لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خوردن : هر شب و روزي که بی تو میرود از عمر هر نفسی می خورم هزار ندامت.سعدي. - نظر خوردن؛ چشم خوردن. -
واخوردن؛ حالت وازدگی پیدا کردن. - ورق خوردن؛ تحمل و پذیرش ورق زدن کردن، چون: ورق خوردن کتاب. - وصله
خوردن؛ وصله بپارچه یا چیزي دوختن و چسباندن. - وول خوردن؛ جُم خوردن. حرکت خفیف کردن. - هم خوردن؛ از حالت
طبیعی خارج شدن. بهم ریختن، چون: دل هم خوردن که از حالت طبیعی خارج شدن آن است ||. - مخلوط شدن، چون: اجزاء
آش هم خورد ||. - از هم بپاشیدن، چون: تعزیه هم خورد. - هول خوردن؛ تحمل وحشت کردن : مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد. سعدي (بوستان). - یکه خوردن؛ جا خوردن. حیرت کردن ||. نگرفتن. گشادن روزه. افطار
کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون فلانی روزهء خود را خورد ||. لازم داشتن. محتاج گشتن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: این
دامن تکه می خورد ||. کندن. بردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سیل زمین را خورد و برد. (یادداشت بخط مؤلف ||). با
سایش ریختن و جدا شدن اجزائی از جسمی. (یادداشت مؤلف). چون: فلان ساختمان کم کم دارد خود را می خورد ||. کنایه از
سخت عیبجویی و خرده گیري کردن است. (یادداشت مؤلف) : چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی انصاف ده مگوي جفا و
،xvartan اکل) و در پهلوي ) -xvaraiti, xvar مخور مرا. ناصرخسرو. ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: در اوستا
مصدر معین است و مصادر مرکبی از آن ساخته شده و در همهء آنها « خوردن » اکل طعام). ( 2) - در این ترکیبات ) xortik ارمنی
یک نوع مطاوعت و انفعال وجود دارد. ( 3) - مرحوم دهخدا می گویند که قسم خوردن از سوگند خوردن ساخته شده است و
آب آلوده به گوگرد خوردن) در معنی اصلی به کار رفته است، یعنی بمعنی غذا و تغذیه ) « سوگند خوردن » در « خوردن » کلمهء
استعمال شده است.
خوردنک.
[خوَرْ / خُرْ دَ نَ] (اِ مرکب)خوردن اندك. خوردن کم. (یادداشت بخط مؤلف). - خوردنک و خفتنک؛ کنایه از خوابیدن فوري بعد
از غذا.
خوردنگاه.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (اِ مرکب) جاي خوردن. مأکل. خوردنگه. (یادداشت مؤلف).
خوردن گرفتن.
[خوَرْ / خُرْ دَ گِ رِ تَ](مص مرکب) به خوردن مشغول شدن. (یادداشت مؤلف): جرم؛ خوردن گرفتن جرامه خرما را. (منتهی
الارب).
خوردنگه.
[خوَرْ / خُرْ دَ گَهْ] (اِ مرکب)خوردنگاه. محل غذا. جاي خوراك. مأکل. (یادداشت مؤلف) : یکی عید گرانمایه جمال ماه ذي الحجۀ
یکی نوروز فرخنده کمال ماه فروردین از این آراسته شد کعبه چون خوردنگه خسرو وزآن افروخته شد دشت چون خوردنگه
شیرین. لامعی.
خوردن و شکستن.
[خوَرْ / خُرْ دَ نُ شِ كَ تَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) عشرت کردن. خوش خوردن. (یادداشت مؤلف) : امیر عمرو را دستوري داد
تا به خوردن و شکستن مشغول شد. (تاریخ سیستان). گوید از عمر و ز شادي چه بود خوشتر مکن اندیشه ز فردا بخور و بشکن.
ناصرخسرو.
خوردنی.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (ص لیاقت) هر چیز که شایسته و لایق خوردن و تناول کردن و آشامیدن باشد. (ناظم الاطباء). آنچه درخورد خوردن
است. (یادداشت مؤلف) : چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهاي ناکردنی.نظامی. - سبزي خوردنی؛ سبزیهایی که مانند نان
خورش با نان می خورند از قبیل نعناع و طرخون و گندنا و مرزه و جز آن. (ناظم الاطباء (||). اِ) آنچه خوردن آن واجب و ضرور
است. (یادداشت مؤلف ||). غذا. طعام. خورش. ذخیره. توشه. (ناظم الاطباء). مقابل پوشیدنی. (یادداشت مؤلف) : بهر منزلی ساخته
خوردنی خورشها و گسترده گستردنی.فردوسی. از آن پیش کاین کارها شد بسیچ نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.فردوسی. نه
افکندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی.فردوسی. از او خوردنی خواست رستم نخست پس آنگه ز اندیشه دل را
بشست.فردوسی. نخست خوردنی که ساخته بودند رسول را مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). امیر... بسیار پرسیدي از آن
جایها و روستاها و خوردنیها. (تاریخ بیهقی). خوردنیها بصحرا مغافصۀً پیش آوردندي و نیز میزبانیهاي بزرگ کردي. (تاریخ
بیهقی). مرا با خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهاد سخت نیکوي. (تاریخ بیهقی). ز نخجیر و از هیزم و خوردنی برند
آنچه شان باید از بردنی.اسدي. کجا رفت خواهی ببر بردنی بپرهیز و مستان ز کس خوردنی. اسدي. فلرز؛ ایزاري یا رکویی بود که
خوردنی در او بندند. (فرهنگ اسدي نخجوانی). خوانی نهم که مرد خردمند را از خوردنیش عاجز و حیران کنم. ناصرخسرو. و از
این که زکریا در شریعت روزه داشتی از گفتنی و خوردنی. (قصص الانبیاء). از همه خوردنیها... بیش از یک سیري نتوان خورد و
اگر بیش خوري طبع نفور گیرد. (نوروزنامهء خیام). یا بیماري که مضرت خوردنیها می داند و همچنان بر آن اقدام می نماید تا
بمعرض تلف افتد. (کلیله و دمنه). لحظه اي توقف کن تا خوردنی سازم. (سندبادنامه ص 288 ). دهان گو ز ناگفتنیها نخست بشوي،
آنگه از خوردنیها بشست. سعدي (بوستان ||). دوا که بخورند یا بیاشامند. مقابل مالیدنی. (یادداشت مؤلف ||). کنایه از زنی باشد
که پا بسن گذاشته و پیري با او اثر نکرده باشد. (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوردنی پز.
[خوَرْ / خُرْ دَ پَ] (نف مرکب) خوراك پز. طباخ. آشپز. که غذا پزد :بهر شهر که درآمدي برستهء طباخان و خوردنی پزان طواف
.( کرد. (سندبادنامه ص 206
خوردنین.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (ص نسبی)خوردنی (||. اِ) غذا. طعام. خوراك: روزي مرا بضیافت برد و خوردنین آورد بی گوشت. (تاریخ
طبرستان).
خوردنین پز.
[خوَرْ / خُرْ دَ پَ] (نف مرکب) طباخ. غذاپز. خوراك پز : جمله خلایق را همیشه برد از اسفاهی و حواشی و هر حلواگر و چرب کار
و نانوا و قصاب و خوردنین پز که در شهرها بود آنجا فرمود آورد. (تاریخ طبرستان).
خورد و برد.
[خوَرْ / خُرْ دُ بُ] (اِمص مرکب، از اتباع) کنایه از افراط و زیاده روي. کنایه از تعدي و تجاوز. کنایه از ریخت و پاش بیهده : ور تو
گویی جاي خورد و برد چون باشد بهشت بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند. ناصرخسرو. از خورد و برد و رفتن
بیهوده هر سویی اینند سال برد تنت چون ستور پیر. ناصرخسرو. با همه خورد و برد از این انبار کم نیاید جوي به آخر کار.نظامی.
خورد و برد کردن.
[خوَرْ / خُرْ دُ بُ كَ دَ] (مص مرکب) افراط کردن. ریخت و پاش بیهوده کردن : علم خورد و برد کردن در خور گاو و خر است
سوي دانا اینچنین بیهوده ها را بار نیست. ناصرخسرو.
خورد و خواب.
[خوَرْ / خُرْ دُ خوا / خا] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خور و خواب. عمل خوردن و خوابیدن : شه آن به بر دانش آرد شتاب نباید که
بفْریبدش خورد و خواب.نظامی. مشو چون خر بخورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل در او بند.نظامی. چهل روز باشد که
بی خورد و خواب ستیزیم با ابر و با آفتاب.نظامی. چو آسود روزي دو شاه از شتاب ستد داد دیرینه از خورد و خواب.نظامی. چو
انسان نداند بجز خورد و خواب کدامش فضیلت بود بر دواب. سعدي (بوستان). همه همت من مقصور بر خورد و خواب بود. (انیس
الطالبین).
خورد و خوراك.
[خوَرْ / خُرْ دُ خوَ / خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خوراك. عمل خوردن. (یادداشت مؤلف). غذا. آنچه تغذیه را بکار است.
خوردوستان.
[خوَرْ / خُرْ ] (اِ)خوردستان. (ناظم الاطباء). شاخ تازهء نازك که از تاك برآید و چون ترش مزه است خورندستاك هم گویند.
خورد و مورد.
[خوَرْ / خُرْ دُ مُرْدْ] (اِ مرکب، از اتباع) ریزه پاش که چیزهاي کوچک باشد. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). خرد و مرد.
خوردونکلا.
[خُرْ دو كَ] (اِخ) دهی از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزي شهرستان آمل واقع در 2هزارگزي باختر شوسهء آمل به محمودآباد.
این دهکده در دشت واقع است با آب و هواي مرطوب و 160 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هراز و فاضلاب چشمهء چائوسر و
محصول آن برنج و کنف و مختصر غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رابینو
.(113 - گوید: مرکز بلوك اهلمرستاق در مازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو صص 112
خورده.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف) هر چیز مأکول و از گلو فروبرده شده و متأکل شده. (ناظم الاطباء). طعام. غذا. خوراك : خو مبر از
خورد بیکبارگی خورده نگه دار بکم خوردگی.نظامی. خورده هاي ملوك وار سره مرغ و ماهی و گوسپند و بره.نظامی. هر نعمتی
که هست بعالم تو خورده دان هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر. سعدي. خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خوردهء اینان خود
بالذت تر. (گلستان). - کرم خورده؛ آنچه کرم آنرا خورده است، چون درخت و جز آن. - نمک خورده؛ کنایه از رهین منت.
نمک گیر. پاي بند احساس کسی : نمک ریش دیرینه ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد.سعدي ||. - نمک سود.
آنچه به آن نمک زنند : از خندهء شیرین نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدي. - نیم خورده؛
باقیماندهء غذا : نخورد شیر نیمخوردهء سگ. سعدي (گلستان). گفت کنیزك را بسیاه بخش که نیم خوردهء او هم او را شاید.
(گلستان سعدي ||). طی کرده. سپري کرده : اي کهن گشته در سراي غرور خورده بسیار سالیان و شهور.ناصرخسرو. - جهان
خورده؛ سالخورده. - سالخورده؛ پیر. جهان گذرانیده : منه دل بر این سالخورده مکان. سعدي (بوستان ||). آشامیده. نوشیده. -
زهرخورده؛ زهرنوشیده. زهرآشامیده ||. - شمشیر زهرخورده؛ شمشیري که به تیغهء آن زهر داده اند. - شراب خورده؛ شراب
نوشیده : شراب خوردهء معنی چو در سماع آید چه جاي جامه که بر خویشتن بدرّد پوست. سعدي. - می خورده؛ شراب آشامیده.
||اصابت کرده. - تیرخورده؛ تیراصابت کرده. - زخم خورده؛ ضربت خورده. جراحت برداشته : بس که در خاك تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد. سعدي (گلستان). غم نیست زخم خوردهء راه خداي را دردي چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدي. بزخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تن درست ملامت کند چو من بخروشم. سعدي ||. ازبین برده. تلف کرده.
- زنگارخورده؛ آنچه زنگار بر او کار کرده باشد. زنگارگرفته : سعدي حجاب نیست تو آئینه پاك دار زنگارخورده کی بنماید
جمال دوست؟ سعدي. - زنگ خورده؛ زنگ گرفته : که زنگ خورده نگردد به زخم سوهان پاك. سعدي (گلستان). - خورده
شدن دندان؛ میناي روي آن بشدن. سوده شدن دندان. (یادداشت مؤلف ||). خورنده. (ناظم الاطباء). -امثال: از نخورده بگیر بده به
خورده ||. اخگر. پارهء آتش ||. تندي. شتابی. تیزي ||. ریزه. پاره. تراشه ||. لکه. داغ. (ناظم الاطباء ||). اعتراض ||. خطا. عیب.
صفحه 918 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
||نکته ||. آنجاي از پاي اسب که بر آن پاي بند می بندند. رسغ. خرده گاه (||. ص) نازك. باریک. دقیق ||. کوچک. (ناظم
الاطباء).
خورده ادیم.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ اَ] (اِ مرکب) مازویی که در دباغت چرم بکار می برند. (ناظم الاطباء).
خوردهء ادیم.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ يِ اَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) باقیماندهء سفره. (یادداشت بخط مؤلف).
خورده برده.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ بُ دَ / دِ](اِ مرکب، از اتباع) کنایه از حقوق است و رشوه است خصوصاً، و آن زري است که حکام و ارباب شرع
به پنهانی در ازاي کاري گیرند، و گرفتن بظاهر را هم گفته اند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). - خورده برده از کسی نداشتن؛
افعال بد پنهان پیش کسی نداشتن. رازي از فعل بدي نزد کسی نداشتن. رودربایستی از کسی نداشتن. هراس از کسی نداشتن. پیش
کسی سرّي که فاش شدن آن موجب خجلت شود نداشتن. (یادداشت بخط مؤلف).
خورده بلاغ.
[خُرْ دِ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. این دهکده کوهستانی و گرم و با 652 تن
سکنه است. آب آن از چهارچشمه و محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی
.( جاجیم و گلیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورده بین.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ص مرکب) نکته سنج. باریک بین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامهء منیري ||). دانا. (شرفنامهء منیري||).
عیب جوي. (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیري (||). اِ مرکب) آلتی از ابصار که هر چیز کوچکی بواسطهء آن خیلی بزرگ دیده
میشود و ذره بین نیز گویند. (ناظم الاطباء).
خورده بینی.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (حامص مرکب) نکته سنجی ||. عیب جویی ||. اعتراض بیجا. (ناظم الاطباء).
خورده پا.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ص مرکب)ضعیف. فقیر. گروهی از مردم که کفاف زندگی روزمره را بسختی دارند. خرده پا.
خورده پز.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ پَ] (نف مرکب) مطبخی. طباخ. آشپز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوردي پز. خوراك پز.
خورده چشمه.
[خُرْ دَ چِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان هلیلان بخش مرکزي شهرستان شاه آباد، واقع در 14 هزارگزي شاه بلاغ. این دهکده در دشت
قرار دارد با آب و هواي سردسیري و 260 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لوبیا. شغل اهالی زراعت و گله داري.
.( راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خورده خوان.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ خوا / خا] (اِ مرکب) باقیماندهء سفره. باقیماندهء غذا. ته سفره. ته مانده ||. سفره و خوان کوچک. (ناظم الاطباء).
خوان خرد.
خورده دان.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (نف مرکب) دانا. نکته دان ||. عیب دان. باریک بین. (ناظم الاطباء) : داند آن کس که خورده دان باشد کآنچه
او کرد خیرت آن باشد. سنایی (حدیقه چ مدرس رضوي ص 161 (||). اِ مرکب) شکم. معده را به مزاح گویند. (یادداشت مؤلف).
-امثال: آنکه خورده، خورده دانش درد می کند.
خورده ریز.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (اِ مرکب)چیزهاي کوچک بی ارج. خرده ریز. خرد و ریز.
خورده ریزه.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ زَ / زِ] (اِ مرکب) تکه هاي غذا که بر زمین افتد : گفت آري اي خداوند، سگان نیز از خورده ریزه اي که بیوفتد از
.( خوان فرزندان بخورند و بزیند. (دیاتسارون ص 118
خورده فروش.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ فُ](نف مرکب) کسی که افزارهاي خورده و چیزهاي ریزه می فروشد. (ناظم الاطباء). خرده فروش.
خورده کار.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ص مرکب) خرده کار. کارهاي خرد و کوچک. کارهاي اندك ||. دانا ||. باریک بین. (آنندراج).
خورده کاري.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب) خرده کاري. کارهاي غیرمهم و اندك. اعتراض ||. ریزه کاري (||. اِ) کاري که ازآن عیب
گیرند. (ناظم الاطباء).
خورده کریز.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ كُ] (ص مرکب) کریزخورده. چشته خور. (یادداشت مؤلف) : همی برآیم باآنکه برنیاید خلق و برنیایم با روزگار
خورده کریز.بوالعباس. رجوع به کریز خوردن شود.
خورده گرفتن.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ گِ رِ تَ] (ص مرکب) عیب گرفتن. عیب جویی. (یادداشت مؤلف).
خورده گیر.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (نف مرکب) عیب گیرنده ||. سخن چین ||. اعتراض کننده. (ناظم الاطباء).
خورده لوکی.
[خُرْ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزي شهرستان سقز، واقع در 13 هزارگزي خاور سقز و جنوب شوسهء سقز به
سنندج. این ده کوهستانی با آب و هواي سردسیري و 420 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و توتون
.( و مختصر میوه. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خورده و برده.
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ وُ بُ دَ / دِ] (اِ مرکب، از اتباع) خورده برده. رجوع به خورده برده شود.
خوردي.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) غذاهاي آبدار. شوربا. (ناظم الاطباء). مرقه. (السامی فی الاسامی). شورباج. آبگوشت. (یادداشت بخط مؤلف) : هر
دوان عاشقان بی مزه اند غاب گشته، چو... خوردي.ابوالعباس. نان سیاه و خوردي بی چربو وآنگاه مه بمه بود این هر دو.کسائی.
گندپیر خوردي بریخت گفت مرا نان خشک آرزوست. (از ترجمان البلاغهء رادویانی). پیر زالی گفت کش خوردي بریخت خود
مرا نان تهی بود آرزو.ناصرخسرو. اي بدل کرده دین بنامردي چند از این نان و چند از این خوردي؟ سنائی. اما گوشت نمک سو [
بدون دال ] گرمی و خشکی بیش دارد و گوشت او مردم را بهتر که خوردي اوي. (الابنیه عن حقایق الادویه). مور با سیلمان گفت
مرا آرزو می باشد که ترا و لشکر جمله مهمان کنم سلیمان گفت بسم الله مور گفت بکنار دریا آي سلیمان با همه لشکر کنار دریا
رفت و بایستاد مور شتابان می آمد و پاي یک ملخ می آورد و در دریا افکند گفت یا نبی الله گوشت اندك اما خوردي بسیار است.
(اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). چون بر او ریخت قطره اي خوردي گفت هیهات خون خود خوردي.سنائی. الاغتراف؛ خوردي
به کفچلیز برداشتن. الغرف؛ خوردي به کفچلیز برآوردن. التمه و التماهۀ؛ بگردیدن خوردي یعنی تباه شدن. (مجمل اللغۀ).
الاغتراف؛ آب بدست و خوردي به کفچلیز برداشتن. القدح... خوردي به کفچلیز برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). بشرط آنکه اگر
سگ شوي مرا نگزي لعاب درنچکانی بکاسهء خوردي.سوزنی. در دیگ دماغ زآتش حس خوردي پزم از پی مجالس.خاقانی. سر
و زر فدا کردند تا دیگ مسلمانی بپختند و خوردي خوشگوار اسلام بکاسهء سر بخورد ما دادند. (راحۀ الصدور راوندي||).
خوردنی. هر چیز قابل خوردن باشد. (ناظم الاطباء (||). حامص) کوچکی. صِ غَر. (ناظم الاطباء). بچگی. خردي. رجوع به خردي
شود : یحیی از خوردي تا بزرگی همه می گریست. (قصص الانبیاء ص 202 ). صغران، صغارة، صِغَر؛ خوردي. (منتهی الارب).
خوردي بیمار.
[خوَرْ / خُرْ ديِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خوراك مریض. خوراك بیمار. غذاي بیمار. (یادداشت مؤلف): مزورة؛ خوردي بیمار.
(یادداشت مؤلف).
خوردي پز.
[خوَرْ / خُرْ پَ] (نف مرکب)آشپز. طباخ. (ناظم الاطباء ||). دیزي پز. خوردي فروش. (یادداشت مؤلف). خورده پز. خوراك پز.
خوردي پزي.
[خوَرْ / خُرْ پَ] (حامص مرکب) آشپزي. طباخی. خوراك پزي ||. دیزي پزي. خوردي فروشی. (یادداشت مؤلف (||). اِ مرکب)
دکان خوردي پزي.
خوردي فروش.
[خوَرْ / خُرْ فُ] (نف مرکب) خوراك فروش. خوراك پز. آش فروش. (ناظم الاطباء). شوربافروش. شورباپز. مراق. (زمخشري)
(یادداشت مؤلف).
خوردي فروشی.
[خوَرْ / خُرْ فُ](حامص مرکب) شوربافروشی. کار شورباپز. کار خوردي پز. (یادداشت مؤلف ||). جاي فروش خوردي. دکان
خوردي پزي.
خوردیک.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) شوربا، و معرب آن خردق و خردیق است. (یادداشت مؤلف).
خوردین.
.( [خُرْ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان تاررود بخش حومهء شهرستان دماوند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خوردین.
[خُ وَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، شمال راه شوسهء کرج به قزوین. این ده در کوهستان
واقع شده با آب و هواي سردسیري و 693 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء ولیان و محصول آن غلات و بنشن و صیفی و
انگور و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی کرباسبافی و گیوه چینی. یک باب دبستان دارد و بدانجا امامزاده
.( اي است. راه مالرو و از طریق قلعه چندار می توان ماشین برد. قلعهء ازنق جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خورز.
[رَ] (اِ) یک نوع رقص و آواز مخصوص مردم یونان. (ناظم الاطباء).
خورزاد.
[خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب) زادهء خور. زیباروي.
خورزاد.
[خُرْ ] (اِخ) دهی است از دهستان مصعبی بخش حومهء شهرستان فردوس. این دهکده کوهستانی و معتدل و با 305 تن سکنه است.
.( آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و زعفران. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورزان.
[خُرْ ] (اِخ) دهی است از دهستان مهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در 9هزارگزي ایستگاه امردان. این دهکده در
جلگه قرار دارد و با آب و هواي معتدل و 310 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پسته و پنبه و انگور و
صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان کرباسبافی می باشد. از طریق حسن آباد می توان بدانجا اتومبیل برد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خور زدن.
[خوَرْ / خُرْ زَ دَ] (مص مرکب)خورشید سر زدن. طلوع آفتاب. (یادداشت بخط مؤلف).
خورزن.
[خُرْ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، کنار راه مالرو اقداش بالا به نصرآباد. این دهکده در
جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 514 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و از صنایع دستی قالی بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خورزن.
[خُرْ زَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراك، واقع در 15 هزارگزي راه شوسهء خمین به اراك. این
دهکده کوهستانی و سردسیر با 309 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و قالیچه بافی و راه مالرو است. این دهکده از دو قسمت بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خورزهره.
[خوَرْ / خُرْ زَ رَ / رِ] (اِ)خرزهره. (ابن بیطار). رجوع به خرزهره شود.
خورزین.
[خُرْ] (اِخ) شهري است که مسیح نبوت تهدیدآمیز دربارهء آن و کفر ناحوم و بیت صیدا فرمود. روبینصن گمان دارد که خورزین
در نزدیکی تل حوم بوده است و دیگران در نزد کرازه اش دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس).
خورسار.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) جایی که در آنجا گرد آمده غذا خورند. اطاق غذاخوري. (ناظم الاطباء). خورستار. رجوع به خورستار شود.
خورستار.
[خوَ / خُ رِ] (اِ) خورسار. (ناظم الاطباء). رجوع به خورستان شود.
خورستان.
[خوَ / خُ رِ] (اِ) انبار. مخزن مأکولات. جایی که در آنجا ترتیب غذاها را می دهند. (ناظم الاطباء). گنجه براي نهادن اطعمه.
(یادداشت بخط مؤلف ||). شربت خانه. (ناظم الاطباء ||). جایی که براي خوردن بدانجا گرد آیند. (یادداشت بخط مؤلف).
خورستانه.
[خُ رِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان درزاب بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در خاور راه شوسهء قدیمی مشهد به قوچان. این
دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 193 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر. شغل اهالی
.( زراعت و مالداري و قالیچه بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورسفلق.
[خُ سَ لَ] (اِخ) دهی است به استرآباد و از آن ده است ابوسعید محمد خورسفلقی بن احمد. (از انساب سمعانی).
خورسند.
[خوَرْ / خُرْ سَ] (ص) خشنود. خوشحال و شادکام. بشاش. (ناظم الاطباء). خرسند : مبادا کس اندر جهان هیچگاه که خورسند باشد
بجفت تباه.فردوسی ||. قانع. راضی. رجوع به خرسند شود.
خورسند شدن.
[خوَرْ / خُرْ سَ شُ دَ](مص مرکب) خرسند شدن. شاد شدن. خورسند گشتن. (یادداشت مؤلف ||). قانع و راضی شدن.
خورسند کردن.
[خوَرْ / خُرْ سَ كَ دَ](مص مرکب) خرسند کردن. شاد کردن. خشنود کردن. (یادداشت مؤلف ||). قانع و راضی کردن.
خورسند گردانیدن.
صفحه 919 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَرْ / خُرْ سَ گَ دَ] (مص مرکب) خرسند گردانیدن. خورسند کردن. شاد کردن. (یادداشت مؤلف ||). قانع و راضی گردانیدن.
خورسند گردیدن.
[خوَرْ / خُرْ سَ گَ دي دَ] (مص مرکب) خرسند گردیدن. شاد شدن. خورسند شدن. (یادداشت مؤلف ||). قانع و راضی گردیدن.
خورسند گشتن.
[خوَرْ / خُرْ سَ گَ تَ](مص مرکب) خرسند گشتن. شاد گردیدن. شاد شدن. خورسند شدن : نیکوداشتها بهر روز بزیادت بود و
امیر نیز لختی خورسندتر گشت و در شراب خوردن آمد. (تاریخ بیهقی ||). قانع و راضی گشتن.
خورسندي.
[خوَرْ / خُرْ سَ] (حامص)خرسندي. شادي. خشنودي. شادمانی. بشاشت. (ناظم الاطباء) : دل بخدا برنه و خورسندیی اینْت جداگانه
خداوندیی.نظامی ||. قناعت و رضایت.
خورسندي دادن.
[خوَرْ / خُرْ سَ دَ](مص مرکب) خرسندي دادن. تسلیت. موجب خرسندي فراهم کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خورش.
[خوَ / خُ رِ] (اِ) غذا. طعام. (ناظم الاطباء). قوت. خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف) : چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا
چه بیند شگفت.فردوسی. همان نیز تنگی در آن رزمگاه زبهر خورشها بر او بسته راه.فردوسی. گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب.فردوسی. برآمیختندي خورشها بهم نبودي بخور اندرون بیش و کم.فردوسی. بجز مغز مردم مده
شان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش.فردوسی. بیفکنی خورش پاك را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدي تو ماهیان بکژار.بهرامی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ. فرخی. بجز عمود گران نیست روز و شب
خورشش شگفت نیست از او گر شکمْش کاواك است. لبیبی. خورشها پاك و جان افزاي و نوشین چو پوششهاي نغز و خوب و
رنگین. (ویس و رامین). خورش را گوارش می افزون کند ز تن ماندگیها به بیرون کند.اسدي. چو بینی خورشهاي خوش گرد
خویش بیندیش تلخیّ دارو ز پیش.اسدي. خورش باید از میزبان گونه گون نه گفتن کز این کم خور و زآن فزون.اسدي. خورش
گر بود میهمان را زیان پزشکی نه خوب آید از میزبان.اسدي. هرچه خوشی است آن خورش جسم تست هرچه نه خوشی است ترا
آن دواست. ناصرخسرو. دانند عاقلان جهان کاین کبوتران آب و خورش همی همه از عمر ما خورند. ناصرخسرو. تخم و بر و برگ
همه رستنی داروي ما یا خورش جسم ماست. ناصرخسرو. از این کرد دور از خورشهاي آن خوان مهین خاندان دشمن خاندان
را.ناصرخسرو. و آدم را فرمود این بکار که خورش تو و فرزندان تو از این خواهد بود و این را بکار تا بروید. (قصص الانبیاء). طبع
خون مست و تر... و غذا راستینی خونست و خورشها را غذا ازبهر آن گویند که اندر تن مردم خون خواهد رسید. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). که خورش دهد مردمان را از گندم و جو و میوه. (نوروزنامهء خیام). جز آتش خور گرت خورش نیست در مطبخ
آسمان چه باشی؟خاقانی. چه خورش کو خورش کدام خورش دستخون مانده را چه جاي خور است. خاقانی. بر سر خوان زندگی
خورشت چون جگرگوشه ایست خوان برگیر.خاقانی. خورش از مشرب قناعت ساخت هم چو زمزم هم آب حیوانست.خاقانی.
