خوش حنین.
[خوَشْ / خُشْ حَ] (ص مرکب) خوش صدا. خوش آواز : گفت اي طوطی خوب خوش حنین هین چه بودت این چرا گشتی چنین.
مولوي.
خوش خاطر.
[خوَشْ / خُشْ طِ] (ص مرکب) شادمان. مسرور. خرم. (ناظم الاطباء).
خوشخاك.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)زمینی که خاك خوب دارد یعنی آنرا پست و بلندي نیست: نقع؛ زمین خوش خاك. نقعاء؛ زمین خوش
خاك. (منتهی الارب). الغضراء؛ گل خوش و زمین خوشخاك. (دستور الاخوان قاضی محمد دهار (||). اِ مرکب) گرد اندر هوا و
زمین. غبار. (مهذب الاسماء).
خوش خال.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)که خال نیکو دارد ||. معشوق. نگار. شاهد. (ناظم الاطباء).
خوش خبر.
[خوَشْ / خُشْ خَ بَ] (ص مرکب) نویددهنده. مژده دهنده. (ناظم الاطباء). مژده ور. (یادداشت مؤلف) : نکتهء روح فزا از دهن
دوست بگو نامهء خوش خبر از عالم اسرار بیار.حافظ. آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم
در قدم. حافظ. مژده اي دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد. حافظ. - خوش خبر باش؛ به قاصد
نورسیده و تفألًا به کلاغ و جغد گویند چون بانگ کند. چون کلاغ یا جغدي بر بالاي خانه اي نشیند و آواز دهد زنان براي رفع
نحوست آن گویند: خوش خبر باش. - خوش خبر دادن؛ نوید نیکی دادن. مژده اي دادن. (یادداشت مؤلف).
خوش خبري.
[خوَشْ / خُشْ خَ بَ](حامص مرکب) نوید نیک. مژده. (ناظم الاطباء). عمل خوش خبر : صبا به خوش خبري هدهد سلیمان است
که مژدهء طرب از گلشن سبا آورد.حافظ. -امثال: بی خبري، خوش خبري است.
خوش خدمت.
[خوَشْ / خُشْ خِ مَ](ص مرکب) آنکه در انجام خدمت کوتاهی نکند. کنایه از مطیع. کنایه از پرکار و کاردان که کارها را موافق
سلیقهء صاحبکار انجام دهد ||. کنایه از متملق. چاپلوس.
خوش خدمتی.
[خوَشْ / خُشْ خِ مَ](حامص مرکب) اطاعت. پرکاري و نیک انجامی در کار ||. چاپلوسی. خودشیرینی.
خوش خدمتی کردن.
[خوَشْ / خُشْ خِ مَ كَ دَ] (مص مرکب) خودشیرینی کردن. چاپلوسی کردن.
خوش خرام.
[خوَشْ / خُشْ خِ / خَ / خُ](ص مرکب) خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام. (یادداشت مؤلف) : بره کرد عزم آن بت
خوش خرام گره کرد بند سر آن خوش سیر.لوکري. بدو گفت جمشید کاي خوش خرام نزیبد ز تو این سخنهاي خام.اسدي. فرخی
هندي غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترك دادش خوش لقا و خوش خرام. سوزنی. ماند کجاوه حاملهء خوش خرام را اندر
شکم دو بچه بمانده محصرش.خاقانی. ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام ماه مبارك طلوع سرو قیامت قیام.سعدي.
قامت زیبا و قد خوش خرام سرو سهی و بید و چنار رقاص. (ترجمهء محاسن اصفهان). اي کبک خوش خرام که خوش میروي
بایست غره مشو که گربهء عابد نماز کرد.حافظ. تا بوکه یابم آگهی از سایهء سرو سهی گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی
میزنم. حافظ. یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده. حافظ ||. خَلِق. خوش خلق. (یادداشت
مؤلف) : گفتمش کی بینمت اي خوش خرام گفت نصف اللیل لکن فی المنام.شیخ بهائی.
خوش خرامی.
[خوَشْ / خُشْ خِ / خَ / خُ] (حامص مرکب) خوش رفتاري. نیک رفتاري. (یادداشت مؤلف). کش خرامی : تو رایض من به خوش
خرامی من توسن تو به بدلگامی.نظامی ||. خوش خلقی. خوش اخلاقی.
خوش خرید.
[خوَشْ / خُشْ خَ] (ص مرکب) نقدمعامله کن. نسیه نخر. که دستادست خرد. (از ناظم الاطباء).
خوش خسبیدن.
[خوَشْ / خُشْ خُ دَ](مص مرکب) خوب آرامیدن. خوب خوابیدن. راحت و آسوده خوابیدن. خواب راحت کردن : خوش نخسبند
کنون از فزع هیبت او نه به روم اندر قیصر نه به هند اندر راي. فرخی ||. بیخبر خفتن. خفتن در بی خبري.
خوش خصال.
[خوَشْ / خُشْ خِ] (ص مرکب) نیکوطبیعت. متواضع. آراسته و پاکیزه سرشت. نیک خوي. (ناظم الاطباء). آنکه خصلت نیکو دارد.
آنکه ذات پاك دارد. (یادداشت مؤلف) : تو ز خود کی گم شوي اي خوش خصال چونکه عین تو ترا شد ملک و مال.مولوي.
خوش خصالی.
[خوَشْ / خُشْ خِ](حامص مرکب) خوش طبعی. خوش ذاتی. خوب سرشتی. نیکوسرشتی.
خوش خصلت.
[خوَشْ / خُشْ خِ لَ](ص مرکب) آنکه طبیعت خوب دارد. آنکه او را ذاتی و سرشتی پاك است. آنکه در ذات او کدورت و خبثی
نیست.
خوش خط.
[خوَشْ / خُشْ خَط ط / خَ](ص مرکب) آنکه نیکو نویسد. آنکه خط خوب دارد ||. کنایه از جوان مزلف و خوب روي. (از ناظم
الاطباء). آنکه بر عارض خطی خوش دارد. (یادداشت مؤلف).
خوش خط و خال.
[خوَشْ / خُشْ خَطْ طُ] (ص مرکب) آنکه ظاهري فریبا و زیبا دارد. گویند فلان مار خوش خط وخالی است؛ یعنی ظاهري فریبنده و
باطنی پلید و خبیث دارد.
خوشخطی.
[خوَشْ / خُشْ خَطْ طی / خَ] (حامص مرکب) خوشنویسی. خط نیکو داشتن ||. زیبایی. خوش صورتی : دبدبهء خوشخطیم شد بلند
زلزله در گور عماد افکند.(یادداشت مؤلف).
خوش خلق.
[خوَشْ / خُشْ خُ] (ص مرکب) متواضع. باحوصله. (ناظم الاطباء). نیک خوي. ساویز. (یادداشت مؤلف).
خوش خلقی.
[خوَشْ / خُشْ خُ](حامص مرکب) تواضع. ملاطفت. (ناظم الاطباء).
خوش خند.
[خوَشْ / خُشْ خَ] (ص مرکب) خوب خنده. نیکوخنده. شکرخند. کنایه از لب زیباست : خوش باش بدان دو لب و خوش خند که
کردي بازار شکر زان لب خوشخند شکسته. سوزنی.
خوش خنده.
[خوَشْ / خُشْ خَ دَ / دِ](ص مرکب) نیک خنده. شکرخنده. نیکوخنده. آنکه خوب خندد : یاد از آن حجرهء حکیم شریف و آن
حریفان گرم خوش خنده.سوزنی.
خوشخو.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)خوش خلق. خلیق. خَلِق؛ خوش اخلاق. متواضع. ملایم. با لطافت در خلق. خوشخوي : و مردمانیند
بمردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده. (حدود العالم). خوشخو دارم نگار بدخو چه کنم( 1) چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.
عنصري. پیشهء زرگر به آهنگر نشد خوي این خوشخو بدان منکر نشد.مولوي. هر کرا بینی شکایت میکند کان فلانکس راست طبع
و خوي بد زانکه خوشخو آن بود کو در خمول باشد از بدخوي و بدطبعان حمول.مولوي. دامن ز پاي برگیر اي خوبروي خوشخو تا
دامنت نگیرد دست خداي خوانان. سعدي (طیبات). خوشخو خویش بیگانگان باشد و بدخو بیگانهء خویشان. (از اقوال منسوب به
لقمان بنقل تاریخ گزیده). ( 1) - ن ل: خوش خو دارم بکار...
خوشخواب.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا](ص مرکب) آنکه خوب خوابد. که به آسانی بخواب رود. که در هر موقع و محل خوش تواند خسبید||.
(اِ مرکب) خواب با آسایش. خواب راحت. خواب شیرین. خواب نوشین : ز بس خون کز تن شه رفت چون آب درآمد نرگس
شیرین ز خوشخواب.نظامی. جنبش این مهد که محراب تست طفل صفت از پی خوشخواب تست.نظامی. به دل گفتا که شیرین را ز
خوشخواب کنم بیدار و خواهم شربتی آب.نظامی ||. غفلت. بیخبري : مست شده عقل به خوشخواب در کشتی تدبیر به غرقاب
در.نظامی.
خوش خوابی.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا] (حامص مرکب) خفتن براحت و آرامی چون خفتن طبیعی. (یادداشت بخط مؤلف). مقابل بدخوابی : پس
تدبیر تري بازآوردن بر دست گیرند و تدبیر خوشخوابی او کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شراب کم در صورت مساعدت مزاج
سبب خوش خوابی است. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). مستی و شهلایی (در صفت چشم زیبا) : گرفته دستهء نرگس بدستش به
خوشخوابی چو نرگسهاي مستش. نظامی.
خوش خوار.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا](نف مرکب) آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی
گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن
خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند
یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو||.
آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوي تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.خاقانی. بادهء گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از
لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیري و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت
آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش الله دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه؛ شراب خوشخوار. (منتهی الارب).
خوشخوارگی.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا رَ / رِ] (حامص مرکب) عمل و حالت خوشخوار. عمل خوب خوردن ||. راحتی. عیش خوش. گذران
خوش : جهان می گذارد به خوشخوارگی به اندازه دارد تک بارگی.نظامی.
خوشخواره.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) خوشخوار. نیکوخوار : همی دشوارت آید کرد طاعت که بس خوشخواره و
باکبرونازي. ناصرخسرو (||. ن مف مرکب) بامزه. خوشمزه. مزه دار. لذیذ. (یادداشت مؤلف) : می خوشخوارهء خوشبوي همی
خور در باغ قمري و بلبل عواد خوش و صناج است. مسعودسعد.
خوشخواري.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا](حامص مرکب) عمل خوشخوار. نیکوخواري. تغذیهء خوب ||. راحت طلبی. خوش گذرانی.
خوشخوان.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا](نف مرکب) سرودگوي. مغنی. آوازه خوان نیکو. (ناظم الاطباء). خوش صدا. خوش آواز. خنیاگر. خوش
آوا : مبادا بهره مند از وي خسیسی بجز خوشخوانی و زیبانویسی.نظامی. بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت
عراقی.حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکرلهجهء خوشخوان خوش الحان میرفت. حافظ. -مرغ خوشخوان؛
بلبل. (یادداشت مؤلف). هزاردستان : غنچهء گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري کرد. حافظ.
گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل بر سر کشی اي مرغ خوشخوان غم مخور. حافظ. مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر
راه عشق دوست را با نالهء شبهاي بیداران خوش است. حافظ.
خوش خواندن.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا دَ] (مص مرکب) خوب خواندن. آواز را با صداي خوش و از روي اصول خواندن.
خوشخوانی.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا](حامص مرکب) خوب خوانی. نیکوخوانی. خوش آوازي. خوش صدائی : سخندانی و خوشخوانی نمی
ورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را بملک دیگر اندازیم. حافظ ||. عمل خوش خواندن نوشته ها. مقابل خوش نویسی.
خوشخوانی کردن.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا كَ دَ] (مص مرکب) خوب خواندن. خوش خواندن. آوازي خوش سر دادن ||. کنایه از مسخره کردن.
کنایه از کلمات مسخره آمیز گفتن.
خوش خواهش.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا هِ] (ص مرکب) تندآرزو. (ناظم الاطباء (||). اِ مرکب) شوق. اشتیاق تمام. (از برهان قاطع).
صفحه 932 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوشخوئی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) نیک سیرتی. نیکوطبیعتی. پاکیزه سرشتی. (ناظم الاطباء). حسن خلق. (یادداشت مؤلف). بَلَه.
(منتهی الارب). نیک نهادي : از عطا دادن پیوسته و خوشخوئی او ادباي سفري گشته برِ او حضري.فرخی. گر بخوشخوئی از تو
مثلی خواهند مثل از خوي خوش و مکرمت او زن. فرخی. آن خوشخوئی و خوش سخنی بد که دلم را در بند تو افکند و مرا کرد
چنین زار.فرخی. ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است.اسدي. و خوشخوئی و مردي پیشه کن.
(منتخب قابوسنامه). بدخو عقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخوئی.ناصرخسرو. زنان را لطف و خوشخوئی است در کار
چو طفلان را بود شَ فْقت سزاوار. ناصرخسرو. از مرد کمال جوي و خوشخوئی منگر بجمال و صورت نیکو.ناصرخسرو. چندانکه در
یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود در وي لطف بود و خوشخوئی. (فارسنامهء ابن بلخی). بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در پیش تو بس مختصر آمد. سوزنی. گر خوشخوئی ندانی خاقانی آن نداند داند که خوش نگاري این را به آن
نگیرد. خاقانی. جهان دیو است و وقت دیو بستن بخوشخوئی توان زین دیو رستن.نظامی. وآنکه زاده بود بخوشخوئی مردنش هست
هم بخوشروئی.نظامی. بخوشبوئی خاك افتادگان بخوشخوئی طبع آزادگان.نظامی. مهر محکم شود ز خوشخوئی دوستی کم کند
ترشروئی.اوحدي. آن طره که هر جعدش صد نافهء چین دارد خوش بودي اگر بودي بوئیش ز خوشخوئی. حافظ.
خوشخور.
[خوَشْ / خُشْ خوَر / خُرْ](نف مرکب) پرخور. آنکه غذا زیاد خورد ||. آنکه غذا را به نکوئی خورد. آنکه بهر طعامی سازد (||. ن
.« هنیئاً مریئاً » مف مرکب) بامزه. خوشمزه. خوش خوراك. لذیذ ||. خوش خور؛ (فعل امر) در معنی
خوش خوراك.
[خوَشْ / خُشْ خوَ / خُ](ص مرکب) لذیذ. بامزه. خوشمزه. خوش طعم. خوشخور ||. آنکه غذاهاي نکو خورد. آنکه غذاهاي لذیذ
خورد. (از ناظم الاطباء): خِرخِر؛ مرد خوش خوراك خوش پوشاك. (از منتهی الارب ||). کنایه از مردم خوشگذران راحت طلب.
(از ناظم الاطباء).
خوش خوراکی.
[خوَشْ / خُشْ خوَ / خُ] (حامص مرکب) عمل خوش خوراك. بامزگی. خوش مزگی. خوش طعمی.
خوش خوردن.
[خوَشْ / خُشْ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی ||). خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت
و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن : اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش
خور.فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس
امیري سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر
خوش خوردن است نه ازبهر زیر زمین کردن است زري را که در گور کردي بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو
دهلوي.
خوش خوش.
[خوَشْ / خُشْ خوَشْ / خُشْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک : گر کونت
از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوك رشته شد. لبیبی. من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما
بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پاي افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران
کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجهء بزرگ
خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاك سیه بطاعت خرمابن بنگر چگونه خوش خوش خرما شد. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه
را توئی اي بی خرد پنیر. ناصرخسرو. بر پایهء علمی برآي خوش خوش برخیره مکن برتري تمنا.ناصرخسرو. تا هرچه بداد مر ترا
خوش خوش از تو بدروغ و مکر بستاند.ناصرخسرو. از عمر بدست طاعت یزدان خوش خوش ببرد بدانچه بتواند. ناصرخسرو. با همه
خلق از در خوش صحبتی خوش خوش و سازنده چون با خایه اي. سوزنی. صدر بزرگان نظام دین به تفضّل گوش کند قطعهء رهی
را خوش خوش. سوزنی. خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب با خاك همی عرضه دهد راز نهان را.انوري. خوش خوش از
عشق تو جانی میکنم وز گهر در دیده کانی میکنم.خاقانی. خوش خوش خرامان میروي اي شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان میروي
پروانه جویان تا کجا. خاقانی. بدین تسکین ز خسرو سوز می برد بدین افسانه خوش خوش روز می برد. نظامی. نفس یک یک
بشادي می شمارد جهان خوش خوش ببازي می گذارد.نظامی. خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشاي
جوینی). عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلی است.سعدي. بیدار شو اي خواجه که خوش
خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانهء عمر.حافظ.
خوش خوشک.
[خوَشْ / خُشْ خوَ / خُ شَ] (ق مرکب) نرم نرمک. آهسته آهسته. کم کمک. رفته رفته. بی شتاب. به آهستگی. به آرامی. خوش
خوش. گلچین گلچین. (یادداشت بخط مؤلف).
خوشخوي.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)خوشخو. جمیل الشیم. خوش خلق. بااخلاق. خَلِق. (یادداشت مؤلف) : یکی سروقدي و سیمین بدن
دلارام و خوشخوي و شیرین سخن. فردوسی. بوقت عطا خوشخویی تازه رویی بروز وغا پردلی کاردانی.فرخی. از عباد ملک العرش
نکوکارترین خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهري. خردمند به پیر یزدان پرست جوان گرد و خوشخوي و
بخشنده دست. اسدي. گر بدخوي است خار و سمن خوشخوي این لاجرم گرامی و آن دون است. ناصرخسرو. نکوروي و خوش
خوي و زیباخصال ز پانصد یکی را فزون است سال.نظامی. آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش ما را حدیث دلبر خوشخوي
خوشتر است. سعدي (بدایع). جوانمرد و خوشخوي و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش.سعدي. یکی خوب کردار و
خوشخوي بود که بدسیرتان را نکوگوي بود. سعدي (بوستان). اگر حنظل خوري از دست خوشخوي به از شیرینی از دست
ترشروي. سعدي (گلستان). عبوس زهد بوجه خمار ننشیند مرید خرقهء دردي کشان خوشخویم.حافظ. اشعریان انصار و یاران من
اند و تازه رویان و خوبرویان اند و خوشخوي و خوشبوي. (تاریخ قم).
خوشخویی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوشخوئی. حالت و چگونگی خوشخوي : چو جم دید او را بدان نیکویی بدان خوشزبانی وآن
خوشخویی.فردوسی. رجوع به خوشخوي و خوشخو شود.
خوش خیال.
[خوَشْ / خُشْ خَ / خیا](ص مرکب) آنکه پندار نیکو دارد. خوش فکر. آنکه دل بد نمی آورد ||. که دلواپس چیزي نیست. که
اندیشه و پرواي چیزي ندارد. که باکی از بروز ناملایمی ندارد.
خوش خیالی.
[خوَشْ / خُشْ خَ / خیا](حامص مرکب) عمل خوش خیال. خوب دلی. مقابل بدخیالی ||. غفلت و بی پروایی و بی فکري||.
سماجت: خوش خیالی گرفته فلانی؛ دنه گرفته او را. دنگش گرفته. (یادداشت بخط مؤلف).
خوش خیم.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)مقابل دژخیم. (یادداشت مؤلف). نیکوسرشت. نیکوخوي.
خوشداشت.
[خوَشْ / خُشْ] (مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) علاقه مندي. میل. خواست.
خوش داشتن.
[خوَشْ / خُشْ تَ] (مص مرکب) نکو داشتن. خوب داشتن : به لطف خویش خدایا روان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات
خرسندش. سعدي. پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادي و گفتی میا خوشم بی تو. سعدي. خوش است این پسر وقتش از
روزگار الهی همه وقت او خوش بدار.سعدي. - دل خوش داشتن با کسی؛ دل یکی کردن :ولیکن ترا با خود شریک کردم در
ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داري که هیچ بدگوي میان ما راه نیابد. (تاریخ بخاراي نرشخی).
خوشدامن.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِ)خوشتامن. مادرزن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : بگویم اي زن تو گشته قلتبان شوهر سه پایه زن شده
خوشدامن ترا داماد. سوزنی ||. مادر شوهر. خوشتامن. (از برهان قاطع).
خوش دامنه.
[خوَشْ / خُشْ مَ نَ / نِ](ص مرکب) کنایه از معشوقه اي است که سرین بزرگ و تنگ و خشک داشته باشد. (از لغت نامه محلی
شوشتر نسخهء خطی).
خوشدره.
[خوَشْ / خُشْ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان ازغنهء بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه واقع در 16 هزارگزي جنوب باختري
فیض آباد محولات و 4 هزارگزي شمال شوسهء عمومی مشهد به کاشمر با هواي معتدل و 570 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خوشدست.
[خوَشْ / خُشْ دَ] (ص مرکب) خوش پنجه. خوش نواز. آنکه نیکو نوازد. موسیقی نواز خوب : به رسم رفته چو رامشگران و خوش
دستان یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب. مسعودسعد ||. آنکه در بازي قمار ورق یا خال مناسب می آورد.
خوشدستان.
[خوَشْ / خُشْ دَ] (ص مرکب) با دستان و نواي خوش : سوزنی در باغ مدح میر عالم زین دین بلبل خوش لحن و خوش دستان و
شیرین نغمتی. سوزنی.
خوش دست و پنجگی.
[خوَشْ / خُشْ دَ تُ پَ جَ / جِ] (حامص مرکب)خوشنوازي. نیکونوازي. خوب نوازي ||. زبردستی. مهارت.
خوش دست و پنجه.
[خوَشْ / خُشْ دَ تُ پَ جَ / جِ] (ص مرکب) خوشنواز. سازنواز نیکو. خوب ساززن ||. زبردست. ماهر. خیاط خوش دست وپنجه؛
یعنی خیاط که خوب می دوزد.
خوشدل.
[خوَشْ / خُشْ دِ] (ص مرکب)بانشاط. شادان. مسرور. مقابل غمین. مقابل غمگین : چون به خانه آید خوشدل باشد و چون به صحرا
رود اندوهگین بود. (قصص الانبیاء). با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت را درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل. سوزنی. یک
رادمرد خوشدل و خندان نیافتم. خاقانی. نه حواري صفت است آنکه ازو اسقفان خوشدل و عیسی دژم است.خاقانی. تو خوشدل
باش و جز شادي میندیش که من یکدل گرفتم کار در پیش.نظامی. جهان خسرو که سالار جهان بود جوان بود و عجب خوشدل
جوان بود. نظامی. بتو خوشدل دماغ مشک بیزم ز تو روشن چراغ صبح خیزم.نظامی. جریدهء گنهت عفو باد و توبه قبول سپید نامه و
خوشدل بعفو بارخداي.سعدي. سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه ندارد حدود ولایت نگاه.سعدي (بوستان). نوبهار است در آن کوش
که خوشدل باشی. حافظ. - خوشدل شدن؛ بانشاط شدن. مسرور شدن. - خوشدل کردن؛ شاد کردن. مسرور کردن : خواند
سرهنگ را و خوشدل کرد دست در گردنش حمایل کرد.نظامی. بتعلیم او بیشتر برد رنج که خوشدل کند مرد را پاس گنج.نظامی.
-خوشدل گشتن؛ خوشدل شدن. مسرور گشتن : من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم
دادند.حافظ. - خوشدل نشستن؛ مسرور نشستن. بانشاط نشستن : همه بجاي خویش ایمن و خوشدل بنشینید که کس را با کسی
کاري نیست. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). تو سرمست و سر زلف تو در دست اگر خوشدل نشینم جاي آن هست.نظامی.
درین محمل کسی خوشدل نشیند که چشم زاغ پیش از پس ببیند.نظامی (||. ق مرکب) در حال نشاط و سرور (||. ص مرکب)
پاکدل. پاك نیت. پاك درون : بوزارت نشسته خوشدل و شاد وز امارت نگشته عزل پذیر.سوزنی. حافظ از فقر مکن ناله که گر
شعر این است هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی. حافظ.
خوشدلی.
[خوَشْ / خُشْ دِ] (حامص مرکب) دلخوشی. شادي. شادمانی. نشاط. خرمی. شنگی. عشرت : در عمر تنم به خوشدلی زیست آگاه
نشد که عاشقی چیست. امیرحسینی سادات. و من زنی دارم خوب صورت و پارسا و مطیع و اسباب معمور و آبادان دارم سبب
جوانی من از آن خوشدلی است. (قصص الانبیاء). با سیه روي خوشدلی بهم است طرب افزاي سرخ روي کم است.سنائی. اي صدر
روزگار که اهل زمانه را بی خوشدلیت خوش نکند روزگار دل. سوزنی. خوشدلی خواهی ببینی بر سر چنگال شیر عافیت خواهی
بیابی در بن دندان مار. جمال الدین عبدالرزاق. وصل ندیده بخواب فرض کنی خوشدلی بر سر خوان تهی کس نکند
آفرین.خاقانی. پاي در دامان غم کش کز طراز خوشدلی آستین دست کس معلم نخواهی یافتن. خاقانی. هم از نسیم دولت و اقبال
خوشدلی هم با وصال دلبر خوش روي همدمی. ؟ (از سندبادنامه). زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام
عالم بکام و صید در دام. (سندبادنامه). و راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید. (سندبادنامه).
آري خوشدلی عنقاي مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است. (سندبادنامه). مخسب اي دیدهء دولت زمانی مگر کز خوشدلی
یابی نشانی.نظامی. طالع خوشدلی ز ره نشدي عیش بر خوشدلان تبه نشدي.نظامی. چنان از خوشدلی بی بهر گردد که در کامش
طبرزد زهر گردد.نظامی. خیر کاین خوشدلی شنید ز کُرد سجده اي آنچنان که باید برد.نظامی. خوشدلی در کوي عالم روي نیست
زانکه رسم خوشدلی یک موي نیست نفس هست آنجا که چون آتش بود در زمان کودکی ناخوش بود.عطار. و از آن جماعت
بعضی را هرگونه مصلحتی مانده بود روزي چند از پس بماندند و بر عقب او بخوشدلی بازگشتند. (جهانگشاي جوینی). رنج و غم
را حق پی آن آفرید تا بدین صد خوشدلی آید پدید.مولوي. پس بفرمود تا آنچه مأمول او بود مهیا داشتند و به خوشدلی برفت.
(گلستان سعدي). غم کهن به می سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت. حافظ. نیست در بازار عالم
خوشدلی ور زآن که هست شیوهء رندي و خوشباشی عیاران خوشست. حافظ. برات خوشدلی ما چه کم شدي یارب گرش نشان
امان از بد زمان بودي.حافظ. هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وي تباه و آنکه این مجلس نجوید زندگی بر وي حرام. حافظ.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاري خوش. حافظ.
