لغت نامه دهخدا حرف د (دال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف د (دال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دادنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) ورقهء حکمیه. ورقهء متضمن رأي یا حکم دادگاه.
دادنج.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 48 هزارگزي جنوب قاین به بیرجند. کوهستانی، معتدل
داراي 29 سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شلغم و چغندر است. شغل اهالی آن زراعت و مالداري و راه آنجا مالرو
.( است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دادنجان.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره بخش مرکزي شهرستان شیراز. واقع در 107 هزارگزي جنوب باخترشیراز، کوهستانی، معتدل، و
مالاریائی و داراي 246 سکنه. فارسی و لري زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات است. شغل اهالی آنجا
زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ||). فسائی در فارسنامه گوید: دادنجان دهی است سه
.( فرسخ میانهء جنوب و مشرق شکفت، قصبهء بلوك شکفت. (فارسنامهء ناصري ص 280
دادنجان.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان قنقري پائین (سفلی) بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده. واقع در 59 هزارگزي شمال باختر سوریان.
کنار راه فرعی ده بید به سوریان. جلگه، سردسیر و داراي 158 سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی
.( آن زراعت و قالی بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دادند.
[دَ] (اِ) مخفف دادرند که برادر بزرگ باشد. (برهان).
دادنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور دادن. چیزي که لایق دادن باشد. (آنندراج ||). که دادن آن لزومی دارد. که دادن سزاوار آن بود :چون به
خوار ري رسید [ مسعود غزنوي ]شهر را به زعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد. (تاریخ بیهقی ص 23 چ ادیب). پاي در
این صومعه ننهادنی است چون بنهی واستده دادنی است.نظامی. -امثال: حق گرفتنی است نه دادنی ||. مقروض. وامدار. بده کار: به
بقال سرگذر فلان مبلغ دادنی هستم، بدو وامدارم.
دادو.
(اِ) پیرغلام. مطلق غلام را گویند عموماً و پیرغلامی را که از کوچکی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً. (برهان). پیرغلامی که از
خردي باز خدمت کرده باشد. غلام پیر که خدمت خردان کند. هر غلام عموماً و پیرغلامی که از طفلی خدمت کرده باشد و
بمنزلهء لله بود خصوصاً. (جهانگیري) : بیرون بر از این طفلی ما را برهان اي جان از منت هر دادو وز غصهء هر دادا.مولوي.
داد و بخشش.
[دُ بَ شِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) عطا و دهش ||. قسط. (دهار). رجوع به داد و رجوع به بخشش شود.
داد و بیداد.
[دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)رجوع به داد و رجوع به بیداد شود ||. عدل و جور. انصاف و ظلم ||. داد و فریاد در تداول عوام،
هیاهو. جار و جنجال بپا کردن.
داد و بیداد کردن.
[دُ كَ دَ] (مص مرکب) عدل کردن و ستم روا داشتن. انصاف ورزیدن و جور بکار بردن ||. فریاد کردن، هیاهو کردن. جار و
جنجال بپا کردن. داد و بیداد راه انداختن.
داد و دهش.
[دُ دَ هِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع. عطا و بخشش. عدل و سخا : بفرمان یزدان پیروزگر بداد و دهش تنگ بسته
کمر.فردوسی. بداد و دهش دل توانگر کنید از آزادگی بر سر افسر کنید.فردوسی. بر آن نیز گنجی پراکنده کرد جهانی بداد و
دهش زنده کرد.فردوسی. بداد و دهش گیتی آباد دار دل زیردستان خود شاد دار.فردوسی. بداد و دهش دست را برگشاد همه ساز
و آیین شاهان نهاد.فردوسی. چو داد و دهش باشد و راستی نپیچد دل از کژي و کاستی.فردوسی. سوي زال کرد آنگهی سام روي
که داد و دهش گیر و آرام جوي.فردوسی. جهان را بداد و دهش نو کنم مگر کز بدان باغ بی خو کنم.فردوسی. دو گیتی بداد و
دهش داشتند به بیداد بر چشم نگماشتند.فردوسی. بداد و دهش یافت این نیکوئی تو داد و دهش کن فریدون توئی.سعدي.
دادور.
[دادْ وَ] (ص مرکب) عادل. دادرس. دادگر : حق بمن گفته است هان اي دادور مشنو از خصمی تو بی خصم دگر.مولوي (||. اِخ)
نام خداي تعالی.
دادورز.
[دادْ وَ] (نف مرکب) که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور : دو پروردهء شاه بدخواه سوز یکی دادورز و یکی دین
فروز.اسدي. دستور دادگستر سلطان دادورز مسعودسعد ملکت سلطان کامکار.سوزنی.
دادورزي.
[دادْ وَ] (حامص مرکب) عمل دادورز. عدالت. دادوري. دادگري.
داد ورزیدن.
[وَ دَ] (مص مرکب) عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. عدل کردن. داد کردن.
دادوري.
[دادْ وَ] (حامص مرکب) عمل دادور. عدل. عدالت ورزي. دادگري.
داد و ستاد.
[دُ سِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) داد و ستد. (آنندراج). رجوع به داد و ستد شود.
داد و ستان.
[دُ سِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) داد و ستد : نقد سخنت چو رایج افتاد در داد و ستان آفرینش.انوري. رجوع به داد و ستد شود.
داد و ستد.
[دُ سِ تَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مخفف دادن و ستدن : چو بستانی ببایدت داد کز داد و ستد جهان شد آباد.نظامی. دهد بستاند
و عاري ندارد بجز داد و ستد کاري ندارد.نظامی. خانهء داد و ستد است این جهان کاین بدهد حالی و بستاند آن.نظامی || بده
بستان و معامله متقابل : سلاح از تن و خوي ز رخ ریختند بداد و ستد درهم آمیختند.نظامی. خرید و فروش. بیع و شري. بازرگانی.
ستد و داد. معامله. سودا. سوزیان. بیع. سوداگري. تجارت. بازرگانی. کسب. کاسبی. خرید و فروخت : و درمهاي ایشان گوناگون
است که داد و ستدشان بر اوست. (حدود العالم). در کلبهء نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآواز کرد.فردوسی. به بیداد مستان تو
چیزي ز کس بداد و ستد راستی جوي و بس.اسدي. با خردمند ساز داد و ستد که قوي تر شود خرد ز خرد.سنائی. با بد و نیک
وقت داد و ستد نکند هیچ نیک هرگز بد.سنائی. فردا که در شهر آیی، زینهار با کس سخن نگویی و داد و ستد نکنی. (ظهیري
سمرقندي سندبادنامه ص 303 ||). بده بستان. قبض و اقباض، تصرف : خود مدرس مدرسهء مذکور گردید و داد و ستد وجوهات
حلال را نیز مینمود. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 2). و حکم مزبور در دفترها ثبت و بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد.
(تذکرة الملوك همان چ ص 13 ). و تمامت مالیات دیوانی که در کل ممالک محروسه داد و ستد میشود باید از قرار نسخجاتی که
مشارالیه [ مستوفی الممالک ] از دفتر نویسند... مستند خود ساخته... (تذکرة الملوك ص 17 ). و در روزهاي سان جماعتی که داد و
ستد ایشان با سرکار سرخط است باتفاق سرخط نویس نسخجات سان را میخوانده و می نوشته اند. (تذکرة الملوك ص 41 ). سواي
آنچه از وجوهات مذکوره در سرکار خاصه و اوارجه جمع است تتمهء دیگر تماماً در سرکار ضابطه نویس داد و ستد میشود.
(تذکرة الملوك ص 42 ). و وجوهات اصفهان که داد و ستد آن با مستوفی اصفهان است. (تذکرة الملوك ص 45 ). - داد و ستد
دفتري؛ قبض و اقباضی که در دفتر دیوان ضبط گردد : صاحب رقمان عالیجاه مشارالیه [ یعنی مستوفی الممالک ]که حسب الارقام
ملازم دیوان بودند پنج نفر و شغل و خدمت ایشان آن بود که کیفیات و ارقام و احکام ملازمت و تنخواه و همه سالجات و تیول و
صفحه 643 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
وظایف و معافیات و سیورغالات و غیره نوشتجاتی که متعلق به داد و ستد دفتري است ملاحظه و تصحیح نموده، آنچه مقرون
.( بحساب باشد بمهر و بخط عالیجاه مشارالیه رسانیده و... (تذکرة الملوك ص 17
داد و ستد کردن.
[دُ سِ تَ كَ دَ] (مص مرکب) سودا کردن. معامله.
داد و ستدي.
[دُ سِ تَ] (ص نسبی)منسوب به داد و ستد. قبض و اقباضی. تصرفی. بده بستانی : سایر سرکارات خرج ارقام مناصب و ملازمت و
احکام تیولات و همه سالجات و تنخواه براتی و انعام و سیورغالات و معافیات و غیره وجوهات داد و ستدي دفتر را ثبت مینمودند.
.( (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 18
داد و فریاد.
[دُ فَرْ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع. داد و بیداد. هیاهو. داد و قال داد و فریاد بلند شدن، هیاهو راه افتادن. بانگ و شغب
برخاستن. جار و جنجال شدن. فریاد و فغان برخاستن.
داد و فریاد کردن.
[دُ فَرْ كَ دَ] (مص مرکب، اِ مرکب) داد و بیداد کردن. هیاهو کردن. داد و فریاد راه انداختن.
داد و قال.
[دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)داد و فریاد. هیاهو. فریاد و فغان.
دادوکلا.
[كَ] (اِخ) دهی از دهستان بنافت بخش دودانگهء شهرستان ساري. واقع در 15 هزارگزي جنوب باختري کهنه ده. کوهستانی،
جنگلی معتدل. مرطوب. مالاریائی و داراي 730 تن سکنهء مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا برنج و
غلات و عسل. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري. صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه آن مالرو است. برنج در دشت
.( فریم زراعت مینمایند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دادوند.
[دْ وَ] (ص) معتدل. (برهان) (آنندراج). برابر. متساوي. (از لغات دساتیري است، حاشیهء برهان قاطع چ معین).
داد و هی ي.
[وَ يَ] (اِخ) نام پدر بَغَ بوخشَ پارسی از دوستان داریوش بزرگ و از جمله کسانیکه هنگام قتل گئوماتاي غاصب که خود را بردیا
.( پسر کوروش مینامید با داریوش بوده است. آنچنانکه در کتیبهء بیستون آمده. (ایران باستان ج 1 ص 534
دادویه.
[وَیْهْ / دو يَ] (اِخ) بروایتی نام یکی از نیاکان ابوالطیب طاهربن حسین بن معصب بن رزیق بن ماهان (یا... رزیق بن اسعدبن دادویه)
از ادوات اتصاف. « اویه » است و « داد » است. مؤسس سلسلهء طاهریان. (تاریخ سیستان حاشیهء ص 172 ). کلمهء دادویه مرکب از
دادویه.
[وَیْهْ / دو يَ] (اِخ) دادیانه. نام پادشاه موصل بعهد جرجیس پیغمبر و قاتل وي، آنکه مردم را به پرستش بت خویش افلون نام
وامیداشت، و چون جرجیس با وي بمخالفت برخاست میان او و جرجیس قال و قیل بسرحد تطویل کشید و چند نوبت جرجیس را
بدستور وي تعذیب کردند چنانکه یکبار بشانه هاي آهنین گوشت از بدن وي فروتراشیدند و بار دیگر میخهاي آهنین به آتش
گداخته بر سر وي فروکوفتند و بار سوم او را در حوضی آکنده به مس گداخته افکندند و بار چهارم او را برو در زندان افکندند و
ستونی بر پشت وي نصب کردند، خلاصه آنکه وي به امر حق تعالی هفت سال در چنگ مشرکان گرفتار بود و چهار نوبت بقتل
رسید و بقدرت الهی از نو زنده گشت و اینهمه بیداد بفرمان دادویه بود و سرانجام دادویه به اتفاق گروهی از مردم که جهت نظاره
آمده بودند با جرجیس به بتخانهء خویش رفت و چون بروایت طبري هفتاد و یک عدد از بتان دادویه به اشارت جرجیس به تحت
الثري فروشدند، بدعاء جرجیس ابري آتش بار بر سر وي و کفار برآمد و همگان را بسوخت. (از کتاب حبیب السیر ج 1 صص 154
156 چ خیام). -
دادویه.
[وَیْهْ / دو يَ] (اِخ) خواهرزادهء باذان از نوادگان وهرز، آنکه بفرمان انوشروان بحکومت یمن شتافت و فرزندان وي در آن دیار
حکومت داشتند و باذان معاصر پیغمبر اکرم بوده و مؤمن بدین پیغمبر اسلام و موحد از جهان انتقال کرده است. و دادویه نیز متابعت
ملت خاتم النبین کرد و در یمن حاکم شد و به اتفاق فیروز دیلمی اسود، عنسی را که دعوي نبوت میکرد بقتل رسانید. (حبیب السیر
.( ج 1 ص 281 و 282 و 448 چ خیام). از رؤساي مسلمان شدهء یمن. (تاریخ اسلام تألیف فیاض ص 122
دادویه.
.( [وَیْهْ / دو يَ] (اِخ) ابن شهریار اصفهانی یکی از ایرانیان ناقل و مترجم از فارسی. (لکلرك ج 1 ص 381
داده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از دادن. مبذول. بخشیده. عطا کرده : دل بمهر امیر دادستم کس نگوید که داده باز ستان.فرخی. چون
کریمان کز عطاي داده نسیانشان بود عفو حق را از خطاي خلق نسیان دیده اند. خاقانی. آخر آن بوسه که روزي دادي داده را روز
دگر باز مگیر.خاقانی. بدارا نداد آنچه داد از نخست همان داده را نیز ازو باز جست.نظامی ||. عطا. عطیه. بخشش : ببایدش دادن
بسی خواسته که نیکو بود داده ناخواسته.دقیقی. خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد از نهادهء پدر و دادهء دارنده اله.فرخی. دادهء
خود سپهر بستاند نقش الله جاودان ماند.سنائی. دادهء تو نه زان نهادم پیش تا رجوع افتدت به دادهء خویش.نظامی. قسمت حق است
مه را روي نغز دادهء بخت است گل را بوي نغز.مولوي. کلمهء داده را در این معانی ترکیباتی است چون: آب داده؛ گوهردار؛
تیزکرده. - تاب داده؛ با تاب، پیچان : لعلش چو عقیق گوهرآگین زلفش چو کمند تاب داده.سعدي. - خداداده؛ عطیهء الهی.
بخشش الهی : بملک خداداده خرسند باش.نظامی. خداداده را چون توان بست راه.نظامی. خدادادت این چیره دستی که هست مشو
بر خدادادگان چیره دست.نظامی. چو شه دید گنج فرستاده را چهار آرزوي خداداده را...نظامی. - دل داده؛ عاشق. دلباخته : دلداده
را ملامت کردن چه سود دارد میباید این نصیحت کردن بدلستانان.سعدي. - رنگ داده؛ بارنگ. رنگین : بیا ساقی آن رنگ داده
عبیر...نظامی. - زهرآب داده؛ آغشته به آب زهر. زنهارداده؛ در پناه گرفته شده. - ناداده؛ عطا نکرده. نبخشیده ||. کنایه از نصیب و
قسمت است : تو مخروش وز داده خرسند باش به گیتی درخت برومند باش.فردوسی. در کام اژدها و پلنگ آب خورده ایم هر
صبح و شام دادهء ما میرسد بما. میرزا صدرالدین مشهدي (از آنندراج ||). پرداخته شده (پول). (در اصطلاح بانک).
داده آمدن.
[دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب)داده شدن؛ شرح داده آمدن احوال، بیان احوال : این احوال را شرح تمام داده آید. (تاریخ بیهقی ص 410
چ ادیب ||). بخشیده شدن.
دادهرمز.
.( [هُ مُ] (اِخ) از قضاة دوران ساسانی. نام و نظر قضائی وي در کتاب ماتیکان هزار داتستان آمده است. (سبک شناسی ج 1 ص 54
داده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)داده آمدن. از سوي کسی در اختیار دیگري قرار گرفتن ||. بخشیده شدن.
دادهن.
.dharani - ( [] (اِ) (اوماره...) رجوع به دهارن( 1) (ارباره) شود. (ماللهند بیرونی ص 85 ). سانسکریت ( 1
دادي.
(اِخ) دهی از بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در بیست و یک هزارگزي شمال باختري سکوهه و هشت هزارگزي شوسهء
زاهدان به زابل. جلگه گرمسیر داراي 3500 تن سکنه است. آب آن از رودخانه هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات و صیفی.
.( شغل اهالی آن زراعت و گله داري و قالیچه و گلیم و کرباس بافی و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دادي.