بامدادان دو شیر غرّنده خورشی در شکم نیاگنده.نظامی. چرب خورش بود ترا پیش از این روبه فربه نخوري بیش از این.نظامی. خو
بازبریدم از خورشها فارغ شده ام ز پرورشها.نظامی. در این ژرف صحرا که مأواي ماست خورشهاي ما صید صحراي ماست.نظامی.
خورش ده بگنجشک و کبک و حمام که یک روزت افتد همائی بدام. سعدي (بوستان). توانایی تن بدان از خورش که لطف حقت
میدهد پرورش. سعدي (بوستان). ور چو طوطی شکر بود خورشت جان شیرین فداي پرورشت. سعدي (گلستان). آتش ار هیچ نیابد
که خورش سازد از آن کارش اینست که بنشیند و خود را بخورد. ابن یمین. - خورش دستاس؛ آن مشت از دانه که در مرتبهء اول
در گلوي آسیا ریزند و بتازي لهوة گویند. (ناظم الاطباء ||). طعمه. غذاي ددان و پرندگان گوشتخوار : ببردش بجایی که بودش
کنام ز بردن مر او را خورش بود کام.فردوسی ||. قاتق. ادام. هر چیزي که نان با وي خورند. (ناظم الاطباء). خورشت. آنچه از
گوشت و روغن و سبزیها یا حبوبات و میوه پزند نیم مایع و با برنج پخته خورند. آنچه با چلو خورند از پختنی ها. طعامهایی که پزند
چاشنی چلو را، چون: خورش نعناع جعفري، قیمه، قورمه سبزي، خورش چغاله، خورش آلو، مطنجن، کرفس، کنگر، اسفناج،
ریواس، میرزاقاسمی، باقلاخورش، شش انداز، مسمن بادنجان کدو، بامیا، سیب، به، خورش کلم : چو از شیر و از انگبین و خورشها
سخن بشنوي خوش بگرمی بزاري. ناصرخسرو. وز بهر خزّ و بزّ و خورشهاي چرب و نرم گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
ناصرخسرو. - بی خورش؛ خالی. پتی. خشک. (یادداشت مؤلف). - نان خورش؛ قاتق : یکی نان خورش جز پیازي نداشت چو
دیگر کسان برگ و سازي نداشت. سعدي (بوستان ||). آنچه بر پوست مالند پیراستن را. داروها که بر پوست خام ریزند پیراستن
آنرا. (یادداشت مؤلف (||). اِمص) اسم مصدر از فعل خوردن. (یادداشت مؤلف) : خورش گور و پوشش هم از چرم گور گیا
خورد گاهی و گاه آب شور.فردوسی. بکارند و ورزند و خود بدروند بگاه خورش سرزنش نشنوند.فردوسی. گر بخورش بیش کنی
زیستی هرکه بسی خورد بسی زیستی.نظامی. پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میتهاي دیگر. (جهانگشاي
جوینی).
خورشاد.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) خورشید. (ناظم الاطباء).
خورشاه.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) رکن الدین خورشاه الموتی. آخرین حکمران اسماعیلیان بر قلعهء الموت بود که بوسیلهء هلاکو از حکمرانی خلع
و قدرت اسماعیلیان از قلعهء الموت برچیده شد بسال 654 ه . ق. به تاریخ جهانگشاي جوینی ج 2 و جامع التواریخ رشیدالدین فضل
الله (فصل اسماعیلیه) و از سعدي تا جامی و تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 و تاریخ مغول و حبیب السیر و روضۀ الصفا رجوع شود.
خورش بر.
[خُ رِ بَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنهء کوه قرار دارد با آب
و هواي معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورشت.
[خوَ / رِ] (اِ) طعامی که براي قاتق پزند. رجوع به ذیل کلمهء خورش شود.
خورشت.
[خُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه، واقع در جنوب باختري اشنویه. راه ارابه رو به اشنویه دارد.
این دهکده در جلگه قرار دارد و سردسیر است و داراي 176 تن سکنه می باشد. آب آن از قادرچاي و محصول آن غلات و توتون
.( و شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خورشخانه.
[خوَ / خُ رِ نَ / نِ] (اِ مرکب)انبار غذا. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مطبخ. آشپزخانه : ز گنجور و دستور بستد کلید خورشخانه و
خمره هاي نبید.فردوسی. کلید خورشخانهء پادشا بدو داد دستور فرمانروا.فردوسی. خورشخانهء پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار
خرم نهان.فردوسی. خورشخانه در خان او داشتی تن خویش مهمان او داشتی.فردوسی.
خورش خوري.
[خوَ / خُ رِ خوَ / خُ](حامص مرکب) عمل خوردن خورش (||. اِ مرکب) ظرفی که در آن خورش می ریزند. (یادداشت بخط
مؤلف).
خورش دادن.
[خوَ / خُ رِ دَ] (مص مرکب) اغذاء. غذو. تغذیه. عَلْف. اعلاف. (منتهی الارب). طعام دادن. غذا دادن ||. قاتق دادن. ادام دادن||.
داروهاي خاص به چرم دادن براي پیراستن آن. (یادداشت مؤلف).
خورش رستم.
[خُ رِ رُ تَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي دوگانهء بخش شاهرود شهرستان هروآباد. این دهستان در جنوب شهرستان هروآباد واقع و
از شمال بدهستان خان اندربیل و از جنوب برودخانهء قزل اوزن و از خاور بدهستان شاهرود و از باختر بدهستان سنجید و رودخانهء
قزل اوزن محدود است. آب این قراء عموماً از چشمه ها و رودخانهء محلی و فقط قسمت جنوبی و جنوب باختري دهستان مزبور از
رودخانهء قزل اوزن استفاده می نماید. آب و هواي آن نسبۀً معتدل و در کنار رودخانهء قزل اوزن کمی گرمسیري است. مرکز
دهستان آبادي هستجین است و خود دهستان از 56 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت دهستان مزبور در حدود
.( 14760 تن و آبادي هاي مهم آن بشرح زیر است: بیرق، کزج، کرنق، کهراز، نساز، برندق. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورش ساختن.
[خوَ / خُ رِ تَ] (مص مرکب) طعام ساختن. غذا درست کردن. غذا تهیه کردن ||. قاتق درست کردن. قاتق فراهم آوردن. قاتق تهیه
کردن. (یادداشت مؤلف).
خورش کردن.
[خوَ / خُ رِ كَ دَ] (مص مرکب) خورش ساختن. خورش درست کردن. خورش تهیه کردن ||. خورش دادن. طعام دادن : بصفت
چون خري بماند راست که بشیر سگش خورش کردند.خاقانی.
خورش کشی.
[خوَ / خُ رِ كَ / كِ](حامص مرکب) عمل کشیدن خورش (||. اِ مرکب) ظرفی که در آن خورش می ریزند. ظرفی که براي
خورش بکار می رود ||. قاشقی یا ملاقه اي که براي کشیدن خورش بکار می رود. (یادداشت بخط مؤلف).
خورشگر.
[خوَ / خُ رِ گَ] (ص مرکب)آشپز. طباخ. (ناظم الاطباء). خوالیگر. خوالگر. دیگ پز. باورچی. خورده پز. مطبخی. خوالگیر. پزنده.
خوراك پز. (یادداشت مؤلف) : خورشگر بدیشان بزي چند و میش بدادي و صحرا نهادیش پیش.فردوسی. خورشگر برآمیخت با
شیر زهر بداندیش را باد از این زهر بهر.فردوسی. چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهء پهلوان خورشگر ببردي
به ایوان شاه وز او ساختی راه درمان شاه.فردوسی.
خورش و خوراك.
[خوَ / خُ رِ شُ خوَ / خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مأکول. (آنندراج). طعام. غذا.
خورشهاب.
[خوَرْ / خُرْ شَ] (اِخ) قریه اي است ده فرسنگی جنوبی تنگستان. (فارسنامهء ناصري).
خورشهایی.
[خُرْ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر، واقع در ساحل خلیج فارس کنار شوسهء سابق بوشهر به
لنگه. این دهکده در دامنهء کوه واقع و گرمسیر و با 299 تن سکنه است. آب آن از چاه و محصول آن غلات و دیمی و شغل اهالی
.( زراعت و ماهیگیري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورشی.
[خوَ / خُ رِ] (ص نسبی) منسوب به خورش که قاتق است و این کلمه اطلاق بهمهء موادي میشود که براي ساختن خورش بکار میرود
چون کدوي خورشی و سیب خورشی که قسمی سیب است براي ساختن خورش سیب یا آلوچهء خورشی که آلوچه اي است براي
ساختن و تهیه کردن خورش آلوچه. (یادداشت مؤلف).
خورش یافتن.
[خوَ / خُ رِ تَ] (مص مرکب) غذا یافتن. طعام یافتن. خوراك یافتن. (یادداشت مؤلف). اقتیات. (منتهی الارب ||). قاتق یافتن. ادام
یافتن ||. بهره یافتن. سود یافتن. منفعت یافتن. (یادداشت مؤلف).
خورشید.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) (از: خور+ شید) خور. مهر. هور. شمس. شارق. بیضاء. شید. (مهذب الاسماء). روز. غزاله. (یادداشت بخط مؤلف).
ستاره اي که جاذبهء گرانشی آن اجرام منظومهء شمسی را بر مداراتشان نگاه میدارد. نزدیکترین ثوابت است به زمین و با وجود
عظمت نسبی آن نسبت به اجرام منظومهء شمسی در مقام مقایسه با سایر ستارگان ستارهء زرد کوتوله اي بیش نیست، که در شاخه
اي مارپیچی نزدیک حاشیهء خارجی کهکشان جا دارد. براي ساکنین زمین خورشید از مهمترین ستارگان است، اشعهء آن منبع
حرارت، نور، مواد غذائی، سوخت و قدرت است. در طی حرکت ظاهري روزانهء خود در آسمان به رشد گیاهان کمک
میکند،زمین را گرم میسازد، آب را از منابع مختلف تبدیل به بخار میکند، در تولید بادها سهیم است و اعمال بسیار دیگر نیز انجام
می دهد که جملگی آنها براي وجود انسان اهمیت حیاتی دارد. ابعاد و فواصل: فاصلهء متوسط خورشید از زمین 149490000
کیلومتر است (فاصلهء خورشید را از زمین میتوان بوسیلهء اختلاف منظر خورشید یا به وسیلهء سومین قانون از قوانین کپلر تعیین
1 برابر قطر زمین است و حجمش 1300000 برابر حجم زمین میباشد. / کرد). قطر متوسط خورشید 1390400 کیلومتر حدود 109
2 تن میباشد × 982/1 گرم یا قریب 2710 × جرم خورشید را میتوان بوسیلهء جاذبهء گرانشی آن بر زمین حساب کرد و آن 331
4 برابر جرم مخصوص / 331950 برابر جرم زمین)، از روي جرم و حجم خورشید میتوان جرم مخصوص آنرا حساب کرد و آن 1 )
6 برابر جاذبهء گرانشی بر / 4 برابر جرم مخصوص آب است. جاذبهء گرانشی خورشید بر سطح رخشانکره مساوي 27 / زمین یا 1
4 تن وزن خواهد / سطح زمین میباشد و بدین حساب شخصی که بر کرهء زمین 50 کیلوگرم وزن داشته باشد بر خورشید قریب 1
داشت. حرکات خورشید: خورشید داراي حرکات ظاهري (= حرکت یومی و حرکت سالیانه) و حرکات واقعی است، خورشید در
حرکت یومی (حرکت ظاهري کرهء آسمان) شرکت دارد. در نیمکرهء ما، از مشرق طلوع میکند، در طرف جنوب از نصف النهار
محل میگذرد (عبور عَلْیاء) و در مغرب غروب میکند، عبور آن از نصف النهار ظهر حقیقی را مشخص میسازد (شبانروز)، خورشید
حرکت (ظاهري) سالیانه اي بدور زمین نیز دارد، که هر روز آنرا قریب یک درجه از مغرب بطرف مشرق میبرد، در این حرکت
خورشید سالی یک بار از مقابل برج ها میگذرد، مدار این حرکت در صفحهء دایرة البروج واقعست، این حرکت در تاریخ نجوم
اهمیت فراوان داشته است. اعتدالین و انقلاب و میل کلی مربوط به آن و سال شمسی مبتنی بر آن است (سال تقویم). علاوه بر این
حرکات ظاهري حرکت دورانی کهکشان خورشید را با سرعت حدود 1130000 کیلومتر در ساعت در فضا میگرداند، اما در داخل
کهکشان هم خورشید ثابت نیست بلکه با سرعتی قریب 72400 کیلومتر در ساعت بجانب صورت فلکی جاثی علی رکبتیه حرکت
میکند و اینکه ما از این حرکت سریع خورشید در فضا بیخبریم بسبب دوري اجرام فلکی است که مأخذ تشخیص این حرکت
وضعی خاصی نیز هست که بر طبق ارصاد متعدد کلفهاي خورشید و ارصاد طیفی دورهء آن براي قسمتهاي مختلف خورشید با تغییر
فاصله از استواي خورشید متفاوت است و این امر دال بر این است که خورشید جسمی صلب نیست. دورهء حرکت وضعی خورشید
7 مایل است. /ْ در استواي آن حدود 25 شبانروز میباشد. استواي خورشید نسبت به صفحهء دایرة البروج (صفحهء مدار زمین) 15
ساختمان طبقات سطحی و داخل خورشید: اطلاعات ما از ساختمان خورشید مستنبط از نوري است که از آن میتابد (یعنی آفتاب) و
بر اثر آن بوسیلهء تجزیهء طیفی میتوان مواد موجود در خورشید را تعیین کرد. طیف خورشید طیفی است متصل و داراي خطوطی
تیره که به خطوط فراونهوه فر معروفند، از مطالعهء این خطوط معلوم شده است که بسیاري از عناصري که در زمین میشناسیم
(ئیدروژن، اکسیژن، کربون، آهن، نیکل، سیلیسیوم و غیره) در خورشید وجود دارد. از اتمهاي موجود در خورشید قریب 90 % اتم
1% میباشند. طبقات سطحی خورشید بحالت گازي هستند و / ئیدروژن و نزدیک 10 % اتم هلیوم است و اتمهاي سایر عناصر کمتر از 0
هر قدر بطرف مرکز خورشید بیشتر رویم دما و جرم مخصوص آن بیشتر میشود، قسمت درخشان خورشید که با چشم غیرمسلح
مرئی است طبقهء گازي رخشانکره است که بر اساس مطالعات طیفی انرژي تشعشعی خورشید دماي سطح آنرا حدود 6000 تا
7000 درجهء صدبخشی تخمین کرده اند. بر اساس ملاحظات و اطلاعات حاصل درباب خورشید محققین طرحهایی براي ساختمان
داخل خورشید اندیشیده اند که بر طبق آنها دماي قسمت مرکزي خورشید حدود 15000000 یا شاید 20000000 درجهء صدبخشی
است. مادهء مرکزي خورشید با فشار حدود 200 بیلیون جو متراکم و حدود 10 بار از سرب سنگین تر است، معذلک بسبب زیادي
فوق العادهء دما هیچ ماده اي بحالت جامد یا مایع در خورشید وجود ندارد و در واقع اعماق خورشید گازي است تبهگن که از
جامدهایی که ما میشناسیم چگالتر است. جو خورشید مشتمل بر طبقه اي برگردان رنگینکره و تاج خورشید است. اطلاعات از جو
خورشید مستخرج از کسوفهاي کلی (گرفت) است، در کسوف کلی سال 1842 م. راصدین تاج خورشید و زبانه هاي درخشان
سرخ فامی را که بالاي رخشانکره در تاج سر کشیده بود مشاهده کردند، در کسوف کلی سال 1851 از عکاسی استفاده شد و
ترقیات سریع حاصل آمد، در 1869 چ. ا. یانگ و وهار کنس خطوط تازه اي در طیف تاج خورشید کشف کردند که هویت آنها
71 سال ناشناخته ماند و سرانجام راصدین را به جو خورشید رهبري کرد، در 1870 یانگ طبقهء رنگینکره را کشف نمود، رصد
کسوفهاي کلی بعد و تکمیل وسایل رصد و اختراعاتی مانند تاجنگار (تاج خورشید) و خور طیفنگار (خورنگار) بر اطلاعات ما
دربارهء جو خورشید افزود. فعالیت خورشید و تشعشعات آن: جرم و شعاع و تابناکی خورشید احتمالًا در طی چندین بیلیون سال
اخیر تغییر معتنابهی نکرده است ولی بر سطح آن پدیده هاي موقت چندي ظاهر میشود که از آنها به فعالیت خورشید تعبیر میکنند و
نواحیی از خورشید را که فعالیت در آنها نسبۀً شدید است نواحی فعال آن خوانند، معروفترین نوع فعالیت خورشید کلفهاي آن
است، مشعلهاي فورانهاي رنگینکره و زبانه هاي خورشید انواع دیگر فعالیت خورشید هستند. خورشید همواره در فعالیت است و آن
در زمین مؤثر میباشد. از نتایج این تأثیرات ضعیف شدن یا خاموشی صداي رادیو و تولید صداهاي ناگهانی در رادیو، طوفانهاي
مغناطیسی و شفق شمالی و شفق جنوبی است که ساز و کار تولید آنها و فعالیت خورشیدي مسبب آنها بدرستی معلوم نیست ولی
تعداد و شدت این آثار زمینی هنگامی که کلفها در منتهاي فعالیت هستند بیش از مواقع دیگر است و حتی بعضی از دانشمندان
بحرانهاي اقتصادي و رفتار انسانی و جنگها و بسیاري از پدیده هاي اجتماعی دیگر را وابسته به دورهء کلفها میدانند. خورشید علاوه
بر نور و حرارت، تشعشعات دیگر و ذراتی نیز صادر میکند، از آن جمله است اشعهء فوق بنفش که قسمتی از آنها به زمین میرسند و
عامل عمدهء آفتابزدگی هستند (مخصوصاً در پهنه هاي مستور از برف که اشعه را منعکس میکنند)، خوشبختانه بیشتر اشعهء فوق
بنفش هنگام عبور از جو بوسیلهء لایه اي از اوزون که در فرازاي 20 تا 30 کیلومتري زمین واقع است جذب میشوند، در غیر این
8 ریال / صورت اشعهء مذکور براي ما بسیار خطرناك بودند. براي اطلاع از استفاده اي که بشر از خورشید می برد گوییم اگر 0
قیمت برق براي هر کیلووات در ساعت بپردازیم در هر ثانیه میبایستی متجاوز از 38200000000 ریال پول بدهیم. بر طبق شواهد
زمین شناسی تشعشع انرژي از خورشید لااقل در یک بیلیون سال اخیر تقریباً ثابت مانده است، منبع این انرژي شگرف مورد
تحقیقات فراوان قرار گرفته است و امروزه منبع انرژي خورشید را فعل و انفعال هسته اي میدانند. (از دائرة المعارف فارسی). ستاره
اي که روشنایی روز از آن حاصل می گردد، خورشید مرکز است مر سلسلهء سیاري را که ما در آن واقع شده ایم و منظم کنندهء
حرکت زمین و دیگر سیارات و منبع حرارت و نور است و حیوة بخش عمدهء همه موجودات آلیه میباشد و علماي هیئت ثابت کرده
اند که خورشید عبارتست از جرمی جامد و منظم و تاریک که آنرا اتمسفر مضیی و متشعشعی احاطه نموده است و فاصلهء مابین
خورشید و زمین 149 ملیون کیلومتر است و ضیاي آن بما در مدت 8 دقیقه و 13 ثانیه میرسد و 1400000 مرتبه بزرگتر از زمین
است، و قبل از زمان کوپرنیک معتقد بودند که خورشید و همهء آسمانها و سیارات آنها بدور زمین می گردند ولی امروز ثابت و
مبرهن شده که این حرکتی که ما احساس می کنیم از زمین است و خورشید سیاره اي است ثابت. (ناظم الاطباء) : بخط و آن لب و
دندانْش بنگر که همواره مرا دارند در تاب یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. پیروز مشرقی.
صفحه 920 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بحجاب اندرون شود خورشید چون تو گیري از آن دو لاله حجیب. رودکی. ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم سار و گرد
نستوه.رودکی. فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامهء خانه بتیک فاخته گون شد.رودکی. بلند کیوان با اورمزد و با بهرام ز
ماه برتر خورشید و تیر با ناهید. بوشکور بلخی. چو خورشید آمد ببرج بره.بوشکور بلخی. اي منظره و کاخ برآورده بخورشید تا
گنبد گردان بکشیده سر ایوان.دقیقی. خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد مریخ نوك خشت تو بر سان زند همی. دقیقی. چو خورشید
برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو.فردوسی. همی ماهی از آب برداشتی سر از گنبد ماه بگذاشتی بخورشید ماهیش
بریان شدي وز او چرخ گردنده گریان شدي.فردوسی. دو هفته برآمد بدو گفت شاه بخورشید و ماه و بتخت و کلاه که برگوي آن
رزم خاقانیان ببندي چنان هم کمر بر میان.فردوسی. اگر ایدون که بکشتن نمرند این پسران آنِ خورشید و قمر باشند این جانوران.
منوچهري. بدهقان کدیور گفت انگور مرا خورشید کرد آبستن از دور.منوچهري. من و تو غافلیم و ماه و خورشید بر این گردون
گردان نیست غافل. منوچهري. نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). چرا غم چه باید چو
خورشید هست؟ اسدي. چنین داد پاسخ بت دل گسل که خورشید پوشید خواهی بگل.اسدي. چهارم فلک باز خورشید را کز او مر
جهان را سراسر ضیاست. ناصرخسرو. عاصی سزاي رحمت کی باشد خورشید را همی بگل اندایی.ناصرخسرو. نیست ز خورشید
جدا روشنی.مسعودسعد. من گاو زمینم که جهان بردارم یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.معزي. که داند کرد خورشید جهان
افروز را پنهان؟ معزي. خورشید چه سود آن را کو را بصري نیست. سنائی. و داروي تجربت مردم را از هلاك جهل برهاند چنانکه
جمال خورشید روي زمین را منور گرداند. (کلیله و دمنه). ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه). خورشید را ز
راه کجا افکند غبار؟ شهریاري. شرح آن دیگران همی ندهم گر فرودند و گر بر از خورشید.انوري. تویی که سایهء عدلت چنان
بسیط شده ست که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید. انوري. خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم بگز مهتاب
پیمایی بگل خورشید اندایی. انوري (دیوان چ سعید نفیسی ص 326 ). حسود کور شود فضل من بپوشد لیک کجا تواند خورشید را
بگل اندود. جمال الدین عبدالرزاق. آسمان در دور هفتم بعد سال ششهزار زاده خورشیدي که تختش تاج سعدان آمده. خاقانی. از
نعل او مه را کله بر چشم خورشید آبله کاه و جوش زآن سنبله کاین سبز صحرا داشته. خاقانی. خواهی سپهر کآن دم خورشید گوي
گردد چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی. خاقانی. خورشید من بزیر گل آنجا چه می کند غرقه میان خون دل اینجا من آن
کنم. خاقانی. هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو هرکه بنزدیک تر از تو سیه روي تر. خاقانی. ز پرگار حمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور.نظامی. اي خداوندي که گر خورشید را فرمان دهی. عبدالواسع جبلی. مادح خورشید مداح خود
است.مولوي. لیکن از مشرق الطاف الهی چه عجب که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید. سعدي. ز خورشید پنهان شود موش
کور.سعدي. سایه با خورشید دانم هم ترازو بوده است. وحید قزوینی. - چشمهء خورشید؛ قرص خور : چندان بمان که چشمهء
خورشید دم برآرد بالاي چشمه سار عدم خاوري ندارم. خاقانی. - تیغ خورشید؛ کنایه از نور خورشید : تیغ خورشید از جهان
پوشیده اند.خاقانی. - خورشیدبخت؛ با بخت بلند : شه گیتی آراي خورشیدبخت که بر تارك چرخ بنهاد تخت.فردوسی. - خورشید
بگل اندودن؛ کنایه از پنهان کردن امري که در غایت شیوع باشد. (از آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
بگز مهتاب پیمایی بگل خورشید اندائی. انوري (دیوان چ سعید نفیسی ص 326 ). - خورشید بگل پوشیدن؛ کنایه از پنهان کردن
امري که در غایت شیوع است. خورشید بگل اندودن : چنین داد پاسخ بت دل گسل که خورشید پوشید خواهی بگل.اسدي. که با
من چه سود است کوشیدنت بگل روي خورشید پوشیدنت.نظامی. - خورشید تابان؛ خورشید درخشان : ز خورشید تابان و از گرد
و خاك زبانها شد از تشنگی چاك چاك.فردوسی. - خورشید تابنده؛ خورشید تابان : ز خورشید تابنده تا تیره خاك گذر نیست از
حکم یزدان پاك.فردوسی. - خورشیددل؛ کنایه از سخی طبع : خورشیددلی و مشتري زهد احمدسیري و حیدراحسان.خاقانی. -
خورشید رخشان؛ خورشید تابان : برون آمد از گرد فرخنده زال بخورشید رخشان برآورده یال.فردوسی. - خورشید سر دیوار؛ کنایه
از غروب و رفتن آفتاب. (آنندراج ||). - کنایه از آخر عمر. (آنندراج). آفتاب لب بام ||. - کنایه از بپایان رسیدن امري.
