لغت نامه دهخدا حرف د (دال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف د (دال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف د
د.
(حرف) صورت حرف دهم از الفباي فارسی و هشتم از الفباي عربی و چهارم از الفباي ابجدي و نام آن دال است و گاه براي
استواريِ ضبط، دال مهمله گویند. (مقدمهء برهان). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و
محقورة و مجزوم و ارضیه است و نیز از حروف خاکی است (برهان در کلمهء هفت حرف خاکی) در حساب جُمَّل نمایندهء عدد
چهار و در حساب ترتیبی نمایندهء عدد ده است. و در نجوم و معماها علامت ستارهء عُطارد است و مشبه به قد کمانی و در کتب
آمد از آن معنی « دال » و در علم نجوم و تقویم رمز و نشانهء برج اسد است : نشان شیر در تقویم .« بلد » لغت و جغرافیا رمز است از
هرآن عاشق که شد چون شیر، قد چون دال خم سازد. سنائی. و در کتب حدیث رمز است از ابی داود صاحب سنن. مخرج این
حرف نوك زبان باشد نزدیک مخرج تاء. صاحب صحاح الفرس نویسد: گفته اند در پارسی کلمه اي نیست اول او دال غیر معجم
و این سخن محل نظر است زیرا که درفش و دست و دستور و امثال آن بسیار آمده است به دال غیر معجم - انتهی. « درخش » مگر
در خط متبع: در نیمهء دوم دال گویند در اصل الف بود خم کردند دال شد و باید که هر دو طرف او مساوي بود و مقدار سر او از
آخر نگذرد والا باید که آخر او اندکی باریکتر بود و مقدار کشیدن او از آخر باید که بمقدار نیمه الف باشد و گویند او مرکب
است از دو خط: یکی منکب و دیگري مسطح و دال را در محقق و ثلث تطریز کنند و طرف آخر او در ثلث مربع سازند چنانچه
شبیه نون و در محقق این معنی نشاید و در نسخ باید که طرف اعلی و اسفل او مساوي یکدیگر باشند و در مقدار. (نفایس الفنون
تبدیل شود و یا بدل از آن آید، چون: دالان = بالان؛ به معنی « باي یک نقطه » در فارسی گاهی به « دال » ص 10 ). ابدالها: حرف
چون: سغده = سخته. بدفوز = بتفوز. خاد = خات؛ به معنی غلیواژ. شواد = شوات؛ به معنی طائري ،« تاي فوقانی » دهلیزخانه. گاهی به
که به فارسی چرز گویند. زردشت = زرتشت؛ نام پیغمبر ایرانی. گفتید = گفتیت. بیارید = بیاریت. آمیغدن = آمیختن. بدواز = بتواز.
الفغدن = الفختن. زرد = زرت. دیرك = تیرك. دایه = تایه؛ به معنی حاضنه. کود = کوت. ریدك = ریتک؛ به معنی غلام. دگمه =
تگمه. آدش = آتش. تود = توت. پرد = پرت. دشک = تشک. دلاغ = تلاغ. چفده = چفته : یکی چون درخت تهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.ناصرخسرو. دیوار = تیفال. گرد = گرت. دوختن = توختن. آرد = آرت. دُنبک = تُنبک. دَکَ ل =
چون: تود = توث. و « ث» تَکَل. کدخداي = کتخداي. بادنجان = باتنجان. شنبلید = شنبلیت. قاوود = قاووت. لِرد = لرت. و گاهی به
چون: ماده خر = ماچه خر. ماده = ماچه. کودك = کوچک. و گاهی ،« چ» چون: گرد = گرج؛ نام ولایتی. و گاهی به ،« ج» گاهی به
چون: سرخ مرد = سرخ مرز. داد = زاد؛ به معنی سن، ،« زاي معجمه » چون: آدر = آذر. گدار = گذار. و گاهی به ،« ذال معجمه » به
چون: ،« گ» چون: بادیه = باطیه. و گاهی به ،« طاء » چون: گوداب = گوشاب؛ نام آشی( 1). و گاهی به ،« شین معجمه » عمر. و به
آوند = آونگ. استخوان رند = استخوان رنگ. دند = دنگ؛ به معنی فقیر. اورند = اورنگ. کرند = کرنگ؛ به معنی اسپ. کلند =
چون: گزیده = ،« ن» چون: دَغ = لَغ؛ به معنی زمین سخت و بی گیاه. و گاهی به ،« ل» کلنگ؛ (دست افزار معروف). و گاهی به
چون: بید = بیو( 2)؛ به معنی کرمی که پشمینه را تباه ،« و» گزینه؛ به معنی منتخب و چیده و بر این قیاس: نموده = نمونه. و گاهی به
چون: آذربادگان = ،« یاي تحتانی » چون: تبرزد = تبرزه؛ نوعی از شکر سفید. زاغد = زاغه. و گاهی به ،« ه» کند. و گاهی به
آذربایگان؛ نام قسمتی از ایران. مادندر = مایندر؛ به معنی زن پدر. پادزهر = پاي زهر. خدو = خیو. ماده = مایه. خود = خوي (مغفر)
آید، چون: بد = بت (منتهی الارب « تاء » در تعریب: گاهی بدل « دال » : فریدون است پنداري به زیر درع و خوي اندر. دقیقی. حرف
بدل شود، چون: نموده « ذال » ذیل بُد). بافد = بافت (شهري در کرمان، از منتهی الارب). مردار سنگ و مرتک (دال مردار) گاهی به
گردد، چون: نَمَ د = نمط. غنبید = « طاء » = نموذج. پالوده = فالوذج. استاد = استاذ. بیجاده = بیجاذق. چادر = شوذر. گاهی بدل به
بدل شود، چون: اَبَد = « جیم » بدل شود، چون: دفتر = تفتر. اجدماع = اجتماع. گاهی به « تاء » در عربی: گاهی به « دال » قنبیط. حرف
بدل شود، چون: « طاء » بدل شود، چون: عُجالد = عجالز. گاهی به « زاء » بدل شود، چون: دَش = ذَش. گاهی به « ذال » اَبَج. گاهی به
بدل شود، چون: دَغر = « غین » عجالد = عجالط. دَوَران = طوران. بدغ = بطغ. اجتلاد = اجتلاط. ادغم = اطخم. دبق = طبق. گاهی به
طغر. ماذا ترید = ماذا تریغ. این حرف به باي یک نقطه تبدیل شود و یا بدل از آن آید چون، دالان و بالان، به معنی دهلیزخانه؛ و به
تاي فوقانی چون: سغده، سخته. بدفوز، بتفور. خاد، خات، به معنی غلیواز. شواد، شوات، به معنی طائري که به فارسی چرز گویند.
زردشت، زرتشت، نام پیغمبر ایرانی. گفتید، گفتیت. بیارید، بیاریت. آمیغدن، آمیختن. پتواز، بدواز. الغفدن، الفختن. زرد، زرت.
دیرك، تیرك. دایه، تایه به معنی حاضنه. کود، کوت. ریدك، ریتک (غلام). تگمه، دکمه. آدش، آتش. تود، توت. پرد، پرت.
دشک، تشک. دلاغ، تلاغ. چفده، چفته : یکی چون درخت تهی چفده از بر یکی گردنی چون سپیدار دارد.ناصرخسرو. دیوار،
تیفال. گرد، گرت. دوختن، توختن. آرد، آرت. دُنبک، تُنبک. دَکَل، تَکل. کدخداي، کتخداي. بادنجان، باتنجان. شنبلید، شنبلیت.
چون ماده خر، ماچه خر. « چ» چون: تود، توث؛ و به جیم چون گرد و گرج، نام ولایتی؛ و به « ث» قاوود، قاووت. لِرد، لِرت. و به
ماده، ماچه. کودك، کوچک؛ و به ذال معجمه چون: آدر، آذر. گدار، گذار؛ و به زاي معجمه چون: سرخ مرد، سرخ مرز. داد، زاد
به معنی سن، عمر؛ و به شین معجمه چون: گوداب، گوشاب، نام آشی( 3)؛ و به طاء چون: بادیه، باطیه؛ و به گاف چون: آوند،
آونگ. استخوان رند، استخوان رنگ. دند، دنگ (فقیر). اورند، اورنگ. کرند، گرنگ (اسپ). کلند، کلنگ، دست افزار معروف؛
و به لام چون: دَغ، لَغ، زمین سخت و بی گیاه؛ و به نون چون گزیده، گزینه، به معنی منتخب و چیده. و برین قیاس: نموده و نمونه؛
و به واو چون: بید، بیو( 4)، به معنی کرمی که پشمینه را تباه کند؛ و به هاء چون: تبرزد، تبرزه، نوعی از شکر سفید. زاغد، زاغه؛ و به
یاء تحتانی چون: آذربادگان، آذربایگان، نام قسمتی از ایران. مادندر و مایندر، به معنی زن پدر. پادزهر، پاي زهر. خدو، خیو. ماده،
مایه. خود، خوي (مغفر) : فریدون است پنداري بزیر درع و خوي اندر. دقیقی. در تعریب بدل تاء آید: بد؛ بت. (منتهی الارب ذیل
بُد). بافد، بافت (شهري در کرمان) (از منتهی الارب): مردارسنگ و مرتک (دال مردار)؛ به ذال بدل شود چون: نموده، نموذج.
پالوده، فالوذج. استاد، استاذ. بیجاده، بیجاذق. چادر، شوذر؛ و بدل به طاء گردد: نَمد، نمط. غنبید، قنبیط؛ و در عربی به تاء بَدل شود:
دفتر، تفتر. اجدماع، اجتماع؛ و با جیم بدل شود: اَبد، ابج؛ و به ذال بدل شود: دَش، ذَش؛ و به زاء بدل شود: عُجالد و عجالز؛ و به طاء
بدل شود، عجالد، عجالط. دَوَران، طوران. بدغ، بطغ. اجتلاد، اجتلاط. ادغم، اطخم. دبق، طبق؛ و به غین بدل شود چون: دَغر، طغر.
ماذا ترید، ماذا تریغ ||. در آخر افعال افادهء معنی حال کند چون: کند و زند و گذرد. و در آخر اسماء زایده آید چون: شفتالو و
شفتالود؛ و پیرهن و پیرهند و نارون و ناروند. (غیاث) (آنندراج ||). دال گاه بدل هاء وقف است احتزار ثقالت را چون: بدین،
بدان، بدو، بدیشان، به جاي به آن، به این، به او به ایشان. و یا اینکه بدل از همزه است یعنی در موقع لحوق باء به (او) و (آن) و
(این) و (ایشان) و (اینان) و (آنان)، همزه تبدیل به دال شود: بدو. بدان. بدین. بدیشان. بدینان. بدانان. و تواند بود که زینت را باشد.
حذف شود، بدتر (= بتر) : خراسانیان گر نجستند دین بتر زین که خودشان گرفتی « تر » هنگام الحاق به لفظ « بد » ||دال در کلمهء
مگیر. ناصرخسرو. گاه تخفیف را حذف شود: رهاورد، رهاور. و در وزن شعر نیز: چون عرفات هشت خلد نه درت از مزینی. (از
ترجمهء محاسن اصفهان ||). در زبان فارسی تفرقهء میان دال و ذال را قدما قاعده اي نهاده اند و برخی شاعران بنظم آورده چنانکه
ظهیر فاریابی گوید : احفظ الفرق بین دال و ذال فهو رکن بالفارسیۀ معظم کل ما قبله سکون بلا واي فهو دال و غیره ذال معجم. و
ابن یمین گوید: تعیین دال وذال که در مفردي بود ز الفاظ فارسی بشنو زانکه مبهم است حرف صحیح و ساکن اگر پیش از او بود
دال است و هرچه هست جز این ذال معجم است( 5). و عبدالرشید تتوي در لغت خود گوید: لیکن اصح آن است که در این دو مقام
مهمله و معجمه هر دو خوانند، بلکه افصح پیش قدماي فرس مهمله است چنانکه الحال اهل ماوراءالنهر استعمال می کنند و مولانا
شرف الدین علی در حلل مطرز گفته که در این دو موضع اهل فارس بذال معجمه خوانند و اهل ماوراءالنهر بدال مهمله، حتی لفظ
گذشت و گذرد را نیز بدال مهمله استعمال کنند. و باز عبدالرشید در کلمهء آذر گوید: و در فرهنگ [ جهانگیري ] آمده که
اردشیر زردشتی که در لغات فُرس ماهر بود و کتاب زند و پازند و استا نیکو میدانست هرگاه در خواندن زند به این لغت (یعنی
لغت آذر) میرسید بضم دال مهمله میخواند و میگفت در کتاب زند و استا این لغات بذال معجمه نیامده و همچنین هر لغتی که در
اول او لفظ آذر بود - انتهی. صاحب برهان قاطع گوید: تفرقهء میان دال و ذال از این رباعی که خواجه نصیر علیه الرحمه فرموده اند
می توان کرد : آنانکه به فارسی سخن میرانند در معرض دال ذال را ننشانند ماقبل وي ار ساکن و جز واي بود دال است وگرنه ذال
معجم خوانند. اما مولوي رعایت این فرق نکرده است چنانکه امروزه نیز این فرق از میان برخاسته. و نیز برهان آرد که دال مهمله
یکی از دو علامت ماضی مفرد است (علامت دیگر آن تاي فرشت باشد) چون: آمد. و نیز علامت مضارع باشد. چون: می آید و
است. « بید » مصحف « بیو » است. ( 2) - ظاهراً « گوزاب » میرود... - انتهی. ( 1) - در فرهنگها چنین آمده و محتم گوداب مصحف
( است. ( 4 « گوزاب » (هرچند آنندراج بیتی به شاهد از آذري آورده است). ( 3) - در فرهنگها چنین آمده و محتملًا گوداب مصحف
است (هر چند آنندراج بیتی به شاهد از آذري آورده است). ( 5) - این قطعه بدین صورت نیز آمده است: « بید » مصحف « بیو » . - ظ
در زبان فارسی فرق میان دال و ذال یاد گیر از من که این نزد افاضل مبهم است پیش از و در لفظ مفرد گر صحیح و ساکن است
دال خوان آن را و باقی جمله ذال معجم است.
د.
[دِ] (با کسرهء ممتده) (صوت، ق) در تداول خانگی حرف تعجب است به معنی واقعاً؟ و آیا راست است؟ و آیا راستی چنین است؟
و آیا راستی چنین بود ||؟ در تداول عوام حرف استفهام تعجبی انکاري است مانند دِهَه (||! در تداول عامه) چرا چنین کنی ||! در
تداول عوام. زود باش. چرا دیر کنی: دِ بیا. دِ برو ||. آخر. پس: دِ بیا. دِ برو. دِ بنشین. دِ بخور، دِ یاالله. دِ هرّي. گفته اي گر بروم
علامت مداومت در عمل است : سر طناب را گرفت و دِ « دِ» ترسم از این غصه بمیرم. دِ... م دِ... م ||. در مثالهاي زیرین و نظایر آن
بکش. راه صحرا را پیش گرفت دِ برو. چوب را برداشت و دِ بزن. قاشق را برداشت و دِ بخور. کفشهایش را پاش کرد و دِ بدو. پولها
را برداشت و دِ درّو (یا دِ ورمال). شمشیرش را کشید و دِ بکش. دِ بشین دِ بشین تا صبح شد.
د.
[دُ] (حرف)( 1) از ایتالیائی دُ. هجایی بی معنی که آن را بمناسبت آوایش جانشین اوت( 2) در موسیقی کرده اند و آن اولین نُت گام
.do. (2) - ut - ( موسیقی است. ( 1
صفحه 616 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
د. د. ت.
[دِ دِ تِ] (فرانسوي، اِ) علامت اختصاري یعنی حروف اول کلمات دیکلورو، دیفنیل، تریکلورو اتان( 1) است که مادهء بی رنگ و
بی بو و حل نشدنی در آب و معروفترین حشره کش هاي جدید است و براي مبارزه با شپش، مگس، پشه و آفات زراعت بکار
میرود اگر چه اول بار در 1874 م. در آلمان ساخته شد ارزش آن در 1939 معلوم گردید. استعمال آن در جنگ جهانی دوم از بروز
تیفوس در ایتالیا و افریقاي شمال پیشگیري کرد و پیشرفت مالاریا را در نقاطی که مگس فراوان داشت متوقف ساخت بسیاري از
حشرات موذي منازل و آفات نباتی را می کشد. مقاومتی که حشرات در مقابل آن پیدا می کنند مورد مطالعه است. (از دایرة
.Dichloro diphenyl trichloro ethane - ( المعارف فارسی). ( 1
دآدي.
[دَ] (ع اِ) جِ دأداء. (منتهی الارب).
دا.
(اِ) مخفف دایه، داه (||. در تداول مردم بختیاري) مادر. ام. والده.
دا.
(اِ) مخفف داو : از نرد سه تا پاي فراتر ننهادیم هم خصل بهفده شد و هم دا بسر آمد. سوزنی. (چنین است در تذکرهء تقی الدین و
باشد. « هم داوسر آمد ...» : دو نسخهء خطی کهن دیوان سوزنی) ولی طبیعی تر آن است که اصل
دا.
فارسی آمده « دادن » (ریشهء فعل) در فرس هخامنشی و اوستا ریشه اي است به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشیدن و آن در
.( است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 57 و 71 و 74
دا.
(اِ) ردهء دیوار. (غیاث). پایه و اساس بنا. داو. داي. پی. بنیاد. اصل بنا : پی دیوار ایمان بود کارش از آن شد چاردا از چاریارش.
جامی (از فرهنگ شعوري ج 1 ورق 405 ). رجوع به داو و داي شود.
داء .
(ع اِ) آزار. بیماري. (منتهی الارب) (دهار). مرض. علت. (غیاث). درد. (دهار). رنج. مقابل صحّت. وَصَب. (منتهی الارب). علۀ
تحصل بغلبۀ الاخلاط علی بعض. (تعریفات). ج، ادواء. (منتهی الارب): رجل داء؛ مرد بیمار. مردي دردمند. (مهذب الاسماء) :
هست داء بی دوا برجان ما از عشق تو بود خواهد همچنان بر جان ما این دائماً. سلمان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء
در لغت به معنی درد و بیماري. ادواء جمع. و داء عُضال، درد سخت. و داء دفین، دردي که معلوم نباشد و اعراب که گویند: به داء
ظبی، معناي آن آن است که او را دردي نیست چنانکه آهو را دردي نباشد. و نیز در پزشکی داء اطلاق میشود بر هر عیب باطنی که
چیزي از آن آشکار بشود یا نشود، و این مثل که اَدْوَء من البخل گفته اند؛ یعنی سخت تر از بخل چنانکه در بحر الجواهر گفته -
انتهی ||. داء دَفین؛ درد سخت که درمان آن ندانند. (مهذب الاسماء). بیماري که معلوم نشود مگر آن وقت که فساد وي منتشر
گردد. (منتهی الارب ||). داء دَوي؛ دردي سخت. (مهذب الاسماء ||). عیب.
داء .
(ع مص) بیمار گردیدن. (منتهی الارب). دَوَء. (منتهی الارب). دردمند شدن. (دهار).
داءالارض.
.Mal caduc. epilepsie - ( [ئُلْ اَ] (ع اِ مرکب)( 1) صرع حقیقی. صرع. ( 1
داءالاسد.
[ئُلْ اَ سَ] (ع اِ مرکب)( 1) جذام. (غیاث) (آنندراج) (ذخیرهء خوارزمشاهی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء اسد
عبارت از جذام است. و وجه تسمیه آن است که شخص مبتلا به این بیماري چهره اش بچهرهء شیر (درندهء معروف) مانند شود و یا
.Leontiasie - ( آنکه این مرض اکثر عارض شیر گردد. و شرح این بیماري در معنی جذام ذکر یافت. ( 1
داءالبطن.
.Boulimie - ( [ئُلْ بَ] (ع اِ مرکب)( 1) جوع گاوي. داءالذئب ||. فتنهء عمیاء ||. درد شکم. شکم درد. دزي ( 1
داءالبقر.
.Diarrhee - ( [ئْلْ بَ قَ] (ع اِ مرکب)( 1) اسهال. پیچش. (دزي). دزي ( 1
داءالثعلب.
[ئُثْ ثَ لَ] (ع اِ مرکب)( 1) داء ثعلب. نوعی از بیماري که موي بریزاند. علتی که موي بریزاند و در عرف به آن خوره گویند.
(غیاث). علتی که موي فروریزد از مردم. (مهذب الاسماء). موخوره. خوره. سعفۀ. (منتهی الارب). داءالحیۀ. گر. گري. صاحب
ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: و سبب داءالثعلب آن است که مادهء سیاه اندر پوست و در مسام که موي از وي برآید گرد آمده باشد
و بیخ موي و غذاي او از آن ماده تباه گردد و از بهر آن داءالثعلب گویند که روباه را بسیار افتد و مردم را بر سر و ابروي و موي و
روي افتد، چون درم درم یا بزرگتر - انتهی. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داءالثعلب، علامه گفته است که این بیماري
سبب ریزش مویهاي سر آدمی شود بجهت مواد صفراویه یا مرة سوداء که با صفراء آمیخته شده باشد و همان سبب و علت تباهی مو
- ( و ریزش آن گردد. - انتهی : ریشش ز داء ثعلب ریزیده جاي جاي چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. ( 1
.Alopecie
داءالثمانین.
[ئُثْ ثَ] (ع اِ مرکب)داءالمشایخ. اُبنه : زبونی (ذبولی) که خیزد ز داءالثمانین تلافیش مشکل بود از پنیرك. اثیر اخسیکتی.
داءالجمود.
.Catalepsie - ( [ئُلْ جُ] (ع اِ مرکب)( 1)داءالنقطه. کرخی. داءالسبات. ( 1
داءالجمودي.
.Cataleptique - ( [ئُلْ جُ] (ص نسبی مرکب)( 1) مبتلاي به داءالجمود. کرخ ||. منسوب به مرض جمود. ( 1
داءالجوع.
[ئُلْ] (ع اِ مرکب) درد گرسنگی. گرسنگی. داءالکلب. داءالذئب.
داءالحفر.
.Scorbut - ( [ئُلْ حَ] (ع اِ مرکب)اسقربوط( 1). فسادالدم. رقۀ الدم. ( 1
داءالحیۀ.
[ئُلْ حَیْ يَ] (ع اِ مرکب)( 1)داءالثعلب. داءحیۀ. داءالسمک. بیماري که در سر پدید آید و موي بریزاند. صاحب ذخیرهء
خوارزمشاهی گوید: داءالحیۀ آن بود که موي با پوست برود لکن پوستی باریک باشد که شکل آن دراز بود همچون شکل مار و
داءالحیه از بهر این دو معنی گویند - انتهی. و نیز هم او گوید: بیماري است چون داءالثعلب که موي بریزاند و با موي پوستی
باریک از آن موضع برود... صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء حیه؛ مرضی است در سر که بواسطهء مواد سوداویّه و بلغم
شور عارض شخص شود و مویها بریزد و صاحب این بیماري مانند مار پوست اندازد و فرق بین این مرض و داءالثعلب آن است که
ریختن موي در داءحیّه بطریق کج و پیچیده شبیه به مار شود و ریزش کند اما در داءالثعلب بر خلاف آن است. شیخ نجیب الدین
گفته است این دو بیماري هر دو باعث ریزش مو باشند و ممکن است بجمیع بدن نیز سرایت کند اما از سر و ریش آغاز کند و به
ابروها هم سرایت میکند و بیشتر در سر و ریش و ابرو آشکار گردد. و یکونان علی الاستدارة و غیرها. و نیز رجوع به تذکرهء ضریر
.Ophiasies - ( 94 جزء دوم شود. (دزي) ( 1 - انطاکی صص 93
داءالخنازیر.
.Scrofule - ( [ئُلْ خَ] (ع اِ مرکب)( 1)علت خنازیر و خنازیر ریشها بود که از گردن و سر و گلوي برآید. ( 1
داءالدخنه.
Fievre miliaire. Miliaria - ( [ئُدْ دُ نَ] (ع اِ مرکب)( 1) تب گاورسی. جاورسیه. تب عرق گز. حماي عرق گزي. ( 1
معجم انجلیزي عربی فی العلوم الطبیۀ) (الدخینۀ). ) .pricklyheatt
داءالدور.
صفحه 617 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Tournis - ( [ئُدْ دَ] (ع اِ مرکب)( 1) مرض مخصوص گوسفند و گاو و در آن حیوان متشنج شود و بدور خود چرخیدن گیرد. ( 1
داءالذئب.
[ئُذْ ذِ] (ع اِ مرکب) گرسنگی. جوع. گرسنگی که دور نتوان کرد. داءالکلب.
داءالرتیل.
.Tarenisme - ( [ئُرْ رُ تَ] (ع اِ مرکب)( 1)بیماریی که گمان برند از گزیدن رتیل (رتیلاء) حادث شود. ( 1
داءالرقص.
.Danse de sain-Guy - ( [ئُرْ رَ] (ع اِ مرکب)( 1) قطرب. ( 1
داءالسبات.
.Catalepsie - ( [ئُسْ سُ] (ع اِ مرکب)( 1)داءالجمود. تخشب. جمود. ( 1
داءالسمک.
[ئُسْ سَ مَ] (ع اِ مرکب)( 1)داءالحیۀ. بیماري پوست که در آن جلد حالت شاخی گیرد و خشک و پوسته پوسته شود چون فلس
.Ichtyose - ( ماهی. ( 1
داءالشوکۀ.
.Peste - ( [ئُشْ شَ كَ] (ع اِ مرکب)( 1)طاعون. ( 1
داءالشیوخ.
[ئُشْ شُ] (ع اِ مرکب) اُبنه. داءالمشایخ.
داءالصفرة.
.Mal venerien - ( [ئُصْ صُ رَ] (ع اِ مرکب)( 1)بیماري تناسلی. بیماري زهروي. ( 1
داءالضرائر.
[ئُضْ ضَ ءِ] (ع اِ مرکب) شر دائم.
داءالظبی.
[ئُظْ ظَبْیْ] (ع اِ مرکب) عدم بیماري. نشاط، صحت: به داءُ ظبی؛ اي لیس به داء کما لا داء بالظبی، او را دردي نیست چنانکه آهو را
نباشد. نظیر: تعبیر پشه لگدش کرده است در تداول فارسی زبانان.
داءالفیل.
[ئُلْ] (ع اِ مرکب)( 1) علتی که ساق برآماسد و سخت شود. بیماري باشد که همهء ساق بیاماسد و بزرگ و سطبر شود و گاه باشد
که در جاي دیگر تن پیدا آید. بیماري که ساق از آن بیاماسد و سخت شود. (دستور اللغهء ادیب نطنزي). پاغره. پاغر. پیل پا. کُلن.
مرضی که ساق و قدم بزرگ شود و رنگش مایل بسیاهی و شبیه بپاي پیل گردد و سبب آن ماده سوداوي است. (غیاث). علتی است
که پاي مردم سطبر شود هم بسبب فراخ شدن رگها و فرود آمدن یا بسببی از سببهاي دوالی یا بسببی از سببهاي نقرس و مادهء این
علت همچون (کذا و ظ: خلط) بلغمی و سودایی بود و بدین سبب است که مادهء غذا گردد (کذا) و ساق و قدم جمله سطبر شود
چنانکه بپاي پیل ماند و داءالفیل بدین سبب گویند و نخست که این علت پدید آید پاي سرخ بود پس رنگ بگرداند و تیره شود.
(ذخیرهء خوارزمشاهی). هو زیادة فی القدم علی نحو ما یعرض فی عروض الدوالی فیغلظ القدم و یکثفه و قد یکون لخلط سوداوي و
هوالاکثر و قد یکون لخلط بلغمی غلیظ و قد یعرض فی اسباب عروض الدوالی و من الدم الجید اذا انزل کثیرا و اغتذي الرجل به
اغتذاء ما و یکون اولا احمر ثم یسود و سببه شدة الامتلاء و ضعف العضو لکثرة الحرارة و شدة جذبه لشدة الحرارة الهائجۀ من
الحرکۀ و یعین علیه الاحوال المعینه علی الدوالی (کتاب سوم قانون ابوعلی ص 315 ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء
فیل نزد اطبا زیادتی است که در پاي آدمی و ساق او آشکار می شود بواسطهء کثرت نزول خون سوداوي یا خون غلیظ یا بلغم لزج.
و گاه قدم و ساق پا زخم شود و گاهی هم بدون زخم بروز کند. علت تسمیه به این اسم آن است که پاي آدمی مانند پاي پیل شود
و یا آنکه این بیماري اغلب عارض پیلان شود. آقسرائی گوید: فرق بین این بیماري و دوالی هر چند از یک ماده میباشند آن است
که در دوالی بمادهء ردیئه تغذیه نمیکند و آن ماده را نمی پذیرد و استخوان هم جز در عروق آشکار نگردد - انتهی. و نیز رجوع به
.elephantiasie des Arabes elephantiasie des scrotume - ( تذکرهء ضریر انطاکی جزء 2 ص 94 شود. ( 1
داءالقمل.
.Maladie pediculaire - ( [ئُلْ قُمْ مَ] (ع اِ مرکب)( 1) تولید قمل در بدن. شپشک. ( 1
داءالکبش.
[ئُلْ كَ] (ع اِ مرکب) بیماریی ناشی از گشنی کبش و قوچ را. (دزي). (ممکن است با داءالذئب، گرسنگی مقایسه شود).
داءالکرام.
[ئُلْ كِ] (ع اِ مرکب) وام و بی چیزي.
داءالکلب.
[ئُلْ كَ] (ع اِ مرکب) هاري. جنون سبعی. نوعی از مانیاست لکن گاهی بدخویی کند و گاهی مهربانی نماید و چاپلوسی کند
همچون خوي سگان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء کلب عبارت است از جنون سبعی آنچنانی که با خشمی آمیخته
ببازیچه و عبث آلوده است همچنانکه در طبیعت سگ مشاهده می گردد و به این جهت به این اسم نامیده شده است که صاحب این
بیماري اخلاقش مانند اخلاق سگ شود. و بعضی گفته اند وجه تسمیه به این اسم آن است که کسی که به این بیماري مبتلا میباشد
اگر دیگري را با دندان گیرد باعث قتل او میشود مانند سگ. این بیانات تمامی از بحر الجواهر است - انتهی : و خداوند داءالکلب
میان این و آن (میان مانیا و سرسام گرم) باشد. از بهر آنکه مادهء علت او با خون آمیخته باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). جوع.
.Eaim canine - (1) ( داءالذئب. گرسنگی.( 1
داءالمسمار.
.La maladie du Clou - ( [ئُلْ مِ] (ع اِ مرکب)( 1) بیماریی است در چشم اسب. ( 1
داءالمشایخ.
[ئُلْ مَ يِ] (ع اِ مرکب) ابنه. داءالثمانین.
داءالمفاصل.
[ئُلْ مَ صِ] (ع اِ مرکب)نقرس. داءالملوك.
داءالملوك.
.Goute - ( [ئُلْ مُ] (ع اِ مرکب) ترفه. تنعم ||. نقرس. داءالمفاصل.( 1) (دزي) ( 1
دائب.
[ءِ] (ع ص) رنج بیننده در کار. (منتهی الارب).
دائبان.
[ءِ] (ع اِ) روز و شب. (منتهی الارب). دائبین. (ترجمان القرآن جرجانی).
دائبین.
[ءِ بَ] (ع اِ) روز و شب. دائبان. (ترجمان القرآن جرجانی).
داءثعلب.
ن__ث¢__`_____[ءِ ثَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) داءالثعلب. رجوع به داءالثعلب شود.
دائحۀ.
[ءِ حَ] (ع اِ) درخت بلند و بزرگ. (منتهی الارب). ج، دوائح. (منتهی الارب).
صفحه 618 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دائخ.
[ءِ] (ع ص) لیل دائخ؛ شب تاریک. (منتهی الارب).
دائر.
[ءِ] (ع ص) گِردگَرد. گردنده. گردان. گردش کننده. (آنندراج ||). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد اهل هیئت قوسی
از مدار روزانهء ستاره را نامند که در میان مرکز ستاره و دائرهء افق قرار دارد و عبدالعلی بیرجندي در هیئت فارسی گفته است: و از
مدار یومی کوکب آنچه میان مرکز کواکب و افق واقع شود آن را دائر گویند - انتهی. و آن بر دو قسم است: دائر شبانه و دائر
روزانه و هر یک نیز بر دو بخش است: دائر گذشته و دائر باقی که دایر آینده نیز گویند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و
تفصیل آن شود ||. مقابل بایر: زمینی دائر؛ زیر کشت که در آن کشت شود. مقابل زمین بایر، ناکشته. و نیز رجوع به دایر شود.
دائر شدن.
[ءِ شُ دَ] (مص مرکب) مقابل بائر شدن. آباد و معمور گشتن. زیر کشت درآمدن (زمین ||). رواج یافتن. از رکود برآمدن. برپا
گردیدن. پادار گشتن: دائر شدن امر؛ قرار گرفتن آن.
دائر کردن.
[ءِ كَ دَ] (مص مرکب) آباد کردن و معمور گردانیدن ||. از نو رواج دادن و رائج کردن. بر پا گردانیدن. پادار کردن.
دائر و معکوس.
