لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خافقین.
[فِ قَ] (ع اِ) مشرق و مغرب. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). خافقان : مرمرا باري بدین درگاه شاهست آرزو نز ري و گرگان
همی یاد آیدم نز خافقین( 1). منوچهري. جز که نادر باشد اندر خافقین آدمی سر برزند بی والدین.مولوي (مثنوي). اي کمال
را بمعنی « خافقین » نیکمردان بر تو ختم نیکنامی منتشر در خافقین.سعدي. ( 1) - کازیمیرسکی در ترجمهء دیوان منوچهري ص 224
دیگر نواحی جهان آورده است.
خافل.
[فِ] (ع ص) گریزنده. (منتهی الارب).
خافور.
(ع اِ) گیاهی است مانند زوان. (منتهی الارب). نباتی است که تازه روئیده باشد. (فهرست مخزن الادویه). هرطمان به لغت اهل مصر.
(فهرست مخزن الادویه). خرطال، خرطَل. (اقرب الموارد).
خافۀ.
[خافْ فَ] (ع اِ) رجوع به خافّه شود.
خافه.
[خافْ فَ] (ع اِ) وعاء حب؛ پوستی که دانهء گندم و جو و امثال آن دروي است ||. جبهء چرمین عسل چینان ||. خریطهائی که در
آن عسل نهند ||. سفرهء برداشته سرها که بخریطه ماند و در آن عسل چینند. (منتهی الارب).
خافی.
(ع ص) پنهان و پوشیده. (منتهی الارب). ج، خوافی. (منتهی الارب (||). اِ) پري. (منتهی الارب). ج، خوافی.
خافی.
(ص نسبی) اهل خاف. کسی که بشهرستان خاف منسوب باشد.
خافی.
.( (اِخ) یکی از شعراي متأخر ایران است که منظومه اي بنام چهاردرویش دارد. (قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2012
خافیاء .
(ع اِ) پري. (منتهی الارب).
خافی خان.
(اِخ) محمد هاشم خافی خان یکی از مورخین هندوستان است که در دورهء عالمگیر به دهلی زندگی میکرد و او تاریخی بنام
تدوین کرد و آن شرح حکومت سلسلهء تیموریان میباشد و بتاریخ خافی معروف است. در زمان عالمگیر کمکی « منتخب اللباب »
بنشر این کتاب نگردید و بعدها در دورهء محمدشاه بسال 1145 ه . ق. آن کتاب انتشار یافت. (قاموس الاعلام ترکی ج 3
.( ص 2012
خافیۀ.
[يَ] (ع ص، اِ) رجوع به خافیه شود.
خافیه.
69 ||). پري. (مهذب / [يَ] (ع ص، اِ) نهان. پنهان. پوشیده. پوشیدگی. ج، خوافی. (منتهی الارب): لایخفی منکم خافیۀ. (قرآن 18
الاسماء) (منتهی الارب). سموا بذلک لاستتارهم عن الابصار، منه: ارض خافیه؛ زمینی که در آن پریان باشد ||. مضرت دیو و پري.
آسیب جن ||. پرخرد از بال مرغ. (مهذب الاسماء). پرپسین بال مرغ.
خاقا.
(ع ص) وصفی است که براي یاقوت می آید و چون اضافه بیاقوت شود نوعی از یاقوت را که یاقوت زعفرانی باشد میرساند. (دزي
.( ج 1 ص 346
خاقا خاق.
(اِخ) نام شهري بوده است در ایالت اودي که قصر زمستانی خسرو پادشاه ارمنستان در آنجا قرار داشته. (از تاریخ ایران باستان ج 3
.( ص 2593
خاقان.
(اِ) لقب پادشاه ترکان و پادشاه چین. (شرفنامهء منیري). پادشاه بزرگ از لغات ترکی است و در قدیم لقب پادشاهان چین و
ترکستان بوده و حالا بر هر پادشاه اطلاق کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). پادشاه بزرگ ترك و آن اصلش خان خان است یعنی
رئیس رؤسا. (مفاتیح العلوم خوارزمی). لقب پادشاه ترکان. (مهذب الاسماء). صاحب فرهنگ شعوري گوید: این لقب را بپادشاهان
و پادشاه مصر قدیم را « قیصر » و سلاطین روم را « فغفور » و پادشاهان چین را « کسري » ترك داده اند چنانکه پادشاهان عجم را
می گفتند اما مطلقاً بپادشاهان نیز اطلاق میشود. (فرهنگ شعوري ج 1 ورق 374 ). صاحب نقودالعربیه گوید: خاقان واصلها « فرعون »
او « الخاقان بن الخاقان » او « خاقان البحرین » . ثم قصر و هو خاص بکبراء المغول ایضاً و یقال « قان القانات » او « قان القان » اي « قان قان »
است ولی فع بر « یعنی کاقان » از نقودالعربیه ص 134 ). بارتلد گوید: این کلمه ضبط عربی لقب پادشاهان ترك ) .« الخاقان العادل »
بیک معنی یافته شده اند. باحتمال بسیار « کاقان » و « کان » شاهزادگان قدیم ترك اطلاق میشود در یکی از نسخ قدیمی دو شکل
امتیاز قائل شدند و خاقان معناي خان خان پیدا کرد « خاقان » و « کاقان » و « خان » و « کان » است ولی بعدها بین « کاقان » مخفف « کان »
که همان شاهنشاه است. (از بارتلد در دائرة المعارف اسلامی) : ملک کیماك را خاقان خوانند. (حدود العالم). ملک خرخیز را
خرخیز خاقان خوانند. (حدود العالم). ملک تبت را تبت خاقان خوانند. (حدود العالم). چو بشنید فرزند خاقان که شاه ز جیحون
گذر کرد خود با سپاه.فردوسی. ز لشکر بسی زینهاري شدند بنزدیک خاقان بیاري شدند.فردوسی. بهنگام شاهان با آفرین پدر
مادرش بود خاقان چین.فردوسی. کنون باید که برخوانیم به پیش تو بشعر اندر هر آنچه تو بخاقانان و طرخانان و خان کردي.
مخلدي. قیصر شرابدارت و چیپال چوبدار خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهري. چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند قیصر
از تخت فرو گردد و خاقان از گاه. منوچهري. لیکن چو کرد قصد جفا پیشش خاقان خطر ندارد و نه قیصر.ناصرخسرو. ... و همان
صفحه 614 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عادت بازي و شکار و لهو پیش گرفت تا خاقان بزرگ طمع کرد در پادشاهی با سپاهی بخراسان آمد. (مجمل التواریخ و القصص
ص 70 ). و خود از آن موش و خاصیت و فسون، آن کار ساخته بود باز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید تا صلح کرده شد.
(مجمل التواریخ و القصص ص 75 ). نسبت خاقان بمن کنند گه فخر ور نگرد دانش آزماي صفاهان.خاقانی. سرخاقان اعظم از تفاخر
بدین نسبت یکی گردن بیفزود.خاقانی. این هرمز از دختر قاقم خاقان آمده بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 98 ). دخت خاقان بنام یغما
ناز فتنهء لعبتان چین و طراز.نظامی. ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج از بساط پیشگه دور.نظامی. بسکه از مکسب شه و خاقان
گوید این لقب حکایت از رذالت و پستی می کرده است « مطمح » و « قلائد » شده.مولوي ||. ابن خاقان. دزي آورده: نویسندهء کتاب
میداده « لاطی » اما وي ننوشته که معنی واقع کلمه چیست. ابتدا آنچه بنظر من [ صاحب فرهنگ دزي ] رسید این که این لقب را به
اند لکن گوئژ( 1) بعداً بمن گفت ابن خاقان بجوانان ترکی اطلاق میشده است که در دربارهاي بغداد تربیت میشدند و براي اطفاء
.Goeje - (1) .( غرائز پست خلفاء و بزرگان بغداد بکار میرفتند. (از فرهنگ دزي ج 1 ص 346
خاقان.
.( (اِخ) ابن المؤمل بن خاقان. یکی از خطباء بوده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 279
خاقان.
.( (اِخ) ابن صبیح. یکی از راویان است و در عقدالفرید از او داستانی منقول است. (عقدالفرید ج 7 ص 196
خاقان.
(اِخ) عبدالله بن عبدالله بن عبدالله بن الاهتم از خطباء بوده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 279 چ 2 حسن مندوبی).
خاقان.
(اِخ) تخلص فتحعلیشاه قاجار بوده است و بیت زیر از جمله اشعاري است که او براي باغ دلگشا( 1) ساخته و در آنجا خود را به این
نام تخلص کرده است: دلگشایی یار زندان بلاست هر کجا یار است آنجا دلگشاست. (قاموس الاعلام ترکی ج 3). در مجمع
الفصحاء ج 1 ص 23 این نام بصورت صاحبقران قاجار قوینلو ضبط شده است و در آن جا پس از شرح مفصلی از زندگانی وي
نمونه هائی از اشعار او آمده است. براون آرد: هدایت تجدید حیات ادبی و بهبودي و سلامت ذوق شعري را از تشویق فتحعلیشاه
اشعار میسرود و عدهء کثیري از شعراء را در دربار گرد آورد. (از تاریخ ادبیات « خاقان » دانسته است و نویسد خود او هم بتخلص
ایران تألیف پرفسور ادوارد براون ترجمهء رشید یاسمی ص 192 ). رجوع به فتحعلی شاه شود. ( 1) - دلگشا نام باغی بوده است که
حسین قلی خان ابن احمدخان دنبلی ساخته بود و فتحعلیشاه را در آنجا بمیهمانی خواند و شرح این ضیافت را فتحعلی خان در
شهنشاه نامهء خود آورده است رجوع بریاض الجنۀ زنوزي نسخهء وزارت خارجه شود.
خاقان البخاري.
[نُلْ بُ] (اِخ) وي یکی از حکامی بوده که احمدبن ابراهیم القوسی او را بسواد بست فرستاد. رجوع به تاریخ سیستان ص 192 شود.
خاقان پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب)دوستدار پادشاه. فدائی خاقان. پرستندهء خاقان. مطیع خاقان : چو خاقان شنید این سخن برنشست برفتند ترکان
خاقان پرست.فردوسی. تو خواهی بدین جنگ شد پیش دست وگر شیر دل ترك خاقان پرست. فردوسی.
خاقان ترك.
آمده است : فغفورچین و « خاقان ترکستان » [نِ تُ] (اِخ) پادشاه ترکان. در تاریخ و ادبیات پارسی اغلب پادشاه ترکستان به این نام یا
خاقان ترك و راي هند و قیصر روم او را دست بوس کردند. (نزهۀ القلوب چ لیدن ص 108 ). رجوع به خاقان در این لغت نامه شود.
خاقان چین.
آمده است : چو از دور خاقان چین بنگرید « خاقان چین » و گاه « فغفور » [نِ] (اِخ) پادشاه چین. در ادبیات پارسی پادشاه چین گاهی
خروش سواران ایران شنید. فردوسی. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 70 و 82 و 89 و رجوع به خاقان شود.
خاقان سعید.
[نِ سَ] (اِخ) لقب شاهزاده شاهرخ میرزا ابن امیر تیمور گورکان است رجوع به مجالس النفائس ص 124 و 314 و حبیب السیر چ
تهران ص 182 و 183 و 185 و 187 و 188 و 189 شود.
خاقان شهید.
[نِ شَ] (اِخ) لقبی است که منشیان درباري قاجار بعدها به آغامحمدخان قاجار میدادند.
خاقان کاشغر.
[نِ غَ] (اِخ) پادشاه کاشغر است که نزد سلطان ملکشاه ابن الب ارسلان تحف و هدایا فرستاد و از او التماس عفو و بخشش کرد و
برسولش گفت این پیغام را بسلطان رسان: اذلت لک الایام اخادعها و صفت لک الاقالیم مشارعها فلا یضرك ان بقی فی الاقلیم
بیت من بیوت الملک القدیم و ان اقتضی رأیک زوجت من بعض بنات موالیک لبعض اولادك فنحن من موالیک و عبادك. (از
.( اخبار الدولۀ السلجوقیه ص 66
خاقان کلاه.
[كُ] (ص مرکب) صاحب کلاه خاقانی. کنایت از عظمت و بزرگی است : فریدون کمر بلکه خاقان کلاه.نظامی.
خاقان مغفور.
[نِ مَ] (اِخ) لقبی است که پس از مرگ فتحعلی شاه قاجار به او داده اند.
خاقان منصور.
260 شود. - [نِ مَ] (اِخ) لقب سلطان حسین میرزا کرت است. رجوع به حبیب السیر ج 3 چ تهران صص 241
خاقان نژاد.
[نِ] (ص مرکب) از دودهء خاقان. از نسل خاقان. از طایفهء خاقان. منسوب بخاقان : که خاقان نژاد است و بدگوهر است ببالا و
دیدار چون مادر است.فردوسی. تو خاقان نژادي نه از کیقباد که کسري ترا تاج بر سر نهاد.فردوسی.
خاقانی.
(ص نسبی) منسوب به خاقان. مجازاً بمعنی لایق خاقان و خاقان مآب می آید.
خاقانی.
(اِ) نوعی خربزه است در مشهد و بنام خربزهء خاقانی در آنجا شهرت دارد.
خاقانی.
(اِ) نوع مخصوصی آجر است که از آجر نظامی بزرگتر میباشد و براي پلکان بکار میرود.
خاقانی.
(اِخ) نام یکی از منجمین است. در تاریخ الحکماء ابن قفطی مینویسد وي در علم نجوم و تفسیر و حل زیجات و طبایع کواکب و
430 ه . ق. (از - احکام حوادث بصیر بوده و در عشر سوم مائهء پنجم هجرت وفات یافته است یعنی تقریباً در حدود سالهاي 420
گاهنامهء سید جلال طهرانی).
خاقانی.
(اِخ) ابراهیم دربندي. رجوع به ابراهیم دربندي شود.
خاقانی.
است و مسعودي از او در مروج « التاریخ الخاقانی » (اِخ) احمدبن محمد خزاعی انطاکی متوفی بسال 399 ه . ق. صاحب کتاب
الذهب نام برده است. (از کشف الظنون).
خاقانی.
(اِخ) افضل الدین بدیل ابراهیم بن علی خاقانی حقایقی شَروانی( 1) ملقب به حسان العجم یکی از بزرگترین شاعران و از فحول
بلغاي ایران است. لقب حسّانُالعَجَم را که بحق در خور اوست، عم او کافی الدین عمر به وي داد( 2) و خاقانی خود چندبار خویشتن
را بدین لقب خوانده و عوفی هم همین لقب را براي وي یاد کرده است( 3)، اما لقب دیگر او افضل الدین عنوان مشهورتر او بوده
است و معاصران وي او را به همین لقب می خوانده اند( 4) و خود هم خویشتن را بسبب همین لقب گاه افضل یاد می کرده
گفته و در بیتی چنین آورده است: بَدَل من « بدیل » است( 5). اسم او را تذکره نویسان ابراهیم( 6) نوشته اند ولی او خود نام خویش را
آمدم اندر جهان سنائی را بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد. پدر او نجیب الدین علی مروي درودگر بود و خاقانی بارها در اشعار
.( خود به درود گري او اشارت کرده است و جد او جولاهه و مادرش جاریه اي نسطوري و طباخ از رومیان بوده که اسلام آورده( 7
عمش کافی الدین عمر بن عثمان مردي طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در کنف حمایت و حضانهء تربیت او
بود و بارها از حقوق او یاد کرده و آن مرد فیلسوف را به نیکی ستوده و نیز چندي از تربیت پسر عم خود وحیدالدین عثمان
برخوردار بوده است( 8) و با آنکه در نزد عم و پسر عم انواع علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت چندي نیز در خدمت ابوالعلاء
گنجوي شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان بسر می برد، کسب فنون شاعري کرده بود. عنوان شعري او در آغاز
بر او نهاد( 10 ). بعد از « خاقانی » بود( 9) ولی پس از آنکه ابوالعلاء وي را بخدمت خاقان منوچهر معرفی کرد لقب « حقایقی » امر
ورود بخدمت خاقان اکبر فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه خاقانی بدربار شروانشاهان اختصاص یافت و صلتهاي گران از آن
پادشاه بدو رسید. بعد از چندي از خدمت شروانشاه ملول شد و بامید دیدار استادان خراسان و دربارهاي مشرق آرزوي عراق و
خراسان در خاطرش خلجان کرد و این میل از اشارات متعدد شاعر مشهود است( 11 ) لیکن شروانشاه او را رها نمی کرد تا بمیل دل
.( رخت از آن سامان بر بندد و این تضییق موجب دلتنگی شاعر بود تا عاقبت روي بعراق نهاد و تا ري رفت لیکن آنجا بیمار شد( 12
در همان حال خبر حملهء غزان بر خراسان و حبس سنجر و قتل امام محمد بن یحیی بدو رسید و او را از ادامهء سفر باز داشت و
مجبور ساخت( 13 ) اما چیزي از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت که بقصد « حبسگاه شروان » ببازگشت به
حج و دیدن امراي عراقین اجازت سفر خواست و در زیارت مکه و مدینه قصائد غرا سرود و در بازگشت با چند تن از رجال بزرگ
554 ه . ق.) و جمال الدین محمد بن علی اصفهانی وزیر قطب الدین - و از آنجمله با سلطان محمد بن محمود سلجوقی ( 548
صاحب موصل ملاقات کرد و با معرفی این وزیر بخدمت المقتفی لامرالله خلیفهء عباسی رسید و گویا خلیفه تکلیف شغل دبیري به
وي کرد( 14 ) ولی او نپذیرفت و در همین اوان که مصادف با حدود سال 551 یا 552 ه . ق. بوده است سرگرم سرودن تحفۀ
العراقین خود بود( 15 ). در دنبال سفر خود به بغداد، خاقانی کاخ مداین را دید و قصیدهء غراي خود را دربارهء آن کاخ مخروب
بساخت و در ورود به اصفهان قصیدهء خود را در وصف اصفهان و اعتذار از هجوي که مجیرالدین بیلقانی دربارهء آن شهر سروده
و به خاقانی نسبت داده بود، پرداخت( 16 ) و کدورتی را که رجال آن شهر نسبت به خاقانی یافته بودند، و نموداري از آن را در
قصیدهء جمال الدین عبدالرزاق می بینیم( 17 ) به صفا مبدل کرد. در بازگشت به شروان باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست. لیکن
میان او و شروانشاه به علت نامعلومی، که شاید سعایت ساعیان بوده است، کار به نقار و کدورت کشید چنانکه کار بحبس شاعر
انجامید و بعد از مدتی قریب به یک سال به شفاعت عزالدوله نجات یافت. حبس خاقانی وسیلهء سرودن چند قصیدهء حبسیهء زیباي
او شده که در دیوانش ثبت است. و او بعد از چندي در حدود سال 569 ه . ق. به سفر حج رفت و بعد از بازگشت بشروان در سال
571 ه . ق. فرزندش رشیدالدین را که نزدیک بیست سال داشت از دست داد و بعد از آن مصیبت دیگر بر او روي نمود چندانکه
میل به عزلت کرد و در اواخر عمر در تبریز بسر برد و در همان شهر درگذشت و در مقبرة الشعراء محلهء سرخاب تبریز مدفون شد.
سال وفات او را دولتشاه 582 ه . ق. نوشته است و آن را با عداد دیگر نیز نقل کرده اند و از آنجمله در کتاب نتایج الافکار این
واقعه بسال 595 ه . ق. ثبت شده است. (کتاب دانشمندان آذربایجان مرحوم تربیت ص 130 ). و این قول اقرب بصواب است (سخن
و سخنوران، چ فروزانفر ص 349 ). خاقانی با خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسرش خاقان کبیر جلال
الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر که هر دو باستاد توجه و اقبالی تام داشتند و وي را براتبه و صلات جزیل می نواختند، معاصر
بود. غیر از شروانشاهان خاقانی با امراي اطراف و حتی سلاطین دوردستی مانند خوارزمشاه نیز رابطه داشت و آنان را مدح میگفت و
551 ه . ق.) که خاقانی او را در اوایل عهد شاعري خود مدح گفته - از این ممدوحانند علاءالدین اتسزبن محمد خوارزمشاه ( 521
554 ) که خاقانی در سفر عراق - بود( 18 ) و نصرة الدین اسپهبد ابوالمظفر کیالواشیر و غیاث الدین محمد بن محمودبن ملکشاه ( 548
571 ه . ق.) و مظفرالدین علاءالدین تکش بن ایل ارسلان خوارزمشاه و - او را دیدار کرد، و رکن الدین ارسلان بن طغرل ( 555
چند تن دیگر از شهریاران نواحی مجاور شروان. از شاعران عهد خود خاقانی با چندتن روابطی بدوستی یا دشمنی داشت و از همهء
آنان قدیمتر ابوالعلاء گنجوي است که استاد خاقانی در شعر و ادب بود و او را بعد از تربیت دختر داد و بدربار شروانشاه برد. لیکن
کارشان بزودي به نقار و هجو کشید و در تحفۀ العراقین خاقانی ابیانی در هجو آن استاد هست( 19 )، لیکن خاقانی پاداش این بی
ادبی را به استاد از شاگرد خود مجیرالدین بیلقانی گرفت و از بدزبانیهاي او چنانکه باید آزرده شد. از معاصران خاقانی میان او و
نظامی رشته هاي مودت بسبب قرب جوار مستحکم بود و چون خاقانی درگذشت نظامی در رثاء او گفت: همی گفتم که خاقانی
دریغا گوي من باشد دریغا من شدم آخر دریغا گوي خاقانی. رشیدالدین وطواط شاعر استاد عهد خاقانی هم چندي با استاد دوستی
داشته و آن دو بزرگ یکدیگر را ثنا گفته اند ولی آخر کارشان بهجا کشید. فلکی شروانی هم از معاصران و یاران خاقانی بود و
اثیر اخسیکتی که طریقهء خاقانی را تتبع می کرده از معارضان وي شمرده میشد. علاوه بر این گروه خاقانی با عده اي دیگر از
شاعران و عالمان زمان روابط نزدیک و مکاتبه داشته و بر روي هم کمتر کسی از شاعران است که هم در عهد خود به آن درجه
اشتهار رسیده باشد که او رسید. از آثار خاقانی علاوه بر دیوان او که متضمن قصاید و مقطعات و ترجیعات و غزلها و رباعیات است
مثنوي تحفۀ العراقین اوست که بنام جمال الدین ابوجعفر محمد بن علی اصفهانی وزیر صاحب موصل که از رجال معروف قرن
ششم بوده است سروده این منظومه را خاقانی در شرح نخستین مسافرت خود به مکه و عراقین ساخته و در ذکر هر شهر از رجال و
معاریف آن نیز یاد کرده و در آخر هم ابیاتی در حسب حال خود آورده است. خاقانی از جملهء بزرگترین شاعران قصیده گوي و
از ارکان شعر فارسی است. قوت اندیشه و مهارت او در ترکیب الفاظ و خلق معانی و ابتکار مضامین جدید و پیش گرفتن راههاي
خاص در توصیف و تشبیه مشهور است، و هیچ قصیده و قطعه و شعر او نیست که از این جهات تازگی نداشته باشد. قدرتی که او
نیامده » « برنخاست » « برافکند » در التزام ردیفهاي مشکل نشان داده کم نظیر است چنانکه در بسیاري از قصائد خود یک فعل مانند
یا « بر نتابد بیش از این » و « درکشم هر صبحدم » و امثال آنها، یا یک فعل و متعلق آن مانند « شکستم » « بر افروز » « نمی یابم » « است
اسم و صفت را ردیف قرار داده است. مهارت خاقانی در وصف از غالب شاعران قصیده سرا بیشتر است. اوصاف مختلف او مانند
وصف آتش، بادیه، صبح، مجلس بزم، بهار، خزان، طلوع آفتاب و امثال آنها در شمار اوصاف رائع زبان فارسی است ترکیبات او
که غالباً با خیالات بدیع همراه و باستعارات و کنایات عجیب آمیخته است معانی خاصی را که تا عهد او سابقه نداشته مشتمل است
یعنی قواي سه گانه: متفکره و « سه گنج نفس » ،« دو مردمک چشم » براي « دو طفل هندو » « سخن » براي « اکسیر نفس ناطقه » مانند
و صدها ترکیب نظیر اینها که در هر قصیده و غالباً در هر بیت از ابیات قصیده هاي او « قصر دماغ » ، « مهد چشم » ، مخیله و حافظه
میتوان یافت. خاقانی بر اثر احاطهء بغالب علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود، و قدرت خارق العاده اي که در استفاده از آن
اطلاعات در تعاریض کلام داشته، توانسته است مضامین علمی خاصی در شعر ایجاد کند که غالب آنها پیش از او سابقه نداشته
است. براي او استفاده از لغات عرب در شعر فارسی محدود بحدي نیست حتی آنها که براي فارسی زبانان غرابت استعمال دارد. با
تمام این احوال چیزي که شعر خاقانی را مشکل نشان میدهد و دشوار مینمایاند این دو علت اخیر یعنی استفاده از افکار و اطلاعات
علمی و بکار بردن لغات دشوار نیست، بلکه این دو عامل وقتی با عوامل مختلفی از قبیل رقت فکر و باریک اندیشی او در ابداع
مضامین و اختراع ترکیبات خاص تازه و بکار بردن استعارات و کنایات مختلف و متعدد و امثال آنها جمع شود، فهم بعضی از ابیات
او را دشوار میکند و با تمام این احوال اگر کسی با لهجه و سیاق سخن او خوگیرد از وسعت دایرهء این اشکالات بسیار کاسته
میشود. این شاعر استاد که مانند اکثر استادان عهد خود بروش سنائی در زهد و وعظ نظر داشته، بسیار کوشیده است که از این حیث
با او برابري کند و در غالب قصائد حکمی و غزلهاي خود از آن استاد پیروي نماید، و از مفاخرات او یکی آن است که خود را
جانشین سنائی میداند در قطعه اي بمطلع ذیل: چون فلک دور سنائی در نوشت آسمان چون من سخن گستربزاد. و شاید یکی از
علل این امر ذوق و علاقه اي باشد که در اواخر حال بتصوف حاصل کرده و بقول خود درسی سال چند چله نشسته بود. خاقانی در
عین مداحی مردي ابی الطبع و بلند همت و آزاده بود و با وجود نزدیکی بدربارهاي معروف و علاقه اي که از جانب شروانشاه و
خلیفه بتعهد امور دیوانی از طرف او شده بود، همواره از اینگونه مشاغل که به انصراف او از عوالم معنوي می انجامید اجتناب
داشت بر رویهم این شاعر از باب علم و ادب و مقام و مرتبه اي بلند و استادي و مهارت در فن خود در شمار شاعران کم نظیر و از
ارکان فارسی است و شیوهء او که در شمار سبکهاي مطبوع شعر است، پس از وي مورد تقلید و پیروي بسیاري از شاعران پارسی
784 ). براي کسب اطلاع بیشتر از خاقانی میتوان بمآخذ زیر که در - زبان قرار گرفت. (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 صص 776
پاورقی ج 1 آتشکدهء آذر چ سادات ناصري آمده است رجوع کرد: آثارالبلاد قزوینی، بستان السیاحه ص 324 ، بهارستان جامی،
تاریخ ادبیات دکتر شفق، تاریخ ایران سایکس، تاریخ گزیده ص 818 ، تذکرهء خلاصۀ الافکار، تذکرهء دولتشاه سمرقندي چ لیدن
83 و صص 70 و 71 و چ هند ص 39 ، دانشمندان آذربایجان، ریاض العارفین چ 2 صص 317 تا 326 ، سخن و - صص 78
9، خاقانی شروانی به قلم عبدالرسول خیام پور چ تبریز سال 1327 ه . ش. شروح - سخنوران، شعر العجم شبلی نعمانی ج 5 صص 6
خاقانی از عبدالوهاب حسینی و محمد بن داود شادي آبادي، طرائق الحقایق چ تهران ج 2 ص 280 ، عرفات العاشقین، لباب الالباب،
مجالس المؤمنین قاضی نورالله شوشتري مجلس دوازدهم، مجلهء ارمغان سال 5 و 6 شرح حال خاقانی به قلم ناصح، مجلهء ارمغان
سال 23 شمارهء اول مقالهء استاد سعید نفیسی راجع به شروان، مجلهء یادگار سال 4 شمارهء 9 و 10 حبسیّات خاقانی به قلم نوائی،
مرآت الخیال چ هند ص 29 ، مقدمهء حدائق السحر رشید وطواط به قلم عباس اقبال آشتیانی، مقدمهء دیوان خاقانی از مرحوم
عبدالرسولی، مقدمهء دیوان دکتر ضیاءالدین سجادي، مقدمه و شرح قصیده اي از شیخ آذري در جواهر الاسرار ضمیمهء مسیحیه
اشعۀ اللمعات، نتایج الافکار، نفحات الانس ص 546 و 547 ، هدیۀ الاحباب فی ذکر المعروفین بالکنی و الالقاب و الانساب مرحوم
حاج شیخ عباس قمی ص 129 (که او را شیعه دانسته است). خاورشناسانی که دربارهء خاقانی تحقیقات کرده اند: خانیکوف
(روزنامهء آسیائی ماههاي اوت و سپتامبر 1836 و مارس و آوریل 1865 م.)، مینورسکی (قصیدهء مسیحیه رساله اي به انگلیسی
چاپ سال 1945 م.)، کارل زالمان (رباعیات خاقانی)، هرمان اته که از خانیکوف استفاده کرده است. ادوارد برون (که تحقیقات
خانیکوف را در تاریخ ادبیات خود آورده است). گ: چایکین و آ: ولدیرف نقل از رسالهء مینورسکی. پرفسور یوري مار تحقیقاتی
دربارهء قصیدهء مسیحیه دارد. (نقل از پاورقی آتشکدهء آذر ص 150 و 151 ). بنابر توصیهء کتبی مرحوم دهخدا قصیدهء مدائن
خاقانی تماماً نقل میشود و براي این نقل دیوان خاقانی چ سجادي مورد استفادت قرار گرفته. هان اي دل عبرت بین از دیده نظر کن
هان ایوان مدائن را آیینهء عبرت دان یک ره ز لب دجله منزل بمدائن کن وز دیده دوم دجله برخاك مدائن ران خود دجله چنان
گرید صد دجلهء خون گوئی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان بینی که لب دجله چون کف بدهان آرد گوئی ز تف آهش
لب آبله زد چندان از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان بر دجله گري نونو وزدیده
زکاتش ده گر چه لب دریا هست از دجله زکاة استان گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان تا
سلسلهء ایوان بگسست مدائن را در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان را تا بو که بگوش دل
پاسخ شنوي زایوان دندانهء هر قصري پندي دهدت نونو پند سر دندانه بشنو زبن دندان گوید که تو از خاکی ما خاك توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر از دیده گلابی کن درد سرما بنشان آري چه
عجب داري کاندر چمن گیتی جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان ما بارگه دادیم، این رفت ستم برما بر قصر ستمکاران گوئی
چه رسد خذلان گوئی که نگون کرده است ایوان فلک وش را حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان بر دیدهء من خندي کاینجا
ز چه می گرید گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه نی حجرهء تنگ این کمتر ز تنور آن دانی
چه مدائن را با کوفه برابر نه از سینه تنوري کن وز دیده طلب طوفان این هست همان ایوان کز نقش رخ مردم خاك در او بودي
دیوار نگارستان این هست همان درگه کو را ز شهان بودي دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان پندار همان عهد است از دیدهء
صفحه 615 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فکرت بین در سلسلهء درگه، در کوکبهء میدان از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان اي بس
شه پیل افکن کافکنده بشه پیلی شطرنجی تقدیرش درماتگه حرمان مست است زمین زیرا خورده است بجاي می در کاس سر هرمز
خون دل نوشروان بس پند که بود آنگه در تاج سرش پیدا صد پند نوشت اکنون در مغز سرش پنهان کسري و ترنج زر، پرویز و به
زرین بر باد شده یکسر، با خاك شده یکسان پرویز به هر یومی زرین تره آوردي کردي ز بساط زر زرین تره را بستان پرویز کنون
گم شد زان گم شده کمتر گوي زرین تره کو برخوان؟ رو کم ترکوا برخوان گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک زیشان شکم
خاك است آبستن جاویدان بس دیر همی زاید آبستن خاك، آري دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان خون دل شیرین است آن
می که دهد رزبن زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان چندین تن جباران کاین خاك فرو خورده است این گرسنه چشم
آخر هم سیر نشد زایشان از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان خاقانی از این درگه دریوزهء
عبرت کن تا از در تو زآن پس در یوزه کند خاقان امروز گر از سلطان رندي طلبد توشه فردا ز در رندي توشه طلبد سلطان گر زاد
ره مکه توشه است به هر شهري تو زاد مدائن بر تحفه ز پی شروان هر کس برد از مکه سبحه ز گل حمزه پس تو زمدائن بر تسبیح
گل سلمان این بحر بصیرت بین بی شربت از او مگذر کز شط چنین بحري لب تشنه شدن نتوان اخوان که زره آیند آرند ره آوردي
این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند مهتوه مسیحا دل، دیوانهء عاقل جان. ( 1) - رجوع
به مقالهء سعید نفیسی در مجلهء ارمغان سال 1323 دربارهء لفظ شروانی شود. خاقانی خود در این باره می گوید: عیب شروان مکن
که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است. ( 2) - ضمن بیان حقوق کافی الدین در تحفۀ العراقین گفته است: چون دید که در
4) - امام مجدالدین گفته است: افضل الدین امام خاقانی ) . سخن تمامم حسان عجم نهاد نامم. ( 3) - لباب الالباب ج 2 ص 221
( تاجدار ممالک سخن اوست. ابوالعلاء گنجوي گفته است: تو اي افضل الدین اگر راست پرسی بجان عزیزت که از تو نه شادم. ( 5
- افضل ارزین دروغها راند نام افضل بجز اضل منهید. ( 6) - تذکرهء دولتشاه سمرقندي ص 47 چاپ هند: مجمع الفصحاء ج 1 ص
تعریضی بنام خود باشد. ( 7) - هستم ز پی غذاي « بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد » 200 ، شاید نظر خاقانی در این مصراع
جانور طباخ نسب ز سوي مادر نسطوري موبدي نژادش اسلامی و ایزدي نهادش بگریخته از عتاب نسطور آویخته در کتاب مسطور
کدبانو بوده چون زلیخا برده شده باز یوسف آسا از روم ضلالت آوریده نخاس هدیش پروریده تا مصحف و لااله دیده ز انجیل و
10 ) - چو شاعر ) . 9) - مجمع الفصحاء ج 1 ص 200 ) .226 - صلیب در رمیده. (تحفۀ العراقین). ( 8) - تحفۀ العراقین صص 224
شدي بردمت پیش خاقان بخاقانیت من لقب برنهادم. (ابوالعلاء گنجوي). ( 11 ) - اي عراق الله جارك نیک مشعوفم بتو وي خراسان
عمرالله سخت مشتاقم ترا. ( 12 ) - از این معنی در قصیدهء ذیل خبر داده است: خاك سیاه بر سر آب و هواي ري دور از مجاوران
مکارم نماي ري. ( 13 ) - آن مصر مملکت که تو دیدي خراب شد و آن نیل مکرمت که شنیدي سراب شد گردون سر محمد یحیی
به باد داد محنت رقیب سنجر مالک رقاب شد آن کعبهء وفا که خراسانش نام بود اکنون به پاي پیل حوادث خراب شد عزمت که
زي جناب خراسان درست بود بر هم شکن که بوي امان زان جناب شد در حبسگاه شروان با درد دل بساز کان درد راه توشهء یوم
الحساب شد. ( 14 ) - خلیفه گوید خاقانیا دبیري کن که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر. ( 15 ) - در تحفۀ العراقین گفته است که بعد از
سی سال خسف خواهد بود: در گوش مقلدان اقوال دادند خبر که بعد سی سال سریست بسیر اختران در خسفی است به بیست و
یک قران در. و چون قران کواکب در سال 582 ه . ق. اتفاق افتاده است پس تاریخ نظم تحفۀ العراقین که در بازگشت از سفر اول
552 ه . ق. است. ( 16 ) - نکهت حوراست یا صفاي صفاهان جبهت جوزاست یا لقاي صفاهان دیو - صورت گرفته بود سال 551
رجیم آنکه بود دزد بیانم گر دم طغیان زد از هماي صفاهان او بقیامت سپید روي نخیزد زانکه سیه بست برقفاي صفاهان اهل
صفاهان مرا بدي ز چه گویند من چه خطا کرده ام بجاي صفاهان... کردهء قصار، پس عقوبت حداد این مثل است آن اولیاي
صفاهان. ( 17 ) - کیست که پیغام من بسوي شروان برد یک سخن از من بدان مرد سخندان برد گوید خاقانیا اینهمه ناموس چیست
نه هر که دو بیت گفت لقب ز خاقان برد. ( 18 ) - در قصیده اي که بمدح این پادشاه گفته عمر خود را بیست و چهار سال ذکر
کرده است: ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی جملهء ساعات هست بیست و چهار از شمار. ( 19 ) - بینی سگ گنجه را در این
کوي هم سرخ قفا و هم سیه روي.
