لغت نامه دهخدا حرف خ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف خ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خالد.
[لِ] (اِخ) ابن سیاربن عبد عوف بن معسربن بذر الغفاري. ابن کلبی گوید: او و حسان الاسلمی از سائقین شترهاي پیغمبر (ص) بوده
.( اند. ابن شاهین و طبري نیز از وي نام برده اند. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 92
خالد.
اذا سقی الرجل امرأته الماء » : [لِ] (اِخ) ابن شریک. وي حدیث زیر را از عرباض بن ساریۀ روایت می کند و از او سفیان بن حسین
.( عقیلی و ازدي حدیث او را غیر قابل اتباع می دانند. (از لسان المیزان ج 2 ص 378 « اجر
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن شعبۀ بن القلعم. وي از بنی الحرقوس است و پدرش شعبۀ بن القلعم مردي زباندار و وصاف فصیحی بود پسرانش
عبدالله و عمر و خالد به همان صفت پدر متصف بودند با این تفاوت که خالد بر این فصاحت و بلاغت، علم و حلاوت و ظرافت را
.( نیز افزون داشت. (از البیان و التبیین چ حسن سندوبی ج 1 ص 255
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن شوذب. وي از حسن بصري و از او قتیبۀ حدیث روایت می کند. بخاري می گوید: در این نظر است عقیلی از طریق
مقدمی می آورد: که مر خالدبن شوذب را گفتم ترا چیست که از حسن حدیث نمی کنی؟ گفت یونس بیش از من با حسن
همنشینی کرد. پس کتاب یونس را بیاورید تا آن را بهر شما بخوانم. مقدمی می گوید: من به او رجوع نکردم. ابن حبان او را در
.( نام می برد. (از لسان المیزان ج 2 ص 378 « ثقات »
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن صبیح، مکنی به ابوالهیثم. وي از تابعان است. رجوع به ابوالهیثم خالدبن صبیح شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن صبیح الخراسانی، مکنی به ابومعاذ. او از عکرمه و اسماعیل بن رافع حدیث می کند و از او هشام بن عبدالله الرازي
روایت دارد. ابن ابوحاتم از پدرش روایت دارد که وي صاحب راي و صدوق بود. ابن حبان از قول یحیی بن سهیل می آرد که:
حمدویه ما را حدیث کرد و گفت در نزد خالدبن صبیح بودیم و او کتب ابویوسف را براي ما می خواند. پس اسلم بن ابی سلمۀ
اصحاب الرأي » : عبدالرحیم می گوید: خالد را شنیدم که این حدیث عمر را قرائت می کرد .« لان تمطوا الغناء خیر من هذا » : گفت
.( قال: نحن. (از لسان المیزان ج 2 ص 378 «؟ من هم » : به او گفتم « اعداء السنن
خالد.
خود او را « تذییل » [لِ] (اِخ) ابن صبیح الفقیه. وي از اسماعیل بن رافع روایت دارد. ابوحاتم او را صدوق ذکر می کند و ابن حبان در
(1) .( از ضعفاء می آورد. ابوالعباس النباتی نیز او را ضعیف می داند ولی قول، قول ابوحاتم است.( 1) (از لسان المیزان ج 2 ص 378
- مؤلف لسان المیزان صاحب ترجمه را از صاحب ترجمهء مادهء قبل ممتاز دانسته است.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن صخربن عامربن کعب بن سعدبن تیم بن مرة التمیمی. عبدان از او نام برده است و از طریق موسی بن محمد بن ابراهیم
بن حارث بن خالدبن صخر که از مهاجران حبشه بود، از پدرش از خالدبن عبدالله حدیثی می آورد. سپس عبدان میگوید: از
خالدبن صخر نامی جز در این حدیث نشنیده ام. عسقلانی می گوید: از مهاجران حبشه حارث بن خالد بود نه خالدبن صخر. ابن
.( اثیر نیز می گوید: صحبت و هجرت براي حارث بوده است نه خالد. (از الاصابه قسم 4 ج 1 ص 156
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن صفوان بن عبدالله بن عمروبن الاهتم، مکنی به ابوصفوان التمیمی المنقري. وي یکی از فصیحان عرب و خطباء ایشان
است. او راوي اخبار و از همنشینان هشام بن عبدالملک و خالد قسري بوده است. شبیب بن شبیۀ از خالدبن صفوان حکایت میکند
که گفت: یوسف بن عمر ثقفی مرا در وفد عراق به نزد هشام بن عبدالملک برد چون بر هشام بن عبدالملک وارد شدم هشام با اقربا
و حشم و همنشینانش در بیابان نزه و باطراوت سراپرده زده بود و هر جزئی از سراپرده اش را در شهري که اختصاص به ساختن آن
داشت ساخته بودند. اتفاقاً آن سال باران بموقع باریده و سبزه و گل آنطور که باید در بیابان جلوه گري میکرد. من چون هشام بن
عبدالملک را دیدم رو به او کرده گفتم: اي امیر! پادشاهی از پادشاهان قدیم روزي با خویشان و حرمش به قصد تفرج به بیابان
آمد. اتفاقاً آن سال نیز هوا در لطافت و زمین در طراوت چون امسال بود. پادشاه چون خرمی هوا و دلکشی زمین را دید رو به
در نزد او یکی از مردان خدا بود و پس از کسب اجازه در مقام جواب در «؟ هل رأیتم مثل ما أنا فیه » : اصحاب خود کرد و گفت
پادشاه او را گفت: این میراث است و از آن «؟ أرایت هذا الذي أنت فیه أ شی ء لم تزل فیه ام شی ء صار الیک میراثاً » : آمد و گفت
دیگري می شود، همانطور که از آن من شد او گفت: پس اي پادشاه تو در حقیقت به چیزي غره شدي که زمان اندکی نزد تست و
زمان درازي از تو دور خواهد شد و فردا به حسابش گرفتار خواهی بود. شاه چون این شنید منقلب شد. سپس خلع خلعت شاهی از
خود کرد، و با این جلیس خود سر به بیابان گذاشت. خالد گفت: چون این داستان را به هشام گفتم، او را گریه دست داد تا آن حد
که ریشش تر شد و عمامه اش خیس. پس امر به نزع ابنیه و نقل مقربان کرد و ملتزم قصر خود شد. چون قوم این شنیدند نزد من
الیکم عنی فأنی عاهدت الله عزوجل ألا » : آمدند و گفتند: عیش او را منغص کردي و آسایش او را تباه؟ خالد گفت به آنها گفتم
وي در بین ادبا معروف است و مرگش به سال 135 ه . ق. اتفاق افتاد. (از معجم الادباء یاقوت .« اخلو بملک ألا ذکرته الله عزوجل
.(35 - حموي ج 11 چ دارالمأمون صص 24
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن طفیل بن مدرك الغفاري. ابن مندة گوید: ابن بنت منیع او را از صحابه دانسته است. عسقلانی [ صاحب اصابه ] می
گوید: این قول ابن مندة دربارهء خالد را در کتاب ابن بنت منیع نیافتم، فقط او در ترجمهء حال مدرك حدیثی ایراد کرده است و
را به « مدرك » آن را از طریق سفیان بن حمزه از کثیربن زید از خالدبن الطفیل بن مدرك الغفاري اخراج نموده که پیغمبر جد او
اما «... اللهم اعوذ برضاك من سخطک » : مکه فرستاد تا دخترش را از مکه بیاورد و نیز گفت: پیغمبر به گاه سجود و رکوع می فرمود
صفحه 627 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( در این حدیث صراحتی بر صحابی بودن او نیست. (از الاصابه ج 1 قسم 1 ص 92 و قسم 4 ص 156
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن طلیق بن محمد بن عمران بن حصین الخزاعی الانماري. وي از پدرش روایت دارد. ابن ابوحاتم او را قاضی بصره ذکر
« ثقات » کرده است و از حسن و پدرش طلیق روایت دارد. از او پسرش عمران و سهیل بن هاشم روایت می کنند. ابن حبان او را در
وي را اخباري گفته و شخصی بس متکبر می داند که از جانب مهدي قضاء بصره یافت. ابن جوزي « الفهرست » آورده. ابن ندیم در
.( 1) آرد که: مهدي چون عنبري را عزل کرد او را قضاء بصره داد ولی قاضی خوبی نبود. (از لسان المیزان ج 2 ص 379 )« منتظم » در
از ) .« المنافرات » و « المتزوجات » و « کتاب البرهان » : اسماعیل پاشا می گوید: مرگ وي به سال 166 ه . ق. اتفاق افتاد و او راست
1) - در لسان المیزان چاپی: منظم. ) .( هدایۀ العارفین ستون 343
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن طهمان، مکنی به ابوالعلاء الخفاف. وي تابعی است. رجوع به ابوالعلاء الخفاف شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عاص بن هشام بن المغیرة المخزومی. پدرش در جنگ بدر کشته شد. ابن سعد و ابن حبان گویند که او در روز فتح
مکه اسلام آورد و در مکه اقامت گزید. طبرانی و ابن قانع در ترجمهء او از روایت حمادبن سلمۀ از عکرمۀ بن خالد از پدرش از
جدش حدیثی در طاعون آورده اند که بسیار عجیب است چه جد عکرمۀ عاص بن هشام است. طبرانی به ظاهر این امر فریب خورده
.( و عاص بن هشام را در زمرهء صحابه آورده است و این خود غلط فاحشی است... (از الاصابه ج 1 قسم 1 ص 92
خالد.
.«... من کنت مولاه » : [لِ] (اِخ) ابن عامربن عیاش. وي از فطربن خلیفه از ابواسحاق از حارث از علی این حدیث را روایت می کند
.( دارقطنی می گوید: حدیث او غیرقابل اتباع است. (از لسان المیزان ج 2 ص 379
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبادة الغفاري. ابوعمرو می گوید: وي کسی است که در واقعهء حدیبیه رسول خدا او را به عمامهء خود بست و به
درون چاه فرستاد، زیرا قوم بسیار تشنه بودند. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 93 ). مقریزي گوید: وي یکی از مسلمین صدر اول است و
گفته شده وي تیر از پیغمبر(ص) گرفت و در چاله آبهاي حدیبیه فروبرد و آب آن چاله ها بر اثر این امر زیاد شد. (از امتاع الاسماع
.( ص 284
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن عباس. وي پسر عباس عم پیغمبر(ص) است. (از حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 2 ص 65
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالبربن یوسف بن عبدالله قرطبی. وي به سال 463 ه . ق. وفات یافت. (کشف الظنون ج 2 ص 255 ). خالد تصحیف
« کافی فی فروع المالکیه » حافظ است و نام وي یوسف بن عبدالبر است. چنانکه در چاپ دوم کشف الظنون آمده است. وي مؤلف
.( است در 15 مجلد. (کشف الظنون چ 2 ج 2 ستون 1379
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالدائم المصري. ابن عدي حدیث او را مخدوش میداند. وي از نافع بن یزید روایت می کند. ابن حبان میگوید: او
« احادیث موضوعهء » متون واهی را به اسانید مشهور الصاق میکند. ابونعیم در مقدمه اي بر صحیح مسلم می آرد وي از نافع بن یزید
چندي را روایت می کند. نام او در تاریخ مصر سعیدبن یونس دیده نشد و در جاي دیگر نیز بنظر نرسید شاید وي بصري باشد نه
را روایت میکند. ابوالفضل طاهر او را متروك الحدیث می داند. (از لسان « احادیث موضوعه » مصري. حاکم و نقاش می گویند: او
.( المیزان ج 2 ص 379
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. وي از کسانی است که در عسکر سلیمان بن عبدالملک بوده و داستان زیر را نقل میکند: یک شب
آهنگ خوش در لشکر شنیده شد. صبح سلیمان کس فرستاد تا خوانندگان را بیاورند چون آوردند رو به آنها کرد و گفت: اسب نر
شیهه می زند تا مادیان به او نظر کند و شتر مست فحل به بانگ می آید تا ماده شتر به او میل کند و بز نر بانگ از سرمستی
برمیدارد تا بز ماده به پیش او رود، و مرد نیز آواز نمی خواند مگر میل به زن کرده و قصد آن داشته باشد سپس امر به اخته کردن
آنان داد. عمر بن عبدالعزیز حاضر بود و اخته کردن را مثله دانست و به حکم عدم حلیت مثله آنها را آزاد کرد. (از سیرهء عمر بن
.( عبدالعزیز ص 38
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن خالدبن هشام المخزومی مکنی به ابوسلیمان. از محدثین است. رجوع به ابوسلیمان خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن المعروف بالعبد. در این که آیا او ملقب به عبد است یا به عبدي، اختلاف است. ولی لقب او عبد است و
اختلاف بیهوده میباشد. دارقطنی می گوید: جز یک حدیث باطل از او روایتی نشده است و این روایت همان است که عیسی بن
احمد عسقلانی در بلخ از اسحاق بن فرات از خالدبن عبدالرحمن ابوالهیثم از سماك بن حرب از طارق بن شهاب از عمر روایت می
کند. ابوحاتم او را صدوق میداند، و ابوالولید از او روایت می دارد. ابن عدي آن حدیث را در ترجمهء خالدبن عبدالرحمن
سپس او را بدون تردید خراسانی می داند .« حدثنا خالدبن عبدالرحمن العبدي » : خراسانی می آرد و در سیاق کلامش چنین میگوید
.( و ترجمهء عبدي در مختصر تهذیب آمده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 380
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالعزي بن سلامۀ بن مرة بن جعونۀ بن جبیربن عدي بن سلول بن کعب الخزاعی، مکنی به ابوخناس. نسایی او را
ابومحرش ضبط کرده است. این ضبط بنظر اقوي است چه ابوخناس کنیهء پسر او مسعود است. ابن حبان گفت: او را با پیغمبر
صحبت دست داد. یعقوب بن سفیان در نسخه گفته: سلیمان بن عثمان بن ولید ما را حدیث کرد که عم من ابومصرف از سعیدبن
ولیدبن عبدالله بن مسعودبن خالدبن عبدالعزي براي پدرم از پسر خالد از خالدبن عبدالعزي حدیث کرد که پیغمبر گوسفندي را
کشت، خود و بعضی از اصحابش کمی از آن گوسفند را خوردند و بقیه را به خالد داد (چون عائله اش زیاد بود) و آنان از آن
.( خوردند و باز زیاد آمد. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 93
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بجلی. وي والی عراق از طرف هشام بن عبدالملک بود و در کار نقود اسلامی جدیت بخرج داد و از کسانی
.( است که بهترین سکه هاي اموي بوسیلهء آنها ضرب شد. (از نقود العربیۀ ج 1 ص 14 و 93
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن حرملۀ المدلجی. گفته اند که او و پدر و جدش را صحبت پیغمبر دست داده است. بغوي میگوید: نمیدانم او
را صحبتی بوده است یا نه. ابن مندة صحابت او را صحیح ندانسته است. ابن ابی عاصم و جماعتی نام او را ذکر نموده و از طریق
سجیل بن محمد اسلمی ایراد کرده اند که گفت: پدرم از خالدبن عبدالله بن حرملۀ المدلجی حدیث کرد و گفت: رسول خدا را در
در جماعت مردي از بنی مدلج بود و .« هل لک فی عقائل النساء و ادم الابل من بنی مدلج » : عسفان دیدم که مردي به او می گفت
.( از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 93 ) .« خیرکم المدافع عن قومه ما لم یأثم » : رسول فرمود
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن خالدبن اسید. وي حاکم بصره از طرف عبدالملک بن مروان بود و روزي که اموال زیادي از طرف حجاج
که بعد از او حاکم بصره شده بود براي عبدالملک آوردند عبدالملک به او و برادرش [ امید ] در حضور جمعی خطاب کرد و
مطالبی گفت و خالد در مقام جواب برآمد. این جواب می رساند که خالد در حکومتش بر بصره به خلاف حجاج با مردم
خوشرفتاري می کرده است. (از کتاب الوزراء و الکتاب جهشیاري ص 181 ). رجوع به عقد الفرید ج 1 ص 116 و ج 4 ص 105 و ج 5
ص 192 چ محمد سعید العریان شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن طلیق الخزاعی. وي از قاضیانی است که مهدي قضاء بصره را به او داد. ابن مناذر با آنکه از دوستان آل طلیق
بود او را بجهت خبث و بی حیائیش هجو کرده است: أصبح الحاکم بالناس من آل طلیق جالساً یحکم فی الناس بحکم الجاثلیق بدع
القصد و یهوي فی بنیات الطریق یا ابا الهیثم ماکنت لهذا بخلیق لا و لا کنت لماحملت منه بمطیق حبله حبل غرور عقده غیر وثیق. (از
.( حاشیهء البیان والتبیین چ حسن سندوبی ج 2 ص 203
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن واسطی طحان، مکنی به ابوالهیثم. وي از محدثین است.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله خراسانی مکنی به ابومحمد. وي از تابعان و محدث است. رجوع به ابومحمد خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله خزاعی. بعضی او را اسلمی گفته اند. ابوعمر از او نام برده است و حدیث زیر را از او نقل می کند: پیغمبر (ص)
.( در جنگ حنین با اسیران برگشت و آنان را در جعرانۀ قسمت کرد. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 93
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن عبدالله العدوي. ابن حبان گوید: او از کسانی است که بر پیغمبر وارد شد. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 93
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله قسري، مکنی به ابویزید. وي بنابر قول ابن الندیم از خطباي معروف زبان عرب است. مادر او نصرانیه و خود او
متهم به زندقه بود؛ یعنی او را به مانویه نسبت می کرده اند. هشام بن عبدالملک خراسان و عراق را به خالد داد و خالد برادرش اسد
را به خراسان فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 309 ). و سپس هشام بن عبدالملک خالد را عزل و عراق و خراسان را بیوسف
بن عمر بن هبیره داد. (مجمل التواریخ والقصص ص 309 ) (حاشیهء تاریخ سیستان ص 123 ). تاریخ عزل خالد بنقل تاریخ سیستان
سال 116 ه . ق. است. (تاریخ سیستان ص 127 ). و تاریخ قتل او بنابر قول ابن اثیر در کامل سال 126 ه . ق. است. خالد بنابر امر
هشام بن عبدالملک جعدبن درهم مانوي را بگرفت و بکشت. (خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال آشتیانی ص 33 ). بنابر نقل حبیب
السیر خالد ولایت بصره را از قبل عبدالملک و حکومت حجاز را از قبل ولید و عراقین را از قبل هشام داشت. (از حبیب السیر چ 1
70 ). ابن قتیبه گوید: وي از ندیمان هشام بن عبدالملک بوده است. خالدبن صفوان ،69 ،68 ،66 ،61 ، تهران جزو 2 ج 2 ص 54
میگوید: من بر هشام بن عبدالملک وارد شدم و از ندما و نزدیکان مجلس او گشتم. وي به من گفت: اي خالد هیچ میدانی چقدر
خالدها پیش از تو بر جایگاه تو نشسته اند و حدیثشان نزد من از حدیث تو دلاویزتر بود؟ خالدبن صفوان گفت: دانستم مقصود
.( هشام خالدبن عبدلله است... القصۀ بطولها. (از عیون الاخبار ج 1 ص 42
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالملک الباهلی. وي از حجاج بن ارطاة روایت می کند و از او اسماعیل بن عیاش روایت دارد ولی ابوزرعۀ می
.( گوید: من او را نمی شناسم. (از لسان المیزان ج 2 ص 380
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالملک مروروذي از راصدین بزرگ اسلام است که از اهل مرورود خراسان بوده معاصر مأمون خلیفهء عباسی
است و به امر خلیفه به رصد کواکب در سالهاي 215 و 216 و 217 ه . ق. اشتغال جست. رفقاي او در امر رصد سندبن علی مأمونی
و جوهري و یحیی بن ابی منصور بوده اند. پسر خالد محمد و نواده اش عمر هر دو از علماي ریاضی بوده اند. صاحب گاهنامه
میگوید: سال وفات خالدبن عبدالملک را بتحقیق نیافتم و بنظر بعد از 218 ه . ق. که فوت مأمون اتفاق افتاد حیات داشته است. (از
گاهنامهء سیدجلال طهرانی 1310 ه . ش. ص 63 ). همایی در پاورقی التفهیم آرد: خالدبن عبدالملک مروروذي یا مرورودي (بنا به
فارسی) از منجمین بزرگ عالم است و در بین سالهاي 215 و 218 ه . ق. از طرف مأمون مأمور شد تا از « ذال » و « دال » قانون ابدال
روي اختلاف ارتفاع ستارهء قطبی مسافت یک درجهء نصف النهار زمین را پیدا کند او با سندبن علی و علی بن عیسی اسطرلابی و
ابوالبختري و به نوشتهء خفري با احمد سجزي در دشت سنجار شام به این کار بدین طریق اقدام کرد: از آن نقطه که ارتفاع قطب را
رصد کرده بودند دسته اي با خالدبن عبدالملک مروروذي و سندبن علی بسمت شمال و دسته اي با علی بن عیسی اسطرلابی و
ابوالبختري و احمد سجزي به سمت جنوب رهسپار گشتند و در رفتن و برگشتن مسافت را درست پیمودند نتیجه این شده که یک
درجهء قوس نصف النهار زمین هیجده فرسنگ و هشت نهم فرسنگ؛ یعنی 65 میل و دوثلث میل است. (از پاورقی کتاب التفهیم
.( ابوریحان بیرونی چ همایی ص 160 و 163
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبید، مکنی به ابوعصام. وي از تابعان است و راوي نیز می باشد. رجوع به ابوعصام خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عبیداللهبن الحجاج السلمی. ابن ابی حاتم گوید: او را با نبی صحبت بوده است. ابن السکن و طبرانی از طریق اسماعیل
بن عیاش روایت کرده که: عقیل بن مدرك السلمی از حارث بن خالدبن عبدالله السلمی و او از پدرش روایت دارد که رسول خدا
ابن مندة گفت: این خبر مشهور از اسماعیل است و حدیث .« أن الله اعطاکم ثلث اموالکم عند وفاتکم زیادة فی اعمالکم » : فرمود
.( دیگري براي او اخراج کرده است. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 94
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عتاب. وي عامل حجاج بر ري بود. روزي حجاج در نامه اي مادر او را که ام ولد بود دشنام داد او نیز در جواب خود
به حجاج سخنهاي درشت نوشت. حجاج شکایت به عبدالملک برد و قضیه بالا گرفت. خالد بر اثر این امر ترسیده به شام نزد
عبدالملک رفت و سرانجام با وساطت زفربن الحرث عبدالملک از عقوبت او درگذشت. (از مختصر اغانی چ وزارت فرهنگ
ص 37 ). جاحظ گوید: وي از ممدوحین اعشی همدان است و ابیات زیر دربارهء اوست: رأیت ثناء الناس بالغیب طیّبا علیک و قالوا
ماجد وبن ماجد بنی الحارث السامین للمجد انّکم بنیتُم بناء ذکره غیر بائد هنیئاً لما اعطاکم الله واعلموا بأنی ساطري خالداً فی
.( القصائد فأن یک عتاب مضی لسبیله فمامات من یبقی له مثل خالد. (البیان والتبیین چ حسن سندوبی ج 3 ص 151
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عثمان بن عفان. وي یکی از نه پسر عثمان خلیفهء سوم است او را فرزندي نبود و قرآنی که خون عثمان بر او چکیده
بود با او بود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عثمان عثمانی الاموي. وي از مالک روایت دارد. ابن حبان میگوید: چون او را احادیث ملزقه و روایات مقلوبه بسیار
است لذا احتجاج به خبرش باطل میباشد. ابن حبان دو حدیث از وي روایت میکند و سپس آن دو را از طریق دیگر اخراج میکند.
دارقطنی در غرائب ضمن اخراج این دو حدیث در سلسلهء روات از عثمان بن خالد نام میبرد نه از خالدبن عثمان. (از لسان المیزان
.( ج 2 ص 382
خالد.
کتاب الازارقۀ و » : [لِ] (اِخ) ابن عجلان، مکنی به ابوالهیثم مولی آل المهلب بن ابی صفره. متوفی به سال 223 ه . ق. او راست
رجوع به ابوالهیثم خالد شود. .« کتاب اخبار المهلب » و « حروب المهلب
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عجیربن عبد یزیدبن هاشم بن المطلب بن عبد مناف... پدر وي را با رسول صحبت بوده است. ابن کلبی می گوید:
عمر بن خطاب خالد را بواسطهء شرابخواري زد. عسقلانی از این قول استفاده میکند و میگوید: عمر کسی را حد نمیزند مگر آنکه
.( به سن بلوغ رسیده باشد، و اگر چنین بود باید مرد حدخورده صحابت پیغمبر را دریافته باشد. (از الاصابه قسم 2 ج 1 ص 145
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عدي الجهنی. او از مدنیان است که در اشعر اقامت داشت. احمد و ابن ابی شیبۀ و حارث و ابویعلی و طبرانی از طریق
.( بسربن سعید از خالدبن عدي از پیغمبر روایت میکند. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 94
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عرفطۀ بن ابرهۀ بن سنان اللیثی. (عذري نیز آمده است و این صحیح است). عمر بن شبۀ در اخبار مکه میگوید: او
خالدبن عرفطۀ بن صعیربن حزان بن کاهل بن عبدبن عذرة است و در خردسالی به مکه آمد و هم سوگند با بنی زهره شد. وي پسر
برادر ثعبۀ بن صعیرالعذري و پسرعم عبدالله بن ثعلبۀ است. ابن مندة این قول را بعید دانسته و گفته: او خزاعی است. ترمذي به اسناد
صحیح حدیث او را اخراج کرده و ابوعثمان النهدي از او روایت میکند که خالد با سعدبن ابی وقاص در فتوح عراق شرکت داشت.
.( عبدالله بن یسار و ابواسحاق السبیعی و جز ایشان نیز این روایت را دارند. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 94
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عروة بن الورد العبسی. وي ادراك زمان نبی کرده است چه پدرش قبل از بعثت وفات یافت. او را یزیدبن خالد نیز
میگویند و مرزبانی در معجم الشعراء از او نام برده و این ابیات را براي او انشاد کرده است: و کان اخی اذا ما عد مالی و کنت عیاله
.( دون العیال فأنی لااجاربه بوقري لنسل اصبحوا فی قل مال. (از الاصابۀ ج 1 قسم 3 ص 147
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عطاء. وي از پدرش روایت دارد. بخاري او را منکرالحدیث میداند و میگوید: وي از موالی قریش است و شاید او
.( خلاد باشد. ابن ابوحاتم بین آن دو فرق گذاشته و این را خالدبن عطاء بصري می نامد. (از لسان المیزان ج 2 ص 382
خالد.
صفحه 628 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الحمدلله الذي جعل الموت » : [لِ] (اِخ) ابن عطیۀ. وي گفت: عمر بن عبدالعزیز در وقت وفات، پسرش عبدالملک را چنین گفت
.( از سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 270 ) .«... حتماً واجباً علی خلقه ثم سوي فیه بینهم
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عقبۀ بن ابی معیط بن ابی عمروبن امیۀ بن عبد شمس الاموي. وي برادر ولید و از مسلمین روز فتح مکه است. مسکنش
یوم » او را از صحابیان متوطن در رقه نام برده است. وي در « تاریخ رقه » در رقه بوده و اعقاب او در آنجا سکنی داشته اند. صاحب
در محاصرهء عثمان مؤثر بود و از هربن سحان در این شعر خود به آن اشاره نموده است: یلوموننی أن جلت فی الدار حاسراً و « الدار
.( قد فرمنها و هو دارع. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 95
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن علقمه، مکنی به ابوحبه. وي از تابعان است. رجوع به ابوحبۀ خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن علی... وي یکی از فرزندان امام علی النقی امام دهم شیعیان است. این امام را (یعنی امام علی النقی)
.( چهار پسر بود به نامهاي: حسن و جعفر و ابوابراهیم و خالد و یک دختر. (از تاریخ گزیده ص 207
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عمر قرشی، مکنی به ابوسعید. وي از تابعان است. رجوع به ابوسعید خالد شود.
خالد.
روایت دارد. جعفر فریابی او را تکذیب میکند و ابن عدي و « بقیه » [لِ] (اِخ) ابن عمرو، مکنی به ابوالاخیل السلفی الحمصی. وي از
جز او، او را واهی میدانند. در سنن دارقطنی آمده است که عثمان بن السماك از احمدبن خالدبن عمرو الحمصی از پدرش از
من افطر یوماً فی رمضان فلیحرق » : حارث بن کلاعی از مقاتل بن سلیمان از عطاء از جابر حدیث کرد و گفت پیغمبر(ص) فرمود
این حدیث باطل است و در ردّش سه شخص ذیل کافی میباشند: خالد لین است و شیخش ضعیف و مقاتل غیرثقه. ابن حبان .« بدنۀ
او را در ثقات آورده و میگوید: وي اغلب خطا می کند. دارقطنی میگوید: دو پسر او احمد و عثمان ثقه اند ولی پدرشان ضعیف.