(اِ) طیفی( 1). انثیلی. دانه اي است مانند صونک و ازو درازتر. (نزهۀ القلوب) نام دانه و حبی است بسیار تلخ به اندام جو، لیکن از
جو باریکتر و درازتر و آن را جو جادو نیز گویند. بواسیر را بغایت نافع است. (برهان). بیرونی در صیدنه آرد: دادي، او را بهندي
گوید دانه اي است که « بی » . گوید آن نوعی است از انواع حبوب چون در شراب کنند قوت شراب زیاد شود « اي» . بانکی گویند
بجو شبیه بود و از جو درازتر بود و باریکتر و رنگ او تیره بود و طعم او تلخ. و عمانی گوید منبت او در بلاد شحر است که عنبر را
باو نسبت کنند و خشکی گوید سبب انتفاع باو آن بود که طایفهء تجار در اوایل ایام دولت عباسیان در بلاد سند بر سرچشمه اي
صفحه 644 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نزول کردند که درخت دادي در آن وادي بود بجهت استراحت از برگ او سایه بان ساخته برگ آن درخت در آن چشمه افتاد
چون آب را شرب کردند قوهء سکر و اهتزاز در ایشان پدید آمد و کیفیت شراب در او ملاحظه نمودند. برگ او را جمع کردند و
گوید ] گرمست در اول ] « ص اونی » در نبید و شراب میکردند و میخوردند تا آنکه حکما بقوت ذهن خواص او را معلوم کردند
خشک است در دوم قابض است، جروح مقعد را نافع بود چون علیل را در آن بنشانند و بواسیر را نافع بود چون دو درم بکوبند و
در روغن زیت اندازند و در آنجا طلا کنند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی آرد: حبی است مانند جو باریکتر
و درازتر و بطعم تلخ بود و طبیعت وي گرم است در دوم و گویند سرد است و یوحنا گوید گرم است در اول و خشک در دوم و
بهترین وي سرخ بود کوهی خوشبوي تازه و وي قابض بود و نبیذ خرمایی را از ترش نگاه دارد و ملین صلابات بود و شکم ببندد و
درد معده را نافع بود بغایت و استرخاء آن چون در طبیخ وي نشینند اگر دو درم از وي بکوبند و بزیت چرب کنند و سفوف سازند،
بواسیر را بغایت نافع بود و دفع زهرها بکند. اگر در طبیخ وي نشینند مقعد و رحم که بیرون آید باز بجاي خود رود و صحت یابد و
اگر بعسل بسرشند و لعق کنند کرمهاي بزرگ و کوچک بکشد و بسیار خوردن وي کشنده بود و مداوا بقی و اسهال و شیر تازه و
چیزهاي چرب کنند. صاحب تقویم گوید: سده آورد و بواسیر و دارو و مصلح وي خمیر بنفشه بود با هلیلهء بقند پرورده و بدل وي
در تحلیل صلابات چهار دانگ وزن آن بادام و نیم وزن آن ابهل بود، الا مگر در آبستنی نشاید ابهل مستعمل کنند که ابهل بچه در
شکم بکشد. (اختیارات بدیعی). ابن البیطار در مفردات آرد: (دادي) ابن سینا هوحب مثل الشعیر اطول و ادق ادکن اللون مرالطعم. و
قال ماسرجویه انه بارد و الصحیح انه الی الحرارة یابس فی الثانیۀ قابض یعقل و بما فیه من القبض یجفف و یخفض نبیذالتمر من
الحموضۀ و فیه تلیین جید للصلابات و هو نافع جدا لاوجاع المقعدة و لاسترخائها جلوسا فی طبیخه فاذلتِ منه وزن درهمین بزیت و
استف نفع البواسیر و هو نافع من السموم. المجوس: اجوده ما کان احمر حدیثاً طیب الرائحۀ و مزاجه بارد یابس الا ان فیه مرارة
توجب بعض الحرارة و فیه قبض و اذا شرب منه وزن درهمین مع السکر نفع من البواسیر و کذا اذا طبخ و جلس فی مائه جففها و ان
کانت المقعدة والرحم بارزة فانه یقبضها و یردها. و اذا عجن بالعسل و لعق قتل الدود و الحیات التی فی الجوف غیره و یقطع البزاق و
یحس من شربه بحرارة و احمرار فی الوجنتین و سدر من غدیوم شربه. الکندي: فی کتاب السمائم یعرض لشاربه الدوار و الهذیان و
تقطیع الامعاء و بدله فی تحلیل الصلابات ثلثا وزنه لوز و نصف وزنه ابهل الا فی الحبالی لایستعمل الابهل. (مفردات ابن البیطار).
.Typha - ( حکیم مؤمن در تحفه دازي بزاء معجمه ضبط کرده است و اصح مینماید. رجوع به دازي شود. ( 1
دادیاب.
[دادْ] (نف مرکب) یابندهء عدل. انصاف جوینده ||. داد یافته. انصاف دیده. انصاف جسته : سایهء یزدان تویی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواند انصاف جوي و دادیاب. سوزنی.
دادیار.
[دادْ] (ص مرکب، اِ مرکب) که یاري عدل کند. که عدالت را مجري دارد ||. در اصطلاح دادگستري معاون قضائی و دستیار
دادستان یا مدعی العموم. وکیل عمومی. در اصطلاح دستگاه سابق عدلیه و اینک دادستان را وکیل عمومی گویند.
دادیاري.
[دادْ] (حامص مرکب) عمل دادیار. یاري عدالت کردن ||. شغل دادیاري یعنی شغل معاونت قضائی مدعی العموم.
داد یافتن.
[تَ] (مص مرکب) عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن : تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد.فرخی. اگر این
فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موي بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هر کس مظلوم
بگیرد گلوي ظلام.ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزار دارد.ناصرخسرو.
دادیان.
(اِخ) همان پیشدادیان است. (آنندراج). اما این معنی بر اساسی نیست و دادیان پیشدادیان یا مخفف آن نیست و معنی تمام کلمه از
این جزء برنمی آید.
دادیان.
(اِخ) دهی از دهستان خسروشیر بخش جغتاي شهرستان سبزوار. جلگه اي معتدل و داراي 100 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول
.( آن غلات و پنبه و کنجد و زیره. شغل اهالی زراعت و راه آنجا اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دادیانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دادویه. حاکم موصل، آنکه جرجیس پیغمبر را عذاب کرد و بکشت. رجوع به دادویه شود.
دادي رومی.
(اِ) هیوفاریقون( 1). داروئی که آن را به رومی هوفاریقون گویند و آن حبی باشد سرخ رنگ مانند سماق بغدادي گرم و خشک
.Hypericum - ( است در سوم و چهارم محلل و ملطف اورام باشد. (آنندراج). ( 1
دادي کس.
[كِ] (اِخ) صورت یونانی شده کلمهء دادیک است که برخی آنان را با تاجیک هاي قرون بعد تطبیق میکنند کلیه اینان مردمان
.( مشرق و یا شمال و مشرق ایران بودند. (ایران باستان ج 1 ص 733 و ج 2 ص 1473
دادین.
1) - ن ل: دارین. ) .( (اِخ) (کوه).( 1) کوهی به فارس. (نزهۀ القلوب مقالهء سوم چ اروپا ص 225
دادین بالا.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان جره بخش مرکزي شهرستان کازرون واقع در 48 هزارگزي جنوب خاور کازرون و جنوب رودخانهء جره.
جلگه و گرمسیر مالاریائی و داراي 191 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا برنج و مرکبات. شغل اهالی آن زراعت و
( باغداري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دادین پائین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان جره بخش مرکزي شهرستان کازرون واقع در 60 هزارگزي جنوب خاور کازرون و دامنهء کوه سبزسنگ.
گرمسیر و مالاریائی داراي 99 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و برنج و مرکبات. شغل اهالی آن زراعت و
.( باغداري و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
داذ.
(اِ) داد. رجوع به داد شود.
داذآفرید.
[فَ] (اِخ) نام یکی از سرودهاي ایران باستان که باربد براي خسرو پرویز ساخته بود. نام درست آن باید دادار آفرید باشد زیرا
ثعالبی آن را بصورت یزدان آفرید نقل کرده است. (ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی ص 507 ) : سرودي به آواز خوش
برکشید که اکنون تو خوانیش داد آفرید.فردوسی. رجوع به داذآفرین شود.
داذآفرین.
[فَ] (نف مرکب) صفت خداي تعالی (||. اِخ) رجوع به داذآفرید و دادآفرین شود.
داذبنداد.
[بُ] (اِخ) منشی آخرین پادشاه اشکانی است که چون نامهء توهین آمیزي به اردشیر بابکان نوشته بود بدست شاپور فرزند او کشته
.( شد. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشید یاسمی ص 155
داذدبیر.
[دَ] (اِ مرکب) دبیران دولتی در دستگاه شاهنشاهی ساسانی چند گروه مختلف بودند و هر یک قسمتی از کارهاي اداري و دفتري را
.( بعهده داشتند. داذدبیر، دبیر عدلیه و دستگاه دادگستري بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 155
داذفرخ.
گزارش هزار ) « مادیگانِ هزار داذستان » [فَرْ رُ] (اِخ) یکی از قاضیان معروف دورهء ساسانی است که نظرات قضایی او در کتاب
فتواي قضایی) نقل شده است. از این کتاب نسخهء منحصري در یکی از کتابخانه هاي هند موجود است. رجوع به ایران در زمان
ساسانیان ص 75 شود.
داذور.
[داذْ وَ] (اِ مرکب) یکی از چند طبقهء روحانی دورهء ساسانیان. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص 119 ). قاضی.
رجوع به دادور و داور شود.
صفحه 645 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داذور داذوران.
[داذْ وَ رِ داذْ وَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) رئیس کل قضات در دورهء ساسانی که او را قاضی دولت یا شهر داذور میگفتند. (ایران در
.( زمان ساسانیان ترجمه رشید یاسمی ص 322
داذوما.
(اِخ) از قراء قوم لوط. (معجم البلدان).
داذویه.
[وَیْهْ / ذو يَ] (اِخ) خواهرزادهء باذان که از طرف خسروپرویز حاکم یمن بود. او پس از خسرو بدین اسلام درآمد و عیهلهء
اسودالعنسی را که دعوي پیغامبري کرده بود بکمک فیروز دیلمی بقتل رسانید. (مجمل التواریخ و القصص ص 172 ). طبري این
شخص را اهل اصطخر فارس دانسته است. (مجمل التواریخ و القصص حاشیهء ص 256 ). رجوع به دادویه شود.
داذهرمز.
[هُ مُ] (اِخ) از موبدان زمان قباد ساسانی. پدر انوشیروان که در مبارزهء خسرو انوشیروان با مزدکیان نقش مهمی داشته و از جمله
موبدانی است که خسرو براي مجادله و مباحثه در رد آیین مزدکی برگزیده است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 384 شود.
.( این شخص در زمان پادشاهی خسرو موبدان موبد گردیده. (ایران در زمان ساسانیان ص 448
داذي.
(اِ) نوعی شراب. (آنندراج ||). دانه اي است تلخ. (آنندراج). و رجوع به دادي شود.
داذین.
(اِخ) یکی از سه ناحیهء گرمسیر فارس در نزدیکی کازرون. از توابع اردشیر خوره که اغلب هواي آن گرم و غله بوم است.
(فارسنامه ابن بلخی چ سید جلال الدین طهرانی ص 112 ). رجوع به دادین و دادین بالا و دادین پایین شود.
دار.
(اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان) : تن ما چو میوه ست و او میوه دار بچینند یکروز میوه ز دار.اسدي. و رجوع به دارگروه شود||.
بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است: اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار. « دار » در ترکیبات زیر
سارشکدار. سپیدار. سپیددار. سرخدار ||. چوبیکه دزدان را از آن بحلق آویزند. (برهان) : بزد بر در دژ دو دار بلند فروهشت از دار
پیچان کمند.فردوسی. بدژخیم فرمود کاین را بکوي به دار اندر آویز و برتاب روي.فردوسی. سائلان را از تو سیم و زائران را از تو
زر دوستان را از تو بخت و دشمنان را از تو دار. فرخی. دیگر روز فرمود دارها بزدند و بسیار از طوسیان را بر آنها کشیدند. (تاریخ
بیهقی). شیرمردان دین در آخر کار نردبانی بساختند از دار.سنایی. گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز
دار نیندیشم.خاقانی. ز آن حسین از دار تو منصور شد کز هزاران تخت بهتر دار تو.عطار. - بر دار زدن؛ بر دار کردن. بر دار
کشیدن. حلق آویز کردن. بدار آوردن. بدار بستن. (آنندراج). رسم ولایت چنان است که چوبی خم نصب کنند و آدمی را رسن
بحلق بسته بردار میکنند و بطوري که در هندوستان میکشند مرسوم نیست. (آنندراج) : اینکه وحشی را زدي بردار کم لطفی نبود
اولش بردار منت دار می بایست کرد. وحشی (آنندراج). بدین رغبت که من جان بر سر کار تو می بازم هوسناکان عشقت را همه
بردار خواهم زد. شانی تکلو (آنندراج). - بر دار کردن؛ بر دار کشیدن. بدار زدن. بالاي دار کردن. بدار کشیدن. صلب. (دهار)
(تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). تصلیب. (ترجمان القرآن) : نپرسد نیندیشد از کارشان همانگه کند زنده بردارشان.فردوسی.
فصلی خواهم نبشت در ابتداي این حال بر دار کردن این مرد و پس به شرح قصه شد. (تاریخ بیهقی). و آن روز و آن شب تدبیر بر
دار کردن حسنک در پیش گرفتند. (تاریخ بیهقی). من گرفتارم بجرم عشق بردارم کنند تا بکوي دوست دشمن بیندم با داروگیر.
امیر شاهی سبزواري (از آنندراج). - بر دار کشیدن؛ بر دار کردن. بدار زدن. بالاي دار کردن : نگهم را کشیده از مژگان دور باش
نگاه او بردار.هروي (از آنندراج). گردنی داریم از موي میان باریکتر سر نمی پیچم اگر بردار ما را میکشی. صائب (از آنندراج).
خالص آن سوخته گر خونی پروانه بود شعله را شمع بگو بهر چه بردار کشید. (از آنندراج ||). صلیب. (ناظم الاطباء) : همی
خواست دار مسیحا بروم بدان تا شود تازه آن مرز و بوم.فردوسی ||. چوبی که بدان خانه پوشند. (برهان ||). پایه و ستون : دوم،
دانش از آسمان بلند، که برپاي چون است بی دار و بند؟ ابوشکور بلخی. اندر هوا به امر وي استاده است بی دار و بند پایهء بحر و
بر.ناصرخسرو ||. داربست قالی بافی ||. نام دارویی که فلفل دراز میگویند. (برهان ||). به معنی دارو هم آمده است. (برهان||).
.( عنوان فرمانروایان بزرگ در ایران کهن. (کریستن سن ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشید یاسمی ص 160
دار.
(ع اِ) به معنی خانه باشد. (برهان). ج، دور. دیار. ادور. ادورة. دوران. دیران. (المنجد) : دار غم است و خانهء پرمحنت محنت ببارد
از در و دیوارش.ناصرخسرو. این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی ||). دیوان. اداره : عبدالغفار بدار استیفا رود و...
(تاریخ بیهقی ||). به معنی جهان نیز بکار میرود چنانکه گوییم: دار دنیا، دار آخرت، دار فنا، دار بقا : وقت آن است کزین دار فنا
درگذریم کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم.خاقانی. دنیا پلی است رهگذر دار آخرت اهل تمیز خانه نگیرند در پلی.سعدي||.
شهر. قبیله. (المنجد): مرت بها دار بنی فلان؛ خاندان فلان بر او گذشتند.
دار.
(نف مرخم) به معنی دارنده باشد، وقتی که با کلمه اي ترکیب شود. (برهان). مانند: آبدار. آبرودار. آبله دار. آزاردار. آهاردار.
اجاره دار. استخوان دار. اسلحه دار. اسم و رسم دار. اصل دار. الاغ دار. انحصاردار. انگبین دار. اورنگ دار. باددار. باردار. بازدار.
بالادار. بال دار. بته دار. بچه دار. برات دار. برگستواندار. بزم دار.( 1) بلم دار. بندار. بنکدار. بوته دار. بهادار. بهره دار. بیماردار.
پادار. پاتوغ دار. پاطوغ دار. پاشنه دار. پدرمادردار. پرده دار. پرزدار. پستاندار. پشت دار. پشتکاردار. پنبه دار. پوست دار. پول دار.
پهلودار. پهنادار. پیچ دار. پیشانی دار. پیش دار. پیغام دار( 2). تابدار. تاجدار. تب دار. تبردار. تحصیلدار. تحویلدار. ترك دار.
ترکش دار. ترگ دار. تریاك دار. تفنگ دار. تن دار. تودار. تیغ دار.( 3) تیماردار. جادار. جاندار. جرسدار( 4). جگردار. جریحه
دار. جنگ دار. جیب دار. چارپادار. چاروادار. چاکدار. چله دار. چوبدار. چیزدار. چین دار. حاشیه دار. حسب دار. حشم دار.
حقدار. حکم دار. حلقه دار. حمل دار. حوصله دار. خاردار. خاصیت دار. خال دار. خایه دار. خبردار. خرطوم دار. خط دار.
خنجردار. خماردار. خنده دار.خوابدار. (مخمل خوابدار). خیل دار. داغدار. دام دار. دامنه دار. دانه دار. دردار. درم دار. دسته دار.
دشمن دار. دماغدار. دمدار. دندانه دار. دین دار. دیهیم دار. ذمه دار. رعشه دار. رکابدار. رنجوردار. روح دار. رودار. روزنه دار.
روزینه دار. روغن دار. ریشدار. ریشه دار. زباندار. زخمدار. زردار. زره دار. زلف دار. زمین دار. زمینه دار. زنّاردار.( 5) زن دار.
زنگله دار. زنگوله دار. زوردار. زهرآب دار. زهردار. زین دار. سالدار. سایه دار. سردار. سردمدار. سرمایه دار. سر و زبان دار. سلاح
دار. سلیقه دار. سنان دار. سنبوسه دار. سهامدار. سهمدار. سواددار. سوسه دار. شاخدار. شتردار. شک دار. شکم دار. شمشیردار.
شوهردار. صدادار. صومعه دار. ضرردار. ضلع دار. ضمان دار.( 6) طبردار. طلایه دار. طلیعه دار. طوقدار. ظاهردار. عائله دار. عرقدار.
عزادار. عمل دار( 7). عنبرین دار( 8). عهده دار. عیب دار. غاشیه دار. غصه دار. غم و غصه دار. غیرت دار. فاصله دار. فاق دار. فرع
دار. فنردار. قاطردار. قرحه دار. قرض دار. قردار. قلب دار. قوت دار. قوزدار. کاردار. کاسه دار. کاسه کوزه دار. کام دار. کرسی
دار. کَرَم دار. کِرم دار. کره دار. کس و کاردار. کش دار. کلاهدار. کلنگ دار. کله دار. کلیددار. کماندار. کمردار. کنایه دار.