خاقانی.
و تاریخ نظم آن 1007 میباشد. « حلیهء شریفه » یا « الحلیۀ النبویۀ » : (اِخ) ایاس پاشازاده محمد بک متوفی بسال 1015 ه . ق. او راست
وي از شعراي عثمانی است و اشعارش همه به ترکی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (کشف الظنون).
خاقانی.
(اِخ) عبدالله بن محمد بن یحیی بن عبیدالله ابن یحیی مکنی به ابوالقاسم. وزیر مقتدر خلیفهء عباسی بود که بسال 313 ه . ق. مقتدر
.( او را از وزارت عزل کرد و ابوالعباس احمدبن عبیدالله خصیبی را بجاي او نشاند (از خاندان نوبختی چ عباس اقبال ص 184
خاقانی.
(اِخ) محمد بن یحیی بن عبیداللهبن یحیی بن خاقان مکنی به ابوعلی وزیر مقتدر خلیفهء عباسی بود. مقتدر وي را در سال 299 ه .
ق. بجاي ابوالحسن علی بن محمد بن الفرات نشاند و تا محرم سال 301 ه . ق. او بر این مسند تکیه زده بود. (از تاریخ خاندان چ
.( نوبختی عباس اقبال ص 98
خاقانیان.
(اِخ) نام سلسله اي بوده است از امراء ترك که بنامهاي آل خاقان، آل افراسیاب، خانیه، ایلک خانیه، افراسیابیه مشهورند. رجوع به
تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج 3 بخش تعلیقات و چهار مقالهء عروضی چ معین بخش تعلیقات و لغت نامه در کلمهء آل افراسیاب
شود.
خاقانی محلاتی.
[مَ حَ لْ لا] (اِخ) میرزا حبیب الله و اصلش از شیراز برادر کهتر میرزا فرج الله منشی متخلص بطرفه است. در بدو حال بنام تخلص
کردي. چون بدارالخلافهء ري درآمد بمدحت سلطان ناصرالدین شاه قاجار پرداخت و بحضورشاه رسید از طرف پادشاه بخاقانی
ملقب گردید و باقتفاء خاقانی شیروانی (شروانی) شعر می سرود. این دو بیت از اشعار اوست: ز ابروي و چشم او بدل تیر بلا رسد
همی می نبرد کسی برون جان ز کمان کشیدنش آهوي چشم او چرا رام نمیشود بکس آه از آن نگاه او آه از آن رمیدنش. (از
.( مجمع الفصحاء ج 2 ص 107 چ 1
خاق باق.
(ع اِ صوت) آواز حرکت شرم مرد در شرم زن. (منتهی الارب). خاق باق صوت للنکاح. (سیوطی چ عبدالرحیم ص 177 (||). اِ) نام
شرم زن است. (منتهی الارب).
خاقنی.
[قَ] (اِخ) مخفف خاقانی. خاقانی شروانی نام خود را در این بیت به این شکل آورده است : هستی خاقنی اگر نیست شد از تو
جوبجو بر دل او به نیم جو، باد لقاي روي تو. خاقانی.
خاقور.
(اِ) نام گیاهی است که نام دیگرش بوي مادران میباشد. (از مهذب الاسماء).
خاقونیه.
[نی يَ] (ع اِ) دزي آن را نوعی پیچه و روبنده حدس زده است که در آن تردید دارد سندش این جمله است. فتزینت باحسن الزینۀ و
.( ارخت علی عینیها خاقونیه. (از فرهنگ دزي ج 1 ص 346
خاك.
(اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 369 ) (فرهنگ جهانگیري).
بر طبق رأي قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر بترتیب زیر است: ابتداء کرهء
خاك است بر روي آن کرهء آب و بر روي کرهء آب کرهء هوا و بر روي کرهء هوا کرهء آتش قرار دارد و براي این شکل قرار
گرفتن عناصر بر رویهم دلائلی اقامه می کردند که در کتب جغرافی و طبیعیات ایشان آن دلائل مفص مندرج است. اَثلَب. اَدقَع.
اَوکَ ح. بَري. تُراب. تَرباء. (منتهی الارب). تُربه. تَریب. تَوراب. تَورَب. تیراب. تیرب. ثَري. (دهار). جَبوب. جول. جیلان. (منتهی
الارب). حصاصاء. (قطر المحیط). حَصحاص. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دَقاع. دَقعاع. دِقعِم. دیجور. رَغام. شَیام.
شیام. صَ عید. عِثیَر. عفاء. عَفَر. غَبَر. غَول. کَثباء. کَثکَث. کَفر. کِلمِح. کِلحِم. کیموح. هَیَّبان. (منتهی الارب) : و آن مردگان در آن
چهار دیوار بماندند سالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاك شدند. (ترجمهء تفسیر طبري). شوي بگشاد آن فلرزش خاك دید کرد
زن را بانگ و گفتش اي پلید.رودکی. بهار آمد و خاك شد چون بهشت بروي زمین بر هوا لاله کشت.فردوسی. مگر یار باشدت
یزدان پاك سر جادوان اندر آري بخاك.فردوسی. به پیشش بغلطید وامق بخاك ز خون دلش خاك همرنگ لاك.عنصري.
بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاك برابر شد. (تاریخ بیهقی). زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و
خاك دو کف پایت.؟ هر چه بخاك دهی از خاك بازیابی. (قابوسنامه). گر در شوي بخانه اش برخاکت شمشاد و لاله روید و
سیسنبر.ناصرخسرو. جانت خاك است و خرد تخم گل و لاله خاك را تخم گل و لاله کند رنگین. ناصرخسرو. گر بسر خاك
خواهی کرد ناچار اي پسر آن به آید کان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی. ناصرخسرو. خاك بر سر مرا نباید کرد نبود خاك مر مرا در
خورد خاك بر سر کند شهی که ورا نبود در زمانه حکم روا.سنائی. خاك یابی ز پاي تا زانو خانه اي را که دو است کدبانو.سنائی.
خاك در خواب مایهء روزیست برزگر را دلیل بهروزیست.سنائی. سگ آبی کدام خاك بود که برد آب قندز بلغار. خاقانی (دیوان
چ دکتر سجادي ص 206 ). غمخوار ترا بخاك تبریز جز خاك تو غم نشان بی نام.خاقانی. بتو باد هلاکم می دواند غلط گفتم که
خاکم می دواند.نظامی. خاك ذلیلان شده گلشن بتو چشم غریبان شده روشن بتو.نظامی. خاك خور و نان بخیلان مخور خار نه و
زخم ذلیلان مخور.نظامی. پیر در آن بادیک باد پاك داد بضاعت بامینان خاك.نظامی. می فروشم آبروي خویشتن بردرت چون
خاك ارزان درنگر.عطار. یا چو مرغ خاك کآید در بحار زان چه یابد جز هلاك و جز خسار.مولوي. که گر خاك شد سعدي او را
چه غم که در زندگی خاك بوده ست هم.سعدي. اي برادر چو عاقبت خاك است خاك شو پیش از آنکه خاك شوي.سعدي.
همه کارداران فرمانبرند که تخم تو در خاك می پرورند.سعدي. چه نسبت خاك را با رب ارباب وجود ما همه مستیست یا
خواب.شبستري. گر چه این قصرها طربناك است چون بگردون نمیرسد خاك است.اوحدي. خاك پایت را فلک گر تاج سر خواند
مرنج نرخ گوهر نشکند هر گز بطعن مشتري. ابن یمین. با آنکه دل تو طبع آهن دارد جان در سر زلفین تو مسکن دارد گرد سر
کوي تو همی گردم از انک خاك رمه چشم گرگ روشن دارد. فریدالدین سجزي. خاك گلشن چشم نرگس را بجاي توتیاست.
وحید قزوینی. زنده کردي که به تیغم زده بر خاك فکندي لیک می میرم از این غم که بفتراك نبندي. یغما. خاك در اصطلاح
کشاورزي: جنس خاك اراضی زراعتی ممکن است شنی، رسی، آهکی و سیاه باشد یعنی زمینهائی که شن، رس، آهک و مواد
نباتاتشان زیادتر از سایر مواد باشد به اسامی فوق الذکر نامیده میشود. تعیین مواد خاك: چشم خبره و دیدهء عمل می تواند مقدار
تقریبی مواد مرکبهء خاك را تعیین نماید لیکن بجهت تعیین دقیق آن وسائل مختلفه در دست است. هر گاه در شیشهء گردن درازي
15 دقیقه بقوت شیشه - که گردنش مدرج باشد مقدار ده گرم خاك ریخته آن را تا نزدیک دهانه اش پر از آب نمائیم و مدت 10
را تکان داده وارونه روي پایه اي قرار دهیم و پس از یکساعت شیشه را به همان حالت تحت معاینه در آوریم خواهیم دید که
درشت ترین دانه ها (ریگ) زیر قرار گرفته و روي آن مرتباً دانه هاي ریزتر ته نشین شده و بالاخره ذرات رسی در آب معلق
میباشد. علاوه بر این ممکن است با الکهاي خانه ریز و خانه درشت مختلف و استوانهء آب، مواد معدنی خاك را معین نمود. مواد
نباتی و حیوانی خاك را می توان به واسطهء گذاردن ظرف خاك روي شعلهء آتش یعنی بر اثر سوزاندن مواد اولیه و کشیدن
خاك معین نمود براي تعیین کربنات دوشو باید روي خاك جوهر نمک (اسیدکلرئیدریک) ریخت و بوسیلهء آلات مخصوصه
جوهر زغال حاصله را گرفت و از روي آن مقدار کربنات دو شو را معین نمود. (از فرهنگ روستائی یا دائرة المعارف فلاحتی چ
اگر خاك هم بسر میکنی پاي » تقی بهرامی ص 485 ). -امثال: خاك از تودهء کلان بردار؛ بمعنی از نو کیسه قرض مکن یا مرادف
ابن یمین گوید: همت از مردمان نیک طلب خاك از تودهء کلان بردار. (از امثال و حکم دهخدا). خاك او عمر تو بادا که « تل بلند
به او میمانی؛ مثلی است که وقت تشبیه فردي بفرد مرده اي میزنند و این مثل را بقصد استخفاف مشبه و مشبه به استعمال کنند. نظیر:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داري به یادگار بمانی که بوي او داري. حافظ (از امثال و حکم دهخدا). خاك بر آن خورده که
تنها خوري، نظیر: تنهاخور برادر شیطان است، تزاحم الایدي فی الطعام برکۀ. (از امثال و حکم دهخدا). خاك برایش خبر نبرد؛
تعبیري است که چون از مرده اي بد گفتن خواهند کلام را بدین جمله آغاز کنند. (از امثال و حکم دهخدا). خاك بر لب مالیدن :
تو شناسی که نیست هزل و محال نوش کن زود و خاك بر لب مال. سنائی (از امثال و حکم دهخدا). خاك پاك بی گندم؛ مزاحی
است که بصورت گزافه در مغشوش بودن دانه ها و غلات گویند. (از امثال و حکم دهخدا). خاك پاك می کند؛ گناه مردگان را
عفو کنند. (از امثال و حکم دهخدا). خاك تاریک بخورشید شود رخشان. ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا). خاك خور و نان
بخیلان مخور. نظامی (از امثال و حکم دهخدا). خاك در امانت خیانت نمیکند، نظیر: آمن من الارض. (از امثال و حکم دهخدا).
خاك در خواب مایهء روزیست برزگر را دلیل بهروزي است. سنائی (از امثال و حکم دهخدا). خاك رمه چشم گرگ روشن دارد.
فریدالدین سجزي. نظیر: گرد گله توتیاي چشم گرگ. شیخ بهائی (از امثال و حکم دهخدا). خاك شو پیش از آنکه خاك
شوي.سعدي. نظیر: موتوا قبل ان تموتوا. (از امثال و حکم دهخدا). خاك عمل از عبیر معزولی به (از نقایس الفنون). نظیر: غبار
العمل خیر من زعفران العطل و: شهی ارچه یک روز باشد خوش است. (از امثال و حکم دهخدا). خاك کوچه براي باد سودا خوب
است؛ به استهزاء به زنانی که به کوچه گردي مایل باشند گویند. (از امثال و حکم دهخدا). خاك گلشن چشم نرگس را بجاي
توتیاست. وحید قزوینی (از امثال و حکم دهخدا). خاك مرده پاشیده اند (به فلان جا)؛ بیکاري و عطالتی تمام، یا سکوت و
خاموشی کامل در آنجاست. (از امثال و حکم دهخدا). خاك می کِشَد؛ عقیدهء عامه این است که مرگ هر کس در محل معلومی
مقدر است. (از امثال و حکم دهخدا). خاك می دواند، نظیر: خاك می کشد: بتو باد هلاکم می دواند غلط گفتم که خاکم می
دواند. نظامی (از امثال و حکم دهخدا). خاك وطن از ملک سلیمان خوشتر، نظیر: الوطن ام الثانی. (از امثال و حکم دهخدا). خاك
و نمک آوردن، بنشانهء صلح و آشتی، گویا آوردن خاك و نمک در میان ترکان رسمی بوده است : رسول ما بدان رضا دهد و
خاك و نمکی بیارد تا ایشان پندارند. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا). خاك هم بسر میکنی پاي تل بلند. خاك یابد مراغه
از ) .« خاك می پاشم » . تواند کرد. رجوع به مراغه شود، نظیر: اگر آب بیابد شناگر قابلی است. خاکی می پاسی؛ بلهجهء سپاهان
امثال و حکم دهخدا). خانه اي که در آن دو کدبانوست خاك تا زانوست. خاك یابی ز پاي تا زانو خانه اي را که دو است کدبانو.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا). نظیر: ماما که دو تا شد سر بچه کج درمی آید. رؤیاي خاك خاصه برزگران را بر فراخی و خصب
دلیل کند. - آکندهء خاك؛ از خاك پرشده : سر تاجور دیدش اندر مغاك دو چشم جهان بینش آگنده خاك.(بوستان). - آوردن
خاك جائی بجاي دیگر؛ اشاره بخراب کردن آنجا و آوردن آنچه در آنجا بوده است بجاي دیگر. اشاره به ویران کردن : همه باز
خواهم بشمشیر کین بمرو آورم خاك توران زمین.فردوسی. - از خاك برآوردن؛ کرم کردن. بزرگ کردن. بنوا رساندن : سپاهی
را بر خاك نشاند به نبردي جهانی را از خاك برآرد بنوالی.فرخی. - از خاك برداشتن؛ لطف کردن. کرم کردن : برداشت ز خاك
عالمی را در خاك نهاد روزگارش.انوري. اکنون که عماد دوله در خاك آسود از دیدهء من خاك شود خون آلود در خاك فتاده
چون توانم دیدن آن را که مرا ز خاك برداشته بود.عمادي. - از خاك برگرفتن؛ مرحمت کردن. کرم کردن. عنایت کردن. لطف
کردن : در لب تشنهء ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشتهء خویش آي و ز خاکش برگیر. حافظ. - از خاك ستاندن و به آب دادن؛
کنایه از نیست و نابود کردن. (آنندراج) : چو دریا بتلخی جوابش دهم ز خاکش ستانم به آبش دهم. نظامی (از آنندراج). - با
خاك راز گفتن؛ بسجده در افتادن : چو کاوس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاك راز.فردوسی. - بچشم کسی خاك افکندن؛ خاك در چشم کسی پاشیدن بجهت جلوگیري از دیدار او :
و گر ستیزه کند در دو چشمش افکن خاك. (گلستان). - بخاك آبروي کسی را ریختن؛ آبروي کسی بردن. - بخاك افتادن؛
سجده کردن. زمین را بوس کردن مر تعظیم را. - بخاك افکندن؛ پایمال کردن. ضایع کردن : هر آن کس که عهد نیا بشکند سر
راستی را بخاك افکند.فردوسی. چو پیمان آزادگان بشکنی نشان بزرگی بخاك افکنی.فردوسی. - بخاك سیاه نشاندن؛ به بدبختی
انداختن. بیچاره کردن. - بخاك سیاه نشستن؛ به بدبختی افتادن. بی مال و منال شدن. - بخاك غلطیدن؛ بخاك افتادن. کشته شدن.
- بخاك نشستن تیر؛ بهدف نخوردن. به آماج نرسیدن. - بخاك و خون کشیدن؛ خراب کردن و کشتن. - بخاك هلاك افکندن؛
کشتن. نابود کردن. - بر خاك خون کسی را ریختن؛ کسی را کشتن. کسی را نابود کردن و از بین بردن. - بر خاك نشاندن؛
شکست دادن. از بین بردن. نابود کردن. ذلیل کردن : سپاهی را بر خاك نشاند بنبردي جهانی را از خاك برآرد بنوالی.فرخی. - بر
خاك نشستن؛ بیچاره شدن : بر خاك ره نشستن سعدي عجب مدار مردان چه جاي خاك که در خون طپیده اند. سعدي (بدایع). -
بر خاك نشستن تیر؛ بخاك نشستن تیر. - بینی کسی را بر خاك مالیدن؛ خوار کردن :برانداختن بی دینان و بر خاك مالیدن بینی
معاندان. (تاریخ بیهقی). - پشت بخاك آوردن کسی؛ در کشتی او را مغلوب کردن با آوردن پشت او بزمین : از روي لاف گفتم
آرم بخاك پشتش. کمال اسماعیل. - پوزهء کسی را در خاك مالیدن؛ تودهنی زدن. نظیر: بینی کسی را بخاك مالیدن. - پی چیزي
را بخاك افکندن؛ اساس و پایهء امري را بر هم زدن : ابا هر که پیمان کنم بشکنم پی و بیخ رادي بخاك افکنم.فردوسی. - چون
ماهی بخاك بودن؛ در تب و تاب بودن. مضطرب بودن : بدو گفت گودرز کاي پهلوان هشیوار و جنگی و روشن روان چنانیم بی
تو که ماهی بخاك بسنگ اندرون سر تن اندر مغاك. فردوسی. - خاك انداختن (یا) خاك در کاري انداختن؛کار را اخلال
کردن. رابطه اي را بر هم زدن : دشمنان خاك در این کار همی اندازند ورنه من پاکترم پاکتر از آب زلال. انوري (از امثال و حکم
دهخدا). - خاك بچشمها پاشیدن.؛ رجوع به خاك در چشم کسی افکندن شود. - خاك بر چشم زدن؛ بمعنی خاك در چشم
پاشیدن است. (آنندراج). - خاك بردیده زدن؛ خاك در چشم پاشیدن. (آنندراج) : قسمت کلبهء ما نیست فروغ مه و مهر خاك
نومیدي بر دیدهء روزن زده ایم. طالب آملی (از آنندراج). - خاك بر سر بودن؛ دشنامی است : از مال و دستگاه خداوند عز و جاه
چون راحتی بکس نرسد خاك بر سرش. سعدي (صاحبیه). - خاك بر سر ریختن؛ خاك بر سر پاشیدن. خاك بر سر فکندن||. -
عزاداري کردن : جامه ها چاك زده خاك بر سر ریختند. (مجالس سعدي). - خاك بسر ریختن؛ گریه و زاري کردن، عزاداري
کردن : همه جامهء پهلوي کرد چاك خروشان بسر بر همیریخت خاك.فردوسی. - خاك بر سر فکندن؛ خاك بر سر ریختن؛
عزاداري کردن. - خاك بر سر کردن؛ در مورد غیبت تعبیري است که در مقام تحقیر طرف استعمال کنند : خاك بر سر کند شهی
که ورا نبود در زمانه حکم روا.سنائی. گنج را از بی نیازي خاك بر سر می کنند. حافظ. و در مقام متکلم خطابی است مر خویشتن
و در مقام مخاطبت خطابی است دیگري را به جهت چاره اندیشی در امري چون .« چه خاکی بسر کنم » را بهر چاره اندیشی چون
خاك بر سر نهادن؛ ذلیل کردن، ناچیز کردن : به تیغ و رکیب و به سفت و بباد همه ترك را - .«. برو خاك بر سر این امر کن »
خاك بر سر نهاد.فردوسی. - خاك بر فرق کردن؛ بمعنی خاك برسر کردن. رجوع بخاك بر سر کردن در این لغت نامه شود. -
خاك پاي کسی بودن؛ کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او : که یارا مرو کاشناي توام بمردانگی خاك پاك توام.سعدي
(بوستان). کسی که لطف کند با تو خاك پایش باش. (گلستان). - خاك جائی را بتوبره کشیدن؛ کنایه از ویران کردن محلی است.
- خاك خوردن تیر؛ بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر. (آنندراج) : خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد تمام عمر خورم خاك
اگر چه تیر خطا. قدسی (از آنندراج). در باب جان نبردن صیدي به بخت ما نیست تیرت نمیخورد خاك تا در شکار مائی. ملاطغرا
(از آنندراج). - خاك در ترازو افکندن؛ کنایه از سبک وزن شمردن : نترسیدي از زور بازوي من که خاك افکنی در ترازوي
من.نظامی. - خاك در دهان انداختن؛ پشیمانی عظیم نمودن : ز شرم آنکه بروي تو نسبتش کردم سمن بدست صبا خاك در دهان
انداخت. حافظ. - خاك در دیده زدن؛ خاك در چشم پاشیدن. (آنندراج) : زدن خاك در دیدهء جوهري همه خانه یاقوت
اسکندري. نظامی (از آنندراج). - خاك در دیده کشیدن؛ خاك در چشم کشیدن. (آنندراج). - خاك درمشت؛ کنایه از تهی
دست و بی چیز است : در این یک مشت خاك اي خاك در مشت گر افروزي چراغ از هر دو انگشت.نظامی. - خاك کف پاي
کسی بودن؛ کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است : خاك کف پاي رودکی نسزي تو هم نشوي گوش او چه خائی برغست. کسائی
شود. خاکم بدهان مگر تو مستی ربی. (منسوب به خیام). - « خاك بدهن » مروزي. - خاکم بدهان؛ لال بادم، خفه شوم! رجوع به
خاك و نمک بیختن؛ : حمله و تک و تاز و جنگ و درگیري مختصر کردن : و از آنجا پیري آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد
بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم از این طراز و خاك و نمکی بیختند و بیاسودند. (تاریخ بیهقی ص 763 از امثال و
حکم دهخدا). - در خاك مراغه کردن.؛ رجوع به مراغه شود : چون مراغه کند کسی بر خاك.عنصري. - در خاك نشاندن؛
بخاك نشاندن. بیچاره کردن : در خاك چو من بیدل و بی دیده نشاندش اندر نظر هر که پریوار برآمد. سعدي (طیبات). - روي بر
خاك نهادن؛ سجده کردن. تعظیم کردن : چو رفتند نزدیک آن نامجوي یکایک نهادند بر خاك روي.فردوسی. - سربخت کسی
بخاك اندر آمدن؛ بدبخت شدن : تهمتن نشست از بر تخت گاه بخاك اندر آمد سر بخت شاه.فردوسی. - عالم خاکی؛ کرهء زمین
: آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی. حافظ. - کسی را از خاك برگرفتن؛ ترقی دادن او
:من بنده را از خاك بر گرفت و بر فلک رسانیده. (نوروزنامه ||). بَلَد. مملکت. ناحیه. قلمرو. شهر. کشور. ولایت. سرزمین. ملک.
ایالت( 1) : نمانم که بر خاك ما بگذري.فردوسی. چنین داد پاسخ که یزدان پاك مرا گر بهندوستان داد خاك.فردوسی. من خاك
خاك او که ز تبریز کوفه ساخت خاکی است کاندر او اسدالله کند کنام. خاقانی. هر کرا در خاك غربت پاي در گل ماند ماند گو
دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را. سعدي (خواتیم). قضا را من و پیري از فاریاب رسیدیم در خاك مغرب به آب. سعدي
(بوستان). قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاك پاکم مقام. سعدي (بوستان). خاك مصر است ولی بر سر فرعون و
جنود.سعدي. آب و هواي فارس عجب سفله پرور است کو همرهی که خیمه از این خاك برکنم. حافظ. خاك وطن از ملک
صفحه 616 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سلیمان خوشتر. (نقل از مجموعهء مختصر امثال چ هند ||). زمین. کرهء ارض : خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاك با آسمان
گشت راست.فردوسی. تن زنده پیل اندر آمد بخاك.فردوسی. همی گفت و پیچید بر خشک خاك ز خون دلش خاك هم رنگ
لاك.عنصري. داغ نه ناصیه داران پاك تاج ده تخت نشینان خاك.نظامی ||. مزار. (برهان قاطع). رَمس. (منتهی الارب). قبر. گور.
