لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خوان.
[خِ / خُ] (معرب، اِ) معرب خوان فارسی. هرچه بر وي طعام خورند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اَخْوِنۀ،
خون.
خوان.
[خَوْ وا] (ع ص) مرد دغل و ناراست. خائن. جنایتکار (||. اِ) شیر بیشه ||. ماه ربیع الاول در جاهلیت. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). ج، اَخْوِنۀ، خَوْن. خون.
خوان.
[خُ] (ع اِ) ماه ربیع الاول در جاهلیت. خَوّان. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خوان.
[خُوْ وا] (ع اِ) جِ خائن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوان آتش.
[خوا / خا نِ تَ / تِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) آتشدان. محلی که در آن آتش افروزند.
خوان آراستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) سفره را در کمال زیبایی انداختن. سفرهء غذا رنگین فراهم آوردن. سفرهء نکو پهن کردن ||. کنایه از
در باغ سبز نشان دادن. کنایه از ظاهرفریبی کردن.
صفحه 902 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوان آراسته.
[خوا / خا نِ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) سفرهء رنگین. سفره در کمال زیبایی و رنگینی. (یادداشت بخط مؤلف ||). کنایه از
مائده. (یادداشت مؤلف) (دهار ||). کنایه از فریب، کنایه از وسائل فریبایی. در باغ سبز: فلانی بفلانی خوان آراسته نشان داد و مال
او را برد.
خوانا.
[خوا / خا] (نف) آنکه تواند خواند. خواننده. باسواد. (یادداشت بخط مؤلف). - ناخوانا؛ بی سواد. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر
بودي کمال اندر نویسایی و خوانایی چرا آن قبلهء کل نانویسا بود و ناخوانا (||؟؟ ص لیاقت) در تداول این کلمه را مرادف
خواندنی و قابل خواندن بکار برند. مقرو. قابل خواندن. (یادداشت مؤلف). چیزي که بی تأمل توان خواند. (آنندراج). خطی که
آسان خوانده شود. (ناظم الاطباء). - مُصْ حَف خوانا؛ قرآن خوشخط. قرآن قابل خواندن : از خط رویش سواد دیده اي روشن نشد
مصحف هر چند خواناتر نمی باشد از این. تأثیر (از آنندراج). - خوانا گردانیدن؛ قابل خواندن کردن. - خط خوانا؛ خط قابل
خواندن. خطی که می توان به آسانی آنرا خواند. (یادداشت مؤلف). - خوانا نوشتن؛ واضح نوشتن. آشکارا نوشتن. (ناظم الاطباء).
خوانائی.
[خوا / خا] (حامص مرکب)حالت و چگونگی آنچه قابل خواندن است. کیفیت قابل خواندن. آنچه شایستهء خواندن است، چون:
این کتاب خوانایی دارد که اینهمه اصرار بخواندش می کنی ||؟ عمل خواندن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر بودي کمال اندر
نویسایی و خوانایی چرا آن قبلهء کل نانویسا بود و ناخوانا؟؟
خوانان.
[خوا / خا] (نف، ق) در حال خواندن. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی
بدست. سعدي (بوستان).
خواناندن.
[خوا / خا دَ] (مص) اِقراء. خوانانیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوانانیدن.
[خوا / خا دَ] (مص) اِقراء. خواناندن. (یادداشت بخط مؤلف) (منتهی الارب).
خوان اول.
[خوا / خا نِ اَوْ وَ] (اِخ) یکی از هفت خوان رستم است که جنگ رخش باشد با شیر. (یادداشت بخط مؤلف).
خوان بره.
[خوا / خا نِ بَ رَ / رِ] (اِخ)برج حمل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : زآن پیش کز مهر فلک خوان بره سازد ملک ابر اینک افشانده
نمک وز چهره سِکبا ریخته. خاقانی. شمس را خوان بره هست شرف.خاقانی.
خوان پایه.
[خوا / خا يَ / يِ] (اِ مرکب)دستار خوان را گویند. (برهان قاطع ||). سفرهء دراز. (ناظم الاطباء). سفره ||. زلۀ. نواله : پشت دست
از ستم چرخ بدندان خوردم که ز خوان پایهء غم قوت دگر می نرسد. خاقانی. عیسی از چرخ فرودآید و ادریس ز خلد کاین دو را
زله ز خوان پایهء طه بینند. خاقانی. پیش خوانپایهء سلیمانی سخن سور گرم تازه فرست.خاقانی. رجوع به خوان شود.
خوان پنجم.
[خوا / خا نِ پَ جُ] (اِخ)یکی از هفت خوان رستم که برکندن رستم هر دو گوش دشتبان را باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
خوان پوش.
[خوا / خا] (اِ مرکب)روپوش و سرپوش خوان و خوانچه. (ناظم الاطباء). سرپوش خوان. (آنندراج).
خوانچه.
[خوا / خا چَ / چِ] (اِ مصغر)خوان کوچک. سفرهء کوچک. (ناظم الاطباء ||). طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله
را از خاشاك پاك سازند یا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچهء طبقی و دومی را
خوانچهء دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). خوان طبق مانندي مربع مستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم
الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف) : بسفر سفره گزین خوانچه
مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور.خاقانی. زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند.
خاقانی. و ترتیبه ان یؤتی بمائدة نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. (از سفرنامهء ابن بطوطه). بنیاد عقل برفکند
خوانچهء صبوح عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند. خاقانی. - خوانچهء خورشید؛ طبق خورشید. قرص خورشید : خوانشان
خوانچهء خورشید سزد که بهمت همه عیسی هنرند.خاقانی. - خوانچهء دنیا؛ طبق جهان. کنایه از دنیاست : خاصگان بر سر خوان
کرمش دم نزنند زآن اَباها که بر این خوانچهء دنیا بینند. خاقانی چرب و شیرین خوانچهء دنیا بمگس راندنش نمی ارزد.خاقانی. -
خوانچهء زر؛ آفتاب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : تا خوانچهء زر دیدي بر چرخ سیه کاسه بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح
اندر. خاقانی. منتظري که از فلک خوانچهء زر برآیدت خوانچه کن و چمانه کش خوانچهء زر چه میبري؟ خاقانی. چون روز رسد
که روزن چشم زآن خوانچهء زرفشان برافروز.خاقانی. شاهد روز از نهان آمد برون خوانچهء زر زآسمان آمد برون.خاقانی. -
خوانچهء زرین؛ کنایه از آفتاب عالم تاب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوانچهء زر : وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهء
زرین پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی. خاقانی. - خوانچهء سپهر؛ کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. (برهان
قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچهء فلک؛ کنایه از خورشید انور است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچه کردن؛ خوان پهن
کردن. بساط آراستن : خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفاي صبوح.خاقانی. رو فلک خوانچه کن ز همت می
زَاختران خواه نز خم خمار.خاقانی. خوانچه کن سنت مغان می را وز بلورین رکاب می بگسار.خاقانی. سیم کش بحر کش ز کشتی
زر خوان مکن خوانچه کن مسلم صبح.خاقانی. زآن میی کآتش زند در خوانچهء زنبور چرخ خوانچه کرده وآب حیوان در میان
انگیخته. خاقانی. - خوانچهء گردون؛ کنایه از فلک است : اي خوانچهء گردون که نوالت همه زهر است نانت ز چه شیرین و تو
چون تلخ ابایی؟ خاقانی.
خوان چهارم.
[خوا / خا نِ چَ رُ] (اِخ)یکی از هفت خوان رستم است که در آن زن جادوي را می کشد.
خوانچهء اسفند.
[خوا / خا چَ / چِ يِ اِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طبق گونه اي که در روي آن از دانهء اسفند نقشها ترتیب دهند و در جهیزهاي
زنان همراه کنند شگون را.
خوانچهء بزك.
[خوا / خا چَ / چِ يِ بَ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خوانچهء آرایش است و آن خوانچه اي است که زنان اسباب آرایش و زیور
خود را در آن نهند عموماً و خوانچه را که در شب زفاف اسباب آرایش و زیور عروس را در آن نهند خصوصاً. (از لغت نامهء
محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوانچه پوش.
[خوا / خا چَ / چِ] (اِ مرکب) کنایه از روپوش خوانچه است. آنچه به روي خوانچه می اندازند تا آنرا بپوشاند ||. در اصطلاح بنایان،
سقفی که محدب نباشد چون خوانچه از درون. (یادداشت بخط مؤلف).
خوانچه چیدن.
[خوا / خا چَ / چِ چی دَ] (مص مرکب) سفره انداختن. سفره آراستن. (یادداشت مؤلف).
خوانچه کش.
[خوا / خا چَ / چِ كَ / كِ](نف مرکب) حمل کنندهء خوانچه. آنکه خوانچه را بر سر می گذارد و بجایی می برد. (یادداشت بخط
مؤلف).
خوانچه کشی.
[خوا / خا چَ / چِ كَ / كِ](حامص مرکب) عمل خوانچه کشیدن. حالت خوانچه کش. (یادداشت بخط مؤلف).
خوانچه کشیدن.
[خوا / خا چَ / چِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) حمل خوانچه کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواند.
[خوا / خا] (اِ) خداوند را گویند. (فرهنگ جهانگیري). خواجه. (مجالس النفایس (||). ص) تند. تیز. (فرهنگ جهانگیري).
خواندار.
[خوا / خا] (نف مرکب)خوان سالار. (یادداشت بخط مؤلف) : بخواندار گفتا که شاه جهان ز تن بگسلاند ترا هوش و جان.فردوسی.
سبک داد خواندار وي را جواب که من ساخت خواهم یکی نغز خواب. فردوسی. دگر روز با مرد خواندار گفت که اي با خرد یار
و با راي جفت.فردوسی.
خواندامیر.
[خوا / خا اَ] (اِخ) رجوع به خوندمیر شود.
خواندشاه.
[خوا / خا] (اِخ) میرخواند صاحب تاریخ روضۀ الصفا. رجوع به میرخواند شود.
خواندگار.
[خوا / خا دِ] (اِخ) مخفف خداوندگار. خواندگار است که لقب عام سلاطین عثمانی است. (یادداشت بخط مؤلف).
خواندگان.
[خوا / خا دَ / دِ] (اِ مرکب)مردمان دانا. مردمان عالِم ||. جِ خوانده. (ناظم الاطباء).
خواندگی.
[خوا / خا دَ / دِ] (حامص)قرائت. (ناظم الاطباء ||). دعوت. طلب ||. قبول کردن کودکی را بجاي فرزند. (ناظم الاطباء). کسی را
که نسبت و خویشی ندارد خویش گرفتن، چون: برادرخواندگی، پسرخواندگی، خواهرخواندگی، دخترخواندگی، مادرخواندگی.
خواندمحمد.
[خوا / خا مُ حَمْ مَ] (اِخ)ملقب به میرخواند، صاحب کتاب روضۀ الصفاست. رجوع به میرخواند شود.
خواندمیر.
[خوا / خا] (اِخ) غیاث الدین محمد بن همام الدین، صاحب تاریخ حبیب السیر و کتاب خلاصۀ الاخبار فی احوال الاخیار که براي
و مقدمهء حبیب السیر ج 1 چ کتابخانهء خیام شود. « از سعدي تا جامی » امیر علیشیر نوائی تألیف کرده. خواندامیر. رجوع به
خواندن.
[خوا / خا دَ] (مص) قرائت کردن. تلاوت کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : اي مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان از من دل و
سگالش و از تو تن و زبان. رودکی. ببینم آخر روزي بکام دل خود را گهی ایارده خوانم شها گهی خرده.دقیقی. اي آن که جز از
شعر و غزل هیچ نخوانی هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.کسائی. اگر آنکه باشد دبیري کهن که بر شاه خواند گذشته سخن.
فردوسی. چو آن نامهء شهریاران بخواند.فردوسی. ثنات گویم کز گفتن ثناي تو من ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن.فرخی. تا
بهنگام خواندن نامه خجلی نایدت بروز نشور.ناصرخسرو. چون آینه ز خواندن فرقان کنم. ناصرخسرو. مجمزي دررسید با نامه...
بگتگین آنرا... بر بالا فرستاد امیر... چون نامه بخواند سجده کرد. (تاریخ بیهقی). هر کسی که این مقایسه بخواند بچشم خرد و
عبرت باید اندر این نگریست. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). قتلغ
گشادنامه را بخواند و به امیر مسعود داد و گفت چه باید کرد. (تاریخ بیهقی). با دفتر اشعار بر خواجه شدم دي من شعر همی
خواندم و او ریش همی لاند. طیان. نشستم با جوانمردان اوباش بشستم هرچه خواندم از ادیبان.سعدي. چنین خواندم که در دریاي
اعظم بگردابی درافتادند با هم.سعدي (گلستان). هرکه علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان).
اي برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هرچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم. سعدي (گلستان). فروخواندن؛ خواندن. قرائت
کردن : لوح ازل و ابد فروخوان بنگر که تو زین و آن چه باشی.خاقانی. خاقانیا فروخوان اسرار آفرینش از نقش هر جمادي کو را
روا نبینی.خاقانی. - ننوشته خواندن؛ ناگفته دانستن ||. بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء). گفتن. بیان کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
گفت هجده هفده نی نی شانزده اي برادر خوانده یا که پانزده.مولوي. بازرگانان گریه و زاري کردن گرفتند و فریاد بیفایده
خواندن. (گلستان). حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خداي عز و جل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نامیدن
نخوانده اند مگر سرو را. (گلستان). بکسی نمی توانم که شکایتت بخوانم همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی. سعدي
(طیبات). قصهء لیلی مخوان و غصهء مجنون عشق تو منسوخ کرد رسم اوائل. سعدي (طیبات). شنیدم که در حبس چندي بماند نه
شکوه نوشت و نه فریاد خواند. سعدي (بوستان). - آفرین خواندن؛ آفرین گفتن : که او را فرستاد فغفور چین بشاهی بر او خواندند
آفرین.فردوسی. - فروخواندن؛ املاء کردن. گفتن. بیان کردن. بر زبان آوردن : بدو گفت کز قصهء کوه و دشت فروخوان بمن بر
یکی سرگذشت.نظامی. سخنهاي زیبندهء دلنواز بر ایشان فروخواند فصلی دراز.نظامی. ز شیرین کاري شیرین دلبند فروخواندم
بگوشش نکته اي چند.نظامی. ز پرگار زحل تا مرکز خاك فروخواند آفرینش هاي افلاك.نظامی. گر آنچه بر سر من میرود ز
دست فراق علی التمام فروخوانم الحدیث یطول. سعدي (طیبات ||). دعوت کردن. بمهمانی خواستن. (ناظم الاطباء). دعوت به
ولائم و مهمانیها و غیره. (یادداشت بخط مؤلف) : اي ترك من امروز نگویی بکجایی تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی. منوچهري.
انوشه خور طرب کن جاودان زي درم ده دوست خوان دشمن پراگن. منوچهري. خدیجه گفت پیش عم رو و او را بمهمانی خوان.
(قصص الانبیاء). چون طعام نداري مهمان چرا میخوانی؟ (قصص الانبیاء). خرکی را بعروسی خواندند خر بخندید و شد از قهقهه
سست.سنائی. امراي عرب را از هر خیل بمهمانی خوانده. (گلستان ||). مناجات کردن. دعا کردن. (ناظم الاطباء). استغاثه کردن. نام
خدا را بر زبان آوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : فریدون جهان آفرین را بخواند.فردوسی. بدان برتري نام یزدانْش را بخواند و بپالود
مژگانْش را.فردوسی. سوي ژرف دریا همی راندند جهان آفرین را همی خواندند.فردوسی. چو ایشان برفتند لشکر براند جهان
آفرین را فراوان بخواند.فردوسی. گر بترسندي فرعون خدا را خواند جبرئیل آید و خاکش بدهن بفشاند. منوچهري. چون بنده
خداي خویش خواند باید که بجز خدا نداند.سعدي (گلستان ||). فریاد کردن. تغنی کردن. (ناظم الاطباء). به آهنگ آواز برآوردن
چنانکه خنیاگر. مترنم شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : سپهدار کیخسرو و مهتران نشستند و خواندند رامشگران.فردوسی. صلصل
بلحن زلزل وقت سپیده دم اشعار بونواس همی خواند و جریر. منوچهري. خواند به الحان خوش نامهء پازند و زند. سوزنی. ور نه
گل بودي نخواندي بلبلی بر شاخساري. سعدي. نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.سعدي.
||نامیدن. نام نهادن. لقب دادن. نام گذاردن. تسمیه. اسم گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف) : به افزاي خوانند او را بنام.ابوشکور
بلخی. ترا نخوانم جز کافر و ستمگر از آنک ببد نمودن من کرده کار آژیري.دقیقی. بیکلیلغ دهی است بزرگ و دهگان او را
نیابعرکین خوانند. (حدود العالم). و از زیر وي شهري است کمجکث خوانند. (حدود العالم). و ملک کیماك را خاقان خوانند.
(حدود العالم). نخستین صدوشصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی.فردوسی. اگر پهلوانی ندانی زبان بتازي تو اروند را
دجله خوان.فردوسی. گرانمایه زن را به درگاه خواند بنامه ورا افسر ماه خواند.فردوسی. همی پور را زال زر خواند سام چو دستان
ورا کرد سیمرغ نام.فردوسی. روز صید تو گر از شیر بپرسند مثل که چه خوانند ترا گوید اکنون روباه.فرخی. که خوانند برطایل آنرا
بنام جزیري همه جاي شادي و کام.عنصري. گرْت خوانم ماه ماهی ورْت خوانم سرو سرو گرْت خوانم حور حوري ورْت خوانم
جان چو جان. منوچهري. نَبُوي راضی گر زآنکه امیرت خوانم من بدان راضی باشم که غلامم خوانی. منوچهري. آن ملوك...
گردن نهادند و خویشتن را کهتر وي خواندند. (تاریخ بیهقی). ارسطاطالیس گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوك تا بیکدیگر
مشغول شوند... و ایشان را ملوك طوایف خوانند. (تاریخ بیهقی). هر مرد که... این سه قوت را بتمامی بجاي آرد آن مرد را فاضل و
کامل... خواندن رواست. (تاریخ بیهقی). چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو باشد؟ (قابوسنامه). همی گفت کاین را
بخوانید پست که مهمان بد از باده گشته ست مست. اسدي (گرشاسبنامه). درفشیش داد اژدهافش سیاه جهان پهلوان خواندش اندر
سپاه.اسدي. گفت وسکاره کش تیان خوانی آنچنان ده که بازبستانی. ؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). گهر خوانمش یا
عَرَض بازگوي کز این هر دو نامش کدامین سزاست. ناصرخسرو. پیلغوش گلی است از جنس سوسن که آنرا آسمان گون و سوسن
آزاد خوانند. (لغت نامهء اسدي). و دیبا را پیش از ما دیوبافت خواندندي. (نوروزنامهء خیام). و جشن بزرگ داشت و آن روز را
نوروز بخواند. (نوروزنامه). و نیز از بیماري دموي و صفراوي بماءالشعیر ایمنی بود و اطباء عراق وي را ماء مبارك خوانند.
(نوروزنامهء خیام). نخواند باید بهرام را همی خونی بدستش اندر هرگز که دیده تیر و تبر؟ مسعودسعد. محمدبن طیفور النیسابوري،
او عالم و محدث بوده است و در نیسابور سکهء طیفور به وي بازخواندندي. (تاریخ بیهق). نه عیسی می توان خواندن هر آن کس را
که خر دارد. رضی الدین نیشابوري. همه وقتی ترا پنداشتم یار همه جایی ترا خواندم وفادار.نظامی. هر که را او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.مولوي. گر نبودي عکس آن سرو و سرور پس نخواندي ایزدش دارالغرور.مولوي. حق چو سیما را
معرف خوانده است چشم عارف سوي سیما مانده است.مولوي. مردي که ز شمشیر جفا روي بتابد در کوي وفا مرد مخوانش که
زنست آن. سعدي (طیبات). شرم آیدم همی که قمر خوانمت بحسن هرگز شنیده اي ز دهان قمر سخن؟ سعدي (طیبات). من نیز
بخدمتت کمر بندم باشد که غلام خویشتن خوانی. سعدي (طیبات). سعدي خویشتنم خوان که بمعنی بتوام گر بصورت نسب از آدم
و حوا دارم. سعدي (غزلیات قدیم). روي هر صاحب جمالی را بمه خواندن خطاست گر رخی را ماه باید خواند باري روي تو.
سعدي (بدایع). بصورت آدمی شد قطرهء آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند وگر چل ساله را عقل و ادب نیست بتحقیقش
نشاید آدمی خواند. سعدي (گلستان). تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم شاید.سعدي (گلستان). دل مخوان اي پسر که
دول بود آنکه در چاه خلق گول بود.اوحدي. سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف. - بازخواندن؛ خواندن.
نامیدن. اسم گذاردن : کجا جندشاپور خوانی ورا جز این نیز نامی ندانی ورا.فردوسی. ... دو قوم اند از تخس و هر یکی از ایشان را
ناحیتی خرد است و دو ده است که بدین دو قوم باز خوانند. (حدود العالم). هر کورتی را بپادشاهی کی نهاد آن کورت باغاز کرده
است بازخوانده اند. (فارسنامهء ابن بلخی). آن ولایت را بنام این شهر بازخواندند. (فارسنامهء ابن بلخی ||). دانستن. معتقد بودن : و
ماانزل علی الملَکین، لام را بزبر خوانند و گروهی چنین خوانند و ماانزل علی الملِکین لام را بزیر خوانند. (ترجمهء تفسیر طبري).
سپاه مرا سست خواند بکار به هندوستان نیست گوید سوار.فردوسی ||. پذیرفتن. انجام دادن : گنه کار باشد به یزدان کسی که
اندرز شاهان نخواند بسی.فردوسی ||. صدا کردن. طلبیدن. دعوت کردن. طلب کردن. احضار کردن. پیش خود داشتن. استدعا
کردن. خواستن. مقابل راندن. (یادداشت بخط مؤلف) : من اکنون نیایم مگر خوانَدم بجاي پرستنده بنشانَدم.فردوسی. همی
صفحه 903 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوي داد خواند.فردوسی. سپه خواند از هر سویی بیکران بزرگان گردنکش و
مهتران.فردوسی. فرستاده را پیش خود خواندي بر تخت زرینْش بنشاندي.فردوسی. پر از خشم و کینه سپه را بخواند بینداخت آن
نامه را و نخواند.فردوسی. بوبکر عندلیب نوا را بخوان گو قوم خویش را چو بیایی بیار.فرخی. درساعت فرموده که تا گچگران را
بخواندند. (تاریخ بیهقی). بونصر بدیوان رسالت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند. (تاریخ بیهقی). اگر... طمع آن باشد
که من بتن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی). خواجهء بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها
بخواست از آن لشکر و خالی کردند و بدان مشغول شدند. (تاریخ بیهقی). چو با موبدان راي خواهی زدن بهمْشان مخوان جز جدا
تن به تن. اسدي (گرشاسب نامه). در این بزمگه شادي آراستند جهان را بخواندند و می خواستند.اسدي. من با تو اي جسد ننشینم
در این سراي کایزد همی بخواند بجاي دگر مرا. ناصرخسرو. زین آفریدگان چو مرا خواند بیگمان با من ضعیف بنده ش کاریست
ناگزیر. ناصرخسرو. رستم چرا نخواند بروز مرگ آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟ناصرخسرو. پس ابراهیم و اسماعیل بپرداختند از خانه و
خلق را بحج خواندند. (مجمل التواریخ و القصص). دانیال پیغمبر را بخواند و بپرسید. (مجمل التواریخ و القصص). و از کوفه
جماعتی نامه ها و رسول پیوسته کردند بخواندن حسین بن علی علیهماالسلام و بیعت کردند با او. (مجمل التواریخ و القصص). امیر
منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازي را بخواند بدین معالجت او بیامد تا به آموي. (چهارمقالهء نظامی عروضی). و فرمان
آمد او را که مردمان را بتوحید خوان. (تاریخ سیستان). اندر وقت کس فرستاد او را بخواند. (تاریخ سیستان). داناآن و زیرکان را
بخواند و آن دانه ها بدیشان نمود. (نوروزنامهء خیام). ابن عباس گوید که ذوالقرنین یک سال با همه سپاه در مغرب بماند و اهل
مغرب را بخدا میخواند. (قصص الانبیاء). خلق را بخداي خود خوان و من جبرئیل امینم. (قصص الانبیاء). خدایت سلام میرساند و
می فرماید برخیز شداد را دعوت کن و بمن خوان که عاصی شده است. (قصص الانبیاء). و گفت یا رحیمه ویحک مرا بمعصیت
میخوانی. (قصص الانبیاء). و میخواهم کی هر کی از داعیان و سرهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی. (فارسنامهء ابن
البخی). چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم. خاقانی. نه دل میدادش از دل راندن او نه شایست از سپاهان خواندن او.نظامی.
سوي ما نامه کرد و ما را خواند فصلهایی به دلفریبی راند.نظامی. کس فرستاد و خواند از آن بومش هم به رومی فریفت از
رومش.نظامی. پس آنگه باد را نزدیک خود خواند.عطار. اندرآ و دیگران را هم بخوان کاندر آتش شاه بنهاده ست خوان.مولوي.
گفت اي خر اندر این باغت که خواند دزدي از پیغمبرت میراث ماند.مولوي. گر بخوانی بدر خویش و برانی شاید همچنان شکر
کنیمت که عزیز مایی. سعدي (بدایع). فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد. سعدي
(بدایع). گر نمیرد عجب آن شخص و دگر زنده نباشد که برانی ز بر خویش و دگر بار بخوانی. سعدي (طیبات). خدایا گر بخوانی
و برانی جز انعامت دري دیگر ندارم. سعدي (طیبات). اسیر بند غمت را بلطف خویش بخوان که گر بعنف برانی کجا رود مغلول؟
سعدي (طیبات). گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده ام راي ما سودي ندارد تا نباشد راي تو. سعدي (خواتیم). بنده ام گر بلطف
میخوانی چاکرم گر بقهر میرانی.سعدي (خواتیم). هر سو دود آن کش ز بر خویش براند وآن را که بخواند بدر کس ندواند.
سعدي (گلستان). هر بیدقی که براندي بدفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندي بفرزین بپوشیدمی. (گلستان). حکایت کنند
که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب خوابش نمی برد یکی را از دوستان بر خود خواند. (گلستان). - بخویشتن خواندن؛
نزد خود طلبیدن : امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). - بر خویش خواندن؛ نزد خود طلبیدن : همه
دختران را برِ خویش خواند بیاراست بر تخت زرین نشاند.فردوسی. همان پنج تن را بر خویش خواند بنزد یکی خوابگه
برنشاند.فردوسی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست.نظامی. - پیش خواندن؛ نزد خود طلبیدن : دبیر
پسندیده را پیش خواند سخن هرچه بایست با او براند.فردوسی. جهاندار پس گیو را پیش خواند بر آن نامور تخت شاهی
نشاند.فردوسی. این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش خواند. (تاریخ بیهقی). و چون نماز شام... ما بازگشتیم مرا تنها پیش
خواند. (تاریخ بیهقی). این ملطفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصه و آغاجی خبر کرد پیش خواندند. (تاریخ
بیهقی). یکی روزش بخلوت پیش خود خواند که عمرش آستین بر دولت افشاند.نظامی. - فروخواندن؛ طلبیدن، احضار کردن : گر
تو بمثل به ابر بر باشی زانجات بحلیه ها فروخوانَد.ناصرخسرو ||. بیان رمز نمودن و واضح کردن آن. (ناظم الاطباء). کشف رمز
کردن. ایضاح رمز و خبر مخفی نمودن ||. دمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : باز در گوشش دمد نکته مخوف در رخ خورشید افتد
صد کسوف تا بگوش خاك حق چه خوانده است کو مراقب گشت و خامش مانده است. مولوي ||. تعلم کردن. (یادداشت بخط
مؤلف) : چون شرح لمعه را خدمت شیخ خواندم... (یادداشت بخط مؤلف). - درس خواندن؛ تحصیل کردن. علم آموختن||.
انشاد کردن. شعر گفتن. شعر سرودن. (یادداشت بخط مؤلف) : شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پاي. منوچهري||.
نقل کردن. ذکر کردن. (یادداشت مؤلف) : او را پیوسته بخواندندي تا حدیث کردي و اخبار خواندي و بدان الفت گرفتندي.
(تاریخ بیهقی ||). برگردانیدن. منحرف کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت موبد بشاه جهان که آن گور دیوي بد اندر نهان که
بهرام را خواند از راستی پدید آرد اندر دلش کاستی.فردوسی. - بازخواندن؛ برگردانیدن. رجعت دادن. عودت دادن. (یادداشت
بخط مؤلف) : طاهر نامه کرد و الیاس بن اسد را از سیستان بازخواند. (تاریخ سیستان ||). اطاعت کردن. حکم و فرمان و نامهء
کسی را اطاعت کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بر این نیز بگذشت یک روزگار نخواند ایچ کس نامهء شهریار.فردوسی ||. تحمل
1) - در آنندراج ) .( کردن قپان وزنی را. نشان دادن وزنی را: قپان پنجاه وچهار کیلو را تمام می خواند. (یادداشت بخط مؤلف)( 1
آمده است: از زبان برآوردن حرف و بمجاز یاد کردن و طلب داشتن و فهمیدن و بیان کردن و مقرر کردن و یقین نمودن از معانی
آن است.
خواندنی.
[خوا / خا دَ] (ص لیاقت)چیزي که سزاوار و شایستهء خواندن باشد و خواندن وي مطلوب بود. (ناظم الاطباء).
خوان دوم.
[خوا / خا نِ دُوْ وُ] (اِخ) یکی از هفت خوان رستم که یافتن رستم چشمهء آب راست پس از تحمل رنج تشنگی.
خوانده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف)پذیرفته شده، چنانکه در خواهرخوانده و برادرخوانده می آید ||. اسم مفعول از خواندن. رجوع به معانی
خواندن شود ||. مدعی علیه در اصطلاح دادگستري. (از لغات فرهنگستان).
خوانده.
.( [خوا / خا دَ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان نائین در بیست ودوهزارگزي نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خوان ریز.
[خوا / خا] (اِ مرکب) ریزهء خوان. ته سفره : گیر گداي محبتم نه ام آخر خرمگس خوان ریزهاي صفاهان.خاقانی.
خوان ریزه.
[خوا / خا زَ / زِ] (اِ مرکب)ریزهء خوان. ته سفره. ته ماندهء سفره : چون بخوان ریزهء تو پروردم نعمت از خوان تو بسی
خوردم.نظامی. چون ز خوان ریزه خورد شد روزي می در آمد بمجلس افروزي.نظامی.
خوان زیاده کردن.
[خوا / خا دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) خوان برداشتن. (آنندراج) : خوان وصال دوست نعیمی است جاودان بر ما مساز کم برقیبان
زیاده کن. (از آنندراج).
خوانس.
.( [خَ نِ] (اِ) واحد اندازه اي است معادل سه لیتر. (از ترجمهء ابن البیطار ج 1 ص 60
خوانسار.
[خوا / خا] (اِ مرکب) مخفف خوان سالار که سفره چی و بکاول و طباخ باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : خوان سار
اجل نمی کند راست بر خوانچهء تیغ کاسهء سر. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج).
خوانسار.
[خوا / خا] (اِخ) نام محلی است. رجوع به خونسار شود.
خوانسالار.
[خوا / خا] (اِ مرکب)سفره چی. بکاول. طباخ. بکاول ترکی است و در هندوستان او را چاشنی گیر خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء).
عُجاهِن. (بحر الجواهر) : آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند. (تاریخ بیهقی). [ عبدالرحمن محمد الاشعث ]
را یکی مرغ فربه بود بر خوان همی خورد او را خوش آمد خوان سالار را پرسید که حال این مرغ بازگوي گفت آن مرغی چند بود
که عبدالله بن عامر فرستاده است همه همچنین است. (تاریخ سیستان). دو جوان بودند یکی شراب دار عزیز و یکی خوان سالار
ایشان را آوردند بزندان. (قصص الانبیاء). قبطی را دید که خوانسالار فرعون بود. (قصص الانبیاء ||). ناظر ||. لقب ناظر پادشاه.
(ناظم الاطباء).
خوانسالاري.
[خوا / خا] (حامص مرکب) حالت خوانسالار. عمل خوانسالار. (یادداشت بخط مؤلف).
خوان سوم.
[خوا / خا نِ سِوْ وُ] (اِخ)یکی از هفت خوان رستم که در آن کشتن رستم اژدها راست.
خوانشرف.
[خوا / خا شَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند داراي 569 تن سکنه. آب آن از قنات و
.( محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداري. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوان ششم.
[خوا / خا نِ شِ شُ] (اِخ)یکی از هفت خوان رستم که در آن کشتن رستم ارژنگ دیو راست.
خوانق.
[خَ نِ] (ع اِ) جِ خانقه، و آن قسمی ورم و درد گلو است. (یادداشت بخط مؤلف ||). جِ خانقاه. (یادداشت بخط مؤلف).
خوان کرم.
[خوا / خا نِ كَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سفرهء کرم. سفره اي که از روي بخشش و کرم گسترده شود. (یادداشت بخط
مؤلف) : تو مست خواب غفلتی و ازبراي تو ایزد فکند خوان کرم در سپیده دم.منوچهري ||. خانه اي که بر همه کس مفتوح و
سفرهء آن همه روزه گسترده باشد ||. خوان یغما. (ناظم الاطباء).
خوان کشیدن.
[خوا / خا كَ / كِ دَ](مص مرکب) سفره گستردن. سفره پهن کردن : بخلق و فریبش گریبان کشید بخانه درآوردش و خوان
کشید.سعدي.
خوانگر.
[خوا / خا گَ] (ص مرکب)خوانسالار. طباخ. بکاول. چاشنی گیر. (ناظم الاطباء).
خوان گستردن.
[خوا / خا گُ تَ دَ](مص مرکب) سفره گستردن. سفره پهن کردن ||. کنایه از مهمانی کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوانگه.
[خوا / خا گَهْ] (اِ) محل خوان. سفره خانه : همان پنج تن را بر خویش خواند بنزدیکی خوانگه برنشاند.فردوسی.
خوانندگان.
[خوا / خا نَنْ دَ / دِ] (اِ مرکب) جِ خواننده. قرائت کنندگان. تالیان. تلاوت کنندگان : که خوانندگان را از آن بسیار فایده باشد.
(تاریخ بیهقی). و خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). تا بر خوانندگان استفادت
و اقتباس آسانتر باشد. (کلیله و دمنه ||). شاگردان ||. مغنیان. نغمه سرایان. (ناظم الاطباء ||). دعوت شدگان. (یادداشت بخط
مؤلف).
خوانندگی.
[خوا / خا نَنْ دَ / دِ](حامص) سرودگویی. نغمه سرایی. آوازخوانی. تغنی. (ناظم الاطباء ||). قرائت. (یادداشت بخط مؤلف||).
صفت خواننده. (یادداشت بخط مؤلف).
خوانندگی کردن.
[خوا / خا نَنْ دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) تغنی کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خواننده.
[خوا / خا نَنْ دَ / دِ] (نف) قاري. آنکه خواند. آنکه تواند خواندن کتابت را. (یادداشت بخط مؤلف). مقري. ج، خوانندگان : بهر
سو همی رفت خواننده اي که بهرام را پروراننده اي.فردوسی. کنون رنج در کار خسرو بریم بخواننده آگاهی نو بریم.فردوسی. چو
بگشاد مهرش، بخواننده داد سخنها بدو کرد خواننده یاد.فردوسی. بفرمود تا نامه برخواندند بخواننده بر گوهر افشاندند.فردوسی.
آنچه دقیقی گفته بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا برسند و بر این واقف شوند... (تاریخ بیهقی).
