي جام و بیاراي خوان.فردوسی. نهادند خوان
گرد باغ اندرون خورش ساختند از گمانها فزون.فردوسی. همانا که بی نعمت او بگیتی در این سالها کس نیاراست خوانی.فرخی.
بزرگیی چه بود بیش از این قدرخان را که با تو همچو ندیمان تو نشست بخوان. فرخی. من می نخورم تا نبود بر دو کفم جام یا
ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه. منوچهري. خوردن را خوانی نهادند سخت نیکوي با تکلف بسیار و ندیمانش بیامدند. (تاریخ
بیهقی). و در این صفه خوانی نهاده بودند سخت بزرگ. (تاریخ بیهقی). آداب طعام خوردن... دویم آنک سفره نهد بر خوان که
رسول علیه السّلام چنین کرده است که سفره از سفر یاد دهد و نیز بتواضع نزدیکتر بود پس اگر بر خوان خورد روا بود که از این
نهی نیامده است. (کیمیاي سعادت). گرچه بر خوانند هر دو لیک نتوان از محل بر فراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن. سنایی.
مرا بریش همی پرسد اي مسلمانان هزار بار بخوان من آمده بی ریش.انوري. شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام کز کاسه سر
کاسه بود سفرهء خوان را. انوري. افزار ز پس کنند در دیگ حلوا ز پس آورند بر خوان.خاقانی. چرخ آن دو قرص زرد و سفید
اندر آستین آمد بر آستانش و بر خوان او نشست. خاقانی. خوانی است جهان و زهر لقمه خوابی است حیات و مرگ تعبیر.خاقانی.
گرم نیست روزي ز خوان کسان خدایست رزاق و روزي رسان.نظامی. مرا که چون بسخن خوان نظم آرایم بود نوالهء او جدي و
سفره ریزه جدي. کمال اسماعیل (از آنندراج). منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بیل و داسمان.مولوي. باز عیسی
چون شفاعت کرد حق خوان فرستاد و غنیمت بر طبق.مولوي. -امثال: او خوان نهاد و دیگري دعوت خورد. به آن زودي که دست
از خوان بدهان رسد به من رس، نظیر: آب اگر در دست داري زمین بگذار و پیش من بیا. بر خوان نانهاده آفرین واجب نشود، نظیر:
کار ناکرده تحسین ندارد. بخور نان خود بر سر خوان خویش. خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خردهء انبان خود لذیذتر، نظیر: نان
خود خوردن بهتر از حلواي دیگران خوردنست. خوان خود خوردن و حلیم حاجی رمضان هم زدن، نظیر: نان خود خوردن و حلیم
حاجی رمضان هم زدن. این مثل دربارهء کسی بکار می رود که بدون داشتن منفعتی از سر و جان براي دیگري می کوشد. خوان
درویش بشیرینی و چربی بخورند. خوان نیامده ولی از بویش پیداست که چیست؛ دربارهء اموري بکار می رود که مقدمهء آن از
نتیجه خبر می دهد. - بر خوان نشستن؛ بر سفره نشستن. (ناظم الاطباء). - بر خوان نهادن؛ به روي سفره نهادن : بر خوان سینه از دل
بریان نهاده ایم. اوحدي (از آنندراج). - تنگ خوان؛ بدسفره. کنایه از خسیس : جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی که بد میزبانی و
بس تنگ خوانی. ناصرخسرو. - خوان آسمان؛ کنایه از آسمان : خاك در تو بادا از خوان آسمان به صدر تو عرض رفعت جنت
صف نعالش. خاقانی. - خوان افکندن؛ خوان فکندن. سفره گستردن : مگر افکند عشق خوان کرم که کردند هم کاسه لا و نعم.
ظهوري (آنندراج). - خوان الوان؛ سفرهء رنگین : دریغا که بر خوان الوان عمر دمی چند خوردیم و گفتند بس. سعدي (گلستان). -
خوان انداختن؛ سفره پهن کردن : اي از تو بر اهل تخت اکلیل سبیل گر ذکر جمیل است وگر قدر جلیل لطف تو بمهمانی ارباب
خرد انداخته خوان از سخن خوان جلیل. ظهوري. - خوان انعام؛ سفرهء بخشش. سفره اي که براي انعام و بخشش می گسترانند :
پس ترا منت ز مهمان داشت باید بهر آنک می خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن. ابن یمین. - خوان برآراستن؛ کنایه از سفره
انداختن. (ناظم الاطباء) : برآراست خوان از خورش یکسره. فردوسی. - خوان تهی؛ سفرهء خالی : آنچه در این مائدهء خرگهی
است کاسهء آلوده و خوان تهی است.نظامی. - خوان احسان؛ خوان کرم. (یادداشت مؤلف). - خوان اخوان الصفا؛ سفرهء برادران.
