لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خامان.
(اِ) جِ خام. ناپختگان. کسانی که کار از روي بصیرت نکنند : در سپس این و آن شدند گروهی بی خردان جهان و ناکس خامان.
ناصرخسرو.
خامان.
صفحه 639 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(معرب، اِ) بید مصري. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374 ). رجوع به خاماروان شود.
خامانیطس.
[طِ] (اِ) حشیشی باشد و آن را گلی است بنفش رنگ که شیرازیان آن را ماش دارو خوانند. یرقان را سود دارد و آن را کمافیطوس
هم گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج). صنوبرالارض. (اختیارات بدیعی).
خاماون.
[وُ] (اِ) خامالاون. رجوع به خامالاون شود.
خام ابله.
[اَ لَهْ] (ص مرکب) ابله خام. آنکه کارها از روي بیخردي کند. آنکه خیالات واهی در سر پرورد. احمق. ناپخته : محال اندیش و
خام ابله بود هر کین سخن گوید نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله. فرخی.
خام انجام.
[اَ] (ص مرکب) آنچه انجامش خام و ناپخته باشد. آنچه انجامش عقلایی نباشد : نه شکنجی که بود خام انجام بل شکنجی که بود
تیزآهنج.سوزنی.
خام اندیش.
[اَ] (نف مرکب)خام اندیشنده. کسی که اندیشهء پخته ندارد : با چنین طالعی که بردم نام چون به اقبال زاده شد بهرام پدرش
یزدگرد خام اندیش پختگی کرد و دید طالع خویش.نظامی.
خامباز.
(اِ) دهانهء گشاد دیگ. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 365 ) (ناظم الاطباء).
خام بغا.
[بَ] (ص مرکب) فاحشهء ناپخته و تازه کار و بی تجربه ||. پسرك ملوط ناپخته. پسرك رسوا و بی تجربه : شاگرد کل جوهریند
این همه در حرص ز استاد قوي تر شده این خام بغایان.سوزنی. رجوع به بغا شود.
خامپاره.
[رَ / رِ] (ص مرکب) دشنامی است و به دختري میدهند که پیش از بلوغ با وي مجامعت شده باشد. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء).
خام پختن.
[پُ تَ] (مص مرکب) نیک نپختن طعام را. دهنقه. تَلَهوُج (منتهی الارب).
خام پخته.
[پُ تَ / تِ] (اِ مرکب) قسمی جامه است که تار و پود آن ابریشم خام است. قسمی پارچهء ابریشمین که بمازندران کنند ||. نوعی
کتان که بمازندران بافند که پرز دارد.
خام پندار.
[پِ] (ص مرکب) آن کس که پندار و اندیشهء ناپخته دارد. جاهل : بده قراضگکی تا عطات پندارم مگو که سوختهء من چه خام
پندار است. خاقانی. خام پندار سوخته جگران در هوس پختن وصال توایم. خاقانی.
خام پوستین.
(ص مرکب) احمق. ابله : یک پخته نی که گویدم اي خام پوستین حور و سریر تکیه بود در ره سعیر.سوزنی. با او چراغ دولت
خصمش نداد نور کآن خام پوستین به ره اندر چراغ کرد. سوزنی.
خام پوش.
(نف مرکب) پشمینه پوش. آنکه خام پوشد مر فقر را ||. صوفی به اعتبار آنکه خام پوشد : در کنف فقر بین سوختگان خام پوش بر
شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا.خاقانی.
خام جرد.
[جِ] (اِخ) نام موضعی بوده است بقرب خوارزم. در سال 93 ه . ق. که قتیبه با خوارزمشاه صلح کرد خام جرد را بگشاد. (از کتاب
.(236 - 90 و ابن اثیر ج 4 صص 233 - احوال و اشعار رودکی تألیف سعیدنفیسی ج 1 ص 267 بنقل ازطبري ج 8 صص 83
خامجو.
(اِخ) نام شهري است که در جنگ نریمان با پسر فغفور چین محل جمع آوري لشکر نریمان شد : نیارست بودن در آن دشت کس
نشستند یکروزه ره باز پس بر آن مرز شهري دلارام بود که آن شهر را خامجو نام بود( 1) در آن شهر لشکر بیاراستند ز هر گوشه
1) - ن ل: که آن شهر را خام جون نام بود. ) .( دیگر سپه خواستند. (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی سال 1317 ه . ش. ص 373
خام جوش.
( (ن مف مرکب، اِ مرکب) غذاي نیک ناپخته. خام پخته ||. مرد بی تجربه. مرد ناپخته : ولی بجوشم ازین خام جوش یک سبلت( 1
قراطغانشه پشمین گه طعان و ضراب. خاقانی. ( 1) - ن ل: خام خاي سگ سبلت. (چ علی عبدالرسولی) (اشتینگاس).
خام خوي.
(ص مرکب) آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد. (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) : توانم
که من با تو اي خام خوي کنم پختگی گردم آزرم جوي. نظامی (از آنندراج).
خام خیال.
(ص مرکب) آنکه خیالات فاسد و اندیشه هاي تباه در سر داشته باشد. (آنندراج). کسی که صاحب خیالات فاسد است.
خامد.
.(36/ [مِ] (ع ص) مرده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، خامدون، خامدین : ان کانت اِلا صیحۀً واحدةً فاذا هم خامدون. (قرآن 29
21 ||). آرمیده. (آنندراج ||). ساکن. ساکت. (ناظم الاطباء||). / فَمازالت تلک دعویهم حتی جعلنا هم حصیداً خامدین. (قرآن 15
فرونشسته. (آنندراج). - نار خامد؛ آتش فرونشسته. آتش مرده: امروز که باد قبول فضل را گذاشت و آتش غیرت اکابر خامد و
فضل فضول و مردم از اهل علم ملول و درخت صناعت نامثمر اگر نه این حشاشهء مکرمت و بقیهء... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1
.( ص 9
خامدان.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) قلمدان. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 374 ) (آنندراج). خامه دان. رجوع به خامه دان شود.
خام دانستن.
1) - مرحوم دهخدا این معنی را براي خام دانستن بازار ) .( [نِ تَ] (مص مرکب) خام انگاشتن. - خام دانستن بازار؛ کاسد شمردن( 1
حدس زده اند.
خام درایی.
[دَ] (حامص مرکب) کنایه از بیهوده گویی است. (آنندراج) (اشتینگاس). هرزه درایی. لک درایی. هرزه لایی. یاوه سرایی. هرزه
سرایی. ژاژخایی. گفتار بی معنی : گر کسی گوید مانندهء او هیچ شه است گو برو خام درایی مکن و ژاژ مخاي. فرخی (از
آنندراج). تا عالم روحی نشود عالم جسمی تا مردم پخته نکند خام درایی. سنایی (از آنندراج). در کاسهء سر دیگ هوس پختن تو
چند هین بادهء خام آر و مکن خام درایی. خاقانی.
خام درایی کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) ژاژخایی کردن. بیهوده گفتن. هرزه درایی کردن. رجوع به خام درایی شود.
خام دست.
[دَ] (ص مرکب) خام مشق. ناتجربه کار. (آنندراج).ناآزموده. بی ربط در کار و عمل. بی وقوف. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). غیر
ماهر : ماند حیران در آنکه چون سازد نرد با خام دست چون بازد.نظامی. نشاید دید خصم خویش را خرد که نرد از خام دستان کم
توان برد.نظامی. خام دستانی که پشت پا بدنیا میزنند در حقیقت دست رد بر زاد عقبی میزنند. امیرخسرو دهلوي (ازآنندراج). که
باشد یکی رومی خام دست که با پخته کاران شود هم نشست. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج). ببازم جان که دل خود بیش از آن
بود مقامر پخته و من خام دستی. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج ||). تنبل. (اشتینگاس). کاهل. (ناظم الاطباء). خیره دست. (از
فرهنگ شعوري ج 1 ص 359 ) : نیاید بکار تو هر خام دست چو هر جا شود قدر نادان پست. میرنظمی (از فرهنگ شعوري||).
وحشی. (اشتینگاس).
خام دستی.
[دَ] (حامص مرکب)ناتجربه کاري (غیاث اللغات) : نه چون خامکاري که مستی کند بخامه زدن خام دستی کند.نظامی. دید آخر
ساعد چون نقرهء خامش رقیب شد خراب از خام دستیهاي جانان خانه ام. صائب (از آنندراج). بدست غیر دادي ساعد چون نقرهء
خامت بقربان سرت گردم مکن این خام دستیها. مخلص کاشی (ازآنندراج ||). مال بیمصرف خرج کردن. (ازغیاث ||). نارضایتی.
(اشتینگاس).
خام دستی کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) کار از روي ناتجربه کردن. مال بیمصرف خرج کردن.
خامده بیل.
[] (اِخ)( 1) نام یکی از نواحی تابع خلخال. صاحب نزهۀ القلوب آرد: خلخال شهر وسط بوده است و اکنون دیه است. کمابیش صد
1) - ن ل: خابندهء ) .( موضع بچهار ناحیه و خامده بیل و سجز و انجیلَاباد از توابع اوست. (از نزهۀ القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص 81
بیل، حاسده میل، اسد، انبذ، اسده، آمده.
خامر.
[مِ] (اِخ) کوهی است در حجاز به ارض عَکّ. طاهربن ابی هالۀ گوید : قتلنا هم ما بین قنۀ خامر الی القیعۀ الحمراء ذات العثاعث. (از
.( معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 391
خام راي.
(ص مرکب) خام راي. ناقص عقل. (آنندراج) (اشتنگاس) : تویی طفل ناپخته و خام راي مزن پنجه با شیر جنگ آزماي. نظامی
(ازآنندراج). گر سوخته دل نه خام رایی چون سوختگان سیه چرایی؟نظامی.
خام رأي.
[رَءْيْ] (ص مرکب) خام راي.
خام رس.
[رَ] (ن مف مرکب) نوعی پختگی میوه که غیرطبیعی است و مزه و رنگ میوه بد باشد.
خامرك.
.( [] (ع اِ) نام نوعی پرنده است. (دزي ج 1 ص 346
خام روئینه.
1) - این لغت به این صورت در دو فرهنگ ) .( [مِ نَ / نِ] (اِ مرکب) پوستی که بر طبل و دهل کشند. (اشتنگاس) (ناظم الاطباء)( 1
خام » ساقط شده یعنی اصل آن « خم » بمعنی طبل و دهل نیامده است شاید از اصل کلمهء « روئینه » مذکور در فوق آمده و چون
باشد. « روئینه خم
خام روئینه خم.
[مِ نَ / نِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرم روئینه خم. (آنندراج).
خامري.
[مِ] (ص نسبی) نسبتی است به اخمور که بطنی است از اعراب. (از انساب سمعانی).
خام ریش.
(ص مرکب) مسخره. (اشتنگاس) (آنندراج). ملعبه. دلقک ||. بی عقل. (غیاث اللغات). احمق. نادان : جمع آمد صد هزاران خام
ریش صید او گشته چو او از ابلهیش.(مثنوي).
خامس.
[مِ] (ع عدد ص، اِ) پنجم. (اشتنگاس) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)( 1). -خامس آل عبا؛ لقبی است که به حسین بن علی (ع) امام
سوم شیعیان میدهند. ( 1) - در زبان عربی هرگاه عددي که بصیغهء اسم فاعل است بعددي اضافه شود که در ترتیب، بلافاصله قبل
از آن میباشد این اضافه آن عدد را بعددي تبدیل میکند که مدلول صیغه حاکی از آن است چون خامس اربع، و اگر اسم فاعل
بعددي اضافه شود که رتبت آن مساوي یا بیشتر از مضاف بود این اضافه جاي مضاف را در میان اعداد مضاف الیه میرساند. (از
شرح جامی چ تهران).
خامساً.
[مِ سَنْ] (ع ق) در حالت پنجم بودن. و معمولًا در آغاز قسیمهاي یک مقسم بکار رود.
خامسان.
(اِخ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. واقع در 36 هزارگزي شمال خاوري کامیاران و 10 هزارگزي
شوسهء کرمانشاه بسنندج. این ده در دامنهء کوه قرار دارد و ناحیه اي است سردسیر با 1450 تن سکنه که زبانشان کردي و مذهبشان
سنی است. آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و پشم و روغن و انگور و گردو و عسل میباشد. شغل اهالی زراعت
.( و گله داري و باغداري است. راه آنجا مالرو و داراي یک باب دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خام سخن.
[سُ خَ] (ص مرکب) کسی که سخن خام و ناسنجیده گوید (||. اِ مرکب) سخن ناسنجیده را نیز گویند.
خام سر.
[سَ] (ص مرکب) آنکه خیالات فاسد و اندیشه هاي تباه در سر داشته باشد. (آنندراج ||). نعت است مر کسی را که صاحب
.« آدم خام سر چنین کند » : خیالات فاسد میباشد. چون
خامس لو.
[مِ] (اِخ) از ایلات اطراف اردبیل. و مرکب از 300 خانوار است که در قره شیخ لو مسکن دارند. ییلاقشان باقرلو و قشلاقشان مغان
.( است، زارع و گله دارند. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 106
خام سوختگی.
[تَ / تِ] (حامص مرکب) حالت آن پختن یا برشتنی که برشته شده یا پخته شده را از بیرون سوزانده ولی در درون هنوز اثري
نگذارده است.
خام سوختن.
[تَ] (مص مرکب) آن پختن یا برشته شدنی که چیز را از درون ناپخته و نابرشته و از بیرون بر اثر سوختگی سیاه کرده است. رجوع
به خام سوز شدن شود.
خام سوخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)مشوي یا مطبوخی که از درون خام و از بیرون بر اثر بسیار سوختن یا برشته شدن سوخته باشد.
خام سوز.
(ن مف مرکب) چیزي که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد. (آنندراج). آنچیز که بر اثر تندي آتش ظاهرش سوزد ولی
درون و باطنش خام ماند : از تنور گرم مالیخولیاي مهتري حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر. سوزنی. خوانچه جهان نهاده بر
مجمر خام سوز دل تا چو پري خیال تو رقص کند ببوي آن. سیف اسفرنگی. ساقی نیم مست من باده لبالب آزما نقل معاشران کنم
این دل خامسوز را. امیرخسرو دهلوي. جگر کباب شود لیک خام سوز شود در او گهی که کند زودتر اثر آتش. ولی دشت بیاضی.
تیز است آتش اي دل دیوانه دورتر هشدار خام سوز نسازي کباب را.ظهوري. دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن هشدار خام سوز
نسازي کباب را.صائب. لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن. رضی دانش. چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز که خام سوز
بود هر کباب در نظرم. مسیح کاشی. در مثل گویند خاتونان خوز خام نیکوتر بسی تا خام سوز.مرحوم دهخدا (||. اِ) کُماج یا
صفحه 640 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاگینه اي که بر روي زغال افروخته پخته و کباب شده باشد ||. هر گوشتی که بواسطهء برشتگی بسیار سیاه شده باشد. (ناظم
الاطباء) (اشتنگاس ||). پوست خام. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 365 ||). پوستی که بروي زین کشیده
شده. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس).
خام سوز شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) آن پخته شدن یا برشته شدنی که چیز از درون خام و از بیرون سوخته شده باشد.
خامسوزك.
[زَ] (ص، اِ)( 1) نان خمیرناکرده. (آنندراج). نان فطیر. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). ( 1) - صاحب فرهنگ نفیسی ضبط دیگري از این
است آورده. « خام سوگ » لغت که
خام سوز کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)پختن یا برشتنی که چیز را از درون ناپخته و نابرشته و از بیرون بر اثر سوختگی سیاه کرده است.
خامسوزي.
(حامص مرکب) حالت خام سوز.
خامسۀ.
[مِ سَ] (ع عدد، ص، اِ) شصت یک رابعه و خامسه خود تقسیم شده است بشصت سادسه. ج، خوامس ||. پنجم : والخامسۀ ان لعنۀ
.(24/ 24 ). والخامسۀ ان غضب الله علیها ان کان من الصادقین. (قرآن 9 / الله علیه ان کان من الکاذبین. (قرآن 7
خامش.
[مُ] (ص) مخفف خاموش باشد. (آنندراج). خاموش. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). مختصر خاموش. (شرفنامهء منیري)( 1). ساکت. (از
فرهنگ شعوري ج 1 ص 367 ). صامت : بدو گفت خاقان که هر شهریار که از نیک و بد برنگیرد شمار ببد کردن بنده خامش بود تو
او را چنان دان که بیهش بود.فردوسی. بدو گفت پور سیاوش تویی خردمند و بیدار و خامش تویی.فردوسی. ز گفتار خامش چرا
ماندید چنین از جگر جوش بنشاندید.فردوسی. که امروز ترکان چرا خامشند برایی درون ار ز می بیهشند.فردوسی. تا خامشی میان
خردمندان مرد تمام صورتی و کاري.ناصرخسرو. چرا خامش نباشی چون ندانی برهنه چون کنی عورت ببازار.ناصرخسرو. فرزند تو
این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا. ناصرخسرو. مشو خامش که کار افتد بزاري که باشد خامشی
نوعی ز خواري.نظامی. رو بگورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین.مولوي. حیف است بلبلی چو من اکنون در این
قفس با این لسان عذب که خامش چو سوسنم. حافظ (||. صوت) امر است از خاموش شدن. صه. اسکت. بیش مگوي : گفت با
لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوي از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی.مولوي.
(||ص) مرده. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء ||). منطفی. (ناظم الاطباء ||). رام. (اشتینگاس ||). معدوم ||. بااحتیاط. (ناظم الاطباء).
نیز آید. « الف » تودار. ( 1) - صاحب شرفنامه گوید: خَمُش بحذف
خام شدن.
مطاوعهء خام کردن ||. خام .« در این مطلب خام شدم » و « خام فلانی شدم » : [شُ دَ] (مص مرکب) اغفال شدن. فریب خوردن. چون
شدن معده. وخم گشتن آن. وخامت پیدا کردن آن. وخیم گردیدن آن ||. خام شدن کار؛ وخیم شدن آن. رو به وخامت نهادن آن
: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.خاقانی. و گر دیگ معده نجوشد طعام تن نازنین را
شود کار خام. سعدي (بوستان).
خامش شدن.
[مُ شُ دَ] (مص مرکب)ساکت شدن. صامت شدن. بی صدا شدن. خاموش شدن. مطاوعهء خامش کردن ||. منطفی شدن. چون:
آتش خامش شد.
خامش کردن.
[مُ كَ دَ] (مص مرکب)ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن : دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش
میکند.مولوي. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدي (بوستان).
خامش ماندن.
[مُ دَ] (مص مرکب)ساکت ماندن. بیصدا ماندن. خاموش ماندن : ندانم تو خامش چرا مانده اي پس آن داستانها چرا خوانده
اي.فردوسی. سه بار آن سخن را بر ایشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند.فردوسی.
خام شو.
(ن مف مرکب) خام شوب : خام شو کن که بیابی تو ثبات از کرباس سخن پختهء پرداخته از من بشنو.نظام قاري.
خام شوب.
(ن مف مرکب) نیم شسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتنگاس).
خامشۀ.
[مِ شَ] (ع اِ) آبراههء خرد. (منتهی الارب). المسیل الصغیر. (اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، خوامش.
خامشه.
[مِ شَ / شِ] (اِ) دوایی است که آن را شتیره گویند و عربان شیطرج خوانند و آن گرم و خشک است در آخر درجهء دوم. (برهان
قاطع) (آنندراج). شتیره. شاهتره. (ناظم الاطباء). شیطرج. (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 379 ). شیطرج شامی( 1). رجوع به شاهتره شود.
.Lepidium - ( .(لکلرك) ( 1
خامشی.
[مُ] (حامص) خاموشی. سکوت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). مخفف خاموشی. (آنندراج). مختصر خاموش. (شرفنامهء منیري)
(فرهنگ شعوري ج 1 ص 385 ). حالت خاموش بودن. حالت ساکت بودن. حالت صامت بودن : ببخشیدش بدل بر مهربانی نمود از
خامشی همداستانی. (ویس و رامین). خامشی از کلام بیهده به در زبور است این سخن مسطور. ناصرخسرو. گشت دلش مرا بکین
هست لبش گوا برین خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او. خاقانی. کلید زبان گر نبودي وبال کی از خامشی قفل لب
کردمی.خاقانی. پرسید سخن ز هر شماري جز خامشیش ندید کاري.نظامی. خامشی او سخن دلفروز دوستی او هنر عیب
سوز.نظامی. همه در کار خویش حیرانند چاره جز خامشی نمیدانند.نظامی. خامشی به که ضمیر دل خویش بکسی گفتن و گفتن که
مگوي.سعدي. اگر چه پیش خردمند خامشی ادب است بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدي. ز گفتن پشیمان بسی
دیده ام ندیدم پشیمان کس از خامشی.ابن یمین.
خامشی گزیدن.
[مُ گُ دَ] (مص مرکب)خامشی برگزیدن. خامشی انتخاب کردن. سکوت کردن. سخن بر لب نیاوردن : وآن سنگ را ز سنگ یکی
مهر برنهاد شد چند گاه و خامشی و صابري گزید. بشارمرغزي. چو سالار چین زآن نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی
برگزید.فردوسی. یکی خامشی برگزین از میان چو شد کندرو بخت ساسانیان.فردوسی. سخن چون ز گلنار از آنسان شنید شکیبایی
و خامشی برگزید.فردوسی. من خامشی گزیده که با مستان هر دو یکی است گفته و ناگفته.ناصرخسرو.
خامص.
[مِ] (ع ص) باریک شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس).
خامط.
[مِ] (ع ص) خوشبو. منه: لبن خامط؛ شیر خوشبوي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سقاء خامط؛ خیک خوشبوي. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). شیر یا خیکی که بوي نبق و سیب گرفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
خام طبع.
[طَ] (ص مرکب) آنکه خیالات فاسد داشته باشد. (آنندراج). ابله. احمق. نادان. کودن. (ناظم الاطباء). نعت است مر کسی را که
صاحب خیالات فاسد است. صاحب طبع خام : خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف مگیر زلفکان خم خم و جام نبیذ خام
را.سوزنی. باز خانان خام طبع کنند مال میراث یافته تبذیر.خاقانی. آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدي (طیبات).
خام طبعی.
[طَ] (حامص مرکب) نادانی. ناآزمودگی. ناپختگی. (ناظم الاطباء). عمل خام طبع : به ارسلان خان شکایت نامه اي نبشت و در این
خام طبعی. (تاریخ بیهقی). نه نیز آتشی کز سر خام طبعی غذا کم پزي گر غذائی نیابی.خاقانی.
خام طمع.
[طَ مَ] (ص مرکب) کسی که داراي آرزوي بیهوده و باطل باشد. (ناظم الاطباء). آنکه او را طمع خام است. نعت است مر کسی را
که صاحب طمع خام باشد : یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس یکی کلنگی گوید، یکی چه خوزیخوار. کمال الدین اسماعیل.
نه من خام طمع عشق تو ورزیدم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاري هست. سعدي (طیبات). جانم از پختن سوداي وصال
تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم. سعدي. زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات اي دل خام طمع این هوس از
یاد ببر.حافظ.
خام طمعی.
[طَ مَ] (حامص مرکب) عمل خام طمع. عمل صاحب طمع خام.
خام عقل.
[عَ] (ص مرکب) خام راي. ناقص راي. آنکه سوداي ناپخته در سر پروراند. نعت است مر صاحب راي خام را.
خام عقلی.
1) - صاحب ) .( [عَ] (حامص مرکب) حماقت. دیوانگی. کم عقلی. ناتوانی. (ناظم الاطباء). عمل خام راي. عمل ناقص راي( 1
معنی کرده است. امّا این معنی، معنی اسمی آن است نه معنی حاصل مصدري. « خام راي و ناقص رأي » : آنندراج این لغت را
خامعۀ.
_______________[مِ عَ] (ع اِ) کفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم االاطباء). کفتار ماده. (مهذب الاسماء). ج،
خَوامِع.
خامفی.
« فتار » و « کتف » (اِخ) نام سه معبود افسانهء مصري است که مصریان آنها را حامی هاي خود می دانسته اند و این سه معبود به اسامی
.( موسوم بوده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 « فره » و
خامکار.
(ص مرکب) آنکه بی تجربه و بی وقوف است. چون: اي خامکار نابخردي تا چند ||؟ آنکه کارش ساخته نشود و ناتمام بماند.
(آنندراج). بی هنر. ناتجربه کار. (آنندراج). کارناآزموده. بی وقوف. بی تجربه. (ناظم الاطباء). نعت است مر کسی را که بی وقوف
و بی تجربه باشد : ز جوشیدن زنگی خامکار بجوشید خون در دل شهریار. نظامی (از آنندراج). نه چون من خامکاري که مستی
کند بخامه زدن خام دستی کند.نظامی.
خامکاري.
(حامص مرکب) بی ربطی در کار و عمل. خام دستی. بی وقوفی. کودنی. (ناظم الاطباء). عمل خامکار : از خامکاري خوي او افغان
کنم در کوي او گر شحنهء بدگوي او در حلقم افغان نشکند. خاقانی. خوي او از خامکاري کم نکرد سینهء من سوخت چشمش نم
نکرد.خاقانی. لیکن از خامکاري پدرت سایهء چتر دور شد ز سرت.نظامی. بعشق اندر صبوري خامکاریست بناي عاشقی بر
بیقراریست.نظامی.
خام کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از محو کردن و برطرف نمودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). برهم زدن : خام
کن پختهء تدبیرها عذرپذیرندهء تقصیرها.نظامی (ازآنندراج). -کسی را خام کردن؛ کسی را غافل کردن. کسی را بغفلت انداختن.
خام گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)نوعی از سیاست است. (آنندراج)( 1 ||). خام گرفتن کار. کنایه از ناتمام و ناساخته گرفتن کار است.
براي آن ذکر « بخام گرفتن کسی را » گرفته و صورت دیگري یعنی « کس » (آنندراج). ( 1) - صاحب آنندراج مفعول این مصدر را
کرده است.
خام گفتار.
[گُ] (اِ مرکب) سخن بیهوده. یاوه. سخن بی ربط. سخن ناسنجیده : به ایران و توران چنان مرد نیست چنین خام گفتارت از بهر
چیست.فردوسی. بدانی که کاریست ز اندازه بیش بترسی ازین خام گفتار خویش (||. ص مرکب) ناسنجیده گوي. یاوه گوي.
بیهوده گوي.
خام گوي.
(نف مرکب) بیهوده گوي. ناسنجیده گوي. یاوه گوي : چرا پیش تو کاوهء خام گوي.فردوسی.
خامل.
[مِ] (ع ص) گمنام. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 372 ). بی نام. (مهذب
الاسماء) : در مجلس عام از هرگونه مردم کافی و خامل حاضر بودند. (تاریخ بیهقی ||). بی قدر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث
اللغات) (منتهی الارب). پست : هر که راي ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل میگراید. (کلیله و دمنه). مرد هنرمند و
بامروت اگر چه خامل منزلت باشد بعقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه). بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد تاب
خورشیدي که آن آفل نشد. مولوي (مثنوي). - خامد و خامل؛ گمنام. بی نام.
خاملاآ.
.Khamelaa - ( [مِ] (اِ)( 1) مازریون. اشخیص. ( 1
خامل ذکر.
[مِ ذِ] (ص مرکب) گمنام. مجهول نام. ناسرشناس : کسی که باشد مجهول نام و خامل ذکر بذکر او شود اندر جهان همه
مذکور.فرخی. سالار بکتغدي گفت: طرفه آن است که در سرایهاي محمودي خامل ذکرتر از این دو کس نبوده. (تاریخ بیهقی).
اگر طاعنی... گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر جواب وي این است که... (تاریخ
بیهقی). چنان خواندم که مردي خامل ذکر نزدیک یحیی بن خالد برمکی آمد. (تاریخ بیهقی). مرد دانا صاحب مروت را حقیر
نشمرد اگرچه خامل ذکر... باشد. (کلیله و دمنه).
خام می.
- ( [مَ / مِ] (اِ مرکب) می ناپخته( 1) : حافظ مرید خام می است اي صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ خام (شیخ جام) را. حافظ. ( 1
و « نبیذ خام » از طرف مرحوم دهخدا داده شده و چون « خام می » آمده است و احتمال « خام می » بجاي « جام می » در دیوانهاي حافظ
در فرهنگها آمده است لذا آن در عداد لغات آورده شد. « می خام »
خامن.
[مِ] (ع ص) گمنام ||. بی قدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - خامن الذکر؛ گمنام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
خامنک.
[مِ نَ] (اِخ) قریه اي است که بفاصلهء 12500 گز در شمال شرق قریهء پریان، در علاقهء حکومت درجه 3 پنجشیر مربوط به
حکومت اعلی پروان و واقع بین خط 70 درجه و 6 دقیقه و 48 ثانیهء طول البلد شرقی و خط 35 درجه 45 دقیقه 43 ثانیهء عرض
.( البلد شمالی است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خامنوش.
(نف مرکب) خورندهء شراب غیرمعطر. (شرفنامهء منیري). کسی که پیوسته شراب تازه و نارسیده نوشد. (ناظم الاطباء). خورندهء
شراب. (آنندراج ||). فعل امر است از خام نوشیدن. (شرفنامهء منیري) (آنندراج).