خوشدلی کردن.
[خوَشْ / خُشْ دِ كَ دَ] (مص مرکب) نشاط کردن. شادمانی کردن.
خوشدم.
[خوَشْ / خُشْ دَ] (ص مرکب)خوش نفس. نوشین دم. (ناظم الاطباء ||). خوشگوي. خوش نغمه : شود به بستان دستان زن و
سرودسراي بعشق بر گل خوشبوي بلبل خوشدم. سوزنی. ز آتش خورشید شد نافهء شب نیم سوخت قوت از آن یافت روز خوشدم
از آن شد بهار. خاقانی. اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند خوش بسوزند و صبا خوشدم از آنجا بینند. خاقانی. پردل چو جوز
هندي و مغزش همه خرد خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام. خاقانی ||. هواي صاف. هواي لطیف. (ناظم الاطباء).
خوش دماغ.
[خوَشْ / خُشْ دِ] (ص مرکب) مسرور. مفرح. (ناظم الاطباء).
خوش دماغی.
[خوَشْ / خُشْ دِ](حامص مرکب) حالت خوش دماغ. مزاح. شوخی. عمل لاغ و خوش دأبی. - خوش دماغی جنبیدن؛ دنگش
گرفتن. دنه اش گرفتن.
خوش دو.
[خوَشْ / خُشْ دَ / دُو] (ص مرکب) آنکه نیکو دود ||. کنایه از مطیع.
خوش دوخت.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) جامه اي که دوخت آن خوب باشد. مقابل بددوخت. خوشدوز.
خوشدوز.
[خوَشْ / خُشْ] (ن مف مرکب)خوشدوخت (||. نف مرکب) خوش دوزنده.
خوش دهن.
[خوَشْ / خُشْ دَ هَ] (ص مرکب) آنکه دهن قشنگ دارد ||. خوش گفتار. نیکوسخن. ملایم. کسی که با زبانش مردم را نرنجاند.
خوش دهنی.
[خوَشْ / خُشْ دَ هَ](حامص مرکب) خوش سخنی. خوش گفتاري. نیکوکلامی.
خوش ذائقه.
[خوَشْ / خُشْ ءِ قَ / قِ](ص مرکب) خوشمزه. لذیذ. گوارا. (ناظم الاطباء ||). آنکه هر غذائی را نخورد. آنکه بهترین اغذیه را
خورد ||. کنایه از بلندطبع. کنایه از سخت گیر در انتخاب.
خوش ذات.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)خوش فطرت. خوش جبلت. مقابل بدذات. پاك گهر.
خوش ذاتی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش فطرتی. خوش طینتی. خوش سرشتی. پاك گهري.
خوش ذوق.
صفحه 933 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَشْ / خُشْ ذَ / ذُو] (ص مرکب) آنکه ذوق نیکو دارد. خوش سلیقه.
خوش ذوقی.
[خوَشْ / خُشْ ذَ / ذُو](حامص مرکب) حالت و چگونگی خوش ذوق. نیکوذوقی. خوش سلیقگی.
خوش راه.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)ستور راهوار. (ناظم الاطباء). اسب خوش رفتار. اسب مطیع و خوب رو. اسب غیرحرون و تندرو||.
طعام لذیذ و نرم. (لغت محلی شوشتري ||). کنایه از معشوق با غنج و دلال. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوش راهی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش رفتاري در اسب و چارپا. راهواري. غیرحرونی. غیرسرکشی با تندروي.
خوش رزق.
[خوَشْ / خُشْ رِ] (ص مرکب) آنکه با رزق است. آنکه روزي او خوب است. پرروزي.
خوشرفتار.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (ص مرکب)خوش رو. آنکه رفتنی زیبا دارد. (یادداشت مؤلف ||). آنکه خوش معاشرت است. خوش سلوك.
(یادداشت مؤلف).
خوشرفتاري.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (حامص مرکب) مداجات. ملاینۀ. مصانعه. مداراة. حسن سلوك. (یادداشت مؤلف).
خوشرفتاري کردن.
[خوَشْ / خُشْ رَ كَ دَ] (مص مرکب) حسن سلوك کردن. با اخلاق رفتار کردن. خوب رفتار کردن.
خوش رقصی.
[خوَشْ / خُشْ رَ](حامص مرکب) تملق. چاپلوسی. خودشیرینی.
خوش رقصی کردن.
[خوَشْ / خُشْ رَ كَ دَ] (مص مرکب) چاپلوسی کردن. خودشیرینی کردن. تملق گفتن. (یادداشت مؤلف).
خوش رکاب.
[خوَشْ / خُشْ رِ] (ص مرکب) اسب مطیع. اسب فرمانبردار و باتعلیم و رام. (ناظم الاطباء).
خوش رکابی.
[خوَشْ / خُشْ رِ] (حامص مرکب) غیرحرونی. مقابل بدرکابی : بترسید و گوشی بر آواز داشت از آن خوش رکابی عنان
بازداشت.نظامی.
خوش رگ.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (ص مرکب) به کنایه بدرگ و بداصل. بدجنس. (یادداشت مؤلف).
خوشرنگ.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (ص مرکب)هر چیز که داراي رنگ و رونق نیکو و مطبوعی باشد. (ناظم الاطباء) : نخلستانی است خوب و
خوشرنگ در هم شده همچو بیشهء تنگ.نظامی. بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت. حافظ.
خوشرنگی.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (حامص مرکب) خوب رنگی. نیکورنگی. زیبارنگی : ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم ز
بیم باد و برف دي به خم اندر نهان گشتم. فرخی.
خوشرو.
[خوَشْ / خُشْ رَ / رُو] (نف مرکب) ستور نیک رونده. ستور نیک گام. (ناظم الاطباء) : مرکبان دارم خوشرو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که بدیشان نگرم. فرخی. ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان خوشرو و سخت سم و پاك تن و جنگ آغاز.
منوچهري. بارداري چون فلک خوشرو مه و خور در شکم وز دوسو چون مشرقین او را دو زندان دیده اند. خاقانی. سمندر چو
پروانه آتشروست ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست. نظامی. این بادپاي خوشرو تازي نژاد فضل تا چند گاه باشد بر آخور
حمیر. کمال الدین اسماعیل ||. مطیع. غیرحرون. غیرسرکش : معلوم شود که اگرچه کرهء پارسیم حرون است مرکب تازیم خوشرو
است. (ترجمهء تاریخ یمینی).
خوشرو.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)زیبارو. خوش صورت. جمیل ||. خوش خلق. خوش اخلاق. مقابل عبوس. طلق الوجه. بشاش. خندان.
خوشرودپی.
[خوَشْ / خُشْ پِ] (اِخ)دهی است از دهستان بندپی شهرستان بابل مازندران در 21 هزارگزي جنوب باختري بابل و 9 هزارگزي
.( جنوب شوسهء بابل به آمل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوش روز.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)باطالع. با سرنوشت خوب. خوب طالع (||. اِ مرکب) روز جشن. روز تعطیل ||. روز خوش. آسایش :
که هر کس که تخم جفا را بکشت نه خوش روز بیند نه خرم بهشت.فردوسی.
خوش روزگار.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) مرفه الحال. با عیش. با زندگی راحت : شاها رهی ز جود تو خوش روزگار شد کز روزگار عمر تو
خوش روزگار باد. مسعودسعد (||. اِ مرکب) روزگار خوش. روز خوش.
خوش روزگذار.
[خوَشْ / خُشْ گُ](نف مرکب) مرفه الحال. راحت. با عیش. با زندگی خوش.
خوش روزي.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) خوش رزق. با روزي فراوان. آنکه رزق او خوب و فراوان رسد. فراخ روزي.
خوش روش.
[خوَشْ / خُشْ رَ وِ] (ص مرکب) آنکه رفتار خوش دارد. صاحب اخلاق حمیده. خوش کردار. خوش عمل.
خوش روي.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (حامص مرکب) خوش رفتاري. نیکوروي. نیکوروشی. خوش روشی : هنوزم کهن سرو دارد نوي همان نقره
خنگم کند خوشروي.نظامی.
خوشروي.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)طلق الوجه. بشاش. خندان. با اخلاق خوب. مقابل عبوس. خوشرو : هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروي همدمی. ؟ (از سندبادنامه). دیو خوشروي به از حور گره پیشانی.؟
خوش رؤیت.
[خوَشْ / خُشْ رُءْ يَ](ص مرکب) خوش دیدار. آنکه دیدار او شگون دارد. مقابل بدرؤیت. مقابل نحس دیدار.
خوشرویی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) بشاشت. طلاقت وجه. خندانی. خندان روئی : و آنکه زاده بود به خوشخوئی مردنش هست هم به
خوشروئی.نظامی.
خوش ره.
[خوَشْ / خُشْ رَهْ] (ص مرکب)خوش راه. (یادداشت مؤلف).
خوش ریخت.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) نیک خلقت. خوب طبیعت. نیکوقالب. (ناظم الاطباء). خوش شکل. خوش هیئت. خوش اندام.
خوش ریختی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش قالبی. خوش اندامی. نیکوشکلی. خوب هیئتی.
خوش زبان.
[خوَشْ / خُشْ زَ] (ص مرکب) خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء ||). آنکه
نیش کلام ندارد. آنکه جز از روي مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو : چون سخن گوید خوش
سخن و خوشخوي و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمهء طبري بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی
خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز.فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و
مشکبوي خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهري. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از
میزبان.اسدي. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد.نظامی. دست من بشکسته بودي آن زمان چون زدم
من بر سر آن خوش زبان.مولوي.
خوش زبانی.
[خوَشْ / خُشْ زَ] (حامص مرکب) خوش بیانی. خوش تقریري. خوشگوئی. خوش سخنی : بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین
تازه رویی بدین خوش زبانی.فرخی ||. نرم گویی : و آنگه به کلید خوش زبانی بگشاد خزانهء نهانی.نظامی. با من آن مه به خوش
زبانیها کرد بسیار مهربانیها.نظامی.
خوش زخمه.
[خوَشْ / خُشْ زَ مَ / مِ](ص مرکب) خوش پنجه. آنکه ساز خوب نوازد : نواي مطرب خوش زخمه و سرودي غنج خروشِ عاشقِ
سرگشته و عتابِ نگار. مسعودي.
خوش زندگانی.
[خوَشْ / خُشْ زِ دَ / دِ](ص مرکب) با زندگانی آسوده. مقابل بدزندگانی. (یادداشت مؤلف ||). خوش گذران. عیاش.
خوش زیست.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) معاشر. (مهذب الاسماء ||). خوش زندگانی. (یادداشت مؤلف).
خوش سابقه.
[خوَشْ / خُشْ بِ قَ / قِ](ص مرکب) آنکه سابقهء خوب دارد. مقابل بدسابقه. با پیشینهء خوب. خوشنام در زندگی گذشتهء خود.
خوش ساخت.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) آنچه ساختمان خوب دارد. آنچه با ساختمان نیکو است. چیزي که ساختمانش محکم و زیباست||.
خوش ترکیب. خوش هیئت. خوش ریخت.
خوش ساختی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی خوش ساخت. استواري ||. خوش ترکیبی. خوش هیئتی. خوش ریختی.
خوش ساي.
[خوَشْ / خُشْ] (اِ) شمشاد. (ناظم الاطباء). بقش. (فیروزآبادي): بقش؛ درختی است و آنرا به فارسی خوش ساي گویند. (منتهی
الارب). بقس. بوقس.
خوش سخره.
[خوَشْ / خُشْ سُ رَ / رِ](ص مرکب) مصاحب. رفیق بذله گو. (ناظم الاطباء).
خوش سخن.
[خوَشْ / خُشْ سُ خَ] (ص مرکب) خوش زبان. شیرین زبان. خوش گفتار. خوش تقریر. حَدِث. حِدّیث. (یادداشت مؤلف) : و چون
سخن گوید خوش سخن و خوشگوي و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمهء طبري بلعمی). بیامد فرستادهء خوش سخن که نو
بُد به سال و به دانش کهن.فردوسی. خوشخویی خوش سخنی خوش نسبی خوش حسبی. منوچهري. سخت خوش سخن مردي بود.
(تاریخ بیهقی). مردمانی دید سخت نیکوروي و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی). خوش سخن باش تا
امان یابی وقت کشتن امان ز جان یابی.سنائی. زین می خوش همچو من نوش کن اي خوش سخن از سر رنج و حزن خیز و برآور
دمار. خاقانی. ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام ماه مبارك طلوع سرو قیامت قیام.سعدي. اگر پارسا باشد و خوش
سخن نگه در نکویی و زشتی مکن.سعدي. من بندهء بالاي تو شمشادتنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.سعدي. اي بلبل خوش
سخن چه شیرین نفسی سرمست هوا و پاي بند هوسی. سعدي (رباعیات). بغایت خوش سخن عجب تقریر. (ترجمهء محاسن اصفهان
.( ص 112
خوش سخنی.
[خوَشْ / خُشْ سُ خَ](حامص مرکب) لوسَه. (از فرهنگ اسدي نخجوانی). خوش تقریري. خوش بیانی. خوش زبانی. خوش
گفتاري : اي دوست بصد گونه بگردي به زمانی گه خوش سخنی گیري و گه تلخ زبانی. فرخی. آن خوش خویی و خوش سخنی
بد که دلم را در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار.فرخی. و از خوش سخنی و تواضع هر که پیش وي نشستی دلش ندادي که
برخاستی. (مجمل التواریخ والقصص). ز بس که نام لبت بر زبان من بگذشت برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی. سعدي.
خوش سراي.
[خوَشْ / خُشْ سَ] (نف مرکب) خوش آواز. نیکوسراینده. خوش نغمه : نگه داشت در طاق بستانسراي یکی نامور بلبل خوش
سراي.سعدي.
خوش سرشت.
[خوَشْ / خُشْ سِ رِ](ص مرکب) خوش فطرت. خوش طینت. خوش ذات.
خوش سرشتی.
[خوَشْ / خُشْ سِ رِ](حامص مرکب) خوش طینتی. خوش فطرتی. خوش ذاتی.
خوش سرود.
[خوَشْ / خُشْ سُ] (ص مرکب) خوش نغمه. خوش آواز. خوش آهنگ : مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوي خوش
سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهري.
خوش سر و وضع.
[خوَشْ / خُشْ سَ رُ وَ] (ص مرکب) خوش ریخت. خوش لباس. آنکه لباس خوب پوشد. مرتب. شیک.
خوش سري.
[خوَشْ / خُشْ سَ](حامص مرکب) خوش رفتاري. خوش اخلاقی.
خوش سریرت.
[خوَشْ / خُشْ سَ ري رَ](ص مرکب) خوش طینت. خوش باطن. خوش ذات.
خوش سفر.
[خوَشْ / خُشْ سَ فَ] (ص مرکب) آنکه در سفر ماندگی ننماید و با رفیقان و همسفران تازه روي باشد و هم از خدمت بدیشان
دریغ نکند. (یادداشت مؤلف).
خوش سلوك.
[خوَشْ / خُشْ سُ] (ص مرکب) سازگار. خوش رفتار. بااخلاق. آنکه در زندگی و معاشرت بامهر است.
خوش سلوکی.
صفحه 934 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَشْ / خُشْ سُ](حامص مرکب) سازگاري. (یادداشت مؤلف).
خوش سلیقگی.
[خوَشْ / خُشْ سَ قَ / قِ] (حامص مرکب) خوش آرزوئی. خوش ذوقی.
خوش سلیقه.
[خوَشْ / خُشْ سَ قَ / قِ](ص مرکب) خوش آرزو. (یادداشت مؤلف). خوش ذوق.
خوش سماع.
[خوَشْ / خُشْ سَ] (ص مرکب) آنکه موسیقی دوست دارد. آنکه آهنگ موسیقی را با اشتیاق می شنود : مشک جعد و مشک خط
و مشکناف و مشکبوي خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهري ||. آنکه کلام دیگري را خوش می
شنود. آنکه طاقت شنیدن بحث و گفتار زیاد را دارد.
خوش سودا.
[خوَشْ / خُشْ سَ / سُو](ص مرکب) خوش معامله. خوش داد و ستد. خوش حساب ||. خوش تخیل. خوش پندار.
خوش سودائی.
[خوَشْ / خُشْ سَ / سُو] (حامص مرکب) خوش معاملگی. خوش حسابی. خوش داد و ستدي ||. خوش تخیلی. خوش پنداري.
خوش سوز.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)که زود آتش گیرد. که بدون دود سوزد. هیزمی چون هیمهء کاج که خوب و به آسانی بسوزد. مقابل
بدسوز.
خوش سیر.
[خوَشْ / خُشْ سَ / سِ] (ص مرکب) خوش رفتار. خوش راه. خوش حرکت. راهوار.
خوش سیر.
[خوَشْ / خُشْ يَ] (ص مرکب) خوب سیرت ||. نیکوکار. پارسا.
خوش سیرت.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (ص مرکب) خوش طینت. خوش فطرت. خوب سرشت. خوب سیرت.
خوش سیرتی.
[خوَشْ / خُشْ رَ](حامص مرکب) خوش طینتی. خوش فطرتی. خوب سیرتی. خوش باطنی.
خوش سیما.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)خوش صورت. صاحب ملاحت. نیک رو. خوش رو.
خوش سیمائی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش صورتی. ملاحت. نکوصورتی.
خوش شانس.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) (از: خوش فارسی + شانس فرانسه) خوش بخت. خوش طالع. خوش اقبال.
خوش شانسی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش بختی. خوش طالعی. خوش اقبالی.
خوش شدن.
[خوَشْ / خُشْ شُ دَ](مص مرکب) خوب شدن و نکو شدن ||. التیام یافتن ||. به وجد درآمدن. خوشحال شدن. مسرور گشتن.
اهتزاز : مفلسان گر خوش شوند از زر قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب. مولوي ||. به حال درآمدن. به حالت صوفیانه اي
درآمدن که مقابل قبض است. به بسط درآمدن : چون بنادانی خویش اقرار کرد شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.عطار.
خوش شکل.
[خوَشْ / خُشْ شَ / شِ](ص مرکب) خوش قواره. خوش ریخت. خوب شکل. نکوروي.
خوش شگون.
[خوَشْ / خُشْ شُ] (ص مرکب) مبارك. میمون.
خوش شگون کردن.
[خوَشْ / خُشْ شُ كَ دَ] (مص مرکب) تفأل به خیر زدن. فال نیک زدن.
خوش شگونی.
[خوَشْ / خُشْ شُ](حامص مرکب) مبارکی. میمنت. تفأل بخیر. مقابل بدشگونی.
خوش شنو.
[خوَشْ / خُشْ شِ نَ / نُو](نف مرکب) آنکه هرچه گویند فراشنود. اُذُن.
خوش شیر.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)گاو یا چارپایی که شیر دهد و در دوشیدن آزار نرساند. خلاف بدشیر ||. طفلی که خوب شیر خورد و
براي شیر خوردن آزار نرساند. خلاف بدشیر.
خوش شیوه.
[خوَشْ / خُشْ شی وَ / وِ](ص مرکب) آنکه در نگاشتن روش خوب دارد. آنکه به نوع خوش می نگارد.
خوش صباح.
[خوَشْ / خُشْ صَ] (ص مرکب) خوب رو ||. کنایه از اسب عربی نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوش صحبت.
[خوَشْ / خُشْ صُ بَ](ص مرکب) خوش زبان. خوش کلام. شیرین بیان. شیرین زبان ||. خوش معاشرت.
خوش صحبتی.
[خوَشْ / خُشْ صُ بَ](حامص مرکب) خوش زبانی. خوش تقریري. خوش سخنی ||. خوش معاشرتی. خوش رفتاري : گرچه باناز
امامی است به همسایگیت تو ز خوش صحبتیش باطرب و بانازي. سوزنی.
خوش صفات.
[خوَشْ / خُشْ صِ] (ص مرکب) آنکه صفت خوب دارد. با صفات نکو : ما چو شطرنجیم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست اي
خوش صفات. مولوي.
خوش صفیر.
[خوَشْ / خُشْ صَ] (ص مرکب) خوش نغمه. خوش آواز. خوش صدا : حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین حوران خوب
صورت و مرغان خوش صفیر. سوزنی.
خوش صوت.
[خوَشْ / خُشْ صَ / صُو](ص مرکب) خوش آواز. خوش نغمه. خوش صدا. خوش آهنگ.
خوش صوتی.
[خوَشْ / خُشْ صَ / صُو](حامص مرکب) خوش صدائی. خوش آوازي. خوش لحنی.
خوش صورت.
[خوَشْ / خُشْ رَ] (ص مرکب) خوش شکل. خوشگل. خوبروي. زیباروي : ناگاه دو مرغ دیدم بغایت خوش صورت که از هوا
درآمدند. (قصص الانبیاء).
خوش صورتی.
[خوَشْ / خُشْ رَ](حامص مرکب) خوشگلی. خوش رویی. خوب صورتی.
خوش طالع.
[خوَشْ / خُشْ لِ] (ص مرکب) خوش اقبال. خوش بخت.
خوش طالعی.
[خوَشْ / خُشْ لِ](حامص مرکب) خوش اقبالی. خوشبختی.
خوش طبع.
[خوَشْ / خُشْ طَ] (ص مرکب) بذله گوي. مسخره. (ناظم الاطباء). خوش منش. مزاح. فَکِه. فاکِه. لاغ. شوخ. باطیبت : جوانی بیامد
گشاده زبان سخنگوي و خوش طبع و روشن روان. فردوسی. گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی سیرت این چرخ همین سیرت است.
ناصرخسرو. سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار. سوزنی. مشفق و مهربان و خوش
طبع و شیرین زبان. (گلستان). جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). یکی مرد شیرین
خوش طبع بود که با ما مسافر در آن ربع بود.سعدي. زن خوب خوش طبع رنج است و مار رها کن زن زشت ناسازگار. سعدي
(بوستان). ترشروي بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش. سعدي (بوستان ||). خوشدل. خوشحال : و براندند از این
سخنان گفتند و خوشدل و خوش طبع بازگشتند. (تاریخ بیهقی). خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خواجه
مزعفر نکوتر است. خاقانی.
خوش طبع شدن.
[خوَشْ / خُشْ طَ شُ دَ] (مص مرکب) فکاهت. (یادداشت مؤلف).
خوش طبعی.
[خوَشْ / خُشْ طَ](حامص مرکب) مزاح. فکاهت. طیبت. شوخی. مطایبه. مفاکهۀ. دعابه. مداعبه. لاغ ||. خوشدلی. خوشحالی :
شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام.سوزنی. به خوش طبعی جهان میداد و می خورد
قضاي عیش چندین ساله می کرد.نظامی.
خوش طبعی کردن.
[خوَشْ / خُشْ طَ كَ دَ] (مص مرکب) مزاح کردن. لاغ کردن.
خوش طرح.
[خوَشْ / خُشْ طَ] (ص مرکب) خوش اندازه. با طرح خوب. با پیکر متناسب و بااندازه.
خوش طعم.
[خوَشْ / خُشْ طَ] (ص مرکب) بامزه. لذیذ. گوارا : و چیز خوش طعم چون انگبین و شکر به آن یار کنند تا بوي و طعم آن بدان
بپوشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن چشمه شکافته شود و آبی سرد خوش طعم صافی از آنجا بیرون آید. (تاریخ قم).
خوش طلعت.
[خوَشْ / خُشْ طَ عَ] (ص مرکب) خوش صورت. خوشگل. زیباروي. با طلعت نکو.
خوش طینت.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) نیک نهاد. نیکونهاد. (یادداشت مؤلف). خوب سرشت. پاك نهاد.
خوش طینتی.
[خوَشْ / خُشْ نَ](حامص مرکب) پاك نهادي. والاگهري. خوب سیرتی. خوب سرشتی.
خوش ظاهر.
[خوَشْ / خُشْ هِ] (ص مرکب) آنکه ظاهر آراسته دارد. مقابل بدظاهر ||. کنایه از بدجنس: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است.
خوش ظاهري.
[خوَشْ / خُشْ هِ](حامص مرکب) آراستگی ظاهر. مقابل بدظاهري ||. کنایه از بدجنسی و بدباطنی.
خوش عادت.
[خوَشْ / خُشْ دَ] (ص مرکب) آنکه عادت نکو دارد. خوش رفتار. خوب رفتار : نیکودل و نکونیت است و نکوسخن خوش عادت
است و طبع خوش او را و خوش زبان. فرخی.
خوش عاقبت.
[خوَشْ / خُشْ قِ بَ](ص مرکب) نیک فرجام. خوش فرجام. نیکوانجام.
خوش عبارت.
[خوَشْ / خُشْ عِ رَ] (ص مرکب) خوش تقریر. آن کس که کلام موزون و با عبارات خوب آورد. خوب عبارت ||. نوشته اي که با
عبارت خوب و خوش است. زیباعبارت.
خوش عذار.
[خوَشْ / خُشْ عِ] (ص مرکب) خوش صورت. زیباروي : اي زال مستحاضه که آبستنی به شر زان خوش عذار غنچهء عذرا چه
خواستی. خاقانی.
خوش عقیدت.
[خوَشْ / خُشْ عَ دَ] (ص مرکب) با عقیدهء خوب.
خوش عقیده.
[خوَشْ / خُشْ عَ دَ / دِ](ص مرکب) با عقیدهء خوب.
خوش علف.
[خوَشْ / خُشْ عَ لَ] (ص مرکب) هر حیوان بسیارخورنده و اکول. (ناظم الاطباء). ستور که هر علف به مذاق او خوش آید : قاضی
شهر بین که چون لقمهء شبهه می خورد پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف. حافظ ||. آدمی که کمیت غذا خواهد نه کیفیت
آن. (یادداشت مؤلف).
خوش عمل.
[خوَشْ / خُشْ عَ مَ] (ص مرکب) آنکه عمل نکو دارد. خوب عمل. با عمل خوب. با عمل خوش. خوش کردار. خوش رفتار.
خوش عملی.
[خوَشْ / خُشْ عَ مَ](حامص مرکب) خوب رفتاري. خوب کرداري. خوش کرداري. خوش رفتاري.
خوش عنان.
[خوَشْ / خُشْ عِ] (ص مرکب) صفت رام بودن اسب. غیرکشنده و غیرسرکش و غیرتوسن : رام زین و خوش عنان و کش خرام و
تیزگام شخ نورد و راهجوي و سیل بر و کوه کن. منوچهري. دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین خوش عنان و کش خرام و
پاکزاد و نیکخوي. منوچهري. اشهب گردون بدرکاب نگیرد جز پی یکران خوش عنان که تو داري. سیدحسن غزنوي. نه ابر از ابر
نیسان درفشان تر نه باد از باد بستان خوش عنان تر.نظامی. بدستم در از دولت خوش عنان طبرزد چنین شد طبرخون چنان.نظامی.
