لغت نامه دهخدا حرف د (دال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف د (دال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دست خوش.
[دَ تِ خوَشْ / خُشْ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) این ترکیب در بیت ذیل منسوب به رودکی آمده است و ظاهراً بدان هم معنی دست
خوب می توان داد و هم معنی دست خوش و ملعبه : عالم چو ستم کند ستمکش مائیم دست خوش روزگار ناخوش مائیم. (منسوب
به رودکی).
دست خوش.
[دَ خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب)دست خشک. دستمال. (برهان) (شرفنامهء منیري). دستار.
دست خوش.
[دَ خوَشْ / خُشْ] (صوت مرکب) آفرین. احسنت. مرحبا. اَیحی. دستت خوش باد. کلمهء تحسین است آن را که در قمار ببرد یا
نقشی نیکو آرد یا در کاري دشوار پیروز شود و از عهدهء کاري متعذر برآید. چون آفرین است براي مقامري که دست خوب
آورده است در نرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحسینی که غالباً به برندهء قمار کنند. آفرینی که مقامران صاحب نقش نیکو را
گویند ||. خطابی نیشدار و تعجب آمیز کسی را که با تردستی و مهارت کلاهی بر سر دیگري گذارد (||. اِ مرکب) شتلی که مقامر
در وقتی که نقش و دست خوب آورده است به حضار دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا). پولی که از طرف شخصی که در قمار برده
دهد. - « دست خوش » بعنوان انعام به دیگري داده شود. شتلی که مقامر وقتی که دست خوب آورده به حضار یا به گویندهء لفظ
دست خوش دادن یا گرفتن؛ شتل دادن مقامر یا گرفتن از مقامر.
دست خوش کردن.
[دَ خوَشْ / خُشْ كَ دَ] (مص مرکب) درآمدن. پرداختن. - دست خوش کردن به چیزي؛ بدان پرداختن : به که بکاري بکنی دست
خوش تا نشوي پیش کسان دستکش.نظامی ||. به آسانی درآمدن و راه بردن بدان. به تصرف آوردن : نه چندانش خزینه پیشکش
کرد که بتوان در حسابش دست خوش کرد. نظامی ||. ساز کردن. آسان ساز کردن : چو بر رود دستان کنم دست خوش کنم
مست و آنگه شوم مست کش.نظامی ||. بازي کردن. مورد لعب قرار دادن. بازیچه ساختن : دست خوش جفا مکن آب رخم که
فیض ابر بی مدد سرشک من در عدن نمی کند.حافظ.
دستخوشی.
[دَ خوَ / خُ] (حامص مرکب)سهل الحصولی. آسان بدست آیی. زبونی. ملعبگی : تو پنداري که با تو من باشم شاد زین دستخوشی
منت که آگاهی داد.فرخی ||. مسخرگی.
دست _____________خون.
[دَ تِ / دَ] (اِ مرکب)اصطلاح قمار در بازي نرد. داوي از داوهاي نرد. بازي آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و
دیگر چیزي نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضاي خود بسته باشد و حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد.
(برهان). به معنی آخر بازي که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازي نرد را گویند که کسی
همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو
جان از شرط بازي دست خون است. (از جهانگیري) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به
جان بندند و هرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید : چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازي نهید اندرین دست خون.فردوسی.
دل خاکی به دست خون افتاد اشک خونین ندب ستان برخاست.خاقانی. در قمرهء زمانه فتادي به دست خون وامال کعبتین که
حریف است( 1) بس دغا. خاقانی. در تخته نرد عشق فتادم به دست خون مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است. خاقانی. دست
خونست در این قمرهء خاکی که منم آه اگر ششدرهء دور قمر بگشائید.خاقانی. دست خون با تو مانده خاقانی طمع هستی از جهان
بگسست.خاقانی. چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جاي خور است. خاقانی. در گرو نرد عشق جان و
دلی داشتم در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد. خاقانی. دست خون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر
مائیم.خاقانی. کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو جوجو شد از غم نوبنو بی روي گندم گون او. خاقانی (دیوان
ص 655 ). این فلک کعبتین بی نقش است همه بر دست خون قمار کند.خاقانی. اي در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ
بادریسه سر آسیمه سرتري.خاقانی. باحتیاط رو اي دل که دست خون است این که روح در گرو است و حریف بس طرار. ابن یمین
(از جهانگیري). - دست خون باختن؛ بازي کردن در خصل هفدهم و ششدري و گرو بر سر جان بسته بودن : بدانست هرمز که او
دست خون ببازد همی زنده با رهنمون.فردوسی. - دست خون شدن؛ رسیدن بازي نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر
( جان گرو بسته بودن باشد : بردي دل فگار به یک دستبرد عشق جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بري. مکی طولانی. ( 1
- ن ل: حریفیست.
دست خون.
[دَ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دست خون. رجوع به دست خون شود : پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان
خواهد از پار نیندیشد.خاقانی.
دست دادن.
[دَ دَ] (مص مرکب)مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست
دیگري گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی : انوري را خدایگان جهان پیش خود خواند و دست داد و نشست. انوري. چون
بسی ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نشاید داد دست.مولوي( 1). چون برمک پیش سلیمان [ بن عبدالملک ]آمد او را دست
داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه ||). صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که
تفرجی بکنند یا راهی بروند کسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود
را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار. - دست با من ده؛ این کلام در هنگام طرب و خوشی
استعمال کنند و اغلب که مضمون هندي است. (آنندراج) : اي که کردي آینه بروي حجاب دست با من ده که گشتی کامیاب. ؟
(از آنندراج). - دست بهم دادن؛ متحد شدن : پیري و فقر و درد سر و قرض و درد پاي امروزه داده اند بهم هر چهار دست. سلمان
ساوجی ||. دست در اختیار دیگري نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن : طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به
بیماري به دیگر کس دهد دست.نظامی ||. دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانهء بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت
کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا
- .( دادن به کاري یا پیروي از کسی : دستهاي راست دادند دست دادنی از روي رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312
دست به بیع دادن؛ خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به بیعت دادن؛ مرید شدن. رجوع به این
ترکیب ذیل دست شود. - دست به پیمان دادن؛ بیعت کردن : با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی کار شکستگان را سامان
نمیدهی.خاقانی. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به دلال دادن؛ درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل
دست شود. -کسی را دست دادن؛ مجازاً عزّت و احترام یافتن : شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند
دست.مولوي ||. دست در دست هم نهادن به نشانهء عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا : ملکزاده با او بهم داد دست به پذرفتگاري
بر آن عهد بست.نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست.نظامی. سر مرا با تیره بختان دست الفت داده
است هرکه دارد چشم بیماري پرستاریم ما. خالص ||. رام و مطیع گشتن : اسب دنیا دست ندهد مر ترا تا ز دین و راستی ننهیش
زین.ناصرخسرو. آن مدعی که دست ندادي به بندگی این بار در کمند تو افتاد و رام شد.سعدي ||. تسلیم شدن : ملک
هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهاي افراد در قلعه هاي اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت
خاقانی چ دانشگاه ص 158 ). هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی ||. تسلیم شدن زن
به شوي. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوي خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوي: دست دادن یا دست ندادن عروس
به داماد؛ تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردي؛ تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند
ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی ||). حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث).
میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامهء منیري). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به
فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم
الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد.
(لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب). تمکین. (تاج المصادر
بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت الله دست داد. او
را درك خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [ مورخین عصر محمود ] بود کردند و آنچه مرا
دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش
دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324 ). بی زحمت قلاوزِ خار ایدون کی دست میدهد گل گلزارش.ناصرخسرو. گر دست
دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندي رانی.خیام. از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهاي بزرگ دست داد.
(نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به راي و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد.
(کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه). در کتب طب هم اشارتی
دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادي. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [
ایاز را ] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55 ). وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت اکنون چه خوشی وگر خوشی
دست دهد. انوري. دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218 ). این معضل ترا چگونه
دست دهد و این مشکل بکدام شکل روي نماید. (سندبادنامه ص 70 ). که گر دستم دهد کآرم بدستش میان جان کنم جاي
نشستش.نظامی. گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عذر خداوندیت دست.مولوي. اسم هر چیزي چنان کآن چیز هست تا
بپایان جان او را داده دست.مولوي. زآن رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر أن یکون کفر آمده ست.مولوي. باش تا دست دهد
دولت ایام وصال بوي پیراهنش از مصر بکنعان آید.سعدي. مرا تحمل باري چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و
جبال.سعدي. درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار. سعدي. قرار یک نفسم بی تو
صفحه 1060 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دست می ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران. سعدي. سعدیا هر دمت که دست دهد در سر زلف دلبري آویز.سعدي. شب
قدري بود که دست دهد عارفان را سماع روحانی.سعدي. گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم.سعدي.
دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودي دست دادن.سعدي. گر دست دهد هزار جانم در پاي مبارکت فشانم.سعدي. اسیر بند
بلا را چه جاي سرزنش است گرت معاونتی دست میدهد دریاب.سعدي. گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پاي سمند تو
کنم نعل بهائی.سعدي. چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار.سعدي. اگر دستم دهد روزي که انصاف از
تو بستانم قضاي عهد ماضی را شبی دستی برافشانم. سعدي. دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندي بپاي رفتم و چندي بسر شدم.
سعدي. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ.سعدي. همان لحظه کاین خاطرش دست داد غم از
خاطرش رخت یکسو نهاد.سعدي. روز روشن دست دادي در شب تاریک هجر گر سحرگه روي همچون آفتابت دیدمی. سعدي.
صحبت ایشان در وي سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدي). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند.
(تاریخ غازانی ص 258 ). غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدیم و وارستیم.ابن یمین. نبود مهتري چو دست دهد روز تا شب
شراب نوشیدن. ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا). گر دست دهد خاك کف پاي نگارم بر لوح بصر خط غباري بنگارم.حافظ.
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.حافظ. تنش درست و دلش شاد باد و خاطر
خوش که دست دادش و یاري ناتوانی داد.حافظ. گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم.
حافظ. چون ایشان را حادثه و واقعه اي افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه اي دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم
ص 6). هیچ وزیري و امیري و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6). رندي است که اسباب وي آسان ندهد
دست سرمایهء تزویر عصائی و ردائی.صائب. تا چند نهد روي برو آن کف پا را می ریزد اگر دست دهد خون حنا را.صائب. گر به
تیغش اجل دهد دستی کیسه اي پر کنم ز سود و زیان.ظهوري. او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد ما در اندیشهء وصلیم که
چون دست دهد. مولانا لسانی (از انجمن آرا). معکود؛ دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن؛ دست دهنده. (دهار ||). اتفاق افتادن
و سر زدن و روي دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روي دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و
امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد.
(تاریخ بیهقی ||). پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله||).
یاري و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفۀ. (از منتهی الارب ||). نوازش کردن. (ناظم الاطباء ||). کنایه از غلبه و تسلط، از
عالم( 2) حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تو دادي مرا دست بر جادوان سر بخت پیرم تو کردي
جوان.فردوسی. خراسان در سر این سوري شده است باري به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661 ). از او تا نپردازي اندر
شکست سپه را مده سوي تاراج دست.اسدي. بدکنش را بسخن دست مده بر بد که بتو بازشود سرزنش از کارش. ناصرخسرو. یا
الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
پایهء گاه دشمنان بشکست بر جهان داد دوستان را دست.نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام.سعدي||.
پیروي کردن. (ناظم الاطباء ||). دررسیدن. فرارسیدن : پیاپی بدنبال صیدي براند شبش دست داد( 3) از حشم بازماند.سعدي||.
مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامهء منیري) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت
محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء ||). دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی
نشان دادن. مسند براي نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن براي جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شه از مهربانی بدو داد
دست( 4) به تعظیم پیشش به زانو نشست. ؟ (از آنندراج ||). دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون
درآمد [ فرخی ] خدمت کرد امیر [ ابوالمظفر چغانی ]دست داد( 5) و جاي نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش
1) - در بیت مولوي موهم معنی بیعت کردن نیز هست. ( 2) - از عالم؛ از ) .( امیدوارش گردانید. (چهارمقالهء نظامی عروضی ص 63
نوع. نظیر. ( 3) - ن ل: شبش در گرفت. ( 4) - موهم معنی بیرون کردن دست براي مصافحه یا بوسیدن یا دست طرف مقابل را به
دست گرفتن به نشانهء اظهار ملاطفت نیز هست. ( 5) - در ترجمهء عربی چهار مقاله است: فمد الامیر یده. (چهار مقاله، حاشیهء
ص 63 از یادداشت مرحوم دهخدا).
دست دارمی.
[دَ رَ] (اِ مرکب)دست آرمی. دستارمی. حق ریشه. حق اعیانی در زمین زراعی. نوعی تملک است در نواحی شمال ایران (مازندران
و غیره) بدین سان که کسی زمین را از دیگري میگیرد و در آن باغ یا آبادي دیگر احداث می کند و حق الارض به مالک اصلی
میپردازد. رجوع به دستارمی شود.
دست داشتن.
[دَ تَ] (مص مرکب) کنایه از توانا بودن بر چیزي. (آنندراج). تسلط داشتن. قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن.
امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن : مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود
چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). جز جوانی و خوبیت کاین هست بر همه پایگه تو داري دست.نظامی. وگر دست داري چو
قارون بگنج بیاموز پرورده را دسترنج.سعدي. بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ.سعدي. گر دست
بجان داشتمی هم چو تو بر ریش نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.سعدي. چکنم دست ندارم بگریبان اجل تا به تن در ز غمت پیرهن
جان بدرم. سعدي ||. متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن : تا مرا بود بر ولایت دست بودم ایزدپرست و شاه
پرست.مسعودسعد. هرکسی را بقدر ملکی هست که بر آن ملک حکم دارد و دست.اوحدي. - دست به خارج داشتن [ تاجر ]؛ باب
تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهاي دیگر او را بودن ||. در خفا در کاري دخالت داشتن. (یادداشت
مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاري. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن : ز داد تو بینم همی هرچه هست دگر کس
ندارد در این کار دست.فردوسی. - دست داشتن با کسی؛ با او همدست بودن ||. مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار
داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازي، در تاریخ دست دارد. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر. فرخی. دل من بر تو دارد استواري
که تو در هر صناعت دست داري.نظامی. چنان در سحرکاري دست دارد که سحر سامري بازي شمارد.نظامی. این دست سلطنت که
تو داري بملک شعر پاي ریاضتت به چه در قید دامنست. سعدي. یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سري مست
داشت.سعدي. در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرهء نصرآبادي ص 107 ). - دستی تمام در کاري
داشتن؛ نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کارم ز دست رفت چو بردي دلم تمام دستی تمام داري در
کار دلبري. مکی طولانی. بیا تا چه داري ز شمشیر و جام که دارم درین هر دو دستی تمام.نظامی. او در صنعت موسیقار دستی تمام
.( داشته است. (المعجم). در فلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 36
||رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن؛ او را به حال خود رها کردن.
(یادداشت مرحوم دهخدا)( 1) : گفت [ خواجه احمد حسن ] مرو تو [ خواجه بونصر ] بکاري که پیغامی است به مجلس سلطان و
دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146 ). خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست.نظامی.
سرانجام در دیر کوهی نشست ز شغل جهان داشت یکباره دست.نظامی. داشت از تیغ و تیغ بازي دست فارغانه به رود و باده
نشست.نظامی. از سر صدق شد خداي پرست داشت از خویشتن پرستی دست.نظامی. گفت زنهار دست ازو دارید یار آزرده را
میازارید.نظامی. زن داشت در آن زمان ازو دست آن بند و رسن همه برو بست.نظامی. سر مکش از صحبت روشندلان دست مدار
از کمر مقبلان.نظامی. باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار اي پایمرد.مولوي. که اي شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم
که دستم ز دامن مدار.سعدي. بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست که مار دست ندارد ز قتل مارافساي.سعدي. بکن چندانکه
خواهی ناز بر من که من دستت نمیدارم ز دامن.سعدي. من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت تو هر گناه که خواهی بکن که
معذوري. سعدي. از دامن تو دست ندارم که دست نیست بر دستگیر دیگرم امید دستگیر.سعدي. دست از طلب ندارم تا کام من
برآید یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید. حافظ. تو از فشاندن تخم امید دست مدار که در کرم نکند اشک نوبهار امساك.
صائب. من دست ز چشم داشتم مدتهاست چون چشم ز من دست ندارد چکنم. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ||). نفرین کردن و
لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراً مأخوذ از دست برداشتن براي دعا یا نفرین است ||. کنایه از بازماندن. (آنندراج).
||دیري و درنگی کردن. (ناظم الاطباء ||). دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست
.«... دست داشتن از » : به دنبال دارد « از » بداشتن در ردیف خود و دست داشتن در ترکیبات دست شود. ( 1) - این ترکیب همیشه
دست درآوردن.
[دَ دَ وَ دَ] (مص مرکب) دست زدن. پرداختن به چیزي یا کاري : خلق بوي عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء
ص 178 ||). مسلط شدن. در اختیار گرفتن. به دست کردن : دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم.نظامی.
دست درآویختن.
[دَ دَ تَ] (مص مرکب) دست زدن. متمسک شدن. چنگ زدن : دست درآویز بفتراك دل آب تو باشد که شوي خاك دل.نظامی.
چو نافش بریدند و روزي گسست به پستان مادر درآویخت دست.سعدي.
دست دراز.
[دَ دِ] (ص مرکب) درازدست. آنکه دستهاي وي دراز باشد. (ناظم الاطباء). داراي ساعد و بازوي دراز. طویل الید ||. مرادف دست
بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج). زبردست. (از ناظم الاطباء ||). درازدست و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر.
دست دراز کردن.
[دَ دِ كَ دَ] (مص مرکب) کشیده و ممتد کردن دست. منبسط ساختن دست : کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و
دیگر دراز.سعدي. که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز.سعدي ||. کشیدن دست براي گرفتن چیزي
یا نشان دادن جایی. دست به سمت یا بسوي یا بجانب یا بطرف کسی یا چیزي دراز کردن. پیش آوردن دست براي گرفتن چیزي یا
کسی : زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.سعدي. دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود.
(گلستان سعدي). چشمت به سعی فتنه در غمزه بازکرد زلفت بظلم دست تطاول دراز کرد. کمال خجند (از آنندراج). بقدح دست
مکن پیش خم باده دراز تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است. صائب (از آنندراج). - دست به چیزي دراز کردن؛ از آن برگرفتن.
پاره اي از آن برداشتن : چو هنگام حاجت رسیدي فراز بآن درجها دست کردي دراز.نظامی. - دست پیش کسی یا به جائی دراز
صفحه 1061 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کردن؛کنایه از گدائی و دریوزگی کردن. (آنندراج). به کدیه چیزي خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو کوتاه شد دستش از
عز و ناز کند دست خواهش به درها دراز.سعدي. هم اینجا کنم دست خواهش دراز که دانم نگردم تهیدست باز.سعدي. از براي
جوي سیم دست پیش هر لئیم دراز میکنی. (گلستان سعدي). دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز پل بسته اي که بگذري از
آبروي خویش. صائب. از بهر بوي دوست دو عالم گر آن پرست دستی دراز پیش صبائی نکرده ایم. مسیح کاشی (از آنندراج||).
دست به دعا داشتن ||. منع کردن. (آنندراج). دست پیش کسی داشتن ||. تاختن بر کسی. حمله بردن بر کسی : دندانی باید نمود
تا... بدانند که خوارزم شاه خفته نیست و زودزود دست بوي دراز نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337 ||). دست یافتن بر
چیزي. (از آنندراج ||). دست زدن. شروع کردن. دست یازیدن. دست بردن. اقدام کردن : بدین نامه من دست کردم دراز بنام
شهنشاه گردن فراز.فردوسی. بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتري بود گردن فراز.فردوسی.
دست درازي.
[دَ دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی دست طولانی. طول ید. (یادداشت مرحوم دهخدا). دراز بودن دست. بلنددستی ||. ظلم و
تعدي. (آنندراج). تطاول و تعرض. (یادداشت مرحوم دهخدا). بطش. (ملخص اللغات خطیب). ظلم و ستم و جور و جبر و تعدي و
زبردستی. (ناظم الاطباء) :متغلبان دست درازي از حد ببردند و بطاقت رسیدیم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 66 ). خروج کرد و دست
بقتل مسلمانان و نهب اموال و دیگر دست درازي برآوردند. (جهانگشاي جوینی). با همه عالم به لاف با همه خلق از گزاف دست
درازي مجوي چیره زبانی مکن. ضیاي نیشابوري.
دست درازي کردن.
[دَ دِ كَ دَ] (مص مرکب) تطاول. ظلم و ستم کردن. تعدي کردن. به ستم کاري کردن. تجاوز کردن : تا کی و کی دست درازي
کنم با سر خود بین که چه بازي کنم.نظامی. گربه نه اي دست درازي مکن با دله اي دو دله بازي مکن.نظامی. مفسدان دست
برآورده بودند و برخصوص عرب دست درازي بیشتر میکردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 66 ). دست درازیها میکرد و کیکاوس
خواست تا او را مالش دهد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 42 و حاشیه). این اسماعیلیان در اعمال اصفهان دست درازي میکرده اند.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 165 ). از جانب روم همچنین دست درازیها کرده بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 85 ). وقتی که شاپور
بخراسان بود بی ادبیها و دست درازیها کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 61 ||). به زنی دست یازیدن. به عرض و ناموس کسی
تجاوز کردن. هتک ناموس کسی را قصد کردن : ملکی بود نام او عملوق و ستمکار بود بر زنان و دختران رعیت دست درازي
کردي. (مجمل التواریخ والقصص). لشکر شاه بر آن زنان دست درازي کردند که سالها بود از خان و مان آواره بودند.
(اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). در شهر مصر پادشاهی بود ظالم و کافر بود و همه روز و شب دست درازي کردي بر دختران
مردمان. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
دست درازي نمودن.
[دَ دِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) دست درازي کردن. تعدي کردن : حاکمی متصدي شغل و عمل آنجا شده دست درازي می نماید
به اخذ جرایم. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 50 ). هرهرة؛ ستم و دست درازي نمودن. (منتهی الارب).
دست دست کردن.
[دَ دَ كَ دَ] (مص مرکب) تعلل کردن. طول دادن. اهمال کردن. به طفره وقت گذراندن. انجام دادن کاري را عمداً به درازا
کشاندن. این دست آن دست کردن. مماطله کردن.
دست دسی.
[دَ دَ] (ص نسبی) در تداول، سرسري. سطحی ||. بیهوده. بی جهت. دستی دستی. رجوع به دستی دستی شود (||. حامص مرکب)
دس دسی. خطابی کودکان نوپا و تازه به راه رونده را توأم با زدن کف دستها بر هم: دستدسی باباش میاد با جیب پر قاقاش میاد. و
رجوع به دسدسی شود.
دست دوز.
[دَ] (نف مرکب) دوزنده با دست. که با چرخ نمی دوزد. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). ن مف مرکب) که با دست دوخته شده
باشد. دوخته شده با دست: کفش دست دوز.
دست دهی.
[دَ دِ] (حامص مرکب) کنایه از امداد و اعانت و یحتمل که اشارت به آن رسم باشد که چون امري عجیب یا غریب از شخص صادر
شود آن شخص را حریف وي دست خود بر دست وي میزند و اظهار خوشی می نماید. (آنندراج).
دستر.
[دَ تَ] (اِ مرکب) مخفف دست اره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارهء کوچکی را گویند که به یک دست کار فرمایند. (برهان)
(آنندراج). دستره. (جهانگیري). داس کوچک دندانه دار. (برهان) (از آنندراج). رجوع به دستره شود.
دسترخوان.
[دَ تَ خوا / خا] (اِ مرکب) از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است، چرا که آن جامه اي است که واضع آنرا
بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث) (آنندراج). سفرهء میز. غذا حوله.
مندیل. تاتلی. کندوري. ساروق. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال سفره. و رجوع به دستارخوان شود.
دسترد.
[دَ رَ / دَ رَدد] (اِ مرکب) مواجب و وظیفه. (ناظم الاطباء).
دسترس.
[دَ رَ / رِ] (اِمص مرکب)دسترسی. قدرت و توانگري. (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامهء منیري). قوت و توانائی و قدرت. (ناظم
الاطباء). توان. استطاعت. (آنندراج). قدرت. توانائی. دستگاه. توفیق. امکان. (آنندراج). مقدور. تیسر. بسطت. هرآنچه در قوهء
شخص یا درخور آن باشد. (ناظم الاطباء). استیلا. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه حصول وي آسان بود. (کلمه با بودن و نبودن و
داشتن و نداشتن صرف شود) : وفا و مردي امروز کن که دسترس است بود که فردا این حال را زوال بود. خسروانی. امیدم به
بخشایش تست و بس به چیزي دگر نیستم دسترس.فردوسی. چنین پاسخش داد هومان که بس بگفتار بینم ترا دسترس.فردوسی. به
پنجم چنین گفت کز رنج کس نیم شاد تا باشدم دسترس.فردوسی. بچیزي که باشد مرا دسترس بکوشم نیارم نیازت بکس.فردوسی.
بکرد آنچه بودش ز بد دسترس جهاندارشان بد نگهدار و بس.فردوسی. مرا بود بر مهتران دسترس عنان مرا برنتابید کس.فردوسی.
به ایران و نیران بدش دسترس بشاهی مباداش انباز کس.فردوسی. که او راست بر نیکوئی دسترس بنیرو نیازش نیاید بکس.فردوسی.
همیشه به هر نیک و بد دسترس ولیکن نجوید خود آرام کس.فردوسی. سر مایهء من دروغست و بس سوي راستی نیستم
دسترس.فردوسی. که دادي مرا این چنین دسترس که پیش نیا آمدم باز پس.فردوسی. مدان خویشتن را بجز ناتوان اگر دسترس
باشدت یک زمان.فردوسی. به نیکی بود شاه را دسترس به بد روز نیکی نجسته است کس.فردوسی. نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن.فردوسی. روزش همواره نیک باد و به هر نیک دسترسش باد تا همی بودش کار.فرخی. گر ترا دسترس
فزونستی زر به پیمانه می ببخشی و من.فرخی. اي بهر جاي ترا سروري و پیشروي وي بهر کار ترا دسترس و دست گذار. فرخی.
گرم دسترس در سراي تو نیست پسند این که هست و هم ایدر بایست. اسدي. کرا سوي دانش بود دسترس ورا پایه تا دانش اوست
و بس.اسدي. شه آن به که هر دانش و دسترس همه زو گرند او نگیرد ز کس.اسدي. نبود اندر آن انجمن هیچکس که بودش به
تعبیر آن دسترس. شمسی (یوسف و زلیخا). تا همی دسترست هست بکاري بد نکنی روي به محراب ز جباري. ناصرخسرو. اسکندر
شکر کرد مر خداي را که اراقیت را بر او دسترس نبود. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). نیکوئی کن اگر ترا دسترس است کاین
عالم یادگار بسیار کس است.سنائی. اي تهمت من کشیده از خلق بسی نابوده مرا به وصل تو دسترسی.سوزنی. سیم و مشکت فرستم
و خجلم که چرا دسترس همینقدر است.خاقانی. جمالت را جوانی هم نفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد.نظامی. دسترس پاي
گشائیم نیست سایه ولی فر همائیم نیست.نظامی. گر دسترسی بدي درین راه من بودمی آفتاب یا ماه.نظامی. کس را سوي ماه
دسترس نیست نه کار تو کار هیچکس نیست.نظامی. گر دسترسش بدي به تقدیر بر هم سپران خود زدي تیر.نظامی. بزرگیت باید
درین دسترس بیاد بزرگان برآور نفس.نظامی. مرا کاشکی بودي آن دسترس که نگذارمی حاجت کس بکس.نظامی. فرستاده را
نیست آن دسترس که با ما بتندي برآرد نفس.نظامی. تا بدین مایه دسترس باشد هرچ ازاین بگذرد هوس باشد.نظامی. که چندان که
شاید شدن پیش و پس مرا بود بر جملگی دسترس.نظامی. زین پیش چنانکه دسترس بود لطف تو مرا ذخیره بس بود.نظامی. یکی
گفت بر پایهء دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس.نظامی. چونکه حاکم اوست او را گیر و بس غیر او را نیست حکم و
دسترس.مولوي. چو بر پیشه اي باشدش دسترس کجا دست حاجت برد پیش کس.سعدي. بر آستان حیاتت نهاده سر سعدي بر
آستین وصالت نبوده دسترسی.سعدي. اگر مرا به زر و سیم دسترس بودي ز سیم سینهء تو کار من چو زر می گشت. سعدي. کسی
گفت میدانمت دسترس کزین خانه بهتر کنی گفت بس.سعدي. وآنرا که بر مراد جهان نیست دسترس در زادبوم خویش غریبست و
ناشناخت. سعدي. بجان او که گرم دسترس بجان بودي کمینه پیشکش بندگانش آن بودي.حافظ. شاه را گر به عدل دسترس است
قاصد او یکی پیاده بس است.اوحدي. بس بلندي بخشدت روز جزا این دسترس دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی. مسیح
کاشی (از آنندراج). برجسته شو اي شاخ که پامال نگردي شد دستخوش آن چیز که در دسترس افتاد. شاهزاده افسر. - دسترس
آمدن؛ دسترسی پیدا شدن : بدان چیز کاید مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم بکس.فردوسی. هرآنگه کت آمد به بد دسترس ز یزدان
بترس و مکن بد بکس.فردوسی. - دسترس جستن؛ جستن توانائی و قدرت و امکان : چنین داد پاسخ که گفتار بس بکردار جویم
همی دسترس.فردوسی. - دسترس دادن؛ دسترسی دادن. قادر و توانا و متمکن کردن : که شایستهء من جز او نیست کس من او را به
نیکی دهم دسترس. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بر خیر و نیکی دهم دسترس وگرنه چه چیز آید از من بکس.سعدي. - دسترس
صفحه 1062 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داشتن؛ توانائی داشتن. قدرت داشتن. تمکن داشتن : صدر ملک آراي عالی راي دستوري که بر پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس.