خامنه.
[مِ نِ] (اِخ) نام قصبه اي است مرکز دهستان خامنه بخش شبستر شهرستان تبریز. این قصبه در چهارهزارگزي باختر شبستر و
2هزارگزي شوسهء صوفیان سلماس قرار دارد. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و داراي 4845 تن سکنه که
مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب آنجا از چشمه و رود و محصول ایشان غلات و حبوبات و بادام و سیب است. اهالی
بزراعت و گله داري و کسب مشغولند. راه شوسه است و 10 باب دکان دارد. در آنجا شعبهء تلگراف و نمایندهء بهداري و آبله
.( کوب سیار و یک باب دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خامنه.
صفحه 641 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مِ نِ] (اِخ) نام یکی از دهستان هاي پنجگانهء بخش شبستر شهرستان تبریز است. حدود جغرافیایی آن: این دهستانها در باختر بخش
و در جلگه قرار دارند از شمال به کوه مارمیشو و از جنوب بدریاچهء ارومیّه و بخش دهخوارقان و از خاور بدهستان سیس و از
باختر بدهستان شرفخانه محدود می باشند. این ناحیه از 11 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن 25010
نفرمیباشد. قراء مهم آن داریان، بنیس، شانجان، نوجه ده، دیزج خلیل، وایقان، شندرآباد و خامنه که مرکز دهستان میباشد. آب قراء
دهستان از رودخانهء محلی دامنهء کوه میشوداغ و چشمه سارها تأمین میشود. محصول عمدهء دهستان غلات و حبوبات و زردآلو و
.( بادام و انگور و سیب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خاموت.
1) - مرحوم مؤلف احتمال روسی بودن این کلمه را داده است. ) .( (اِ) پالهنگ. زنجیر( 1
خاموش.
(ص)( 1) (اِ) ساکت. صامت. (آنندراج). بی صدا. بی سخن. بی کلام. بی حرف. بی گفتگو. ضامِر. ضَ موز. کاظِم. مُغرَنبِق. (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) : بفرمود تا پس سیاوش را چنان شاه بیدار و خاموش را.فردوسی. همیگوید
آن پادشا هر چه خواهد همه دیگران مانده خاموش و مضطر. ناصرخسرو. گاو خاموش نزد مرد خرد به از آن ژاژخاي صد بار
است.ناصرخسرو. گویندهء خاموش بجز ناله نباشد بشنو سخن خوب ز گویندهء خاموش. ناصرخسرو. چه خاموش در این حضرت
عاقل است و سحبان باقل. (کلیله و دمنه). گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوي و من خاموش.سعدي. من که از آتش دل
چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم. حافظ (||. صوت) ساکت شو! هیچ مگو! صَه اُسکُت : خاموش تو
که گوش خرد کر گردد. ناصرخسرو. گفت خاموش هرآنکس که جمالی دارد هر کجا پاي نهد دست ندارندش پیش. سعدي.
همچنین تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش.
سعدي (گلستان). بگریست گیاه و گفت خاموش!سعدي. خاموش محتشم که دل سنگ آب شد. محتشم (||. ص) گنگ. بی زبان.
(ناظم الاطباء) (حاشیهء برهان قاطع ||). منطفی. (ناظم الاطباء). مقابل مشتعل. (حاشیهء برهان قاطع). - امثال: به تفی مشتعلند به پفی
خاموش، نظیر به یک کشمش گرمیشان میکند و بیک غوره سردیشان ||. منقطع. (ناظم الاطباء) (حاشیهء برهان قاطع ||). مرده.
.« اسفا 1:2 ص 67 » ؟( تحمل صبر کردن ) a + marsh - 1) - سانسکریت ) .( (ناظم لاطباء (||). اِ) خاموشی. (غیاث اللغات)( 2
بمعنی « مهمان » می آید همچنان که لفظ « خاموشی » بمعنی « خاموش » (حاشیهء معین بر برهان قاطع). ( 2) - صاحب غیاث می گوید
استعمال میشود. « میانجی گري » بمعنی « میانجی » و لفظ « مهمانی »
خاموش.
(اِخ) ابن مظفرالدین ازبک( 1). وي پس از پدرش مظفرالدین ازبک که در قلعهء النجق بقولنج درگذشت با کمک قراجه، غلام
پدرش، مدتی کرّ و فرّ کرد ولی کار بجائی نرسید. (از تاریخ گزیده ص 478 ). بنابرنقل تاریخ مغول نام او اتابک قزل ارسلان بن
1) - مظفرالدین ازبک برادر اتابک نصرة ) .( اوزبک است و چون کر و گنگ بوده او را خاموش می گفتند. (تاریخ مغول ص 126
الدین ابوبکربن محمد بن ایلدگز است که چون قزل ارسلان درگذشت اتابک نصرة الدین ابوبکر بیست سال پادشاهی اران
وآذربایجان کرد. ودرسنهء 607 ه . ق. فرمان یافت و پس از او مظفر الدین ازبک بجاي او نشست ومدت پانزده سال حکم کرد
وبسال 622 ه . ق. در وقتی که سلطان جلال الدین منکبرنی خوارزمشاه برملک آذربایجان مستولی شد او بقولنج درگذشت.
.( (ازتاریخ گزیده ص 478
خاموش.
(اِخ) ابوحاتم احمدبن الحسن بن محمد البزار الرازي معروف بخاموش از ابوالفرج احمدبن محمد بن احمدبن موسی الصامت
.( حدیث کرد. (از انساب سمعانی ص 348
خاموش.
(اِخ) صالح. یکی از شعراي پارسی زبان و داراي مجموعه اي بشعر فارسی است که حاوي چهارده قصیده است. این قصاید در مدح
چهارده معصوم در 66 صفحهء بزرگ تنظیم شده ولی اشعاري سست و سخیف است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف
.( آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285
خاموشان.
(اِ) جِ خاموش. بی صدایان. ساکتها. سکوت کنندگان. - وادي خاموشان؛ کنایه از قبرستان و گورستان است : عاقبت منزل ما وادي
خاموشان است. حالیا غلغله در گنبد افلاك انداز.حافظ.
خاموش بلخی.
[شِ بَ] (اِخ) تخلص دیگر جلال الدین محمد بلخی معروف بملاي رومی است و در تعدادي از غزلیات خود را به این تخلص
.( نامیده است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285
خاموش بودن.
[دَ] (مص مرکب)ساکت بودن. حرف نزدن. (ناظم الاطباء). صامت بودن. زبان بکلام نیاوردن. اِطراق. (تاج المصادر بیهقی).
اِخرِنباق. (منتهی الارب). اِخرِنماس. اِصمات (منتهی الارب). تصمیت. (ناظم الاطباء). سِقاط (منتهی الارب). سُکات. سَکت. (دهار).
صُمات (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صُ مت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). صُ موت. (منتهی الارب) (دهار).
قُنوت. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) :اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وي خاموش نباشند. (تاریخ بیهقی). زن چون
این بشنیده شد خاموش بود کفشگر کانا و مردي لوش بود. (از فرهنگ اسدي).
خاموش خاموش.
(ق مرکب)آهسته آهسته. یواش یواش. نرم نرمک : بدر بر حلقه زد خاموش خاموش برون آمد غلامی حلقه در گوش.نظامی.
خاموش ساختن.
[تَ] (مص مرکب)کسی را از سخن بازداشتن. قطع کلام کردن. (منتهی الارب). خاموش کردن. رجوع به خاموش کردن شود||.
کسی را از گریه و ضجه بازداشتن ||. غضب کسی را فرونشاندن ||. آتشی را خاموش ساختن؛ اطفاء حریق.
خاموش سار.
(ص مرکب) خاموش گونه. بی سر و صدا. بی قال و قیل ||. ساکت تر. بی صداتر : کز همه مرغان تویی خاموش سار گوي چرا
برده اي آخر بیار.نظامی.
خاموش شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)( 1)حرف نزدن. (ناظم الاطباء). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اِخراد.
(اقرب الموارد). اِرمام. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). اِسکاتۀ. (اقرب الموارد). اِضباب. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
(منتهی الارب). اِسماط. (منتهی الارب). اِقراد. (اقرب الموارد). اِمساك. اِسطار. (منتهی الارب). اِنصاف. (تاج المصادر بیهقی).
تَسمیط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تَصمیت. (اقرب الموارد). ضَبّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). سَ کت.
سُکوت. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). نَصت. (منتهی الارب) :خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی
یافتم. (تاریخ بیهقی). هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد یاد تو ز خاطرم فراموش نشد.خاقانی. گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم. خاقانی. افسوس که اهل خرد و هوش شدند وز خاطر یکدگر فراموش شدند آنانکه بصد
زبان سخن میگفتند آیا چه شنیده اند که خاموش شدند.مقیمی ||. خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت
در آمدن. از تندي فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کَظم. کُظوم. (اقرب الموارد ||). خاموش شدن از بیم. از روي ترس دم
فروبستن. اِسباط ||. خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. اِنطَفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). خاموش شدن چراغ. فرومردن
چراغ. خفتن چراغ. - خاموش شدن چراغ عمر؛ مردن. جان سپردن. وفات کردن. - خاموش شدن از اندوه؛ از اندوه بیرون آمدن.
است. « خاموش گردانیدن » ،« خاموش کردن » ،« خاموش نمودن » ،« خاموش ساختن » 1) - این مصدر مطاوعهء )
خاموش شیرازي.
[شِ] (اِخ) یکی از شعراي ایران است که اصلش از کاشان بوده ولی در شیراز مرده است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف
.( آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285
خاموش شیرازي.
[شِ] (اِخ) میرزا ابوالقاسم خاموش شیرازي. یکی از شعراي پارسی زبان و داراي دیوانی است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف
.( آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285
خاموش کاري.
(حامص مرکب) حالت خاموشی. خاموشی. دم فروبستگی. سکوت : نظامی بخاموش کاري بسیچ بگفتار ناگفتنی درمپیچ.نظامی.
خاموش کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) از آواز یا سخن بازداشتن. ساکت کردن. بی صدا کردن. از گفتار بازداشتن. خاموش ساختن. خاموش
شود. اِسکات. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) « خاموش گردانیدن » و « خاموش ساختن » گردانیدن. رجوع به
(اقرب الموارد) (تاج العروس). اِصمات( 1). (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس). اِنصات( 2). تَسکیت. (تاج المصادر بیهقی)
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). تَصمیت( 3). (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (تاج العروس).
تَعقیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). طَسّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس) : کسی سیرت آدمی
گوش کرد که اول سگ نفس خاموش کرد. سعدي (بوستان). شنیدم که سعیش فراموش کرد زبان از مراعات خاموش کرد. سعدي
(بوستان). اگر خاموش باشی تا دیگران بسخنت آرند بهتر که سخن گوئی و خاموشت کنند. (از شاهد صادق ||). کشتن چراغ.
کشتن شمع : صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست. صائب (از آنندراج ||). فرونشاندن
آتش. نشاندن آتش. نشاندن شعله. اِطفاء : نخواهی آنکه چو آتش کنند خاموشت خموش باش و به هر خس ره کمین مگشاي. ؟
||از غضب فرونشاندن. از خشم بازداشتن ||. خاموش شدن. (آنندراج). از سخن بازایستادن : گفتگوي ظاهر آمد چون غبار مدتی
خاموش کن هین هوش دار.مولوي. شتر بانگ برزد که خاموش کن بمقدار خود گفته باید سخن. امیرخسرو در حکایت اشتر و
نصیحت کردن موش مردي را. (از آنندراج). شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر باشی سخن آنوقت بگوید که تو خاموش کنی در
سخن آید و از بسکه کند بی تابی چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند. محمدقلی میلی (از آنندراج). یا رخ منما کز تو
فراموش کنند یا لب مگشا که جمله خاموش کنند. علیرضا (از آنندراج ||). منع کردن و بازداشتن از کاري. (آنندراج). ( 1) - این
مصدر بصورت لازم و متعدي استعمال میشود. (ناظم الاطباء). ( 2) - این مصدر بصورت لازم و متعدي استعمال میشود. (منتهی
الارب). ( 3) - این مصدر بصورت لازم و متعدي استعمال میشود.
خاموش گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب) ساکت کردن. از سخن بازداشتن. خاموش ساختن. خاموش کردن. تَصمیت. اِصمات. (منتهی الارب). تَضمیز.
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را بطریقی خاموش گردانم.
1) - در معانی فوق ) ( (گلستان سعدي ||). کشتن چراغ. کشتن شمع ||. از غضب فرونشاندن ||. فرونشاندن آتش. کشتن آتش.( 1
در این لغت نامه نیز رجوع شود. « خاموش کردن » بمصدر
خاموش گردیدن.
[گَ دي دَ] (مص مرکب)( 1) بیصدا شدن. ساکت شدن. از سخن بازایستادن. دم فروبستن. خاموش شدن. خاموش گشتن. اِطراق.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس). اِقتِنان. کَرسَمَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سُموط. عَقَم. (ناظم
شود. - خاموش گردیدن آتش « خاموش گشتن » و « خاموش شدن » الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به
یا شعله؛ فرومردن آن. انطفاء. - خاموش گردیدن از غضب؛ از غضب بیرون آمدن. - خاموش گردیدن چراغ یا شمع؛ فرومردن آن.
است. « خاموش نمودن » ،« خاموش گردانیدن » ،« خاموش کردن » ،« خاموش ساختن » 1) - این مصدر مطاوعهء مصادر )
خاموش گریستن.
[گِ تَ] (مص مرکب) آهسته و بی آواز گریستن.
خاموش گشتن.
خاموش » [گَ تَ] (مص مرکب)( 1)بی صدا گشتن. بی سخن گشتن. خاموش شدن. خاموش گردیدن. اِنصاف. اِرمام. رجوع به
شود : بروي اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت. فردوسی. - خاموش گشتن « خامش گردیدن » و « شدن
آتش؛ خاموش شدن آن. انطفاء. - خاموش گشتن از اندوه یا خشم؛ بیرون آمدن از خشم یا اندوه. وُجوم. (تاج المصادر بیهقی). -
« خاموش گردانیدن » و « خاموش ساختن » و « خاموش کردن » خاموش گشتن چراغ یا شمع؛ فرومردن آنها. ( 1) - این مصدر مطاوعهء
است. « خاموش نمودن » و
خاموش لب.
[لَ] (ص مرکب) بی سخن. بی صدا. ساکت. بی کلام ||. بی حرکت. ساکن. غیرمتحرك : دلو از کله هاي آفتابی خاموش لب از
دهن پرآبی.نظامی.
خاموش ماندن.
[دَ] (مص مرکب)ساکت ماندن. بی صدا ماندن. دم فروبستن : شانه را در هر سري سازند جاي زآنکه با چندین زبان خاموش ماند.
||بجا ماندن. (آنندراج). گفته نشدن : در زمان قصه پردازان سخن خاموش ماند زآنکه در افشاء نمیگنجد غم پنهان ما. ظهوري (از
آنندراج).
خاموش نشستن.
[نِ شَ تَ] (مص مرکب) بیصدا نشستن. ساکت نشستن : جاي آن نیست که خاموش نشیند مطرب شب آن نیست که در خواب رود
آیا » : یار و ندیم. سعدي (بدایع). -امثال: خاموش نشین و فارع از الم باش ||. دست از فعالیت بازداشتن. اقدام لازم نکردن. چون
اگر بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است.سعدي. : « جایز میدانی که من در این کار خاموش نشینم
خاموش نمودن.
خاموش » و « خاموش کردن » [نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) خاموش کردن. خاموش ساختن. خاموش گردانیدن. رجوع به مصادر
شود. « خاموش گردانیدن » و « ساختن
خاموش هندي.
[شِ هِ] (اِخ) وي در دهلی بوجود آمد و در بنگاله سکونت گزید چنانکه دیوان موجودش در کتابخانهء ملک مشعر بر این مدعی
است. این دیوان داراي پنجهزار بیت و در قرن سیزدهم هجري قمري نوشته شده است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف
.( آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 295
خاموش هندي.
[شِ هِ] (اِخ) نامش راي صاحب رام است. او راست: دیوانی در شعر پارسی. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه آقابزرگ طهرانی قسم 1
راي صاحب » جزء 9 ص 285 ). در صبح گلشن آمده: تخلص یکی از شعراي عالیمقام هند است که مذهب برهمنان داشته. نام او
بوده و در دهلی زندگی کرده است. او را دیوانی است و این بیت از اوست: فرض کردم همه تقصیر منست بعد از این گو که « رام
.( چه تدبیر منست. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (از صبح گلشن ص 150
خاموشی.
(اِخ) هاشمی. متخلص به خاموشی. شاه محمد قزوینی شرح حال او را نوشته و مطلع یکی از غزلیات و عده اي از اشعارش را که در
.( عصر سلطان سلیم خان عثمانی سروده آورده است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ طهرانی جزء 1 قسم 9 ص 285
شاه محمد چنین آرد: مولانا هاشمی پرهوش بود و از این جهت خاموشی تخلص می نمود و این مطلع ازوست: عالم فانی که در وي
.( شادمانی کمتر است حاصلش گر گنج قارونست خاکش بر سر است. (مجالس النفایس چ تهران ص 394
خاموشی.
(حامص) عدم تکلم. (ناظم الاطباء). سخن ناگفتن. بی سخنی. بی کلام بودن. بدون حرف بودن. خموشی. خامشی. امساك از
کلام. سَ کت. (دهار). سُکات. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). سُکوت (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). صُ مت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). صُ متَۀ. (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (دهار). صُ موت. نُصتَه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس).
نَطو. (منتهی الارب) : چه نیکو داستانی زد یکی دوست که خاموشی ز نادان سخت نیکوست. (ویس و رامین). پادشاهان بزرگ آن
فرمایند که ایشان را خوشتر آمد و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند و خاموشی بهتر با ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 273 ).خاموشی دوم سلامت است. (قابوسنامه). رو دست بشوي و جز بخاموشی پاسخ مده اي پسر پیامش را.ناصرخسرو. دانستند
که خاموشی او رضاي آن است. (فارسنامهء ابن بلخی). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هشتم در محافل خاموشی را
شعار ساختن. (کلیله و دمنه). از برون لب بقفل خاموشی است وز درون دل به بند ایمان است.خاقانی. خاموشی لعل او چو می بینی
جماشی چشم پرعتیبش بین.خاقانی. آخر گفتار تو خاموشی است حاصل کار تو فراموشی است.نظامی. بدو گفتم ز خاموشی چه
جویی زبانت کو که احسنتی بگویی.نظامی. گفت پیغمبر که قولش کیمیاست حرف واجب نقره، خاموشی طلاست. مولوي. نظر
کردم بچشم رأي و تدبیر ندیدم به ز خاموشی خصالی.سعدي. دو چیز طیرهء عقل است دم فروبستن بوقت گفتن و گفتن بوقت
خاموشی.سعدي. اصطلاحات: خاموشی هم داستانی است. اصطلاحی است مر تحسین خاموشی را. - امثال: اگر گفتن سیم است
چون « خاموشی نشان رضاست » یا « خاموشی علامت رضاست » . خاموشی زر است. حرف واجب نقره، خاموشی طلاست. مولوي
رضایت یا عدم رضایت کسی را در امري خواهند اگر بوقت القاء آن امر به او، آن کس سکوت کرد این سکوت و خاموشی او
حمل بر رضایت او میشود نه بعدم رضایت او و از آنجا این اصطلاح بوجود آمده است. گفت پیغمبر که حرفش کیمیاست. - برج
خاموشی؛ کنایه از قبرستان است. - مردگی و کُشتگی چراغ یا شمع؛ مردگی آتش یا شعله. انطفاء.
خاموشیدن.
[دَ] (مص) ساکت شدن. (آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374 ) (ناظم الاطباء ||). شرمگین بودن ||. پرچین شدن ||. مانده و
خسته شدن ||. تسلی دادن. (ناظم الاطباء).
خاموش یزدي.
[شِ يَ] (اِخ) میرزا ابراهیم بن المدرس الیزدي. صاحب دیوانی است در شعر پارسی. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه آقابزرگ
صفحه 642 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( طهرانی جزء 1 قسم 9 ص 286
خاموش یزدي.
[شِ يَ] (اِخ) میرزا علی خان خاموش یزدي حائري طویریجی نجفی. عضو قونسولگري ایران در نجف است. او را سه دیوان دربارهء
مدح ائمه میباشد و شامل غزلیات و رباعیات است و به بیست هزار بیت میرسد. خلافت نامهء امام حسن و خلافت نامهء حیدري از
.( آن اوست. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه آقابزرگ طهرانی جزء 1 قسم 9 ص 285
خاموشی گزیدن.
[گُ دَ] (مص مرکب)ساکت شدن. سکوت را بر سخن گفتن ترجیح دادن : کسی از متعلقان منش برحسب واقعه مطلع گردانید که
فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت
پیش. (گلستان سعدي).
خام وصول.
[وُ] (اِ مرکب) محصول کلی و عمده. (ناظم الاطباء ||). مالیات جنسی. مقداري از محصول که براي مالیات برداشته میشود.
خامول الکتان.
[لُلْ کَتْ تا] (ع اِ مرکب)( 1) کشوت. کشوث. کشوف. کشوت العراق. سبع الکتان. سبع الشعراء. شن. زحموك. افتیمون. کشوثاء.
.Cuscute - ( کشوته. کتان بیابانی. کتان صحرایی. ( 1
خامۀ.
[مَ] (ع اِ) رجوع به خامه شود.
خامۀ.
[مَ] (اِخ) ناحیه اي در اطراف بخارا که نهر خامۀ آن را مشروب میکرده است. (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 تألیف سعید
.( نفیسی ص 111
خامۀ.
[مَ] (اِخ) نهري است که از آبادانیهاي اطراف بخارا میگذشت و روستاهاي بسیار را سیراب میکرد و شهري بنام خامه را مشروب
.( مینمود. (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 تألیف سعید نفیسی ص 111
خامه.
[مَ / مِ] (اِ) قلم. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (شرفنامهء منیري) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (ناظم
مشکبار، » : الاطباء). نی تحریر (ناظم الاطباء). کِلک. صاحب فرهنگ آنندراج کلمات زیر را از صفات قلم و خامه می داند
مشکبوي، مشک سود، مشک فشان، مشکین رقم، نافه گشاي، پریشان رقم، معجزرقم، سحرآفرین، صورت آفرین، معنی آفرین،
دانشور، نکته سنج. سخن طراز، سخن پرداز، ترزبان، شیرین زبان، شعلهء تحریر، جهانسوز، تهی مغز، شکربار، شکرآمیز، شکرفشان،
طوطی، طاووس، کبک، بوقلمون، » : و کلمات زیر را از مشبه به هاي آن ذکر می کند .« گهربار، لؤلؤبار، ابرنوال، سیه مست، جادواثر
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژهء من بخون دیده خضاب. : « نخل، شاخ، جوي، کوچه، شمع، انگشت
خسروانی. برادران منازین سپس سیه مکنید( 1) بمدح خواجهء ختلان بجشنها خامه.منجیک. بیاورد خاقان هم آنگه دبیر ابا خامه و
مشک و چینی حریر.فردوسی. نخستین که برنامه بنهاد دست بعنبر سر خامه را کرد پست.فردوسی. ز اختر بجویید و پاسخ دهید سر
خامه بر نقش فرخ نهید.فردوسی. براند بر او سر بسر خامه را.فردوسی. شب تیره فرمود تا شد دبیر سر خامه را کرد پیکان
تیر.فردوسی. دشمنت را بریده زبان و بریده سر زآن خامهء بریده سر دو زبان کند. مسعودسعد. مدحهاي تو بارم از خامه شکرهاي
تو خوانم از دفتر.مسعودسعد. حساب ملک جهان گرچه زیر خامهء اوست برون شده ست هنرهاي او ز حد حساب. امیرمعزي. چون
خامه منم عشق ترا بسته میان راز تو چو نامه کرده در دل پنهان تو باز بصحبت من اي جان جهان چو نامه دورویی و چو خامه
دوزبان. عبدالواسع جبلی. بسان خامهء تو شد عزیز در دستت هر آنکه بست چو خامه بخدمت تو میان. عبدالواسع جبلی. ز نقش
خامهء آن صدر و نقش نامهء او بیاض صبح و سواد دل مراست ضیاء. خاقانی. شاه عراقین طراز کز پی توقیع او کاغذ شامیست صبح
خامهء مصري شهاب. خاقانی. رواست گو ید بیضاي موسویست دوات که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند.خاقانی. ما راست مرا خامه
هم مهره و هم زهرش بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم. خاقانی. اقلام کتاب و خامه هاي نقاشان از تحسین و تزیین آن
نقوش عاجز آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). دختر چو بکف گرفت خامه ارسال کند جواب نامه.نظامی. کز سر آن خامه که خاریده
اند.نظامی. بنزد شاه عالم نامه آورد که گویی نافه یی از خامه آورد.نظامی. در نگارستان معنی تازه گردم جان بکار خامهء نقاش
فکرت را بیاد وصل یار. سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیري). از خامهء کمالت یک نم هزار دریا وز نامهء جلالت یک نم هزار
مخبر. بدرشاشی (از شرفنامهء منیري). رسیده است ز بس کار بستگی بنهایت گره شده ست بر انگشت خامه پره گشاي. اثر (از
آنندراج). تا در حضور او کند آغاز گفتگو آمد ز نخل خامهء گل مطلبی ببار. اثر (از آنندراج). من که میکردم مدام از شکوه منع
دیگران آمد آخر از نهال خامه ام این گل ببار. اثر (ازآنندراج). ز بس بلند شده ست آرزو به فیض خیال بساق عرش رسیده ست
شاخ خامهء ما. خان آرزو (از آنندراج). اگر کلام نه از آسمان فرودآید چرا بهر سخنی خامه در سجود آید. صائب (از فرهنگ
ضیاء). - خامهء ازل؛ قلم تقدیر. (ناظم الاطباء). - خامهء زرین؛ قلم طلا. (ناظم الاطباء ||). - خطی که با طلا نویسند. (ناظم
الاطباء). - خامهء سحرساز؛ قلم افسونگر. (ناظم الاطباء). - خامهء گوهرنثار؛ نویسندهء فصیح و ظریف. (ناظم الاطباء ||). هر توده را
گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :... و هم بدان کناره که بودند سنگی
دیدند بزرگ خامه، اندر بوي کنده و این مرشدبن شدادبن عادبن عملیق را بر تختی خوابانیده بدانگونهء پدرش و بر بالین او نیز
یک لوحی بوده از زر خام و این بیت ها در وي اندر کنده... (ترجمهء طبري بلعمی). خودنمایی به آب و جامه مکن بوش بر اهل
شوق خامه مکن.اوحدي ||. تودهء ریگ. تل ریگ. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (ناظم
الاطباء) (فرهنگ اوبهی) : نشسته بصد فکر بر خامه یی گرفته در انگشت خود خامه یی. ابوشکوربلخی. کوس تو کرده ست بر هر
دامن کوهی غریو اسب تو کرده ست بر هر خامهء ریگی صهیل. فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 453 ). تا هست خامه خامه بهر
بادیه ز ریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار. عسجدي. کرده از خلق دشمنان چو سحاب خامهء ریگ را ز خون سیراب.سنائی.
روان شد ریگ همچون موج دریا سر هر خامه بگذشت از ثریا. حکیم نزاري قهستانی ||. رویه یی که بر شیر خام بندد و لذید
است. مقابل سرشیر. رویه یی که بر شیر جوشانده بندد.( 2) (حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). چربو که بر سر شیر نجوشیده آید.
مقابل سرشیر. چربشی که بر روي شیر بندد بدون گرم کردن آن. (ناظم الاطباء). - خامهء بستنی؛ خامه یی که در ظرف بستنی زنی
کنند تا با بستنی بهم فسرده گردد ||. - خامه یی که روي بستنی در ظرفهاي بستنی خوري ریزند. - نان خامه یی؛ قسمی شیرینی که
در آن خامه کنند ||. مرکب. مداد ||. صراحی گردن دراز ||. چیز یک رنگ ||. ابریشم. نخ کم تاب ||. چادر و خیمه اي که از
موي بز سازند. (ناظم الاطباء ||). شاخی که از درخت بریده و در زمین نشانند ||. رشتهء باریکی است( 3) که در بالاي تخمدان
گیاه قرار دارد و انتهاي آن قطور و مسطح است بنام کلاله. (از گیاه شناسی ثابتی ص 418 ||). شاخ تر و نازك. (مهذب الاسماء).
||کشت تازه برآمده بر ساق ||. بندي از کشت تازه و تر یا درخت تازهء آن ||. تُرُب. (منتهی الارب). فجله. (اقرب الموارد). ج،
- ( نسبت میداند. ( 3 « ه» + « خام » خام. ( 1) - ن ل: برادران منابعد ازین سیه مکنید. ( 2) - این کلمه را حاشیهء برهان قاطع مرکب از
.Style
خامه.
[مَ] (ع ص) ناموافق. منه: ارضٌ خامۀ؛ زمین ناموافق باشندگان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
خامهء ازل.
[مَ / مِ يِ اَ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قلم تقدیر. (ناظم الاطباء). قلم ازل.
خامهء افشان.