آرامگاه : ابله و فرزانه را فرجام خاك جایگاه هر دو اندر یک مغاك.رودکی. چو ایدر بود خاك شاهنشهان چه تازید تابوت گرد
جهان.فردوسی. بجان و سر شاه خورشید و ماه بخاك سیاوش، بایران سپاه.فردوسی. مشو تا تنم را سپاري بخاك چو من جان سپارم
بیزدان پاك. (گرشاسب نامه). پیوسته دلم دم رضاي تو زند جان در تن من نفس براي تو زند گر بر سر خاك من گیاهی روید از
هر برگی بوي وفاي تو زند. خواجه عبدالله انصاري. حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم جز بر حجرالاسود و بر خاك پیمبر.
ناصرخسرو. بعاقبت ز سر خاك تو برآید خار اگر تو خاره بخاري ز نیزه و زوبین.معزي. و خاك قتیبه بفرغانه معروف است در
ناحیت رباط. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 69 ). و خاك این امیر در آن مدرسه بود. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 16 ). نهی دست بر
شوشهء خاك من بیاد آري از گوهر پاك من.نظامی. بر خاك من آن غریب خاکی نالد بدریغ و دردناکی.نظامی. خونم بریز و بر
سر خاکم گذار کن. سعدي (طیبات). این پنجروزه مهلت ایام آدمی بر خاك دیگران بتکبر چرا رود. سعدي (طیبات). شاید که
بخون بر سر خاکم بنویسند کین بود که با دوست بسر برد وفائی. سعدي (بدایع). الا اي که بر خاك ما بگذري بخاك عزیزان که
یاد آوري. سعدي (بوستان). بخاك حافظ اگر یار بگذرد چون باد ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم.حافظ. بخاك پاي تو اي سرو
نازپرور من که روز واقعه پا را مگیرم از سر خاك. حافظ. بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذري سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم
رمیم. حافظ. - با خاك جفت شدن؛ مردن. مدفون شدن : که هر گز مبادي تو با خاك جفت.فردوسی. - بخاك رفتن؛ مردن.
مدفون شدن : همی خندم از لطف یزدان پاك که مظلوم رفتم نه ظالم بخاك. سعدي (بوستان). - بخاك سپردن؛ دفن کردن. -
پیمودن خاك بالاي کسی را؛ مردن آن کس. بخاك سپرده شدن او : چنین داد پاسخ که شاه جهان اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم اگر خاك بالا بپیمایدم.فردوسی. - در خاك رفتن؛ مردن. مدفون شدن : ز هجران طفلی که در خاك
رفت. سعدي (بوستان). - در خاك سپردن؛ بگور کردن. دفن کردن. - سر بخاك سیه بر نهادن؛ مردن ||. - سجده بجاي آوردن :
چنین گفت رستم بایرانیان که اکنون بباید گشودن میان به پیش خداوند پیروز گر نه کوپال باید نه گنج و کمر همه سر بخاك سیه
برنهند از آن پس همه تاج بر سر نهند.فردوسی. - سر خاك رفتن؛ بزیارت قبر کسی رفتن.( 2 ||) نفس مطمئنه. (برهان قاطع)
(آنندراج ||). خاك کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن
است. (انجمن آراي ناصري ||). چیزهاي بی قدر و قیمت و ضایع و بکار نیامدنی ||. فتنه و آشوب باشد. (فرهنگ جهانگیري||).
کنایه است از شخص سلیم النفس. مطیع. فرمانبردار. (برهان قاطع) (آنندراج) : نه تنها خاك تو خاقان چین است چنینت چند خاکی
بر زمین است. نظامی ||. کنایه است از فروتنی و افتادگی. (برهان قاطع (||). ص) کنایه از مطیع. منقاد: خاك تست؛ مطیع و منقاد
تست. (از آنندراج). ( 1) - مخفی نماند که این معانی تا حدي با هم اختلاف دارند ولی در عین اختلاف قدر مشترکی بین آنها
موجود است که آن قدر مشترك موجب آوردن آنها در تحت این معنی شده است. ( 2) - معانیی را که مرتبط بدفن و گور و امثال
آن است، در این ترکیبات آورده ایم.
خاك آب.
(اِ مرکب) اولین آبی است که بزراعت کاشته شده میدهند. (چ روستائی یا دائرة المعارف فلاحتی تألیف تقی بهرامی ص 485 ). آب
بار اول که پس از پاشیدن تخم به کشت دهند و آن را کلوخ گویند ||. آبی که پس از تسطیح زمین و شکستن کلوخها بزمین
دهند ||. آبی که رز را دهند پس از هَرَس. (در اصطلاح مردم شهریار).
خاك آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 15 هزارگزي خاور الیگودرز کنار راه مالرو چالسپار به
دره سفید. ناحیه اي است کوهستانی داراي آب و هواي معتدل و 181 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان لري و فارسی است.
آب آنجا از قنات و محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی
.( است و راه آنجا اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خاك آلود.
(ن مف مرکب) کنایه از خاك پوش. (آنندراج). مُعَفَّر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد). مُغَبَّر. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (تاج العروس) (المنجد). اغبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : روي خاك آلود من چون کاه بر دیوار حبس از رخم
کهگل کند اشک زمین انداي من. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 327 ). خود ندانست کآن چه واقعه بود سوبسو می دوید خاك
آلود.نظامی. درویش صالح شاهد خاك آلود. سعدي (گلستان). آتش چشم تو برد آب من خاك آلود. سعدي (خواتیم).
خاك آلود شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)گرد و خاك به کسی یا چیزي نشستن. انعفار. (زوزنی). اِعتِفار. (مهذب الاسماء). تَتَرُّب. تَرَب. رَغم. (اقرب
الموارد).
خاك آلود کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)شی ء یا کسی را بخاك آغشتن. تَتریب، تَعفیر. (اقرب الموارد).
خاك آلود گردیدن.
[گَ دي دَ] (مص مرکب) خاك آلود شدن. رجوع به خاك آلود شدن شود. تَعَفُّر. اِعتِفار اِنعِفار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
(تاج العروس) (المنجد).
خاك آلودن.
[دَ] (مص مرکب) آغشتن بخاك ||. در خاك خفتن : گر ز خاك آلودنت آسوده میگردند خلق تن بخاك تیره ده آسایش دلها
طلب. صائب تبریزي.
خاك آلوده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب)آغشته شدهء بخاك. خاك نشسته. خاك گرفته. غبارآلود. مُرَیَّغ. (منتهی الارب) : و از سر تا پاي خاك
آلوده. (مجمل التواریخ و القصص).
خاك آلوده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب ل) به خاك آغشته شدن. انعفار. (تاج المصادر بیهقی). تَتَرُّب. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به خاك
آلود شدن شود.
خاك آلوده کردن.
[دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب) به خاك آغشتن. تتریب. (دهار). تعفیر. (منتهی الارب). رجوع به خاك آلود کردن شود.
خاك آمیز.
(ن مف مرکب) با خاك آمیخته. خاکی : و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاك آمیز و از هر جانبی بر شدن راه داشت.
(تاریخ بیهقی).
خاکان.
(ص) پر خاك تر در اصطلاح بنایان : گل و گچ را خاکان تر بساز. (یادداشت بخط مؤلف).
خاك اره.
[كِ / كْ اَ رْ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریزه چوبهائی که پس از اره کردن قطعه چوب بدست می آید. نُشارَه. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). وُشارّه.
خاك اقدام.
[كِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زمین است ||. در مورد تواضع و فروتنی بکار برند. تراب اقدام.
خاك انبار.
[اَ مْ] (ن مف مرکب)انباشته شدهء از خاك. پر از خاك : دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه اي است خاك
انبار.خاقانی.
خاك انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب)پنهان انداختن در خاك چیزي که بدزدي رفته تا دزد رسوا نشود. خاك اندازان و خاك ریختن نیز گویند و
این در هندوستان مرسوم است. (آنندراج). رجوع به خاك انداز شود : گفتمش دزدیده اي دل را و خون کردي جگر گفت سیفی
خاك ریزم گر بمن داري گمان. سیفی بدیعی (از آنندراج). خاك بر هر طرف تودهء افلاك انداز نشود یافته آن گم شده بی
خاك انداز. ملاطغرا (از آنندراج).
خاك انداز.
[اَ] (اِ مرکب) ظرفی است از آهن که خاك و خاشاك خانه را پس از روبیدن در آن کرده بیرون ریزند. (آنندراج) (انجمن آراي
ناصري). بیل مانندي باشد از نقره و طلا و مس و امثال آن که بدان خاکروبه و خاکستر و غیره بدور اندازند. (برهان قاطع). آلتی
بیشتر آهنین چون نیم دائره و جز آن صورت با دسته اي از آهن و جز آن براي گرفتن خاکروبه و سرخ کردن زغال و غیره. بیلچه.
چمچمه. کمچه. خلیسه. استام. مقحاة. مجرفه. مسحاة ||. جائی که بالاي قلعه براي خاك روبه انداختن و خاك و کلوخ بر سرغنیم
ریختن سازند و آن را سنگ و خاکریز گویند. (آنندراج). سنگ انداز برج و حصار را هم گفته اند. (برهان قاطع) : بسکه دارد
خس و خاشاك غبار حسرت جام می را کند اصلاح دلم خاك انداز. سلیم (از آنندراج ||). پارچه اي را نیز گویند که بر دور
شامیانه و سایبان دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج (||). نف مرکب) ساحر و سحرکننده. (برهان قاطع) (آنندراج (||). اِ مص مرکب)
خاك انداختن. هر گاه که چیز کسی گم شود از همه اشخاص مظنون در جایی خاك بیندازند تا دزد، چیز گم شده را در خاك
پنهان کرده بیندازد تا دزد رسوا نشود. (از مصطلحات) (غیاث اللغات). رجوع به خاك انداختن شود.
خاك انگیخته.
[اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) مراد از کرهء زمین. (غیاث اللغات).
خاك با خون سرشتن.
[سِ رِ تَ](مص مرکب) کنایه از قتل عام شدن و حادثه و واقعهء عظیم روي دادن باشد.
خاکبادك.
[] (اِخ) دهی است از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. واقع در 37 هزارگزي جنوب خاوري تربت جام و 3
هزارگزي جنوب شوسهء نظامی جنت آباد و تربت جام. ناحیه اي است جلگه اي با آب و هواي معتدل و 87 تن سکنه که مذهب
آنها شیعه و حنفی و زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولات غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خاکباز.
(اِ مرکب) نوعی از بازي است. (ناظم الاطباء (||). نف مرکب) کنایه از طفل است چون با خاك بازي می کند.
خاکبازي.
(حامص مرکب) عمل خاکباز و آن بازیی است که اطفال می کنند بر این نوع: توده خاکی را چند طفل گرد می کنند و در آن
شیئی را مخفی می دارند سپس آن توده را بتعداد خود تقسیم کرده در حصه هر طفلی که آن شی ء یافت شد آن شی ء تعلق به او
می یابد. (از فرهنگ شعوري ورق 384 ). طفل غنچه تا به خاك بازي سربرآورده کجه اش بصد رنگ گل کرده. (از آنندراج).
خاك بدر.
[بِ دَ] (ص مرکب) غمگین و دردمند ||. مرده (||. اِ مرکب) مصیبت ||. فقر و تنگدستی. (ناظم الاطباء).
خاك برداري.
[بَ] (حامص مرکب)خاك از زمین برداشتن. زیادي خاك محلی را بجاي دیگر بردن ||. گودبرداري.
خاك برسر.
[بَ سَ] (ص مرکب) کنایه از محتاج، آواره، آفت زده. (آنندراج). ذلیل : پر از درد نزدیک قیصر شدند ابا ناله و خاك برسر
شدند.فردوسی. از حسرت تو هست جهان پاي درگلی در ماتم تو کیست فلک خاك برسري. سیدحسن غزنوي. - خاك برسر
شدن؛ مصیبت دیدن. بدبخت شدن. بیچاره شدن.
خاك برکشیدن.
[بَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) خاك برکشیدن از چاه یعنی لاروبی کردن چاه. پاك کردن چاه. شاو.
خاك برگ.
[كِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاك که از برگهاي پوسیده کنند کود و رشوه را.
خاك برلب.
[بَ لَ] (اِ مرکب) قسم خوردن در انکار امري. (غیاث اللغات). رجوع به مادهء ذیل شود.
خاك بر لب مالیدن.
[بَ لَ دَ] (مص مرکب) رسمی است در هند که چون خواهند چیزي را با تأکید انکار کنند با دست خاك از زمین برداشته بر لب
مالند و گاهی بر سر زبان هم ریزد. (فرهنگ نظام). بنابر نقل آنندراج این مصدر بدو معنی مستعمل است یکی در مقام حاشا و انکار
و دیگر در محل اخفاء و استتار امري. مأخذش آنکه امیري مطبخی را نوکر گرفته بود چون طعام براي او طبخ می کرد نیمی از آن
کف میرفت و نیمی از آن پیش میر می آورد. روزي میر از او پرسیدش که پاره اي از ان خود خوردي او خاك بر لب مالید و انکار
کرد از آن باز مثل شد. (آنندراج). رجوع به مادهء قبل شود : بپاي خم من مخمور بر لب خاك می مالم سبوي قسمتم خشک از دل
عمان برون آید. سعدي (از آنندراج). ز سرمه خاك بلب گوبمال نرگس یار که هست خوردن خونش ز آب روشن تر. طالب آملی
(از آنندراج). گرچه می مالید بر لب چشم او از سرمه خاك شد بمردم عاقبت خون خواري او آشکار. صائب (از آنندراج). از
شکست آرزو قند مکرر می خوریم بر لب خود خاك میمالیم شکر میخوریم. صائب (از آنندراج ||). خاموشی. (آنندراج) : چو
شمع نیم سوزم خاك بر لب خوشتر اي همدم مشورانم که افزون میکنی سوز و گدازم را. شاپور طهرانی (از آنندراج).
خاك بسر.
[بِ سَ] (ص مرکب) رجوع به خاك برسر شود.
خاك بسري.
[بِ سَ] (حامص مرکب)عمل خاك بسري کردن. عمل آرامیدن زن با شوي (در تداول زنان عامی). عمل با حلال خود آرمیدن.
عمل آرامیدن با زن.
خاك بسري کردن.
[بِ سَ كَ دَ] (مص مرکب) آرامیدن زن با شوي. آرامیدن با زن ||. به اصطلاح عوام مشهد، لواط.
خاك بوته.
[تَ / تِ] (اِ مرکب) گلی است ساختگی که بوته کنند و بر شیشه گیرند. گل بوته.
خاك بودن.
[دَ] (مص مرکب) خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن. (آنندراج). افتادگی کردن و متواضع بودن. (برهان قاطع) (انجمن آراي
ناصري) : ز مادر هم از تخم ضحاك بود سرسر کشان پیش او خاك بود.فردوسی.
خاکبوس.
(حامص مرکب) بوسیدن زمین مر احترام را. سجده از روي ادب بجا آوردن : پیران قبیله خاك برسر رفتند بخاکبوس آن در.نظامی.
زین پس من و خاکبوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت.نظامی. اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش از بهر خاکبوس نمودي
فلک سجود.حافظ. در طوس بشرف خاکبوس حضرت اعلی مستعد گشت. (سمط العلی ص 35 (||). نف مرکب) بوسندهء خاك
مر احترام را : که آئی بفرمانبري شاه را بوي خاکبوس آن کئی گاه را. (گرشاسب نامه). تا لب من خاك بوس کوي تست هر دم از
لب بوي جان می آیدم.؟
خاکبوسی.
(حامص مرکب) عمل خاکبوس کردن : حافظ جناب پیر مغان جاي دولت است من ترك خاکبوسی این در نمیکنم.حافظ.
خاك به دهن.
[بِ دَ هَ] (اِ مرکب) در محل دعاي بد و نفرین مستعمل میشود. (آنندراج): خاکم به دهان. رجوع به صفحات قبل و ترکیبات خاك
شود : من می خورم و تو می کنی بدمستی خاکم به دهن مگر تو مستی ربّی. (منسوب به خیام).
خاك بهر.
[بَ] (ص مرکب) خاك نصیب. صاحب قسمت از خاك. بهره ور از خاك. با نصیب از خاك : چرا چون گنج قارون خاك بهري
نه استاد سخنگویان دهري؟نظامی.
خاکبیز.
(نف مرکب) شخصی را گویند که خاك کوچه ها و بازارها را بجهت نفع خود جاروب کند و ببیزد. (برهان قاطع). بیزندهء خاك :
صفحه 617 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دي طفلک خاك بیز غربال بدست میزد بدو دست روي خود را می خست. شیخ ابوسعید (از آنندراج). فلک خاك بیز است خاقانیا
که روزیت از این خاکدان می دهد.خاقانی. گر او با تو چون طشت شد آب ریز تو با او چو غربال شو خاکبیز.نظامی. من آن
خاکبیزم بغربال راي که بستانم و باز بیزم بجاي. نظامی (از انجمن آراي ناصري). خاك تو خاك بیز بغربال میزند.عطار. یا بیاد این
فتادهء خاك بیز چونکه خوردي جرعه اي بر خاك ریز. مولوي ||. آنکه خاك کارخانهء زرگران و خاك رهگذران را به آب
شوید تا زر گم شده و جز آن در دست از آن برآید. (بهار عجم از آنندراج) : من قرین گنج و اینان خاك بیزان هوس من چراغ
عقل و آنها روزکوران هوا. خاقانی. زر سوده را گر بود ریزریز بسیماب جمع آورد خاك بیز.نظامی ||. کسی که از براي حصول
مقصود بکارهاي سخت و حرفه هاي پست قیام نماید. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري ||). مردم دقیق النظر و باریک
بین. (برهان قاطع) (آنندراج) : چون بدانی حد از این حد می گریز تا به بی حد دررسی اي خاك بیز. عطار (از آنندراج ||). غریب
و مسافر، چه خاك بیزي کنایه از غربت و سفر است. (آنندراج).
خاکبیزي.
(حامص مرکب) عمل خاك بیختن. عملی که خاکبیز می کند تا زر بدست آرد یا آنکه از خاك بیختن سودي برد : خاك بیزي
کن که من هم خاکبیزي کرده ام تا ز خاك این مایه گنج شایگان آورده ام. خاقانی. ترا گفتند از این بازار بگذر خاکبیزي کن.
خاقانی. هر زري کز خاکبیزي یافتم بر سر این خاکدان خواهم فشاند.خاقانی. ز دریاي او آب ریزي کنند بر آن گنجدان خاك بیزي
کنند.نظامی ||. کنایه از سفر و مسافرت و عزیمت باشد. (آنندراج).
خاك بیمار.
(اِ مرکب) کنایه از زر باشد و آن را آتش فسرده نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). زر سرخ. (برهان قاطع).
خاکپا.(ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاکپاي خاك کف پا. خاکی که پاي بر آن فرود می آید. چون این لفظ اضافه بصاحب پا شود در این
مورد اغلب تعظیم صاحب پا اراده شده است چون به خاکپاي عزیزت، قسم است. قربان خاکپاي عزیزت روم :
بگفتا که اي شهریار جهان همی خاکپایت کهان و مهان.فردوسی. پسر باشدت زو یکی خوب چهر که بوسه دهد خاکپایش
سپهر.فردوسی. مرا گوئی چه سرداري سر سوداي او دارم به خاکپاي او کامید خاك پاي او دارم. خاقانی. قسم بجان تو خوردن
طریق عزت نیست به خاك پاي تو کان هم عظیم سوگند است. سعدي ||. فرد ذلیل. فرد افتاده : اگر خاکپایان شوریده سر فقیر و
حقیر آیدت در نظر.سعدي (بوستان).
خاکپاش.
1) - این لغت بر هر چیزي که گرد افشاند و ) .( (نف مرکب) کسی که خاك پاشد. کسی که خاك برافشاند. ج، خاکپاشان( 1
خاك پراکند اطلاق میشود اعم از آنکه این خاك پراکنی در اثر چابک سواري باشد چون بیت خاقانی : اگر با خاك پاشانت
سواري آرزو باشد تو از دیوان دیوان خیز و زي قصر سلیمان شو. یا بر اثر حفر زمین و کند و کاو کاري : خاك پاشان که بر آن
سنگ سیه بوسه زنند نور در جوهر آن سنگ معبا بینند. خاقانی.
خاکپاشی.
(حامص مرکب) عمل خاك پاشیدن : بخاکپاشی باد و ببادساري آب.خاقانی. ز خاکپاشی در دستخون فروماندیم ز پاکبازي نقش
.(8- فنا فروخواندیم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی صص 5
خاك پاشیدن.
[دَ] (مص مرکب) خاك ریختن بر. خاك پراکندن بر. حَثو. (تاج المصادر بیهقی) : گرش پاي بوسی نداردت پاس ورش خاك
پاشی ندارد هراس. سعدي (بوستان).
خاك پاك.
[كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مزاح گونه است براي بیان زادگاه شخصی: چون فلان از خاك پاك تهران است.
خاکپاي.
(ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به خاکپا شود.
خاك پتیه.
[پِ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 75 هزارگزي جنوب باختري الیگودرز و 12
هزارگزي جنوب راه مالرو چلیشه به چال چنار. ناحیه اي است جلگه اي با آب و هواي معتدل و داراي 443 تن سکنه که مذهبشان
شیعه و زبانشان لري و فارسی است. آب آنجا از چاه و قنات و محصولات غلات و پنبه و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري است و صنایع دستی زنان گلیم بافی و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خاك پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب)پرستندهء خاك. کنایه از کسی است که دوستدار امر بیمقدار است. آنکه دل به هیچ بندد. آنکه دل بر جهان
بندد : دلا جهان همه باد است و خلق خاك پرست نه آتشم که فروزي بباد رخسارم.خاقانی. که ز نامحرمان خاك پرست می نماید
که شخصی اینجا هست.نظامی.
خاك پرویز.
[پَرْ] (نف مرکب) خاکبیز. خاك الک کننده : تو خسروي و من از صدق دل نه از پی زر بر آستانهء قصر تو خاك پرویزم. نزاري
قهستانی. رجوع به پرویختن شود.
خاك پري.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان موکوئی بخش آخوره شهرستان فریدن واقع در 45 هزارگزي باختر آخوره. ناحیه اي است جلگه اي و
سردسیر داراي 167 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان لري است. آب آنجا از چشمه و محصولات غلات و حبوبات است. شغل
.( اهالی زراعت و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خاك پریش.
[پَ] (نف مرکب) که خاك را پریشد : باد بر سدهء تو هم نرسد باد فکرت نه باد خاك پریش.انوري.
خاکپوش.
(ن مف مرکب) پوشندهء خاك. آغشته بخاك. خاك آلود. مستور در خاك : زین خانهء خاك پوش تاکی زآن خوردن زهر و
نوش تاکی.نظامی.
خاك پهن.
[كِ پِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پِهِن اسب یا خر را چون سَرَند کنند و آشغالش را بگیرند آنچه ماند خاك پهن است که براي
کود و رشوهء گل بکار می رود.
خاك پی.
[كِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاکپا. خاکپاي.
خاك پیراستن.
[تَ] (مص مرکب)خاك را تزیین کردن. کنایه از پیرایه و علایق دنیا بر پیکر خاکی خود بستن : خاك پیراستن چه کار بود حامل
خاك خاکسار بود گر کسی پرسدت که دانش پاك ز آدمی خیزد آدمی از خاك گو گلاب از گل و گل از خار است نوش در
مهره مهره در مار است( 1).نظامی. ( 1) - در حاشیهء صفحهء 41 هفت پیکر نظامی (چ 2) توجیه مرحوم وحید دستگردي دربارهء این
پیرایهء علایق دنیا و تکبر و غرور بر پیکر خاکی خود مبند زیرا آدمی چون حمل کنندهء پیکر خاکی است باید » : سه بیت چنین است
مانند خاك پست باشد و اگر کسی بگوید خاك پست نیست زیرا بیک واسطه مرکز دانش است جواب بگو که خاك با آنکه محل
.« دانش است پست است مانند خار و مار که جایگاه گل و مهره اند ولی زشت و پست می باشند
خاك پیرزن.
(اِخ) دهی است از دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان واقع در 40 هزارگزي جنوب باختري رامیان. ناحیه اي است
کوهستانی و سردسیر داراي 270 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی و ترکی است. آب آنجا از چشمه و محصولات برنج
و غلات و پنبه و صیفی و کنف است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. بناي امامزاده قدیمی نیز در آنجا است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 3
خاك تاریک.
[كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از جسد و قالب آدمی بود. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري). قبضهء خاکی که سرشت
انسانی از آن است.
خاك تنباکو.
[كِ تَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریزهء تنباکو. آنچه از تنباکو می ماند چون قسمت قابل استفاده از آن را بردارند.
خاك توده.
[دَ / دِ] (اِ مرکب) تودهء خاکی که براي مشق تیراندازي سازند. (آنندراج) : خاك تودهء زمین به آماجش سینه سپر ساخته. قزوینی
در ابواب الجنان. (از آنندراج ||). گلوله هاي خاك که اطفال با آن بازي می کنند : خاقانیا نه طفلی از این خاك توده چند.
خاقانی.
خاك جرعه چین.
[كِ جُ عَ / عِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) وصف خاك است که چون آب بر آن ریزند آب را کم کم فروکشد. کنایه از شخص
ریزه خوار است : خاقانی خاك جرعه چین است جام زر شاه کامران را.خاقانی.
خاك جفت.
[جُ] (ص مرکب) قرین خاك. مدفون. درگور شده.
خاك جگرگیر.
[كِ جِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زمینی که دل را از آنجا برآمدن ندهد؟ (آنندراج) (غیاث اللغات).
خاك جلوگیر.
[كِ جِ لَ / لُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زمینی که از آنجا دل برآمدن نخواهد. (آنندراج) : چون برق فتادیم بخاشاك تعلق زین
خاك جلوگیر بیک گام گذشتیم. صائب (از آنندراج).
خاك جنگل.
[كِ جَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاکی که درختان جنگل در آن میروید و بنابر نظر مهندس کریم ساعی در جنگل شناسی:
خاك جنگل مانند خاك کشتزارها از مواد زیر ساخته شده است: الف - مواد معدنی: که از خرد شدن سنگهاي پوستهء روئی زمین »
بوجود می آید. ب - مواد آلی: که از گیاهان و جانوران مرده تشکیل می یابد. اگر مقطع خاك جنگل را از بالا بپائین بررسی کنیم
لایه هاي( 1) زیر را تشخیص خواهیم داد: 1 - پوشش مرده( 2): پوشش مرده از مواد آلی ساخته شده و قسمت عمدهء آن را برگهاي
خشک درختان تشکیل می دهند شاخه هاي خشک، قطعات پوست و میوه و برخی جانوران کوچک نیز در آن دیده میشوند.
ستبراي این لایه در حدود چند سانتیمتر است. 2 - لاشبرگ( 3): لاشبرگ لایه اي است از مواد آلی که از پوسیدگی پوشش مرده
ساخته شده است. 3 - خاك گیاهی( 4) مخلوطی است از مواد آلی و مواد معدنی که از آمیخته شدن لاشبرگ با خاك معدنی
بوجود آمده است. 4 - خاك معدنی( 5): این لایه از خرد شدن سنگهاي پوستهء زمین ساخته شده. 5 - خاره( 6): یا سنگهاي پوستهء
Couche. (2) - Couverture. (3) - ILumus. (4) - Terre Vegetale. (5) - Terre Minerale. - (1) .« زمین
.(6) - Roche
خاك چاه.
[كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خاکی که از چاه بدست می آید. خاکی که در اثر گودبرداري چاه بدست می آید. ثَلَّه. جِبا. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد).
خاك چینی.
[كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاکی که براي چینی سازي بکار میرود و معادن آن اغلب در آذربایجان و بین قم و طهران یافت
میشود.
خاك حاصل پرور.
[كِ صِ پَرْ وَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) زمین قابل که در آن زراعت خوب و بالیده شود : یکی صد میشود تخم کدورت در دل
تنگم زمین دردمندان خاك حاصل پروري دارد. صائب (از آنندراج).
خاك خاموش.
[كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از زمین بی گیاه و سبزه است. (آنندراج).
خاك خسپه.
[خُ پَ / پِ] (اِ مرکب)پرنده اي است صحرائی که آن را به فارسی چرز و بترکی چقرق گویند. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاك خشک.
[كِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از زمین بی گیاه و سبزه است. (آنندراج) : دگر بار سر سبز شد خاك خشک بنفشه بر
آمیخت عنبر بمشک. نظامی (از آنندراج).
خاك خفت.
[خُ] (ن مف مرکب)خاکپوش و هر چیزي که در خاك بخوابانند چون گوشت بعضی از حیوانات که بوي ناخوش داشته باشد مثل
ماهی و مانند آن. (از آنندراج) : بفرمود تا مطبخی در نهفت نهد لفچه و آن را کند خاك خفت. نظامی (ازآنندراج).
خاك خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)خورندهء خاك. کنایه از کسی است که نظر بدنیا کند. نظرکنندهء بامور پست : نمی بینی کز آن آچار اگر
خاکی تهی ماند ترا اي خاك خوار آن خاك بی آچار نگوارد. ناصرخسرو. خاك خوار است رستنی زآنست کایستاده چنین
نگونسار است.ناصرخسرو. مار است خاك خوار پس او باد زان خورد کز خوان عید نیست غذاي مقررش.خاقانی.
خاك خور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)خورندهء خاك. کسی که خاك خورد. مجازاً کسی که توجه به امور پست کند. کسی که نظر بدنیا کند :
نئی اي خاك خور آگه که هر کس خاك خور باشد سرانجام ارچه دیر است این قوي خاکش براوبارد. ناصرخسرو. فلک مر خاك
را اي خاك خور در میوه و دانه ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو ||. وصف جامه اي که رنگ خاك و غبار
بر آن پدید نیاید چه خود هم رنگ خاك و غبار است.
خاك خورد.
