خون افشان.
[اَ] (نف مرکب) خون فشان. خون افشاننده : بمغز قصد سر تیغهاي آینه رنگ بدیده قصد سرنیزه هاي خون افشان. عنصري. دیده
خون افشان و لب آتش فشانست از غمت الحق ار انصاف خواهی جاي آنست از غمت. خاقانی. مرا چشمی است خون افشان ز
دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو. حافظ. سپهر برشده پرویزنی است خون افشان که ریزه اش
سر کسري و تاج پرویز است. حافظ.
خون افشاندن.
[اَ دَ] (مص مرکب) خون برون فکندن. خون ریختن. خون پاشیدن.
خون افشانی.
[اَ] (حامص مرکب) خون برون فکنی. خون ریزي.
خون انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب)بخون دویدن داشتن جائی از تن را. (یادداشت مؤلف). مجروح کردن جایی از بدن و گذاردن که از آن خون
آید.
خون اندوده.
[اَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آغشته بخون. (از ناظم الاطباء).
خون انگور.
[نِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب : تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه.
منوچهري.
خون بابا.
.( (اِخ) نام تیره اي از طایفهء حمزائی ایل چهارلنگ بختیاري. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 75
خونبار.
[خومْ] (نف مرکب) بارندهء خون. ریزندهء خون. خون فشان : سر خنجرش ابر خونبار بود سنانش نهنگ یل اوبار بود.اسدي. مانند
باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز : تا کی ز تو من دور و ز اندیشهء دوري من با دل
پرحسرت و با دیدهء خونبار. فرخی. و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83 ). ابر خونبار چشم خاقانی صاعقه
بر جهان همی ریزد.خاقانی. آه من دوش تیرباران کرد ابر خونبار از آسمان برخاست.خاقانی. گردي از رهگذر دوست بکوري
رقیب بهر آسایش این دیدهء خونبار بیار.حافظ. ز شوقت گر چه خونبار است چشمم بسوي شش جهت چار است چشمم.جامی||.
خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون : گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی. شعر خونبار من اي باد بدان یار رسان که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم. حافظ. ز رأي روشن و شمشیر خونبار بیکدم
عالمی را ساختی کار.(حبیب السیر).
خونباران.
[خومْ] (نف مرکب) در حال باریدن خون : حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران تو شب خفته ببالین تو سیل آید ز
بارانش. خاقانی.
خون باریدن.
[دَ] (مص مرکب) باریدن خون. خون فشاندن : از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر هوا از چشم خون بارید در صمصام
خندانش. ناصرخسرو.
خون باطل شدن.
[طِ شُ دَ] (مص مرکب) از بین رفتن خون کسی. هدر رفتن خون کسی. بدون قصاص ماندن کشته.
خون بالا آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب)خون قی کردن. استفراغ خون کردن.
خون بجوش.
[خومْ بِ] (ص مرکب)کنایه از عاشقِ بیقرار : نی نی غلطم ز خون بجوشی وانگه بکجا بخون فروشی.نظامی.
خون بر.
( [خومْ بُ] (نف مرکب) که قطع جریان خون کند. دواهایی که خون را از سیلان بازایستاند. (یادداشت بخط مؤلف). حابس الدم.( 1
.hemostartique - (1)
خون براه انداختن.
[بِ اَ تَ] (مص مرکب) موجب کشتار شدن. کشتار کردن ||. آشوب و فتنه و نزاع سخت بپا کردن.
خون بر جبین مالیدن.
[بَ جَ دَ](مص مرکب) آغشتن پیشانی بخون مقتول بوسیلهء دادخواهان او. (از آنندراج) : نماند از گریهء بسیار در دل آنقدر خونم
که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی (از آنندراج).
خون برخاستن.
[بَ تَ] (مص مرکب)بوي خون آمدن از گفتاري یا کرداري. گفتار یا کرداري موجب خونریزي شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خون بر کسی نماندن.
[بَ كَ نَ دَ](مص مرکب) ضعیف شدن بسیار. (آنندراج) : در ساغر رقیب می لاله گون مباد خونم برو نماند که بر روش خون
مباد. شانی تکلو (از آنندراج).
خون بست.
[خومْ بَ] (ص مرکب)خون بر. آنچه موجب بند آمدن خون از زخمی شود از داروها (||. اِ مرکب) فدیهء قتل. خونبها. دیه.
خون بست کردن.
[خومْ بَ كَ دَ] (مص مرکب) خون برکردن. از خونریزي بازداشتن با دارو ||. قصاص قتلی را به اداء دیه بدل کردن. (یادداشت
بخط مؤلف). دیهء قتل ستدن و از قصاص عفو کردن.
خون بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) بسته شدن خون. مقابل خون گشادن. (از آنندراج) : جز خاك کوي دوست که نتوان از آن گذشت از
چاك سینه بستن خونم دوا نداشت. کلیم (از آنندراج).
خون بسته.
[نِ بَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خون منجمد شده. (ناظم الاطباء ||). علقه [ عَ لَ قَ ] . (یادداشت بخط مؤلف) (ترجمان
القرآن).
خون بط.
[نِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خون جام. کنایه از شراب. (از انجمن آراي ناصري). شراب لعلی. (از آنندراج) (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء).
خون بکارت.
[نِ بِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خونی که از پاره شدن پردهء بکارت حاصل آید. (یادداشت مؤلف).
خون بگردن کسی بودن.
[بِ گَ دَ نِ كَ دَ] (مص مرکب) قاتل کسی بودن. قتل کسی بگردن کس دیگر بودن : نخست روز که دیدم رخ تو دل می گفت
اگر رسد خللی خون من بگردن چشم. حافظ.
خون بند.
[خومْ بَ] (نف مرکب) هر چیزي که خون را بند کند و سد نزف الدم نماید. (ناظم الاطباء).
خون بندي.
[خومْ بَ] (حامص مرکب)عمل بستن خون با دارو. (یادداشت مؤلف ||). اثر دارو در بستن خون. (یادداشت مؤلف).
خونبها.
[خومْ بَ] (اِ مرکب) تاوان و دیهء ریخته شدن خون و کشته شدن کسی. (ناظم الاطباء). دیه. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) :
کرا کشته شد دادشان خونبها بدین کرد فرزند و خویشان رها.فردوسی. هیچ مندیش از چنین عیاري ایرا بس بود عاقلهء عقل ترا
ایمان و سنت خونبها. سنائی. خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت پیداست تا چه مایه بود خونبهاي خاك. خاقانی. خون بها گر
هزار دینار است تو دو چندان مرا فرستادي.خاقانی. لب لعلی چو لاله در بستان لعلشان خونبهاي خوزستان.نظامی. گفت مه را به
اژدها دادم کشتم از اشک خونبها دادم.نظامی. چون سجل بندم بخون چون پیش ازین از لب او خون بهایی یافتم.عطار. صد خون
دارم اگر بخون خود در بند هزار خونبها باشم.عطار. هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع عاقل نخواندش بجز از خون بهاي
خویش. کمال الدین اسماعیل. گر بزد والد پسر را و بمرد آن پدر را خونبها باید شمرد.مولوي. هر ستاره ش خونبهاي صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال.مولوي. اسب تازي برنشست و شاد تاخت خونبهاي خویش را خلعت شناخت.مولوي. هر آدمی که
صفحه 946 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کشتهء شمشیر عشق نیست گو غم مخور که ملک ابد خونبهاي اوست. سعدي. گر بزنندم بتیغ در نظرش بیدریغ دیدن او یک نفس
صد چو منش خون بهاست. سعدي. اي خونبهاي نافهء چین خاك راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه تو.حافظ. صد نگه کردم
که یک ره ریخت خونم را ولی در نگاهی اولین خود خون بها برداشتم. ملاشانی تکلو (از آنندراج). دهند جاي به پهلوي
خودفروشانش بروز حشر شهیدي که خون بها دارد. صائب (از آنندراج).
خونبها دادن.
[خومْ بَ دَ] (مص مرکب)دیه پرداختن. پول خون کسی را دادن. (یادداشت مؤلف).
خونبها ستدن.
[خومْ بَ سِ تَ دَ] (مص مرکب) پول خون گرفتن. گرفتن خونبها.
خون به جوش آمدن.
[بِ مَ دَ](مص مرکب) جوشیدن خون. خون جوش زدن. کنایه از سخت غضبناك شدن.
خون به دل کردن.
[بِ دِ كَ دَ] (مص مرکب) به رنج و تعب انداختن. در تعب انداختن : خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می
خوري بدل روزگار کن. صائب.
خون به دل کسی ریختن.
[بِ دِ لِ كَ تَ] (مص مرکب) کسی را در تب و رنج گذاردن. خون بدل کسی کردن.
خون به دهان آمدن.
[بِ دَ مَ دَ](مص مرکب) کنایه از تشنگی بسیار داشتن. بسیار تشنه بودن.
خون بینی شدن.
[خومْ شُ دَ] (مص مرکب) از بینی خون برون دویدن. رعاف. (از مهذب الاسماء) (از زمخشري) (از السامی فی الاسامی) (از بحر
الجواهر).
خون پاشیدنی.
[نِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خونی است که رئیس کهنه در روز کفاره بر محل قدس آورد و آنرا بر پوشش صندوق عهد پاشد
تا بجاي کفاره باشد. (قاموس کتاب مقدس).
خون پالا.
[خومْ] (نف مرکب) خون فشان. خونریز : بخور مجلسش از ناله هاي دودآمیز عقیق زیورش از دیده هاي خون پالا.سعدي. مطرب از
درد محبت غزلی می پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود. حافظ. خاك در کاسهء آن سر که در آن سودا نیست خار در
پردهء آن چشم که خون پالا نیست. صائب.
خون پالایی.
[خومْ] (حامص مرکب)خون فشانی، خونریزي. عمل خون پالا. عمل و حالت پالودن خون.
خون پالودن.
[دَ] (مص مرکب) خون فشاندن. خون دوانیدن. (یادداشت مؤلف).
خون تاك.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از شراب انگور. (آنندراج). خون رز. خون خم. خون بط. خون دختر رز.
خون تراویدن.
[تَ دَ] (مص مرکب)دویدن خون. جاري شدن خون. خون از محلی خارج شدن. (آنندراج).
خونج.
[نَ] (اِخ) شهرکی است از اعمال آذربایجان بین مراغه و زنجان بر راه ري و آخر ولایت آذربایجان از جانب ري، این شهر را
کاغذکنان نیز گویند. (از یاقوت).
خون جام.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از شراب انگوري. (برهان قاطع). خون بط. خون تاك. خون رز. خون دختر رز.
خونجان.
[خَ وِ] (اِخ) نام قریتی بوده است به اصفهان. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی) (یادداشت بخط مؤلف).
خونجانی.
[خَ وِ] (ص نسبی) منسوب به خونجان که قریتی است از قراء اصفهان و از این ناحیت دانشوران بزرگ برخاسته اند و همه به
خونجانی موسومند. (از انساب سمعانی).
خون جبال.
[نِ جِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از لعل و یاقوت و عقیق و جز آن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
خونجده.
[جَ دِ] (اِ) انگومی که خون جراحت را سد کند. (ناظم الاطباء).
خون جستن.
[جُ تَ] (مص مرکب)قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق
عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج).
خونجک.
[جَ] (اِ) خنجک. سیاهدانه. (برهان قاطع ||). یک نوع غله اي. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به خنجک شود.
خون جگر.
[نِ جِ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از غم و غصه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ز خون جگر کرد لعل آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.فردوسی. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ||.
اشک خونین : خون جگرم ز فرقت تو از دیده روانه در کنار است.سعدي. سحر سرشک روانم سر خرابی داشت گرم نه خون جگر
میگرفت دامن چشم. حافظ.
خون جگر خوردن.
[نِ جِ گَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) اظهار تألم و غصه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : من باري خون جگر می خورم و کاشکی
زنده نیستمی که این خللها نمی توانم دید. (تاریخ بیهقی).
خون جگري.
[جِ گَ] (حامص مرکب)بدبختی. ناراحتی. رنج. عذاب. اندوهناکی.
خونجو.
(اِ) نوعی از کرم است که بدرخت آسیب فراوان رساند و بطور دستجمعی زندگی می کند. (یادداشت مؤلف). فنگ (||. نف
مرکب) که خون جوید. که در پی خون و خوردن آن برآید.
خون جوش زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب)جوشیدن خون ||. به هیجان آمدن. غضبناك و خشمگین گشتن ||. به سر غیرت آمدن.
خون جوشیدن.
[دَ] (مص مرکب)خون ریختن بسیار. (یادداشت مؤلف ||). بوي خون آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). کنایه از فراهم آمدن
مقدمات دشمنی و خصومت.
خونجه.
[جَ] (اِخ) نام قریتی است بفارس. (یادداشت مؤلف).
خون جهان.
[نِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از سرخی است ||. کنایه از شفق. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). کنایه از
سرخی شفق است. (انجمن آراي ناصري).
خونجیده.
[دَ / دِ] (اِ) قسمی از داروي چشم. (ناظم الاطباء).
خونچک.
[چَ] (اِ) میوهء درخت مصطکی و اسپست. (ناظم الاطباء).
خون چکان.
[چَ / چِ] (نف مرکب)خون چکاننده. قطره قطره فروریزندهء خون. آنکه خون از وي چکد. (یادداشت بخط مؤلف). - چشم خون
چکان؛ چشم سخت گریان. (یادداشت مؤلف). - دل خون چکان؛ دل سخت غمین. (یادداشت مؤلف).
خون چکاندن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب)خون قطره قطره روان ساختن. موجب چکیدن خون شدن. خون بچکیدن واداشتن : زنهار که خون می
چکد از گفتهء سعدي هر که اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند. سعدي.
خون چکانیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب) فرو ریزاندن خون قطره قطره. قطره قطره بیرون ریختن خون : امید روز وصل دل خلق می دهد ورنه فراق
خون بچکانید از نهیب. سعدي.
خون چکیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب)چکیدن خون. قطره قطره فرو ریختن خون : زنهار که خون می چکد از گفتهء سعدي هر ك اینهمه نشتر
بخورد خون بچکاند. سعدي.
خونچه.
[حُنْ چَ / چِ] (اِ مصغر) خوانچه و میز کوچک و سفرهء کوچک ||. طبق ||. غذائی که از مجلس جشن عروسی براي کسی که
حاضر نیست فرستاده میشود. (ناظم الاطباء ||). طبق کوچکی که در روي آن نان سنگکی نهند و بر آن با اسپند و دانه هاي ملون
اشکالی ترسیم و کلماتی نویسند و در عروسی ها محض شگون در کنار سفرهء عقد قرار دهند.
خون حلال.
[حَ] (ص مرکب) خون مباح. (آنندراج). آنکه ریختن خون او جایز است.
خون حیض.
[نِ حَ / حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خون ماهیانهء زنان. طمث: حیض. (یادداشت مؤلف). رجوع به حیض شود.
خون حیوان.
[نِ حَ / نِ حَ يَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شیر و روغن و جغرات و عسل و جز آن باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از
ناظم الاطباء).
خون خام.
[نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)خون جام. کنایه از شراب انگوري است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : شود کار ما پخته زان خون
خام. نظامی (از آنندراج ||). خون صاف و خالص و بعضی گفته اند خونی که هنوز بکمال نضج نرسیده باشد و رنگش بسیار
روشن و صاف بود بخلاف آنکه چون به پختگی میرسد رنگش به تیرگی میزند و اگر سوخته شود سیاه فاسد شده باشد. (از
آنندراج) : ارسطو بساغر فلاطون بجام می خام ریزندهء خون خام. نظامی (از آنندراج).
خون خدا.
[خُ] (اِ مرکب) صاحب خون. خداوند خون. مالک و دارندهء خون : از بسی خون که خون خدایش مرد جوي خون رفت و گوي
سر می برد.نظامی.
خون خرابه.
[خَ بِ] (ص مرکب)خونین کار. (ناظم الاطباء).
خون خروس.
[نِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب سرخ. کنایه از شراب لعلی. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از
آنندراج).
خون خریدن.
[خَ دَ] (مص مرکب) جان خود را از کشته شدن با پرداخت پولی رهانیدن. (از آنندراج): فلانی با پرداخت وجهی خون مرا خرید.
خون خسبیدن.
[خُ دَ] (مص مرکب)خون کسی پایمال شدن. قتل کسی مورد توجه قرار نگرفتن. قاتل کسی مجازات نشدن : خون هرگز نخسبد.
(کلیله و دمنه). آنکه کشتستم پی مادون من می نداند که نخسبد خون من.مولوي.
خون خفتن.
[خُ تَ] (مص مرکب) خون خسبیدن. رجوع به خون خسبیدن شود.
خون خفته.
[نِ خُ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خون خوابیده. کنایه از خونی که بحل کرده باشند و بازپرسی آن نکنند. (آنندراج) :
شهید چشم تو تا روز حشر می گرید که خون خفتهء ما مشکناب می بایست. ملاقاسم (از آنندراج ||). خونی که قاتل آن مجازات
نشده باشد.
خون خم.
[نِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از شراب سرخ. (آنندراج) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خون شیشه. خون قرابه. خون
صراحی. خون قدح. خون بط. خون ناموس. (از آنندراج).
خون خوابیدن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) خون خسبیدن. رجوع به خون خسبیدن شود.
خونخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب) سفاك. خونریز. قتال. (ناظم الاطباء). سفاح. آنکه بریختن خون یعنی کشتن مردمان رغبت دارد ||. ظالم.
ستمکار : چشم تو خونخواره و هر جادویی مانده از آن چشمک خونخوار خوار. منوچهري. تا غمزهء خونخوار تو با ما چه کند تا
طرهء طرار تو با ما چه کند. (از لغت نامهء اسدي). و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت. (فارسنامهء ابن
بلخی ص 73 ). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 74 ). تو خون کسان خوري و ما خون رزان انصاف بده
کدام خونخوارتریم.خیام. شاه غمخوار نائب خرد است شاه خونخوار شاه نیست دد است.سنائی. شما را از جور این جبار خونخوار
برهانم. (کلیله و دمنه). منبرگرفته مادر مسکینم از دست آن منارهء خونخوارش.خاقانی. لهو و لذت دو مار ضحاکند هر دو خونخوار
و بیگناه آزار.خاقانی. کس بعیار فرستادي و گفتی که پسر خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا. خاقانی. ز خونخوار دارا هراسنده
گشت که آسان نشاید برین پل گذشت.نظامی. تو در زمین بخنجر خونخوار کرده اي. کمال اسماعیل (از آنندراج). تطاولی که تو
کردي بدوستی با من من آن بدشمن خونخوار خویش نپسندم. سعدي. که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوار زمانه مادري بی مهر و
دون است.سعدي. چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت. سعدي. چو دوست جور
صفحه 947 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کند بر من و جفا گوید میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار. سعدي. دیگر از حربهء خونخوار اجل نندیشم که نه از غمزهء
خونریز تو ناباکتر است. سعدي (بدایع). شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه براي خونخواران. (گلستان). شحنه براي خونخواران
و قاضی مصلحت جوي طراران. (گلستان). واي بر خفتگان خونخواران ز آفت سیل چشم بیداران.اوحدي. سخن خونها خورد تا زان
لب نازك برون آید ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش. صائب. اي خدا شد بر جوانم کار تنگ دشمنان خونخوار و
اکبر تازه جنگ. (از شبیه شهادت علی اکبر بنقل مؤلف ||). درنده : رباید گوسفندي گرگ خونخوار درآویزد شبان با او به
پیکار.نظامی. از بیم درندگان خونخوار با صحبت او نداشت کس کار.نظامی. شه چون شدي از کسی به آزار دادیش بدان سگان
خونخوار.نظامی. سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد ||. ؟ در معنی
خون جگرخوار کنایه از اندوهگین : جوابش هم نهانی باز بردي ز خونخواري به غمخواري سپردي.نظامی.
خونخوارگان.
[خوا / خا رَ / رِ] (اِ مرکب) جِ خونخواره : گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.
فرخی.
خونخوارگی.
[خوا / خا رَ / رِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی خونخواره : اگر روباه خونخوارگی بگذاشتی آسیب نخجیران بدو نرسیدي.
(کلیله و دمنه). همه آدمیزاده بودند لیکن چو گرگان بخونخوارگی تیز چنگی. سعدي (گلستان).
خونخواره.
[خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب)خونخوار. خورندهء خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاك. کنایه از بیرحم. (یادداشت
مؤلف) : [ بلوچان ] مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاك و خونخواره. (حدود العالم). [ مردم ساروان ] مردمانی اند شوخ روي و
جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم). بترسید از آن تیز و خونخواره مرد که او را ز باد اندر آرد
بگرد. فردوسی. چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در جهان نیز خونخواره نیست. فردوسی. بدو گفت کاي ترك خونخواره
مرد ز ایران سپه جنگ با تو که کرد.فردوسی. تا کنون از فزع ناوك خونخوارهء تو نشدي هیچ گرازي ز نشیبی بفراز. فرخی (دیوان
ص 200 ). خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوري. فرخی. بس کس که بجنگ اندر با
خاك یکی شد زان ناوك خونخواره و زان نیزهء قتال. فرخی. پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز همواره ستمکاره و
خونخواره دو مار است. ناصرخسرو. چون طمع داري سلب بیهوده زان خونخواره دزد کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب.
ناصرخسرو. و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 141 ). دل خاك آن خونخواره شد تا
آب او یکباره شد صیدي کزو آواره شد خاکش بهست از خون او. خاقانی. بر پر از این دام که خونخواره اي است زیرکی از بهر
چنین چاره ایست.نظامی. چه کرد آن رهزن خونخوارهء من جز آتش پاره اي دربارهء من.نظامی. نیندیشد از هیچ خونخواره اي مگر
کز ضعیفی و بیچاره اي.نظامی. سپاهی دگر زان ستمکاره تر بحرب آمد از شیر خونخواره تر.نظامی. اي خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره تا که در دشت را چو دشت کند جوي خون آورد به جوباره عدد مردمان بیفزاید هر یکی را کند دوصد
پاره. کمال الدین اسماعیل. چون زمین و چون جنین خونخواره ام تا که عاشق گشته ام این کاره ام.مولوي. در کف شیر نر
خونخواره اي غیر تسلیم و رضا کو چاره اي.مولوي. کسی گفت حجاج خونخواره اي است دلش همچو سنگ سیه پاره اي است.
سعدي (بوستان). ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتري. سعدي. اي که گفتی مرو اندر پی
خونخوارهء خویش با کسی گوي که در دست عنانی دارد. سعدي.
خونخواري.
[خوا / خا] (حامص مرکب) عمل خونخوار. خون آشامی. خونریزي. سفاکی. (ناظم الاطباء) : بخونخواري مکن چنگال را تیز کزین
بی بچه گشت آن شیر خونریز.نظامی ||. کنایه از غم و اندوه باشد. (ناظم الاطباء).
خونخواه.
[خوا / خا] (نف مرکب) خون خواهنده. آنکه دعوي خون کسی می کند. انتقام گیرنده. (ناظم الاطباء). طالب ثار. (یادداشت
مؤلف) : گفت رنج از براي خود نبرم بلکه خونخواه صدهزار سرم.نظامی. ز خونخواه دارا هراسیده گشت.نظامی.
خونخواهی.
[خوا / خا] (حامص مرکب) طلب انتقام از جهت ریخته شدن خون کسی. (از ناظم الاطباء). طلب خون کسی کردن. طلب ثار.
(یادداشت مؤلف) : هر که زین شغل یافت آگاهی کآمد آن شیر دل بخونخواهی.نظامی. مختاربن ابی عبیده ثقفی بخونخواهی
حسین بن علی علیهماالسلام برخاست. (روضۀ الصفا). درد این می کشدم گر چه چنین بی دردم زنده بگذاشته و دعوي خونخواهی
نیست. واله هروي (از آنندراج). به محشر دامنش از بهر خونخواهی نمیگیرم هوس دارم که ننمایم بمردم قاتل خود را. اسماعیل
منصف تهرانی.
خونخواهی کردن.
[خوا / خاكَ دَ](مص مرکب) طلب ثار کردن. طلب خون کسی کردن. قصاص خواستن. (از آنندراج) : من که شادي مرگ کردم
گر کشد قاتل مرا شرم بادم مخلص ار در حشر خونخواهی کنم. مخلص کاشی (از آنندراج).
خونخور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)خورندهء خون : این چو مگس خونخور و دستاردار و آن چو خره سرزن و با طیلسان.خاقانی ||. کنایه از
سفاك و خونریز : اي اژدهادم ار نه چو ضحاك خونخوري از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی. خاقانی.
خون خورانیدن.
[خوَ / خُ دَ] (مص مرکب) خون بخورد کسی دادن. تزریق خون ببدن کسی کردن ||. کنایه از غم و غصه بکسی دادن. دل خون
کردن.
خون خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل : خاطر عام برده اي خون خواص خورده اي ما همه صید
کرده اي خود ز کمند جسته اي. سعدي. حسد مرد را بر سر کینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت.سعدي. که بندي چو
دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدي (بوستان ||). غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن.
رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن : پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد و خون می گریست. نظامی. که
وقت یاري آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن.نظامی. خون خوري در چارمیخ تنگنا در میان حبس و انجاس و
عنا.مولوي. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد.سعدي. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه
دانی که خون میخورد.سعدي. چه خوري خون چو لالهء دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوي کرمانی. خون خور و
خامش نشین که آن دل نازك طاقت فریاد دادخواه ندارد.حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون
می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوري گر طلب روزي ننهاده کنی. حافظ||.
آشامیدن خون : ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام.نظامی. - خون جگر خوردن؛ رنج بسیار کشیدن.
غصهء بسیار خوردن : سعدي بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت.سعدي ||. آزار دادن. رنج دادن.
موجب رنجوري کسی شدن : مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر اي من خاك شهرت.نظامی. خون هزار وامق
خوردي بدلفریبی دل از هزار عذرا بردي بدلستانی.سعدي. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاك درت که خون من خوردي.
سعدي ||. آزار کشیدن. رنج کشیدن : جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدي (ترجیعات).
خوند.
[خُنْ] (اِ) خداوند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). امیر. مخدوم. خان. امیر. بیک. آغا. (منتهی الارب). مزید مؤخر یا مقدمی است در
خوندخاتون (دختر معین الدین زوجهء صلاح الدین). (از عیون الانباء .« میرخوند » .« خوندمیر » اسماء مر احترام و بزرگداشت را چون
ج 2 ص 176 س 27 ): فقال قدرضی الملوك یا خوند (خطاب بپادشاه) (از نفح الطیب ج 1 ص 451 ). بعضی آنرا از ریشهء خواندن
1) - در برهان بفتح اول آمده است. ) ( گرفته اند (||. ص) تیز. تند. (برهان قاطع) (شرفنامهء منیري).( 1
خونداب.
[خُنْ] (اِخ) نام قریه اي است میان راه سلطان آباد عراق [ اراك ] به اصفهان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خنداب در این لغت
نامه شود.
خون دادن.
[دَ] (مص مرکب) خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آراي
ناصري) : بجاي بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا [ در تعریف ساقی ] (از آنندراج ||). تجویز
بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف ||). امر به تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف).
خوندار.
(نف مرکب) دارندهء خون ||. قاتل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : از خجلت رخ تو که خوندار لاله است گلها بزیر شهپر مرغان
خزیده اند. میرزا صائب (از آنندراج). غارتگر جنت از بر و دوش خوندار خلایق از بناگوش.واله هروي ||. وارث مقتول. (ناظم
الاطباء) (آنندراج) : کشته گر کشتی ظهوري دیده را هیچ جرمی نیست دل خوندار تست. ظهوري (از آنندراج). خوندار کشتگان
وفا غیر یار نیست خونم حناي پاي تو شد پایمال شد. تأثیر (از آنندراج). اگر فسانهء طفلان شدي نصیر مرنج که طفل اشک تو
خوندار یک جهان راز است. نصیراي بدخشانی (از آنندراج). خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد چشمان تو هنگام نگه از مژه
کاري. میرصیدي (از آنندراج ||). باغیرت. باحمیت. رگدار.
خون در بدن داشتن.
[دَ بَ دَ تَ](مص مرکب) غیرت داشتن. حمیت داشتن. رگدار بودن. - خون در بدن ندارد؛ بی غیرت و بی حمیت است. (از
آنندراج).
خون در جگر کردن.
[دَ جِ گَ كَ دَ](مص مرکب) کنایه از رنج و تعب فراوان دادن : بس خون که کند در جگر گوشه نشینان این کنج لب و کنج
دهانی که تو داري. صائب (از آنندراج).
خون در دل افتادن.
[دَ دِ اُ دَ] (مص مرکب) برنج و تعب افتادن. بناراحتی افتادن. خونین دل شدن : ندرد چو گل خرقه از دست خار که خون در دل
افتاده خندد چو نار.بوستان.
خون در میان بودن.
[دَ دَ] (مص مرکب) کنایه از جنگ در میان بودن. (آنندراج) : در میان روز و شب خون در میانست از شفق خوش بهم این هر دو را
دست و گریبان کرده اي. صائب (از آنندراج ||). قتل در میان بودن. پاي کشتن کسی در بین بودن.
خوندست.
[خُنْ دَ] (اِ) نوعی از میز و سفره. (ناظم الاطباء).
خوندکار.
[خُنْدْ / خُنْ دِ] (اِ مرکب)خوندگار. رجوع به خوندگار شود.
خوندگار.