[ءِ رُ مَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اصطلاح منطقی در موصل تصدیقی باب قیاسات. و آن چنان است که: هر گاه نتیجهء قیاس
اقترانی را با یک مقدمه تألیف کنند بر هیأتی قیاسی که با دیگر مقدمه نتیجه دهد، آن قیاس را دائر خوانند. هرگاه که مقابل نتیجه را
با یک مقدمه تألیف کنند تا مقابل دیگر مقدمه نتیجه دهد آن را قیاس معکوس خوانند. و دور و عکس از عوارض قیاسند پس این
بحث تعلق بعلم قیاس دارد. و باشد که در بعضی تألیفات عکس مقدمه یا عکس نتیجه را بجاي مقدمه و نتیجه بکار دارند چون
تألیف بر آن وجه انتاج مطلوب کند. و وقوع دور و عکس در علوم کمتر باشد، و در امتحان و مغالطه بسیار بود اما در علوم مثال
وقوع دور چنان بود که مطلوبی را بنوعی از برهان اِن که آن را دلیل خوانند بیان کرده باشند، پس چون خواهند که آن بیان با
برهان لِم رد کنند قیاس دائر شود چنانکه گوئیم: این چوب سوخته است، و هر چوب که سوخته باشد آتش به او رسیده باشد، پس
این چوب را آتش رسیده است و این برهان اِن است. پس چون با لم کنیم گوئیم: این چوب را آتش رسیده است، و هر چوب که
آتش به او رسیده باشد، سوخته باشد، پس این چوب سوخته است. و ظاهر است که یکبار نتیجه بمقدمه اثبات کردیم و یکبار
مقدمه به نتیجه، و اسم دور بر این قیاس از این جهۀ نهاده اند. ... و مثال وقوع عکس چنان بود که مطلوبی را بقیاس خلف بیان کرده
باشند، پس چون خواهند که آن بیان با قیاس مستقیم رد کنند، قیاس معکوس شود چنانک در بیان آنکه: چوبی سوخته را آتش
رسیده باشد، به طریق خلف گوییم: اگر این قضیه که: این چوب را آتش رسیده است کاذب بود نقیضش که: این چوب را آتش
نرسیده است صادق بوده و هر چوب که آتش به او نرسیده باشد سوخته نبود پس این چوب سوخته نیست، ولکن سوخته فرض
کردیم، پس این خلف باشد و چون با مستقیم رد خواهیم کرد گوئیم: این چوب سوخته است، و هر چوب که آتش به او نرسیده
باشد سوخته نباشد، پس این چوب آتش نارسیده نیست، یعنی آتش رسیده است و ظاهر است که یکبار نتیجه بمقدمه اثبات کردیم
و یکبار مقابل مقدمه بمقابل نتیجه. اسم عکس بر این قیاس از این جهۀ نهاده آمد و حال رد خلف با مستقیم بعد از این بیان کنیم در
باب خلف. و اما در امتحان و مغالطه، وقوع دور چنان بود که در اثبات مقدمه متنازع از قیاسی که دیگر مقدمه او مسلم بود نتیجه را
بطریق تلبیس به عبارتی دیگر ایراد کنند تا مستمع آن را مقدمهء دیگر شمرد و مسلم دارد. پس از تألیفش با مقدمه مسلم انتاج
مقدمه متنازع کنند. و وقوع در عکس چنان بود که در ابطال مقدمه متنازع از قیاسی که دیگر مقدمهء او مسلم بود مقابل نتیجه را هم
بحیلت در قیاسی دیگر ایراد کنند، تا بعد از تسلیم مستمع از تألیفش با مقدمه مسلم انتاج مقابل مقدمهء متنازع کنند. و عادت چنان
رفته است که دور و عکس در یک یک ضرب بحسب امکان استخراج کنند، و هر چند با تمهید اصول گذشته به ایراد آن تفاصیل
احتیاج نباشد، اما نظر در آن بحث تشحیذ قریحت و تمرن بر وضع حدود قیاس فائده دهد. و ناظر باید که این اصلها را که برسبیل
تذکره باز آوردیم مستحضر باشد و آن این است: شکل اول و چهارم بعکس با قلب مقدمات در بدل افتند و به اجتماع عکس و
قلب برقرار اصل بمانند و شکل دوم و سوم بعکس مقدمات در بدل افتند و بقلب برقرار اصل بمانند و شکل دوم و سوم بعکس
مقدمات در بدل افتند و بقلب برقرار اصل بمانند. و قلب اقتضاء انعکاس نتیجه کند، و عکس نتیجه را برقرار اصل بگذارد. اقتران
صغري و نتیجه در شکل اول و دوم بتقدیم و تأخیر هر دو مستوي بر هیأت شکل سوم باشد، و هر دو معکوس بر هیأت شکل دوم. و
صغري مستوي و نتیجهء معکوس بشرط تقدیم (صغري یا برخلاف بشرط تقدیم نتیجه بر هیأت شکل چهارم و صغري معکوس و
نتیجه مستوي بشرط تقدیم صغري، یا بر خلاف بشرط تقدیم نتیجه بر هیأت شکل اول) و تقدیم صغري بر نتیجه در این اقتران در
شکل اول منتج عین کبري بود، و در شکل دوم منتج عکسش و خلاف این ترتیب در شکل اول منتج عکس کبري بود، و در شکل
دوم منتج عینش. و همین اقتران در شکل سوم و چهارم بتقدیم و تأخیر، چون صغري مستوي و نتیجه معکوس باشد بر هیأت شکل
دوم بود، و بر خلاف بر هیأت شکل سوم، و هر دو مستوي بشرط تقدیم صغري یا هر دو معکوس بشرط تقدیم نتیجه بر هیأت شکل
اول بود و هر دو معکوس بشرط تقدیم صغري یا هر دو مستوي بشرط تقدیم نتیجه بر هیأت (شکل چهارم و تقدیم صغري در این
اقتران در شکل سوم منتج عین کبري بود و در شکل) چهارم منتج عکسش. و تقدیم نتیجه در شکل سوم منتج عکس کبري بود، و
در شکل چهارم منتج عینش، و اقتران کبري و نتیجه در شکل اول و سوم بتقدیم و تأخیر هر دو مستوي بر هیأت شکل دوم باشد، و
هر دو معکوس بر هیأت شکل سوم. و کبري، مستوي و نتیجه معکوس بشرط تقدیم کبري یا برخلاف بشرط تقدیم نتیجه بر هیأت
شکل اول. و کبري معکوس و نتیجه مستوي بشرط تقدیم کبري یا برخلاف به شرط تقدیم نتیجه بر هیأت شکل چهارم، و تقدیم
کبري در این اقتران در شکل اول منتج عکس صغرا باشد، و در شکل سوم منتج عینش و تقدیم نتیجه در شکل اول منتج عین
صغري باشد و در شکل سوم منتج عکسش و همین اقتران در شکل دوم و چهارم بتقدیم و تأخیر چون کبري مستوي و نتیجه
معکوس باشد بر هیأت شکل سوم و برخلاف بر هیأت شکل دوم. و هر دو مستوي بشرط تقدیم کبري یا هر دو معکوس بشرط
تقدیم نتیجه بر هیأت شکل چهارم بود و هر دو معکوس بشرط تقدیم کبري، یا هر دو مستوي بشرط تقدیم نتیجه بر هیأت شکل اول
باشد. و تقدیم کبري در این اقتران در شکل دوم منتج عکس صغري باشد، و در شکل چهارم منتج عینش، و تقدیم نتیجه در شکل
دوم منتج عین صغري بود و در شکل چهارم منتج عکسش. و از این جمله به اعتبار وضع حدود باشد مجرد از کیفیت و کمیت، و از
جهت آنکه تا در نظر آید در این جدول نهاده آمده و جدول این است:
دائرة.
[ءِ رَ] (ع ص) تأنیث دائر. دائره. دایره. رجوع به دائره و دایره شود (||. اِ) گردش روزگار. (ترجمان القرآن جرجانی ||). سختی.
48 ) (منتهی الارب ||). حلقهء مجلس. (غیات ||). لشکري / (مهذب الاسماء ||). هزیمت: قوله تعالی :علیهم دائرة السوء. (قرآن 6
که بر جایی فرود آمده باشد و ظاهراً این معنی و معنی قبل مجاز است از معنی اول. (غیاث ||). موهاي گرد بر جانب سر آدمی یا بر
جاي گیسو. (منتهی الارب ||). گوِ لبِ بالائین که زیر بینی است. (منتهی الارب ||). حمیات دائرة، حمی دائرة؛ تب نوبه؛ تب که
Les fievres - ( بنوبت آید و آن را حماي نائبۀ و حُماي مفترة نیز نامند.( 1 ||) دائرة السوء، هزیمت و بدي. ( 1
.periodiques
دائره.
[ءِ رَ] (ع اِ) دائرة. دایره. خط گرد. (منتهی الارب) (غیاث). چنبر. گرده. برهون. گرد گرد. گرد گردنده بر چیزي. حلقه. هر چیزي
که محیط چیزي باشد. محیط. سبلۀ. (منتهی الارب). ج، دوائر : بسا که از پی جست جهان چون پرگار چو دائره همه تن گشته بود
زنارم.خاقانی. وي دل که به نیم نقطه مانی در دائرهء عنات جویم.خاقانی. صدر تو دائرهء جاه و جلال است مقیم در تن دائره هر جا
که نشینی صدر است. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 838 ). تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت مزبلهء آب و خاك دائرهء باد و
نار.خاقانی. کِفَف، دائره هاي نگار که بر دست عروس نهند. (منتهی الارب). کَفَف، دائره هاي نگار. (منتهی الارب ||). در
اصطلاح هندسه مکان هندسی مجموعهء نقاطی است که این نقاط را از نقطهء ثابتی بنام مرکز به یک فاصله است. بیرونی در
التفهیم آرد: دایره شکلی است بر سطحی که گرد بر گرد او خطی بود که نام او محیط است و دور نیز خوانند و بمیان او نقطه اي
است که او را مرکز گویند و همه خطهاي راست که از مرکز بیرون آیند و بمحیط رسند همچند یکدیگر باشند راست. (التفهیم ص
8). جرجانی در تعریفات گوید: فی اصطلاح علماءالهندسۀ شکل مسطح یحیط به خط واحدو فی داخله نقطۀ کل الخطوط المستقیمۀ
الخارجۀ منها الیها متساویۀ و تسمی تلک النقطۀ مرکز الدائرة و ذالک الخط محیطها. (تعریفات). و صاحب کشاف اصطلاحات
الفنون آرد: عندالمهندسین و اهل الهیئۀ هی سطح مستو احاط به خط مستدیر. و تعریف ایضاء بانها سطح مستویتوهم حدوثه من
اثبات احد طرفی الخط المستقیم و ادارته حتی یعود الی وضعه الاول. والمراد بالخط المستدیر خط توجد فی داخله نقطۀ تکون
الخطوط الخارجۀ منها الیه اي الی ذلک الخط متساویۀ، و تلک النقطۀ مرکز الدائرة. و تلک الخطوط انصاف اقطار الدائرة و الخط
المستدیر محیط الدائرة و یسمی الدائرة ایضاً مجازاً و قیل الامر بالعکس. و تحقیق ذلک انه اذا اثبت احد طرفی خط مستقیم وادیر
دورة تامۀ یحصل سطح دائره یسمی بها لان هیئۀ هذا السطح ذات دورة علی ان صیغۀ اسم الفاعل للنسبۀ. و اذا توهم حرکۀ نقطۀ حول
نقطۀ دورة تامۀ بحیث لایختلف بعد النقطۀ المتحرکۀ عن النقطۀ الثابتۀ یحصل محیط دائرة سمی بها لان النقطۀ کانت دائرة فسمی ما
حصل من دورانها دائرة. فان اعتبر الاول ناسب ان یکون اطلاق الدائرة علی السطح حقیقۀ. و علی المحیط مجازاً. و ان اعتبر الثانی
ناسب ان یکون الامر بالعکس. هکذا حقق الفاضل عبدالعلی البرجندي فی حاشیۀ الچغمینی. اعلم ان الدوائر المفروضۀ علی الکرة
علی نوعین: عظام و صغار. فالدائرة العظیمۀ هی التی تنصف الکرة و الصغیرة هی التی لاتنصفها. و الدوائر العظام المبحوث عنها فی
علم الهیئۀ هی معدل النهار و دائرة البروج و تسمی بفلک البروج ایضاً و دائرة الافق و دائرة الارتفاع و دائرة المیل و دائرة العرض و
دائرة نصف النهار و دائرة وسط سماء الرؤیۀ. هذه و هی المشهورة و غیر المشهورة منها دائرة الافق الحادث و دائرة نصف النهار
الحادث ||. از نظر هندسهء تحلیلی، شکلی است داراي معادلهء ذیل: معادله دائره، اگر در دستگاه محورهاي متعامد دکارتی مرکز
شعاع دائره است ||. از نظر R که در اینجا x - a)2 + (y - b)2 = R دائره بمختصات (چ و ح) باشد معادلهء دائره چنین است: ( 2
هندسهء تصویري( 1)، دائره مقطع مخروطیی است که از پنج نقطهء سازندهء آن (بنابر قضیهء اشتاینر( 2) در مقاطع مخروطی) سه
نقطهء آن معین و دو نقطهء آن، نقاط موهومی (سیکلیک)( 3) خط بی نهایت صفحه است. و اگر در بیضی (که یکی از مقاطع
مخروطی است دو کانون در مرکز آن بر هم منطبق شوند بیضی تبدیل بدایره میشود ||). نام ساز معروف. (غیاث). دورویه. دایره.
صفحه 619 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سازي که به انگشتان نوازند. (آنندراج). از آلات طرب و آن پوستی مدور بر چنبري چوبین کوتاه دیواره گسترده باشد و گاه بر
دیوارهء این چنبر بفاصلهء کم حلقه ها کوبند و هم چند جاي بر جدار آن سوراخی تعبیه کنند و در هر سوراخ دو سنج کوچک قرار
گویند، یعنی دورویهء داراي « دائره زنگی » دهند تا چون دایره را بنوازند از آن حلقه ها و یا از آن سنجها آوا برآید و این اخیر را
زنگ : اي خوشا دائرهء دامن صحرا که در او پرزنان همچو جلاجل بفغان آمده جل. شاه طاهر (از جهانگیري ذیل کلمهء جل||).
موهاي گرد بر جانب سر آدمی یا بر جاي گیسو ||. هزیمت. (منتهی الارب ||). گرد نامه. نامهء توزیع. و با کشیدن صرف شود.
رجوع به دایره شود ||. در اصطلاح اداري دستگاهی دون اداره و فوق شعبه چون: دائرهء احصائیه، دائره اطفائیه، دائرهء آتش نشانی
و جز آن. ج، دوائر ||. دائرهء نون؛ انحنایی که هنگام تحریر نون (ن) رسم شود ||. دائرهء افق، دائره اي که تنصیف فلک کند میان
مرئی و غیرمرئی یعنی میان بالاي زمین که بدیده در آید و پائین زمین که بدیده در نیاید. دائره اي است که آسمان فوق زمین را از
آسمان زیر زمین جدا سازد ||. دائرهء ارتفاع و انحطاط، هی عظیمۀ یمر بقطبی الافق و بکوکب ما و تسّمی بالدائرة الشمسیۀ ایضاً.
(کشاف اصطلاحات الفنون ||). دائرهء اول سموات، هی عظیمۀ تمر بقطبی الافق و بقطبی نصف النهار سمیت بها لان الکوکب اذا
کان علیها لم یکن له سمت و تسمی ایضاً بدائرة المشرق و المغرب لمرورها بنقطتیها. و تفصل بین النصف الشمالی و الجنوب من
الفلک و قطباها نقطتا الشمال و الجنوب. (کشاف اصطلاحات الفنون). و نیز رجوع به دائرة عظیمه شود. - از دائرة افتادن؛ از حلقه
افتادن و بی مرتبه شدن : صوفی هر کس که بوالفضول افتاده ست از دائرهء رد و قبول افتاده ست از گردش چرخ است که بد
Geometrie projective. (2) - - ( میرقصم این دائره سخت بی اصول افتاده ست. صوفی شیرازي (از آنندراج). ( 1
.Steiner. (3) - Ciclique
دائرة البروج.
[ءِ رَ تُلْ بُ] (ع اِ مرکب)( 1)مدار کرهء زمین در حرکت سالانه بدور آفتاب. مدار سنوي زمین. مدار شمسی زمین. رجوع به کشاف
.Ecliptique - ( اصطلاحات الفنون ذیل دائرة البروج شود. ( 1
دائرة البنیقتین.
[ءِ رَ تُلْ بَ قَ تَ] (ع اِ مرکب) دو دائرهء سینهء اسب. (منتهی الارب). و هما السابعۀ و الثامنۀ من الدوائرالتی تکون فی الخیل، و
همادائرتان فی نحرالفرس فیما قاله الاصمعی و قال ابوعبیده: البنیقۀ العشر المختلف فی منتهی الخاصرة والشاکلۀ. (صبح الاعشی ج 2
.( ص 29
دائرة الخرب.
[ءِ رَ تُلْ خَ] (ع اِ مرکب) نام دو دائره از دوایر سینهء اسب. الثالثۀ عشرة و الرابعۀ عشرة من الدوائر التی تکون فی الخیل. و هما اللتان
یکونان تحت الصقرین و هما رأس الحجبتین اللتین هما العظمان الناتئان المشرفان علی الخاصرتین کانهما صقران. (صبح الاعشی ج 2
.( ص 29
دائرة الذئب.
[ءِ رَ تُذْ ذِ] (اِخ) موضعی است به نجد، بنوکلاب را.
دائرة الصقرین.
[ءِ رَ تُصْ صَ رَ] (ع اِ مرکب) دو دائرهء سپس جاي کبد. (منتهی الارب). الخامسۀ عشرة و السادسۀ عشرة من الدوائر التی تکون فی
.( الخیل. و هما دائرتان بین الحجبتین و المقصرتین. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرة المعارف.
[ءِ رَ تُلْ مَ رِ] (ع اِ مرکب)آنسیکلوپدي( 1) حاوي العلوم. کتابی حاوي مجموع معارف انسانی. فرهنگ فنون و علوم. خلاصهء قابل
فهمی از معارف بشري. شاخه اي از اطلاعات علمی حاوي رشته ها و زمینه هاي مختلف علمی در موضوعات جداگانه و آن معمولًا
ترتیب الفبایی دارد؛ مانند دائرة المعارف بریتانیکا که نخستین بار در 1768 م. انتشار یافت. دائرة المعارف گاه برشته هاي یک
موضوع محدود است چون دائرة المعارف کاتولیک و جز آن. تاریخچهء مختصر دائرة المعارف نویسی: دائرة المعارف نویسی و یا
گردآوردن معلومات بشري در یک مجموعه تازگی ندارد، در قرن پنجم میلادي شخصی بنام مارسیانوس کاپلا( 2) معلومات آن
روز بشر را که مجموعاً هفت علم بود در یک مجلد مورد بحث قرار داد و آن هفت علم عبارت بودند از: صرف و نحو - جدل -
معانی و بیان - هندسه - نجوم - حساب - موسیقی. در قرن هفتم کتاب فقه اللغه( 3) یا ریشه شناسی( 4) تألیف ایزیدور( 5) اسقف
اشبیلیه بمنزلهء دائرة المعارفی بشمار میرفت. نیز در قرن نهم سالمن( 6) (سلیمان) اسقف یک فرهنگ عمومی( 7) تألیف کرد. در
( دورهء سلطنت سن لوئی ونسان دوبووه( 8)بدرخواست شاه اثر نفیس خود راکه شامل افکار نویسندگان مختلف بود تدوین کرد( 9
در آغاز قرن هفدهم جدیت بیشتري در این باره مبذول گشت چنانکه در 1606 پرفسوري بنام ماتیامارتن( 10 ) طرح دائرة المعارف
کاملی بریخت. هانري آلستد( 11 ) به سال 1620 م. در حبرون دائرة المعارفی در هفت مجلد منتشر کرد سپس بیکن( 12 ) علوم انسانی
را با روش طبقه بندي علمی و متدیک خود آنچنان تنظیم کرد که ثمر تخمی که کاشته بود در قرن بعد ببر آمد و منتهی به تأسیس
لغت نامهء بزرگ و وسیعی در علوم و هنر گردید و با آثار خود راه نویسندگان دائرة المعارف را هموار ساخت و در قرن بعد دائرة
المعارف یا فرهنگ فنون و علوم، تألیف شامبر( 13 ) به سال 1728 در دو جلد در لندن منتشر گردید و همین امر باعث گردید که در
فرانسه دیدرو( 14 ) مصمم شد تألیف شامبر را به فرانسه ترجمه کند ولی در حین عمل برخورد که ممکن است کتابی جامع تر از آن
تدوین کرد و بر اثر این توجه بتألیف دائرة المعارف مشهور پرداخت و پس از وي دالامبر( 15 ) دائرة المعارف منظم را 1751 تدوین
کرد و آخرین جلد آن در سال 1832 م. منتشر گردید. این اثر بسیار جالب محتوي 166 جلد و 40 اطلس و نقشه بود و بتعداد
مطالب دائرة المعارفی مطالب اختصاصی داشت و چند مقالهء آن از دائرة المعارف دیدرو بعاریت گرفته شده بود. در تنظیم این اثر
عده اي از دانشمندان شرکت داشتند از آنجمله: ویک دازیر( 16 )، کلوکه( 17 )، دوبنتون( 18 )، لاتري( 19 )، لامارك( 20 )، کاترمر دو
کنسی( 21 )، فورکروا( 22 )، وکلین( 23 )، لالاند( 24 ) و غیر هم. دائرة المعارفهاي متعدد فرانسه که از آنها ذکر توان کرد عبارتند از:
30 جلد و 12 اضافی. و .(1851 - 22 جلد دائرة المعارف جدید (مدرن) ( 1846 (1845 - دائرة المعارف مردان جهان ( 1833
- 1859 م.) در 75 جلد و دائرة المعارف بزرگ ( 1885 - همچنین دو مجموعهء با ارزش بنام دائرة المعارف قرن نوزدهم ( 1836
1902 م.) در 31 جلد. از مجموعه هاي وسیعی که بر اثر بسط و ازدیاد مطالب مختلف دائرة المعارفی قدر و قیمت بسزائی یافته و
بنام فرهنگ (دیکسیونر) معروف شده باید دیکسیونر بزرگ پیرلاروس و دیکسیونر مکالمه را نام برد. حال که از فرهنگ ها
(دیکسیونر) ذکري به میان آمد باید توجه داشت که فرهنگ ها و یا لغت نامه هاي اختصاصی چندي نیز وجود دارند که از آن
جمله اند لغت نامهء ادبی، فرهنگ دینی، لغت نامهء کشاورزي، لغت نامهء فلسفی، لغت نامهء موسیقی و لغت نامهء طبی و غیره.
1846 ) در -1829) ( 1771 لندن. و اثر دلاردنر( 26 ( دائرة المعارف هاي انگلستان که شایان ذکرند عبارتند از: اثر ویلیام سمیلی( 25
132 جلد و مخصوصاً دائرة المعارف بزرگ بریتانیا یا لغت نامهء هنرها و علوم و ادبیات زیر نظر عده اي از پروفسورهاي دانشمند
انگلستان: سپنسر باینس( 27 ) و ربرتسون سمیت( 28 ) چاپ اول به سال 1771 در 3 جلد و چاپ چهاردهم به سال 1929 در 24 جلد.
1818 به بعد) در 167 جلد. از آثار بزرگ محتوي ادبیات آلمان اثر ) ( در آلمان دایرة المعارف عمومی از ارش دو گروبر( 29
1903 آن در 16 مجلد انتشار یافته است. دائرة - بروکهاوس است در سال 1796 که چند بار تجدید چاپ شده و چاپ 1901
1852 ) در 46 مجلد منتشر شد و بالاخره از اینگونه دائرة المعارفهاي با ارزش بسیار در - المعارف دیگري که در سالهاي ( 1840
آلمان انتشار یافته است که بعضی از آنان محتوي اطلاعات ذیقیمتی می باشند. در اسپانیا دایرة المعارف اروپا و آمریکا که از سال
1905 تا 1928 انتشار یافت در 59 جلد. در ایتالیا دائرة المعارف جدید از سال 1875 تا 1888 در 21 جلد انتشار یافت و در سال
1904 ) در - 1899-1889 ) پنج جلد تکمیلی آن هم منتشر شد. در روسیه (سن پطرزبورگ) دایرة المعارف روسی در سال ( 1891 )
82 مجلد و ذیل آن( 1901 تا 1907 ) در 4 مجلد منتشر شد و دومین طبع دائرة المعارف عظیم شوروي در 52 جلد به سال 1960
بپایان رسیده است. در لهستان از 1868 به بعد دائرة المعارفی منتشر گردید در 30 جلد. از میان این دایرة المعارفها دایرة المعارف
1914 ) در 16 مجلد انتشار یافته و دایرة المعارف یهود که آنهم در 12 - کاتولیک را که به انگلیسی و در نیویورك به سال ( 1907
1906 ) در نیویورك انتشار یافته و بالاخره دائرة المعارف اسلامی که در سال 1913 تا بعد از جنگ اول - مجلد و در سالهاي ( 1901
جهانی منتشر گردیده است (واکنون مشغول تجدید طبع آن هستند) باید ذکر کرد. اما فکر نوشتن دائرة المعارف در اسلام ظاهراً از
اواخر قرن سوم پیدا شده است و شاید رسائل اخوان الصفا را بتوان جزء دائرة المعارفهاي اختصاصی بشمار آورد. الفهرست ابن ندیم
(قرن چهارم). احصاءالعلوم فارابی (قرن چهارم). جامع العلوم امام فخررازي معروف به ستینی (قرن ششم). صبح الاعشی تألیف
قلقشندي (قرن هفتم). نهایۀ الارب نویري (قرن هفتم). محاضرة الابرار و مسامرة الاخیار فی الادبیات و النوادر و الاخبار محیی الدین
عربی (قرن هفتم) و نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی (قرن هشتم) و همچنین مقدمهء ابن خلدون (قرن هفتم و قرن هشتم هجري) (دائرة
المعارفی که از اغلب علوم متداولهء آن عصر بحث می کند) و نیز ستینی زمخشري و درة التاج قطب الدین محمود شیرازي (قرن
هشتم) و نفایس الفنون محمد بن محمود آملی (قرن هشتم) مدائن العلوم استرآبادي (دورهء قاجاریه) و دستورالعلماء تألیف عبدالنبی
احمد نگري و مطلع العلوم و مجمع الفنون تألیف واجد علی و کشاف اصطلاحات الفنون تهانوي را باید از این قبیل دانست. اما در
اسلام دائرة المعارفی که همین نام نیز داشته باشد مربوط بقرن سیزدهم و چهاردهم هجري و عبارتست از دائرة المعارف بستانی
(سابقاً 11 جلد آن نشر شده و اخیراً نیز بطبع جدیدي از آن اقدام شده است) و دائرة المعارف فریدوجدي (در 10 جلد). اما از
اینهمه جز نزهۀ القلوب و مدائن العلوم و نفایس الفنون و درة التاج و مطلع العلوم بقیه به زبان عربی تألیف شده است. در عصر حاضر
نیز دائرة المعارفهایی در ممالک مختلف اسلامی در کار تدوین و تألیف و نشر است از قبیل کتاب حاضر (لغت نامه) و دائرة
- ( المعارف آریانا (افغانستان) و دائرة المعارف اسلامی (ترجمهء عربی) و دائرة المعارف اسلامی (ترجمهء اردو) و جز آن. ( 1
Encyclopedie. (2) - Marcianus Capella. (3) - etymologies. (4) - Origines. (5) - Isidor. (6) -
Salomon. (7) - Dictionarium universale. (8) - V. de beauvais. (9) - Speculum Historiale
naturale doctrinale et morale (10) - Mathias Martins. (11) - H. Alsted. (12) - Bacon. (13) -
Chambers. (14) - Diderot. (15) - d'Alambert. (16) - Vicq d'Azyr. (17) - Cloqet. (18) - Daubenton.
(19) - Latreille. (20) - Lamarck. (21) - Quatremere de Quincy. (22) - Fourcroy. (23) - Vaquelie.
(24) - Laland. (25) - William Smilie. (26) - de Lardner. (27) - T.Spencer Bayens. (28) -
.W.Robertson Smith. (29) - Ersch de Gruber
صفحه 620 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دائرة الناخس.
[ءِ رَ تُنْ نا خِ] (ع اِ مرکب)یکی از دو دائرهء زیر هر دو ران اسب میان جاعره و فائله و آن مکروه است. (منتهی الارب). السابعۀ عشرة
و الثامنۀ عشرة من الدّوائر التی تکون فی الخیل. و هما دائرتان تکونان تحت الجاعرتین. قال ابن قتیبۀ: و العرب یکرهون هذه الدائرة.
.( (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء جداریه.
[ءِ رَ / رِ يِ جِ ري يَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) آلتی نجومی براي اندازه گرفتن فاصلهء سمت الرأسی معدل النهار. رجوع به
.Cercle murale - ( لاروس بزرگ شود. ( 1
دائره چی.
[ءِ رَ / رِ] (ص مرکب) آنکه دائره بنوازد. (آنندراج). آنکه ساز مخصوص که نام دایره دارد بنوازش آرد. دورویه زن. دائره زن.
دائرهء حزام.
.( [ءِ رَ / رِ يِ حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به دائرهء نافذه شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء حملۀ الثدي.
[ءِ رَ / رِ يِ حَ مَ لَ تُثْ ثَدْيْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ستارهء سرپستان. طوق سیاه یا قهوه اي رنگ پیرامون دگمهء پستان.
دائرهء دور.
[ءِ رَ / رِ يِ دَ / دُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از فلک است.
دائرهء دوران.
[ءِ رَ / رِ يِ دُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فلک را گویند.
دائرهء دیرپاي.
[ءِ رَ / رِ يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک است : کیست در این دائرهء دیرپاي کو لمن الملک زند جز خداي.نظامی.
دائره زدن.
[ءِ رَ / رِ زَ دَ] (مص مرکب)حلقه بستن : بگرد هري حلقه بست آن سپاه چو هاله که زد دائره گرد ماه. هاتفی (از آنندراج ||). زدن
دورویه؛ نواختن دایره، ساز معروف.
دائره ساختن.
[ءِ رَ / رِ تَ] (مص مرکب)دائره کشیدن ||. دایره وار نوشتن نام امراء تا تقدم و تأخري متصور نشود : هر جا که بنام امرا دائره سازند
زان دائره نام توشمارند نخستین.معزّي. و رجوع به دائره کشیدن شود.
دائرهء سمامۀ.
[ءِ رَ / رِ يِ سَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائره اي است مستحب در گردن اسب. (منتهی الارب). و هی السادسۀ من الدوائر التی
.( تکون فی الخیل. و هی دائرة تکون فی وسط العنق. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء سمت.
[ءِ رَ / رِ يِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائره اي عظیمۀ از فلک که بر دو قطب افق و دو قطب منطقه بگذرد. صاحب کشاف
اصطلاح الفنون آرد: دائرة سمت، هی عظیمۀ تمر بقطبی الافق و بقطبی المنطقۀ. و تسمی ایضاً بدائرة وسط سماالرؤیۀ و بدائرة وسط
سماءالطالع و بدائرة عرض اقلیم الرؤیۀ و بدائرة انحراف منطقه البروج من الافق. و تطلق دائرة السمت ایضاً علی الدائرة السمتیۀ هی
دائرة الارتفاع.
دائرهء سمتیه.
.Cercle azimutale - ( [ءِ رَ / رِ يِ سَ تی يَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) رجوع به دائرهء سمت شود. ( 1
دائرهء صغیره.
[ءِ رَ / رِ يِ صَ رَ / رِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) دایره اي که از محل تقاطع کره با صفحه اي که مارّ بر مرکز کره نیست بوجود آید.
دائرهء عرض.
[ءِ رَ / رِ يِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء عظیمه اي که بدو قطب منطقه و بجزئی از معدل بگذرد. صاحب کشاف اصطلاحات
الفنون آرد: هی عظیمۀ تمر بقطبی المنطقۀ و بجزء ما من المعدل او بکوکب ما. و تسمی ایضاً بدائرة المیل الثانی لان المیل الثانی انما
یعرف بها. اعلم ان هذه الدوائر منها ما هی متحدة بالشخص، و هی المعدل و المنطقۀ و المارة بالاقطاب و منها ما هی متحدة بالنوع و
هی دائرة المیل و العرض و منها ما لا یتغیر فی کل بقعۀ و هی الافق وسط السماء و اول السموات. و منها مایتغیر آناً فآناً کدائرة
الارتفاع و وسط سماءالرؤیۀ و بعضها مفصلا مذکورة فی موضعها. و نیز رجوع به دایرهء عظیمه شود.
دائرهء عروضی.
[ءِ رَ / رِ يِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به دوائر عروضی و دایرهء عروضی شود.
دائرهء عظمی.
[ءِ رَ / رِ يِ عُ ما] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به دایرهء عظیمه شود.
دائرهء عظیمۀ.
[ءِ رَ / رِ يِ عَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دایرهء عظمی. هر صفحه اي که از مرکز کره بگذرد شکل حاصل از محل تقاطع کره با
آن صفحه دایره اي بنام دائرهء عظیمه ایجاد کند. صاحب غیاث اللغات گوید: بدانکه دائرهء عظیمه آن را گویند که تنصیف کره
نماید که این دائره بر آن کره فرض کرده شود و اگر دائره اي تنصیف کره ننماید آن را دائرهء صغیره گویند و دائرهء عظیمه که
اهل هیأت بر فلک فرض کرده اند همگی نه اند: اول معدل النهار و این را معدل النهار از آن گویند که چون سیر شمس بر این
دائره میگردد لیل و نهار برابر میشود در جمیع نواحی تقریباً مگر در عرض تسعین برابر نمیشود و شمس را بر این دائره اتفاق سیر در
سال دو بار می افتد یکی در اول حمل و دیگر در آخر سنبله و در تحت این دائره در عین محاذات این دائره یک دائرهء دیگر به
روي زمین فرض کنند به نهجی که اگر دائرهء معدل النهار قاطع عالم شده زمین را هم قطع نماید پس زمین از جائی که قطع شود
همان خط استواست و خط استوا از آن گویند که در آنجا همیشه لیل و نهار برابر باشد بالتقریب. دوم دائرهء منطقۀ البروج که دائرهء
معدل النهار را آن تقاطع کرده است حمائلی و چون شمس به هر دو نقطهء محل تقاطع رسید لیل و نهار در جمیع بقاع غیر ارض
تسعین و یقرب منه برابر میشود و این دو محل تقاطع را دو نقطهء اعتدال گویند و آن نقطه که چون آفتاب ازو گذرد و شمالی شود
وي را اعتدال ربیعی گویند آن رأس حمل است و نقطهء دیگر که مقابل آن است چون آفتاب ازو گذرد و جنوبی شود آن را
اعتدال خریفی خوانند و آن رأس میزان است و سیر شمس دائماً بر همین دائره میباشد و این دائره را منطقۀ البروج از آن گویند که
همهء دوازده بروج بر همین دائره واقع شده اند. سوم دائرهء مارّه بالاقطاب اربعه و این دائره اي است که بر هر دو قطب منطقۀ البروج
و هر دو قطب معدل النهار و هر دو میل کلی گذشته است و میل کلی عبارت است از غایت بعد منطقۀ البروج از معدل النهار. چهارم
دائرة الافق و این دائره اي است که تنصیف فلک میکند در میان مرئی و غیرمرئی یعنی دائرهء افق فرق میکند آنقدر فلک را که
بالاي زمین دیده میشود میان آنقدر فلک که از نظر ناظر محجوب است زیر زمین. طلوع و غروب کوکب به این دائره تعلق دارد و
قطبین این دائره سمت الرأس و القدم اند و این را افق حسی گویند و نزد محققین افق سه قسم است یکی را بیان کردم و بیان دوم و
سوم تطویل میخواهد و هر یک از این سه افق بلحاظ حرکت فلک حمائلی است و دولابی ورحوي، دولابی بر خط استوا است و
حمائلی در اکثر بلاد معمورهء عالم و رحوي یعنی بطور گردش آسیا بر عرض تسعین است که قطب شمالی در آنجا سمت الرأس
باشد. پنجم دائرهء نصف النهار و این دائره اي است که به هر دو قطب عالم که عبارت از هر دو قطب معدل النهار است گذشته
سمت الرأس والقدم میگذرد و تنصیف میکند آنقدر فلک را که فوق افق مرئی است و بالضرور غیر مرئی تنصیف خواهد کرد و این
تعریف بلحاظ اکثر بلاد معمور است چرا که در عرض تسعین صادق نمی آید. ششم دائرة الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این
دائره مأخوذ است لهذا به این اسم مسمی گشت و این دایره میگذرد سمت الرأس و القدم و این دائره در روز و شب دو بار با دائرهء
نصف النهار منطبق میگردد و در هر وقت از محل خود تجاوز میکند. هفتم دائرهء اول السموات و این دائره است که مرور میکند
بسمتین الرأس والقدم و بدو نقطهء مشرق و مغرب و قطبین این دائره هر دو نقطه جنوب و شمال است و بر خط استوا منطبق میشود و
به معدل النهار و در افق رحوي مقاطع معدل النهار باشد به زوایاي قائمه و در آفاق مائله مقاطع معدل النهار نیز باشد مگر بر
غیرقوائم؛ هشتم دائرة المیل و این دائره اي است که مرور میکند به هر دو قطب معدل النهار و شناخته میشود به این دائره بعد
کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقۀ البروج از معدل النهار و باید دانست که هر دو نقطهء اعتدالین را میل نباشد و چون
کواکب از نقطهء اعتدال تجاوز کند پیوسته میل میافزاید تا بمیل کلی که نقطهء انقلابین است. نهم دائرة العرض و این دائره اي است
که مرور میکند به دو قطب بروج و شناخته میشود به آن عرض کوکب و بعضی متأخران فن هیأت سواي نه دائرهء مشهورهء مذکوره
دائرهء دهم نیز نوشته اند و آن را وسط السماءالرؤیۀ نامند و آن میگذرد به اقطاب المنطقۀ البروج و افق و هر دو قطب آن طالع و
صفحه 621 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
غارب اند. بدانکه سه دائره از این ده دائره که معدل النهار و منطقۀ البروج و مارة بالاقطاب الاربعه باشد شخصیه اند یعنی افراد اینها
متعدد نیستند و هفت دائرهء باقی که دائرهء نصف النهار و ارتفاع و افق و اول السموات و میل و عرض و وسط السماءالرؤیه باشد
نوعیه اند یعنی افراد کثیره دارند لیکن دائرهء افق متعدد نمیشود در موضع واحد و همچنین نصف النهار و اول السموات بخلاف سه
دائرهء باقیه که متعدد میگردند... (غیاث).