[خوَرْ / خُرْ] (ن مف مرکب)خاك خورده. رجوع به خاك خور و خاك خوار شود : یکی مرغ پرورده ام خاکخورد ز گیتی مرا
نیست با کس نبرد.فردوسی.
خاك خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خوردن خاك. کنایه از توجه بدنیا کردن و بامور پست نظر انداختن است ||. خوردن خاك چیزي را؛
کنایه از نابود شدن آن چیز است بوسیلهء خاك. از بین رفتن : بسی بر نیاید که خاکش خورد دگر باره بادش بعالم برد.سعدي
(بوستان).
خاك دامنگیر.
[كِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گلی که پاي رونده در آن بند شود و چون خشک شود سخت گردد. (آنندراج) : می توان از
خاك دامنگیر راه سیل بست خاك کوي دوست راه بد بچشم تر کشید. مخلص کاشی (از آنندراج). از طلسم دهر آزادي تجرد
میدهد چاره عریانی بود این خاك دامنگیر را. سلیم (از آنندراج ||). جائی که در آنجا مسافر بیجهتی و بی تقریبی بماند و پاي
رفتن نداشته باشد. (از آنندراج) : سیل نتواند گذشت از خاك دامنگیر من با خرابیهاي ظاهر دل نشین افتاده ام. صائب (از آنندراج).
خاکدان.
(اِ مرکب) مزبله. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که بر آن خاك و خاشاك اندازند. (غیاث اللغات). جائی که خود را تهی کنند.
مبرز. جاي خاك و آشغال خانه : تا چنان شد که گنده شد [ ایوب ] و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم
ایذر بمرد. (ترجمهء طبري). بیفتد همه رسم جشن سده شود خاکدان جمله آتشکده.فردوسی. این خاکدان طویله و شوغارش.
ناصرخسرو. کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر. سنائی. مرد که فردوس دید کی
طلبد خاکدان آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین.خاقانی. گر بر سر چرخ شد حسودش هم در بن خاکدان ببینم.خاقانی. مهر تو بر
دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد.خاقانی. کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را.نظامی. و گفت
تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف
مردان راه دهندت. (تذکرة الاولیا عطار ||). عالم. دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج). این سرا : همه زین خاکدان اندر گذشتند بدند از
خاك، باز آن خاك گشتند. ناصرخسرو. خاك در تو مرا گر نبود دستگیر خاك ز دست فنا بر سر این خاکدان. خاقانی. خاقانیا نه
طفلی از این خاك توده چند مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد. خاقانی. چون منوچهر خفته در خاك است مهر از این شوم
صفحه 618 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاکدان برگیر.خاقانی. گنج امان نیست در این خاکدان مغز وفا نیست در این استخوان.نظامی. تو آئینهء دل را... بزیر خاك
سوداهاي خاکدان دنیا فرو بردي. (کتاب المعارف). ازین خاکدان بنده اي پاك شد که درپاي کمتر کسی خاك شد. سعدي
(بوستان). چشمه که می زاید از این خاکدان اشک مقیمان دل خاك دان. (از زهرالریاض ||). عالم سفلی. ارض. زمین : چونکه
میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن.مولوي. حیف است طائري چو تو در خاکدان غم زینجا به آشیان وفا می
فرستمت.حافظ. اگر دلم نشدي پاي بند طرهء او کیش قرار در این تیره خاکدان بودي. حافظ ||. خرابه. ویرانه. بی آبادانی.
خاکدان دیر.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا باشد. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج).
خاکدان دیو.
[نِ وْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات).
خاکدان غرور.
[نِ غُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیاست. (شرفنامهء منیري) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) : فشاند دامن
همت ز خاکدان غرور. ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
خاکدان کهن.
[نِ كُ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاك در.
[كِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خاك آستانهء در. کنایه از دنیاست. (آنندراج).
خاك در بودن.
[كِ دَ دَ] (مص مرکب)کنایه از مقیم شدن در جائی.
خاك دلان.
[دِ] (اِ مرکب) جِ خاك دل. تیره دلان. کنایه از کافران و جاهلان و فاسقان و فاجران و مفسدان باشد.
خاك دوست.
(ص مرکب) دوستدار خاك. علاقمند به خاك. کنایه از دوست دار امور دنیوي است : نه خاکی ولی چون زمین خاك دوست.
نظامی.
خاك دوست.
[كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فدائی. رفیق. در برابر دوست مانند خاك بی ارزش بودن.
خاك دیوار خوردن.
[كِ دي خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) کنایه از قناعت کردن. (آنندراج).
خاك دیوار لیسیدن.
[كِ دي دَ](مص مرکب) کنایه از قناعت کردن. (آنندراج).
خاك ذلیلان.
[كِ ذَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از جسد و قالب کافران و جاهلان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاك راه.
[كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خاك و گرد متعلق براه. غبار. خاکی که بر لباس شخص بازگشت کرده از مسافرت می نشیند||.
.« خاك راه او هستم » : افتاده. بنده. کوچک .«|| هنوز خاك راهش را پاك نکرده » : رنج سفر. خستگی سفر
خاك رس.
[كِ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گل رست. خاك قرمز. گل سرخ. خاك سرخ. گل چسبنده. رنگ خاك رس در وقتی که کام
پاك باشد سفید است ولی اغلب خاك رس برنگهاي خاکستري، زرد، آبی، قرمز، سبز و سیاه یافته میشود ولی خاك رسی که کام
پاك باشد قرمز است و این رنگ بواسطهء اکسید آهنی است که در او است.
خاك رند.
[رَ] (اِ مرکب) گرد و غبار باشد. (آنندراج) (برهان قاطع).
خاك رنگ.
[رَ] (ص مرکب) اَغبَر. (ابوالفتوح رازي).
خاك رنگین.
[كِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طَلا. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج ||). نقره. (برهان قاطع) (انجمن آراي
ناصري) (آنندراج ||). گلزار و لاله زار. (برهان قاطع). گلشن. (انجمن آراي ناصري). گلبن. (آنندراج ||). آدمی زاد. (برهان
قاطع) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج).
خاك روب.
(نف مرکب) کَنّاس. (دهار) (آنندراج). آنکه خاك روبد : خاك روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد.خاقانی. شاهنشه
دو کون محمد که هر صباح آید بخاك روب درش بر سر آفتاب. علی خراسانی (از آنندراج (||). اِ مرکب) نخج. گیائی درشت
باشد که خاك روبان بدان زمین روبند. (فرهنگ اسدي). جاروب. (آنندراج). آنچه بدان خاك روبند : گر چنین جلوه کند مغبچهء
باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را.حافظ. چون پر و بال سمندر خاك روب آتشم ننگ می آید ببوي گل هم آغوشی
مرا. طالب آملی (از آنندراج).
خاکروبه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) گرد و خاشاك که از رُفتَن صحن و جا پیدا می آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). دم جاروب. مطلق فضول از
خاك و خاشاك و غیره. آشغال. خُمامَه. (منتهی الارب). سُباطَه. (منتهی الارب) (دهار). سُفارَه. کُناسَه. قُمامَه. حُواقَه. کبأ. (منتهی
الارب) : تا کند خاکروبهء تو عبیر جیب گردیده دامن نسرین. ظهوري (از آنندراج).
خاکروبه اي.
[بَ / بِ] (ص نسبی، اِ مرکب) کسی که حمل خاکروبه ها می کند. کسی که آشغال و خاکروبه را می برد. خاکروبه بر. خاکروبه
کش.
خاکروبه بر.
[بَ / بِ بَ] (نف مرکب) برندهء خاکروبه. برندهء آشغال و خاکروبه. خاکروبه اي. خاکروبه کش.
خاکروبه دان.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) محلی که خاکروبه در آن می ریزند. آشغال دان. جاي آشغال. مَنهَرَه. خاکدان. خاشکدان. سَلَّه.
خاکروبه کش.
[بَ / بِ كَ / كِ] (نف مرکب) کسی که آشغال و خاکروبه را می برد. خاکروبه اي.
خاکروبه کشی.
[بَ / بِ كَ / كِ](حامص مرکب) عمل خاکروبه کش. عمل کسی که خاکروبه حمل می کند.
خاکروبه کشیدن.
[بَ / بِ كَ / كِ دَ](مص مرکب) حمل خاکروبه کردن.
خاکروبه کشی کردن.
[بَ / بِ كَ / كِ كَ دَ] (مص مرکب) حمل خاکروبه کردن.
خاکروبی.
(حامص مرکب) عمل رُفتَن خاك. خاك را پاك کردن. جاروب کردن و گرد گرفتن.
خاك روزي.
(ص مرکب) کم روزي. گنجشک روزي : خاك روزي است دلم گر چه هنرریزه بسی است ریزه بگذار که روزي به هنر می نرسد.
خاقانی.
خاك روزي.
(اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج. واقع در 32 هزارگزي شمال باختري سنندج و 12 هزارگزي
دوویسه. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي سردسیر داراي 40 تن سکنه که مذهبشان سنی و زبانشان کردي است. آب آنجا
از رودخانه و چشمه سار و محصولش غلات و حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 5
خاك ریحان.
[رَ] (اِ مرکب) آنچه در سفال، خاك پر کرده ریحان و سبزه می کارند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
خاك ریختن.
[تَ] (مص مرکب) خاك انداختن. در فرهنگ آنندراج آمده: خاك ریختن عبارت از آن است که هر گاه مال کسی بدزدي میرود
یگان یگانه مردم مظنونه مشتی خاك در جاي معین می اندازند، شاید که آن دزد هم متاع مسروقه را در آنجا بیندازد و از وصمت
سرقت محفوظ بماند و این در هندوستان مرسوم است : گفتمش دزدیده اي دل را و خون کردي جگر گفت سیفی خاك ریزم گر
بمن داري گمان. سیفی (از آنندراج).
خاکریز.
(نف مرکب، اِ مرکب) ریزندهء خاك. مرادف خاك انداز ||. بمعنی اول سوراخ دیوار قلعه که براي دفع دشمنان سازند. (آنندراج)
: شد از برج تا خاکریز حصار ز هندي چو گشتی بقیر استوار. عبدالقادر تونی (از آنندراج). زحل کرده در خاکریزش نگاه ز
خورشیدش افتاد از سر کلاه. قاسم گنابادي (از آنندراج ||). جائی که خاکروبه اندازند : مقامی نیست غمهاي جهان را جز دل
خصمش که کرد از خاکریز شهر چون جائی شود ویران. ؟ (از آنندراج). - خاکریز خندق؛ طرف برجستهء خندق که خاکهاي
برکندهء از خندق را در آن گرد کرده اند. آن سوي خندق که خاك کنده بدانجا برهم انباشته شود. - خاك ریز کردن دروازه؛ از
درون سوي انباشتن آن بخاك بسیار.
خاك ریز.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان واقع در 27 هزارگزي جنوب زنجان و 3 هزارگزي راه عمومی.
ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر داراي 118 تن سکنه با مذهب شیعه و زبان ترکی. آب آنجا از چشمه سار و محصولاتش
غلات و انگور است. شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 2
خاك ریز.
(اِخ) دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 35 هزارگزي شمالی گرمی و یک هزارگزي شوسه پیله
سوار اصلاندوز. ناحیه اي است جلگه اي داراي آب و هواي معتدل و 5 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب
.( آنجا از چشمه سار و محصولات آنجا غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاك ریز.
(اِخ) دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 3 هزارگزي باختر قصبهء اسدآباد و کنار راه فرعی
اسدآباد به آجین. ناحیه اي است جلگه اي و سردسیر و مالاریائی داراي 2246 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و
فارسی است آب آنجا از سه رشته قنات و رودخانه شهاب لوجین میباشد. محصولاتش غلات و انگور و لبنیات و صیفی و شغل
اهالی زراعت و گله داري میباشد. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه اتومبیل رو است این ناحیه یک دبستان و 12 باب دکان دارد.
قالیچه هاي بافت این ده در بخش اسدآباد بخوبی مشهور است و تپه مصنوعی از آثار ابنیهء قدیمیه نیز در آنجا وجود دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
خاك ریزه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) خاکی که از پرویزن و نظایر آن بدر کرده باشند، مقابل خاك درشت. کِدیَون. (منتهی الارب).
خاك ریزي.
(حامص مرکب) عمل ریختن خاك.
خاك زاد.
(ن مف مرکب) خاك نژاد. (آنندراج) : ببین کاتشین کرمک خاکزاد جواب از سر روشنائی چه داد.سعدي.
خاك زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) جاروب کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري)( 1). دَکس. (منتهی الارب). - برپاي خاك
این سهونساخ است و صحیح خاك » : زدن؛ کنایه از ذلیل و خوار گردانیدن. (آنندراج). ( 1) - صاحب فرهنگ آنندراج می گوید
.« روب زدن است زیرا که خاکروب بمعنی جاروب آمده
خاك زرگري.
[كِ زَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماسه اي است که جهت قالب گیري در درجه میریزند. این خاك را با آب و گاهی با روغن
آمیخته می کنند و گاهی این خاك را در شیشه درست می کنند.
خاك زغال.
[كِ زُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به خاکه زغال شود.
خاك زغال سنگ.
[كِ زُ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زغال سنگی که از پرویزن بدر آمده باشد و نظایر آن. خردهء زغال سنگ.
خاك زمرد.
[زُ مُرْ رُ] (اِ مرکب) خردهء زمرد. ریزهء زمرد.
خاکژي.
(اِ) تخمی باشد که آن را با کافور در چشم کنند و در عربی بزرالخمخم و بزرالجنه خوانند. (برهان قاطع). خاکشی. خاکشیر.
خاکسار.
(ص مرکب) بمعنی خاك مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : آنکه راه
خلاف تو سپرد اگر آبست خاکسار شود.مسعودسعد ||. کنایه از چیزي گردآلود است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوي جامه وسخ گرفته و در خاك خاکسار. کسائی. چون کنی از نطع خاك رقعهء شطرنج رزم از
بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 198 ). گفت ویحک چه کس توانی بود اینچنین خاکسار و
خون آلود.نظامی. خاك پیراستن چه کار بود حامل خاك خاکسار بود.نظامی ||. مردم افتاده. درویش. نامراد. خوار. ذلیل :
سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار.دقیقی. برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار.دقیقی.
خروشان بر شهریار آمدند دریده بر و خاکسار آمدند.فردوسی. بدو گفت کاي ریمن خاکسار چه کژي بکار آوریدي چو
مار.فردوسی. همی آرزو رزم شیران کنی مرا خاکسار دو کیهان کنی.فردوسی. بدگوي او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر
و نگونسار و خاکسار.فرخی. سالار خانیان را با خیل و با خدم کردي همه نگون و نگون بخت و خاکسار. منوچهري. خاك بر سر
آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. (تاریخ بیهقی). از من برمید غمگسارم چون دید
ضعیف و خاکسارم.ناصرخسرو. هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت خاکساري خاکساري خاکسار اي ناصبی.
ناصرخسرو. از شرار تیغ بودي بادساران را شراب وز طعان رمح بودي خاکساران را طعام. امیرمعزي. زهر خندد بخت بد بر زورق
آن خاکسار کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند. خاقانی. شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز
تو بازماند.خاقانی. گر چه خصمان ز ریگ بیشترند همه را مرگ خاکسار کند.خاقانی. خاکساران بخاك سیر شوند زیردستان
بدست زیر شوند.نظامی. ... که خورده روزي بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده. (گلستان). دگر سر من و بالین عافیت
هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد. سعدي (دیوان چ مصفا ص 415 ). اي قطرهء منی سر بیچارگی بنه کابلیس را غرور منی
خاکسار کرد.سعدي. گناه آید از بندهء خاکسار به امید عفو خداوندگار.سعدي. من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین
صفحه 619 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
محترم نخواهد ماند.حافظ ||. غریب. (غیاث اللغات ||). آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند. (برهان قاطع).
خاکسار.
(اِخ) شکراللهخان خاکسار شاعر هندي است که صاحب دیوان مرتبی می باشد. وفاتش به سال 1108 ه . ق. اتفاق افتاد. (قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکسارانه.
[نِ / نَ] (ص نسبی، ق مرکب)بطور خاکساري. عاجزانه. بیچاره وار.
خاکساري.
(حامص مرکب) خاك آلودي. (شرفنامهء منیري ||). عجز و تواضع. (آنندراج). افتادگی. نامرادي. خواري. (شرفنامهء منیري)
.( (فرهنگ شعوري ج 1 ص 384 ) : که در نگونساري و خاکساري ایشان و راحت و آسایش انام و تازگی ایام است. (تاریخ قم ص 4
لباس عافیتی به ز خاکساري نیست به این لباس سبک از جهان قناعت کن. صائب (از آنندراج). هر که نقش خویش را در
خاکساري دیده است می نهد چون بوریا پهلوي لاغر را به خاك. صائب.
خاکساري.
(ص نسبی مرکب) منسوب به خاکسار. (آنندراج).
خاکساري.
(اِخ) گروهی از صوفیه میباشند که مذهبشان شیعه و بنام سلسلهء جلالی خاکسار معروفند. دو کتاب تحفهء درویش و گنجینهء اولیاء
از این فرقه منتشر شده است. ریاست این فرقه اکنون با مطهر علی شاه است. در تهران. مشهد و کوفه خانقاه و مراکزي دارند.
خاکسان.
(ص مرکب) خوار. زار. ذلیل.
خاکساي.
(نف مرکب) زمین ساي. کسی که زمین را می ساید.
خاك سپاسی.
[سِ] (حامص مرکب)سپاس خاك بجا آوردن.. از خاك تقدیر کردن. خاك را احترام گذاردن : قیمت این خاك بواجب شناس
خاك سپاسی بکن اي ناسپاس.نظامی.
خاکستر.
[كِ تَ] (اِ) رماد. فسرده از صفات اوست. (آنندراج). آنچه از هیزم و جز آن بعد سوخته شدن بماند. (شرفنامهء منیري). بهندش
راکهه گویند. (شرفنامهء منیري). آنچه از آتش چوب بجاي ماند پس از سوختن. نَرمهء اَنگِشت پس از سوختن. رِمدِداء. اِرمِداء.
رَماد. دِمن. دَمان. حُمَم. خَصیف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مهل. مخط. ضبح [ ضِ / ضَ ] . بَوّ. ضابی. رَملاء، اَورَق. (منتهی
الارب). خَرِق. خاکستري که بجاي میماند و صرف کنندگان آتش آن میروند. صِناء. صِنی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : هر آن
آتش که باشد سربسر دود همان بهتر که خاکستر شود زود. (ویس و رامین). مخور خام کاتش نه دور است سخت بخاکستر اندر
بخیره مدم.ناصرخسرو. عزیزیم در چشم دانا چو زر به چشم تو در خاك و خاکستریم. ناصرخسرو. دشمنان را در خور کردارشان
بدهی جزا عدل باشد چون جزاي خاك خاکستر کنی. ناصرخسرو. دشمنان را آتش شمشیر او در میان خاك و خاکستر
کشید.مسعودسعد. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. امیرمعزي. نسبت از خویشتن
کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنهء بهرامشاهی). گر جز ترا ستودم بر من مگیر ازانک گه گه کنند پاك
بخاکستر آینه.خاقانی. او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستري در دامنش پروانه پیرامون نگر. خاقانی. مرده را
چون بسوزانند خاکستر او را در آن آب پاشند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 414 چ 1272 ). و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشانید.
(گلستان سعدي). آتش افسردهء از کاروان وامانده ام همرهانم رفته خاکستر نشینم کرده اند. واصف (از فرهنگ ضیاء). -امثال:
آتش از خاکستر زاید و خاکستر از آتش. روزگار آئینه را محتاج خاکستر کند ||. خاکستر در اصطلاح زراعتی: پس از سوزانیدن
مواد نباتی و حیوانی قسمتی از آنکه سوخته نمیشود باقی می ماند که خاکستر نامیده میشود. خاکسترهاي نباتی عموماً کم و بیش
داراي مواد پطاس، سود، آهک، منیزیم، آهن که بجوهر فسفر و جوهر شن و کلر و جوهر زغال چسبیده است. خاکستر حیوانی
ترکیباتش با خاکستر نباتی متفاوت است مث خاکستر استخوان بیشترش آهک چسبیده به جوهر فسفر و جوهر زغال است. تجزیهء
خاکسترهاي نباتی مختلفه بدینقرار است:
خاکستر.
[كِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاین بخش کلات شهرستان دره گز. واقع در 44 هزارگزي شمال باختري کبود گنبد. ناحیه اي
است دره اي و سردسیر با 658 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان کردي است. آب آنجا از رودخانه و محصولاتش غلات و
کنجد است. شغل اهالی زراعت و مالداري و راه مالرو میباشد. این محل داراي پست و تلگراف و پاسگاه ژاندارمري و گمرك و
.( دبستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خاکستر.
[كِ تَ] (اِخ) نام محلی است در خراسان... در تعلیقه بر تاریخ بیهقی (تصحیح و تحشیهء فیاض و غنی) در صفحهء 696 چنین آمده:
در خراسان دو محل به این نام یکی خاکستر معروف به خاکستر لاین که در کوههاي سرحدي شمال خراسان واقع است. دوم محلی
است در پائین ولایت شهر مشهد در سر راه هرات و سرخس که رباط خاکستر هم نامیده میشود. ظاهراً خاکستر در این داستان
بیهقی محل اخیر است : مرا سبکتکین دراز گفتندي و بقضا سه اسب خداوندم در زیر من ریش شده بود چون بدین خاکستر
رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 202 ). صاحب کتاب اخبارالدولۀ السلجوقیه در ذیل
محاربهء سلطان عضدالدولۀ ابی شجاع الب ارسلان بن داودبن میکائیل بن سلجوق با ملک قطلمش بن اسرائیل و ظفر یافتن بر او
بانی رباط خاکستر را سوتکین ذکر می کند و این سوتکین منشأ و مولدش نیز از خاکستر بوده است. (تاریخ اخبارالدولۀ السلجوقیه
ص 30 ). حمدالله مستوفی در نزهۀ القلوب از دهی بنام خاکستر نام می برد و فاصلهء آن را از مواضع ما قبل و ما بعدش چنین تعیین
من نیشابور الی سرخس: از نیشابور تا دیه باد هفت فرسنگ راه هري از اینجا بدست راست جدا میشود و از دیه باد تا دیه » : می کند
شاید این خاکستر یکی از آن خاکسترها باشد. (از نزهۀ القلوب «... خاکستر پنج فرسنگ، ازو تا رباط سنگ بست سه فرسنگ
.( حمدالله مستوفی چ لیدن مقالهء 3 ص 175
خاکستردله.
[كِ تَ دِ لَ] (اِخ) نام محلی بوده است جزو رادکان که امروز خراب و بی سکنه است. رابینو در سفرنامهء خود این محل را با بیست
و نه دهکدهء دیگر از دهکده هاي متعلق به رادکان اسم می برد که فعلا ویرانه میباشند. رادکان نیز از نواحی شاهکوه است.
.( (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 126
خاکستررنگ.
[كِ تَ رَ] (ص مرکب)رنگ خاکستري. غُبسَه. غَبَس. (اقرب الموارد).
خاکسترگون.
[كِ تَ] (ص مرکب) برنگ خاکستر. خاکستري. اَرمَد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). اَقتَم. اَربَد. اَورَق. اَغبَس. مَرَبَّد.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
خاکسترگون شدن.
[كِ تَ شُ دَ](مص مرکب) به رنگ خاکستري درآمدن. خاکستري رنگ شدن. اِرمِداد. اِربِداد. (اقرب الموارد). اغبساس. (اقرب
الموارد) (المنجد). اغبیساس. (اقرب الموارد).
خاکسترگونی.
[كِ تَ] (حامص مرکب)برنگ خاکستري بودن. اغبیساس. (اقرب الموارد). غَبس. (اقرب الموارد). رُبدَه. (منتهی الارب). ادهمام.
(منتهی الارب).
خاکسترمال کردن.
[كِ تَ كَ دَ] (مص مرکب) خاکستر به ظرفی مالیدن بجهت پاك کردن آن. به خاکستر آغشته کردن.
خاکسترنشین.
[كِ تَ نِ] (نف مرکب)کسی که در خاکستر نشیند فقر را (||. اصطلاح تصوف) یکی از اعمال صوفیان.
خاکستري.
[كِ تَ] (ص نسبی) برنگ خاکستر. رنگ سربی. رنگ سنجابی. اَقتَم. (اقرب الموارد). رَماديّ. اَشهَب. شهباء. عَوهَق. (تاج
العروس).
خاکستري.
[كِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 54 هزارگزي شمال باختري تربت جام و 2
هزارگزي خاور مالرو عمومی تربت جام به فریمان. ناحیه اي است جلگه اي و گرمسیري داراي 208 تن سکنه که مذهبشان شیعه و
زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولاتش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداري است و راه مالرو میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خاکستري رنگ.
[كِ تَ رَ] (ص مرکب)برنگ خاکستري. رجوع به خاکستري شود :یک مجسمهء بلند سه پهلو جلو پردهء مخمل خاکستري رنگی
.( گذاشته شده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 18
خاك سرخ.
[كِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك رس. رجوع به خاك رس شود.
خاك سفید.
[سِ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. واقع در 31 هزارگزي جنوب باختر
فلاورجان بگردنهء سرخ. داراي 36 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آنجا از زاینده رود و محصولاتش
.( غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خاك سفید.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان هنزا بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 16 هزارگزي شمال راه مالرو بافت بساردوئیه داراي
.( 27 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاك سفید پائین.
[سِ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان هنزا بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 16 هزارگزي شمال باختري ساردوئیه و 10
.( هزارگزي شمال راه مالرو بافت بساردوئیه که داراي 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
خاك سنبه.
[سُ سُمْ بَ / بِ] (اِ مرکب)آبدُزدَك (حشرهء معروف). و رجوع به آبدزدك شود.
خاك سیاه.
[كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك تیره. خاك برنگ سیاه. خاك سیه.
خاك سیه.
[كِ یَهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك تیره. رجوع به خاك سیاه شود : پاس ادب من همه را میرسد اینک بر خاك سیه خفته ام
اینک به درِ دوست. علی خراسانی (از آنندراج).
خاکش.
[كَ] (اِ مرکب) مخفف خاك کش است و آن تخته اي است که دهقانان زمین شیار کرده را بدان هموار کنند. (برهان قاطع)
(آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 367 ). ماله که زمین را بعد از تخم افشاندن به آن هموار کنند. رجوع به خاك کش شود.
خاکشان.
(اِخ) دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین. واقع در 27 هزارگزي باختر آبیک و 15 هزارگزي راه
عمومی. ناحیه اي است جلگه اي باهواي معتدل و داراي 300 تن سکنه. مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است. این دهستان
داراي دو رشته قنات است. محصولات آنجا غلات و چغندرقند و پنبه و جالیز و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آنجا
.( مالرو و از طریق کوندج ابراهیم آباد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزي ج 1
خاك شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن : در بهاران کی شود سرسبز سنگ خاك شو تا گل بروید رنگ
رنگ.مولوي. اي برادر چو عاقبت خاك است خاك شو پیش از آنکه خاك شوي.سعدي. ازین خاکدان بنده اي پاك شد که در
پاي کمتر کسی خاك شد.سعدي ||. مدفون شدن ||. نابود شدن : اي بسا آرزو که خاك شده. (سعدي ||). مبدل بخاك
گردیدن : که گر خاك شد سعدي او را چه غم که در زندگی خاك بوده است هم.(بوستان). ما خاك شویم و هم نگردد خاك
درت از جبین ما پاك. سعدي (ترجیعات). سعدي اگر خاك شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش.سعدي ||. در اصطلاح
کشتی گیران به جاي سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن.
خاکش سبز باد.
[كَ سَ] (جملهء فعلیهء دعایی) بجاي روانش شاد باد استعمال شده و در کتب هندي چون صبح گلشن آمده است.
خاك شفا.
[كِ شِ] (اِخ) کنایه از خاك کربلاي مُعَلّی میباشد. (آنندراج) : میکنم دعوي سلیمانی در کفم سبحه اي ز خاك شفاست. خان
آرزو (از آنندراج). دواي کلفت دل سایهء عمارت اوست گلش سرشت ز خاك شفا مگر استاد. شفیع اثر (از آنندراج).
خاك شناس.
[شِ] (نف مرکب) دانشمندي که اثر زمین هاي مختلف را براي کشت و زرعهاي مختلف شناسد.
خاکشو.
(اِ) تخمی است سیاهرنگ و ریزه که آن را با کافور در چشم کشند و به عربی بزرالخُمخُم خوانند. (برهان قاطع). تخمی است
داروئی که سرخ میگون بود. بغایت ریزه باشد و طبیعت آن گرم و تر است و آن را خورده گلان و شفترك نیز گویند و به عربی
بزرالخمخم و بترکی مراشوه و به هندي خوبگلان و خاکشیر نامند. (فرهنگ جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). دانه اي
است که با کافور سایند و در چشم کشند. (فرهنگ اوبهی) : چشم بی شرم تو گر روزي بیاشوبد ز درد نوك خارش خاکشو باد اي
دریده چشم و کون. منجیک. رجوع به خاکژي و خاکشی شود.
خاکشور.
(نف مرکب) این کلمه مبدل خاك شوي است و بمعنی کسی که خاك کارخانهء زرگران و خاك رهگذرها را به آب بشوید تا زر
گم گشته و جز آن که دروست از آن برآید و ریگ بیز عبارت از همین است. قدسی در قصهء جهجهار بندیله و افتادن زرهاي او
بدست لشکر پادشاهی گفته: زر از خاکشوري گذشت از کرور بلی کیمیاگر بود خاکشور.(آنندراج ||). زارع. برزگر. کشاورز.
(یادداشت بخط مؤلف).
خاکشور.
(اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 53 هزارگزي شمال باختري تربت جام و یک
هزارگزي خاور مالرو عمومی تربت جام به فریمان. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و 112 تن سکنه که مذهبشان
شیعه و زبانشان ترکی است. آب آنجا از قنات و محصولاتش غلات و پنبه است و شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خاکشور.
.( (اِخ) دهی است کوچک از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان داراي 30 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خاکشوري.
[حامص مرکب] عمل خاکشور. رجوع به خاکشور شود : زر از خاکشوري گذشت از کرور. (از آنندراج).
خاکشی.
(اِ) خاکشو که عربان بزرالخمخم خوانند و علف آن را به شتر دهند. (برهان قاطع). نام داروئی که بنام خوب گلان شهرت دارد.