سوزنی (ص 221 ). نیکان عهد را به بدي کردن عذري بنه که دسترس آن دارند.خاقانی. اگر دسترس داشتمی... و ایم الله که از
آبنوس شب و روز تازیانه ساختمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47 ). نداري بحمدالله آن دسترس که برخیزد از دستت آزار
کس.سعدي. تا توانی و دسترس داري بر دل هیچکس مجو آزار. ؟ (از تاریخ گیلان میر ظهیرالدین مرعشی ||). - امکان دیدار
کردن داشتن : کاشکی جز تو کسی داشتمی یا به تو دسترسی داشتمی.خاقانی ||. - قرین بودن : تا زهد تو زرق است و بس بر کفر
داري دسترس می گیر و صافی کن نفس تا کفر ایمان آیدت. خاقانی (دیوان ص 452 ). - دسترس کردن؛ یاري کردن. (ناظم
الاطباء ||). - پیروي کردن. (ناظم الاطباء ||). - رسیدن. (ناظم الاطباء). - دسترس یافتن؛ رسیدن. مسلط شدن. دسترسی پیدا کردن
: ندانم که یابد بدو دسترس مرا بهره باري شمار است و بس.اسدي. - بادسترس؛ باتوانائی. بااستطاعت. متمکن : بشهري که ما را
ندانند کس بباشیم دلشاد و بادسترس.فردوسی. سپاهی و شهریش بادسترس نبود اندر آن شهر درویش کس.اسدي ||. وسع.
وسعت. نعیم. ید. ثروت. (آنندراج). مکنت. تمکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تمول. دارائی. ثروت. مال. غنا. توانگري. رَغس.
غَدَن. وسع [ وُ / وَ / وِ ]. (از منتهی الارب) : چون دسترس نماند مرا لشکري شدم دنیا بدست نامد و دین رفت بر سري. مکی
طولانی. فاسقی بودي بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی.ناصرخسرو. باندازهء دسترسهاي خویش کشیدند بسیار گنجینه
پیش.نظامی. مهربانی و دوستی ورزد تا ترا مکنتی و دسترسیست.سعدي. نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی گر دسترسی باشد
یکروز به یغمایی.سعدي. طِلاء، طَلّۀ؛ دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب (||). ن مف مرکب) دست رسیده. آنچه که
دست بدان برسد ||. میوه اي که دست را بدان توان رسانید. (ناظم الاطباء (||). نف مرکب) مددکار و یاور و معین. (ناظم الاطباء).
یاري کننده ||. قابل و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء ||). دسترس دارنده. قادر : به شیرین فرستاد شیروي کس که اي ریمن و
جادوي دسترس.فردوسی ||. دریافت ||. حاصل ||. بزرگی و کلانی ||. ترتیب و انتظام. (ناظم الاطباء ||). جمعیت و سامان.
(برهان).
دسترسی.
[دَ رَ / رِ] (حامص مرکب)قدرت و توانائی. (ناظم الاطباء). قوت. توان. امکان. (با داشتن و نداشتن صرف شود) : گر دست کرامتی
ترا هست از دسترسی بود نه زین دست.نظامی. - دسترسی داشتن؛ امکان وصول داشتن : نه دسترسی به یار دارم نه طاقت انتظار
دارم.سعدي.
دست رسیدن.
[دَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب)کنایه از غالب و توانا بودن بر چیزي. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول
یافتن. دسترس پیدا کردن : اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست
هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 70 ). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به
بالاي سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدي و ممکن شدي که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودي.
(منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97 ). اي که دستت می رسد کاري بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.سعدي. چو دستت رسد
مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار.سعدي. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان
دوست. سعدي. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدي. پایت بگذار تا ببوسم چون
دست نمی رسد در آغوش.سعدي. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نکنیمت رها.سعدي. سعدي چو به میوه می رسد
دست سهلست جفاي بوستان بان.سعدي. تا بگیسوي تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه اي در ذکر یارب یارب است.
حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن؛ فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو.
(امثال و حکم).
دست رسیدنی.
[دَ رَ / رِ دَ] (ص لیاقت مرکب) که درخور دست رسی باشد.
دست رشت.
[دَ رِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)دست رشته. رشته بوسیلهء دست. آنچه بدست ریشته باشند نه با چرخ و دستگاه. (یادداشت مرحوم
دهخدا) : مانک آچارهاي بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123 ||). حاصل دست
رشت. وجه دست رشت. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : یا تاوان آرد من از باد بستان یا باد را ادب کن تا بار دیگر گرد دست رشت
بیوه زنان نگردد. (مجالس سبعهء مولوي).
دسترنج.
[دَ رَ] (اِ مرکب) پیشه و حرفت و کسب و کار و صنعت. (برهان) (از غیاث) حرفه و پیشه (آنندراج). پیشه و حرفتی که به دست خود
کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب : بیاموز فرزند را دسترنج اگر دست داري چو قارون بگنج.سعدي||.
کاري که با دست کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کاري بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساختهء
دست : یکی کاخ بد تارك اندر سماك نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاك. فردوسی ||. پول و هرچه بواسطهء زحمت حاصل
شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب. نتیجهء کوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد
دسترنج کسان. سعدي (بوستان ص 209 ). دسترنج تو همان به که شود صرف بکام دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.حافظ||.
کرایه و مواجب. (ناظم الاطباء ||). آنچه از کسب بهم رسد ||. مزد دست. (برهان) (ناظم الاطباء). مزدي که در کار دست پیدا می
شود (غیاث). مزد کاري که بدست کرده باشند. (آنندراج). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا
رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24 ). گفت یا آدم برخیز و برزگري کن تا نان از دسترنج خود
خوري. (قصص الانبیاء ص 21 ). چون مشعله دسترنج خود خور چون شمع همیشه گنج خود خور.نظامی. بقارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهء دسترنج.نظامی. اجري خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم.نظامی. گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست.نظامی. دستکش کس نیم از بهر گنج دستکشی می خورم از دسترنج.نظامی. سرکه از دسترنج
خویش و تره بهتر از نان کدخدا و بره.سعدي. به قنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج.سعدي. زو چه رنجی که
دسترنج بخورد گرگ بره برد چه خواهی کرد. اوحدي (از آنندراج ||). تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت. (غیاث).
رنج و زحمت و کوشش. (ناظم الاطباء) : چنان دان که اندر سراي سپنج کسی کو نهد گنج با دسترنج.فردوسی. که اندر جهان داد
گنج منست جهان تازه از دسترنج منست.فردوسی. سکندر چو دید آن همه کان گنج که در دستش افتاد بی دسترنج.نظامی. بباید
چنین گنج را دسترنج وگرنه من اولی تر آیم بگنج.نظامی. درو بیش از اندازه دینار و گنج نهاده به هر گوشه بی دسترنج.نظامی.
ولیکن بشرطی که بی دسترنج به ما بر گشاده کنی قفل گنج.نظامی. بس آنکه مملکت از دسترنج او داري روا مدار که بر خویشتن
بیازاري.سعدي. مهنأ، هنی ء؛ آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب).
دست رنجن.
[دَ رَ جَ] (اِ مرکب) به معنی دست اورنجن است. (جهانگیري). سوار. دست برنجن. دست ورنجن. دستبند. و رجوع به دست برنجن و
دست اورنجن شود.
دست روا.
[دَ رَ] (ص مرکب) ممکن. مجاز. مختار. مسلط : بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را که بدین مایه نظر دست روائید همه.خاقانی.
دست روائی.
[دَ رَ] (حامص مرکب)امکان. تمکن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تو بر جگري دست نیالائی و حقاك جز بر جگري نیست مرا دست
روائی. خاقانی.
دستروك.
[ ] (اِ) نام بهترین قسم از حناي خبیص. (یادداشت لغت نامه).
دستره.
[دَ تَ رَ / رِ] (اِ مرکب)( 1) دستر. دست اره. ارهء کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیري). داس کوچک
دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارهء کوچک که به
یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره با دسته که علف چینان دارند.
(یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دسترة است. (از دزي ج 1 ص 441 ) : پشت خوهل و سر تویل و روي بر کردار نیل( 2) ساق
چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از فرهنگ اسدي). با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا خیز و بردار تش و دستره و
بیل و پشنگ. بوحنیفهء اسکافی( 3). این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره.سوزنی. کاین ترب را به
دستره خواهم اگر برید دندانها بریزد از روي دستره.سوزنی. از شکرینی که هست بهر بخائیدنش لب همه دندان شده است بر مثل
- (1) .( دستره. مولوي (از جهانگیري). او را آوازي بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 2 ص 132
مرکب از دس به معنی داس + تره. (حاشیهء برهان). ( 2) - ن ل: قیر. ( 3) - شعر به نام سوزنی نیز آمده است.
دست ریز.
[دَ] (ن مف مرکب) دست ریخته. که با دست ریخته اند و طبیعی نیست: تپه هاي دست ریز خاکی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دست ریس.
صفحه 1063 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (ن مف مرکب) ریسمان و رشتهء با دست ریسیده شده. (ناظم الاطباء). رشته و ریسمان که به دوك ریشته اند نه به چرخ.
(یادداشت مرحوم دهخدا) : عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان چادري کان دست ریس دخت عمران آمده. خاقانی.
دستریک.
[دَ] (اِ مرکب) رندهء نجار و رنده و ارهء کلان ||. ارهء کلان ||. جدول و مسطر معماران. (آنندراج).
دست زد.
[دَ زَ] (ن مف مرکب) دست زده. به دست لمس کرده. چلاندهء به دست : عادت یاغیان باشد که به میوه ستان باغبان درآیند صنوبر
صد نور بشکنند، میوه را دست زد و پاي فرسود کنند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101 ||). در شاهد ذیل ظاهراً معنی شروع به
بهره گیري و برداشت دارد : هر سالی کسی آنجا [ خرماستان ] فرستادي تا آن بر ایشان حرز کردي و بنگرستی تا چند خروار است
و بر ایشان نوشتی و بدیشان دست بازداشتی تا هرچه خواستند بکردندي، چون خرما دست زد بکردندي نیمهء آن بدادندي.
(ترجمهء طبري بلعمی).
دست زدن.
[دَ زَ دَ] (مص مرکب) کشیدن دست بر. لمس کردن. دست سودن. توجؤ : آن حکیم خارچین استاد بود دست می زد جابجا می
آزمود.مولوي. ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش. سعدي (کلیات ص 486 ). لَمْ؛ دست
زدن بر چیزي آشکار و نهان. (از منتهی الارب). - دست بر ترکش زدن؛ مهیاي جنگ شدن ||. - خودآرائی کردن. رجوع به این
ترکیب ذیل دست شود. - دست بر چیزي زدن؛ به دست سودن و لمس کردن : بغرید و برزد بر آن سنگ دست همی آتش از کوه
خارا بجست.فردوسی. - دست برزدن به؛ مماس ساختن دست با : بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش.
فردوسی. - دست به بر زدن؛ دست به کمر زدن ||. - آماده شدن. مصمم شدن : به بر زد سیاوش برآن کار دست بزین اندرآمد ز
تخت نشست.فردوسی. - دست به دعا زدن؛ بلند کردن دست در وقت دعا. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به کاري
زدن؛ به کاري قیام کردن. مشغول آن شدن. اقدام کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در کاري زدن : عطارد دلالت دارد بر...
به طاعت دست زدن با مکر و فریب. (التفهیم). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند دست بکار زده اند. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 506 ). بر دل و دستت همه خاري بزن تن مزن و دست بکاري بزن.نظامی. مجنون ز چنان نظاره کردن زد دست به جامه
پاره کردن.نظامی. بر سر آنم که گر ز دست برآید دست بکاري زنم که غصه سر آید.حافظ. - دست به سیاه و سفید نزدن؛ ابدا
کاري نکردن. - دست در خون زدن؛ کنایه از جنگ کردن. (آنندراج) : روم خیمه بر طرف جیحون زنم ابا دشمنان دست در خون
زنم.فردوسی. - دست در رکاب زدن؛ کنایه از دویدن در جلو کسی. (آنندراج ||). - رکاب کسی را گرفتن. همراه او بودن. ترك
نکردن او : کنون که می گذرد عیش چون نسیم ز باغ چو گل خوش آن که زند دست در رکاب ایاغ. میرزا بیدل (از آنندراج). -
||رکاب کسی را گرفتن درخواستی را : به آن زهره دستت زدم در رکاب که خود را نیاوردم اندر حساب.سعدي. - دست در
کاري زدن؛ کنایه از شروع کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دست به کاري زدن شود. - دست در کیسه زدن؛ کنایه از
جوانمردي کردن است یعنی بخشش و حاتمی نمودن. (برهان). کنایه از سخاوت و جوانمردي کردن. (آنندراج). - دست زدن با
کسی؛ کنایه از برابري کردن با وي. (آنندراج). - دست زدن بر زانو؛ اظهار تأسف کردن : حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که
بر زانو زنی دست تغابن.سعدي. -امثال: اگر دست به طلا بزنم خاك می شود؛ کنایه از بخت بد ||. دو دست را بر یکدیگر زدن
آنچنانکه بصدا درآید : بر کوه شدي و می زدي دست افتان خیزان چو مردم مست.نظامی. صفقۀ؛ یک بار دست زدن در بیع.
(منتهی الارب ||). آواز دادن به دو دست به اصول، مرادف کف زدن. (آنندراج). به اصولی دست بر یکدیگر مکرر زدن تنها یا با
جمعی نشانهء نشاط و سرور را. کف زدن به نشانهء انبساط و شادي چنانکه در عروسیها و جز آن. آواز برآوردن از ضرب دو کف
به یکدیگر علامت طرب را. عملی که گاه خوشی و شادمانی یا براي تمجید کسی کنند به زدن دو دست مکرر بر یکدیگر.
(یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از خوشحالی و نشاط کردن. (آنندراج). چپک زدن. چپه زدن. کف زدن. دستک زدن. خنبیدن.
خنبک. تصدیۀ. تصفیح. تصفیق : مطربا گر که تو خواهی که می ات نوش کنم بچمم دست زنم نعره و اخروش کنم. منوچهري.
پاي در گل چگونه رقص کنم دست بر دل چگونه دست زنم. سیدحسن غزنوي. امروز بکام خویش دستی بزنیم( 1) زآن پیش که
دستها فروبندد خاك. ؟ (از سندبادنامه ص 157 ). جهان بین تا چه آسان می کند مست فلک بین تا چه خرم می زند دست.نظامی.
چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند.مولوي. دست می زد چون رهید از دست مرگ سبز و
رقصان در هوا چون شاخ و برگ. مولوي. غم را چه زهره باشد تا نام ما برد دستی بزن که از غم غمخوار فارغیم. مولوي (از
آنندراج). سعدیا گر عاشقی پایی بکوب عاشقا گر مفلسی دستی بزن.سعدي. می بده می بستان دست بزن پاي بکوب به خرابات نه
از بهر نماز آمده اي.صائب ||. متمسک شدن. چنگ زدن. متوسل شدن. تشبث کردن. اعتصام : مهمتر را فروگذاشته است و دست
در نامهمتر زده است. (تاریخ بیهقی). ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وي کنند و دست بصبوري زنند ضایع نماند.
(تاریخ بیهقی). کشتی خرد است دست در وي زن تا غرقه نگردي اندرین دریا.ناصرخسرو. بدین زن دست تا ایمن شوي زو که دین
دوزد دهانش را به مسمار. ناصرخسرو. من دست خویش در رسن دین حق زدم از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام. ناصرخسرو.
گفتند ازین رنج ما دست در دیگري زدیم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 76 ). دست در حبل متین طاعت زد. (سندبادنامه ص 162 ). در
پاي طاعتش نزدي دست لاجرم هم پاي در گلی زو و هم دست بر سري. خالدبن ربیع (لباب الالباب ص 345 ). برون از پادشاهی
دولتی هست که آن جوید کسی وآنجا زند دست.نظامی. دست جزین پرده بجائی مزن خارج ازین پرده نوائی مزن.نظامی. ز
سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نااهل و اهلی می زنم دست.نظامی. نه در شاخی زدم چون دیگران دست که بر وي جز رطب
چیزي توان بست. نظامی. دست زن در ذیل صاحب دولتی تا ز افغانش بیابی رفعتی.مولوي. مرد غرقه گشته جانی می کند دست را
در هر گیاهی می زند.مولوي. دست بر دامن مردان زن و اندیشه مکن هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش. سعدي. دست در دامن
عفوت زنم و باك ندارم که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیري. سعدي. که شرمش نیاید ز پیري همی زند دست در دست
نامحرمی.سعدي. فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست مائیم و دست و دامن معصوم مرتضی. سعدي. بارها نوعروس جانفرساي
دست در دامنش زدي که درآي.سعدي. - دست اندرزدن به...؛ متمسک شدن به. استمساك کردن به. تمسک کردن به. - دست
درزدن؛ متمسک شدن : سبک در توبه زد مسکین تنم دست که بر گردن گنه بار گران دید.مسعودسعد ||. حمله بردن. هجوم
کردن ||. دست گرا کردن. مقابله کردن. درافتادن : بتعجیل سوي آمل و کجور و رویان افتند بر آن جمله که به ناتل که در آنجا
مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463 ||). دست یازیدن : بزد دست پولاد [ پولادوند ]
بسیارهوش برانگیخت اسب و برآمد خروش.فردوسی. چو از دور گرد سپه را بدید [ گیو ] بزد دست و تیغ از میان برکشید.فردوسی.
سر جنگیان کاین سخنها شنید بزد دست و تیغ از میان برکشید.فردوسی. تهمتن بزد دست و نیزه گرفت قلون از دلیریش گشته
شگفت.فردوسی. بشاخی زدي دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین.فردوسی. زد دست و درید پیرهن را کاین مرده چه می
کند کفن را.نظامی ||. باختن. به بازي پرداختن : در نرد غمت دلم زبون است دستی بزنم که دست خون است.نظامی. ( 1) - موهم
معنی اقدام کردن و پرداختن به کاري هم هست.
دست زده.
[دَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) به چنگ گرفته ||. فتح شده ||. بیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به دست زدن شود ||. ربوده شده.
(ناظم الاطباء ||). مس کرده. مس شده. ممسوس : از علوم شرع بی بهره مانده، مشتی جاهل دست زدهء شیطان. (اسرارالتوحید
.( ص 305 ). پس چون آن الفاظ از کثرت استعمال دست زده و پاي مال شده است... (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 174
دست زن.
[دَ زَ] (نف مرکب) دست زننده. رجوع به دست زدن شود ||. کسی که دست بر چیزي زند و متوسل به کسی شود. (برهان||).
صاحب طرب و سرودگوي. (برهان). مطرب و سازنده و دست زنان و سرودگوي. (از انجمن آرا). مقابل پاي کوب که ترجمهء
رقاص است. (آنندراج) : شده غمگسارنده شان هر دو زن گه این پایکوب و گه آن دست زن.اسدي. فروهشته گیسو شکن درشکن
یکی پایکوب و یکی دست زن.نظامی. من اگر دست زنانم نه از این دست زنانم. مولوي (از انجمن آرا (||). اِمص مرکب) دست
زدن : نیست در زلفت اسیران را مجال دست زن عمر بیماران دل شبهاي کوته داشته. خواجه آصفی (از آنندراج ||). کنایه از مردم
نادم و پشیمان باشد. (برهان) (آنندراج). نادم. (انجمن آرا).
دست زنان.
[دَ زَ] (نف مرکب، ق مرکب)در حال دست زدن. در حال کف زدن. و رجوع به دست زدن شود : چون زنان رقاص پاي کوب و
دست زنان. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 28 ). من اگر دست زنانم نه ازین دست زنانم. مولوي (از انجمن آرا). دست در دامن هر
خار علایق مزنید تا برآئید از این خرقهء تن دست زنان. صائب (از آنندراج).
دست زیگ.
[دَ] (اِ مرکب) (اصطلاح معماري) گونیا. (ناظم الاطباء).
دست سائیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب)دست ساییدن. رجوع به دست ساییدن در ردیف خود شود.
دست ساز.
[دَ] (ن مف مرکب) دست ساخته. چیزي که به دست ساخته باشند. (آنندراج). ساختهء دست : بر مائده اي که دست ساز فلک است
یا بی نمک است یا سراسر نمک است. خاقانی (از آنندراج (||). نف مرکب) سازندهء دست.
دست ساي.
[دَ] (نف مرکب) دست ساینده ||. نکته گیر : قلم درکش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نسایم.نظامی.
دست ساییدن.
صفحه 1064 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ دَ] (مص مرکب)دست سائیدن. دست سودن. با دست لمس کردن. دست زدن. پرداختن : به چیزي که بر ما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست.فردوسی. پاینده باد عمرت، فرخنده باد روزت تا با نبید و ساغر پیوسته دست سایی. فرخی.
دست سنگ.
[دَ سَ] (اِ مرکب) دستاسنگ. (جهانگیري). فلاخن. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دستاسنگ شود.
دست سوخته.
[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)سوخته دست. آسیب به دست رسیده. رنج سوختن دست کشیده : ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل
در پاي ظلم سوخته جان چون گذاشتی. خاقانی.
دست سودن.
[دَ دَ] (مص مرکب) دست زدن. لمس کردن: اجتساس؛ دست بسودن. جت؛ دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغري آن معلوم
شود. (از منتهی الارب). برمجیدن ||. در بیت ذیل محتمل است دست سودن به معنی تصافح باشد؟ (یادداشت مرحوم دهخدا).
دست در دست انداختن : یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود حمله کردند و شکسته شد سپاه بادرنگ. منجیک ||. نکته
گیري کردن. (از حاشیهء خسرو و شیرین ص 341 ). نکته گوئی کردن. پرداختن : حریفان جنس و یاران اهل بودند به هر حرفی که
می شد دست سودند.نظامی.
دست سوزه.
[دَ زَ / زِ] (اِ مرکب) دختري یا زنی باشد که او را خواستگاري نموده باشند اما هنوز نکاح نکرده باشند و به شوي نسپرده.
(جهانگیري) (از برهان) (از آنندراج).
دست شانه.
[دَ نَ / نِ] (اِ مرکب) نوعی از شانه باشد که بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهاي
ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء).
دست شاه.
[دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. واقع در 32 هزارگزي شمال نردین با 350 تن سکنه. آب آن
.( از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
دست شستن.
[دَ شُ تَ] (مص مرکب)شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن. - دست شستن به خون خویشتن؛ با
خون خود بازي کردن. خود را در معرض کشتن و هلاك آوردن : خلاف راي سلطان راي جستن به خون خویش باشد دست
شستن.سعدي ||. کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن.
گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود : برخاسته بدست مراعات با تو من از من تو شسته دست و نشسته به
داوري. مکی طولانی. - دست شستن کسی را از؛ مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کنایه از ترك دادن. (برهان)
به کار رود) : ایمن بزي اکنون که بشستم « از » (آنندراج ||). ترك گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمو با
دست از تو به اشنان و کنشتو.شهید. من و رستم و زابلی هرکه هست ز مهر تو هرگز نشوییم دست.فردوسی. چو من دست خویش از
طمع پاك شستم فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم. ناصرخسرو. این زال شوي کش چو تو بس دیده ست از وي بشوي دست
زناشوئی.ناصرخسرو. نمازت برد چون بشوئی ازو دست وزو زار گردي چو بردي نمازش. ناصرخسرو. دلم از تو به همه حال نشستی
دست گر ترا درخور دل دست گزارستی. ناصرخسرو. آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو سپاري.ناصرخسرو.
دست از طمع بشویم پاك آنگهی آن شسته دست بر سر کیوان کنم. ناصرخسرو. من ز لذتها بشستم دست خویش راست چون
بگذشتم از آب فرات. ناصرخسرو. زو دست بشوي و جز بخاموشی پاسخ مده اي پسر پیامش را.ناصرخسرو. برگشت ز من بشست
دستش چون شسته شد از هواش دستم. ناصرخسرو. این دست نماز شسته از وي و آن روزه بدو گشاده از پی.خاقانی. من از دل آن
زمانی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.خاقانی. بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست.نظامی.
غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاري فروشوي دست.نظامی. وفا مردي است بر زن چون توان بست چو زن گفتی بشوي از
مردمی دست.نظامی. چو بددل شد این لشکر جنگجوي بیار آب و دست از دلیري بشوي.نظامی. زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست.عطار. با ملک گفت اي شه اسرارجو کم کش ایشان را و دست از خون بشو. مولوي. شما
راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست.سعدي. خود از نالهء عشق باشند مست ز کونین بر یاد او شسته
دست.سعدي. اي که گفتی دل بشوي از مهر یار سنگدل من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوي. سعدي. هرکرا کنج
اختیار آمد تو دست از وي بشوي کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدي. دوش می گفت که سعدي غم ما هیچ
ندارد می نداند که گرم سر برود دست نشویم. سعدي. سر به خمخانهء تشنیع فروخواهم برد خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی.
سعدي. ور گشاید چنانکه نتوان بست گو بشوي از حیات دنیا دست.سعدي. بشو اي خردمند از آن دوست دست که با دشمنانش
بود هم نشست.سعدي. دست طمع ز مائدهء چرخ شسته ایم از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم. صائب. - دست شستن از
جان؛ براي مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترك جان گفتن. از مردن پروا نکردن : وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. مشغول شده هرکسی بشادي من در غم دل دست شسته از جان.فرخی. من اول روز
دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. سعدي. هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد
بگوید. (گلستان). دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر. غنی (از آنندراج). -
دست شستن از خود؛ دست از خود برداشتن. پرواي خود نکردن : هرکه با دوستی سري دارد گو دو دست از وجود خویش بشوي.
سعدي. - دست شستن به خون؛ مهیاي جنگ گشتن تا حد کشته شدن : فراوان سپاهست پیش اندرون همی جنگ را دست شسته
بخون.فردوسی. - دو دست از جان (ز جان) شستن؛ آمادهء مرگ گشتن. بکلی ترك زندگی گفتن : ز پاي تا سر در آهن زدوده
چو تیغ گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان. فرخی.
دست شستنی.
[دَ شُ تَ] (اِ مرکب) آنچه براي شستن دست بکار برند، و هر آب آغشته شده به سدر و یا چوبک جهت شستشوي. (ناظم الاطباء):
غاسول، غسلۀ، مطراة؛ دست شستنی پروردهء در خوشبویها. (منتهی الارب).
دست شسته.
[دَ شُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) مغسول الید. - دست شسته بخون؛ از جان گذشته. آمادهء جانبازي : همی تاخت چون باد تا
طیسفون سپاهی همه دست شسته به خون.فردوسی.
دست شفا.
[دَ شِ] (ص مرکب) حکیم حاذق. (آنندراج (||). اِ مرکب) نسخهء طبیب و دستور طبیب. (ناظم الاطباء).
دست شکسته.
[دَ شِ كَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد ||. کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و
هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان). مرد بی
معاش و بی هنر و بی مایه. (از آنندراج). بی مایه و بی قدرت. (شرفنامهء منیري). - دست شکسته بار آمدن؛ بی عرضه بارآمدن.
دست شکن.
[دَ شِ كَ] (ن مف مرکب)زلف تاب داده شده. (از لسان العجم شعوري) (ناظم الاطباء). شکسته به دست (||. نف مرکب)
شکنندهء دست.
دست شوئی.
[دَ] (اِ مرکب) دست شویی. رجوع به دست شویی شود.
دست شور.
[دَ] (نف مرکب) دست شوي. (یادداشت مرحوم دهخدا): آفتابهء دست شور؛ آفتابه که با آن دست شویند.
دست شوي.
[دَ] (نف مرکب)دست شوینده. شویندهء دست. کسی که دست را می شوید. (ناظم الاطباء (||). اِمص مرکب) دست شوئی. تغسیل
ید : بدو گفت کاین بار بر دست شوي تو با آب جو هیچ تندي مجوي.فردوسی. - دست شوي کردن؛ دست شستن. تغسیل ید : ز
بیغارهء آن زن نغزگوي ز ناخورده خوان کرد شه دست شوي. نظامی (||. اِ مرکب) آب که دست با آن شسته اند. (یادداشت
مرحوم دهخدا). آب دست کن : لگن ز زردي من زعفران سوده شود چو دست شوي ز دستم فروشود به لگن. ازرقی ||. آبی که با
آن دستها را می شویند. (ناظم الاطباء ||). چیزي خوشبو که بعد از خوردن دست بدان بشویند. (آنندراج). آب آلوده به خوشبویها
براي دست شوئی : هر دو درین فتنه ازین دست شوي کآبخور جوي برآمد ز جوي. میرخسرو (از آنندراج ||). گیاهیست که دست
بدان شویند ||. اشنان ||. لگن و طاس دست شوئی. (ناظم الاطباء). دستشویی. و رجوع به دستشویی شود.
صفحه 1065 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دست شویه.
[دَ يَ / يِ] (اِمص مرکب)دستشویی. شستن دست. در اصطلاح طب، گذاشتن دستها را در آبی که پاره اي داروها در آن ریخته
باشند، مانند پاشویه. (ناظم الاطباء (||). اِ مرکب) دست شوي. غسول. ابوایاس. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). در قراء شمیران
خاکروبه را گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دست شویی.
[دَ] (حامص مرکب)دست شوئی. عمل شستن دست : کنم دست شویی بپاك از پلید به بکر این چنین دست باید کشید.نظامی (||. اِ
مرکب) منبعی فلزي آب را که بر پایه اي تعبیه و نصب باشد و آب از مجراي متصل به شیر از آن برآید و در حوضچه مانندي که بر
پایه اي نصب است و از آنجا در سطلی که در قسمت تحتانی آن قرار دارد ریزد، شستن دست و صورت را. (نوع متداول امروزي
دست شویی عادةً بر دیوار یا بر پایه تعبیه می شود و آب از لوله اي که در داخل دیوار کشیده شده است در آن جریان می یابد||).
لگن و طاس براي شستن دست.
دست شیره اي.
[دَ رَ / رِ] (ص نسبی)دست کج. ناخنکی. ناخنک زن. که دستش چسب دارد. از هرچه بیند نهانی پاره اي برگیرد: دست شیره اي
بودن؛ دست کج بودن.
دست طلب.
[دَ طَ لَ] (نف مرکب، اِ مرکب) درخواست کننده ||. گدا و محتاج. (ناظم الاطباء).
دستغاله.
[دَ لَ / لِ] (اِ مرکب) دسغاله (در لهجهء قزوین). آلتی آهنین تیز خمیده با دستهء چوبی علف بریدن را. علف چین. آلت علف چینی.