[مَ / مِ يِ اَ] (اِ مرکب) که بر آن افشان نقره یا طلا کرده باشند. (آنندراج). قلم طلاکاري. (ناظم الاطباء) : تا شد ز عرق ابروي او
خامهء افشان خون کرد دلم را همه چون مامهء افشان. مفید (از آنندراج).
خامه اقطی.
[مِ اَ] (معرب، اِ) لغتی است یونانی و معنی آن بتازي خمان الارض باشد. و آن کوچک و بزرگ هر دو می شود. کوچک آن
درخت بل است و آن میوه اي باشد معروف در هندوستان و بزرگ آن را شیوفه خوانند. هر دو مجفف و محلل باشد به اعتدال.
(آنندراج). رجوع به خامااقطی شود.
خامه اي.
[مَ / مِ] (ص نسبی) برنگ خامه || منسوب به خامه. - نان خامه اي؛ قسمی شیرینی که در آن خامه کنند.
خامه برتخته نهادن.
[مَ / مِ بَ تَ تَ / تِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کنایه از وسایل نوشتن فراهم کردن است. (آنندراج) : خامه چو بر تختهء دیگر نهاد تیر
قلم شد بخطش سر نهاد. امیرخسرو (از آنندراج).
خامهء تصویر.
[مَ / مِ يِ تَصْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خامه اي که بدان تصویر کشند و آن را در هندوستان از موي دم موش خرما بندند و با
لفظ بستن آید و از موي سمور نیز سازند. (از آنندراج) : از هوس هردم برنگی جلوه آرا می شویم از پر طاوس گویا خامهء تصویر
ماست. صائب (از آنندراج). نیستم بی چشم تر گویی که نقاش قضا بسته از مژگان خونی خامهء تصویر من. مفید بلخی (از
آنندراج). رجوع بخامهء مو شود.
خامه تو.
[مَ / مِ] (اِ) خامه اي که بروي شیر خام بندد. خامهء شیر. (یادداشت بخط مؤلف).
خامه جنبان.
[مَ / مِ جُمْ] (نف مرکب)کنایه از نویسنده و محرر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ز مژگان بی نگاهی نیست در دلها اثر از چشم که
نتوان کرد انشا نامه اي بی خامه جنبانی. اثر (از آنندراج).
خامهء حکاك.
[مَ / مِ يِ حَکْ کا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قلمی که حکاکان بکار برند : صاحب نام و نشان چون خامهء حکاك شد گر چه آمد
هر قدم بر سنگ پاي تیر ما. ثابت (از آنندراج).
خامه دان.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) مِقلَمَه. قلمدان. (زمخشري) (آنندراج).
خامه دوز.
[مَ / مِ] (نف مرکب) کسی که خامه دوزي کند. نعت آنکه خامه دوزي کند. رجوع به خامه دوزي شود.
خامهء دوزبان.
[مَ / مِ يِ دُ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قلم نی که پس از قط میان آن را شکافی داده تا براحتی بنویسند.
خامه دوزي.
[مَ / مِ] (حامص مرکب)عمل خامه دوز.
خامه دوزي کردن.
[مَ / مِ كَ دَ] (مص مرکب) گلدوزي کردن با خامه (ابریشم نتابیده) روي پارچه مر تزیین را.
خامه رانی.
[مَ / مِ] (حامص مرکب) به شتاب نویسی. (ناظم الاطباء). به عجله نویسی. تندنویسی.
خامهء ریگ.
[مَ / مِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تل ریگ. نقا. (زمخشري) : کرده از خلق دشمنان چو سحاب خامهء ریگ را بخون سیراب.
سنایی (از حاشیهء برهان قاطع).
خامه زدن.
[مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب) قلم را قط زدن. (غیاث اللغات). کنایه از خامه تراشیدن. (آنندراج) : نه چون خام کاري که مستی کند
بخامه زدن خام دستی کند.نظامی. خامه مزن سوختن عامه را آلت تزویر مکن خامه را. امیرخسرو (از آنندراج).
خامهء زرین.
[مَ / مِ يِ زَرْ ري] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خطوط شعاعی آفتاب باشد. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
||خطی که با طلا نویسند. (ناظم الاطباء).
خامه زن.
[مَ / مِ زَ] (اِ مرکب) چیزي باشد که قلم تراشیده را بدان قط زنند و بعربی آن را مقط گویند. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري).
مقط که قط قلم بر آن زنند. (آنندراج). قط زن (||. نف مرکب) قلمزن. نویسنده. کاتب.
خامهء سحرساز.
[مَ / مِ يِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قلم افسونگر.
خامهء شنجرف.
[مَ / مِ يِ شَ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خامهء شنگرف. خامه که بدان با شنگرف نویسند. (آنندراج) : عشق میداند بتحریر
شهادت نامه ام خامهء شنجرف هر آه بخون غلطیده را. خان آرزو (از آنندراج). شب که وصف لعل رنگین تو کلکم می نگاشت
آب می شد از خجالت خامهء شنجرف شمع. خان آرزو (از آنندراج).
خامهء شنگرف.
[مَ / مِ يِ شَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به خامهء شنجرف شود.
خامه فشانی.
[مَ / مِ فِ] (حامص مرکب)نامه نوشتن. کاغذ نوشتن : زیبد که کنم از سرمعنی و حقیقت بر نام چنین دوست یکی خامه فشانی.
سنائی.
خامهء فولاد.
[مَ / مِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قلم که از جنس فولاد باشد. قلم فولادي : در انتظام کار جهان اهتمام خلق مشق جنون بخامهء
فولاد کردن است. صائب (از آنندراج).
خامه کردن.
[مَ / مِ كَ دَ] (مص مرکب)قلم ساختن. قلم درست کردن : بخاقان چینی یکی نامه کرد تو گفتی که از خنجرش خامه کرد.فردوسی.
خامه _______________گذار.
[مَ / مِ گُ] (ن مف مرکب)چیزي که آن را خامه نوشته باشد. (آنندراج). نوشته شده. مرقوم (ناظم الاطباء ||). نقش. (آنندراج).
نقاشی شده. (ناظم الاطباء) : هر چه بهشتی رقمش حرف جوست خامه گذار قلم صنع اوست. میرخسرو (از آنندراج).
خامهء گوهرنثار.
[مَ / مِ يِ گَ / گُو هَ نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نویسندهء فصیح و ظریف. (ناظم الاطباء).
خامه گیري.
[مَ / مِ] (حامص مرکب) عمل گرفتن خامه از شیر. - ماشین خامه گیري؛ ماشینی است که با حرکت دورانی ذرات خامه و چربی را
از شیر جدا میکند.
خامهء مو.
[مَ / مِ يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خامه که بدان تصویر کشند و آن را در هندوستان از موي دم موش خرما بندند و در بعضی از
نقاط از موي سمور و با لفظ بستن مستعمل است. (آنندراج) : تصویر دهان یار نقاش ازل از میان نازك او خامهء مو بسته است.
صائب (از آنندراج). رجوع به خامهء تصویر شود.
خامی.
(حامص) ناپختگی. ناآزمودگی. (ناظم الاطباء). مقابل پختگی. بی تجربگی. بی وقوفی : چو خان نهاد نهاري فرونهد پیشت چو طبع
خویش بخامی چو یشمه بی چربو. منجیک. وزآن پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون بگیتی تویی تاجور بمردي و گنج این جهان
را بدار نزاید ز مادر کسی شهریار ورا خوشتر آمد بدینسان سخن بمهتر پسر گفت خامی مکن.فردوسی. بگذشت تموز سی چهل بر
تو از بهر چه مانده اي بدین خامی؟ ناصرخسرو. کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست حقیقت است که هر خام را کنند کباب.
سوزنی. چون زیر هر مویی جدا یک شهر جان داري نوا خامی بود گفتن ترا جانا که جان کیستی. خاقانی. با این همه که سوخته و
پخته ست جان و دلم ز خامی گفتارش.خاقانی. ز گرمی ره بکار خود نداند ز خامی هیچ نیک و بد نداند.نظامی. باز نگویم که ز
خامی بود بارکشی کار نظامی بود.نظامی. ترسم که ز بیخودي و خامی بیگانه شوم ز نیکنامی.نظامی. دگر ره سر ازین اندیشه بر
کرد که از خامی چه کوبم آهن سرد.نظامی. فردا بداغ دوزخ ناپخته اي بسوزد کامروز آتش عشق از وي نبرد خامی. سعدي
(طیبات). پختگان دم خامی زده اند.سعدي (مجالس). آن شیخ که بشکست ز خامی خم می زو عیش و نشاط می کشان شد همه
صفحه 643 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
طی گر بهر خدا شکست پس واي بمن ور بهر ریا شکست پس واي به وي. مهدي خان شحنه. مرا امید وفا داشتن ز تو خامی است
که روي خوب و وفا هر دو ضد یکدگرند ||.؟ مقابل عیاري. مقابل رندي. سلیم دلی. صاف صادقی. ساده دلی : خامی و ساده دلی
شیوهء جانبازان نیست خبري از بر آن دلبر عیار بیار.حافظ( 1 ||). کالی. نارسیدگی : چون ژاله بسردي اندرون موصوف چون غوره
بخامی اندرون محکم.منجیک ||. کاهلی : در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آري طریق دوستی چالاکی است و چستی.
- ( حافظ( 2 ||). ناتمامی. نقصان ||. زیان ||. کمند ||. دام شکار. تودهء ریگ. (ناظم الاطباء). ( 1) - یادداشت مؤلف. ( 2
یادداشت مؤلف.
خامی.
می « یاء » به « سین » به ابدال « خامس » (ع ص) پنجم. خامس( 1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ( 1) - منتهی الارب این کلمه را مبدل
داند.
خامی.
(اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد. واقع در 67 هزارگزي شمال باختري مشهد و 2 هزارگزي شمال
شوسهء مشهد بقوچان. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و داراي 105 تن سکنه که زبانشان فارسی و کردي و
مذهبشان شیعه است. آب آنجا از قنات و محصولات آن غلات و چغندر و لوبیاست. شغل اهالی زراعت و مالداري، و راه اتومبیل
.( رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خامیاز.
(اِ) خمیازه و دهان دره را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). دهان از هم باز شود از کاهلی یا از غلبهء خواب.
آسا. باسک. پاسک. فاژ. فاژه. شوباء. (شرفنامهء منیري) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس). افزاء. فنجا.
(ناظم الاطباء). تَثاؤُب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثَأَب. (منتهی الارب). خامیازه : این نمیدانم ولی هستیّ من می گشاید بی مراد
شود. « خمیازه » و « خامیازه » من دهن آن چنان کز عطسه و از خامیاز این دهن گردد بناگاه تو باز. مولوي (از جهانگیري). رجوع به
خامیازه.
شود : کس از آن جمله شادمانه نگشت به تب « خمیازه » و « خامیازه » [زَ / زِ] (اِ) خمیازه و دهن درّه باشد. (برهان قاطع). رجوع به
گرم و خامیازهء من. سوزنی (از فرهنگ جهانگیري).
خامیز.
(اِ) نوعی خورش است و آن چنان است که گوشت گوسفند یا گوساله را با پوست دباغت کرده آنها را در سرکه پرورده و بعد در
بر « آمص » بوده یعنی در خامی آمیزش یافته است. معرب آن را « خام آمیز » روغن پخته و مرق آن را صاف نموده بخورند و در أصل
گویند. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). گوشت خام که در سرکه افکنند. قَمیز. « هابیل » بر وزن « عامیص » و « کامل » وزن
(زمخشري). طعامی ست از گوشت گوساله با پوست آن و یا شورباي سکباج که سرد کرده و روغن آن را دور سازند. (از تاج
العروس)( 1). آبگوشت بی چربشی که گذارند سرد شود تا ببندد. (ناظم الاطباء). آمص. عامص. آمیص. (منتهی الارب). ( 1) - در
تاج العروس چنین آمده است: خامیز اهمله الجوهري و قال الازهري لااعرف خمز و لااحفظ للعرب فیه شیئاً و قد قال اللیث طعام
یتخذ من لحم عجل بجلده و قال الاطباء الهلام هو مرق السکباج المبرد المصفی من الدهن. و قال ابن سیده الخامیز اعجمی حکاه
صاحب العین و لم یفسره قال و اراه ضرباً من الطعام و کذا فی اللسان والتکملۀ.
خامیک.
[يَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 21 هزارگزي جنوب باختري چکنه بالا. ناحیه اي است
کوهستانی و معتدل. داراي 357 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود، و محصولاتش غلات
.( میباشد. اهالی به کشاورزي و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خامی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)ناپختگی کردن. جهالت. ناآزمودگی نشان دادن : نکنم بیخودي و خودکامی چون شدم پخته کی کنم
خامی؟نظامی.
خان.
(اِ) خانه. بیت. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (شرفنامهء منیري) (فرهنگ جهانگیري) (غیاث اللغات) (انجمن آراي ناصري)
(آنندراج) (ناظم الاطباء) : گفت با خرگوش خانه خان من خیز خاشاکت از او بیرون فکن.رودکی. تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت هر یکی کاردي ز خان برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت.رودکی. بسا خان و کاشانه و خان
غرد پدید اندرو شادي و نوش خورد. بوشکوربلخی. اگر بخواهم خانی کنم ز چشم و رخم بناش زر و ز مردش آستانه
کنم.خسروي. با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب. عمارهء مروزي. بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.فردوسی. چنان دان که زابلستان خان تست جهان سربسر زیر فرمان تست.فردوسی. ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان ز ایران و از خان و مان.فردوسی. چو شد پل تمام او ز ششتر برفت سوي خان خود روي بنهاد تفت.فردوسی. از آن جاي با
گنج و دیهیم رفت بدیدار خان براهیم رفت.فردوسی. پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت جدا فکند مرا با شما ز خان و ز مان.
فرخی. بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار بسا غریب که از تو بخان رسید و به مان. فرخی. تا درین باغ و درین خان و درین مان
منند دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی. منوچهري. چو آمد بر مأمن و خان خویش ببردش بصد لابه مهمان خویش. (گرشاسب
نامه). بخان کسان اندري پست بنشین مدان خانهء خویش خان کسان را. ناصرخسرو. که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان.
ناصرخسرو. بی آنکه ببینیش تو خوش خوش برباید گاهی زن و فرزند و گهی خان و گهی مال. ناصرخسرو. خانه و خان بمان
بگربه و موش. سنایی (از فرهنگ جهانگیري). داري بخان خویش عقاب و عذاب گور زآنگه به وي نیاوري ایمان و نگروي.
سوزنی. مهمان گرفته ریش مرا برده خان خویش آن میزبان نغز و به آئین و بردبار.سوزنی. دل خان تو شد خواه روي خواه نشینی بر
تو نرسد حکم که تو خانه خدایی. خاقانی. دو روح و دو نور کس جز ایشان بر یک سر خوان و خان نده یدست.خاقانی. قدر خود
بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور. خاقانی. بدین خان کو بنا بر باد دارد مشو غره که بد بنیاد دارد.نظامی. در ستم آباد زبانم
نهاد مهر ستم بر در خانم نهاد.نظامی. چه شد چه بود چه افتاد کاین چنین ناگاه به اختیار جدا گشته اي ز خان و ز مان. سلمان (از
فرهنگ ضیاء). ندانستم که وقت چاره سازي مرا از خان و مان آواره سازي. جامی (از فرهنگ ضیاء). این کلمه بصورت مزید مؤخر
امکنه در کلماتی چون کلمات زیر استعمال میشود: آذیوَخان از قراء نهاوند، باصلوخان، برسخان، بلخان، پیش خان، چپاخان،
جرخان، جلوخان، جوخان، جویخان، خرخان، دلیخان، زازخان، زندخان، سرخان محله، شیرخان، کبوترخان، کفترخان، کومخان،
ماخان، نخان. - خان زنبور (عسل)؛ یعنی جایی که زنبور در آن خانه کند. و عسل بسته شود. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري)
(انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : این مربع خانهء نور از خروش صادقان چون مسدس خان زنبوران پرافغان آمده.
خاقانی. خان زنبور کلبهء قصاب کلبهء نحل صحن بستانست.خاقانی. شکل خان عنکبوتان کرده اند آنگه بقصد سرخ زنبوران در
آن شوریده خان افشانده اند. خاقانی. برآرم زین دل چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا.خاقانی. - هفت خان؛ هفت
خانه ||. - نام عقبه اي بوده است( 1 ||). خوان. طبق. (ناظم الاطباء). کاروانسراي. تیم. (برهان قاطع) (شرفنامهء منیري) (مهذب
الاسماء) (فرهنگ جهانگیري) (غیاث اللغات) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیم کروان. (زمخشري). کاروانگاه.
کاروانگه. فندق بلغت اهل شام( 2). رباط. ج، خانات: هم آنجایگاه خانی بود. کاروانگاهی بزرگ. (ترجمهء تفسیر طبري) : بهر
راهی رباطی کرد و خانی نشسته بر کنارش راهبانی.(ویس و رامین). از ایدر بخواهی شدن بی گمان که اینجات خان است و
آنجات مان.اسدي. دل پرمعرفت باید که در جان باشدش ایمان کسی را پاسبان باید که در خان باشدش کالا. قوامی (از فرهنگ
جهانگیري). ... اي پیر کجا میروي؟ گفت: در این خان میروم. گفتند: این سراي پادشاه بلخ است گفت: این کاروانسرا است...
گفت: جایی که یکی درشود و یکی درآید خانی باشد نه سرایی. (مجالس سعدي مجلس 4). و امیر خلف بلب پارگین ربطی کرد تا
هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد برد و سپاه پیرامون ربط فروگرفت تا خرواري گندم بدویست و چهل دینار شد بر آنجا و مردمان
بیشتري از گرسنه اي بمردند و حسین از سبکتکین مدد خواست و چیز همی پذیرفت و سبکتکین بیامد تا خان( 3) بیاري حسین. (از
تاریخ سیستان ص 339 ). -خان النجار؛ تیم که کاروانسراي بزرگ باشد. (منتهی الارب ||). اهل خانه و عیال. (ناظم الاطباء ||). هر
یک از خانه هاي نرد یا شطرنج. - شش خان؛ خانهء ششم نرد ||. سامان. اثاثیهء خانه. اسباب خانه. (ناظم الاطباء ||). بُرج : شمس
را خان بره نیست شرف شرف شمس بواو قسم است.خاقانی ||. دکان. بازارگاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج
نیز گویند. « خانی » العروس ||). میخانه و جایی که شراب میفروشند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). حوض کوچک و آن را
نیز گویند. (انجمن آراي ناصري) « خانی » شود ||. چاه خرد و آن را « خانی » (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). رجوع به
شود ||. چشمه : شاهزاده را عطش قوت گرفته... و به اتفاق آسمانی و قضاي یزدانی بلب « خانی » (آنندراج)( 4). رجوع به کلمهء
نام آتشکدهء گشتاسب ؛« خان گشتاسبی » 5 ||). معبد. آتشکده. - خان آذرگشتاسب یا )( چشمه و خانی رسید. (سندبادنامه ص 253
بوده در بلخ. وي همهء گنجهاي خود را در آنجا گذاشته بود : بفرمود [ گشتاسب ] تا آذر افروختند بر او عود هندي همی سوختند
زمینش بکردند از زر پاك همه هیزمش عود و عنبرش خاك همه کارها را به اندام کرد پسش خان گشتاسبی نام کرد.دقیقی. همی
خورد باده همی تاخت اسب بیامد سوي خان آذرگشسب.فردوسی. بدو گفت ما همچنین با دو اسب بتازیم تا خان
را « هفت خوان » آذرگشسب.فردوسی. نشستند چون باد هر دو بر اسب دوان تا در خان آذرگشسب.فردوسی. ( 1) - بعضی ها
دانسته اند و آن دو عقبه بوده است یکی وقتی که کیکاووس در مازندران به بند افتاده بود و رستم از براي « هفتخان » مصحف
خلاصی او میرفت در اثناي راه چند جا دیوان و جادوان را کشت و بهفت روز بمازندران رفته کیکاووس را نجات داد و آن را هفت
خوان عجم میگویند بسبب آنکه از هر منزلی که میگذشت بشکرانهء آن ضیافتی و مهمانی میکرد. دوم عقبهء راه روئینه دز بود چون
ارجاسپ پادشاه توران زمین خواهران اسفندیار را در قلعهء روئینه دز در بند کشیده بود و اسفندیار در آن ایام دربند پدر بود همین
که نجات یافت از راه عقبهء هفتخوان رفته بلاهایی که در راه پیش می آمد دفع کرده خود را به هر وسیله اي که بود بدرون قلعه
انداخت و بخدعه و فریب ارجاسپ را با جمعی از مردم او کشت و خواهران خود را خلاص کرد. بعضی گویند: این هر دو عقبه
یکی است و آن هفت منزل است میان ایران و توران و به آن راه بغیر رستم و اسفندیار کس نرفته است. (از برهان قاطع و حاشیهء
بکار « فندق » براي « فنتق » برهان ذیل همین کلمه). ( 2) - سلمه از فراء نقل میکند که او میگفت: از عربی از اعراب قضاعۀ شنیدم که
3) - در حاشیهء تاریخ سیستان مصحح این نام را ) .( قصد میکرد. (از المعرب جوالیقی ص 239 « خان » میبرد و از این استعمال معنی
انجمن » 4) - صاحب ) .( نام خاصی گمان نبرده بلکه یکی از کاروانسراهاي بین راه دانسته است. (از حاشیهء تاریخ سیستان ص 339
نیز از او تبعیت کرده است: دو خانی پدید آید « آنندراج » این دو بیت را ذیل این کلمه بعنوان مثال آورده و صاحب « آراي ناصري
اندر دو چشم از آن روي ناري و زلف دوخانی. قطران. گوید این خاقانی دریامثابت خود منم خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا.
معنی « چشمهء خان » بود ولی « بلب چشمهء خان رسید » خاقانی. ( 5) - مؤلف لغت نامه گوید: این تصحیح قیاسی است. زیرا اصل
هم همین تصحیح را تقاضا دارد. باري آنچه در فرهنگها براي معنی چشمه ضبط « قضاي یزدانی » و « اتفاق آسمانی » ندارد و سجع
.« خان » است نه « خانی » شده است
خان.
(ترکی، اِ) رئیس. امیر. بزرگ( 1). (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رئیس به نزد ترکان. (مفاتیح) : اگر با میر صحبت کرد میرانند
میرش را و گر با خان برادر شد خیانت دید از خانش. ناصرخسرو. باز خانان خام طمع کنند مال میراث یافته تبذیر.خاقانی ||. لقب
گونه اي است که در آخر اسماء مردان درآید و پس از سلطهء مغول این لقب در ایران متداول شد و پیش از آنان این کلمه بدین
.(2)« عبداللهخان » « هرمزخان » « حسین خان » « علی خان » : است. چون « مهتر » و « خواجه » و « آقا » گونه دیده نمیشود و مترادف
است ||. به اصطلاح ماوراءالنهر پادشاه باشد. (صحاح الفرس) (ابن ندیم). پادشاهان ختا « خانم » (یادداشت بخط مؤلف). مؤنث آن
و ترکستان را گویند چنانکه پادشاهان روم را قیصر و چین را فغفور خوانند. (برهان قاطع). پادشاه ملک سمرقند هر که باشد.
(شرفنامهء منیري). پادشاه ترکستان را گویند. (فرهنگ جهانگیري). پادشاه ترکستان و ختا. (غیاث اللغات). لقب پادشاهان ترکستان
است و به معنی شاه است چنانکه لقب پادشاهان هندوستان راي و چیپال و لقب سلاطین روم قیصر و خواندگار (انجمن آراي
ناصري) و از القاب پادشاه ختا و تاتارستان. (ناظم الاطباء). ج، خانان : سپهدار خان است و فغفور چین سپاهش همی برنتابد
زمین.فردوسی. همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو بترك خانهء خان و بهند رایت رأي.عنصري. غم گریزد ز پیش ما چونانک
خان و قیصر ز پیش شاهنشاه. زینبی علوي (از لباب الالباب چ سعید نفیسی). ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را بردار تو از روي
زمین قیصر و خان را. منوچهري. آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش در بندگی شاه کشید قیصر و خان را. انوري ابیوردي.
کنون باید که برخوانم به پیش تو بشعر اندر هر آنچه تو بخاقانان و طرخانان و خان کردي. مخلدي (مجلدي). مرکب غزو ورا کوه
منی زیبد زین پردهء خان ختا زین ورا زیبد یون. مخلدي(مجلدي). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأي وي... چون مکاتبت کردن
با خانان ترکستان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84 ). بشنوده باشد خان( 3)... که چون پدر ما درگذشته شد ما غایب بودیم از تخت
ملک. (تاریخ بیهقی). و ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید.
(تاریخ بیهقی). اي خسروي که نام ترا بندگی کند در حد روم قیصر و در خاك ترك خان. ابوالمحاسن ازرقی (از لباب الالباب چ
سعید نفیسی). بدولت پدران تو صدهزار ملک نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال. ابوالمحاسن ازرقی (از لباب الالباب چ سعید
نفیسی). سلطان جهان خسرو گیتی که غلامانش از محتشمی هر یک چون قیصر و خانند. کافی ظفر همدانی (از لباب الالباب چ
سعید نفیسی). شهریارا شادمان بنشین به تخت و ملک خویش تا برد منشور خانی از تو صدخان دگر. سوزنی. چند گویی که نیست
در همه کش مثل من هیچ خواجه و دهقان من گرفتم که تو بکش خانی تیز در سبلت تو اي کش خان. دهقان علی شطرنجی (از
لباب الالباب چ سعید نفیسی). پادشا خسرو ملک شاهی که هر سالش خراج میفرستد راي مرجان خان در و قیصر عقیق. جمال الدین
محمد بن علی سراجی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی). وگر خان ختا با تو ز کیش خود برون ناید صواب آنست کز تیغش کنی
در رزم قربانی. ابوعلی بن حسین مروزي (از لباب الالباب چ سعید نفیسی). این کلهء خان چین و آن کمر قیصري. ؟ (از حاشیهء
فرهنگ اسدي نخجوانی). هر ذره ز خاك عالم پست نازك تن قیصري و خانیست. کمال الدین اصفهانی. (از لباب الالباب عوفی چ
سعید نفیسی). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع چنین آمده: لغتی ترکی و آن عنوانی است که بشاه یا امیري مقتدر دهند. (جغتایی 312
و رجوع بدایرة المعارف اسلام شود). ( 2) - این کلمه قبل از مغول بشکل لقب میامده است منتهی در آخر نام پادشاهان نه افراد
پادشاه ترکستان:... به قدرخان هم بباید بنشست تا رکابداري بتعجیل ببرد و این بشارت برساند. (تاریخ بیهقی « قدرخان » : عادي چون
چ دکتر غنی و فیاض 77 ). امیرمحمود (رض) چون دیدار کرد با قدرخان ودوستی مؤکد گردید. (تاریخ بیهقی چ دکتر غنی و
فیاض 197 ) و با قدرخان... گفته آمده است و رسولان رفته اند. (تاریخ بیهقی چ دکتر غنی 283 ). سلطان محمود... با منوچهرخان
والی گرگان عقد و عهد استوار کردي. (تاریخ بیهقی). قدرخان که سالار همهء ترکستان بود و خان بزرگ. (زین الاخبار گردیزي
؛« قراخان » .( بسوي امیرمحمود پیغامهاي نیکو آوردند. (زین الاخبار گردیزي چ ناظم ص 87 « الغِرخان » « قتاخان » ص 65 ). از نزدیک
پسر افراسیاب: سپه در سپاه قراخان رسید همی گفت هرکس بجنگ آنچه دید. فردوسی. طمغاج خان: طمغاج خان عادل سلطان
پادشاه ترکستان است. « قدرخان » گوهري از نفس خویش تا ملک افراسیابخان. سوزنی. ( 3) - مقصود
خان.
- (اِخ) نام ناحیتی بوده است بر شمال هندوستان و در حدود العالم با خصوصیات جغرافیایی زیر میتوان براي آن مشخصاتی یافت. 1
شرق وي (هندوستان) ناحیت چین است و تبت و جنوب وي دریاي اعظم است و مغرب وي رود مهران است و شمال ناحیت شکنان
2 - رود جیحون از حدود رخان برود و بر حد میان ناحیت بلور و .( و خان است. (حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 41
3 - و دیگر از ناحیت کولی از کبناته از .( میان حدود شکنان و خان برود. (حدود العالم چ سید جلال الدین طهرانی ص 27
هندوستان کوهی برگیرد و بسوي مشرق همی رود تا صور و از آنجا با ناحیت شمال فرودآید میان مملکت دهم و مملکت راي از
هندوان تا بحدود هیتال، آنگه این کوه بدو شاخ گردد یک شاخ از سوي شمال بحدود طیثال و بیتال فرودآید و میانهء آخر از هند و
تبت بگذرد بر شمال حدود باور و سمرقنداق و شکنان و خان و بر جنوب بیابان همی رود تا بحدود ژاست فرودآید میان مغرب و
شمال و بحدود بتمان از ماوراءالنهر بگذرد تا بحدود سروشنه برآید و اما این کوه را از حدود شکنان و خان و ژاست شاخهاست
.( بسیار. (حدود العالم چ سید جلال طهرانی ص 19
خان.