[خُنْدْ / خُنْ دِ] (اِ مرکب) مخفف خداوندگار. خواندگار. خاوندگار. خونگار. خوندکار. (یادداشت مؤلف ||). لقبی است که
ایرانیان بپادشاهان عثمانی بزمان صفویه می داده اند. خوندکار. (یادداشت مؤلف). (ناظم الاطباء ||). خداوند. خوندکار. (ناظم
الاطباء).
خون دل.
[دِ] (ص مرکب) دل خون. خونین دل : بیا وز غبن این سالوسیان بین صراحی خون دل و بربط خروشان.حافظ.
خون دل.
[نِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خونی متعلق به دل ||. کنایه از شیره و عصارهء دل. عصارهء زندگی : خون دل شیرین است این می
که دهد رزبان زآب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان. خاقانی. از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین
مام سیه پستان. خاقانی ||. کنایه از سخن موزون. (آنندراج ||). کنایه از سخنی که عاقبت دل را سروري بخشد. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء ||). کنایه از غصه و اندوه و غم باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آراي ناصري) (از ناظم الاطباء) : چو
اینست حال شکم زیر گل شکر خورده انگار یا خون دل. سعدي (بوستان).
خون دل به ناخن رسیدن.
[نِ دِ بِ خُ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) گریه کردن بسیار و سینه خراشیدن. (از انجمن آراي ناصري) (از برهان) : بناخن رسد خون دل
بحر و کان را که هر معدنش معن و نعمان نماید. خاقانی (از انجمن آراي ناصري).
خون دل خاك.
[نِ دِ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از گل و ریاحین ||. کنایه از لعل و یاقوت. (از برهان قاطع) : خون دل خاك ز بحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد.نظامی.
خون دل خوردن.
[نِ دِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) آزار کسی کردن. موجب رنج و ناراحتی کسی شدن : گر خون دل خوري فرح افزاي می خوري
ور قصد جان کنی طرب انگیز می کنی. سعدي (خواتیم ||). رنج بردن. ناراحتی کشیدن. سعی بسیار کردن : سالها اهل ادب باید
که خون دل خورند تا چو صائب آشناي طرز مولانا شوند. صائب.
خون دماغ.
[نِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خون بینی. خونی که از بینی آید.
خون دماغ.
[دَ] (اِ مرکب) رعاف. (یادداشت مؤلف). - خون دماغ شدن؛ خون از بینی جاري شدن. به رعاف مبتلی شدن.
خوندمرد.
.( [خُنْ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوندمیر.
مؤلف کتاب حبیب السیر و « خواندمیر » [خُنْ] (اِخ) غیاث الدین بن همام الدین محمد بن جلال الدین بن برهان الدین... مدعوبه
صاحب روضۀ الصفاست و او را بهمین مناسبت ابوي و مخدومی خطاب کرده است. از سید « میرخوند » دستور الوزراء نوادهء دختري
برهان الدین خاوند شاه سه پسر ماند یکی امیرخوند محمد صاحب روضۀ الصفا که والد بزرگوار والدهء مسود این اوراق است. (از
حبیب السیر). اما حضرت مخدومی ابوي در روضۀ الصفا از والد بزرگ خویش سید خاوند شاه رحمه الله نقل کرده اند. (از حبیب
.( السیر ج 2 ص 165
خوندن.
[خُ دَ] (مص) خواندن. قرائت کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به خواندن شود.
خون دویدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) خون جاري شدن. خون رفتن. خون چکیدن. خون تراویدن. (آنندراج) : کنون چو عذر گناهان خویشتن
خواهم ز شرم خون دودم از بدن بجاي عرق. انوري (از آنندراج).
خونده.
[خُنْ دَ / دِ] (اِ) خانم. بی بی. بانو. (یادداشت مؤلف): وحجت فیها زوجۀ الملک الناصر المسماة بالخونده و هی بنت السلطان المعظم
محمد اوزبک ملک خوارزم. (از رحلهء ابن بطوطه).
خون دیدگی.
[دي دَ / دِ] (حامص مرکب) حیض. (یادداشت مؤلف).
خون دیدن.
[دي دَ] (مص مرکب)حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف ||). رؤیت خون کردن و از آن
ترسیدن. -امثال: جهود خون دیده است؛ براي رنجی اندك اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید.
با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است.
خون دیده.
[دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)حائض. طامث. (یادداشت بخط مؤلف).
خون راندن.
[دَ] (مص مرکب) خون جاري کردن. خون ریختن : خون ز رگ آرزو براندم وزین روي رفت ز من آن تبی کز آتش آز است.
خاقانی.
خون راه افتادن.
صفحه 948 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[اُ دَ] (مص مرکب)جنگ و نزاع برپا خاستن. خونریزي واقع شدن.
خون راه انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب) سخت جنگ و غوغا کردن. جدال و نزاعی سخت ایجاد کردن. سخت بنزاع و جدال برخاستن: اگر بداند فلان
کار شده است خون راه می اندازد. (یادداشت مؤلف).
خون رز.
[نِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خون تاك. خون درخت انگور. کنایه از شراب انگوري باشد. (از برهان) (آنندراج) (از انجمن
آراي ناصري) : دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم. خاقانی. در صبوحش که
خون رز ریزد ز آب یخ بسته آتش انگیزد.نظامی.
خون رفتگی.
[رَ تَ / تِ] (حامص مرکب) عمل رفتن خون. عمل جاري شدن خون. بیرون شدگی خون از رگ یا عضوي بی اختیار شخص.
خون رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) جاري شدن خون : گر تیغ زند بدست سیمین تا خون رود از مفاصل من.سعدي. خون میرود از جسم اسیران
کمندش یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.سعدي. - خون از دل کسی رفتن؛ کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن : از خندهء شیرین
نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدي.
خون ریختن.
[تَ] (مص مرکب) ریختن خون. کشتن و کشتار کردن. (ناظم الاطباء). سفک. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). سفح.
(دهار) : اگر من سزایم بخون ریختن ز دار بلند اندر آویختن.فردوسی. ببیند کنون راه خون ریختن بیاساید از رنج و
آویختن.فردوسی. که خون ریختن نیست آئین من نه بد کردن اندر خور دین من.فردوسی. جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی
گنه بر تن من ستیز.فردوسی. گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست.نظامی. چند غبار ستم انگیختن آب
خود و خون کسان ریختن.نظامی. خون صاحبنظران ریختی اي کعبهء حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدي (بدایع).
که نه من ز دست عشقت ببرم بعاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد. سعدي (بدایع). اي چشم و چراغ دیدهء حی
خون ریختنم چه میکنی هی.سعدي. فتنه انگیزي و خونریزي و خلقی نگرانند وه چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی. سعدي
(طیبات). بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا بتیغ بیزاري. سعدي (طیبات). اگرم تو خون بریزي بقیامتت نگیرم
که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد. سعدي (طیبات). خونت براي قالی سلطان بریختند ابله چرا نخفتی بر بوریاي خویش. سعدي
(طیبات). ندانمت که اجازت نوشت و فتوي داد که خون خلق بریزي، مکن که کس نکند. سعدي (طیبات). چو باز آمد از راه خشم
و ستیز بشمشیرزن گفت خونش بریز. سعدي (بوستان). به بی رغبتی شهوت انگیختن برغبت بود خون خود ریختن. سعدي
(بوستان). گه بخون ریختنم برخیزند گه به بد خواستنم بنشینند.سعدي (گلستان).
خونریز.
(نف مرکب) ریزندهء خون. (آنندراج). سفاك. قتال. آدم کش. (ناظم الاطباء). سفاح. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام خونریز
مرد از آن آگهی گشت رخسار زرد.فردوسی. بریده سرگرد ارجاسب را جهاندار و خونریز لهراسب را.فردوسی. یکی مرد خونریز و
بی کار و دزد بخواهی ز من چشم داري بمزد.فردوسی. جهاندار خونریز ناسازگار نکرد ایچ یاد از بد روزگار.فردوسی. کمند
سواران سرآویز شد پرندآوران ابر خون ریز شد.اسدي. همه ساله بدخواه ضحاك بود که ضحاك خونریز و ناپاك بود. اسدي
(گرشاسب نامه). طبرخون رخانی که خونریز چشمش رخانم بشوید به آب طبرخون.سوزنی. خونریز ماست غمزهء جادوت پس چرا.
خاقانی. خونریز بی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش.خاقانی. بخونخواري مکن چنگال را تیز کز این بی
بچه گشت آن شیر خونریز. نظامی. همان تیغ مردان که خونریز شد بتدبیر فرزانگان تیز شد.نظامی. خونریز من خراب گشته مست از
دیت و قصاص رسته.نظامی. کان شحنهء جان ستان خونریز آبی تندست و آتشی تیز.نظامی. چون زنم دم کاتش دل تیز شد شیر
هجر آشفته و خونریز شد.مولوي. دیگر از حربهء خونخوار اجل نندیشم که نه از غمزهء خونریز تو ناپاکتر است. سعدي. چشمت
بغمزه ما را خون خورد و می پسندي جانا روا نباشد خون ریز را حمایت.حافظ. در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم
صراحی پیاله خونریز است. حافظ. دل بدان غمزهء خونریز کشد جامی را صید را چون اجل آید پی صیاد رود. جامی (دیوان، چ
هاشم رضی ص 356 ||). خون ریزنده. که خون از آن جاري باشد : دو دستش بزنار بستم چو سنگ بدانسان که خونریز گشتش دو
چنگ. فردوسی ||. میرغضب. (ناظم الاطباء) : همی گرد باغ سیاوش بگشت بجایی که بنهاد خونریز طشت.فردوسی. بخونریزم
اجازت چیست گفتی اشارت اینکه بسم الله همین دم. کمال خجندي (از آنندراج (||). اِمص مرکب) قتل. اراقهء دم. سفک دم.
خونریزي. (یادداشت مؤلف). ریختن خون. (از آنندراج) : گردون نبرد ساخت بخونریز با دلم در دیده خون دل ز نشان نبرد
ماند.خاقانی. روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا خون بگریید که در خون قضائید همه. خاقانی. برآید ناگه ابري تند و سرمست به
خونریز ریاحین تیغ در دست.نظامی. صبح گرانخسب سبکخیز شد دشنه بدست از پی خونریز شد.نظامی. بخون ریز من لشکري
ساختی شبیخون کنان سوي من تاختی.نظامی. خونریز بود همیشه در کشور ما جان عود بود همیشه در مجمر ما داري سرما و گرنه
دور از بر ما ما دوست کشیم و تو نداري سرما. (از تذکرة الاولیاء). بعد ازین خونریز درمان ناپذیر کاندر افتاد از بلاي آن
وزیر.مولوي. بنازم ترك چشمت را که ترکش بسته می خواهد بخون ریز اسیران این چنین باید میان بستن. کلیم (از آنندراج). نگه
دو اسبه بتازد بقلب خسته دلان چو صف کشد پی خونریز خلق مژگانش. علی خراسانی (از آنندراج ||). چشم معشوق. (از ناظم
الاطباء ||). کشتار. نحر. قربانی. تضحیه. ذبح. قربانی کردن. (یادداشت مؤلف) : آمد خجسته موسم قربان بمهرگان خونریز این بهم
شد با برگ ریز آن با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید خونریز و برگ ریز پدید آمد و عیان خونریز این بسازد برگ و نواي بزم
خونریز آن بسازد برگ و نواي خوان خونریز این قنینهء می را گران کند خونریز آن ترازوي طاعت کند گران. سوزنی. خونریز
شاخدار خوش آمد بروز عید در موسمی که باشد پاییز شاخسار از شاخسار باد نگونسار دشمنت خونریز او فریضه چو خونریز
شاخدار. سوزنی.
خونریزخو.
(ص مرکب) سفاك. آنکه عادت بکشتار دارد. آنکه او را خوي کشتار است : ور بود مریخی خونریزخو جنگ و بهتان و خصومت
جوید او.مولوي.
خون ریزش.
[زِ] (اِمص مرکب)خون ریزي. سفک دماء. (یادداشت بخط مؤلف) : مالی بزرگ فرمود تا صدقه بدادند که بیخون ریزش صلح
افتاد. (تاریخ بیهقی). لشکرش گفتند این چیزي است که او می داند بی رنج و خون ریزش رنج اسکندر از ما بردارد. (اسکندرنامهء
نسخهء سعید نفیسی). و اگر حسام الدین دعوي می کند که این احوال [ سیاه و تاریک شدن عالم ] بر خون ریزش آل عباس مترتب
.( میشود غلط است. (از حبیب السیر ج 2 ص 36
خونریزي.
(حامص مرکب) ریختن خون. سفاکی. خون بسیار ریختن. مردم بسیار کشتن. (ناظم الاطباء). سفک دماء. خون ریزش. قتل.
(یادداشت بخط مؤلف). کشتار : تیغ از آن سو بقهر خونریزي رفق از این سو بمرهم آمیزي.نظامی. نگه دارد آزرم تخت کیان
بخونریزي اول نبندد میان.نظامی. برون شد دگرباره چون آفتاب که آرد بخونریزي شب شتاب.نظامی. بخونریزي شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید بجوش.نظامی. فتنه و آشوب و خونریزي مجوي بیش ازین از شمس تبریزي مگوي.مولوي. هیچ در وقت
تندي و تیزي میل و رغبت مکن بخونریزي.اوحدي ||. نفث الدم. (یادداشت بخط مؤلف).
خونسار.
[خو / خُنْ] (اِخ) (بخش...) تابع شهرستان گلپایگان و محدود است از شمال به بخش مرکزي گلپایگان؛ از جنوب و باختر بشهرستان
فریدن؛ از خاور به بخش ده حق و علوي از شهرستان اصفهان. این بخش از خاور و جنوب و باختر محصور بکوههاي مرتفع و هواي
آن سرد است مرتفع ترین کوههاي بخش کوه قبله و کوه گلستان است که سرچشمهء اصلی رودخانهء لعل بارقم از این بخش می
باشد و در این بخش بنام رودخانهء قبله مشهور و از وسط آن می گذرد. آب قراء این بخش همه از چشمه سارها و رودخانه ها و
قنات تأمین می گردد و محصول عمدهء آن غلات و تنباکو و لبنیات و میوه است و از 14 آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در
.( حدود دوازده هزار نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خونسار.
_______________[خو / خُنْ] (اِخ) (قصبهء...) مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزي جنوب گلپایگان با هواي سرد، آب
آن از چشمهء حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود
300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی داراي بخشداري و شهرداري و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداري و
بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا
ترك است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساري از علماء
عهد صفویه. (انجمن آرا). - چاپ خونسار؛ نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدي کاغذ و خط
و چه از جهت سهل انگاري طبع و غلط مطبعی. - خرس خونسار؛ خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند. - گز
خونسار؛ گز بسیار معروفی است که از کوههاي خونسار بدست می آید و براي حلویات و دارو بکار میرود.
خونسار.
[خو / خُنْ] (اِخ) قریه اي است در پنج فرسنگی بیشتر جنوب کلختکان. (فارسنامه).
خونساز.
(نف مرکب) کنایه از قاتل و کشندهء بی تقریب و بی تقصیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : کسی خود جان نبرد از شیوهء آن چشم
خونسازت دگر قصد که داري اي جهان کشته همه نازت. وحشی (از آنندراج ||). اعضایی از جانور که خون در بدن جانور می
سازد. رجوع به جانورشناسی عمومی ج 1 ص 177 و 188 شود.
خون سبیل.
[نِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خون حلال. (آنندراج).
خون ستان.
[سِ] (نف مرکب) خون ستاننده ||. حجام. (یادداشت مؤلف).
خون ستردن.
[سِ تُ دَ] (مص مرکب)دور کردن خون از چیزي بوقت شستن. (آنندراج).
خون سرد.
[سَ] (ص مرکب) صفت عمومی تمام جانورانی است که دماي بدن آنها ثابت نیست و از تغییرات دماي محیط پیروي می کند.
(فرهنگ اصطلاحات علمی ||). جانوري که با سرد شدن هوا بخواب می رود و از حرکت می ایستد تا دوباره هوا گرم شود||.
آنکه زود خشمگین نگردد. آنکه زود از جاي بدر نرود. (یادداشت مؤلف). مقابل خون گرم ||. حلیم. بردبار. شکیبا. مقابل خون
گرم ||. بی غیرت. بی حمیت. لاقید. بی رگ. بیقید ||. آنکه دیر دوستی کند. (یادداشت بخط مؤلف).
خونسردي.
[سَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی خون سرد. (یادداشت مؤلف ||). حلم. شکیبایی. بردباري. مقابل خون گرمی.
خون سیاوش.
[نِ وَ / وُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گیاهی که از برگهاي وي عصیر سرخی می گیرند، مانند خون. (ناظم الاطباء). داروئی است
سرخ رنگ گویند افراسیاب سیاوش را کشت در جایی که خون او بر زمین ریخته شد این گیاه در آن زمین روئید و بعضی بقم را
گفته اند که بدان چیزها را رنگ کنند. (آنندراج ||). کنایه از شراب لعلی (آنندراج) : ز جام خسروانی بی قصاصی یکی خون
سیاوشان فروریز. خواجه عمیدلوبکی (از آنندراج ||). کنایه از روشنایی صبح ||. کنایه از سرخی شفق. (آنندراج).
خون شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف ||). جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه
افتادن. - بر سر چیزي خون شدن؛ براي چیزي جنگ بر پا شدن : چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهاي بستان
عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازي (از آنندراج). رفت از ستم چشم تو رم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش.
فیاض لاهیجی (از آنندراج ||). ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر؛ کنایه
از بی طاقت شدن و از غم و اندوه به امان آمدن : ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چِبْوَد که رگها خون شود.مولوي. گر او
تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدي (بوستان). - خون شدن دیده؛ بسیار گریان شدن از غم و
اندوه و رنج و تعب : دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم براي آنکه کنم جان فشان دوست. سعدي. - دل خون
شدن؛ ناراحت شدن. بتعب افتادن : ورنه خود اشفقن منها چون بدي گرنه از بیمش دل که خون شدي. مولوي. دلش خون شد و راز
در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدي (بوستان). باري بگذر که در فراقت خون شد دل ریش از اشتیاقت. سعدي
(ترجیعات). دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدي (طیبات). دلهاي دوستان تو
خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا.سعدي ||. - هلاك شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان
در هوست سوخت با اینهمه سعدي خجل از ننگ بضاعت. سعدي ||. - بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از
اندیشه خون شود تا منتهاي کار من از عشق چون شود. سعدي (خواتیم).
خون شستن.
[شُ تَ] (مص مرکب) دور کردن خون از چیزي. (آنندراج). ستردن خون از چیزي. پاك کردن خون از چیزي. خون ستردن : ز
طرف دامن خود خونم ایکه می شویی نه دست ماست که دورش کنی چه می گویی. وحید (از آنندراج).
خون شیشه.
[نِ شَ / شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خون مینا. کنایه از شراب انگوري.
خون عمل کردن.
[عَ مَ كَ دَ] (مص مرکب) خون دفع کردن. خون کار کردن. وقتی در مدفوع حیوان یا آدمی خون دیده شود گویند معدهء او خون
عمل می کند.
خون فرمودن.
[فَ دَ] (مص مرکب)دستور خون گرفتن دادن طبیب. فصد خواستن. (یادداشت مؤلف).
خون فروش.
[فُ] (نف مرکب) فروشندهء خون. آنکه خون مقتول را بچیزي سهل معاوضه کند. (آنندراج ||). آنکه خون خود را در مقابل
وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند.
خون فشان.
[فِ] (نف مرکب)خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز : ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس
را جو از اینها نشان.فردوسی. پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب. سوزنی. چون روز
کشید دهرهء عدل شب زهرهء خونفشان برافکند.خاقانی. چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست.خاقانی.
آمد شد ملائکه از بهر قبض روح چون بنگریم دیدهء ما خونفشان شود.سعدي. چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود چه
دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد. حافظ. - چشم خونفشان؛ چشمی که بسیار گرید. دیدهء خونفشان : خیال ترك من هر
شب شبیخون آورد بر من چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد. عمعق بخاري ||. خونریز. سفاك. ظالم. (ناظم
الاطباء).
خون فشاندن.
[فِ دَ] (مص مرکب)خون افشاندن. خون بسیار ریختن.
خون فشانی.
[فِ] (حامص مرکب) عمل خون فشان. خون افشانی.
خون قربان.
[نِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شراب. خون خم. (ناظم الاطباء).
خونکار.
[خو / خُنْ] (اِ مرکب) مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار.
خندگار ||. لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود.
خونکار.
(ص مرکب) قاتل. خونی. (ناظم الاطباء).
خون کبوتر.
[نِ كَ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شراب سرخ. (آنندراج).
خون کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه
بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند.نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت.
مولوي. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو.مولوي. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن
بدگمانی و نبرد.مولوي. -امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن؛ جنایت نکردن. مرتکب جنایتی
نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود ||. بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء ||). قربان کردن. تضحیۀ. (یادداشت
بخط مؤلف).
صفحه 949 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خون کسی را خریدن.
[نِ كَ خَ دَ](مص مرکب) فدیه بجان کسی دادن. پول دادن و جان کسی را خریدن ||. کسی را از رنجی راحت کردن.
خون _______________کشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب)خون از موضعی خارج کردن ||. اشک خونین از غم ریختن : سیاووش لشکر بجیحون کشید بمژگان
همی از جگر خون کشید.فردوسی.
خون کشیده.
[كَ / كِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فصد کرده. خون گرفته. (آنندراج) : میناي می چو گشت تهی دست از او بدار آسودگی ضرور
بود خون کشیده را. ملاطغرا (از آنندراج).
خونگار.
[خو / خُنْ] (اِ مرکب) مخفف خوندگار. خواندگار. خوندکار. خندگار. خاوندگار. رجوع به هریک از مترادفات در این لغت نامه
شود ||. لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف).
خونگر.
[خُنْ گَ] (ص مرکب) دباغ ||. طباخ ||. باورچی. (ناظم الاطباء).
خون گرفتار.
[گِ رِ] (ص مرکب) احمق. ابله. (ناظم الاطباء ||). خون گیر. رجوع به خون گیر شود.
خون گرفتگی.
[گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب) صفت خون گرفته. (یادداشت مؤلف).
خون گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)بیرون کردن خون از تن بفصد یا بحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن.
خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) : خونم بجوش آمده تا خون گرفته اي من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته اي. مظفرحسین
کاشی (از آنندراج). کند است به اعضاي تنم نشتر فصاد خون از رگ من نشتر فصاد گرفته. علی خراسانی (از آنندراج ||). قصاص
گرفتن : انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت. مفید بلخی (از آنندراج). - خون گرفتن
کسی را؛ به انتقام کسی گرفتار آمدن : نگیرد خون ما آن کینه جو را اگر صد نیزه از جا جسته باشد. طغرا (از آنندراج).
خون گرفته.
[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)آنکه خون او را بفصد و حجامت گرفته اند. کسی که خون وي از تن بیرون شده باشد ||. کسی
که فتواي کشتن او را داده باشند ||. مشرف بمرگ. (ناظم الاطباء ||). آنکه او را حالی غیرعادي پس از قتل نفسی دست دهد.
آنکه قتلی کرده و خار خار این قتل او را بوسواس اندازد. (یادداشت مؤلف ||). آنکه قتلی کرده و آن قتل پاپیچ او شده باشد و
بقتل رسد. خون گیرشده. (یادداشت مؤلف ||). اجل گرفته. (آنندراج). اجل رسیده.
خون گرم.
[گَ] (ص مرکب) مقابل خونسرد. رجوع به خون سرد شود ||. مهربان. رؤوف. باعاطفه. بامهر. مهرورز. (یادداشت مؤلف ||). انس
گیرنده با همه. با همه جوش. آنکه با همه بجوشد. آنکه زود الفت گیرد.
خون گرمی.
[گَ] (حامص مرکب)مهربانی. رأفت. عطوفت. مهرورزي. (یادداشت مؤلف). جنبش روح از روي مودت و مهربانی. (ناظم الاطباء).
||تپاك. جوشش. الفت. (آنندراج). زود انس گیري با همه کس. زود جوشی با همه: کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمی چسبد
که می چسبد ز خون گرمی به دلها لعل خونخوارت. صائب (از آنندراج).
خون گریستن.
[گِ تَ] (مص مرکب)بسیار گریستن. بدرد گریستن. گریستن از روي دردناکی. گریستن بسیار که بجاي اشک انگارند خون از
چشم می آید : شنیدم که می گفت و خون می گریست که مر خویشتن کرده را چاره نیست. سعدي (بوستان). آسمان را حق بود
گر خون بگرید بر زمین بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین. سعدي.
خون گریه.
[گِ يَ / يِ] (اِ مرکب) اشک خونین. (از ناظم الاطباء). گریهء خونین. (آنندراج).
خون گریه کردن.
[گِ يَ / يِ كَ دَ](مص مرکب) خون گریستن : سازگاریهاي تیغت را چو می آرد بیاد زخم ما خون گریه از بیداد مرهم میکند.
کلیم (از آنندراج). خون گریه می کند در و دیوار روزگار دیگر کدام خانه برانداز می رسد.صائب.
خون گشادن.
[گُ دَ] (مص مرکب) فصد کردن. رگ زدن. (آنندراج). رگ گشادن. - خون گشادن از چشم؛ خوناب گریستن. خون گریستن.
خونگیر.
(نف مرکب) خون گیرنده. حجام. فصاد. رگ زن. آنکه از بدن دیگران خون می گیرد. (یادداشت مؤلف).
خونگیر شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)گرفتار آمدن ببلائی براي قتلی که مرتکب شده است. (یادداشت بخط مؤلف). بخون گرفته شدن. -امثال:
خونی خونگیر شد.
خون مردگی.
[مُ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت مردن خون بزیر پوست یعنی بر اثر ضربه اي خون در زیر پوست منجمد شدن و از بیرون سیاه یا
کبود نمایان شدن.
خون مردن.
[مُ دَ] (مص مرکب) منجمد شدن خون در زیر پوست بر اثر ضربه.
خون مرده.
[نِ مُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه اي در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود.
(آنندراج) : هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است آب حیات در نظرش خون مرده است. غنی (از آنندراج).
خون میز.
« شکاري » و در اصفهان « خون میز » (اِ مرکب) نام مرضی است که در گاو و گوسفند پدید آید. خون شاش. در نهاوند این مرض را
می نامند. اسبل تو، زهره تو. (یادداشت مؤلف). « خون شاش » و در کرج « سپرزي » و در خراسان
خون میزي.
(حامص مرکب) حالت خون میز داشتن. به بیماري خون میز مبتلی بودن. (یادداشت مؤلف).
خون ناحق.
[نِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کشتنی که از روي حق نبود. خونی که از روي ظلم ریخته شود. قتلی که مقتول آن مظلوم باشد.
خون ناموس.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب است. خون خم : به ساغر کن آن خون ناموس را به پرواز ده رنگ طاوس را. اشرف
(از آنندراج).
خونند.
[نَنْ] (اِخ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 63 هزارگزي جنوب خاوري خوسف و 2
.( هزارگزي باختري مالرو عمومی قیس آباد. با آب و هواي معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خون نداشتن.
[نَ تَ] (مص مرکب) هدر بودن خون مقتول. قصاص نداشتن قاتل. قتلی بدون قصاص بودن. (آنندراج ||). رگ نداشتن. بی غیرت
بودن. بی حمیت بودن ||. ضعیف بودن. رنجور بودن. ضعف مفرط داشتن.
خوننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) خواننده. قرائت کننده ||. مغنی. سرودگوي. آوازخوان ||. مؤذن. (ناظم الاطباء).
خون نشاندن.
[نِ دَ] (مص مرکب) کنایه از شکستن حدت خون. (از آنندراج) : چرا هواي لبت خون من بجوش آورد اگر نشاندن خون از خواص
عناب است. ظهیر فاریابی (از آنندراج).
خون نشستن.
[نِ شَ تَ] (مص مرکب)خون آمدن از راه اسافل اعضا چنانچه در بواسیر و زحیر (این اصطلاحی است در تداول فارسی زبانان هند)
: بلبل ازین غصه چنان خون نشست کز ته دم رنگ دگرگونه بست. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج).
خون نفاس.
[نِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خونی که در وقت زائیدن از زائو خارج گردد. رجوع به نفاس شود.
خون نوشیدن.
[دَ] (مص مرکب) خون آشامیدن. خون خوردن. (آنندراج).
خونۀ.
[خَ وَ نَ] (ع اِ) جِ خائن. (مهذب الاسماء) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
خونه.
[نِ] (اِ) چوب اسطوانه اي شکل که خمیر نان را بدان پهن کنند. غلطک. وردنه. (ناظم الاطباء).
خونه.
[] (اِخ) شهرکی است خرد [ به آذربادگان ] با نعمت و آبادان و مردم بسیار. (حدود العالم).
خونی.
(ص نسبی) منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموي. (یادداشت مؤلف ||). از خون. آنچه از خون بوجود آید ||. آلوده بخون.
(یادداشت مؤلف). -اسهال خونی؛ شکم روشی که در مدفوع خون باشد ||. قتال. سفاك. (انجمن آراي ناصري). قاتل. کشنده.
(ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) :مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را
گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند والله اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام
نیرزد. (ترجمهء طبري بلعمی). اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم.فردوسی. دو خونی برافراخته سر بماه چنین
کینه ور گشته از کین شاه.فردوسی. به نیروي شاه آن دو بیدادگر که بودند خونی ز خون پدر.فردوسی. ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی بکینه دل آراسته.فردوسی. دو خونی همان با سپاه گران چو رفتند آگنده از کین سران.فردوسی. بفرمود هر چه بدست آید
زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان). به اره ببرید چوب سکند که تا پاي خونی درآرد به بند.اسدي. اندرین مرده صفت
اي گهر زنده چونکه ماندستی بندي شده چون خونی. ناصرخسرو. بخون ناحق ما را چرا نمیراند خداي اگر سوي او خونی و
ستمکارم. ناصرخسرو. نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت نه خونی را دیت بایست هرگز.ناصرخسرو. پس برین نهادند که مردي
خونی را از زندان بیارند و از این [ از آب انگور مخمر ] شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامهء خیام). پس بدژخیم خونیان دادم
سوي زندان خود فرستادم.نظامی. خانهء من جست که خونی کجاست اي شه ازین بیش زبونی کجاست.نظامی. چو خونی دید امید
رهائی فزودي شمع فکرش روشنائی.نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدي که چونی.نظامی. نقل است که
خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکرة الاولیاء عطار). عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد
آنکه بیرونی بود.مولوي. هر که را عدل عمر ننموده دست پیش او حجاج خونی عادل است.مولوي. خونی و غداري و حق ناشناس
هم بر این اوصاف خود می کن قیاس. مولوي. بلشکرگهش برد و بر خیمه دست چو دزدان خونی بگردن ببست. سعدي (بوستان).
خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد.سعدي. خون دل من مخور که خونی گردي ناشسته لب چون شکر از
شیر هنوز. محمدبن نصر. -امثال: خونی خون گیر شود ||. علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل :عبدالرحمن گفت یا امیر در
کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمهء طبري بلعمی). - دشمن خونی؛
دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت.
خونی.
(اِخ) دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه. واقع در هشت هزارگزي جنوب خاوري نوبران و دو هزارگزي راه عمومی.
سردسیري و داراي 628 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
خونی آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومهء شهرستان مشهد واقع در 56 هزارگزي شمال باختري مشهد، و هفت هزارگزي خاور
.( شوسهء قدیمی مشهد بقوچان. آب از قنات. شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیا.
(اِ) خنیاگر. خونیاگر. (ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود.
خونیاگر.
[خُ گَ] (ص مرکب) رودزن. مطرب. خنیاگر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود.
خونی تپه.
[تَ پِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومهء شهرستان مشهد. واقع در شمال باختري مشهد، نزدیک راه شوسه مشهد
.( بقوچان و کشف رود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیرس.
[رَ] (اِخ) کشور مرکزي از هفت کشور یا هفت اقلیم بر حسب تقسیمات قدیم. ایرانشهر. رجوع به خرده اوستا ص 52 و یسنا ص 48 و
58 و مزدیسنا ص 197 و 450 شود.
خونی رنگ.
[رَ] (ص مرکب) آنچه رنگ خون دارد. قرمز رنگ. برنگ خون.
خونیق.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر، واقع در یک هزار و پانصدگزي جنوب اهر و یک هزارگزي
.( شوسهء تبریز به اهر. داراي 685 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در 33 هزارگزي باختر قاین سر راه مالرو عمومی سربیشه به
.( قاین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري بیرجند. از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 50 هزارگزي جنوب خاوري مالرو عمومی به قیس
.( آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در هفده هزارگزي جنوب خاوري خوسف. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 950 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري بیرجند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 31 هزارگزي جنوب درمیان. این دهکده در جلگه
.( قرار دارد با 146 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک باز.
(اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 25 هزارگزي شمال باختري درمیان. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خونیک بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 19 هزارگزي جنوب قاین و یک هزارگزي شوسهء عمومی
.( قاین به بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در دو هزارگزي جنوب شوسف و هزارگزي باختري
.( شوسهء بیرجند به زاهدان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک پائین.
(اِخ) دهی است از دهستان قاین بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 19 هزارگزي خاور شوسهء عمومی قاین به بیرجند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خونیک پائین.
(اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 42 هزارگزي جنوب شوسف سر راه شوسهء عمومی
.( بیرجند به شوسف. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک زیرك.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. واقع در 30 هزارگزي شمال خاوري بیرجند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خونیک سار.
(اِخ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 49 هزارگزي شمال درمیان و 22 هزارگزي خاور شوسهء عمومی درح.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک شارقنج.
[قُ] (اِخ) دهی است از القورات، بخش حومهء شهرستان بیرجند. واقع در 24 هزارگزي شمال باختري بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
خونیک گدار.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در دوازده هزارگزي شمال خاوري قاین بر سر راه
.( شوسهء قاین به رشخوار با 259 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونیک میرعباس.
[عَبْ با] (اِخ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 43 هزارگزي جنوب خاوري خوسف. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خونین.
(ص نسبی) منسوب به خون ||. آلوده به خون. خون آلوده. (ناظم الاطباء) : کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک زمزم
فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند. خاقانی. گویی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان برانداخت.خاقانی. جان از تنش تیمارکش
چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام. خاقانی. چه خوش است بوي عشق از نفس
نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان. سعدي. به آب دیدهء خونین نوشته قصهء حال نظر بصفحهء اول مکن که
توبرتوست.سعدي. چو خونین شود دست گلچین ز خار ز خون برگها سر زند غنچه وار. ملاطغرا (از آنندراج). - آب خونین؛ اشک
خونین. - اشک خونین؛ کنایه از اشک و گریه اي است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین. - بچهء خونین؛
کنایه از اشک خونین : هر دم هزار بچهء خونین کنم بخاك چون لعبتان دیده بزادن درآورم.خاقانی. - چشم خونین؛ چشمی که از
شدت گریستن خون آلود است : چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم.خاقانی. چشم خونین ز
تو برسان پدر باد پدر. خاقانی. - خونین سرشک؛ اشک خونین : هر آنکس که پوشید درد از پزشک ز مژگان فروریخت خونین
سرشک. فردوسی. - خونین سنان؛ سنانهاي آلوده بخون : رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان نیزه بالا از برون خونین سنان
افشانده اند. خاقانی. - خونین بدن؛ بدن آلوده بخون. بدن آغشته به خون ||. - بدن زخم خورده. - خونین جگر؛ دل خونین. جگر
خونین. غمناك. پرغصه. با الم. با اندوه : هر آن باغی که نخلش سربدر بی مدامش باغبان خونین جگر بی. باباطاهر عریان. زین
دایرهء مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی. حافظ. - خونین جگري؛ حالت خونین جگر داشتن. خونین
دلی. - خونین دل؛ با دل خونین. با دل پرخون : از آن عقیق که خونین دلم ز عشوهء او اگر کنم گله اي غمگسار من باشی.حافظ.
حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم که جوید باز.حافظ. - خونین کفن؛ آنکه کفن خون آلوده دارد. بخون آلوده
کفن. خون آلود کفن. ج، خونین کفنان : با صبا در چمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان. حافظ. -
خونین و مالین؛ خون آلوده. بخون کشیده ||. - ضربت خورده. ضرب خورده. و با فعل شدن و کردن صرف شود. - خوي خونین؛
عرق آلوده بخون. خوي آلوده به خون. مجازاً رنگ سرخ : ز آتش روز ارغوان در خوي خونین نشست باد که آن دید ساخت
مروحه دست چنار. خاقانی. - دل خونین؛ دل که بر اثر غصه و غم خون شد. خونین دل : چون لاله می مبین و قدح در میان کار این
داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم. حافظ. - زبان خونین؛ زبان آلوده بخون. زبان خون آلود : اشک من چون زبان خونین هم حیلت
عذرخواه می گوید.خاقانی. - زخم خونین؛ زخم آلوده بخون. زخم خون آلود : زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم
که هر لحظه مرا مرهم ازوست. سعدي. - سرشک خونین؛ اشک خونین. خونین سرشک. - طفل خونین؛ کنایه از خورشید است :
برشکافد صبا مشیمهء شب طفل خونین بخاور اندازد.خاقانی. - کفن خونین؛ کفن آلوده بخون. کفن خون آلود : بروم بر سر خاك
پسرم خاك بسر کفن خونین از روي پسر باز کنم.خاقانی ||. چیزي که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). برنگ خون : فرنگیس چو
بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست.فردوسی. کباب از تنوره درآویخته چو خونین ورقهاي جوشن وران. منوچهري.
گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا.خاقانی ||. قاتل. خونی. کشنده. آدم کش : پیام دو
خونین بگفتن گرفت همه راستی را نهفتن گرفت.فردوسی.
خووخوس.
[خَ وُ / وَ] (ص، اِ) مردم بیکار ||. مردم مرفه ||. زمین پرحاصلی که در آن آب خوب افتد و بماند ||. ریزه باران که آب در اراضی
جاري نشود. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
خؤور.
شود (||. اِمص) ضعف. ناتوانی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان « خور » رجوع به .« خور » [خُ ئو] (ع مص) مصدر دیگر
العرب).
خؤورة.
شود (||. اِمص) ضعف. ناتوانی. (منتهی الارب) (از تاج « خور » و « خؤور » رجوع به .« خؤور » و « خور » [خُ ئو رَ] (ع مص) مصدر دیگر
العروس) (از لسان العرب). خؤور. رجوع به خؤور شود.
خؤول.
[خُ ئو] (ع اِ) جِ خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوولۀ.
[خُ لَ] (ع اِمص) خویشی از طرف دائی و برادر مادر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب (||). اِ) جِ خال.
خؤون.
[خَ ئو] (ع ص) دغل. ناراست. خائن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوون.
[خَوْ وو] (اِ) بمعنی خاب وان است و آن چیزي است که در پیش طاق ایوانها از پاره هاي آجر و گچ بطراحی بندند تا عمارت را از
آسیب باران نگه دارد و معنی ترکیبی آن نگهبان پس افتاده چه خاب بمعنی پس افکنده و وان بمعنی نگهبان است. (از لغت محلی
شوشتر نسخهء خطی). سرپناه. باران گریز.
خوه.
[خوَهْ / خُهْ] (فعل) مخفف خواه. (یادداشت مؤلف). خوهد. خواهد. خوهی. خواهی. خوهم. خواهم : پشت او خوه سیاه خواه
سپید.سنائی. خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی کشت چراغ امید من بیکی پف.سوزنی. نی نی هوس است این همه اندر سر
چاکر اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز. سوزنی. خوه اسب وفا زین کن و زي مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن
کین رهی توز. سوزنی. گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. گفتم نخوهم که
گفت خواهم اندر ره او هزار ره شعر.سوزنی. شد معلق دلم بخدمت او میخوهم تا شود معلق تر.سوزنی.
خوه.
[خَوْهْ] (اِ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوي. (ناظم الاطباء).
خوه.
(اِ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). خواهر ||. اخت. (ناظم الاطباء).
خوة.
[خُوْ وَ] (ع اِ) زمین خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوه.
[خَ وَ / وِ] (اِمص) خبه. خفه. فشردگی گلو. (ناظم الاطباء). خَبَک. اخناق. (یادداشت مؤلف (||). ص) گلو فشرده (||. اِ) خدمتکار.
نوکر ||. درهء تنگ میان دو کوه یا دو تپه. (ناظم الاطباء).
خوها.
[خوَ / خُ] (نف) خواهان. آرزومند. راغب. طالب. (ناظم الاطباء).
خوهانیدن.
[خوَ / خُ دَ] (مص)درخواست کردن فرمودن. (ناظم الاطباء).
خوهد.
[خوَ / هَ] (فعل) مخفف خواهد : کامم از جود او برونق شد هم خوهد تا شود برونق تر.سوزنی.
خوهر.
[خوَ / خُ هَ] (اِ) خواهر. (ناظم الاطباء). مخفف خواهر. (آنندراج). همشیره. اخت : اي شه آسمان بقا وي مه مشتري لقا اي سر پیر
چرخ را زیر قدم چو خور نهی روز وغا که از سر پرچم رایت ظفر سلسله هاي عنبرین بر سر سه خوهر نهی. بدرچاچی (از آنندراج).
خوهش.
[خوَ / خُ هِ] (اِمص) خواهش. عرض. استدعا. درخواست. (ناظم الاطباء).
خوه کردن.
[خَ وَ / وِ كَ دَ] (مص مرکب)خفه کردن. مختنق کردن. خبه کردن. خبک کردن. کشتن با فشردن گلو.
خوهل.
[خوَهْ / خُهْ / خوهَ] (ص) کج. منحنی. ناراست. (برهان) (ناظم الاطباء). کژ. (لغت نامهء اسدي). اریف. اریب. خُل. (یادداشت
مؤلف) : پس ار ژاژ و خوهل آوري پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.بوشکور. رویت براه سگبان ماند همی درست باشد
هزار کژي و باشد هزار خوهل. منجیک. آن بندها که بست فلاطون به پیش من خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من.
ناصرخسرو ||. حیوانی که دست و پاي وي کج و ناراست باشد. (ناظم الاطباء (||). اِ) چوب که در پس پاشنهء کفش نهند.
ضَغّاطَه. (یادداشت مؤلف ||). جاي پاي گذاشتن قایق چی در قایق. (ناظم الاطباء).
خوهلگی.
[خوَهْ / خُهْ لَ / لِ] (حامص)کجی. ناراستی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خوهله.
[خوَهْ / خُهْ لَ / لِ] (ص) خوهل. کژ. منحنی. معوج. ناراست. (ناظم الاطباء). اریف. اریب. (یادداشت مؤلف).
خوهلی.
[خوَهْ / خُهْ] (حامص) خمیدگی. کژي. ناراستی. (یادداشت مؤلف).
خوهن.
[هَ] (اِ) روغنهاي نباتی فروش. (ناظم الاطباء ||). عصار ||. قمع ||. قیف. (ناظم الاطباء).
خوهنده.
[خوَ / خُ هَ دَ / دِ] (نف)خواهنده : کنون به نیم شب افتاد شرمگینم از او چو وام دار ز روي طلب خوهندهء وام. سوزنی. رجوع به خوه
شود.
خوهنگان.
[هَ] (اِخ) مرکز بلوك جی در اسپاهان. (یادداشت مؤلف).
خوهنگان جلفا.
[هَ نِ جُ] (اِخ) مرکز بلوك برزرود در اسپاهان. (یادداشت مؤلف).
خوهی.
[خوَ / خُ] (فعل) مخفف خواهی : میزبانی بدان صفت که خوهی.سوزنی. گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا ور داد خوهی
داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. و رجوع به خوه و خواهی شود.
خوي.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ]( 1) (اِ)عرق. آب رطوبت که از مسامات جلد انسان و دیگر حیوانات خارج شود. (از ناظم الاطباء). حِمَّۀ.
حَمیم. (یادداشت بخط مؤلف) : آن قطرهء باران بر ارغوان بر چون خوي به بناگوش نیکوان بر. کسائی. بخرگاه شد چون سپه باز
گشت بشست از خوي آن پهلوان هر دو دست. فردوسی. چو بیدار شد رنج دیده ز خواب ز خوي دید جاي پرستش
پرآب.فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ ما را بخوي درنشاند.فردوسی. ز پیش دهستان سوي ري کشید ز اسبان
برنج و بتگ خوي کشید.فردوسی. هر کجا گرم گشت با خوي او رادمردي برون دمد ز مسام.فرخی. از نهیب خنجر خونخوار او
روز نبرد خون برون آید بجاي خوي عدو را از مسام. فرخی. خوي گرفته لالهء سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از
خواب و خمار. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوي گردد اندر زیر خوده یکی خف
گردد اندر زیر خفتان.عنصري. مشک دم عنبرنفس گلبوي خوي شمشادموي. منوچهري. مرغ اندر آبگیر و بر او قطره هاي آب چون
چهرهء نشسته بر او قطره هاي خوي. منوچهري. همی یخ شد از بوي کافور خوي برانگیخت از مغز سرماي دي.اسدي. برخ بر سرشته
شده گرد و خوي چو بر لاله آمیخته مشک و می.اسدي. دلارام را بر رخ از شرم کی سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوي.اسدي. اندر یاد
کردن تدبیرها و عرق آوردن... تدبیر خوي آوردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). روان شده ست هوا را خوي و چنان باشد چو وقت
گرما پوشد حواصل و سنجاب. مسعودسعد. رویش از خاك چو برداشتم از خوي شده بود لاله برگش چو گل نم زده در وقت
سحر. سنائی. پیش قدرت داده گردون از تواضع پشت خم پیش رایت روي خورشید از خجالت کرده خوي. انوري. همچون بنفشه
کز تف آتش بریخت خوي زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار. خاقانی. یا از مسام کوهست آب خوي خجالت کاندر خور
ملک نیست ایثار گنج و مالش. خاقانی. وز حسد لفظ گهرپاش من در خوي خونین شده دریا و کان. خاقانی. چه آفتاب که سهمش
چو آفتاب از ابر روان کند خوي تب لرزه از مسام جبال. خاقانی. خوي برخ چون گل و نسرین شده خرمن مه خوشهء پروین
شده.نظامی. سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه ازو خوي کند.نظامی. ز گرمی روي خسرو خوي گرفته صبوح خرمی
را پی گرفته.نظامی. شاه چون خورد ساغري دو سه می از گل جبهتش برآمد خوي.نظامی. تا دو سه میدان دوید اندر پیش تا
صفحه 951 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درافکند از تعب اندر خویش. مولوي (مثنوي). خوي عذار تو بر خاك دیده می افتاد وجود مرده از آن آب جانور می گشت.
سعدي. همی گفت و بر چهره افکند خوي که آتش بمن درزد این بانگ نی.سعدي. - خوي خونین؛ عرق خون آلود. عرق بخون
آلوده : آتشین آب از خوي خونین برانم تا به کعب کاسیاسنگی است بر پاي زمین پیماي من. خاقانی. آتش از شرم تو چون گل در
خوي خونین نشست زان خطی کز عارض آتشفشان انگیختی. خاقانی. - خوي سرد؛ عرق سرد : روز پنجم بتب گرم و خوي سرد
فتاد شب هفتم خبر از حال دگر باز دهید. خاقانی ||. هر قطرهء بسیار کوچک ||. خروج رطوبت بشکل قطره هاي بسیار کوچک از
سطح خارجی هر چیزي ||. تف. آب دهن. (برهان قاطع). حدو. خیو ||. خاشاك و زبیل ||. کشت و زرع ||. چراگاه و علفزار.
||علف راست روییده شده به روي زمین ||. عرق گیر زیر زین ||. زنگ فلزات ||. هر چیز چرکین. (ناظم الاطباء). ( 1) - در
که قافیه قرار گیرد خی [ خَ ي ي ] تلفظ می شود (مؤلف). « خوي » برخی شواهد شعري کلمهء
خوي.
(اِ) خود. مغفر. کلاه خود. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : سیاوخش است پنداري میان شهر و کوي اندر فریدون است پنداري
میان درع و خوي اندر. دقیقی.
خوي.
(اِ) خصلت. طبیعت. عادت. خلق. وضع. روش. رسم. طرز. سرشت. مزاج. اصل. فطرت. (ناظم الاطباء). سیرت. اِخذ. اَخذ. سجیت.
سلیقه. دأب. خیم. دیدن. دین. هجیر. شِنشِنَۀ. جنم. قِلِق. (یادداشت مؤلف). غریزه. (مهذب الاسماء). خو : خردمند گوید که بنیاد
خوي ز شرم است و دانش نگهبان اوي.ابوشکور. گواژه که هستش سرانجام جنگ یکی خوي زشت است از او دار ننگ. ابوشکور.
خوي تو با خوي من بنیز نسازد سنگ دلی خوي تست و مهر مرا خوي. خسروي. ولیکن نبیند کس آهوي خویش ترا روشن آید
همی خوي خویش.فردوسی. گسستنش پیدا و بستن نهان به این و به آن است خوي جهان.فردوسی. همی بی گمان با تو جنگ
آورم به پرخاش خوي پلنگ آورم.فردوسی. شما را اگر دیگرست آرزوي که هرکس دگرگونه باشد بخوي.فردوسی. با دل حیدري
و با خوي عثمان چه عجب زانکه با دانش بوبکري و عدل عمري. فرخی. اي دوست به یک سخن ز من بگریزي خوي تو نبد بهر
حدیثی تیزي.فرخی. بستاند آن دیار و ببخشد به بنده اي بخشیدن است عادت و خوي خدایگان. فرخی. و گفتی بر چنین چیزها
خوي باید کرد. (تاریخ بیهقی). نکرده بودم خوي بمانند این واقعه در این دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی). باید که وي را بخوي
خویش برآري. (تاریخ بیهقی). خوي هر کس از تخمش آید ببار ز گل بوي باشد، خلیدن ز خار.اسدي. گر رسم و خوي دیو
گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. خوي گرگان همی کنی پیدا گرچه پوشیده اي جسد به ثیاب.
ناصرخسرو. هر که بدانست خوي او ز حکیمان همره این مار صعب رفت نیارست. ناصرخسرو. این بود خوي پیشین عالم را کی
بازگردد او ز خوي پیشین.ناصرخسرو. مشک ختنی چو زلف خوشبوي تو نیست یکسر هنري عیب تو جز خوي تو نیست.
مسعودسعد. مرا ز خوي تو هم روزگار بازخرد ز خوي خویش تو بر روزگار خویش گري. ازرقی. گه بسوزد گه بسازد الغیاث اي
قوم از آنک خوي مردم نیست خوي آفتاب است آن همه. خاقانی. خوي تو با ما چه روزي زندگانی کرده بود کز پی خونریز ما را
راه هجران درگرفت. خاقانی. از کوي رهزنان طبیعت ببر قدم وز خوي رهروان طریقت طلب وفا.خاقانی. نهان از خوي خود درساز با
من که گر خویت خبر دارد نیاري.خاقانی. چشم از تو برنگیرم گر می کشد رقیبم مشتاق گل بسازد با خوي باغبانان.سعدي. دلبر
سست مهر سخت جفا صاحب دوست روي دشمن خوي.سعدي. خوي مردم در سفر ظاهر گردد. (تاریخ گزیده). کم شنیدم که مرد
آهسته گردد از خوي خویشتن خسته.اوحدي. - آدمی خوي؛ آدمی سیرت. بسیرت آدمی : آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوي شود ور نه همان جانور است. سعدي. - آزادخوي؛ آزاده. با خلق آزادگان. - آزاده خوي؛ آزاده. از زمرهء آزادگان. -
اژدهاخوي؛ بدسیرت. مارصفت. گزنده طبیعت : که این اژدهاخوي مردم خیال نهنگی است کآورده بر ما زوال.نظامی. - بدخوي؛
بدخلق. بدطبیعت. بدذات : بدخوي نگشتی تو گر زانکه نکردیمان با خوي بد از اول چندانت خریداري. منوچهري. بداندیشان
ملامت می کنندم که تا چند احتمال یار بدخوي.سعدي. - بدخویی؛ بدخلقی. بدطبیعتی. بدذاتی : بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژي و جادوئی.فردوسی. - بدیع خوي؛ با خوي بدیع. با خوي تازه. با خویی که دیگران را نباشد : لطیف جوهر و جانی
غریب قامت و شکلی نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی. سعدي. - بیگانه خوي؛ با خوي ناآشنایان. با خوي بیگانگان :
ازین آشنایان بیگانه خوي دورویی نگر یکزبانی مجوي.نظامی. - پاکیزه خوي؛ خوش خوي : شنید این سخن مرد پاکیزه خوي بدو
گفت ازین نوع دیگر مگوي. سعدي (بوستان). - پسندیده خوي؛ با خوي پسندیده : برهمن ز شادي برافروخت روي پسندید و
گفت اي پسندیده خوي. سعدي. - تندخوي؛ آتشین مزاج. با خوي تند : با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی الحق فتاد ما را
حالی چه صعب حالی. خاقانی. بگردن فتد سرکش تندخوي بلندیت باید بلندي مجوي.سعدي. - تنگ خوي؛ بی حوصله. عبوس :
سعدیا مستی و مستوري بهم نایند راست شاهدان بازي فراخ و صوفیان بس تنگخوي. سعدي. - خام خوي؛ ناپخته طبع. ساده لوح.
جوان صفت. بچه طبیعت : توانم که من با تو اي خام خوي کنم پختگی گردم آزرم جوي.نظامی. - خردمندخوي؛ با خوي
خردمندان. با خوي عاقلان : خردمندخو یا خرد یاورا.نظامی. - خوشخوي؛ خوش خلق : یکی خوب کردار و خوشخوي بود که
بدسیرتان را نکوگوي بود.سعدي. آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش ما را حدیث دلبر خوشخوي خوشتر است. سعدي
(بدایع). - خويِ بد؛ خلق بد : جوانیش را خوي بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود.فردوسی. چون نبینی که می براندت طمع و
حرص و خوي بد چو کلاب. ناصرخسرو. رجوع به خوي شود. - خوي بد؛ بدخوي : آن خوي بد چو استرك بدرگ صد ره ترا
بزیر لگد خسته.ناصرخسرو. - خوي تلخناك؛ خوي بد و زشت : جهان زهر است و خوي تلخناکش بکم خوردن توان رست از
هلاکش.نظامی. - خوي خوش؛ خلق حسن. خلق خوب : از من خوي خوش گیر از آنکه گیرد انگور ز انگور رنگ
وارنگ.مظفري. - خوي زشت؛ خلق زشت. خوي تلخ : که را در جهان خوي زشت ار نکوست به هر کس گمان آن برد کاندر
اوست. اسدي. خوي زشت دیو است و نیکو پري سوي زشت خویی نگر ننگري.اسدي. - خوي نکو؛ خوي نیک. حسن خلق : با
همه خلق روي نیکو دار خوي نکو دار و روي چون خوي دار. سنائی. - خوي نیکو؛ خوي خوب. خلق خوب. رجوع به خوي نکو
شود. - درشت خوي؛ خشمناك. تندمزاج : سخن بلطف و کرم با درشتخوي مگوي. سعدي. - درشتخویی؛ تندخویی. خشمناکی :
درشتخویی و بدعهدي از تو نپسندند که خوب منظري و دلفریب منظوري.سعدي. - درنده خویی؛ آتشین مزاجی. سبعیت. خوي
ددان داشتن : اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد همه عمر زنده باشی به روان آدمیت.سعدي. - دیوانه خوي؛ بر خلق دیوانگان :
وز آن بوالحکیمان دیوانه خوي.نظامی. - زشتخوي؛ بدخوي. با خوي زشت : ببرد از پریچهرهء زشتخوي زن دیوسیماي خوش طبع
گوي.سعدي. - زشتخویی؛ آتشین مزاجی. حالت زشتخوي : که سگ با همه زشتخویی چو مرد مر او را بدوزخ نخواهند برد. سعدي
(بوستان). اگر زشتخویی بود در سرشت نبیند ز طاووس جز پاي زشت.سعدي. تندي و بدي و زشتخویی چندانکه همی کنی
نکویی.سعدي. - شیرخوي؛ با خوي شیر. شجاع. دلیر : بدو گفت رستم که اي شیرخوي ترا گر چنین آمده ست آرزوي.فردوسی. -
شیرین خوي؛ با خوي خوش. خوشخوي : نگارین روي شیرین خوي عنبرموي سیمین تن چه خوش بودي در آغوشم اگر یاراي
آنستی. سعدي. - فرخنده خوي؛ خوشخوي. با خوي فرخنده : کنون اي خردمند فرخنده خوي مرا مانده از تو یکی آرزوي.فردوسی.
چنانکه صاحب فرخنده خوي مجدالدین که بیخ اجر نشاند و بناي خیر نهاد.سعدي. چو فرخنده خوي این حکایت شنید ز گوینده
ابروي در هم کشید.سعدي. چه خوش گفت بهلول فرخنده خوي چو بگذشت بر عارفی جنگجوي.سعدي. بگفت اي وفادار فرخنده
خوي پیامی که داري به لیلی بگوي.سعدي. - فرخنده خویی؛ حالت و چگونگی فرخنده خوي. با خوي فرخنده بودن. - فرزانه
خوي؛ با خوي فرزانه. خوش خوي : فرشته منش بلکه فرزانه خوي.نظامی. - فرشته خوي؛ با خوي فرشته. با خوي ملک : فرشته خوي
شود آدمی ز کم خوردن. سعدي (گلستان). - لطیف خوي؛ خوش خوي : سرهنگ لطیف خوي دلدار بهتر ز فقیه مردم
آزار.سعدي. - مارخوي؛ با خوي و خصلت مار. کنایه از گزنده. کنایه از آزاررسان. کنایه از نیش زن. - مارخویی؛ گزندگی. مار
صفتی در گزیدن : چو کژدم تویی مارخویی کنی که با اژدها جنگجویی کنی.نظامی. - ملک خوي؛ با خوي فرشتگان. فرشته خوي
: دمی در صحبت یار ملک خوي ملک پیکر گر امید بقا بودي بهشت جاودانش را. سعدي. کسی کو کم از عادت خویش خورد
بتدریج خود را ملکخوي کرد.سعدي. - ملک خویی؛ حالت ملک خوي. خوي فرشتگان داشتن : نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن.سعدي. - ناراست خوي؛ با خوي ناراست. با خوي کژ. کنایه از کژگراي : سوم کج ترازوي
ناراست خوي ز فعل بدش هرچه خواهی بگوي.سعدي. - نرم خویی؛ خوشخویی. حالت خوش خلق. خوش خلقی : بر آنکس که با
سخت رویی بود درشتی به از نرم خویی بود.نظامی. - نکوخوي؛ با خوي نیکو. با خوي نیک : گر بود عاقل نکوخویی شود ور بود
بدخوي بدتر می شود.مولوي. - نیک خوي؛ نکوخوي : بخندید صاحبدل نیکخوي که سهل است از این صعبتر گو بگوي. سعدي.
- نیکوخوي؛ با خوي نیک : و نیکوخوي را هم این جهان بود و هم آن جهان. (تاریخ بیهقی). - همخوي؛ هم خلق. هم اخلاق||.