چون آب رونده خوش عنان باش هرجا که روي لطف رسان باش.نظامی.
خوش عیار.
صفحه 935 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)آنچه عیار خوب دارد ||. کنایه از خوش ذات و خوش جنس.
خوش عیش.
[خوَشْ / خُشْ عَ / عِ] (ص مرکب) مرفه الحال. خوش زندگی. (یادداشت مؤلف): مُغفُر؛ خوش عیش. گشاده روزي. غیسانه؛ زن
نرم و نازك و خوش عیش. (منتهی الارب). نغمه؛ خوش عیش شدن. (تاج المصادر بیهقی).
خوش عیشی.
[خوَشْ / خُشْ عَ / عِ](حامص مرکب) رفاه حال. (یادداشت مؤلف). نعم. نعومت : و پیوسته آن مدت را گذرانیده به فکاهت و
خوش عیشی و افسانه. (ترجمهء محاسن اصفهان).
خوش غلاف.
[خوَشْ / خُشْ غِ] (ص مرکب) شمشیري که به اندك حرکت از نیام خود بخود بدرآید. (غیاث اللغات) : مگو عاشق پس از مردن ز
شوق درد یار افتد چو تیغ خوش غلاف از جوش بیرون از مزار افتد. ابوتراب (از آنندراج).
خوش غمزه.
[خوَشْ / خُشْ غَ زَ / زِ](ص مرکب) باغمزه. عشوه گر. خوش ادا. خوش اطوار : خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پرعنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته.خاقانی.
خوش غیرت.
[خوَشْ / خُشْ غَ / غِ رَ](ص مرکب) در تداول لوطیان گاهی علامت اعجاب و گاهی دشنامی است بجاي بی غیرت. (یادداشت
مؤلف).
خوش فراش.
[خوَشْ / خُشْ فِ] (ص مرکب) خوشخواب. خوب فراش : خِرخِر؛ مرد خوش خوراك و خوش پوشاك و خوش فراش. (منتهی
الارب).
خوش فرجام.
[خوَشْ / خُشْ فَ] (ص مرکب) عاقبت بخیر. نیک انجام. خوش عاقبت. (یادداشت مؤلف) : اگرچه راه ندهد رام باشد بپدرامد چو
خوش فرجام باشد. (ویس و رامین).
خوش فرم.
[خوَشْ / خُشْ فُ] (ص مرکب) (از: خوش فارسی + فرم فرانسه) خوش شکل. خوش ترکیب. بافرم. با فرم خوب.
خوش فطرت.
[خوَشْ / خُشْ فِ رَ] (ص مرکب) خوش طینت. خوش سرشت. خوش ذات. نیکونهاد. نیکوسیرت.
خوش فطرتی.
[خوَشْ / خُشْ فِ رَ](حامص مرکب) خوش طینتی. خوش سرشتی. نیکونهادي. نیکوسیرتی.
خوش فکر.
[خوَشْ / خُشْ فِ] (ص مرکب) آنکه با فکر خود اغلب اصابت بواقع میکند. آنکه صاحب اندیشهء درست است. بافکر.
خوش فکري.
[خوَشْ / خُشْ فِ](حامص مرکب) نیکواندیشگی. خوب فکري. نیک اندیشی. صحیح اندیشی.
خوش فهم.
[خوَشْ / خُشْ فَ] (ص مرکب) بافهم. با فهم صحیح. زودیاب. نیک و تیز در ادراك.
خوش فهمی.
[خوَشْ / خُشْ فَ](حامص مرکب) حالت و چگونگی خوش فهم و نیکواندیشه. نیکوفهمی.
خوش قامت.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (ص مرکب) خوش قدوبالا. خوش بالا. (یادداشت مؤلف).
خوش قامتی.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (حامص مرکب) خوش قوارگی. خوش قدوبالایی.
خوش قد.
[خوَشْ / خُشْ قَدد / قَ] (ص مرکب) خوش قامت. خوش بالا. رشیق. متناسب القامه.
خوش قدم.
[خوَشْ / خُشْ قَ دَ] (ص مرکب) مبارك پی. میمون النقیبه. فرخ پی. فرخنده پی. خجسته پی. مقابل بدقدم. (یادداشت مؤلف||).
نامی از نامهاي کنیزان سیاه. (یادداشت مؤلف).
خوش قدم.
[خوَشْ / خُشْ قَ دَ] (اِخ)رجوع به سیف الدین خوشقدم شود.
خوش قدم.
[خوَشْ / خُشْ قَ دَ] (اِخ)دهی از دهستان علیشروان بخش بدره ایلام، واقع در 65 هزارگزي خاور ایلام. کوهستانی و سردسیر با 320
.( تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوش قدمی.
[خوَشْ / خُشْ قَ دَ](حامص مرکب) خوش شگونی. نیک پیی. مبارك قدمی. خجسته قدمی.
خوش قد و بالا.
[خوَشْ / خُشْ قَدْ دُ / قَ دُ] (ص مرکب) رشیق. بلندبالا. خوش قامت. خوش قد و قامت.
خوش قد و قامت.
[خوَشْ / خُشْ قَدْ دُ / قَ دُ مَ] (ص مرکب) خوش قامت. بلندبالا. متناسب القامه. خوش قد و قواره.
خوش قد و قواره.
[خوَشْ / خُشْ قَدْ دُ / قَ دُ قَ رِ / رَ] (ص مرکب) خوش قد. خوش قامت. متناسب القامه.
خوش قریحگی.
[خوَشْ / خُشْ قَ حَ / حِ] (حامص مرکب) حالت خوش قریحه. باقریحگی. بااستعدادي. با قریحهء خوب بودن.
خوش قریحه.
[خوَشْ / خُشْ قَ حَ / حِ](ص مرکب) باقریحه. مستعد. با قریحهء خوب. بااستعداد.
خوش قشلاق.
[خوَشْ / خُشْ قِ] (اِخ)دهی است از دهستان گل تپهء فیض اللهبیکی شهرستان سقز. واقع در 63 هزارگزي شمال خاوري سقز و 3
.( هزارگزي جنوب رودخانهء ساروق. کوهستانی و سردسیر با 360 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوش قطع.
[خوَشْ / خُشْ قَ] (ص مرکب) خوش شکل. خوش ترکیب. با اندازهء نیک. به اندازه بریده شده. (ناظم الاطباء). چیزي که اندازهء
آن متناسب و موزون باشد. خوش برش. (یادداشت مؤلف).
خوش قطعی.
[خوَشْ / خُشْ قَ](حامص مرکب) تناسب و توازن چیزي در اندازه. نیکواندازگی. خوش برشی.
خوش قلب.
[خوَشْ / خُشْ قَ] (ص مرکب) نیکخواه. خواهندهء خوشی براي دیگران. مقابل بدقلب.
خوش قلبی.
[خوَشْ / خُشْ قَ] (حامص مرکب) خوش طینتی. خوش جنسی. مقابل بدقلبی.
خوش قلق.
[خوَشْ / خُشْ قِ لِ] (ص مرکب) خوش خوي. مقابل بدخلق و بدخوي. (یادداشت مؤلف). خوشرفتار. با رفتاري غیرسرکش.
خوش قلقی.
[خوَشْ / خُشْ قِ لِ](حامص مرکب) چگونگی و صفت خوش قلق. (یادداشت مؤلف).
خوش قلم.
[خوَشْ / خُشْ قَ لَ] (ص مرکب) کاغذ صاف و نرمی که به خوبی و روانی توان بر آن نوشت. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : می
توان زد رقمی خواه به خون خواه به نیل صفحهء کاهی رخسارهء ما خوش قلم است. طالب آملی (از آنندراج). بیاض گردن او
دست را ز کار برد بیاض خوش قلم از دست اختیار برد. صائب (از آنندراج). رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد سیاه زود شود
صفحه اي که خوش قلم است. صائب (از آنندراج).
خوش قمار.
[خوَشْ / خُشْ قِ / قُ] (ص مرکب) آنکه خوب قمار کند. مقابل بدقمار : چو نرد داغ تو چینند سینه دار منم خوشا بباختن خویش
خوش قمار منم. ظهوري (از آنندراج).
خوش قماش.
[خوَشْ / خُشْ قُ] (ص مرکب) خوش جنس. خوب جنس. مقابل بدقماش. خوب سرشت.
خوش قوارگی.
[خوَشْ / خُشْ قَ رَ / رِ](حامص مرکب) با اندازهء خوب. نیکوقوارگی. خوب قوارگی. خوب اندامی. خوش هیئتی. توازن در قامت.
خوش قواره.
[خوَشْ / خُشْ قَ رَ / رِ](ص مرکب) خوش اندازه. متناسب. (یادداشت مؤلف). مقابل بدقواره. - جامهء خوش قواره؛ متناسب. -
زمین خوش قواره؛ با ابعاد متناسب.
خوش قول.
[خوَشْ / خُشْ قَ / قُو] (ص مرکب) صادق الوعده. آنکه در قول خود خلاف نکند. خوش عهد. مقابل بدقول.
خوش قولی.
[خوَشْ / خُشْ قَ / قُو](حامص مرکب) خوش عهدي. خوش پیمانی.
خوش قیافگی.
[خوَشْ / خُشْ فَ / فِ](حامص مرکب) خوش منظري. خوش ترکیبی. خوش صورتی. خوش هیکلی.
خوش قیافه.
[خوَشْ / خُشْ فَ / فِ](ص مرکب) خوش ترکیب. خوش صورت و بدن. خوش هیکل. نیکودیدار. زیبااندام. مقابل بدقیافه.
خوشک.
[خوَشْ / خُشْ] (اِ) خشک. مقابل دریا. بر : کیست که او شما را ره نماید در تاریکی در دریا و خوشک چون بسفر روید. (تفسیر
ابوالفتوح ج 4 ص 173 ). رجوع به خشک شود.
خوش کار.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)آنکه کار نکو کند. با کار خوش.
خوشکان.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوك بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در شمال باختري ششتمد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خوش کردار.
[خوَشْ / خُشْ كِ] (ص مرکب) خوش عمل. خوب کردار. خوب رفتار. با عمل خوش. خوش رفتار. مقابل بدکردار.
خوش کرداري.
[خوَشْ / خُشْ كِ](حامص مرکب) خوش عملی. خوش رفتاري. مقابل بدکرداري.
خوش کردن.
[خوَشْ / خُشْ كَ دَ](مص مرکب) شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن : روان نیاکان ما خوش کنید دل
بدسگالان پر آتش کنید.فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودي و از ریش بولاهر.فرخی. بهار تازه دمید اي بروي
رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار.فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد.
(تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که
للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین.مولوي. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدي (گلستان).
||شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان
را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج.سعدي ||. خشکانیدن ||. شیرین کردن : بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از
این کام خویش. فردوسی ||. خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش و شمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است ||. از
گریه بازماندن. (آنندراج ||). نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء ||). معطر کردن. مطیب کردن : و همه
را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و داروي مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و
مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اصلاح او [ اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی ] آن است که او را به سرکه پزند
و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بده تا بخوري در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم.حافظ.
خوش می کنم ببادهء مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوي ریا شنید.حافظ. - جا خوش کردن؛ توقف کردن یا اقامت کردن
و ماندن در جایی.
خوش کرده.
[خوَشْ / خُشْ كَ دَ / دِ](ن مف مرکب) معطر. (یادداشت مؤلف) : و علاج آن بطعامهاي لطیف و زودگوار باید کرد چون تذرو و
دراج و گنجشک بشوربا پخته و بریان کرده و به بوي افزارها خوش کرده چون زیره و کرویا و دارچینی و نانخواه و زعفران.
(ذخیرهء خوارزمشاهی). - خوش کردهء شاعر؛ کنایه از ممدوح بود. (آنندراج) : ز شاعر همه غایبان حاضرند خوش آنانکه خوش
کردهء شاعرند. ظهوري (از آنندراج).
خوش کشش.
[خوَشْ / خُشْ كَ / كِ شِ](ص مرکب) توتون یا تنباکویی که براي کشیدن نکوست. (یادداشت مؤلف).
خوش کلام.
[خوَشْ / خُشْ كَ] (ص مرکب) خوش سخن. خوش گفتار. طرف الحدیث. مقابل بدکلام : فرخی هندي غلامی از قهستانی
بخواست سی غلام ترك دادش خوش لقا و خوش کلام. سوزنی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش
کلام شد مرغ سخن سراي تو. حافظ.
خوش کلامی.
[خوَشْ / خُشْ كَ](حامص مرکب) خوش سخنی. خوش گفتاري. خوب گفتاري. مقابل بدکلامی.
صفحه 936 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوش کمر.
[خوَشْ / خُشْ كَ مَ] (ص مرکب) کمرباریک. آنکه کمر نکو دارد.
خوش کنار.
[خوَشْ / خُشْ كَ / كِ] (اِ مرکب) محبوب. معشوق. (برهان قاطع) : من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت اندر کنار
بختم و آن خوش کنار با من. مولوي (از انجمن آراي ناصري (||). ص مرکب) خوش نشست و برخاست. با کرشمه و ناز و طنازي
در خفت و خیز : مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشک بوي خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان.
منوچهري.
خوشکی.
(اِخ) دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در جنوب باختري جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 8
خوشگام.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)اسب خوشرفتار. (برهان قاطع). اسب راهوار نیکورفتار. (ناظم الاطباء) : آباد بر آن بارهء میمون همایون
خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل. عبدالواسع جبلی. پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ در جل زرین کشید ابلق
خوشگام صبح. خاقانی.
خوشگاه.
[خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب) به اصطلاح لوطیان فرج است. (آنندراج) (غیاث اللغات). جاي خوش آمدن در شرم زن. - خوشگاه رس؛
نوعی از آرمیدن با زن که بر سر شست یعنی نرانگشت پا نشسته کنند و چنان حرکت دهند که شرم از سر رحم درگذرد و به بن
رحم رسد. (آنندراج).
خوش گداز.
[خوَشْ / خُشْ گُ] (نف مرکب) آنکه به سهولت گدازد. (یادداشت مؤلف) : در دست فراق زرگر تو چون نقرهء خوش گداز
گشتم. سیدحسن غزنوي.
خوش گذران.
[خوَشْ / خُشْ گُ ذَ](نف مرکب) عیاش. تن پرور.
خوش گذراندن.
[خوَشْ / خُشْ گُ ذَ دَ] (مص مرکب) تفرج کردن. گشت و گذار کردن. به عیش و عشرت و راحت و بدون مرارت و زحمت
زندگی کردن. (ناظم الاطباء).
خوش گذرانی.
[خوَشْ / خُشْ گُ ذَ](حامص مرکب) عیاشی. تن پروري. تعیش.
خوش گذرانیدن.
[خوَشْ / خُشْ گُ ذَ دَ] (مص مرکب) خوش گذرانی کردن. عیاشی کردن. تن پروري کردن.
خوش گذرانی کردن.
[خوَشْ / خُشْ گُ ذَ كَ دَ] (مص مرکب) عیاشی کردن. تن پروري کردن. تعیش نمودن.
خوش گذشتن.
[خوَشْ / خُشْ گُ ذَ تَ](مص مرکب) بشادي گذشتن. بشادي سپري شدن. با شادي طی شدن.
خوش گردانیدن.
[خوَشْ / خُشْ گَ دَ](مص مرکب) شاد کردن.
خوش گریز.
[خوَشْ / خُشْ گُ] (ص مرکب) آسان گریز. زودگریز. (یادداشت مؤلف) : زودخیز است و خوش گریز حشر زودزاي است و
زودمیر شرر. سنائی.
خوش گریستن.
[خوَشْ / خُشْ گِ تَ](مص مرکب) بسیار گریه کردن. زاریدن. (ناظم الاطباء ||). زود گریستن. بزودي به گریه افتادن.
خوش گشتن.
[خوَشْ / خُشْ گَ تَ](مص مرکب) شاد شدن. خوشحال شدن. مسرور شدن : صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او از
شنیدن گوش خوش گردد بگفتن حلق و کام. سوزنی.
خوش گفتار.
[خوَشْ / خُشْ گُ] (ص مرکب) شیرین زبان. خوش سخن. خوب گفتار. خوش زبان : زن ارچه زیرك و هشیار باشد زبون مرد
خوش گفتار باشد. (ویس و رامین).
خوش گفتاري.
[خوَشْ / خُشْ گُ](حامص مرکب) شیرین زبانی. خوش سخنی. خوش زبانی.
خوشگل.
[خوَشْ / خُشْ گِ] (ص مرکب)قشنگ. هجیر. زیبا. وجیه. شکیل. صبیح. خوبرو. (یادداشت مؤلف). مقابل بدگل. -امثال:
خوشگلها در دالان بدگلها گریه می کنند. مبارك خوشگل بود آبله هم درآورد؛ کنایه از بد بدنبال بد آوردن است.
خوشگلک.
[خوَشْ / خُشْ گِ لَ] (ص مصغر) با خوشگلی اندك. آنکه در او شمه اي از جمال است. (یادداشت مؤلف).
خوشگل کردن.
[خوَشْ / خُشْ گِ كَ دَ] (مص مرکب) زیبا کردن. صبیح کردن.
خوشگلی.
[خوَشْ / خُشْ گِ] (حامص مرکب) خوبرویی. زیبارویی. خوش منظري. صباحت. (یادداشت مؤلف).
خوش گمان.
[خوَشْ / خُشْ گُ] (ص مرکب) با ظن خوب. حَسَنُالظَّنّ.
خوش گمانی.
[خوَشْ / خُشْ گُ](حامص مرکب) خوب گمانی. حُسْنُالظَّنّ. حالت و صفت خوش گمان.
خوشگو.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)خوش سخن. خوش گفتار. خوشگوي : کز او خوشگوتري در لحن و آواز ندید این چنگ پشت
ارغنون ساز.نظامی. بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت عراقی.حافظ.
خوشگوار.
[خوَشْ / خُشْ گُ] (نف مرکب) خوش گوارنده. هنی. سریع الانهضام. سریع الهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم.
(یادداشت مؤلف ||). نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن
: هوایش نکو چون هواي بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار.فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون
بهار.فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار.فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان
گوهرنگار.فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهري. اگر پند حجت شنودي بدو
شو بخور نوش خور میوهء خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو.
هرچند بخوب و خوش سخنها خرماي عزیز و خوشگوارم.ناصرخسرو. رودي است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی
خوشگوار است. (فارسنامهء ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامهء ابن البلخی). تا روز طرب در بهار
عشرت بازار می خوشگوار دارد.مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاري تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم
خور خاقانیا مائدهء دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهاي
شکرینت غم خوشگوار کرده.خاقانی. به گنجینهء تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند.نظامی. مبادا کزان شربت
خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار.نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار.نظامی. ضرورت
علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادهء خوشگوار. نزاري قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می
وزد بادهء خوشگوار کو.حافظ. معنی آب زندگی و روضهء ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردي
فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی.حافظ. ما عیب کس بمستی و رندي نمی کنیم لعل بتان خوش است و می
خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ.
خوشگوارد.
[خوَشْ / خُشْ گُ] (ن مف مرکب) خوش گواریده. سریع الهضم. سریع الانهضام. (یادداشت مؤلف ||). عذب. گوارا. (یادداشت
مؤلف).
خوشگوار شدن.
[خوَشْ / خُشْ گُ شُ دَ] (مص مرکب) سریع الهضم شدن. سریع الانهضام گردیدن ||. عذب شدن. گوارا شدن.
خوشگوار کردن.
[خوَشْ / خُشْ گُ كَ دَ] (مص مرکب) سریع الهضم کردن. سریع الانهضام کردن ||. گوارا کردن. عذب کردن.
خوشگوار گردانیدن.
[خوَشْ / خُشْ گُ گَ دَ] (مص مرکب) سریع الهضم گردانیدن. خوشگوار کردن ||. گوارا کردن. عذب گردانیدن.
خوشگوار گردیدن.
[خوَشْ / خُشْ گُ گَ دي دَ] (مص مرکب) خوشگوار شدن ||. گوارا شدن.
خوشگواري.
[خوَشْ / خُشْ گُ](حامص مرکب) سریع الانهضامی. سرعت هضم. زودگواري : ز هر طعمه اي خوشگواریش بین حلاوت مبین
سازگاریش بین.نظامی ||. سازگاري. گوارایی.
خوشگوئی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوش سخنی. خوش گفتاري. خوش زبانی. خوشگویی.
خوش گوشت.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) آنکه جراحت تن او زود ملتحم شود ||. خوش ادا. خوش خلق. آنکه با همه جوشد. مقابل بدگوشت.
||حلال گوشت. پاکیزه گوشت. (یادداشت مؤلف (||). اِ مرکب) لوزالمعده. (یادداشت مؤلف).
خوش گوشتی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) پاکیزگی گوشت. حلیت گوشت ||. مرافقت با مردمان. خوش خلقی ||. زود التیام پذیري بدن در
مقابل خستگیها و جراحات.
خوش گوهر.
[خوَشْ / خُشْ گَ / گُو هَ](ص مرکب) خوش ذات. مقابل بدگوهر. خوش طبیعت. نیک نهاد. خوش گهر.
خوش گوهري.
[خوَشْ / خُشْ گَ / گُو هَ] (حامص مرکب) خوش ذاتی. مقابل بدگوهري. خوش جنسی. خوش طبعی. خوش گهري.
خوشگوي.
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)خوش سخن. خوش زبان. خوشگو : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوي و خوش زبان و
خوش آواز باشد. (ترجمهء طبري بلعمی). تا ز بر سرو کند گفتگوي بلبل خوشگوي به آواز زار.منوچهري. تو بدو گوي که اي بلبل
خوشگوي میاز. منوچهري. کاحسنت زهی ندیم خوشگوي آزادترین نسیم خوشبوي.نظامی. عشرت خوش است و بر طرف جوي
خوشتر است می بر سماع بلبل خوشگوي خوشتر است. سعدي (بدایع). اي گل خوشبوي من یاد کنی بعد ازین سعدي بیچاره بود
بلبل خوشگوي من. سعدي (بدایع). خاك شیراز همیشه گل خوشبوي دهد لاجرم بلبل خوشگوي دگر بازآید.سعدي. مردي ظریف
و خوشگوي بود. (ترجمهء محاسن اصفهان). دلم از پرده بشد حافظ خوشگوي کجاست تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم.حافظ.
خوشگویی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) خوشگوئی. خوش سخنی.
خوش گهر.
[خوَشْ / خُشْ گُ هَ] (ص مرکب) خوش گوهر. خوش ذات. خوش طبیعت.
خوش گهري.
[خوَشْ / خُشْ گُ هَ](حامص مرکب) خوش گوهري. خوش طبعی. خوش ذاتی. مقابل بدگهري.
خوشل.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان زانو سرستاق بخش مرکزي شهرستان نوشهر واقع در جنوب نوشهر. کوهستانی با آب و هواي
.( مناطق سردسیري. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوش لب.
[خوَشْ / خُشْ لَ] (ص مرکب)آنکه لب خوش ترکیب و شکرین و زیبا دارد : دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش
لبی خوش زبانی. فرخی.
خوش لباس.
[خوَشْ / خُشْ لِ] (ص مرکب) آنکه لباس یا جامهء خوش دوخت و برازنده به الوان متناسب پوشد ||. آنکه لباس در تن او خوب
جلوه کند.
خوش لباسی.
[خوَشْ / خُشْ لِ](حامص مرکب) حالت خوش لباس.
خوش لحن.
[خوَشْ / خُشْ لَ] (ص مرکب) خوش آهنگ. آنکه آوازش مطبوع و دلپسند باشد. (ناظم الاطباء) : سوزنی در باغ مدح میر عالم
زین دین بلبل خوش لحن و خوش دستان و شیرین نغمتی. سوزنی.
خوش لحنی.
[خوَشْ / خُشْ لَ] (حامص مرکب) خوش آوازي. خوش آهنگی. خوش صدایی.
خوش لعاب.
[خوَشْ / خُشْ لُ / لَ] (ص مرکب) خوش خلق. مقابل بدلعاب. بجوش. مرافق.
خوش لعابی.
[خوَشْ / خُشْ لُ / لَ](حامص مرکب) خوش خلقی. مقابل بدلعابی. بجوشی. مرافقت.
خوش لقا.
[خوَشْ / خُشْ لِ] (ص مرکب)خوش صورت. خوبروي. خوشگل. نیکودیدار : فرخی هندي غلامی از قهستانی بخواست سی غلام
ترك دادش خوش لقا و خوش کلام. سوزنی. با عقل پاي کوب که پیري است ژنده پوش بر فقر دست کش که عروسی است
خوش لقا. خاقانی. چو گرگ اجري از پهلوي زاغ کم خور که بر خوان چنان خوش لقائی نیابی. خاقانی.
صفحه 937 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوش لقائی.
[خوَشْ / خُشْ لِ] (حامص مرکب) خوب رویی. تازه رویی. خوش منظري : بشغل دل و رنج تن کم نکردي ازین تازه رویی وزین
خوش لقایی.فرخی.
خوش لگام.
[خوَشْ / خُشْ لِ / لُ] (ص مرکب) خوش عنان. مقابل بدلگام. رام. غیرسرکش.
خوش لگامی.
[خوَشْ / خُشْ لِ / لُ](حامص مرکب) خوش عنانی. مقابل بدلگامی. رامی. غیر حرونی.
خوش لهجگی.
[خوَشْ / خُشْ لَ جَ / جِ](حامص مرکب) خوش زبانی. درهم نبودگی کلام. مطبوعی سخن.
خوش لهجه.
[خوَشْ / خُشْ لَ جَ / جِ](ص مرکب) خوش زبان. آنکه سخن وي آشکارا بود و در هم نباشد. آنکه سخنش بواسطهء اداء خوب
شیرین و مطبوع است. (ناظم الاطباء) : آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخاي تو. حافظ. ز
چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجهء خوش آوازم. حافظ.
خوش مجلس.
[خوَشْ / خُشْ مَ لِ] (ص مرکب) خوش محضر. خوش معاشرت. خوش نشست و برخاست.
خوش محاسن.
[خوَشْ / خُشْ مَ سِ](ص مرکب) آنکه ریش نکو دارد. آنکه ریش خوب دارد. آنکه ریش او بصورت او می آید.
خوش محاضره.
[خوَشْ / خُشْ مُ ضَ / ضِ رَ / رِ] (ص مرکب) خوش صحبت. خوش مجلس. خوش سخن. خوش گفت و شنود.
خوش محاوره.
[خوَشْ / خُشْ مُ وَ / وِ رَ / رِ] (ص مرکب) خوش گفت و شنود. خوش صحبت. خوش اختلاط : و ابوعلی محمد مردي فاضل بوده
.( است و بغایت پرهیزگار و خوش محاوره و خوش منظر و فصیح... و دانا و عاقل. (تاریخ قم ص 217
خوش محضر.