کنایه از سفره اي است که در آن همرنگی و عدم تکلف باشد. کنایه از عدم تکلف : گه از سوز جگر در سور سرّ دلبران بودن گه
از راه صفت بر خوان اخوان الصفا رفتن. خاقانی. - خوان جود؛ سفرهء سخا. سفرهء کرم : هرکه آید در وجود از خوان جودت نان
خورَد آز غایب بود از آن شد آیت من غاب خاب. سیف اسفرنگی. - خوان جهان؛ سفرهء جهان. کنایه از عالم : قوتم از خوان
جهان خون دل است زلهء همت از این خوان چه کنم؟خاقانی. خیز خاقانیا ز خوان جهان که جهان میزبان خرم نیست.خاقانی. بر سر
خوان جهان خرمگسانند طفیل پر طاوس مگس ران بخراسان یابم.خاقانی. - خوان چیدن؛ مقابل خوان گستردن : برو ناصح بچین
خوان نصیحت که گوشم امتلاي پند دارد. ظهوري (از آنندراج ||). - سفره آراستن. - خوان دل؛ کعبه. خانهء کعبه. (ناظم الاطباء).
||- ضمیر. سفرهء دل : خوان آگاه دلش را از صفا خانقاه از چرخ اعلی دیده ام.خاقانی. - خوان در هم چیدن؛ مقابل پهن کردن :
خوان تعریف بهار وصل در هم چیده ام در تموز هجر مغز استخوان آورده ام. ظهوري (از آنندراج). - خوان ساختن؛ سفره گستردن
: درع حکمت پوشم و بی ترس گویم کالقتال خوان بخشش سازم و بی بخل گویم کال ّ ص لا. خاقانی (از آنندراج). - خوان سخا؛
خوان بخشش. سفرهء کرم : چون خوان سخا نهد سلیمان عیسیش طفیل خوان ببینم.خاقانی. - خوان سخن؛ سخن پردازي. میدان
سخن : این چو مگس میکند خوان سخن را عفن وآن چو ملخ می برد کشتهء دین را نما. خاقانی. - خوان سلطان؛ سفرهء پادشاه.
سفره اي که بر آن سلطان و حواشی می نشینند : رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. (تاریخ بیهقی). - خوان شرم؛ سفرهء
شرم : چو مستی خوان شرم از پیش برداشت خرد راه وثاق خویش برداشت.نظامی. - خوان فلک؛ سفرهء فلک. میدان فلک. سفرهء
آسمان : چیست از سرد و گرم خوان فلک جز دو نان این سپید و آن زردي.خاقانی. بر خوان فلک جز این دو نان نیست آتش خور
این دو نان چه باشی؟خاقانی. - خوان فکندن؛ سفره انداختن. سفره کشیدن : خواجه چون خوان صبحدم فکند زود پیش از صباح
بفرستد.خاقانی. - خوان کرم؛ سفرهء بخشش. سفره اي که براي انعام اندازند : یوسف دلها تویی کآیت تست از سخن پیش گرسنه
دلان خوان کرم ساختن. خاقانی. مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم که مگس ران وي از شهپر عنقا بیند. خاقانی. چنان پهن
خوان کرم گسترد که سیمرغ در قاف قسمت خورد.سعدي. - خوان کشیدن؛ سفره انداختن : بخلق و فریبش گریبان کشید بخانه
درآوردش و خوان کشید.سعدي. - خوان گستردن؛ سفره انداختن. - خوان گیتی؛ سفرهء عالم : بتلخ و ترش رضا ده بخوان گیتی بر
که نیشتر خوري ار بیشتر خوري حلوا. خاقانی. بر بی نمکیّ خوان گیتی این چشم نمک فشان مرا بس.خاقانی. - خوان مسیح؛ سفره
اي که مسیح با حواریان خود داشت : با صف حواریان صفه بر خوان مسیح نان شکستم.خاقانی. - خوان معنی؛ معنی. دایرهء معنی :
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش. خاقانی. - خوان مملکت؛ سفرهء کشور : دشمنش
بس دور ماند از تاج و تخت خرمگس گم شد ز خوان مملکت.خاقانی. - خوان می؛ سفرهء شراب. بساطی که براي شراب خوردن
گسترند : چو خوانِ می آراستی می گسار فرستاده را خواستی شهریار.فردوسی. - خوان نعمت؛ سفرهء نعمت : خوان نعمت
بیدریغش همه جا کشیده. (گلستان). خوان نعمت نهاد و صلاي کرم درداد. (گلستان). - خوان نهادن (بنهادن)؛ سفره انداختن :
بروز چهارم که بنهاد خوان خورش داد از پشت گاو جوان. فردوسی (از آنندراج). - خوان همت؛ سفرهء همت : قطران ز بحر خاطر