ابن عدي می گوید: وي را احادیث منکر بسیار است و از احمدبن ابی الاخیل پسر او نقل میکند که گفت: پدرم در سال 287 ه . ق.
.( فوت کرد. (از لسان المیزان ج 2 ص 382
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عمروبن ابی کعب الانصاري. ابن اسحاق او را از کسانی دانسته است که در واقعهء عقبه حضور داشته اند. (از الاصابۀ
.( ج 1 قسم 1 ص 95
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عمروبن عدي بن نابی بن عمروبن سوادبن عدي بن غنم بن کعب بن سلمۀ الانصاري السلمی. وي از جملهء کسانی
است که در واقعهء عقبهء ثانیه حضور داشته اند. هشام بن الکلبی گوید: در واقعهء بدر او نیز حاضر بود. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1
.( ص 95
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عمیر العبدي. حسن بن سفیان در مسندش گفت: معلی بن مهدي ما را حدیث کرد که بشربن المفضل از شعبۀ از
سماك بن حرب بن خالدبن عمیر حدیث کرد و گفت: به مکه آمدم و به پیغمبر یک دست شلوار فروختم و او وجه آن را به من
.( داد. این خبر ارجح است و رجالش ثقه هستند. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 95
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عمیر العدوي البصري. ابن عبدالبر از او نام برده و میگوید: وي ادراك زمان جاهلیت کرده است. او در بصره شاهد
خطبهء عتبۀ بن غزوان بود. ابن حبان در ثقات تابعین از او نام برده و ابوموسی از عبدان نقل کرد که عبدان گفت: من نمیدانم آیا او
.( را روایتی بوده است یا نه؟ (از الاصابه قسم 3 ج 1 ص 147
خالد.
حضور داشت. ابن اثیر از ابن ربیع « بیعۀ الرضوان » [لِ] (اِخ) ابن عنبس. سعیدبن عفیر او را از اهل مصر ذکر کرده و گفته است که در
الجیزي حکایت کرد که او خالد را از صحابه میداند. مغلطائی در این مورد شک دارد، زیرا نام او در کتاب ابن ربیع نیامده و فقط
.( کسی که از او نام برده ابن یونس است. (از الاصابه ج 1 قسم 1 ص 95
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عوف. وي برادر عبدالرحمان بن عوف بن عبدالحارث بن زهره بود. مستوفی گوید: عبدالرحمان در سی سالگی
.( مسلمان شد و سه برادر داشت. عبدالله، اسود، خالد. (از تاریخ گزیده ص 211
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عوف بن فضله ملقب به ذوالسبلۀ. وي از رئیسان عرب است. (از منتهی الارب).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن عیسی. وي صحابی است و به مصر رفت ولی حدیثی از او شناخته نشده است. این قول ابن ربیع است. سعیدبن عفیر
است و در فتح مصر حضور داشت. ابن یونس نیز او را ذکر کرده است. مغلطائی در اینکه ابن « مبایعین تحت الشجرة » میگوید: او از
اثیر به نقل از ابن ربیع او را یاد کرده است ایراد گرفته و میگوید: نام او در کتاب ابن ربیع نیست. سیوطی گوید: آري در متن کتاب
.( نام ابن ربیع نیست ولی در آخر آن کتاب نام او آمده است. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهره ص 89
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن عیسی. وي از ثابت البنانی روایت دارد. عقیلی میگوید: وي مجهول النقل است. (از لسان المیزان ج 2 ص 382
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن غسان، مکنی به ابوعبس الدارمی. وي از پدرش حدیث میکند. ابن عدي می گوید: او را دو حدیث باطل است و حال
آنکه پدرش غسان بن مالک مرد معروفی است. بصریون را عقیدت است که او سارق حدیث ابی خلیفه میباشد، ولی در اینکه او به
ملاقات مشایخی که از آنها حدیث کرده رسیده هیچگونه انکاري ندارد. اسماعیلی در مستخرجش از او تخریج حدیث کرد و
.( گفت: خالدبن غسان شیخ لین است به شرط تصحیح. (از لسان المیزان ج 2 ص 383
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن غلاب. وي جد محمد بن زکریا غلابی است، و در زمان عثمان ولایت اصفهان را داشت. ابن مندة از طریق احوص بن
المفضل بن غسان از عم خود محمد بن غسان از جد خود خالدبن عمرو از پدرش عمروبن معاویه از پدرش از جدش عمروبن
خالدبن غلاب روایت کرد که گفت: چون عثمان محاصره شد پدرم براي کمک او بیرون آمد و در این وقت حاکم اصفهان بود
ولی قبل از کمک او قتل عثمان اتفاق افتاد. پس از این واقعه او به منزل خود در طائف رفت و من با بار و بنهء پدرم حرکت کردم.
اتفاقاً در راه مصادف با واقعهء جمل شدم و خدمت علی رسیدم. علی گفت: این کیست؟ گفتند: عمروبن خالد. علی فرمود: ابن
غلاب؟ گفتند: بلی. گفت: گواهم بر اینکه پیش پیغمبر بودم و پدرت را دیدم که ذکر فتن میکرد. پس او گفت: اي رسول خدا از
خدا بخواه تا مرا در فتن حمایت کند. رسول فرمود: بارخدایا او را در فتن چه آشکار و چه نهان کفایت کن. ابن مندة این را غریب
.( دانسته و فقط اولاد او این را گفته اند. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 96
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن قاسم المدائنی، مکنی به ابوالهیثم. وي از لیث بن سعد و جز او حدیث میکند. مؤمل بن اهاب میگوید: از یحیی بن
را داخل میکرد « سالم » حسان شنیدم که میگفت: خالد المدائنی در احادیث منقولهء لیث آنچه از ازهري از ابن عمر روایت شده بود
را داخل می نمود، به او گفتم: واي بر تو از خدا بترس. او در جواب گفت: بعداً کسی خواهد « عروة » و آنچه از ازهري از عائشه بود
آمد و بر این واقف خواهد شد. احمدبن حنبل می گوید: من از خالد المدائنی چیزي روایت نمیکنم. ابن راهویه میگفت: خالد
المدائنی کذاب است. ازدي را عقیده بر این است که اجماع بر ترك اوست. یعقوب بن شیبۀ میگوید: خالد المدائنی صاحب حدیث
غیرمتقن است و همهء اصحاب ما بر ترك حدیث او اجماع دارند جز ابن المدینی که وي را نسبت به او حسن رأي است. بخاري از
علی نقل میکند که او نیز خالد را متروك الحدیث میداند، صاحب لسان المیزان پس از این جمله بنقل از ناقلینی مصاحبت او را با
.(383 - لیث و سپس احادیث او را نقل میکند. (از لسان المیزان ج 2 صص 384
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن قاسم بن یزید کوفی، مکنی به ابوالهیثم. از تابعان است. رجوع به ابوالهیثم خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن قضاء. وي تابعی است و حدیث مرسلی دارد. علی بن سعید عسکري از طریق حمادبن زید از هشام بن حسان از محمد
بن سیرین از خالدبن قضاء می آورد که خالد گفت: از پیغمبر پرسیدند چه کس نیکوقرائت است؟ گفت: آنکه چون قرائتش را
.( شنیدي او را ترسان از خدا بینی. (از الاصابه قسم 4 ج 1 ص 157
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن قطن. از وي مصعب بن قیس حدیث میکند ولی مجهول است. ابن حبان در ترجمهء خالدبن عبدالرحمان الخراسانی
.( میگوید: کسی که او را خالدبن القاسم گمان برده است اشتباه کرده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 384
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن قیس بن عرفطۀ. مجهول است و بخاري گوید: حدیث او صحیح نیست. (از لسان المیزان ج 2 ص 384
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن قیس بن مالک بن العجلان بن مالک بن عامربن بیاضۀ الانصاري الخزرجی البیاضی. ابن اسحاق او را در زمرهء کسانی
حضور داشته اند. ابن حبان گفت: او در وقعهء بدر سخت جنگید. ولی موسی « احد » و « بدر » و « عقبه » دانسته است که در واقعه هاي
بن عقبۀ او را نام نبرده است. همچنین ابومعشر او را از کسانی که وقعهء عقبه را دیده اند نام نبرده است. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص
96 ). و از این خاندان افراد دیگري نیز هستند چون زیدبن لبید، بدري، فروة بن عمرو، بدري عقبی، بدري و عمروبن النعمان رئیس
خزرج در وقعهء بعاث و پسرش نعمان صاحب بیرق مسلمین در وقعهء احد. (از عقد الفرید ج 3 ص 330 چ محمد سعید العریان).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن قیس بن مضلل، مردي از قوم بنی اسد است. (از منتهی الارب).
خالد.
.( نام برده اند. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 96 « مؤلفۀ قلوبهم » [لِ] (اِخ) ابن قیس سهمی. او را از زمرهء
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن کثیر. متوفی به سال 140 ه . ق. از موالی تمیم است وي مدتها بر قهستان فارس ولایت کرد تا آنکه عبدالجباربن
عبدالرحمان عامل خراسان شد و وي را در جملهء عده اي که متهم به دعوت براي طالبین بودند کشت. (از اعلام زرکلی ج 1
.( ص 285
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن کعب بن عمروبن عوف بن عمروبن غنم بن مازن بن النجار الانصاري المازنی. وي را کلبی و عدوي نام برده اند و از
.( کسانی است که در وقعهء بئرمعونۀ شربت شهادت نوشید. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 96
خالد.
ولیدبن مسلم از عنبسۀ بن « ان الله اکرم امتی بالالویۀ » : [لِ] (اِخ) ابن کلاب. وي از انس روایت دارد. او را حدیث منکري است
عبدالرحمان از او روایت کرده. ولی ازدي آن را ترك نموده است. عقیلی حدیث او را غیرمحفوظ و بی اصل میداند. (از لسان
.( المیزان ج 2 ص 385
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن کلثوم. یکی از عالمان به احوال شعرا و اهل ادب عرب است. خالدبن کلثوم به روایت احمدبن ابی طاهر از ابی الحسن
طوسی از اسماعیل بن عبید، گفت: ذوالرمه در شعر صاحب تشبیب بر زنان و اوصاف و بکاء بر دیار است و آنگاه که به مدح و
هجو می پردازد کارش اهمیتی ندارد. (از الموشح ص 176 ). در حاشیهء المعرب جوالیقی این مصرع از خالد روایت شده است:
.( کالمرزبانی عیال باوصال. (از المعرب جوالیقی ص 319
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن کیسان. وي از ربیع بنت معوذ روایت میکند. بخاري میگوید: در حدیث او نظر است. بعضی ها در اسم او راه خطا
است ذکوان گفته اند! صاحب لسان المیزان میگوید: بخاري در کتاب خود بنام تاریخ براي « ابن ذکوان » پیموده اند و او را که
خالدبن کیسان دو ترجمه می آورد. (ابن ابی حاتم نیز از او در این مورد پیروي می کند). یکی از آن دو شرح حال این است که
اخراج حدیث براي او کرده است و ابن حبان در ثقات نیز از او نام برده « ادب المفرد » وي از ابن عمر روایت میکند و بخاري هم در
و در تهذیب ترجمهء حالش آمده است مزي این شرح حال را در تهذیب مخلوط کرده. ابن ابی حاتم در این مورد از بخاري تبعیت
نموده ولی از قول پدرش نقل می کند که: خالدبن ذکوان اشتباه عیسی بن یزید است در اسم پدر او، و این غلط براي بخاري نیز
واقع شده است. عقیلی در بین ضعفاء از خالدبن کیسان نامی نام می برد که از ربیع بنت معوذبن عفراء حدیث می کند و در
.( حدیثش نظر است. در هر حال عیسی بن یزید در اسم پدر او خطا کرده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 385
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن لحلاح. در اینکه آیا او را صحابت دست داده نظر است. از او حدیثی حسن است و آن را ابن عجلان از زرعۀ بن
.( ابراهیم از او نقل میکند. ابوحاتم روایت او را از طریق عمر مرسل میداند. (از الاصابه قسم 4 ج 1 ص 157
خالد.
[لِ] ((اِخ) ابن مالک بن ربعی بن سلمی بن جندل بن نهشل بن دارم بن مالک بن حنظلۀ بن مالک بن زید مناة بن تمیم التمیمی
94 ) نازل شده است. / قرآن 4 ) .« ان الذین ینادونک من وراء الحجرات » : النهشلی. این خالد در وفد کسانی است که در حق آنها آیهء
صاحب الاصابه گوید: در کتاب نصوص صاعد ربعی خواندم (با اسنادي که صاعد ذکر کرده است) از ابی عبیدة معمربن المثنی که
گفت: قعقاع بن معبدبن زرارة مردي حلیم بود و به عمش حاجب بن زرارة در حلم شباهت داشت. روزي حاجب نشسته بود و
شترهایش را نزد او آورده بودند که ناگاه خالدبن مالک النهشلی سوار بر اسب و نیزه در دست بر حاجب وارد شد و گفت: حاجب
یا برقص یا ترا با نیزه میزنم. حاجب چون او را دید گفت: اي سفیه از من دور شو. خالد ابا کرد پس حاجب بناچار بایستاد و حالت
رقص بخود گرفت. این امر چون به شیبان بن علقمۀ بن زرارة رسید گفت: خالد عم مرا استهزاء میکند؟ او را به منافرت خواهم
خواند. بنوتمیم چون این بشنیدند به حاجب رساندند و حاجب نیز او را نهی کرد بعد قعقاع بن معبد و خالدبن مالک براي منافرت به
.( نزد ربیعۀ بن حذار الاسدي رفتند. القصۀ بطولها... (از الاصابه ج 1 قسم 1 ص 79
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مجدوح. رجوع به خالدبن مفدوح شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مِحجَن، یکی از عربان است. عبدالله بن المدائنی گفت: من و خالدبن محجن در نزد ابوالعتاهیۀ حاضر بودیم و پسر او
براي پدر شعري خواند. ابوالعتاهیۀ او را منع از آن کرد و گفت: شعر طبع رقیق لازم دارد و تو واجد آن نیستی و بهتر همان است که
.( به بازار روي و به کار بازار ادامه دهی. (از الموشح ص 374
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن محمد. وي از ام سلمۀ (رض) روایت میکند. (از لسان المیزان ج 2 ص 385
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد انصاري بصري، مکنی به ابوالرجال. وي تابعی است. رجوع به ابوالرجال خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن زهیربن ابی امیۀ بن مغیرة مخزومی. بخاري حدیث او را مستقیم نمیداند. معاذبن معاذ می گوید: صالح بن
ابی الاخضر براي ما حدیث کرد که خالد از کنیزکی که در خاندانش بود و او از جده اش براي من حدیث کرد که: حسن بن علی
و برادرش حسین بمکه وارد شدند و طواف کردند و سعی بجا آوردند و سپس بازگشتند. ابن حبان در ثقات میگوید: خالدبن
.( محمد المخزومی مراسیل را روایت میکند. (از لسان المیزان ج 2 ص 386
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد رازانی، مکنی به ابوعمرو. وي پدر عبدالله بن خالد رازانی و ثقه است. از حسن بن عَرَفۀ حدیث روایت میکند.
انّ الله عزّوجلّ » : محمد بن حیان از ابوعمرو خالدبن محمد رازانی و او با چند واسطه از انس روایت میکند که گفت: پیغمبر میگوید
.( از ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 306 ) .« لیس بتارك احداً من المسلمین یوم الجمعه الا غفرله
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد زبیري. وي از آل زبیر است و از علی بن حسین روایت میکند. بخاري او را منکرالحدیث میداند. ابوحاتم او را
مجهول دانسته، ابوزراعۀ و ابوحاتم میگویند: او همان خالدبن محمد بن خالدبن زبیر است و عقیلی نیز چنین ذکر کرده است. (از
صفحه 629 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( لسان المیزان ج 2 ص 386
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد قرشی. بنابر قول ابن ابی شیبۀ در منصف ابوسفیان الحمیري از خالدبن محمد القرشی حدیث کرد که او گفت:
.( عبدالملک بن مروان می گفت: هر که کنیزکی براي تلذذ خواهد باید کنیزك بربري گیرد. (از تاریخ الخلفاء ص 144
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد مروزي، مکنی به ابویزیدبن یحیی. وي بندار کرمان بود و چون سیمجور از سیستان بگریخت و به راه قهستان
برفت او نامه به مقتدر نوشت اندر حدیث سیستان و او را بر این نامه نویسی محمد بن حمدان ترغیب کرد. (از تاریخ سیستان چ
1314 ه . ش. ص 302 ). وي در معیت فضل بن حمید در سال 301 ه . ق. که احمدبن اسماعیل سامانی کشته شد و پسرش نصر
جاي او نشست به سیستان رفت و سپس با فضل بر غزنه و بُست دست یافت و بعداً فضل او را تنها گذارد و او به تنهائی دست اندر
.( کار شد و بر خلیفه عصیان آورد. (از شرح حال رودکی به قلم سعید نفیسی ج 1 ص 400
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن محمد نخعی الکوفی. وي از ابی سلیم روایت میکند و از او ابوسعید الاشج روایت دارد. دربارهء او از ابوحاتم سؤال
.( شد، وي گفت: او را نمیشناسم. (از لسان المیزان ج 2 ص 386
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مخروج، مکنی به ابوروح. وي از تابعان است. رجوع به ابوروح خالد و خالدبن مفدوح شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مخلد بحلی قطوانی، مکنی به ابوالهیثم. از تابعان است و محدث نیز میباشد. رجوع به ابوالهیثم خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ)ابن مستنیر. وي از میمون از ابن عمر روایت میکند. میمونی که از او روایت میکند و در کتاب ابن ابی حاتم آمده است
میمون بن ابی عبدالله است نه میمون بن مهران که نامش همواره در وقت اطلاق نام میمون به ذهن خطور میکند. (از لسان المیزان
.( ج 2 ص 386
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مضا الذهلی. نام فقیه باورع سیستان بود که به سال صد و نود و چهار هجري قمري، وقتی که فتح بن حجاج عامل
مأمون به سیستان آمد و محمد بن الحضین القوسی شهر را بر او آشفته گونه داشته بود، فوت کرد. (از تاریخ سیستان چ 1314 ه .
.( ش. ص 171
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن معدان الکلاعی، مکنی به ابوعبدالله. وي از زهاد عرب است. یزیدبن هارون میگوید: خالد به حال روزه درگذشت. ابن
سعد سال وفات او را صد و سه و عفیربن معدان صد و چهار هجري قمري ذکر میکند. وي از ابی عبیدة و معاذ و عبادة و ابی ذر و
جز ایشان روایت میکند. ثوربن یزید از خالدبن معدان می آورد که وي گفت: هیچ انسانی نیست جز آنکه او را چهار چشم نباشد
دو چشم سر و دو چشم سِرّ. با این دو چشم بنده امر آخرت را مینگرد، و چون خدا خیر کسی را بخواهد مر این دو چشم او را
قرآن ) « ام علی قلوب اقفالها » گشاده می گرداند و با آن به منظر غیب می نگرد و چون جز این خواهد چنین نکند. سپس آیهء
.( 47/24 ) را خواند. (از صفۀ الصفوة ج 4 ص 188
خالد.
در آیه هاي قرآن از آن اوست. (از ابن « کتاب العدد » . [لِ] (اِخ) ابن معدان شامی. وي یکی از قراء است و او را قرائتی خاص است
الندیم).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن معمر. وي و بحراة بن ثور و برادرش شقیق بن ثور و پسر برادرش سویدبن منجوف بن ثور و عمر بن حطان و سدوس
.( از شیبان بن ذهل بن ثعلبۀ بن عکابۀ می باشند. (از عقد الفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 311
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن معمربن سلیمان بن الحارث بن شجاع بن الحارث بن سدوس السدوسی. وي را ادراك زمان نبی دست داد. ابواحمد
جاحظ آرد: چون مجراة بن ثور شهادت یافت « البیان » عسکري میگوید: در زمان عمر وي رئیس طایفهء بکربن وائل بود. در کتاب
ریاست بکر را عمر در این عهد به او داد و عثمان نیز بعد از آن ریاست را به شقیق بن مجراة سپرد و سپس به حصین بن المنذر
واگذار کرد. بنا بر نقل یعقوب بن سفیان خالد در جنگ جمل و صفین با علی بود و در زمرهء امراء لشکر علی قرار داشت. شاعري
این مطلب را در بیت زیر آورده است: معاوي امر خالدبن معمر فأنک لولا خالد لم تؤمرا. (از الاصابۀ ج 1 قسم 3 ص 147 ). در اعلام
زرکلی آمده است: معاویه وي را امارت ارمنستان داد و وي قصد آن بلاد کرد ولی در راه به نصیبین درگذشت، حدود 50 ه . ق.
.( 670 م.). (از اعلام زرکلی ج 1 ص 285 )
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مغیث. وي از صحابه بود و ابن وهب از عمروبن حارث از سعیدبن ابی هلال از شیبۀ بن نصاح از خالدبن مغیث که از
از الاصابه ج 1 ) .« رأیت قرمان متلفعاً فی خمیلۀ من النّار یرید الّذي غلّ یوم خیبر » : صحابه بود روایت می کند که پیغمبر (ص) فرمود
.( قسم 1 ص 97
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مغیث بن الحرب بن مالکبن حنظلۀ بن زید مناة. وي از عربانی است که با علوان جد ابوالفضل بلعمی معاصر بوده است.
.( (از کتاب احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ص 499
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مفدوح. در نام پدرش یعنی مفدوح دو قول دیگر است که طبق یکی از آن دو قول مجدوح است و طبق قول دیگر
مخروج. او از انس و جز او روایت میکند. یزیدبن هارون او را کاذب میداند. ابوحاتم او را ضعیف دانسته و به چیزي نمی گیرد.
نسائی او را متروك میداند. ابن عدي کنیهء او را ابوروح آورده است. در لسان المیزان بعضی از احادیث منقوله بوسیلهء او آمده
است. (از لسان المیزان ج 2 ص 387 ). رجوع به ابوروح خالد شود.
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن ملجم. وي از جمله بزرگانی است که در جنگ جمل راضی به صلح نشدند. (از حبیب السیر چ 2 خیام ج 1 ص 529
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مهاجر، مکنی به ابومهاجر. وي تابعی است و عوف از او حدیث روایت می کند. رجوع به ابومهاجر خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مهران بلخی. وي از هشام بن عروة و از او ابراهیم بن عبدالله روایت دارد. خلیلی در ارشاد او را از مرجئان دانسته و
.( بدین جهت تضعیفش کرده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 387
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن مهران الحذاء المصري، مکنی به ابوالمنازل، از تابعان است. رجوع به ابوالمنازل خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن میسره، مکنی به ابوحاتم بکري زبیري. وي تابعی و محدث است و یونس بن محمد از او روایت می کند.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن نافع اشعري. وي از حمادبن ابی سلیمان روایت میکند. ابوزراعه و نسائی او را ضعیف میدانند. وي از اولاد ابوموسی
است. ابن عدي در سلسلهء حدیثی از او بدین طریق نام می برد: محمد بن حسین اشنانی از علی بن سعید از خالدبن نافع از سعیدبن
.( ابی برده از پدرش از ابوموسی روایت میکند. (از لسان المیزان ج 2 ص 388
خالد.
ابوعمر او را نام برده و بین او و خالد خزاعی فرق گذارده است .« مبایعین تحت شجره است » [لِ] (اِخ) ابن نافع خزاعی. وي از جملهء
ولی این توهمی بیش نیست و به آن ابن اثیر اشاره کرده است. (از الاصابه قسم 4 ج 1 ص 57 ). رجوع به خالد خزاعی شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن نجیح مصري، مکنی به ابویحیی. وي از سعیدبن ابی مریم و أبی صالح روایت میکند. ابوحاتم او را کاذب و حدیث
ساز میداند و معتقد است که احادیث ساختگی در کتب ابن ابی مریم و ابی صالح از آن اوست. ابن یونس در تاریخش او را راوي
.( از لیث و مالک و معاویۀ بن صالح میداند و سال مرگش را 254 ه .ق می آورد. (از لسان المیزان ج 2 ص 38
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن نضلۀ. وي از شعراء عرب است و این بیت او راست: اذا کنت فی قوم عدي لست منهم فکل ماعلفت من خبیث و طیب.
(از البیان والتبیین چ حسن سندوبی ج 3 ص 158 ). صفی پوري گوید: خالدبن نضلۀ بن اشتر مردي از بنی اسد است. (از منتهی
الارب).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن نعمان بن الحارث بن عبد رزاح بن ظفربن الخزرج بن عمروبن مالک الاوس الانصاري الظفري. ابن عساکر گوید: او از
.( کسانی است که در وقعهء موته حضور داشته و در آن وقعه شربت شهادت نوشیده است. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 97
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن واشمۀ. وي از معتمدان عایشه در جنگ جمل بود و منزلتش در نزد عایشه بواسطهء کمال عقل و فطانت و دیانت بسیار
او بود. او در پایان وقعهء جمل نزد عایشه آمد و عایشه چون سراغ طلحه و زبیر را از او گرفت او گفت: هر دو کشته شده اند. عایشه
گفت: خداوند آنها را رحمت کند. سپس خالد به عایشه گفت: از پیروان علی زیدبن صوحان نیز کشته شده است. باز عایشه گفت:
او از مرحومان است. خالد چون این بشنید گفت: آیا ایزد تعالی این دو طایفه را که بر روي هم شمشیر کشیدند در یک جا جمع
میکند؟ عایشه گفت: رحمت سبحانی از هر چه تصور کنند وسیعتر است. خالد چون این شنید گمان در ضعف راي عایشه برد و به
.( علی پیوست. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 534
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن والدي. او راست: کتاب مولدالنبی که در مطبعۀ الشرقیۀ به سال 1301 ه . ق. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات
.( ستون 812
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن وضاح مولی بن الاشقر. احمدبن سلیمان طوسی گوید: وي از زبیربن بکار و زبیر از خالدبن وضاح و خالد از
عبدالاعلی بن عبیداللهبن محمد بن صفوان الجمحی روایت کند که روزي مهدي ضمن راه از ابوعبیدالله و عمر بن بزیغ پرسید:
مناسب ترین بیت عرب چیست؟ ابوعبیدالله گفت: این قول امرءالقیس: و ماذرفت عیناك آلا لتضربی بسهمیک فی اعشار قلب مقتل.
من [ عبیداللهبن محمد بن صفوان ] در عقب ایشان بودم و شنیدم که مهدي گفت: این بیت بچیزي نباشد. پس عمر بن بزیغ این قول
کثیر را خواند: اُرید لانسی ذکرها فکانّما تمثل لی لیلی بکل سبیل. باز مهدي گفت: این هم چیزي نیست زیرا براي چه او میخواهد
.( ذکر لیلی را فراموش کند تا لیلی نزد او تمثل جوید. (از الموشح ص 148
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ولیدبن عبدالملک. وي خلیفهء اموي است. از ولید پسرانی ماند بنامهاي: عبدالعزیز، عباس، ابراهیم، یمام، خالد،
عبدالرحمن، مبشر، مودود، ابو عبید، صدقه، منصور، مروان، عتبۀ، عمر، روح، بشیر، یزید و یحیی. (از حبیب السیر چ 2 خیام
.( ص 167
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ولیدبن مغیرة مخزومی قرشی، ملقب به سیف الله. وي از صحابه و فاتحان بزرگ اسلام است. در زمان جاهلیت او نیز از
اشراف قریش بود و ریاست سواران داشت و در همهء جنگهاي مشرکین با مسلمانان تا عمرهء حدیبیه علیه مسلمین شرکت کرد. در
سال هفتم هجري قمري قبل از فتح مکه او و عمروبن عاص اسلام آوردند و پیغمبر از مسلمان شدن او مسرور شد و از جانب پیغمبر
به ریاست سواران نائل آمد. چون ابوبکر به خلافت رسید او با مقام فرماندهی به جنگ مسیلمهء کذّاب و مرتدان اعراب نجد رفت و
و قسمت زیادي از نواحی عراق را فتح کرد. پس از آن با مقام « حیره » سپس به سال 12 ه .ق. به جنگ عراق فرستاده شد و
سرفرماندهی به شام انتقال یافت. بعد از وفات ابوبکر در زمان عمر او از این مقام خلع شد ولی این خلع شدن در رأي او تغییري نداد
و در تحت فرماندهی ابوعبیدة بن جراح (که بجاي او آمده بود) آنقدر به جنگ ادامه داد تا آن که آن دو در سال 14 ه . ق. به فتح
مورد نظر نائل آمدند سپس به مدینه بازگشت و در آنجا ماند. گرچه عمر او را دعوت بکار کرد تا به ولایت رساند ولی او از این
دعوت سرباز زد. مرگ او به سال 21 ه . ق. ( 642 م.) در حمص (واقع در سوریه) اتفاق افتاد ولی بعضی مرگ او را در مدینه گفته
« عجزت النساء أن یلدن مثل خالد » : اند. او مرد پیروز و خطیب فصیحی بود در خلق و صفت عمر را می ماند. ابوبکر در حق او گفت
99 و 100 شود. ، بخاري و مسلم از او حدیث دارند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 286 ). رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 ص 98
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ولید سلسکی. ابن حبان او را در ثقات تابعین آورده می گوید: وي ادراك زمان جاهلیت کرد و احادیث مرسل دارد.