[خوَشْ / خُشْ مَ ضَ](ص مرکب) خوش مجلس. آنکه حضورش ملال آور نیست. خوش نشست و برخاست. مقابل بدمحضر||.
خوب ظاهر. مقابل خوش مخبر.
خوش مخبر.
[خوَشْ / خُشْ مَ بَ] (ص مرکب) خوش باطن. مقابل بدمخبر. آنکه او را باطن نکوست.
خوش مذاق.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (ص مرکب) خوش طعم. نیکو در مذاق. نکو در دهان. خوشمزه : طعم رطب اگرچه لذیذ است و خوش مذاق
کی به بود بخاصیت از قند عسکري. مجد همگر. شعري به خوش مذاقی چون چاشنی وصل کلکی به نقشبندي چون صورت خیال.
مجد همگر.
خوش مرد.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (ص مرکب)کسی که بظاهر کارهاي نیکو و سخنان ملایم گوید که مردم از او راضی شوند. (لغت محلی شوشتر
نسخهء خطی).
خوش مردان.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 28 هزارگزي جنوب باختري ششتمد.
.( کوهستانی و سردسیر با 237 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوش مروت.
[خوَشْ / خُشْ مُ رُوْ وَ](ص مرکب) خوش انصاف. بامروت ||. گاه بصورت کنایه به بی انصاف و بی مروت اطلاق شود.
خوش مزاج.
[خوَشْ / خُشْ مِ] (ص مرکب) سالم و تندرست. که تن بیمار نیست.
خوش مزاح.
[خوَشْ / خُشْ مِ] (ص مرکب) ملیح. شوخ. خوشمزه. خوش گو : سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح خدمت جان ترا از جان
و از دل خواستار. سوزنی.
خوشمزگی.
[خوَشْ / خُشْ مَ زَ / زِ](حامص مرکب) لذیذي. خوش طعمی. خوش مذاقی ||. لودگی. ظرافت. خوش طبعی. طیبت. مزاح.
خوشمزگی کردن.
[خوَشْ / خُشْ مَ زَ / زِ كَ دَ] (مص مرکب) مزاح کردن. اِحماص. شوخی کردن. لودگی کردن. ظرافت طبع بخرج دادن. مسخرگی
کردن.
خوشمزه.
[خوَشْ / خُشْ مَ زَ / زِ] (ص مرکب) عذب. گوارا. لذیذ. (یادداشت مؤلف) : اي خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است که
بر او اهل خرد خوشمزه و بوي ثمارند. ناصرخسرو. در میان میوه هاي خوشمزه شاه انگور و وزیرش خربزه ||.؟ آنکه سخن هاي
نیک و خوش آیند گوید. ظریف. بذله گو. شوخ.
خوش مژگان.
[خوَشْ / خُشْ مُ] (ص مرکب) کنایه از خوش چشم. آنکه مژگان زیبا و خوب دارد.
خوش مسلک.
[خوَشْ / خُشْ مَ لَ] (ص مرکب) آنکه روش کار خود نکو داند. آنکه براه راست و روش نکو رود. خوش طریقت. خوش روش.
خوش مسلکی.
[خوَشْ / خُشْ مَ لَ](حامص مرکب) خوب روشی. خوش روشی. خوب رفتاري. خوب کرداري.
خوش مشرب.
[خوَشْ / خُشْ مَ رَ] (ص مرکب) آنکه حسن معاشرت دارد. خوش معاشرت. خوش صحبت و رفتار. خوش نشست و برخاست||.
کسی را گویند که مذاق صوفیه داشته باشد و در شریعت طرف احتیاط را ملحوظ ندارد. (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوش مشربی.
[خوَشْ / خُشْ مَ رَ](حامص مرکب) خوش معاشرتی. خوش نشست و برخاستی. خوش محضري. آداب و رسوم دانی.
خوش مطلع.
[خوَشْ / خُشْ مَ لَ] (ص مرکب) شعر یا کلامی که خوب آغاز شود.
خوش مطلعی.
[خوَشْ / خُشْ مَ لَ](حامص مرکب) خوش آغازي کلام. حسن مطلع.
خوش معاشرت.
[خوَشْ / خُشْ مُ شَ / شِ رَ] (ص مرکب) خوش مجالست. آنکه آداب دوستی و مجلس آرایی داند. آمیزنده. آنکه در دوستی
طریق دوستی داند.
خوش معاملگی.
[خوَشْ / خُشْ مُ مَ / مِ لَ / لِ] (حامص مرکب) داد و ستد بطور راستی و صداقت و بدون تقلب. (ناظم الاطباء). پاکی در معامله.
خوش سودائی. خوش حسابی.
خوش معامله.
[خوَشْ / خُشْ مُ مَ / مِ لَ / لِ] (ص مرکب) خوش حساب. کسی که داد و ستد وي راست و صادقانه باشد. (از ناظم الاطباء). براه.
راست حساب ||. در اصطلاح لوطیان آنکه آلت تناسلی قوي دارد. (یادداشت مؤلف).
خوش مغز.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (ص مرکب)آنکه مغز خوب دارد. آنکه باطن خوش دارد. مقابل خوش ظاهر. مقابل خوب پوست.
خوش مغزي.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (حامص مرکب) خوب مغزي. خوش باطنی. مقابل خوش ظاهري : به خوش مغزي به از بادام تر بود به شیرین
استخوانی نیشکر بود.نظامی.
خوش مقال.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (ص مرکب) خوش سخن. خوش کلام. خوشگو.
خوش مقام.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان سپاه منصور شهرستان بیجار واقع در 43 هزارگزي جنوب باختري حسن آباد به
سوگند. کنار راه عمومی بیجار به تکاب کوهستانی و سردسیر با 116 تن سکنه. خط تلگراف و تلفن بیجار و تکاب از کنار آن می
.( گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوش مکان.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِ مرکب)مکان خوب. جاي نیکو.
خوش مکان.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِخ)دهی از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع در جنوب خاوري پاوه و 7 هزارگزي راه اتومبیل
.( رو کرمانشاه به پاوه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوش مکان.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان عیسوند بخش برازجان شهرستان بوشهر. واقع در نه هزارگزي جنوب باختري برازجان،
.( کنار راه شوسهء بوشهر به شیراز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوش مکان.
[خوَشْ / خُشْ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزي جنوب اردکان و 6 هزارگزي
باختري شوسهء اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه اي است یک فرسنگی جنوبی
اردکان فارس. (از فارسنامهء ناصري).
خوش منزل.
[خوَشْ / خُشْ مَ زِ] (ص مرکب) آنکه از طرف سلاطین و امراء پیشتر رود و جا براي فروکش خوش کند. (آنندراج) : پیشخانه
داران سرکار جهان مدار با خوش منزلان سبقت شعار کوچ هر منزلی به بارگاه عظمت دستگاه بیارایند. (نعمت اللهخان عالی در
بهادرشاه به نقل از آنندراج).
خوش منزل.
[خوَشْ / خُشْ مَ زِ] (اِخ)دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. واقع در 18 هزارگزي جنوب خاوري گناباد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوش منش.
[خوَشْ / خُشْ مَ نِ] (ص مرکب) فَکِه. فاکِه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) : بدین روز هم نیستی
خوش منش که پیش من آوردي اي بدکنش.فردوسی. برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش.فردوسی. مگر
کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.فردوسی. و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش
منش گردند. (التفهیم). ایمن مشو ز کینهء او اي پسر هرچند شادمان بود و خوش منش. ناصرخسرو. گل از نفس کل یافته ست آن
عنایت که تو خوش منش گشته اي زان و شادان. ناصرخسرو. به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز
خوش. نظامی ||. طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی : پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده
بودند یافت بخانهء سلیمان بنهاد و هر روز با همهء کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردي و با سلیمان خوش منش نبود و
سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمهء طبري بلعمی). همان خوش منش مردم خویشکار نباشد بچشم خردمند
خوار.فردوسی. نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منش.فردوسی. پسر خوش منش باید و خوبروي.سعدي. زن
خوش منش خواه نه خوب روي که آمیزگاري بپوشد عیوب.سعدي ||. دارندهء ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس ||. خوش
گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء).
خوش منش شدن.
[خوَشْ / خُشْ مَ نِ شُ دَ] (مص مرکب) فکاهت. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف).
خوش منشی.
[خوَشْ / خُشْ مَ نِ](حامص مرکب) خوش طبعی. فکیهۀ. لاغ. فکاهت. مزاح. شوخی. بذله گویی. هزاله. مطایبه. نشاط. سرور. فرح.
انبساط. (یادداشت مؤلف) : چون دل باده خوار گشت جهان با کروژ و نشاط و خوش منشی.خسروي. پس خویشتن تسلیم کرد و
آن... هدف کرده و بخوش منشی شربت آن ضربت نوش کرد. (تاریخ بیهق ||). تسلیم در اصطلاح حکمت مدنی. (از نفایس
الفنون).
خوش منشی کردن.
[خوَشْ / خُشْ مَ نِ كَ دَ] (مص مرکب) مطایبه کردن. شوخی کردن. سر بسر کسی گذاردن.
خوش منظر.
[خوَشْ / خُشْ مَ ظَ] (ص مرکب) خوب چهره. نیک سیما. نیکودیدار. (ناظم الاطباء). خوش نما. خوب دیدار. (یادداشت مؤلف).
خوبروي : که دریافتم حاتم نامجوي هنرمند و خوش منظر و خوبروي. سعدي (بوستان ||). با منظرهء خوب. با چشم انداز نیکو.
خوش منظره : و صباح از عکس جمال حورالعینش خوش منظر. (ترجمهء محاسن اصفهان). ابوعلی محمد مردي فاضل بوده است و
بغایت پرهیزگار و خوش محاوره و خوش منظر. (تاریخ قم).
خوش منظري.
[خوَشْ / خُشْ مَ ظَ](حامص مرکب) خوب دیداري. خوشنمایی : نشنیده ام اندر ختن بر صورتی چندین فتن هرگز نباشد در چمن
سروي بدین خوش منظري. سعدي.
خوش مور.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاري بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوري فهلیان و
.( 8 هزارگزي راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوش مور.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهراسمان بخش ساردوئیهء جیرفت. (یادداشت مؤلف).
خوشمه.
[خوَشْ / خُشْ مِ] (اِخ) دهی است از بخش آخورهء شهرستان فریدن واقع در باختر آخوره. جلگه و سردسیر با 213 تن سکنه. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خوشن آباد.
صفحه 938 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان وراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع در شمال باختري حاجی آباد و
.( جنوب راه مالرو حاجی آباد به نیریز با 123 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوشنام.
[خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب)نکونام. صاحب حسن شهرت. صاحب شهرت نیکو. داراي شهرت نیکو. مقابل بدنام. (یادداشت مؤلف)
: براهیم خوشنام کز مدحش الا صفات براهیم ادهم ندارم.خاقانی. حسن معشوق است بی آرام می خواهد مرا عشق دارد غیرتی
خوشنام می خواهد مرا. رضی دانش (از آنندراج ||). از اسامی مردان است. (یادداشت مؤلف).
خوشنام.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان اي تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 24 هزارگزي شمال نورآباد. با 120 تن
.( سکنه از طایفهء اي تیوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خوشنامه.
[خوَشْ / خُشْ مَ / مِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود هروآباد واقع در شمال هسجین. کوهستانی و معتدل
.( با 144 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوشنامی.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص مرکب) حسن شهرت. ذکر جمیل داشتن.
خوشنامی.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. واقع در جنوب باختري ابهر کنار راه عمومی قیدار
.( به آب گرم. کوهستانی و سردسیر با 382 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خوشنامی.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) رجوع به طایفهء شیبانی شود.
خوشند.
[خوَشْ / خُشْ نُ] (ص) مخفف خوشنود. شاد : پدر کز پسر هیچ ناخوشند است بدان کان پسر تخم و بار بد است.فردوسی. گر
بجان خرمی دواسبه در آي ور بدل خوشندي خر اندرکش.خاقانی.
خوشندگی.
[خوَشْ / خُشْ نُ دَ / دِ](حامص) خوشنودي.
خوشنده.
[خوَشْ / خُشْ نُ دَ / دِ] (ص)خوشنود. خرسند.
خوشندي.
[خوَشْ / خُشْ نُ] (حامص)خوشنودي. خرسندي : که بر دین پاکیزهء ایزدي ز تو هست دادار را خوشندي.فردوسی. بخوشندي چه
کنی چون چنین کنی بغضب. فرخی.
خوش نرم.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (اِ مرکب)کاچیک. عصیده. کوله. (زمخشري).
خوش نژاد.
[خوَشْ / خُشْ نِ] (ص مرکب) اصیل. که نژاد خوش دارد. خوش نسل. نژاده.
خوش نسل.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) اصیل در نژاد و خون. خوش نژاد.
خوش نسیم.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) خوش باد. خوش رایحه. با نسیم فرح بخش. با رایحهء نیکو : اگرچه مشک اذفر خوش نسیم است
دم جان بخش چون بویت ندارد. خواجه عبدالله انصاري. اي گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می کند شب
همه شب دعاي تو. حافظ. شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است. حافظ.
خوش نشین.
[خوَشْ / خُشْ نِ] (نف مرکب) کسی که راحت نشسته و جاي بسیاري را متصرف شده. (ناظم الاطباء). کسی که هر جا او را خوش
آید همان جا ساکن شود. (غیاث اللغات) (آنندراج) : حضور حریفان بس خوش نشین به تخصیص صدر اخص صدر دین. نزاري
قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 2). من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم چون نسیم خوش نشین هر دم زمینی خوش
کنم. ظهوري (از آنندراج). تا بحسن خوش نشین او شود جایی دچار نیست چون آب روان یکجا قرار آئینه را. صائب (از آنندراج).
صراحی بود کودك خوش نشین ندارد چسان گریه در آستین. ملاطغرا (از آنندراج ||). نورسیده. تازه آمده ||. بیگانه و اجنبی و
غریب در میانهء مردم بومی. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که در شهر یا دهی براي خود معاش کند. خوشباش. (از آنندراج).
آنکه در ده منزل دارد ولی جزء بنه بندي نباشد و کشت و زرع نکند از اینرو از اداي مالیات و عوارض ده معاف است. (یادداشت
مؤلف ||). اجاره نشین. مستأجر (در تداول مردم قزوین). -امثال: اجاره نشین خوش نشین است؛ یعنی هر وقت که خواست خانهء
دیگر می گیرد و تغییر مکان می دهد.
خوش نشینان چمن.
[خوَشْ / خُشْ نِ نِ چَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گلها و نهالهاي چمن ||. کسانی که در چمن بتقریب تماشا اقامت کنند. (از
آنندراج).
خوش نشینی.
[خوَشْ / خُشْ نِ] (حامص مرکب) حالت و عمل خوش نشین. (یادداشت مؤلف ||). محافظ دولتی که از براي وي اراضی معین
شده باشد. (ناظم الاطباء).
خوش نظر.
[خوَشْ / خُشْ نَ ظَ] (اِ مرکب)لالهء خطایی. ریحان تاتاري. رستنی که هر یک از برگ آن بچند رنگ میشود و عصارهء آن بر
گوش چکانند کرم گوش را بکشد. مجنج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : چه خوري خون چو لالهء دل سوز خوش نظر باش و
بوستان افروز. خواجوي کرمانی. بازگشا نرگس مازاغ را آب ببر خوش نظر باغ را. خواجوي کرمانی (از آنندراج). دل مائل حسن
خوش نظر نیست آن خوش نظر است یا کمر نیست. فاتحۀ القلوب (از شرفنامهء منیري). بی باده روي خوب تو اي خوش نظر مباد در
باغ اگر نظر بسوي خوش نظر کنم. (شرفنامهء منیري). ز خورشید خیري دل شب سحر نظرها خوش از دیدن خوش نظر. ظهوري (از
آنندراج (||). ص مرکب) الفت گیرنده. (برهان قاطع) (آنندراج).
خوش نعل.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) مقابل بدنعل. صفت اسبی است که به آسانی نعل بر پاي وي توان بست ||. سمی که بهر نعلی زود
خورد.
خوش نعلی.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت خوش نعل.
خوش نغمه.
[خوَشْ / خُشْ نَ مَ / مِ] (ص مرکب) خوش آواز. خوش الحان. خوش آهنگ. خوش صدا. خوش ترانه : نواي مطرب خوش نغمه و
سرود ستخج خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. مسعودي. از براي عاشقان مفلس اکنون بی طمع بلبل خوش نغمه گه شه رود و
گه عنقا زند. سنائی. آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش ما را حدیث دلبر خوشخوي خوشتر است. سعدي.
خوش نفس.
[خوَشْ / خُشْ نَ فَ] (ص مرکب) آنکه نَفَس او خوش آیند و خوشبوي بود. (یادداشت مؤلف). مبارك دم : از عباد ملک العرش
نکوکارترین خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهري. تا خوش نفسی بدست نارم بی پاي بسر دویده
خواهم.خاقانی. چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی. خاقانی. ما گرچه
بنطق طوطی خوش نفسیم بر شکر گفته هاي سعدي مگسیم. مجد همگر. بخندید کاي بلبل خوش نفس تو از گفت خود مانده اي
در قفس.سعدي. ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین. ؟ (از ترجمهء محاسن
اصفهان). مجلس بزم عیش را غالیهء مراد نیست اي دم صبح خوش نفس نافهء زلف یار کو. حافظ.
خوش نفس.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) خوش طینت. پاك طینت. خیرخواه عموم مردم. مقابل بدنَفْس. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
خوش نفسی.
[خوَشْ / خُشْ نَ فَ](حامص مرکب) حالت و صفت خوش نَفَس. خوشبویی : تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیریم جان نهادیم بر
آتش ز پی خوش نفسی. حافظ.
خوش نفسی.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (حامص مرکب) حسن سریرت. حسن طینت. خوبی سرشت. خیرخواهی مردمان. (یادداشت مؤلف).
خوش نقش.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) آنچه داراي رنگ و نگار و نقش خوب باشد. (یادداشت مؤلف ||). خوش قیافه. خوش پیکر.
(یادداشت مؤلف ||). خوش اقبال. (یادداشت مؤلف ||). آنکه در قمار غالباً نقش هاي خوب آرد. (یادداشت مؤلف). که در قمار
با آوردن نقشهاي مناسب برنده باشد.
خوش نقش.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (اِخ) نام فاحشهء اصفهانی که شیخ شاه نظر متولی مزار شاه رضا در عقد نکاح آورده بود چنانچه نصیرآبادي در
شرح حال او نوشته. (آنندراج).
خوش نقش و نگار.
[خوَشْ / خُشْ نَ شُ نِ] (ص مرکب) خوش آب و رنگ. خوش رنگ. خوش ترکیب از جهت رنگ.
خوش نقشی.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (حامص مرکب) خوش اقبالی. سعادت. خوش بیاري. حسن طالع ||. خوشگلی.
خوشنگان.
[خوَشْ / خُشْ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان فین بخش مرکزي شهرستان بندرعباس واقع در شمال بندرعباس و خاور راه شوسهء
.( کرمان به بندرعباس با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوش نگاه.
[خوَشْ / خُشْ نِ] (ص مرکب) چشمی که نگاه زیبا دارد. چشمی که نگاهی سحرآمیز دارد : آن می که مست ازویم نی جام دیده
نی جم مانند شمع سرخوش زان چشم خوش نگاهم. کلیم (از آنندراج).
خوش نما.
[خوَشْ / خُشْ نُ / نِ / نَ] (ص مرکب) خوش منظر. منظري. دیداري. اَنِق. حَسَ نُالْمَنظَر. نیکومنظر. نیکونما. خوبرو. (یادداشت
مؤلف). مقابل بدنما. - خوشنما نبودن؛ در انظار خوب نبودن. مخالف آداب نیک و اخلاق حسنه بودن. خوشایند نبودن.
خوش نمایی.
[خوَشْ / خُشْ نُ / نِ / نَ](حامص مرکب) خوش منظري. حُسْنُالْمَنظَر.
خوش نمک.
[خوَشْ / خُشْ نَ مَ] (ص مرکب) ملیح. نمکین. کنایه از محبوب و معشوق. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : از دیده جرعه دان کنم
از رخ نمکستان تا نوش جام و خوش نمک خوان کیستی. خاقانی ||. طعامی که نمک آن از قاعده بیرون نباشد. (ناظم الاطباء).
آنچه کمی بشوري مائل است و شوري آن زننده و مکروه نیست. متمایل بشوري. (یادداشت مؤلف) : این بی نمکی فلک همی کرد
وان خوش نمک( 1) این جگر همی خورد. نظامی. همه ساق زنگی خورم در شراب کز آن خوش نمکتر نیابم کباب.نظامی. نگردید
از جهان بی نمک شوري مرا حاصل مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را. صائب (از آنندراج ||). مردم نمکین. (آنندراج) :
اسیران رومی بپروردمی همه زنگی خوش نمک خوردمی.نظامی. آتش مرغ سحر از باب زن بر جگر خوش نمکان آب زن.نظامی.
1) - بمعنی اول هم ایهام دارد. )
خوش نمکی.
[خوَشْ / خُشْ نَ مَ](حامص مرکب) ملاحت. بانمکی. مقابل بی نمکی.
خوش نمود.
[خوَشْ / خُشْ نُ / نِ / نَ](ص مرکب) خوش جلوه. خوش ظاهر. خوب منظر.
خوش نمودن.
[خوَشْ / خُشْ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) خوب جلوه کردن. خوش آمدن. خوش تجلی کردن. سازگار افتادن : اي سیر ترا نان
جوین خوش ننماید محبوب من است آنچه بنزدیک تو زشت است. سعدي.
خوش نوا.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب)خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز : همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس
چو مرغی بدي خوش نوا. اسدي (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا.خاقانی.
شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمهء موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و
گویا طوطیی.مولوي.
خوش نوائی.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (حامص مرکب) خوش آوازي. خوش آهنگی. خوش صدائی.
خوشنواز.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (نف مرکب)خنیاگر. سازنده. (برهان قاطع). مطرب. موسیقی دان : چنین گفت کز شهر مازندران یکی خوش
نوازم ز رامشگران.فردوسی.
خوشنواز.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (اِخ) نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن
آراي ناصري). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمهء فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود : چهارم
چو ناپاك دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز.فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با
خوشنواز.فردوسی.
خوش نوایان چمن.
[خوَشْ / خُشْ نَ نِ چَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گلها و نهالهاي چمن ||. مردمان که در چمن بتقریب براي نظاره نشینند.
(آنندراج).
خوش نوایی.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (حامص مرکب) خوش نوائی. خوش صدائی. خوش آهنگی.
خوشنود.
[خوَشْ / خُشْ] (ص) قانع. راضی. خرسند. (ناظم الاطباء) : بگیتی در از مرگ خوشنود کیست که فرجام کارش نداند که
چیست.فردوسی. تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم به سه بوسهء خشک در ماهیانی.فرخی. امیر گفت... من از وي خوشنودم و
سزاي آن کس که در باب وي سخنی محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). رسول گفت با تنی درست و شادکامی و همه کارها
بمراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خوشنود. (تاریخ بیهقی). و فرستادهء خدا از او خوشنود بود. (تاریخ
بیهقی). و روزگاري داشت با راحت و آسانی و سپاهی و رعیت از وي خوشنود. (فارسنامهء ابن بلخی). خالق از وي بدو جهان
خوشنود دعوت خلق را در او ایجاب.سوزنی. از جهان زو بوده ام خوشنود و بس.خاقانی. دو سال خدمت این بنده کردم و امروز ز
بخت شاکر و از روزگار خوشنودم. ظهیر فاریابی. بدم گفتی و خرسندم جزاك الله نکو گفتی سگم گفتی و خوشنودم عفاك الله
صفحه 939 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کرم کردي. سعدي ||. خوشحال. شاد. مسرور. مشعوف. (ناظم الاطباء).
خوشنود ساختن.
[خوَشْ / خُشْ تَ](مص مرکب) راضی کردن. خوشحال کردن : چو خوشنود سازي ورا بگذرد که دانش پژوه است و دارد
خرد.فردوسی.
خوشنود شدن.
[خوَشْ / خُشْ شُ دَ](مص مرکب) راضی شدن. قانع و خرسند شدن : باري در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خوشنود شد.
(تاریخ بیهقی).
خوشنود کردن.
[خوَشْ / خُشْ كَ دَ](مص مرکب) راضی کردن. خوشحال کردن. ارضاء. ترضیه. اقناء. اقناع. (یادداشت مؤلف).
خوشنود گشتن.
[خوَشْ / خُشْ گَ تَ](مص مرکب) شاد گشتن. خوشحال گشتن : ز گفتار او شاه خوشنود گشت چنان آتش تیز بی دود
گشت.فردوسی. از خواجه ابونصر شنودم گفت هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود امیر از وي نیک خوشنود گشت به چندین
نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی ||). راضی گشتن. قانع شدن : توانگر شود هرکه خوشنود گشت دل آزرد هم خانهء دود
گشت.فردوسی.
خوشنودي.
[خوَشْ / خُشْ] (حامص)مقابل خشم. مقابل غضب. (یادداشت مؤلف). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. (ناظم
الاطباء) : جهانی به آیین بیاراستند چو خوشنودي پهلوان خواستند.فردوسی. زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود چیست آن
خوشنودي شاه و رضاي کردگار. فرخی. نامه ها رفت به اسکدار بجملهء ولایت... تا وي را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند
چنانکه به خوشنودي رود. (تاریخ بیهقی). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وي خوشنودي نمود. (تاریخ بیهقی). بهر خوشنودي حق
پیش آر دست کان بمقدار کراهت آمده ست.مولوي.
خوشنودي خواستن.
[خوَشْ / خُشْ خوا / خا تَ] (مص مرکب) استرضاء. طلب رضایت کسی کردن.
خوش نوید.
[خوَشْ / خُشْ نَ] (ص مرکب) قاصد خوش خبر. (ناظم الاطباء).
خوش نویس.
[خوَشْ / خُشْ نِ] (نف مرکب) کسی که خط نیک از روي تعلیم نویسد. (ناظم الاطباء). خطاط. مشاق. (یادداشت مؤلف). که زیبا
و خوب نویسد. که در نوشتن خط قواعد خطاطی را نیک بکار برد : آن پنجهء کمانکش و انگشت خوش نویس هر بندي اوفتاد
بجایی و مفصلی.سعدي. چون عطارد خوش نویس و اعیان محاسبان ضابط چون ادریس. (از ترجمهء محاسن اصفهان).
خوش نویسی.
[خوَشْ / خُشْ نِ](حامص مرکب) عمل خوش نویس. خطاطی. مشاقی. (یادداشت مؤلف).
