لغت نامه دهخدا حرف د (دال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف د (دال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دره خلیل.
[دَرْ رَ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقع در 42 هزارگزي باختري راه شوسهء کرمانشاه و
.( سنقر، با 296 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره خمپاره.
[دَرْ رَ خُ رَ / رِ] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه و قصرشیرین، میان شیرین آباد و قصرشیرین، در 739 هزارگزي تهران. (یادداشت
مرحوم دهخدا). نام پاسگاه مرزبانی و گمرك واقع در 14 هزارگزي خاور قصرشیرین کنار راه شوسه که در حدود 4 الی 5 هزار گز
.( با مرز ایران و عراق فاصله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره دائی.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 42 هزارگزي جنوب الیگودرز و کنار راه مالرو
.( ارجنگ به چال چنار با 108 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره دان.
[دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 10 هزارگزي جنوب رامهرمز و
.( 6هزارگزي خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره در.
[دَرْ رَ دُ] (اِخ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 32 هزارگزي شمال خاوري رفسنجان. و 20 هزارگزي شمال
راه شوسهء رفسنجان به کرمان، با 1100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. بناي زیارتگاه بی بی صفیه و شاهزاده
.( عبدالله از نواده هاي موسی بن جعفر (ع) از آثار تاریخی آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره درویش عزیزآباد.
[دَرْ رَ دَرْ عَ](اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 26 هزارگزي جنوب باختري الیگودرز
و 20 هزارگزي خاور راه شوسهء ازنا به دورود، با 237 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 6
دره دزدان.
[دَرْ رَ دُ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 22 هزارگزي باختردیواندره و یکهزارگزي
.( تبریز خاتون. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره دزدان.
[دَرْ رَ دُ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. واقع در 8هزارگزي شمال خرم آباد و 5هزارگزي
خاورراه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 180 تن سکنه. آب آن از سرآب دره ساکی و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء
.( بیرالوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره دم.
[دَرْ رَ دُ] (اِخ) دهی است از دهستان جنب رودبار بخش رامسر شهرستان شهسوار. واقع در 40 هزارگزي جنوب باختري رامسر و
.( 9هزارگزي رودبار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دره دمی.
[دَرْ رَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. واقع در 12 هزارگزي شمال باختري ده شیخ و
.( 2هزارگزي رجبی. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء باباجانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره دنزك.
[دَرْ رَ دَ زَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 44 هزارگزي جنوب خاوري
.( ساردوئیه و 6هزارگزي خاور راه مالرو ساردوئیه به جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره دنگ.
[دَرْ رَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 72 هزارگزي جنوب باختري الیگودرز و
31 هزارگزي خاور راه شوسهء ازنا - بالا رود، با 165 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
دره دول.
.( [دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوه شهرستان سنندج. فعلًا مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره دون.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر. واقع در 42 هزارگزي باختر برازجان و کنار رودخانهء
.( شور با 150 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره ده.
[دَرْ رَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن. واقع در 2هزارگزي جنوب آخوره و 36 هزارگزي راه
.( عمومی، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره ده.
[دَرْ رَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ایتوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 21 هزارگزي شمال نورآباد و 11 هزارگزي
.( خاورراه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از سراب بادآور و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ده پهلوان.
[دَرْ رَ دِ پَ لَ] (اِخ)دهی است از دهستان ایتوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 13 هزارگزي شمال خاوري نورآباد و
4هزارگزي شمال راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 350 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء
.( ایتوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره دیز.
[دَرْ رَ] (اِخ) نام محلی کنار راه تبریز به جلفا میان چرچر و شجاع در، در 110 هزارگزي تبریز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دره دیمه.
[دَرْ رَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایتوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد در 18 هزارگزي شمال نورآباد و 11 هزارگزي خاور راه
.( خرم آباد به کرمانشاه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ذغال.
[دَرْ رَ ذُ] (اِخ) دهی است از دهستان هنام و بسکام بخش سلسله شهرستان خرم آباد. واقع در 25 هزارگزي جنوب الشتر و 6هزارگزي
.( خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره راست.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 35 هزارگزي جنوب شهر ملایر و 18 هزارگزي جنوب راه
صفحه 984 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( شوسهء ملایر به اراك، با 523 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
درهراسیدن.
[دَ هَ دَ] (مص مرکب)هراسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به هراسیدن شود.
در هر حال.
[دَ هَ] (ق مرکب) در هر صورت. به هرحال. علی أي حال. علی کل حال. به هرصورت.
دره رنج.
[دَرْ رَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 35 هزارگزي خاور رفسنجان و 22 هزارگزي شمال راه
.( شوسهء رفسنجان به کرمان، با 150 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درهرهۀ.
[دَ رَ رَ هَ] (ع اِ) ستارهء بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). کارد سر کج، و آن معرب است. (از منتهی الارب ). کارد
فارسی است و عرب آن را معرب ساخته « دَرَه » نامند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ریشهء آن « منجل » سرکج که عامه آن را
حروفی از جنس خود بر آن افزوده اند. (از المعرب جوالیقی ص 151 ||). زنی که بر شوي خود چیره باشد. (از ذیل اقرب الموارد
از تاج العروس).
دره ریا.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 45 هزارگزي شمال خاوري ایذه. آب آن از چشمه و
.( راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زاغه بالا.
[دَرْ رَ غِ] (اِخ) دهی است از دهستان والانجرد شهرستان بروجرد. واقع در 16 هزارگزي جنوب بروجرد و 3 هزارگزي خاور راه
.( شوسهء بروجرد به دورود، با 328 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زاغه پائین.
[دَرْ رَ غِ] (اِخ) دهی است از دهستان والانجرد بخش حومه شهرستان بروجرد. واقع در 18 هزارگزي جنوب بروجرد و 4هزارگزي
.( خاور راه شوسهء بروجرد به دورود، با 108 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زرد.
[دَرْ رَ زَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیاه رود بخش افجه شهرستان تهران. واقع در خاور مرکز افجه. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 1
دره زردي.
[دَرْ رَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. واقع در 18 هزارگزي شمال خرم آباد و 6هزارگزي
خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. با 120 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء بیرانوند
.( هستند و براي تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زرشک.
[دَرْ رَ زِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش نیر شهرستان یزد واقع در 24 هزارگزي شمال باختري نیر و 17 هزارگزي راه
.( فرعی نیر به ابرقو، با 507 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره زرگاه.
[دَرْ رَ زَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 8هزارگزي جنوب لردگان و
.( 9هزارگزي راه لردگان به پل کوه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره زرین.
[دَرْ رَ زَرْ ري] (اِخ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه شهرستان خرم آباد. واقع در 10 هزارگزي شمال باختري زاغه و
6هزارگزي شمال باختري راه شوسهء خرم آباد به بروجرد با 240 تن سکنه راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء دالوند هستند و
.( زمستان به قشلاق میروند. مزرعهء کمرکبود جزو این آبادي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زنگ.
[دَرْ رَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیر بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 6هزارگزي جنوب باختري لنده مرکز
دهستان و 70 هزارگزي شمال راه شوسهء بهبهان به آغاجاري، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است.
.( ساکنین آن از طایفه طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زنگ.
.( [دَرْ رَ زَ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 16 هزارگزي دهدز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زوله.
[دَرْ رَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 40 هزارگزي شمال باختري الیگودرز با 227
.( تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره زهري.
[دَرْ رَ ؟] (اِخ) نام محلی کنار راه شیراز به جهرم میان سنان و کپه سنگی در، واقع در 170 هزارگزي شیراز. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
دره زیارت.
[دَرْ رَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزي شهرستان سقز. واقع در 4هزارگزي جنوب سقز و شش هزارگزي طاله
جار، با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است این ده در دو محل واقع شده بالا و پائین، و سکنهء بالا 400
.( تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره ژاله.
[دَرْ رَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان ازگله (گرمسیر قبادي) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. واقع در 2هزارگزي جنوب ازگله و
.( کنار راه فرعی ازگله به سرپل ذهاب، با 100 تن سکنه آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 5
دره ژان.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 30 هزارگزي شمال خاوري دورود و کنار
راه مالرو هزارجریب به زاغه، با 106 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالرو است. چندین مزرعهء بزرگ و کوچک
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ساري.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرچمبو بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 43 هزارگزي شمال باختري داران و کنار راه
.( شوسهء ازنا به اصفهان، با 404 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره ساکی.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. واقع در 6هزارگزي شمال خرم آباد و 5هزارگزي خاور
راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء بیرالوند هستند و
.( براي تعلیف احشام به بیلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ساکی.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. واقع در 7هزارگزي جنوب خاوري چقلوندي و
4هزارگزي جنوب راه شوسهء فرعی خرم آباد به چقلوندي، با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنین آن
.( از طایفهء بیرالوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره سرخ.
صفحه 985 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَرْ رَ سُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان. واقع در 25 هزارگزي جنوب باختري مشیز. سر راه
.( مالرو گمناآباد به ده کوسه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره سفته.
[دَرْ رَ سِ تَ / تِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 12 هزارگزي جنوب خاوري
دیواندره و 6هزارگزي جنوب خاوري راه شوسهء سنندج به دیواندره، با 260 تن سکنه. راه آن به هرطرف مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
دره سفید.
[دَرْ رَ سَ / سِ] (اِخ) دهی است از دهستان نیمبلوك بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 25 هزارگزي شمال باختري قاین. آب آن
.( از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره سفید.
[دَرْ رَ سَ / سِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 73 هزارگزي جنوب خاوري اردکان
.( و یک هزارگزي راه فرعی زرقان به بیضا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره سفید برج.
[دَرْ رَ سَ / سِ بُ] (اِخ)ده کوچکی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان واقع در 65 هزارگزي خاور رفسنجان و 20 هزارگزي
.( شمال راه شوسهء رفسنجان به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره سواري.
[دَرْ رَ سَ] (اِخ) دهی است از بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 19 هزارگزي شمال باختري ایذه و 5هزارگزي جنوب راه مالرو
.( تنگ ریگ به پرچستان، با 120 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره سوخته.
[دَرْ رَ تَ / تِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوچمبو بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 42 هزارگزي شمال باختري داران و
9هزارگزي شمال راه شوسهء ازنا به اصفهان. با 267 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 10
دره سوره.
[دَرْ رَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدي بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 4هزارگزي شمال خاوري قلعه رئیس مرکز
دهستان، با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفه طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
دره سه سن.
[دَرْ رَ سِ سِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشمن زیاري بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 67 هزارگزي
.( جنوب خاوري فهلیان و 8هزارگزي راه فرعی هرایجان به اردکان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره سیاه.
[دَرْ رَ] (اِخ) دو فرسخ و نیم میانهء جنوب و مشرق فراش بند است. (فارسنامهء ناصري). از قراي فراش بند است. (فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ص 112
دره سیب.
[دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن واقع در 24 هزارگزي جنوب آخوره. آب آن از
.( چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره سید.
[دَرْ رَ سَیْ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا گریوهء بخش ملاوي شهرستان خرم آباد. واقع در 52 هزارگزي خاور راه شوسهء خرم
آباد به اندیمشک، با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه بیدبهشت و راه آن مالرو است. بناي بقعه اي بنام دره سید دارد که از آثار
.( قدیم است. و ساکنین آن از طایفهء شلووند و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره سیر.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد. واقع در 19 هزارگزي خاور تفت و 4 هزارگزي باختر جادهء
.( یزد، با 696 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. دبستان و معدن سرب دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره سیلی.
[دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم. واقع در 18 هزارگزي باختر راین و 6هزارگزي جنوب راه فرعی راین به
.( قریۀ العرب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره شام.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ارسکنار بخش پلدشت شهرستان ماکو. واقع در 56 هزارگزي جنوب خاوري پلدشت و 17 هزار و
پانصدگزي شمال باختري راه شوسهء جلفا به خوي. آب آن از آق چاي و راه آن مالرو است. این ده را پاشاکندي نیز میگویند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دره شام بالا.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو. واقع در 57 هزارگزي جنوب خاوري پلدشت و
12 هزارگزي خاور راه ارابه رو پیریادگار با 105 تن سکنه. آب آن از آق چاي و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
دره شاه پري.
[دَرْ رَ پَ] (اِخ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام. واقع در 14 هزارگزي شمال باختري دره شهر و کنار راه مالرو ایلام، با
338 تن سکنه. آب آن از رودخانهء صیمره است. در جنوب این ده بالاي کوه آثار قلعهء قدیمی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
درهشته.
_____________[دَ هِ تَ / تِ] (اِ) جود و عطا. (جهانگیري) (آنندراج) (انجمن آرا). عطا. (صحاح الفرس). جود و عطا و کرم. (برهان). کرم و
بخشش و داد و سخا. (ناظم الاطباء).
دره شگفت.
[دَرْ رَ شِ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 58 هزارگزي شمال باختري شوسف
.( و 7هزارگزي جنوب خاوري هشتوکان، با 450 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره شور.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 46 هزارگزي شمال خاوري بهبهان،
.( با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء بویراحمدي هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره شور.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 7 هزارگزي باختر دهدز و یکهزارگزي جنوب راه مالرو ده کهنه به
.( پل شاهلو. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره شور.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا. واقع در 60 هزارگزي جنوب داراب در دشت
.( ایزدخواست، با 606 تن سکنه. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره شور.
[دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشمن زیاري بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 44 هزارگزي جنوب خاور
صفحه 986 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( فهلیان و 38 هزارگزي راه شوسهء کازرون به فهلیان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره شور.
[دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان. واقع در 65 هزارگزي جنوب خاوري نصرت آباد و
.( 30 هزارگزي باختر راه شوسهء زاهدان به خاش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره شولی.
[دَرْ رَ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقائی ایران و مرکب از پنج هزار خانوار است که مسکن آنها در ایلدرنهري گله زن و در گرم
.( آباد و در دشت و سمیرم علیا است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 79
دره شهر.
[دَرْ رَ شَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي دهگانهء شهرستان ایلام. خلاصهء مشخصات آن بشرح زیر است: حدود: از طرف شمال و
مشرق به رودخانهء صیمره از طرف باختر به بخش بدره از جنوب به کوه کبیرکوه. و کبیرکوه که در جنوب باختر بخش است از
شمال باختر به جنوب خاور کشیده شده است. سه رودخانه که در این بخش از کبیرکوه سرچشمه می گیرند پس از مشروب نمودن
قسمتی از اراضی قراي بخش به رودخانهء صیمره منتهی میگردند و عبارتند از: رودخانهء سیکان، رودخانهء دره شهر، رودخانهء
شیخ مکان. این بخش یکی از حاصلخیزترین نقاط شهرستان ایلام محسوب میگردد و راههاي این بخش به هر طرف مالرو میباشد.
این بخش از 37 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 9 هزارتن است. مرکز بخش آبادي دره شهر است
که نام قدیم آن صیمره بوده است. این بخش در شهریور سال 1338 ه . ش. از شهرستان ایلام منتزع و جزو شهرستان خرم آباد
.( گردید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره شهر.
[دَرْ رَ شَ] (اِخ) ده مرکز بخش دره شهر ایلام. واقع در 115 هزارگزي جنوب خاوري شهر ایلام با 229 تن سکنه (طبق سرشماري
.( 1335 ه . ش.) آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره شهیدان.
[دَرْ رَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان کنار رودخانهء شهرستان گلپایگان. واقع در 20 هزارگزي شمال خاوري گلپایگان.
.( 17 هزارگزي خاور راه شوسهء گلپایگان به خمین. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره شیخان.
[دَرْ رَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 46 هزارگزي باختر دیواندره و کنار راه
.( مالرو دیواندره به خورخوره با 135 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره شیراز.
[دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 26 هزارگزي جنوب باختري الیگودرز
.( و 12 هزارگزي خاور راه شوسهء ازنا به دورود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره صیدي.
[دَرْ رَ صَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش اشترینان شهرستان بروجرد است. این دهستان در جنوب خاوري بخش واقع از شمال
به بلوط بیک از جنوب به بروجرد از خاور به ده گاه از باختر به آقائی محدود است. آب آن از قنات است. مرتفع ترین کوه این
دهستان موسوم به قله شاه عبدالله است که بین دره صیدي و ده گاه و قپانوري واقع و مراتع خوبی در آن وجود دارد. این دهستان از
32 آبادي تشکیل گردیده و در حدود 17000 تن سکنه دارد. قراي مهمّ آن عبارتند از: ده گاه، ده نو شاهقلی، کوشکی بالا،
کوشکی پائین، کمره بالا دره گرم، دره گرگ، ده ترکان، گل زرد، گندل گیراه. راههاي این دهستان مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
دره صیدي.
[دَرْ رَ صَ] (اِخ) ده مرکز دهستان دره صیدي از بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع در 19 هزارگزي شمال خاوري بروجرد و کنار
راه مالرو حاجی آباد به بروجرد با 510 تن سکنه (طبق سرشماري سال 1335 ه . ش.). آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره عباس.
[دَرْ رَ عَبْ با] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 52 هزارگزي شمال باختري درمیان
10 هزارگزي شمال راه عمومی بیرجند به درح، با 284 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
دره عثمان.
[دَرْ رَ عُ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان. واقع در 24 هزارگزي جنوب شهر تویسرکان و 4 هزارگزي
جنوب برگچه، با 480 تن سکنه. آب آن از چشمه و زه آب دره محلی و راه آن تابستان از طریق جرا تا نزدیکی آبادي اتومبیل رو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره عشق.
[دَرْ رَ عِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. واقع در 38 هزارگزي جنوب خاوري اردا و
.( 30 هزارگزي راه دوپلان. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره علی آباد.
[دَرْ رَ عَ] (اِخ) نام محلی کنار راه طهران به سمنان، میان حسین آباد و عبداللهآباد، در 165 هزار و پانصدگزي تهران. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
دره غریب.
[دَرْ رَ غَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 24 هزارگزي باختر دهدز. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
دره غول.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوك بخش سیمینه رود شهرستان همدان. واقع در 19 هزارگزي جنوب قصبه بهار و
8هزارگزي جنوب راه شوسهء همدان به کرمانشاه، با 2492 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
دره قبله.
[دَرْ رَ قِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 59 هزارگزي شمال باختري دیواندره و
12 هزارگزي جنوب راه شوسهء دیواندره به سقز با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
دره قیلا.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان مراغا بخش ایذه شهرستان اهواز واقع در 54 هزارگزي جنوب باختري ایذه. آب آن از چشمه و راه
.( آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره کبود.
[دَرْ رَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان دره کوه بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. واقع در 16 هزارگزي جنوب راه فرعی
چقلوندي به بروجرد، با 240 تن سکنه. آب آن از چشمه هاي کوه باقله کان و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء بیرالوند
.( هستند زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره کت.
[دَرْ رَ كَ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 14 هزارگزي جنوب خاوري دهدز، با 155 تن سکنه. آب آن از
.( چاه و قنات و راه آن مالرو است. اهالی آن در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره _____________کل.
[دَرْ رَ كُ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزي جنوب
.( خاوري قلعه اعلا مرکز دهستان و 22 هزارگزي خاور راه شوسهء هفتگل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 987 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دره کنار.
[دَرْ رَ كِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان غارستاق بخش نور شهر آمل. واقع در 46 هزارگزي جنوب باختري آمل و
.( 10 هزارگزي باختر راه شوسهء آمل به لاریجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دره کندي.
[دَرْ رَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در 26 هزار و پانصدگزي جنوب راه
.( شوسهء سیه چشمه به قره ضیاءالدین. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دره کوران.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 55 هزارگزي شمال باختري شوسف و
.( 19 هزارگزي خاور هشتوکان، با 108 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره کویرك.
[دَرْ رَ كَ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 60 هزارگزي شمال باختري سوران و
.( 18 هزارگزي جنوب راه فرعی خاش به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره کیله پائین.
[دَرْ رَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طراهان شهرستان خرم آباد. واقع در 30 هزارگزي باختر کوهدشت و
30 هزارگزي باختر راه فرعی خرم آباد به کوهدشت. آب آن از نهرکاکیزه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
دره گامیشی.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 36 هزارگزي جنوب باختري ایذه، کوهستانی، با 125 تن
.( سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره گامیشی.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان تل بزان بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز. واقع در 17 هزارگزي جنوب خاوري مسجد سلیمان
شهرستان اهواز. واقع در 17 هزارگزي جنوب خاوري مسجد سلیمان و 3هزارگزي خاور راه شوسهء اهواز، با 100 تن سکنه. آب آن
.( از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفهء هفت لنگ بختیاري هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره گاه.
.( [دَرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره گردو.
[دَرْ رَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاري بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 49 هزارگزي جنوب فهلیان
و 25 هزارگزي راه شوسهء کازرون به فهلیان، با 123 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 7
دره گرگ.
[دَرْ رَ گُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزچلو بخش وفس شهرستان اراك. واقع در 18 هزارگزي جنوب خاوري کمیجان و سرراه
.( نیمه شوسهء کمیجان به اراك. آب آن از قنات و راه آن نیمه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دره گرگ.
[دَرْ رَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدي بخش اشترینان شهرستان بروجرد. واقع در 9هزارگزي شمال خاوري اشترینان و
کنار راه مالرو دره چنار به اشترینان با 2175 تن سکنه. (طبق سرشماري 1335 ه . ش.) آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره گرگ.
[دَرْ رَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاري بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 43 هزارگزي جنوب خاوري
فهلیان و 22 هزارگزي راه شوسهء کازرون به فهلیان، با 277 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 7
دره گرم.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدي بخش اشترینان شهرستان بروجرد. واقع در 11 هزارگزي شمال خاوري اشترینان و
کنار راه مالرو دره گرگ به یونس، با 683 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
دره گرم.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 34 هزارگزي شمال الیگودرز و
.( 11 هزارگزي خاور ایستگاه مأمون با 306 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره گرم.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریمله بخش حومهء شهرستان خرم آباد. واقع در 6هزارگزي شمال باختري خرم آباد و
12 هزارگزي شمال خاوري راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنین
آن از طایفهء بیرالوند میباشند.
دره گرم.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 24 هزارگزي خاور فهلیان در تنگ
.( لله، با 140 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره گرم.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء غربی شهرستان رفسنجان. واقع در 23 هزارگزي جنوب رفسنجان و هفت
.( هزارگزي جنوب راه شوسهء رفسنجان به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره گرم.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 44 هزارگزي شمال باختري بروجن و
.( 4هزارگزي راه شلمزار به بروجن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دره گرم احمد هارون.
[دَرْ رَ گَ مِ اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 24 هزارگزي خاور فهلیان در
.( تنگ لله، با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره گرم پائین.
[دَرْ رَ گَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریمله بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 3هزارگزي شمال باختري خرم آباد و
3هزارگزي شمال باختري راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از رودخانهء خرم آباد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
دره گز.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) نام محلی از توابع بلخ است و آن غیر از دره گز خراسان است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : امیر تنگدل شد که
.( اسبان به دره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکري بر سر آن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579
دره گز.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 50 هزارگزي جنوب کهنوج و
.( 6هزارگزي خاور راه مالرو کهنوج به میناب. مزرعهء بنه کوه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره گز.
صفحه 988 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) دره جزء ولایتی است در خراسان در شمال کوههاي هزارمسجد در قسمتی مجاور سرحد ایران و روس، داراي 19
قریه، مرکز محمدآباد در 1365 متر ارتفاع کنار رود درونگو واقع شده و تولد نادرشاه نزدیک این قریه بوده. (یادداشت مرحوم
دهخدا). نام یکی از شهرستانهاي استان نهم که نام قدیم آن معروف به محمدآباد است. این شهرستان تا سال 1328 ه . ش. یکی از
بخشهاي تابعهء شهرستان قوچان بوده بواسطهء موقعیت و اهمیتی که دارد تبدیل به شهرستان گردیده است. حدود شهرستان دره گز
عبارت است از: شمال به مرز ایران و شوروي( 1) - خاور به بخش سرخس از شهرستان مشهد - جنوب باختري شهرستان قوچان.
آب و هوا، چون قسمت عمدهء شهرستان دره گز در داخل کوه هزارمسجد واقع است هواي آن سردسیر بخش حومه و قسمتی از
آبادي ها که در جلگه واقعند هواي آنها نسبۀً گرمسیر است. ارتفاعات: دو رشته ارتفاعات که از طرف خاور امتداد داشته در
هرمحلی به اسامی مخصوص نامیده میشود. قلهء اصلی آن هزارمسجد و از شعب آن زرین کوه است. گردنهء معروف اللهاکبر در
این کوه واقع است و راه شوسهء عمومی قوچان - دره گز از این گردنه عبور می نماید که در قسمت جنوبی 44 پیچ دارد و دو رشته
رودخانهء دائمی که از کوههاي هزارمسجد جاري است که عبارتند از: رودخانهء زنگالو که سرچشمهء اصلی آن از کوه هزارمسجد
و جریان آن از شمال باختري به طرف جنوب خاوري است. این رودخانه قسمتی از خاك شوروي را مشروب کرده و مجدداً داخل
خاك ایران شده کلیهء قرائی که در مسیر آن قرار دارند مشروب می نماید. رودخانهء درونگر که از کوههاي امامقلی و شمخال
سرچشمه می گیرد قسمت عمدهء دهستان درونگر را مشروب میسازد بواسطهء اهمیتی که این رودخانه دارد اسم دهستان بنام این
رودخانه معروف شده است. روي هم رفته منطقهء دره گز بواسطهء ریزش باران و برف زیاد داراي رودخانه هاي محلی زیاد است
که فقط در بهار آب دارند. سازمان اداري: شهرستان دره گز از پنج بخش به نام حومه، نوخندان، چاپشلو، لطف آباد کلات تشکیل
شده است و جز بخش چاپشلو چهار بخش دیگر در امتداد مرز ایران و شوروي واقعند جمع قراي آن 200 و مجموع نفوس شهرستان
در حدود 58790 تن است راه شوسهء آن تا لطف آباد امتداد دارد و اخیراً به نوخندان و درونگر نیز راهی احداث شده است. (از
1) - ترکمنستان فعلی. ) .( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره گز.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) شهر دره گز در شمال گردنه معروف الله اکبر واقع و مختصات جغرافیائی آن بشرح زیراست: طول 59 درجه و 9
دقیقه عرض 37 درجه و 28 دقیقه - اختلاف ساعت با تهران 25 دقیقه. آب و هوا- دره گز بواسطهء محصور بودن بین تپه هاي
مجاور و کمی ارتفاع آن نسبت به سطح دریا نسبۀً گرمسیر است. آب آن از رودخانه و چشمه و قنوات است. در حدود 8000 تن
جمعیت دارد. شهر دره گز یکی از شهرهائی است که به اسلوب جدید بنا شده کلیه خیابانها و کوچه ها عمود و موازي هم میباشند
.( بطوري که مطلعین محل اظهار میدارند در حدود 170 سال قبل بناي این شهر گذاشته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره گز.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) بخش حومهء شهرستان، از یک دهستان به نام دهستان مرکزي تشکیل شده و داراي 17 آبادي بزرگ و کوچک
میباشد که مجموع نفوس آن در حدود 3871 تن است. آب مزروعی کلیهء قراء از 22 رشته قنات و رودخانهء درونگر تأمین میشود
.( به اغلب قراي بخش اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره گز.
[دَرْ رَ گَ] (اِخ) دهستان مرکزي شهرستان دره گز شامل 17 آبادي. نفوس آن 3781 تن است. بزرگترین آبادي آن گل خندان
.( داراي 536 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره گزان پائین.
[دَرْ رَ گَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش مرکزي شهرستان بیرجند واقع در 31 هزارگزي شمال باختري بیرجند، با 285
.( تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعهء سرآسیاب جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره گلوئیه.
[دَرْ رَ گَ يَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان. واقع در 48 هزارگزي جنوب باختري شهداد و
.( 4 هزارگزي جنوب راه مالرو سیرچ به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره لیک.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان زنجانرود بخش مرکزي شهرستان زنجان. واقع در 33 هزارگزي زنجان و 4 هزارگزي راه آهن
.( تبریز، با 146 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از نیک پی اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
درهم.
[دَ هَ] (ص مرکب)( 1) بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). پریشان. (شرفنامهء منیري).
مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاري درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت
( مرحوم دهخدا) : زلفی چون شبهاي نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه). بر دلی( 2
کز تو خال عصیان است همه کارش چو زلف درهم باد.انوري. کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود.
(منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17 ). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدي). کارم چو زلف یار
پریشان و درهم است پشتم بسان ابروي دلدار پرخم است.سعدي. کسی کو کشتهء رویت نباشد چو زلفت درهم و زیر و زبر
باد.حافظ. بود آرایش معشوق حال درهم عاشق سیه روزي مجنون سرمه باشد چشم لیلی را. کلیم (از آنندراج). دمی نگذرد بر من
می پرست که درهم نباشد چو گفتار مست. ملاطغرا (از آنندراج). ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداري که سبزه بر رخ گلزار
چین پیشانی است. میرزا هدایت الله (از آنندراج). مثمثۀ؛ درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب ). - خواب درهم؛ خواب
آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به خواب در هم از آن آرزوي زر زخیال رزي خریدي با
جایباش ده مرده.سوزنی. -درهم آمدن؛ به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن : صاحبش او را [ حسن سهل ] دید که میرفت و
پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134 ). - درهم آمدن روي؛ جمع آمدن پوست پیشانی به نشانهء
تغییرحال و ترش روئی : روي دریا درهم آمد زین حدیث هولناك می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدي. - درهم
اوفتادن؛ پریشان شدن : ترك سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هواي تازه بین. خاقانی. - درهم
خمانیدن؛ درهم تاکردن، فرقعۀ، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد از وي. (از منتهی الارب ). - درهم دریدن؛ از هم
جداکردن. از هم دور کردن : همه قلبگه پاك درهم درید درفش سپهدار شد ناپدید.فردوسی ||. پیچیده. (شرفنامهء منیري). بهم
پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا) : موضعی خوش [ و ] خرم و
درختان درهم. (گلستان سعدي). نخل غَتِل؛ خرمابنان درهم. (از منتهی الارب ). - درهم اندام؛ داراي اندامی پیچیده. کُباب. (منتهی
الارب ): غیضموز؛ ناقهء درشت درهم اندام. (منتهی الارب ). کِلَّز؛ مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب ). مَودونۀ، زن درهم
اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب ). - درهم خلقت؛ داراي آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب ). - درهم
دندان؛ دارندهء دندانهاي متشابک: اسد شابک و شابل؛ شیر درهم دندان. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). مخلوط. ممزوج.
مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا) : عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جاي توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز
گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 126 ). - درهم بافتن؛ بهم آمیختن. مخلط شدن : همچو شهد و سرکه درهم بافتم تا به بیماري جگر ره
یافتم.مولوي ||. پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک؛ راه درهم. (منتهی الارب ||). درغم. (شرفنامهء منیري).
مضطرب و غمناك و مغموم. (ناظم الاطباء ||). ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج (||). اِ مرکب) جنسی است از قلمکار که به هندي
عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی). ( 1) - مرکب از در (حرف اضافه)+ هم. ( 2) - ن ل: رخی.
درهم.
[دِ هَ / هِ] (معرب، اِ)( 1) دِرهام. دِرَم. مقیاسی براي پول. معرب از یونانی، و آن پنجاه دانق است و امروزه بر مطلق پول اطلاق شود.
(از اقرب الموارد). فارسی معرب است. (از تاج العروس). ده یک دینار بوده است. (از احیاء العلوم ج 4 ص 153 ). نام سکه اي باشد
مدور که از نقره زده شود. و مشهور آن است که در عهد خلیفهء دوم تدویر سکه مرسوم گردید و پیش از آن بشکل دانهء خرما بود
بدون نقش، و در زمان ابن زبیر سکه اي که میزدند بر یک طرف آن کلمهء من الله و بر طرف دیگر بالبرکۀ نقش می کردند. حجاج
در دورهء امارت خود نقش سکه را تغییر داد و سورهء اخلاص را برآن نقش کرد و برخی گویند نام خود را روي آن نقش کرد و
غیر از این دو قول اقوال دیگر هم هست. در وزن درهم نیز اختلاف کرده اند، در زمان حضرت پیغمبر (ص) به وزن نه یا ده یا شش
یا پنج سکه می زدند یعنی هر ده عدد سکه به وزن هفت مثقال میرسید واین قول صحیحتر باشد. آنگاه درزمان خلافت خلیفهء ثانی
وزن هفت را اختیار کردند یعنی هر ده عدد سکه را به هفت مثقال تقدیر کردند پس هر درهمی هفت عشرمثقال وزن داشت یعنی
نیم مثقال و خمس مثقال، پس یک درهم هفت چهاردهم قیراط محسوب می شد که هر قیراطی به وزن هفتاددانهء جو باشد بنابراین
مثقال مساوي است با صد دانهء جو و این وزن در مبحث زکات معتبر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). زري بوده است رایج بر
وزن اشرفی، که سه ربع مثقال صیرفی است. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). عبدالمک بن مروان به سال هفتاد و شش هجري
دراهم و دنانیر را ضرب کرد و وزن درهم را پانزده قیراط تمام و وزن قیراط را چهار حبه و هردانقی را دو قیراط و نصف قیراط قرار
داد. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزي). وزن دینار و درهم درعهد جاهلیت چون وزن آن در عهد اسلام بود و یک مثقال از نقره را
« طبریۀ عُتُق » و دیگر « سود وافیۀ » درهم و یک مثقال طلا را دینار می نامیدند. دراهم نقره در عهد جاهلیت عرب بر دو قسم بود یکی
که درهم وافی عبارت بود از یک درهم و چهار دانق اما درهم طبري منسوب به طبرستان است و عتق هم جمع عَتیق می باشد. (از
النقود العربیه). درهم در اسلام، نامی است براي مسکوکی از نقره که شش دانق (دانگ) است و آن برابر نیم دینار و یک پنجم آن
است. درهم در جاهلیت به اوزان گوناگون بود برخی از آنها سبک بود که همان دراهم طبریه است و برخی سنگین به وزن هشت
دانق که آن دراهم عبدیه یا بغلیه بوده است. آنگاه سبک و سنگین آن را جمع کردند و هر درهم را شش دانق قرار دادند، و گویند
خلیفهء دوم بود که دست بچنین کاري زد بسبب آنکه او خراج را به نسبت درهم سنگین مطالبه کرد و آن بر مردم سنگین آمد لذا
از معدل وزن دو نوع درهم وزن جدید را بدست آورد. و نیز گویند درهمهاي اهل مکه شش دانق بوده و درهمهاي تعدیل شدهء
صفحه 989 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زمان اسلام هر ده عدد از آنها هفت مثقال بوده است. و اهل مدینه هنگام هجرت پیامبر (ص) بدانجا با درهم معامله می کردند و
حضرت آنان را به درهم وزن مکه راهنمایی فرمود. (از حاشیهء ص 23 النقود العربیۀ از المصباح). خلیفهء دوم درهم را عیناً به نقش
و در بعضی « محمد رسول الله » و در برخی « الحمدلله » درهمهاي کسروي (منسوب به کسري) ضرب کرد و در بعضی از آنها جملهء
را نقش بست، و در اواخر عهد خلیفهء دوم وزن هر ده درهم شش مثقال بوده است. در عهد خلیفهء سوم نقش « لااله الا الله وحده »
بوده است. معاویه درهمهایی ضرب کرد که از شش دانق کمتر بود و یک یا دو جودانه از پانزده قیراط کسر « الله اکبر » درهمها
نیز از آن دراهم ضرب کرد که وزن هر ده درهم هفت مثقال بوده است. عبدالله بن زبیر در مکه درهمهاي مدون را « زیاد » داشت، و
ضرب کرد و او نخستین کسی بود که درهم را بصورت مستدیر و مدور رواج داد چه پیش از او بصورت سطبر و کوتاه بوده است و
را نقش بست. « أمر الله بالوفاء و الصدق » و در سمت دیگر « محمد رسول الله » او آنها را گرد و مدور قرار داد و بریک طرف آنها
برادرش مصعب بن زبیر در عراق درهمهایی ضرب کرد که هر ده عدد آنها هفت مثقال بود. عبدالملک بن مروان در سال 76 ه . ق.
دراهم » وزن درهم را پانزده قیراط قرار داد. و آنکه براي عبدالملک درهم زد شخصی یهودي بود بنام سُمَیر لذا آن درهمها بنام
را که بوسیلهء آن درهم میزدند براي حجاج فرستاد و او آن را به اقطار اسلامی ارسال « سکه » شهرت یافت. عبدالملک « سمیریۀ
را نگاشت و در دو « لا اله الا الله » و در سمت دیگر « قل هو الله احد » داشت تا دراهم را بر آن زنند. و در یک سمت درهم جملهء
محمد رسول الله، أرسله بالهدي و » و در روي دیگر « ضرب هذا الدرهم بمدینۀ کذا » روي درهم دایره اي قرار داد که در یک روي
را نگاشت. در عهد خلافت بنی عباس، عبدالله بن محمد سفاح در شهر انبار « دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون
را نقش بست و از وزن آن ابتدا یک جو سپس دو جو دانه کاست و ابوجعفر منصور سه جو دانه « السکۀ العباسیۀ » درهم زد و بر آن
از آن کسر کرد و درهم به وزن سه چهارم قیراط شد چون قیراط چهار جو دانه است. هارون الرشید ضرب سکه را به جعفربن یحیی
برمکی واگذار کرد و او وزن درهم را یک جو دانه کمتر از قیراط قرار داد. هارون نخستین خلیفهء اسلامی بود که بطور مستقیم در
عیار سکه ها نظارت نکرد چه پیش از او خلفا شخصاً بر عیار دینار و درهم نظارت می کردند. در ماه رجب سال 192 از دراهم
هاشمیه (منسوب به هاشمیه، شهري از عراق که عباسیان در آنجا سکه زدند) نیم جو دانه کسر شد. امین ضرابخانه ها را به عباس بن
را منقوش ساخت. (از النقود العربیۀ). گویند « العباس بن الفضل » و در پایین آن « ربی اللله » فضل بن ربیع سپرد و او در بالاي سکه ها
نخستین کسی که درهم غش دار سکه زد عبیداللهبن زیاد بود آنگاه که به سال 46 ه . ق. از بصره گریخت، سپس در زمان
حکومت آل بویه و سلجوقیان این امر در سایر شهرها رایج گشت. (از النقود العربیۀ ص 50 ). درهم در زمان هخامنشیها معادل 93
94 گرم است معادل / 65 و 3 / سانتیم طلا بود که تقریباً چهار ریال و نیم می شود. (ایران باستان ج 2 ص 970 ). درهم ساسانی میان 3
75/0 فرانک طلا. (یادداشت مرحوم دهخدا). درهم را یونانیان درهنگام فتوحات اسکندر مقدونی در این سرزمین رواج دادند.
241 ) به تقلید از دراخمه رایج ساخت. درهم ساسانی بر یک طرف تمثال شاه داشت و نام و - درهم ساسانی را اردشیر بابکان ( 226
15 گرم بوده است. درهمهاي اولیهء / 11 و 4 / لقب شاه با خط پهلوي برآن نقش میشد. وزن غالب درهمهاي زمان خسروپرویز بین 4
مسلمانان تقلیدي از سکه هاي یزدگرد سوم و هرمز چهارم و مخصوصاً خسروپرویز بود. مسلمین نقوش سکه هاي ساسانی را
محفوظ داشتند ولی کلمات اسلامی را به خط کوفی بر حاشیهء آنها افزودند. بر بعضی از سکه ها نام خلیفه (معاویه، عبدالملک بن
مروان) و بر اغلب آنها نام حاکم و نام ضرابخانه و تاریخ (همه به خط پهلوي) حک شده است. پس از اصلاحات پولی عبدالملک
بن مروان در 79 ه . ق. نقوش و نوشته هاي درهم (مانند دینار) تغییر فاحش یافت و جز در موارد استثنائی نقوش آن منحصر به
کلمات گردید. درهمهاي بعد از این اصلاحات نخست بی نام ضرب میشد ولی در طی قرون دوم و سوم هجري نام حاکم، ولیعهد،
خلیفه و غیره به آن افزوده میشد، نام ضرابخانه و تاریخ همیشه بر درهم نقش میشد. در دورهء بنی امیه ضرابخانه هاي عمدهء ضرب
درهم در مراکز سابق دولت ساسانی بود ولی در دمشق و افریقاي شمالی و اسپانیا نیز سکهء نقره ضرب میشد. ظاهراً پرکارترین
ضرابخانه هاي امویان در واسط (بنا شده در 84 ه . ق.) بود. ظاهراً پس از قرن چهارم هجري بسبب قحطی نقره در مشرق زمین
مدتی ضرب مسکوك نقره نقصان یافت ولی با طلوع دولت مغول در اواسط قرن هفتم هجري درهم بمقادیر هنگفت ضرب شد. در
ممالک اسلامی مغرب با سقوط امویان اسپانیا درهم از لحاظ کیفیت تنزل کرد، مرابطون این وضع را تا حدي ترمیم کردند ولی
98 گرم بوده است. بعد از / موحدون شکل و وزن آن را بکلی تغییر دادند. از لحاظ وزن، درهم اسلامی بسبک ساسانی حدود 3
10 مثقال) بوده است و سپس بتدریج نامنظم شد. نرخ / 97 گرم ( 7 / اصلاحات عبدالملک تا اواسط قرن سوم هجري وزن درهم 2
مبادلهء دینار و درهم برحسب زمان و مکان نخست متغیر بود، چنانکه درزمان محمد (ص) 10 یا 12 درهم معادل یک دینار بوده
30 ، و حتی 50 درهم به دینار تنزل یافت. درهم در دولت بیزانس و در ممالک غرب اسلامی از جنبهء ،20 ، ولی بعدها به 15
اقتصادي اهمیت فراوان داشت واز لحاظ شکل و طراز نیز مورد تقلید واقع شد. تعداد عظیم درهمهاي اسلامی که در روسیه، اروپاي
شرقی، نواحی اسکاندیناوي و بالکان و غیره کشف شد (جملگی مربوط به چهار دورهء مشخص بین 780 و 1100 م.) حاکی از
اهمیت فراوان سکه هاي نقرهء اسلامی در تجارت بین قلمرو خلفاي شرقی با این ممالک میباشد. در فرانسه و انگلستان هم درهم
اسلامی به تعداد کمتر یافت شده است. از قرن پنجم میلادي سلسله هاي مختلف در ممالک اسلامی (سلاطین اخیر آل بویه،
قراخانیان، خوارزمشاهیان و غیره) شروع به ضرب درهمهائی از نقره پست (داراي مقدار فراوان بار از فلزات پست و مس) کردند.
(از دائرة المعارف فارسی ). پول نقد. سیم. فلوس. درم. فلس. پشیزه. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابوکِبر. رَقین. (منتهی الارب ). ج،
دَراهم. ودراهیم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) : رخ گروهی گردد ز هول چون دینار لب گروهی گردد ز بیم چون درهم.فرخی.
خراج پارس سی و شش هزار هزار درهم برآمد چنانک سه هزار هزار دینار باشد.( 2)(فارسنامهء ابن البلخی ص 170 ). انصاف بده
که هست ارزان یوسف صفتی به هفده درهم.خاقانی. مَکس؛ درهم که عامل صدقه بعد از فراغ از صدقه می گیرد. (منتهی الارب ).
همیان؛ کیسه اي که در آن درهم نهند. (منتهی الارب ). - درهم آتیّکی؛ یا درهم یونانی، از انواع درهم بوده است. رجوع به تاریخ
را « قل هوالله احد » ایران باستان ج 2 ص 1129 شود. - درهم ابیض، دراهم ابیض؛ درهمهایی بود که حجاج آنها را سکه زد و بر آنها
منقوش ساخت، بدین سبب مردم حجاج را لعن می کردند بسبب اینکه کلام خداوند را که بر درهم منقوش بود شخص جنب و
حائض نیز لمس می کرد. (از النقود العربیۀ ص 43 ). - درهم اسود؛ دراهم سود، درهمهایی بود که معاویه سکه زد و شش دانق وزن
نیز از این گونه دراهم سکه زد و وزن هر ده درهم را هفت مثقال قرار « زیاد » . داشت یعنی یک یا دو جو دانه کمتر از پانزده قیراط
داد. (از النقود العربیۀ ص 33 ). - درهم بَغْلی؛ درهم شرعی است و آن را بغلی گویند زیرا که رأس البغل نام ضرابی از عجم بود که
آن را سکه زد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). درهم بغلی، چهار دانق بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از مقدمهء ابن
خلدون). از انواع نیکوي درهم در عهد جاهلیت بود به وزن چهار دانق و یا هشت دانق و آن را درهم عبدي نیز می گفتند. (از
النقود العربیه ص 23 و 27 و 107 ). زري بوده منسوب به رأس یهودي که آن را رأس الفضل می گفتند و آن زر برابر یک کف
دستی بوده یعنی آن مقدار که چون دست را پهن سازد و آب بر کف دست بریزند برابر ایستد. (برهان) (آنندراج). - درهم بُندُقی؛
دراهم بندقیۀ، درهمهایی بود که در شهر بندقهء ایتالیا (ونیز) ضرب می شد و در مشرق زمین به سال 806 ه . ق. رواج یافت و در
این سال در مصر نام دینار و درهم برافتاد و بجاي آن بندقی و قندقلی (که در قسطنطنیه ضرب می شد) رایج گشت. (از النقود
العربیۀ ص 62 ). - درهم بَهرَج؛ دراهم بهرجۀ، درهمهایی است که تاجران آن را رد می کردند و نمی ستاندند. (النقود العربیۀ ص
144 ). و رجوع به درهم زیف در همین ترکیبات شود. - درهم تام؛ دراهم تامۀ، درهم کامل است که آن را میال و قفله نیز گویند.
(از النقود العربیۀ ص 144 ). و رجوع به درهم میال درهمین ترکیبات شود. - درهم جَواز یا دراهم جواز؛ دراهمی است که از ده
اخذ شده یعنی با وجود باري که در آن است آن را پذیرفت. « جاوزالدراهم » قسمت سه قسمت آن کم باشد، و آن از اصطلاح
بنابراین هر هفت درهم بغلی برابر ده درهم جواز بوده است. (از النقود العربیۀ و حاشیهء آن ص 22 ). - درهم جوراقی؛ دراهم
جوراقیۀ، درهمهایی بوده است منسوب به جورَقان که قریه اي بوده است به نواحی همدان. و آن در صدر اسلام رایج بوده است و
وزن آن چهاردانق و نیم بوده است. (از النقود العربیۀ و حاشیهء آن ص 23 و 27 و 145 ). - درهم حَمَويّ؛ دراهم حمویۀ، درهمهایی
از شهرهاي شام سکه زدند. (از النقود العربیۀ ص 61 ). - درهم خُماسی؛ دراهم خماسیۀ؛ « حماة » بوده است که ممالیک بحري در
درهمهایی بوده است به وزن پنج قیراط، و عضدالدولهء بویهی به سال 367 ه . ق. سیصدهزار از این گونه درهم براي المطیع لله
ارسال داشت. (از النقود العربیه ص 145 ). - درهم زَیْف؛ درهم ناسره و آن درم بد است. (منتهی الارب ). درهمی است که در آن
مس یا چیز دیگري مخلوط باشد و خلوص خود را از دست بدهد چنین درهمی را بیت المال قبول نداشت اما تاجران آن را می
پذیرفتند، و آن در مقابل درهم بهرج بود که تاجران نیز آن را رد می کردند. و هرگاه در درهمی غش افزون می گشت آن را
سَتّوق می نامیدند. (از حاشیهء ص 50 النقود العربیه). - درهم سَتّوق؛ درهمی که غش آن افزون باشد. و گویند آن کلمه اي است
زیرا این نوع درهم مرکب از سه جوهر بود: « داراي قواي سه گانه » به معنی قوه یعنی « تو » به معنی ثلاث و « سه » فارسی مرکب از
نقره، مس و آهن یا فلز دیگري مشابه آهن. (از النقود العربیه ص 50 و 147 ). و رجوع به درهم زیف در همین ترکیبات شود. -
درهم سُمیري؛ دراهم سمیریۀ. منسوب به سُمَیْر که شخصی بود یهودي از تیماء و درعهد عبدالملک بن مروان خلیفهء اموي ضرب
درهم را به عهده داشت. و آنها بر دو قسم بود، سنگین بوزن شش مثقال و سبک بوزن پنج مثقال، و همهء آنها ایرانی بوده است. (از
النقود العربیۀ ص 35 ) (از تمدن اسلامی ج 1 ص 90 ). - درهم طبري؛ دراهم طبریۀ، منسوب به طبرستان و آن دراهم سبک بشمار
می آید واز انواع نیکوي درهم در عهد جاهلیت بود به وزن هشت یا چهار دانق. (از النقود العربیه ص 23 و 34 و 27 و 107 ). درهم
طبري هشت دانق بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از مقدمهء ابن خلدون). و رجوع به این ترکیب ذیل درهم در معنی وزن
شود. -درهم ظاهري؛ دراهم ظاهریۀ؛ درهمهایی است که الظاهر رکن الدین بَیْبَرس بُندُقداري صالحی نجمی در مصر سکه زد که
3) و شعار خود را که تصویر شیر بود بر آن قرار داد. این درهمها در )« رنک » در صد درهم هفتاد از آنها نقرهء خالص مس بود و
- .( مصر و شام رایج بود تا اینکه به سال 781 ه . ق. با ورود درهمهاي حموي از جریان خارج گشت. (از النقود العربیه ص 61
درهم عَبدي؛ دراهم عبدیۀ، از درهمهاي عهد جاهلیت که آن را درهم بغلی نیز می گفتند و هریک از آنها هشت دانق بوده است.
(از حاشیهء ص 23 النقود العربیه از المصباح). نوعی ازدراهم جید و ارجح. (منتهی الارب ). درهم سنگین. و رجوع به درهم سنگین
ذیل درهم در معنی وزن شود. - درهم غِطریفی؛ دراهم غطریفیه، درهمهایی بود در شهر بخارا از آهن و برنج و سرب و غیره و جز
در بخارا و نواحی آن رایج نبود و بر آن تصاویري منقوش بود و آن از ضرب دورهء اسلامی بوده است. (از معجم البلدان یاقوت
ذیل بخار). غطریفی لغتی است در قِدرِفی منسوب به قدرفی که آن را قِطرِف و قطریف نیز خوانند و آن نام شهري است در نزدیکی
بخارا. (از النقود العربیه ص 150 ). - درهم قَفْلَه؛ دراهم قفلۀ، درهم کامل است که آن را درهم تام و درهم میال و درهم وازن نیز
گویند. (از النقود العربیه ص 114 و 151 ). رجوع به درهم میال در همین ترکیبات شود. - درهم کاملی؛ دراهم کاملیۀ. درهمهایی
بوده است که الکامل ناصرالدین محمد بن عادل در مصر ضرب کرد و آنها را بجاي دراهم ناصریه رواج داد. الکامل در ذیقعدهء
سال 622 درهمهاي مستدیري سکه زد که دو سوم آن از نقره و یک سوم از مس بود و این درهمهاي کاملی در طول مدت
حکومت ایوبیان در مصر و شام رایج بود. (از النقود العربیه ص 60 ). - درهم کِسرَوي؛ دراهم کسرویۀ، منسوب به کسري (= خسرو)
پادشاه ساسانی که از سال 531 تا 579 م. سلطنت کرد. این درهمها در صدراسلام رایج بود و خلیفهء دوم درهمهاي خود را از روي
نقش و شکل این درهمها سکه زد. (از النقود العربیۀ ص 31 ). - درهم محمدي؛ دراهم محمدیۀ، درهمهایی بوده است که در عهد
اسلامی در بخارا زده می شد. (از معجم البلدان یاقوت ذیل مادهء بخاري). - درهم مُدَوَّر؛ یا مُستدیر، دراهم مدورة، دراهم مستدیرة،
- .( درهمهاي گرد، و در عهد اسلامی نخستین کسی که درهمها را مدور ضرب کرد عبدالللهبن زبیر بود. (از النقود العربیۀ ص 33
درهم مستدیر؛ دراهم مستدیرة. رجوع به درهم مدور در همین ترکیبات شود. - درهم مُسَ یِّبی؛ دراهم مسیبیۀ، درهمهایی بوده است
صفحه 990 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که در عهد اسلامی در بخارا زده می شد و رایج بود. (از معجم البلدان یاقوت ذیل مادهء بخاري). - درهم مَعمَعی؛ درهم که برآن
لفظ مع مع نوشته باشند. (منتهی الارب ). - درهم مغربی؛ هشت دانق بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از مقدمهء ابن خلدون). -
نقش بسته بود و یک « بسم الله... الحجاج » دراهمی را ضرب کرد بر آن « غلیۀ » درهم مکروه؛ دراهم مکروهۀ. حجاج بن یوسف در
تبدیل کرد، و از لحاظ اینکه درهم به دست مؤمن و غیرمؤمن و طاهر و غیرطاهر می افتد « الله أحد، اللهالصمد » سال بعد آن را به
داشتند. و برخی سبب آن را این « اکراه » داشتند. و برخی گویند بواسطهء ناقص بودن آن ایرانیان از آن « مکروه » فقها استعمال آن را
می دانند که پیش از حجاج درهمها را به زبان فارسی منقوش می کردند و برخی از مردم که سواد خواندن داشتند از لمس آنها در
داشتند. و برخی آنها را همان درهمهاي سمیري می دانند. و نیز گویند نیکوترین درهمها در عهد بنی « اکراه » حال غیرطاهر بودن
امیه هبیریۀ و خالدیه و یوسفیه بود و منصور براي خراج از درهمهاي بنی امیه جز اینها را نمی پذیرفت لذا درهمهاي جز از آنها
نامیده شد. (از النقود العربیۀ ص 13 و 43 و 156 ). - درهم مؤیدي؛ دراهم مؤیدیۀ، درهمهایی است که الملک المؤید شیخ « مکروه »
عزنصره به سال 818 ه . ق. در مصر ضرب کرد و براي آنها امتیازات چندي برشمرده اند. (از النقود العربیۀ ص 63 ). - درهم مَیّال؛
دراهم میالۀ، درهمهایی است که بسمت رجحان و سنگین میل می کند و منظور این است که کامل وزن است و هیچ نقص و کاستی
در آن نیست. و آن را درهم تام یا دراهم قفلۀ نیز گویند. (از النقود العربیۀ ص 47 و 144 ). - درهم نُقرة؛ درهمهایی بوده است در
مصر، که دو سوم آن از نقره و یک سوم از مس تشکیل می شد. (از النقود العربیۀ ص 113 ). - درهم نوروزي؛ دراهم نوروزیۀ،
درهمهایی است که امیرنوروز حافظی نایب دمشق ضرب کرده بود و او به سال 817 ه . ق. بقتل رسیده است. (از النقود العربیۀ ص
62 ). - درهم وازن؛ دراهم وازنۀ، درهمی است که وزن آن کامل باشد و در آن نقصی نباشد و آن را قفلۀ نیز نامند. (از النقود
العربیۀ ص 162 ). و رجوع به درهم قفله در همین ترکبیات شود. - درهم وافی؛ یا دراهم وافیۀ، از انواع درهم در عهد جاهلیت، و
آن یک درهم و چهار دانق است. (از النقود العربیۀ و حاشیهء آن ص 24 ). - درهم هاشمی؛ دراهم هاشمیۀ، درهمهایی است که در
از شهرهاي عراق زده شد و اساس آنها بر مثقال بصره بود. (از النقود العربیۀ ص 47 ). - درهم هُبَیّري؛ « هاشمیه » زمان بنی عباس در
دراهم هبیریۀ، درهمهایی بود که عمر بن هُبَیْرة در عهد یزیدین عبدالملک ضرب کرد و عیار آنها شش دانق بود. (از النقود العربیۀ
ص 44 ). - درهم یمنی؛ شش دانق بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از مقدمهء ابن خلدون ||). مقیاسی بوده است براي وزن؛ و
آن شش دانق است و دانق شش حبه است و حبه دو جودانه یعنی دو شعیره. (از مهذب الاسماء) (از زمخشري). معرب از فارسی
است و وزن آن شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه. (از منتهی الارب ). معرب درم،
و وزن آن سه ونیم ماشه نزد اکثر، و در تحفۀ المؤمنین و کنز وزن درم شش دانگ و دو قیراط و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو
میانه است. (از غیاث) (از آنندراج). مقدار چهل و هشت حبه یعنی چهل و هشت جو میانه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). شش
مطهر حلی آمده اگر چه درهم به چند وزن مختلف بوده، در اسلام این وجه قرار « قواعد » دانگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). در
گرفته که هردرهم دانگ باشد که هر دانگی هشت جو میانه است، بعدها درهم سبک و سنگین را با هم جمع کرده وضع متوسط را
مقرر داشته اند که شش دانگ باشد. (رسالهء مقداریه فرهنگ ایران زمین ص 415 و 416 ). در جاهلیت، قریش را اوزانی بود که در
می سنجیدند. هرده واحد از « دینار » و طلا را با وزنی بنام « درهم » عهد اسلام همان اوزان برقرار ماند، قریش نقره را با وزنی که بنام
به وزن « اوقیه » و جو نیز بود که یک شصتم وزن درهم را داشت و « شعیرة » درهم با هفت واحد از دینار برابري می کرد. آنان را وزن
بوزن بیست درهم بود. (از النقود العربیه ص 11 ). در ممالک اسلامی اطلاعاتی که در باب درهم وزن و بستگی « نَشّ» چهل درهم و
آن با سایر مقیاسهاي وزن در قسمتهاي مختلف ممالک اسلامی و در زمانهاي مختلف به ما رسیده متعدد و باهم ناسازگار است و
نتایج حاصل از تحقیقاتی که در تعیین وزن درهم بر حسب گرم بعمل آمده است متفاوت می باشد. درهم کیل یا درهم شرعی به
وزن 50 تا 60 دانه جو متوسط پوست ناکنده و ظاهراً کمی سنگینتر از 3 گرم بود ولی درهم طبی 48 جو بوده است. هر چند امروز
در بیشتر ممالک اسلامی مقیاسهاي رسمی مقیاسهاي متري است اما در داد و ستد بعضی از کالاها مقیاسهاي قدیمی از جمله درهم
هنوز رایج است. (از دائرة المعارف فارسی ). -درهم بَغْلی.؛ رجوع به این ترکیب ذیل درهم در معنی سکه شود. - درهم سنگین؛ یا
درهم بغلی، یا درهم عبدي واحد وزن معادل هشت دانگ. (رسالهء مقداریه فرهنگ ایران زمین ص 415 ). - درهم شرعی؛ ده درم
شرعی دو مثقال باشد و درم شرعی را درهم بغلی هم گویند. (از منتهی الارب ). درهم شرعی پهنائی آن به آن قدر باشد که در
کف دست متوسط الحال آب قرار گیرد. (از غیاث) (از آنندراج). درهم شرعی شش دانق بوده است و هر ده درهم شرعی هفت
مثقال زر به وزن می آمده است و هر مثقال زر هفتاد و دو جو سنگ بوده، پس درهم شرعی که هفت عشر مثقال است مساوي بوده
است با پنجاه و پنج جو سنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا از مقدمهء ابن خلدون). دکري در ترجمهء شرایع می نویسد وزنی است
معادل 252 سانتی گرم. (دکري ج 1 ص 31 حاشیه 2). چون در عهد جاهلیت مهمترین دراهم نیکو دو نوع بود یکی طبري به وزن
هشت دانق و دیگر بغلی به وزن چهار دانق لذا درهم شرعی را بین آن دو یعنی شش دانق قرار دادند. و بر این امر اتفاق نظر است
که از صدر اسلام و عهد صحابه و تابعین، درهم شرعی آن بود که هرده عدد آن هفت مثقال طلا وزن داشت و اوقیه چهل عدد از
این درهمها وزن داشت، بنابراین هفت دهم دینار می شد و وزن یک مثقال طلاي خالص هفتاد و دو جو دانهء متوسط بود، و درهم
پنجاه جو دانه و دو پنجم جودانه می بود. (از النقود العربیۀ ص 107 ). درهم شرعی که قدر آن در پهنا بقدر میان کف دست می
باشد و آن را درهم بغلی نیز گویند، و در شرع اطلاق می شود بر وزن سکهء درهم در زکات و بر وزن یا سطح در باب نجاست بر
قیاس دینار، چه دینار در لغت اطلاق می شود بر سکه اي و شرعاً بر وزن این سکه. و در جامع الرموز در مبحث طهارت در فصل
تطهیر انجاس گوید: درهم تطهیر نجاسات غیر از درهم مستعمل در زکات باشد، زیرا مقصود از درهم دراین مورد مثقال است در
نجس کثیف یعنی چیزي که داراي جرم باشد و به میزان عرض مقعر کف باشد. و در نجس رقیق گفته اند بقدر کف باشد و از
نجس رقیق چیزي که داراي جرم نیست خواسته اند. محمد در نوادر قدر درهم را به قدر عرض کف تفسیر کرده و در کتاب صلاة
به مثقال توزین نموده. فقیه ابوجعفر با محمد موافقت کرده و گفته است مقصود از عرض کف درمورد چیزهایی که داراي جرم
نیست باشد و از مثقال هم در مورد چیزهایی که داراي جرم باشد خواسته. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - درهم طبري؛ منسوب
به طبریهء شام، درهم سبک است و واحد وزنی است معادل چهار دانگ مساوي سی و دوجو. (از رسالهء مقداریه فرهنگ ایران
زمین ص 415 ). و رجوع به این ترکیب ذیل درهم در معنی سکه شود. - درهم طبی؛ اطبا درهم را در وزن استعمال کنند چنانکه در
بحر الجواهر گفته از اینکه نیم مثقال و خمس مثقال است و شش دانگ نیز گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). درهم طبی 48
شعیره است از دانه هاي شعیرهء متوسط، واز کیل دو شعر و پنج شعیره کمتر است. (از طب المنصوري رازي). درهمی 78 شعیره
پس دینار دوازده برابر درهم بوده است. (یادداشت لغتنامه). - (draxme. (2 - ( است. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). . (یونانی) ( 1
3) - رنک معرب رنگ فارسی است به معنی لون، و آن نشانی بود که اشراف براي خود برمیگزیدند. (از حاشیهء ص 61 النقود )
العربیه).