غرض من از این نبشتن اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده بحاصل آید. (تاریخ بیهقی). واجب دیدم به آوردن آن... تا
خوانندگان را نشاط افزاید. (تاریخ بیهقی). مبارك باد بر نویسنده و خواننده. (نوروزنامه خیام). و خوانندهء این کتاب باید که وضع
و غرض که در جمع و تألیف آن بوده است بشناسد. (کلیله و دمنه). تا آفتاب و نجم بوند ازبراي من خوانندهء حدیث و نیوشندهء
کلام.سوزنی. نگارد یکی نامهء دلنواز که خوانندگان را بود کارساز.خاقانی ||. مقروء. خوانا. (یادداشت بخط مؤلف): و خط
خواننده باید که داناآن گفته اند احسن الخط ما یقرأ. (نوروزنامهء منسوب به خیام ||). مغنی. نوائی. خنیاگر. آوازه خوان. مطرب.
قوال. (یادداشت بخط مؤلف) : مرا لفظ شیرین خواننده داد ترا سمع دراك داننده داد.سعدي (گلستان ||). داعی. (یادداشت بخط
مؤلف ||). دانش آموز. (یادداشت مؤلف). طالب علم. شاگرد. (ناظم الاطباء) : کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی
مهان کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج بردار خوانندگان.فردوسی.
خواننده کردن.
[خوا / خا نَنْ دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) اقراء. (تاج المصادر بیهقی).
خوان نهادن.
[خوا / خا نِ / نَ دَ] (مص مرکب) سفره انداختن. کنایه از مهمانی و بار عام دادن. (یادداشت بخط مؤلف) : نه هرکه نان دهد حاتم
طی است و نه هرکه خوان نهد صاحب ري. (مقامات حمیدي). اندرآ و دیگران را هم بخوان کاندر آتش شاه بنهاده ست
خوان.مولوي. سگ آخر که باشد که خوانش نهند بفرماي تا استخوانش دهند. سعدي (بوستان). -امثال: او خوان نهاد و دیگري
دعوت خورد، نظیر: او مظلمه برد و دیگري زر.
خوانۀ.
[خَوْ وا نَ] (ع اِ) دُبُر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوان هفتم.
[خوا / خا نِ هَ تُ] (اِخ)یکی از هفت خوان رستم که در آن کشتن رستم است دیو سپید را.
خوانی.
[خوا / خا] (حامص) عمل خواندن. (یادداشت بخط مؤلف). مزید مؤخر است. - دعاخوانی؛ عمل خواندن دعا. - روضه خوانی؛
عمل روضه خواندن. - ریزه خوانی؛ کنایه از ایراد گرفتن. لغز گفتن. مسائل کوچک را مورد توجه قرار دادن و بر آن عیب گرفتن.
خوانیدن.
[خوا / خا دَ] (مص) قرائت کردن. خواندن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوري ج 1 ورق 400 ||). خواندن فرمودن ||. صدا کردن.
||آواز خواندن ||. دعوت کردن. (ناظم الاطباء).
خوان یغما.
[خوا / خا نِ يَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خوانی باشد که کریمان بگسترانند و صلاي عام دردهند و معنی آن خوان تاراج
است چه یغما بمعنی تاراج باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آراي ناصري) : پراگنده اي گفتش اي خاکسار برو طبخی از
خوان یغما بیار. سعدي (بوستان). بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست. سعدي. فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را. حافظ.
خوانیق.
[خَ] (ع اِ) جِ خانِقۀ،( 1) و آن قسمی درد و ورم گلو است، و گویا جمع بمعنی مفرد خویش نیز مستعمل است. (یادداشت بخط
1) - در ) .( مؤلف) : و توفی سکمان بن ارتق بعلۀ الخوانیق فی طریق الفراة بین طرابلس و القدس. (وفیات الاعیان چ طهران ص 65
آمده است. « خناق » جمع « خوانیق » : فرهنگ نفیسی
خوانین.
[خَ] (ع اِ) جِ خان، لغت ترکی است و در اصل لقب پادشاهان ترکستانست و الحال در لقب امراء مستعمل شده و فارسیان عربی دان
این لفظ را بطور عربی جمع کرده اند. (آنندراج). جِ خان، و خان صورتی از خاقان است. (یادداشت بخط مؤلف).
خوانین.
[خَ] (اِخ) ناحیتی از غور است و اندر وي مقدار سه هزار مرد است. (حدود العالم).
خواو.
[خوا / خا] (اِ) خواب که بعربی نوم خوانند. (برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري) : گر خري دیوانه شد یک دمّ گاو در سرش
صفحه 904 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چندان بزن کآید بخواو. مولوي (از انجمن آراي ناصري).
خواوندگار.
[خوا / خا وَ] (اِخ) خواندگار. خونگار. لقب عام سلاطین عثمانی. (یادداشت بخط مؤلف).
خواه.
[خوا / خا] (نف مرخم) خواهنده. طالب. آرزومند. (ناظم الاطباء). این کلمه اغلب بصورت ترکیب بکار میرود چون ترکیبات زیر:
آبروخواه. آزادي خواه. آشتی خواه. آرزوخواه. انصاف خواه. باج خواه. بارخواه. باژخواه. بدخواه. تاج خواه. ترقی خواه. تنخواه.
جمهوري خواه. خاطرخواه. خانه خواه. خداخواه. خودخواه. خویشتن خواه. خیرخواه. دادخواه. دلخواه. دولتخواه. دستخواه.
دینارخواه. رزمخواه. روان خواه. زنهارخواه. شیرخواه. عذرخواه. عیب خواه. فریادخواه. کین خواه. کیسه خواه. گنج خواه. گشن
خواه. مردم خواه. مژده خواه. مشروطه خواه. نام خواه. نان خواه. ناوردخواه. نکوخواه. نوع خواه. نیک خواه. نیکوخواه. وام خواه.
وصل خواه. هواخواه : دلیران ارمن هواخواه او کمر بسته بر رسم و بر راه او.نظامی. بطبعش هواخواه گشتند و دوست. سعدي
(بوستان). رجوع به هر یک از این ترکیبات در جاي خود شود ||. راضی. (ناظم الاطباء). - خواه و ناخواه؛ طوعاً ام کرهاً. (یادداشت
بخط مؤلف ||). راغب. مایل. مشتاق. محتاج ||. لازم. ضرور ||. طلب براي کسی. (ناظم الاطباء).
خواه.
[خوا / خا] (اِ) آرزو. مراد. میل ||. عرض. درخواست. استدعاء ||. یا. (ناظم الاطباء). چه. اعم از آنکه. (یادداشت بخط مؤلف).
چون: خواه شب و خواه روز، خواه رومی خواه زنگی، خواه مرد خواه زن : خواه اسب وفا زین کن و زي مهر رهی تاز خوه تیغ جفا
آخته کن کین رهی توز. سوزنی. هرکه را خلقش نکو نیکش شمر خواه از نسل علی خواه از عمر.مولوي. آب خواه از جو بجو خواه
از سبو کاین سبو را هم مدد باشد ز جو.مولوي. من آنچه شرط بلاغست با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال.
سعدي.
خواهان.
[خوا / خا] (نف) طالب. شائق. مشتاق. آرزومند. (ناظم الاطباء). خواهنده. (آنندراج). دوستدار. عاشق. (یادداشت بخط مؤلف) :
رزبان شد بسوي رز بسحرگاهان کو دلش بود همیشه سوي رز خواهان. منوچهري. امیرالمؤمنین جویاي این است و خواهان است.
(تاریخ بیهقی). در حالتی که خواهان است چیزي را نزد اوست از ثواب. (تاریخ بیهقی). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته
بسوي امیرالمؤمنین به آنکه اختیار کنی آنچه از او در آن است چرا که مشتاقست و خواهان. (تاریخ بیهقی). چه گفته اند هرکه را
زبان خوشتر خواهان بیشتر. (قابوسنامه). بهشت ما ترا جویانست و مقصد ما تو را خواهانست. (قصص الانبیاء). او را بمن فرستید اگر
خواهان آن هست و اگر نیست. (تاریخ قم). دنع؛ خواهان طعام و گرسنه گردیدن. (منتهی الارب). - خواهان چیزي شدن؛ طالب
چیزي شدن. علاقه مند بچیزي شدن : بدیدار وي در سپاهان شدم به مهرش طلبکار و خواهان شدم.سعدي. -امثال: خواهان کسی
باش که خواهان تو باشد، نظیر: براي کسی بمیر که برایت تب کند (||. ق) در حال خواستن. (یادداشت بخط مؤلف (||). اِ) جِ
خواه بمعنی طالب ||. مدعی در اصطلاح دادگستري. (از لغات فرهنگستان).
خواهانی.
[خوا / خا] (حامص مرکب)آرزو. مراد. میل. خواهش. رغبت. (ناظم الاطباء). عشق در تداول عامیانه. (یادداشت بخط مؤلف||).
خواست. اراده ||. شهوت ||. طلب. (یادداشت بخط مؤلف). - خواهانی تن؛ شهوت طلبی. (منتهی الارب). - خواهانی نمودن؛
دعوي. دعاء. (منتهی الارب).
خواهر.
[خوا / خا هَ] (اِ) دختري که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. (ناظم الاطباء).
همشیره. (آنندراج). اخت. شقیقه. جز تو از پدر و مادر تو یا یکی از آن دو. (یادداشت بخط مؤلف) : وز آن پس چو گردوي شد
نزد شاه بگفت آن کجا خواهرش با سپاه بدان مرزبانان خاقان چه کرد که در مرو از ایشان برآورد گرد.فردوسی. نگه کن بدین
خواهر نیک زن بگیتی بس او مر ترا راي زن.فردوسی. در باب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی).
گفت او را جوحی اي خواهر ببین عانهء من باشد اکنون اینچنین.مولوي. - چهارخواهر؛ چهارعنصر (آب، باد، آتش، خاك) : وین
هر چهار خواهر زاینده با بچگان بیعدد و بیمر.ناصرخسرو. - خواهر رضاعی؛ آن دختري با تو یا دیگري از یک پستان شیر خورده
باشد. (یادداشت بخط مؤلف). - دوخواهر؛ دو ستارهء شعراي شامی و شعراي یمانی. آنها را دوخواهران هم می گویند و بعربی
اختاسهیل خوانند و عبور و غیمصاه نیز گویند. - سه خواهران؛ کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوي هم ازجملهء هفت
ستارهء بنات النعش که آنرا هفت اورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر که بصورت کرسی است نعش خوانند : زهره بدو
زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را.خاقانی. وآن سه دختر وآن سه خواهر پنج وقت در پرستاري بیک جا دیده
ایم.خاقانی. - هفت خواهر؛ هفت ستارهء بنات النعش : پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوي یکدیگر.ناصرخسرو.
خواهر امام.
[خوا / خا هَ رِ اِ] (اِخ)زیارتگاهی است در رشت. (یادداشت بخط مؤلف).
خواهر امی.
[خوا / خا هَ رِ اُمْ می](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهري که از مادر با شخص یکی باشد. خواهر بطنی. خواهر مادري. (یادداشت
بخط مؤلف).
خواهران.
[خوا / خا هَ] (اِ) جِ خواهر. اخوات. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء). - خواهران پدر؛ عمه ها. عمات. - خواهران سهیل؛ دو
ستاره اي که بتازي اختاسهیل گویند یعنی شعراي یمانی و شعراي شامی.
خواهراندر.
[خوا / خا هَ اَ دَ] (اِ مرکب)ناخواهري. کسی که یا از طرف مادر یا از طرف پدر یا با شخص خواهر میشد. (ناظم الاطباء).
خواهرانه.
[خوا / خا هَ نَ / نِ] (ق) مثل دو خواهر ||. کنایه از نهایت محبت و صمیمت.
خواهر اوگئی.
[خوا / خا هَ رِ اَ / اُو گِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهر غیرحقیقی. خواهري که از پدر و مادر یکی نباشد. (یادداشت بخط
مؤلف).
خواهر بزرگ.
[خوا / خا هَ رِ بُ زُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهر اَسَنّ. (یادداشت مؤلف).
خواهر بطنی.
[خوا / خا هَ رِ بَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهر امی. خواهر مادري. خواهري که از طرف مادر با شخص یکی باشد.
خواهر پدر.
[خوا / خا هَ رِ پِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عمه. (یادداشت بخط مؤلف).
خواهر پدري.
[خوا / خا هَ رِ پِ دَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهر صُلبی. خواهري که از طرف پدر با شخص یکی است.
خواهر تنی.
[خوا / خا هَ رِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهري از طرف پدر و مادر با شخص یکی باشد. (یادداشت بخط مؤلف). خواهر
بطنی و صلبی.
خواهرخان.
[خوا / خا هَ] (اِخ) نام محلی کنار راه طهران و شاهی میان میانکلاه و شیرگاه در دویست وبیست وسه هزارو سیصدگزي تهران.
(یادداشت بخط مؤلف).
خواهرخواندگی.
[خوا / خا هَ خوا / خا دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و عمل خواهر خواندن. عهد خواهري ||. طَبَق. عمل مساحقه. (یادداشت بخط
مؤلف).
خواهرخوانده.
[خوا / خا هَ خوا / خا دَ / دِ] (اِ مرکب) کسی که شخص آنرا به خواهري قبول کرده باشد. (ناظم الاطباء) : زن کفشگر...
خواهرخوانده را بینی بریده یافت. (کلیله و دمنه ||). هم طبق. طرف سحق. (یادداشت بخط مؤلف).
خواهرزاده.
[خوا / خا هَ دَ / دِ] (اِ مرکب) فرزند خواهر. (ناظم الاطباء ||). جمعی از علما را به این عنوان یاد می کنند چونکه همشیره زادهء عالم
بوده اند. (از انساب سمعانی).
خواهرزاده.
رجوع به محمد .« مبسوط البکري » و « ادب القاضی خصاف » : [خوا / خا هَ دَ / دِ] (اِخ) امام ابوبکر محمد متوفی 483 ه . ق. او راست
ابوبکر شود.
خواهرزن.
[خوا / خا هَ زَ] (اِ مرکب)خواهر زوجه. اخت الزوجه. زنی که خواهر زوجهء شخص است. (یادداشت بخط مؤلف). -امثال: آن کس
دعا می کند که زنش نمیرد که خواهر نداشته باشد.
خواهرشوهر.
[خوا / خا هَ شَ / شُو هَ] (اِ مرکب) خواهر زوج. خواهرشوي. اخت الزوج. رجوع به خواهرشوي شود.
خواهرشوي.
[خوا / خا هَ] (اِ مرکب)خواهر زوج. خواهرشوهر. حَنّۀ. رجوع به خواهرشوهر شود.
خواهرك.
[خوا / خا هَ رَ] (اِ مصغر)خواهر کوچک. گاهی کنایه از خواهري است که طرف محبت بسیار شخص است. (یادداشت مؤلف).
خواهرکش.
[خوا / خا هَ كُ] (نف مرکب)کشندهء خواهر. آنکه خواهر خود را کشد. (یادداشت مؤلف).
خواهرگیر.
[خوا / خا هَ] (اِ مرکب)خواهرخوانده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : از دگر سو چون خلیل اللَّه دروگرزاده ام بود خواهرگیر عیسی مادر
ترساي من. خاقانی (از آنندراج).
خواهر مادر.
[خوا / خا هَ رِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاله. خواهر مام. اخت الام. (یادداشت بخط مؤلف).
خواهر مادري.
[خوا / خا هَ رِ دَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهر بطنی. خواهري که از طرف مادر با شخص یکی باشد.
خواهرمرده.
[خوا / خا هَ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه خواهر او مرده است ||. ناسزاگونه اي است که بشخص دهند. (یادداشت بخط مؤلف).
خواهروار.
[خوا / خا هَرْ] (ص مرکب، ق مرکب) مثل خواهر. مانند خواهر. شبیه خواهر.
خواهري.
[خوا / خا هَ] (حامص) حالت خواهر بودن. عمل و رفتار خواهر داشتن (|| ص نسبی) منسوب به خواهر.
خواهستن.
[خوا / خا هِ تَ] (مص)خواستن. (یادداشت بخط مؤلف) : دو چشمش یکی ابر شد سیل بار که خواهست رفتن مهش از کنار.
شمسی (یوسف و زلیخا). سبب زآن شنیدم که یعقوب را چو خواهست افتادن اندر بلا. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آگاه شد مادر
.( زردتشت ز غم خویشتن را بخواهست کشت. کیکاوس بن کیخسرو (زراتشتنامه ص 15
خواهش.
[خوا / خا هِ] (اِمص)درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس. طلب. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف) : ز
خویشان فرستاد صد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن.فردوسی. بجمشید از مهر خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش
نمود.فردوسی. بیامد سپهدار پیران بدر بخواهش بخواهد ترا از پدر.فردوسی. گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده. منوچهري. نه او
خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن.
(ویس و رامین). خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاري پیش این کار بازشوي. (تاریخ بیهقی). بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون. اسدي (گرشاسب نامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش
ارزیز.سوزنی. بخواهش گفت کان خورشیدرخسار بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟نظامی. کنم درخواستی زآن روضهء پاك که
یک خواهش بود در کار این خاك. نظامی. چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز. سعدي (بوستان||).
رغبت. میل. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : بزرگان ز هر جاي برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند.فردوسی. که بر
لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست.فردوسی. بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست
بوس.فردوسی. چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازي خجل یافت.نظامی ||. اراده. (ناظم الاطباء) (یادداشت
بخط مؤلف) : پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران و چین که بی خواهش من سر اندرنهی براه این نباشد مگر
ابلهی.فردوسی ||. شفاعت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت. (ناظم الاطباء) : چنین داد پاسخ بدو شهریار که
با مرگ خواهش نیاید بکار.فردوسی ||. مراد. مطلوب. مقصود. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : نباید کز این کار آگه شود
ز خواهش مرا دست کوته شود.فردوسی. رسید و بدانستم از کام اوي همان خواهش و راي و آرام اوي.فردوسی ||. آرزو. (ناظم
الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : چو خواهش ز اندازه بیرون شود از آن آرزو دل پر از خون شود.فردوسی. بدین خواهش اندیشه
باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی.فردوسی. ترك خواهش کن و با راحت و آرام بخسب خاطر آسوده از این گردش ایام
بخسب. خاقانی ||. هوس. شهوت ||. خواستن طعام. اشتها ||. سؤال. مسألت ||. ملتمَس. مسؤول ||. دعا. (یادداشت بخط مؤلف)
: همی گفت کاي داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار بدانگونه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز خواهش ستوه.فردوسی.
||مال. اسباب. خواسته. خواستنی. دولت. هرچه دلخواه. (ناظم الاطباء).
خواهش الهی.
[خوا / خا هِ شِ اِ لا](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رضاي حق. (ناظم الاطباء).
خواهش پذیر.
[خوا / خا هِ پَ] (نف مرکب) پذیرندهء خواهش. قبول کنندهء خواهش : زن کارپیراي روشن ضمیر بدان خواسته گشت خواهش
پذیر.نظامی.
خواهش داشتن.
[خوا / خا هِ تَ](مص مرکب) عرض داشتن. استدعا داشتن. تقاضا داشتن ||. طلب داشتن.
خواهش کردن.
[خوا / خا هِ كَ دَ](مص مرکب) طلب کردن. تقاضا کردن. درخواست کردن. التماس کردن. تمنی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
و از او خواهش می کنند هرکه در آسمانها و زمینهاست. (تاریخ بیهقی). بعذرآوري خواهش امروز کن که فردا نماند مجال
سخُن.سعدي (بوستان ||). شفاعت کردن. (یادداشت بخط مؤلف ||). مسألت کردن ||. میل کردن. رغبت کردن ||. آرزو کردن.
(یادداشت بخط مؤلف).
خواهش کننده.
[خوا / خا هِ كُ نَ نْ دَ / دِ] (نف مرکب) شافع. شفیع. (مهذب الاسماء). مستدعی. خواهنده. خواهش کن : چو بشنید پرویز پوزش
گران برانگیخت از هر سویی مهتران که باشند خواهش کنان پیش شاه نبرّد دم و گوش اسب سیاه.فردوسی ||. متوسل. (یادداشت
بخط مؤلف).
خواهش گر.
[خوا / خا هِ گَ] (ص مرکب) شفیع. میانجی. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) : بیارد کنون پیش خواهشگران ز کابل فراوان
گزیده سران.فردوسی. بدان گیتیم نیز خواهشگر است که با ذوالفقار است و با منبر است.فردوسی. از او شاه برداشت بند گران چو
بسیار گشتند خواهشگران.فردوسی. ندارم من شفیع از ایزدم بیش نه خواهشگر فزون از نامهء خویش. (ویس و رامین ||). متمنی.
صفحه 905 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ملتمِس. (یادداشت بخط مؤلف) : منوچهر را با سپاهی گران فرستد بنزدیک خواهشگران.فردوسی. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز
تدبیر آن دختر دلستان.اسدي. ز هر جاي خواهشگران خاستند ز زابل شه او را همی خواستند.اسدي. خواهشگر از این حدیث
بگذشت با لشکر خویش بازپس گشت.نظامی.
خواهشگري.
[خوا / خا هِ گَ] (حامص مرکب) شفاعت. ذرع. توسط. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : که خواهشگري کن بنزیک شاه ز
کردار ما تا ببخشد گناه.فردوسی. دلیران ایران بماتم شدند پر از غم بدرگاه رستم شدند.فردوسی. بپوزش که این ایزدي کار بود که
را بود آهنگ جنگ فرود تو خواهشگري کن بنزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه.فردوسی. تو خواهشگري کن مرا زو بخواه
همه راستی جوي و بنماي راه.فردوسی. چو چاره نبد شهري و لشکري گرفتند زنهار و خواهشگري.اسدي. زمین را ببوسم
بخواهشگري مگر دور گردد شه از داوري.نظامی. شه شهر با شهرگان دیار بخواهشگري شد بر شهریار.نظامی ||. تمنی. التماس.
تقاضا. درخواست از نهایت عجز و لابه : من آیم به پیشت بخواهشگري نمایم فراوان ترا کهتري.فردوسی. همی گشت گردش بروز
و بشب بخواهشگري تیز بگشاده لب.فردوسی. به پیش نیا شد بخواهشگري وز او خواست دستوري و یاوري.فردوسی. بخواهشگري
زو درآویخت پیر کز ایدر مرو امشب آرام گیر.اسدي. پلنگ از نهیب سنانت بخواهد بخواهشگري بال و پر از کبوتر.ازرقی.
خواهشگریی بدست بوسی میکرد زبهر آن عروسی.نظامی. چو دارا شنید این دم دلنواز بخواهشگري دیده را کرد باز.نظامی ||. دعا.
(یادداشت بخط مؤلف) : بخواهشگري تیز بشتافتم کنون آنچه جستم همه یافتم.فردوسی.
خواهشمند.
[خوا / خا هِ مَ] (ص مرکب)مستدعی. ملتِمس. طالب. (یادداشت بخط مؤلف). متقاضی ||. آرزومند. مشتاق. (ناظم الاطباء).
خواهل.
[خوا / خا / خُ هِ] (ص) کج و ناراست و منحنی. خم (||. اِ) تسمه اي که استاد کفش دوز کفش را با آن بزانوي خود می بندد||.
آن قطعه چوبی که این تسمه را بروي آن می بندد. (ناظم الاطباء).
خواه مخواه.
[خوا / خا مَ خوا / خا] (ق مرکب) راضی و ناراضی ||. البته. یقیناً. بلاشک ||. بهر جهت. (ناظم الاطباء ||). خواه ناخواه.
خواهندگی.
[خوا / خا هَ دَ / دِ](حامص) حالت و چگونگی خواهنده ||. خواستاري دختر بزنی. خواستگاري. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین داد
پاسخ بدو مرد پیر که اي شاه گوینده و یادگیر بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان به ایران زمین بخواهندگی من بدم پیشرو
صدوشصت مرد از دلیران گو.فردوسی ||. سؤال. کدیه. گدائی ||. حب ||. اراده ||. میل. رغبت. (یادداشت بخط مؤلف).
خواهنده.
[خوا / خا هَ دَ / دِ] (نف)محتاج. درخواست کننده. گدا. عرض کننده. (ناظم الاطباء). گدا. سائل. (یادداشت بخط مؤلف) : مکن
خوار خواهنده درویش را بر تخت منشان بداندیش را.فردوسی. بپاکی گرایید و نیکی کنید دل و پشت خواهندگان
مشکنید.فردوسی. وزآن پس هر آن کس که بر وي نثار بخواهنده دادي همه شهریار.فردوسی. دهد خواهندگان را روز بخشش درم
در تنگ و گوهر در تبنگوي. بوالمثل (از فرهنگ اسدي نخجوانی). گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان
در.فرخی. زر او را بر زوار مقام سیم او را بر خواهنده مقر.فرخی. گر همه خواستهء خویش بخواهنده دهد نبرد طبع ز جاي و نکند
روي گران.فرخی. خواهنده همیشه ترا دعاگوي گوینده همه ساله آفرین خوان.فرخی. ز خواهنده کس پیش نگذاشتی هر آن
کآمدي خوار بگذاشتی. اسدي (گرشاسب نامه). نبینی ز خواهنده و میهمان تهی بارگاه ورا یک زمان.اسدي. تو گویی خواجه
جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور. مسعودسعد. هست خواهنده خواه بخشش شاه نه
چو شاهان عصر خواسته خواه.سنائی. نهانی بخواهندگان چیز ده که خشنودي ایزد از چیز به.نظامی. بخواهنده آن بخشم از مال و
گنج که از بازدادن نیایم برنج.نظامی. هیچ خواهنده از این در نرود بی مقصود. سعدي. بشکرانه خواهنده از در مران. سعدي
(بوستان). چو خواهنده محروم گشت از دري چه غم گر شناسد در دیگري؟سعدي. خواهندهء مغربی در صف بزازان حلب می
گفت اي خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. (گلستان سعدي ||). طالب.
مبتغی. آنکه خواهد. (یادداشت بخط مؤلف). خواهش کننده. (ناظم الاطباء) : چه خواهنده رستم بود بی گمان نپیچد ز رایش مگر
آسمان.فردوسی. ولیکن چون فلک خرسندیم دید ولایت درخور خواهنده بخشید.نظامی. - دادخواهنده؛ طالب عدالت ||. طلبکار.
(یادداشت بخط مؤلف) : زکات لعل لبت را بسی طلبکار است میان اینهمه خواهندگان بمن چه رسد؟ سعدي ||. ملتمس. متمنی.
(یادداشت بخط مؤلف). متقاضی : درگذر از جرم که خواهنده ایم چارهء ما کن که پناهنده ایم.نظامی. سلیح و سلب داد خواهنده
را قوي کرد پشت پناهنده را.نظامی ||. مرید. (یادداشت بخط مؤلف ||). خواستگار. خواستار. آنکه زنی را براي ازدواج طلبد.
(یادداشت بخط مؤلف) : دختر خوبروي خلوت ساز دست خواهندگان چو دید دراز...نظامی.
خواه و ناخواه.
[خوا / خا هُ خوا / خا](ق مرکب) طوعاً ام کرهاً.کام و ناکام. چار و ناچار. (یادداشت بخط مؤلف). برخلاف یا موافق میل و خواهش
و رضا.
خواهه.
[خوا / خا هَ / هِ] (اِ) عرضداشت. (آنندراج). استدعاء. درخواست. عرض ||. میل. خواهش. رغبت ||. مقصود. مراد. (ناظم الاطباء).
||آرزو. (آنندراج).
خواهی.
[خوا / خا] (ق) اعم. (یادداشت بخط مؤلف): و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی و خواهی بر دشمنی. (التفهیم||).
(حامص) عمل خواستن. - بدخواهی؛ دشمنی. - عذرخواهی؛ پوزش. - نیکخواهی؛ نیکی طلبی. خیرطلبی.
خواهیدن.
[خوا / خا دَ] (مص) طلب کردن. استدعاء کردن. درخواست کردن. (ناظم الاطباء) : نوح چون شمشیر درخواهید از او موج طوفان
گشت از شمشیر او.مولوي ||. شفاعت کردن. توسط نمودن ||. آرزو داشتن. آرزو کردن. (ناظم الاطباء).
خواهی نخواهی.
[خوا / خا نَ خوا / خا] (ق مرکب) طوعاً و کرهاً. برخلاف میل و رضا. (ناظم الاطباء ||). البته. حکماً و حتماً. یقیناً. (یادداشت بخط
مؤلف (||). ص مرکب) راضی و ناراضی. کام و ناکام : ز کف می داد اگر تارش عنان کم نگاهی را نمی شد کس حریف غمزهء
خواهی نخواهی را. فطرت (از آنندراج).
خواي.
[خوا / خا] (اِ) ذوق. چاشنی. مزه ||. خوش. (ناظم الاطباء ||). خوشمزگی. لذت.
خوایۀ.
[خَ يَ] (ع اِ مص) سبک دوي اسبان ||. فراخی اندرون پالان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). اِ) لولهء سنان
که سر نیزه در وي باشد.
خوایۀ.
[خَ يَ] (ع مص) ربودن چیزي را. خواء ||. خالی شدن خانه از اهل خود. خواء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوب.
(ص) خوش. نیک. ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردي. نغز. پسندیده. (یادداشت بخط مؤلف) : پسته
حریر دارد و وشّی معمدا از نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی. اي زین خوب زینی یا تخت بهمنی.دقیقی. یکی جاي
خوبش فرودآورید پس آنگاه خوردند هر دو نبید.دقیقی. فلک مر جامه اي را ماند ازرق مر او را چون طرازي خوب کرکم.بهرامی.
شما را همه یکسره کرد مه بدان تا کند شهر از این خوب ره.فردوسی. اگر زو شناسی همه خوب و زشت بیابی بپاداش خرم
بهشت.فردوسی. بیندیش و این را یکی چاره جوي سخنهاي خوب و به اندازه گوي.فردوسی. زآنکه با زشت روي دیبه و خز گرچه
خوبست خوب ننماید.ناصرخسرو. خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن. سنائی. و دعاهاي
خوب گفت. (کلیله و دمنه). چو در جایی همه او باش و چون از جاي نگذشتی چه داري آرزو آن کن چه بینی خوب تر آن شو.
خاقانی. - خوبکاري؛ نیکوکاري : همه جامهء رزم بیرون کنید همه خوب کاري بافزون کنی.فردوسی. به از خوب کاري بگیتی چه
چیز که اندررسی هم بدان خوب نیز.اسدي. - خوب کرداري؛ خوش عملی. خوش رفتاري. نیکورفتاري : خداي یوسف صدیق را
عزیز نکرد بخوبرویی لیکن بخوب کرداري.سعدي. -امثال: بد را باید بد گفت خوب را خوب؛ یعنی حق هر چیز را باید بجا ادا
کرد ||. جمیل. رعنا. زیبا. لطیف. ظریف. مفرَّح. دلپذیر. دلکش. نازنین. صاحب حسن و جمال. خوشنما. خوش آیند. (ناظم
الاطباء). مقابل زشت. مقابل گست. شنگ. خوشگل. شکیل. حَسَن. (یادداشت بخط مؤلف) : بحق آن خَمّ زلف بسان منقار باز بحق
آن روي خوب کز او گرفتی براز. رودکی. دانش او نه خوب و چهره ش خوب زشت کردار و خوب دیدار است.رودکی. چون گل
سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. رودکی. ناز اگر خوب( 1) را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و
ناز.رودکی. دلبرا دو رخ تو بس خوبست از چه با یار کار گست کنی؟عمارهء مروزي. همه روزه با دخت قیصر بدي هم او بر
شبستانْش مهتر بدي بفرجام شیرین بدو زهر داد شد آن دختر خوب قیصرنژاد.فردوسی. مرا گفت خاقان که دیگر گزین که هر پنج
خوبند و باآفرین.فردوسی. ورا پنج دختر بد اندر نهان همه خوب و زیباي تخت شهان.فردوسی. هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر
است نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ. فرخی. دست سوي جام می پاي سوي تخت زر چشم سوي روي خوب گوش سوي
زیر و بم. منوچهري. که زشت از خوب و نیک از بد بدانی به دل کاري سگالی کش توانی. (ویس و رامین). بد او نیک من بود چه
عجب زشت من نیز خوب او باشد.خاقانی. بپاسخ گفت رنگ آمیز شاپور که باد از روي خوبت چشم بد دور.نظامی. زن خوش
منش دلنیشن تر که خوب که پرهیزگاري بپوشد عیوب. سعدي (بوستان). بهرچه خوب تر اندر جهان نظر کردم که گویمش بتو
ماند تو خوبتر زآنی. سعدي (طیبات). ز حادثات زمانم همین پسند آمد که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم. ابن یمین.
خوب رخی هرچه کنی کرده یی. جلال الممالک ||. سخت. محکم. استوار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : یکی خوب صندوق از
آن چوب خشک بکرد و گرفتند در قیر و مشک.فردوسی ||. فاضل. شریف ||. شیرین. (ناظم الاطباء ||). عجب. شگفت: خوبست
که خجالت هم نمی کشی. (یادداشت بخط مؤلف (||). ق) چنانکه باید. (یادداشت بخط مؤلف) : من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم به بتاوار.منوچهري ||. پسندیده. نیکو. جید : خوب اگر سوي ما نگه نکند گوژ گشتیم و چون درونه
شدیم.کسائی. - خوبگوي؛ خوش گفتار : چنین گفت خودکامه بیژن بدوي که من اي فرستاده و خوبگوي...فردوسی. - خوبگویی؛
خوش گفتاري. پسندیده گویی : خوبگویی اي پسر بیرون برد از میان ابروي دشمنْت چین.ناصرخسرو ||. بسیار. (یادداشت بخط
مؤلف) : در این میان فقط از حیث عده خوب بود. ( 1) - صفت جانشین موصوف شده.
خوب.
[خَ] (ع مص) درویش گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد).
خوب آمدن.
( [مَ دَ] (مص مرکب) خوش آمدن. پسندیده آمدن. نیکو آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : کبت نادان بوي نیلوفر بیافت خوبش( 1
آمد سوي نیلوفر شتافت.رودکی. مرا گفت خوب آمد این راي تو به نیکی گراید همی پاي تو نبشته من این نامهء پهلوي بپیش تو
آرم مگر نغنوي.فردوسی. سخت خوب آید این دو بیت مرا که شنیدم ز شاعري استاد.فرخی. هرچند بدین سعتریان درنگرم من حقا
که بچشمم ز همه خوبتر آیی. منوچهري. - خوب آمدن استخاره؛ نیک نشان داده شدن قصد بوسیلهء استخاره. ( 1) - ن ل: خوشش،
و در این صورت شاهد نیست.
خوب آواز.
(ص مرکب) خوش صوت. خوش صدا. کسی که خوش می خواند. (ناظم الاطباء).
خوب آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب) خوب آمدن مهره در بازي نرد. کنایه از هر موافق میل آمدن حادثه اي. (یادداشت بخط مؤلف).
خوبار.
(ص) مناسب و غیرمناسب. (ناظم الاطباء).
خوبار.
(اِ) حمل هر چیزي که براي خوردن باشد ||. توشه و راحله که از جایی بجایی نقل کنند. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از خوربار یا
خواربار باشد.
خو باز کردن.
[كَ رَ] (مص مرکب) ترك عادت کردن. (ناظم الاطباء). ترك اعتیاد کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : نزاري و خو باز کردن ز می
.( چه تزویر دارد در این چیست هی؟ نزاري قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 70
خوبان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. آب آن از رودخانهء شاهرود و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و راه مالرو است. این ده وقف بر امام زاده زکریا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوبان رزگاه.
.( [رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء شهرستان شهسوار داراي 900 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوبانی.
(اِ) زردآلوي خشک شده که مغز آنرا برآورده با مغز بادام مقشر کرده و هر دو را در جاي آن گذارند. (آنندراج) (انجمن آراي
ناصري). زردآلوي خشک باشد که مغز بادام در درون آن کنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوب اندام.
[اَ] (ص مرکب) خوش اندام. آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب. خوش کالبد: هَبَرْکَل؛ جوان خوب اندام. (منتهی الارب).
خوب پیکر.
[پَ / پِ كَ] (ص مرکب)خوب اندام. خوش بدن. متناسب القامۀ : یکی خوب پیکر کنیزك خرید.سعدي.
خوب تا کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)رفتار خوش کردن. با خوشی معامله کردن. نیکویی کردن.
خوبتر.
[تَ] (ص تفصیلی) بهتر. نیکوتر. اطیب. الطف : بهزار دل زمانه ببقا حریف بادت که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نباید. خاقانی.
خوبترین.