.( (از الاصابۀ ج 1 قسم 3 ص 147
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن ولید مخزومی. وي فرزند اسماعیل است و بجهت تدلیس حال او وي را به جدش منسوب داشته اند. او متهم به کذب
میباشد. ابراهیم الترجمانی از عبدالله بن محمد طلحی از خالدبن ولید مخزومی از زهري از انس حدیث میکند که گفت: زنی با
فرزندش رو به پیغمبر آورد و گفت: یا رسول الله آیا از براي این طفل حج هست؟ پیغمبر فرمود: بلی و براي تو نیز اجر است. زن
فرمود: ثواب آن چیست؟ پیغمبر فرمود: چون این طفل به عرفه بایستد براي تو به تعداد موي کسانی که در موقف ایستاده اند حسنه
.( نوشته میشود. (از لسان المیزان ج 2 ص 389
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن هشام بن المغیرة بن عبدالله بن عمروبن مخزوم القرشی المخزومی. برادر ابوجهل. عبدان به اسنادش از بشربن تمیم او را
دانسته است. ابن کلبی گوید: او در جنگ بدر در وقتی که کافر بود اسیر شد ولی در اینکه آیا مسلمان شد « مؤلفۀ قلوبهم » از زمرهء
.( یا نه ذکري ندارد. (از الاصابۀ قسم 1 ج 1 ص 97
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن هشام المخزومی. وي یکی از عربان است که در جنگ بین مروان اموي و سلیمان در جزء عساکر سلیمان بود و با
.( ابراهیم بن سلیمان و قریب سی هزار کس از لشکر سلیمان کشته شد. (از حبیب السیر چ خیام تهران ج ص 191
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن هشام اموي، مکنی به ابوعبدالرحمن صاحب تاریخ بنی امیه است. (از کشف الظنون ج 1 ص 289
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن هلال. طبري او را جزء افرادي آورده است که در صدر خلافت عمر در فتوح با مثنی بن خارجۀ شهادت یافته اند. (از
.( الاصابۀ قسم 3 ج 1 ص 147
خالد.
نیز نام برده شده است. در حدیث پسرش عداء فروي البارودي از طریق عبدالمجید « قشیري » [لِ] (اِخ) ابن هودة بن ربیعۀ البکائی. وي
نام او برده شده است که عداءبن خالد گفت: با پدرم خالد بیرون رفتم و پیغمبر را دیدم که خطبه میخواند. (از الاصابۀ « ابی عمرو »
.( قسم 1 ج 1 ص 97
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن هیاج بن بسطام. وي از پدرش و جز او حدیث روایت می کند و از او اهل هرات روایت میدارند. سلیمانی او را بچیزي
نمیگیرد. ابن حبان در ثقات از او نام میبرد. یحیی بن احمدبن زیاد الهروي می گوید: هر وقت که انکاري بر هیاج رود این انکار
.( فقط از جهت پسر او خالد است والا هیاج خود مردي ثقه است. حاکم نیز بر این عقیدت است. (از لسان المیزان ج 2 ص 389
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یحیی بن ابراهیم، مکنی به ابوالبقاء. هشتمین پادشاه بنی حفص در تونس است از سال 709 تا 711 ه . ق. رجوع به
ابوالبقاء خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یحیی بن خالد. وي از جمله فرزندان یحیی بن خالد برمکی است و او را فرزندان بنام: ابراهیم و مالک و جعفر و عمر و
.( معمر بوده است. (از عقد الفرید ج 5 چ محمد سعید العریان ص 340
خالد.
صفحه 630 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[لِ] (اِخ) ابن یحیی سدوسی. وي از یونس بن عبید روایت می کند و تا حدي صالح است. ابن عدي می گوید: او را ابوعبید
.( السدوسی نیز می گویند و از او احادیث زیادي در دست میباشد ولی من متن منکري ندیده ام. (از لسان المیزان ج 2 ص 389
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید. وي از روات قرائت حمزة بن حبیب الزّیات است. (از الفهرست ابن الندیم).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید. از هیثم بن جمیل از مبارك بن فضالۀ از حسن از انس حدیث غار را روایت میکند. از او ابوبکر بزار این حدیث
را روایت می دارد و می گوید: هر که این حدیث را سواي محمد بن عوف طائی از هیثم روایت کرد متهم است. (از لسان المیزان
.( ج 2 ص 391
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید. وي مولی قثم بن عباس است و بعضی ابیات زیر را از او میدانند که دربارهء قثم بن عباس سروده است: فی کفّه
خیزران ریحها عبق بکفّ اروع فی عرنینه شمم یغضی حیاء و یغضی من مهابته فمایکلم اءلا حین یبتسم ان قال قال بمایهوي جمیعهم
.( و ان تکلم یوماً ساحت الکلم. (از البیان والتبیین چ سندوبی ج 1 ص 286 و پاورقی ص 285
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید، مکنی به ابوعبدالرحمن. وي از تابعان است. رجوع به ابوعبدالرحمن خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید، مکنی به ابوالولید. وي از محدثان است و از او محمد بن عوف الحمصی روایت می کند. او تا سال 290 ه .ق.
زنده بوده است. رجوع به ابوالولید خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید، ملقب به مهلبی. او را خالویۀ المکدي نیز مینامند. وي مولی بنی المهلب و از ادباء ظریف الطبع و بی حد بخیل و
در جمع آوري مال بی نهایت کوشا بود. او از عالمان به قصص و حکایات است و ابوسلیمان اعور و ابوسعید مدائنی که از قصه
دانان معروفند از غلمان او میباشند. در وقت موت وصیتی زیبا به فرزندش می کند. (از معجم الادباء جزء 11 چ دارالمأمون ص 42 و
.(43
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن رومان النصرانی. وي از پزشکان معروف عهد خود بود و در قرطبه، بیعه سبت اخلج، سکونت داشت. منزل او
در آنجا به خانهء ابن السطخیري شاعر معروف بود. وي از پزشکی مال بسیار فراهم آورد و از او نیز منفعت زیاد در شهر پدید آمد.
نسطاس بن جریح طبیب مصري رساله اي در بول براي او نوشت. بعد از او پسرش بنام یزید باقی ماند ولی چندان اهمیتی در طب
.( نیافت. (از عیون الانباء ج 2 ص 41
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن سمّال. وي از محدثان است. (از منتهی الارب).
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن صفوان شامی. مکنی به ابوالهیثم. وي تابعی است و از ضمرة روایت دارد. رجوع به ابوالهیثم خالدبن یزیدبن
صفوان شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن مزیدبن زائدة شیبانی، وي از والیان بزرگ عصر عباسی و ممدوح ابی تمام است. مأمون او را ولایت موصل داد
و بعداً دیار ربیعۀ را به آن اضافه کرد. وي تا ایّام واثق در آنجا بود چون ارمنیان شوریدند واثق او را نامزد حکومت ارمنستان کرد و
.( او با لشکر عظیمی قصد آن ناحیت کرد ولی در ضمن راه و قبل از رسیدن به ارمنستان درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 287
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن مسلم الغنوي البصري. عقیلی غالب احادیث او را موهوم می داند و سپس سیاق این حدیث مرفوع ابراهیم بن
یوشک ان یملاء الله ایدیکم من » : المعتمر العروقی را که از خالد و خالد از براءبن یزید از قتادة از انس آورده است نیکو میداند
این حدیث از حمادبن سلمۀ از یونس از حسن از سمرة از نبی .« العجم ثم یجعلهم اسداً لایفرون تقتلون مقاتلتکم و یأکلون فیئکم
آمده است. عقیلی باز حدیث دیگري از او روایت میدارد که نقل آن از طریق او معروف نیست و آن را قتاده از ابی العالیۀ روایت
.( میکند. (از لسان المیزان ج 2 ص 391
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن معاویۀ. وي پسر یزیدبن معاویۀ است. توضیح آنکه یزید را سیزده پسر بود: معاویۀ، خالد، هاشم، ابوسفیان،
عبدالله اکبر. عبدالله اصغر. ابوبکر، عمر، عقبۀ، حرب، عبدالرحمن، ربیع، محمد. بعد از یزید پسرش معاویۀ بن یزید چهل روز
پادشاهی کرد و بمرد و خلافت بنام برادرش خالد مقرر گردید. طبیعت او از حکومت متنفر بود و به حکمت و علم و صنعت مائل.
لذا از حکومت اجتناب کرد. وي سرور استادان فن و عالم وقت بود اشعار خوب دارد. در بنی امیه از او عالم تر نبود و به سبب دانش
او جدش معاویه با وجود عقل خود و کودکی او در امور خطیر از او مشورت خواستی. در رمضان سنهء شصت و شش هجري قمري
خالد از این حکایت با مادر شکایت کرد مادرش گفت: با کس .« اسکت یا ابن البدنۀ الاست » : مروان در مجمعی خالد را گفت
مگوي تا من او را خاموش کنم. چون مروان پیش زن رسید، گفت: خالد شکایت من با تو گفت؟ زن گفت: او با عقل تر است که
از این انواع گوید. مروان ایمن شد چون شب درآمد، زن بالش در دهان مروان نهاد و برو نشست تا بمرد. (از تاریخ گزیده
در اواسط عهد بنی امیه مسلمین بوسیلهء علمائی که زبان سریانی و یونانی » : 264 ). مرحوم بهار در سبک شناسی آرد - صص 262
می دانستند شروع به استفاده هاي علمی کردند و کتبی زیاد از سریانی و قسمتی هم از یونانی به عربی ترجمه شد و بزرگترین مردي
از سبک شناسی ج 1 ص 153 ). حاجی ) .« که از مترجمان مذکور استفاده کرده و آنان را تشویق می کرد خالدبن یزیدبن معاویۀ بود
خلیفه صاحب کشف الظنون کتب زیر را از آن او میداند: 1- فردوس الحکمۀ فی علم الکیمیاء. این کتاب منظومه اي است داراي
2 - کتاب الرحمۀ، کتابی است مشتمل بر چهار فصل: فصل اول: .( دوهزار و سیصد و پانزده بیت. (از کشف الظنون ج 2 ستون 1254
- 3 .( در معرفت حجر. فصل دوّم: در اوزان. فصل سوم: در تدبیر. فصل چهارم: در خواص. (از کشف الظنون ج 2 ستون 1419
4 - کتاب السر البدیع فی .( کتاب مقالتا مریانس الراهب و آن دو رسالهء بزرگی است در کیمیاء. (از کشف الظنون ج 2 ستون 1784
.( است. (از کشف الظنون ج 2 ستون 986 «... اعلم ایها الاخ » فک الرمز المنیع در علم الکاف و اوّل آن
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزیدبن وهب بن جریر. وي از پدرش روایت میکند که بشاربن برد، صالح بن داود برادر یعقوب را در وقت ولایت
هجو کرد و این بیت از آن جمله است: هم حملوا فوق المنابر صالحاً أخاك فضحت من أخیک المنابر. چون به یعقوب بن داود این
هجو رسید نزد مهدي رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین این کور مشرك امیرالمؤمنین را هجو کرده است...القصۀ بطولها. (از کتاب
.( الوزراء والکتاب ص 117
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید بغدادي خراسانی، مکنی به ابوالهیثم. از شاعران و کاتبان بغدادي است. اصل او از خراسان است و یکی از
لشکرنویسان ایام معتصم عباسی می باشد. در آخر عمر او را مرض سودا غلبه کرد و در 270 ه . ق. درگذشت. شعر او رقیق و
مطبوع است و در آن مدح و هجوي نیست و بیشتر به غزل پرداخته. بنابر قول صاحب فوات الوفیات ج 1 ص 149 او را دیوان شعري
بوده است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 287 ). رجوع به ابوالهیثم خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید جمحی. وي از عمران بن حصین حدیث میکند و اوزاعی از او روایت دارد. ابوحاتم او را مجهول میداند ولی ابن
آمده « حسن المحاضرة فی اخبار مصر والقاهرة » ذکر کرده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 392 ). در کتاب « ثقات » حبّان وي را در
است که خالدبن یزید از عطاء و زهري روایت حدیث میکند و لیث نیز از او روایت میدارد. سال وفات خالد 139 ه . ق. ذکر شده
.( است. (از کتاب حسن المحاضرة فی اخبار مصر والقاهرة ص 131
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید حرانی، مکنی به ابوعبدالرحیم. از تابعان است. رجوع به ابوعبدالرحیم خالد شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید سمان. وي از پدر یا برادرش روایت میکند و حاتم از او روایت دارد ولی شخص مجهولی است. (از لسان المیزان
.( ج 2 ص 389
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید صفار. وي از همام بن یحیی و همام از قتادة از حضرمی بن لاحق از ابی سلمه روایت میکند که: پیغمبر به امرایش
.( از عیون الاخبار ج 1 ص 148 ) .« چون بریدي به صوب من روانه میکنید او را از خوبرویان و نیکونامان انتخاب کنید » می نوشت
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید طائی. وي گفت: معاویۀ به عدي بن حاتم نوشت چیزي از تو میپرسم که فراموش شدنی نیست؛ یعنی قتل عثمان.
عدي بن حاتم نامه را به سوي علی بن ابی طالب برد و گفت: زن هیچگاه اولین همخوابهء خود را فراموش نمیکند. پس عدي به او
.( از البیان والتبیین ج 2 ص 249 ) .« انّ ذلک منّی کلیلۀ شیباء » : نامه نوشت
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید عمري، مکنی به ابوالهیثم العمري المکی. وي از ابن ابی ذئب و ثوري روایت میکند ولی ابوحاتم و یحیی او را
تکذیب می کنند. ابن عدي می گوید: محمد بن احمدبن حمدان الرسغنی ما را حدیث کرد از خالدبن یزید العمري از سفیان از ابان
از انس که گفت: پیغمبر بر استري سوار بود و آن استر به راه راست نرفت و سرکشی کرد. پس پیغمبر آن حیوان را حبس کرد و
را بخواند. آن حیوان بعد از آن آرام شد. عقیلی و ابن حبان او را از موالی آل « قل أعوذ برب الفلق » دستور داد تا مردي براي آن
.( عمر ذکر کرده اند و موسی بن هاروت مرگ او را به سال 229 ه . ق. آورده است. (از لسان المیزان ج 2 ص 390
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید عمري. وي گفت: از وهیب بن الورد شنیدم که میگفت: عمر بن عبدالعزیز به این ابیات تمثل می جست: یري
مستکینا و هو للهو ماقت به عن حدیث القوم ماهو شاغله و ازعجه علم عن الجهل کله و ما عالم شیئا کمن هو جاهله عبوس عن
الجهال حین یراهم فلیس له منهم خدین یهاز له تذکر مایبقی من العیش آجلا فأشغله عن عاجل العیش آجله. (از سیرهء عمر بن
.( عبدالعزیز ص 233
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید لؤلؤئی، مکنی به ابویزید. وي از تابعان است. رجوع به ابویزید خالدبن یزید شود.
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن یزید مصري. وي فقیه و از اعلامی است که در زمان حکومت منصور وفات یافتند. (از تاریخ الخلفاء ص 180
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یزید هدادي، مکنی به ابوحمزه. وي از تابعان است. رجوع به ابوحمزه خالد شود.
خالد.
.( [لِ] (اِخ) ابن یسار. وي از ابوهریرة و جابر روایت میدارد ولی مجهول است. (از لسان المیزان ج 2 ص 391
خالد.
[لِ] (اِخ) ابن یوسف بن خالد السمتی البصري. وي ضعیف است. ابن عدي حدیثی از براي او بدین طریق ذکر کرده است: محمد بن
کسی نیست که حج و » : احمد اهوازي از خالد از عبدالله بن رجاء مکی از ابن جریح از نافع از ابن عمر ما را حدیث کرد و گفت
از او نام میبرد و میگوید: حدیث او غیر از روایت از پدرش معتبر نیست. (از لسان « ثقات » ابن حبان در .« عمره بر او واجب نباشد
.( المیزان ج 2 ص 392
خالد.
[لِ] (اِخ) ازهري. زین الدین خالدبن عبدالله بن ابی بکر ازهري جرجاوي مصري. وي از نحویان است و مرگش به سال 905 ه . ق.
اتفاق افتاد. او راست: 1 - الغاز النحویۀ. 2 - التصریح بمضمون التوضیح (فی شرح الفیۀ بن مالک). 3 - تفسیر آیهء لااقسم بمواقع
النجوم. 4 - تمرین الطلاب فی صناعۀ الاعراب. 5 - ألزبدة فی شرح قصیدة البردة. 6 - شرح الاجرومیۀ. 7 - الحواشی الازهریۀ فی
شرح المقدمۀ الجزریۀ فی علم التجوید. 8 - القول السامی علی کلام ملا عبدالرحمن الجامی فی النحو. 9 - المقدمۀ الازهریۀ فی علم
العربیۀ. 10 - موصل الطلاب الی قواعد الاعراب. و چند کتاب دیگر. (از هدیۀ العارفین ستون 343 ) (از معجم المطبوعات ج 1 ستون
.(811
خالد.
.( [لِ] (اِخ) اشعر خزاعی. وي با کرزبن جابر فهري در فتح مکه کشته شد. (از امتاع الاسماع مقریزي جزء 1 ص 380
خالد.
از کشف الظنون ج 2 چ 2 ستون ) .« منهاج التعبیر » و « مراتب الفقهاء » : [لِ] (اِخ) اصفهانی. فرزند ابوالفرج علی اصفهانی. او راست
.( 1871 ) (کتاب هدیۀ العارفین ستون 343
خالد.
[لِ] (اِخ) افندي. وي از شعراي عثمانی در قرن سیزدهم هجري قمري است. این بیت او راست: گرفتار اولدم اي خالد بلاي هجر
.( دلداره دو چشمم قان دو کربیلمم عجب بن نه گناه یتدم. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2015
خالد.
[لِ] (اِخ) برمکی. رجوع به خالدبن برمک شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) بریدي. وي از سرکردگان عرب است، در زمان خلافت هادي به زمین مدینه. وي در وقعهء حسین بن علی... ابی طالب در
.( مدینه به دست یحیی و ادریس دو پسر عبدالله بن حسن کشته شد. (از کامل بن اثیر 1302 ج 6 ص 37
خالد.
[لِ] (اِخ) بلوي. خالدبن عیسی بن احمدبن ابراهیم بن ابوطالب بلوي اندلسی مالکی، مکنی به ابوالبقاء. وي به سال 737 ه . ق.
او این کتاب را بهنگام سفر خود به مشرق نگاشت و آن مملو از فوائد و « تاج المفرق فی تحلیۀ اهل المشرق » : درگذشت. او راست
.( فرائد است. (از هدیۀ العارفین ستون 343
خالد.
[لِ] (اِخ) بیک. وي یکی از سرکردگان قزلباش است که عثمانیها او را با یکصد و پنجاه نفر قزلباش پس از فتح چالداران و یکروز
قبل از ورود به تبریز در قریهء ساهیلان از دم شمشیر گذرانیدند. (از تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد برون ترجمهء رشید یاسمی
.( ص 61
خالد.
[لِ] (اِخ) ثانی. رجوع به ابوالبقاء خالد ثانی شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) جرجاوي. رجوع به خالد ازهري شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) جهنی. وي جد عبدالله بن مصعب است و عبدالله از طریق پدر از جدش خطبهء منکري را مرفوعاً روایت می کند. حکیم
می گوید: عبدالله بن نافع زبیري از عبدالله بن مصعب بن زیدبن خالد « دویست و چهل و دو » در اصل « نوادر الاصول » ترمذي در
جهنی از پدرش از جدش ما را حدیث کرد و گفت: جدم روایت میکند که: این خطبه را من از دهان رسول خدا در تبوك شنیدم و
.( ذکر میکند. (از لسان المیزان ج 3 ص 362 و 363 .« خیرما القی فی القلب الیقین » : سپس از این خطبه این قول نبی را
خالد.
.( [لِ] (اِخ) جیاعی. او راست دیوانی ترکی. (از کشف الظنون ج 1 ستون 786
خالد.
[لِ] (اِخ) حداء. وي بنابر روایت عراك بن مالک از حمادبن سلمۀ از خالد حداء از خالدبن صلت، نقل می کند که ما نزد عمر بن
عبدالعزیز بودیم و در آنجا از مردي نام برده شد که چون بر ادرارگاه می نشیند رو به قبله می کند. آنها را این کلام ناخوش آمد.
.( (از سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 22 و 23
خالد.
[لِ] (اِخ) حذّا. وي خالدبن مهران، مکنی به ابومبارك مولی آل عبدالله بن عامر است( 1). لقب حذّا او را بدین جهت بود که با
صفحه 631 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
« احذّ علی هذا الحدیث » : کفشگران می نشست و بنابر قولی حذّا از این جهت او را می گفتند که چون تکلم می کرد می گفت
1) - شاید این ) .( مرگش در سال 141 ه . ق. اتفاق افتاد و از محدثین بود. (از پاورقی البیان و التبیین ج 1 ص 43 و مصاحف ص 143
خالد همان خالدبن مهران بلخی باشد. رجوع به خالدبن مهران شود.
خالد.
در اثبات « فتح الله الکریم » : [لِ] (اِخ) حضرمی. خالدبن الحسن الحضرمی الشافعی. مرگ وي در 1100 ه .ق اتفاق افتاد و او راست
.( اینکه بعد از محمد(ص) پیغمبري نیست. (از هدیۀ العارفین ستون 343
خالد.
[لِ] (اِخ) خداش( 1)بن عجلان البصري، مکنی به ابوالهیثم مولی ال مهلب بن ابوصفرة. مرگ او در سنهء 223 ه .ق. اتفاق افتاد و او
1) - شاید این شخص همان خالدبن ) .( از هدیۀ العارفین ستون 343 ) .« کتاب الازارقۀ و حروب المهلب » و « اخبار آل مهلب » : راست
خراش باشد. رجوع به خالدبن خراش شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) خیوانی بن عَلقَمَۀ. وي شیخ ثوري است. (از منتهی الارب).
خالد.
[لِ] (اِخ) دمشقی. خالدبن یزیدبن عبدالرحمن بن ابی مالک دمشقی محدث. وي در سنهء 105 ه .ق. زاده شد و در 185 ه .ق. فرمان
از هدیۀ العارفین ستون ) « کتاب الدیات » و « شرح کتاب الملک » « شرح کتاب الرحمۀ الصغیر » ،« شرح جنات الخلد » : یافت. او راست
.(343
خالد.
[لِ] (اِخ) ذهلی بن رقادبن ابراهیم. وي از مردم اِسفِس است که دهی است در مرو.
خالد.
[لِ] (اِخ) ربعی. وي می گوید: در تورات مکتوب است که آسمان بر عمر بن عبدالعزیز چهل روز گریست. (از سیرهء عمر بن
.( عبدالعزیز ص 45 ) (تاریخ خلفاء سیوطی ص 162
خالد.
[لِ] (اِخ) سدوسی. رجوع به خالدبن یحیی و خالدبن معمر سدوسی شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) سلسکی. رجوع به خالدبن ولید سلسکی شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) شریک. وي از امراي قحطبۀ بن شبیب در تسخیر عراق عرب و انقراض دولت آل مروان بوده است. (از حبیب السیر چ 1
1) - محتمل است این همان خالدبن شریک باشد. رجوع به خالدبن شریک شود. ) (1).( تهران جزء 2 از ج 2 ص 73
خالد.
[لِ] (اِخ) صامۀ. وي یکی از بهترین نوازندگان عود بوده است. (بنا بنقل زبیریون) (از جزء 7 عقد الفرید چ محمد سعید العریان
.( ص 52
خالد.
[لِ] (اِخ) صفار. رجوع به خالدبن یزید صفار شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) ضیاءالدین. خالدبن حسین الشهرزوري عثمانی شافعی نقشبندي، مکنی به ضیاءالدین ابوالبهاء. وي از مشایخ متأخر صوفی
و مؤسس طریقهء خالدیۀ از فرق نقشبندیۀ است. اصل او از سلیمانیۀ بود و از شیخ عبدالله دهلوي اخذ انابت کرد. مدتها در دمشق و
شام به ارشاد خلق پرداخت تا در سال 1242 ه . ق. در آنجا وفات یافت. گورش در کوه اربعین است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
ص 2017 ). اسماعیل پاشا از کتب او چنین نام میبرد: 1 - جلاء الاکدار والسیف البتار بالصلاة علی النبی المختار (ص). 2 - حاشیه بر
- تتمهء سیالکوتی (که این تتمه اي است حاشیهء عبدالغفور را بر شرح جامی در نحو). 3 - حاشیه بر جمع الفوائد در حدیث. 4
حاشیه بر خیالی در کلام. 5 - حاشیه بر نهایۀ الرملی در فقه. 6 - دیوان شعر. (بفارسی). 7 - رسالۀ الرابطۀ فی اصطلاح سادة
النقشبندیۀ. 8 - فرائد الفوائد فی شرح حدیث جبریل در عقاید. 9 - شرح عقائد العضدیۀ و چند اثر دیگر. (از هدیۀ العارفین ستون
.(344
خالد.
[لِ] (اِخ) عرضی حلبی. خالدبن سید محمد بن عمر بن عبدالوهاب عرضی حلبی. وي حنفی مذهب بود و به سال 1024 ه . ق.
و چند « شرح العقائد » - قاضی عیاض. 3 « شرح شفاء » - ابوسعود عمادي. 2 « ارشاد العقل السلیم » درگذشت. او راست: 1 - حاشیه بر
.( اثر دیگر. (از هدیۀ العارفین ستون 343
خالد.
[لِ] (اِخ) عمري. رجوع به ابوالهیثم خالد و خالدبن یزید عمري شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) غطریف بن عطاء. وي والی خراسان در عهد هارون الرشید بود و هارون براي جنگ و مقابلهء حصین خارجی به او نامه
حصین خارجی پس از شکستن سپاه سیستان به خراسان رفت و » : نوشت و در ج 6 کامل بن اثیر ص 41 این واقعه چنین آمده است
قصد پوشنج و هرات و بادغیس کرد و هارون الرشید خالد الغطریف بن عطاء [ والی خراسان ] را نامه نوشت بطلب حصین، و او
داودبن یزید را با دوازده هزار سپاه به حرب حصین گسیل کرد و حصین با ششصد مرد آن لشکر را هزیمت نمود و خلقی بسیار از
از پاورقی تاریخ سیستان ) .«... ایشان بکشت، پس بخراسان اندر همی گشت تا در سنهء سبع و سبعین و مائه ( 177 ه . ق.) بقتل رسید
.( چ 1 تهران 1314 ه . ش. ص 154
خالد.
[لِ] (اِخ) غنوي. رجوع به خالدبن یزید مسلم الغنوي البصري شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) فیاض. وي از شاعران عرب بوده و در حدود 718 م. درگذشته است. او واقعهء مرگ شبدیز (اسب خسرو پرویز) و مطلع
شدن خسرو از این واقعه بوسیلهء باربد را به شعر در آورده است. (از کتاب ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمهء
.( رشید یاسمی چ 2 ص 484
خالد.
[لِ] (اِخ) قرطبی. خالدبن سعید القرطبی الحافظ، مکنی به ابوعبدالسلام. وي محدث مالکی مذهب است و مرگش به سال 352 ه .
.( ق. اتفاق افتاد، او راست کتابی در رجال اندلس. (از هدیۀ العارفین ستون 343
خالد.