(آنندراج) : بر هر دلی که پرتو خورشید عشق تافت خورشید عقل بر سر دیوار میرود. عمادي شهریاري (از آنندراج). - خورشیدفر؛
با فر و شکوه. آنکه فر خورشید دارد : چنین گفت فرزند را زال زر که اي نامور پور خورشیدفر.فردوسی. - خورشیدوار؛ شبیه
بخورشید. خورشیدسان : بر لب بحر کفش خورشیدوار قربهء زرین و سقا دیده ام.خاقانی. - امثال: که خورشید هرچند تنها رود سپاه
شب از بیم پنهان شود. ؟ خورشید چو گشت سایه گستر از ذرهء مختصر چه خیزد؟ ؟ خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم. ؟ -
مطلع خورشید؛ طلوعگاه خورشید : اي تماشاگاه جانها طرف لالستان تو مطلع خورشید زیر زلف جان افشان تو. خاقانی. صاحب
آنندراج گوید: طفل، مشعل، کف، پنجه، لاله، خنجر، فتیله، پنبه، گوي، مهره، یاقوت، زر، آفتابه، ساغر، پیاله، جام از تشبیهات
خورشید است، و شواهد زیر را نیز می آورد : چو یاقوت خورشید را روز برد بیاقوت جستن جهانی فشرد.نظامی. جام خورشید از آن
پیش که برگیرد صبح جام جمشیدي صهبا بصبوحی دارد. جمال الدین سلمان. هست قرص مهش ببزم امید لگن آفتابهء
خورشید.اشرف. یک درم وار نیاید زر خالص بیرون گر خمیرش زر خورشید درآرد بعمل. عرفی. طفل خورشید را صلابت آن
سربریده ز مادر اندازد.ثنائی. اکنون شود ز مشعل خورشید تیره روز آن محفلی که روشنی از شمع لاله داشت. قاسم مشهدي. بیش
است از پیالهء خورشید این شراب مستانه جلوه هاي فلک از نگاه کیست؟ صائب. چون پنجهء خورشید بود زود زبردست هر دست
دعائی که بزیر سر صبح است. صائب. خون در شفق ساعد صبح و کف خورشید از حیرت نظارهء سیب ذقن کیست؟صائب. خردهء
انجم ندارد رونقی در کوي صبح مهرهء خورشید شایسته ست بر بازوي صبح. صائب. صائب از بس همت من سربلند افتاده است
لانهء خورشید ننگ طرف دستار من است. صائب. چه عشوه کرد ندانم لبت که در گردون ز رشک پنبهء خورشید گشت داغ
مسیح. مفید بلخی. در شواهد زیرین از کلمات بور بیجاده رنگ، ترك حصاري، خایهء زرین، خلخال زر، زرین چراغ و گل سرخ
نیز مراد خورشید است : دگر روز کاین بور بیجاده رنگ ز پهلوي شبدیز بگشاد تنگ.نظامی. چو ترك حصاري ز کار اوفتاد عروس
جهان در حصار اوفتاد.نظامی. چو گردون سر طشت سیمین گشاد غراب سیه خایه زرین نهاد.نظامی. چو خاتون یغما بخلخال زر ز
خرگاه خلخ برآورد سر.نظامی. جهان چشم روشن بزرین چراغ.نظامی. سحرگه که آمد بنیک اختري گل سرخ بر طاق
نیلوفري.نظامی ||. نور شمس. آفتاب. ضوء شمس. (یادداشت مؤلف)( 1) : ز خورشید و از آب و از باد و خاك نگردد تبه نام و
گفتار پاك.فردوسی. خداوندي که نام اوست چون خورشید گسترده ز مشرقها بمغربها ز خاورها بخاورها. منوچهري. همچو
خورشید کجا لشکر سایه شکند لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه. منوچهري. چون شب آید برود خورشید از محضر ما ماهتاب
آید و درخسبد در بستر ما. منوچهري. چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام خاك را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟
ناصرخسرو. چون طلعت خورشید عیان گشت بصحرا آنجا چه بقا ماند نور قمري را؟سنائی. صدر زمین تواضع و خورشیدطلعتی وز
طلعت تو تافته خورشید بر زمی. سوزنی. که در مفارقت بارگاه چون فلکت مرا ز سایه بخورشید عمر بنشانید.انوري. در کنف صبح
فر میر محمد راست چو خورشید نور تام برآمد.خاقانی. نور رخ تو طلسم خورشید شکست خورشید ز شرم سایه از خلق گسست رخ
زرد و خجل گشت و بمغرب پیوست پیرایه سیه کرد و بماتم بنشست.خاقانی. ز خورشید تا سایه مویی بود که این روشن آن تیره
رویی بود.نظامی. می رود منفعل از مجلس مستان خورشید هرکه ناخوانده درآید خجل آید بیرون. صائب ||. روح حیوانی. (ناظم
نیز معنی دارد. « قرص خورشید » الاطباء). ( 1) - در تمام شواهد این معنی
خورشید.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) معشوقهء جمشید. (ناظم الاطباء).
خورشید.
[خُرْ] (اِخ) شهرکیست در سواحل فارس و در کنار خلیجی که نزدیک به یک فرسخ با دریا فاصله دارد و کشتیها بدانجا رفت و آمد
میکنند و بازار بین سینیز و سیراف است.
خورشید.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در جنوب شوسهء مراغه به میانه. این دهکده
کوهستانی با آب و هواي معتدل و 149 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و بزرك و شغل اهالی
.( زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خورشید.
[خُرْ] (اِخ) (اسپهبد...) آخرین امیر از سلسلهء بنی دابویه پسر دادمهر است. او بسال 141 ه . ق. دستور داد تا همهء اعراب را که در
طبرستان می زیستند حتی تمام ایرانیانی که به دین اسلام درآمده اند بکشند. درنتیجه شورش سختی بر ضد عرب روي داد که
عربان آن را با خشونت و قساوت فرونشاندند. سپهبد خورشید از مقابل سپاهیان منصور خلیفهء عباسی گریخت و در دیلم با زهر
خودکشی کرد. یکی از دختران او را منصور به زوجیت خود درآورد. (از دایرة المعارف فارسی).
خورشید.
[خُرْ] (اِخ) دهی از دهستان قره طقان بخش بهشهر شهرستان ساري، واقع در شمال نکا. این دهکده در دشت واقع است با آب و
هواي مرطوب و 420 تن سکنه. آب آن از رودخانهء نکا و آب بندان و محصول آن برنج و غلات و پنبه و مختصر صیفی است.
.( شغل اهالی زراعت و بافتن پارچه هاي نخی. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خورشیدآباد.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر، واقع در ده هزارگزي شوسهء مشکین شهر و
اهر. این دهکده کوهستانی و معتدل است. آب آن از مشکین چاي و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خورشیدآباد.
[خُرْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء زرند بخش زرند شهرستان ساوه، واقع در 3هزارگزي راه عمومی. این دهکده سردسیر و
با 570 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و چغندرقند و شاه دانه می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داري
.( و گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو است و از طریق مأمونیه نیز می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خورشیداقتباس.
[خوَرْ / خُرْ اِ تِ] (ص مرکب) درخشان. تابان ||. کنایه از زیرك و باذکاء است: بر ضمیر خورشیداقتباس سخن شناس مخفی
.( نخواهد بود. (حبیب السیر ج 3 ص 1
خورشیدان.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسیناي بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 37 هزارگزي شمال باختري درمیان. این
دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورشیدبرق.
[خوَرْ / خُرْ بَ] (ص مرکب) تابان. درخشان. تابناك : من آن خاقانی دریاضمیرم که ابر خاطرش خورشیدبرقست.خاقانی.
خورشیدپرست.
[خوَرْ / خُرْ پَ رَ] (نف مرکب) پرستندهء خورشید. مهرپرست. رجوع به مهرپرست شود.
خورشیدپرستان.
[خوَرْ / خُرْ پَ رَ](اِخ) گروهی که خورشید را می پرستند. میتراپرست. رجوع به مهرپرست شود. میترائیست ها ||. آتش پرستان.
(آنندراج). آفتاب پرستان. مغان. (ناظم الاطباء). مهرپرستان : دفتر افلاك شناسان بسوز دیدهء خورشیدپرستان بدوز.نظامی.
خورشیدپرستی.
[خوَرْ / خُرْ پَ رَ](حامص مرکب) عمل پرستیدن خورشید. پرستش خورشید ||. دیانت مهرپرستان. میترائیسم.
خورشیدپوش.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) پوشنده و پنهان کنندهء خورشید. پنهان کنندهء چیز بسیار گرانبها و بزرگ چون خورشید : این قضا ابري
بود خورشیدپوش شیر و اژدرها شود زو همچو موش.مولوي.
خورشیدپیکر.
[خوَرْ / خُرْ پَ / پِ كَ](ص مرکب) آفتاب طلعت. (آنندراج). خوبروي. جمیل. (ناظم الاطباء) : و پسر ماه منظر خورشیدپیکر چون
درّ یتیم از وي یتیم ماند. (سندبادنامه ص 149 ||). داراي نقش خورشید : یکی زرد خورشیدپیکر درفش سرش ماه زرین غلافش
بنفش.فردوسی.
خورشیدتاب.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)درخشان. تابنده. رخشان : آفتاب و سایه خواندن شاه را زیبا بود آفتاب سایه هیئت سایهء خورشیدتاب.
سوزنی. نهاده یکی خوان خورشیدتاب بر او چار کاسه ز بلّور ناب.نظامی.
خورشیدجاه.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)بلندرتبه. آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهر کیوان حسام
است از ظفر بهرام پیکان باد هم. خاقانی.
خورشیدچتر.
[خوَرْ / خُرْ چَ] (ص مرکب) آنکه خورشید چتر و علامت اوست. کنایه از عالی رتبه( 1) : خسرو خورشیدچتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب. خاقانی. در جهان تا سایه و خورشید را باشد نشان سایهء خورشیدچترت در جهان پاینده
باد. خواجه جمال سلمان (از آنندراج). ( 1) - در آنندراج آمده: این اضافه به اضافهء مشبه به الی المشبه یعنی عبارت از ذات چتر که
صورت خورشید دارد و به اضافهء مظروف الی الظرف عبارت از آفتاب که در چتر نقش کند.
خورشیدچهر.
[خوَرْ / خُرْ چِ] (ص مرکب) خوبروي. جمیل. آنکه چهره چون خورشید دارد. خورشیدچهره. خورشیدرخ. خورشیدرو : بر او آفرین
کرد مادر بمهر که برخوردي اي ماه خورشیدچهر. فردوسی. ز شاه سرافراز و خورشیدچهر مهست و بکامش گرایان سپهر.فردوسی.
کشیدند با لشکر چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر.فردوسی. همانگه گمان برد دختر ز مهر که این است جمشید خورشیدچهر.
اسدي (گرشاسبنامه).
خورشیدچهره.
[خوَرْ / خُرْ چِ رَ / رِ](ص مرکب) خورشیدچهر. خوبروي و جمیل : ایا فرنگی خورشیدچهرهء چالاك خلیفه لفظ شما را نمیکند
ادراك. ؟ (خطاب یزید به فرستادهء فرنگ در تعزیهء ورود اهل بیت به شام.
خورشیدخد.
[خوَرْ / خُرْ خَ] (ص مرکب) خورشیدگونه. با گونهء گلگون : نوروز روز خرمی بی عدد بود روز طواف ساقی خورشیدخد بود.
منوچهري.
خورشید دمیدن.
[خوَرْ / خُرْ دَ دَ](مص مرکب) طلوع آفتاب. برآمدن آفتاب. (از آنندراج) : گفتم اي بخت بخسبیدي و خورشید دمید گفت با اینهمه
از سابقه نومید مشو. حافظ (از آنندراج).
خورشیددیدار.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) خوبرو. جمیل: کنیزکی را دید باجمال، زیبا، دلال، عنبرموي، خورشیددیدار، کبک رفتار. (سندبادنامه ص
.(138
خورشیددیده.
[خوَرْ / خُرْ دي دَ / دِ](ص مرکب) آنکه دیده چون خورشید درخشان دارد. بسیار بینا : دل را کبودپوش صفا کرده ایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشیددیده ایم.خاقانی.
خورشیدرخ.
[خوَرْ / خُرْ، رُ] (ص مرکب) خورشیدچهره. خوبرخ. خوب روي. جمیل : کتایون خورشیدرخ پر ز خشم به پیش پسر شد پر از آب
چشم.فردوسی. او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست مشتري عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست. فرخی.
خورشیدرخسار.
[خوَرْ / خُرْ، رُ] (ص مرکب) خوب چهره. خوش چهره. خوبرو. جمیل : بخواهش گفت کآن خورشیدرخسار بگو تا چون بدست
آمد دگر بار.نظامی. بشه گفتند آن خوبان فرخار که شیرینست این خورشیدرخسار.نظامی.
خورشیدرخش.
[خوَرْ / خُرْ، رَ] (ص مرکب) عالی مرتبه. آنکه اسب چون خورشید دارد. کنایه از مرد بلندمقام : خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوك
رستم خورشیدرخش باج ستان ملوك. خاقانی.
خورشیدرو.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)خوبروي. خوش صورت. آفتاب منظر. خورشیدروي.
خورشیدروي.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)خوب روي. جمیل. خورشیدچهر. خورشیدرو : بجستند خورشیدرویان ز جاي از آن غلغل نامور
کدخداي.فردوسی. برون آورید از شبستان اوي بتان سیه چشم خورشیدروي.فردوسی. بدینگونه رانید یکسر سخن ز خورشیدرویان
سرو چمن.فردوسی. بخورشیدرویان سپهدار گفت که این خواب را باز باید نهفت.فردوسی. خورشیدروي باشد عنبرعذار باشد از
پاي تا بفرقش رنگ و نگار باشد. منوچهري. من شدم عاشق بر آن خورشیدروي کآبروان دارد هلال منخسف.خاقانی. هیچم اندر
نظر نمی آید تا تو خورشیدروي در نظري.سعدي.
خورشیدزرد.
[خوَرْ / خُرْ زَ] (ص مرکب) آفتاب زرد. تنگ غروب. نزدیک به فروشدن آفتاب. آخرهاي روز که رنگ خورشید از سفیدي بزردي
می زند : بیامد بهنگام خورشیدزرد فروکوفت ناگاه کوس نبرد. اسدي (گرشاسبنامه).
خورشید سرخ.
[خوَرْ / خُرْ دِ سُ] (اِخ)معادل صلیب احمر. هلال احمر. (یادداشت مؤلف).
صفحه 921 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خورشیدسواران.
[خوَرْ / خُرْ سَ] (اِ مرکب) سحرخیزان. شب بیداران. عیسی رتبگان. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : سایهء خورشیدسواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب.نظامی ||. فرشتگان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). مقربان پادشاه ||. آنان که بوقت گرما سوار
شوند. (ناظم الاطباء).
خورشیدسیما.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)خوش سیما. آفتاب منظر. خوبروي. جمیل : میان دو عمزاده وصلت فتاد دو خورشیدسیماي مهترنژاد. سعدي
(بوستان).
خورشید صراحی.
[خوَرْ / خُرْ دِ صُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب. (آنندراج) : چو نور شمع ساقی تازه رو باش ز خورشید صراحی ماه نو
باش. زلالی (از آنندراج).
خورشیدطلعت.
[خوَرْ / خُرْ طَ عَ] (ص مرکب) کنایه از خوش صورت. خوبروي. جمیل. خورشیدچهره : صدر زمین تواضع و خورشیدطلعتی وز
طلعت تو تافته خورشید بر زمی. سوزنی. ملک را دو خورشیدطلعت غلام بخدمت کمر بسته بودي مدام. سعدي (بوستان).
.( خورشیدطلعت مریخ رزم. (حبیب السیر جزء 12 از ج 2
خورشیدعذار.
[خوَرْ / خُرْ عِ] (ص مرکب) خورشیدصورت. خورشیدچهره. خوبروي. جمیل. خوش منظر.
خورشیدفر.
[خوَرْ / خُرْ فَ] (ص مرکب)داراي شکوه خورشید. کنایه از عالی جاه و باشکوه : یکی گفت کاي شاه خورشیدفر که چون تو زمانه
نیارد دگر.فردوسی. چنین گفت کهرم به پیش پدر که اي نامور شاه خورشیدفر.فردوسی. چنین گفت فرزند را زال زر که اي نامور
پور خورشیدفر.فردوسی. چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم. خاقانی. راویانند گهرپاش
مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند. خاقانی.
خورشیدفش.
[خوَرْ / خُرْ فَ] (ص مرکب) آفتاب مانند. خورشیدگون. بکردار آفتاب. خورشیدسان. کنایه از زیبا. خوبروي. صاحب جمال و
کمال : کنیزك بفرماي تا پنج شش بیارند با زیب و خورشیدفش.فردوسی. بدو گفت کاین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین
کینه کش.فردوسی. چو شد سال آن نامور بر دوشش دلاور گوي گشت خورشیدفش.فردوسی. نشست از بر بارهء دست کش بیامد
بر شاه خورشیدفش.فردوسی.
خورشیدکش.
[خوَرْ / خُرْ كُ] (نف مرکب) کشندهء خورشید. از میان بردارندهء نور : جام تو کیخسرو جمشیدهش روي تو پروانهء
خورشیدکش.نظامی.
خورشیدکلا.
[خُرْ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلباد بخش بهشهر شهرستان ساري، بین شوسه و راه آهن. این دهکده در دشت قرار دارد، با
آب و هواي معتدل و مرطوب و 660 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن برنج و غلات و مرکبات و صیفی و مختصر ابریشم.
.( شغل اهالی زراعت و کرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خورشیدکلاه.
[خوَرْ / خُرْ كُ] (اِخ) نامی بود که ایرانیان به کاترین دوم روسی می دادند. (یادداشت بخط مؤلف).
خورشیدگرفتگی.
[خُ گِ رِ تَ / تِ](حامص مرکب) حالت گرفتن خورشید. حالت خسوف. حالت کسوف. (یادداشت مؤلف).
خورشید گرفتن.
[خوَرْ / خُرْ گِ رِ تَ](مص مرکب) گرفتن خورشید. خسوف. کسوف که بهر دو معنی آمده است. (یادداشت مؤلف).
خورشیدگون.
[خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)خورشیدفام. خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان. درخشان : بزرین عمود و بزرین کمر زمین
کرده خورشیدگون سربسر.فردوسی ||. افروخته رخ از شادي : بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه.
دقیقی ||. بینا : بچشمش چو اندرکشیدند خون شد آن دیدهء تیره خورشیدگون.فردوسی.
خورشیدلقا.
[خوَرْ / خُرْ لِ] (ص مرکب)خوب صورت. خورشیدچهره. خورشیدچهر. آفتاب منظر. خوبروي. جمیل. زیباروي (||. اِخ) نام است
مر زنان را.
خورشیدمآثر.
[خوَرْ / خُرْ مَ ثِ] (ص مرکب) خورشیداثر. داراي آثار خورشید. فیاض. نوربخش. فیض رسان. بخشنده: توجه خورشیدمآثر اوست.
.( (حبیب السیر ج 3 ص 1
خورشیدمثال.
[خوَرْ / خُرْ مِ] (ص مرکب) بزرگ مرتبه. عالی جاه. عالیمقام : کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی مملکت بخش و فلک
جنبش و خورشیدمثال. فرخی.
خورشید مردن.
[خوَرْ / خُرْ مُ دَ] (ص مرکب) غروب کردن. غروب نمودن خورشید. (آنندراج).
خورشیدمنظر.
[خوَرْ / خُرْ مَ ظَ] (ص مرکب) خوش صورت. زیباروي. جمیل. خورشیدچهر: عوض را پسري بود خورشیدمنظر محمد نام. (حبیب
.( السیر ج 3 جزء 4 ص 323
خورشیدن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص) جمع کردن. گرد آوردن. فراهم کردن ||. شایستن. سزاوار شدن. مناسب شدن ||. موافق اتفاق افتادن||.
حمل کردن توشه و ذخیره ||. ترکیدن لبها از گرما. (ناظم الاطباء).
خورشیدنشان.
[خوَرْ / خُرْ نِ] (ص مرکب) درخشان. آنچه در روشنی نشان از خورشید دارد. رخشان. تابنده : ضمیر خورشیدنشان چنان اقتضاء
.( فرمود. (حبیب السیر ج 3 ص 179
خورشیدنگاه.
[خوَرْ / خُرْ نِ] (ص مرکب) خوش صورت. خوب منظر. خورشیدچهره.
خورشیدنگین.
[خوَرْ / خُرْ نِ] (ص مرکب) آنکه خورشید در نگین دارد. کنایه از عالی مرتبه. صاحب جاه. شکوهمند. باجلالت. باهیبت : در ملک
جهان تو ز حشمت خورشیدنگین و چرخ فرمان.بدر جاجرمی.
خورشیدنور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) نور خورشید. آفتاب. ضوءالشمس. (یادداشت مؤلف) : چنان زي با رخ خورشیدنورش که پیش از نان نیفتی
در تنورش.نظامی.
خورشیدوار.
[خوَرْ / خُرْ شیدْ] (ص مرکب) مثل آفتاب. آفتابگون. خورشیدسان. خورشیدمانند. خورشیدفام : آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز
شرم لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست. خاقانی. دور نباشد که خلق روز تصور کنند گر بنمایی به شب طلعت
خورشیدوار.سعدي.
خورشیدوش.
[خوَرْ / خُرْ شیدْ وَ] (ص مرکب) خورشیدمانند. خورشیدسان. خورشیدگون. آفتاب گون.
خورشیدي.
[خوَرْ / خُرْ] (ص نسبی)منسوب به خورشید : بخورشیدي سریرش هست موصوف بمه برکرده معروفیش معروف.نظامی. - سال
خورشیدي؛ مقابل سال هجري. سالی که مدت آن سیصدوشصت وپنج روز و چند ساعت است (||. حامص) پرتوافکنی. (یادداشت
مؤلف (||). اِ) گلهاي تیرهء مخصوصی از گیاهان که در وسط آنها دایره اي از گلهاي زرد و در کنارشان اشعه اي از گلهاي رنگین
است مانند گل آفتاب گردان. (دایرة المعارف فارسی).
خورشیدي.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام شاعري بوده است که بقول رشیدالدین وطواط در حدائق السحر اشعار ذوبحرین منشوري ابوسعید احمدبن
محمد سمرقندي را شرح کرده است. (یادداشت مؤلف).
خورصلا.
[خوَرْ / خُرْ صَ] (اِ مرکب)ذخیره ||. مخزن. انبار. (ناظم الاطباء).
خور عبدالله.
[رِ عَ دُلْ لاه] (اِخ) نام ناحیتی است در شمال غربی خلیج فارس. (یادداشت مؤلف).
خورفکان.
[خَ فَکْ کا] (اِخ) نام شهري از بلاد ساحل عمان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به رحلهء ابن بطوطه و معجم البلدان شود.
خورق.
[خَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در شمال راه شوسهء زاهدان. این دهکده
در دامنهء کوه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 262 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت. و
.( راه مالرو است. مزار سلطان احمدرضا برادر حضرت رضا علیه السلام در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورك.
[خَ / خُو رَ] (اِ) دودکش بخاري بالاي بام در تداول مردم شیراز. (یادداشت مؤلف).
خورك.
[خوَ / خُ رَ] (ص) (از: خور، مخفف خورنده + ك) خورندهء کوچک. - بادخورك؛ آنچه به او باد خورد. آنچه در معرض باد قرار
گیرد. - غم خورك؛ بوتیمار که نام مرغکی است و معروفست این حیوان دائم الحزن می باشد.
خورکا.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) خارپشت بلغت مردم گیلان. (ناظم الاطباء). - خورکاي بري؛ خارپشت بیابانی. کوله. - خورکاي جبلی؛ خارپشت
کوهی. تشی.
خورکش.
[خُرْ كُ] (اِخ) دهی است از دهستان قنقري پایین (سفلی) بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، واقع در 8هزارگزي خاور شوسهء
شیراز به اصفهان. این ده کوهستانی و سردسیر با 257 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات و میوه می
.( باشد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و از صنایع دستی قالی بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خورگام.
[خُرْ] (اِخ) نام بلوکی است از دهستان عمارلوي بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 8فرسخی خاور رودبار بین دهستان ویلان و
رحمت آباد و بلوك فاراب. این دهکده کوهستانی است و هواي قراء مرتفع آن سردسیر و قراء پست آن معتدل می باشد. آب قراء
آن از چشمه و محصول عمدهء آن غلات و بنشن و لبنیات است. این ده از 25 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس
.( آن در حدود 12 هزار نفر و قراء مهم آن ناش، سی ین، براسر، لیاول بالا و پایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خورگاه.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) بنائی که آفتاب گیر باشد براي زمستان. آفتاب رو. برآفتاب. خورتاب. (یادداشت مؤلف) : وقت منظر شد و
وقت نظر خورگاه( 1) است دست تابستان از روي زمین کوتاه است. منوچهري. ( 1) - ن ل: خرگاه، و در اینصورت شاهد نیست.
خورگو.
[خُرْ] (اِخ) دهی است دهستان سیاهوي بخش مرکزي شهرستان بندرعباس، واقع بر سر راه مالرو قلعه ماضی به سیاهو. این دهکده
کوهستانی و گرمسیر و با 2311 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما و مرکبات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خورم.
[خَ رَ] (ع اِ) صخره با درزها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سنگ بزرگ پرشکاف. (ناظم الاطباء).
خورم.
[خوَ / خُ رَ] (ص) خرم. (یادداشت بخط مؤلف). نزیه. (دهار).
خورماه.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ) ماه تابستان. (ناظم الاطباء ||). نام روز یازدهم از ماههاي ایرانی. (یادداشت مؤلف).
خورمذ.
[خوَرْ / خُرْ مُ] (اِ) نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء).
خورمک.
[خوَرْ / خُرْ مَ / خوَرْ / خُرْ، رَ مَ](اِ) مهره اي که جهت دفع چشم زخم بر گردن کودکان آویزند. (ناظم الاطباء). مورش. کجی. مهرهء
آبی.
خورمک.
[خُ رِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسیناي بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع بر سر راه شوسهء عمومی بیرجند به درح. این
دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري و 125 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و
.( مالداري. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورمکان.
[خوَرْ / خُرْ مُ] (اِخ) نام شهرکی است در ساحل عمان. (یادداشت مؤلف). دگرگون شدهء خورفکان است.
خورموج.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي شهرستان بوشهر است بحدود و مشخصات زیر: شمال اهرم، باختر و جنوب خلیج فارس،
جنوب خاوري کنگان، خاور شهرستان فیروزآباد. این بخش تقریباً در مرکز شهرستان واقع و هواي آن در منطقهء ساحلی گرم و
مرطوب و در نقاط مرکزي گرم و خشک و در قسمتهاي خاوري که کوهستانی است گرم و معتدل است. آب مشروبی و زراعی آن
از چشمه سارها و چاه و معدودي قنوات تأمین می گردد. محصولات آن غلات، خرما، تنباکو، جزئی برنج و شغل اهالی زراعت و
باغبانی و کسب و در قسمتهاي ساحلی صید ماهی و باربري دریایی است. صنعت معمولهء آنجا عبا و گلیم بافی است. بدانجا 9
دهستان بنام حومه، بوشکان، شنبه، کاکی، لاور، کبکان، چغاپور، بردحون و ریز وجود دارد. قراء آن 160 و سکنهء آن 44000 تن
.( می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خورموج.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خورموج شهرستان بوشهر بحدود و مشخصات زیر: شمال بخش اهرم، باختر
ارتفاعات مند و تنگستان، خاور ارتفاعات دهستان خاویز و ارتفاعات لاور، رئیس غلام، جنوب دهستان چغاپور. این دهستان در
شمال باختري بخش واقع و هواي آن گرم و آب مشروب آن از قنات و چاه و زراعت آن دیمی است. محصولات خورموج عبارتند
صفحه 922 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از: غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت و باغبانی و کسب از صنایع دستی عبابافی است. این بخش خورموج از 22 آبادي
بزرگ و کوچک تشکیل شده و تعداد نفوس آن در حدود 16000 تن و قراء مهم عبارت از خُرْدرازي، فقیه حسنان، کلل، حیدري
.( و لاور و رئیس غلام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خورموج.
[خُرْ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش خورموج از شهرستان بوشهر است با مختصات جغرافیایی زیر: طول 51 درجه و 22 دقیقه و عرض
28 درجه و 39 دقیقه و ارتفاع آن از سطح دریا 55 متر. این قصبه در 82 هزارگزي جنوب خاوري بوشهر و 28 هزارگزي جنوب اهرم
و 137 هزارگزي شمال باختري کنگان کنار راه عمومی بوشهر به کنگان (از راه کاکی) واقع است. هواي آن گرم و آب مشروب آن
از قنات و چاه است. سکنهء این قصبه 2677 تن می باشد. شغل اهالی زراعت و پیله وري و صنعت دستی معمو عبابافی. در حدود
14 باب دکان و یک باب دبستان دارد. ادارات دولتی آن بخشداري، پست، ژاندارمري، بهداري، دخانیات، دارائی و آمار است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خورمۀ.
[خَ رَ مَ] (ع اِ) واحد خَوْرَم ||. پیش بینی ||. دیوار بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خورمهر.
[خوَرْ / خُرْ مِ] (اِخ) نام شمشیر سلیمان پیغمبر بوده است. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیري) : مگر نگین سلیمان
بدست خسرو ماست که چون سلیمان مر باد را بفرمان کرد و یا سلیمان خورمهر نام سیفی است( 1) که دیو چونان فرمانبري سلیمان
کرد. مسعودسعد (از فرهنگ جهانگیري). ( 1) - در فرهنگ انجمن آراي ناصري و به تبع او در آنندراج چنین آمده است: خورمهر،
گویند نام شمشیر سلیمان بوده و این نام پارسی محض است ولیکن چون تحقیق شد صاحب جهانگیري سهو کرده است و در این
بیت مضمون شعر مسعود را درست درنیافته است، چه خورمهر نام شمشیر ممدوح مسعود بوده است نه سلیمان - انتهی. اما هر دو
توجیه و تحقیق بر اساسی نیست زیرا صحیح شعر این است: و یا سلیمان خود نام مهر سیفی داشت، یعنی سلیمان مهر سیف الدوله
.( محمودبن سلطان ابراهیم غزنوي ممدوح مسعودسعد را بنام خود کرده بوده است. (دیوان مسعودسعد چ رشید یاسمی ص 90
خورمی.