کیسه دار. کیل دار. کین دار. کینه دار. کوکبه دار. گاراژدار. گازدار. گاودار. گرزدار. گره دار. گل دار. گله دار. گوسفنددار.
گوشه دار. گوهردار. گهردار. گیسودار. لبه دار. لک دار. لکه دار. لقب دار. لنجه دار. لنگردار. مال دار. مایه تیله دار. مایه دار.
مجره دار. مرتبه دار. مزه دار. مصیبت دار. معنی دار. مکتب دار. ملک دار. مودار. موج دار. مهردار. مهماندار. میداندار. میراث دار.
میمنت دار. میوه دار. ناخوش دار. نازدار. نافه دار. ناکدار. نامدار. ناندار. نشاط دار. نشاندار. نشیب دار. نقابدار. نگاهدار. نگهدار.
نم دار. نوردار. نوك دار. نیزه دار. نیش دار. نیم دار. واگیردار. وام دار. وسوسه دار. وصله دار. وفادار. همسایه دار. هوشدار. یتیم
دار. یزك دار. یمن دار ||. و به معنی نگهدارنده و محافظت کننده هم هست. (برهان). مانند آبدستان دار. آفتابه دار. آینه دار. اتاق
دار. ارتیشدار. اسب دار. استاندار. اصول دار( 9). اطاق دار. الاغ دار. (نگاهبان و تیمارگر الاغ). امانت دار. انباردار. ایاغ دار. باج دار.
باژدار. باغدار. بانک دار. بخشدار. بنه دار. بیدقدار. بیرقدار. پاچالدار. پاسدار. پایدار. پرچم دار. ترازودار. تشت دار. جامه دار.
جانب دار. جاندار( 10 ) جرسدار. جنگل دار. جلودار. جهاندار. چتردار. چراغ دار. حسابدار. حمله دار. خانه دار. خزانه دار. خوددار.
خویشتن دار. داردار. دالان دار. درون دار. دریادار. دزدار. دژدار. دستک دار. دفتردار. دنیادار. دواب دار. دوستدار. دهدار. رازدار.
راهدار. رخت دار. رستاق دار( 11 ). رسول دار.( 12 ) روزه دار. زنده دار. زنهاردار. سپاهدار. سپهدار. سرایدار. سرحددار. سِرّدار.
شب زنده دار. شراب دار. شربت دار. شماردار. شهردار. شیردار. صندوق دار. صوبه دار. طاعت دار. طرفدار. عقب دار. علمدار.
عماري دار. عنان دار. فرماندار. قاطردار. قپاندار. قفل دار. کاروانسرادار. کتابدار. کجاوه دار. کفش دار. گنج دار. گنجینه دار.
لولهنگ دار. لولهین دار. مردم دار. مرزدار. مشعل دار. مشعله دار. مملکت دار. میاندار. میسره دار. میمنه دار. ناصیه دار. ناودار.
نیودار. یتاقدار( 13 ). یوزدار. - گیرودار؛ داروگیر : همان زخم کوپال و باران تیر خروش یلان و ده و دار و گیر.فردوسی. این همه
هیچ است چون می بگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار. سعدي. ( 1) - از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سرخود
برافراشتم. نظامی. ( 2) - بپیغامداران زبان برگشاد. نظامی. ( 3) - برون برد لشکر بر آن تیغ کوه ز رنج آمده تیغ داران ستوه. نظامی
4) - چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ جرسدار زنگی بجنباند زنگ. نطامی. ( 5) - عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنارداران )
پوشیده دلق. سعدي (بوستان). ( 6) - ضمان دار عالم سیه تا سپید شفاعت کن روز بیم و امید. نظامی. ( 7) - گروهی عمل دار عزلت
( نشین قدم هاي خاکی دم آتشین. سعدي (بوستان). ( 8) - همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالاي گوش. نظامی. ( 9
- اصول: باصطلاح موسیقی 17 آواز را گویند. (ناظم الاطباء). ( 10 ) - اگر کندري است در بندگی ز جانداري افتد به خر بندگی.
12 ) - در تاریخ بیهقی بمعنی میزبان سفیر خارجی بکار ) .( سعدي (بوستان). ( 11 ) - دهدار (رك: ترجمهء محاسن اصفهان ص 39
رفته است. ( 13 ) - چند سالم یتاقداري کرد راست بازي و راست کاري کرد. نظامی.
دار.
صفحه 646 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دارر] (ع ص) شتر بسیارشیر. ج، درور. درر. درار. (اقرب الموارد).
دار.
(اِخ) نام شهري در هندوستان. (برهان).
دار.
(اِخ) نام بتی است. (منتهی الارب).
دارآباد.
(اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. چهارهزارگزي خاور تجریش. در دامنه سردسیر. 367 تن سکنه دارد. آب از
چشمه سار کوهستانی و قنات. محصول آن غلات، مختصر بنشن، میوه جات مختلف. شغل اهالی زراعت، کسب، باغبانی. راه شوسه
به تجریش دارد. شاه آباد که بیمارستان مسلولین در آن واقع است مجاور دارآباد و جزء دارآباد منظور شده است. در این بیمارستان
.( 800 الی 1000 نفر مریض معالجه میشوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 86
دارآغزي.
(اِخ) دهی است جزء دهستان منجوان، بخش خداآفرین شهرستان تبریز، دوازده هزار و پانصدگزي جنوب خداآفرین. بیست
هزارگزي راه شوسهء اهرکلیبر. کوهستانی. گرمسیر. مالاریائی و سکنهء آن 57 تن است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات.
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. را مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204
دارآفرین.
(اِ مرکب) دارابزین. هرچیز که مردم بر آن تکیه کنند خواه آن شخص باشد و خواه آن محجري و خواه ستونی. (برهان) (آنندراج).
||پنجره و محجري را گویند که در پیش خانه مابین دو بازوي در سازند. (برهان) (آنندراج ||). دکه و صفهء در خانه را نیز
گویند و به این معنی دارآفزین هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). گردبرگرد دارآفرینهاي صفه، غلامان خاصگی بودند.
(تاریخ بیهقی).
دارا.
(نف) دارنده. (برهان) : دارندهء تخت پادشاهی داراي سپیدي و سیاهی.نظامی ||. خداوند، مالک : لطیف کرم گستر کارساز که
داراي خلق است و داناي راز.سعدي. ثوابت باشد اي داراي خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی.حافظ. داراي جهان نصرت دین
خسرو کامل یحیی بن مظفر ملک عالم عادل.حافظ ||. در بردارنده، شامل: این خانه داراي پنج اتاق است (||. اِ) لاي و دردي که
در ته خم نشیند. (برهان) : ز می گر نباشد ز دارا کشم اگر چند سلطان داراوشم.عنصري (||. اِمص) درو، درودن و درو کردن :
بدان زایند مردم تا که میرند بدان کارند تا بکنند دارا.(فرهنگ اسدي).
دارا.
(اِخ) یا داریوش بزرگ نخستین پادشاه سلسلهء هخامنشی است که به این نام خوانده شده و نباید او را با داراي اکبر که بدست
اسکندر کشته شد، اشتباه کرد. او همان داریوش اول است. رجوع به داریوش اول شود.
دارا.
متولد شد. او را « کسمارتی دین » (اِخ) این پادشاه نیز از خاندان هخامنشی و پسر اردشیر درازدست است که از زنی از اهالی بابل بنام
بنام هایی مانند دارابن بهمن بن اسفندیار و دارابن اردشیربن بهمن بن اسفندیار در تواریخ یاد کرده اند و ابن اثیر براي عدم اختلاط
او با دارا پسر دارا (داریوش سوم) عنوان داراي اکبر به او داده است. این پادشاه نوزده سال بر تخت نشست. رجوع به داریوش دوم
شود.
دارا.
(اِخ) این پادشاه همان داراي بزرگ است که بدست اسکندر کشته شد و در تواریخ متأخر او را بعنوان داریوش سوم میشناسیم. در
کتب پیشینیان دارابن دارا، دارا پسردارا، و گاه بعنوان داراي اکبر نامیده شده است. او را بنام دار و دارابن داراب نیز خوانده اند اما
روایت درست تر این است که او فرزند داراي پیشین خود (داریوش دوم) نبوده، بلکه نبیرهء وي بوده است. او پسر آرسان و آرسان
فرزند استن و استن پسر داریوش دوم بوده است، بنابراین این پادشاه به چهار واسطه به اردشیر درازدست می پیوندد. حادثهء غلبهء
اسکندر بر او یکی از چند سانحهء بزرگ تاریخ ایران است. رجوع به ایران باستان ج 2 داریوش سوم شود. این پادشاه بنیانگزار شهر
معروف دارابگرد است: چو دیوار شهر اندرآورد گرد ورا نام کردند دارابگرد یکی آتش افروخت از تیغ کوه پرستندهء آذر آمد
گروه جهان از بداندیش بی بیم کرد دل بدسگالان بدو نیم کرد.فردوسی. آخرین صحنهء مبارزهء این پادشاه با اسکندر در شاهنامه
بدینگونه وصف شده است: ... برآمد چنان از دو لشکر خروش که چرخ فلک را بدرّید گوش چو دریا شد از خون گردان زمین تن
بی سران بد همه دشت کین پدر را نبد بر پسر جاي مهر بر ایشان نبخشود گردان سپهر شب آمد بدارا درآمد شکست سکندر میان،
تاختن را، ببست جهاندار دارا بکرمان رسید همی از کف دشمنان جان کشید همه مهتران زار و گریان شدند ز بخت بد خویش
بریان شدند چنین گفت دارا که هم بی گمان ز ما بود بر ما بد آسمان... گر ایدون که بخشایش کردگار نباشد تبه شد بما
روزگار... دبیر جهان دیده را خواند شاه بیاور قرطاس و مشک سیاه یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاجورد
ز داراي داراي بن اردشیر سوي قیصر اسکندر شیرگیر... کنون گر بسازي و پیمان کنی دل از جنگ جستن پشیمان کنی... همان من
ترا یار باشم بجنگ بروز شتابت نجویم درنگ... سکندر چو آن نامه برخواند گفت: که با جان دارا خرد باد جفت کسی کو گراید
به پیوند اوي ز پوشیده رویان و فرزند اوي نبیند مگر تختهء گور، تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. و رسیدن اسکندر را به بالین
داراي زخم خورده چنین وصف کرده است: سکندر بر اسب اندرآمد چو باد سر مرد خسته به ران برنهاد نگه کرد تاخسته گوینده
هست بمالید بر چهر او هر دو دست ز سر برگرفت افسر خسرویش گشاد از بر آن جوشن پهلویش ز دیده ببارید بر وي سرشک تن
خسته را دید دور از پزشک بدو گفت بد بر تو آسان شود دل بدسگالت هراسان شود تو برخیز و در مهد زرّین نشین وگر هست
نیروت بر زین نشین زهند و ز رومت پزشک آورم به درد تو خونین سرشک آورم سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوي ما
ببندیم رخت جفا پیشگان ترا هم کنون بیاویزم از دارها سرنگون... و نظامی پس از شکست دارا داستان را چنین میسراید که اسکندر
به بالین او می آید: سر خسته را بر سر ران نهاد شب تیره بر روز رخشان نهاد فروبسته چشم آن تن خوابناك بدو گفت برخیز از این
خون و خاك رها کن که در من رهائی نماند چراغ مرا روشنائی نماند سپهرم بدانگونه پهلو درید که شد در جگر پهلویم ناپدید تو
اي پهلوان کآمدي سوي من نگهدار پهلو بپهلوي من که با آنکه پهلو دریدم چو میغ هنوز آید از پهلویم بوي تیغ سر سروران را رها
کن ز دست تو مشکن که ما را جهان خود شکست نگهدار دستت که داراست این نه پنهان چو روز آشکار است این... نظامی
گنجوي (شرفنامه). رجوع به داریوش سوم شود.
دارا.
(اِخ) اسپهبد مجدالدین دارا پادشاه دیلمان است و در نیمهء دوم قرن ششم هجري می زیست و از امیران گمنام آنروزگار بوده است.
رجوع به مازندران و استرآباد رابینو. ترجمهء وحید مازندرانی ص 196 شود.
دارا.
(اِخ) فرزند قابوس وشمگیر پادشاه معروف آل زیار بوده و پس از شکست و درگذشت پدرش قابوس، بنا بنوشتهء صاحب کتاب
حبیب السیر بخدمت امیران سامانی درآمده است. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 367 شود. اما به نوشتهء ابوالفضل بیهقی وي به
عنوان نوا و گروگان در دیار غزنویان می زیسته است.
دارا.
(اِخ) دارا پسر رستم شروین سیزدهمین اسپهبد تبرستان در دوران نخستین فرمانروایی آل باوند که در قرن چهارم میزیسته است.
.( (معجم الانساب ج 2 ص 286
دارا.
(اِخ) فرزند اردوان سوم پادشاه اشکانی است که در جنگ او با رومیان مقرر شد که همین دارا را براي تجدید مودت و دوستی میان
دو کشور به روم فرستند. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2047 شود.
دارا.
نویسد: « مازندران و استرآباد » (اِخ) دژي است که داراي بزرگ (داریوش سوم) در کوههاي مازندران ساخته بود. رابینو در کتاب
ده کوسان در پاي قلعه آب دارا بوده و این قلعه بدون شک همان قلعه دارا (دژدارا) است که نزدیک قریهء مرزن آباد کنونی قرار
داشته است. رجوع به مازندران و استرآباد ترجمهء وحید مازندرانی ص 215 شود.
دارا.
سخن اندر ناحیت جزیره (بین النهرین) و » (اِخ) شهر کوچکی بوده است در بین النهرین (عراق). صاحب حدود العالم در بخش
حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی ) .« دارا شهرکی است بر دامن کوه و اندر وي آبهاي روان بسیار ...» ؛ گوید « شهرهاي وي
.( ص 91
دارا.
صفحه 647 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از کارهاي او [ تیرداد ]بناي شهر جدیدي است که ژوستن گوید: دارا » . (اِخ) شهري است که تیرداد اول پادشاه اشکانی ساخته بود
نام داشت و در کوه زاپا اُرِته نُن( 1) واقع بود... این شهر را از هر طرف کوههایی که شیب هاي تند داشت احاطه میکرد. خود شهر
در جلگه اي واقع بود که حاصلخیزیش را بسیار ستوده اند. بعضی از نویسندگان رومی نام این شهر را داریوم ضبط کرده اند. (ایران
.Zapa-ortenon - (1) .( باستان ج 3 ص 2207 و 2208 ) (مازندران و استرآباد ترجمهء وحید مازندرانی ص 217
دارائی.
(اِ) (حامص، اِ) رجوع به دارایی شود.
داراب.
(اِ) رَب آب است که پرورنده و رب النوع خوانند. (برهان ||). کرّوفرّ و شأن و شوکت و خودنمائی. (برهان). و به این معنی
است. (حاشیهء برهان). رجوع به داراي گونه و داراي شود ||. میرآب که دارنده آب باشد. (لغات محلی شوشتر « دارات » مصحف
خطی).
داراب.
(اِخ) داراي اکبر. (برهان). رجوع به دارا و داریوش شود ||. داراب نام دخترزادهء مهین بهمن هم هست. (برهان). پسر بهمن از
هماي. رجوع به شاهنامهء فردوسی پادشاهی داراب شود.__
داراب.
(اِخ) (دستور...) نام یکی از پارسیان هند است که آنکتیل دوپرون( 1) براي آموختن اوستا و فرهنگ ایران باستان از سال 1758 تا
اهل فرانسه و .Anquetil Duperron - (1) .(21- 1761 در حقیقت شاگرد او بوده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 20
از نخستین ایران شناسان اروپا.
داراب.
(اِخ) دستور داراب پالن. دستور پارسی که در شهر نوسازي از بلاد هند میزیسته. وي در جزو کتاب خود موسوم بفرضیّات، نامهء
اعمال مخصوصی، که باید در هر یک از سی روز ماه انجام داد برشتهء نظم کشیده. این منظومه و منظومهء دیگر همین دستور
.( موسوم بخلاصهء دین، بنا به گفتهء سرایندهء آنها از یک کتاب پهلوي برشتهء نظم فارسی درآمده است... (خرده اوستا ص 189
داراب.
(اِخ) داراب پسر ارفحشد یکی از حکام جزء در سیستان و بقول نویسندهء مجمل التواریخ و القصص یکی از پادشاهان عجم بوده
است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص بتصحیح مرحوم بهار ص 520 شود.
داراب.
(اِخ) نام یکی از بخشهاي چهارگانه شهرستان فسا و در جنوب خاوري شهرستان واقع [ است ] . حدود آن بقرار زیر است: از شمال
بخش نیریز. از جنوب بخش مرکزي لار. از خاور بخش حاجی آباد شهرستان بندرعباس. از باختر بخش اصطهبانات و بخش
مرکزي فسا. قسمت شمالی بخش منطقهء کوهستانی و داراي زمستانهاي بسیار سرد و تابستانهاي معتدل. در قسمت جنوب که
دهستانهاي حاجی آباد، ایزدخواست، خسویه، هشیوار، رودبال وفارود واقع شده هواي بخش گرم میباشد. کوهستان شمالی معروف
بسرکوه داراب است که مستور از جنگلهاي طبیعی و مصنوعی و داراي چشمه هاي فراوان و درختان انجیر، گردو و بادام است. گل
سرخ و انگور یکی از منابع بزرگ ثروت بخش است. آب مشروب و زراعتی بخش در قسمت هاي شمالی از چشمه و قنات و در
قسمتهاي جنوبی از چاه، و زراعت نواحی اخیر صرفنظر از قرائی که در کنار رودخانه بشار و عکس رستم واقع شده اند دیمی است.