(غیاث اللغات) (آنندراج). خُبَّه (به لغت اصفهانیان). گیاهی است که دانه هاي آن قرمز و لعاب بسیار دارد و بیشتر در ایران جنس
سیسنبریوم سوفیا( 1) دیده میشود. (از کتاب گیاه شناسی حسین گل گلاب). خَفَبج. -امثال: خاکشی نبات بحلقم نکرده اي؛ یعنی
لطف و محبتی که چنان باید نکرده اي. فلان خاکشی مزاج است؛ یعنی سازگار و سازنده با هر جریانی است. - خرد و خاکشی؛
ریزریز. بسیار خرد. - خاکشی یخ مال؛ خاکشی که با یخ سایند تا سخت سرد شود و بیمار را دهند در بیماري اسهال. رجوع به
صفحه 620 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاکشو و خاکژي و خاکشیر شود (||. اِ) حیوانهاي ریز برنگ سرخ و مایل بتدویر که غالباً در حوضها که آب مانده دارند پیدا آید.
.Sisymbrium Sofia - (1)
خاکشیر.
(اِ) خاکشو. خاکشی. خوب گلان. خُبَّه. خَفَبج. شفترك. رجوع به خاکشور و خاکشی در این لغت نامه شود. خاکشیر گیاهی است
خرد و از نباتات کروسیفر( 1)، بوتهء آن بلند و در حدود نیم متر میباشد. داراي ساقهء مستقیمی است که شاخه هاي فرعی از آن
منشعب شده و برگهایش شبیه برگ ترب است و گلهاي ریز زردش دور هم جمع شده دسته هاي متعدد تشکیل میدهد. میوهء آن
هم شبیه بمیوهء ترب است یعنی غلافی است که دانه هاي تخمش در آن قرار گرفته و همین تخم خاکشیر است که بنام خاکشیر
- (1) .( معروف است و در طب ایرانی مصرف میشود. (از فرهنگ روستائی یا دائرة المعارف فلاحتی تقی بهرامی ص 485 و 486
cruciferes
خاکشیرمزاج.
[مِ] (ص مرکب) سازگار. موافق شونده با هر پیش آمد. خاکشی مزاج.
خاکشی مزاج.
[مِ] (ص مرکب) موافق با هر پیش آمد. رجوع به خاکشیرمزاج شود.
خاك صوفی حمید.
[كِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاکی است سفید و خوشبو که از بلاد شیروان از بقعهء صوفی حمید آرند و نگاه داشتن او مانع
گزیدن هوام و مار است. از مجربات است. و بدستور طلاي آن بر موضع گزیده و شرب او همین اثر دارد و در سایر افعال مثل گل
قبرسی است. (از تحفهء حکیم مؤمن).
خاك ضعیف.
[كِ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بشر. (آنندراج). انسان. آدمی : خاك ضعیف از تو توانا شده.نظامی.
خاك علی.
[كِ عَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین. واقع در 36 هزارگزي باختر آبیک و 6 هزارگزي راه
عمومی. ناحیه اي است واقع در جلگه داراي هواي معتدل و 385 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. محصولات
آنجا غلات و نخود و چغندر قند و بادام و تاکستان و جالیز است. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو
.( ولی ماشین نیز میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزي ج 1
خاك غربت.
[كِ غُ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقابل خاك وطن. منزل مسافران. (آنندراج) : خاك غربت نیست دامنگیر سستی بند پاست
سخت این زنجیر بر پایم گرانی می کند. دانش (از آنندراج). گر بود چشم تري گرد کدورت توتیاست خاك شورانگیز غربت
سرمهء چشم من است. اسیر (از آنندراج). خاك غربت بود آئینهء ارباب سخن. صائب (از آنندراج). از سفر روشن کند سالک
چراغ معرفت لعل را در دیده باشد خاك غربت توتیا. شفیع اثر (از آنندراج).
خاك فراموشان.
[كِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قبر. (آنندراج) (غیاث اللغات). خاك. زندان خاموشان. کوچهء خموشان. فرجامگاه. (مجموعهء
مترادفات) : نیم من دانه اي صائب بساط آفرینش را که در خاك فراموشان کند دنیا فراموشم. صائب (از مجموعهء مترادفات). مرا
از دل غباري نیست از خاك فراموشان که بی مانع در آنجا می توان خاکی بسر کردن. شفیع اثر (از مجموعهء مترادفات).
خاك فشاندن.
[فَ / فِ دَ] (مص مرکب)خاك پاشیدن : فشاندش قضا بر سر از فاقه خاك. (بوستان).
خاك فیروزه.
[كِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریزهء فیروزه. خردهء فیروزه. آنچه فیروزه از کان درست و بزرگ برآید نگینهء انگشتري و
غیره سازند و آنچه ریزهء باریک برآید آن را خاك فیروزه گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
خاك قبر در خانه ریختن.
[كِ قَ دَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب) نوعی سحر. نوعی جادو: ساحران بر خاك مرده افسونی خوانده در خانهء دشمن اندازند تا خانه
اش خراب شود و پاره اي از آن چون بر آدمی خفته بریزند تا دیري بخود نیاید. (آنندراج) : بر نیاید در حضور ساحران از ما
نفس( 1) خاك قبر از دشمنی در مجلس ما ریختند. اثر (از آنندراج). ( 1) - در مجموعهء مترادفات این مصرع چنین است: بر نیاید
در حضور زاهدان از ما نفس.
خاك قرمز.
[كِ قِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك رس. خاك رست. رجوع به خاك رس شود.
خاك قند.
[كِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چون قطعهء قندي را بشکنند یا بسایند ریزهء قند یا پودري را که بسبب شکستن یا سائیدن از قند
بدست آید خاك قند گویند.
خاك کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) دفن کردن. در خاك چیزي را پنهان کردن. بخاك سپردن. پوشانیدن بزیر خاك ||. در گور کردن. در قبر
نهادن. -امثال: خدا پاکمان کند خاکمان کند. فلانی دو سه شاه را خاك کرده؛ کنایه از اینکه دورهء آنها را دیده ||. نابود کردن :
مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوي گر هلاکت کند. سعدي (بوستان). جان بزیر قدمت خاك توان کرد ولیک گرد بر
گوشهء نعلین تو نتوان دیدن. سعدي (طیبات ||). در اصطلاح کشتی گیران حریف را از سر پا بزمین انداختن و در زمین نشاندن.
خاك کش.
[كَ / كِ] (نف مرکب، اِ مرکب)تخته اي است که دهقانان زمین شیار کرده را بدان هموار کنند و خاکش مخفف آن است.
(آنندراج). مالِه (در تداول مردم شمیران ||). کسی که خاك کشی می کند مقابل آجرکش یا گِل کش (از اصطلاح بنایان||).
ارابه اي که خاك حمل می کند.
خاك کشی.
[كَ / كِ] (حامص مرکب)عمل خاك کشیدن. عمل خاك کشی کردن. عمل حمل خاك کردن.
خاك کشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب)حمل خاك کردن. خاك بردن.
خاك کشی کردن.
[كَ / كِ كَ دَ] (مص مرکب) خاك حمل کردن. خاك کشیدن.
خاك کندن.
[كَ دَ] (مص مرکب) کندن خاك. حفر آن : زآن سبب کاندر شدن واماند دیر خاك را می کند و میغرید شیر.مولوي.
خاك گران.
[كِ گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك سنگین. این ترکیب از یک نظر قدیمی دربارهء عناصر نشأت گرفته است و آن این بوده
که قدماء ترتیب قرار گرفتن عناصر را بر این نهج می دانسته اند: خاك بواسطهء ثقل خود در زیر همهء عناصر است. بر روي آن
آب بواسطهء آن که سبکتر از خاك است قرار دارد، و بر روي آب باد (هوا) بواسطهء سبکی و بر روي باد (هوا) آتش است : مر
آتش سوزان را مرباد سبک را مرآب روان را و مر این خاك گران را. ناصرخسرو.
خاك گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) خاك شدن. بصورت خاك درآمدن. بخاك تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاك
ماندن : خاك گشته، باد خاکش بیخته.رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاك خواهد گشتن و خاکش غبار.سعدي.
خاك گل کردن.
[گِ كَ دَ] (مص مرکب) آب یا مایع جز آب را با خاك آمیختن : در ازل خاك وجود ما به می گل کرده اند منع می خوردن
مکن سلمان به اکراهم نگر. جمال الدین سلمان (از آنندراج).
خاك گور.
[كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خاك قبر. سَفی. سَفاة. رَمس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). مجازاً گور. قبر.
خاك گون.
[كِ گَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به گَوَن سفید شود.
خاك گیاهی.
[كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاکی است که از ترکیب خاك معدنی با لاشبرگ درست میشود. مهندس کریم ساعی در کتاب
جنگل شناسی خود چنین آرد: خاك گیاهی از آمیختن خاك معدنی با لاشبرگ درست می شود. در زمینهاي زراعتی مواد آلی که
از راه کود بزمین داده میشود بوسیلهء شخم با خاك آمیخته میگردد ولی در جنگل این آمیخته شدن بوسیلهء ریشهء درختان،
کرمهاي خاکی یا جانوران بزرگتر و یا بوسیلهء آبی که در خاك فرو می نشیند انجام میگیرد. ریشهء درختان در خاك معدنی
فرومیروند، در آنجا میمیرند و می پوسند و با آن آمیخته می شوند. کرمهاي خاکی دالانهائی در خاك می کنند که گاهی تا ژرفاي
یک متر فرومیرود و آخال آنها با خاك کانی آمیخته می گردد. گراز، روباه، خرگوش و موش خاك را در جستجوي خوراك زیر
و رو می کنند. آبی که در خاك فرومی نشیند با خود ذرات لاشبرگ را همراه برده و آنها را با خاك معدنی مخلوط می کند
همچنین هنگام گذشتن از لاشبرگ اسیدهومیک( 1) را در خود حل کرده و آن را به خاك معدنی میرساند و در آنجا این اسید با
.Acide humique. (2) - Humate - ( برخی مواد معدنی هومات( 2) می سازد. ( 1
خاك گیر.
(نف مرکب، اِ مرکب) نسیجی که خاك بخود گیرد ||. کسی که در غربت بماند و به آنجا انس گیرد.
خاك لیس.
(نف مرکب) کسی که خاك را بلیسد. (از آنندراج) : بگرداگرد تخت طاقدیسش دهان تاجداران خاك لیسش.نظامی.
خاك لیسی.
(حامص مرکب) عمل خاك لیس. خاك لیسیدن : خاك لیسی پیشه می باید نمودن همچو آب بهر نانی، تا بکی هر سو دوان باشد
کسی. میرزا سعید اشرف (از آنندراج).
خاك لیسیدن.
[دَ] (مص مرکب) لیسیدن خاك. برخاك زبان زدن.
خاك لیوه.
[كَ لَ وَ / وِ] (اِ مرکب) در خاك غلتیدن. مَراغه. (بلهجهء قزوین).
خاك مال.
مستعمل است. (آنندراج) : چنان « خوردن » و « دادن » و « کردن » (اِمص مرکب) مالیدن با خاك ||. کنایه از ذلیل و خوار و با لفظ
چست و چابک نهد دست و پا که نعلش دهد خاك مال هوا وز آن میخورد سایه این خاك مال که یکجاي باشد قرارش محال.
ظهوري (از آنندراج). کی بمردن آسمان از خاکمالم بگذرد بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند. صائب (از آنندراج). بر گوهرم
غبار یتیمی فزون شود چندانکه چرخ بیش دهد خاك مال من. صائب (از آنندراج). صبح نشاط ما شده با شام غم یکی ناخورده
خاك مال زمین آسمان ما. منیر (از آنندراج).
خاك مال دادن.
[دَ] (مص مرکب)خواري دادن. رجوع به خاك مال شود.
خاك مال شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)مطاوعهء خاك مال کردن.
خاك مال کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)بر زمین آوردن پهلوان را. (غیاث اللغات ||). شستن با مالیدن خاك و آب با هم بچیزي ||. تطهیر: ولوغ کلب
را خاك مال کنند و سپس دوبار بشویند ||. خوار و ذلیل کردن. رجوع به خاك مال شود.
خاك مالی.
(حامص مرکب) عمل خاك مال کردن و خاك مال شدن.
خاك مالیدن.
[دَ] (مص مرکب) مالیدن خاك بچیزي. تعفیر. (اقرب الموارد). خاك مالیدن زن پستان خود را: زنان شیرده چون خواهند اطفال
خود را از شیر بگیرند سر پستان خود را با خاك آغشته می کنند تا طفل شیرخوار را رغبت مکیدن آن پستان نماند.
خاك مالی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)بخاك آلوده شدن. مالیده به خاك شدن. مطاوعهء خاك مالی کردن.
خاك مالی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)خاك مال کردن. شستن با مالیدن خاك و آب با هم بچیزي.
خاك مراد.
[كِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خاك زیارتگاه است که کام دل حاصل شود. (آنندراج) : خط رویش چراغ دیدهء شب
زنده داران شد غبار خط او خاك مراد خاکساران شد. صائب (از آنندراج). دیدم غبار خط تو حوري نژاد را صد شکر یافتم پی
خاك مراد را. ؟ (از آنندراج). نیست در روي زمین جز آستان دولتش هست اگر خاك مرادي در بساط روزگار. (در مدح شاه
عباس از آنندراج). جز آستان خرابات نیست خاك مراد خوشا کسی که از این آستان برون نرود. ؟ (از آنندراج).
خاك مرادبخش.
[كِ مُ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك مراد. رجوع به خاك مراد در این لغت نامه شود : تسبیح و سبحه از گل میخانه می کنم
خاك مراد بخش برآرد مراد من. نظیري نیشابوري (از آنندراج).
خاك مردان.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوي. واقع در 21 هزارگزي جنوب خاوري خوي و 4 هزارگزي
خاور ارابه رو سید حاجین نجوي. ناحیه اي است دره اي و کوهستانی با آب و هواي معتدل و سالم و 299 تن سکنه که مذهبشان
شیعه و زبانشان ترکی است. آب این محل از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و صنایع آنجا دستی و جاجیم بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاك مرده.
[كِ مُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زمینی که رستنی در آن نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج ||). خاك پوك که آب بسیار
بخود گیرد : سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است سیل را این خاکهاي مرده کاهل میکند. صائب (از آنندراج (||). ترکیب
اضافی، اِ مرکب) قبر. گور : چشمهء صاف بقا آلودهء گرد فناست بوي خاك مرده می آید ز آب زندگی. میرزا حسن واهب (از
آنندراج).
خاك مرکب.
[كِ مُ رَكْ كَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مراد از موالید ثلاثه است که نباتات و جمادات و حیوانات باشد. (غیاث اللغات).
خاك مطبق.
[كِ مُ طَبْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از کرهء زمین. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) : شرم در این طارم
« خاك معلق » ازرق نماند آب در این خاك مطبق نماند( 1). نظامی (از آنندراج). ( 1) - صاحب انجمن آراي ناصري در شاهد براي
این بیت را چنین آورده است: آب در این خاك معلق نماند شرم در این طارم ازرق نماند.
خاك معلق.
[كِ مُ عَلْ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاك مطبق. کرهء زمین. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري). رجوع به خاك مطبق شود.
صفحه 621 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاك مقل.
[كِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مُقلِ مَکّی. رجوع به مقل مکی شود.
خاك مور.
[كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)قریۀ النمل؛ مأواي موران و جاي فراهم آمدن خاك آن.
خاك نرم.
[كِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گرد که بباد رود. غار. دقعاء. بوغا.
خاك نشین.
[نِ] (نف مرکب) نشیننده بر خاك. مجازاً متواضع و منکسر و خاکسار و خلیق. (آنندراج) : با خاك نشینان بنشین تا گویند هر چیز
سبک تر است بالا باشد.خاقانی ||. مرده چونکه در خاك کنندش : اي دو جهان زیر زمین از چه اي خاك نه اي ، خاك نشین از
چه اي؟نظامی (||. اصطلاح تصوف) واصل : نه در اختر حرکت بود و نه در قطب سکون گر نبودي بزمین خاك نشینانی چند.
حاجی ملاهادي سبزواري.
خاك نشین شدن.
[نِ شُ دَ] (مص مرکب) بدبخت شدن. ناچیز و فقیر شدن.
خاك نشین کردن.
[نِ كَ دَ] (مص مرکب) بدبخت کردن. ناچیز و فقیر کردن.
خاك نشینی.
[نِ] (حامص مرکب) جلوس بر خاك ||. بدبختی. فقر. بیکسی ||. فروتنی : در سرکشی است خاك نشینی که گفته اند فواره چون
بلند شود سرنگون شود.؟
خاك نگار.
[نِ] (نف مرکب) نگارنده بر خاك، ترسیم کننده بر خاك. مصور خاك. رقم بر خاك زننده : من شناسم که چرخ خاك نگار
چون سخنهاي تو نگار نداشت.مسعودسعد.
خاك نمک.
[نَ مَ] (اِ مرکب) نوعی از بازي باشد و آن چنان است که چیزي را در تودهء خاك نم کرده پنهان سازند و بعد از آن خاك را بدو
بخش تقسیم کنند و هر بخشی از آن کسی باشد، آن چیزي که پنهان است از بخش هر کس برآید غالب بود و او برده باشد و به
عربی این بازي را فیئال گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام بازي و آن را خیزیده و دوداله و کوها موي نیز گویند.
(شرفنامهء منیري).
خاك نهاد.
[نِ / نَ] (ص مرکب) کنایه از آدمی خلیق و متواضع : هر خاك نهادي که خموش است در این بزم چون کوزهء سربسته پر از بادهء
ناب است. صائب (از آنندراج).
خاکو.
(اِخ) دهی است از دهستان چهار بلوك بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع در نه هزارگزي جنوب همدان. ناحیه اي است
کوهستانی و سردسیر داراي 318 تن سکنه که مذهب آنها شیعه و زبانشان فارسی است، آب آنجا از چشمه سار و رودخانهء محلی
است. محصول آنجا غلات وحبوبات و لبنیات و مختصر میوه میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان قالیچه
.( و گلیم بافی و راه مالرو میباشد. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
خاك و آب.
[كُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کنایه از جسد و قالب آدمی زاد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). قالب بَشَر.
(شرفنامهء منیري).
خاکوانق.
(اِخ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوري بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 19 هزارگزي راه ارابه رو تبریز باهر، ناحیه اي
است کوهستانی با آب و هواي معتدل که داراي 117 تن سکنه با مذهب شیعه و زبان ترکی. آب آنجا از چشمه سار و محصولات
.( غلات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاك و باد.
[كُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)بنده. (شرفنامهء منیري) (آنندراج). مطیع. فرمانبردار: فلان خاك و باد تست ||. قاصد. (شرفنامهء
منیري) (آنندراج). پیک.
خاك و خاشاك.
[كُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آشغال. رجوع به خاشاك شود.
خاك و خل.
را در این موضع احتمال داده اند که از « خل » 1) - مرحوم دهخدا ) .( [كُ خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آشغال. گرد وخاك( 1
شود. « خوالیگر » و « خوال » و « خلواره » باشد. رجوع به « دوده » بمعنی « خوال »
خاك و ماك.
[كُ] (اِ مرکب، از اتباع)خاك : تا بخاك اندرت نگرداند خاك و ماك از تو بر ندارد کار.رودکی.
خاکه.
و « زغال » و « قند » و « اره » [كَ / كِ] (اِ) در عرف عامیانه به خاك زغال اطلاق میشود ||. بچهء شِپِش ||. این کلمه با کلماتی چون
می آید که هرکدام از این ترکیبات علیحده ذکر خواهد شد. « توتون » و « پِهِن » و « تنباکو » و « شپش » و « مروارید »
خاکه.
[كِ] (اِخ) دهی است از دهستان کنار رودخانه شهرستان گلپایگان واقع در 8 هزارگزي شمال خاوري گلپایگان. ناحیه اي است
جلگه اي و گرمسیر و مالاریائی. داراي 78 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان لري و فارسی است. آب آنجا از قنات و
.( محصولاتش غلات و لبنیات و پنبه میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خاکه.
.( [كَ] (اِخ) وادیی است از شهر عُذره و در این محل جنگی اتفاق افتاده است. (از معجم البلدان ج 3
خاکه اره.
[كِ اَرْ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نرمه هاي ریز چوب که پس از بریدن آن بدست می آید. نُشارَه. وُشارَه. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد).
خاکه برگ.
[كَ / كِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برگهاي ریز و پوسیده که کود و رشوه را بکار آید.
خاکه تنباکو.
[كَ / كِ تَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردهء تنباکو. تنباکوي ریزه ریزه شده.
خاکه توتون.
[كَ / كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردهء توتون. توتون ریزه ریزه شده.
خاکه چائی.
[كَ / كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردهء چائی. ریزهء چائی. چائی که از پرویزن هاي ریز بدر تواند آمد.
خاکه زغال.
[كَ / كِ زُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردهء انگشت. ریزهء زغال.
خاکه زمرد.
[كَ / كِ زُ مُرْ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردهء زمرد. ذرات زمرد که از تراش قطعات زمرد بدست می آید.
خاکه سرب.
[كَ / كِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چیزي است مثل خاك، که از کان سرب بدست می آید و نهایت بدبو باشد. (آنندراج) :
اشرف (از آنندراج). .« خاکهء کان مومیائی و سرب »
خاکه شپش.
[كَ / كِ شِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شپش خُردُ. بچه هاي شپش. بچه هاي ریز شپش. رِشک. میتَه.
خاکه فیروزه.
[كَ / كِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از کان جواهر چیزي که درشت و بزرگ برآید از آن نگین انگشتر و غیره سازند و آنچه
ریزه و خرد است آن را خاکه گویند. (آنندراج) : خاك چون خاکهء فیروزه درآید بنظر بس که گردید زمین سبزه چو فیروزه
نگین. ملا طغرا (از آنندراج).
خاکه قند.
[كَ / كِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردهء قند. ریزه هاي قند که پس از شکستن قطعات بزرگ قند بدست می آید.
خاکه لیوه کردن.
[كَ / كِ لَ وَ / وِ كَ دَ](مص مرکب) مراغه کردن. رجوع به مراغه کردن شود.
خاکه مروارید.
[كَ / كِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرده مروارید. ریزه مروارید. مروارید ریز و کوچک.
خاکه مومیائی.
[كَ / كِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چیزي است مثل خاك و از کان مومیائی بدست می آید و نهایت بدبو باشد. (آنندراج) :
خاکهء کان مومیائی و سرب بوي آروغ امتلاي وتر.اشرف (از آنندراج).
خاکی.
(ص نسبی، اِ) منسوب به خاك. (برهان قاطع) (آنندراج). خلاف آبی، چون حیوان خاکی. ج، خاکیان : آب و خاك اجزاي خاکی
را همی کلی کند باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند. ناصرخسرو. جانت را اندر تن خاکی بدانش زرکنی چون همی ناید برون
هرگز مگر از خاك زر. ناصرخسرو. پوشد لباس خاکی ما را رداي نور خاکی لباس کوته و نوري رداش تام. خاقانی. خاکی دلم در
آتش و خون آب میشود تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.خاقانی. چو هست این دیر خاکی سست بنیاد.نظامی. فتاد اندر تن
خاکی زابر بخششت قطره مدد فرما بفضل خویش تا این قطره یم گردد. سعدي. چون آبروي لاله و گل فیض حسن تست اي ابر
لطف بر من خاکی ببار هم.حافظ ||. برنگ خاك. اغبر. غبراء. (منتهی الارب ||). آلوده بخاك. آغشته به خاك ||. کنایه از مردم
بی حرمت و خوار و ذلیل. (آنندراج) (برهان قاطع) : لیلی بهزار شرمناکی آمد بر آن غریب خاکی.نظامی. چه عذر آري تو اي
خاکی تر از خاك که گویائی در این خط خطرناك.نظامی ||. اشاره بمثلثهء خاکی است که برج ثور و سنبله و جدي باشد. (برهان
قاطع) (آنندراج ||). اهل زمین ||. افتاده. متواضع : خاصگان دانند راه کعبهء جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده
اند. خاقانی. روزي بطریق خشمناکی شه دید در آن جوان خاکی.نظامی. اگر صدسال بر خاکش نشینی ازو خاکی تري کس را
نبینی.نظامی. خاکی شو و از خطر میندیش.نظامی. بنی آدم سرشت از خاك دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست. سعدي (گلستان).
- عالم خاکی؛ دنیا : آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.حافظ.
خاکی.
(اِخ) نام مرد هندي است که در ربیع الاول سال 886 ه . ق. قدم بمصر گذاشت و ادعاء کرد که سنش 250 سال است. سیوطی در
تاریخ الخلفاء گوید: چون او را دیدم عقل تجویز بیش از 70 سال را بر او نکرد، مضافاً آنکه او بر این مدعی خود دلیلی نداشت.
بوضع ظاهري، او مردي قوي هیکل با محاسن کام سیاه رنگ بود. از آنچه از او شنیدم این بود که گفت در سن 18 سالگی من حج
گزاردم و چون به هند باز گشتم شنیدم که تاتارها ببغداد رفته اند تا آنجا را بحیطهء تصرف درآورند. او می گفت در زمان سلطان
حسن قدم به مصر گذاشتم، و این سلطان هنوز مدرسه اش را بنا نکرده بود. البته آنچه می گفت صرف ادعا بود و دلیلی براي
.( صحت قولش نداشت. (از تاریخ الخلفاء سیوطی ص 343
خاکی.
(اِخ) از شعراي قرن نهم هجري عثمانی است که در زمان بایزیدخان وفات یافت و از مردم اسکوب بود. این بیت از اوست: ملامت
.( چکمزم هر گزي که هجران بر کمال ایلر که هر نسنه کمال اولسه فلک آنی زوال ایلر. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکی.
(اِخ) شاعري است از اهل قسطمونیه و از شعراي قرن نهم هجري عثمانی است. وي در زمان اسماعیل بیک آل اسفندیار میزیسته و
این بیت او راست: اي مراد مومن و ترسا معین مرد و زن قدرتکدر طاشی که مرجان که مر مرد و زن. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.( ص 2013
خاکی.
(اِخ) نام یکی از دراویش است که طبع شعر هم داشته. صاحب مجالس النفائس چنین آرد: مولانا خاکی از کوسو بوده و بسی
درویش و دردمند می نموده و طبع نظم نیز داشته و این مطلع از اوست: نیازمند توئیم اي بناز پرورده ترا زمانه عجب دلنواز پرورده.
بنقل الذریعه « در شاهد صادق » . (ترجمهء مجالس النفائس ص 223 ). در ترجمهء لطائف نامه ص 49 این مرد بنام خاتمی آمده است
ج 9 ص 283 سال وفات او 902 ذکر شده است.
خاکی.
(اِخ) نام جماعتی و قبیله اي است. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاکی.
(اِخ) نام محلی است کنار راه تبریز و سراب میان کرد کندي و دوز دوزان در 76800 گزي تبریز. دهی است جزء دهستان ابرغان.
بخش مرکزي شهرستان سراب واقع در 45 هزارگزي باختر سراب و 2 هزارگزي شوسه سراب به تبریز. ناحیه اي است جلگه اي با
آب و هواي معتدل و 823 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آنجا از چاه و محصول آن غلات و حبوبات
.( است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خاکی.
(اِخ) دهی است از دهستان تنگ گزي بخش اردل شهرستان شهر کرد واقع در 70 هزارگزي شمال باختر اردل و 18 هزارگزي راه
کوهرنگ. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و 227 تن سکنه که زبانشان فارسی و لري و مذهبشان شیعه است. آب
آنجا از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و پشم و روغن است. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان کرباس و
.( جاجیم بافی میباشد. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
خاکی.
(اِخ) محمد. از شعراي قرن نهم هجري عثمانی است که صاحب تذکره اي نیز میباشد وي برادر کوچک عاشق چلبی است و او
راست این بیت: کوز قیزار دوب کیرمشم بر چشمی آهو عشقنه چشم خونبارم کوروب صانماك بنی صاحب رمد. (از قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکی.
(اِخ) محمد افندي. از شعراي متأخر عثمانی است اصل وي از قصبهء کلیس ولایت حلب است. وي از آنجا به قسطنطنیه آمد و در
صف خواجگان قرار گرفت و شغل دفترداري و کتابت یافت مرگش بسال 1172 ه . ق. است. در وفات راغب پاشا صدراعظم رثائی
دارد که این دو بیت از آن است: کرم مقاطعه سی تا زمان حاتمدن قالوب مزاد ده بر کمسه اولمیوب طالب کیمک نقود عطایاسی
.( وارآنی آله جق مگر جناب صدارت پناه اوله راغب. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکی.
(اِخ) مصطفی. از شعراي قرن نهم هجري عثمانی است و این بیت از اوست: قاشلرك اوستنده دیر خالک کوران اي مه جبین بال
.( آچوب پرواز ایدرصان سدره دن روح الامین. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکی.
صفحه 622 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تذکرهء بزرگ در دو جلد بسال 1010 ه . ق. پرداخت و عبداللطیف بن عبدالله « بت خانه » (اِخ) میرزابیک که با ملا صوفی بتألیف
.( العباسی در 1021 بر آن ضمیمه اي نوشته است. (از کتاب احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 828
خاکی.
(اِخ) میرزا علی قلیخان لگزي از شعراي متأخر ایران و از رجال شاه طهماسب صفوي بوده است. این بیت او راست: غم که پیر عقل
.( تدبیرش بمردن می کند می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکیان.
(اِ) جِ خاکی (حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع ||). آدمیان. (شرفنامهء منیري) : خاکیانی که زادهء زمیند ددگانی بصورت
آدمیند.نظامی. شاهد نو، فتنهء افلاکیان نوخط فرد، آینهء خاکیان.نظامی ||. مردمان بی عزت و بیحرمت و خوار و ذلیل را گویند.
(برهان قاطع) (آنندراج). خواران. (شرفنامهء منیري) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374 ) : خاکیان جگر آتش زده از باد سموم آبخور
خاك در حضرت علیا بینند.خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروي اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی.
از پی خونریز جان خاکیان شهربندي شد فلک در کوي تو.خاقانی. تا ز محیط هوا خشک بر آبی چو ابر در قدم خاکیان هر چه که
داري ببار. خاقانی. جور نگر کز جهت خاکیان جغد نشانم بدل ماکیان.نظامی. چون گریزانی ز نالهء خاکیان غم چه ریزي بر دل
غمناکیان.مولوي ||. مردگان. (اشتنگاس).