[خوَرْ / خُرْ، رَ] (اِخ) شادي. خرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به خرمی شود.
خورمیز.
[خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مهریز شهرستان یزد، واقع در جنوب باختري مهریز و 12 هزارگزي باختر راه یزد به
انار. این ده در جلگه قرار دارد با هواي معتدل و 2062 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از
.( صنایع دستی کرباس بافی است. بدانجا یک باب دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خورند.
[خوَ / خُ رَ] (اِ) درخور. زیبا. لایق. سزاوار. شایسته. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). متناسب.
(یادداشت مؤلف) : اگر به همتش اندر خورند بودي جاي جهانْش مجلس بودي سپهر شادروان. قطران (از انجمن آراي ناصري). -
امثال: گرز به خورند پهلوان، نظیر: لقمه به اندازهء دهان ||. نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم
قرار داده اند. رجوع به « ظرفیت » است نه خورند ||. در شیمی این کلمه را براي « خور » الاطباء) (انجمن آرا). اما صحیح در این معنی
دایرة المعارف فارسی شود.
خورند.
[خُ رَ] (اِخ) دهی است از بخش راور شهرستان کرمان، واقع در جنوب باختري راور و جنوب راه کوهبنان به راور. این ده کوهستانی
و سرد و با 400 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خورندگان.
[خوَ / خُ رَ دَ / دِ] (اِ) جِ خورنده. (یادداشت بخط مؤلف).
خورندگی.
[خوَ / رَ دَ / دِ] (حامص)حالت و چگونگی خورنده : از بیخورشی تنم فسرده ست نیروي خورندگیش مرده ست.نظامی ||. لیاقت.
سزاواري. شایستگی. تناسب.
خورنده.
[خوَ / خُ رَ دَ / دِ] (نف) آنکه می خورد. اکیل. طاعم. آکل. اَکّ ال : خوري خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی
دهانی.منوچهري. گر با خردي چرا نپرهیزي اي خواجه از این خورنده اژدرها؟ ناصرخسرو. زبهر دانش و دین بایدش همی مردم که
خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد. ناصرخسرو. هر ابائی که درخورد ببساط وآورد در خورنده رنگ نشاط.نظامی. اما نگذارم
از خورش دست گر من نخورم خورنده اي هست.نظامی. خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیاپرست. سعدي
(بوستان). هوس؛ نیک خورنده. (منتهی الارب). اکول؛ بسیار خورنده. ج، خورندگان ||. فراخ دل. آنکه از خود چیزي دریغ نمی
دارد. کنایه از خرّاج: چون سالی چند برآمد خلیل بمرد و مردي بود از خزانه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان، مردي فراخ
دل و خورنده و پدرش عمرو او را نیکو داشتی، خلیل او را وصیت کرد و حجابت و سقایت بدو داد. (ترجمهء طبري بلعمی ||). نان
خور. (یادداشت بخط مؤلف). خانواده. اهل بیت. (ناظم الاطباء). آنکه تحت تکفل کس دیگر است: یکی از علماء خورنده بسیار
داشت و کفاف اندك. (گلستان سعدي). این دو نفر حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یک نفر خورنده زیاد بوده آن...
یک نفر زیاده از من است. (مزارات کرمان ص 52 ||). آنکه ملک کسی را بحق و یا ناحق تصرف کند. (ناظم الاطباء ||). خورند.
لایق.
خورنش.
[خوَرْ / خُرْ نِ] (اِ صوت)خرناس. - خورنش کشیدن؛ خورناس کشیدن. خرخر کردن در خواب.
خورنق.
[خَ وَ نَ] (اِخ) معرب خورنه. محلی در یک میلی شرقی نجف در عراق عرب که بسبب قصري که نعمان بن امرؤالقیس (از ملوك
لخم) براي یزدگرد اول ساسانی ساخت، مشهور است، بعدها قصر خورنق وسعت یافت ولی در قرن چهارم م. ویران بود، این قصر
در اشعار شاعران جاهلی آمده و آنرا مانند قصر سدیر که نزدیک آن بود یکی از عجایب سی گانهء جهان شمرده اند. نام خورنق با
نام معمار یونانی آن سنمار و داستان وي همراه است که پس از اتمام نعمان وي را از بام قصر فروافکنده است، و نیز خورنق ظاهراً
نامی ایرانی الاصل باشد و از هوورن (= داراي بام زیبا) یا خورنر (= جاي سور و ضیافت) گرفته شده است. (از دایرة المعارف
فارسی). صاحب برهان آرد: عمارتی بوده بسیار عالی که نعمان بن منذر بجهت بهرام گور ساخته بود و عجمان یک قصر آنرا
خورنگه نام کردند یعنی جاي نشستن بطعام خوردن و قصر دوم را که سه گنبد متداخل بود و بجهت معبد و عبادتخانه تمام کرده
بودند به سدیر موسوم ساختند چه بزبان پهلوي گنبد را دیر گویند. (برهان قاطع). در شرفنامهء منیري راجع به این قصر آمده است:
نام قصر بهرام که بناء عجیب و غریب است. سنمار بناء او بود، بتازیش سنمار گویند. و در عجائب البلدان آمده که بنائی است بظهر
کوفه نعمان بن منذر بر سر وي رفت و گفت هرگز مثل این بناء ندیده ام، سنمار گفت: من جایی دانم که اگر سنگی از آنجا
برگیرید همه بیفتد، نعمان گفت جز تو هم کسی داند؟ گفت نی. نعمان گفت که وي را از آن قلعه بیندازند، سنمار را از قلعه
انداختند تا هلاك شود. اما بندگی خواجه نظامی علیه الرحمۀ و الغفران روایت دیگر آورده که چون انعام فاخر یافت سنمار گفت
اگر می دانستم که چندین از انعام مبذول خواهی فرمود من از این هم خوبتر می ساختم، نعمان گفت از این هم خوبتر راست
میتوانی کرد؟ و در خاطر کرد اگر او را زنده مانم او براي پادشاهی دیگر از آن خوبتر کند پس گفت که هم از آن قصرش
درانداختند. در معجم البلدان آمده: این کاخ را به امر نعمان بن منذر مردي موسوم به سنمار بشصت سال ساخت چه او یکی دو
سال بساخت و می پرداخت و بعد غیبت می کرد پنج شش سال بدنبال او می گشتند تا بیابندش چون بدست می آمد باز یکی دو
سال بکار مشغول میشد و سپس غیبت می کرد تا کار قصر به انجام رسید، پس از انجام نعمان بر فراز کاخ آمد و دریاي مواج در
پیش دید و صحراي سرسبز در پس، محظوظ شد و بسنمار گفت هرگز کاخی به این زیبایی ندیدم، سنمار گفت دانم سنگی را که
اگر کشیده شود تمام ساختمان فروریزد. نعمان گفت آنرا بمن بنما تا کسی بر آن واقف نشود، پس از نمودن، نعمان دستور داد تا
گردید که این مثل در حق کسی زنند « جزاء سنمار » آن هنرمند را از بالاي کاخ بزیر درانداختند و تکه تکه شد، و منشأ ضرب المثل
که جزاي نیکی را بدي دهد : خورنق، کوشکی بود بلند چون گنبدي چنانکه در باغها کنند، اندر او خانه و حصار و دیوار بلند را
بپارسی خورنه خوانند و بتازي خورنق. (ترجمهء طبري بلعمی). کار جهان بدست یکی کاردان سپرد تا زو جهان همه چو خورنق شد
و سدیر. فرخی. از شارهء ملون و پیرایهء بزر آنجا یکی خورنق و اینجا یکی ارم.فرخی. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان
همرنگ ستبرق شده ست.منوچهري. بشنو بنظام قول حجت این محکم شعر چون خورنق.ناصرخسرو. نقش خورنق است همه باغ و
بوستان فرش ستبرق است همه دشت و کوهسار. عمعق بخارایی. چون خورنق بفر بهرامی روضه اي شد بدان دلارامی.نظامی. در
خورنق ز نغزکاریها داده با اوستاد یاریها.نظامی. چون بقصر خورنق آمد باز گنج پرداز شد بنوش و بناز.نظامی. بر سدیر خورنق از
هر باب بیتهایی روانه گشت چو آب.نظامی.
خورنق.
[خَ وَ نَ] (اِخ) نام قریتی است در نیم فرسخی بلخ. (از معجم البلدان). از این ناحیت است ابوالفتح محمد بن محمد بن عبدالله. (منتهی
الارب).
خورنق.
[خَ وَ نَ] (اِخ) نام شهري است بمغرب. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف).
خورنق.
[خَ وَ نَ] (اِخ) نام نهري است به کوفه. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف).
خورنق حیره.
[خَ وَ نَ قِ رَ] (اِخ) قصر خورنق که در حیره ساخته شد. خورنق بهرام گور. رجوع به کلمهء خورنق در این لغت نامه و ایران در زمان
ساسانیان کریستنسن ترجمهء فارسی ص 325 شود.
خورنکاه.
[رَ] (اِخ) صورتی از خورنگاه. (المعرب جوالیقی ص 126 ). رجوع به خورنگاه شود.
خورنکه.
[رَ کَهْ] (اِخ) صورتی از خورنگه. (المعرب جوالیقی ص 126 ). رجوع به خورنگه درین لغت نامه و انجمن آراي ناصري ص 280
شود.
خورنگار.
[خوَرْ / خُرْ نِ] (اِ مرکب) اسبابی است براي پیام دادن. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
خورنگاه.
[خوَ / خُ رَ] (اِخ) خورنق است که عمارت بهرام گور باشد. (برهان قاطع). یکی از دو قصري که نعمان جهۀ بهرام ساخته بود. (ناظم
الاطباء). خورنگه (||. اِ مرکب) پیشگاه خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایوان که جاي افتادن آفتاب باشد چه شهریاران فارس
برابر آفتاب غذا میخوردند و براي عبادت جاي دیگر می ساختند. (از انجمن آراي ناصري). خورنگه. خورگه ||. دارالضیافۀ.
(یادداشت مؤلف). خوردنگه. خورنگه.
خورنگه.
[خوَ / خُ رَ گَهْ] (اِخ) خورنگاه. خورنق. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیري) : خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابهء نادلگشاي خاك. خاقانی ||. پیشگاه خانه. خورنگاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع ||). دارالضیافۀ. (یادداشت
مؤلف). خوردنگاه.
خورنمو.
[خوَرْ / خُرْ نَ] (اِخ) ناحیتی است واقع در قاینات و در ده فرسنگی آن معدن مس است. (یادداشت بخط مؤلف).
خورنوین.
[خوَ / خُ رِ نَ] (اِخ) محلی در هشت هزارگزي بندرریگ. (یادداشت بخط مؤلف).
خورنه.
[خَ وَ نَ] (اِخ) خورنق که کوشک بهرام است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 15 و 92 شود.
خورنه.
[خُرْ نِ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه، واقع در شمال خاوري کوزران و خاور باوان سردار. آب آن از چشمه
و محصول آن غلات و حبوبات و چغندرقند و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو است و در تابستان می
توان اتومبیل برد. این دهکده از دو محل بفاصلهء دو کیلومتر و معروف به علیا و سفلی تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
خورنی.
[خوَ / خُ رِ] (اِخ) موسی... یا موسی خورنچی. نام مورخ معروف ارمنی است. رجوع به موسی... شود.
خور و پوش.
[خوَ / خُ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خوراك و پوشاك. (ناظم الاطباء).
خور و خواب.
[خوَ / خُ رُ خوا / خا](ترکیب عطفی، اِ مرکب) عمل خوردن و خوابیدن. کنایه از راحت و آسایش است. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر همین خور و خواب است حاصل از عمرت بهیچ کار نیاید حیات بی حاصل.سعدي. بیحاصلی نگر که شماریم مغتنم از عمر
آنچه صرف خور و خواب میشود. صائب.
خورورار.
[خُ وِ] (اِ) شترگلو. قسمی از مجراي آب در زیر که از دو سوي دو مجراي فوقانی را بر طبق قانون ظروف مرتبطه بهم وصل نماید||.
نوعی از خوردن شتر و گوسفند و امثال آنها. چیزي که از حلق برآرد و بازخورد. (از لغت محلی شوشتري نسخهء خطی). نشخوار.
خوروران.
[خوَرْ / خُرْ وَ] (اِ مرکب)مغرب. خوربران. (یادداشت بخط مؤلف).
خوروسفورون.
- ( 1) [خُ سُ رُنْ] (معرب، اِ)کهربا( 2)، ایلقطرون( 3). (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به کهربا شود. . (فرانسوي) ( 1 )
electron - ( فرانسوي) ( 3 ) . Succin - ( فرانسوي) ( 2 ) . Chrysophore
خورونده.
[خُرْ وَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان، واقع در شمال باختري قصبهء رزن و شمال باختري دمق.
این ده در دامنهء کوه قرار دارد با هواي سرد و 750 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی
زراعت و گله داري است. از صنایع دستی زنان قالی بافی. راه مالرو است و در تابستان از دمق می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خوره.
[خوَ / خُ رَ / رِ] (اِ) نوري است از جانب خداي تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیلهء آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها،
و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم و عادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوي خوره
گردیده است. از نخستین معنی کلمه « خره » و « فر » گردید و همین لغت بصورت فرنه در پارسی باستان یاد شده که در فارسی
چیز » بوده است و سپس بمعنی « چیز خوب خواسته » بوده است و سپس بمعنی « چیز بدست آمده، چیز خواسته » بنظر میرسد « هورنه »
را بمعنی « خوره » گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهاي متأخر نویسندگان زرتشتی « خوب، چیز خواستنی، خواسته، امور مطلوب
دارائی (خواسته) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده، خورهء (فر) ایرانی،
خورهء (فر) کیانی، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشندهء خرد و دانش و دولت و درهم
شکنندهء غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است. در زامیادیشت از خورهء (فر) هوشنگ و
تهمورث و جمشید و دیگر پادشاهان پیشدادي و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپري شدن روزگار پادشاهی کی
گشتاسب دیگر خوره (فر) بکس تعلق نگرفت، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز براي ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود
زرتشتی) از فر ایزدي برخوردار شود و از کنار دریاچهء هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند. شیخ اشراق سهروردي از
خره نوري است که از ذات خداوندي ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن » : قول زردشت نقل کند
و هر » : آرد « پرتونامه » 382 ). و نیز سهروردي در رسالهء - حکمۀ الاشراق صص 371 ) .« هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد
بخشند « فر نورانی » بدهند و « خرهء کیانی » پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را
او را کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شود و او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او « بارق الهی » و
بکمال رسد. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفهء ایران باستان، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارهء
3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود ||. هر چیزي که چیزي را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و
دیوك و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند( 1). (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري).
بیماري که بینی و لب را خورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. (فرهنگ شوشتري، نسخهء خطی). خراج هزارچشمه. ریش
هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود : و اگر قرحه کهن باشد [ در رحم ] و بسبب تیزي خون خوره گشته باشد، چیزي اندك
پالاید و سیاه همچون دردي شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر خوره که بر لب افتد و بر
صفحه 923 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گوشت بن دندان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود
و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن.
(مجمل التواریخ و القصص ||). موریانه. ارضه. بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین). (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه مقداري
(روغن و پیه) شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین ||). کرم خوردگی دندان. (یادداشت بخط
مؤلف) : چون خوره در دندان جاي گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه ||). کوره. یک حصه از پنج حصهء
ممالک فارس باشد چه حکماي فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب: خورهء اردشیر،
خورهء استخر، خورهء داراب، خورهء شاپور، خورهء قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود ||. حصه. بخش. (ناظم الاطباء||).
مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمهء قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت.
(یادداشت بخط مؤلف). - آب خوره؛ آخوره. جاي برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است ||. طعمه. غذا. (یادداشت بخط
مؤلف). خور : اي امیري که برون آرد بیم و فزعت طعمه از پنجهء شیر و خوره از کام نهنگ. مسعودسعد ||. نوبت آب از رودخانه
یا قنات یا استخر یا جز آن. سقیا. شِرْب. نیاوهء آب. بهرهء آب (||. نف) مخفف خورنده. (یادداشت بخط مؤلف). - آدم خوره؛
آنکه مردم خورد. - بچه خوره؛ آنکه بچه خورد ||. - جفت جنین. - برف خوره؛ که برف خورد. ریزه هاي سفید از جنس برف
که بر برف افتد و آنرا آب کند. - سَره خوره؛ کودك نامبارك قدم که شآمت او سبب مرگ کسان او شود. سرخوره. سره خور
(در تداول مردم قزوین). - موخوره؛ آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماري که در موي سر افتد و سر مو از
آن بشکافد و دو شاخه شود. ( 1) - در اروپاي قرن پانزدهم م. بدست مردم مبتلا به خوره زنگی می دادند که از هر جا گذر کنند
زده شود تا مردمان سالم رو بگردانند و بدانان نزدیک نشوند، و این مردمان را خوره اي می نامیدند. (یادداشت بخط مؤلف).
خوره.
[خَ / خُو رَ / رِ] (ص) پایمال. (ناظم الاطباء (||). اِ) خرزهره و آن درختی است که بت پرستان برگ آنرا بکار برند و به عربی آنرا
دفلی گویند. (برهان قاطع) : دفلی است دشمن من و من شهد جان نواز چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود؟ دقیقی.
خوره.
[رَ / رِ] (اِ) نوعی از جوال است که آنرا پر از غله کنند و چنان بر بالاي باربردار اندازند که طرف سر جوال بگردن باربردار باشد.
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوره.
[خوَ / خُ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزي شهرستان اهواز، واقع در 40 هزارگزي شمال اهواز و باختر راه آهن
اهواز به تهران. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هواي مناطق گرمسیري و 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء دز و محصول
آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از
.( طایفهء عنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خورهاباد.
.( [ ] (اِخ) از دیه هاي فراهان. (تاریخ قم ص 141
خورهء اردشیر.
[خوَ / خُ رَ / رِ يِ اَ دَ](اِخ) یکی از بخش هاي فارس قدیم. رجوع به خرهء اردشیر شود : همی رفت روشن دل و یادگیر سرافراز تا
خورهء اردشیر.فردوسی.
خورهء استخر.
[خوَ / خُ رَ / رِ يِ اِ تَ](اِخ) نام یکی از بخشهاي فارس قدیم. رجوع به خوره و تاریخ سیستان 26 شود.
خورهء جهان.
[خوَ / خُ رَ / رِ يِ جَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ملک یا قوه اي که نضارت و طراوت جهان را دارد. (یادداشت مؤلف) : روزي فرزند
بلخی... بصحرا رفته بود، سه مرد دید با هیکلی جسیم و هیبتی عظیم که بهم مناظره میکردند، یکی میگفت که خورهء جهان بهتر،
دیگري میگفت که حافظ عالم برتر، سیم می گفت که قابض ارواح مهیب تر. چون او را از دور دیدند گفتند که او را حاکم کنیم و
احکام او را امتثال نماییم. چون نزدیک آمد احوال عرض دادند، جوان جواب داد که نضارت عالم و طراوت جهان دایم نباشد،
زمستان از نضرت ذبول یاود و از طراوت هم چنین است از آنکه بعض از جهان خرابست، حراست حارس خرابی را مفید نیست اما
جان گیر بهتر است از آنکه در اقطار عالم و هر جاي جهان بر جملهء حیوانات اوامر او نفاذ دارد هیچ حیوانی را از اذعان او اضراب
ممکن نگردد. (روضۀ العقول).
خورهد.
[ ] (اِخ) نام دهی است، بدین دیه چهار ستونی است از سنگ مدور و متساوي که در آن هیچ فرجه و نقصانی و زیادتی نیست گوئیا
آن ستونها تراشیده اند و یک سنگست... و الیوم بیفتاده است و بدین دیه حوضهاي طولانی بوده از سنگ مثل جویها و آجر و
سنگهاي آن چنان درهم بوده اند که گوئیا مجموع یکپاره است و اهل آن دیه گوسفندان خود را برابر آن دوشیده اند و در این
حوضها روان گردانیده تا بدیه آمده است و اهل هر جویی شیر گوسفندان خود بقسطی که میان ایشان جاري و معلوم بوده است
.( فراگرفته و برداشته اند و بدین دیه چشمه اي است... همه اوقات خشک. (از تاریخ قم ص 69
خورهء داراب.
[خوَ / خُ رَ / رِ يِ] (اِخ) نام یکی از بخش هاي فارس قدیم. خرهء داراب. رجوع به خره و خوره و تاریخ سیستان ص 26 شود.
خوره زاد.
[خوَ / خُ رَ] (اِخ) نام برادر رستم پسر فرخ هرمز سردار معروف ایران به روزگار یزدگرد سوم و از سران ایران بزمان ساسانیان بوده
است، پس از کشته شدن رستم سردار نامور ایرانی در جنگ قادسیه این خورزاد یزدگرد را با اسباب و تجملی که داشت ابتدا به
اصفهان و از آنجا به کرمان برد و از کرمان بخراسان برد و به شهر مرو اسپهبدي بود نام او ماهویه، او را بدان اسپهبد سپرد. (از
.( فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 112
خوره زردي.
[خوَ / خُ رَ زَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه، واقع در باختر کوزران و سه هزارگزي قلعهء سلیمان خان. این
دهکده در دشت قرار دارد با آب و هواي سرد و 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات دیم و لبنیات.
شغل اهالی زراعت و گله داري است. در تابستان می توان اتومبیل برد. زمستان گله داران بحدود گرمسیر و ذهاب میروند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خورهء شاپور.
[خوَ / خُ رَ / رِ يِ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي فارس. رجوع به خره و خوره و تاریخ سیستان ص 26 و تاریخ گزیده ص 109 شود.
خورهشت.
[خُرْ هِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در شمال ضیاءآباد و در دامنهء کوه. هواي آن
سرد و 794 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه و رودخانه. محصول آن غلات دیمی و سیب زمینی و انگور و یونجه و لبنیات.
شغل اهالی زراعت و گله داري و قالی بافی. قلعه اي خرابه دارد. راه مالرو و از طریق تاکستان می توان ماشین برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
خورهء فارس.
شود. « خوره » و « خره » [خوَ / خُ رِ یا رَ يِ] (اِخ) نام یکی از بخش هاي فارس قدیم. رجوع به
خورهء قباد.
شود. « خوره » و « خره » [خوَ / خُ رَ / رِ يِ قُ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي فارس قدیم. رجوع به
خورهک.
[خوَرْ / خُرْ هَ] (اِ) صدفهایی که بر گردن کودکان آویزند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً محصف خورمک باشد که مهره اي است آبی و
براي دفع چشم زخم از اطفال آویزند.
خوره مک.
[خُ رَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسیناي بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوري درمیان سر راه شوسهء
بیرجند به دزج. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي گرمسیري و 125 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات،
.( شغل اهالی زراعت و مالداري. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خورهه.
[خُرْ هَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان پشتکدار بخش حومهء شهرستان محلات، واقع در شمال محلات و باختر راه شوسهء قم به
اصفهان. این ده سردسیر با 1500 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و چغندرقند و بادام و
گردو و پنبه و انگور میباشد. شغل اهالی زراعت و کرباسبافی و قالیچه بافی است و نمایندهء بهداري و پزشک مجاز و دبستان و
صندوق پست دارد. از طریق قریهء دودهک که واقع بر سر راه شوسه است می توان اتومبیل برد. در وسط اراضی آثار دو ستون
سنگی قدیمی وجود دارد و مزرعهء فریجان و محمدآباد جزء این ده است. چند خانوار از ایل خراسانی و زند در حوالی این ده
.( ساکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خورهه.
[خُرْ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، کنار راه مالرو میشله به الیگودرز. این دهکده در جلگه
قرار دارد با آب و هواي معتدل و 457 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و تریاك و چغندر و حبوبات. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خوري.
(اِخ) نام یکی از لهجه هاي محلی ایران.
خوري.
[خوَ / خُ] (حامص)( 1) عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف). - آبجوخوري؛ لیوانی براي خوردن آبجو. - آب خوري؛ لیوانی که
براي خوردن آب بکار میرود ||. - نوعی دهانهء اسب، که ساده تر از هویزه است و میلهء مستقیمی است که در دهان اسب درآید و
با بودن آن آب تواند خورد. - آبگوشت خوري؛ ظرفی براي خوردن آبگوشت. - آجیل خوري؛ ظرفی که در آن آجیل ریزند. -
آش خوري؛ کاسه اي که براي ریختن آش است. - بستنی خوري؛ ظرفی که در آن بستنی خورند. - پالوده خوري؛ ظرفی براي
خوردن پالوده. - پرخوري؛ زیاده خوردن. - تخم مرغ خوري؛ جاي تخم مرغ. - ترشی خوري؛ ظرفی که در آن ترشی ریزند. -
چاي خوري؛ عمل خوردن چاي. عمل نوشیدن چاي ||. - وسایلی که براي خوردن چاي بکار میرود. - چس خوري؛ کنایه از
خست است. - خردل خوري؛ ظرف چاي خوردن. - خورش خوري؛ بشقاب گود و بزرگ خاص ریختن خورش. - دالارخوري؛
جاي دالار. ظرفی براي خوردن دالار. - دوغ خوري؛ لیوان یا کاسه براي خوردن دوغ. - سالادخوري؛ ظرفی که براي خوردن سالاد
بکار میرود. - سس خوري؛ ظرفی که در آن سس ریزند. - سوپ خوري؛ ظرفهاي توگود که براي خوردن سوپ بکار میرود. -
شراب خوري؛ ظرف خوردن شراب ||. - عمل نوشیدن شراب. - شربت خوري؛ لیوان خاص براي خوردن شربت. - شیرخوري؛
شیردان. ظرفی که در آن شیر می ریزند و خورند ||. - عمل نوشیدن شیر. - شام خوري؛ اطاقی که در آن شام خورند. - شیرینی
خوري؛ عمل خوردن شیرینی ||. - کنایه از مراسم نامزدي ||. - ظرف خاص شیرینی. - عرق خوري؛ عمل نوشیدن عرق||. -
ظرفی که در آن عرق ریزند و بکار برند. - غصه خوري؛ خوردن غصه ||. - کنایه از غمگساري. - قاوت خوري؛ ظرفی که در آن
قاوت ریزند. - قهوه خوري؛ فنجانهاي کوچک براي خوردن قهوه. - لیکورخوري؛ ظرفی که در آن لیکور ریزند و خورند. - ماست
خوري؛ کاسهء خرد که در آن ماست ریزند و بکار برند. - مرباخوري؛ ظرفی که در آن مربا ریزند و بکار برند. - میوه خوري؛
ظرف میوه. - ماهی خوري؛ ظرفی که براي خوردن ماهی بکار برند و آن غالباً دیسی بیضوي شکل است. - ناهارخوري؛ اطاق که
در آن غذا بخصوص ناهار خورند. - هرزه خوري؛ بیهوده خوري. بدون ملاحظه هر چیز که بدست رسد خوردن. - هله هوله
1) - این کلمه هم متضمن ) .( خوري؛ بیهوده خوري. هرزه خوري ||. گل کامکار. (شرح دیوان منوچهري کازیمیرسکی ص 342
معنی اسمی است (با حذف مضاف) و هم حاصل مصدري.
خوري.
[را] (ع ص) برگزیده. بسیارخیر. نیکو. منه: رجل خوري، امرأة خوري. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوري.
(اِ) نوعی پارچه است ||. حقارت. دونی. (ناظم الاطباء).
خوري.
[خوَ / خُ] (ص نسبی) منسوب به خور که یکی از قراء بلخ است. (از انساب سمعانی).
خوري.
(اِخ) دهی است از دهستان القوزات بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در شمال باختري بیرجند و در دامنهء کوه. هواي آن گرم و
.( آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوري.