[تَ] (ص عالی) نیک ترین. بهترین. زیباترین. (ناظم الاطباء).
خوب چهر.
[چِ] (ص مرکب) خوشگل. قشنگ. خوبروي. خوش صورت. نکوروي : ابا موبد موبدان برزمهر چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسید کاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی.فردوسی. بهر کار دستور بد برزمهر دبیري جهاندیده و خوب چهر.فردوسی.
بدو گفت سهراب کاي خوب چهر بتاج و بتخت و بماه و بمهر.فردوسی. چو یک دشت کودك بود خوب چهر. فردوسی. پسر
باشدت زو یکی خوب چهر که بوسه دهد خاك پایش سپهر. اسدي (گرشاسبنامه). جوانی وزآنسان بتی خوبچهر بدان مهربان چون
نباشم بمهر.نظامی. جوان مرد چون دید کآن خوبچهر ملکزاده را جوید ازبهر مهر.نظامی. نمودند کآن رومی خوبچهر چه بد دید از
آن زنگی سردمهر.نظامی.
خوب چهره.
[چِ رَ / رِ] (ص مرکب)خوبروي. خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوار ز گردان بگردش هزاران
هزار.دقیقی. چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آراي وآن خوبچهره سپاه.فردوسی. چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان
سپاه.فردوسی. بسی خوبچهره بتان طراز گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.فردوسی. گر دوستدار مایی اي ترك خوبچهره زین بیش
کرد باید با مات خواستاري. منوچهري. گاهی ز درد عشق پس خوبچهرگان گاهی ز حرص مال پس پادشا شدم. ناصرخسرو.
خوب حال.
(ص مرکب) خوشحال. سرحال ||. کنایه از ثروتمند : یک چند گاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوب حال و باز گهی بینوا شدم.
ناصرخسرو.
خوب خرام.
[خو خَ / خِ / خُ] (ص مرکب) آنکه خوب خرامد. خوش رو : گفت کاي ره نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده
تمام.نظامی.
خوب خصال.
[خو خِ] (ص مرکب)خوش طینت. خوش خصال. خوش اخلاق : مر ترا بس نبود آنچه صفات تو کنم واصف تست مدیح ملک
خوب خصال. فرخی. مطربان طرب انگیز نوازند نوا ما نوازندهء مدح ملک خوب خصال.فرخی. چون بدین طالع مبارك فال رفت بر
تخت شاه خوب خصال.نظامی. بغایت پسندیده سیرت و خوب خصال و رعیت نواز بود. (ترجمهء محاسن اصفهان).
خوب خصالی.
[خو خِ] (حامص مرکب)خوش خصلتی. خوب طینتی : از این بنده نوازي و از این عذرپذیري از این شرمگنی نیکخوئی خوب
صفحه 906 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خصالی. فرخی.
خوب خوي.
(ص مرکب) خوشخوي. خوش خلق. آنکه خلق نکو دارد : خنک آنان که خداوند چنین یافته اند بردبار و سخی و خوب خوي و
خوب سیر. فرخی.
خوب دل.
[دِ] (ص مرکب) خوش قلب. بی کینه. رؤوف.
خوبده.
[دِهْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزي شهرستان لاهیجان، داراي 110 تن سکنه. آب آن از شمرود و محصول آن
.( برنج و ابریشم و صیفی و چاي و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خوب دیدار.
(ص مرکب) خوش سیما. خوش چهره : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است. رودکی (از تاریخ
.( بیهقی ص 61
خوب راي.
(ص مرکب) خوش رأي. نکورأي. نیکورأي : چنان کرد گنجور کارآزماي که فرموده شاهنشه خوب راي.نظامی. هزار آفرین بر زن
خوب راي که ما را بمردي شود رهنماي.نظامی.
خوب رایحه.
[يِ حَ / حِ] (ص مرکب)خوشبوي. معطر. چیزي که بویش دلپذیر باشد. (ناظم الاطباء).
خوبرخ.
[رُ] (ص مرکب) خوش صورت. خوش سیما. خوب چهر. خوش چهره. خوشگل. قشنگ : به بیشه یکی خوبرخ یافتند پر از خنده لب
هر دو بشتافتند نگاري بدیدند چون نوبهار که از یک نظر شیر آرد شکار.فردوسی. غلامان و اسب و پرستندگان همان نامور خوبرخ
بندگان.فردوسی. بد و خوب رخ برگشادند راز مگر اژدها را سراید بگاز.فردوسی. چو آمد به ایوان به گلشهر گفت که این خوب
رخ را بباید نهفت.فردوسی.
خوب رخسار.
[رُ] (ص مرکب) آنکه داراي روي زیبا باشد. خوش سیما. (ناظم الاطباء). خوب رخ : شکفته لالهء نعمان بسان خوب رخساران.
منوچهري.
خوب رنگ.
[رَ] (ص مرکب) خوش رنگ. (ناظم الاطباء). نیکورنگ. آنچه رنگ خوب دارد : فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر
زده هر دو چنگ.دقیقی. بدانگه بدي آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ. فردوسی. چو مر تازیان راست محراب
سنگ بدان دور بد آتش خوبرنگ.فردوسی. چون بزادم رستم از زندان تنگ در جهانی خوش سرایی خوب رنگ.مولوي.
خوب رنگی.
[رَ] (حامص مرکب)خوب رنگ بودن : تازه روئیش تازه تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار.نظامی.
خوبروي.
(ص مرکب)( 1) جمیل. آنکه چهره اش نیکو باشد. خوش صورت. زیبا. خوشگل. (ناظم الاطباء). صبیح. نیکوروي. خوش سیما.
خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خوبرویان : همچنان سرمه که دخت خوبروي هم بسان گرد بردارد از اوي گرچه هر روز
اندکی برداردش با ندم روزي بپایان آردش.رودکی. پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روي و نبرده سوار.دقیقی. اي خورفش
بتی که چو بینند روي تو گویند خوبرویان ماه میاوري.خسروي. شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمساز آمدند شبستان بهشتی
بد آراسته پر از خوبرویان و پر خواسته.فردوسی. چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه.فردوسی. چنین داد
مهراب پاسخ بدوي که اي سرو سیمین بر خوبروي.فردوسی. بیامد برادرْش با خواسته بسی خوبرویان آراسته.فردوسی. بت ترك
خوبروي گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه
نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ. ؟ (از ترجمان البلاغهء رادویانی ص 32 ). از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من
ترایم زیرا که تو مرایی.فرخی. باده اندر دست و خوبان پیش روي خوبرویانی بخوبی داستان.فرخی. آمد آن مشکبوي مشکین موي
آمد آن خوبروي ماه عذار.فرخی. اي بهار خوبرویان چند حیلت کرده اي. فرخی. تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا
تعصب با ذوالفقار باشد. منوچهري. تا گل خودروي بود خوبروي تا شکن زلف بود مشکبوي.منوچهري. خوبروي از فعل خوبست
اي برادر جبرئیل زشت سوي مردمان از فعل زشتست اهرمن. ناصرخسرو. صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور
است. ناصرخسرو. خوبرویی و خوبرویان را عهد با روي کی بود درخور؟ مسعودسعد. و از قطرهء ماءمعین بندهء خوبروي پدید
آوردم. (قصص الانبیاء). یک روز فضل بن یحیی از سراي خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روي وي آمد خوبروي.
(تاریخ بخارا). خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند و باده میخوردند.نظامی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را
در دیده جویان.نظامی. چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروي از خوبروئی...نظامی. گرم هست بر خوبرویان شتاب
بخوارزم روشن تر است آفتاب.نظامی. چو چنگ از خجالت سر خوبروي نگونسار و در پیش افتاده موي. سعدي (بوستان). تهیدست
در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ. سعدي (بوستان). یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش
بکش. سعدي (بوستان). سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند. (گلستان). بوي پیاز از دهن خوبروي خوبتر آید
که گل از دست زشت. سعدي (گلستان). عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوري ندارد عمر ضایع می گذارد.
سعدي (طیبات). اگر با خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردي.سعدي (طیبات). گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر
باشد نه از ذم. سعدي (بدایع). سعدي ز کمند خوبرویان تا جان داري نمیتوان رست. سعدي (خواتیم). تا دل ندهی بخوبرویان کز
غصه تلف شوي و رنجه. سعدي (هزلیات). خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند.اوحدي. گفتم ز مهرورزان
رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید.حافظ. اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند. (تاریخ قم ص
نیز می آورند. « خوبرو » 1) - این کلمه را ) .(275
خوبرویی.
(حامص مرکب)خوب سیمایی. خوش صورتی. خوشگلی. (ناظم الاطباء). زیبایی. جمال. حُسن. صباحت. وجاهت. قشنگی. نیکویی.
(یادداشت بخط مؤلف) : یکی خوبرویی و زیبندگی که هست آیتی در فریبندگی.نظامی. یکی گفت از ختن خیزد نکویی فسانه
ست آن طرف در خوبرویی.نظامی. سردفتر آیت نکویی شاهنشه ملک خوبرویی.نظامی. سهی سرو را کرده بالاش پست دماغ گل از
خوب روئیش مست.نظامی. خداي یوسف صدّیق را عزیز نکرد بخوبرویی لیکن بخوب کرداري.سعدي ||. ملاطفت. گشاده رویی :
.( محمد بن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی. (تاریخ قم ص 223
خوبستان.
[بِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گرم بخش ترك شهرستان میانه، داراي 838 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
.( نخود و عدس و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوب سخن.
[سُ خَ] (ص مرکب)خوش سخن. خوب گفتار. شیرین زبان : بزبان خاموش و کم سخن و خوب سخن. (ترجمهء طبري بلعمی).
وآن خوب سخن بخوش جوابی میکرد عمارت خرابی.نظامی.
خوب سرشت.
[سِ رِ] (ص مرکب)خوش طبیعت. خوش طینت. خوش ساخته : در گشادي و درشدي ببهشت دیدي آن نقشهاي خوب سرشت.
خوب سیر.
[يَ] (ص مرکب) نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اند بردبار و سخی و خوب خوي و خوب سیر.
فرخی. شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوي خوب سیر.فرخی. گردونْش همی گوید اي خوب سیر میرا هم فضل و هنر
داري هم جاه و خطر داري. فرخی. از خداوند نظر چشم همی داشت جهان بجهانداري نیکونیت و خوب سیر.فرخی.
خوب سیرت.
[رَ] (ص مرکب) پاك نهاد. (یادداشت بخط مؤلف) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر.فرخی. دو
کس چَهْ کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نام. سعدي (بوستان).
خوب سیما.
(ص مرکب) خوش صورت. خوب صورت. خوشگل. زیبا. جمیل. خوبروي. (یادداشت بخط مؤلف).
خوب شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) شفا یافتن. علاج شدن. تندرست گشتن پس از بیماري. علاج پذیرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). - خوب شدن
زخم؛ التیام یافتن آن ||. نکو شدن. نیکو گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : شد خوب بنیکو سخنت دختر ناخوب دختر بسخن
خوب شود جامه به آهار. ناصرخسرو.
خوب شدنی.
[شُ دَ] (ص لیاقت)قابل معالجه. شفایافتنی. قابل علاج. علاج پذیر. علاج پذیرفتنی. درمان پذیر ||. چاره پذیر.
خوب شکل.
[شَ] (ص مرکب) خوشگل. قشنگ. خوش سیما. خوش صورت.
خوب صنعت.
[صَ عَ] (ص مرکب)ماهر. بصیر در صنعت. استاد در کار : و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهاي بدیع کنند.
(حدود العالم).
خوب صورت.
[رَ] (ص مرکب)خوش شکل. خوشگل. (ناظم الاطباء). خوبروي. خوب رخ. خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف). جمیل. (منتهی
الارب) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر.فرخی. چون روز هفتم شد دوازده برناي خوب صورت
همه برمثال غلامان خوب صورت در پیش ابراهیم ایستادند. (قصص الانبیاء ص 54 ). شاهدي خوب صورت است امل در دل و دیده
خوار می نشود. ؟ (از سندبادنامه ص 39 ). خاتون خوب صورت پاکیزه روي را نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش. سعدي
(گلستان).
خوب طلعت.
[طَ عَ] (ص مرکب)خوش صورت. خوب صورت. خوبرخ. خوش منظر. خوش قیافه. نیکوروي. خوبروي. خوب چهره. (یادداشت
بخط مؤلف).
خوب فال.
(ص مرکب) مبارك فال. میمون : هزبري زشت رویی وقت پیکار همایی خوب فالی روز بار است.؟
خوب فرجام.
[فَ] (ص مرکب)خوش انتهاء. عاقبت بخیر. خوش عاقبت : برش تنگدستی دو حرفی نوشت که اي خوب فرجام نیکوسرشت.
سعدي (بوستان). یکی را زشت خویی داد دشنام تحمل کرد و گفت اي خوب فرجام. سعدي (گلستان).
خوب قول.
[قَ / قُو] (ص مرکب)خوش قول. آنکه بقول خود وفا کند. آنکه پیمان و قول خود را نشکند. آنکه آنچه قول دهد انجام دهد.
خوب کار.
(ص مرکب) نکوکار. نیک کردار. نکورفتار : همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه... فرخی.
آن خداي خوب کار بردبار هدیه ها را می دهد در انتظار.مولوي. خوب کاران او چو کشت کنند گاو در خرمن بهشت
کنند.اوحدي.
خوبکاري.
(حامص مرکب) نکورفتاري. نیکوکاري. نیک کرداري : همه جامهء رزم بیرون کنید همه خوبکاري بافزون کنید.فردوسی. همه
خوبکاري ز یزدان شناس وز او دار تا زنده باشی سپاس.فردوسی. به از خوبکاري بگیتی چه چیز که اندررسم هم بدان چیز نیز.
اسدي (گرشاسبنامه).
خوب کردار.
[كِ] (ص مرکب)نیکوکردار. خوش کردار. نیکوکار : وگر بخواست وي آید همی گناه از ما نه ایم عاصی بل نیک و خوب
کرداریم. ناصرخسرو. نیست مثل تو در جهان امروز خوب قولی و خوب کرداري.سوزنی. سخنگوي و دلیر و خوب کردار امین و
راست عهد و راست کردار.نظامی. یکی خوب کردار و خوشخوي بود که بدسیرتان را نکوگوي بود.سعدي.
خوب کرداري.
[كِ] (حامص مرکب)خوش کرداري. نیکورفتاري. نکوکاري : خوب کرداري زبهر زنده نامی کرده اند زنده نامی بهتر است از
زندگی لحم و عظام. سوزنی. خداي یوسف صدّیق را عزیز نکرد بخوبرویی لیکن بخوب کرداري.سعدي. گرت باري گذر باشد
نظر بر جانب ما کن نپندارم که بد باشد جزاي خوب کرداري. سعدي.
خوب کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) شفا بخشیدن. ابراء. معالجه کردن. (یادداشت بخط مؤلف ||). عمل نکو کردن. کار نکو کردن : با همه
دلداري و پیمان و عهد خوب نکردي که نکردي وفا.سعدي.
خوب کرده.
[كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)عمل نیکو انجام شده. نیکو انجام یافته : وآنکه او خود کرده باشد باز چون ویران کند خوب کرده زشت
کردن کار معنی دار نیست. ناصرخسرو.
خوب کلا.
[كَ] (اِ مرکب) تخم بارتنگ که دارویی است. (ناظم الاطباء). خوب کلان. رجوع به خوب کلان شود.
خوب کلان.
[كَ] (اِ مرکب) تخم بارتنگ. (ناظم الاطباء). خوب کلا. خاکشی شیرین. خُبّه. اطراطیقوس. حالبی. شفترك. (یادداشت بخط
مؤلف). در انجمن آراي ناصري آمده: گیاهی است که تخم آنرا خاکشی و شفترك گویند و غیر بارتنگ است ولی در جهانگیري
و برهان بمعنی بارتنگ آمده و رشیدي این معنی را نپذیرفته است.
خوبکوه.
.( (اِخ) دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوب کیش.
(ص مرکب) خوش عقیده : شنیدم که یوسف شه خوبکیش دگرباره اسباط را خواند پیش. شمسی (یوسف و زلیخا).
خوب گفتار.
[گُ] (ص مرکب)خوش گفتار. خوش سخن. خوش بیان : از آن خوبگفتار بوزرجمهر حکیمان همه تازه کردند چهر. فردوسی.
خوب گفتاري.
[گُ] (حامص مرکب)خوش سخنی. شیرین زبانی. شیرین سخنی : ز خلق گوي لطافت تو برده اي امروز به خوبرویی و سعدي
بخوب گفتاري.سعدي.
خوب گمان.
[گُ] (ص مرکب) نیکوظن. باظن نکو. نیکوگمان : بتو کنند نو آبادیان همه مفخر که فخر عالمی اي رادکفّ خوب گمان. سنائی.
خوبگو.
(نف مرکب) خوش سخن. خوش گفتار. سخن نکو گو. خوبگوي. رجوع به خوبگوي شود.
خوب گوشت.
(ص مرکب) لطیف گوشت : گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهري و پرهنر آزاده بود شد بگرمابه درون یک روز غوشت بود
فربی و کلان و خوبگوشت.رودکی.
خوب گوي.
صفحه 907 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) سخن خوب گوینده. شیرین زبان. خوش مقال. خوش سخن. خوبگو : سپهبد چنین داد پاسخ بدوي که اي شاه نیک
اختر خوبگوي.فردوسی. چنین گفت خودکامه بیژن بدوي که من اي فرستادهء خوبگوي.فردوسی. فرستاده یی را بنزدیک اوي
سرافراز و بادانش و خوبگوي.فردوسی. کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود که خوب گویان آنجا شوند کندزبان.فرخی.
خوبگویی.
(حامص مرکب) خوش سخنی. خوب گفتاري. نکوسخنی. حسن مقال. شیرین زبانی. (یادداشت بخط مؤلف) : خوبگویی اي پسر
بیرون برد از میان ابروي دشمنْت چین.ناصرخسرو.
خوب لشکر.
[لَ كَ] (اِ مرکب) لشکر مجهز. لشکر خوب. لشکر آزموده. لشکر کاربر. لشکر فتح کننده : سپاه پراکنده بازآوریم یکی خوب
لشکر فرازآوریم.دقیقی.
خوبله.
[خوَبْ / خُبْ لَ / لِ] (ص) ابله. نادان. (انجمن آراي ناصري) : من خوبله در سبلت افکنده بادي چو در ریش خشک از ملاقات
شانه. انوري (از انجمن آراي ناصري).
خوب محضر.
[مَ ضَ] (ص مرکب)خوش محضر. خوش مجلس. خوش گفت و شنود.
خوب مخبر.
[مَ بَ] (ص مرکب)نکودرون. نیکونهاد. خوش باطن. پاك قلب : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب
مخبر.فرخی.
خوب منظر.
[مَ ظَ] (ص مرکب)خوش سیما. خوبرو. خوش قیافه. خوش رو. (یادداشت بخط مؤلف) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه
خوب منظر شه خوب مخبر.فرخی. جهان دلفریب ناوفادار سپهر زشتکار خوب منظر.ناصرخسرو. و طلیعهء بصر او بر ماهرویی افتاد
خوب منظر ماه پیکر. (سندبادنامه ص 259 ). شخصم بچشم عالمیان خوب منظر است وز خبث باطنم سر خجلت فکنده پیش. سعدي.
تو درخت خوب منظر همه میوه اي ولیکن چه کنم به دست کوته که نمیرسد بسیبت. سعدي (طیبات). درشتخویی و بدعهدي از تو
نپْسندند که خوب منظري و دلفریب و منظوري. سعدي (بدایع). کنیسۀ؛ زن خوب منظر. (منتهی الارب).
خوب نژاد.
[نِ] (ص مرکب) از نژاد خوب. خوش اصل. اصیل. نژاده : پادشاهی نشست خوب نژاد. (از تاریخ بیهقی).
خوب نشدنی.
[نَ شُ دَ] (ص لیاقت)غیرقابل علاج. بیدرمان. (یادداشت بخط مؤلف).
خوب نقش.
[نَ] (ص مرکب) خوش قیافه. خوش هیکل. خوش ساخت. خوش ریخت.
خوب نوشتن.
[نِ وِ تَ] (مص مرکب)خوش نوشتن. زیبانویسی کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوبنیده.
[خوَ / خَ بَ دَ / دِ] (ن مف)مخفف خوابانیده. (انجمن آراي ناصري) : سهی سَروَش به بالین خوبنیده. ؟ (از انجمن آراي ناصري).
خوب و بد.
[بُ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) زشت و زیبا. خوش و ناخوش. بد و خوب. نیک و بد.
خوب و بد کردن.
[بُ بَ كَ دَ] (مص مرکب) گزیدن. به گزینی کردن. انتخاب کردن. اختیار. اجتباء. گزیدن خوبها و رد کردن بدها. غث و سمین
کردن. جید را از ردي جدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوبوز.
(اِ) خربیواز. مصحف خربوز. رجوع به خربیواز شود.
خوب و زشت.
[بُ زِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خوب و بد. نیک و بد. زشت و زیبا : پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدار کرد اندر او خوب و
زشت.فردوسی. بهر سان که ما را رسد خوب و زشت سر خود نتابیم از آن سرنوشت.نظامی.
خوبۀ.
[خَ بَ] (ع اِمص) گرسنگی. (منتهی الارب). یقال: اصابتنا خوبۀ (|| ص، اِ) زمین باران نارسیده میان دو پارهء زمین باران رسیده||.
زمین بی علف و گیاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوبی.
(حامص) زیبائی. حسن. جمال. بهاء. سرسبزي. بهتري. ظرافت. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف). مقابل زشتی. قشنگی : خود
ترا جوید همه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب.رودکی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیانست چرا
باید سوگند؟ عمارهء مروزي. سیاوش از آن پس بسودابه گفت که اندر جهان مر ترا نیست جفت نمانی بخوبی مگر ماه را نشایی
کسی را بجز شاه را.فردوسی. ز خوبی و دیدار و گفتار اوي ز هوش و دل و شرم و کردار اوي. فردوسی. من نه از بیکسی اندر کف
تو دادم دل که مرا جز تو بتانند بخوبی چو پري.فرخی. آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود.عنصري. خداوندا یکی
بنگر بباغ و راغ و دشت اندر که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی. منوچهري. آراسته گشته ست ز تو چهرهء خوبی چون
چهرهء دوشیزه بیکرنگ بگلنار. خسروي. ز همه خوبان سوي تو بدان یازم که همه خوبی سوي تو شده یازان. شهرهء آفاق. خوبی و
وفا هر دو بهم گرد نیاید خوبی همه خوبست از آن نیز وفا به.قطران. ور بخوبی در بودي خطر و بخت بلند سر و سالار جهان بودي
خورشید منیر. ناصرخسرو. به آب دیدهء یعقوب و خوبی یوسف به پیري زکریا و طاعت یحیی.ادیب صابر. غیر خوبی جرم یوسف
چیست پس؟مولوي. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود.سعدي (بوستان). صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که
آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است. (گلستان). منم امروز و تو انگشت نماي زن و مرد من بشیرین سخنی و تو
بخوبی مشهور. سعدي (طیبات). این دلبري و خوبی در سرو و گل نروید وین شاهدي و شوخی در ماه و خور نباشد. سعدي
(طیبات). اي فروغ حسن ماه از روي رخشان شما آبروي خوبی از چاه زنخدان شما.حافظ. شاهدي از لطف و پاکی رشک آب
زندگی دلبري در حسن و خوبی غیرت ماه تمام. حافظ. - ناخوبی؛ زشتی. عدم زیبایی : کسی بدیدهء انکار اگر نگاه کند نشان
صورت یوسف دهد بناخوبی.سعدي ||. نیکویی. نکویی. مقابل بدي. (یادداشت بخط مؤلف) : اي مایهء خوبی و نیک رایی روزم
ندهد بی تو روشنایی.رودکی. دقیقی چار خصلت برگزیده ست بگیتی در ز خوبیها و زشتی لب بیجاده رنگ و نالهء چنگ می
چون زنگ و دین زردهشتی.دقیقی. چهارم علی بود جفت بتول که او را ستاید بخوبی رسول.فردوسی. که با ما جهاندار یزدان چه
کرد ز خوبی و پیروزي اندر نبرد.فردوسی. جهان پر شد از خوبی و ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی.فردوسی. به ایران همه خوبی
از داد اوست کجا هست مردم همه یاد اوست.فردوسی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار.فرخی. سوي پسر
کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). نامهء توقیعی رفته است... احمدبن
الحسن که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت. (تاریخ بیهقی ||). خیر. احسان. اِنعام. (یادداشت بخط
مؤلف) : ز بس خوبی و داد و آیین اوي وز آن نامور دانش و دین اوي.فردوسی. مرا خوبی و گنج آباد هست دلیري و مردي و بنیاد
هست.فردوسی. ز خوبی و از مردمی کرده ام بپاداش آن روز نشمرده ام.فردوسی. چو چندي برآمد بر این روزگار ندیدند جز خوبی
شهریار.فردوسی. اي عطابخش پذیرنده و خواهنده سپاس رأي تو خوبی و آیین تو فضل و احسان. فرخی. -امثال: خوبی گم نشود،
نظیر: تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. (منسوب به سعدي ||). لطف. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت
پرموده را بی سپاه گسی کن بخوبی بدین بارگاه.فردوسی. فرستادهء پهلوان را بخواند بخوبی سخنها فراوان براند.فردوسی. سران
یک بیک پاسخ آراستند همه خوبی و آشتی خواستند.فردوسی. و اعتماد داشتم بخوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی||).
صلاح. موافق مصلحت : بدانست کو راست گوید همی جز از راه خوبی نجوید همی.فردوسی ||. نیکوکاري : هر آن دین که باشد
بخوبی بپاي بر آن دین بباشد خرد رهنماي.فردوسی.
خوب یار.
(اِخ) ناحیتی است بفارس به نزدیک اردکان شیراز. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی چنین آمده: دهی است از
دهستان کهمرو کاکان بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 38 هزارگزي شمال باختري اردکان و 6هزارگزي خاور شوسهء
.( اردکان به تل خسروي. این دهکده را احمد قلندري نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوب یار.
(اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و بزرك.
.( شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافیست و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوب یار.
(اِخ) دهی است جزء دهستان گرمادوز از بخش کلیبر شهرستان اهر. آب آن از رودخانهء سلین چاي و چشمه. محصول آن غلات،
شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی گلیم بافی. راه مالرو است. این دهکده محل قشلاق ایل چلبیانلو می باشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوبیاران.
.( (اِخ) دهی از دهستان جلالوند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه با 280 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوبی دیدار.
[بیِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نیکویی صورت. خوشرویی. خوشی چهره ||. خوش یمنی. شگون. (یادداشت بخط مؤلف).
خوبی روي.
[يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زیبایی صورت. رنگ روي خوب. رونق. (یادداشت بخط مؤلف).
خوبی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)احسان کردن. انعام کردن. لطف کردن. نیکی کردن. (یادداشت بخط مؤلف). - خوبی کسی کردن؛ بخوبی
یاد کردن او را. (آنندراج) : دیدم از تاب و تب عشق تو می سوزد رقیب خوبیش کردم دعا گفتم نصیب دشمنان. اثر (از آنندراج).
||اجمال. (تاج المصادر بیهقی).
خوپخین.
(اِ) مومیایی و آن کانی و انسانی هر دو می باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوپذیر.
[پَ] (نف مرکب) قبول عادت کننده. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه استعداد و قابلیت قبول خو و عادت داشته باشد. (آنندراج) :
خواجه این نکته را مگر دانی خوپذیر است نفس انسانی.سنائی. خوپذیر است نفس انسانی آن چنان گردد او که گردانی. (از مرزبان
نامه). با بدان کم نشین که درمانی خوپذیر است نفس انسانی.سعدي ||. معتاد. عادت کرده. (ناظم الاطباء).
خوپله.
1) [خوَپْ / خُپْ لَ / لِ] (ص) ابله. نادان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : من خوپله در سبلت افکنده بادي چو در ریش خشک از )
ملاقات شانه. انوري. ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: خوپله مصحف خوبله است.
خوت.
[خَ] (ع مص) نقض عهد کردن. خلف وعده نمودن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خات الرجل خوتاً||.
کم و اندك گردانیدن مال را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد). منه: خات فلاناً ماله ||. فرودآمدن
باز از هوا بر شکار تا بگیرد آنرا و همچنین عقاب ||. کم و اندك کردن خواربار را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب). منه: خات زید؛ کم و اندك کرد زید خواربار خود را ||. کلان سال شدن مرد ||. دفع کردن. راندن ||. ربودن. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوتان.
[خَ] (ع مص) مصدر دیگر است براي خوت و آن فرودآمدن باز است از هوا بر شکار تا بگیرد آنرا. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خوتع.
[خَ تَ] (ع اِ) راهبر داناي در رهبري. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). مگس کبود که در گیاه باشد. (منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). بچهء خرگوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوتعۀ.
[خَ تَ عَ] (ع ص، اِ) مرد کوتاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). مرد صحیح. (از منتهی الارب). منه: هو اصح
من الخوتعۀ.
خوتعۀ.
[خَ تَ عَ] (اِخ) نام مردي بوده از بنی عقیلۀ بن قاسط. (منتهی الارب). -امثال: هو اشأم من خوتعۀ.
خوتل.
[خَ تَ] (ع ص) داناي تیزدل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوتلی.
[خَ تَ] (ع اِ) رفتار نهفته در عقب پرده یا در عقب هر چیز دیگر که شخص را از نظر مخفی سازد. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب).
خوث.
[خَ وَ] (ع اِمص) استرخاي شکم. (منتهی الارب) (از لسان العرب ||). امتلاء ||. الفت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب) (اقرب الموارد).
خوث.
[خَ وَ] (ع مص) فروهشته شدن شکم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خوث البطن||.
ممتلی شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خوث فلان؛ اي ممتلی شد فلان یعنی از طعام و شراب ||. الفت
گرفتن. مأنوس شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خوث به؛ اي الفت گرفت به او و مأنوس شد||.
فروهشته شدن شکم آن مرد، منه: خوث الرجل.
خوثاء .
[خَ] (ع ص) زن ممتلی. (منتهی الارب ||). زن مأنوس. زن مألوف ||. زن فروهشته شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
خوثاء .
[خَ] (ع ص، اِ) زن خردسال نازك اندام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوثع.
[خَ ثَ] (ع ص) لئیم. ناکس. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خوج.
(اِ) درخت امرود در دیلمان و رشت. (یادداشت بخط مؤلف).
خوجابتونسقین.
[] (اِخ) نام شهري بوده است بر کنار رودخانهء قراموران : ابتداء بشهري رسید که نام آن خوجابتونسقین گویند و بر لب رودخانهء
قراموران. (تاریخ جهانگشاي جوینی).
خوجان.
(اِخ) قصبهء بلوك استواء از نیشابور. (دمشقی) (معجم البلدان) (منتهی الارب): خوجان شهرکی است [ از خراسان ]با کشت و برز
بسیار و آبادان و از حدود نشابور است. (حدود العالم). چون به خوجان رسیدند قصبهء استواء، طغرل بامداد از آنجا برانده بود.
(تاریخ بیهقی). در فرهنگ جغرافیایی ایران وضع کنونی آن چنین توصیف شده است: دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء
شهرستان نیشابور، واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و 125 تن سکنه. آب از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و راه
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 908 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوجانی.
(ص نسبی) منسوب به خوجان که قصبه اي است در نواحی نیشابور و از آنجاست ابوعمرو فراتی خوجانی که شیخ حنفی بود و
صاعد استوائی خوجانی بن محمد. (از انساب سمعانی) (منتهی الارب).
خوجداش.
(معرب، اِ) خواجه تاش. مأخوذ از خواجه تاش فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء).
خوجداشیۀ.
[شی يَ] (معرب، مص جعلی، اِ) خواجه تاشی ||. خواجه تاشها. (ناظم الاطباء).
خوجم لی.
[خُ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان اتاباي بخش مرکزي شهرستان گنبدقابوس. آب آشامیدنی آن از رودخانهء گرگان و محصول آن
غلات و صیفی و حبوبات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان بافتن قالیچه و پلاس و گلیم است.
.( راه مالرو و مردم چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوجه لر.
.( [جِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزي شهرستان گنبدقابوس با 350 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوجه ورد.
.( [جِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودمیان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوجیر.
(اِخ) دهی است به افجهء تهران. (یادداشت بخط مؤلف). دهی است از دهستان سیاه رود بخش افجهء شهرستان تهران. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
خوجین.
(اِخ) دهی است جزء دهستان اندبیل بخش مرکزي شهرستان هروآباد داراي 1829 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات
و حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی می باشد. راه مالرو و یک باب
.( دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوچ.
(اِ) کله سر و فرق مرغان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). تاج خروس یعنی گوشت پاره اي که بر سر خروس است. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء). در فرهنگ اسدي براي این معنی شاهد زیر از فردوسی آمده : سپاهی بکردار کوچ و بلوچ سگالیده جنگ و برآورده
خوچ. مرحوم دهخدا می گویند بهیچوجه این شاهد موافق این معنی نیست بلکه میتواند شاهد حریر سرخی باشد که بر گلوگاه نیزه
بندند، و در تأیید آن این بیت را از عبدالواسع جبلیآورده اند : مظفري که چو شمشیر برکشد ز نیام رسد ز خوچ سپه خونشان به اوج
زحل ||. گل سرخی است که آنرا بستان افروز گویند ||. گوسفند جنگی ||. ترك و کلاه خود ||. تیزي طاق ایوان ||. حریر
سرخی که بر گلوگاه نیزه بندند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوچاریدن.
[دَ] (مص) نگاه داشتن. (ناظم الاطباء ||). آزردن. رنجیدن. (ناظم الاطباء).
خوچه.
[چَ / چِ] (اِ) گل بستان افروز. خوچ ||. تاج خروس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوچ.
خوچیدن.
[دَ] (مص) چیزي را بد دیدن بواسطهء ضعف چشم ||. سخت بودن ||. آب دادن. شوخ چشم و سخت چشم بودن. (ناظم الاطباء).
خوخ.
[خَ] (ع اِ) شفتالو. جِ خوخۀ. رجوع به خوخۀ شود.
خوخاء .
[خَ] (ع ص، اِ) مرد احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوخاءة.
[خَ ءَ] (ع ص، اِ) مؤنث خوخاء. زن احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوخ اقرع.
[خَ خِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) برگی هندي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). شفتالوي کاردي. (بحر
الجواهر).
خوخو.
[خَ خَ] (اِ) بلغت زند، رسم و قاعده، آیین ||. شمشیر. تیغ ||. قوت. توانایی. زور ||. شاخه. غصن ||. داربستی که استاد بنا روي آن
میرود کار می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به خو شود.
خوخۀ.
[خَ خَ] (ع اِ) روزن در دیوار که از آن روشنایی بخانه رسد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). گشادگی مابین
دو خانه که بر آن دروازه نباشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). دبر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب||).
نوعی از جامهء سبز. (منتهی الارب) (از تاج العروس ||). خوخهء نهر، دریچه. (یادداشت بخط مؤلف ||). هلو. شفتالو. ج، خوخ.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خود.
[خَ] (ع ص، اِ) زن جوان نیک خلقت نازك اندام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد). ج، خود،
خودات.
خود.
(ع اِ) جِ خَود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خود.
