درازکلا.
[دِ كَ] (اِخ) مرکز بلوك بابل کنار، در ناحیهء بارفروش. (جغرافیاي سیاسی کیهان). دهی است از دهستان نوکندکا، بخش مرکزي
5هزارگزي جنوب باختري شاهی، و در انتهاي راه فرعی بابل به بابل کنار با 1700 تن سکنه. آب آن / شهرستان شاهی، واقع در 23
از رودخانهء بابل و چشمه تأمین می شود، و محصول آن برنج، نیشکر، ابریشم، غلات، کتان و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
درازکوه.
[دِ] (اِخ) نام کوهی و ناحیتی به هرسین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازگام.
[دِ] (ص مرکب) آنکه گام و قدم دراز دارد. گام دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). سَهَوَّق.
دراز گردانیدن.
[دِ گَ دَ] (مص مرکب)دراز کردن. طولانی ساختن. مطول کردن. اطوال. - دراز گردانیدن زندگانی؛ عمر طولانی دادن : ابوجعفر
امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین دراز گرداند خداي تعالی زندگی او را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ). - دراز گردانیدن سخن؛
بسط دادن آن. طولانی کردن سخن : تو شو کینه و تاختن را بساز از ایدر مگردان سخنها دراز.فردوسی.
درازگردن.
[دِ گَ دَ] (ص مرکب)گردن دراز. آنکه گردنی دراز دارد. طویل العنق. آنکه گردنش زیاده از اندازهء طبیعی دراز باشد. اتلع.
اجید. اسطع. اعنق. اعیط. اقود. اهیق. بَتِع. جَیداء. عُسالق. عَسلَق. عِلوَدّ. مِسعر. (منتهی الارب) : درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین
سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار.فرخی. أسطع؛ دراز گردن از شترمرغ و جز آن. ناقۀ دَفواء و ناقۀ شُراعیۀ؛ ناقهء درازگردن. (منتهی
الارب). عَوهج؛ آهوي دراز گردن و دست و پاي. (السامی فی الاسامی). عَیطَ ل؛ درازگردن نیکواندام از زن و اسب و شتر. (از
صفحه 855 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
منتهی الارب). فاق؛ مرغی است آبی درازگردن. مِهیاف؛ شتر درازگردن. نَجود؛ دراز گردن از شترمادگان و خرمادگان. (منتهی
الارب). - درازگردن شدن؛ طویل العنق شدن. داراي گردنی دراز شدن. اِقوداد. (تاج المصادر بیهقی). بَتَع. (تاج المصادر بیهقی).
تَلَع. قَوَد. (از منتهی الارب). - درازگردن گردیدن؛ درازگردن شدن. طویل العنق گشتن. سَطَع. (از منتهی الارب). - درازگردنی؛
درازگردن بودن. بَتَع. (از منتهی الارب ||). کسی را گویند که منسوبان او بی عیب و صاحب عفت و عصمت و خود نیز صاحب
عصمت و جاه باشد. (لغت محلی شوشتر خطی ||). احمق. ابله. الاحمق من طال و طال عنقه.
دراز گردیدن.
[دِ گَ دَ] (مص مرکب)دراز شدن و طولانی شدن. ارتفاع یافتن. بسمت بالا قد کشیدن: تَعَقُّر؛ دراز گردیدن گیاه. سَمق؛ دراز
گردیدن تره. مَشَق؛ دراز و باریک اندام گردیدن جاریه. (از منتهی الارب ||). بسمت پایین کشیده شدن. طول یافتن چون از بالا
بدان نگرند، چون دراز گردیدن موي. تَطایر. طَیَر. (منتهی الارب ||). امتداد یافتن. گسترده گردیدن. اِنسبات. عَماقۀ. عُمق. (از
منتهی الارب). و رجوع به دراز گشتن شود.
دراز گزاردن.
[دِ گُ دَ] (مص مرکب)طول دادن گفتار یا تعبیري. - دراز گزاردن نماز؛ طول دادن آن : کلید در دوزخست آن نماز که در چشم
مردم گزاري دراز.سعدي.
دراز گشتن.
[دِ گَ تَ] (مص مرکب) دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن. طولانی شدن بسمت بالا ||. طول یافتن بسمت پایین. طولانی
شدن چون از بالا بدان نگرند : موي زیر بغلش گشته دراز وز قفا موي پاك فلخوده.طیان ||. گسترده شدن. امتداد یافتن: اِنجرار؛
دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء؛ هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن؛ جسور و گستاخ شدن : هر
آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز.فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدي).
رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن؛ دست تعدي گشوده شدن : ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده
باز.سعدي. رجوع به دست دراز گشتن شود ||. طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن : یک امسال
دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز.فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند.
(ذخیرهء خوارزمشاهی). می گوید [ ابوعلی سینا ] زنی را دیدم که این علت بر وي دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ
را ساخته ... (ذخیرهء خوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل||.
مفصل شدن. طولانی گشتن : از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 153 ). در دیدار نیکو سخنهاي
بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را [ از قلم ها ] قدري و اندازه اي و تراشی است که به صفت آن
سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه ||). دشوار گشتن. مشکل شدن
:هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوي خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادي در سر کنند که بر ما دراز گردد.
(تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار؛ مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن : گر این غرم دریابد او
را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بر بندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز.فردوسی. چنین گفت با
نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی.
درازگفتار.
[دِ گُ] (ص مرکب) درازگوي. آنکه سخن بسیار گوید. آنکه هر سخن طویل کند.
درازگوش.
[دِ] (ص مرکب) آن که گوش دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). طویل الاذن. طویل الَاذان. أخطل. خَطلاء (||. اِ مرکب) خر.
حمار. خراولاغ. الاغ. چاروا. چارپا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسر بزرگی جَ دّان من که بودیشان درازگوش ندیم و درازدم
بواب.خاقانی. این شخص قدر و قیمت این نداند چون زعفرانی بنزدیک درازگوش. (جهانگشاي جوینی). درازگوشی خرید تا روان
شد. (جهانگشاي جوینی). مجیرالملک... با یک سردراز گوش... گاهی از او پیاده و گاهی بر او سوار. (جهانگشاي جوینی).
رعایاي دیگر ولایات را حمایت کنند و بخود راه دهند... و زمینهاي زراعت و علفخوارهاي گاو و گوسفند و درازگوش قوریمیشی
کنند. (تاریخ غازانی ص 309 ). بر درازگوش نشستند و بطرف شهر بخارا روانه شدند. (انیس الطالبین ص 35 ). لیس فی الجبهۀ و لا
فی النخۀ و لا فی الکسعۀ، و مراد از جبهه اسبانند و نخۀ استران و کسعۀ درازگوشان. (تاریخ قم ص 177 ||). نوعی از خر که گوش
دراز دارد و نصاري تعظیم آن کنند زیرا که مرکوب عیسی علیه السلام بوده است. (غیاث) (آنندراج ||). خرگوش. (ناظم الاطباء).
درازگوي.
[دِ] (نف مرکب) درازگوینده. درازگفتار. آنکه سخن بسیار گوید. آن که هر سخن طویل کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازگیسو.
[دِ] (ص مرکب) آن که گیسو طویل دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). اسبی که داراي یالهاي دراز باشد. (ناظم الاطباء).
درازلات.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رحیم آباد، بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 22 هزارگزي جنوب رودسر و
.( 10 هزارگزي جنوب رحیم آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درازلب.
[دِ لَ] (ص مرکب) آنکه لب دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازمحاسن.
[دِ مَ سِ] (ص مرکب) آنکه محاسنی دراز دارد : معتصم مردي بود سپید... درازمحاسن. (مجمل التواریخ و القصص).
درازمحله.
[دِ مَ حَ لْ لَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان شهر خواست بخش مرکزي شهرستان ساري، واقع در 6هزارگزي شمال ساري و
یکهزارگزي باختر راه شوسهء ساري به فرح آباد. آب آن از چشمهء عالی و اك تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 3
درازمژه.
[دِ مُ ژَ / ژِ] (ص مرکب) دراز مژگان. آنکه مژگانی طویل دارد. أوطف. أهدب. سبلاء. هدباء: عین سَبلاء؛ چشم درازمژگان. (از
منتهی الارب).
درازمنقار.
[دِ مِ] (ص مرکب) آنکه منقار دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازموي.
[دِ] (ص مرکب) صاحب موي دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مویی دراز دارد. مردي بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و
درازموي و درازپشت... (مجمل التواریخ و القصص). أَزَبّ. أشعر. عافی: اِغدیدان؛ درازموي شدن. شَعَر و شَعرانی؛ مرد دراز و بسیار
موي اندام. (منتهی الارب).
درازنا.
[دِ] (اِ مرکب) درازناي. محل درازي. (از برهان) (جهانگیري) (آنندراج). مستطیل ||. درازا. طول. درازي. (ناظم الاطباء): فوت؛
بالاي میان هر دو انگشت به درازنا. (السامی فی الاسامی). و رجوع به درازناي شود.
درازناخن.
[دِ خُ] (ص مرکب) آنکه ناخن دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أظفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ظَفراء.
درازناك.
- ( [دِ] (ص مرکب) طویل. دراز. طولانی : چگونه راهی، راهی درازناك عظیم همه سراسر سیلاب کند و خارا خار( 1). بهرامی. ( 1
ن ل: همه سراسر فر کند و جاي خاره و خار.
درازناي.
[دِ] (اِ مرکب) درازنا. محل درازي. (از برهان) (از جهانگیري) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء ||). درازا. طول. (یادداشت
مرحوم دهخدا). درازي. مقابل پهنا و عرض : در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ
درازناي آن بوده است. (مجمل التواریخ ||). طول زمانی : درازناي شب از چشم دردمندان پرس نه هرچه پیش تو سهلست سهل
پنداري.( 1) سعدي. تو چه غم خوري که دوري ز وصال یار اي دل که شبی ندیده باشی به درازناي سالی. سعدي. درازناي زمان را
بطول بشکافد بلارك تو اگر بر سر زمان آید. قاضی نور اصفهانی (از جهانگیري). - درازناي داشتن؛ به درازا کشیدن. به تفصیل
صفحه 856 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
( انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازناي دارد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). ( 1
- ن ل: تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی.
درازنج.
[دَ زَ] (اِخ) درازنگ. نام قریه اي از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازنره.
[دِ نَ رَ / رِ] (ص مرکب) آنکه نره اي دراز دارد، چون: اسب درازنره. (یادداشت مرحوم دهخدا). که شرم بلند و طویل دارد: سَملَج؛
مرد دراز و گرد نره. فَخور و فَیٌخَر؛ اسب بزرگ و دراز نره. (از منتهی الارب).
درازنفس.
[دِ نَ فَ] (ص مرکب) آنکه نفسی دراز دارد ||. کنایه از پرگوي و پرحرف. (برهان). بسیار حرف زن. (لغت محلی شوشتر خطی).
پرگو. بسیارسخن. روده دراز. پرروده. پرچانه. وراج. مکثار.
درازنفسی.
[دِ نَ فَ] (حامص مرکب)حالت درازنفس. درازنفس بودن. رجوع به درازنفس شود ||. کنایه از پرگویی یعنی کلام را طویل
کردن و بسیار گفتن. (غیاث). زیاده گویی. (آنندراج). روده درازي. پرچانگی. وراجی : درازنفسی از حد گذشت می کوشم در
اختتام دعا و در اختصار بیان.( 1) سنجر کاشی (آنندراج). - درازنفسی کردن؛ پرچانگی کردن. پرگویی کردن. وراجی کردن. زنخ
زدن: هَرف؛ فزونی و درازنفسی کردن در مدح و ثنا. (از منتهی الارب). ( 1) - این شاهد را صاحب آنندراج براي دِرازنَفَسی آورده،
ولی از لحاظ وزن باید دِرازنَفْسی بخوانیم؛ هرچند از نظر معنی درست است و شاید شاعر به ضرورت، نَفَسی را نَفْسی آورده است.
درازنگ.
[دَ زَ] (اِخ) درازنج. نام قریه اي از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دراز نمودن.
[دِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) دراز کردن: اِعتثام؛ دراز نمودن دست را. (از منتهی الارب).
درازنو.
[دِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 48 هزارگزي شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب
.( آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دراز نوشتن.
[دِ نِ وِ تَ] (مص مرکب)نوشتن طومار. نوشتن مطالبی از قبیل: حساب و کتاب و دیگر مسائل بر روي طومارهاي دراز. (فرهنگ
لغات عامیانه).
درازنول.
[دِ] (ص مرکب) درازمنقار: قُعقُع؛ مرغی است درازنول و درازپاي. (منتهی الارب).
درازنویس.
[دِ نِ] (نف مرکب)درازنویسنده. منشی. طومارنویس. کسی که روي کاغذهاي دراز طوماروار چیز می نویسد. (فرهنگ لغات
عامیانه ||). نام مستهزآنه که متجددین علوم مالیه به مستوفیان و سیاق دانان می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دراز
نوشتن و درازنویسی شود.
درازنویسی.
[دِ نِ] (حامص مرکب) عمل دراز نوشتن. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به درازنویس و دراز نوشتن شود.
درازو.
[دَ] (اِ) ترازو : آنگاه هول درازو تا کفهء حسنات گرانتر آید یا کفهء سیئات. (کیمیاي سعادت).
درازو.
[دِ] (اِخ) مزرعه اي است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود. سکنهء دائم ندارد، فقط در زمستان از ایلات
.( سنگسري و کرد قوچانی جهت تعلیف احشام خود به این مزرعه می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
درازه.
[دِ زَ] (ص) طویل. مطول. دراز. هر چیز دراز (||. اِ) رشتهء دراز. (ناظم الاطباء).
درازه.
[دِ زَ] (اِخ) دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در یکهزارگزي جنوب شهریار با 227 تن سکنه. آب آن از قنات
.( تأمین میشود و راه آن از طریق آدران ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
درازه.
[دِ زَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان نائین، واقع در 36 هزارگزي جنوب نائین و 7هزارگزي راه مالرو نائین به
.( هاشم آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
درازهیکل.
[دِ هَ / هِ كَ] (ص مرکب) آنکه هیکلی دراز دارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). بلندبالا. بلندقامت.
درازي.
[دِ] (حامص، اِ) دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. اِنسبات. خَدَب. سَمحَجَۀ. سَنطَلَۀ. سَیفۀ. (منتهی الارب) :
زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزي ز درازي.( 1)فرخی ||. به مجاز، طول و تفصیل دادن( 2) : آنچه
حجت می به دل بیند نبیند چشم تو با درازي سخن را زآن همی پهنا کند. ناصرخسرو. فرازي بر سپهرش سرفرازي دو میدانش
فراخی و درازي.نظامی. شَ قَق؛ درازي اسب. طَوار؛ درازي سراي. نَصل؛ درازي سر شتر و اسب. (منتهی الارب). - درازي دراز؛
سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار). - درازي دست؛ کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج) : قوهء پیغمبران معجزات
آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوهء پادشاهان اندیشه باریک و درازي دست و ظفر و نصرت بر دشمنان
و داد که دهند موافق با فرمانهاي ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ||). طول مسافت. بعد مسافت : بر سر کویت از درازي
راه مرکب ناله را عنان بگسست.خاقانی ||. بلندي. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جُلاجِب. خَطَل. شَجَع. شطاط. شَنعَفَۀ. عَمی. عَنَط.
مَقَق. نُسوع. (منتهی الارب): أقعس؛ بغایت درازي. (دهار). جید؛ درازي گردن. (منتهی الارب). سَرطَلَۀ؛ درازي با نحافت جثه و
اضطراب بنیه. سَطَع و قَمَد و قَوَد؛ درازي گردن. سَقَف؛ درازي و کژي. (منتهی الارب). سَنطَبَۀ، درازي مضطرب. طَبالۀ؛ درازي شتر.
طَنَب و قَوَد؛ درازي پشت. (منتهی الارب). طول؛ به درازي غلبه کردن. (دهار). قِنی؛ درازي طرف یا برآمدگی وسط ناي. هَجر؛
درازي و کلانی درخت. هَوج؛ درازي با اندکی گولی. (منتهی الارب). -امثال: درازي این شاه خانم به پهناي آن ماه خانم؛ درازي
شاه خانم را می خواهد به پهناي ماه خانم درکند. درازي شاه خانم کمِ( 3) پهناي ماه خانم، این بجاي آن. این به آن در. (فرهنگ
عوام ||). طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازي گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر؛ درازي موي گرداگرد فرج ناقه. عَسن؛
درازي موي. مَسألۀ؛ درازي روي که خوش نماید. (منتهی الارب). - درازي دامن؛ بلندي دامن. (آنندراج ||). طول زمانی. دراز
بودن زمان. قَفا. وَفاء. (منتهی الارب) : ترا جنگ ایران چو بازي نمود ز بازي سپه را درازي نمود.فردوسی. درازي و کوتاهی شب و
روز در شهرها. (التفهیم ص 176 ). چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازي. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 384 ). این درازي مدت از تیزي صنع می نماید سرعت انگیزي صنع.مولوي. درازي شب از ناخفتگان پرس که
خواب آلوده را کوته نماید.سعدي. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازي شب.سعدي. اخداد؛ درازي سکوت. قَلَم؛
درازي ایام بیوگی زن. کِظاظ؛ درازي ملازمت. (منتهی الارب). - جان درازي؛ عمردرازي. درازي عمر. طول عمر. رجوع به جان
درازي در ردیف خود شود. - درازي عمر؛ طول زندگانی و بسیاري زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نَساء. (منتهی الارب||).
شرح. تفصیل. اطناب : از این مقدار مکرر بس درازي در کتاب پدید نیاید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). درازي این قصه کوتاه کردم
همه در بقاي تو بادا درازي.سوزنی. با بی خبران بگوي کاي بی خردان بیهوده سخن به این درازي نبود. شیخ علاءالدولهء سمنانی.
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن به این درازي نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - درازي کردن؛ بسط دادن : هرچند
1) - ن ل: دو آري. و در این ) .( این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازي که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605
.« بعوض » یا « بجاي » صورت شاهد نیست. ( 2) - به معنی لغوي هم ایهام دارد. ( 3) - به معنی
درازي.
.( [دِ زي ي] (اِخ) نام تیره اي از شعبهء جبارهء ایل عرب، از ایلات خمسهء فارس. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 87
صفحه 857 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درازي.
[دِ] (اِخ) قریه اي است در 7 فرسنگی میانهء شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامهء ناصري). دهی است از دهستان حومهء بخش
خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12 هزارگزي غرب خورموج و دامنهء شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
درازي.
[دَرْ را زي ي] (اِخ) یوسف بن ابراهیم درازي بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجري. وي از
اهالی بحرین بود. به سال 1107 ه . ق. متولد شد و در سال 1186 ه . ق. در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و
جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدرة النجفیۀ من الملتقطات الیوسفیۀ - الحدائق الناضرة، در فقه استدلالی - لؤلؤة
البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفاي راشدین. (از
الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیلۀ و هدیۀ العارفین و فهرست المخطوطات).
درازینه.
در لسان العجم (ج 1 ص 442 ) آنرا به معنی طول هر چیز نوشته و افزوده است « شعوري » .( [دِ نَ / نِ] (ق) طولًا. از درازا. (ناظم الاطباء
که یاي آن براي وصف و نون براي تأکید صفت و هاء براي بیان خصوصیت است.
دراژه.
[دِ ژِ] (فرانسوي، اِ)( 1) (اصطلاح داروسازي) داروهاي تلخ و بدمزه را پس از اینکه بوسیلهء قالبهاي مخصوص بصورت عدسی هاي
محدب الطرفین کوچک( 2)درآوردند براي اینکه هنگام استعمال دهان را بدطعم نکند، از یک ورقهء صمغ و قند می پوشانند و
بدین ترتیب روکش نازك شیرین و براقی هستهء مرکزي بدمزه را فرامیگیرد و به این شکل دارویی دراژه نام نهاده اند، مانند:
.Dragee. (2) - Disque - (1) .( دراژهء کنین. (از درمانشناسی ج 1
دراس.
[دِ] (ع مص) کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب). کوفتن خرمن. (تاج المصادر بیهقی). کوفتن گندم را با خرمن کوب. (از
اقرب الموارد ||). سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر ||. کهنه کردن جامه. (از منتهی الارب). دَرس. و رجوع به درس شود.
دراس.
[دِ] (ع مص) بر یکدیگر خواندن مطلبی را ||. خواندن و مطالعه کردن کتابها را ||. آمیختن با گناهان. (از اقرب الموارد). مُدارسۀ.
و رجوع به مدارسۀ شود.
دراسب.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 27 هزارگزي خاوري دیواندره و کنار رودخانهء
.( ول کشتی، با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دراست.
[دِ سَ] (ع مص) دراسۀ. سبق دادن. (غیاث). درس دادن. درس گرفتن. دانش آموختن. رجوع به دراسۀ شود (||. اِمص) دانایی. (از
.( آنندراج) : در فراست چون عطارد در دراست مشتري است کآسمان را قعده و مه را جنیبش یافتم. خاقانی (دیوان ص 663
دراسج.
[دَ سَ] (اِ) نوعی از لبلاب است و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد. (برهان). نوعی از لبلاب است و گویند خندریلی است.
(فهرست مخزن الادویه). گویند یعضید است و گویند نوعی از لبلاب است و این صحیح تر است. (اختیارات بدیعی).
دراسرا.
[دَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار، واقع در 32 هزارگزي جنوب شرقی شهسوار و 12 هزارگزي جنوب راه
شوسهء شهسوار به چالوس با 240 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و راه آن مالرو است. اهالی آنجا تابستان به ییلاق لنگا
.( میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دراسطوس.
[دَ سَ] (اِخ) یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازي) بحث کرده و به عمل اکسیر تام دست یافته است. (از الفهرست ابن
الندیم).
دراسفید.
[دَ] (اِخ) به معنی باب ابیض. حمزه، آنرا نام شهر بیضاء دانسته که از شهرهاي فارس بوده است در عهد فرس. (از معجم البلدان ).
دراسله.
[دِ سِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان ولوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 9هزارگزي جنوب آلاشت. تابستان از آبادي
خرمندي چال و کري پی در حدود 500 تن براي تعلیف احشام و زراعت به این ده می آیند و سکنهء دائم ندارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 3
دراسون.
[دِ] (اِ) مشروبی کمی تلخ که از برنج می سازند. (ناظم الاطباء).
دراسۀ.
[دِ سَ] (ع مص) دراست. سبق گفتن ||. درس کتاب کردن. (از منتهی الارب). خواندن کتاب را و به حفظ آن مبادرت کردن. (از
اقرب الموارد ||). علم خواندن. (المصادر زوزنی). علم آموختن. (دهار). خواندن علم. (ترجمان القرآن جرجانی) : أن تقولوا انما
6)؛ تا نگویید که کتاب فقط بر دو طایفه پیش از ما / انزل الکتاب علی طائفتین من قبلنا وان کنا عن دراستهم لغافلین. (قرآن 156
فرستاده شد و هرچند از خواندن و مطالعهء آنان غافل بودیم ||. کهنه و مندرس کردن جامه را. (از اقرب الموارد). درس. و رجوع
به درس شود ||. آرمیدن با جاریه. (از منتهی الارب).
دراشکفت.
[دَ اِ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در 8هزارگزي جنوب خاوري چرداول و
.( 5هزارگزي باختر راه مالرو شیروان. آب آن از رودخانهء چرداول و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دراشکفت.
[دَ اِ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري ایذه، با 185 تن سکنه.
.( آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دراشکفت.
[دَ اِ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 70 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز و کنار
.( راه مالرو شادآباد به عباسی با 130 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دراشکفت.
[دَ اِ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان گازهء بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 18 هزارگزي شمال باختري سپیددشت با 100 تن
سکنه. آب آن از سراب ایروه و راه آن مالرو است. غار بزرگی در این آبادي وجود دارد. ساکنان آن از طایفهء فولادوند هستند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دراشکفت.
[دَ اِ كَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان بوشهر، واقع در 4500 هزارگزي جنوب خاوري بوشهر و
.( 2هزارگزي راه شوسهء شیراز به بوشهر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دراع.
[دَرْ را] (ع ص) زره دار. (دهار). زره ور. و رجوع به دراعۀ شود.
دراعۀ.
[دُرْ راعَ] (ع اِ) جبه اي است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دَراریع. (از اقرب الموارد). جامه اي است و اکثر جامهء
صفحه 858 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
صوف را گویند. (آنندراج): و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنۀ و منهم من یلبس الدراعۀ و منهم من یلبس القباء.
(البیان و التبیین ج 3 ص 78 ). و رجوع به دراعه شود.
دراعه.
[دُرْ را عَ / دُ را عَ] (ع اِ) دراعۀ. نوعی از جامهء مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند.
(از غیاث). جامه اي از پنبه و یا از پشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامهء دراز که زاهدان و شیوخ پوشند.
جبه. بالاپوش فراخ : یک روز به سراي حسنک شده بود [ بوسهل ] به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داري بر وي
استخفاف کرده بود وي را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ). جبه اي داشت [ حسنک ] حبري رنگ با سیاه می زد خلق
گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180 ). دراعهء سپیدي پوشیدي. (تاریخ بیهقی ص 364 ). به چپ و راست
شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردي را دید دراعه بسته و بر خري سیاه
نشسته. (حاشیهء احیاءالعلوم غزالی نسخهء خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمهء ابوعبدالله محمد بن حسن
معروفی بلخی). لاجرم جبه و دراعهء من از عبائی و برد گشت این بار.مسعودسعد. نیکوروي و دراعه پوشیده و عصاي در دست.
(مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزي در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب.سنائی. یک نشان از درد بر
دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد.خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوي شستیم.خاقانی. ز داود اگر دور
درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت.نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت.نظامی. به دراعه
اي درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش.نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدي. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامهء قاضی دارد. سعدي. از سبزه و آب گشته موجود
دراعهء خضر و درع داود. (از ترجمهء محاسن اصفهان آوي). تدرع؛ دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازة؛ دراعه از صوف که آستینهاي
آن تنگ باشد ||. جبه اي مر سپاهیان را ||. جوشن ||. چارآئینه. (ناظم الاطباء).
دراعه پوش.
[دُرْ را عَ / عِ] (نف مرکب)دراعه پوشنده. پوشندهء دراعه. آنکه دراعه پوشد ||. فقیه. اهل علم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [
.( مسعود ] در آنجا [ هندوستان ] مردي دراعه پوش است چون قاضی شیراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269
دراعی.