[لِ] (اِخ) کرد سلیمانیه اي. رجوع به خالد سلیمانیه اي شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) نبلی، مکنی به ابوالولید. وي تابعی و محدث است. رجوع به ابوالولید خالدالنبلی شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) نجار. وي یکی از شاعران عرب است و عتبی می گوید: ابراهیم بن خراش این ابیات خالدالنجار را براي من خواند: الیوم
من هاشم بخّ و أنت غداً مولی و بعد غد حلف من العرب أن صح هذا فانت الناس کلهم یا هاشمی، یا مولی و یا عربی. (از
عقدالفرید جزء 7 چ محمد سعید العریان ص 152 ). صاحب الموشح گوید: محمد بن قاسم انباري از پدرش از محمد بن عبدالرحمن
سلمی روایت کرد و گفت: ابن عائشه براي من گفت: خالدالنجار مرا با شعر نازیبائی مدح کرد. من به او گفتم: واي برتو! تو در
.( وقت مدح شعر نیکو نمی سرائی بلکه شعر تو بوقت هجو نیکوست. (از الموشح ص 376
خالد.
[لِ] (اِخ) نحوي، مکنی به ابوالفضل. از تابعان بوده است.
خالد.
[لِ] (اِخ) نقشبندي. رجوع به خالد ضیاءالدین و خالد بغدادي و خالد کرد سلیمانیه اي شود.
خالد.
[لِ] (اِخ) هدادي. رجوع به خالدبن یزید هدادي شود.
خالدآباد.
.( [لِ] (اِخ) قریه اي است از قراء سرخس. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 389
خالدآباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بادرود بخش مرکزي شهرستان کاشان. واقع در 30 هزارگزي شمال نطنز و 24 هزارگزي خاور پل
هنجن. ناحیه اي است داراي آب و هواي معتدل با 2800 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی تاتی است. آب آنجا از 3
رشتهء قنات میباشد و محصولات آن غلات و حبوبات و پنبه و تنباکو و انگور است. شغل اهالی زراعت و شترداري و صنایع دستی
قالی بافی است. راه فرعی به شوسه دارد و داراي دبستان است. مزارع جنت آباد و حاجی آباد و کریم آباد جزء این ده است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
خالدآباد.
[لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در هفت هزارگزي جنوب باختر ورامین متصل براه
فرعی ورامین به دمزآباد. ناحیه اي است واقع در جلگه داراي آب و هواي معتدل با 789 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان
فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولات آن غلات و صیفی و چغندرقند، و شغل اهالی زراعت میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی
از قراء ري نام می برد که شاید همین خالدآباد باشد. « خالدآباد » ایران ج 1). یاقوت در معجم البلدان ج 3 ص 389 از دهی بنام
خالدآباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان سنخواست بخش اسفراین بخش بجنورد واقع در 50 هزارگزي جنوب باختري اسفراین و 2 هزارگزي
جنوب مالرو عمومی میان آباد به جاجرم. ناحیه اي است واقع در جلگه داراي آب و هواي معتدل با 141 تن سکنه که مذهبشان
شیعه و زبانشان فارسی و کردي است. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات و بنشن و تریاك و پنبه است شغل اهالی زراعت و
.( مالداري و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
خالدآباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش شهرستان ارومیه واقع در 20500 گزي شمال ارومیه و 3 هزارگزي خاور شوسهء ارومیه
به شاهپور. ناحیه اي است واقع در جلگه داراي آب و هواي معتدل و سالم با 350 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و
فارسی است. آب آنجا از نازلوچاي و محصول آنجا غلات و چغندر و توتون و کشمش و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و راه
.( مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خالدآباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویه شهرستان ارومیه واقع در 6500 گزي جنوب خاوري اشنویه و 3 هزارگزي
جنوب شوسهء اشنویه به نقده. ناحیه اي است واقع در جلگه داراي آب و هواي سردسیر با 286 تن سکنه که مذهبشان سنی و
زبانشان کردي و فارسی است. آب آنجا از قادرچاي و محصولات آن غلات و حبوبات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري
است. صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راه ارابه رو و تابستان از کوروش آباد می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 4
خالدآبادي.
[لِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد خالدآبادي مروزي مکنی به ابواسحاق. وي به خالدآباد سرخس منسوب است. او از دانشمندان عصر
نوشت. مردم از نقاط مختلف بدو رو آوردند و بوسیلهء او علم فقه « المختصر مزنی » خود بود و تصنیف اصول کرد و شرحی بر
انتشار یافت. هفتاد تن از مشاهیر علماء نزد او علم آموختند. ابتداء در بغداد مجلس درس داشت و سپس به مصر انتقال یافت و در
آنجا مجلس درس خود را چون مجلس شافعی برپا ساخت و مردم از اکناف دور او جمع شدند و به مصر در سال 340 ه . ق. وفات
کرد. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 389 ). و رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن احمد شود.
خالدات.
نیز معروفند فاصلهء جزایر خالدات را از ساحل « جزایر سعادت » [لِ] (اِخ)( 1) نام شش جزیره است برابر شهرهاي مغرب و بنام
اقیانوس ده درجه می گفتند و از خط استواء میان 27 درجه و نیم تا 29 درجه و نیم عرض شمالی در سواحل غربی افریقا واقع اند و
طول غربی آنها نسبت بپاریس از حدود 15 درجه و نیم تا 20 درجه و نیم تخمین زده شده است. (از کتاب التفهیم بیرونی متن و
حاشیهء ص 173 ). حمدالله مستوفی در نزهۀ القلوب می آورد: طول اقالیم از آنجا (از جزائر خالدات) شمارند و بعضی از ساحل
مغرب یک درجه از آن کمتر بود. (از نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 237 ). طبق تحقیقات جدید خالدات مرکب از هفت
- 6 .( 5 - پالما( 6 .( 4 - لانزاروت( 5 .( 3 - کاناري کبیر( 4 .( 2 - فورتونتورا( 3 .( جزیره مسکون است بنامهاي زیر: 1 - تنریف( 2
iles Canaries. (2) - Teneriffe. (3) - - ( 7 - جزیرهء هیرو( 8). رجوع به کاناري شود. ( 1 . ( گومرا( 7
Fuerteventura. (4) - Grande Canarie. (5) - Lanzarote. (6) - Palma. (7) - Gomera. (8) - L'ile de
.(Hierro (de fer
خالدار.
(نف مرکب) آنکه خال دارد. صاحب خال. مرقش. اشیم. منقط : ز لعل خالدار گلرخان بیدل مباش ایمن بلاي جان بود با هم چو
آمیزد می و افیون. بیدل (از آنندراج).
خالدارآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 57 هزارگزي باختر مهاباد و 1500 گزي باختر شوسهء
خانه به نقده. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل ولی مالاریائی، داراي 145 تن سکنه که زبانشان کردي و مذهبشان
سنی است. آب آنجا از رودخانه لاوین و محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه ارابه
.( رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خالدار ضرومی.
(اِخ) وي از مشاهیر خطاطین است و در خطوط متنوعه مهارت زیاد داشت. تاریخ وفات وي به سال 1040 میباشد. (از قاموس الاعلام
.( ترکی ج 3 ص 2015
خالدافندي.
که در « منتخبات اللزومیات » یا « دیوان شاعر الفلاسفۀ و فیلسوف الشعراء » : [لِ اَ فَ] (اِخ) شیخ خالد افندي خطاب. او راست
اسکندریه بدون تاریخ در 160 صفحه و در مصر به سال 1319 ه . ق. در 174 صفحه چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 2
.( ستون 813
خالد اموي.
[لِ دِ اَ / اُ مَ] (اِخ) رجوع به خالدبن هشام و خالدبن یزیدبن معاویۀ شود.
خالد بصري.
[لِ دِ بَ] (اِخ) رجوع به خالدبن یزیدبن مسلم بن الننوي البصري، شود.
خالد بغدادي.
[لِ دِ بَ] (اِخ) شیخ خالد بغدادي نقشبندي عثمانی. او راست: 1 - الرسالۀ الخالدیۀ فی الرابطۀ النقشبندیۀ که در مطبعهء قازان به سال
1890 م. طبع شد و داراي 29 صفحه است و ایضاً در سال 1892 م. چاپ شد و داراي 36 صفحه است. 2 - الرسالۀ الخالدیۀ فی
آداب الطریقۀ النقشبندیۀ. در این کتاب اسم مؤلف ذکر نشده است و فقط جملهء: بنظر خادم العلم قامجان بن البارودي مثبت است.
.( (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 813
خالد بغدادي.
[لِ دِ بَ] (اِخ) خالدبن حسین الشهرزوري. رجوع به خالد ضیاءالدین شود.
خالد بکائی.
[لِ دِ بُ] (اِخ) رجوع به خالدبن هوده شود.
صفحه 632 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خالد حرانی.
[لِ دِ حَرْ را] (اِخ) رجوع به خالدبن یزید حرانی شود.
خالد ریاحی.
[لِ دِ ري یا] (اِخ) خالدبن عتاب بن ورقاء ریاحی. وي از شجعان عرب و اشراف کوفه است. در لشکر حجاج با شبیب خارجی جنگ
کرد و مصاد برادر شبیب را کشت. لشکریان شبیب به پیروان خالد در مدائن آویختند و بر اثر آن لشکر خالد منهزم شد و فراراً رو به
بازگشت گذاشت. چون به کنار دجله رسید در حالی که لواء لشکر بدستش بود خود را به آب زد و غرقه گردید. شبیب گفت:
.( خدایش هلاك کناد که اشد مردمان بود. تاریخ ولادتش 77 ه . ق. است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 285
خالد زبیدي یمنی.
[لِ دِ زَ يِ يَ مَ](اِخ) وي شاعر تنگدست اسلامی است. ابوعبیدة معمربن مثنی میگوید: خالد زبیدي با جماعتی از زبید به سنجار آمد
بودند روزي آنها از شراب سنجار نوشیدند و میل به شهرهاي خود « عوید » و « ضائی » و در بین همراهانش دو پسرعم او به اسامی
کردند و خالد این ابیات را ساخت: ایا جبلی سنجار ماکنتما لنا مصیفاً و لامشتی و لامتربعاً و یا جبلی سنجار هلا بکیتما لداعی الهوي
منا شتیتین ادمعا فلو جبلا موج شکونا الیهما جرت عبرات منهما او تصدّعا بکی یوم تلّ المحلبیۀ ضابی ء و الهی عویداً بثّه فتقنعا.
مردي از بنی حیّی بنام دثار این اشعار بشنید و در مقام جواب برآمد و سپس خالد جواب او را جواب گفت. (از معجم الادباء یاقوت
.( حموي چ دارالمأمون ج 11 ص 22
خالد زیات.
[لِ دِ زي یا] (اِخ) وي از تابعان بوده است. رجوع به ابوعبدالله خالد الزیات شود.
خالد سعید.
[لِ دِ سَ] (اِخ) رجوع به خالدبن سعیدبن عاص بن امیۀ بن عبد شمس شود.
خالد سلمی.
[لِ دِ سُ لَ] (اِخ) رجوع به خالدبن ابی خالد السلمی شود.
خالد سلیمانیه اي.
[لِ دِ سُ لَ نی يَ](اِخ) وي یکی از صوفیان است و هدایت در ریاض العارفین شرح حال او را چنین آورده است: و هو فخرالعارفین
و زین السالکین شیخ خالد و در کمالات صوري و معنوي واحد است. اصلش از اکراد سلیمانیه و در بغداد صاحب خانقاه و دستگاه
به صحبت علما و فضلاي معاصرین رسیده، و سالها در بادیهء تحصیل و طلب دویده، و در خدمت عرفا و مشایخ این عهد ریاضات
کشیده تا بادهء معرفت چشیده. همواره آستانش ملجأ فقیران و پیوسته محفلش مجمع امیران. به همت و سخاوت معروف و به طاعت
و عبادت موصوف. سلاسل بسیار دیده و طریقهء نقشبندیۀ گزیده اکنون سلسلهء علیهء نقشبندیۀ را بوجودش افتخار است و شیخ
بالاستحقاق و استقلال آن دیار است. از بلاد بعیده طالبان خدمتش مخصوص تقبیل حضرتش می آیند و به مفتاح توجه و التفاتش
قفل گنجینهء طلب می گشایند از کثرت مریدین پاشاي بغداد از وي متوهم شده شیخ از بغداد به روم آمده اکنون در روم بسر می
برد این چند بیت از اوست: طبیبان جمله ام از چاره واماندند و من آخر بدردي یافتم درمان دل دیوانهء خود را. و نیز او راست این
بیت: اگر مرد راهی در دوست باز است وگر قصه جویی حکایت دراز است. (از ریاض العارفین ص 167 ). هدایت در ج 2 مجمع
الفصحاء چ 1 تهران ص 111 از او بنام خالد کرد سلیمانیه اي نام میبرد.
خالد شیبانی.
[لِ دِ شَ] (اِخ) رجوع به خالدبن یزیدبن زید شیبانی شود.
خالد طبري.
[لِ دِ طَ بَ] (اِخ) رجوع به خالدبن هلال شود.
خالد عبد.
[لِ دِ عَ] (اِخ) وي از حسن و ابن المنکدر و جز این دو حدیث روایت میکند و از او سلم بن قتیبۀ حدیث دارد. عمروبن علی او را
طرد و دارقطنی تکذیب کرده است. ابن حبان میگوید: او سارق حدیث بوده و از کتب مردم نقل حدیث میکرده است. فلاس
میگوید: از یزیدبن زریع شنیدم که میگفت: بنزد من سقوطم از این مناره هر آینه گواراتر از حدیث کردن از خالد است. باز فلاس
حدثنا » : میگوید: از ابوقتیبۀ شنیدم که میگفت: نزد خالد عبد آمدم و او درجی بیرون آورد و شروع به خواندن حدیث کرد و میگفت
و او آن را محو کرده « حدثنا هشام بن حسان » ناگاه درج از دست او بر زمین افتاد و چشم من بر آن افتاد دیدم بر آن نوشته .« الحسن
شرم .« حدثنا هشام » است. به او گفتم: این چیست؟ او گفت: من و هشام با هم بودیم. گفتم: تو با هشام با هم بودید و بعد تو نوشتی
بر تو باد! مبارك بن فضالۀ گفت: من خالد عبد را هرگز نزد حسن ندیدم. ابن عدي او را قدري و بصري میداند. (از لسان المیزان
.( ج 2 ص 393
خالد قسري.
[لِ دِ قَ] (اِخ) رجوع به خالدبن عبدالله القسري شود.
خالد کاتب خراسانی.
[لِ دِ تِ بِ خُ](اِخ) رجوع به خالدبن یزید کاتب خراسانی شود.
خالد کاهلی.
[لِ دِ هِ] (اِخ) بنابر حدیث محمد بن عبدالعزیز وي از ابی اسحاق از حارث از علی (ع) روایت میکند که گفت: مثل مؤمنی که قرآن
میخواند مثل اترج است که هم بو و هم طعمش نیکو است، مثل مؤمنی که قرآن نمیخواند مثل خرما است که طعمش نیکو است
ولی بی بو است، مثل فاجري که قرآن میخواند مثل ریحان است که بوي آن نیکو ولی طعمش تلخ است. و مثل فاجري که قرآن
.( نمیخواند مثل حنظل است که طعمش تلخ و بی بو است. (از عیون الاخبار ج 2 جزو 5 ص 131
خالد لؤلؤئی.
[لِ دِ لُءْ لُ] (اِخ) رجوع به خالدبن یزید لؤلؤئی شود.
خال دلیل.
[دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ایل تیمور، بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 25 هزارگزي جنوب مهاباد و 9 هزارگزي خاور
شوسهء مهاباد به سردشت. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي معتدل و مالاریایی. داراي 204 تن سکنه که زبانشان کردي و
مذهبشان سنّی است. آب آنجا از چشمه است. محصولات آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و
.( صنایع دستی آنان جاجیم بافی میباشد. راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
خالد مخزومی.
[لِ دِ مَ] (اِخ) رجوع به خالدبن هشام و خالدبن ولید شود.
خالد مدائنی.
[لِ دِ مَ ءِ] (اِخ) رجوع به خالدبن قاسم شود.
خالد مروي.
[لِ دِ مَرْ] (اِخ)( 1) فخرالدین خالد مروي یکی از شعراي پارسی زبان است و این دو بیت او راست که دربارهء منافقان سنجر گفته:
آنها که به خدمتت نفاق آوردند سرجمله عمر خویش طاق آوردند دور از سر تو سام به سرسام بمرد وینک سر سوري به فراق
آوردند. (از تاریخ گزیده ص 460 ). در حبیب السیر چ خیام جزء 4 ج 2 ص 509 این نام به صورت فخرالدین خالد هروي آمده است.
1) - شاید این همان خالدبن ربیع المکی الطولانی، ملقب به فخر دین باشد. رجوع به خالدبن ربیع المکی الطولانی و خالد هروي )
شود.
خالد ملجم.
[لِ مُ جَ] (اِخ) وي فرزند ملجم و یکی از قتلهء عثمان بن عّفان بود و در جنگ جمل جزء لشکر علی با مخالفان علی جنگید. در
مصالحه اي که بنا بود بین علی و طلحه و زبیر برقرار شود قرار بر این گرفت آنچه از قتلهء عثمان در لشکر علی هستند از آن لشکر
بیرون روند و سپس مصالحه واقع شود. بالنتیجه از لشکر علی بزرگانی چون مالکبن اشتر و علیاءبن الهیثم و عدي بن حاتم و شریح
.( بن اوفی و خالدبن ملجم بیرون رفتند. (از حبیب السیر چ خیام جزء 4 ج 1 ص 529
خالد نصرانی.
[لِ دِ نَ] (اِخ) رجوع به خالدبن یزید نصرانی شود.
خالد نیلی.
[لِ دِ] (اِخ) بنا بر حدیث عبدالله از عبدالله بن سعید از یونس بن بکیر، وي از ابومعشر و ابوهاشم نقل میکند که: عمر بیع مصاحف را
.( خوش نمیداشت و نیز می گفت: اگر مشتري براي قرآن نیافتید قرآن ننویسید. (از مصاحف سجستانی چ 1 ص 160
خالد ولید.
[لِ دِ وَ] (اِخ) وي یکی از صحابه است. رجوع به خالدبن ولید، ملقب به سیف الله شود.
خالدونیون.
گیاهی است « اقرب الموارد » 1) - عروق الصفر بنابر قول ) .( [لِ] (اِ) عروق الصفر( 1). (تذکرهء اولی الالباب ضریر انطاکی ص 139
که رنگرزان بکار میبردند و به اسامی هُرد، مامیران، کُرکُم الصغیر آمده است.
خال ده.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان وراوي بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در 115 هزارگزي جنوب خاور کنگان کنار راه مالرو
گله داري به وراوي. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي گرمسیري و مالاریائی. سکنهء آنجا 177 تن که زبانشان فارسی و
مذهبشان شیعه است. آب آنجا از چاه و باران و محصولش غلات و تنباکو و خرماست. شغل اهالی زراعت میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 7
خالده.
[لِ دَ / دِ] (ع ص) تأنیث خالِد. ج، خالِدات.
خالده.
[لِ دَ] (اِخ) بنت ابی لهب. وي یکی از زنان عرب در زمان رسول است. پیغمبر او را به ازدواج عثمان بن ابی العاص ثقفی درآورد.
.( (از عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 7 ص 143
خالده.
[لِ دَ] (اِخ) بنت اسودبن عبدیغوث قرشی. وي یکی از زنان بزرگ عرب است. او در معیت حضرت رسول هجرت کرد. (از قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3 ص 2017
خالده.
.( [لِ دَ] (اِخ) بنت انس انصاري. وي خالهء عبدالله بن سلامک است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2017
خالده.
.( [لِ دَ] (اِخ) بنت حارث. وي یکی از زنان عرب است که صحابت رسول را ادراك کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2017
خالدها.
1) - مقصود از ) .( (اِخ) نام شاخه اي از مردمان شمالی مشرق قدیم است.( 1) (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله چ 1 ج 1 ص 36
مردمان شمالی مشرق قدیم در درجهء اول مللی هستند که در آسیاي صغیر سکنی داشتند. موافق توریۀ و آثار مصري نمایندهء این
را « آرارات » مینامند، زیرا هردوت اینها را چنین نامیده و « آلارد » دانست. بعضی تمام این مردمان را نژاد « هیت » مردمان را باید مردم
نوشته ولی باید در نظر داشت که هیت ها یگانه نمایندهء این نژاد نبوده اند چه نوشته هاي میخی میرساند که مردمانی « آلارد »
در مملکت وان (صفحه اي که « خالدها » در بین النهرین، و « میتانی » ، در آسیاي صغیر « ارثاو » دیگرنیز از این نژاد بوده اند، مانند مردم
.( بعدها ارمنستان نامیده شد). (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله چ 1 ج 1 ص 36
خالد هروي.
[لِ دِ هَ رَ] (اِخ) وي شاعري است معاصر انوري. رجوع به خالدبن ربیع الملکی الطولانی، ملقب به فخرالدین و خالدبن هیاج شود.
خالده سراي.
[لِ دَ سَ] (اِخ) نام ناحیه اي است در مازندران. بنابر نقل رابینو چون خالد برمک به سال 766 م. حاکم طبرستان شد مقر خود را در
.( ناحیه اي قرار داد که بعدها به خالده سراي معروف شد. (از سفرنامهء انگلیسی مازندران و استرآباد رابینو ص 33
خالدي.
[لِ] (ص نسبی) منسوب به خالد است که نام اجدادي میباشد. (از انساب سمعانی).
خالدي.
است. رشید یاسمی در تاریخ کرد چنین آرد: بعضی از محققان جدید کرد را تحریف « کرد » [لِ] (اِخ) محرف و مصحف کلمهء
و « اورارتو » دولتی تشکیل شد بنام هالد یا (خالدي) که آشوریان آنها را « وان » خالدي شمرده اند چه در قرن نهم قبل از میلاد در
ذکر کنند. این دولت تا قرن ششم قبل « خالد ایوي » و « خالدوي » و « الارودي » نامند و یونانیان « اراراط » گویند و در عبري « اوراشتو »
- از میلاد باقی بود بعد از آنکه ارامنه پیدا شدند خالدي ها پراکنده شده به کوهستانها رفتند. (کتاب کوروپدي گزنفون ج 3 فصل 3
1). در نواحی شمال دریاچهء وان آثار این قوم موجود است و در نزدیکی طرابوزان نقطه اي به اسم خالد در عهد دولت بیزانس بود
و شهر خلاط [ اخلاط ] نیز حاکی از نام آنان است حتی در طرف قفقاز هم نام این طایفه هست و سنگ معروف کله شین در مرز
.« خالدي و کردي و کورتی و گردیاي همه یکی است » : ایران از این دولت است. باري بعضی از محققان مثل رایسکه( 1) گفته اند
تیکلات پیلسر آشوري در استوانه اي که به یادگار گذاشته نام طایفهء قورطیه( 2) (کورتی) را که در کوهستان آزو بوده اند و جزو
.Reiske. (2) - Kurtie - (1) .(92 - طوایفی که به اطاعت خود آورده ذکر میکند. (از تاریخ کرد رشید یاسمی صص 93
خالدي.
[لِ] (اِخ) نام تیره اي است از ایل کلهر که داراي دوهزار خانوار میباشد. شغل آنها تربیت اغنام و احشام است. (از جغرافیاي سیاسی
.( کیهان ص 61
خالدي.
[لِ] (اِخ) نام شاعري بوده است از ولایت حصار شادمان و به شهر هرات به جهت تحصیل آمد و مدت مدید سبق خواند و بسیار
باصلاحیت است. همانا از اولاد خالدبن ولید است. از اوست این مطلع: مترس از تن خاکی بوقت کشتن من اگر به تیغ تو گردي
.( رسد به گردن من. (از ترجمهء مجالس النفائس امیر علیشیر نوائی لطائف نامه ص 120
خالدي.
[لِ] (اِخ) ابوبکر محمد بن هاشم بن وعلۀ. وي یکی از سخن سرایان بوده و غالباً در نظم اشعار با برادر خود ابوعثمان سعیدبن هاشم
میگویند. و هر دو از خواص سیف الدولهء حمدانی بوده « الخالدیان » بن وعلۀ خالدي مشارکت میکرده است. از این جهت این دو را
اند. موطنشان قریهء خالدیّه از قراء موصل است. وفات ابوعثمان در حدود 400 ه . ق. و برادرش در 386 ه . ق. اتفاق افتاد. ابوعثمان
به قوت حافظه معروف بوده است. ابوبکر میگفت: من هزار افسانه از حفظ دارم و هر افسانه نزدیک صد ورقه. ابوعثمان شعر خود و
نیز بار دیگر دیوان آن دو را نزدیک هزار ورقه مرتب ساخته است « رشاء » برادر خویش را گرد کرده است و ظاهراً جوانی موسوم به
اخبار » و « کتاب فی اخبار ابی تمام و محاسن شعره » و « حماسۀ شعر المحدثین » : و کتبی که خالدیان با هم نوشته اند از این قرار است
براي شرح حال بیشتر این دو برادر .« اختیار شعر مسلم بن الولید » و « اختیار شعر البحتري » و « فی اخبار شعر ابن الرومی » و « الموصل
173 و ج 2 ص 171 و الفهرست ابن الندیم و نامهء دانشوران ج 1 ص 431 - رجوع به یتیمۀ الدهر ج 1 و فوات الوفیات ج 1 صص 179
و 428 و حدائق السحر رشید و طواط چ عباس اقبال ص 125 و اعلام زرکلی ص 374 شود.
خالدي.
[لِ] (اِخ) ابوجعفر خالدي، نام یکی از بزرگان است. حمدالله مستوفی نام او را در جزو گروهی آورده که مجرد نام آنها معلوم شده
.( و زمان وفات و لطائف سخنانشان بدست نیامده است. (از تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی ص 794
خالدي.
[لِ] (اِخ) جلال الدین خالدي نام یکی از بزرگان بوده که در ناحیت کش سکنی داشته است. صاحب انیس الطالبین آرد: بطرف
.( کش روم بخدمت مولانا جلال الدین خالدي. (از انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف ص 215
خالدي.
[لِ] (اِخ) زنجانی. صدرالدین احمد خالدي زنجانی، معروف به صدر جهان. وي در زمان گیخاتو به صدارت رسید. این پادشاه و
« چاو » وزیر بسیار مسرف بودند و بر اثر اسراف آنها خزانه رو به تهی گذارد و براي ترمیم خزانه ناچار به انتشار پول کاغذي بنام
شدند و به جهت جریان چاو اولًا کارخانه هائی در ولایات ایجاد و ثانیاً با وضع قوانین استعمال فلزات قیمتی را تا سرحد امکان منع
کردند. پس از این عمل چاو انتشار یافت و صدر جهان تا حکومت بایدوخان بر مسند صدرات تکیه زد و در این دور جمال الدین
دستجردانی بجاي او نشست، و او از این مسند خلع شد. (از سعدي تا جامی تألیف ادوارد برون ترجمهء علی اصغر حکمت صص 39
41 ). و نیز رجوع به ص 305 کتاب دستور الوزراء و الکتاب و رجوع به صدرالدین احمد خالدي... و تاریخ مغول تألیف اقبال -
صفحه 633 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ص 247 شود.
خالدي.
در فقه « الحبس فی التهمۀ والامتحان علی طلب الاقرار و اظهار المال » : [لِ] (اِخ) سعدالدین خالدي، معروف به ابن الدیري. او راست
.( حنفی که به سال 1321 ه . ق. در مصر چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 813
خالدي.
[لِ] (اِخ) سعدالدین قتلغ خواجه خالدي قزوینی. وي نبیرهء شیخ نورالدین گیلانی بود که غازان خان و اکثر مغول بر دست او
مسلمان شدند. او عالمی عامل و متبحر بود. در محرم 728 ه . ق. به قزوین درگذشت و 80 سال عمر داشت. (از تاریخ گزیدهء
.( حمدالله مستوفی ص 793
خالدي.
[لِ] (اِخ) سعیدبن هاشم بن وعلۀ، مکنی به ابوعثمان. وي برادر ابوبکر محمد بن هاشم بن وعلۀ است. رجوع به خالدي ابوبکر شود.
خالدي.
[لِ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن حسن خالدي، مکنی به ابومحمد. از بزرگان فرقهء مرجئهء قدریّه است. مثل محمد بن شبیب بصري.
رجوع به ملل و نحل شهرستانی ص 103 و الفرق بین الفرق ص 96 و 19 و التنبیه و الاشراف ص 96 شود. (از خاندان نوبختی عباس
.( اقبال ص 138
خالدي.