(اِخ) دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزي شهرستان سیرجان، واقع در شمال خاوري سعیدآباد سر راه مالرو عباس آباد به
گوئین. این ده کوهستانی با هواي سرد و 200 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت.
.( راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوري.
(اِخ) امین بن یوسف بن ابراهیم بن الطفان الخوري. بسال 1885 م. زاده شد و بسال 1919 درگذشت. طبیب و کاتب و ادیب بود. در
لبنان پا بدنیا گذاشت و در مدارس سوریه علم آموخت و بعد بقصر العینی مصر رفت و در آن دانش پزشکی خواند و طبیب
بیمارستانهاي سودان شد. پس از گذشت مدتی باز بمصر آمد و در المنصورة سکونت گزید و از پزشکی روزگار می گذراند،
- سپس از منصوره به بکالین آمد و در آنجا درگذشت. او راست: 1- ریحان النفوس فی انتخاب العروس. 2- فلسفۀ الاشیاء. 3
الوقایۀ. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 300 ). و رجوع به معجم المطبوعات شود.
خوري.
(اِخ) امین. در بیروت بسال 1918 م. بدنیا آمد. گرچه از پدر مختل المشاعر بود ولی طفلی بسیار زیرك و باهوش بود، ابتدا در
مدرسهء شرکۀ القدیس منصور عباسی علم آموخت سپس بمدرسهء آباء یسوعیین رفت و در آنجا در دو زبان فرانسه و عربی
- پیشرفت شایان کرد و بر اثر این قدرت در دو زبان، قاموس فرانسه و عربی نگاشت ولی موفق به انتشار آن نگشت. او راست: 1
اصول الصنایع الحدیثه. 2- انشاءالمکاتیب. 3- جامعۀ الَاداب و چند کتاب دیگر که همگی در بیروت بچاپ رسیده است. (از معجم
المطبوعات).
خوري.
(اِخ) خلیل بن جبرائیل بن حنابن الخوري میخائیل زخریا. صاحب امتیاز حدیقۀ الاخبار. در سال 1836 م. در شریفات از قراء لبنان
بدنیا آمد سپس در سن پنج سالگی به بیروت رفت (درست مقارن زمانی که مصریها از سوریه بیرون رفتند). او به ابتداء علم عربی
در یکی از مدارس ابتدائی بیروت آموخت و بعد بمحضر شیخ ناصیف یازجی حاضر شد و در آنجا ادیبان آن عصر را شناخت. از
سن هیجده سالگی شعر گفتن آغاز کرد و پس از آن زبان فرانسه را کامل نمود و بسال 1858 روزنامهء حدیقۀ الاخبار را بدو زبان
عربی و فرانسه انتشار داد و بعد متولی ادارهء مطبوعات در ولایت سوریه شد و در دمشق با این شغل گذران کرد و در سال 1907
درگذشت. او از مردان بزرگ و محبوب زمان بود. تا آخرین روزهاي حیات شعر گفت. او راست: 1- خرابات سوریه که در آن از
عادات و آثار قدیمهء سوریه بحث می کند. 2- زهرة الربی فی شعر الصبا که در سال 1857 در بیروت بچاپ رسید. 3- العصر
الجدید، این اثر با قصیده اي که به عبدالعزیزخان تقدیم داشته شروع میشود و در بیروت بچاپ رسیده است، و چند کتاب دیگر. (از
معجم المطبوعات).
خوري.
(اِخ) سلیم بن جبرائیل بن حنابن میخائیل الخوري، برادر خلیل خوري. بسال 1843 م. در بیروت زاده شد و اصول زبان عربی و ادب
آن را بنزد شیخ ناصیف یازجی آموخت و سپس بشعر گرائید و در موسیقی و آلات طرب دست یافت. او بکمک برادر خود خلیل
خوري روزنامهء حدیقۀ الاخبار را نگاشت و مدت پانزده سال در قسمت عربی و فرانسهء این روزنامه کار کرد. او روایات ادیبانه و
فکاهی بسیار دارد و به مصر و قسطنطنیه نیز مسافرت کرده است و مردمان بزرگ این دو ناحیه را بشعر خود مدح نموده است. و
سپس به بیروت بازگشت. مرگ او در سوق الغرب بیروت اتفاق افتاد. او راست: فرهنگ جغرافیاي تاریخی که کامل نیست. (از
معجم المطبوعات).
خوري.
(اِخ) شاکر افندي لبنانی. از شاگردان مدرسهء قصرالعینی قاهره بود و در طب سرآمد زمان خود شد و بر اثر آن اغلب عضو انجمن
هاي طبی و دانشکده هاي پزشکی گردید و نیز در بیمارستان فرانسوي بیروت و مدرسهء طب فرانسوي آباء الیسوعیین بیروت کار
کرد و همانجا (بیروت) درگذشت. او راست: 1- تحفۀ الراغب که بمصر و بیروت چاپ شد. 2- صحۀ العین و نائب الطبیب و چند
کتاب دیگر. (از معجم المطبوعات).
خوري آباد.
[خوِ] (اِخ) دهی است از دهستان پهلوي دژ بخش بانهء شهرستان سقز، واقع در جنوب خاوري بانه و شمال عباس آباد. این دهکده
کوهستانی و سردسیر و با 255 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول غلات و توتون و ارزن و زغال. شغل اهالی زراعت و
.( زغال فروشی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوري آباد.
صفحه 924 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج، واقع در جنوب خاوري پاوه و جادهء اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه.
این ده کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و مختصر توتون و شغل اهالی زراعت. راه مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوریاد.
[خوَرْ / خُرْ خُ] (اِ) دهقان. روستایی (||. ص) قوي. درشت. (ناظم الاطباء).
خوریادي.
[خوَرْ / خُرْ] (حامص)دهقانی. ده نشینی ||. درشتی. بی باکی. (ناظم الاطباء).
خوریان.
(اِخ) قریه اي است در یک فرسنگ و نیمی جنوبی سمنان که در حدود ده دوازده خانوار سکنه دارد. چاه نفط در پنج هزارگزي
جنوبی این قریه است. (یادداشت مؤلف). نام مزرعه اي است از دهستان علاي بخش مرکزي شهرستان سمنان، واقع در 11 هزارگزي
.( جنوب خاوري سمنان. به آنجا معدن نفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوریان.
(اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزي شهرستان شاهرود، واقع در جنوب باختري شاهرود و جنوب شوسهء شاهرود به دامغان. این
.( ده با آب و هواي معتدل و 480 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوریان موریان.
(اِخ) مجموعهء پنج جزیرهء کوچک سنگی نزدیک ساحل جنوبی شرقی عربستان در خلیجی بهمین نام. بزرگترین آنها حلایفه است
که 57 هزار گز مربع وسعت دارد. این جزایر سرحد میان شاهنشاهی اسکا و حضرموت بود. ساکنان از راه دریانوردي گذران می
کردند. آلبو کرك در 1503 م. آن را کشف کرد، بعدها به تصرف سلطان مسقط درآمد و او در 1854 م. آنها را به انگلیس
واگذار کرد. نام این جزایر در مآخذ اروپایی کوریاموریا آمده است. (از دایرة المعارف فارسی).
خوریانی.
(ص نسبی) منسوب به خوریان که از اعمال بسطام است و از آنجاست خواجه رستم خوریانی. رجوع به تذکرهء دولتشاه سمرقندي و
آنندراج شود.
خوریک.
.( [] (اِخ) دهی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین (شمال بوئین). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خورین گیلان.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام پازوکی بخش ورامین شهرستان طهران. این دهستان در شمال ورامین و خاور راه تهران به
.( ورامین قرار دارد با هواي سرد و 444 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوریه.
[يِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ناتل کنار بخش نور شهرستان آمل، واقع در جنوب سولده با آب و هواي معتدل و 200 تن سکنه.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوز.
[خَ] (ع اِ) دشمنی. خصومت. عداوت (||. مص) دشمن داشتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد).
خوز.
[ ] (ع اِ) گروهی از مردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). اِخ) مردم خوزستان. (یادداشت بخط مؤلف). هوز.
نام قوم ساکن خوز یعنی خوزستان. (حاشیهء برهان ذیل خوزستان و اهواز ||). همهء بلاد خوزستان. (منتهی الارب) (از تاج
1) - در تاریخ کرد ص 163 آمده: به اعتقاد دانشمندان کلمهء خوز از هوسی و کوسی می آید که ) .( العروس) (از لسان العرب)( 1
همان طایفهء اوکسی است که کاسی باشد بنابر قول یونانیان.
خوز.
[ ] (اِ) نی شکر. (برهان قاطع). در حاشیهء برهان قاطع آمده است: نیشکر را بدان جهت خوز می گویند که در خوز (خوزستان)
فراوان یافت میشود(؟).
خوز.
قال » [ ] (اِ) این کلمه در نوشتهء ابن بیطار و محمد بن زکریاي رازي و ابن سینا بسیار آمده است و آنرا گاهی بصورت تذکیر چون
فلاحۀ » و « فلاحۀ الرومیۀ » مانند « فلاحۀ الخوزیه » آورده اند. شاید نام کتابی بوده بنام « قالت الخوز » و گاه بصورت تأنیث چون « الخوز
و یا بنام طب الخوز که طرق پزشکی مردم خوزستان یا مدرسهء جندیشاپور واقع در خوزستان را بیان می کرده : قالت الخوز « النبطیۀ
سمن البقر یمنع سم الافاعی من الوصول الی القلب. (ابن البیطار در کلمهء سمن). قالت الخوز انها نقیب الحصاء الکلی. (قانون بوعلی
سینا مقالهء مفردات چ طهران ص 162 ). قالت الخوز انه [ اي السوندا ] بار در طب. (ابن البیطار). قالت الخوز انه [ الخرع ] ابلغ
الملینات. (ابن البیطار).
خوز.
[ ] (اِخ) نام کویی است به اصفهان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: سکۀ الخوز. و از این محلت است
احمدبن حسن خوزي. (یادداشت بخط مؤلف).
خوز.
[ ] (اِخ) نام ولایتی است بفارس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: شعب الخوز. نام ولایتی است بفارس که
شکر خوب در آنجا شود و شوشتر اعظم بلاد آن ولایت است. (برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). خوزستان. رجوع
به خوزستان شود ||. نام دیگر جندیشاپور است و آنرا پیل آباد و بسریانی بیت لاباط می گفتند. (یادداشت مؤلف).
خوزا.
[ ] (اِخ) وکیل هیردویس انتیسپاس که زوجهء او مسیح را همواره چه در حیات و چه در ممات خدمت می نمود. (از قاموس کتاب
مقدس).
خوزان.
[ ] (اِخ) نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکردهء اوست. (انجمن آراي ناصري). در آنندراج آمده: پهلوانی بوده
است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش : بیک دست مر طوس را کرد جاي منوشان و خوزان فرخنده راي.فردوسی. که بر
کشور پارس بودند شاه منوشان و خوزان زرین کلاه.فردوسی. بخندید با رستم از قلب گاه منوشان و خوزان لشکرپناه.فردوسی.
بسغد اندرون بود یک هفته بیش قلیمان و خوزان همی رفت پیش.فردوسی.
خوزان.
[ ] (اِخ) نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب انجمن آراي ناصري میگوید این ناحیت
آبادکردهء خوزان پهلوانست: نخست از ملوك گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر
ذروهء میغ بنشست. (از ترجمهء محاسن اصفهان).
خوزان.
[ ] (اِخ) نام قریتی است به هرات. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب).
خوزان.
[ ] (اِخ) نام قریتی است بنواحی پنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف).
خوزان.
[خو] (اِخ) نام شهري است در خوزستان. (انجمن آراي ناصري) : به خوزان برد وي را دایگانش که آنجا بود جاي و خان و مانش.
(ویس و رامین). بدایه بود رامین هم بخوزان گه و بی گه بروي دوست پویان. (ویس و رامین). شدند از راه نزد ویس شادان ز
خوزان آوریدندش بخوران. (ویس و رامین). مرا در شهر خوزان مهربانی است که باغ خاص شه را پاسبانی است. عطار (از انجمن
آراي ناصري).
خوزان.
.( [ ] (اِخ) شهري است به خراسان قدیم. (حدود العالم ص 57
خوزانی.
[ ] (ص نسبی) منسوب به خوزان که قریتی است با خضارت و نضارت بحوالی پنج دیه. (از انساب سمعانی).
خوزب.
[زَ] (اِ) آماس پستان ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوزدوك.
[خَ وَزْ] (اِ) جانوري سیاه شبیه به جعل و خنفساء. خبزدوك. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوزده.
[دَ / دِ] (اِ) زنبور سیاه ||. جعل. (ناظم الاطباء). خبزدو.
خوزر.
.( [زَ] (اِ) نوعی درخت است. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 396
خوزري.
[خَ زَ را] (ع اِ) نوعی از رفتار است که در آن تفکیک اعضاء باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوززن.
[زَنْ] (اِخ) نام کوهی است به همدان و گویند شیر سنگی که بر دروازهء همدان است از سنگ این کوه می باشد. (از معجم البلدان
ذیل همدان).
خوزستان.
[زِ] (اِخ)( 1) قسمتی از منطقهء استان ششم فعلی که محدود است از شمال به شهرهاي خرم آباد و بروجرد و گلپایگان و از خاور به
شهرستان فریدن و شهرکرد و بهبهان و از جنوب به خلیج فارس و از باختر بکشور عراق. خوزستان فع از شهرستانهاي آبادان و اهواز
و خرمشهر و دزفول و دشت میشان و شوشتر تشکیل میشود و مساحت آن در حدود 50 هزار کیلومتر مربع و جمعیت آن در حدود
یک ملیون وپانصدهزار است. جلگهء خوزستان در ازمنهء قدیم به سوزیان مشهور بود و از مناطق پر ثروت کشور ایران محسوب می
شد و سکنهء آن بیش از 5میلیون نفر بود و بواسطهء احداث سدهاي عدیده روي رودخانهء مهم کارون و کرخه و دز و اراضی
مستعد مورد توجه سلاطین قدیم واقع و زمانی مرکز و پایتخت کشور بوده است و اینک بقایاي قصور رفیعهء سلاطین معظم در
شوش و شوشتر و نقاط دیگر باقی است. ضمناً خوزستان یکی از مراکز مهم بازرگانی هند و ایران محسوب میشد و دهلیز کشورهاي
خاور زمین بشمار میرفت، حفریاتی که بوسیلهء باستان شناسان بعمل آمده و آثاري که بدست ما رسیده است اهمیت شایان توجه
این سرزمین را ثابت می نماید. قسمت عمدهء جنگهاي اسکندر مقدونی و همچنین اعراب در این سرزمین رخ داده و بزرگترین
لطمه به عمران این منطقه بوسیلهء اعراب وارد شده است. تاخت و تازهاي مکرر و اردوکشی هاي متعدد موجب خرابی سدها و بایر
ماندن اراضی و باعث متواري شدن سکنهء آن گردیده است و بر اثر آن سرزمینی که هندوستان ایران محسوب میشد بدشت خشک
و شوره زار وحشت زایی تبدیل گردیده( 2). در قرن اخیر بواسطهء پیدایش کانهاي گرانبهاي طلاي سیاه (نفت) و استخراج آن در
پاره اي از نقاط و تصفیهء آن در آبادان این منطقه بتدریج رو به آبادي نهاده است. بطور کلی این ناحیه چه در گذشته و چه در
حال یکی از نقاط پرارزش( 3) و گرانبهاي کشور ایران بوده و میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). بنابر اسناد قدیمی
خوزستان در قسمت غربی ساتراپی پرس قرار دارد و نام سابق آن سوزیانا بوده که مطابق شکل کتیبه هاي داریوش اووجه یا خووج
نام داشته است. و چنانکه در دائرة المعارف فارسی آمده خوزستان بمعنی سرزمین خوزیها یا هوزیهاست که شهر اهواز (مرکز
کنونی استان ششم) نیز از آنها نام گرفته است. احتما در زمان شاه اسماعیل صفوي یا پسرش شاه طهماسب بخش غربی خوزستان
که بدست مشعشعیان بود، عربستان نامیده شد تا از بخش شرقی که شامل شوشتر و رامهرمز و به دست گماشتگان صفویه بود
بازشناخته شود و گویا تا آخر دورهء صفویه و شاید تا زمان نادرشاه همهء خوزستان را عربستان نمیگفتند و اطلاق نام عربستان به
همهء این سرزمین بعد از زمان نادر بوده است. احیاي نام خوزستان در سال 1302 ه . ش. در دورهء سردارسپهی رضاشاه صورت
گرفت. ناحیهء خوزستان منقسم به دو بخش طبیعی است، یکی قسمت کوهستانی شمالی که از ارتفاعات زاگروس و جبال بختیاري
با شیب ملایم سرازیر میشود و دیگري عبارتست از دشتهاي آبرفتی یا باطلاقی که در قسمتهایی حاصلخیز و سرسبز و در قسمتهاي
دیگر بکلی بایر یا خارستان است. قسمت دشتی خوزستان بین دامنه هاي شمالی و شمال شرقی مرز ایران و عراق بین جبل حمرین و
مصب شط العرب خلیج فارس قرار دارد و بوسیلهء پنج رود عمدهء کرخه، دز، کارون، مارون و هندیجان (زهره) آبیاري میشود.
همهء این رودها خاك فراوان از زاگروس و شاخه هاي آن همراه می آورند، و این امر سبب تشکیل یافتن پهنه هاي گلی وسیعی در
جنوب و بطرف خلیج فارس می گردد. خاك خوزستان طبیعۀً بسیار حاصلخیز است ولی از زمانی که بند اهواز (بر کارون در ناحیهء
اهواز) شکست - و کانالهاي آبیاري آن بلااستفاده افتاد- تا ایام اخیر که اقدامات عمرانی اساسی در خوزستان بعمل آمد و این
سرزمین، که زمانی یکی از پربرکت ترین مناطق ایران بود، لم یزرع مانده بود آبادان گردید. و البته سرمایه داران خارجی که نفع
آنها در تنگدستی مردم این سامان بود در ایجاد این وضعیت سهم عمده داشتند. آب و هواي خوزستان بسیار گرم، رطوبت نسبی
آن زیاد و نواحی پست و باطلاقی آن ناسالم است. بادهاي غالب آن، یکی باد شمال غربی است که خشک و سوزان است و از
نواحی کم آب غربی بین النهرین میوزد و دیگر باد جنوب شرقی است که از خلیج فارس می آید و رطوبت دریا همراه می آورد.
محصولات عمدهء خوزستان جو و گندم است ولی خرما و برنج و پنبه و کنجد و لوبیا و نیشکر و ذرت و بزرگ نیز در نقاط آن
مختلف بدست می آید. از محصولات اختصاصی آن در ناحیهء دزفول فلفل و توتون در اطراف رامهرمز و عقیلی است. مهمترین
مادهء معدنی آن نفت است که از میدانهاي نفتی وسیع این ناحیهء استخراج میشود و در آبادان تصفیه و صادر میگردد. مرکز کنونی
خوزستان اهواز است که مهمترین مرکز راههاي آهن و شوسهء خوزستان میباشد و با شیراز در مشرق (از طریق رامهرمز) و با واسط
و بغداد در مغرب و با شوشتر و قم و تهران در شمال و با اصفهان در شمال شرقی و با محمره (خرمشهر) و بصره در جنوب مستقیماً
ارتباط دارد. مرکز ارتباطی دیگر خوزستان دزفول و رامهرمز بازار فروش محصولات مناطق بختیاري و لرنشین مجاور است. بنادر
مهم خوزستان خرمشهر (سابقاً محمره) و آبادان و بندر معشور و بندر امام خمینی (شاهپور سابق) (منتهی الیه راه آهن سرتاسري
ایران) میباشد. خوزستان از لحاظ سکنه و نوع سکونت و نیز جغرافیاي طبیعی با سایر مناطق ایران متفاوت است، اکثریت سکنهء آن
عرب یا غالباً ایرانی مخلوط با عرب میباشند و عشایر آن بحال ماندگار یا چادرنشینی و یا در مراحل بین این دو زندگی میکنند.
بعلاوه در زمستان بختیاریها و الوار به نواحی شمال شرقی خوزستان می آیند و از آن جمله طایفهء لر سگوند است که در ناحیهء
دزفول اطراق میکنند و عدهء آنها گاهی به 15000 تن میرسد. نظام قبیله اي در خوزستان استحکامی ندارد، گاه قبایلی با هم درمی
آمیزند (و یا جزء قبایل دیگر میشوند). عشایر عرب خوزستان مشتمل بر قبایل چندي است که مهمترین آنها بنی کعب، آل کثیر، بنی
لام و بنی طرف است. ولایتی شکرخیز از فارس که شوشتر شهر آن ولایت است. (یادداشت بخط مؤلف) (از لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی)( 4). مشرق وي پارس است و حدود سپاهان و جنوب وي دریاست و بعضی از حد عراق و مغرب وي بعضی از حدود
عراق است و سواد بغداد و واسط و شمال شهرهاي ناحیت جبال است، و این ناحیتی است آبادان و بسیارنعمت تر از هر ناحیتی که
بدو پیوسته است و اندر وي رودهاي عظیم و آبهاي روانست و سوادهاي خرم است و از وي شکر و جامه هاي گوناگون و پرده و
سوزن کردها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد، و مردمان این ناحیت مردمانند بسود و زیان و بخیل. (حدود العالم). ز بس کز
دامن لب شکّر افشاند شکر دامن بخوزستان برافشاند.نظامی. ز بس خنده که شهدش بر شکر زد بخوزستان شد افغان طبرزد.نظامی.
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست؟ نظامی. قد رعناي تو و قامت سرو کشمر لب شیرین تو
و شکّر خوزستانی. نزاري قهستانی (از آنندراج). ( 1) - یاقوت آنرا تمام خوز ذکر می کند که شامل نواحی واقعه بین فارس و واسط
و بصره و جبال اللور و مجاور اصفهان است. ( 2) - مرحوم دهخدا تاریخ تسخیر خوزستان را بدست عربان میان سنوات 17 و 19
هجري ذکر کرده اند. ( 3) - نیشکر خوزستان همواره معروف بوده است چنانکه مؤلف حدود العالم کتابی که در 372 ه . ق. تألیف
4) - صاحب آنندراج و انجمن آراي ناصري گویند: سبب خرابی این ناحیت آن ) .( شده است میگوید: از آن شکر خیزد. (ص 81
بوده که بحیلهء مرد هندي که سالی دو شکر خوزستان را خرید و انبار کرد و از شکر کژدم جراره متکون و سبب خرابی آن بلاد
و نیز گفته اند: ایا شکسته سر زلف ترك شیرازي کلاله هاي تو « نیشکر کژدم جراره شود در اهواز » : شد چنانکه شعراء گفته اند
جراره هاي اهوازي. اصل در آن خوازستان به الف بعد از واو بوده و خوازه بزبان دري قبه باشد که بهر عروسان بیارایند و ببندند
چون اهالی آن در لوازم عروس مبالغه کردندي آن ولایت به این اسم مشهور شده و اهل آن خوزي شدند، خواجه عمید لوبکی
گفته: تا ابد ناهید بربط ساز را زین چند بیت در بن دندان مذاق شکّر خوزي نشست هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن
ایمن است از موج دریا هرکه در بوزي نشست. ناظم الاطباء چنین آرد: مملکت هوزمشیر که عربستان هم می گفتند و این مملکت
را که در کنار کلده و در مابین فارس و بابل واقع شده بود در قدیم سوزیانا و الام نیز می گفتند و پایتخت آن شهر سوز بوده است
که اکنون معروف به شوش است و پادشاهان آن بر کلده غالب شده و آنرا جزء مملکت خود نمودند و در عهد دارا یکی از
ایالتهاي ایران محسوب میشد.
خوزستان.
[زِ] (اِ) هر ولایتی که شکرخیز باشد، چه خوز بمعنی شکر هم آمده است. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع ||). نی شکرزار. (برهان قاطع)
: وگر نه بنده نوازي از آن طرف بودي من این شکر نفرستادمی بخوزستان.نظامی ||. کارخانهء شکرسازي را گفته اند. (برهان
قاطع).
خوزع.
[خَ زَ] (ع اِ) پیر زال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوزعۀ.
صفحه 925 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ زَ عَ] (ع اِ) ریگ تودهء جدا از معظم توده ها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوزفۀ.
[خَ زَ فَ] (ع مص) چوب در کون کسی کردن، و این عمل نوعی از کشتن بوده که در قدیم معمول می داشته اند. (منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوزلی.
[خَ زَ لا] (ع اِ) نوعی از رفتار با تبختر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوزم.
[زَ] (اِ) بخار باشد عموماً. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). نژم را گویند خصوصاً و آن بخاري باشد تاریک و ملاصق زمین. (برهان
قاطع). ضباب. (ناظم الاطباء).
خوزمۀ.
[خَ زَ مَ] (ع اِ) بزبان اعراب خزاعه گاو ماده است. (ناظم الاطباء).
خوزنان.
[خُزْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فشگلدرهء بخش آبیک شهرستان قزوین، شمال آبیک. این دهکده کوهستانی و سردسیر و با
333 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانهء صمغ آباد و محصول آن غلات و بنشن و انگور و بادام و قیسی است. شغل اهالی
زراعت و کارگري در معادن زغال سنگ و قالی و گلیم و جاجیم و گیوه بافی است. تا دوك ماشین رو است و بقیه مالرو می باشد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوزن کلایه.
[زَ كِ يَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ارنگهء بخش کرج شهرستان تهران، واقع در شمال کرج متصل براه شوسهء کرج به چالوس.
این دهکده در درهء کرج قرار دارد با آب و هواي مناطق سردسیري و 225 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرج و محصول آن
مختصر غلات و میوه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و کرباس بافی است. راه آن ماشین رو است و مزرعهء ملک آباد
.( جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوزنین.
[خُزْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در شمال باختري بوئین و راه عمومی. این دهکده در
جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 923 تن سکنه که بزبان تاتی صحبت می کنند. آب آن از رودخانهء خررود و محصول آن
غلات و نخود و مختصر میوه، باغ و شغل اهالی زراعت و جاجیم و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد ولی میتوان ماشین برد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوزه.
[زَ / زِ] (اِ) طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه ||. اطاقی که عروس در آنجا منتظر ورود داماد میشود. (ناظم الاطباء). حجله.
خوزه بخت.
[زَ / زِ بَ] (ص مرکب)خوشبخت در لهجهء مردم قزوین. (یادداشت بخط مؤلف).
خوزهرج.
[خَ زَ رَ] (معرب، اِ) معرب خرزهره و بمعنی آن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه تصحیف خرزهره است نه معرب آن و شاید
گفته اند. (از حاشیهء برهان). « ج» آخر به « ه» معرب به اعتبار تبدیل
خوزي.
[ ] (اِ) کوفته شده مانند گوشت. (ناظم الاطباء). کوفته. (برهان). نوعی غذا : آن مثل کز پیش گفتند اي پسر من بشعر آرم کنون
ازبهر تو گنده پیري گفت چون خوزي بریخت مر مرا نان تهی بود آرزو.ناصرخسرو.
خوزي.
[ ] (ص نسبی) منسوب به خوزستان است. (یادداشت بخط مؤلف) : در مدت فراخی نوش لبان تو دل تنگ تنگ شکّر خوزي و
عسکري. ؟ (از شرفنامهء منیري ||). زبان خوزستانی که ملوك و اشراف ایران در خلوات و در حمام و امثال آن بدان متکلم بوده
اند. (از ابن المقفع از ابن الندیم). الخوز لغۀ منسوبۀ الی کور خوزستان و بها یتکلم الملوك و الاشراف فی الخلا و مواضع الاستفراغ
و عند التعري فی الحمام. (مفاتیح ص 75 ||). منسوب به شعب الخوز که محلتی است در مکه. (از انساب سمعانی ||). منسوب به
سکۀ الخوز اصفهان. (ناظم الاطباء).
خوزي.
[ ] (اِخ) دهی است از دهستان وراوي بخش کنگان شهرستان بوشهر، کنار راه فرعی لار به گله دار. این دهکده در جلگه قرار دارد
با آب و هواي گرمسیري و 410 تن سکنه. آب آن از قنات و باران و محصول غلات و کنجد و تنباکو و شغل اهالی زراعت است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خوزیان.