(یادداشت مرحوم دهخدا). دستره. علف بر. داس. دستقاله. (ناظم الاطباء).
دست فال.
[دَ] (اِ مرکب) دست لاف. آغاز و ابتداي سودا، یعنی سوداي اولی باشد که اصناف و اهل حرفت کنند. (برهان). سوداي اول.
(آنندراج). دشت. دشت که دهند. سفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دست فالی که( 1) جود او کرده گرد از بحر و کان
برآورده.معروفی بلخی. و رجوع به دست لاف و دشت شود. ( 1) - ن ل: دست لافی که.
دست فراخ.
[دَ فَ] (ص مرکب)باسخاوت. سخی. بخشنده : کس از او [ پیغمبر صلوات الله علیه ] خوش خوي تر ندید دست فراخ تر و دلیرتر از
وي کس ندید. (ترجمهء طبري بلعمی).
دست فراخ.
[دَ تِ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دست گشاده و باسخاوت ||. سخاوت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین داد پاسخ که دست
فراخ همی مرد را نو کند برگ و شاخ.فردوسی.
دست فرازبردن.
[دَ فَ بُ دَ] (مص مرکب) دست پیش بردن. دست دراز کردن. پرداختن : بدین نامه چون دست بردم فراز یکی مهتري بود گردن
.( فراز.فردوسی. کس دست بدیشان فراز نبرد که جوع الکلب دارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 295
دست فرسود.
[دَ فَ] (ن مف مرکب)دست فرسوده. فرسوده شده با دست. (ناظم الاطباء). استعمال شده : دست فرسود حل و عقد تو باد هرچه در
کلک دهر مقدور است.انوري ||. دست خورده. کالاي مستعمل و تباه شده. (آنندراج). و رجوع به دست خورده در ردیف خود
شود.
دست فرسوده.
[دَ فَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) دست فرسود. فرسوده شده با دست. (ناظم الاطباء). ملموس. دست زده :دست فرسودهء مفارقت
عزیزان و پاي سودهء مصیبت نیک مردان شده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 212 ). رجوع به دست فرسود شود.
دست فرمان.
[دَ فَ] (اِ مرکب) فرمان دست. فرمان که به اشارهء دست دهند ||. زیردست. فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند : دست فرمان تو
تا فرمان براند دور کرد سر ز گردن جان ز تن دست از عنان پاي از رکاب. سوزنی.
دست فرنجن.
[دَ فَ رَ جَ] (اِ مرکب)دست برنجن. دستینهء زنان. (ناظم الاطباء). دست اورنجن. دست ورنجن. و رجوع به دست اورنجن شود.
دست فروش.
[دَ فُ] (نف مرکب)دست فروشنده. چرچی. پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج). خرده فروش
و پیله وري که متاع خود را به هر قدري که مشتري بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره اي کالاها بر
دست در کویها و بازارها فروشد. آنکه چیزها از قبیل حوله و دستمال و جز آن بر دست گرفته و در شهر گردد تا آنها را بفروش
رساند. آنکه حوله و دستمال و امثال آن براي فروش در دست دارد و دوره گردي کند. دوره گردي که حوله و دستمال و امثال آن
فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوره گرد. خرده فروش : زهی ز بحر کف کافیت ید بیضا یکی ز دست فروشان حسن تو
موسی. مخلص کاشی (از آنندراج). متاع دست فروشان این دیار گل است بساط عیش بیارا که وقت سامانست. دانش (از آنندراج).
دست فروشستن.
[دَ فُ شُ تَ] (مص مرکب) دست شستن. دست کشیدن. مأیوس شدن. منصرف شدن. چشم پوشیدن. صرفنظر کردن : پاي از طلب
کرم فروبند دست از صفت وفا فروشوي. خاقانی (منشآت ص 222 ). آنرا که چنین دردي از پاي دراندازد باید که فروشوید دست از
همه درمانها. سعدي. چو در کیلهء جو امانت شکست از انبار گندم فروشوي دست.سعدي. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز
خیرش فروشوي دست.سعدي. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردي ز هیبت فروشوي دست.سعدي. و رجوع به دست شستن شود.
دست فروشی.
[دَ فُ] (حامص مرکب)عمل دست فروش. پیله وري. دوره گردي براي فروش اشیاء کم بها. خرده فروشی. اسباب کم بها و نازل
فروشی. (ناظم الاطباء). رجوع به دست فروش شود.
دستفشاد.
[دَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور. واقع در 2هزارگزي خاور فدیشه، با 138 تن سکنه. آب
.( آن از قنات و راه آن مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستفشار.
[دَ تَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)دست افشار. فشرده شده با دست. رجوع به دست افشار در ردیف خود شود.
دست فشان.
[دَ فَ / فِ] (نف مرکب، ق مرکب) دست فشاننده. جنبانندهء دست. در حال فشاندن دست ||. رقص کنان : خیز و بالا بنما اي بت
شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود.
دست فشاندن.
[دَ فَ / فِ دَ] (مص مرکب) دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن : گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن دنیی
زیر پاي نه دست به آخرت فشان. سعدي ||. کنایه از جدا شدن و ترك گفتن. (آنندراج). ترك کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) :
طبع سیر آمد طلاق از وي براند( 1) پشت بر وي کرد و دست از وي فشاند. مولوي (از آنندراج). اندرآ اي جان که در پاي تو جان
خواهم فشاند دستیاري کن که دستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر
ماه.نظامی ||. ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء). ( 1) - ن ل: او بخواند. (مثنوي چ خاور دفتر
.( سوم ص 164 س 17
دستفیمان.
[دَ فَ] (معرب، اِ مرکب) معرب دست پیمان فارسی. (ناظم الاطباء). رجوع به دست پیمان شود.
دستقاله.
صفحه 1066 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ لَ / لِ] (اِ مرکب) داس دروگري. دستکاله. (ناظم الاطباء). و رجوع به دستغاله شود.
دست قلم.
[دَ قَ لَ] (ص مرکب)مقطوع الید، یعنی دست بریده. (آنندراج).
دست قلم.
[دَ قَ لَ] (ص مرکب)کتابت کننده و نویسنده. (از ناظم الاطباء).
دست قلم.
[دَ تِ قَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دست کاتب. نویسنده : اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند فداي دست قلم باد دست
چنگ نواز. رودکی.
دستقیچ.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، با 184 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستک.
[دَ تَ] (اِ مصغر) مصغر دست. دست کوچک : چون گسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افکندم.رودکی ||. زدن
دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود. - دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک -دنبک، دستک و دنبک؛
اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزي. - دستک و دنبک بر چیزي گذاشتن یا بکاري -گذاشتن؛ دستک و دنبک
درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود. - دستکش را درکردن؛ عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی
را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم). - دستک و دنبک درآوردن؛ در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن ||. دسته.
گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا): دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309 ||). دستهء قلبه. (ناظم الاطباء).
||کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبهء در بوده است ||). بندي دولا که بر لبهء پشت پاي از کفش
نهادندي تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستک دار؛ کفشی که براي آن دستک دوخته باشند: کفش
دستک دار. اورسی دستک دار. - دستک گذاشتن؛ دوختن دستک کفش را ||. چوب بلند نازکتر از تیرهاي سقف. چوبهاي
باریکتر از تیر و سطبرتر از اَلَمبَه. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). دوك و مغزل. (ناظم الاطباء ||). ریسمان تابیده. دشتک. (لغت
محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزي بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104 ||). دفتر
حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچهء سیاههء
بازرگان. کتابچهء حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قِطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود. -
دستک و دفتر؛ یادداشت و دفتر نگهداري حساب ||. کاغذ مهري که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است.
(آنندراج) : تأثیر در خزانهء داغ است دست من نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است. تأثیر (از آنندراج ||). پروانهء راهداري و
اجازه نامهء عبور و مرور و تذکره ||. دعوت نامه و احضارنامه ||. وکالت نامه. (ناظم الاطباء ||). کم دادن در ترازو. (لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی).
دستک.
.( [دَ تَ] (اِخ) از دیه هاي ساوه. (تاریخ قم ص 140
دستک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22 هزارگزي شمال خاوري آستانه و 10 هزارگزي
دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرود تأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می
.( رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
دستک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. واقع در 10 هزارگزي شمال باختري سرپل ذهاب
.( و کنار راه فرعی یاویسی، با 150 تن سکنه. آب آن از سراب سیدصادق تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
دستک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزي شهرستان بوشهر واقع در 9هزارگزي جنوب بوشهر و کنار راه شوسهء شیراز
.( به کازرون در ساحل دریا. آب آن از چاه تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دستکار.
[دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) به دست کارنده. (برهان). صانع و استاد هنرمند. (غیاث). استاد چابکدست ماهر که دستکاري چیزها کند
چون جراح و کحال و روشنگر. (انجمن آرا) (از آنندراج). صنعت و پیشه کار و پیشه ور و کارگر. (ناظم الاطباء). صنعت کار.
کارگر. صنعتگر. اهل صنعت. کار دستی کننده چنانکه پیکرنگاري و صورتگري و کفاشی و نساجی و غیره. صانع. (دهار) (مهذب
الاسماء) (تفلیسی) (السامی). صَ نّاع. (مهذب الاسماء) : بدو گفت ما دستکاران بدیم نه از تخمهء نامداران( 1) بدیم.فردوسی. ثنا
رفت از ایشان به هر مرز و بوم بر آرایش دستکاران روم.نظامی. هوس پختم به شیرین دستکاري هوسناکان غم را غمگساري.نظامی.
ما أیدي فلانه؛ چه خوش دستکار است او. (منتهی الارب)( 2 ||). جراح. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی از آن [ از اسباب ستهء
طبیبان ]هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها دستکاران. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گل چون طبیب دستکار آراسته هر
جویبار آید که نرگس را بخار از دیده بردارد سبل. فلکی شروانی. باد خوارزمی چو سنگین دل پزشک دستکار دست پر مسبار دارد
آستین پر نیشتر. ازرقی (از آنندراج ||). کارساز و کارگزار. (ناظم الاطباء ||). چست و چالاك و جلد ||. همکار. (برهان||).
ساخته و پرداخته باشد مطلقا، و اضافه به هرکس که کنند و گویند دستکار فلان یعنی ساخته و پرداختهء فلان. (برهان). ساخته و
معمول هرکس. (آنندراج). صنعت و کاردست : هوا پردهء قاري از دستکار غبار در سر کشید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 201 ). گر
آید ز من دستکاري شگرف نیارند با من درین کار حرف.نظامی. گفتم این رخنه گر ز چشم بد است دستکار کدام دام و دد
است.نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار.نظامی. بگفتا بر نشاط نام یاري کنم زینسان که بینی
دستکاري.نظامی. در دولتی کو کزین دستکار بدیوار او برنشانم نگار.نظامی. چون آستین ز دست گذشته ست کار من واو درنمی
کشد ز چنین دستکار دست. کمال الدین اسماعیل. در شرفنامهء منیري این بیت بصورت ذیل نقل شده و به سپاهانی نسبت داده شده
است: چون آستین ز دست گذشته ست کار من او درنمی کشد ز چنین دستکار دست ||. فوطه : هیچکدام را ندیدم بی طیلسان
شطوي یا توري... یا دستکار که فوطه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463 ، چ فیاض ص 456 ||). نشان و فرمان و نقش و کارنامه
را گویند که بر دیوارها بچسبانند و بر سنگها نقش کنند بجهت اعلام و تماشاي مردم. (برهان). اعلان ||. ستم و ظلم. دست اندازي
: خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست.نظامی ||. تمسک. (ناظم الاطباء (||). ن مف مرکب) به
دست کاشته شده. محصول دستکار، مقابل محصولی است که با ماشین کارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1) - ن ل: کامکاران.
2) - ما أیدي فلانه؛ أي ما أصنعها. (تاج العروس). )
دستکاري.
[دَ] (حامص مرکب) عمل دستکار. با دست کار کردن. صنعت و کار دستی. صنعت کاري. (ناظم الاطباء). صنعت یدي. صنعت :
چو ده گانه اي ماند از آن زر بجاي در آن دستکاري بیفشرد پاي.نظامی. به کهپایه دارم یکی دسکره که بر دستکاریش باد آفرین.
نزاري قهستانی ||. کسب و حرفت و تجارت و پیشه ||. پیشه وري ||. تیزدستی ||. ظرافت. (ناظم الاطباء ||). دست بردن در
چیزي. مرمت کردن : چون نیر اعظم سایه بر برج میزان افکَنْد و سپاه مهر و ماه در ضمن باغ و راغ دستکاري آغاز نهاد. (تاج
المآثر). و رجوع به ترکیب دستکاري کردن شود. - دستکاري کردن؛ در مصنوعی یا کاردستی و یا نوشته اي دست بردن و بر آن
افزودن یا از آن کاستن به قصد تخریب و غالباً به نیت بهتر ساختن. یا دستکاري کردن استادي نقاشی شاگردي را آن است که بعد
از اتمام کاري یا صنعتی تزیین و اصلاح آن نمایند تا هرکه در کنه آن دررود خرده در آن نتواند گرفت مث مندیل را بعد از بستن
بر سر زانو گذارند و بیارایند. (آنندراج) : باز میکارند بر طرف خیابانها چنار باغ را بهر قدومت دستکاري می کنند. اشرف (از
آنندراج ||). جراحی. اِعمال حدید. (یادداشت مرحوم دهخدا). عمل یدي. عمل : دوم آنکه سبب استقصاء دستکاري باشد که اندر
بریدن ظفره کرده باشند و از گوشت گوشهء چشم لختی با ظفره بریده باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). علاج این علت [ علت شرناق
]دستکاریست، و دستکاري آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنک پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند
مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم آن باشد که غضروف پلک شکافته شود... علی بن عیسی الکحال اندر کتاب
خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات او دستوري ندادند دستکاري کردن... (ذخیرهء
خوارزمشاهی). مردي را حاجت افتاد که او را به دستکاري و آهن علاج کردند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). طریق علاج باسور دو
است یکی دارو و یکی دستکاري و بریدن و تراشیدن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اما علاج آنکه جراحت برو آید و رباطی کوتاه
گردد دستکاري است و بریدن آن رباط. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دستکاري و داروهاي قوي پس از آن باید کرد که استفراغ کرده
باشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اما طریق دستکاري و بریدن و تراشیدن چنان باشد که... (ذخیرهء خوارزمشاهی). علاج این علت [
علت رتقاء ] جز بآهن و به دستکاري نیست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بومیمون قداح دعوي طبیبی و دستکاري داشتی. (بیان
الادیان)( 1). اگر در نابینایان گم گشته، درد طلب بینائی باقی باشد به تأیید ربانی باندك روزگار به دستکاري طریقت، سبل
خودبینی از پیش چشم حقیقت بین ایشان برداشته شود. (مرصاد العباد). ( 1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است: در نسخهء
اصل (چ اقبال ص 37 ) بغلط رستگاري خوانده شده و بدان معنی درستبذي داده اند که غلط است و ما هم بغلط آنرا در صفحهء
885 چاپ قدیم همین لغت نامه و حاشیهء آن صفحه درستکاري آورده ایم. (این توضیح و شمارهء صفحه مربوط به چ اول است).
صفحه 1067 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دستکاله.
[دَ لَ / لِ] (اِ مرکب) داس. (آنندراج). دستغاله. علف بر. داس دروگري. (ناظم الاطباء).
دستکان.
[دَ تَ] (معرب، اِ مرکب) از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هجرنا الحبیب خیفۀ أن
یه جر بداءً فیستمر عنانا و ترکناه للوري فکأنا قد أدرناه بیننا دستکانا. اسعدبن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2
.( ص 255
دست کانچ.
[دَ] (اِخ) دهی است از بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار. واقع در 19 هزارگزي شمال باختري نیکشهر و 12 هزارگزي باختر راه
.( شوسهء ایرانشهر به چاه بهار، با 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستک پیاده.
[دَ تَ دَ / دِ] (اِ مرکب) کسی که براي دریافت مال الاجاره فرستاده می شود. (ناظم الاطباء). دستک سوار.
دست کج.
[دَ كَ] (ص مرکب) کج دست. کسی که دست او کج باشد. آنکه دست کج دارد ||. کنایه از دزد. آنکه به دزدي خوي کرده
است. دزد معتاد که عادت به دزدي دارد. معتاد به دزدي. دست شیره اي. ناخنکی.
دست کجی.
[دَ كَ] (حامص مرکب)دست کج بودن. داشتن دستی ناراست ||. کنایه از دزدي. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدي : اي زلف مبر
دل کسان را این دست کجی ز سر بدر کن. فوجی نیشابوري (از آنندراج).
دستکرد.
[دَ كَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)حاصل کار دست. محصول دست. دست رنج. عمل یدي. مصنوع. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفت من دستکرد لاهوتم قائد و رهنماي ناسوتم.سنائی ||. دستهء اره. دستاکرد. (ناظم الاطباء). قبضه و دستهء اره. دستاگرد ||. به
معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (از آنندراج). دستکرده. رجوع به دسکره شود.
دست کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب)دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره
کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن : تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدهء قدس به تنها دستی کردن، خرده اي بزرگ
دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125 ). به آب زندگانی دست کردي نهان شد لاجرم کز وي نخوردي.نظامی. سطو؛ دست
در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب). - دست [ به چیزي ] کردن؛ دراز کردن دست به سوي آن.
دست زدن بدان : خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزي [ امیر یوسف ] . (تاریخ بیهقی
ص 252 ). - دست [ چیزي ] کردن؛ آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن : گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر هر زمان
دست گرستن کنی و دست فغان. فرخی. عنان گیرش و دست فریاد کن که من خود بگویم بشاه این سخن.اسدي. - دست سیلی
کردن؛ زدن با سیلی. طپانچه زدن : بفرمود تا دست سیلی کنند بسیلی قفاهاش نیلی کنند.اسدي. - دست کردن به کسی؛ دست
یازیدن بدو. درآویختن در او : به مادر مکن دست ازیرا که برتو حرامست مادر اگر زاهل دینی.ناصرخسرو. - دست کردن پیش
کسی؛ نزدیک و دراز کردن دست بسوي کسی. دست سوي کسی بردن : مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار
دارد.ناصرخسرو. - دست کردن و پیش کردن؛ واداشتن کسی را به کاري.
دست کرده.
[دَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)دست فروبرده. رجوع به دست کردن شود. - دست کرده به کش؛ دست به سینه. دست در بغل :
گزیدند میخوارگان خواب خوش پرستندگان دست کرده بکش.فردوسی. چو بینی رخ شاه خورشیدفش دوتایی برو دست کرده
بکش.فردوسی. بیامد پدر دست کرده بکش بپیش شهنشاه خورشیدفش.فردوسی. بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده
بکش.فردوسی.
دستکرده.
[دَ كَ دَ / دِ] (اِ) دستکره. به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (آنندراج). رجوع به دسکره شود ||. مطلق شهر.
(از آنندراج).
دستکرده.
[دَ كَ دَ] (اِخ) این نام در تاریخ سیستان آمده است و ظاهر است که نام محلی است : آمدن امیر الت عاري (ظ: الب غازي) به درق
چهاردهم جمادي الاخر چهارصدونود و مقیم شدن اوي... به دستکرده تا دوازدهم ماه رجب هم بدین سال... (تاریخ سیستان چ بهار
.( ص 388
دستکرده.
[دَ كَ دَ] (اِخ) نام شهري است که در عراق عجم بوده. (آنندراج). و رجوع به دسکره شود.
دستک زدن.
[دَ تَ زَ دَ] (مص مرکب)دست بر دست زدن براي خواندن و طلب کردن کسی. (آنندراج). دست زدن. بر هم کوفتن دو کف دست
طرب و شادي را. چنگه زدن، و آن زدن دو دست است بر یکدیگر که از آنها آوازي برآید. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی||).
به اصطلاح ارباب نغمه، آواز دادن به دو دست به اصول، مقابل پا کوفتن. (آنندراج). هنگام زدن و ضرب گرفتن دستها را بهم زدن.
(ناظم الاطباء). دست زدن. چپه زدن. چپک زدن. تصفیق. تصفیح : دنبال او نعره ها برداشتند و دستک می زدند و به مسخره می
خندیدند. (معارف بهاءالدین ولد). بود در طرب صاحب دستگاه ناستد ز دستک زدن هیچگاه. ملاطغرا (از آنندراج). -امثال:
دستک بزنید که هرچه بردند بردند ||. تقلب در ترازو هنگام وزن کردن، و آن چنان است که وزان در وقت کشیدن به ساعد یا
مرفق به شاهین ترازو بطرف کفه اي که جنس گذاشته زور کند تا آن طرف پائین رود و بسیار بنظر آید. (لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی).
دستک زن.
[دَ تَ زَ] (نف مرکب)دستک زننده. مطرب و سازنده و سرودگوي و خواننده. (برهان). مطرب و سازنده. (آنندراج). مطرب و
رقاص و نغمه و چنگه زن. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). خنبک زن. (از برهان ||). نادم و پشیمان. (برهان) (آنندراج||).
متقلب در ترازو هنگام کشیدن. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). و رجوع به دستک زدن شود.
دستک زنان.
[دَ تَ زَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال دستک زدن. آنکه دستک می زند. کسی که در حال دستک زدن باشد : سوي تیغ
عشقش اي ننگ زنان صدهزاران جان نگر دستک زنان.مولوي.
دست کژ.
[دَ كَ] (ص مرکب) کژدست. دست کج. رجوع به دست کج شود ||. ناخنکی. که از هرچه بیند نهانی اندکی برگیرد یا بدزدد.
دست کژي.
[دَ كَ] (حامص مرکب)دست کجی. کژ بودن دست. حالت و چگونگی کژدست. رجوع به دست کجی شود ||. عمل کژدست.
دزدي پنهانی. عمل ناخنکی.
دست کسب.
[دَ كَ] (اِ مرکب) کسب دست. ورزیده به دست. دست آورد : سعادتی که دست کسب آدمیان نشود و پاي وهم عالمیان به کنه آن
.( نرسد... نثار روزگار... ملک الاسلام و المسلمین باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 62
دستک سوار.
[دَ تَ سَ] (اِ مرکب) کسی که براي دریافت مال الاجاره می فرستند. (ناظم الاطباء). دستک پیاده.
دست کش.
[دَ كَ / كِ] (نف مرکب)دست کشنده. کشندهء دست ||. قاید نابینا را گویند و آن شخصی باشد که دست کوران را گرفته به هر
جانب میبرد. (برهان) (از آنندراج). عصاکش. (شرفنامهء منیري) (انجمن آرا). کسی که مردمان کور را به هر جانب میبرد و آنها را
در راه رفتن اعانت می کند. (ناظم الاطباء). رهبر ||. عصاي کورکش. (غیاث ||). گدا که دست پیش مردم برده چیزي بخواهد.
صفحه 1068 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(انجمن آرا). گدا. (آنندراج). سائل. (شرفنامهء منیري ||). کسی که جلوي اسب را گرفته می کشد. (ناظم الاطباء ||). شخصی که
چرغ و شاهین نگاه می دارد و به شکار کردن میرساند. (برهان (||). ن مف مرکب، اِ مرکب) بچه سگ شکاري که مادر و پدر او
را در حضور این کس جفت کرده باشند و کرهء اسب این چنین را نیز گویند. (برهان). دست پرورده. حیوان خانه زاد ||. کره اي
از اسب و مادیان نجیب گرفته. نجیب و اصیل در اسب و مانند آن که در خانه بعمل آمده باشد. که مادیان آنرا مالک آن فحل داده
باشد از پدر و مادري نجیب در خانه زاده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کز اسبان تو بارهء دستکش کجا برخرامد بر افراز
خوش.فردوسی. بگفت و به گرز گران دست برد عنان بارهء دستکش را سپرد.فردوسی. چو بهرام برخاست از خواب خوش بشد
پیش آن بارهء دستکش.فردوسی. زنخ نرم و کفک افکن و دستکش سرین گرد و بینادل و گام خوش.فردوسی. چو بیدار شد رستم
از خواب خوش برآشفت با بارهء دستکش.فردوسی. چو بیدار شد رستم از خواب خوش بکار آمدش بارهء دستکش.فردوسی.
نشست از بر بارهء دستکش بیامد بر شیر خورشیدفش.فردوسی ||. فحل که بدان مادیان را گشنی دهند ||. جنیبت. یدك.
(یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت یک چند بدم دستکش اسکندر گفت یک چند بدم بارگی نوشروان. جوهري هروي ||. اسیر و
گرفتار و زبون و زیر دست. (برهان). اسیر. (شرفنامهء منیري). مغلوب. (غیاث) : ساقی شب دستکش جام تست مرغ سحر دستخوش
نام تست.نظامی ||. مطیع : اي دستکش تو این مقوس وي دست خوش تو این مقرنس. کمال اسماعیل (از آنندراج). دستکش کس
نیم از بهر گنج دستکشی می خورم از دسترنج.نظامی ||. آنچه در دست گرفته بکشند همچو کباده و کمان زیر چاق و امثال آن.
(برهان ||). از مالش دست فرسوده شده. (غیاث ||). ملعبه. بازیچه : گه در طلب جاه شدم دستکش دیو گه جاه رها کردم و با دیو
چمیدم. خواجه نصیرالدین طوسی. کز خاك گورخانهء ما خشتها کنند وآن خاك و خشت دستکش گل گران شود. سعدي. ابروي
دوست کی شود دستکش خیال من کس نزده است از این کمان تیر مراد بر هدف. حافظ. حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود
بس طرفه حریفی است کش اکنون به سر افتاد. حافظ ||. مزد دست و مزدوري. نتیجه و حاصل کار دست : پایگه عشق نه ما کرده
ایم دستکش( 1) عشق نه ما خورده ایم. نظامی (مخزن الاسرار ص 99 ||). تحفه. (غیاث ||). محکم و مضبوط. (برهان). مضبوط.
(شرفنامهء منیري ||). جامه اي که به دست کشند براي دفع سرما. دستانه. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). آن جزو از لباس که
می پوشاند دست و هریک از انگشتها را جداگانه. نکاب. (ناظم الاطباء). چیزي که از پنبه یا پشم یا ابریشم بافند و یا از چرم دوزند
و چون جوراب پا به دست کشند. قفاز. (منتهی الارب). جامهء دست. دستوانه. آنچه از پارچه که به هیئت دست ببرند یا به هیئت
دست ببافند و بر دست پوشند ||. افزاریست فلزي مانند انبردست دهانهء آن آژده شده که بوسیلهء آن مفتولهاي طلا را از حدیده
می کشند ||. نوعی از نان. (گنجینهء گنجوي) : دستکش کس نیم از بهر گنج دستکشی( 2) می خورم از دسترنج.نظامی. ( 1) - به
معنی نوعی نان هم ایهام دارد. ( 2) - به معنی نتیجه و حاصل کار دست نیز ایهام دارد.
دست کشت.
[دَ كِ] (ن مف مرکب)دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد : من آن دانهء دست کشت کمالم
کزاین عمرساي آسیا میگریزم.خاقانی. بري خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی.خاقانی. از دست کشت
صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار.خاقانی.
دست کشی.
[دَ كَ / كِ] (حامص مرکب)عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء).
||کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج). - دست کشی کردن؛ دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست
کشیدن شود.
دست کشیدن.
[دَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروي فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم
مست.نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند.نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن؛ نوازش کردن. مورد
لطف قرار دادن : پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.صائب. - دست بر سر و روي کسی
کشیدن؛ دست به گل و گوش کسی کشیدن. وي را نوازش کردن. - دست بر گَل و گوش کسی کشیدن؛ نوازش او کردن. (امثال
و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او.جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن؛ کنایه از خودنمایی و
بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن؛ او را
نوازش کردن ||. دراز کردن دست به طرف کسی : هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوي تو دست.نظامی.
||دست درازي کردن به قصد سوء و هتک حرمت : اگر در حجره هاي تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 87 ||). دست درازي نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژي به من کشد
دست خصمش نه منم که جز منی هست.نظامی ||. دست بردن به قصد بهره گیري : وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به
حلوا کم کند مست.نظامی ||. گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت
نکند دست کشد پیش نیاز. انوري (از آنندراج ||). اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاري و شغلی : دست بدین پیشه
کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست.نظامی. - دست کشیدن از چیزي یا کسی؛ بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن.
دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترك گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن : بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید
یکباره از جنگ دست.فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.کسائی. بنده را
خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکري دست بکشیدي. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه اي
اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوري را بدشنهء حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش.
ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش.ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوي دست
بکش از دروغ و مفتعلی.ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو.
چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست از آن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب؛ دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از
منتهی الارب). قبض؛ دست کشیدن از چیزي. گویند: قبض یده عن الشی ء. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان؛
منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترك دنیا کردن : دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده
خواهم.خاقانی ||. فارغ شدن از کاري. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالهء کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها
غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). دست بازداشتن و منع کردن. (برهان).
||بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دست کشیده.
[دَ كَ / كِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) لمس شده. مالیده شده به دست ||. ادعاشده و درخواست شده ||. تصرف شده و گرفته شده.
(ناظم الاطباء ||). تعطیل کرده و از کار بازایستاده ||. ترك کرده. رهاکرده. اعراض کرده. و رجوع به دست کشیدن شود.
دست کله.
[دَ كَ لَ / لِ]( 1) (اِ مرکب) چیزي باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهاي اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیري)
(آنندراج ||). شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیري). ( 1) - در یکی از نسخ خطی جهانگیري به فتح تاء ضبط
شده است.
دست کمان کردن.
[دَ كَ كَ دَ] (مص مرکب) در عبارت ذیل از تاریخ بیهقی مرادف دست گرا کردن و درآویختن و بر سبیل آزمایش جنگیدن معنی
دهد : گفته بودند به بیابان بروید بتعجیل تا در بیابان بباشیم و یک دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است.
.( (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 618 و چ فیاض ص 605
دست کمی.
[دَ كَ] (حامص مرکب)حالت دست کم. کمی. نقصان. و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود.
دست کن.
[دَ كَ] (نف مرکب) دست کننده. کنندهء دست (||. اِ مرکب) حنائی را گویند که بعد از رنگ دادن از دست کنند. (لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی ||). آب که با آن دست شسته باشند : به ناخن طاس آبی از ته گرد چو آب دست کن باید برآورد.شفیع اثر.