خوش نهاد.
[خوَشْ / خُشْ نِ / نَ] (ص مرکب) خوش سیرت. خوش باطن. خوش طینت.
خوش نهادي.
[خوَشْ / خُشْ نِ / نَ](حامص مرکب) خوش طینتی. خوش باطنی. خوش سیرتی.
خوش نیت.
[خوَشْ / خُشْ نی يَ] (ص مرکب) خوش قصد. خوش اراده. کنایه از خیرخواه و مردم دوست. مقابل بدنیت.
خوش نیتی.
[خوَشْ / خُشْ نی يَ](حامص مرکب) خوش قصدي. خیرخواهی.
خوشواش.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا خیابان بخش مرکزي شهرستان آمل واقع در جنوب باختري آمل، کوهستانی و
سردسیر و داراي 240 تن سکنه و راه مالرو است. زمستان اهالی بحدود تسکاینی و کاسمده و اسکومحله و میخدان و چندر می
.( روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خوش و بش.
[خوَشْ / خُشْ شُ بِ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) اداي احترام بمهمان بگفتار و پرسش. هش و بش عربی. (یادداشت مؤلف).
خوش و بش کردن.
[خوَشْ / خُشْ شُ بِ كَ دَ] (مص مرکب) خوش آمد گفتن. احوال پرسیدن. (یادداشت مؤلف).
خوش و خرم.
[خوَشْ / خُشْ شُ خُرْ رَ](ترکیب عطفی، ص مرکب) خوش. شاد. راضی. خوشحال.
خوش و خندان.
[خوَشْ / خُشْ شُ خَ](ترکیب عطفی، ص مرکب) خوشحال. شاد. شادمان. مسرور : یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در و بندان چون درنگرد باز بزندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان. منوچهري.
خوش و خندانی.
[خوَشْ / خُشْ شُ خَ] (حامص مرکب) خرمی. شادي. شادمانی. خوشحالی.
خوش و خوار.
[خوَشْ / خُشْ شُ خوا / خا] (ترکیب عطفی، ص مرکب) سهل. آسان. ساده : نیست جهان باز سوي ما ز چه معنی خوردن ما سوي
باز او خوش و خوار است. ناصرخسرو.
خوش وعده.
[خوَشْ / خُشْ وَ دَ / دِ](ص مرکب) صادق الوعد. آنکه بوعدهء خود وفا کند. آنکه از وعدهء خود تخلف نکند.
خوشوقت.
[خوَشْ / خُشْ وَ] (ص مرکب)مسرور. شادان. خوشحال. (از یادداشت مؤلف).
خوشوقت بودن.
[خوَشْ / خُشْ وَ دَ](مص مرکب) شادان بودن. مسرور بودن. (یادداشت مؤلف ||). راضی بودن. (یادداشت مؤلف).
خوشوقت ساختن.
[خوَشْ / خُشْ وَ تَ] (مص مرکب) مسرور کردن. شاد کردن. شادمان نمودن. (یادداشت مؤلف ||). راضی کردن. (یادداشت
مؤلف).
خوشوقت شدن.
[خوَشْ / خُشْ وَ شُ دَ] (مص مرکب) مسرور شدن. شادمان شدن. (یادداشت مؤلف ||). راضی شدن. (یادداشت مؤلف).
خوشوقت کردن.
[خوَشْ / خُشْ وَ كَ دَ] (مص مرکب) شاد کردن. خوشوقت ساختن. (یادداشت مؤلف ||). راضی کردن. خوش وقت ساختن.
(یادداشت مؤلف).
خوشوقت گشتن.
[خوَشْ / خُشْ وَ گَ تَ] (مص مرکب) شاد شدن. مسرور گشتن. (یادداشت مؤلف ||). راضی گشتن. (از یادداشت مؤلف).
خوشوقتی.
[خوَشْ / خُشْ وَ] (حامص مرکب) شادي. سرور. شادمانی. (یادداشت مؤلف ||). رضایت. رضا. (یادداشت مؤلف).
خوشه.
[شَ / شِ] (اِ) اجتماع گلها و یا میوه ها که بواسطهء محوري که قائم به همهء آنهاست نگاه داشته شده اند مانند خوشهء انگور و
خوشهء خرما و خوشهء گندم و خوشهء تمشک و جز آن. (ناظم الاطباء). مجموع حب هاي رستنی که بهم پیوسته باشد. سنبل.
شنگله. (یادداشت مؤلف) : ز تاك خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بادپیچ بازیگر. ابوشکور بلخی. به خروار از آن پس
ده و دوهزار به خوشه درون گندم آرند بار.فردوسی. ز گاوان گردون کشان چل هزار به خوشه درون گندم آرند بار.فردوسی.
خورش هست چندان که اندازه نیست به خوشه درون هست اگر تازه نیست. فردوسی. از آن خوشه اي چند ببرید و برد به ایوان و
خوالیگرش را سپرد.فردوسی. آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبیذ سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.بهرامی. ترا تنت خوشه
ست و پیري خزان خزان تو بر خوشهء تنت زد.ناصرخسرو. دگرگون شدي و دگرگون شود چو بر خوشه باد خزان
بروزد.ناصرخسرو. گهی بدرود خوشه ت ورزکاري گهی بشکست شاخی باغبانت.ناصرخسرو. به خوشه در از بهر بیرون شدن چنان
جمله شد ماش و سنگ و نخود. ناصرخسرو. چه بیم داري از شیر کو ندارد چنگ چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر. مسعودسعد.
نهال دید درخت شده و آن خوشه ها از او آویخته. (نوروزنامهء خیام). درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشه بزرگ شده و
از سبزي بسیاهی آمده چون شبه می تافت. (نوروزنامه). برحذرم ز آتش اجل که بسوزد کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
خاقانی. گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز بند آن خوشه که آن بافته تر بگشائید. خاقانی. از دانهء دل به کشت شادي یک
خوشه بسالیان مبینام. خاقانی. چو خوشه چند شوي صدزبان نمی خواهی که یک زبان چو ترازو بوي بروز جزا. خاقانی. دانه فشان
گشته به هر گوشه اي رسته ز هر دانهء او خوشه اي.نظامی. هرکه مزروع خود بخورد خوید( 1) وقت خرمنش خوشه باید
چید.سعدي. -امثال: خوشه یکسر دارد. (از مجموعهء امثال مختصر چ هند). - خوشهء ارزن؛ سنبل ارزن. مسطو. (منتهی الارب). -
خوشهء انگور؛ عنقود. (یادداشت مؤلف). عذق. (منتهی الارب) : چون قوس قزح برگ رزان رنگ برنگند در قوس قزح خوشهء
انگور گمان است. منوچهري. نقل ما خوشهء انگور بود ساغر سفچ بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر. بوالمثل. مه گرچه دهد
نور به انگور ولیکن ز آن خوشهء انگور ندارد که تو داري. سیدحسن غزنوي. گرچه مشعبد ز موم خوشهء انگور ساخت ناید از آن
خوشه ها آب خوشی در دهان. خاقانی. - خوشهء خرما؛ قسمتی از میوهء درخت خرما که به یک محور پیوسته و از شاخسار آویزان
است. (یادداشت مؤلف). مسطو. عرجون. کیاسه. غمشوش. قطف. قنو. عطل. عذق. عهان. (منتهی الارب) : زین روي چون کرامت
مریم بباغ عمر از نخل خشک خوشهء خرما برآورم. خاقانی. - خوشهء دل؛ کنایه از دل و امعاء و احشاء : ز دانا جوي پند ایرا که
آب پند خوش یابی چو دانا خوشهء دل را بدست عقل بفشارد. ناصرخسرو. - خوشهء عمر؛ کنایه از سالیان عمر : در دانهء دل نماند
مغز آوخ در خوشهء عمر دانه بایستی.خاقانی. - خوشهء عنب؛ خوشهء انگور : آنکه زلفش چو خوشهء عنب است.فرخی. - خوشهء
قرآن؛ کنایه از قرآن مجید : به خوشهء قران در مبین دانه را به انگور دین در رها کن عصیر. ناصرخسرو. - خوشهء گندم؛ سنبله.
سنبل. مجموعه هاي گندم که در غلاف در گرد ساقه اي متصل باشد. (یادداشت مؤلف). - خوشهء نسترن؛ دسته گل نسترن : چو
خوشهء نسترن پروین درخشنده به سبزه بر بزر و گوهران آراسته خود را چو دارایی. ناصرخسرو ||. قسمی مروارید قیمتی که بدان
ماند که چند مروارید را بهم پیوسته و از آن سنبله و خوشه کرده اند. (از الجماهر بیرونی) : تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر برو
گونه گون خوشه هاي گهر.فردوسی ||. نام مرغی است. (برهان قاطع) : هست مرغی که خوشه نام وي است پیش دریاي چین مقام
وي است. آذري (از انجمن آراي ناصري ||). آژفنداك و قوس قزح ||. پاره. قطعه ||. پدرزن.( 2 ||) پدر شوهر. (ناظم الاطباء).
(||اِخ) کنایه از برج سنبله و عرب آنرا عذراء خوانده است. این صورت در منطقۀ البروج واقع و از چندین ستاره تشکیل میشود.
برج خوشه بر صورت زنی تخیل شده که گاهی خوشه اي بر دست چپ آن تصویر می نمایند. (یادداشت مؤلف) : بگشت اندر این
نیز چندي سپهر چو از خوشه بنمود خورشید چهر.فردوسی. پدر بر پدر پادشاهی مراست خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی. خوشه کزان سنبل تر ساخته سنبله را بر اسد انداخته.نظامی. هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر مهر را جوزا مکان و
ماه را خوشه وطن.( 3) حافظ. - برج خوشه؛ برج سنبله : بدو گفت گردوي انوشه بدي چو ناهید در برج خوشه بدي.فردوسی. امسال
برج خوشه شعیر اندر آسمان. سوزنی. از همه کشتهء فلک دانهء خوشه خورد و بس چون سوي برج خوشه رفت از سر برج آذري.
خاقانی. - خانهء خوشه؛ برج سنبله. - خوشهء پروین؛ نام دستهء ستاره هاي پروین. رجوع به پروین شود : رو که ز عکس لبت
خوشهء پروین شده ست خوشهء خرماي تر بر طبق آسمان.خاقانی. نسرین را به خوشهء پروین بپرورند.خاقانی. خوي برخ چون گل و
نسرین شده خرمن مه خوشهء پروین شده.نظامی. ز مروارید تاج خسروانیت یکی در خوشهء پروین نباشد.سعدي. آسمان گو
مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوي خوشهء پروین به دو جو. حافظ. - خوشهء چرخ؛ ششمین برج فلکی که سنبله
است و در این معنی گاه لفظ خوشه آید. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). - خوشهء سپهر؛ خوشهء چرخ. برج سنبله. (برهان قاطع). -
خوشهء فلک؛ کنایه از خوشهء چرخ. کنایه از خوشهء سپهر. برج سنبله. (یادداشت مؤلف) : دانه از خوشهء فلک خوردي که به پرواز
رستی از تیمار.خاقانی. ( 1) - ن ل: بخوید. ( 2) - در برهان قاطع ضبط آن را با واو معدوله آورده ولی ناظم الاطباء واو آنرا
غیرمعدوله ضبط کرده است. ( 3) - ناظم الاطباء خوشه را سومین برج از دوازده برج فلکی آورده که آنرا بتازي جوزاء گویند و برج
سنبله را خوشهء چرخ ذکر کرده است.
خوشه چیدن.
[شَ / شِ دَ] (مص مرکب) کندن خوشه از شاخسار ||. جمع کردن خوشهء حبوبات از زمین پس از درو و خرمن : از آنم سوخته
خرمن که من عمري در این صحرا اگرچه خوشه می چینم ره خرمن نمیدانم. عطار. دگر روز در خوشه چیدن نشست که یک جو
نماندش ز خرمن بدست. سعدي.
خوشه چین.
[شَ / شِ] (نف مرکب)چینندهء خوشه. لاقط. لاقطه. (از یادداشت مؤلف). آنکه پس از درو کردن کشت زار جو و گندم و جمع
آوري حاصل، تک خوشه هایی که در آنجا مانده براي خویشتن جمع می کند. (ناظم الاطباء) : ز ادراکش عطارد خوشه چین است
مگر خود نام خانش خوشه زین است. نظامی. ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم باري نگه کن اي که خداوند خرمنی.سعدي. اي
پادشاه سایه ز درویش وامگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است. سعدي. عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند کاین
کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را. سعدي. خداوند خرمن زیان می کند که با خوشه چین سر گران می کند. سعدي (بوستان).
ثوابت باشد اي داراي خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی.حافظ. به خرمن دو جهان سر فرونمی آرند دماغ کبر گدایان و خوشه
چینان بین.حافظ. تا میتوان ز آبلهء دست رزق خورد بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی.صائب ||. آنکه از حاصل کار یا دانش یا
هنر یا خرمن کسی اندکی برگیرد. که از هر جا براي خود چیزي اندوخته کند. ریزه خوار. (ناظم الاطباء) : عطا ز خرمن خود میکنم
چو صاحب شیر نه خوشه چینم چون کدخداي خرچنگی. اخسیکتی. اي که بهر توشهء جان عقل کل خرمن صدق ترا شد خوشه
چین.خاقانی. خواجه فرمودند سخن خواجگان است که ما خوشه چین علمائیم. (انیس الطالبین).
خوشه چینی.
[شَ / شِ] (حامص مرکب)عمل خوشه چین. التقاط. معروف است که پس از اتمام تاکستان و باغ صاحبان آن آمده خوشه چینی
نمایند و خوشه هاي کوچک متروکه را بچینند لکن خداوند بنی اسرائیل را امر فرمود که تاکستان خود را خوشه چینی ننمایند بلکه
آنها را براي فقیران و بیوه زنان واگذارند و عابرین سبیل را حق آن بود که از تاکستان خورند و سیر شوند لکن بهیچوجه چیزي با
خود نبرند. (قاموس کتاب مقدس).
خوشه چینی کردن.
[شَ / شِ كَ دَ](مص مرکب) التقاط کردن.
خوشه خوار.
[شَ / شِ خوا / خا] (نف مرکب) خورندهء خوشه (||. اِ مرکب) قسمی حشرهء آفت درخت مو. (یادداشت مؤلف).
خوشه در گلو آوردن.
[شَ / شِ دَ گَ وَ دَ] (مص مرکب) خوشه به گلو دواندن. (آنندراج). کنایه از برآمدن و رسیدن خوشهء غله باشد( 1). (از برهان
قاطع) (آنندراج) : چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد چو خوشه بازبریدم گلوي کام و هوا. خاقانی (از آنندراج). ( 1) - خوشه به
گلو دوانده کشتت وقت است کز خرمن ریش خجلت انبار کنی. ظهوري (از آنندراج).
خوشه دره.
[شَ / شِ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان گل تپهء فیض اللهبیگی بخش مرکزي شهرستان سقز واقع در خاور سقز و شمال خاوري
.( قلعه کهنه. کوهستانی و سردسیر با 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوشه کردن.
[شَ / شِ كَ دَ] (مص مرکب) بستن خوشهء گیاه. بهم آمدن خوشهء گیاه. بیرون آمدن خوشهء کشت. (یادداشت مؤلف). اسبال.
(تاج المصادر بیهقی).
خوشه مهر.
[شَ / شِ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه. این دهکده در جنوب خاوري بناب در مسیر شوسهء
مراغه به میاندوآب قرار دارد. منطقه اي است جلگه اي با آب و هواي معتدل و 140 تن سکنه. راه شوسه و یک باب دبستان دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 940 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوش هنري.
[خوَشْ / خُشْ هُ نَ](حامص مرکب) باهنري. صاحب هنري. با هنر خوب بودن : صبا به خوش هنري( 1) هدهد سلیمان است که
مژدهء طرب از گلشن سبا آورد.حافظ. ( 1) - ن ل: خوش خبري. و در این صورت شاهد نیست.
خوش هوا.
[خوَشْ / خُشْ هَ] (اِ مرکب)هواي نیک. هواي لطیف. (ناظم الاطباء (||). ص مرکب) صاحب هواي خوب. مفرح. مسرت انگیز.
(یادداشت مؤلف).
خوش هیئت.
[خوَشْ / خُشْ هَ / هِ ءَ](ص مرکب) خوش ترکیب. با هیئت خوب. خوش شکل.
خوش هیکل.
[خوَشْ / خُشْ هَ / هِ كَ](ص مرکب) با هیکل خوب. با اندام متناسب. با قامت موزون.
خوشی.
[خوَ / خُ] (حامص) شادي. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندي. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء).
خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت خرم دلی رهنماي که خوشی گزین زین سپنجی سراي. فردوسی. گرازیدن گور و
آهو بدشت برینگونه بر چند خوشی گذشت.فردوسی. چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روي زمین بفسرد.فردوسی. بشادي
بباش و بنیکی همان ز خوشی مپرداز دل یک زمان.فردوسی. اینت خوشی و اینت آسانی روز صدقه است و بخش و قربانی.فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و خرمی شهریار.فرخی. شادي و خوشی امروز به از دوش کنم. منوچهري. هم از بوسه
شکر بسیار خوردند هم از بازي خوشی بسیار کردند. (ویس و رامین). و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی
گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی). جهان چو روضهء رضوان نماید از خوشی هر
آنگهی که در او بنگري بعین رضا. سوزنی. در آن مجلس خوشی را باز کردند نوا بر میزبان آغاز کردند.نظامی. تو خوشی جویی
درین دار الم دلخوشی این جهان درد است و غم.عطار. نداند کسی قدر روز خوشی مگر روزي افتد به سختی کشی. سعدي
(بوستان). -امثال: خوشی آزارش میدهد. خوشی زیر دلش زده. - ناخوشی؛ ناراحتی: - خوشی عیش؛ شادي و آسایش زیست :
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان. فرخی. که تا چند ازین جاه و گردنکشی خوشی را
بود در قفا ناخوشی.سعدي ||. لذت. (یادداشت مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی
مکی. کسائی. ز خوشی( 1) گیتی چه دارید بهر ز گردون جدا نیست تریاك و زهر. فردوسی. تا بود لهو و خوشی اندر عشق.فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی از پري و بسیاري. منوچهري. غلام و جام می را دوست دارم
نه جاي طعنه و جاي ملام است همی دانم که این هر دو حرامند ولیکن این خوشیها در حرام است. منوچهري. آن گل که مر او را
بتوان خورد بخوشی وز خوردن آن روي شود چون گل پر بار. منوچهري ||. خوبی. نیکویی. بهتري. مقابل بدي. مهربانی. عزت.
احترام. بزرگواري : بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوشی یکی راز گفتش بگوش.فردوسی. تا هیچ بدي و ناهمواري از او در
وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامهء خیام ||). نیکی. احسان : ز خوشی و خوي خردمندیم بهانه چه داري
که نپسندیم.اسدي ||. نزهت. سرسبزي. خرمی : یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و
کشت.اسدي. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام.اسدي ||. عشوه. ناز : خوب داریدش کز راه دراز آمد با
دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهري ||. قشنگی. لطافت. زیبایی : بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا چو روي تست
بخوشی و رنگ و بوي و نگار. فرخی. روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن.فرخی.
||مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض : همه درد و خوشی تو شد چو خواب بجاوید ماندن دلت را
متاب.فردوسی. درستی و هم دردمندي بود گهی خوشی و گه نژندي بود.فردوسی. شما را خوشی جستم و ایمنی نهان کردن کیش
اهریمنی.فردوسی. از دلاویزي و تري چون غزلهاي شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانهء بوطلب. فرخی. جهان ما به مثل می
شده ست و ما می خوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمري (از ترجمان البلاغهء رادویانی). دوران بقا چو باد صحرا
بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت. سعدي (گلستان ||). مقابل تلخی. شیرینی : تا به تلخی نبود شهد شهی همچو
شرنگ تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی ||. ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) : گر ز آنکه جرم کردم کاین
دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاري دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترك آورم تتاري.
منوچهري. به شیرین زبانی و لطف و خوشی توانی که پیلی به مویی کشی. سعدي (گلستان). چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی. سعدي (گلستان). پیش قاضی برد که مهر بده بخوشی نیستت بقهر بده.اوحدي ||. عذوبت در
آب. (یادداشت مؤلف ||). سعادت. (یادداشت مؤلف ||). تسلی. (ناظم الاطباء). ( 1) - تلفظ این کلمه در بعض شواهد شعري بر
وزن دوشی است.
خوشی.
(اِ) نام مرغی است. (از ناظم الاطباء).
خوشیار.
[خوَشْ / خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع در شمال سنقر و خاور راه فرعی
.( سنقر به اوعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوشیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) پژمردگی. (یادداشت مؤلف): ذُبْلَۀ؛ خوشیدگی لب از تشنگی. (منتهی الارب).
خوشیدن.
[دَ] (مص) خشکیدن. خشک شدن. (ناظم الاطباء) : نشد هیچکس پیش جویا برون که رگشان بخوشید گویی ز خون.فردوسی.
بفصل ربیع میان آن آبگیر همچون بحیرهء باز بخوشد. (فارسنامهء ابن بلخی). به کآبله را ز طفل پوشند تا خون بجوش را
بخوشند.نظامی ||. منقبض شدن. منقلص شدن. در هم کشیده شدن. ترکیدن از خشکی. (ناظم الاطباء). پژمریدن. (یادداشت
مؤلف): ذنبه؛ خوشیدن لب از تشنگی. (منتهی الارب ||). چین دار شدن ||. فراهم آوردن. جمع کردن ||. سوختن و برشته شدن.
||مشغول شدن ||. دوستی و مهربانی داشتن ||. تهنیت گفتن به غربا ||. خوب واقع شدن ||. کام یافتن ||. استهزاء کردن||.
آوردن ||. ذخیره کردن توشه ||. تقلید درآوردن ||. قدید کردن. (ناظم الاطباء ||). لاغر شدن. (یادداشت مؤلف).
خوشیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) قابل خوشیدن. قابل خشک شدن. (یادداشت مؤلف).
خوشیده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف)خشک شده. خشکیده. (برهان قاطع) : او مردي پیر است پایها خوشیده می گوید خوابی دیده ام می خواهم تا
بگویم. (راحۀ الصدور راوندي). دوازده سال پاي علی غلام خوشیده و در میان بازار چون کودکان بر زمین خیزیدي. (راحۀ الصدور
راوندي). و چشمه ها را خوشیده می کردند و کشت از پی آن نقصان... (تاریخ قم ||). پژمریده. (یادداشت مؤلف) : درخت بدنیت
خوشیده شاخ است شه نیکونیت را پی فراخ است.نظامی. شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده درخت گاه برهنه ست و گاه
پوشیده.سعدي. - خوشیده لب؛ پژمرده لب. ذبلاء. اذبل.
خوش یمن.
[خوَشْ / خُشْ يُ] (ص مرکب) مقابل بدیمن. بایمن. (یادداشت مؤلف). مؤلف در یادداشتی نویسد که خوش یمن و مقابل آن
بدیمن هر دو غلط است اما بدیمن را مؤلف منتهی الارب مکرر آورده است.
خوشینان.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان، واقع در شمال باختري کرمانشاه کنار راه فرعی دوچقا
با آب و هواي سردسیري و 345 تن سکنه. در سه محل بفاصلهء 2 هزار گز واقع و موسوم به خوشینان اعظم (مشهور به ده کور)،
خوشینان تپه و خوشینان اسفندیار (مشهور به باباخان) است. در خوشینان تپه آثار خرابهء ابنیهء قدیمی دیده می شود. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خوشینان.
[خُ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع در شمال باختري دیواندره و شمال دولت قلعه.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خوشینی.
[خُ] (اِخ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در شمال باختري دهلران و شمال خاوري راه شوسهء دهلران به نصریان.
کوهستانی با آب و هواي گرمسیري و 200 تن سکنه. ساکنان این محل از طایفهء جائره وند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
خوش ییلاق.
[خوَشْ / خُشْ یَیْ] (اِخ)نام محلی است در 68 هزارگزي شاهرود. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان کوهسارات از بخش
رامیان شهرستان گرگان. واقع در 68 هزارگزي جنوب خاوري رامیان، کنار شوسهء گرگان-شاهرود. کوهستانی و سردسیر با 255
.( تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خوص.
(ع اِ) برگ خرما. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). برگ خرما بافته شده یا غیربافته. (یادداشت
مؤلف ||). برگ درخت مقل و نارجیل و امثال که دراز و باریک باشد. (از تحفهء حکیم مؤمن ||). برگ کاکااو. (ناظم الاطباء).
خوص.
[خَ وَ] (ع مص) فرورفتن چشم به مغاك. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوصاء .
[خَ] (ع ص، اِ) مؤنث اخوص. زنی که چشمخانه اش به مغاك فرورفته باشد ||. باد گرم که چشم را بشکند از گرما ||. چاه
دورتک ||. پشتهء بلند زمین ||. گوسپند که یک چشمش سیاه و دیگري سپید باشد ||. نیمروز بسیار گرم. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). یقال: ظهیرة خوصاء؛ اذا ینظر فیها الناظر متخاوصاً.
خوص پا.
- ( (ص مرکب) مرغانی که پاي چون خوص دارند( 1) مانند بت، خربت و قو و پن گوئین. (یادداشت مؤلف). ج، خوص پایان. ( 1
.Palmpiedes
خوصۀ.
[صَ] (ع اِ) واحد خوص. یک برگ خرما که بافته باشد یا غیربافته. یک برگ کاکااو و امثال آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب) (مهذب الاسماء).
خوصی.
[خَ صی ي] (ص نسبی) منسوب است به خوصا که نام والد قاسم بن ابی الخوصا است. (از انساب سمعانی).
خوض.
[خَ] (ع مص) درآمدن به آب، منه: خاض الرجل الماء خوضاً و خیاضاً. فرورفتن در آب. (یادداشت مؤلف ||). درآوردن اسب را به
آب ||. آمیختن شراب را و شورانیدن آنرا ||. درآمدن در سختیها، منه: خاض الغمرات ||. جنبانیدن شمشیر را در مضروب||.
فرورفتن در قولی یا امري بفکر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)، منه: خاض فی القول و فی الحدیث : اگر در
کاري خوض کند که عاقبتی وخیم دارد... از وخامت آن او را بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). و اگر چه از علم بهره اي تمام داشت نادان
وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). و با دهشتی هر چه تمامتر در این خدمت خوضی نموده شد. (کلیله و دمنه). اگر در
محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه... خوض و شروع افتد. (سندبادنامه). یک حسنه از محاسن ذات او آن است که در تواریخ
انساب و احوال امم سابقه و بمواقف مغازي ملوك عرب و عجم و شعب این علم خوضی تمام فرموده است. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ز آنکه پیوسته ست هر لوله به حوض خوض کن در معنی این حرف خوض. مولوي (مثنوي ||). متابعت باطل کردن. پس روي
74 )؛ در باطل ما پس روي گمراهان می کنیم ||. متابعت کردن. همراهی / گمراهان نمودن. منه : کنا نخوض مع الخائضین (قرآن 45
9)؛ یعنی خوض / کردن دیگران را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خضتم کالذي خاضوا (قرآن 69
کردید مثل خوض آنها. پیروي کردید در امري مثل خوضی که آنها در آن امر کردند.