شرم. خجالت. شرمندگی. حیا. (ناظم الاطباء).
خوي.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ] (اِ) شرم. خجالت. شرمندگی. حیا. (ناظم الاطباء ||). جامهء لطیف ابریشمی سرخ رنگ. (غیاث اللغات).
خوي.
[خَ وا] (ع اِمص) رعاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). بدون غذائی شکم. (از تاج العروس). خلو شکم از
طعام ||. یوم خوي (و یضم) از ایام عربان است. (منتهی الارب (||). مص) خالی بودن شکم از طعام. (از منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). خَويّ. پیاپی شدن گرسنگی. خواء ||. تهی شدن شکم حامله از بچه. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب)
(از تاج العروس ||). ربودن چیزي را ||. آتش ندادن آتش زنه ||. افتادن و ویران شدن خانه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
(از لسان العرب).
خوي.
[خَ] (ع ص) شکم تهی. (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوي.
[خَ وي ي] (ع ص، اِ) ثابت ||. زمین پست میان دو کوه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس ||). زمین نرم. (منتهی الارب). زمین
صاف و نرم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوي.
[خُ وي ي] (ع مص) خالی شدن خانه از اهل خود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوي.
[خُیْ] (اِخ) نام یکی از شهرستانهاي استان آذربایجان است که از شمال به شهرستان ماکو و از جنوب بشهرستان ارومیه و از خاور به
شهرستان مرند و از باختر به کشور ترکیه محدود است. ناحیهء سرحدي قطور که کردنشین می باشد جزء این شهرستان محسوب می
گردد. وسعت آن تقریباً سه هزار کیلومتر مربع است. موقعیت جغرافیایی: این جلگه در دامنهء جنوبی خاوري فلات ارمنستان قرار
دارد و ارتفاع متوسط آن در حدود 1100 متر می باشد و از همهء جلگه هاي مجاور حتی از دریاچهء ارومیه نیز پست تر است و
بهمین مناسبت در اصطلاح عوام آنرا خوي چوخوري (گودال خوي) می نامند. شیب این جلگه بطوري که جریان آبها نشان می
دهد از جنوب باختري بشمال خاوریست و کوههائی که حصاروار این شهرستان را فراگرفته اند از ارتفاعات باختري ایران محسوب
میشوند و در امتداد قلهء آرارات (آغري داغ) که از شمال بجنوب کشیده شده است قرار دارد که تقریباً هیجده هزارگز بخط مستقیم
از شهر خوي بطرف باختر قله باشکوه و پربرف آرارات بخوبی نمایان می گردد. ارتفاعات: کوههاي مهم شهرستان خوي عبارتند از
قلهء آدرین، کوههاي مرزي قطور که بنام سلطان سورا، قوچ داغ، کهیر، هران معروف است و کوه چله خانه که بمناسبت اقامت
چهل روزهء شاه نعمت الله ولی مشهور به چله خانه گردیده است و ارتفاع آن در حدود دو هزارگز می باشد. در بخش سلماس نیز
کوههاي مرزي ایران و ترکیه قرار دارد بنام کوه هراویل با ارتفاع 3490 گز و دیگر کوه ساري جیجک است و از معروفترین
ارتفاعات این بخش بحساب می آید. آب و هواي شهرستان خوي: بنا به موقعیت جغرافیایی خوي آب و هواي این منطقه باید
معتدل و مایل بگرمی باشد و برف و باران در آن کم بیاید اما عوامل زیر در آب و هواي این شهرستان مؤثر است: 1 - وجود
کوههاي حصار مانند که مانع نفوذ بادهاي سرد زمستانی است و بالنتیجه هواي آن نسبت به بعضی از شهرستانهاي آذربایجان چون
تبریز و ارومیه در زمستان گرمتر است و حداقل حرارت در زمستان 14 درجه می باشد در تابستان بعکس هواي آن خیلی گرم است
و وجود بادهاي گرم جنوبی و باطلاقهاي اطراف هواي آنرا ناساز و اعتدال آنرا بهم می زند. 2 - پستی جلگهء مزبور و دور بودن آن
از دریاهاي بزرگ سبب تغییرات ناگهانی در هواي آن می گردد. مقدار باران شهرستان خوي نسبت بسایر نقاط آذربایجان بعد از
ارومیه در درجه دوم قرار گرفته و هواي شهرستان خوي اغلب مه آلود می باشد و علت بارانی بودن آن وجود کوههاي نسبتاً بلندي
است که در مقابل بادهاي رطوبی قرار گرفته و با سرد کردن هواي مجاور و تمرکز بخار آب شرایط اشباع را در شهرستان خوي
فراهم می سازد. آب مزروعی شهرستان در بخش قره ضیاءالدین و دهستان سکمن آباد و قسمتی از دهستان الند از رودخانهء آغ
چاي و قنوات و چشمه سار است و در دهستان اواوغلی و رهال از رودخانهء قطور و چشمه ها و قنوات و در دهستان فرورق والند از
رود قزل چاي و در بخش سلماس از رودخانه زولا و آب کوهستانها (برف و باران) و چشمه سارها و قنوات است. شهرستان خوي
از سه بخش و 17 دهستان و 339 آبادي تشکیل شده و ساکنان خوي به استثناي چند آبادي از بخش سلماس که مسیحی اند بقیه
مسلمان می باشند. محصولات عمدهء شهرستان خوي عبارت است از: غلات و حبوبات و توتون و میوه از قبیل زردآلو و پنبه و
محصولات دامی. راهها: شهرستان خوي داراي راه شوسه به ارومیه و ماکو و مرند و جلفا و راه نیمه شوسه به سیه چشمه و پیراحمد
کندي مرز ترکیه و همچنین داراي راه ارابه رو به قراء بزرگ است ولی اغلب راههاي دههاي آن مالرو می باشد. معادن خوي
عبارتند از: نمک و زغال سنگ و طلا که فقط از معدن نمک آن فعلًا استفاده میشود و بصورت مال التجاره بعنوان نمک خوي در
تمام شهرستان هاي مجاور بفروش میرسد و همچنین معادن نفت و گوگرد و آهن و مس و سرب بدانجا وجود دارد و چشمه هاي
.( آب گرم و معدنی آن نیز معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوي.
[خُیْ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي سه گانهء شهرستان خوي است که در حومهء شهر قرار دارد. موقعیت جغرافیایی این بخش متغیر می
باشد قسمتی از دهستانهاي اواوغلی و فرورق و رهال جلگه اي و بقیه کوهستانی است بخش حومه از شمال به قره ضیاءالدین و
شهرستان ماکو و از جنوب ببخش سلماس و از خاور بشهرستان مرند و از باختر بمرز ترکیه محدود است. هواي آن دو قسم است
قسمتهاي کوهستانی و مرزي سردسیر و قسمتهاي داخلی و جلگه اي معتدل و مالاریایی است این بخش از هفت دهستان بشرح زیر
بوجود آمده: اواوغلی، ولدیان، رهال، قطور، فرورق، سکمن، الند. از 212 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده است. قراء مهم آن:
اواوغلی، ولدیان، رهال، قطور، فرورق، الند و زورآباد است. محصولات عمده این بخش عبارتند از: غلات و زردآلو و توتون و پنبه
و برنج و حبوبات. شغل اهالی در بخش هاي کشاورزي زراعت و در کوهستانها گله داري است ولی در همهء دهها اغنام و احشام
نگاهداري میشود. صادرات این بخش زردآلو و پنبه و روغن و حبوبات و غلات و پشم و توتون است و راههاي عمدهء آن راه
شوسهء ارومیه ماکو خوي مرند به جلفاست و راه نیمه شوسهء خوي به سیه چشمه و پیراحمد کندي و مرز ترکیه می باشد و علاوه بر
.( این راهها داراي راههاي ارابه رو به قراء بزرگ نیز هست بخش حومه 10 دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوي.
[خُیْ] (اِخ) شهر خوي یکی از شهرهاي استان آذربایجان غربی کشور است که در 577 هزارگزي شمال باختري تهران و 149
هزارگزي شمال باختري تبریز و 194 هزارگزي شمال ارومیه قرار دارد با مختصات جغرافیایی زیر: طول 44 درجه و 58 دقیقه و
عرض 38 درجه و 33 دقیقه و ارتفاع 1040 متر از سطح دریا. اختلاف ساعت آن با طهران 25 دقیقه و 34 ثانیه است یعنی ساعت 12
ظهر خوي ساعت 12 و 25 دقیقه و 34 ثانیهء تهران می باشد. هواي شهر خوي در تابستان نسبت به شهرهاي دیگر آذربایجان گرمتر
و در زمستان معتدل تر است. آنرا در قدیم دارالمؤمنین می نامیدند.( 1) شهر خوي از قدیمترین شهرهاي ایران است و در دوران
صفویان که قواي عثمانی بر آذربایجان مستولی شد این شهر به کلی ویران گردید و در زمان سلطنت نادرشاه افشار چون عساکر
عثمانی مغلوب شدند شهر خوي مجدداً بدست امراي ایل دنبلی آبادان شد و مخصوصاً در دورهء امیرسعید شهید احمدخان دنبلی رو
به آبادي و عمران گذاشت. لفظ خوي در تاریخ ظاهراً از قرن ششم میلادي بمیان آمده است ولی در زمان صفویه که ایرانیان و
عثمانیان با یکدیگر سر ستیز داشتند اهمیت این شهر بیشتر شد چنانکه جنگ چالدران مابین شاه اسماعیل و سلطان سلیم خان در 70
هزارگزي این شهر اتفاق افتاد. هم مرزي این شهرستان با کشور روسیه از طرف شمال خاوري به اهمیت آن افزوده است و موقعیت
سیاسی آن به زمان فتحعلی شاه موجب شد که براهنمایی ژنرال گاردان حصار مستحکمی دور شهر بنا نهادند که ضخامت دیوار آن
از 3 الی 4 متر دورادور شهر را احاطه کرده بود و فعلاً آثار خرابه هاي آن باقی است. شهر خوي بوسیلهء دو راه شوسه یکی از
قصبهء جلفا بکشور شوروي و دیگري از بازرگان بکشور ترکیه مربوط است. آب مشروب این شهر از چشمهء خوش بلاغ است و
در این اواخر لوله کشی آب نیز شده است مهمترین خیابانهاي این شهر: یکی خیابانهاي شرقی و غربی است که از غرب به قصبه سیه
چشمه و از شرق به مرند منتهی می گردد و دیگري خیابان جنوبی و شمالی است که از شمال به ماکو و از جنوب به سلماس و
ارومیه منتهی می شود. در آنجا دو میدان بزرگ و حدود هزار و پانصد باب دکان و مغازه و پنجاه کاروانسرا و 15 حمام و سه باب
گاراژ و 3 باب دبیرستان و 13 باب دبستان وجود دارد. در خوي شعبات دوائر دولتی و مرکز تیپ و بیمارستان 40 تختخوابی و
کارخانهء برق موجود است و ابنیهء قدیمهء شهر عبارتند از: 1 - مسجد خان و آن یکی از آثار تاریخی شهر خوي است و این مسجد
با مدرسه آن بدست احمدخان دنبلی براي شیخ الاسلام حاجی میرزاحسن ساخته شده است. 2 - منارهء شمس الملک، آن در قدیم
دو مناره با گنبدي از طلا بوده که بروي قبر مرحوم شمس الملک قرار داشته است ولی امروز بر اثر حوادث خراب گردیده و فعلًا
منارهء معروف کله آهو که از پاي تا سر کله آهو است باقی و از آثار دیدنی و قدیمی شهرستان می باشد. 3 - مسجد مطلب خان
که در وسط شهر بشکل نیمه تمام موجود است و تقریباً از صد سال پیش بوسیلهء یکی از حکمفرمایان وقت (از دنبلی ها) با هزینهء
مطلب خان به بلندي 25 متر بنا شده. 4 - پل خاتون هم از آثار تاریخی بشمار میرود و در روي رودخانه قطور کشیده شده و در سه
هزارگزي جنوب شهر قرار دارد. موقعیت اقتصادي خوي: از زمان قدیم این شهر مورد توجه بوده و تقریباً راه ابریشم معروف
آذربایجان و ترکستان و شهرهاي آباد و پرنعمت چین به اروپا از این شهر می گذشته است و بعدها پس از کشف راه دریایی
هندوستان و چین از اهمیت تجارتی آن کاسته شد اما بعلت همسایگی از ناحیهء شمال و باختر به دو دولت ترکیه و روسیه تجارت
آن تا قبل از جنگ بین المللی اول اهمیت داشت ولی پس از آن جنگ با بسته شدن راههاي مزبور تجارت این شهرستان نیز صدمهء
بسیار دید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). شهرکی است خرم [ از حدود آذربایجان ] با نعمت و مردم و خواسته و بازرگانان
بسیار و از وي زیلوهاي قالی و غیره و شلوار بند و چوب بسیار خیزد. (حدود العالم) : این ز خوي حاکمی ملک عصمت وان ز ري
عالمی فلک مقدار.خاقانی. روي این در ري آفتاب اشراق خوي او در خوي اورمزد آثار.خاقانی. نام خوي زین چو زر ري تازه کار
ري زان چو نقد خوي بسیار.خاقانی. حکم حق رانش چون قاضی خوي نطق و دستانش چون خان مرند.خاقانی. خوي شهري است
( از اعمال آذربایجان و آن قلعه اي است پرنعمت و میوه (از معجم البلدان). و نیز رجوع به نزهۀ القلوب (چ اروپا مقالهء 3 ص 85
شود. ( 1) - مرحوم دهخدا آورده اند: لقب این شهر دارالصفاست.
خوي.
[خُیْ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 61 هزارگزي شمال باختري درمیان و 6
هزارگزي باختر عمومی درح. این ده کوهستانی با آب و هواي معتدل و داراي 300 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوي آلود.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ](ن مف مرکب) عرق آلود. خیس از عرق. عرقدار. خوي آلوده. (یادداشت مؤلف).
خوي آلوده.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عرق آلوده. خیس از عرق. خوي آلود. (یادداشت مؤلف) : یکی مغفر خسروي بر
سرش خوي آلوده ببر بیان در برش.فردوسی.
خوي آور.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ وَ](نف مرکب) عرق آور، مُعَرَّق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف): هش؛ اسب بسیار خوي آور. (منتهی
الارب).
خوي آوردن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ وَ دَ] (مص مرکب) عرق کردن. عرق کنانیدن. (ناظم الاطباء). ادرار عرق. (یادداشت بخط مؤلف ||). به
عرق کردن داشتن. - خوي آوردن تب؛ تبی که به عرق کردن رسیده باشد. عرق کردن در تب. (یادداشت بخط مؤلف). تملل.
(منتهی الارب ||). شرمسار کردن. (ناظم الاطباء).
صفحه 952 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خویاء.
[خُ وي یا] (ع اِ) گشادگی میان پستان و شرم چارپایان است. خَویَّه. خُوَیَّه ||. طعام زچه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب). خَویَّه. کاچی.
خوي از بغل روان شدن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ اَ بَ غَ رَ شُ دَ] (مص مرکب)شرمنده شدن ||. کنایه از محنت و مشقت کشیدن. (ناظم الاطباء) (برهان
قاطع).
خوي باز کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)ترك عادت کردن. (یادداشت مؤلف) : طریق مرد عزلت جوي کن ساز اگر مردي ز مردم خوي کن باز.
اسرارنامهء عطار. عمري که بصد هزار جان ارزانی می باز کند خوي ز ما تا دانی.عطار.
خوي بر.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ بُ](نف مرکب) عرق بر. داروئی که خوي باز دارد. (یادداشت مؤلف).
خوي برآوردن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ بَ وَ دَ] (مص مرکب) خوي آوردن. عرق کردن. (یادداشت مؤلف ||). عرق کنانیدن ||. شرمسار کردن.
(ناظم الاطباء). خجل گردانیدن. (از آنندراج) : فروزنده گردیم چون گل بمی بر آن کوزه از گل برآریم خوي. نظامی (از
آنندراج).
خوي بیاوردن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ وَ دَ] (مص مرکب) عراق. (تاج المصادر بیهقی). عرق کردن. (یادداشت مؤلف).
خویت.
[خُ وِ] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 30 هزارگزي جنوب زرند و 5 هزارگزي راه مالرو زرند به رفسنجان.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خوي تاختن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ تَ] (مص مرکب) عرق سرازیر شدن. عرق بسیار از آدمی جاري شدن : ز بس خوي کز سر و رویش همی
تاخت تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت. (ویس و رامین).
خویث.
[خُ وَ] (اِخ) شهري است به دیار بکر. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
خوي چکان.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ](نف مرکب، ق مرکب) عرق ریزان : اي پیکر منور محرور خوي چکان ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان.
خواجوي کرمانی.
خوي چین.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ] (اِ مرکب) قمیصی یا کرته اي که زیر پیراهن و قبا و مانند آن پوشند و آنرا خوي خورد گویند.
(آنندراج). عرق گیر در انسان و مِرشَحَه در اسب. (یادداشت مؤلف). خوي خورد. لباس چسبیده ببدن مانند پیراهن ||. زیر جامه.
(ناظم الاطباء).
خوي خورد.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ خوَر / خُرْ] (اِ مرکب) عرق گیر. خوي چین. (ناظم الاطباء). رجوع به خوي چین شود.
خوي خوره.
[خوَي / خَیْ / خِیْ / خُیْ خُ رَ / رِ] (اِ مرکب) عرق گیر. خوي خورد. خوي چین. (ناظم الاطباء). رجوع به خوي چین شود ||. زین
پوش ||. رکاب پوش. (ناظم الاطباء).
خویخیۀ.
[خُ وَ يَ] (ع اِ) سختی. بلا. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خوید.
[خویدْ / خیدْ]( 1) (اِ) گندم و جوي را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشهء آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و
غیره. قصیل. (مهذب الاسماء). گندم و جو خوشه نبسته( 2). خید. (منتهی الارب) : عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیب آتش
و جان مخالفان پده باد. شهید بلخی. از باد روي خوید چو آبست موج موج وز قوس پشت ابر چو چرخ است رنگ رنگ.
خسروانی. لاله بغنجار برکشید همه روي وز حسد خوید برکشید سر از خوید. کسائی. جهان سبز گردد سراسر ز خوید بهامون
سراپرده باید کشید.فردوسی. وز آنجا سوي روشنایی رسید زمین پرنیان دید یکسر ز خوید.فردوسی. همه باغ و آب و همه کشت و
خوید همه دشت پر لاله و شنبلید.فردوسی. هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید جهانی پر از لاله و شنبلید.فردوسی. تا خوید نباشد برنگ
لاله تا خار نباشد ببوي خیرو.فرخی. باز جهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت.منوچهري. وان قطره باران که
برافتد ز بر خوید چون قطرهء سیماب است افتاده بزنگار. منوچهري. نوبهار از خوید و گل آراست گیتی رنگ رنگ ارغوانی گشت
خاك و پرنیانی گشت سنگ. منوچهري. هر کجا که سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا باشد و این قوم بر خوید و غله
فرود آیند. (تاریخ بیهقی). چه نرگس چه نو ارغوانی و خوید چه شببو چه نیلوفر و شنبلید. اسدي (گرشاسبنامه). همیشه تا نبود سرخ
خوید چون گلنار همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست. (از لغت نامهء اسدي). بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید( 3) بی گمان
بدرود اکنونش که شد زرد جوم. ناصرخسرو. به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را بر آب داده بودند. (نوروزنامهء خیام).
جودانهء مبارك است و خویدش خویدي خجسته. (نوروزنامهء خیام). از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدي با جام زرین
پر می و انگشتري و درمی و دیناري خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامهء خیام). ز خوید سبز نگردد دگر سروي
گوزن ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.ارزقی. رهی خوش است ولیکن ز جهل خواجه همی خوشی نیابد از او همچنانکه خاد از
خوید. سنائی. این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید گفتی آهو بره میناسم و بیجاده لب است. انوري. خضرت اجنحهء او بخوید
نوبهار و منقار او بلعل آبدار مانند بود. (سندبادنامه ص 99 ). هر که مزروع خود بخورد بخوید وقت خرمنش خوشه باید چید.سعدي.
چمد تا جوانست و سرسبز خوید شکسته شود چون بزردي رسید.سعدي. بره در پیش همچنان می دوید که خود خورده بود از کف
او خوید( 4). سعدي. اگرچه قافیه یابد خلل ولی به مثل چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.( 5) قاآنی. - بخوید کردن؛
بقصیل بستن. تردادن بچارپایان. بعلف بستن : و امیر خلف آن شب رفته بود و شبانگه آنجا اسبان بخوید کرده بود. (تاریخ سیستان).
||کشت زار. غله زار. (ناظم الاطباء) : رویش میان حلهء سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عمارهء مروزي.
آهو مر جفت را بغالد بر خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید.عمارهء مروزي. لگام از سر اسب برداشت خوار رها کرد بر خوید و بر
کشت زار.فردوسی. چرا اسب در خوید بگذاشتی بَرِ رنج نابرده برداشتی.فردوسی. ( 1) - در فرهنگ ناظم الاطباء این کلمه [ خَ / خِ
است یعنی مثل آنکه واو نداشته « خید » وید ] و [ خُ يْ ] ضبط شده است. در حاشیهء برهان قاطع آمده است: تلفظ درست این کلمه
باشد و دلیل آن بیت معروف کسائی مروزي است (شاعر قرن چهارم): بگشاي چشم و ژرف نگه کن بشنبلید تابان بسان گوهر اندر
میان خوید. و نیز بیت معروف سعدي در گلستان در نسخ معتبر: هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید.
ولی در متن برهان تلفظ آن با فتح اول یا با کسر اول و نیز با انی معدوله ضبط شده است. ( 2) - در حاشیهء برهان قاطع آمده: معنی
نیست و اصلا این کلمه حالت صفتی ندارد و اسم « نارس و قصیل » این کلمه بر خلاف آنچه در پاي صحایف گلستان نوشته اند
است و به معنی کشت زاریست که هنوز سبز نشده یعنی موقع درودن آن نرسیده. (سعید نفیسی. دربارهء چند لغت فارسی. یادنامهء
3) - شاهد تلفظ خوید [ خَ و ي ] . ( 4) - شاهد تلفظ خوید [ خَ وي ) .(93 - پورداود ج 1 ص 217 و رك. تعلیقات نوروزنامه ص 92
5) - شاهد تلفظ خوید [ خَ وي ] . ) . [
خوید.
[خِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، واقع در هشت هزار و پانصدگزي شمال باختري فیروزآباد
و کنار راه شوسهء شیراز به فیروزآباد، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 307 تن سکنه. آب آن از رودخانهء
فیروزآباد و محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 7
خویدجان.
[خِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، واقع در 8 هزار و پانصدگزي جنوب باختري فیروزآباد و دو
هزارگزي راه مالرو عمومی. این دهکده در جلگه واقع شده. با آب و هواي معتدل. آب آن از رودخانهء فیروزآباد و محصول آن
.( غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خوي درد.
[خِ دَ] (اِ مرکب) بیماري در انگشتان که بتازي داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت
پخته شود و چرك کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن.
کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف).
خویدزار.
[خویدْ / خیدْ] (اِ مرکب)کشت زار. گندم و جوزار نارسیده و سبز :شنیدم که روزي هرمز پدر خسرو بر یکی خویدزار جو بگذشت
خوید را آب داده بودند. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
خویدع.
[خُ وَ دَ] (ع اِ) گسستگی پی ساق شتر از نشستن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خویدك.
[خُیْ دَ / خُ وَ يْ دَ] (اِ) قسمی از خربزه. (ناظم الاطباء). نوعی از خربزهء خوب. (آنندراج) : از خربزه آنچه هست بی شک در تفت
شود به از خویدك. تأثیر (از آنندراج).
خویدك.
[خَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مهریز شهرستان یزد. واقع در 18 هزارگزي خاور مهریز، این دهکده در جلگه قرار
دارد با آب و هواي معتدل و 1200 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی زنان
.( کرباس بافی است راه ماشین رو و دبستان و زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خویدن.
[خَ وِ يْ دَ / خَ دَ] (مص) نشخوار کردن. (ناظم الاطباء ||). فروختن غله اي که هنوز در خوشه باشد. (ناظم الاطباء).
خویر.
[خَ] (اِخ) قریه اي است به یزد. (یادداشت مؤلف).
خویران.
[خَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در سی هزارگزي شمال باختري بوئین و پانزده
هزارگزي راه عمومی. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هواي سردسیر آب آن از قنات و رودخانهء خررود و محصول آن
.( غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خویرد.
[خَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع در چهل هزارگزي شمال باختري رود و نه
هزارگزي شمال سلامی. این دهکده در دامنهء کوه قرار دارد با آب و هواي معتدل و 266 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و پنبه و زیره و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خوي ریزان.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ](ق مرکب) عرق ریزان. (یادداشت مؤلف).
خوي زا.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ] (نف مرکب) مُعَرِّق. (یادداشت مؤلف).
خوي زده.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عرق کرده. (ناظم الاطباء). عرق آلوده. (آنندراج). خوي کرده : در چشمش آب
نی و رخ از شرم خوي زده بادام خشک خوشتر و گل تر نکوتر است. خاقانی. میرسد خوي زده آن خنجر سیراب بکف عاشق دل
شده گو از دل و جان دست بشو. اشرف (از آنندراج).
خویز منداد.
ذکر کرده اند و آن لقب والد امام ابی بکر و بعضی گفته اند « خویزمنذاد » و یا « خویزمنذاذ » و « خویزمنداذ » [خُ وَ زِ مَ] (اِخ) این نام را
ابوعبدالله محمد بن احمدبن عبدالله مالکی اصولی تلمیذ ابهري بصري است که بحدود چهار صد هجري وفات یافته است.
(یادداشت مؤلف).
خویس.
[] (اِخ) قریه اي است پنج فرسنگی مشرقی ده روم به فارس. (فارس نامهء ناصري).
خویس.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول، واقع در 15 هزارگزي جنوب شوش و 6 هزارگزي
باختري راه اهواز به دزفول. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هواي مناطق گرمسیري. آب آن از رودخانهء دز و محصول آن
.( غلات و برنج و کنجد. شغل اهالی زراعت و راه مالرو و در تابستان می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خویسره.
[خُیْ سَ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزي شمال هوراند و 27
هزارگزي شوسهء اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هواي معتدل و مایل بگرمی و 167 تن سکنه. آب آن از چشمه
و محصول آن غلات و گردو و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داري و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خویسه.
[خَ سَ / سِ] (اِ) منازعه. مناقشه. مباحثه. (از آنندراج) (از انجمن آراي ناصري) (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :ابوعبداله خفیف را با
موسی بن عمران جیرفتی خویسه افتاد. (از نفحات الانس جامی از انجمن آراي ناصري).
خویش.
[خوي / خی] (اِ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. (از برهان
قاطع). خیش. (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود.
خویش.
[خوي] (ضمیر) خود. خوداو. شخص. خویشتن. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل از بهار عجم آمده است که
خویش مرادف خود مگر قدري تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند
خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش مضاف الیه واقع میشود؛ در آنندراج آمده است که خویش اکثر ضمیر مفعول
و مضاف الیه یا مدخول حروف می باشد و گاهی ضمیر فاعل هم واقع میشود لیکن در عرف حال در معنی خود و خویش تفاوت
است چرا که خود فاعل فعل و مبتداء واقع میشود بخلاف خویش زیرا که نمی گویند خویش می کند بمعنی خود و این قاعده در
نظر مؤلف کلیه می نماید مگر آنکه اقل قلیل در اشعار قدماء بخلاف این یافت شود. رجوع به خود شود : اي آنکه من از عشق تو
اندر جگر خویش آتشکده دارم سد و بر هر مژه اي ژي. رودکی. توشهء جان خویش از او بردار پیش کآیدت مرگ پاي
آگیش.رودکی. زمانه اسپ و تو رایض به راي خویشت تاز زمانه گوي و تو چوگان به راي خویشت باز. رودکی (از ترجمان
البلاغه). با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت. رودکی. نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد
بکس گر نخواهی بخویش.رودکی. زدن مرد را تیغ بر تار خویش به از بازگشتن ز گفتار خویش. بوشکوربلخی. چنان اندیشد او از
دشمن خویش که باز تیزچنگال از کراکا.دقیقی. باز پدواز خویش بازشویم چون دده بازجنبد از پدواز.آغاجی. تهمتن فرامرز را
پیش خواند به نزدیکی خویش او را نشاند.فردوسی. کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردهء خویش ریش.فردوسی.
وزان پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید.فردوسی. بلشکرگه خویش گشتند باز سپه یکسر از خواسته بی
نیاز.فردوسی. عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز گویی برخ کس منگر جز برخ من اي ترك چنین شیفتهء خویش
چرایی. منوچهري. دشمن خویشیم هردو دوستار انجمن. منوچهري. رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش. منوچهري. بفروز و بسوز
پیش خویش امشب چندانکه توان ز عود و از چندن.عسجدي. خواجه بر آن خط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). آنچه بروي من
رسید در عمر خویش یاد ندارم. (تاریخ بیهقی). چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهاي خوب کرد... فرمان عالی را ناچار پیش
رفت. (تاریخ بیهقی). خداوند بس شنونده است و هر کسی زهرهء آن دارد که نه به اندازه و پایگاه خویش باري سخن گوید.