(اِخ) شهرکی است بخوزستان آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار و بر لب رود نهاده. (از یادداشتهاي مرحوم دهخدا).
خان.
(اِخ) نام موضعی به اصفهان میباشد. یاقوت آرد: این کلمه عجمی الاصل است و در آن زبان اطلاق به منازلی میشود که سوداگران
در راه بدان سکونت میکنند. کاروانسراي مشهور چنین است که ابواحمد محمد بن عبد کویۀ الخانی الاصفهانی بدانجا منسوب
شهر این ناحیه است. باري او مرد « خان لنجان » میباشد. زیرا « خان لنجان » است، ولی این شهرت صحیح نیست و ابواحمد منسوب به
صالح و از بزرگان قوم بود. که به اصفهان آمد، و از اصفهانین و بغدادیین حدیث کرده و مرگش بسال 406 ه . ق. اتفاق افتاد. (از
معجم البلدان یاقوت حموي).
خان.
(اِخ) دهی است از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوي واقع در 76 هزارگزي شمال باختري خوي. این ده را راه ارابه رو است.
ناحیه اي است کوهستانی. آبادي آن در دره قرار دارد. آب و هواي آن سرد ولی سالم میباشد. سکنهء آنجا 18 تن که بزبان کردي
متکلم و بمذهب سنی متدینند. آب این دهکده از چشمه و رود یکماله است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان آباد.
(اِخ) مرکز بلوك بیات در ساوه و زرند.
خان آباد.
(اِخ) دریایی است در غرب مرکز خان آباد مربوط به حکومت کلان قندز ولایت قطغن که در خط 69 درجه طول البلد شرقی و
.( خط 36 درجه عرض البلد شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان آباد.
(اِخ) قریه اي است که در علاقهء حکومت درجه 2 دولت آباد واقع، و متعلق بحکومت کلان بلخ، و مربوط بولایت مزارشریف و
متصل براه است. این ناحیه بین خط 66 درجه 36 دقیقه 45 ثانیه طول البلد شرقی و خط 37 درجه 4 دقیقه 11 ثانیه عرض البلد
.( شمالی واقع می باشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان آباد.
(اِخ) قریه اي است در مرکز حکومت خان آباد، متصل به جاده، و مربوط به حکومت کلان قندز ولایت قطغن. این ناحیه بین خط
69 درجه 5 دقیقه 8 ثانیه طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 41 دقیقه و 34 ثانیه عرض البلد شمالی واقع میباشد. (از قاموس
.( جغرافیایی افغانستان ج 2
خان آباد.
(اِخ) حکومتی است درجه 2 که مربوط به حکومت کلان قندز و در حوزهء ولایت قطغن واقع بوده و تخمیناً بین خطوط 68 و 69
درجه 26 و 52 دقیقه 3 و 17 ثانیه طول البلد شرقی و خط 36 درجه 27 و 51 دقیقه 24 و 42 ثانیه عرض البلد شمالی واقع شده است.
شهر خان آباد در یک وادي شاداب ولی بسیار پست بفاصلهء 25000 گزي شرق قندز واقع شده بر اثر دریاي پرآبی که از اجتماع
دریاي فرخار به هر طرف آن در جریان است اراضی اطراف و نواحی شهر تماماً شالی کاري شده و از طرف دیگر چون پایه هاي
عمارات سنگ ندارد (زیرا مواضع سنگ از آنجا بسیار دور است) خانه ها نم و شوره گذارده و طبقهء اول منازل غالباً براي بود و
باش مساعد نیست و مضر صحت است ولی این خانه ها داخل باغها واقع بوده و هر کس بداخل خانهء خود باغ و باغچه ترتیب داده
و اشجار میوه دار و سایه دار در بین آنها غرس نموده است. در اکثر خانه ها آب جاري وجود دارد. بازارهاي خان آباد از نقطه نظر
ساختمان بدو دسته تقسیم شده اند. قسمت اول بازار سابقهء آن که عبارت از دو دسته بازار بوده و یکدیگر را بطور عمودي قطع
نموده و در بین آنها چهارسوقی تشکیل یافته است. دهان هاي این بازار برنده دار و تنگ و بی رونق میباشد. دوم بازار جدید است
صفحه 644 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که بطرف بازار سابقه قرار دارد بدو طرف جادهء عریض میباشد که کنار آن با اشجار مزین گردیده دکاکین پخته کاري آباد بشکل
مرغوبی در آنجا است. در این بازار دکانهاي عمده فروشی بصورت دسته بندي جا داده شده و خوش منظر میباشد. علاوه بر این
قسمت بازار، تعداد سرایهاي تجارتی، گاراژها و هتل هاي عمومی و منازل براي بود و باش مسافرین بطرز و سلیقهء موزونی مانند
سایر مراکز ولایات ساخته شده است و مضافاً آبادي هاي چندي از قبیل عمارت دولتی و مؤسسات تجارتی، عمارت بلدیه و مسجد
جامع و باغ عمومی و تفریحی به تجمل این موضع افزوده است. زراعت خان آباد: گندم، کنجد، جو، پنبه، تنباکو و سایر حبوبات
است اما برنج آن بسیار خوب و مشهور میباشد، خربوزه و تربوزه هم دارد. خربوزهء آبی این منطقه معروف است. این شهر مرکز
تجارت ولایت قطغن و بدخشان بوده، داراي گمرك و فرودگاههاي اموال تجارتی است. موتور نیز همیشه براي حمل و نقل اموال
وارداتی و صادراتی دارد. مسافرینی که خیال مسافرت را داشته باشند توسط عراده ها بسهولت و همه وقت میتوانند مسافرت کنند.
در خان آباد یک هتل عصري نیز براي پذیرائی مسافرین وجود دارد. جادهء عمومی که از قندز بطرف بدخشان میرود از شهر خان
آباد میگذرد. در خان آباد یک باب مکتب ابتدائی به اسم مکتب ابتدائی آق تاش براي تعلیم اطفال دائر است. فاصلهء خان آباد از
کابل 518000 گز و از تالقان 32000 گز میباشد و ارتفاع آن از سطح دریا تخمیناً 1260 متر است. یکنفر وکیل از طرف اهالی این
حکومت انتخاب و بمجلس شوراي ملی فرستاده میشود، این شهر زیبا و پرنفوس از سالهاي دور و درازي مرکز ولایت قطغن شمرده
میشده است. در ابتدا آب و هواي خان آباد خیلی خراب بود و جز یک منطقهء مالاریائی چیز دیگري محسوب نمیشد اما در اثر
توجه حکومت و بالنتیجه یک سلسله مجاهدات فنی در مقابل مالاریا، این منطقه موقعیت خوبی را حاصل نمود و هم ذوق ساکنین
آن را نسبت به آبادي این شهرستان تحریک کرد و در آن اوان بوسیلهء یک مهندس و متخصص در امور شهرسازي نقشهء این شهر
ترتیب و در آن ساحه بمرحلهء اجرا گذاشته شد و بفرصت کم خان آباد بشکل یک شهر مختصر و مقبولی درآمد. مردمان این
ناحیه عموماً زراعت پیشه میباشند. این شهر در زمان محمد گل مهمند مرکزیت خود را به بغلان داد. بغلان مرکز قطغن شد ولی
مردمان خوش ذوق خان آباد علاقهء خود را نسبت به شهرشان قطع نکرده و با یک نقشهء کلی در تزیین آن کوشیدند. خان آباد فع
منطقه اي وسیع و از شهرهاي بزرگ ولایت قطغن محسوب میگردد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2 و تا حدي حفظ
اصطلاحات و عبارات زبان فارسی افغانی در آن شده است).
خان آباد.
(اِخ) دهی است جزء دهستان بزچلو بخش وفس شهرستان اراك. این ده در 14 هزارگزي جنوب کمیجان و 4 هزارگزي مالرو
عمومی قرار دارد. ناحیه اي است واقع در دامنهء کوه با آب و هواي مناطق سردسیري. سکنهء آنجا 117 تن و مذهب آنها شیعه و
زبانشان ترکی و فارسی است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و ارزن و پنبه و انگور است. شغل اهالی زراعت، گله
.( داري و قالیچه بافی و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خان آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 31 هزارگزي جنوب باختر دورود و کنار راه مالرو
حسک به خانوردي. ناحیه اي است کوهستانی و معتدل، داراي 78 تن سکنه، که شیعی مذهب و لري و فارسی زبانند. این ده از
قنات مشروب میشود و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزي و گله داري گذران میکنند. راه آنجا مالرو میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 22 هزارگزي خاور دورود و یک هزارگزي شمال
راه آهن دورود به اراك. ناحیه اي است که در جلگه قرار دارد و آب و هوایش معتدل میباشد. این ده داراي 300 تن سکنه است
که شیعی مذهب و لري و فارسی زبانند. آب خان آباد از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات، پنبه و حبوبات میباشد.
اهالی به کشاورزي و گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه آن اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
خان آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان بروجرد بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 51 هزارگزي جنوب الیگودرز و کنار راه مالرو رچه
به جونو. ناحیه اي است کوهستانی و معتدل. داراي 439 تن سکنه که شیعی مذهب و لري و فارسی زبانند. آب این ده از چشمه و
قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی بکشاورزي و گله داري گذران میکنند. راه آنجا مالرو میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان جاپلق الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 39 هزارگزي شمال الیگودرز و کنار راه مالرو لاخون به علی
آباد. ناحیه اي است واقع در جلگه و معتدل. داراي 679 تن سکنه که شیعی مذهب و لري و فارسی زبانند. آب این ده از قنات
مشروب میشود و محصولاتش غلات، لبنیات، چغندر و پنبه است. اهالی بزراعت و گله داري گذران میکنند و راه آن مالرو میباشد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 83 هزارگزي خاور زرقان و یک هزارگزي راه
فرعی خفرك بتوابع ارسنجان. ناحیه اي است واقع در جلگه و معتدل و مالاریایی. داراي 188 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی
زبانند. آب این ده از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و چغندر است. اهالی آنجا بزراعت گذران میکنند. صنایع دستی در
.( آنجا قالیبافی و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خان آباد.
(اِخ) دهی است از بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان. واقع در 13 هزارگزي جنوب خاوري کوهپایه و 4 هزارگزي جنوب شوسهء
اصفهان به یزد. این ده کوهستانی با آب و هواي معتدل و داراي 254 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب آنجا از
قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی اهالی کرباس بافی و جوال بافی میباشد. راه آنجا فرعی است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خان آباد قطب.
[دِ قُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بنوارناظر بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 18 هزارگزي باختر شوش و 2 هزارگزي باختر
راه شوسهء دزفول به اهواز. ناحیه اي است واقع در دشت با آب و هواي مناطق گرمسیري و مالاریایی. داراي 300 تن سکنهء شیعی
مذهب که زبان آن ها لري و فارسی است. آب این ده از رودخانهء دز و محصول آن غلات و برنج و کنجد است. شغل اهالی
.( زراعت و راه آنجا در تابستان اتومبیل رو میباشد. ساکنین این ده از عشایرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان آباد معزي بالا.
[مُ عِزْ زيِ] (اِخ)دهی است جزء دهستان بنوارناظر بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 19 هزارگزي شمال باختري شوش و 3
هزارگزي خاوري راه شوسهء دزفول به اهواز. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي مناطق گرمسیري و مالاریایی. سکنهء
آنجا 400 تن که شیعی مذهب و فارسی زبانند (زبان لري). آب آنجا از رودخانهء دز و محصول آن غلات و برنج و کنجد است.
.( شغل اهالی زراعت و راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آنجا از طایفهء لرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان آباد معزي پائین.
[دِ مُ عِزْ زيِ](اِخ) دهی است جزء دهستان بنوارناظر بخش شوش شهرستان دزفول، واقع در 16 هزارگزي شمال شوش و یکهزار
گزي خاور راه شوسهء دزفول به اهواز. ناحیه اي است واقع در دشت با آب و هواي مناطق گرمسیري و مالاریایی. سکنهء آنجا 250
تن که شیعی مذهب و عربی و فارسی زبانند. آب آنجا از رودخانهء کرخه و محصولاتش غلات و برنج و کنجد و شغل اهالی
.( زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو میباشد. ساکنین این ده طایفه اي از طوایف عربند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان آپان.
« آبها » [نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کان آبها( 1). (ازفرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 69 ). معدن آبها. ( 1) - آبان بمعنی
در پهلوي « چشمک آپان، خان آپان » « آبها » است و در بندهش نام هشتمین ماه از سال و نام دهمین روز از ماه آبان است یعنی
.( بمعنی سرچشمهء آبها و کان آبها میباشد. (از فرهنگ ایران باستان ص 69
خان آتش.
[نِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لقب است مر رؤساي فرقهء علی اللهی را. (از یادداشتهاي مرحوم دهخدا).
خان آخه.
[] (اِخ) قریه اي است که بفاصلهء 19000 گز در شمال قلعهء درزاب و گرزیوان مربوط بحکومت اعلی میمنه و بین خط 65 درجه
24 دقیقه 6 ثانیه طول البلد شرقی و خط 36 درجه 7 دقیقه 24 ثانیه عرض البلد شمالی واقع میباشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان
.( ج 2
خان آرزو.
[نِ رِ] (اِخ) نام یکی از شعراي هند و در فرهنگ آنندراج به اشعارش در موارد عدیده استشهاد شده است.
خان آزادمرد.
[نِ مَ] (اِخ) ناحیه اي است به بفارس که مرغزار نرگس در آن واقع است. حمدالله مستوفی آرد: مرغزار نرگس بجوار کازرون و جره
بحدود خان آزادمرد، و طولش سه فرسنگ و عرض دو فرسنگ و گیاه این مرغزار همه نرگس خودروست چنانکه تمامت صحرا
فروگرفته است و شهرتی عظیم دارد از کثرت بوي نرگس در آن مرغزار سرخوش شوند و دل تفریح یابد. (از نزهۀ القلوب حمدالله
.( مستوفی ج 3 ص 136
خانات.
(اِ) جِ خان و خانه و بمعنی کاروانسراها میباشد( 1) : بعضی صحابه گفتند. یا رسول الله این خانات و مساکن که در راه شام است...
را ضبط دیگر این « خوانات » 1) - مؤلف کلمهء ) .( (فتوح ص 4). ضحاك گفت: خاناتی که مسافران در او فرودآیند. (فتوح ص 4
کلمه دانسته است.
خانات.
(اِخ) نام قسمتی از جنوب طهران. (یادداشت بخط مؤلف).
خانات بخارا.
شود. « خانان شیبان » و « خوارزم » و « خانات خیوه » [تِ بُ] (اِخ) خانات خیوه. مملکت خوارزم. رجوع به
خانات خیوه.
[تِ وَ] (اِخ) مملکت خوارزم است. (ناظم الاطباء). این ناحیه طبق عهدنامهء گلستان در سال 1228 ه . ق. از ایران جدا گشت و به
شود. « خانان شیبان » و « خوارزم » روسیه منضم گردید. رجوع به
خانات شکی.
[تِ شَکْ کی] (اِخ) نام طایفه اي است که بر شکی (در قفقازیه) حکومت کرده اند و اسامی پادشاهان این طایفه و تاریخ جلوسشان
بدین قرار است: اسامی سال هجري محمد حسن 1212 مصطفی 1219 جعفر قلی 1221 اسماعیل خان 1231 در سال 1233 ه . ق.
.( این ناحیه مسخر روسها شد. (از معجم الانساب تألیف زامباور چ مطبعهء دانشکدهء فؤاد اول ص 282
خانات غازان.
شود. « خانان قرم » [تِ] (اِخ) رجوع به
خانات قراباغ.
[تِ قَ] (اِخ) نام طایفه اي است که بر قراباغ بین سالهاي 1177 ه . ق. و 1235 ه . ق. حکومت کرده اند. اسامی آنها و تاریخ
1211 مهدي قلی خان 1221 ( جلوسشان بدین قرار است: اسامی سال هجري ابراهیم خلیل 1177 فترة 1211 ابراهیم خلیل (مرتبهء 2
در سال 1235 ه . ق. قراباغ بتوسط روسها تسخیر شد. (از معجم الانساب و الاسرات الحاکمه تألیف زامباور چ مطبعهء دانشکدهء
.( فؤاد اول ص 282
خانات گنجه.
[تِ گَ جَ] (اِخ) نام طایفه اي است که بر گنجه از 1160 ه . ق. تا 1200 ه . ق. حکومت کرده اند و اسامی پادشاهان این طایفه و
ابتداي سلطنت هر یک بدین قرار است: اسامی سال هجري شاه وردي 1160 محمدحسن 1174 از 1195 ه . ق. تا 1197 ه . ق. گنجه
بدست ابراهیم خلیل امیر قراباغ افتاد. حاچی بگ 1198 الجواد 1200 در سال 1220 ه . ق. گنجه مسخر روسها شد. (از معجم
.( الانساب و الاسرات تألیف زامباور چ مطبعهء دانشکدهء فؤاد اول ص 281
خانات ماوراءالنهر.
3- یسومنگو 645 قراهولاگو(براي 2- قراهولاگو 639 [تِ وَ ئَنْ / ئُنْ نَ](اِخ) اسم تاریخ جلوس به هجري قمري 1- جغتاي 624
-8 7- براق خان ذوالحجۀ 664 5- الگو 659 (بسال 664 درگذشت) 6- مبارك شاه 664 4- ارگنه خاتون 650 دفعهء ثانی) 650
14 - اسن بغا 709 13 - کبک خان 709 12 - تالیقو 708 11 - قونجوق خان 706 10 - دوواخان 690 9- توقاتیمور 670 نیکپاي 670
-18 17 - ترماشیرین (اسلام آورد) 726 سنجر 730 16 - دوواتیمور 726 15 - ایلچی کداي 726 کبک خان براي دفعهء ثانی 718
23 - قاران تیمور 744 22 - محمد 743 21 - علی خلیل الله 743 20 - اسن تیمور 739 19 - بوزون 736 جنگشی (یا جنگشاي) 734
27 - توقلق تیمور ... 28 - الیاس خواجه ابن 26 - شاه تیموربن عبدالله بن قرغان 760 25 - بویان قولی 749 -24 دانشمندچه 747
31 - محمدخان بن خضرخواجه 810 30 - شمع جهان بن خضرخواجه 801 29 - خضرخواجه ابن توقلق تیمور 791 توقلق تیمور 764
34 - شیرمحمدبن شاه جهان بن 824 33 - اویس خان بن شیرعلی بن خضرخواجه 821 -32 نقش جهان بن شمع جهان 818
37 - دوست محمد 36 - یونس خان بن اویس خان 866 35 - اسن بوغابن اویس خان 838 خضرخواجه اویس براي دفعهء ثانی 828
39 - محمودخان 40 - احمدخان بن یونس 877 ابن یونس 892 - 38 -کبک سلفات بن دوس محمد 873 خان بن اسن بوغا 866
44 - شاه خان 950- 43 - عبدالرشیدخان سید 939 939- 42 - سیدخان بن احمد 920 920- -41 منصورخان بن احمد 907 908-890
.(371 - 978 (از معجم الانساب والاسرات الحاکمه زامباور ج 2 صص 370 - بن منصور 950
خاناده.
[دِ] (اِ) بزبان اهل گیلان شخصی را گویند که فرمان سپهسالار به لشکر برساند. (برهان قاطع) (آنندراج). بنابر حاشیهء برهان قاطع
این لغت مرادف کلمهء خناده است.
خانارقلعه.
[قَ عَ] (اِخ) قریه اي است که بفاصلهء 6500 گز در جنوب قریهء شیوه نزدیک دریاي کنر، در علاقهء حکومت کلان واقع است و
بین خط 65 درجه 24 دقیقه 6 ثانیه طول البلد شرقی و خط 36 درجه 7 دقیقه 24 ثانیه عرض البلد شمالی قرار دارد. (از قاموس
.( جغرافیایی افغانستان ج 2
خانان.
(اِخ) قریه اي است که بفاصلهء 24500 گز در جنوب غرب قریه تنگی در علاقهء حکومت درجه اول سپین بولاك مربوط بولایت
قندهار واقع است و بین خط 65 درجه 47 دقیقه 4 ثانیه طول البلد شرقی و خط 30 درجه 40 دقیقه 42 ثانیه عرض البلد شمالی قرار
.( دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خانان باتو.
1359 م.). خاندان باتو بر قسمتی حق سلطنت - [نِ] (اِخ) قلمرو ایشان: دشت قبچاق غربی( 1) و مسکن قبایل گوگ اردو ( 1224
یافته بودند که آن را خانات کبیر مغرب می گویند و تاریخ این قسمت بمناسبت دخالتی که در ترقی روسیه داشته مهم است. در
ابتداء همین که یک نفر از خانان دشت قبچاق بر امراي روسیه تسلط پیدا میکرد امراي مزبور دیگر از همه جهت تابع او میشدند و به
او خراج میدادند و مال و دختران ایشان تحت اختیار خان قرار میگرفت. اما همین که خانان سیراردو ضعیف شدند شعبهء خاندان
باتو از میان رفت و از خاندان برادر او شعبهء دیگري جاي ایشان را گرفتند. در مدتی که زمام سلطنت را اولاد باتو در دست داشتند
تمام دشت قبچاق تحت یک حکومت مقتدر واحد باقی بود و تاریخ آن ایام تا عهد جانی بیک دهمین خان این شعبه و آخرین
پادشاه خاندان جوجی نسبۀً روشن و کامل است ولی پس از مرگ او در سال 759 ه . ق. ( 1357 م.) هرج و مرج در کارها روي
کرد و پسرش بردي بَیک فقط دو سال توانست سلطنت کند. دوخان هر دو بعنوان پسر جانی بیک در یکسال بجاي او به ادعاي این
مقام برخاستند و تا بیست سال این حال هرج و مرج و نزاع مدعیان سلطنت با یکدیگر دوام داشت. بعد از زوال سلطنت خاندان باتو
پنج شعبه از خاندان جوجی به ادعاي سلطنت خانات سیراردو قیام نمودند. در شمال و جنوب و بلاد بلغار و قرم چندین نفر از
در قفقازیه اولاد برکه خان برادر جوان تر و « قوما » و « تَرَك » فرزندان طغاتیمور حکومت یافتند و در قسمت جنوبی تر یعنی انهار
دومین جانشین باتو اقتدار بهم رساندند و یک مقدار از شهرت قبایل سیراردو در قتل و غارت بر اثر سلطنت برکه و اولاد اوست.
قسمت شرقی خانات سیراردو نصیب آق اردو شد و فرزندان اردا ایشان را تحت امر خود آوردند و از این قسمت ناحیهء شمال آن
را قبایل ازبک تحت سرکردگی فرزندان شیبان متصرف بودند و قبایل نوگاي نیز در سواحل شمالی بحر خزر ییلاق و قشلاق
میکردند. در جدولی که بعد بیاید اسامی و حوزهء حکومتی تعدادي از خانان این دوره که خاندانهاي مختلف بوده اند بدست داده
شده. یک قسمت از این اطلاعات تخمینی است ولی تواریخ آنها از روي مسکوکات معین گردیده است. بسال 780 ه . ق. ( 1378
م.) سلطنت سیراردو به یکی از خاندان اردا یعنی تُوقتَمِش انتقال یافت. (از طبقات سلاطین در اسلام تألیف لین پول ترجمهء عباس
1256 1256 برکه 654 1224 سرتاق 654 201 ). خانان باتو اسامی سال هجري سال میلادي باتو 621 - اقبال آشتیانی صص 198
1340 جانی 1312 تی نی بیک 741 1290 اوزبک 712 1287 توقتو 689 1280 تولابوفا 686 1266 تودامنگو 679 منگو تیمور 664
1359 (از طبقات سلاطین در اسلام 1359 نوروز بیک 760 1357 قولنا 760 1340 بردي بیک محمد 758 بیک محمود 741
1) - ناحیه اي که شطوط دن و ولگا آن را مشروب میکند و محدود است از مشرق به اورال و نهرییک و از ) .(205 - صص 204
مغرب بشط دنی پر و از شمال ببحر خزر تا اوگک و از جنوب بدریاي سیاه.
خانان خوقند.
[نِ قَ] (اِخ) خانان خوقند طایفه اي بوده اند که در فرغانه از حدود 1112 تا 1293 ه . ق. حکمرانی کرده اند. لین پول در طبقات
سلاطین چنین آرد: شاهرخ که مدعی رساندن نسب خود به چنگیزخان بود در حدود 1112 ه . ق. ( 1700 م.) خویشتن را در فرغانه
مستقل خواند و سلسلهء خانان خوقند را تأسیس کرد. در سال 1215 ه . ق. ( 1800 م.) تاشکند ضمیمهء خوقند شد. خاقان خوقند در
1293 ه . ق. ( 1876 م.) بتصرف روسیه درآمد. اسامی سلاطین آن طایفه بدین قرار است: اسامی سال هجري سال میلادي شاهرخ
صفحه 645 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
1770 علیم 1215 1770 نربوته 1184 1770 شاهرخ ثانی 1184 1700 رحیم - - عبدالکریم - - اردنی - - سلیمان 1184 1112
1858 1845 ملا 1273 1845 خدایار 1261 1840 مراد 1261 1822 شیرعلی 1256 1809 محمدعلی 1237 1800 محمدعمر 1224
- 1871 ناصرالدین 1292 1864 خدایار(دفعهء سوم) 1288 1861 سیدسلطان 1280 1859 خدایار(مجدداً) 1277 شاه مراد 1275
- 1876-1875 . متصرفات این سلسله هم ضمیمهء روسیه شد. (از طبقات سلاطین لین پول ترجمهء عباس اقبال صص 251 1293
.(252
خانان خیوه.
در طبقات » « لین پول » . [نِ وَ / وِ] (اِخ) نام سلسله اي است که از حدود 921 ه . ق. تا 1289 ه . ق. در خوارزم حکومت کردند
آرد: خوارزم یا خیوه که مدتی مرکز یک طبقه از پادشاهان ایران بود پس از استیلاي مغول سهم اولوس جوجی « سلاطین اسلام
گردید و هیچوقت بخانات ماوراءالنهر تعلق نداشت. در عهد امیرتیمور امراي دشت قبچان آنجا را بتصرف خود آورده بودند. بعد از
هرج و مرجی که در اواخر ایام تیموریان پیش آمده اوزبکان تحت امر محمد شیبانی خیوه را مثل ماوراءالنهر مسخر ساختند و از
حدود 921 ه . ق. ( 1515 م.) سلسه اي از اوزبکان بر خیوه حکومت یافتند که تاریخ اول روزگار ایشان درست مشخص نیست.
خانان خیوه غالباً با امراي بخارا در جنگ بودند و در این محاربات گاهی ظفر به این طرف بود و گاهی با آن طرف تا آنکه نادرشاه
افشار در سال 1153 ه . ق. 1740 م. خیوه را گرفت و مدت یکسال یک نفر حکمران ایرانی بر آنجا حکومت کرد. خیوه را در سال
سردار روسی ضمیمهء آسیاي روس نمود: اسامی سال هجري سال میلادي (Kaufmann) 1289 ه . ق. ( 1872 م.) کائوفمان
1525 حسن قلی - - صوفیان - - بوجوغه - - اونک - - کل - - اگتاي 946 1515 سلطان حاجی 931 ایلبرس اول (حدود) 921
1623 ابوالغازي اول 1053 1602 اسفندیار 1032 1558 عرب محمد اول 1011 1546 حاجی محمد اول 965 1540 دوست 953
1702 حاجی محمد 1687 عرب محمد ثانی 1114 1674 اسماق آقاشاه نیاز 1099 1663 محمد ارنگ 1085 1643 انوشه 1074
1740 173 دورهء استیلاي نادر 1154 ? 1715 ایلبرس ثانی? 114 1714 شیر غازي 1127 1714 ارنک 1126 ثانی - - یادگار 1126
1745 ابوالغازي ثالث (حدود) 174 کیپ 1158 ? 1741 ابوالغازي ثانی? 115 1741 ابومحمد 1154 تجر (از جانب نادرشاه) 1154
1845 1842 محمد امین 1261 1825 رحیم قلی 1258 1806 الهقلی 1241 1804 محمد رحیم 1221 1770 ایلتزر 1219 1184
1872 (قلمرو این سلسله -1865 1289- 1856 سیدمحمدرحیم 1282 ? 1855 سیدمحمد? 1272 1855 قتلغ محمد 1272 عبدالله 1271
.(249 - بعداً جزء روسیه شد). (از طبقات سلاطین لین پول ترجمهء عباس اقبال صص 252
خانان سیر اردو.