خوض.
[خَ] (اِخ) نام وادي در کرانهء عمان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
خوض الثعلب.
[خَ ضُثْ ثَ لَ] (اِخ)موضعی است وراي هجر. (منتهی الارب).
خوض کردن.
[خَ / خُو كَ دَ] (مص مرکب) تعمق کردن. غوررسی کردن : ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض خوض کن در معنی این حرف
خوض. مولوي. معاندان بحسد در حق وي خوضی کرده اند. (گلستان). - خوض کردن در سخن؛ تعمق در معنی حرفی و کلامی
کردن. رجوع به خوض شود.
خوضۀ.
[خَ ضَ] (ع اِ) دانهء مروارید. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوط.
(ع اِ) شاخ نازك یکسالهء درخت خرما یا هر شاخ دیگر. ج، خیطان و اخواط (||. ص) مرد تناور سبک نیکوخلقت. (منتهی الارب)
(از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوط.
(اِخ) دهی است به بلخ که آنرا قوط می گویند. (از منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف).
خوطان.
[] (اِ) نام طبقه اي از رعیت بوده باشد : اول آنکه چون زراعت کنند بحکم مساحت خراج بدهند و میانه خوطان و ملامران که دو
طبقه از رعیت باشند تفاوت نبود و از حقوق خوطی و مقدمی هیچ فرونگذارند. (تاریخ فیروزشاهی).
خوطانۀ.
[نَ] (ع ص) دراز و نازك مانند شاخ. (منتهی الارب). رجوع به خوطانیۀ شود.
خوطانیۀ.
[يَ] (ع ص) دراز و نازك مانند شاخ. (منتهی الارب). خوطانه، منه: رجل او جاریۀ خوطانیۀ.
خوع.
[خَ] (ع اِ) گردش وادي ||. هر زمین مغاك که گیاه رمث رویاند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). نام درختی
است به لغت اهل یمن. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خوع.
[خَ] (اِخ) کوهی است سپید. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
خوع.
[خَ] (اِخ) نام یکی از ایام عرب است که در آن شیبان بن شهاب اسیر شد و این شیبان سوارکار خوب و صاحب اسبی بود معروف به
مودون و نیز سید قبیلهء خود بود.
خوعله.
[خَ عَ لَ] (ع مص) پنهان ماندن از تهمت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوعم.
[خَ عَ] (ع ص) گول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوعی.
[خَ عا] (اِخ) نام موضعی است. (از منتهی الارب) (از لسان العرب).
خوغند.
[غَ] (اِخ) از شهرهاي فرغانه و دارالملک آنجاست. (فهرست ابن الندیم). رجوع به خوقند شود.
خوف.
[خَ] (ع اِ) قتل. عمل کشتن کسی را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) : و لنبلونکم بشی ء من الخوف( 1) و الجوع و نقص من
2 ||). کارزار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه : فاذا جاء / الاموال و الانفس... و بشر الصابرین. (قرآن 155
الخوف( 2) رأیتهم ینظرون الیک تدور اعینهم کالذي یغشی علیه من الموت فاذا ذهب الخوف سلقوکم بالسنۀ حداد اشحۀ علی
صفحه 941 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
33 ||). ادیم سرخ بریده اي مانند دوالها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). ترس. جبن. واهمه. / الخیر. (قرآن 19
(ناظم الاطباء). بیم. فَرَق. هراس. وحشت. خشیت. رعب. رهب. فَزَع. روع. اذیب. پروا. باك. سهم. مقابل امن. هول. (یادداشت بخط
مؤلف) : و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به ولو ردوه الی الرسول و الی اولی الامرمنهم لعلمه الذین یستنبطونه. (قرآن
4/83 ). و ضرب الله مثلا قریۀ کانت امنۀ مطمئنۀ یأتیها رزقها رغداً من کل مکان فکفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف...
16 ). جهان چاره سازي است بی ترس و باك بجان بردن ماست بی خوف پاك.اسدي. بدو باید پیوست و هول و خطر / (قرآن 112
و خوف... او مشاهدت کرد. (کلیله و دمنه). هر کمالی را بود خوف زوالی در عقب هست ملکت را کمالی خالی از خوف زوال.
وطواط. از خوف لشکر قابوس به قومس توقف نتوانست کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). خوف و رعب عرصهء سینهء ایشان را
فراگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). مقابل امید. مقابل طمع. (یادداشت مؤلف) : و لاتفسدوا فی الارض بعد اصلاحها و ادعوه خوفاً
7). نه نومید باش و نه ایمن بخسب که بهتر رهی راه خوف و رجاست. / و طمعاً ان رحمۀ الله قریب من المحسنین. (قرآن 56
ناصرخسرو. جز بخشنودي و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا. ناصرخسرو. محنت و بیم مرا جاه تو
ایمن کندم پس از اینگونه مرا جاي درین خوف و رجاست. ناصرخسرو. بمیان قدر و جبر روند اهل خرد ره دانا بمیانه ز ره خوف و
رجاست. مسعودسعد. به دي ماه خوف آتش غم سپر کن که اینجا ربیع رجائی نیابی.خاقانی. اي ز تو ما بی خبر ما بتمناي تو بسکه
بپیموده ایم عالم خوف و رجا. خاقانی. بر زخمهاي جانم هم درد و هم دوائی در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی. خاقانی. نه
ادریس وارم بزندان خوفی که در هشت باغ رجا می گریزم.خاقانی. تا که خوف و رجات می باید هست با تو درین جریده
نیاز.عطار. از در صلح آمده اي یا خلاف با قدم خوف روم یا رجا.سعدي (||. اصطلاح تصوف) خوف بنزد صوفیان، ما تحذرمن
المکروه فی المستأنف. (اصطلاحات صوفیه). توقع حلول مکروه او فوات محبوب. (تعریفات جرجانی). نزد ارباب سلوك شرم
نمودن از گناهان و منهیات شرعیه و اندوهناك بودن از ارتکاب آن است. از حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله روایت است که
فرمود من از همهء شما بیشتر از خداي تعالی بیم دارم. بحضرت داود وحی رسید که از من بیم دار بهمان نحو که موش از حیوان
درنده بیم دارد و نیز در حدیث آمده که هر که از خدا بیم کرد همگی موجودات از او بترسند و هر کس از غیر خدا ترسید خداي
او را از تمامی موجودات بترسانید چنانکه در صحیفهء نوزدهم از کتاب صحائف مذکور است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در
مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه آمده است. (ص 387 و 388 ) از جمله منازل و مقامات طریق آخرت یکی خوف است اعنی انزعاج
قلب و انسلاخ او از طمأنینت امن بتوقع مکروهی ممکن الحصول و این مقام تالی مقام شکر از آن است که نظر شاکر در مقام شکر
مقصور بود بر ملاحظهء نعمت الهی که طمأنینت امن لازم آن است تا آنگاه که از مقام خوف بملاحظهء امکان نزول نقمت و سخط
نازله اي به دلش فروآید و او را از طمأنینت امن ازعاج کند و بتوقع سخط ممکن الحصول بمنزل خوف کشد و نظر جلال بینش با
نظر جمال بین قرین گردد و بر ظاهر صلاح حال اعتماد نکند و پیوسته از نوازل قهر و غضب خائف بود... و بدانکه خوف از ایمان
بغیب تولد کند و بر دو گونه باشد خوف عقوبت و خوف فکر اما خوف عقوبت (||... مص) ترسیدن. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از ترجمان علامهء جرجانی) (از لسان العرب). هراسیدن. شکوهیدن. شکهیدن. (یادداشت بخط مؤلف). منه: خاف الرجل
خوفاً و خفیاً و مخافۀ و خفیۀ : ان فی ذلک لایۀ لمن خاف عذاب الاخرة ذلک یوم مجموع له الناس و ذلک یوم مشهود. (قرآن
14 ||). غلبه کردن بر کسی بترس. (از منتهی الارب) (از / 11/103 )... من بعدهم ذلک لمن خاف مقامی و خاف وعید. (قرآن 14
تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خافه الرجل خوفاً و خیفا و مخافۀ و خیفۀ ||. بیقین دانستن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
4). فمن خاف من / لسان العرب). منه: و ان امراة خافت من بعلها نشوزاً او اعراضاً فلاجناح علیهما ان یصلحا بینهما صلحاً... (قرآن 128
2 (||). ص، اِ) جِ خائف. (منتهی الارب). ( 1) - دو آیه در / موص جنفا اواثما فاصلح بینهم فلااثم علیه ان الله غفور رحیم. (قرآن 182
منتهی الارب شاهد کلمه خوف به معنی قتل و کارزار آمده است. ( 2) - دو آیه در منتهی الارب شاهد کلمه خوف به معنی قتل و
کارزار آمده است.
خوف.
(ع اِ) جِ اخیف و خیفاء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوف.
[خُوْ وَ] (ع اِ) جِ خائف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوفتن.
[تَ] (مص) خفتن. خوابیدن :مردم آن محلت بمرد و زن و اطفال التجا باز جامع آوردند و سه شبان روز نخوفتند. (المضاف الی
بدایع الازمان).
خوفته.
[تَ / تِ] (ن مف) خفته. خوابیده. (املاء دیگر کلمهء خفته) : تا بعد از یک چندي شبی در خانه خوفته بود از روزن شکل دختري
نزول کرد. (جهانگشاي جوینی).
خوف داشتن.
[خَ / خُو تَ] (مص مرکب) بیم داشتن. ترس داشتن. وحشت داشتن. رعب داشتن ||. ضد رجا داشتن. مقابل امید داشتن : جز
بخشنودي و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا. ناصرخسرو.
خوف زده.
[خَ / خُو زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بیمناك. بیم زده. ترسیده. آنکه او را وحشت رسیده است. وحشت زده.
خوفع.
[خَ فَ] (ع ص) اندوهگین. خاموش مانند پینکی زننده. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوف کردن.
[خَ / خُو كَ دَ] (مص مرکب) ترسیدن. ترس داشتن. بیم داشتن. واهمه داشتن.
خوفناك.
[خَ / خُو] (ص مرکب) هولناك. ترسناك. هراسناك. مخوف. (ناظم الاطباء). مهیب. هول. (یادداشت بخط مؤلف). - راه خوفناك؛
راه ترسناك. راه مخوف : لبیک عشق زن تو درین راه خوفناك.عطار ||. ترسنده. (یادداشت مؤلف). ترسان. جبان. (ناظم الاطباء).
خوفناکی.
[خَ / خُو] (حامص مرکب)ترسناکی. هراسناکی.
خوفیدن.
[دَ] (مص) خفیدن. تنحنح کردن. (یادداشت بخط مؤلف): اَلنَّحْنَحَۀ؛ بخوفیدن. (زوزنی).
خوفی همدانی.
[خَ يِ هَ مَ / مِ] (اِخ)شاعري است و در دوران شاه عباس می زیسته است. صادقی کتابدار گوید: کبیر فقیري است و بشمشیرگري
اوقات می گذراند. این بیت از اوست: انتظار از بیم نومیدي دلم را پاك سوخت همچنان امیدوار از وعدهء یارم هنوز. (ترجمهء
.( مجمع الخواص ص 306
خوق.
[خَ] (ع اِ) حلقهء گوشواره. خواه زیرین باشد و یا برین، منه: خوق اخوق؛ حلقهء فراخ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خوق.
[خَ] (ع مص) فروکردن ذکر در شرم زن تا آواز دهد ||. گوشواره در گوش جاریه کردن، یقال: خق خق (بصیغهء امر). (از منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوق.
[خُو] (ع اِ) غلاف نرهء اسب که چون نره سرد گردد در وي درآید. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوق.
(ع ص، اِ) جِ اخوق و خوقاء. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوق.
[خَ وَ] (ع اِ) فراخی. وسعت ||. جرب ||. گولی ||. آشیانه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوقاء .
[خَ] (ع ص) مؤنث اخوق. زن یک چشم و گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خوق ||. فراخناك.
وسیع. - بئر خوقاء؛ چاه فراخ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - مفازة خوقاء؛ بیابان فراخ ||. گرگین. (منتهی
الارب). - ناقۀ خوقاء؛ شتر مادهء گرگین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوقند.
[خَ قَ] (اِخ) شهري است در ازبکستان که جمعیت آن بسال 1956 م. نود و یکهزار و ششصد تن بوده در درهء فرغانه مرکز واحه اي
حاصلخیز و آبیاري شده است. جالبترین بناهاي آن کاخ خانهاي سابق خوقند می باشد. خوقند یکی از مهمترین مراکز داد و ستد در
ترکستان است بر محل تلاقی خطوط آهن قرار دارد و صادرات آن ابریشم و پنبه است. خوقند یکی از قدیمترین شهرهاي ازبکستان
است. تاریخ آن تا اوایل قرن 12 ه . ق. همان تاریخ فرغانه است و در 1122 ه . ق. ( 1710 م.) یکی از اعقاب ابوالخیر شیبانی بنام
شاهرخ بیک اول در فرغانه مستقر شد دولتی که وي تأسیس کرد به خانات خوقند معروف است و پایتخت آن فرغانه بود مؤسس
عظمت شهر و خانات خوقند امیرعالم خان بود که از 1215 تا 1224 ه . ق. امارت کرد. و همهء فرغانه را تحت استیلاي خود آورد و
تاشکند و چمکنت را فراگرفت و قدرتش بجایی رسید که با امیر بخارا برابري می کرد وي سرانجام بقتل رسید و پس از او برادرش
1227 ه . ق.) وي قسمتی از ترکستان و دشت قرقیزستان را که متعلق به - محمدعمرخان معروف به عمرخان امارت کرد، ( 1224
امیر بخارا بود به خانات خوقند ملحق نمود و خود را امیرالمسلمین لقب داد. عمرخان شاعر و حامی اهل فضل بود و اقدامات عمرانی
او وضع آبیاري فرغانه را بکلی دگرگون ساخت. برادرزاده و جانشین او محمدعلی ابن عمر از حدود 1237 تا 1256 ه . ق. امارت
داشت در قسمت اول امارت او خانات خوقند بمنتهاي عظمت خود رسید اما وي مردي مستبد و ظالم بود و مردم از دست او بتنگ
آمدند سرانجام نصرالله امیر بخارا ظاهراً بدعوت مردم به خانات خوقند تاخت و لشکر محمدعلی را مغلوب و پایتخت وي را تصرف
کرد و محمدعلی در حین فرار کشته شد. در همان سال شیرعلی که از عموزادگان عالم خان و عمرخان بود مهاجمان را از آن ناحیه
بیرون راند و بر تخت امارت خوقند نشست ولی از این زمان ببعد خانات خوقند گرفتار اغتشاشات داخلی و مهاجمهء قبایل اطراف و
جنگهاي امیر بخارا شدند و اولین جنگ سپاهیان روس با دولت خوقند بسال 1267 ه . ق. / 1850 م. روي داد و از 1866 م به بعد
قلمرو خان خوقند منحصر بولایت فرغانه شد و آنهم در 1293 ه . ق. / 1876 م. ملحق به روسیه گردید. (از دایرة المعارف فارسی
ذیل کلمهء خوقند). اسامی خانات خوقند بنقل از طبقات السلاطین اسلام: شاهرخ، رحیم، عبدالکریم، ارونی، سلیمان، شاهرخ ثانی،
بزبوته، علیم، (همان عالم است). محمدعمر، محمدعلی، شیرعلی، مراد، خدایار، ملا، شاه مراد، خدایار، سیدسلطان، خدایار، (دفعه
252 ). و رجوع به خوغند شود. - سوم). ناصرالدین. (طبقات السلاطین صص 251
خوقیر.
(اِخ) ابوبکربن محمدعارف خوقیر از عالمان مقیم مکه بباب السلام بود او راست: 1 - فصل المقال فی توسل الجهال. 2 - هذاکتاب
مالابدمنه. (از معجم المطبوعات).
خوك.
(اِ) جانوري است معروف (برهان قاطع). خنزیر. ابودلف. کاس. بغراء. ابوالجهم. ابوزرعه. ابوعقبه. ابوعلبه. ابوقاوم. (یادداشت بخط
مؤلف). خوك از نظر جانورشناسی پستاندار سم شکافته اي است از تیرهء سویداي( 1) داراي پوزه اي دراز و متحرك و بدن سنگین
و اندامهاي نسبۀ کوتاه است و پوست کلفت پوشیده از موهاي خشن. خوك نر را گراز خوانند. خوکهاي اهلی را از اعقاب
خوکهاي وحشی می دانند که بومی اروپا و جنوب غربی آسیا و شمال افریقاست. خوك را در قرن 16 م. اسپانیائیها به امریکا بردند.
این حیوان هر غذائی را میخورد و در سال یک یا دو بار بچه میزاید و هر بار 12 تا 15 بچه میگذارد و براي شش تا هفت سال زایش
او ادامه دارد. خوك بجهت گوشت و پیه آن ارزش بسیار دارد و در کشورهاي غیر مسلمان زیاد پرورش داده میشود. گوشت
خوك تازه یا پخته بصورت کالباس و ژامبون و سوسیس مصرف میشود و بعلاوه از پوست این جانور دستکش و کیف و جامه دان
و توپ فوتبال درست می کنند و از موي آن ماهوت پاك کن و مسواك میسازند. خوك از سایر حیوانات اهلی احتمال ابتلاء به
امراضش بیشتر است و بسیاري از بیماریها را به انسان انتقال می دهد از آن جمله تب مالت و تریکینوز است از این جهت
آمده: « ناظم الاطباء » محصولات حاصل از خوك باید تحت شرایط طبی دقیق باشد. (از دایرة المعارف فارسی). در فرهنگ نفیسی
یکی از حیوانات فقاري پستان دار ضخیم الجلد سم دار است که داراي چهار ناخن می باشد هر یک از دست و پا و بدن وي از
موهاي دراز پوشیده و داراي پنجاه و شش دندان می باشد 28 تا بالا و 28 تا پایین بدین تفصیل 12 دندان قطاع و 2 دندان کلبی و
14 دندان طاحونه اي و چشمهاي وي کوچک و حدقهء آن گرد و داراي دم کوچکی است و بتازي خنزیر گویند و در مذهب مطهر
اسلام نجس و احتراز از آن واجب و خوردن گوشت و شیر وي حرام است : بکشتند چندان ز خوکان که راه بیکبارگی تنگ شد بر
سپاه.فردوسی. سر خوك را بگسلانم ز تن منم بیژن گیو لشکرشکن.فردوسی. خوك چون دید بدشت اندر تازه پی شیر گرش جان
باید از آن سو نکند هیچ نگاه. فرخی. شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهري. با ملک چکار است فلانرا و فلانرا خرس از در گلشن نه و خوك از در گلزار. منوچهري. حکما تن مردم را تشبیه کرده
اند بخانه اي که اندر آن خانه مردي و خوکی و شیري باشد. (تاریخ بیهقی). من آنم که در پاي خوکان نریزم مر این قیمتی در لفظ
دري را.ناصرخسرو. اینت مسکر حرام کرد چو خوك و آنت گفتا بجوش و پر کن طاس. ناصرخسرو. خوك همه شر و زیانست و
نحس میش همه خیر و بر و برکت است. ناصرخسرو. اي خاك بارگاه تو و خوك پایگاه هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده.خاقانی.
من خري دیدم کو مسخ نبود خوك شد چون ز خري کردن جست. خاقانی. تن چون رسد بخدمت کی زیبد از مسیح کو خوك را
بمسجد اقصی رها کند.خاقانی. خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پا منه خود قطار خوك در بیت المقدس گو میا. خاقانی. خوك و
ریاض بهشت حائض و بیت الحرم. (بدرجاجرمی). -امثال: مثل خوك تیر خورده؛ کنایه از عصبانیت سخت خشمگین و آزرده. مثل
خوك سر را پائین انداخته و میرود؛ کنایه است از عدم توجه به اطراف است ||. خوي. انس. عادت : مرغان خانگی و آنچ با مردم
خوك کنند. (التفهیم). خوي آن جانوران که با مردم خوك کنند. (التفهیم ||). نام آزاري است که در گلو بهم برسد و بعربی
خنزیر گویند و جمع آن خنازیر است. (از برهان قاطع) (از انجمن آراي ناصري). رجوع به خنازیر شود. دامغول. سلعه. خوکک
(زمخشري) : واو [ یعنی اشق ] خوك را نرم کند. (الابنیه عن حقایق الادویه). و نرم کننده است آماسهاي سخت را و خوك و غدد
را بدو ضماد کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صفت ضمادي دیگر که خوك را نرم کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). مرهم و... همه
آماسهاي سخت را و خوك را سود دارد و نرم کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر آماسها که آنرا بتازي خنازیر گویند و این علت را
.Suidae - ( بپارسی خوك گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ( 1
خوك.
(اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوك بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در شمال باختري قاین. این دهکده کوهستانی و معتدل
.( شغل اهالی زراعت و مالداري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوك.
(اِخ) دهی است از دهستان ساري بخش پلاست شهرستان ماکو. واقع در جنوب باختري پلاست و جنوب شوسهء پلاست به ماکو. با
.( آب و هواي معتدل و 425 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوك آب.
(اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام شهرستان مشهد. واقع در شمال باختري تربت جام و باختر شوسهء عمومی مشهد به تربت
.( جام. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوکاره.
[رَ / رِ] (ص مرکب) معتاد. عادت شده ||. همدم. مونس. (ناظم الاطباء).
خوکبان.
(ص مرکب) خوك چران. (ناظم الاطباء ||). حافظ خوك. نگاهدارندهء خوك. آنکه بوضع و حال خوك رسیدگی می کند.
خوك وان.
خوکبانی.
(حامص مرکب) خوك چرانی ||. حفاظت خوك. نگاهداري خوك. مواظبت خوك. خوکوانی.
خوك بچه.
[بَ چْ چَ / چِ] (اِ مرکب) بچه خوك. (ناظم الاطباء). خنوص. ذوبل. (منتهی الارب ||). خوك شیرده. (ناظم الاطباء).
خوك بندکردن.
[بَ كَ دَ] (مص مرکب) بستن خوك ||. کنایه از محکم بستن و سخت به بند کشیدن : با تو گر این سگ کند عزم بگرگ آشتی
بازي بز می دهد تا کندت خوك بند.عطار.
خوك بینی.
(ص مرکب) آنکه بینی چون خوك دارد. اَفطَس. (یادداشت مؤلف) : همان خوك بینی خوابیده چشم دل آگنده دارد تو گویی
بخشم.فردوسی.
خوك پایگاه.
(اِ مرکب) آن خوك که زنده در طویله بخاك کنند بجهت زیادتی و حفظ مافی الطویله. (یادداشت مؤلف).
خوك چران.
[چَ] (نف مرکب) چرانندهء خوك. شبان خوك. حافظ خوك ||. لقبی اهریمنی عیسویان را. (یادداشت مؤلف).
خوك چرانی.
صفحه 942 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[چَ] (حامص مرکب) عمل خوك چران. حالت خوك چرانی. عمل چرانیدن خوك.
خوکچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) خوك کوچک ||. جانوري کوچک و بشکل خوك.
خوکچهء هندي.
[چَ / چِ يِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جانوري کوچک که بشکل خوك است و در آزمایشگاههاي پزشکی روي آن تجربیات
طبی می کنند. خوك هندي.
خوك خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) محل زندگی خوك. جایی که خوك را در آن نگاهداري می کنند : بیت المقدس است دل تو بنور دین وه تا نه
خوك خانه کند کافر فرنگ. سوزنی.
خوك خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب) آنکه گوشت خوك خورد. خوك خور : هر خوك خواري بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین هر پشه اي
طارم نشین پیلان بسرما داشته. خاقانی.
خوك خور.
[خوَرْ خُرْ] (نف مرکب)خورندهء خوك. آنکه گوشت خوك خورد : گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند زنار کفر خوکخوران
طیلسان اوست. خاقانی (||. ن مف مرکب) خوك خورده ||. آنچه خوك خورد. غذاي خوك. خوك خورد.
خوك خورد.
[خوَر / خُرْ] (ن مف مرکب)خوك خورده : شود سوي آن بیشهء خوك خورد بنام بزرگ و به ننگ و نبرد.فردوسی (||. اِ مرکب)
غذاي خوك. آنچه خوك خورد ||. کنایه از کثیف ترین لقمه و غذا.
خوك دشتی.
[كِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خوکی که در دشت زیست می کند :مریخ دلالت کند بر شیران و پلنگان و گرگان و خوك
دشتی. (التفهیم).
خوکردگی.
[كَ دَ / دِ] (حامص مرکب)عادت. (ناظم الاطباء).
خو کردن.
[خَ / خُو كَ دَ] (مص مرکب)وجین کردن. بیرون کردن گیاهان خودرو و هرز از غله زار و غیره. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به
خو شود : کنون روز ارجاسب را نو کنیم بطبع جوان باغ را خو کنیم.اسدي. باغ سنت به ابر نو کرده هر چه خود رسته بود خو
کرده.سنائی.
خو کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) اعتیاد. عادت کردن. تَعَوُّد. معتاد شدن. مأنوس شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تَدَرُّب. (از منتهی الارب).
خوگیر شدن : منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته. رودکی. بدست
شهان بر چو خو کرد باز شود زآشیان ساختن بی نیاز.اسدي. ما بغم خو کرده ایم اي دوست ما را غم فرست تحفه اي کز غم فرستی
نزد ما هر دم فرست. خاقانی. تو بدین خوبی و پریچهري خو چرا کرده اي به بدمهري.نظامی. ما بگفتار خوشت خو کرده ایم ما ز
شیر حکمت تو خورده ایم.مولوي. کریما برزق تو پرورده ایم به انعام و لطف تو خو کرده ایم. سعدي (بوستان). صراط راست که
داند در آن جهان رفتن کسی که خو کند اینجا به راست رفتاري. سعدي.
خوکرده.
[كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عادت کرده. (آنندراج). خوگیر. معتاد. (یادداشت بخط مؤلف) : و با او ملازمتر و اندر او اثر کننده تر و
تن او... و به آن خوکرده تر از هوا نیست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن پروردهء نبوت و آن خو کردهء فتوت... آن سبق برده
بصاحب صدري صدر سنت حسن بصري. (تذکرة الاولیاء عطار). احمد گفت چنین است که تو می گویی اما میترسم که اگر او را
ببینم خوکردهء لطف او شوم بعد از آن طاقت فراق او ندارم. (تذکرة الاولیاء عطار). سخت است پس از جاه تحکم بردن خوکرده
بناز جور مردم بردن.سعدي.