دائرهء قالع.
[ءِ رَ / رِ يِ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء پشت اسب که زیر نمد زین باشد و آن مکروه است. (منتهی الارب): و هی العاشرة
.( تکون فی الخیل و هی دائرة تکون تحت اللبد. قال ابن قتیبۀ: والعرب یکرهون هذه الدائرة. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائره کش.
[ءِ رَ / رِ كَ / كِ] (نف مرکب)کشندهء دایره. ترسیم کنندهء دائره (||. اِ مرکب) پرگار. (آنندراج). پرگال.
دائره کشیدن.
[ءِ رَ / رِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) رسم کردن دائره. حلقه کشیدن. رسم کردن خطی گرد که همهء نقاط آن از مرکز بیک فاصله
باشد : ز خط کشید رخت گرد خویش دائره اي فغان که رهزن دلها حصار پیدا کرد.صائب. صاحب آنندراج گوید: دائره کشیدن و
ساختن آن است که سایلی براي خود یا غیري بجهت فراهم آوردن زري کاغذي گیرد و در آن شکل دائره اي کشد و بنام هر یکی
چیزي بنویسد یا از دهنده بنویساند که به او رساند و این را در عرف هند چندا گویند : در بزم زمانه بی نوایم اي کاش مطرب ز
براي من کشد دائره اي. محمد قلی سلیم. کشیده دائره صدره ز طوق قمري سرو رعونت از قد موزون او گدائی کرد. محسن تأثیر.
یک لب لعل کی از بوسه کند سیر مرا بهر من دائره اي کاش نکویان بکشند.وحید.
دائرهء گرد.
[ءِ رَ / رِ يِ گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دایره که کاملًا مدور باشد ||. آفتاب.
دائره گون.
[ءِ رَ / رِ] (ص مرکب) همانند دائره. بشکل دایره. گرد چون دایره : تا چو جعد صنمان دائره گون باشد جیم تا چو پشت شمنان پشت
به خم باشد دال. فرخی.
دائرهء لاهز.
[ءِ رَ / رِ يِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء تندي زیر بناگوش اسب و آن منحوس است. (منتهی الارب).
دائرهء لطاة.
[ءِ رَ / رِ يِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گردش موي که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). و هی الثانیۀ من الدوائر
.( التی تکون فی الخیل و هی دائرة تکون فی وسط الجبهۀ. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء لهزمۀ.
[ءِ رَ / رِ يِ لَ زَ مَ / مِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائره اي بر تندي زیر بناگوش که استخوانی است برآمده. (منتهی الارب). و هی
.( الرابعۀ من الدوائر التی تکون فی الخیل. و هی دائرة تکون فی لهزمۀ الفرس. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء ماره باقطاب اربعۀ.
[ءِ رَ / رِ يِ مارْ رَ / رِ بِ اَ بِ اَ بَ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دایره اي که بر دو قطب منطقۀ البروج و هر دو قطب معدل النهار و
هر دو میل کلی میگذرد. هی المارة بقطبی معدل النهار و بقطبی البروج. و قطبا هذه الدائرة الاعتدالان. (کشاف اصطلاحات الفنون).
و رجوع به دائرهء عظیمه شود.
دائرهء متفقه.
[ءِ رَ / رِ يِ مُتْ تَ فِ قَ / قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از دوائر عروضی. رجوع به دوائر عروضی و دایرهء عروضی و نیز
رجوع به متفقه شود.
دائرهء مجتلبه.
[ءِ رَ / رِ يِ مُ تَ لِ بَ / بِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از دوائر عروضی. رجوع به دوائر عروضی و دایرهء عروضی و رجوع به
مجتلبه شود.
دائرهء محیا.
[ءِ رَ / رِ يِ مُ حَیْ یا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء موضع انفراق گوشت زیر ناصیه. (اقرب الموارد). من الدوائر التی تکون فی
الخیل. فقد عد ها العرب ثمانی عشرة دائرة. بعضها مستحب و بعضها مکروه. الاولی دائرة المحیّا و هو الوجه، و هی لاحقۀ باسفل
.( الناصیۀ. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء مختلفه.
[ءِ رَ / رِ يِ مُ تَ لِ فَ / فِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از دوائر عروضی. و نیز رجوع به مختلفه شود.
دائرهء مشتبهه.
[ءِ رَ / رِ يِ مُ تَ بِ هَ / هِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از دوائر عروضی. رجوع به دوائر عروضی، دایرهء عروضی و نیز رجوع به
مشتبهه شود.
دائرهء معدل النهار.
[ءِ رَ / رِ يِ مُ عَدْ دِ لُنْ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هی عندهم منطقۀ الفلک الاعظم و تسمی ایضاً بفلک معدل النهار. والاضافۀ
الاولی فیهما بیانیۀ. و تسمی ایضاً دائرة الاستواء و الاعتدال سمیت بها لتعادل النهار و اللیل فی جمیع البقاع عند کون الشمس علیها. و
تسمی ایضاً بالدائرة الیومیۀ لحدوث الیوم بحرکتها و بمنزلۀ الحمل و المیزان لمرورها باولهما و بالمدار الاوسط توسطها بین المدارات
الموازیۀ لها. اعلم ان دائرة البروج و المعدل تقاطعان علی نقطتین متقابلتین علی زوایا غیر قائمۀ و تسمیان بنقطتی الاعتدال احدیهما و
هی اعظم التی اذا فارقتها الشمس حصلت فی الشمال عن المعدل اي تقع عنه فی جهۀ القطب الظاهر فی معظم المعمورة تسمی منطقۀ
الاعتدال الربیعی. و بالاعتدال الربیعی ایضاً لتساوي النهار و اللیل حینئذ و حصول الربیع فی اکثر البلاد. و تسمی ایضاً بنقطۀ المشرق
لکونها فی جهۀ الشرق. و بمطلع الاعتدال. لان نقطتی الاعتدالین تطلعان منها ابداً و ثانیتهما و هی المقابلۀ للاولی التی اذا فارقتها
الشمس حصلت فی الجنوب عن المعدل تسمی بنقطۀ اعتدال الخریفی و الاعتدال الخریفی ایضاً. و نقطۀ المغرب و مغرب الاعتدال
علی قیاس ما مرّ و منتصف مابین النقطتین من دائرة البروج فی جانب الشمال یسمی بنقطۀ الانقلاب الصیفی و بالانقلاب الصیفی ایضاً
لانقلاب الزمان من الربیع الی الصیف فی معظم المعمورة حینئذ، و فی جانب الجنوب یسمی بنقطۀ الانقلاب الشتوي. و بالانقلاب
الشتوي ایضاً علی قیاس ما مرّ. و تسمی هاتان النقطتان نقطتی انقلاب و نقطتی انقلابین و تسمی نقطتا تقاطعی الدائرة المارة بالانقلاب
مع المعدل بنظرتی الانقلابین. و قد تسمیان ایضاً بالانقلابین صرح بذالک العلامۀ و حینئذ یسمی تقاطعاها من منطقۀ البروج بنظیرتی
انقلابین. و الی هذا الاصطلاح مال صاحب المواقف حیث قال: و لابد ان تمرالمارة بالاقطاب بغایۀ المعتدلین المنطقتین. فمن المعدل
بالانقلابین و من المنطقۀ بنظیرتیهما. ولایرد تخطئۀ المحقق الشریف فی شرحه علیه حیث قال: التصحیح عکس ذلک. ثم بهذه
المنطقه الاربع بتقسیم منطقۀ البروج اربعۀ اقسام متساویۀ. ثم قسموا کل قسم من الاقسام الاربعۀ بثلاثۀ اقسام متساویۀ. فیکون المجموع
اثناعشر قسیماً، و توهموا ست دوائر عظام تقاطع علی قطبی البروج. و یمر کل واحد منها برأسی قسمین متقابلین من تلک الاقسام و
حینئذیفصل بین کل قسمین نصف دائرة من تلک الدوائر فیحیط بالاقسام کلها ست دوائر و سموا کل قسم من الاثنی عشر برجاً -
انتهی. و نیز رجوع به معدل النهار و دائرهء عظیمه شود.
دائرهء مقود.
[ءِ رَ / رِ يِ مِقْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائره اي بر جاي قلاده بستن اسب. و هی الخامسۀ من الدوائر التی تکون فی الخیل، هی
.( التی تکون فی موضع القلادة. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء مؤتلفه.
[ءِ رَ / رِ يِ مُ ءْ تَ لِ فَ / فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از دوائر عروضی. رجوع به دوائر عروضی و دائرهء عروضی و نیز
رجوع به مؤتلفه شود.
دائرهء میل.
[ءِ رَ / رِ يِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هی عظیمۀ تمر بقطبی المعدل و بجزء ما من منطقۀ البروج. او بکوکب من الکواکب.
(کشاف اصطلاحات الفنون). و نیز رجوع به دائرهء عظیمه شود.
دائرهء ناحر.
[ءِ رَ / رِ يِ حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائره اي درون حلق تا حدود سینهء اسب و هی التاسعۀ من الدوائر التی تکون فی الخیل، و
صفحه 622 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( هی دائرة فی باطن الحلق الی اسفل من ذلک. (صبح الاعشی ج 2ص 29
دائرهء نافذة.
[ءِ رَ / رِ يِ فِ ذَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء میان سینه یا بر سوي اسب. هی الثالثۀ عشرة من الدوائر التی تکون فی الخیل. و
هی دائرة ثانیۀ تکون فی الزور( 1)بان تکون فیه دائرتان فی الشقین، فی کل شق منهما دائرة و تسمی النافذة دائرة الحزام ایضاً. (صبح
1) - الزور: اعلی وسط الصدر. او ملتقی اطراف عظام الصدر. (المنجد). ) .( الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء نصف النهار.
[ءِ رَ / رِ يِ نِ فُنْ نَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) دایره اي است سمت الرأس و القدم که از جنوب بشمال به هر دو قطب عالم گذرد و
تنصیف دایرهء معدل النهار و منطقه البروج میکند. (غیاث). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: دائرة نصف النهار، هی العظیمۀ
المارة بقطبی الافق اعنی سمت الرأس و القدم. فقطباها نقطتا المشرق و المغرب سمیت بها لان حین وصول الشمس الیها هو منتصف
زمان النهار حساً و تسمی بدائرة وسط السماء ایضاً و هذا الدائرة تنصف الافق علی نقطتین متقابلتین. احدیهما نقطۀ الجنوب و لاخري
نقطۀ الشمال. والخط الواصل بین المنطقتین یسمی خط نصف النهار الحادثۀ عظیمۀ تمر بقطبی العالم و بقطبی الافق الحادث. و نیز
رجوع به نصف النهار شود.
دائرهء نطیح.
[ءِ رَ / رِ يِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء پیشانی اسب و آن مکروه است. (منتهی الارب). و هی الدائرة الثالثۀ من الدوائر التی
تکون فی الخیل. و هی دائرة ثانیۀ فی الجبهۀ، بان یکون فی الجبهۀ دائرتان. قال ابن قتیبۀ: و العرب یکرهون هذه الدائرة. (صبح
.( الاعشی ج 2 ص 29
دائرهء هقعه.
[ءِ رَ / رِ يِ هَ عَ / عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دائرهء پیش سینهء اسب یا جاي پاشنهء سوار و آن مکروه است. (از منتهی الارب).
وهی الحادیۀ عشرة من الدوائر التی تکون فی الخیل. و هی دائرة تکون فی عرض الزور( 1). قال ابن قتیبۀ: العرب یکرهون دائره الهقعۀ
1) - الزور: اعلی وسط الصدر. او ملتقی اطراف عظام الصدر. ) .( مع ذکره ان ابقی الخیل المهقوع. (صبح الاعشی ج 2 ص 29
(المنجد).
دائرهء هندي.
[ءِ رَ / رِ يِ هِ] (اِ مرکب)صفحهء شاخص. صفحه اي که در روي آن تعیین ساعت کنند.
دائس.
[ءِ] (ع اِ) خرمنگاه (||. ص) مرد خرمن کوب. و قولهم اتتهم الخیل دوائس؛ یعنی یکی بعد دیگري آمدند آنها را اسپان. (منتهی
الارب).
دائش.
[ءِ] (اِ) از نامهاي ترسایان. (آنندراج).
دائص.
[ءِ] (ع ص) دزد. ج، داصۀ. (منتهی الارب ||). کسی که پیروي والیان و حکام کند و گرد چیزي بگردد. (منتهی الارب).
دائق.
[ءِ] (ع ص) گول، و منه: احمق دائق مائق؛ یعنی سخت گول ||. متاع دائق مائق؛ متاع که قیمت ندارد جهت ارزانی یا ناروائی آن.
(منتهی الارب).
دائم.
[ءِ] (ع ص، ق) همیشه آرامیده و ساکن، و فی الحدیث نهی علیه السلام ان یبال فی الماء الدائم؛ اي الساکن. ظل دائم؛ سایهء
آرمیده ||. همیشه. همواره. پیوسته. پاینده. باقی. هموار. هماره. همارا. هامواره. واصب. بی کران. متصل. یک بند. یک ریز. پایدار.
ثابت. جاوید. دائماً. سرجح. (منتهی الارب). مدام. مستمر : روا نبود که با این فضل و دانش بود شربم همی دائم زمنده.فرالاوي. من
اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار.دقیقی. کار من در هجر تو دائم نفیرست و فغان شغل من در عشق تو دائم
غریوست و غرنگ. منجیک. اي طبع سازوار چه کردم ترا چه بود با من همی نسازي و دائم همی ژکی. کسائی. اگر دل نخواهی که
ماند نژند نخواهی که دائم بوي مستمند.فردوسی. دادشان دائم و پیوسته شرابی چون گلاب نشد از جانبشان غایب روزي و شبی.
منوچهري. عیش تو باد دائم با یار مهربان.منوچهري. و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خداي تعالی دائم بجنگ باشد.
(تاریخ بیهقی). باقی شود اندر نعیم دائم هر چیز در این رهگذر نباشد.ناصرخسرو. می طلب دائم چو میدانی که هست.عطار. خري
را ابلهی تعلیم میداد بر او بر صرف کرده عمر دائم.سعدي. دائم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت
توانائی.حافظ. طعام راهن؛ طعام دائم. (منتهی الارب ||). نامی از نامهاي خداي تعالی: الدائم القدیم العزیز الرحیم. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 298 ||). لازم: تب دائم؛ تب لازم. - عقد دائم؛ مقابل عقد انقطاع. رجوع به عقد دائم شود ||. در اصطلاح منطق هر
حکم که ضروري بود دائم بود. و اگر ضرورت بر اطلاق بود، داوم نیز بر اطلاق بود، و اگر ضرورت بحسب شرطی بود، دوام در
مدت وجود آن شرط بود، مگر که ضرورت بحسب وقتی بود خاص و در غیر آن وقت نبود. پس بحسب عرف این ضروري را دائم
نخوانند، چه دوام عبارت از شمول اوقات باشد، و چون ضروري گویند بی قید وقت، این قسم از آن خارج باشد و هرچه دائم بود
ضروري بود بحسب خارج، از آن روي که اتفاقیات مستنداند بعلل، و وجود معلولات دال است بر وجود علل، و با وجود علل وجود
معلولات ضروري. این بحث تعلق بعلم الهی دارد اما همه دائم ضروري نبود بحسب ذهن چه ضروري ذهنی خاصتر از ضروري
خارجی است. پس به اعتبار مواد هر دو، یعنی ضروري و دائم، متساوي باشند در دلالت و به اعتبار جهات ضروري خاصتر بود از
دائم بوجهی، و عامتر بوجهی. و کسانی که اعتبار این دقیقه نکنند گمان برند که میان سخن حکما در این باب مناقضتی هست چه
گاه ممکن بر ضروري حمل کنند و گاه هر دو را متقابلان گویند و گاه ضروري و دائم بر تساوي استعمال کنند، و گاه دائم را عامتر
.(131- گیرند، و همه بحسب این اعتبارات صادق بود. (اساس الاقتباس صص 132
دائماً.
[ءِ مَنْ] (ع ق) دائم. همیشه. پیوسته. مدام. (آنندراج) : و دائماً از آن زمان که توجه بخدمت ایشان کردم در خاطر من این بود که در
بخارا اول بخدمت ایشان مشرف گردم. (انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف ص 82 ). او بیان میکرد با ایشان فصیح دائماً ز افعال و
اقوال مسیح. مولوي.
دائم التزاید.
[ءِ مُتْ تَ يُ] (ع ص مرکب) که پیوسته فزونی گیرد. روزافزون.
دائم الحیاة.
.Sempervirum - ( [ءِ مُلْ حَ] (ع اِ مرکب)حی العالم( 1). ایزون. ( 1
دائم الحیض.
[ءِ مُلْ حَ] (ع ص مرکب)پیوسته بی نماز (زن). که همه وقت عادت ببیند. که عادت از وي منفک نشود.
دائم الخمر.
[ءِ مُلْ خَ] (ع ص مرکب)( 1)سکیر. همیشه مست. سکور. که پیوسته شراب خورد. مستلج. مدمن. آنکه همیشه شراب و مِی نوشد.
.Ivrogne - ( (آنندراج). خِمّیر؛ که پیوسته مست باشد. ( 1
دائم الخمري.
[ءِ مُلْ خَ] (حامص مرکب) عمل دائم الخمر. اِدمان. مستی پیوسته. شراب خواري مداوم. مستی مستدام.
دائم السفر.
[ءِ مُسْ سَ فَ] (ع ص مرکب)مسفار، قلقال، که پیوسته در سفر باشد (||. در اصطلاح فقه) از عناوین مستثنی شدهء از حکم وجوب
قصر (نماز).
دائم الصلوة.
[ءِ مُصْ صَ لا] (ع ص مرکب) که پیوسته در نماز باشد. که همه وقت در کار نمازگزاردن بود.
دائم الصوم.
[ءِ مُصْ صَ] (ع ص مرکب)که پیوسته روزه دارد. بردوام روزه دارنده.
دائم الطهارة.
صفحه 623 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[ءِ مُطْ طَ رَ] (ع ص مرکب)که پیوسته با طهارت بود. که همه گاه پاکیزگی پیش گیرد.
دائم المرض.
[ءِ مُلْ مَ رَ] (ع ص مرکب)آنکه همواره مریض و بیمار باشد. (آنندراج). پیوسته بیمار. که هماره با درد بود. مطلی؛ دائم المرض.
(منتهی الارب).
دائم ذاتی.
[ءِ مِ تی ي] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اصطلاحی است در منطق و شرح آن اینکه اعتبار دوام از دو گونه کنند: اول آنکه عموم و
خصوص میان ضرورت و دوام اعتبار نکنند، بل ملاحظت دوام تنها کنند. و به این اعتبار، یا محمول موضوع را دائم بود بدوام ذات
موضوع، یا بدوام صفت او، و اول یا دائم مطلق بود ازلا و ابداً، و آن آنجا بود که ذات موضوع دائم الوجود باشد مثالش: خداي
تعالی عالم است همیشه یا نه چنین بود، یعنی ذات موضوع دائم الوجود نبود. مثالش: انسان حساس است همیشه و این همیشگی نه
چون همیشگی اول است و هر دو را دائم ذاتی خوانند، چه در همه اوقات وجود ذات در هر دو صورت حمل حاصل بود و دائم
مطلق، این دو قسم بود. و اما دائم را بدوام وصف موضوع، عرفی خوانند بسببی که بعد از این بگوئیم و آن یا دائم بود بدوام وصف
مطلقا و اعتبار مفارقت و لامفارقت ذات نکنند، یا دائم بود بدوام وصفی که آن وصف مفارق ذات شود در بعضی اوقات، پس حمل
دائم نبود بدوام ذات و اول عرفی عام باشد، و دوم عرفی خاص و اول بر دوم مشتمل بود و بر آنکه دائم بود بدوام وصفی که هرگز
مفارق ذات نشود چنانکه در ضروري گفته آمده است و حکم بر دوام بحسب شرط که عاید با محمول بود همچنان است بعینه که
در ضرورت گفته آمد و اما آنچه بحسب امري خارج از موضوع و محمول بود آن را از اقسام دائمه نشمرند، چه دوام و بودن در
بعضی اوقات بحسب وضع لغت متقابلان اند پس بر این تقدیر قضایاء دائمه سه صنف بود: دائم ذاتی، عرفی عام، عرفی خاص. و
متقدمان اهل این صناعت به اعتبار فرق میان دائم و ضروري التفات نکرده اند و متأخران گفته اند: بر منطقی واجب بود احکام هر
یکی علیحده بیان کردن و اگر چه شاید فی نفس الامر هر دو در دلالت متساوي باشند پس کسانی که اعتبار فرق نکنند، ضروري و
دائم ذاتی یکی شمرند، و آن را قسمت کنند به دائم مستمرالوجود از و ابداً، و دائم مشروط بشرط وجود ذات موضوع. و همچنین
مشروط و عرفی یکی شمرند، چه باعتبار عموم و چه باعتبار خصوص. و اما اگر اعتبار دوام و ضرورت با هم کرده شود، دائم
چنانکه گفتیم بر اطلاق عامتر از ضروري بود بر اطلاق. پس مشتمل بود بر ضروري و بر دائم صرف که لاضروري باشد. و در
مشروط نیز فرق بود میان وصفی که ضروري بود ذات را، و وصفی که دائم بود ذات را. و همچنین در مشروطهء خاص میان
.(134 - لاضرورت وصف ذات را و لادوامش. (اساس الاقتباس صص 135
دائم شدن.
[ءِ شُ دَ] (مص مرکب) جاوید گردیدن. وصوب. (دهار). رهن. (دهار). سجو. مقاتاة. (منتهی الارب). پیوسته شدن. بردوام شدن.
همیشه شدن ||. پیوسته رفتن. دائم جریان داشتن.
دائمک.
[ءِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در صدهزارگزي جنوب خاوري مسکون. سر راه
مالرو سبزواران به کروك. جلگه. گرمسیر. مالاریائی و داراي 150 تن سکنه، آب آنجا از قنات، محصول آنجا غلات و خرما. شغل
.( اهالی آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دائم کردن.
[ءِ كَ دَ] (مص مرکب) تدمین. پیوسته کردن. همیشه کردن. بردوام کردن. مداوم کردن.
دائم لاضروري.
[ءِ مِ ضَ ري ي](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح منطق یکی از قضایاي چهارده گانهء مطلقه و موجهه از صنف اول باعتبار
.( ذات تنها. (اساس الاقتباس ص 152
دائم و قائم.
[ءِ مُ ءِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) همیشه و پایدار.
دائمۀ.
.Fievre continue - (1) .( [ءِ مَ] (ع ص) تأنیث دائم. حمی دائمۀ؛ تب لازم( 1
دائمۀ المطلقۀ.
[ءِ مَ تُلْ مُ لَ قَ] (ع ترکیب اضافی) در اصطلاح منطق قضیه اي موجهه که در آن حکم شود به دوام نسبت ثبوتیه یا سلبیه مادامی که
ذات موضوع موجود است. جرجانی در تعریفات گوید: دائمۀ المطلقۀ، هی التی حکم فیها بدوام ثبوت المحمول للموضوع او بدوام
سلبیۀ عنه مادام ذات الموضوع موجوداً مثال الایجاب کقولنا دائماً کل انسان حیوان فقد حکمنا فیها بدوام ثبوت الحیوانیۀ للانسان
مادام ذاته موجوداً و مثال السلب دائماً لاشی ء من الانسان بحجر فان الحکم فیها بدون سلب الحجریۀ عن الانسان مادام ذاته موجوداً.
(تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: دائمۀ المطلقۀ، عند المنطقیین هی قضیۀ موجهۀ بسیطۀ حکم فیها بدوام ثبوت
المحمول للموضوع. او بدوام سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجودة خارجاً او ذهنا کقولنا: کل رومی ابیض دائماً و لاشی ء منه
باسود دائماً. سمیت دائمۀ لاشتمالها علی الدوام و مطلقۀ لعدم تقییدالدوام فیها بوصف او غیره.
دائمی.
[ءِ می ي] (ص نسبی) منسوب به دائم. پیوسته. مدام. - عقد دائمی؛ مقابل عقد منقطع : بعقد دائمی و نکاح همیشگی در آوردم
موکلهء خود را بموکل شما... - غیردائمی؛ منقطع. ناپایدار که پیوسته نباشد. مقابل دائمی.
دائمی.
[ءِ می ي] (اِخ) مولانا دائمی از استرآباد است و این مطلع از اوست: آن پري را که زگلبرگ قبا در بر اوست هر طرف بند قبا نیست
.( که بال و پر اوست. (ترجمهء مجالس النفائس ص 86
دائمیۀ.
[ءِ می يَ] (ص نسبی) مؤنث دائمی. دایمی. همیشگی. (آنندراج). رجوع به دائمی شود.
دائن.
[ءِ] (ع ص) قرض دهنده. (آنندراج). وام ده. غریم. فام ده ||. وام خواه. فام خواه. غریم. مدیون. وام دار. وام گیرنده. رجل دائن؛
مرد وامدار. (منتهی الارب).
دائنین.
[ءِ] (ع ص) جِ دائن. وامخواهان ||. وامداران. مدیونین.
دائوا.
[ءِ] (اِ) در زبان زند اوستا به معنی دیو است که اهریمن و شیطان باشد. دئوا. دئو. رجوع به دئو [ دَ ءِ وَ ] و دیو شود.
دائوخوس.
.Daochos - (1) .( [ءُ خُ] (اِخ)( 1) نام یکی از صاحب منصبان کورش کبیر. (ایران باستان ج 1 ص 352
دائوکلا.
.( [كَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش مرکزي شهرستان آمل. داراي 50 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دائولاس.
- ( (اِخ)( 1) نام کرسی بخش از ایالت فینیستر در آرندیسمان برست. کنار خلیج برست به فرانسه. داراي 1010 تن سکنه. ( 1
.Daoulas
دائون.
.Down - ( 1766 م.). ( 1 - (اِخ)( 1) لئوپلد ژزف. مارشال اطریشی. مولد، وین ( 1705
داءة.
[ءَ] (اِخ) نام کوهی فاصل میان نخلهء شامیه و نخلهء یمانیه از نواحی مکه. (معجم البلدان).
دائی.
(اِ) برادرِ مادر. خال. خالو. مِربِرار. آبو. آبی : برِدائی نیک پی شو یکی همی باش نزدیک او اندکی ترا گر ببیند بدینگونه خال ز
صفحه 624 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
روي تو گیرد همه روزه فال. شمسی (یوسف و زلیخا). - دائی تنی؛ برادر مادر که با وي از یک پدر و یک مادر باشد. مقابل دائی
ناتنی ||. نیاي پدري (مهذب الاسماء).
دائیتا.
(اِخ) نام رودي در آریاویچ. (مزدیسنا ص 352 ). این رود را بر حسب اقوال مختلفۀ ارس، کر، سفیدرود، زرافشان، و آمودریا
(جیحون) دانسته اند. رجوع به دایتی شود.
دائی چی.
(اِخ) دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 25 هزارگزي شمال باختر دورود. کنار راه مالرو همیانه به
چنار خاتون. جلگه. معتدل و داراي 128 تن سکنه، شیعه لري و فارسی زبان. آب آن از رودخانه و قنات، محصول آنجا غلات. شغل
.( اهالی آنجا زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دائی چی.
(اخ) دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در 18 هزارگزي باختر کرمانشاه و جنوب راه فرعی
سراب به نیلوفر. دشت. سردسیر داراي 306 سکنه کُردي و فارسی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات دیمی و لبنیات.
.( شغل اهالی آنجا زراعت، راه آن مالروست و تابستان بدانجا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دائی زاده.
[دَ / دِ] (اِ مرکب) فرزند دائی. پسردائی. دختردائی ||. پسر نیاي پدري. دختر نیاي پدري.
دائیزه.
[زَ / زِ] (اِ) خاله (در لهجهء بختیاري). خواهر مادر.
دائی فارن.
.Daipharne - (1) .( (اِخ)( 1) از دوستان کورش بزرگ پادشاه هخامنشی. (ایران باستان ج 1 ص 427
دائی قزي.
به معنی دختر (ترکی) و یاء نسبت، دختردائی. ،« قز » به معنی برادر مادر و ،« دائی » [قِ] (اِ مرکب) مرکب از
دائیلر.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترك شهرستان ملایر واقع در 32 هزارگزي شمال شهر ملایر و 9هزارگزي خاور راه شوسهء ملایر به
همدان. کوهستانی. معتدل. مالاریائی و داراي 241 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور. شغل اهالی
.( آنجا زراعت. صنایع دستی زنان آن قالیبافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دائیۀ.
[يَ] (ع ص) مؤنث داءٍ. زن بیمار. (منتهی الارب).
دائیها.
(اِخ) به گفتهء هرودت نام یکی از چهار طایفهء چادرنشین است که با شش طایفهء شهري و ده نشین دیگر پارسیان را تشکیل می
.( داده اند. (ایران باستان ج 1 ص 227
داب.
(ع اِ) کروفر. (از شرفنامهء منیري). دارات. شأن و شوکت و خودنمائی. (برهان) : گر ببینی آنهمه دارات و داب و داروگیر که به امر
شاه و رسم باستان آورده اند. ملا مطهر (از آنندراج)
داب.
[دَ] (ع اِ) عادت. (منتهی الارب). خوي. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوي کار. (مهذب الاسماء ||). شأن. رسم و عادت. (ناظم
الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دَأَب. (منتهی الارب). شیمه.
.(40/ دَیدَن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشري). شیوه : مثل داب قوم نوح و عاد و ثمود؛ مانند شیوهء قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31
3). کداب آل فرعون / کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11
.(8/ والذین من قبلهم کفروا بآیات الله، چون شیوهء آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان و کافر شدند به آیتهاي خدا. (قرآن 52
قال تزرعون سبع سنین داباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه
12 ). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب / را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشهء آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47
مصنفان. (گلستان سعدي). - دأب صحبت؛ روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء). - دأب قدیم؛ عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء). -
خوش دأبی (در تداول مردم قروین)؛شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن ||. کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم
.( الاطباء ||). وسیله. (دزي ج 1 ص 419
داب.
[دَ] (ع مص) رنج دیدن در کار. (منتهی الارب). رنج بردن در کاري. کوشش کردن. پیوسته کردن کاري. (زوزنی). پیوسته کاري
کردن بجد و رنجیدن. (تاج المصادر بیهقی). بحد درگذشتن و رنجانیدن. (زوزنی). پیوسته کاري کردن. (ترجمان القرآن
جرجانی ||). سخت راندن ||. دفع کردن. (منتهی الارب ||). پیوسته رفتن. (زوزنی).
دأب.
[دَ] (اِخ) یوم دأب؛ لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است. - ابن دأب؛ عیسی بن یزیدبن بکربن
دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیهء ص 116 و 117 و نیز
رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود.
دابا.
(اِ) (هزوارش، اِ)( 1) پهلوي، زر( 2). رجوع به حاشیه برهان قاطع چ معین شود. به لغت زند و پازند زر سرخ و طلا را گویند و به
.dabai. (2) - zar - ( عربی ذهب خوانند. (برهان). ( 1
دابانلو.
(اِخ) دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزي شهرستان اردبیل. واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري اردبیل و 32 هزارگزي
شوسهء اردبیل به خلخال. کوهستانی و معتدل و داراي 381 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آنجا
.( زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم آن فرش بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داباهانتن.
[نِ تَ] (هزوارش، مص) به لغت زند و پازند به معنی خندیدن باشد. (برهان). این کلمه هزوارش و صحیح آن داباهونستن است.
(حاشیهء برهان قاطع چ معین).
داب المیزان.