[دَ عی ي] (ع اِ) جِ دِرعیّۀ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به درعیۀ شود.
دراغ.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 13 هزارگزي خاور بوکان و 13 هزارگزي خاور راه
.( شوسهء بوکان به میاندوآب. آب آن از زرینه رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دراغارو.
[دَ] (اِخ) از ایلات اطراف اجارود و مرکب از دویست خانوار است که در اجارود مسکن دارند. ییلاق و قشلاق دارند و زارع و گله
.( دار هستند. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 107
درافتادن.
[دَ اُ دَ] (مص مرکب) حادث شدن. اتفاق افتادن. روي دادن : تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ
بیهقی ||). افتادن. واقع شدن : اگر روزي درافتد در میانه ببینم تا چه پیش آرد زمانه.نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زهره
هاشان آب گردد درزمان.مولوي. اهراب؛ سخت درافتادن در کاري و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب ). تهالک؛ درافتادن
در حرصی. (دهار). مفاتکۀ؛ با یکدیگر به کاري درافتادن. (از منتهی الارب || ). وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن : مگر ماه
آمد از روزن درافتاد که شب را روشنی در منظر افتاد.نظامی. و اندر وي [ اندر دریاچهء بتمان ] آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود
العالم). تسویس؛ سوس درافتادن در چیزي. عَثّ؛ درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب || ). متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن :
همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. ؟ (از تاریخ سیستان ||). فروافتادن. سرنگون شدن: وآنگه چون به
شدي ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونساز. ناصرخسرو. چو عیاران سرمست از سر مهر به پاي شه درافتاد آن پریچهر.نظامی.
چنین خواندم که در دریاي اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدي (گلستان). تتایع، تتیع، متایعۀ؛ بر روي درافتادن در بدي. (از
منتهی الارب ). تردي؛ از جاي درافتادن. (دهار). تعس؛ بر روي درافتادن. عثار، عثر، عثیر؛ بر روي درافتادن و خوار گردیدن. (از
منتهی الارب ). - از پا درافتادن؛ ناتوان شدن. از حرکت ماندن : یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد.نظامی||.
به زمین آمدن. جدا شدن بسوي پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن : عجم را زآن دعا کسري برافتاد کلاه از تارك کسري
درافتاد.نظامی. گر از کوه جفا سنگی درافتد ترا بر سایه او را بر سر افتد.نظامی. نرگس به جمازه برنهد رخت شمشاد درافتد از سر
تخت.نظامی. چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.نظامی ||. گرفتار شدن. مبتلی شدن : به نادانی
درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام.نظامی. از درافتادن شکاري خام صد دیگر دراوفتند به دام.نظامی. هر زن که به
چنگ او درافتد بدخو شود و ز خو برافتد.نظامی. یکی را که دربند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند.سعدي. یکی را چو
سعدي دلی ساده بود که با ساده روئی درافتاده بود.سعدي. هبط؛ به بدي درافتادن. (از منتهی الارب || ). دچار بلیه شدن : بی جرم
نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم.مسعودسعد ||. پیچیدن. شایع شدن. افتادن : به لشکر درافتد از آن گفتگوي که
این کار ما را جز این نیست روي. فردوسی. پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص).
چون شهر به شهر تا به بغداد آوازهء عشق او در افتاد.نظامی ||. کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه
بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج). - درافتادن با
کسی؛ با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وي به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و
خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب ).
مواقعه. وقاع. (دهار) : پس این لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتند چون شیر و گرگ.دقیقی. گربه اي چند آنجا برد پیش موشان
بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177 ). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و
بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178 ). سعدي نه حریف غم او بود ولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد.سعدي. بس تجربه
کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.حافظ. هور؛ بر روي درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب|| ).
پدید آمدن : و سپیدي به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص). - چشم درافتادن و افتادن؛ دیدن. مواجه شدن : نظر
کردي به محتاجان درگاه کجا چشمش درافتادي ز ناگاه.نظامی. - درافتادن آتش؛ گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش : اگر من
از دل یک تو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی. سعدي.
درافتاده.
[دَ اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) افتاده. ریخته شده : باده اي دید بدان جام درافتاده که بن جام همی سفت چو سنباده. منوچهري. رجوع
به درافتادن شود.
درافراشتن.
[دَ اَ تَ] (مص مرکب)افراشتن. رجوع به افراشتن شود.
درافروختن.
[دَ اَ تَ] (مص مرکب)افروختن: اشتعال، تشعل؛ درافروختن آتش. (از منتهی الارب ). رجوع به افروختن شود.
درافزار.
[دَ اَ] (اِ مرکب) آنچه در را باید، از لولا و چکش و چفت و رزه و گل میخ و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلات و ادوات در :
پس دري کردم از سنگ و درافزاري که بدو آهن هندي نکند کاري.منوچهري.
درافزودن.
[دَ اَ دَ] (مص مرکب) افزودن : ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافزود آفتابی.نظامی. ز بی خصمی گر افزون گشت
گنجم ز بی یاري درافزوده ست رنجم.نظامی. کبیسۀ؛ آن سال که روزي درافزایند و آن چهار سالی باشد. (دهار). و رجوع به
افزودن شود.
درافس.
[دَ فِ] (اِ) لغت شامی است و فارسی آن شفتالو. (از الفاظ الادویۀ). دراقن نیز گویند به لغت اهل شام، و آن خوخ است. (از
اختیارات بدیعی). صاحب برهان قاطع این صورت را آورده و بدان شفتالو و خوخ معنی داده و این غلط است، اصل دراقن است.
(یادداشت مرحوم دهخدا). در حاشیهء برهان قاطع در این مورد چنین آمده است: درافس و درافق که هر دو لغت در متن کتاب
مصنف به معنی شفتالو که به عربی خوخ گویند، آورده بصورت کذائی با تصریح و بیان حروف بطریق مذکور در جمیع نسخ
موجوده که عدد آن به دوازده می رسد یافت شد، و این غلط فاحش است از او، چه صحیح بدین معنی دراقن با قاف و نون است.
چنانکه صاحب قاموس گوید: الدراقن کعلابط و یشدد، المشمش و الخوخ شامیۀ. و همچنین گولیس نیز از ابن بیطار دراقن بضم
دال و تشدید را و کسرِ قاف و نون در آخر نقل نموده. صاحب تحفه نیز گفته: دراقن به لغت شام اسم خوخ است، و همانا سبب
افتادن مصنف در این غلط فاحش عدم مبالات اوست در تحقیقات لغات، چه قاف را فاء و نون آخر را قاف و گاهی سین خوانده
بزعم خود دو لغت قرار داده و الله اعلم بالصواب. (از حاشیهء نسخهء برهان چ کلکته حکیم عبدالمجید 1834 م.). و رجوع به دراقن
شود.
صفحه 859 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درافشان.
[دُ اَ] (نف مرکب) درفشان. درافشاننده. درفشاننده. آنکه در می پاشد. آنکه در می پراکند : شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور
شمع ابر درافشان و خورشید زرافشان دیده اند. خاقانی. شب و روزت قراخان است و آقسنقر تو روز و شب قراخان را ثناگوئی بر
آقسنقر درافشانی. خاقانی. از این دهان درافشان چو دفتر اعشی مرصع است به گوهر هزار طومارم.خاقانی. میغ درافشانت به کف تیغ
درخشانت زتف هست آتش دوزخ علف طوفان بر اعدا ریخته. خاقانی. بجاي فندق افشان بود بر سر درافشان هر دري چون فندق
تر.نظامی. آمد آن ابر و باد چون شب دوش این درافشان و آن عبیرفروش.نظامی. چند باران عطا باران بده تا بدان آن بحر در افشان
شده.مولوي. دیده ام می جست و گفتندم نبینی روي دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدي. اي سرو
خرامان گذري از در رحمت وي ماه درافشان نظري از سر رأفت.سعدي. - درافشان کردن؛ درفشاندن. نثار کردن در. پاشیدن در :
مر ترا در حصن آل مصطفی باید شدن تا ز علم جد خود بر سرت درافشان کنند. ناصرخسرو ||. کنایه از بلیغ و زیان آور و نطاق.
(ناظم الاطباء). - لفظ درافشان؛ لفظ بلیغ و زیبا : دیدگانم ابر درافشان شده ست ز آرزوي لفظ درافشان دوست.فرخی (||. اِ
مرکب) (اصطلاح موسیقی) نام بحر هشتم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم.
درافشاندن.
[دَ اَ دَ] (مص مرکب)افشاندن : بوزنه دیگر بار لطافتی بجاي آورد و شاخه ها درافشاند و خوك بکار می برد تا هیچ نماند.
(سندبادنامه ص 169 ). رجوع به افشاندن شود.
درافشانی.
[دُ اَ] (حامص مرکب)درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی : عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی.نظامی. -
درافشانی کردن؛ درفشاندن : ابري آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزه ها درافشانی.نظامی ||. بلاغت. زبان آوري. (ناظم الاطباء). -
درافشانی کردن؛ مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء).
درافص.
[دُ فِ] (ع ص) کلان دفزك. (منتهی الارب).
درافق.
[دَ فِ] (اِ) صاحب برهان این صورت را آورده و به آن معنی شفتالو و خوخ داده است و غلط است. اصل دراقن است. (یادداشت
مرحوم دهخدا). رجوع به دراقن شود.
درافکندن.
[دَ اَ كَ دَ] (مص مرکب)افکندن. فکندن. انداختن. برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن : به یک حمله از جاي برکندشان
پراکند و از هم درافکندشان.فردوسی. ور زآنک درافکنی به چاهش یا تیغ کشی کنی تباهش.نظامی ||. از پاي درآوردن : کمان
ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوي فربه درافکند.نظامی ||. دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن. آویختن. آویزش کردن : هر
روز خویشتن به بلایی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوري.فرخی. با چون خودي درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکسته
ایم چه باشد شکست ما. ؟ (از امثال و حکم ||). درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن : به نطع کینه بر چون پی فشردي
درافکن پیل وشه رخ زن که بردي.نظامی. چون نه اي سباح و نی دریاییی درمیفکن خویش از خودراییی.مولوي. فتن؛ در فتنه
درافکندن. (دهار). - درافکندن پی؛ درافکندن بنیان. برآوردن. بنا کردن : فلک مر قلعه و مر باغ او را به پیروزي درافکنده ست
بنیان.عنصري ||. انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن : یکی دبه در افکندي به زیر پاي اشترمان یکی بر چهره مالیدي
مهار مادهء ما را. عمعق ||. ریختن : خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در قعبهء مروانیه. منوچهري.
||ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن : هر روز قلیه فرمودمی از کوك تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت
کوك بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آب جوي را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرهء
خوارزمشاهی ||). منتشر کردن : چو بلبل سرایان چو گل تازه روي ز شوخی درافکنده غلغل به کوي.سعدي ||. فرش کردن.
گستردن. مفروش ساختن : و زمین آن [ جامع دمشق ] از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روي دیوارها همچنین رخام. (مجمل
التواریخ و القصص ||). منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جاي دادن : نوا را پردهء عشاق آراست درافکند این غزل را در ره
راست.نظامی. - درافکندن سخن چیزي؛ عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن : بنهاد رباب و سخن شعر درافکند
یک نکتهء او مایهء عقد گهر آمد.سوزنی. شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی درافکند.نظامی. هنگامهء ارباب
سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوي روم درافکند. صائب ||. شایع ساختن. انتشار دادن : خبر درافکندند که علوي است.
(بیان الادیان). رجوع به افکندن شود.
درافیل.
- ( [دِ] (اِ)( 1) شنذاب. و آن نوعی از کرسنهء کبیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به فرهنگ دزي ج 1 ص 428 شود. ( 1
.Espece d'eryngium
دراق.
[دِ] (ع اِ) جِ دَرَقَۀ. (منتهی الارب). رجوع به درقۀ شود.
دراق.
[دَرْ را] (ع اِ) تریاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن دراقۀ است. (از اقرب الموارد ||). می. (منتهی الارب). خمر||.
درختی است میوه دار و میوهء آن. (از اقرب الموارد). شفتالو. هلو (معمول در سوریه). (یادداشت مرحوم دهخدا).
دراقانلو.
[دُ] (اِخ) دهی است از دهستان کسبایر بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در 24 هزارگزي شمال غربی بجنورد و یک هزارگزي
.( خاور راه مالرو عمومی بجنورد به شبان، با 886 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دراقن.
[دُ قِ / دُرْ را قِ] (ع اِ) زردآلو و شفتالو و آن لغتی است شامی. (از منتهی الارب). خوخ. (ذیل اقرب الموارد از تاج). شفتالو. هلو.
خوخ. و اینکه صاحب قاموس گوید: الدراقن کعلابط و یشدد، المشمش و الخوخ شامیۀ، خلطی است چه مشمش زردآلو و دراقن و
خوخ شفتالو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). عربهاي شام خوخ را دراقن گویند و آن معرب از سریانی یا رومی است. (از المعرب
جوالیقی ص 143 از ابن درید).
دراقن.
[] (اِخ)( 1) به قول ابن الندیم بنقل از ثابت، نام پدر بقراط سیم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و دراقن خود یکی از سه فرزند
- ( بقراط دوم پسر ابراقلیس بوده است. و رجوع به ترجمهء الفهرست ابن الندیم ص 514 و 523 شود. .(گوستاو فلوگل) . ( 1
Draco
دراقنیطون.
.Draconiton - ( [دَ قُ] (معرب، اِ)( 1)لوف الکبیر است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به دراقیطس شود. ( 1
دراقۀ.
[دَرْ را قَ] (ع اِ) یکی دراق. واحد دراق. (از اقرب الموارد). رجوع به دَرّاق شود.
دراقیطس.
[دَ طُ] (معرب، اِ) به یونانی بیخ فیلگوش باشد و آن گلی است از جنس سوسن و آنرا به عربی اصل اللوف خوانند. (برهان). و رجوع
به دراقنیطون شود.
دراقینون.
[دَ] (معرب اِ) لوف الکبیر. شجرة التنین. دراگن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دراقیطس شود.
دراك.
[دَ] (اِخ) نام اصلی و فارسی شهر دورق، که در خوزستان بود. (از دائرة المعارف فارسی). رجوع به دورق شود.
دراك.
[دَرْ را] (ع ص) نیک دریابنده. (منتهی الارب) (دهار). درك کننده آنچه را میخواهد. (از اقرب الموارد). کثیرالادراك. که زود
دریابد. که آسان دریابد : عاقل و شاعر و دراك و ادیب و هشیار. ناصرخسرو. عقل پاك آن و نفس دراك این به از این نیست در
ثنا گفتار.خاقانی. مرا لفظ شیرین خواننده داد ترا سمع دراك داننده داد.سعدي. - دراك فعال؛ (اصطلاح فلسفی) صفت موجود حی
فرهنگ علوم عقلی از مجموعهء دوم مصنفات سهروردي ص 117 ). و رجوع به حکمت اشراق ) .« الحی هو الدراك الفعال » . است
ص 117 شود.
صفحه 860 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دراك.
و درك کن، کاف آن بسبب اجتماع ساکنین مکسور شده است. (از « أدرك » [دَ كِ] (ع اِ فعل) اسم فعل است به معنی امر، یعنی
منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دراك.
[دِ] (ع مص) دررسیدن اسب جانور دشتی را ||. پیاپی شدن چیزي بر چیزي ||. در پی آواز رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). مُدارکۀ. و رجوع به مدارکۀ شود ||. اندریافتن. (المصادر زوزنی).
دراك.
[دِ] (ع ص) متلاحق و پیوسته: سیر دراك؛ سیر و حرکت متصل و پی درپی. (از اقرب الموارد (||). اِخ) نام سگی است. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد).
دراك.
[دِ] (اِخ) نام کوهی به دوفرسنگی شیراز و در آنجا انبارهاي برف ساخته اند. به زمستان بر او برف جمع می کنند و به تابستان به
شیراز برند و بنیاد برف شیراز بر آن است. و در بهار سیلاب این کوه بر ظاهر شهر شیراز می گذرد و به بحیرهء ماهلویه می رود. (از
نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 115 ). کوه بزرگی دو فرسخ مغربی شهر شیراز برف تابستانهء شیراز را از این کوه آورند و در
.( دامنهء این کوه انگور دیمی بسیار است و ثمري فراوان دهد. (از فارسنامهء ناصري ص 337
دراکان.
[] (اِخ) از نواحی دارابجرد بوده است که در فارسنامهء ابن البلخی (ص 131 ) چنین توصیف شده است: حسو و دراکان و مص و
رستاق الرستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است و هواي آن گرمسیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوه ها باشد.
و تنگ رنبه اندرین نواحی است.
دراکم.
[دْرا / دِ] (یونانی، اِ) مسکوکی در یونان امروزي. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دراخمه شود.
دراك موسی.
.( [دِ سا] (اِخ) نام یکی از نه دروازهء شهر شیراز بوده است. (از نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 114
دراکو.
[كُ] (اِخ)( 1) یکی از آرخن هاي آتن بود که در سال 624 ق. م. قوانینی براي وطن خویش وضع کرد و چنانکه مورخین قدیم
بمرد. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، « اژینا » نگاشته اند قوانین وي بسیار سخت بوده است، چنانکه عاقبت مجبور به فرار شد و در
.Dracon - ( ترجمهء نصرالله فلسفی). و رجوع به دائرة المعارف فارسی شود. ( 1
دراکۀ.
[دَرْ را كَ] (ع ص) نیک دریابنده و تاء آن مبالغه راست. (ناظم الاطباء (||). اِ) حاسهء بسیار، گویند: له دراکۀ؛ او را حاسهء فراوانی
است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). مُدرِك. و رجوع به مدرك شود.
دراکه.
[دَرْ را كَ] (ع ص) دراکۀ. دریافت کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - قوهء دراکه؛ قوهء دریافت کننده و فهم و عقل و شعور.
(ناظم الاطباء) : آدمی را قوه اي است دراکه که منتقش شود در وي صور موجودات. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دراگا.
1903 م.). همسر الکساندر اوبرنوویچ (شاه صربستان). وي زنی بیوه و از ندماي مادر شاه بود و - [دْرا / دِ] (اِخ)( 1) (ملکه...) ( 1867
زندگی گذشتهء وي به بدي شهرت داشت. الکساندر که به دام عشق او افتاده بود، در سال 1900 م. با وي وصلت کرد و این امر در
مردم سخت سوء اثر کرد. اقدامات سیاسی آتیهء شاه، عدم مقبولیت دراگا را مخصوصاً در محافل نظامی شدت داد. در سال 1903
م. گروهی از افسران به سرکردگی سرهنگ ماشین (از برادران شوهر اول دراگا) توطئه کردند و کاخ سلطنتی را نظامیان اشغال
.Draga - ( نمودند و شاه و ملکه را با قساوت بقتل رسانیدند. (از دائرة المعارف فارسی). ( 1
دراگو.
[دْرا / دِ گُ] (اِخ)( 1) لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادي و صاحب نظریهء معروف
.Drago - ( اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 م. لاهه بتصویب رسید. (از دائرة المعارف فارسی). ( 1
دراگوت.
[دْرا / دِ] (اِخ)( 1) (در مآخذ اروپائی) شهرت طورغود علی پاشا دریازن ترك. از 1553 م. بین دریازنانی که در دریاي اژه به کشتی
هاي ونیزي دستبرد می زدند، شهرت یافت. جنووائی ها در 1540 دستگیرش کردند، ولی خیرالدین بارباروسا او را بازخرید و
دراگوت چندي در خدمت او بود؛ سپس مهدیه را و پس از تصرف آن ( 1550 م.) بدست اسپانیولیها جربه را مرکز فعالیت خود قرار
داد. در 1551 م. که آدوریا، جربه را محاصره نمود، دراگوت بحیله فرار کرد؛ سپس بخدمت دربار عثمانی پیوست و در فتح
1551 متناوباً به سواحل و جزایر ایتالیا و آفریقاي - طرابلس ( 1551 م.) شرکت داشت و در 1556 بحکومت آن رسید و در 60
شمالی دستبرد میزد و در 1560 در جربه، ناوگان ایتالیا را مغلوب نمود. سرانجام در محاصرهء مالت با گلولهء توپ کشته شد ( 1565
.Dragut - ( م.). (از دائرة المعارف فارسی). ( 1
در الان.
[دَ رِ اَ] (اِخ) شهري است به الان چون قلعه اي بر سر کوه و هر روزي هزار مرد به نوبت، بارهء این قلعه نگاه دارند. (حدود العالم). و
رجوع به الان در ردیف خود شود.
درالو.
[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرشک بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 34 هزارگزي باختر ساردوئیه و
.( 10 هزارگزي شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درام.
[دَرْ را] (ع ص) زشت رفتار. (منتهی الارب). قبیح و زشت در رفتار. (از اقرب الموارد (||). اِ) خارپشت. (منتهی الارب). قنفذ.
(اقرب الموارد).
درام.
[دِ] (فرانسوي، اِ)( 1) نمایشنامه و داستانی که موضوع آن غم انگیز و شادي بخش باشد. (اصطلاح تآتر) لفظی که گاه بمعنی تئاتر
یا « کاري که میشود » است به معنی « دراما » ، بطور کلی و گاه به معنی جنبه هاي خاص هنر نمایش بکار میرود. اصل یونانی این کلمه
و در یونان باستان، مراد از این کلمه کاري بود که بر روي صحنهء نمایش در برابر چشم تماشاگران روي .« عملی که روي میدهد »
میداد. از اینجاست که کلمهء درام را در بیشتر موارد به معناي تئاتر یا نمایش بطور کلی (در هر کشوري یا در هر عصري) می توان
بکار برد و هر یک از اشکال و شاخه هاي گوناگون هنر نمایش را جزئی از مفهوم کلی درام بشمار آورد، فی المثل در صحبت از
تاریخ درام مراد نمایش بطور کلی است که تراژدي، کمدي، ملودرام، تعزیه و تقلید و مسخره بازي را در برمیگیرد و انواع هنر
نمایشی از قبیل پانتومیم، باله، خیمه شب بازي، اپرا، و حتی سینما را (تا آنجا که جنبهء نمایشی و دراماتیک آنها مورد نظر باشد)
شامل میشود. در فرانسهء قرن هیجدهم معنی خاصی به مفهوم کلی درام افزوده شد و این معنی تا امروز اشکال گوناگونی یافته
است، به این معنی درام، نوعی خاص از درام بمفهوم کلی است و این نوع از آنجا ناشی شد که شکل منظوم و مصنوعی تراژدیها و
کمدیهاي کلاسیک فرانسوي در قرن هیجدهم جاي خود را به نثر ساده و آزاد داده و مسائل عادي زندگی جایگزین موضوعهاي
والا و بلند تراژدیهاي کلاسیک شد و در نتیجه، نمایشنامه هائی بوجود آمد که نه با اصول معمول تراژدي مطابقت داشت نه با
قرارهاي مرسوم کمدي. کوشش در نمایاندن شکل عادي زندگی سبب شد که نکات غم انگیز و خنده آور در کنار هم قرار گیرند.
همین شیوه بود که بسط و ادامه یافت و به ایجاد درامهاي رئالیستی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم (مانند نمایشنامه هاي ه .
ایبسن و آ. چخوف) منجر گردید. در این درامها دوش بدوش نکات غم انگیز و خنده آور، مسائلی مطرح میشد که نه غم انگیز بود
نه خنده آور و میزان خنده و گریه و مسائل معمولی و پست و بلند در این درامها بیش و کم به نسبت وجود آنها در زندگی بود. در
همین زمان بود که ج. ب. شاهنر، درام نویسی را در این میدانست که بتواند وضعی برانگیزد که تماشاگران خیال کنند که بر
صحنهء نمایش اتفاقات واقعی براي آدمهاي واقعی روي میدهد. آنچه امروز درام نو نامیده میشود نیز همچنان بر همین پایه است. اما
آنچه بنام درام پیشرو از آن ناشی شده، مانند سایر هنرهاي پیشرو به راههاي انفرادي رفته است. در درام پیشرو دنیاهاي ذهنی درام
نویس و تجربه هاي جسمی و روانی و فکري او، واقعیات عینی را تحت الشعاع قرار داده اند. در ایران، کلمهء درام بمعناي نمایشنامه
ها یا فیلمهاي هیجان انگیز و پرحادثه یا پر زد و خورد یا احیاناً رمانتیک بمفهوم دور از واقعیت کلمه میان مردم شیوع یافته است،
کلمهء دقیق اروپائیان براي این مفهوم، ملودرام است. غالب تئاترشناسان بر این عقیده اند که از لحاظ عامل اصلی هر درامی تعارض
صفحه 861 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یا تضاد است، با این معنی که تا تعارض میان امیال یا اراده یا افکار یا عواطف شخصیتهاي نمایش وجود نداشته باشد، درامی بوجود
نمی آید. این نظر در مورد غالب درامها صادق است، اما شامل همهء آنها نمیشود؛ زیرا نمایشنامه هاي بسیاري صرفاً براي توصیف
شخصیت یک فرد واقعی یا خیالی یا تشریح بعضی از گوشه هاي اجتماع نوشته شده یا مراد از آنها (بخصوص در مورد بسیاري از
نمایشنامه هاي یک پرده اي) بیان یک حال گذرنده بوده است، بی آنکه تعارضی در آنها بچشم بیاید. (از دائرة المعارف فارسی).
Drama - ( یونانی) ( 1 )Drame , ( و رجوع به همان مأخذ شود. . (فرانسوي
درام.
[دَ] (اِخ) از دیههاي قاسان بوده است، و در مورد تسمیهء آن در تاریخ قم چنین آمده: و بعد از آن موضع درام ظاهر شد، و گفتند
در انبر یعنی مجمع شعب پس از این جهت است آنرا درام نام کردند، و گویند که نام او در اصل درِ آرام بوده است یعنی در
شادي، پس تخفیف کردند و گفتند درام، و نیز گفته اند که فرعون موسی از این دیه بوده است. (تاریخ قم ص 75 و 138 ). صاحب
مجمل التواریخ و القصص ص 525 آنرا بعنوان یکی از هفت پارهء شهر اصفهان نام برده است که این پارهء شهرها نزدیک بهم بوده
اند، چون مدینه و مجموعاً اصفهان را تشکیل می دادند.
درام.
[دَرْ را] (اِخ) از معظم قراي طارم علیا. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 65 ). دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان،
واقع در 77 هزارگزي شمال باختري سیردان و سر راه عمومی خلخال به طارم با 751 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیاه و راه آن
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دراماتیک.
.Dramatique - ( [دِ] (فرانسوي، ص)( 1) منسوب به درام. درامی. نمایشی. رجوع به درام شود. ( 1
درامج.