خوکستان.
[كِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در جنوب خاوري ساردوئیه بر سر راه مالرو جیرفت
به ساردوئیه. (یادداشت مؤلف).
خوکک.
[كَ] (اِ) بیماریی است که در گلو پدید آید و بعربی خنازیر گویند. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خوك ماهی.
- ( (اِ مرکب) خنزیرالبحر. دُخَس. (منتهی الارب). سوس بزبان هندي. (از منتهی الارب).( 1) نوعی جانور دریایی است. ( 1
ترجمه کرده است (یادداشت مؤلف). Daulphin کازیمیرسکی به دلفین
خوکننده.
[كُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)عادت کننده. معتاد. (یادداشت بخط مؤلف) : یا خوکننده و آموخته از شیران و... و پلنگ (التفهیم).
خوك وحشی.
[كِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گراز. رجوع به گراز شود.
خوك هندي.
.( [كِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خنزیرالهند. ارنب رومی. جانور کوچکی است که در آزمایشگاه ها براي تجربیات بکار است( 1
.Cobaye - ( (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
خوکیزه.
[زِ] (اِ) بط بزرگ. غاز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 404 ). خولیزه. خولیز.
خوگ.
.( [خَ وَ] (اِ) نوکر. چاکر. خدمتکار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 371
خوگ.
(اِ) خوك. (ناظم الاطباء).
خوگان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حمزه لو شهرستان محلات. واقع در شمال خمین این ده کوهستانی و سردسیر و داراي 611 تن سکنه
.( می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خوگر.
[گَ]( 1) (ص مرکب ) عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) : اي
شاهد شیرین شکرخا که تویی وي خوگر جور و کین و یغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی
چرا فرمودي گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشاي جوینی). من
جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترك آبخورد کند طبع خوگرم.حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد
وصال است مجو آزارش.حافظ. دین؛ خوگر خیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهیالارب ||). مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). اَلوف.
اَلِف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی.نظامی. - سگ
خوگر؛ کلب مُعَلَّمْ. ( 1) - و شاید: [ گِ ] .
خوگر ساختن.
[گَ تَ] (مص مرکب)الفت انداختن. مأنوس کردن. ایناس. (یادداشت مؤلف ||). معتاد شدن. عادت پیدا کردن. عادت یافتن.
(یادداشت مؤلف).
خوگر شدن.
[گَ شُ دَ] (مص مرکب) انس گرفتن. (زوزنی). استیناس. ایلاف ||. عادت شدن: ضراوه؛ چیزي را خوگر شدن. (منتهی الارب).
خوگرشده.
[گَ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مألوف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف).
خوگرفتگی.
[گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب) الفت. انس ||. تعود. اعتیاد. عادت یافتگی.
خو گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) انس گرفتن. الفت گرفتن. مأنوس شدن : اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی (از آنندراج ||). اعتیاد پیدا کردن. معتاد شدن. عادت کردن : بد مکن خو که طبع گیرد خو ناز کم کن که آز گردد
ناز.مسعودسعد. گفت من چون درین جهانداري خو گرفتم بمیهمانداري.نظامی.
خوگرفته.
[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)عادت شده. معتاد. آموخته شده. اعتیاد پیدا کرده. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ||). مأنوس.
الفت گرفته. انس یافته. (یادداشت مؤلف).
خوگري.
[گَ] (حامص مرکب) اعتیاد. عادت پیداکردگی. عادت یافتگی. (یادداشت مؤلف ||). الفت. انس. الفت یافتگی. انس
پیداکردگی. استیناس. (یادداشت مؤلف) :خوگري از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه).
خوگیر.
[خُو] (نف مرکب، اِ مرکب) عرق گیر و آن نمدي باشد( 1) که بر پشت اسب نهند و بر بالاي آن زین گذارند و بعربی لبد گویند.
نمد زین. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). اسب آهسته رو ||. پالان ||. پرکننده و آگنده کنندهء زین. (ناظم الاطباء). ( 1) - به
زبان اردو نیز آنرا خوگویند. (از آنندراج).
خوگیر.
(نف مرکب) الفت گیرنده. انس گیرنده ||. عادت گیرنده. معتادشونده. (یادداشت مؤلف).
خوگیردوز.
[خُو] (نف مرکب) زین ساز. (ناظم الاطباء). آنکه خوگیر می دوزد. عرق گیر دوزنده. (یادداشت مؤلف).
خول.
[خَ] (ع مص) نیک نگاه داشتن و تیماردار گردیدن مال را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
||مراعات اهل خود کردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فلان یخول علی اهله.
خول.
[خَ وَ] (ع ص) لاغر. ضعیف. نحیف. کم گوشت. ضد فربه (||. اِ) دراج سفید. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
||بن کام لگام. (منتهی الارب). اصل فأس اللجام. (اقرب الموارد) (از لسان العرب ||). عطایاي الهی از نعمتها و بندگان و کنیزان و
در آن واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان است ولی بعضی ها را عقیده بر آن است که واحد آن خائل می باشد. (از منتهی
الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). خدم و حشم. نوکر. خدمتکار. (یادداشت مؤلف) : خورشید یک ستاره ندارد
بهمرهی او از ستاره بیش خدم دارد و خول. سوزنی. حین اراد الابرش الکلبی ان یسوي علیه [ علی هشام ] ثوبه، فقال هشام: انا لم
نتخذ الاخوان خولا. روي براه آورد و روانه شد با خواص خدم و خول خویشتن. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46 ). و آن گزلی
خان کهن کافري ظالمی است که... در نشابور از قطع طرق... تحاشی ننموده و حشم و خول خود را ازین منکر نهی ناکرده.
(المضاف الی بدایع الازمان). او را با هیبتی تمام از خیل و خول و فوجی از سوار و پیاده دو نوبت به مکران فرستاد. (المضاف الی
بدایع الازمان ص 5). و محل خدم و خول او را هر یک به نزدیک یکی از افراد تعیین کرد. (از جهانگشاي جوینی). (تاریخ ابن
عساکر ج 2 ص 116 ). از میان خدم و خول او را درربود و بوطن خویش برد. (سندباد نامه ||). جِ خولی.
خول.
[خُوْ وَ] (ع اِ) جِ خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خول.
[] (اِ) پرنده اي است کوچکتر از گنجشک و آن بغایت بلندپرواز و تیزپر می باشد و بعضی چکاوك را گفته اند. (برهان قاطع).
صِفَّرِد. قبره. قنبره. (السامی فی الاسامی) : خول طنبوره تو گویی زند ولاسکوي از درختی بدرختی شود و گوید آه. منوچهري. -
امثال: خولی بکفم به که کلنگی بهوا، نظیر: یک گنجشک به دست به از صد گنجشک به درخت( 1 ||). غلیواج ||. دراج سفید.
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ( 1) - مرحوم دهخدا از روي این مثل حدس زده اند که باید خول پرندهء کوچکی باشد و احتمالًا
سسک باشد.
خول.
(ص) بمعنی خل است که کجی باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). خمیده. (یادداشت مؤلف)( 1) : دین الله را تباه کند
زلفک خول و آن رخان چو ماه. (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). ( 1) - مرحوم دهخدا آنرا مصحف خوهل دانسته اند.
خولان.
[خَ وَ] (ع اِ) درختی است که حضض عصارهء آن است. (از تاج العروس) (از لسان العرب). درختی است خاردار به ارتفاع سه ذراع
یا بیشتر و میوه اي چون فلفل دارد و پوست آن زرد و در اراضی یافت میشود. و عصارهء آن قسمتی از فیلزهرج باشد.( 1)(یادداشت
مؤلف ||). نام دوائی است که آنرا بعربی حضض خوانند و بهترین او آن است که از مکه آورند و آن عصارهء گیاهی است.
.Lycium - ( (آنندراج). - کحل الخولان؛ عصارهء حضض. (منتهی الارب). ( 1
خولان.
[خَ] (اِخ) نام بطنی است از مذحج و آنان را بنوخولان نیز می گویند و ابوادریس خولانی منسوب به این بطن است. (از صبح
.( الاعشی ج 1 ص 326
خولان.
[خَ] (اِخ) نام ناحیتی است به یمن. (دمشقی). صاحب معجم البلدان گوید نام روستایی است به یمن که به خولان بن عمر از قضاعه
منسوب است. در صبح الاعشی آمده که بلاد خولان از بلاد شرقی یمن است و بر اثر جنگها و فتوحات اکثر قوم آن متفرق شده اند
و جز ذریتی از آنها که در یمن جاي دارند دیگر کسی از آنها وجود ندارد.
خولان.
[خَ] (اِخ) نام قریتی است به نزدیکی دمشق که قبر ابومسلم خولانی بدانجا است. (از معجم البلدان یاقوت).
خولان هندي.
[خَ وَ نِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام درختی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به خَوَلان شود.
خولانی.
[خَ] (ص نسبی) منسوب به خولان که قبیله اي است. (از انساب سمعانی).
خولانی.
[خَ] (اِخ) ابن مهرویه. رجوع به مهرویه شود. (یادداشت مؤلف).
خولانی.
[خَ] (اِخ) ابوادریس. رجوع به ابوادریس شود. (یادداشت مؤلف).
خولانی.
[خَ] (اِخ) ابوعنبه صحابی بود. (یادداشت بخط مؤلف).
صفحه 943 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خولانی.
[خَ] (اِخ) عبدالملک بن ادریس خولانی. رجوع به عبدالملک بن ادریس در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 1 ص 300 شود.
خولانی.
[خَ] (اِخ) ملیح. رجوع به ملیح خولانی شود.
خولانیین.
[خَ نی یی ي] (اِخ) پیروان ملیح خولانی و آنان فرقه اي باشند از معتزله. (از ابن الندیم).
خؤلت.
[خُء لَ] (ع اِ) خویشی از جانب مادر. خولۀ. خؤلت املاء فارسی زبانان است از کلمهء خؤلۀ. (یادداشت بخط مؤلف).
خولع.
[خَ لَ] (ع ص، اِ) بیم طاري بر دل که گویا جن مس کرده ||. قمارباز بدبخت که داو او نیاید ||. کودك کثیر الجنایات و گول||.
راهبی دانا ||. گرگ ||. غول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خولک.
[خُ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در شمال رودبار و باختر شوسهء رشت. کوهستانی با
.( آب و هواي معتدل و داراي 230 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خوللو.
[خو / خَوْ لَ ] (اِ) رازیانهء دشتی. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
خولنجان.
[لَ] (اِ) خاولنجان. خسرودارو. قره قاف( 1). (یادداشت بخط مؤلف) (از برهان قاطع). بیخی است سرخ تیره رنگ و پرگره و تندطعم
و لذید و با اندك عطریه و از هند و روم خیزد و گویند از آشیان باز و در سواحل دریا برمی آرند و نبات او معلوم نیست و مؤلف
تذکره گوید نبات او بقدر ذرعی و برگش مثل برگ خرفه و گلش ذهبی است و غلیظ، و پرگره را خولنجان قصبی نامند و بی گره
را که باریک و صلب است عقابی و قسم اخیر بهتر و قوتش تا هفت سال باقی می ماند در آخر دوم گرم و خشک و مقوي معده و
احشاء هاضمه و باه و ماسک بول و بغایت کاسر ریاح و جهت قولنج و آروغ ترش و برودت گرده و درد کمر و تقویت اعضاء
باطنی و رفع بدبوئی دهان و خنازیر و سرطان و دردهاي بلغمی نافع و نگاه داشتن او اندك زمانی در دهان موجب شدت نعوظ و
یک در هم سائیده او با یک اوقیه شیر گوسفند ناشتا بنوشند در تحریک باه مجرب است. (از تحفهء حکیم مؤمن). از ابزار
دیگهاست و گرم و خشک است به درجهء سیوم. معده سرد و تر را سود دارد و قوي کند و بوي دهان خوش کند و قولنجی و درد
.Galanga - ( گرده را سود دارد و قوهء باه را زیادت کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ( 1
خولنجان.
[لِ] (اِخ) دهی از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. واقع در جنوب فلاورجان و متصل به جادهء مبارکه به اصفهان. این دهکده در
.( جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 1430 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خولنجان عقابی.
[لَ نِ عُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از خولنجان است. رجوع به خولنجان شود.
خولنجان قصبی.
[لَ نِ قَ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از خولنجان است. رجوع به خولنجان شود.
خولنجان هندي.
Galanga de l - ( [لَ نِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی خولنجان است که از هند آورند( 1). (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
.´Inde
خولندغون.
[لَ] (اِخ) نام رودي است به آن سوي نهر. (یادداشت مؤلف). رودي است در جنوب یغما که برود کچا افتد. (حدود العالم). شهر
ارك بنزدیکی اوست. (حدود العالم).
خولون مکی.
.Xulon - (1) ( [خُ نِ مَکْ کی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام دارویی است و خولون به یونانی چوب باشد. (یادداشت مؤلف).( 1
خولۀ.
[خَ لَ] (ع اِ) آهوي ماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خولۀ.
[خَ لَ] (اِخ) بنت جعفربن قیس حنفی. از حی حنفیه بود و زوجهء علی بن ابی طالب علیه السلام. و مادر محمد بن حنفیه پسر علی بن
ابی طالب علیه السلام. (یادداشت مؤلف).
خولۀ.
[خَ لَ] (اِخ) بنت منظربن ریان فزاري. زوجهء حسن بن علی علیه السلام و مادر حسن بن حسن بن علی(ع) است. (یادداشت مؤلف).
خولۀ.
[خَ لَ] (اِخ) بنت هذیل از بنی الحارث. بقولی از ازواج رسول بود و پیغامبر او را طلاق گفت. (یادداشت مؤلف).
خؤلۀ.
خال بین » ویقال « بینی و بینه خؤلۀ » : [خُء لَ] (ع اِ) خویشی از جانب مادر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال
از منتهی الارب ||). جِ خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ترجمان علامهء جرجانی). ) .« الخؤلۀ
خوله.
[خَ لِ] (اِ) تیردان که سپاهیان از گردن آویزند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تیردانی بود که غازیان دارند. (لغت فرس اسدي
ص 465 ||). قندیل. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوله.
[لِ] (ص) خالی. ضد پر. (ناظم الاطباء). نقیض پر. (از برهان قاطع)( 1) : سیکی ده بخانه وام شده ست پنج از آن خوله پنج از آن
بمعنی سوراخ است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). xula ماله. سوزنی (از انجمن آراي ناصري). ( 1) - در گیلکی
خولی.
(اِ) درخت برقوق است در تداول مردم گیلان. رجوع به برقوق شود.
خولی.
[خَ لی ي] (ع اِ) شبان نیک تیمار کنندهء مال ||. پیشکار و کارگزار نیک ||. محافظ باغ. باغبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب). ج، خول.
خولی.
[خَ لی ي] (ص نسبی) منسوب است به ابوعلی اوس بن خولی. (از انساب سمعانی).
خولی.
[خَ وَلْ لی ي / خَ لی ي] (اِخ) ابن یزید اصبحی شقی معروف. از ملاعین یوم الطف که سر بریدهء حسین بن علی علیه السلام را در
کربلا در تنور خانهء خود پنهان کرد و زن او بعلت نوري که از سر می تافت بر کار شوي واقف گردید. (یادداشت مؤلف). (تلفظ
کلمه نزد عامهء فارسی زبانان خولی است).
خولی.
[خَ وَلْ لی ي / خَ لی ي] (اِخ) ابن ابی خولی صحابی بود. (یادداشت مؤلف).
خولی.
[خَ وَلْ لی ي / خَ لی ي] (اِخ) ابن اوس صحابی بود. (یادداشت مؤلف).
خولی.
[خَ لی ي] (اِخ) جرجس طرابلسی از نویسندگان طرابلس به قرن چهاردهم هجري بود و او راست: 1 - الجمانۀ العثمانیۀ. 2 - الدلیل
الشرقی. (از معجم المطبوعات).
خولیا.
(اِ) چیزي را گویند که مانع تصرف نداشته باشد و هر که خواهد آنرا تصرف کند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خولیان.
(اِخ) دهی است از دهستان گورك سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در شمال سردشت و باختر راه سردشت به مهاباد.
.( کوهستانی با آب و هواي سردسیري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خولیز.
(اِ) بط بزرگ. غاز. خوکیزه. خولیزه. (ناظم الاطباء).
خولیزه.
[زَ / زِ] (اِ) بط بزرگ. غاز. خوکیزه. خولیز. (ناظم الاطباء).
خولین دره.
[خُ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد، واقع در جنوب علی آباد. این دهکده کوهستانی و معتدل و داراي 200
.( تن سکنه است. شغل اهالی زراعت و گله داري و بدانجا زیارتگاهی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خولینه.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهین دژ شهرستان مراغه واقع در جنوب شاهین دژ و باختر راه ارابه رو شاهین دژ به
.( تکاب این دهکده کوهستانی است. با آب و هواي سالم و 217 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خومان.
[خَ وَ] (ع مص) ناموافق شدن زمین باشندگان را. (منتهی الارب).
خوم بان کالداش.
(اِخ) نام کسی است که نجباء عیلام پس از کشتن ایندبفاش وي را بتخت سلطنت عیلام نشاندند و او آخرین پادشاه عیلام بود. (از
.( تاریخ ایران باستان ج 1 ص 138
خومه زار.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی فارس. واقع در جنوب خاوري فهلیان کنار راه شوسهء کازرون به
.( فهلیان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خومین.
[خُ] (اِخ) قریتی است از بلاد ري. (از معجم البلدان). خمین. رجوع به خمین شود.
خومینگ.
(اِخ) محلی است بسیستان در جنوب سربیشه. (یادداشت مؤلف).
خون.
[خَ] (اِ) خَن. خانه. (یادداشت مؤلف). رجوع به خن شود.
خون.
[خَ] (ع مص) دغلی. ناراستی کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیانت کردن. شرایط امانت بجا نیاوردن.
مقابل امانت ورزیدن. (یادداشت بخط مؤلف).خیانۀ. خانۀ. مخانۀ. یقال: خان الرجل الامانۀ؛ نادرستی کرد آن مرد در امانت و یقال:
خانه العهد؛ نادرستی کرد مر او را در عهد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
خون.
[خَ] (ع اِمص) دغلی. نادرستی ||. ضعف و سستی در بینایی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَوان، خُوان.
خون.
(ع اِ) جِ خُوان، خِوان، خَوّان و خُوّان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خون.
(اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزد قدما. (یادداشت مؤلف). دم. (از برهان قاطع).
ماده اي قرمزرنگ و سیال که در رگهاي بدن (وریدها + شریانها) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت: 1 - سلولهاي کوچکی
که قسمت اعظم خون را تشکیل می دهد و وظیفهء مهمی « پلاسما » 2 - مادهء سیالی موسوم به ؛« گلبول سفید » و « گلبول قرمز » بنام
در بدن آدمی دارد. (از حاشیهء برهان قاطع دکتر معین). مایعی سرخ که دوران می کند در شرایین و اوردهء انسان و دیگر حیوانات
فقاري. غذاهائی که انسان و دیگر حیوانات فقاري می خورند پس از حصول میعان جذب و در خون داخل می گردند و بواسطهء
یک سلسله از مجاري یعنی شرایین در همهء اجزاي بدن برده میشوند و خون شریانی وقتی که سرخ رنگین باشد دلیل بر سلامتی
شخص است و چون کمرنگ گردد دلیل بر حدوث بیماري مخصوصی است که انمی گویند و اطبا در مداواي آن نوعاً آهن
استعمال می کنند. خون وریدي همیشه سرخی سیاهرنگی دارد و حیوانات پستاندار و طیور داراي خون گرم اند یعنی خون آنها
حرارتی دارد فوق حرارت محیط و خزنده ها و ماهیها خونشان سرد است یعنی داراي همان حرارتی است که آنان در میان آن
زندگی می کنند و رنگ خون پستانداران و طیور و خزنده ها و ماهیها سرخ است و خون صدفها سفید می باشد. (ناظم الاطباء).
مایعی است قرمزرنگ که در قلب و سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها جریان دارد در انسان در حدود 1میدهد و مرد بالغ متوسط
القامه در حال عادي 6 لیتر خون در بدن دارد. خون اکسیژن و غذا به بافتهاي بدن می رساند و انیدریدکربونیک و فضولات دیگر را
براي دفع شدن حمل میکند خون انسان عبارت است از مایعی موسوم به پلاسما که در آن گویچه هاي سرخ (سرخی خون از این
گویچه هاست) گویچهء سفید و پلاکت ها (که در بستن خون دخالت دارند) شناورند بیشتر پلاسما آب است و در آن املاح، مواد
غذائی، گازهاي انیدرید کربونیک و اکسیژن و ازت و نیز هورمونها و پادتن ها وجود دارد. (از دائرة المعارف فارسی) : بساعت
گیاهی از آن خون برست جز ایزد که داند که او چون برست. فردوسی. از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد نه آنکه گشت
بخون بینی کسی افکار. ابوحنیفهء اسکافی. بچهء سرخ چو خون و بچهء زرد چو کاه. منوچهري. جالینوس... در علم طب و گوشت
و خون و طبایع مردمان. (تاریخ بیهقی). ز خون رخ بغنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادر بسر. (از فرهنگ اسدي نخجوانی).
برافروخت از نعل اسبان گیا بگردید برکه ز خون آسیا. اسدي (گرشاسب نامه). ز بدخواهان او ناید سعادت. چو از نی خون و از
پولاد چربو.قطران. صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود، بهره اي کفک شود و آن صفرا باشد و بهره اي درد شود و آن سودا باشد
و بهره اي خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تو خون کسان خوري و ما خون رزان انصاف بده کدام
خونخوارتریم.خیام. قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین.
مجیرالدین بیلقانی. آتش و آب ار بدانندي که از گیتی چه رفت آتش از غم خون شدي آب از حزن بگریستی. خاقانی. این خون
که موج میزند اندر جگر ترا در کار رنگ و بوي نگاري نمیکنی.حافظ. مایع سرخی است که همواره در جسم ذي حیات دوران
نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وي را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن
است نخوري در شریعت موسوي هم امر به حرمت آن شده. (قاموس کتاب مقدس). - از بینی کسی خون نیامدن؛ امري در نهایت
سادگی و بدون دغدغه گذشتن. - از چشم خون باریدن؛ سخت غضوب و خشمگین بودن. (یادداشت مؤلف) : چو بهرام از آن
گلشن آمد برون تو گفتی همی بارد از چشم خون.فردوسی ||. - کنایه از گریه و زاري بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن
جاي خود را بخون دهد. - از چشم خون دویدن؛ کنایه از غضب بسیار ||. - زاري بسیار کردن : خون دوید از چشم همچون جوي
او دشمن جان وي آمد روي او.مولوي. - از چشم خون گرفتن؛ به اشک ریزي بسیار وادار کردن ||. - کنایه از ناراحت و ملول
کردن کسی ||. - از دل خون روان شدن؛ دل خون شدن : مانده آن همره گرو در پیش او خون روان شد از دل بیخویش
او.مولوي. - به خون آغشته؛ خونین. به خون آلوده. آغشتهء خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدي). - به خون
جگر؛ با نهایت رنج و اندوه : گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آري شود ولیک بخون جگر شود.حافظ. - به شیشه کردن خون
کسی؛ کنایه از رنج و آزار دادن به او. -به شیشه گرفتن خون کسی؛ کنایه از رنج و آزار دادن بکسی. - بی خون دل؛ بی تعب. بی
رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ. - پرخون یا
پر ز خون؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان : تات بدیدم چنین اسیر هوي بر تو دلم دردمند و پرخون شد.ناصرخسرو. مرا دلی است
صفحه 944 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پر ز خون ببند زلف تو درون پناه می برم کنون بلعل جانفزاي تو.خاقانی. شکم تا بنافش دریدند مشک قدح را بر او دیده پرخون ز
اشک. سعدي (بوستان ||). - با خون بسیار؛ با خون فراوان : بر چرخ همچو لاله بدشت اندر مریخ چون صحیفهء پرخون است.
ناصرخسرو. ببازوي پرخون درون بید سرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار.ناصرخسرو. - جگرخون؛ باتعب. با غم فراوان. با رنج
بسیار. - جگرخون کردن؛ آسیب فراوان وارد کردن. رنج بسیار دادن. خونین جگر کردن ||. - غم بسیار خوردن. رنج بسیار
کشیدن : بسالی ز جورت جگر خون کنم به یک ساعت از دل بدر چون کنم. سعدي (بوستان). - جوش آمدن خون؛ کنایه از
غضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت ||. - کنایه از هیجان شدید : خواجه را در عروق هفت اندام خون بجوش آمده بجستن
کام.نظامی. - جوي خون راندن؛ خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن : تفکر از پی معنی همی چنان باید که از مسام دل و
دیده جوي خون راند. کریمی سمرقندي ||. - کنایه از قتل بسیار کردن. - چشم کسی را خون گرفتن؛ کنایه از غضب شدید است.
- خاك فلان از خون فلان بهتر بودن؛ کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگري است. (یادداشت مؤلف) : گلی کان پایمال سرو
ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به.حافظ. - خون بچهء تاك؛ شراب : یک قحف خون بچهء تاکم فرست از آنک هم بوي
مشک دارد و هم گونهء عقیق. عمارهء مروزي. - خون خوردن؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن : خون خور خاقانیا مخور
غم روزي روز بشب کن که روزگار تو کم شد. خاقانی ||. - نابود کردن کسی؛ از بین بردن. فانی کردن : غم ز دل زاد و خورد
خون دلم خون مادر غذاده پسر است.خاقانی. خاك توام مرا چه خوري خون بدوستی جان منی مرا بکش اکنون بدوستی.خاقانی.
خونم همی خوري که ترا دوستم بلی ترك چنین کند که خورد خون بدوستی. خاقانی. - خون خون را خوردن؛ سخت در غضب
بودن. فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است ||. - حسد بردن سخت؛ فلانی نسبت بکسی یا کار او خون
خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد. - خون دل دادن؛ رنج فراوان دادن. غم و اندوه بسیار دادن : سگی را خون دل
دادم که با من یار می گردد ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد. ؟ - در خون انداختن؛ خون انداختن. کنایه از رنج و
الم دادن. کنایه از ناراحت کردن. کنایه از آزار بسیار کردن : دل بر خسی بگماشتی کز خاك ره برداشتی خاکی دلم بگذاشتی در
خون ناب انداختی. خاقانی. - در دل افتادن خون؛ خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن : یکی را خري در گل افتاده
بود ز سوداش خون در دل افتاده بود.سعدي. - دل پر خون داشتن؛ اندوه فراوان به دل داشتن. ناراحتی داشتن. رنج بسیار به دل
مخفی داشتن ||. - کینه داشتن بکسی؛ از دست فلانی دلی پرخون دارم. - دل کسی خون شدن؛ خون شدن دل کسی. کنایه از بی
تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه. رنجور شدن از اندوه فراوان. - دل کسی خون کردن؛ خون کردن دل کسی. کنایه
از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن. - دویدن خون؛ جاري شدن خون. خون دویدن : تا نبري خون ندود. (از
اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر). - راه انداختن خون؛ سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن. خون راه انداختن.