.( [بُلْ می] (اِخ) دهی شش فرسنگ مشرقی فلاحی یادورق قدیم. (فارسنامهء ناصري ص 239
دابر.
[بِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از: دبور. پس رو. (مهذب الاسماء). سپس رو. (منتهی الارب). دابرة. پشت برکرده ||. بازپسین.
(ترجمان القرآن جرجانی). بقیهء چیزي. (غیاث ||). آخر هر چیز. (منتهی الارب). دم. دنباله؛ یقال و قطع دابرالقوم الذین ظلموا||.
گذشته. ماضی. (اقرب الموارد) : از ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون دابر. (سندبادنامه ص 250 ||). اصل.
(غیاث). بیخ. (منتهی الارب ||). تیر که از نشانه بگذرد. ج، دوابر. (مهذب الاسماء). تیري که درگذرد از نشانه. (منتهی الارب). تیر
بیرون جسته از هدف ||. خلاف فائز از تیرهاي قمار و آن آخر تیرهاست گویند باقی نماند در ترکش جز دوابر. (از اقرب الموارد).
||بنا که بر زمین نرم باشد ||. طاقهاي بنا. (منتهی الارب ||). پس سم اسب. (مهذب الاسماء). سپس سم. پس سنب.
دابر.
.Dhabar - (1) .( [بَ] (اِخ)( 1) بهمن جی نسروانجی. طابع کتابِ صد در نثر در بمبئی. (مزدیسنا ص 292
دابرة.
[بِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث دابر. پس رو. پس خود. (مهذب الاسماء ||). پس سنب. سپس سم ||. آخر ریگ توده ||. هزیمت||.
صفحه 625 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بدفالی ||. پی پاشنهء مردم ||. نوعی از بندهاي کشتی ||. چیزي که محاذي آخر خرد گاه چاروا افتد ||. ناخن که بر بازي ستور
برآید ||. پنجم انگشت که بر پاي مرغان برآید برتر از دیگرها. (منتهی الارب).
دابره.
[بِ رَ / رِ] (اِ) چراگاه. (یوشع 19:12 و 21:28 و اول تواریخ ایام: 72 ) (قاموس کتاب مقدس).
دابژه.
[بِ ژَ / ژِ] (اِ) زغن : نشود بلهوسان عشق حقیقی دمساز کار شاهین نکند دابژهء کم پرواز میرنظمی (از شعوري ج 1 ص 425 ). اما این
کلمه تصحیف داپرزه است. رجوع به داپرزه شود.
دابشلیم.
[بِ] (اِخ) نام راجهء هند. مردي بسیار دانا و عادل و قصه هاي کلیله و دمنه از اوست. (غیاث). دیب شرم. دیب شلم. دیب سرم.
پادشاه هند که بیدپاي حکیم هندي کلیله و دمنه را براي او تصنیف کرد. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد، در پادشاهی
نوشروان عادل:... از این پس شاه هندوان دابشلیم شطرنج فرستاد و هزار خروار بار که اگر بازي بجاي برنیارید همچنان زر و گوهر
و ظرایفها که فرستاده بود بدهند بوزرجمهر آن را بگشاد و عوض آن نرد بساخت و به هندوستان فرستاد و همهء حکماي هند جمع
شدند نتوانستند شناخت که آن باري بر چه سان است و بر دانش او خستو شدند. (مجمل التواریخ و القصص ص 75 ). از این شرح
برمی آید که دابشلیم معاصر نوشیروان عادل بوده است : حاسد امروز چنین متواري گشتست و خموش دي همی باز ندانستمی از
دابشلیم (؟) ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384 ). افسر زر چو شاه دابشلیم بر سر بیدپا فرستادي.خاقانی.
دابغ.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از دباغت. پیراینده : و لاشی ء دابغ للمعدة مثله (مثل بلیلج). (ابن البیطار). رب الحصرم دابغ للمعدة. (ابن
البیطار).
دابغ.
[بِ] (اِخ) مردي معروف از ربیعه. او را حدیثی است. (از منتهی الارب).
دابغان.
[بِ] (اِخ) نام ناحیه اي از توابع ارونق تبریز به آذربایجان. (نزهۀ القلوب مقالهء سوم چ اروپا ص 79 ). اما صحیح کلمه وایقان است.
رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ذیل وایقان شود.
دابق.
[بِ] (ع ص) آنکه بجهت لزوجت کثیفه به دست چسبد مثل دبق.
دابق.
[بِ / بَ] (اِخ) دهی نزدیک حلب از اعمال عزاز. میان آن و حلب چهار فرسنگ است و بنزدیک آن چمنی است نزه و پاکیزه که
بنومروان هنگام جنگ در سرحد مصیصه بدانجا فرود آمده بودند و گور سلیمان بن عبدالملک نیز بدانجاست. (معجم البلدان). نام
جایی میان حلب و انطاکیه. دهی بحلب و فی الاصل اسم نهر و قد یؤنث فیمنع عن الصرف. (منتهی الارب). سلیمان بن عبدالملک
بروایتی در این ده جان تسلیم کرده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 307 ) (تاریخ سیستان ص 122 ). قال حدثنا عبدالله بن
.( سعدالزهري عن عمه یعقوب بن ابراهیم قال توفی سلیمان بن عبدالملک بدابق من ارض قنسرین. (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 47
.194 ، 193 و عقدالفرید ج 1 ص 317 و ج 5 ص 188 ،163 ،89 ،78 ،51 ،49 ،46 ، و نیز رجوع بهمان کتاب ص 29
دابقه ده.
[بِ قَ دِ] (اِخ) نام موضعی به گرمرودپی در آمل مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص 113 بخش انگلیسی).
دابل.
[بِ] (ع ص) دِبل، دابل و دبیل، مبالغۀ. (دبل، بالکسر، سختی و بیفرزندي زن). (از منتهی الارب).
دابو.
155 ). از بلوکات ناحیهء آمل به ،116 ،113 ،112 ، (اِخ) نام ناحیه اي به آمل مازندران (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 40
مازندران. عدهء قري 91 . مساحت آن 15 فرسنگ و مرکز آن مرزنگور است. حد شمالی آن دریاي خزر و شرقی آن جلال ازرك
بارفروش و جنوبی آن دشت سه هزار و غربی آن هزارپی می باشد و جمعیت تقریبی آنجا صد و پانزده هزار است.
دابو.
مازندران) اقامتگاه ابوالفضل دابو بوده است. رجوع به سفرنامهء ) « دابو » (اِخ) (ابوالفضل...) ظهیرالدین مرعشی می نویسد: دونگه در
رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 152 ترجمهء آن شود.
دابوان.
- ( (اِخ)( 1) نام خاندان دابویه به مازندران. رجوع به سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 132 و 134 و 146 و 152 شود. ( 1
.Dabuwan
دابوغ.
(اِ) هندوانه. خربزهء هندي. خربز، به معنی هندوانه که آن را تربز گویند. (غیاث).
دابوغه.
[غَ] (اِ) هندوانه. دابوقه.
دابوق.
(ع اِ) سریشم که از آن مرغان را شکار کنند. (منتهی الارب).
دابوقه.
[قَ / قِ] (اِ) بطیخ هندي. دابوغه.
دابولی.
.( (اِ) پارچهء ظریف از ابریشم و پنبهء بافته که بچند رنگ نماید و در شام بافته شود. (از دزي ج 1 ص 419
دابونتن.
1) - هزوارش ) .( [نِ تَ] (هزوارش، مص) به زبان زند و پازند، به معنی دادن باشد که مقابل گرفتن است. (از برهان)( 1
دادن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ،datan پهلوي ،dabonitan
دابویه.
57 ه . ق.)، ابن اسفندیار در - [يَ] (اِخ) از پادشاهان سلسلهء گاوباره و او بر قسمتی از گیلان و طبرستان حکومت داشته است. ( 40
تاریخ طبرستان گوید که دابویه و بادوسپان پسران جیل بن جیلانشاه ملقب به گاوباره بودند و این جیل پس از آنکه آذرولاش نایب
اکاسره در میدان گوي از اسب در افتاد و بمرد جیل بن جیلانشاه جملهء مال و نعمت برگرفت به سال 35 از تاریخی که عجم نهاده
بودند و پانزده سال برآمد مدت استیلاء او به گیلان تا فرمان یافت و دابویه پسر وي عظیم با سیاست و هیبت بود، بر گناه عفو
در طبرستان « باو » نفرمودي و بدخو و درشت طبیعت به گیلان بر تخت پدر بنشست، پس از آنکه یزدگرد شهریار کشته شد و
بپادشاهی نشست و پس از پانزده سال پادشاهی کشته شد، دابویه را از پس کشته شدن وي وفات رسید، از او پسري ماند ذوالمناقب
.( فرخان بزرگ که لشکر به طبرستان آورد و تا حد نیشابور بگرفت... (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 1 صص 154 تا 156
خواندمیر در حبیب السیر بر آنچه ابن اسفندیار گفته است چیزي افزون نقل نکرده است الا آنکه گوید مدت حکومت وي را شانزده
سال گفته اند. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 403 ). هدایت در فرهنگ انجمن آرا آرد: نام ملکزاده اي از ملوك مازندران
که بعجم رسند و گیلان مرکز حکمرانی او بوده است و فرخان پسر او در طبرستان استقلال یافت و تا نیشابور مسخر کرد و معاصر
بنی امیه بود و معنی دابویه یعنی بماناد و باشد انشاءالله تعالی و این لغت پهلوي طبرستانی است و هنوز شهر او در بلاد طبرستان
برجاست دابو گویند -انتهی.
دابویه.
[يَ] (اِخ) نام جد ابوسعید حسن بن علی بن روزبه فارسی معروف به ابن دابویه است. (سمعانی).
دابویی.
صفحه 626 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ص نسبی) منسوب به دابویه، جد ابوسعید... معروف به ابن دابویه. (سمعانی).
دابویی.
(اِخ) نام ناحیه اي از اعمال آمل. (جهانگشاي جوینی ج 2 ص 115 ). ولی ظاهراً همان دابویه (= دابو) است.
دابۀ.
[دابْ بَ] (ع اِ) جمنده. (السامی). گام زننده از حیوان و ستور برنشست و هو الاکثر، و استعمالش بر مذکر نیز آمده. (منتهی الارب).
جنبنده، مذکر و مؤنث را گویند. ج، داوب. (مهذب الاسماء). جنبنده و آن شامل هر حیوان شود از ممیز و جز آن، ذکر و اُنثی. هر
حیوان که بر زمین راه رود و غالب اطلاق آن بر چهارپایه شود که به آن سوار شوند یا بار کشند. (غیاث). حیوانی که بر روي زمین
بلغزد و یا با چهار دست و پاي برود. گام زننده از حیوان. استر و اسب و عموم جنبندگان حتی مرغان. صاحب کشاف اصطلاحات
الفنون آرد: دابۀ، بفتح دال و تشدید باء در اصل اسم است براي هر جنبنده در روي زمین از حیوان یعنی در روي زمین حرکت
کننده سپس آن را اختصاص دادند تا بدان حیوانات که با چهار دست و پا بر زمین راه میروند چنانچه در جامع الرموز گفتند. آنگاه
این لفظ را مخصوص داشتند بدان حیوانات که سواري دهند و بار بردارند. مانند اسب و شتر و استر. بالاخره این نام را بر اسب
اطلاق کردند چنانچه میگویند: جامه هاي خود را پوشیدند و چارپایان خود را سوار شدند ||. مطیه. بارگی. ستور برنشست. ستور.
(زمخشري) :حامد انگور بستد و بر آن دابه بر نشست. (مجمل التواریخ و القصص). دابهء او (کیخسرو) برمید اصحاب خود را گفت
دابهء من برمید. بر این کوه بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. (تاریخ قم ص 81 ). دابۀ
حیوص؛ ستور رمنده. مرّغ دابته؛ بغلطانید ستورش را در خاك. (منتهی الارب ||). دابۀ سوء؛ خروسک و مانند آن. (منتهی الارب).
دابه.
[دابْ بَ] (اِخ) نام قصبه اي در حدود جنوبی نوبه بساحل نیل، کاروانیان که به سودان روند از آنجا رفتن آغازند. (قاموس الاعلام
ترکی).
دابۀ الارض.
[ب بَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)حیوان عظیم الجثه که در آخرالزمان پیدا آید و آن علامت نزدیکی قیامت باشد. عفنط. (منتهی الارب).
دابۀ الارض از علامات قیامت است یا نخستین علامت است که کوه صفا منشق شود و از آن برآید به مکه و مردم بسوي منی روان
باشند و قیل از طائف یا در سه مکان سه مرتبه برآید و با وي عصاي موسی و خاتم سلیمان باشد و مؤمنان را بعصا زند و درروي
آنها بنویسد که هذا مؤمن و در روي کافران مهر کند و بنویسد که هذا کافر. (منتهی الارب). دابه اي است در جزایر بحر که
تجسس اخبار کند و جملهء آن اخبار به دجال بردارد. (معجم البلدان ذیل کلمهء غر). دابۀ الساعۀ. صاحب کشاف اصطلاحات
الفنون آرد: دابۀ الارض از علامات قیامت است. و آن حیوانی است که کوه صفا را شکافته در مکه بیرون آید و در آن وقت مردم
به منی میرفته باشند و گویند سه جا ظاهر شود سه بار و با او خاتم سلیمان و عصاي موسی باشد. و مؤمن را عصا زند و بخاتم بر
روي کافر مهر کند، پس نقش میشود که این کافر است. کذا فی المنتخب و اگر زیاده از این خواهی بکتب کلام و تفاسیر مراجعه
فرماي - انتهی. از رسول صلعم مروي است که دابۀ الارض که خروجش نشان وقوع قیامت خواهد بود از کوه صفا بیرون خواهد
آمد. (نزهۀ القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص 70 ) :شاه را خبر کردند که شخصی می آید چون دابۀ الارض و ما از دیوان و پریان از
این سهمناکتر کس ندیده ایم. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). و برخاستن جهان را علامتها است، گفت چه علامت است، گفتند یکی
آنکه آفتاب از غرب برآید و دابۀ الارض بیاید و یأجوج و مأجوع همچنین بیایند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی ||). جانورکی
چوبخوار. (ترجمان القرآن جرجانی). ارضه. مورچهء چوبخوار. موریانه. مورچهء سپیداورنگ (در تداول مردم قزوین). ج، دواب
الارض.
دابۀ الدین.
[دابْ بَ تُدْ دي] (ع اِ مرکب)دیندار. (دهار).
دابۀ الساعۀ.
.( [دابْ بَ تُسْ سا عَ] (ع اِ مرکب) دابۀ الارض. رجوع به دابۀ الارض شود. (البیان و التبیین ج 3 ص 77
دابۀ المسک.
[دابْ بَ تُلْ مِ] (ع اِ مرکب)آهوي ختن. آهوي ختا.
دابی.
(ص نسبی) منسوب به داب که نام اجدادي است. (سمعانی).
داپرزه.
[پَ زَ / زِ] (اِ) فراشتروك باشد و آن پرنده اي است که در سقف خانه ها آشیان کند. (برهان) پرستو. خطاف. دالپوز. دالپوزه.
(جهانگیري). فراشتوك. پرستوك. دالبوزه. دالبوز. دالیوزه. (برهان).
داپسانگ.
.Dapsang - ( (اِخ)( 1) نام کوهستانی در آسیاي مرکزي. ( 1
دات.
گردیده است. (فرهنگ ایران باستان « داد » [تَ] (اِ) در فرس هخامنشی و اوستا به معنی قانون است و همین کلمه است که در فارسی
.( ج 1 ص 57
داتار.
« دادار » که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی آفریدن و بخشودن و ساختن است و در فارسی « دا » (اِ) صورت پهلوي داتر از مصدر
.( شده است. رجوع به دادار شود. (از فرهنگ ایران باستان ص 71
داتافرن.
[فِ] (اِخ)( 1) نام یکی از محارم بسوس والی باختر. و بسوس از اقرباي داریوش سوم و همان کسی است که بدستیاري چند تن دیگر
داریوش را دستگیر کرد و داریوش بدست ساتی برزن و برازانت کشته شد. این محرم بسوس، یعنی داتافرن سرانجام بر ولینعمت
خود نیز غدر ورزید و او را که بر اسکندر شوریده بود گرفتار و تسلیم کرد و بعدها خود او را نیز که از در مخالفت درآمده بود
- (1) .( سکاهاي داهی (داهیان) گرفتار و تسلیم اسکندر کردند. (ایران باستان ج 2 ص 1696 و 1697 و 1698 و 1727
.Dataphernes
داتام.
(اِخ) پسر کامیسار از مردم کاریه حاکم لک و سیري (قسمتی از کاپادوکیه و مجاور کیلیکیه) بعهد اردشیر دوم هخامنشی. مادر
داتام سکائی بود و خود در عداد پادشاهان کاپادوکیه (ایران باستان ج 3 ص 2129 ) منظور است و پس از آنکه پدر وي هنگام سفر
جنگی اردشیر به کادوسیان کشته شد در ولایت مزبور جانشین پدر گردید و نخست در قضیهء تیوس پادشاه پافلاگونیه که با اردشیر
مخالفت میورزید شجاعت و کفایت خویش ظاهر ساخت و بپاداش آن خدمت مأمور شد که با فرناباذ و تیت رستس در لشکرکشی
به مصر شرکت کند ولی در خلال این احوال و پیش از عزیمت بمصر مأمور سرکوبی آس پیس والی کاتاانی شد و او را مقهور و
مجبور به تسلیم کرد، اما بر اثر حوادثی ناگزیر گردید بر اردشیر یاغی شود و اردشیر اوتوفرادات سردار خود را بسرکوبی داتام
فرستاد و داتام با وجود کمی لشکریان جنگهاي مردانه کرد و مغلوب نگردید، ناگزیر اوتوفرادات با وي داخل مذاکره شد و میان
آندو صلح برقرار گردید اما اردشیر کینهء وي را به دل گرفت و با این مقصود دامهائی براي او گسترد و داتام هر دفعه بواسطهء
زرنگی از این دامها بیرون میجست تا سرانجام مهرداد پسر آریوبرزن این سردار رشید را خائنانه کشت. روایت فوق از کرنلیوس
1151 و - نپوس( 1) است اما بنا بروایت دیودور وي در دشت نبرد مرده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 79 و ج 2 صص 1138
.Cornelius Nepos - ( 2132 شود. ( 1 - ج 3 صص 2123
داتاماس.
.( (اِخ) داتم. داتمس. رجوع به داتم شود. (ایران باستان ج 1 ص 426
داتان.
(اِخ) (به معنی مخصوص بچشم) یکی از رؤساي رؤبین که در عصیان قورح شریک بود. (سفر اعداد 16 : و 26:9 - سفر تثنیه 11:6
مزامیر 106:17 ) (قاموس کتاب مقدس).
دات پیراي.
(اِخ) ابن شاپوربن مهریار (دستور) نویسندهء نسخه اي از وچر کرت دینیک به سال 609 یزدگردي در کرمان (خرده اوستا گزارش
.( پورداود ص 80
داتستان.
صفحه 627 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[تِ] (اِ مرکب) شکل پهلوي کلمهء دادستان: داتستان دینیک؛ احکام دینی.
دات شاهپوهر.
(اِخ) نام موبد اردشیرخوره. صورت و نام وي بر سنگی گرانبها منقورست. (سبک شناسی ج 1 ص 51 بنقل از ایران در زمان
.( ساسانیان چ 1 ص 72
داتلن.
.Datteln - ( [تِ] (اِخ)( 1) نام شهري به آلمان در وستفالی، کنار رود لیپ. داراي بیست هزار سکنه. ( 1
داتم.
.( [تَ مَ] (اِخ) (از واژهء دات به معنی قانون، داد) نام سرداري از سرداران کورش کبیر. (ایران باستان ص 273 و 274
داتمس.
[تَ مَ] (اِخ) صورت یونانی کلمهء داتم. رجوع به داتم شود. (فرهنگ ایران باستان).
داتن.
.( است. (از ایران باستان ص 71 « دا » و آن از ریشهء اوستائی « دادن » [تَ] (مص) صورت پهلوي مصدر
داتوبر.
[بَ] (اِ مرکب) کلمهء پهلوي است به معنی دادور. داور. دادرس. (برهان).
داتوره.
.Datura - ( [رَ / رِ] (اِ)( 1) تاتوره. تاتوله جوزماثل. (تذکرهء ضریر انطاکی ص 154 ). رجوع به تاتوره شود. ( 1
داتورین.
.Daturine - ( (فرانسوي، اِ)( 1) مادهء سمی از داتوره و آن مخدري است قوي. ( 1
داتون.
(اِ) بیخ حب السلاطین. (الفاظ الادویه).
داتیس.
(اِخ) نام سرداري از مردم ماد و از سرداران داریوش بزرگ. وي از جانب این پادشاه در معیت ارتافرن پسر ارتافرن مأمور جنگ با
اهالی ارتري و آتن گردید و در جدال ماراتن ( 490 ق.م.) نیز که منجر به عقب نشینی ایرانیان گشت داخل بود. هرودوت گوید:
داتیس در می کُن هنگامی که بطرف آسیا میرفت خوابی دید که کس نداند چه بود، ولی صبح تفتیشی در کشتیها کرد و هیکل
مطلاي آپلن (خداي یونانی) را در یکی از کشتیهاي فنیقی یافت و معلوم کرد که یکی از سپاهیان آن را از معبد دلیوم که متعلق به
تبی هاست و در کنار دریا و مقابل کالسیس واقع است ربوده. بعد داتیس سوار کشتی خود شد و به دلس رفت و مجسمه را در معبد
این جزیره گذارد و تقاضا کرد که آن را به دلیوم تبی برسانند. این تقاضا انجام نشد اما بیست سال بعد اهالی تب بگفتهء غیب
گویی به دلس رفتند و مجسمهء خود را بردند. این حکایت میرساند که داتیس بنا به عقیدهء خود و یا بحکم داریوش مقدسات ملل
680 و ج 3 ص 2658 و قاموس الاعلام ترکی شود. - را محترم میداشته است. و نیز رجوع به ایران باستان ج 1 صص 668
داتیک.
.« دادي » ، است « داد » (ص نسبی) منسوب به دات، داد، عدل یعنی قانونی و این شکل پهلوي نسبت به
داتیک نسک.
[نَ] (اِخ) نسک قانونی؛ گنباسرنیجت و نیکاتوم و سکاتوم نسک از نسکهاي داتیک بشمار میرفته اند. (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص
255 ). و رجوع به مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 124 شود.
دأث.
[دَ] (اِخ) نام محلی است در تهامۀ. (معجم البلدان).
دأث.
[دَ ءْ آ] (اِخ) نام موضعی است. گفته اند: اصدرها عن طثرة الدأث. رجوع به معجم البلدان شود.
دأث.
[دَ ءَ] (ع اِ) جِ دأثاء. (منتهی الارب).
دأث.
[دَ] (ع اِ) جِ دأثا. (منتهی الارب).
دأث.
[دَ] (ع اِمص) گرانی ||. چرکناکی. (منتهی الارب).
دأث.
[دَ] (ع مص) خوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی ||). سنگین و گران شدن. (ناظم الاطباء ||). چرکین شدن جامه و جز
آن. (ناظم الاطباء). چرکناك گردانیدن. (منتهی الارب).
دئث.
[دِ] (ع اِ) کینه که از دل نرود. (منتهی الارب).
دأثاء .
[دَ] (ع اِ) کنیزك. ج، دأث [ دَ ءَ / دَ ]. (منتهی الارب ||). پرستار. (مهذب الاسماء). - ابن دأثاء؛ احمق. (منتهی الارب).
دئثان.
[دِ] (ع ص) خوابناك که از جا نجنبد (||. اِ) کابوس. (منتهی الارب).
داثر.
[ثِ] (ع ص) هالک ||. غافل. سیف داثر؛ شمشیر زنگ زده. (منتهی الارب). شمشیر دیرینهء زنگ گرفته. (مهذب الاسماء). شمشیر
زنگ خورده.
داثرة.
[ثِ رَ] (ع ص) تأنیث داثر: امم داثرة؛ امتهاي از میان رفته. اقوام منقرض شده.
داثرة.
[ثِ رَ] (اِخ) نام موضعی فزاره را. (معجم البلدان).
داثن.
[ثِ] (اِخ) نام ناحیه اي نزدیک غزّه از اعمال فلسطین به شام و بدانجا مسلمانان با رومیان درآویختند و آن نخستین جنگ بود میان
ایشان. (معجم البلدان).
داج.
(ع ص)( 1) تاریکی شب. (برهان). سیاهی شب. (شرفنامهء). شب تاریک. (برهان). شب بسیارتاریک. داجی. تاریک (دهار). شب
سخت سیاه از تاریکی. سیاه از تاریکی. شبی بغایت تاریک. ظلمانی. مُظلم. مُدلهم. تاري. تارین. تیره. صاحب غیاث اللغات گوید:
بجیم عربی (بدون تشدید) لفظ فارسی است به معنی تاریکی و تاریک و داج بتشدید جیم معرب آن است و نزد بعضی عربی
الاصل به معنی بسیار تاریک - انتهی : شبی پیش کردم چگونه شبی همی از شب داج تاریک تر. دقیقی (از المعجم ص 214 ). تا
شب جاه تو از بخت تو روشن روز است روزهاي همه اعدات شبان داج است. مسعودسعد از نور جبین تو بود روز منور وز گیسوي
مشکین سیاه تو شب داج. سوزنی. نیست بازي ز شیر بردن تاج تا چه شب بازي آورد شب داج.نظامی. نیز ممکن بود که در شب
صفحه 628 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داج نیمه سودي نهان کنیم از باج.نظامی. روز سفید آن نه شب داج بود بود شب اما شب معراج بود.نظامی. آن ز روز سپید تا شب
داج بمددهاي لطف تو محتاج.نظامی. بیاض روي تو روشن چو عارض رخ روز سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج. حافظ. فشاند
با دال مفتوح « دجو » غالیه ساي هوا بچهرهء روز غبار مشک تر از چین طرهء شب داج. منصور شیرازي (از شرفنامه). ( 1) - از مصدر
و جیم و واو ساکن، به معنی تاریک گردیدن شب. (منتهی الارب).
داج.
[داج ج] (ع ص، اِ)( 1) صاحب اقرب الموارد گوید: الداج فی الاصل اسم فاعل ثم استعمله العرب للجمع کما استعملو الحاج. خر و
اشتر بکرایه دهنده. (منتهی الارب). مکاریان. مکاري. (برهان ||). خربندگان و پیادگان شحنه و بازرگانان. (از شرح قاموس).
سوداگران. تاجران ||. اعوان. (منتهی الارب). مددکاران ||. تابعان حاج. (آنندراج). الدّاج اتباعُ للحاج کالخدم الارض؛ اي یدبون
و یسعون فی السفر. (اقرب الموارد). الذین یتبعون الحاج؛ اي الغلمان. (مهذب السماء). و منه الحدیث، هؤلاءالدّاج و لیسوا بالحاج.
با دال مفتوح و جیم مشدد). ) « د ج » (منتهی الارب). ج، داجون و داجه. (اقرب الموارد). ( 1) - از مصدر
داجٍ.
[جِنْ] (ع ص)( 1) عیشٌ داج، عیشٌ رغید. (اقرب الموارد). یقال انه لفی عیش داج کأنه یُراد به الخفض و الدعۀ. (منتهی الارب).
با دال مفتوح و جیم ساکن). ) « دجو » داجی. (اقرب الموارد). ( 1) - از مصدر
دأج.
[دَ] (ع مص) سخت به دم درکشیدن آب را ||. اندك اندك خوردن. (از لغات اضدادست). (آنندراج ||). ذبح کردن ||. پاره
کردن مشک و دمیدن در وي. (آنندراج).
داجک.
[جَ] (اِ) گوشوار. داچک. رجوع به داچک شود.
داجل.
[جَ] (اِخ) نام قصبه اي محکم در خطهء شمال غربی پنجاب در هندوستان. واقع در 29 درجه و 37 دقیقه عرض شمالی و 67 درجه و
9 دقیقه طول شرقی. (قاموس الاعلام ترکی).
داجن.
[جِ] (ع ص) دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دَواجِن. (مهذب الاسماء): جمل
داجن؛ شتر آبکش. (منتهی الارب). شاة داجن؛ گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دَواجِن ||. مقیم در جایی. (ناظم الاطباء).
داجنۀ.
[جِ نَ] (ع ص) تأنیث داجن ||. باران نیکوبارندهء بلافصل. (منتهی الارب). باران پیوسته ||. گوسپند و کبوتر که اهلی باشد. کبوتر
دست آموز. (ناظم الاطباء).
داجون.
(اِخ) نام دهی است به رملهء شام. از آنجا است ابوبکر محمد بن عمر بن احمدبن سلیمان الداجونی الرملی القمري... (معجم البلدان).
داجون.
3) و در بیت داجون حدود -1 : 23 ) و دراشدود (اول سموئیل 5 : (اِخ) بت مشهور و معروفی بود که فلسطینیان او را در غزه (داود 16
یهودا (یوشع 15:41 ) و در بیت داجون حدود اشیر (یوشع 19:27 ) و سایر اماکن پرستیدندي. اما در خصوص هیأت این بت اختلاف
کرده اند و قول مشهور آن است که از کمر ببالا شبیه انسان و از کمر بپائین شبیه ماهی بود و دور نیست که اسم او را از داج که به
که یکی از خدایان هندویان است نیز بدین هیأت میباشد. اما روبنسن برآن است « وشنو » معنی ماهی بزرگ میباشد مشتق کرده باشند
که لفظ داجون از داجان عبرانی مأخوذ است که به معنی گندم میباشد و بدین لحاظ داجون خداي زراعات بوده و موشان و
حیوانات مضره را هلاك میکرده است. (اول سموئیل 6:4 ) لیکن این قول محل اعتنا و اعتبار نیست. علی الجمله از صورت این بت و
سکونت فلسطینیان در ساحل دریا و سایر مطالب که بدانها نسبت دارد معلوم میشود که خداي ماهیان بوده است و از امور عجیبهء
تاریخ عبرانیان اینکه چون تابوت عهد را در هیکل این بت گذاردند خودبخود به رودرافتاد و گردنش شکست. (قاموس کتاب
مقدس).
داجونی.
(ص نسبی) منسوب به داجون، دهی به رملهء شام. (سمعانی).
داجۀ.
[جَ / داجْ جَ] (ع اِ) پس روان لشکر. (منتهی الارب). تُباع عسکر. (از اقرب الموارد ||). چیز اندك و حقیر از حاجت، یا حاجۀ. داجۀ
از اتباع است و منه الحدیث، ما ترکت حاجۀ و لا داجۀ. (منتهی الارب).
داجی.
(ع ص، اِ) داجٍ. تاریک. داجیۀ ||. عیش خفیض. (از اقرب الموارد). عیش پست و دون. (ناظم الاطباء). داجیۀ.
داجیک.
(اِ) صورتی از تاجیک، تازیک، تازي و مراد از آن اعراب و کشور آنان است. (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2596 ). اما این قول
براساسی نیست و تاجیک ایرانی تبار فارسی زبان است. مقابل ترك.
داجیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث داجی. لیلۀٌ داجیۀ، شب تاریک. ج، دَواجی ||. نعمۀ داجیۀ، نعمت تمام و فراخ. (منتهی الارب). نعمت سابق.
(اقرب الموارد).
داچ.
(اِخ) از اقوام اروپاي قدیم ساکن حدود رومانی. اما اصل و نسب آنان بدرستی معلوم نیست. بمناسبت مشابهت میان نام این قوم و
نام (دچ) که نام اصلی مردم آلمان است، احتمال مناسبتی میان این دو میدهند. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به داچیا شود.
داچک.
[چَ] (اِ) گوشواره. (برهان) (جهانگیري). داجک. شنف : آن شیهه اي که مرکب تندت همی زند بر خنگ آسمان چو نواي
چکاوك است وان نعل کهنه اي که بیفتد ز پاي او در گوش اختران فلک( 1) لعل داچک است. شرف شفروه [ در صفت اسب
ممدوح ]. ( 1) - ن ل: دختران جنان.
داچیا.
(اِخ) نام قدیم خطهء بزرگی از اروپا و حدود آن از جنوب نهر طونه و از مشرق دریاي سیاه و نهر دنیستر و از شمال به کوههاي
کاراپات و از مغرب به نهر تیس محدود و محاط است. وضع قدیم این خطه معلوم نیست. در قرن دوم میلادي تراژان سردار رومی با
مردم داچیا جنگیده است و آنان را مغلوب کرده. در دولت روم داچیا ایالتی جداگانه بود و بعد اورلیوس در جنوب نهر طونه خطه
اي را یعنی قسمتی از بلغارستان را این نام داد بعدها در دولت بیزانس بچند ایالت منقسم گشت. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به
داچ شود.
داح.
(ع اِ) بازیچهء بچگان. (دهار ||). نقشی است رنگین که بر لوح کشند براي مشغولی کودکان ||. دست برنجن تافته بابریشم||.
نوعی از بوي خوش ||. نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد. (منتهی الارب). نقش و نگار.
داحر.
[حِ] (ع ص) نعت فاعلی از دحر به معنی راننده و دورکننده. دَحور. (منتهی الارب).
داحس.
[حِ] (ع اِ) قرحه اي است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه اي است که میان ناخن و
گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). خوي درد. ناخن خوار. (زمخشري). ناخن خور. (حبیش تفلیسی). درد ناخن.
عقربک (در انگشت). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه( 1). داحوس. ناخن پال. کژدمه. داخش. ضریر انطاکی در
تذکره آرد: داحس، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب مادة حارة فی الاغلب بین الاغشیۀ تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث و
تسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشدة حس العضو و کثرة العروق هناك و علامته نتوء و حمرة و وجع شدید ان
تمحضت الحرارة و الا کان خفیفاً و سببه اما توفر مادة او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربۀ... (تذکرهء ضریر انطاکی ج 2
صفحه 629 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Panaris - ( ص 95 ). و نیز رجوع به داخس شود. ( 1
داحس.
[حِ] (اِخ) نام زنی معروف. (منتهی الارب).
داحس.