درهم.
[دِ هِ]( 1) (ع اِ) مرغزار با درخت و بوستان با دیوار. (منتهی الارب ). حدیقه. (اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب به فتح هاء نیز
ضبط شده است.
درهم.
[دِ هَ] (اِخ) خلیفهء صالح مطوعی، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702 ). از سرداران سیستان است. رجوع به درهم بن
نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود.
درهم.
[دِ هَ] (اِخ) نام قبیله اي از اعراب. (از الانساب سمعانی).
درهم.
[دِ هَ] (اِخ) ابن زید اوسی، و نام او را درهم بن یزیدبن ضبیعه نیز نوشته اند از شعراي جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص
70 شود.
درهم.
[دِ هَ] (اِخ) ابن نصربن رافع بن لیث بن نصر سیار. از مطوعهء سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را
یافت و یعقوب لیث را سپهسالاري خویش داد اما بعد از شجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او
آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود و خود حکومت سیستان را به دست گرفت. (در محرم 247 ه . ق.). (از دائرة المعارف
فارسی از تاریخ ایران عباس اقبال). و رجوع به تاریخ سیستان ص 199 و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 320 و تارخ گزیده ص 373
و 286 شود.
درهم آمیختن.
[دَ هَ تَ] (مص مرکب)مخلوط کردن. ممزوج کردن ||. مخلوط شدن. ممزوج شدن. املاس؛ درهم آمیختن تاریکی. ملابسۀ؛ درهم
آمیختن کار. (از منتهی الارب ). اعتکار؛ درهم آمیخته شدن تاریکی.
درهم آمیخته.
[دَ هَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) مخلوط. ممزوج. لَجلَج: غاغۀ، غوغاء؛ مردم بسیار درهم آمیخته. (منتهی الارب ).
دره مارو.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 17 هزارگزي خاور فهلیان و شمال
.( خاوري کوه قلعه سفید، با 102 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء شور و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
درهمانه.
[دَرْ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 50 هزارگزي شمال اردکان و 240 هزارگزي
.( راه شوسهء اردکان به تل خسروي. آب آن از چشمه. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دره ماهی بالا.
صفحه 991 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 48 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز و کنار
.( قلعه پاچه به دره ماهی پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ماهی پائین.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 48 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز و کنار راه
مالرو کله دین به دره ماهی بالا، با 110 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه ها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
درهم افتادن.
[دَ هَ اُ دَ] (مص مرکب) در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء ||). با هم درگیر شدن. در نبرد شدن : طوسیان را از
پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436 ). از یمن تا
عدن ز روي شمار درهم افتاد صدهزار سوار.نظامی. هریکی را تیغ و طوماري بدست درهم افتادند چون پیلان مست.مولوي ||. با
هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن : نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد.نظامی||.
پریشان و نابسامان شدن : برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موي زنگی.( 1) سعدي. و رجوع به درهم
فتادن شود. ( 1) - به معنی مردم نیز ایهام دارد.
درهم افکندن.
[دَ هَ اَ كَ دَ] (مص مرکب) آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن : صد هزار سلسلهء لطف درهم افکند تا نظاره را به
منظر انیق در لجهء عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330 ): سلق، قطب؛ درهم افکندن گوشهء جوال را. (منتهی الارب ).
نزع؛ درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی).
درهم برهم.
[دَ هَ بَ هَ] (ص مرکب)درهم و برهم. پریشان و بی نظام. (آنندراج). در هرج و مرج افتاده و پریشان شده. (ناظم الاطباء). آشفته.
مشوش. شلوغ پلوغ. ریخته پاشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). ویران و خراب. (ناظم الاطباء).
درهم بستن.
[دَ هَ بَ تَ] (مص مرکب)گرد هم آوردن : خزائن و دفائن خویش درهم بست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 262 ). رخت و بند که
.( داشت درهم بست و راه بخارا پیش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 289
درهم پیچیدن.
[دَ هَ دَ] (مص مرکب)درنوردیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکویر. (ترجمان القرآن جرجانی ||). درهم پیچیدن شاخه هاي
درختان، التفاف آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التخاخ. التفاف. امتطلال. اجثئلال؛ دراز شدن و درهم پیچیدن گیاه. اشباه؛ درهم
پیچیدن درخت از نازکی. (از منتهی الارب ). الفاف؛ درهم پیچیدن درختان. (ترجمان القرآن جرجانی). اَلفاف؛ درهم پیچیده ها.
دَرّ؛ پیشتاز شدن بنات و درهم پیچیدن. دَرّ بسیار شدن نبات و درهم پیچیدن. (از منتهی الارب ).
درهم پیچیده.
[دَ هَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)به هم پیچیده و متلف: اضمئلال؛ درهم پیچیدن درختان. (ترجمان القرآن جرجانی). دغل؛ درخت انبوه
درهم پیچیده. شعار؛ درخت درهم پیچیده. هالط؛ کشت درهم پیچیده. (منتهی الارب ).
درهم پیوستگی.
[دَ هَ پَ / پِ وَ تَ / تِ](حامص مرکب) اختلاط و آمیختگی و اتصال مانند حصیر بهم بافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به درهم
پیوستن شود.
درهم پیوستن.
[دَ هَ پَ / پِ وَ تَ] (مص مرکب) آمیخته شدن و متصل گردیدن. (ناظم الاطباء). التکاك. (از منتهی الارب || ). به هم متصل
صلحی درهم پیوست. (تاریخ « وهدنه علی دخن » ساختن. ترتیب دادن :مجدالدین محمود کفایت خویش درآن مبذول داشت
سلاجقهء کرمان محمد بن ابراهیم).
درهم پیوسته.
[دَ هَ پَ / پِ وَ تَ / تِ](ن مف مرکب) آمیخته وسرشته و ممزوج شده. (ناظم الاطباء). مُلَساس. مُلَملَم. مَلموم. (منتهی الارب|| ).
حصیربافی شده. (ناظم الاطباء).
درهم جوش.
[دَ هَ] (ص مرکب، اِ مرکب)(آش...) آشی مرکب از بسیاري چیزها و بیشتر نامتناسب و نامتلائم. آشی که حبوب و بقول گوناگون
در وي کرده باشند ||. مخلوطی از چیزهاي نامتناسب با یکدیگر. مخلوطی از بسیار چیز نامتناسب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و
رجوع به این ترکیب ذیل آش شود.
دره محک.
[دَرْ رَ مَ حَ] (اِخ) دهی است از دهستان نفت سفید بخش هفتگل شهرستان اهواز. واقع در 25 هزارگزي شال باختري هفتگل و
یکهزارگزي باختر راه شوسهء هفتگل به نفت سفید، با 250 تن سکنه. آب آن از لولهء شرکت نفت و راه آن شوسه است. چاه نفت
.( دارد و ساکنین آن از طایفهء بختیاري هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره مراد.
[دَرْ رَ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 38 هزارگزي جنوب شهر ملایر و 27 هزارگزي جنوب راه
.( شوسهء ملایر به اراك، با 431 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره مرادبیگ.
[دَرْ رَ مُ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوك بخش سیمینه رود شهرستان همدان. واقع در 4 هزارگزي جنوب همدان، با 2261
تن سکنه. (طبق سرشماري سال 1335 ه . ش.). آب آن از چشمه و رودخانهء دره مراد بیگ است. تا نزدیکی آبادي اتومبیل میتوان
.( برد. تابستان مردم از شهر همدان براي هواخوري به باغات این ده میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره مران.
[دَرْ رَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوران شهرستان شاه آباد. واقع در 38 هزارگزي شمال باختري گهواره و 6 هزارگزي دوشمیان،
کنار رودخانهء زمکان، با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زمکان و شراب هلول و راه آن مالرو است. اهالی آن از تیرهء تفنگچی
هستند و زمستان براي تعلیف احشام خود به گرمسیر جگیران میروند. این ده در دو محل واقع به علیا و سفلی مشهور است و سکنهء
.( علیا 200 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره مرجان.
[دَرْ رَ مَ] (اِخ) نام محلی است نزدیک سنندج. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درهم رفتن.
[دَ هَ رَ تَ] (مص مرکب)داخل هم شدن ||. متفکر شدن ||. بخشم رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دره مرید.
[دَرْ رَ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان گیسکان بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 12 هزارگزي شمال بافت و سر راه فرعی بافت
- قلعه عسکر، با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه است. مزارع ابهري، ده میرزا، ده نو، ده قاضی، دورودي جزء این ده است. و
.( ساکنین آن از طایفهء لک هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درهم زدن.
[دَ هَ زَ دَ] (مص مرکب) به هم پیوستن. - دست درهم زدن؛ دست به دست هم دادن. دست خود را به دست دیگري اتصال دادن :
دست درهم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران.منوچهري
درهم زده.
[دَ هَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) به هم پیوسته. - دستها درهم زده؛ دستها روي هم قرار داده و به هم پیوسته : پایچه هاي ازار ببست و
.( جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت. با دستار و برهنه به ازار به ایستاد و دستها درهم زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183
دره مسجد.
صفحه 992 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَرْ رَ مَ جِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان شیراز. واقع در 27 هزارگزي جنوب خاوري شیراز و
.( کنار راه فرعی شیراز به گشنکان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
درهم سرشتن.
[دَ هَ سِ رِ تَ] (مص مرکب) آغشته کردن. مخلوط کردن. ممزوج ساختن.
درهم شدگی.
[دَ هَ شُ دَ / دِ] (حامص مرکب) مخلوط بودن. درهم بودن. غیطلۀ. (از منتهی الارب ). و رجوع به درهم شدن شود.
درهم شدن.
[دَ هَ شُ دَ] (مص مرکب)مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگري جاي
گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباك. قرصعۀ. التجاج؛ درهم شدن امواج. التخاخ؛ درهم و آمیخته شدن
کار. تکنیش؛ درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور؛ درهم شدن تاریکی. قَفّ؛ درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد.
هزلجۀ؛ درهم شدن آواز. اشباك؛ درهم شدن امور. تشبک؛ درهم شدن کارها. (از منتهی الارب ). - درهم شدن رشته و کار و
جزآن؛ مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درهم شده ست کارم و در گیتی کار که دیده اي که فراهم
شد.خاقانی ||. پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن :درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
457 ). زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران بر عارضش بازي کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. نخلستانیست خوب و
خوشرنگ درهم شده همچو بیشهء تنگ.نظامی. ملک چو مویت همه در هم شود گرسرموئی ز سرت کم شود.نظامی. شبی درهم
شده چون حلقهء زر بنقره نقره زد بر حلقهء در.نظامی. تشبص؛ درهم شدن درختان. (از منتهی الارب || ). ترنجیدن. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : گاه درهم شود چو تافته خام گاه گیرد گره چو بافته دام.عنصري ||. آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناك
شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گر خردمندي از اوباش جفائی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود.سعدي ||. متفکر شدن.
مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درهم شکستن.
[دَ هَ شِ كَ تَ] (مص مرکب) شکستن. منکسر کردن. خرد کردن : ور دست من به چرخ رسیدي چنانکه آه بند و طلسم او همه
درهم شکستمی. خاقانی. حصار پیروزجی و سقف بنفسجی آسمان را چون صور نخستین درهم خواهی شکستن. (منشآت خاقانی چ
دانشگاه ص 7). همه زرادخانهء بشریت درهم شکست. (منشآت خاقانی ص 208 ). ز ناله بر هوا چون کله بستی فلکها را طبق درهم
شکستی.نظامی. بفرمود درهم شکستند خرد مبدل شد آن عیش صافی به درد.سعدي. نزد تارك جنگجو را بدست که خود و سرش
را نه درهم شکست. سعدي. - دل کسی درهم شکستن؛ وي را آزرده خاطر کردن : درهم شکسته اي دل خاقانی از جفا تاوان بده ز
در ردیف خود شود ||. مغلوب کردن. منکوب کردن : تیمور لشکر « بهم درشکستن » لعل دوگوهر شکسته اي.خاقانی. و رجوع به
بزرگ امیر حسین را درهم شکست. (یادداشت مرحوم دهخدا). لشکر آز و نیاز و حرص را خوار دار و لشکرش درهم شکن.
ناصرخسرو.
درهم فتادن.
[دَ هَ فِ دَ] (مص مرکب)درهم افتادن. در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء ||). بهم برآمدن. درهم آویختن.
جنگ کردن به ریشاریش. بهم تاختن : خواست تا دیگر بار زخمی زند لشکر درهم فتادند و غلبه و ازدحام فریقین مانع شد.
(ترجمهء تاریخ یمینی). تو گفتی خروسان شاطر به جنگ فتادند درهم به منقار و چنگ.سعدي. و رجوع به درهم افتادن شود.
درهم فشردن.
.( [دَ هَ فِ شُ دَ] (مص مرکب) فشردن : بنازم دستی که انگور چید مریزاد پائی که درهم فشرد. حافظ (دیوان چ انجوي ص 273
درهم فکندن.
[دَ هَ فِ كَ دَ] (مص مرکب) به هم پیوستن : ببین تا یک انگشت از چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند.سعدي.
درهم کردن.
[دَ هَ كَ دَ] (مص مرکب)مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. (ناظم الاطباء). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج
کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن : از من دستوري بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه
بیامدي که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525 ||). فروگذاشتن. بستن و کنار
گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن : دهد نغمه اي نالهء زار را که ناهید درهم کند تار را. ظهوري (از آنندراج). گاه گاهی
کز هجوم عیش یاد غم کنم گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم. طالب آملی (از آنندراج). تلحیج، لَحْوَجَ ۀ؛ درهم کردن و
آمیختن خبري را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. (از منتهی الارب ).
درهم کشیدگی.
[دَ هَ كَ / كِ دَ / دِ](حامص مرکب) تقلص و کوتاه شدگی و پرچینی. (ناظم الاطباء). جعن، درهم کشیدگی و فروهشتگی در
پوست و جسم. (منتهی الارب ).
درهم کشیدن.
[دَ هَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) جمع کردن. ترنجیدن و متقلص کردن. (ناظم الاطباء). چنانچه عفصی دهان را، یا خشمگینی ابروان
را. (یادداشت مرحوم دهخدا). تشنیج. تقبیض. - روي درهم کشیدن؛ روي ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روي.
(ناظم الاطباء). با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روي پدید آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درهم کشیده.
[دَ هَ كَ / كِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) متقلص و کوتاه شده و چین دار. (ناظم الاطباء). مقمئن. (منتهی الارب ): اقفعلال، تجعثم،
تجعثن، تقلص، تکردس، تکنع؛ درهم کشیده شدن. (از منتهی الارب ): اقرنباغ؛ درهم کشیده شدن در سرما. اقورار؛ درهم کشیده
شدن پوست. تأبض؛ درهم کشیده شدن رگی که آن را نسا گویند. تخدد، تخدید؛ درهم کشیده شدن گوشت و پوست. تکنع؛
درهم کشیده شدن بندي به دوال. قلوص؛ درهم کشیده شدن لب. (از منتهی الارب ). و رجوع به درهم کشیدن شود.
درهم گردیدن.
[دَ هَ گَ دي دَ] (مص مرکب) درهم شدن. شوریده و مختلط گشتن: الیهجاج؛ درهم گردیدن کار. (از منتهی الارب ).
درهم نشستن.
[دَ هَ نِ شَ تَ] (مص مرکب) کثیف و غلیظ و هنگفت شدن مانند تاریکی. (ناظم الاطباء). ترکب. (از تاج المصادر بیهقی).
درهم و برهم.
[دَ هَ مُ بَ هَ] (ص مرکب، از اتباع) درهم برهم. شوریده. آشفته. قاطی پاطی. شلوغ پلوغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خوابهاي
درهم و برهم؛ اضغاث احلام. خوابهاي پریشان. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). پیچیده. بغرنج.
دره مورد.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقع در 12 هزارگزي شمال باختري باغ ملک و
.( 6هزارگزي باختر راه اتومبیل رو هفتگل به ایذه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره موردي.
.( [دَرْ رَ] (اِخ) نام تیره اي از نوئی، قسمت چهاربینچه جاکی از ایلات کوه کیلویهء فارس است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 89
درهمۀ.
مانند « خبازي » [دَ هَ مَ] (ع مص) داراي درهم بسیار شدن شخص، و فعل آن مجهول بکار رود. (از اقرب الموارد ||). گردیدن برگ
درهم. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دره مهدي قلی.
[دَ رِ مِ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان چنارود بخش آخوره، شهرستان فریدن. واقع در 34 هزارگزي جنوب آخوره، با 150 تن سکنه.
.( آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
درهمی.
[دَ هَ] (حامص مرکب) درهم بودن. اختلال. پریشانی. بی ترتیبی. (ناظم الاطباء). اختلاط. بوح. دوکه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
امتزاج. اشکال.
درهمی.
صفحه 993 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ هَ می ي] (ص نسبی) منسوب است به درهم که نام جدي است. (از الانساب سمعانی).
درهمی.
[دِ هَ ] (اِخ) علی بن حسن (یا حسین) درهمی. برادر محمد بن حسن از سپهسالاران عمروبن لیث بود که از جانب عمرو به یاري
نصربن احمد رفت تا با احمدبن عبدالعزیز بجنگد. وي در سال 297 ه . ق. به سیستان بازآمد. رجوع به تاریخ سیستان ص 284 و
287 شود.
درهمی.
.( [دِ هَ ] (اِخ) علی بن حسین. از محدثان بود. (از المصاحف ص 5 و 174
درهمی.
[دِ هَ ] (اِخ) محمد بن حسن (یا حسین) درهمی. او برادر علی بن حسن و داماد عمرولیث بود، و چون یعقوب لیث درگذشت، عمرو
او را بر سیستان خلیفت کرد. (درسال 267 ه . ق). رجوع به تاریخ سیستان ص 236 و 237 شود.
دره میانه.
[دَ رِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 28 هزارگزي جنوب شهر ملایر و 21 هزارگزي راهء شوسهء
ملایر به اراك، با 850 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. این ده در دو محل بفاصلهء یک هزارگز واقع و به دره میانه
.( بالا و پائین مشهور است و سکنهء بالا 62 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره میرزا.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند. واقع در 40 هزارگزي شمال باختري شهر نهاوند و کنار راه مالرو قره لباس
به فیروزآباد پائین. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ایل ترکاشوند براي تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
دره میرك.
[دَرْ رِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند. واقع در 9هزارگزي جنوب خاوري بیرجند. آب آن از
.( قنات و راه آن مالرو است. مزرعهء باغ تنگل جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دره نا.
[دَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 11 هزارگزي جنوب باختري قلعهء
.( اعلا مرکز دهستان و 36 هزارگزي خاور راه شوسهء رامهرمز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ناخی.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در 27 هزارگزي شمال باختري زراب و 2هزارگزي
.( خاور راه اتومبیل رو مریوان به زراب، با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره نارنجی.
[دَ رِ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 32 هزارگزي جنوب خاوري
.( قلعهء اعلا مرکز. دهستان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
در هندوان.
[دَ هِ دُ] (اِخ) محله اي است به بلخ از آن محله است فقیه ابوجعفر هندوانی. (از منتهی الارب ). نام محلی از بلخ است و نسبت بدو
هندوانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دره نصب.
[دَ رِ نَ صَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. واقع در 27 هزارگزي جنوب خاوري ماسور و
27 هزارگزي جنوب خاوري راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک، با 500 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنین
.( آن از طایفهء بهاروند و بابائی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره نقدي.
[دَ رِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. واقع در 17 هزارگزي خاور بروجرد و 14 هزارگزي خاور راه
.( شوسهء بروجرد به دورود، با 276 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره نک.
[دَ رِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقع در 18 هزارگزي جنوب خاوري باغ
ملک و 18 هزارگزي جنوب خاوري راه اتومبیل رو باغ ملک به ایذه، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. این
.( ده معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره نی.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان دشمن زیاري بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 7هزارگزي شمال خاوري قلعهء کلات
مرکز دهستان و 48 هزارگزي شمال راه شوسهء بهبهان به آرو. با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن
.( از طایفهء دشمن زیاري هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره نیجه.
[دَرِ جِ] (اِخ) دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. واقع در 21 هزارگزي شمال باختري گهواره و 3 هزارگزي گورگاورز،
.( با 150 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. اهالی آن از تیرهء بهرامی قلخانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره نیک.
[دَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 38 هزارگزي شمال باختري لک
.( لک مرکز دهستان و 48 هزارگزي خاور راه شوسهء سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
درهو.
[دَ] (اِ) یک قسم دریچه و یا پنجره اي که از میان وي گلوله را بغلطانند. (ناظم الاطباء).
درهوا.
[دَ هَ] (ص مرکب) آویخته و معلق. (ناظم الاطباء). اندروا. - در هوا شدن؛ معلق شدن. آویخته شدن. (ناظم الاطباء). - پادرهوا؛ بدون
استواري و استحکام ||. - بدون تعقل و تفکر. (ناظم الاطباء). و رجوع به این ترکیبات ذیل هوا شود.
دره و تپه.
[دَرْ رَ وُ تَپْ پَ / پِ] (اِ مرکب) دره تپه. تپه و ماهور. - از دره و تپه گفتن؛ از همه جا گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دره وزان.
[دَ رِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش مرکزي شهرستان سقز. واقع در 20 هزارگزي جنوب خاور سقز و 6هزارگزي
جنوب ده اسماعیلیه، 380 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. این ده در دو محل بفاصله 10 هزارگز واقع است بالا و
پائین نامیده میشوند و سکنهء پائین 240 تن است. دره وزان پائین 5هزارگزي خاور ده اسماعیلیه و دره وزان بالا 5هزارگزي جنوب
.( آن ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره وزان.
[دَ رِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 52 هزارگزي شمال خاوري دژ شاهپور و
.( 12 هزارگزي شمال شیخ عطار. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره وزم.
[دَ رِ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان فعله کري بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 3هزارگزي شمال سنقر و
.( 6هزارگزي شمال میخواران بالا. آب آن از رودخانهء ورمقان و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
درهوس.
صفحه 994 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ هَ] (ع ص) سخت و درشت. (منتهی الارب ). شدید. (اقرب الموارد). دَراهس. و رجوع به دراهس شود.
دره ول.
[دَ رِ وِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ایوه بخش ایذهء شهرستان اهواز. واقع در 58 هزارگزي باختر ایذه. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 6
دره ونی.
[دَ رِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. واقع در 42 هزارگزي شمال باختري کوهدشت و
42 هزارگزي شمال باختري راه فرعی خرم آباد به کوهدشت، با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن اتومبیل رو است.
.( ساکنین آن از طایفهء کاکاوند و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ویان.
[دَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 20 هزارگزي جنوب باختري دیواندره. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره ویان.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج. واقع در 16 هزارگزي باختر کامیاران و 4هزارگزي جنوب
خاور پشته، با 315 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. این ده دردو محل بفاصلهء یک هزارگز واقع است و به بالا و
.( پائین معروف است و سکنهء پائین 150 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره ویان خشکه.
[دَ رِ خُ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 52 هزارگزي دیواندره و 6هزارگزي
.( خاور هولدن آباد، با 228 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره ویان شیخ احمد.
[دَ رِ شَ اَ مَ](اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 64 هزارگزي باختر دیواندره و
.( 6هزارگزي باختر مولدن آباد، با 118 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره ویره.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدي بخش اشترینان شهرستان بروجرد. واقع در 18 هزارگزي شمال خاوري اشترینان و کنار
.( راه مالرو دره میانه به دره گرگ، با 106 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره ویس بریموند.
[دَ رِ بِ مِ وَ] (اِخ)دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در 37 هزارگزي شمال باختري کرمانشاه
و کنارراه شوسهء روانسر و رودخانهء قره سو، با 188 تن سکنه آب آن از رودخانهء قره سو است. این ده به شاهرضا نیز مشهور
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره ویله.
[دَ رِ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد واقع در 9هزارگزي جنوب بروجرد و 3 هزارگزي باختر راه شوسهء
.( بروجرد به دورود. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره هداوند.
[دَ رِ هَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 26 هزارگزي شمال خاوري دورود و کنار
راه مالرو خانوردي به شرشر. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. چندین مزرعهء بزرگ و کوچک جزء این آبادي می باشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره هرد.
[دَ رِ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 72 هزارگزي خاور دژ شاهپور و 15 هزارگزي
.( شمال خاوري پاسگاه قطونه آب آن از چشمه ها. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره هنگ.
[دَ رِ هَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان. واقع در 45 هزارگزي شمال باختري رفسنجان به بافق. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 8
دره هنی.