[ ] (اِخ) خوزستان : وزآن پس سوي کشور خوزیان فراوان فرستاد سود و زیان.فردوسی. دگر شارسان اورمزد اردشیر که گردد ز
یادش جوان مرد پیر کز او تازه شد کشور خوزیان پر از باغ و پر گلشن و گلستان.فردوسی. همی رفت تا کشور خوزیان ز لشکر
کسی را نیامد زیان.فردوسی.
خوزیان.
[ ] (اِخ) نام قلعتی و دهی است در نسف ماوراءلنهر. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.
خوزیانی.
[ ] (ص نسبی) منسوب به خوزیان که خوزستان است ||. منسوب به خوزیان که حصنی است از یکی از رستاق هاي نسف. (از
انساب سمعانی).
خوزي پز.
[پَ] (نف مرکب) پزندهء خوزي. کوفته پزنده.
خوزي پزي.
[پَ] (حامص مرکب) عمل خوزي پز. (یادداشت مؤلف). کوفته پزي (||. اِ مرکب) دکان و محل پختن خوزي. خوزي فروشی.
خوزي خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)خورندهء گوشت کوفته شده. (ناظم الاطباء ||). دیوث. کسی که معاش وي از اعمال ناشایستهء زنش
بگذرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غلتبان : یکیش خام طمع خوانَد و یکی بدنفس یکی کلنگی گوید یکی چه خوزیخوار. کمال
اسماعیل.
خوزیدن.
[دَ] (مص) طلبیدن. خواندن ||. بمهمانی و عروسی طلبیدن و دعوت کردن. (ناظم الاطباء).
خوزینه.
[نَ] (اِخ) از دیه هاي فراهان.
خوزیۀ.
[زي يَ] (ص نسبی) منسوب به خوز: جد محمد بن عبدالله میمون خوزیۀ بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). تأنیث خوزي است.
(یادداشت مؤلف).
خوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) تاج خروس. خوچه. عرف. عفریه. (زمخشري).
خوس.
[خَ] (ع مص) غدر کردن. خیانت نمودن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد ||). بوي گرفتن مردار،
منه: خاست الجیفۀ ||. کاسد شدن و بیروح گشتن چیزي، منه: خاس الشی ء ||. پیمان شکستن و خلاف کردن، منه: خاس بالعهد.
(منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوس.
[خَ] (اِ) غدر. خیانت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوس.
[خوَسْ / خُسْ] (فعل امر) امر است به خوابیدن. (یادداشت مؤلف (||). اِ) برادراندر و برادر نسبی. (ناظم الاطباء).
خوسان.
[ ] (اِخ) نام قلعتی است زیبا به نزدیکی نخشب در ماوراءالنهر. (معجم البلدان).
خوسانیدن.
[دَ] (مص) خواستن. آرزو داشتن. مایل شدن. راغب شدن ||. خواستن کنانیدن ||. آرزو کردن ||. خیسانیدن. (برهان قاطع) (ناظم
الاطباء).
خوست.
[خوَسْتْ / خُسْتْ] (ص) مانده. خسته. آزرده. مالیده. فرسوده. فرسوده شده. (ناظم الاطباء). - پاي خوست؛ زمین یا چیزي که در زیر
پاي کوفته شده باشد. لگدمال شده. - چنگالخوست؛ هر چیزي را گویند که در هم مالیده باشند.
خوست.
[خوَسْتْ / خُسْتْ / خو] (اِ)جزیره و خشکی میان دریا ||. راه کوفته شده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوست.
[خَ] (اِخ) ناحیتی از نواحی اندرابه بطخارستان و از اعمال بلخ، آنرا یک قصبه و چهار درهء سبز و خرم و پردرخت است. (از معجم
البلدان).
خوستار.
[خوَسْ / خُسْ] (ص) خواستار. خواستگار. خواهنده. طلب کننده. (ناظم الاطباء).
خوستن.
[خوَسْ / خُسْ / خو تَ] (مص)پرسیدن. سؤال کردن. پرسش کردن. استفسار کردن. (ناظم الاطباء).
خوستن.
[خوَسْ / خُسْ تَ] (مص)( 1)خواستن. (یادداشت مؤلف). خواهیدن : گر جاه و آبروي خوهی معصیت مورز از طاعت خداي طلب
آبروي و جاه. سوزنی. شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریز بی محابا خوه شاي و خوه مشاي. سوزنی. گر می بخوهی کشت
چه امروز و چه فردا ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. خواه اسب وفا زین کن و زي مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته
کن کین ز رهی توز. سوزنی. تا از بت و از می سخن انگیزد شاعر می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز. سوزنی. ( 1) - تلفظ و رسم
الخطی است از خواستن که مصدر دیگر آن خواهیدن است.
خوسته.
[خوَسْ / خُسْ تَ / تِ] (ص)کنده. برکنده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع ||). گندیده. بوگرفته. (ناظم الاطباء ||). آکنده باشد یعنی
درهم جسته. (صحاح الفرس). رجوع به پیخوسته شود.
خوستی.
[خوَسْ / خُسْ] (ص نسبی)منسوب به خوست که ناحیتی میان اندرابه بطخارستان است. (از انساب سمعانی).
خوسر.
[خَ] (اِخ) نام وادیی بخاور موصل که آب این وادي بدجله میریزد، پلهایی بروي این آب زده اند و مسجد جامع و منارهء قریه بروي
این پلها بنا شده است. (از معجم البلدان).
خوسره.
[رَ / رِ] (اِ) برادرزن ||. برادر شوهر. (ناظم الاطباء).
خوسف.
(اِخ) نام ناحیتی است به بیرجند و بدانجا درخت اناري است که محیط تنهء آن متجاوز از 80 سانتیمتر است و هر سال 400 کیلوگرم
بار میدهد. (از یادداشت مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی ایران این ناحیه چنین وصف شده نام یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان
بیرجند است، این بخش در قسمت باختري بیرجند واقع و محدود است از شمال بشهرستان فردوس، از باختر بکویر لوت و از خاور
به بخش حومه و بخش درمیان و از جنوب بدهستان عرب خانه و کویر لوت. موقعیت بخش کوهستانی و هواي آن در قسمتهاي
کوهستانی معتدل و آبادیهاي واقع در جلگه گرمسیري می باشد. بخش خوسف از سه دهستان بنام مرکزي و گل فریز و قیس آباد
.( تشکیل شده و داراي 290 آبادي بزرگ و کوچک می باشد. جمع نفوس آن 28357 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوسف.
[ ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند که در جنوب باختري بیرجند بر سر راه اتومبیل رو بیرجند به خوسف واقع
است با مختصات جغرافیایی زیر: طول 58 درجه و 50 دقیقه و عرض 32 درجه و 45 دقیقه. موقعیت طبیعی آن جلگه و گرمسیري و
با 22080 تن سکنه است. از ادارات دولتی بخشداري، دفتر ازدواج و طلاق و نمایندهء آمار، پاسگاه ژاندارمري. یک باب دکان
.( بدانجاست. در این دهکده سنگ عقیق یافت میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوسف.
[ ] (اِخ) دهستانی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42 هزارگزي شهر بیرجند و از 116 آبادي بزرگ و کوچک
تشکیل یافته و جمع نفوس آن 16513 تن می باشد. بزرگترین آبادي آن نوغاب است داراي 264 تن سکنه و مقصودآباد داراي
443 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و نیز رجوع به نزهۀ القلوب ج 3 ص 144 و 142 شود.
خوسف.
[ ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان، واقع در شمال باختري راور و خاور راه فرعی کوهبنان به یزد.
.( راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوسه.
[سَ / سِ] (اِ) صورت که در پالیزها برپاي کنند گریختن سباع و وحش را. (یادداشت مؤلف). علامت و صورتی که در فالیزها و
کشت زارها نصب کنند تا جانوران از دیدن وي گریزند. (ناظم الاطباء). مترس. لعین. ضَبَغْطَري، کخ. مترسک ||. لاس مست. فحل
آمده. (یادداشت مؤلف). - خوسه شدن ماده سگ؛ به فحل آمدن ماده سگ. صُروف. (یادداشت مؤلف).
خوسیدن.
[دَ] (مص) خشکیدن ||. درهم کشیدن ||. پرچین کرده شدن ||. تر کرده شدن ||. جاري شدن از چشم ||. جمع کردن. گرد
کردن. فراهم آوردن. (ناظم الاطباء).
خوسیدن.
[خوَ / خُ دَ] (مص) خوابیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
خوش.
[خَ] (ع اِ) تهیگاه. خاصره خواه از انسان باشد و یا غیر انسان. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خوش.
[خَ] (ع مص) نیزه زدن، منه: خاشه بالرمح ||. آرمیدن با زن، منه: خاش جاریته؛ آرمید با کنیزك خود ||. گرفتن، منه: خاش الشی
ء ||. پاشیدن، منه: خاش التراب و غیره فی الوعاء؛ اي پاشید خاك و جز آنرا در آوند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
صفحه 926 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوش.
[خوَشْ / خُشْ] (صوت) خوشا. خنکا. خرما : خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
رودکی. خوش آن را که او برکشد پایگاه.فردوسی. خوش آن روز کاندر گلستان بدیم ببزم سرافراز دستان بدیم.فردوسی. -امثال:
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد. خوش بحال تو؛ طوبی لک. خنک ترا (||. اِ) فراوانی، مقابل تنگسالی و قحط : ببرکت وي
گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء (||). ص) خوب. نغز. (برهان) نیک. نیکو. (ناظم الاطباء) : بشاهی چو شد
سال بر سی وشش میان چنان روزگاران خوش.فردوسی. نگاري چو در چشم خرم بهاري نگاري چو در گوش خوش
داستانی.فرخی. از من خوي خوش گیر از آنکه گیرد انگور ز انگور رنگ و آرنگ.مظفري. بنگر که مر این دو را چه میداند آنست
نکوي و خوش سوي دانا. ناصرخسرو. کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی). و خواست تا خواهر بهرام
چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 102 ). خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود. معزي.
نه از او میوه خوب و نه سایه نه از او سود خوش نه سرمایه.سنایی. خوش بود خاصه از جهانگردان رحمت طفل و حرمت
پیران.سنایی. نر گفت اینها خوش است. (کلیله و دمنه). خوش جوابی است که خاقانی داد از پی رد شدن گفتارش.خاقانی. جان را
بفقر بازخر از حادثات از آنک خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا. خاقانی. یکی شب از شب نوروز خوشتر چه شب کز روز
عید اندوه کش تر.نظامی. مرد فروبسته زبان خوش بود آن سگ دیوانه زبان کش بود.نظامی. گفت آري پهلوي یاران خوش است
لیک اي جان در اگر نتوان نشست.مولوي. دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت دوري که در او دلی بیاسود گذشت. سیف
اسفرنگ. گل همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد.سعدي. زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است با
فقیري خوش بود با شهریاري خوشتر است. ابن یمین. که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.ابن یمین. خوش فرش بوریا و گدایی و خواب
امن کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروي. حافظ. خوش بود گر محک تجربه آید بمیان تا سیه روي شود هرکه در او غش
باشد. حافظ. خوش نباشد با اسیري از امیري دم زدن. مغربی. گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشهء خلوت
نشینیم، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51 ). خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار فرصت نمیدهد که تماشا
کند کسی.صائب. - امثال: از شیر حمله خوش بود و از غزال رم، نظیر: که هر چیزي از اهلش نکوست. جان خوش است، نظیر:
هرکه جان خودش را دوست دارد. هر چیز بهنگام خوش است، نظیر: که هر چیزي بجاي خویش نیکوست. - خوش اصل؛ نژاده.
آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان: خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند. - خوش زبان؛ گفتار خوب. خوب گفتار ||. - خوش
زبان؛ آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن. خوش زبان باش در امان باش. (از جامع التمثیل). - خوش سخن؛ خوب سخن و با
گفتار خوب : بیامد فرستادهء خوش سخن که در سال نو بد بدانش کهن.فردوسی. - خوش ظاهر؛ آنکه ظاهر و قیافهء خوب دارد.
آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است. - سخن خوش؛ سخن نکو. گفتار خوب :ملوك عجم سخن خوش.
بزرگ داشتندي. (نوروزنامهء خیام). - وعدهء خوش؛ وعدهء خوب. وعدهء نکو : اي وعدهء تو چون سر زلفین تو نه راست آن
وعده هاي خوش که همی کرده اي کجاست؟ فرخی (||. ق) نکو. خوب. نغز : چنان خوارش از پشت زین برگرفت که ماندند
گردنکشان در شگفت چنان پیش گرسیوز آورد خوش تو گفتی یکی مرغ دارد بکش.فردوسی. و یکی بود از ندیمان این پادشاه [
امیر محمد ]و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پاي بند زیب و فرّم پاك برده ست
این جهان زیب بر. ناصرخسرو. گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده بیگمان روزي فروکوبد سرش خوش آسیا. ناصرخسرو. نی
خوش نگفته ام ز در بارگاه تو هم سام و هم سکندر اجري خور آمده. خاقانی. آن یکی نائی که نی خوش میزده ست ناگهان از
مقعدش بادي بجست.مولوي. آنکه تنها خوش رود اندر رشد با رفیقان بی گمان خوشتر رود.مولوي. آنچنان گوید حکیم غزنوي در
الهی نامه گر خوش بشنوي...مولوي. مر ترا می گوید آن خر خوش شنو گر نه اي خر اینچنین تنها مرو.مولوي. پادشاه هیچ خشم
ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامع التواریخ رشیدي). راستی خاتم فیروزهء بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل
بود. حافظ. خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی گر فلکْشان بگذارد که قراري گیرند.حافظ (||. ص) مطبوع. دلپسند. (ناظم
الاطباء). دلنشین. ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده. (یادداشت مؤلف) : سفر خوش است کسی را که بامراد بود اگر سراسر کوه و پژ
آیدش در پیش. خسروانی. بباید گذشتن بدریاي ژرف اگر خوش بود روز اگر باد و برف.فردوسی. وزآن پس نبد زندگانیش
خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش.فردوسی. زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان.
فرخی. خوشم نبید و خوشا روي آنکه داد نبید خوشم جوانی و این بوستان و این برکه. منوچهري. از بوي بدیع و از نسیم خوش
چون نافهء مشک و عنبر ترّي.منوچهري. خوش باشد در بساره ها می خوردن وز بام بساره ها گل افشان کردن. ؟ (از لغت نامهء
اسدي). چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان.خفاف. سرائی بس فراخ و مسکنی خوش هوایی بس لطیف و
خوب و دلکش. ناصرخسرو. از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند گر بشایستی بماندي هم بتو پیغمبري. سوزنی. زنان گفتار
مردان راست دارند بگفت خوش تن ایشان را سپارند. (ویس و رامین). بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود. خاقانی. دانی چه
کن، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان. خاقانی. رقصیدن سرو و حالت گل بی صوت
هزار خوش نباشد.حافظ. گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد.حافظ. - باد خوش؛ باد موافق : هم آنگه بیامد یکی
باد خوش ببرد ابر و روي هوا گشت کش.فردوسی. کش براندیم و باد خوش یاري کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل
التواریخ و القصص). در دریا نشستیم و چهار ماه بر باد خوش می راندیم. (مجمل التواریخ و القصص). چون موسم آمد در دریا
نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادي برآمد. (مجمل التواریخ). طله؛ باد خوش. (منتهی الارب). - خوش
آمدن؛ مطبوع افتادن. دلپسند آمدن. پسندیده آمدن : چو افراسیاب این سخنها شنود خوش آمدْش و خندید و شادي نمود. فردوسی.
چو بشنید گفتارها شهریار خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوي خوش آمدْش گفتار و دیدار
اوي.فردوسی. ز جانش خوشتر آمد عشق رامین که خوش باشد بدل راه نخستین. (ویس و رامین). خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال
آن امام به دار قرار چرا که می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این
اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهاي ملکانهء امیر بازنمودي و امیر را از آن سخت خوش آمدي. (تاریخ
بیهقی). عم رشید درآمد حاضران مجلس برپاي خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست، اهل مجلس را ناخوش آمد.
(تاریخ طبرستان). - خوش استقبال؛ آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه. - خوش خوي؛ آنکه خلق و خوي مطبوع
دارد: خوشخوي همیشه خوش معاش است. (از جامع التمثیل). - خوشدلی؛ ملایمت. مطبوعی. دلکشی. سازگاري : در راه خرد بجز
خرد را مپسند چون هست رفیق نیک بد را مپسند خواهی که همه جهان ترا بپْسندند می باش بخوشدلی و خود را مپسند. (منسوب به
خیام). خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار. جمال الدین عبدالرزاق. - خوش طبع؛
مطبوع. دلپسند. موافق : ترش روي بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش. سعدي (بوستان). - ناخوش؛ ناپسندیده.
نامطبوع. غیر ملایم طبع : چو زنگی به خوردن چنین دلکش است کبابی دگر خوردنم ناخوش است.نظامی ||. شاد. شادان. مسرور.
خوشحال. راضی : بهیچ روي تو اي خواجه برقعی نه خوشی بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.منجیک. ز رستم دل نامور گشت
خوش نزد نیز بر دل ز تیمار تش.فردوسی. چو بشنید خاقان دلش گشت خوش بخندید خاتون خورشیدفش.فردوسی. دولت او را
بملک داده نوید وآمده تازه روي و خوش بخرام.فرخی. زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست رعیت نشسته شاد جهان خوش
بشهریار. فرخی. خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدي. بهم نادان و دانا کی بود خوش کجا دمساز باشد آب و
آتش؟ناصرخسرو. خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت. (عین القضاة همدانی). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا
خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50 ). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء). خوش بود مردم بوقت
پادشاه پارسا.قطران. در زمانه کودکی ناخوش بود.عطار. مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب لیک او رسوا شود در دار
ضرب.مولوي. با تو ما چون رز به تابستان خوشیم حکم داري هین بکش تا می کشیم.مولوي. چمن خوش است و هوا دلکش است
و می بی غش کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید. حافظ. -امثال: خوش باشد؛ عبارتی که از راهروي میپرسند: خوش باشد کجا
میروید بفرمائید بخانهء ما یا بحجرهء ما درآیید. کجا خوش است آنجا که دل خوش است. - خوشحال؛ شادان. مسرور : خوشحال
کسانی که بهر حال خوشند. (از مجموعهء مختصر امثال چ هند). - خوشدل؛ مسرور. شادان. خوشحال : خوشدلم در عشق آن
شیرین پسر زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام. کمال الدین اسماعیل ||. - راضی. همداستان. راغب : عبدالله بن سلمان نامهء عمرو
جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودي تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان). -
دلخوش؛ دلشاد. شادان. مسرور : رعیت ز دادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند.نظامی. نگویمت که به آزار
دوست دلخوش باش که خود ز دوست مصور نمیشود آزار. سعدي. ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی گو دل ما خوش مباش
گر تو بدین دلخوشی. سعدي. - سرخوش؛ شادان. مسرور. خوشحال : بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم.نظامی. با جوانی
سرخوش است این پیر بی تدبیر را جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را. سعدي. - وقت خوش شدن؛ شادان شدن. خوشحال
شدن : یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء). - وقت خوش گشتن؛ خوشحال شدن. شادان شدن :
آنگاه موسی تا احکام شرع توریۀ را بیان کردي چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که
مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریۀ بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت. (قصص الانبیاء (||). ق) شاد. مسرور :
بگوید بما تا دلش خوش کنیم پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم. فردوسی. یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان پیش آید و
بردارد مُهر از در زندان. منوچهري. دو هفته خوش و شاد بگذاشتند از آنجا خوش و شاد برداشتند.اسدي. پلی شناس جهان را و تو
رسیده بر او مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 186 ). روزي قباد خوش نشسته بود و
انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت. (فارسنامهء ابن بلخی). مگر چارهء آن پریوش کنند دل ناخوش و شاد را خوش
کنند.نظامی. - خوش آمدن؛ شاد شدن. شادمان گردیدن :چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟
(مجالس سعدي). - خوش زیستن؛ شادمان زیستن. شاد زیستن : پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان خوش زید مردم بوقت پادشاه
پارسا.قطران. - خوش شدن وقت کسی؛ بنشاط و سرود آمدن او : دست بشراب بردند و دوري چند بگشت و وقت همه خوش شد.
(تاریخ بخارا). - خوش کردن وقت کسی؛ بنشاط درآوردن او : اي وقت تو خوش که وقت ما کردي خوش. ؟ - روز بشما خوش؛
در وقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند. - شب بشما خوش؛ ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می
گویند بمعنی شب را بشادي بگذرانید.
خوش.
(ص) خشک : اگر خوش آیدْت خشکی فزاید.ابوشکور. رجوع به خوشیدن شود.
خوش.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) قریتی است به اسفراین. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلّف).
خوش.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در شمال باختري قیدار با 360 تن
.( سکنه. آب آن از سجاس رود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خوش آب.
[خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب) آب شیرین و گوارا. (یادداشت مؤلف).
خوش آب.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان، واقع در جنوب باختري میرجاوه با 102 تن
.( سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خوش آب.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان عیسوند بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در جنوب باختري برازجان کنار راه شوسهء
.( بوشهر به شیراز. هواي گرمسیري و 420 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوش آب.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، واقع در شمال باختري فیروزآباد و کنار راه
.( عمومی فراشبند به فیروزآباد با آب و هواي گرم و 159 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوش آباد.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان نگار بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 26 هزارگزي جنوب خاوري مشیز و
.( 2هزارگزي باختر راه فرعی بافت به نگار با 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوش آباد.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان وراوي بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در جنوب خاوري کنگان کنار راه فرعی لار
.( به گله دار با آب و هواي گرم و 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوش آباد.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادگان بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در شمال مشهد با هواي معتدل و 505 تن
.( سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوش آباد.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، واقع در جنوب قصبهء رزن و جنوب خاوري
.( فامنین با آب و هواي سرد و 471 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوش آباد.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر، واقع در باختر ملایر و راه شوسهء ملایر به بروجرد با هواي معتدل
.( و 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوش آباد.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ)قصبه اي است قریب به بدلیس در کوه افتاده و طرف مشرق آن گشاده، در طرف غربی اش کوهی بلند و دامنه
اش دلپسند، در قدیم شهري آباد بوده شیخ حسن چوپانی آنرا خراب نموده، اکنون قریب هزار باب خانه در آن معمور است و
بخوبی آب و هوا مشهور می باشد. (از آنندراج) (از انجمن آراي ناصري).
خوش آب ورنگ.
[خوَشْ / خُشْ بُ رَ](ص مرکب) با رخسار سرخ و سفید و شاداب. آنکه رنگ پوست بدن مناسبی دارد. کنایه از زیبا و ملیح است.
(یادداشت مؤلف).
خوش آب ورنگی.
[خوَشْ / خُشْ بُ رَ] (حامص مرکب) حالت سرخ و سفیدي چهره. رنگ پوست بدن مناسب داشتگی.
خوش آب وهوا.
[خوَشْ / خُشْ بُ هَ](ص مرکب) معتدل. نه گرم و نه سرد. نزه. نزیر. (یادداشت مؤلف ||). کنایه از محلی که در آن عیش و وسایل
آن موجود است.
خوش آب وهوائی.
[خوَشْ / خُشْ بُ هَ] (حامص مرکب) اعتدال. نه گرمی و نه سردي. نزهت. (یادداشت مؤلف).
خوش آداب.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) رسم و آداب دان. مؤدب. خوش رفتار. (یادداشت مؤلف).
خوش آرزو.
[خوَشْ / خُشْ رِ] (ص مرکب) خوش سلیقه. خوب آرزو. - ریدك خوش آرزو؛ ریدك خوش سلیقه.
خوش آرزوئی.
[خوَشْ / خُشْ رِ](حامص مرکب) خوش سلیقگی. (یادداشت مؤلف).
خوش آغال.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) خوش آغور. خجسته. میمون. (یادداشت مؤلف).
خوش آغر.
[خوَشْ / خُشْ غُ] (ص مرکب) خوش آغال. خجسته. میمون. (یادداشت مؤلف). خوش اُغر.
خوش آغور.
[خوَشْ / خُشْ غُرْ] (ص مرکب) خوش آغر. رجوع به خوش آغال و خوش آغر و خوش اغر شود.
خوش آلان.
[خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان برادوست بخش صوماي شهرستان ارومیه، واقع در جنوب خاوري هشتیان با هواي سرد و 104 تن
.( سکنه. راه ارابه رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوش آمد.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) تملق. تبصبص. چاپلوسی. (یادداشت مؤلف) : من چو طبع لطیف خواجه کمال
غزلی بد نمیتوانم گفت گر نگویم قصیده باکی نیست من خوش آمد نمی توانم گفت. مولا طوسی (از تذکرهء دولتشاه سمرقندي).
از نظم و نثر هرچه بطبعش خوش آمده ست دیوان بنده پر ز خوش آمد نوشته است. آذري. روشندلان خوش آمد شاهان نکرده اند
آئینه عیب پوش سکندر نمیشود.الهی. - براي خوش آمد؛ براي تملق. براي چاپلوسی: حسین فلان کار را براي خوش آمد حسن
کرد ||. موردپسند. مطبوع. موردعلاقه : مجنون ز خوش آمد سلامش بنمود تقربی تمامش. نظامی. آنچه خصم از خصم برحسب
خوش آمد خویش گوید اعتماد را نشاید. (رسالهء سیر و سلوك خواجهء طوسی). خوش آمد نیست سعدي را در این زندان
جسمانی اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آي. سعدي (خواتیم).
خوش آمد گفتن.
[خوَشْ / خُشْ مَ گُ تَ] (مص مرکب) تملق گفتن. چاپلوسی کردن. (یادداشت مؤلف ||). تعارف کردن. به تازه وارد گفتن که
خوش آمدي. (یادداشت مؤلف).
خوش آمدگو.
خوش » [خوَشْ / خُشْ مَ] (نف مرکب) متملق. چاپلوس. متبصبص. خوش آمدگوي. (یادداشت مؤلف ||). به مهمان یا وارد لفظ
گوینده. « آمدي
خوش آمدگوي.
[خوَشْ / خُشْ مَ](نف مرکب) خوش آمدگو. متملق. چاپلوس. متبصبص. مزاج گوي. (یادداشت مؤلف) : ضیافت خور خوش
صفحه 927 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آمدگوي باشد. (جامع التمثیل).
خوش آمدگویی.
گفتن. « خوش آمدي » [خوَشْ / خُشْ مَ](حامص مرکب) تملق. (یادداشت مؤلف ||). به تازه وارد لفظ
خوش آمدگویی کردن.
« خوش آمدي » [خوَشْ / خُشْ مَ كَ دَ] (مص مرکب) تملق گفتن. چاپلوسی کردن. (یادداشت مؤلف ||). تعارف کردن. لفظ
گفتن. (یادداشت مؤلف).
خوش آمدن.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (مص مرکب) مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن.
مایهء لذت بردن شدن : ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز
نامجوي همانا خوش آمدْش گفتار اوي.فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخواند او دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که
امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه
بیاورد... که از حد بگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودي رفت و نشاط شراب
کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهاي ملکانهء امیر بازنمودي و امیر را
از آن سخت خوش آمدي. (تاریخ بیهقی). گرْت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوي شهر تاب.ناصرخسرو. مر مرا گویی
تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و
بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامهء ابن بلخی). روزي هادي صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وي زهر کرد و بمادر
فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداري. (مجمل
التواریخ والقصص). چون بسراي درآمد چشم سلیمان بر وي افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخاراي نرشخی). ملک را
خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوي زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و
ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره اي طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس
پیش ایشان چیزي بردي یا مطربی سرودي گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدي گفتندي زه. (نوروزنامهء
خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش.مولوي. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاك پاکم
مقام.سعدي. احمق را ستایش خوش آید. (سعدي). او چیزي گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزي نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ -
خوش آمدن کسی از چیزي؛ مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس : کبت نادان بوي نیلوفر بیافت خوشش آمد سوي نیلوفر
شتافت.رودکی ||. اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن؛ بخود اعجاب کردن، و این غالباً
کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز با انجام فلان کار از خودم خوشم آمد ||. خوش کردن ||. پیروي خوشی
کردن ||. مطبوع شدن مأکول یا مشروب ||. مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء ||). تهنیتی است که بوقت آمدن
کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردي، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردي : زهی سعادت من کِم تو آمدي بسلام خوش
آمدي و علیک السلام و الاکرام. سعدي (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدي عبدالله خجندي... و دو کرت گفت خوش آمدي
با ما صاحب سمرقندي. (انیس الطالبین ص 82 ). فرمودند خوش آمدي درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82 ). چون بخدمت امیر
.( رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدي. (انیس الطالبین ص 222
خوش آوا.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)آنکه آواز مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) : اي بلبل خوش آوا آوا ده اي ساقی آن قدح را با
ماده.رودکی.