[لِ] (اِخ) قدسی. محمد روحی بک بن محمد یاسین بن محمد علی (متولد به سال 1864 م. و متوفی به سال 1913 م.). وي یکی از
شخصیت هاي برجستهء سیاسی عثمانی است. مولدش شهر قدس بود و در مدارس فلسطین و استانبول کسب دانش کرد و سپس
عازم پاریس گردید و در آنجا مدرسهء علوم سیاسی را بپایان رسانید و بعداً در دانشگاه سوربن به تعلیم فلسفه و علوم اسلامی و
شرقی پرداخت. او را در پاریس سخنرانیهاي چندي به زبان عربی است و در جمعیت نشر لغات خارجی پاریس تدریس کرد. به
سال 1897 م. در انجمن مستشرقین منعقد در پاریس - شرکت کرد. چون به استانبول بازگشت با سمت ژنرال کنسول عثمانی در
بردو دوباره به فرانسه رفت. در انتخابات مجلس شوراي عثمانی نمایندهء اهل قدس در مجلس مبعوثان شد. مرگش در قدس اتفاق
افتاد. او را تصانیف چندي است که از آن جمله اند: 1 - اسباب الانقلاب العثمانی. این کتاب را حسین وصفی رضا تصحیح کرده و
در مطبعهء منار به سال 1326 ه . ق. در 182 صفحه چاپ شده است. 2 - تاریخ علم الادب عند الافرنج و العرب. این کتاب مشتمل
بر مقدمات تاریخ اجتماعی در علم ادب نزد فرنگان و همچنین کار عربان در این زمینه است. در سال 1904 م. در 272 صفحه و به
سال 1914 م. در 290 صفحه در مصر چاپ شده است. 3 - رسالۀ فی سرعۀ انتشار الدین المحمدي فی اقسام العالم الاسلامی.
( درطرابس شام به سال 1314 ه . ق. در 65 صفحه چاپ شده است. 4 - ویکتور هوگو و علم ادب. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 328
.( (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 814
خالدي.
الهدیۀ الحمیدیۀ » : [لِ] (اِخ) یوسف ضیاءالدین پاشا خالدي. وي از اعیان و اعلام فلسطین در عصر اخیر بوده است. او راست کتاب
.( تاریخ تولدش 1255 ه .ق. و فوتش 1324 ه .ق. است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1180 « فی اللغۀ الکردیۀ
خالدیا.
[لِ] (اِخ) نام نقطه اي در نزدیکی طرابوزان در عهد دولت بیزانس بوده است. (از تاریخ کرد رشید یاسمی ص 92 ). رجوع به خالدي
(محرف کلمهء کرد) شود.
خالدیان.
[لِ] (اِخ) نام یکی از طوائف قزوین بوده است. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد: اصل ایشان از نسل خالدبن ولید مخزومی
است و ایشان دو شعبه اند: اول شیخ نورالدین کیل جد مولانا و شیخ الاسلام سعدالدین قتلغ. خواجه از ایشان بوده و در تصوف
درجهء عالی داشته و شعبهء دوم از زنجان آمدند از ایشان صاحب سعید خواجه صدرالدین احمد خالدي که چهار سال در ملک
ایران وزارت کرد و به صدر جهان منصوب شد. (از تاریخ گزیده ص 844 ) و رجوع به از سعدي تا جامی پرفسور ادوارد براون
ترجمهء علی اصغر حکمت ص 115 شود.
خالدیان.
است. رجوع به خالدي « ابوبکر محمد بن هاشم بن وعلۀ خالدي » و « ابوعثمان سعیدبن هاشم بن وعلۀ خالدي » : [لِ] (اِخ) نام دو برادر
ابوعثمان سعیدبن هاشم بن وعلۀ شود.
خالدي مروزي.
[لِ يِ مَرْ وَ] (اِخ)قاضی ابونصر المحسن بن احمد ملقب به خالدي مروزي. یکی از راویان حدیث است و محمد بن عمیرهء بیهقی از
.( او حدیث دارد. (از تاریخ بیهق ص 202
خالدي نقشبندي.
[لِ يِ نَ بَ] (اِخ)اسعد خالدي نقشبندي. او راست: 1 - نور الهدایۀ و العرفان فی سر الربط و التوجه و ختم الخواجکان. کتابی است
در تصوف که به سال 1305 ه . ق. تألیف کرده است و در هامش آن. 2 - الفیوضات الخالدیّه که کتاب دیگر اوست و در مصر به
.( سال 1311 ه . ق. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 814
خالدي نقشبندي.
آمده است. « مقدمه » که در هامش آن متن « شرح مقدمۀ المبتدي » : [لِ يِ نَ بَ] (اِخ)اسماعیل بن عبدالله خالدي نقشبندي. او راست
.( در مطبعهء بولاق به سالهاي 1309 و 1310 ه . ق. در 180 صفحه چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 814
خالدي نقشبندي.
[لِ يِ نَ بَ] (اِخ)داودبن سلیمان بغدادي خالدي نقشبندي. وي در بغداد زاده شده و به نزد پدر علم آموخت و سپس در سن 18
سالگی به تعلیم پرداخت. از فرط ذکاء در سن 15 سالگی حواشی زیادي بر بیشتر عبارات درسش نوشت. چون پدرش درگذشت به
مکه رفت و در آنجا در حدود 8 یا 10 سال بماند و به علم و عبادت پرداخت و سپس به بغداد آمد و دوباره به تدریس علم و ارشاد
خلق مشغول شد. او را سفرهائی به شام و موصل است. وفاتش در بغداد اتفاق افتاد. کتب زیر از اوست: 1 - اشد الجهاد فی ابطال
دعوي الاجتهاد. 2 - رسالۀ فی الرد علی محمود الالوسی. 3 - صلح الاخوان من اهل الایمان و بیان الدین القیم فی تبرئۀ ابن تیمیۀ و
ابن قیم. رسالهء رد بر محمود الوسی در قسمت دوم این کتاب چاپ شده است. این کتاب در بمبئی به سال 1306 ه . ق. در 7 و
152 و 20 صفحه به طبع آمده است. 4 - المنحۀ الوهبیۀ فی رد الوهابیۀ. در اول این کتاب ترجمهء حال مؤلف و در آخر آن کتاب
میباشد که در بمبئی به سال 1305 ه . ق. در 44 صفحه چاپ شده است. (از معجم « اشد الجهاد فی ابطال دعوي الاجتهاد »
.( المطبوعات ج 1 ستون 815
خالدي نقشبندي.
[لِ يِ نَ بَ] (اِخ)محمدبن عبدالله بن مصطفی خانی شافعی خالدي نقشبندي. رجوع به محمد بن عبدالله بن مصطفی خانی شود.
خالدینک.
[لِ نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در 30 هزارگزي شمال باختر بوئین و 18
.( هزارگزي راه عمومی. تعداد سکنهء آن 44 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
خالدیه.
و اما آن یازده ناحیت که بر مشرق » : [لِ دي يَ] (اِخ) نام ناحیتی بوده است بر مشرق خلیج قسطنطنیه. نویسندهء حدود العالم آرد
خلیج (خلیج قسطنطنیه) است نام وي این است: برقسیس، ابسیق، ابطماط، سوقیه، ناطلیق، بقلار، افلاخوینه، فیادق، خرشته، ارمیناق،
حدود ) .« خالدیه و هر یکی از این ناحیتی است بزرگ با شهرها و دهها و حصارها و قلعه ها و کوهها و آبهاي روان و نعمت بسیار
.( العالم چ سید جلال طهرانی ص 105
خالدیه.
[لِ دي يَ] (اِخ) نام دیناري است که خالدبن عبدالله القسري در عهد بنی امیه ضرب کرد و از بهترین دنانیر عرب بود. (از نقود
.( العربیۀ ص 145
خالدیه.
[لِ دي يَ] (اِخ) نام قریه اي است به موصل. (از الفهرست ابن الندیم). و از اینجا برخاستند براداران خالدي. (از حدائق السحرفی
دقائق الشعر رشید وطواط چ اقبال ص 125 ). رجوع به خالدي ابوبکر محمد بن هاشم بن وعلۀ شود.
خالدیین.
[لِ دي يَ] (اِخ) دو برادر خالدي میباشند که به خالدیان نیز معروفند. رجوع به خالدیان شود.
خالر.
و از رستاق قاسان رستاق: خوي لالکان، ازناوه، وزدهر، » : [] (اِخ)( 1) نام رستاقی است از رساتیق قاسان. حسن بن محمد گوید
تاریخ قم حسن بن محمد بن حسن قمی ترجمهء حسن بن علی چ سید جلال ) .«... خالرفی خاوب، کرده فی الثالث، فیدل فی الثالث
1) - ن ل: خابرفی حار آمده است. ) .( الدین طهرانی ص 118
خالري.
[لَ] (اِ) کارهاي ملیح. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
خال زاده.
[دَ / دِ] (اِ مرکب، ن مف مرکب)پسردائی. پسر برادر مادر.
خال زیاد.
[لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)آنچه در آخر بازي نرد حریف غالب را از اعداد مطلوب زاید افتد، یعنی این کس را براي بردن بازي
چهار عدد مطلوب است و بر کعبتین شش خال ظاهر شدند از آنجمله چهار خانه را به مهره گرفته دو عدد زائد را فروگذاشت. پس
نام یکی از بازیهاي « زیاد » این دو عدد فروگذاشته شده را که از حاجت زائد بودند خال زیاد گویند، و در سراج اللغات نوشته که
نرد است مأخوذ از معنی لفظ عربی چرا که در بازي مذکور در هر نقش یک خال زائد کرده اند و آن را خال زیاد گویند. (غیاث
اللغات) (آنندراج).
خالس.
[لِ] (ع ص) رباینده. رجوع به خَلس شود.
خالسدون.
.Chalcedoine - ( [لِ] (اِخ) نام مکانی است( 1). رجوع به قاضی کوئی و خالکیدونیه شود. ( 1
خال سیاه.
[لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)نام خالهاي سیاه رنگ ورق قمار، مقابل خال قرمز.
خالسیداس.
[دِ اُ] (اِخ)( 1) نام نمایندهء اسپارت است که با تیسافرن (والی لیدیه از طرف داریوش) معاهده بست و مضمون آن معاهده چنانکه
توسیدید می گوید چنین بوده است: 1 - تمام ممالک و شهرهائی که در تصرف شاه اند یا متعلق به اجداد او بوده اند در تحت
اطاعت او باقی خواهند ماند. 2 - شاه و لاسدمونیها و متحدین آنها مانع خواهند شد از اینکه آتنی ها از این شهرها که منبع عایدات
آنهاست، چیزي به هر اسم و رسم که باشد دریافت دارند. 3 - شاه و لاسدمونیها و متحدین آنان معاً با آتنی ها جنگ خواهند کرد
و جائز نخواهد بود که شاه یا لاسدمونیها و یا متحدین آنان بی رضایت یکدیگر با آتنی ها صلح کنند. 4 - اگر کسانی از اتباع شاه
بر ضد او باشند، دشمن لاسدمونیها و متحدین آنان نیز بشمار خواهند رفت. 5 - اگر کسانی از اتباع لاسدمونیها برضد آنان قیام
.Chalcideos - (1) .(966 ، کنند دشمن شاه نیز محسوب خواهند شد ( 414 ق . م.). (از ایران باستان ج 2 ص 965
خالص.
[لِ] (ع ص) ساده. بی آمیغ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناب. صِرف. بَحت. مَحض. صافی. بی غش. سارا : دلت همانا
زنگار معصیت دارد به آب توبهء خالص بشویش از عصیان. خسروانی. گنه ناب را ز نامهء خویش پاك بستر به دین خالص و ناب.
ناصرخسرو. اي کریمی که خوي و عادت تو خالص بِرّ و محض احسان است. مسعودسعد. دعاي خالص من پس روِ مراد تو باد که
به ز یاد توام نیست پیشواي دعا.خاقانی. اگر مشک خالص تو داري مگوي که گر هست خود فاش گردد به کوي. سعدي (بوستان).
شَرَز. صُ راح. صَ ریح. صُ مادِح. صَ میم. طازج. طِلق. قَراح. قَریح. مُصاص. مَصامِص. ناصِع ||. ویژه. (صحاح الفرس). لُبّ. مَحّ. قُحّ.
2 ||) وزن ظرف افکنده: این جنس خالص پنج من است؛ یعنی بدون ظرف پنج من است ||. پاکیزه. ).« عربی قح » : (دهار).( 1) منه
منه: لبن خالص. (دستورالاخوان). ماء خالص؛ آب پاك و زلال ||. سپید از هر چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج ||). تنها. فقط.
6). خالصاً لوجه الله؛ تنها براي خدا ||. رهائی / یگانه. منه: قوله تعالی: و قالوا ما فی بطون هذه الانعام خالصۀ لذکورنا. (قرآن 139
و « ق» یابنده ||. بیغش. تمام عیار. منه: درم خالص؛ درم تمام عیار. ( 1) - در منتهی الارب کُحّ بهمین معنی آمده است که شاید
بهم بدل شده اند. ( 2) - صاحب نشوء اللغۀ می گوید: الفاظ زیر از جملهء کلماتی هستند که تشابه لفظی و معنوي بین « ك»
آنهاست: الف - مُحّ به معنی خالص است و با ابدال و قلب از این کلمه، کلمات مَحت، حَتم، بَحت، مَحض بهمان معنی بدست می
با ازدیاد یک حرف و قلب کلمهء حَنبَریت بهمان معنی نتیجه « بحریت » آید. ب - از کلمهء بَحت با ازدیاد دو حرف بَحریت و از
کلمهء حَتِد به « لحت » کلمهء نَحت و با قلب و ابدال در « نون » کلمهء لَحت و با قلب به « لام » به « میم » با قلب « محت » میشود. ج - از
و از این « مص » را نیز افزود. د - از مُحّ کلمهء « صار خالصاً » اي « تحمت لونی » معنی خالص حاصل میشود. البته به این بحث باید
کلمهء مَصامِص بهمان معنی خالص بدست می آید. البته باز این را نباید فراموش کرد که « مصاص » کلمه کلمهء مُصاص و از
قریب المخرج است و از « نص» که در سابق گذشت با کلمهء « مص » آمده است. ه- کلمهء « مصاص » با ضاد ] به معنی ] « مضاض »
که باز به معنی خالص است حاصل میشود. و از لغت مُحّ « ناعج » « ماطع » « ناطع » « ناصع » و از این کلمه با قلب و ابدال « ناصح » « نص»
میشود و از آن صَمیم و صِهمیم به معنی خالص ساخته « صم » پس از عکس « مص » - دو کلمهء دیگر قُحّ و کُحّ نیز بدست می آید. ز
عربی هم از « خالص » بمعنی خمر خالص است و این دو کلمه با (Khalis, lkos) میشود. از غرائب آنکه در یونانی دو کلمهء
جهت مبنی و هم از جهت معنی مقابله می کنند. براي خالص الفاظ دیگري هست که باز می توان منتج از یکدیگر دانست چون
.(140 - است بهمان معنی. (از نشوء اللغۀ صص 139 « قریح » کلمهء « صریح » و مثل « صاف » صَرد، صِرف و « صراح » « صریح » « صرح »
خالص.
[لِ] (اِخ) نام یکی از خادمان المستضی ء بالله خلیفهء عباسی است که با امیرالامراء قطب الدین قیمار میانهء خوبی نداشت و از او نزد
خلیفه سعایت کرد. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد: المستضی ء بالله بعد از پدر به خلافت نشست. بزرگ منش و بسیارعطا
بود، از مروت او حکایات بسیار است در اول عهدش امیرالامراء قطب الدین قیمار بود و در امارت طول مدت یافته و دیانتی عظیم
داشت و محب علما بود. خادمان صندل و خالص را با او عداوت بود و خلیفه را با او بد کردند. (از تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی
.( ص 268
خالص.
1) حمدالله مستوفی ).( [لِ] (اِخ) نام ناحیهء عظیمی است در مشرق بغداد تا سور آن. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 390
گوید: خالص ولایتی بوده که حالا خراب است بر آب نهروان اما مرتفع تمام است و سی پاره دیه بود حقوق دیوانش هفت تومان و
سه هزار دینار است. (از نزهۀ القلوب چ لیدن ج 3 ص 41 ). صاحب آنندراج می آورد: نهري است شرقی بغداد، بر آن نهر شهري
این اسم محدث است ومن در کتب اوائل آن را نیافتم - ولی » : 1) - یاقوت در معجم البلدان می گوید ) .( است کلان خالص نام( 2
گرفته است. « منتهی الارب » 2) - صاحب آنندراج این قول را از ) .« امروز مشهور میباشد - شاید بعداً سبب آن را کشف نمایم
خالص.
آورده « کتاب الدیرة » 1) - یاقوت این نام را از ) .(1)( [لِ] (اِخ) نام نهر مهدي است. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 390
است.
خالص.
[لِ] (اِخ) استرآبادي. نام وي نجیباست و از شعراء میباشد. در فهرست لطائف الخیال از این شاعر که تخلص خالص داشته نام برده
.( شده است. (از فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 2 پاورقی ص 482
خالص.
[لِ] (اِخ) افندي. شیخ احمد افندي. وي از شاعران عثمانی است پدرش شیخ ثاقب افندي نام داشت. او در درویشی ریاضتها کشید و
به سال 1191 ه . ق. درگذشت. این بیت از جملهء اشعار اوست: غم لعلی ایله خونابه پاش محنت اولد قجه سرشک چشممی
.( سیرایدن آدم دم قیاس ایلر. (قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018
خالص.
[لِ] (اِخ) مشهدي. نام وي محمدرضا و یکی از شاعران پارسی گو است. از قرار شغل او ناظري نذورات بوده و در ابیات زیر که بر
مقدمهء خلاصهء لطائف الخیال آمده از خود نام برده است. این ابیات نمونه اي از شعر او را میرساند: نسخه اي باکمال و رنگینی
تحفه اي این چنین که می بینی سعی بنمود میرزاصالح جمع فرمود میرزاصالح آنکه او را به وصف حاجت نیست هیچ وصفی به از
سیادت نیست خالص این تحفهء تمام عیار هست مجموعهء بهشت و بهار خواهی ار زین کتاب تاریخش شد گل انتخاب تاریخش.
.( (از فهرست کتابخانهء مسجد سپهسالار ج 2 ص 481 و پاورقی 482
خالص.
میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 « الواح فی مستقر الارواح » [لِ] (اِخ) مکی. محمدحسین مکی، مکنی به ابن عنقا صاحب کتاب
.( ص 2017
صفحه 634 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خالص.
[لِ] (اِخ) هاشمی. ابومحمد حسن بن علی هادي بن محمد جوادحسن هاشمی. وي امام یازدهم شیعیان است. بسال 232 ه . ق. در
مدینه زاده شد و سپس با پدرش بسامره رفت و چون پدرش درگذشت به امامت رسید. وفاتش در سامره اتفاق افتاد. ( 260 ه . ق.)
او روش پدر خود را در سلوك سنن صالحه و تقوي و عبادت برگزید. صاحب فصول مهمه می گوید: چون خبر فوت حسن در شهر
انتشار یافت، سامره به لرزه درآمد بازارها تعطیل شد بنوهاشم و قضات و کُتّاب و سرداران و سائر مردم به تشییع جنازه رفتند و جنازه
.( را در محلی که پدرش را بخاك سپرده بودند بخاك سپردند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 287 و 231
خالص.
[لِ] (اِخ) هندي. سیدامتیازخان. وي شاعر ایرانی نژاد است. در مشهد زاده شد و سپس به هندوستان رفت. در هندوستان جلب توجه
عالمگیر نمود و والی گجرات گردید. وفاتش در قرن 12 ه . ق. اتفاق افتاد. او را دیوان شعري است که این بیت از آن است: دور از
.( آن کو چو مرغ قبله نما آن قدرها طپیده ام که مپرس. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018
خالص الخاص.
[لِ صُلْ] (اِخ) امیر مجاهدالدین خالص الخاص. وي سردار قشون خلیفهء عباسی امیرالمؤمنین الناصر لدین الله در جنگ دوم با طغرل
بود. توضیح آنکه: پس از جنگی که در همدان بین لشکریان طغرل و اینانج محمود و عساکر اتابک پهلوان از یک طرف و جلال
الدین بن یونس به سرداري لشکر خلیفه از طرف دیگر واقع شد لشکر خلیفه منهزم گردید و جلال الدین بن یونس فرماندهء لشکر
خلیفه به بغداد بازآمد و طغرل نیز به همدان بازگشت و بعداً خلیفه از نو به تجهیز لشکر خود برخاست و در این بار امیر مجاهدالدین
.( خالص الخاص را به سرکردگی لشکر گماشت. (از اخبار الدولۀ السلجوقیۀ ص 178
خالصجات.
[لِ صَ / صِ] (اِ) جِ خالصه. رجوع به خالصه شود.
خالص شدن.
شود. « خالص کردن » رجوع به .« خالص کردن » [لِ شُ دَ] (مص مرکب)مطاوعهء
خالص کردن.
بخواهند در فارسی فعل متعدي بسازند مصدر آن « خالص » 1) - اگر از معانی منقول در ) .( [لِ كَ دَ] (مص مرکب)ویژه کردن( 1
آید. « شدن » آید و اگر بخواهند فعل لازم بسازند باید با « کردن » فعل باید با لفظ
خالصۀ.
[لِ صَ] (ع ص). رجوع به خالصه شود.
خالصۀ.
[لِ صَ] (اِخ) نام کنیزکی سیاه بوده است که یکی از خلفاء او را بسیار گرامی میداشته و بر او زیور و زینت برمی بسته است. شاعري
در این باره گفته : لقد ضاع شعري علی بابکم کما ضاع درّ علی خالصه. این شعر به گوش آن خلیفه رسید و امر به احضار آن شاعر
کرد و بر او خرده گرفت. شاعر گفت: یا امیرالمؤمنین از من دروغ نقل کرده اند، شعر من چنین است: لقد ضاء شعري علی بابکم
کما ضاء دّر علی خالصۀ. خلیفه را این خلاص جست او نیکو آمد او را جایزه بخشید. یاقوت می گوید: شنیدم که این داستان در
مجلس قاضی ابوعلی عبدالرحیم نیشابوري نقل شد و قاضی مزبور گفت: این بیت بیتی است که چشمانش برکنده شده و باز می
نام این خلیفه هارون الرشید آمده و نام آن شاعر ابونواس. « الجماهر » بیند. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 390 ). در کتاب
.( (از کتاب الجماهر فی معرفۀ الجواهر ابوریحان بیرونی چ 1 ص 58
خالصۀ.
[لِ صَ] (اِخ) نام شهري است به سیسیل (صقلیه) داراي دیوار سنگی. یاقوت گوید: سلطان و لشکریان آن در آنجا سکنی دارند ولی
آنجا را مهمانسراي و بازاري نیست. ابن حوقل گوید: این شهر را چهار در است. ابوالحسن علی بن بادیس یاقوت را حدیث کرد که
امروز خالصۀ محلی است در وسط بَلَرم و بلرم بر آن محیط میباشد. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 390 ). حمدالله مستوفی
در تاریخ مغرب گوید: در او گوسفند صحرایی به عدد مور و ملخ است و در غایت فربهی و از مردم سخت متوحش نباشند » : آورد
از نزهۀ القلوب ) .« و مردم از ایشان صید کنند. فسبحان من لایحصی نعمته مرتباً لعباده لطفاً و این جزیره به راه روم است به اسکندریه
.( ج 3 ص 238
خالصۀ.
[لِ صَ] (اِخ) ابوعبیدهء سکونی میگوید: برکه اي است بین اجفُر و خُزَیمیه در راه مکه به کوفه بر دو میلی اغر. فاصلهء خالصه از
اجفر یازده میل است. یاقوت در معجم البلدان گمان برده است خالصه اي که این برکه بدان منسوب است نام جاریهء سیاهی است
که یکی از خلفاء او را گرامی میداشته و بر او زیور و زینت برمی بسته است. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 300 ). رجوع به
کنیزك شود. « خالصه »
خالصه.
[لِ صَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان قصر شیرین است. این دهستان در جنوب باختري قصرشیرین بین مرز
ایران و عراق و رودخانهء الوند واقع شده و راه شوسهء قصر شیرین به خسروي تقریباً از وسط آن میگذرد. موقعیت طبیعی دهستان
تپه و ماهور با آب و هواي نواحی گرمسیري است. آب قراء قسمتی از رودخانهء الوند و قسمتی از چاه و چشمه تأمین می شود.
محصول عمدهء آن غلات دیم و لبنیات است. این دهستان از 17 آبادي کوچک تشکیل شده که جمعیت آن در حدود 1800 تن و
قراء مهم آن به شرح زیر است: خسروي که در انتهاي باختري کشور کنار مرز ایران و عراق و قلعه سبزي در کنار شوسهء قصرشیرین
.( به خسروي و خراطها کنار رودخانهء الوند و گرصدف واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خالصه.
[لِ صَ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 87 هزارگزي جنوب خاوري مشیز سرراه
فرعی راین - مشیز. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي نواحی سردسیري. داراي 1710 تن سکنه که مذهبشان شیعه و
زبانشان فارسی است. آب این ده از رودخانه و قنات میباشد و محصولات غلات و حبوبات و تریاك است. شغل اهالی زراعت و
صنایع دستی قالیبافی با نقشه میباشد. راه فرعی است و دبستان دارد. مزارع ابراهیم آباد، کنیزآباد، تلخ آباد، جلال آباد، دولت آباد،
.( باب کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالصه.
[لِ صَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهار فرسخ بخش شهداد شهرستان کرمان. واقع در 14 هزارگزي جنوب باختري شهداد سر راه
مالرو شهداد و کرمان. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي نواحی گرمسیري. داراي 160 تن سکنه متدین به دین اسلام
(مذهب شیعه) و متکلم به زبان فارسی میباشند. آب آنجا از قنات و محصولات آن غلات و خرما و حنا میباشد. شغل اهالی زراعت
.( و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالصی.
[لِ] (ص نسبی) منسوب به خالِصَه و خالص.
خالصی.
قودي بوکونی » : [لِ] (اِخ) عبدالحی خواجه زاده. متوفی به 950 ه . ق. او راست دیوانی به ترکی و سال وفاتش در این مصراع آمده
از کشف الظنون چ 2 ج 1 ستون 786 ). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018 شود. ) .« خالص اولدي
خالصی.
[لِ] (اِخ) مهدي خالصی. رجوع به مهدي خالصی شود.
خالط.
[لِ] (ع ص) آمیزنده. رجوع به خلط شود ||. شیر بوي گرفته. (مهذب السماء).
خالع.
[لِ] (ع ص، اِ) خوشهء خاربرآورده. (ناظم الاطباء). نعت است از خلع که به معنی خار برآوردن خوشه باشد. (منتهی الارب). رجوع
به کلمهء خلع شود (||. اِ) زن بیرون آینده از شوي بواسطهء فدایی که داده است. (ناظم الاطباء). زن بیرون آینده از شوي به فدا که
دهد و مرد که گذارده زن را بر مال. (آنندراج) (منتهی الارب). مردي که زوجهء خود را در اثر بذل مال طلاق میدهد. رجوع به
لغت خُلع شود ||. غورهء پختهء خرما ||. رطب که بیشتر از وي پخته باشد ||. شتر که جستن نتواند و توسنی کند چون کسی بر
وي نشیند ||. پیچیدگی پی پاشنه و گسستگی آن ||. درخت عضاة که گاهی برگش نیفتد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی
الارب) (اقرب المورد) (تاج العروس) (المنجد).
خالع.
[لِ] (اِخ) حسین بن محمد بن جعفربن محمد بن حسین رافقی معروف به خالع. بعضی نسب او را به معاویۀ بن ابوسفیان میرسانند.
وي از بزرگان علم نحو و لغت و ادب عرب بود. از ابوعلی فارسی و ابوالحسن سیرافی و جز این دو کسب علم کرد. وفاتش به سال
- 388 ه . ق. اتفاق افتاد و کتب زیر او راست: 1 - کتاب الاودیۀ والجبال والرمال. 2 - کتاب الامثال. 3 - کتاب تخیلات العرب. 4
شرح شعر ابوتمام. 5 - کتاب صنایع الشعر و جز اینها. ابیات زیر از اوست: رأیت العقل لم یکن انتها با و لم یقسم علی قدر السنینا فلو
أن السنین تقسمته حوي الاباء انصبۀ البنینا. و ایضاً او راست: خطرت فقلت لها مقالۀ مغرم ماذا علیک من السلام فسلّمی قالت بمن
تعنی فحبک بین من سقم جسمک قلت بالمتکلم فتبسمت فبکیت قالت لاترع فلعلّ مثل هواك بالمتبسم قلت اتفقنا فی الهوي فزیارة
او موعداً قبل الزیارة قدمی فتضاحکت عجبا و قالت یا فتی لو لم ادعک تنام بی لم تحلم. (از معجم الادباء چ دارالمأمون ج 10
155 و انساب سمعانی). - صص 156
خال عصی.