[نِ] (اِخ) لین پول در طبقات سلاطین اسلام این خانان را که از سال 621 تا 907 ه . ق. حکومت کرده اند چنین تعریف میکند:
واگذاشت و « جوجی » چنگیز در زمان حیات خود ممالک قدیم قراختائیان یعنی اراضی واقع در شمال سیحون را به پسر ارشد خود
که در دو هجوم به اروپا شرکت کرده « باتو » رسید. پسر جوان تر جوجی یعنی « اردوا » چون جوجی مرد، این ممالک به پسر ارشد او
بود از طرف مغرب بر وسعت ممالک پدري افزود و خانات ترك نشین قبچاق را خود تحت حکومت گرفت. در شمال ممالک باتو،
برادر دیگر او طغاتیمور ظاهراً بلادي را که در درهء علیاي شط ولگا واقع و ببلاد بلغار معروف بود بخود اختصاص داده و پسر
دشت قرقیز را قلمرو خویش کرد. پنجمین پسر جوجی تَوال هم قبایل پِچِنَک را که « اردا » چهارم جوجی یعنی شیبان در ممالک
ساکن بودند متصرف گردید. تمام این قبایل کم و بیش از « یِمبا » و « آرال » بعدها به نوگاي موسوم شدند و در میان دره هاي انهار
اطاعت میکردند و باتو با اینکه جوانتر بود بعلت قدرت و شهرت پایتخت خود شهر سَراي را که در کنار ولگا قرار داشت « باتو »
یعنی اردو زرین می خوانند و باید دانست که « سیراردو » پایتخت کُل ممالک اولاد جوجی کرد. این قبایل را بعلت چادر خان ایشان
در این قبایل فقط سلطنت و مقام لشکرکشی را مغولان اصلی در دست داشتند و الا رعایاي مطیع اولاد جوجی بیشتر از نژاد ترکان و
ترکمان مقهور بودند. خانان جوجی را بشرح ذیل می توان تقسیم کرد: الف - خانان باتو: خانان گوگ اردو (اردوي آبی). ایشان
از 621 تا 761 ه . ق. ( 1224 تا 1359 م.) بر دشت قبچاق غربی سلطنت می کردند. در خانان باتو آمد. ب - خاندان اردوا: روساي
خانوادگی که بر آق اردو (اردوي سفید) در دشت قبچاق شرقی حکومت میکردند. (از 1226 تا 1427 م.) و بعد از اولوس باتو (از
1378 تا 1502 م.) بر سیراردو نیز ریاست یافتند و در آخر کار عنوان خانان هشترخان را پیدا کردند (از 1466 تا 1554 م.). رجوع به
شود. ج - خاندان طغاتیمور: خانان بلاد واقع در شمال دشت قبچاق و ایشان گاهی نیز در دشت قبچاق غربی بر « اردا » کلمهء
- 1478 م.) و قِرِم ( 1420 - 1552 م.) و قاسموف ( 1450 - سیراردو ریاست پیدا کرده اند و در آخر کار سلسلهء خانان غازان ( 1488
1656 م.) - 1783 م.) را تشکیل داده اند. د - خانان شیبان: که بر دشت هاي مسکن ازبکان و قزاقان قرقیز سلطنت داشته اند ( 1224
و بعد از مهاجرت از آنجا به خانی و امارت خیوه و بخارا رسیده اند. از 1500 م. تا 1872 م.
خانان شیبان.
[نِ] (اِخ) قلمروشان ناحیهء ازبک نشین (بین انهار اورال و چو)، ایشان گاهی نیز بمقام خانی قبایل سیراردو رسیده اند و از حدود
1226 تا 1656 م. خان یا تزار تیومن و از 1500 تا 1868 م. امیر بخارا و از 1515 تا 1872 خان خیوه بوده اند. موقعی که در سال
1140 م. باتو بمجارستان حمله برد برادرش شیبان با او بود و چون از خود کفایت و لیاقت بروز داد، باتو نه تنها او را عنوان پادشاهی
مجارستان که مقامی اسمی بود داد، بلکه مساکن یک عده از قبایل شمالی خانات اردا را هم به او واگذاشت. شیبان تابستانها از
میرفت. پشت ششم او « ساري سو » و « چو » و « سیر » و زمستانها بحدود مجاري « ارقیز » و « ایلک » حدود کوههاي اورال به اطراف انهار
منگوتیمور با ازبک خان کل سیراردو معاصر بود و قبایل خاندان شیبان از آن تاریخ به بعد به ازبکان مشهور شد و این اسم بر روي
ایشان ماند و بعدها به این اسم شهرت پیدا کرد. بعد از انقراض خاندان باتو چند نفر از خانان شیبان بمقام خانی کل رسیدند و در
دورهء دوم ایام منازعات خاندانهاي متخاصم یعنی بعد از طرد توقتمش درویش خان و سیداحمد به احتمال قوي نمایندهء خانان
شیبانی بوده اند. شعبهء اصلی خاندان شیبانی در اردوگاه اولی خود ماندند و عنوان تزازهاي تیومن( 1) را پیدا کردند و ایشان گاهی
نیز برقسمت عظیمی از سیبریا مسلط بودند و اگرچه تا 1659 م. یعنی تا موقعی که قبایل قلموق مساکنشان را متصرف شدند وجود
داشتند ولی مدتها قبل از این تاریخ اعتبارشان از دست رفته و فقط اسمی از ایشان برجا بود. از این شعبه مهمتر فرزندان پولاد پسر
منگوتیمورند که یک بار هم بمقام خانی کل سیراردو رسیده اند. دو پسر پولاد ابراهیم و عربشاه بترتیب جد خانات بخارا و خانات
خوارزم و خیوه اند. خانات اول را محمد شیبانی نوادهء ابوالخیرخان تأسیس کرد و ابوالخیرخان خود نوادهء ابراهیم است که در
1500 م. میزیسته. خانات بخارا تا ایام اخیر باقی بود و کائوفمان سردار روس آن را در سال 1285 ه . ق. مطابق 1868 م. تحت
تبعیت روسیه درآورد. عربشاه مؤسس خانات خیوه اگر چه بمقام خانی کل سیراردو نرسید، ولی سکه اي از او در دست است که
قبل از هجوم توقتمش در دشت قبچاق ضرب شده است. پنجمین پشت او ایلبرس خان پس از مرگ محمد شیبانی ظاهراً در حدود
921 ه . ق. ( 1515 م.) تمام ماوراءالنهر را بقوهء قهریه بتصرف خود آورد و فرزندان او تا این اواخر بخانات خیوه معروف بودند ولی
از تاریخ 1289 ه . ق. ( 1872 م.) به بعد روسیه ایشان را تحت تبعیت خود آورده بود. در خاتمه باید گفت که پسر دیگر جوجی بنام
است که در امور قبایل « نوگاي » تِوال که بر قبایل پِچِنگ ریاست داشت در جنوب روسیه یعنی حوالی شط بوگ متولی بود و او جد
معروف شده اند بحوالی « نوگاي » و منهزم شدن طوایف خود که به قبایل « توقتو » سیراردو دخالت عظیم داشت. پس از مناقشه با
ولگا آمد و اراضی بین شطوط ولگا و یمبا را اردوگاه خویش قرارداد. تاریخ این اردوگاه کام بدست نیامد و بیشتر آن در کوچ
- (1) .(214 - کردن از محلی بمحل دیگر گذشته است. (از طبقات سلاطین اسلام تألیف لین پول ترجمهء عباس اقبال صص 198
.Czar of Tiumen
خانان غازان.
شود. « خانان قرم » و « خانان سیراردو » و « خاندان طغاتیمور » [نِ] (اِخ) رجوع به
خانان قاسموف.
شود. « خانان قرم » « خانان سیراردو » و « خاندان طغاتیمور » [نِ سِ] (اِخ) رجوع به
خانان قرم.
[نِ قِ رِ] (اِخ) این طایفه بنام خانان کریمه و خانات غازان نیز مشهورند. و از حدود 823 تا 1197 ه . ق. (مطابق حدود 1420 تا
1783 م.) حکومت میکرده اند. لین پول در طبقات سلاطین اسلام این خانان را چنین معرفی میکند: خاندان طغاتیمور: قلمروشان
بلاد بلغار و در آخر کار قرم و کافا بوده و گاهی هم بسلطنت سیراردو رسیده اند و در اواخر مقام خانی غازان و قرم و قاسموف نیز
با ایشان بوده است. طغاتیمور جوانترین فرزندان جوجی بوده و بر قسمت چپ سیراردو یعنی شعبهء خاندان اردا ریاست داشت و به
احتمال قوي اردوگاه شخصی او لااقل درهء علیاي شط ولگا یعنی بلاد بلغار را شامل میشد در باب محل اولی این شعبه اطلاع
صحیحی بدست نیست. منگوتیمور از خاندان باتو اورنگ تیمور پسر طغاتیمور را به امارت قرم (کریمه) و کافا منصوب نمود و از
این تاریخ خاندان طغاتیموري بر نواحی واقع در شمال و جنوب خانات باتو به ارث امارت یافتند. اهمیت عمدهء خاندان طغاتیموري
بعد از هجوم تیمور شروع میشود. یکی از افراد این شعبه که الغ محمد نام داشت بعد از آنکه پس از مرگ براق مدتی در تحصیل
مقام خانی کل سعی نمود در تاریخ 842 ه . ق. ( 1438 م.) بتصرف ممالک اجدادي قدیم خود یعنی بلاد بلغار توفیق یافت. این
قسمت از این خانات که غازان خوانده میشود قلیل مدتی تحت الشعاع خانات کل جنوبی بوده، با تحکیم استقلال خود در موقعی
که دولت عظیم مسکو شروع بترقی میکرد در پهلوي این دولت جدید حکم خاري را پیدا کرد. بعد از مرگ محمد امین در سال
925 ه . ق. 1519 م. دیگر از فرزندان مسلمان الغ محمد کسی مقام خانی نیافت و مسلمین براي اینکه مرد مسلمان لایقی جهت
خانی انتخاب کنند از خاندانهاي قاسموف و قرم و هشترخان و شعب دیگر کسی را برگزیدند و این خانان همه تحت تبعیت روسیه
بودند و بالاخره هم روسیه در سال ( 1552 م.) استقلال این خانات را از میان برد و حاکمی روسی به غازان فرستاد. موقعی که الغ
محمد بسال 849 ه . ق. ( 1446 م.) بدست پسر خود محمودك بقتل رسید. دو نفر دیگر از پسران او بروسیه گریختند و پس از مدتی
خدمت در قشون دولت مسکو یکی از ایشان که قاسم نام داشت در موقع قسمت ریازان( 1) شهر و ناحیهء گرودتز( 2) واکا به او
واگذار گردید. قاسم شهر را بنام خود موسوم ساخت و خاندان او به خانان قاسموف معروف شدند. روسها ایشان را آلتی کردند
براي مقابله با خانان غازان. پس از انقراض شعبهء مسلمان خاندان الغ محمد از طرف روسها مجاز شدند که بجاي هر دو طبقه
خانانی که از تجزیهء خانات کل بیرون آمده بودند بنشینند ولی ایشان هیچوقت استقلال واقعی نداشتند و بالاخره هم روسیه در سال
1089 ه . ق. ( 1678 م.) این شعبه را از بین برداشت. در میان سه شاخه اي که از خاندان طغاتیموري منشعب شده از همه مهمتر
خانان قرم اند. الغ محمد برادري داشت بنام تاش تیمور که مدتی نیز از سران لشکري توقتمش خان بود و او مؤسس سلسلهء مقتدر
همه وقت بمیان می « در مسألهء شرق » خانان قرم است و پسرش حاجی گراي اولین خان این شعبه محسوب میشود، ذکر خانان قرم
آمد و در این باب اهمیتی خاص دارند چه ایشان گاهی بعنوان پیش قراولان عثمانی و زمانی بشکل اتحاد با روسیه در روابط بین
این دو دولت مداخله می کردند و محل ملاحظهء هر دو طرف بودند، بالاخره روسیه و عثمانی هر دو ملتفت احوال ناپایدار این
همسایگان خطرناك خود شدند و بموجب معاهدهء سال 1198 ه . ق. ( 1783 م.) متفقاً از میان بردن ایشان را تصمیم گرفتند.
شخصی از فرزندان این خانان با اقتدار با اسم سلطان قرام گراي کنی گراي در شهر ادین بورگ اقامت نمود و با یکی از خانمهاي
.Riazan. (2) - Gorodetz - ( اسکاتلندي ازدواج کرد. ( 1
خانان قلعه.
[قَ عَ / عِ] (اِخ) قلعه اي است بفاصلهء 13500 گز در جنوب قلات غلزائی مربوط بولایت قندهار که بین خط 66 درجه 52 دقیقه 8
.( ثانیهء طول البلد شرقی و خط 32 درجه 2 دقیقه 41 ثانیهء عرض البلد شمالی قرار دارد. (قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خانان هشترخان.
شود. ______« خانان سیراردو » و « خاندان اردوا » [نِ هَ تَ] (اِخ) رجوع به
خاناوین.
(اِخ) دهی است از دهستان شینتال بورش خشاشهء شهرستان خوي. این ده در 38500 گزي جنوب باختري سلماس و 8 هزارگزي
مرز ایران و ترکیه قرار دارد. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي مناطق سردسیر و سالم، داراي 30 تن سکنه که سنی مذهب و
.( کردزبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان ابدال مکري.
[نِ اَ مُ] (اِخ) پسر غازي بیک کرد و غازي بیک از اولاد شاهقلی متیلان است. چون علی پاشا از دربار عثمانی به بیگلربیگی تبریز
منصوب شد غازي بیک سر از اطاعت او پیچید و قلعهء قارنیاق را که در حدود سلماس بود مستحکم کرد و فرزند خود خان ابدال
را بخدمت شاه عباس فرستاد و استمداد نمود. در صفحهء 795 عالم آراي عباسی خان ابدال بنام خان امیر مکري آمده است. (از
.( عالم آراي عباسی چ 2 ص 637
خان ابرار.
شود. « خان لنجان » [نِ اَ] (اِخ) نام دیگر خان لنجان است. رجوع به
خان احمد.
[نِ اَ مَ] (اِخ) نام گردنه اي است در غرب ایران و بنام زینوئی خان احمد معروف است (زینوئی بمعنی گردنه میباشد) و خط سرحدي
غرب ایران از آن میگذرد. یعنی خط سرحدي که از شیروان شروع میشود و به رود لاوین میرسد از لاوین به رود یل طیب و از آنجا
.( گذشته تا زینوئی خان احمد و از آنجا به زینوئی لقوه گیره و کوه ابوالفتح میرود. (از جغرافیاي غرب ایران ص 136
خان احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن سلطان حسن بن کارکیا سلطان محمد بن ناصرکیاي بن میرسید محمد بن مهدي کیاي بن رضاي کیاي بن سیدعلی
کیا والی بیه پیش گیلان در زمان شاه طهماسب اول صفوي بود. خان احمد بسال 943 ه . ق. پس از مرگ پدر سلطان حسن با
آنکه طفل رضیع و یکساله بود بجاي او نشست. شاه طهماسب در تربیت او سعی بلیغ کرد و نی نی نام دختر سرافرازي سلطان را به
او داد و او از آن زن پسري آورد که شاه طهماسب آن پسر را سلطان حسن نام نهاد و خطاب فرزندي داد. بعدها خان احمد بر شاه
طهماسب خروج کرد و ایالت کوچصفهان را که جزء بیه پس بود به جمشیدخان حاکم معین شده به بیه پس نداد. شاه یولقلی بیگ
ذوالقدر را که مردي خیراندیش و ریش سفید بود بنصیحت نزد او فرستاد. خان احمد که بمحکمی جاوبیشه غره شده بود شاه
منصور نامی را با بعضی از امراء خود مغافصۀً بر سر یولقلی بیک فرستاد و او را بقتل آورد. این عمل آتش خشم شاه را برافروخت و
لشکري بجنگ و گرفتن خان احمد فرستاد لشکر شاه پس از جنگ و مردانگی سپاه خان احمد را در هم کوبید و بالاخره خان
احمد که از لاهیجان به اشکور پناه برده بود از در عجز درآمد و بحالت اسارت بقزوین دارالسلطنه فرستاده شد. در قزوین خان احمد
دست به ذیل عفو شاه زد و شاه با وجود نافرمانیهاي او از کشتن او درگذشت و در قلعهء قهقهه محبوسش کرد. (از عالم آراي
113 ). بنابر قول الذریعه: خان احمد فرزند سلطان حسن از ملوك کارکیاست و از سال 943 تا زمان - عباسی چ 2 صص 111
عزلش بوسیلهء شاه طهماسب در سال 975 ه . ق. حاکم گیلان بوده است. صادقی شرح حال او و بعضی از اشعارش را آورده است.
(از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ تهرانی قسم 1 جزء 9 ص 286 ). ادوارد برون آرد: خان احمد یکی از افراد خاندانی
است که در گیلان حدود دویست و پنجاه سال حکمرانی کردند. این شخص یازدهمین فرد این خاندان است و در سال 975 ه . ق.
پس از شکست از شاه طهماسب صفوي در قلعهء قهقهه محبوس گردید. (از تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء رشید
.( یاسمی ص 77
خان احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن هلوخان. وي پسر هلوخان اردلان است. احمدخان از عهد صباوت در ظل تربیت شاه عباس اول پرورده شد و چون
بسن تمییز رسید شاه او را نزد پدرش هلوخان فرستاد، تا چون پدر بر اثر کبر سن درگذرد پسر جانشین پدر شود. اما پدر از آنجا که
علاقمند بمقام خانی بود پسر را در کردستان راه نداد و بصلاح دید بعضی از مصلحان در شهرزور و قلعهء زلم جایش داد. چون
خان احمدخان به شهرزور رفت جمعی از طوایف اردلان بر سر او جمع شدند و بین او و پدر نقار انداختند. چون پدر از حسن آباد
حکومتگاه خود بیرون رفت و بسرکشی یکی از قلاع پرداخت خان احمدخان با چند نفر از هویخواهان پنهانی به حسن آباد رفت و
بلطایف الحیل خود را به اندرون حصار افکند و بر آن حصار مستولی شد. آن حصار مشحون بخزاین و دفاین چندین سالهء هلوخان
بود. خان احمدخان دست بر آن خزاین برد و راه انعام و احسان پیش گرفت. بر اثر این تدبیر همهء اکراد اردلان طریق موافقت با او
پوئیدند و از هلوخان پدرش برگشتند، پدر بناچار از در عجز درآمد و دست در فتراك رضامندي پسر زد پسر در این وقت او را
بخدمت شاه فرستاد و شاه هم رقم عفو و اغماض برکردهء او پوشید و او را به اصفهان روانه کرد. هلوخان در آنوقت عمرش از
.( هشتاد متجاوز بود ولی صورتش بیش از هفتاد سال را نمی رساند. (از عالم آراي عباسی چ 2 ص 927
خان احمدحصاري.
[اَ مَ حِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. این ده در 20 هزارگزي شمال باختري قیدار و 2
هزارگزي مالرو عمومی واقع است. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي مناطق سردسیري که 797 تن سکنه دارد. مذهب آنها
شیعه و زبانشان ترکی است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن و انگور و قلمستان است. شغل اهالی زراعت و
.( قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خان احمدي.
[اَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزي شهرستان لار، واقع در 102 هزارگزي باختري لار. این دهستان در کنار
.( راه عمومی خنج به بیرم قرار دارد و سکنه اش 10 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خان ارمان.
آمده و « خان » بدون « ارمان » 1) - در حدود العالم کلمهء ) .( [اِ] (اِخ) قسمت خاك سرحد بین ایران و توران. (لغت شاهنامهء ولف)( 1
مضاف و مضاف الیه باشد. « خان ارمان » از کشانی است. (حدود العالم ص 66 ). ممکن است « ارمان » : چنین تعریف شده است
خان ازبک.
[نِ اُ بَ] (اِخ) یکی از پادشاهان ازبک است که در اواخر عمر سلطان ابوسعید بهادر از آلوس اردوي طلایی قصد حمله بمملکت او
کرد و او براي مجادله لشکر آراست ولی اجل مهلتش نداد و در قراباغ نزدیک اران درگذشت و سپس ارپاقائون جانشین ابوسعید
.( لشکر بجانب خان ازبک فرستاد و او را درهم شکست. (از سعدي تا جامی ادوارد برون ترجمهء علی اصغر حکمت ص 64 و 66
خان اسکندریه.
[نِ اِ كَ دَ ري يَ] (اِخ)محلی است در یازده فرسخی بابل از طرف شمال و تصور میشود که این محل در نزدیکی خرابه هایی موسوم
به کونیش( 1) نام قدیمی کوناکسا( 2) بوده است. در آنجا جنگی بین کوروش و اردشیر روي داد و کیفیات آن را مورخین یونانی
مختلف نوشته اند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1012 ). نام موضعی است در یازده میلی « دي نن » و « کتزیاس » و « کزنفون » چون
شمال بابل که سابقاً کونخ می نامیدند در این موضع بسال 401 ق. م. مسیح بین اردشیر دوم هخامنشی و برادرش کورش صغیر
Kunisch. (2) - ( (بنقل پلو تارك) جنگ درگرفت و کورش از پاي درآمد. (از فرهنگ ایران باستان ص 327 و پاورقی آن). ( 1
.- Cunnaxa
خان اعظم.
[نِ اَ ظَ] (اِخ) شمس الدین محمد اتگه از شعراي هندي است. صبح گلشن او را چنین یاد می کند. شمس الدین محمد اتگه متخلص
به خان اعظم شوهر ماهم مرضعهء اکبر پادشاه است از امراء والادستگاه و بالاجایگاه همایون پادشاه است و دمی که همایون پادشاه
از شیرشاه منهزم شد بقصد عبور خود را بدریاي گنگ زد و مشرف بغرق بود بدستگیري شمس الدین محمد اتگه از آن ورطهء
هلاك خلاص رونمود از این حسن خدمت همایون پادشاه یوماً فیوماً در منزلتش می افزود تا آنکه در عهد اکبري بکمال عظمت و
جلالت رسید. آخر کار از دست ادهم خان بسردیوان در دوازدهم رمضان سنهء 969 ه . ق. شهادت یافت و قاتل هم در قصاص به
مقر اصلی خود شتافت. قبرش در جوار مزار فیض بار حضرت نظام الدین اولیاء قدس سره است. این بیت از اوست: منه اي طفل
اشک از خانهء چشمم قدم بیرون که مردم زاده ها از خانه می آیند کم بیرون. (از صبح گلشن چ هند ص 150 و قاموس الاعلام
.( ترکی ج 3
خان اعظم.
صفحه 646 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[نِ اَ ظَ] (اِخ) میرزا عزیز کوکه خلف شمس الدین محمد اتگه است. صبح گلشن دربارهء او آرد: او مردي دیندار، تقوي شعار،
معدلت دثار و از حضور شاهی بخطاب پدر بزرگوار خود سرمایه دار افتخار بوده از اراکین اکبري و جهانگیري است که امور
عظیمه در هر دو سلطنت بکمال حزم و تیقظ سرانجام نموده و براه تقوي و تورع در سنهء 1001 ه . ق. به نیت حج و زیارات کمر
سفر حرمین شریفین بر میان جان بست و گوش بر ممانعت اکبري نانهاده بر جهاز بنشست بعد معاودت از حجاز بحضور رسید و در
سنهء 1034 ه . ق. در گجرات بعین حکومت نظامت آنجا از این عالم درگذشت این رباعی از اوست: یا رب بصفاي دل ارباب تمیز
کآن پیش تو هست خوبتر از همه چیز چون گشت بتوفیق تو این خانه تمام از راه کرم فرست مهمان عزیز. (از صبح گلشن ص 150 و
.( قاموس الاعلام ترکی ج 3
خان الصعالیک.
[نُصْ صَ] (اِخ)موضعی بس ناخوش در سرمن راي (سامره) است. در زمان متوکل عباسی بر اثر سعایت عبدالله بن محمد والی
مدینه، ابوالحسن علی النقی امام شیعیان در مصاحبت یحیی بن هرثمۀ از مدینه بسامره فرستاده شد، و او را در خان الصعالیک
.( فرودآوردند. (از حبیب السیر ج 2 چ کتابخانهء خیام ص 96
خان ام حکیم.
[نُ اُمْ مِ حَ] (اِخ) موضعی است نزدیک الکسوة از اعمال حوران قریب دمشق. این ناحیه منسوب به ام حکیم دختر ابی جهل بن هشام
است. (از معجم البلدان یاقوت).
خان امیر.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. واقع در 16 هزارگزي خاور چقلوندي و 9 هزارگزي
جنوب خاوري راه فرعی چقلوندي به بروجرد. ناحیه اي است تپه ماهوري و سردسیر و مالاریایی. داراي 90 تن سکنه که زبان آنها
لري و فارسی و مذهبشان شیعی است. آب آنجا از چشمه سارها و محصول غلات و صیفی و تریاك و لبنیات است. شغل اهالی
زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان فرش و سیاه چادر می بافند. راه مالرو و ساکنین آنجا از طایفهء مال اسدند و در ساختمان و
.( چادر سکونت دارند و زمستانها بقشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خان اندبیل.
[اَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بخش مرکزي شهرستان هروآباد. شما و غرباً محدود ببخش سنجبد و شرقاً بشهرستان طالش و
جنوباً ببخش شاهرود. آب و هواي آن سرد و منطقه اي است کوهستانی. محصولات آن غلات و حبوبات و آب آنجا از چشمه
سارها و رودخانه هاي محلی است که از دامنهء غربی کوه هاي طالش سرچشمه میگیرند. این ناحیه از 40 آبادي بزرگ و کوچک
تشکیل شده و جمع نفوس آن 16690 تن میباشد. قراء مهم آن خونین، الهاشم، اندبیل، بفراجرد، کلی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
خان ایلچی.
(اِخ) ابراهیم. یکی از خطاطان بزرگ اسلام است. وي بسال 990 ه . ق. در قم زاده شد و به استانبول نزد سلطان مرادخان رفت. خط
.( نسخ و نستعلیق نیکو مینوشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020
خان باباکندي.
[كَ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. ناحیه اي است در 48 هزارگزي شمال خاوري گرمی و 3 هزارگزي
شوسهء پیله سوار به اصلاندوز. این دهکده در منطقهء کوهستانی قرار دارد و آب و هوایش آب و هواي مناطق گرمسیري است.
سکنهء آنجا 20 تن که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از چشمه و چاه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري است. این دهکده محل قشلاق ایل شاهسون میباشد. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانباجی.
که کلمه اي است ترکی « باجی » است و دیگر « خانم » که مخفف « خان » [خامْ](اِ مرکب) این لفظ از دو قسمت تشکیل شده یکی
مادر بزرگ: نوه ها بمادر بزرگ خود خانباجی خطاب می کنند ||. خواهر .«|| خانم خواهر » و مجموعاً یعنی « خواهر » بمعنی
شوهر: زنهاي شوهردار غالباً خواهرشوهر را به این لفظ مینامند ||. خطابی است زنهاي غیر خویشاوند را بجهت صمیمیت و
این مثل در ؛« از زور بی کسی به خرسه گفتیم خالقزي » : خصوصیت زیاد. -امثال: از روي لاعلاجی به خرسه میگویند خانباجی، نظیر
موردي بکار میرود که شخص از روي ناچاري دست بدامان هرکس می زند.
خان بارچین.
واقع در قره حصار. این قصبه از قره حصار 45 هزارگز فاصله دارد. خاکش « عزیزیه » در « خداوندگار » (اِخ) قصبه اي است در ولایت
حاصلخیز و مرکب از 11 قریه است. حبوبات متنوع در آن جا بعمل می آید و چراگاههاي زیاد دارد. نام دیگر این قصبه
.( است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020 « خسروپادشا »
خانباز.
(اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر. ناحیه اي است در 18 هزارگزي باختر مشکین شهر
و 8 هزارگزي شوسهء مشکین شهر اهر. این دهکده در جلگه قرار دارد و آب و هوایش معتدل و داراي 93 تن سکنه است که شیعی
مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از اهرچاي و محصولات آن غلات و حبوبات و پنبه و برنج میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري
.( و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان باغی.
(اِخ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر. واقع در 41 هزارگزي شمال خاوري کلیبر و 41 هزارگزي شوسهء اهر کلیبر.
ناحیه اي است کوهستانی و معتدل مایل بگرمی و مالاریائی. سکنهء آنجا 177 تن که شیعه مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از
رودخانهء سلین چاي و چشمه و محصول آنجا غلات است، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی گلیم بافی است. راه
.( مالرو و این محل ییلاق ایل چلیپانلو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان باغی.
(اِخ) دهی است از دهستان گاوبارهء شهرستان بیجار. واقع در 28 هزارگزي جنوب باختري پیرتاج و 2 هزارگزي خاور شوسهء بیجار
همدان. ناحیه اي است تپه ماهوري و سردسیر و مالاریایی. داراي 680 تن سکنه که مذهبشان شیعه و بزبان ترکی و کردي و فارسی
تکلم می کنند. آب آنجا از چشمه و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان قالیچه و
.( جاجیم و گلیم بافی و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خان بالغ.