[دُ مِ] (ع ص) رفتار ناوناوان و خرامان. (منتهی الارب). شخصی که در راه رفتن خود متکبر و بخود بالیده باشد. (از اقرب الموارد).
درابج. درانج. و رجوع به درابج و درانج شود.
درام دروم.
[دِ دُ] (صوت) در تداول عامه، آواز موزیک. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درامروارید.
[] (اِ) ارامروارید. قسمی مروارید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درامک.
[دَ مِ] (ع اِ) جِ دَرمَک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درمک شود.
درامن.
[دْرا / دِ مِ] (اِخ)( 1) شهري در جنوب شرقی نروژ در کنار رود درامن و بر رأس آبدرهء درامن، که از مراکز مهم صنعتی و داد و ستد
.Drammen - ( است و از مصنوعاتش کاغذ و منسوجات میباشد و داراي 30935 تن سکنه است. (از دائرة المعارف فارسی). ( 1
درامن.
[دْرا / دِ مِ] (اِخ)( 1) رودي بطول تقریبی 40 کیلومتر، واقع در جنوب شرقی نروژ که به آبدرهء درامن (شاخه اي از آبدرهء اسلو)
.Dramen - ( میریزد. کارخانه هاي چوب بري و برق آبی در کناره هاي آن احداث شده است. (از دائرة المعارف فارسی). ( 1
درامۀ.
[دَ مَ] (ع مص) گام نزدیک گذاشتن خارپشت و خرگوش در شتاب روي. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). آهسته و نرم
رفتن شتر. (از منتهی الارب). درم. درمان. و رجوع به درم و درمان شود.
درامۀ.
[دَ مَ / دُ مَ] (ع اِ) خارپشت. (منتهی الارب).
درامۀ.
[دَرْ را مَ] (ع اِ) خرگوش. (منتهی الارب). ارنب ||. قنفذ و خارپشت. (از اقرب الموارد (||). ص) زن کوتاه بالا، یا زن کوتاه بالاي
بدرفتار در خردگی( 1). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در اصل: خوردگی.
دران.
[دَرْ را]( 1) (ع اِ) روباه. (منتهی الارب). ثعلب. (اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب بدون تشدید ضبط شده است.
دران.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ دَرِن، ریمناك و چرك آلوده و جامهء کهنه. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به درن شود.
دران.
[دَ / دَرْ را] (نف) صفت بیان حالت از دریدن. درنده. در حال دریدن : و آن یکی همچو ببر درانا.عبید زاکانی. - جامه دران؛ چاك
زنان در جامه : یاران به سماع ناي و نی جامه دران ما دیده به جایی متحیر نگران.سعدي ||. - نام نوایی است از مصنفات نکیسا.
رجوع به جامه دران در ردیف خود شود. - چادردران کردن؛ چادر از سر کسی برگرفتن. نمایان ساختن او را بقصد رسوائی. -
خشتک دران کردن؛ رسوا کردن. شدت عمل نشان دادن. انتقام کشیدن.
دران.
[دُ] (اِخ) ظاهراً نام موضعی بوده است در حوالی کرمان و میان کرمان و هرموز. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 641 ). دهی است از
دهستان جرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان، واقع در 75 هزارگزي شمال کرمان و 2هزارگزي جنوب راه مالرو شهداد به راور، با
.( 150 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دران آباد.
[دُ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزي شهرستان جیرفت، واقع در 47 هزارگزي جنوب سبزواران و سر راه فرعی
.( سبزواران به گلاشکرد، با 188 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درانباشتن.
[دَ اَمْ تَ] (مص مرکب) پر کردن. آکندن درون چیزي را: طَمّ، طُموم؛ درانباشتن چاه را. (از منتهی الارب ). و رجوع به انباشتن شود.
درانبر.
.( [] (اِخ) نام محلی در قم : طسق و ضیعهء هفتم: قمرود، درانبر و موضعهایی در آن که آب از زمین کشند. (تاریخ قم ص 121
درانبور.
.Derran - bur - ( [دِرامْ] (اِخ)( 1) مستشرق فرانسوي. رجوع به درنبورگ شود. ( 1
درانج.
[دُ نِ] (ع ص) ناوناوان و خرامان در رفتار. (منتهی الارب). درامج.
درانجام.
[دَ اَ] (ق مرکب) (از: در + انجام) در آخر. سرانجام. به آخر. بفرجام. باري.
درانجامیدن.
[دَ اَ دَ] (مص مرکب) به آخر رسیدن. به پایان رسیدن. پایان گرفتن. به انتها کشیدن : چه معلوم و مقرر است که هرچند آدمیان را
.( روزگار دورتر درانجامد، در همتها قصور زیادت بود. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 5
درانداختن.
[دَ اَ تَ] (مص مرکب)اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن :بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص
الانبیاء ص 165 ). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو.نظامی. - آوازه درانداختن؛ شهرت دادن. شایع
صفحه 862 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کردن : آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). پرتاب کردن. انداختن : یکی گفتا بدان ماند که
در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب.نظامی. - از پاي درانداختن؛ از پاي افکندن : نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي
بازم از پاي درانداخته اي یعنی چه؟حافظ. - پنجه درانداختن؛ ستیز و نبرد کردن : گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم
که قوي پنجه درانداخته اي.سعدي. - جان درانداختن؛ جان فشاندن : کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده
درنینداخت.سعدي. - طرح درانداختن؛ طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن : طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق
ساختم.نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ ||. طرح کردن.
مطرح کردن سخن : به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهاي ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا ||). به جنگ و جدال
واداشتن. به ستیزه داشتن : زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین ||. درو کردن.
برافکندن : ز روي کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست.سعدي.
درانداخته.
[دَ اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)درافکنده : مرغ پر انداخته یعنی ملک خرقه درانداخته یعنی فلک.نظامی. پرده درانداخته دست وصال
از در تعظیم سراي جلال.نظامی.
دراندازي.
[دَ اَ] (حامص مرکب)خصومت و عداوت و کینه. (ناظم الاطباء).
درانداشت.
[دَ اَ] (ص مرکب) وسیع و پهناور. دراندشت. دراندردشت. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دراندردشت شود.
دران دربد.
.( [دَ دَ بَ] (اِ مرکب) رئیس دربندها. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 417
دراندردشت.
[دَ اَ دَ دَ] (ص مرکب) (از: در + اندر + دشت) سخت فراخ: خانه یا وثاق یا سراي یا باغ دراندردشت؛ بسیار وسیع. با وسعت و فراخی
بسیار. عظیم وسیع. نهایت وسیع. عظیم پهناور. عظیم فراخ. نهایت گسترده. سخت وسیع.
دراندرزبذ.
[دَ اَ دَ بَ] (اِ مرکب) معلم یا مشاور یا مدیر دربار. مستشار دربار. رئیس تشکیلات دربار. و گویا یکی از القاب وزرگ فرمذار بوده
در قرون جدید. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 « نظام الدوله » یا « مشارالدوله » است در عهد یزدگرد دوم و لقبی بوده است مشابه
.( 433 و 544 ، ص 156
دراندره.
به آن پیوسته است. (از حدود العالم « مانشان » [دَ رَ] (اِخ) نام لشکرگاهی در جهودان که آن شهري است آبادان و بانعمت و ناحیت
.( چ دانشگاه ص 96 و 97
دراندن.
[دَ دَ] (مص) پاره کردن. بردراندن. بیشتر در تداول عوام، دریدن : بانگ او کوه بلرزاند چون شنهء شیر سم او سنگ بدراند چون
نیش گراز. منوچهري. بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهاي آنرا و براندازد آثار آن را و بدراند پرده هاي آنرا. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 312 ). مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست.سعدي. رجوع به دریدن و بردراندن شود.
دراندوده.
[دَ اَ دو دَ / دِ] (ن مف مرکب)اندوده : شبستان گورش دراندوده دید که وقتی سریرش زراندوده دید.سعدي. رجوع به اندوده شود.
دراندیشیدن.
[دَ اَ دي دَ] (مص مرکب)اندیشیدن. اندیشه کردن : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جاي خود برفت. (تاریخ
بیهقی ص 235 ). دراندیش ارچه کبکت نازنین است که شاهینی و شاهی در کمین است.نظامی. دراندیشید و بود اندیشه را جاي که
بادافراه را چون دارد او پاي.نظامی. دراندیش اي حکیم از کار ایام که پاداش عمل باشد سرانجام.نظامی. رجوع به اندیشیدن شود.
درانش.
[دُ نِ] (ع ص) سخت سطبر از مردم و اشتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
درانک.
[دَ نِ] (ع اِ) جِ دُرنوك. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درنوك شود ||. جِ دِرنِک. (اقرب الموارد). رجوع به درنک
شود.
درانک.
[دَ نَ] (اِخ) دریایی است که آنرا به یونانی غالاغاطیتون خوانند و گویند مقام فرشتگان است. (برهان) (جهانگیري).
درانگ.
[] (اِخ) زرنگ. سرزمین سیستان و مردم ایران. (از ایران باستان ج 2 ص 1685 ). درنگیانا.
درانگه.
[گَ] (اِخ) درانگیانا. رجوع به درانگیانا شود.
درانگیانا.
[] (اِخ) درانگ. درانگه. زرنگ. سیستان. رجوع به زرنگ و ایران باستان ج 3 ص 2189 و 2258 شود.
دراننده.
[دَ / دِ نَنْ دَ / دِ] (نف) درنده : گر نبودش کار از الهام اله او سگی بودي دراننده نه شاه.مولوي.
دران و دوزان.
[دَرْ را نُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) درادوزا. راتق و فاتق. رجوع به درادوزا و درانه و دوزانه شود.
درانۀ.
[دُ نَ] (ع اِ) علف ریزهء خشک یا ریزهء خشک هر چیز از شورهء گیاه و درخت و تره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
درانۀ.
[دُرْ را نَ] (اِخ) نام زنی است. (از منتهی الارب).
درانه و دوزانه.
[دَرْ را نَ / نِ وُ نَ / نِ](ترکیب عطفی، ص مرکب) راتق و فاتق در امور. درادوزا. دران و دوزان : درانه و دوزانه به سر کلک نیابی
درانه و دوزانه به سر کلک و بنان است. منوچهري. رجوع به درادوزا شود.
درانی.
[دَ نی ي] (ع ص) ملح درانی؛ یعنی نمک سخت سپید، و ملح اندرانی غلط است. (از منتهی الارب).
درانی.
[دُرْ را] (اِخ) (طائفهء...) نام قومی است از افغانان که در اطراف و حوالی قندهار سکونت می دارند. گویند که بسبب کشیدن
مروارید در گوش به این لقب ملقب گشتند و این قوم را ابدالی نیز گویند. (آنندراج). عنوان طایفه اي از افاغنه که اصلًا ابدالی نام
داشت و پس از برآمدن احمدشاه درانی نامش به درانی تبدیل گردید. طایفهء ابدالی به چند تیره تقسیم میشد که از مهمترین آنها
پوپلزاي( 1) یا پوپلزائی و بارکزاي یا بارکزائی بود. بعد از قتل نادر ( 1160 ه . ق.)، شعبهء صدوزاي (یا سدوزي)( 2) یا صدوزائی
(سدوزائی) از تیره هاي پوپلزائی و سپس تیرهء بارکزائی در افغانستان حکومت کرده اند. امراي شعبهء سدوزائی بعد از احمدشاه
درانی بترتیب عبارت بوده اند از: تیمورشاه درانی، زمان شاه درانی، محمودشاه درانی، شاه شجاع درانی، علی شاه درانی (کابل)،
ایوب شاه درانی (پیشاور و کشمیر)، کامران میرزا (هرات). در زمان امراي اخیر خاصه محمودشاه درانی و کامران میرزا، جنگهاي
هرات بین ایران و افغانستان واقع شد. سلسلهء صدوزائی بدست دوست محمدخان افغان منقرض شد و فرمانروائی به تیرهء بارکزائی
صفحه 863 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
منتقل گردید. (از دائرة المعارف فارسی). پس از قتل نادرشاه افشار ( 1160 ه . ق.)، افغانان از تابعیت ایران بیرون رفتند و احمدخان
را که رئیس قبیلهء درانی بود به پادشاهی برداشتند. وي مقام وزارت را به جمال خان رئیس قبیلهء بارکزایی - که با قبیلهء درانی
رقابت داشتند - واگذاشت. از این تاریخ تا یک قرن بعد، این ترتیب برقرار بود؛ یعنی شاه از قبیلهء درانی و وزیر از قبیلهء بارکزایی
اختیار می شد. احمدشاه سلسلهء درانی را (که از 1160 تا 1242 ه . ق. حکومت کرده اند) تأسیس نمود و تمام افغانستان را مطیع
کرد و چندبار به هند حمله برد و قسمتی از هند را ضمیمهء افغانستان نمود. زمان شاه نوادهء احمدشاه بقتل عام قبیلهء بارکزایی
پرداخت، ولی این امر بر نفوذ افراد بارکزایی افزود و وسیلهء انقراض سلسلهء درانی شد. پس از چند سال هرج و مرج - یعنی در
سال 1242 ه . ق. / 1826 م. - دوست محمدخان برادر وزیر مقتول (فتح خان بارکزایی) به تخت پادشاهی افغانستان جلوس کرد.
.Popalzay. (2) - Sadozay - ( 78 شود. ( 1 - رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 202 و مجمل التواریخ گلستانه صص 64
درانیدن.
[دَ دَ / دِرْ را دَ] (مص) متعدي دریدن. ولی قدما دریدن را لازم و متعدي استعمال می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چاك
دادن و شکافتن کنانیدن و پاره کردن و دریدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. پاره کردن. تمزیق. خرق. قَدّ: تخریق؛ نیک
بدرانیدن. (دهار). قَدّ؛ به درازا درانیدن. (دهار). هَرت؛ جامه درانیدن. (از منتهی الارب ).
درانیک.
[دَ] (ع اِ) جِ دُرنوك. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). درانک. رجوع به درانک، درنوك و درنیک شود.
درا و دوزا.
[دَرْ را / دِرْ را وُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) راتق و فاتق. که بدرد و بدوزد. بدر و بدوز. درنده و دوزنده. کسی که در جنگ و
آشتی دستی داشته باشد. درادوزا. رجوع به درادوزا شود.
دراورد.
[دَ وَ] (اِخ) گویند که آن قریه اي است به خراسان، و برخی آنرا همان درابجرد (دارابجرد) دانند، و برخی گویند: دراورد، موضعی
است در فارس. (از معجم البلدان ).
دراورد.
[] (اِخ) بگفتهء حمدالله مستوفی (نزهۀ القلوب ج 3 ص 83 ) از بلاد آذربایجان است و در زمان سابق قصبه بوده و اکنون ولایتی است
و قشلاق جمعی از مغول. حاصلش از غله و پنبه و شلتوك می باشد.
دراوردي.
[دَ وَ دي ي] (ص نسبی)منسوب به دارابجرد بر خلاف قیاس. و قاعدةً منسوب بدان باید درابی یا جردي شود، و گویند که چون
تلفظ دارابجردي ثقیل است آنرا به دراوردي تبدیل کرده اند. (از المعرب جوالیقی و اللباب فی تهذیب الانساب).
دراوردي.
[دَ وَ] (اِخ) عبدالعزیزبن محمد بن عبید جهنی مدنی، مکنی به ابومحمد. محدث قرن دوم هجري است. رجوع به عبدالعزیز در همین
لغت نامه و نیز به الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 150 و تذکرة الحفاظ ج 1 ص 248 و تهذیب ج 6 ص 353 و اللباب ج 1 ص 414 و معجم
البلدان ج 4 ص 47 شود.
دراوردي.
[دَ وَ] (اِخ) محمد بن بحیی بن ابی عمر عدنی دراوردي، مکنی به ابوعبدالله و مشهور به ابن عمر. عالم به حدیث و قاضی عدن بود و
در مکه مجاور گشت. وي از فضیل بن عیاض و طبقهء او روایت حدیث کرد؛ و مسلم بن حجاج و ترمذي از او حدیث آموخته اند.
دراوردي هفتاد و هفت بار با پاي پیاده به حج رفت و عمري طولانی داشت و بسال 243 ق. در گذشت. او راست: المسند؛ در
. حدیث. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 3). از تذکرة الحفاظ ج 2 ص 76 ، المستطرفۀ ص 50 و تهذیب التهذیب ج 9 ص 518
دراوفتادن.
[دَ دَ] (مص مرکب) اوفتادن. درافتادن. افتادن : از در افتادن شکاري خام صد دیگر در اوفتند به دام.نظامی. - از پاي دراوفتادن؛
ناتوان شدن : چندان بگریستی بر آن جاي کز گریه دراوفتادي از پاي.نظامی. رجوع به درافتادن و افتادن شود.
دراویدي.
[دِ] (اِخ)( 1) (زبانهاي...) نام گروهی مستقل از زبانها که بیشتر در جنوب هندوستان و سیلان شایع است. لهجهء براهوي بلوچستان و
افغانستان نیز از این دسته زبانهاست. عدهء متکلمین به این زبان در هند در 1931 م. بالغ بر 71 میلیون تن (بتقریب) و در 1953 م.
.Dravidi - ( متجاوز از 90 میلیون تن بوده است. (از دائرة المعارف فارسی ). ( 1
دراویدیان.
[دِ] (اِخ)( 1) نام پرجمعیت ترین نژادهاي ساکن هند پیش از ورود مهاجمین آریائی. امروزه این نام به گروهی از ساکنین هند جنوبی
به استثناي سواحل غربی اطلاق میشود که قسمت عمدهء سکنهء این ناحیه را تشکیل میدهند و احتمالًا از اعقاب دراویدیان پیش از
تاریخ هستند. بعضی از نژادشناسان، دراویدیان را بدو دستهء شمالی و جنوبی تقسیم کرده اند: دستهء اول شکارچی یا روستائی
- ( بدوي اند و دستهء دوم مرکب از 5 قبیلهء نیمه متمدن و چندین قبیلهء نامتمدن میباشند. (از دائرة المعارف فارسی ). ( 1
.Dravidians
دراویش.
[دَ] (ع اِ) جِ درویش. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به درویش شود.
دراویش.
[دَ] (اِخ) پیروان محمداحمد متمهدي سودانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به متمهدي سودانی شود.
درأة.
[دَ ءَ] (ع مص) مصدر دَرْء است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به درء شود.
دراهس.
[دَ هِ] (ع اِ) سختی ها. (منتهی الارب ). سختی ها و بلاها. (ناظم الاطباء). شداید. (اقرب الموارد). درهوس. و رجوع به درهوس شود.
دراهس.
[دُ هِ] (ع ص) بسیارگوشت از هر فربه و لحیم. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). سخت. (منتهی الارب ). شدید و سخت از
مردان. (از اقرب الموارد).
دراهم.
[دَ هِ] (ع اِ) جِ دِرهَم. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درمها. سکه هاي نقره. دراهیم : و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه
12 ). و او را به بهایی اندك، به چند درهم شمرده شده فروختند، و در او بی تمایل بودند. عبدالله زبیر در / من الزاهدین. (قرآن 20
مکه به امر حکومت قیام کرد؛ فرمان داد تا دراهم مستدیر سکه زدند و او اول کسی بود که دراهم را بشکل مدور ضرب نمود و قبل
از آن دراهم بی نقش و محکوك الخط و ممسوخ السکه بود و از جهت ترکیب کوتاه و ناصاف، عبدالله زبیر مدور گردانید آنرا و
سکه زدند. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزي). [ « امر الله بالوفاء و العدل » و بر روي دیگر آن « محمد رسول الله » بر یک روي درهم
برادر عبدالله زبیر ] مصعب نیز دراهمی در عراق بضرب رسانید و هر ده درهم از آن را هفت مثقال قرار داد. (رسالهء اوزان و مقادیر
مقریزي). دوست به دنیی و آخرت نتوان داد صحبت یوسف به از دراهم معدود.سعدي. مَکس؛ دراهم که در جاهلیت در بازار از
بایع می گرفتند. (منتهی الارب ). - دراهم اسجاد؛ دراهمی که بر آنها صورت اصنام بود که آن را سجده می کردند. (منتهی الارب
301 ه . ق. در - ). و رجوع به اسجاد در همین لغت نامه شود. - دَراهِمُالقُدرة؛ دراهمی بود که منصور حلاج در حدود سالهاي 298
- .( اهواز و دیه هاي اطراف آن بهمراه طعام و شراب بین مردم تقسیم می کرد. (از خاندان نوبختی مرحوم عباس اقبال ص 116
دراهم رباعیات؛ مأمون، دراهمی سکه کرد به مرو قبل از قتل برادرش امین و آن دراهم مسمی به رباعیات بود و تا زمانی چند آن
دراهم رواج و روا بود. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزي). - دراهم سودي؛ نوعی درهم : معاویه امر به ضرب نمود دراهم سودي را
که کمتر از شش دانق بود و بعبارت اخري پانزده قیراط یک حبه یا دو حبه کم بود. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزي). - دراهم
سودیه؛ دراهم سودي. نوعی درهم :زیادبن ابیه بعضی از دراهم سودیه را بضرب رسانید و وزن هر ده درهم را هفت مثقال قرارداد و
وزن دراهم را بر روي آنها نقش نمود و آن نقود مذکوره جاري مجراي درهم شد. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزي ||). امروزه، بر
مطلق نقود و پول اطلاق می شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به درهم شود.
دراهو.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان دلگان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر، واقع در 40 هزارگزي باختر بزمان و کنار راه مالرو بمپور به
ریگان، با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفهء بامري هستند. (از فرهنگ
صفحه 864 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( جغرافیایی ایران ج 8
دراهیم.
[دَ] (ع اِ) جِ دِرهَم. (اقرب الموارد). دراهم. رجوع به درهم و دراهم شود.
دراي.
[دَ] (اِ) درا. زنگ و جرس. (برهان). جرس. (از دهار) (جهانگیري) (از منتهی الارب ). زنگی که بر گردن شتر بندند. (اوبهی).
جرس و آنچه به گردن شتر بندند. (شرفنامهء منیري). زنگ و جرس، و آن چیزي است که به گردن شتر و استر و اسب سرهنگ
قافله بندند تا صدا کند و باقی حیوانات به صداي او روند و مردم گم شده سر به آواز او آیند. از موقع استعمال آن معلوم می شود
که غیر جرس است و بینهما نسبت عموم و خصوص است، پس جرس عام بود، و با لفظ بستن مستعمل است. (آنندراج). طباله و
دراي و طباله غیر جرس است. (از السامی فی الاسامی). زنگله. جُلجُ ل : ز بس هاي و هوي و جرنگ دراي به کردار طهمورثی
کرناي.فردوسی. درفش شهنشاه با کرناي ببردند با ژنده پیل و دراي.فردوسی. بکوشید چون من بجنبم ز جاي شما برفرازید سنج و
دراي.فردوسی. ز آواز شیپور و زخم دراي تو گفتی برآید همی دل ز جاي.فردوسی. کامگاري کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند در گردن قیصر دراي. منوچهري. ز کوس و ز زنگ دراي و خروش ز شیپور و از نالهء ناي و جوش.اسدي.
خروش دراي و غو ناي و کوس برآمد ز ایرانیان بر فسوس.اسدي. بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و دراي و
اسفید مهره یکباره بزدند، چنانکه از آن آواز عالم بتوفید. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). دراي هجو درآویختم ز گردن خر که
تا شود خرخمخانه استر عللو.سوزنی. درآینده هر سو دراي شتر ز بانگ تهی مغز را کرد پر.نظامی. گلوي خصم وي سنگین دراي
است چو مغناطیس از آن آهن رباي است.نظامی. نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس بلند بانگ چه سود و میان تهی چو دراي.
سعدي. تا بار دگر دبدبه و کوس بشارت و آواز دراي شتران بازشنیدیم.سعدي. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که دراي
کاروانست.سعدي. آواز دراي می آمد چنانک مرا وهم می شد. (انیس الطالبین). گران خیزند همراهان بی پرواي من ورنه ره
خوابیده را بیدار می سازد دراي من. صائب (از آنندراج). زند به نغمهء داود طعنه صوت و صدایش زمانه بر گلوي هر خري که
بسته درایی. کلیم (از آنندراج). - آواز دراي؛ بانگ دراي : اسب او با کوس آموخته تر ز اشتر پیر به آواز دراي.فرخی. -
اشتردراي؛ دراي شتر. زنگ شتر. رجوع به اشتردراي در ردیف خود شود. - زرین دراي؛ دراي زرین. طبالهء طلایی : به زرین ستام
و جناغ پلنگ به زرین دراي و جرسها و زنگ.فردوسی. سفرکردهء این سپنجی سراي چنین بست بر ناقه زرّین دراي. ملا عبدالله
هاتفی (از آنندراج). - هندي دراي؛ دراي هندي : خروشیدن کوس با کرناي همان زنگ زرین و هندي دراي. فردوسی. از آواي
شیپور و هندي دراي تو گفتی سپهر اندرآمد ز جاي.فردوسی. برآمد غو بوق و هندي دراي بجوشید لشکر بدان پهن جاي.فردوسی.
ز بس نالهء کوس با کرناي چرنگیدن و زنگ هندي دراي.فردوسی. ببردند پیلان و هندي دراي خروش آمد و نالهء کرناي.
فردوسی. به شهر اندرون کوس با کرناي خروشیدن زنگ و هندي دراي.فردوسی. خروش آمد و نالهء کرناي دم ناي سرغین و
هندي دراي.فردوسی. جهان شد پر از نالهء کرناي ز نالیدن سنج و هندي دراي.فردوسی. چو آمد به گوش اندرش کرناي دم بوق و
آواي هندي دراي. فردوسی. به ابراندر آمد دم کرناي چرنگیدن گرز و هندي دراي.فردوسی. تو گفتی بجوشید هامون ز جاي ز
نالیدن زنگ و هندي دراي. (از لغت نامهء اسدي ||). پتک آهنگران که به عربی مطرقه خوانند. (برهان) (از جهانگیري). به این
( کلمه معنی پتک (خایسک مطرقه) داده اند و شاهدیگانه بیت ذیل از فردوسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از آن پوست( 1
کآهنگران پشت پاي بپوشند هنگام زخم دراي همان کاوه آن بر سرنیزه کرد...فردوسی. ( 1) - ن ل: چرم.
دراي.
[دَ] (اِ) ریشهء دراییدن. گفتگو. (برهان). مکالمه. (ناظم الاطباء ||). ماضی گفتن، یعنی گفت. (از برهان) (جهانگیري (||). فعل
امر) امر بر گفتن، یعنی بگو. (از برهان) (از جهانگیري (||). نف) سرکنندهء سخن. (برهان). آغازنده و شروع کننده در سخن.