خاکیان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزي بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزي جنوب شوسه صومعه سرا به رشت. ناحیه اي است
جلگه اي و مرطوب و مالاریائی. داراي 160 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است. آب آنجا از رودخانهء
.( ماسوله و محصولات آنجا برنج و توتون و سیگارو شغل اهالی زراعت و مکاري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خاکی بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزي شمال باختري نورآباد و 9 هزارگزي
باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. ناحیه اي است داراي تپه و ماهور و سردسیر و مالاریائی داراي 360 تن سکنه که مذهبشان
شیعه و زبانشان لري و فارسی است آب آنجا از چشمه و قنات و محصولاتش غلات و لبنیات و پشم است. شغل اهالی زراعت و گله
داري است و راه مالرو میباشد. ساکنین آنجا از طایفه مظفروند میباشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند و براي تهیهء
.( علوفه احشام خود زمستان به گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خاکی بیگ.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان اوبانو بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 34 هزارگزي شمال دیواندره و 12 هزارگزي
جنوب خاور کرفتو. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي سردسیر داراي 210 تن سکنه که مذهبشان سنی و زبانشان کردي
است. آب آنجا از رودخانه و چشمه سار و محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و توتون میباشد. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري است. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
خاکی پائین.
(اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 48 هزارگزي شمال باختري نورآباد و 9 هزارگزي
باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. ناحیه اي است داراي تپه و ماهور با هواي سرد و مالاریائی سکنهء آنجا 1200 تن که
مذهبشان شیعه و زبانشان لري و فارسی است. آب آنجا از چشمه و قنات و محصولاتش غلات و لبنیات و پشم است. شغل اهالی
زراعت و گله داري و راه مالرو میباشد. ساکنین آنجا از طایفه مظفروند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند و براي تهیه
.( علوفهء احشام خود در زمستان بگرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
خاکی خراسانی.
[خُ] (اِخ) نام یکی از شعراي ایران است و هدایت در ریاض العارفین شرح حال او را چنین آرد: نام او مولانا لطفعلی والدش از اهل
بروجرد بود اما تولد او در مشهد روي داد. از علوم رسمیه و فنون ادبیه بهره ور گردیده و بادهء فقر از جام ملامت کشیده خراسان و
پیشاور و کابل را سیاحت کرده و بخدمت مسکین شاه پیشاوري و سید عالم شاه هندي رسیده از ایشان تربیتها دیده آنگاه بجانب
عراقین و فارس شتافته سعادت خدمت سید قطب الدین شیرازي و آقامحمد هاشم دریافته و بنا بر اخلاص بخدمت آقامحمد هاشم
نام فرزند سعادتمند خود را محمد هاشم نهاده. اغلب اوقات صایم و مشغول به ذکر دایم بوده بیشتر اوقات به خدمت و صحبت حاج
میرزا ابوالقاسم شیرازي روي می آورد. خلف صدق او محمد هاشم نیز صاحب اخلاق نیکو و اوصاف دلجو بوده است. در سال
1234 ه . ق. وفات یافت و در حافظیه مدفون گردید. این اشعار از اوست: بود گنج دو عالم در سه گوهر کز آنها میشود کامت میسر
یکی در جوع دایم دویمین جود سیم در ذکر حق آن اصل مقصود. نقل به اختصار از ریاض العارفین چ 1 صص 256 و 257 . در
مجمع الفصحاء چ 1 ج 2 ص 109 نیز هدایت شرح حال او را آورده است.
خاکی خراسانی.
[خُ] (اِخ) اسمش امامقلی و معاصر شاه عباس اول و دوم بود. وي در سال 1077 ه . ق. درگذشت و ظاهراً وفاتش در اوائل سلطنت
شاه عباس ثانی دست داد. وي مردي عارف و از اهل قریهء دژآباد بین مشهد و نیشابور بود. چندان مایهء علمی نداشت. دیوانش
مشتمل بر دویست و بیست غزل و 35 قصیده است و نه ترجیع بند و مثنوي دارد. ایوانف مستشرق روسی الاصل صد غزل از آن را
طوالع » یا « طلوع الشمس » انتخاب و با مقدمه اي در بیست صفحه در بمبئی بسال 1359 چاپ کرد. او را غیر از این دیوان مثنوي
.( نیز هست. (از الذریعه قسم اول جزء نهم ص 281 « الشمس
خاکی دهلوي.
[دِ لَ] (اِخ) میرزا محمد صالح. معاصر محمدپادشاه است و شعرش در روز روشن آمده است. (از الذریعه قسم اول جزء نهم ص
.(282
خاك یرد.
[] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین واقع در 24 هزارگزي جنوب باختر معلم کلایه و
.( 30 هزارگزي راه عمومی و داراي 38 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
خاکی زهی.
[يِ زَ] (اِخ) شعبه اي است از طایفهء ناحیهء سراوان از طوائف کرمان و بلوچستان و مرکب از 50 خانوار. (از جغرافیاي سیاسی کیهان
.( ص 98
خاکی شیرازي.
شرح حال او را چنین می آورد: اسم او میرزا امین، فقیري « ریاض العارفین » [يِ] (اِخ) وي یکی از دراویش و شعراء است. هدایت در
است دردمند و سالکی است دل نژند. پیوسته در زحمت و ابتلاء مبتلی و گرفتار و از ملامت و شناعت منکرین در آزار. رنجهاي
بیشمار کشیده و مجاهدات بسیار گزیده، در کنج قناعت آرمیده، در ایام شباب سیاحت فارس و عراق و عراق عجم نموده و مدتها
در عتبات زائر بوده اگر چه بسیاري از مشایخ معاصرین را دریافته، اما در وادي اخلاص و ارادت محب علی شاه چشتی شتافته از
میامن خدمت او بمقاصد اصلی کامیاب آمده چندي در قلمرو علی تنکر توقف داشته و جمعی همت بر ارادتش گماشته طریقهء
سلسلهء چشتیه دریافتند. اکنون در خارج شیراز در بقعهء هفت تنان زاویه و خانقاهی دارند و احباء صحبت ایشان را غنیمت می
شمارند. صحبتش مکرر دست داده اشعار خوب دارند اکنون جز این ابیات حاضر نیست: اي دل اگر دمی ز خودي با خدا شدي از
پاي تا بسر همه نور و ضیا شدي گفتی کز اختلاف جهان نیستم خلاص هستت خلاص گر بخلافش رضا شدي یا بی فراغتی ز
ستمهاي نفس اگر با سالکان راه خدا آشنا شدي. و نیز او را این رباعی است: چندي پی علم و مذهب و کیش شدم یکی چند دگر
طالب درویش شدم دیدم که دل است مبدأ هر فیضی برگشتم و طالب دل خویش شدم. (از ریاض العارفین چ 1 ص 258 ). هدایت
در مجمع الفصحاء چ 1 ج 2 ص 108 نیز از او یاد می کند.
خاکی شیرازي.
[يِ] (اِخ) یکی از شعراي دورهء شاه طهماسب صفوي است و این بیت از اوست: بر تربت خاکی ز کرم یار گذر کرد کوجان که
.( فداي قدم یار کند کس. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکی کاشغري.
[يِ غَ] (اِخ) یکی از شعراست که مسلک عرفان نیز داشته و این بیت او راست: بیچاره آن که دل به تو نامهربان دهد آخر در آرزوي
در شرح حال بهاءالدین نقشبندي و برهان الدین و جلال الدین. (از « مناقب العارفین » وصال تو جان دهد. او را کتابی است بنام
.( قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013
خاکی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از افتادگی کردن و بندگی نمودن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). بیقراري کردن. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء)( 1 ||). تسلیم کردن. (اشتنگاس ||). با خاك آغشتن. ( 1) - صاحب فرهنگ آنندراج گوید این دو معنی را براي
تهیهء سفر » بمعنی « پاي خاکی کردن » نوشته اند لیکن تا مفعول آن مذکور نشود مفید این معنی نمی تواند شد بلی « خاکی کردن »
آنندراج). بنا بر نظر مؤلف آنندراج این مصدر باید متعدي باشد ) .« خاکی کردن » آمده نه تنها « کردن و التجاء بسوي چیزي آوردن
نه لازم.
خاکین.
(ص نسبی) خاکی. خاك آلود : این لب خاکین ما را در سفالین باده ده. خاقانی. خونین دلی بصبر سر اندوده وز سرشگ خاکین
رخی چو کاه گل اندود می بریم. خاقانی. و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب افزارهاي خاکین و سنگین... (فارسنامهء ابن
.( بلخی ص 143
خاکینه.
[نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 42 هزارگزي خاوري سیردان و 6 هزارگزي
جمال آباد که سر راه شوسهء قزوین است. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و 100 تن سکنه که مذهبشان شیعه و
زبانشان کردي است. آب آنجا از رود نو و محصولاتش غلات و برنج میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري و گلیم و جاجیم
بافی و راه آنجا مالرو است. سکنهء آنجا از طایفه کرد است و این ده قشلاق آنها محسوب میشود و ییلاق آنها حدود قاقازان است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خاکی نهاد.
[نِ / نَ] (ص مرکب) خلیق. افتاده. متواضع. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 360 ). فروتن : چو مردان شیراز خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر آن خاك باد.سعدي ||. خاك زاد. (اشتنگاس).
خاگ.
(اِ) بیضهء مرغ. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري) (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). تخم پرنده. (فرهنگ نظام)( 1). مرغانه. چوزي||.
خاگ کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن است. (انجمن
رشیدي این لفظ را ضبط کرده و گوید هاگ نیز گویند و از این » : آراي ناصري). ( 1) - صاحب فرهنگ نظام در شرح این لغت آرد
مأخوذ است خاگینه، و از همین مأخوذ است خاگ کبک آن قسم انگوري است نفیس در شیراز که شبیه است به تخم کبک و
بعضی خاگینه مخفف خایه گینه گفته و اول اصح است. رشیدي براي لفظ خاگ سند نیاورده و جهانگیري هم آن را ضبط نکرده
اگر چه لفظ هاگ را بدون سند ضبط کرده. در پهلوي خائیگ (خایه) بمعنی تخم مرغ است و در چند زبان ولایتی ایران هم خایه
صاحب .« گویند. پس شاید خاگینه همان خایه گینه است و خاگ کبک هم مبدل خایه کبک است پس لفظ خاگ ثابت نیست
معدوله یعنی « واو » آورده و خاگینه را مشتق از این کلمه دانسته است و آن را با « خاك » برهان قاطع این کلمه را در ذیل لغت
می داند. « خایه گینه » را مخفف « خاگینه » « خایه گینه » نیز صحیح می داند ولی در ذیل کلمهء « خواگ »
خاگینه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)( 1) نان خورش معروفی است. (غیاث اللغات). نان خورشی است که از تخم ماکیان می سازند. (ناظم الاطباء).
خوراکی است ساخته از تخم مرغ که زرده و سفیده را بهم زده در روغن سرخ کنند و گاهی شکر یا قند هم ریزند. (فرهنگ نظام).
خایه ریز که از بیضهء مرغ راست کنند. (آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 379 ). تخم ریز. عُجَّه. خبیص البیض : ور بگویم صفت
آمده « خایه گینه » قیمه و خاگینهء گرم برود از دل هر مستمعی صبر و قرار. بسحاق اطعمه. ( 1) - در برهان قاطع این لغت بصورت
چنین تعریف شده: خایهء ریز است که خاگینه باشد و خاگینه مخفف خایه گینه است. « خایه گینه » است و
خال.
(ع اِ) نقطهء سیاه بر روي. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (شرفنامهء منیري) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب
فرهنگ آنندراج گوید: بلند، فتنه زاد، موزون، دلرباي، دلجوي، دلفریب، دل آراي، مشکین، عنبرین، عبنربوي، عنبربار، معنبر، غالیه
بوي، سیاه، نیک اختر، گوشه گیر، زمین گیر، بنفشه گون و نیلگون از صفات آن است. سپند، سیاه دانه، حبۀ السوداء، به دانه، فلفل،
حب فلفل، حب افیون، نافهء مشک، سنگ سیاه، سنگ حرم، حجرالاسود، زنگی، سیاهی، بلاي سیاه، شب تاریک، کوکب اختر،
ستاره، نشان انتخاب، نقطهء انتخاب، عقده، پروانه، غزاله، نمکدان، عدس، مرکز، دزد، هندو، زاغ، مگس، مور، زنبور، مهره، مهرهء
مار، مهر کوچک، تکمه، دود، هاروت، شبنم، سوخته، نیلم، تخم ریحان، تخم بنفشه، تخم گل، سویداء، تخم آه، تخم امید از
می آید. (آنندراج) : به چابکی برباید کجا نیاز « نشاندن » ،« نشستن » ،« افتادن » ،« زدن » ،« نهادن » « گذاشتن » تشبیهات آن. و با مصادر
دارد ز روي مرد مبارز بنوك پیکان خال. منجیک. روي سخن را ز بهر حجت علمی پیش حکیمان نقطه نقطهء خالم.ناصرخسرو.
رویت آراسته بخال همه زیر هر خال معنی دیگر.مسعودسعد. هر برگ بنفشه کز زمین می روید خالی است که بر روي نگاري بوده
است. خیام. دیده در کار لب و خالش کنم پیشکش هم جان و هم مالش کنم.خاقانی. زنجیر صبرما را بگسست بند زلفی بازار زهد
ما را بشکست عشق خالی. خاقانی. تا از حجرات و آستانه خال سیه و لبان کعبه.خاقانی. یا رب آن خال بر آن لب چه خوش است بر
هلالش نقط از شب چه خوش است. خاقانی. مزن چندین گره بر زلف و خالت زکاتی ده قضا گردان مالت.نظامی. مه از خوبیش
خود را خال خوانده شب از خالش کتاب فال خوانده.نظامی. خال تو ولی ز روي تو فرد روز تو بخال نیست درخورد.نظامی. از غم
آن دانهء خال سیاه جملهء تن خال شده روي ماه.نظامی. تازه شد این آب و نه در جوي تست نغز شد این خال و نه بر روي
تست.نظامی. لاجرم از نوائب حدثان تیره چون خال گشت صورت حال. کمال اسماعیل. زآنروي و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند. سعدي (بدایع). تنها نه من بدانهء خالت مقیدم این دانه هر که دید گرفتار دام
شد.سعدي. خالی است بدان صفحهء سیمین بناگوش یا نقطه اي از غالیه بر یاسمن است آن. سعدي (طیبات). جهان چون خط و
خال و چشم و ابروست که هر چیزي بجاي خویش نیکوست. شیخ محمود شبستري. غمزه زنان همه مردم فریب سیب زنخ خال زنخ
تخم سیب. میرخسرو (از آنندراج). اي که در زنجیر زلفت جاي چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب.
حافظ. شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است. حافظ. ور چنین زیر خم زلف نهد دانهء
خال اي بسا مرغ خرد را که بدام اندازد.حافظ. تخم ریحان زلف یعنی خال گرمی عشق را فزون سازد. طالب آملی (از آنندراج). ز
خال گوشهء ابروي یار می ترسم ازین ستارهء دنباله دار می ترسم.صائب. خال زیر لب آن ماه لقا افتاده ست چشم بد دور که بسیار
بجا افتاده ست. صائب (از آنندراج). مرکز دائرهء حسن مصور گردید خال مشکین چو بر آن چهرهء زیبنده زدند. صائب (از
آنندراج). ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم همه از مار و من از مهرهء این مار می ترسم. صائب (از آنندراج). این خال از
ازل برخ طالعم نشست اي دیده سعی چیست به بخت سیاه ما. واضح (از آنندراج). مشاطه بحسن سعی بر رخسارش از مردمک
دیدهء خود خال گذاشت. ظهوري (از آنندراج). به مشاطگی سر بر آرد شمال نهد بر رخ لاله از مشک خال. ملاطغرا در ساقی نامه
(از آنندراج). خال او در مزاج بارد شیخ می کند کار حبۀ السودا.ثابت (از آنندراج). ابروي تو بر چشمهء خورشید پل است در
شیشهء دل خیال لعل تو مل است حسن تو بهار و زلف تو ابر بهار روي تو گل است و خال تو تخم گل است. منیر (از آنندراج).
زلف و خط تو با هم هندوستان و طوطی رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). کعبهء
خلق است رویش حلقهء آن کعبه زلف خال او سنگ سیاه و چشم او زمزم نماست نقطهء خط شهنشاه است یا سنگ حرم خال
مشکینت که جان مقبلان را بوسه جاست. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). اي کرده زاغ خال تو بر لاله زار جاي وي برده
باغ حسن تو از نو بهار دست. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). صلاي دولت و خوبی بزن که هست امروز خط تو سبزي
خوان خلیل و خال عدس. کمال خجند (از آنندراج). خال رویش اختیارت را مفید از دست برد تکمهء تنها گرفت آخر گریبان ترا.
مفید بلخی (از آنندراج). زمانه بازي دیگر بروي کار آورد فکند مهرهء خال ترا به ششدر خط. محمد اسحاق شوکت (از آنندراج).
چو افیونی که میل طبع او با شیر می باشد ز ذوق خال او شد الفت دل تا بناگوشش. تراب فتوت (از آنندراج). بیاد نیلم خالش ز
مهره شده تسبیح تار چنگ زهره. ملاطغرا (از آنندراج). مهر بر لب چو نهد درج دهان تو زخال در دندان ترا گوهر نایاب کند.
آصفی (از آنندراج). خالش مخوان که بر لب خندان نهاده اي داغ دل من است که بر جان نهاده اي. چاچی (از آنندراج ||). نقطهء
سیاهی که زنان مر زینت را میان دو ابرو نهند : ما بین دو ابروي تو آن نقطهء خال چون کوکب منخسف میان دو هلال ||.؟ نقطهء
سیاهی که زنان به تقلید خال طبیعی بر رخسار نهند ||. نقطه اي که بر اندام مردم افتد. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (شرفنامهء
منیري) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد). لکه اي جز رنگ بدن بر بدن پدید
آید و زیبا ننماید. ج، خیلان : بدو گفت بهرام بنماي تن نشان سیاوش بنما بمن ببهرام بنمود بازو فرود ز عنبر به گل بر یکی خال
بود.فردوسی. -امثال: مار خوش خط و خال؛ آدمی خوش ظاهر و بدباطن ||. آبله. (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی آبله. (غیاث اللغات).
- تب خال؛ تاولی است که پس از تب بر صورت پدید آید. - خال خال؛ جامه یا چیزي که نقطه ها برنگی غیر از زمینه بر آن باشد
: همه بچه چون بچگان پلنگ همه خال خال و همه رنگ رنگ. (یوسف و زلیخا). - خال روي کسی گذاشتن؛ نسبت فساد و تباهی
به وي دادن (خاصه بزنان و دختران). - خال سپید؛ پیسی : برتن دین مدار خال سپید تا خط عمر تو سیه نکنند.خاقانی. - خال
گوشتی؛ برآمدگی است از گوشت بر بدن. - شب خال؛ آبله گونه اي است که مشهور است بر اثر ترسیدن در خواب بر صورت
پدید می آید ||. نگار کبود یا سبز که بر تن آدمی کنند بدینگونه که پوست تن را با سوزنی بیاژند و آژده را نیل و یا کحل کنند
مرزینت را. - خال کوبی کردن؛ پوست تن را با سوزنی آژدن و آژده را نیل زدن تا تصویري برآید. و نیز رجوع به همین عنوان
شود ||. سپیدي که بر ناخن گاهی افتد ||. نشان. (منتهی الارب) : اي امامان و عالمان اجل خال جهل از بر اجل منهید.خاقانی||.
انگور خال » : نُقطَه. نُکتَه ||. لَک، لکه. لکهء کوچک. (ناظم الاطباء ||). نقطهء کوچکی از میوه که قبل از سایر قسمتهاي آن رسد
هر یک از نقطه هاي طاس تخته نرد و آن بر هر دو جانبی هفت است مثلا چون بر جانبی یک باشد بر دیگر روي .«|| زده است
شش نقش است. و اگر بر روئی پنج باشد بر جانب مقابل آن دو منقوش است ||. هر یک از نگارهاي واقع بر ورق بازي چون تک
جمع این کلمه است. در اشعار میرزا « خالان » . خال، خال خشتی، خال گشنیزي ||. هشت یک گِرِه ||. شاخه هاي بزرگ درختان
از فرهنگ گیلکی ص 87 ). - دار خال؛ درختی ) .« نشکینم خالانا از بهر خومه یا که کومه » : حسین خان کسمائی چنین آمده است
که آن را پیوند نکرده باشند ||. شاخ درختان نونشانده را نیز گویند ||. هر بوتهء درختی که از جائی برکنده شود و در جاي دیگر
بنشانند. (برهان قاطع).
خال.
(ع اِ) برادر مادر. (از برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 45 ) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (تاج العروس). به هندي مامون گویند. (غیاث اللغات). کاکویه. دائی. آبو. آبی. ج، اَخوال، اَخوَلۀ، خُولَۀ، خُول، خالان : بد
او پور شاه سمنگان زمین همان خال سهراب با آفرین که خوانی تو آن مرد را خال خویش بدو تازه دانی مه و سال خویش.فردوسی.
صفحه 623 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه توانگر سپهبد سري با سپاه.فردوسی. چو بشنید هرمز که خسرو برفت هم اندر زمان کس فرستاد
تفت که گستهم و بندوي را کرده بند بزندان کشیدند ناسودمند که این هر دو خالان خسرو بدند بمردانگی در جهان نو
بدند.فردوسی. همتش آب و معالی ام و بیداري ولد حکمتش عم و جلالت خال و هشیاري ختن. منوچهري. این امام بوصادق تبانی
رحمۀ الله علیه که امروز به غزنی است و خال وي بود بوصالح که حال او باز نمودم... (تاریخ بیهقی). همواره پشت و یار من پوینده
بر هنجار من خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم. لامعی. مال و ملک از زهد و از طاعت گزین علم عم باید ترا پرهیز
خال.ناصرخسرو. فضل و ادب مرد مهین نسبت اویست شاید که نپرسی ز پدر و ز عم و خالش. ناصرخسرو. دیدي که نه عم بودي و
نه خال کسی را او کرد ترا عم و همو کرد ترا خال. ناصرخسرو. از خال و عم بناحق بستانی وانگه به عمرو و خالد
بسپاري.ناصرخسرو. اپرویز این عزم درست گردانید و او را دو خال بودند. یکی بندویه نام بود و دیگر بسطام نام. (فارسنامهء ابن
البلخی). آن که مرد دها و تلبیس است او نه خال و نه عم که ابلیس است.سنائی. آنکه عم تواند و خال تواند همه در قصد جان و
مال تواند.سنائی. منصوربن عباس از عبدالله بن الفضل هاشمی از خال خود سلیمان نوفلی از... (تاریخ قم ص 206 ). مجدالدوله خال
خویش را رستم بن مرزبان با سه هزار مرد بمدد او فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 229 ). کز نقدکنان حال مجنون
پیري سره بود خال مجنون.نظامی ||. مرد بی زن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). جنسی از برد یمانی که بیشتر عربان جامه کنند.
(برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیري) (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی برد که زمینهء سرخ دارد با
خطوطی سیاه ||. کوهچهء متفرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). لازم گیرندهء چیزي ||. لگام اسب ||. مرد ضعیف دل و
ضعیف جسم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). شتر سیاه بزرگ را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء
منیري) (منتهی الارب) (آنندراج ||). شتر ضخیم ||. اسب ضخیم و فربه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). جاي بی
انیس ||. ظن و توهم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). مرد فارغ از علاقه و حب. (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). ابري که خلاف
نکند باریدن را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). خلافت و سزاواري باران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: ما
احسن خالها؛ اي خلافتها للمطر. (منتهی الارب ||). ابر بی باران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). ابري که در آن
باریدن گمان رود. (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیري) (منتهی الارب ||). برق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). سهم و
تیر. (ناظم الاطباء ||). ایلچی و رسول. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). ابرام و لجاجت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء||).
مرد نیک تیمارکنندهء مال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: هو خال مال؛ نیک متعهد و تیماردارندهء مال است. (منتهی الارب).
||مالک: انا خال هذا الفرس؛ یعنی مالک این اسبم. (منتهی الارب ||). جامهء نرم با نعومت ||. جامه اي که بدان مرده را پوشند.
||جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). کبر و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب)
(آنندراج)( 1 ||). چشمه. (ناظم الاطباء ||). جفت و زوج. (ناظم الاطباء ||). فحل سیاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). مرغ
حلال گوشتی شبیه به کلاغ. (ناظم الاطباء ||). عَلَم. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (تاج العروس ||). علم لشکر که بدست والی باشد. (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیري ||). اثر خیر. (شرفنامهء منیري). نشان
خیر. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد پاك از تهمت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد نیک خیال کننده. (ناظم
- ( الاطباء) (منتهی الارب ||). یکنوع گیاه شکوفه دار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب (||). ص) سیاه. (ناظم الاطباء). ( 1
که قلب مکانی در آن بعمل آمده و سپس با اعلال قاض [ ضِن ] « خیل » منه، رجل خال [ خالِن ] ... خال در اینجا اسم فاعل است از
بنابرقولی (قول خلیل بن « شاك » و « هار » در زبان عرب زیاد است چون « فاعل » بجاي « فالع » خال شده است و این چنین قلب یعنی
ئِنْ ] را از این نوع قلب و حذف می داند. ] « جاء » احمد). خلیل
خال.
1 ||). لنگ شدن ستور. (اقرب الموارد) (ناظم )« خال الشی ء خالا » ، (ع مص) گمان بردن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و منه
الاطباء). و منه، خال الدابه خالا (||. اِ) در اصطلاح صوفیان: معصیت. صاحب طارقه گفته است که خال عبارت از ظلمت معصیت
است که میان انوار طاعت بوده چون نیک اندك بود خال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494 ||). در نزد سالکان
چه خال بواسطهء سیاهی « بدء و الیه یرجع الامرکله » ، اشارت بنقطهء وحدت است من حیث الخفا که مبدأ و منتهاي کثرت است. منه
مشابه هویت غیبیه است که از ادراك و شعور محتجب است و مخفی. لایري الله الا الله و لا یعرف الله الا الله. (از کشاف اصطلاحات
.(|| الفنون ج 1 ص 494 ||). صوفیان وجود محمدي را خال گویند یعنی هستی عالم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494
بدخوئی خوبرویان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آورده اگر خوبروئی را ذره اي بدخوئی بود آن را خال گویند و سبب زینت
شمرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494 ||). روح انسانی. شیخ جمال گفته است که خال عبارت است از نقطهء روح
1) - این مصدر از ) .(495- را نیز همین عقیدت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494 « کشف اللغات » انسانی. صاحب
مصادر افعال قلوب است و مضارع آن در بنی طی اِخال و در لغت اسد اَخال میباشد که اولی فصیح و دومی قیاسی است و براي آن
مصادر دیگري آمده چون: خَیل، خِیل، خیلۀ [ خَ یا خِ ]، خَیَلان، مَخیلَۀ، مَخالَۀ، خَیلُولَۀ. (از اقرب الموارد).
خال.
(.( (اِخ) نام موضعی است در شق الیمامه. (معجم البلدان ج 3 ص 391
خال.
(اِخ) نام کوهی است روبروي دبیبه از بنی سلیم و بنا بر قول دیگر در زمین غطفان، و نام آن در این بیت آمده است : اهاجک
.( بالخال الحمول الدوافع فانت لمهوا من الارض نازع. (در معجم البلدان از یاقوت حموي ج 3 ص 390
خال.
[خال ل] (ع ص) پریشان. متفرق و منه: عسکر خالّ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
خالادر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در یازده گزي جنوب بیرجند. ناحیه اي است معتدل واقع
در دامنهء کوهسار، سکنهء آن 21 نفر که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است آب آنجا از قنات و محصولاتش غلات و
.( محصولات بعمل آمده از باغها. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خالاز.
.( (فرانسوي، اِ) محلی است که دستهء چوبی و آبکشی در زیر نوسل در آن جا منشعب می گردد( 1). (گیاه شناسی ثابتی ص 473
است. براي اطلاع بیشتر از خالاز توضیح ذیل داده میشود: اگر تخمدان کوچک گندم (Chalaze) 1) - نام دیگر خالاز، شالاز )
سیاه را مورد مطالعه قرار دهیم، خواهیم دید که از سه کارپل تشکیل یافته و به کلالهء سه شاخه اي منتهی می گردد. تخمدان مزبور
داراي یک حجره می باشد و فقط یک تخمک در قاعدهء آن قرار گرفته است اگر مقطعی از تخمک مزبور را در زیر میکرسکپ
مطالعه نمائیم قسمتهاي ذیل را خواهیم دید. پایهء کوچکی که تخمک را به جفت وصل می نماید فونیکول نامیده میشود. فونیکول
منشعب شده است و هر یک از انشعابات آن به یک تخمک منتهی می گردد. فونیکول Cactaceae در بعضی نباتات گوشی
مجموع سلولهاي پارانشیمی جوانی است که انشعاب رگبرگهاي جانبی تخمدان از آن عبور نموده و داخل تخمک می گردد. این
می باشند. ناحیه اي که تخمک به فونیکول اتصال می یابد Hadrocentrique دسته هاي چوبی و آبکشی غالباً هادروسانتریک
می پوشاند. تگومان خارجی یا پریمین Tegument نامیده میشود. سطح خارجی تخمک را دو پوسته بنام تگومان Hile ناف
می باشد و انشعاب دسته هاي چوبی و Secondine معمولا در نباتات مختلفه ضخیمتر از تگومان داخلی یا سکوندین Primine
آبکشی از آن عبور می نماید. تخمک هاي بازدانگان فاقد سکوندین می باشند. در داخل تگومان توده اي سلول بنام نوسل
قرار گرفته و سلول مادر کیسهء جنینی را احاطه نموده است قسمت انتهائی نوسل بوسیلهء دو تگومان فوق پوشیده نشده Nucelle
تولید می سازد. دسته هاي چوبی و آبکشی گاهی بدون انشعاب وارد تگومان میشود Micropyle و مجراي باریکی بنام میکروپیل
(مانند یاس) ولی غالباً در ناحیهء ناف منشعب می گردد. این انشعابات در گلابی و کتان خیلی کوتاه است و داخل تگومان نمیشود.
بالعکس انشعاب دستهء چوبی و آبکشی در بعضی نباتات مانند گوجه زیاد می باشد و در تمام جهات تگومان متفرق می گردد
حتی در مجاورت میکروپیل دیده میشود. محلی که دستهء چوبی و آبکشی در زیر نوسل منشعب می گردد شالازیا خالاز نامیده
.(473- میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص 472
خالازوگامی.