(تاریخ بیهقی). بسنده نکردم به بتکوب خویش. خجستهء سرخسی (از فرهنگ اسدي نخجوانی). خوار کند صحبت نادان ترا همچو
فرومایه تن خوار خویش. ناصرخسرو. اي متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خط پرگار خویش. ناصرخسرو. چون آن
دوراندیش بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات
خویش تکفل کنم عمري دراز در آن بشود. (کلیله ودمنه). و عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم
صفحه 953 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارد. (کلیله و دمنه). زان چه به باشد که گردد یار خویش و خویش یار. سوزنی. آفتاب این چنین بود که تویی آشکار و نهان ز
تابش خویش.انوري. اي نهان گشته در بزرگی خویش وز بزرگان به کبریا در پیش.انوري. نیابت خویش به... صواب راي سلطان با
بونصر منصوربن... که خویش او بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). دارم از مملکت فروزي خویش هر کسی را برات روزي
خویش.نظامی. یکی پیر درویش در خاك کیش چه خوش گفت با همسر زشت خویش. سعدي (بوستان). کوته نظران را نبود جز
غم خویش صاحبنظران را غم بیگانه و خویش. سعدي (مفردات). ترا با حق آن آشنایی دهد که از دست خویشت رهایی دهد.
سعدي (بوستان). تو به آرام دل خویش رسیدي سعدي می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش. سعدي (طیبات). چنان شرم
دار از خداوند خویش که شرمت ز بیگانگان است و خویش. سعدي (بوستان). مرا ز نان جو خویش چهره کاهی به که از شراب
حریفان سفله گلناري.سعدي. گرت چشم خدابینی ببخشند نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش. سعدي (گلستان). هر کسی و کار
خویش و هر دلی و یار خویش. شیخ ابوعبدالله محمد بن خفیف شیرازي. (از تاریخ گزیده). گرد نام پدر چه می گردي پدر خویش
باش اگر مردي.اوحدي. -خویش یا خویشتن بر چیزي زدن:دستش بداغ عشق همان دور از آتش است پروانه اي که خویش نزد بر
چراغ ما. شیخ العارفین (از آنندراج (||). اِ) خودمانی. مَحرم. صمیمی. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی دختر مهتر چاچ بود به بالاي
سرو و به رخ عاج بود بسان یکی بنده بر پیش اوي به هر جا که رفتی بدي خویش اوي. فردوسی ||. وجود. هستی. (از برهان قاطع)
(ناظم الاطباء). ذات. نفس. (یادداشت مؤلف) : خویش من واله که بهر خویش تو هر نفس خواهد که میرد پیش تو.مولوي. - از
خویش بردن؛ از خود بردن. مغشی علیه کردن. از خود بیخود ساختن : یار بیگانه مشو تا نبري از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی
ناشادم.حافظ. - از خویش برون آمدن؛ ترك نفس کردن : دم خوش بایدت از خویش برون آي چو گل کز پی یک دم خوش
پوست بر او زندان است. اثیر اومانی. شهر خالیست ز عشاق مگر کز طرفی مردي از خویش برون آید و کاري بکند. حافظ. اگر از
خویش برون آمده اي چون مردان باش آسوده که دیگر سفري نیست ترا. صائب. - با خویش آمدن؛ بخویش آمدن. افاقه و بهوش
آمدن : من در آن بیخود شدم تا دیرگه چونکه با خویش آمدم من از وَلَه.مولوي. - بیخویش؛ بیخود. از هوش رفته : از سر بی
خویش و غایت ترس گفت. (اسرارالتوحید). مانده آن همره گرو در پیش او خون روان شد از دل بیخویش او.مولوي. - خویش
کام؛ خودخواه : تهمتن منم پور دستان سام سر سرکشان رستم خویش کام.فردوسی. بدادش بدان جادوي خویش کام کجا نام
خواست از هزارانش نام.فردوسی. دگر آنکه دادي ز قیصر پیام مرا خواندي بددل و خویش کام.فردوسی ||. - بر مراد. بکام||.
قوم و خویشاوند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). تِرب. قریب. از اقوام. از متعلقان. از بستگان. رکن. حمیم. مقابل بیگانه. (یادداشت
مؤلف) : خویش بیگانه گردد از پی دیش خواهی آن روز مزد کمتر دیش.رودکی. همان مادرت خویش گرسیوزست از این سو و
آن سو ترا پروزست.فردوسی. مرا با تن و جان همه پیش تست سپهدار توران بتن خویش تست.فردوسی. بدو گفت گنج و گهر
پیش تست تو گویی سپه سر بسر خویش تست.فردوسی. بدو گفت من خویش گرسیوزم که از مام و از باب باپروزم.فردوسی. بدین
کار گشته ز مازندران ابا خویش و پیوند و نام آوران.فردوسی. عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وي را
فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند. (تاریخ بیهقی). همان خواه بیگانه و خویش را که خواهی روان و تن خویش
را.اسدي. نیز در این کنج مرا کس نبود خویش و نه همسایه و نه عم و خال. ناصرخسرو. یک سال برگذشت که زي تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. و خود با بندویه و بسطام کی هر دو خویش او بودند... فرات عبره کردند.
(فارسنامهء ابن البلخی). از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر خویش گردم با طرب بیگانه گردم با شجن. سوزنی. این نه خلق
است نور خورشید است که به بیگانه آن رسد که بخویش.انوري. رگ گشادهء جانم بدست مهر که بندد که از خواص به دوران نه
دوست ماند و نه خویشم. خاقانی. سباشی تکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکري وافر بخراسان فرستاد. (ترجمهء
تاریخ یمینی). برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدي). چون نبود خویش را دیانت و تقوي قطع
رحم بهتر از مودت قربی. سعدي (گلستان). بوي بغلت میرود از پارس به کیش همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش. سعدي.
بخویشان دل مردم افزون کشد که خون عاقبت جانب خون کشد. امیرخسرودهلوي. چو دولت خواهد آمد بنده اي را همه
بیگانگانش خویش گردند.ابن یمین. خویش بد را زبان مبر بسپاس دشمن خانگیست زو بهراس.اوحدي. بعهد تو بز گشت با گرگ
خویش. (از شرفنامهء منیري). -امثال: اول خویش سپس درویش، نظیر: چراغی که بخانه رواست بمسجد حرام است. خویش است
که در پی شکست خویش است، نظیر: آفت طاووس آمد پر او (||. ص) خوب. نیک. (از برهان قاطع).
خویشان.
[خوي / خی] (اِ) جِ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. (ناظم الاطباء). عشیرت. آل. (یادداشت مؤلف) : همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.فردوسی. ز خویشان ارجاسب و افراسیاب شده سند یکسر چو دریاي آب.فردوسی. بنزدیک خویشان
و فرزند من ببینی همه خویش و پیوند من.فردوسی. ز پیوند و خویشان مبر هیچکس سپاه آنکه من دادمت یار بس.فردوسی. نخست
برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. (تاریخ بیهقی).
خویشاوند.
[خوي / خی وَ] (اِ مرکب)کسی که بواسطهء نسبت یا از طرف پدر یا از طرف مادر و جز آن بشخص نزدیک باشد. (ناظم
الاطباء).( 1) قریب. حمیم. مُحِمّ. اُسرَة. نسیب. (یادداشت بخط مؤلف). قوم. خویش. منسوب( 2) : و چنو زود بدست نیاید و حاسدان
و دشمنان دارد و خویشاوند است. (تاریخ بیهقی). و تو با این سواري چند و با بسطام کی خویشاوند او بود نیک برانید. (فارسنامه
ابن بلخی ص 101 ). رد میراث سخت تر بودي وارثان را ز مرگ خویشاوند.سعدي. تفخیذ؛ خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب.
از خویش + آوند Veshavand (منتهی الارب). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: با واو معدوله و فتح ششم، پهلوي
مانند خویش و منسوب بخویش چه لفظ آوند براي افادهء معنی مانند و نسبت آید و در این » (پسوند). ( 2) - صاحب آنندراج گوید
صورت لفظ خویش بمعنی خود به معنی کسی که در رشته قریب باشد پس برادران و خویشاوندان در رعایت و پاسداري خاطر
.« مانند نفس خود باشند
خویشاوند.
[خوي / خی وَ] (اِخ) احمدبن طوسی مکنی به ابوسعید. او راست کتاب اربعین. (یادداشت مؤلف).
خویشاوند.
[خوي / خی وَ] (اِخ) علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوي. رجوع به علی قریب شود.
خویشاوندان.
[خوي / خی وَ] (اِ مرکب)جِ خویشاوند. (ناظم الاطباء). اقارب، اُسرَه. حمیم. (یادداشت مؤلف) : پسرش عضد قوي تر آمد از پدر و
خویشاوندان. (تاریخ بیهقی). بخویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان. (قابوسنامه). پس شعیب گفت اي
خویشاوندان من اقرار آرید. (قصص الانبیاء). چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء). در آن عهد کی
شیرویه خویشاوندان را می کشت دایه او را بگریزانید. (فارسنامهء ابن البلخی). عترة؛ خویشاوندان نزدیک. (دهار).
خویشاوندي.
[خوي / خی وَ] (حامص مرکب) قرابت. نسبت. خویشی. (ناظم الاطباء). قربی. قرابت نسبی. رَحِم. لُحمَه. نَسَب. (یادداشت مؤلف).
خویش باز.
[خوي / خی] (نف مرکب)کنایه از فانی فی الله. (آنندراج) : سالار سپاه بی نیازان بیاع متاع خویش بازان. واله هروي (از آنندراج).
خویش بین.
[خوي / خی] (نف مرکب)متکبر. صاحب نخوت. (یادداشت مؤلف). کنایه از مغرور و متکبر. (آنندراج). خویشتن بین : گرچه
شیري چون روي ره بی دلیل خویش بین و در ضلالی و ذلیل.مولوي. پرده ز رخ برمگیر تا نشوم خودپرست آینه را برمدار تا نشوي
خویش بین. سلمان ساوجی.
خویش پرست.
[خوي / خی پَ رَ] (نف مرکب) خودپرست. متکبر. خودخواه. (یادداشت مؤلف) : با چو تو روحانیی تعلق خاطر هر که ندارد دواب
خویش پرست است. سعدي.
خویشتاب.
[خوي / خی] (اِخ) نام آتشکدهء خودسوز است و گویند که آن بی مددي همیشه افروخته بودي. (از انجمن آراي ناصري).
خویشتن.
[خوي / خی تَ] (ضمیر، اِ)خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود : نزد تو آماده بد و آراسته منگ او را
خویشتن پیراسته( 1).رودکی. مکن خویشتن از ره راست گم.رودکی. بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور بلخی. گر کس بودي که زي توام بفکندي خویشتن اندر نهادمی بفلاخن. بوشکور (از فرهنگ اسدي نخجوانی). آنکس
که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور بلخی. که یارد داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را
هزاکا.دقیقی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جاي ماند. منجیک. اي سند چو استر چه
نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. اي آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بري بیش
پرسته. کسائی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از انجمن.فردوسی. بجان و تن خویشتن دار گوش نگهدار ازین شیرمردان
تو هوش.فردوسی. که تا برگرایم یکی خویشتن نمایم بدین شاه نیروي تن.فردوسی. آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ
همچو چوك بیاویخت خویشتن. بهرامی. بندیان داشت بی پناه و زوار برد با خویشتن بجمله براه.عنصري. سوي رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.منوچهري. چوك ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.منوچهري. گر نیی
کوکب چرا پیدا نگردي جز بشب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهري. خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن. منوچهري. امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه
اي نویس و مصرح بازنماي که از براي وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی). خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزي ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا. ناصرخسرو. من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و
دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا
ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). نسبت از خویشتن
کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنه). صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا تا به هر یک خویشتن بر
خویشتن بگریستی. خاقانی. با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوي کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است. خاقانی. خویشتن
همجنس خاقانی شمارند از سخن. خاقانی. و بعد از آن بخویشتن نیز برفت. ؟ (جهانگشاي جوینی). چون یقینت نیست آن باد حسن
تو چرا بر باد دادي خویشتن.مولوي. تو چه ارمغانی آري که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی. سعدي. همه
از دست غیر می نالند سعدي از دست خویشتن فریاد.سعدي. که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدي (بوستان). بدام زلف تو دل
مبتلاي خویشتن است بکش بغمزه که اینش سزاي خویشتن است. حافظ. مرو بخانهء ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سراي
خویشتن است. حافظ. بجانت اي بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فناي خویشتن است.حافظ. در مقامی که بیاد لب
او می نوشند سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش. حافظ. خوش بجاي خویشتن بود این نشست خسروي تا نشیند هر کسی اکنون
بجاي خویشتن. حافظ. چون ببینم ترا ز بیم حسود خویشتن را کلیک سازم زود.مظفري. - از خویشتن بردن؛ از خود بردن. بیهوش
کردن. از خود بیخود ساختن : ترنگ کمانهاي بازوشکن بسی خلق را برده از خویشتن.نظامی. - از خویشتن پر؛ مغرور. متکبر.
خودپسند : مریز اي حکیم آستینهاي در چو می بینی از خویشتن خواجه پر.سعدي. - از خویشتن بی خبر؛ از خود بی اطلاع.
غیرواقف به حقیقت : بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بیخبر.سعدي. - از خویشتن خبر داشتن؛ از خود باخبر
بودن : که گفت من خبري دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد. سعدي. حریف دوست گر از خویشتن خبر
دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام. سعدي. - از خویشتن ستاندن؛ بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست و مدهوش کردن. -
با خویشتن آمدن؛ بخود آمدن : چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص). - بخویشتن رفتن؛ در خود
فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن : هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوي او بینش ما نیاورد طاقت حسن روي او.
سعدي. - بی خویشتن؛ بی خود : عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن. سعدي. گر خسته
دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدي. دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاد کن
و تن بحضر باز آمد.سعدي. عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.سعدي. - بیخویشتنی؛
بیخودي. مدهوشی : مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی. سعدي. - خویشتن را نگاه
داشتن؛ خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی ||). - عفاف ورزیدن. ( 1) - ن ل: خود تو آماده شدي برخاسته جنگ او را
خویشتن آراسته.
خویشتن آرا.
[خوي / خی تَ] (نف مرکب) خودآرا. خود جلوه گر. (یادداشت مؤلف). خویشتن آراي. رجوع به خویشتن آراي شود.
خویشتن آراستن.
[خوي / خی تَ تَ](مص مرکب) خود آراستن. تَشَوّفُ. (تاج المصادربیهقی). - خویشتن برآراستن؛ تصنع. تبرج. (تاج المصادر
بیهقی).
خویشتن آراي.
[خوي / خی تَ] (نف مرکب) خودآرا. خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف) : خویشتن آراي مشو چون بهار تا نکند در تو طمع
روزگار.نظامی.
خویشتن بیزار.
[خوي / خی تَ] (ص مرکب) از خود آزرده و متنفر. (ناظم الاطباء) : به نکته گیري ناموس روستایی طبع بلب گزیدن و افسوس
خویشتن بیزار. عرفی (از آنندراج).
خویشتن بین.
[خوي / خی تَ] (نف مرکب) کسی که خود را بزرگ و مهم داند. (از ناظم الاطباء). متکبر. مُعجِب. مُختال. فَخور. خودپسند.
(یادداشت مؤلف). خودبین : خویشتن بین و بت پرست یکیست.سنائی. وانکس کو نیست خویشتن بین معصوم خداي بین
شمارش.خاقانی. مبین در آینهء چین اي بت چین که باشد خویشتن بین خویشتن بین.نظامی. بزرگان نکردند در خود نگاه خدابینی
از خویشتن بین مخواه.سعدي.
خویشتن بینی.
[خوي / خی تَ](حامص مرکب) عمل و حالت کسی که خود را بزرگ و مهم داند. (از ناظم الاطباء). عُجب. بزرگ منشی.
خودبینی. اِنانیَّت. مَنی. (یادداشت مؤلف) : میرود وز خویشتن بینی که هست درنمی آید بچشمش دیگري.سعدي. بر این آستان
عجز و مسکینیت به از طاعت و خویشتن بینیت.سعدي. هولۀ؛ خویشتن بینی. (منتهی الارب).
خویشتن پرست.
[خوي / خی تَ پَ رَ](نف مرکب) خودپرست. متکبر. خودپسند : خاقانی را نشایی ایراك خودبینی و خویشتن پرستی.خاقانی.
خویشتن پرستی.
[خوي / خی تَ پَ رَ](حامص مرکب) عمل و حالت خویشتن پرست. خودپسندي. خودپرستی. تکبر. فخر. خودخواهی. (یادداشت
مؤلف) : از سر صدق شد خداي پرست داشت از خویشتن پرستی دست.نظامی.
خویشتن پرستیدن.
[خوي / خی تَ پَ رَ دَ] (مص مرکب) خودپرستیدن. خودخواه بودن. خودپسندي کردن. خود را پسندیدن : تا تو ببینیم و خویشتن
نپرستیم. سعدي (غزلیات).
خویشتن پرور.
[خوي / خی تَ پَرْ وَ](نف مرکب) تربیت کنندهء نفس خود. تعلیم دهندهء نفس خود ||. تن پرور. خوش گذران.
خویشتن پروردن.
[خوي / خی تَ پَرْ وَ دَ] (مص مرکب) تربیت نفس. (یادداشت مؤلف ||). تن پروردن. خوش گذرانی کردن.
خویشتن پروري.
[خوي / خی تَ پَرْ وَ] (حامص مرکب) عمل تربیت نفس ||. تن پروري. کنایه از خوشگذرانی. کنایه از تنبلی و بیقیدي.
خویشتن پروریدن.
[خوي / خی تَ پَرْ وَ دَ] (مص مرکب) خویشتن پروردن. تربیت نفس. خود پروردن. خویشتن پروري کردن ||. تن پروردن.
خوشگذرانی کردن. تن پروریدن.
خویشتن پروري کردن.
[خوي / خی تَ پَرْ وَ كَ دَ] (مص مرکب) خویشتن پروردن. تربیت نفس ||. تن پروري کردن. تن پروردن.
خویشتن پسند.
[خوي / خی تَ پَ سَ](نف مرکب) خودپسند. متکبر. خودخواه.
خویشتن پسندي.
[خوي / خی تَ پَ سَ] (حامص مرکب) خودپسندي. عمل و حالت خودپسند. خودخواهی.
خویشتن پسندیدن.
[خوي / خی تَ پَ سَ دي دَ] (مص مرکب) خود پسندیدن. خودخواهی کردن. تکبر.
خویشتن خواه.
[خوي / خی تَ خوا / خا] (نف مرکب) خودخواه. خودپسند. آنکه خود را برتر از همه انگارد و همه چیز را براي خود خواهد.
متکبر.
خویشتن خواهی.
[خوي / خی تَ خوا / خا] (حامص مرکب) خودخواهی. خودپسندي. خود برتر از دیگري انگاري. تکبر. عجب. فخر. عمل و حالت
خویشتن خواه. عمل و حالت خودخواه.
خویشتن خویش.
صفحه 954 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوي / خی تَ نِ خوي / خی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نفس خود : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو
یک لخت. رودکی. بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد خویشتن خویش را دژم نتوان کرد.عنصري. ورچه گرانسنگی با بی خرد
خویشتن خویش سبکبار کن.ناصرخسرو. -امثال: خویشتن خویش را بیاب چو مردان.
خویشتن دار.
[خوي / خی تَ] (نف مرکب) خوددار. بردبار. عفیف. عفیفه. پرهیزگار. صبور. (یادداشت مؤلف) : خویشتن دار باش و بی پرخاش
هیچکس را مباش عاشق غاش.رودکی. مهلب [ بن ابی صفره ] اندر سپاه عبدالرحمن بود اما خویشتن دار و بخرد و مردانه کاري
بود. (تاریخ سیستان). هرون سخت خردمند است و خویشتن دار. (تاریخ بیهقی). پسرش بخردتر و خویشتن دارتر است و همه
خدمتی را شاید. (تاریخ بیهقی). هر مردي که وي تن خود را ضبط تواند کرد و گردن آز را بتواند شکست رواست که وي را مرد
خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیهقی). جده اي بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). عبدالله بن
طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن دارتر از آنست که با ناارزانیان قرار کند. (زین الاخبار گردیزي).
گفت آن یکی بسیارخوار بوده ست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاك شد وین دگر خویشتن دار بوده است... سلامت بماند.
(گلستان ||). مرد بااحتیاط که خود را از آفات محفوظ دارد. (آنندراج). خوددار ||. آنکه پیوسته خود را آسوده دارد. تن پرور.
فراغت دوست. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آراي ناصري ||). آنکه خود را در گفتن سخن حق و حرف خیر معاف دارد. (ناظم
الاطباء). آنکه در گفتن سخن حق ملاحظه نماید بگمان زیانی که بدو رسد. (انجمن آراي ناصري) : کسی خوشتر از خویشتن دار
نیست که با خوب و زشت کسش کار نیست. سعدي (بوستان ||). لجوج. (ناظم الاطباء). که همه خود را پاید و خود را خواهد :
نداري جز مراد خویشتن کار نباید بود ازینسان خویشتن دار.نظامی.
خویشتن داري.
[خوي / خی تَ](حامص مرکب) عفاف. زهد. کف نفس. حلم. بردباري. تمالک نفس. خودداري از شهوات. پرهیز. پرهیزکاري.
تماسک نفس. ورع. (یادداشت مؤلف) : و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی... و هم برین
خویشتن داري و عزّ گذشته شد. (تاریخ بیهقی). چنان آمد [ خواجه بونصر ] که بایست و در دیوان رسالت بماند بخرد و خویشتن
داري که داشت. (تاریخ بیهقی). و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار و امروز همان خویشتن داري را با قناعت پیش گرفته.
(تاریخ بیهقی). ابوطالب تبانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و ورع و خویشتن داري. (تاریخ بیهقی). و پدرش صلاح
الدین المظفر صدري بود بزرگ و محتشم... صفحهء ظاهرش بفرزند صلاح و سداد متحلی و صرهء سینه اش بنقود دیانت و خویشتن
داري ممتلی. (المضاف الی بدایع الازمان). ابوالمعالی امانتی عالم و واعظ و مفتی و مقري بوده و خویشتن داري او ظاهر است.
(کتاب النقض). و آن کنیزك ز ناز و عیاري در ثنا کرد خویشتن داري.نظامی. گرچه زان ترك دید عیاري همچنان کرد خویشتن
داري.نظامی. گفتم این گه گه نمودن روي جباري بود گفت قدر مردم اندر خویشتن داري بود. هروي ||. مضایقه. دریغ.
(یادداشت مؤلف) : هرچند که این بنده استعفا نمود و گفت که مرا قابلیت و استعداد این شغل نیست قبول نکرد و عفو نفرمود و
حمل بر خویشتن داري و تقصیر خدمت کرد. (تاریخ قم ||). لجاجت ||. حمایت و حراست از خود. (ناظم الاطباء). صیانت نفس.
پرهیز از آفات، اِحتِماء. تَحَفُّظ. احتراز. احتراس. (یادداشت مؤلف ||). تن پروري. (ناظم الاطباء). - خویشتن داري کردن؛ کف
نفس کردن. تزهد کردن. ورع داشتن. عفیف بودن. خودداري از شهوات کردن. عفاف ورزیدن. تماسک نفس کردن. تمالک
نفس کردن. (یادداشت مؤلف ||). - حفظ و حراست خود از ناملایمات کردن. خود را از ناراحتیها بر کنار کشیدن. (یادداشت
مؤلف) : و طریق دوم [ دفع مضرت اعراض نفسانی ] آن است که مردم قدر خویش را بزرگ دارد و همت بلند دارد و بتکلیف آید
و هرچه بیش از شادي و لذت و از اندوه و ترس خویشتن داري کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). - تن پروردن. تن پروري کردن.
کنایه از راحتی کردن. خود را به دردسر نینداختن. راحتی گزیدن ||. - لجاجت کردن. (از ناظم الاطباء).
خویشتن داشتن.
[خوي / خی تَ تَ](مص مرکب) تماسک. (منتهی الارب). تمالک نفس. حفظ نفس کردن از سقوط در شهوات و آفات : یک
روز خواستهء یکی از اشکانیان سوي او [ اردشیر ] آوردند و زر و سیم و غلام و کنیز و در میان آن بردگان اندر دختري بود که
هرگز از او نیکوتر کس ندیده بود اردشیر به او عاشق شد پنداشت که از بندگان اشکانیان است و بخویشتن نزدیک کرد او را
پرسید که هرگز مرد بتو رسیده است گفت نه اردشیر دوشیزگی او بستد از آنکه خویشتن نتوانست داشتن و او از اردشیر بار گرفت.
(ترجمهء طبري بلعمی). خویشتن دار اي جوان زین پیر دهر تات نفریبد بغدر این پیرزن.ناصرخسرو. خویشتن دار تو کامروز جهان
دیوانه ست چندگه منبر و محراب بدیشان پرداز. ناصرخسرو.
خویشتن رائی.
[خوي / خی تَ](حامص مرکب) خودرائی : دریغ روز جوانی و عهد برنائی نشاط کودکی و عیش و خویشتن رائی. سعدي.
خویشتن رهان.
[خوي / خی تَ رَ] (نف مرکب) خود برکنار دارنده از مناهی. عفاف ورز. باورع : مجنون که مبصر جهان بود شهوت کش و
خویشتن رهان بود.نظامی.
خویشتن رهانیدن.
[خوي / خی تَ رَ دَ] (مص مرکب) خود را رهانیدن. خود را خلاص کردن.
خویشتن ستا.
[خوي / خی تَ سِ] (نف مرکب) لافزن. خودستا. (یادداشت مؤلف). خویشتن ستاي. رجوع به خویشتن ستاي شود.
خویشتن ستائی.
[خوي / خی تَ سِ](حامص مرکب) تحسین. تمجید و ستایش از خود. (ناظم الاطباء). لاف. (فرهنگ اسدي نخجوانی). صَلَف.
خویشتن ستاي.
[خوي / خی تَ سِ](نف مرکب) معجب. لافزن. خویشتن ستا. خودستا : هرچند پاك و پارسا باشی خویشتن ستاي مباش.
(قابوسنامه ||). گیج. (فرهنگ اسدي).
خویشتن سوز.
[خوي / خی تَ] (نف مرکب) خودسوزنده. آنکه خود را سوزاند. سوزندهء خویشتن : لیلی نه که صبح گیتی افروز مجنون نه که
شمع خویشتن سوز. نظامی (لیلی و مجنون ص 68 ). میریخت سرشگ دیده تا روز مانندهء شمع خویشتن سوز.نظامی. که من خود
چون چراغم خویشتن سوز. نظامی.
خویشتن سوزي.
[خوي / خی تَ](حامص مرکب) خودسوزي : چند چون شمع مجلس افروزي جلوه سازي و خویشتن سوزي.نظامی.
خویشتن شناس.
[خوي / خی تَ شِ](نف مرکب) خودشناس. آنکه حد خود شناسد و از حد خود تجاوز نکند و بگستاخی نگراید. آنکه از حد خود
برتر نشود. (یادداشت مؤلف) : خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (منسوب به انوشیروان). چتر و رکاب امر عنان نفاذ او زانگه که
در ریاضت گردون توسن است خورشید سرفکنده سر خویشتن شناس مریخ نرم گردن و کیوان فروتن است.انوري. - خویشتن
ناشناس؛ آنکه حد خود نداند. آنکه از حد خود تجاوز کند. (یادداشت مؤلف). امیر گفت در باب این خویشتن ناشناس چه کرده
اند. (تاریخ بیهقی ||). عارف بخود. واقف بقواي درونی خود. کنایه از آنکه بر اثر تربیت بر خود مسلط است.
خویشتن شناسی.
[خوي / خی تَ شِ](حامص مرکب) خودبینی. خودپسندي. تکبر. (ناظم الاطباء ||). معرفۀ النفس. (یادداشت مؤلف) : ماده گفت
خویشتن شناسی نیکوست. (کلیله و دمنه). در جدول این خط قیاسی می کوش بخویشتن شناسی.نظامی. خویشتن شناسی نردبان بام
معرفت است. (دیباچهء کلیات سعدي ||). حالت و عمل شناسندهء حد خود و آنکه پا از گلیم خود بیرون نگذارد. وقوف به اندازهء
خود. وقوف بحدود خود. شناخت ارزش خود. شناخت حدود خود.
خویشتن کام.
[خوي / خی تَ] (ص مرکب) خویش کام. خودکام. رجوع به خویش کام شود.
خویشتن نگاه داشتن.
[خوي / خی تَ نِ تَ] (مص مرکب) تعفف. عفاف ورزیدن. پرهیزگاري کردن. پرهیزکردن ||. خود را بر کنار داشتن. احتراز.
احتراس. صیانت. (لغت ابوالفضل بیهقی).
خویشتن نما.
[خوي / خی تَ نُ / نِ / نَ](نف مرکب) خودنما. پرده برانداز. ذاعیۀ؛ زن گول سست خویشتن نما و خویشتن آرا. (منتهی الارب).
خویش دان.
[خوي / خی] (نف مرکب)خودشناس. (یادداشت مؤلف) : بمرو اندر بسی دیدم جوانان دلیران جهان کشورستانان ببالا همچو سرو
جویباري بچهره همچو باغ نوبهاري از ایشان شیرمردي خویش دانی است کجا در هر هنر گویی جهانیست. (ویس و رامین).
خویش را ساختن.
[خوي / خی تَ](مص مرکب) خودآرایی کردن. (آنندراج). خود را آراستن. تزیین کردن خود : این زمان با من نمی سازد و گرنه
پیش ازین خویش را می ساخت چون از دور پیدا میشدم. سعیداي اشرف (از آنندراج).
خویش را گرد گرفتن.
[خوي / خی گِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) خود را جمع کردن : قطرهء آبی که درخواهد شد از ابر بلند گرد گیرد خویش را و پس
به دریا افکند. میرخسرو (از آنندراج).
خویش را گم کردن.