[حِ] (اِخ) نام اسب قیس بن زهیر عبسی است، و منه حرب داحس؛ گرو بستند قیس و حذیفۀ بن بدر بر بیست شتر و معین کردند
غایت دوانیدن اسبان را صد پرتاب تیر و مدت یراق شدن اسب را چهل شب. پس قیس داحس و غبرا را در میدان انداخت و حذیفۀ
خطار و خنفاء را و بنوفزاره از گروه حذیفه در راه به کمین نشستند و غبرا را که سبقت نموده بود رد کردند و طپانچه ها زدند. پس
میان ذبیان و عبس جنگ برخاست چهل سال و آن اسب را داحس بدان گویند که مادرش جَلوي کبري گذشت بر ذي عقال که
نري کریم و نجیب بود و همراه او دو دختر خردسال قبیله بودند پس آنگاه که ذي عقال جلوي را دید مستی نمود وي را انداخت
پس جوانان قبیله خندیدند و آن دختران شرمگین شدند، و ذي عقال را گذاشتند و ذي عقال جهید بر جلوي و جلوي قبول نطفه
نمود پس حوط مالک ذي عقال چون چشم اسب خود را دید دانست که بر ماده جهیده است و حوط مردي بود بسیار بد پس از
آنان آب نر خود را خواست و چون میان ایشان امر بدشواري رسید، حوط را گفتند که آب اسب خود را بگیر، حوط به جلوي
حمله کرد و دست خود را به آب و خاك تر کرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت بحدي که گمان کرد که آب از بچه دان
برگرفته است اما چیزي از آن در بچه دان باقی ماند که از آن اسب کرهء قرواش پیدا شد و از اینجاست که آن اسب کره را داحس
از منتهی الارب). ان بینی و بین ) .« اشأم مِن داحس » گفتند و آن اسب کره مانند ذي عقال پدر خود برآمد. و ضرب به المثل فقیل
.( دَهري حرباً جاوزت حرب داحس و البسوس. (اوراق صولی ص 23
داحس و الغبراء .
[حِ وَلْ غَ] (اِخ)(یوم...) یکی از ایام عرب است که در آن جنگی بین عبس و فزاره و ذبیان درگرفت و مدتی دراز بماند و آن بخاطر
دو اسب داحس و غبراء بود. (مجمع الامثال). و رجوع به مادهء ذیل شود.
داحس و غبراء .
[حِ وَ غَ] (اِخ) نام دو اسب است و بر سر گرو بستن بر آنان جنگی سخت میان عبس و ذبیان درگرفت و دیري بماند. رجوع به
داحس و نیز رجوع به غبراء و مادهء فوق شود.
داحض.
[حِ] (ع ص) لغزنده و دور شونده. (غیاث ||). باطل. (غیاث) : مري اش آنکه حلو و حامض است حجت ایشان بر حق داحض
است.مولوي.
داحضۀ.
[حِ ضَ] (ع ص) تأنیث داحض. حجت باطل یعنی افزاینده : با ایشان قرعه زد از جمله مدحضان آمد و مغلوبان، من قولهم ادحضت
42 ). و اصله من دحضت رجله اذا زلقت. و منه قوله علیه السلام: یوم تدحض / حجته اذا ابطلتها. و منه قوله: حجتهم داحضۀ. (قرآن 16
.(450 فیه الاقدام. (تفسیر ابوالفتوح رازي چ 1
داحق.
[حِ] (ع ص) ناقه که زهدان آن بیرون آمده باشد بعد از ولادت ||. مرد خشمناك. (منتهی الارب ||). مرد گول. ج، داحقون||.
خرماي دفزك زرد. ج، دواحق. (منتهی الارب).
داحقون.
[حِ] (ع ص) جِ داحق. (منتهی الارب).
داحوس.
(ع اِ) داحس. ریش یا دانه اي است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). کژدم. کژدمک. خوي
درد. عقربک. گوشه. ناخن پال. ناخن خوار. کرمیشک. (مهذب الاسماء). درد ناخن. ج، دواحیس. رجوع به داحس و نیز رجوع به
داخس شود.
داحول.
(ع اِ) داهول. دام داهول. پایدام صیاد که براي شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار.
ج، دواحیل. (منتهی الارب). دامی که براي صید گور و آهو کنند.
داحوم.
(ع اِ) دام روباه. (منتهی الارب).
داحۀ.
[حَ] (ع اِ) واحد داح. بازي کودکان. یقال: الدنیا داحۀ. (مهذب الاسماء). رجوع به داح شود.
داحی.
(ع ص) گستراننده و فراخ گردانندهء زمین یعنی خداوند تبارك و تعالی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
داخال.
.( (اِ) دارخال. فدان تازه که غرس کنند. دال خال. (شعوري ج 1 ورق 419
داختن.
[تَ] (مص) دانستن. (جهانگیري) (برهان).
داخج.
[خِ] (اِ) چیزي شبیه به پشم و مایل بسبزي و پرشاخ که بر شاخهء درخت جنگلی متکون میشود و بزبان تنکابنی این نام دارد. (انجمن
آرا) (آنندراج). سبزي و پشمها که در جنگل ها بشاخه ها و سنگها سبز میشود. خزه.
داخر.
[خِ] (ع ص) خوار. ذلیل. صاغر. (منتهی الارب). مهان. ج، داخرون. (مهذب الاسماء).
داخرجین.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 24000 گزي شمال آوج و 6000 گزي راه عمومی. معتدل و
داراي 427 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خررود و چمن قمشلو. محصول آنجا غلات و سیب زمینی و نخود و مختصر باغات. شغل
.( اهالی آنجا زراعت و قالی و جاجیم بافی و راه آن مالروست و ماشین میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
داخرون.
[خِ] (ع ص) جِ داخر. (مهذب الاسماء).
داخس.
[خِ] (ع اِ) خوي درد. گوشه. داحس. داحوس. ورم حاري که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردي سخت و آن را به
فارسی کژدمه گویند. عقربک. آماس صلب که اندر بن ناخن باشد آن را داخس گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آماسی بود گرم
و دردناك و با ضربان اندر حوالی ناخن و درد آن تا بغل دست و بیغولهء ران برسد و باشد که تب آرد و باشد که ریش گردد و
ریم کند و گنده شود و انگشت از آن بر خطر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هو ورم حار خراجی یعرض عند الاظفار مع شدة الم و
ضربان و ربما یبلغ المه الابط و ربما اشتدت معه الحمی. (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 323 ). صاحب کشاف
اصطلاحات الفنون آرد: با خاء معجمه نزد اطبا ورم حاري است که عارض میشود بنزدیک ناخنهاي آدمی و دردي سخت دارد با
ضربان قوي و تمدد و در نتیجه ناخنها را خواهد انداخت و بسا باشد که تب بیاورد چنانچه در بحر الجواهر گفته.
داخس.
[خِ] (ع ص) هر چیز که در زیر خاك پنهان کنند. داخسۀ. (از منتهی الارب (||). اِ) واحد دواخس که دیگدان باشد. (منتهی
الارب).
داخسۀ.
صفحه 630 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خِ سَ] (ع ص) تأنیث داخس.
داخش.
[خِ] (اِ) ناتوانی و کم زوري و بیماري : مبتلاي علت داخش شده کار او شام و سحر نالش شده. میرنظمی (از شعوري ج 1 ورق
است. « داخس » 416 ). اما کلمه ظاهراً مصحف
داخل.
[خُ] (اِ) درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین براي نشستن مردم از چوب و
سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپردهء بارعام و
آن احاطه اي باشد که در پیش سراپردهء خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در او کسی سوار گذشتن نتواند
بسبب بزرگی علم : نرگس از پهلوي سنبل سوي ما چشمک زن است تا بدان چشمک اسیر طرهء سنبل شویم شاه تا داخل بساط
آراست اندر مدح او چون علم گشتیم باري سوي آن داخل شویم. امیرخسرو. نوك رمحش چرخ اطلس را دریده بارها بر سر اعلام
داخل بسته اطلس پارها. امیرخسرو ||. علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان).
داخل.
[خِ] (ع ص) درآینده. که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده. درشونده. ج، داخلون. (مهذب الاسماء ||). درآمده. وارد.
درشده. نفوذ کرده. (ناظم الاطباء (||). اِ) درون. اندرون. تو. باطن، مقابل برون و خارج : سرزده داخل مشو میکده حمام نیست. -
داخل اذن؛ صماخ. - داخل البلد؛ اندرون شهر. (مهذب الاسماء). - داخل الحُبّ؛ صفاي درون خم. (منتهی الارب). - داخل السّر؛
محرم و معتمد و همراز و دمساز. (ناظم الاطباء). - داخل النسب؛ مقابل خارج النسب، دخیل. رجوع به دخیل و خارج النسب شود. -
داخل جمع و خرج نیست؛ کنایه از آن است که اعتباري ندارد و در شمار عزیزان نیست : مدعی بی حساب میگوید داخل هیچ جمع
و خرجی نیست. تأثیر (ازآنندراج). و نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 69 شود. - داخل لیل و نهار؛ سري میان سرها. با اعتبار||.
درونی ||. نزد علماء رمل شکلی است از اشکال رمل و شرح آن ضمن معنی لفظ شکل بیان شود ان شاءالله تعالی. (کشاف
اصطلاحات الفنون ||). به اعتبار کونه جزء یسمی رکناً و به اعتبار بحیث ینتهی الیه التحلیل یسمی اسطقساً و به اعتبار کونه قابلا
للصورة المعینۀ یسمی مادة و هیولی و به اعتبارالمرکب مأخوذاً منه یسمی اصلا و به اعتبار کونه محلا للصورة المعینۀ بالفعل یسمی
موضوعاً. (تعریفات).
داخل.
[خِ] (اِخ) لقب زهیربن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب).
داخل.
[خِ] (اِخ) عبدالرحمان بن معاویۀ بن هشام الداخل، از ملوك اموي اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1
ص 302 شود.
داخل.
[خِ] (اِخ) (الواح الداخل) نام محلی مرکب از چند تپهء ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس
الاعلام ترکی).
داخل.
به گیلان. (حدود العالم). « این سوي رودیان » [خِ] (اِخ) نام ناحیه اي است از آنِ
داخل.
[خِ] (اِخ) طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است : در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و
پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119 ). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردي
دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120 ). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوي وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و
.( آسیاهاي طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120
داخل شدن.
[خِ شُ دَ] (مص مرکب)درآمدن. اندر آمدن. دخول. وارد شدن. فروشدن. داخل گشتن. ورود کردن. ولوج. داخل گردیدن.
درشدن : شبی بیکی از مجالس ملوك داخل شد. (مجالس سعدي).کبن؛ داخل شدن دندان ثنایاي آدمی از بالا و پایین در غار
دهن. (منتهی الارب). - داخل لیل و نهار شدن؛ اعتبار یافتن. سر میان سرها آوردن ||. نفوذ کردن. (ناظم الاطباء).
داخل کردن.
[خِ كَ دَ] (مص مرکب)درآوردن. اتلاج. اِدخال. اندماج: اسلق العود فی العروة؛ داخل کردن چوب را در گوشهء کوزه و جز آن.
(منتهی الارب). - داخل جنگ کردن؛ بجنگ واداشتن. - داخل چیزي کردن؛ آمیختن و درآوردن درآن. پیوسته کردن. (ناظم
الاطباء).
داخل گردیدن.
[خِ گَ دي دَ] (مص مرکب) در شدن. داخل شدن. بدرون رفتن. درآمدن. داخل گشتن.
داخل گشتن.
[خِ گَ تَ] (مص مرکب)درآمدن. درشدن. بدرون رفتن. داخل شدن. داخل گردیدن.
داخلون.
[خِ] (ع ص) جِ داخل. (مهذب الاسماء).
داخلون.
[خِ] (اِ) مرهم داخلون. مرهم دیاخیلون( 1). لعابات (بحر الجواهر) : گفتا ز من برو تو بنزد (بسوي) طبیب شهر وز وي بیار مرهم
.Diachylon. Diachylum - ( شنگرف و داخلون. سوزنی. ( 1
داخلۀ.
[خِ لَ] (ع ص) تأنیث داخل. رجوع به داخله شود. - داخلۀ الارض؛ نهانی زمین. ج، دواخل. (منتهی الارب). - داخلۀ الازار؛ طرفی
که بتن رسد نزدیک جانب راست. (منتهی الارب). - داخلۀ الرجل؛ نیت مرد و مذهب او و دل نهانی او. (منتهی الارب).
داخله.
[خِ لَ] (ع ص، اِ) داخلۀ. مقابل خارجه. درون. باطن. اندرون ||. تمام مملکتی. مقابل خارجه یعنی ممالک بیگانه. - وزارت داخله؛
وزارت کشور. رجوع به کشور (وزارت کشور) شود.
داخلی.
[خِ] (ص نسبی) منسوب به داخل، درونی. مقابل خارجی و بیرونی. اندرونی. باطنی. - استعمال داخلی؛ خوردن و آشامیدن و حقنه
.Administrer a l'interieur - ( (در دوا)( 1). مقابل استعمال خارجی، که اندرونی است. رجوع به داخلۀ شود. ( 1
داخلیله.
[لَ] (اِخ) نام مدیریتی (حاکم نشینی) به مصر سفلی. (قاموس اعلام ترکی).
داخلیون.
[خِ] (اِ) داخلون. لعابات. (بحر الجواهر).
داخم.
[خِ] (اِ) رزق و روزي. (جهانگیري) (برهان). رزق. (اوبهی).
داخنۀ.
[خِ نَ] (ع اِ) دوددان. ج، دواخن. (مهذب الاسماء).
داخول.
(اِ) داخُل که درگاه پادشاهان باشد. (برهان). دارافزاین که بر در سلاطین از چوب و سنگ بود. (شرفنامه). دکان. دکه و سکوئی که
بر درگاه اکابر سلاطین بجهت نشستن سازند. (برهان). درگاه و صفه که بر در سلاطین از چوب و سنگ سازند براي نشستن||.
صفحه 631 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
علامتی که صیادان در صحرا نزدیک بدام نصب کنند تا صید از آن بترسد و بجانب دام راهی شود. (برهان ||). علامتی که بر
اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (برهان). مترسک. مترس( 1). چیزي که در کشتزارها براي رمیدن مرغان سازند.
.epouvantail - ( داحول. داهول. ( 1
داخیدن.
[دَ] (مص) از هم جدا کردن. (برهان). پشم و پنبه از هم جدا کردن. پراکنده کردن. (انجمن آرا ||). نظر بر چیزي افکندن. دیده ور
شدن. (برهان).
داد.
(اِ)( 1) عدل. (برهان). مَعدِلَه. (منتهی الارب). بذل. (برهان). قسط. نصفت. مقابل ستم. ظلم و جور. عدالت. (برهان). نَصف. نِصف.
نَصَف. (منتهی الارب) : اي شهریار راستین، اي پادشاه داد و دین اي نیک فعل و نیکخواه،اي از همه شاهان گزین. دقیقی. خرد بهتر
از هر چه ایزدت داد ستایش خرد را به از راه داد.فردوسی. کجا داد و بیداد پیشت یکیست جز از کینه گستردنت راي
نیست.فردوسی. گر ایدون که هرمز نه بر داد بود زمین و زمان زو بفریاد بود.فردوسی. هر آن گنج کان جز بشمشیر داد فراز آید از
پادشاهی مباد.فردوسی. در داد بر دادخواهان مبند ز سوگند مگذر نگهدار پند.فردوسی. بکوشیم ما نیکی آریم و داد خنک آنکه
پند پدر کرد یاد.فردوسی. چنین گفت نوشیروان را قباد که چون شاه را سر بپیچد ز داد.فردوسی. گر ایمن کنی مردمان را بداد خود
ایمن بخسبی و از داد شاد.فردوسی. یکی پند آن شاه یاد آورم ز کژي روان سوي داد آورم.فردوسی. یکی پاك دستور پیشش بپاي
بداد و بدین شاه را رهنماي.فردوسی. بدان اي پدر کاین سخن داد نیست مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.فردوسی. داد ببین تا
کجاست فضل ببین تا کراست کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم. منوچهري. خواسته داري و ساز بیغمیت هست باز ایمنی و عز
و ناز، فرخی و دین و داد. منوچهري. تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشهء او طرب و مذهب او دانش و داد. منوچهري. با
دهش دست و دین و داد همی باش میر همی باش و میرزاد همی باش. منوچهري. داد بر خسرو است عدل بر شهریار جود بر شاه
شرق بخشش مال و نعم. منوچهري. بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. (تاریخ بیهقی). به داد کوش و بشب خسب
ایمن از همه بد که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). چو در داد شه آورد کاستی بپیچد سر هر
کس از راستی.اسدي. بداد و دهش کوش و نیکی سگال ولی را بپرور، عدو را بمال.اسدي. مبادت بجز داد کاري دگر به از وي
مدان یادگاري دگر.اسدي. بدرد کسان دل مدارید شاد که گردون همیشه نگردد به داد.اسدي. داد آبادانی بود و بیداد ویرانی. (از
قابوسنامه). بداد و دهش جوي حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم.ناصرخسرو. خوي نیکو و داد را بلفنج کاین دو سیرت ز
رسم احرارست. ناصرخسرو. وینت گوید گر جهان را صاحب عادل بدي برجهان و خلق یکسر داد او پیداستی. ناصرخسرو. بکار
خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی داد پیش آر.ناصرخسرو. جانت نمانده ست جز به داد درین بند داد خداوند را مدار
به بیداد.ناصرخسرو. زفعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان. ناصرخسرو. و قاعدهء ملک
پارسیان بر عدل نهاده بوده ست و سیر ایشان داد و دهش بوده. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 5). روز کین ورزم در پیکار
کردن چون علی روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر. معزي. محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت چنانکه دین محمد بعدل و
داد عمر.انوري. رایش چو دست موسوي در ملک برهانی قوي دادش چو باد عیسوي تعویذ انصار آمده. خاقانی. پس در داد بسته
چون مانده ست گر بمسمار در ندوخته اند.خاقانی. ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت بحکم اوست قضا بسته با رضا میثاق.
خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم.خاقانی. اگر سالها دل در داد کوبد بجز بانگ حلقه جوابی
نیابی.خاقانی. چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیدهء داد و عدل بیدار گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). داوري و داد نمی بینمت وز
ستم آزاد نمی بینمت.نظامی. گفت اي شه داد من از بود اوست خود سیاه این روز من از دود اوست. مولوي. گوشهء عرشش بتو
پیوسته است هین مجنبان جز به دین و داد دست.مولوي. یار من آنکه لطف خداوند یار اوست بیداد و داد و رد و قبول اختیار
اوست. سعدي. جفاپیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.سعدي. نکند هرگز اهل دانش و داد دل مردم خراب و
گنج آباد.سعدي. خداي ما که با عدلست و داد است همه چیزي بیک بنده نداده ست هرآنچه حاکم عادل کند همان دادست. ؟ (از
مجموعهء مختصر امثال چ هند ||). عادل. دادگر : جهان را ز هرگونه داریم یاد ز کردار شاهان بیداد و داد.فردوسی. چنین گفت
کاي مهتر داد و پاك ز پیروزگر آفرین بر تو باد.فردوسی ||. قانون (دات اوستائی ||). قضاء. حکم. داوري. حکم راندن. حکومت
اعم از خوب و بد ||. اندازه. میزان : باز میکائیل رزق تن دهد سعی تو رزق دل روشن دهد او به داد کیل پر کرده ست ذیل داد
رزق تو نمیگنجد بکیل.مولوي ||. بخشش. عطا. عطیه. دهش : چون نیاز آید سزاوار است داد جان من کُریان این سالار
باد.ابوشکور. تو داد خداوند خورشید و ماه ز مردي مدان و ز فزونی سپاه.فردوسی. که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش
برترین پایه بود.فردوسی. همه پیش کیخسرو آورد زود به داد و دهش آفرین برفزود.فردوسی. این جهان را سفله دان، بسیار او
اندك شمر گرچه بسیار است داد سفله آن بسیار نیست. ناصرخسرو. چارهء آن دل عطاي مبدلیست داد حق را (او را) قابلیت شرط
نیست( 2) بلکه شرط قابلیت داد اوست داد لب و قابلیت هست پوست.مولوي. داد دریا چون ز خم ما بود چه عجب در ماهیی دریا
بود( 3). مولوي (مثنوي چ نیکلسن). گفت بعد عزت این اذلال چیست گفت آن داد است و اینت داوریست.مولوي. دگر کریم چو
حاجی قوام دریادل که نام نیک ببرد از جهان ببخشش و داد. حافظ ||. خیر و صلاح : بسی خواهش و پوزش آراستیم همی زان
سخن داد او خواستیم.فردوسی ||. قسمت. تقدیر. داده : ز خورشید تابنده تا تیره خاك گذر نیست از داد یزدان پاك.فردوسی||.
راست. بحق. صدق. راستی. (برهان) : سخن گوید و گفت تو بشنود اگر داد گویی بدان بگرود.فردوسی. کنیزك بدو گفت کز راه
داد منم دختر مهرك نوش زاد.فردوسی. گر این گفته داد است ره بسپرید وگر نیست از خاطرم بسترید.فردوسی ||. انصاف : که
شهر و راه مینو را مفرموش سخنهایم بگوش داد بنیوش. (ویس و رامین ||). انصافاً. الحق. حقاً. الحق والانصاف : لقیط کردي فرزند
خویش و میدانی که شعر باشد فرزند شاعران حق و داد. سوزنی. با دیو ابوالمطفر گشته بحق و داد سیب دو نیم کرده و گوز
دوپهلوي.سوزنی ||. اعتدال. (برهان ||). نام جوششی است با خارش بسیار که آن را به عربی قوبا گویند و به هندي نیز این علت را
داد خوانند. (برهان). بریون. (جهانگیري) : امان الله از آن گرگین میلاد که گرگین است میل گردن او ز بس مردم که از وي داد
خواهند گرفته داد سرتا پا تن او.(از جهانگیري (||). اصطلاح موسیقی) آهنگی است در موسیقی قدیم ||. عمر و سن و سال آدمی.
(برهان). زاد. سن. سال : نوروز بر تو فرخ و فیروز بامداد از بخت دادیابی و از داد برخوري.قطران. انجمن آرا نویسد: صاحب
جهانگیري به معنی عمر و سن آورده و این شعر قطران را شاهد کرده و رشیدي گفته که معنی حقیقی نیز از آن توان اراده کرد
یعنی از بخت عدل نصیب یابی و از عدل بهره ور شوي. - انتهی. - به داد برآمدگی؛ بزاد برآمدگی، سالمندي. - به داد برآمدن؛
بزاد برآمدن، سالمند شدن ||. بهره. (برهان). حصه و بهره. (لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانهء لغت نامه) : هزار بتکده کندي
قویتر از هرمان دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد ز ملک و مملکت مندهیر( 4) یافته بهر ز گنج مملکت سومنات یافته
داد.فرخی ||. تظلم. (لغت محلی شوشتر). تظلم و وارسیدن. (برهان). مظلمۀ. ظلامۀ. (منتهی الارب). رجوع به داد دادن و داد
خواستن شود ||. ماضی دادن ||. مخفف دادن : باز باید گشت و یکهفته آسایش داد. (کلیله و دمنه). بداد و بگاد است میل تو
لیکن بدادن سواري بگادن پیاده.سوزنی ||. کلمهء داد را در دو معنی اخیر ترکیباتی است اضافی و عطفی و جز آن چون: روي داد،
ماوقع. ستد و داد، معامله، خرید و فروش. و هم در معنی عدل و انصاف چون: -باداد؛ با عدالت. عادل. دادگر : و این [ ماوراءالنهر ]
ناحیتی باداد و عدل است. (حدود العالم). پدرت آن شهنشاه باداد راست ز خاقان پرستار زاده نخواست.فردوسی. بشاه جهان گفت
بوزرجمهر که اي شاه باداد و باراي و مهر.فردوسی. بر ایشان جهاندار کرد آفرین که اي مهربانان باداد و دین.فردوسی. خنک شاه
باداد یزدان پرست کزو شاد باشد دل زیردست.فردوسی. چو شد شاه باداد بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر.فردوسی. -بیداد؛
ستم : جانت نمانده ست جز بداد درین بند داد خداوند را مدار به بیداد.ناصرخسرو. -پاك داد.؛ -دادِ دِل؛ خواستهء دل. خواهشهاي
دل : غم داد دل از کنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد.نظامی. - روز داد؛ روز جزا. روز قیامت. روز رستاخیز : ز گوش پنبه برون
آر و داد خلق بده وگر تو می ندهی داد، روز دادي هست. سعدي ||. فریاد بلند. آواز بلند. خروش. فغان. فریاد و فغان. (برهان).
مأخذ آن فریاد متظلمان از ظلم ظالمان و طلب عدل از پادشاه است. (انجمن آرا). آواز بلند. انصاف و عدل طلبیدن بوده و سپس به
معنی مطلق فریاد آمده است : برفت آن گلبن خرم ببادي دریغی ماند و فریادي و دادي. - دادش بلند شدن؛ فریاد وي برخاستن از
تعدي و آزار. - درهء بیداد؛ دره اي که از بس دوري آواز بتک آن نتواند رسید. آنجا که ستم بسیار کنند ||. داد! یا اي داد؛ طلب
عدالت، از دست تو! فریاد از دست تو : من بگیرم عنان شه روزي گویم از دست خوبرویان داد( 5).سعدي. - اي داد بیداد!؛ کلامی
که گاه تأثر از چیزي و یا حسرت و افسوس بر چیزي ادا کنند. - بداد آمدن از دست...؛ فریادش بلند شدن از دست... بستوه آمدن
از، زلّه شدن از. - بداد آوردن؛ زلّه کردن. ستوه کردن. بفریاد آوردن. - بداد رسیدن؛ رفع ظلم کردن. کمک کردن. یاري دادن.
(||پسوند) مزید مؤخري است اسامی پاره اي امکنه را چون: بغداد. فرنداد. خداداد. خنداد. برداد. و این در فرس هخامنشی و اوستا
به معنی دادن و آفریدن و بخشیدن (از ریشهء دا ||). مزید مؤخري است اسامی اشخاصی را از (data اسم مفعولی است (دات
همان اسم مفعول مذکور در معنی قبل: مهرداد. تیرداد. خداداد. پیشداد. ونداد (ونداد هرمز ||). مزید مؤخري است اسامی را و آن
اوستائی مبدل است که جداگانه معنی ندارد و جزئی (پساوندي) است که به انجام برخی از واژه هاي مجرد و مؤنث می « تات » از
پیوندد چون: خرداد و امرداد. و ارشتاد (ارشتات = راستی) دروتاد (دروتات) (= درستی) اوپرتاد (اوپرتات) (=برتري) (فرهنگ ایران
از data اوستا ؛adada, da قانون، دستور) از ریشهء )data قانون)، پارسی باستان ) dat 1) - پهلوي ) .( باستان ج 1 ص 57 و 58
از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 2) - ن ل: داد یزدان را بهانه شرط نیست. ( 3) - در ) .dat ارمنی ع ،da، dadhaiti ریشهء
مثنوي چ خاور: چه عجب گر ماهی از دریا بود. ( 4) - ن ل: ملکت چندین امیر. ( 5) - ن ل: زنم داد (در این صورت شاهد معنی
فوق نیست).
داد.
(اِخ) (امیر...) حبشی بن آلتونتاق (ابوشجاع) ممدوح امیرمعزي شاعر. وي از جانب سلطان برکیارق تا سال 495 ه . ق. امارت
خراسان داشت و در این سال سلطان سنجر از جانب برادر به امارت خراسان بجاي وي آمد و این امیر را با سلطان جنگی بوده است
و در آن جنگ در قریهء بوژگان کشته شده. نیز رجوع به دادبک شود.
دادآر.
(نف مرکب) مخفف دادآور. دادآورنده. دادآرنده. رجوع به دادآور شود.
دادآفرید.
[فَ] (اِخ) از نامهاي خداي تعالی. (برهان (||). ن مف مرکب) از دادآفریده شده. آفریده و خلق شده از داد (||. اِ مرکب) نام
سرودي. نام نوائی از موسیقی. (برهان). نام یکی از سرودهاي موسیقی. نام یکی از الحان موسیقی، سرودي که از قدیم تا زمان
صفحه 632 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
( فردوسی مانده بوده و در آن وقت به داد آفرید ترجمه می شده است: سرودي به آواز خوش بر کشید که اکنونش خوانی تو( 1
دادآفرید.فردوسی. ( 1) - ن ل: اکنون تو خوانیش.
دادآفرین.
[فَ] (اِخ) از نامهاي خداي تعالی. حق تعالی که آفرینندهء داد است : پناهت به دادآفرین باد و بس که از بد جز او نیست
فریادرس.اسدي. به دادآفرینی که دارنده اوست همان جان ده و جان برآرنده اوست. نظامی. به نیروي دادآفرین شاد زي ز بندي که
نگشاید آزاد زي.نظامی. به طامات مجلس نیاراستم ز دادآفرین توبه اش خواستم.سعدي (||. نف مرکب) خالق عدل. پدیدآورندهء
عدالت. عدل آفریننده و آن صفت خدا قرار گیرد : بدو گفت یزدان دادآفرین ترا ایدر آورد از ایران زمین.فردوسی. جهان شد ز
دادش پر از آفرین بفرمان دادار دادآفرین.فردوسی. آن پیمبر کو باعجاز نگین بر انس و جان بود مستولی بحکم ایزد دادآفرین.
عبدالواسع جبلی (||. اِ مرکب) نام نوائی است از موسیقی. (جهانگیري).
دادآفرین.
[فَ] (اِخ) نام نیاي هجدهم اسپهبد بختیار، جهان پهلوان روزگار خسروپرویز که قصهء او در بختیارنامه آمده است و نوادهء پنجم
.( رستم دستان. (تاریخ سیستان ص 8
دادآور.
[وَ] (نف مرکب) عدالت آورنده. دادآر : ازو ویژه آباد هر بوم و بر که یزدان دادآورش دادفر بتوفیق دادآور ذوالمنن بگسترد دین
در دل مرد و زن. شمسی (یوسف و زلیخا).( 1) همی رفت یوسف بچندین جمال بتوفیق دادآور ذوالجلال. شمسی (یوسف و زلیخا).
که ام منکه بر خلق پرده درم نه من ضد آیین دادآورم. شمسی (یوسف و زلیخا). ( 1) - این مثنوي در چ 1 همه جا منسوب به
فردوسی قید شده است.
دادآوري.
[وَ] (حامص مرکب) عمل دادآور. رجوع به دادآور شود.
دادا.
(اِ) هر کنیزي را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً. (برهان). داه پیر که خدمت اطفال
کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند. دده : بیرون بر از این طفلی ما را برهان اي جان از منت هر داد و وز غصهء هر دادا.مولوي. راست
بشنو صوفیا بالله ز من خواهري داري بصورت به ز من گر ببینی حسن مهرآراي او تو مرا خوانی یقین داداي او. شاه داعی شیرازي.
||قابله را نیز گویند که ماماچه باشد. (لغت محلی شوشتر). زنی که اطفال را در وقت زادن گیرد ||. به هندي جد پدري را گویند.
||پدر در تداول مردم قزوین از زبان کودکان؛ دادات آمد، پدرت آمد ||. در تداول مردم قزوین این کلمه در آغاز اسامی
دادا علی. دادا حسین. و جز آن و این مأخوذ از معناي ماقبل است. ؛« بابا » اشخاص درآید نظیر کلمهء
دادا.
(اِخ) (شیخ تقی الدین محمد) از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفربن مبارزالدین محمد از امراي آل مظفر. رجوع شود به تاریخ
عصر حافظ ج 1 ص 64 . نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتابخانهء خیام که از روي چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط
است.
دأدأ.
[دَ دَ] (ع ص) دأدأة. دأداء. (لیلۀ...)، دأداة. سخت تاریک (شب). (از منتهی الارب).
دأداء .
[دَ] (ع ص) (لیلۀ...)؛ سخت تاریک (شب). (منتهی الارب). دأدأ. دأداة. دأدأة. (منتهی الارب ||). قضا ||. فراخ از قلعه ها و وادیها.
(منتهی الارب) (آنندراج (||). اِ) آخر ماه ||. شب بیست و پنجم و ششم و هفتم ||. شب بیست و هشتم و نهم ||. سه شب از آخر
ماه. (منتهی الارب). و نیز رجوع به دیداء و دؤدوء شود. ج، دَآدي. (منتهی الارب ||). آخر شب از ماه. (مهذب الاسماء).
دءداء .
[دِ] (ع مص) دأدأة. سخت دویدن شتر یا تیز رفتن. (منتهی الارب). و رجوع به دأدأة شود.
دادار.
که مفید معنی نسبت است. (غیاث). اما این « ار » و کلمهء « داد » (ص) عادل. دادگر. (آنندراج). عدل. به معنی عادل و مرکب است از
به معنی دادن و آفریدن است با « دا » نیست بلکه کلمه مرکب از ریشهء « آر » و « داد » وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از
علامت فاعلی و لغۀً به معنی بخشاینده و آفریننده است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). این کلمه در اوستا داتَر و « تار » پسوند
همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده : داد پیغام بسر اندر عیّار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا کاین فژه پیر
ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد دادار مرا.رودکی. برفتم من اکنون بفرمان تو به یزدان دادار پیمان تو.فردوسی. مصر ایزد
دادار بفرعون لعین داد کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.فرخی. بشکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات از ایزد
دادار.فرخی. هرچه باید ز آلت امکان همه دادستش ایزد دادار.فرخی. از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت بیمن دولت و توفیق
ایزد دادار.فرخی. نه آن بود که تو خواهی همی و داري دوست چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ
بیهقی). وانت گوید کردگار نیک و بد ایزد دادار و دیو ابترست.ناصرخسرو. تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار
تعالی. ناصرخسرو. مهربان بر تو خسرو عالم وز تو خشنود ایزد دادار.مسعودسعد. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد
بدادار یزدان دو دست.سعدي (||. اِخ) نامی از نامهاي خداوند. خداي تعالی عز و جل شأنه. نام خداي عزوجل. (برهان). یزدان.