(اِ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوي. (فرهنگ اسدي
نخجوانی). بیضه. (یادداشت بخط مؤلف) : همان خود و مغفر هزارودویست بگنجور فرمود کَاکنون مایست.فردوسی. ز هر سو زبانه
همی برکشید کسی خود و اسب و سیاوش ندید.فردوسی. همی گرز پولاد همچون تگرگ ببارید بر جوشن و خود و
ترگ.فردوسی. سپهبد کمان را بزه بر نهاد یکی خود پولاد بر سر نهاد.فردوسی. بجاي قبا درع بستی و جوشن بجاي کله خود بستی
و مغفر.فرخی. بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند تا تیغ بکف داري تا خود بسر داري.فرخی. خودي روي پوش آهنی بیاوردند
عمداً تنگ چنانکه روي و سرش را نپوشیدي. (تاریخ بیهقی). خودي فراختر آوردند. (تاریخ بیهقی). گران جوشن و خود کردي
گزین بچابک سواري ربودي ز زین.اسدي. از علم و خرد سپر کن و خود وز فضل و ادب دبوس و ساطور. ناصرخسرو. ز شاه فلک
تیغ و مه مرکب او زحل خود و مریخ خفتان نماید.خاقانی. خود ازبراي سر زره ازبهر بر بود تو ماه روي عادت دیگر نهاده اي در بر
گرفته اي دل چون خود آهنین وآن زلف چون زره را بر سر نهاده اي. ظهیر فاریابی. گرز با خود از محاکاة پتک و سندان حکایت
می کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). همه زرههاي داودي درپوشیدند و خودهاي فرنگی بر سر نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی). مرد را با
خود و زره دونیم میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چه برخیزد از خود آهن ترا چو سر آهنین نیست در زیر خود؟عطار. آن زره وآن
خود در جنگ و دغا وین شراب و نقل در بزم و صفا.مولوي. که خود و سرش را نه در هم شکست. سعدي (بوستان). زمین آسمان
شد ز گرد کبود چو انجم در آن برق شمشیر و خود.سعدي. به اینها موافق شده بهر کین جبه بکتر و خود و جوشن کجین. نظام
قاري. از یقّه و گریبان هر جاست گیروداري وز خود و درع و جوشن در هر طرف نبردي. نظام قاري. چو مرد رفت ز میدان چه خود
و چه معجر. قاآنی. - خود خروچ؛ تاج خروس یعنی گوشت پاره اي سرخ که بر سر خروس است. (ناظم الاطباء ||). گل بستان
افروز. (ناظم الاطباء). خوچ.
خود.
[خوَدْ / خُ دْ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان). ضمیر مشترك میان متکلم و
مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم، تو خود آمدي، او خود آمد، ما خود آمدیم، شما خود آمدید، ایشان خود
آمدند. (فرهنگ فارسی معین) : بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداري با خود همیشه چشم پنام؟شهید. اکنون شریک مهتر
دیوان بنده اوست زیرا که بیشتر سخن خود نوشته است. آذري. خود برآورد و باز ویران کرد خود طرازید و باز خود
بفسرد.خسروي. زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید باد بگل بروزید گل به گل اندرغژید. کسائی. جهاندار با گوي و چوگان و تیر
بمیدان خرامید خود با وزیر.فردوسی. خود آمد ز مکران بنزدیک چین خود و سرفرازان ایران زمین.فردوسی. بطوس سپهبد سپارد
سپاه خود و ویژگان بازگردد ز راه.فردوسی. و اگر هزار چنین کنند من نام نیکوي خود زشت نکنم که پیر شده ام... گفتم خود هم
چنین. (تاریخ بیهقی). و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم
نکنند. (تاریخ بیهقی). این حصیري مزبور خود جباري بود در روزگار سلطان ماضی. (تاریخ بیهقی). این نامه بدو رسید و خود
لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی). و هرکی ایشان را میدید خود این گمان نمیبرد و شکل ایشان از آن ترکان پیدا
نبود بجامه و مانند این. (فارسنامهء ابن بلخی ص 80 ). و مکاریان آن بارها را بسوي خانهء خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه).
از خود بهرچه کنی راضی مشو تا مردمت دشمن نگیرند. (مرزبان نامه). تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام از خون کنارم
دجله شد تا خود چرا آن دیده ام. خاقانی. از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ رنگ خود بگذار بوئی هم نخواهی یافتن. خاقانی.
چون منی را مگو که مثل کم است مثل من خود هنوز در عدم است.خاقانی. هر چیز که بر جان و تن خود نپسندي بر همچو خودي
کو تن و جان دارد مپْسند. ؟ (از سندبادنامه ص 261 ). پالانگري بغایت خود بهتر ز کلاهدوزي بد.نظامی. بازي خود دیدي اي
شطرنج باز بازي خصمت ببین پهن و دراز.مولوي. حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟ سعدي (گلستان). خلاف راي
سلطان راي جستن بخون خویش باشد دست شستن اگر خود روز را گوید شبست این بباید گفت اینک ماه و پروین. سعدي
(گلستان). فغان که آن مه نامهربان مهرگسل بترك صحبت یاران خود چه آسان گفت. حافظ. خصمت کجاست در کف پاي
خودش فکن یار تو کیست بر سر چشم منش نشان. حافظ (دیوان قزوینی ص قکا). داده فلک عنان ارادت بدست تو یعنی که مرکبم
به مراد خودم بران. حافظ (دیوان قزوینی ص قکا ||). شخص. ذات. وجود. نفس. خویش. خویشتن. هرگاه مضاف واقع شود و
مضاف الیه وي اسم و یا ضمیر باشد بطور صراحت بیان می کند شخص یا مقصودي را که از آن تکلم می نمایند، مانند: خود حسن
در این مورد براي تأکید فاعل یا مفعول می آید چون کلمهء نفس عربی. (یادداشت « خود » گفت یا خود او کرد. (ناظم الاطباء). و
بخط مؤلف) : خود ترا جوید همه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب.رودکی. - از خود؛ با اراده و اختیار. - از خود
بدررفتن؛ بیهوش شدن. از خود بدرشدن : گاهی از فکر نصیحت و ملامت پدر از خود بدر می رفتم. (ترجمهء محاسن اصفهان ص
2). - از خود بدرشدن؛ بیهوش شدن. زمام اختیار از دست دادن : از در درآمدي و من از خود بدرشدم گویی کز این جهان به
جهان دگر شدم. سعدي (طیبات). - از خود برون شدن؛ از وضع موجود بدرشدن. متوجه خود نبودن : سعدي ز خود برون شو گر
مرد راه عشقی کآن کس رسید در وي کز خود قدم برون زد. سعدي. - از خود بی خود شدن؛ بیهوش شدن. زمام خود را از دست
دادن. - از خود رفتن؛ بیهوش شدن. از خود بدرشدن : احوال او دیگر شد و از خود رفت. (انیس الطالبین). حال من دیگر شد و از
خود رفتم. (انیس الطالبین). - از خود شدن؛ بیهوش شدن. زمام اختیار از دست دادن. - از خود غایب شدن؛ بی خیال بودن. غافل و
بی خبر بودن. - ازخودگذشتگی؛ فداکاري. - از خود گذشتن؛ خود را بمهلکه انداختن. کنایه از فداکاري کردن. - باخود؛ مقابل
بیخود. بهوش. باافاقه : باخودي تو لیک مجنون بیخود است در طریق عشق بیداري بد است.مولوي. - با خود آمدن؛ افاقه حاصل
کردن. بهوش آمدن. متوجه خود شدن : محبت باکسی دارم کز او با خود نمی آیم چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد.
سعدي. - بخود؛ باختیار : نه خود را به آتش بخود میزنم که زنجیر شوقست در گردنم.سعدي. - بخود آمدن؛ بهوش آمدن. افاقه
حاصل کردن. - بخود آوردن؛ بهوش آوردن. - بخود بازآمدن؛ استحضار. بهوش آمدن : تا بخود بازآیم آنگه وصف دیدارش کنم
از که می پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست. سعدي. - بخود بستن؛ منتسب بخود کردن. - بخود پرداختن؛ از خود
مواظبت کردن : چند گفتند که سعدي نفسی با خود آي گفتم از دوست نشاید که بخود پردازم. سعدي (طیبات). - بخود رسیدن؛
خود را دریافتن. اصطلاحی است عارفان را : عارف چو بخود رسید بیند همه را.؟ - بخود کشیدن؛ جذب کردن. - بخود گرفتن؛
بخود منتسب کردن. بخود نسبت دادن. - بخود گفتن؛ بخود خطاب کردن. خود را مخاطب خود ساختن. - بخوديِ خود؛ بی
واسطه. بی محرکی. بی عامل خارجی : کسی نیاورد این را بدین مقام که این ز آسمان بخوديّ خود آمده ست ایدر. فرخی. - بر
خود چیدن؛ بخود بستن. - بر خود گرفتن؛ بخود گرفتن. منتسب بخود کردن. - بی خود؛ بدون توجه بخود. خود را ندیده گرفته :
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش پرواي نفس خویشتن از اشتغال دوست. سعدي (بدایع). که تا با خودي در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخود آگاه نیست. سعدي (بوستان). یکی بیخود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین میزدي هر دو دست. سعدي
(بوستان). چنان بیخود از جاي برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان). - بیخود شدن؛ مست شدن. بیهوش شدن : ما بیک
شربت چنین بیخود شدیم دیگران چندین قدح چون خورده اند؟ سعدي (طیبات). - بیخود گرداندن؛ بیهوش کردن. شخص را از
توجه خود خارج کردن. - بیخودي؛ از خود بدرشدگی. حالت متوجه خود نبودن : دیده اي آنکه چون کند باد بگرد پیرهن بادم و
کرد بیخودي پیرهنم دریغ من. خاقانی. بسی شب بمستی شد و بیخودي گذاریم یک روز در بخردي.نظامی. از آن می همی
بیخودي خواستم بدان بیخودي مجلس آراستم.نظامی. تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودي کآن دوست بود در نظرم یا خیال
دوست. سعدي. - بیخودي کردن؛ مستی کردن. بی تابی کردن : تو بیداري او بیخودي می کند.نظامی. - خود را باختن؛ کنایه از
ترسیدن. خود را شناختن؛ بالغ شدن. مراهقه. ببلوغ رسیدن. بجاي مردان یا زنان رسیدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خود
فروشدن؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی). - سرخود؛ به اختیار خود. به
ارادهء خود. بدون پرسش از دیگري. بدون توجه بنظر دیگري: سر خود این کارها می کند. - غایب از خود؛ از خود بدرشده. از
خود خارج شده. متوجه بخود نبوده : یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی بدست. سعدي (بوستان||).
ضمیري است که مبین مفعول شدن فاعل یک فعل است، هرگاه فاعل فعلی مفعول همان فعل واقع شود مفعول بصورت کلمهء خود
می آید چون من خود را زدم، من خود را می کشم : فرامرز برده سوي سیستان خود و نامداران زابلستان.فردوسی. خود را زبراي ما
نمیخواهد کس ما را همه ازبراي خود می خواهد. فدائی لاهیجی. -امثال: خودت را خسته ببین رفیقت را مرده. خود را به آب و
آتش زدن. خود را به کوچهء علی چپ زدن؛ اظهار نادانی و بی اطلاعی کردن. خود را به موش مردگی زدن؛ اظهار ناتوانی کردن.
خودش را نمی تواند نگاه دارد و مرا چگونه نگاه تواند داشت (||؟ حرف ربط) ولیکن. اما. (ناظم الاطباء) : خود غم دندان به که
توانم گفتن.رودکی. خود از شاه ایران بدي کی سزد؟فردوسی. خود دور بی انصافان بگذشت در این شهر زیرا بجهان چون شه ما
دادگري نیست. سنائی. خود بحضور سگی بحر نگردد نجس خود بوجود خري خلد نیابد وبا.خاقانی. خود چه زیانت کند گر بقبول
سگی عمر زیان کرده اي از تو شود محتشم. خاقانی. گفتی اگرچه خسته اي غم مخور این سخن سزد خود بدلم گذر کند غم ببقاي
چون تویی. خاقانی.
خودآراي.
[خوَدْ / خُ دْ] (نف مرکب)آرایش دهندهء خود. زیوردهندهء خود ||. داراي کبر و غرور و نخوت و نمایندهء فضل و شرف و ثروت
خویشتن. (ناظم الاطباء) : طاوس خودآرایی در زیور و زیبایی گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم. خاقانی. شنیدم که روباه رنگین
به روس خودآراي باشد به سان عروس.نظامی. هر آن جانور کو خودآراي نیست طمع را به آزار او راي نیست.نظامی.
خودآرایی.
[خوَدْ / خُ دْ] (حامص مرکب) آرایش خود. تحلیهء خود. زیورآرایی خود. تزیّن. بَزَك. (یادداشت بخط مؤلف ||). کبر. غرور.
نخوت. نمایش خود.
خودآزماي.
[خوَدْ / خُدْ زْ / زِ] (نف مرکب) آزمایش کنندهء خود. خود را به محک آزمایش گذارنده.
خودآزمایی.
[خوَدْ / خُدْ زْ / زِ] (حامص مرکب) آزمایش خود. عمل آزمودن خود. (یادداشت بخط مؤلف).
خودآشنا.
[خوَدْ / خُ دْ شْ / شِ] (ص مرکب) آنکه دیگري را آشنا نگیرد. مقابل خودبیگانه. (آنندراج) : یار من هرچند خودبیگانه و
خودآشناست لیک عمري شد نگاهش با نگاهم آشناست. وحید (از آنندراج).
خودآگاه.
[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)بی واسطه آگاه بچیزي. بدون تعلیم آگاه به امري. شناسندهء چیزي بخودي خود.
خودآگاهی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب) آگاهی بدون واسطه بچیزي. اطلاع به امري بدون واسطه. شناخت امري بدون رابطه.
خودآگاهی داشتن.
[خوَدْ / خُدْ تَ](مص مرکب) آگاهی بچیزي بدون واسطه داشتن. اطلاع به امري بدون واسطه داشتن. شناختن امري بقریحهء خود.
خودآموز.
[خوَدْ / خُ دْ] (نف مرکب) پیش خود یادبگیر. آموزش بدون معلم. - کتاب خودآموز؛ کتابی که بدون معلم می توان مطالب آنرا
آموخت. - شخص خودآموز؛ کسی که بدون معلم و یاددهنده چیزي می آموزد. پیش خود یادبگیر.
خودآموزي.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب) آموزش بدون استاد. آموزش پیش خود. (یادداشت بخط مؤلف).
خود آهن.
[دِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مغفر. (یادداشت بخط مؤلف).
صفحه 909 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خودات.
(ع اِ) جِ خود. (منتهی الارب). رجوع به خود شود.
خو دادن.
[دَ] (مص مرکب) عادت دادن. معتاد کردن. معتاد نمودن. (یادداشت بخط مؤلف).
خو داشتن.
[تَ] (مص مرکب) معتاد بودن. (یادداشت بخط مؤلف) : آزردن ما زمانه خو دارد مازار از او، گرت بیازارد.ناصرخسرو.
خودافتاده.
[خوَدْ / خُ دْ اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) افتاده. عاجز. مسکین. کنایه از متواضع و خاشع ||. آنکه موجب افتادگی و عجز خود است.
آنکه خود را به پرتگاه و عجز انداخته: خودافتاده نگرید. (یادداشت بخط مؤلف).
خودافروز.
[خوَدْ / خُ دْ اَ] (نف مرکب)افروزندهء خود. آتش زنندهء خود. آنکه خود را به آتش زند تا دیگران را روشن کند. - شمع
خودافروز؛ شمعی که خود را می افروزد و می سوزد تا نور به انجمن دهد ||. که بیواسطه آتش روشن کند. کنایه از کسی است که
بدون جهت موجب نقار بین مردم شود.
خودافکن.
[خوَدْ / خُ دْ اَ كَ] (نف مرکب)آنکه خودي بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پاي خود افکند : زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن
باش اگر مردي نمایی.نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد.نظامی ||. یکه تاز. (غیاث اللغات).
خودباف.
[خوَدْ / خُدْ (||] نف مرکب) کنایه از کسی که جعل داستان کند. (ن مف مرکب) آنچه بدون ماشین بافته شده ||. نعت است براي
داستانی موهوم که بر اثر جعل کسی بوجود آمده.
خودبخود.
[خوَدْ / خُ دْ بِ خوَدْ / خُ دْ](ق مرکب) بی واسطه. بی علتی. بی عاملی. بی فاعلی. بی دخالت دیگري. (یادداشت مؤلف). بمیل و
ارادهء خود. بدون جهت و سبب و میل دیگري. (ناظم الاطباء) : تویی آن مرغ کآتش آوردي خودبخود قصد سوختن
کردي.خاقانی. پس بکوشی و به آخر از کلال خودبخود گوئی که العقل عقال.مولوي.
خودبخودي.
[خوَدْ / خُدْ بِ خوَ / خُ](حامص مرکب) حالت خودبخود : بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح خودبخودي بازداد صبحک الله
جواب. خاقانی.
خودبدولت.
[خوَدْ / خُدْ بِ دَ / دُو لَ] (اِ مرکب) شما. آقا (از اصطلاحات فارسی زبانان هند است). (ناظم الاطباء).
خودبسوز.
[خوَدْ / خُدْ بِ] (اِخ) نام آتشکده اي بوده در آذربایجان. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء). آنرا خودیسوز هم گویند.
خودبشناس.
[خوَدْ / خُدْ بِ] (نف مرکب)عارف بخود. خودشناس.
خودبهایی.
[خوَدْ / خُدْ بَ] (حامص مرکب) بیهودگی. تکبر. خودپرستی. (ناظم الاطباء).
خودبین.
[خوَدْ / خُ دْ] (نف مرکب) بینندهء خود. باعُجب. خودپرست. خودخواه. (یادداشت مؤلف). مغرور. متکبر. (ناظم الاطباء) : مشو
خودبین که آن باشد هلاکت وز آن تیره بماند جان پاکت.ناصرخسرو. نمی بینی که ابلیس است خودبین پدید آمد سزایش طرد و
نفرین.ناصرخسرو. هیچ خودبین خداي بین نبُوَد مرد خوددیده مرد دین نبُوَد.سنایی. خاقانی را نَشایی ایراك خودبینی و خویشتن
پرستی.خاقانی. چو خودبین شد که دارد صورت ماه بر آن صورت فتادش چشم ناگاه.نظامی. مبین در خود که خودبین را بصر
نیست خدابین شو که خود دیدن هنر نیست. نظامی. یکی آنکه در نفس خودبین مباش دگر آنکه در جمع بدبین مباش.سعدي. یا
رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید دود آهیش در آئینهء ادراك انداز.حافظ. برو اي زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز
این پرده نهانست و نهان خواهد بود. حافظ. گله از زاهد خودبین نکنم رسم این است که چو صبحی بدمد در پیَش افتد شامی.
حافظ. نفس من قوي طاغی شده بود و خودبین شده بود. (انیس الطالبین).
خودبینی.
[خوَدْ / خُ دْ] (حامص مرکب)انانیت. عُجب. خویشتن بینی. پندار. (یادداشت مؤلف). تکبر. غرور. (ناظم الاطباء) : زخم بلا مرهم
خودبینی است تلخی می مایهء شیرینی است.نظامی. بدین خوبی که رویت رشک ماهست مبین در خود که خودبینی
گناهست.نظامی. مردمِ دیده چو خودبینی نکرد جاي خود جز دیده من بینی نکرد.عطار. تا مصور گشت در چشمم جمال روي
دوست چشم خودبینی ندارم راي خودراییم نیست. سعدي. تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع بس گره بر خیط خودبینی و
خودرایی زدم. سعدي. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاك در چشم خودبینیم.سعدي. فکر خود و راي خود در عالم رندي نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی. حافظ. نشاید جرم خودبینی بر او بست که آن بیچاره خود بینی ندارد. کمال خجندي
(از شرفنامهء منیري). با خلق خدا سخن بشیرینی کن اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن تا بر سر دیده جا دهندت مردم چون مردمِ
دیده ترك خودبینی کن. امامی خلخالی.
خودپرست.
[خوَدْ / خُ دْ پَ رَ] (نف مرکب) متکبر. (برهان قاطع). داراي عُجب. کسی که فریفتهء شخص خود باشد. (ناظم الاطباء) : تا
خودپرست بودم کارم نداشت سامان چون بی خودي است کارم سامان چرا ندارم؟ خاقانی. تو ستوري هم که نفْست غالب است
حکم غالب را بود اي خودپرست.مولوي. جوانی تندخوي ترشروي تهی دست خودپرست. (گلستان سعدي). چرا حق نمی بینی اي
خودپرست؟ سعدي (بوستان). پیِ چون خودي خودپرستان روند بکوي خطرناك مستان روند.سعدي. مرا توبه فرمایی اي خودپرست
ترا توبه زین گفتن اولی تر است.سعدي.
خودپرستی.
[خوَدْ / خُدْ پَ رَ] (حامص مرکب) خودخواهی. خودکامی. حالت شخص ازخودراضی. (ناظم الاطباء) : خودپرستی چو حلقه بر در
نِه بیخودي را چو حُلّه در بر کش.خاقانی. هر کآرَد با تو خودپرستی شمشیر ادب خورَد دودستی.نظامی. عشق است گره گشاي
هستی گِردآبه زهاب خودپرستی.نظامی. چون برگذري ز خودپرستی در خود نه گمان بري که هستی.نظامی. نشاید گفت من هستم
تو هستی که آنگه لازم آید خودپرستی.نظامی. سعدیا چون بت شکستی خود مباش خودپرستی کمتر از اصنام نیست.سعدي. سعدیا
پرهیزگاران خودپرستی میکنند ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم. سعدي. خودپرستی خیزد از دنیا و جاه نیستی و حق
پرستی خوشتر است.سعدي. اي پسر نیستی ز هستی به بت پرستی ز خودپرستی به.سلمان ساوجی. با مدعی مگویید اسرار عشق و
مستی تا بی خبر بمیرد در عین خودپرستی.حافظ. هر جا بتی ببینی مشغول کار او شو هر قبله اي که بینی بهتر ز خودپرستی.حافظ.
خودپرور.
[خوَدْ / خُ دْ پَرْ وَ] (نف مرکب)مربی نفس خود ||. آنکه تربیت نفس خود کند. آنکه تربیت خود کند ||. آنکه نزد خود درس
خواند. (یادداشت مؤلف).
خودپروري.
Self-education - ( [خوَدْ / خُدْ پَرْ وَ](حامص مرکب)( 1) تربیت نفس خود. .(انگلیسی) ( 1
خودپسند.
[خوَدْ / خُ دْ پَ سَ] (نف مرکب) کسی که شخص خود را می پسندد و ازخودراضی است. متکبر. مغرور. بی فایده مغرور. (ناظم
الاطباء). معجب. (یادداشت بخط مؤلف) : ندانستی اي کودك خودپسند که مردان ز خدمت بجایی رسند.سعدي. جز این علتش
نیست کآن خودپسند حسد دیدهء نیک بینش بکند.سعدي. گر جلوه مینمائی و گر طعنه می زنی ما نیستیم معتقد شیخ
خودپسند.حافظ. - امثال: خودپسند خداپسند نبود. (از جامع التمثیل). خودپسند خلق پسند نیست.
خودپسندانه.
[خوَدْ / خُدْ پَ سَ دا نَ / نِ] (ق مرکب) با تکبر. با غرور. مغرورانه. متکبرانه.
خودپسندي.
[خوَدْ / خُ دْ پَ سَ](حامص مرکب) تکبر. غرور. نخوت. (ناظم الاطباء). خودستایی. کبر. (یادداشت بخط مؤلف) : نیکنامی خواهی
اي دل با بدان صحبت مدار خودپسندي جان من برهان نادانی بود. حافظ.
خودپوست.
(اِ مرکب) پوست زبرین بیضه یعنی خایهء مرغ. (دهار) : القیض؛ خودپوست خایهء مرغ و جز آن شکافتن یعنی پوست زوَرین.
(مجمل اللغۀ).
خودپیرا.
[خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب)لاف زن. دروغ زن در حق خود. (یادداشت بخط مؤلف).
خودپیرایی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب) لاف زنی ||. نمایش. جلوه گري. (ناظم الاطباء).
خودتاب.
[خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب) بدور خود پیچ خورنده بی تاب دادن. آنچه بخود می پیچد بدون آنکه آنرا تاب دهند.
خودتابی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)عمل پیچیدن بخود بدون تابیدن. تابیدن بدون پیچاندن.
خودتان.
[خوَ / خُ دِ] (ضمیر) شما. نفْس شما. ذات شما. جِ خودت.
خودتراش.
[خوَدْ / خُدْ تَ] (نف مرکب)که خود تراشد (||. اِ مرکب) تیغ که تیغهء آن بدسته پیوسته نیست و در هر بار تراشیدن تیغه را عوض
توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف). - تیغ خودتراش؛ تیغی که بدسته پیوسته نیست و در هر بار تراشیدن تیغه را عوض توان کرد. -
ماشین خودتراش؛ ماشینهاي برقی که بجاي تیغ براي تراشیدن مو بکار می رود.
خودتراشی.
[خوَدْ / خُدْ تَ] (حامص مرکب) عمل خودتراش.
خود جمله کردن.
[خوَدْ / خُ دْ جُ لَ / لِ كَ دَ] (مص مرکب) خود را کسی انگاشتن و بفکر خود کار کردن : چون حاجب... در این میانه سقط شد
.( پسر ابله او خود جمله کرد و پنداشت که اشارت وزیر بوزهیر فرمان خداي است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 8
خودحساب.
[خوَدْ / خُ دْ حِ] (ص مرکب)منصف. (یادداشت بخط مؤلف). درست حساب. خوش معامله. (ناظم الاطباء ||). کسی که افعال و
اعمال خود را محاسبه کند. (آنندراج) : خودحساب از پرسش روز حساب آسوده است نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را.
صائب (از آنندراج). چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند خودحسابان که در این نشأة قیامت دیدند. صائب (از آنندراج).
خودحسابی.
[خوَدْ / خُ دْ حِ] (حامص مرکب) انصاف. درست حسابی ||. رسیدگی به اعمال و افعال خود : چنان کشید ملامت ز قدردانی
خویش که خودحسابی تأثیر خودپسندي شد. تأثیر (از آنندراج).
خودحکم.
[خوَدْ / خُدْ حُ] (ص مرکب)متمرد. سرکش. خودسر. (ناظم الاطباء).
خودخروچ.
[خو خُ] (اِ مرکب)خودخروس. خودخروه. تاج خروس. گوشت پارهء سرخ سر خروس. (برهان قاطع).
خودخروه.
[خو خوَدْ / خُدْ] (اِ مرکب)خودخروس. تاج خروس. خودخروچ، گوشت پارهء سرخی که بر سر خروس است. (برهان قاطع ||). گل
بستان افروز. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) : اي خواجه چرا جدا شدستی ز گروه چونان که ز خیل و تره ها خودخروه. ابوعلی
چاچی.
خودخو.
[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)خودسر. بی تربیت. متلون المزاج. (ناظم الاطباء).
خودخوار.
[خوَدْ / خُدْ خوا / خا] (ص مرکب) غم خور. آنکه با غم خود را نابود میکند. خودخور. آنکه غم خویش بکسی نگوید.
خودخواه.
[خوَدْ / خُدْ خوا / خا] (ص مرکب) مختال. ازخودراضی. خودبین. خودپرست. معجب. متکبر. (یادداشت بخط مؤلف) : خودخواه را
نگنجد در دل هواي دیدار سوداي او چو داري از خود رهید باید. حاج سیدنصرالله تقوي ||. مغرض. غرضمند ||. تن پرور. (ناظم
الاطباء ||). آنکه خویشتن را فقط میخواهد. (ناظم الاطباء). مقابل غیرخواه. (یادداشت مؤلف).
خودخواهانه.
[خوَدْ / خُدْ خوا / خا نَ / نِ] (ق مرکب) از روي خودخواهی. بجهت خودخواهی.
خودخواهی.
[خوَدْ / خُدْ خوا / خا](حامص مرکب) خودپرستی. خودپسندي. خودبینی ||. خویشتن خواهی. (یادداشت بخط مؤلف).
خودخور.
[خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) آنکه غم خویش بکس نگوید تا تسکین یابد ||. آنکه تنها خورد. (یادداشت بخط مؤلف).
خود خوردن.
[خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) غم خوردن بدون آنکه بکس گوید تا تسکین یابد. (یادداشت بخط مؤلف).
خودخوره.
[خوَدْ / خُدْ خوَ / خُ رَ / رِ](ن مف مرکب) آنکه غم خویش بکس نگوید تا تسکین یابد. (یادداشت بخط مؤلف).
خودخوري.
[خوَدْ / خُدْ خوَ / خُ](حامص مرکب) حالت خودخور. (یادداشت بخط مؤلف).
خودخوش.
[خوَدْ / خُدْ خوَشْ / خُشْ](ص مرکب) شاخ خود خشک شدهء از درخت. (یادداشت بخط مؤلف): صریف؛ شاخ خودخشک شدهء
از درخت بفارسی خودخوش است. (منتهی الارب).
خوددار.
[خوَدْ / خُ دْ] (ص مرکب) صابر. بردبار. شکیبا. (ناظم الاطباء). آنکه دیر غم خود بدوستان و کسان گوید. آنکه راز و غم خویش
آشکار نکند. (یادداشت بخط مؤلف ||). عفیف. کفّنفس کننده. (یادداشت بخط مؤلف).
خوددار بودن.
[خوَدْ / خُدْ دا دَ] (مص مرکب) تمالک نفس کردن. مالک نفس خود بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
صفحه 910 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خودداري.
[خوَدْ / خُ دْ] (حامص مرکب)کفّ نفس. خویشتن داري ||. تحفظ. احتراس. (یادداشت بخط مؤلف ||). صبر. شکیبائی. بردباري.
تحمل. (ناظم الاطباء ||). پرهیز. احتماء. (یادداشت بخط مؤلف). - خودداري از طعام؛ پرهیز از غذا. پرهیز از طعام. امساك از طعام.
||عفاف. ورع. عفت. تعفف. (یادداشت بخط مؤلف).
خودداري داشتن.
[خوَدْ / خُدْ تَ](مص مرکب) موافق نبودن. حفظ کردن. مصون نگاه داشتن خود.
خودداري کردن.
[خوَدْ / خُ دْ كَ دَ](مص مرکب) کفّ نفس کردن ||. تحفظ. احتراس. حفظ کردن ||. امساك کردن ||. احتماء ||. تعفف. ورع
ورزیدن. (یادداشت بخط مؤلف). - خودداري کردن از؛ شکیبیدن از. (یادداشت بخط مؤلف).
خودداري نمودن.
[خوَدْ / خُدْ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) خودداري کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خودداري کردن شود.
خود داشتن.
[خوَدْ / خُ دْ تَ] (مص مرکب) کفّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت
بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن.فردوسی.
خوددانی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)خودشناسی. (یادداشت بخط مؤلف). -امثال: خوددانی خداي دانیست، نظیر: من عرف نفسه فقد عرف
ربه ||. تعریف جد و آباء نزد مردم. خودفروشی. (آنندراج). - خوددانی کردن؛ تعریف جد و آباء نزد مردم کردن. خودفروشی
کردن. (آنندراج).
خود را باختن.
[خوَدْ / خُدْ تَ] (مص مرکب) ترسیدن از امري. دست پاچه شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خودراي.
[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)خودسر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبد برأي. کله شق. لجباز. لجوج. عنود. یک پهلو. یک دنده. سرسخت.
(یادداشت بخط مؤلف) : دل خودراي مرا لاغرکانند مطیع من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.فرخی. نکنند آنچه رأي و کام کسی
است زآنکه خودکامگار و خودرایند. مسعودسعد. آن گل خودراي که خودروي بود از نفس باد سخنگوي بود.نظامی. تا چه گنه
کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک ابلهی خودراي ناجنس خیره دراي...(گلستان ||). شوخ. بذله گو ||. هواپرست. شهوتران.
(ناظم الاطباء) : گنه کار و خودراي و شهوت پرست بغفلت شب و روز مخمور و مست.سعدي ||. خام خیال. بخیال خود. (ناظم
الاطباء).
خودرایه.
[خوَدْ / خُدْ يَ / يِ] (ص مرکب) خودراي. خودسر : رأي بر آنست که بیرون زنم گردن این بدرگ خود رایه ...سوزنی.
خودرایی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)خودسري. (ناظم الاطباء). لجاج. استبداد. کله شقی. یک پهلویی. یک دندگی. سرسختی. (یادداشت
مؤلف) : گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی.سوزنی. آتشی گر زدم ز خودرایی من از آن سوختم تو برجایی.نظامی. چون
نیی سیاح و نی دریاییی درمیفکن خویش از خودراییی.مولوي. تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع بس گره بر خیط
خودبینی و خودرایی زدم.سعدي. تا مصور گشت در چشمم جمال روي دوست چشم خودبینی ندارم راي خودراییم نیست. سعدي.
فکر خود و راي خود در عالم رندي نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی. حافظ. جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این نتیجهء خودکامی است و خودرایی. حافظ ||. تکبر ||. هواپرستی. (ناظم الاطباء).
خودرایی کردن.
[خوَدْ / خُ دْ كَ دَ](مص مرکب) خودکامی کردن. از روي استبداد کاري کردن. لجاج کردن. یک دندگی کردن. لجبازي کردن.
عناد کردن. (یادداشت بخط مؤلف ||). سرسختی کردن. از روي خیال و هواي نفس کاري انجام دادن. غیرموافق با خارج کاري
کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :هرکه نصیحت از روي خودرایی می کند خود به نصیحت محتاج تر است. (گلستان سعدي||).
تکبر کردن. غرور فروختن. (یادداشت بخط مؤلف).
خودرخصتی.
[خوَدْ / خُدْ رُ صَ](حامص) به اصطلاح هندیان، رفتن بدون اجازه و کاسته شدن از مواجب وي. (ناظم الاطباء).
خودرسته.
[خوَدْ / خُ دْ رُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) گیاهی که بخودي بخود روئیده باشد بدون کاشتن. (ناظم الاطباء). خودرو ||. وحشی.
(ناظم الاطباء). بدون مربی بارآمده. خودرو.
خودرنگ.
[خوَدْ / خُ دْ رَ] (اِ مرکب)چیزي که داراي رنگ طبیعی باشد. (ناظم الاطباء). برنگ طبیعی. آن چیز که رنگ طبیعی دارد. آن چیز
که با رنگ دیگر رنگین نبود. (یادداشت مؤلف) : رخم از خون چو لالهء خودرنگ اشکم از غم چو لؤلوي شهوار. انوري (از
آنندراج ||). رنگ خاکی. (یادداشت مؤلف) : همیشه جامهء خودرنگ پوشد ریا و زرق هر دم میفروشد. عطار (بلبل نامه||).
نوعی پارچه است برنگ خاکی : خودرنگ و ملهء نائینی در این روزگار بی نظیر است. (تذکرهء دولتشاه سمرقندي در ترجمهء
عبدالقادر نائینی). خودرنگ پیش اطلس چون پیش گل شمر گل تشریف حبر بحري دامان اوست ساحل. نظام قاري. زردکی می
گفت با خودرنگ پیش تاجري من بصد رخت دگر ندْهم سر یک موي صوف. نظام قاري ||. رنگ زرد تیره ||. رنگ ثابت
تغییرناپذیر. (ناظم الاطباء).
خودرنگی.
[خوَدْ / خُدْ رَ] (حامص)حالت خودرنگ. (یادداشت بخط مؤلف).
خودرو.
[خوَدْ / خُ دْ رَ / رُو] (نف مرکب)آنچه آدمی یا ستور آنرا نبرد. آنچه بخویشتن رود. آنچه بی اسب رود مثل اتومبیل و غیره.
(یادداشت بخط مؤلف).
خودرو.
[خوَدْ / خُ دْ] (نف مرکب) که نکِشته و ننشانده اند. که تخم آن نکشته اند. که بی افشاندن تخم یا غرس نهال روید. نبات وحشی.
دیمی. که بی کشتن روید. (یادداشت بخط مؤلف). خودرسته و بخودي خود سبزشده ناکاشته. (ناظم الاطباء). خودروي : نه این
زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالهء خودروست. حافظ ||. رنگ ناکرده که داراي رونق طبیعی باشد.
(ناظم الاطباء). خودروي ||. نودولت. نوکیسه. تازه بدوران رسیده. ندیدبدید. (یادداشت بخط مؤلف). خودروي ||. بدون تربیت و
بالیدگی و نمود بخودي خود. (ناظم الاطباء). خودروي (||. اِ مرکب) گل لاله. (ناظم الاطباء). خودروي.
خودروي.
[خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب) آنچه نکشته و ننشانده اند. آن نباتی که تخم آن نکشته اند. (یادداشت مؤلف). خودرو : نرگس سیراب
یابی اندر او وقت تموز لالهء خودروي بینی اندر او گاه خزان. فرخی. در کف لالهء خودروي نهد سرخ قدح راغ همچون پر طوطی
شود از سبز گیاه. فرخی. تا لالهء خودروي نگردد چو گل سیب تا نرگس خوشبوي نگردد چو گل نار. فرخی. می ده پسرا بر گل،
گل چون مل و مل چون گل خوشبوي ملی چون گل خودروي گلی چون مل. منوچهري. تا گل خودروي بود خوب روي تا شکن
زلف بود مشکبوي.منوچهري. در سجده رود خیري با لالهء خودروي سرخی نه بشنگرفش و سبزي نه بزنگار. منوچهري. هر کجا
یابی زین تازه بنفشهء خودروي همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر. منوچهري. اگر صد ره بپالایی مس و روي بپالودن
نگردد زرّ خودروي. (ویس و رامین). بر تو جوان گونهء پیري چراست لالهء خودروي تو خیري چراست؟نظامی. آن گل خودراي
که خودروي بود از نفس باد سخنگوي بود.نظامی. تو از نبات گرو برده اي بشیرینی به اتفاق ولیکن نبات خودرویی.سعدي. چه
شهرآشوبی اي دلبند مقبول چه بزم آرایی اي گلبرگ خودروي.سعدي. خواب از خمار بادهء نوشین بامداد بر بستر شقایق خودروي
خوشتر است. سعدي ||. نودولت. نوکیسه. تازه بدوران رسیده. ندیدبدید. (یادداشت بخط مؤلف). خودرو (||. اِ مرکب) گل لاله.
خودرو. (یادداشت مؤلف). - خودروي لاله؛ لالهء خودروي. شقایق. (یادداشت مؤلف) : درود از من بدان خودروي لاله که دارد
چشمم آگنده بژاله.(ویس و رامین ||). بدون تربیت و بالیدگی. نمو خودبخودي. (ناظم الاطباء). خودرو.
خودرویی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص)بالیدگی خودبخودي. روئیدگی بدون کشتن. کنایه از بی اصلی و بی خاندانی : مکن در این چمنم سرزنش
بخودرویی چنانکه پرورشم می دهند می رویم.حافظ.
خودساختگی.
[خوَدْ / خُدْ تَ / تِ](حامص مرکب) عمل و حالت خودساخته. رجوع به خودساخته شود.
خودساخته.
[خوَدْ / خُدْ تَ / تِ] (ص مرکب) بدون اصل و نسب. به همت دیگري صاحب مقام شده. مقابل عظامی. عصامی.
خودساز.
[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب) آنکه به تهذیب نفس خود کوشد. (یادداشت مؤلف). ج، خودسازان : هلاك سیل فنایند خانه پردازان به
آب و گل نکنند التفات خودسازان. صائب (از آنندراج).
خودساز.
(نف مرکب) کسی که کلاه خود و مغفر سازد. (ناظم الاطباء).
خودسازي.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)بتهذیب اخلاق خود کوشیدن و ظاهر خود آراستن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : ز خودسازي توانی زد
اثر نقش سرافرازي کند شاهی اگر یابد کسی گنج قناعت را. قطره (از آنندراج). صافتر ز آئینه باشد سینهء پرجوش ما بهر خودسازي
درآ در خلوت آغوش ما. اسماعیل ایما (از آنندراج). هرکه اوقات گرامی صرف خودسازي کند خانه اش ساز است چون جان خانه
پردازي کند. صائب (از آنندراج).
خودستا.
[خوَدْ / خُ دْ سِ] (نف مرکب)فخور. (یادداشت مؤلف). مدح کننده از خود. لاف زننده دربارهء خود. از خود تعریف کننده. به خود
صفات و فضایل نسبت دهنده.
خودستان.
[خوَ / خُ دِ] (اِ) شاخ تازه اي باشد که از درخت تاك انگور سر زند و آنرا بسبب خوشمزگی می خورند. (برهان قاطع).
خودستاي.
[خوَدْ / خُدْ سِ] (نف مرکب)خودستا. رجوع به خودستا شود.
خودستایی.
[خوَدْ / خُ دْ سِ] (حامص مرکب) مداحی و تحسین از خویشتن. تفاخر بیهوده و عبث از خویشتن. (ناظم الاطباء) : تاریکی جهل
خودستایی است لااعلم عین روشنایی است.(تحفۀ العراقین). خودستایی نیست رسم مردم صاحب کمال آب لب بست از صدا چون
گوهر یکدانه شد. ناصرعلی (از آنندراج).
خودستایی کردن.
[خوَدْ / خُ دْ سِ كَ دَ] (مص مرکب) لاف دربارهء خود زدن. از خود مدح کردن. تحسین بیخود دربارهء خود کردن. (یادداشت
بخط مؤلف).
خودسر.
[خوَدْ / خُ دْ سَ] (ص مرکب)بی باك. گستاخ. بی ترس. دلیر. به خیال خود. سرکش. متمرد. سخت سر. (ناظم الاطباء). مستبد.
مستبدبالرأي. خودرأي. خلیع العذار. آنکه طاعت کس نکند. آنکه براي خود کار کند. (یادداشت مؤلف) : دوش در بزم تو دیدم ز
دل خود سر خویش آنچه پروانه ندیده ست ز بال و پر خویش. کلیم (از آنندراج). اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسر بود رنگ هم نشینان برگرفت. کلیم (از آنندراج).
خودسرانه.
[خوَدْ / خُدْ سَ نَ / نِ] (ق مرکب) پیش خود. بدون مشورت با دیگران.
خودسر زن.
[خوَدْ / خُدْ سَ زَ] (اِ مرکب)زنی که بی اجازت خانواده شو کند و چنین زنی از شوي خود ارث نبرد. (حقوق قدیم ایران).
خودسري.
[خوَدْ / خُدْ سَ] (حامص مرکب) لجاج. خیرگی. کله شقی. خودرایی. خودکامی. یک پهلویی. یک دندگی. خیره سري. استبداد.
استبداد بالرأي. آنکه بدون مشورت با دیگران کار کند و آنکه راي و عقیدهء دیگران را ناچیز انگارد. پیش خود : چه کارم جز
دعاي خودسري چند که صد عزت بیک دشنام بخشند. ظهوري (از آنندراج).
خودسري کردن.
[خوَدْ / خُدْ سَ كَ دَ](مص مرکب) لجاج کردن. خیره سري کردن. استبداد ورزیدن.
خودسوار.
( [خوَدْ / خُ دْ سَ] (ص مرکب)خودسر. مستبدبالرأي. (از آنندراج) : بر صف هندوي آهم چون زند ترك گردون خودسواري( 1
بیش نیست. طالب آملی (از آنندراج). ( 1) - ظ . ترکیب نیست.
خودسوز.
[خوَدْ / خُدْ] (اِ مرکب) فسفر. (یادداشت بخط مؤلف (||). نف مرکب) آنچه خودبخود مشتعل است، البته هیچ اشتعالی بدون مواد
اولیه امکان ندارد منتها در روزگاري که خواص اشتعالی ماده اي شناخته نشده بود مردم آن ماده را خودسوز می انگاشتند و
آتشکده هایی که بر روي چشمه هاي نفط قرار داشت و بیشتر در قفقاز بود آتشکده هاي خودسوز می گفتند. (یادداشت مؤلف).
خودسوز.
[خوَدْ / خُدْ] (اِخ) نام آتشکده اي بوده به آذربایجان. (برهان قاطع). خودیسوز. رجوع به خودیسوز شود.
خودسوزي.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب) اشتعال خودبخود. بدون مادهء اشتعال مشتعل بودن. (یادداشت مؤلف).
خودش.
[خوَ / خُ دَ] (ضمیر) خود او ||. بعینه. کام شبیه به او. -امثال: خودش است و دو گوشهایش؛ کنایه از فقر و بی چیزي.
خودشان.
[خوَ / خُ دِ] (ضمیر) خود ایشان.
خودشکن.
[خوَدْ / خُ دْ شِ كَ] (نف مرکب) کسی که از فروتنی خویشتن را شکند. (آنندراج). فروتنی کننده. (غیاث اللغات). آنکه نفس را
بفروتنی ریاضت کند (یادداشت مؤلف) : ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی جهان پوچ را گر مست( 1) مغزي خودشکن دارد.
- ( صائب (از آنندراج). در همه روي زمین میشود انگشت نماي هرکه چون مه بتمامی شود از خودشکنان. صائب (از آنندراج). ( 1
در دیوان چ محمد قهرمان ج 3 ص 1427 : هست.
خودشناس.
[خوَدْ / خُ دْ شِ] (نف مرکب)آنکه عارف بخود است. آنکه خود را شناخته و نقاط ضعف و قوت خود را دریافته است. مسلط بر
نفس خود. واقف بخود.
خودشناسی.
[خوَدْ / خُدْ شِ] (حامص مرکب) اطلاع بر خود. شناخت خود. عارف بنفس خود : خودشناسی را مایهء بزرگ دان. (خواجه عبدالله
انصاري). -امثال: خودشناسی خداشناسی است، نظیر: من عرف نفسه فقد عرف ربه.
خودشو.
صفحه 911 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب) در اصطلاح زنان، آنکه در حمام دلاك نگیرد و خود تن خویش شوید. خودشور. خودشوي. (یادداشت
مؤلف).
خودشور.
[خوَدْ / خُ دْ] (نف مرکب) در اصطلاح زنان، آنکه در حمام بعلت فقر دلاك نگیرد و خود تن خویش شوید. خودشو. خودشوي.
(یادداشت مؤلف).
خودشوي.
[خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب)خودشو. خودشور. رجوع به خودشو و خودشور شود.
خودشیرینی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب) عمل خودشیرین. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خودشیرینی کردن شود.
خودشیرینی کردن.
[خوَدْ / خُ دْ كَ دَ](مص مرکب) خود را محبوب دیگران کردن. دروغ و سخن چینی کردن بجهت محبوب کردن خود در نزد
دیگران. خود را با لاف و تملق جا کردن. پیش دیگران خود را عزیز کردن.
خودعزیزي.
[خوَدْ / خُدْ عَ] (حامص مرکب) خودشیرینی. عمل عزیز دیگري خود را کردن. رجوع به خودشیرینی کردن شود.
خودفروش.
[خوَدْ / خُ دْ فُ] (نف مرکب)لاف زننده. گزاف گوینده. فخریه کننده. (ناظم الاطباء). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است.
خودنما : گفتیم اي خودفروش خود چه متاعی بگو گر بخري شبچراغ گر بفروشی خزف. خاقانی. در میان صومعه سالوس پردعوي
منم خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم. سعدي. بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را بکوي می فروشان راه
نیست. حافظ. می خوار و رند باش ولی خودنما مباش می نوش در طریقت ما به ز خودفروش. اسیر لاهیجی (آنندراج ||). زن
فاحشه که خود را در معرض فروش قرار می دهد.
خودفروشی.
[خوَدْ / خُ دْ فُ] (حامص مرکب) خودنمایی. کبرنمایی. خودستایی. لاف زنندگی دربارهء خود : رها کن جنس هستی را بترك
خودفروشی کن. سلمان ساوجی. این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند بازار خودفروشی از آنسوي دیگر است. حافظ. بر بساط
نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو اي مرد عاقل یا خموش. حافظ. بغیر از زیان نیست در خودفروشی اگر سود
خواهی ببند این دکان را.صائب ||. فحشا، چه در آن فاحشه خود را بمعرض فروش دیگران می گذارد.
خودفروشی کردن.
[خوَدْ / خُدْ فُ كَ دَ] (مص مرکب) تکبر کردن. بخود لاف زدن.دربارهء خود سخنان مدح آمیز گفتن ||. فاحشگی کردن. خود را
براي فحشا بدیگران فروختن.
خودفریب.
[خوَدْ / خُدْ فِ / فَ] (نف مرکب) گول زنندهء خود. آنکه بخیال خود خود را فریب می دهد.
خودفریبی.
[خوَدْ / خُدْ فِ / فَ](حامص مرکب) گول زنندگی خود. فریب دهندگی خود. عمل خودفریب.
خودفریبی کردن.
[خوَدْ / خُدْ فِ / فَ كَ دَ] (مص مرکب) خود را گول زدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خودك.
[خوَ / خُ دَ] (اِ) خلجان خاطر. وسواس. (غیاث اللغات).
خودکار.
[خوَدْ / خُ دْ] (ص مرکب) آنچه پیش خود کار می کند و احتیاج بمراقبت ندارد. آنکه کار کردن او امر و گفتن لازم ندارد و خود
آن کاري که باید کرد در موقع خود کند. (یادداشت مؤلف). - قلم خودکار؛ قلمی که احتیاج بدوات ندارد و با ماده اي که از
ابتداء داخل آن است نوشتن انجام می دهد. - ماشین خودکار؛ ماشینی که احتیاج به مراقبت کارگر ندارد و خود کار خود را انجام
می دهد.
خودکاره.
[خوَدْ / خُدْ رَ / رِ] (ص مرکب)کسی که براي خود کار کند و آن در صورتی است که اعتماد بکس نداشته باشد. (ناظم الاطباء).
خودکاري.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)عمل خودکار. رجوع به خودکار شود.
خودکاشت.
[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)کشت زمینی که مخصوص بخود شخص باشد. (ناظم الاطباء).
خودکاشته.
[خوَدْ / خُدْ تَ / تِ] (ن مف مرکب) زراعت شدهء بواسطهء زرع خویشتن. (ناظم الاطباء).
خودکام.
[خوَدْ / خُ دْ] (ص مرکب)خودراي. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأي. مستبد. لجوج. عنود.
یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد.فردوسی. بخوانم به آواز
بهرام را سپهدار خودکام بدنام را.فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را.فردوسی. یکی نامه نوشت از
ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام.(ویس و رامین). مرا دیدي ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد
بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاري در از من نخواهی
بسیچ. اسدي (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام
چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید.خاقانی. دیوانه چرا مرا نهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام.نظامی. فرزند تو گرچه
هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام.نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پاي خود باید زدن گام.نظامی. تلخ دارد
زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب ||. کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت : بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.فردوسی. بدم من نیز روزي چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر
خفته ام با شوي خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاري چو رامین دوستی خودکام داري.
(ویس و رامین).
خودکامگی.
[خوَدْ / خُدْ مَ / مِ] (حامص مرکب) جباري. استبداد. خودسري. کله شقی. یکدندگی : جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی
پی چه باید فشرد؟نظامی.
خودکامه.
[خوَدْ / خُدْ مَ / مِ] (ص مرکب)خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم : بهر
جا که بد شاه خودکامه اي بفرمود چون خنجري نامه اي.فردوسی. بهر پادشاهی و خودکامه اي نبشتند بر پهلوي نامه اي.فردوسی.
نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنکه دارد سپه را زیان.فردوسی. از آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهاي خاقان خودکامه
را.فردوسی. نوشتم بهر کشوري نامه اي بهر نامداري و خودکامه اي.فردوسی. مر زنان را برهنگی جامه ست خاصه آنرا که شوخ و
خودکامه ست.سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برِ مرد خودکامه نیست.نظامی. اي تو کام جان هر خودکامه اي هر
دم از غیبت پیام و نامه اي.مولوي. ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارهء خودکامه نیست.مولوي. ماجراي دل خودکامه چه
پرسی از من سالها شد که ز من رفت و در آن کوي بماند. میرخسرو (از آنندراج). با تو افعی گر درون جامه است بهتر از نفسی که
او خودکامه است. امیري لاهیجی (از آنندراج ||). بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده : چنین گفت خودکامه
بیژن بدوي که من اي فرستادهء خوبگوي.فردوسی. بفرمود تا پاسخ نامه را نوشتند مر شاه خودکامه را.فردوسی. بر او خواندند پاسخ
نامه را پیام جهاندار خودکامه را.فردوسی. چو کاوس خودکامه اندر جهان ندیدم کسی از کهان و مهان.فردوسی ||. علف
خودروي. (برهان قاطع).
خودکامی.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)سرکشی. خودسري. (ناظم الاطباء). استبداد. استبدادبالرأي. خودرائی. لجاج. یک دندگی. یک پهلویی
: بمهر اندر نمودي زود سیري مرا دادي بخودکامی دلیري. (ویس و رامین). بگفت رفتن از تو ضرورتیست مرا گمان مبر که ز
خودکامی است و خودرایی. سوزنی. زمام خودکامی بدست غول غفلت سپرده و متابعت لهو و لعب بر خود لازم شمرد. (سندبادنامه
ص 258 و 286 ). مشوران بخودکامی ایام را قلم درکش اندیشهء خام را.نظامی. نکنم بیخودي و خودکامی چون شدم پخته کی کنم
خامی؟نظامی. جواب دادم و گفتم بدار معذورم که این طریقهء خودکامی است و خودرایی. حافظ. حافظا گر ندهد داد دلت آصف
عهد کام دشوار بدست آوري از خودکامی. حافظ. همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازي کز او سازند
محفلها؟ حافظ.
خودکاوند.
[خوَدْ / خُ دْ وَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بالاي بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 9هزارگزي جنوب خاوري شهرك. این
دهکده کوهستانی و سردسیر و داراي 400 تن سکنه است. آب آن از چشمه و زه آب رود محلی و محصول آن غلات و گردو و
.( لبنیات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. در کوههاي این ده یخچال طبیعی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خود کردن.
[خوَدْ / خُ دْ كَ دَ] (مص مرکب) کار خود بدون مشورت دیگري کردن. عملی که خود شخص انجام دهد : خود کردن و جرم
دوستان دیدن رسمی است که در جهان تو آوردي. سعدي (طیبات).
خود کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) کلاه خود بر سر گذاردن. کنایه از مسلح شدن است.
خودکرده.
[خوَدْ / خُ دْ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کاري که خود شخص بدون مشورت غیر کرده باشد. (ناظم الاطباء) : بدل گفت خودکرده
را چاره نیست بکس بر از این کار بیغاره نیست.فردوسی. چه بادافره است آن برآورده را چه سازیم درمان خودکرده را؟فردوسی.
کنون آتش ز جانم که نشاند کنون خود کرده را درمان که داند؟ (ویس و رامین). خودکرده را درمان نیست. (تاریخ بیهقی). دل از
خراسان و نشابور می بر نتوانست داشت و خودکرده را درمان نیست. (تاریخ بیهقی). همی ندانم چارهء فراق و نیست عجب که هیچ
زیرك خودکرده را نداند چار. قطران. انوري خودکرده را تدبیر چیست زهر خند و خون گري خود کرده اي.انوري. شنیدم که می
گفت و خوش می گریست که این نفس خودکرده را چاره نیست. سعدي. با خود از روي جهل بد کرده آه از این کارهاي
خودکرده.اوحدي. -امثال: خودکرده را تدبیر نیست، نظیر: خودکرده را درمان نیست. خودکرده را چه درمان؟ خودکرده را درمان
نیست، نظیر: خودکرده را تدبیر نیست.
خودکش.
[خوَدْ / خُدْ كُ] (نف مرکب)منتحِر. آنکه خود را کشد. (یادداشت مؤلف).
خودکشته.
[خوَدْ / خُدْ كُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آنکه خود را کشته. کشته بدست خود.
خودکشی.
[خوَدْ / خُدْ كُ] (حامص مرکب) انتحار.
خودکشی کردن.
[خوَدْ / خُ دْ كُ كَ دَ](مص مرکب) خود را کشتن. انتحار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). - خودکشی کردن براي امري؛ سخت
خواهان آن بودن و کوشش و تلاش بسیار براي بدست آوردن آن کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیشب چه خودکشی که نکردم
بکوي تو بیرون نیامدي بتماشا چه فائده؟ ملا ناظم (از آنندراج). اول ببزم مهر وفا خودکشان کنند آنگاه معنی دل ما را بیان کنند.
اسیر (از آنندراج). تذرو و کبک براي چه خودکشی نکنند که در نشیمنشان شاهباز مهمان شد. فرج الله شوشتري (از آنندراج).
خودگذشته.
[خوَدْ / خُ دْ گُ ذَ تَ / تِ](ن مف مرکب) واله. ازخودرفته. از جان سیرآمده. ترك سر گفته. (آنندراج) : برداشت تحفه مشت
غباري ز خاك ما آن خودگذشته اي که بکوي فنا گذشت. ناظم تبریزي (از آنندراج).
خودگرد.
[خوَدْ / خُدْ گَ] (ص مرکب)آنچه بخودي خود کار کند. خودکار. اتوماتیک.
خود گرفتن.
[خوَدْ / خُدْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) اظهار کبر نمودن. بخود بالیدن. تکبر کردن.
خودگو.
[خوَدْ / خُ دْ] (نف مرکب) آنکه از خود مدح و تحسین کند. آنکه همیشه از محاسن و فضایل خود سخن گوید ||. آنکه بدون
آنکه دیگري به او بگوید کلامی بر زبان راند.
خودگیر.
[خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب) متکبر. غیرفروتن. خودفروش.
خودلان.
(اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش قروهء شهرستان سنندج با 420 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خودمانی.
[خوَ / خُ دِ] (ص نسبی) محرم. مقابل بیگانه. خودي.
خودمختار.
[خوَدْ / خُ دْ مُ] (ص مرکب)مستقل. آنکه عنان انجام کار خود را بدون قیم بدست دارد. بدون قیم. بدون صاحب اختیار. بدون
سرپرست. آزاد. - کشور خودمختار؛ کشور آزاد. کشور مستقل. کشوري که می تواند خود تصمیم بگیرد و خود تصمیم خود را در
عمل گذارد.
خودمختاري.
[خوَدْ / خُ دْ مُ] (حامص مرکب) استقلال. بدون قیمومت. بدون صاحب اختیاري. آزادي. - حکومت خودمختاري؛ با استقلال
حکومت کردن. حکومت بدون قیمومت. حکومت بدون سرپرست.
خودمراد.
[خوَدْ / خُدْ مُ] (ص مرکب)خودپسند. خودسر. خودکامه. خودکام. مستبد. خودرأي : خسرو ز تو بی مراد و با تست دل را چه کند
که خودمراد است؟ میرخسرو (از آنندراج).
خودمراده.
[خوَدْ / خُ دْ مُ دَ / دِ] (ص مرکب) خودپسند. خودسر. خودکام. خودکامه. مستبد. مستبدبالرأي. خودراي. خودرایه : فرمان نبرند
زآنکه هستند از غایت ناز خود مراده. میرخسرو (آنندراج).
خودمنشی.
[خوَدْ / خُ دْ مَ نِ] (حامص مرکب) بزرگی. انصاف دادگی. بزرگ منشی : خودمنشی کار خَلَق کردنست خصمی خود یاري حق
کردنست.نظامی.
خودنکوه.
[خوَدْ / خُدْ نِ] (نف مرکب)آنکه عیب خود بیند. آنکه خود متوجه عیب خود باشد.
خودنکوهی.
[خوَدْ / خُدْ نِ] (حامص مرکب) عیب خوددیدگی. توجه بعیب خود.
صفحه 912 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خودنما.
[خوَدْ / خُدْ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) خودنماي. رجوع به خودنماي شود.
خودنما.
[خوَدْ / خُدْ نُ / نِ / نَ] (ص مرکب) گیاه خودرو. (برهان قاطع).
خودنماي.
[خوَدْ / خُ دْ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) شخصی را گویند که خود را بمردم وانماید. (برهان قاطع). متکبر. خودستا. (ناظم الاطباء).
متظاهر. معجب. خودنما : کس از دست جور زبانها نرست وگر خودنمایست و گر خودپرست. سعدي (بوستان). بسا خودنمایان
بیهوده گوي که باشند در سبزگه رزمجوي.امیرخسرو. هیبت مردان نما کین زَنَک خودنما. شیخ واحدي (از شرفنامهء منیري||).
مرائی. ریاکار : من ار حق شناسم وگر خودنماي برون با تو دارم درون با خداي.سعدي.
خودنمایی.
[خوَدْ / خُ دْ نُ / نِ / نَ](حامص مرکب) تظاهر. (یادداشت مؤلف). خودستایی. تکبر. غرور. فخریه. (ناظم الاطباء) : چو زورآوران
خودنمایی مکن بر افتاده زورآزمایی مکن.سعدي. چو میدانم قصور مایهء خویش خلاف عقل باشد خودنمایی. سعدي (صاحبیه).
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است خون چو گردد مشک ناچار است غمازي کند. صائب ||. ریا. (یادداشت مؤلف).
خودنمایی کردن.
[خوَدْ / خُدْ نُ / نِ / نَ كَ دَ] (مص مرکب) خود را نمودن. خود را نشان دادن. تظاهر کردن.
خود نمودن.
[خوَدْ / خُ دْ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) خود را نشان دادن. خودنمایی کردن : او را نمی توان دید از منتهاي خوبی ما خود نمی
نماییم از غایت حقیري.سعدي.
خودنویس.
[خوَدْ / خُدْ نِ] (ص مرکب)قلمی است که جوهر در مخزن جوف آن ذخیره کنند و نویسند.
خودور.
[خودْ وَ] (ص مرکب) مقنَّع. خوددار. (یادداشت مؤلف).
خودولو.
[خوَ / خُ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیکلهء بخش هوراند شهرستان اهر. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و
.( حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی شال بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوده.
[دَ / دِ] (اِ) خود. کلاه خود. مغفر : مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوي گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.عنصري ||. حقیقت. راستی. درستی ||. طاق. گنبد. (ناظم الاطباء).
خودي.
[خوَ / خُ] (ص) مقابل بیگانه. مقابل غریبه. آشنا. اهل. خویش. قریب. (یادداشت مؤلف) : چو خود را ز نیکان شمردي بدي نمی
گنجد اندر خدایی خودي. سعدي (بوستان). چو نیکت بگویم بدي می کنی نه با کس که بد با خودي میکنی. سعدي (بوستان). -
امثال: مثل سگ نازي آباد است نه خودي می شناسد نه غریبه (||. ق) بخودي خود. بنفسه. (یادداشت مؤلف) : دل از رخت خودي
بیگانه بودش که رخت دیگري در خانه بودش.نظامی. آنکس که کند خودي فراموش یاد دگري کجا کند گوش؟نظامی (||. اِ)
انانیت. هستی نفس. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : با تو خودي من از میان رفت وین راه به بیخودي توان رفت.نظامی. آن
بندگان که ایشان از خودي خود خلاصی یافته اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعاملهء اهل دو
عالم برآید و بر آن بچربد. (مرصادالعباد). از خودي سرمست گشته بی شراب ذره اي خود را شمرده آفتاب.مولوي.
خودیازي.
[خوَدْ / خُدْ] (حامص مرکب)تمطی. تمدد. تمطط. (زوزنی).
خود یافتن.
[خوَدْ / خُدْ تَ] (مص مرکب)بدون اعانت دیگري چیزي را بدست آوردن.
خودي خود.
[خوَ / خُ يِ خوَدْ / خُدْ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) بنفسه.
خودي سوز.
[خوَ / خُ] (اِخ) نام آتشکده اي بوده به آذربایجان. خودیسوز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : در آن خطه بود آتش سنگ بست که
خواندي خودي سوزش آتش پرست. نظامی.
خوذ.
[خُ وَ] (ع اِ) جِ خوذة. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوذان.
[خَ] (ع اِ) خدم، منه: خوذان الناس؛ خدم مردم. (منتهی الارب): ذهب فلان فی خوذان الخامل؛ بدرجهء فروتر از اهل فضل واقع شد
فلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خؤر.
[خُءْرْ] (ع مص) خَور. (منتهی الارب). رجوع به خَور (ع مص) شود.
خور.
[خَ] (ع اِ) زمین پست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). شاخی از دریا. (منتهی الارب) : فما اخذوه [ اي العرب
]من الفارسیه الخور و هو خلیج البحر. (از جمهرهء ابن درید از سیوطی در المزهر ||). ریختن گاه آب دریا. (منتهی الارب||).
لنگرگاه. (یادداشت بخط مؤلف) : فاذا جازت السفینۀ الابواب و دخلت الخور صارت الی ماء عذب الی الموضع الذي رسی الیه من
بلاد الصین و هو یسمی خانفو. (اخبار الصین و الهند).
خور.
[خَ وَ] (ع ص) ضعیف. سست. ناتوان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : و امراء از صادرات افعال او چون لین و
خور و ضعف و سدر مشاهده می کردند. (جهانگشاي جوینی (||). اِمص) سستی : نطاق او از اعتناق آن منصب تنگ آمد و ضعف
منت و خور طبیعت او ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی (||). مص) ضعیف و ناتوان شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب). منه: خار الرجل خوراً.
خور.
[خَ] (ع مص) زدن بر خوران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خاره خوراً؛ اي زد بر خوران وي ||. بانگ
کردن گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خار الثور؛ اي بانگ کرد گاو ||. ضعیف و منکسر شدن حرارت
آفتاب و گرما. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). خؤر، منه: خار الحر خوراً و خؤراً ||. ضعیف شدن شخص.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (لسان العرب). منه: خار الرجل خوراً.
خور.
(ع ص، اِ) زنان بسیارشک درگمان افکننده به جهت فساد آنها. واحد ندارد. ج، خوار، خوارة. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از
تاج العروس).
خور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب. مهر. شارق. شمس. ذُکاء. بیضا. بوح. یوح. عجوز. تبیراء. غزاله. لولاهه. ابوقابوس. حورجاریه.
اختران شاه. لیو. نیر اعظم. نیر اکبر. ارنۀ. شرق. جاي آن در فلک چهارم است. (یادداشت مؤلف)( 1) : شکوفه همچو شکاف است و
میغ دیباباف مه و خور است همانا بباغ در، صراف. ابوالمؤید بلخی. بدین هرچه گفتی مرا راه نیست خور و ماه از این دانش آگاه
نیست. فردوسی. چو اندر بره خور نهادي چراغ پسش دشت بودي و در پیشْ باغ.فردوسی. نگارندهء گونه گون جانور فروزندهء
انجم و ماه و خور.فردوسی. خور و ماه گفتی برنگ اندر است ستاره بکام نهنگ اندر است.فردوسی. چو ماه از نمودن چو خور از
شنودن بگاه ربودن چو شاهین و بازي. ؟ (از تاریخ بیهقی). هر آن نزدیک خور بی سوته تر بی. باباطاهر همدانی. ز عشقت
سرفرازان کامیابند که خور اول بکهساران برآید. باباطاهر همدانی. خور از کُه برافراخت زرین کلاه شب از بر بینداخت شَ عر
سیاه.اسدي. چرا مه چو خور بر یکی حال نیست گهی بدر چونست و گاهی هلال؟ ناصرخسرو. گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش
مزاج گفتا ز نور خور شد ممزوج و بارور. ناصرخسرو. بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو.
بنگر که از بلور برون آید آتش همی بنور چراغ و خور.ناصرخسرو. این کار هرآینه نه بازیست این خور بچه گِل کنند پنهان؟سنائی.
باشد چو طبع مهر من اندر هواي تو چون تاب گیرد از حرکات خور آینه. خاقانی. گر بهمه ترازویی زرّ خلاص درخورد خور
بترازوي فلک هست چو زر بدرخوري. خاقانی. کنون که خور بترازو رسید و آمد تیر شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر. ؟
(از سندبادنامه). مرا تا بوده ام در پردهء شاه نتابیده ست بر رویم خور و ماه.نظامی. شباهنگام کآهوي ختن گرد ز ناف مشک خود
خور را رسن کرد. نظامی. مه که چراغی فلکی شد تنش هست ز دریوزهء خور روغنش.نظامی. جمالش برفت از رخِ دلفروز چو
خور زرد شد بس نماند ز روز. سعدي (بوستان). خور و ماه و پروین براي تواَند قنادیل سقف سراي تواَند.سعدي. پیش رویت قمر
نمی تابد خور ز حکم تو سر نمی تابد. سعدي (خواتیم). هرکه چون سایه گشت خانه نشین تابش ماه و خور کجا یابد؟ابن یمین.
ستارگان همه در گردشند بر گردون گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور. سلمان ساوجی. همچو خور گر به خود آتش
نزنی گر شوي صبح دم خوش نزنی.جامی. - چشم خور؛ خورشید. کرهء خورشید. چشمهء خورشید : چشم خور اشک ران بخون
شفق راز با قعر چاه می گوید.خاقانی. - چشمهء خور؛ چشم خور. خورشید : تو بحري و حوضی میان سرایت چو اندر میان فلک
چشمهء خور.خاقانی. چشمهء خور بوسه داد خاك درش سایه وار زادهء خور دید لعل با کمرش کرد ضم. خاقانی. پیش کآن
چشمهء خور در چه ظلمات کنید نور هر چشم بدان چشمهء خور بازدهید. خاقانی. خار در دیدهء فلک شکند خاك در چشمهء
خور اندازد.خاقانی. سکهء روي بناخن بخراشید چو زر خون برنگ شفق از چشمهء خور بگشائید. خاقانی. از چشمهء خور چو خضر
برخور وآفاق نورد چون سکندر.نظامی. - قرص خور؛ کرهء خورشید : چو درویشی بدرویشان نظر به کن که قرص خور بعریانان
دهد زربفت و خود بینند عریانش. خاقانی. قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل بازماند کآن حمایل هم براي قرصهء خور
ساختند. خاقانی. نور مه از خار کند سرخ گل قرص خور از سنگ کند بهرمان.خاقانی. سال نو است و قرص خور خوانچهء ماهی
افکند وز بره خوان نو نهد بهر نواي زندگی. خاقانی. - قرصهء خور؛ قرص خورشید : مانا که اندر این مه عیدیست آسمان را
کآهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهء خور. خاقانی ||. یک لنگهء خورجین یا گاله و مانند آن. (یادداشت به خط مؤلف). مخفف
خوره است و آن جوالی است از پشم که در آن غله پر کنند و از جایی بجایی برند. (فرهنگ لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). -
امثال: خر را با خور( 2) میخورد مرده را با گور؛ مثلی است که دربارهء طمع بیحد شخصی زده میشود ||. نام روز یازدهم از هر ماه
شمسی. (برهان قاطع) : می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش روز رش و رام و جوش روز خور و ماه و باذ. منوچهري. روز خور
است اي بدو رخ همچو خور تافت خور از چرخ فلک باده خور. مسعودسعد ||. خوار. ذلیل. حقیر. فرومایه. دون. پست. رسوا. بی
آبرو ||. نامشهور ||. قابل پستی ||. مشرق ||. شریک. انباز. همباز. هم جفت (||. ص) سزاوار. لایق. شایسته. پسندیده. (ناظم
الاطباء). جدیر. اَحْري. (یادداشت مؤلف). - اندرخور؛ لایق. سزاوار. شایسته. مناسب : مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ
و شاخ همچون نرد.کسائی. سلیحست و هم گنج و هم لشکر است شما را ببین تا چه اندرخور است.فردوسی. بدو گفت ما شاه را
کهتریم اگر کهتري را خود اندرخوریم. فردوسی. هر سلاحی که برگرفت بود با کفَش سازگار و اندرخور.فرخی. آن پسندیده به
رادي و به حرّي معروف آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور. فرخی. دل آن ترك نه اندرخور سیمین بر اوست سخن او نه ز
جنس لب چون شکّر اوست. فرخی. از لب شیرین با من سخنان گوید تلخ سخن تلخ نداند که نه اندرخور اوست. فرخی. چو تیغ
شاهی شایستهء یمین تو شد نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد. سوزنی. - اندرخوري؛ تناسب : تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین
لقب این لقب بر هیچکس نامد بدین اندرخوري. سوزنی. - درخور؛ لایق. درشأن. متناسب. ازدر. سزاوار. شایسته. زدر. (یادداشت
مؤلف) : برستم بسی جامه و اسب داد بدانسان که بد درخور کیقباد.فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور
پیشگاه.فردوسی. بزرگان بر او خواندند آفرین که اي درخور تاج و تخت و نگین. فردوسی. نبود عاشقی امسال مر مرا درخور کنون
که آمد بر خط نهاد باید سر.فرخی. مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر. منوچهري. کنم من هره
را جلوه نکوهم شله را زیرا که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله. عسجدي. نان زرین بماهی آمد باز نمک خوش چه
درخور افشانده ست. خاقانی. تضمین کنم ز شعر خود آن بیت را که هست با اشک چشم سوز دلت درخور آمده. خاقانی. هر کس
را جام درخورش ده از سوخته فرق کن تران را.خاقانی. نفس بگشاد چون باد سحرگاه فروخواند آفرینها درخور شاه.نظامی. گر او
درخور مطلب خویش خواست جوانمردي آل حاتم کجاست؟ سعدي (بوستان). کسی گفت پروانه را کاي حقیر برو دوستی درخور
خویش گیر. سعدي (بوستان). یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم. سعدي. وگر هلاك
منت درخور است باکی نیست قتیل عشق شهید است و قاتلش غازي. سعدي (خواتیم). - فراخور؛ لایق. شایسته. درخور. اندرخور.