(یادداشت مؤلف). - رخ پر خون گشتن؛ کنایه از عصبانی شدن. کنایه از غضبناك شدن : نگه کرد رستم سراپاي او نشست و سخن
گفتن و راي او رخش گشت پرخون و دل پر ز درد ز کار سیاوش بسی یاد کرد.فردوسی. - رنگین تر نبودن خون کسی از
کسی؛مساوي بودن دو کس. استثناء نداشتن. یک جور بودن. هم ارز بودن. خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن. - ریختن
خون جگر؛ خون جگر ریختن. تألم بسیار کردن. اندوه فراوان خوردن : تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم آه اگر پرده برافتد که
چه شور انگیزیم. (بدایع سعدي). - قطرهء آخر خون؛ کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت: تا قطرهء آخر خون خود می
جنگم. - گریستن خون؛ خون گریستن. کنایه از ضجه بسیار کردن. کنایه از مویه و ناله بسیار کردن. اظهار تعزیت بسیار نمودن :
چون بشنید [ مادر حسنک ] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وي خون گریستند. (تاریخ
بیهقی). - مردن خون؛ در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره. (یادداشت بخط مؤلف). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی
از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن ||. قتل. کشتن. کشته شدن. از بین
بردن نفس زنده : پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمد و خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد.
(ترجمهء تفسیر طبري). گمان مبر که مرا بی تو جاي حال بود جز از تو دوست کنم خون من حلال بود. دقیقی. بسوي زواره نگه
کرد شیر بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.فردوسی. ز رستم بپرسید پس شهریار که چون راند خواهی بدین کینه کار بترسم ز
بدگوهر افراسیاب که بر خون بیژن بگیرد شتاب.فردوسی. نهادند سر سوي افراسیاب همه رخ ز خون سیاوش پر آب.فردوسی. داند
که بدان خون نبود مرد گرفتار.( 1)منوچهري. گفت پسري دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ
سیستان). الا اي مرد پیرایهء خراسان مدار این خون و این پتیاره آسان. (ویس و رامین). بریده سر دگرباره نروید ازیرا هیچ دانا خون
نجوید.(ویس و رامین). هم از خونش تا جاودان کین بود هم از هر کسی بر تو نفرین بود. اسدي (گرشاسبنامه). مشو گفت در خون
شاهی چنین که بدنام گردي برآیی ز دین. اسدي (گرشاسبنامه). پس اندر نهان خون من خواستی نبد سود هر چاره کاراستی.
اسدي (گرشاسبنامه). ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ نفرمود کس را بخونش بسیج. اسدي (گرشاسبنامه). و خط بخون باز دهید که
دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی.
عبدالرحمن گفت... و علی را بکشم. (مجمل التواریخ والقصص). گردیده بُده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من.
(از سندبادنامه ص 325 ). اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه
میگیري. (تذکرة الاولیاء عطار). بر دیدهء من برو که مخدومی پروانه بخون بده که سلطانی.سعدي. حیران دست و دشنهء زیبات
مانده ام کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی. سعدي (خواتیم). جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق با همه تیغ برکشم و ز تو
سپر بیفکنم. سعدي. مده تیغ را بر سیاست زبان که آهسته باید بخون بر زبان. امیرخسرودهلوي. خون ناحق مکن چو یابی دست کز
مکافات آن نشاید رست.اوحدي. اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح. حافظ. گر مریزد
عشق خون عقل را از عجز نیست داغ نامردي است خون صید لاغر تیغ را. صائب (از آنندراج). عشق سازد حسن عالم سوز را در
خون دلیر ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را. صائب (از آنندراج). -امثال: جهود خون دیده؛ چون آزار مختصري بر کسی آید و
چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر « جهود خون دیده » آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند
خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند. خون زن شوم است؛ کشتن زن خوب نیست. خون
سگ شوم است؛ کشتن سگ شگون ندارد و پاي گیر میشود. - بخاك ریختن خون کسی؛ خون کسی بخاك ریختن. کنایه از
کشتن او : به بیداد خون سیاوش بخاك همی ریخت تا جان ما کرد چاك.فردوسی. - بخون اندر شدن؛ قاتل شدن. موجب خون و
قتل شدن : گرایدونکه گفتار من بشنوي بخون فراوان کس اندر شوي.فردوسی. - بخون درسپردن؛ رضایت بکشتن کسی دادن :
پدر و مادر بعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان). - بخون درنشاندن؛ کنایه از کشتن. - بخون غرق شدن؛ غرقه در خون
شدن. کشته شدن ||. - کنایه از قتل بسیار کردن. - بخون شستن؛ با قتل ننگ و عاري را خاتمه دادن. - بخون کسی تشنه بودن؛
قصد قتل کسی را بجد داشتن. مباح دانستن خون کسی. کنایه از سخت بد بودن با کسی : مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون
خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی). بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان.سعدي. - بخون کسی دربودن؛
بکشتن کسی مصمم بودن : اي سنائی تو کجائی که بخون تو دریم. سوزنی ||. - متهم بقتل کسی بودن. - بخون کسی در شدن؛
موجب قتل کسی شدن. - بخون کسی کسی را گرفتن؛ مجازات براي قتل کردن. - بر خون کشیدن؛ موجب قتل شدن. - بگردن
خون کس کردن؛ موجب قتل کسی شدن : گر نپسندي همی که خونت بریزند خون دگر کس چرا کنی تو بگردن. ناصرخسرو. -
بگردن خون کس گرفتن؛ موجب قتل کسی شدن ||. - پذیرفتن اتهام قتل کسی. - تن و جان کسی را پر خون کردن؛ کشتن او :
سخن هر چه گویم دگرگون کنم تن و جان پرسنده پرخون کنم.فردوسی. - چنگ بخون شستن؛ کنایه از خون ریختن. دست بخون
شستن : پس آنگه بگرسیوز آواز کرد که با من چنین بخت بدساز کرد اگر جنگ سازید من جنگ را همیشه بشویم بخون چنگ
را.فردوسی. - خوردن خون کسی؛ کشتن کسی : بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش.سعدي. - خون
کردن؛ کشتن : خون نکردم که بخون جگرش داشته ام پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است. مجیربیلقانی. - خون کسی در
گردن کسی بودن؛ در ذمهء قتل کسی بودن. مسؤول قتل کسی بودن : اي که درین کشتی غم جاي تست خون تو در گردن کالاي
تست.نظامی. خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدهء بلاجوست. سعدي (ترجیعات). تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو
کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش. سعدي (طیبات). - دامن در خون کشیدن؛ قصد خون و قتل کسی نمودن : خود و
سرکشان سوي جیحون کشید همی دامن از خشم در خون کشید. فردوسی. - در خاك و خون کشیدن؛ کشتار هولناك کردن. -
در خاك و خون غلطیدن؛ کشته شدن. - در خون کسی شدن؛ در صدد کشتن او برآمدن. سبب قتل کسی شدن : و سوري در خون
او شد. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوي مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده اي مشو. (تاریخ
بیهقی). که اي کذا و کذا تو بفرمودي تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر
زکریاام. (چهارمقالهء عروضی). خون جگر خورم نخورم نان ناکسان در خون جان شوم نشوم آشناي نان. خاقانی. اي عشق بی نشان
ز تو من بی نشان شدم خون دلم بخوردم و در خون جان شدم. عطار. هر یکی تدبیر و رایی میزدي هر کسی در خون هر یک
میشدي.مولوي. - در خون کشیدن؛ کشتار کردن. قتل کردن. موجب قتل شدن. - در گردن کسی خون کسی گشتن؛ قتل کسی
بگردن کسی افتادن. موجب قتل کسی شدن : عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او گشته در گردنت. سعدي (بوستان). - دست
به خون آلودن؛ موجب قتل شدن : بخون اي برادر میالاي دست که بالاي دست تو هم دست هست.اوحدي. - دست به خون شستن؛
خونریزي کردن. کشتار کردن : دلیران توران شدند انجمن که بودند دانا و شمشیرزن بسی راي زد رزم را هر کسی از ایران سخن
گفت هر کس بسی وزان پس بر آن رایشان شد درست که یکسر بخون دست بایست شست. فردوسی. - دست به خون یازیدن؛
موجب قتل کسی شدن : چو همسایه آمد بخیمه درون بدانست کو دست یازد بخون.فردوسی. - دیدن خون بر آستانهء در؛ مرده
دیدن. - ریختن خون؛ کشتن. کشتار کردن. قتل نفس کردن : چنین گفت موبد ببهرام نیز که خون سر بیگناهان مریز.فردوسی. چون
خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندي. (تاریخ بیهقی). تا چشم تو ریخت خون عشاق زلف
تو گرفت رنگ ماتم.خاقانی. چو قادر شدي خیره کم ریز خون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو دهلوي. - سیل خون؛ کشتار
بسیار. - شستن خون بخون؛ خون بخون شستن. کنایه از قصاص کردن : همی خواندم فسونی بر فسونی همی شستم ز دل خونی
بخونی. (ویس و رامین). دل را بسرشک دم بدم می شویم چه فایده کان شستن خونست بخون. سلمان ساوجی. - لمالم شدن از
خون؛ بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار : نه از لشکر ما کسی کم شده ست نه این کشور از خون لمالم شده ست. فردوسی. -
مباح شدن خون؛ واجب القتل شدن : پیش درویشان بود خونت مباح گر نباشد در میان مالت سبیل.سعدي. - نخسبیدن خون؛
بمجازات رسیدن قاتل. پنهان نماندن قتل : خون نخسبد بعد مرگت در قصاص تو مگو که میرم و یابم خلاص.مولوي. آنکه کشتستم
پی مادون من می نداند که نخسبد خون من. مولوي. -امثال: خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد؛ کنایه از بد خوابی است.
خون ناحق نخسبد؛ قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود ||. حیات. زندگی. جان. (یادداشت بخط مؤلف) : غوریان طبیبان را
بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواستهء ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
گفت اي شاه جهان بااین بندهء پیر ضعیف چه خواهی کردن؛ شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم.
(اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار.
(اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی). بخون و خواستهء مهتران شدم قاصد ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم. سوزنی. قصد خون تو
کنند و جان و سر از براي حمیت دین و هنر.مولوي. - بخون خود دست شستن؛ از سر زندگی درگذشتن. - خواستن بخون کسی را
از کسی؛ امان خواستن کسی را از کسی. حیات کسی را از کسی خواستن : تو خواهشگري کن مرا زو بخون سزد گر به نیکی شوي
رهنمون.فردوسی. بزنهار آیی بر من کنون بخواهش بخواهم ترا زو بخون.فردوسی. گفت اي بانوي بانوان زنهار برادرم بخون از شاه
بخواه. (اسکندرنامه نسخهء سعیدنفیسی ||). حیض. عادت ماهانهء زن. خون ماهانهء زن. - خون دیدن زن؛ حیض دیدن. عادت
دیدن ||. سرخ. قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ : هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت جو دو جریب و دو خم سیکی چون
خون. ابوالعباس (از لغتنامهء اسدي ص 498 ). این هندوانه مثل خون است؛ سخت سرخ و رسیده است ||. جنگ. کارزار. قتال : ز
ترکان برآمد بسی گفتگوي که تنها بدشت آمد این کینه جوي چنان خوار گشتیم و زار و زبون که یکتن سوي ما گراید
بخون.فردوسی ||. انتقام. ثار. قصاص. فدیه. خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف) : پدر آمد و خون لهراسب
خواست مرا همچنان داستان است راست.فردوسی. و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب. ناصرخسرو.
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب از چه معنی خون دو زن کرد مردي را بها. ناصرخسرو. خون چو خاقانیی ریختهء لعل
تست قصهء او خون او بازده از لعل هم.خاقانی. حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم که جوید باز.حافظ. -امثال: دستی
را که حاکم ببرد خون ندارد؛ یعنی قصاص و دیه براي عمل حاکم نیست. - از سر خون بگذشتن؛ کنایه از بحل کردن و درگذشتن
از قصاص : اي خلق تو بر خلق عیان از ره عین موقوف شفاعت تو جرم کونین آنجا که شفاعت تو باشد ترسم از خلق حسن بگذري
از خون حسین. میرزاطالب (از آنندراج). - بازخواستن خون؛ انتقام قتل. طلبیدن ثار. خونخواهی : سوگند خوردند که همپشت باشند
تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). - بحل کردن خون؛ از قصاص درگذشتن : شنیدم که گفت از دل تنگ
ریش خدایا بحل کردمش خون خویش.سعدي. - بخون گرفتن؛ قصاص کردن : بگیرد بخون منت روزگار.فردوسی. - خون در
گردن خویش بودن؛ فدیه نداشتن : گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویش هم در گردنت.سعدي. - کشیدن خون
به خون؛ قصاص یافتن : که خون عاقبت جانب خون کشد. امیرخسرو دهلوي ||. - به اصل و تبار کشیده شدن ||. نژاد. دوده.
دودمان : چو خسرو بدان گونه مهدش بدید یکی باد سرد از جگر برکشید ز خونی که بد بهرهء مادري بجوشید و شد چهره اش
آذري.فردوسی. یکی داستان زد بر این رهنمون که مهري فزون نیست از مهر خون. فردوسی. - همخون؛ هم نژاد. هم دودمان. هم
تبار ||. مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجاي آن بیرون آید : ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا کی برآید ز آتش برون.فردوسی. بجوشیدش از دیدگان
خون گرم بدندان همی کند از تنش چرم.عنصري. خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح مهتران دولت اندر جام و ساغر
کرده اند. سنائی. - خون مژگان؛ اشک چشم : ز دیده برخ خون مژگان برفت برآشفت و این داستان بازگفت.فردوسی. کسی گفت
خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت.فردوسی ||. مجازاً آب انگور و شراب سرخ : داند که بدان خون نبود مرد
گرفتار.( 2) منوچهري ||. مزید مؤخر در کلماتی چون: طبرخون، شیرین خون، شبیخون، دست خون، انباخون، بدخون، بادخون،
ترخون. (یادداشت مؤلف ||). خودکامی. خودبینی. تکبر. نخوت ||. سفره. میز. (ناظم الاطباء). خوان. رجوع به خوان شود||.
تلفظی از خوان اسم از خواندن ||. تغنی. سرودگویی. (ناظم الاطباء). آواز. خواندن: امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش
می آید ||. درس. قراءت. (ناظم الاطباء). ( 1) - به معنی آب انگور و شراب انگوري نیز ایهام دارد. ( 2) - بمعنی قتل نیز ایهام دارد.
خون.
(اِخ) قریه اي است چهار فرسنگ بیشتر میانهء شمال و جنوب بشگان. (فارسنامهء ناصري). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران
چنین آمده است: دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوري خورموج کنار راه مالرو عمومی
برازجان به بوشگان. این دهکده کوهستانی و گرمسیري و داراي 220 تن سکنه است. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و
.( تنباکو و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خون آبی.
(اِ مرکب) زردآب. (یادداشت مؤلف).
خون آشام.
(نف مرکب) خونخوار. درنده. بیرحم. سخت دل. خونریز. (ناظم الاطباء). سخت سفاك : زلف بی آرام او پیرایهء مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایهء سحر است و فن. سوزنی. کلبهء قصاب چند آرد برون سرخ زنبوران خون آشام خویش.خاقانی. اي
خران گور آن سو دامهاست در کمین این سوي خون آشامهاست. مولوي. هزار دلاور خون آشام. (روضۀ الصفا ج 2). - شمشیر
خون آشام؛ شمشیر سخت برنده
خون آشامی.
(حامص مرکب) عمل خون آشام. سفاکی ||. سخت برندگی در شمشیر. (یادداشت بخط مؤلف).
خون آلود.
(ن مف مرکب) ملطخ به دم. (یادداشت مؤلف). آغشته بخون. لکه دار از خون. (ناظم الاطباء). مضرج. (منتهی الارب) : مرا ز رفتن
تو وز نهیب فرقت تو دو چشم چشمهء خون گشت و جامه خون آلود. فرخی. دید هرکز خواب غفلت دیرخیزي کرد زود تیغ خون
آلود بر بالین چو تیغ آفتاب. سوزنی. در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده
اند. خاقانی. بر سر خاکش خجل بنشست چرخ نیم رو خاکی و خون آلود و بس.خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روي
خون آلود از آن بنمود شب.خاقانی. دلهاي خون آلود بین بر خاك راهت بوسه چین من خاك آنرا هم همین بوس تمنا داشته.
خاقانی. غرقه ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه خود سیه پوشم که دیدي گر نه خون آلودمی. خاقانی. گلاب و
مشک با عنبر برآمیخت بر آن اندام خون آلود میریخت.نظامی. گفت ویحک چه کس توانی بود اینچنین خاکسار و خون
آلود.نظامی. شه بزندانیان چنین فرمود کز دل دردناك خون آلود.نظامی. چون بدریاي خون درآمد زود جامه چون دیده کرد خون
آلود.نظامی. باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز کز لحد با زخم خون آلود برخیزد دفین. سعدي. دل ضعیفم از آن کرد آه خون
آلود که در میانهء خونابهء جگر می گشت.سعدي. گل پیرهن دریدهء خون آلود از دست رخ تو بر سر چوب کند.سعدي.
خون آلود کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)آغشته بخون کردن. با خون لکه دار کردن.
خون آلودگی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)آغشتگی بخون. لکه دارشدگی از خون.
خون آلوده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب)آغشته بخون. لکه دار از خون. (ناظم الاطباء). خونین : سر از البرز برزد قرص خورشید چو خون آلوده
دزدي سر ز مکمن.منوچهري. چون آدم سر گور باز کرد پسر را سرکوفته و روي خون آلوده دید رو بر روي وي نهاد. (قصص
الانبیاء ص 27 ). بده عناب چون سازي کمند زلف چین بر چین مرا عناب وار از روي خون آلوده چین خیزد. خاقانی. برآرم زین دل
.( چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا.خاقانی. مرد چو در گربه نگاه کرد دهان او خون آلوده دید. (سندبادنامه ص 152
هر محلت که رفتی او را کودکان سنگ زدندي او گفتی ساقهاي من باریک است سنگ کوچک اندازید تا پاي من خون آلوده
نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نماز است نه غم پاي. (تذکرة الاولیاء عطار).
خون آلوده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) آغشته شدن بخون. خونین شدن.
خون آلوده کردن.
[دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) آغشته کردن بخون. لکه دار کردن بخون. خونین ساختن.
خون آلوده گردانیدن.
[دَ / دِ گَ دَ](مص مرکب) آغشته بخون کردن. خون آلوده کردن.
خون آلوده گردیدن.
[دَ / دِ گَ دي دَ] (مص مرکب) آغشته بخون شدن. خون آلوده شدن.
خون آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) جاري شدن خون از موضعی. بیرون آمدن خون از محلی. (یادداشت مؤلف). خون برآمدن. (آنندراج) : ما را
که جراحتست خون آید درد تو چنم که فارغ از دردي.سعدي. چنان ناسور شد از عشق او داغم که چون میرم ز داغ لاله هاي تربتم
تا حشر خون آید. وحشی جوشقانی (از آنندراج).
خوناب.
(اِ مرکب) خونابه. رجوع به خونابه شود ||. مایع آب مانندي که محتوي از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم
گویند. (ناظم الاطباء ||). اشک خونین. (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه.فردوسی. تو با داغ دل
چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی.فردوسی. شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار.فردوسی.
خود دجله چنان گرید صد دجلهء خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان. خاقانی. خوش نبود دیده بخوناب در زنده
و مرده بیکی خواب در.نظامی. فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان.نظامی. - خوناب زرد؛ کنایه از اشک
است. (یادداشت مؤلف). - خوناب سیاه؛ اشک : چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوري چون قلم از دود جگر بربندیم.
خاقانی. - خوناب گرم؛ اشک : ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم.فردوسی. - خوناب مژگان؛
اشک چشم : این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخهء توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد. خاقانی ||. خون.
(ناظم الاطباء). چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی.فردوسی. من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از
صفحه 945 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان. فرخی. گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم
که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد. عمادي شهریاري. غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که
اکنون ندارم.خاقانی. جگرها بین که در خوناب خاك است ندانم کاین چه دریاي هلاك است.نظامی. دلم از رشک پر خوناب
کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند.نظامی. بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشهء خوناب زن.نظامی. خیز نظامی ز
حد افزون گري بر دل خوناب شده خون گري.نظامی. دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاك نخلستان بطحا را
کند از خون عجین. سعدي. - خوناب جگر؛ خون جگر : خوناب جگر خورد چه سود است چون غصهء دل نمی گوارد.خاقانی.
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم.خاقانی. نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع
از مژه خوناب جگر بگشایید. خاقانی. خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان.نظامی. - خوناب جهان؛ غصهء
عالم : تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد.نظامی. - خوناب خم؛ کنایه از شراب : بمن ده که این هر دو گم
کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام.نظامی. - خوناب دل؛ خون دل : اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران
رخ حنوطش سودمی. خاقانی. یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار.نظامی. - خوناب سویدا؛ خون قلب. خون دل :
خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند. خاقانی ||. جریان خون. (ناظم الاطباء ||). خون روان.
مقابل خون بسته. (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا. رفیع الدین لنبانی.
بحري است مرا ز سیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون. سلمان ساوجی ||. شنگرف. (از ناظم الاطباء). صدید.
(یادداشت مؤلف ||). تنفس سخت. (ناظم الاطباء).
خوناب چشیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب) جان تسلیم کردن. مردن. (ناظم الاطباء).
خونابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف ||). آب مانندي که محتوي از خون و شیر باشد و به اصطلاح
علمی فرنگ سرم گویند ||. اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک : چو نزدیک آنجاي برزو رسید ببارید خونابه بر
شنبلید.(ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سري سوجه سري خونابه ریجه.باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پاي
فتاده درفتادند.نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدي (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط
زنگاري دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم.حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب اي بسا رخ که بخونابه منقش
باشد.حافظ ||. خون. خوناب : می لعل گون خوشتر است اي سلیم ز خونابهء اندرون یتیم.فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش
سزاي تو جاهل بد آن مغتسل.ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است.سنائی. در کیسه هاي
کان و گهرهاي کوهسار خونابه ماند لعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و
که برآورید.خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزي من بخونابه باز می غلطم.خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم
کرد بخود بر درست.نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان.نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست
دوستان سعدي نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدي. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می
باید داشت. سعدي (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوي علم داد نکرد.حافظ. - خونابهء جگر؛ خون
جگر : دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانهء خونابهء جگر می گشت.سعدي ||. جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب.
||خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین
چشمم نیز. شاکر بخاري ||. شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی ||). تنفس سخت. (ناظم الاطباء).
خونابه آشام.
[بَ / بِ] (نف مرکب) کنایه از ظالم. دل آزار. (آنندراج ||). غمخوار : رفت صادق خان ز دهر آن نور چشم مردمی در غمش
چون مردمک خونابه آشامیم ما. کلیم (از آنندراج).
خونابه بار.
[بَ / بِ] (نف مرکب)خونابه ریز. پراشک. اشک ریز : پیش در تو هر شب خاقانی از هوایت دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده.
خاقانی.
خونابه ریز.
[بَ / بِ] (نف مرکب)اشک ریز. خونابه بار : بشب زنده داران بیگاه خیز بخاکی غریبان خونابه ریز.نظامی.
خونان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان زهرا بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در سه هزارگزي شمال خاوري بوئین. با آب و هواي معتدل و
939 تن سکنه و آبادیهاي حوري آباد و امجدآباد و عباس آباد و خان آباد و تکیه و بابا روغن و حمیدآباد و بهرام و عبدل آباد و
.( محمودآباد جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خون احمد.
.( [اَ مَ] (اِخ) جسوري. رجوع به جسوري شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خون از بینی آمدن.
[اَ مَ دَ] (مص مرکب) خون از بینی کسی روان شدن. رعاف. (یادداشت مؤلف). - خون از بینی کسی نیامدن؛ آزاري به کسی در
واقعه و حادثه اي نرسیدن.
خون از پیش بردن.
[اَ بُ دَ] (مص مرکب) کنایه از کشتن کسی و از عهدهء جواب آن برآمدن. (آنندراج) : ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد
کیش خون من چون ناکسی آسان بود بردن ز پیش. مولانا وحشی (از آنندراج).
خون از رگ راندن.
[اَ رَ دَ] (مص مرکب) فصد کردن. خون از رگ بیرون ریختن. رگ زدن. رگ گشادن : شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است فارغم
از دولتی که نعمت و ناز است خون ز رگ آرزو براندم و زین روي رفت ز من آن بتی کز آتش آز است. خاقانی.
خون اسیاوشان.
[نِ اِسْ وَ] (اِ مرکب)نام گیاهی است. رجوع به خون سیاوشان شود : گیاهی برآمد همانگه ز خون بدانجا که آن طشت شد سرنگون
بساعت گیاهی از آن خون برست جز ایزد که داند که آن چون برست گیا را دهم من کنونت نشان که خوانی همی خون اسیاوشان
بسی فائده خلق را هست از اوي که هست آن گیا اصلش از خون اوي. فردوسی.
خون افتادن.
[اُ دَ] (مص مرکب) خون جاري شدن. خون از محلی خارج شدن. بیرون آمدن خون ||. قتل واقع شدن. قتل اتفاق افتادن. کشتار
واقع شدن ||. خون کسی از بین رفتن. چنانکه گویند واجب القصاص خونش افتاد؛ یعنی خونش هدر است و کشندهء او قصاص
ندارد. (از آنندراج) : چنین گویند کاین رسم نو افتاد که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد. میرخسرو (از آنندراج).
خون افزاي.
[اَ] (نف مرکب)خون افزاینده. که خون بسیار تولد کند او را. (یادداشت مؤلف) : این منفعت مردم خون افزاي و گرم مزاج را سودتر
از آن دارد که خداوند ذات الجنب... را. (ذخیرهء خوارزمشاهی). مزاج مردم خون افزاي گرم و تر باشد و خون او غلیظ و سخت
سرخ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر مردم خون افزاي از بهر عرق النساء و نقرس و درد اندامها... از هر یک چندي فصد کند
روا باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و سرخی خون او کمتر از سرخی خون مردم خون افزاي باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).