[دَ رِ هَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار. واقع در 27 هزارگزي باختر نیکشهر و کنار راه مالرو نیکشهر به
.( بنت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دره هوان.
[دَ رِ هُ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج. واقع در 52 هزارگزي باختر دیواندره و 10 هزارگزي
.( شمال باختري بست، با 110 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره یاب.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوه شهرستان سنندج. واقع در 53 هزارگزي جنوب باختر پاوه و کنار رودخانهء لیله.
.( آب آن از رودخانهء لیله و راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دره یادگار.
[دَ رِ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري نورآباد و
9هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنین آن از
.( طایفهء اولادقبادند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دره یاس.
[دَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري اردل و
.( 16 هزارگزي راه دوپلان. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دري.
به حذف یاء براي تخفیف بجاي « لاأدرِ » [دَرْيْ / دِرْيْ / دُ ري ي] (ع مص)دانستن چیزي را یا دانستن به نوعی از حیله. و از آن است
به معنی نمیدانم. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دَریۀ. درَیان. دِرَیان. دِرایَۀ. دَرایَۀ. و رجوع به درایۀ شود ||. فریب « لاأدري »
و شانه. (از « مدري » دادن صید را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار ||). خاریدن سر را با
1) - به دو معنی اخیر در اقرب الموارد فقط بصورت دري [ دَ رْ ] ضبط شده است. ) .( منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)( 1
دري.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به در به معنی باب ||. منسوب به در پادشاه یعنی دربار. درباري. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دري.
[دَ] (اِخ) (زبان...) زبان فارسی رسمی معمول امروزه. (یادداشت مرحوم دهخدا). زبان فارسی که نوشتن و سرودن بدان پس از
اسلام در ایران رواج و رسمیت یافت. در مورد وجه تسمیهء آن اقوال مختلفی نقل شده است که به اهم آنها اشاره می شود،
خوارزمی در مفاتیح العلوم آن را زبان مردم شهرهاي مدائن داند و می نویسد اهل درخانهء شاه بدان تکلم می کرده اند. ابن الندیم
در الفهرست بنقل از ابن المقفع نیز قول بالا را تکرار کرده است. مؤلف برهان می نویسد: بعضی آن را به فصیح تعبیر کرده اند و هر
لغتی که در آن نقصانی نباشد دري میگویند همچو اشکم و شکم و بگوي و گوي و بشنود و شنود و امثال آنها، پس اشکم و بگوي
و بشنو دري باشد. و جمعی گویند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است. و بعضی گویند
دري زبان اهل بهشت است که رسول (ص) فرموده اند که لسان أهل الجنۀ عربی و فارسی دري، و ملائکهء آسمان چهارم به لغت
دري تکلم می کنند. و طایفه اي برآنند که مردمان درگاه کیان بدان متکلم می شده اند و گروهی گویند که در زمان بهمن
اسفندیار چون مردم از اطراف عالم به درگاه او می آمدند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدند بهمن فرمود تا دانشمندان پارسی زبان
فارسی را وضع کردند و آن را دري نام نهادند یعنی زبانی که به درگاه پادشاهان بدان تکلم کنند و حکم کرد تا در تمام ممالک به
این زبان سخن گویند. و جماعتی برآنند که وضع این زبان در زمان جمشید شد، و بعضی گویند در زمان بهرام گور. و دري بدان
سبب خوانند که هرکس از خانهء خود بیرون آید به این زبان متکلم شود و این وجه خوبی نیست چه برهر تقدیر که فرض کنند آن
صفحه 995 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
را واضعی می باید و وضع آن را سببی در کار است، در منسوب به درهء کوه را نیز گویند همچو کبک دري، و این به اعتبار خوش
خوانی هم می توان بود که باشد زیرا که بهترین لغات فارسی زبان دري است. صاحبان انجمن آرا و آنندراج و غیاث در این مورد
می نویسند: زبان پارسی را از آن دري گویند که در روستا و کوهستان و دره بدان تکلم می کرده اند و آنچه به شهرستان می گفته
اند پهلوي نام دارد زیرا که پهلوشهر را می گفته اند. و حق آن است که دري منسوب به کوه و دره است چنانچه کبک دري
کبکهایی را گویند که در میان درهء کوه پرورش یابند و زبان دري زبان اهل کوهستان است مانند تبرستان که به معنی کوهستان
است و پادشاهان آنجا را عربان و خلفا ملوك الجبال می خوانند و اهل ري و همدان و هر ولایت مانند فارس و کوهستان آنجا به
پارسی دري سخن می گویند و زبانی که اهل شهرها بدان متکلم بودند براي اینکه زبان شهري است پهلوي گویند. اسدي در لغت
ارثنگ مانی گوید: ارثنگ، کتاب اشکال مانی بود و اندر لغت دري همین یک ثاء دیده ام که آمده است. و در نسخهء دیگر لغت
اسدي باز در همین کلمه گوید: ارتنگ، کتاب اشکال مانی است و اندرلغت دري بجاي تاء ثاء دیدم یعنی ارثنگ. از این عبارت
معلوم می شود که دري خط دیگر هم داشته که در آن ثاء و تاء ممتاز بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). این اظهارنظرها
است، یعنی زبانی که در دربار و « دربار » مخفف « در » براساس علمی نیست، و آنچه بهتر بنظر میرسد این است که دري منسوب به
درگاه شاهان بدان سخن میگفتند. اما اینکه مهد اصلی این زبان ناحیهء شرق ایران است و یا از مدائن بدانجا رفته است دو نظر اظهار
شده است: یکی اینکه این زبان مخصوص پایتخت و مخصوص کسانی بود که پیرامون شاهنشاه می زیستند و با کارهاي دولتی
مربوط بودند و نوشتهء خود را براي مقامات رسمی دولتی یا براي عموم ایرانیان می نوشتند؛ مأمورین و خدمتگزاران دولتی هم که
در ولایات کار میکردند، و طبقهء تحصیل کرده و تربیت شده و فرهنگ دیدهء تمام مملکت هم طبعاً در آن زبان استاد بودند، بعد
از آنکه یزدگرد شهریار، آخرین پادشاه ساسانی، ناچار شد در قبال حملهء عرب، تیسفون (یا مدائن) پایتخت مملکت ایران را ترك
کند و به داخلهء مملکت و روبه شرق و شمال شرقی سفر کند، تمامی درباریان که به چندین هزار نفر بالغ می شدند همراه او سفر
کردند. بطوري که مورخین می گویند هزار نفر عملهء طرب و هزار نفر از کارگران آشپزخانه و هزار نفر بازداران و عملهء شکار
همراه او بودند( 1) پس می توان سنجید و حدس زد که سایر درباریان و همراهان شاهنشاه چقدر بوده اند. یزدگرد شهریار با چنین
دستگاهی به مرو رسید و این مردم در آنجا سکونت کردند و مدتی به این زبان سخن گفتند و اندك اندك مرو مرکز زبان دري
شد. پیش از آنکه فارسی دري این مزیت را حاصل کند که زبان رسمی خراسان شود البته امکان این نیز بود که در همان خراسان و
نواحی مجاور آن یکی دیگر از زبانهاي عمده و یا لهجه هاي فرعی - مثلًا خوارزمی، سغدي، بلخی، هروي رواج پیدا کند و کم کم
وسیعتر و کاملتر شود و زبان رسمی عمومی شود. تصادفاً یا بواسطهء بعضی اسباب و علل فارسی دري این سمت را حاصل کرد.
شاید علت عمده این بود که این فارسی دري در مرو رایج شده بود و مرو مرکز عمدهء مسلمانان در آن دو قرن اول هجري بود،
بطوري که فرمانده هان بزرگ و سرکردگان لشکر و سپهسالاران در مرو اقامت میکردند واز آنجا به دفاع و لشکرکشی می
پرداختند. بهرحال این زبان لسان دوم مردمانی از عرب و عجم شد که با کارهاي عمومی ارتباط داشتند به اعتبار اینکه عربی لسان
اول ایشان باشد. این بود سبب اینکه زبان فرس جدید یا فارسی دري در خراسان نشو و نما یافت. طبق این نظر مهد زبان دري مدائن
بوده است و سپس بوسیلهء اطرافیان یزدگرد که پس از جنگ با اعراب به مرو رفتند در آنجا نشأت یافت و از مشرق ایران به نقاط
دیگر نفوذ کرد.( 2) در مقابل این نظر، نظر دیگري ا ست که این زبان در شرق ایران بصورت لهجه اي وجود داشته و سپس
گسترش یافته است، بدین شرح: پارسی نو زبان شهرهاي شرقی و تاجیکان ناحیهء ایران خاوري، افغانستان، پامیر و ترکستان است.
این زبان با زبان پارسی باستان که در کتیبه هاي هخامنشی بکار رفته و همچنین با لهجهء جنوبی کتیبه هاي ساسانی و متون مانوي
قرابت دارد. پس از اسلام، پارسی نو با لهجه هاي دیگر اختلاط یافت، این اختلاط قبلًا هم در عهد ساسانی صورت گرفته بود. چون
ساسانیان جانشین پارتیان - که لهجهء آنان از بخش لهجه هاي شمالی بود - گردیدند، قسمتی از لغات رسمی را از زبان آن را
بعاریت گرفتند. معمولاً عقیده بر این است که پس از حملهء عرب به ایران، زبان پهلوي تغییراتی یافت و بتدریج به زبان فارسی
کنونی تبدیل شد. اما در این اواخر عقیده اي دیگر میان دانشمندان ظهور کرده و آن مبتنی بر این است که زبان پارسی در دوره
هاي پیش از اسلام نیز، در عرض زبان پهلوي، وجود داشته. از جمله دلایلی که بر این امر میتوان اقامه کرد تدوین و تألیف کتبی
است به نثر چون شاهنامهء ابومنصوري و مقدمهء آن، ترجمهء تفسیر طبري، ترجمهء تاریخ طبري، تألیف حدودالعالم، تألیف عجائب
البلدان، تألیف الابنیۀ عن حقائق الادویۀ، و همچنین اشعار شاعرانی چون ابوشکور بلخی، شهید بلخی، رودکی، کسائی، دقیقی، که با
در نظر گرفتن آنها بعید می نماید در ظرف دو سه قرن زبانی به این مرحله از استحکام و انسجام برسد. از طرف دیگر زبان پارسی
نو نخستین بار در مشرق ایران اسلامی انتشار یافته، چه زبان عامهء مردم مغرب و شمال ایران در سده هاي اول اسلامی پهلوي و
لهجه هاي محلی (نزدیک به پهلوي) بوده، و اشعاري هم که در آذربایجان و طبرستان و جبال و مغرب ایران سروده شده تا مدتی به
زبان پهلوي یا طبري یا لهجه هاي محلی بود، اما قدیمترین اشعار پارسی که در خراسان و سیستان توسط حنظلهء بادغیسی، محمد بن
عبدالله بن المقفع گفته است: » : وصیف سگزي، بسام کرد خارجی و دیگران گفته شده به زبان فصیح پارسی بود. ابن الندیم گوید
لغات فارسی عبارتند از پهلوي، دري، فارسی، خوزي و سریانی (بدیهی است که سریانی از زبانهاي ایرانی نیست). پهلوي منسوب
است به پهله (فهله) - و آن اسمی است که بر پنج شهر اطلاق شود از این قرار: اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان - اما
دري لغت شهرهاي مداین است و کسانی که در دربار شاه مقیم اند بدان تکلم کنند و آن منسوب به پایتخت است و از لغت اهل
خراسان و مشرق لغت اهل بلخ در آن غلبه دارد، و اما فارسی مورد تکلم موبدان وعلما و مانند ایشان است، و آن لغت مردم فارس
از این عبارت صراحۀً بر می آید که دري و فارسی در ردیف پهلوي قرار داشته است. خوارزمی در مفاتیح العلوم نویسد: «... است
دري، لغت مردم شهرهاي مدائن است و کسانی که در دربار شاه بودند بدان سخن می گفتند، پس این کلمه منسوب به دربار »
همین گفتار را بتفصیل « فهلو » یاقوت در معجم البلدان در کلمهء «. است، و از بین لغات اهل مشرق لغت مردم بلخ برآن غالب است
شرح داده است. مطالعات صرفی و نحوي و در دو زبان پهلوي و فارسی، اختلافات آنها را آشکار میسازد، از قبیل آوردن فعل مفرد
براي فاعل جمع و حذف ضمیر متکلم و تقدیم ضمایر متصل بر فعل در پهلوي که برخلاف فارسی است. شک نیست که کلمهء
در دورهء اسلامی بهمین زبان معمول فارسی پس از اسلام اطلاق شده است( 3). لهجهء ادبی ایران اسلامی که از اواسط قرن « دري »
سوم هجري به بعد در ایران رواج یافته و به دري یا فارسی دري یا فارسی مشهور است نمیتوان فقط از اصل فارسی میانه (پهلوي
ساسانی) دانست بلکه در اساس یک لهجهء عمومی ادبی است که در اواخر عهد ساسانی و قرنهاي اولیهء اسلامی در ایران شیوع
داشت و تحت تأثیر و تأثر متقابل لهجه هاي رسمی دورهء اشکانی (پارتی) و ساسانی (پارسی) در یکدیگر و در لهجه هاي محلی
بتدریج متداول شده و تقریباً وضع ثابتی گرفته و هیئت زبان کتابت حاصل کرده بود. همین زبان کتابت است که در قرن سوم و
چهارم پیاپی در مراکز مختلفی مانند سیستان و شهرهاي خراسان و ماوراءالنهر و گرگان و ري گویندگانی پیدا کرد. این زبان بنحو
خالص نزدیک با پهلوي جنوبی (پارسی میانه) نبود زیرا نفوذ فراوانی از لهجه هاي خراسان قدیم و بعضی از لهجات مشرق درآن
مشهود است، و نیز لهجهء شرقی محض شمرده نمیشد زیرا تأثیر و نفوذ پهلوي جنوبی (پارسی میانه) و لهجه هاي غربی هم در آن
ملاحظه می شود. این زبان عمومی و مختلط که در اواخر دورهء ساسانی و قرنهاي نخستین هجري بتدریج شایع شده بود، در عهد
اسلامی نخستین بار در دربارها و شهرهاي نواحی شرقی ایران براي شعر و نثر بکار رفت، و بعبارت دیگر نخستین ظهور ادبی آن در
مشرق ایران انجام گرفت و بهمین سبب تحت تأثیر لغوي و صرفی و نحوي لهجه هاي متداول در این نواحی درآمد، و بنظر
335 ). و ابن حوقل (صورة الارض چ لیدن ص 490 ) و - قدیمترین مؤلفان از قبیل المقدسی. (أحسن التقاسیم چ لیدن ص 334
الاصطخري (که اقوال آنان را تکرار کرده) که دربارهء محل تداول و رواج زبان فارسی دري سخن گفته اند، زبان قسمتی از نواحی
شرقی از حدود نیشابور و نواحی قریب به ولایت سغد در ماوراءالنهر دانسته شده. این مؤلفان که زبان مردم نیشابور و سرخس و
خوانده اند، بصراحت زبان خوارزمی و طخاري و سغدي و « دري » ابیورد و هرات و جوزجان و بخارا را مشابه هم دانسته و آن را
شمرده اند و از اینجا معلوم می شود که لهجه هایی از قبیل سغدي و خوارزمی و طخاري که « لسان علی حدة » رستاقهاي بخارا را
جزو دسته لهجه هاي شرقی است تأثیر در لهجهء فارسی جدید نداشت و با آن متفاوت بود. نخستین گویندگانی که بدین زبان
نامیده و دري یا پارسی نیز گفته و در برابر پهلوي (پهلوانی) و تازي (عربی) قرار « فارسی دري » شاعري و نویسندگی کردند آن را
لانها اللسان الذي تکتب به رسائل السلطان و ترفع بهاالیه القصص، و » داده اند. این زبان عمومی را از آن جهت دري میگفتند که
أحسن التقاسیم ص 335 ). ابن الندیم نیز از قول ابن المقفع ) .« اشتقاقه من الدر و هو الباب، یعنی انه الکلام الذي یتکلم به علی الباب
سابقهء تاریخی قدیمتري از « دري » تعریف کرده است. (الفهرست چ مصر ص 19 ). کلمهء « منسوبۀ الی حاضرة الباب » زبان دري را
قرن سوم و چهارم هجري داشته است زیرا ابن مقفع و بعد از او حمزة بن الحسن اصفهانی در شمار زبانهایی که میان ایرانیان پیش از
اشاره کرده و آن را زبان شهرهاي مداین شمرده و از میان لهجه هاي مشرق ایران لغت « لغت دري » اسلام رواج داشته به زبانی به نام
و أما الدریۀ لغۀ مدن المدائن و بها کان یتکلم من بباب » : اهل بلخ را در آن غالب دانسته اند. قول عبدالله بن المقفع چنین است
الفهرست چ مصر ص 19 ). و ) .« الملک و هی منسوبۀ الی حاضرة الباب و الغالب علیها من لغۀ اهل خراسان و المشرق لغۀ اهل بلخ
سخن حمزه نیز این قول را تأیید می کند و دال است بر اینکه از لغات اهل مشرق زبان بلخیان بیشتر در زبان مردم مدائن غلبه داشت.
(معجم البلدان یاقوت حموي ذیل کلمهء فهلو). سبب نفوذ لهجه هاي شرقی ایران در لهجهء دري مدائن (که زبان درباري ساسانیان
و همچنین زبان پایتخت ایران شده بود) حکومت ممتد اشکانیان و استقرار شاهنشاهی آنان در تیسفون بود، و سّر اینکه نخستین
کتبیه هاي شاهنشاهان ساسانی مانند کتیبهء اردشیر بابکان و کتیبهء شاپور اول در نقش رستم و کتبیهء دیگر شاپور در حاجی آباد و
کتیبهء نرسی در پایکولی همه به زبان پهلوي شمالی نوشته شده همین است، و آن زبان عمومی مختلط منشأ آثار ادبی پارسی یا
فارسی دري بوده از چنین اصلی نشأت کرده و سپس بر اثر آمیزش با لهجهء پهلوي جنوبی (پارسی میانه) شکل تازه اي یافته و در
اواخر عهد ساسانی به عنوان زبان پایتخت شاهنشاهی ایران وسیلهء ارتباط ایرانیان شده و بعد از ظهور ادبیات فارسی اسلامی اساس
و مبناي سخن در نزد گویندگان شرقی قرار گرفته بود، لیکن چون محیط جدید تداول آن در مدتی متمادي دربارهاي مشرق ایران
مانند دربارهاي طاهري، صفاري، سامانی، فریغونی، زیاري، چغانی، غزنوي و دستگاههاي سپهسالاران خراسان بوده، طبعاً اثرهاي
لغوي و صرفی و نحوي بسیار از لهجه هاي متداول خراسان و مشرق پذیرفت و از این روي در هیئت ابتدائی و قدیم خود به لهجه
هاي خراسانی و تاجیکی ناحیهء شرقی فلات ایران و افغانستان و پامیر و ترکستان، و متون مانوي ارتباط و شباهت نزدیکتري یافت. و
چون از قرن پنجم هجري به بعد به قسمتهاي مرکزي و غربی و جنوبی ایران رفت بسرعت بسیار تحت تاثیر لهجات مرکزي و جنوبی
ایران قرار گرفت و از اصل خود دور افتاد. و قابل توجه اینکه هنگام شیوع لهجهء فارسی دري در عراق و آذربایجان بسیاري از
لغات و مفردات اختصاصی ماوراءالنهر براي گویندگان نواحی جدید مهجور و محتاج به توضیح بود. لغت فرس اسدي به سبب
و مشکلات « زبان فارسی نمی دانست » همین ناآشنائی بوجود آمد( 4) و قطران تبریزي با آنکه زبان او لهجهء آذري بود بهمین سبب
خود را در دیوانهاي منجیک و دقیقی از ناصرخسرو قبادیانی بلخی می پرسید.( 5) (از مقدمهء کتاب گنج سخن تألیف دکتر صفا).
براي مزید اطلاع می افزائیم که ناصرخسرو قبادیانی بلخی در سفرنامه چهار بار اشاره به زبان متداول در نواحی مختلف ایران کرده
به سمنان آمدم و آنجا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم مردي نشان دادند که او را استاد علی نسائی می » : است بدین شرح
در تبریز قطران نام شاعري را دیدم، »(6)« گفتند نزدیک وي شدم مردي جوان بود سخن به زبان فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم
در شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازي و پارسی و ارمنی و ظن » (7)« شعري نیک می گفت اما زبان فارسی نیکو نمی دانست
من در همهء زمین پارسی گویان شهري نیکوتر و جامِعتر و آبادان تر » .(8)« من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهاده اند
است و در دو مورد اخیر « قیمتی دُرّ لفظ دري » 9) ظاهر این است که در دو مورد اول مرادش از فارسی زبان )« از اصفهان ندیدم
صفحه 996 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شاید بتوان گفت که هم زبان رسمی یعنی دري و هم زبان و لهجه هاي متداول ایران را مراد داشته است. (یادداشت لغت نامه). و
نیز رجوع به مقالهء دکتر لسان در مجلهء دانشکدهء ادبیات طهران شماره 4 و دورهء 21 سال 1353 شود. اما در مورد خصوصیات
زبان دري و سیر تحول و تکامل آن( 10 ) قدیمترین آثاري که از فارسی دري مانده است، گذشته از کلمات و عبارتهاي کوتاه و
بعضی مصراعها و بیتها که در تواریخ عربی و آثار فارسی ادوار بعد ثبت شده از میانهء قرن چهارم هجري است. نهضتی که در زمان
فرمانروایی شاهان سامانی براي ترویج و بکار بردن زبان فارسی بجاي تازي آغاز شد با سرعت تمام وسعت یافت تا آنجا که اندکی
بعد، در روزگار غزنویان، فارسی دري زبان ادبی کشور شد و صدها شاعر و نویسندهء ایرانی به زبان ملی خود شعر سرودند و کتابها
در رشته هاي گوناگون علمی و ادبی و تاریخی تألیف کردند و سپس در زمان شاهان سلجوقی این زبان در امور اداري و مکاتبات
دیوانی هم جاي زبان عربی را گرفت. منطقهء رواج و رونق فارسی دري ابتدا در مشرق و شمال شرقی ایران بود و بیشتر سخنوران و
نویسندگان ایرانی که نام و آثارشان باقی است تا حملهء مغول از مردم این قسمت کشور بودند که در دستگاه ایران و بزرگان
صفاري و سامانی و غزنوي و سلجوقی بسر می بردند. شاعرانی که اشعارشان به شاهد لغات مهجور در لغت فرس اسدي (نیمهء قرن
پنجم ه . ق.) آمده است غالباً به یکی از شهرهاي بخارا، سرخس، قاین، سیستان یا شهرهاي دورتر شمال شرقی فلات ایران و
آبادیهاي دیگر خراسان منسوب هستند.. فارسی دري که طی سه قرن از اوایل قرن چهارم تا اوایل قرن هفتم بتدریج مقام زبان
رسمی و ادبی ایران را کسب کرده بود در این مدت از گویشهاي ایران شرقی که در قلمرو آن رایج بود و نیز زبانهاي غیر ایرانی
تأثیر پذیرفت. تأثیر زبان عربی که در این زمان همچنان زبان فرهنگی کشورهاي اسلامی شمرده میشد البته در درجهء اول قراردارد
اما لغات متعددي نیز از زبانهاي ترکی و مختصري از چینی و سغدي و غیره در آن راه یافت. گذشته از آنچه مربوط به مفردات
لغات است بسیاري از خصوصیات تلفظی و صرفی و نحوي گویشهاي محلی خراسان و ماوراءالنهر نیز در این دوران در آثار شاعران
و نویسندگان هریک از نواحی تأثیر گذاشت، و از مجموع این تأثیرات و رواج و دوام بعضی و متروك شدن بعضی دیگر زبان
رسمی فارسی بوجود آمد که مردم نواحی مختلف ایران اگر چه گویش مادري ایشان با آن متفاوت بود در مکتب و نزد معلم آن را
بصورت ثابت و واحدي آموختند و در آثار خود بکار بردند. فارسی دري را از جهت تطور و تکاملی که در طی هزار سال پذیرفته
است میتوان به سه دورهء مهم تقسیم کرد: دورهء رشد و تکوین - دورهء فارسی درسی - دورهء تحول و تجدد. الف - دورهء رشد
و تکوین، شامل قدیم ترین آثار بجا ماندهء فارسی دري بعد از اسلام است تا اوایل قرن هفتم هجري. زبان دري این دوره داراي
خصوصیاتی از نظر شیوهء کتابت و تلفظ برخی کلمات و مصوتها، و صامتها و وجوه فعل و پیشوندها و حروف و ترتیب اجزاء جمله
می باشد. ب- دورهء فارسی درسی، تاخت و تاز مغول در ربع اول قرن هفتم هجري خراسان را که بیش از سه قرن محل رشد و نشو
و نماي زبان و ادبیات فارسی بود یکسره ویران و با خاك یکسان کرد و تا پایان دورهء ایلخانان آن خطه دیگر آن مرکزیت و
اهمیت را از حیث ایجاد آثار ادبی بازنیافت، و بیشتر کسانی که از نیمهء قرن هفتم به بعد در ادبیات فارسی نام و آوازه اي دارند از
مردم مرکز و جنوب و مغرب ایرانند. در مدتی بیش از یک قرن که ایلخانان مغول با قدرت در ایران فرمان میراندند مرکز سلطنت
در مغرب ایران (مراغه و سلطانیه و تبریز) بود و پس از ضعف آن دولت و ظهور حکومت هاي خودمختار در نواحی مختلف، شیراز
و کرمان و اصفهان و بغداد مرکزیت یافت. در دوران پیش این نواحی از مرکز ادبی ایران یعنی خراسان دور بودند و به این سبب
فارسی دري هنوز میان عموم طبقات رواج و انتشار نیافته بود و فقط کسانی که اهل علم و ادب بودند فارسی دري را می آموختند و
در آثار دیوانی و اداري و علمی و ادبی بکار میبردند اما همین کسان در خانه و بازار به گویش محلی خود متکلم بودند. بنابراین
فارسی دري زبان مادري و طبیعی ایشان نبود و تنها از راه درس خواندن این زبان را می آموختند. حاصل این وضع تحولی در زبان
ادبی و رسمی بود که در اصوات ملفوظ و وجوه و صیغه هاي صرف فعل و ترکیب کلمات و عبارات مشهود است. این دوره تا
اواخر قرن سیزدهم هجري دوام یافت. ج- دورهء تحول اخیر، پس از پراکندگیها و آشفتگیهایی که از انقراض خاندان صفوي تا
استقرار آغامحمدخان قاجار در کشور حکم فرما بود بار دیگر یک دولت مرکزي و حکومت واحد در ایران تأسیس شد و این
مرکزیت دوام یافت و بتدریج عوامل و علل دیگر که از آن جمله ارتباط و آشنایی با تمدن و فرهنگ مغرب زمین بود تحول عظیمی
در اوضاع سیاسی و اجتماعی و اقتصادي کشور پدید آورد که در زبان اداري و ادبی تأثیر کرد. زبان دري در آموزش سنتی
ایران( 11 ) - در آموزش عالی سنتی ایران همواره زبان دري مورد استفادهء طالبان علم و پژوهندگان بوده مخصوصاً در قرن چهارم
هجري که می توان آن را طلایی ترین قرن تمدن ایران نامید. مهمترین خدمتی که در این قرن به حفظ استقلال و بقاي جامعهء
ایرانی شد ایجاد و تقویت زبان فارسی دري و سپس بکار گرفتن آن در خدمت علم بود. شکوفائی زبان فارسی دري و بخصوص
کاربرد علمی آن یکی از شگفت انگیزترین حوادث این قرن است. توسعه و پیشرفت سریع تمدن اسلامی در طول سه قرن همهء
زبانهاي منطقه را جز زبان عربی از بیان مفاهیم عالی این تمدن عاجز ساخته بود و تنها زبانی می توانست در حوزهء این تمدن در
مقابل زبان غنی شدهء عربی مقاومت نماید که به آسانی و بدون هیچگونه مانعی مفردات زبان عربی را براي بیان مفاهیم تمدن
اسلامی بخدمت گیرد و زبان فارسی دري بحق از عهدهء چنین مهمی برآمد و این تنها راز بقاي فارسی دري در حوزهء تمدن
اسلامی تا به امروز بوده است و خواهد بود. بدین ترتیب یکی از نکات بسیار جالب توجه روش آموزش عالی سنتی ایران، زبان
آموزش آن بوده است و میدانیم که زبان فارسی دري از قرن سوم هجري در خدمت علم درآمد و با آنکه از آن زمان تا به امروز
بسیاري از نویسندگان و محققین ایرانی آثار زیادي به زبان عربی نوشته اند ولی در هیچ زمان زبان فارسی دري عاجز از بیان مفاهیم
هیچیک از رشته هاي معارف و علوم در آموزش سنتی ایران نبوده است و تقریباً در تمام رشته هاي علوم و معارف آثار زیادي به
زبان فارسی دري نیز نگاشته شده است و این زبان دوشادوش زبان عربی به اغناي خود پرداخته است و این بدان جهت بوده است
که نویسندگان و دانشمندان ایرانی براي اغناي زبان فارسی دري هیچگونه تعصبی در استفاده از واژه هاي عربی نداشته اند و در
حقیقت زبان عربی را به خدمت زبان فارسی دري گرفته اند. این نکته جالب توجه است که تقریباً در تمام حوزه هاي درسی در
آموزش سنتی ایران گرچه متون درس به زبان عربی بوده است ولی زبان آموزش و زبان بحث فارسی بوده است و هست و
اصطلاحات عربی با استفاده از انعطاف پذیري زبان فارسی براحتی در قالب جمله هاي فارسی قرار میگیرد. اینک شواهد کلمه :
بفرمود تا پارسی و دري بگفتند و کوتاه شد داوري. فردوسی [ دربارهء کلیله و دمنهء رودکی ]. کجا بیور از پهلوانی شمار بود در
زبان دري ده هزار.فردوسی. فرمود تا کتابی تصنیف کنم به پارسی دري که اندر وي اصلها و نکته هاي پنج علم از پیشینگان گرد
آورم بغایت مختصر. (دانشنامهء علائی). دل بدان یافتی از من که نکودانی خواند مدحت خواجهء آزاده به الفاظ دري.فرخی. خاصه
آن بنده که مانندهء من بنده بود مدح گوینده و دانندهء الفاظ دري.فرخی. اندر عرب در عربی گویی او گشاد و او باز کرد پارسیان
را در دري.فرخی. ایا به فعل تو نیکو شده معانی خیر و یا به لفظ تو شیرین شده زبان دري. عنصري در مدح سلطان محمود (از
آنندراج). به فرخنده فالی و نیک اختري گشادم در گنج درّ دري. اسدي (از لغت نامه). من آنم که در پاي خوکان نریزم مر این
قیمتی درّ لفظ دري را.ناصرخسرو. صفات روي تو آسان بود مرا گفتن. گهی به لفظ دري و گهی به شعر دري. سوزنی. سمع
بگشاید ز شرح و لفظ او جذر اصم چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دري. انوري. از دو دیوانم به تازي و دري یک هجا و فحش
هرگز کس ندید.خاقانی. بر رقعهء نظم دري قائم منم در شاعري با من به قایم عنصري نرد مجارا ریخته. خاقانی. درّ دري که خاطر
خاقانی آورد قیمت به بزم خسرو والا برافکند.خاقانی. درّ دري ابر خاطر من پیش قزل ارسلان فروریخت.خاقانی. چون به تازي و
دري یاد افاضل گذرد نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم. خاقانی. دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان
برده به نکتهء دري. خاقانی. دیوان من به سمع تو در دري دهد جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند.خاقانی. راوي ز درهاي دري
دلال و دلها مشتري خاقانی اینک جوهري درهاي بیضا ریخته. خاقانی. خزاین معانی را بر خرز خران خزران عرض خواهد کرد،
بدره ها از گنج درّ دري بدرآورده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 113 ). خرد نامه ها را ز لفظ دري به یونان زبان کرد
کسوتگري.نظامی. زان سخنها که تازیست و دري در سواد بخاري و طبري.نظامی. نظامی که نظم دري کار اوست دري نظم کردن
سزاوار اوست.نظامی. به دو رهبان فرهنگی چنین گفت بوقت آنکه درهاي دري سفت.نظامی. مغنی در خروش آورده پرده غزلهاي
دري آغاز کرده.نظامی. قلم است این بدست سعدي در یا هزار آستین در دري.سعدي. چون در دو رسته دهانت نظم سخن دري
ندیدم.سعدي. چو عندلیب فصاحت فروشد اي حافظ تو قدر او به سخن گفتن دري بشکن.حافظ. ز من به حضرت آصف که می
برد پیغام که یادگیر دو مصرع ز من به نظم دري. حافظ. ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دري
داند.حافظ ||. در بیت ذیل کلمهء دري شاید مخفف دُرّي باشد منسوب به در (کوکب دري) به معنی خوبی و نیکویی و یا منسوب
به در به معنی دربار و به هرحال جاي تأمل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در دري فلک که مهر است اخکوژنهء کلاه او
باد.فرید احول. ( 1) - به این مسأله در تاریخ یعقوبی و اخبار الطوال دینوري و تاریخ سنی ملوك حمزهء اصفهانی و غیره هم تصریح
شده است. ( 2) - از مقالهء آقاي مینوي تحت عنوان برزویهء طبیب در مجلهء دانشکدهء ادبیات مشهد شمارهء چهارم سال هفتم
. 1350 ه . ش. ( 3) - از مقالهء مرحوم دکتر محمد معین در مجلهء ایران آباد شماره 7 - مهرماه 1339 ه . ش. ( 4) - لغت فرس ص 1
6) - سفرنامه ص 3 (از زبان اهل دیلم ظاهراً مراد لهجهء مردم دیلم است). ( 7) - سفرنامه ) . 5) - سفرنامه چ دکتر دبیرسیاقی ص 6 )
10 ) - از تاریخ زبان ) . 9) - سفرنامه ص 124 ) . ص 6 (زیرا زبان رایج مردم آذربایجان آذري بوده است). ( 8) - سفرنامه ص 7
11 ) - ارزیابی گسترش آموزش عالی ایران، بررسی شمارهء 45 سازمان ) .130 - فارسی تألیف دکتر پرویز خانلري ج 2 صص 105
.( شاهنشاهی بازرسی آموزش عالی پژوهش علمی (ص 6 و 19 و 25 و 26
دري.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به درهء کوه چون کبک دري. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کبک. کبک دري : پري دیدار حوري نارون
قد دري رفتار حوري یاسمن خد. سوزنی (از جهانگیري). - کبک دري؛ نام نوعی از کبک باشد. و در وجه آن بعضی گفته اند که
منسوب به درهء کوه باشد و گروهی مرقوم کرده اند که بسبب خوشخوانی دري گویند. (از جهانگیري). نوعی علی حده است از
کبک که به جثه از دیگر کبکان کلان تر و به رنگ بهتر باشد و چون این نوع کبک در درهء کوه بسیار یافته می شود آن را دري
می خوانند. (از غیاث). کبکهائی که در میان درهء کوه پرورش می یابند و بسیار بزرگ، به قدر خروسی می شوند. (از آنندراج) (از
انجمن آرا). مرحوم دهخدا در یادداشتی باعلامت شک و تردید نوشته است: کبک دري آیا منسوب به دربار شاهان است چنانکه
فرانسویها نیز آن را کبک شاهانه( 1)گویند : تذروان و طاوس و کبک دري بیابی چو بر کوهها بگذري.فردوسی. از لاله همی لعل
کند کبک دري پر وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال.فرخی. مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پر تذروان خرامنده و کبکان
دري.فرخی. تازان چون کبک دري در کمر یازان چون سرو سهی در چمن.فرخی. از قهقههء قنینه که می زو فروکنی کبک دري
بخندد شبگیر تا ضحی. منوچهري. همی رفت جم پیش آن سعتري چمان بر چمن همچو کبک دري.اسدي. چو کبک دري باز مرغ
است لیکن خطر نیست با باز کبک دري را. ناصرخسرو. شد کبک دري ز قهقهه سست کاین پیشهء من نه پیشهء تست.نظامی.