ایزد. باري تعالی. (شرفنامه) : شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بر دادار بر روشنان را. دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص
114 ). به ایرانیان گفت بهرام گرد که جان را بدادار باید سپرد.فردوسی. بشد پیش دادار خورشید و ماه نیایش بدو کرد و پشت و
پناه.فردوسی. ز فرّ سیاوش فرو ماندند بدادار بر آفرین خواندند.فردوسی. چو از خواب گودرز بیدار شد ستایش کنان پیش دادار
شد.فردوسی. بفرمان دادار این نامه را کنم اسپري شاه خودکامه را.فردوسی. دل بیژن آمد ز تیزي بدرد بدادار دارنده سوگند
خورد.فردوسی. هر آنکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاك یزدان پرست.فردوسی. چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار
باشد زهر بد پناه.فردوسی. یکی جام می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد.فردوسی. از ایران بیاید یکی چاره گر بفرمان
دادار بسته کمر.فردوسی. که با فرّ و بُرزست و با مهر و داد نگیرد جز از پاك دادار یاد.فردوسی. ز دادار گردم بسی شرمناك سیه رو
روم از سر تیره خاك.فردوسی. به دادار کن پشت و انده مدار گذر نیست از حکم پروردگار.فردوسی. دادار جهان ملک جهان
وقف تو کرده ست در وقف جهان( 1) هیچکسی را نبود دست. منوچهري. همی دانست گفتی تیغ خونخوار که جان در تن کجا
بنهاد دادار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بدو داد دادار پیغام خویش بپیوست با نام او نام خویش.اسدي. ز دادار امید و فرمان و
پند مرآن راست کو از خرد بهره مند. اسدي (گرشاسبنامه ص 316 ). چو چشمی است بیننده و راه جوي که دادار را دید شاید در
اوي.اسدي. زهر بد به دادار جوید پناه باندازه هر کس دهد پایگاه.اسدي. شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت گر ازیشان برمند
اینکه یکایک حمرند. ناصرخسرو. کنم نیکی چو نیکی کرد با من خداوند جهان دادار سبحان.ناصرخسرو. هر جا که روي و باز آئی
دادار ترا نگاهبان باد.مسعودسعد. دادار جهان مشفق هر کار تو بادا کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی.خاقانی. بادت ز غایات هنر بر
عرش رایات خطر در شأنت آیات ظفر از فضل دادار آمده. خاقانی. دل من هست از این بازار بیزار قسم خواهی به دادار و به
دیدار.نظامی. درین وقت نومیدي آن مرد راست گناهم ز دادار داور بخواست.سعدي. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور
بدرگاه دادار دست.سعدي (||. ص) دارنده. (شرفنامه ||). پادشاه عادل. (جهانگیري) : نادري در همه فن ناموري در همه چیز زر
ده زوروري، دادگري داداري. مولانا مطهر ||. قاضی عادل. دادور. ( 1) - ن ل: بر وقف خدا.
دادار.
(اِخ) (شیخ...) آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمدالله مستوفی بر می آید. وي شیادي بوده است به چهره همانند سلطان جلال
الدین خوارزمشاه و از احوال او با خبر. در کرمان بدعوي خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و
فتنه قوت گرفته. سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ
دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اند و فتنه فرونشسته. (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا).
دادار.
(اِخ) نام قصبه اي در بلوچستان کنار نهر بولان. (قاموس الاعلام ترکی).
دادار دودور.
(اِ مرکب) به کنایه شرم آدمی؛ گویند: به دادار دودورش خندید، نظیر به فلانش خندید.
دادار کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از دیر داشتن و مدارا کردن بود. (انجمن آرا).
دادارم.
.( (اِخ) (مزرعهء...) از دیهاي ساوه. (تاریخ قم ص 141
داداش.
صفحه 633 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
« خان داداش » (اِ) در زبان عامه برادر. (ظاهراً ترکی است). خطابی که برادران و خواهران کهتر برادرِ مهتر را کنند و گاه تفخیم را
گویند ||. خطابی مرد را آنگاه که نام وي ندانند ||. خطابی مخاطب مرد را قصد تحقیري علی الظاهر.
داداشی.
(اِ) در زبان اطفال، برادر و بیشتر خطابی است که خواهران و برادران کهتر برادر مهتر را کنند.
دادالمیزان.
[دُلْ] (اِخ) نام قریه اي در بلوك اسیر واقع در جنوب شیراز و در شش فرسنگی شمال غربی ده اسیر، که مرکز بلوك اسیر باشد. (از
.( فارسنامهء ناصري ص 174
دادان.
.( (اِ) صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوري) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه. (شعوري ج 1 ص 321
در مأخذ نقل لغت محذوف گشته بوده « پیش » اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمهء پیشدادان یا پیشدادیان یعنی
باشد مستقل پنداشته و به معنی پادشاهان باستانی ایران گرفته و سپس اشتباه دیگري نیز « دادان » است و شعوري جزء دوم را که
مرتکب گشته و سلسلهء کیانیان را به پیشدادیان منضم ساخته است.
دادانلو.
(اِخ) دهی از دهستان جعفرآباد بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 25 هزارگزي جنوب خاوري قوچان و 10 هزارگزي شمال
خاوري شوسهء قدیم قوچان بمشهد. جلگه معتدل، داراي 174 تن سکنه. فارسی و کردي زبان. آب آن از قنات و محصول آنجا
.( غلات و سیب زمینی و شغل اهالی آن زراعت و مالداري و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دأداة.
[دَ] (ع ص) (لیلۀ...)؛ سخت تاریک (شب). (منتهی الارب). دأدأة. دأدأ. دأداء. (منتهی الارب).
دأدأة.
[دَ دَ ءَ] (ع ص) (لیلۀ...)، شب سخت تاریک: دأدأ. دأداة. دأداء. (منتهی الارب).
دأدأة.
[دَ دَ ءَ] (ع مص) سخت دویدن شتر یا تیز رفتن. دِئداء ||. دویدن اسب ||. رفتن بر نشان قدم کسی ||. جنبانیدن چیزي را||.
ساکن گردانیدن چیزي را. (از لغات اضداد است ||) پوشیدن چیزي را به چیزي ||. آواز افتادن سنگ بر مسیل ||. ازدحام و
انبوهی ||. آواز جنبانیدن کودك در گهواره. (منتهی الارب).
دادبازي.
(اِ مرکب) نام بازیی است. (آنندراج).
دادبالا.
[دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)اعتدال قد و موزونی بالا و قامت و آن را دادبود نیز گویند و دادوند، به معنی معتدل که اعتدال داده
شده باشد. (انجمن آرا). درستی و اندازهء بالا و سرتاپا که دادوند هم گویند.
دادبخش.
[بَ] (نف مرکب) عدالت بخش. بخشندهء عدل : بنام بزرگ ایزد دادبخش که ما را ز هر دانش او داد بخش.نظامی. چنان داند آن
خسرو دادبخش که چون مادر این بوم راندیم رخش.نظامی (||. اِخ) خداي تعالی : ببخشاي بر من تو اي دادبخش که از خون دل
گشت رخساره رخش. فردوسی.
دادبخشی.
[بَ] (حامص مرکب) عمل دادبخش : ستمدیده را دادبخشی کنم شب تیرگان را درخشی کنم.نظامی.
داد بخشیدن.
[بَ دَ] (مص مرکب) عدل آوردن. اعطاي عدالت.
داد بردن.
[بُ دَ] (مص مرکب) (... از کسی)، دادخواهی کردن از او نزد دیگري : دل من بستدي چه دانم کرد هم بخواجه برم ز دست تو
داد.فرخی.
دادبرزمهر.
[بُ مِ] (اِخ) ظاهراً دادبرزمهر یا دادبرزمتر از وزراء و مستشاران و درباریان عمدهء انوشیروان بوده است و شاید بزرگمهر بختگان،
.( (بوزرجمهر وزیر انوشیروان) همین دادبرزمهر باشد. (ج 1 سبک شناسی ص 52 و 53
دادبرزین.
[بُ] (اِخ) نام یکی از پهلوانان و نجباي ایران. وي معاصر بهرام گور بوده است : دگر دادبرزین( 1) رزم آزماي کجا زابلستان بدو بد
بپاي.فردوسی. ( 1) - در چ کلکته: رادبرزین.
داد بستدن.
[بِ تَ دَ] (مص مرکب)دادستدن. انتصار. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی). رجوع به دادستدن شود.
دادبک.
[بَ] (اِ مرکب) رئیس عدالتخانه، دادك و مرکب از داد فارسی به معنی عدل و بک ترکی، ظاهراً مخفف بیوك، به معنی رئیس و
سر و گویا قاضی عرفی بوده در زمان سلاجقه و پیش از آنان : دادبک از راي او دست ستم بند کرد زانکه همی راي او حکمت
نابست و پند گر زره پند او داد دهد دادبک چوزه ز بن برکند شهپر بر باز و پند.سوزنی. رجوع به دادك شود.
دادبک.
[بَ] (اِخ) حبشی بن آلتونتاق یا امیر داد حبشی بن آلتونتاق، حاکم خراسان از جانب سلطان برکیارق. وي پس از آنکه سلطان سنجر
از جانب برادر خود محمد بر خراسان بجانشینی وي امارت یافت با سنجر به جنگ برخاست و در بوژگان کشته شد. نیز رجوع به
امیرداد شود.
دادبکی.
[بَ] (حامص مرکب) منصب و مقام دادبک : منصب دادبکی و اتابکی و شحنگی دارالملک بردسیر هرسه... باز قطب الدین محمد
فرمود. (بدایع الازمان). تا کار بجائی رسید که منصب دادبگی و یک نیمهء شحنگی از وي فروگشادند. (تاریخ سلاجقهء کرمان
محمد بن ابراهیم). چون منصب اتابکی بمؤیدالدین دادند لابد شحنگی دارالملک بردسیر و دادبکی با قطب الدین می بایست
گذاشت. (تاریخ سلاجقهء کرمان محمد بن ابراهیم). اتابک محمد... چون پنج ششماه در عهد ملک طغرل و اوایل عهد ملک
بهرامشاه به اسم دادبکی و شحنگی موسوم بود. (تاریخ سلاجقهء کرمان محمد بن ابراهیم).
داد بیداد.
[دِ] (صوت مرکب) جمله اي که براي نمودن پشیمانی و حسرت گویند: اي داد بیداد.
دادبین.
(اِخ) نام حکیمی بوده است پارسی پسر هورتاب حکیم که او نیز از حکماي عهد پادشاهان پیشدادي بوده و در معرفت و تحقیق
نفس ناطقه و بقاي آن دلایل خردپسند ایشان در کتاب موسوم به زنده رود مذکور است. (انجمن آراي ناصري) (لغت و شرح آن از
برساخته هاي فرقهء آذرکیوان است).
داد پاك.
[دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)عادل کامل. آنکه براستی دادگر است : بمالید پس خانگی رخ بخاك همی گفت کاي داور
دادپاك.فردوسی. بغلطید بر پیش یزدان بخاك همی گفت کاي داور دادپاك.فردوسی. همی گفت کاي داور دادپاك یکی بنده ام
دل پر از ترس و باك.فردوسی. چنین گفت کاي داور دادپاك تویی آفرینندهء باد و خاك.فردوسی. همی گفت کاي داور دادپاك
سردشمنان اندر آور بخاك.فردوسی. چنین گفت کاي داور دادپاك بدستم ددان را تو کردي هلاك.فردوسی. همی گفت کاي
داور دادپاك گر از خستگیها شوم من هلاك.فردوسی. چنین گفت کز داور دادپاك پرامید باشید و با ترس و باك.فردوسی.
صفحه 634 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دادپرس.
[پُ] (نف مرکب) دادخواه. (آنندراج). خواهان عدالت. درخواست کنندهء عدالت. دادجو.
دادپرسی.
[پُ] (حامص مرکب) عمل دادپرس. دادخواهی.
دادپرور.
[پَرْ وَ] (نف مرکب) پرورندهء داد. عدل پرور : خواجه بوسهل دادپرور دین کدخداي برادر سلطان.فرخی. بزرگان آن دادپرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار.نظامی. کرد با دادپروران یاري با ستمکارگان ستمکاري.نظامی.
دادپسندي.
[پَ سَ] (حامص مرکب)پسندیدن داد. نیکو دانستن عدل. توجه بعدل : دولت ترکان که بلندي گرفت مملکت از دادپسندي
گرفت.نظامی.
دادپناه.
[پَ] (ص مرکب) ملجأ و ملاذ عدل. عدالت پناه : با گروهی ز خاصگان سپاه کرد نخجیر شاه دادپناه.سنائی.
دادپیشه.
[شَ / شِ] (ص مرکب) که عدالت پیشه دارد. عدل پیشه. که عدل پیشه دارد : برد سرهنگ دادپیشه زپیش آن پریچهره را بخانهء
خویش.نظامی.
دادجاد.
(اِخ) نام مردي از خانوادهء آشوتس شاخهء کوشار و از اعقاب هاایگ. وي یکی از خواهران آرداوازت (ارته باذ) از خانوادهء
مانتاگونی را که معاصر اردشیر اشکانی بود نجات داد و به قیصریه برد و با او ازدواج کرد و بقیهء افراد خاندان به امر اردشیر معدوم
.( شدند. (ایران باستان ج 3 ص 2608
داد جستن.
[جُ تَ] (مص مرکب) طلب عدالت کردن. عدل خواستن : میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم.خاقانی. تا داد همی
جوئی رنجورتري مانا گرخود شوي آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی.
دادجو.
(نف مرکب) دادجوي. دادخواه. عدالت جوینده. ج، دادجویان : بفرمود تا هر که بد دادجوي سوي موبدان موبد آورد
روي.فردوسی. جهانی بدرگاه بنهاد روي هر آن کس که بد در جهان دادجوي. فردوسی. مفرست پیام دادجویان الا بزبان
راستگویان.نظامی ||. داددهنده. دادرس : چو رامین دادجوي و دادگر شد جهان از خفتگان آسوده تر شد. (ویس و رامین).
دادجوئی.
(حامص مرکب) عمل دادجو. دادخواهی.
داد چیزي دادن.
[دِ دَ] (مص مرکب)ادا کردن حق آن. بجاي آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعري داده به جاي خویش معانی از او
و سرواده. خجسته. همی رفت پیش اندران هفتواد بجنگ آمد و داد مردي بداد.فردوسی. اما چو من این کار پیش بگرفتم می
خواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم... تا هیچ چیز از اقوال پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی). رجوع به داد دادن شود.
دادخواست.
[خوا / خا] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) داد خواستن : جان نیارد هرگز از وي دادخواست داد مظلومان از اینسان میدهد.عطار.
(||اِ مرکب) فرهنگستان این لغت را به جاي عرضحال برگزیده است یعنی نامه اي متضمن شکایت از کسی.
داد خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن : ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی دادخواهیم و پیدا ستم.فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگر خویشتن را به داور بریم.ناصرخسرو. روي بدنیا نهاده
اي ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله.ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایهء پیکار.
ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو
نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر.ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر
که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوري ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان
دهد؟ندهد.خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در
خاك و خون افغان کنان گر تو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوي. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمري ز آسمان
درخواستند.خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد.نظامی. پس سلیمان گفت اي انصاف جو داد و
انصاف از که می خواهی بگو.مولوي. بر شما کرد او سلام و داد خواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست.مولوي. سعدي به هر چه
آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدي. ستانندهء داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد
خواست.سعدي. گفت اي پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوي پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان||).
دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از : کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او.سعدي. اي صنم گر من بمیرم
ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب. سعدي ||. طلبیدن حق چیزي به تمامی : در بارگاه خاطر سعدي خرام
اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعري.سعدي.
داد خواندن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) ظاهراً به معنی تأسف خوردن بر. متأثر بودن از : چنین داد خوانیم بریزدگرد و یا کینه خوانیم از این هفت
گرد.فردوسی.
دادخوانده.
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از دادخواندن ||. در اصطلاح دادگستري، مدعی علیه. متشاکی. معروض.
دادخواه.
[خوا / خا] (نف مرکب) طالب عدل. خواهندهء داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد : که هم دادده بود و هم
دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه.فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوري دادخواه.نظامی ||. خداوند که داد
مظلومان خواهد : من اول خطا کردم اي دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مُقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردي بمن بازش اي دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کاي داور دادخواه. شمسی
(یوسف و زلیخا ||). دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض( 1)متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث.
فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه براي
انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان : همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه.فردوسی. خروشید و زد دست
بر سر ز شاه که شاها منم کاوهء دادخواه.فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوي ما دادخواه.فردوسی. همانگه
یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه.فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه.فردوسی. نگر تا
نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه.فردوسی. به میدان شدي بامداد پگاه برفتی کسی کو بدي دادخواه.فردوسی. برما
شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه.فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه.فردوسی. هرآن
کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاري و گر دادخواه.فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش
دادخواه.فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه.فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی
گرفته ست ما را پناه.فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه.فردوسی. بنزدیک شیروي شد دادخواه که او
بد سیه پوش درگاه شاه.اسدي. در داد بر دادخواهان مبند ز سوگند مگذر، نگه دار پند.اسدي. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و
دارش هم از دور باز.اسدي. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره.ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت
است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند.خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند.
خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان بر هر کران دریا مرجان تازه بینی.خاقانی. بر در او ز هاي و هوي بتان نالهء دادخواه
می پوشد.خاقانی. جهان دادخواهست و شه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر.نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوري
گشت ازو دادخواه.نظامی. خدا باد یاري ده دادخواه.نظامی. پوشید بسوك او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی.نظامی. بسا آیینه
کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان.نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش.سعدي. تو
کی بشنوي نالهء دادخواه بکیوان برت کلهء خوابگاه.سعدي. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم.سعدي. پریشانی
خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه.سعدي. جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.حافظ.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازك طاقت فریاد دادخواه ندارد.حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کز دست غم
صفحه 635 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو اي پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از
کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریهء بسیار در دل آنقدر خونم که
.Plaignant - ( گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی ||. در اصطلاح قضا و دادگستري، مدعی، خواهان. ( 1
دادخواهانه.
[خوا / خا نَ / نِ](ق مرکب) از روي دادخواهی.
دادخواه شدن.
[خوا / خا شُ دَ] (مص مرکب) در مقام دادخواهی برآمدن. در مقام عدالت جوئی برآمدن. از کسی نزد کسی شکایت بردن. رافع
قصه گشتن : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش( 1). ناصرخسرو. ( 1) - در این شاهد ممکن است شدن
خواهد بود نه دادخواه شدن. « دادخواه » معنی رفتن داشته باشد و در آن صورت شعر شاهد
دادخواهنده.
[خوا / خا هَ دَ / دِ] (نف مرکب) دادخواه. عدالت جو. ج، دادخواهندگان : بگفتی که اي دادخواهندگان بیزدان پناهید از
بدگمان.فردوسی.
دادخواهی.
[خوا / خا] (حامص مرکب) عمل دادخواه. تظلم. شکوه. رفع قصه. برداشت قصه. گزارش. ظلامه.مظلمه. تظلم و شکایت مظلوم از
ظالم و درخواست دفع ظلم. (ناظم الاطباء) : از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش آموزي آسان شده.نظامی.
دادخواهی کردن.
[خوا / خا كَ دَ](مص مرکب) تظلم کردن. قصه برداشتن. شکایت بردن. دادخواستن. دادجستن : بر سر کویش قیامت دادخواهی
میکند مشت خاکی هم زما بر چهره بودي کاشکی. سالک قزوینی (از آنندراج).
داد دادن.
[دَ] (مص مرکب) داد کردن. عدل. عُدل. عدولۀ. معدِلۀ. معدَلۀ. اغدار. انصاف. (منتهی الارب). انتصاف. انصاف دادن. حکم بحق
کردن. رفع تعدي و ظلم کردن. عدالت ورزیدن : اگر امیر جهاندار داد من ندهد چهار ساله نوید مرا که هست خرام... رودکی.
هارون الرشید ببغداد آمد و محمد امین را آنجا بنشاند و او را وصیت کرد بر سپاه و رعیت را داد دادن. (ترجمهء طبري بلعمی).
ابوطالب آن مردمان را بسخن خوش بازگردانید. چون پیغمبر(ص) تنها بماند او را گفت گروه ترا داد همی دهند، تو ایشان را داد
نمیدهی و ایدون میگویند که هرچه میخواهی بگوي و هرچه خواهی بکن و خدایان ما را دشنام مده... (ترجمهء طبري بلعمی).
مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزي به مزکت آدینه اندر آمدي و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندي و
داوري خود کردي و بقضا خود نگریستی و داد بدادي و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمهء طبري بلعمی). بده داد من زان
لبانت وگرنه سوي خواجه خواهم شد از تو به گرزش. خسروانی. چنان بگریم اگر دوست داد من ندهد که خاره خون شود اندر
شخ و زرنگ زگال. منجیک. بده داد من آمدستم دوان همی نالم از تو برنج روان.فردوسی. گر از دشمنت بد رسد یا ز دوست بد و
نیک را داد دادن نکوست.فردوسی. اگر داد دادن بود کار تو بیفزاید اي شاه مقدار تو.فردوسی. چنین گفت مر بارمان را قباد که
یکچند گیتی مرا داد داد.فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهري. دادم بده و گرنه
کنم جان خویشتن مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان. مسعودي غزنوي. گفتند خوارزمشاه داد ما را بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
.( ص 351 ). زبرقان نزدیک امیرالمؤمنین عمر خطاب آمد و شکایت و تظلم کرد و گفت داد من بده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238
با خلق خداي نیکویی کن و داد بده. (تاریخ بیهقی ص 273 ). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان... و نصرت بر دشمنان
و داد که دهند. (تاریخ بیهقی ص 93 ). سخت دشواري است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود و لیکن چه چاره است که در
تاریخ محابا نیست، آنان که با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است.
(تاریخ بیهقی ص 470 ). محال است این طمع هیهات هیهات کسی دیدي که دادش داد خرداد. ناصرخسرو. زجور لشکر خرداد و
مرداد تواند داد ما را هیچکس داد.ناصرخسرو. آنروز بباید ستمگران را داد ضعفا داد و داد ایتام.ناصرخسرو. داد تو داده ست
کردگار، ترا نیز داد بطاعت بداد باید ناچار.ناصرخسرو. تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.ناصرخسرو. نداد
داد مرا چون نداد گربه مرا ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رمه است. ناصرخسرو. چون ندهی داد خویش و داد بخواهی نیست
جز این چیز اصل و مایهء پیکار. ناصرخسرو. داد من بیگمان بحق بدهی روز حشر از نبیرهء عباس.ناصرخسرو. ور بدین اندر بخواهی
داد داد عهد بلقاسم بگیر از بلحسن.ناصرخسرو. تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت تو داد گیتی دادي و چرخ داد تو داد.
مسعودسعد. مرا اسلامیان چون داد ندهند شوم بر گردم از اسلام؟حاشا.خاقانی. چو داد من نخواهد داد این دور مرا چه ارسلان
سلطان چه بغرا.خاقانی. دانم که ندهی داد من روزي نیاري یاد من بشنو شبی فریاد من داغ شب تار آمده. خاقانی. آسمان را گسسته
شد زنجیر داد فریادخوان نخواهد داد.خاقانی. گر زمانه داد ندهد یا فلک بر تو جرم این و آن نتوان نهاد.خاقانی. دادش بده و فغانش
بشنو کاندوخته جز فغان ندیده ست.خاقانی. و اگر شاه داد من ندهد حق تعالی ظلم روا ندارد. (سندبادنامه ص 145 ). هر چه ز عدل
است چه دادت دهد و آنچه نه انصاف ببادت دهد.نظامی. گر ندهی داد من اي شهریار با تو رود روزِ شمار این شمار.نظامی. او
جهان را بخرمی میخورد داد میداد و خرمی میکرد.نظامی. یکقدح می نوش کن بریاد من گر همی خواهی که بدهی داد من.مولوي.
یا جواب من بگو یا داد ده یا مرا اسباب شادي یاد ده.مولوي. داد ده ما را از این غم کن جدا دست گیر اي دست تو دست
خدا.مولوي. اي ایاز اکنون بیا و داد ده داد نادر در جهان بنیاد نه.مولوي. ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو می ندهی داد
روز دادي هست. سعدي. زن کنی داد زن بباید داد دل در افتاد، تن بباید داد.اوحدي. مال تو داد دشمنت بدهد گر تو زو داد
دوست نستانی.ابن یمین ||. حق جنگ و ستیز و نبرد و دلیري اداکردن. نیک کوشیدن. دلیري تمام نمودن. دلاوري کردن بکمال.
مردي نمودن : پس نصربن سیار مالک بن عمرو الحمامی را بحرب فرستاد و او مردي نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد و بانگ
کرد که یا ابن المثنی اگر مردي بیرون آي بنزدیک من و داد ده، پس او بیرون آمد و با یکدیگر برآویختند. (ترجمهء طبري بلعمی).
آن ملاعین جنگ کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114 ). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و دادبدادند.
(تاریخ بیهقی ص 244 ). لشکر منصور و غلامان سرایی داد بدادند. (تاریخ بیهقی ص 543 ). به هر رزمگه در بداده ست داد چو آید
کند هر چه رفتست یاد.اسدي. - داد از تن خویشتن دادن؛ محاسبهء نفس کردن : حاسب نفسک قبل ان تحاسب. دگر داد دادن تن
خویش را نگه داشتن دامن خویش را.فردوسی. - داد از خود یا از تن خود دادن؛ کلاه خود را قاضی کردن. انصاف از خود دادن :
سدیگر بگیتی هرآنکس که داد بداد از تن خود، همو بود شاد.فردوسی. کسی کو دهد از تن خویش داد نبایدش رفتن بر
داوران.منوچهري. بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران.منوچهري. هر که داد از خویشتن بدهد از داور
مستغنی باشد. (قابوسنامه). چرا پس که ندهیم خود داد خویش وزآن پس که خود خصم و خود داوریم. ناصرخسرو. داد از
خویشتن بده تا داورت بکار نیاید. (از مرزبان نامه). ز اول داد خلق از خود بده آنگه ز مردم جو. سنائی. داد خود بده تا دادخواهان
را مقتدي گردي و از داد دهان مستغنی باشی. (سوانح الافکار). - داد بدادن؛ حکومت بعدل کردن. قضا. عدالت ورزیدن. حکم
بحق دادن. احقاق حق کردن : و چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید. (خواجه احمد حسن) و داد بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 153 ). - داد جوانی و داد شباب دادن؛ از همه لذات آن برخوردار شدن. - داد دادن از؛ حق چیزي گزاردن بوسیلهء... نیک انجام
دادن آن بکمک... : هزیمت گرفتند ترکان چو باد که رستم ز بازو همی داد داد.فردوسی ||. - برآوردن خواستهء کسی با.... دادن
حق او بوسیلهء... : وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد.فرخی. - داد دادن اندر؛ حق آن
گزاردن بواجبی. انجام دادن آن چنانکه باید. چنانکه سزاوار آن است رفتار کردن : تو داد گیتی دادي و لشکر تو کنون جهان بگیرد
کاندر نبرد بدهد داد. مسعودسعد. - داد دادن در...؛ بنهایت آن رسیدن. بتمام نکات و دقایق آن واقف شدن : در هنر بس پدر که
داد دهد پسرش سربسر بباد دهد.اوحدي. - داد زمانه دادن؛ از نعم آن چنانکه باید بهره برگرفتن. عمر گزاردن بسزاواري : بشادیش
باید که باشیم شاد چو داد زمانه بخواهیم داد.فردوسی. - داد سخن دادن؛ یا در سخن و یا اندر سخن داد دادن؛ چنانکه باید و شاید
بیان مطلب کردن. نیک از عهدهء بیان مطلب برآمدن :مصنف این کتاب سخن تمام نگفته و اندرسخن داد نداده است که از
هرجایی که فتنه انگیختند چون کشتن عثمان و علی علیه السلام و امثال ایشان این فتنه ها از عرب بود نه از اصل آن شهرها که ایشان
آنجا بودندي که فتنه خود عرب میکردند و بی ادبیها همه از عرب بود. (ترجمهء طبري بلعمی). چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت
و اندر سخن داد داد.فردوسی. همی خواهم از داور کردگار که چندان امان یابم از روزگار. کزین نامور نامهء باستان بمانم بگیتی
یکی داستان که هر کس که اندر سخن داد داد زمن جز بنیکی ندارد بیاد.فردوسی. گرنه درو داد سخن دادمی شهر بشهرش
نفرستادمی.نظامی. که گوهربند بنیادي نهادي در آن صنعت سخن را داد دادي.نظامی. - داد کاري یا چیزي دادن؛ سخت نیک
انجام دادن، بمنتهاي آن رسیدن. تا آن حد که فوق آن ممکن نیست کردن. تا حد اعلاي کاري را انجام دادن. بتمام واجبات آن
قیام کردن. حق آن را ادا کردن. گزاردن حق آن بسزاواري : بشعر خواجه منم داد شاعري داده بجاي خویش معانی از او و سرواده.
خجسته. داد خرد بده که جهان ایدون از بهر عقل و عدل مهیا شد.ناصرخسرو. داد تن دادي بده جان را بدانش داد زود یافت از تو
تن نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. بشعر داد بدادیم، داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم. مسعودسعد. و الا ملکی
که داد سلطانی داد من دانم گفتن که داد خاقانی داد.خاقانی. گفتم ملکا چه داد دل دانی داد چون عمر گذشته باز نتوانی
داد.خاقانی. گر داد آزادي دهی، قد خم کنی در خم جهی ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آمدت. خاقانی. باد گشاد از گره
آن بند را داد طرب داد شبی چند را.نظامی. هر که داد خرد نداند داد آدمی صورتست و دیونهاد.نظامی. چو من داد معنی دهم در
حدیث برآید بهم اندرون خبیث.سعدي. زینسان که میدهد دل من داد هر غمی انصاف ملک عالم عشقش مسلم است. سعدي. بروز
عرض قیامت خداي عز و جل جزاي خیر دهادش که داد خیر بداد. سعدي. ترا سلامت دنیا و آخرت باشد که بیخ خیر نشاندي و داد
حق دادي. سعدي. زمان باد بهارست داد عیش بده که دورعیش چنان میرود که برق یمان. سعدي. ملک زاده اي گنج فراوان از
پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغ بر سپاه و رعیت بریخت. (گلستان). گفتم بخرد داد بزرگی
دادم بند فلکی به زیرکی بگشادم.مجیر بیلقانی ||. - حق او را در کنارش نهادن : ز چیزي که دلتان هراسان بود مرا داد آن دادن
آسان بود.فردوسی. - داد کردگاري دادن؛ چنانکه سزاوار آفریدگارست رفتار کردن. حد اعلاي لطف خالق بر مخلوق : دانی که
ترا کردگار عالم داده ست بحق داد کردگاري.ناصرخسرو. - داد کسی را دادن؛ حق او را گزاردن. حکم بحق براي او کردن. او را
چنانکه سزاوار است نمودن : من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهمتران و دبیران این خاندان بزرگ داده باشم. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 496 ||). - دربارهء او عدل کردن؛ حق او را گزاردن : روزي بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد داد تو
صفحه 636 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داد.منوچهري. - داد گیتی دادن؛ دربارهء او عدل روا داشتن. مر او را انصاف دادن : تو داد گیتی دادي و لشکر تو کنون جهان
بگیرد کاندر نبرد بدهد داد. مسعودسعد. - داد مردي دادن؛ دلیري و شجاعت بسیار نمودن. حق دلیري و پهلوانی و دلاوري ادا
کردن: ز زین برگرفتش بکردار باد بزد بر زمین داد مردي بداد.فردوسی. پس از پیري و داد مردي که داد چگونه دهد نام خود را
بباد.فردوسی. همی رفت پیش اندرون هفتواد بجنگ آمد و داد مردي بداد.فردوسی. چنان گشت بهرام خسرو نژاد که اندر هنر داد
مردي بداد.فردوسی. - داد مهرگان و یا شعبان دادن؛ حق آن بسزا گزاردن. جشن کردن در آن چنانکه درخور است. سخت نیکو
بانجام رسانیدن آن : خجسته مهرگان آمد سوي شاه جهان آمد بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.دقیقی. امیر بکوشک محمودي
.( به افغان شال بازآمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده. (تاریخ بیهقی ص 273
داد دارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف مرکب) دارندهء داد. حامی عدالت. نگهدار عدل ||. دادخواهنده. فریادخواه از کسی.
داد داشتن.
[تَ] (مص مرکب) عدل و انصاف داشتن : گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد گفت تا این حد ندارم مهر و داد.مولوي.
داددبیره.
[دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) کتابت احکام در ایران قبل از اسلام. (مفاتیح).
داد دل ستاندن.
[دِ دِ سِ دَ] (مص مرکب) بواقعی گرفتن حق خود. گرفتن حق خود بواقعی از کسی یا چیزي. انتصاف. داد ستدن. رجوع به داد
ستدن شود : برسم فریدون و آیین کی ستانیم داد دل از رود و می.نظامی.
داددوست.
(ص مرکب) دوست دارندهء عدل. عدل خواه. عدل دوست. محب عدل : نکوکار و با دانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن
نانکوست.اسدي.
دادده.
[دِهْ] (نف مرکب) داددهنده. عادل. عدل. عدالت ورزنده : سخنگوي و روشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه بمه.فردوسی. همه
دادده باش و پروردگار خنک مرد بخشندهء بردبار.فردوسی. بدینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش.فردوسی.
که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برگذشته ز ماه.فردوسی. تو شهریار داددهی او وزیر شه رحمت بر این وزیر و برین
شهریار باد. مسعودسعد. کردند بسی خروش و فریاد کاي داور دادده بده داد.نظامی (||. اِخ) نام حق تعالی (||. اِ) نام روز چهاردهم
از ماههاي ملکی (جهانگیري).
دأددة.
[دَ دَ دَ] (ع مص) مشغول شدن به لهو و لعب. (منتهی الارب).
داد دهنده.
[دَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب)منصف. (دهار). عادل. عدل. (منتهی الارب). عدالت ورزنده.
داددهی.
[دِ] (حامص مرکب) عمل دادده. عدل. عدالت. داد دادن.
دادر.
[دَ / دِ] (اِ) برادر، اخ. برادر به لهجهء مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا دادري چند
کرت مدخل ماشاءالله.انوري. لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار. فراهی (نصاب الصبیان
ص 11 ). آن ضیاء بلخ خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود.مولوي. تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما که بر این میدارد اي دادر
ترا.مولوي. از پدر چون خواستند آن دادران تا برندش سوي صحرا یک زمان.مولوي. شله از مردان بکف پنهان کند تا که خود را
دادر ایشان کند.مولوي. - هفت دادران؛ هفت برادران که بنات النعش باشد ||. دوست. (برهان). شفیق. (نصاب).
دادر.
[دَ] (اِخ) نام خداي عزوجل ||. داور. دادگر.
دادر آسمان.
[دَ رِ] (اِخ) خداوند تعالی. (آنندراج). دادرام (||. اِ مرکب) نام عیدي است. (آنندراج).
دادراد.
.( (اِخ) از نامهاي حق تعالی. (شعوري ج 1 ورق 409
داد راست.