فراحال. فراشأن ||. خوراك اندك. طعام به اندازهء روز. غذا. خوراك. (ناظم الاطباء). قوت. طعمه. طعام. (یادداشت مؤلف) :
وگرنه بچنگ پلنگ اندرم خور کرکسانست مغز سرم.فردوسی. بدریا فکندش هم اندرزمان خور ماهیان شد تن بدگمان.فردوسی.
خداي جهان را نباشد نیاز بجاي خور و کام و آرام و ناز.فردوسی. بالا چون سرو نورسیده بهاري کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم و گفتم زه( 3) که بجز مسکه خور ندادت مادر. منجیک. کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهائیست جهان دشمن خواجه خور اوست. فرخی. سه ماه بودم دور از در سراي امیر مرا در این سه مه اندر نه خواب بود و نه
خور. فرخی. ز سوي پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز همی رود چو رود مرغ گرسنه سوي خور. فرخی. سرش را ز تن برد و بر دار
کرد تنش را خور گرگ و کفتار کرد.اسدي. خره بیار دهد خور تو چونکه بستانی( 4) ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی.
ناصرخسرو. گر آتش آن بود که خورش خواهد آتش نباشد آنکه نخواهد خور.ناصرخسرو. چون گربه جز که فرزند چیزي دگرْش
خور نیست آن راست نیک بختی کو را چنین پدر نیست. ناصرخسرو. خور اندك فزون کند حلمت خور بسیار کم کند
علمت.سنائی. مرد نبود کسی که در غم خور در یقین باشد از زنی کمتر.سنائی. خور حلق تو شده غصهء خلق خور جسم تو شده مار
شکنج.سوزنی. خانه جان دارم و خوانچه سر خوان که نه مطبخ نه خوري خواهم داشت.خاقانی. چون هماي فتح پور ایلدگز بگشاد
بال کرکسان چرخ از آن خونخوارگان خور ساختند. خاقانی. بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد که مار و چغز باشد خور
چو باشد میزبان لکلک. دهقانعلی شطرنجی. این مرغان را خور و راحت کس دیگر دهد. (کتاب المعارف). تو از جایی صیدشان
نکرده اي و خورشان تو نمیدهی و دست آموز تو نیستند. (کتاب المعارف). نگون کرده ایشان سر ازبهر خور تو آري بعزت خورش
پیش سر. سعدي (بوستان). - خواب و خور؛ خواب و غذا : وعده شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است زآنکه فتنه همه بر
خواب و خور و سیم و زرند. ناصرخسرو. - خور و پوشش؛ غذا و لباس : از اویم خور و پوشش و سیم و زر از او یافتم جنبش پاي و
پر.فردوسی. خور و پوشش و فرش خوبان بهم نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم.اسدي ||. نور. روشنائی. شعاع ||. رایحه. بو||.
مزه. چاشنی. ذوق. (ناظم الاطباء ||). چلپاسه. حربا. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع ||). قصر. عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء ||). خرج،
مقابل درآمد. (یادداشت بخط مؤلف ||). خُرّه. کوره، چون: خور موسی. (یادداشت مؤلف (||). اِمص) عمل خوردن. (یادداشت
بخط مؤلف) : بر او مهر آرد و بیرون برد پاك مرا از رامش و از خواب و از خور.فرخی. زبهر خور و پوش باید درم چون این در
نباشد چه بیش و چه کم.اسدي. از خور زي خواب شو ز خواب سوي خور تات برون افکند زمان بکرانه.ناصرخسرو. زَاول چنانْت
بود گمانی که در جهان کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر. ناصرخسرو. اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداري قبا
بفکن که درخورتر ترا از صد قبا پالان. ناصرخسرو. بدانش حق جانْت بگزار پورا چنان چون حق تن به خور می گزاري.
ناصرخسرو. - آب خور؛ جاي آب خوردن. جاي آب نوشیدن. کنایه از قنات و چشمه است : سوي آبخور چاره سازي کند.نظامی.
هر دو نی خوردند از یک آبخور این یکی خالی و آن پر از شکر.مولوي. - آبشخور؛ جاي آب خوردن. آب خور. - ارث خور؛
وارث. - ازخودنخور؛ آنکه مال خود نخورد تا بعد از او خورند. - خواب و خور؛ خورد و خواب : خواب و خور است کار تو اي
بی خرد جسد لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا. ناصرخسرو. بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر کسی که قصد در اینجا
بخواب و خور دارد. ناصرخسرو. هر که چون خر فتنهء خواب و خور است گرچه آدم صورتست او هم خر است. ناصرخسرو. -
خور و خواب؛ عمل خوردن و خوابیدن. کنایه از راحتی : خور و خواب و آرامتان از من است همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی. هر آن کس که او را خور و خواب نیست غم مرگ با جشن و سورش یکی است. فردوسی. شب و روز و گردان سپهر
آفرید خور و خواب و تندي و مهر آفرید. فردوسی. بجاي خور و خواب کین جست و جنگ. اسدي. گفت بنگر که از چه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم.سنائی. خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت حیوان خبر ندارد ز جهان
آدمیت.سعدي. خور و خواب تنها طریق دد است بر این بودن آیین نابخرد است. سعدي (بوستان). فراغ مناجات و رازش نماند خور
و خواب و ذکر و نمازش نماند. سعدي (بوستان (||). نف مرخم) خورنده. (ناظم الاطباء). - آب خور؛ خورندهء آب. آنکه آب
نوشد. - آدم خور؛ آنکه آدم خورد. کنایه از ظالم و قسی القلب. - انجیرخور؛ خورندهء انجیر ||. - نوعی مرغ است که از انجیر
خوراك فراهم آورد : گر انجیرخور مرغ بودي فراخ نبودي یک انجیر بر هیچ شاخ.نظامی. - اندك خور؛ کم خور. آنکه اندك غذا
خورد. کنایه از خسیس : تعنت کنندش گر اندك خور است که مالش مگر روزي دیگر است.سعدي. - انسان خور؛ آدم خور.
کنایه از ظالم و قسی القلب. - بادخور؛ جایی که بدان باد وزد. سوراخ که از آن هوا آید ||. - کنایه از کسی که بدست جز باد
هیچ ندارد. صفرالکف. - بامبه خور؛ آنکه توسري خورد. کنایه از عاجز و زبون. - بدخور؛ آنکه غذاي مناسب نخورد. - بسیارخور؛
پرخور. بسیارخوار. آنکه زیاد خورد. - بیخودي خور؛ آنکه غذا از روي حساب نخورد. - پخته خور؛ کنایه از کسی است که خود
عملی نمی کند و منتظر است کسی دیگر عملی انجام دهد و او از حاصل کار او خورد و استفاده برد. - پرخور؛ بسیارخور. مقابل
اندك خور. - پسله خور؛ آنکه در نزد مردم غذا نخورد و در خفا غذا خورد. - پس مانده خور؛ ته مانده خور. - پیش خور؛ آنکه
هنوز بموعد محصول یا حقوق نرسیده محصول یا حقوق خود را خرج کند. - پیش مانده خور؛ آنکه باقیماندهء غذاي مردم خورد.
- تنزیل خور؛ رباخوار. - تنهاخور؛ آنکه تنها غذا خورد. کنایه از تک رو. - توسري خور؛ آنکه از هر کس رسد کتک خورد.
کنایه از ضعیف و عاجز و زبون. - ته سفره خور؛ ته مانده خور. - ته مانده خور؛ آنکه ته سفره و پیش ماندهء مردم خورد. -
جگرخور؛ کنایه از مزاحم. آنکه جگر آدمی را از جهت مزاحمت خورد. - جیره خور؛ مستمري خور. آنکه جیره خورد. - چاشنی
خور؛ آنکه همراه با غذا چاشنی خورد ||. - چشته خور. - چس خور؛ خسیس. - چشته خور؛ آنکه یک دفعه انعامی و نواختی دیده
و بدعادت شده باشد و همیشه دنبال انعام آید. - چکش خور؛ فلزي که قابلیت خوردن چکش دارد و زیر چکش صاف میشود. -
چیزخور؛ سم خور. - حرام خور؛ آدمی که از خوردن مال حرام ابا ندارد. - حلال خور؛ آنکه مال حرام نخورد. آنکه جز حلال
نخورد. - حلواخور؛ آنکه حلوا خورد. کنایه از سورچران ||. - کنایه از مرده خور یعنی کسی که بر تعزیت مردمان جهت
سورچرانی حاضر شود. - حیوان خور؛ جانورخور. آنکه جانور خورد : ز حیوان خوران جهان جان برد...نظامی. - خاك خور؛ آنکه
خاك خورد. کنایه از مرده. - خرخور؛ چیز بی قابلیت و لایق خوردن خر. - خودخور؛ آنکه خود را بر اثر غم و ناراحتی خورد.
آنکه غم خود را بدیگري نگوید و نزد خود نگاه دارد و موجب کاهش جان و تن خود شود. غصه خور. - خوش خور؛ آنکه بغذاي
بد رو نیاورد. مقابل بدخور. - دانه خور؛ جانوري که فقط دانه میخورد. - دلخور؛ مزاحم. موجب ناراحتی ||. - عصبانی. ناراضی.
رنجیده. - دمخور؛ انیس جلیس. - دواخور؛ آنکه دوا خورد ||. - مشروب خوار ||. - سم خور. - رباخور؛ آنکه بهرهء پول خورد.
صفحه 913 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
- ردخور؛ دعائی که مستجاب نمیشود. دعایی که همیشه اجابت نمیشود. - رزق خور؛ روزي خور. - رشوه خور؛ آنکه رشوه خورد.
راشی. - روزه خور؛ آنکه روزه نگیرد. آنکه روزهء خود را خورد. - روزي خور؛ آنکه روزي خورد : که روزي خورانند از اندازه
بیش.نظامی. - ریزه خور؛ ته ماندهء سفره خور : خان ختا ریزه خور خوان تست؟ (از حبیب السیر). - سره خور؛ آنکه ناپاك نخورد.
- سوهان خور؛ فلزي که قابلیت خوردن سوهان دارد. - سوسمارخور؛ آنکه سوسمار خورد. کنایه از عربانست که با سوسمار
خوراك کنند. - سیلی خور؛ کتک خور. کنایه از زبون. - شراب خور؛ خمار. آنکه شراب نوشد. - شکرخور؛ آنکه شکر خورد. -
||کنایه از کسی که حرف بی ربط زند. - شیرخور؛ شیرخوار. کنایه از طفل باشد. - شیرینی خور؛ آنکه علاقه مند بشیرینی است. -
||کسی که نامزد براي کس دیگر کند. - ضرب خور؛ آنچه ضرب خورد. فلزي که قابلیت خوردن ضربه دارد. - طعمه خور؛ آنکه
طعمه خورد. آنکه بطعمه گذران کند. - طناب خور؛ عمق چاه که براي اندازهء آن باید طناب بکار رود. - علف خور؛ حیوان
گیاهخوار. - غصه خور؛ دائم الغم. آنکه غم خورد. غم خور. - غم خور؛ غصه خور ||. - یار مهربان که در غم آدمی شرکت کند.
- کتک خور؛ آنکه کتک خورد. سیلی خور. کنایه از زبون و عاجز ||. - کنایه از پوست کلفت. - کله ماهی خور؛ آنکه کله ماهی
خورد. وصفی که بدان مردم رشت و گیلان را کنند چون در نزد آنان خوردن کله ماهی مطبوع است. - کم خور؛ اندك خور. کم
خوراك. - کنجدخور؛ مرغی که کنجد خورد : اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه.نظامی. - گول خور؛
آنکه فریب خورد. - گیاه خور؛ آنکه گیاه خورد. انسانهایی که حیوانی نمیخورند و از گیاهان فقط تغذیه می کنند. - لاش خور؛
جانوري است پرنده که با لاشهء جانوران خوراك سازد. - لوطی خور؛ کنایه از از بین رفتن چیزي است. - مارخور؛ جانوري که
بخوردن مار روزگار گذراند. - محنت خور؛ غصه خور : بیا ساقی آن می که محنت بَر است بچون من کسی ده که محنت خور
است. نظامی. - مردارخور؛ جانوري که بمردار گذران کند : آري مثل بکرکس مردارخور زنند سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن
است. سعدي (صاحبیه). - مرده خور؛ آنکه بمال مردگان زندگی کند. آنکه بزندگی پست عمر گذراند. - مردم خور؛ آدم خور.
ظالم : ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوري چون نترسد کسی؟نظامی. - مستمري خور؛ جیره خور. کنایه از آنکه بماهیانه و
حقوق گذران کند. - مفتخور؛ آنکه بدون زحمت و پرداخت قیمت چیزي از آن چیز استفاده برد. کنایه از آدم بیکار و بیعار. -
ملاخور؛ کنایه از ارزان. کنایه از پایین آمدن قیمت چیزي که آخوند و ملا بتواند از آن خورد. - میانه خور؛ مقتصد. غیرمسرف. -
نان خور؛ آنکه نان خورد. کنایه از اهل و عیال. - نخور؛ کنایه از خسیس. - وظیفه خور؛ مستمري خور. روزي خور : اي کریمی که
از خزانهء غیب گبر و ترسا وظیفه خور داري.سعدي. - هَله هوله خور؛ آنکه هر چیزي بدستش رسد خورد. آنکه مواظب غذاي خود
نیست. - هوا خور؛ آنکه از هوا استفاده کند. کنایه از انسان ||. - سوراخ که از آن هوا آید. ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده
در تداول عامه - (svar. ( خورشید)، هندي باستان 2 ) (xvar(shet پهلوي ،hvar هور (پارسی) = اوستا = xvar است: اوستا
بر وزن دور مستعمل است. ( 3) - ن ل: خه. ( 4) - در دیوان چ تقوي: خود تو چون که بستانی، که در این صورت اینجا شاهد « خور »
نیست.
خور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام کوشکی است مشهور بخورنق. (برهان قاطع).
خور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام دهی است ببلخ و از آنجاست محمد بن عبدالله بن عبدالحکم. (منتهی الارب).
خور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام دهی است به استرآباد. (یادداشت بخط مؤلف).
خور.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان لار، واقع در 3هزارگزي جنوب لار کنار راه شوسهء لار به لنگه. این دهکده
در دامنهء کوه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري و 1949 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات، خرما و سبزي. در آنجا
.( یک باب دبستان وجود دارد. شغل اهالی زراعت و مکاري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خور.
(اِخ) دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، واقع در 23 هزارگزي باختر فیروزآباد و سه هزارگزي شمال
راه مالرو عمومی. این دهکده در جلگه قرار دارد و آب و هواي آن گرمسیري است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خور.
(اِخ) دهی است جزء دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 38 هزارگزي شمال باختري کرج و 7هزارگزي شمال راه
شوسهء کرج به قزوین. این دهکده در دامنهء کوه قرار دارد با آب و هواي سردسیري و 1490 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول
آن غلات و بنشن و صیفی و انگور و زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داري و کرباسبافی و گیوه چینی و محصول آن لبنیات و
عسل است. راه آن از کنار کاروانسراي خور در کنار شوسه قرار دارد و ماشین رو است. و نیز بدانجا معدن زغال سنگی است که
.( استخراج میشود و امامزاده اي هم بنام امامزاده سلیمان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خور.
(اِخ) دهی است جزء دهستان ارنگهء بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 33 هزارگزي شمال خاوري کرج و 13 هزارگزي خاور راه
چالوس به کرج. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هواي سرد و 744 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
میوه و سیب زمینی و لبنیات و عسل می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داري و کرباسبافی است. در آنجا یک باب دبستان و
.( امامزاده اي وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خور.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 50 هزارگزي شمال باختري خوسف سر راه مالرو
عمومی خوسف به طبس. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي مناطق گرمسیري و 460 تن سکنه. آب آن از قنات و
.( محصول آن غلات و کنجد و پنبه و شغل اهالی مالداري و قالی بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خور.
(اِخ) دهی است از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 36 هزارگزي جنوب خاوري کبودگنبد. این دهکده
کوهستانی و معتدل است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خور.
(اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در 49 هزارگزي شمال خاوري مشهد. این ده کوهستانی و
سردسیر و با 1553 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه بافی و
.( راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خور.
(اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري بردسکن سر راه مالرو
عمومی ریوش. این دهکده کوهستانی و معتدل و داراي 1212 تن سکنه می باشد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بنشن
.( و راه مالرو می باشد. مزرعهء شقایک و علی قبایی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خور.
(اِخ) قصبهء مرکزي بخش خور و بیابانک شهرستان نایین، واقع در 220 هزارگزي شمال خاوري نایین به مختصات جغرافیایی زیر:
طول آن 55 درجه و 2 دقیقه و 30 ثانیهء شرقی از نصف النهار گرینویچ و عرض 33 درجه و 47 دقیقهء شمالی. ارتفاع آن از سطح
دریا 921 متر. اگر ظهر تهران ساعت 12 باشد ظهر خور ساعت 12 و 13 دقیقه و 12 ثانیه می باشد. موقعیت طبیعی: جلگه و کویر و
آب و هواي آن گرمسیري با 821 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما می باشد. شغل اهالی زراعت و از
صنایع دستی محلی کرباسبافی و لیف خرما بافی است. راه ماشین رو و داراي ادارات دولتی بخشداري و بهداري و آمار و پست و
تلگراف و دارایی و دفتر ازدواج و طلاق و ژاندارمري و نمایندهء فرهنگ و دبستان دخترانه و پسرانه است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 10
خورآباد.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، واقع در 18 هزارگزي شمال خاوري کهک و سه
هزارگزي انجرود سر راه قم به کاشان. این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هواي سردسیري و 940 تن سکنه. آب آن از دو رشته
قنات و محصول آن غلات و پنبه و پیاز و سبزي و انار و انجیر و صیفی است. شغل اهالی زراعت و کرباسبافی و راه مالرو است ولی
از طریق انجرود می توان ماشین برد. قلعهء قدیمی بنام گبري در آن وجود دارد. مزرعهء چانه سر و لادره و گنداب جزء این ده
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خورا.
[خوَ / خُ] (نف) سزاوار. لایق. شایسته. (ناظم الاطباء). درخور. (انجمن آراي ناصري) : خوراي تو نبود چنین کار بد بود کار بد از
در هیربد. ابوشکور بلخی (از انجمن آراي ناصري). خورا هرچه بینی تو از کم و بیش کند همچو خود هر یکی خورد خویش.
اسدي. من چه در پاي تو ریزم که خوراي تو بود سر نه چیزیست که شایستهء پاي تو بود. سعدي. شد قرص جوت خورش اگرچه
قرص مه و خور بود خورایت( 1). سلمان ساوجی (از آنندراج ||). خورنده. اکول. (ناظم الاطباء (||). اِ) خوراك اندك. (ناظم
الاطباء). قوت لایموت. (برهان قاطع ||). خوش، و آنرا قوت و آشام نیز گویند. (از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج) : تن خوراي
گور خواهد شد به تن تا کی چري( 2) جانْت عریانست و تو بر گرد تن کرباس تن. ناصرخسرو (از آنندراج ||). غانقرایا، نوعی
را در اینجا بمعنی خورش نیز صحیح می داند. ( 2) - ن ل: تن « خورا » مرض است ||. سرطان. ( 1) - صاحب انجمن آراي ناصري
چراي گور خواهد شد به تن تا کی چري. که در این صورت بیت فوق شاهد نیست.
خوراب.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب) آب ناپاك و پلید ||. آبشار. شَلّاله ||. سدي که در جلو جوي آب بندند ||. میل به آشامیدن آب. (ناظم
الاطباء).
خوراب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 15 هزارگزي شمال صفی آباد سر راه
شوسهء عمومی صفی آباد به بام. این دهکده کوهستانی و معتدل است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و زیره و بنشن
.( و شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوراب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان اربعهء پایین بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، واقع در 45 هزارگزي جنوب باختري فیروزآباد
کنار راه عمومی اهرم به فراشبند. این دهکده کوهستانی و گرمسیر با 143 تن سکنه است. آب آن از چاه و چشمه و قنات و
محصول آن خرما و لیمو و شغل اهالی زراعت و باغداري است. در نزدیکی آن معدن نمکی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 7
خورابلو.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان قره قویون بخش حومهء شهرستان ماکو، واقع در 16 هزاروپانصدگزي جنوب خاوري ماکو و
هفت هزارگزي باختر شوسهء خوي به ماکو. این دهکده کوهستانی و با آب و هواي معتدل و داراي 347 تن سکنه است. آب آن از
درهء خورابلو و محصول آن غلات و بزرك و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم و جوراب بافی
.( است. از راه ارابه رو شاه بلاغی در تابستان می توان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورابه.
[خوَ / خُ بَ / بِ] (اِ مرکب) آب نرم و ضعیف را گویند که از بند که بر آب بزرگ بسته باشند ترشح کند و نرم نرم روان شود.
(صحاح الفرس). آب کمی که از بندي که در جلو آب بسیار بسته باشند تراوش کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آراي
ناصري). جویی که از او آب بازگیرند و ورغش بر بندند بدانکه از زیربند خوارخوار آب همی پالاید آن خورابه باشد. (لغت نامهء
اسدي) : ز جوي خورابه چه کمتر بگوي چو بسیار گردد بیکبار اوي بیابان از آن ابر دریا شود که ابر از بخارش به بالا شود.عنصري.
خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف مگریز از این خورابه گه دلگشاي خاك. خاقانی.
خورابه.
[خوَ / خُ بَ] (اِخ) نام شهري است در هندوستان. (از لغت نامهء اسدي) : بسوي خورابه چو رایت کشید که بد خامهء مستقر و
مقر.عنصري.
خوراجی.
Lepreux - ( [خوَ / خُ] (ص)( 1) جذامی. جذامدار. (یادداشت بخط مؤلف). . (فرانسوي) ( 1
خوراسان.
[خوَ / خُ] (اِخ) املاء دیگر از خراسان. (یادداشت بخط مؤلف) : سال سی ام از هجرت مردان خوراسان مرتد شدند. (مجمل التواریخ
و القصص).
خوراسب.
[خوَرْ / خُرْ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکور بخش سلواناي شهرستان ارومیه واقع در 35 هزارگزي جنوب خاوري سلوانا و ده
هزارگزي جنوب راه ارابه رو باوان به زیوه. این دهکده در دره قرار دارد با آب و هواي سرد. آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوراسگان.
[خوَ / خُ] (اِخ) قصبه اي است از دهستان جی بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در چهارهزاروپانصدگزي خاور اصفهان، متصل
براه اصفهان به یزد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 8936 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و قنات و چاه.
شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. راه شوسه و یک باب دبستان و پست و بهداري و
.( در حدود 34 باب دکان بدانجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خوراك.
« اك» بمعنی خورش و « خور » [خوَ / خُ] (اِ مرکب) قوت. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه مرکب از
کلمهء مفید معنی نسبت است. (از غیاث اللغات). - هم خوراك؛ هم غذا. کسی که با دیگري طعام میخورد ||. توشه. ذخیره.
تدارك ||. نان روزینه ||. خورش ||. به اصطلاح هندي یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وي را براي جمع
کردن مالیات می فرستند ||. چیزي که خوردنی باشد ||. مقداري از خورش. (ناظم الاطباء). خوردنی براي یک تن. (یادداشت
بخط مؤلف). چون: یک خوراك بیفتک، یک خوراك کتلت ||. یک مقدار شربت از دواء و از آب. (ناظم الاطباء). چون: یک
خوراك سولفات دوسود ||. پختنی. (یادداشت بخط مؤلف). - خوراك فرنگی؛ پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که
به اسلوب فرنگی پخته شود ||. قابل اکل. قابل خوردن. - بدخوراك؛ غیرقابل اکل. بدمزه. بدطعم. - خوش خوراك؛ قابل اکل.
خوشمزه. خوش طعم ||. خورنده. - بدخوراك؛ آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد. - خوش خوراك؛ آنکه
خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد.
خوراك آباد.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان راهجرد بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم، واقع در 18 هزارگزي جنوب باختري دستجرد
سر راه فرعی آشتیان. این دهکده کوهستانی است با آب و هواي سردسیري و 147 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( و صیفی و انگور و بادام و زردآلو و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوراك پز.
[خوَ / خُ پَ] (نف مرکب)پزندهء خوراك. آشپز. طباخ ||. طباخی که طعامهاي خارجیان پزد. (یادداشت مؤلف).
خوراك پزي.
[خوَ / خُ پَ] (حامص مرکب) غذاپزي. آشپزي. طباخی. (یادداشت بخط مؤلف). - چراغ خوراك پزي؛ چراغهایی که براي پختن
غذا بکار می رود.
خوراك دادن.
[خوَ / خُ دَ] (مص مرکب) غذا دادن. طعام دادن. (یادداشت بخط مؤلف ||). مادهء اولیه تهیه کردن، چنانکه: بماشین حساب
خوراك داد، یعنی اعداد و رقم هایی بماشین هاي حساب داد تا ماشین جواب ترکیبات آنها را بدهد.
خوراکی.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب) بهرهء روزینه از غذا ||. پولی که براي خریداري روزینه از غذا می دهند ||. پولی که براي صرف معاش خرج
میشود. (ناظم الاطباء (||). ص نسبی) آنچه خوردن را بکار آید. مقابل پوشاکی. (یادداشت مؤلف ||). آن دارویی که باید خورد.
مقابل داروي تزریقی ||. خوردنی. مأکول. ازدرِ خوردن. آنچه توان خورد. قابل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوران.
[خَ] (ع اِ) رودهء ستور که حلقه اي صلب محیط آن است ||. سر روده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب
الموارد ||). روده اي که در آن دبر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خورانات.
خوران.
[خوَ / خُ] (نف) اکول. بسیارخوار. شکم پرست. (ناظم الاطباء). خورنده. (یادداشت بخط مؤلف (||). پسوند) مزید مؤخر اسماء
یادداشت بخط مؤلف (||). اِ) جِ خور. خورندگان. - رزق خوران؛ روزي خوران. - ) .« آب خوران » ،« چاشت خوران » : امکنه، چون
روزي خوران؛ روزي خورندگان ||. خوردن. (یادداشت بخط مؤلف). - شیرینی خوران؛ شیرینی خوردن. برحسب اصطلاح، عمل
نامزدي. عملی که براي نامزدي ترتیب می دهند.
صفحه 914 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوران.
[خوَ / خُ] (اِخ) یکی از مبارزان کیخسرو پور سیاوش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوران.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان طهران واقع در 28 هزارگزي باختر شهرك سر راه عمومی مالرو
قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هواي مناطق سردسیري و 125 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
آن غلات و گردو و میوه هاي سردسیري است. شغل اهالی زراعت و مکاري و کرباس بافی و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
خورانات.
[خَ] (ع اِ) جِ خَوران. (منتهی الارب). رجوع به خوران شود.
خوران خوران.
[خوَ خوَ / خُ خُ] (ق مرکب) در حال خوردن. در حال اکل یا شرب. در حال خوردن یا نوشیدن : نان بخوردند و باز دست بشراب
بردند و خوران خوران می آمدند تا خیمهء مسعود. (تاریخ بیهقی). برنشسته خوران خوران بکوي عباد گذر کرد. (تاریخ بیهقی).
خوراندن.
[خوَ / خُ دَ] (مص) خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اِطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن
داشتن ||. چیزي بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به
خورانیدن شود.
خورانک.
[خوَ / خُ نَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 25 هزارگزي باختر شهرك و سه هزارگزي
جنوب راه عمومی مالرو قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هواي سردسیري و 144 تن سکنه. آب آن از
چشمه و محصول آن غلات و انگور و گردو. شغل اهالی زراعت و عده اي هم براي تأمین معاش بتهران و مازندران و گیلان می
.( روند و در زمستان برمی گردند. از صنایع دستی کرباس و گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوراننده.
[خوَ / خُ نَنْ دَ / دِ] (نف)مُطْعِم. رازق. مغذي. آنکه بکس دیگري اطعام می کند ||. بهره رسان. نفع رسان. (یادداشت مؤلف).
خورانی.
[خوَ / خُ] (حامص) عمل خوران. عمل خوردن غذا. اکل. مقابل ناخورانی که امساك و خودداري از خوردن است: یکی گفت مرا
وصیتی کن گفت رستگاري تو در چهار چیز است: ناخورانی و بیخوابی و تنهایی و خاموشی. (تذکرة الاولیاء عطار).
خورانیدن.
[خوَ / خُ دَ] (مص) خوراندن. دادن که بخورد. به خوردن واداشتن. اطعام. (یادداشت بخط مؤلف) : بهل این خواب و خور که عار
این است مخور و میخوران که کار اینست.اوحدي. - درخورانیدن؛ نزدیک کردن. محبوب کردن. مورد توجه قرار دادن : شیخ
گفت خویشتن در ایشان درخورانید و خود را بدوستی ایشان دربندید. (اسرار التوحید ||). چرانیدن، چون: خورانیدن مرغزاري
ستور را ||. پیمودن. تشریب. به آشامیدن واداشتن. به آشامیدن فرمودن. (یادداشت مؤلف).
خورانیده.
[خوَ / خُ دَ / دِ] (ن مف) به خوردن واداشته شده. آنکه او را وادار به خوردن چیزي کرده اند ||. متمتع. بهره یاب. مطعم. منتفع.
خوراهه.
[خو / خوَ / خُ هَ / هِ] (اِ) تاج و مِغْفَر خروس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوراي.
[خوَ / خُ] (اِ) خوراك اندك. قوت لایموت (||. ص) مرتب. لطیف. بانزاکت. (ناظم الاطباء (||). نف) لایق. خورا. درخور. رجوع
به خورا شود.
خوربار.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) زنبیلی که در آن خوراکی باشد (||. ص مرکب) مناسب و غیرمناسب. (ناظم الاطباء).
خوربران.
[خوَرْ / خُرْ بَ] (اِ مرکب)مغرب. خاور. خاوران. باختر. (یادداشت مؤلف).
خوربیابانک.
[نَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي سه گانهء شهرستان نائین است که در شمال خاوري این شهرستان واقع می باشد با حدود و مشخصات
زیر: حدود: شمال دشت کویر، جنوب بخش بافق شهرستان یزد، خاور بخش طبس (گلشن) شهرستان فردوس خراسان، باختر بخش
انارك. وضع طبیعی: این بخش بطور کلی کویر و داراي ارتفاعات منفردي بشرح زیر می باشد: 1- در شمال خاوري بخش سیاه
کوه، کوه سفیداب، کوه یخ آب و کوه سیاه قرار دارد. 2- رشته کوه بیاضیه و کوه چاه سیاه در جنوب که از خاور بباختر کشیده
شده است و دیگر کوه حاجی در جنوب و دو کوه منفرد دوشاخ که راه انارك بحاجی آباد زرین از وسط این دو کوه می گذرد.
در جنوب رشته ارتفاع باریک کوه سرخ که از خاور بطرف شمال باختري کشیده شده و بکوه بیاضیه متصل میشود. 3- کوه سناب
که از خاور بطرف باختر ادامه دارد و کوههاي هزاردره و زورآباد که در قسمت باختري واقع شده اند. در شمال این بخش تخته
سنگهاي نمک و باطلاق شوره زار وجود دارد که در موقع بارندگی آبها در این باطلاق فرومیروند. در حد باختري این بخش
جنگلهاي گز یافت میشود و در 25 هزارگزي باختر خور نیز باطلاق و جنگل گز وجود دارد. هواي این بخش بعلت کویري بودن و
داشتن اراضی شن زار گرمسیري و آب زراعتی قراء از قنوات تأمین می گردد. محصول عمدهء آن غلات و خرما و شغل اهالی
زراعت و از صنایع دستی لیف خرما و کرباس بافی است. قراء این بخش بوسیلهء راههاي فرعی بیکدیگر مربوط می باشد و در فصل
خشکی به اغلب قراء می توان اتومبیل برد. این بخش از 18 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده که جمعیت آن 13490 تن است.
قراء مهم آن عبارتند از: خور (مرکز بخش)، فرخی، خدر، چوپانان، جندق. در این بخش از معدن گچ و سرب استفاده میشود و در
جندق زمین نفت خیز نیز دیده میشود که می گویند به نفت شاهرود و سمنان مربوط است. در بیاضیه یک قلعهء قدیمی دیده میشود
که در آن خندق کنده شده و همچنین زیارتگاهی دارد که یک درخت زیتون کهن پهلوي آن است. در این بخش 10 باب دبستان
.( دایر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خور پائین.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در 45 هزارگزي شمال خاوري مشهد. این دهکده در
دره قرار دارد با آب و هواي سردسیري. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه اتومبیل رو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورپاره.
[خوَرْ / خُرْ، رَ / رِ] (اِ مرکب)لقمه. پاره. قطعه. (ناظم الاطباء).
خورپرست.
[خوَرْ / خُرْ پَ رَ] (نف مرکب) پرستندهء خورشید. عابدالشمس. (یادداشت بخط مؤلف) : فرویاختی سوي خورشید دست سر
خویش چون مردم خورپرست.اسدي ||. حربا. خورپا. آفتاب پرست ||. گل آفتاب گردان. (ناظم الاطباء).
خورپرستی.
[خوَرْ / خُرْ پَ رَ] (حامص مرکب) عمل پرستیدن خورشید. خورشیدپرستی. عبادت الشمس : پشت دین سلطان اویس آنکس که از
پشتیش دین خورپرستی را ز حربا برنتابد بیش از این. سلمان ساوجی.
خورتاب.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) برآفتاب. آفتاب رو. خورگاه در تداول مردم دیلمان. (یادداشت مؤلف). خورنگاه.
خورتاب رود.
[خُرْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان لاویج بخش نور شهرستان آمل، واقع در 24 هزارگزي جنوب باختري سولده. این ده کوهستانی و
سردسیر با 210 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو می
.( باشد. در تابستان مردم آن از قراء قشلاقی نور براي هواخوري به این آبادي میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خورتامیش.
[خُرْ تامْ می] (ترکی، اِ)بترکی مرده اي که شیطان به جسد او درشود و در میان زندگان پدیدار آید و چنین کس را بعقیدهء ترکان
باید سنگسار کرد و کشت. (یادداشت مؤلف).
خورجان.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان قنقري پایین بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، واقع در 30 هزارگزي باختري نوریان و
10 هزارگزي خاور شوسهء اصفهان به شیراز. این دهکده کوهستانی و سردسیر و داراي 420 تن سکنه است. آب آن از قنات و
چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و بادام و گردو و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 7
خورجستان.
[خُرْ جِ] (اِخ) دهی است از بخش سراسکند تبریز، واقع در 2هزارگزي شمال باختري سراسکند و 2هزارگزي شوسهء سراسکند به
سیاه چمن. این دهکده کوهستانی است با آب و هواي معتدل و 499 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورجهان.
[خُرْ جَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 33 هزارگزي باختر ماه نشان و 12 هزارگزي
راه مالرو عمومی. این دهکده کوهستانی با آب و هواي سردسیري و 816 تن سکنه می باشد. آب از قنات و رودخانهء محلی و
.( محصول آن غلات و انگور و قیسی و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خورجین.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشد. دو جوال که نیمی از دهانهء هر دو را بهم دوزند. بارجامه. باردان.
(یادداشت مؤلف) : یار تو خورجین تست و کیسه ات.مولوي.
خورجینه.
[خوَرْ / خُرْ نَ / نِ] (اِ)خورجین. (یادداشت مؤلف ||). خورجین کوچک که انسانها نیز آنرا حمل می کنند.
خورچان.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان، واقع در 40 هزارگزي جنوب باختري کوهپایه و
17 هزارگزي جنوب شوسهء اصفهان به یزد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 167 تن سکنه. آب آن از قنات
.( و محصول آن غلات و حبوبات و پنبه و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خورچشم.