چندانکه چو باز می پریدم از کبک دري نشان ندیدم.نظامی. روان گشته به نقلان کبابی گهی کبک دري گه مرغ آبی.نظامی.
منزل تو دستگه سنجري طعمهء تو سینهء کبک دري.نظامی. ناي قمري به نالهء سحري خنده برده ز کام کبک دري.نظامی. خجل
روئی ز رویش مشتري را چنان کز رفتنش کبک دري را.نظامی. دیگر نظر نکنم بالاي سرو چمن دیگر صفت نکنم رفتار کبک
دري.سعدي ||. - نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج) : ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دري ساعتی سرو ستاه و ساعتی با
ن ل: پاروزنه. - (perdrix royall. (2 - ( روزنه( 2). منوچهري. و رجوع به کبک دري در ردیف خود شود. ( 1
صفحه 997 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دري.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 18 هزارگزي جنوب خاوري دژ شاهپور و 14 هزارگزي
جنوب راه اتومبیل رو سنندج به مریوان، با 350 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
دري.
[دُرْ ري ي] (ع ص نسبی) منسوب به دُرّ. رجوع به در شود ||. درخشان چون در : کنم گنجی از سفتهء طبع پر چو پیروزه پیروز و
دري چو در.نظامی (||. اِ) درخشندگی و روشنی و تلالؤ و تابندگی، گویند: دري السیف؛ یعنی درخشندگی شمشیر و روشنی آن.
(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). - کوکب دري( 1)؛ ستارهء روشن و درخشان. (منتهی الارب ). ستارهء ثاقب و درخشان، و آن
تشبیه به دُرّ است در صفات و حسن و سفیدي. (از اقرب الموارد). ستارهء بزرگ و روشن. (مهذب الاسماء). دوره کنندهء تاریکی و
روشن مانند در و مروارید و ستارهء رخشان بزرگ، منسوب به در بجهت روشنی و تلالؤ آن. (از دهار). ناگاه برآینده و سخت تابان
و روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). منسوب به دُرّ و به قولی کوکب دري همین منسوب در باشد. واحد دراري و آن کواکب
سخت روشن باشند از متحیره و ثوابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دَراري. (منتهی الارب ) (دهار) :المصباح فی زجاجۀ،
24 )؛ چراغ در آبگینه اي است و آن آبگینه گویی ستاره اي / الزجاجۀ کأنها کوکب دري یوقد من شجرة مبارکۀ زیتونۀ. (قرآن 35
است درخشان که از درخت زیتون مبارکی برافروخته می شود. گر سنگ ده آسیا فروافتد در پیش رخش ز کوکب دري.منوچهري.
از آسمان خاطر و بحر ضمیر من در دري و کوکب دري نثار تست.خاقانی. این ستارهء دري و در دري بر همام بحرسان خواهم
فشاند.خاقانی. کوکب دري است یا در دري کز هر دري دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده اند. خاقانی. این در دري بالله از
کوکب دري به کز دست عطارد زه گفتار چنین خوشتر. خاقانی. ( 1) - به کسر اول فقط در منتهی الارب ضبط شده است.
دري.
[دُرْ ري] (اِخ) (ضیاءالدین...) دانشمند و حکیم ایرانی (متوفی به سال 1334 ه . ش. در تهران). او در آراء و عقاید ارسطو، افلاطون،
ابن سینا و صدرالدین شیرازي مطالعات بسیار داشت و از آثار او کنزالحکمۀ است که ترجمه و شرح نزهۀ الارواح شهرزوري است،
و کنزالمسائل فی اربع رسائل، و فلسفۀ الاعتماد، و ترجمه و شرح پنج رساله از ابن سینا نیز از آثار اوست.
دریا.
[دَرْ] (اِ)( 1) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان) (از آنندراج). آب بسیار که محوطهء وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه
دارد مجموع آبهاي نمکی که جزء اعظم کرهء زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهاي نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا
تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند و در نیمکرهء جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا در نیمکرهء شمالی، و ادله اي در
باب نمکی بودن آبهاي دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهاي ملحی که در قعر
اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها
استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند( 2) و تک دریاها نوعاً
مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههاي بسیار مرتفع
مشاهده می کنیم و جزیره هاي کوچک و کم وسعت نیز قله هاي کوههاي مرتفع تحت بحري هستند. (از ناظم الاطباء). صاحب
آنندراج گوید: قدما از شعراي استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوي قافیه آرند. و ژرف، بی پایاب، بی پایان، بی کران، بی ساحل،
لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام، پرشور، پرآشوب، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست. آب شور. مقابل
خشکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب. دریه. (آنندراج). زَراه. زَو. اُستُمّ. اُسطُمّ. اُسطَمَۀ. اُطمُسَه. بحر. بَضیع. حجر. حداد.
(دهار). خُصارة. خضم. (منتهی الارب ). داماء. (دهار). راموز. رَجّاس. رَجّاف. زُفَر. ساجی. سُجُوّ. سَ دِر. طَغَم. (منتهی الارب ). طِمّ.
(دهار). عَجوز. عَیلام. عَیْلَم. قَمقام. قِمّیس. (منتهی الارب ). کافِر (دهار). لافظۀ. (منتهی الارب ). لُجَّۀ. (نصاب). لجی. مَنقَع. مَنقَعَۀ.
نُطفۀ. (منتهی الارب ). نَوفل. (دهار). هقم. (منتهی الارب ). یَمّ. (دهار)( 3) : پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه و بچه بدان طیطو
سپرد.رودکی. دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.رودکی. موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.دقیقی. صورت خشمت ار ز هیبت خویش ذره اي را به خاك بنماید خاك دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید( 4). دقیقی (دیوان ص 99 ). ز دریا به مردي به یکسو کشید برآمد به خشکی و هامون بدید.فردوسی. چنین
گوي پاسخ به کاوس کی که کی آب دریا بود همچو می.فردوسی. چو این کرده شد چارهء آب ساخت ز دریا برآورد و هامون
نواخت.فردوسی. چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد به کردار روشن چراغ.فردوسی. خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.فردوسی. حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد.فردوسی. یکی با درنگ و یکی با
شتاب زمین شد به کردار دریاي آب.فردوسی. که شیران ایران به دریاي آب نشستی تن از بیم افراسیاب.فردوسی. چو شمشیر گیرد
به رزم اندرون بیابان شود همچو دریاي خون.فردوسی. زمین شد به کردار دریاي خون سر و دست بد زیر سنگ اندرون.فردوسی.
یکی را همی تاج شاهی دهد یکی را به دریا به ماهی دهد.فردوسی. یکی اژدها پیشت آید دژم که ماهی برآرد ز دریا به
دم.فردوسی. خجسته درگه محمود زابلی دریاست کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر گناه بخت
من است این گناه دریا نیست. فردوسی (از آنندراج). ازین در سخن چند رانم همی چو دریا کرانه ندانم همی. فردوسی [ در هجو
سلطان محمود از چهار مقاله ]. من شست به دریا فروفکندم ماهی برمید و ببرد شستم.معروفی. ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.فرخی. پنداشت مگر کاب نماند فردا نتوان کردن تهی به ساغر دریا.فرخی. ز دریا به خشکی برون
آمدند ز بر بر سر زیغنون( 5) آمدند.عنصري. سخاوت تو ندارد در این جهان دریا سیاست تو ندارد برآسمان بهرام.عنصري. ز دشمن
کی حذر جوید هنرجوي ز دریا کی بپرهیزد گهرجوي. (ویس و رامین). نشاید باد را در برگرفتن نه دریا را به مشتی برگرفتن.
(ویس و رامین). هند چون دریاي خون شد چین چو دریا بار او زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ. ؟ (لغت فرس اسدي).
کان نیاورد درّ و دریا سیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388 ). گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و
عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی). دریا بشنیدي که برون آید از آتش روبه بشنیدي که شود همچو غضنفر. ناصرخسرو. بی پاي
مشو برون ازین دریا اینک به سخنت دادم آگاهی.ناصرخسرو. دل از علم او شد چو دریا مرا چو خوردم ز دریاي او یک فخم.
ناصرخسرو. اندك اندك علم یابد نفس چون عالی شود قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. ناصرخسرو. و ز بابهاي علم نکو
در رس مشتاب بی دلیل سوي دریا.ناصرخسرو. مردم روزي نبود بی حسود دریا هرگز نبود بی نهنگ.مسعودسعد. مرا مدح تو
برجان و از آن دیگران بر لب که دریا درنهد در قعر و خاشاك آورد برسر. مختاري. بستهء خواب است بخت و خواب مرا غم بست
و به دریاي انتظار برافکند.خاقانی. ز آرزوي قطرهء ابر سخاش چون صدف دریا دهان خواهد گشاد. خاقانی. چه خوش بوي که
درون وحشت است و بیرون غم کجا روي که ز پیش آتش است و پس دریا. خاقانی. پی یک بوسه گرد پایهء حوض. بسی گشتم
تو دل دریا نکردي.خاقانی. موجها دیدي که چون خیزد ز دریا هرزمان موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی. خاقانی. به دامن
گرچه دریا دارد اما گریبانش نم جوئی ندارد.خاقانی. دریا کنم اشک و پس به دریا در هرصدفی جدات جویم.خاقانی. کشتی آرزو
در این دریا نفکند هیچ صاحب فرهنگ.خاقانی. دریاي توبه کو که مگر شامگاه عمر چون آفتاب غسل به دریا برآورم.خاقانی.
جوهر و عنبر سفید است و سیاه هر دو را محکوم دریا دیده ام.خاقانی. از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریاي متوج
است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمهء آب گرم است خرامیده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303 ). و آن دریاي
زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطرهء دریا که قصد آن دارد نگاه
دار. (منشآت خاقانی ص 33 ). نقش فریبندهء دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی
ص 80 ). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72 ). چه حضرت علیا...
دریاي زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131 ). چو بخت برلب جیحون فکند
رخت مرا بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا. ادیب صابر ترمذي (از آنندراج). نریزد ابر بی توفیر دریا نه بی باران شود دریا
مهیا.نظامی. به دریا در منافع بیشمار است و گر خواهی سلامت بر کنار است.سعدي. گرچه دریا به ابر آب دهد لب دریا همیشه
خشک بود. سلمان ساوجی. ما عبث در سینهء دریا نفس را سوختیم گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است. صائب. دریا به وجود
خویش موجی دارد خس پندارد که این کشاکش با اوست. واعظ قزوینی اِبحار؛ در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). اجتسار؛ به
دریا افتادن کشتی و روان شدن. (از منتهی الاب). أجودان؛ دریا و باران. (دهار). افیح لجی؛ دریاي فراخ. انجزار؛ برگردیدن آب
دریا. (از منتهی الارب ). بحیرة؛ دریاي خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم. (دهار). جفل؛ انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار).
خضرم؛ دریاي بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب ). خلیج؛ پاره اي از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار).
شرم؛ پارهء دریا. (دهار). طبس، غمر، قاموس، لجی و مغمم؛ دریاي بسیارآب. (از منتهی الارب ). عاقول؛ موج دریا و معظم دریا.
غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریاي بزرگ موج بسیار آب. غِطَمّ، غَطَمطَم، غطومط، قلهدم، لهم؛ دریاي بزرگ. عَظیم؛ دریاي بزرگ
بسیارآب. (منتهی الارب ). قاموس، شرم؛ میانهء دریا. (دهار). قلاس؛ دریاي کف انداز. (دهار) (منتهی الارب ). لافظۀ؛ دریا بدان
جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب ). لجۀ؛ میان دریا. (دهار). لجی؛ دریا که میان او خاك باشد، و
دریاي ژرف و فراخ. (دهار). دریاي مغ. (ترجمان القرآن جرجانی). مجداح؛ کنارهء دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن
باشد. مهرقان؛ دریا جاي که آب روان گردد در وي. ناجخ. نَجوخ؛ دریاي پرشور. هضم؛ شکم دریا. هود؛ دریاي خرد که به ریزش
آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم؛ آواز موج دریا. (منتهی الارب ). -امثال: دریا به دهان سگ نجس کی گردد. (امثال
وحکم). دریا بی بارانش نمی شود. (فرهنگ عوام). دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد؛ کنایه از کار بیهوده کردن. (فرهنگ
عوام). دریا را با مشت می پیماید؛ کنایه از کار بیهوده کردن است. (فرهنگ عوام). دریا را به ساغر تهی نتوان کرد. (از امثال و
حکم). دریا را به کیل پیمودن نتوان. (امثال و حکم). - آزادي دریاها؛ آزادي دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهاي
تمام ملل به اینکه آزادانه در دریاي باز در خارج آبهاي ساحلی دریانوردي کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهاي ملت دیگري
متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادي دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادي محدود می
شود و دول متخاصم این حق را براي خود قائلند که راه بر کشتیهاي عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و
آزادي » کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصرهء دریایی برقرار سازند. (از دائرة المعارف فارسی ذیل
به دریا دادن؛ شستن و غسل کردن. (ناظم الاطباء ||). - کشیدن و نظر برداشتن. (ناظم الاطباء ||). - راندن. (ناظم - .(« دریاها
الاطباء). - دریابار.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریابان.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریابر.؛
رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریا بر سرکشیدن؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانند آن به اقصی الغایت.
(آنندراج) : دل چه تلخیهاي رنگارنگ از آن دلبر کشید قطرهء خونی چه دریاهاي خون برسر کشید. صائب. - دریابگ؛ دریابگی.
و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود. - دریابندر.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. -دریا به جوي خویش بستن؛
صفحه 998 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آبرا به جوي خود آوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجاي دیگر نرود. (آنندراج) : موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن خامه راقم
طرفه دریائی به جوي خویش بست. راقم (از آنندراج). - دریا به روي زدن؛ مبالغه در بیدار کردن، چه تنها آب زدن هم براي این
کار کفایت می کند. (از آنندراج) : چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم.
ملاقاسم مشهدي (از آنندراج). - دریابیگ؛ دریابیگی. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود. - دریاپرور.؛ رجوع به این ترکیب
در ردیف خود شود. - دریاپیما.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریا خوردن؛ کنایه از شراب خوردن. (آنندراج) :
نشکند از چشمهء کوثر خمار عاشقان تشنهء گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست. ملاقاسم مشهدي (از آنندراج). - دریادار؛
دریاداري. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود. - دریادرون؛ سخت فاضل. علامه. بسیاردان : به اندك عمر شد دریادرونی به
هرفنی که گفتی ذوفنونی.نظامی. -دریادریا؛ بسیاربسیار، قید است مقدارهاي عظیم را : نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس
چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. - دریادست؛ بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد : خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.فرخی -دریادل؛ بسیار بخشش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریادلی؛
بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریادیده؛ چیزي که دریا را دیده باشد. (آنندراج). قرین دریا. که به
دریا رسیده باشد : عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باك موج دریادیده را از شورش طوفان چه باك. صائب (از آنندراج).
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود. صائب (از آنندراج). غیر خال ابروت کز
نافه باج بو گرفت چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید. تأثیر (از آنندراج). - دریازدگی؛ حالت دریازده. رجوع به دریازدگی در
ردیف خود شود. - دریازده؛ مبتلی به بیماري ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریازن؛ دزد دریائی.
- دریازنی؛ عمل دریازن. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود. - دریاستیز؛ سخت ستیزنده. رجوع به این ترکیب در ردیف
خود شود. - دریاسیاست؛ بسیار سائس. پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها الله هیچ
مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280 ). - دریاشتاب؛ پرشتاب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده؛ سخت اشکبار شدن چشم. پر شدن دیده از اشک : پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی که نه از حسرت او
دیدهء ما دریا شد. سعدي. بس دیده که شد در انتظارت دریا و نمی رسد به ساقت. سعدي (ترجیعات ص 637 ). - دریاشعار؛
نمایندهء دریا در بخشندگی و کرم : شروان که زنده کردهء شمشیر تست و بس شمشیروار در کف دریاشعار تست.خاقانی. -
دریاشکاف؛ شکافندهء بحر. - دریاشکافتن؛ بحر پیمودن. رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود. - دریاشکسته.؛ رجوع به این
ترکیب در ردیف خود شود. - دریاشکل؛ همانند دریا. - دریاشکوه؛ با جلال و عظمت دریا. - دریاشناس؛ عالم به خصوصیات
وضع دریا. - دریاصفت؛ عظیم و بزرگ و گران. - دریاضمیر؛ دریادل. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود. - دریا کشیدن؛
کنایه از خوردن شراب و آب و مانند آن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج). دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن : دریاکش از آن
چمانهء زر کو ماند کشتی گران را.خاقانی. - دریامثابت؛ همانند دریا. دریاسان. عظیم : گوید این خاقانی دریامثابت( 6) خود منم
خاقانی. - دریانهاد؛ با طبیعت دریا. عظیم : چه صعب رودي دریانهاد و طوفان سیل چه منکر .« قا » خوانمش خاقانی اما از میان افتاده
آبی پیل افکن و سواراوبار. فرخی. - دریاور.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریا و کان؛ جهان و بر و بحر.
(آنندراج). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء). - دریاي آب؛ بحر : سپاهی به کردار دریاي آب به قلب
اندرون جهن و افراسیاب.فردوسی. -دریاي آزاد؛ یا دریاي باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند
بدون اینکه مأمورین یا کشتیهاي ملت دیگري متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریاي بسته. دریاي باز یا
دریاي آزاد. - دریاي بسته؛ در مقابل دریاي باز یا دریاي آزاد. رجوع به دریاي آزاد در همین ترکیبات شود. - دریاي بی پایان؛
بحر قعیر. دریاي ژرف : وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم اکنون همان پنداشتم دریاي بی پایاب را. سعدي. - دریاي بی
چون و چند؛ بحر بی کم و کیف. عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازهء توحید : تن شناسان زود ما را گم کنند آب نوشان ترك
مشک و خم کنند جان شناسان از عددها فارغند غرقهء دریاي بی چونند و چند.مولوي. -دریاي خون گشادن؛ کشتن و قتل بسیار
کردن : سپه راندن از ژرف دریا برون گشادن به شمشیر دریاي خون. نظامی (از آنندراج). - دریاي ساحلی؛ در اصطلاح حقوق بین
الملل، قسمتی از دریاي آزاد است که در سواحل خاك یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و
- .( اقتصادي تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجري می گردد. (ترمینولوژي حقوقی ص 289
||حریم آبی یک کشور در دریاي آزاد. (ترمینولوژي حقوقی). - دریایسار؛ داراي دولت و ثروت بی اندازه. (ناظم الاطباء). -
دریاي شیرین؛ دریا که آبش شور و تلخ نیست : وصفش نداند کرد کس دریاي شیرین است و بس سعدي که شوخی می کند
گوهر بدریا میبرد. سعدي. - دریاي عدم؛ بحر نیستی. عالم بی نشانی : مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندي
صداع پس چه باشد عشق دریاي عدم درشکسته عقل را آنجا قدم.مولوي. - دریاي کل؛ جهان. هستی : این چنین فرمود آن شاه
رسل که منم کشتی در این دریاي کل.مولوي. -دریاي محیط.؛ رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دریاي هفتگانه؛ اشاره
به سبعۀ ابحر قرآن کریم : سگ به دریاي هفت گانه مشوي که چو ترشد پلیدتر باشد.سعدي. -دریایمین؛ دریادست : هست لب لعل
تو کوثر آتش نماي هست کف شهریار گوهر دریایمین( 7).خاقانی. - دل به دریا زدن؛ خطر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). علی
الله گفتن. هر چه باداباد گفتن. - دل به دریا فکندن؛ دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده
است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم وندرین کار دل خویش به دریا فکنم. حافظ. - دلش
دریاست؛ از بذل و عطاي فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). - بسی صبر و شکیبائی دارد.
(یادداشت مرحوم دهخدا). - ژرف دریا؛ دریاي عمیق. رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود. - هفت دریا؛ هفت آب. هفت
بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود ||. بعضی از دریاچه هاي بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریاي خزر،
دریاي آرال. (از دائرة المعارف فارسی ). در بیت ذیل مراد دریاچهء خزر است : سوي دریا روم و برطبرستان گذرم کایمنی
برطبرستان به خراسان یابم.خاقانی ||. رود. رودخانه. درگاه. (در تداول عامه) : چو آمد به نزدیک اروندرود... ببستند یارانش یکسر
کمر همیدون به دریا نهادند سر.فردوسی. خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی خاطر مداح تو دریاي بی معبر سزد.سوزنی||.
مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودك دریا (دجله). (یادداشت
مرحوم دهخدا ||). مقابل خشکی. بر. مقابل بحر : ز دریاي عمان برآمد کسی سفرکرده هامون و دریا بسی.سعدي ||. در شواهد
زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریاي
آتشین و دریاي درون و دریاي سخن و دریاي عشق و دریاي غم و دریاي فضل و دریاي لطف و دریاي معرفت و... : دریاي سخن
منم اگر چه هرکس صدف بیان شکافد.خاقانی. بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد دریاي آتشینم در دیده موج خون زد.