محصولات بخش عبارتند از: غلات، حبوبات، پنبه، تریاك، مرکبات، خرما، لبنیات، برنج، توتون، پشم، پوست و میوه جات. شغل
اهالی بخش: زراعت، گله داري، باغبانی و کسب - صنایع دستی معموله: قالی و گلیم بافی. این بخش از نه دهستان رودبال،
فسارود، شاهیجان، هشیوار، حاجی آباد، ایزدخواست، خسویه، قریۀ الخیر، رستاق و کوهستان تشکیل یافته. مجموع قرا و قصبات آن
133 و نفوس آن 46000 است. در قسمتهاي جنوبی بخش و حوالی قصبهء داراب که مرکز بخش میباشد ایلات عرب و باصري
.( قشلاق کرده و ایل بهارلو و اینانلو در بخش تخته قاپو شده اند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ص 95
داراب.
(اِخ) قصبهء مرکزي بخش داراب شهرستان فسا و یکی از شهرهاي قدیمی فارس و نام اولی آن دارابجرد بوده و خرابه هاي آن در
جنوب غربی داراب موجود و بقلعهء دهیار معروف است و از لحاظ سبک ساختمان و استحکام بنا بسیار قابل توجه و نیز بقایاي یک
مسجد سنگی در شش هزارگزي خاور قصبه موجود است که فقط ستونها و قسمتی از سقف آن باقی و بتاریخ رمضان 652 ه . ق.
تعمیر شده است. این قصبه در یکصد و یازده هزارگزي خاور فسا واقع و بوسیلهء راههاي اتومبیل رو بشهرهاي لار و جهرم و
بندرعباس و سیرجان مربوط است. مختصات جغرافیایی آن بقرار زیر است: طول: 54 درجه و 33 دقیقه، عرض 28 درجه و 47 دقیقه.
و ارتفاع آن از سطح دریا 1181 متر میباشد. هواي قصبه گرم و مالاریائی و آب مشروب آن از چشمه و قنات و رودخانهء رودبال
تأمین میگردد. سکنهء آن مطابق آخرین آمار 6386 تن است. شغل اهالی آن زراعت و کسب، صنعت دستی عمده قالی بافی. در
حدود 250 باب دکان و یک بازار سرپوشیده، یک دبیرستان و دو دبستان دارد. از ادارات دولتی: بخشداري، شهربانی، دارایی،
دادگاه، ژاندارمري، بهداري، فرهنگ، ثبت، آمار، پست و تلگراف و تلفن، کشاورزي، دامپزشکی، اوقاف و اداره راه در قصبه
.(96- موجود است بعلاوه شعبه بانک ملی و یک بیمارستان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 صص 95
داراب.
(اِخ) دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور 27 هزارگزي باختر چگنهء بالا. کوهستانی. معتدل و داراي 1043
تن سکنه. آب مشروب از قنات. محصول عمده آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، کرباس بافی. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9 - ص 159
داراب.
(اِخ) دهی از دهستان ابرغان بخش مرکزي شهرستان سراب 28 هزارگزي راه شوسهء سراب به تبریز. جلگه. معتدل. سکنهء آن 1405
تن است. آب از نهر و چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت، گله داري. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 4 ص 204
داراب.
(اِخ) نام یکی از شهرهاي کهن چین که در کنار اقیانوس آرام بوده است. رجوع به نخبۀ الدهر دمشقی ص 168 شود.
داراب آباد.
(اِخ) دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام. 3هزارگزي باختر قلعه دره. کنار راه مالرو ارکواز به ایلام. کوهستانی. معتدل. سکنه 250
تن. آب از سراب اراکواز. محصول آنجا غلات لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
.( ص 169
دارابجرد.
.( [جِ] (اِخ) (مرغزار دابجرد) مرغزاري کوچک است. طول آن سه فرسنگ در عرض یک فرسنگ. (فارسنامهء ابن بلخی ص 154
رجوع به دارابگرد شود.
دارابجردي.
که در دورهء صفویه میزیسته و مدتی در هند بوده و در هر علم کم و بیش آگاهی داشته « شاه » [جِ] (اِخ) محمد دارایی متخلص به
است. نمونه اي از شعر او این است: جهدي کن و در راه خدا پا بردار زاد ره آخرت ز دنیا بردار با دست تهی مرو بدرگاه کریم آب
.( از ساحل براي دریا بردار. (تذکرهء نصرآبادي ص 186
دارابزین.
[اَ] (اِ) پنجره و محجري که در پیش درخانه سازند ||. تکیه گاه : گفت مولانا آنجا هیچ دارابزینی یا چیزي باشد که دست در آنجا
زنند و بگذرند؟ (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 158 ). رجوع به دارآفرین، دارافزین و داروزین شود.
داراب کلا.
[كَ] (اِخ) دهی از دهستان میان دورود بخش مرکزي شهرستان ساري. پانزده هزارگزي جنوب خاوري ساري. پنج هزارگزي جنوب
راه شوسه به بهشهر. دامنه. معتدل مرطوب و مالاریائی داراي 2040 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن توتون. سیگار. غلات.
پنبه. صیفی. ابریشم. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان. بافتن پارچه هاي نخی و ابریشمی راه فرعی بشوسه دارد آبادي کوچک
.( اوسا جزء این ده منظور و معصومزاده اي دارد که بناي آن قدیمی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 113
دارابگرد.
خشکی فارس را در قدیم پنج کوره گرفته اند چون اردشیرخوره، » [گِ] (اِخ) یکی از پنج کوره (شهرستان) ایالت فارس در قدیم
واصطخر و دارابجرد و شاپورخوره و قبادخوره و در هر یک چند ولایت و شهر بوده و هست. و حدود آن کورها تا ولایت عراق
صفحه 648 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ص 113 ). رجوع به دارابجرد ) .« عجم و خوزستان و لرستان شبانکاره و بحر فارس پیوسته است
و داراگرد شود.
دار ابن هانی.
[رُ اِ نِ] (اِخ) قبیلهء ابن هانی بن حبیب که پدر بطنی است، از آنهاست ابورقیه تمیم داري، ابن اوُس و ابوهند بریرداري و ابن رزین
که صحابیانند. دار در اینجا به معنی قبیله است.
دار ابن هبار.
[رُ اِ نِ هَ بْ با] (اِخ) محلی است در کوفه. رجوع به عیون الاخبار ج 3 ص 154 شود.
دار ابن یوسف.
[رُ اِ نِ سُ] (اِخ) جایی است در مکه که گویند محمد(ص) در آن خانه متولد شده : ولد محمد(ص) به مکۀ فی دار عرفت بداربن
.( یوسف. (الامتاع الاسماع ص 3
دارا بودن.
[دَ] (مص مرکب) مالک بودن. واجد بودن. رجوع به دارا شود.
داراب هرمزدیار.
روایات داراب » [هُ دَ] (اِخ) یکی از شخصیتهاي متأخر زردشتی است. کتابی دربارهء بزرگان و موبدان دین زردشت نوشته و آن را
نامیده است این کتاب بکوشش خاورشناسی بنام انوالا در بمبئی بچاپ رسیده است. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در « هرمزدیار
ادبیات پارسی و روایات داراب هرمزدیار شود.
دارابی.
(اِ) میوه اي از طایفه مرکبات، شبیه بنارنج و پرتقال. (ناظم الاطباء (||). ص نسبی) منسوب بشهر داراب. (ناظم الاطباء).
دارابی.
(اِخ) سید جعفربن ابی اسحاق موسوي علوي دارابی، ساکن بروجرد و معروف بکشفی از اجلهء علماي امامیهء قرن سیزدهم هجري
- است که اصلًا از دارابگرد پارس بوده... و عالمی است ادیب، نحوي، عارف و در حدیث و تفسیر بی نظیر. از تألیفات اوست: 1
اجابۀ المضطرین فی اصول الدین و بعض فروعه... که حاوي بیانات ایقانیه و تحقیقات عرفانیه بوده و در هند و ایران چاپ شده
است. 2- ارجوزة فی الکلام. 3- ارجوزة فی المنطق. 4- ارجوزة فی النحو... 5- برق و شرق که شرق و غرب نیز گویند در شرح
بعضی از احادیث دینیه که بپارسی فصیح و مسجع و مقفی موافق مشرب اهل ذوق و عرفان شرح کرده. چنانچه اصل حدیث را
بعنوان کتاب الحصن الحصین شرح کرده است. 6- البلدالامین که منظومه اي است در اصول عقاید و از هزار بیت متجاوز بوده و آن
را میرزا ابوالحسن اصطهباناتی، نوهء دارابی، به عنوان کتاب الحصن الحصین شرح کرده است. 7- تحفۀ الملوك فی السیر السلوك
که کتابی است در عقل و جهل و تعدیل قواي آنها و آن رابه پارسی بنام فتح علیشاه قاجار تألیف کرده و در آخرش قصیده اي! در
مدح سلطان گفته و از ابیات آن دو بیت نقل میشود: مه مه! اي طوطی سخن بسیار شد زین سخن هر صفحه اي طومار شد داستان
عقل بی پایان بود آنچه ناید در بیان، عقل آن بود. کتب دیگري نیز داشته است. درگذشت او را در سال 1267 ه . ق. ثبت کرده
اند. رجوع به کشفی و ریحانۀ الادب ج 3 شود.
دارابی.
(اِخ) میرزا محمدعلی دارابی معروف به بهار پسر میرزا اسحاق شیخ الاسلام از اکابر بروجرد بوده و مانند پدر منصب شیخ الاسلامی
داشته و بقضاوت مشغول بوده و در سال 1260 ه . ق. درگذشت. (ریحانۀ الادب ج 1 بهار). رجوع به بهار شود.
دارابی.
(اِخ) شاه محمد معروف به دارابجردي رجوع به دارابجردي شود.
دارابی.
(اِخ) دهی از دهستان میرده بخش مرکزي شهرستان سقز. چهل هزارگزي جنوب باختر سقز. یازده هزارگزي شمال شوسهء سقز به
بانه. کوهستانی. سردسیر. سکنهء آنجا صد و پنجاه نفر. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات، توتون. شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5 ص 169
دار ابی سفیان.
[رُ اَ سُفْ] (اِخ) خانهء ابوسفیان پدر معاویه است. ابن عبدربه آرد :فمن دخل دار ابی سفیان فهو آمن و کانت داره حرماً لادارك و
لادار ابیک؛ هر که پاي در خانه ابوسفیان نهد در امان است و این خانه حرمی است نه مانند خانه هاي شما و پدرتان.رجوع به
عقدالفرید چ مصر ج 4 ص 98 شود.
دار ابی قطبۀ الخناق.
[رُ اَ قُ بَ تِلْ خَنْ نا] (اِخ) خانهء ابوقطبهء خناق است که کوفه بوده. این شخص یکی از خناقین است که پیروان ابومنصور العجلی
بوده اند. ابومنصور کسی است که مدعی امامت شده و گفته است: من به آسمان رفتم و خدا را دیدم او دستی بر سر من کشید و
گفت: فرزند بزمین بازگرد و مردم را بسوي من بخوان. این ابومنصور بدستور حاکم بغداد در زمان هشام بن عبدالملک اموي بدار
آویخته شد. خناقین معتقد بسرکوبی عقاید و زور و ستم بر مردم بوده اند. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 147 شود.
داراپناه.
[پَ] (اِخ) از ندیمان بهرام چوبین. مطابق شاهنامه کسی است که بدستور بهرام چوبین نامه اي براي سرداران خسرو پرویز آورد تا
آنها را بپیروي از بهرام دعوت کند و بر خسرو پرویز بشوراند و در پاسخ نامه اي از خسرو گرفت و بنزد بهرام بازگشت : برفت از در
شاه داراپناه بکردار باد اندر آمد ز راه همه نامه ها پیش چوبینه برد سخنهاي شیرین براو برشمرد.فردوسی.
دارات.
(اِ) کرّ و فَرّ و شأن و شوکت. دار و گیر. (برهان) (انجمن آرا) : بدرود که پیش ملکان در صف محشر دارات نمودي چو علی در
صف صفین. معزي. رجوع به داراب شود.
دارات.
(اِخ) جمع دارة که در عربی به معنی قبیله، محل، و زمین وسیع میان کوهستانها، و حلقه و هالهء ماه است. دارات العرب جاهایی
است در شهرهاي عرب مانند دارة جلجل و دارة رفرف که تمام آنها در قاموس گرد آورده شده است. (اقرب الموارد). رجوع به
دارة شود.
دارات.
(اِخ) قریه اي است در سوریه. (بخش اعلام المنجد).
داراچین.
(اِ) اصطلاح محلی رعایاي گیلان است و به چوبهاي تیز شده اي که بزمین فرومیرود و در سدسازي براي استفاده از آب رودها
استعمال میشود اطلاق میکنند. شاید ترکیبی از دار (پایه) و چین باشد.
داراد.
کلیله و ) .« ایزد تعالی، همیشه ملک را دوستکام داراد » : بکار رود « نگهدار باد » (فعل دعایی) صیغهء دعاي فعل داشتن و به معنی
دمنه).
دارادار.
(اِ مرکب) دار و گیر. دیر پاییدن. ثبات داشتن و مدارا کردن و بسیار ماندن. (برهان) : روز دارادار و بردابردِ میدان نبرد هر غلام شه،
بمردي همنبرد زال باد. سوزنی. رجوع به داردار شود.
دارارو.
(اِخ) رجوع به دارا رود شود.
دارارود.
این نهر بدون شک دارارود (دارارو) است که ناپیر( 1) گفته در شش میل » : (اِخ) نام رودخانه اي است در مازندران. رابینو مینویسد
.Napier - (1) .( رابینو مازندران و استرآباد ترجمهء وحید مازندرانی ص 214 ) .« و نیم مغرب نکا است
صفحه 649 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دار استیفاء .
[رِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به اداره یا دیوانی گفته می شد که کار وزارت دارایی یا ادارات دارایی و امور مالیهء کشور را اداره
میکرد : عبدالغفار بدار استیفا رود و بگوید مستوفیان را که خط بر حاصل و باقی وي کشند. (تاریخ بیهقی).
داراسوار.
[سَ] (ص مرکب) کسی که مانند دارا سواري کند : سکندرموکبی، داراسواري ز دارا و سکندر یادگاري.نظامی.
داراشکنه.
[رْ اِ كَ نَ / نَ] (اِ) سمی است قتال و مصنوع از زیبق و سم الفار... و در مصر دواءالشعث خوانند. (انجمن آرا).
داراشکوه.
[شُ] (ص مرکب) کسی که شکوه و جلال او مانند دارا باشد : داور داراشکوه، اي آنکه تاج آفتاب از سر تعظیم برخاك جناب
انداختی.حافظ.
داراشکوه.
[شُ] (اِخ) یکی از شاهزادگان تیموري هند، فرزند شاه جهان. عالم و ادیب و شاعر و داراي تألیفات و دیوان اشعار بوده است.
ولادت او در سال 1024 ه . ق. / 1615 م. و درگذشت او در سال 1069 ه . ق. / 1658 م. واقع شده است. کتابهاي او بنامهاي
موسوم است و علاوه بر اینها دیوان شعري هم دارد. بزبان قدیم « حق نامه » و « حسنات العارفین » ،« سفینۀ الاولیاء » ،« مجمع البحرین »
به فارسی ترجمه کرده است. در اشعار، خود را « سرالاسرار » هند (سنسکریت) آشنا بوده است. و از زبان سنسکریت کتابی بنام
خوانده و این کلمه در حقیقت تخلص او است. (قاموس الاعلام ترکی). داراشکوه بدست برادرش اورنگ زیب بقتل رسید. « قادري »
رجوع به قادري شود.
دارافزین.
[رْ اَ] (اِ) دارآفرین. تکیه گاه و محجر تخت و صفه و بام و تکیه گاه مطلق. (انجمن آرا). دارابزین : بخیره چشمی سوراخهاي
دارافزین بسرخ رویی دیوارهاي آتشدان. روحانی سمرقندي. رجوع به دارآفرین شود.
دارافشان.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نُه هزارگزي باختر فلاورجان. نُه هزارگزي راه شهرکرد به
اصفهان. جلگه. معتدل و داراي 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و
.( گله داري. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83
دارافشان گرکن.
[اَ گَ كَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. چهارده هزارگزي جنوب خاوري
فلاورجان. یک هزارگزي راه قهفرخ به اصفهان. جلگه. معتدل و داراي 151 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات،
.( برنج و صیفی. شغل اهالی آن زراعت و گله داري. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83
داراکش.
[كُ] (نف مرکب) کشندهء دارا و منظور داراي بزرگ است؛ کنایه از ذلیل کنندهء عزیزان : نفیر از جهانی که داراکش است نهان
پرور و آشکاراکش است.نظامی.
داراکویه.
[يِ] (اِخ) دهی از دهستان شش ده قره بلاغ بخش مرکزي شهرستان فسا. انتهاي راه فرعی فسا به داراکویه. شصت و یک هزارگزي
خاور فسا. جلگه. سکنه 269 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات، برنج است. شغل اهالی زراعت، قالی و گلیم بافی. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
داراگرد.
شهري است خرم و » .( [گِ] (اِخ) همان دارابگرد است و گرد به معنی شهر است یعنی شهر دارا. (فرهنگ لغت شاهنامه ص 126
آبادان و بسیار خواسته و هواي بد، به ناحیت پارس. و از وي مومیائی خیزد که بهمهء جهان جایی دیگر نبود. و اندر نواحی وي
حدود العالم). ) .«... کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی
دارالَاخرة.
[رُلْ خِ رَ] (ع اِ مرکب) جهان دیگر. آخرت. رجوع به دار شود.