[دْ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حاکم بحق. داور عادل. عادل براستی. (برهان) : بگفت این و از دیده آواز خاست که اي شاه
نیک اختر دادراست.فردوسی. وزیر خردمند برپاي خاست چنین گفت کاي داور دادراست.فردوسی. چو آواز بشنید برپاي خاست
چنین گفت کاي مهتر دادراست.فردوسی. جهان آفرین داور دادراست همی روزگاري دگرگونه خاست.فردوسی. چو این کرده شد
سام برپاي خاست بگفت اي گزین مهتر دادراست.فردوسی. خداوند بخشندهء دادراست فزونی کسی را دهد کش هواست.فردوسی.
جهان پهلوان سام برپاي خاست بدو گفت کاي داور دادراست.فردوسی. جهاندار یزدان بود دادراست که نفزود در پادشاهی نه
کاست.فردوسی. بپیش جهاندار برپاي خاست بدو گفت کاي خسرو دادراست.فردوسی. چو بشنید جاماسب برپاي خاست چنین
گفت کاي خسرو دادراست.فردوسی ||. صفتی خداي تعالی را : یکی جامهء ترسکاران بخواست بیآمد سوي داور
دادراست.فردوسی. کنون آمدم تا زمانم کجاست بپیش تو اي داور دادراست.فردوسی. چو او را بکشتند برپاي خاست چنین گفت
کاي داور دادراست.فردوسی.
دادرام.
(اِ مرکب) نام عیدي است. (آنندراج).
دادران.
(نف مرکب) رانندهء داد. عدالت ورزنده. عدل ورزنده. دادکننده : یا رب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده این پادشاه عادل و سالار
دادران.سعدي. ذبیح الله او بد ز پیغمبران پسندیدهء داور دادران. شمسی (یوسف و زلیخا).
دادراندر.
.( [دَ اَ دَ] (اِ مرکب) نابرادري. برادر ناتنی. (شعوري ج 1 ورق 411
دادرس.
[رَ] (نف مرکب) رسندهء داد. دادران. مجري عدالت. دادده. (آنندراج ||). در اصطلاح دادگستري، قاضی، قاضی محکمه. قاضی
نشسته (||. اِخ) نام حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم (||. اِ) نام روز چهاردهم از ماههاي ملکی. (آنندراج).
دادرسی.
[رَ / رِ] (حامص مرکب) عمل دادرس. قضاء ||. محاکمه. - دیوان دادرسی دارائی؛ دیوان محاکمات مالیه.
داد رسیدن.
[رَ / رِ دَ] (مص مرکب) عدل ورزیدن. داد کردن : مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و
درمانده. (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادیب).
دادرسی کردن.
[رَ / رِ كَ دَ] (مص مرکب) قضاء. محاکمه کردن. اجراي قانون کردن. اجراي عدالت کردن.
دادرشیش.
[دَ] (اِخ)( 1) نام مردي ارمنی تابع داریوش بزرگ. داریوش وي را به ارمنستان فرستاده است تا مردمی را که آنجا بر وي شوریده
، بودند سرکوبی کند و بنا بکتیبهء بیستون (بند هفتم) داریوش آنجا بر لشکر یاغی غالب آمده است. (ایران باستان ج 1 ص 542
.Dadarchiche - (1) .(543
صفحه 637 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دادرشیش.
[دَ] (اِخ)( 1) نام مردي پارسی از یاران داریوش بزرگ و والی باختر، این مرد نیز بنابه سنگ نبشتهء بیستون بالشکري براي سرکوبی
Dadarchiche. (2) - - (1) .( فراد( 2) نام عازم مرو شده است و فراد و لشکرش را شکست داده. (ایران باستان ج 1 ص 545
.Frada
دادرك.
[دَ رَ] (اِمصغر) برادر کوچک. برادرك.
دادرك.
[دَ رَ] (اِخ) لقب نجم الدین از درویشان نقشبندي مرید خواجه بهاالدین نقشبند : حضرت خواجهء ما قدس الله روحه توجه به مولانا
نجم الدین دادرك کوفینی کردند. (انیس الطالبین ص 78 نسخهء خطی مؤلف). تا حضرت خواجه از مولانا دادرك عفو فرمودند...
و در خدمت ایشان مولانا دادرك بود... خواجه مولانا دادرك را با بعضی از درویشان فرمودند که بطرف آن خانه بروید. (انیس
الطالبین ص 78 ). خواجه مولانا دادرك را گفتند اگر تو ابتدا این را قبول میکردي حکمت بسیار بر تو ظاهر میشد مولانا دادرك
قوي نادم شد. (انیس الطالبین ص 79 ). ما را درویشی است در بخارا مولانا نجم الدین دادرك نام، او را طلب نمائیم تا فردا نماز
.( پیشین را بیاید. (انیس الطالبین ص 139
دادرند.
[دَ رَ] (اِ مرکب) برادر بزرگ. (برهان). دادند.
داد زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) آواز بلند برآوردن. فریاد کردن.
دادستان.
[سِ] (نف مرکب) ستانندهء داد. گیرندهء داد. منتقم. (دهار) (مهذب الاسماء). انتقام گیرنده. دادر. (برهان). مجري عدل. دادرس.
(برهان). دادگیر. (انجمن آرا) : نالهء خاقنی اگر دادستان شد از فلک نالهء من نبست غم دادستان من کجا.خاقانی ||. کنایه از
پادشاه ||. فتوي. (برهان).( 1 ||) در اصطلاح دادگستري، مدعی العموم. وي بر ادارهء دادسرا ریاست کند و وظیفهء کلی او تعقیب
جرم و دخالت در موارد ابلاغ و نظارت در حسن اجراي قوانین است. دادستان سه باشد: یکی دادستان شهرستان که ریاست
دادسراي شهرستان دارد و در معیت دادگاه شهرستان (جنحه و غیره) کارکند. و دیگر دادستان استان که ریاست دادسراي استان
دارد و در معیت دادگاه استان و دادگاه عالی جنائی کارکند و بر اعمال دادسراهاي شهرستان حوزهء خود ناظر باشد. سوم دادستان
تمیز که ریاست دادسراي تمیز دارد و بر تمامی دادسراهاي کشور نظارت کند. وي دادستان کل کشور نیز هست. دادستانهاي
دیگري نیز در تشکیلات عدلیه و جز آن هستند نظیر دادستان دادسراي عالی انتظامی قضاة و دادستان محاکم اداري و دادستان
حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مادهء بعد شود. ( 2) - تشکیلات ) .datastan 1) - در پهلوي ) ( دیوان محاسبات و جز آن.( 2
قضایی ایران پس از پیروزي انقلاب اسلامی، مطابق قانون اساسی جمهوري اسلامی ایران و قوانین مصوب ناشی از آن است.
دادستان.
( از ادات اتصاف به مکان، یعنی محل داد و جاي داد. در پهلوي دادستان( 1 « ستان » به معنی عدل و « داد » [دَ / دِ] (اِ مرکب) مرکب از
لغۀً به معنی جاي داوري و مجازاً به معنی فتوي و قانون است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) : من شکستم حرمت ایمان او( 2) پس
ن ل: من شکستم - (dadastan (2 - ( یمینم برد دادستان او.مولوي ||. شریک شدن و راضی گردیدن در کاري. (برهان). ( 1
عهد و هم پیمان او.
دادستان.
.( [] (اِخ) از دیه هاي ساوه... (تاریخ قم ص 140
داد ستاندن.
[سِ دَ] (مص مرکب) حق خود گرفتن. داد ستدن : کیست که گوید ترا نگر نخوري می می خور و داد طرب ز مستان بستان.
ابوحنیفهء اسکافی. بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم. مسعودسعد. که برادر شما را دیوان کشتند و مرا
بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. (قصص الانبیاء ص 33 ). داد عمر از زمانه بستانیم جان
بوام از چمانه بستانیم.خاقانی. نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت، روي بقوم کرد و گفت اي قوم اگر مرده اید
بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان و اگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید
اي مخلوق پرستان. (تذکرة الاولیاء عطار). بترس ز آه دل بینوا که روز جزا تظلم آورد و از تو داد بستاند.سعدي. پیداست که امر و
نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند.سعدي. نترسد همی ز آه و فریاد خلق خدایا تو بستان ازو داد خلق.سعدي. رها نمیکند
ایام در کنار منش که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.سعدي. ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی
پاید. سعدي. رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی. عبید زاکانی. شب صحبت غنیمت دان و داد
خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاري خوش. حافظ ||. داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن.
خواستن حق ستمدیده اي از ستمکشی. انتصار. (منتهی الارب). انتصاف. (منتهی الارب) : شغل همه برسنجی داد همه بستانی کار
همه دریابی حق همه بگزاري. منوچهري. گر تو زان فاسق ستانی داد من بر تو و داد تو خوانم آفرین.خاقانی. ز روزگار عزیز تو آن
طمع دارم که داد من بستانی ز روزگار لئیم. عبدالواسع جبلی.
دادستانی.
[سِ] (حامص مرکب) انتقام. عمل دادستاندن. دادخواهی ||. در اصطلاح دادگستري منصب و وظیفهء قضائی مدعی العموم (||. اِ
مرکب) دادسرا.
داد ستدن.
[سِ تَ دَ] (مص مرکب)انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن :
دادگر شاه عاجز با داد نتواند ستد نه یارد داد.سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را
بشکستند. جرفادقانی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 183 ). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش.نظامی. یعنی امروز
عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106 ||). داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن
حق ستمدیده از ستمکش.
دادسرا.
[سَ] (اِ مرکب) پارکه( 1). ادارهء مدعی العموم. محل کار دادستان و دادیاران و بازپرسان. و آن سه باشد: 1- دادسراي شهرستان؛
دادسرایی که در معیت دادگاههاي شهرستان کار کند و داراي دادستان و بازپرس است. 2- دادسراي استان؛ دادسرایی که در معیت
دادگاه استان بکار پردازد و داراي دادستان و دادیار است ولی بازپرس ندارد و بر دادسراي شهرستان نظارت کند. 3- دادسراي
تمیز، دادسرایی که در معیت دیوان عالی تمیز (دیوان کشور) کارکند و فاقد بازپرس است اما داراي دادستان (دادستان کل کشور)
و معاونینی است و بر همهء دادسراهاي کشور نظارت کند. دادسراي دیگري در تشکیلات عدلیه هست و آن دادسراي عالی انتظامی
قضاة است که در معیت دادگاه عالی انتظامی قضاة بکار بپردازد و بتخلفات قضاة رسیدگی کند و داراي دادستان و معاونین است و
تشکیلات قضائی ایران پس از پیروزي انقلاب اسلامی، مطابق قانون - (Parquet. (2 - (1) ( منحصراً در مرکز کشور باشد.( 2
اساسی جمهوري اسلامی ایران و قوانین مصوب ناشی از آن است.
دادطلب.
[طَ لَ] (نف مرکب) دادخواه. مظلوم. (آنندراج ||). که داد از ظالم ستاند. دادستان.
دادطلبی.
[طَ لَ] (حامص مرکب) عمل دادطلب. تظلم. دادخواهی ||. دادستانی. ستاندن داد مظلوم از ظالم.
دادفرخ.
آمده است. (سبک شناسی ج 1 « ماتیکان هزارداتستان » [فَرْ رُ] (اِخ) نام یکی از قضات روزگار ساسانی نام و نظر قضائی وي در کتاب
( ص 53
دادفرما.
[فَ] (نف مرکب) آمر به عدل. دادفرماي (||. اِ) پادشاهان عادل بزرگ. (برهان (||). اِخ) از نامهاي حق تعالی. (برهان) (صحاح
الفرس) : بغلتید پیش گروگر بخاك همی گفت کاي دادفرماي پاك.اسدي.
داد فرمایی.
[فَ] (حامص مرکب) عمل دادفرماي : بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را در دادفرمایی و مملکت آرایی. (سندبادنامه
.( ظهیري سمرقندي ص 218
صفحه 638 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دادقان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراك. واقع در 15 هزارگزي شمال طرخوران - داراي 40 تن
.( سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دادقان سرا.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در 12 هزارگزي جنوب لنگرود و در 4 هزارگزي
بجارپس. جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی، داراي 80 تن سکنه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از شلمان رود، محصول آن برنج و
.( چاي، شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دادك.
پیرغلام قدیمی باشد. (برهان). پیرغلام کهن : تو آن نازنینی که « دَدَه » و « دادا » [دَ] (اِ) لَلَه. (جهانگیري). اتابک. (انجمن آرا). مقابل
در مهد فطرت روان دایگان برتر از عقل و دادك. اثیراخسیکتی (از انجمن آرا) در نسخه اي از جهانگیري بجاي دایگان، دادکان
آمده است. و شاید مصراع دوم بصورت ذیل بوده: روان دایگان مر ترا، عقل دادك (||. اِ مرکب) دادبیک. (جهانگیري). مخفف
دادبیک یعنی رئیس عدالتخانه (از داد فارسی و بیک ترکی). میرداد، که دیوان عدالت بدو مفوض باشد : همه بادش ز حاجب و ز
امیر همه لافش ز دادك و ز وزیر.سنائی. رجوع به دادبک شود.
دادکار.
(ص مرکب) که کار وي عدالت باشد. که عدالت پیشه دارد : که پاکست آن داور دادکار که مربندگان را کند شهریار. شمسی
(یوسف و زلیخا).
دادکاري.
(حامص مرکب) عمل دادکار. عدل. عدالت ورزي : بکام و حلق رعیت ز دادکاري تو رسیده شربتِ انصاف خوشگوار تو باد.
سوزنی.
دادکان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان شورآب بخش اردل شهرستان شهرکرد. واقع در هفت هزارگزي شمال باختر اردل و داراي 74
.( سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دادکان.
(اِخ) دهی جزء دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در 13000 گزي خاور ضیاءآباد متصل به راه شوسهء همدان.
جلگه. معتدل داراي 792 تن سکنه، آب آنجا از دو رشته قنات و ابهررود. محصول آنجا: غلات و کشمش و یونجه. شغل اهالی آن
.( زراعت و جوراب و جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
داد کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) انصاف. قصد. (تاج المصادر بیهقی). اِقساط. (ترجمان القرآن جرجانی). عدل. (تاج المصادر بیهقی). داد
دادن. عدل کردن. عدالت ورزیدن. مقابل ستم کردن : و یا به کسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 98 ). داد کن کز ستم بدرد رسی در جهان این سخن پدیدار است. ناصرخسرو. چون داد کنی خود عمر تو باشی هرچند
که نامت عمر نباشد.ناصرخسرو. ایزد نکند جز که همه داد ولیکن خرسند نگردد خرد از دیدهء اعور. ناصرخسرو. این داد کرد و آن
ستم آورد عاقبت هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است. خاقانی. دل از بند بیهوده آزاد کن ستمگر نه اي، داد کن، داد کن.نظامی.
داد کن از همت مردم بترس نیمشب از تیر تظلم بترس.نظامی. اي ز تو خوش هم ذکور و هم اناث داد کن المستغاث
المستغاث.مولوي. هر که او از گذشته یاد کند با دل خود به شرم داد کند.اوحدي. شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد قدر
یکساعت عمري که درو داد کند. حافظ ||. آواز بلند برآوردن. داد زدن. فریاد کردن. داد کشیدن. فریاد کشیدن. آواي بلند
برآوردن.
داد کشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب)فریاد زدن. داد زدن. فریاد کردن. داد کردن. بانگ بلند برآوردن. آواي بلند برآوردن :سرمن داد کشید؛
بانگ بر من زد.
دادکیش.
(ص مرکب) که عدالت آیین و دین دارد. با عدل. بسیارعادل. که عدالت با سرشت عجین دارد. مقابل ستم کیش، ظلم کیش. ج،
دادکیشان : ز راي روشن و تدبیر ملک پرور اوست که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم. سوزنی.
دادگاه.
(اِ مرکب) محکمه. دارالعدل. جاي انصاف. (آنندراج). دادگه. آنجا که بدادمظلومان رسند. آنجا که حق از باطل تمیز دهند و
مظلوم از ظالم بیرون آرند. آنجا که حق مظلوم از ظالم ستانند ||. در اصطلاح دادگستري، محکمه و آنجا که قاضی حق از باطل
تمیز کند و مظلوم از ظالم بیرون آرد. و آن را انواع باشد بترتیب اهمیت و صلاحیت ذاتی بشرح ذیل و هر یک را دو قسمت است:
کیفري و حقوقی: 1- دادگاه بخش یا محکمهء صلح. 2- دادگاه شهرستان یا محکمهء بدایت. 3- دادگاه استان یا محکمهء استیناف.
قسمت کیفري دادگاه بخش به محکمهء خلاف معروف است و قسمت کیفري محکمهء بدایت دادگاه جنحه نامیده می شود و طبق
قانون تشکیلات عدلیه دادگاه دیگري بنام دادگاه عالی جنائی نیز در مرکز هر استان وجود دارد که امور جنائی را مورد رسیدگی
قرار می دهد. و بیرون از سه دادگاه دادگاههاي دیگري از قبیل دادگاههاي اختصاصی نظامی (بدوي و تجدید نظر) و دادگاه زمان
جنگ نیز باشد و نیز دادگاه اداري را توان نام برد یعنی محکمه اي که بتخلفات مأموران اداري هر وزارتخانه رسیدگی کند و اعضاء
آن از مأموران اداري همان وزارتخانه انتخاب شوند ||. دادگاه عالی انتظامی قضاة، محکمه اي که بتخلفات قاضی و ارتقاء مقام او
رسیدگی کند و فقط در پایتخت باشد و دادسراي انتظامی قضاة در معیت آن بکار پردازد.( 1 ||) جایی که از روي عدل و قانون و
1) - تشکیلات قضائی ایران پس از پیروزي ) .( داد باشد و از آن پرستشگاه اراده شود. (خرده اوستا گزارش پورداود ص 132 و 137
انقلاب اسلامی، مطابق قانون اساسی جمهوري اسلامی ایران و قوانین مصوب ناشی از آن است.
دادگر.
[گَ] (ص مرکب) عادل. مقسط. (دهار). داور. دادرس : تو گر دادگر باشی و پاك راي همی مزد یابی بدیگرسراي.فردوسی. که
اي شاه نیک اختر دادگر تو بی چاشنی دست خوردن مبر.فردوسی. اگر دادگر باشی اي شهریار نمانی و نامت بود یادگار.فردوسی.
همه دادگر باش و پروردگار خنک مرد بخشنده و بردبار.فردوسی. هرآنکس که بر دادگر شهریار گشاید زبان مرد دینش
مدار.فردوسی. نباید زبان از هنر چیره تر دروغ از هنر نشمرد دادگر.فردوسی. بهر شهر کاندر شدي دادگر بدرویش دادي بسی سیم
و زر.فردوسی. چو بر دادگر شاه دشمن شود سرش زود باید که بی تن شود.فردوسی. بیامد خروشان بنزدیک شاه که اي نامور
دادگر پادشاه.فردوسی. چرا کشتی آن دادگرشاه را خداوند پیروزي و گاه را.فردوسی. اگر مهربان باشد او بر پدر به نیکی گراینده
و دادگر.فردوسی. جهاندار اگر دادگر باشدي ز فرمان او کی گذر باشدي.فردوسی. چنین گفت مر زال را کاي پسر نگر تا نباشی
جز از دادگر.فردوسی. چو بیداد او دادگر بر نداشت یکی دادگر را برو برگماشت.فردوسی. صیدگاه ملک دادگر عادل را باز
نشناختم امروز همی از محشر.فرخی. آن پادشاه دادگر عادل کاو راست بر همه ملکان فرمان.فرخی. جلال دولت عالی محمد مسعود
امام دادگران شاه راستی فرماي.فرخی. که فرخ منوس آن شه دادگر که بد پادشاه جهان سربسر. عنصري (از لغت فرس چ اقبال
ص 202 ). دادگر شاهی کز دانش و آراستگی سخنی بر دلش از ملک معما نشود. منوچهري. زین دادگري باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاك تنی پاك حواسی. منوچهري. چو رامین دادجوي و دادگر شد جهان از خفتگان آسوده تر شد. (ویس و رامین).
پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار... باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93 ). داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد چه
عجب گر پسران همچو پدر دادگرند. ناصرخسرو. شاد گردي چون حدیث از داد نوشروان کنند دادگر باش و حقیقت کن که
نوشروان توئی. ناصرخسرو. گرگست، نیست مردم آنکس که دادگر نیست برتر ز داد از ایزد اندر جهان اثر نیست. ناصرخسرو.
گفتم که عقل داد خدایست خلق را گفتا بلی ولیک خدایست دادگر. ناصرخسرو. یک روز عاشق تو ز بیداد تو همی اندر مظالم
ملک دادگر شود.مسعودسعد. نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد.مسعودسعد. دادگر شاه عاجز با داد نه
تواند ستد نه یارد داد.سنائی. به اول دادگر بود و به آخر بیداد گشت. (نوروزنامه). این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت هم حال
دادگر ز ستمگر نکوتر است. خاقانی. قضات از در ظالمان کرد فارغ ازین دادگرتر قضائی نیابی.خاقانی. بقا باد پادشاه دادگر و
خسرو هفت کشور را. (سندبادنامه ظهیري سمرقندي ص 218 ). دادگري دید به راي صواب صورت بیدادگري را به خواب.نظامی.
خواند شه را که داد گرداند کز ستمکاره داد بستاند.نظامی. که شاه جهان داور دادگر که از خاور او راست تا باختر.نظامی. جهانبان
و دین پرور و دادگر.سعدي. خنک روز محشر تن دادگر.سعدي. در آن ملک قارون برفتی دلیر که شه دادگر بود و درویش
سیر.سعدي. شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هردو روآستر.سعدي. که حق مهربان است بردادگر ببخشاي و بخشایش حق
نگر.سعدي. جهانبان و دین پرور و دادگر نیامد چو بوبکر بعد از عمر.سعدي. خسروا دادگرا شیردلا بحر کفا وي جلال تو بانواع هنر
ارزانی.حافظ. دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باد دشمن بدسگال تو غرقه بخون چو لاله باد. حافظ. مصطفی فرمود شاه دادگر
سایهء خداست اینک این برهان گرت بایست برهان داشتن. قاآنی. بد کن بعدو دادگرا تا بتوانی نیکست هرآن بد که به بیدادگر
آید. قاآنی ||. گاه کنایه از شاه است. پادشاه دادرس و دادکننده : ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود با گهر.فردوسی. به
قیصر ز لهراسب پیغام داد که گر دادگر سربپیچد ز داد.فردوسی (||. اِخ) دادار. (اوبهی). اسمی از اسماء الهی. (برهان). نام حضرت
احدیت جل ذکره : نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیرو و بخت و هنر.فردوسی. فرستم به نیکی به نزد پدر چنان چون پسندد
همی دادگر.فردوسی. گواه من اندر جهان ایزد است گوا خواستن دادگر را بد است.فردوسی. که نپسندد از ما بدي دادگر سپنج
صفحه 639 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است گیتی و ما برگذر.فردوسی. گر ایدونکه نیرو دهد دادگر پدید آورد رخش رخشان هنر.فردوسی. نه چیز و نه دانش نه راي و
هنر نه دین و نه خشنودي دادگر.فردوسی. کنون من کمر بسته و رفته گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر.فردوسی. چو یزدان مراو را
بشاهی گزید ازو دادگر جز نکویی ندید.فردوسی. دوتا کرد پشت و فرو برد سر همی آفرین خواند بر دادگر.فردوسی. ز روز گذر
کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن.فردوسی. اگرت داد نداد اي پسر جهان او را همی بپاي جهاندار دادگر دارد.ناصرخسرو.
ببخش مال و مترس از کمی که هر چه دهی جزاي آن بیکی ده ز دادگر یابی. سلمان ساوجی ||. نام جشنی است از جشنهاي سال
جلالی سلطان جلال الدین ملکشاه و پیش از او نیز بوده است. (از انجمن آراي ناصري). نام جشنی از جشنهاي ملکی. (برهان) :
تهنیت گویند شاهان را بجشن دادگر جشن را من تهنیت گویم بشاه دادگر. معزي (از انجمن آرا).
دادگر.
[گَ] (اِخ) لقب نوشروان پسر قباد پادشاه ساسانی. (از مجمل التواریخ و القصص).
داد گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)انتصاف. ستاندن حق خود از دیگري ||. حق کسی را از دیگري گرفتن، داد ستدن: خدا داد مرا از تو
بگیرد؛ سزاي ستمکاري ترا بدهد.
دادگري.
[گَ] (حامص مرکب) عمل دادگر. عادلی. دادگستري. عدل ورزي : و این قفندنه از هندوان بود ولیکن از نیکوسیرتی و دادگري
همه او را فرمانبردار شدند. (مجمل التواریخ). دادگري شرط جهانداري است شرط جهان بین که ستمکاري است.نظامی.
دادگستر.
[گُ تَ] (نف مرکب) دادور. دادگر. عادل. عادلی که عدل و داد را در میان مردم جاري کند و مبسوط سازد. (انجمن آراي
ناصري) : بدویست کیهان خرم بپاي همو دادگستر به هر دو سراي.فردوسی. هر آن شاه کو دادگستر بود به هر دو جهان شاه سرور
بود.فردوسی. بشد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهان دیده زو.فردوسی. شه عالم عادل دادگستر که بی چاکر او نیابی
دیاري.فرخی. ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار و دین پرور و دادگستر.فرخی. چو گفت این سخن دادگستر عزیز نگفتند دیگر
در این باب چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). بیندیش تا چیست مردم که او را سوي خویش خواند ایزد دادگستر. ناصرخسرو. دستور
دادگستر سلطان دادورز مسعودسعد ملکت سلطان کامگار.سوزنی. تا حشر فذلک بقا باد توقیع تو دادگستران را.خاقانی. پادشاه عالم
عادل دادگستر رعیت پرور. (سندبادنامه سمرقندي ص 342 ). و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود هر یک کامل و عاقل و ناصح و
فاضل و ملک پرور و دادگستر. (سندبادنامه ص 78 ). پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342 ). بهار
میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید. حافظ ||. نام خداي عز و جل. (برهان) : مگر دادگستر
ببخشایدم مگر ز آتش تیز نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). ولیکن حکمتش گر تو ندانی روا باشد که داند دادگستر.ناصرخسرو.
||دل که به عربی قلب گویند. (برهان).
داد گستردن.
[گُ تَ دَ] (مص مرکب)عدل کردن. عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن : خداوند ما نوح فرخ نژاد که
بر شهریاري بگسترد داد.ابوشکور. مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزي بمزکت آدینه اندر آمدي و بر نمد بنشستی و علما و
فقها را پیش خویش بنشاندي و داوري خود کردي و بقضا خود نگرستی و داد بدادي و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمهء
طبري بلعمی).
دادگستري.
[گُ تَ] (حامص مرکب)عمل دادگستر، عدل. دادگري : بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستري
داند.حافظ.
دادگستري.
[گُ تَ] (اِ مرکب) عدلیه. (وزارت...)، وزارت عدلیه. دستگاه قضایی کشور. رجوع به عدلیه شود.
دادگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) مخفف دادگاه. رجوع به دادگاه شود.
دادگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی داده. صفت داده.
دادگیر.
(نف مرکب) که داد مظلوم از ظالم ستاند. دادستان. منتقم : جهان دادخواه است و شه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر.نظامی.
دادلو.
(اِخ) دهی جزء دهستان چاي پاره بخش مرکزي شهرستان زنجان واقع در 15 هزارگزي شمال باختري زنجان و 12 هزارگزي راه
آهن زنجان تبریز. کوهستانی. سردسیر و داراي 192 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات محصول آن غلات. شغل اهالی آن زراعت
.( و گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دادمان.
(اِخ) نام قریه اي از ناحیت براآن به اصفهان. (نزهۀ القلوب مقالهء سوم چ اروپا ص 51 ). (و شاید صحیح کلمه رادان باشد). رجوع به
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود.
دادمرز.
[مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراك واقع در هزارگزي شمال خاور طرخوران. کوهستانی. سردسیر و
داراي 132 نفر سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بن شن شغل اهالی آن زراعت و گله داري و قالیچه بافی راه آن
.( مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دادمهر.
[مِ] (اِخ) نام صاحب جیش اصفهبد قارن بن شهریار از ملوك طبرستان. وي در جنگی که حسن بن زید با سلیمان بن عبدالله میکرد
و پیادگان و یاران اصفهبد قارن یاري سلیمان میدادند با گروهی دیگر بدست اصحاب حسن بن زید کشته شده است. (تاریخ
.( طبرستان ابن اسفندیار ج 1 ص 235
دادمهر.
[مِ] (اِخ) فرزند ذوالمناقب اصفهبد فرخان بزرگ و نوادهء دابویه سومین از ملوك گاوبارهء طبرستان. وي دوازده سال پادشاهی
کرده است و معاصر خلفاي اخیر بنی امیه بود. ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان آرد: و بعد از او (اسفهبد) دادمهر که مهتر پسر او بود
بنشست و از سیاستی که پدر را بود خللی بملک او راه نیافت، دیگر باره عمارت قصر اصفهبدان فرمود و دوازده سال پادشاهی کرد،
هیچ آفریده بطمع ولایت او برنخاست و تا آخر بنوامیه کس بطبرستان نیامد... پس از دوازده سال پادشاهی دادمهربن فرخان با من و
رفاهیت فرمان یافت و کسی بدیشان نپرداخت از آنکه اهل اسلام بخروج و تبدیل خلافت مشغول بودند، او را پسري ماند شش ساله
خورشیدنام و برادري فرخان کوچک نام و به لغت کربالی( 1) گفتند یعنی اصم. بوقت وفات اندیشه کرد که اگر خلیفه و ولیعهد
پسرك را کند ملک و دولت را خلل رسد و هواهاي مختلف بادید آید، برادر را بخواند و عهد کرد و شرط نهاد که چون پسر
.( بزرگ شود ملک با او سپارد و مضایقه نکند و بدین قرار او را اتابک پسر کرد... (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 1 ص 165 و 170
1) - کذا؟ )
دادمهر.
[مِ] (اِخ) فرزند اصفهبد خورشید و نوادهء دادمهر فرزند اصفهبد فرخان. وي پس از آنکه با دیگر برادران و خواهران بدست منصور
.( خلیفه افتاد، خلیفه وي را ابراهیم نام نهاد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 1 ص 177
دادن.
[دَ] (مص) اسم مصدر آن دهش است. اعطاء. (ترجمان القرآن). ایتاء. (ترجمان القرآن). مقابلِ گرفتن. در اختیار کسی گذاردن
بدون برگرداندن. تسلیم کسی کردن چیزي را. ارزانی داشتن چیزي بکسی. منح. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اکاحۀ.
مقاواة. مشن. امداش. تمزیج. رفد. انالۀ. نالۀ نال. نیل. تفصیع. تهیث. همر. مهاتاة. شکد. (منتهی الارب). بذل. (تاج المصادر).
تشکید. تلزئۀ. تسویم. تسویغ. اصراب. سمرجۀ. اطهاف. (منتهی الارب). عطاء. (تاج المصادر). معاطاة. تنویل. میح. میاحۀ. امتیاح.
(منتهی الارب). امظاء. (تاج المصادر) : یا نرجسی و بهاري بده مرا یک باري.ابونواس. بیک گردش بشاهنشاهی آرد دهد دیهیم و
طوق و گوشوارا.رودکی. نفرین کنم بدرد (ز درد) و بلا این زمانه را کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را. شاکر بخاري. بگربه ده و
به غلبه( 1) سپرز و خیم همه و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.کسائی. یا رب مرا بعشق شکیبا کن یا عاشقی بمرد شکیبا
ده.اورمزدي. ترا تا سپه داد لهراسب شاه و گشتاسب را داد گاه و کلاه.فردوسی. که هرکز میانه نهد پیش پاي مر او را دهم دخترم را
صفحه 640 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هماي.فردوسی. ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو بارهء خویش و زین.فردوسی. کرا داد خواهد خداوند گنج نباید کشیدن
بسی درد و رنج.فردوسی. به هر سال چندانکه خواهی دهم دوصد گنج از این پادشاهی دهم.فردوسی. بتو داد خواهم همی دخترم
نگه کن بروي و سر و افسرم.فردوسی. نهادند مهر از برمشک چین فرستاده را داد و کرد آفرین.فردوسی. بتو دادم آن شهر و آن
روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا.فردوسی. بیزدان چنین گفت کاي دادگر تو دادي مرا دانش و زور و فر.فردوسی. فرامرز را داد
ببر بیان بزرین کمربست او را میان.فردوسی. چو فرزند گردد سزاوار گاه بدو ده بزرگی و گنج و سپاه.فردوسی. از ایران و توران و
هندوستان همان ترك تا روم و جادوستان.فردوسی. ترا داد یزدان بپاکی نژاد کسی چون تو از پاك مادر نزاد.فردوسی. اساقۀ؛ دادن
بکسی شترانی را که میراند آنرا. اشبار؛ دادن مال را بکسی. شیر؛ شمشیر دادن. شبر؛ دادن مال بکسی. اشکاد؛ دادن مال حقیر را. هنأ؛
دادن کسی را و بخشیدن. مهاتأة؛ چیزي بکسی دادن. اکفا؛ دادن منافع شتران خود را بکسی. دفع؛ دادن کسی را چیزي. ادلاء؛ دادن
کسی رامال خود. اسجال؛ یک دلو دو دلو دادن. هیث؛ چیزي اندك دادن. لخی؛ دادن مال خود بکسی. تقمیح؛ دادن کسی را کمتر
از آنچه حق او باشد. مهر؛ دادن کابین زن را. استفادة؛ دادن زمام اختیارات بدست کسی. اطلاب؛ دادن خواسته اي کسی را. لمظ؛
لفا؛ دادن حق کسی را. طلق؛ دادن چیزي بکسی. (منتهی الارب ||). بخشیدن. عطا کردن. هبه کردن : بخور و بده گه پُر پشیمان
نبود هرکه بخورد و بداد از آنکه بیلفخت. رودکی (از لغت فرس ص 37 ). ار خوري از خورده بگساردت رنج ور دهی مینو فراز
آردت گنج.رودکی. همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع همی بدادي تا در ولی نماند فقیر.رودکی. دهد خواهندگان را روز
بخشش درم در تنگ و گوهر در تبنگوي.ابوالمثل. بدشمن رسد آنچه باشد بگنج بده تا روانت نباشد برنج.فردوسی. فرستاده را داد
بسیار چیز شنیدم همه پاسخ سام نیز.فردوسی ||. زدن. دهید، زنید : یا زندم یا کندم ریش پاك یا دهدم کارد یکی بر
کلال.حکاك. عامربن اسماعیل یاران خویش را به پارسی گفت: دهید! مردي بود از یاران عامر نامش عبدالله بن شهاب المازنی
حاضر بود و مروان را نیزه اي زد بر تهیگاه و بکشت. (ترجمهء طبري بلعمی). بیارانش فرمود کاندر نهید بتیر و بژوبین و خنجر
دهید.فردوسی. برآمد خروش ده و داروگیر چو باران ببارید زوبین و تیر.فردوسی. بلشکر بفرمود کاندر دهید کمان را سراسر بزه
برنهید.فردوسی. درخشیدن تیغ و باران تیر خروش یلان برده و دار و گیر.فردوسی. شما یکسره چشم بر هم نهید چو من بر خروشم
دمید و دهید.فردوسی. قضا گفت گیر و قدر گفت ده فلک احسن ملک گفت زه.فردوسی. همی گفت یکسر بخنجر دهید برین
دشت کشتی بخون بر نهید.فردوسی. شما روي یکسر سوي دژ نهید چو من بر خروشم کشید و دهید.فردوسی. شما سر همه سوي
بالا نهید نترسید و از راست و ز چپ دهید.فردوسی. همه جان یکایک بکف برنهید اگر لشکر آید خورید و دهید.فردوسی. احمد
عبدالصمد گفت بگیرید این سگ را قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت، احمد دست بر دست زد و گفت دهید، مردي دویست
چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قائد بمیان سراي اندر رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندر نهادند و وي را تباه کردند. (تاریخ
بیهقی چ فیاض ص 324 ). بویهی اسب تازي داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده در ماندند میان
جویها و دره ها وحسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 43 ). پس از خشم
فرمود کورا دهید همه دستها را بخون در نهید. اسدي (از آنندراج). گر بجنبد در زمان گیرش ز گوش بر زمین ده تا که گردد لوش
فشدخوا بالعمد حتی سالت ادمغتهم. (عیون الاخبار ج 2 ص 208 در طی داستان « دهید » لوش.عیوقی. ثم قال (عبدالله) لاهل خراسان
کشتار بنی امیه بدست عبدالله بن علی عباسی ||). سپردن. کسی را در اختیار دیگري گذاردن ایذاء یا نگهداري او را : نهادند برپاي
بندوي بند به بهرام دادش ز بهر گزند.فردوسی ||. بزنی سپردن. تزویج کردن : خلیفه عباسه را به جعفر داد و خطبه خواند. (تاریخ
برامکه ||). واگذار کردن : که چوبینه آید بایوان شاه هم آنگه بهرمز دهد تاج و گاه.فردوسی ||. تجویز کردن؛ طبیب زالو داده
است، تجویز کرده است که بر عضوي از اعضاء بیمار زالو اندازند ||. فروختن : خواهی بشمارش ده و خواهی بگزافه خواهیش
بشاهین زن و خواهی به کرستون. زرین کتاب ||. نوشاندن : می خسروانی سه جامش بداد بخندید و زان اژدها کرد یاد.فردوسی.
||کان دادن. (آنندراج). مفعول عمل از پس رفتن. قرار گرفتن : گفت امشب میدهم آن ماه و فردا نیز هم عاشقان امشب شب
قدرست و فردا روز عید. بیرم سیاه (از آنندراج). کلمهء دادن را در ترکیب معانی ذیل حاصل آید: 1- آشامانیدن. چون: شربت
- دادن. چاي دادن. شراب دادن. آب دادن زمین یا آدمی را... 2- بخشیدن. چون: شفا دادن. 3- برآوردن. چون: کام دادن. 4
برآوردن. چون: میوه دادن. ثمر دادن. 5- خورانیدن. چون: سم دادن. زهر دادن. شوربا به بیمار دادن. شام دادن. شیر به بچه دادن.