(ناظم الاطباء ||). آوازکننده. (شرفنامهء منیري (||). اِ) سخن سر کردن. (برهان ||). آغاز و مقدمه و دیباچهء هر کلام. (ناظم
الاطباء ||). آواز و بانگ : ز گردون به گردون شده بانگ و جوش جهان از دراي جرس پرخروش.اسدي.
دراي.
[دَ] (نف) مخفف دراینده. گوینده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خیره دراي؛ هرزه دراي. گزافه گوي. رجوع به این ترکیب در
ردیف خود شود. - ژاژدراي؛ یاوه گوي. ژاژخاي. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - لک دراي؛ بیهوده گوي. هرزه
دراي. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - هرزه دراي؛ پوچ گوي. هرزه گوي. یاوه گوي : ز بس که می بگدازد تنم به
غصه و درد بجان رسیدم ازین شاعران هرزه دراي. سپاهانی (از شرفنامهء منیري). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - یافه
دراي؛ هرزه گوي. یاوه گوي. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دراي.
[دَ] (اِ) نام آهنگی است در موسیقی. و رجوع به آهنگ در همین لغت نامه شود.
درایات.
[دِ] (ع اِ) جِ درایۀ، درایت : و محققان درایات و مدرسان سور و آیات. (ترجمهء محاسن اصفهان آوي ص 119 ). ورجوع به درایت و
درایۀ شود.
درایت.
[دِ يَ] (ع اِمص) درایۀ. دانستن. عقل. دانش. (غیاث). علم. معرفت. (ناظم الاطباء). دریافت. دریافتن. بدانستن. عرفان. معرفت.
وقوف. آگاهی. دانایی. بقیۀ :هرگاه که زمام آن بدست اهتمام او دادندي در آن آثار کفایت و درایت و ابواب امانت و صیانت
تقدیم کردي. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 363 ). او به حسن راي و رویت و کمال و کفایت و درایت خویش آن مملکت در سلک
نظام آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی). امیر ناصرالدین را کفایت و درایت و امانت و دیانت اونبذي معلوم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 356 ). در جمع میان درایت شمشیر و ذلاقت قلم منفرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 234 ). آورده اند که عقل و درایت او تا به
جایی بود که حراث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم... باران بی وقت آمد و تلف شد، گفت: پشم بایستی کاشتن.
(گلستان سعدي). رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و برگشت و سخنهاي رنجش آمیز گفتن گرفت کاین چه عقل و کفایت است
و فهم و درایت. (گلستان). بدین یکی شده بودم که گرد عشق نگردم ترا بدیدم و بازم بدوخت چشم درایت. سعدي. رجوع به
درایۀ شود ||. در اصطلاح فلسفی و در اصطلاح شرعی، رجوع به درایۀ شود. - درایت حدیث؛ رجوع به درایۀ الحدیث ذیل درایۀ
شود ||. خاصیت. مزاج. خوي. عادت. طبیعت. سرشت. نهاد. (ناظم الاطباء).
درایدن.
1700 م.). شاعر و نمایشنامه نویس و منتقد انگلیسی. وي کرامول را مدح کرد ( 1659 ) و سپس - [دْرا / دِ دِ] (اِخ)( 1) جان. ( 1631
به مدح چارلز دوم پرداخت و در دورهء بازگشت خاندان استوارت رونق بسیار یافت. در سال 1668 م. ملک الشعرا شد، پس از
جلوس جیمز دوم به مذهب کاتولیک گروید. و پس از جلوس ویلیام سوم از ملک الشعرایی و حمایت دربار محروم شد، ولی
شهرت خود را همچنان حفظ کرد. درایدن از شخصیت هاي ادبی برجستهء عصر خود و در همهء انواع شعر استاد بود و سبک نثر
نوین انگلیسی را ایجاد کرد. پیشگفتارهاي نمایشنامه هاي او و نیز رساله در شعر درامی او ( 1668 ) مشتمل بر انتقاداتی عالی است. از
منظومه هاي درازش، آنوس میرابیلیس ( 1667 )، ابشالوم واخیتوفل، و اشعار وي در دفاع از مذهب پروتستان است، و اشعاري که
سپس در دفاع از مذهب کاتولیک سروده. از نمایشنامه هاي متعددش کمدي ازدواج به مدروز ( 1672 م.). و تراژدیهاي فتح غرناطه
1669 )، اورنگ زیب ( 1675 ) و همه چیز در راه عشق ( 1678 ) است. آثار ادبی لاتینی را ترجمه و از آنها بسیار اقتباس کرده - 70)
.Dryden - ( در وست مینسترابی مدفون است. (از دائرة المعارف فارسی ). ( 1 « چاسر » است. درایدن در مقبرهء
درایستادن.
[دَ دَ] (مص مرکب) ایستادن. قائم شدن ||. أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار). طفق. (ترجمان القرآن
جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاري. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن : اگر فرمان باشد
بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487 ). گفتند رواست ما
از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص 677 ). درایستاده
است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 615 ). درایستاد و هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ
بیهقی ص 593 ). من [ بونصرمشکان ] درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179 ). او را
چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعري که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص 294 ).طفق، طفقان، طفوق؛
درایستادن در کاري. (دهار). قنوت؛ در نماز درایستادن. (تاج المصادر بیهقی ||). به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام
ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن : و در بلخ در ایستاد [ بوسهل ] و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر
دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177 ). پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا
اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص 189 ||). مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن : من
درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422 ). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت
عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل
التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وي بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص 414 ||). اقامت کردن. ماندن||.
پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن : از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادي، طوفان نوح و صاعقهء هود و عذاب ثمود
درایستاد. (سندبادنامه ص 97 ||). موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغۀ؛ با کسی بر چیزي درایستادن. (دهار).
درایسر.
1945 م.) داستان نویس آمریکائی. نخستین داستانش همشیرهء کري ( 1900 ) بعنوان اینکه - [دْرا / دِ سِ] (اِخ)( 1) تئودور. ( 1871
منافی با اخلاق است، توقیف شد. اشتهار او با انتشار جنی گرهارد ( 1911 م.) شروع شد. با این دو اثر، مبارزهء طولانی خود را در
صفحه 865 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
،( راه تأمین این حق براي داستان نویس، که زندگی را آنطور که می بیند تشریح کند آغاز کرد. از آثار دیگرش سرمایه دار ( 1912
تیتان ( 1914 م.)، و نابغه ( 1915 ) است. در اواخر عمر، توجهش به سوسیالیسم معطوف شد و آثاري در این باب نوشت. (از دائرة
.Dreiser - ( المعارف فارسی ). ( 1
درایش.
[دَ يِ] (اِمص) اسم مصدر از دراییدن. تأثیر. اثر کردن. (برهان) (آنندراج). سرایت. (ناظم الاطباء) : همه آزمایش همه پرنمایش همه
.( پردرایش چو گرگ طرازي. مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384
دراینده.
[دَ يَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از دراییدن. سراینده. گوینده. آوازکننده. (برهان) (آنندراج) : دراینده هر سو دراي شتر ز بانگ تهی
مغز را کرده پر.نظامی.
درایوین سینما.
[دْ رايْ / دِ رايْ سی نِ](انگلیسی، اِ مرکب)( 1) (از: درایو، راندن + این، درون + سینما) مراد سینمایی است در فضاي باز که اتومبیل
- ( بدرون آن توان راند و از درون اتومبیل تماشاي فیلم توان کرد. سینما که با اتومبیل داخل محیط آن شوند و به تماشا پردازند. ( 1
.Drive-in cinema
درایۀ.
[دِ يَ] (ع مص) دانستن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن چیزي را، یا دانستن به نوعی از حیله. (از منتهی
الارب ) (از اقرب الموارد). دري. دریۀ. دریان ||. درایت. درایه. علم به چیزي، و گویند علم به چیزي با تکلف و حیله. (از اقرب
الموارد). دانش (||. اصطلاح فلسفی) معرفتی که حاصل می شود به نوعی از حیلت که تقدیم مقدمات و استعمال رویت باشد.
(فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 1 ص 325 (||). اصطلاح شرعی) علم درایه یا علم درایۀ الحدیث، اصول علم فقه است. (از کشاف
اصطلاحات الفنون). علم فقه و اصول فقه. (اقرب الموارد). علم اصول حدیث است. (از تعریفات جرجانی). علمی است که از معنی
مفهوم از الفاظ حدیث و از مراد و مقصود آنها بحث می کند، و آن بر قواعد عربی و ضوابط شریعت استوار است و موضوع آن
احادیث رسول اکرم (ص) است از جهت دلالت آنها بر معنی مفهوم یا مراد، و غایت آن تحلی به آداب نبوي و تخلی از اموري
است که آنها را ناپسند داشته و نهی نموده است، و مبادي آن کلیهء علوم عربی است و معرفت قصص و اخبار متعلق به رسول
اکرم(ص) و معرفت اصلین و فقه و غیره است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). علمی است که در آن بحث می شود از متن حدیث و
سند آن و طرق آن از صحیح و سقیم و علیل، و آنچه مورد لزوم است؛ تا مقبول از مردود آن شناخته شود، و یا علمی است که در
آن بحث می شود از سند حدیث و متن آن و کیفیت تحمل آن و آداب نقل آن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). موضوع درایه راوي
(روایت کننده) و مروي (حدیث روایت شده) است، و غایت آن معرفت به احادیث مردوده براي اجتناب از آنها است. - کتب
درایه؛ کتابهایی که در آن اقسام احادیث و اخبار و اصطلاحات محدثین را گرد کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دراییدن.
[دَ دَ] (مص) درائیدن. گفتن. (برهان). سخن گفتن. حرف زدن. بیان کردن. (از ناظم الاطباء) : منگر سوي آن کسی که زبانش جز
خرافات و فریه ندراید.ناصرخسرو. درم داري که از سختی دراید سر و کارش به بدبختی گراید.نظامی. نزاري، ز پاکیزه کاران دراي
ز پاکان و پاکیزه کاران سراي. (دستورنامهء نزاري قهستانی چ روسیه ص 48 ). رجوع به درائیدن شود. - ژاژ دراییدن؛ بیهوده گفتن.
ژاژ خاییدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - هذیان دراییدن؛ هرزه دراییدن. (ناظم الاطباء). رجوع به هرزه دراییدن در
همین ترکیبات و در ردیف خود شود. - هرزه دراییدن؛ یاوه و بیهوده گفتن و ابلهانه سخن گفتن و بیهوده و بی معنی سخن راندن.
(ناظم الاطباء). هرزه لاییدن. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود ||. آواز کردن. (برهان). بانگ کردن. آواز دادن. (ناظم
الاطباء).
درب.
( [دَ] (ع اِ)( 1) دروازهء فراخ از کوچهء خرد. (منتهی الارب ). در بزرگ کوچه. (از اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب (ص 153
عربی نیست و عرب آنرا در معنی ابواب بکار برده است، لذا مداخل تنگ بلاد روم را نیز دروب گفته اند؛ « دروب » گوید: اصل
چون آنها بسان دروازه اي بود که بدان منتهی می شد و در این معنی از قدیم استعمال شده، چنانکه امرؤالقیس گوید: بکی صاحبی
لمارأي الدرب دونه وأیقن أنّا لاحقان بقیصرا. دروازهء کلان. (منتهی الارب ). در بزرگتر چون در کاروانسرا و غیره. (از اقرب
الموارد). دروازه. (دهار) (غیاث). بَلَق. در شهر. دروازهء شهر. دربند. ج، دِراب. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، دُروب. (دهار)
(ناظم الاطباء) : بر هر دربی حربی از سر گرفتند. (جهانگشاي جوینی). قم را چند راه است و چند درب و چند میدان. (تاریخ قم
ساخته باشند و چون در عربی وزن اسم از ثلاثی شروع « درب » 1) - ممکن است کلمهء دَر فارسی را معرب کرده و از آن ) .( ص 20
را بدان افزوده اند تا سه حرفی شود و آن را به معنی دروازه و جز آن بکار برده اند و اگر چنین باشد، بکار « ب» می شود، حرف
در تداول و ادب معاصر درست نیست و استعمالهاي درب اطاق و درب اداره و... نادرست است، اما اگر « در » بجاي « درب » رفتن
درب چنانکه اعتقاد گروهی است خود در زبان کهن ریشه داشته باشد، باید میان درب عربی بمعنی دروازه و درب متداول فارسی
فرق قائل شد. (یادداشت لغتنامه). « در » به معنی
درب.
[دَ] (اِخ) بمناسبت دروازهء شهر، محله و نواحی داخل شهر در مجاورت هر دروازه بنام همان دروازه نامیده شده است، چنانکه درب
ري، درب قزوین، که نام محله اي است مجاور دروازه اي که از آن بسوي ري رونداز قزوین، و مرادف کلمهء باب... است. - درب
الآجُرّ؛ محله اي بوده است به بغداد. رجوع به آجر در همین لغت نامه و معجم البلدان شود. - درب البیضاء؛ به شیراز بوده است، در
نزدیکی حصار آن، و نام آن در کتاب شدّالازار معین الدین ابوالقاسم جنید شیرازي آمده است. رجوع به شدالازار ص 114 شود. -
درب الجَوف؛ دربندي است به بصره. (از منتهی الارب ). - درب الحَبَش؛ در خطهء هذیل به بصره باشد. رجوع به حبش (درب ال
...) در همین لغت نامه شود. - درب الزَّعفران؛ در کرخ بغداد بوده است و تاجران و سرمایه داران و گاهی فقیهان در آنجا ساکن
بودند. (از معجم البلدان ). - درب السِلفی؛ در بغداد است و اسماعیل سلفی محدث بن عباد در آن سکونت کرده. (از منتهی الارب
). - درب السِلق؛ در بغداد بوده است و نسبت بدان سِلقیّ شود. (از معجم البلدان ). - درب الغلۀ؛ محله اي بوده است در بغداد و
بمناسبت اینکه حکیم صاعدبن هبۀ اللهبن تومايِ نصرانی به سال 620 ه . ق. در این محل بقتل رسیده است، نام آن در عیون الانباء
ص 303 آمده است. - درب الفالوذج؛ محله اي بوده است در بغداد و بمناسبت اینکه تولد موفق الدین عبداللطیف بغدادي به سال
557 ه . ق. در آنجا بوده، نام آن در عیون الانباء ج 2 ص 202 آمده است. - درب القُلَّۀ؛ نام آن در شعر متنبی آمده و صاحب معجم
البلدان حدس زده که در بلاد روم باشد. (از معجم البلدان). - درب القَیّار؛ محله اي است بزرگ و مشهور در بغداد. (از معجم
البلدان ). - درب المُفَضَّل؛ محله اي بوده است در شرق بغداد منسوب به مفضل بن زمام، مولاي المهدي. (از معجم البلدان ). -
درب النهر؛ دو موضع است در بغداد: یکی در نهرالمعلی در جانب شرقی و دیگري در کرخ. (از معجم البلدان ). - درب جمیل؛
دربندي است به بغداد. (از معجم البلدان ). - درب حَ بیب؛ در بغداد بوده است از نهر معلی. (از معجم البلدان ). - درب حَنظَلَۀ؛
دربی در ري بوده است. (از معجم البلدان ). - درب دَرّاج؛ محله اي است بزرگ در وسط شهر موصل. (از معجم البلدان ). - درب
دینار؛ درب و محله اي است به بغداد. (از معجم البلدان ). - درب سَلیم؛ دربی است در بغداد از جانب شرقی از ناحیهء رصافۀ. (از
معجم البلدان ). - درب سلیمان؛ در بغداد است مقابل جسر و آن در ایام آبادانی بغداد در روزگار مهدي و هادي و رشید خلفاي
عباسی بوده است و بنام سلیمان بن جعفربن ابی جعفر منصور (متوفی بسال 199 ه . ق.) می باشد. (از معجم البلدان ). - درب شیر؛
محله اي بوده است به همدان و در تاریخ گزیده ص 787 بمناسبت اینکه مدفن شیخ حافظ ابوالعلی حسن بن احمد عطار همدانی
(متوفی به سال 560 ه . ق.) در آنجا بوده نام آن آمده است. - درب فَراشۀ؛ محله اي است در بغداد در نهر معلی. (از معجم البلدان
ذیل فراشۀ). - درب فیروزآباد؛ محله اي بوده است در هرات و بمناسبت اینکه مدفن خواجه قطب الدین نیشابوري در آنجا بوده
است. نام آن در تاریخ گزیده ج 1 ص 794 آمده است. - درب مُنیرة؛ محله اي است در شرق بغداد در انتهاي بازاري که به سوق
السلطان مشهور است، و این محله تا زمان یاقوت حموي، آباد بوده و منسوب به منیرة از موالی محمد بن علی بن عبدالله بن عباس
از ذیل اقرب الموارد). ) .« کل من سار علی الدرب وصل » می باشد. (از معجم البلدان || ). طریق و راه( 1) چنانکه ابن الوردي گوید
||هر راه که به روم رود. (منتهی الارب ). هر محلی که از آن به بلاد روم داخل شوند. (از اقرب الموارد). مابین طرسوس و بلاد
تنگ است. (از معجم البلدان ). و گویند راه نافذ و عمومی آن به تحریک [ دَ رَ ]است و غیر « درب » روم را گویند، چون که مانند
آن به تسکین [ دَ رْ ] است. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). تنگی که اندر کوه بود. (دهار). اصل معنی درب، مضیق و
تنگناي در کوه است ||. جاي خشک کردن خرما. (از منتهی الارب ). جایی که خرما نهند تا خشک گردد. (از اقرب الموارد). ج،
در ترکیب ذیل به کار رفته است، اما معلوم نیست که از این ماده باشد و شاید از مادهء دیگر « درب .(||» أَدراب. (اقرب الموارد
مثلًا دریدن باشد (؟): - درب و داغان (داغون)؛ آشفته و پریشان و متلاشی. و گاه به معنی پریشانی و آشفتگی اشخاص بر سبیل
مطایبه و مزاح استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه). - درب و داغان کردن؛ به قطعات خرد از هم پراکندن. بکلی از هم
پاشیدن خانه، قلعه، کفش یا چیزي دیگر را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1) - در فارسی نیز گاه به همین معنی بکار رفته است
خاصه در نام محلات، چنانکه محلهء درب کوشک یا درب ري (نام دو محله در قزوین) مترادف را ه کوشک و راه ري و غیره واقع
شده است. (یادداشت لغتنامه).
درب.
[دَ رَ] (ع مص) خوگر شدن به چیزي. (از منتهی الارب ). خوي کردن. (تاج المصادر بیهقی). اعتیاد. (از اقرب الموارد ||). حریص
گشتن. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دُربۀ. و رجوع به دربۀ شود ||. حاذق و ماهر گردیدن شخص در کار خود. (از ناظم
الاطباء).
درب.
[دَ رَ] (ع اِ) هر راه نافذ که از آن به روم و آسیاي صغیر روند. (ناظم الاطباء). درب. و رجوع به دَرْب شود.
صفحه 866 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درب.
[دَ رِ] (ع ص) صفت است مصدر دَرَب را. (از اقرب الموارد). معتاد و خوگر ||. حریص و آزمند. (ناظم الاطباء). و رجوع به دَرَب
شود.
درب.
[دُ رُب ب] (ع اِ) ماهیی است زردرنگ. (منتهی الارب ). ماهیی است زردرنگ، چنانکه گویی زراندوده است. (از ذیل اقرب
الموارد از تاج).
درب.
[دَ] (اِخ) موضعی است به نهاوند. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان || ). دهی است به یمن که گویا در ذي مار باشد. (از معجم
البلدان ) (منتهی الارب || ). موضعی است در بغداد. (از معجم البلدان ).
درب.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 6هزارگزي خاور باغ ملک و
6هزارگزي خاور راه اتومبیل رو باغ ملک به ایذه. آب آن از رودخانهء ابوالعباس و راه آن مالرو است. ساکنان آن از طایفهء جانکی
.( هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
درب.
[دَ] (اِخ) دهی است از بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 21 هزارگزي جنوب خاوري ایذه و در کنار راه مالرو ده بندان به پس
.( قلعه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
درب آستانه.
[دَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان چالان چولان بخش حومهء شهرستان بروجرد، واقع در 25 هزارگزي جنوب بروجرد و 5هزارگزي
.( خاور راه شوسهء بروجرد به دورود، با 239 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
درب آستانه.
[دَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 26 هزارگزي جنوب خاوري دورود و کنار
.( راه مالرو دره امیر به برآفتاب دراز. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربا.
[دَ] (نف مرکب، اِ مرکب) درباي. دروایست و ضروري و مایحتاج. (برهان). چیزي را گویند که به آن احتیاج باشد و آنرا دربایست
نیز گویند. (جهانگیري). ضروریات. لوازم. ناگزیر. ناگذران. بایسته. و رجوع به درباي شود. - درباتر؛ لازم تر. الزم. (ناظم الاطباء).
دربا.
[دُ رُبْ با] (اِخ) ناحیه اي است در سواد عراق در شرق بغداد و نزدیک آن. (از معجم البلدان ). و رجوع به درتا و درنا شود.
درباء.
[دَ] (ع مص) افگندن چیزي را و پرتاب کردن. (از ناظم الاطباء). دَربَأَة. رجوع به دربأة شود.
درباب.
[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 66 هزارگزي جنوب خاوري ساردوئیه و
.( 14 هزارگزي جنوب خاوري راه مالرو بافت به جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درباختن.
[دَ تَ] (مص مرکب) دربازیدن. باختن. بازي کردن. (ناظم الاطباء). قمار : چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره
درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد.نظامی. ز روي لطف با کس
درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد.نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند.مولوي. قَمر؛
درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب || ). از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن.
(یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن : من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.
سنایی. جان در ششدر عشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139 ). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه
خو.مولوي. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند.مولوي. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی
از نعیم آخرت تاوان دهاد.سعدي. کشتی در آب را از دو برون نیست حال یا همه سودي حکیم یا همه درباختن. سعدي. سراي سیم
و زر درباز و عقل و دین و دل سعدي حریف اینست اگر داري سر سوداي درویشان. سعدي. من این روز را قدر نشناختم بدانستم
اکنون که درباختم.سعدي. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 83 ). تسبیل؛ درباختن
چیزي را در راه خدا. (از منتهی الارب || ). خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن ||. بخشیدن. عطا کردن ||. وام دادن. (ناظم
الاطباء (||). اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
درباخته.
[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) باخته. از دست داده : گویند رفیقانم در عشق چه سرداري گویم که سري دارم درباخته در پایی.
سعدي. رجوع به درباختن شود.
دربادام.
[دُ] (اِخ) دهی است از دهستان اوغاز، بخش باجگیران شهرستان قوچان، واقع در 26 هزارگزي جنوب خاوري باجگیران و سر راه
.( عمومی شوسهء قوچان به دره گز. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربادر.
[دَ دَ] (اِ مرکب) دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودي آن دو در مجاورت و پهلوي یکدیگر قرار
دارد : در کوي جهان که خانهء عمر در اوست همسایهء محنتیم و دربادر غم. مجیر بیلقانی.
دربادیان.
[دَ] (اِخ) دهی است از شهرستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 45 هزارگزي باختر زرند و 23 هزارگزي باختر راه مالرو
.( زرند به رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دربار.
[دَ] (اِ مرکب)( 1) بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سراي. بارگاه. (ناظم الاطباء ||). پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا.
(ناظم الاطباء). و به عربی حضرة السلطان و حضرة الامیر گویند. (آنندراج).( 2) کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه : چنین دید رستم
از آن کار اوي که برگردد آید به دربار اوي.فردوسی ||. مجلس شوري ||. دیوان عام. (ناظم الاطباء ||). در خانهء دولتی (||. به
اضافت)؛ در بارگاه. در و مدخل جاي بار دادن : کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست
این همه درها. منوچهري. بر در بار جلال احد شیخ و مرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج). ( 1) - از:
در به معنی باب + بار. ( 2) - در تداول امروز عرب زبانان، بَلاط نامیده می شود.
دربار.
[دُرر / دُ] (نف مرکب) دربارنده. درفشاننده. درپاش : دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن.
منوچهري. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکساي و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهري. از میغ دربار( 1) زمین
چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کاي دریاي دُرْبار چو در صافی و چون
دریا عجب کار. نظامی. ( 1) - برخی دربار را در این بیت دَربار خوانده اند، از دَرّ عربی به معنی خیر و برکت.
دربارخرج.
[دَ خَ] (اِ مرکب) خرج دربار. هزینهء دربار ||. قسمی از مالیات که زمین داران در بعضی از جاهاي هندوستان شمالی جمع می
کردند. (ناظم الاطباء).
دربارود.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچاي بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 23 هزارگزي جنوب خاوري ارومیه و 3هزارگزي
شمال خاوري راه شوسهء ارومیه به مهاباد، با 340 تن سکنه. آب آن از باراندوزچاي و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
صفحه 867 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دربارهء.
[دَرْ رَ يِ] (حرف اضافهء مرکب) در باب. در خصوص. (آنندراج). در حق. براي. از بابت. به ملاحظهء. راجع به.
درباري.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به دربار. هر چیز منتسب به دربار. هر کس که وابسته به دربار است. ملازم و خادم پادشاه. (ناظم الاطباء).
در باریدن.
[دُرر دَ] (مص مرکب)پاشیدن در. پاشیده و افشانده شدن دُر ||. نزول قطرات باران ||. سخن گفتن به روانی. کنایه از سخن شیرین
و شیوا از زبان جاري شدن : زبانی که اندر سرش مغز نیست اگر در ببارد همان نغز نیست.فردوسی.
درباز.
[دَ] (ص مرکب) مقابل دربسته: سراي درباز؛ خانه اي که در آن به روي همگان باز باشد : وزارت است به اهل وزارت آمده باز
سراي دولت میرانیان شده درباز.سوزنی.
دربازکن.
[دَ كُ] (نف مرکب) دربازکننده. بازکنندهء در. مفتاح الابواب. مفتح الابواب : اي سرمه کش بلندبینان دربازکن درون
نشینان.نظامی (||. اِ مرکب) امروز بر یک نوع وسیلهء الکتریکی اطلاق می شود که بوسیلهء آن در خانه را می توان از داخل
ساختمان باز نمود ||. آلت و وسیلهء گشادن در بطري؛ چوب پنبه کش یکی از انواع آنست.
در بازیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) درباختن. باختن. رجوع به درباختن شود.
درباس.
[دِ] (ع اِ) شیر درنده. (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد ||). سگ گزنده. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
درباس مکی.