دارالادب.
[رُلْ اَ دَ] (ع اِ مرکب) مجلس علم و فضل. (شرفنامهء منیري ||). مدرسه. (ناظم الاطباء).
دارالاشارد.
.( [رُلْ اِ] (اِخ) شهر اردبیل را گفته اند. (تذکرهء میخانه ص 556
دارالامارة.
[رُلْ اِ رَ] (ع اِ مرکب) خانهء امیر. حاکم نشین. ارگ. شهري که فرماندهی ایالت در آن است. مقر فرماندار : در هر جانب دارالاماره
.( دیوانی مرتب. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 52
دارالامان.
.( [رُلْ اَ] (اِخ) کرمان و مولتان را گفته اند. (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالامان.
.( [رُلْ اَ] (اِخ) هندوستان را نیز گفته اند. (تذکرهء میخانه ص 323
دارالامن.
.( [رُلْ اَ] (اِخ) سرزمین هند را گفته اند. (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالانشاء .
[رُلْ اِ] (ع اِ مرکب) دبیرخانه. جاي منشیان و نویسندگان.
دارالایتام.
[رُلْ اَ] (ع اِ مرکب) پرورشگاه یتیمان. (ناظم الاطباء).
دارالبطیخ.
[رُلْ بِطْ طی] (اِخ) جایی در بغداد که بازار میوه فروشان بوده است. (معجم البلدان).
دارالبقاء .
[رُلْ بَ] (ع اِ مرکب) جهان دیگر و بهشت : دارالفناء کوي مرمت نمیکنند برخیز تا عمارت دارالبقا کنیم.سعدي. رجوع به دارالاخرة
شود.
دارالبنود.
[رُلْ بُ] (اِخ) دارالسلاحی در مصر. خلفاي علوي مصر، کسی را که محکوم بمرگ میشد در آن محبوس میکردند. (معجم البلدان).
دارالبوار.
.( [رُلْ بَ] (ع اِ مرکب) منظور دوزخ است. (ناظم الاطباء). بزخم تیغ آبدار بدارالبوار فرستاد. (حبیب السیر ج 3
دارالبیضاء .
[رُلْ بَ] (اِخ) شهري در کنار اقیانوس اطلس که همان کازابلانکا باشد. (المنجد بخش اعلام). رجوع به کازابلانکا شود.
دارالتأدیب.
[رُتْ تَ] (ع اِ مرکب) جایی که دزدان و بدکاران خردسال را در آن نگهدارند و به نیکی پرورش دهند.
صفحه 650 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز _BX8×_ٌ__تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارالتجزیه.
[رُتْ تَ يَ] (ع اِ مرکب)آزمایشگاه. جایی که خون، ادرار، و هر مادهء شیمیائی دیگر را در آن بیازمایند و آنچه در آن باشد از
عناصر و میکربها باز نمایند.
دارالتحف.
[رُتْ تُ حَ] (ع اِ مرکب)جایی که اشیاء قیمتی و تاریخی را در آن نگهدارند. موزه.
دارالتعلیف.
[رُتْ تَ] (ع اِ مرکب) آخور حیوانات. نشخوارگاه.
دارالتعلیم.
[رُتْ تَ] (ع اِ مرکب)آموزشگاه. هر جا که در آن دانش بیآموزند.
دارالجلال.
[رُلْ جَ] (ع اِ مرکب)پایتخت. مرکز فرمانروایان.
دارالجلال.
[رُلْ جَ] (اِخ) در زمان سابق لقب شهر دهلی بود. (غیاث).
دارالجهاد.
[رُلْ جَ] (اِخ) در زمان عالمگیر، شهر حیدرآباد هند را میگفتند. (غیاث).
دارالحدث.
[رُلْ حَ دَ] (ع اِ مرکب)آبریزگاه. مستراح. (آنندراج).
دارالحرب.
[رُلْ حَ] (ع اِ مرکب) جایی که در آن جنگ باید کرد ||. کشور کفار که مطیع اسلام نباشند. چون اینچنین ملک لایق غزا کردن
است، دارالحرب گفتند. (آنندراج).
دارالحزن.
[رُلْ حَ زَ] (ع اِ مرکب) وادي اندوهناك و دلگیر. (ناظم الاطباء). رجوع به بیت الحزن شود.
دارالحکومه.
[رُلْ حُ مَ] (ع اِ مرکب)سراي حاکم ||. محل حکومت کردن. رجوع به دارالجلال و دارالخلافه شود.
دارالحکیم.
[رُلْ حَ] (اِخ) محله اي است در کوفه منسوب به حکیم بن سعدبن ورالبکائی از خاندان بنی بکاء. (معجم البلدان).
دارالحمص.
[رُلْ حِمْ مِ] (اِخ) به مصر است و ابراهیم بن حجاج حمصی منسوب به دارالحمص است چه در آنجا سکونت داشت. (منتهی الارب).
سمعانی ابراهیم بن حجاج را حمصی به معنی نخودفروش دانسته است و بنابراین، تعریف منتهی الارب درست نمینماید. زیرا حمص
به معنی نخود است.
دارالخراج.
[رُلْ خَ] (ع اِ مرکب) ادارهء مالیات. رجوع به دار استیفا شود.
دارالخلافه.
[رُلْ خِ فَ] (ع اِ مرکب) جاي اقامت پادشاه. پایتخت. (ناظم الاطباء). در تواریخ، این ترکیب اصولًا بجاي نام هر شهري که پایتخت
بوده بکار رفته است : وقت بازگشتن شد. از دارالخلافه برنشست تا بسراي خویش رود. (تاریخ بیهقی). بدارالخلافه خبر باز داد که
اکسیریی آمده ست اوستاد.نظامی. رجوع به مسکوکات ایران رابینو ص 98 شود (||. اِخ) در زمان خلفاي عباسی بغداد را دارالخلافه
میگفتند ||. در زمان گورکانیان هند، شاه جهان آباد را گفته اند ||. در دورهء قاجاریه تهران را می گفتند. - دارالخلافهء ناصري؛
تهران در زمان ناصرالدین شاه قاجار. (مسکوکات ایران رابینو).
دارالخلد.
[رُلْ خُ] (ع اِ مرکب) جهان جاوید. آخرت. (ناظم الاطباء ||). بهشت.
دارالخلود.
G____________[رُلْ خُ] (ع اِ مرکب) رجوع به دارالخلد شود.
دارالخیل.
[رُلْ خَ] (اِخ) از قصرهاي خلفاي عباسی در بغداد. کاخی بود بسیار عظیم و ایوانی داشت که طول و عرض آن هر یک هزار ذراع
بود و در اعیاد، و هنگام ورود رسولان و پیکان دیگر کشورها در هر طرف آن پانصد اسب سوار می ایستاد. (معجم البلدان).
دارالدوله.
[رُدْ دَ / دُو لَ] (ع اِ مرکب)رجوع به دارالجلال، دارالحکومه و دارالخلافه شود (||. اِخ) لقب سیستان:... دارالدوله گفتندي سیستان
.( را. (تاریخ سیستان (||). اِخ) لقب شهر کرمانشاه بوده است. (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالرضاعه.
[رُرْ رَ / رِ عَ] (ع اِ مرکب)شیرخوارگاه. (ناظم الاطباء).
دارالرقیق.
[رُرْ رَ] (اِخ) محله اي در بغداد، پیوسته بحریم طاهري. این ناحیه را شارع دارالرقیق هم میگویند. رقیقی به این محل منسوب است.
(معجم البلدان).
دارالریحانیین.
[رُرْ رَ نی یی] (اِخ) یکی از بناهاي دارالخلافهء بغداد که مشرف بر بازار ریحان است و بکوشش المستظهر بالله ساخته شده است.
بصورت بازار و در آن دکاکین بسیار بوده است. (معجم البلدان).
دارالسرور.
[رُسْ سُ] (ع اِ مرکب) بهشت. (ناظم الاطباء). مقابل دارالغرور (دنیا ||). جهان دیگر : ز ما زحمت خویش دارید دور شما وین سرا،
ما و دارالسرور.نظامی. گفت رو من یافتم دارالسرور وارهیدم از چه دارالغرور. مولوي (مثنوي ج 4 ص 467 (||). اِخ) لقبی که به
شهر بجنورد داده شده است. (مسکوکات ایران رابینو ص 98 ||). شهر لاهور را در زمان شاهان گورکانی گفته اند. (تذکرهء میخانه
.( ص 460 ||). شهر نیشابور را گفته اند. (تذکرهء میخانه ص 526
دارالسرور.
[رُسْ سُ] (اِخ) دهی جزء دهستان فشگل دره، بخش آبیک شهرستان قزوین. نه هزارگزي شمال باختر آبیک سه هزارگزي راه
شوسه. دامنه. سردسیر. سکنه 128 تن. آب آن از قنات و در بهار از رودخانهء آتانک. محصول آن غلات، لوبیا، مختصر انگور.
شغل اهالی زراعت و عمله گی، قالی و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ماشین میتوان برد. از آثار قدیمهء آن قلعهء خرابه اي است.
.( (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 86__
دارالسعاده.
.( [رُسْ سَ دَ] (ع اِ مرکب)دارالخلافه است. (ناظم الاطباء (||). اِخ) لقب شهر زنجان. (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالسلام.
[رُسْ سَ] (ع اِ مرکب) پایتخت کشور. (ناظم الاطباء ||). بهشت را نیز گفته اند : بزمگاهی دلنشین چون قصر فردوس برین گلشنی،
صفحه 651 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پیرامنش چون روضهء دارالسلام. حافظ (||. اِخ) لقب دمشق و بغداد بوده است : سفر کرده بودم ز بیت الحرام در ایام ناصر
بدارالسلام.(بوستان ||). شیراز را هم گفته اند ||. پایتخت کشور تانزانیا به آفریقا.
دارالسلام.
[رُسْ سَ] (اِخ) دهی از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. دوازده هزارگزي شمال قدمگاه. کوهستانی معتدل و
داراي 230 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آن غلات، بن شن، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه آن مالرو
.( است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دارالسلطنه.
[رُسْ سَ طَ نَ] (ع اِ مرکب)پایتخت. دارالخلافه ||. لقب تبریز ||. لقب اصفهان ||. لقب تهران ||. قزوین. و آن را باب الجنه نیز
.( گویند ||. لقب کابل ||. لقب لاهور ||. لقب هرات. (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالسلم.
[رُسْ سَ لا] (ع اِ مرکب) در نوشتن مخفف دارالسلام.
دارالسیاسه.
[رُسْ سیا سَ] (ع اِ مرکب)اصولاً به معنی جایی است که گنهکاران را در آنجا تنبیه میکنند (||. اِخ) نامی است که مردم سیستان
بسراي یکی از فرمانروایان خود بنام ملک شمس الدین داده اند زیرا او مردم را بی اندازه تنبیه و سیاست میکرد. و بر آنها ستم روا
.( میداشت. (حبیب السیر ج 2 ص 627
دارالشجره.
[رُشْ شَ جَ رَ] (اِخ) یکی از بناهاي دارالخلافهء بغداد که المقتدربالله آن را بنا نهاده بود. خانه اي وسیع و داراي باغهاي زیبا بوده.
علت نامیدن آن به دارالشجره این است که در آن درختی از طلا و نقره با شاخه هاي جواهرنشان و پیکره هاي پرندگان ساخته
بودند... (معجم البلدان).
دارالششعان.
[رُشْ شِشْ] (ع اِ مرکب)بیخ خردل است. (نزهۀ القلوب). رجوع به دارششعان( 1) و دارشیشعان شود. ( 1) - این لغت در یادداشتها
یافت نشد.
دارالشفا.
[رُشْ شِ] (ع اِ مرکب) دواخانه و مطب. (غیاث). بیمارستان و مریضخانه. (ناظم الاطباء) : زدارالشفا دفع دردم فرست ز دستم مده،
پایمردم فرست. نزاري قهستانی.
دارالشفا.
[رُشْ شِ] (اِخ) مدرسه دینی بزرگی است در شهر قم که سابقاً مریضخانهء آستانه بود و فتح علیشاه در موقع ساختمان مدرسهء فیضیه
5 گز طول و 32 گز عرض دارد و داراي 32 / به سال 1312 ه . ق. آن را هم احداث کرد و توسعه بخشید و فضاي کنونی آن 70
حجرهء تحتانی و 20 حجره فوقانی است. بانی طبقه تحتانی فتحعلیشاه و بانی طبقه فوقانی که داراي حجرات شکیل و جالب توجه
میباشد حاج میرزا محمدعلی توتون فروش تهرانی است که در سال 1359 ه . ق. آن را بپایان رسانید. در قسمت جنوبی آن ایوانی
است که از آنجا به مدرسهء فیضیه وارد میشوند ارتفاع آن 12 و طولش 13 و عرضش 4 گز است و بدنهء آن کاشی خشتی زمینه
زرد و جرزهاي آن آجري و سقفش مقرنس گچی و داراي کتیبه اي از کاشی بخط نستعلیق میباشد که اشعار زیر بر آن نوشته شده:
و اشعار این است: این همایون درگه فرخ پی گردون همال « ناظم فتح علیخان صبا ملک الشعرا - نویسنده مهدي ملک الکتاب »
درگه علم است و باب فضل و کریاس کمال این مقرنس طاق چبود؟این منورشمسه چیست؟ آسمان با شکوه و آفتاب بی زوال این
حریم حرمت حریم، این عرش فرشابارگاه گشت بنیاد از مثال پادشاه بیمثال باد یا رب بخت بیدارش چو حی لاینام باد یا رب ملک
و اقبالش چو ملک لایزال. و در قسمت علیاي آن سنگ مرمر کبودرنگی مشتمل بر تاریخ بنا نصب شده است. در محلی که اکنون
مدرسهء دارالشفا ساخته شده قبلًا صحن کوچکی بوده که در هر ضلع آن چهار حجره وجود داشته و در پس آن هم بناي دیگري
معروف بصحن شادقلی بوده که از آنجا به مدرسهء فیضیه (بناي سوم) میرفتند. عمارت اولی را مرحوم میرزا تقی خان اعتمادالدوله
(مشهور به ساروتقی) که از وزراي شاه عباس ثانی بوده است 1055 ه . ق. بنا نهاده چنانکه آب انباري هم که در قسمت دارالشفا
باقی است از بقایاي همان بناي سابق و بانی آن همان وزیر است. فتحعلیشاه چون این سه بنا را کوچک دید بخرابی آنها دستور داد
و بجاي آنها مدرسهء فیضیه و دارالشفا را بصورت کنونی ساخت و شاهزاده کامران میرزا در سال 1304 ه . ق. که به قم رفت
بتأسیس یک بیمارستان در دارالشفا همت گمارد. و این مدرسه را دارالشفاي آستانه و مریضخانه قرار داد و یک نفر طبیب به
مدیریت آن گماشت و تعدادي طبیب و کارگر براي آن استخدام نمود و مبلغی براي دوا و غذاي مرضی در نظر گرفت اما پس از
وفات او از دارالشفا جز اسمی باقی نماند و بیشتر حجرات آن انبار کسبه و عمارت مدرسه اش قهوه خانه شده بود تا در سال 1337 ه
. ق. آیۀ الله فیض به تخلیهء حجراتش پرداخته تدریجاً آنها را از دست کسبه و متفرقه خارج کرد و تعمیر نمود و محل سکونت
5 و ارتفاع 8 گز که جرزهایش آجري / محصلین علوم دینی قرار داد. در قسمت شمالی دارالشفا ایوانی است بعرض یک و طول 11
و اطراف جرزها کاشی گره سازي و سقف آن با آجر و کاشی و داراي کتیبه اي از کاشی است بخط ثلث و حدیث نبوي که
- زمخشري در کشاف و ثعلبی در کشف البیان نقل نموده اند بر آن نوشته شده است. (انجم فروزان - عباسی فیض صص 138
141 ||). نام مدرسهء عالی شیراز که بدستور شاه شجاع پسر امیرمبارزالدین، از سلسلهء آل مظفر ساخته شد. این پادشاه به اهل فضل
و هنر توجهی داشت و حافظ شاعر نامدار او را میستود. شاه شجاع میرسید شریف جرجانی عالم معروف صرف و نحو و منطق را به
استادي این مدرسه گماشت (تاریخ فرهنگ ایران صدیق ص 185 ||). محله اي به قزوین.
دارالشورا.
[رُشْ شو] (ع اِ مرکب) رجوع به دارالشوري شود.
دارالشوري.
[رُشْ شورا] (ع اِ مرکب)جایی که در آن مینشینند و دربارهء امور کشور مشورت می کنند. رجوع به مجلس شورا شود.
دارالشهاده.
[رُشْ شَ دَ] (اِخ) ارض اقدس کربلا را گفته اند. (لغات محلی شوشتر).
دارالصفا.
.( [رُصْ صَ] (اِخ) خانهء کعبه. (غیاث (||). اِخ) شهر خوي را نیز گفته اند. (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالضرب.
[رُضْ ضَ] (ع اِ مرکب)میخکده. ضرابخانه. جایی که پول در آن سکه میزنند. (ناظم الاطباء).
دارالضیافه.
[رُضْ ضی فَ] (ع اِ مرکب)مهمانخانه. جاي پذیرایی از مهمان. (ناظم الاطباء). مضیف.
دارالضیف.
[رُضْ ضَ] (ع اِ مرکب)دارالضیافه. مهمانخانه. (آنندراج).
دارالطواویس.
[رُطْ طَ] (اِخ) بنایی است در دارالخلافهء بغداد که المطیع بالله ساخته است. (معجم البلدان).
دارالظلم.
[رُظْ ظُ] (ع اِ مرکب) خانهء ستم. خانهء ستمگر. بیشتر بشهرها یا جاهایی که مردم آن یا فرمانروایان آن ستمگري و ناسازگاري کنند
گفته میشود : چون ز دارالظلم شروان ناتوانش یافتی شربت عدلش مصفا دادي، احسنت اي ملک. خاقانی.