- نواله دادن. طعام دادن. غذا دادن. ناهار دادن. دانه بمرغ دادن. دارو دادن. دوا دادن. مسته دادن. 6- رها کردن. چون: تیز دادن. 7
فرستادن. چون: پیغام دادن. نامه دادن. 8- کردن. چون: سلام دادن. تعلیم دادن. گوش دادن. تکیه دادن. منادي دادن. بوس دادن.
9- کشیدن. چون: .( پشت دادن. فراموش دادن : به تلخی در اندیشه را جوش ده در افتادهء تن فراموش ده. نظامی (شرفنامه ص 291
آوا دادن. 10 - کشیدن. چون: جاروب دادن. (غیاث). 11 - گرفتن. چون: بوسه دادن. 12 - گزاردن. چون: پیغام دادن. خبر دادن.
-13 گفتن. چون: جواب دادن. پیغام دادن. طلاق دادن، درس دادن. درود دادن. دشنام دادن. گواهی دادن. 14 - گستردن. چون:
آفتاب دادن. 15 - نمودن. چون: جلوه دادن. 16 - نهادن. چون: لقب دادن. نام دادن. صاحب غیاث اللغات بمعانی: کردن چون:
وعده کردن - و نهادن چون: گوش دادن - و گفتن چون: حال دادن و به معنی گذاشتن چون: کوچه دادن. - و به معنی کشیدن
چون: جاروب دادن آورده است ولی برخی از تعبیرات وي استوار نمیباشد. نیز صاحب آنندراج آرد: به معنی کردن چون: وعده
دادن. فراموش دادن. - ارشاد دادن:خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد میدادي چه می شد اندکم گر بیوفائی یاد میدادي. محمدقلی
سلیم. - انزال دادن.؛ - انصاف دادن؛ عدالت و دادگستري کردن. - تصحیح دادن؛ درست کردن : نهاده بر رخ گل نقطه هاي شک
شبنم بباغ رو کن و تصحیح این رساله بده. صائب. - جانشین دادن:قصه، کوته رحم فوتید و وفا از هم گذشت جانشین هر دوشان
بغض و عداوت داده اند. ملافوقی یزدي (از آنندراج). - ناله دادن:شاخ گل بر یاد لعلش جام پر می میدهد شاخ آهو از فغانم نالهء
نی میدهد. میرزاطاهروحید ||. نهادن، چون گوش بچیزي دادن و سر بپاي کسی دادن و به معنی رخصت دادن و این با لفظ دل
مخصوص است : ز جان نتوان جدائی کرد یارب خط جانانرا چسان دل داد کز آغوش رخسارش برون آید. طاهر وحید ||. گفتن و
فرمودن. -حال دادن؛ به معنی گذاشتن اعم از آنکه مکان کس باشد چون: کوچه دادن، راه دادن : از کوچهء تنگی که خري
میگذرد ره دادن او نه از ره تعظیم است.ملاسبحانی. و راه دادن و حق آن است که دادن مطلق گذاشتن است : رفت پهلوي رقیبان و
دل ما خون شد وه که با جانب ما جانب اغیار نداد. خواجه آصفی. -شغل دادن:غمزه گر گشت ماه سقلابی فتنه را داد شغل
بیخوابی.میرخسرو. -قصه دادن:کیست کو را ز ما خبر گوید شاه را قصهء گدایی داد.میرخسرو ||. نمودن و آشکار کردن. - جمال
دادن:مخدرات سماوي درو جمال دهند اگر تو آینهء دل ز زنگ بزدائی.کمال. -گوز دادن؛ گوز زدن، چیزي که بگرو گذارند
چون مصحف به هندو دادن : داد مخلص دل بزلفت با هزاران التماس چون پریشانی که مصحف را به هندو میدهد. مخلص||.
کشیدن. -جاروب دادن.؛ و بدین معنی در مقام مکافات و سزا دادن نیز آمده در مقام حرب و قتل. به معنی انعام و بخشش برسبیل
استهزاء مستعمل شود : پس از خشم فرمود کو را دهید همه دستها را بخون درنهید.اسدي. و نیز ترکیباتی با پیشاوندها دارد چون:
اندردادن؛ فاش کردن. رسانیدن. خبر وي بجهودان اندرداد تا وي را بگرفتند. (التفهیم بیرونی ص 25 ||). باز دادن. رجوع به باز
دادن شود ||. بدادن. رجوع به همین کلمه شود ||. گاه بحروف اضافه منضم گردد چون: دادن به، خرج کردن در، صرف کردن
در : هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجو هرچ افتدش بدست به تیر و کمان دهد ||. کلمات مرکبی که در آنها این مصدر (یعنی
دادن) جزء دوم کلمه قرار گرفته است تا آنجا که استقصاء شده بترتیب حروف هجا با شواهد و معانی ذیلًا آورده میشود: - آب
دادن؛ مشروب ساختن؛ سقی کردن. سیراب کردن ||. - گذاشتن که آن را آب ببرد. - آب و تاب دادن؛ مبالغت کردن در بیان
مطلبی، بگزاف شرح و بسط دادن مطلبی و یا سخنی. - آرام دادن؛ تسکین بخشیدن. - آرامش دادن؛ آرام و ساکت گردانیدن.
سکون پدید آوردن. - آزار دادن؛ رنج رسانیدن. - آفتاب دادن؛ گستردن در آفتاب. قرار دادن در معرض تابش نور خورشید: جامه
هاي پشمی را آفتاب داد؛ در آفتاب گسترد. کبوتران را آفتاب داد؛ بجائی که آفتاب می تافت راند. - آگهی دادن؛ خبردادن؛ مطلع
ساختن : بدو گفت، بنگر که تا چیست کار بیا و مرا آگهی ده ز کار.فردوسی. - آوا دادن؛ کشیدن آواز : اي بلبل خوش آوا آوا ده
اي ساقی آن قدح را با ما ده.رودکی. - آواز دادن؛ بانگ برآوردن. خواندن به آواي بلند : سوي خانهء لنبک آمد چو باد بزد حلقه
بر چوب و آواز داد.فردوسی. - آهار دادن؛ آهار داده شدن. آهار گرفتن : بیا تا به کشتی پیاده شویم ز خون و خوي آهار داده
شویم.فردوسی. - اجاره دادن؛ به اجاره واگذار کردن. - اجرت دادن؛ مزد دادن. - ارزان دادن؛ مقابل گران دادن. ببهاي ارزان
واگذار کردن. - اشاعه دادن؛ پراکندن. - افاقه دادن؛ تسکین دادن. از حدت و شدت آن کاستن. (دوائی دردي را). - امان دادن؛
بزینهار درآوردن. - انتشار دادن؛ نشر کردن. - اندرز دادن؛ پند دادن. نصیحت گفتن. - اَه ببهاي چیزي ندادن؛ بهیچ شمردن. - باد
دادن؛ در مهب باد گذاردن، چون باد دادن خرمن غلات کوفته تا کاه آن از دانه جدا گردد ||. - در هواي آزاد قرار دادن جامه تا
خشک شود و یا بوي نم و مواد دیگري که جامه بدان آغشته شده است زایل گردد. - بار دادن؛ رها کردن که درآید. رخصت
دادن که بدرون در شود. مرخص کردن که بر او آیند : بایوان فرود آمد و بار داد سپه را درم داد و دینار داد.فردوسی. - باز دادن؛
رد کردن. تسلیم کردن. بکسی چیزي را برگردانیدن : کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد. صائب. - بازي دادن؛ سر دوانیدن. -
||سرگرم کردن. بباد دادن، تلف کردن. - بحساب گذاردن؛ خلعت دادن؛ خلعت بخشیدن. - برباد دادن؛ ویران کردن. تار و مار
ابوعلی دست بر نبض بیمار نهاد و گفت: بر گوي و محلتهاي گرگان را نام بَرده... » : کردن. از میان برداشتن. - بردادن؛ بشرح گفتن
نظامی (چهارمقاله چ معین ص 122 ). - برون دادن؛ خارج ساختن : چرا خون نگریم «. پس ابوعلی گفت: از این محلت کویها برده
چرا گل نخندم که بحري فروشد برون داد گوهر. - بسط دادن؛ توسعه دادن. گسترش دادن. وسیع کردن. - بشارت دادن؛ مژده
دادن. - بو دادن؛ منتشر ساختن بوي (اعم از خوب، یا بد). - بوس دادن؛ بوسیدن : چو گودرز بنشست برخاست طوس بشد پیش
خسرو زمین داد بوس.فردوسی. بیامد دوان پاي او بوس داد ز ساسان پیشین همی کرد یاد.فردوسی. - بوسه دادن؛ بوسیدن. بوسه
گرفتن : گوري کشیم و باده کشیم و بویم شاد بوسه دهیم بر دو لبان پري نژاد.رودکی. بیامد سر و چشم او بوسه داد دل آرام پرویز
برگشت شاد.فردوسی. بوسه دادن بروي یار چه سود هم در آن لحظه کردنش بدرود.سعدي ||. - گذاردن که ببوسند : میلاو منی
اي فغ و استاد توام من پیش آي و سه بوسه ده و میلاویه میلاو رودکی. فردا نروم جز بمرادت بجاي سه بوسه بدهم شش.خفاف.
گفته بودي که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.حافظ. - بیرون دادن؛ خارج ساختن. برون
فرستادن. - پاچ دادن؛ افشاندن حبوب و دانه ها در طبق براي پاك کردن از فضول. - پا دادن؛ خوب پیش آمدن. - پاره دادن؛
رشوه دادن. - پاسخ دادن؛ جواب گفتن : زش از او پاسخ دهم اندر نهان زش بپیدایی میان مردمان.رودکی. پس از ژاژ و خوهل
آوري پیش من همت ژاژ پاسخ دهد پیرزن.ابوشکور. - پایان دادن؛ خاتمه بخشیدن. بفرجام بردن. - پردادن؛ پراندن ||. - پردادن
کسی را، تشویق و تشجیع کردن او را. - پز دادن (از پز فرانسه)؛ خودفروشی کردن. خودنمایی کردن. - پس دادن؛ گرفته اي را
برگردانیدن بدهندهء آن. - پس دادن (درس را)؛ بر استاد بازگفتن آن. - پشت دادن؛ تکیه کردن ||. - گریختن. روي برتافتن.
پشت کردن :حربی کردند سخت و گرد برخاست و خزریان پشت بدادند و هزیمت شدند و مسلمانان پی ایشان گرفتند. (ترجمه
طبري بلعمی). - پشت دادن کاغذ؛ سایه انداختن کاغذ. عیبی است در کاغذ که سیاهی یک روي آن در روي دیگر پیدا آید. -
پشتی دادن؛ تکیه دادن. - پناه دادن؛ در پناه گرفتن. - پند دادن؛ اندرز کردن : بگوییم بسیار و پندش دهیم به پند اختر سودمندش
دهیم.فردوسی. - پیام دادن؛ رسانیدن پیغام. اداي رسالت : پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد.فردوسی||. -
فرستادن پیغام. ارسال پیام. - پیچ دادن؛ پیچانیدن. - پیش دادن؛ از قبل دادن. تسلیم کردن قبل از موعد مقرر ||. - مضموم خواندن.
- پیش دادن درسی؛ بر استاد خواندن درس روان کرده را. - پیشنهاد دادن؛ پیشنهاد کردن. عرضه کردن. طرح کردن. - پیغام دادن؛
گفتن پیغام. اداء رسالت : فرستاده برگشت و آمد چو باد بفغفور پیغام قیصر بداد.فردوسی ||. - پیغام فرستادن : داد پیغام بسراندر
صفحه 641 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عیار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.رودکی. سرودگوي شد آن مرغک سرودسراي چو عاشقی که بمعشوق خود دهد پیغام.
کسائی. یکایک بدادند پیغام شاه بشیروي بی مغز بی دستگاه.فردوسی. - تاب دادن؛ تابیدن (در نخ و بروت و جز آن ||). - کمی
بر آتش نهادن تا سرخ شود؛ مرغ را در تابه تاب داد. - تاراج دادن؛ گذاردن که غارت کنند. رها کردن که لاش کنند : همه گنج او
را بتاراج داد بلشکرکشی بدره و تاج داد.فردوسی. - تراش دادن؛ تراشیدن. - ترجیح دادن بر؛ برتر شمردن از. - تسکین دادن؛ افاقه
بخشیدن. آرامش دادن. - تصدیع دادن؛ دردسر دادن. - تعارف دادن؛ پیشکش و هدیه کردن. - تعلیم دادن؛ آموختن. - تفصیل
دادن؛ بشرح بازگفتن. - تکان دادن؛ جنبانیدن ||. - مؤثر واقع شدن. - تکیه دادن؛ پشتی دادن. - تلوتلو دادن؛ چیزي آونگان را
جنبانیدن. - تمیز دادن؛ جدا کردن نیک از بد. - تن دادن؛ گردن نهادن بر : من اینک بپیش تو استاده ام تن زنده خشم ترا داده
ام.فردوسی. - تن دردادن؛ فرمان بردن. - تن ندادن؛ اطاعت نکردن. فرمان نبردن. - تنه بکار دادن یا ندادن؛ از زیر کار فرار نکردن،
یا کردن. - تو دادن؛ فروبردن. بلعیدن. اوباریدن. - توسعه دادن؛ بسط دادن. وسعت دادن. - ثمر دادن؛ میوه دادن. برآوردن. - جا
دادن؛ مکان دادن. - جان دادن؛ مردن ||. - فدا کردن : تو جان از پی پادشاهی مده تنت را بخیره تباهی مده.فردوسی. - جان دادن
براي چیزي؛ براي آن نهایت مناسب بودن. نیک زیبنده بودن براي آن: این تیرها براي سقف جان میدهد. نیک درخور و مناسب آن
است. - جردادن؛ بدرازا بریدن. - جلا دادن؛ براق کردن. - جلو دادن به کسی؛ او را بکارها تسلط دادن. تشجیع کردن. براختیار او
افزودن. - جلوه دادن؛ نمودن. - جواب دادن؛ پاسخ گفتن. - جوش دادن؛ لحیم کردن. - جوش و جلا دادن؛ آزار کردن. آشفته
ساختن. - جیره دادن؛ بیستگانی دادن. مقرري و اجري دادن. - چاك دادن؛ دریدن. - چپ دادن؛ رد کردن : چپ داد بتان را و ترا
خواست دلم. - چرخ دادن؛ گردان ساختن. پیچاندن. پیچان ساختن. - چرخ دادن در دیگ؛ چیزي را در دیگ کردن و بر آتش
نهادن و گردانیدن براي نیم سرخ شدن. - چین دادن؛ با تاب و شکن ساختن. - حرص دادن؛ بر سر غیظ و خشم آوردن. - حرکت
دادن؛ جنبانیدن. - حساب دادن؛ حساب چیزي را بشخص ذي نفع پس دادن. - حسرت دادن؛ متحسر ساختن. متأسف کردن. -
خاتمه دادن به امري؛ انجام دادن آن. باتمام رساندن آن. - خاطر دادن؛ مهر ورزیدن : بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار که بر و بحر
فراخست و آدمی بسیار. سعدي. - خبردادن؛ آگاهی دادن : از نعیم بهشت خبر میدهد. (گلستان). - خرج (بخرج) دادن؛ محسوب
داشتن. - خرج دادن؛ اطعام عدهء کثیر مساکین و غیرهم کردن. - خم دادن؛ خمانیدن. - خمس دادن؛ دادن پنج یک مال. - خواب
خرگوش دادن؛ غافل کردن. - خوراك دادن (بستور)؛ تعلیف. - خور دادن؛ دوختن بدانگونه که زائد جامه از میان بشود. - داد
دادن؛ عدل کردن. - دادسخن دادن؛ ببهترین وجهی گفتن. - دان دادن؛ دانه دادن. - دردسر دادن؛ تصدیع. صداع دادن. - درده
دادن؛ نمودن داشتهء خود بکسی براي اندوهگین کردن او. - درس دادن؛ درس گفتن. - درم دادن؛ بخشیدن درم : درم داد و دینار
درویش را نوازنده شد مردم خویش را.فردوسی. - درنگ دادن؛ گذاردن که توقف کند. - درنگ ندادن؛ نگذاردن که توقف کند
: زمانه ندادش زمانی درنگ شد آن شاه هوشنگ باهوش و سنگ. فردوسی. - درود دادن؛ درود گفتن. - دست بدست دادن؛
معاضدت. مظاهرت. تأیید. مدد کردن ||. - دست عروس در دست داماد نهادن در شب زفاف. - دست دادن؛ مصافحه کردن.
فشردن دست یکدیگر ||. - میسّر شدن ||. - تسلیم شدن. - دستگاه دادن؛ قدرت و توانائی دادن. مسلط ساختن : که او داد بر نیک
و بد دستگاه ستایش مر او را که بنمود راه.فردوسی. - دست ندادن؛ تسلیم نشدن : همه نیروي خویش چون پیل مست بدیدي و
کس را ندادي تو دست.فردوسی. - دستوري دادن؛ اجازه دادن. - دشنام دادن؛ ناسزا گفتن. - دفع دادن؛ بتأخیر انداختن. - دل
دادن؛ عاشق شدن ||. - توجه و التفات خاص کردن بگفتاري یا بدرسی: دل داده است و قلوه گرفته، دو گوش بگفتار او سپرده
است. - دل دادن کسی را؛ او را تشجیع کردن. - دم بتله دادن؛ گیر افتادن: دم بتله نمیدهد، جان از مهلکه بیرون میکشد. سخت
محتاط است. - دَم دادن؛ دَم گرفتن. - دوا دادن؛ سم دادن. مسموم کردن ||. - در اصطلاح عامه نوشابه دادن به کسی. - دود
دادن؛ در میان دود قرار دادن چنانکه ماهی را بدود عادي و چشم بیمار و بینی بیمار را بدود داروئی. - دَوَل دادن؛ دفع الوقت
کردن. - ده دادن؛ بامب حواله کردن به رو و یا بسر کسی. - دینار دادن؛ بخشیدن دینار : بکابل درون گشت مهراب شاد بمژده
بدرویش دینار داد.فردوسی. - راپرت دادن؛ گزارش دادن. - راه دادن؛ اجازهء عبور از جائی دادن : چو شب روز شد پردهء بارگاه
گشادند و دادند زي شاه راه.فردوسی ||. - رخصت ورود به جائی دادن : کسی را مده راه در پیش من چه بیگانه مردم چه از
خویش من.فردوسی. - راه دادن استخاره؛ خوب آمدن استخاره. - راه دادن دل؛ برات شدن بدل. - رجحان دادن؛ برتري دادن. -
رخصت دادن؛ اذن و اجازه و دستوري دادن. - رزم دادن؛ جنگ کردن. - رسالت دادن؛ پیغام گزاردن. - رشوه دادن؛ پاره دادن. -
رم دادن؛ رمانیدن. - رنج دادن؛ رنجه ساختن. - رنگ دادن؛ پس دادن رنگ چیزي. رنگ پس دادن. رنگ خود را نمایان کردن
بسبب بی ثباتی آن. - روائی دادن یا ندادن دل؛ راه دادن یا ندادن دل. - رو دادن؛ روي دادن. واقع شدن. - رو دادن بکسی؛ او را
بخود گستاخ کردن. - روشنائی دادن؛ روشنی بخشیدن. نورانی ساختن : اي مایهء خوبی و نیک رایی روزم ندهد بی تو
روشنایی.رودکی. - روشنی دادن؛ منور ساختن. - روي دادن؛ رو دادن. واقع شدن. - ریش دادن؛ ضمانت دادن. - زبان دادن؛ قول
دادن. وعده دادن : زبان داد سیندخت را نامجوي که رودابه را بد نیارد بروي.فردوسی. - زبر دادن؛ مفتوح خواندن. - زحمت دادن؛
رنج رسانیدن. رنجه کردن. - زکات دادن؛ اداي زکات. - زمان دادن؛ مهلت دادن. - زن دادن؛ تزویج. - زور دادن؛ نیرو بخشیدن.
||- فشار دادن - زهر آب دادن شمشیر و غیره؛ تیز کردن. گوهري ساختن : زمانه بزهرآب داده است چنگ بدرد دل شیر و چرم
پلنگ.فردوسی. - زهر دادن؛ مسموم کردن. - زیر دادن؛ مکسور خواندن. - زینت دادن؛ آراستن. - زینهار دادن؛ امان دادن : کی
نامور دادشان زینهار بدان تا نهانی کنند آشکار.فردوسی. - سان دادن (لشکر)؛ رژه دادن. - سر به پاي کسی دادن؛ سرنهادن بپاي او
: هیچ بیدردي نمییابم سواي خویشتن می نهم چون بید مجنون سر بپاي خویشتن. صائب (از آنندراج). - سردادن؛ رها کردن||. -
سرباختن. - سُر دادن؛ سُراندن. متعدي سر خوردن. - سر دادن گریه؛ ناگهان گریستن آغاز کردن. - سر دادن و سیر ندادن؛ از چیز
اندك نگذشتن با استقبال و تقبل خطر عظیم. - سرما دادن؛ در معرض سرما گذاردن. - سر و صورت دادن؛ منظم و مرتب کردن. -
سفارش دادن؛ سپردن. سفارش کردن. - سلام دادن؛ سلام گفتن. - سلم دادن؛ زهر دادن. - سود دادن؛ نفع بخشیدن. - سوق دادن؛
راندن. - سوگند دادن؛ قسم دادن : قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست، پس گفت یا ابا علی سوگند دهم بر تو
بخداي که کار نکنی که از تو نزیبد. (ترجمهء طبري بلعمی). - شاخ و برگ دادن درختی؛ شاخ و برگ برآوردن آن. - شاخ و
برگ دادن مطلبی؛ شرح بسیار افزودن بر آن. تطویل دادن آن. - شام دادن؛ شام خورانیدن. - شرح دادن؛ تفصیل دادن، بیان کردن.
- شفا دادن؛ شفا بخشیدن. - شکاف دادن؛ شکافتن. دوپاره ساختن. - شکست دادن؛ مغلوب کردن سپاهی را. - شل دادن؛ سست
کردن چنانکه عنان اسب را. - شل دادن کاري را؛ جدي تعقیب نکردن کاري را موقتاً. - شوهر دادن؛ تزویج. - شهادت دادن؛
گواهی دادن. - شهرت دادن؛ آواز درانداختن. - شیردادن؛ خورانیدن شیر چنانکه مادر کودك را. - صداع دادن؛ دردسر دادن. -
صله دادن؛ جایزه دادن. - صورت دادن؛ انجام دادن کاري را ||. - صورت دادن؛ نوشتن تمام اجزاء دخل یا خرجی را. - ضمه
دادن؛ پیش دادن. - طلاق دادن؛ رها کردن شوي زن را. - طول دادن؛ بدرازا کشانیدن. - عشوه دادن؛ ناز و غمزه کردن||. -
فریب دادن. - عطا دادن؛ بخشیدن. - علامت دادن؛ کشتی یا طیاره و یا دسته اي از سپاه و غیره را، با نشانی خاص هدایت کردن
کشتی و... را. - علیق دادن؛ خوراك دادن ستور را. - غذا دادن؛ تغذیه. - غصه دادن؛ غمگین ساختن. - غلت دادن آواز را؛ تحریر.
- غلت دادن چیزي را؛ غلطانیدن. - غِل دادن؛ غلطانیدن چنانکه گلوله را بروي زمین. - غلغلک دادن؛ خاراندن زیر بغل کسی تا
بخنده افتد. - فائده دادن؛ سود بخشیدن. - فاصله دادن؛ ایجاد فاصله کردن. - فتحه دادن؛ زبر دادن. - فحش دادن؛ ناسزا گفتن. -
فرجه دادن؛ مهلت دادن. - فرصت دادن؛ مجال دادن. - فرمان دادن؛ امر کردن : چو فرمان دهد ما همیدون کنیم زمین را بخنجر چو
جیحون کنیم.فردوسی. - فرودادن؛ بلعیدن. - فریب دادن؛ فریفتن. - فشار دادن؛ زور آوردن. - فضیلت دادن؛ برتري دادن. - فیصل
دادن؛ جدا ساختن. بپایان رسانیدن. - قاچ دادن؛ شکافتن. - قرار دادن؛ نهادن. - قر دادن؛ رقصاندن و پیچ و تاب دادن اسافل اعضاء.
- قسم دادن؛ سوگند دادن. - قِل دادن؛ غلطانیدن. - قوت دادن؛ غذا دادن. - قوَّت دادن؛ نیرو بخشیدن. - قول دادن؛ پیمان کردن. -
کام دادن کسی را؛ برآوردن کام او. - کرایه دادن؛ بکرایه واگذار کردن. - کُر دادن؛ با آب کر شستن. - کسره دادن؛ زیر دادن. -
کِش دادن شاه شطرنج را؛ با یکی از مهره هاي شطرنج بشاه شطرنج حمله کردن. - کش دادن مطلب یا چیزي را؛ بدرازا کشانیدن.
- کفاف دادن؛ بسنده بودن : کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما؟ - کل دادن؛ گاو ماده را و نر را یکجا فراهم آوردن آبستنی را.
- کم دادن؛ تطفیف. - کمک دادن؛ کمک کردن. - کوت (کود) دادن؛ رشوه دادن زمین. - کوچ دادن؛ کوچانیدن. - کوچه
دادن مردم یا سپاه؛ در دو صف قرار گرفتن گذشتن سواري یا کسی را. - کیف دادن؛ سکرگونه اي بخشیدن. - کیف دادن به بچه؛
حبی که تریاك یا عصارهء کوکنار دارد بدو دادن. - گذار دادن؛ عبور دادن. - گزارش دادن؛ راپرت دادن. - گسترش دادن؛ بسط
دادن. - گشاد دادن؛ رها کردن چنانکه تیر را از کمان ||. - تک نهادن مهره در خانه اي از خانه هاي نرد. - گل دادن؛ گل
آوردن. - گواهی دادن؛ شهادت دادن. گواهی گفتن : شما یکسر از کارها آگهید برین بر که گفتم گواهی دهید.فردوسی. - گوش
دادن؛ استماع. گوش نهادن : داده گل گوش بفریادم در این گلشن سلیم ناله ام گویا نظر بر عندلیبان آشناست. محمد قلی سلیم (از
آنندراج). - گوشمال دادن؛ تنبیه کردن. - گیر دادن سگ را؛ واداشتن که پارس کند. - گیر دادن کسی را؛ باعث گرفتاري و
گرفتن او شدن. - لب دادن یا ندادن کاسه؛ حالتی کاسه را که چون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود. - لت
دادن آب را؛ هدر دادن آن ||. - بیهوده رها کردن آن؛ هرز دادن آن. - لذت دادن؛ تولید حظ و لذت کردن. - لِفت دادن؛ طول و
تفصیل بیجا دادن. - لقب دادن؛ لقب نهادن. - لم دادن؛ تکیه دادن یکبري بر بالش تمدد اعصاب را. - لو دادن سري را؛ بروز دادن
و فاش کردن آن. - لو دادن شریک جرم خود را؛ تباهکاري او را بروز دادن. - لو دادن کسی را؛ بدست دادن او. - لیز دادن؛ سر
دادن، لیزانیدن چیزي، لغزانیدن آن. - ماچ دادن؛ گذاشتن که او را ببوسند. - مالش دادن؛ مالیدن ||. - گوشمال دادن. - ماهیانه
دادن؛ وظیفه و مقرري دادن. - مدد دادن؛ کمک کردن. کمک فرستادن. یاري کردن. - مرتبت دادن؛ مقام و منصب و جاه دادن :
نفرین کنم بدرد (ز درد) و بلا این زمانه را کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را. شاکر بخاري. - مزد دادن؛ اجرت دادن. - مژده
دادن؛ بشارت دادن : چو دیهیم شاهی بسر برنهاد جهان را همه سربسر مژده داد.فردوسی. - مسته دادن؛ مسته خورانیدن : چون بهر
صید راست خواهی کرد (کذا) باز را مسته داد باید پیش.بونصر طالقان. - مشق دادن؛ آموختن فنون نظامی ||. - خطاطی فرمودن.
- منادي دادن؛ منادي کردن. - منصب دادن؛ مقام و رتبت دادن. - مواجب دادن؛ ماهانه دادن. - می دادن؛ شراب دادن. - میل
دادن؛ منحرف کردن. - میوه دادن؛ برآوردن. ثمر دادن : گلها و میوه ها دهم ار تربیت کنی. - نام دادن؛ اسم نهادن. نامیدن. - نامه
دادن؛ رسانیدن نامه ||. - نامه فرستادن : فرستاد بیور مرا نزد شاه یکی نامه داده ست و دارم نگاه.فردوسی. - نان دادن؛ رزق و
روزي دادن : مخور هول ابلیس تا جان دهد هر آنکس که دندان دهد نان دهد.سعدي. - ناهار دادن؛ ناهار خوراندن. - نتیجه دادن؛
مثمر ثمر واقع گشتن. - نشان دادن؛ ارائه کردن. نمودن : نشان داد موبد مرا در زمان یکی شاه با فر و برز کیان.فردوسی. - نصیحت
دادن؛ اندرز کردن. - نفع دادن؛ سود بخشیدن. - نم پس دادن؛ تراوش کردن و تراویدن رطوبت از چیزي. - نم پس ندادن؛ کمترین
عطائی نکردن. اندك چیزي ندادن. - نم دادن؛ مرطوب گشتن. - نواله دادن؛ نواله خورانیدن. - نور دادن؛ روشنائی بخشیدن. -
نوید دادن؛ وعدهء خوب کردن : همی دادشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتري را نوید.فردوسی. - نهیب دادن؛ نهیب زدن. - نیرو
دادن؛ قوت بخشیدن. - واپس دادن؛ برگردانیدن. بازپس دادن. - وا دادن؛ با فاصله شدن. متناوب گردیدن، چنانکه شدت و التهاب
درد ||. - ممانعت کردن ||. - نادیده گرفتن ||. - باز دادن : خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود واده
جواب.مولوي. - وسعت دادن؛ گسترش دادن. وسیع کردن. - وعده دادن؛ وعده کردن : چند دهی وعدهء دروغ همی چند چند
فروشی بمن تو این سر و سروا. اورمزدي (از گرشاسبنامه ص 7). - وقت دادن؛ تعیین کردن زمانی معین از اوقات خود کسی را
بمنظور مذاکره با وي. - وکالت دادن؛ وکیل کردن. - ول دادن؛ رها کردن. - هدیه دادن؛ بخشیدن. ارمغان دادن : که او را فروغی
صفحه 642 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چنین هدیه داد همان آتش آنگاه قبله نهاد.فردوسی. - هل دادن؛ غفلتاً او را جنبانیدن یا بجانبی خمانیدن تا تعادل از دست بدهد و
بیفتد. - هوا دادن؛ در معرض باد و جریان هوا نهادن. - هول و تکان دادن؛ به قلق و اضطراب افکندن کسی را. - یاد دادن؛
آموختن. - یاري دادن؛ مدد کردن. - یله دادن؛ پشت دادن و تکیه کردن با دراز کردن پاي ها. ( 1) - ظاهراً به عکه، یعنی به غلیواج
و مرغ گوشت ربا.

/ 36