.( [دِ سِ مَکْ کی] (اِخ) یکی از قُرّاء و او را قرائتی است. (از الفهرست ابن الندیم چ تجدد ص 33
درباش.
[دُ] (اِ مرکب) مخفف دورباش، و آن نیزهء کوچک دو شاخه اي است که پیش سواري ملوك برند تا مردم آنرا دیده، از راه دور
شوند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دورباش شود.
درباشیا.
[دَ] (اِخ) قریه اي است بزرگ از قراي نهروان در بغداد، و آنرا ترباسیا نیز خوانند. (از معجم البلدان ).
درباغ.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان دهو بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري میناب و دوهزارگزي
باختر راه مالرو سیریک به میناب با 300 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. مزارع رودخانه و گلاکت جزء این ده
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درباغ.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان بم، واقع در هشت هزارگزي باختر بم و دوهزارگزي راه شوسهء بم به
.( کرمان، با 152 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درباغ.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین شهرستان اردستان، واقع در 38 هزارگزي خاور اردستان و 5هزارگزي جنوب راه فرعی شهرآب
.( به نائین. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
درباغشاه.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماربین بخش سدهء شهرستان اصفهان، واقع در 9هزارگزي جنوب خاوري سده و یک هزارگزي راه
.( شوسهء اصفهان به تهران، با 339 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
درباغ مهیار.
[دَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ماربین بخش سدهء شهرستان اصفهان، واقع در 4هزارگزي جنوب خاوري سده و
.( 5هزارگزي راه شوسهء نجف آباد به اصفهان. آب آن از زاینده رود و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
در باغی.
[دَ رِ] (ص نسبی، اِ مرکب) چیزي که به باغبان دهند گاه ورود به باغ. پولی که براي اذن دخول در باغی میوه دار یا تفرجی دهند.
پولی که براي ورود به باغ تفرج یا میوه دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دربافتن.
[دَ تَ] (مص مرکب) بافتن ||. آمیختن. درآمیختن. پیوستن : آن دو فاضل فضل خود دریافتند با ملایک از هنر دربافتند.مولوي.
رجوع به بافتن شود.
درباقی.
[دَ] (اِ مرکب) باقی مانده : چو از عراق فرستاده ایم درباقی چرا به من زر فانی ز شام نفرستاد. سیدحسن غزنوي.
درباقی شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب)کنایه از چیزي نماندن و تمام گردیدن و آخر شدن و وجود نداشتن. (برهان). موقوف شدن. (آنندراج) :
طلب ها درباقی شد و اعتقادها فسادي تمام گرفت. (اسرار التوحید ص 4). مطرب آمد روانه شد ساقی شد طرب را بهانه
درباقی.نظامی. ترا هیچ رواي نیست مگر آنکه یک چندي او را به زندان کنی تا این سخن درباقی شود. (یوسف و زلیخا چ 2
ص 34 ). رجوع به درباقی کردن شود.
درباقی کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب)تمام کردن. بی باقی ساختن و تمام ساختن. (برهان). به انجام رسانیدن. (ناظم الاطباء ||). چشم پوشی
کردن. چشم پوشیدن. بدور افکندن. پشت سر افکندن. (حاشیهء برهان از توضیحات بهار در جهانگشاي جوینی ج 2 ص ح مقدمه).
ترك کردن. رها کردن. فروگذاشتن. صرف نظر کردن : ما را از تو بدیع می آید که با دشمن چنین درساخته اي و خان و مان و
پادشاهی هفتادساله درباقی کرده اي. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). گفت همان بهتر که امشب این عشق و عشاقی درباقی کنم.
پس شاه را همچنان بسته رها کرد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). چون شود حکمت قدم ساقی تو کنی اختیار درباقی.سنائی.
همان به کز این درد، سر دور دارم کنم با تو درباقی آن دوستداري.انوري. داري ز جهان زیاده از حصهء خویش درباقی کن
شکایت و قصهء خویش.انوري. از بعد آن ما رسول فرستادن درباقی کردیم. (عتبۀ الکتبۀ). که جام باده درباقی کن امشب مرا هم
.( باده هم ساقی کن امشب.نظامی. چنین ملکی چنان به هم تو دانی که درباقی کنی چون هست فانی. عطار (الهی نامه ص 244
مریدي بود ذوالنون را چهل چله بداشت و چهل موقف بایستاد و چهل سال خواب شب درباقی کرد و چهل سال به پاسبانی حجرهء
دل نشست. (تذکرة الاولیاء ج 1 ص 121 ). رحم آمد بر وي آن استاد را کرد درباقی فن و بیداد را.مولوي. شاهین و تذرو منقار و نقاد
درباقی کرده که فرمان چیست. (مجالس سبعهء مولوي ص 57 ). حیث لایخلف منظور حبیبی ارنی چکنم قصهء این غصه کنم
درباقی.سعدي. با کورهء عدل او اول و علت آن بود که عباس از جهت نزل حشم منصور قسمتی عام در شهر و روستاق می کرد.
پادشاه... از آن خبر شد، حالی مثال اعلی فرستاد که از قسمت درباقی کنند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 28 ). اي دل می و
معشوق بکن درباقی سالوس رها کن و مکن زراقی. (از حاشیهء المضاف الی بدایع الازمان ص 26 ). مصلحت مگر آن باشد که
مشارکت با خداي تعالی درباقی کند. (نقض الفضائح ص 11 ||). موقوف داشتن. (برهان) (آنندراج). کاري را به وقت دیگر
موکول کردن. ترك کاري گفتن. پس انداختن کاري. (حاشیهء برهان از سبک شناسی بهار ج 2 ص 214 ) : و بسبب این سخن
خلیفه فرستادن لشکر درباقی کرد. (جهانگشاي جوینی). آبی سرد خواست و بر سر ریخت یعنی تا بعد از این گرم سري، درباقی
کند. (جهانگشاي جوینی). چون خلیفه از این معنی آگاه شد، رسولان و مالها درباقی کرد و اندك تحفه بفرستاد. (جهانگشاي
جوینی ||). ترك دادن. (برهان). و رجوع به درباقی نهادن شود.
درباقی نهادن.
[دَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)درباقی کردن. رها کردن. فروگذاشتن. صرف نظر کردن. ترك گفتن. موقوف داشتن. بر کنار گذاشتن :
صفحه 868 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تا خواجه که دیروز از رفض گریخته و با سنیی آویخته است این وکالت درباقی نهد و محبت بوبکر و عمر را بر توحید خدا و نبوت
مصطفی (ص) ترجیح ننهد. (کتاب النقض ص 453 ). یا دست از آن دعاوي بی حجت بباید داشتن ... وگرنه، درود به دروغ درباقی
نهادن. (نقض الفضائح ص 7). عدلی که از سهم شحنهء انصاف او کهربا خاصیت بازِ عدم فرستاد و تعرض گاه درباقی نهاد.
(المضاف الی بدایع الازمان ص 26 ). رجوع به درباقی کردن شود.
دربالا.
[دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 4هزارگزي خاور ورامین با 226 تن سکنه. آب آن از
.( قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربالۀ.
کنیت دهند، و آن لغتی است عامیانه. (از ذیل « ابودربالۀ » [دِ لَ] (ع اِ) جامه اي است خشن که متکدیان پوشند و بدین سبب آنان را
اقرب الموارد از تاج).
دربان.
[دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) (از: در، باب + بان، پسوند حفاظت) حارس. حافظ. نگهبان در. قاپوچی. (ناظم الاطباء). نگاهدارندهء در.
(از منتهی الارب ). آذِن. بَوّاب. (دهار). تَرّاع. حاجِب. حَ دّاد. (منتهی الارب ). رزوبان. فَیْتَق. (منتهی الارب ). بارسالار. سالاربار. و
معرب آن دربان به فتح و یا به کسر دال است و جمع آن دَرابنۀ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و جوالیقی در المعرب آنرا به
فتح و ضم و کسر دال ضبط کرده است. (المعرب ص 140 ). راجع به دربان و حاجب خلفا در دربارهاي اسلامی رجوع به تاریخ
تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 5 ص 138 شود : ز دربان نباید ترا بارخواست به نزد من آي آنگهی کت هواست.فردوسی. ز سرکش
چو بشنید دربان شاه ز رامشگر تازه بربست راه.فردوسی. یکایک دل مرد گوهرفروش ز گفتار دربان برآمد بجوش.فردوسی. چو
بگذشت یک روزگار اندرین پس آگاهی آمد به دربان ازین.فردوسی. قلون رفت تنها به درگاه اوي به دربان چنین گفت کاي
نامجوي.فردوسی. نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ.فردوسی. ترا چه باید خواند اي بهار بی منت
ترا چه دانم گفت اي بهشت بی دربان.فرخی. مهر و کینش مثل دو دربانند در دولت کنند باز و فراز.فرخی. دربان تو اي خواجه مرا
دوش بغا گفت تنها نه مرا گفت، مرا گفت و ترا گفت.قطران. آن فرشتگان که از نور و روشنایی آفریده شده بودند، دربان و خازن
بهشت گردانید. (قصص الانبیاء ص 17 ). بر درگهش ز نادره بحر عروض یکّی امین دانا دربان کنم.ناصرخسرو. اگر به علم و بقا هیچ
حاجتست ترا بسوي در بشتاب و بجوي دربان را. ناصرخسرو. ملک فرمانبر شیطان دریغ است ملک در خدمت دربان دریغ است.
ناصرخسرو. به فعل خوب یزدانی به روي زشت اهریمن سلیمانی به پرده در، بدر بر دیو دربانش. ناصرخسرو. آباد بر آن شهر که
وي باشد دربانش آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر.ناصرخسرو. جاهل به مسند اندر و عالم برون در جوید به حیله راه و به دربان نمی
رسد. رشید وطواط. یا ز دربان تندرست بپرس یا زسلطان ناتوان بشنو.خاقانی. بر در گهش که فرق فلک خاك خاك اوست دهر
کهن به پهلوي دربان نو نشست. خاقانی. بود معن عرب و سیف یمن در کرم هندوي دربان اسد.خاقانی. از تحیر گشته چون زنجیر
پیچان کان زمان بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند. خاقانی. گرچه خاقانی اهل حضرت نیست یاد دربانش هست دست
افزار.خاقانی. بر خاك درت زکات دربان گنج زر شایگان ببینم.خاقانی. هم هندو کی بباید آخر بر درگه تو غلام و دربان.خاقانی.
دهر دربان اوست بر خدمش ناوك ظلم کمتر اندازد.خاقانی. تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را سرهاي بدخواهانت را، هم
رمح تودار آمده. خاقانی. مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان حاجت نباشد. (سندبادنامه ص 108 ). پیکِ دلی پیرو شیطان
مباش شیر امیري سگ دربان مباش.نظامی. اشارت کرد بر دربان درگاه که دارم نامه اي نزدیکی شاه.نظامی. چون نمی یابند شاهان
از وصالت ذره اي نیست ممکن کآن چنان ملکی به دربانی دهی. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن
دامن.سعدي. خواستم تا بطریقی کفاف یاران مستخلص کنم، آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد. (گلستان سعدي). بر در توفیق
چه دربان چه میر در ره تحقیق چه کودك چه پیر.خواجو. ظلم و ستم گرچه ز دربان بود از اثر غفلت سلطان بود.خواجو. از دربان و
خدم و حشم و اعیان. (انیس الطالبین ص 134 ). مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
صائب. -امثال: دري که نداري دربان چه کنی. (جامع التمثیل). - دربان فلک؛ کنایه از آفتاب. (برهان) (آنندراج ||). - کنایه از
ماه. (برهان) (آنندراج).
دربان.
[دِ] (معرب، اِ) معرب دَربان. بواب و حاجب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دَربان شود.
دربان.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیر بخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 102 هزارگزي جنوب خاوري خورموج و دامنهء کوه
.( ریز، با 185 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دربانی.
[دَ] (حامص مرکب) شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گري. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بِوابَت. حِجابَت. حِجبَۀ : وگر فغفور
چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهري. یهودآسا غیاري دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر
در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهاي اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی
زیدان ج 1 ص 200 و ترجمهء فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن؛ حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه
بزرگان کردن : چو طاوس بهشت آید پدیدار بجاي حلقه دربانی کند مار.نظامی. سِدانَۀ، سَ دن؛ دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از
منتهی الارب ). - دربانی نمودن؛ حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء).
دربانیۀ.
[دَ نی يَ] (ع اِ) نوعی از گاو باریک سم تنک پوست که چند کوهان دارد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
درباة.
[دَ] (ع مص) انداختن کسی را. (از منتهی الارب ). کسی را در کریهه و بلا افکندن. (از اقرب الموارد).
درباي.
[دَ] (نف مرکب، اِ مرکب) دربا. دربایست. دروایست. ضروري و مایحتاج. (برهان). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندرباي : از
همه شاهان امروز که دانی جز او مملکت را و بزرگی و شهی را درباي. فرخی. بدمهر بتی و سنگدل یاري لیکن چو دل و چو دیده
دربایی.فرخی. اکنون آنچه درباي است در این باب، درخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ). همه کار فغفور و زیباي اوي
بیاراست آن رسم درباي اوي.اسدي. به درباي آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوي کیسه یازي.سوزنی. نیستم بی جمال تو سر
چشم اي جهان را چو چشم سر درباي. رضی نیشابوري. آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته فتح را در صف کین میر سپاهش
درباي. سیف اسفرنگی ||. سزاواري. شایستگی. لیاقت. (ناظم الاطباء).
درباید.
[دَ يَ] (ص مرکب) لازم در کار. ضرور. (ناظم الاطباء).
دربایست.
[دَ يِ] (ن مف مرکب مرخم، اِمص مرکب) دربا. درباي. دروا. دروایست. (برهان). لازم. ضرورت. محتاج الیه. وایه. بایا. وایا. نیازي.
(یادداشت مرحوم دهخدا) :چون ایشان را [ حصیري و پسرش ] درنگري باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربایست
بدست نیابند. (تاریخ بیهقی ص 166 ). نگویم که مرا سخت دربایست نیست، اما چون بدانچه دارم و اندك است قانعم و زر و وبال
زر و مال چه بکار آید. (تاریخ بیهقی ص 521 ). سبب بازداشتن (یعنی منع) فصد در شهرهاي سرد، آن است که اندر این شهرها
خون اندر تن سخت، دربایست باشد تا اندامها بدان گرم بود و رطوبتها بدان پخته گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هرگاه مردم را
چیزي دربایست از دست بشود یا از آن بازماند... (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هرچه دربایست بود، بدو داد و براه افکند. (تاریخ
بیهقی). هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست.خاقانی. هرچه ایشان را دربایست باشد، بدیشان دهند. (تاریخ قم
ص 261 ). اسباب تمام که اهل قلعه را دربایست باشد، موجود بودند. (تاریخ قم ص 399 ). پدر شما، آسمانی، می داند آنچه شما را
دربایست است، پیش تر از آنکه شما از وي بخواهید. (ترجمهء دیاتسارون ص 70 ). پدر شما، آسمانی، می داند شما را چه دربایست
است. (ترجمهء دیاتسارون ص 74 ||). ضروري و مورد احتیاج. (ناظم الاطباء). مورد لزوم. احتیاجات. ضروریات : چون روزگاري
برآمد بی برگ و بی نوا شد. زن از وي نفقات و دربایست طلب می کرد. (تذکرة الاولیاء عطار). در کار این مرد تدبیري باید
اندیشید و وجوهات را مقرر گردانید چه ما را در این وقت دربایست هرچه تمامتر است. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 93 ||). نوع.
(برهان). طور. روش. رسم. نوع. (ناظم الاطباء ||). شایستگی. سزاواري. لیاقت. مناسبت. (ناظم الاطباء).
دربایستن.
[دَ يِ تَ] (مص مرکب) ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم.
(تاریخ بیهق ||). لایق بودن. سزاوار بودن. شایستن. بایستن. مناسب بودن. (ناظم الاطباء ||). کم آمدن. نقصان و کمی پیدا کردن :
آن رئیس در خفیه نگاه می داشت تا وجوهی که از دست آورنجن والده راست کرده است، چند در وجه صوفیان خرج شود و هیچ
درباید یا زیادت آید. (اسرار التوحید ص 145 ). گفتی کف من میزان، گفت شیخ بود که این جمله ساخته شد که یک درم نه
.( دربایست و نه زیادت آمد. (اسرار التوحید ص 55
دربایی.
صفحه 869 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (حامص مرکب) دربایست. و رجوع به دربایست شود.
درب الشقاف.
[دَ بُشْ شَقْ قا] (اِخ)موضعی است به مصر. (از منتهی الارب ).
درب الشقاقین.
[دَ بُشْ شَقْ قا] (اِخ)موضعی است به مصر. (از منتهی الارب ).
درب الکلاب.
[دَ بُلْ كِ] (اِخ) در نزدیکی کوه ساتیدما در دیاربکر در نزدیکی میافارقین، و وجه تسمیهء آن اینست که چون قیصر و یارانش از
نزد انوشروان گریختند، ایاس بن قبیصۀ بن ابی غفر طائی آنان را تعقیب کرد و در ساتیدما آنها را یافت و بدون هیچگونه مقاومتی
آنان را چون سگان بقتل رساند، و فقط قیصر و برخی از یارانش نجات یافتند. (از معجم البلدان ).
درب المجیزین.
[دَ بُلْ مُ] (اِخ)جایگاهی است که نام آن در شعر فرزدق آمده است. (از معجم البلدان ).
درب امام.
[دَ اِ] (اِخ) بقعهء زیبائی است در شهر اصفهان که بر مدفن امامزاده ابراهیم و امامزاده زین العابدین ساخته شده است و ساختمان آن
در 857 ه . ق. در سلطنت جهانشاه قراقوینلو بپایان رسیده است. سر در کاشی کاري معرق آن کم نظیر و بلکه بی نظیر است و
تعمیرات و تزییناتی از دورهء صفویه دارد. (از دائرة المعارف فارسی ).
درب امامزاده جزین.
[دَ بِ اِ دِ جَ](اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 6هزارگزي شمال فلاورجان و
5هزارگزي راه شهر کرد به اصفهان. با 144 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 10
دربأة.
[دَ بَ ءَ] (ع مص) غلطیدن. (از منتهی الارب ). و رجوع به دِرباء شود.
درب باغ.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد، واقع در 12 هزارگزي شمال باختري نیر و 10 هزارگزي راه نیر به
.( ابرقو، با 214 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دربت.
[دُ بَ] (ع اِمص) دربۀ. دلیري بر جنگ و بر هر کار : از هر شدتی دربتی حاصل کردند. (تجارب السلف). رجوع به دربۀ شود.
درب جوباره.
[دَ بِ رَ] (اِخ) (مسجد...) یا مسجد پیر پینه دوز، مسجدي به اصفهان و آن در دوران سلطنت شاه طهماسب صفوي بجاي مسجد
قدیمتر ساخته شده است. بنابر کتیبهء (مورخ 955 ه . ق.) بانی آن مهتر محمدعلی، رکابدار بهرام میرزا صفوي (برادر شاه طهماسب)
بوده است. قریب بیست سال قبل آنجا منهدم گردید و کتیبه هاي کاشی معرق زیباي آن کنار باغ چهل ستون نصب شده است. (از
دائرة المعارف فارسی ).
درب جوباره.
[دَ بِ رَ] (اِخ)(مناره هاي... یا دو منار دارالضیافه) نام دو منار از قرن هشتم هجري است. در اصفهان که از بقایاي سر در ساختمانی
از آن قرن است. اطراف آنها آثار ساختمانی قدیم بنام سنجریه موجود می باشد. (از دائرة المعارف فارسی ).
درب جوقا.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بزروك بخش قمصر شهرستان کاشان، واقع در 45 هزارگزي شمال باختري قمصر و 18 هزارگزي
.( خاور راه شوسهء اصفهان به قم. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دربجۀ.
[دَ بَ جَ] (ع مص) بعد سختی نرم گردیدن. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). مهربانی نمودن شتر ماده بر بچهء خود. (از
منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دربچه.
[دَ چَ / دَ بَ چَ / چِ]( 1) (اِ مصغر)مصغر درب. دریچه. در کوچک. (آنندراج). در خرد. درچه : روز و شب دربچهء مشرق و مغرب
باز است ورنه از تنگی این خانه نفس می گیرد. ملاطغرا (از آنندراج). ( 1) - معمولًا در تداول، دَرْبَچَّه تلفظ می شود.
دربحۀ.
[دَ بَ حَ] (ع مص) دویدن از ترس ||. پست و خم کردن پشت خود را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). رام و خوار
گردانیدن. (از منتهی الارب ). دربخۀ.
دربخق.
[دَ رَ خَ] (اِخ) نام دو ده است در مرو. (از منتهی الارب ).
دربخۀ.
[دَ بَ خَ] (ع مص) تن دادن کبوتر ذکر خود را و رام گردیدن براي سفاد. (از منتهی الارب || ). پست و خم کردن مرد پشت خود
را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). خوار گردیدن. (از منتهی الارب ). دربحۀ.
دربد.
[دَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 24 هزارگزي شمال ایذه. آب آن از چشمه و راه آن
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربدر.
[دَ بِ دَ] (ص مرکب، ق مرکب) از این در به آن در. دري بعد در دیگر. دري متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم
الاطباء ||). از درهاي مختلف. از همهء درها. خانه بخانه : همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور. پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.خاقانی. من شده چون عنکبوت در پی آن
دربدر بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا. خاقانی. در فغان و جستجو آن خیره سر هر طرف پرسان و جویان دربدر.مولوي.
همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه اي بود مگسی است.سعدي. - دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن؛تفحص تمام و
جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوي و آن سوي در جستجوي کسی رفتن : دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروي تو.خاقانی ||. بی خانمان. بی خانه. بی جاي. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و
اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوي. خانه بدوش.
سرگردان : در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.خاقانی. سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و
درد گریست بر من و حالم چو دید دربدرم. خاقانی. دلی که دید که پیرامن خطر می گشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر می
گشت. سعدي. - دربدر شدن؛ بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوي شدن. خانه بدوش گردیدن.
سرگردان شدن : دربدر شدي زینب، بی پسرشدي زینب، خونجگر شدي زینب، فکر روز فردا کن. (از شعرهاي شبیه خوانی در
نوحه). - دربدرشده؛ بی خانمان. آواره. - دربدر کردن؛ آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن : مرا سیلاب محنت دربدر
کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.نظامی ||. فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته.
مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل: ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمد همه دربدر.فردوسی. شود
بر جهان پادشا سر بسر بیابد سخنها همه دربدر.فردوسی. یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد اندرو دربدر.فردوسی. هم آنگه که
شد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر.فردوسی. چنان چون ز تو بشنوم دربدر به شعر آورم داستان سر بسر.فردوسی. ز من
بشنو این داستان سربسر بگویم ترا اي پسر دربدر.فردوسی. چو گیو اندرآمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر.فردوسی.
بگفت این سخن پهلوان با پسر که برخوان به پیران همه دربدر.فردوسی. چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچه بشنید ازو
دربدر.فردوسی. پیامی فرستم بنزد پدر بگویم بدو این سخن دربدر.فردوسی. بگفتش بر از این سخن دربدر که دشمن چه سازد
همی با پسر.فردوسی. بگویم کنون گفت من سربسر اگر یادگیري ز من دربدر.فردوسی. چنین گفت مر گیو را کاي پدر نگفتم ترا
من همه دربدر.فردوسی. همی خواندند آفرین سر بسر ابرپهلوان زمین دربدر.فردوسی ||. بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا
سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه).
صفحه 870 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دربدر.
[دَ بِ دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34 هزارگزي جنوب خاوري سوران و
.( 15 هزارگزي خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دربدري.
[دَ بِ دَ] (حامص مرکب)دربدربودن. صفت و حالت دربدر. آوارگی. پریشانی. نداشتن جا و محل اقامت ثابت از خود. بی
خانمانی. و رجوع به دربدر شود.
درب ده.
[دَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. واقع در 30 هزارگزي باختر الشتر و 14 هزارگزي باختر
راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفهء کولیوند قلائی هستند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
در بر.
[دَ رِ بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراك، واقع در 24 هزارگزي شمال باختري طرخوران. آب
.( آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
در بر داشتن.
[دَ بَ تَ] (مص مرکب) در کنار و بغل داشتن. (ناظم الاطباء). در آغوش داشتن. در کنار خود داشتن. -امثال: هرکه زر دارد دشمن
در بر دارد. (از جامع التمثیل ||). شامل بودن. حاوي بودن. متضمن بودن. و رجوع به این ترکیب ذیل بر شود.
دربردن.
[دَ بُ دَ] (مص مرکب) بیرون بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - از راه دربردن؛ از راه منحرف کردن. از راه بدربردن. - جان
دربردن از مرضی یا جنگی؛ نجات یافتن ||. فروبردن. ادخال. ادراج. ایهال: ادغام؛ دربردن حرف در حرف دیگر. ترکیب؛ دربردن
دو چیز یا بیشتر بهمدیگر. اخلاط، استلطاف، الطاف؛ دربردن شتر قضیب خود را در فرج ناقه ||. بردن ||. آوردن. از اضداد است.
(ناظم الاطباء ||). آموختن. به چابکی آموختن. بسرعت آموختن علمی یا فنی یا صنعتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). از میان
بردن ||. درج کردن. (ناظم الاطباء).
دربرز.
[دَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان کذاب بخش خضرآباد شهرستان یزد. واقع در 12 هزارگزي خاور خضرآباد و متصل به راه دربرز
.( به خضرآباد، با 542 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
در بر کردن.
[دَ بَ كَ دَ] (مص مرکب)درپوشیدن. به بر کردن. لبس : پارسا بین که خرقه دربرکرد جامهء کعبه را جل خر کرد.سعدي.
در بر کشیدن.
[دَ بَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) در کنار گرفتن. در آغوش کشیدن : چو لهراسب گفتار دستان شنید بر او آفرین کرد و در بر
کشید.فردوسی. خودپرستی چو حلقه بر درنه بیخودي را چو حله در بر کش.خاقانی.
در بر گرفتن.
[دَ بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)چسبانیدن کسی را بخود رویاروي. (یادداشت مرحوم دهخدا). بغل کردن. التزام. (دهار) (المصادر
زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : ایدون گمان بري که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر.ناصرخسرو. عزمت بر این جهاد که در
بر گرفته اي بر هرچه هست در بر تو کامگار باد. مسعودسعد. مُلتَزِم؛ در برگیرنده. (دهار). مُلتَزَم؛ در بر گرفته. (دهار). و رجوع به
این ترکیب ذیل بر شود.