من قطره اي نبود فضلون ز خوان همت تو فضله اي نداشت. خاقانی. - خوان یغما؛ خوان و سفره اي که مردمان کریم بگسترانند و
صلاي عام دردهند. (ناظم الاطباء) : ادیم زمین سفرهء عام اوست بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست. سعدي (بوستان). - ریزهء
خوان؛ باقیماندهء سفره : بادخورنده چو خاك جرعهء جام تو جم بادبرنده چو مور ریزهء خوان تو خان. خاقانی. - سالار خوان؛
سفره دار : بسالار خوان گفت پیش آر خوان جوانان و آزادگان را بخوان.فردوسی. - همخوان؛ هم سفره : چو همخوان خضري بر
این طرف جوي بهفتادوهفت آب لب را بشوي.نظامی ||. میز( 2). (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف). مطلق میز که ممکنست
براي نهادن طعام بکار آید یا چیز دیگر ||. گیاه خودروي در میان زراعت و ناکاره. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). گیاهی که در
میان کشت پدید آید آنرا برکنند تا کشت نیکو روید. (صحاح الفرس) : از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندهء خار خسک و
خار چو خوانا. ابوشکور بلخی (از لغت فرس ||). خانه. سرا. خان. (یادداشت مؤلف) : بخوان کسان اندري پست بنشین مدان خانهء
خویش خوان کسان را. ناصرخسرو. - خوان عسل؛ خان عسل. خانهء زنبور که عسل در آن می گذارد : صحبت نیکان ز جهان دور
گشت خوان عسل خانهء زنبور گشت.نظامی ||. ایوان. (یادداشت مؤلف) : تو خفته به آرام در خوان خویش چه دیدي بگو تا چه
آمدْت پیش.فردوسی. این فلانان همه زوار تو باشند شها که ترا خالی زینسان نبود خانه و خوان. فرخی. امیر بگرمابه رفت از میدان و
از گرمابه به خوان رفت. (تاریخ بیهقی). نماز عید بکردند و امیر بدان خانهء بهاري که بر راست صفه اي است بخوان بنشست.
(تاریخ بیهقی). با در و دشت ساز خاقانی خانه و خوان ناسزا منگر.خاقانی. - پیش خوان؛ سکومانندي که در جلو دکانها سازند و در
کنار آن صاحب دکان نشیند و معامله کنند. سکو ||. کاروانسراي خان. (یادداشت مؤلف) : پل و برکه و خوان و مهمانسراي.
سعدي (بوستان). - هفت خوان؛ هر یک از هفت دستبرد اسفندیار که مجموع آنرا فردوسی هفتخوان گوید ||. - هفت آسمان.
هفت زمین : جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چارطبع پنج نوبت میزند در شش سوي این هفت خوان. خاقانی (دیوان چ
،xvan افغانی ،xan طبق، سینی)، کردي ) xvan 1) - در حاشیهء برهان قاطع چ معین آمده: پهلوي ) .( عبدالرسولی ص 334
طعام هم معنی می دهد. « خوان میز » سینی، بشقاب). ( 2) - در پاره اي از ابیات که براي معنی قبل نقل کردیم )v an بلوچی
خوان.
[خوا / خا] (نف مرخم) مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود. - آفرین خوان؛ آنکه تحسین کند. آنکه آفرین
گوید : نظامی چو دولت در ایوان او شب و روز باد آفرین خوان او.نظامی. بزرگان روم آفرین خوان شدند بر آن گوهري
گوهرافشان شدند.نظامی. گزیده کسی کو بفرمان اوست بر او آفرین کآفرین خوان اوست.نظامی. - آوازه خوان؛ کسی که آواز
خواند. کسی که براي خوش آمد دیگران آهنگهاي خوش خواند. - ابجدخوان؛ آنکه تازه تعلیم گرفته است: کودك ابجدخوان؛
طفل نوآموز. - افسون خوان؛ آنکه افسون خواند. جادوگر. - امام خوان؛ آنکه در تعزیه ها نقش امام دارد. - انگشت اللهخوان؛
انگشت سبابه. (ناظم الاطباء). - پیش خوان؛ آنکه در جمع نوازندگان قبل از همه می خواند ||. - پامنبري. - تسبیح خوان؛
دعاخوان. ثناي حق گو : مرغ تسبیح خوان و من خاموش.سعدي. - تعزیه خوان؛ آنکه تعزیه را اداره میکند. - ثناخوان؛ مدح گو.