[خوي / خی گُ كَ دَ] (مص مرکب) مغرور بودن. متکبر بودن. رتبت و حالت خود نشناختن. (آنندراج). پا از حد خود بیرون
گذاردن. بحد و اندازهء خود واقف نبودن. حد خود ندانستن. بگذشتهء خود توجه نکردن : دیو از شکل سلیمان پاي بر مسند
گذاشت یافت چون نااهل دولت خویش را گم می کند. مخلص کاشی (از آنندراج ||). مضطرب و سراسیمه شدن. (آنندراج).
گیج شدن. دست و پاي خود را گم کردن : خویش را از بیم چرخ کینه ور گم کرده ام دست و پا چون طفل از دست پدر گم
کرده ام. ملامفیدبلخی (از آنندراج). عجب دوستی یافت از مایه اش از آن خویش را کرد گم سایه اش. محمدسعیداشرف (از
آنندراج).
خویش کار.
[خوي / خی] (ص مرکب)آنکه خود حرکت کند. خودکار. (یادداشت مؤلف ||). درستکار. متدین. (از حاشیهء برهان قاطع).
وظیفه شناس. (یادداشت مؤلف ||). برزیگر. (برهان قاطع) دهقان. کشتکار. (ناظم الاطباء). خیشکار( 1) : بسالی ز دینار سیصد هزار
کار مرکب + « خیش » ببخشید بر مردم خویشکار.فردوسی. ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: ظاهراً بمعنی مذکور در متن از
است.
خویشکام.
[خوي / خی] (ص مرکب)خودکام. خودکامه. مستبد. مستبد بالرأي. (یادداشت مؤلف). خودپسند. خودسر. (ناظم الاطباء). کله شق
: کجا باشد آن جادوي خویشکام کجا نام خواست از هزارانش نام.دقیقی. دگر آنکه دادي ز قیصر پیام مرا خواندي دو دل و
خویشکام.فردوسی. مر او را پدر کرد پرویز نام گهش خواندي خسرو خویشکام.فردوسی. برین است رایم که دادم پیام اگر بشنود
مهتر خویشکام.فردوسی. زنان در آفرینش ناتمامند ازیرا خویشکام و زشت نامند. (ویس و رامین). ندانی کو چگونه خویشکام است
ز خوي بد چگونه دیر رام است. (ویس و رامین). پس آنگه گفت ویسا خویشکاما ز بهر دوست گشته زشت ناما نه جانت را خرد نه
دیده را شرم نه گفتت راستی نه کارت آزرم. (ویس و رامین). مر او را گفت شاها نیک ناما بزرگا کینه جویا خویشکاما.(ویس و
رامین). جوان هم سبکسر بود خویشکام سبکسر سبکتر درافتد بدام. اسدي (گرشاسبنامه ||). خودکام. کامروا : امیر ابومنصور
عبدالرزاق مردي بود با فر و خویشکام و با هنر و بزرگ منش اندر کامروائی و با دستگاه از پادشائی. (مقدمهء شاهنامهء
ابومنصوري). پسر بود زو را یکی خویشکام پدر کرده بودیش گرشاسب نام.فردوسی. پناهت کیست یا پشتت کدام است که رایت
بس بلند و خویشکام است. (ویس و رامین).
خویش نشناس.
[خوي / خی نَ] (نف مرکب) خویشتن ناشناس. آنکه خود را نشناسد. آنکه حد خود نداند. خودناشناس. آنکه پا از گلیم خود فراتر
نهد. آنکه از حد خود تجاوز کند : خروشید گرسیوز آنگه بدرد که اي خویش نشناس ناپاك مرد.فردوسی ||. متکبر. خودپسند.
خویش نمائی.
[خوي / خی نُ / نِ / نَ](حامص مرکب) خودنمائی. (آنندراج) : عیب از پس صد پرده کند خویش نمائی بی پرده شو اي شیخ که
رسوا نکنندت. محمدعلی نیریزي مفرد (از آنندراج).
خویش و پیوند.
[خوي / خی شُ پَیْ / پِیْ وَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اقوام و نزدیکان. خویش و تبار. افراد خانواده : همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب.فردوسی.
خویش و تبار.
[خوي / خی شُ تَ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) قوم و خویش. منسوبان. نزدیکان. عشیرة : ز کین و مهرش چون خلق ساعۀ اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب. ابوالفرج رونی.
خویشی.
[خوي / خی] (حامص) قرابت. خویشاوندي. نزدیکی بواسطهء نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عَصَبیَّت. سَبَب.
قرابت نسبی و سببی. نَسَب. قرابتِ رَحِم. اُدمَه. رَحِمِ. صِ لَه اِلّ. مقربه. لَحمَه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام
گشت همه کام بیهوده پدرام گشت.فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی.فردوسی. هگرز آشنایی بود
همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داري بحق
بنده نظر.سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی.نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی.نظامی. اي فلکها
بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند.نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت.مولوي.
خولۀ؛ خویشی از جهت مادر. نُسبَه یا نِسبَه. خویشی پدري خاصه. (منتهی الارب). دناوة؛ خویشی و قرابت. (منتهی الارب). -امثال:
خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن؛ قوم خویش بودن. پیوند داشتن ||. - نزدیکی
داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن : ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد.فردوسی. خطرهاست در کار شاهان
بسی که با شاه خویشی ندارد کسی.فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند.فردوسی. چو با عالم
خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم.خاقانی. - خویشی کردن؛ پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن : وز آن
پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم راي بیشی کنم.فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی.نظامی.
||صلهء رحم. (یادداشت مؤلف ||). ذات خود. نفس خود : کردي از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق
تسلیم.ناصرخسرو.
خویشی.
[خوي / خی] (اِخ) خلیل رومی قلنیکی موسوم به شیخ محمد. او تعدادي از اشباه و نظائر ابن نجم را مرتب کرد و بسال هزار هجري
از آن فراغت یافت. (یادداشت مؤلف).
خویص.
[خَ] (اِخ) خبیص که از شهرهاي کرمان است. (تاریخ جهانگشاي جوینی ج 2 ص 215 ). امروز شهداد نامیده میشود.
خویصره.
[خُ وَ صِ رَ] (ع اِمصغر) مصغر خاصره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - ذوالخویصرهء یمانی؛ نام مردي صحابی
که در مسجد بول کرد. (منتهی الارب). - ذوالخویصرهء تمیمی؛ لقب خرقوص خارجی. (منتهی الارب).
خویصۀ.
[خُ وَ صَ] (ع اِمصغر) تصغیر خاصۀ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خوي کردن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ كَ دَ] (مص مرکب) عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عَرَق. اِرشاح. رشح.
(منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهاي دیگر خوي کند [ مسلول ] و سبب آن ضعیفی قوة باشد و عاجزي طبیعت از تصرف
کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزي. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اغتسال. خوي کردن اسب. نجد. خوي کردن از ماندگی. (از
منتهی الارب).
خوي کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوي کند و عادت
گیرد تا حوادث نفسانی اندر وي اثر نکند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان
برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوي باید کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
خوي کرده.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عرق کرده. عرق آلوده. (یادداشت مؤلف). مرحوض. (منتهی الارب).
خویگان ارامنه.
صفحه 955 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[اَ مِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 25 هزارگزي باختر داران و 9 هزارگزي جنوب
باختر راه دامنهء به الیگودرز با 2132 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن فرعی و یک باب دبستان و در حدود 20 باب
.( دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خویگان پائین.
(اِخ) دهی است از بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 18 هزارگزي جنوب داران و 4 هزارگزي راه داران به اصفهان. با 1151
.( تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است و یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خوي گر.
[گَ]( 1) (اِ مرکب) عادت. (ناظم الاطباء ||). طبیعت ||. روش. (ناظم الاطباء (||). ص مرکب) معتاد. خوگر. (یادداشت بخط
مؤلف). مُعاوِد. خوي گر بچیزي. تمرین؛ خوي گر ساختن کسی را بچیزي. (منتهی الارب). ( 1) - شاید: [ گِ ] .
خوي گر شدن.
[گَ شُ دَ] (مص مرکب)معتاد شدن. (یادداشت مؤلف).
خوي گرفتن.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) عرق. (تاج المصادربیهقی). عرق کردن : سنبلش لرزد و گل خوي گیرد آن
خوي و لرزهء بی تب چه خوش است. خاقانی.
خوي گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)عادت کردن. معتاد شدن. خو گرفتن. (یادداشت مؤلف): اعاده؛ خوي گرفتن بچیزي. (منتهی الارب||).
تَخَلُّق. (یادداشت مؤلف ||). انس گرفتن. الفت گرفتن.
خوي گرفته.
[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) انس گرفته. الفت گرفته. عادت کرده. عید. (منتهی الارب).
خوي گیر.
(نف مرکب) عادت گیرنده : کجا چون طبع مردم خوي گیر است ز هرکس آدمی عادت پذیر است.عطار ||. الفت گیرنده.
(یادداشت مؤلف). مصاحب. همدم. هم نشین. انیس. (ناظم الاطباء).
خوي گیر.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ] (نف مرکب) عرق گیر. گیرندهء عرق. خوي چین (||. اِ مرکب) جامه اي که بزیر زین اسب پوشند تا
خوي بخود کشد. لبد. قتب. لِکاف. اِکاف. وِکاف. قُرطان. مرشحه. مرشح. ترلیک. نمدزین. (یادداشت مؤلف).
خوي گیرساز.
[خوَيْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ](نف مرکب) آنکه نمد سازد. اَکّاف. (منتهی الارب).
خویل.
[خُ وَ] (ع اِ مصغر) مصغر خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خویل.
[خُ وَ] (اِخ) ابوعبدالله تابعی بود. (یادداشت مؤلف).
خویلد.
[خُ وَ لِ] (ع اِ مصغر) مصغر خالد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خویلد.
[خُ وَ لِ] (اِخ) ابن خالد هذلی مکنی به ابوذویب و ملقب به قطیل از شاعران بود. رجوع به معجم المطبوعات ج 4 ص 185 و اعلام
زرکلی ج 1 ص 300 شود.
خویلد.
[خُ وَ لِ] (اِخ) ابن صخربن عبدالعزي بن معاویۀ بن مخترش. صحابی بود. (یادداشت مؤلف).
خویلد.
[خُ وَ لِ] (اِخ) ابن عمرو الکعبی مکنی به ابی شریح صحابی بود. (یادداشت مؤلف).
خویلد.
[خُ وَ لِ] (اِخ) ابن مره مکنی به ابوخراش هذلی از بزرگان عرب بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 300 و خاندان نوبختی ص 197
و 198 شود.
خویلد.
[خُ وَ لِ] (اِخ) ابن نُفَیل پدر خدیجه زن اول پیغمبر بود.
خویله.
[خوَيْ / خُیْ لَ / لِ] (ص) ابله. (مهذب الاسماء). احمق. نادان. (صحاح الفرس). مردم بیعقل و نادان و احمق را گویند بیشتر این لفظ
را در محل قدح و دشنام استعمال کنند. (برهان قاطع)( 1) : عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان بنگوید چو من خویلهء دیوانهء
خر.فرخی. من بدان یک دو ژاژ او خرسند او در آن خویله ریش و من درخند. سنائی (کارنامهء بلخ). من از خویله در سبلت افکنده
بادي چو در ریش خشک از ملاقات شانه.انوري. ورها؛ زن خویله. رعنا؛ زن خویله. (مهذب الاسماء). ثکثکۀ؛ زن خویله. تراتیر؛
ابله، احمق). ) xul گیلکی خول ، xol دختران خویله. (منتهی الارب). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: = خل
خویمن.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوي واقع در 8 هزارگزي جنوب باختري خوي و سه هزارگزي باختر
.( شوسهء خوي به سلماس با 390 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قطور و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خویناد.
[خُیْ] (اِ) خراطین که کرمی است سرخ و در میان گل متکون میگردد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خویناه.
خویناه.
[خُیْ] (اِ) خویناد. رجوع به خویناد شود : روز حرب از پیش او خرچنگ وار پس خزیدن عادت بدخواه باد دم زده گردم ندیدم زین
عمل اژدها در حرب او خویناه باد. ابوالفرج سنجري (از جهانگیري).
خویندیزج.
[خُ زَ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقاق شهرستان اهر واقع در 19 هزارگزي شمال خاوري ورزقاق و 14 هزارگزي ارابه رو تبریز به
.( اهر. آب آن ازچشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوینرود.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 24 هزارگزي باختر کلیبر و 24 هزارگزي شوسهء
.( اهر به کلیبر با 313 تن سکنه. آب آن از دو رشتهء چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خوینه.
[خُیْ نَ / نِ] (اِ) گندم با ساقه و کاه بر هم نهاده در اصطلاح مردم قزوین. (یادداشت مؤلف). خرمن گندم و جو و دیگر حبوبات با
ساقه در تداول مردم قزوین. (یادداشت مؤلف).
خویوز.
(اِ) شبپره را گویند که مرغ عیسی باشد. (برهان قاطع). خفاش. (ناظم الاطباء ||). هر مرغی را گویند که شب پرواز کند. (برهان
قاطع).
خویۀ.
[خَ ويْ يَ] (ع اِ) طعام زچه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). کاشی، کاچی که خوراکی است
براي زن در وقت حمل پزند ||. گشادگی که میان پستان و فرج چارپایان است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خویه.
[يَ / يِ] (اِ) پاروب را گویند و آن بیل مانندي باشد از چوب که بدان کشتی برانند و برف و امثال آن نیز پاك کنند. (برهان قاطع).
خیه. (تاریخ طبرستان چ اقبال ج 2 ص 134 از حاشیهء برهان قاطع).
خویه.
[يِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرگویی بخش اخوره شهرستان فریدن، واقع در 32 هزارگزي جنوب باختري اخوره متصل براه
.( عمومی مالرو با 1091 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خویی.
[خُ]( 1) (ص نسبی) منسوب به خوي که از بلاد آذربایجان است. (از انساب سمعانی). ( 1) - در الانساب [ خَ وَ ي یی ] .
خوییدن.
[خُ دَ] (مص) عرق کردن ||. فراهم آورده شدن ||. زیستن. (ناظم الاطباء).
خویین.
_______________[خُ] (اِخ) قصبه اي است از دهستان ایجرود بخش مرکزي شهرستان زنجان واقع در 60 هزارگزي جنوب باختري زنجان. این ناحیه
کوهستانی و سردسیر و با آب و هواي خوش است. آب مشروبی آن از چشمه و زه آب رودخانهء محلی و قنات و محصول عمدهء
آن انواع میوه که انگور آن بخوبی معروف است. این قصبه از قراء بسیار قدیمی کشور و در گذشته اهمیت بیشتري داشته و مرکز
دهستان ایجرود بوده است. جمعیت قصبه فعلًا در حدود سه هزار نفر است. و اکثر مردان آن در طهران به کسب مشغول و قسمت
عمده نانوا می باشند و عدهء زیادي از آنها نیز در طهران سکونت اختیار کرده اند مذهب ساکنان شیعهء اثناعشري و اکثر سادات و
قسمت عمده باسوادند و علماي مشهوري از این قصبه برخاسته اند. ساکنان این قصبه زبان مادري خود را که فرس قدیم است قرنها
حفظ کرده اند و قصبه بوسیله تلفن با زنجان مربوط است در تابستان و فصل خشکی از زنجان و از طریق زرین آباد و سعیدآباد می
توان به آنجا اتومبیل برد. این قصبه یک دبستان و 25 مغازه دارد و چندین مزرعهء کوچک اطراف قصبه جزء آن است. در آنجا غار
.( و آثار بناهاي معتبر و قلعهء خرابه و برجی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خویین.
[خُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اوزیاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان. واقع در 42 هزارگزي باختري ماه نشان و 6 هزارگزي راه
مالرو عمومی. این دهکده کوهستانی است و سردسیر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و گلیم و
.( جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خه.
[خَهْ] (صوت) خوش. خوشا. زه. به. کلمهء تحسین است. (از برهان) زه. بخ. بخ بخ. به به. آفرین. (یادداشت مؤلف) : شاعران را خه
و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجیست. شهید بلخی. بالا چون سرو نورسیده بهاري کوهی لرزان میان ساق و کمربر صبر
نماندم که آن بدیدم گفتم خه که جز از مسکه خور ندادت مادر. منجیک. بهر گفته از پرهنر عاقلان جوابم جز احسنت و جز خه
نبود. مسعودسعد. زخم سنان او را اه کردي اي سنائی هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه. سنائی. بنام ایزد احسنت و خه نکو
خلقی ز چشم بد مرسادا بدولت تو گزند.سوزنی. ماه نو را چه نقص اگر گبران ماه نو بنگرند و خه نکنند.خاقانی. خه اي وارث بزم
کیخسروي ببازوي تو پشت دولت قوي.نظامی. خه که رضوان در فردوس گشاد اصفهانیست چو مینو خوش و شاد. حسین آوي||.
(اِ) خنده. ضحک. استهزاء. (ناظم الاطباء).
خه خه.
[خَهْ خَهْ] (صوت) کلمهء تحسین خوشا. مرحبا. به به. بارك الله. (ناظم الاطباء). وه وه. زه زه. بخ بخ. احسنت. آفرین. تبارك الله.
(یادداشت مؤلف) : زهري که او چشاند چه جاي اخ که بخ بخ تیغی که او گذارد چه جاي اه که خه خه. سنائی. خه خه اي شاهی
که از بس بخشش و بخشایشت خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمده است. سنائی. بخ بخ اي بخت و خه خه اي دلدار هم
وفادار و هم جفا بردار.خاقانی. خه خه آن ماه نو ذي الحجۀ کز وادي العروس چون خم تاج عروسان از شبستان دیده اند. خاقانی.
خهر.
[خُ] (اِ) وطن و زمین اصلی. مسکن. مأوا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : چون بره باشم باشم بغم خانه و خهر چون
بشهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی.
خهل.
[خُ / خَ] (ص) کج. ناراست. خم در لهجهء گیلانیان. (از برهان قاطع). خل. خول.
خهل.
[خُ هَ] (اِ) قالب کفش. (ناظم الاطباء).
خهله.
[خَ لَ / لِ] (ص) خهل. خم. ناراست کج. منحنی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خهی.
[خَ] (صوت) کلمهء تحسین و تعجب چنانکه زهی و این در اصل خه بود و آنچه مردم خهی را بقیاس زهی بکسر خاء خوانند غلط
برهان قاطع) (از ) .« آفرین » و « بارك الله » و « مرحبا » بمعنی « اي» و « خه » است. (از آنندراج). کلمهء تحسین است و آن مرکب است از
شرفنامهء منیري) (از غیاث اللغات) زهی. ولی در اعجاب از حسن تنها نیست بلکه در اعجاب از قبح نیز آید. (یادداشت مؤلف) :
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد زهی ستوده و بی عیب و پاك چون قرآن. فرخی. من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعهء شوم.سوزنی. خهی نان پخته زهی گاو زاده.سوزنی. مقام دولت و اقبال را مقیم تویی زهی رفیع مقام
و خهی شریف مقیم.سوزنی. زهی کهی و خهی چشمه اي که اندر وي قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم.سوزنی. زهی بیان تو
اسرار غیب را حاکی خهی بنان تو آثار جود را تفسیر.انوري. خهی بحزم و سیاست کمال و زیور جود. انوري. زهی بدست فلک ظل
چو آفتاب رحیم خهی به کلک زحل سر چو مشتري وهاب. خاقانی.
خهی خهی.
[خَ خَ] (صوت) کلمهء تحسین یعنی مرحبا. بارك الله. آفرین. (ناظم الاطباء).
خی.
[خَی ي] (ع مص) مصدر دیگر خواء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خواء شود.
خی.
[خَی ي] (ع اِ) قصد. آهنگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خی.
که خون و لعاب غلیظ بینی و دهن باشد. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). « خیم » و « خین » (اِ) مخفف
خی.
یادداشت مؤلف). ) .«x» (اِ) نام حرف بیست و چهارم از حروف یونانی و نمایندهء ستارهء قدر بیست و دوم و صورت آن این است
خی.
(اِ) خیک. مشک. کیسه. چرم و آوند پوستی براي حمل آب. (از ناظم الاطباء). مخفف خیک است و آن اعم است از خیک سقایان
و خیک ماست. (از برهان قاطع) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکوربلخی. بگشاي بشادي و فرخی
اي جان جهان آستین خی کامروز بشادي فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی. مظفر (از فرهنگ اسدي نخجوانی).
خیا.
[خِ] (اِ) جزیرة المصطکی خیوس. (یادداشت بخط مؤلف).
خیاب.
[خَیْ یا] (ع ص، اِ) آتش زنهء آتش ناگیرنده و آتش نادهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): منه سعیه فی خیاب
صفحه 956 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بن هیاب؛ یعنی در زیان و خسارت است. (منتهی الارب).
خیاب.
(اِخ) مرکز بلوك مشکین اردبیل. خیاو. رجوع به خیاو شود.
خیابان.
(اِ) گلزار. (ناظم الاطباء ||). چمن. (یادداشت مؤلف ||). رسته اي که در باغ می سازند براي عبور و مرور و کنارهاي آنرا گل
کاري می کنند. (از ناظم الاطباء). راهی که در میان صحن چمنها باشد. (آنندراج). روشی که در باغها می سازند و در میان آن راه
دارند. راه ساخته و بیشتر در میان دو صف درختان باغ. (یادداشت مؤلف). گذرگاهها که میان باغچه ها و درختها بطول و عرض
باغ ترتیب دهند در برابر یکدیگر. (از انجمن آراي ناصري) : یکی باغ مانندهء آسمان خیابان آن چون ره کهکشان. استاد (از انجمن
آراي ناصري). دل من باغبان عشق و تنهایی گلستانش ازل دروازهء باغ و ابد حد خیابانش. (از انجمن آراي ناصري ||). هرکوي
راست و فراخ و دراز که اطراف آن درخت و گل باشد. (ناظم الاطباء). کوي. شارع. (یادداشت مؤلف). راهی ساخته شده بین دو
رسته ساختمان در کنار آن و این بیشتر در شهرهاست و در بیابان راه ساخته شدهء بین دو قطعه از بیابان. - خیابان بندي؛ احداث
خیابان در شهري یا در باغی یا در هر فضائی و مکانی. - خیابان بندي کردن؛ خیابان در مکانی ایجاد کردن و آن معمولًا با تسطیح
کف محل عبور با سنگ فرش کردن یا آسفالت کردن یا جز آن همراه است و در دو طرف آن بیشتر درختکاري می کنند و نهر
احداث می نمایند. (یادداشت مؤلف). راست ساختن خیابان به رسم معهود. (آنندراج) : خوش خیابان بندیی کردند در بستان ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج). - خیابان پیما؛ بیکاره. خیابان گرد. - خیابان ذرع کردن؛ ولگردي. بیکارگی. - خیابان سازي؛
احداث خیابان در مکانی. (یادداشت مؤلف). - خیابان سازي کردن؛ احداث خیابان در مکانی کردن. خیابانی در فضائی بوجود
آوردن. (یادداشت مؤلف). - خیابان گرد؛ آنکه در حاشیهء خیابانها بدون قصد و از روي بیخودي راه می رود کنایه از بیکاره. -
خیابان گردي؛ راه روي در خیابانها ||. - بیکاري که ملازم آن گردش در خیابانهاست. - خیابان گردي کردن؛ در خیابان بدون
قصد راه رفتن. حاشیه گردي در خیابانها. - خیابان گز کردن؛ خیابان اندازه گرفتن. کنایه از بیکار و خیابان گرد بودن است. بیکاره
راه رفتن در خیابانها.
خیابان.
(اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد واقع در نه هزارگزي جنوب خاوري مشهد بر سر راه شوسهء
عمومی مشهد به سرخس با 1261 تن سکنه. آب آن از رودخانه است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه
.( اتومبیل رو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خیابان.
(اِخ) دهی است از دهستان مشهد ریزه میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. واقع در 16 هزارگزي باختر طیبات و 2
هزارگزي جنوب اتومبیل رو طیبات به شهرنو با 295 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
خیابانی.
1338 ه . ق.) مشروطه طلب معروف آذربایجان که در دورهء دوم مجلس بوکالت رسید و بعد از - (اِخ) شیخ محمد خیابانی ( 1297
دورهء دوم به تبریز رفت و در آنجا علیه اعمال نفوذ روسهاي تزاري قیام کرد و با حکومت مرکزي نیز مخالفت نمود، و سرانجام این
قیام بشکست و کشته شدن او منتهی شد. رجوع بخاطرات و خطرات مخبرالسلطنهء هدایت و تاریخ هیجده سالهء آذربایجان کسروي
و کتاب قیام خیابانی شود.
خیابرة.
[خَ بِ رَ] (اِخ) خیبریان. جهودان خیبري. رجوع به وفیات الاعیان ج 2 ودزي شود.
خیابري.
[خَ بِ ري ي] (ص نسبی)منسوب به خیبر. (از سمعانی).
خیادان.
(اِخ) دهی است از دهستان جی بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در 7 هزارگزي خاور اصفهان و یک هزارگزي شوسهء سابق
.( یزد به اصفهان و 650 تن سکنه دارد. آب آن از زاینده رود و راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خیار.
(اِ) میوه اي است از طایفهء کدو آبدار و بی مزه ولی گوارا که تخازن نیز گویند و بر دو قسم است خیار بالنگ که خیارتره و
خیارسبز نیز گویند و معطر و سبز و استوانه اي شکل و گواراست و خیارشنگ که کم عطرتر و درازتر و با انحناء و چندان گوارا
نیست و هر دو از غذاهاي مأکولند. (از ناظم الاطباء). قسمی از تره کاري که آنرا اکثر خام می خورند و خیارتره معرب است.
(آنندراج). در ترجمهء صیدله آمده: برومی تیطرا انکوزن گویند و کیسطرا ناقوس نیز گویند و... براق خیار گویند و اهل خراسان
خیار را بادرنگ گویند و بماوراءالنهر بادرنگ گویند. قثاء. (مقدمۀ الادب زمخشري). قثده. (خیار بادرنگ) (مقدمۀ الادب
زمخشري). قثد. بادرنگ. و آن لطیفتر از خیار دراز بود. (ریاض الادویه). صاحب بحر الجواهر گوید خیار قثد است و فارسی آن
بادرنگ والطف است از قثاء. جلماثا. قثد. ضغبوس. قشعر. (منتهی الارب). خواص پزشکی: خیار را بعنوان مدر و براي رفع تبهاي
صفراوي و یرقان بکار می برند مخصوصاً موقعی که خیار زرد شده و رسیده باشد در این صورت مزه اش ترش می باشد و خاصیت
زرداب در آن بیشتر است. تخم خیار مدر است و براي اورام کبد خوب است و در فرمول چهاردانهء خنک وارد است. آب خیار
بطور مالیدنی و براي رفع خارش بکار می رود. مواد غذائی خیار خیلی کم است و سلولز زیاد دارد. در صد گرم خیار مواد زیر
25 کالري حرارت - 5 گرم؛ مواد ازته 2 گرم؛ چربی 4% گرم؛ 15 - یافت میشود: آب 90 گرم؛ سلولز 2 گرم؛ مواد هیدروکربنه 1
دارد خیارهاي تازه و لطیف را بدون اینکه پوست c می دهد. خیار را بطور سالاد قبل از غذا میل می نمایند. پوست خیار ویتامین
بکنید بقطعاتی که براي ماشین آب میوه گیري مناسب است درآرید و با کمک رنده هاي معمولی آنرا رنده کنید آبش را بگیرید
آب خیار بی مزه است. آب خیار را می توانید با آب سیب و هویج و کرفس بخورید سالهاست آب خیار را در معالجهء کلیه
مصرف می کنند زیرا کلیه ها را شستشو می دهد و مفید است و نیز در رژیم لاغري و تخلیه آن مصرف میشود خیار داراي
و کلروفیل و ده نوع املاح معدنی است. خیاري که زیاد آب داشته باشد چندان غذائیت ندارد ولی با داشتن C و B و A ویتامینهاي
سلولز زیاد براي رفع یبوست مفید است. (فرهنگ خواص خوراکیها ص 223 تألیف احمد سپهر خراسانی ج 2 سال 1346 ) : زرد و
درازتر شده از غاوشوي خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه. لبیبی. پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند شخص عدو روز
گیرودار خیار است. ناصرخسرو. بسی خفتی کنون سر برکن از خواب خري خیره مده مستان خیاري.ناصرخسرو. مال دادي بباد چون
تو همی گل بگوهر خري و خر بخیار.سنائی. نشگفت اگر ز نور تو بالم ز بهر آنک نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار. سنائی.
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار کز او سخاوت ناید چو از خیار آتش. سوزنی. قاضی که به رشوت بخورد پنج خیار ثابت کند
از بهر تو صد خربزه زار.سعدي. داروغه هندوانه و سرده خیار سبز کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت. بسحاق اطعمه. خیار
معروف و بر دو قسم است یکی خیار چنبر و دیگري خیار سبز و قصد از کپر بوستان خیار... می باشد. (قاموس مقدس). خذعوبه؛
پاره اي از خیار و از کدو و از پیه. (منتهی الارب). -امثال: تنها تو خیار نو ببازار نیاورده اي، نظیر: تو اول کسی نیستی که این جور
خانه می سازي. بزك نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد. - خیار بادرنگ؛ بادرنگ. قِثَد. خیار ریزه. ضغبوس. قثاء. (منتهی الارب).