دربزین.
[دَ رَ] (اِ) درابزین. دارابزین. دارافزین. رجوع به دارابزین و دارافزین شود.
درب ساك.
[دَ] (اِخ) قلعه اي است نزدیک انطاکیه و ذکر فتح آن در سال 584 ه . ق. بدست صلاح الدین ایوبی در تاریخ ابن اثیر ج 12 ص 8
آمده است.
دربست.
[دَ بَ] (ن مف مرکب) دربسته ||. کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیري. (آنندراج). خانه یا کالسکه یا اتومبیل و غیره
که به یک کس به اجاره دهند و موجر حق نداشته باشد دیگري را شریک مستأجر کند. به اختیار کسی دادن چیزي بدون حق
مشترك ساختن دیگري در آن چنانکه خانه یا اتومبیل و غیره. جاي اجاره اي که کس دیگر جز تو و کسان تو در آن ننشیند.
(یادداشت مرحوم دهخدا (||). ق مرکب) توأماً. کلاّ. تماماً. بتنهایی. بی مشارکت دیگري : می کشم از هرزه گردي پا به دامان
جنون خانهء زنجیر اگر دربست ملک ما شود. دانش (از آنندراج).
دربستگان.
[دَ بَ تَ / تِ] (اِ مرکب) جِ دربسته. بستگان : بهیچ وقت از وي و از فرزندان وي و دربستگان وي... خالی نباشیم. (اسرارالتوحید
.( ص 276
دربستن.
[دَ بَ تَ] (مص مرکب) بستن. بند کردن. (آنندراج) : در درج سخن بگشاي در پند غزل را در بدست زهد دربند.ناصرخسرو.
دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و
می راند. (قصص الانبیاء ص 23 ). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد.نظامی. میان دربند و زور دست
بگشاي برون شو دستبرد خویش بنماي.نظامی. چو مریم روزهء مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در
گنبد به روي خلق دربست سوي مهد ملک شه دشنه در دست.نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست
نتوان.نظامی. برخیز و درِ سراي دربند بنشین و قباي بسته واکن.سعدي. بفرمود تا در سراي را دربستند. (تاریخ قم ص 202 ). - بار
دربستن؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودي که بیاعان بارهاي کازرونی دربستندي و غربا بیامدندي
و همچنان دربسته بخریدندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 146 ). - چشم دربستن؛ دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن
: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست.نظامی. - شمشیر به کسی در بستن؛ شمشیر در او نهادن. او را
به شمشیر زدن : دست بر دست زد [ منصور ] و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پاي ایستاد
و سوي ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردي. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن؛ طمع کردن : روباه...
طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن؛ آماده شدن : بر آن کوه کمر کش رفت
چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.نظامی ||. بستن. سد کردن. - در چیزي دربستن؛ مسدود کردن : سنان خشم و تیر طعنه تا
چند نه جنگ است این در پیکار دربند.نظامی. - راه دربستن؛ مسدود کردن راه : درم بگشاي و راه کینه دربند کمر در خدمت
دیرینه دربند. نظامی ||. چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن : تیز بازاري عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیري تو که
گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم). : ابر بی آب چند باشی چند گرم داري تنور
نان دربند.نظامی. تنوري گرم دید و نان در او بست.نظامی. - دربستن کاسه؛ بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا): تشعیب؛
دربستن کاسهء شکسته را. (از منتهی الارب || ). آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن : فغان دربست و گفت اي واي بر من که
هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودك از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست.سعدي||.
متصل و پیاپی کردن : گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند.نظامی ||. متصل کردن. نزدیک گردانیدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی.خاقانی. -آب دربستن به جایی؛ ویران کردن. خراب کردن : در
آتشکده آب در بستمی [ کیخسرو ] تن موبدان را همی خستمی.فردوسی. -فریاد دربستن؛ فغان برآوردن. آوا برآوردن : چو مستی
بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد.(ویس و رامین). -فغان دربستن؛ ناله و فریاد کردن. زاري و فریاد برآوردن :
کودك از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدي (هزلیات). -میان دربستن؛ آماده شدن : دوستی کو تا به
جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی.خاقانی ||. نصب کردن. -دربستن آیینه؛ نصب کردن آن در جایی : چو روز آیینهء
خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست.نظامی ||. پوشیدن. -قبا دربستن؛ کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن : قبا
دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان.نظامی ||. پیچیدن. بستن : بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود
بنشست.نظامی.
در بستن.
[دَ بَ تَ] (مص مرکب)( 1) پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب ) (دهار). ایصاد. (دهار)
(المصادر زوزنی). غلق : دارالشّ فاي تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارك دوا کنیم.سعدي. در خرمی بر سرایی ببند که
صفحه 871 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بانگ زن از وي برآید بلند.سعدي. دري بروي من اي یار مهربان بگشاي که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندي.سعدي. در روي تو
گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادي و در نطق ببستی.سعدي. - در بروي بستن؛ کنایه از انزوا و خانه نشینی : نام نکوئی چو برون
شد ز کوي در نتواند که ببندد بروي.سعدي. - در بروي کسی بستن؛ مانع داخل شدن وي به جایی گشتن : شنیدم که مغروري از
کبر مست درِ خانه بر روي سائل ببست.سعدي. گر دري از خلق ببندم بروي بر تو نبندم که بخاطر دري.سعدي. ولیکن صبر و تنهایی
محالست که نتوان در بروي دوست بستن.سعدي. ما در خلوت بروي غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم.سعدي. - در بستن
از روي کسی؛ به روي کسی در بستن. مانع ورود وي شدن : از راي تو سر نمی توان تافت وز روي تو در نمی توان بست.سعدي.
« در » رجوع به بستن شود. ( 1) - هرچند ناظم الاطباء دربستن را به صورت مصدر مرکب آورده است، ولی شواهد نشان می دهد که
مفعول بستن است و هنوز ترکیبی پدید نیامده.
دربسته.
[دَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد : خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب
مهمانست.خاقانی. حجرهء خاص دید دربسته خازن از جستجوي آن رسته.نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار.نظامی. سرائیست
کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت.سعدي. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانهء دربستهء
مجنون شدیم. وحید. فداي خانهء دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم
دربسته؛ چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز : گره برزد ابروي پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را.نظامی. - کار دربسته؛ کار
دشوار. کار لاینحل : گشایش دهد کار دربسته را.نظامی ||. مسدود : در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی؟ آدمی رسته
به.نظامی ||. نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته؛ حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده : و سرانگشتان
حنا دربسته. (التفهیم ||). مغلول. بسته. بندکرده شده : ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروي راست با سپار.لبیبی ||. سرحد||.
سرزمین ||. دربند. مستحکم. بندشده ||. خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم
الاطباء ||). کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیري. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندي یساول که اقطاع ترا
دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست.
وحید (از آنندراج). عشرت ده روزهء گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند
اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه اي به تو از عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته
ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندك کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
درب سر.
[دَ سَ] (اِخ) نام محلی در 52 هزارمتري ساوجبلاغ میان کرده کرد و حیدرآباد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درب سیروئیه.
[دَ ئی يَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش بافق شهرستان یزد، واقع در 40 هزارگزي شمال باختري بافق و
.( 10 هزارگزي باختر جادهء بافق به شهرنو و خرانق. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
درب شریف.
[دَ شَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان، واقع در 72 هزارگزي شمال باختري رفسنجان و 15 هزارگزي
.( خاور راه مالرو رفسنجان به بافق. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درب شیشا.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایدنکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، واقع در 31 هزارگزي جنوب قلعه زراس. با 250 تن سکنه.
.( آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربصۀ.
[دَ بَ صَ] (ع مص) خاموش ماندن از ترس. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
درب قاضی.
[دَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش حومهء شهرستان نیشابور است. موقعیت دهستان جلگه و هواي آن معتدل است. این دهستان
از 150 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و 28857 تن سکنه دارد. بزرگترین آبادي این دهستان مرتضی آباد با 661 تن سکنه و
عبداللهآباد با 961 تن سکنه است. مقبرهء دو شاعر نامی حکیم عمر خیام و شیخ عطار، همچنین آرامگاه کمال الملک در این
.( دهستان واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
درب قلعه.
[دَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در 22 هزارگزي جنوب خاوري دهدز و 3هزارگزي باختر راه مالرو
.( بادلان به چم مولا، با 165 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
درب کوشک.
[دَ] (اِخ) محله اي است در مرکز شهر اسپاهان. (یادداشت مرحوم دهخدا). سر در بزرگی در شهر اصفهان که یگانه باقیماندهء زاویه
902 ه . ق.) ساخته شده و داراي تزیینات و کتیبهء کاشی معرق - اي بوده است که در زمان سلطنت رستم بیگ ترکمان ( 897
مورخ 902 ه . ق. بنام اوست. براي جلوگیري از انهدام آن به کنار باغ چهل ستون منتقل شده است. (از دائرة المعارف فارسی ).
رجوع به اصفهان در همین لغت نامه شود ||. نام محله اي به شمال شهر قزوین.
درب گنبد.
[دَ گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري کوهدشت و
42 هزارگزي جنوب باختري راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. بناي
بقعه اي بنام شاهزاده محمد در عهد فتحعلی شاه قاجار در این دهستان انجام شده است. ساکنان این ده از طایفهء درویش سادات
.( هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربلۀ.
[دَ بَ لَ] (ع مص) نواختن دهل. (از منتهی الارب ). زدن طبل را. (از اقرب الموارد ||). نوعی از رفتار. (منتهی الارب ). نوعی از
مشی و راه رفتن. (از اقرب الموارد).
درب موري.
[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان، واقع در 69 هزارگزي شمال باختري راور و
.( 21 هزارگزي شمال راه فرعی راور به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دربن.
[دِ بِ] (اِخ)( 1) بندر و شهري است از اتحادیهء افریقاي جنوبی، داراي 430900 تن سکنه. مرکز معادن زغال سنگ و استخراج آن و
.Derben. (2) - Port Natal - ( فلزکاري است. نام قدیم آن پرت ناتال( 2)بوده است. ( 1
دربند.
[دَ بَ] (اِ مرکب) (از: در، باب + بند از بستن). دروند. لغۀً به معنی پانه اي (چوبکی) که براي بستن درها بکار برند، معرب آن هم
دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیهء برهان و دزي). تیري که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء). چفت در.
نِجاف. (از منتهی الارب ). کلان در : تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درهء بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و
دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان). ناگهان در خانه اش گاوي دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید.مولوي. - در و دربند؛ در با
آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره ||. - مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند؛ بی هیچ مانعی در مدخل||.
هر دو تختهء در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج). لنگهء در : دو در دارد این باغ آراسته که
به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و « دروبند » دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج). در بیت فوق در بعضی نسخ
آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت.(از آنندراج). اما گفتهء آنندراج در هر
در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت « دروبند » معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و « دربند » دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی
بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه ||). دروازه. (ناظم الاطباء). دروازه هاي بازار که از آنها در اندرون بازار
درآیند. (لغت محلی شوشتر خطی). در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرار می داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز
سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهاي آن که به کوچه اي یا بازاري و محله اي
منتهی میشد بوده است : پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام
گفت هر شارستانی را هزار دربند است و هر دربندي را هزار مرد نوبۀ است. (ترجمهء طبري بلعمی). به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود.فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربند ارگ.فردوسی. ز دربند دژ تا درازي سنگ
درفشست و پیلان و مردان جنگ.فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد و همهء دربندها را عمارت کردن
فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 94 و 96 ). آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده
ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان
صفحه 872 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496 ). به دربند آن ناحیت راه یافت.نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدهء چند
باش.نظامی. در هر دربندي بیخ و بندي کردند. (جهانگشاي جوینی). درب الجوف؛ دربندي است به بصره. (منتهی الارب|| ).
کوچه اي که در دارد. کوچه هاي پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچهء بن بستی که داراي در و دروازه است||.
کوچهء پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان ||). راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء). باب الابواب؛ دربندي است به خزر.
بابۀ؛ دربندیست به روم. (منتهی الارب || ). راه هولناك و باخطري که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء||).
گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث). شهري که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد
شدي دربندها را اي لجوج کوري تو کرد سرهنگی خروج.مولوي. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم.سعدي.
||دره. (ناظم الاطباء ||). قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جاي دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه.
زجاجی (از آنندراج). - دربند عدم؛ دژ بی نشانی. قلعهء عالم بی نشانی. دنیاي حقیقی که در دسترس اندیشهء بشري نیست.
(فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم.مولوي ||. فاصلهء میان دو ولایت.
(برهان) (غیاث). مرز. ثغر. ثغرة. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء). - دربندان غیب؛ سرحدهاي عالم غیب. مرزهاي
نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : حمله بردي سوي دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب.مولوي ||. سد. (ناظم
الاطباء). بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده
است. (حدود العالم ||). سربند. چیزي که بدان دهانهء ظرف یا مشکی را ببندند: کَمتَرَة؛ دربند مشک بستن دهان مشک را. (از
منتهی الارب ).
دربند.
[دَ بَ] (ص مرکب) آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر : اي ما همه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند.نظامی. در
گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و
سرسبزي و شیرین لبی اي پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزي بودن؛ در قید
و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن : نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه.فردوسی. و چون ایاك نعبد
یعنی بندهء توام و ترا پرستم [ گوید ] و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بود و شهوت زیر دست وي نبود، بلکه وي زیر دست
شهوت بود. دروغ گفته باشد که هرچه وي در بند آنست، بندهء آنست. (کیمیاي سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور
زآنکه حاجتمند آنم.نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند.نظامی. برادر که دربند خویش است نه
برادر و نه خویش است. (گلستان سعدي). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر.سعدي. حافظ وظیفهء تو دعا گفتن
است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید.حافظ. بود دربند شوخیهاي شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپاي تو می
زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). -امثال:
هرچه دربند آنی بندهء آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزي نبودن؛ علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزي. (فرهنگ عوام). -
دربند غیر بودن؛ کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر
دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج ||). محاصره. دربندان. شهربند : به دربند سجستان آنکه رو کرد مثال کردهء حیدر به
خیبر.ازرقی.
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) جایی و مقامیست که در آنجا شراب خوب می شود. (برهان).
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دربند شروان. باب. باب الابواب. نام شهر نزدیک شروان که آنرا باب الابواب گویند. (غیاث). شهري است مشهور بر
لب دریا از بناهاي انوشیروان شاه ایران که چون در آن بندند مغول و تاتار را راه به آذربایگان و ایران نبود، اکنون به باب الابواب
مشهور است و در قدیم آنرا ایران دژ می نامیده اند، یعنی دروازهء ایران که چون آنرا می بسته اند راه آمد و شد با ایران از خارج
بسته می شد، و بعضی گفته اند ایران گریز، یعنی دروازهء آهنی. (از آنندراج). این شهر اکنون در قفقاز پایتخت جمهوري داغستان
قرار دارد و به روسی آنرا دربنت( 1)خوانند و مشخصات آن چنین است: در حدود 46000 تن جمعیت دارد. و در جنوب شرقی
داغستان، جنوب شرقی روسیهء اروپا و کنار دریاي خزر واقع است. دومین شهر بزرگ صنعتی داغستان و مرکز فرهنگی آنست، بر
دشت ساحلی باریکی بین جبال بزرگتر قفقاز و دریاي خزر، بفاصلهء 225 کیلومتري شمال غربی باکو واقعست و با راه آهن و جاده
به باکو مرتبط میباشد. داراي باغستانها، صنعت ماهیگیري و کارخانه هاي تهیهء مواد غذائی و نساجی است. ناحیهء دربند داراي
منابع نفت و گاز طبیعی است ناحیهء اطراف دربند در ایام باستانی آلبانیا نام داشت و گردنهء باریک بین دریا و کوههاي قفقاز در
محل دربند در ایام باستانی، تنگهء خزر یا دروازهء خزر یا دروازهء آلبانیا نام داشت. گردنهء دربند از ایام باستانی و هم در دورهء
اسلامی براي دفاع از حملات مهاجمین شمالی اهمیت بسیار داشت. تاریخ تأسیس دربند و مستحکم کردن گردنهء دربند بدرستی
معلوم نیست. شهر دربندرا معمولًا با شهر باستانی آلبانا پایتخت آلبانیا یکی میشمرند و گویند نام فارسی دربند پس از تجدید بناي
شهر بدست قباد اول ساسانی رایج شد. خسرو انوشیروان (قرن ششم میلادي) دربند را مستحکم کرد و گویند دیواري بطول هفت
فرسنگ از کوه بدریا ساخت و بقایاي این دیوار (دیوار قفقاز) که بعضی آنرا همان سد سکندر شمرده اند، هنوز باقی است. در سال
22 ه . ق. که مسلمانان براي نخستین بار به دربند رسیدند، دربند در تصرف پادگانی ایرانی بود. با وجود تهاجمات اعراب در قرن
اول هجري بدین حدود و منازعاتی که با اعراب داشتند ظاهراً این ناحیه اول بار بوسیلهء مسلم تحت استیلاي اعراب و مسلمین
درآمد، و گویند وي دربند را از نو ساخت ( 115 ه . ق.). در کتب جغرافیایی مسلمین، احوال استحکامات و ابواب دربند یا بنام
عربی آن باب الابواب یا باب و الابواب بتفصیل و با لحنی تا حدي مبالغه آمیز بیان شده است. امراي دربند یک چند از قرن چهارم
هجري دست نشاندهء شروانشاهان بوده اند، معهذا بعضی از حکام نیز در این ولایت به استقلال فرمانروایی کرده اند و از برخی از
آنها بعنوان داراي دربند نام برده شده. در عهد مغول دربندگاه در تصرف شروانشاهان و گاه داراي حکام مستقل بود و امیر تیمور
نیز که آنجا را گرفت به شروانشاه واگذاشت. در 892 ه . ق. شیخ حیدر به محاصرهء دربند شتافت و در جنگ ترکمانان آق قوینلو
کشته شد، لیکن پسرش شاه اسماعیل اول صفوي دربند و شیروان را در 915 ه . ق. تسخیر کرده و بعد از آن دربند تابع حاکم
1015 ه . ق. دربند در دست ترکان عثمانی بود. تا آنکه شاه عباس اول صفوي آن را بازستاند، بعدها پطر - شیروان ماند. در 986
کبیر بر آنجا دست یافت ( 1722 م.). ولیکن نادرشاه آنرا به ایران بازگرداند ( 1147 ه . ق. / 1735 م.). بعد از نادرشاه دربند یک
چند استقلال یافت لیکن بعد از فتحعلی خان کوبائی و پسرش شیخ علی خان که در آنجا فرمان راندند دربند بدست روسیه افتاد
1796 م). و سرانجام بموجب عهدنامهء گلستان ( 1228 ه . ق. / 1813 م.). دولت ایران آنرا به روسیه واگذار کرد. در جنگ داخلی )
1921 م. قسمت بزرگی از شهر ویران شد. (از دائرة المعارف فارسی ) : اي آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی داري ز - 1917
خاك دربند اجلال و عزت و فر. خاقانی. مانا که هست گردون دروازه بان دربند اجریست آن دو نانش ز انعام شاه کشور. خاقانی.
تیغ تو خزر گیرد دربند گشاید هم زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را.خاقانی. سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس شورشی کآن
سگدلان در شیرلان انگیخته. خاقانی. بازگفتم از پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد.خاقانی. انصاف ده که دربند
ایمانسراست دین را سقفش سراي ایمان دیوار دشت کافر. خاقانی. شکارستان او ابخاز و دربند شبیخونش به خوارزم و
سمرقند.نظامی. از آن سوي کهستان منزلی چند که باشد فرضهء دریاي دربند.نظامی. در آن تافتن کآرزومند بود رهش بر گذرگاه
.Derbent - ( دربند بود. نظامی. رجوع به باب الابواب در همین لغت نامه شود. ( 1
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) قصبه اي از بخش شمیران شهرستان تهران، واقع در 2هزارگزي شمال تجریش. ناحیه اي است سردسیر با یکهزار تن
سکنه و آب آن از رودخانهء پس قلعه است و داراي ادارات کلانتري و شهرداري است. ساختمانهاي بسیار عالی و ویلاهاي زیبا در
طول دره بنا شده که در تابستان اکثر ساختمانها اجاره داده میشود و ایام تعطیل عدهء زیادي از مردم تهران براي هواخوري به دربند
میروند و مرتباً از تجریش ماشینهاي سواري و اتوبوس ایاب و ذهاب میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). این آبادي اکنون
داراي 1685 تن جمعیت (طبق سرشماري سال 1335 ) می باشد و جزء شهرستان شمیرانات استان مرکزي (تهران) و دو کیلومتري
شمال تجریش است. کاخ ییلاقی سعدآباد در مجاورت آن قرار دارد. در دورهء رضاشاه، سیماي دربند بکلی تغییر کرد، خیابان آن
آسفالت شد و یک مهمانخانهء بزرگ و شهرداري و چند ویلا و مرکز برق در آن تأسیس گردید. متمکنین تهران نیز عمارات
ییلاقی در آن ساختند. پس از شهریور 1320 ه . ش. در منتهی الیه آن بتدریج بجاي کلبه هاي روستائی قدیمی رستوران هاي تازه
ساخته شد و دربند یکسره از صورت روستائی درآمد و این محل که سابقاً از ییلاقات تهران بود، از گردش گاههاي تابستانی تهران
گردید. (از دایرة المعارف فارسی).
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري خمین با 637 تن
.( سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء آشناخور و راه فرعی به خمین دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان رزقچاي بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در 4هزارگزي جنوب باختري نوبران با 526 تن سکنه.
.( آب آن از چشمه سار و رودخانهء مزدقان و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین، واقع در 34 هزارگزي باختر معلم کلایه. آب آن از
رودخانهء سفیدرود و راه آن مالرو است. عده اي از اهالی در زمستان براي تأمین معاش به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 1
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) محلی در 440 هزارگزي طهران میان ازنا و رودك. و آنجا ایستگاه ترن است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
صفحه 873 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 55 هزارگزي باختر جنوبی قیدار و یکهزارگزي
.( راه مالرو عمومی با 166 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در 25 هزارگزي باختر سراسکند و 10 هزارگزي
.( خط آهن میانه - مراغه، با 362 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان گورگ بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 50 هزارگزي جنوب مهاباد و 4هزارگزي جنوب
خاوري راه شوسهء مهاباد به سردشت، با 102 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جمالدي و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزي شهرستان مراغه، واقع در 14 هزارگزي جنوب خاوري مراغه و یکهزارگزي
.( باختر راه ارابه رو مراغه به قره آغاج. آب آن از رودخانهء مردق و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در 13 هزارگزي شمال باختري نقده و 4500 گزي
.( جنوب راه شوسهء اشنویه به نقده با 282 تن سکنه. آب آن از رود گدار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه، واقع در 10500 گزي شمال باختري سلوانا و 6 هزارگزي
شمال راه ارابه رو جرمی به بدکار ارومیه، با 190 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان دول بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 50 هزارگزي جنوب باختري راه شوسهء ارومیه به
.( مهاباد. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان قراتور بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 22 هزارگزي خاور دیواندره و 5هزارگزي
.( شمال خاوري دالدن، با 375 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر شهرستان کرمانشاه، واقع در 18 هزارگزي باختر سنقر و 3هزارگزي جنوب
.( باختري سطر، با 115 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج، واقع در 16 هزارگزي جنوب گل تپه و 8هزارگزي
باختر راه شوسهء همدان به بیجار. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است و تابستان از طریق حسن قشلاقی میتوان اتومبیل برد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان خیران بخش مرکزي شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزي باختري خرمشهر و یکهزارگزي
جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شط العرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با
قایق آبی و موتوري میتوان از شط العرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفهء عریض هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 36 هزارگزي خاور دورود و کنار راه آهن
.( دورود به اراك، با 225 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان ورکوه بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد، واقع در 21 هزارگزي خاور چقلوندي و 21 هزارگزي
جنوب راه فرعی خرم آباد به چقلوندي، با 120 تن سکنه. آب آن از سراب هاي متعدد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 6
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 77 هزارگزي شمال باختري اسفراین و
20 هزارگزي جنوب راه شوسهء عمومی بجنورد به شقان، با 150 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 24 هزارگزي باختر چکنه بالا، با 137 تن
.( سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت باخرز بخش یوسف آباد شهرستان مشهد، واقع در 14 هزارگزي جنوب خاوري
.( یوسف آباد و کنار مرز ایران و افغانستان، با 120 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سملقان بخش مانهء شهرستان بجنورد، واقع در 20 هزارگزي جنوب باختري مانه و کنار راه
.( شوسهء عمومی بجنورد به مراوه تپه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربند.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان موگوئی بخش آخورهء شهرستان فریدن، واقع در 12 هزارگزي شمال باختر آخوره و 12 هزارگزي
.( راه عمومی کوهک، با 184 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دربند آهنین.
[دَ بَ دِ هَ] (اِخ) در آهنین. رجوع به در آهنین شود.
دربند ارغوان شاه.
[دَ بَ دِ اَ غَ] (اِخ)دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 4هزارگزي شمال کبودگنبد با 904 تن
.( سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربند اسفجیر.
[دَ بَ دِ اِ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 42 هزارگزي شمال باختري
قوچان و 6هزارگزي شمال خاوري راه شوسهء عمومی قوچان به شیروان، با 145 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربندان.
[دَ بَ] (اِ مرکب) محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداري : در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت
ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پاي و
دهان و دندان هلاك شدند. (تاریخ سیستان). به درهاي شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان
مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید [ عمر ] جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و
صفحه 874 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمهء تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست
بیدراي چو دربندان ما.مولوي. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من.مولوي. آن بلده را محاصره نمودند و زمان
دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روي گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی
در این دو سال دربندانی نبود و حادثهء غریب و واقعهء صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42 ). ولایتی سردسیر... بر
بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41 ). چون امیر مبارز از دربندان
غز و مغولان روي باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44 ). این دربندان
در سال سبع و خمسین و ثمانمائۀ بود و در دي ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادي شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند
هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرهء یزد و
قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد ||). تحصن. قلعه بندان ||. تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند.
(آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها : شهر رمضان گرچه مبارك شهري است اما در وي همیشه دربندان است. واله هروي
(از آنندراج).