دارالعبادة.
.( [رُلْ عِ دَ] (اِخ) شهر یزد را گفته اند (مسکوکات ایران رابینو ص 98
دارالعجزة.
[رُلْ عَ جَ زَ] (ع اِ مرکب)جایی که عاجزان و نابینایان را در آن نگهدارند. نوانخانه.
دارالعجلۀ.
[رُلْ عَ جَ لَ] (اِخ) خانهء سعیدبن سعدبن سهم در مکه که خاندان او (بنوسعد) آن را نخستین بناي قریش میدانند و میگویند این بنا
پیش از دارالندوه ساخته شده است. (معجم البلدان).
صفحه 652 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارالعلم.
[رُلْ عِ] (ع اِ مرکب) آموزشگاه ||. لقب شهرهایی که در آنها حوزه علمیه بوده است مانند قم، نجف، اصفهان و...
دارالعیار.
[رُلْ عِ] (ع اِ مرکب) جایی که در آن مبصران و نقادان از سیم و زر چاشنی گیرند و سره را از ناسره تمییز کنند. (غیاث). و آن زیر
نظر محتسب بوده است ||. مجمع سخن سنجان و نقادان شعر، انجمن ادبی : هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجر نی اند جمع به
دارالعیار برهان پور.صائب.
دارالغرار.
[رُلْ غِ] (ع اِ مرکب) خانهء فریب. کنایت از دنیا : گر شدي محسوس جذب آن مهار پس نماندي این جهان دارالغرار.مولوي.
دارالفنون.
[رُلْ فُ] (ع اِ مرکب)دانشسرا. مدرسهء عالی. آموزشگاه حرفه ها و پیشه ها.
دارالفنون.
[رُلْ فُ] (اِخ) مدرسهء عالی معروفی که بهمت میرزا تقی خان امیرنظام فراهانی وزیر نامدار و عالیقدر ناصرالدین شاه قاجار تأسیس
دارالفنون در پنجم ربیع الاول 1268 ه . ق. یعنی سیزده روز قبل از قتل آن مرد بزرگ با هفت نفر معلم اتریشی و عده اي » . شد
مترجم که از میان محصلین اعزامی به فرانسه در 1260 انتخاب شده بودند، از طرف ناصرالدین شاه گشایش یافت. شاگردانی که در
آن پذیرفتند از خانواده هاي اعیان و اشراف بودند و چهارده تا شانزده سال داشتند و عدهء آنان که بدواً بنا بوده 30 نفر باشد بعداً به
150 تن بالغ گردید. براي اینکه در روابط ایران و دو دولت روس و انگلیس اشکال جدیدي پیدا نشود، امیرکبیر معلمین خارجی را
از اتریش که از ممالک معظم آنروز بود، و با ایران مرز مشترك نداشت استخدام کرد ولی بعد از امیرکبیر عده اي نیز از ایتالیا و
آلمان و فرانسه استخدام گردیدند. شعبه هاي تحصیلی این مدرسه عبارت بود از: پیاده نظام، سواره نظام، توپخانه، مهندسی، پزشکی
و جراحی، داروسازي و کان شناسی. در تمام شعب، زبان فرانسه و علوم طبیعی و ریاضی و تاریخ و جغرافیا تدریس میشد و بعدها
زبان انگلیسی و روسی و نقاشی و موسیقی را در برنامه وارد کردند و به این ترتیب مدرسه شامل دروسی از متوسطه و موادي از
تعلیمات عالیه و فنی بود. شاگردان دارالفنون نه فقط مجانی تحصیل میکردند، بلکه از طرف دولت به آنها لباس متحدالشکل داده
میشد و ناهار را نیز در مدرسه بخرج دولت صرف میکردند و چند سال اول وظیفه اي دریافت مینمودند. کسانی که در امتحانات
نمرهء عالی میگرفتند به اخذ جائزه و اضافی حقوق نائل میگردیدند. در تاریخ طولانی مملکت این نخستین بار است که دولت
مستقیماً اقدام بتأسیس آموزشگاه نموده و تمام مخارج تأسیس و نگاهداري و ادارهء آن را بر عهده گرفته و اولین دفعه است که
دولت براي خود مسئولیتی در امر تعلیم و تربیت قائل شده و بهمین جهت است که سال 1268 ه . ق. را مبدأ تحول و دورهء جدید
در فرهنگ باید شمرد. البته اقدام عباس میراز و میرزا عیسی قائم مقام و محمدشاه در اعزام یک تا پنج نفر محصل به اروپا نشانهء
احساس مسئولیت دولت بود ولی دامنه و دوام نداشت. دارالفنون با معلمین اروپایی آن در شناساندن تمدن اروپا و فرهنگ جدید
مغرب زمین عامل بسیار مؤثري بود. فارغ التحصیلهاي آن که در ظرف چهل سال از 1100 نفر تجاوز کردند و اغلب از خانواده هاي
مهم و متنفذ بودند، در نشر این فرهنگ کوشیدند و مطالبی که در آن مدرسه با آن آشنا شده بودند در جامعهء خود انتشار دادند...
یکی از کارهاي نافعی که معلمین و مترجمین و فارغ التحصیلهاي دارالفنون کردند ترجمه و تألیف کتب درسی بود که در چاپخانهء
- تاریخ فرهنگ ایران عیسی صدیق صص 334 ) «... مدرسه به طبع میرسید و میان محصلین و کسانی که شائق بودند توزیع میگردید
.(337
دارالقرار.
[رُلْ قَ] (ع اِ مرکب) دار آخرت. جهان دیگر. جهان جاوید. (ناظم الاطباء (||). اِخ) لقب شهر قندهار (مسکوکات ایران رابینو
.( ص 99
دارالقز.
[رُلْ قَ ز ز] (اِخ) محلهء بزرگی از بغداد قدیم است که اکنون ویران شده و جاي آن با بغداد کنونی نزدیک یک فرسخ فاصله دارد.
ابوحفص عمر بن محمد دارالقزي منسوب به این ناحیت است. (معجم البلدان).
دارالقضاء.
[رُلْ قَ] (ع اِ مرکب) جایی که در آنجا قضاوت می کنند. (ناظم الاطباء (||). اِخ) خانه اي بوده است در مدینه که ابتدا از آن عمر
بن خطاب بود و سپس خانهء مروان بن حکم گردید. (معجم البلدان).
دارالقطن.
[رُلْ قُ] (اِخ) محله اي در بغداد بین کرخ و نهر عیسی بن علی. حافظ امام ابوالحسن علی دارالقطنی منسوب به این ناحیت است.
(معجم البلدان). رجوع به دار قطنی شود.
دارالقمامه.
[رُلْ قَ مَ] (ع اِ مرکب)عبادت خانهء ترسایان. (ناظم الاطباء). کنیسه ||. محل اجتماع زنان فاسقه. (ناظم الاطباء) : هفت پرده ست و
زانیات در او همچو دارالقمامه بئس الدار.خاقانی ||. جاي ریختن خاشاك و سرگین. (ناظم الاطباء).
دارالقواریر.
[رُلْ قَ] (اِخ) ظاهراً خانه اي بوده است در مکه. ابتدا متعلق به عتبۀ بن بیعۀ بن عبد شمس بن عبد مناف از طایفهء قریش بوده است و
سپس از آن عباس بن عتبۀ بن ابی لهب گردیده و از او به ام جعفر، زبیده دختر ابوالفضل بن منصور رسیده و زبیده در آن بنا شیشه
هایی بکار برده و به این مناسبت آن را دارالقواریر (خانهء شیشه دار) خوانده اند. (معجم البلدان).
دارالکتب.
[رُلْ كُ تُ] (ع اِ مرکب)کتابخانه. (ناظم الاطباء).
دارالمثمنه.
[رُلْ مُ ثَمْ مَ نَ] (اِخ) یکی از عمارات المطیع لله تعالی در دارالخلافهء بغداد. (معجم البلدان).
دارالمجانین.
[رُلْ مَ] (ع اِ مرکب) خانهء دیوانگان. تیمارستان. جایی که دیوانگان را در آن نگهدارند.
دارالمربعه.
[رُلْ مُ رَبْ بَ عَ] (اِخ) یکی دیگر از بناهاي المطیع لله در دارالخلافهء بغداد. (معجم البلدان).
دارالمرز.
_____________[رُلْ مَ] (اِخ) لقب شهر رشت. (مسکوکات ایران رابینو ص 99 ) : در سنهء هزار و دویست و هشتاد به ارادهء حج بیت اللهالحرام از
.( دارالمرز رشت آمدم به تبریز. (مفاتیح الجنان چ گراوري اسلامیه ص 551
دارالمرضی.
[رُلْ مَ ضا] (ع اِ مرکب)درمانگاه و بیمارستان. (ناظم الاطباء). رجوع به دارالشفا شود.
دارالمساکین.
[رُلْ مَ] (ع اِ مرکب)نوانخانه. رجوع به دارالعجزه شود.
دارالمعلمین.
[رُلْ مُ عَلْ لِ] (ع اِ مرکب)دانشسرا. جایی که معلم در آن تربیت کنند.
دارالمقطع.
[رُلْ مُ قَطْ طِ] (اِخ) محلی در کوفه است. (منتهی الارب). منسوب به مقطع کلبی. (معجم البلدان).
دارالملک.
[رُلْ مُ] (ع اِ مرکب) کرسی مملکت و پایتخت. (ناظم الاطباء). دارِملک : تا نهادي حسن را دارالخلافه زیر زلف هست دارالملک
فتنه در سر مژگان تو. خاقانی. بنومیدي دل از دلخواه برداشت بدارالملک ارمن راه برداشت.نظامی. رجوع به دارالخلافه و دارالدوله
و دارالسعاده و دارملک شود (||. اِخ) لقب طبرستان. (مسکوکات ایران رابینو ص 99 ||). لقب شهر کابل. (مسکوکات ایران رابینو
.( ص 89
صفحه 653 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارالمناظره.
[رُلْ مُ ظَ رَ] (اِخ) جایی بوده در زمان مأمون که بزرگان و دانشوران دربار در آن گرد می آمدند و در بارهء مسائل علمی بحث و
.( مناظره میکردند. (تاریخ علوم عقلی صفا ص 129
دارالمؤتمر.
[رُلْ مُءْ تَ مَ] (اِخ) بنایی بوده است که نواب حاکم در آن اجتماع میکرده اند در شهر مجریط (مادرید اسپانیا). (الحلل السندسیه ج 1
.( ص 349
دارالموحدین.
.( [رُلْ مُ وَحْ حِ] (اِخ) لقب شهر قزوین. (مسکوکات ایران رابینو ص 99
دارالمؤمنین.
[رُلْ مُءْ مِ] (ع اِ مرکب)هرجایی که مؤمنان در آن سکونت کنند (||. اِخ) قم را گفته اند که ارزش مذهبی خاص دارد. (تذکرهء
.( آتشکده ص 321 ||). لقب شهر کاشان. (تذکرهء میخانه چ 1 ص 384
دارالمیزان.
[رُلْ] (اِخ) دهی از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر. در هفتاد و چهارهزارگزي جنوب خاوري کنگان. کنار راه
عمومی پس رودك به بیرم. جلگه. گرمسیر مالاریایی و داراي 500 تن سکنه. آب از چاه. محصول آن غلات، تنباکو، پیاز. شغل
.( اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دارالندوة.
[رُن نَدْ وَ] (اِخ) بنایی بود که قصی بن کلاب بن مره هنگامی که والی مکه بود آن را بنا کرد تا مردم در آنجا به مشورت در امور
پردازند. لفظ ندوه مأخوذ از ندي و نادي و منتدي است و این لغت به معنی مجلسی است که مردم براي مشورت در آنجا فراهم می
آمدند. ابن کلبی میگوید: این بنا نخستین بنایی است که قریش در مکه ساخت و بعد از مرگ قصی بن کلاب به عبدالدار پسر او
رسید و پیوسته از آن فرزندان او بود تا معاویۀ بن ابی سفیان آن را از عکرمۀ بن عامر خرید و دارالاماره کرد. (از معجم البلدان).
دارالنصر.
.( [رُنْ نَ] (اِخ) لقب سیستان. (مسکوکات ایران رابینو ص 99
دارالنصره.
.( [رُنْ نُ رَ] (اِخ) لقب شهر هرات. (مسکوکات ایران رابینو ص 99
دارالنعیم.
[رُنْ نَ] (ع اِ مرکب) خانهء ناز و نعمت ||. بهشت. (غیاث).
دارالهجرة.
[رُلْ هِ رَ] (اِخ) لقب مدینۀ الرسول. مدینۀ.
دارالهجره.
[رُلْ هَ رَ] (اِخ) جایی بوده است نزدیک بصره که قرامطه در آن میزیسته اند. (اعلام المنجد).
دارامب و درومب.
[بُ دُ رُ] (صوت مرکب) در اصطلاح عوام نمایندهء صوت نقاره و ضرب و جز آن باشد که در عروسی و جشن بکار آید. چنانکه
گوییم: عروس را با دارامب و درومب بردند ||. کنایت از شکوه و جلال ظاهري و توخالی.
دارامرود.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا. بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. بیست و یکهزارگزي جنوب کرمانشاه. کنار رودخانه
مرك. دشت. سردسیر با 280 تن سکنه آب آن از رودخانهء مرك. محصول آنجا غلات، حبوبات، صیفی، چغندر قند. شغل اهالی
.( زراعت. راه آن مالرو است. تابستان از طریق قیماس اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169
دارامرود.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج. چهل هزارگزي شمال خاور کامیاران. کنار و شمال رودخانهء
گاورودي. کوهستانی. سردسیر با 50 تن سکنه. آب آن از رودخانه گاورود و چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی
.( زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169
دارامرود.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سی و شش هزارگزي شمال باختري نورآباد. شش هزارگزي
باختر راه شوسه خرم آباد به کرمانشاه. تپه ماهور. سردسیر. مالاریایی با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات،
لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه بلدوند بوده زمستان قشلاق میروند. (فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6 ص 149
دارامرود.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان هنام و بسطام، بخش سلسله. شهرستان خرم آباد. بیست و پنج هزارگزي جنوب خاوري الشتر. بیست و سه
هزارگزي خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. تپه ماهور. سردسیر مالاریایی با 60 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا
غلات، لبنیات، حبوبات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو است. ساکنین از طایفه حسن وند میباشند. (فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6 ص 149
دار امرود سادات.
[اَ] (اِخ) نام محلی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در چهل و یک هزارگزي جنوب
خاوري کرمانشاه. چهارگزي فیروزآباد. دامنه. سردسیر. با 105 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات دیم، لبنیات، شغل
.( اهالی زراعت و گله داري است. چادرنشین هستند. زمستان عموماً گرمسیر میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169
داران.
(اِخ) یکی از بخش هاي دوگانه حومهء شهرستان فریدن. حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال بشهرستان خوانسار و
گلپایگان، از جنوب به بخش مرکزي شهرکرد، از خاور به بخش نجف آباد، از باختر به بخش آخوره و بلوك الیگودرز. هواي
بخش: نظر به اینکه این بخش در کوهستان واقع شده سردسیر و زمستان آن بسیار سرد است. ارتفاعات: بخش داران داراي
ارتفاعاتی بشرح زیر میباشد. 1- رشته ارتفاعات دهستان ورزق، عبارت است از کوه دزدك، کوه خوانسار و کوه عربستان. 2- رشته
ارتفاعات دهستان گرجی که عبارت از کوه آخوره و کوه خشگرود است. 3- در دهستان - کرچیمو کوه بادیان. 4- رشته ارتفاعات
دهستان چادگان عبارت است از دالان کوه، پیشکوه و کوه لشرو. مهمترین تنگها و گردنه هاي این بخش عبارت از گردنه
خاکستري که راه خوزستان و فریدن از آن میگذرد. گردنه مادرشاه که راه فریدن و سامان از آن عبور میکند. دیگر تنگ خونسار
بطول سه هزارگز که راه اصفهان به خوانسار از این تنگ میگذرد. رودخانه ها: رودخانه هاي مهم این بخش رودخانه داران و
رودخانه نهر خلج در دهستان ورزق رودخانه چشمه لنگان و رودخانه قم در دهستان گرجی، رودخانه پلاسون و آبخورسنگ در
دهستان چادگان. راه: راه شوسه اصفهان به داران در جهت خاور بباختر از وسط این بخش میگذرد. راه شوسه اصفهان بازنا که در
جهت خاوري باختري کشیده شده از کنار مرکز شهرستان و بخش میگذرد. سازمان: بخش حومه داران از چهار دهستان و 129
آبادي بشرح زیر تشکیل شده است: 1- دهستان ورزق از 30 آبادي. 2- دهستان گرجی از 25 آبادي. 3- دهستان کرچمبو از 35
آبادي. 4- دهستان چادگان از 39 آبادي. محصول عمده بخش عبارت است از غلات، حبوبات، سیب زمینی، کتیرا. (فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 10 ص 83
داران.