[خوَرْ / خُرْ چَ / چِ] (اِ مرکب)خورعین. (یادداشت بخط مؤلف).
خورچه.
[خُرْ چِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فراهان بالاي بخش فرمهین شهرستان اراك، واقع در 13 هزارگزي خاور فرمهین. این دهکده
کوهستانی و سردسیر و 173 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و ارزن و صیفی و شغل اهالی
.( زراعت و گله داري و جاجیم بافی و راه مالرو است و از فرمهین می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خورچین.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) خورجین. جامه دان. (ناظم الاطباء). - خورچین کردن؛ چیدن. خوشه چیدن. (ناظم الاطباء ||). - اجاره کردن.
(ناظم الاطباء).
خورخجیون.
[خُرْ خَ جی وَ] (اِخ) بلغت سریانی دیوي است ازجملهء شیاطین. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : فرنجک وارشان بگرفته
آن دیو که سُریانیست نامش خورخجیون.خاقانی (||. اِ) کابوس را نیز گویند و آن سنگینی باشد که در خواب بر مردم افتد. (برهان
قاطع). عبدالجنه. بختک. ضبغطی. رجوع به ضبغطی شود.
خورخسره.
[خُرْ خُ رَ] (اِخ) نام یکی از عمال اکاسره به یمن. (یادداشت بخط مؤلف).
خورخور.
[خُرْ خُرْ] (اِ صوت) خرخر. آواز گربه ||. آوازي که از بینی و گلوگاه بعض مردمِ خوابیده برآید.
خورخور.
[خُرْ خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در 28 هزارگزي باختر اسکو و 13 هزارگزي شوسهء
تبریز بدهخوارقان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 165 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه و محصول آن
.( غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورخورا.
[خُرْ خُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهریق بخش سلماس شهرستان خوي، واقع در 26500 گزي باختر سلماس و پانصدگزي شمال
ارابه رو حاجی جفان. این دهکده کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خورخوران.
[خُرْ خُ] (اِخ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 78 هزارگزي باختر قشم سر راه مالرو قشم باسعیدو. این دهکده
در جلگه قرار دارد و 127 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خورخوره.
[خُرْ خُ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 41 هزارگزي شمال باختري آوج. این
دهکده در کوهپایه قرار دارد با آب و هواي سردسیر و 732 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و سیب زمینی و
انگور و زردآلو. شغل اهالی زراعت و قالی و جاجیم بافی و راه مالرو است. ایل شاهسون بغدادي به کوههاي این ده می آیند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خورخوره.
[خُرْ خُ رَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي شش گانهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج می باشد. این دهستان در جنوب باختري بخش
واقع شده و محدود است از شمال بدهستان نیلکوه، از خاور بدهستان ساران، از جنوب بدهستان سرشیو بخش مریوان، از جنوب
باختري بکشور عراق (بطول 15 هزارگز)، از باختر به بخش حومهء شهرستان سقز. آب و هواي آن نسبت بسایر دهستانهاي بخش
سردتر و آب قراء آن از چشمه هاي کوهستانی و رودخانه هاي متعدد است که سرچشمهء رودخانهء جغتوچاي را تشکیل می دهند.
ارتفاعات: بلندترین کوه شمال شهرستان سنندج در وسط این دهستان واقع شده و کوه چهل چشمه نامیده میشود و مرتفعترین قلهء
آن 3464 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. یالها و شعب مختلف کوه چهل چشمه در جهات مختلف کشیده شده و خط الرأس آنها
خط طبیعی بخشها و شهرستان محسوب می گردند. یکی از یالهاي مرتفع این کوه در جهت باختري برأس درهء شیلر و کوه پشت
شهیدان متصل می گردد که خط الرأس آن حد طبیعی بین کشور ایران و عراق و دهستان خورخوره و دهستان سرشیو مریوان می
باشد. رودخانه ها: چهار رودخانه در چهار درهء بزرگ این دهستان به شرح زیر بطرف شمال جاري است و چنانکه گفته شد
تشکیل رودخانهء جغتوچاي را می دهند که به دریاچهء ارومیه میریزد: 1- رودخانهء شاه قلعه و آن از دره هاي خاوري کوه چهل
چشمه سرچشمه می گیرد تا حدودي در جهت شمال و از آن ببعد بطرف باختر جاري میشود و در جنوب آبادي مولان آباد به
رودخانهء اسحاق آباد متصل شده از این ببعد بنام رودخانهء خورخوره نامیده میشود و در جهت شمال جریان می یابد و رودخانه
هاي چنارتو و پارسائیان به آن ملحق شده در شمال دهستان فیض اللهبیگی به رودخانهء چغتو ملحق میشود. 2- رودخانهء اسحاق
آباد. این رود از درهء باختري کوه چهل چشمه سرچشمه می گیرد، در جهت شمال جریان می یابد و در جنوب آبادي مولان آباد
برودخانهء شاه قلعه متصل میشود. 3- رودخانهء جغتوچاي از ارتفاعات جنوب باختري دهستان (شعب چهل چشمه و کوه هزارمرگه
و گردنهء هلاکوخان) سرچشمه می گیرد. و در جهت شمال باختري جاري میشود و در حدود آبادي سوته از این دهستان خارج و
وارد بخش سقز میشود. 4- رودخانهء چنارتو در شمال که از درهء باختري کوه حاجی سید سرچشمه می گیرد و بطرف باختر جریان
می یابد و در شمال آبادي خورخوره برودخانهء خورخوره منتهی می گردد. کلیهء آبادي هاي این دهستان در طول دره هاي
مذکور واقع شده است و محصول عمده آن غلات و لبنیات و توتون و محصول دامی از قبیل پوست و پشم گوسفند و حبوباتست.
شغل عمدهء سکنه گله داري و زراعت می باشد. راههاي دهستان مالرو و صعب العبور است و تاکنون اتومبیل به این دهستان نبرده
صفحه 915 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اند. این دهستان از 28 آبادي تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 7هزار نفر و قراء مهم آن بشرح زیر است: بست، مولان آباد،
.( درمویان، ماهیدر، شیخ، قشلاق، مله، خورخوره. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خورخوره.
[خُرْ خُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلتان شهرستان بیجار، واقع در 45 هزارگزي جنوب حسن آبادسوگند و 5هزارگزي جنوب
رودخانهء قزل اوزن. ده مزبور کوهستانی و سردسیر و با 400 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خورخوره.
[خُرْ خُ رَ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان خورخوره از بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 60 هزارگزي شمال باختري
دیواندره و بیست هزارگزي جنوب شوسهء دیواندره به سقز. این ده کوهستانی و سردسیر و داراي 170 تن سکنه می باشد. آب آن
از چشمه و محصول آن غلات و توتون و ارزن و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه تا جاده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
خورخوره.
[خُرْ خُ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرویران بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 27500 گزي شمال مهاباد و 7هزارگزي
خاور شوسهء مهاباد به ارومیه. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 269 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مهاباد و
چشمه و محصول آن غلات و توتون و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه
.( مالرو می باشد و یک باب دبستان در آنجا وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورخوره.
[خُرْ خُ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان گورك بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در پنجاه وهشت هزارگزي جنوب مهاباد و بیست
هزارگزي خاور شوسهء مهاباد به سردشت. این ده کوهستانی و سردسیر با 350 تن سکنه است. آب آن از رود خورخوره و محصول
آن غلات و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خورد.
[خوَرْدْ / خُرْد] (مص مرخم، اِمص)خرج. مقابل دخل. نفقه. هزینه. (یادداشت مؤلف) : برِ او شد آنکس که درویش بود وگر
خوردش از کوشش خویش بود. فردوسی. مرا دخل و خورد ار برابر بُدي زمانه مرا چون برادر بُدي.فردوسی (||. ص) موافق.
شایسته. سزاوار. لایق. (ناظم الاطباء). درخور. خورا. بروفق. (یادداشت بخط مؤلف). - اندرخورد؛ موافق. سزاوار. (یادداشت بخط
مؤلف) : مُرزش اندر خورد کیر لبوکی.معاشري. - درخورد؛ موافق. شایسته. خورد. درخور. (یادداشت بخط مؤلف) : هر بامداد یک
مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گفت آن چه چیز است که دیگران
داشته اند و من ندارم؟ گفت آن وزیري است که درخورد تو باشد. (تاریخ بخاراي نرشخی). خریت از در افسار و از خري خود را
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم. سوزنی. درخورد تست خاتم و اقبال و سروري چونانکه رخش رستم درخورد رستم است.
سوزنی. اي خیال یار درخورد آمدي بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.خاقانی. هنر درخور معرکه دارم آخر اگر ساخت درخورد او هم
ندارم.خاقانی. گفت شک نیست کاین چنین خوانی نیست درخورد چون تو مهمانی.نظامی. که مرهم نهادم نه درخورد ریش که
درخورد انعام و اکرام خویش. سعدي (بوستان). نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکري ندانم که درخورد اوست. سعدي
(بوستان). یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم. سعدي (طیبات). یا مکن با پیلبانان
دوستی یا طلب کن خانه اي درخورد پیل.سعدي (||. اِ) خوراك. خوردنی. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. قوت. (یادداشت بخط
مؤلف) : چار غُنده کربسه با کژدمان خورد ایشان پوستِ روي مردمان.رودکی. برآمیختندي خورشها بهم نبودي بخورد اندرون
بیش و کم.فردوسی. بر آن نیز گنجی پراکنده کرد جهانی بداد و دهش زنده کرد همی داد مر خوردشان باربار نکوئی همی کرد
بیش از شمار.فردوسی. نه از خواب و از خورد بودش مزه نه بگسست از چشم او نایزه.عنصري. رونده ست و رفتنْش در مغز شیران
خورنده ست و خوردش همه جان کافر. عنصري. ز خورد ناسزا پرهیز کردن به است از داروي بسیار خوردن. (ویس و رامین). مر
آن گرگ را مرگ به از دمه که بی خورد ماند میان رمه.اسدي. زن پیر نشناخت او را و گفت اگر خورد خواهی و جاي
نهفت.اسدي. بود همچون گوشتی کز وي گرفتی مور خورد گشت از این سان چون کلان شد مارخور لکلک بچه. سوزنی. خورد
ترکانه عجب میسازند هندوي دو که مرا طبخ گرند.خاقانی. خوانی آراسته نهاد به پیش خوردهایی چه گویم از حد بیش.خاقانی.
پس بفرمود کآورند به پیش خوان و خوردي ز شرح دادن بیش.نظامی. بازي که نشد به خورد محتاج رغبت نکند بهیچ
دراج.نظامی. هم بترتیب و ساز روز دگر خوان نهادند و خوردها بر سر.نظامی. دره ها دیدم دهانْشان جمله باز گر بگویم خوردشان،
گردد دراز.مولوي. لیک اللَّه اللَّه اي قوم خلیل تا نباشد خوردتان فرزند پیل.مولوي. - پوشش و خورد؛ لباس و غذا : مر او را درم داد
و دینار داد همان پوشش و خورد بسیار داد.فردوسی. بگنجور گفتیم تا هرکه چیز ندارد دهد پوشش و خورد نیز.فردوسی. چو بیشت
دهد پوشش و خورد و ساز پس آنگه چو گرگان بدرّدْت باز. اسدي (گرشاسب نامه). - خورد و پوشش؛ غذا و لباس : بزیر زمین
در چه گوهر چه سنگ کز او خورد و پوشش نیاید بچنگ. فردوسی. بخورد و بپوشش بپاکی گراي بدین داد فرمان یزدان
بپاي.فردوسی. - خورد و خوراك حسابی داشتن؛ غذاي خوب خوردن. کنایه از وضع مساعد داشتن (||. مص مرخم، اِمص) مقابل
زد (از مصدر زدن). - زد و خورد؛ کتک کاري ||. خوردن. تغذیه. (یادداشت بخط مؤلف) : خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جز این چاره اي نیز کرد.فردوسی. بدار و ببخش آنچه افزون بود وز اندازهء خورد بیرون بود.فردوسی. چو نامه بخوانی هم اندر
شتاب ز دل دور کن خورد و آرام و خواب. فردوسی. همت می دهد جام و هم آب سرد شگفت آنکه کمّی نگیرد ز
خورد.فردوسی. نتابد ز پیل و نترسد ز شیر نه از کین شود مانده نز خوردْ سیر.اسدي. وآنکه او را هست خورد و ناز و خواب این
سخن زي او محال و منکر است. ناصرخسرو. مرد ارچه بطبع مرد باشد نیروي تنش به خورد باشد.نظامی. خو مبر از خورد بیکبارگی
خورد نگه دار بکم خوارگی.نظامی. گشادند سفره بر آن چشمه سار که چشمه کند خورد را خوشگوار.نظامی. و گفت در شبانه
روزي هرکه یک بار خورد این خورد صدیقان است. (تذکرة الاولیاء عطار). بکم کردن از عادت خویش خورد توان خویشتن را
مَلَک خوي کرد. سعدي (بوستان). - بخورد چیزي رفتن؛ تنیدن و نفوذ کردن در جسمی چنانکه روغن در پوست بدن. - بخورد
دادن؛ اطعام کردن. به او خورانیدن. خوراك او کردن : او را ببازار مصر بردند و پاره بکردند و بخورد سگانش دادند. (اسکندرنامه
نسخهء نفیسی). چو روباه سرخ ار کلاهش دهد بخورد سگان سیاهش دهد.نظامی ||. - غذایی به زور به کسی دادن ||. - گذاردن
که چیزي در جسمی نفوذ کند چنانکه روغن در پوست کسی مالیدن تا جذب او شود. - خواب و خورد؛ خواب و خوراك.
خوابیدن و خوردن : یکایک همه سام با او بگفت ز خواب و ز خورد و ز جاي نهفت. فردوسی. بسی با دل خویش اندیشه کرد که
من دور ماندم ز خواب و ز خورد. فردوسی. چو گاو و خر بخواب و خورد خورسند طبیعت پاي جانش را شده بند.ناصرخسرو. بر
خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار. ناصرخسرو. هر کسی را کنیت و نام و لقب درخورد او پس درآرد دستشان اندر جهان
خواب و خورد. انوري. دیباچهء ما که در نورد است نز بهر هوي و خواب و خورد است.نظامی. - خواب و خورد داشتن؛ آرام و قرار
داشتن. مقابل خواب و خورد نداشتن. - خورد و آرام؛ خوردن و راحت کردن : دلش گشت پربیم و سر پرشتاب وز او دور شد
خورد و آرام و خواب. فردوسی. همه سر پر از گرد و دیده پرآب کسی را نبد خورد و آرام و خواب. فردوسی. - خورد و شکار؛
خوردن و شکار کردن : نیاسود یک تن ز خورد و شکار همان یک سواره همان شهریار.فردوسی ||. تصادف. ملاقات. - برخورد؛
تصادف ||. آشامیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : و اندر رباط یک چشمهء آبست چندانکه خورد را بکار شود و ایشان را هیچ کشت
و برز نیست. (حدود العالم). مرا خورد خون بود بر جاي شیر در آن آشیانه بسان اسیر.فردوسی. - آب خورد؛ آب خوردن. آب
آشامیدن : در او نیست روینده را آب خورد که گرماش گرم است و سرماش سرد. نظامی. روان آب در سبزهء آبخورد چو سیماب
در پیکر لاجورد.نظامی. هم از تازي اسبان صحرانورد هم از تیغ چون آب زهر آبخورد.نظامی (||. ن مف مرخم) خورده.
(یادداشت بخط مؤلف). - پیش خورد؛ پیش خورده. خوردن و مصرف کردن محصول (بصورت پیش فروش) قبل از موقع رسیدن
آن : گفت که فردا بدهم من سه بوس فرخی امید به از پیش خورد.فرخی. جهان پیش خورد و جوانیت باد.نظامی. - خاکخورد؛
آنچه آنرا خاك خورده. ازبین رفته. خاك شده. - زنگارخورد؛ زنگارخورده. آنچه زنگ آن را خورده و از بین برده باشد||. -
آنچه زنگِ آن را زدوده باشند. صیقلی. زدوده. پاك، چنانکه شمشیر و جز آن : چنان زد بر او تیغ زنگارخورد که زنگی ز گردش
درآمد بگرد.نظامی. از این مقرنس زنگارخورد دوداندود مرا بکار بداندیش چند باید بود؟ جمال الدین عبدالرزاق. - زنگ خورد؛
زنگ خورده. زنگ زده : شد آیینهء جان من زنگ خورد زدایم بدان زنگ از آئینه گرد.نظامی. - سالخورد؛ سالخورده. پیر. مقابل
جوان : اي مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان.ناصرخسرو. تو اي مغز پوسیدهء سالخورد ز گستاخی خسروان بازگرد.نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت... سعدي (بوستان). - شیرخورد؛ شیرخورده، چون: طفل شیرخورد. -
||کف شیر. سرشیر. (ناظم الاطباء). - نیم خورد؛ نیم خورده. بازماندهء طعام کسی. قسمتی از غذا که پس از تناول در ظرف بماند :
تشنه را دل نخواهد آب زلال نیم خوردِ دهان گندیده.سعدي (گلستان (||). ص) خُرد. کوچک. اندك. قلیل. باریک. کوتاه. قصیر.
(ناظم الاطباء). هر چیز ریز. - پشهء خورد؛ پشهء کوچک. (ناظم الاطباء). - خورد کردن؛ ریزه ریزه کردن. (ناظم الاطباء). - خورد
و مرد؛ ریزه از هر جنس. (ناظم الاطباء). - کارِ خورد؛ کارِ خُرد. کار حقیر و بی اهمیت : مُرد مرادي نه همانا که مرد مرگ چنان
خواجه نه کاریست خورد. رودکی ||. خرد. کم سال. کودك. بچه که سالی چند بر او گذشته باشد : گرفتیم و دیدیم راز سپهر
ندارد بدین کودك خورد مهر.فردوسی. و گفت یا کودك، گواهی ده میان یوسف و زلیخا، بفرمان خداي تعالی بپا خاست و گفت
یا عزیز، تو این غلام را چرا عذاب کنی بی گناه است و... تو خوردي چگونه سخن میگویی؟ (قصص الانبیاء). چون موسی از
مناجات فارغ شد در دل وي افتاد که فرزند خورد دارم. (قصص الانبیاء).
خورداد.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) ماه سوم از سال شمسی. خرداد. (ناظم الاطباء). رجوع به خرداد شود.
خور دادن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب)غذا دادن. طعام دادن. اطعام : زبهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو.
کرا خور داد گیتی مرد بایدْش از آن آید پس خرداد مرداد.ناصرخسرو.
خوردار.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)خدمتگاري که خوراکیها در نزد او باشد. (ناظم الاطباء). دارندهء خورد.
خوردبرد.
[خوَرْدْ / خُرْدْ بُ] (ص مرکب، از اتباع) کسی را گویند که مال مردم را خورده و گریخته باشد، و کنایه از تقلب هم هست. (لغت
محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوردپز.
[خوَرْدْ / خُرْدْ پَ] (نف مرکب)پزندهء خوردنی که بعربی طباخ گویند. آشپز، و آن را خوردي پز نیز گویند. (انجمن آراي ناصري).
رجوع به خوردي پز شود.
خوردتر.
[خوَرْدْ / خُرْدْ تَ] (ص تفضیلی)خردتر. کوچکتر. اصغر. احقر ||. جوانتر. از حیث سن کوچکتر. (ناظم الاطباء).
خورد خائیدن.
[خوَرْدْ / خُرْدْ دَ] (مص مرکب) خوردنی خوردن ||. خوردنی خورانیدن. (یادداشت مؤلف). - بلب خورد خائیدن کسی را؛
خوردنی خورانیدن کسی را : مهرگان آمد، هان در بگشائیدَش اندرآرید و تواضع بنمائیدَش بنشانید و بلب خورد
بخائیدَش.منوچهري.
خوردخوان.
[خوَرْدْ / خُرْدْ خوا / خا] (اِ مرکب) مائده. طَبَق طعام. (ناظم الاطباء). خوانِ طعام. (آنندراج) : که سالار خوان خوردخوان آورد
خورشهاي خوش در میان آورد. نظامی (از آنندراج ||). خوان خرد. خوان محقر و کوچک.
خورد دادن.
[خوَرْدْ / خُرْدْ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح خیاطی، سرکج و زیادتی یک سوي جامه را کم کم با دوختن مساوي با طرف کم
عرض تر کردن. کم کم و رفته رفته از میان بردن فزونی را در دوختن. طوري دوختن که زاید از میان برود. (یادداشت بخط مؤلف).
||خورانیدن. مایعی را از منافذ جسمی عبور دادن چنانکه روغن را در پوست.
خورد رفتن.
[خوَرْدْ / خُرْدْ رَ تَ] (مص مرکب) از میان رفتن سرکج و زیادتی یک سوي جامه کم کم با دوختن تا مساوي طرف کم عرض تر
گردد. (یادداشت مؤلف ||). از منفذ جسمی مایعی عبور کردن چنانکه روغن بر اثر مالیدن بر تن کسی ||. آب یا شیرهء برآمده و
تنیده از مرغی یا گوشت بهنگام پخت بار دیگر در جسم مرغ یا... درآمدن. (یادداشت مؤلف).
خوردسال.
[خوَرْدْ / خُرْدْ] (ص مرکب)کم سال. (ناظم الاطباء). خردسال.
خوردسالان.
[خوَرْدْ / خُرْدْ] (اِ ص مرکب) جوانان. (ناظم الاطباء).
خوردسالی.
[خوَرْدْ / خُرْدْ] (حامص مرکب) بچگی. کم سالی. خردسالی. کودکی. (یادداشت مؤلف).
خوردستان.
[خوَرْ / خُرْ دُ] (اِ) هر شاخهء جوانی که از درخت روید. (ناظم الاطباء ||). شاخ تازه اي را گویند که از تاك انگور سر زند و آن را
بسبب خوشمزگی خورند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شوش (در تداول مردم قزوین ||). نهال گل. نهال ریاحین. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء).
خوردکاري.
[خوَرْدْ / خُرْدْ] (حامص مرکب) دقت پسندي و صنعت باریک و نازك که استادان دستکار نمایند. (آنندراج). خردکاري.
خورد کردن.
[خوَرْدْ / خُرْدْ كَ دَ] (مص مرکب) ریزه ریزه کردن. (ناظم الاطباء). خرد کردن. - خورد کردن خرمن؛ در هم کوفتن ساقه و سنبله و
جدا کردن کاه از دانه. این عمل آن است که دانه ها را بواسطهء جنجل از سنبل اخراج نموده کاه را بطرفی و گندم را بطرفی جمع
کنند اما خرمنگاه که محل کوبیدن خرمن باشد در جاي بلندي ترتیب داده میشد که هوایش نیک باشد. (از قاموس کتاب مقدس).
||له کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوردگان.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (اِ مرکب)پست تران. کوچکتران. کهتران. (ناظم الاطباء). خردگان.
خوردگاه.
[خوَرْدْ / خُرْدْ] (اِ مرکب) جاي خوردن : چنان خور تر و خشک این خوردگاه که اندازهء طبع داري نگاه.نظامی ||. رسغ. جاي
باریک پیوند سر دست و پا. خرده گاه: دایره؛ چیزي که محاذي آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب).
خورد گردانیدن.
[خوَرْدْ / خُرْدْ گَ دَ](مص مرکب) ریزه ریزه کردن. خورد کردن. خرد کردن ||. له کردن. خرد کردن.
خوردگه.
[خوَرْدْ / خُرْدْ گَهْ] (اِ مرکب)جاي خوردن. خوردگاه. خوردن گاه : از خوردگهی بخوابگاهی وز خوابگهی بنزد شاهی.نظامی.
خوردگی.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (حامص)کوچکی. صغیري. خردگی : نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد بخوردگی منگر دانهء سپندان
را.ناصرخسرو ||. ازبین رفتگی قسمتی از چیزي چون ازبین رفتگی قسمتی از گوشت بدن بر اثر قرحه و امثال آن : طلاء دیگر که
کفتگی کهن را و خوردگی را سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). - کرم خوردگی دندان؛ ازبین رفتگی دندان ||. عمل خوردن.
تأکل. اکل. (ناظم الاطباء). - کرم خوردگی درخت؛ خوردن کرم درخت را، و آن آفتی است بر درخت که بر اثر کرم هاي ریزه
حاصل شود ||. عمل شرب. نوش. جرعه. شربت. (ناظم الاطباء).
خوردمحل.
[خوَرْدْ / خُرْدْ مَ حَل ل] (اِ مرکب) اطاق مخصوص به زنِ بزرگان. (ناظم الاطباء).
خوردمرد.
[خوَرْدْ / خُرْدْ مُ] (اِ مرکب، از اتباع) ریزه از هر چیزي.
خوردمرد کردن.
[خوَرْدْ / خُرْدْ مُ كَ دَ] (مص مرکب) ریزه ریزه کردن. تفتیت.
خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص)( 1) از گلو فرودادن و بلعیدن غذا و طعام و جز آن. (ناظم الاطباء). اوباریدن. بلع کردن. اکل. تناول. جاویدن
چیزي جامد. (یادداشت مؤلف). جویدن. خائیدن. (ناظم الاطباء) : تلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر
بآپیون.رودکی. از زمی برجستمی تا چاشدان خوردمی هرچ اندر او بودي ز نان.رودکی. اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز
خار چیره خورد.رودکی. گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.بوذر. زنان را از آن نام
ناید بلند که پیوسته در خوردن و خفتنند.فردوسی. بگفت این و پس خوان بیاراستند بخوردند نان را و برخاستند.فردوسی. خداوند
مهري بسیمرغ داد نکرد او بخوردن از آن بچه یاد.فردوسی. چو از خوردن خوان بپرداختند می و رود و رامشگران ساختند.فردوسی.
دویدند دو دیو و از ما دو مرد ربودند و بردند و کشتند و خورد. اسدي (گرشاسبنامه). همه دشت از آن مرغ بد گرد کرد فکندند
بسیار و کشتند و خورد. اسدي (گرشاسبنامه). بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کنند.
ناصرخسرو. بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که که افکند وز این کار چه خواست. ناصرخسرو. بنگر
که چه کرده اي به حاصل زین خوردن شور و تلخ و شیرین. ناصرخسرو. ابلیس آنرا بدان داشت تا انگور را شیره کرد و بخورد.
(قصص الانبیاء). خوردن براي زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن ازبهر خوردنست. سعدي. نه لایق بود پیش اهل کرم
صفحه 916 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که آسایش خویش تنها خورم. سعدي (بوستان). چو موش آنکه نان و پنیرش خوري بدامش درافتی و تیرش خوري. سعدي
(بوستان). نه سختی رسید از ضعیفی بمور نه شیران بسرپنجه خوردند و زور. سعدي (بوستان). بدانکه یهودیان اکل و شرب را با
خارجیان جایز نمیدانستند زیرا که ایشان بر وفق شریعت ناپاك بودند چنانکه با اهل سامره و عشاران و مصریان بهیچوجه همکاسه
نمیشدند و این عادت در میان مصریان نیز رواج داشته، اکل و شرب را با قوم عبرانی ناروا و غیرمقدس می شمردند اما طور و طرز
اکل و شرب قوم عبرانی در زمان عیسی مثل وضع اکل و شرب رومانیان بود و بر سفره می نشستند لکن بعد از آن عادت ایشان بر
این استمرار یافت که بر تخت خوابگاه خود دراز شده آرنج چپ خود را بر آن تخت یا میز قرار داده با دست راست می خوردند
چنانکه در میان ایرانیان و کلدانیان نیز شایع بود. (قاموس کتاب مقدس). - اندك خوردن؛ کم خوردن. - بار خوردن؛ میوه خوردن.
کنایه از نفع بردن : درختی که پیوسته بارش خوري تحمل کن آنگه که خارش خوري. سعدي (بوستان). - بر خوردن؛ میوه
خوردن. کنایه از منتفع شدن. متمتع شدن : از اندیشه گردون همی بگذرد ز رنج تو دیگر کسی بر خورد.فردوسی. بمراد دل من
باش و دلم نیز مخور گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوري. فرخی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دام در
گردنش. سعدي (بوستان). - بسیار خوردن؛ پر خوردن. مقابل اندك خوردن. - پر خوردن؛ بسیار خوردن : اسیر بند شکم را دو
شب نگیرد خواب شبی ز معدهء خالی شبی ز پر خوردن. سعدي (گلستان). - جگر خوردن؛ کنایه از رنج کشیدن. درد و الم
کشیدن : من گرفتم که می خورم جگري در تو از دور میکنم نظري.نظامی ||. - خوردنِ جگر، چون: فلانی جگرخور است نه
پلوخور. (یادداشت مؤلف). - چَشْته خوردن؛ طعم چیزي بدهان بودن. کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و
خیال می کند همیشه مثل دفعهء اول می تواند آن بهره و نفع را برگیرد، چون: فلانی در این مورد چَشْته خور شده است. - حرام
خوردن؛ خوردن حرام. - خار خوردن؛ خوردن خار و شوك : این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را در
گلستان.مولوي. - خاك خوردن؛ خوردن خاك، چون: فلانی مرض خاك خوردن دارد. زن آبستن در وقت ویار خاك می خورد.
- روزي خوردن؛ ارتزاق : چنان پهن خوان کرم گسترد که سیمرغ در قاف روزي خورد. سعدي (بوستان). نه روزي بسرپنجگی می
خورند که سرپنجگان تنگ روزي ترند. سعدي (بوستان). - دود چراغ خوردن؛ کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امري
خاصه کارهاي علمی : دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان). - رشوت خوردن؛ مال رشوه گرفتن. اخذ رشوه.
- سحري خوردن؛ در وقت سحر غذا خوردن براي روزه گرفتن. - سوگند خوردن؛ سوگند بمعنی کبریت یعنی گوگرد است که در
قدیم براي نمودن بیگناهی یا گناه بمتهم میخورانیده اند، و به این ترتیب سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد بمناسبت معنی قسم
یاد کردن و قسم خوردن یافته است. (یادداشت بخط مؤلف) : صفراي مرا سود ندارد نِلْکا درد سر من کجا نشاند عِلْکا سوگند
خورم به هرچ هستم مِلْکا کز عشق تو بگْداخته ام چون کِلْکا. ابوالمؤید بلخی. من آنگاه سوگند اینسان خورم کز این شهر من رخت
برتر برم. ابوشکور بلخی. دل بیژن آمد ز تیزي بدرد بدادار دارنده سوگند خورد.فردوسی. پس آنگاه پرموده سوگند خورد بروز
سپید و شب لاجورد.فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپید و شب لاجورد.فردوسی. من بهرچه که بخواهی تو
سوگند خورم که چنوئی بوجود آید هرگز ز عدم.فرخی. بلجرب یار تو بود از مرو تا نشابور سوگند خور که در ره بلکفد او
نخوردي. بلعباس عباس. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعت را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در
زیر آن سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی). اول کسی که سوگند بدروغ خورد ابلیس بود. (قصص الانبیاء). و سوگند خورد کی چندان
بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 116 ). همه خوردند یک بیک سوگند که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را درزمان تباه کنیم بر خود او را امیر و شاه کنیم.نظامی. زمین بوسه داد آن سراینده مرد بجان و سر شاه سوگند خورد.نظامی.
جهود گفت بتوراة میخورم سوگند. سعدي (گلستان). - شام خوردن؛ غذاي شبانه خوردن. خوردن شام. - شیرینی خوردن؛ اکل
شیرینی. کنایه از نامزد کردن دختري براي پسري است. - صبحانه خوردن؛ غذاي در وقت صبح خوردن. خوردن صبحانه. ناشتائی
خوردن. - غذا خوردن؛ خوردن غذا. اکل خوردنی. - فروخوردن؛ بلعیدن : از پشت جهان نزاد هیچ اهلی الا شکم جهان فروخورده
ست.خاقانی. - ناشتائی خوردن؛ صبحانه خوردن. - ناهار خوردن؛ غذاي ظهر خوردن. بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن. - خشم
خوردن؛ خوردن خشم. کنایه از جلوگیري کردن از خشم : به بهرام گفت اي سپهدار شاه بخور خشم و سر بازگردان ز راه.فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد بپیچید و خشم از دلیري بخورد.فردوسی. بتلخی چو زهر است خشم از گزند ولیکن چو خوردیش نوش
است و قند. اسدي. همه رنجی بسر برم چو بکوي تو بگذرم همه خشمی فروخورم چو ببینم رضاي تو. خاقانی. - مفت خوردن؛
بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزي استفاده کردن. - میهمانی خوردن؛ میهمان شدن. در میهمانی شرکت کردن : چون
شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [ پادشاه هند ]بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنجا نقل کرد. (اسکندرنامه
نسخهء نفیسی). - نمک خوردن؛ کنایه از رهین منت کسی شدن. - نوش خوردن؛ شیرینی و شهد خوردن. - هوا خوردن؛ استنشاق
هوا کردن. هوا بدرون سینه فروبردن. - امثال: آستین نو پلو بخور. آفرین به شیري که تو خوردي. خوردن خوبی دارد پس دادن
بدي ||. تصادم کردن. مصادمه کردن. تلاقی. تصادف کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سرم بدیوار خورد. اتومبیل او به
اتومبیل دیگري خورد : ز هند و طلایه دوصد سرفراز بدین هر دو در راه خوردند باز.اسدي. - بازخوردن؛ برخوردن. تصادف
کردن. تلاقی کردن : چو رفتند نیمی ره از بیش و کم سپه بازخوردند هر دو بهم.اسدي. همی خواست یاري بزاري و درد ز ناگه
نریمان بدو بازخورد.اسدي. وزآن صورت بصورت بازخوردن به افسون فتنه اي را فتنه کردن.نظامی. - برخوردن؛ ملاقات کردن،
چون: در راه بفلانی برخوردم. - برخوردن به امري؛ به امري تصادف کردن. به امري متوجه شدن. ملتفت شدن ||. آشامیدن.
نوشیدن. مشروب شدن. شرب. (یادداشت مؤلف) : کار بوسه چو آب خوردن شور بخوري بیش تشنه تر گردي.رودکی. و این آبها
اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارها بکار شود. (حدودالعالم). شهرهایی با چاههاي بسیار که آب از آن خورند. (حدودالعالم).
می خورم تا چو نار بشْکافم می خورم تا چو خی برآماسم. بوشکور بلخی. روز ارمزد است شاها شاد زي بر کَتِ شاهی نشین و باده
خور. بوشکور بلخی. چون می خورم بساتگنی، یادِ او خورم وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر. عُمارهء مروزي. آهو ز تنگ کوه بیامد
بدشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوري. رودکی. تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان بخنداخند داد
در دست او مرندهء آب خورد آب از مرنده او بشتاب.منجیک. چو آمد بنزدیک نخجیرگاه تهمتن همی خورد می با سپاه.فردوسی.
بدانگه که جامِ مَی آید بدست چو خوردي بشادي بباید نشست.فردوسی. یکی جاي خوبش فرودآورید پس آنگاه خوردند هر دو
نبید.فردوسی. بدش صدرشی نیزه آهن برزم می از ده منی جام خوردي ببزم.فردوسی. باده خوریم اکنون با دوستان زآنکه بدین
وقت می آغرده به.خفاف. او می خورد بشادي و کام دل دشمن بزار کشته و فرخسته.ابوالعباس. آب انگور خزانی را خوردن، گاه
است. منوچهري. گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یادِ شه عادل و مختار. منوچهري. این پادشاه... پنهان از پدر
شراب میخورد. (تاریخ بیهقی). یک روز... شراب میخوردیم... از دور گردي پدیدار آمد. (تاریخ بیهقی). یک خوردن تمام دو درم
سنگ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خوردن نخستین دوازده قیراط دهند... و هفتهء دوم هژده قیراط دهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نام او
باژگونه آن لفظ است که بگویند چون خورند شراب.مسعودسعد. براهت اندر چاه است سرنهاده متاز بجامت اندر زهر است
ناچشیده مخور. مسعودسعد. شربتی از این [ از آب انگور مخمّر ] بخونی دادند چون بخورد اندکی روي ترش کرد... پس شربت
سوم بدو دادند بخورد و سرش گران گشت... نخستین قدح بدشخواري خوردم... چون قدح دوم بخوردم... (نوروزنامهء خیام).