خیار بالنگ. (یادداشت مؤلف) : قمر دلالت کند بر گندم و جو و خیار و خیار بادرنگ و خربزه. (التفهیم ابوریحان بیرونی). - خیار
بالنگ؛ خیار سبز. خیار معمولی. مقابل خیار چنبر (خیارشنگ) در تداول یزد و کرمان. (یادداشت مؤلف). خیار پاییزه، چه به بالنگ
مشابهتی تمام دارد. (لغت محلی شوشترخطی). - خیارتر؛ خربزهء نارس در اصطلاح مردم گناباد. - خیارترشی؛ خیارریز از بادرنگ
و چنبر که ترشی اندازند. خیار قاشقی. ضغبوس (یادداشت مؤلف ||). - آچاري که از خیار و سرکه فراهم آید. (یادداشت مؤلف).
- خیارتره؛ خیار و آن معرب است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - خیارچنبر؛ خیار شنگ. خیار شنبر. (ناظم
الاطباء). قسمی از خیار باریک و دراز بباریکی انگشتی و مطبوعتر و درازاي یک چارك ذرع تا نیم ذرع. نوعی خیار که دراز و
باریک است بیشتر قوسی شکل با جداولی در پوست طولا. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. خیار شمس. قثاء نیسابوري. (یادداشت
مؤلف ||). - فلوس، خیار شنبر. خرنوب هندي. (یادداشت مؤلف). دوائی است معروف و آنرا قثاءالهندي گویند اسهال آورد. (از
برهان قاطع) (آنندراج). دارویی است تلخ و مسهل که به تازیش خیار شنبر گویند. (شرفنامهء منیري). - خیاردان؛ فالیز خیار. (ناظم
الاطباء ||). - خیابان اشجار. (ناظم الاطباء). - خیار دراز؛ قثاء. خیارزه. (ریاض الادویه). - خیار دشتی؛ قثاءالحمار. (یادداشت
مؤلف). - خیار ریز؛ خیار کوچک. خیار ترشی. (یادداشت مؤلف). خیار قاشقی. - خیارزه؛ شوشه خیار و آن خیاري باشد دراز و
آن را بعربی شعاریر خوانند. (برهان قاطع). خیار چنار. خیارشمش. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف). شوشه خیار را گویند که خیار
چنبر باشد و بفارسی دري چفته خیار گویند یعنی خیار کج. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). خیار دراز. (ریاض الادویه). قثاء.
(ریاض الادویه) : در سکنجبین یک جزء خیارزه است. (اختیارات بدیعی). بعربی قثا و بهري خیار دراز گویند سرد و تر بود و در
دوم عسرالبول را رفع کند و مضر بود بمعده و خلطی که ازو متولد شود به اندك حرارتی متعفن گشته سبب تب گردد. (از
اختیارات بدیعی). - خیارزه خَر؛ نباتی است که آنرا بعربی قثاَءَالحمار گویند. (انجمن آراي ناصري). - خیارزِهء سِپَند؛ رستنی باشد
مانند کبر که خارن دارد و آنرا بعربی قثاءالحمار و قثاءالبري گویند. (برهان قاطع). خیاردشتی. (ناظم الاطباء). - خیار سبز؛ خیار
معمولی غیرخیار چنبر. (یادداشت مؤلف). - خیار شمس؛ خیارچنبر. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف). -
خیارشنبر؛ نوعی خیار. خیارچنبر. خیارشمش ||. - میوه اي است از درختی بزرگ و قشنگ شبیه به درخت گردو و از طایفهء گلو
مینوز که در ممالک حاره مانند عربستان و مصر و هندوستان و جزائر انتیل عمل می آید و مغز این را که فلوس خیار شنبري نامند در
طب مانند مسهل استعمال کنند. (ناظم الاطباء). دوائی است معروف و بعربی قثاءالهندي گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع). در
حاشیهء برهان قاطع آمده است: معرب خیار چنبر که آنرا خیارشنبار( 1) ذکر کرده اند این خیارشنبر (یا خیار چنبر) جز آن خیارچنبر
است که نوعی خیار دراز است بلکه همان داروي اسهال آور است. فلوس. (بحر الجواهر). قثاء هندي. (یادداشت مؤلف). در
ترجمهء صیدله آمده: طایفه اي خیارچنبر نویسند و بهندي آنرا کینال و برومی آغلیلو کالامن... نیکوترین فلوس آن بود که براق بود
و از جوف قصب بیرون آورند و لعاب او سیاه بود ابن ماسویه گوید خیارشنبر دو نوع بود یک نوع از کابل آورند و یکی از بصره...
خواص پزشکی خیارشنبر: در اختیارات بدیعی آمده، بپارسی خیارچنبر خوانند و آن هندي و مصري و کابلی بود و بهترین آن هندي
بود که سبز و سیاه و رسیده بود و فلوس وي براق بود اولی آن بود که بوقت استعمال آنرا از قلم بیرون آورند و استعمال کنند
طبیعت وي معتدل بود... بعضی گویند گرم است و بعضی گویند سرد است محلل و ملین بود و جهت ورمهاي گرم نافع بود که در
احشاء خاصه در حلق بود و چون به آن غرغره کنند با آب گشنیزتر و لعاب... خفقان را نافع بود و طلا کردن آن بر نقرس و
ورمهاي صلب و مفاصل سود دهد و درد جگر را نافع بود و پاك گرداند و چون با تمر هندي بیاشامند مسهل مره صفرا بود و چون
باترید بیاشامند مسهل بلغم و رطوبت بود و چون با آب کاسنی و آب عنب الثلعب بیاشامند یرقان را و درد جگر گرم را نافع بود
خاصه چون آب کثوث اضافه کنند اسهال آورد ولی بی زحمت و اذیت بود : و اندر وي [ جابرسري بهندوستان ] خرماي هندي و
خیارشنبر بود. (حدود العالم). و اگر حاجت آید که مسهلی دهند مسهل از بنفشه و خیارشنبر سازند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ثمر
درختی است بقدر درخت گردکان و برگش کوچکتر و اطراف برگ تند و گلش زرد و بشکل یاسمین و مایل بسفیدي و ثمرش
دراز و باریک قریب بذرعی و در جوف او... و بر آن رطوبتی سیاه منجمد و پرده هاي او را فلوس و رطوبت او را عسل خیار شنبر
نامند و مستعمل عسل او است و شیرین و بدمزه می باشد در اول گرم و تر و ملین و... و با ادویه مناسبهء هر خلطی مسهل آن و
مسکن حدت خون و منقی عصب و ملین سینه موافق زنان حامله و مسهل برفق و بطئی العمل و جهت تحلیل اورام ظاهري و باطنی
نافع. (از تحفهء حکیم مؤمن). - خیارشنگ؛ قسمی از خیار. (ناظم الاطباء). خیارچنبر، در تداول مردمان کرمان و یزد. (یادداشت
مؤلف). خیار شمش (در تداول مردم قزوین). - خیارشور؛ خیار که در آب نمک نگاهدارند غیر فصل را. (یادداشت مؤلف). -
.Cassia Fistula - ( خیار قاشقی؛ نوعی از خیارسبز. خیارریز. خیارترشی. (یادداشت مؤلف). ( 1
خیار.
(ع ص) گزین. برگزیده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه جمل خیار، ناقۀ خیار، رجل خیار، قوم خیار که
اماثل و گزیدگان است. (یادداشت مؤلف) : قویست قلبگه لشکرش بنهصد پیل چگونه پیلان پیلان نامدار خیار.فرخی. نظر بر هر
مقر و ممر می افکند و خیار اطعمه اختیار می کرد. (سندبادنامه ص 206 ). چون بیخ درخت جوز یکقامت مرد کشیده بود آن درخت
یعنی اختیار کن چیزي را ؛« انت بالخیار » : را اصل و خیار گویند. (تاریخ قم (||). ع اِمص) دل نهادگی بچیزي بخواهش خود، یقال
که خواهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). آزادي در گزیدن. (یادداشت مؤلف). اختیار. (آنندراج): ثم قال [
هارون الرشید للربیع ] ان خیارنا بالکوفۀ (||. ع اِ) خلص مال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
||جِ خیر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب ||). جِ خَیِّر. (منتهی الارب ||). در اصطلاح حقوقی و فقهی خیار
.( حقی است براي متبایعین یا یکی از آنها که می تواند عقد لازم را برهم زند. (کتاب حقوق مدنی سیدحسن امامی ج 1 ص 475
- قانون مدنی ایران خیار را تعریف نکرده و فقط در دو ماده ( 380 و 396 ) انواع آنرا آورده است بدین شرح: 1- خیار مجلس. 2
- خیار حیوان. 3- خیار شرط. 4- خیار تأخیر ثمن. 5- خیار رؤیت و تخلف وصف. 6- خیار غبن. 7- خیار عیب. 8- خیار تدلیس. 9
خیار تبعض صفقه. 10 - خیارتخلف شرط. 11 - خیار تفلیس. (مادهء 380 قانون مدنی). رجوع به خیارات شود. - خیارالتعیین؛
اختیاري که مشتري براي خود در خرید یکی از دو مبیع بر حسب تعیینی که ضمن معامله خواهد کرد ملحوظ دارد: ان یشتري
احدالثوبین بعشرة علی ان یعین ایاشاء. (تعریفات جرجانی). - خیارالحیوان؛ رجوع به خیار حیوان شود. - خیارالرؤیه؛ رجوع به خیار
رؤیت شود؛ هو ان یشتري مالم یره و یرده بخیاره. (تعریفات جرجانی). - خیارالشرط؛ رجوع به خیار شرط شود؛ ان یشترط
احدالمتعاقدین الخیار ثلاثۀ ایام اواقل. (تعریفات جرجانی). - خیارالعیب؛ رجوع به خیار عیب شود؛ هو ان یختار ردالمبیع الی بائعه
بالعیب. (تعریفات جرجانی). - خیار تأخیرثمن؛ اختیاري که بایع در فسخ معامله بر اثر عدم پرداخت ثمن در ظرف سه روز از تاریخ
هرگاه مبیع عین خارجی و یا در حکم آن بود و براي تأدیهء ثمن تا تسلیم مبیع بین » بیع دارد. مادهء 402 قانون مدنی ایران می گوید
متبایعین اجلی معین نشده باشد اگر سه روز از تاریخ بیع بگذرد و در این مدت نه بایع مبیع را تسلیم مشتري نماید و نه مشتري ثمن
این ماده میرساند که بایع با بودن شرایط زیر می تواند عقد بیع را در ظرف سه » را به بایع بدهد بایع مختار در فسخ معامله میشود
مقدار « در حکم آن » روز از تاریخ انعقاد آن فسخ نماید: 1 - در صورتی که مبیع عین خارجی یا در حکم آن باشد منظور از کلمهء
معین بطور کلی از شی ء متساوي الاجزاء مانند دو تن گندم از سی تن گندم موجود انبار معین. بنابراین مبیع وقتی که کلی ما فی
الذمه باشد خیار تأخیر ثمن در آن جاري نمی گردد. 2 - در صورتی که بیع نقد باشد یعنی براي تأدیهء ثمن یا براي تسلیم مبیع
اجلی در عقد بین متبایعین مقرر نشده باشد. 3 - در صورتی که سه روز از حین عقد بگذرد و بایع مبیع را تسلیم ننماید. 4 - در
صورتی که مشتري در ظرف سه روز از تاریخ عقد تمام ثمن را ببایع تأدیه ننموده باشد لذا اگر بعض ثمن را ببایع داده باشد حق
485 ). براي اطلاع بیشتر به کتاب حقوق مدنی محمد - خیار او ساقط نمیگردد. (از کتاب حقوق مدنی امامی ج 1 چ 1346 صص 480
244 رجوع شود. - خیار تبعض صفقۀ؛ خیار تبعض صفقه حقی است که قانون بمشتري می دهد تا در صورتی - عبده صص 242
که قسمتی از بیع باطل درآید او بتواند قسمت دیگر را که صحیح واقع شده فسخ نماید. مادهء 441 قانون مدنی می گوید خیار
تبعض صفقه وقتی حاصل میشود که عقد بیع نسبت به بعض بیع بجهتی از جهات معیوب باشد در این صورت مشتري حق خواهد
داشت بیع را فسخ نماید یا به نسبت قسمتی که بیع واقع شده است قبول کند و نسبت بقسمتی که بیع باطل بوده است ثمن را استرداد
کند. این خیار را تبعض صفقه بدین جهت گویند که صفقه در نسبت عرب بمعنی دست بهم زدن است و در معاملات سابقاً معمول
بود که طرفین معامله وقتی می خواستند رضایت خود را اعلام نمایند و عقد را منعقد کنند دست راست یکدیگر را می گرفتند و
بهم دست می دادند بدین جهت به بیع مجازاً صفقه گویند و چون خیار مزبور در اثر تبعض معامله موجود می گردد آنرا خیار
522 ) براي اطلاع بیشتر رجوع به حقوق مدنی - تبعض صفقه می نامند. (از حقوق مدنی سیدحسن امامی ج 1 چ 1346 صص 517
شرط فعل اثباتاً یا » و ،« شرط نتیجه » : 262 شود. - خیار تخلف شرط؛ شروط ضمن العقد چون به سه قسمند - محمدعبده صص 254
لذا اختیاري که براي احد از متعاملین در مقابل تخلف یکی از شروط است خیار تخلف شرط می نامند و « شرط صفت » و « نفیاً
و « خیارتخلف از شرط فعل » ،« خیار تخلف از شرط نتیجه » ،« خیار تخلف از شرط صفت » بالنتیجه خیار تخلف شرط نیز سه است
احکام خیار تخلف شرط چنانکه مادهء 444 قانون مدنی متذکر شده در مواد 234 تا 245 همان قانون آمده است و ما بالاجمال هر
یک را در زیر شرح می دهیم: 1 - خیار تخلف از شرط صفت: در معاملهء عین خارجی ممکن است صفاتی را قید نمود و یا در
ضمن عقد شرط کرد این شرط ممکن است راجع بکیفیات مورد معامله باشد و یا راجع بکمیت آن در صورتی که شرط صفتی در
ضمن عقد بشود و بعد از عقد معلوم گردد که آن صفت موجود نیست بنابر مادهء 235 قانون مدنی کسی که شرط بنفع او شده
خیار فسخ دارد. 2 - خیار تخلف از شرط نتیجه: خود چنانکه مادهء 234 قانون مدنی می گوید آن است که در ضمن عقد تحقق
امري در خارج شرط شود که با انعقاد عقد آن امر پیدایش یابد. تخلف از شرط مزبور در موردي پیش می آید که در اثر فقدان
یکی از شرایط لازمه براي تحقق آن، عقد بدون نتیجه اي که در ضمن آن شرط شده موجود گردد در این صورت مشروط له می
تواند بنابر مستنبط از مادهء 240 قانون مدنی ایران عقد را فسخ نماید یا بهمان نحو آنرا قبول نماید. 3- خیار تخلف از شرط فعل:
اگر در ضمن عقد فعلی اثباتاً یا نفیاً شرط شود در این صورت کسی که ملتزم به انجام شرط شده است باید بدستور مادهء 237 قانون
مدنی آنرا در موعد مقرر بجاي آورد در صورت تخلف و عدم انجام فعل مشروط از طرف مشروط علیه در مدت معینه مشروط له
طبق مادهء 237 می تواند بحاکم رجوع نماید و تقاضاي اجبار مشروط علیه را به ایفاء شرط بنماید. (براي اطلاع بیشتر رجوع به
527 شود). - خیار تدلیس؛ غرض از خیار تدلیس این است که احد از - حقوق مدنی سیدحسن امامی ج 1 چ 1346 صص 522
متعاملین حیله اي بکار برد و مورد معامله را موافق طبیعت و متعارف یا موافق رغبت و خواهش طرف دیگر نمودار نماید و از آنچه
هست بهتر جلوه دهد مثل اینکه گوسفند لاغري را آب و علف زیاده از حد داده تا اینکه آنرا بنظر چاق وانمود کند یا آنکه
گوسفند شیردهی را ندوشد تا شیر در پستان جمع شده و بسیار شیرده بنظر درآید که یک چنین عملی را تصریۀ و حیوان را مصراة
گویند چنانکه مادهء 438 قانون مدنی ایران تدلیس را به این طور تعریف نموده: تدلیس عملیاتی که موجب فریب طرف معامله شود
و مطابق مادهء 439 قانون مدنی اگر بایع تدلیس نماید مشتري حق فسخ بیع را خواهد داشت و همچنین است بایع نسبت به ثمن
مشخص در صورت تدلیس به مشتري و بالجمله تدلیس به چیزي که بسبب آن ثمن مختلف شود من باب ضرري که ناشی است از
اشتباه کاري و توهم موجود بودن چیزي که وجودي ندارد و آن موجب خیار فسخ است و خیار تدلیس چنانچه مادهء 440 مقرر
داشته بعد از علم به آن فوري است. (از کتاب حقوق مدنی محمدعبده ص 254 ) و براي اطلاع بیشتر رجوع به کتاب حقوق مدنی
516 ) شود. - خِیارِ تَفلیس؛ در مادهء 380 قانون مدنی ایران آمده است: در صورتی که مشتري - امامی (ج 1 چ 1346 صص 513
مفلس شود و عین مبیع نزد او موجود باشد بایع حق استرداد آنرا دارد و اگر مبیع هنوز تسلیم نشده باشد می تواند از تسلیم آن امتناع
کند. این خیار را قانون مدنی ایران در ردیف خیارات بشمار نیاورده و در قسمت تسلیم مبیع فقط به ذکر آن پرداخته است. مثلًا اگر
کسی اتومبیلی را بدیگري بفروشد و مشتري پس از معامله مفلس شود و هنوز ثمن را ببایع نپرداخته باشد بایع می تواند در صورتی
که عین مبیع نزد مشتري موجود باشد بیع را فسخ و اتومبیل را مسترد دارد و هرگاه اتومبیل را بمشتري تسلیم ننموده است التزام او
بتسلیم ساقط می گردد. شرایط خیار تفلیس: 1 - مشتري پس از عقد بیع مفلس شده باشد 2- در صورتی که مبیع هنوز تسلیم
مشتري نشده باشد و یا آنکه تسلیم شده ولی عین آن نزد مشتري موجود است. 3- در صورتی که ثمن ببایع تأدیه نشده باشد. 4- در
صورتی که ثمن کلی ما فی الذمه باشد و الا هرگاه پس از عقد مشتري مفلس گردد و ثمن عین معین باشد طبق مادهء 363 قانون
مدنی ایران بایع می تواند آنرا از مشتري بخواهد زیرا در اثر عقد ثمن معین در ملکیت بایع داخل می گردد. جعل خیار تفلیس براي
کمک ببایع است که داخل در غرماء مفلس نشود و آن در مورد ثمن کلی می باشد بنابراین مادهء 380 قانون مدنی اگر چه مطلق
است ولی با توجه به مادهء 363 قانون مدنی باید آنرا در مورد بیعی دانست که ثمن آن کلی ما فی الذمه باشد. (از حقوق مدنی
529 ). - خیار حیوان؛ اگر مبیع حیوان باشد اختیاري که مشتري دارد تا سه روز از حین - سیدحسن امامی ج 1 چ 1346 صص 527
عقد معامله را فسخ کند خیار حیوان می نامند در مادهء 398 قانون مدنی ایران خیار حیوان چنین تعریف شده است: اگر مبیع حیوان
باشد مشتري تا سه روز از حین عقد اختیار فسخ معامله را دارد در تفسیر این ماده در کتاب حقوق مدنی دکتر امامی آمده است:
قانون مدنی ایران به پیروي از قول مشهور فقهاي شیعه حق فسخ را فقط براي مشتري در صورتی که ثمن حیوان باشد شناخته است
در فقه امامیه دو قول دیگر نیز موجود است: 1 - در صورتی که حیوان باشد بایع داراي حق فسخ خواهد بود همچنانکه هرگاه مبیع
حیوان باشد مشتري حق فسخ دارد چنانکه کسی گاوي را بدو گوسفند بفروشد هر یک از بایع و مشتري می توانند بیع را در ظرف
سه روز فسخ نمایند. 2- در بیع حیوان بایع مانند مشتري می تواند در ظرف سه روز بیع را فسخ کند اگرچه ثمن حیوان نباشد. کلمهء
حیوان در ماده مذکور مطلق است و شامل هر یک از حیوانات از بزرگ و کوچک میشود و شرط عمده آن است که حیوان باید
زنده باشد زیرا اطلاق حیوان منصرف بزنده میشود. (از کتاب حقوق مدنی امامی ج 1 چ 1346 ص 479 ). براي اطلاع بیشتر به
236 رجوع شود. - خیار رؤیت و تخلف وصف؛ اگر مبیع مشخص مطابق وصف درنیاید - کتاب حقوق مدنی محمدعبده صص 233
مشتري مخیر است بین فسخ و امضاء معامله. این اختیار مشتري را خیار رؤیت و تخلف وصف می گویند چه در بیع عین مشخص
خارجی خواه حاضر باشد یا نه مشاهده و دیدن آن شرط نیست بلکه ذکر وصف آن کافی است، اما باید هرصفتی که به ترك آن
جهالت در مبیع راه می یابد و یا به اختلاف آن قیمت مبیع مختلف میشود ذکر شود. اگر مبیع مشخص در خارج مطابق وصف
درنیاید مشتري مخیر است بین فسخ و امضاء و اگر بهتر از آن باشد که براي او توصیف شده مشتري خیار نخواهد داشت و اگر بایع
صفحه 957 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آنرا ندیده باشد فقط براي او خیار فسخ است اگر مشتري بعض از مبیع را دید و بعض دیگر را ندید و بوصف خرید و برخلاف
وصف مذکور درآمد مشتري مخیر است بین آنکه همه مورد معامله را فسخ کند یا امضاء نماید و نیز در بیع یکی خیار رؤیت نیست
و بایع باید جنسی بدهد که مطابق با اوصاف مقرر بین طرفین باشد. خیار رؤیت و تخلف وصف بعد از رؤیت فوري است. (از کتاب
496 - 245 ). براي اطلاع بیشتر رجوع به کتاب حقوق مدنی امامی ج 1 چ 1346 صص 491 - حقوق مدنی محمد عبده صص 244
و قانون مدنی ایران از مادهء 410 تا 415 شود. - خیار شرط؛ خیار شرط عبارت است از اختیاري که در ضمن عقد براي یکی از
متعاملین یا هر دو آنها یا شخص ثالث قرار داده میشود تا بتواند در مدت معینی معامله را فسخ نماید عقدي که خیار شرط در آن
قرار داده شده عقد خیاري است. افراد آزادانه می توانند هرگونه تعهدي بنمایند که بر خلاف قانون و نظم عمومی و اخلاق حسنه
نباشد خیار شرط در معامله امري است عقلائی که مورد عمل جامعه قرار گرفته و منطق حقوقی نیز آنرا می پذیرد بدین جهت مادهء
در عقد بیع ممکن است شرط شود که در مدت معین براي بایع یا مشتري یا هر دو یا شخص » : 399 قانون مدنی ایران می گوید
طبق این ماده هر یک از متعاملین می تواند در عقد بیع حق فسخ را براي خود قرار دهد که در « خارجی اختیار فسخ معامله باشد
مدت معین معامله را برهم زند بدون آنکه طرف دیگر رضایت به این امر دهد زیرا حق مزبور در ضمن عقد بیع براي او حفظ شده
491 ) براي اطلاع بیشتر رجوع به - است و عقد نیز با این قید منعقد گردیده. (از کتاب حقوق مدنی امامی ج 1 چ 1346 صص 486
242 شود. - خیار ظهورالغبن؛ خیار غبن. رجوع به ترکیب خیار غبن شود. - خیار عیب؛ - حقوق مدنی محمدعبده صص 236
اختیاري که مشتري در مبیع معیوب براي فسخ معامله یا امضاء آن و اخذ ارزش دارد خیار عیب می نامند البته این وقتی است که در
حین وقوع عقد مشتري اطلاعی بوجود عیب نداشته باشد و مبیع معیوب نیز از زمانی که بدست مشتري آمده عیب دیگري در آن
حادث نشده و مشتري هم تصرفی در آن نکرده باشد. چه اصل در بیع صحت و سلامت است از عیوب وقتی مشتري اقدام به بذل
مال در مقابل عینی می کند اقدام او مبنی است بر اینکه ظن قوي بصحت آن عین دارد و این ظن مستند به اصالت سلامت است پس
چون ظاهر شد که قبل از وقوع عقد آن شی ء معیوب بوده باید مشتري متمکن از تدارك باشد به اینکه خیار فسخ یا امضاء به او
داده شود بنابراین مقتضاي اطلاق عقد ولو اینکه شرط نشده باشد سلامت مبیع است و اگر معلوم شد که عیبی از سابق داشته مشتري
مخیر است بین فسخ و امضاء و اخذ ارش (= تفاوت بین قیمت صحیح و معیب) زیرا عیب عبارت است از خروج شی ء از مجراي
اصلی و خلقت طبیعی خواه به افزایش چیزي بر آن یا نقصان چیزي از آن. هرگاه عیبی که بعد از قبض حادث شد سبب آن قبل از
عقد و یا قبل از قبض فراهم شده باشد ضمان آن بعهدهء بایع است بجهت آنکه تلف بسببی است که در دست او حاصل شده است.
513 شود. - 254 ). و رجوع به کتاب حقوق مدنی امامی ج 1 چ 1346 صص 500 - (از کتاب حقوق مدنی محمد عبده صص 246
- خیار غبن؛ هر یک از متعاملین که در معامله غبن فاحش داشته باشد بعد از علم بغبن می تواند معامله را فسخ کند. (مادهء 416
قانون مدنی ایران). غبن در لغت بمعنی خدعه است و در اصطلاح خیار غبن اختیاري است که قانون در اثر عدم تعادل ارزش
معاوضه مبیع با ثمن به متضرر داده است که می تواند معامله را فسخ یا به همان نحو قبول نماید نامیدن خیار مزبور بخیار غبن از نظر
آن است که یکی از طرفین معامله در اثر خدعه اغلب ممکن است که طرف دیگر را مغبون نماید و کسی که در معامله متضرر شده
مغبون و طرف او را غابن می نامند. اشتباه مغبون در ارزش مورد معامله خللی بعقد و رضاي او وارد نمی آورد زیرا متعلق قصد و
رضا در عقد بیع تملیک هر یک از عوض و معوض در مقابل دیگري است و اشتباه در ارزش مورد خارج از عقد می باشد و قبل از
عقد سنجیده میشود برقراري حق فسخ براي مغبون از نظر رفع ضرریست که در اثر اشتباه در ارزش مبیع به او متوجه میشود و بدین
جهت قانون غبن فاحش را یعنی ضرري که عرف تحمل آنرا برخلاف عدالت بداند موجب خیار غبن و حق فسخ دانسته است. (از
- 500 ) براي اطلاع بیشتر به کتاب حقوق مدنی محمد عبده صص 245 - کتاب حقوق مدنی دکتر امامی ج 1، چ 1346 صص 496
قانون مدنی ایران می گوید «397» 246 رجوع شود. - خیار مجلس؛ اختیار فسخ معامله مادام که متعاملین متفرق نشده اند و مادهء
از مفهوم این ماده برمی آید « هر یک از متبایعین بعد از عقد فی المجلس و مادام که متفرق نشده اند اختیار فسخ معامله را دارند »
چنانکه آنان متفرق شوند حق فسخ آنها ساقط می گردد بنابراین هرگاه بین آن دو پرده اي آویخته شود یا آنان در دو اطاق مجاور
معامله نموده باشند و در اطاق بین آن دو بسته شود حق فسخ زائل نمی گردد زیرا عرفاً آنها متفرق نشده اند و همچنین است هرگاه
با یکدیگر از مجلس عقد خارج گردند و در راه همراه باشند ولی هرگاه در راه یکی دیگري را ترك کند بدین نحو که مثلًا
دوست خود را ببیند از طرف خود خداحافظی نماید و با او مشغول صحبت شود آنها از یکدیگر جدا شده شناخته میشوند و نمی
توانند پس از آن بیع را به استناد خیار مجلس فسخ نمایند. نامیدن خیار مزبور به خیار مجلس مبنی بر غالب است زیرا اغلب
معاملات در حال نشستن متعاملین در محل معین منعقد میشود. (از کتاب حقوقی مدنی دکتر امامی ج 1 چ 1346 ص 476 ). براي
227 حقوق مدنی محمدعبده شود. - اطلاع بیشتر رجوع به صص 226
خیار.
(اِخ) ابن اوفی النهدي. یکی از فاضلان و ادباء عرب است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 188 شود.
خیار.
(اِخ) ابن سلمه مکنی به ابوزیاد. از تابعان است. (یادداشت بخط مؤلف).
خیارات.
(ع اِ) جِ خیار و آن حقی است براي متبایعین یا یکی از آنها که می تواند عقد لازم را برهم زند و بنا بر تقسیم موجود در کتاب
حقوق مدنی سیدحسن امامی ج 1 ص 475 خیارات بر دو قسمند: اول خیارات مختص؛ دوم خیارات مشترك. خیارات مختص
خیاراتی اند که فقط در عقد بیع یافت میشوند و در عقود لازم دیگر موجود نخواهند بود و آنها طبق ذیل ماده 456 قانون مدنی
ایران عبارتند از: خیار مجلس؛ خیار حیوان؛ خیار تأخیر ثمن. چه مادهء 456 می گوید تمام انواع خیار در جمیع معاملات لازمه
ممکن است موجود باشد مگر خیار مجلس و حیوان و تأخیر ثمن که مخصوص بیع است. خیارات مشترك خیاراتی اند که
اختصاص به بیع ندارند و ممکن است در هر یک از معاملات لازمه یافت شود. (حقوق مدنی امامی ج 1 ص 485 ). خیارات مشترك
با توجه مادهء 396 قانون مدنی عبارتند از: 1 - خیار تخلف شرط. 2 - خیار رؤیت و تخلف وصف. 3 - خیار غبن. 4 - خیار عیب.