(اِخ) قصبهء مرکزي شهرستان فریدن و بطور مستقیم در صد و بیست هزارگزي شمال باختري اصفهان واقع شده. خلاصه مشخصات
و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول: پنجاه درجۀ و 24 دقیقه و سی ثانیه خاوري از نصف النهار گرینویچ، عرض: 32
درجه و 58 دقیقه و سی ثانیه شمالی. ارتفاع از سطح دریا 2130 گز. بنابراین 546 گز از اصفهان مرتفع تر است. اختلاف ساعت با
تهران 4 دقیقه و بیست ثانیه. مسافت تا اصفهان (مرکز استان) از راه شوسه نجف آباد - دامنه صد و بیست هزار گز و تا خوانسار
چهل و پنج هزار گز است. موقعیت طبیعی: قصبهء داران در جلگه اي سبز و خرم که میان دو کوه از شمال بکوه باغ بالا و از جنوب
بکوه هرمودر محدود است واقع شده. طول قصبه هزار و دویست و عرض آن در حدود هزار گز و بطور تقریب داراي هزار و
دویست خانه است. هواي قصبه بواسطه ارتفاع زیاد سردسیر و در تابستان معتدل است. راههاي داران در فصل زمستان مسدود
صفحه 654 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
میشوند. آب آشامیدنی و آب زراعتی قصبه از رودخانهء داران و پانزده رشته قنات که داراي آب مشروب بسیار خوب و گوارائی
است تأمین میشود. وضع بناهاي قصبه بجز چند ساختمان که بطرز شهري ساخته شد بقیه گلی و قدیمی است. قصبهء داران داراي
یک خیابان تسطیح نشده شمالی جنوبی است که ادارات دولتی و دکاکین که در حدود صد و ده باب است در مسیر این خیابان
واقع شده اند. روشنایی قصبه از چراغهاي نفتی است ولی در نظر است یک کارخانهء برق احداث شود. جمعیت قصبه در حدود دو
هزار و هفتصد تن است. شغل اهالی قصبه: زراعت و گله داري و کسب و صنایع دستی محلی، قالی و جاجیم و گلیم بافی. محصول
عمده: غلات، حبوبات و میوه جات و داراي یک باب دبیرستان و دو دبستان میباشد. تفرج گاه اهالی قصبه مزارع و باغات اطراف
قصبه است. قصبهء داران داراي ادارت دولتی: فرهنگ، ژاندارمري، دارایی، کشاورزي، پست و تلگراف و تلفن، بهداري،
.( فرمانداري، دادگاه، آمار و ثبت میباشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 84
داران.
(اِخ) دهی جزء دهستان علمدارگرگر بخش جلفا شهرستان مرند، چهل و سه هزارگزي شمال مرند. چهارده هزارگزي راه مالرو
بخط آهن جلفا - تبریز. جلگه معتدل. سکنه 778 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، ابریشم، شغل اهالی
.( زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204
دارانا.
(اِخ) دهی از دهستان دیزمار خاوري بخش ورزقان شهرستان اهر. چهل و دو هزارگزي شمال ورزقان چهل هزارگزي راه ارابه رو
تبریز به اهر. کوهستانی، گرمسیر مالاریایی، سکنه 560 تن. آب از چشمه. محصول عمدهء آنجا غلات، انگور، انجیر است. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204
دارانداش.
(اِخ) دهی جزء دهستان دیزمار بخش ورزقان شهرستان اهر. بیست هزارگزي فروانق (مرکز دهستان) 21 هزارگزي راه شوسه تبریز
بجلفا. کوهستانی معتدل. سکنه چهارصد و شصت تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و سردرختی است. شغل اهالی
.( زراعت و گله داري، صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204
دارانی.
(اِخ) عبدالرحمن بن احمدبن عطیه دارانی دمشقی مکنی به ابوسلیمان از اکابر عرفا و رجال طریقت و مشایخ شام که در میان این
طبقه مسلم خاص و عام و به کثرت فضل و زهد و تقوي معروف است. وفات او را بین سالهاي 203 و 224 ه . ق. بروایات مختلف
نوشته اند. نسبت او به دیهی بنام داریا است که از دهات غوطهء دمشق بوده و مولد و مسکن و مدفنش همانجا است و اکنون خاك
او زیارتگاه مردم است. این نسبت دارانی به داریا[ ي یا ] برخلاف قیاس است (ریحانۀ الادب). هجویري دربارهء وي گوید: وي را
کلام لطیف است اندر معاملات و حفظ قلوب و رعایت جوارح. (کشف المحجوب).
دارانی.
(اِخ) دهی از دهستان کرزان رود شهرستان تویسرکان. شش هزارگزي جنوب شهر تویسرکان. پنج هزارگزي جنوب راه شوسهء
تویسرکان به کرمانشاه. کوهستانی سردسیر. سکنه 900 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، انگور است.
شغل اهالی زراعت، گله داري. راه آن مالرو است. در دو محل به فاصله دو هزارگز واقع و بالا و پائین نامیده شده. سکنه بالا 370
.( تن است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارا و بت زرین.
[وُ بُ تِ زَرْ ري] (اِخ)نام کتابی از ایرانیان قدیم بوده که به عربی ترجمه شده است و ابن الندیم در ص 424 فهرست خویش آن را
یاد کرده است. « دارا و الصنم الذهبی » بنام
دارا وشا.
[وَ] (اِخ) خرابه ها نزدیک اندرکاش در شمال مهاباد واقع شده و اهالی این قسمت را شهر ویران مینامند و محتمل است یکی از
شهرهاي مدي باشد که بطلمیوس از آن ذکري کرده و آن را دارا وشا میخواند و نویسندهء معروف رولن سن به اسم دارایاس که در
.( تاریخ آمده تطبیق میکند. فعلًا دارایاس قریه اي است در سمت چپ شهر ویران. (جغرافیاي تاریخی غرب ایران ص 246
دارایاس.
(اِخ) محلی در نزدیکی مهاباد. رجوع به دارا وشا شود.
داراي اکبر.
[يِ اَ بَ] (اِخ) منظور داریوش بزرگ است و داریوش سوم را نیز گفته اند. رجوع به داریوش سوم و دارا شود.
داراي قاجار.
[يِ] (اِخ) عبدالله میرزا پسر فتح علیشاه قاجار در سال 1211 ه . ق. متولد شد و در زمان پدر بولایت خمسه و زنجان رسید و چند
سالی در آنجا بود و پس از درگذشت فتح علیشاه تا پایان زندگی (سال 1270 ) در خدمت محمدشاه بود. شعر فارسی میسرود و
دیوانش 5000 بیت دارد که شامل قصاید و غزلیات است و در ایران بچاپ رسیده و همچنین کتابی در مراثی دارد که آنهم در ایران
بچاپ رسیده است. (الذریعه الی تصانیف الشیعه ج 9 بخش 1 ص 312 ). و نیز رجوع به مجمع الفصحاء ج 1 ص 27 شود.
داراي گونه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) رب النوع. (برهان).
داراي هروي.
[يِ هِ رَ] (اِخ) او را صاحب هروي و صاحب کبودجامه نیز گفته اند از شعراي معاصر امیر علیشیر نوایی بوده و در هرات میزیسته و
اصل او از کبودجامه از توابع استرآباد است. نوایی در مجالس النفائس او را یاد کرده و شعر و نوشته و معماي او را آورده است. در
شطرنج مهارت داشت و در مرگ امیرعلیشیر قصیده اي ساخته که از تمام ابیات آن تاریخ ولادت و درگذشت امیرعلیشیر نوایی
میگوید: او کتابدار کتابخانهء « روز روشن » بوده است: نویسندهء « صاحب » 844 و 906 ه . ق.) بدست می آید. تخلص او در شعر )
پادشاهی هرات بود و در سال 1017 ه . ق. در استرآباد درگذشت. این تاریخ درست بنظر نمیرسد. ظاهراً مرگ او در 917 ه . ق.
بوده است.
دارایی.
(حامص، اِ) مکنت. مال. ثروت. رجوع به دارا شود ||. اصطلاح حقوق مدنی که شامل دو بخش است یکی اموال و مطالبات یا
دارایی مثبت، و دیگر دیون یا دارایی منفی. (فرهنگ حقوقی).
دارایی.
(اِ) یک نوع پارچهء ابریشمی که چند تاري پنبه در آن باشد. (ناظم الاطباء).
دارایی.
نامیده است. (الذریعه ج 9 « طرفه » (اِخ) میرزا محمد باقر رازي شاعر فارسی، متخلص به دارایی. صاحب دیوان شعري است که آن را
.( ص 312
دارایی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. هفت هزارگزي جنوب ماسور. هفت هزارگزي جنوب
.( راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک و داراي 50 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارب.
[رِ] (ع ص) بازگشت کننده و بازآینده: عقاب دارِبٌ علی الصید؛ یعنی بازي که هردم بسوي شکار خود می آید. (اقرب الموارد).
||حریص. معتاد. (ناظم الاطباء).
داربا.
(اِ) دربایست و آنچه مورد نیاز باشد. (برهان) (آنندراج).
دار بادام.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان شاه آباد. بیست هزارگزي جنوب باختري شاه آباد کنار راه شوسهء شاه
آباد به ایلام. کوهستانی سردسیر با 100 تن سکنه. آب از چشمه. محصول آنجا غلات دیم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و تهیهء
.( زغال و هیزم است. زمستان براي تعلیف احشام خود به گرمسیر گیلان غرب میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارباز.
صفحه 655 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) ریسمان باز که بر چوب بلند سوار شود و بازي کند و بندباز و رسن باز و ساروباز نیز گفته اند. چه سارو رسنی است
از لیف خرما. (انجمن آرا).
داربام.
(اِ مرکب) شاه تیر. فَرَسب. حَمّال. چوبی است بزرگ که بدان بام خانه پوشند. (آنندراج). رجوع به دار شود.
داربان.
(اِخ) ملکی بود بر بعضی از شام و موصل و در کتاب سیر چنان است که از آل جفنه بود و بتی داشت، نام آن افلون (ظاهراً: قلون) و
بیرون شهرش آورده بود و آتشی عظیم بلند کرده و می گفت: هر که این بت را سجده نکند در آتش اندازمش... (مجمل التواریخ
.( و القصص ص 223
داربدره.
[بَ رَ] (اِخ) نام محلی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان واقع در 43 هزارگزي جنوب خاوري
کرمانشاه 3هزارگزي جنوب سراب فیروزآباد. دشت. سردسیر. سکنهء آن 105 تن است. آب آن از چاه و محصول آنجا غلات دیم
و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. زمستان عموماً گرمسیر میروند و چادرنشین هستند. راهش مالرو است. (فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5 ص 169
داربر.
[بُ] (اِ مرکب) مرغی است سبزرنگ که درختان را به منقار سوراخ کند آن را به شیرازي دارنمک خوانند. (برهان). و رجوع به
دارکوب شود.
داربرنیان.
[بَ] (اِ مرکب) رجوع به دارپرنیان شود.
داربزین.
[بَ] (اِ) رجوع به دارابزین، دارآفرین و دارافزین شود.
داربس.
[بَ] (اِ مرکب) مخفف داربست و به معنی آن.
داربس.
[بَ] (اِخ) نام دهی در فارس. رجوع به داربست شود.
داربست.
[بَ] (اِ مرکب) داربند. چفتی که تاك و کدو بر آن اندازند تا پهن شود و خوشه ها بدان آویزند. (آنندراج ||). چوبی چند که
معماران بالاي آن نشسته، کار میکنند. (آنندراج).
داربست.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان فرامرزان بخش بستک شهرستان لار. چهل و دوهزارگزي جنوب باختر بستک. دامنهء شمالی کوه
داربست. گرمسیر و مالاریائی است و سکنهء آن 270 تن است. آب آنجا از باران. محصول آن خرما. دیمی. شغل اهالی زراعت
.( است و راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
داربسر.
[بِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان حومه بخش سلدوز، شهرستان ارومیه. واقع در 22500 گزي شمال خاوري نقده و یکهزار و
پانصدگزي شمال راه شوسهء مهاباد به ارومیه. دامنه. معتدل مالاریائی. با 50 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات،
.( توتون و چغندر. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داربسر.
[بِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بوکان، بخش بوکان شهرستان مهاباد. واقع در دوازده هزارگزي باختر راه شوسهء بوکان به
میان دوآب. کوهستانی. معتدل و هواي آن سالم است؛ 467 تن سکنه. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات.
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داربسر.
[بِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. واقع در هفت هزارگزي شمال باختر کنگاور.
کوهستانی. سردسیر. با 127 تن سکنه. آب از چشمه و فاضل آب و آب باریک. محصول آنجا غلات، دیمی و آبی، حبوبات. شغل
.( اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داربلوط.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان دیره بخش گیلان شهرستان شاه آباد. 52 هزارگزي شمال باختري گیلان. کنار رودخانهء الوند. دشت.
گرمسیر مالاریائی با 175 تن سکنه. آب آن از رودخانه دیره. محصول آنجا غلات، ذرت، پنبه، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله
.( داري است و تابستان به حدود هوکانی و درگه میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169
داربلوط بالا.
[بَ طِ] (اِخ) دهی از دهستان بابالی، بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. در شش هزارگزي شمال چقلوندي دوهزارگزي باختر راه
فرعی چقلوندي به بروجرد واقع و دامنه اي سردسیر مالاریائی و سکنهء آن 240 تن است آب آن از چشمه ها، محصول آن غلات،
لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء شمس الدین
.( بوده و در زمستان قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داربلوط پائین.
[بَ طِ] (اِخ) دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. شش هزارگزي شمال خاوري چقلوندي. دوهزارگزي
شمال راه فرعی چقلوندي به بروجرد. دامنه، سردسیر و مالاریائی و داراي 240 تن سکنه است. آب آن از چشمه و سراب محمدخان.
محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی آن زراعت و گله داري، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است و راه
.( اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفه شمس الدین بوده، زمستان قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داربند.
فلاحت نامه). رجوع به داربست شود. ) .« داربند کنند مانند داربند انگور » : [بَ] (اِ مرکب) همان داربست باشد
داربند.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان محمدآباد بخش مرکزي شهرستان سیرجان در پانزده هزارگزي شمال باختري سعیدآباد سر راه مالرو
خیرآباد به زیدآباد. جلگه اي است. سردسیر و داراي 300 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل
.( اهالی آنجا زراعت و مکاري است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
داربو.
(اِخ) گاستن داربو( 1). ریاضی دان فرانسوي که در شهر نیم( 2) متولد شده است، بین سالهاي 1842 و 1918 م. زیسته و کار اصلی او
.Gaston Darboux. (2) - Nimes - ( بوده است. ( 1 « بینهایت کوچک » بیشتر در محاسبات هندسی
داربو.
(اِ مرکب) چوب عود است که بهر بخورش سوزند. (برهان). رجوع به داربوي شود.
داربوي.
(اِ مرکب) عود. (صحاح الفرس) : تا صبر را نباشد شیرینی شکر تا بید را نباشد بوئی چو داربوي. رودکی (از صحاح الفرس).
داربۀ.
[رِ بَ] (ع ص) زن عاقلهء هنرمند. (آنندراج ||). زن طبله نواز. (آنندراج).
داربهاره.
صفحه 656 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان در 45 هزارگزي جنوب باختري بهبهان و 8 هزارگزي باختر راه
شوسهء آغاجاري به بهبهان. دشت گرمسیر مالاریائی و داراي 64 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات.
.( شغل اهالی زراعت و حشم داري است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داربی.
1) (اِخ) شخصی است که در سال 1723 م. ظفرنامهء شرف شرف الدین علی یزدي را از روي ترجمهء فرانسوي آن به انگلیسی )
.Darby - (1) .( ترجمه نموده است. (از سعدي تا جامی از ادوارد برون چ حکمت ص 390
داربید.
.( (اِخ) دهی از دهستان چهاربخش هرسین شهرستان کرمانشاه. فعلًا مخروبه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داربید.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند در 58 هزارگزي شمال باختري شهر نهاوند. کنار راه رودخانهء گاماسیاب با
.( 30 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169
داربید.
(اِخ) دهی از دهستان دوستان بخش بدره شهرستان ایلام در 78 هزارگزي شمال راه مالرو زرین آباد. کوهستانی. گرمسیر با 100 تن
سکنه. آب آن از چشمهء بهرام خانی. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
داربید.
(اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. در 27 هزارگزي جنوب کرمانشاه و 2 هزارگزي جنوب
سنگر ساقی. دامنه. سردسیر. و سکنهء آن 115 تن است. آب آن از چشمه سار و بخوبی مشهور است. محصول آنجا غلات، جزئی
.( حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داربید.
(اِخ) مرکز دهستان منصوري بخش مرکزي شاه آباد. 36 هزارگزي جنوب خاوري شاه آباد. کوهستانی سردسیر با 439 تن سکنه.
آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، دیم، لبنیات، شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري است. راه فرعی از طریق چشمه سنگی به
.( شاه آباد دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داربید بالا.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد در 45 هزارگزي باختر نورآباد و 22 هزارگزي باختر راه شوسهء
خرم آباد به کرمانشاه. جلگه. سردسیر مالاریائی و داراي 300 تن سکنه است. آب آن از چشمهء داربید محصول آنجا غلات،
لبنیات، پشم. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري. صنایع دستی زنان سیاه چادر و قالی بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه
.( بیجونداند و زمستان قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داربیدپائین.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد در 54 هزارگزي شمال باختري نورآباد و 28 هزارگزي باختر راه
شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. تپه ماهور. سردسیر، مالاریائی و داراي 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه داربید. محصول آنجا
غلات، لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادر و قالی بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از
.( طایفهء بیجوندند و در زمستان قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داربیدمیان.
(اِخ) دهی از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد در 40 هزارگزي باختر نورآباد. واقع در 24 هزارگزي باختر راه شوسه
خرم آباد به کرمانشاه. جلگه. سردسیر مالاریائی و داراي 60 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها و رود بیجوند. محصول آن غلات،
لبنیات، پشم. شغل اهالی. زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادر و قالی بافی است. راه مالرو دارد و ساکنین از طایفه
.( بیجوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارپا.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان بلورد بخش مرکزي شهرستان سیرجان در 58 هزارگزي جنوب خاوري سعیدآباد و 5 هزارگزي
شمال راه فرعی بافت سیرجان واقع و سکنهء آن 9 تن است. مزارع بیدجعفري، شاه ولی، شریف آباد شیک جزء این ده است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارپرنیان.