دست کندن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از افسوس و پشیمانی خوردن. (برهان). کنایه از دست گزیدن و افسوس و پشیمانی خوردن.
(آنندراج). دست بدندان کندن. دست به دندان گزیدن.
دست کنده کلا.
[دَ كَ دَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزي شهرستان شاهی. واقع در 15 هزارگزي شمال باختري شاهی و کنار
راه شوسهء شاهی به کیاکلا، با 260 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تالار و چشمه تأمین میشود و در جنگ جهانی دوم چاهی در
نزدیکی این آبادي حفر گردید و از آن چاه در حدود یک سنگ آب جاري است که بمصرف زراعت میرسد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 3
دست کوب.
[دَ] (اِمص مرکب، اِ مرکب)کوبش دو کف دست بهم. ضرب دو کف دست بهم. بهم کوبیدگی دو کف دست ||. ضربت دست :
گر باد خیزد اي عجب از دست کوفتن از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست. خاقانی.
دست کوتاه.
صفحه 1069 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (ص مرکب) دست کوته. کوتاه دست. که دستی کوتاه دارد. قصیرالید. قصیرالباع. و رجوع به دست کوتاه در ترکیبات دست
شود ||. کنایه از ناتوان و بی قدرت. (آنندراج). عاجز: ظالم دست کوتاه؛ زبون گیر. (امثال و حکم ||). محروم و بی نصیب. (ناظم
الاطباء).
دست کوته.
[دَ تَهْ] (ص مرکب)دست کوتاه. کوته دست. مخفف دست کوتاه. رجوع به دست کوتاه شود.
دست کوفتن.
[دَ تَ] (مص مرکب)ضربت زدن به دست ||. کوبیدن دستها به یکدیگر. بهم زدن دو کف دست تا آوا برآید : گر باد خیزد اي
عجب از دست کوفتن از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست. خاقانی ||. توسعاً دست زدن. صفق : حباب بر سطح آب رقص می
.( کرد درخت انجیر پنجه گشاده دست می کوفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 4
دست کونه.
[دَ نَ / نِ] (اِ مرکب) نوك دست. سرانگشتان دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کونهء دست : به پیش هجو من اي کور پایدار نه
اي مرا بخیره به یک دست کونه برمگراي. سوزنی ||. در تداول امروز از کونهء دست، نوك و سر آرنج دست اراده کنند ||. امروز
دست کونه به معنی یک دستی و ناچیز و زبون شمردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دست کوه.
[] (اِخ) نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوك دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و
.( کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهۀ القلوب چ اروپا مقالهء 3 ص 194
دستکی.
[دَ تَ] (اِ مرکب) یک نوع پیرایه است مر دستها را. (ناظم الاطباء ||). دستکش جیري که شکارچیان جهت گرفتن مرغان شکاري به
دست کشند ||. موچینه ||. منقاش دان. (ناظم الاطباء ||). دفتر محاسبه. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دستک. دفتر جیبی و
کتابچهء جیبی. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک شود.
دستگاه.
[دَ] (اِ مرکب) (از : دست + گاه، پسوند مکان) دستگه. جاي دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). عروة. (دهار ||). جایی که بالش و
مسند را در آنجا گذارند، چه دست به معنی مسند است. (انجمن آرا) (آنندراج ||). قدرت و جمعیت و سامان و مال. (برهان).
قدرت و جمعیت و سامان و ثروت. (انجمن آرا) (آنندراج). وسع. مکنت. تمکن. سرمایه و اسباب. (غیاث). غنی. (بحر الجواهر)
(صراح). کثرت اسباب و اموال. (جهانگیري). سامان و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). طائل. طائلۀ. طَول. کَفّ. (منتهی الارب). فر و
جلال و شکوه و دبدبه. شوکت و دولت : که پیروزگر باد همواره شاه بافزایش دانش و دستگاه.فردوسی. خداوند پیروزي و دستگاه
خداوند کیوان و بهرام و ماه.فردوسی. به مردي و پیروزي و دستگاه به فر و به برز و به تخت و کلاه.فردوسی. کند تخمهء سام نیرم
تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه.فردوسی. برین تخت زر چون نشسته ست شاه به داد و به پیروزي و دستگاه.فردوسی. کزویست
پیروزي و دستگاه هم او آفرینندهء هور و ماه.فردوسی. همی گفت هرکس که راند سپاه خرد باید و مردي و دستگاه.فردوسی. ز داد
و ز فر و ز اورنگ شاه وزآن روشنی بخت و آن دستگاه.فردوسی. که چندان سرافرازي و دستگاه بزرگی و اورند و فر و
کلاه.فردوسی. شد آن پادشاهی و چندان سپاه بزرگی و مردي و آن دستگاه.فردوسی. اگر نیستی داد بهرام شاه مراو را کجا ماندي
دستگاه.فردوسی. سکندر فروماند از آن جایگاه وزآن فر و اورند و آن دستگاه.فردوسی. کجا آن جهان جستن ساوه شاه کجا آنهمه
گنج و آن دستگاه.فردوسی. هرآنکس که بودي ورا دستگاه ببستی به شهر اندر آئین براه.فردوسی. کنون شاه خاقان نه مردیست
خرد همش دستگاهست و هم دستبرد.فردوسی. برآنم که او را ز هرسو سپاه بیاید که هستش چنین دستگاه.فردوسی. همش دستگاه
است و هم دل فراخ یکی کلبه سازید در پیش کاخ.فردوسی. نبینم سزاي کسی در سپاه ترا زیبد این نام و این دستگاه.فردوسی. و
اکنون چو دستگاه قوي گشت ز آنچه بود بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان.فرخی. براه شادي اندر گشت گمراه ز خوشی
دستگاهش گشت کوتاه. (ویس و رامین). چه مردي بگفتش بدین دستگاه شهان را بود بر فزونی و گاه.اسدي. نام نکو بمان چو
کریمان ز دستگاه چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست. سنائی. گوئی که دستگاه فراخست مر مرا بر خوان خواجه تا که زنم
لقمه چون نهنگ. سوزنی. دل دستگاه تست بدست جهان مده کاین گنج خانه را ندهد کس بایرمان. خاقانی. دلتنگ چو دستگاه
یارش دربسته تر از حساب کارش.نظامی. نه یار جمال می نماید نی درخور دستگاه یاریم.عطار. مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست.سعدي. وآنکه را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریانست.سعدي. مرا دستگاهی که پیرامن
است پدر گفت میراث جد منست.سعدي. دستگاهی نه که در پاي تو ریزم چون خاك حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم.
سعدي. کیسهء خالی و دلی خواهان دیده بر دستگاه همراهان.اوحدي. نعمت و ثروت و دستگاه او باري عزّ اسمه تمام و مکمل
گرداناد. (تاریخ قم ص 4). - بادستگاه؛ با نعمت و حشمت و مکنت و جلال و شکوه و نظام و سامان : یکی نامه نزدیک بهرام شاه
نبشت آن جهاندار بادستگاه.فردوسی. همان باکلاهست و بادستگاه هم او سر برآرد بخورشید و ماه.فردوسی. دبیري بآیین و
بادستگاه که دارد ز بیداد لشکر نگاه.فردوسی. بدو گفت کاندر جهان بیگناه کرا دانی اي مرد بادستگاه.فردوسی. سه فرزند شایستهء
تاج و گاه خردمند و با دانش و دستگاه.فردوسی. که آمد فرستاده نزدیک شاه یکی پرمنش مرد بادستگاه.فردوسی. کنون سوي من
کرد میرین پناه یکی نامدار است بادستگاه.فردوسی. - بارگاه معدلت دستگاه؛ محکمهء عدالت. (ناظم الاطباء). - بی دستگاه؛ بی
مکنت و ثروت : نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه.سعدي. - تنگ شدن دستگاه؛ کاستن مکنت و دولت
و مال و منال و تمکن کسی : چه بینید گفت اي سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه.فردوسی. - دستگاه دادن؛ سامان و
دولت و مکنت و نعمت دادن : ز هر بد توئی بندگان را پناه تو دادي مرا گردي و دستگاه.فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که
او داد پیروزي و دستگاه.فردوسی. چو شد ساخته بردمش نزد شاه بدان تا مرا زو دهد دستگاه.فردوسی. مرا به خدمت او دستگاه داد
سخن مرا بمدحت او پایگاه داد زبان.فرخی. مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد مگر بشعر کنم سوي خدمت تو خرام. فرخی. -
دستگاه داشتن؛ وسع و توانائی و تمکن داشتن : امروز که دستگاه داري و توان بیخی که بر سعادت آرد بنشان.سعدي. که سک را
که هست از هنر دستگاه بود در نسیج و نخ پادشاه. نزاري قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 75 ، از یادداشت مرحوم دهخدا). -
دستگاه نهادن؛ ساز و سامان و ترتیب دادن : اگر بخدمت دست تو دررسد لب من ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم. خاقانی.
بدین چارسو چون نهم دستگاه که ایمن نباشم ز دزدان راه.نظامی. - سپاه ظفردستگاه؛ سپاه مظفر و فیروز و کامیاب. (ناظم الاطباء).
.( - کرامت دستگاه؛ با دستگاه بزرگ : حضرت ولایت پناه کرامت دستگاه فیروز شاه. (حبیب السیر چ طهران ج 3 جزو 4 ص 323
||توانائی و قدرت و زور و قوت. (ناظم الاطباء). مکانۀ. (ترجمان القرآن). وسع. طاقت. تاب. توانائی. دسترس. سلطه. پاي. تسلط.
نفوذ. (یادداشت مرحوم دهخدا). توان. امکان : بگوئی که ما را نبد این گناه نه ایرانیان را بد این دستگاه.فردوسی. که در جنگ ما
را چنین دستگاه نبوده ست هرگز بایران سپاه.فردوسی. ورایدونکه بر ما بگیرند راه بکوشیم تا هستمان دستگاه.فردوسی. برآنم که ما
را بود دستگاه وزایشان برآریم گرد سیاه.فردوسی. که نگشاید این بند من کس براه که گلشهر دارد مر این دستگاه.فردوسی. نبدمان
بدین کینه گه دستگاه ببایست رفتن بفرمان شاه.فردوسی. به بخشش نباشد ورا دستگاه فسوسیش خوانند هرکس نه شاه.فردوسی.
هرکرا دستگاه خدمت تست بس عجب نیست گر بود معجب.فرخی. چو فردا بیایند یابند راه بدیدار ماشان بود دستگاه. شمسی
(یوسف و زلیخا). طمع بر دل هرکسی کرد راه که بر گوهر او را بود دستگاه.نظامی. با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست دستگاه
صبر و پایاب شکیبائیم نیست. سعدي. - با دل و دستگاه شدن؛ توانائی گرفتن و سر و سامان و قدرت یافتن : به پنجم سخن کین
هرمزدشاه چو پرویز شد با دل و دستگاه.فردوسی. - دستگاه جستن؛ برتري جستن. سلطه و تفوق خواستن : به آب اندر افگند چندین
سپاه که جستند بر ما همی دستگاه.فردوسی. - دستگاه خواستن؛ خواهان سلطه و برتري و تفوق شدن : همی خواست پیروزي و
دستگاه( 1) نبود آگه از بخش خورشید و ماه.فردوسی. وزو خواست پیروزي و دستگاه( 2) نمودن دلش را سوي داد راه.فردوسی. -
دستگاه دادن؛ مسلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلط دادن. چیرگی دادن. نیرو و توانائی و قدرت دادن : که او دادمان بر
ددان دستگاه ستایش مر او را که بنمود راه.فردوسی. که او داد بر نیک و بد دستگاه که دارندهء آفتابست و ماه.فردوسی. سپاس از
خداوند خورشید و ماه که او داد بر برتري دستگاه.فردوسی. به پیش جهان آفرین داد خواه که دادش به هر نیک و بد
دستگاه.فردوسی. نگه دار این بنده را زین گناه مده دیو را بر دلم دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). به اول سخن دادیم دستگاه به
آخر قدم نیز بنماي راه.نظامی. چو از دانش خویش دستور شاه بگنجی چنان دادش آن دستگاه.نظامی ||. - برتري و تفوق و غلبه
دادن : که او دادش آن دستگاه بزرگ بر آن گرگ و آن اژدهاي سترگ.فردوسی. یکی را مده بر دگر دستگاه کسی را مخوان در
جهان نیز شاه.فردوسی. - دستگاه داشتن؛ قدرت و توانائی داشتن : مهندس پذیرفت ایوان شاه بدو گفت من دارم این
دستگاه.فردوسی. بدان داوري دستگاهی نداشت بآیین خود برگ راهی نداشت.نظامی. چه خطا ز بنده دیدي که خلاف عهد کردي
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داري. سعدي. - دستگاه کاري؛ سَعاة. این معنی را صاحب منتهی الارب براي کلمهء سعاة ذکر
کرده و سعاة در لغت عرب به معنی تصرف و تقلب آمده و در ناظم الاطباء به معنی تصرف و دستگاه کاري و قابلیت براي کار و
اقتدار ضبط شده است. - دستگاه نمودن؛ نشان دادن قدرت و توانائی و زورمندي : به فر خداوند خورشید و ماه که چندان نمایم ورا
دستگاه.فردوسی. - دستگاه یافتن؛ به قدرت رسیدن. توانایی یافتن : چنان کن که چون یافتی دستگاه به آمرزش اندر بپوشی
گناه.ابوشکور بلخی. - دستگاه یافتن بر کسی؛ بر او مسلط شدن : اگر سام یل یا منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه.فردوسی. بر
ایشان بیابم مگر دستگاه به کردار باد اندرآرم سپاه.فردوسی ||. جاه و مقام و منزلت : بنزد منش دستگاهست نیز ز خون پدر بی
گناهست نیز.فردوسی. ترا بیشتر نزد من دستگاه توئی برتر از پهلوانان بجاه.فردوسی. بدو گفت خسرو که مهمان براه بیابی فزون تر
بود دستگاه.فردوسی. چه مایه ترا نزد من دستگاه بهر کینه گاه اندرون کینه خواه.فردوسی. سر پهلوانان لشکرپناه بنزدیک شاهان ترا
دستگاه.فردوسی. همی کرد او نعل اسبان شاه ورا نزد قیصر بدي دستگاه.فردوسی. بر او ممتحن را دستگاه است بر او منهزم را زینهار
است.عنصري. - دستگاه جستن؛ جویاي مقام وپایگاه و مکانت شدن. درپی جاه و جلال بودن : اگر هرگزت نزد من دستگاه همی
جست باید کنونست گاه.فردوسی. بنزد که جویی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه.فردوسی ||. مجموع عوامل و وسائل تشکیل
دهندهء مقام و منزلت و مرتبتی چنانکه دستگاه امارت و وزارت و... : به دستگاه دبیري مرا چه فخر که من بپایگاه وزیري فرونیارم
سر.خاقانی. بشرطی که چون من درین دستگاه رسانم سرش را بخورشید و ماه.نظامی. هر آن مال کآید درین دستگاه برآن خفته دان
تند ماري سیاه.نظامی. قطره شهرکی است هواء معتدل دارد... و در دستگاه حسویه است و معدن آهن است. (فارسنامهء ابن البلخی
ص 128 ). - دستگاه پایه؛ مقام و مرتبت : هرکو نریخت خون و نشد جان شکر چو باز بر دستگاه پایهء سلطان نمیرسد. جمال الدین
صفحه 1070 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عبدالرزاق ||. ادراك و فهم و دریافت. (ناظم الاطباء) : به نیکی( 3) نبد شاه را دستگاه و گرنه مرا برنشاندي بگاه. فردوسی (در هجو
4 ||). علم و فضل و دانشمندي. (برهان). فضل و فضیلت و علم و معرفت و دانش و حکمت. (ناظم )( محمود، از چهار مقاله ص 81
الاطباء (||). اصطلاح تصوف) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همهء صفات. (فرهنگ مصطلحات عرفا||).
کنایه از قواي عشرهء بشري است که پنج برونی و پنج درونی است. پنج برونی سامعه، باصره، لامسه، ذائقۀ و شامه باشد و درونی
واهمه، خیال، متصرفه، حافظه و حس مشترك است. (از برهان) (از آنندراج). حواس باطنه و ظاهره ||. کارخانهء اهل حرفه.
(غیاث). کارخانه و پیشه گاه از هر چیزي خواه بافندگی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). کارخانه. مجموعهء آلاتی که در محلی
براي انجام دادن کاري نصب شده باشد. کارگاه. - دستگاه وجود؛ عالم هستی. جهان آفرینش : باصطناع بیاراست دستگاه وجود
باستناد بیفزود پایگاه صدور. انوري (از فرهنگ نعمۀ الله ||). اسباب و آلات و ادوات. (از ناظم الاطباء ||). ماشین. چرخ. مجموع
آلات و ادوات که عمل مکانیکی انجام دهد: دستگاه ساعت. دستگاه لکوموتیف. دستگاه ریسمان بافی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
آلات و ادوات بافندگی. (ناظم الاطباء ||). هریک از آلات صناعت بافندگی ||. کارخانهء کیمیائی. (ناظم الاطباء ||). واحد است
براي برخی وسایل و ابزارها و غیره: یک دستگاه ساعت. یک دستگاه کالسکه. یک دستگاه گاري و دلیجان. یک دستگاه اتومبیل.
||جهاز. مجموعهء اعضایی که در بدن موجودي زنده مسؤول اجراي عمل حیاتی مخصوص است. - دستگاه جنبش؛ جهاز محرکه.
دستگاه جنباننده. - دستگاه رویش؛ جهاز نامیه. - دستگاه گوارش؛ جهاز هاضمه. دستگاه هاضمه. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
مجموعه اي از چند واحد. - دستگاه متري؛ عبارتست از: 1 سانتیمتر = 10 میلیمتر. 1 دسیمتر = 10 سانتیمتر = 100 میلیمتر. 1 متر =
10 دسیمتر = 1000 میلیمتر. 1 دکامتر = 10 متر. 1 هکتومتر = 10 دکامتر = 100 متر. 1 کیلومتر = 10 هکتومتر = 1000 متر ||. هرچه
متعلق به تجارتخانه باشد. (ناظم الاطباء (||). اصطلاح موسیقی ایرانی) طریق. یک دستگاه مجموع پیش درآمد و درآمد و آواز و
رنگ و نواست. ایرانیان هفت دستگاه دارند و اروپائیها دو دستگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک آهنگ کامل موسیقی، مجموعه
اي از عده اي آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهاي ممتاز و موضوعات مطبوع می باشد. آوازي که بسبب طرز
بستن درجات گام آن و فواصل جزء آن از آوازهاي دیگر متمایز باشد. معمولا موسیقی ایرانی را شامل 7 دستگاه میدانند ماهور،
همایون، سه گاه، چهار گاه، شور، نوا، راست پنجگاه. و این طبقه بندي از اواسط دورهء قاجاریه سابقه داشته است و ردیفهاي
(مقصود از ردیف، سبک و روش و کیفیت تنظیم و ترکیب یک آواز است) میرزا حسینقلی، میرزا عبدالله و درویش خان از روي
همین ترتیب میباشد. (از دایرة المعارف فارسی ||). مسخره. (غیاث) (ناظم الاطباء ||). اوضاع. (ناظم الاطباء ||). مغلوب. (غیاث).
مغلوب و ضعیف و ناتوان. (ناظم الاطباء). ( 1) - به معنی نعمت و مکنت و سامان نیز ایهام دارد. ( 2) - به معنی نعمت و مکنت و
سامان نیز ایهام دارد. ( 3) - ن ل: به دانش. ( 4) - در تاریخ طبرستان ج 2 ص 24 ح 3: مگر تنگ بد شاه را دستگاه. (از حاشیهء
.( چهار مقاله ص 81
دستگاهی.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به دستگاه. - لغت دستگاهی، یا لغت نامهء دستگاهی؛لغت نامه که آنرا به اجناس ترتیب کنند نه به ترتیب
حروف. لغت نامه که کلمات مربوط به چیزهاي متناسب با یکدیگر را گروه گروه در آن گرد کرده باشند نه بر حروف تهجی،
مانند لغت نامهء السامی فی الاسامی میدانی و مقدمۀ الادب زمخشري وکتاب العالم ابن السید اندلسی (احمدبن ابان). (یادداشت
مرحوم دهخدا).
دست گذار.
[دَ گُ] (ص مرکب، اِ مرکب)چیزي که آنرا به دست فراهم کرده باشند. (از آنندراج ||). امکان. تیسر. قدرت. توانائی استطاعت.
دست گزار : بزرگتر زآن چیزي کجا بود که ازو همی رسد ز دل و دست او به دست گذار. فرخی. بسا کسا که رسد از عطا و همت
او چنانکه من به توانایی و به دست گذار. فرخی. همتش برتر از توانائی است دادنش بیشتر ز دست گذار.فرخی. اي بهر جاي ترا
سروري و پیشروي وي بهر کار ترا دسترس و دست گذار.فرخی. چنانکه بود ندانستمش تمام ستود جز این نبود مرا جز دروغ دست
گذار. فرخی. کسی که ذل( 1) نبرداشته ست از تعلیم به عز علم نباشد بسیش دست گذار. ابوالهیثم (از جامع الحکمتین ص 245 ). بر
علم تو حق است گذاریدن حکمت بگزار حق علم گرت دست گذار است. ناصرخسرو. دلم از تو بهمه حال نشستی دست گر ترا
درخور دل دست گذارستی. ناصرخسرو. جز بهمان جان گزارده نشود وام گرت چه بسیار مال و دست گذار است. ناصرخسرو. ز
راي تست خرد را دلیل و یاریگر ز دست تست سخا را منال و دستگذار. مسعودسعد. از سحر بیان تو و اعجاز کف تست گر دست
گذاري است قلم را و کرم را. انوري (از آنندراج). و رجوع به دستگزار شود (||. نف مرکب) قادر. توانا بر بخشندگی : کوه را
چون همی نگاه کنم نیست با بخشش تو دست گذار.مسعودسعد ||. مددکار. (آنندراج). معاون. مددکار و معاون و معین و ناصر.
(ناظم الاطباء) : ز فقیري چو دل بدنیا کرد مر ترا پایمرد و دست گذار.سنائی. و رجوع به دستگزار شود ||. گذارندهء دست. دست
به دست گردنده. غیرممکن. غیر پابرجا : سرو لرزان شد از آن طعنهء گل گفت که من پاي بر جایم و همچون تو نیم دست گذار.
انوري (||. اِ مرکب) تحفه و یادگار. (آنندراج). ( 1) - در شرح قصیدهء ابوالهیثم محمد بن سرخ (ص 91 ): رنج.
دست گذاردن.
[دَ گُ دَ] (مص مرکب)تسلیم کردن. (آنندراج) : بیا بگذار پیش شاه ما دست که از بوي کباب دل شوي مست. غنیمت (از
.( آنندراج ||). تعظیم کردن. (مجموعهء مترادفات ص 93 ). سلام کردن. (مجموعهء مترادفات ص 215
دست گذاشتن.
[دَ گُ تَ] (مص مرکب)قرار دادن دست. نهادن دست: مسح؛ دست گذاشتن بر چیزي روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن.
- دست گذاشتن بر؛ مسلط شدن بر. تحت فرمان و اختیار خود گرفتن. - دست گذاشتن به؛ در تداول، آغاز کردن به چیزي: دست
گذاشت به گریه. - دست به دلم مگذار؛ در تداول، با یادآوري خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. مپرس که بسیار غمگینم. که
بسیار دردها دارم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دست گر.
[دَ گَ] (ص مرکب) (از : دست + گر، پسوند فاعلی) سازندهء دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335 ) : مؤمن چون خود
را فداي حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوي حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا براي آن داد
تا از او بدین طرف روان شوي لیکن چون به پاگر و دست گر میروي اگر از دست بروي و در پاي افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه
.( ص 178
دست گرا.
[دَ گَ] (نف مرکب) دست گراي. گراینده به دست (||. ن مف مرکب) گراییده به دست. مغلوب و زبون. دستگراي (||. اِمص
مرکب) تجربت و امتحان و آزمایش :باي تگین گفت پیشترك روم و دست گرائی کنم و برفت و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی چ
فیاض چ 2 ص 742 ). و رجوع به دست گراي شود.
دست گرائی.
[دَ گَ] (حامص مرکب)عمل دستگراي ||. گرایندگی دست ||. حالت و چگونگی دست گراي. گرائیدگی دست. تجربت :
هرکه.. خواهد که دیگران را اگرچه از وي قویتر باشند دست گرائی کند هرآینه قوت او راهبر فضیحت و دلیل هلاك شود. (کلیله
و دمنه چ مینوي ص 204 ). و رجوع به دست گراي شود.
دست گراي.
[دَ گَ] (نف مرکب) گرایندهء دست. آموخته و مأنوس دست : جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف نیزهء هشت رش دست گراي
تو کند. منوچهري (||. ن مف مرکب) گراییدهء دست. مغلوب و زبون. (آنندراج). مطیع. مسخر : ستاره را زپی قدر کرده پاي سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گراي. مختاري. بر سر جمع بگویند که اي قدر ترا آسمان پاي سپر گشته زمین دست گراي.
انوري. آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود فلکش پاي سپر شد ملکش دست گراي. انوري (از آنندراج). اي زمان بی عدد
: ( مدت دور تو قصیر وي جهان بی مدد عدت تو دست گراي. انوري (||. اِمص مرکب) امتحان. آزمایش. تجربت. آزمون( 1
خدایگانا علمی نماند و فائده اي که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گراي. عنصري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 271 ). شاد باد آن هنري
- ( شاه جهانگیر که کرد همه شاهان جهان را به هنر دست گراي( 2). فرخی. ( 1) - شاهدها به معنی مطیع و مسخر نیز تواند بود. ( 2
ن ل: هنر دست گزاي، هنر دست آراي، و در این دو صورت شاهد ما نیست.
دست گرایی.
[دَ گَ] (حامص مرکب)دستگرائی. رجوع به دستگرائی شود.
دستگرد.
[دَ گِ] (اِ) دسکره. دستجرد. قریه ||. زمین هموار ||. زمین و ملک زراعتی ||. بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد. و
رجوع به دسکره شود.
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لواسان کوچک بخش افجه شهرستان تهران. واقع در 20 هزارگزي جنوب افجه. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان زلفی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 72 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز و کنار
.( راه مالرو شاه آباد به پزه، با 228 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 1071 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدي بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 7هزارگزي جنوب قلعه رئیسی
.( مرکز دهستان و 120 هزارگزي شمال راه شوسهء بهبهان به آغاجاري. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه پنج بخش مرکزي شهرستان سیرجان. واقع در 105 هزارگزي شمال خاوري سعیدآباد و سر
.( راه مالرو مشیز به گوداحمر، با 219 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان بنت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار. واقع در 85 هزارگزي باختر نیکشهر و کنار راه مالرو بنت
.( برمشک، با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 38 هزارگزي جنوب سرباز و کنار راه فرعی سرباز به فیروزآباد.
.( آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. اهالی این ده از طایفهء سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قلعه گنج بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 82 هزارگزي جنوب خاوري کهنوج و
.( 10 هزارگزي خاوري راه مالرو مارز به کهنوج. مزارع دستگرد پائین و زیارتگاه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 150 هزارگزي جنوب کهنوج و
.( 6هزارگزي باختر راه مالرو انگهران به مارز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان. واقع در 80 هزارگزي شمال باختري کرمان و سه
.( هزارگزي باختر راه مالرو کرمان به شاهزاده محمد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. واقع در 32 هزارگزي شمال باختري صفی آباد و
.( 2هزارگزي جنوب راه مالرو عمومی، با 685 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 17 هزارگزي جنوب خاوري درمیان و سر راه
.( شوسهء بیرجند به دروح، با 445 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. واقع در 36 هزارگزي جنوب خاوري بیرجند و
3هزارگزي جنوب راه شوسهء عمومی زاهدان، با 193 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 9
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 80 هزارگزي جنوب درمیان و سر راه شوسهء
.( بیرجند به سهل آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 12 هزارگزي شمال باختري خوسف و سر راه
.( شوسهء خوسف به طبس. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان سنخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد. واقع در 60 هزارگزي جنوب باختري اسفراین و کنار
.( راه مالرو عمومی میان آباد به جاجرم. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد واقع در 43 هزارگزي باختر بروجن و سر راه شهرکرد به
بروجن با 1505 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 10
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) قصبه اي است از دهستان برزرود بخش حومه شهرستان اصفهان. واقع در 7هزارگزي جنوب باختري اصفهان و متصل
.( به راه لنجان به اصفهان، با 3801 تن سکنه. آب آن از چاه و زاینده رود و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان گندمان بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 32 هزارگزي باختر بروجن و 4هزارگزي راه شلمزار
.( به بروجن با 644 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. واقع در 19 هزارگزي جنوب فلاورجان و 3هزارگزي
.( راه مبارکه به اصفهان با 226 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن. واقع در 50 هزارگزي باختر آخوره متصل به راه عمومی
.( کوهستانی، با 144 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دستگرد.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مهتاب بخش حومه شهرستان اصفهان. واقع در 21 هزارگزي شمال خاوري اصفهان و
.( 5هزارگزي جادهء یزد. آب آن از زاینده رود و چاه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دست گردان.
[دَ گَ] (نف مرکب)گرداننده و به دور درآورنده با دست. چرخاننده به دست (||. ن مف مرکب) با دست به دور وچرخش
درآمده. گردانیده شده از دستی به دستی ||. دستگردو. وام کردن. (تداول گناباد خراسان (||). اِ مرکب) وام. قرض. چیزي که به
عاریت گیرند. (آنندراج) : گرفتم از کف ساقی پیالهء زرین چو مفلسی که بگیرد به دست گردان زر. اشرف ||. وجه نقدي که به
یک دست کسی دهند و از دست دیگر وي باز ستانند و این عمل را چندین بار تکرار کنند. (ناظم الاطباء). - کالاي دست گردان؛
جنسی و متاعی که در معرض دست گردانی و دست گردان کردن واقع شود : حریف معنی گل را به جان خرد هرچند که سهل
قیمت کالاي دست گردان است. امیرخسرو. و رجوع به دست گردان کردن شود.
دستگردان.
[دَ گَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش طبس شهرستان فردوس است که در شمال طبس واقع و حدود آن بشرح زیر است: از
خاور به دهستان اصفهک، از باختر به کویر لوت، شمال به دهستان کریت و یخاب و از جنوب به دهستان ده محمد. آب آن از
قنوات تأمین می شود. این دهستان از 25 آبادي تشکیل شده و در حدود 4382 تن جمعیت دارد. بزرگترین ده آن میان آباد است با
.( 239 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستگردان.
[دَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس. واقع در 120 هزارگزي شمال طبس، با 282 تن سکنه.
.( آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 1072 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دست گردان دادن.
[دَ گَ دَ] (مص مرکب) وام دادن. عاریت دادن. (از آنندراج) : چون تهیدستی ز حد بگذشت سامان می دهند گوهر غلطان صدف
را دست گردان می دهند. مخلص کاشی.
دست گرداندن.
[دَ گَ دَ] (مص مرکب)گرداندن و به دور درآوردن با دست. چرخاندن با دست ||. با دست زیر و زبر کردن چنانکه برنج و گندم
را پس از پاك کردن.
دست گردان شدن.
[دَ گَ شُ دَ] (مص مرکب) دست به دست شدن. از دستی به دستی سیر داده شدن. انتقال یافته بودن از دستی به دستی. رجوع به
دست گردان کردن شود.
دست گردان کردن.
[دَ گَ كَ دَ] (مص مرکب) در دست چرخش دادن چیزي را. گرداندن چیزي در دست چنانکه سکه هاي زر و سیم را. صاحب
آنندراج گوید رسم است که روز نوروز وقت تحویل زرها را به دست می گیرند و این را مبارك می شمارند چنانچه در هندوستان
شب دوالی با همسر خود قمار باختن همین حکم دارد. - انتهی. تیمناً روز اول ماه از کسی که دستش به اصطلاح عامه خوب است
پولی گرفتن و در دستها چرخاندن به نیت اینکه تا پایان ماه پول فراوان بدست او آید : موسم نوروز زر در دست زرداران خوش
است ما که مستانیم ساغر دست گردان می کنیم. فاضل کاشی ||. قرض کردن. وام کردن. و بیت زیر از سعید اشرف موهم هر دو
معنی است : دست گردان نکنم بی رخ جانان ساغر قرض بیوجه چو افتاد بلا می باشد.اشرف ||. به منظور کاستن از دینی شرعی،
قسمتی از آن را به امام و مجتهد وقت دادن است و بخشیدن امام آن مبلغ را به مدیون، و باز تسلیم کردن مدیون است همان مبلغ را
به امام به عنوان قسمت دیگر دین خود و باز بخشیدن امام آن را به وي در مرتبهء ثانی، و تکرار عمل قبض و هبه، تا ماندهء دین
معادل مبلغ موجود شود.
دستگردانی.
[دَ گَ] (ص نسبی) منسوب به دستگردان. رجوع به دستگردان شود.
دستگردانی.
[دَ گَ] (اِخ) خواجه جمال الدین، وزارت بایدوخان بن غاي بن هولاکوخان مغول (مقتول 690 ه . ق.) داشت. (تاریخ گزیده
.( ص 602
دستگردمار.
[دَ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان. واقع در 30 هزارگزي جنوب خاوري اصفهان. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دستگردي.
[دَ گِ] (ص نسبی) منسوب به دستگرد. رجوع به دستگرد شود.
دستگردي.
[دَ گِ] (اِخ) وحید. رجوع به وحید دستگردي شود.
دست گرفتن.
[دَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یا احترام به او ||. متصل کردن کف دست خود به کف دست
دیگري به قصد یاري دادن به او : غرقه را تا یکی نگیرد دست نتواند برآمدن ز وحل.سعدي. چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا
کاندر آن حالت بمیرد.سعدي. همی گفت از میان موج تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر.سعدي. لطیفی که آوردت از نیست
هست عجب گر بیفتی نگیردت دست.سعدي. در پاش فتاده ام بزاري آیا بود آنکه دست گیرد.حافظ. - دست کسی را بدست
گرفتن؛ با او دست دادن. دست در دست کسی نهادن به نشانهء ملاطفت یا پیمان : چو بگشاد لب زود پیمان ببست گرفت آن زمان
دست ایشان به دست. فردوسی ||. - پیمان بستن ||. مطلق مدد و یاري کردن : گرایدون که ایدر پذیري مرا بهر نیک و بد دست
گیري مرا.فردوسی. آنچنان شد که گاه لغزیدن دست اندیشه را شراب گرفت. حسین ثنائی (از آنندراج ||). گرفتن دست یکدیگر
در دست به نشانهء توافق و تراضی و قبول : بونصر آنچه گفتنی بود با وي بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا
آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 534 ). - بدست گرفتن؛ در عهد گرفتن. تصدي کردن. متعهد شدن. در
قبضهء اقتدار و اختیار آوردن : بدست گیرم آنچه را با خدا پیمان بسته ام [ مسعود ] بر آن، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و
وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ||). فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را : می خواستی از لطف بریزي خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت. نظام دست غیب (از آنندراج). گردید تیر غمزهء مستش بخون من هرچند دست او بشفاعت حنا
گرفت. میلی (از آنندراج). - دست گرفتن براي کسی؛ فعلی یا قولی از او را براي استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن. کرده یا
گفتهء کسی را براي ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن. گفته یا کردهء کسی را براي
سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن. لغزش یا خطاي کسی را مایهء استهزاء او ساختن. اسباب شماتت یا استهزاء
ساختن قول و فعل کسی را ||. دستگیري کردن. نجات بخشیدن. رهانیدن. رهائی دادن : بیزدان بنالید گودرز پیر که اي دادگر مر
مرا دست گیر.فردوسی. خرد رهنماي و خرد دلگشاي خرد دست گیرد بهر دو سراي.فردوسی. نگیرد ترا دست جز نیکوي گر از مرد
دانا سخن بشنوي.فردوسی. که نزدیک خاتون مرا دست گیر بدان تا شوم بر درش بر دبیر.فردوسی. بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشاي بر جان کاووس پیر.فردوسی. مر او را دست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 363 چ ادیب). که زنهار شاها بر این مرد
پیر ببخشاي و این بنده را دست گیر.اسدي. ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی خداي عزوجل دست گیردت ز وحل. ناصرخسرو.
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار. ناصرخسرو. چرا هنگام چیز و ناز پس چیزي نیلفغدي که
بگرفتیت وقتی دست بی چیزي و بی نازي. ناصرخسرو. رکیک اندیشه را... فصاحت... دست نگیرد. (کلیله و دمنه). لبت تا عاشقان
را دست گیرد برون آمد به دستی دیگر امروز.انوري. سرم را تاج و تاجم را سریري هم از پاي افکنی هم دست گیري( 1).نظامی.
صبحک الله صباح اي دبیر چون قلم از دست شدم دست گیر.نظامی. به شیري چون شبانان دست گیرم که در عشق تو چون طفلی
بشیرم.نظامی. زآفت این خانهء آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر.نظامی. گر قضا پوشد سیه همچون شبت هم قضا دستت
بگیرد عاقبت.مولوي. دعاي ستمدیدگان در پست کجا دست گیرد دعاي کست.سعدي. گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نماي
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر. سعدي. من آنم ز پاي اندر افتاده پیر خدایا بفضل خودم دست گیر.سعدي. چنین راه اگر
مقبلی پیش گیر شرف بایدت دست درویش گیر.سعدي. بگیر اي جوان دست درویش پیر نه خود را بیفکن که دستم بگیر.سعدي.
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و در ماندگی.سعدي. اولاتر آنکه هم تو بگیري ز لطف خویش دستی
وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.سعدي. چه باشد ار بوفا دست گیردم یکبار گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.سعدي. سر من دار که
چشم از همگان بردوزم دست من گیر که دست از دو جهان بردارم( 2). سعدي. دل برگرفتی از برم اي دوست دست گیر کز دست
میرود دلم اي دوست دست گیر( 3). سعدي. گرم دست گیري بجایی رسم وگر بفکنی برنگیرد کسم.سعدي. یار نباشد که دست یار
نگیرد.اوحدي ||. اعانت کردن. مدد مالی دادن : در اندیشه ام تا کدامین کریم از آن سنگدل دست گیرد بسیم.سعدي. یکی دست
گیرم بچندین درم که چندیست تا من بزندان درم.سعدي ||. منع کردن. (مجموعهء مترادفات ص 346 ). منع کردن و بازداشتن از
کاري. (آنندراج). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاري : بسوي تیغ برد دست و من هلاك شوم ز بیم آنکه
بگیرند دست یار مرا. خواجه آصفی (از آنندراج ||). دست بریدن. بریدن دست. قطع کردن ید : کشکول فقر باد چو شد شاخ بی
ثمر دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است. مخلص کاشی (از آنندراج). ( 1) - به معنی اول نیز ایهام دارد. ( 2) - به معنی اول
نیز ایهام دارد. ( 3) - تا آخر غزل ردیف دست گیر است.
دست گرفته.
[دَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی است از مصدر دست گرفتن. رجوع به دست گرفتن شود.
دستگزار.
[دَ گُ] (اِ مرکب) دستگذار. قدرت. توانائی : تویی که دستخوش تست گردن گردون تویی که کنج تو دارد به گنج دستگزار.
عنصري (ص 136 ). همتش برتر از توانائی است دادنش بیشتر ز دستگزار.فرخی. بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او چنانکه من
بتوانائی و به دستگزار.فرخی. چنانکه بود ندانستمش تمام ستود جزاین نبود مرا در دروغ دستگزار.فرخی. بزرگتر زآن چیزي بود
کجا که ازو همی رسد ز دل و دست او به دستگزار. فرخی. جز بهمان جان گزارده نشود وام گرت چه بسیار مال و دستگزار است.
ناصرخسرو. دلم از تو به همه حال نشستی دست گر ترا درخور دل دستگزارستی. ناصرخسرو. بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دستگزار است. ناصرخسرو (||. نف مرکب) مددکار و ممد و معاون. (برهان) : ز رأي تست خرد را دلیل و
یاري گر ز دست تست سخا را منال و دستگزار. مسعودسعد.
دست گزان.
[دَ گَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال گزیدن دست ||. گزندهء دست : ز آفت بیدبرگ باد خزان شاخ پربرگ بید دست
گزان.نظامی.
دست گزاي.
صفحه 1073 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ گَ] (نف مرکب) گزندهء دست. گزاینده دست.
دست گزیدن.
[دَ گَ دَ] (مص مرکب)دست به دندان گزیدن. دریغ و افسوس خوردن. (از آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 160 ). اسف خوردن
به نشانهء پشیمانی. پشت دست گزیدن : ازبس که دست می گزم و آه می کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش.
خواجهء شیراز (از آنندراج). - بر دست خود گزیدن؛ دست به دندان گزیدن. اسف خوردن. دریغ خوردن : این جهان بی وفا را
برگزید و بد گزید لاجرم بر دست خود از برگزیده يْ خود گزید. ناصرخسرو. رجوع به ترکیبات دست گزیدن و دست به دندان
گزیدن ذیل دست شود.
دست گزیدن.
[دَ گُ دَ] (مص مرکب)صدر مجلس و مسند طلبیدن. (آنندراج) (برهان). پیشگاه جستن. و رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
دست گزین.
[دَ گُ] (ن مف مرکب)دست گزیده. منتخب. گلچین. بهگزین. هر چیز که آن را انتخاب کرده باشند. (آنندراج) (برهان) : خوشتر
از صد نگارخانهء چین نقش آن کارگاه دست گزین. نظامی (هفت پیکر ص 77 ). - دست گزین کردن؛ گزیدن. انتخاب کردن.
اختیار کردن ||. اسب جنیبت. (جهانگیري) (برهان). اسب یدك : این دو سه مرکب که بزین کرده اند از پی ما دست گزین کرده
اند( 1).نظامی (||. نف مرکب) کنایه از شخصی که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس بنشیند. (برهان) (آنندراج). ( 1) - به
معنی اول نیز ایهام دارد.
دست گسستن.
[دَ گُ سَ تَ] (مص مرکب) جدا شدن ||. جدا کردن. بازکردن. دور داشتن : چو دستت ز هر حیلتی درگسست حلال است بردن
به شمشیر دست.سعدي. - دست از دامن کسی گسستن؛ دور داشتن و رها کردن دست از دامن کسی. ترك گفتن. جدائی کردن.
رها کردن دامن او. او را به خود گذاردن : گرم دشمن شوي یا دوست گیري نخواهم دستت از دامن گسستن.سعدي. گروهی
همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدي. و رجوع به دست گسلیدن شود.
دست گسلیدن.
[دَ گُ سِ / سَ دَ] (مص مرکب) دست گسستن. - دست از دامن کسی یا چیزي گسلیدن؛جدائی کردن. (از آنندراج). دست
برداشتن : شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن این زمزمه مگسل. حافظ.
دست گشادن.
[دَ گُ دَ] (مص مرکب)بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن.
دست گشودن : مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم.نظامی. گشا( 1) اي مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر
میانت نبست. سعدي (کلیات ص 311 ). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روي صدق در دلهاي شب دست دعا بگشا.
صائب (از آنندراج ||). برداشتن دست از. از دست رها کردن : چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد
نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110 ||). اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام
کردن. آمادهء اقدام شدن : تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان.فردوسی. گشادستی بکوشش دست و
بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر
ریزش خون.سوزنی. گشاد طرهء او بر کمین جانها دست کشید غمزهء او در کمان ابرو تیر.انوري. ابلیس گشاده بود در معرکه دست
فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59 ). دست تعدي گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت.
(گلستان سعدي). اطلاق؛ دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کنایه از جوانمردي و همت و بخشش باشد.
(برهان). سخاوت و جوانمردي. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی
گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در.فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش
آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد
سؤال.حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). ( 1) - ن ل: ببند.
دست گشاده.
[دَ گُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نعت مفعولی از دست گشادن. رجوع به دست گشادن در تمام معانی شود ||. آمادهء اقدام. مهیا.
مسلط. - دست کسی را بر کسی یا چیزي گشاده -کردن؛ تسلط دادن : خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام
درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی ||). در حالت تسلیم : بر در ایوان تست پاي شکسته خرد بر سر میدان تست دست
گشاده هوا.خاقانی ||. جوانمرد و جواد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی) : زبانی سخنگوي و دستی گشاده. دقیقی (از تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 392 ). چون وانمیکنی گرهی خود گره مباش ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست. صائب.
دست گشودن.
[دَ گُ دَ] (مص مرکب)دست گشادن. رجوع به دست گشادن شود :برآنکه این بیعت که طوق گردن من است و دست براي آن
.( گشوده ام و بجهت عقد دست بر دست زده ام... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317
دستگک.
[دَ تَ گَ] (اِ مصغر) دستهء خرد. دستهء کوچک : از دم طاووس نر ماهی سر بر زده ست دستگکی مورد تر، گویی بر پر زده ست.
منوچهري.
دست گل.
[دَ گِ] (اِ مرکب) آن اندازه گل که به دست گیرند : اي الله چون باطن و ادراك و ذهنم چون دست گلی است در دست مشیت
.( تو... (معارف بهاء ولد ج 1 ص 145 و 315
دستگه.
[دَ گَ هْ] (اِ مرکب) دستگاه. جاي صدر و مسند، چرا که دست به معنی مسند آمده است. (غیاث) (آنندراج ||). دستگاه.
(جهانگیري). مخفف دستگاه است که دسترس و سامان باشد. (از برهان). قدرت و سامان. (غیاث). کثرت اسباب غنا و سرمایه و
قدرت. (شرفنامهء منیري). وسایل و اسباب و مال و جمعیت و دولت و قدرت. و رجوع به دستگاه شود : گذشتن کنون به که با
لشکریم نباید که بی دستگه بگذریم.فردوسی. من بنده را به شعر بسی دستگه نبود زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان. فرخی.
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار. فرخی. اکنون بگو کجا روي اي خام قلتبان کت
دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. دستگه شیشه گر پایگه گازري.سنائی. پایگه یافتی بپاي مزن دستگه یافتی ز دست
مده.خاقانی. فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهاي مصاف ملک دستگه سروري یابد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه
ص 9). بهر خوردي که خسرو دستگه داشت حدیث باج و برسم را نگه داشت.نظامی. بدان دستگه دست شه بوسه داد به نوبتگه
خویشتن رفت شاد.نظامی. گر این دستگه را بدست آوریم بر اقلیم عالم شکست آوریم.نظامی. تو کیستی که بدین مایه دستگه که
تراست بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز. کمال اسماعیل. گر مرا نیز دستگه بودي بارگه کردمی و صفه و کاخ.سعدي.
بلنداختري نام او بختیار قوي دستگه بود و سرمایه دار.سعدي. دستگهم بین چو کف صوفیان قامت من چون الف کوفیان.خواجو.
دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاري بکند.حافظ. - دستگه داشتن؛ مال و منال داشتن. قدرت داشتن.
توانائی داشتن : وز اینجا چون توان و دستگه داري چرا زي دشت محشر توشه نفرستی. مسعودسعد. چو من دستگه داشتم هیچوقت
زبان مرا عادت نه نبود.مسعودسعد. گل گفت اگر دستگهی داشتمی بگریختمی اگر رهی داشتمی.حافظ ||. - تسلط و فرمانروائی و
سلطه داشتن : که ملذیطس آنجا نگه داشتی بشاهی برو دستگه داشتی.عنصري. - دستگه دیرپاي؛ آسمانها و افلاك و جهان و عالم.
(ناظم الاطباء) : کیست درین دستگه دیر پاي کو لمن الملک زند جز خداي.نظامی ||. - ثروت و دولت پایدار و استوار. (ناظم
الاطباء). - دستگه سنجري؛ جاه و جلال و شکوه سلطان سنجر : منزل تو دستگه سنجري طعمهء تو سینهء کبک دري.نظامی||.
تاب. توان. طاقت. پاي. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش دستگه معارضه با تو و پاي
معرکه.سلمان.
دستگی.
[دَ تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی دسته بودن (||. اِ مرکب) کنایه از همدست و ممد و معاون. (آنندراج ||). پوستی که
بجهت نشاندن باز و شاهین و جز آن بر دست کشند، از عالم بهله. (آنندراج). بهله. دستکش چرمی که بازدار بر سر دست کشد تا
باز بر آن نشیند ||. پوستی که افراد معاملات ضروري در آن نگاهدارند و هر وقت همراه ایشان می باشد. (آنندراج). دستک.
رجوع به دستک شود.
دستگیر.
[دَ] (نف مرکب) آخذ. دست گیرنده : دل سنگ بگذاشتندي به تیر نبودي کس آن زخم را دستگیر.فردوسی ||. کسی که دست
کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج). گیرندهء دست براي معاونت. (غیاث) : جهان تیره شد بر دل اردشیر از آن شاه روشن
دل دستگیر.فردوسی ||. یاري ده. (شرفنامه). مددکار. (انجمن آرا). یاري دهنده. آنکه کمک و معاضدت کند. معین. یار. یاري
کننده (به مال و راي و بخشش و گذشت). فریادرس. حامی : چنین گفت داننده دهقان پیر که دانش بود مرد را دستگیر.فردوسی.
همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر.فردوسی. وز اینسو به دریا رسید اردشیر بیزدان چنین گفت کاي
صفحه 1074 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دستگیر.فردوسی. بدو گفت شاه این نه تیر من است که پیروزگر دستگیر من است.فردوسی. بدو گفت برخیز و ایران بگیر نخستین
من آیم ترا دستگیر.فردوسی. ز ایران همی برد رومی اسیر نبود آن یلان را کسی دستگیر.فردوسی. همه مرگ رائیم برنا و پیر برفتن
خرد بادمان دستگیر.فردوسی. کنون من کمربسته و رفته گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر.فردوسی. به اسقف چنین گفت کاي
دستگیر ز ایران یکی نامجویم دلیر.فردوسی. جهان تیره شد بر دل اردشیر ازآن پیر روشندل و دستگیر.فردوسی. بر زال شد رستم
شیرگیر که این کار را من بوم دستگیر.فردوسی. میر یوسف برادر سلطان ناصر علم و دستگیر ادب.فرخی. به نعمت همه خلق را
دستگیري به روزي همه خلق را میزبانی.فرخی. خواجهء بزرگ شمس کفاة احمد حسن کاحسان او ز نعمت او دستگیر اوست.
فرخی. تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر.منوچهري. نجیب خویش را گفتم سبکتر الا یا دستگیر
مرد فاضل.منوچهري. سلطان دستگیر محمد که آمده است خورشید پیش سایهء دستش بچاکري. مکی طولانی. وگر پند گیري
بحجت به حشر ترا پند او بس بود دستگیر.ناصرخسرو. نه چون عدلش جهان را دستگیر است نه چون قدرش فلک را پایگاه است.
مسعودسعد. خلق گیتی بندهء آزاد تست دستگیر بنده و آزاد باش.مسعودسعد. از وي [ عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند
که وقت پیري پایمردي یا دستگیري تواند بود. (کلیله و دمنه). پیر را خاصه بدخو و بی برگ نیست یک دستگیر و مایه چو
مرگ.سنائی. دستگیر است بی کسان را او نپذیرد( 1) چو ما خسان را او.سنائی. ز دست شیطان در پاي دام معصیتم جز او نباشد از
این دام دستگیر مرا.سوزنی. اي به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم دست راد تو ز پا افتادگان را دستگیر. سوزنی. دستگیر خلق
شد عدل وي از دست ستم تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر. سوزنی. میان فریقین حربی عظیم قایم شد و جز قائمهء شمشیر
دستگیر نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 294 ). خاك در تو مرا گر نبود دستگیر خاك ز دست فنا بر سر این خاکدان. خاقانی. دل بر
امید وعدهء او چون توان نهاد چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست. خاقانی. سببی که پاي دام دل عشق ورزان است و نسیمی که
دستگیر جان نیازمند است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 46 ). در که نالم که دستگیر توئی درپذیرم که درپذیر توئی.نظامی. بر که
پناهیم توئی بی نظیر در که گریزیم توئی دستگیر.نظامی. اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادي بمیرم.نظامی. چون
نیست بجز تو دستگیرم هست از کرم تو ناگزیرم.نظامی. هست ز یاري همه را ناگزیر خاصه ز یاري که بود دستگیر.نظامی. اگرچه
کار خسرو میشد از دست چو خود را دستگیري دید بنشست.نظامی. گمان بودم که چون سستی پذیرم در آن سختی تو باشی
دستگیرم.نظامی. که شفقت بر اي داور دستگیر براین زیردستان فرمان پذیر.نظامی. هرکه زر خواست زرپذیر شدم وآنکه افتاد
دستگیر شدم.نظامی. گفتم اي دستگیر غمخواران بهترین همه جهانداران.نظامی. آمد آن دستگیر دستان ساز مهر نو کرده مهربان را
باز.نظامی. زبهر آنکه باشد دستگیرش بدست اندر بود فرمان پذیرش.نظامی. بدان ره کزو نیست کس را گزیر بدان راه بر او بود
دستگیر.نظامی. مربِح و منجح نیامد و دستگیر و پایمرد نبود. (سندبادنامه ص 148 ). ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود اگرنه
کفایت و شهامت وزرا دستگیر و پایمرد دولت ما بودي. (سندبادنامه ص 272 ). تدبیر کار من چیست و دستگیر من در این محنت
کیست. (سندبادنامه ص 107 ). پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258 ). بعد از فوات اوقات،
ندامت دستگیر نبود. (سندبادنامه ص 218 ). به احسان خود پوزش من پذیر که جز تو ندارم کسی دستگیر.عطار. وقت قیام هست
عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پاي. کمال اسماعیل. شاد آن شاهی که او را دستگیر باشد اندر کار چون آصف
وزیر.مولوي. ترا می نگویم که عذرم پذیر در توبه باز است و حق دستگیر.سعدي. بهمت مدد کن که شمشیر و تیر نه در هر وغائی
بود دستگیر.سعدي. گر از پا درآید نماند اسیر که افتادگان را بود دستگیر.سعدي. کسی بندیان را بود دستگیر که خود بوده باشد به
بندي اسیر.سعدي. خداوند بخشندهء دستگیر کریم خطابخش پوزش پذیر.سعدي. از دامن تو دست ندارم که دست نیست بر دستگیر
دیگرم اي دوست دست گیر. سعدي. توئی پایمرد و توئی دستگیر ببخشاي و رحمت کن و درپذیر. نزاري قهستانی (دستورنامهء چ
روسیه ص 48 ). غم گیتی گر از پایم درآورد به جز ساغر که باشد دستگیرم؟حافظ. - دستگیر آمدن؛ یاري کردن. یاریگر گشتن
:چون نویسنده را قوت خاطر دستگیر آید هم از الفاظ درنماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173 ||). نیروبخش. معاضد : چنان
چون تنت را خورش دستگیر ز دانش روان را بود ناگزیر.فردوسی ||. تسکین دهنده. آرام بخش : زن و کودك خرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر.فردوسی ||. دستاویز. وسیلهء تمسک : محبتت بجهان رهنما و پیر من است بحشر دامن پاك تو
دستگیر من است. ؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا). - دستگیر متفکران؛ کنایه از ریش است. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی||).
پیر. مرشد. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). ن مف مرکب) دستگیرشده. اسیر. (ملخص اللغات). آنکه به بند افتاده بود. (شرفنامه).
اخیذ. اسیر کرده شده. (برهان). گرفتار. گرفتارشده. کسی که او را بدست گرفته و اسیر کرده باشند. (آنندراج). دست گرفته شده
یعنی گرفتار و قیدي. (غیاث) : سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان موقوف نوك مژهء آن چشم مست مست. سیدجلال عضد. -
دستگیر آوردن؛ به اسارت آوردن. اسیر کردن. دستگیر ساختن : همه پیش من دستگیر آورید نباید که خسته به تیر آورید.فردوسی.
ز بهرامیان هرکه گردد اسیر به پیش من آرد کسش دستگیر.فردوسی. سپه را همه دستگیر آوریم مبادا که شمشیر و تیر
آوریم( 2).فردوسی (||. اِ خ) از صفات خداي تعالی، یار و یاور و معین : زپستان گاوش بیارید شیر زن میزبان گفت کاي دستگیر تو
بیداد را کرده اي دادگر وگرنه نبودي ورا این هنر.فردوسی. چو پیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق امید خویش فکندم به دستگیر
جهان.فرخی. - دستگیر درماندگان؛ خداي تعالی. ( 1) - ن ل: نپسندد. ( 2) - ن ل: نه خسته به شمشیر و تیر آوریم.
دستگیر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر (خیاو). واقع در 7هزارگزي شمال خیاو و
پانصدگزي راه شوسهء خیاو به ابهر، با 1328 تن سکنه. آب آن از خیاوچاي و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 4
دستگیرانه.
[دَ نَ / نِ] (ق مرکب) به دستگیري. مددکارانه. از روي یاري : چون مرا دید ماند از آن بشگفت دستگیرانه دست من بگرفت. نظامی
.( (هفت پیکر ص 162
دستگیر شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب)گیرندهء دست کسی شدن. یاري ده کسی گشتن. مددکار کسی گشتن. مساعدت کننده شدن. یاریگر شدن
: اگر نه گنج عطاي تو دستگیر شود همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی.حافظ. تو دستگیر شو اي خضر پی خجسته که من پیاده میروم
و همرهان سوارانند. حافظ ||. عاید شدن. نصیب گشتن: از صد تومانی که داده بودیم ده تومان هم دستگیر ما نشد. از آنهمه مال
پدر فقط صد تومان دستگیرم شد ||. بدست گرفته شدن. گرفتار شدن. گرفته شدن. اسیر گشتن : بی اندازه کشتند از ایشان به تیر
برزم اندرون چند شد دستگیر.فردوسی. تا که شد جان حزینم در دو زلفت دستگیر نیست جز زلف تو وي را پایمرد و دستگیر.
منیري (صاحب شرفنامه). ببین بشانه که دعوي شبروي میکرد که چون بکوچهء آن زلف دستگیر شده ست. سلیم ||. فهمیده شدن.
مفهوم شدن. معلوم گشتن. - دستگیر کسی شدن؛ مفهوم و معلوم او گشتن: از گفته هاي او هیچ چیز دستگیر من نشد. چیزي از این
مطلب دستگیرم نشد.
دستگیرك.
[دَ رَ] (اِ مصغر) دستگیر، و آن چوبی است که دو سر آن گرد باشد و آن را رنگ کنند و میان دو سر جاي دست گذارند و بجهت
بازي بدست اطفال دهند تا بجنبانند و صدا کند ||. کنایه از ریش ||. کنایه از ذکر. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دستگیر کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب)گرفتن، چنانکه دزد یا جانی یا فراري را. اسیر کردن : بسیار زینهار خواستند تا دستگیر کردند. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 114 ). بسیار مردم دستگیر کردند. (تاریخ بیهقی ص 493 ). سواري برون شد شتابان چو تیر کزایشان یکی را کند
دستگیر.اسدي. هرچه داشتند گرفتند و شش پسر او را دستگیر کردند. (قصص الانبیاء ص 198 ). همه را دستگیر کردند و ایشان بهم
برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 81 ). ز شیر جوان تا بروباه پیر برفتند و کردندشان دستگیر.ملا
هاتفی ||. توقیف کردن. بازداشتن. بازداشت کردن. فروگرفتن ||. دستگیري. یاري دهی. اعانت.
دستگیرکرده.
[دَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)گرفته. مأخوذ. اسیر. اسیرکرده. (شرفنامه). بازداشت و توقیف شده. فروگرفته.
دستگیر گردیدن.
[دَ گَ دي دَ] (مص مرکب) اسیر شدن. به بند افتادن : دستگیر خلق شد عدل وي از دست ستم تا نگردد هیچ کس در دست ظالم
دستگیر. سوزنی ||. یار و مددکار شدن : در این کار گردي مرا دستگیر مسوزان بمن بر دل زال پیر.فردوسی.
دستگیره.
[دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) آلتی از چوب یا فلز یا شیشه که براي گشودن و بستن در بر آن نصب کنند. گوي مانندي از چوب یا شیشه و فلز
که بر درها تعبیه کنند تا با به دست گرفتن آن در را بتوان گشود و بست. قطعهء فلزي منحنی به درازاي بدستی یا کمتر که بر وسط
درها نهند و دو سر آنرا به در میخ کوب کنند و در را بدان گشایند و بندند. جاي گرفتن دست که بر درها و یا هرچه باز و فراز شود
تعبیه کنند. - دستگیرهء خطر؛ در قطار، آلتی حلقه آسا متصل به مفتولی که سر دیگر آن به آلات بازدارندهء چرخها از حرکت
(ترمز) وصل است و بر طاق واگن تعبیه است و با کشیدن آن بسوي خود قطار از حرکت بازایستد. - دستگیرهء در؛ آلت تعبیه شده
بر در که در را با آن باز و فراز کنند. - دستگیرهء دیگ؛ دو قطعه پارچهء چندلاي بهم دوخته که با بندي به یکدیگر متصل است و
هر قطعه را در دستی گیرند و به لبهء دیگ تکیه دهند تا در برداشتن دیگ از فراز آتش مانع سوختن انگشتان شود. دستمال دیگ.
جعاله. - دستگیرهء کشو؛ جاي گرفتن دست براي گشودن و بستن کشو.
دستگیري.
[دَ] (حامص مرکب) گرفتن دست کسی به اعانت. دستیاري. اعانت. کمک. یاري. مددکاري. یاریگري. (شرفنامه). معاونت.
مساعدت. معاضدت. مدد. همراهی. امداد. اعانت و یاري (آنندراج) : نومید شده ز دستگیري با ذل یتیمی و اسیري.نظامی. صواب
آید روا داري پسندي که وقت دستگیري دست بندي.نظامی. سهلست دستگیري درماندگان و من هر روز ناتوانترم اي دوست دست
گیر. سعدي. از ما کاري و کفایتی نمی آید هر گشادي و نجاتی که هست از حضرت شماست... وقت دستگیري است. (انیس
صفحه 1075 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الطالبین بخاري). خلاصی اهل اسلام از شر این ظالمان اگر خواهد بود از برکۀ دعا و درخواست حضرت شما خواهد بود وقت
دستگیري است. (انیس الطالبین ص 118 ). می شوي افتاده تر هرچند برخیزي ز جا تا ز مردم دستگیري ملتمس باشد ترا. صائب||.
(اصطلاح تصوف) راهنمایی پیر و مرشد. ارشاد پیر مرید را. هدایت. ارشاد. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). عمل گرفتار کردن
دشمن یا جانی یا دزد و مانند ایشان.
دستگیري کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب)اعانت و مساعدت و معاضدت و یاري و مددکاري کردن : بدان پرورانیدم این تار را که تا دستگیري کند
یار را.فردوسی. گه نعمت دهد نقصان پذیري کند هنگام حیرت دستگیري.نظامی. نه گر دستگیري کنی خرمم نه گر سر بري بر دل
آید غمم.سعدي. مال بیکران داري و ما را مهمی است اگر برخی از آن دستگیري کنی چون ارتفاع برسد وفا کرده شود. (گلستان
سعدي ||). در تداول عرفا، ارشاد کردن سالک و مرید.
دستگیري نمودن.
[دَ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) دستگیري کردن. اعانت کردن :به صحبتش شادمانی کردند و به نان و آبش دستگیري نمودند.
(گلستان).
دست لاف.
[دَ] (اِ مرکب) دشت. سفته. داشن. دشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پولی که روز اول ماه یا روز اول سال به کسی دهند و آن را
است به معنی سودا و معاملهء اول. (آنندراج). سوداي اولی که استادان « دست فال » خجسته دانند و به فال نیک گیرند ||. قلب
حرفت و اصناف کنند و آن را میمون و مبارك دارند. (از برهان). سوداي اول را گویند که از آن شگون گیرند و آن را سفته و
دشن نیز گویند. (جهانگیري) : دست لافی( 1) که جود او کرده گرد از بحر و کان برآورده.معروفی. من ار لافی زنم از نامهء خویش
شناسم دست لاف خامهء خویش. امیرخسرو (از آنندراج). هرگز خود را سخرهء لافی نکنم لب رهن حکایت گزافی نکنم تا شب
در سوداي طرب بسته شود با غم روزي که دست لافی نکنم.ظهوري ||. عیدانه. عیدي ||. هدیه. تحفه. دستاویز. (یادداشت مرحوم
دهخدا) : در سالی که به زیارت ایشان رفته بود و خاك تربت ایشان را شرایط تقبیل مرعی داشته بود هیچ دست لافی و ترجمانی
نداشت. (مزارات کرمان ص 165 ). و رجوع به لاویدن و میلاویه شود. (کلمهء لاف در دست لاف همان لاو در لاویدن و لاویه در
میلاویه است) (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1) - ن ل: دستفالی.
دستمال.
[دَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)دست مالیده. مالیده شده به دست. مالیده به دست. هرچه به دست مالند. (شرفنامه). با دست مالیده
شده. مالیدهء دست. ملموس دست : همه تن چشم و سوي تو نگران کعبتین وار دستمال توایم.خاقانی. منم که همچو کمان دستمال
ترکانم همه ز غمزه خدنگ آخته بکینهء من. خاقانی. این کلمات که تحت نظم آمده است دستمال همگنان تواند بود. (منشآت
خاقانی چ دانشگاه ص 270 ). و مال دستمال وارث و حادث شود. (سندبادنامه ص 35 ). حلاوت این چینهء شیطان و دستمال فرعون و
هامان به حلق او رسد. (کلیات سعدي مجلس 4 ||). گرفتار و اسیر و زبون. (برهان) : چو خاتمم بدروغی بدست چپ مفکن که
دستمال توام پاي بند مال نصاب. خاقانی ||. ملموس. ملعبه : اي چون گل سرخ دستمال همه کس چون دیدهء نرگس نگران در هر
خس. رشیدي سمرقندي (||. اِمص مرکب) دستمالی. لمس. مالیدن به دست. بدست مالیدن : آنکس که چون قلم ننهد بر خط تو
سر در دستمال حادثه مانند مسطر است. بدر شاشی (||. ن مف مرکب) کاغذي. فریگ. هش. (یادداشت مرحوم دهخدا). که با
فشار اندك درهم شکند. - بادام یا جوز دستمال؛ گردو یا بادام کاغذي. نوعی لوز و جوز که پوست آن نازك است و با فشار
سرانگشتان در هم شکسته شود. مقابل نخکله. نوعی گردو و بادام که جدار خارجی آن بر خلاف دیگر انواع خود سختی ندارد و با
اندك فشار یا کمترین ضربه بشکند (||. اِ مرکب) هرچه به دست مالند. (برهان) (شرفنامه). حوله. روپاك. پارچهء مربعی که بدان
دست آلوده را پاك کنند و ظروف طعام را. (آنندراج). درك. دزك. دستار. دستارچه. پارچه که بدان دست از رطوبت خشک
کنند یا از آلودگی پاك سازند. بدرزه. بتوزه. فلرز. فلرزنگ. فلغز. لارزه. گِرنک. مشوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). و معرب آن
دسمالۀ است. (از دزي ج 1 ص 442 ) : تا گشته ام سگ صنم دستمال شوي بهتر ز جام جم بودم آن سفال کوي. سیفی (از آنندراج).
که باشد او بجهان بارد لت انبانی که دستمال( 1) زن و مرد هر دو شد یکسر. نظام قاري (ص 17 ). دستت مکن بفوطهء دامان جامه
پاك ور زآنکه پایمال شود دستمالها. نظام قاري (دیوان ص 39 ). - دستمال دیگ؛ قابگیر. دستگیرهء دیگ. پارچهء مستطیل شکل
چندلا که با بندي بهم متصل باشد و دیگ بر آتش را با آن فروگیرند: جعاله؛ دستمال که دیگ را با آن فروگیرند. جِعال؛ دستمال
دیگ و خنور. اجعال؛ فرودآوردن دیگ را از دیگپایه به دستمال. (منتهی الارب). - دستمال سفره؛ شش قطعه پارچهء مستطیل یا
مربع شکل که گردا گرد سفره نهند تا بدان دست و لب از آلودگی طعام پاك سازند. سرویت( 2). - دستمال کاغذ؛ دستمالی
محتوي کاغذهاي میرزا یا محاسب یا مستوفی و غیر آن که همراه او به محل کار او بردندي و شب به خانه بازگردانیدي نظیر کیف
کاغذ و پرت فوي( 3)امروزي. - دستمال کاغذي؛ قطعات کوچک کاغذ که به جاي پارچه به کار دارند. قطعات مربع یا مستطیل از
کاغذ لطیف که بجاي دستمال سفره یا حوله و دستمال جیب بکار برند. - دستمال کتاب؛ دستمالی که شاگردان مدارس و مکاتب
پیش از رواج یافتن و متداول شدن کیف، کتاب و دفترهاي خود را در آن نهادندي. - دستمال گردن؛ کراوات. رجوع به کراوات
شود ||. - دستمالی که مثلث شکل دوتا کنند و پیشاهنگان گرد گردن درآورند و دو نوك آن را از حلقه اي بگذرانند تا گرد
( گردن قرار گیرد و به روي سینه فروگذارده ماند. - امثال: براي یک دستمال یک قیصریه را آتش میزند. دو دستمال می رقصد. ( 1
.Serviette. (3) - Portefeuille - ( - به معنی ملموس هم ایهام دارد. ( 2
دستمالچه.
[دَ چَ / چِ] (اِ مصغر) پارچهء کوچک مربعی که بدان دست آلوده را پاك کنند. (آنندراج). دستمال کوچک.
دستمال شدن.
- .( [دَ شُ دَ] (مص مرکب)دست مالیده شدن : که امروز الفاظ القاب دسمال شده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173
دستمال شده؛ چیزي خشک شده که به مالش دست پوست آن بریزد چنانکه خوشه هاي گندم.
دستمالی.
[دَ] (حامص مرکب) عمل دست مالیدن. رجوع به دست مال و دست مالیدن و دست مالی کردن شود.
دست مالیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب)بسودن. پرواسیدن. برمجیدن. تمسح. تمسیح. (منتهی الارب): مشن؛ دست مالیدن برچیزي درشت. (منتهی
الارب). مث؛ دست در چیزي مالیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). - دست به دست مالیدن؛ کنایه از تأمل و تأخیر در کار است.
(لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دیر کشانیدن کاري. مماطله. مسامحه. در کاري دیر کردن. دست بدست کردن. دست دست
کردن : اکنون که نیامد به کفت مال و شدت عمر اي بی خرد این دست بدان دست همی مال. ناصرخسرو. گفتم تفنگ را به من
ده، آنقدر دست به دست مالید تا کبک پرید. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). - عملی که براي ابراز اسف یا حسرتی کنند.
(یادداشت مرحوم دهخدا) : دست تغابن بر یکدیگر همی مالید. (گلستان سعدي ||). محو کردن. ستردن : هر سخنی کز ادبش
.( دوري است دست برو مال که دستوري است. نظامی (مخزن الاسرار ص 179
دست مالی کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) لمس کردن. برمجیدن. پرماسیدن. بساویدن. بسودن. ببسودن. مالیدن دست به چیزي. دست به چیزي زدن.
||دست زده کردن. دست خورده کردن.
دست مایه.
[دَ يَ / يِ] (اِ مرکب) مایهء دست. سرمایه. (آنندراج) (غیاث) : استکفافی در علم استیفا ساخته است که دستمایه است مر جملهء
حساب را. (لباب الالباب چ براون ص 109 ). چه ترجمهء کلیله و دمنه که ساخته است [ نصرالله منشی ] دستمایهء جملهء کتاب و
اصحاب صنعت است. (لباب الالباب).
دست مرد.
[دَ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب) یار. یاور. مدد. کمک. مددکار. پشتیبان. دستگیر. پشت. یار و مددکار. (برهان) : وین نیاید بدست تا
بوده ست مرترا دست مرد و پاي گذار.سنائی.
دستمردي.
[دَ مَ] (حامص مرکب) یاري و مددکاري. (برهان). کمک. اعانت : دست هزار رستم برتافتی که تو در باب دست مردي سهراب
دیگري. خالدبن ربیع مکی طولانی ||. شجاعت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید به
رستم دستان ازآنکه رستم دستان به دستمردي کرد گهی مبارزت و گه بحیله و دستان.سوزنی. همه مبارزت او بدستمردي اوست
چنان شناس مر او را ورا چنان می دان. سوزنی (||. به اضافه) قدرت و قوت. (برهان).
دست مریزاد.
[دَ مَ] (جملهء فعلیهء دعایی، صوت مرکب) دعائی است در حالت تحسین شخصی را که از دست او کاري نمایان برآید. کلمهء
تحسین باشد استادان پیشه ور و ارباب صنایع را. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). مریزاد دست. دست مریزد.
دستمزد.
صفحه 1076 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ مُ] (اِ مرکب) مزدوري که به تازي اجرت گویند. (از شرفنامه). مزد کار کسی. مزد کارهاي دستی. اجرت کار. مزد کسی که
کاري کرده باشد. (برهان). اجرت و مزدوري. (غیاث). حق الزحمه : هرچه بخشم به دستمزد از من نپذیري و بس کشی
بیکار.خاقانی. بدان نامه که بردي سالها رنج چه دادت دستمزد از گوهر و گنج.نظامی. دستمزدي می نخواهم از کسی دستمزد ما
رسد از حق بسی.مولوي. چون کند در کیسه دانگی دستمزد آنگهی بیخواب گردد شب چو دزد.مولوي. چو مردان دست کاري
پیشه کردم چو نیکان دستمزد خویش خوردم. امیرخسرو دهلوي. چو دریا چرا ترسم از قطره دزد که ابرم دهد بیش از آن دستمزد. ؟
(از شرفنامهء منیري ||). شفاعت ||. امانت. (برهان ||). مکافات نیکی و بدي. (انجمن آرا) (برهان). جزا. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
دست ملوچ.
[دَ مُ] (ص مرکب) (از: دست + ملوچ، به معنی آلوده و ملوث). دست خورده. دست فرسوده. ملموس به دست. به دست ملوث کرده
شده. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دست موزه.
[دَ زَ / زِ] (اِ مرکب) دستکش. موزهء دست، یعنی جامه که به اندام کف و انگشتان دست دوزند، براي حفظ دست از سرما یا آفتاب
یا گردوغبار و غیره و به دست پوشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قفاز. (دهار) : اي تیغ او که فتح ز تو دست موزه ساخت یارب
بدست او چه درفشنده پیکري. خالدبن ربیع مکی طولانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 345 ). از بخل چون نیاز همی دست موزه
ساخت طبع تو هر دو را به سخا پایدام کرد. مختاري غزنوي. زهی مودت تو پایدارهء اقبال زهی عداوت تو دست موزهء حرمان.
رضی الدین نیشابوري ||. دستاویز. (برهان) (جهانگیري). بهانه. وسیله : ساخته دست موزهء سالوس [ قرآن را ] بهر یک من جو و
دو کاسه سبوس.سنائی. نصیحت اشرار را دست موزهء سعادت داشتن همچنان باشد که کاه بیخته به باد صرصر سپرده اند. (کلیله و
دمنه ||). تحفه و ارمغان. (برهان) (آنندراج).
دست میسان.
[دَ تِ] (اِخ) دشت میشان. رجوع به دشت میشان و کامل التواریخ ابن اثیر ج 7 ص 116 و عقدالفرید ج 7 ص 279 شود.
دستنا.
[دَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 45 هزارگزي باختر بروجن و 3هزارگزي راه
شلمزار به شهرکرد، با 2287 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن ماشین رو است و در حدود 15 باب دکان و قلعهء
.( قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دستنا.
[دَ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. واقع در 5هزارگزي جنوب خاوري فلاورجان و
.( 2هزارگزي راه شوسهء مبارکه به اصفهان. آب آن از زاینده رود و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دست نابرده.
[دَ بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)سالم. مصون از تصرف. دست نخورده : ز گنجش یکی بهره برداشتم دگر دست نابرده بگذاشتم.
.( (گرشاسبنامه ص 315
دست نارس.
[دَ رَ / رِ] (ن مف مرکب) که در دسترس نیست.
دست نارسیدنی.
[دَ رَ / رِ دَ] (ص لیاقت مرکب) غیرقابل دست رس.
دست ناکرده.
[دَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)دست نخورده. بکر. دوشیزه. به مُهر : دست ناکرده چندگونه کنیز خلخی دارد و خطائی نیز.نظامی.
دست ناکرده دلستانی چند بکر چون روي غنچه زیر پرند.نظامی.
دستنبد.
[دَ تَمْ بَ / بُ] (اِ مرکب) نوعی از رقص. (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه دستبند است. رجوع به دستبند شود.
دستنبو.
[دَ تَمْ] (اِ مرکب)( 1) دستنبوي. دست بویه. شمام. دستنبویه. شمامه. ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز
دیگر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). گلوله اي از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند. (جهانگیري) شمامه.
لُفّاح. (دهار) : همه گفتار خوب و بی کردار بی مزه و بس نکو چو دستنبو.ناصرخسرو. در دست کمال آن مطهر دستنبوي است خلد
انور.خاقانی. در کف بخت بلندش زاختران هفت دستنبوي زیبا دیده ام.خاقانی. سرخ جامی چون شفق در دست و آنگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند. خاقانی. دانهء نار بهشت و دستنبوي باغ ارم به ودیعت ستده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه
ص 186 ). بودم از گنج نهانی بی خبر ورنه دستنبوي من بودي بتر.مولوي. یار دستنبو بدستم داد و دستم بو گرفت وه چه دستنبو که
دستم بوي دست او گرفت ||.؟ هر میوهء خوشبوي را که به دست گرفته ببویند نیز دستنبو توان گفت خصوصاً خیارك باشد که
بغایت خوشبوي بود. (جهانگیري ||). ثمري باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندي کچري نامند. (آنندراج). دستنبوي. دستنبویه.
.Cucumindudum - (1)
دستنبوه.
[دَ تَمْ] (اِ مرکب) دستنبو. دستنبویه. رجوع به دستنبو شود. فقوس.
دستنبوي.
[دَ تَمْ] (اِ مرکب) دست انبوي. دستنبویه. دستنبو. شمام. شمامه. گلوله اي که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در دست گیرند. آنچه
از لخلخه و خوشبوي که آن را به دست توان گرفت. (برهان). دستبوي. (معارف بهاء ولد ص 127 ). رجوع به دستنبو و دست انبوي
شود ||. هر میوه که بجهت بوئیدن به دست گیرند عموماً و نباتی باشد گرد و کوچک و الوان شبیه به خربزه خصوصاً. (برهان).
دستنبویه.
[دَ تَمْ يَ / يِ] (اِ مرکب) دستنبو. دستنبوي. دستنبوه. دست انبویه. دست بویه. گلوله اي که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در
دست گیرند و بوي کنند. و آنچه از لخلخه و خوشبوي که آنرا به دست توان گرفت و به عربی شمامه گویند. (برهان). به معنی
دستنبوي است. (جهانگیري). گلوله که از بوي هاي خوش سازند و ببویند. گلوله اي باشد مرکب از عطریات و آن را بجهت بوئیدن
در دست دارند. (غیاث). شمام. (منتهی الارب). ثعاریر. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستنبویه است. (از دزي ج 1
ص 441 ) : ز دستنبویهء خلقش جهان زآن سان معطر شد که هردم می کند سجده نسیم باغ رضوانش. شمس طبسی ||. هر میوهء
خوشبوي که ببویند. (غیاث). هر میوه که بجهت بوئیدن بر دست گیرند. (برهان). ثمري باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندي
کچري نامند. (غیاث). اسم فارسی درداب است. به لغت اهل شام شمام خوانند و در پارسی دستنبوي گویند و آن نوعی از بطیخ
کوچک است بوئیدن وي و ادمان بدان نمودن دماغ را گرم کند و سدهء وي بگشاید. نباتی باشد گرد و کوچک و الوان شبیه به
خربزه. (برهان). لفاح. رجوع به دستنبو شود.
دستنجن.
[دَ تَ جَ] (اِ مرکب) دستکش ||. بازوبند. (ناظم الاطباء).
دست نخوردگی.
[دَ نَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب) حالت و چگونگی دست نخورده. سلامت ||. بکري.
دست نخورده.
[دَ نَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) سالم. چنانکه نهاده باشند ||. بکر. دوشیزه. به مهر.
دست نشان.
[دَ نِ] (ن مف مرکب)دست نشانده. نشاندهء کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاري نصب کرده باشند. (برهان).
گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو
فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33 ). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سر پا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر
(از شرفنامهء منیري ||). مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم ||. زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند.
(لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند( 1) بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم
چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گر از پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج). ( 1) - به معنی مطیع و منصوب نیز ایهام
صفحه 1077 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارد.
دست نشاندگی.
[دَ نِ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دست نشانده. اطاعت. فرمانبري. رجوع به دست نشانده شود.
دست نشانده.
[دَ نِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)دست نشان. نهالی که به دست کشته باشند ||. گماشته. مأمور. منصوب ||. مطیع. فرمانبردار. تحت
.Vassal - ( فرمان( 1). تحت الحمایه: دولتهاي دست نشاندهء انگلیس آزادي خود را بدست آورده اند. ( 1
دست نشین.
[دَ نِ] (نف مرکب) نشیننده بر دست یعنی مسند. مسندنشین. صدرنشین : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است
.( و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33
دست نقد.
[دَ نَ] (ق مرکب) دست بنقد. فعلًا. عجالۀً. علی العجالۀ.
دست نگاه داشتن.
[دَ نِ تَ] (مص مرکب) خودداري کردن از اقدام به کاري. بازایستادن از انجام دادن عملی. توقف در کاري. دست نگه داشتن.
درنگ کردن. صبر کردن. توقف کردن : بفرمود تا هرکه بود از سپاه ز باغ کسان دست دارد نگاه.نظامی.
دست نگر.
[دَ نِ گَ] (نف مرکب) نگرنده به دست کسی. مقلد. پیرو. دنباله رو: نظیرة؛ مهتر قوم که مردم در هر امور به وي نگرند و دست نگر
او باشند. (منتهی الارب). نظور؛ مهتر که مردم دست نگر او باشند و به وي نگرند در هر امر از امور. (منتهی الارب ||). محتاج و
نیازمند. (ناظم الاطباء).
دست نگري.
[دَ نِ گَ] (حامص مرکب)تقلید. دنباله روي. پیروي ||. احتیاج. نیازمندي.
دست نگه داشتن.
[دَ نِ گَهْ تَ] (مص مرکب) بازایستادن از انجام دادن کاري. خودداري کردن از اقدامی. کنایه از صبر و شکیبائی و عدم عجله در
کارهاست. در کاري توقف کردن. دست نگاه داشتن.
دستنگی.
[دَ تَ] (حامص مرکب) مخفف دست تنگی در تداول. (از ناظم الاطباء). رجوع به دست تنگی شود.
دست نما.
[دَ نُ / نِ / نَ] (ن مف مرکب)دست نموده. نشان داده شده به دست. انگشت نما : نور ستارگان ستد روي چو آفتاب تو دست نماي
خلق شد قامت چون هلال من. سعدي (بدایع).
دست نماز.
[دَ نَ] (اِ مرکب) در تداول عامه، وضو. دست وضو. و با فعل گرفتن صرف شود. کنایه از وضو باشد. (آنندراج). آبدست. وضو را
گویند که شستن روي و دستها و مسح کردن سر و پاها باشد. (برهان) : این دست نماز شسته از وي و آن روزه بدو گشاده
درپی.خاقانی.
دست نماز گرفتن.
[دَ نَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) وضوء. توضؤ. آبدست کردن. شستن دست ها و روي و مسح کردن سر و پاها نماز خواندن را.
دست نمودن.
[دَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کنایه از قدرت ظاهر کردن و اظهار قوت و قدرت. اظهار جاه و سلطنت نمودن : یکی برخروشید
چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست.فردوسی. ندانی که پیش که داري نشست بر شاه منشین و منماي دست.فردوسی. مرا
نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم.نظامی. تو به مه دستی نمودي وآفتاب زرد گشته در زمین بگریخته. امیرخسرو
دهلوي. - دست نمودن خورشید؛ اشاره به طلوع آن است : چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید
نشست.فردوسی. چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست.فردوسی. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 44 شود.
||گویا انگشت برداشتن و یا دست برافراختن بوده است به علامت انکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). برافراشتن دست است به
نشانهء انکار : یکی گر دروغ است بنماي دست بمان تا بگویم همه هرچه هست.فردوسی. سه دیگر چنین است رویم که هست یکی
گر دروغ است بنماي دست.فردوسی. نگه کن مرا تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده بنماي دست.فردوسی ||. نشان دادن صدر و
مسند و مجلس. صدر و مسند و مجلس نمودن. (برهان) : چو تنگ اندرآمد بجاي نشست به هر مهتري شاه بنمود دست.فردوسی.
دست نوردیدن.
[دَ نَ وَ دي دَ] (مص مرکب) برزدن آستین. نوردیدن آستین جامه : قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش
شکست.سعدي. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 349 شود ||. مهیا و آماده شدن در کاري.
دست نوشت.
[دَ نِ وِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) دست نوشته. نوشته به دست. دست خط. (آنندراج). دست نویس : تا به خط تو اي صنم گشته
سواد روشنم نامده در نظر مرا دست نوشت دیگران. سنجر کاشی (از آنندراج).
دست نویس.
[دَ نِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) نویسیده با دست. نوشته شده با دست. مخطوط. خطی.
دست نهادن.
[دَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)قرار دادن دست بر چیزي : خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه هاي او که ز نور آفریده
اند.خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدي. کنف الکیال کنفاً؛ دست نهاد بر
سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر؛ دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف
کسی نهادن؛ نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانهء عدم قبول : او فارغ از آن که مردمی هست یا بر
حرفش کسی نهد دست.نظامی. - دست بر دیده نهادن؛ قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن : گفت صد خدمت کنم اي
ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد.مولوي ||. لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن؛ نابسودن : وز زنانی که
کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو.
دست نیامدن.
[دَ نَ مَ دَ] (مص مرکب منفی) یافته نشدن. حاصل نشدن. به حصول نپیوستن ||. در بازي ورق، ورقهاي مساعد نیامدن یا در نرد
کعبهاي موافق ننشستن تا موجب برد شود.
دست نیامدنی.
[دَ نَ مَ دَ] (ص لیاقت مرکب) غیر ممکن الحصول. مقابل دست آمدنی.
دستو.
[دَ تَ / تُو] (اِ مرکب) دست آس ||. ارهء کوچکی که به یک دست کار فرمایند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). ظاهراً
مصحف دستوره یا دستره است ||. داس کوچک دندانه دار. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دستوا.
[دَسْتْ] (اِخ) نام قریه اي به اهواز و نسبت بدان دستوائی و دستوانی است و جامه هاي دستوانی منسوب بدانجاست. کوره اي است از
کوره هاي اهواز. (تهذیب التهذیب). از آنجاست ابوبکر حشام بن ابی عبدالله البکري البصري الدستوائی. (عیون الاخبار ج 2 ص 288
حاشیه). و رجوع به عقد الفرید ج 7 ص 285 شود. نام محله اي است به شوشتر که نعمتی خانه باشد، گویند عربی است و شاید
فارسی مخفف دستوار باشد و آن به معناي عصاي دست پیران، چه آن محله بسبب وفور عصا نگهدارنده نام آن شهر است، و یا
مخفف دستواره است به معنی دست مانند، چه آن محله بمنزلهء دست و بازوست در کار زراعت، و یا مخفف دستوانه است به معنی
صدر مجلس و مسند و آن محله نیز صدر شهر است به اعتبار بودن سادات و علما و صدور در آنجا. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
صفحه 1078 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خطی).
دستوائی.
[دَسْتْ] (ص نسبی) منسوب به دستوا. رجوع به دستوا شود. - جامه هاي دستوائی؛ بافت دستوا. نوعی جامهء ابریشمی که نام خود از
نام دستواي اهواز گرفته است.
دست واداشتن.
[دَ تَ] (مص مرکب)رها کردن. دست برداشتن. -دست از سبال کسی واداشتن یا دست از -سبیل یا بروت کسی واداشتن؛ کنایه از
ترك چیزي کردن یا رها کردن چیزي است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : در گوي و در چهی اي قلتبان دست وادار از
سبال دیگران.مولوي.
دستوار.
[دَسْتْ] (اِ مرکب) عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند
آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیري). باهو : همی رفت بر خاك بر
خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار.فردوسی. زن و کودك و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار.فردوسی. که پیش تو
دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار.فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواري بلند.اسدي. من اومید بسته
بر آن قلم( 1) که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدي چ اقبال ص 159 ). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او
کند از دستوار( 2) پاي. کمال اسماعیل آکلۀ اللحم؛ دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغۀ ||). همدست و دستیار. (جهانگیري) : به
ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود.فردوسی ||. یاره. (فرهنگ اسدي نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن.
(آنندراج). دستورنجن. (جهانگیري). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادي گوید سوار عرب به معنی دست برنجن
معرب کلمهء فارسی دستوار است : تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پاي بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پاي
ظلم هیبت او پاي بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی ||. هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره.
مقدار دست. دستوار[ دَ تِ ] (اِخ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24 هزارگزي باختر دهلران و 2هزارگزي
شمال راه شوسهء دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفهء مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی
1) - کذا و شاید: من اومید بربسته... یا به من اومیدها بسته.... ( 2) - ن ل: دستواره. ) .( ایران ج 5
دستواره.
( [دَسْتْ رَ / رِ] (اِ مرکب) دستوار. عصا و چوبدستی شبانان. باهو : وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستواره( 1
پاي. کمال اسماعیل ||. دستوار. دست بند. دست برنجن ||. دست مانند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی) (برهان ||). مقدار
دستی. دستوار. هرچیز که به مقدار دستی باشد. (برهان ||). رنج دست. (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید) : دست دهقان
چو چرم گشته ز کار دهخدا دست نرم برده که آر چه خوري نان( 2) دستوارهء او نظري کن به دستیارهء او.اوحدي. در آنندراج و
آمده است و در یادداشت « دست واره » انجمن آرا این شعر شاهد معنی دست مانند و به مقدار دستی است و در مصراع آخر نیز
و محتمل است که معنی مندرج در آن دو فرهنگ مربوط به لغت مصراع اخیر باشد. (یادداشت لغت « دست پاره » دیگر لغت نامه
نامه). ( 1) - ن ل: دستوار. ( 2) - ن ل: تو ز.
دست وا کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب)دست گشادن. بازکردن دست : کاکل چه گنه دارد دستش ز وفا واکن هر فتنه که می بینی در زیر
سراپرده( 1) است. صائب. ( 1) - کذا و شاید: سرپرده.
دستوان.