دربندان.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18 هزارگزي شمال باختري اصطهبانات در کنار راه
.( فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دربندان دادن.
[دَ بَ دَ] (مص مرکب)محاصره دادن. محاصره کردن. حصار دادن : ملک الموت داده دربندان حصن عمر ترا و تو خندان.سنائی. بر
این منوال ایشان را دربندان می دادند و در محاصره بدان درجه مبالغه می نمودند. (ترجمهء تاریخ اعثم کوفی ص 32 ). اگر اهل
حصار بیرون آیند جنگ کند والا دربندان می داده باشد. (ترجمهء تاریخ اعثم کوفی ص 75 ). رجوع به دربندان شود.
دربندان کردن.
[دَ بَ كَ دَ] (مص مرکب) محاصره کردن. حصار کردن : بردن چند منجنیق و دربندان کردن حصار قوقه را. (تاریخ سیستان).
آمدن بدر شهر غرهء ربیع الاول هم در این سال و چهل روز دربندان کردن و شبیخون آوردن از درون شهر بر ایشان. (تاریخ
سیستان). دربندان کردن قلعهء برونج و خالی کردن قلعه را از مردم. (تاریخ سیستان). آوردن پسر امیر خلف و دربندان کردن ارگ
به سال ششصد و بیست و چهار. (تاریخ سیستان). رجوع به دربندان شود ||. در تداول عوام، مسدود کردن همهء درها. همهء درها
را بستن: چرا دربندان کرده اید.
دربند بالا.
[دَ بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان کوه بخش چاپشلو شهرستان دره گز، واقع در 45 هزارگزي جنوب باختري چاپشلو و
4هزارگزي جنوب راه شوسهء عمومی قوچان به دره گز، با 286 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
دربند پایین.
[دَ بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان کوه بخش چاپشلو شهرستان دره گز، واقع در 48 هزارگزي جنوب باختري چاپشلو و
6هزارگزي جنوب راه شوسهء عمومی قوچان به دره گز، با 102 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
دربندجوق.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزي شهرستان قصرشیرین، واقع در 5هزارگزي شمال خسروي و 2هزارگزي
مرز ایران و عراق، با 150 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است و در تابستان میتوان اتومبیل کوچک برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
دربند خزر.
[دَ بَ دِ خَ زَ] (اِخ) دروازهء خزر. رجوع به دروازهء خزر و دربند و باب الابواب شود.
دربند خزران.
[دَ بَ دِ خَ زَ] (اِخ) شهري است بر کران دریا میان این شهر و دریا زنجیري کشیده عظیم، چنانکه هیچ کشتی اندر نتواند آمدن مگر
بدرتوري (ظاهراً: بدستوري) و این زنجیر اندر دیوارها بسته است محکم که از سنگ و ارزیر کرده اند و از وي جامهء کتان و
زعفران خیزد و آنجا بندگان افتند از هر جنسی از آن کافران که پیوستهء اویند. (حدود العالم).
دربندزرد.
[دَ بَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه. واقع در 8هزارگزي جنوب کرمانشاه و
3هزارگزي جنوب خاوري سراب قنبر، با 105 تن سکنه. آب آن از چشمه است و از قهوه خانهء شمشه تابستان اتومبیل میتوان برد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربندزرد.
[دَ بَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرقلعهء (ولدبیگی گرمسیري) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه، واقع در 3هزارگزي خاور
سرقلعه و کنار راه مالرو سرقلعه به نعلبند، با 100 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. در زمستان در حدود 200 خانوار از
.( ایل ولدبیگی براي تعلیف احشام و زراعت حدود این ده در سیاه چادر سکونت می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربندسر.
[دَ بَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجهء شهرستان تهران، واقع در 34 هزارگزي شمال باختري افجه، با
.( 1116 تن سکنه. آب آن از چشمه سار است. کوههاي اطراف آن معدن زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دربند شروان.
[دَ بَ دِ شَرْ] (اِخ) به کوه قبق پیوسته است و از وي جامه هاي پشمین خیزد. (حدود العالم). رجوع به دربند (باب، باب الابواب)
شود.
دربندعزیز.
[دَ بَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 30 هزارگزي شمال خاوري کامیاران و
.( 4هزارگزي میدانه، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربند کردن.
[دَ بَ كَ دَ] (مص مرکب)در قید کردن اسیر و محبوس. (ناظم الاطباء). مقید کردن. محبوس کردن. زندانی کردن : دربند مدارا
کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. یکی آیینه و شانه درافکند به افسونی به راهش کرد
دربند.نظامی. زآنکه آوازت ترا دربند کرد خویش او مرده پی این پند کرد.مولوي ||. سد باب کردن. (ناظم الاطباء).
دربند مرزجران.
[دَ بَ دِ مَ جِ] (اِخ)دهی است از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراك، واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري فرمهین و
5هزارگزي راه مالرو عمومی، با 145 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. به این ده دربند مرزگران هم می گویند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دربنده.
[دَ بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در 12 هزارگزي جنوب سنندج و 5هزارگزي
.( جنوب باختري حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دربندي.
[دَ بَ] (حامص مرکب) دربستن. و به مجاز مشکل تراشی و راه دیگران سد کردن : هنر آموز کز هنرمندي درگشائی کنی نه
دربندي.نظامی.
دربندي.
[دَ بَ ] (ص نسبی) منسوب به دربند. رجوع به دربند شود (||. اِ) ظاهراً پارچه اي منسوب به دربند : از جقه و دربندي و تشریف
.( سقرلاط خاصی به جهان فرق توان کرد ز عامی. نظام قاري (دیوان البسه ص 112
دربندي.
[دَ بَ] (اِخ) لقب آقابن عابدبن رمضان بن زاهد شیروانی حائري دربندي (آخوند ملا آقاي دربندي) است که از فقهاي امامیهء ایران
صفحه 875 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در قرن سیزدهم هجري و از اهالی دربند بوده است. وي مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و 1285 ه . ق. در
این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایۀ الحدیث و الرجال،
قوامیس الصناعۀ در اخبار و تراجم، جوهرالصناعۀ در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعۀ ج 1 ص 59
.( و اعیان الشیعۀ ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789
دربندي.
[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر کهنهء بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 17 هزارگزي جنوب باختري قوچان و
7هزارگزي جنوب راه شوسهء قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
دربوب.
[دَ رَ] (ع ص) ستور رام. (ناظم الاطباء). دروب. دربوت. و رجوع به دروب شود.
دربوت.
[دَ] (ع ص) دَرَبوب. دروب. (منتهی الارب ). رجوع به دروب شود.
دربۀ.
[دَ رِ بَ] (ع ص) مؤنث دَرِب، حریص. گویند: عقاب دربۀ علی الصید؛ عقاب حریص و دلیر بر شکار. (از منتهی الارب ) (از اقرب
الموارد ||). زن عاقل و خردمند ||. زن حاذق و ماهر در صنعت خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به دَرِب شود.
دربۀ.
[دُ بَ] (ع مص) خوي کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خوگر شدي به چیزي. (از منتهی الارب ). معتاد شدن. (از
اقرب الموارد ||). حریص گشتن. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دَرَب. و رجوع به درب شود.
دربۀ.
[دُ بَ] (ع اِ) عادت و خوي و دلیري بر حرب و هر کار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). کوهان گاو بداصل. (منتهی الارب ).
دربه.
[دَ بَ / بِ] (اِ) پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره اي که بر جامه جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). درپه.
درپی. وصله. رقعه : زبس دربه( 1) که زد بر خرقهء خویش ز سنگینی بدي هفتاد من بیش. شمس کوتوالی. رجوع به درپه و در پی
شود. ( 1) - ن ل: درپه.
دربه.
[دَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 24 هزارگزي شمال ایذه. آب آن از چشمه و راه آن
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دربهان.
[دَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 2هزارگزي شمال ضیاءآباد، با 408 تن سکنه.
.( آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دربهشت.
[دَ بِ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 3هزارگزي جنوب نیشابور، با 129 تن سکنه.
.( آب آن از قنات و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دربهشت.
[دَ بِ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماول بخش حومهء شهرستان نیشابور. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
درب هنز.
[دَ هَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد، واقع در 60 هزارگزي اول باختر بافق و کنار راه بافق به
.( شهرنو و خرانق، با 166 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دربی.
[دَ با] (اِخ) موضعی است به عراق. (منتهی الارب ).
دربی.
[دَ] (اِ) دربه. درپه. درپی. پینه و پیوندي که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره اي که بر جامه و جز آن دوزند. (ناظم
الاطباء). رقعه. وصله : سیه گلیم خري ژنده جل و پشماگند که ژندگیش نه دربی پذیرد و نه رفو. سوزنی. رجوع به دربه و درپه و
درپی شود.
دربی.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به درب که جایگاهی است در نهاوند ||. منسوب به درب که جایگاهی است در بغداد. (از الانساب
سمعانی).
دربیختن.
[دَ تَ] (مص مرکب) بیختن. رجوع به بیختن شود.
دربید.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد، واقع در 40 هزارگزي جنوب خرانق و 26 هزارگزي راه خرانق به
.( اشکذر، با 212 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دربیدان.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48 هزارگزي جنوب خاوري مسکون و
14 هزارگزي شمال راه فرعی عنبرآباد به بم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. مزارع درکوه تل، تقشین، سیه ماري و درکوچان
.( جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دربیدو.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 77 هزارگزي جنوب خاوري مشیز و دوهزارگزي
.( خاور چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دربیشه.
[دَ شَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان درختنکان بخش مرکزي شهرستان کرمان، واقع در 42 هزارگزي شمال کرمان و سر راه
.( مالرو شهداد به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دربیشیۀ.
[دُ يَ] (اِخ) قریه اي است در قسمت پایین بغداد. (از معجم البلدان ).
دربیقان.
[دُ] (اِخ) نام قریه اي است از قراي مرو و در پنج فرسنگی آن و منسوب بدان دربیقانی شود. (از معجم البلدان ) (از الانساب
سمعانی).
دربیکه.
[] (اِخ) طوایفی بوده اند ساکن ولایت گیلان و اسم خود را به یکی از قلل البرز گیلان داده اند که فعلاً آنرا درفک می نامند.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
دربیگ.
صفحه 876 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان، واقع در 58 هزارگزي شمال کرمان و 5هزارگزي
.( جنوب راه مالرو شهداد به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درپاش.
[دُ] (نف مرکب) درپاشنده. دربار : چون از سرقصه هاي درپاش شد قصه قیس در جهان فاش.نظامی.
درپتوك.
[دَ پُ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 32 هزارگزي شمال باختري ده دوست محمد و 18 هزارگزي
شمال راه مالرو ده دوست محمد به زابل، با 300 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 8
درپذیر.
[دَ پَ] (نف مرکب) درپذیرنده. پذیرنده : در که نالم که دستگیر توئی درپذیرم که درپذیر توئی.نظامی. رجوع به درپذیرفتن شود.
درپذیرفتن.
[دَ پَ رُ تَ] (مص مرکب)پذیرفتن. قبول کردن : گر ایدون که او درپذیرد مرا از این تاختن دست گیرد مرا.فردوسی. چنین راي بینم
من اي پهلوان اگر درپذیري به روشن روان.فردوسی. پدر درپذیرفتش از نیکوي بدان دین که خوانی ورا پهلوي.فردوسی. الهی ز
فضلت نباشد بدیع خطاهاي ما درپذیر از شفیع. نزاري قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 48 ). تویی پایمرد و تویی دستگیر ببخشاي و
.( رحمت کن و درپذیر. نزاري (دستور نامهء ص 48
درپراشیدن.
[دَ پَ دَ] (مص مرکب)پراشیدن. پراکندن. پراکنده کردن. رجوع به پراشیدن در همین لغت نامه شود.
درپراکندن.
[دَ پَ كَ دَ] (مص مرکب)پراکندن : دیگر لشکر با پیشروان به خراسان درپراکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422 ).رجوع به
پراکندن شود.
درپراکنیدن.
[دَ پَ كَ دَ] (مص مرکب)پراکنیدن. درپراکندن. متفرق کردن. پریشان کردن. بهمه جاي افشاندن. و رجوع به پراکندن و پراکنیدن
شود.
درپرچین.
[دَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 31 هزارگزي جنوب باختري شیروان و 9هزارگزي
خاور راه مالرو عمومی امران به دولت آباد، با 888 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
درپرست.
[دَ پَ رَ] (نف مرکب) خادم. نوکر. درباري. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندهء در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار : هر
آنگه کزین لشکر درپرست بنالد بر ما یکی زیردست.فردوسی. نباید که بر زیردستان ما ز دهقان و از درپرستان ما.فردوسی. بدو
شادمان زیردستان او چه شهري چه از درپرستان او.فردوسی. بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی درپرست منند.فردوسی. چهارم
که با زیردستان خویش همان با کهن درپرستان خویش.فردوسی. بدان تا چنین زیردستان ما گر از لشکري درپرستان ما.فردوسی||.
آنکه دایم مقیم در خانهء معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : باز در بستندش و آن
درپرست بر همان امید آتش پا شده ست.مولوي.
درپرست.
[دُ پَ رَ] (نف مرکب) در پرستنده. پرستندهء در. پرستندهء گوهر. جواهرخواه. مال دوست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : در
سر حیوان خدا ننهاده ست کو بود در بند لعل و درپرست.مولوي. رجوع به دُر شود.
درپرسین.
[دَ پَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 52 هزارگزي شمال زرند و 4هزارگزي
.( خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درپریش.
[دَ پَ] (اِ مرکب) درویش. و گدایی که به در خانه ها به گدایی رود. (برهان). گدا که به در خانه ها رود و گدایی کند. (از
آنندراج) (انجمن آرا). درویش. گدا. مفلس. آواره. (ناظم الاطباء ||). کوزه. (برهان). قلقلک ||. آوند درازگردن. (ناظم الاطباء).
||کاسه. (برهان). پیمانه و ساغر و پیاله و کاسه. (ناظم الاطباء ||). خشت پخته. (برهان).
درپش.
[دِ رَ] (اِ) درفش. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود.
درپوشاندن.
[دَ دَ] (مص مرکب)پوشاندن. در بر کردن. به تن کسی کردن :ابراهیم بر شتري نشست و به مقام اسماعیل آمد و هاجر را گفت که
سر اسماعیل را شانه کن... و جامه هاي نیکو درپوشان. (قصص الانبیاء ص 51 ). رجوع به پوشاندن شود.
درپوشانیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب)پوشانیدن. پوشاندن : خلعت هارون... بر نیمهء آنچه خلعت پدرش بود، راست کردند و درپوشانیدند. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 361 ). رجوع به پوشانیدن شود.
درپوشیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لُبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خري
زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خداي عزوجل کردند.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 81 ). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانهء او روي.
(سندبادنامه ص 308 ). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش.نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من
دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وي دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکرة الاولیاي
عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقهء درویشی درپوشید. (مجالس سعدي ص 19 ). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از
بهر پندار خلق.سعدي. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259 ). اجتیاب، احتزام؛ درپوشیدن جامه. (تاج المصادر
بیهقی). افتراء؛ پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج؛ درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب ). تدرع؛ زره و مانند آن درپوشیدن.
(المصادر زوزنی). تلبس؛ جامه درپوشیدن. کسوة، لباس، لبس، لبوس؛ هر چه درپوشند. (دهار). یلب؛ چیزي از دوال که بجاي زره
درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود ||. پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن : تو با این حسن نتوانی که روي از خلق
درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدي.
درپه.
[دَ پَ / پِ] (اِ) درپی. درپین. وصله. دربه. پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (از برهان). پیوند و پینه که وصلهء جامه را گویند و چون
آنرا در پس دریدگی جامه نهند درپی و درپین خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). پینه و پیوندي که بر جامه دوزند. تکه اي که بر
پارگی پارچه دوزند : ز بس درپه( 1) که زد بر خرقهء خویش ز سنگینی بدي هفتاد من بیش. شمس کوتوالی. ( 1) - ن ل: دربه.
درپه.
[دَ پِهْ] (اِ) رحمت و بخشش و عفو. (برهان). مغفرت و آمرزش. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف درسه است. (حاشیهء برهان||).
(ص) ناپیدا. ناپدید. (برهان). غایب. ناپدیدار. غیرمرئی. (ناظم الاطباء).
درپهن.
[دَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان انکهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 200 هزارگزي جنوب کهنوج و سر راه مالرو
.( میناب به انکهران، با 150 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درپهن.
[دَ پَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بزنجان بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 30 هزارگزي خاور بافت و سر راه مالرو
.( اسفندقه به بُزنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
صفحه 877 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درپی.
[دَ] (اِ) درپه. درپین. دربه. دربی. پینه و پیوندي که بر جامه دوزند. (برهان). اگرچه اصل آن درپی بوده، به فتح باي پارسی، اکنون
به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). رقعه. (از منتهی الارب ). وصله. و ژنگ. پاره: جئۀ؛ درپی کفش.
(منتهی الارب ). - درپی پذیر؛ وصله بردار. (یادداشت دهخدا). - درپی پذیرفتن؛ قابل وصله و پینه بودن. (ناظم الاطباء) : سیه گلیم
خري ژنده جل و پشماگند که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو. حکیم سوزنی (از آنندراج). انعشاش؛ درپی پذیرفتن پیراهن. (از
منتهی الارب ). - درپی خواه؛ وصله خواه. جامهء کهنه و پاره که لازم است آنرا وصله کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): ارقع
الثوب؛ درپی خواه شد جامه. تلدم؛ درپی خواه گردیدن جامه و موزه. (از منتهی الارب ). - درپی دوختن؛ وصله کردن : گر بدرد ز
برق آن ژنده درپی از مهر و مه بر آن دوزم. حکیم اورمزدي (از آنندراج). - درپی زدن؛ وصله زدن. وصله کردن : سلطان اولیا دید
قد تو در طریقت از جامهء خضر زد بر جامهء تو درپی. سیف اسفرنگی (از آنندراج). - درپی کردن؛ وصله کردن. وصله زدن. پینه
دوختن. رقعه دوختن. پاره زدن: الباد، تلبید، تلدم، تلدیم، ردم، صلۀ، وصل؛ درپی کردن جامه را. فرطمۀ؛ دوختن بینی موزه را و
درپی کردن. (از منتهی الارب ). فشاغ؛ چرم پاره اي که از آن مشک را درپی کنند. نفابۀ؛ درپی کردن موزه را. (از منتهی الارب ).
- درپی کرده؛ وصله شده. رقعه دوخته. پیوندبست. پینه زده: مرقع، متنصح؛ جامهء درپی کرده و نیکو دوخته. مقبل، مقبول، همل؛
جامهء درپی کرده. هدم؛ جامهء کهنهء درپی کرده. (منتهی الارب ). - درپی کننده؛ وصله زننده. لخه دوز در تداول خراسان: لادم؛
درپی کنندهء جامه. مُنقل؛ درپی کنندهء نعل و موزه را. (از منتهی الارب ). - درپی نهادن؛ وصله کردن. پینه نهادن. (ناظم الاطباء).
پاره دوختن: ترقیع؛ عَشّ، لقط؛ درپی نهادن جامه را. (از منتهی الارب ). - درپی نهاده؛ جامهء وصله شده. (ناظم الاطباء).
در پی.
[دَ پَ / پِ] (حرف اضافهء مرکب)( 1)در پس. در عقب. (آنندراج). در دنبال. در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکار
افتادن. (از منتهی الارب || ). پیاپی: متکاوس؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض). اقتصاص، اقصاص؛
در پی قصاص شدن. تعجس؛ در پی کاري شدن. تقفیۀ؛ در پی فرستادن. (از منتهی الارب ). - در پی داشتن؛ اتباع. اعقاب. اقفا.
تتبیع. تعقیب. - در پی رفتن؛ تقضض. تقفی. قَتّ. (از منتهی الارب ). - در پی کردن؛ تعاقب کردن. از پس کسی رفتن. (ناظم
الاطباء). تعقیب. عقاب. معاقبۀ. (از منتهی الارب ). - در پی کننده؛ عقیب. معاقب. (از منتهی الارب || ). لازم. مهم. (ناظم الاطباء).
اضافه نمی شود قید است، مانند شاهد: در پی آمدن چهار حرکات... « پی » 1) - گاه نیز که )
درپیچ.
[دَ] (اِ مرکب) پرده اي که در دم در خانهء اندرونی می آویزند تا کسی داخل آن نگردد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسن).
درپیچان.
[دَ] (ص مرکب) مشکل. دشوار. مشوش. پیچدار. (ناظم الاطباء): عَسِر؛ کار درپیچان و دشوار. (منتهی الارب ). - درپیچان ساختن؛
مشکل کردن. مشکل ساختن: لوي امره؛ درپیچان ساخت کار او را. (از منتهی الارب ). - درپیچان شدن کار؛ دشوار شدن آن.
مشکل شدن کار. دشوار و غامض شدن کار. عسرت در کار پیدا شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تَعَصّی. عَسَر. (از منتهی الارب ).
||درپیچنده. تابنده: خَجَوجاة؛ باد وزان درپیچان ||. پیچیده. تابیده: زَعِل؛ درپیچان از گرسنگی. مِقعار؛ مرد درپیچان لب در سخن.
(منتهی الارب ). - درپیچان شدن؛ پیچیده و تابیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - درپیچان موي؛ مرغول موي. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
درپیچیدگی.
[دَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت درپیچان. درپیچان بودن. التواء. عَسَق. (منتهی الارب ). و رجوع به در پیچیدن شود.
درپیچیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر
بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافۀ. لف: نَول؛ اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه.
تزمیل؛ درپیچیدن به جامه. تکویر؛ درپیچیدن هر چیزي. (از منتهی الارب || ). گرد برآمدن : چنانچون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.بوالمثل ||. پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی
:وزیر به نیم ترك بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 469 ). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهاي بزرگ
کرد. (تاریخ بیهقی). اي که با شیري تو درپیچیده اي بازگو رایی که اندیشیده اي.مولوي. امرار، ممارة؛ درپیچیدن به کسی تا در
افکند او را ||. سختی کردن. سختگیري کردن: تَعَنقُش؛ درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب || ). محاصره کردن. شهربند
کردن : خصمی آمده چون داود با لشکري بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659 ). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول
به قلعت هانسی رسید و به پاي قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543 ). مثال داد تا قهندز را
درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی).
درپیچیده.
[دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)پیچیده. ملتف. ملتفۀ. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا). - درپیچیده شدن؛ اندراج. تأشب. و رجوع به
درپیچیدن شود.
درپیختن.
[دَ تَ] (مص مرکب) پیختن. پیچیدن: لَیّ؛ درپیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 2 ص 6 س 2). رجوع به پیختن شود.
درپیخته.
[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، براي آنکه چوب تا درست باشد به نامه و
.( جامهء درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 2 ص 405 س 5
درپیش.
[دَ] (ق مرکب) سابق. سابقاً. پیش از این. قبل از این. آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف، تقدم؛ در پیش فرستادن. (دهار).
- در پیش آمدن؛ نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء ||). - قبل از این آمدن. (ناظم الاطباء ||). - مقاومت نمودن. مخالفت کردن.
تعرض کردن. ممانعت نمودن. (ناظم الاطباء ||). - مواجهه. روبه رو ایستادن. (ناظم الاطباء). - در پیش رفتن؛ اسلاف. قدوم.
(ترجمان القرآن جرجانی). - در پیش شدن؛ استرعاف. استعجال. (تاج المصادر بیهقی). استقدام. (ترجمان القرآن جرجانی).
استنتال. اسناف. اقدام. اندراع. اندلاق. تتلع. (تاج المصادر بیهقی). تدربس. تقدم. (دهار). تقدمۀ. تقدیم. (ترجمان القرآن). متتلع؛
در پیش شونده. (منتهی الارب ). استقدام؛ در پیش شدن خواستن. (دهار). - در پیش کردن؛ اقدام. (تاج المصادر بیهقی). تقدم.
(دهار). تقدمۀ. تقدیم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار).
در پیش گرفتن.
[دَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) قبول کردن. اجابت نمودن ||. تحمل کردن ||. پیشنهاد خود کردن. (ناظم الاطباء).
درپیمودن.
[دَ پَ / پِ دَ] (مص مرکب)پیمودن : نیک بنگر به روزنامهء خویش درمپیماي خار و خس به جراب. ناصرخسرو.
درپین.
[دَ] (اِ) رقعه. وصله. پینه. (از برهان) (از آنندراج). درپی. دربی. درپه. دربه.
درپیوستن.
[دَ پَ / پِ وَ تَ] (مص مرکب) پیوستن. متصل شدن. ملحق شدن. (ناظم الاطباء). تلفق: لَوغ؛ درپیوستن به کسی. (از منتهی الارب ).
||وصل کردن ||. چسبیدن ||. متحد کردن. (ناظم الاطباء ||). ادامه دادن. - درپیوستن بکسی؛ بیاري او آمدن. یار او شدن. ملحق
شدن به او : و رستم بن قارن را چون دیالم در پیوستند... (تاریخ طبرستان). - درپیوستن جنگ (حرب)؛ درانداختن جنگ. درگرفتن
آن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). - آغاز کردن به نبرد. اقدام به جنگ کردن. شروع کردن به پیکار. به جنگ پرداختن: جنگشان
با هم درپیوستن؛ با هم بجنگ درآویختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :حصین حرب درپیوست و تا شب حرب کردند. (ترجمهء
طبري بلعمی). میان هر دو لشکر جنگ درپیوستند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 114 ).او حواشی حصار به مردان کار بیاراست
- .( و جنگ درپیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 343 ). جنگ و حرب درپیوستند و بر دیلم تیرباران کردند. (تاریخ قم ص 248
درپیوستن سخن یا حدیث یا مناظره؛ آغاز کردن آن. در حدیث یا مناظره آمدن. سخن سرکردن: فی الجمله بنشستم و از هر دري
سخن در پیوستم. (گلستان باب اول). توانگر زاده اي را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه اي مناظره در پیوسته.
(گلستان). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان، دیدم در محفلی نشسته و شنعتی در پیوسته. (گلستان). - درپیوستن فصل یا
تاریخ؛ منظم ساختن آن. مبوب کردن آن. تحریر کردن آن. نگاشتن آن. و بنده خواست که این فصول و تواریخ عرب و حضرت
و... در پیوندد و بترتیب روزگار و احوال هرقرنی ایراد کند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 113 ). - سخن یا حدیث درپیوستن؛
.( شروع کردن سخن. به سخن آغاز کردن : در پس اسپ او جست و در فتراك او نشست و سخن درپیوست. (سندبادنامه ص 141
.( پس وزیر حدیث درپیوست و عنان سخن بدین کشید. (تاریخ قم ص 145
درتا.