[زُ] (فرانسوي، اِ)( 1) راه یافتن لولهء گرده از ناحیهء فونیکول و خالاز به کیسهء جنینی بنام خالازوگامی معروف است و این در
Chalazogamie. (2) - - (1) .(496/ بعضی از نباتات مانند درخت توس و کازورینا( 2) است. (از گیاه شناسی ثابتی ص 497
.Casuarina
خالاسترا.
(اِخ)( 1) نام ناحیه اي است در مقدونیه که مردي بنام لیم نوس( 2) از آنجا برخاست، و توطئه اي بر ضد اسکندر ترتیب داد و قضیه
Chalastra. (2) - - (1) .( بوسیلهء نیکوماخوس( 3) که معشوق او بود کشف شد. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1675
.Limnus. (3) - Nicomachus
خالاسرا.
.( [سَ] (اِخ) رودخانه اي است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی میباشد. (جغرافیاي اقتصادي کیهان ص 32
خال اغلی.
[اُ] (اِ مرکب) خال اقلی. پسر خاله. این کلمه از خال عربی برادر مادر و اغل [ اُ غُ ] ترکی بمعنی پسر ترکیب یافته است.
خال المؤمنین.
[لُلْ مُءْ مِ] (اِخ) لقب معاویۀ بن ابی سفیان است چه ام حبیبه بنت ابی سفیان و ام المؤمنین خواهر معاویه است.
خالان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 25 هزارگزي شمال خاوري کلیبر و 25 هزارگزي شوسهء
اهر کلیبر. ناحیه اي است کوهستانی داراي آب و هواي معتدل و 458 تن سکنه که زبانشان ترکی و مذهبشان شیعه است. آب آنجا
از چشمه و محصولات آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آن گلیم و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خالاون.
[وُ] (اِ) دانه اي است شبیه به گندم و آن را حنطهء رومیه خوانند. گرم و تر است. با سرکه بر جرب طلا کنند نافع باشد. (برهان قاطع)
.Seigle - (1) .( (آنندراج). به یونانی خندروس گویند. (تحفهء حکیم مؤمن از حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع)( 1
خالب.
[لِ] (ع ص) مرد فریبنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خادِع. فریبندهء بزبان. زبان باز. ج، خَلَبَۀ.
خال بخال.
[بِ] (ص مرکب) خال خال. خال ماخالی.
خالبرزن.
[بَ زَ] (اِخ) قریه اي است از قراء سرخس. و منسوب به آن خالبرزنی است. (از انساب سمعانی).
خالبرزنی.
[بَ زَ] (اِخ) جعفربن عبدالوهاب خالبرزنی از اهل خالبرزن. یکی از راویان است. وي خال عمر بن علی محدث بود و از یحیی و
یونس بن عبدالاعلی و محمد بن یزید روایت حدیث کرد. (از انساب سمعانی).
خالبۀ.
[لِ بَ] (ع ص) زن فریبنده. مؤنث خالب. (منتهی الارب).
خال بین.
(نف مرکب) آنکه بنگریستن خال پوست بدن فال گوید مثل فال بین و کف بین. حازي.
خالج.
شود. « خلج » [لِ] (ع ص) رجوع به
خال جیر.
(اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزي بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در هشت هزارگزي جنوب خاوري لنگرود و کنار
شوسهء لنگرود به رودسر. ناحیه اي است واقع در جلگه داراي آب و هواي مرطوب و مالاریائی. سکنهء آنجا 146 تن که مذهبشان
.( شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است. محصول آن برنج و ابریشم و نیشکر و صیفی می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خال خال.
- ( (ص مرکب)( 1) بسیار لکه دار. (ناظم الاطباء). منقش به خالها. با خالها. منقطه. مرقش. رجوع به لغت خال شود. ( 1
.Mouchete
خال خالی.
(ص نسبی) صاحب خالها.
خالد.
[لِ] (ع ص) جاودان. جاودانه. (مهذب الاسماء). همیشه و جاودان. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاینده. برجاي. ج، خالدین، خالدون.
خالد.
[لِ] (اِخ) یکی از نه نبیرهء سلطان محمود غزنوي است. در زمان استیلاء طغرل نامی بر خراسان که از غلامان سلطان محمود و بنام
طغرل کافرنعمت مشهور است، این نه نبیره که در قلعهء دهک محبوس بودند در شب در قلعه را بشکستند و بیرون آمدند و پناه به
.( نوشتکین شروانی حاجب عبدالرشید بردند و او آنها را بدست طغرل داد و وي همه را بکشت. (از تاریخ گزیده ص 403
خالد.
[لِ] (اِخ) از راویان است و از عوف الاعرابی روایت می کند. ابن ابی حاتم او را مجهول دانسته است. (از لسان المیزان جزء 2 ص
.(373
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابراهیم الذهلی مکنی به ابوداود. وي والی خراسان بود و چون بوعاصم در سیستان محتشم گشت و با لشکر بسیار قصد
خراسان کرد ابوداود در مقابل سلیمان بن عبدالله الکندي را با سپاهی بزرگ بسیستان فرستاد تا به حرب بوعاصم بپردازد. (از تاریخ
.( سیستان چ 1314 ص 139
خالد.
را بر جیل ترجیح داده است « جبل » [لِ] (اِخ) ابن ابی جبل. در روایت نجاري و ابن برقی جیل (بیاء بعد جیم) آمده است. ابن ماکولا
« مبایعین تحت الشجره » و خطیب دومی را بر اولی راجح دانسته است. ابن السکن گفت وي در طائف سکنی داشت. گویند او از
است. او را یک حدیث بیش نیست که احمد و ابن شیبۀ و ابن خزیمه در صحیحش و طبرانی و ابن شاهین از طریق عبدالله بن
عبدالرحمن طائفی از عبدالرحمن خالدبن ابی جبل العدوانی از پدرش اخراج کرده اند که او پیغمبر (ص) را در مشرق ثقیف دید در
حالی که بر کمان یا عصائی تکیه داشت، آنگاه که براي یاري خواستن نزد آنان آمده بود. او گوید: شنیدم پیغمبر را که آیهء
را تا به آخر خواند. سپس گوید آن را در جاهلیت پذیرفته و حفظ کرده بودم و در اسلام خواندم. ابن شاهین از « والسماء والطارق »
عبدالرحمن بن خالدبن ابی جبل روایت می کند که ابن حبان بین خالدبن جبل العدوانی و خالدبن ابی جبل الثقفی فرق گذارده
.( است و این خود توهمی بیش نیست. (از الاصابه قسم اول ج 1 ص 87
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی خالدالانصاري. ضراربن صرد با اسناد خود از عبیداللهبن ابی رافع ذکر کرده است که او از صحابه بوده و با
.( حضرت علی در واقعهء صفین شرکت کرد. طبرانی و جز او نیز این قول را اخراج کرده اند. (از الاصابه قسم اول ج 1 ص 88 و 89
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی خالد السلمی وي از پدرش روایت می کند و پسر او محمد بن خالدالسلمی از پدرش از جدش روایت دارد. ذهبی
در ترجمهء محمد بن خالد می گوید که اینها شناخته نشده اند که چه کسانند. ابوحاتم می گوید خالد از پدرش از رسول (ص)
روایت می کند، و از او پسرش که هر دو مجهولند. ابن حبان در ثقات می گوید خالد مرسولات را روایت می کند و از او محمد
.( که پسرش می باشد روایت دارد ولی من این دو را نمی شناسم. (از لسان المیزان ج 2 ص 375
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی دجانۀ الانصاري. ضرار وي را از صحابه اي دانسته است که در صفین حاضر بوده اند. (از الاصابه ج 1 قسم اول
.( ص 89
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی زکریاءبن ابی اسحاق بن ابی حفص. وي از کبار آل حفص از جهت سن و منزلت بود. در نهم جمادي الاخر سال
.( 711 ه . ق. پادشاه تونس شد. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 327
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی سلیمان الموریانی. وي برادر ابوایوب موریانی و موریان که زادگاه ایشان است از قراء اهواز میباشد. ابوایوب در
دستگاه منصور مقام و منزلتی داشت ولی بعداً بوسیلهء منصور ابوایوب و خالد برادرش و پسران برادرش مسعود و سعید و مخلد و
.( محمد بزندان افتادند و در اول سال 154 ه . ق. او و برادرش درگذشتند. (از الوزراء و الکتاب ص 85
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی صلت، ابوعوانۀ از قول او حکایت می کند که وي گفت براي عمر بن عبدالعزیز آبی آوردند که این آب بوسیلهء
زغال متعلق به حکومت، نه متعلق بشخص عبدالعزیز، گرم شده بود. عمر بن عبدالعزیز را این آب ناخوش آمد و از آن وضو
صفحه 624 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( نساخت. (از سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 161
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی طریف. وي از وهب بن منبه روایت دارد. ابن مدائنی و هشام بن یوسف او را ضعیف می دانند. ابن عدي می گوید
.( به گمان من او را جز دو یا سه حدیث حدیثی نیست. (از لسان المیزان ج 2 ص 378
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی عمران مکنی به ابوعمر. وي از تابعان است.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی عمران التجبیبی، وي از ابن عمر روایت می کند ولی از او نشنیده است و از عبدالله بن حارث بن جزء روایت دارد
و از او یحیی انصاري و ابن لهیعۀ و لیث روایت می کنند. ابن سعد او را ثقه می داند و در افریقا بسال 129 ه . ق. مرد. (از کتاب
.( حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 131
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی عمران النوبی. وي از فقهاء و از قضات افریقیه بود که بسال 129 ه . ق. درگذشت. در چ 1 حبیب السیر این نام به
.( ضبط شده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 192 « خالدبن ابی عمران الیونس » صورت
خالد.
1). (از کشف الظنون چ 2 استانبول )« کتاب الیسر بعد العسر » و « مراتب الفقهاء » [لِ] (اِخ) ابن ابی فرج علی اصبهانی او راست: کتاب
1) - در ستون 1472 کشف الظنون حاجی خلیفه، ابی الحسن علی بن محمدالشابشتی المتوفی سنهء ) .( ج 2 ستون 1472 و 1650
بوده است. « کتاب الیسر بعد العسر » 390 را ذکر می کند که او نیز نویسندهء کتابی بنام
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی کریمۀ. وي از اهل اصفهان از محلهء سُنبُلان است که در کوفه سکونت داشت. ابن عیینه و مسعر و ثوري و شعبه از
او حدیث می کنند. در کتاب ذکر اخبار اصفهان احادیث چندي است که خالد ناقل آنهاست. (از ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص
.(305
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ابی هیاج. وي اول کس بود که در صدر اول مصاحف نوشت و بحسن خط شهرت داشت و شعر و اخبار براي ولیدبن
عبدالملک تحریر می کرد.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن ابی زید الرصافی مکنی به ابوزید. وي قضاء مدینه سالم را داشت و در قتل والی آنجا ذي الوزارتین ابی
.( عبدالله محمد بن احمدبن باق الکتاب القرطبی، در سنهء 419 ه . ق. به رنج درافتاد. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 89
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن اساف الجهنی. ابن شاهین بنقل از ابن ابی داود آرد که وي در روز فتح مکه حاضر بود عدوي گوید که خالد در
جنگ احد حضور داشته است. مرگ او در جنگ قادسیه اتفاق افتاد و بزعم بنوالحارث بن الخزرج او در جنگ جسر ابی عبید شهید
.( شد. (از الاصابه ج 1 قسم اول ص 86
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن مهاجر. در قرائت آیهء زیر بنا بر حدیث عبدالله از محمد بن یحیی از خلادبن خالد از خالدبن اسماعیل
آمده است. او گفت « ذا » « ذي » را براي حمزة الزیات خواندم و گفتم در مصاحف ما بجاي « و الجار ذي القربی » چنین آمده: من آیهء
.( است. (از مصاحف سجستانی ص 41 « ذي » زنهار چنین مخوان و اصل همان
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن اسماعیل مخزومی. وي از راویان است و از مالک روایت می کند. و احمدبن یعقوب ازو روایت دارد خطیب این دو را
.( مجهول دانسته است. (از لسان المیزان ج 2 ص 373
خالد.
نام برده است. (از لسان المیزان ج 2 « ثقات » [لِ] (اِخ) ابن اسود حمیري. وي از حیوة بن شریح حدیث می کند. ابن حبان او را در
.( ص 373
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن اسیدبن ابی مغلس. عبدان او را نام برده ولی تصحیف کرده است و صواب خالدبن ابی العیص است. (از الاصابه ج 1
قسم رابع ص 154 ). رجوع به خالدبن اسیدبن ابی عیص شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن اسیدبن ابی عیص بن امیۀ بن عبد شمس الاموي... هشام بن الکلبی گوید او در روز فتح مکه اسلام آورد و در آنجا
قرار داشت. ابن درید گوید وي شغل ذباحی داشت. سراج از « مؤلفۀ قلوبهم » اقامت گزید. او را کبري و عجبی سخت بود در عداد
عبدالعزیزبن معاویه آرد که خالد قبل از فتح مکه درگذشت. ابن مندة از طریق یحیی بن جعده از عبدالرحمن بن خالد بن اسید و او
از پدرش روایت کرد که پیغمبر چون به منی می رفت تهلیل می کرد. (ابن منده معرف این شخص را همین سند دانسته است).
معتقد است که عتاب برادر خالد وي را بسرکردگی « فتوح » ابوحسان زیادي گفت او در جنگ یمامه مفقود شد ولی سیف در
آمده است همین « مؤلفۀ قلوبهم » جمعی به جنگ اهل رده فرستاد. عبدان از طریق بشربن تیم روایت کرد که خالدبن اسیدي که در
خالد است منتهی جد او ابوالمغلس است نه ابوالعیص و آنهم در اثر تصحیف است. بلاذري حکایت کرد که پیغمبر آل خالدبن
اسید را نفرین کرد بر این که روي پیروزي نبینند و از این جهت است که امیۀ دختر عمر بن عبدالعزیز، جفت عبدالواحدبن سلیمان
بن عبدالملک، وقتی که او از نزد ابوحمزهء خارجی گریخت گفت: ترك القتال و ما به علۀ الا الوهون و عرقه من خالد. (از الاصابه
.( ج 1 قسم اول ص 86
خالد.
من احیا سنتی فقد احبنی و من » : [لِ] (اِخ) ابن انس. وي از راویان است ولی معروف نیست. حدیث زیر از اوست ولی منکر میباشد
این حدیث را بقیه از عاصم بن سعد نقل می کند که خود این نقل از عاصم مجهول است. عقیلی خالد .« احبنی کان معی فی الجنۀ
را از ضعفاء دانسته و حدیث او را با این سلسلهء سند می آورد: اسحاق بن راهویه از بقیه از عاصم بن سعد از خالدبن انس از انس
.( و نیز می گوید: خالد را جز این حدیث حدیثی نیست. (از لسان المیزان ج 2 ص 373 «... من احیا سنتی » : مرفوعاً روایت کند
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ایاس. ابن مندة گوید ابن عقده از او نام می برد و می گوید که ابواسحاق از او روایت کرده ولی هیچ حدیثی از او
.( شناخته نشده است. (از الاصابه قسم اول ج 1 ص 86
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ایاس بن صخربن ابی جهم العدوي. وي با سلیمان بن مسلم بن جماز (بنابر حدیث عبدالله از احمدبن ابراهیم مهاجر از
سلیمان بن داود از اسماعیل بن جعفر) از کسانی هستند که گفتند اهل مدینه در دوازده حرف که در مصحف عثمان آمده با
.( یکدیگر نزاع دارند، بعضی آنها را زائد و بعضی آنها را ناقص میدانند. (از مصاحف سجستانی ص 41
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ایاس مدنی مکنی به ابوالهیثم. از محدثان است و تابعی نیز بوده. رجوع به ابوالهیثم خالدبن ایاس شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ایمن معافري. وي تابعی است ولی ابن عبدالبر او را در جزء صحابه نام می برد. عمروبن شعیب از او روایت می کند و
نیز این روایت از خالد است که گفته: اهل عوالی با پیغمبر در روز دوبار نماز میگزاردند و پیغمبر آنها را از این دوبار نماز گزاردن
.( منع کرد. (از الاصابه ج 1 قسم رابع ص 154
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ایوب. وي از روات است و از پدرش بصري روایت دارد و جریربن حازم نیز از او روایت می کند. یحیی بن معین او را
ناچیز و ابوحاتم او را منکر دانسته و می گوید: معنی قول یحیی بن معین مبنی بر اینکه او چیزي نیست آن است که وي از ثقات نمی
.( نام او را آورده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 374 « ثقات » باشد. ابی خالد او را مجهول می داند ولی ابن حیان در
خالد.
است. ابن یونس ازو نام می برد. (از الحلل السندسیه ج « وشقۀ » [لِ] (اِخ) ابن ایوب مکنی به ابوعبدالسلام. وي یکی از محدثان اهل
.( 2 ص 178
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن باب الربعی. وي از راویان است و از شهربن حوشب روایت دارد. ابوزرعۀ او را متروك الحدیث می داند و ابن
ابوحاتم می گوید ابوزرعه حدیث خالدبن باب الربعی را ترك کرد و بر ما نخواند. از او ابوالاشهب و عوف و هشام بن حسان و
او را نام برده « ثقات » ابونضرة و مسلم بن وزیر و جماعتی حدیث نقل می کنند ولی ابن معین او را ضعیف می داند. ابن حبان در
.( است. (از لسان المیزان ج 2 ص 375
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن بحیر( 1) مکنی به ابوعقرب. (از الاصابه قسم اول جزء ثانی ص 86 ). رجوع به خویلدبن خالدبن بجیر و الاصابه ج 1
قسم اول جزء ثانی ص 144 شود. ( 1) - چنین است در الاصابۀ.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن برد. وي از راویان است و از پدرش روایت می کند و پدرش از انس. عبدالسلام بن هاشم خبر منکري از او روایت می
کند عقیلی می گوید خالدبن برد العجلی بصري است و عبدالسلام بن هاشم از او از قتاده از انس مرفوعاً حدیث زیر را نقل می کند:
سپس از راه دیگر عقیلی حدیث را به عبدالسلام هاشم از او و او .« من رفع غضبه رفع الله عنه عذابه و من حفظ لسانه ستر الله عورته »
عقیلی این را اولی دانسته است. ابن نجار او .« من اعتذر الی اخیه قبل الله معذرته » : از پدرش از انس میرساند و در آن اضافه می کند
او را یاد میکند. (از لسان المیزان ج 2 « ثقات » را نام برده و می گوید: خالدبن برد از قتاده از انس مرفوعاً حدیث دارد. ابن حیان در
.( ص 374
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن برصاء. نسبت او به بنی لیث میرسد. زبیربن بکار گفت محمد بن سلام از یزیدبن عیاض حدیث کرد که رسول در
جنگ حنین ابوجهم بن حذیفه عدوي را عامل غنائم کرد. خالدبن برصاء زمامی موئین را برداشت. ابوجهم او را منع کرد خالد
گفت نصیب من از غنائم از این فزون است پس ستیزه کردند و ابوجهم قضیه را بالا برد و سر او را شکست. داوري به پیغمبر بردند و
پیغمبر بین آن دو حکم شد و بدادن پانزده فریضه نزاع را خاتمه داد. زبیر این مطلب را بوجه دیگر روایت کرده و در روایت خود از
ان النبی (ص) » : خالد نام نبرده است. ابوداود و نسائی از طریق معمر از زهري از عروه و او از عایشه این حدیث را اخراج کرده است
چنانکه دیده میشود در اینجا از خالد نامی نیامده است. (از الاصابه « بعث اباجهم بن حذیفۀ مصدقاً فلاحاه رجل فضربه ابوجهم فشجه
.( ج 1 قسم اول ص 86
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن برمک. وي پدر برمکیان است، و از نام آوران دولت عباسی است. سفاح شغل وزارت خویش باو داد و در دل محبت
او گرفت تا روزي به وي گفت اي خالد راضی نشدي تا مرا خدمتکار خود ساختی؟ خالد بترسید و گفت یا امیرالمؤمنین این سخن
چگونه باشد و من بنده و خدمتکارم. سفاح بخندید و گفت ریطه دختر امیرالمؤمنین و دختر تو هر دو بر یک نهالی می خسبند. من
در شب ایشان را می پوشانم. خالد گفت یا امیرالمؤمنین خدمتکاري که از بنده و کنیزکی غمخواري میفرماید از حضرت حق ثواب
میخواندند. خالد « سائل » و « وفود » می یابد. گویند افاضل و شعراء چون آوازهء مکارم او شنیدند روي بدو نهادند و مردم این قوم را
خواند. ابن جبیبات « زوار » گفت این جماعت را سائل خواندن پسندیده نیست زیرا که بیشتر اینان فضلاء و اشرافند. ایشان را باید
کوفی در این معنی گفته است: حذا خالد فی مجده حذو برمک فمجد له مستطرف و اصیل و کان اولوالحاجات یدعون قبله بلفظ
ستراً علیهم ولکن من فعل الکرام جلیل. گویند چون منصور بناي بغداد را آغاز کرد به آجر و « الزوار » علی الاعدام فیه دلیل فسماهم
آلات افتقار افتاد. گفتند که ایوان کسري را در مدائن خراب کنند و آلات آن ببغداد آرند. منصور در این باب با خالد مشورت
کرد. او گفت یا امیرالمؤمنین آن عمارت یکی از آیات دین اسلام است زیرا که مردم چون آن چنان عمارتی ببینند دانند که تا
وقتی بلاي آسمانی نازل نشود چنین سرائی که این ایوان آن باشد روي به خرابی ننهد و نیز امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب در آنجا
نماز گزارده است، به هیچ وجه نقض و خراب آن را متعرض نباید شد چه مضرت آن بیش از منفعت باشد. منصور گفت اي خالد
میل تو با عجم بغایت است و بفرمود تا در نقض آن شروع کردند. اندکی باز شکافتند معلوم شد که اخراجات خراب کردن بیش از
حاصل است. منصور ترك آن گرفت و با خالد گفت با رأي تو آمدیم. خالد گفت یا امیرالمؤمنین اکنون رأي آن است که نقض به
اتمام رسانی تا مردم نگویند که امیرالمؤمنین از هدم آن عاجز شد. گویند در روز نوروزي جهت خالد کاسه ها از زر و نقره بهدیه
آورده بودند، یکی از شعرا این ابیات بخالد نوشت: لیت شعري اما لنا منک حظ یا هدایا الوزیر فی النوروز ما علی خالدبن برمک
فی الجو د نوال ینیله بعزیز لیت لی جام فضۀ من هدایا ه سوي ما به الامیر مجیزي انما ابتغیه للعسل المم زوج بالماء لالبول العجوز.
خالد هر چه در آن مجلس اوانی از زر و نقره بود همه به آن شاعر بخشید. چون اعتبار کردند مالی عظیم بود. چون خلافت بمنصور
رسید خالد را بزرگ میداشت. بنو برمک همه گبر بودند چون مسلمان شدند در مسلمانی بمرتبهء بزرگ رسیدند. خلیفه ابتداء او را
بنیابت وزیر خویش ابوالجهم در دیوان خراج و دیوان جیش تعیین کرد. چون از او آثار بزرگی ظاهر میشد کم کم ترقی کرد تا به
وزارت رسید. گویند مادر یحیی بن خالد خواهر رضاعی ریطه بود دختر سفاح، چه زن خالد برمک و زن سفاح هر دو همشیره
102 و 103 ). مرگ وي در سنهء ، هستند. فرزندان خالد یحیی و فضل و جعفر و محمد و موسی بودند. (از تجارب السلف ص 101
163 ه . ق. پس از بازگشت هارون از جنگی که مأمور آن بود اتفاق افتاد مهدي براي او کفن و حنوط فرستاد و هارون الرشید بر
وي نماز گزارد. (از مقدمهء تاریخ برامکه صفحات لا و لب).
خالد.
نام برده اند و از او خبر منکري است. (از لسان المیزان « ابن یزید » [لِ] (اِخ) ابن بریدبن وهب بن جریربن حازم الازدي. بعضی او را
.( ج 2 ص 374
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن بسیط مکنی به ابوالعریان. وي تابعی است. رجوع به ابوالعریان خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن بکیربن عبدیالیل بن ناشب بن غیرة بن سعدبن بکربن لیث بن عبد مناة اللیثی... وي حلیف بنی عدي بن کعب است، او
در واقعهء بدر حضور داشت و در جنگ رجیع در سن 34 سالگی شربت شهادت نوشید. او کسی است که حسان بن ثابت او را در
این بیت اراده کرده است: فدافعت عن حبی خبیب و عاصم و کان شفاء لوتدارکت خالداً. ابن مندة از طریق کلبی از ابی صالح از
ابن عباس روایت دارد که پیغمبر خالدبن بکیر را با عبدالله بن جحش در طلب کاروان قریش فرستاد. (از الاصابه ج 1 قسم اول
.( ص 87
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ثابت بن طاعن العجلان... ابن یونس گوید وي در فتح مصر حضور داشت. لیث از یزیدبن ابی حبیب آرد که عمر بن
الخطاب خالدبن ثابت الفهمی را بفرماندهی قشونی فرستاد و عمر خود در جابیه بود. ابن یونس گوید: خالدبن ثابت بسال 51 ه . ق.
ولایت بحر مصر یافت. خلیفۀ بن خیاط می گوید مسلمۀ بن مخلد بسال 54 خالد را بجنگ افریقیه فرستاد. (از الاصابه قسم اول ج 1
.( ص 87
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ثابت نعمان بن الحارث بن عبد رزاح بن ظفر الانصاري الظفري. عدوي گوید وي در جنگ بئر معونۀ شربت شهادت
.( نوشید. (از الاصابه قسم اول ج 1 ص 87
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن جابر مکنی به ابوحفص. وي تابعی است. رجوع به ابوحفص خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن جبلۀ بن الایهم الغسانی. وي ملک شام در زمان ابوبکر خلیفهء اول بود. در مجمل التواریخ و القصص آمده است:
عبدالله بن الصامت گفت من از امیرالمؤمنین ابی بکر برسالت رفتم نزدیک ملک الروم و خالدبن جبلۀ بن الایهم الغسانی که ملک »
شام بود، و ما اندر پیش وي شدیم، جامه هاي سیاه پوشیده بود، گفتیم این چیست؟ خالد گفت نذر کرده ام که تا از ملک من
از مجمل التواریخ و القصص ص 445 ). و ابن عبد ربه نیز داستانی از خالد دربارهء ریاست یوم ) .«... بیرون نشوید من سیاه بر نکنم
الخزار آورده است. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 ص 97 شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن جعفر الکلابی. وي از سخنوران عرب است و نعمان پس از ملاقات با کسري چون به حیره آمد چند کس از بزرگان
عرب را فراخواند که از آن جمله خالد بود و نعمان آنچه از کسري شنیده بود به اینان گفت، و سپس اینان با هدایائی به نزد کسري
در مدائن آمدند و هر یک از آنها کلامی در نزد کسري گفتند که از آن جمله قول خالد بود. کلام او را کسري پسندید و در
از عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 257 و 262 ). وي از ) « نطقت بعقل و سموت بفضل و علوت بنبل » : جوابش گفت
ندیمان نعمان بود و ابن قتیبه آرد: یک روز او در نزد نعمان خرما می خورد که حارث بن ظالم بر نعمان وارد شد و بین او و خالد
سخنانی چندي رد و بدل گشت. (از عیون الاخبار ج 1 ص 183 ). او جد جاهلی عدنان است و فرزندانش بطنی از عامربن صعصعه
صفحه 625 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( هستند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 283
خالد.
نصر سیار بر واصل عمرو نماز کرده » : [لِ] (اِخ) ابن جنید، نام امیري است که نصربن سیار براي بخارا معین کرد. نرشخی چنین آرد
از ) .« اندر سراپردهء خویش گور کردش و بشربن طغشاده را ببخار خدایتی نشاند و خالدبن جنید را ببخارا به امیري نشاند و الله اعلم
.( تاریخ بخارا نرشخی ص 73
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن جیلویۀ الکاتب، کسی است که جان خود را با ابیات زیر از دست طاهر ذوالیمینین نجات داد و انشاد این اشعار کاري
را کرد که بذل مبلغ زیادي مال نمیتوانست کرد: ز عموا بان الصقر صادف مرة عصفور برّ ساقه المقدور فتکلم العصفور تحت جناحه
والصقر منقض علیه یطیر ماکنت یا هذالمثلک لقمۀ و لئن شویت فاننی لحقیر فتهاون الصقر المدل بصیده کرما فافلت ذلک العصفور.
.( چون طاهر این اشعار را بشنید گفت احسنت و از او درگذشت. (از حاشیهء البیان و التبیین چ 2 حسن سندوبی ج 2 ص 255
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حارث الهجیمی البصري. وي از حافظین حدیث و از عقلاء و دهاة است. ولادتش بسال 119 ه . ق. و مرگش بسال
189 ق میباشد. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 283 ). رجوع به ابوعثمان خالدبن حارث شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حباب. وي از راویان است و در حماة منزل گزید و از سلیمان التیمی روایت کرد. ابوحاتم او را ادراك نمود و از او
.( حدیث شنید. ابوحاتم می گوید او حدیث خود را می نوشت و جز او می گویند چنین نبود. (از لسان المیزان ج 2 ص 375
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حرملۀ العبدي. وي از راویان است و از زینب زن ابی نضره و جز او روایت می کند و نصربن علی و معلی بن اسد و جز
او را نام برده است و می گوید که ابن ابوحاتم گفت من او را نمی شناسم. ابن حبان نیز « حافل » این دو از او روایت دارند. صاحب
.( از او اسم می برد. (از لسان المیزان ج 2 ص 375 « ثقات » در
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حزام بن خویلدبن اسدبن عبدالعزي بن قصی القرشی الاسدي برادر حکیم بن حزام است. بلاذري و ابن مندة از طریق
منذربن عبدالله از هشام بن عروة از پدر خود آرد که گفت خالدبن حزام به حبشه مهاجرت کرد و او را در راه مار گزید و بر اثر آن
1) بلاذري گوید این )« من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله » : جان سپرد و در آنجا درگذشت. و دربارهء او این آیه نازل شد
- (1) .( وجه نزول آیه متفق علیه نیست. ابن اسحاق او را در جزء مهاجران حبشه نیاورده است. (از الاصابه قسم اول ج 1 ص 87
.4/ قرآن 100
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حسین مکنی به ابوالجنید. وي از عثمان بن مقسم روایت می کند. یحیی بن معین گوید وي ثقه نیست و در بغداد
میزیسته است. ابوایوب بن محمد الوزان از او روایت دارد. حسن بن یزیدبن معاویۀ الجصاص و حسن بن توبه نیز از او روایت دارند.