[دَسْتْ] (اِ مرکب) دستبان. ساعدبند. ساعدي آهنین که روز جنگ در دست کنند. دستانه. دستوانه. رجوع به دستوانه شود.
دستوانه.
[دَسْتْ نَ / نِ] (اِ مرکب) دستوان. دستبان. ساعدي آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیري). قولچاق. قفاز. (مهذب
الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی
قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیري). آنچه از آهن سازند و در روز جنگ بر سر دست کشند : خود بر سر نهاده و دستوانه
هاي زرین در دست کشیده. (ترجمهء اعثم کوفی ص 52 ||). دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیري).
یاره. دستبند. زیوري که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینهء زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه ها و طوقها و
کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمهء اعثم کوفی ص 101 ||). صدر مجلس. (جهانگیري). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی) : پادشاهی بما رسید که یار بازآمد به دستوانهء ما.حکیم نزاري.
دستوانی.
[دَسْتْ] (ص نسبی) منسوب به دستوا. دستوائی. رجوع به دستوا و به عیون الانباء ج 1 ص 225 شود.
دستوبرنجن.
[دَ بَ رَ جَ] (اِ مرکب)دستورنجن. دست برنجن. سوار. دستینه. دستبند. رجوع به دست برنجن شود.
دستور.
[دُ] (معرب، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا در عرب وزن فَعلول نیامده است ||. قاعده که برطبق آن عمل شود ||. اجازه.
(اقرب الموارد ||). دفتري که نام سپاهیان و مستمري آنان در آن نوشته شود و یا دفتري که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته
شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (لغت نامهء مقامات حریري). کتابی که در او مایحتاج چیزها نوشته شده باشد. (منتهی الارب)
(برهان ||). نسخهء جامع کل حساب که نسخه هاي دیگر از آن بردارند. (از منتهی الارب ||). وزیر. (برهان). وزیر، و آن تشبیه به
قاعده است. (از اقرب الموارد ||). آنکه در تمشیت امور بر او اعتماد کنند. (از منتهی الارب). کسی که بر قول او اعتماد کنند.
(برهان). ج، دساتیر. و رجوع به دَستور در تمام معانی شود.
دستور.
[دَ] (اِ مرکب)( 1) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور
خواندند. (از آنندراج). مرکب است از: دست، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده. صاحب دست یا چاربالش. مسندنشین. وزیر و
که « دست » امیر و صاحب مسند. (غیاث). صاحب دست و مسند. (برهان). صاحب غیاث اللغات گوید: این لفظ مرکب است از لفظ
که به معنی صاحب آید. بجهت تخفیف ماقبل واو را ساکن کردند چنانکه در گنجور و « ور » به معنی مسند و قدرت باشد و از لفظ
رنجور، و دستور بالضم معرب این است چرا که وزن فعلول (بالفتح) در عربی نیامده است. - انتهی. الوزیر الکبیر الذي یرجع فی
احوال الناس الی مایرسنه. (تعریفات). وزیر. (دهار) (ترجمان القرآن) (زمخشري). وزیر و مشیر دولت و وزیر شورا. وزیر اول و
صدراعظم. (ناظم الاطباء) : دو شاه سرافراز در قلبگاه دو دستور فرزانه بر دست شاه.فردوسی. همی رفت با او دو دستور اوي که
دستور بودند و گنجور اوي.فردوسی. هنرمند گوینده دستور ما بفرماید اکنون بگنجور ما.فردوسی. ورا راهبر پیش جاماسپ بود که
دستور فرخنده گشتاسب بود.فردوسی. از ایوان خویش انجمن دور کرد ورا نام دستور، شاپور کرد.فردوسی. بخواند آن جهاندیده
جاماسب را که دستور بد شاه گشتاسب را.فردوسی. ز دستور فرزانهء دادگر پراکنده رنج من آمد بسر.فردوسی. بدو داد لشکر میان
سپاه که شیر ژیان بود و دستور شاه.فردوسی. بیامد سواري برون از سپاه تهم پور جاماسب دستور شاه.فردوسی. بفرمان دستور داناي
راز فرودآمد از اسب و بنشست باز.فردوسی. که از شاه و دستور و از لشکري برآنگونه نشنید کس داوري.فردوسی. چو بشنید ازو
شاه آواز داد به دستور پیران ویسه نژاد.فردوسی. کنون هفت سال است تا پور تو بمانده ست نزدیک دستور تو.فردوسی. مر او را
یکی پاك دستور بود که رایش ز کردار بد دور بود چو دستور باشد چنین کاردان تو شه را هنر نیز بسیار دان.فردوسی. چه گویی و
راي سکندر بچیست چه دانی تو از شاه و دستور کیست. فردوسی. چو دستور دید آن بر شاه شد به راي بلند افسر ماه شد.فردوسی.
سپاري بدو گنج و تخت و سپاه تو دستور باشی ورا نیکخواه.فردوسی. بهرجاي کارآگهان داشتی جهان را به دستور
نگذاشتی.فردوسی. سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر که گنج.فردوسی. بد آگاهی آورد از پور من از آن نامور
پاك دستور من.فردوسی. بدو داد لشکر میان سپاه که شیر ژیان بود و دستور شاه.فردوسی. ز دستور بدگوهر و جفت بد تباهی به
دیهیم شاهی رسد.فردوسی. ز دستور پاکیزهء راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر.فردوسی. یکی پاك دستور پیشش بپاي به داد و به
دین شاه را رهنماي.فردوسی. بیامد همان گاه دستور اوي همان خیل داران و گنجور اوي.فردوسی. چو دستور او برگرفت آن شمار
بیامد بر نامور شهریار.فردوسی. ز مرد خردمند بیدارتر ز دستور داننده هشیارتر.فردوسی. گراز اندر آمد به شهر اندرون نه دستور را
ماند و نه رهنمون( 2).فردوسی. سیامک خجسته یکی پور داشت که نزد نیا جاي دستور داشت.فردوسی. پس آنگاه دستور را پیش
خواند ز بهرام با وي سخنها براند.فردوسی. سزاوار ایشان یکی جایگاه همانگه بیاراست دستور شاه.فردوسی. خاصه گنه من که پس
از طاعت ایزد در خدمت دستور ملک بودم هموار.فرخی. صاحب سید تاج وزرا شمس کفاة خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان.
فرخی. به عالی درگه دستور کو راست معالی از اعالی وز اسافل.منوچهري. دستور وزیر بود و هرچه خواهد بکند از نیکوي. (التفهیم
ص 467 ). چه نیکو گفت با جمشید دستور که با نادان نه شیون باد نه سور. (ویس و رامین). کهن دار دستور و فرزانه راي بهر کار
یکتادل و رهنماي.اسدي. بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد جز کنون این داستان را کس نیامد دلسپند. قطران. امروز قدوهء
ملوك جهان و دستور شاهان گیتی گشته است. (کلیله و دمنه). پادشاه سیادتی و تراست از شرف ملک وز خرد دستور.سوزنی. او را
در دستور خداوند جهان بس بی زحمت و بی منت این بارخدایان. سوزنی. اي سپهر قدر را خورشید و ماه وي سریر فضل را دستور
و شاه. رشیدالدین وطواط. آفرین بر حضرت و دستوري دستور باد جاودان چشم بد از جاه و جمالش دور باد. انوري. خواجه و
دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم را فخار. خاقانی. ز درگاه قدم درتاخت تیغ و نطق همراهش( 3) ازل
صفحه 1079 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دستور او گشت و ابد مولاي او آمد. خاقانی. اما دستوران بی عاقبت ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند. (سندبادنامه
ص 134 ). دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت او نماید. (سندبادنامه ص 137 ). شه شنیدم که داشت دستوري
ناخداترسی از خدا دوري.نظامی. شاه را چون ز گفت آن مظلوم آنچه دستور کرد شد معلوم هرچه دستور ازو بغارت برد جمله با
خون بها بدو بسپرد.نظامی. اینکه دستور تیزبین من است در حفاظ گله امین من است.نظامی. کار چو بی رونقی از نور برد قصه به
دستوري دستور برد.نظامی. مونس خسرو شده دستور و بس خسرو و دستور و دگر هیچکس.نظامی. دستور در آن وقت که پادشاه
را سورت سخط چنان در خط برده بود الا سر بر خط فرمان نهادن روي ندید. (مرزبان نامه). به دستور دانا چنین گفت شاه که
دعوي خجالت بود بی گواه.سعدي. در اندیشه با خود بسی راي زد که دستور ملک اینچنین کی سزد.سعدي. به تدبیر دستور
دانشورش به نیکی بشد نام در کشورش.سعدي. - دستور اعظم؛ وزیر اعظم : دستور اعظم افسر دارندگان ملک کز ظل عرش بر
سرش افسر نکوتر است. خاقانی. - دستور گنجور؛ وزیر خزانه : ز دستور گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید.فردوسی.
||کسی که بر قول او اعتماد کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). آنکه در تمشیت مهمات به او اعتماد کنند. صاحب مسند و
کسی که در تمشیت مهمات بدو اعتماد کنند. (ناظم الاطباء). دُستور. راهنما. رهنمون. مشاور. راهنماي عاقل : تو فرزندي و یادگار
منی به هر کار دستور و یار منی.فردوسی. بشیدوش فرمود کاي پور من بهر کار شایسته دستور من.فردوسی. بیامد سیه چشم گنجور
شاه که بود اندر آن کار دستور شاه.فردوسی. بر اردوان همچو دستور بود برآن خواسته نیز گنجور بود.فردوسی. بنزد شهنشاه دستور
گشت [ مزدك ] نگهبان آن گنج و گنجور گشت.فردوسی. یکی نیک دستور باشی مرا بدین مرز گنجور باشی مرا.فردوسی. به
دستور فرمود [ کیکاوس ] تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان.فردوسی. نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز را چه به انجمن
کشند و چه به سور. فرخی. گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید قبلهء مادر و دستور پدر بود رشید. خاقانی. شاه از او یک زمان
نبودي دور شاه را هم رفیق و هم دستور. نظامی (هفت پیکر ص 121 ). نشان دادش یکی فرزانه دستور بدان موضع که هست امروز
مشهور.نظامی. از حوادث در پناهت می گریزم بهر آنک عقل را دستور بینم در حدیث الفرار. ابن یمین. بدست تست یکی رومی
سیه دستار که در ممالک معنیست این زمان دستور. ؟ (از شرفنامهء منیري). وزیر؛ دستور و آنکه در کارها اعتماد بررأي او کنند.
(دهار ||). راهنما. دلیل. بلد راه : منم گنج وفا را گشته گنجور توئی راه جفا را گشته دستور.نظامی ||. شخص مقتدر و توانا||.
مدیر امور جمهور ||. منشی. (ناظم الاطباء ||). پیشواي ملت زردشت که بمنزلهء وزیر معنوي باشد. (آنندراج). پیشواي امت
زردشت را نامند مانند هیربد و موبد. (جهانگیري) (برهان). پیشواي زردشتیان و خادم بزرگ آتشکده. (ناظم الاطباء). رئیس مذهبی
زردشتیان. روحانی زرتشتی. عالم دین زرتشتی مانند کشیشان نصاري و فقهاي اسلام و این لقب عام در زرتشتیان ایران و زرتشتیان
مهاجر هندوستان هنوز متداول است : مغ و مغ زاده موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان.هاتف اصفهانی ||. اصل کلمهء یونانی
است. یوحنا الدمشقی دکتر کنیسهء یونانی بود. این کلمه و کلمهء دکتر بتوسط ایرانیان مسیحی وارد کلیسا شده است و در « دکتر »
زبانهاي اروپائی درآمده. دستور رئیس روحانی زردشتیان در هر شهر است و بتوسط کلیسا این کلمه گرفته شده است. دکتر در
خداشناسی( 4) و سپس در علوم دیگر. (از یادداشتهاي مرحوم دهخدا). ظهیرالدین ابوالحسن بن الامام ابی القاسم البیهقی متوفی در
حدود 565 ه . ق. در کتاب موسوم به حکماءالاسلام در آنجا که ترجمهء حکیم عمر خیام نیشابوري را قصد می کند می گوید:
الدستور الفیلسوف حجۀ الحق عمر بن ابراهیم الخیام، و باز علی بن زید بیهقی در تتمهء صوان الحکمه، الدستور الفیلسوف حجۀ
الحق عمر بن ابراهیم الخیامی گفته است، و عمر خیام هیچوقت وزیر نبوده است تا بر او عنوان دستور اطلاق گردد. (از یادداشت
مرحوم دهخدا ||). نسخهء طبیب. نسخه که پزشک بیمار را دهد. نسخهء طبیب که براي مریض نویسد. صفۀ. (یادداشت مرحوم
دهخدا). دفتر و سررشته و نسخهء طبیب. (ناظم الاطباء (||). اصطلاح پزشکی) جواز( 5). (لغات فرهنگستان ||). هر قاعده و قانون
که اصل و حسابی باشد و از آن قاعده قواعد اقتباس نمایند و استنباط کنند و از این جهت دستور گویند. (آنندراج). طرز و روش.
(جهانگیري) (برهان). قاعده. ضابطه. (برهان). قاعده و قانون و طرز و آئین. (غیاث). اساس و بنیاد و اصل و پایه و ستون و قانون و
طریقه و روش. (ناظم الاطباء) : دستور طبیب است که بشناسد شریان چون با ضربان باشد و چون بی ضربانست. منوچهري. مزاحم؛
آنکه بر دستور نباشد. (دهار). - به دستور؛ حسب معمول و مطابق عادت. (آنندراج). موافق قاعده و نظام. بر حسب دستور. طبق
معمول. حسب نسق ونظم و مقرر : هرکه چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته محبت حضرت خضر
16 ). و رجوع به معنی خانقاه شود ||. قانون نامه اي که مردم در مهمات خود بدان رجوع کنند||. - بیابد. (مزارات کرمان صص 15
عادت و رسم و منوال و قاعده و طور. (ناظم الاطباء ||). نسخه( 6). (یادداشت مرحوم دهخدا ||). نسخهء اصلی کتاب ||. سوادنامه
اي که از روي اصل آن برداشته شده باشد. (ناظم الاطباء ||). آیا به معنی مسودهء کتاب است؟ در عیون الانباء. آنجا که ابن هیثم
و مصنفات عدة حصلت لی فی أیدي جماعۀ من الناس بالبصرة و الاهواز ضاعت دساتیرها و » تألیفات خود را می شمرد می گوید
قطع الشغل بامور الدنیا و عوارض الاسفار عن نسخها... و قد صنفت کتباً کثیرة دفعت دساتیرها الی جماعۀ من اخوانی و قطعنی
و نیز ممکن است به معنی یادداشتها و فیش باشد. (یادداشت مرحوم .« الشغل السفر عن نسخها حتی خرجت الی الناس من جهتهم
دهخدا). تعلیقه. سواد ||. نسخهء جامع کل حساب که نسخه هاي دیگر از آن بردارند. (منتهی الارب). دُستور. دیوان و دفتر||.
کتابی که مایحتاج در آن نوشته شده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دُستور : آنچه محمد بن ابی مریم بازکرد و کتب
دستورات بامضاي آن ناطق بودند. (تاریخ قم ص 12 ). بعضی از صحاري این دیه هاي چهارگانه بر حالت زرع بماند و آنرا بوقت
مساحت بپیمودند و در ضیاع خارجه در کتاب دستور یاد کردند و نوشتند. (تاریخ قم ص 33 ||). برنامه. پروگرام. ضابطه. نسخه.
دستور عمل. دستورالعمل. روش کار. نمونه و نقشه و سرمشق. (ناظم الاطباء)( 7) : فقال علیک أنا أکتب معک دستوراً تمشی علیه.
(عیون الانباء ج 2 ص 177 ). چون به انحلال طبیعت روي بدان عالم آرد [ نبی ] از اشارات باري عزاسمه از عبارات خویش دستوري
بگذارد قائم مقام خویش. (چهار مقاله ص 17 ). اي نظام ملک را راي تو دستور آمده لشکر عزم تو هرجا رفته منصور آمده. لامعی
گرگانی. دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانهء خود به تشخیص دعاوي شرعیه... می رسید. (تذکرة الملوك چ
دبیرسیاقی ص 3). اگر عارض از محال بعیده عرض شکایتی می نموده دستور چنان بود که در مقدمهء قتل پنج تومان التزام عارض...
و بعد از آن حکم صادر... میشد. (تذکرة الملوك ص 12 ). واجبی ضرابخانه بهمان دستور شاه سابق بدین موجب ضبط و انفاد می
65 همین کتاب شود. - دستور رسومات؛ ضوابط مرسومها و -56 ،50 ،47 ،44 ، شد. (تذکرة الملوك ص 23 ). و نیز رجوع به ص 43
مقرریها و حقوقها : سررشتهء دستور رسومات مناصب دیوان اعلی... متعلق به سرکار مزبور [ صاحب توجیه دیوان اعلی ] است.
(تذکرة الملوك ص 42 ). - به دستور؛ طبق. برحسب. مطابق. موافق :وجه التزام ابواب جمع محصل مزبور... بدستور سایر وجوهات
داد و ستد میشد. (تذکرة الملوك ص 13 ). در بیان شغل صاحب جمع میوه خانه... و تحویل به دستوري که در حویج خانه نوشته
شده بازیافت می نمایند و اخراجات مقرري و اضافه به دستور حویج خانه است. (تذکرة الملوك ص 31 ). صاحب جمع هیمه خانه
،18 ،15 ،11 ،8 ، مبلغ هشت تومان مواجب و بدستور حویج خانه مرسوم داشته. (تذکرة الملوك ص 70 ). و نیز رجوع به صفحات 7
61 و 72 همین کتاب شود ||. مالیات و خراج و صدیک ||. وجه گمرك و راه داري||. ،60 ،58 ،43 ،35 ،33 ،30 ،26-23 ،20
اجراي عهد. (ناظم الاطباء). وفا به عهد و وعده. (برهان ||). بارنامه. (ناظم الاطباء ||). برات و منشور. (ناظم الاطباء ||). آنچه از
روز پیش در پارلمانی براي بحث روز بعد تعیین کنند: دستور جلسهء بعد؛ آنچه در مجلس شوري یا مجلس سنا براي بحث روز بعد
آماده و پیش بینی شود ||. ایضاً. نیز. همان. - بدستور؛ همان، ایضاً. نیز. همچنین: صیدلانی؛ پیرزي فروش، صیدنانی؛ بدستور.
ویحک؛ واي برتو ویلک؛ بدستور. کفه؛ پلهء ترازو، کفاء؛ بدستور. تغییر؛ از حال بگردانیدن، تغیر؛ بدستور. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). صرف و نحو. گرامر. علم صرف: دستور زبان فارسی ||. سفارش. کماند( 8). امر. فرمان. - دستور دادن؛ سفارش دادن.
کماند دادن. فرمان دادن. امر کردن. رجوع به دستور دادن در ردیف خود شود. - دستور موقت؛ در اصطلاح دادگستري امروز،
گویند. دستور موقت تأثیري در اصل دعوي ندارد یعنی « حکم » تصمیم دادگاه است در دادرسی فوري، و آنرا در سایر دادرسیها
فاقد اعتبار قضیهء محکوم بها است و دادگاه می تواند مخالف با آن حکم صادر کند. (فرهنگ اصطلاحات حقوقی ||). فرمانی به
تفصیل و شرح. (یادداشت مرحوم دهخدا). امر. حکم. فرمان. حکم و فرمان بشرح و تفصیل ||. اجازه. دستوري. فرمان. رخصت و
اجازت. (غیاث). اذن. پروانگی. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دستور باشد کنون بگویم سخن پیشت اي رهنمون.فردوسی. چو دستور
باشد مرا گوشت و آب براه آورم گر نسازي شتاب.فردوسی. تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور
نیست.مولوي ||. اجازهء انصراف. رخصت مراجعت. اذن مرخصی : خدایگانا پامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست
دستوري.دقیقی. بفرماید ار نیز کاري است شاه وگر نیست دستور باشد براه.اسدي ||. سلام هنگام مرخصی. (ناظم الاطباء||).
اجازه دهنده. اذن دهنده. رخصت دهنده. دستوردهنده : بشاه جهان گفت کاي نامدار چو دستور باشد مرا شهریار.دقیقی. چو دستور
باشد مرا پهلوان شوم نزد رستم به روشن روان.فردوسی. چو دستور باشد گرانمایه شاه که قیصر همی برفرازد کلاه.فردوسی. که
دستور باشد مرا شهریار شدن پیش این دیو ناسازگار.فردوسی. چو دستور باشد مرا شهریار همان نگذرانم به بد روزگار.فردوسی.
چو دستور باشد مرا شهریار بخوانم بر او چارهء کارزار.فردوسی. چو دستور باشد مرا پادشا ازیشان سواري نمانم بجا.فردوسی. بدین
کار دستور شد شهریار به رستم چنین گفت کاي نامدار.فردوسی. بشاه جهان گفت دستور باش یکی چشم بگشا ز بد دور
باش.فردوسی. ز پیمان نگردد سپهبد بدر بدین کار دستور باشد مگر.فردوسی. که دستور باشد مرا تاجور کز ایدر شوم بی کلاه و
کمر.فردوسی. کمانش ببرد آنکه گنجور بود برآن کار گستهم دستور بود.فردوسی. یا مرا دستور باش تا بیرون روم و عذر خود
ظاهر کنم یا او را محبوس کن. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 3 ص 131 ||). خانقاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایشان گفته اند که هر
که چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته صحبت حضرت خضر بیابد... در آخر سماع ترکی مست
باندرون دستور آمد... و بدمستی می کرد... گفت اي فلان صحبت [ خضر ] دریافتی گفت اي حضرت خضر چه باشد که امروز
بعد از آنکه مدتی است انتظارش می کشم در آخر سماع ترك مستی باندرون خانقاه آمده. (مزارات کرمان ص 15 و 16 ). و رجوع
به معنی قاعده و قانون شود ||. ساختمان. (ناظم الاطباء ||). محقنه. شیشهء اماله. آلتی که بدان حقنه کنند، و آن در قدیم انبانچه اي
امروزي و بعدها آلتی دیگر بود که از شیشه کردندي. (یادداشت مرحوم دهخدا). « پوآر » بوده است که نایزه اي از چوب داشته مثل
ظرف که آب حقنه در آن کنند از شیشه و شاخ و جز آن. شیشهء اماله. ایري گاتوار( 9). شیشه یا شاخی که با آن از مخرج سفلی
آب یا مایعی دیگر بدرون فروکنند ||. چوب گنده که به پهنا بالاي کشتی اندازند و لنگر و انگاره و میزان کشتی بدان نگاه دارند.
- ( (آنندراج) (جهانگیري) (از برهان ||). چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان). کلیدان در. (ناظم الاطباء). ( 1
به معنی قاضی. ( 2) - از این بیت معلوم می شود که رهنمون غیر از وزیر است، از قبیل مشاور و ندیم و جز آن. dastwar : پهلوي
Docteur en theologie. (5) - Prascription. (6) - - ( (از یادداشت مرحوم دهخدا). ( 3) - ن ل: درگاهش. ( 4
.Ordonnance. (7) - Program. (8) - Commande. (9) - Irrigatoire
دستور آمدن.
[دَ مَ دَ] (مص مرکب)فرمان رسیدن : چو دستور آمد به دستور شاه که گیرد دواسپه سوي روم راه.نظامی.
دستورات.
[دَ] (اِ) جِ دستور به سیاق عربی. رجوع به دستور شود ||. صدیکی که به زمین دار در وقت جمع اراضی داده می شود. (ناظم
صفحه 1080 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الاطباء).
دستورالعمل.
[دَ رُلْ عَ مَ] (اِ مرکب)دستور کار. دستور عمل. برنامهء کار. طرز و روش و ترتیب و نظام و نسق و حدود کار :ایضاً دستورالعملی در
باب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213 ). این خلاصه اي است مسمی به تذکرة الملوك که مشتمل است بر دستورالعمل خدمت
هریک از ارباب مناصب درگاه معلی موافق ازمنهء سلاطین صفویه. (تذکرة الملوك ص 1). سررشتهء دستور رسومات مناصب دیوان
اعلی و دستورالعمل اخذ چوپان بیکی و سایر وجوهات سایرالوجوه متعلق به سرکار مزبور و دستورالعمل نواب گیتی ستان در سرکار
ضبط بوده. (تذکرة الملوك ص 42 ). - دستورالعمل دادن؛ برنامهء کار تعیین کردن. راه و روش کار و حدود آن و نظامات و نسقها
معین ساختن. - دستورالعمل شاهی؛ در اصطلاح زمان صفویه، دستورالعملی که در آن تعرفهء مالیاتی کلی اساس کار بود. (سازمان
اداري حکومت صفوي ص 142 ). - دستورالعمل گرفتن؛ برنامه و دستور کار و روش عمل خود را طبق نظامات و نسقها دریافت
کردن. - کتابچهء دستورالعمل؛ در اصطلاح مالیهء دورهء صفویه و قاجاریه، سیاهه و ریز آنچه از نقد و جنس به عنوان مالیات باید
گرفته شود و نیز قواعد و کیفیات و ترتیبات و طرز و ترتیب و کیفیت وصول و موقع دریافت مالیات و کیفیت مصرف آن. توضیح
آنکه چون در آن عصر قاعدهء تمرکز عایدات در ایران معمول نبود، چنانچه کتابچهء دستورالعمل مبلغی اضافه از مخارج داشت،
وزیر خزانه آن را از والی یا حاکم می گرفت که بمصرف برواتی که از پایتخت صادر می شد و مخارج دیگر برساند و چنانچه
برعکس، کتابچه باصطلاح فاضل داشت وزیر خزانه کسري را براي حاکم یا والی محل می فرستاد که پرداخت مخارج پیش بینی
شده در کتابچهء دستورالعمل معوق نماند. رجوع به مقالهء دکتر احمد متین دفتري در مجلهء راهنماي کتاب شمارهء اول سال نهم
ذیل دسته شود. « دسته هاي فرد » (اردیبهشت 45 ) ص 32 و نیز رجوع به
دستوران.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه بخش جغتاي شهرستان سبزوار. واقع در 120 هزارگزي باختر جغتاي و کنار راه مالرو عمومی
.( جغتاي به شریف آباد، با 409 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستور بستن.
[دَ بَ تَ] (مص مرکب)سامان دادن. به نظام آوردن. نظام دادن.
دستوربند.
[دَ بَ] (نف مرکب) متصدي و قاعده ایجاد. (آنندراج). ناظم. سامان ده : امور ملک را دستوربندم( 1) به تدبیر و برآیم از که
کمتر.سنجر کاشی. ( 1) - شاهد دستور بستن نیز تواند بود.
دست ورجن.
[دَ وَ جَ] (اِ مرکب) دست برنجن، که دستینهء طلا و نقره و امثال آن باشد. (برهان). سوار. دستاورنجن. دست بند. دست اورنجن.
(جهانگیري). دستینه. دستوار.
دستورچه.
( [دَ چَ / چِ] (اِ مصغر) این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوي ص 55 ) آمده است اما در چاپ جدید (مینوي-محقق ص 86
است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاري دهد : صندوقچهء عدل تو مانده ست « دستارچه » بجاي آن
به طرطوس دستورچهء جور تو در پیش و کنار است( 1). ناصرخسرو. ( 1) - اصل: طرطوش... پیش کبار است. متن حدس مرحوم
ضبط شده است. « پیش کنار » دهخداست و در تعلیقات دیوان و در چاپ جدید
دستور دادن.
[دَ دَ] (مص مرکب) امر کردن. فرمان دادن ||. گفتن که چگونه کند. گفتن که چه کند و چگونه کند ||. سفارش دادن ||. اذن
دادن. رخصت دادن. اجازت دادن. روا شمردن. اجازه دادن. دستوري دادن : گفت اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم... گفتم
مهلت نیست... گفت... پس دستور دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم... گفتیم رواست. (تاریخ بیهق). گریهء شعر بدستور کنم گر
دهد خندهء شیرین دستور.ظهوري.
دستور داشتن.
[دَ تَ] (مص مرکب)فرمان داشتن. مأمور به اجراي کاري و امري معین بر روش نظام و نسقی خاص بودن ||. راهنما و آمر و راهبر
قرار دادن. برنامهء کار تعیین کردن : همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار.فردوسی.
دست ورز.
[دَ وَ] (نف مرکب) صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگري که با
دست کار کند و چیزي سازد چون نجار. صاحب صنایع یدي. کار دستی کننده. صاحب صنعت دستی : چهارم که خوانند
اهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی.فردوسی.
دستورزاده.
[دَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب) وزیرزاده. پسر وزیر: دستورزادهء ملک شرق بوالحسن حجاج سرفراز همه دوده و تبار.فرخی.
دستورزادهء شاه ایران زمین حجاج تاج خواجگان بوالحسن.فرخی.
دست ورزي.
[دَ وَ] (حامص مرکب) عمل دست ورز. پیشه داشتن کارها که با دست انجام پذیرد و با دست ساخته و مصنوع شود نه با ماشین.
عمل صنعت دست. عمل صنعت یدي.
دستورشاه.
[دَ] (اِ مرکب) کلاه پادشاهی و تاج. (ناظم الاطباء). (اما جاي دیگر دیده نشد).
دستور گرفتن.
[دَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)برنامهء کار و راه و روش و طریقه و نظم و نسق از دستوردهنده گرفتن. برنامه و روش کار از آمري اخذ
کردن. طریقه و نسق و نظام کار از دستوردهنده گرفتن. راه و روش و دستور کار از دستوردهنده خواستن.
دست ورنج.
[دَ وَ رَ] (اِ مرکب)دست ورنجن. سوار. دستبند. دستوار. دستورنجین. دستاورنجن : اسورة من ذهب؛ دست ورنجهاي زرین. (تفسیر
.( ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 16 چ 1). او را دست ورنجی زرین در دست کردندي. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 16
دست ورنجن.
[دَ وَ رَ جَ] (اِ مرکب)دست بند. دستاورنجن. دست برنجن. سوار. دست اورنجن. (جهانگیري). دستینه. دستواره. (شرفنامهء منیري).
دستوار. اسوار. (مهذب الاسماء). دست ورنج. دست برنجن است که دستینهء طلا و نقرهء زنان باشد. (برهان). جبارة. زند. سوار.
(دهار): تسور، تسویر؛ دست ورنجن پوشانیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تخلید، توقیف؛ دست ورنجن در دست کسی کردن.
.( (دهار) : سرمه است و انگشتري و دست ورنجن و خضاب. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 32
دستورنجین.