ثناگو. - چاوش خوان؛ آنکه قبل از قافله هاي زیارتی راه افتد و ادعیهء مذهبی خواند. - خداي خوان؛ آنکه همیشه نام خدا بر زبان
دارد. مرد مقدس : دامن ز پاي برگیر اي خوبروي خوشخو تا دامنت نگیرد دست خداي خوانان. سعدي. - خروس خوان؛ آن ساعت
از صبحگاهی که وقت خواندن خروس است. صبح زود. - خوشخوان؛ خوش آواز. - درازخوان؛ زیاده روي کننده در خواندن. -
درس خوان؛ آنکه درس خواند. کنایه از شاگرد جدي در تعلم. - دعاخوان؛ آنکه دعا خواند. دعاگو : فقیر از بهر نان بر در
دعاخوان تو می تندي که مرغم نیست بر خوان. سعدي. - ذکرخوان؛ ذکرگو. آنکه ذکر گوید. - راست خوان؛ آنکه بکوك راست
سازهاي تاري خواند. - روزنامه خوان؛ روزنامه خواننده. کنایه از کسی که همیشه روزنامه خواند. - روضه خوان؛ آنکه روضه
خواند. - ریزه خوان؛ کوته خوان. - زندخوان؛ خوانندهء کتاب زند. - زیارت خوان؛ آنکه در امامزاده ها زیارت می خواند. - زینب
خوان؛ آنکه نقش حضرت زینب را در تغزیه ها بازي کند. - سحرخوان؛ مرغی که در سحر آواز سر دهد. کنایه از خروس : تا مگر
یک نفسم بوي تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم. سعدي. - سرودخوان؛ آوازه خوان. - شِمْرخوان؛ آنکه در
تعزیه ها نقش شمر دارد. - صبح خوان؛ مرغی که در وقت صبح خواند. - علم خوان؛ متعلم. آنکه بعلم پردازد. - غزل خوان؛ آنکه
غزل خواند. کنایه از عاشق : که نه تنها منم ربودهء عشق هر گلی بلبلی غزلخوان داشت.سعدي ||. - در اصطلاح لوطیان، داش
مشهدي. - فریادخوان؛ ناله کن. آنکه فریاد کند و بی تابی نماید. فریادکننده و بانگ برآورنده : نه باران همی آید از آسمان نه
برمیرود آه فریادخوان.سعدي. بسی گشت فریادخوان پیش و پس که ننشست بر انگبینش مگس.سعدي. - قرآن خوان؛ قاري. آنکه
شغل قرآن خوانی دارد : فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه نیستند اینها قران خوان طوطیانند اي رسول. ناصرخسرو. - کتاب
خوان؛ آنکه بسیار و پیوسته کتاب خواند. کنایه از مرد عالم. - گورخوان؛ قرآن خوان در قبرستان. - لغزخوان؛ کنایه گو. آنکه
تعریض در حق مردمان بکار برد. - مخالف خوان؛ آنکه در دستگاه آواز قسمت مخالف را می خواند. رجوع به مخالف خوان در
ذیل مخالف شود ||. - در تداول، آنکه در هر امري با رأي دیگران مخالفت کند. - مدحت خوان؛ مدح گو. مدح خوان : چو
حصر منقبتت در قلم نمی آید چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان؟ سعدي. - مدح خوان؛ مدح گو. ثناخوان : خالی مباد
گلشن خضراي مجلست زآواز بلبلان سخنگوي مدح خوان. خاقانی. - مدیحه خوان؛ مدح گو. - مرثیه خوان؛ آنکه مرثیه خواند. -
نامه خوان؛ آنکه نامه خواند. کنایه از کسی است که با خواندن نامه بر بیسوادان گذران کند. - نسک خوان؛ آنکه نسک که قسمتی
از کتاب زردشتیانست خواند. - نوحه خوان؛ آنکه نوحه خواند. - وردخوان؛ وردگو. ذکرگو ||. طلب کننده. (ناظم الاطباء||).
سؤال کننده. پرسنده. درخواست کننده، دعوت کننده. (ناظم الاطباء).

/ 30