.( (از لسان المیزان ج 2 ص 375
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حکیم بن حزام بن خویلد. هشام بن الکلبی گفت وي در روز فتح مکه اسلام آورد. ابن السکن در ترجمهء حال پدر او
گفت: وي را پسرانی بنام خالد و هشام و یحیی بودند که همه اسلام آوردند. طبرانی گوید پسران حکیم عبدالله و خالد و یحیی و
هشام بوده اند که همگی زمان پیغمبر را درك کردند و در روز فتح مکه اسلام آوردند. ابوعمر ذکر او نزد بکیربن اشج به روایت از
گوید حدیث او با این سلسله سند از پدرش از پیغمبر « الاصابه » ضحاك بن عثمان و او از صاحب ترجمه نقل کرده است. صاحب
می باشد و بخاري و ابوحاتم او را راوي از پدر خود شمرده اند. ابن حبان و جز او وي را از تابعین می دانند. ابن ابی عاصم و بغوي
و جز این دو حدیث معلولی را به او نسبت داده که مدارش بر ابن عیینه از عمروبن دینار است، و ابونجیح از خالدبن حکیم بن حزام
بمن خبر داد که ابوعبیده در روزگار حکومت شام روزي بر مردي سخت گرفت و خالد نزد او ایستاده بود و سخنی گفت. مردمان
گفتند امیر را غضبناك کردي او گفت قصد غضبناك کردن او را نداشتم لکن از پیغمبر صلی الله علیه و علی آله و سلم شنیدم که
گوید در اینجا این خالد با خالدبن ولید اشتباه « الاصابه » صاحب « ان اشدالناس عذاباً یوم القیامۀ اشدهم عذابا للناس فی الدنیا » : فرمود
.( شده است. (از الاصابه ج 1 قسم اول ص 88
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حمیدالمصري الاسکندرانی مکنی به ابوحمید المهري، وي از کسانی است که اصحاب کتب ستۀ حدیث او را تخریج
کرده اند. او از بکربن عمرو معافري و ابی عقیل زهرة بن معبد حدیث می کند و ابن وهب و عبدالله بن صالح کاتب اللیث نیز از او
.( روایت دارند. مرگش در اسکندریه به سال 169 ه . ق. اتفاق افتاد. (از حسن المحاضره فی اخبار المصر و القاهره ص 123
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حواري الحبشی. ابن ابی خثیمه و بغوي و مطین گویند که اسماعیل بن ابراهیم الترجمانی بما خبرداد و گفت اسحاق بن
حارث براي ما حدیث کرد و گفت خالدبن الحواري را مردي حبشی یافتم و از اصحاب پیغمبر بود. وي با زوجه اش نزدیکی کرد و
.( مرگ او را دریافت، پس وصیت کرد مرا دو غسل دهید: یکی غسل جنابت و دیگر میت. (از الاصابه ج 1 قسم اول 88
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن حیان مکنی به ابویزید. وي از تابعان است و او را حدیث می باشد. رجوع به ابویزید خالدبن حیان شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن خازِم. وي از محدثان است. (منتهی الارب).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن خراش، و این نام خداش هم ضبط شده. (بنابر نقل زیرنویس کتاب سیرهء عمر بن عبدالعزیز). وي از کسانی است که
و متمثلا این بیت را خواند: « مات الیوم فتی العرب » : گفت چون عمر بن عبدالعزیز نماز بر مخلدبن یزیدبن المهلب گذاشت، گفت
.( علی مثل عمر و تهلک النفس حسرة و تضحی وجوه القوم مسودة غبرا. (از سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 234
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن خِرنِق. وي از کسانی است که علی بن ابی طالب را دید. احمدبن عبیدالخزاعی از ابی عبدالله الهذیلی از خالدبن خرنق
حدیث کرد و گفت علی بن ابی طالب را دیدم که از صفین باز می گشت... و هو ابیض الرأس عظیم البطن. (از ذکر اخبار اصفهان
.( ج 1 ص 307
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن خلاد الانصاري. وي ناقل حدیثی است. در جزء پنجم امالی محاملی روایت اصبهانیین را از او نقل می کند و می گوید
عبدالله بن شبیب براي ما حدیث کرد و گفت اسماعیل براي ما حدیث کرد که برادرم از سلیمان از موسی بن عبیدة از عبدالله بن
من اخاف اهل المدینۀ اخافه الله و علیه لعنۀ الله و غضبه الی یوم القیامۀ لا یقبل منه » : دینار از خالدبن خلاد از پیغمبر آرد که فرمود
معروف در روایت متن سائب بن خلاد الانصاري است و نیز موسی بن عبیده در سلسلهء رواة این حدیث ضعیف « صرف و لا عدل
.( است. (از الاصابۀ قسم اول ج 1 ص 89
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن خلی کلاعی مکنی به ابوالقاسم. وي از تابعان است و حدیث دارد. رجوع به ابوالقاسم خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن خویلد الهذلی مکنی به ابوذؤیب. مرزبانی از او نام برده است در حالی که مشهور خویلدبن خالد می باشد. (از الاصابه
.( قسم سوم ج 1 ص 146
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن دریک. وي از تابعان است. (از منتهی الارب).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن دیسم. وي عامل ري بوده و عبدالصمدبن الفضل الرقاشی ابیات زیر را دربارهء او گفته است: ا خالد ان الري قد
اجحفت بنا وضاق علینا رحبها و معاشها و قداطمعتنا منک یوماً سحابۀ اضاءت لنا و ابطار شاشها فلا غیمها یصحو فیبئس طامعاً ولا
.( ماؤهایأتی فیروي عطاشها. (از عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 189
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن دینار وي از راویان است و عثمان گفت که خالد از پدرش روایت دارد که عمر بن عبدالعزیز به میمون بن مهران
گفت: اي میمون بر امراء وارد مشو اگر چه براي امر به معروف باشد با زنان خلوت مکن اگر چه براي قرائت قرآن باشد با کسانی
که عاق والدین هستند مپیوند چه آنان را به پیوند دلبستگی نیست زیرا اگر بر پیوند دلبستگی می داشتند از پدر نمی بریدند. (از
.( سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 210
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن دینار سعدي تمیمی بصري مکنی به ابوخلده. وي از تابعان است و از انس و ابوالعالیه و حسن روایت کند. رجوع به
ابوخلده خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ذؤیب الهذلی. علامه شنقیطی وي را خالدبن زهیر دانسته و ابوذؤیب را خال او می داند نه پدر او. اسحاق از یونس
حکایت می کند که اهون عیوب شعر زحاف است و زحاف نقص یک جزء است و از سایر اجزاء و این نقصان یا اخفی است یا
در این بیت خالدبن ابی ذؤیب الهذلی: لعلک اما امّ عمرو تبدلت سواك خلیلا شاتمی تستخیرها. « سواك » کلمهء « کاف » اشنع چون
.( (از الموشح ص 83
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ذکوان مکنی به ابوالحسین وي تابعی بوده است. رجوع به ابوالحسین خالدبن ذکوان شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن رافع. بخاري گوید او از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم روایت کند و از او مالک بن عبد. ابن حبان او را از تابعین
دانسته است و گوید روایاتش مرسل است. ابن مندة از طریق سعیدبن ابی مریم از نافع بن یزید مصري از عیاش بن عباس از عبدبن
مالک معافري از او حدیث اخراج کرده است که گفت جعفربن عبدالله بن حکم از خالدبن رافع حدیث کرد که پیغمبر خدا صلی
.( از الاصابه قسم اول ج 1 ص 89 ) .« الله علیه و آله و سلم ابن مسعود را فرمود: (لا تکثر همک ما یقدر یکن و ماتزرق یأتک
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن رباح الحبشی مکنی به ابورویحۀ. برادر بلال مؤذن پیغمبر صلی الله علیه و علی آله و سلم است. ابن سعید به نقل عازم
خبر داد که عبدالواحدبن زیاد حدیث کرد که برادر بلال زنی از زنان عرب را خواستگاري کرد پس گفتند اگر بلال حاضر شد، او
را به ازدواج تو درآوریم. از ابن مندة آرند که وي برادر نسبی بلال نیست بلکه پیغمبر بین او و بلال عقد اخوت بسته است. (از
.( الاصابه قسم اول ج 1 ص 89
خالد.
(اِخ) ابن رباح الهذلی. وي از حسن قدري روایت می کند. ابن عدي در بارهء او میگوید: روایات او نزد من بی اشکال است. وي از
عکرمه روایت دارد و وکیع و قطان از وي فرا گرفته اند. ابن حبان در ثقات او را نامبرده و گفته سعیدبن زید از او روایت میکند. ابن
.( معین او را ثقه و ابوحاتم صالح الحدیثش میداند. (از لسان المیزان ج 2 ص 375
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن رباع، مکنی به ابوالفضل. وي تابعی بوده است. رجوع به ابوالفضل خالدبن رباع شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ربیع المکی الطولانی ملقب به امیر عمید فخرالدین تاج الافاضل. وي از افاضل و بزرگان خراسان بوده و در نظم و نثر
دست داشته است. میان او و انوري مکاتبات و مشاعرات بود، و این بیت دلالت بر این دارد: سلام علیک، انوري، کیف حالک مرا
حال بی تو نه نیک است باري. بسمع علاءالدین ملک جبال رساندند که انوري ترا هجا گفته است و پاي از حد خود فراتر نهاده.
وي به ملک طوطی نبشت تا انوري را بخدمت او فرستد و بظاهر اظهار تلطف می کرد ولی در باطن قصد داشت که چون به انوري
دست یابد او را نکال کند. امیر عمید فخرالدین را از این حال آگاهی بود ولی نمی توانست واقعه را بطور آشکارا نویسد، لذا این
سه بیت را نوشت و براي انوري فرستاد: هی الدنیا تقول بمل ء فیها حذار حذار من بطشی و فتکی فلا یغررکم طول ابتسامی فقولی
مضحک و الفعل مبکی هی الدنیا اشبهها بشهد یسم و جیفۀ ملئت بمسک. انوري از این ابیات فهمید که عقوبتی در کار است، ناچار
شفیعان برانگیخت تا ملک طوطی را از سر این دور کردند و چون ملک علاءالدین را از آن حال آگاهی افتاد رسولی دیگر فرستاد
و گفت: هزار سر گوسفند میدهم اگر او را بنزدیک من فرستی. ملک طوطی انوري را موکل کرد که ناکام ساخته باید شد و بغور
رفت چه هزار گوسفند بمقابلهء تو می دهد. انوري گفت اي ملک اسلام چون من مردي او را بهزار سر گوسفند می ارزد پادشاه را
برایگان نمی ارزد؟ بگذار تا باقی عمر در سلک خدم تو منخرط باشم. ملک طوطی را خوش آمد او را نگاهداشت... باري امیر
عمید فخرالدین با این اشعار جان انوري را از بلا حفظ کرد. این دو بیت از اشعار اوست که دربارهء حوض ساخته است: حوضی
چون حوض کوثر و آبی درو خنک همچون گلاب بر رخ رخشان حور عین سیمین بران و حوروشان بر کنار حوض چونانک در
میان صدف لؤلؤ ثمین. غزل زیر از اوست: مهرت بدل و بجان دریغ است عشق تو به این و آن دریغ است وصل تو بدان جهان توان
یافت کان ملک بدین جهان دریغ است با کس بمگو که نام تو چیست کین نام بهر زبان دریغ است کس را کمر وفا مفرماي کان
طوق بهر میان دریغ است قدر قدمت زمین چه داند؟ کان فخر به آسمان دریغ است سروي تو و بوستان تو عقل سروي که ببوستان
دریغ است مرغیست غمت دل آشیانش مرغی که به آشیان دریغ است در کوي وفاي تو به انصاف یک غم بهزار جان دریغ است
خالد سگ تست غم بدو ده هر چند باستخوان دریغ است. وي را قصاید هم هست. (از لباب الالباب عوفی چ نفیسی ص 342 و 343
.( و 347
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ربیعهء افریقی. وي مترسلی عالی مقام و سخنوري بلیغ بوده است. رسائل او را در دویست ورقه جمع کرده اند. (از
.( فهرست ابن الندیم ص 171
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ربیعۀ بن مربن حارثۀ بن ناصرة الهذلی. وي بنام خالدبن معبد مشهور است، ولی صواب خالد ابوسعید میباشد. او
ادراك عهد نبی کرده است و ابراهیم منذر این مطلب را از معبدبن خالد از ابی شریحۀ بنا برقول ناقلی چنین آورده است که خالد
گفت پدر من و پدر تو از مسلمین اولیه اي بودند که بر باب مدینه العذرا در شام بایستادند. ابن منده این را از ابن وهب از اسحاق از
یحیی التیمی از معبدبن خالد ذکر کرده است. مرزبانی او را مردي بلیغ می داند. وي گوید پس از وفات علی علیه السلام چون
معاویه قسم بر اسیر کردن ربیعۀ خورده بود قوم ربیعه نزد خالد جمع شدند و خالد چنین گفت: و ما فی ابن حرب حلفۀ فی نسائنا و
دون الذي ینوي سیوف قواضب سیوف نطاق و القناة فتستقی سوي بعلها بعلا و تبکی الغرائب فان کنت لا تغضی علی الحنث
.( فاعترف بحرب شجی بین اللها و الشوارب. (از الاصابه قسم اول ج 1 ص 146
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ربیعۀ شرقی. یکی از بلغاي زبان عرب است و او را در فصاحت کلام و بلاغت دستی بوده است. (از فهرست ابن
الندیم).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن رفاعۀ بن ابی فریعۀ السلمی. وي از پدرش از جدش ابی فریعۀ السلمی روایت دارد که رسول خدا در جنگ حنین
این را از او « لا ینسی الله لکم یا بنی سلیم هذا الیوم » : هنگامی که فقط بنی سلیم باقی مانده و به دفع دشمن می پرداختند گفت
می گوید صحابت ابوفریعه جز « الوشی المعلم » پسرش یعقوب روایت دارد. ابن منده نیز این حدیث را اخراج کرده است و علائی در
.( از طریق اولادش از جاي دیگر شناخته نشد و اینان نیز از معروفین نمیباشند. (از لسان المیزان ج 2 ص 376
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ریان. وي صاحب حرس سلیمان بود و قبل از سلیمان شغل حرص ولید و عبدالملک را نیز داشت. گویند در زمان
سلیمان روزي مردي حروري را نزد سلیمان آوردند، سلیمان کس نزد عمر بن عبدالعزیز فرستاد، چه عمر اغلب سلیمان را از قتل
حروري ها بر حذر میداشت وي گفت بجاي کشتن محبوسشان گردان. چون عمر به نزد سلیمان آمد سلیمان رو به حروري کرده،
وي را شماتت نمود. حروري نیز در مقام جواب سلیمان را فاسق بن الفاسق خطاب کرد. پس سلیمان رو به برادر خود عمر کرد و
سلیمان قانع نشد و امر به گردن زدن « ما اري علیه الا ان تشتمه کما شتمک » : گفت چه می گوئی؟ عمر پس از کمی مکث گفت
حروري کرد. چون حروري را گردن زدند سلیمان از مجلس برخاست و بیرون رفت. خالدبن الریان نیز پس از او براه افتاد و بعمربن
عبدالعزیز رو کرد و گفت اي اباحفص تو به امیرالمؤمنین می گوئی او را شماتت کن همانطور که ترا شماتت کرد؟ بخدا قسم متوقع
بودم که امیرالمؤمنین دستور گردن زدنت را بدهد. عمر گفت اگر دستور میداد تو میزدي؟ خالد گفت به خدا آري. این گذشت، تا
یا خالد ضع هذا السیف عنک. اللهم انی قد » : عمر به خلافت رسید چون خالد بر سر شغل خود حاضر شد و عمر او را دید گفت
.(41- و خالد را از صاحب حرسی برکنار کرد. (از سیرهء عمر بن عبدالعزیز صص 40 « وضعت لک خالدبن الریان الهم لاترفعه ابداً
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زبرقان، از سلیمان المحاربی روایت می کند. ابوحاتم او را نام می برد و می گوید وي منکر الحدیث است. ابن ابوحاتم
می گوید: حمادبن عبدالرحمن الکلبی و جز او از او روایت می کنند و از پدرم نیز حکایت شده است که وي صالح الحدیث بوده
صفحه 626 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( است. (از لسان المیزان ج 2 ص 376
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زبیر. وي پسر زبیر است زبیر را ده پسر بود و پنج پسر به نامهاي عبدالله، عاصم، عروه، منذر و مصعب که از اسماء بنت
ابی بکر بوجود آمده بودند و پنج پسر بنامهاي: حمزه، خالد، عمرو، عبیده و جعفر که از امهات دیگر بودند. (از حبیب السیر چ خیام
.( ج 1 ص 533
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زهیربن حارث الهذلی، خواهرزادهء ابوذؤیب. بنا بر قول ریاشی وي رابط بین ابوذؤیب و زنی از قوم او بود که
ابوذویب به او دلبستگی داشت. اتفاقاً خالد در این کار خیانت کرد و ابوذؤیب در بارهء او این دو بیت را ساخت: تریدین کیما
تجمعینی و خالداً و هل یجمع السیفان ویحک فی غمد اخالد ما راعیت منی قرابۀ فتحفظنی بالغیب او بعض ماتیدي. از قضا ابوذؤیب
نیز پسر عم خود موسوم به مالک بن عویمر را که بدین زن علاقه داشت و خیانت کرده بود. خالد در جوابش ساخت: و لا تعجبن
من سیرة انت سرتها و اول راض سنۀ من یسیرها الم تتنقذها من ابن عویمیر و انت صفی نفسه و وزیرها. (از عیون الاخبار ج 4 ص
109 ). و رجوع به الاصابه قسم سوم ج 1 ص 146 شود.
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن زیادبن جهور. وي از پدرش روایت دارد. (از لسان المیزان ج 2 ص 376
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زیاد دمشقی. از زهیربن محمد از نافع از ابن عمر روایت می کند که: رد سه چیز سزاوار نیست: شیر و روغن و مخده.
رؤیانی در مسندش از عباس بن محمد روایت می کند که گفت: ابوالربیع سلیمان بن داودبن رشیدالختلی این قول را براي ما حدیث
.( کرد. ابن عساکر در تاریخش می گوید: من نه خالد را شناختم و نه ابوالربیع را. (از لسان المیزان ج 2 ص 376
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن زید، مکنی به ابوایوب. یکی از خزرجیان است. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 327
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زیدبن حارثۀ. بعضی او را خالدبن یزیدبن حارثۀ الانصاري ذکر کرده اند. ابویعلی و طبرانی از طریق مجمع بن یحیی
هر که » : بن زیدبن حارثه روایت می کند که از عمویم خالدبن زیدبن حارثۀ الانصاري شنیدم که می گفت: رسول خدا (ص) فرمود
اسناد او در این قول حسن است. بخاري و ابن حبان او را از تابعین .«... زکوة دهد و از میهمان پذیرائی کند و در سختی کمک نماید
.( دانسته اند. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 90
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زیدبن کلیب بن ثعلبۀ بن عبد عوف بن غنم بن مالک بن النجار، مکنی به ابوایوب الانصاري. مادرش هند دختر
سعیدبن عمر از بنی حارث بن خزرج و از سابقان است. او از پیغمبر (ص) و از ابی کعب روایت دارد و از او براءبن عازب و زیدبن
خالد و مقدام بن معدي کرب و ابن عباس و جابربن سمرة و انس و جز ایشان از صحابه و جماعتی از تابعین روایت کرده اند. وي
واقعهء عقبه و بدر و وقایع بعد از آن را دیده است. پیغمبر (ص) چون به مدینه آمد بر او وارد شد و در نزد او اقامت گزید تا اینکه
خانه ها و مسجدش را ساخت. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 90 ). ابن ربیع گوید: او فتح مصر را دیده و در دریاي مصر جنگ کرده
است. وقتی که به همراهی یزیدبن معاویه در آنجا می جنگید به سال 52 ه . ق. در قسطنطنیه کشته شد و قبرش در آنجاست و
.( رومیان در وقت قحط و بی آبی با نیاز و دعا به آن قبر متوسل می شوند. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 108
رجوع به ابوایوب الانصاري خالدبن یزدي (؟) شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن زید انصاري، ابوموسی گوید: بعضی از اصحاب ما گفته اند که: او جز ابوایوب است و سپس آنچه را که حمیدبن
از طریق حسین بن ابی زینب از پدرش و پدرش از خالدبن زید به او نسبت داده مبنی بر اینکه: هر کس « ترغیب » زنجویه در کتاب
را بیست بار بخواند خداوند قصري در بهشت براي او می سازد، ذکر می کند. ثعالبی در تفسیر خود از ابن عباس « قل هو الله احد »
لیس علی » آرد که: حارث بن عمرو براي جنگ همراه پیغمبر خارج شد و بر اهل بیت خود خالدبن زید را کفیل کرد... و آیهء
.( 48 ) در حق او نازل شده است. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 90 / قرآن 17 ) « الاعمی حرج
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سعید. گویند: عبدان از او نام برده ولی این خطاست چه این نام بواسطهء تصحیف و افتادگی پیش آمده است، زیرا در
.( سلسلهء رواتی که عبدان آورده خالدبن سعد است نه خالدبن سعید. (از الاصابۀ قسم 4 ج 1 ص 154
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سعیدبن العاص بن امیۀ بن عبد شمس. وي صحابی است و از قدماء مسلمین میباشد. آنگاهی او اسلام آورد که پیغمبر
در نهان دعوت دین می نمود و از قرار سومین یا چهارمین نفري بود که بعد از بعثت مسلمان شد و از ملازمین رسول بود و با او در
نواحی مکه نماز می گزارد. چون این خبر به احیحه (که از دشمنان اسلام بود) رسید، او را خواست و از این عمل منع کرد. خالد در
رأي خود ایستادگی کرد. ابواحیحه عصبانی شد و عصاي خود را آنقدر بر سر خالد کوبید تا عصا شکست و سپس او را به زندان
انداخت و سه روز آب و طعام را از او قطع کرد ولی او صبر نمود. سپس به حبشه رفت و در آنجا در حدود ده سال اقامت کرد و
بعد در سنهء 7 ه . ق. بازگشت و در معیت پیغمبر در فتح مکه و واقعهء تبوك حضور داشت. نامهء پیغمبر براي اهل طائف را او
کتابت کرد و بوفد ثقیف داد و به آنجا براي صلح رفت. پیغمبر او را عامل یمن نمود و تا زمان ابوبکر عاملی یمن می کرد، تا ابوبکر
جانشین براي او معین کرد و او را نزد خود خواند. وي در فتح اجنادین حضور داشت و در واقعهء مرج الصفر نزدیک دمشق شربت
شهادت نوشید. عمروبن معدیکرب او را در قصیده اي مدح کرده است. عسقلانی علت اسلام آوردن او را چنین می آورد: گویند
علت اسلام آوردن او آن بود که وي در خواب دید بر کنار آتش ایستاده است و پدرش می خواهد او را در آتش اندازد. در این
وقت رسول خدا بند کمر او را گرفت. صبح نزد ابوبکر آمد و گفت: قصد دارم از محمد پیروي کنم و او رسول خداوند است. پس
نزد پیغمبر آمد و اسلام آورد. چون پدرش از اسلام آوردن او آگاه شد او را عقاب کرد و منع قوت از او نمود و برادرانش را از
مصاحبت با او بازداشت. بناچار او دوري جست و به حبشه رفت و از مهاجرین به سرزمین حبشه شد و در آنجا دخترش - ام خالد -
بدنیا آمد... روایت است که رسول خدا او را با دسته اي از قریش به نزد پادشاه حبشه فرستاد، زنش در آنجا دختري آورد و در آنجا
بزرگ شده و به سخن آمد. ابن ابی داود در مصاحف از ام خالد دختر خالد نقل می کند که گفت: پدر من نخستین کس است که
.( را نوشت. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 91 ) (از اعلام زرکلی ج 1 ص 284 « بسم الله الرحمن الرحیم » جملهء
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سعید المدنی. وي از ابوحازم روایت می کند. عقیلی می گوید: حدیث وي قابل اتباع نیست و سپس سلسلهء حدیث
هر چیزي را » ازرق بن علی را به او میرساند بر این تقدیر که حسان بن ابراهیم از خالدبن سعید از ابی حازم از سهل حدیث کرد که
.( از لسان المیزان ج 2 ص 376 ) .« کوهانی است و کوهان قرآن سورهء بقره است
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سلمۀ. وي یکی از راویان است. ابن قانع در معجمش از طریق خالد الحذاء از ابی قلابۀ از خالدبن سلمۀ روایت می کند
ابن قانع این حدیث را از عمر بن الحسن الاشنانی اخراج کرده است. (از .« ولاؤه لک » که: پیغمبر (ص) غلامی را آزاد کرد و گفت
.( الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 92
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سلمۀ الجهمی، مکنی به ابوسلمۀ کوفی. وي از منصوربن المعتمر و اعمش و جز این دو روایت میکند و از او عبادبن
.( ثابت و ابوبدر و جز این دو روایت می کنند. دارقطنی او را ضعیف میداند. (از لسان المیزان ج 2 ص 377
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سلمۀ القرشی. وي یکی از مخزومیان است و مورد خطاب عبدالملک بن مروان قرار گرفت: قال عبدالملک بن مروان
لخالدبن سلمۀ القرشی: من اخطب الناس؟ قال اَنَا. قال ثم من؟ قال: شیخ جذام؛ یعنی روح بن زنباع. قال: ثم من؟ قال: اُخیفش ثقیف؛
.( یعنی الحجاج. قال: ثم من؟ قال: امیرالمؤمنین. (از عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 4 ص 139
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سلیمان. مکنی به ابومعاذ البجلی. ابن معین او را ضعیف می داند. وي از ثوري و مالک حدیث دارد. دارقطنی در
می گوید: محمد نوح الجندیسابوري از سلیمان بن ابی هوده از ابومعاذ از جریح از عمروبن دینار حدیث کرد که « غرائب مالک »
خلیلی در ارشاد می گوید: وي معروف الحدیث و منکرالحدیث است. (از لسان « الوزن وزن اهل المدینۀ و المکیال مکیال اهل مکۀ »
.( المیزان ج 2 ص 377
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سلیمان صدفی. دارقطنی در سنن خبر منکري از او تخریج کرده و میگوید: حسین کوکبی از خالد از ابوعاصم از ابن
آن را به شریح منسوب « صحیح » این خبر را از ابی عاصم نقل و در « تاریخ » جریح از ابوزبیر از شریح حدیثی آورده است. بخاري در
.( کرده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 377
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سَمیر. نام مردي است که حکایت می کند: یکی از ملوك قصد اصفهان کرد و می خواست با اصفهانیان بدرفتاري
کند، پیرزنی از اهل اصفهان به همشهري هاي خود گفت: اگر من شما را از این رنج خلاص کنم چه عوض میدهید؟ گفتند هر چه
بخواهی. پس پیرزن نزد پادشاه رفت و بعد از نصایح زیاد و گفتن قصهء گودرز با اهل اصفهان و لشکر نمرود پادشاه را از این آزار
.( منع کرد. کلام او در ملک مؤثر افتاد و دردم حرکت کرد. (از ترجمهء محاسن اصفهان ص 84
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سنان بن ابی عبیدبن وهب بن لوذان بن عبدودبن ثعلبۀ الاوسی. عدوي گوید: او در جنگ احد حضور داشت و در
.( واقعهء جسر شهید شد. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 92
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سنان عبسی. وي حکیم جاهلی است و بنابر قولی پیغمبر بوده است. گویند: او داخل آتش سوزانی شد و آتش خاموش
گشت. بنابر قول دیگر در بنی اسماعیل پیغمبري غیر از او قبل از محمد نبوده است. دخترش چون به پیش پیغمبر اسلام آمد پیغمبر
و در حدیث آمده است که پیغمبر به او گفت: « ابنۀ نبی ضیعه اهله » : رداء خود را بهر او پهن کرد و او را بر آن نشانید و فرمود
از اعلام زرکلی ج 1 ص 284 ). رجوع به الاصابه ج 1 قسم 4 ص 154 شود. مؤلف تاریخ گزیده آرد: خالدبن ) .« مرحبا به ابنۀ اخی »
سنان العیسی( 1) معاصر انوشیروان عادل بود و دعوت دین عیسی می کرد و در زمین بنی غطفان، در آن وقت آنجا آتشی از زمین
برآمدي هر که در آن نزدیکی بگذشتی او را بسوختی. بعضی از اعراب آن آتش را به خدایی می پرستیدند. خالد با ده رفیق آن را
منع کرد و ایشان را به دین عیسی خواند. او را گفتند: تو آن آتش را دفع کن تا ما دین عیسی قبول کنیم. خالد با ده رفیق روي به
آتش نهاد. آتش آهنگ ایشان کرد. خالد درّه اي داشت بر آن آتش میزد، رفیقان را گفت تا نعلین بر آن می زدند، بعد از ضرب
بسیار آتش بگریخت و به چاهی فرورفت. خالد از عقب آتش به چاه فروشد. بعد از زمانی بیرون آمد، جامه ها از عرق تر شده، امّا
نسوخته بود و دیگر آن آتش کس ندید. خالد هر وقت که خواستی باران بارد سر به جیب فروبردي و باران باریدي و تا سر
برنیاوردي بازنایستادي. به وقت وفات وصیت کرد که مرا بر فلان پشته دفن کنید و بعد از سه روز که شتر دم بریده بر سر گور آید
مرا از گور برآرید تا شما را هر چه تا قیامت خواهد بود حکایت کنم. چون وفات کرد قومش خواستند وصیت او بجاي آوردن.
1) - این نام ) .(68 ، اقرباي او مانع شدند و گفتند: این ننگ بر خود نپسندیم که مردهء ما را از گور برآورند. (تاریخ گزیده ص 67
ضبط شده است. « تاریخ گزیده » و « اصابه » به این دو صورت در
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سوید. نام عاملی بوده است که حمزة بن مالک الخزاعی به جانشینی خود در سیستان گذاشت. توضیح آنکه: مهدي بن
منصور چون به خلافت نشست حمزة بن مالک الخزاعی را به سیستان فرستاد. وي خالدبن سوید را خلیفت خویش بر سیستان کرد و
خالد روز چهارشنبه چهار روز مانده از ربیع الاول سنهء تسع و خمسین و مائه ( 159 ه . ق.) به سیستان آمد. (از تاریخ سیستان چ
.( 1314 ه . ش. ص 149

/ 30