[دَ رَ] (اِ مرکب)دستاورنجن. دست بند. دستینه. سوار. دستوار. دستورجن. دستورنجن : دستورنجین و گوشواره و آنچه داشت او را
داد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
دست و رو شوئی.
.Lavabo - (1) .( [دَ تُ] (اِ مرکب)ظرف دست شوئی. مرحاض. (صراح). دست و رو شویی. پارچ و لگن( 1
دست و رو شوري.
.Pot a cav - ( [دَ تُ] (اِ مرکب)دست و رو شوئی( 1). ظرف دست شوئی. ( 1
دستوره.
[دَسْتْ وَ رَ / رِ] (اِ مرکب)دست اره. (شعوري ج 1 ص 429 ). دستره. دست اره. ارهء دستی ||. گوشواره. (ناظم الاطباء).
دستوري.
[دَ] (حامص مرکب) وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیري : بدو گفت قیصر که جاوید زي که دستوري خسروان را
سزي.فردوسی (||. اِ مرکب) اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هوادة. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر
دستوري باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398 ). قاضی را دستوري است که چنین مصالح
بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [ محمد بن محمود در زمان حبس ]دستوري بود که
صفحه 1081 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نزدیک وي می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرهء سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و
معدن الرسالۀ دستوري باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234 ). در این موضع دبیر را دستوري است و اجازت که قلم بردارد و قدم
درگذارد. (چهارمقاله ص 21 ). گرهم از دستور دستوریستی دل بدستور جهان دربستمی.خاقانی. هر سخنی کز ادبش دوري است
دست بر او مال که دستوري است.نظامی. داده اي وعدهء دستوریم وگر ندهی بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش. اثیر اومانی. گفت
به دستوري درآییم یا به حکم، گفت دستوري نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکرة الاولیاء عطار). بعد ازین دستوري
گفتار نیست بعد از این با گفتگویم کار نیست.مولوي. - دستوري کاري افتاده بودن؛ اجازهء کاري صادر شده بودن : دستوري
بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [ التونتاش ] . (تاریخ بیهقی). - با دستوري؛ مأذون. مجاز. - به دستوري؛ با اجازه و
رخصت. با اذن و موافقت : به دستوري و راي و فرمان شاه پسندیده ام شاه را جفت ماه.فردوسی. فرستاده گیوست و پیغام من به
دستوري نامدار انجمن.فردوسی. به دستوري شاه بیرون گذشت که داند که می در تنش چون گذشت. فردوسی. به دستوري
سرپرستان سه روز مر او را بخوردن نیم دلفروز.فردوسی. به دستوري هرمز شهریار که او داشت تاج از پدر یادگار.فردوسی. کنون
من بدستوري شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار.فردوسی. باهرن سپردند پس دخترش به دستوري مهربان مادرش.فردوسی. کنون
من به دستوري شهریار بسیجم بدین کینه و کارزار.فردوسی. به دستوري شاه جویا برفت به پیش سپهدار کاووس تفت.فردوسی.
حسنک قریب بهفت سال بر دار بماند... تا بدستوري فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185 ). اندرین یک سبب
است که اگر بگوید [ عبدالغفار ] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوري توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131 ). یوز او تا دید
عدل او کجا یارد گرفت گاه نخجیر آهوان را جز به دستوري سرین. لامعی گرگانی. دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست در
باغ مشو جز که به دستوري دهقان. ناصرخسرو. جز که به دستوري خدا و رسولش دانا بند خداي را نگشایاد.ناصرخسرو. ذره را از
براي مستوري نزده دره جز به دستوري.سنائی. تو مکن کار جز به دستوري مرگ گر ره زند تو مندوري.سنائی. به دستوري حدیثی
چند کوتاه بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه.نظامی. کار چو بی رونقی از نور برد قصه به دستوري دستور برد.نظامی. گر مثالم دهد
به مندوري تا بخانه شوم بدستوري. نظامی (هفت پیکر ص 132 ). - به دستوري بازگشتن؛ براي اذن انصراف. کسب اجازهء بازگشت
: بدستوري بازگشتن بکاخ برفتند یکسر بکاخ فراخ.فردوسی. جهان پهلوان پیش او شد بپاي بدستوري بازگشتن بجاي.فردوسی.
بدستوري بازگشتن بجاي خود و نامداران فرخنده راي.فردوسی ||. - به عزم. به قصد. به نیت : سکندر به اسپ اندرآورد پاي
بدستوري بازگشتن بجاي.فردوسی. بدستوري بازگشتن بجاي شدن شادمان پیش کابل خداي.فردوسی. ز ایوان بیامد بنزدیک راي
به دستوري بازگشتن بجاي.فردوسی. به دستوري بازگشتن بجاي همی زد هشیوار با شاه راي.فردوسی. بیامد بر تاجور سوفراي به
دستوري بازگشتن بجاي.فردوسی. به دستوري بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر.فردوسی. - بی دستوري؛ بی اجازه : ابلیس به
روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وي از آن مردمانست که بر در خانهء وي نشسته بودند کسی
حیلتی کرده است و بی دستوري وي اندر رفته است. (ترجمهء طبري بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب
خسروانه بی دستوري، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224 ). با او چه از آشنا چه از خویش بی دستوري
نشد کسش پیش.نظامی. هیچ کس بی اذن و دستوري خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73 ). بی اذن و اجازت و
دستوري من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209 ). ادرمجاج؛ بدون دستوري درآمدن. اندماق، دموق؛ بناگاه درآمدن بی دستوري.
اهتشال؛ سوار شدن بر ستور بی دستوري مالکش. هجوم؛ درآمدن بر کسی بی دستوري. (از منتهی الارب ||). جواز. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : به تدبیر پیران بسیارسال به دستوري اختر نیک فال.نظامی ||. اذن خواهی. اجازه گیري : منزل آنجا رساند کز
دوري دید در جبرئیل دستوري. نظامی (هفت پیکر ص 13 ||). رضا. همداستانی : وزآنجا به دستوري یکدگر برفتند پویان سوي
آبخور.فردوسی ||. فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر : نه موبد بد او را نه فرمان نه راي جهان پر ز دستوري
سوفراي.فردوسی. - دستوري برکسی نوشتن؛ به توزیع مالی ازو خواستن : گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار
.(|| بوالحسن ایدونی بر وي دستوري( 1) نویسند زندان و خواري و درویشی و مرگ بر وي خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608
(ص نسبی، اِ مرکب) زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن
خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبهء مجاز از محتسب :خیري زرد بوي ایدون چون [ بوي ] زن
آزاد و ناروسپی، کافور بوي ایدون چون بوي دستوري. (ریدك و خسرو کواتان). این ظلم به دستوري از بهر چه باید چون مال ز
یکدیگر بس خود بربائید از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان اندرخور حدند و شما اهل قفائید. ناصرخسرو. کرده از امر اوست
دستوري از همه ناپسندها دوري.سنائی. هر سخنی کز ادبش دوري است دست بر او مال که دستوري است.نظامی. اصل در زن
سداد و مستوریست وگرش این دو نیست دستوریست. اوحدي. - کار به دستوري کردن زنی تباه کار؛ با رخصت و اجازت محتسب
بدان کار اشتغال ورزیدن : دوستان دختر رز توبه ز مستوري کرد شد سوي محتسب و کار بدستوري کرد. حافظ (||. حامص
مرکب) سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان (||. اِ مرکب) سرچکادي و آن چیزي باشد که بر سر چیزي ستانند
چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه و سرچکادي و آن چیزي است که بعد از رفع
معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در
هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزي را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز
پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء). ( 1) - در چ فیاض ص 595 به جاي دستوري
آمده است و در این صورت شاهد نیست. « ستور »
دستوریت.
[دَ ري يَ] (مص جعلی، اِمص)دستوري : تشریق تمامی از قوت است که با وي عطاهاي تمام تواند دادن، و پارسیان او را دستوریت
خوانند و دستور وزیر بود و هرچ خواهد کردن بکند از نیکوي، و این نام دستوري نیز بر راست بودن از آفتاب فکند. (التفهیم
.( بیرونی ص 467
دستوري خواستن.
[دَ خوا / خا تَ](مص مرکب) اجازت خواستن. رخصت طلبیدن. استیذان. (دهار) (ترجمان القرآن). استیناس. (یادداشت مرحوم
دهخدا). استجازه کردن. اجازه طلبیدن. اذن خواستن. استجازه : همه به روم بازآمدند و از وي دستوري خواستند که با وي بروند و
با شاپور حرب کنند. (ترجمهء طبري بلعمی). ازو خواست دستوري رزمگاه که سازد جهان پیش دستان سیاه.فردوسی. همی خواست
دستوري از تاجور که تا بازگردد سوي زال زر.فردوسی. به پیش نیا شد بخواهشگري وزو خواست دستوري و یاوري.فردوسی. ز
گودرز دستوري جنگ خواه پس از ما به جنگ اندر آهنگ خواه. فردوسی. احمدبن عبدالعزیز دستوري خواست از موفق که به
حرب عمرو رود دستوري یافت. (تاریخ سیستان ص 248 ). پس از آنکه این حالها کرده آید اقرار گرفته باشد دستوري بازگشتن
خواهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213 ). دستوري خواست تا اینجا آید و بیافت و بیامد. (تاریخ بیهقی ص 606 ). کارها بتمامی
راست کرد دستوري خواست تا برود و دستوري یافت. (تاریخ بیهقی ص 272 ). پس از آن پیش سلطان آمد دستوري خواستن رفتن
را سلطان گفت هشیار باش. (تاریخ بیهقی ص 361 ). دستوري خواستیم و من بر قاعده پیش ملک رفتم و گفتم خدمتی که باشد
بفرماید. (مجمل التواریخ و القصص). از وي دستوري خواستم که بخانهء پدر می روم. (قصص الانبیاء ص 228 ). عایشه بیامد و از
زنان رسول دستوري خواست تا رسول را بحجرهء خود برد. (قصص الانبیاء ص 337 ). رسول بیامد و در بزد دستوري خواست.
(قصص الانبیاء ص 215 ). چون جعفر طیار با یاران برسیدند کس پیش ملک حبشه فرستاد و دستوري خواست که نصرت کنندگان
.( دین خدا را دستوري بخواهند که درآیند. (قصص الانبیاء ص 226 ). ابراهیم... از ساره دستوري خواست. (قصص الانبیاء ص 50
بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوري خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود دستوري یافت ونزدیک منذر رفت.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 75 ). دستوري خواست و سلطان او را با تشریفات لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 342 ). وقت اسفار حاجب تاش برسید و دستوري خواست و در پیش من آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 68 ). بغراجق از
سلطان دستوري خواست که ولایت خویش از دست متغلب بیرون کند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 199 ). دستوري خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیدست.خاقانی. سندباد چون این مقدمات بشنید برپاي خاست و از شاه و حاضران دستوري خواست.
(سندبادنامه ص 54 ). چو صبح آمد کنیز از جاي برخاست بدستان از ملک دستوریی خواست.نظامی. چون هرچه که گفته بود
بنوشت دستوري خواست باز پس گشت.نظامی.
دستوري دادن.
[دَ دَ] (مص مرکب)اجازه دادن. رخصت دادن. اذن دادن. اذن. (ترجمان القرآن) (دهار) اباحۀ. اجازة. (منتهی الارب) : آصف
برخاست و سوي سلیمان آمد و گفت اي پیغمبر خداي مرا دستوري ده تا به مسجد شوم... سلیمان مر او را دستوري داد. (ترجمهء
طبري بلعمی). گفت بوالحسن را نگاه باید داشت و دستوري دادیم فردا صبوح باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347 ). جواب
دادم سخت کوتاه اما درشت و دلگیر اگر دستوري دهی بگویم، گفت دادم. (تاریخ بیهقی ص 35 ). ایشان را دستوري داد بشفاعت
کردن. (تاریخ بیهقی ص 102 ). عبدوس را بر اثر وي [ التونتاش ] دستوري داده بودیم رفتن را و برفت و آن کار مانده است. (تاریخ
بیهقی). آنجا خلعت و دستوري داد تا سوي خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). نباید که در غیبت وي [ التونتاش ] آنجا خللی افتد و
دستوري دادیم تا برود. (تاریخ بیهقی). دستوري دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 294 ). خداوند...
دستوري دهد ایشان را تا... شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوري دهد تا بر سر آن ضیعت
روم. (تاریخ بیهقی ص 364 ). از این نوع بسیار گفتند تا دستوري داد. (تاریخ بیهقی ص 369 ). گفت [ مسعود ] دستوري دادم بباید
نمود. (تاریخ بیهقی ص 346 ). خواجه علی از گرگان بازگشت... و در آن سال که حسنک را دستوري داد تا بحج رود. (تاریخ
بیهقی ص 206 ). امیر را استوار آمد و موافق و دستوري داد. (تاریخ بیهقی ص 364 ). قوم بجمله پراکندند و ساختن گرفتند تا سوي
هرات روند، که حاجب دستوري داد رفتن را (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ وي را دستوري داد و بستود. (تاریخ بیهقی). گفت
بقاباد شهریار را، بنده سؤالی دارد اگر دستوري باشد تا بپرسد قباد دستوري داد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 87 ). عمرو خواست که
پیاده شود امیر ماضی دستوري نداد و گفت من امروز با تو آن کنم که مردمان عجب دارند. (تاریخ بخارا ص 107 ). تا نمازي نشود
.( دیدهء من بنده باشک عشق دستوري ندهد که کنم بر تو نگاه. اثیرالدین اخسیکتی. شاه پسر را دستوري داد. (سندبادنامه ص 137
ازین صنعت خدا دوري دهادت خرد زین کار دستوري دهادت.نظامی کنون کز مهر خود دوریم دادي بباید شد که دستوریم
دادي.نظامی. بازگویم چون تو دستوري دهی تو خداوندي و شاهی من رهی.مولوي. وعظ زن عفت است و مستوري مده او را
بوعظ دستوري.اوحدي. چو از تشریف خود منشوریم داد بطاعت گاه خود دستوریم داد.؟ اقطاع؛ دستوري دادن در بریدن خایهء
مرغ. (از دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدمین؛ دستوري دادن کسی را. (از منتهی الارب ||). مرخص کردن که برود. رخصت
بازگشتن دادن. اجازهء رفتن دادن. مرخص کردن : مرا دستوري ده تا از سیستان بخدمت درگاه آیم. (تاریخ سیستان). ملک بی
خویشتن [ به افسون افسونگران ] تا سحرگاه ساقی[ گري ] همی کرد پس [ افسونگران ] دستوري دادندش... برفت مانده گشته و
صفحه 1082 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بخفت همچنان با موزه. (مجمل التواریخ و القصص). دستوري ده تا ترا بر ستون بندم. (کلیله و دمنه). رابعه گفت مرا دستوري ده تا
بروم دستوري داد از آنجا بیرون آمد و در ویرانه اي رفت. (تذکرة الاولیاء عطار). منصور گفت چه حاجت داري؟ صادق گفت
آنکه مرا پیش خود نخوانی و بطاعت خداي بگذاري پس دستوري داد و به اعزاز تمام روانه کرد. (تذکرة الاولیاء عطار). گفت [
بایزید ] استاد مرا دستوري ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم استاد دستوري داد بایزید بخانه آمد. (تذکرة الاولیاء عطار).
.( آنگه خلق را دستوري داد و در کشتی شد با شاگردان خود. (ترجمهء دیاتسارون ص 124
دستوري فرمودن.
[دَ فَ دَ] (مص مرکب) اجازت فرمودن. رخصت دادن : گفت مرا دستوري فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم.
(تاریخ بیهق).
دستوریه.
[دَ ري يَ] (مص جعلی، اِمص)بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم). (مفاتیح العلوم).
دستوري یافتن.
[دَ تَ] (مص مرکب)اجازت یافتن. رخصت یافتن : احمدبن عبدالعزیز دستوري خواست از موفق که به عرب رود دستوري یافت.
(سیستان ص 248 ). دستوري یافت که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی). بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد.... که دستوري
یافتم برفتن سوي خوارزم. (تاریخ بیهقی). پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوري یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 347 ). استادم حال فرزندان بوالقاسم با امیر بگفت و دستوري یافت. (تاریخ بیهقی ص 273 ). همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک
وي رفتند و سخت نیکو حق گذاردند و دستوري یافت که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی ص 79 ). اندر مشافهه سخن گشاده تر
بگفته آمده است چنانکه چون دستوري یابد آنرا عرض کند. (تاریخ بیهقی ص 209 ). پس مالها بذل کرد و حیلها ساخت تا دستوري
یافت و... برفت. (مجمل التواریخ و القصص). بدین قرار دستوري یافت و بجانب بلخ شد (ترجمهء تاریخ یمینی).
دستوري یافته.
[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) مرخص. مأذون. مجاز.
دست وضو.
[دَ وُ] (اِ مرکب) در تداول عوام، وضو. دست نماز.
دستوم.
[دَ] (اِ) تذکر که ثبات معانی در نفس انسانی باشد. (برهان ||). تصور ||. حفظ و یاد. (ناظم الاطباء).
دستون.
[دُ] (اِ) سرگین جانوران. (از آنندراج) (شعوري ج 1 ص 450 ) (ناظم الاطباء ||). نام نباتی است. (آنندراج).
دستوي.
[دَ وا] (اِخ) دستوا. نام دهی از ایران به اهواز و نسبت به آن دستوائی و دستوي باشد و جامه هاي دستوائی معروف بوده است.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
دستوي.
[دَ تَ] (ص نسبی) منسوب به دَستْوي. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دسته.
[دُ تَ / تِ] (اِ) سنگ. حجر. (آنندراج) (برهان) (جهانگیري).
دسته.
[دَ تَ / تِ] (اِ)( 1) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج ||). دستینه. خط نوشته. دستخط : گوئی که به پیرانه سر از می بکشم
یا ز دیوان قضا خط » دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.کسائی. و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت
و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست. (یادداشت مرحوم « دسته یاور بود » و اینکه اسدي گوید « امانی به من آر
دهخدا ||). آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندي کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است
بدان کوبند... مرادف دستهء سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج). کوبه. مِدَقّ. هاون دسته. حدلۀ. (منتهی الارب) : ندیده
ست آنچه من دیدم ز غربت بزیر دسته سرمه کرد( 2) هاون.ناصرخسرو. این بوي ساي این فلکی هاون میسایدم به دستهء
آزارش.ناصرخسرو. - امثال: مثل دستهء هاون؛ به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل. (امثال و حکم دهخدا). اگر مردي سر دستهء هاون را
بشکن. (امثال و حکم ذیل همین مثل ||). مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمۀ. قسمت غیر برندهء کارد و شمشیر و تیغ و
قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جاي داده است. مقابل تیغه: دستهء تیغ، دستهء شمشیر، دستهء کارد، دستهء چاقو؛ قبضه و قائمهء
تیغ و شمشیر و جز آن : چو بشنید مهراب بر پاي جست نهاد از بر دستهء تیغ دست.فردوسی. کاردي باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس خوش و خوشبوي شود هرکه بود با تو جلیس.
سوزنی. کی تراشد تیغ دستهء خویش را رو بجراحی سپار این ریش را.مولوي. نی غلطم پیسه نشد تیر راست پیسگی از دستهء
شمشیر خواست.میرخسرو. سر نهاده میان زانوها هرزمان ساخت دسته چاقوها.کاتبی. جزعۀ السکین؛ دستهء کارد. جزاة؛ دستهء
درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب). خلیل؛ دستهء شمشیر (دهار). نصاب؛ دستهء کارد. (دهار). - دسته بزر؛ با دستهء زرین.
داراي قبضهء زرین : یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر.فردوسی. یکی گرز پولاد دسته بزر به گوهر بیاراسته
سربه سر.فردوسی. - تیغ دودسته؛ رجوع به دودسته و دودستی شود : صد دسته باد از گل اقبال در کفت بر فرق دشمنانت تیغ
دودسته باد. محمد شمس بغدادي ||. جاي گرفتن از چیزي یا آلتی، چنانکه دستهء کمان. عجس. معجس. مشته. مقبض. آن قسمت
از آلات و ادوات که براي بدست گرفتن است: کلیۀ؛ دستهء کمان ||. جاي گرفتن ظروف یا برخی آلات. قسمت برآمده بر کنارهء
ظرف یا نیم حلقه مانندي که بر دو سو یا یک سوي ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دستهء دیزي، دستهء
کوزه، دستهء مشربه، دستهء قوري، دستهء کماجدان، دستهء سطل، دستهء زنبیل، دستهء سماور و غیره. گوشه. عروه. دستک.
دستاویز : این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوي. منوچهري. این دسته که در
گردن او [ کوزه ] می بینی دستی است که بر گردن یاري بوده ست. خیام. عصام؛ دستهء آوند. (منتهی الارب). - بی دسته؛ دسته
شکسته. فاقد دستاویز : مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.؟ -امثال: پسرخالهء دسته
دیزي من نیست؛ مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست. صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد. (جامع التمثیل ||). آنچه بر افزارها نصب
کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر ||. قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دستهء خاك انداز و دستهء جارو و
دستهء بیل و دستهء پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل.
دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دستهء خشت، دستهء زوبین، دستهء گرز، دستهء
جارو، دستهء بیل، دستهء پارو، دستهء خاك انداز، دستهء دستاس، دستهء گاوآهن، دستهء قاشق، دستهء ملعقه : چون شیر پیش
آمدي خشتی کوتاه دسته قوي بدست گرفتی و نیزهء سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی). تاج و تخت ملوك بی نم میغ دستهء گرز دان و
قبضهء تیغ.سنائی. مهندس دستهء پولاد تیشه ز چوب نار تر کردي همیشه.نظامی. یدالرحی؛ دستهء آسیا. عصا الرمح؛ دستهء نیزه.
رعتر؛ دستهء بیل و جز آن. (منتهی الارب). - دستهء اوجار؛ چوب عمودي که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که
یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است. مشته. - دستهء فراش؛ جارو. (از جهانگیري) :
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازي گهی چو دستهء فراش فرشها روبی.مولوي. -امثال: پیر می سازد مریدان دسته می نهند. - مثل
دستهء جارو؛ سبلتی بزرگ و آویخته. (امثال و حکم دهخدا ||). ساعد آلات موسیقی چون دستهء تار و ویلن و عود و طنبور. آنچه
بر کاسهء عود و طنبور وصل کنند. (برهان) : آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره چون دستهء طنبوره گیرد شجر از چنگل. منوچهري.
- دستهء حلاج؛ مشته. مقبض. رجوع به مشته شود. - دستهء طاء (به مناسبت شباهت)؛ شکل الفی که در حرف طاء نویسند و لهذا
طاي مطبقه را طاي دسته دار گویند. (آنندراج). - دستهء قید مجلد؛ دستهء شکنجه. (آنندراج) : که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دستهء قید مجلد. میرالهی (درهجو دو کوزهء لوله دار ||). چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم
گناباد خراسان ||). ساعت دوازدهء صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهاي غروب کوك. توضیح آنکه دسته اي
براي گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحهء ساعت نقش عدد
دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه هاي ساعت روي عدد دوازده قرار می گیرند برابر دستهء ساعت نیز واقعند و بهمین
مناسبت کلمهء دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم.
(سفرنامهء خراسان ناصرالدین شاه). - سرِ دسته؛ ساعت دوازده تمام ||. گنبد گل. گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از
گل که بهم کرده باشند و بندي بر گرد آنها بسته چون دستهء گل و دستهء ریحان و دستهء نسترن و دستهء شبوي و دستهء نرگس و
دستهء خیري و غیره. مجموعه اي از گلها که دمهاي آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند : که آن دستهء
گل بگاه بهار بمستی همی داشتی در کنار.فردوسی. دوصد مرد برنا ز فرمانبران ابا دستهء نرگس و زعفران.فردوسی. شتروارها نار و
سیب و بهی ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.فردوسی. بیامد به پیشش زمین بوس داد یکی دستهء گل به کاووس داد.فردوسی. یکی
جام می برگرفته بچنگ بسر برزده دستهء گل برنگ.فردوسی. اگر دسته داري بدستت مبوي یکی تیز کن مغز و بنماي
روي.فردوسی. می اندر قدح چون عقیق یمن به پیش اندرون دستهء نسترن.فردوسی. کتایون بشد با پرستار شصت یکی دستهء تازه
نرگس بدست.فردوسی. سپهدار در خانه بنشسته بود همی گرد بر گرد او دسته بود.فردوسی. خاري که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهء شب بوي. فرخی. دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر باز چون دستهء سوسن دم هر طاووسی.
منوچهري. امیر همچنان دستهء شبوي و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ). هست پروین چو دستهء
صفحه 1083 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نرگس همچو بنات نعش رنگینان.مشرقی. پروین به چه ماند به یکی دستهء نرگس یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش. ناصرخسرو.
دستهء گل گر ترا دهد تو چنان دانک دستهء گل نیست آن که پشتهء خار است. ناصرخسرو. بدوستگانی این باده اي بدان آورد
بشادمانی آن دسته اي ازین بربود. مسعودسعد. در مجلس روزگارت این بس کز درزه رسیده اي به دسته.انوري. روز نوروز... موبد
موبدان پیش ملک آمدي با جام زرین... و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامه). دستهء گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش
اندر چنگ داشت.خاقانی. چو سرو سهی دستهء گل بدست سهی سرو زیبا بود گل بدست.نظامی. یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست.نظامی. گرفته دستهء نرگس بدستش بخوشخوابی چو نرگسهاي مستش.نظامی. سبزه بتحلیل بخاري شده
دستهء گل پشتهء خاري شده.نظامی. بر کف این پیر که برناوش است دستهء گل مینگري و آتش است.نظامی. یک دسته گل دماغ
پرور از خرمن صد گیاه بهتر.نظامی. دیدم گل تازه چند دسته بر گنبدي از گیاه بسته.سعدي (گلستان). صد دسته باد از گل اقبال در
کفت بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد. محمد شمس بغدادي. گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار دستهء سنبل دمد تا به ابد از دمن.
علی قلی بیک ترکمان. جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزي که بود دستهء گل را حسد به دستهء ما. محمدقلی سلیم. - دسته
دسته؛ به دسته ها، به گنبدها و مجموعه هاي فراهم آمده از گل : بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان دسته دسته گل نمودي
پشته پشته خار شد. سوزنی. - گلدسته؛ دستهء گل. مجموعه هایی از گلها که دمهاي آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند : گلدستهء
امیدي بر دست عاشقان نه تا رهروان غم را خار از قدم برآید.سعدي. - مثل دستهء گل؛ سخت پاکیزه. (امثال و حکم دهخدا||).
چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعهء فراهم آمده از شاخه هاي جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر
هم نهند و بر گردشان بندي بندند. تعدادي از علف و سبزه و ریاحین و گیاههاي دیگر که بندند. بستهء ریاحین. دستجۀ. (منتهی
الارب). چند طاقه و لاغ از سبزیهاي خوردنی یا علف برهم نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه. بافه. یافه. بند. حزمه. فاروقه.
مقداري از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء) : آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و ترهء بقال. ناصرخسرو. دل از بیهوده خالی کن خرد را به دستهء سیر در خوش نیست سوسن.
ناصرخسرو. هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم. سوزنی. دو درم نمک در شبت با یکدسته
کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سداب و شبت از هریکی دسته اي. (ذخیرهء خوارزمشاهی). برگ کرفس
و برگ کسنه از هریکی یک دسته اي کوچک. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زلال خضر دل مرده را اثر نکند دم مسیح نگیرد به دستهء
جندل.میرخسرو. باقۀ؛ دستهء تره. (دهار). غبط؛ دستهء کشت دروده. (منتهی الارب). ضغث؛ دستهء سپرغم و دستهء گیاه از هر نوع.
(دهار). کدرة؛ دستهء دروده از زراعت. (منتهی الارب ||). بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج). مقداري از هیمه.
قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده ||. چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک
جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجۀ؛ دستهء ریسمان. (دهار). رزمۀ؛ بند پارچه. دستهء پارچه. - دسته کلید؛
مجموعهء فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه اي بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود||.
هربسته اي که داراي بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء ||). بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی).
بند کوچک. بند. دستهء کاغذ. (برهان). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکردهء توي هم گذاشته. (ناظم الاطباء). یک بسته
از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء) : پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته اي کاغذ و
درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153 ). دو دسته کاغذ سغدي نواختم فرمود نجیب خواجه مؤید
شهاب دین احمد. سوزنی. اضمامۀ؛ دستهء نامه. - دسته هاي فرد؛ در اصطلاح مالیهء دورهء صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل
ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این « فرد » و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به
دسته ها چنانچه حجیم بود آنها را در یک بستهء تیماجی که بندي از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچهء دستورالعملهاي
یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک
نسخه در دفتر وزیر دفتر و نسخهء دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد. ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت
از مجموع فردهایی بود که از روي کتابچه هاي دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخهء دوم این اسناد بود که اصطلاحاً
آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه هاي دستورالعمل بعد از اینکه به صحهء ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی
ضبط میشد. (از مقالهء دکتر احمد متین دفتري در مجلهء راهنماي کتاب شمارهء اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31 ). و نیز رجوع
به دستورالعمل شود ||. رشته. طویله. بند. علاقه. - دستهء مروارید؛ علاقهء مروارید. (آنندراج) : همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهء لیلی و چون دم مجنون هوا گسسته کند دسته هاي مروارید زمین نهفته کند فرشهاي بوقلمون. امیرمعزي ||. یک
جمع. اجتماعی از مردم. گروه. جماعت. جمع. فئۀ. جماعت مردم. (برهان). جمعی از مردم. (غیاث). ثلۀ. فریق. حزب. عصبه. معشر.
قوم. - دسته جمعی؛ باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم. - از دستهء؛ از جمع و طائفهء. از گروه: من رب و رب
ندانم از دستهء شاهوردي خانم. (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردي است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر). - دار و دسته؛ یاران
و خویشان. بستگان و پیوستگان. پیروان و بستگان. - دار و دسته راه افتادن؛ با همهء افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت
کردن و بجائی رفتن. - دار و دسته راه انداختن؛ اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن ||. جوق. طُلب. افراد در
یک رده. جماعتی در صفی منظم : باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته. (جهانگشاي جوینی). - دسته

/ 36