5 - خیار تدلیس. 6 - خیار تبعض صفقه. 7 - خیار شرط. 8 - خیار تفلیس (مادهء 380 ). و رجوع به هر یک از این ترکیبات در ذیل
خیارشود.
خیاران.
[خَیْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش طراهان شهرستان خرم آباد. واقع در 34 هزارگزي جنوب باختري کوهدشت و 34
هزارگزي جنوب باختري راه خرم آباد به کوهدشت. با 180 تن سکنه. آب آن از نهر خسروآباد و راه آن مالرو می باشد و در
.( تابستان می توان اتومبیل برد ساکنان از طایفهء نورعلی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خیاران.
(اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 14 هزارگزي جنوب باختري سنقر و 5
هزارگزي باختر شوسهء سنقر به کرمانشاه با 265 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاك و
توتون و انگور و قلمستان شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است و از طریق عباس آباد در تابستان می توان
.( اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خیاران دریایی.
[نِ دَرْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گروهی از موجودات دریازي می باشند. رجوع به جانورشناسی عمومی ج 1 ص 245 شود.
خیارج.
[رَ] (اِخ) قصبه اي است جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزي باختر بوئین و 18 هزارگزي راه
عمومی و 2784 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانهء خررود راه آن مالروست ولی ماشین می توان برد. تپه اي مجاور آبادي
است که مسجد محل روي آن واقع و می گویند سابقاً ساختمانی روي آن بوده که از زمانهاي قدیم و قبل از اسلام می باشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خیارزار.
(اِ مرکب) مزرع خیار. (آنندراج). زمینی که بادرنگ در آن کشته اند. مقثا. پالیز. فالیز. (یادداشت مؤلف). فالیز خیار. (ناظم الاطباء)
.( : او را چنان کجا سر خر در خیارزار. سوزنی. به هر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و دیگر خضریات. (تاریخ قم ص 112
خیارزار.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 36 هزارگزي شمال باختري برازجان و کنار راه
.( فرعی برازجان به گناوه با 260 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خیارك.
[رَ] (اِ) قسمی ورم و دنبل که در بن ران و زیر بغل پدید آید. (ناظم الاطباء). ورم و آماسی که در کش ران و بغل پیدا آید.
(یادداشت مؤلف).
خیارك.
[رَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزي شهرستان اردبیل، واقع در 18 هزارگزي شمال اردبیل و 11 هزارگزي شوسهء مشکین شهر به
اردبیل با 968 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود کندات و راه آن مالرو و محل سکناي تیره اي از ایل شاهسون است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خیارکاري.
(حامص مرکب) زراعت خیار. کشت خیار ||. زمینی که در آن جالیز خیار است. جالیز. فالیز. پالیز خیار.
خیارکبر.
[رِ كَ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قثاءالکبر. لصف. عترت. ثمرة الکبر. اصف. (یادداشت مؤلف).
خیارك طاعونی.
[رَ كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خیارکی است که طاعون زدگان را پیدا آید. (یادداشت مؤلف).
خیارکی.
[رَ] (ص نسبی) منسوب به خیارك. - طاعون خیارکی؛ طاعونی که مبتلایان خود را به خیارك دچار کند. (یادداشت مؤلف).
خیارگان.
[رَ / رِ] (اِ) برگزیدگان. منتخبان : خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار. فرخی.
خیارو.
(اِخ) دهی است از دهستان آل حرم بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 88 هزارگزي جنوب خاوري کنگان کنار راه فرعی
.( کنگان به لنگه داراي 154 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خیارة.
[رَ] (ع ص) خیاره. گزیده. مقابل رذاله. (یادداشت مؤلف). هر چیز بسیار ظریف و لطیف و گزیده. (ناظم الاطباء) : غلامان [ غازي ]
را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود بوثاق فرستاد. (تاریخ بیهقی). هر غلامی که خیاره تر بود
نبشته آمد و آن غلامان خاصه تر نیکوروي خویش را باز گفت. (تاریخ بیهقی). سواري از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب
خیاره خویش. (تاریخ بیهقی). غلامی هفتاد ترك خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی). دهر به
پرویزن زمانه فرو بیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله.ناصرخسرو. فلک روغنگري گشته ست بر ما بکار خویش در جلد و
خیاره.ناصرخسرو. و رسول فرستاد سوي امیرمحمود که اگر این عزم را بیفکنی و سوي تانیسر نشوي پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین
الاخبار گردیزي). پس کیسه کیسه راند ز راه و خره خره آن ناقد خیاره کز او ده بیک خیار.سوزنی. - خیاره کردن؛ برگزیدن. یکه
چین کردن : و در میان این دو تن را خیاره کرده بود. (تاریخ بیهقی). فرو فرستاد از بهر عون نصرت دین خیاره کرد سپاهی ز لشکر
جرار. مسعودسعد.
خیاره.
[رَ / رِ] (اِ) کنگره هاي اطراف ظروف. دندانه هاي لب ظرفی براي زینت. (یادداشت مؤلف).
خیاره.
[رَ] (اِخ) دهی است به طبریه و در آن ده است قبر شعیب علیه السلام. (از منتهی الارب).
خیاره.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلان بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در 12 هزارگزي جنوب خاوري سنندج و 5 هزارگزي
.( جنوب شوسهء سنندج بهمدان. سکنه 500 تن. آب آن از چشمه و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خیاره دار.
[رَ / رِ] (نف مرکب) چیزي که پهلوهاي بسیار داشته باشد. (آنندراج). کنگره دار. دندانه دار. (یادداشت مؤلف) : اگر بفکر کمندت
فتد خیال چمن خیاره دار بروید کدو بفصل بهار. اشرف (از آنندراج). خیاره دار نماید ز بس که موج شکست فشرده همچو خیاري
دلم ز هر سویش. محمدقلی سلیم (از آنندراج).
خیارهندي.
[رِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هندوانه : هست در شهر ابرقوه خیار هندي کز بزرگی بود آن تخم دو تا یک خروار. بسحاق اطعمه.
خیاري.
(اِ) نوعی از بنفشه است. (ناظم الاطباء).
خیاري.
[ري ي] (ص نسبی) منسوب است به خیار. که ابن مالک بن زین بن کهلان باشد. (از انساب سمعانی).
خیاري.
[] (اِخ) ابراهیم بن عبدالرحمن بن علی بن موسی بن خضر خیاري مدنی شافعی. یکی از مشاهیر حدیث و فنون ادب و تاریخ و شعر
عرب است که بسال 1037 ه . ق. زاده شد و بسال 1083 ه . ق. درگذشت او راست اشعار و رسائل زیبا. ابتداء بنزد پدر علم آموخت
و سپس ملتزم میرماه بخاري شد و سپس خود مرد میدان علم گشت و به دمشق رفت و مورد توجه اهالی گشت و بعد به بلاد روم و
از آنجا دوباره به دمشق آمد و از دمشق بمصر رفت و سپس عازم مدینه شد و در آنجا رحل اقامت افکند و بدرس و نگارش
پرداخت و سپس جان سپرد. می گویند مرگ او بر اثر مسمومیت بود. کتاب معروف او تحفۀ الادباء و سلوة الغرباء است که معروف
به رحلۀ الخیاري می باشد و آن شرح سفر اوست از مدینه به روم و مصر و شام. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1
ص 301 شود.
خیاري.
(اِخ) دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزي باختر اهرم و جنوب خاوري کوه فلانک با
345 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
ج 7). در فارسنامهء ناصري آمده است که قریه اي است بچهار فرسنگی میانهء جنوب و شرق سنگستان [ فارس ] .
خیاریان.
(اِ) نام گروهی از گیاهان است. رجوع به گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 253 شود.
خیارین.
[رَ] (اِ) خیاربالنگ و خیارشنگ. (ناظم الاطباء).
خیازر.
[خَ زِ] (ع اِ) جِ خیزران. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خیزران شود.
خیازنه.
[خَ زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) خواهر زن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). در حاشیهء برهان قاطع آمده است: لهجه اي در
خواهر زن از: خیا (خو، خواهر) + زنه (زن).
خیاش.
[خَ] (ع ص) نسبت است مر خیش را و خیاش خیش فروش است و خیش لباس کلفتی است از کتان. (از انساب سمعانی).
خیاشیم.
[خَ] (ع اِ) جِ خَیشوم و آن پرده هاي بینی و بن بینی است. (ناظم الاطباء ||). غضروفها که میان بینی و دماغ و رگهاي درون بینی می
باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). غضاریفی در اقصاي بینی : و از بساتین انس صدور و حظایر قدس قلوب
نسیم عرف آن بخیاشیم میرسد. (تاریخ بیهق ص 9). - خیاشیم الجبال؛ دماغه هاي کوه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان
العرب).
خیاصت.
[خَ صَ] (ع مص) برگ خرما بافتن. (یادداشت مؤلف).
خیاض.
(ع مص) خوض. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). رجوع به خوض شود.
خیاط.
(ع اِ) آنچه جامه بدان دوزند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رشته. نخ. (یادداشت بخط مؤلف ||). سوزن.
(از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). مِخیَط، ابره. (یادداشت مؤلف). - سَمّ الخیاط؛ چشم سوزن. چشمهء سوزن.
صفحه 958 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
7). از چند مخارم که از سم خیاط و مضم قماط تنگ / کون سوزن. (یادداشت مؤلف) : حتی یلج الجمل فی سَمّ الخیاط. (قرآن 40
تر بود بگذشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). گذرگاه ||. مسلک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خیاط.
[خَیْ یا] (ع ص) منسوب است به خیاط. (سمعانی). درزي. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دوزنده. سوزنی.
(ترجمان علامهء جرجانی). فزاري. جامه دوز. (یادداشت مؤلف) : تیرش بدیده دوزي خیاط چشم خاقان تیغش بکفرشویی قصارِ
جان قیصر.خاقانی. خیاط روزگار ببالاي هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.خاقانی. تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط
صنع بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم. صائب.
خیاط.
[خَیْ یا] (اِخ) دهی است از بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 22 هزارگزي باختر الشتر و 19 هزارگزي باختر شوسه خرم
.( آباد به کرمانشاه. آب آن از رودخانه خیاط و ساکنان از طایفه کولیونداند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خیاط.
[خَیْ یا] (اِخ) جرجی افندي از ادیبان و شاعران حلب بود.
خیاط.
[خَیْ یا] (اِخ) حنا. او یکی از پزشکان عرب بود و کتاب لمعۀ اختباریۀ و فنۀ فی الحمی التیفوئیدیۀ از اوست. (از معجم المطبوعات).
خیاط.
[خَیْ یا] (اِخ) حبیب از پزشکان عرب و یکی از اطباء بیمارستان قصرالعینی بود. (از معجم المطبوعات).
خیاط.
93 ،91 ،90 ،89 ،88 ،85 ،80 ،40 ، [خَیْ یا] (اِخ) عبدالرحیم بن محمد مکنی به ابوالحسین. از معتزلیان بود. رجوع شود به ص 37
کتاب خاندان نوبختی.
خیاط.
[خَیْ یا] (اِخ) علی بن محمد بن فارس مکنی به ابوالحسن و متوفی بسال 450 ه . ق. یکی از قاریهاي قرآن بوده و او راست: الجامع
فی القراآت الشعر. (یادداشت مؤلف).
خیاط.
1914 م.) یکی از بزرگان ادب عرب است که در صیدا زاده شد و به بیروت رفت و در مدارس - [خَیْ یا] (اِخ) محیی الدین ( 1875
آنجا علم آموخت و از دو شیخ بزرگوار یوسف الامیر و ابراهیم الاحدب درس گرفت و در ادب عرب برتر شد تا از جملهء
برگزیدگان گشت او را کتابهاي عدیده در نظم و در نثر و در موضوعات تاریخی و صرف و نحو و فقه و مسائل دینی است. (از
معجم المطبوعات).
خیاط.
[خَیْ یا] (اِخ) یحیی بن غالب مکنی به ابوعلی که بعضی او را اسماعیل بن محمد گفته اند شاگرد ماشاءالله و یکی از افاضل منجمان
است و از اوست: 1 - کتاب المدخل. 2 - کتاب المعانی. 3 - کتاب الموالید. 4 - کتاب تحول سنی الموالید. 5 - کتاب المنثور که
آنرا از آن یحیی بن خالد نوشته است. 6 - کتاب قضیب الذهب. 7 - کتاب تحاویل سنی العالم. 8 - کتاب النکت. (از فهرست ابن
ندیم).
خیاطت.
[طَ] (ع اِمص) کار خیاط. صنعت درزي. (یادداشت مؤلف). درزیگري. پیشهء درزیگري. دوزندگی ||. عمل دوختن جامه.
(آنندراج).
خیاطخانه.
[خَیْ یا نَ / نِ] (اِ مرکب) محل خیاطی. دکان خیاطی. محلی که خیاط براي خیاطت در آن کار می کند. (یادداشت مؤلف).
خیاط کاشانی.
[خَیْ یا طِ] (اِخ) یکی از شاعران پارسی گوي است و او راست منظومه اي فارسی بنام خیاط نامه. (یادداشت مؤلف).
خیاط معتزلی.
[خَیْ یا طِ مُ تَ زِ] (اِخ)عبدالرحیم بن محمد مکنی به ابوالحسین. (عیون الاخبار). رجوع به خیاط عبدالرحیم بن محمد... شود.
خیاطۀ.
[طَ] (ع مص) خیط و آن دوختن جامه باشد. جامه دوختن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). درزیگري کردن.
رجوع به خیط شود.
خیاطۀ.
[طَ] (ع اِمص) صنعت خیاطی. (ناظم الاطباء). عمل خیاطی. عمل خیاط. دوزندگی. درزیگري : صوفیی باشد بنزد این لَام الخیاطۀ
واللواطۀ والسلام.مولوي.
خیاطه.
[خَیْ یا طِ] (اِ) نخی که بدان جامه دوزند و خیاطی کنند. (از ناظم الاطباء).
خیاطی.
[خَیْ یا] (حامص) دوزندگی. درزیگري || صنعت خیاط. صنعت درزیگري.
خیاطیۀ.
[خَیْ یا طی يَ] (اِخ) گروهی از معتزلیان و یاران ابوالحسین بن ابی عمروالخیاط اند که قائل بقدرند و معدوم را شی ء و جوهر و
عرض نام نهند و گویند ارادهء خدایمان قادرست اوست که نه به اکراه امري صادر کند و نه از روي کراهت فعلی از او صادر شود و
ارادهء او در افعال خودش خالقیت اوست مر آن افعال را و اراده اش در افعال بندگانش امریت اوست، به آن افعال او شنوا و بیناست
و معناي شنوائی و بینائی حق جل جلاله آن است که او به متعلق هر دو صفت داناست و اینکه گویند حق تعالی خود و غیر می بیند
یعنی بهر دو علم دارد چنانکه در شرح مواقف آمده. (از کشاف اصطلاحات فنون).
خیاعل.
[خَ عِ] (ع اِ) جِ خیعل. (منتهی الارب). رجوع به خیعل شود.
خیاعل.
[خَ عِ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
خیافشه.
.( [خَ فِ شَ] (اِخ) بطنی است از بطون هواره که قبیله اي از قبائل بربرند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 364
خیال.
[خَ]( 1) (ع اِ) پندار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). وهم. (ناظم الاطباء). ظن. (یادداشت
مؤلف). پندار و گمان. (از آنندراج)( 2) : زنخدانی چون سیم و بر او از شبه خالی دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی.فرخی. این چه
خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی). گر گهی باشد خیال و گاه نه پس چه چیزي تو نگویی جز خیال. ناصرخسرو. بی گمان شو
ز آنکه ناید حاصلی زین سراي پر خیالت جز وبال.ناصرخسرو. دل ز بستان خیال او ببویی خرم است مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش
از این. خاقانی. ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز مماناد ار بماند بی خیالت.خاقانی. از خیالی نامشان و ننگشان وز خیالی صلح شان و
جنگشان.مولوي. اي برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم. سعدي. بیرون کن از دماغ خیال محال را تا در سر سرت نشود صدهزار
سر. طغاتیمرخان. -امثال: خیال کردم خانم است. خیال پلو چرب تره. - به خیال افتادن؛ بگمان افتادن. بوهم افتادن. - به خیال
انداختن؛ کسی را دچار گمان و وهم کردن. - در خیال افتادن؛ به گمان افتادن. به وهم درآمدن : چون این خبر به امیرمحمود رسید
در خیال افتاد و بدگمان شد هم بخوارزمشاه و هم بخانان ترکستان. (تاریخ بیهقی). چندگاه این خیال می سنجید وین هنر در دلش
نمی گنجید.میرخسرو. هواي پختگی داري کلاه فقر بر سر نه که از تاج سرافرازان خیال خام می خیزد. بیدل ||. قوه اي است که
حفظ می کند مدرکات حس مشترك را از صور محسوسات پس از نهان شدن ماده و قدما جاي آنرا بطن اول دماغ دانند.
(یادداشت مؤلف). نام قوتی است که نگاه میدارد چیزي را که قبول کرده است آنرا حس مشترك از صورتهاي محسوسه اگر چه
غائب شوند آن صورتهاي محسوسه. (غیاث اللغات). در کشاف اصطلاحات فنون آمده است: نزد حکماء اطلاق میشود بر یکی از
حواس خمسهء باطنه و آن قوه اي است که نگاه میدارد صور مرتسمه در آن هنگام که صور مزبور از حس باطن غیبت ورزیده باشد
و محل آن در تجویف اول از تجاویف سه گانهء دماغ است نزد جمهور اطباء و در شرح اشارات می گوید روح ریخته شده در بطن
مقدم آلتی است مر حس مشترك و خیال را الا آنکه آنچه در مقدم این بطن یعنی تجویف اول واقع شده نسبت به حس مشترك
اخص است و آنچه در مؤخر آن واقع گردیده نسبت بخیال اخص باشد و بر وجود خیال بدین نحو استدلال کرده که ما وقتی
صورتی را مشاهده می کنیم پس از زمانی آن صورت را می بینیم فوراً صورتی که در آغاز دیده ایم در نظرمان مجسم کرده و
محسوساً ادراك می کنیم که نوبت دیگر قبلاً این صورت را دیده ایم پس اگر این صورت در ذهن ما جاي نگرفته بود نمی
توانستیم حکم کنیم براینکه صورتی که در نوبت دوم دیده ایم عین همان صورتی است که در نوبت اول مشاهده کرده ایم. هو قوة
تحفظ مایدرکه الحس المشترك من صور المحسوسات بعد غیبوبۀ الماده بحیث یشاهد الحس المشترك کلما التفت الیها فهو خزانۀ
للحس المشترك و محله مؤخر البطن الاول من الدماغ. (تعریفات جرجانی). نزد قدماي از علماءالنفس یکی از حواس خمسهء باطن
است و کار او آن است که چون چیزي معلوم شود یا شخصی دیده شود بعد از آن خیال آن صورت در آنجا باشد چنانکه آن کس
شهري را دیده باشد و از آن شهر بجاي دیگر رفته هرگاه خواهد صورت آن شهر را مشاهده تواند کرد بی آنکه چشم آن شهر را
ببیند پس کار خیال آن است که ادراك معانی کند از صورتها و خیال بحقیقت بر مثال کاتبی باشد که معانی از صورت جدا میکند
یعنی تا کسی لفظی نگوید در سخن معنی حاصل نگردد و کاتب آن معنی را تواند بدیگري رسانیدن بی آنکه آن چیزها حاضر
باشد ولیکن باید که چشم یا یکی از حواس ظاهر آنرا احساس کرده باشد. (از مرآت المحققین شیخ محمود شبستري) : بی واسطهء
خیال با دوست خلوت کنم و دمی برآرم.خاقانی. پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه گویدت برتابم اما برنتابد بیش ازین.
خاقانی. ور ز رخش لحظه اي نقاب برافتد هر دو جهان بازي خیال نماید.عطار. گفتم تصور مرگ از خیال بدر کن و وهم بر طبیعت
مستولی مگردان. (گلستان). زینهار از دور گیتی و انقلاب روزگار در خیال کس نگشتی کانچنان گردد چنین. سعدي. خیال سر
زلف او بدیده فشردم به هر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد. ملاقاسم مشهدي. شام هجر از بس خیالش می تراود از دلم هر
ورق در جیب تا بگذاشتم تصویر داشت. ملاقاسم مشهدي. جامی بما از آن لب نورس رسیده است یعنی خیال او بکش اي دل نفس
مکش. وحید ||. اصل و ریشه هستی بنزد صوفیان. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است، صوفیه گویند اصل و ریشهء هستی
خیال است ذرات آنچنان که کمال ظهور معبود وابسته به آن است نیز خیال باشد آیا نمی بینی که اعتقاد تو نسبت بحق و اینکه او را
صفات و اسماء است در خیال است و بخیال است پس خیال اصل جملهء عوالم است زیرا حق اصل جملهء اشیاء باشد ||. خیال بنزد
شاعران عبارت است از آوردن لفظ مشترك درد و معنی: یکی حقیقی و دیگر مجازي و مراد معنی مجازي باشد اما معنی حقیقی نیز
بر خیال رود و آن بر دو قسم است: خیال لطیف و خیال دلاویز. خیال لطیف آن است که مراد معنی مجازي اصطلاحی از لفظ باشد
چون این شعر: چون سبزه بر آن لعل لب یار دمید جانم بلب از هواي آن سبزه رسید تا ریش کشیده ست شدم زو کشته گوئی که
براي کشتنم ریش کشید. در این رباعی ریش کشیدن دو معنی دارد یکی حقیقی که معلوم است و دیگر مجازي که اصطلاحی
است تأکید فعل یعنی ظاهر است و معلوم است و مراد همین است و بر معنی حقیقی خیال میرود. خیال دلاویز آن است که لطیفه
آمیز باشد و یا ضرب مثلی بود چون: آن شیرفروش روي زیبا دارد وز چرب زبانی همه شکر بارد هر جا که یکی کودك خوش می
بیند در حال بر او شیر فرومی آرد. لفظ شیر فرومی آرد را دو معنی است یکی اصطلاحی و آن مثل است و دوم مفهوم کلمات است
که معنی حقیقی است و خیال آن میرود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). مقابل خواب : بی تو من و عیش حاش لله کز خواب و
خیال آن مبینام.خاقانی ||. صورتی که در خواب دیده شود و یا در بیداري تخیل کرده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از
لسان العرب). صورت که بخواب بینند. خیاله. طیف. (السامی فی الاسامی). آنچه در خواب یا در بیداري به ذهن صورت بندد.
(یادداشت مؤلف). صورتی که در خواب یا در بیداري بنظر آید : بسی زو نشان تو پرسیده ام همی بد خیال تو در دیده ام.فردوسی.
ور خیال روي تو اندر بیابان بگذرد از بیابان تا بحشر الماس برخیزد غبار. فرخی. بمن نمود نشان دل مرا به دهن بمن نموده خیال تن
مرا بمیان.فرخی. جز خیالی ندیدم از رخ او جز حکایت ندیدم از سیرنگ. ؟ (از نسخه اي از لغت اسدي). در خواب ندیدي مگر
خیالم آن سرو سهی قد مشک خالم.ناصرخسرو. گرنه همی با ما بازي کند چند برون آردمان چون خیال.ناصرخسرو. علامت آب
فرود آمدن [ یعنی آب آوردن چشم ] آن است که نخست خیالها پیش چشم پدید آید چون پشه یا چون مگس یا چون مویی که
برآید و فرود آید یا چون شعاعی بیند دروغین. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بسیار چشمها را از این خیالها پیش آید و مقدمهء آب
نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بچشم اندر گویی خیال او ملکی است کز آب دیدهء من لشکر و حشر دارد. مسعودسعد. برکف
نهاد لعل میی کز خیال او اندیشه لاله زار شود دیده گلستان.ازرقی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدهء من
آشناور است. سیدحسن غزنوي. خیال تیغ قدر ارسلان سپهسالار اگر به کوه درافتد درافکند زلزال.سوزنی. ز خد و قد وي آمد به
پیش دیده خیال. سوزنی. براي بوي وصال تو بندهء بادم براي پاس خیال تو دشمن خوابم.خاقانی. کی وصالت رسد به بیداري که
خیالت بخواب می نرسد.خاقانی. من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه الحق خیال تست بجاي تو حق شناس. خاقانی. تا خیال
چهره اش در چشم ماست هر چه در کون است کان میخواندش. خاقانی. از آن خیال من امروز خلوتی جستم وزان فروغ من اکنون
فراغتی دارم.خاقانی. از غایت نور عارض تو آیینه خیال برنتابد.خاقانی. دیده همه پرخیال معشوق سینه همه پرشرار آتش.(از
سندبادنامه). طغان و بایتوز بناحیت کرمان فتادند و دیگر در خواب خیال آن نواحی ندیدند و اندیشه آن اعمال در خاطر
نگذرانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). پیش چشمت خیال هستی تو سایهء موي بند گیسوي تست.نظامی. شکل نظامی که خیال منست
جانور از سحر حلال منست.نظامی. خیالت را شبی در خواب دیده ست از آنشب عقل و هوش از وي رمیده ست. نظامی. چون نبینم
نظري روي تو من بتماشاي خیال تو درم.عطار. روباه خیال مرواري که بساحل بحر افتاده بود بعکس بگرگ نمود. (نقض الفضائح).
ناگاه روباه شبهت بیامده است و در گرداب تهمت خیال جبر بدو نموده و او آن بگذاشته و ازین بهره برنداشته. (نقض الفضائح).
دست عشقش آتشی اشکال توز هر خیالی را بروبد نور روز.مولوي. طوطیی را بخیال شکري دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش
امل باطل کرد.حافظ. میرفت خیال تو ز چشم من و می گفت هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست. حافظ. چون من خیال
رویت جانا بخواب بینم کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.حافظ. شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست جاي دعاست شاه من
بی تو مباد جاي تو. حافظ. بی خیالش مباد منظر چشم ز آنکه این گوشه جاي خلوت اوست. حافظ. - آتش خیال؛ بصورت آتش.
بشکل و تصویر ذهنی آتش. بصورتی که آتش در ذهن مصور است : بیا ساقی آن آب آتش خیال درافکن بدان کهرباگون
سفال.نظامی. - مردم خیال؛ بصورت مردم. آنکه در ذهن آدمی بشکل مردم است : که این اژدهاخوي مردم خیال نهنگی است
کاورده بر ما زوال.نظامی ||. آنچه در آینه دیده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). عکس که از چیزي افتد
در آب و شیشه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : در دیگ خرافات کفچلیزي در آینهء ناکسی خیالی. ناصرخسرو. خیال مور ببیند
ضریر در شب تار اگر ضمیر تو نورافکند بچشم ضریر. امیرمعزي. به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو در آب و آینه پیدا شود خیال
صور.سوزنی. در آیینهء دل خیال فلک را بجز هاون سرمه سایی نبینم.خاقانی. در آینهء دل از خیالت جز صورت جان عیان
مبینام.خاقانی. دارندگان جمال از حسن او بحسد بینندگان خیال از نور او بنوا.خاقانی. اي روي تو از لطافت آیینهء روح خواهم که
قدمهاي خیالت بصبوح در دیده کشم ولی ز خار مژه ام ترسم که شود پاي خیالت مجروح. ظهیرفاریابی. گفتی که حافظ این همه
رنگ و خیال چیست نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم. حافظ ||. خیال در علم مناظر و مرایا، بدانکه مبصرات که بصر به
انعکاس ادراك آن کند یا از پس مرآت یا از پیش یا در سطح مرآت ادراك کند و صورت منعکسه را موضعی مدرك معین
بحسب شکل مرآت و وضع بصر از مرآت باشد که صورت را پیوسته در آن موضع بیند و مادام که عقد وضع بصر از مرآت متغیر
نشود آن متغیر نشود و صورت مدرکه را در مرآت خیال خوانند و موضع او را موضع خیال و موضع خیال هر نقطه که به انعکاس
مدرك شود ملتقی خط انعکاس بود و عمودي را که خارج شود از او خط خیال خوانند. (نفایس الفنون ||). شخص مرد و طلعت
وي ||. گلیم سیاه که در کشت زار بر چوبی کنند تا وحوش و طیور آنرا انسان خیال کرده برمند. (از منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب). آنچه در میان کشتزار بپاي کنند تا مرغ و وحش بشورد. (مهذب الاسماء) (از غیاث اللغات). مَتَرس.
مَتَرسَک. (یادداشت مؤلف ||). نام نباتی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - ورق الخیال؛ برگ کنب و
جرس. (ناظم الاطباء ||). عالم مثال و آن برزخ است میان عالم ارواح و اجسام. (از کشف اللغات بنقل از کشاف اصطلاحات فنون).
و عبادت بوهم و خیال آنرا گویند که بغیر « انی وجدت سبعین ولیاً یعبدون الله بوهم و خیال » ، - عبادت به وهم و خیال؛ جنید فرموده
تمکن و استقامت مشاهده و معاینهء حق حقیقۀ الیقین باشد که خواص را بود و نه آن وهم و خیال که مستولی بر عوام است نعوذبالله
منها. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). ناحیه. قسمت. بخشی از محلی: قال نصر: آذنۀ خیال من اخیله حمی فید، بینه و بین فید نحو
عشرین میلاً. (از معجم البلدان ذیل کلمهء اذنۀ (||). مص) نیک نگاهدارنده و تیماردار گردیدن. خول. (منتهی الارب) (از تاج
العروس) (از لسان العرب)؛ منه: فلان یخول علی اهله؛ اي یرعی علیهم. ( 1) - در تداول فارسی زبانان بکسر اول است. ( 2) - در
آنندراج ترکیبات و صفات زیر براي خیال آمده است که اغلب آنها از آن پارسیان هند است: باریک خیال. تندخیال. جادوخیال.