- (1) .( [لِ عَ صا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از گناه باشد که در مقابل ثواب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)( 1
نوشته شده و آن رسوایی است که بسبب « خال عصا » در فرهنگ آنندراج به نقل از غوامض سخن آمده که این نسبت بصورت
مطلق خال هم به این معنی است. تا قضا خال بهشتی جمال تو .« خال عصا بر رخ آدم فکند » : نافرمانی به آدم رسید. نظامی می گوید
براي این کلمه ضبط شده است که بنظر می (xal-asi) بدید شست آن خال بر ناصیهء آدم زد. نظیري. در فرهنگ نفیسی تلفظ
آید این از اشتباهات نویسندهء فرهنگ است.
خالعۀ.
[لِ عَ] (ع ص) زن بی شرم. (ناظم الاطباء).
خالف.
[لِ] (ع ص) گول. احمق. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). منه: رجل خالف ||. بسیار خلاف.
(ناظم الاطباء ||). بی خیر. نانجیب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: هو خالف اهل بیته ||. سقا. آب برکشنده ||. آنکه بنشیند پس از
83 ||). خِلاف. (ناظم / رفتن تو. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). منه: فاقعدوا مع الخالفین. (قرآن 9
الاطباء). منه: فی خُلقه خالف؛ اي خلاف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب (||). اِ) نبیذ تباه شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی
الارب).
خالف تشهر.
خالف » [لِ تُ هَ] (ع جملهء فعلیه)نظیر خالف تذکر. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 711 ). مخالفت کن تا مشهور شوي( 1). رجوع به
.Bruler le temple d´Ephese - ( شود. ( 1 « تعرف
خالف تعرف.
شود. « خالف تشهر » [لِ تُ رَ] (ع جملهء فعلیه)مخالفت کن تا معروف شوي. رجوع به
خالفۀ.
[لِ فَ] (ع ص) زن گول. زن احمق. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). منه: امراة خالفۀ. ج، خوالف ||. رجل خالفۀ؛ مرد
بسیارخلاف. کثیرالخلاف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)( 1 ||). سخن تباه. خطا (||. اِ) زن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کدبانوي خانه. (مهذب الاسماء ||). ستون که جانب پسین خیمه و خرگاه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء||).
امت باقیماندهء بعد امت گذشته ||. شخص ناشناخته. شخص غیرمعروف: ماادري اي خالفۀ هو؛ ندانم کدام کس است او. (منتهی
در اینجا براي تأنیث نیست و براي مبالغت است، نظیر: به چاه زمزم شاشیدن. « تاء » - ( الارب) (ناظم الاطباء). ( 1
خالق.
[لِ] (ع ص) نو بیرون آورنده بر مثال سابق. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آفریدگار. (مهذب الاسماء). آفریننده. مقابل
35 ||). از صفات باري تعالی. / مخلوق. مُوجِ د. مُبدِع بوجودآورنده. فاطر. ج، خالقون، خالقین : هل من خالق غیر الله. (قرآن 3
15 ). ذلکم الله ربکم لااله / (آنندراج) (منتهی الارب) : و اذ قال ربک للملائکۀ انی خالق بشراً من صلصال من حمأ مسنون. (قرآن 28
40 ). هو الله الخالق الباري ء المصور له الاسماء الحسنی... / الاهو خالق کل شی ء فاعبدوه و هو علی کل شی ء وکیل. (قرآن 62
59 ). اي غافل از شمار چه پنداري کت آفرید خالق بیکاري.رودکی. کجا ز عیب ملوك زمانه یاد کنند بري بود ز نقائص / (قرآن 24
چو خالق سبحان.فرخی. داده ست بدو ملک جهان خالق معبود با خالق معبود کسی را نبود کار.منوچهري. مقدار الاعمار و خالق
اللیل و النهار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 384 ). کی بازگشت خواهی
زي خالق اي برادر آنگه که بهر خدمت مخلوق را نشائی. ناصرخسرو. اختلاف میان ایشان در معرفت خالق... هر چه ظاهرتر بود.
(کلیله و دمنه). و همه به وحدانیت خالق و رازق خویش معترف میباشند. (کلیله و دمنه). قفل بر دلهاي ما بنهاد حق کس نداند برد
بر خالق سبق.مولوي ||. اندازه کننده. (مهذب الاسماء ||). صانع ادیم و مانند آن. (آنندراج) (منتهی الارب).
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان. واقع در 15 هزارگزي جنوب خاوري قیدار و 12
هزارگزي راه مالرو عمومی. ناحیه اي است کوهستانی واقع در کنار رودخانه با آب و هواي مناطق سردسیري. داراي 506 تن سکنه
که زبانشان ترکی و مذهبشان شیعه است. رودخانهء خررود از آنجا میگذرد. محصولات این ده غلات، بنشن و قلمستان و شغل
.( اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی می باشد. راه این ده مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان کرمان. واقع در 24 هزارگزي باختر زرند سر راه مالرو زرند به
بافق. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل. 433 تن سکنه دارد که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا
از قنات و محصولات آن غلات و پسته و پنبه و حبوبات میباشد. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. مزرعهء طاهرآباد جزء این ده
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان ملک آباد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 96 هزارگزي شمال خاوري کهنوج سر راه مالرو
ریگان به کهنوج. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي نواحی گرمسیري. داراي 200 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان
فارسی است. آب آنجا از قنات و محصول آن خرما و غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان انار شهرستان رفسنجان. واقع در 82 هزارگزي شمال باختري رفسنجان و 4 هزارگزي خاور
.( شوسهء رفسنجان به یزد. سکنهء آن 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان کشکوئیهء شهرستان رفسنجان. واقع در 28 هزارگزي شمال باختري رفسنجان و 8 هزارگزي
.( خاور شوسهء رفسنجان به یزد. داراي 44 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان حومهء غربی شهرستان رفسنجان. واقع در 5 هزارگزي شمال رفسنجان و 3 هزارگزي شمال
.( شوسهء رفسنجان به یزد. داراي 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خامان شهرستان رفسنجان. واقع در 35 هزارگزي شمال خاوري رفسنجان و 15 هزارگزي
.( شمال شوسهء رفسنجان به کرمان. داراي 39 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است کوچک از بخش راور شهرستان کرمان. واقع در 3هزارگزي جنوب راور و 2هزارگزي راه فرعی کرمان به
.( راور. داراي 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم. واقع در 8 هزارگزي باختر راین کنار راه فرعی قریۀ العرب به راین. سکنهء
.( آن 2 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند. ناحیه اي است واقع در 122 هزارگزي باختر شوسف و 3
هزارگزي جنوب مالرو عمومی بصیران به شوسف. این ده در جلگه واقع است با آب و هواي نواحی گرمسیري. داراي 46 تن سکنه
صفحه 635 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات و لبنیات میباشد. شغل اهالی زراعت و مالداري و
.( راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خالق آباد.
[لِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان نائین. واقع در 50 هزارگزي جنوب نائین و 15 هزارگزي راه نائین به هاشم
آباد. داراي 20 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. این ده در کنار جادهء نطنز و نائین میان صدرآباد و معاضدیه و
.( میان صدرآباد و دوراههء اصفهان واقع و در 468100 گزي تهران قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
خالق آباد رضوي.
[لِ دِ رَ ضَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان. واقع در 63 هزارگزي شمال باختري رفسنجان و کنار راه
.( مالرو رفسنجان به بافق. داراي 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
خالق المعانی.
[لِ قُلْ مَ] (ع ص مرکب)خلق کنندهء معانی. بوجودآورندهء معانی نو. خلاق المعانی : هم نام تو خالق الکلام است هم نعت تو خالق
المعانی.خاقانی.
خالق پسند.
[لِ پَ سَ] (ن مف مرکب)مورد پسند خالق. خداپسند.
خالقداد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در 16 هزارگزي خاور سکوهه و 20 هزارگزي خاور
شوسهء زاهدان زابل. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي گرم و معتدل. داراي 2395 تن سکنه که مذهبشان شیعه و سنی و
زبانشان فارسی و بلوچی است. آب آنجا از رودخانهء هیرمند است و محصول این ده، غلات و پنبه و لبنیات و صیفی میباشد. شغل
اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. راه فرعی و پاسگاه ژاندارمري دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 8
خال قرمز.
[لِ قِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در بازي ورق اطلاق بورقهائی میشود که خال آنها قرمز است، مقابل خال سیاه.
خالق وردي.
[لِ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان. واقع در 55 هزارگزي شمال باختر قصبهء
کبودرآهنگ و 8 هزارگزي خاور شوسهء همدان بیجار. ناحیه اي است سردسیر و اراضی آن تپه و ماهور میباشد. 378 تن سکنه
دارد که مذهبشان شیعه و زبانشان کردي و ترکی است. آب آنجا از قنات و محصول غلات دیم و لبنیات و جزئی انگور است. شغل
اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالیبافی است. راه مالرو و تابستان از کیتو اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
خالقوندیلاس.
(اِخ) تلفظ ترکی شال کندیل( 1) است و آن نام نحوي معروف یونانی است که نام اول او دیمتریوس( 2) میباشد. او بسال 1424 م.
در آتن بدنیا آمد و در 1511 م. در میلان وفات یافت. او یکی از فراریان یونانی به ایتالیا است که موجب تجدید حیات ادبی یونان
- ( 3) را بدانها نسبت داده اند. (املاي لاتینی) ( 1 )« ایسقراطس » و « همر » در ایتالیا شد و از کسانی است که اولین چاپ هاي کتاب
.Chalcondyle. (2) - Demetrius. (3) - lsocrate ( املاي فرانسوي ) Chalcondylas
خالقوندیلاس.
1)میباشد که برادر دیمتریوس خالقوندیلاس است. او راست کتابی دربارهء امپراطوري بیزانس از سال 1294 م. )« لاانیقوس » (اِخ) نام
.Laonicus - ( تا 1463 م. رجوع به خالقوندیلاس دیمتریوس شود. ( 1
خالقه.
واقع در جنوب روسیه. بسال 1223 م. روسها بر ساحل این رود مغلوب شدند. (از « دکاترینوسلاو » [قَ] (اِخ)( 1) نام نهري است در
.Khalka - (1) .( قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018
خالقه.
[قِ] (اِخ)( 1) تلفظ ترکی نام مردمانی است که در نواحی شمالی مغولستان از ژونگاري( 2) تا خنگام( 3) مستقر میباشند. این مردمان
بسیار کوتاه قد و واجد شرایط نژاد زردند (موهاي سیاه و خاکستري، ریش کم و تنگ، جمجمهء کوتاه، صورت پهن و صاف و لبان
خیلی کلفت) و بصورت چادرنشینی روزگار میگذرانند. حکومت آنها با کشور چین و لباسهایشان لباس مردمان چین و مذهبشان
.Khingam - ( املاي فرانسوي) ( 3 ). .Khalkas. (2) - Dzoungarie - ( مذهب بودائی است. ( 1
خالقی.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد. واقع در 58 هزارگزي شمال باختري مشهد و 3 هزارگزي
شمال راه شوسهء مشهد به قوچان. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل، 38 تن سکنه دارد که مذهبشان شیعه و
زبانشان فارسی و کردي است. آب آنجا از قنات و محصولات آن غلات و چغندر و سیب زمینی و تریاك میباشد. شغل اهالی
.( زراعت و قالیچه بافی و مالداري است. راه این ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
خالکداري.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار. واقع در 19 هزارگزي جنوب دشتیاري کنار راه مالرو
نکور به دلکان. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي گرمسیري و مالاریائی، 250 تن سکنه دارد که سنی مذهب و بلوچی
زبان میباشند. آب آنجا از آب باران و محصولات آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالروست. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 8
خال کوب.
(نف مرکب) آنکه با سوزن بدن انسان را خال میکوبد. کبودي زن. واشِم. واشِمَۀ.
خال کوبی.
(حامص مرکب) عملی است که بدان بشرهء آدمی را نگارین کنند بصور گلها و یا حیوان و یا حروف. و آن بوسیلهء آجیدن بشره با
سوزن و نیل پاشیدن بجاي آجده باشد. کبودزنی. وَشم.
خال کوبی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)خال کوفتن. کبودزنی کردن. وَشم. تَوشیم.
خالکی.
[لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش لشت نشاء واقع در شهرستان رشت و 7 هزارگزي جنوب بازار لشت نشاء. ناحیه اي
است واقع در جلگه با آب و هواي مرطوب و مالاریائی، 158 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و گیلکی زبانند. آب آنجا از
توشاجوب از سفیدرود و محصولات برنج و ابریشم و چاي و شغل اهالی زراعت میباشد. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 2
خالکیدونیا.
(اِخ) تلفظ خالکیدونیه که نام آن ترکی نام قاضی کوئی است. رجوع به قاضی کوئی و مادهء ذیل شود.
خالکیدونیه.
(اِخ) تلفظ دیگر ترکی کالسدوان( 1) میباشد. کالسدوان شهري از شهرهاي آسیاي صغیر (بیزانس) در مدخل بسفر بوده است. این
شهر بسال 685 ق.م ساخته شد و در 409 ق.م. بتوسط آتنی ها مفتوح گردید و در 74 ق.م. بوسیلهء میتریدات( 2) بدون موفقیت
3)گذارد. بعدها این شهر مرکز )« ژوستینیانا » محاصره شد. ژوستینین بزیبائی و استحکام این شهر کمک فراوان نمود و نام آن را
ابرشیه( 4) (قلمرو مطران) شد. بسال 451 ق.م. انجمن مذهبی در آنجا منوفیزیست ها را محکوم کرد. عثمانیها این شهر را کوبیدند
Chalcedoine. (2) - Mithtridate. (3) - - ( 5) باقی ماند. ( 1 )« ابرشیه خالکیدونیه » : ولی یادگار آن تحت اسم
املاي فرانسوي). ) .Justiniana. (4) - Archeveche. (5) - Archeveche de Chalcedoine
خالکیدیق.
( (اِخ) تلفظ ترکی کالسیدیک( 1)شبه جزیرهء یونانی است که از سالونیک شروع میشود و در آرشیپل( 2) بین خلیج هاي سالونیک( 3
و ارفانو( 4) پیش میرود. فلاتی است داراي پست و بلندیهایی به ارتفاع 400 متر. این ناحیه پس از آنکه از مقدونیه جدا میشود و
بطرف سالونیک می رود سه شبه جزیره مشخص میکند بنامهاي: کاسندرا( 5) لنگو( 6)هاژیون - اروس( 7). مردم آنجا یونانی و در
Chalcidique. (2) - Archipel. (3) - Salonique. (4) - Orfano. - ( قدیم خالکیدیق مرکز مهم کلنیهاي هلنی بود. ( 1
.(5) - Kassandra. (6) - Longos. (7) - Hagion - Oros
خالکیدیوس.
(اِخ) تلفظ ترکی کالسیدیوس( 1) فیلسوف نوافلاطونی و صرف و نحوي دان معروف قرن سوم و چهارم میلادي است. تفسیر او بر
.Timee - ( املاي فرانسوي) ( 2 ). .Chalcidius - ( طیماوس( 2) افلاطون مشهور است. ( 1
خالکیس.
(اِخ) تلفظ ترکی کالسیس( 1)است و آن بندر یونانی است واقع در جزیرهء نگرپون( 2) واقع بر اوریپ( 3). جمعیت آن 13300 تن.
نام خالکیس بر آنها از این جهت اطلاق شده است که اهالی آن جزیره اولین بار مفرغ( 4) براي ساختن اسلحه بکار برده اند.
Chalcis. (2) - Negrepont. (3) - - ( خالکیس در سابق کلنیهایی به تراس( 5)، مقدونیه( 6)، سیسیل و ایتالیا میفرستاد. ( 1
.Euripe. (4) - Khalkos. (5) - Thrace. (6) - Macedoine
خال گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)خال بر روي بشره گذاشتن مرتزیین را ||. نقطه بر چیزي گذاشتن ||. لکهء بدنامی بر کسی نهادن. نسبت
فساد بکسی دادن. بدنام کردن ||. شروع بفاسد شدن میوه. لک آوردن میوه.
خالگر.
[گَ] (ص مرکب) مخفف خالگیر( 1) : این آفروشه( 2) نیست که زاغ است خالگرش هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند. (کسائی
1) - خالگیر در فرهنگ هاي موجود به این صورت نیامده است ولی ) .( از سعید نفیسی در کتاب احوال و اشعار رودکی ص 1200
خوالیگر آمده که بمعنی طباخ است. شاید خالگر و خالگیر همین خوالیگر باشد. ( 2) - آفروشه، حلوائی است که از آرد سازند.
خال گوشتی.
[لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نقطه هاي برجسته از گوشت که گاهی بر پوست بدن انسان باشد.
خالم.
[لُ] (اِ) مار که بعربی حَیَّۀ خوانند. (برهان قاطع). مار که بگزندگی معروف است. (انجمن آراي ناصري). مار. (فرهنگ جهانگیري)
(آنندراج) : همیشه تا بر اهل خرد محال نماید که خارپشت بود درگه مساس چو خالم مثال خالم بر شکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز تن باد و سر درون شکم گم. ابن یمین (از آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (جهانگیري).
خالم.
[لِ] (ع اِ) نیک مستوي. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
خال معشوق.
1) - صاحب مجموعهء ) .( [لِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خال که بر بشره یا بدن محبوبه باشد و در نزد عاشق باارزش جلوه کند( 1
مترادفات در ص 131 براي این کلمه صفات و مشبهٌ به هایی ذکر میکند که بتفصیل در ذیل لغت خال در این لغت نامه آمده است.
رجوع به کلمهء خال شود.
خال ناك.
(ص مرکب) داراي نقطه هایی غیر رنگ خود. (ناظم الاطباء). آنکه خال بسیار دارد. پرخال. اَخیَل، خَیلاء. (منتهی الارب). منه:
رجل اخیل، امرأة خیلاء.
خال نان.
[لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)تخمی که بر روي نان پاشند مثل سیاه دانه و تخم ریحان و خشخاش و امثال آن. (فرهنگ شعوري ج 1
ص 374 ) (آنندراج ||). سوختگی هاي آتش که بر روي نان بهم رسد.
خالنجان.
( [لَ] (اِ)( 1) نام داروئی است. خولنجان. خولنجان مصري. ریشهء جوز. قسط تلخ. قسط کشمیري. رجوع به کلمهء خولنجان شود. ( 1
.Galanga -
خالنجان.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 21 هزارگزي جنوب خاوري زرقان و 2 هزارگزي
اتومبیل رو خرامه به بندامیر. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و مالاریایی، 52 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و
فارسی زبانند. آب آنجا از رود کر و محصول: غلات و برنج و تریاك و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خالنجوي.
[لَ] (اِخ) نام موضعی بوده است بر سه فرسنگی نیشابور :... و احمدعلی نوشتکین با سوارهء خیاره تر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوي
سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام
را بشهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436 ). پذیره شدن طوسیان را از بژخرد و یشقان و خالنجوي درآمدند. بسیار مردم
بیشتر پیاده و بی نظام که سالارشان مقدمی بود تا رودي از مدبران بقایاي عبدالرزاق و با بانگ و شغب و خروش می آمدند. (تاریخ
.( بیهقی چ ادیب ص 434
خالنگ.
[لَ] (اِخ) ظاهراً نام موضعی بوده است بماوراءالنهر : تقویم بفرتان( 1) چنان خوار شد امسال چون جخج به خمناوز و چون فنج
احتمال داده است. « بفرغانه » بخالنگ. قریع الدهر. ( 1) - مرحوم دهخدا
خالو.
(اِ) برادر مادر. (برهان قاطع) (آنندراج).( 1) دایی. (فرهنگ ضیائی).( 2)خال. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 377 ). آبو. آبی||.
شوهرخاله. (غیاث اللغات) (آنندراج ||). سورنایی را گویند و آن را شاهنایی و شهنایی هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج)
(فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 377 ). نفیر. ( 1) - صاحب آنندراج به پیروي از غیاث اللغات این لفظ را عربی دانسته
میداند. ( 2) - در لهجهء خراسانیان نیز چنین است. « کاکو » آن را زائد و براي تحسین کلمه گمان برده است و فارسی آن را « واو » و
خالوان.
(اِ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 5 هزارگزي جنوب کوزران و باختر راه فرعی کوزران به چهارزبر.
ناحیه اي است واقع در دشت با آب و هواي سردسیري، 150 تن سکنه دارد که دین آنها اسلام است و زبانشان کردي و فارسی
است. آب آنجا از چاه و قنات و محصولات آن غلات و حبوبات دیم و لبنیات و سبزي و صیفی و میوه میباشد. شغل اهالی گله
.( داري و راه مالرو است ولی در تابستان به آنجا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خالوخالو.
(اِخ) دهی است از دهستان گیلان (گیلان غرب) بخش شهرستان شاه آباد. واقع در 2 هزارگزي شمال باختري گیلان کنار شوسهء
گیلان به قصر شیرین. ناحیه اي است واقع در دشت با آب و هواي گرمسیري و مالاریایی، 100 تن سکنه دارد. که شیعی مذهب و
کردي و فارسی زبانند. آب آنجا از رودخانهء گیلان و محصول آنجا غلات و برنج و حبوبات و پنبه و صیفی و تریاك و لبنیات
است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. سکنهء آنجا از طایفهء کلهر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
خالودار.
1) - این گونه ) .( (اِ) نام یک نوع درختی است از جنس گوجه بنا بر تلفظ گیلانیان( 1). (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 241
درخت در جنگل هاي کرانهء دریاي مازندران از جلگه تا مرز فوقانی جنگل بفراوانی یافت میشود. گوجهء اهلی از این گونه است و
« خلی » و در گیلان « هلی » در نور و آمل ،« هلو » و « آلو » در لاهیجان و دیلمان و رودسر ،« آلوچه » آن را در کجور، آستارا و طوالش
.( مینامند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 241 « خالودار » و « خولی »
خالوزاده.
[دَ / دِ] (اِ مرکب، ن مف مرکب)پسرخالو. دائی زاده. پسردایی.
خالوس.
صفحه 636 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ)( 1) نام محلی بوده که از شهر میریاندر( 2) فنیقی بیست فرسنگ فاصله داشته است( 3). (از تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1006
چون اردشیر پسر داریوش هخامنشی بپادشاهی نشست برادرش کورش از - (Chalus. (2) - Myriandre. (3 - (1) .(1007 -
در نزاع با او درآمد و بجنگ او استاد. کورش براي این کار لشکر کشید، پس از گذشت از ایسوس بدربندهاي کیلیکیه و سوریه
رسید و بعد از عبور از دربند سوریه بشهر میریاندر فنیقی آمد و در آنجا هفت روز ماند در این محل کس نیاس آرکادي
که از خادمین او بودند اشیاء و اسباب قیمتی خود را (passion de Megare) و پاسیون مگاري (Xenias d,Arcadie)
برداشته فرار کردند. کورش نطق مهیجی براي سرداران خود کرد و بر اثر آن یونانیهایی که در ابتدا به او میل نداشتند بدو متمایل
شده و براي جنگ آماده گشتند. بعد از آن کورش لشکر خود را از آنجا برداشت و پس از بیست فرسنگ راه پیمائی به خالوس
.(1007 - آمد. (از تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1006
خالولنجان.
[لَ / لِ] (اِ) خولنجان و آن رستنی است که مر دارو را بکار رود. دوایی که چوب آن را خسرودارو گویند و درخت آن را بکسري
که انوشیروان است نسبت داده اند. (آنندراج). رجوع به خولنجان شود.
خالوما.
خوانند. ورق آن سرخ بسیاهی مایل باشد چون « حافرالحمار » گویند و بعربی « شنگار » (اِ) نام داروئی است بسریانی که آن را بفارسی
بیخ آن را زنان آبستن برگیرند بچه بیندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). شنجار. شجرة الدم. عاقر شمعاء عود الفالوذج. رجل الحمامۀ.
- (1) .( خردل صحرایی. انجسا. خس الحمار. هواجوا. اکلک. هوه چوبه. کحلاء ابوخلسا. کحیلاء. حنا الغزالۀ. گاوزبان تلخ( 1
.Orcanette
خالو محمدعلی.
[مُ حَ مْ مَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمهء بخش کنگان شهرستان شیراز. واقع در 128 هزارگزي جنوب خاورکنگان و 2
هزارگزي شمال راه فرعی لار به گله دار. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي گرمسیري و مالاریایی. 94 تن سکنه دارد که
شیعی مذهب و فارسی و ترکی زبانند. آب آنجا از چاه و محصول آن غلات و تنباکو و پیاز است شغل اهالی زراعت و راه مالرو
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
خالون.
(ع ص) جِ خالی در حالت رفعی.
خالوند.
[وَ] (اِخ) نام طایفه اي از ایلات کرد ایران است که تقریباً 100 خانوار جمعیت دارد و در قهرار، کاوکوشان و محال دور فراهان
.( سکونت دارند. (از جغرافیاي سیاسی ایران تألیف مسعود کیهان ص 60
خالونیت.
1) - ممالک تابعهء پارت بعضی ایالات پارت بوده اند یعنی ولاتی براي ) ( (اِخ) نام یکی از ممالک تابعهء پارت ها بوده است.( 1
آنها معین میشد. این ولات را در دورهء پارتی یونانیها (ساتراپ) گفته اند ولی صحیح نیست. ساتراپ کلمهء یونانی شدهء
زبان کنونی ماست. در دورهء پارتی والی را (بیس تاکس) میگفتند که نویسندگان اروپائی « شهربان » (خشترپوان) پارس قدیم یا
مینویسند. عدهء این نوع ممالک چهارده یا پانزده بوده ولی آمین مارسلن این عده را هیجده نوشته و پارس و (Vitaxa) ویتاکسا
خوزستان را هم در این عده بشمار آورده. اما پارس را نمیتوان از این نوع ممالک دانست زیرا از خود پادشاهانی داشته. خوزستان
- هم چنین بنظر می آید که گاهی پادشاهی از خود میداشته. ممالک تابعه که بواسطهء ولات اداره میشدند عبارت بوده اند از: 1
بابل. 2 - آپلونیاتیس. 3 - خالونیت. 4 - کارینا. 5 - کامبادن (کرمانشاه). 6 - ماد بالا (همدان). 7 - ماد پائین یا ماد رازي (ري). 8
- خوآرن. 9 - کمیس (قومیش). 10 - وهرکان (گرگان) 11 - آستوئین. 12 - پارت بالاخص 13 - آپاآوارتاکن 14 - مرگیان
.( (مرو) 15 - آریا (هرات) 16 - آنائوئیر. 17 - زرنگ (سیستان) 18 - آراخوزیا. (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2651
خالوي نیشابوري.
[يِ] (اِخ) یکی از صوفیان بوده است و در نفحات الانس آمده: نام وي احمد است پسرحسن بوده و بسرخس برفته از دنیا. بزرگ
بوده و با ولایات ظاهر و کرامات بسیار. وي را مریدي بود محمد بن حسن نام. همهء دنیاي خود بروي پاشیده بود. شیخ الاسلام
گفت: پیر را یک مرید تمام بود سخن را یک گوش تمام بود، تا همهء جهان روشن شود یک صبح تمام بود. خالوي نیشابوري
فراوان با محمدحسن گفتی آنچه فرا من میدهند تازه فرا تو میدهم تازه. شیخ الاسلام گفت: محقق آن بود که سخن تازه فرا وي
میدهند و وي تازه فرا مریدان میدهد و وقتی که خالوي از دنیا میرفت کارسازي کفن وي میکردند گفت: من کفن شما را نخواهم
.( که وي مرا در کنار عنایت خود گرفت و جان بداد. (از نفحات الانس جامی چ مهدي توحیدي پور ص 286
خالویه.
[لِ وَ یْهْ] (اِخ) فارسی. علی بن محمد بن یوسف بن مهجور فارسی ملقب به ابن خالویه و مکنی به ابوالحسن یکی از مشایخ حدیث
در قرن چهارم هجري قمري بوده است. وي محل توثیق جمعی از علماي رجال بوده و نجاشی در سلسلهء خود از او روایت کرده
.( است. او را سه کتاب است: 1 - عمل رجب. 2 - عمل شعبان. 3 - عمل رمضان. (از ریحانۀ الادب ج 5 ص 213
خالویه.