سعدي. نمی شاید گرفتن چشمهء چشم که دریاي درون می آورد جوش.سعدي. دریاي عشق را به حقیقت کنار نیست ور هست
پیش اهل حقیقت کنار اوست. سعدي. شهري اندر هوست سوخته در آتش عشق خلقی اندر طلبت غرقهء دریاي غمند. سعدي. غرق
دریاي غمت را رمقی بیش نماند آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش. سعدي. جهان دانش و ابر سخا و کان کرم سپهر حشمت و
دریاي فضل و کوه وقار. سعدي. سحاب رحمت و دریاي فضل و کان کرم سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان. سعدي. دریاي
لطف اوست و گرنه صحاب کیست تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.سعدي. ترك هواست کشتی دریاي معرفت عارف به ذات
شو نه به دلق قلندري.سعدي ||. نزد محققین اشاره به ذات پاك واجب الوجود است. (برهان ||). در اصطلاح تصوف، هستی یعنی
وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کنارهء دریا و حروف و الفاظ را صدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451 ) : بیا با ما درین
دریا بسر بر از اینجا دامنی خوش پرگهر بر ز ما بشنو حبابی پرکن از آب حباب از آب و در وي آب دریاب به معنی آب و در
صورت حباب است ببین در این و آن کان هردو آب است. شاه نعمت الله ولی (فرهنگ مصطلحات عرفا ||). به معنی انسان کامل
هم آمده است. هستی مطلق را دریا نامند که عالم همه امواج آن است : جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی در حقیقت موج
دریا عین آن دریا بود. شاه نعمت الله ولی (از فرهنگ مصطلحات عرفا ||). کنایه از ذات الهی است. هستی مطلق. (فرهنگ لغات و
تعبیرات مثنوي) : یا از آن دریا که موجش گوهر است گوهرش گوینده و بیناورست.مولوي. آنکه کف را دید سرگویان بود وانکه
دریا دید او حیران بود آنکه کف را دید نیتها کند وانکه دریا دید دل دریا کند آنکه کف را دید باشد درشمار وانکه دریا دید شد
بی اختیار آنکه کف را دید در گردش بود وانکه دریا دید او بی غش بود آنکه کف را دید پیکارش کند وانکه دریا دید بردارش
کند آنکه کف را دید گردد مست او وانکه دریا دید باشد غرق هو آنکه کف را دید آید در سخن آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود وانکه دریا دید آسوده شود.مولوي ||. کنایه از باطن و درون و عالم معانی. (فرهنگ لغات و تعبیرات
مثنوي) : چون ز دریا سوي ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوي با ساز گشت.مولوي ||. کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و
تعبیرات مثنوي) : پاي در دریا منه کم گو از آن بر لب دریا خمش کن لب گزان.مولوي ||. کنایه از شرمگاه زنان. (از آنندراج) :
عشق می آرد دل افسردهء ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریاي لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردي سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریاي بی لنگر گذار. صائب (از آنندراج). کتلها درو چون سرین زنان که دریا بود از نشیبش عیان. اشرف (از
از مادهء آن است) به معنی دریا ست و در فرس هخامنشی: دریه « زرنگ » کلمه اي که ) Zrayah : آنندراج). ( 1) - در اوستا
امروزه عمق - (drayap. ( می گفتند، و لغت دریا در فارسی نیز از همین ریشه است. (یشتها ج 2 ص 292 ). پهلوي: 2 drayah
دریاها را با امواج مخصوص اندازه گیري می کنند. ( 3) - راجع به رسوم جنگهاي دریایی در اسلام و اصطلاحات وسایل جنگهاي
دریایی رجوع به تاریخ التمدن الاسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 161 شود. ( 4) - در لغت نامهء اسدي و فرهنگی سروري بشجاید.
5) - ن ل: سوي زیفنون. ( 6) - ن ل: دریا مساحت. ( 7) - ن ل: دریاثمین - دریاي چین. )
دریا.
[دَرْ] (اِخ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 ه . ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول).
دریااك.
[دَ اَ] (اِمصغر) مصغر دریا. دریاچه. دریاژه. دریاي خرد. بحیره : گاه گاه برخی از آن را دریااك خوانند چون دریااك افامیه... و
.( چون دریااك خوارزم. (التفهیم ص 170
دریائی.
[دَرْ] (ص نسبی) دریایی. منسوب به دریا. بحري. رجوع به دریایی شود.
دریائی.
[دَرْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 38 هزارگزي شمال خاوري بافت و سر راه مالرو
.( رابر به سید مرتضی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دریاب.
صفحه 999 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَرْ] (ن مف مرکب) قابل درك. دریافتنی. دریابیدنی : جُنّاب و گرو بستی دي با من و کردیم هر شرط و وفاقی( 1) که بود واجب و
1) - ن ل: وفائی. ) ( دریاب. لامعی گرگانی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10
دریاب.
[دَرْ] (اِ)( 1) دریا را گویند که به عربی بحر خوانند. (برهان). دریا. (جهانگیري) : عدیل ماهیان باشم به دریاب که همچون ماهیم
همواره در آب. (ویس و رامین). دل و جان هرکس چنان غم گرفت که ماهی به دریاب ماتم گرفت.اسدي. موش را موي هست
چون سنجاب لیک پاکی نیابد از دریاب.سنائی. تو حل خواهی شدن در آب معنی اگر هستی یقین دریاب معنی. عطار (از
جهانگیري). بحر است و حباب و آب دریا آن بحر درین حباب دریاب. شاه نعمت الله ولی (از آنندراج). ( 1) - در پهلوي
حاشیهء مرحوم دکتر معین بر )Zrayah = zreh : در اوستا ،drayah : جزء اول از پارسی باستان ap+drai مرکب از drayap
برهان).
دریابار.
[دَرْ] (اِ مرکب) (دریا+ بار، پسوند مکان). دریاي بزرگ. (ناظم الاطباء) : نه عود گردد هر چوب کان به رنج و به جهد به گل
فروکنی اندر کنار دریابار.فرخی. چو شهریار زمانه به باره اندر شد خبر شنید که رفت او [ راي هند ] ز راه دریابار. فرخی. به یک
خدنگ دژآهنگ جنگ داري تنگ تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار. عنصري. به دریابار باشد عنبر تر به کوه اندر بود کان
خماهن.منوچهري. مرد دُرجوي را به دریابار جان و سر دان همیشه پاي افزار.سنائی. رفتمی گه گهی به دریابار( 1) سودها دیدمی در
آن بسیار.نظامی. بر لب دریابار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند. (کتاب المعارف). چشمه از سنگ برون
آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریابار. سعدي. ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق همه سفینهء دُر میرود به
دریابار.سعدي. مردم دریابار از حدود چین و جاوه و بنگاله... نفایس و ظرائف... به آن بلده [ بندر هرموز ]آورند. (نسخهء خطی
مطلع السعدین کتابخانهء ملی تهران ص 610 و از سعدي تا جامی ص 434 ). به سلک دوازده عقدي( 2) کزان دو لؤلؤ را علی است
ابرمطیر و بتول دریا بار. عرفی (از آنندراج). نرفت از گریه داغ تیرگی از چهرهء بختم ز عنبر کی سیاهی آب دریابار می شوید.
صائب (از آنندراج ||). از عالم رودبار و جویبار است. (از بهار عجم). ساحل دریا. کنار دریا. ساحل. زمینهاي ساحلی : هند چون
دریاي خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ. عسجدي. آنکه آسیب تیغ او برسد از لب سند تا به
دریابار.ابوالفرج رونی. سرخروئی برآب جوي مجوي زانکه زردند اهل دریابار.سنائی ||. ولایتی را گویند که برکنار دریا باشد.
(برهان). ولایتهاي کنار دریا. (انجمن آرا) (آنندراج). مملکت ساحلی. ناحیت دریا. بلاد ساحلی دریا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
شهري که کنار دریا باشد. (ناظم الاطباء) :پریان احوال دیو مردم شنیده بودند و ترسیده و در دریابارها و جزایر رفته بودند.
(اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی ||). جزایر. (لطایف از آنندراج) : عبادة الصامت را به غزوهء دریابار فرستاده تا آن همه جزیره ها
بگرفتند. (تاریخ سیستان (||). اصطلاح تصوف) کنایه از ساحل بیکرانهء توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : رحمتی بی
علتی بی خدمتی آید از دریا مبارك ساعتی اللهالله گرد دریابار گرد گرچه باشد اهل دریابار زرد.مولوي ||. باران مانند سیل. (ناظم
الاطباء ||). جایی که هجوم آب دریا بسیار باشد. (آنندراج ||). طغیان رودخانه ها. (ناظم الاطباء). ( 1) - به معنی دوم نیز ایهام
دارد. ( 2) - کذا. وزن مختل است.
دریابار.
[دَرْ] (اِخ) بحرالجزائر( 1) : جاوه نام ولایتی است از دریابار. (سروري ج 1 ص 365 ). و رجوع به بحرالجزائر و دریاي بحرالجزائر در
.Archipelle - ( ردیفهاي خود شود. ( 1
دریابار.
[دَرْ] (اِخ) نام شهري است. (برهان). جانب جنوبی لارستان و کرمان را دریابار گویند. (حاشیهء معین بر برهان).
دریاباري.
[دَرْ] (ص نسبی مرکب)منسوب به دریابار. اهل دریابار. مردم دریابار. ساکنان دریابار : جنگ دریا کردي و از خون دریاباریان روي
دریا لعل کردي چون شکفته لاله زار. فرخی.
دریابان.
[دَرْ] (اِ مرکب) (از: دریا+ بان، پسوند محافظت) حافظ دریا. نگاهبان دریا ||. در اصطلاح امروزین نیروي دریایی، درجه اي از
درجات نظامی بحري. صاحب منصبی در نیرویی دریایی. امیرالبحر دوم. (از لغات فرهنگستان).
دریاباندن.
[دَرْ دَ] (مص مرکب)دریابانیدن. رجوع به دریابائیدن شود.
دریابانیدن.
[دَرْ دَ] (مص مرکب)دریاباندن. (متعدي دریافتن). به دریافتن داشتن. دریافت کنانیدن. (ناظم الاطباء). شناسانیدن. فهماندن.
فهمانیدن. تفهیم. حالی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادراء. (ترجمان القرآن جرجانی). افقاه. افهام. (دهار). الحان. (مجمل
اللغۀ). تفهیم. (المصادر زوزنی) (دهار). تلقین. (دهار) : هرآینه در حطمه انداخته می شود و در وي معذب و معاقب گردد و چه
.(« ماأدریک » دریاباند ترا. (از تفسیر بی نام مائه هفتم، ملکی آقاي عبدالعلی صدر الاشرافی، در ترجمهء کلمهء
دریابر.
[دَرْ بُ] (نف مرکب) دریابرنده. بحرپیما. دریاپیما. طی کنندهء دریا. دریاگذار : کُه اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و
دریابر و رهنورد.اسدي.
دریابگ.
[دَرْ بَ] (اِ مرکب) (از: دریاي فارسی + بگ ترکی) دریابیگ. رجوع به دریابیگ شود.
دریابگی.
[دَرْ بَ] (حامص مرکب) (مرکب از دریاي فارسی + بگ ترکی+ ي حاصل مصدر) دریابیگی. رجوع به دریابیگی شود.
دریابند.
[دَرْ بَ] (اِ مرکب) به معنی سنار و آن تنک آبی را گویند از دریا که تهش نمایان باشد و گل داشته باشد تا کشتی بر آن بند شود و
بایستد و نگذرد. (آنندراج ||). بندر و کشتی گاه. (ناظم الاطباء ||). کارخانه اي که در آن کشتیها را تعمیر می کنند. (ناظم
الاطباء).
دریابندگی.
[دَرْ بَ دَ / دِ] (حامص مرکب) دریابنده بودن. حالت و چگونگی دریابنده. عمل دریافتن. دریافت. فهم. ادراك. اندریافت : هر دبیر
که ذکاء و دریابندگی و خرد او بر این جمله باشد جز معلمی را نشاید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 31 ). و رجوع به دریابنده و
دریافتن شود.
دریابنده.
[دَرْ بَ دَ / دِ] (نف مرکب)عاقل. هوشمند. ذهین. زیرك. (ناظم الاطباء). خادش. دَرّاك. شاعر. فقیه. (منتهی الارب ). فَهِم فهیم.
(دهار). مدرك. مدرکۀ. نَدِس. (منتهی الارب ) : این دو کس باید که از همه مردان جهان کاملتر و عاقلتر و دریابنده تر باشند.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 92 و 93 ). مادریابندهء طریقهء شما نیستیم. (انیس الطالبین ص 188 ). اعقال؛ دریابنده کردن سخن. و
رجوع به دریافتن شود ||. از صفات باري تعالی است : مهربان است و بخشایندهء بزرگ است و غالب دریابنده است و قاهر. (تاریخ
.( بیهقی چ ادیب ص 316
دریابیدن.
[دَرْ دَ] (مص مرکب) دریافتن. اشعار داشتن. التفات کردن و ترمیم و مرمت نمودن و سر و سامان دادن : شغل همه درسنجی داد همه
بستانی کار همه دریابی حق همه بگزاري. منوچهري. و رجوع به دریافتن شود ||. آویختن و معلق شدن. (از ناظم الاطباء). ولی در
آمده که بقرینهء صلب کردن، معنی بدار کشیدن میدهد. « آویختن و صلب کردن » لسان العجم شعوري (ج 1 ورق 422 ) به معنی
دریابیگ.
[دَرْ بَ] (اِ مرکب) (از: دریاي فارسی + بیگ ترکی) دریابگ. رئیس دریا. امیرالبحر. دریاسالار. و رجوع به دریابیگی شود.
دریابیگی.
[دَرْ بَ] (حامص مرکب)دریابگی. شغل دریابیگ. سمت و رتبهء دریابیگ. امیرالبحري. دریاسالاري (||. اِ مرکب) رئیس کشتی ها.
(یادداشت مرحوم دهخدا ||). عنوان بعضی از افسران و دریاسالارهاي نیروي دریائی در دولت عثمانی، در ایران در عهد قاجاریه
حاکم و فرمانرواي بنادرجنوب ایران عنوان دریابیگی داشت از آن جمله بوده است میرزا حسنعلیخان حاکم بوشهر که در وقایع
جنگ ایران و انگلیس و فتح بندر بوشهر به دست انگلیسها اسیر شد ( 1273 ه .ق.) در همان سال بندر بوشهر و دشتی و دشتستان را
صفحه 1000 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از فارس منتزع کردند و به احمدخان عمیدالملک نوائی دادند و او را دریابیگی خواندند. (از دائرة المعارف فارسی ).
دریاپرور.
[دَرْ پَرْ وَ] (ن مف مرکب)پروردهء دریا. پرورش یافتهء دریا. دریاپروریده : نبینی دُر که دریاپرورآمد از افتادن چگونه بر سر
آمد.نظامی.
دریاپشته.
[دَرْ پُ تَ / تِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان شهسوار. واقع در 6هزارگزي شمال باختري رامسر و کنار
راه شوسهء رامسر به رودسر، با 160 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ترك رود و صفارود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
دریاپیما.
[دَرْ پَ / پِ] (نف مرکب)دریاپیماي. دریاپیماینده. طی کنندهء دریا. دریاگذار، کشتی دریاپیما، مقابل کشتی رودپیما. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
دریاچه.
[دَرْ چَ / چِ] (اِمصغر) مصغر دریا. دریاي خرد. آبی ایستاده و وسیع محاط به خشکی چون دریاچهء ساوه و دریاچهء زره، و بحر خزر
که دریاچه اي است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاي کوچک و دریاي محدود و آبگیر و برکه. (ناظم الاطباء). اُبَیحِر. بحیرة.
دریااك. دریاژه. دریاهک. دریایک. دریاهه. پهنهء نسبۀً وسیع آب راکد در داخل خشکی. فرورفتگی نسبۀً وسیعی مملو از آب در
دل خشکی. منشأ بیشتر دریاچه هاي موجود در عمل یخچالهاست (پر شدن حوضه ها که بوسیلهء یخچال ها حفر شده، یا بسته شدن
جریان رودخانه ها بوسیلهء یخ) انواع دیگر دریاچه عبارت است از دریاچه هاي حادث از انسداد اتفاقی جریان آب رودخانه،
دریاچه هاي طوقی، مردابهاي ساحلی که در نزدیک مصب رودخانه تشکیل میشوند، قسمتهائی از اقیانوس که بواسطهء عمل
آتشفشانی جدا میشوند، و دهانه هاي آتشفشانهاي خاموش که آب در آنها گرد می آید. بیشتر دریاچه ها شور یا تلخند بعضی از
این دریاچه ها اعقاب دریاچه هاي آب شیرین هستند که از تبدیل اقلیم مرطوب به کم آب حادث شده اند (مانند دریاچهء شور
بزرگ و بحرالمیت). برخی از آنها از اقیانوس جدا شده اند (مانند دریاي خزر و آرال). بزرگترین دریاچه هاي طبیعی زمین عبارتند
از خزر، سوپریور، هکتوریا، نیانزا، آرال، میشیگان و هورون. بلندترین دریاچه هاي زمین تیتیکاکا و پست ترین آنها بحرالمیت است.
(از دائرة المعارف فارسی || ). مخزن هاي دریاچه مانند ساختهء دست انسان را نیز دریاچه میخوانند (مانند دریاچهء سد کرج) وسیع
ترین این دریاچه ها دریاچهء حادث از سد کاریبا بر رود زامبزي در افریقاست. (از دائرة المعارف فارسی || ). حوض بزرگ که در
باغهاي بزرگ است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مطلق حوض کلان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج) : دریاچه
اي است دست کریمان روزگار کز راي سایلان بودش آبشارها. اشرف (از آنندراج ||). در تداول مردم گناباد به حوض وسط خانه
اطلاق می شود. (یادداشت پروین گنابادي ||). نهر. (از آنندراج) : ز دریاچهء گنگ تا آب سند شدندش زبون تاجداران هند.
هاتفی (از آنندراج).
دریاچه.
[دَرْ چَ / چِ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزي شهرستان جیرفت. واقع در 16 هزارگزي جنوب خاوري سبزواران و
.( لب رودخانهء هلیل، با 228 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دریاچه.
[دَرْ چَ / چِ] (اِخ) دهی است از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار. واقع در 75 هزارگزي جنوب باختري ششتمد با 131
.( تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دریاچهء آرال.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ)بحیرهء خوارزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاچهء بزرگی در آسیا در ترکستان غربی. رجوع به آرال در
ردیف خود شود.
دریاچهء ارجیش.
[دَرْ چَ / چِ يِ اَ] (اِخ)بحیرهء ارجیش. دریاچهء خلاط. دریاچه وان. رجوع به بحیرهء ارجیش و خلاط و دریاچهء وان در ردیف هاي
خود شود.
دریاچهء ارمیه.
[دَرْ چَ / چِ يِ اُ میَ] (اِخ)بحیرهء ارمیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه و بحیره ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء ارومی.
[دَرْ چَ / چِ يِ اُ] (اِخ)دریاچهء رضائیه. (ایران باستان ج 2 ص 1511 ). رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء ارومیه.
[دَرْ چَ / چِ يِ اُ میَ] (اِخ)بحیرهء ارومیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء اریغ.
[دَرْ چَ / چِ يِ اَرْ يَ] (اِخ)بحیرهء اریغ، دنبالهء دریاي مغرب. رجوع به بحیرهء اریغ در ردیف خود شود.
دریاچه اي.
[دَرْ چَ] (ص نسبی) منسوب به دریاچه. مربوط به دریاچه. رجوع به دریاچه شود.
دریاچهء بختگان.
[دَرْ چَ / چِ يِ بَ تَ](اِخ) بحیرهء بختگان. دریاچهء نیریز در فارس. رجوع به بحیرهء بختگان در ردیف خود شود.
دریاچهء پریشان.
[دَرْ چَ / چِ يِ پَ] (اِخ)دریاچه اي در سه فرسخی مشرق کازرون در فارس. رجوع به پریشان در ردیف خود شود.
دریاچهء تلا.
[دَرْ چَ / چِ يِ تَ] (اِخ) بحیرهء ارمیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء تمساح.
[دَرْ چَ / چِ يِ تِ] (اِخ)بحیرهء تمساح در مصر سفلی. رجوع به بحیرهء تمساح در ردیف خود شود.
دریاچهءچئچسته.
[دَرْ چَ / چِ يِ چَ ءِ چَ تَ] (اِخ) بحیرهء ارمیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه. و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء چچست.
[دَرْ چَ / چِ يِ چِ چَ](اِخ) بحیرهء ارمیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء چیچست.
[دَرْ چَ / چِ يِ چَ](اِخ) بحیرهء ارمیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء حوض سلطان.
[دَرْ چَ / چِ يِ حَ/ حُو ضِ سُ] (اِخ) دریاچهء قم. دریاچه ساوه. رجوع به دریاچهء قم شود.
دریاچهء خزر.
[دَرْ چَ / چِ يِ خَ زَ] (اِخ)دریاي خزر. بحر خزر. دریاچه اي به شمال ایران. رجوع به خزر در ردیف خود شود.
دریاچهء خلاط.
[دَرْ چَ / چِ يِ خَ] (اِخ)در قصبهء ارمنستان. دریاچهء ارجیش. دریاچهء وان. رجوع به خلاط و بحیرهء ارجیش و بحیرهء خلاط در
ردیفهاي خود شود.
دریاچهء خوارزم.
صفحه 1001 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَرْ چَ / چِ يِ خوا / خا رَ] (اِخ) بحیرهء خوارزم. دریاچهء آرال که نزد جغرافیون قرون وسطی دریاچهء خوارزم نامیده شد. (یسنا ج 1
ص 54 ). رجوع به آرال در ردیف خود شود.
دریاچهء دشت ارژن.
[دَرْ چَ / چِ يِ دَ تِ اَ ژَ] (اِخ) بحیرهء دشت ارژن. رجوع به بحیرهء دشت ارژن در ردیف خود شود.
دریاچهء رضائیه.
[دَرْ چَ / چِ يِ رِ ئی يَ](اِخ) بحیرهء ارمیه. دریاچه اي در شمال غربی ایران. رجوع به رضائیه (دریاچهء...) و ارمیه و بحیرهء ارمیه در
ردیفهاي خود شود.
دریاچهء زره.
[دَرْ چَ / چِ يِ زَ رَ] (اِخ)بحیرهء زره، در سرزمین سیستان. رجوع به بحیرهء زره در ردیف خود شود.
دریاچهء ساوه.
[دَرْ چَ / چِ يِ وَ / وِ] (اِخ)بحیرهء ساوه. دریاچهء قم. دریاچهء حوض سلطان. رجوع به دریاچهء قم و مآخذ ذیل شود: نزهۀ القلوب ج
. 3 ص 222 و مجمل التواریخ و القصص و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 102
دریاچهء شاهی.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ)دریاچهء ارمیه. دریاچهء رضائیه. رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء شها.
[دَرْ چَ / چِ يِ شَ] (اِخ)بحیرهء ارومیه. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ارمیه و بحیرهء ارمیه و رضائیه در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء طبریه.
[دَرْ چَ / چِ يِ طَ بَ ري يَ] (اِخ) بحیرهء طبریه. دریاچهء بزرگی است در شمال فلسطین. رجوع به طبریه و بحیرهء طبریه در ردیف
هاي خود شود.
دریاچهء طریخ.
[دَرْ چَ / چِ يِ طِ] (اِخ)بحیرهء طریخ. دریاچهء وان. بحیرهء ارجیش در آسیاي صغیر. رجوع به وان و بحیرهء ارجیش در ردیفهاي
خود شود.
دریاچهء قم.
[دَرْ چَ / چِ يِ قُ] (اِخ)دریاچهء ساوه. دریاچهء حوض سلطان. بطول 80 و عرض 30 کیلومتر می باشد و آن در گودال و پست ترین
قسمت دشت تهران، قم، ساوه قرار دارد. آب آن بعلت هواي متغیر نجد مرکزي اغلب تغییر می کند و سطح دریاچه کم و زیاد می
شود. کمترین وسعت این دریاچه 2400 کیلومتر مربع است. آب دریاچه شور و تلخ است و سواحل آن غالباً باتلاقی و تا مساحت 20
کیلومتر از رسوب نمک پوشیده شده.
دریاچهء قو.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ)( 1) بالتی که در سال 1877 م. بر مبناي موسیقیی که چایکوفسکی تنظیم کرده بود ایجاد شد و گروههاي بالت
.Le lac des cygnes - ( شوروي در نمایش آن تخصص دارند. ( 1
دریاچهء لوط.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ) بحیرهء لوط. بحرالمیت در فلسطین. رجوع به بحیرهء لوط در ردیف خود شود.
دریاچهء ماهلویه.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ)بحیرهء ماهلویه میان شیراز و سروستان در فارس. رجوع به بحیرهء ماهلویه در ردیف خود شود.
دریاچهء محلو.
[دَرْ چَ / چِ يِ مُ حَ لْ لو](اِخ) دریاچهء مهارلو. از دریاچه هاي فارس نزدیک شیراز و در مغرب دریاچهء بختگان. رجوع به دریاچهء
مهارلو و تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1617 شود.
دریاچهء مور.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ) بحیرهء مور، میان کازرون و مور در فارس.
دریاچهء مهارلو.
[دَرْ چَ / چِ يِ مَ] (اِخ)دریاچهء محلو. از دریاچه هاي فارس در مغرب دریاچهء بختگان و نزدیک شیراز. رجوع به دریاچهء محلو و
تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1617 شود.
دریاچهء مهدیه.
[دَرْ چَ / چِ يِ مَ دي يَ](اِخ) بحیرهء مهدیه در مصر سفلی. رجوع به بحیرهء مهدیه در ردیف خود شود.
دریاچهء نجف.
[دَرْ چَ / چِ يِ نَ جَ] (اِخ)دریاچه اي است در مغرب فرات بطرف عربستان که اکنون آن را دریاچهء نجف خوانند. بابلیها بوسیلهء
.( تراي، که شاید یکی از شعب فرات بوده آب را در موقع طغیان به این دریاچه می انداختند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1924
دریاچهء نمک.
[دَرْ چَ / چِ يِ نَ مَ] (اِخ)بحیرة المیتۀ. بحرالمیت. دریاي نمک در فلسطین. رجوع به بحیرة المیتۀ و بحرالمیت در ردیفهاي خود شود.
دریاچهء نیریز.
[دَرْ چَ / چِ يِ نَ] (اِخ)دریاچهء بختگان، در فارس. رجوع به بحیرهء بختگان در ردیف خود شود.
دریاچهء وان.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ) بحیرهء ارجیش. بحیرهء طریخ. دریاچهء خلاط. دریاچه اي است به آسیاي صغیر. رجوع به وان و بحیرهء ارجیش
در ردیفهاي خود و تاریخ ایران باستان ج 12 ص 148 شود.
دریاچهء هامون.
[دَرْ چَ / چِ يِ] (اِخ) در شمال شرقی سیستان واقع شده و قسمتی از آن درخاك افغانستان قرار دارد. آب آن از رودهاي هیرمند و
فراه رود و خاش و شوررود تأمین می شود. و رجوع به هامون در ردیف خود شود.
دریاچه هاي پنجگانه.
[دَرْ چَ / چِ يِ پَ نَ / نِ] (اِخ)( 1) نام پنج دریاچه است در شمال ایالات متحدهء آمریکاي شمالی (اتازونی) در مرز کانادا و اتازونی:
Grands - (1) .( 5- دریاچهء انتاریو( 6 ( 4- دریاچهء اریه( 5 ( 3- دریاچهء هورن( 4 ( 2- دریاچهء میشیگان( 3 ( -1 دریاچهء علیا( 2
.Lacs. (2) - Superieur. (3) - Michigan. (4) - Huron. (5) - Erie. (6) - Ontario
دریادار.
[دَرْ] (نف مرکب) دریادارنده. دارندهء دریا. محافظ دریا. حافظ البحر ||. در اصطلاح نظامی، درجه اي از درجات افسران نیروي
دریایی. صاحب منصب نیروي دریائی امیرالبحر سوم. (از لغات فرهنگستان).
دریاداري.
[دَرْ] (حامص مرکب)محافظت دریا ||. سمت و رتبهء دریادار (||. اِ مرکب) ادارهء دریادار. و رجوع به دریادار شود.
دریادل.
[دَرْ دِ] (ص مرکب) دارندهء دلی همانند دریا در بخشندگی. سخت سخی. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از سخی و کریم.
(آنندراج). جوانمرد. (شرفنامه). صاحب جود و کرم و بخشش. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). باسخاوت. صاحب کرم : ردي
دانش آراي یزدان پرست زمین حلم و دریادل و راددست.اسدي. سعد ملک آن وزیر دریادل کف راد تو ابر پرژاله.سوزنی. اي که
در ملک سیادت خسرو دریادلی مفخري بر عترت مختار و بر آل ولی هر حدیث از لفظ تو درّي است از دریاي لفظ از دل دریا
صفحه 1002 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برآید در و تو دریادلی.سوزنی. صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس پیش دریاي دل بی غدر تو دریا غدیر. سوزنی. سوزنی
در سلک مدح خسرو دریادل آر هرچه در دریاي خاطر لؤلؤي داري نثیر. سوزنی. مفلس دریادل است امی داناضمیر. مایهء صد
اولیاست ذرهء ایمان او.خاقانی. خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوي و دلیري سرآمدي.حافظ. دگر کریم چو حاجی
قوام دریادل که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد. حافظ. شاه و گدا به دیدهء دریادلان یکیست پوشیده است پست و بلند
زمین در آب. صائب. اشک دریادل ما گرد جهان می گردد آب از قوت سرچشمه روان می گردد. صائب (از آنندراج ||). دلیر.
شجاع. پردل : بس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذرد لشکري کو را بود محمود دریادل دلیل. فرخی. خسرو غازي سر شاهان و
تاج خسروان میرمحمود آن شه دریادل دریاگذار.فرخی. چو داراي دریادل آگاه گشت که موج سکندر ز دریا گذشت.نظامی.