برمدار از مقامِ مستی پی سر همانجا بنه که خوردي می.سنائی. وصل نخواهم که هجر قاعدهء اوست خوردن می زحمت خمار
نیرزد.سنائی. گویند خورده بود وز آن نیست عیب وي می بر چه جرم باشد اگر کرد زهر مار. سوزنی. بطوفان شمشیر زهرآب خورد
ز دریاي قلزم برآورده گرد.نظامی. چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد بخوردش چو آبی و آبی نخورد.نظامی. اي فلک پیماي
چستِ چست خیز زآنچ خوردي جرعه اي بر ما بریز.مولوي. قوم موسی شو بخور این آب را صلح کن با مه ببین مهتاب را.مولوي. و
اگر بخرابات رود ازبراي نماز کردن منسوب شود بخمر خوردن. (گلستان سعدي). می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.حافظ. عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورَد رخت بدریا فکنش.
حافظ. غنیمت دان و می خور در گلستان که گل تا هفتهء دیگر نباشد.حافظ. بیا اي شیخ و از خم خانهء ما شرابی خور که در کوثر
نباشد.حافظ. ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.حافظ. - آب خنک خوردن؛ تعبیري طنزآمیز از
حبس شدن در جاي بدآب وهوا. - آب خوردن؛ آب نوشیدن. آب آشامیدن ||. - درنگ کردن. مکث کردن : چو پرخون شد آن
طشت زرین چه کرد بخوردش چو آبی و آبی نخورد.نظامی ||. - یک لمحه. یک لحظه. بفوري. به اندازهء مدت یک آب
خوردن. - باده خوردن؛ شراب خوردن. می خوردن. می آشامیدن : ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ ببانگ بربط و نی رازش
آشکاره کنم. حافظ. - خون خوردن؛ خون آشامیدن ||. - ظالم بودن. خونخوار بودن. - شراب خوردن؛ شراب نوشیدن. - لت
خوردن؛ آب بموقع نخوردن کشت. آب در وقت نخوردن زرع. بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن. - مسکر خوردن؛ نوشیدن مسکر.
آشامیدن مسکر. - مشروب خوردن؛ آشامیدن مشروب ||. با ناخن و چنگال گرفتن ||. کوفتن ||. خراشیدن. رندیدن ||. ریزه ریزه
کردن ||. شکستن ||. آزار کشیدن. (ناظم الاطباء ||). خرج کردن. صرف کردن. مصرف کردن : بکردار نیکی همی کردمی وز
الفغدهء خویشتن خوردمی. ابوشکوربلخی. هم بخور و هم بده که گشت پشیمان هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت.رودکی. ار
خوري از خورده بگساردْت رنج ور دهی مینو فرازآردْت گنج.رودکی. بشد لوري و گاو و گندم بخورد بیامد سر سال رخساره
زرد.فردوسی. بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و ببخشید بسیار چیز.فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا
شدم تنگدست. فردوسی (چ دبیرسیاقی شاهنامه ج 2 ص 724 ). بگیتی هر آنکس که دارد خورد چو خوردش نباشد همی
بنگرد.فردوسی. شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست. منوچهري. زر از بهر
خوردن بود اي پسر براي نهادن چه سنگ و چه زر.سعدي. - باقیمانده خوردن؛ باقیماندهء طلبی را اخذ کردن و خرج کردن. - تتمه
خوردن؛ باقیمانده خوردن. باقیماندهء طلبی یا ثروتی را خرج کردن ||. تلف نمودن. بر باد دادن. از بین بردن. محو و نابود کردن :
گفت دانی که آتش قربان هابیل را چرا خورد و آنِ تو نخوردهء (ترجمهء طبري بلعمی). آنرا آمده است تا انتقام کشد و من سخت
کارِه هستم آنرا که وي پیش گرفته است و بهیچ حال وي را... و نگذارد که وي چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی). گروهی از
فرزندان آدم... یکدیگر را می خورند ازبهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی). چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی انصاف ده
مگوي جفا و مخور مرا. ناصرخسرو. پادشاه که لشکر و رعیت خورد به از پادشاه که لشکر و رعیت او را خورد. (عقد العلی). - سر
کسی را خوردن؛ موجب تلف شدن او از شومی. - مال مردم خوردن؛ مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف
کردن : یکی مال مردم بتلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.سعدي ||. زده شدن. مضروب گشتن. مقابل زدن : اگر با من
دگر کاوي خوري ناگه بسر بر تیغ و بر پهلوي شنگینه.فرالاوي. اگر لشکر آید خورید و دهید.فردوسی. عنان پاك بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.فردوسی. چون تو بزنی بخورد بایدْت این خود مثلیست در خراسان.ناصرخسرو. یکی گرز فولاد بر
مغز خورد کسی گفت صندل بمالش بدرد. سعدي (بوستان). - اردنگ خوردن؛ لگد خوردن از طریق کاسهء زانو. - بامبه خوردن؛
بام خوردن. توسري خوردن. - بام خوردن؛ مشت بر سر خوردن. بامبه خوردن. توسري خوردن. - بر سر خوردن؛ ضربه بر سر
فرودآمدن : چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدي (بوستان). - بیل خوردن؛ با بیل زده شدن.
کنایه از رفتن و مردن. - پشت گردنی خوردن؛ قفا خوردن. قبول ضربه در پشت گردن نمودن. - تازیانه خوردن؛ شلاق خوردن :
ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او
مرا بر شتري نشاند وز دست آن دیگر تازیانه خورده ام. (گلستان). - تپانچه خوردن؛ سیلی خوردن. - تنه خوردن؛ ضربهء بدن کسی
را تحمل کردن. - توسري خوردن؛ قبول مشت و ضربه بسر خود کردن. - توکونی خوردن؛ اردنگ خوردن. - تیپا خوردن؛ نوك پا
خوردن. ضربه از نوك پا خوردن. لگد خوردن. - چاقو خوردن؛ چاقو زده شدن. - چَک خوردن؛ سیلی خوردن. - چوب خوردن؛
با چوب زده شدن : فرمان را پیش روید هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو
باشد. (ترجمهء محاسن اصفهان ||). - ستم کشیدن. - حد خوردن؛ حد زده شدن (حد نوعی مجازات بدنی است که از طرف شرع
در مقابل ارتکاب جرائم تعیین شده است). - سُقُلْمه خوردن؛ مشت خوردن. - سنبه خوردن؛ سنبه زده شدن. - سنگ خوردن؛
سنگ زده شدن : هزار سنگ پریشان بیگنه بخورم که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم. سعدي (صاحبیه). بیش احتمال سنگ جفا
خوردنم نماند کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد. سعدي (بدایع). - سوزن خوردن؛ سوزن زده شدن. - سیخ خوردن؛ سیخ زده
شدن. سیخکی خوردن. - سیخکی خوردن؛ سیخ خوردن. - سیلی خوردن؛ تپانچه خوردن. به سیلی زده شدن : که سیلی خورد
مرکب بدلگام.نظامی. بسفر گرچه آب و دانه خوري بی ادب سیلی زمانه خوري.اوحدي. چو ریزد شیر را دندان و ناخن خورد از
روبهان اردنگ و سیلی.؟ - ضربت خوردن؛ ضربهء شمشیر زده شدن، چون: ضربت خوردن علی علیه السلام. - ضرب خوردن؛
ضربه خوردن ||. - ناراحت شدن عضلهء دست و پا بر اثر ضربه. - طپانچه خوردن؛ سیلی خوردن. تپانچه خوردن. - قفا خوردن؛
پشت گردنی خوردن : در خجالت ز سرزنش کردن زخم این و قفاي آن خوردن.نظامی. چراغی بدریوزه برکرده گیر قفایی ز باد
هوا خورده گیر.نظامی. بخردي بخورد از بزرگان قفا خدا دادش اندر بزرگی صفا. سعدي (بوستان). قفا خوردي از دست یاران
خویش چو مسمار پیشانی آورد پیش.سعدي. از آن تیره دل مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون.سعدي. گدایی که از
پادشه خواست دخت قفا خورد و سوداي بیهوده پخت. سعدي (بوستان). - قمه خوردن؛ قمه زده شدن. - کارد خوردن؛ کارد زده
شدن. - کتک خوردن؛ کتک چوبدست است و کتک خوردن یعنی چوبدست خوردن ولی امروز اطلاق بر ضربه خوردن با دست
میشود. - کشیده خوردن؛ سیلی خوردن. - گلوله خوردن؛ گلوله اصابت کردن. اصابت کردن گلوله بچیزي. - گوشمال خوردن؛
گوشمال یافتن : چو آهنگ بربط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال؟ (گلستان). سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب. سعدي (دیوان چ مصفا ص 353 ). هرکه بگفتار نصیحت کنان گوش ندارد بخورد
گوشمال.سعدي. - لت خوردن؛ پشت گردنی خوردن. قفا خوردن : درِ شهوت نفس کافر ببند وگر عاشقی لت خور و سر ببند.
شود. - لطمه خوردن؛ سیلی خوردن. - لگد خوردن؛ لگد زده شدن. ضربهء لگد بر او وارد « لت خوردن » سعدي (بوستان). رجوع به
شدن : پس از غرم و آهو گرفتن به پی لگد خورده از گوسفندان حی. سعدي (بوستان). زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن که
ساکنست نه مانند آسمان دوار.سعدي. - مشت خوردن؛ مشت زده شدن. مشت بر چیزي فرودآورده شدن : از دست تو مشت بر
دهان خوردن خوشتر که ز دست خویش نان خوردن. سعدي (گلستان). بخوردم یکی مشت زورآوران.سعدي. - نیزه خوردن؛ نیزه
زده شدن ||. سپري کردن. طی کردن. گذراندن. عمر گذراندن. گذراندن عمر : خور بشادي نوبهاري روزگار می گسار اندر
تگرگ شاهوار.رودکی. ز هر پیشه در انجمن گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد.فردوسی. بدینگونه یکچند گیتی بخورد نه رزم
و نه رنج و نه ننگ و نبرد.فردوسی. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. (تاریخ بیهقی). اي کهن گشته در
سراي غرور خورده بسیار سالیان و شهور.ناصرخسرو. هماي چهرآزاد... اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند :
بخور بانوي جهان هزار سال نوروز و مهرگان. (مجمل التواریخ و القصص). چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هري بخوریم
وبرویم. (چهارمقالهء عروضی ||). سائیدن. بردن چیزي. زائل کردن. محو کردن چنانکه تیزاب فلز را. (یادداشت بخط مؤلف) :
خرلق سیاه... محلل است... و جلاء را قوي کند و گوشت مرده [ تباه شده ] بخورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر سبب آن تیزي
خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد با تب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). وآن پیر لاشه را که سپردند زیر خاك خاکش چنان
بخورد کز او استخوان نماند. سعدي (گلستان). آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از او بصیقل زنگ. سعدي (گلستان). - خاك
خوردن؛ از بین بردنِ خاكْ چیزي را. کنایه از مردن. - زنگار خوردن؛ زنگ گرفتن و از بین رفتن. - زنگ خوردن؛ زنگ گرفتن
آهن و از بین رفتن آن : آري بخورد زنگ همی آهن را هرچند که زنگ هم از آهن خیزد. ابوالفرج رونی. - فروخوردن؛ از بین
بردن. تلف کردن : چندین تن جباران کاین خاك فروخورده ست این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان. خاقانی. فروخورد
خاك آن پري زاده را چنان چون پري زادگان باده را.نظامی ||. بخود کشیدن. جذب کردن مایعی. (یادداشت مؤلف) : و دو اوقیه
بر یک من آهن افکند و بدهد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامهء خیام). - واکس خوردن؛ جذب کردنِ
چرمْ واکس را ||. تمتع بردن. منتفع شدن. بهره مند گردیدن. بهره ور شدن : دوست از لاغري خویش خجل گشت ز من گفت
مسکین تن من گوشت نگیرد هموار گفتم اي جان نه مرا از تو همی باید خورد خوردن من ز تو بوس است و کنار و دیدار. فرخی.
چو دشمن خر روستائی برد ملک باج و ده یک چرا میخورد؟ سعدي (بوستان ||). امرار معاش کردن. زیستن : دو برادر یکی
خدمت سلطان کردي و دیگر بزور بازو خوردي. (گلستان سعدي ||). سزاوار بودن. لایق بودن. شایسته بودن. موافق چیزي بودن.
درخور بودن. مناسب بودن، چون: این پارچه به این پارچه نمی خورد. (یادداشت مؤلف) :در بزرگی نخورد که با مهمان و
خدمتگار ناخوانده چنین کنند. (تاریخ طبرستان). - اندرخوردن؛ مناسب بودن. شایسته بودن. برازیدن. سزاوار بودن : ز فرزند پیمان
شکستن مخواه مگو آنچه اندرخورد با گناه.فردوسی. بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندرخورد؟فردوسی. ز
گفتار و دیدار و راي و خرد بدان تا که با او چه اندرخورد.فردوسی. ز هر خاشه اي خویشتن پرورد بجز خاشه او را چه
اندرخورد؟فردوسی. - درخوردن؛ سزاوار بودن. لایق بودن. برازیدن. مناسب بودن. شایسته بودن : همان کن که با مهتري درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.فردوسی. همه نازیدن میر از ملک است وین ستوده ست برِ اهل هنر همچنان درخورد از روي قیاس کآن
ملک شمس است این میر قمر.فرخی ||. اصابت کردن. به آماج رسیدن. - تیر خوردن؛ تیر به آماج رسیدن. اصابت کردن تیر. به
هدف آمدن تیر. بهدف رسیدن تیر : صید بیابان عشق گر بخورد تیر او سر نتواند کشید پاي ز زنجیر او. سعدي (طیبات). - دست
خوردن؛ دست بچیزي اصابت کردن. کنایه از از بین رفتن حالت اول چیزي است. - زمین خوردن؛ بزمین افتادن. افتادن و با زمین
اصابت کردن. - نشتر خوردن؛ اصابت کردن نشتر ببدن و جسمی : زنهار که خون میچکد از گفتهء سعدي هر کاینهمه نشتر بخورد
خون بچکاند. سعدي. - نیش خوردن؛ نیش جانوري بجسمی یا بدنی اصابت کردن : درخشنده خورشید گردون نورد ز باد خزان
نیش عقرب نخورد.نظامی. گفتن از زنبور بی حاصل بود با یکی در عمر خود ناخورده نیش.سعدي. و به نیش که خوردم چه مایه
نوش آوردم. (گلستان). اینهمه نیش می خورد سعدي و پیش می رود خون برود در این میان گر تو تویی و من منم. سعدي. -
هدف خوردن؛ به هدف اصابت کردن. به آماج رسیدن ||. تحمل کردن. قبول چیزي کردن. پذیرفتن امري. انفعال از امري پیدا
کردن. - آتش خوردن؛( 2) از آتش بهره گرفتن. از آتش گرم شدن. کنایه از عبادتِ آتش کردن : روي بسته پرستشی می کرد آب
می داد و آتشی می خورد.نظامی. - آفتاب خوردن؛ از آفتاب بهره مند شدن. از آفتاب استفاده کردن. از آفتاب بهره گرفتن اغلب
براي علاج بیماري. - آهار خوردن؛ قبول آهار کردن. آهاردار شدن. - آهارمهره خوردن؛ کاغذ را با مهره سائیدن بطوري که
کاغذ حالتی پیدا کند تا در اثر نور موجب ناراحتی چشم نشود. - اتو خوردن؛ اتو پذیرفتن. اتو گرفتن. - اسف خوردن؛ بخود اسف
راه دادن. منفعل شدن بر اثر اسف. تأسف بخود راه دادن. حسرت خوردن. - افسوس خوردن؛ پشیمانی و افسوس بخود راه دادن. -
اندوه خوردن؛ غم خوردن. انده خوردن. تحمل اندوه کردن : گفت من بدْهم چندانکه بخواهی بستان گفتم اندوه مخور هست هنوز
این قَدَرَم. فرخی. چون خوري اندوه گیتی او فروخواهدْت خورد چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب. ناصرخسرو. - انده
خوردن؛ غم و اندوه بخود راه دادن. تحمل انده کردن. پذیرش انده کردن : جهان چون بر او بر نماند اي پسر تو نیز آز مپْرست و
انده مخور.فردوسی. که اویست جاوید و ما برگذر تو از آز پرهیز و انده مخور.فردوسی. گرت غیرت آید که انده خوري کنی
سوگواري و ماتم گري.نظامی. - بابِلی خوردن؛ بسحر بابِلی فریفته شدن. تحمل سحر کردن. قبول سحر کردن : خلق از آن سحر
بابلی کردن دل نهاده به بابلی خوردن.نظامی. - باد خوردن؛ در جریان هوا واقع شدن اجتناب از فساد را. (از یادداشت مؤلف||). -
فاصله یافتن و بر اثر این فاصله شوق کاري از دست دادن. - بازي خوردن؛ فریفته شدن. فریب خوردن. تحمل فریب دیگران کردن.
- باسمه خوردن؛ اثر باسمه در چیزي پیدا شدن. اثر باسمه یافتن. پذیرفتن باسمه. - بخیه خوردن؛ قبول بخیه کردن. قبول دوخت
یافتن. - برخوردن؛ مخلوط شدن. پذیرش اختلاط کردن چنانکه در ورق بازي. - برخوردن به کسی؛ آزرده شدن کسی از امري یا
حرفی. - بر هم خوردن؛ بهم خوردن. مخلوط و منفعل شدن. - بند خوردن؛ قبول بند کردن. کنایه از فریب خوردن. - به درد
خوردن؛ مفید بودن. به کار خوردن. تحمل اثر امري را نمودن. - به کار خوردن؛ به درد خوردن. - به هم خوردن؛ مخلوط شدن.
نظم جمعی یا امري از بین رفتن. - به هم خوردن دل؛ دل آشوب شدن. حالت استفراغ و قی دست دادن. - بیل خوردن؛ بیل زده
شدن بزمینی. قبول بیل زدن کردن زمین. - پَخ خوردن؛ تیزي چیزي از بین رفتن بر اثر سوهان یا وسیلهء دیگر. تیزي چیزي چون
آهن از دست شدن. - پشیمانی (پشیمان) خوردن؛ اظهار ندامت کردن. تحمل ندامت کردن. قبول ندامت کردن : پشیمانی افزون
خورد زآنکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست.فردوسی. دیگر در هشیاري زآن پشیمانی خورد. (تاریخ سیستان). کنون زآنچه
کردي و خوردي بتوبه همی کن ستغفار و میخور پشیمان. ناصرخسرو. قباد دریافت که چنانست که انوشروان می گوید و پشیمانی
خورد. (فارسنامهء ابن بلخی). امیر نصر سخن می گفت و آب از چشم او بارید و پشیمانی می خورد بر آنچه رفته بود. (تاریخ
بخارا). در این باغ از گل سرخ و گل زرد پشیمانی نخورد آنکس که برخورد.نظامی. اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی
خوردن که چرا گفتم. (گلستان). که چون نعمت سپري شود سختی بري و پشیمانی خوري. (گلستان). اگر بر من ببخشایی پشیمانی
خوري آخر بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتم. حافظ. - پیچ خوردن؛ از استقامت خارج شدن. پذیرش پیچ کردن. -
پیچ خوردن پا یا دست؛ از استقامت خارج شدن پا یا دست. نوعی دررفتگی پیدا کردن. - پیلی پیلی خوردن؛ گیج شدن بر اثر
مستی یا خواب. - پیوند خوردن؛ قبول پیوند کردن. پیوند پذیرفتن. - تاب خوردن؛ تکان خوردن بوسیلهء تاب یا ریسمانی یا نشستن
یا آویزان شدن بریسمانی و با حرکت آن حرکت نوسانی یافتن و تکان خوردن. - تا خوردن؛ دوتو شدن. دولا شدن ||. - چروك
شدن. - تأسف خوردن؛ افسوس خوردن. اسف خوردن : بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی). و بر عمر تلف کرده
تأسف میخوردم. (گلستان). - تشویر خوردن؛ شرمسار شدن. شرمساري بردن : هر دو تشویر کار او خوردند باز تدبیر کار او
کردند.نظامی ||. - اضطراب و پریشانی کردن. (ناظم الاطباء) : سپهسالار ایران کز کمانش خورد تشویرها برج دوپیکر.عنصري. -
تکان خوردن؛ حرکت کردن. قبول تکان کردن. جنبیدن. - تلوتلو خوردن؛ چون مستان حرکت کردن. بچپ و راست متمایل شدن.
به استقامت راه نرفتن. - تنه خوردن؛ هنگام راه رفتن بدن کسی ببدن آدمی خوردن ||. - عادت کسی را قبول کردن. پذیرفتن
خوي کسی، چون: فلانی هم در تنبلی تنه اش به تنهء رفیق تنبلش خورده است. - توسري خوردن؛ کنایه از قبول عذاب و ظلم
دیگري کردن. تحمل عذاب دیگري کردن. - تیمار خوردن؛ غم کسی خوردن. دلسوزي کردن. در رنج کسی همدردي کردن.
همدردي نمودن. فکر ناراحتی کسی بودن : ز هیتال وز لشکر غاتفر مکن یاد و تیمار ایشان مخور.فردوسی. اگرچه دمبدم تیمار می
خورد بیاد روي خسرو صبر می کرد.نظامی. نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست. سعدي (بوستان). - جا خوردن؛ میدان خالی کردن.
نوعی ترسیدن که بر اثر آن ترسانیده بمقصود رسد. مقاومت نکردن ||. - تعجب کردن. حیران شدن. - جارو خوردن؛ جارو زده
شدن. اثر جارو بروي خود پذیرفتن. کنایه از تمیز و پاك شدن محل یا قالی است. - جِر خوردن؛ پاره شدن. شکاف برداشتن. -
جگر خوردن؛ خوردن جگر. کنایه از غصه خوردن و تحمل رنج و ناراحتی کردن : گهر جوي را تیشه بر کان رسید جگر خوردن
دل بپایان رسید.نظامی. و ناوك جانسوز جگرخور مظلومان. (ترجمهء محاسن اصفهان). - جُم خوردن؛ تکان خوردن. حرکت
اندك کردن. - جوش خوردن؛ بجوش آمدن، چون: چایی جوش خورد؛ یعنی بجوش آمد ||. - پیوند خوردن، چون: دو سر زخم
به هم پیوند خورد و جوش خورد ||. - آشنا شدن. بهم نزدیک شدن، چون: فلانی با اعضاء ادارهء خود خوب جوش خورده است.
||- عصبانی شدن. خشمناك شدن، چون: فلانی خیلی در کارها جوش می خورد. - جوش و جلا خوردن؛ عصبانی شدن.
خشمناك شدن. - چاپ خوردن؛ قبول چاپ کردن. طبع شدن. - چاك خوردن؛ شکاف خوردن. قاچ خوردن. - چربک خوردن؛
صفحه 917 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فریب تملق کسی خوردن: اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وي کار کرد. (تاریخ بیهقی). - چرخ خوردن؛
بدور خود چرخیدن. - چشم خوردن؛ نظر خوردن : چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد. (تاریخ بیهقی). - چشم زخم
خوردن؛ نظر خوردن. عین الکمال رسیدن. - چشمه خوردن؛ قبول چشمه کردن. تحمل چشمه کردن. اصطلاحی است در پل سازي
که برحسب آن تعداد چشمه هاي پل را بیان می کنند، چون: سی وسه پل اصفهان سی وسه چشمه می خورد. - چین خوردن؛ قبول
چین کردن. تحمل چین و چروك کردن. چین در چیزي پیدا شدن. - حاشیه خوردن؛ قبول حاشیه کردن. - حد خوردن؛ محدود
شدن. تحمل حد و انتها کردن ||. - قبول حد شرعی کردن. - حرص خوردن؛ عصبانی شدن. خشمناك شدن. - حسرت خوردن؛
افسوس خوردن. اسف خوردن : بجز جان من ورنه حسرت خوري. سعدي (بوستان). گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوري.
(گلستان). - حقه خوردن؛ فریب خوردن. - حیف خوردن؛ حیف گفتن. حیف و حسرت اظهار کردن : هرکه نداند سپاس نعمت
امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.سعدي. - خار خوردن؛ کنایه از تحمل رنج کردن. پذیرش ناراحتی کردن : برند ازبراي
دلی بارها خورند ازبراي گلی خارها.سعدي. بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم. سعدي (طیبات).
- خشم خوردن؛ خشم آوردن. قبول خشم کردن : از راستی تو خشم خوري دانم بر بام چشم سخت بود آژخ.کسائی ||. - خشم
پنهان کردن. فروبردن خشم. خشم در دل نگاه داشتن. - خط خوردن؛ نوشته اي قبول خط بطلان کردن. خط زده شدن بر نوشته اي.
- خواري خوردن؛ خواري کشیدن. متحمل خواري شدن : حصیري... در هواي من بسیار خواري خورده است من او را دست خواجه
نخواهم داد. (تاریخ بیهقی). - خود خوردن؛ عصبانیت خود را اظهار نکردن و در دل نگاه داشتن. - خون خوردن؛ غصه خوردن.
رنج بردن. ناراحتی کشیدن : پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد و خون می گریست. نظامی. ترا کوه پیکر هیون می
برد پیاده چه دانی چه خون می خورد؟ سعدي (بوستان). - خیس خوردن؛ مرطوب شدن. آب بخود کشیدن و قبول رطوبت کردن.
- داغ باطله خوردن؛ داغ باطل زده شدن. داغی که دلالت بر بطلان امري کند بر امري زده شدن. - داغ خوردن؛ داغ و علامت زده
شدن ||. - مقابل سرد خوردن، یعنی هنوز غذائی سرد نشده آنرا خوردن ||. - خشک شدن درخت بر اثر گرما و بی آبی. - درد
خوردن؛ تحمل درد و رنج کردن. تحمل ناراحتی کردن : ز دشمن جهان پاك من کرده ام بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی. سپهبد پذیرفت و آرام کرد همه شب زبهرش همی خورد درد.اسدي. فزون زآن ستم نیست بر رادمرد که درد از فرومایه
بایدْش خورد.اسدي. چرا درد نهانی خورد باید رها کن تا بگوید دشمن و دوست. سعدي (صاحبیه). دردي نبوده را چه تفاوت کند
که من بیچاره درد میخورم و نعره میزنم.سعدي. - دریغ خوردن؛ افسوس خوردن. حسرت خوردن. - دود چراغ خوردن؛ زحمت
زیادي براي چیزي خاصه علم کشیدن. - دود خوردن؛ تحمل دود کردن. قبول دود کردن براي منظوري، چون ماهی دود خورد تا
ماهی دودي شود. - دهشت خوردن؛ ترسیدن. احساس وحشت کردن : من دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین). - ربا
خوردن؛ پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن. - رنگ خوردن؛ قبول رنگ کردن. رنگ زده شدن ||. - حقه خوردن. فریب خوردن. -
رنگ و روغن خوردن؛ قبول رنگ و روغن کردن. - رودست خوردن؛ حقه خوردن. فریب خوردن. - زخم خوردن؛ مجروح شدن.
قبول زخم کردن. تحمل زخم کردن. ضربت خوردن : ناگهان ناله اي شنید از دور کآمد از زخم خورده اي رنجور.نظامی. گفت
رنجش چیست زخمی خورده است گفت جوع الکلب زارش کرده است.مولوي. چو دشمن چنین نازنین پروري ندانی که ناچار
زخمش خوري. سعدي (بوستان). بگفت ار خوري زخم چوگان او بگفتا بپایش درافتم چو گو. سعدي (بوستان). بس که در خاك
تندرستان را دفن کردیم و زخم خورده نمرد. سعدي (گلستان). - زمین خوردن؛ بزمین افتادن. کنایه از از اوج افتادن. کنایه از
بدبخت شدن. متحمل رنج و بدبختی شدن. - زنهار خوردن؛ پیمان شکستن. عهدشکنی کردن : چو گویندت چرا زنهار خوردي
چرا بشکستی آن پیمان که کردي؟ (ویس و رامین). کنم کردار با تو چون تو کردي خورم زنهار با تو چون تو خوردي. (ویس و
رامین ||). - دریغ خوردن. حسرت خوردن : هر مبارز که بر او روي نهاد خورد بر جان گرامی زنهار.فرخی. کس بزنهاري خویش
اندر زنهار نخورد. ارزقی. دري دیگر نمیدانم که روي از تو بگردانم مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند. سعدي. - زهر
خوردن؛ اکل زهر. خوردن زهر. - زینهار خوردن؛ زنهار خوردن. دریغ خوردن : گفت هان وقت بیقراري نیست شب شبِ
زینهارخواري نیست.نظامی ||. - عهد شکستن. پیمان شکستن : تو رزم تهمتن ببازي مدار مخور با تن و جان خود زینهار.فردوسی.
ز یزدان و از روي من شرم دار مخور بر تن خویشتن زینهار.فردوسی. اي زینهارخوار بدین روزگار از یار خویشتن که خورد
زینهار؟فرخی. این ستم بر جوانی تو که کرد وینچنین زینهار بر تو که خورد؟نظامی. - سخن خوردن؛ فریب خوردن بگفتاري : در
این حال با ملاحده مکیده می ساخت ایشان را چنان نمود که مرا بخوارزم راه نیست میخواهم تا که با شما عهدي باشد که در میان
شما امان یابم ایشان این سخن بخوردند. (راحۀ الصدور راوندي). سلطان در جوال زرق و افتعال ایشان شد و چون همه نادانان سخن
دشمنان بخورد. (راحۀ الصدور راوندي). ایشان این سخن بخوردند و دیهی با او پرداختند. (راحۀ الصدور راوندي). من ار از تو
سخن خوردم عجب نیست نخست آدم سخن خوردست از ابلیس. ؟ (از سندبادنامه). شهري چون واقف گشت که بازرگان این
سخن خورد و به اندك چیزي خرسند شد گفت اي جوانمرد من ترا از این غم فرج آرم. (سندبادنامه). - سَر خوردن؛ از کاري
واخوردن. میل نکردن بکاري چون موافق میل نتیجه نداده است. - سُر خوردن؛ لغزیدن. از دست رفتن تعادل متحرکی. از جاي رفتن
سر و رفتن پا بر اثر لغزانی زمین و بسر درآمدن. لیز خوردن. - سرما خوردن؛ زکام شدن. مبتلا به عوارض زکام شدن بر اثر سرما. -
سکندري خوردن؛ در حال راه رفتن تعادل را از دست دادن و بجلو لغزیدن. - سوهان خوردن؛ قبول سوهان کردن. پذیرش سوهان
کردن. سوهان بر چیزي بکار بردن. - سوزن خوردن؛ قبول سوزن کردن. تحمل سوزن کردن، پذیرش سوزن کردن. - شانه خوردن؛
قبول شانه کردن. شانه زده شدن. - شخم خوردن؛ قبول شخم کردن. شخم زده شدن. - شکست خوردن؛ قبول شکست کردن،
مقابل فتح کردن. -امثال: فتح را یک نفر می کند و شکست را یک نفر می خورد. - شلاق خوردن؛ تازیانه خوردن. - شمع
خوردن؛ قبول شمع و حائل کردن، چون: این دیوار براي اینکه سرپا بایستد باید پنج تا شمع بخورد. - شیشه خوردن؛ شیشه پذیرفتن.
قبول شیشه کردن، چون: به این در پنج جام شیشه می خورد. - شیوه خوردن؛ مکر خوردن. فریب خوردن. - صدمه خوردن؛ متحمل
صدمه شدن. ناراحت شدن. - ضرر خوردن؛ تحمل ضرر کردن. ضرر بر کسی وارد شدن. - عشوه خوردن؛ ناز کشیدن. تحمل
عشوهء دیگري کردن : کسی را بود کیمیا در نورد که او عشوهء کیمیاگر نخورد.نظامی. - غبطه خوردن؛ حسد بردن. تحمل غبطه
کردن. - غصه خوردن؛ غم خوردن : بازرفتند و غصه می خوردند خواجه را جستجوي می کردند.نظامی. نباشد سود من زین قصه
کردن بجز اندوه جان و غصه خوردن.نظامی. - غلت خوردن؛ غلتیدن. - غِل خوردن؛ غلتان رفتن. بگرد خود گردان رفتن چنانکه
توپِ بازي بگاه حرکت روي زمین. - غم خوردن؛ اندوه خوردن. غصه خوردن : ما غم زر چرا خوریم همی خیز تا باده ها خوریم
گران.فرخی. رنجی که من از پی تو دیدم دردي که من از غم تو خوردم بر کوه بیازماي یک بار تا بشناسی که من چه
مَردم.سوزنی. هر آنکو کند کار ناکردنی غمی بایدش خورد ناخوردنی. ؟ (از سندبادنامه). شد دیده تیره و نخورم غم زبهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا. مسعودسعد. خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد رفت در گوشه اي و غم می
خورد.نظامی. اي دل که ترا گفت که این دم میخور کآنگه که نباشی غم عالم میخور نابودن خود بدیدهء عقل ببین آنگه اگرت
کري کند غم می خور. کمال الدین اسماعیل. تهی دست غم بهر نانی خورد جهانبان بقدر جهانی خورد. سعدي (بوستان). غم فردا
نشاید خوردن امروز. سعدي (گلستان). المنۀ للَّه که دلم صید غمی شد کز خوردن غمهاي پراکنده برستم.سعدي. یوسف گمگشته
بازآید بکنعان غم مخور کلبهء احزان شود روزي گلستان غم مخور. حافظ. جائی که تخت و مسند جم می رود بباد گر غم خوریم
خوش نبود به که می خوریم. حافظ. - غوطه خوردن؛ در آب بالا و پایین رفتن :ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند.
(منتخب قابوسنامه ص 32 ). خود را در آن آب انداخت به اشارت حضرت خواجه و غوطه خورد. (انیس الطالبین). - فحش خوردن؛
تحمل فحش و ناسزا از کسی کردن. تحمل دشنام کردن. دشنام شنیدن از کسی. - فروخوردن؛ تحمل کردن. بروي خود نیاوردن :
بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد.نظامی. - فریب خوردن؛ حقه خوردن. گول خوردن : چو روسان
سختی کش سخت مغز فریبی بخوردند از اینگونه نغز.نظامی. فریب ورا پیر دانا نخورد فریبندگی را اجابت نکرد.نظامی. نه آیین
عقلست و راي و خرد که دانا فریب مشعبِد خورد. سعدي (بوستان). فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان). - قاچ
خوردن؛ شکاف خوردن. تَرَك خوردن. - قالب خوردن؛ تحمل قالب کردن. پذیرش قالب کردن، چون: کفش تنگ بود قالب
خورد خوب شد. - قپان خوردن؛ تحمل قپان کردن. کنایه از وزن شدن. - قسم خوردن؛( 3) پذیرش قسم کردن: قسم نخور باور
کردم. - قط خوردن؛ نوك قلم نی را با چاقو زدن تا مناسب نوشتن شود. - قلم خوردن؛ روي نوشته اي سیاه شدن. خط خوردن. -
کِش خوردن؛ کیش شدن شاه در شطرنج. - کوك خوردن؛ بخیه خوردن. - کیس خوردن؛ تا خوردن. چروك خوردن. - گرد و
خاك خوردن؛ استنشاق گرد و خاك کردن. - گره خوردن؛ قبول گره کردن. پذیرش گره کردن. - درد خوردن؛ تحمل درد
کردن. کنایه از اظهار تألم و درد نکردن : بزد گرز و آورد کتفش بدرد بپیچید و درد از دلیري بخورد.فردوسی. سنگی بر پاي چپ
او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی). - گِل خوردن؛ اکل گل، و آن عادت زنان
باردار و ویار آنان است. - گول خوردن؛ فریب خوردن. حقه خوردن. - گیج خوردن؛ پریشان بودن. تمرکز حواس نداشتن. حیران
بودن. - لطمه خوردن؛ قبول ضرر کردن. تحمل زیان کردن. - لیز خوردن؛ سریدن چیزي لغزان بر جایی لغزان. - مار خوردن؛ تیمار
خوردن. - محک خوردن؛ پذیرش محک کردن. بمورد آزمایش و محک قرار گرفتن. - معلق خوردن؛ معلق زده شدن. پذیرش
معلق کردن. - مُهر خوردن؛ اثر مُهر پذیرفتن. ممهور شدن. - نارو خوردن؛ حقه خوردن. فریب خوردن. - ندامت خوردن؛ پشیمانی

/ 30