[لِ وَ یْهْ] (اِخ) نحوي. وي جد حسین بن احمد نحوي مکنی به ابوعبدالله( 1)است. ( 1) - حسین بن احمد در بین نحویان و اهل
اشتقاق بنام ابن خالویهء نحوي مشهور است. ابن خالویه همدانی الاصل و بغدادي النشاة و حلبی المسکن میباشد. او از افاضل قرن
چهار هجري قمري است و در ادب و لغت و صرف و نحو عرب از سرآمدان عصر خود بوده است. بسال سیصد هجري قمري از
همدان مولد خود ببغداد رفت و از ابوعمر زاهد و نفطویه و ابن الانباري و دیگر وجوه وقت ادب آموخت و از ابوسعید سیرافی
قرائت فراگرفت و آوازه اش در تمامی بلاد اسلام منتشر شد و نزد سیف الدولۀ بن حمدان و دیگر اکابر آل حمدان قربی بسزا یافت.
نگفت پس دریافتم که به اسرار « اجلس » گفت و « اقعد » و خودش گوید: روزي وارد مجلس سیف الدوله شدم و در اذن جلوس
و نیز روزي سیف الدوله که خود از « نیام » نشستن از « جلوس » است و « قیام » نشستن از « قعود » کلام عرب اطلاع کامل دارد. زیرا
بزرگان ادب بود از جمعی از علماي وقت که در مجلسش بودند پرسید که آیا اسم ممدودي سراغ دارید که جمعش مقصور باشد
« عذرا » و دیگر « صحاري » جمعش « صحراء » همه اظهار بی اطلاعی کردند ابن خالویه گفت: آري دو اسم فعلًا سراغ دارم یکی
بود که جمعش « صلفا » است. پس از چند ماه از کتاب تنبیه جرمی نیز دو لغت دیگر پیدا کرد. یکی از آنها « عذاري » جمعش
ضبط شده بود اولی بمعنی زمین غلیظ و درشت و دومی بمعنی زمین نمناك میباشد و نیز « خباري » جمعش « خبراء » و دیگر « صلافی »
آمده است. این دو بیت از « سباتی » بمعنی زمین درشت بود که جمعش « سبتاء » بعد از بیست سال اسم پنجمی یافت که عبارت از
اشعار ابن خالویه است: اذا لم یکن صدرالمجالس سیداً فلا خیر فی من صدرته المجالس وکم قائل مالی رأیتک راج فقلت له من
- اجل انک فارس. او را در مجالس سیف الدوله مباحثات و مشاجرات زیاد با متنبی شاعر معروف بوده است. این کتب او راست: 1
الاشتقاق و اعراب ثلثین سورة قرآن. 2 - امامت علی (ع). 4 - الجمل فی النحو و القراءات. 5 - کتاب لیس (این کتاب شرح مطالبی
است که بی اصل بوده و در زبان عرب وجود ندارد) در اروپا و مصر چاپ شده است. 6 - کتابی در اسامی حیه (مار) که حاوي
که پانصد اسم دارد. وفات ابن خالویه در سیصد و هفتاد هجري قمري اتفاق افتاده « اسد » دویست اسم است. 7 - رساله اي در اسامی
.(323 - است. (از ریحانۀ الادب ج 5 صص 322
خالویه المکدي.
.( [لِ وَ هِلْ مُ دَ] (اِخ) نام وي خالدبن یزید است و از موالی بنی المهلب بوده است. (از معجم الادباء چ دارالمأمون ج 11 ص 42
رجوع به خالدبن یزید شود.
خالۀ.
و لا یقال ابناعمۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به خاله « هما ابنا خالۀ » : [لَ] (ع اِ) مؤنث خال. خواهر مادر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال
شود.
خالۀ.
[لَ] (اِخ) نام آبی است مر کلب بن وبرة را ببادیهء شام( 1). نابغه آرد: بخاله او ماء الذنابۀ او سوي مظنۀ کلب او میاه المواطر. (از
و « خالۀ » مهمله نیز آمده است ولی هر یک از « حاء » 1) - یاقوت میگوید: این نام با ) .( معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 391
نام موضع جداگانه است. یاقوت ابیات زیر را که از عدي بن رقاع میباشد پس از ذکر داستانی نقل میکند: غایت سراة بنی « حالۀ »
بحرو لوشهدوا یوماً لا عطیت ماابغی واطلب حتی وردنا القنینیات ضاحیه فی ساعۀ من نهار الصیف تلتهب فجاء بالبارد العذب الزلال
.( لنا مادام یمسک عوداً ذاویا کرب من ماء خالۀ جیاش بذمته مماتوارثه الاوحادوالعتب. (از معجم البلدان یاقوت حموي ج 3 ص 391
خاله.
[لَ / لِ] (ع اِ) خواهر مادر. (ترجمان علامهء جرجانی) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس). کاکی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوري ج 1
ص 379 ). دایزَه. مِرخا (در لهجهء دیلمان). ج، خالات : نالش او را کشید مادر و فرزند شربت او را چشید عمه و خاله.ناصرخسرو. -
امثال: اگر خاله را خایه بدي خالو شدي. اگر خاله ام ریش داشت آقا دائیم بود. خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده. خاله را
میخواهند براي درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز. وقت گریه و زاري برید خاله را بیاورید. وقت نقل و نواله حالا نیست جاي
خاله. - پسرخاله؛ فرزند ذکور خاله. - خاله باجی؛ مرکب از فرزند خاله و باجی. (ترکی بمعنی خواهر) اطلاق بر زن نکره میشود:
فلانه. - خالهء تنی؛ خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد. - خاله چادرنمازي؛ زن اُمّل. زنی که نه از خانوادهء
محترم است. - خاله چادري؛ زنی نه از خانوادهء محترم. -خاله چسونه؛ بمزاح به دخترکهاي بسیار کوچک میگویند که چادر بسر
میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند. - خاله خاك انداز؛ بمزاح فلانه. (از کتاب امثال و حکم دهخدا). - خاله خانباجی؛
زن نه از خانوادهء محترم. خاله چادري: بدستور خاله خانباجیها معالجهء بیماران خود مکنید. - خاله خرسه؛ که دوستی او بنفع آدمی
خاله خمره؛ زن فربه. زن گوشتناك. - خاله خمیره؛ زن فربه با - .« دوستی خاله خرسه » نباشد( 1) و از این ترکیب است اصطلاح
صورتی گوشتناك. - خاله خوابرفته؛ زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. (از
امثال و حکم دهخدا). - خاله خوش وعده؛ زن یا مردي که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پاي بست بمراسم دعوت و
امثال آن نباشد و بی تکلفی بخانهء خویشان و مهربانان رود. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خونده؛ زنی که انسان خالهء خود
خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد. - خاله رورو؛ به استهزاء به آنکه بسیار آید و رود گویند. (از امثال و
حکم دهخدا). - خاله زنک؛ زنی بی سروپا. مجازاً بمردانی اطلاق میشود که خو و عادت زنانه دارند. - خاله قرباغه؛ خاله قورباغه.
- خاله قزي؛ دختر خاله: مرکب از خاله (عربی) و قز (ترکی). - خاله قمقمه؛ زن فربه و کوتاه. - خاله قورباغه؛ بمزاح یا به توهین
زنی را خطاب کنند. (در افسانه ها که براي کودکان گویند قوباغه را با خاله بصورت ترکیب مذکور آرند). - خاله گردن دراز؛
اشتر. شتر. (در قصه ها که اطفال را گویند). - خاله ماستی؛ اصطلاحی است که در جواب راستی آید بر این شکل: راستی؟ جون
خاله ماستی! - خاله وارس؛ کسی که در همه چیز شک کند و آنها را مورد جستجو قرار دهد. کنجکاو. متجسس. رجوع به خاله
وارسی شود. - خاله وارفته؛ زن لاقید در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات. خاله خواب رفته. - دختر خاله؛ فرزند
اناث خاله. - شوهر خاله؛ زوج خاله. - عروس خاله؛ زن پسرخاله. - نوه خاله؛ فرزند فرزند خاله ||. شاخ و شاخهء درخت. (فارسی
گیلکی ||). شعبهء رود. شاخهء رود. ( 1) - معروف است که دوستی خرس کین است و مولوي آرد: مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین.
خاله.
[لَ] (اِخ) شمس الدین محمد بن مؤید حدادي معروف به خاله. یکی از شعراي پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین
محمد بن مؤید حدادي معروف به خاله که هاله؛ یعنی خرمن ماه گداي ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار
لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت و لطف منادمت عدیم المثل، وقتی مرصاحب اجل را هجوي گفته:
دوش دیدم صاحب پردخل خرج انگیز را آتشی بر سر چو شمع و تافته دل چون سراج گفتم اي دستور گردون مرتبت در ملک شاه
تا بداري همچو بخت و سرفرازي همچو تاج این تفکر چیست گفتا زشت باشد اي جوان معجزي در عهد ما با ملک وانگه بی
1) - عوفی چند رباعی دیگر از او نقل میکند. ) (1).( خراج. (از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی ص 514
خاله بازه.
[لِ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج. واقع در 40 هزارگزي باختر دیواندره بین عزیزآباد
و گاوکج. ناحیه اي است کوهستانی با آب و هواي مناطق سردسیري. 148 تن سکنه دارد که سنی مذهب و کردي زبانند. آب این
ده از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آنجا مالرو
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
خاله بی بی.
[لِ] (اِخ) نام آشی است از آش هاي آرد که در آن برنج نیز کنند. (برهان قاطع) (آنندراج). آشی که کمینه تر آشهاست. (شرفنامهء
منیري) : خاله بی بی چو ترا میل طبیعت باشد عمه خاتون بنهد بهر تو طشتی بر بار. بسحاق اطعمه (از آنندراج). نخواهم گلشکر با
.( منت غیر خوش است بی امتنان آن خاله بی بی. ؟ (از فرهنگ شعوري ج 1 ص 385
خاله جان آغا.
- ( [لِ] (اِخ) یکی از چهار زن کتاب کلثوم نه نه است( 1) و در آن کتاب اشاره به ائمهء اربعهء اهل سنت و جماعت است. ( 1
هم ضبط شده است. « خاله جان آقا » بصورت
خاله خوانده.
[لَ / لِ خوا / خا دَ / دِ](ن مف مرکب) زنی را بعنوان خاله نامیده که با مادر خود قرابت خواهري ندارد. مجازاً زنی را گویند که با
همه طرح دوستی ریزد.
خاله زاده.
[لَ / لِ دَ / دِ] (اِ مرکب، ن مف مرکب) پسرخاله. دختر خاله. خاله زا (به اصطلاح اهل گیلان) : فرعون تو را میخواهد به بدل قبطی
بکشد و آنمرد خاله زادهء فرعون بود. (قصص الانبیاء ص 92 ). -امثال: خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده.
خاله سر.
[لِ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزي بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 12 هزارگزي جنوب لنگرود و یک
هزارگزي خاور بجارپس. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي معتدل و مرطوب و مالاریایی. 110 تن سکنه دارد که شیعی
مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از شلمان رود و محصول آن برنج و چاي و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خاله سرا.
[لِ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اسالم بخش مرکزي شهرستان طوالش. واقع در 15 هزارگزي جنوب هشت پرکنار شوسهء
انزلی به آستارا. ناحیه اي است واقع در جلگه با آب و هواي مرطوب و مالاریایی. 221 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و گیلکی و
طالشی زبانند. آب آنجا از رودخانهء کلاسرا و محصول آن برنج و ابریشم و لبنیات و شغل اهالی زراعت است، 15 باب دکان کنار
.( شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
خاله سوسکه.
[لَ / لِ كَ / كِ] (اِ مرکب)گوگال. خبزدو. خرچسونه. تسنه گوگال. سوسک سیاه: خاله سوسکه کیست؟ درد پدرم خاله سوسکه
کیست؟ از گل بهترم. -امثال: خاله سوسکه به بچه اش میگوید: قربان دست و پاي بلوریت ||. دختر خردسال چادر چاقچور کرده.
خاله وارسی.
[لَ / لِ رِ] (حامص مرکب)جستجوي بیجا. تحقیق بی مورد. فضولی.
خالهین.
(اِخ) نام شهري بوده است در هند و در حدود العالم آمده : خالهین شهري است بزرگ و با نعمت و از وي جامهء مخمل و شاره و
.( داروهاي بسیار خیزد. (از حدود العالم چ سیدجلال طهرانی ضمیمهء گاهنامهء سال 1312 ه . ش. ص 43
خالی.
(ع ص) تهی. مقابل پر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 385 ) (فرهنگ نظام). پرداخته. خِلْوْ. (منتهی الارب)
(دهار). خَلّی. (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). صِفر. صَفِر. صُفُر. عِرو. (منتهی الارب) : چون می خورم بساتگنی یاد
او خورم وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر. عمارهء مروزي. برو آفرین کرد خسرو به مهر که جاوید بادا بکامت سپهر همان نیمروز از
تو خالی مباد که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.فردوسی. سگالش بکردند زینسان بهم دل پهلوان گشت خالی ز غم.فردوسی. نیست
جائی ز ذکر من خالی گرچه شهري است یا بیابانی است. مسعودسعد. نقصان نکنم که در هنر بحرم خالی نشوم که در ادب
کانم.مسعودسعد. بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب. مسعودسعد. نشاید که ملک بدین
سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی). همه روز آرزوي تست در او همه شب خالی از خیال تو
نیست.خاقانی. یکایک هرچه میدانم سر و پاي بگویم با تو گر خالی بود جاي.نظامی. چو خالی دید میدان آن سخندان درافکند از
سخن گویی بمیدان.نظامی. اي دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی. حافظ. این طاس خالی
از من و آن کوزه اي که بود پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.وحشی. -امثال: سبوي خالی را به سبوي پر مزن؛ با وضع تهی و شکم
گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز. سبوي خالی را قد سبوي پر بزن؛ با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی
کن شاید نصیبی بري. مشک خالی و پرهیز آب؟!؛( 1) یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت. و چون گفته شود باعث
تعجب است. این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی. - اطاق خالی؛
اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد. - تفنگ خالی؛ تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ. -
امثال: از تفنگ خالی دو نفر میترسند. - حیاط خالی؛ حیاط بی سکنه. حیاطی که مستأجر ندارد. - جاخالی و جاخالی پاي... رفتن؛
جاخالی و جاخالی پاي... » ، چون کسی بسفر رود ملاقاتی را که دوستان و آشنایان او براي اظهار مهر و دلداري از نزدیکانش میکنند
نامند. - جاي خالی؛ جاي خلوت. جاي مخلّی : از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرك امن و شراب بیغش معشوق و جاي « رفتن
خالی. حافظ ||. - در اصطلاح توپ بازان مکان بازیگر وقتی که بازیگر آن را ترك کرده باشد. - جاي خالی کردن؛ این مصدر
در موردي بکار میرود که کشتی گیر یا مشت باز از جلو حریف در می رود تا حملهء حریف بی نتیجه ماند. و اگر ممکن هم شود
حریف خود نیز به زمین آید. و همچنین در وقت گلاویز شدن و نزاع دو طرف این مصدر نیز بهمین معنی استعمال میشود. - خالی
از اغراق؛ بدون اغراق. (فرهنگ رازي ص 51 ). - خالی از معنی؛ بدون معنی. بی معنی : در میان صومعه سالوس پردعوي منم خرقه
پوش خودفروش خالی از معنی منم. سعدي (بدایع). - خانهء خالی؛ خانهء بی سکنهء آن : ملحد گرسنه در خانهء خالی و طعام عقل
باور نکند کز رمضان بگریزد. سعدي (گلستان). - دیگ خالی؛ دیگ تهی. - شاش خالی؛ بول (بزبان اطفال). - شکم خالی؛ شکم
گرسنه : از شکم خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت؟ (سعدي گلستان ||). - آنکه شکمش تهی از غذا باشد. بی غذا :
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد.؟ - ظرف خالی؛ ظرف بی مظروف. - گوشهء خالی؛ گوشهء تهی از یار و اغیار :
در خزیدم بگوشه اي خالی فرض ایزد گزاردم حالی.نظامی. - نان خالی؛ نان بی قاتق. نان بی نانخورش. نان تهی. نان پتی. قِفار||.
صفحه 637 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مرد بی زن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عَزَب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد ||). زن بی شوهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
عَزَبَه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد ||). آنکه درو کند و برکند گیاه تر را. ج، خالون، خالین ||. نامزروع. غیر مسکون:
دشت خالی. زمین خالی. صحراي خالی. بیابان خشک و خالی ||. صاف. بی آمیزش. محض. خالص. (ناظم الاطباء). غیرمخلوط.
ناممزوج : بتاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها. ناصرخسرو. نصیحت چو خالی بود از
غرض چو داروي تلخ است و دفع مرض. سعدي(بوستان ||). آزاد. رها. (ناظم الاطباء ||). مجوف. میان تهی : چند زدن چون نی
خالی خروش. امیرخسرودهلوي ||. مُعَطَّل. بیکار. (ناظم الاطباء ||). بلاشاغل. مُهمَل ||. بلامدعی. بی مدّعی ||. بري. (اقرب
الموارد) (تاج العروس) (المنجد ||). بی بار. چون: مگر شتر خالی نمیرود ||؟ زمان گذشته. ( 1) - پرهیز آب: کسانی که با مشک
یعنی مواظب « پرهیز آب » آب می آورند یا آبپاشی میکنند براي هشدار دادن و باخبر کردن مردم از آن که خیس نشوند میگویند
باشید و دور شوید.
خالی.
(اِ) گلیم بزرگ و منقش و پرزدار که در این زمان قالی گویند ||. دایی و خالو ||. پوشاك. جامه. لباس ||. کمان اَبرو ||. لوا و
علم و رایت ||. شعله. (ناظم الاطباء).
خالی.
(ع ق) تنها : امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی( 1) و استادم را بخواند. (تاریخ بیهقی). امیر برخاست و فرود
شود. « خالی نشستن » 1) - رجوع به ) .( سراي رفت و نشاط شراب کردي خالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406
خالی.
(اِخ) حسن بیک. وي از شعراي دربار جهانگیر پادشاه هندوستان بوده است. وفاتش بسال 1021 ه . ق. اتفاق افتاد و این بیت او
.( راست: عشق خوبان وفاکیش ندارد سودي سر آن شوخ بگردم که جفاکیش بود. (قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2019
خالی ء .
( [لِءْ] (ع ص) شتري که فروخوابد بی علتی یا حرونی کند و نگذارد جا را. یقال: ناقۀ خالی ء.( 1) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ( 1
- نعت است از خلأ.
خالی الذهن.
[یُذْ ذِ] (ع ص مرکب)بدون اطلاع قبلی. عدم سابقهء ذهنی نسبت به امري. اطلاع قبلی نداشتن.
خالی السیر.
[لِ یُسْ سَ / سِ] (ع ص مرکب) تنهارو. (شرفنامهء منیري). در اصطلاح منجمان: قمر را خالی السیر وقتی گویند که نظر هیچ
کوکب به او نباشد و هرگاه حیات حیوانی مسلوب گردد هیچ کوکب را با طالع او سعد یا نحس نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
||کوکبی که از کوکبی بازگردد در اول برج و بهیچ کوکبی متصل نشود( 1) : اتصالات فلک دانم و دل را بقیاس خالی السیر ز
شیطان بخراسان یابم. خاقانی. شدم از سعد اتصال دو رکن خالی السیر ز آفت اشرار.خاقانی. اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش. خاقانی. ( 1) - هرگاه ستاره اي در برجی باشد و ستارهء دیگر در آن برج درآید و بی
عمل گردد و از عمل خالی رود. ابوریحان آرد: کوکبی ببرجی باشد و تا او اندر آن برج باشد و بر هیچ کوکب نپیوندد هرچند
ایشان را همی بیند او را خالی السیر گویند. خواهی منصرف باشد از پیوندي که او را اندر آن برج بوده است یا نه. و او را خالی
السیر بدان نام کردندي که میدان خالی یافت و تنها همی رود بی مشارکت و انبازي با ستارگان. (از التفهیم ابوریحان بیرونی
.( ص 491
خالیب.
(اِخ)( 1) یکی از شهرهاي آسیاي صغیر بوده و بصورت خالی بیّه نیز ضبط شده است. در زمان حکومت داریوش هخامنشی این شهر
یکی از متصرفات دولت ایران بود. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 692 ). اسلحهء مردم خالیب عبارت بود از سپرهاي کوچک که از
پوست خام گاو نر ساخته بودند، اینها مسلح بودند بدو چماق دراز که مانند چوبهاي لیکیان ها به آهن تیز منتهی میشد. بر سر
خودي داشتند از مفرغ با گوشها و شاخهاي گاو نر که با جیقه اي از مفرغ ساخته شده بود، ساقهاي این مردم از پارچه هاي سرخ
.( رنگ پوشیده. مردم خالیب جایی داشتند موسوم به آئِر( 2) که اقامتگاه غیبگوي مارس است. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 736
خالیب ها خود بر سر میگذاردند و خنجري بر کمر می بستند و با آن اسیران را میکشتند و پس از کشتن سر او را بریده بعلامت فتح
با خود میبردند. عادت آنها چنین بود که هرگاه می دانستند که دشمن آنها را می بیند آواز میخواندند و رقص میکردند و در جنگ
نیزه اي بکار مبیردند که پنج ارش طول آن بود. این مردم در جنگ با یونانیها در قلاع خود میماندند و همین که میدیدند یونانیها
گذشتند از قلاع بیرون آمده با آنها می جنگیدند و گاهی جاهایی سنگر بسته آذوقه را در آن محل جمع میکردند. از این جهت
یونانیها نتوانستند در این ولایت آذوقه بدست آرند و در نتیجه آذوقه اي که از مردم تااوك گرفته بودند صرف کردند. (از تاریخ
ایران باستان ج 2 ص 1085 ). قاموس الاعلام خالیب را چنین معرفی میکند: نام قوم قدیمی است که درناحیهء سینوب و آماسیه واقع
در پافلاغونیا سکونت داشته اند. آنها به آهنگري و چلیک سازي می پرداختند و یونانیان آنها را چلیک ساز میخوانند. (از قاموس
.Chalybe. (2) - Aere - (1) .( الاعلام ترکی ج 3 ص 2019
خالی بودن.
[دَ] (مص مرکب) تهی بودن( 1) : ز درویش خالی نبودي درش. سعدي (بوستان). - جاي فلان خالی بودن.؛( 2) رجوع شود به جاي
فلان خالی ||. خلوت بودن ||. بخلوت بودن. تنها بودن. با کسی نبودن ||. خالص بودن. بی آمیغ بودن : نصیحت چو خالی بود از
می آید و معنی « بودن » در معناي وصفی یاد کردیم همواره با مصدر « خالی » غرض. سعدي (بوستان). ( 1) - معانیی که براي
مصدري میدهد. ( 2) - این ترکیب در مواردي استعمال میشود که گوینده اي از مکان خوش (یا آنکه خوش نبوده و بمزاح خوش
تأسف میخورد (واقعاً یا مزاح گونه) از اینکه چرا مخاطب در آنجا « جاي شما خالی بود » گرفته است) توصیف میکند و با آوردن
.« جاي شما خالی بود. خالی نباشد. جاي خوبی بود » : استعمال میشود. چون « خالی نباشد » نبوده است و گاهی هم با این ترکیب
خالیجی زاده.
[دَ / دِ] (اِخ) از وزراي دورهء سلطان محمدخان ثالث پادشاه عثمانی در قرن یازدهم هجري قمري است. (از قاموس الاعلام ترکی
.( ج 3 ص 2019
خالی خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) طلب خلوت کردن. تقاضاي ملاقات خصوصی کردن. استخلاء. (منتهی الارب) :گفتم بیاریدش،
درآمد و خالی خواست. (تاریخ بیهقی).
خالی داشتن.
[تَ] (مص مرکب) تهی داشتن : اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی.سعدي (گلستان ||). خلوت کردن با( 1) : امیر
« بر » در این معنی کلمهء « خالی داشتن » از سراي برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. (تاریخ بیهقی). ( 1) - حرف اضافهء
است.
خالی دماغ.
[دِ] (ص مرکب) بی مغز. نابخرد. (اشتینگاس).
خالیدومیون.
[دُ] (اِ) مصحف خالیدونیون است. رجوع به خالیدونیون شود.
خالیدون.
(اِ) زرده چوب. زرده چاو. زرده چوبه. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374 ). رجوع به خالیدونیون شود.
خالیدونیون.
(اِ) لغتی است یونانی و معنی آن بعربی دواءالخطافی باشد؛ یعنی دواي پرستوك و آن مامیران است. گویند که چون بچهء پرستوك
در آشیان نابینا شود مادرش برود و شاخی از مامیران بیاورد و در آشیان نهد بچهء او شفا یابد. (برهان قاطع) (آنندراج). عروق
گفته اند که صغیر آن مامیران و کبیر آن زردچوبه است. (بحر الجواهر). Chidoine - (1) .( الصفر( 1
خالی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) تهی شدن. (ناظم الاطباء). مطاوعهء خالی کردن : تیر اندازد بسوي سایه او ترکشش خالی شود در
جستجو.مولوي. حلق جان از فکر تن خالی شود آنگهان روزیش اجلالی شود.مولوي ||. خلوت شدن : زمانی برآساي با شهره زن
چو خالی شود خانه از انجمن.فردوسی. و جایگاه چون خالی شود... که جمعی نادان ندانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99 ). چو
بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان بمن. سعدي (بوستان ||). مبّري شدن. جدا شدن : میري بود آنکو چو بگرمابه
درآید خالی شود از مملکت و جاه و جلالش. ناصرخسرو ||. تنها شدن : حسن گفت: اکنون وقت حج است برو حج بگزار چون
فارغ شوي بمسجد حنیف رو پیري بینی در محراب نشسته. وقت بر وي تباه مکن، بگذار تا خالی شود پس با او بگو تا دعا کند.
(تذکرة الاولیاء شیخ عطار). چون وقت نماز شام درآمد آن مرد برفت و خلق با وي برفتند آن پیر خالی شد پیش او رفتم سلام کرد.
(تذکرة الاولیاء عطار ||). روان شدن شکم ||. رها شدن و آزاد گشتن. (ناظم الاطباء). - خالی شدن خانه یا سراي؛ بدون ساکن
شدن آن. این ترکیب بیشتر در موردي بکار میرود که خانهء استیجاري بدون مستأجر شود. - خالی شدن شهر از مردم؛ بدون
جمعیت شدن شهر. شغر. (منتهی الارب).
خالی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) تهی کردن. پرداختن از. تَخلیَه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : زیبا نهاد مجلس و خالی بکرده جاي( 1) ساز
شراب پیش نهاده رده رده. شاکري بخاري (از صحاح الفرس). گر تو این انبان ز نان خالی کنی پر ز گوهرهاي اجلالی کنی.مولوي.
کردیم بسی جام لبالب خالی تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی. سعدي (رباعیات). - تفنگ خالی کردن؛ گلولهء تفنگ را رها
کردن. مقابل تفنگ پر کردن. - دل خالی کردن؛ درد دل گفتن. دل را از غم پرداختن ||. - ترسانیدن. - ظرف خالی کردن؛ ظرف
را تهی کردن ||. خلوت کردن : چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراکندن گرفتند. سلطان خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر
بداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252 ). و اگر مهمی بودي یا نبودي بر من خالی کردي و گفتی دوش چه کردي و چه خوردي و
چون خفتی. (تاریخ بیهقی). با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ). بخت النصر (بخت نصر)
گفت با دانیال من خوابی دیده ام که میخ زدم. دانیال گفت: مجلس خالی کن. (قصص الانبیا ص 184 ). خانه خالی کرد شاه و شد
برون تا بپرسد از کنیزك او فسون.مولوي. گفت: حال خویش برگوي. گفت: ار ملک فرماید تا خالی کنند، فرمود تا مردمان برفتند.
(تاریخ سیستان). کدخداي خویش ناصرالدین کمال را بخواند و جا خالی کرد و گفت. (تاریخ سلاجقهء کرمان ||). روان کردن
شکم ||. ترك کردن. گذاشتن ||. برانداختن. برباد دادن. (ناظم الاطباء). ( 1) - ن ل: زیبا نهاد مجلس و خالی گزیده جاي.
خالیگ.
(ص، اِ) ناظر و کسی که متوجه سفره و میز بزرگان باشد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
خالی گذاردن.
شود. « خالی گذاشتن » [گُ دَ] (مص مرکب)رجوع به
خالی گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)تهی گذاشتن. - خانه خالی گذاشتن؛ خانه را بدون ساکن گذاشتن. در خانه کسی نگذاشتن : بهیچ حال
.( خانه خالی نتوان گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515
خالی گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)تهی کردن از چیزي. - خالی گردانیدن سراي یا خانه؛ خانه را تخلیه کردن. ساکنان خانه را از خانه بیرون
بردن. - خالی گردانیدن مجلس؛ مجلس را خلوت کردن. مجلس را بی اغیار کردن.
خالی گردیدن.