دریادلی.
[دَرْ دِ] (حامص مرکب)چگونگی و صفت و حالت دریادل. جوانمردي. سخاوت. بخشندگی. کرم. جود. بخشش : ز دریادلی شاه
دریاشکوه نوازش بسی کرد با آن گروه.نظامی. آب رخ مرد ز دریادلیست حاصل درویش ز بی حاصلی است.خواجو ||. دلیري.
شجاعت : و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان بر روي زمین منتشر. (ترجمهء محاسن اصفهان آوي ص 31 ||). کنایه از پاکی
با استقلال مزاج و صبر در شداید. (از لغت محلی شوشتر خطی).
دریارو.
[دَرْ رَ / رُو] (نف مرکب)دریاگرفتگی. دریارونده. رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل) آتش رو
و موکب رو. (آنندراج). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد : کله خود دریاروان چون حباب بر آراسته خود همه روي
آب. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج).
دریازدگی.
[دَرْ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)دریازده شدن. حالت و چگونگی دریازده. بیماري با دوار و قی ء که بعضی کشتی نشستگان را پیدا
شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). سَدَر. عارضه اي (حال تهوع و سستی و غیره) که در حرکت برآب بعلت نوسانات کشتی به بعضی
دست میدهد. دریازدگی حالتی از حرکت زدگی است که عبارت است از بروز همان حالات بسبب شتاب یا حرکات نامنظم یا
حرکات موزون وسایط نقلیه. عامل اصلی حرکت زدگی تأثیر حرکت است بر لابیرنت حساس گوش و بر مخ کوچک (مخچه) ولی
عوامل دیگر مانند ترس، تحریکات بصري، تهویهء ناقص، بخارات یا بوهاي موذي و عفونت قسمت فوقانی مجراي تنفسی یا گوش
نیز در آن مؤثرند. (از دائرة المعارف فارسی ).
دریا زده.
[دَرْ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)دریاگرفته. رجوع به دریاگرفته شود.
دریازن.
[دَرْ زَ] (نف مرکب) دریازننده. دزد دریایی. ج، دریازنان. قُرصان. قَراصین. (یادداشت مرحوم دهخدا). بارجۀ. و رجوع به بارجۀ
شود ||. لقب انگلیسیان در همهء جهان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دریازنی.
[دَرْ زَ]( 1) (حامص مرکب) کار دریازن. عمل دریازنان یعنی دزدان دریائی. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوردي مسلحانه در دریاهاي
آزاد (نظیر راهزنی مسلحانه در خشکی). دریازنان (دزدان دریائی) تحت حمایت هیچ کشوري نباشند و به کشتی هاي همهء ملل
دستبرد می زنند. دریازنی از ایام بسیار قدیم سابقه داشته است، کشتی هاي تجارتی فنیقی ها و یونانیان دستخوش دریازنان بودند،
در قرن اول قبل از میلاد فعالیت آنان و دستبردشان به کشتی اي حامل آذوقه چندان شدید بود که چیزي نمانده بود که رم دچار
قحطی شود. یومیسیوس دریازنی را از مدیترانه برانداخت ولی بعد از ضعف امپراطوري روم دریازنی از نو باب شد و تا ایام اخیر
ادامه داشت. وایکینگها تجارت در دریاي بالتیک و دریاي مانش را تهدید می کردند. دریازنان مسلمان در مدیترانهء غربی فراوان
بودند و حتی ونیزیها که بظاهر امنیت مدیترانهء غربی را در دست داشتند از دستبرد به کشتیهاي شهرهاي رقیب دریغ نمی کردند.
قسمت عمده اي از معاش ممالک بربر از طریق دریازنی حاصل میشد. پس از افتتاح راههاي جدید تجارتی در دورهء رنسانس،
صادرات فلزات قیمتی از مستعمرات اسپانیا، تجارت امتعهء گرانبهاي مشرق زمین و داد و ستد برده، دریازنی را حرفه اي پردرآمد
کرد چون در این دوره قوانین دریائی تنظیم و تدوین نشده بود و نیز بسیب رقابت سایر دولتهاي مقتدر اروپائی بر سر مستعمرات، هر
کشوري دریازنانی را که بنفع آنها به کشتی هاي کشور رقیب حمله میکردند تشویق می نمودند. در قرن 17 و 18 میلادي دریازنان
انگلیسی سواحل اسپانیا و جهازات اسپانیائی حامل امتعهء نفیس آن سرزمین را تاراج میکردند و در مراجعت به انگلستان غنائم را با
شاه تقسیم میکردند و مشمول عفو میشدند. با پیدا شدن و قوت گرفتن ناوگان ممالک مختلف دریازنی انحطاط یافت. از سال 1803
م. کشورهاي متحدهء آمریکا در صدد استیصال دریازنان طرابلس برآمد. در سال 1815 و 1816 م. کشورهاي متحدهء آمریکا. هلند
و بریتانیاي کبیر که براي حفظ کشتی هاي خود و سرنشینان آنها به دریازنان بربر باج میدادند این دریازنان را برانداختند. در 1816
م. بریتانیاي کبیر و کشورهاي متحدهء آمریکا برضد دریازنان هند غربی دست به عملیات زدند. آخرین پایگاههاي دریازنی در
امتداد تنگهء مالاکا در دریاي چین بود که در آنجاها هم قدرت دریازنان پس از جنگ تریاك ( 1839 تا 1842 م.) درهم شکست،
اگرچه هنوز هم گاهگاه کشتی ها گرفتار دریازنان میشوند. مسألهء آزاد کردن دریاها از دریازنان از مستمسکهاي دولتهاي
استعماري براي بسط نفوذ خود بوده است و بهترین نمونهء آن در تاریخ خلیج فارس دیده میشود. دریازنی در خلیج فارس سابقهء
طولانی داشته است و برطبق شواهدي دریازنان در قرن نهم میلادي از سواحل عمان مزاحم کشتی ها بودند. به هرحال در قرن 17
میلادي دریازنان فعالیت داشتند و این کار منحصر به عربها نبوده است و دزدان دریائی انگلیسی شهرت تام داشتند. در 1689 م.
انگلیسی ها و هلندي ها و فرانسویها در باب همکاري در اخذ تدابیر لازم در بحر احمر و خلیج فارس و آبهاي مجاور هند برضد
دریازنان توافق کردند ولی درعمل ظاهراً انگلستان مسؤولیت کار را بدست گرفت در عین حال افسران بحریهء انگلستان دستور
داشتند که در کار دریازنان عرب مداخله نکنند! عامل دیگري که از اواخر قرن هیجدهم میلادي اهمیت یافت بسط نفوذ وهابیه
بطرف سواحل خلیج فارس و تشویق آنان از دریازنان بود. مراکز عمدهء دریازنی و برده فروشی شیخ نشین هاي سواحل عربستان
بود. قواسم که از انحطاط نفوذ ایران در خلیج فارس پس از قتل نادر دامنهء دزدي و دریازنی خود را توسعه داده بودند ناحیه اي را
که به سواحل دریازنان معروف شد در دست داشتند و بندربوشهر در معرض تهدید آنان بود در قرن 19 میلادي موضوع دریازنی و
برده فروشی مستمسک عملیات بریتانیاي کبیر در خلیج فارس و مقابلهء آن دولت با رقابت هاي سیاسی روسیه و فرانسه گردید و
صدمات بسیار به ایران وارد ساخت و بسیار از حقوق این کشور را ضایع نمود. امروزه دریازنی و نفوذ بیگانگان بر خلیج فارس
.Piracy - ( بکلی از بین رفته است. (از دائره المعارف فارسی). ( 1
دریازیدن.
[دَرْ دَ] (مص مرکب) یازیدن. آهنگ کردن. قصد کردن. خود را کشیدن بقصد بلند شدن : به در او دو هفته خدمت کن وز در او
به آسمان دریازفرخی. پیلی چو درپوشی زره شیري چو برتابی کمان ابري چو برگیري قدح ببري چو دریازي بزین. فرخی. سه
.( سوار... در مقابل امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست و پنج منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112
دریاژه.
[دَرْ ژَ / ژِ] (اِ مصغر) دریاچه. دریااك. دریاهک : برغر، ناحیه اي است از بتمان میانه، و دریاژه اي اندر وي است و رود بخار از این
دریاژه رود و اندر وي آبها درافتد. (حدود العالم). و رجوع به دریاچه شود.
دریاس.
و گزنده، و گویند آن مصحف درباس است. (از اقرب الموارد). « عقور » [دِرْ] (ع اِ) شیر. (منتهی الارب || ). سگ
دریاس.
[دِرْ] (معرب، اِ) نباتی است. (از اقرب الموارد). معرب از دوروس فارسی و نوعی از ورد منتن است. گیاه او بقدر شبري و زیاده از
آن و از ساق او شاخه ها رسته و برگش شبیه به برگ کنار و سبز مایل بسیاهی و عدد برگ هر شاخه از سه تا هفت و گلش زرد و
مستدیر و پهن و کوچک و بدبو و تخمش شبیه به فلفل کوچکی است. (از تحفهء حکیم مؤمن). ادریس. بونافع. ثافسیا. و رجوع به
ثافسیا شود.
دریاس.
[دِرْ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع درهزارگزي شمال مهاباد و یکهزار گزي باختر راه
شوسهء مهاباد به ارومیه با 345 تن سکنه (سرشماري سال 1335 ه . ش.). آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
دریاساز.
[دَرْ] (نف مرکب) دریاسازنده. در اصطلاح نقاشی، آنکه منحصراً نقش دریا کند و منظره هاي دریائی کشد.
دریاسازي.
[دَرْ] (حامص مرکب) عمل دریاساز. در اصطلاح نقاشی، نقاشی مناظر دریائی. و رجوع به دریاساز شود.
دریاسالار.
[دَرْ] (اِ مرکب) امیرالبحر. (یادداشت مرحوم دهخدا). درجه اي از درجات نظامی نیروي دریائی. صاحب منصب نیروي دریایی ایران.
صفحه 1003 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
امیرالبحر اول. (از لغات فرهنگستان).
دریاسالاري.
[دَرْ] (حامص مرکب) عمل دریاسالار. امیرالبحري. رتبه و سمت دریاسالار (||. اِ مرکب) ادارهء دریاسالار.
دریاستیز.
[دَرْ سِ] (نف مرکب) بسیار ستیزنده. پرستیز : به امید آن کوه دریاستیز که اندازدش ابرسیلاب ریز.نظامی.
دریاسر.
[دَرْ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزي بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 6هزارگزي جنوب خاوري لنگرود سر راه
شوسهء لنگرود به رودسر، با 1220 تن سکنه (سرشماري 1330 ه . ش.). آب آن از استخر و رودخانه شلمان تأمین میشود. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دریاسر.
[دَرْ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان هرازپی بخش مرکزي شهرستان آمل. واقع در 22 هزارگزي شمال آمل و ساحل دریا در کنار راه
.( شوسهء کناره با 105 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هراز و چشمهء علی آباد تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دریاسو.
[دَرْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. واقع در 65 هزارگزي باختر راور و 13 هزارگزي راه
.( فرعی راور به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دریاشتاب.
[دَرْ شِ] (نف مرکب) سخت شتابنده. تازنده و به سرعت رونده : چو یکچند کشتی روان شد در آب پدید آمد آن سیل دریا
شتاب.نظامی.
دریاشکاف.
[دَرْ شِ] (نف مرکب)دریاشکافنده. شکافندهء دریا. منقسم کنندهء آب دریا به دو سوي آنچنانکه ته آب نمایان شود : مهدي دجال
کش آدم شیطان شکن موسی دریاشکاف احمد جبریل دم.خاقانی. قوتی خواهم ز حق دریاشکاف تا به سوزن برکنم این کوه
قاف.مولوي ||. دریاگذار. پیمایندهء بحر.
دریا شکافتن.
[دَرْ شِ تَ] (مص مرکب)پیمودن بحر. دریا گذاردن : ندانی که سعدي مکان از چه یافت نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
سعدي.
دریاشکسته.
[دَرْ شِ كَ تَ / تِ] (اِ مرکب)لطمهء دریا و موج دریا. (ناظم الاطباء).
دریا شکل.
[دَرْ شَ / شِ] (ص مرکب)بشکل دریا. چون دریا : دوستگانی داد شاهم جام دریاشکل و من خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم
ز دست. خاقانی.
دریاشکوه.
[دَرْ شُ] (ص مرکب) داراي هیبت و وقار مانند دریا. (ناظم الاطباء) : بر آن پهن صحراي دریاشکوه حصاري زد از موج لشکر چو
کوه.نظامی. به قلب اندرون شاه دریاشکوه سپه گرد بر گرد دریا چو کوه.نظامی. بفرمان شه پیر دریاشکوه جواهر برون ریخت از
کان کوه.نظامی. کس آگه نه کآن گنج دریاشکوه ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه.نظامی. برآنم که این طاق دریاشکوه معلق چو
دودیست بر اوج کوه.نظامی. کمر بر کمر گرد بر گرد کوه یکی وادیی بود دریا شکوه.نظامی.
دریاشناس.
[دَرْ شِ] (نف مرکب) دریا شناسنده. شناسندهء دریا. عارف به وضع دریا. عالم به وضع و موقع و خصوصیات دریا. بحرشناس : چنین
گفت دریاشناس کهن که اي نامبردار چین و ختن.فردوسی.
دریاصفت.
[دَرْ صِ فَ] (ص مرکب)همانند دریا. چون دریا. بر سان دریا. بحرسان : از غمزه و لب هردم دریاصفتی با من گه کشتن من سازي
گاهی گهرم بخشی. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 866 ). رطل دریا صفت آرید که جام زردشت گوش ماهی است بر او آتش
دل ننشانم. خاقانی.
دریاضمیر.
[دَرْ ضَ] (ص مرکب) دریادل : من آن خاقانی دریاضمیرم کز ابر خاطرش خورشید برقست.خاقانی.
دریاعیار.
[دَرْ عِ] (ص مرکب) آنچه به عیار دریا باشد. دریامانند: دل دریاعیار.
دریافت.
[دَرْ] (مص مرکب مرخم)دریافتن. وجد. وجدان. یافت. (یادداشت مرحوم دهخدا). درك. دریابیدن : و نگر تا این سخن سرسري
نشنوي که از دریافت سعادت محروم مانی. (جامع الستین). به دریافت دولت مشاهدت و سعادت ملاقات بغایت آرزومند می باشد.
(منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 129 ). از استیناس برهمن به دریافت جمال اسکندري بر قلل جبال سخن راند. (منشآت خاقانی
.(|| ص 152 ). اما حاسهء بصر معتکف حبس ظلمت است از دریافت نور مبین و غرض بهین بی نصیب. (منشآت خاقانی ص 245
گرفتن. اخذ. قبض. بازیافتن مالی که داده باشد از گیرنده؛ پس از دریافت وجه سند را رد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
ترمیم. مرمت. تلافی. استدراك. پاداش. جبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادراك. تدارك. جبران : اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردي
و دست از جان بنشستی خللی افتادي بزرگ که دریافت ممکن نبودي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356 ). وحشت ما بزرگ است و
ما چون به وحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. (تاریخ بیهقی). تا سر بجاي است خللها را دریافت باشد. (تاریخ
بیهقی). مکن یاد گذشته کار گیهان. که کار رفته را دریافت نتوان. (ویس و رامین). گفت قضی الامر و لامدفع له الیوم این رفت و
دریافت میسر نشود. (تاریخ طبرستان ||). دیدار کردن. رسیدن. درك. -دریافت حال کسی؛ پرسش از حال او. (یادداشت مرحوم
دهخدا). -دریافت خدمت یا صحبت کسی؛بهره مندي از خدمت یا صحبت او : پاره اي بادام بگیر که به دریافت صحبت مولانا
حمیدالدین ساشی میرویم. (انیس الطالبین ص 187 ). از کاروانسرایی به عزیمت دریافت خدمت خواجه بیرون آمدم. (انیس الطالبین
ص 82 ). به دریافت خاطره ها و خدمت فروماندگان و ضعیفان و شکستگان و کسانی که خلق با ایشان نظري و التفاتی ندارند می
باید که مشغول گردي. (انیس الطالبین ص 28 ). حضرت خواجهء ما قدس الله روحه به دریافت درویش عزیزي که از قرشی به بخارا
آمده بود متوجه شدند. (انیس الطالبین ص 107 ). - دریافت وقت؛ اغتنام فرصت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : علی هذا امنا و ارکان
دولت محمودي [ پس از مرگ محمود و دور بودن مسعود از غزنین ] .... دریافت وقت را، پسر کهتر سلطان ماضی.... امیر ابواحمد
محمد را از گوزگانان... آورده بجاي پدر بزرگوارش بر تخت نشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 2 ||). فهم. درك. درایت.
(یادداشت مرحوم دهخدا). بلوة. بَلوي. بلاء. بلیۀ. عقل. خرد. ذهن. فراست. (از منتهی الارب ) : بقدر قوت و دریافت ایشان به نسبت
این طریقه با ایشان معاملت می کردند. (بخاري). عقل در ادراك وي حیران است و دل در دریافت وي ناتوان است. (خواجه عبدالله
انصاري). اگر در شما این دریافت و عقل و حیات... نباشد. (کتاب المعارف). و تو [ خطاب به باري تعالی ]اجزاي عقل و هوش و
دریافت هست می کنی و او ترا نمی بیند. (کتاب المعارف). نظرم به عرش داده اند و دریافتم به دانش الله داده اند. (کتاب
المعارف). تن چون از حساب مردگان است شادي را سزاوار نبود و دل چون موضوع دریافت است شادي نصیب او بود. (کتاب
المعارف). دل چون جاي دریافت است چون به خوشی آن جهانیش صرف کردي رنج کجا باشد او را. (کتاب المعارف). اي الله
آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی دار. (کتاب المعارف). ارءاء؛ صاحب راي و دریافت گردیدن. (از منتهی الارب|| ).
ادراك. حس. حواس. درك. قوهء دراکه. مدرکه. حاسه. شعور. قوتهاي دریافت که آن سمع است و بصر و شم و ذوق و لمس.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
دریافت کردن.
[دَرْ كَ دَ] (مص مرکب)گرفتن. اخذ کردن. به خود واصل کردن. اخذ. وصول. قبض چنانکه وجهی را. مقابل پرداخت کردن.
رسید. واصل شدن. استاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). تمیز دادن. فهمیدن. معلوم کردن. (ناظم الاطباء ||). نگریستن. (ناظم
الاطباء).
دریافت گر.
[دَرْ گَ] (ص مرکب) بیننده. ناظر. (ناظم الاطباء).
صفحه 1004 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دریافتگی.
[دَرْ تَ / تِ] (حامص مرکب)عقل. فراست. زیرکی. (ناظم الاطباء). نِظار. (از منتهی الارب ). فهم. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی سخنی بر دلش از ملک معما نشود. منوچهري.
دریافتن.
[دَرْ تَ] (مص مرکب) یافتن به تحقیق کردن و وارسیدن. (آنندراج). واقف شدن و دانستن و مطلع شدن. (ناظم الاطباء). دانستن.
درایت. تفهم. فهمیدن. فهم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ملتفت شدن. درك کردن. فهم کردن. ایباه. تفهم. تلقن. توجس.
خشفۀ. (از منتهی الارب ). ذبارة. زکن. شأن. شرح. فطانۀ. فطنۀ. فقه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). فهم. (دهار). لحن. (تاج المصادر
بیهقی). معقول. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). وقف. (ترجمان القرآن جرجانی) : اندر آن حکمتی است ایزدي... مر خلق روي زمین
را که درك مردمان از دریافتن آن عاجز است. (تاریخ بیهقی). خداوند سلطان آن فرمود درباب من بندهء یگانهء مخلص بی خیانت
که از بزرگی وي سزید و من دانم که تو این دریافته باشی. (تاریخ بیهقی). بدین معنی آن شاه را خواست جفت همان نیز دریافت
جم کو چه گفت.اسدي. بدین در مراد جم آن ماه بود همان ماه معنیش دریافت زود.اسدي. زمانه بسی پند دادت ولیکن تو درمی
نیابی زبان زمانه.ناصرخسرو. خطاب از حق بجز تو نیست با کس اگر دریایی این معنی ترا بس.ناصرخسرو. این گره از زبان من
بردار تا با قوم فرعون که سخن گویم دریابند. (قصص الانبیاء ص 97 ). قارون آن را [ رقعهء یوشع را ] بدید چون زیرك بود
دریافت و بدانست و رقعهء طالوت نیز بستاند. (قصص الانبیاء ص 115 ). در این دو آیه نکته اي است سخت نیکو چنانکه کم
مفسري دریابد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 6). نسب افریدون بدین نسابت که یاد کرده آمد بیشترین نسابه و اصحاب تواریخ درنیافته
اند الا کسانی که متبحرند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 11 ). قباد دریافت که چنان است که انوشروان میگوید. (فارسنامهء ابن البلخی
ص 87 ). دریابد اگر به دل کنی فکرت بشناسد اگر کنی به چشم ایما.مسعودسعد. عقل کمال ترا در آنچه گمان برد گشت که
دریابد اي عجب نتوانست. مسعودسعد. ایشان درنیافتند که او بدان اشارت چه می گوید. (مجمل التواریخ و القصص). رسول
هندوان او را هدیه هاي بسیار آورده بود تبع اندر آن ظرایفها خیره مانده بود و گفت این همه از هندوستان خیزد! رسول دریافت و
به تیزبینی گفت از زمین چین آورند بیشتر. (مجمل التواریخ و القصص). به جوي مغز نیست در سر وي که سخن را معانیی
دریاب.سوزنی. بدان تا مردم آنجا کم شتابند ز جادو جادوئیها درنیابند.نظامی. خفیه می گفتند سرها آن بدان تا نباید که خدا
دریابد آن.مولوي. گوش خر بفروش و دیگر گوش خر کاین سخن را درنیابد گوش خر.مولوي. حلقه زن زین نیست دریابد که
هست پس ز حلقه برندارد هیچ دست.مولوي. چنین گفت بینندهء تیزهوش چو سر سخن درنیابی خموش.سعدي. چو از کار مفسد
خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی.سعدي. ما را همه شب نمی برد خواب اي خفتهء روزگار دریاب.سعدي. قاضی دریافت که
حال چیست. (گلستان سعدي). پسر به فراست دریافت. (گلستان سعدي). خواهر از غرفه بدید دریچه برهم زد پسر دریافت دست از
طعام بازکشید. (گلستان سعدي). همه را بنگري و دریابی رنج بینی و دردسر یابی.اوحدي. تا چنین زنده اي تو در خوابی چون
بمیري تمام دریابی.اوحدي. راست گوینده راست بیند خواب خواب یوسف که کج نشد دریاب.اوحدي. ز روي دوست دل
دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.حافظ. تدبر؛ حقیقت چیزي دریافتن. (از منتهی الارب ). تطفیل؛ دریافتن
حقیقت سخن را. (از منتهی الارب ). تفهم؛ دریافت به درنگ. (دهار). شرب؛ دریافتن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عکل؛
به رأي خود دریافتن. (از منتهی الارب ). غباوة؛ نادریافتن. فراسۀ؛ چیزي به گمان دریافتن. (دهار). فهامۀ؛ به دل دریافتن. (از منتهی
الارب ). لحن؛ دریافتن و خبردار و آگاه گردیدن به حجت خود. (از منتهی الارب ). مفاطنۀ؛ با یکدیگر دریافتن. (دهار). استماء؛
نیکوئی درکسی دریافتن. (از منتهی الارب || ). پیدا کردن. شناختن : چنین گفته اند... که ذات خویش را بدان که چون ذات
خویش را بدانستی چیزها را دریافتی. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادت امیر محمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 408 ||). معلوم کردن و ادراك کردن و دریافت کردن. (ناظم الاطباء). درك. دریافت. احساس. ادراك. (دهار). بَوْه. تبانۀ.
تبن. عقل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). علم. (منتهی الارب ) : چون ازین فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه... گوشها
آن را زودتر دریابد. (تاریخ بیهقی). چنانکه بیضهء عنبر به بوي دریابند مرا بدانند آنها که شعر من خوانند. مسعودسعد. فرق میان
هوا و بخار آن است که بخار را به حس بصر ادراك توان کرد و هوا را به حس بصر درنتوان یافت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاري).
احساس؛ دریافتن به حس. (دهار). استنکاه؛ دریافتن بوي دهن کسی خواستن. حاسۀ؛ آنچه بدان دریابند چیزي را. (دهار). لقط؛
آواز پوشیده که دریابند. (دهار ||). پیشگیري کردن. چاره جستن از پیش :چون... خواستی [ پادشاه ] که حشمت سطوت براند که
اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان (عقلا) آن را دریافتند و محاسن و مقابح آن ویرا بازنمودندي. (تاریخ
بیهقی ||). تلافی. ترمیم. استدراك. (یادداشت مرحوم دهخدا). تدارك. (المصادر زوزنی) (دهار). تدافی. تلافی. (از منتهی الارب
). ترمیم کردن. تدارك کردن. مرمت کردن. استدراك کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اصلاح کردن. جبران کردن : سبک
دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی.فردوسی. نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاري.
منوچهري. هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی). خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه
واجب است از دریافتن بجاي آورده شود. (تاریخ بیهقی). امید همگان به خواجهء بزرگ است زنهار زنهار، تا این تدبیر خطا را
بزودي دریابد و پوست بازکرده بنویسد. (تاریخ بیهقی). ا گر از جانبی خبري تازه گشتی بازگفتندي و اگر جانبی را خلل افتاده
بودي به نامه و سوار دریافتندي، چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 5). نفس گوینده پادشاه
است مستولی و قاهر.. خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را براند. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 96 ). هیچ کس زهره ندارد که ایشان را [ پادشاهان را ] خلاف و خطائی که از ایشان رود [ بازنماید ] آن را
دشوار در توان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99 ). گفت قائد بیچاره را بد آمد و این درتوان یافت. (تاریخ بیهقی). وي در تدبیر
و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا او را درتوان یافت. (تاریخ بیهقی). وي در تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن
باید تا او را درتوان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 329 ). تا به دل قوي این خلل را به کفایت و کاردانی و متانت راي دریابی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 601 ). اگر چیزي رفته است که از آن وهنی به جاه وي یا کراهتی به دل وي پیوسته است آن را به واجبی
دریافته شود. (تاریخ بیهقی ص 333 ). اگر در چیزي خلل است بزودي باید دریافت که آمدن ما سخت نزدیک است. (تاریخ بیهقی
ص 34 ). اگر طاعتی ببینیم... عدلی کنیم و نیکوداشتی که از آن تمامتر نباشد و اگر بخلاف آن باشد از ما دریافتن بیند فراخور آن.
(تاریخ بیهقی). آنجا بباشیم دوسال تا این خللها دریافته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 557 ). چو شب بد ولیکن چو بشتافتی به
تک روز بگذشته دریافتی.اسدي. هلاکم کرده بود آن چشم جادوش یک افسون لبش آن کار دریافت. سید حسن غزنوي. او را
بیش ا ز آنکه اندیشهء او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 92 ). پس سلطان روي به عراق نهاد...
چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیري را بگرفت. (راحۀ الصدور راوندي). عمر بن الخطاب گفت هرگز کاري
کوچک نگذاشتم تا بزرگ شود بل به کوچکی دریافتم و مادتش منقطع کردم. (راحۀ الصدور راوندي). صواب نباشد ایشان را به
خراسان راه دادن که خیلی بسیارند و ساز وعدت دارند نباید که از ایشان فسادي آید که آن را درنتوان یافت و تلافی و تدارك
ممکن نبود. (راحۀ الصدور راوندي). اندك مضرت را جاهل در نیابد تا چنان شود که به دانش آن را درنشاید یافت. (تاریخ
طبرستان). سد؛ دریافتن خلل. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). - دریافتن کار کسان؛ انجام دادن کارشان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شغل همه برسنجی( 1) داد همه بستانی کار همه دریابی حق همه بگزاري. منوچهري. گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا
نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ و القصص). ترا از یزدان برآورد اگر این کار درنیابی، قباد دریافت که چنان است که
انوشیروان میگوید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 87 ||). بدست آوردن. حاصل کردن. تحصیل کردن. بچنگ آوردن. نصیب کردن.