[لِ] (اِخ) نام قدیمی شهر پکن است. این نام در قرون وسطی بشهري گفته میشد که در محل کنونی پکن قرار داشت. و اصل آن
است. پیش از آنکه خان بالغ پایتخت شود شهري از شهرهاي چین بود و چون قبلاي قاآن بسلطنت رسید « شهرخان » مغولی و بمعنی
پایتخت دولت مغولی شد. قبلاي قاآن پس از فتح مناطق شرقی چین پایتخت خود را از قراقوروم به آنجا آورد. تا قبل از غلبهء مغول
مناطق غربی و شرقی آسیا بهم مربوط نبود و پس از فتوحات مغولان این دو منطقه بهم مربوط شدند و مسافران قرون وسطایی
توانستند از اروپا بچین روند و با رفتن خود اسمائی که شهرهاي چینی از مغولان گرفته بودند، به اروپا ببرند. قبلاي قاآن شهر
جدیدي بجاي شهر قدیم بنا کرد و بناي آن شهر بسال 1267 م. پایان یافت. امروز به استثناي 1همان قسمت تاتارنشین پکن کنونی
است. بنظر می آید قصر قبلاي قاآن در محل قصر شاهان مانچو قرار داشته است. بنابر قول مارکوپولو خان بالغ شکل مربع مستطیل
داشته و محیطش 24 میل بوده و دیوارهاي آن 50 پا ارتفاع داشته است. خان بالغ نه تنها پایتخت خانهاي شرقی بود، بلکه انتهاي راه
تجارتی زمینی بود که آسیاي غربی را بچین وصل میکرد. و همچنین در منتهی الیه راه کاروانرو تجار اروپایی به چین قرار داشت
یعنی خان بالغ چون شهر زیتون بود که در جنوب شرقی چین واقع است و منتهی الیه راه دریایی بود که از هند می آمد. مارکوپولو
از راه اول بچین رفت و از راه دوم بازگشت. بنظر میرسد در زمان مارکوپولو تعداد مردمی که در داخل شهرخان بالغ بتجارت مال
التجارهء این کاروانیان اشتغال داشته اند کمتر از مردمی بوده که در خارج شهر بدان اعاشه میکرده اند. اسم خان بالغ در دورهء
سلطنت مینک به پکن تبدیل یافت. (از دائرة المعارف بریتانیکا). - اطلس خانبالغی:رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود نمود اطلس
خانبالغی ز شوکت و فر. نظام قاري (از دیوان البسهء ص 159 ). - کاغذ خان بالغ؛ کاغذي بوده است که در خان بالغ میساخته اند و
مشهور بوده است. - کمخاي خانبالغی؛ نام کمخاي بوده است که در خان بالغ درست « قرطاس صینی » « ورق صینی » : به اسماء
جامهء نفیس منقش و یکرنگ میباشد. رجوع به کمخا شود : کمخایی خانبالغی و شرب زرفشان هرکس که « کمخا » میکرده اند و
.( دید نقش پري خواند یا ملک. نظام قاري (از دیوان البسهء ص 90
خان بالق.
[لِ] (اِخ) ضبط دیگر خان بالغ است. رجوع به خان بالغ شود.
خان بالیغ.
(اِخ) ضبط دیگر خان بالغ است. رجوع به خان بالغ شود.
خان بالیق.
(اِخ) ضبط دیگر خان بالغ است. رجوع به خان بالغ شود.
خانبان.
(اِخ) نام محلی کنار راه تبریز و مراغه میان تازه کند و خضرلو در 97000 گزي تبریز.
خان ببن.
[بِ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان. واقع در 24 هزارگزي باختر رامیان و شمال شوسهء
رامیان به گرگان. ناحیه اي است واقع در دشت با آب و هواي مناطق معتدل و مالاریایی. داراي 270 تن سکنه که فارسی زبان و
شیعه مذهبند. آب آنجا از رودخانه و قنات و محصول آن برنج و غلات و توتون و سیگار و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله
داري و صنایع دستی زنان شال و پارچهء ابریشمی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به خان به بین شود.
خان بره.
[نِ بَ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از برج حمل است. (برهان قاطع) (آنندراج) : شرف شمس ز خان بره نیست شرف
شمس بواو قسمست. خاقانی (از فرهنگ ضیاء).
خان بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل. این ناحیه در 11 هزارگزي باختر گرمی و 5 هزارگزي
شوسهء گرمی پیله سوار قرار دارد. دهکدهء مزبور در جلگه واقع، و با آب و هواي مناطق سردسیري است. سکنهء آنجا 19 تن که
شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات و حبوبات است، شغل اهالی زراعت و گله داري است و
.( راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر. ناحیه اي است در 30 هزارگزي جنوب
باختري مشکین شهر و 10 هزارگزي شوسهء مشکین شهر اهر. این دهکده در جلگه واقع و آب و هواي آن معتدل است، سکنهء
آنجا 25 تن که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از چشمه، و محصولات آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو می
.( باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان بلک.
[بَ لَ] (اِخ) شهري بوده است بزرگ و آبادان در ترکستان شرقی یا در چین به زمان شاهرخ میرزا الغ بیک. شاهرخ از طرف خود
.( رسولان به این محل گسیل داشت. ولی فع وضع آن مجهول است. (از قاموس الاعلام ج 3 ص 2020
خان بلی.
[] (اِخ) نام ناحیتی است از آنسوي رودیان به گیلان. (حدود العالم چ سید جلال الدین طهرانی ضمیمهء گاهنامه).
خان بهادر.
.« علم المناظره » بفارسی و « جامع خان بهادر » : [بَ دُ] (اِخ) نام عالم و ادیب هندي است. پدرش راجه اي بنام پاتنه بوده و او راست
.( وي دو کتاب اخیر را بسال 1851 م. در کلکته بمجمع مستشرقان تقدیم کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020
خان بهادرخان.
[نِ بَ دُ] (اِخ) وي از شعرا و بزرگان هند و پدرش جلال الدین ذوالفقاربن رحمت خان است. بسال 1857 م. خان بهادرخان
هندوستان را ترك کرد و بمکه رفت. او را دیوان اشعاري است و تخلصش مصروف میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.( ص 2020
خان به بین.
.( [بِ] (اِخ) نام یکی از دهات فندرسک استرآباد است. (از رابینو در سفرنامهء مازندران و استرآباد بخش انگلیسی ص 82 و 128
خانپایه.
[خامْ يَ / يِ] (اِ مرکب)( 1) میز. میز غذاخوري : عیسی از چرخ فرودآید و ادریس ز خلد کاین دو را زلّه ز خانپایهء طه بینند.خاقانی.
ضبط کرده است. « خوانپایه » 1) - مرحوم مؤلف این کلمه را بصورت )
خان پري.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان دره شهر شهرستان ایلام. ناحیه اي است واقع در 14 هزارگزي شمال باختر دره شهر کنار راه مالرو
ایلام. این ده در منطقهء کوهستانی قرار دارد و هواي آن گرم و سکنه اش 173 تن میباشد. مذهب آنها شیعی و زبانشان لري و لکی
است. آب این ده از رودخانهء صیمره و محصول آنجا غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی قالی
.( بافی میباشد. راه این دهکده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خانپور.
.( (اِخ) ناحیه اي است به هندوستان بخطهء پنجاب در سرخط آهن کراچی به مولتان. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020
خان تپه.
[تَپْ پَ] (اِخ) قریه اي است بفاصلهء 5500 گزي شمال غرب زیارت خواجه سالار واقع در علاقهء خمیاب مربوط بحکومت درجه 3
قرقین متعلق بحکومت کلان شبرغان ولایت مزارشریف. موقعیت آن بین خط 66 درجه و 3 دقیقهء طول البلد شرقی و خط 37 درجه
.( و 25 دقیقه و 13 ثانیهء عرض البلد شمالی میباشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان تپهء ثانی.
[تَپْ پَ يِ] (اِخ) قریه اي است بفاصلهء 10000 گزي شمال غرب زیارت خواجه سالار که در علاقهء حکومت کلان شبرغان قرار
دارد و متعلق بولایت مزارشریف میباشد، و بین خط 66 درجه و 23 ثانیهء طول البلد شرقی و خط 37 درجه و 26 دقیقه و 12 ثانیهء
.( عرض البلد شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان تخت.
[تَ] (اِخ) قریه اي است بفاصلهء 22 هزارگزي شمال علاقه داري درجه اول دولت آباد متصل به نهر رامگل که در علاقهء حکومت
درجه 2 شیرین تکاب مربوط بحکومت اعلی میمنه واقع است. موقعیت جغرافیایی آن: ناحیه اي است بین دو خط 64 درجه و 52
دقیقه و 1 ثانیهء طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 39 دقیقه و 34 ثانیهء عرض البلد شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی
.( افغانستان ج 2
خان تختی.
[تَ] (اِخ) کوهی است در جنوب شرق اندخوي مربوط بحکومت اعلی میمنه که به ارتفاع تخمینی 439 گز از سطح دریا میباشد.
موقعیت جغرافیایی آن: بین خط 65 درجه و 21 دقیقه و 54 ثانیهء طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 52 دقیقه و 12 ثانیهء عرض
.( البلد شمالی واقع میباشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان تختی.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان انزل بخش حومهء شهرستان ارومیّه. واقع در 80 هزارگزي باختري ارومیّه در سر راه شوسهء ارومیه
به سلماس. ناحیه اي است که در دامنهء کوهستان قرار دارد و آب و هواي آن معتدل و مالاریایی است. سکنهء آنجا 60 تن که
شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از چشمه و قنات و محصولات آن غلات و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه
.( شوسه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان ترکان.
[تَ] (اِخ) دختر براق حاجب سرسلسلهء ترکان قراختایی کرمان است. چون براق بسال 642 ه . ق. فرمان یافت (در مدرسه اي که
خود بظاهر در کرمان در محلهء ترك آباد ساخته بود بخاك سپرده شد) از او چهار دختر و یک پسر باقی ماند به اسامی زیر:
دختران: سونج ترکان، یاقوت ترکان، خان ترکان، مریم ترکان. پسر: رکن الدین خواجه حق. (از حبیب السیر ج 3 چ کتابخانهء خیام
.( ص 267 ). این دختر منکوحهء برادرزادهء براق یعنی قطب الدین تانیکو بود. (از تاریخ گزیده ص 529
خان تکین.
[تَ] (اِخ) ابن سلیمان. وي نخستین حاکم از طرف سلطان رکن الدین ابوالمظفر برکیارق بن ملکشاه بن الب ارسلان بود، بر سمرقند
.( که پس از جنگ ماوراءالنهر به سمرقند آمد. (از اخبار الدولۀ السلجوقیۀ ص 78
خان تمر.
[] (اِخ) نام دیگر دهستان خان تیمور است. رجوع به خان تیمور شود.
صفحه 647 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خان تنگري.
[تَ] (اِخ) نام سلسله جبالی بوده است در ترکستان که شهر معروف کوجا در شمال نهر تاریم در مشرق این جبال بنا شده بود. در
نیمهء قرن دوم هجري قمري جماعتی از قوم اویغور که از قبایل تاتار بودند از حوضهء نهر ارقون منشعب از شط آمور گذشتند و
بحدود ترکستان آمدند و در حوضهء نهر تاریم و نواحی پرآب و خرم آن قرار گرفتند و براي خود در ترکستان شرقی دولتی معتبر
تشکیل دادند که شامل شهرهاي تورفان و کوجا و بیش بالیغ و برقول و قره شهر و آلمالیغ میشد. (از تاریخ مغول اقبال ص 16 ). در
در مغرب چین، قلل این کوه همواره از برف مستور است و « تیان شان » قاموس الاعلام آمده است: نام کوهی است از جبال
.( بزرگترین آنها 7200 گز میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020
خان تیمور.
[تِ] (اِخ) نام یکی از فرماندهانی است که اولجایتو برمیسرهء لشکر خود در لشکرکشی بجانب شام تعیین کرد. امیر اولجایتو در سنهء
712 ه . ق. بقصد قشلاق از سلطانیه عازم شد و از بغداد لشکري بجانب شام کشید امیر اعظم امیرجوبان را منقلاي لشکر تعیین
فرموده و میمنهء لشکر امیرسیونج و امیر تیمورتاش و امیرسوتاي و امیرعلی پادشاه و امیر قورمشی الساق و توقاالدرجی بود و برمیسره
امیر ایرنجین و امیرحسین اندجانی و امیر طغان و امیر خان تیمور وبور کوچک قرار داشت. (از ذیل جامع التواریخ رشیدي تألیف
.( حافظ ابرو ص 53
خان تیمور.
[تِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. این ده در 15 هزارگزي شمال باختري راه مالرو
عمومی واقع و ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي مناطق سردسیري که سکنهء آنجا 443 تن میباشد. مذهب این سکنه شیعه و
زبانشان ترکی است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات و انگور است. شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم و گلیم بافی
.( میباشد. راه مالرو است. این ده را خان تمر نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیاي ایران ج 2
خانج.
(اِ) گَوي باشد که طفلان بجهت جوزبازي کنند و مشتی از جوز بدست گرفته در آن میان اندازند. (برهان قاطع). گوي کوچک
است که کودکان در جوزبازي جوز را در میان آن بیندازند و از جفت و طاق آن برد و باخت کنند. (انجمن آراي ناصري)
(آنندراج). حفره اي که در بازي گوز کنند و گوز را غلطانند تا در آن افتد. مغاکی که در آن گوز اندازند ببازي. مغاکچه اي که
کودکان گاه گوز باختن کنند و آنگاه چیره باشند بر حریف که گوزشان در آن مغاك افتد و بعربی مِزدات گویند : بسلامت چو
بمن بازرسی اي فرزند راست غلطد بسوي خانج همه گوز پدر. سوزنی.
خان جان خان.
(اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. واقع در 10 هزارگزي شمال خاوري خرم آباد و شش هزارگزي
شمال شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. ناحیه اي است واقع در جلگه و معتدل و مالاریایی. داراي 720 تن سکنه که شیعی مذهب و
لري و لکی و فارسی زبانند. این ده از چشمه سار مشروب میشود. و محصولاتش غلات، صیفی، لبنیات میباشد. اهالی آنجا
بکشاورزي و گله داري گذران میکنند. صنایع دستی زنان فرش و سیاه چادربافی است. راه اتومبیل رو است و ساکنین از طایفهء
.( بیرالوند بوده و به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
خانجاه.
لاادري این هو، الاّ أَنَّ شیرویۀ قال:... » : [نَ] (معرب، اِ) معرّب خانگاه و بمعنی خانگاه است. یاقوت در ذیل کلمهء خانجاه گوید
محمد بن عبدالله بن عبدان الصوفی، ابوبکر یعرف بالحافظ الخانجاهی روي عن ابن هلال و ابن ترکان و غیرهما ماادرکته لصغر سنی
و حدثنی عنه عبدوس و کان صدوقاً احد مشایخ الصوفیه فی وقته ذکره فی الطبقۀ الحادیۀ عشرة من اهل همذان فالظاهر أَنه محلۀ
مرحوم دهخدا می گوید: این کلمه را یاقوت نام محلی گمان برده و از این رو در موضع آن .« بهمذان او قریۀ من قراها والله اعلم
درمانده است. در حالی که این کلمه نام موضعی بعینه نیست بلکه کلمه اي است عام بمعنی هرجاي که در آن صوفیه گرد آیند و
اقامت گزینند و دیگر صوفیان را بمهمانی پذیرند و ریاضات خود را در آنجا بجاي آرند و مجلس سماع آنها بدانجا باشد و معرب
« خانگاه » و « خانگاه » معرب « خانجاه » فارسی است که بمعنی خانقاه میباشد. در یادداشت دیگر براي تأیید حدس خود که « خانگاه »
استفاده میکنند و می گویند: جاورسان محلۀ بهمدان او قریۀ... قال: « جاورسان » است از قول یاقوت در ذیل کلمهء « خانقاه » همان
شیرویۀ بن شهردار حسین بن جعفربن عبدالوهاب الکرخی الصوفی ابوالمعالی المقیم بجاورسان روي عن ابن عبدان و ابی سعدبن
زیرك و ابی بکر الزادقانی و ابی ثابت بنداربن موسی بن یعقوب الابهري. سمعت منه و کان ثقۀ صدوقاً و کان شیخ الصوفیه فی
الجبل و مقدمهم و دفن بالخانجاه. یاقوت گوید: نام محلی است برودبار همدان و بدانجاست مدفن عبدوس بن عبدالله بن محمد بن
عبدالله عبدوس ابوالفتح الهمدانی الرودباري. (از یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمهء رودبار). رجوع بمادهء فوق شود.
خان جدید.
.( [جَ] (اِخ) ناحیه اي است مرکب از ده قریه در ولایت سیواس. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020
خانجرد.
[جِ] (اِخ) نام یکی از قراء انار از اعمال قم است. (از کتاب تاریخ قم تألیف حسن بن محمد بن حسن قمی ترجمهء حسن بن علی بن
عبدالملک قمی تصحیح و تحشیهء سیدجلال الدین طهرانی چ 1313 ه . ش.).
خانجست.
[] (اِخ) نام قلعه اي حصین و رکنی رکین بحدود لرستان بوده است. حکومت این قلعه از موارد خلاف بین اتابک تکلهء سلغري و
هزارسف و برادران او بود. چون اتابک تکله را دفع هزارسف میسر نبود ناچار بمصالحت با هزارسف تن داد و یک چندي نیز
اتابک تکله از بیم قتل برادر بدان قلعه پناه برد تا آنکه هولاکو به او امان داد و انگشتري خود را بگرو پیش او فرستاد، و نیز یک
چند افراسیاب نام که از پیش لشکر مغولان میگریخت به آنجا پناهید ولی عاقبت قلعهء مذکور بدست مغولان افتاد و افراسیاب مطیع
نیز آمده است. « خانجشت » 541 و 545 ). این نام بصورت ، مغولان شد. (از تاریخ گزیده چ محمد قزوینی ص 539
خانجشت.
[] (اِخ) نام دیگر قلعهء خانجست است. رجوع به خانجست و ص 541 و 545 تاریخ گزیده چ براون شود.
خان جمال.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان فعله کري بخش سنقر و کلیایی شهرستان کرمانشاهان. این ناحیه در 15 هزارگزي شمال سنقر کنار
راه فرعی سنقر به خسروآباد قرار دارد. این دهکده در دشت واقع و داراي آب و هواي مناطق سردسیري است. سکنهء آنجا 580 تن
که شیعی مذهب و بزبان فارسی و کردي صحبت می کنند. آب آنجا از رودخانهء گاورود است و محصول آنجا غلات و حبوبات و
قلمستان و توتون و انگور میباشد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است. دهکدهء خان جمال
از دو محل نزدیک بهم تشکیل یافته. یکی خانجمال محبعلی خان یا پناهی و دیگر خانجمال بیگوند امجدي. سکنهء اولی 335 تن و
.( از طریق دوعباي و پلنگین اتومبیل می توان به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خانجو.
(اِخ) نام شطی است. ابوریحان بیرونی در التفهیم چنین آورده : اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره هاي چین بگذرد و
.( این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون خانجو و خانفو و مانند آن. (از التفهیم چ همایی ص 198
خانجه.
[جِ / جَ] (اِخ) نام قبرستانی است بهرات و گور امیرعبدالواحدبن مسلم و ابونصربن ابی جعفربن اسحاق الهروي به آنجاست. ابونصر
از بزرگان صوفی بوده و بنابر قول جامی در نفحات الانس وي بخدمت سیصد پیر رسیده و مدتها در مکه و مدینه و بیت المقدس
بعبادت و ریاضت گذران کرده و عمر او بوقت مرگ 124 سال بوده است. (از حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 317 ). رجوع
به خانچه باد شود.
خانجه کاك.
[جَ] (اِخ) موضعی است واقع در 29 هزارگزي جنوب شرق شهر قندهار و بین خط 65 درجه و 31 دقیقه و 47 ثانیهء طول البلد شرقی
.( و خط 31 درجه و 28 دقیقه و 30 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خانجی.
(اِخ) عبدالعزیزبن امین. وي فرزند محمد امین خانجی است. او راست: بدایع الخیال که برگزیده اي است از مبتکرات فیلسوف
روسی تولستوي. این کتاب بوسیلهء او و اسماعیل یوسف الدوري بزبان عربی برگردانده شد و در مطبعهء صباح بسال 1336 ه . ق.
1918 م.) در 100 صفحه به چاپ رسید. (از معجم المطبوعات). رجوع به خانجی محمد امین شود. )
خانجی.
(اِخ) محمد امین معروف به کتبی. زادگاهش حلب و اقامتگاهش در قاهره بوده است. خانجی همت بنشر کتب عربی گماشت
(کتبی که قبل از او چاپ نشده بودند) و او با وجود کثرت سن همواره وقت خود را ببحث از نوادر کتب عربی می گذراند و سعی
را تصحیح و چاپ کرد و آن مجموعه اي « الطرق الادبیۀ لطلاب العلوم العربیۀ » در نشر و تعمیم فواید آنها می کرد. او مجموعهء
« کتاب فعلت وافعلت » بغدادي و « ذیل الفصیح » و « فصیح اللغۀ ابوالعباس تغلب » : است شامل بر سه کتاب در لغت عربیۀ؛ یعنی
ابواسحاق الزجاج. این کتاب در مطبعهء سعادت بسال 1325 ه . ق. در 188 صفحه چاپ شد و نیز ذیلی بر معجم البلدان یاقوت بنام
ترتیب داد و در مصر چاپ کرد. (از معجم المطبوعات). « منجم العمران فی المستدرك علی معجم البلدان »
خانجین.
[نِ] (اِخ) دهی است جزو دهستان ابجیرود بخش حومهء شهرستان زنجان و در 24 هزارگزي جنوب باختري زنجان سر راه عمومی
بیجار به زنجان واقع است. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي مناطق سردسیري و داراي 537 تن سکنه که مذهب آنها شیعه و
زبانشان فارسی است، آب آنجا از رودخانهء زرین آباد و چشمه است. محصول آن غلات و بن شن و پیاز و سیب زمینی و انگور و
میوه میباشد. شغل اهالی زراعت و گلیم و قالیچه و جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو و سر راه نیمه شوسهء زنجان به ینگی کند قرار
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خان چارباغ.
(اِخ) موضعی است در 29 هزارگزي جنوب شرقی شهر قندهار بین خط 65 درجه و 31 دقیقه و 47 ثانیهء طول البلد شرقی و خط 31
درجه و 28 دقیقه و 30 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع و از علاقه داري درجه اول مربوط به حکومت درجه اول اندخوي و متعلق به
حکومت اعلی میمنه میباشد. مردم این علاقه همه ازبک و ترکمن بوده و بزبان ازبکی و ترکمنی تکلم مینمایند، و پیشهء آنها
مالداري و تجارت پوست گوسفند قره قلی، پشم، نمد، قالین و گلیم میباشد. گوسفندهاي دنبه دار و قره قلی در اینجا به کثرت
تربیت میشود، بالخصوص تربیت گوسفند قره قلی رونق و رواج زیاد دارد، بسبب کمی آب در آنجا زراعت کم میشود و زراعت
آن منحصر به گندم و فالیز است ولی بصورت اندك. گندم و برنج و جو و سایر خوردنی ها را از مزارشریف و قطغن بوسیلهء شتر و
اسب و موتور وارد میکنند و از اینجهت شتر و اسب را به کثرت حفاظت و تربیت می نمایند. اسب را علاوه بر بارکشی و سواري در
بزکشی نیز استعمال میکنند، مردم این ناحیه در بزکشی شهرت خوبی دارند. شتر را نه تنها براي کشیدن بار بکار میبرند بلکه در ایام
عید و جشن و عروسی و اوایل بهار که زمان سرور و نشاط و بهجت است در کشتی انداختن استعمال مینمایند. کشتی گرفتن شتران
در میدان پهلوانی نمایش خوبی دارد. گویی دو پهلوان قوي هیکل در میدان داخل شده با شطارت و فنون پهلوانی که در بین خود
آنها مروج است با یکدیگر در مبارزه می افتند. اگر یکی از این دو غالب شود میخواهد که شتر مغلوب را هلاك سازد، ولی براي
جلوگیري از هلاك آن سواران ماهر با قمچین ها آماده هستند. شتر غالب در حالی که شتر مغلوب را خوابانده و زیر گرفته و
درصدد هلاك آن است سواران بضرب قمچین ها او را از بالاي شتر مغلوب دور مینمایند. با این همه شتر غالب دنبالهء شتر مغلوب
را گرفته تا حد آخرین آمادهء کشتن و هلاکت او میباشد، اما سواران به بسیار زحمت و کوشش شترها را از هم جدا مینمایند. از
حاصلات سردرختی تنها انگور بنظر میرسد و بس و آنهم بمقدار اندك. صادرات این منطقه همانا پوست گوسفند است. در هفته
دو روز، روز بازار آن میباشد که مردم از قري و دههاي مختلف در آنجا با اموال خود آمده مال التجارهء خود را بفروش میرسانند،
در اینجا تخمیناً یک نیم هزار خانوار زندگی می کنند. این علاقه در طرف شمال شرق اندخوي واقع و قریه جات ذیل مربوط به آن
است: عربشاه پایان، عربشاه طوره خان، کهنه قلعه، عربشاه بالا، اوچ تپه، چکمی علیا، چکمی سفلی، گنج خانه. در اینجا یک مکتب
ابتدائی دائر است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2 با حفظ اصطلاحات فارسی افغانی).
خان چاي.
(اِخ) دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان. ناحیه اي است واقع در 56 هزارگزي باختر سیردان و 21
هزارگزي راه مالرو عمومی. این ده در منطقهء کوهستانی قرار دارد و با آب و هواي مناطق سردسیري میباشد. تعداد سکنهء آن به
198 تن میرسد که مذهب آنها شیعه و زبانشان ترکی است. آب آنجا از رودخانهء محلی و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و
.( قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو و صعب العبور می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خان چایو.
(اِخ) نام یکی از حکام تاتارستان بوده است. مشیرالدوله آرد: تقریباً در 101 م. خان چایو حاکم تاتارستان از طرف چین نمایندگانی
میفرستد که از راه دریاي مغرب، به تسین بزرگ (روم) بروند. آنها تا دریاي مزبور آمده بواسطهء وحشتی که از مشکلات سفر دریا
.( حاصل میکنند صرفنظر کرده برمیگردند. (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2469
خانچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) کاروانسراي. خانه و سراي کوچک را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 378 ) (ناظم
معدوله هم آمده است که خوانچه باشد. (برهان « واو » الاطباء ||). طبقی باشد از چوب که آن را نقاشی کرده باشند و به این معنی با
قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گفتم آوازهء خانچهء او همهء خراسان گرفته. گفتند: صداي چرخ ابریشم تو به لاهیجان و استرآباد
.( رسیده. (نظام قاري ص 132
خانچه.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان دره گز که در سه هزارگزي جنوب باختري دره گز قرار دارد. ناحیه
اي است واقع در جلگه، با آب و هواي معتدل. داراي 38 تن سکنه است که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی و ترکی میباشد. این ده
از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و پنبه است. اهالی بزراعت گذران میکنند. و راه آنجا مالرو و راه فرعی بشوسه نیز دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خانچه باد.
[چَ] (اِخ) از مزارات هرات است و قبر امیر عبدالواحدبن مسلم و ابونصربن ابی جعفر هروي کرمانی بدانجاست. (از یادداشتهاي
مرحوم دهخدا). رجوع به خانجه شود.
خانچی خان افغان.
[چی نِ اَ] (اِخ) نام یکی از سرداران آزادخان رقیب کریمخان زند است. آزادخان در سال 1168 ه . ق. گیلان را متصرف شد و
عبدالعلی خان عرب میش مست و خانچی خان افغان را با جمعیتی بمحال رودسر فرستاد که در آن مرز سنگربندي کرده و از هجوم
دشمن جلوگیري کنند. محمدحسن خان با هفت هزار سپاه بر سر آن جماعت تاخت، جمعی را کشت و عده اي را دستگیر کرد و
.( عبد العلیخان و خانچی خان برشت فرار کردند. (از حواشی و توضیحات مجمل التواریخ گلستانه ص 346 و 351
خان حاتم.
[نِ تَ] (اِخ) نام دیگر خان عالم است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285 ). رجوع به
خان عالم شود.
خان حصار.
[حِ] (اِخ) دهی است از دهستان باغان بخش شیروان شهرستان قوچان. واقع در 17 هزارگزي شمال خاوري شیروان و 3 هزارگزي
شمال شوسهء عمومی قوچان بشیروان. ناحیه اي واقع در دامنه با آب و هواي ناحیهء سردسیري و داراي 208 تن سکنه است که
شیعی مذهب و کرد و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود و محصولاتش غلات و انگور است. اهالی به کشاورزي اشتغال
.( دارند و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خان حصاري.
[حِ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشخوز بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 45 هزارگزي جنوب خاوري قصبهء رزن و 1
هزارگزي شمال راه عمومی فامنین به نوبران. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب هواي معتدل ولی مالاریایی. داراي 162 تن سکنه
است که شیعی مذهب و ترك زبانند. این ده از قنات مشروب میشود و محصولش غلات میباشد. اهالی به کشاورزي اشتغال دارند.
.( راه آنجا مالرو و تابستان اتومبیل میتوان به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خان خانان.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پادشاه چین را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیري) : خان خانان روانه گشت ز چین تا
شود خانه گیر شاه زمین.نظامی. چو عقد سپه برهم آسوده شد دل خان خانان برآسوده شد.نظامی. همان خان خانان بخدمتگري
جریده بهمراهی و رهبري.نظامی ||. پادشاه ترکستان را گویند. (ناظم الاطباء) :هر یک از قبایل ترك را سر و پیشوایی جدا بود ولی
همهء آنها فرمانبري از یک رئیس میکردند به اسم خان خانان. (از رودکی تألیف سعید نفیسی ج 17 ). و مقدم و امیر ایشان را
گورخان خوانند یعنی خان خانان. (جهانگشاي جوینی).
خان خانان.