.( [گَ دي دَ] (مص مرکب) تهی شدن از چیزي. تَعَرّي. (منتهی الارب)( 1). - خالی گردیدن سراي یا خانه؛ بدون ساکن شدن آن( 2
است. « خالی گردانیدن » - خالی گردیدن مجلس؛ خلوت شدن آن. بدون بیگانه و اغیار شدن آن. ( 1) - این مصدر مطاوعهء مصدر
2) - فع این ترکیب بیشتر در وقتی استعمال میشود که خانهء استیجاري بدون مستأجر شود. )
خالیگري.
است : یکی گفت ما را به نیک اختري بباید بر شه « آشپزي » بمعنی « خوالیگري » [گَ] (حامص مرکب) ضبط دیگر
- ( بخالیگري( 1).فردوسی. ببازار خالیگري ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدي (گرشاسب نامه). رجوع به خوالیگري شود. ( 1
در شاهنامه چ بروخیم این بیت چنین آمده است: یکی گفت ما را بخوالیگري بباید بر شاه رفت آوري. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم
.( ج 1 ص 35
خالی گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) تهی شدن. خالی گردیدن : هراة از شوایب نزاع و ظلم متعدیان خالی گشت و بعدل وافر سلطان حالی شد.
و ترکیبات آن شود. « خالی گردیدن » (جهانگشاي جوینی). رجوع به
خالی ماندن.
[دَ] (مص مرکب) تهی ماندن از ||. بی اهل و مردم شدن. بی ساکن شدن. چون: بلاد از مردم خالی ماند. شغر. (منتهی الارب||).
خالی نماندن؛ از عهدهء کاري برآمدن : خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه).
خالی نشستن.
[نِ شَ تَ] (مص مرکب)بخلوت نشستن. تنها نشستن : این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعهء جوابها نبشته و هر دو بتوقیع
مؤکدشده با احمد بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280 ). دیگر روز شبگیر مرا بخواند رفتم خالی نشسته بود گفت: چه کردي؟
.( آنچه رفته بود بتمامی به او بازگفتم. (تاریخ بیهقی). بروید خالی بنشینید که جایگاه دبیران است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372
خالیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث خالی. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). زن بیکار و بی عمل. (ناظم الاطباء ||). گذشته. غابر. ماضی. منه : قرون
69 ). تا بر سنن ملوك ماضیه همی رود و رعایا / خالیۀ، امم خالیۀ، ایام خالیۀ. کلوا واشربوا هنیئاً بما اسلفتم فی الایام الخالیۀ. (قرآن 25
.( را برقرار قرون خالیه همی دارد. (چهار مقالهء نظامی عروضی). در عهود ماضیه و امم خالیه. (سندبادنامه ص 299
خالیه.
[يَ] (ع ص) رجوع به خالیۀ شود.
خالیه.
[يَ] (اِخ) نام طایفه اي از عشایر کرد که در اطراف جبال مقیمند و از نسل مضربن نزار هستند. (از تاریخ کرد رشید یاسمی
.( ص 111
خالی یافتن.
[تَ] (مص مرکب) تهی یافتن : همی جست و روزیش خالی بیافت بمردي بگفتار اندر شتافت.فردوسی ||. بخلوت یافتن. تنها یافتن.
اِخلاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) :پس وزیر ابوعبدالله مهدي را خالی بیافت، آغالش کرد. (مجمل
التواریخ والقصص).
خام.
(ص، اِ) ناپخته. (شرفنامهء منیري) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 373 ) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نپخته. غیرمنضوج. نقیض پخته.
(برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري). مقابل پخته. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ رشیدي) : نشاید خام خوردن پیش
آتش چرا باشی بشطّ و نیل عطشان.ناصرخسرو. آتش دادت خداي تا نخوري خام نز قبل سوختن بدو سر و دستار. ناصرخسرو.
مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید. سنائی. خویش را چون خام تو دیدم ز شرم با
دل بریان شدم اي جان من.عطار. خوش گفت که سوخته به از خام. امیرخسرودهلوي. - خشت خام؛ خشت ناپخته. (ناظم الاطباء).
مقابل آجر. مقابل خشت پخته : آنچه در آینه جوان بیند پیر در خشت خام آن بیند.؟ - شیر خام؛ شیر حرارت ندیده. لبن الحلیب. -
گوشت خام؛ گوشت نپخته. - نیم خام؛ نیم پخته. نیم پز. نه غیرمطبوخ نه مطبوخ : شد آن چرم ناپختهء نیم خام بدرد بخاید بحرصی
تمام.نظامی ||. نارس. نرسیده (مقصود در دملهاست) : و تا آماس خام باشد، غذا کشکاب و... باید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر
ماده خام تر باشد ضماد از کرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر غلیظ و خام و مخاطی
باشد (نزله) قولنج تولد کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). کار سربراه نشده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : بس در طلب تو دیگ
سودا پختیم و هنوز کار ما خام. سعدي (ترجیعات). - کار خام؛ کار سر براه نشده. کار ناپخته : بدو گفت کز چه ز بهرام نام نبردي
و بگذاشتی کار خام.فردوسی. هژبري که آورده بودي بدام رها کردي از دست و شد کار خام. فردوسی. رعونت در دماغ از دام
ترسم طمع در دل ز کار خام ترسم.نظامی. ز کار خام کسی سودي نداردجامی ||. بی اصل. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوده.
یاوه. بی ربط : ور آزاد بشنید گفتار اوي همه خام دانست پیکار اوي.فردوسی. وزین هر چه گویم پژوهش کنید اگر خام باشد
نکوهش کنید.فردوسی. دژم گیو برخاست از پیش اوي که خام آمدش دانش و کیش اوي.فردوسی. نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیج.فردوسی. همه یاوه همه خام و همه سست معانی باژگونه تا پساوند( 1).لبیبی. گفت من گفتم که
عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان.مولوي. - آرزوي خام؛ آرزوي ناپخته : بسوختیم در این آرزوي خام و نشد.حافظ.
- اندیشهء خام؛ اندیشهء بی اصل. اندیشهء باطل. اندیشه ناپخته : امروز یقینم شد کاندیشهء خام است آن. خاقانی. - بهانهء خام؛
بهانهء بی اصل. بهانهء نسنجیده. بهانهء بیهوده : سیر آمدم از بهانهء خام تو من بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.فرخی. - تمناي خام؛
آرزوي خام. آرزوي ناپخته : همه کارم که بی تو ناتمام است چنین خام از تمناهاي خام است.نظامی. - خیال خام؛ سوداي خام.
اندیشهء خام. - دعوي خام؛ دعوي بی اصل. دعویی که از روي ناپختگی باشد. - سخن خام؛ گفتار ناسنجیده. گفتار خام : بدو
گفت جمشید کاي خوشخرام نزیبد ز تو این سخنهاي خام.اسدي. - سخن خام گفتن؛ کلام بیهوده و ناسنجیده گفتن. کلام بی اصل
بر زبان راندن : پیري که بسالی سخنی خام نگوید باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار. فرخی. - سوداي خام؛ سوداي بی اصل.
سوداي باطل. سوداي ناپخته : افسوس خلق میشنوم در قفاي خویش کاین پخته بین که در سر سوداي خام شد. سعدي. - طمع خام؛
طمع بیهوده. طمع ناپخته : دید که دردانه طمع خام کرد خویشتن افکندهء این دام کرد.نظامی. طمع خام این بخور خام اي پسر خام
صفحه 638 از 978 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوردن علت آرد در بشر.مولوي. پایه پایه رفت باید سوي بام هست جبري بودن اینجا طمع خام.مولوي. - فکر خام؛ فکر ناپخته.
فکر بی اصل. - قول خام؛ سخن خام. گفتار خام : بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را.ناصرخسرو. - کاغذ
خام؛ کاغذ بیهوده. کاغذ پاره : کاغذ خام شکرپیچ بود کاغذ پخته بود معنی پیچ.ابن یمین. - گفتار خام؛ قول ناپخته. گفتار
نسنجیده. قولی که در ذهن نضج نیافته : بدو گفت شاه آنچه گفتی گذشت ز گفتار خامت نگشت آب دشت.فردوسی. بگویش که
در جنگ مردن بنام مرا بهتر آید ز گفتار خام.فردوسی. هر کو قرین تست نبیند ز تو مگر کردارهاي ناخوش و گفتارهاي خام.
ناصرخسرو. حذر کن ز عام و ز گفتار خام گرت میل زي مذهب حیدر است. ناصرخسرو. - هوس خام؛ هوس ناپخته. هوس بیهوده.
هوس بی اصل ||. کال. نارس (مقصود در میوه است). (ناظم الاطباء). فج. نرسیده. میوهء نپخته : نیابد مرد جاهل در جهان کام
ندارد بو و لذت میوهء خام.ناصرخسرو. میوه تا خام باشد بر درخت محکم بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زآن می گلگون که بید
سوخته پرورد بوي گل و مشکبید خام برآمد.خاقانی. هیچ انگوري غوره نشود و هیچ میوهء پخته خام نگردد. (فیه مافیه). - خرماي
خام؛ بُسر. (زمخشري). خرماي نارس و کال ||. ناپیراسته. ناآراسته. (ناظم الاطباء ||). دست ناخورده. خالص. (غیاث اللغات).
نامغشوش (آنندراج). - زر خام؛ زر خالص. زر بی غش : همچو لوح زمّردین گشته ست دست همچون صحیفهء زر خام.فرخی. -
سیم خام؛ نقرهء خالص. نقرهء بی غش. نقره اي که با فلز دیگر نیامیخته : زبرجد طبقها و فیروزه جام چه از زر سرخ و چه از سیم
خام.فردوسی. هم بساعد چون بلوري هم بتن چون سیم خام. فرخی. درش زر پخته زمین سیم خام. اسدي طوسی (گرشاسبنامه). ده
در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ والقصص). از سیم خام برگ برآورده نسترن با زر پخته گونه
بدل کرده اقحوان.ازرقی. چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست چو زر پخته شود گر نهی بر آهن گام. سوزنی. بدره بدره زر
پخته کیسه کیسه سیم خام. سوزنی. - عنبر خام؛ عنبر خالص. عنبر بی آمیغ : زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات اي دل خام
طمع این سخن از یاد ببر.حافظ. - عود خام؛ عود خالص. عود بی آمیغ : به یک دست مجمر دگر دست جام برافروخته عنبر و عود
خام.فردوسی. بخرمن برافروخته عود خام.اسدي. - فیروزهء خام؛ فیروزهء پخ ناخورده. فیروزهء خالص دست ناخورده. - مواد خام؛
مواد اولیه. مواد خالص دست ناخورده. موادي که هنوز شکل نیافته. - نقرهء خام؛ سیم خام : همه نقرهء خام بد میخ و بش یکی زآن
بمثقال بد شصت و شش. فردوسی. دو خانه ز بهر سلیح نبرد بفرمود از نقرهء خام کرد.فردوسی. شمامه نهادند بر جام زر ده از نقرهء
خام هم پر گهر.فردوسی. شخوده روي برون آمدم ز خانه بکوي برنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهء خام. فرخی. مس بدعت بزر
بیالاید پس فروشد بنقرهء خامش.خاقانی. در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقرهء خام.سعدي (گلستان). - یاقوت خام؛
یاقوتی که هنوز دست صنعتگر به آن نرسیده. یاقوت ناتراشیده. پخ ناخورده. یاقوت خالص و دست ناخورده : بادهء گلرنگ و تلخ و
تیز و خونخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ ||. بی تجربه. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري)
(آنندراج). ناآزموده. مردم بی وقوف و زیانکار. بی تربیت. (ناظم الاطباء). سرد و گرم ناچشیده. غیرکامل و ناپخته. از حوادث دهر
پندناگرفته. بی مهارت در امور بواسطهء جانیفتادگی. جانیفتاده : گر نکنی هیج برین وام سود چون تو نباشد بجهان نیز
خام.ناصرخسرو. امید چه داري که کامیابی در دام کسی کام یابد اي خام؟ناصرخسرو. آدمی گرچه در زمانه مهست زآدم خام دیو
پخته بهست.سنائی. کز شما خامان نه اکنون است استغناي من. خاقانی. جام جم کن جرعه بر خامان بریز عذر تشویر از پشیمانی
بخواه.خاقانی. پختهء غمهاي عشقم لاجرم دم ز خامان جهان در بسته ام.خاقانی. چو افتی میان دو بدخواه خام پراگندشان کن لگام
از لگام.نظامی. از درافتادن شکاري خام صد دیگر دراوفتند بدام.نظامی. درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید
والسلام.مولوي. سعدي سخن یار چه گوئی بر اغیار هرگز نبرد سوخته اي قصّه بخامی. سعدي (طیبات). هوس پختن از کودك
ناتمام چنان زشت نآید که از پیر خام.سعدي. اي خام من اینچنین در آتش عیبم مکن ار برآورم جوش. سعدي (ترجیعات). رونده
اي بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعره اي زد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس
بجوش. (گلستان سعدي). تا به دکان و خانه در گروي هرگز اي خام آدمی نشوي. سعدي (گلستان). بسوداي خامان ز جان منفعل.
سعدي (بوستان) نه در مسجد دهندم ره که مستی نه در میخانه کاین خمّار خام است میان مسجد و میخانه راهی است غریبم عاشقم
آن ره کدام است. شیخ احمد جام. حافظ مرید خام می [ جام می ] است اي صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.( 2)حافظ.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوي دلیري سرآمدي.حافظ. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت چکنی
بهر دل خامی چند. حافظ ||. پوست دباغت ناکرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ
رشیدي) (شرفنامهء منیري) (انجمن آراي ناصري) (ناظم الاطباء) : چو فرمان دهد شهریار بلند برادرش را پاي کرده ببند بیارند و بر
گردنش چرم گاو بدوزند تا گم کند توش و تاو همی دوخت بر کتف او خام گاو چنین تا نماندش نه زور و نه تاو.فردوسی. چرا
بندم از خام خر ساختی بخواري بخاك اندر انداختی.فردوسی. هر که را از جنگ جویان در قطار آري کنی زآهن پیچیده و از خام
گاو او را مهار. فرخی. کشد تیر تو از بر شیر پی درد تیغ تو بر تن پیل خام.عثمان مختاري. همه پشتش از دوش تا دم مغربل همه
خامش از پاي تا سر مجدر. عمعق بخاري. خویشتن در خام بیند همچو دفتر هر که او بر خلاف تو زمانی خامه و دفتر گرفت. رضی
نیشابوري. سگان صید ورا چون قلاده نو باید ز یال شیر بروز شکار خام کشد. (سندبادنامه). بپرخاش جستن چو بهرام گور کمندي
بکتفش بر از خام گور. سعدي (بوستان ||). جامهء چرمین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : بنالید کی طالع بدلگام بگرما بپختم درین
زیر خام( 3).سعدي ||. کمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ رشیدي) (انجمن آراي ناصري) (شرفنامهء
منیري) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی) : نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خام.فردوسی. که تا کینهء شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم کله خود و شمشیر جام من است ببازو خم خام دام من است.فردوسی. ز بس اسیر که در خام کرد شاه
زمین بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر. عنصري. گه این جست کین و گه آن جست نام گه این تیغ بر کف گه آن خم
خام.اسدي. در حلق دیو خام چو رستم فکند خام. خاقانی. باش تا دولت جهانگیرش افکند بر حصار گردون خام.شمس فخري||.
ریسمان بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دوال : میان اندر آن کوه خارا ببست بخام کمند از بر زین نشست.فردوسی ||. قسمی از
شراب. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ رشیدي). شراب نورس. (انجمن آراي ناصري). مقابل شراب پخته؛ معروف
است که شراب خام بهتر از پخته است : بر ما بباش و دلارام گیر چو پخته نخواهی می خام گیر.فردوسی. همرنگ رخسار خویش
گردان جام بلورینه از می خام.فرخی. بر سماع چنگ او باید نبیذ خام خورد می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهري. پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا گه گه از عشق توام دردي و خامی برسد. خاقانی. زاهد خام که انکار می و جام
کند پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد.حافظ ||. نام نوعی انگور است که عرب آن را طائفی گوید ||. ابریشم نتابیده. (شرفنامهء
منیري) : ابرهء ما ز خام و خامان را جز نسیج آستر ندوخته اند.خاقانی ||. زه ابریشمین سازها. (ناظم الاطباء) : مغنی بیا ز اول صبح
بام بزن زخمهء پخته بر رود خام.نظامی ||. اسبی که مدتی در طویله مانده باشد. (ناظم الاطباء ||). خامه. قلم. کلک. قلم سفید.
(برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ رشیدي) (انجمن آراي ناصري) (ناظم الاطباء). ( 1) - ن ل: معانی با چکامه، معانی با
همه یافه همه خام و همه » : حکایت. ن ل: همه باد و همه خام و همه سست. معانی با چکامه تا پساوند. (صحاح الفرس). شاید
صحیح باشد. ( 2) - ن ل: شیخ جام را (در اینصورت شاهد این معنی نخواهد بود). ( 3) - این بیت « سست. معانی از چکاده تا پساوند
متعلق بداستانی است که سعدي در آن چند معنی خام را آورده است: برهنه تنی یکدرم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد
بنالید کی طالع بدلگام بگرما بپختم درین زیرخام چو ناپخته آمد ز سختی بجوش یکی گفت از چاه زندان خموش بجا آور اي خام
شکر خداي که چون ما نه اي خام بر دست و پاي. سعدي (بوستان).
خام.
(معرب، اِ) پوست دباغت ناکرده ||. کنایه از مردم قرطبان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). کرباس نشسته. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء) : خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند. خاقانی. زین خام که دارم جگر پخته بزیرش( 1) پرزي بهزار اطلس
معلم نفروشم.خاقانی. که نفس زندهء پخته ست زیر ژندهء خامش. خاقانی. بر آن جامهء چون گل افروخته ز کرباس خام آستر
دوخته.نظامی. تو هرچه بپوشی بتو زیبا گردد گر خام بود اطلس و دیبا گردد. سعدي (رباعیات ||). فحل. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء ||). آنچه در شیشه ته نشین شود بطوري که رقیق الاجزاء باشد و بوي ندهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون||).
رطوبت هاي نضیج نیافته. رطوبت غیر منضوج : الخروع، مسخن...نافع من الخام و الابردة. (ابن البیطار ج 1 ص 53 ). اذا طبخ (سنا) فی
زیت انفاق و شرب منه اخرج الخام بلیغا. (ابن البیطار ||). بلغم طبیعی که اجزاي آن در رقت و غلظت اختلاف دارند. (از کشاف
اصطلاحات الفنون) : الصابون حارّ محرق، قوي الجلاء، یحلل القولنج و یسهل الخام حمو. (بحر الجواهر)،...: و یسهل البلغم الغلیظ
اعنی الخام. (ابن البیطار). ( 1) - ن ل: که دارد جگر پخته تبریزش (!).
خام.
[خام م] (ع ص) گوشت گنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پخته و بریان گنده شده. (ناظم الاطباء). گوشت ناپختهء گندبو.
خاما.
(اِ) وزنی است و بر دو قسم است خاماي صغیر و آن وزنی باشد معادل دو مثقال، خاماي کبیر و آن وزنی باشد معادل سه مثقال.
خامااقطی.
[اَ] (معرب، اِ)( 1) کلمه اي است یونانی( 2) و معنی آن بعربی خمان الارض باشد و آن میوه اي باشد معروف و کوچک و بزرگ هر
دو میشود. کوچک آن درخت بل است و آن میوه اي است معروف در هندوستان؛ و بزرگ آن را شبوقه خوانند. هر دو مجفف و
محلل باشند به اعتدال. (برهان قاطع) (آنندراج). خمان الصغیر( 3). (ناظم الاطباء). یذقه. این گیاه بسیار شبیه بدرخت اقطی و خمان
( سیاه است. اندازه اش در حدود یکمتر با گلهاي سفید و بوي بادام تلخ. همهء قسمت هایش در طب معروفیت دارد. .(لکلرك) ( 1
.Petit sureau - ( اشتینگاس). رجوع به حاشیهء برهان چ معین شود. ( 3 )Hieble. (2) - Xamaiakt -
خامابوقی.
(معرب، اِ)( 1) نام گیاهی است و این گیاه وقتی که سائیده شود و با آب آمیخته گردد ضمادي بوجود می آورد که در دردهاي
.Chamepeuce - ( تیرهء پشت بسیار مفید است. (ابن بیطار، لکلرك). .(لکلرك) ( 1
خامادریوس.
[دَرْ] (معرب، اِ)( 1) کلمه اي است یونانی( 2) و معنی آن بعربی بلوط الارض باشد و آن گیاهی است سبزرنگ بغایت تلخ. ابتداي
- ( استسقا را نافع باشد و آن را کمادریوس هم گویند. (ابن بیطار) (برهان قاطع) (آنندراج). کماذریون. (ناظم الاطباء). ( 1
.Xamaidrus - ( لکلرك). رجوع به حاشیهء برهان چ معین شود. .(اشتنگاس) ( 2 ) Chamaedrys
خاماذافنی.
(معرب، اِ)( 1) لغتی یونانی( 2) و معنی آن غارالارض است و آن دارویی بود که برگش درازتر از برگ بید باشد و شاخهایش
بدرازاي یک گز و میوهء آن سرخ و گرد میشود و عصارهء آن بول و حیض را بگشاید. (آنندراج) (برهان قاطع)( 3). ذافنویداس.
لکلرك). رجوع بحاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل )Ruscus - ( مازریون. عریض الورق. مازر. بقله. حُمَیرا. خُ َ ض یرا. اَدرار. ( 1
دکتر معین در حاشیهء برهان قاطع خاماذاقی را مصحف این کلمه - (Xamaidaphne. (3 - ( شود. .(اشتینگاس) ( 2 « خاماذاقی »
دانسته است.
خاماذاقی.
(معرب، اِ) خاماذافنی. رجوع به کلمهء خاماذافنی شود.
خاماروان.
1) - صاحب فرهنگ شعوري میگوید: این کلمه ) .(1)( [رَ] (اِ) بید مصري. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374
.( را خامالیون و خامان نیز مینامند. (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374
خاماسوقی.
است و آن « انجیر » بمعنی « سوقی » و « زمین » بیونانی بمعنی « خاما » : (معرب، اِ)( 1) نام گیاهی است. در تحفهء حکیم مؤمن آمده است
نباتی است بی ساق و بی گل و شاخهاي او پرشیر و بقدر چهار انگشت و منبسط بر روي زمین بهیأت استداره و برگش شبیه به
برگ عدس و در نحت برگ ثمر مستدیري و بیخش باریک. در سیم گرم و خشک و تند و جالی و ملین طبع و مسهل اخلاط
غلیظه و خوردن قدر قلیل او با نان مسقط بواسیر و ضماد شاخ و طلاي شیر او جهت اسقاط اقسام ثآلیل و خیلان و گزیدن عقرب و
اورام بلغمی و اکتحال او با عسل جهت رفع آثار قرحهء چشم و ظلمت بصر و ابتداء نزول آب و حمول او با شیر آب جهت درد
رحم نافع و مضر سینه و مصلحش کتیرا و قدر شربتش یک قیراط است. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به ضریر انطاکی ص 139
.Chamaesyce - ( شود. .(لکلرك) ( 1
خامافیطس.
.Chamaepytis - ( [طُ] (معرب، اِ)( 1) نام گیاهی است بنام صنوبرالارض و آن را کمافیطوس نیز مینامند. .(لکلرك) ( 1
خاماقسس.
[قِ سُ] (معرب، اِ)( 1) نام گیاهی است که برگهایی شبیه بگلبرگ خوشهء گندم دارد جز اینکه این برگها کشیده تر و فراوانترند. این
گیاه در حدود پنج یا شش شاخه است که هر یک به اندازهء یک وجب بوده و از ریشه روئیده شده اند و همهء آنها بابرگند. گل
آن شبیه به گل شب بوست. منتهی خیلی کوچکتر و تلخ تر. ریشهء آن سفید و باریک و دراز است و در طب مورد استعمال ندارد و
.Chamaecissos - (1) .( در زمینهاي کشت شده میروید. (لکلرك ج 2 ص 3
خامالا.
(معرب، اِ)( 1) بیونانی( 2) داروئی است که آن را مازریون( 3) گویند. برگ آن از برگ زیتون کوچکتر و از برگ مورد بزرگتر
میباشد و رنگش بزردي گراید. گرم و خشک است در چهارم. بر برص و بهق طلا کنند نافع باشد و با عسل بر ریشهاي خشک
مالند سود دهد و آن را خامالیون هم گویند و بعربی زیتون الارض خوانند و بعضی گفته اند که خامالا بیونانی حربا باشد و آن
نوعی از چلپاسه است و بعربی اسدالارض گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوري ج 1 ص 357 ). نام دوائی است که آن را مازریون
- ( نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). هفت برگ. (فرهنگ جهانگیري). نیز رجوع به حربا شود. .(لکلرك) ( 1
رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود. Xamelaia. (3) - .Mezereum - ( اشتنگاس) ( 2 ). .Chamaelea
خامالانس.
.Apios - ( [نُ] (معرب، اِ) نام گیاهی است. افیوس( 1) اماسن اغریا. اشخیص. ( 1
خامالاون.
[وُ] (معرب، اِ)( 1) بیونانی( 2)دوائی است که آن را مازریون گویند و آن دو قسم است: سیاه و سفید. سیاه( 3) آن را خامالاون مالس
گویند و بعربی قاتل النمر و خانق النمر خوانند، چه هرگاه پلنگ و یوز آن را بخورند البته بمیرند و سفید( 4) آن را خامالاون لوقس
گویند. بعضی گویند سپند مصري است. (برهان قاطع) (آنندراج ||). نوعی از سوسمار است( 5) که بسریانی آن را حربا گویند و
گوشت او سم قاتل است. اگر قدري از آن بخورد کسی دهند درحال بمیرد. بعربی اسدالارض خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج).
شود. صاحب برهان قاطع خامالاون را « حربا » حربایه. پژمره. مارپلاس. آفتاب گردگ. آفتاب پرست. ابوحذر. بوقلمون( 6) رجوع به
اشتباهاً بمعنی خامالا و خامالیون که مازریون است آورده در صورتی که خامالاون به این معنی نیست. رجوع بحاشیهء دکتر معین بر
.Chameleon nior - ( لکلرك) ( 3 ). .Xamaileon - ( اشتینگاس) ( 2 ). .Cameleon - ( برهان قاطع شود. .(لکلرك) ( 1
بوقلمون و ابوقلمون از لغت یونانی این کلمه - (Cameleon. (6 - ( لکلرك) ( 5 ). .Chameleon blanc - ( .(لکلرك) ( 4
است مأخوذ میباشد. Khamaileon که تلفظش Xamaileon یعنی
خامالاون ابیض.
[وُ نِ اَ يَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خامالاون لوقس. رجوع به خامالاون لوقس و رجوع به خامالاون شود.
خامالاون اسود.
[وُ نِ اَ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به خامالاون مالس و خامالاون شود.
خامالاون سفید.
[وُ نِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به خامالاون لوقس و خامالاون شود.
خامالاون سیاه.
[وُ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به خامالاون مالس و خامالاون شود.
خامالاون لوقس.
[وُ نِ قُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خامالاون سفید. نوع سفید خامالاون.
خامالاون مالس.
[وُ نِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خامالاون سیاه. نوع سیاه خامالاون.
خامالاون مالیس.
[وُ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به خامالاون مالس و خامالاون شود.
خامالوقی.
(معرب، اِ) خامابوقی. رجوع به خامابوقی شود.
خامالیوس.
(معرب، اِ) مازریون. رجوع به مازریون شود.
خامالیون.
(معرب، اِ) بلغت یونانی( 1)مازریون سیاه است و آن دوائی است که بر برص و بهق طلا کنند نافع آید. (برهان قاطع) (آنندراج)
ارجاع داده است. « خامالاوُن » و « خامالا » 1) - حاشیه نویس برهان قاطع این لغت را به ) .( (فرهنگ شعوري ج 1 ص 374
خامامیلن.
[لِ] (معرب، اِ)( 1) بیونانی( 2)گیاهی است که آن را بابونه گویند. گرم و خشک است در اول و بعربی تفاح الارض خوانند. بوییدن
اشتینگاس) ). .Camomille - ( شود. .(لکلرك) ( 1 « بابونج » و « بابونه » آن خواب آورد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به کلمهء
.Xamaimelon - (2)
خامامیلین.
1) - این تلفظ را ضریر انطاکی براي این لغت ضبط کرده است. رجوع به تذکرهء ) ( (معرب، اِ) خامامیلن. رجوع به خامامیلن شود.( 1
ضریر انطاکی ص 139 شود.

/ 30