صفحه 878 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ] (اِخ) نام موضعی است در نزدیکی بغداد در نزدیکی قَطرَبُّل. نصاري هم در همین مکان دیري دارند، و برخی آنرا درنا بانون
ضبط کرده اند. (از معجم البلدان ).
درتا.
[دُ] (اِخ) ناحیه اي است از نواحی کوفه. در این مکان مردم کثیر و درخت خرماي بسیار بوده و فعلًا خرابست. (از معجم البلدان ).
درتابیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) تابیدن. تافتن : به خانه در ز نور قرص خورشید همان بینی که درتابد به روزن.ناصرخسرو. رجوع به تابیدن
شود.
درتاج.
[دَ] (اِ) گیاهی است عاشق آفتاب زیرا که به هر طرف که آفتاب گردد او نیز گردد و آنرا در عراق توله گویند. (برهان) (از
آنندراج) (اوبهی). گیاه آفتابگردان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ورتاج است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ورتاج شود.
درتاختن.
[دَ تَ] (مص مرکب) تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن :آب از جوي بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود،
طلیعهء ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590 ||). حمله کردن. تاختن : پور
تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571 ). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در
آتش اندازیم.نظامی. رجوع به تاختن شود.
درتاد.
[دِ] (اِخ) تلفظی است از تیرداد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2590 و 2588 و ج 1 ص 96 شود.
در تازیان.
[دَ رِ] (اِخ) جائی است [ از حدود خراسان ] که اندر دربندي است میان دو کوه و بر او دري است که کاروان بدان در بیرون شوند و
آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم).
درتافتن.
[دَ تَ] (مص مرکب) تافتن. پیچیدن ||. ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : آب و دانه در قفص گر یافته
ست آن ز باغ و عرصه اي درتافته ست.مولوي ||. پرتو افکندن. روشنایی افکندن.
درتانج.
[] (اِ) بادیانهء صحرایی و بستانی می باشد. (نزهۀ القلوب).
در تبت.
[دَ رِ تُبْ بَ] (اِخ) دهی است [ از حدود ماوراءالنهر ] و آنجا دري است بر کوه نهاده و آنجا مسلمانانند که باژ ستانند و راه
نگاهدارند و چون از این در بیرون شوي، به حدود وخان اندر افتد. (حدود العالم).
درتحت.
[دَ تَ] (ق مرکب) درزیر. درپایین. (ناظم الاطباء).
درترنجیدن.
[دَ تُ رُ دَ] (مص مرکب)ترنجیدن. درهم کشیده شدن. فشرده شدن. داراي چین و شکنج شدن. اقرعفاف. تقرعف. تقفع. تکربش.
تکفت. تَکَ وّي. تمعز. کَزازة. کُزوزة. کَصیص. کَنبَثَۀ. (منتهی الارب ): استقفاف؛ درترنجیدن و خشک شدن از پیري. اقرنباع،
اکمهلال؛ درترنجیدن از سرما. اقرنماط، تکعبش، کَرَش؛ درترنجیدن پوست. تکمش؛ درترنجیدن و فراهم شدن پوست. قُلوص؛
درترنجیدن لب. کَتع؛ درترنجیدن و منقبض شدن. کَشاء؛ درترنجیدن پوست دست. کَفت؛ درترنجیدن پرنده. (از منتهی الارب ). و
رجوع به ترنجیدن شود.
درترنجیده.
[دَ تُ رُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کُنبُث. مُکلَهِزّ: کَلاثب، کَلثَب؛ درترنجیدهء ترش
روي بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث؛ درترنجیده شدن. انکلات؛ درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب ). و رجوع
به ترنجیده شود.
درتوم.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در 72 هزارگزي جنوب خاوري بجنورد و 70 هزارگزي
خاور راه شوسهء عمومی بجنورد به اسفراین، با 917 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
درتیزو.
[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان، واقع در 84 هزارگزي شمال باختري کرمان و
.( 4هزارگزي باختر راه مالرو شاهزاده محمد به چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درثع.
[دَ ثَ] (ع ص، اِ) شتر کلان سال. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
درج.
[دَ] (ع مص) براه خود رفتن. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برفتن پیر و کودك. (المصادر زوزنی ||). ترقی نمودن در مرتبه.
دوام کردن. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد||). « دراج » ||لازم گرفتن میانهء راه را از دین و کلام ||. برخوردن گوشت
درنوردیدن و تا کردن و پیچیدن جامه یا نامه را. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نوردیدن کاغذ و طومار و شکن نامه. (غیاث)
(آنندراج ||). قرار دادن ساختمان را بصورت مرتبه هایی بالاي یکدیگر ||. تا کردن و داخل کردن چیزي را در چیزي. (از اقرب
.(|| الموارد). پیچیدن چیزي را در چیزي. (غیاث) (آنندراج). دربردن چیزي به چیزي. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی ص 1
سخت وزیدن باد بر سنگریزه ها. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
درج.
[دَ] (ع اِ) کاغذ و نورد نامه. (منتهی الارب ). آنچه در آن نوشته شود، گویند أنفذته فی درج الکتاب؛ در طی آن. (از اقرب الموارد)
(از منتهی الارب || ). طومار و پیچ نامه. (دهار). طوماري که خطاط در آن خط نوشته باشد. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی
ص 1). در عربی طوماري بود که در آن چیزها نوشته باشند. (برهان) : اصل فهرست رادمردي را جز دل شاه درج و دفتر
نیست.عنصري. مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس مرا بر هیچ درج و هیچ دفتر.مسعودسعد. بر بدیهه بر سر شراب دوسه درج [ اندر تاریخ
پادشاهان ایران ] بنوشتم در این معنی. (مجمل التواریخ و القصص ||). خطی را گویند که در کاغذ منقش نوشته شده باشد.
(برهان). خط نقش آمیز. (شرفنامهء منیري ||). درنورد ولف و جوف. در خلال. در ضمن : فرمان عالی رسید به خط خواجه بونصر
مشکان آراسته به توقیع و درج آن ملطفه به خط عالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379 ). استادم را گفت: نامه بنویس به وزیر و این
نامه ها را درج آن نه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجاي آرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543 ). نامه اي که
نبشته بودند به بنده سوري درج این نامه به خدمت فرستادم تا راي عالی بر آن واقف آید. (تاریخ بیهقی ص 478 ). این ملطفه را
فرمود تا در درج آن نهادند. (تاریخ بیهقی ص 437 ). به خط عالی ملطفه درج آنست. (تاریخ بیهقی ص 375 ). رقعتی نبشتند به امیر و
بازنمودند که چنین حادثهء صعب بیفتاد و این رقعت منهی در درج آن نهادند. (تاریخ بیهقی ص 492 ). از خزانهء فکر درهاي
شاهوار در درج آن نامه درج کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 188 (||). ص) منطوي. مندرج : پیش او آمد هزاران مرد و زن کاي
دو عالم درج در یک پیرهن.مولوي. تا ببینم قلزمی در قطره اي آفتابی درج اندر ذره اي.مولوي. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در
او درج است کلاهی دلکش است اما به ترك سر نمی ارزد. حافظ. - از درج کلام ساقط شدن؛ از جمع کلام بیرون شدن. و رجوع
به درج کردن و درج شدن شود ||. مندرج. منطوي. و به مجاز پنهان : حرص بط از شهوت حلق است و فرج در ریاست بیست
چندانست درج.مولوي (|| اِ) در قراءت، خلاف تهجی است ||. گویند: هم درج یدك؛ یعنی آنان در انقیاد و اطاعت تو هستند. (از
اقرب الموارد ||). قصیده و نثري که شاعر و منشی در کاغذ نوشته با خود دارد بجهت اظهار کمال. (غیاث) (آنندراج ||). نام و
مقامی است بر عرش که حضرت رسول الله (ص) به شب معراج از آن درگذشت. (غیاث) (آنندراج) (شرفنامهء منیري||).
خلوتگاه ||. اتاق تحریر. (از ناظم الاطباء).
درج.
[دَ رَ] (ع اِ) کاغذ و نبشته. (منتهی الارب ). دَرْج. و رجوع به درج شود ||. راه. (منتهی الارب ). طریق. (اقرب الموارد ||). گویند:
صفحه 879 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجع فلان درجه؛ بازگشت در راهی که از آن آمده بود، و نیز به کاري که ترك شده بود بازگشت. (از ذیل اقرب الموارد از
لسان ||). درج السیول؛ راه سیلها در پیچ و خمهاي وادیها. (از اقرب الموارد ||). سفیر و میانجی که میان دو کس براي صلح باشد.
(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج، أدراج، دِراج. (اقرب الموارد ||). درج السُلَّم؛ آنچه از نردبان بر آن گام می نهند براي بالا
رفتن. (از اقرب الموارد). پلهء نردبان. پایهء نردبان : صبر را سلم کنم پیش درج تا برآیم بر سر بام فرج.مولوي.
درج.
[دَ رَ] (ع اِ) جِ دَرَجَ ۀ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). پایه ها. مراتب : و اسرار علم و تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف
علم و طف و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم. (سندبادنامه ص 62 ). کواکب را ز ثابت تا به سیار دقایق با درج پیموده
مقدار.نظامی. کین درج کآسمان شه دارد وین دقیقه که او نگه دارد.نظامی. بهر عین غم نه از بهر فرج این تسافل پیش ایشان چون
درج. مولوي (غزلیات). از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج می کرد اشارت آسمان کاي چشم بد دور از شما.
مولوي. رجوع به درجۀ شود.
درج.
[دُ] (ع اِ) دوکدان و طبلهء زنان که پیرایه و جواهر در وي نهند. دُرجَۀ. یکی. ج، أَدراج، دِرَجَۀ. (منتهی الارب ). دوکدان و درجک
و عطردان زنان. (دهار). صندوقچه و طبله که زیور و جواهر در آن نهند. (غیاث) (آنندراج). صندوقچه که زر در او نهند. (مقدمهء
لغت میرسیدشریف جرجانی ص 1). صندوق پیرایهء زنان. (زمخشري). پیرایه دان و آن ظرفی است که زنان جواهرآلات خود را در
آن گذارند. (برهان). پیرایه دان، و مصغر آن درجک است. (شرفنامهء منیري). صندوقچه براي در و گوهرهاي دیگر. (یادداشت
مرحوم دهخدا). حقه. قوطی. جعبه : لعل می را ز درج خم( 1) برکش در کدو نیمه کن به پیش من آر.رودکی. بگویم بدرج
اندرون هرچه هست نسایم بر آن درج و آن قفل دست.فردوسی. بر آن درج و قفل چنان بی کلید نگه کرد هر موبد و
بنگرید.فردوسی. پس از روم و قیصر زبان برگشاد همی کرد از آن درج و آن قفل یاد. فردوسی. ابا هدیه و نامه و با نثار یکی درج
و قفلی بدو استوار.فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزي که هست.فردوسی. یکی درج پرگوهر شاهوار
برون کرد از گوش خود گوشوار.فردوسی. فروگرفت ز بالاي بار پیلانشان به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار. فرخی. به درجها
گهرست و به تختها دیبا به گنجها درمست و به تنگها دینار.عنصري. روت از گل درج دارد، درجت از عنبر طراز مشکت از مه نافه
دارد، ماهت از مشک آسمان. منوچهري. پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست، بنهادند و دسته اي کاغذ و درج سبک،
چنانکه وزیران را برند و نهند، و برداشت و آنجا نبشت که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153 ). در درج سخن بگشاي در پند غزل را
در بدست زهد دربند.ناصرخسرو. وز برکت مبارك دریاي او دل را چو درج گوهر و مرجان کنم. ناصرخسرو. این زرّ کجا در شود
از مشک از آن پس؟ خیزم خبري پرسم از آن درج مخبّر(؟). ناصرخسرو (دیوان چ مینوي و محقق ص 510 ). می سرخ گل و قدح
گلابست مگر در درج بلور لعل نابست مگر. مجیرالدین بیلقانی (از ترجمهء محاسن اصفهان). هنوز آن مهر بر درج رحم داشت که
جان افروز گوهر گشت پیدا.خاقانی. قفل رومی برگرفت از درج روز چون کلید هندوان بنمود صبح.خاقانی. بر در درج خط قدح
از افق تنوره بین عکس دو آفتاب را نورفزاي زندگی. خاقانی. درج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان
چکنم.خاقانی. حلقهء درج ترنج گشت پر از سیم خام شد شکمش چون صدف پرگهر شاهوار. خاقانی. چون سه قدح کرد نوش
درج گهر برگشاد قندفشان شد ز لب آن صنم قندهار.خاقانی. آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن از درج در و برج ثریا چه
خواستی. خاقانی. تاج دین جعفر و امین یحیی است این بهین درج و آن مهینه ثمار.خاقانی. گر موم که پاسبان درج است نگذاشت
که لعل و کان ببینم.خاقانی. کان پري پیکران هفت اقلیم داشت در درج خود چو در یتیم.نظامی. بسا درجا که بینی گردفرساي بود
یاقوت یا پیروزه را جاي.نظامی. مباد این درج دولت را نوردي میفتاد اندر این نوشاب گردي.نظامی. بیار آن ماه را یک شب درین
برج که پنهان دارمش چون لعل در درج.نظامی. چو برزد بامدادان خازن چین به درج گوهرین بر قفل زرین.نظامی. دگر ره لعبت
طاووس پیکر گشاد از درج لؤلؤ تنگ شکر.نظامی. سالک آمد پیش پیر دستگیر عرضه دادش گوهر درج ضمیر. عطار (مصیبت نامه
ص 181 ). اي مبارك خنده اش کو از دهان می نماید دل چو در از درج جان.مولوي. پنج گوهر دادیم از درج سر پنج حس دیگري
هم مستتر.مولوي. بخواست دختر کی خوبروي گوهرنام چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت. سعدي. چندان که از نظر یاران
غایب شد، به برجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان سعدي). درج محبت بر مهر خود نیست یارب مبادا کام رقیبان.حافظ. هر گوهر
مراد که در درج خرج بود در پاي دولت تو سعادت نثار کرد. ظهیر (از شرفنامهء منیري). جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او. ظهیر (از شرفنامهء منیري). از درج بُرد و مخفی و ابیاري و بمی سر خط همی ستانم و تکرار می کنم.
نظام قاري (دیوان ص 26 ). - درج بدرج؛ صندوقچه بدنبال صندوقچه. پیرایه دان در پی پیرایه دان. کلاً. تماماً : بود هفت اختر و
دوازده برج پیش او سرگشاده درج بدرج.نظامی. - درج درر؛ صندوقچهء جواهر : آن زلف درازش بر خویش کشیدم پس یک دو
سه بوسه زدم آن درج درر بر. سوزنی. - درج دهقان؛ کنایه از کتاب تاریخ است چه دهقان مورخ را می گویند، و قول دهقان را
نیز می گویند و به معنی سخن معتبر و غیرمعتبر هم هست. (برهان). - درج گهر گشودن؛ کنایه از سخن خوب و خوش نقل کردن.
(از برهان) (از ناظم الاطباء) : چو مهمان را نیامد چشم بر زر ز لب بگشاد خسرو درج گوهر.نظامی ||. مجازاً، دهان و لبها که
دهانهء صندوقچه را بیاد می آورد : عجب تر چیست درج دلستانت که دو رسته کواکب می نماید.عطار. گنجیست درج در عقیقین
آن پسر بالاي گنج حلقه زده مار بنگرید.سعدي. - درج تَنگ؛ کنایه از دهان معشوق. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بمناسبت
آنکه دهان داراي دندانهاي گوهرمانند است. (حاشیهء برهان): یافت فراخی گهر از درج تنگ نیست عجب زادن گوهر ز
سنگ.نظامی. - درج در؛ کنایه از دهان معشوق. درج تنگ. (برهان). - درج یاقوت؛ کنایه از دهان معشوق. درج تنگ. درج در :
در درج یاقوت بگشود و گفت که از کار تو مانده ام در شگفت.فردوسی. ( 1) - ن ل: سرخ خم. و در این صورت شاهد نیست.
درج.
[دُ رَ] (ع اِ) جِ دُرجۀ. (منتهی الارب ). رجوع به دُرجۀ شود.
درج.
[دُر رَ] (ع اِ) کارهاي سخت مشکل که صاحبش را عاجز گرداند. گویند وقع فی الدرج. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
درجات.
[دَ رَ] (ع اِ) جِ دَرَجَ ۀ. (منتهی الارب ). پایه هاي بلند. (غیاث) (آنندراج). مراتب. مقامات : اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را
منظور نداشته اند، بلکه بتدریج... آن درجات یافته اند. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را مرشح توانیم بود.
(کلیله و دمنه). رفتن بر درجات شرف بسیار مؤونت است. (کلیله و دمنه). آنرا سبب نجات و رفع درجات و وسیلت قربت و زلفت به
حضرت باري تعالی ساخته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 274 ). یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی
در دوزخ، پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه؟ (گلستان سعدي). علو درجات بندگان به درگاه حق تعالی
همین مثال دارد. (گلستان).رجوع به درجه شود ||. اسبابی بود که قبل از اختراع ساعت براي تعیین اوقات روز بتوسط سیر سایهء
آفتاب استعمال می کردند. و لفظ درجات یا پله ها، می نماید که صورتاً چون پله ها بوده و تیره اي داشته که در هنگام پست و
بلندي آفتاب سایه اي از آن به بعضی یا به بسیاري از آن پله ها می افتاده است. (از قاموس کتاب مقدس).
در جا زدن.
[دَ زَ دَ] (مص مرکب) در (اصطلاح نظامی) در مشق سربازان متوقف پایها را چون رونده اي به زمین کوفتن. ایستاده و متوقف پایها
را به نوبت چون رونده اي برداشتن و بازنهادن. ایستاده و بی رفتن پایها را چون رونده اي یکی را برداشتن و یکی را نهادن. ایستاده
چون رونده اي پاي برداشتن و نهادن. در یک جا متوقف بوده پایها را مانند یک تن رونده برداشتن و فروگذاشتن. (یادداشت
مرحوم دهخدا ||). مجازا، به بیگاري یا کاري بیهوده مشغول بودن. کاري بی فایده کردن. عمل بیهوده کردن. کاري بی ثمر و
نتیجه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). ترقی ناکردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متوقف ماندن در یک مقام یا یک طرز فکر یا
یک مرحله از تکامل باطنی و ظاهري. (فرهنگ لغات عامیانه).
درجان.
[دَ رَ] (ع مص) رفتن. (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی). راه رفتن شخص یا سوسمار. (از اقرب الموارد). برفتن پیر و کودك.
(المصادر زوزنی ||). به آخر رسیدن قوم. (از منتهی الارب ). مردن و منقرض شدن قوم. (از اقرب الموارد). و در مثل گویند:
هوأکذب من دَبّ و دَرَجَ؛ او دروغگوترین زندگان و مردگان است. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). پس نگذاشتن و براه
خود رفتن. (از منتهی الارب ). مردن و از خود نسلی باقی ننهادن. (از اقرب الموارد ||). درگذشتن ناقه از یک سال و بچه ندادن.
(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). درنوردیدن نامه را ||. سخت وزیدن باد. (از منتهی الارب || ). کمی راه رفتن کودك
تازه به رفتار آمده ||. فرستادن کسی را. (از ناظم الاطباء). دُروج. و رجوع به دروج وشد.
درجان.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 58 هزارگزي جنوب شهسوار با 1000 تن سکنه. آب آن از
.( چشمه سار و راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
درجبۀ.
[دَ جَ بَ] (ع مص) مهربانی نمودن ناقه بچهء خود را، و آن مقلوب دربجۀ است. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
درجت.
[دَ رَ جَ] (از ع، اِ) درجۀ. مرتبت. درجه. رتبت. ج، درجات : هرکه راي ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل می گراید.
(کلیله و دمنه). هر روز... درجت وي [ گاو ] در احسان و انعام منیف تر می شد. (کلیله و دمنه). آن درجت شریف و رتبت عالی و
منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی به درجتی رسد... بدان التفات
ننماید. (کلیله و دمنه). من از محل و درجت خویش بیفتادم. (کلیله و دمنه). سلطان از جهت رفع درجت و اعلاي مرتبت پسر هرات
به او داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 396 ). رجوع به درجه و درجۀ شود.
صفحه 880 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درجرج.
[دُ رُ رُ] (ع اِ) جانورکی است سرخ سیاه، و گویند آن زهري است و هر کس آنرا خورد، مثانهء او زخم گردد و قضیب و عانه و زهار
او متورم شود. (از منتهی الارب ).
درجز.
[دَ جَ] (اِخ) دره جز. دره گز. شهرستانی است در خراسان. رجوع به دره جز و نیز به دره گز شود.
درجزین.
[دَ جَ] (اِخ) درگزین. نام یکی از دهستانهاي بخش رزن شهرستان همدان. این دهستان در قسمت مرکزي بخش واقع و محدود است:
از طرف شمال به دهستان سردرود همین بخش، از طرف خاور به دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین، از طرف جنوب
بخش نوبران، از طرف باختر به دهستان حاجیلو بخش کبودرآهنگ. آب اکثر قراي آن از قنوات است. ارتفاعات خرقان در شمال
خاوري دهستان واقع شده است. ارتفاع متوسط قسمت دشت دهستان 1830 متر از سطح دریا است؛ بهمین مناسبت زمستان آن سرد
و طولانی است. راه شوسهء همدان طهران از این دهستان میگذرد. قراي گامیشلو، امیریه، سراب خمایگان رزن و ماهنیان دهستان در
کنار راه شوسه واقع شده اند. بواسطهء مسطح بودن اراضی، تابستان به اکثر قراي مهم آن اتومبیل میتوان برد. راه قدیم کاروانرو
معروف به راه اصفهان از رزن درجزین و دامنه ارتفاعات خرقان گذشته به نوبران ساوه منتهی میشود و تابستان میتوان از این راه
اتومبیل برد. دهستان درجزین از 88 آبادي تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 56 هزار تن و قراي مهم آن بشرح زیر است:
.( درجزین، رزن، فارسبحین نظام آباد، سوار، قروه کاج، شاهنجرین، وسمق، سوزن، شوند، فامنین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
درجزین.
[دَ جَ] (اِخ) درگزین. ده مرکز دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 5هزارگزي رزن و 6هزارگزي خاور راه
شوسهء رزن به همدان، با 1780 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. بناي امامزاده ازهر در آثار ابنیهء
.( قدیم در آنست و خرابه هاي زیادي در اطراف ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
درجزین.
[دَ جَ] (اِخ) دهی است از بخش شهرستان سمنان، واقع در 9هزارگزي جنوب سنگسر و 9هزارگزي شمال سمنان و 500 گزي باختر
راه شوسهء سمنان به سنگسر. سکنهء آن در زمستان 400 تن و در تابستان به 700 تن میرسد. آب آن از قنوات اسلام آباد، قاضی
آب، هواین و رودخانهء گل رودبار است. از آثار ابنیهء قدیم قلعهء خرابه و قبوري که معروف به قبرستان زردشتیان میباشد، در آن
.( وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
درجستن.
[دَ جَ تَ] (مص مرکب) جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوي چیزي یا کسی رفتن : درجست [ سگ ] و راسوي را بکشت.
(سندبادنامه ص 202 ). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 516 ). رجوع به جستن شود.
درجستی.
[دَ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قهستان بخش مرکزي شهرستان سیرجان، واقع در 4هزارگزي شمال خاوري سعیدآباد و سر
.( راه شوسهء کرمان به سیرجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درج شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب) شامل شدن. گنجیدن. (ناظم الاطباء ||). گنجیده شدن و نوشته شدن مطلبی در کتاب یا رساله و مانند آن.
و رجوع به درج و درج کردن شود.
درجع.
[دُ جُ] (ع اِ) نوعی از غله که به گاوان دهند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دسمر. دشمر. (ناظم الاطباء). دسمه. کرشنه.
گاودانه. کرسنه.
درجک.
[دُ جَ] (اِ مصغر) مصغر درج، پیرایه دان زنان. درج. (دهار). رجوع به دُرج شود.
درجک.
[دَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255 هزارگزي جنوب کهنوج و سه هزارگزي
.( جنوب راه مالرو بیابان به انگهران. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درجک.
[دَ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 250 هزارگزي جنوب کهنوج و
.( دوهزارگزي جنوب راه مالرو جقین به میناب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درج کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب)پیچیدن. تا کردن ||. جمع نمودن. فراهم آوردن. (ناظم الاطباء) : دخلی که به عقل درج کردم در زیور او
بخرج کردم.نظامی. سخن باید به دانش درج کردن چو در سنجیدن آنگه خرج کردن.نظامی. چندانکه کند بروز او خرج دوران
نکند بسالها درج.نظامی. به شادي شغل عالم درج می کن خراجش میستان و خرج می کن.نظامی ||. نگاه داشتن. حفظ کردن||.
فهمیدن ||. شامل کردن. گنجانیدن. (ناظم الاطباء). ثبت و ضبط کردن. در خلال چیزي گنجانیدن. ضمن چیزي آوردن. مندرج
ساختن. گنجانیدن. و نوشتن مطلبی در کتاب یا رساله و مانند آن :اگر شمه اي از احوال او درج کرده شود، دراز گردد. (کلیله و
دمنه). آهی به شکنجه درج می کرد عمري به امید خرج می کرد.نظامی. چو بتوان راستی را درج کردن دروغی را چه باید خرج
کردن.نظامی. هم از خبث نوعی در آن درج کرد که ناچار فریاد خیزد ز درد.سعدي. کلمه اي چند بطریق اختصار از نوادر و امثال و
شعر و حکایات و سیر ملوك ماضی رحمهم اللهتعالی در این کتاب درج کردیم. (گلستان سعدي).
درجلۀ.
قرار دادن بر اسب. (از اقرب الموارد (||). اِ) دوال یا پی « درجله » .( [دَ جَ لَ] (ع مص) پی پیچیدن بر کمان خود. (منتهی الارب
است که از آن حماله سازند و بر کمان پیچند. (منتهی الارب ). تسمه یا پیی است که در حمائل قرار دهند و بر اسب نهند. (از اقرب
الموارد).
درجلی.
5هزارگزي / 5هزارگزي جنوب باختري خوي و 3 / [دَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوي، واقع در 12
.( باختر راه شوسهء خوي به سلماس، با 960 تن سکنه. آب آن از رود قطور و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
درجم.
[دَ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حُرجُند بخش مرکزي شهرستان کرمان. واقع در 36 هزارگزي شمال کرمان و 6هزارگزي
.( خاور راه فرعی چترود - کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8