پرداختن به : بخوردند چیزي که دریافتند سوي راه و بیراه بشتافتند.فردوسی. ثمرهء این اعتراف و رفتار آن است که احاطه کند
زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبهء بلند ثواب را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). فرصت نگاه می داشت و حیلت می ساخت تا
رضاي آن خداوند را به باب ما دریافت و بجاي بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت [ آلتونتاش ] و یاران گرفت تا رضاي آن خداوند به
باب ما دریافت... و ما را از مولتان بازخواند. (تاریخ بیهقی). گفت مرا بلا ده تا در آن بلا صبر کنم و ثواب صابران دریابم. (قصص
الانبیاء ص 137 ). بدین تندي ز خسرو روي برتافت ز دست افکند گنجی را که دریافت.نظامی. چو شیرین کیمیاي صبح دریافت از
آن سیماب کاري روي برتافت.نظامی. همان شیرینی پارینه دریافت به شیرینی رسد هر کو شکر یافت.نظامی. میدوید آن عاصی زیر
و زبر تا نماز مرده دریابد مگر.عطار ||. بدست آمدن. حاصل شدن. انمشاش. (منتهی الارب ). نیل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
شامل شدن : گفتم مرا چیزي روایت کن از رسول گفت من او را بظاهر درنیافتم. (تذکرة الاولیاء عطار). جرجیس آن روز تا شب
نماز می کرد... و عیال ملک را نظر ربانی درآمد و عنایت ایزدي وي را دریافت. (قصص الانبیاء ص 191 ). - خود را دریافتن؛ به
خود آمدن. متوجه خود شدن. متوجه بدي یا خطر فعل خویش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اسکندر شمشیر را برآوردي که بر
دختر زند دختر بترسید و بدوید، اسکندر خود را دریافت و گفت [ با خود ] این نه جاي تندي است. (اسکندرنامهء نسخهء مرحوم
سعید نفیسی). -دریافتن دل کسی را؛ رفع کردن کدورت قلبی کسی را. استمالت کردن. دلجوئی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتم
من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید، گفت هر چند که چنین است دل وي را درباید یافت. (تاریخ
بیهقی). دلم را سبک باز دریافتی چو خاطر بجاي دگر تافتی. نزاري قهستانی (دستورنامه ص 72 ). -دریافته آمدن دل کسی؛ به
لطف و نرمی آورده شدن دل او : شفاعت کرد تا دل سلطان معظم دریافته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597 ). پس از آن به یک
هفته بونصر نامه اي نویسد و این حال را شرح کند همه و دل وي را دریافته آید. (تاریخ بیهقی ||). پیدا کردن. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). یافتن. دیدار کردن. ملاقات کردن : من که عبدالرحمان فضولیم... آن دوتن را که بازوي امیر گرفته بودند دریافتم و
پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69 ). زجر و توبیخی که برتلامذه کردي در حق او روا نداشتی و
وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی... (گلستان سعدي ||). رسیدن. (ناظم الاطباء). واصل شدن به کسی یا چیزي. ملاغفۀ. (از منتهی
الارب ) : گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز.فردوسی. بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد
را.فردوسی. سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را که دریابد او روز تک باد را.فردوسی. بره بگریخت موسی... بر اثر وي بدوید بر آن
جمله که چون دریابد چوبش بزند. (تاریخ بیهقی). کیخسرو در دنبال شیده می تاخت تا او را دریافت و عمودي بر سر او زد و
برجاي بکشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 46 ). این عمرو چنان بدویدي که کس او را درنیافتی. (مجمل التواریخ و القصص). رفتنی
رفت و آن قضا بشتافت تیر بگذشته چون توان دریافت. سنائی. چون قصد او [ زن ] کردیم بگریخت، و در هزیمت چنان دوید که
همانا هیچ اسب او را درنیافتی. (چهار مقاله ص 15 ). چون میزبان بسیارگو به تک و پو مرا درنیافت عنان طلب برتافت. (مقامات
حمیدي). از سوزش کون دوانه گردي زان گونه که درنیابدت تیز.سوزنی. برق خاطف دو اسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه ص
252 ). عزم او که طلیعهء لشکر قضاست روز رفته را دریابد. (سندبادنامه ص 12 ). محمد بن زید بدنبال او می شد تا دریافت و
بگرفت پیش برادر آورد. (تاریخ طبرستان). دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت. (تاریخ طبرستان). عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوري رسید.مولوي. رسول علیه السلام... گفت از پس او بروید و نامه از او بستانید و بگفت که به کدام راه می
رود ایشان برفتند و او را دریافتند. (تفسیر ابوالفتوح رازي). - دریافتن عهد؛ درك فرمان کسی را کردن : خسرو اگر عهد تو دریافتی
دل به تو دادي که تو شیرین تري.سعدي ||. درك کردن. به صحبت رسیدن. - دریافتن کسی؛ به او رسیدن : چو شیرین گشت
صفحه 1005 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شیرین تر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب.نظامی ||. دیدن: مخضرمون، شاعرانی که جاهلیت و اسلام را دریافتند.
(یادداشت مرحوم دهخدا) :آنجا مجاور گشت و بعضی اولیاء را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود. (تذکرة الاولیاء
عطار). تا چنان شد [ حسن بصري ]که صد و سی تن از صحابه دریافت و ارادت او به امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه بوده است.
(تذکرة الاولیاء عطار ||). گرفتن. اخذ کردن : روزي هادي صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وي زهر کرد و به مادر فرستاد و
گفت این مرا خوش آمد و به تو فرستادم، خیزران دریافت( 2) و بخورد سگی دادند در حال بمرد. (مجمل التواریخ و القصص).
تخت زمرد زده ست گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب.حافظ ||. اثر کردن. رسیدن : چشم بد ناگهان مرا دریافت کارم از
چشم بد رسید بجان.فرخی ||. گرفتن. تأثیر کردن. فروگرفتن. ادراك. دررسیدن : خدایگانا دریافت مر مرا اندوه ز غم قرار ندارم
همی مرا دریاب. مسعودسعد. - دریافتن شراب کسی را؛ مست کردن او را. گرفتن او را. تأثیر کردن شراب در او. مست شدن او با
شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :آنچه گفته اند که غمناك را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند بزرگ غلطی است، بلی درحال
بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت خماري منکر آرد. (تاریخ بیهقی). امیر یوسف را شراب دریافته بود. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 253 ). بوسهل فرصت نگاهداشته بود... و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته و برآن نسخت به خط عالی
ملطفه شده... (تاریخ بیهقی). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهارمقاله
ص 64 ). گرچه همچون روان سخن گویند ورچه همچون خرد سخن دانند من شرابم که شان چو دریابم هردو از کار خود
فرومانند.(چهارمقاله). هَکّ؛ دریافتن نبیذ کسی را. (از منتهی الارب ). - دریافتن شرم کسی را؛ شرم زده شدن. خجل گشتن||.
ملازم گرفتن. ملازم شدن : به پیشگاه بزرگان گرت بنگذارند فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب. قطران (آنندراج ذیل
دریاب ||). غنیمت شمردن. فرصت شمردن. اغتنام. اغتنام کردن. رونده اي را گرفتن : دریاب تو این یک دمه فرصت که نه اي آن
تره که بدروند و دیگر روید.خیام. همت به دلم گفت که جاه آمد مپذیر عزلت به دلم گفت که فقر آمد دریاب. خاقانی. اگر تجلی
.( صبح صادق شریعت را در نمی توان یافت از اشعهء شمس الدینی اقتباس انوار میتوان کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 311
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب مبارك طالع است این لحظه دریاب.نظامی. دریاب کزین جهان گذر خواهد بود وین حال
بصورت دگر خواهد بود.سعدي. دریاب کنون که نعمت هست بدست کاین نعمت و ملک میرود دست بدست. سعدي. هر که
منظوري ندارد عمر ضایع می گذارد اختیار اینست دریاب اي که داري اختیاري. سعدي. دریاب دمی صحبت یاري که دگر بار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت. سعدي. به کنج عبادت بخواهم نشست که دریابم این پنج روزي که هست.سعدي. حق
اینها بدان که اربابند مقبلان این دقیقه دریابند.اوحدي. چشم گیتی تویی مرو در خواب فرصت از دست می رود دریاب.اوحدي.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است دریاب و بنه گنجی از مایهء نیکوئی.حافظ. زمان خوشدلی دریاب و دریاب که دایم در
صدف گوهر نباشد.حافظ. -دریافتن وقت؛ در کار سودمند بکار بردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : وقت دریاب به هرکار که
سودي نکند نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند. (تاج المآثر ||). یاري و معاونت کردن و مدد نمودن. (از ناظم الاطباء). به
.( فریاد رسیدن. به داد رسیدن. یاري کردن : بسوي سپهسالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627
خدایگانا دریافت مر مرا اندوه ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب. مسعودسعد. الله الله مسلمانی را دریاب که دشمن مستولی شد.
(راحۀ الصدور). تا غرقه نشد سفینه درآب رحمت کن و دست گیر و دریاب.نظامی. نخست آتش دهد چرخ آن گهی آب بحال
تشنگان دربین و دریاب.نظامی. صبرم شد و رخت عقل بربست دریاب و گرنه رفتم از دست.نظامی. با سید عامري درین باب گفت
آفت نارسیده دریاب... دریاب که مبتلاي عشقم آزاد کن از بلاي عشقم.نظامی. اسیر بند بلا را چه جاي سرزنش است گرت
معاونتی دست می دهد دریاب.سعدي. دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را بشنو تو این سخن را کاین است یادگاري. سعدي.
گرش رحمت حق نه دریافتی غرورش سر از جاده برتافتی.سعدي. به روزگار سلامت شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین بلا
بگرداند.سعدي. بهار می گذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید. حافظ. تشنهء بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدي که درین ره به خدا می داري. حافظ. کشتهء غمزهء خود را به زیارت دریاب زانکه بیچاره همان دل نگران است که بود.
حافظ. دائم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانائی.حافظ ||. تعب و رنج رسانیدن. (یادداشت مرحوم
دهخدا) : این برنا را که از فرزندان ملوك است و گردش روزگار او را دریافته ببر و بدانچه خدا ترا داده است با خویشتن انباز کن.
(تاریخ بیهق ||). پنداشتن ||. پرداختن و تمام کردن ||. در پی چیزي رفتن و گرفتن ||. آزمودن و تجربه کردن. (ناظم الاطباء).
1) - ن ل: ببسیجی. ( 2) - به معنی درك کردن و پی بردن نیز ایهام دارد. )
دریافتنی.
[دَرْ تَ] (ص لیاقت) قابل دریافتن. درخور اعتنا و توجه و فهم و درك و تدارك و تلافی و جبران : دریافتنی است غور این کار
برتافتنی است جور این بار.نظامی. و رجوع به دریافتن شود.
دریافته.
[دَرْ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دریافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاقل. فهیم. بافهم. با ادراك :
ابوسهل حمدوي مردي کافی و دریافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145 ). مردي سخت کافی و دریافته بود. (تاریخ بیهقی ص
395 ). سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن برجاي بود وزارت به کسی دیگر دهد.
(تاریخ بیهقی ص 149 ). از وي [ حاجب غازي ] صورتها می بنگاشتند و امیر [ مسعود ] البته نمی شنود و بر وي چنین چیزها پوشیده
نشدي و از وي دریافته تر... پادشاه کسی ندیده است. (تاریخ بیهقی ص 138 ||). نعت مفعولی (در معنی مفعولی). مدرك. معلوم.
مفهوم. (دهار). محسوس. به حس دریافته. (دهار).
دریافتی.
[دَرْ] (ص نسبی، اِ مرکب)دریافته شده. مأخوذ. گرفته شده. دریافت شده ||. آنچه تاجر از دیگران می گیرد و به حساب خود میبرد.
(لغات فرهنگستان). مقابل پرداختی: وجه دریافتی من فلان مبلغ است.
دریافش.
[دَرْ فَ] (ص مرکب) دریاوش. دریامانند. دریاکردار. بحرسان در کثرت و بسیاري و موج زدن : با جیوش کوه پیکر و عساکر
.( دریافش... بر اطراف ممالک شروان... معسکر و مخیم فرمود. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 75
دریاق.
[دَرْ / دِرْ] (معرب، اِ) تریاق. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). تریاك. (دهار). لغتی است در تریاق و آن معرب از رومی است. (از
باشد. (از اقرب الموارد). طِرّاق. طِریاق. « ثریاقۀ » المعرب جوالیقی). چیزي که الم و غم میبرد. پادزهر. پازهر. یک قطعه از آن
(المعرب). و رجوع به تریاق شود ||. می. (منتهی الارب ). خمر. (از اقرب الموارد). و رجوع به تریاق شود.
دریاقۀ.
[دِرْ قَ / دَرْ قَ] (معرب، اِ) یک قطعه از دریاق. (از اقرب الموارد). تریاق. (منتهی الارب || ). می. (منتهی الارب ). رجوع به دریاق
و تریاق شود.
دریاك.
[دِرْ] (اِ) بر وزن و معنی تریاك است که افیون باشد. و دفع کنندهء زهر را نیز گویند و معرب آن تریاق است. (برهان) (از آنندراج).
رجوع به تریاك شود.
دریاکار.
[دَرْ] (ص مرکب) آنکه کار دریا کند. (آنندراج). ملاح و کشتیبان. (ناظم الاطباء) : گفت کاي از ضمیر دریاکار گشته بازارگان
دریابار. میرخسرو (از آنندراج).
دریاکش.
[دَرْ كَ / كِ] (نف مرکب)دریاکشنده دریانوش. که شراب بسیار تواند نوشید. که بس شراب تواند خوردن ||. کنایه از
شرابخواري که دیر مست شود. (برهان). کنایه از شراب خواري است که زود مست نشود. (انجمن آرا). کنایه از شرابخواره که بدیر
مست شود و این مقابل تنک شراب است. (آنندراج) : در صف دریاکشان بزم صبوحی جام چو کشتی کش خرام برآمد.خاقانی.
همه دریا کش و چون دریا سرمست همه طبع با می چو صدف با گهر آمیخته اند. خاقانی. دریاکشان کوه جگر بادهء به کف کز
تف به کوه لرزهء دریا برافکند.خاقانی. بس زر رخسار کان دریاکشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند.
خاقانی. به انصاف دریاکشانند کآنجا ز جور نهنگ عنا می گریزم.خاقانی. کو ساقی دریاکشان کو ساغر دریانشان کز عکس آن
گوهرفشان بینی صدف سان صبح را. خاقانی. تشنگانی که ز جان سیر شدند از می عشق دل دریاکش سرمست چو دریا بینند.
خاقانی. بهر دریاکشان بزم صبوح کشتی زرنگار بندد صبح.خاقانی. ساقی دریاکشان آخر کجاست ساغر کشتی نشان آخر
کجاست.خاقانی. پیش دریاکشی چو خاقانی یاد شه گیر و کشتی زرکش.خاقانی. یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه.خاقانی. در مجلس وصالت دریا کشند مستان چون دور خسرو آید می در سبو نماند. میرخسرو
(آنندراج). شوق دریاکش و در شیشهء کم ظرف فلک آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود. صائب (از آنندراج). برنیارد
سرمه دان دریاکشان را از خمار دیدهء آهو چه تسکین دل مجنون دهد. صائب (از آنندراج).
دریا کف.
[دَرْ كَ] (ص مرکب) سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء) : از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهاي صدف.نظامی
دریاکنار.
[دَرْ كَ] (اِ مرکب) ساحل دریا. (ناظم الاطباء). لب دریا. ساحل. آنجا که خشکی به دریا پیوندد. اراضی کنار دریا. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : چو شد سلم تا پیش دریاکنار ندید ایچ کشتی و راه گذار.فردوسی. کهی بد همانجا به دریاکنار گرفته ز دریا
صفحه 1006 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شادخوار آمدند بنزدیک « تاملی » کنارش سنار.اسدي. شه طنجه را نزد دریاکنار گرفتند از ایران گروهی سوار.اسدي. سوي
دریاکنار آمدند.اسدي. بپرسید باز از بر کوهسار کدام است شهري به دریاکنار.اسدي. خون رزان ریخته( 1) وز پی کین خواستن
تاختن آورد باد از بر( 2) دریاکنار. خاقانی (چ عبدالرسولی 185 ). نقش سر زلف او رست مرا در بصر زانکه بهم درخورد( 3) عنبر و
دریاکنار. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 178 ). وز آنجا روان شد به دریاکنار پذیرفت یکچندي آنجا قرار.نظامی. چو موکب درآرم
به دریاکنار کنم هفته اي مرغ و ماهی شکار.نظامی. از زیر مکه دلیل گرفت تا دریاکنار نزدیک عسفان. (نزهۀ القلوب مقالهء سوم
ص 170 ||). پلاژ( 4) زمین مسطح و روباز کنار دریا که از شن و ماسه و سایر نهشت هاي امواج تشکیل میشود و بالاخص
(مخصوصاً در فارسی) قسمتی از ساحل که در آنها وسایل ماندن و استحمام و تفریحات دیگر کنار دریا فراهم شده باشد. (از دائرة
المعارف فارسی || ). گوشه اي از دریا. بخشی از دریا که در مجاورت ساحل واقع است : ببارید چشمش چو ابر بهار کنارش ز
دیده چو دریاکنار.فردوسی. چو گاوي یکی جانور تیزپوي ز دریاکنار آمدي نزد اوي.اسدي. بفرموده ام تا به دریاکنار بیارند کشتی
دوباره هزار.اسدي. در جوي شهر گوهر معنی طلب مکن غواص وار گوشهء دریاکنار گیر.سنائی. سوي ژرفی آمد ز دریاکنار به
دریاي مطلق درافکند بار.نظامی. هم از آب دریا به دریاکنار تلاوشگهی دید چون چشمه سار. نظامی (اقبالنامه ص 188 ). به شهري
.plage - ( درآمد ز دریاکنار بزرگی در آن ناحیت شهریار.سعدي. ( 1) - ن ل: ریختن. ( 2) - ابراز سر. ( 3) - ن ل: درخور. ( 4
دریاکنار.
[دَرْ كِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزي بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در 9هزارگزي خاور لنگرود و 4هزارگزي
.( شمال رودسر و راه چمخاله، با 1112 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دریاگذار.
[دَرْ گُ] (نف مرکب)دریاگذارنده. گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد : خسرو فرخ سیر بر بارهء دریاگذار با
کمند اندر میان دشت چون اسفندیار. فرخی. خسرو غازي سر شاهان و تاج خسروان میر محمود آن شه دریادل دریاگذار. فرخی.
فرودآمد از پشت پیل و نشست برآن پیلتن خنگ دریاگذار.فرخی. تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز اسبشان باشد چو
کشتی سال و مه دریاگذار. فرخی. جاري به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد. مسعودسعد.
.( سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 273
دریاگر.
[دَرْ گَ] (ص مرکب) ملاح. کشتیبان. دریاکار. (ناظم الاطباء).
دریاگرفتگی.
[دَرْ گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب)( 1) حالت دریاگرفته. حالت تهوع در سفر دریا، مثل کوه زدگی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
.mal de mer - ( دریازدگی. بحار. سَدَر. هُدام. و رجوع به دریا زدگی شود. ( 1
دریاگرفته.
[دَرْ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) دریازده. مبتلی به بیماري دریا. آنکه حالت تهوع و سرگیجه و دل بهم خوردگی یافته باشد در
سفر دریا.
دریاگري.
[دَرْ گَ] (حامص مرکب) عمل دریاگر. ملاحی. کشتیبانی. (ناظم الاطباء) : از که دریاگري آموخت خیال تو مگر رهنمایش شده
1) - اما بیت در دیوان حافظ چ قزوینی (ص 37 ) به این صورت است: یار ) .( این اشک چو پروین من است. حافظ (از آنندراج)( 1
من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روي تو و اشک چو پروین من است.
دریاگوش.
[دَرْ] (اِ مرکب) مهره و صدف. (آنندراج).
دریامان.
[دَرْ] (اِخ) دهی از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 3هزارگزي شمال گرمی و 3هزارگزي به شوسه گرمی با
.( 128 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دریان.
[دَ رَ / دِرْ] (ع مص) درایۀ. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به درایۀ شود.
دریانوال.
[دَرْ نَ] (ص مرکب) جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء).
دریانوالی.
[دَرْ نَ] (حامص مرکب)سخاوت بی نهایت. (ناظم الاطباء).
دریانورد.
[دَرْ نَ وَ] (نف مرکب)دریانوردنده. دریارو. آنکه در دریا رود. (آنندراج). مسافر دریا. (از لغت محلی شوشتر - خطی). بحرپیما.
بحري ||. ملاح. کشتی بان. کشتی ران. نوتی. نواتی : خاطرم فحل است کو دریا نورد آمد( 1) چو شیر شیر بستن گربه آسا برنتابد
بیش از این. خاقانی ||. کنایه از عرفا و ارباب ذوق. (لغت محلی شوشتر خطی). ( 1) - در چ سجادي ص 340 : صحرا نورد آید، و
در این صورت شاهد ما نیست.
دریانوردي.
[دَرْ نَ وَ] (حامص مرکب)عمل دریانورد. مسافرت در دریا ||. کشتی رانی. (ناظم الاطباء ||). ملاحی. کشتیبانی. و رجوع به
دریانورد شود.
دریانوش.
[دَرْ] (نف مرکب) دریانوشنده. دریاکش. کنایه از شراب خواري است که زود مست نشود. و رجوع به دریا کش شود.
دریاوار.
[دَرْ] (ص مرکب) چون دریا. دریافش. بحرسان : جواهر تهنیت نثار کرد بر دست دریاوار و بازوي نهنگ کردار... (منشآت خاقانی
.( چ دانشگاه ص 9
دریاوارسر.
[دَرْ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در یکهزارگزي خاور رودسر و کنار راه شوسهء
.( رودسر به شهسوار؛ با 170 تن سکنه. آب آن از نهر پل رود تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دریا وانیدن.
[دَرْ دَ] (مص مرکب)دریابانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). آموزاندن. فهماندن. افقاه. افهاء. الحان. (تاج المصادر بیهقی). تفهیم.
(المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
دریاورز.
[دَرْ وَ] (نف مرکب) آنکه در کشتی ها کارکند مانند ناخدا و جاشو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریانورد. ملاح :در این دریا
بر راه بحرین تا قیس دو کوه نهفته است آن را عویر و کسیر خوانند کشتی را از آن خوف عظیم بود اما دریاورزان آن موضع را
شناسند و از آن احتراز نمایند. (نزهۀ القلوب ص 234 چ اروپا). چون دریاورزان آن مرغ را [ فنون را ] ببینند بر آنکه دریا ساکن
خواهد بود شادیها کنند. (نزهۀ القلوب). دریاورزان آن را [ دلفین را ]مبارك دانند. (نزهۀ القلوب). نون به مرتبه اي بزرگ باشد که
دریاورزان گویند طولش از یک دو فرسنگ می گذرد. (نزهۀ القلوب). دریاورزان آن را ببینند پوست هم جنس آن برکشتی بندند
زخم او بر آن پوست مؤثر نباشد. (نزهۀ القلوب). دریاورزان چون او را ببینند اکوي حیض از کشتی درآویزند تا برمد و کشتی را
آسیب نرساند. (نزهۀ القلوب).
دریاوش.
[دَرْ وَ] (ص مرکب) دریافش. دریاکردار. همانند دریا. بحرسان. - دست دریاوش؛ کف بخشنده و کریم : امیر ارغون در راه دست
دریاوش چون یاران نیسان گشاده گردانید. (جهانگشاي جوینی).
دریاه.
[دَرْ] (اِ) بحر. دریا : اسکندریه بر ساحل دریاه روم نهاده است. (مجمل التواریخ و القصص). چون از دریاه برآمد و لشکرگاه بهمن
آن پدر پنداشت. (مجمل التواریخ والقصص).
صفحه 1007 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دریاهک.
[دَرْ هَ] (اِ مصغر) دریااك. دریاچه. دریایک. دریاژه. اُبَیحِر. بُحَیْره :درمیان این باغ دریاهکی کرده از هرجانب تیر پرتایی. (از تاریخ
طبرستان). به ناحیت پرسم به قصبه همچنین قصر و دریاهک و باغ. (تاریخ طبرستان).
دریاي آبسکون.
[دَرْ يِ بَ / بِ] (اِخ)دریاي خزر. دریاچهء خزر. بحر خزر. بحیرهء جرجانیه. دریاي گرگان. رجوع به خزر و آبسکون در ردیفهاي
خود شود.
دریاي آبی.
[دَرْ يِ] (اِخ) بحر ازرق. دریاي آسمانی. یکی از دو شعبه که رود نیل را تشکیل میدهد.
دریاي آتلانتیک.
[دَرْ يِ] (اِخ)اقیانوس اطلس. رجوع به اطلس و دریاي محیط در ردیفهاي خود شود.
دریاي آدریاتیک.
[دَرْ يِ] (اِخ)شاخه اي از دریاي مدیترانه میان ایتالیا و شبه جزیرهء بالکان. طولش 805 کیلومتر و عرض 96 تا 225 کیلومتر و حداکثر
عمقش 1230 متر است. سواحل پست غربی و شمالی آن به کشور ایتالیا و سواحل سخت شرقی آن به یوگسلاوي و آلبانی تعلق
دارد. (از دائرة المعارف فارسی ).
دریاي آرال.
[دَرْ يِ] (اِخ) دریاچهء بزرگی است در آسیا در ترکستان غربی به مساحت 66 هزار کیلومتر مربع واقع در اتحاد جماهیر شوروي در
جمهوري قزاقستان. و رودهاي سیحون و جیحون به آن میریزد عمقش به 68 متر میرسد و ده درصد نمک دارد. دریاچهء خوارزم.
بحر خوارزم. بحیرهء خوارزم. (از دائرة المعارف فارسی ). رجوع به دریاچهء خوارزم در ردیف خود شود.
دریاي آزف.
[دَرْ يِ زُ] (اِخ)( 1) دریائی است بوسعت حدود 38 هزار کیلومتر مربع از شاخه هاي شمالی دریاي سیاه که بوسیلهء تنگهء کِرچ با این
.Azov - ( دریا مرتبط است. رودهاي دون و کوبان به آن میریزند. (از دائرة المعارف فارسی ). ( 1
دریاي آزوو.
.Azov - ( [دَرْ يِ] (اِخ)( 1) دریاي آزف. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 582 ). رجوع به دریاي آزف در ردیف خود شود. ( 1
دریاي آسمانی.
[دَرْ يِ سْ / سِ] (اِخ)بحر ازرق. دریاي آبی. یکی از دو شعبه اي که رود نیل را تشکیل میدهد.
دریاي آمویه.
[دَرْ يِ يَ] (اِخ) آمودریا. رود جیحون. رجوع به آمودریا و آمویه (رود) در ردیفهاي خود شود.
دریاي ابیض.
[دَرْ يِ اَبْ يَ] (اِخ) دریاي سفید. بحر ابیض. بحر روم. دریاي مدیترانه. رجوع به بحرالابیض ذیل بحر و ابیض و دریاي مدیترانه در
ردیفهاي خود شود.
دریاي احمر.
[دَرْ يِ اَ مَ] (اِخ) دریاي سرخ. بحر احمر. رجوع به بحر قلزم ذیل بحر شود.
دریاي اخضر.
[دَرْ يِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دریاي سبز. دریاي سبزرنگ (||. اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) : دریاي اخضر
فلک و کشتی هلال هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.حافظ. -موج دریاي اخضر تیغ؛ حرکت سریع شمشیر بران و آبدار : کوه را
چون سفینه بشکافد موج دریاي اخضرتیغش.خاقانی.
دریاي اخضر.
[دَرْ يِ اَ ضَ] (اِخ) دریاي سبز. نام دریائی است. (برهان). نام دریایی از هفت دریا که هر یکی شاخی از بحرالمحیط است. (غیاث)
(آنندراج). اقیانوس هند. (ناظم الاطباء). جغرافیون عرب این نام را اکثر به محیط کبیر و گاه به دریاي سفید (مدیترانه) داده اند.
رجوع به اخضر و بحرالاخضر و دریاي سبز و دریاي محیط در ردیفهاي خود شود.
دریاي اري تره.
[دَرْ يِ اِ رَ] (اِخ)هرودت در تاریخ خود دریاي سرخ را بدین نام خوانده است. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 509 ). رجوع به
بحراحمر و دریاي سرخ در ردیفهاي خود شود.
دریاي ازرق.
[دَرْ يِ اَ رَ] (اِخ) بحر ازرق. یکی از دو شعبه اي که رود نیل را تشکیل میدهد.
دریاي اژه.
[دَرْ يِ اِ ژِ] (اِخ) بحرالجزائر. شاخه اي از دریاي مدیترانه بطول حدود 640 کیلومتر و عرض 320 کیلومتر واقع بین یونان و آسیاي
صغیر که بوسیلهء داردانل با دریاي مرمره مرتبط است. (از دائرة المعارف فارسی ). و رجوع به بحرالجزائر ذیل بحر شود.
دریاي اسود.
[دَرْ يِ اَسْ وَ] (اِخ) بحر اسود. دریاي سیاه. رجوع به بحر اسود ذیل بحر و دریاي سیاه شود.
دریاي اصفر.
[دَرْ يِ اَ فَ] (اِخ) بحر اصفر. دریاي زرد. رجوع به بحر اصفر ذیل بحر شود.
دریاي اعظم.
[دَرْ يِ اَ ظَ] (اِخ) بحر اعظم. دریاي محیط. دریاي بزرگ. اقیانوس کبیر. رجوع به اعظم و بحراعظم ذیل بحر شود.
دریاي اقیانوس.
[دَرْ يِ اُ] (اِ مرکب)دریایی را گویند که با اقیانوس مرتبط است مانند خلیج پارس و غیره. (تاریخ ایران باستان ص 148 ). و رجوع به
دریاي بزرگ شود.

/ 36