در اوایل صفر بظاهر شیراز نزول فرمود » : [نِ] (اِخ) نام ناحیتی بوده است بحوالی شیراز. فصیحی خوافی در حوادث 754 ه . ق. نوشته
[ امیر مبارزالدین ]و شیخ ابواسحاق در پنج فرسنگی شیراز در مرحلهء خان خانان پیش باز آمده بود و حرب ناکرده مراجعت نمود و
.( از تاریخ عصر حافظ بقلم دکتر غنی ج 1 ص 101 ) .« بشیراز متحصن شد و حربهاي سخت کردند
خان خانان.
[نِ] (اِخ) محمدرحیم خان بن بیرام خان قرامانلو. پدر او با همایون پادشاه در عصر شاه طهماسب بهند رفت و در آنجا خان خانان
متولد شد. نصرآبادي از او نام برده و گفته است که منشآت شیخ ابوالفضل و تاریخ اکبري دو دلیل بر فضل این مردند و نیز
دیوان » ابوالفضل بعضی از غزلیات او را آورده است و نامی از تواریخ او به فارسی و عربی و ترکی و هندي برده و آن را بنام
یاد میکند. زیرا اسم او عبد الرحیم خان بن بیرام علیخان بوده است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ « رحیمی
صفحه 648 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 286 و عالم آراي عباسی چ 2 ص 487 و فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 ص 638
خان خانم.
[نْ نُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 24 هزارگزي خاوري قره آغاج و 26
هزارگزي جنوب شوسهء مراغه به میانه. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل داراي 163 تن سکنه که شیعی مذهب و
ترك زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و بزرك و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی و جاجیم بافی است. راه این ده
.( مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان خانی.
(حامص مرکب) ملوك الطوایفی. رجوع به ملوك الطوایفی شود ||. هرج و مرج.
خان خر.
[نِ خَ] (اِ مرکب) کاروانسراي را گویند و آن را خان نیز نامند. (فرهنگ جهانگیري).
خان خرك.
[نِ خَ رَ] (اِ مرکب) خان است که کاروانسرا باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خان خرك شده ست همه خان مان ما بر
یکدگر نشسته درو کاروان برف. کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیري ||). کاروانسراي کوچک. (آنندراج) (برهان قاطع).
خانخره.
[خَ رَ] (اِخ) نام محلی است کنار راه آباده به شیراز میان سورمق و شهر آباده. در 675700 گزي طهران.
خاندار.
(نف مرکب، اِ مرکب) قسمی تفنگ درشت و سنگین قدیمی است.
خانداري.
[نِ] (حامص مرکب)خانه داري. (ناظم الاطباء).
خاندان.
[نَ] (اِ مرکب)( 1) دوده. تبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آل. (مجمل اللغۀ). دودمان. (شرفنامهء منیري). قبیله. اهل بیت. عترت.
خانمان. خانواده : بدآمد بدین خاندان بزرگ همه میش گشتیم و دشمن چو گرك. فردوسی. تو با بندگان گوي زآنسان سخن که
زیبد از آن خاندان کهن.فردوسی. بماناد تا مانده باشد زمین بزرگی و شاهی در این خاندان.فرخی. خاندان تو شریف است از آنی
تو شریف تو چنانی بشریفی که بود زر از کان.فرخی. معروف گشته از کف او خاندان او چون از سخاي حاتم طی خاندان طی.
منوچهري. نوروز را بگفت که در خاندان ملک از فروزینت تو که پیرار بود و پار. منوچهري. در این دنیاي فریبندهء مردمخوار
چندانی بمانم که کارنامهء این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ). علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه
گذشته که رئیس الرؤساء بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را. (تاریخ بیهقی). و خواجه اسماعیل رنجهاي بسیار
کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حق این خاندان نگاهداشت. (تاریخ بیهقی). بیندیش شب کار فردا نخست بدان راي رو پس که
کردي درست نژاد شهان از بنه گم مکن مکن خاندانی که باشد کهن.اسدي طوسی. ازین کرد دور از خورشهاي آن خوان مهین
خاندان دشمن خاندان را.ناصرخسرو. مخور انده خاندان چون نماند همی خاندان نیز سلطان و خان را. ناصرخسرو. اندر جهان
بدوستی خاندان حق چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا. ناصرخسرو. خاندانها و ملکها و شهرها بمردي باز بسته میباشد. (از سیاست
نامهء خواجه نظام الملک). سید به آواز ضعیف میگوید: اگر چه میروم دو چیز میان شما میگذارم یادگاري. یکی قرآن و یکی
خاندان. (قصص ص 242 ). و ریاست آن ولایت بمیراث خاندان مادر بدو رسید... و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم
و... یک درم از هیچکس نستاند. (از فارسنامهء ابن بلخی ص 118 ). اکنون اگر خواهید که حق نعمت خاندان من گزارده باشید
امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید. (فارسنامهء ابن بلخی ص 101 ). و مزیت و رجحان این پادشاه دیندار در مکارم خاندان مبارك...
بر پادشاهان عصر... از آن ظاهرتر است که بندگان را در آن باطنابی و اسبابی حاجت افتد. (از کلیله و دمنهء بهرامشاهی). چنین
گوید برزویه:... که پدر من از لشکریان بود و مادر از خاندان علماء دین زردشت. (کلیله و دمنه). شعار پادشاهی و جلال جهانداري
در این خاندان بزرگ دایم و مؤید و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه). و برکات و مثوبات آن شهنشاه غازي محمود و
دیگر ملوك این خاندان را مدخر میشود. (کلیله و دمنه). ز خاندان قدیمم من و تو خود دانی که واجب است مراعات خاندان قدیم.
عبدالواسع جبلی. یکره چو خضر جهان بپیماي تا چند ز خاندان مادر.خاقانی. چون حیدرخانه دار اسلام شاهنشه خاندان
دولت.خاقانی. پسر خاندان را بود خانه دار چو جان پدر شد بدیگر سراي.خاقانی. کردند خاندان تو غربت نه زین صفت اي کرده
غربت و شرف خاندان شده. خاقانی. دیدیم چند بار و نیاید همی نکو فرجام آنک قصد بدین خاندان کند. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 265 چ 1). پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد.سعدي (گلستان). مگر دشمن خاندان خودي که با خانمانها پسندي
بدي. سعدي. گفت: اي خداوند جهان پروردهء نعمت این خاندانم. سعدي (گلستان). پیوسته حق گزار آن خاندان بوده است.
(تاریخ قم چ سیدجلال طهرانی ص 221 ). و او پدرش بدین خاندان معروف و مشهور بوده اند. (از تاریخ قم چ سید جلال طهرانی
ص 221 ). -امثال: خاندان بزن بسلامت باشد هرچند فرزند نزاید. (از تاریخ سیستان) (از امثال و حکم دهخدا). خاندانها و ملکها و
شهرها بمردي بازبسته میباشد. (از سیاست نامهء خواجه نظام الملک (از امثال و حکم دهخدا). - خاندان رسول؛ بازماندگان پیغمبر :
تا سخنم مدح خاندان رسول است نابغه طبع مرا متابع و یار است.ناصرخسرو. - خاندان علی؛ بازماندگان علی (امام اول شیعیان). -
خاندان نبوت؛ بازماندگان پیغمبر ||. خیلخانه. (شرفنامهء منیري) (ناظم الاطباء ||). نسل. (ناظم الاطباء) : و همهء آتشکده ها را امت
او بکشد، و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 97 ||). پاك نژاد ||. صاحب خانه. (ناظم الاطباء). ( 1) - در
تداول: نْ / نِ.
خاندان اردوا.
[نِ اُ دُ] (اِخ) نام طوایفی بوده که در قبچاق غربی و شرقی حکومت کرده اند. دشت قبچاق شرقی مسکن قبایل آق اردو بوده که از
1226 م. تا 1428 م. حکومت کرده اند و خانان سیراردو در دشت قبچاق غربی از 1378 م. تا 1502 م. حکم رانده اند که متعلق به
این خاندانند. و خانان هشترخان از 1466 تا 1554 م. حکومت کرده اند. رجوع به کلمهء اردوا شود.
خاندان باتو.
شود. « خانان باتو » و « خانان سیراردو » [نِ] (اِخ) نام طایفه اي بوده که در دشت قبچاق حکومت میکرده اند. رجوع به
خاندان شیبان.
است که بر دشتهاي مسکن ازبکان و قزاقان و قرقیزها سلطنت داشته اند. رجوع به « خانان سیراردو » [نِ شَ] (اِخ) نام طایفه اي از
شود. « خانان شیبان » و « خانان سیراردو »
خاندان طغاتیمور.
شود. « خانان سیراردو » [نِ طُ تِ] (اِخ) نام یک طایفه از خاندان جوجی است. رجوع به
خاندانقلی.
[نِ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش قروهء شهرستان سنندج که در 76 هزارگزي شمال باختري قروه و ده هزارگزي شمال
باختري چشمه منتش قراردارد. ناحیه اي است واقع در دشت و سردسیر. داراي 350 تن سکنه است که سنی مذهب و کردزبانند، این
ده از چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات و لبینات است. اهالی به کشاورزي و گله داري گذران میکنند. صنایع دستی زنان
.( قالیچه، جاجیم، گلیم بافی است و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خاندان نوبختی.
[دا نِ نَ / نُو بَ] (اِخ)نام یکی از خاندانهاي مشهور ایرانی بوده است. رجوع به نوبختی شود.
خاندکی.
[] (اِخ) قریه اي است واقع در 45500 گزي شمال شرق مرکز علاقه داري درجهء 2 بونیقره (شولگره) مربوط به حکومت درجهء 3
کشنده در حوزهء حکومت کلان بلخ ولایت مزارشریف که بین خط 67 درجه و 12 دقیقهء طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 24
.( دقیقه و 33 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع میباشد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان دل.
[نِ دِ] (اِخ) اشاره به کعبهء معظمه است. (برهان قاطع) (آنندراج).
خاندوران خان.
[دَ] (اِخ) صمصام الدوله از امراي مهم عهد محمدشاه است. او از بزرگان دربار محمد شاه هندي بوده و در جنگ نادرشاه عملیاتی
از طرف محمدشاه بعهدهء او محول شد. در سال 1151 ه . ق. بمیان معرکه مقتول شد. این ابیات از اوست: بر سر بحر پرگهر گرچه
بود نشست ما همچو حباب مفلسیم ما و هوا بدست ما. سحر خورشید لرزان بر سر کوي تو می آید دل آیینه را نازم که بر روي تو
.( می آید. (از صبح گلشن ص 151
خان دورو.
(اِخ) یکی از راههاي بین نوده بدشت یموت است. رابینو میگوید: از نوده به دشت یموت سه راه هست: جنوبی ترین آن خان دورو،
.( و وسطی قراتپه و شمالی آن گردنهء صادقانلی است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء فارسی ص 220
خاندوز.
(اِخ) دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان. واقع در 7 هزارگزي شمال خاوري رامیان. این ناحیه در دشت قرار دارد و آب و
هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریایی است. داراي 270 تن سکنه می باشد که شیعی مذهبند و زبانشان فارسی و ترکی است. آب
آنجا از چشمه سار و محصول برنج و غلات و توتون و سیگار و شغل اهالی گله داري و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و
.( کرباس است راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خاندوشن.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزي شهرستان گنبد قابوس. این ناحیه در 30 هزارگزي خاور کلاله قرار دارد.
منطقه اي است کوهستانی و جنگلی با آب و هواي معتدل که 26 تن سکنهء سنی مذهب و ترك زبان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
خان دولت.
[دُو لَ] (اِخ) قریه اي است واقع در 27 هزارگزي جنوب غربی قلعهء پنجه، نزدیک راه مربوط به علاقه داري درجه 2 زیباك
حکومت درجه 3 اشکاشم که در حوزهء حکومت اعلی بدخشان و در خط 72 درجه و 20 دقیقه و 12 ثانیهء طول البلد شرقی و خط
.( 36 درجه و 56 دقیقه و 47 ثانیهء عرض البلد شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان دیزه.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوي. واقع در 16500 گزي جنوب باختري خوي و 6500 گزي
باختري شوسهء خوي به سلماس. ناحیه اي است که در جلگه قرار دارد با آب و هواي معتدل و مالاریایی و داراي 200 تن سکنه که
شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از رود قطور و چشمه و محصول آنجا غلات و پنبه و زردآلو و حبوبات و کرچک است.
شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی جاجیم بافی میباشد. در تابستان میتوان اتومبیل به این ده برد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
خاندیس.
(اِخ) نام ایالتی است از ایالات دکن بهندوستان. (از ناظم الاطباء).
خاندیش.
1599 م.). در قسمتی از هندوستان حکومت کرده اند. نخستین - (اِخ) نام سلسله اي بوده است که از 801 تا 1008 ه . ق. ( 1399
پادشاه این خاندان ناصرخان اولین فرمانرواي مسلم خاندیش است که خود را از زیر بار اطاعت سلاطین دهلی بیرون آورد و مدعی
رساندن نسب خویش بخلیفهء ثانی عمر شد. این شخص از راه مواصلت با پادشاهان گجرات نسبت داشت و ممالک او که شامل
درهء سفلاي نهر تپتی نیز بود با خاك گجرات فقط بواسطهء بیشه اي مجزا میشد و پایتخت او شهر برهان پور و در نزدیکی قلعهء
اسیرگره بود. اکبرشاه برهان پور را گرفت و در 970 ه . ق. ( 1562 م.) پادشاه آن را دست نشاندهء خود کرد ولی خاندیش تا سال
1008 ه . ق. ضمیمهء ممالک مغول نشده بود. در این تاریخ قلعهء اسیرگره پس از شش ماه محاصره مسخر گردید و سلسلهء
- سلاطین خاندیش برافتاد. این سلسه بدست مغولان برافتاد. (از طبقات سلاطین لین پول ص 285 و معجم الانساب زمباور صص 434
.(435
خانر.
[نِ] (ع ص، اِ) دوست خالص. ج، خُنَّر (ناظم الاطباء). رجوع به کلمهء خنر شود.
خان رباط.
[رُ] (اِخ) قریه اي است که بفاصلهء 41 هزارگزي در جنوب شبرغان ولایت مزارشریف واقع و بین خط 65 درجه و 55 دقیقه و 18
.( ثانیهء طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 20 دقیقه و 30 ثانیهء عرض البلد شمالی قراردارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خان رخش.
[نِ رَ] (اِخ) نام کوچه اي بوده است به نیشابور. (از یادداشتهاي مرحوم دهخدا).
خان رود.
(اِخ) دهی است از دهستان اردمه بخش طرقبهء شهرستان مشهد. واقع در 22 هزارگزي جنوب خاوري طرقبه و 17 هزارگزي شمال
شوسهء عمومی مشهد به نیشابور. ناحیه اي است کوهستانی و معتدل. داراي 936 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند.
این ده از رودخانه مشروب میشود و محصولاتش غلات، بنشن، میوه جات و اشجار و اهالی به کشاورزي و کرباس بافی گذران
.( میکنند. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خان زادگی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت پسر خان بودن. ولد خان بودن.
خان زاده.
[دَ / دِ] (اِ مرکب) پسر خان. ولد خان. پسر آقا.
خانزاده.
[دَ / دِ] (اِخ) دختر آق صوفی سوین بیک است. سوین بیک با یوسف صوفی و حسین صوفی برادر بود و حسین صوفی چون با
کیخسرو ختلانی همداستان شد بجنگ امیرتیمور آمد و در کنار آب قاون بین فریقین تلاقی افتاد، حسین فرار کرد و بعد از دو سه
روز بعالم دیگر شتافت. پس از مرگ او یوسف صوفی از کردهء برادر عذر خواست و امیرتیمور عذر او را پذیرفت بشرط آنکه
خانزاده دختر سوین بیک را به امیرزاده جهانگیر دهد. یوسف صوفی قبول کرد و خانزاده را بسمرقند فرستاد تا بعقد امیرزاده
.( جهانگیر درآید. (از حبیب السیر ج 3 چ کتابخانهء خیام ص 422
خانزاده.
[دَ / دِ] (اِخ) مادر میرزاخلیل سلطان و زوجهء میرزامیرانشاه گورکانی است. این زن در مشهد بدرود حیات گفت و رخت بعالم بقا
کشید. میرانشاه زوج او بضبط مملکت هلاکو میپرداخت و روزي در ضمن شکار و سواري از اسب بر زمین افتاد و بر اثر این زمین
خوردن نقصی در دماغش راه یافت به حدي که کلمات بیهوده بر زبان میراند و در محضر جمع مراعات افراد و بزرگان نمیکرد. در
این اوقات طایفهء گرجی دست بتاخت آذربایجان زدند و دهات و قراي آنجا را غارتیدند. میرزامیرانشاه در عوض آنکه بکار ملک
پردازد بعیش و طرب روزگار میگذارند تا آنکه روزي خانزادهء مذکور را که حرم او میبود سخنی تهمت آمیز گفت. خانزاده بحال
قهر نزد امیرتیمور بسمرقند رفت و امیرتیمور را که تازه از سفر هند بازگشته بود بعزم تسخیر تبریز برانگیخت. امیر بر اثر اصرار او
.(482 - عزم سفر هفت ساله خود را جزم و عازم آذربایجان و تبریز شد. (ازحبیب السیر ج 3 چ کتابخانهء خیام صص 587
خانزاده.
[دَ / دِ] (اِخ) علاءالملک ترمذي. یکی از بزرگان است و وقتی که امیرتیمور از گذر ترمذ بر آمویه عبور نمود در خانهء این خانزاده
وارد شد و او آنچه لوازم طوي و پیشکشی بود بتقدیم رسانید و بعد از آن امیرتیمور از آنجا به کش رفت. (از حبیب السیر ج 3 چ
.( کتابخانهء خیام ص 526
خانزاده بدیع الجمال.
[دَ / دِ بَ عُلْ جَ] (اِخ) زن سوم امیر مبارزالدین محمد و مادر سلطان مظفرالدین بایزید و خانزا سلطان بوده است( 1). حافظ ابرو می
نویسد: چون امیر مبارزالدین محمد در سنهء اربع و خمسین و سبعمائه ( 754 ه . ق.) چنانکه ذکر آن گذشته است که مملکت پارس
مسخر گردانید و امیر جمال الدین شیخ ابواسحاق بجانب اصفهان گریخت، اتباع امیرشیخ اولجا و اسیر امیر مبارزالدین محمد گشتند
از جمله خواندزاده بدیعۀ الجمال... (سفیدمانده) امیر شیخ بود. امیر مبارزالدین محمد در عقد نکاح خود آورد و بعد یکسال سلطان
1) - مرحوم دکتر غنی میگوید: به احتمال بسیار قوي کتاب ) .( ابویزید متولد شد. (از متن و پاورقی تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 448
در مفردات طب که علی بن الحسین الانصاري مشهور به حاجی زین العطار طبیب شاه شجاع در سنهء « اختیارات بدیعی » معروف
تألیف نموده و « عصمۀ الدنیا والدین بدیع الجمال خلد الله ایام سلطنتها و ابد آثار معدلتها » هفتصد و هفتاد هجري قمري آن را به اسم
بهمین مناسبت آن را اختیارات بدیعی نامیده حدس زده اند که باید بنام این خانزاده بدیع الجمال زن امیر مبارزالدین محمد باشد که
نام او در همهء کتب تواریخ مذکور و مادر سلطان بایزید و زن محبوبهء او بوده است. (از پاورقی تاریخ عصر حافظ تألیف دکتر
غنی ج 1 ص 161 ). رجوع به اختیارات بدیعی در الذریعه ج 1 ص 368 شود.
خانزاده بیگم.
[دَ / دِ بِ گُ] (اِخ) خواهر بابرشاه پادشاه هندوستان است که مدت ده سال در اسارت ازبکان روزگار گذرانیده و عاقبت بدست
سلطان صفوي، شاه اسماعیل اول، پس از شکست اوزبکان و کشته شدن خان شیبانی، از اسارت خلاصی یافت و با اعزاز و اکرام
صفحه 649 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بنزد برادر روانه شد و وي در یادداشتهاي خود شرح جالبی از چگونگی ملاقات خود با خواهر مینویسد. (از سعدي تا جامی
466 ). بنابر قول خواندمیر این زن دختر بزرگتر میرزا عمر شیخ است. - پروفسور ادوارد برون ترجمهء علی اصغر حکمت صص 465
.( (از حبیب السیر ج 4 چ کتابخانهء خیام ص 100
خانزاده بیگم.
[دَ / دِ بِ گُ] (اِخ) دختر بزرگ ترمذي است که زن سلطان محمودمیرزا فرزند سلطان ابوسعید گورکان و برادر اعیانی سلطان
.( احمدمیرزا است. سلطان محمودمیرزا از این زن سلطان مسعودمیرزا را داشت. (از حبیب السیر ج 4 چ کتابخانهء خیام ص 98
خانزاده بیگم.
[دَ / دِ بِ گُ] (اِخ) نام زن سلطان احمد فرزند سلطان ابوسعید گورکان است. این زن نسبتش به خانزادگان ترمذ اتصال می یافت.
سلطان احمد در مدت حیات خود شش زن گرفت به اسامی زیر: 1 - مهرنگار خانم بنت یونس خان. 2 - ترخان بیگم که نسبتش به
امراء ترخانی می پیوست. 3 - قبق بیگم کوکلتاش ترخان بیگم. 4 - خانزاده بیگم که نسبش به خانزادگان ترمذ میرسد. 5 - لطیف
بیگم بنت امیر احمد حاجی. 6 - حبیبه سلطان بیگم برادرزادهء سلطان ارغون. (از حبیب السیر ج 4 ص 99 چ کتابخانهء خیام).
خانزاسلطان.
[سُ] (اِخ) دختر امیر مبارزالدین محمد آل مظفر بود. امیر مبارزالدین این دختر و سلطان بایزید را از بدیع الجمال داشت. خانزاسلطان
.( زنی صالحه و متعبده و خیره بود و بزیارت حرمین اسعاد یافت و عمر دراز کرد. (از تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 161
خان زنبور.
[نِ زَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خانهء زنبور. شانهء زنبور. جایگاه زنبوران. رجوع به کلمهء خان شود.
خان زیی.
[] (اِخ) قریه اي است بفاصلهء 45500 گزي جنوب غرب قریهء جلدك در علاقهء حکومت درجهء 4 ترنک و جلدك مربوط
بحکومت کلان قلات ولایت قندهار می باشد که بین خط 66 درجه و 17 دقیقه و 11 ثانیهء طول البلد شرقی و خط 31 درجه و 48
.( دقیقه و 30 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2
خانسادات.
(اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء وارداك شهرستان مشهد. واقع در 24 هزارگزي شمال باختري مشهد و 2
هزارگزي شمال راه شوسهء مشهد بقوچان. ناحیه اي است واقع در جلگه، معتدل و داراي 212 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی
زبانند. این ده از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و اهالی به کشاورزي و مالداري گذران میکنند. راه آنجا اتومبیل رو
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خانسار.
است و این ضبط را یاقوت در معجم و خواندمیر در حبیب السیر ج 3 ص 516 چ کتابخانهء خیام آورده: « خوانسار » (اِخ) ضبط دیگر
و یاقوت آورد: احمدبن حسن بن احمدبن علی بن حصیب مکنی به ابوسعد خانساري «( خانسار از اعمال جربادقان (گلپایگان »
منسوب به این ناحیه (خانسار) است. او از ابی طاهر محمد بن احمدبن عبدالرحیم و جز او حدیث شنید. (از معجم البلدان یاقوت
حموي).
خانسالار.
و « خان » شود. ( 1) - این کلمه مرکب از « خوانسالار » (اِ مرکب) رئیس میز پادشاهی. ناظر سلطنتی( 1). (ناظم الاطباء). رجوع به
می « خوان » با واو معدوله) میباشد. فرهنگها معمو این کلمه را در ذیل ) « خوان » در اینجا معنی سفره و ضبط آن « خان » . است « سالار »
آورند.
خانسالار.
(اِ خ) نام ناحیتی است به خراسان و در چهارفرسخی آن معدن مس وجود دارد.
خانسامان.
(اِ مرکب) صاحب سامان( 1 ||). ناظر. ناظري که شغلش تهیهء میز و سفرهء بزرگان باشد( 2). (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). صاحب
ثروت. متمول : اثر بکشور عشق تو خانسامان است. اثر. (از آنندراج). ( 1) - صاحب آنندراج احتمال ترکیب اضافی بودن این کلمه
را داده و معنی فوق را از محاورهء بعضی از فارسی زبانان هند گرفته است. ( 2) - این معنی بنابر نقل آنندراج بین اهالی ایران
متداول است.
خانسامانی.
(اِ مرکب) انبار خانه. اطاقی که داراي همهء مصارف خانه باشد. (ناظم الاطباء).
خان سپنجی.
[نِ سِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کاروانسراي سپنجی و کنایه از این جهان گذران است : نانت در انبان نهادستند و بارت را بخر
1) - ن ل: تا مقام خویش این خان سپنجی نشمري. ) ؟.( خویش را تا ساکن خان سپنجی نشمري( 1
خان سر.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. ناحیه اي است در 24 هزارگزي جنوب
خاوري سی پل و 60 هزارگزي جنوب رودسر. این ده در منطقهء کوهستانی قرار دارد و آب و هواي آن آب و هواي مناطق
سردسیري است و داراي 30 تن سکنه میباشد. شغل اهالی گله داري است و زمستان ها به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 2
خان سرخ.
که از بلوکهاي عباسی است حدودش از « مضافات » آن میباشد. یعنی « مضافات » [سُ] (اِخ) ناحیه اي است در عباسی و یک جانب
قریهء نخل ناخدا به بندر خمیر و از کوش تا خان سرخ و مرکزش بندرعباس است. (از جغرافیاي غرب ایران تألیف بهمن کریمی).
خان سعید.
است. وي در اختلاف دفعهء ثانی بین امیرتیمور گورکان و امیرحسین با یکی « امیر حسن بن امیرمسلا » [سَ] (اِخ) نام یکی از پسران
از برادرانش بنام نوروزسلطان بقتل رسید و دو برادر دیگرش به اسامی جهان ملک و خلیل به هندوستان گریخته در غربت متوجه
.( عالم آخرت شدند. (از حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ص 418
خان سلطان.
[سُ] (اِخ) زن شاه محمود آل مظفر برادر شاه شجاع است که بعد از پدر (امیر مبارزالدین محمد) از طرف برادر امارت اصفهان و
ابرقوه یافت. این زن دختر امیر غیاث الدین کیخسرو اینجو و بسیار با جمال و کمال بود. چون شاه محمود (شوهرش) خواجه تاج
الدین محمد وزیر و محرم خود را بخواستگاري خواهر سلطان اویس ایلکانی فرستاد و خواجه تاج الدین توانست بر اثر کفایت و
درایت خود نظر سلطان اویس ایلکانی را به این ازدواج جلب کند و مانع ازدواج این زن با شاه شجاع شود، خان سلطان را حسادت
از طرفی و دشمنی با آل مظفر (زیرا آل مظفر براندازندهء خاندان اینجو یعنی خاندان پدري خان سلطان بوده اند) از طرف دیگر بر
آن داشت که بفکر شوهر خود افتد. لذا در خفیه شروع به اظهار عشق و دلباختگی بشاه شجاع کرد و او را دعوت به اصفهان نمود.
شاه شجاع چون پیمان مودت با برادر خود شاه محمود بسته بود و به آسانی نمیتوانست پیمان شکنی کند و به اصفهان حمله برد، لذا
در پی بهانه برآمد و بشاه محمود نوشت چون امسال میخواهم دختر کوچک خود را به زنی شاه منصور درآورم مرا احتیاج بمال
فراوان است. مرا کمک کن. شاه محمود در جواب گفت: من از خرج خود مانده ام چگونه میتوانم کمک تو کنم. شاه شجاع را این
جواب بهانهء نکویی شد و با لشکري قصد تسخیر اصفهان کرد. چون به نزدیکی شهر رسید شاه محمود از در اطاعت درآمد و
اظهار عجز و بندگی کرد. شاه شجاع که از آداب مردمی بی بهره نبود دلش بحال برادرش سوخت و از تسخیر اصفهان درگذشت و
به شیراز رفت. در این میان جمعی از کسان شاه محمود به او رساندند که علت این حمله به اصفهان خان سلطان بوده است. از طرف
دیگر خان سلطان که از شاه محمود فرزندي نداشت و شوهر خود را نیز بخود بی مهر می دید در پی جلب قلب او برآمد و اظهار
حمل کرد. بعد از نه ماه فرزند کنیزکی را فرزند خود جلوه داد ولی بعد از یکسال این فرزند ساختگی درگذشت و او به عزا نشست.
شاه محمود بر اثر این اعمال از ناحیهء خان سلطان با وجود دلبستگی شدید که به او داشت از او زده شد و دستور خبه کردن او را
صادر نمود و نیز جماعتی را به تبریز فرستاد تا زن جدیدش خواهر اویس ایلکانی را بیاورند. سلطان اویس خواهر خود را با لشکري
کثیر به اصفهان روانه کرد. شاه محمود در این بین از کشتن زن خود پشیمان شد و آنقدر ناله و ندبه نمود و صورت خراشید که
زن جدید پس از ورود به اصفهان در پنهانی از فرط حسد و غضب دستور داد تا قبر خان سلطان را بشکافند و جنازهء او را « دوندي »
.(263 ،262 ،261 ، بسوزانند. (از تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 260
خان سلطان.