خوش آوائی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش صدائی. خوش آوازي : کوه دانش را چو داود از نفس منطق الطیر از خوش آوائی
فرست.خاقانی.
خوش آواز.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن
و خوشگوي و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمهء طبري بلعمی). یکی پاي کوب و دگر چنگ زن سدیگر خوش آواز و انده
شکن.فردوسی. بیارید گویا منادي گري خوش آواز وز نامداران سري.فردوسی. برفتی خوش آواز گوینده اي خردمند و درویش
جوینده اي.فردوسی. مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی). چو
در سبز کله خوش آواز راوي سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید
جواب.نظامی. زآن هر دو بریشم خوش آواز برساز بسی بریشم ساز.نظامی. مرغ ز داود خوش آوازتر گل ز نظامی
شکراندازتر.نظامی. سدیگر خوش آوازي و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود.نظامی. مغنی بیا چنگ را ساز کن بگفتن
گلو را خوش آواز کن.نظامی. اي دریغا مرغ خوش آواز من اي دریغا همدم و همراز من.مولوي. چهارم خوش آوازي که بحنجرهء
داودي آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان). بنال بلبل مستان که بس
خوش آوازي. سعدي. روي خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را. سعدي. ز
چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجهء خوش آوازم. حافظ. - ناخوش آواز؛ کریه الصوت. بدصوت
:ناخوش آوازي ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان). خداي این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند.سعدي||.
نرم سخن. ملایم گوي. (یادداشت بخط مؤلف) : چو بشنید بهرام از او بازگشت که بدساز دشمن خوش آواز گشت. فردوسی.
خوش آوازي.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش صدائی. خوش نغمه اي. خوش الحانی : خوش آوازي نالهء چنگ او خبر دادش از روي
گلرنگ او.نظامی. جهانجوي را زآن دل آرام چست خوش آوازي و خوبی آمد درست.نظامی.
خوش آورد.
[خوَشْ / خُشْ وَ] (ص مرکب) آنکه خوب می آورد. آنکه تقدیر با او موافق است. آنکه قضا او را مفید است و هرچه او را پیش
می آید نیکوست.
خوش آوردن.
[خوَشْ / خُشْ وَ دَ](مص مرکب) خوب آوردن. موافق میل آوردن. کارها بر اثر تقدیر موافق. (یادداشت مؤلف ||). تملق کردن.
تملق گفتن. (یادداشت بخط مؤلف). - خوش آوردن بکسی؛ طبق میل او گفتن. تملق گفتن. براي تملق او گفتاري یا کرداري را
بجاي آوردن.
خوش آهنگ.
[خوَشْ / خُشْ هَ] (ص مرکب) آنکه در نغمه هاي آواز تصرفات نیکو و مطبوع کند. (ناظم الاطباء). مردمان خوش آواز یا موسیقی
دان. (لغت نامهء محلی شوشتر نسخهء خطی ||). که بگوش خوش آید. (یادداشت مؤلف). گوش نواز. عالم از نالهء عشاق مبادا
خالی که خوش آهنگ و فرح بخش نوائی دارد. حافظ.
خوش آهنگی.
[خوَشْ / خُشْ هَ](حامص مرکب) خوش صدائی. خوش آوائی ||. گوش نوازي. ملایمت آهنگ در استماع.
خوش آیندگی.
[خوَشْ / خُشْ يَ دَ / دِ] (حامص مرکب) زینت. زیبایی. لطافت. پاکیزگی. آرایش. خاطرنوازي || خوبی. نیکوئی. (ناظم الاطباء).
||مقبولیت. مطبوعیت. پسندیدگی. (یادداشت مؤلف).
خوش آینده.
[خوَشْ / خُشْ يَ دَ / دِ](ص مرکب) پسندیده. مطبوع. محبوب ||. جمیل. ظریف. لطیف. نفیس. زیبا ||. مقبول. موافق. (ناظم
الاطباء).
خوش آیندي.
[خوَشْ / خُشْ يَ](حامص مرکب) پذیرفتنی. قبول کردنی.
خوش آیین.
[خوَشْ / خُشْ ] (ص مرکب) خوش نقش و نگار. خوش زینت. (یادداشت بخط مؤلف) : کافران چون جنس سجّین آمدند سجن
دنیا را خوش آیین آمدند.مولوي.
خوشا.
[خوَ / خُ] (صوت) اي خوش. طوبی. مرحبا. بسیار خوش. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). حبذا : خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله.
شاکر بخاري. رهایی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین.فردوسی. اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که
نفزاید ملالا.عنصري. خوشم نبید و خوشا روي آنکه داد نبید. منوچهري. خوشا( 1) بهار تازه و بوس و کنار یار. منوچهري. شبی
گذاشته ام دوش خوش بروي نگار خوشا شبی که مرا دوش بود با رخ یار. فرخی. خوشا آنکس که بارش کمترك بی. باباطاهر
عریان. بت زنجیرموي از گفتن او برآشفت اي خوشا آشفتن او.نظامی. زهی آسایش و راحت نظر را کش تو منظوري خوشا
بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندي. سعدي. خوشا وقت مجموع آنکس که اوست. سعدي. خوشا تفرج نوروز خاصه در
شیراز.سعدي. در این خرقه بسی آلودگی هست خوشا وقت قباي می فروشان.حافظ. خوشا آن دم کز استغناي مستی فراغت باشد از
شاه و وزیرم.حافظ. دلم از قیل و قال گشته ملول اي خوشا خرقه و خوشا کشکول. شیخ بهائی. - خوشا بحال تو؛ طوبی لک. خنک
ترا. ( 1) - در شعر گاه به اشباع خوش (بر وزن دوش) بکار رود.
خوشا.
[خوَ / خُ] (اِخ) نام موضعی است بجانب مغرب. (از معجم البلدان یاقوت).
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب) آبی که در آن انگور و انجیر و آلوبالو و گوجه و زردآلوي پخته باشند و با کمی قند شیرین کرده بنوشند.
(ناظم الاطباء). کمپوت. (یادداشت مؤلف). افشره. مرباي رقیق از میوه هاي تازه، چون: خوشاب گوجه ||. مروارید. گوهر. (ناظم
الاطباء). قسمی مروارید که آنرا عیون مدحرج، نجم گویند. (یادداشت مؤلف): فمن انواع اللؤلؤ المدحرج و یعرف بالعیون فان
حسن لونه و کثر مائه و بریقه سموه نجماً و خوشاب. (الجماهر فی معرفۀ الجواهر للبیرونی). نوعی از مروارید است که سفید و صافی
و براق و آبدار باشد که به شاهوار موسوم است. (جواهرنامه) : نزد نیاطوس هزار دانه مروارید سوراخ ناکردهء روشن و تابان چون
آفتاب و خوشاب و هزار جامهء زربفت هر تاري ده هزار درم و هزار اسب تجارت و هزار اسب تازي. (ترجمهء طبري بلعمی). یکی
دسته را سیم و زر اندر است دو دسته بخوشاب پرگوهر است.فردوسی. نه هر آهوئی را بود مشک ناب نه از هر صدف دُرّ خیزد
خوشاب.اسدي. نیکوان را هست میراث از خوشاب.مولوي. - خوشاب سی؛ سی خوشاب. کنایه از سی دندان. (یادداشت مؤلف) :
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی همان تیغ برّندهء پارسی.فردوسی ||. تره هاي نازك و تر و تازه (||. ص مرکب) تر. تازه.
سیراب. آبدار. پر از آب ||. متموج. موجدار. شفاف. روشن. صاف. (ناظم الاطباء). مطرا. روشن، و در وصف در و مروارید آید.
(یادداشت مؤلف)( 1). -دُرّ خوشاب؛ دُرّ صاف و آبدار. درّ شفاف : تو گفتی بکان اندرون زر نماند همان درّ خوشاب و گوهر
نماند.فردوسی. دهانش پر از در خوشاب کرد.فردوسی. بارد درّ خوشاب از آستین سحاب. منوچهري. گر سخن گوید تو گوش
همی دار بدو تا سخنها شنوي پاکتر از درّ خوشاب. فرخی. در خوشاب قطره اي از جرعهء می است در کام جام قطرهء در خوشاب
خواه. نصیرالدین شرف (از صحاح الفرس). ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته بسینه و دو رخش بر دو رشته در خوشاب.
مسعودسعد سلمان. صدف ندارد قیمت مگر به در خوشاب. معزي. بجاي باران از ابر طبع درافشان در خوشاب چکاند ز ناودان
سخن.سوزنی. گفت مدحی مرا که از هر حرف همه در خوشاب میچکدش.خاقانی. چشمه هایی روان بسان گلاب در میانش عقیق
و در خوشاب.نظامی. بیار ساغر یاقوت فیض در خوشاب حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر.حافظ ||. - دندان سفید و شفاف:
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد از دهان تو درّهاي خوشاب.ناصرخسرو. - گوهر خوشاب؛ گوهر آبدار. گوهر صافی. گوهر
تازه : با دولتند ساخته چون شیر با شکر ذات بزرگوار تو چون گوهر خوشاب. مختاري غزنوي. - لؤلؤ خوشاب؛ مروارید صاف و
روشن و متموج : همی تا ابر نوروزي بشوید بلؤلوي خوشاب اطراف بستان.ناصرخسرو. بود چو خلق لطیف تو عنبر سارا بود چو لفظ
بدیع تو لؤلؤ خوشاب. ابوالمعالی رازي. بباد نمرود از سهم کرکس پرّان بریش فرعون از نظم لؤلوي خوشاب. خاقانی. دگر روزینه
کز صبح جهانتاب طلی شد لعل بر لؤلوي خوشاب.نظامی. - لعل خوشاب؛ لعل صافی. لعل روشن : شود سنگ در کوه لعل
خوشاب. مولانا شهابی (از جهانگیري). - مروارید خوشاب؛ مروارید صافی. مروارید روشن. مروارید متموج : همان صد دانه
مروارید خوشاب.نظامی. ( 1) - در شعر این کلمه خوشاب [ خو ] به اشباع نیز تلفظ شود.
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) آب راهه اي است رود شاش را بماوراءالنهر. رجوع به کلمهء خجنده در معجم البلدان شود. (یادداشت مؤلف).
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، واقع در شمال خاوري رشخوار با 185 تن
.( سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش سرولایت شهرستان نیشابور با 407 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در شمال باختري فریمان، با 102 تن سکنه. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان فیلاب بالا از بخش الوار گرمسیري شهرستان خرم آباد حسینیه و خاور خرم آباد با 152 تن
.( سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 250 هزارگزي جنوب کهنوج. سکنه 103
.( تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در جنوب کهنوج و 7هزارگزي خاور راه مالرو
.( انگهران به جاسک با 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت، واقع در جنوب باختري ساردوئیه و 4هزارگزي راه مالرو جیرفت
.( به ساردوئیه با 101 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در شمال زرند و سر راه مالرو زرند به راور با 102
.( تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوري درمیان و 42 هزارگزي
.( شمال درح با هواي گرم و 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان گملکان بخش طرقبهء شهرستان مشهد، واقع در شمال باختري طرقبه با آب و هواي معتدل و
.( 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزي شهرستان ساري، واقع در شمال باختري ساري با آب و هواي معتدل و 120 تن
.( سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در باختر سنندج و جنوب شوسهء سنندج به
.( مریوان. کوهستانی و سرد با 130 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، واقع در شمال باختري بیجار و باختر راه مالرو صلوات آباد با 102
.( تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوشاب.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لوي بخش قروهء شهرستان سنندج. این ده در جنوب خاوري گل تپه و خاور شوسهء
همدان به بیجار واقع است. کوهستانی و سرد با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء قره آغاج و محصول عمدهء آن غلات.
در تابستان می توان اتومبیل به آنجا برد و در دو محل بفاصلهء یک کیلومتر بنام خوشاب بالا و پائین واقع شده و سکنهء آن 500 تن
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 928 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوشاب جان.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان افزر بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. این ده در جنوب باختري قیر کنار راه عمومی
.( افزر به هنگام قرار دارد با 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوشابه.
[خوَ / خُ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوري قاین. این ده در جلگه قرار
دارد با هواي گرم و 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خوشابی.
[خوَ / خُ] (حامص) آبداري. سفیدي. پاکی. صافی. - خوشابی دندان؛ آبداري و پاکی و تمیزي دندان.
خوشابی.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان، واقع در جنوب سراوان و نزدیک مرز پاکستان. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 8
خوشارزوه.
[خوَ / خُ رِ] (اِ مرکب) گیاهی است سبزتنه و سبزشاخ و همه شاخهاي آن بنوکی تیز چون خاري درشت منتهی میشود و در چهار
محال بختیاري خیارشور را با آن پرورند و کمی مزهء ترش پیدا می کند. (یادداشت بخط مؤلف).
خوشاره.
[خوَ / خُ رَ] (اِخ) نام محلی کنار راه زاهدان به بیرجند میان خونیک و قائم آباد، واقع در 268740 گزي زاهدان. (یادداشت مؤلف).
خوشاك.
[خوَ / خُ] (اِ) ظاهراً خطاب مانندي بوده است که مغان ایرانی یهودان را کردندي: فبیناهما یتحدثان اذ قال المجوس للیهودي ما
مذهبک و اعتقادك یا خوشاك... ثم قال [ الیهودي ] للمجوس... فاخبر یا مغا انت عن مذهبک و اعتقادك... فناداه یا خوشاك قف
و انزل فقد اعیت... و یقول ویحک یا خوشاك قف الی قلی... فلما یئس المجوس و اشرف علی الهلاك... فرفع رأسه الی السماء
فقال یا الهی... حقق عند الیهودي خوشاك... فناداه الیهودي، یا مغا ارحمنی و احملنی. (اخوان الصفا). مصحف نغوشاك است.
خوشاگري.
[خوَ / خُ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت بخش سلواناي شهرستان ارومیه، واقع در شمال باختري سلوانا و شمال راه ارابه رو
.( جرمی به دبهء ارومیه با هواي سرد و 105 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوشامن.
[خوَ / خُ مَ] (اِ) خوشتامن. خوشدامن. مادرشوهر ||. خوشتامن. خوشدامن. مادرزن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
خوشامیان.
[خوَ / خُ] (اِ خ) دهی است از دهستان لنگاي شهرستان شهسوار، واقع در جنوب خاوري شهسوار با هواي معتدل و 155 تن سکنه.
.( مردم در تابستان به ییلاق کلاردشت میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوشان.
[خَ] (ع اِ) گیاهی است مانند سرمق الا انه الطف ورقاً و فیه حموضۀ و یؤکل. (منتهی الارب). (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوشان.
[خوَ / خُ] (ق) در حال خوشی. (یادداشت مؤلف) : بسی نیز بودي که دامن کشان بسروقت من آمدندي خوشان. (دستورنامهء نزاري
.( چ روسیه ص 72
خوشاندن.
[خو / خوَ / خُ دَ] (مص)خشک کردن.
خوشاننده.
[خو / خوَ / خُ نَنْ دَ / دِ](نف) خشک کننده. (یادداشت مؤلف).
خوشانه.
[خوَ / خُ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در شمال باختري مشهد و جنوب مالرو عمومی
مشهد به اخلمد. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 103 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر و
.( سیب زمینی. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از جغرافیایی ایران ج 9
خوشانیدن.
[خو / خوَ / خُ دَ] (مص)خشک کنانیدن. خشک کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). خشکانیدن. (یادداشت مؤلف). اذبال. اذواء :
بخوشاندْت گر خشکی فزاید وگر سردي خود آن بیشت گزاید.بوشکور. پر از خون مکن دیده و تاج و تخت مخوشان بمن
خسروانی درخت.فردوسی. پس از آنجاي بردارند و اندر سایه بخوشانند. (الابنیه عن حقایق الادویه). یاد دارم که در ایام جوانی
گذر داشتم بکویی و نظر با رویی در تموزي که حرورش دهان بخوشانیدي. (گلستان).
خوشانیده.
[خو / خوَ / خُ دَ / دِ] (ن مف)خشک کرده. خشکانیده. (یادداشت مؤلف).
خوشاو.
[خوَ / خُ] (اِ) چیزي که آب ورنگ دار باشد ||. جواهر پرآب ورنگ ||. میوهء ترش و شیرین که بعربی مز گویند. (لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی).
خوشاي.
[خوَ / خُ] (اِ) خوشهء انگور ||. خوشهء غلو. (ناظم الاطباء).
خوشایند.
[خوَ / خُ يَ] (اِمص مرکب)تملق. تبصبص. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف): براي خوشایند او این کارها را کرد. این کار
خوشایند نیست (||. نف مرکب) بانوازش. دلنواز. (ناظم الاطباء ||). بامزه. لذیذ. (یادداشت بخط مؤلف ||). مقبول. دلپذیر. موافق.
پسند. محبوب. پسندیده. مطبوع. (ناظم الاطباء). مرغوب فیه. (یادداشت بخط مؤلف). موردپذیرش. موردپسند.
خوش اخلاق.
[خوَشْ / خُشْ اَ] (ص مرکب) خوش خو. خوش خلق ||. مهذب. پاکیزه خو. (یادداشت مؤلف).
خوش اخلاقی.
[خوَشْ / خُشْ اَ](حامص مرکب) خوشخویی. خوش خلقی ||. پاکیزگی خو. تهذیب خلق. (یادداشت مؤلف).
خوش ادا.
[خوَشْ / خُشْ اَ] (ص مرکب)خوش اطوار. نیکواطوار. خوش احوال. (یادداشت مؤلف). شیرین حرکات : غمزه اش از من بفرض
گر طلبد جان بقرض نیست نگویم که هست وام ستان خوش ادا. آقا شاپوري (از آنندراج ||). خوش گوشت. مقابل بدادا.
(یادداشت مؤلف).
خوش اسپرم.
[خوَشْ / خُشْ اِ پَ رَ] (اِ مرکب) شاه اسپرم. نوعی از ریحان است که منبت آن در بلاد عرب می باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خشسبرم. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاه اسپرم شود.
خوش استقبال.
[خوَشْ / خُشْ اِ تِ](ص مرکب) آنکه خوب استقبال از غریب کند. آنکه غریب و تازه وارد را نکو دارد و خوش تهنیت دهد. که با
روي باز پذیرهء مهمان یا وارد شود: فلانی خوش استقبال و بدبدرقه است؛ یعنی مهمان را بخوبی و روي خوش می پذیرد ولی به
ترش رویی و تلخی روانه می کند.
خوش اصل.
[خوَشْ / خُشْ اَ] (ص مرکب) نژاده. که نژاد و اصل عالی و خوب دارد.
خوش اطوار.
[خوَشْ / خُشْ اَطْ] (ص مرکب) خوش حرکات. خوش ادا. با بهترین حرکات. آنکه اطوار و رفتارش زیباست.
خوش اعتقاد.
[خوَشْ / خُشْ اِ تِ] (ص مرکب) دارندهء اعتقاد نیکو. با اعتقاد خوب. آنکه اعتقادش خوبست. صاحب اعتقاد نکو.
خوش اغر.
[خوَشْ / خُشْ اُ غُ] (ص مرکب) میمون. مبارك. خوش آغال. خوش اغور. نیکوفال.
خوش اغور.
[خوَشْ / خُشْ اُ غُرْ] (ص مرکب) میمون. مبارك. خوش اغر. خوش آغال.
خوش افتادن.
[خوَشْ / خُشْ اُ دَ] (مص مرکب) نکو افتادن. موافق افتادن. مناسب قرار گرفتن. بموقع واقع شدن.
خوش اقبال.
[خوَشْ / خُشْ اِ] (ص مرکب) سعید. خوشبخت. خوش طالع. خوش نقش. نیک اختر.
خوش اقبالی.
[خوَشْ / خُشْ اِ](حامص مرکب) خوش طالعی. خوش اختري. سعادت.
خوش الحان.
[خوَشْ / خُشْ اَ] (ص مرکب) خوش آواز. خوش صوت. خوش نغمه : صبوحی زناشویی جام و می را صراحی خطیبی خوش الحان
نماید.خاقانی. اي دریغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه و ریحان من.مولوي. چنین قفس نه سزاي چو من خوش الحانیست
روم بگلشن رضوان که مرغ آن چمنم. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من چون شکرلهجهء خوشخوان خوش الحان
میگفت. حافظ. - بلبل خوش الحان؛ بلبل خوش نغمه. هزاردستان خوب آواز : بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزار دستان
از نشاط نعره زنان. (ترجمهء محاسن اصفهان). رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدهء گل بلبل خوش الحان را.حافظ. ز
بلبلان خوش الحان در این چمن صائب مرید زمزمهء حافظ خوش الحان باش. صائب.
خوش الحانی.
[خوَشْ / خُشْ اَ](حامص مرکب) خوش صدائی. خوش آوازي. (یادداشت مؤلف).
خوش انام.
[خُشْ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقع در جنوب باختري کوهدشت و راه خرم آباد
به کوهدشت. این ده در تپه ماهور قرار دارد با آب و هواي گرم و 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء صمیره و محصول آن غلات
و لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی زنان سیاه چادربافی راه مالرو است. ساکنان از طایفهء امرائی اند.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خوش اندازگی.
[خوَشْ / خُشْ اَ زَ / زِ](حامص مرکب) تناسب قامت. تناسب اندازه.
خوش اندازه.
[خوَشْ / خُشْ اَ زَ / زِ](ص مرکب) با اندازهء مناسب ||. کنایه از خوش اندام. متناسب القامه.
خوش اندام.
[خوَشْ / خُشْ اَ] (ص مرکب) خوش اندازه. خوش هیکل. متناسب القامه: دریم؛ پرگوشت خوش اندام. (منتهی الارب).
خوش اندامی.
[خوَشْ / خُشْ اَ](حامص مرکب) تناسب قامت. خوش هیکلی. خوش اندازگی.
خوش اندرخوش.
[خوَشْ / خُشْ اَ دَ خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) بسیار خوش. بسیار نیکو. سخت خوش. سخت شادان و نکوحال : به آواز و چهره
کش و دلکشم همان خوش همین خوش خوش اندرخوشم. سعدي.
خوش انصاف.
[خوَشْ / خُشْ اِ] (ص مرکب) باانصاف. آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف ||. بی انصاف. بی نصفت (در وقت طعنه زدن).
خوش انگشت.
[خوَشْ / خُشْ اَ گُ] (ص مرکب) داراي انگشت نیکو ||. هنرمندي که بخوبی و شایستگی چیزي را بسازد ||. مطرب و نوازندهء
خوب. نیکونواز. خوش نواز. خوب ساززن : کام ران و کام یاب و شاد باش و دیر زي زي خوش انگشتان بپوي و زي دل افروزان
نگر. ازرقی (از انجمن آراي ناصري).
خوش اوفتادن.
[خوَشْ / خُشْ دَ](مص مرکب) نکو افتادن. مناسب افتادن. مطبوع افتادن. دلپسند قرار گرفتن : من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم.سعدي.
خوش باد.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) با باد نیکو. با باد خوب. رَیِّح: یوم ریح؛ روزي خوش باد. (یادداشت مؤلف). عذوت الارض؛ خوش
باد گردید. عذا البلد، خوش باد گردید شهر. (منتهی الارب).
خوش باد.
[خوَشْ / خُشْ] (جملهء فعلیهء دعایی، صوت مرکب) نکو باد. نیکو باد. خوب بادا.
خوش باش.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)خوشباشنده ||. خوش آمد که تملق باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). خوش آمدگو :
بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه که شنگولان خوشباشت بیاموزند کاري خوش. حافظ.
خوش باش.
[خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب)زمینهایی که بکسی که طرف میل باشد می بخشند بشرطی که آن شخص چیز کمی بصاحب داده و در
وقت احضار بخدمت دیوانی حاضر باشد. (ناظم الاطباء).
خوش باشد.
[خوَشْ / خُشْ شَ] (جملهء فعلیهء دعایی) جمله اي است خبریه که بمعنی انشائیه آید بمعنی نیکو باشد و خوش آید. (از آنندراج) :
نیست در دست مرا غیر دعا خوش باشد گر خوشی با من بی برگ ونوا خوش باشد. صائب (از آنندراج). محتسب چون بدر میکده
آید گوید پیر میخانه که خوش باشد اگر جا باشد. سلیم (از آنندراج).
خوش باش زدن.
[خوَشْ / خُشْ زَ دَ](مص مرکب) خوش باش گفتن: صلاي خوش باش زدن؛ آوا دردادن که خوش باش : خار حسرت بدل و
خندهء شادي بر لب جام غم گیرم و خود نوشم و خوش باش زنم. نظیري (از آنندراج).
خوش باش گفتن.
[خوَشْ / خُشْ گُ تَ] (مص مرکب) شادباش گفتن. خوش باش زدن. تهنیت گفتن.
صفحه 929 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوشباشی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) حالت خوش بودن. بی غمی ||. کنایه از لاابالیگري : نیست در بازار عالم خوشدلی ور زآنکه
هست شیوهء رندي و خوشباشیّ عیاران خوش است. حافظ.
خوش باطن.
[خوَشْ / خُشْ طِ] (ص مرکب) نیکوسرشت. نیکونهاد ||. در مقام طعن، آنکه باطن بد دارد. خبیث. لئیم. بدسیرت. بدجنس.
خوش باطنی.
[خوَشْ / خُشْ طِ](حامص مرکب) حالت و چگونگی خوش باطن. رجوع به خوش باطن شود.
خوش بالا.
.( [خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد با 361 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوش بالا.
.( [خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور با 394 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوش باور.
[خوَشْ / خُشْ وَ] (ص مرکب)زودباور. آنکه هر گفته را راست دارد و همه کس را استوار داند. مقابل دیرباور یا بدباور. یقنه.
میقان. میقانه. ذویقین. (یادداشت مؤلف).
خوش باورانه.
[خوَشْ / خُشْ وَ نَ / نِ](ق مرکب) زودباورانه. مقابل دیرباورانه. (یادداشت مؤلف).
خوش باوري.
[خوَشْ / خُشْ وَ](حامص مرکب) زودباوري. سهل القبولی ||. کنایه از سادگی است.
خوش بخت.
[خوَشْ / خُشْ بَ] (ص مرکب) سعید. بختور. نیک روز. نیک اختر. مرزوق. بختیار. خوش طالع. مقابل بدبخت. دولت یار. خوش
اقبال. مسعود. بلنداختر.
خوش بختانه.
[خوَشْ / خُشْ بَ نَ / نِ](ق مرکب) از روي خوشبختی. از حسن اتفاق. (یادداشت مؤلف).
خوشبختی.
[خوَشْ / خُشْ بَ] (حامص مرکب) سعادت. نیک اختري. نکوطالعی. مقابل شقاوت. جد. نیک بختی. (یادداشت مؤلف).
خوش بده.
[خوَشْ / خُشْ بِ دِهْ] (نف مرکب) خوش حساب. آنکه بدهکاري هاي خود را بموقع تأدیه کند. مقابل بدبده. (یادداشت مؤلف).
خوش بدهی.
[خوَشْ / خُشْ بِ دِ](حامص مرکب) خوب حسابی. خوب پرداختی. مقابل بدبدهی.
خوش برخورد.
[خوَشْ / خُشْ بَ خوَرْدْ / خُرْدْ] (ص مرکب) خوش معاشرت. خوش محضر. آنکه به وقت ملاقات رو خوش نشان دهد. نیک
محضر ||. کنایه از بشاش. (یادداشت مؤلف).
خوش برخوردن.