[سُ] (اِخ) ملقب به لیلی زن اسکندربن قرایوسف بود و این زن با قباد نام فرزند اسکندر سر و سري داشت. چون اسکندر بقلعهء
النجق رفت با قباد و لیلی آغاز خشونت و بدمزاجی گذارد و گفت: چرا ساوري و پیشکش براي مولانا میرزا شاهرخ فرستاده اید قباد
و لیلی پنداشتند که او بسرّ آنها پی برده و بظاهر پیشکش را بهانه کرده است. چون اسکندر آنها را تهدید بقتل کرد آندو در پی دفع
شر افتادند و شبی که اسکندر سخت شراب نوشیده و بر بالاي بام خفته بود لیلی نردبان را بالا نکشید و قباد ببالاي بام درآمد و تیغ
.( بر اسکندر پدر خود راند. (از حبیب السیر ج 3 چ کتابخانهء خیام ص 627
خان سهامی.
[نِ سَ] (اِخ) یکی از شعراست و تخلص او سهامی است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9
ص 285 ). رجوع به سهامی شود.
خانشاه.
(اِخ) نام موضعی بوده است که بعد از نیاستر کاشان قرار داشته و در تاریخ قم آمده است: اردشیر بموضع نیاستر قاسان (کاشان)
.( فرودآمد و نیاستر بنا کرد پس از آنجا رحلت کرد و به موضع خانشاه فرودآمد. (از تاریخ قم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 70
خانشاه.
(اِخ) نام جوسقی (کوشک) بوده است میان روقان و خانشاه و در تاریخ قم آمده است: اردشیر بابک بفرمود تا این جوسق را میان
روقان و خانشاه بنا کردند تا منظره اي باشد از براي کسی که در روقان بنشیند. بعد از آنک بنا نهادند به خانشاه معروف شد. (از
.( ترجمهء تاریخ قم چ جلال الدین طهرانی ص 70
خان طاووس.
(اِخ) دهی است از دهستان دول بخش حومهء شهرستان ارومیّه. واقع در 59 هزارگزي جنوب خاوري ارومیّه و 8 هزارگزي باختر
شوسهء ارومیّه به مهاباد. ناحیه اي است واقع در دامنهء کوهستان با آب و هواي مناطق سردسیري ولی سالم. داراي 35 تن سکنه که
سنی مذهب و کردزبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه مالرو میباشد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانع.
[نِ] (ع ص) متهم. بدکار. در گمان افکننده. ج، خُنَّع. خَنَعَه. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء ||). فروتن و نرم گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
خان عالم.
[نِ لَ] (اِخ) برخورداربیک. یکی از امراء و بزرگان هند است که در دورهء شاه عباس اول بسفارت از طرف جهانگیرشاه ملک هند
با اسباب و یراق و تجملات بزرگانه به ایران آمد و در وقت بازگشت شاه عباس نیز زینل بیک بیگدلی شاملوتو شمال باشی را
متقاب همراه او به رسالت بهند فرستاد. خان عالم چون بهند رسید در اثر لطف و محبت شاه عباس شروع بمدح و ثناي او کرد و
بدین جهت از نظر جهانگیرشاه افتاد. شرح حال او در تذکرهء نصرآبادي و صبح گلشن آمده است. این بیت از اوست: لباس آل ببر
993 و الذریعه قسم 1 جزء 9 ص 285 و صبح - کرده شوخ مهوش من بجلوه آمده و تیز کرده آتش من. (از عالم آرا چ 2 صص 951
.( گلشن ص 151
خان عباسی.
[عَبْ با] (اِخ) دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزي شهرستان ساري. ناحیه اي است واقع در 16 هزارگزي جنوب
خاوري ساري و در ساحل خاوري رود تجن. آب و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریایی است. سکنهء آنجا 110 تن است که
شیعی مذهب و بزبان مازندرانی و فارسی متکلمند. آب آنجا از رودخانهء تجن و محصول آنجا برنج و غلات و میوه و شغل اهالی
.( زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
خان علی خان.
[عَ] (اِخ) وي یکی از ریش سفیدان طایفهء مافی بود که با رضاخان و پایمردي و مرافقت چند نفر دیگر از سرکردگان طایفهء مافی
در منزل ایزد خواست زکیخان برادر مادري کریمخان زند را کشت. در این قتل خان علیخان و رضاخان بسراپردهء زکی خان رفتند
و تیري بسینهء او زده بچابکی از چادر او برآمدند و رفقاي دیگر آنها طنابهاي چادر را بریده بر روي زکیخان انداختند. (از مجمل
.( التواریخ گلستانه ص 355
خانعلی دره سی.
[عَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 60 هزارگزي جنوب گرمی و 6 هزارگزي شوسهء
گرمی به اردبیل، ناحیه اي است کوهستانی و گرمسیري داراي 41 تن سکنه است که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از
.( چشمه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خان غرد.
[غَ] (اِ مرکب) خانهء تابستانی را گویند( 1). (شرفنامهء منیري) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بسا خان و کاشانه و خان غرد
« بادغرد » و « بادغر » بدو اندرون شادي و نوشخرد. ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدي). ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع این کلمه به
بمعنی بادگیر و خانهء تابستانی باشد. ابوشکور بلخی گوید: خوش آنجا و کاشانه و بادغرد بدو « بادغرد » ارجاع داده شده است و
گوید: هر آنگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. صاحب « بادغر » اندرون شادي و نوشخورد. خسروانی در کلمهء
ساکن باشد جایی است که منزلگه درویشان است و معرب « نون » ضبط کرده و گفته است: اگر « خان غرو » فرهنگ جهانگیري آن را
است. این قول صاحب فرهنگ جهانگیري نه از حیث ضبط (یعنی خان غرد) و نه از حیث تعریب بوسیلهء فرهنگهاي « خانقاه » آن
دیگر تأیید نشده است.
خان غرده.
شود. « خان غرد » [غَ دَ / دِ] (اِ مرکب) خانهء تابستانی. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 379 ) (ناظم الاطباء). رجوع به
خانغو.
است. رجوع به خانفو شود. « خانقو » (اِخ) ضبط دیگر
خانف.
[نَ / نِ] (ع ص) بینی برکشنده از تکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). شتر که
منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ) .« جمل خانف » : سرگرداند سوي سوار در دویدن
خانفو.
(اِخ) نام دیگر آن کانتن( 1) است. کانتن یکی از بنادر مهم چین و بر دلتاي سی کیانگ( 2) قرار دارد نام دیگر کانتن کونگ
.Canton. (2) - Si-Kiang. (3) - Kouang-Tong - ( تنگ( 3) است. رجوع به کانتن شود. ( 1
خانق.
[نَ / نِ] (ع ص، اِ) خفه کنندهء گلو. (غیاث اللغات) (آنندراج ||). شعب تنگ. شکاف تنگ ||. کوچهء باریک. (منتهی الارب).
||کابوس. (بحر الجواهر). جاثوم. نیدلان. بَختَک.
خانق.
[نَ / نِ] (اِخ) نام ناحیتی بوده ببلاد نزار. یاقوت چنین آرد: ابومنذر گفت: نقل کرده اند که ایادبن نزار و برادران در تهامه و حدود
آن زندگی میکردند ناگاه بین آنها جنگ درگرفت و طایفهء مضر و ربیعه دو فرزند دیگر نزار را علیه ایاد یاري کردند و بین آنها
در خانق، که حال از بلاد کنانۀ بن خزیمۀ است، جنگ درگرفت و در این جنگ ایاد هزیمت یافت. یکی از بنی حفصۀ بن قیس بن
عیلان در ذم ایاد گفته است: ایاداً، یوم خانق، قد وطئنا بخیل مضمرات قد برینا ترادي بالفوارس کل یوم غضاب الحرب تحمی
المحجرینا فابنا بالنهاب و بالسبایا و اضحوا فی الدیار مجدلینا (از معجم البلدان یاقوت حموي).
خانقان.
[نَ / نِ] (اِخ) موضعی است بمدینه و آن محلی بوده که آب صحاري مدینه به آنجا جمع میشده است یعنی آب بطحان و عقیق و
قناه. (از معجم البلدان یاقوت حموي).
خانقاه.
و « منزلگاه » : است. نظیر « گاه » و « خانه » و مرکب از « خانگاه » [نَ / نِ] (معرب، اِ مرکب) مکان بودن مشایخ و درویشان. معرب
نیز استعمال کنند. (از غیاث اللغات) (آنندراج)( 1). خانه اي که درویشان و مشایخ در آن بسر « نون » فارسیان بسکون « مجلس گاه »
برده عبادت کنند. صومعه. عبادتگاه. (ناظم الاطباء). محل اقامت درویشان و صوفیان. (فرهنگ نظام). منزل یا محل اجتماع صوفیان.
رباط. تکیه( 2). ج، خوانق، خانقاهات : خاطر من بگه نظم سخن خانقاهی است پر از پیر و مرید.سوزنی. مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو طفل کاو سوي مادر گریزد از بر باب. خاقانی. هرکس بکاشان رسیده و یا شکل و مبانی خیرات و مجاري صدقات و خانقاه و
مخازن کتب و آن اخایر ذخایر و قماطر و نفایس سفاین و غرایب رغایب و اعلاق اوراق که آنجایگاه جمع است مشاهده کرده...
.( داند که علو همت او را در ابواب خیر و تحصیل علم و اهتمام به انواع هنرها تا چه حد است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص 13
صفحه 650 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
صاحب سفر کدام راه است سفره اش بکدام خانقاه است.نظامی. صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر
کشید.مولوي. صوفیی می گشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق.مولوي. سعدي تو نه مرد خانقاهی من چون تو قلندري
ندیدم.سعدي (طیبات). سعدي حدیث مستی و فریاد عاشقی دیگر مکن که عیب بود خانقاه را.سعدي. صاحبدلی ز مدرسه آمد
بخانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را. سعدي (گلستان). محمد کردعلی تاریخ خانقاه را چنین ذکر می کند: خانقاه کلمهء
فارسی است و اصل آن را خونگاه دانسته اند؛ یعنی جایی که سلطان در آنجا طعام می خورد. امروز اطلاق خانقاه بزوایاي صوفی
میشود که تا قبل از قرن ششم هجري قمري وجود نداشته اند. نخستین خدیوي که در مصر خانقاه کرد سلطان صلاح الدین یوسف
بود. او علاوه بر ساختن خانقاه رزق معلومی براي سالکین راه حق ترتیب کرد. (قول سیوطی). مقریزي را عقیده بر این است که:
خوانق از مستحدثات عالم اسلامند و از حدود قرن چهارم هجري قمري بوجود آمده اند. می گویند: اول کس که خانقاه را براي
عبادت بپا کرد زیدبن صوحان بن صرة بود چه او رجالی از اهل بصره را دید که بی تجارت و زراعت و درآمد معین تن بعبادت
حق داده و با آرام خیال بپرستش محبوب ازلی مشغولند. چون او اینان را چنین فارغ بال یافت خانه اي براي مسکن و مطعم و مشرب
و ملبسی براي زندگی آنها ایجاد کرد. روایت است که: نخستین خانقاه در اسلام زاویه اي بود که در رملهء بیت المقدس کرده
بودند و امیر نصاري در زمان استیلاء بر دیار قدس آن را بنا کرده بود. زیرا او طایفه اي از صوفیان را دید که با الفت خاص در
طریقت خود همگامی می کنند او جویاي این الفت و صحبت و اخوت خاصه شد آنان گفتند: الفت و صحبت حق راه و رسم
ماست. پس او براي آنان زاویه اي ساخت که تا با خیال راحت بعبادت پردازند( 3) در کتاب تاج آمده: معاویه همیشه به اطرافیان و
عمال خود و نیز به زیاد در عراق دستور میداد که ابن سبیل و فقراء و ذوي الحاجه را دریابید و خود او نیز در هر روز چهل مائده می
ساخت و بین وجوه لشکریان شام قسمت می کرد. (از خطط الشام محمد کردعلی ج 5 ص 133 ). عزالدین علی کاشانی آرد: در
اساس خانقاه و فایدهء آن: هر چند بناي خانقاه و اختصاص آن بمحل مساکنت و اجتماع متصوفه، رسمی محدث است از جملهء
مستحسنات صوفیان، ولیکن خانقاه را با صفه یی که مسکن فقراي صحابه بود در روزگار رسول (ص) مشابهتی و نسبتی هست چه
صفه مقامی بود در مدینه محل سکون و اجتماع فقراي اصحاب رسول علیه الصلوة و السلام هر که او را مسکنی نبودي در آنجا
اقامت نمودي. و اگر کسی بمدینه آمدي و آشنایی نداشتی که بدو فرودآید بصفه نزول کردي. چنانکه از طلحه روایت است که
و .« کان الرجل اذا قدم المدینۀ و کان له بها عریف ینزل علی عریفه فأن لم یکن له بها عریف نزل الصفۀ و کنت فی من نزل الصفۀ »
هیچ شک نیست که بناي خانقاه بر صفتی که اصل وضع اوست زینتی است از زینتهاي ملت اسلام و اختلالی که در این روزگار
بسبب اندراس علوم و انطماس رسوم صوفیان بدین قاعده متطرق گشته است، در صحت اصل وضع و فایدهء آن قادح نبود. فواید
تأسیس خانقاه: در تأسیس بناي خانقاه چند فایده هست. یکی آنکه محل نزول و سکون طایفه اي بود از فقرا که ایشان را سکنی و
مأوایی دیگر نباشد. و همچنانکه هر کس را خانه و منزلی هست، خانقاه منزل و خانهء ایشان است. دوم آنکه بسبب مساکنت در
وي، متصوفه را با یکدیگر اجتماع و صحبت بیشتر دست دهد، و در عموم احوال از عبادات و مؤاکلات و مجالسات و محاورات با
هم مجتمع و متفق باشند و بظاهر و باطن با یکدیگر متحد و متقابل. و بدان واسطه روابط الفت و محبت و صفا میان ایشان مؤکد
گردد، و قلوب و نفوس و ارواح و اشباحشان از پرتو انوار یکدیگر متعاکس و مقتبس شوند و از برکت جمعیت ظاهر و باطن و آثار
صلوات و دعوات ایشان، عکس بر چهرهء روزگار نزدیکان و دوران تابد، و نوازل بلا و عذاب از ایشان مندفع گردد. چنانکه در
ان » : خبر است از رسول (ص): ان الله تعالی لیدفع بالمسلم الصالح عن مأة من اهل بیته و من جیرانه البلاء. و همچنین در خبر است که
و بعضی از حکماء گفته .« الله لیصلح بصلاح الرجل ولده و ولد ولده و اهل دویرته و دویرات حوله ولایزالون فی حفظ الله مادام فیهم
اند ارتفاع الاصوات فی بیوت العبادات بحسن النیات وصفاء الطویات یحل ماعقدته الافلاك الدایرات. فایدهء سوم آنکه بسبب اتحاد
مسکن و اطلاع بر احوال هم رقیب یکدیگر باشند و نظر هر یک قیدي بود بر دیگري تا در میدان مخالفات و مساهلات مسترسل
نشود و پیوسته متیقظ و متحفظ بود و در رعایت تهذیب اخلاق و اعمال و اقوال و افعال غایت جهد مبذول دارد و بر عیوب و
هفوات یکدیگر تنبیه و اعلام کنند: کأنّ رقیباً منک یرعی خواطري و آخر یرعی ناظري و لسانی. در بیان رسوم اهل خانقاه و
خصایص ایشان: بدان که اهل خانقاه دو طایفه باشند. مسافران و مقیمان. اما رسم صوفیان در سفر آن است که چون بخانقاهی قصد
نزول دارند جهد کنند تا پیش از عصر بمنزل رسند. و اگر در راه بعذري متخلف شوند و وقت عصر درآید، آن شب بمسجد یا
گوشهء دیگر نزول کنند و روز دیگر بوقت ارتفاع آفتاب قصد خانقاه کنند. و چون در خانقاه روند اول تحیت مقام را دو رکعت
بگزارند پس سلام کنند و بمعانقت و مصافحت با حاضران مبادرت نمایند. و سنت آن است که از جهت مقیمان به حق القدوم
عراضه اي از طعام یا غیر آن در میان آرند. و بکلام مسابقت ننمایند و سخن تا نپرسند نگویند، و سه روز از خانقاه بقصد مهمی که
دارند از زیارت احیاء و اموات بیرون نروند تا هیأت باطن از تغییرات عوارض سفر بقرار خود بازآید و جمع گردد و مستعد لقاء
مشایخ و اخوان شوند. چه استیفاء حظ خیر از صحبت، بنور جمعیت باطن میسر گردد. از بهر آنک نور کلام و سمع بقدر نورانیت
دل تواند بود و چون از خانقاه بقصدي که دارند بیرون خواهند رفت بی اجازت مقدم اهل خانقاه بر خروج اقدام ننماید. و همچنین
در همه چیز بموافقت رأي و استصواب و اجازت او شروع کنند. و چون سه روز بگذرد اگر نیت اقامت دارند و در اوقات ایشان
و اما مقیمان خانقاه « فکفی بالعبادة شغ » مجال بطانت بود خدمتی که بدان قیام نمایند طلب دارند. و اگر اوقاتشان مشغول عبادت بود
باید که مقدم مسافران را بترحیب و اعزاز تلقی نمایند و بتودد و طاقت وجه بدیشان تقرب کنند. و خادم باید که سبک طعامی پیش
آورد و با ایشان تازه روي و خوش سخن بود. و اگر مسافري بخانقاه رسد که به مراسم صوفیه مترسم نبود بنظر حقارت و عدم
مبالات در او ننگرند و او را از خانقاه اخراج نکنند و بازنزنند. چه بسیار از اولیاء و صلحاء که از رسوم این جماعت خالی باشند پس
اگر ایشان را بمکروهی ایذاء رسانند، ممکن که باطن ایشان از آن مشوش و متألم شود و اثر ضرر آن بدین و دنیاي موذي لاحق
شود و بهترین اخلاق رفق و مداراست با مردم و درشت خویی قولًا و فعلًا نتیجهء نفس خبیث است. اگر کسی بخانقاه رسد و معلوم
شود که صلاحیت مقام ندارد، او را بوجه لطف و حسن کلام بعد از تقدیم طعام بازگردانند. (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه
- ( 156 ). - خانقاه نشین؛ آنکه در خانقاه نشیند. مجازاً بر صوفی و درویش اطلاق کنند. ( 1 - عزالدین محمود قاشانی صص 153
یعنی آن مقدار از زمین که در آن « منزلگاه » و « مجلسگاه » تشکیل شده چون « گاه » و « خان » صاحب آنندراج می گوید: این کلمه از
خانه توان ساخت. غایتش بمجاز بمعنی خانهء خاص استعمال یافته و حکم علم پیدا کرده است و میتواند که مزید علیه خان باشد. به
خانجاه » است چه تعریب آن « خانگاه » « خانقاه » نیز استعمال کنند. مرحوم دهخدا می گوید: اصل « سکون » هر تقدیر فارسیان به
میباشد: حسین بن جعفر... الصونی... کان شیخ الصوفیه فی الجبل و مقدمهم و دفن بالخانجاه (نقل از معجم البلدان یاقوت حموي).
و « رباط » بین « خانگاه » چنین آمده است: رباط را بترکی تکیه می گویند و در لفظ عجمی « رباط » ذیل کلمهء « خطط الشام » 2) - در )
3) - در فرهنگ مصطلحات عرفا بنقل از نفحات الانس و ) .( اختلافی وجود ندارد. (خطط الشام ج 5 ص 138 « زاویه » و « خانگاه »
طرائق الحقایق این داستان بصورت دیگر آمده است: اول خانقاهی که براي صوفیان بنا کردند آن است که برملهء شام کردند و
سبب آن بود که روزي امیري بشکار رفته بود در راه دو تن را دید که از این طائفه فراهم رسیدند و دست در آغوش یکدیگر
کردند و هم آنجا نشستند و آنچه را داشتند از خوردنی پیش نهادند و بخوردند آنگاه برفتند. امیرترسا را الفت ایشان با یکدیگر
خوش آمد یکی از ایشان را طلب کرد و پرسید آن که بود؟ گفت: ندانم. گفت: ترا چه بود؟ گفت: هیچ چیز. گفت: از کجا بود؟
گفت: ندانم. امیر گفت: پس این الفت چه بود که شما را با یکدیگر بود. درویش گفت: این ما را طریقت است. گفت: شما را
محلی هست که آنجا فراهم آیید؟ گفت: نی. گفت: من براي شما جایی بسازم تا با یکدیگر آنجا فراهم آیید. پس آن خانقاه بر
.( رمله بساخت. (فرهنگ مصطلحات عرفا ص 162
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ایجرود بخش حومهء شهرستان زنجان. واقع در 48 هزارگزي جنوب باختري زنجان و 2
هزارگزي راه مالرو عمومی. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي مناطق سردسیري داراي 508 تن سکنه که شیعی مذهب و
ترك زبانند. آب آنجا از چشمه و رودخانهء ایجرود میباشد. محصول آن غلات و انگور و میوه و شغل اهالی زراعت و گلیم و
.( جاجیم بافی است. راه مالرو و نام دیگر این ده خانگه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کندوان بخش ترك شهرستان میانه. واقع در 8 هزارگزي شمال بخش و 40 هزارگزي شوسهء
میانهء تبریز. ناحیه اي است کوهستانی و معتدل. داراي 390 تن سکنه است که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از چشمه و
محصول آن غلات و عدس و بزرك و نخود است. اهالی بزراعت و گله داري اشتغال دارند و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اسالم بخش مرکزي شهرستان طوالش. واقع در 11 هزارگزي جنوب خاوري هشت پر و 2
هزارگزي دریا و خاور شوسهء بندر انزلی به آستارا. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و مرطوب و مالاریایی.
سکنهء آنجا 100 تن که شیعی و سنی مذهبند و بزبان طالشی و فارسی تکلم می کنند. آب این ده از رودخانهء محلی و محصول
.( عمدهء آن برنج و شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه. واقع در 22 هزارگزي شمال باختر نوبران و سر راه عمومی
مالرو نوبران به رزن. ناحیه اي است سردسیري و داراي 308 تن سکنه که مذهب آنها شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است. آب این
ده از قنات و زهاب رود محلی و محصول آن غلات آبی و دیمی و انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و جاجیم
.( بافی است. راه مالرو دارد ولی ماشین هم می توان به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. واقع در 26 هزارگزي شمال خاوري اردبیل و 2 هزارگزي شوسهء اردبیل
آستارا. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل. داراي 2416 تن سکنه که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از
رودخانهء خانقاه و چشمه و محصولات آن غلات است. اهالی بزراعت و گله داري اشتغال دارند و راه مالرو است. این ناحیه از دو
محل نزدیک بهم تشکیل یافته یکی خانقاه بالا و دیگر خانقاه پایین. سکنهء خانقاه پایین 153 تن است و در آنجا معدن آهک
.( وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حسن آباد بخش حومهء شهرستان سنندج. واقع در 5 هزارگزي جنوب سنندج. داراي 45
.( تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان شرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز. واقع در 20 هزارگزي جنوب باختري دهخوارقان در
مسیر ارابه رو دهخوارقان به تبریز. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و داراي 925 تن سکنه که شیعی مذهب و
ترك زبانند. آب آنجا از چشمه و قنات و محصولات آن غلات و گردو است. اهالی بشغل زراعت و گله داري اشتغال دارند و راه
.( مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان هناجو بخش بناب شهرستان مراغه، واقع در 13 هزارگزي جنوب خاوري بناب و 5 هزارگزي
خاور شوسهء میاندوآب و مراغه. ناحیه اي است واقع در جلگه کنار رودخانه با آب و هواي معتدل ولی مالاریایی. سکنهء آنجا 535
تن که شیعی مذهب و ترك زبانند. از رودخانهء صوفی و چاه مشروب میشود و محصولش غلات و کشمش و بادام و زردآلو
میباشد. اهالی به زراعت و جاجیم بافی اشتغال دارند و راه مالرو است. از راه ارابه رو مراغه میتوان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان فرورق بخش حومهء شهرستان خوي. واقع در 18 هزارگزي شمال باختري خوي و 8 هزارگزي
باختري شوسهء خوي به ماکو. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل ولی مالاریایی. داراي 483 تن سکنه که شیعی
مذهب و ترك زبانند. آب این دهکده از چشمه سار و محصولات غلات و کرچک و زردآلو میباشد. اهالی به زراعت و گله داري
.( و جاجیم بافی اشتغال دارند، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزي شهرستان اردبیل. واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري اردبیل مسیر شوسهء
بلقاباد اردبیل. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و داراي 417 تن سکنه که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از
چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. اهالی بزراعت و گله داري اشتغال دارند و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء راست پی در سوادکوه مازندران در شمال دوآب است. (از سفرنامهء استرآباد و مازندران رابینو
.(115 - بخش انگلیسی صص 42
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوهء شهرستان سنندج. واقع در سه هزارگزي جنوب باختري پاوه و دو
هزارگزي خاور راه اتومبیل رو پاوه به روانسر. ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر. داراي 750 تن سکنه که سنی مذهبند، و بزبان
کردي و فارسی تکلم می کنند. از رودخانهء شمشیر و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و انواع میوه ها و لبنیات و عسل
.( است. اهالی بکشاورزي و گله داري و مکاري اشتغال دارند. راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در 19 هزارگزي شمال خاوري دیزگران و 6
هزارگزي کیونان. ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر. داراي 585 تن سکنه که سنی مذهبند و بزبان کردي و فارسی تکلم میکنند.
این ده از چشمه و زه و رودخانهء محلی مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و قلمستان است و اهالی
بکشاورزي گذران میکنند. از صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه مالرو میباشد، در تابستان از طریق سنقر بسنجاب
اتومبیل میتوان برد. این ده در سه محل بفاصلهء 2 الی 4 هزارگزي واقع است و به علیا وسطی و سفلی مشهور می باشد. سکنهء علیا
.( 110 تن و وسطی 260 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومهء شهرستان سنندج. واقع در 26 هزارگزي جنوب باختري سنندج و 2
هزارگزي جنوب باختري درویشان. ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر. داراي 160 تن سکنه که سنی مذهب اند و به زبان کردي
تکلم میکنند. این ده از چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی بزراعت و گله داري گذران میکنند. راه
.( مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در یک هزارگزي شمال زراب و سر راه اتومبیل رو
مریوان به زراب. ناحیه اي است کوهستانی و معتدل. داراي 50 تن سکنه که سنی مذهب و کردزبانند. این ده از چشمه مشروب
میشود. محصولاتش غلات، لبنیات و توتون است. اهالی بکشاورزي و گله داري اشتغال دارند راه مالرو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه واقع در هفت هزارگزي جنوب خاوري رشخوار
سر راه شوسهء عمومی رشخوار به سلامی. ناحیه اي است واقع در دامنهء کوه با آب و هواي مناطق گرمسیري. داراي 133 تن سکنه
که شیعی و حنفی مذهب و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات است و اهالی بزراعت و مالداري
.( گذران میکنند. راه اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش بردسکن شهرستان کاشمر. واقع در 44 هزارگزي شمال خاوري بردسکن و سر
راه مالرو عمومی ریوش. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي مناطق گرمسیري داراي 224 تن سکنه که شیعی مذهب و
فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود و محصولاتش غلات و عناب و ابریشم می باشد. اهالی بکشاورزي گذران میکنند و
.( راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. واقع در 85 هزارگزي شمال خاوري فریمان و سر راه
مالرو عمومی فریمان به بغبغو. ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر. داراي 233 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبانند. این ده از
قنات مشروب میشود و محصولاتش غلات، بن شن می باشد، اهالی بکشاورزي گذران میکنند و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر. واقع در 8 هزارگزي جنوب هریس و 23500 گزي
شوسهء تبریز به اهر. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و داراي 239 تن سکنه که شیعی مذهب و ترك زبانند. آب
آنجا از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. اهالی بزراعت و گله داري اشتغال دارند و فرش نیز میبافند. راه ارابه رو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوري بخش ورزقان شهرستان اهر. واقع در 36 هزارگزي شمال ورزقان و 35
هزارگزي ارابه رو تبریز به اهر. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و داراي 321 تن سکنه که شیعی مذهب و ترك
زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات است. اهالی بزراعت و گله داري اشتغال دارند. و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان ترگور بخش سلوانا شهرستان ارومیّه. واقع در 19 هزارگزي شمال باختري سلوانا و 5 هزارگزي
شمال باختري ارابه رو انبی، ناحیه اي است واقع در دامنهء کوهستان با آب و هواي مناطق سردسیري ولی سالم. داراي 230 تن سکنه
که سنی مذهب و ترك زبانند. آب آنجا از چشمه سار و محصولات آن غلات و توتون میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داري و
.( صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
خانقاه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 5 هزارگزي شمال مهاباد و 500 گزي خاور
شوسهء مهاباد به ارومیّه. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل ولی مالاریایی. داراي 221 تن سکنه که سنی مذهب و
ترك زبانند. این ده از چشمه و رودخانهء مهاباد مشروب میشود و محصول آن غلات و توتون و حبوبات و صیفی است. اهالی
.( بزراعت و گله داري و جاجیم بافی اشتغال دارند و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 651 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

/ 30