[خوَشْ / خُشْ بَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خوش ملاقات کردن. ملاقات و برخورد از روي بشاشت داشتن. نیک محضر بودن.
مقابل بد برخوردن. (یادداشت مؤلف).
خوش برخوردي.
[خوَشْ / خُشْ بَ خوَرْ / خُرْ] (حامص مرکب) خوش محضري. نیک محضري. حالت برخورد نیک داشتن. خوش معاشرتی.
(یادداشت مؤلف).
خوش بر سر پا آمدن.
[خوَشْ / خُشْ بَ سَ رِ مَ دَ] (مص مرکب) بظهور آمدن. آشکار شدن. تکوین یافتن در تداول الواط. (از آنندراج).
خوش برش.
[خوَشْ / خُشْ بُ رِ] (ص مرکب) خوش قطع (جامه). جامه اي که برش آن نکوست. (یادداشت مؤلف ||). کنایه از خوش اندام و
خوش هیکل است. نه فربه نه لاغر. آنکه ترکیب قد و قامت او نکوست.
خوش برشی.
[خوَشْ / خُشْ بُ رِ](حامص مرکب) حالت خوش برش. حالت خوش قطع. حالت برشی نکو داشتن. نیک برشی. نیک اندازگی.
(یادداشت مؤلف ||). نیک اندامی. خوش هیکلی. خوش اندازگی. خوش قد و قامتی. (یادداشت مؤلف).
خوش برگ.
[خوَشْ / خُشْ بَ] (ص مرکب) کنایه از صاحب ثروت و باسامان. (آنندراج) : نخواهم دل از او خوش برگ گردد که مفلس زود
شادي مرگ گردد. زلالی (از آنندراج).
خوش بنیگی.
[خوَشْ / خُشْ بُنْ يَ / يِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی خوش بنیه. حالت نیکوبنیه. قوي بنیگی. مقابل بی بنیگی. مقابل
علیلی. مقابل ضعیفی.
خوش بنیه.
[خوَشْ / خُشْ بُنْ يَ / يِ](ص مرکب) مقابل کم بنیه. قوي. آنکه مزاج سالم دارد. آنکه قدرت جسمی کافی دارد. قوي بنیه. با بنیهء
خوب. سالم با بهره از قدرت و نظم دستگاه جسمانی خوب.
خوش بو.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)معطر. طیّب. عبق. طیبه. ارج. بویا. خوشبوي. (یادداشت بخط مؤلف). چیزي که داراي بوي نیک و
معطر باشد. (ناظم الاطباء) : تو مغز نغز و میوهء خوشبو همی خوري ویشان سفال بیمزه و برگ میچرند. ناصرخسرو. ندا آمد که یا
موسی تو ندانستی که بوي دهن روزه دار نزد من خوشبوتر است از بوي مشک؟ (قصص الانبیاء). چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.نظامی. فرشهایی کشیده بر سر تخت نرم و خوشبو چو برگهاي درخت.نظامی. جز آن کآن شخص
را بوي دهان بود تو خوشبوئی از این به چون توان بود؟ نظامی. رضوان در خلد باز کرده ست کز عطر مشام روح
خوشبوست.سعدي. ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب که تو می بینی از این گلبن خوشبو برود. سعدي. گلیست خرم و خندان
و تازه و خوشبو ولی امید ثباتش چنانکه دانی نیست.سعدي. گر غالیه خوشبو شد در گیسوي او پیچید. سعدي (||. اِ) عطر. (مهذب
الاسماء). شمامه. (ناظم الاطباء). خوشبوي.
خوشبوئی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوشبویی. حالت خوشبو بودن. بوي خوش دارندگی. ارج. (یادداشت مؤلف). معطري : ز خوش
رنگی چو گل گشتم ز خوش بوئی چوبان گشتم ز بیم باد و برف دي به خم اندر نهان گشتم. فرخی.
خوش بودار.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب) معطر. عطرسا. (ناظم الاطباء). داراي بوي خوب.
خوش بودن.
[خوَشْ / خُشْ دَ] (مص مرکب) راحت و آسوده بودن. آسایش داشتن. (ناظم الاطباء). شادمان بودن. شادان بودن. (یادداشت
مؤلف) : حافظا می خور و رندي کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.حافظ ||. صحیح بودن. نکو بودن.
درست بودن. موافق بودن : خوش نبود با نظر مهتران بودن او جز کف خنیاگران.نظامی ||. سالم بودن. تندرست بودن. تندرستی
داشتن. (ناظم الاطباء).
خوشبو شدن.
[خوَشْ / خُشْ، شُ دَ](مص مرکب) تعطّر. (منتهی الارب). خوشبوي شدن. رجوع به خوشبوي شدن شود.
خوشبوفروش.
[خوَشْ / خُشْ فُ] (نف مرکب) فروشندهء خوشبو. عطار. عطرفروش. (یادداشت بخط مؤلف).
خوشبو کردن.
[خوَشْ / خُشْ كَ دَ](مص مرکب) معطر ساختن. تعطّر. ترویح. خوشبو گردانیدن. خوشبوي کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : روزي
بت را بیرون آوردند به درّ و گوهر مرصع کرده و بمشک و عنبر خوشبو کرده. (قصص الانبیاء). از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنم مجمر از عود من.نظامی. و نیز رجوع به خوشبوي کردن شود.
خوشبوي.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)معطر. عطردار (ناظم الاطباء). عاطِر. طیّب. عَبَق. عابِق. مطیَّب. طیّب الرایحه. عَطرالرایحه. طیّبه. (یادداشت
بخط مؤلف). خوشبو : وز بر خوشبوي نیلوفر نشست چون گه رفتن فرازآمد بجست.رودکی. چون خط معشوق نیست تازه و
خوشبوي از غم آنست سوکوار بنفشه. رفیع الدین مرزبان فارسی. خیز و پیش آر از آن می خوشبوي زود بگشاي خیگ را
استیم.خسروي. تا لالهء خودروي نگردد چو گل سیب تا نرگس خوشبوي نگردد چو گل نار. فرخی. لالهء خودروي زاید باغ بچهء
نوبهار نرگس خوشبوي زاید راغ بچهء مهرگان. فرخی. باد خوشبوي دهد نرگس را مژده همی که گل سرخ پدید آمد از پرده
همی. منوچهري. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوي طري که بچشم تو چنان آید چون درنگري. منوچهري. بادهء خوشبوي مروق
شده ست پاکتر از آب و قویتر ز نار.منوچهري. سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوي و شاخ سوسن آزادیار.
منوچهري. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوي فرازآور و بربط بنواز. منوچهري. خاصه چنین گل که از این رنگین تر و
خوشبوي تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). بود سیب خوشبوي بر شاخ خویش ولیکن به جامه دهد بوي بیش.اسدي. نیش نهان دارد در
زیر نوش سوسن خوشبویش چون سوزن است. ناصرخسرو. گل خوشبوي پاکیزه ست اگرچند نروید جز که در سرگین و شدیار.
ناصرخسرو. شاید که به جان تنْت شریف است ازیراك خوشبوي بود کلبهء همسایهء عطار. ناصرخسرو. وگر دشوار می بینی مشو
نومید از آسانی که از سرگین همی روید چنین خوشبوي ریحانها. ناصرخسرو. شود به بستان دستان زن و سرودسراي به عشق بر گل
خوشبوي بلبل خوشدم. سوزنی. گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی وفا لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبوي تر. خاقانی.
من نیز بدان گلاب خوشبوي خوش میکنم آب خود بدین جوي.نظامی. گشاد آنگه زبان چون لاله بشکفت چو بلبل با گل
خوشبوي خود گفت.نظامی. گلی دید خوشبوي و نادیده گرد بهاري نیازرده از باد سرد.نظامی. دهنهاي خوشبوي از تاب شعلهء
گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی). دلش گرچه درحال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوي چون غنچه
شد. سعدي (بوستان). گِلی خوشبوي در حمام روزي رسید از دست محبوبی بدستم. سعدي (گلستان). اي گل خوشبوي اگر صد
قرن بازآید بهار مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوي را. سعدي. خاك شیراز همیشه گل خوشبوي دهد لاجرم بلبل خوشگوي دگر
بازآمد. سعدي (خواتیم). در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوي تو خوشبوي مشام است. حافظ. تازه رویان و
خوبرویانند و خوشخوي و خوشبوي. (تاریخ قم ||). عطر. بوي خوش. شمیم. (یادداشت مؤلف). خوشبو: عَرف خوشبوي و عُرف
نیکویی. (نصاب الصبیان). غسله معطراء؛ دست شستنی پرورده در خوشبویها. (منتهی الارب).
خوشبوي ساختن.
[خوَشْ / خُشْ تَ](مص مرکب) معطر کردن. اطابه. خوشبوي گردانیدن. خوشبوي کردن. (یادداشت مؤلف).
خوشبوي شدن.
[خوَشْ / خُشْ، شُ دَ](مص مرکب) عَطَر. عَبَق. عَباقۀ. عَباقیۀ. اَرَج. اَریج. (منتهی الارب). تطیاب. طیبه. طیب. (تاج المصادر بیهقی).
معطر شدن. با عطر شدن. عطرناك شدن. (یادداشت مؤلف).
خوشبوي فروش.
[خوَشْ / خُشْ فُ](نف مرکب) عطار. فروشندهء عطر. فروشندهء بوي خوش. (یادداشت بخط مؤلف). خوشبوفروش. بوفروش.
خوشبوي کردن.
[خوَشْ / خُشْ كَ دَ](مص مرکب) تعطیر. (دهار). تطبیب. (تاج المصادر بیهقی). تعریف. (ترجمان القرآن). معطر کردن. خوشبوي
ساختن. خوشبوي گردانیدن. (یادداشت مؤلف) : صبحی که مشام جان مشتاق خوشبوي کند اذا تنفس.سعدي.
خوشبوي گردانیدن.
[خوَشْ / خُشْ گَ دَ] (مص مرکب) تعریف. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اطابۀ. (تاج المصادر بیهقی). خوشبوي کردن.
خوشبوي ساختن. خوشبو گردانیدن. خوشبو کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
خوشبوي ناك.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) معطر. (منتهی الارب). با بوي خوش: افعام؛ خوشبوي ناك کردنِ مشک خانه را. (منتهی الارب).
خوشبویی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) حالت بوي خوش داشتن. خوشبوئی. (یادداشت مؤلف) : تیره روانْت علم کند روشن گنده تنت چو
مشک بخوشبویی. ناصرخسرو. بخوشبویی خاك افتادگان بخوشخویی طبع آزادگان.نظامی. رجوع به خوشبوئی شود.
خوش به حال تو.
[خوَشْ / خُشْ بِ لِ تُ] (صوت مرکب) طوبی لک. خوشا حال تو.
خوش بیار.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)خوش طالع. خوش اقبال. خوشبخت. سعید. آنکه هرچه براي او رخ دهد خوبست. که کار بر مراد او
گردد ||. در قمار کسی را گویند که مرتب مهره یا ورق برنده بیاورد.
خوش بیاري.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش طالعی. خوش اقبالی. مقابل بدبیاري. (یادداشت بخط مؤلف).
خوش بیان.
[خوَشْ / خُشْ بَ] (ص مرکب) خوش سخن. نکوسخن. نیکوگو. نیک کلام. نکوکلام. خوش زبان. (یادداشت مؤلف).
خوش بیانی.
[خوَشْ / خُشْ بَ] (حامص مرکب) خوش سخنی. نکوسخنی. خوب گفتاري. خوش کلامی. نیکوگفتاري. خوش زبانی. (یادداشت
مؤلف).
خوش بین.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)( 1)آنکه همیشه به همه کار با نظر خوب نگرد. مقابل بدبین( 2). آنکه وجههء خوب امري مورد توجه
اوست. آنکه نظر خوش بقضیه و واقعه دارد. (یادداشت مؤلف): مردي خوش بین با آدمی بدبین باده می پیمائیدند، چون شیشه به
نصف رسید خوش بین بدبین را گفت نصف شیشه پر است و بدبین خوش بین را جواب داد آري نصف آن خالی است. (یادداشت
Pessimiste - ( فرانسوي) ( 2 ) . Optimiste - ( مؤلف). . (فرانسوي) ( 1
خوش بینی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) حالت خوش بین. با نظر خوب به امري نگریستن. مقابل بدبینی.
خوش پائین.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در جنوب خاوري میان آباد. این ده در
جلگه قرار دارد با هواي گرم و 388 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و زیره و پنبه. شغل اهالی زراعت و
.( مالداري و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوش پذیرائی.
[خوَشْ / خُشْ پَ](حامص مرکب) خوب پذیرائی. نکوپذیرائی. عمل پذیرائی خوب کردن. عمل نیکوپذیرائی نمودن (||. ص
مرکب) که نیکو دارد. که نیکو تیمار دارد و تعهد کند مهمان را.
صفحه 930 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوش پرگار.
[خوَشْ / خُشْ پَ] (ص مرکب) خوش قواره. خوش ترکیب. (آنندراج) : دور عیش مرکز از پرگار می گردد تمام شد ز خط عنبرین
آن خال خوش پرگارتر. میرزا صائب (از آنندراج).
خوش پرواز.
[خوَشْ / خُشْ پَرْ] (ص مرکب) خوب طیران. که پرواز نیکو کند. که نیکو پرد. که نیکو تواند پرید : اي دریغا مرغ خوش پرواز من
ز انتها پرید تا آغاز من.مولوي.
خوش پروازي.
[خوَشْ / خُشْ پَرْ](حامص مرکب) عمل خوش پرواز. حالت خوش پرواز.
خوش پز.
[خوَشْ / خُشْ پُ] (ص مرکب)خوش لباس. با لباسهاي فاخر. مقابل بدپز. (این کلمه از خوش فارسی و پز( 1) فرانسه ساخته شده
.Pose - ( است). ( 1
خوش پزي.
[خوَشْ / خُشْ پُ] (حامص مرکب) خوش لباسی. حالت با لباسهاي فاخر بودن. (یادداشت مؤلف).
خوش پسر.
[خوَشْ / خُشْ پِ سَ] (اِ مرکب) پسر خوشگل. امرد. پسر زیباروي. ساده : و در موضع سقاة هر خوش پسري ظریف منظري... کمر
بر میان بسته... (جهانگشاي جوینی). گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحبنظر.سعدي. آن خوش پسر برآمد از خانه
می کشیده مایل به اوفتادن چون میوهء رسیده. صائب (از آنندراج).
خوش پشت.
[خوَشْ / خُشْ پُ] (ص مرکب) اسبی که به آسانی آنرا سوار توان شد. اسبی که بزودي پشت دهد سوار را. (یادداشت بخط مؤلف)
: به منزلت ستوري داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند و می گرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم می کند در
وقت. (تاریخ بیهقی).
خوش پنجه.
[خوَشْ / خُشْ پَ جَ / جِ](ص مرکب) ساززنندهء خوب. خوش انگشت. که در نواختن سازهاي زهی مهارت دارد.
خوش پوز.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)جانوري که پوزهء زیبا دارد. خوش پوزه. با پوزهء خوب. با پوزهء نیکو. نیکوپوزه : از پی صید آهوي
خوشپوز چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.سنائی.
خوشپوزي.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) عمل لیسیدن و سودن ستور پوزهء یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف ||). کنایه از بوسه. ماچ. قبله.
(از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : کرده از عدل او به دلسوزي گرگ با جان میش خوشپوزي.سنائی.
خوش پوشاك.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) آراسته. نیک پیراسته در لباس. خوش لباس. (ناظم الاطباء): خِرخِر؛ مرد خوش خوراك و خوش
پوشاك. (منتهی الارب).
خوش پی.
[خوَشْ / خُشْ پَ / پِ] (ص مرکب) راهوار. خوش رفتار. (یادداشت مؤلف). خوش قدم. خوش راه : گر بزد مر اسب را آن کینه
کیش آن نزد بر اسب زد بر سکسکیش تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود.مولوي.
خوش پیام.
[خوَشْ / خُشْ پَ] (ص مرکب) خوش پیغام. آنکه پیغام خوش دارد. نیکوپیام. حامل خبر و پیغام خوش : بهر این گفت آن رسول
خوش پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام.مولوي.
خوش پیچ.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)شخصی که صاحب سلیقه و میرزامنش باشد. (آنندراج). عاقل. باسلیقه. شریف. نامدار. (ناظم الاطباء).
خوش پیچمانی.
[خوَشْ / خُشْ](حامص مرکب) صاحب سلیقگی : تو گر خوش پیچمانی غارت دلها توانی کرد چه مطلب همچو گل دستار او خالی
بسر پیچی. میرزامنشی (از آنندراج).
خوش پیشانی.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) آنکه پیشانی زیبا دارد ||. آنکه طالع خوش دارد. خوش اقبال. خوب طالع.
خوش پیغام.
[خوَشْ / خُشْ پَ / پِ](ص مرکب) خوش پیام. آنکه پیغام خوش دارد. حامل پیغام خوب.
خوش پیکر.
[خوَشْ / خُشْ پَ / پِ كَ](ص مرکب) خوش اندام. با پیکر خوب. با پیکر خوش. خوش ترکیب: هیئی؛ نیکو و خوش پیکر
گردیدن. (منتهی الارب).
خوشت.
[خوَشْ / خُشْ] (ص) لخت. برهنه. عور. آنکه هیچ چیز در بر ندارد. (ناظم الاطباء). این لغت مصحف غوشت است. رجوع به
غوشت شود.
خوش تابی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) مقابل بدتابی. خوب تابی. نیکوتابی. نیک تابی. نکوتابی. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاب و
تابیدن شود.
خوشتامن.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِ)خوشامن. خوشدامن. مادرزن. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به خوشامن و خوشدامن شود ||. مادرشوهر.
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به خوشامن و خوشدامن شود.
خوش تخم.
[خوَشْ / خُشْ تُ] (ص مرکب) آنکه فرزندان نیک آرد. آنکه فرزندان خوب آورد. (یادداشت مؤلف).
خوشتر.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص تفضیلی)بهتر. نیکوتر. نکوتر. زیباتر. قشنگتر. (ناظم الاطباء) : فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر
باشد. (تاریخ بیهقی). خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید می باید
کرد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). گوید از عمر و شادي چه بود خوشتر
مکن اندیشهء فردا بخور و بشکن. ناصرخسرو. در نظارهء او آسمان چشم حیرت گشاده، تنزهی هر چه دلکش تر و نظاره گاهی هر
چه خوشتر. (کلیله و دمنه). گر دم چنبر چوبین که شنودند خوش است پس دم آن خوشتر کز چنبر مینا شنوند. خاقانی. خاقانیم که
مرگم از زندگی است خوشتر تا چون که نیست گردم داند که هست اویم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر
آب و هوائی نیابی.خاقانی. خوشتر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران.مولوي.
خوش تراش.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص مرکب) نیکوتراشیده ||. با هیئت و شکل زیبا چنانکه ساق پایی ||. خوش شکل. نیک صورت. زیبااندام.
قشنگ. (ناظم الاطباء).
خوش ترش.
[خوَشْ / خُشْ تُ رُ] (ص مرکب) مَلَس. طعم ترشی آمیخته باشد با شیرینی، چون طعم آلو و مانند آن. (یادداشت مؤلف) : برگ
می صبوح کن سرکه فروختن که چه گرچه ز خواب جسته اي خوش ترش گرانسري. خاقانی. خوش ترش زردچهره آبی را طبع
مرطوب و لون محرور است شاخ امرود گوئی و امرود دسته و گرد ناي طنبور است. (از تاج المآثر).
خوشترك.
[خوَشْ / خُشْ تَ رَ] (ص تفضیلی، ق مرکب) کمی خوش آیندتر. قدري نیکوتر. (ناظم الاطباء). کمی بهتر ||. نرم تر. آرام تر : ما
که با داغ نام سلطانیم ختلی آن به که خوشترك رانیم.نظامی. فرس خوشترك ران که صحرا خوش است. نظامی ||. بسیار خوشتر.
(غیاث اللغات) (آنندراج).
خوش ترکیب.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص مرکب) خوش قیافه. خوش اندام. خوش تراش. مقابل بدترکیب. مقابل زشت. قشنگ. خوش قدوبالا. با
اندام نکو. با قدوبرشی نیکو. (یادداشت مؤلف).
خوش ترکیبی.
[خوَشْ / خُشْ تَ](حامص مرکب) حالت خوش ترکیب. نکوترکیبی. نیک ترکیبی. خوش اندامی. خوش قدوبالایی.
خوشترین.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص عالی)بهترین. نیکوترین. قشنگترین : و این... اسکجکت خوشترین دیههاي بخارا بوده است. (تاریخ بخاراي
نرشخی). فرات؛ خوشترین آب. (ترجمان القرآن).
خوش تعارف.
[خوَشْ / خُشْ تَ رُ] (ص مرکب) آنکه خوب آداب برخورد نگاه دارد. آنکه بوقت برخورد و ملاقات با حُسن وجه خوش رویی و
ادب کند. خوش برخورد. نیک تعارف. خوش ملاقات.
خوش تعارفی.
[خوَشْ / خُشْ تَ رُ](حامص مرکب) خوش برخوردي. مقابل بدتعارفی. خوش ملاقاتی. نکوبرخوردي.
خوش تعبیر.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص مرکب) آنکه مسائل و مطالب را صحیح تعبیر کند. آنکه مشکلات را صحیح بگشاید. آنکه تعبیر نکو دارد.
||خوش فال. آنکه پیش بینی خوب کند. باشگون.
خوش تقریر.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص مرکب) فصیح. نطاق. (ناظم الاطباء). آنکه مسائل علمی را خوب بیان کند. آنکه تقریر خوب دارد. که با
گشاده زبانی اداي مطلب کند. که مطلبی را نیکو بازگوید.
خوش تقریري.
[خوَشْ / خُشْ تَ](حامص مرکب) حالت خوش تقریر. عمل خوش تقریر. فصاحت. (یادداشت مؤلف).
خوش تن.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (ص مرکب)خوش بدن. نکوبدن. نیک بدن. نیک تن. خوش اندام: عبهره؛ زن تنک پوست سخت سپید آگنده
گوشت نیکوروي خوش تن خوشخوي. غلام افلود؛ کودك برسیدگی رسیدهء خوش تن. عبهر؛ خوش تن از هر چیز. (منتهی
الارب).
خوشجانی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوشکامی. خوشحالی. خوشدلی : اگر بدیدمی آن هر دو مونس جان را بدي ز دیدنشان خوشدلی
و خوشجانی. سوزنی.
خوش جبلت.
[خوَشْ / خُشْ جِ بِلْ لَ](ص مرکب) خوش ذات. خوش طینت. خوش جنس. خوش سریرت. نیکوسریرت. نیکونهاد.
خوش جمال.
[خوَشْ / خُشْ جَ] (ص مرکب) خوش صورت. قشنگ. زیباروي.
خوش جمالی.
[خوَشْ / خُشْ جَ](حامص مرکب) خوش صورتی. زیبارویی : رخ معشوقه با این خوش جمالی جمال از عشق بازي نیست
خالی.نظامی.
خوش جنس.
[خوَشْ / خُشْ جِ] (ص مرکب) خوش ذات. خوش باطن. مقابل بدجنس. مقابل بدذات ||. از نژاد خوب. گهري. پاك گهر.
خوش جنسی.
[خوَشْ / خُشْ جِ](حامص مرکب) خوش ذاتی. خوش باطنی. خوش طینتی. (یادداشت مؤلف).
خوش جوش.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) سماور یا دیگی که زود بجوش آید ||. کنایه از خوش ترکیب ||. کنایه از شخصی که زود با دیگران
دوست شود.
خوش چشم و ابرو.
[خوَشْ / خُشْ چَ / چِ مُ اَ] (ص مرکب) آنکه چشمان و ابروهاي نیکو دارد. زیباروي. با چشمان قشنگ.
خوش چم و خم.
[خوَشْ / خُشْ چَ مُ خَ] (ص مرکب) خوش رفتار. خوش ادا. خوش اطوار. خوش حرکت.
خوشچه.
[خوَشْ / خُشْ چَ / چِ] (ص مرکب) دختر نیک ||. هر چیز با لطافت و نزاکت. (ناظم الاطباء).
خوش چهره.
[خوَشْ / خُشْ چِ رَ / رِ](ص مرکب) خوش صورت. زیباروي. خوبروي.
خوش حافظه.
[خوَشْ / خُشْ فِ ظَ / ظِ](ص مرکب) آنکه حافظهء نیکو دارد. آنکه مطالب را زود حفظ کند و دیر از یاد برد. نیک یاد.
(یادداشت مؤلف). بایادوهوش.
خوشحال.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)شاد. باسرور. بی غم. مقابل بدحال. با وقت خوش ||. بشاش. کامران. بختیار. شادمان. نیک بخت. (از
ناظم الاطباء). مسرور (یادداشت مؤلف) : من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم.مولوي. اندوه فایده نمیکند
خوشحال می باید بود. (انیس الطالبین (||). ق مرکب) در حال شادمانی و سرور. (ناظم الاطباء). شادان. (یادداشت مؤلف) : به ذوق
دریافت لقاي شریف ایشان خوشحال میرفتم. (انیس الطالبین).
خوش حالت.
[خوَشْ / خُشْ لَ] (ص مرکب) خوش وضع. خوش ترکیب. باقاعده. با ترکیب خوب و زیبا: فلان چشمانی خوش حالت دارد.
(یادداشت مؤلف (||). اِ مرکب) حالتی خوش. حالت خوب و نیک.
خوشحالتی.
[خوَشْ / خُشْ لَ] (حامص مرکب) خوش ترکیبی. خوش شکلی. خوش وضعی.
خوشحال شدن.
صفحه 931 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَشْ / خُشْ شُ دَ](مص مرکب) مسرور شدن. شادمان شدن. شادان شدن : بمنزل من رسیدند، خوشحال شدم. (انیس الطالبین).
خوشحالی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) مسرت. شادمانی. (آنندراج). سرور. بشاشت. کامرانی. فرح. (ناظم الاطباء) : بر همهء خلق مضمون
آنرا ظاهر ساز تا فاش شود و همه جا گفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت در میان مردم و دلهاي ایشان قرار گیرد بر آنچه
خدا بدیشان عنایت کرده. (تاریخ بیهقی). از شکست خصم خوشحالی ندامت بر دهد زینهار این ریزهء الماس در معجون مکن.
صائب (از آنندراج).
خوش حدیث.
[خوَشْ / خُشْ حَ] (اِ مرکب) حدیث خوش. حدیث خوب. حدیث نیکو : هست شعر آن خوش حدیثی کاستماعش کرده اند هم نبی
و هم ولی و هم امیر و هم امام. سوزنی (||. ص مرکب) خوش سخن. خوش گفتار. خوشگو. خوب سخن.
خوش حدیثی.
[خوَشْ / خُشْ حَ](حامص مرکب) خوش سخنی. خوب کلامی. نیکوسخنی. نیک گفتاري.
خوش حرکات.
[خوَشْ / خُشْ حَ رَ](ص مرکب) خوش رفتار. آنکه حرکت و رفتار نکو دارد. آنکه در حرکاتش لغزش نیست ||. شیرین حرکات.
طناز ||. خوش خلق. خوش اخلاق. خوش کردار.
خوش حرکت.
[خوَشْ / خُشْ حَ رَ كَ](ص مرکب) آنکه حرکات و کردار وي قرین لیاقت و شایستگی و نیک باشد. (ناظم الاطباء).
خوش حساب.
[خوَشْ / خُشْ حِ] (ص مرکب) خوش معامله. آنکه در معامله دغلکاري ندارد. آنکه در داد و ستد و وام خواهی و وام گیري راست
کردار است. - آدم خوش حساب؛ آنکه دین خود را بموقع و بدون معطلی می پردازد. مقابل بدبده. مقابل بدحساب.
خوش حسابی.
[خوَشْ / خُشْ حِ](حامص مرکب) خوش معاملگی. مقابل بدحسابی ||. خوش پرداختی. مقابل بدبدهی.
خوش حضور.
[خوَشْ / خُشْ حُ] (ص مرکب) خوش محضر. خوش مجلس. خوب محضر. نیکومحضر.
خوش حنجره.
[خوَشْ / خُشْ حَ جَ رَ / رَ] (ص مرکب) خوش صدا. خوش صوت. خوش آواز.

/ 30