[پَ] (اِ مرکب) چوب بقم را گویند و بدان چیزها رنگ کنند. (برهان) : بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند خاکی کز آن نروید جز
دارپرنیان. مسعودسعد.
دارپروشه.
[پُ شِ] (اِخ) دهی از دهستان هلیلان بخش مرکزي شهرستان شاه آباد در 30 هزارگزي جنوب خاوري هرسم. کنار باختري رودخانه
صیمره. دشت. معتدل و سکنهء آن 145 تن است. آب آن از چشمه و چاه و رودخانه پشت تنگ. محصول آنجا غلات، لوبیا،
.( لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارپره.
[پَ رَ / رِ] (اِ) مرغ کوچکی خوش الحان. (ناظم الاطباء). دارپژه.
دارپژه.
[پَ ژِ] (اِ) رجوع به دارپره شود.
دارپلپل.
[پِ پِ] (اِ مرکب) دارفلفل. که فلفل دراز نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به دارفلفل شود.
دارپوست.
(اِ مرکب) پوست دارها (درخت ها). چون تبریزي، چنار، بلوط، آزاد و جز آن.
دارتان.
[رَ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان). میدان بن صخر از آن یاد کرده است. ظاهراً دو محل مجاور از دارات عرب است.
(معجم البلدان).
دارتمک.
[تَ مَ] (اِ) دارنمک. دارکوب. رجوع به داربر و دارکوب شود.
دارتو.
(اِ) دُردي که در ته خمرهء شراب منجمد گردد. (آنندراج).
دارتوت.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سلکی شهرستان نهاوند. در 25 هزارگزي باختر نهاوند و 2هزارگزي مارس بان. سکنهء آن 25 تن
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارتوت.
(اِخ) دهی از بخش چوار شهرستان ایلام. در 34 هزارگزي شمال باختري چوار و 21 هزارگزي باختر راه شوسهء چوار به شاه آباد.
کوهستانی. سردسیر و سکنهء آن 50 تن است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع
.( دستی آنان قالیبافی است. راه مالرو دارد و اهالی چادرنشین هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارتوت.
(اِخ) دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام. در 6 هزارگزي جنوب چرداول و دوهزارگزي جنوب راه مالرو شیروان.
کوهستانی. گرمسیر و سکنهء آن 60 تن است. آب آن از رودخانهء چرداول. محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و
صفحه 657 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( گله داري. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارتوت.
(اِخ) دهی از دهستان قلعه شاهین بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. در 13 هزارگزي جنوب خاوري سرپل ذهاب کنار راه
فرعی سراب به قلعه شاهین. دشت گرمسیر و سکنهء آن 80 تن است. آب آن از سراب قلعه شاهین. محصول آنجا غلات، برنج،
.( توتون، پنبه، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارتوت.
(اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. در 7500 گزي باختر دیزگران و 6هزارگزي خاور شوسهء
کردستان. کوهستانی. سردسیر و سکنهء آن 210 تن است. آب آن از چشمه و زه آب دره هشلی. محصول آن غلات، حبوبات،
ذرت، لبنیات، توتون، میوه جات و شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. تابستان از شیروانه اتومبیل میتوان برد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارتوت.
(اِخ) دهی از دهستان ورکوه بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد. در 18 هزارگزي خاور چقلوندي و 6هزارگزي جنوب شوسهء
خرم آباد به بروجرد. دامنه، سردسیر مالاریائی و داراي 90 تن سکنه است. آب آن از چشمه کوه سوچ. محصول آنجا غلات،
صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان فرش و سیاه چادربافی است. راه مالرو. ساکنین از طایفه شبروي
.( بیرالوند بوده و زمستان قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارج.
[رِ] (ع ص) برانگیخته و به درجات بالا رونده: ترابٌ دارج؛ خاکی که باد برانگیزد و بصورت گردباد درآورد. (المنجد) (آنندراج).
||صبی دارج؛ کودکی که تازه برفتار شروع نماید. (ناظم الاطباء ||). در عراق (بین النهرین) زبان عربی عامیانه را گویند.
دارجا.
(اِخ) نام یکی از ایلات مازندران که در دهات نور از توابع آمل زیست کنند. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی
.( ص 149
دارجار.
(اِخ) دهی از دهستان ناتل کنار بخش نور شهرستان آمل در 4هزارگزي جنوب سولده. دشت. معتدل. مرطوب مالاریائی و داراي
110 تن سکنه است. آب آن از ناتل رود. محصول آنجا برنج، و مختصر غلات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دارجان.
[رِ] (اِخ) رجوع به داریجان( 1)شود. ( 1) - این لغت در یادداشتها یافت نشد.
دارج بالا.
[رَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند در 71 هزارگزي شمال باختري درمیان، کوهستانی در معتدل و
داراي 311 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آنجا زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیا یی ایران ج 9
دارج بالا.
[رَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. در 142 هزارگزي جنوب خاوري قاین. 27 هزارگزي جنوب
شاهرخت. کوهستانی. معتدل و داراي 112 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداري
.( است. راه مالرو دارد اهالی همیشه در این محل سکنی دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دارج پائین.
[رَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند در 142 هزارگزي جنوب خاوري قاین. کوهستانی. گرمسیر و
داراي 90 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شغل اهالی، زراعت است راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
دارجه.
[جَ] (اِخ) نام رودخانه اي است. بنا بمندرجات بندهشن (در فصل 20 فقرهء 32 ) رود دارجه در ایران ویج است... که خان و مان و
پدر زردشت در کنار آن بود و زردشت در آنجا زاییده شد... نظر به اینکه در سنت که متکی بدلایل لغوي هم میباشد زرتشت از
پورداود ) .«... آذربایجان بوده باید دارجه را که در جوار آن پوروشسپ پدر زردشت منزل داشته یکی از رودهاي آن سامان بدانیم
.( یسنا ج 1 ص 49
دارچادمان.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان میان دربند، بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان در 61 هزارگزي شمال باختر کرمانشاه و 1500 گزي باختر
شوسهء سنندج. دامنه سردسیر و داراي 95 تن سکنه است. آب آن از چشمه مین المین. محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون، برنج.
.( شغل اهالی زراعت است. از بزنجان تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارچم.
در آن ساکن اند. رجوع به جغرافیاي تاریخی غرب ایران ص 160 شود. « جاف » [چَ] (اِخ) محلی است در مغرب کرمانشاهان که ایل
دارچوب.
(اِ مرکب) چوبیکه جامه بر آن اندازند. (آنندراج ||). داربست. رجوع به داربست شود.
دارچین.
(اِ مرکب) شاخهاي درختی است که منبع آن جزیرهء سیلان است. چوبی است معروف، سرخ رنگ، که در طعم شیرین و تند
میباشد و آن را قلم دارچینی نیز می گویند زیرا که ماناست بقلم در طول ||. پوست درخت دارچین که آن را میکوبند و بصورت
گردي در غذا میریزند ||. یکی از اجزاي روغن مقدس است که باید خیمه و آلات آن را بتوسط آن مسح نمایند. (قاموس کتاب
مقدس).
دارچین.
(اِخ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر، شهرستان اهر در چهل هزار و پانصدگزي راه شوسه اهر به کلیبر. کوهستانی.
معتدل مایل بگرمی. مالاریائی و داراي 53 تن سکنه است. محصول آن غلات و سردرختی. شغل اهالی رزاعت و گله داري است.
.( راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دارچین.
(اِخ) شهرکی است [ به ناحیهء کرمان ] میان بم و جیرفت. آبادان و با نعمت بسیار. و از وي دارچینی خیزد. (حدود العالم).
دارچینی.
(اِ مرکب) دارچین : بخود پیچید فلفل از سواد خال هندویت قلم شد دارچینی از حدیث تندي خویت. تأثیر. رجوع به دارچین شود.
دارحوض.
[حُ] (اِخ) دهی است از دهستان ریمله بخش حومهء شهرستان خرم آباد در 18 هزارگزي باختر خرم آباد و یک هزارگزي جنوب راه
شوسهء خرم آباد کوهدشت. جلگه. معتدل مالاریائی و داراي 240 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها، محصول آنجا غلات،
لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی فرش و سیاه چادربافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه حسنوند بوده
.( زمستان قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارحیدر.
[حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه گري بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان در 13 هزارگزي شمال خاوري سنقر و 2هزارگزي
خاور راه فرعی سنقر به خسروآباد دامنه. سردسیر. سکنه 95 تن. آب از قنات و چشمه است. محصول آن غلات، دیمی، انگور. شغل
.( اهالی زراعت. صنایع دستی قالیچه، جاجیم، پلاس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارخارشاه.
صفحه 658 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) کوهی است در جنوب ایران که بنابر کتاب نزهۀ القلوب آب سرده از آن سرچشمه میگیرد. رجوع به نزهۀ القلوب حمدالله
مستوفی چ لیدن ص 225 شود.
دارخال.
(اِ) نهال نونشانده و نهال پیوندناکرده. قلمهء درخت. (انجمن آرا).
دار خلافت.
[رِ خِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به دارالخلافه شود.
دارخور.
[خُرْ] (اِخ) دهی از دهستان قوره تو بخش مرکزي شهرستان قصرشیرین در 15 هزارگزي شمال خاوري قصرشیرین. و کنار رودخانه
قوره تو و مرز ایران. تپه ماهور. گرمسیر و داراي 50 تن سکنه است. آب آن از رودخانه قوره تو. محصولات آنجا غلات، دیم.
.( لبنیات. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارخورپاشا.
[خُرْ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه در 11 هزارگزي جنوب کورزان. دوهزار و پانصدگزي باختر کاکیها. دامنه.
سردسیر و سکنهء آن 120 تن است. آب آن از سراب هفت آشیان. محصول آنجا غلات، حبوبات، دیم، لبنیات. شغل اهالی.
زراعت، گله داري است. راه مالرو دارد. در تابستان اتومبیل میتوان برد. گله داران زمستان به گرمسیر حدود نفت شاه میروند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارخور حسن آباد.
[خُوَ / خُ رِ حَ سَ](اِخ) دهی از دهستان باوندپور بخش مرکزي شهرستان شاه آباد در 17 هزارگزي شمال خاوري شاه آباد و
2هزارگزي باختر حسن آباد کنار شوسه. دامنه. سردسیر و سکنهء آن 500 تن است. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات، دیم،
.( لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. زمستان به گرمسیر ملایعقوب سرپل ذهاب میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارخوین.
[خُ] (اِخ) قصبه اي از دهستان باوي بخش مرکزي شهرستان اهواز در 72 هزارگزي جنوب باختري اهواز کنار رودخانه کارون. کنار
راه اهواز به آبادان. دشت، گرمسیر، داراي 600 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء کارون. محصول آنجا غلات. شغل اهالی
زراعت و گله داري. راه آن در تابستان اتومبیل رو است یک دبستان و پمپ فشار به لوله نفت. تلفن دولتی و شرکت نفت. پاسگاه
.( ژاندارمري و چند باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارد.
(اِ) در درختان سیب و گلابی جوانه هایی که روي ساقه یکساله و شوران سال قبل قرار گرفته اند در سال بعد شکفته می شوند و
تولید می کنند که فقط داراي چند برگ میباشد و بجوانهء باریکی که در سال بعد نیز مولد برگ « دارد » شاخهء بسیار کوتاهی بنام
.( خیلی کند و ملایم صورت میگیرد. (گیاه شناسی حبیب الله ثابتی ص 223 « دارد » میگردد منتهی میشود. رشد و نمو
داردار.
(اِ) کنایت از دیر پاییدن و ثبات و پایداري. (برهان ||). در تداول امروز: بانگ و فریاد و سر و صدا ||. آدم پرشور و شر. (لغات
محلی شوشتر - خطی (||). فعل امر) تأکید در امر بداشتن. (لغات محلی شوشتر).
داردار کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) دیر پاییدن و ثبات داشتن. (برهان ||). بانگ و فریاد راه انداختن. رجوع به داردار شود.
داردان.
_____________(اِ مرکب) به معنی تخمدان باشد و آن زمینی است که شاخه هاي درخت در آن فروبرند تا سبز شود و از آنجا بجاي دیگر نقل
کنند. (آنندراج).
داردانس.
[نُ] (اِخ) رجوع به داردانوس شود.
داردانل.
[نِ] (اِخ) بغازي است که دریاي مرمره را با دریاي اژه میپیوندد. نام قدیمی آن هلس پونت( 1) بوده است. شهر داردانوس که پیش از
میلاد مسیح از جاهاي معروف این ناحیه بود و جزء مملکت تروآ حساب می شد نام خود را به این بغاز داد. در کنار این بغاز از
جانب شمال غربی، شبه جزیرهء گالی پولی از خاك اروپا و از طرف جنوب شرقی خاك آسیاي صغیر (ترکیه) قرار دارد. (از دائرة
المعارف بریتانیا). طول آن هفتاد هزار گز (لاروس) و عرض بین 1800 تا 7000 گز و عمقش میان 50 تا 60 گز برآورد شده است.
ساحل بغاز داردانل در کناره هاي صربستان و آناطولی صاف و در جاهاي دیگر شن زار است. تنگ ترین محل آن بین قلعهء
سلطانیه و کلیدالبحر است. (قاموس الاعلام ترکی). آب این بغاز بصورت یک شط دریایی است که از شمال بجنوب جریان دارد.
.Hellespont - ( (لاروس). ( 1
داردانوس.
(اِخ) مؤسس و فرماندار قدیم مملکت تروآ بوده است. بنابر اساطیر یونانی پسر ابوالالهۀ (مشتري) است. در شهر کورته (قوریته) واقع
در ناحیهء قدیم اتروریا (در ایتالیا) بدنیا آمد و چون برادر خود یاسیون را کشت ناچار شد ترك دیار خویش کند و هنگام عبور از
کناره هاي آناطولی (آسیاي صغیر) با دختر توکر فرمانرواي توکریا ازدواج کرد و جانشین پدرزن خود گردید. از 1568 تا 1537
هم گفته اند. (از قاموس الاعلام). « داردانیه » ق.م. در آنجا فرمان راند و شهر تروآ را بنیاد نهاد و به همین مناسبت تروآ را
داردانیان.
(اِخ) نام یک خانوداهء گمنام قدیم در آسیاي صغیر که در شهر اِاُلی زندگی می کرده اند و در زمان اردشیر دوم پادشاه هخامنشی
یکی از افراد این خاندان بنام زنیس حکمران اِاُلی بوده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1100 شود.
داردانیه.
[يِ] (اِخ) داردانوس. نام شهري که در کنار بغاز داردانل و در مملکت تروآ قرار داشته است. رجوع به داردانوس شود.
داردرفش.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. از 32 تا 36 هزارگزي شمال باختري کرمانشاه. بین
رودخانهء قره سو و رود خارك واقع و محلی است دشت، سردسیر و سکنهء آن 510 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول
آنجا غلات، دیمی، لبنیات و شغل اهالی زراعت است. در سه محل بفاصلهء 4 هزار گز واقع به داردرفش قلعه - داردرفش محمد
امین میرزا و داردرفش سیدکریم مشهور و سکنهء این سه بخش بترتیب 235 و 198 و 77 تن است. در سازمان بخشداري داردرفش
.( سیدکریم جزء دهستان سنجابی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داردره سی.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در هشت هزارگزي جنوب خاوري سیه چشمه و
پانصدگزي راه شوسهء خوي - سیه چشمه. محلی به جلگه و سردسیر سالم و سکنهء آن 190 تن است. آب آن از چشمه و قنات و
محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
داردس.
[دِ] (اِخ) رودي بوده است در سوریه. و در شرح قیام کورش فرزند داریوش دوم هخامنشی علیه برادرش اردشیر دوم نام این
رودخانه آمده و اشاره شده است که کورش فرمان داد تا قصر بلزیس والی سوریه را که در کنار این رودخانه بود آتش زنند. رجوع
بایران باستان ج 2 ص 1007 شود.
داردست.
[دَ] (اِ مرکب) عنب الثعلب و تاجریزي. (ناظم الاطباء).
دار دنیا.
[رِ دُنْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)این جهان. گیتی. دنیا. رجوع به دار شود. - از دار دنیا رفتن؛ کنایه از مردن است.
داردوست.
صفحه 659 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِ مرکب) درختی است که داراي ساقه هاي پیچنده است و آن را عشقه گویند. مهر بانک لبلاب. رجوع به لبلاب، عشقه، عشق
پیچان و مهربانک شود ||. و در تداول جنگلبانی بر همهء انواع درختان پیچنده اطلاق شود.
دار دیده بان.
[دي دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 33 هزارگزي جنوب باختري الشتر و
21 هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. محلی تپه ماهور، سردسیر مالاریایی و داراي 60 تن سکنه است. آب
آن از چشمه ها و محصول آنجا غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفه
.( کولیوند هستند. (از فرهنگ جغرافیا یی ایران ج 6
دار دینار.
[رُ] (اِخ) نام دو محله است در بغداد که یکی را دار دینار کبري و دیگري دار دینار صغري میگویند و در جانب شرقی شهر بغداد
نزدیک بازار ثلاثاء، بین این بازار و رود دجله، قرار داشته است. وجه تسمیهء این دو محله انتساب آنها به دیناربن عبدالله است که
در زمان مأمون عباسی شهرتی داشته و معاون حسن بن سهل و بفرمانداري شهرهاي جبل منسوب بوده و سپس مورد خشم مأمون
قرار گرفته و از کار برکنار شده است. (معجم البلدان).
دار رزین.
[رُ رَ] (اِخ) نام جایی است در سیستان. والرهنی میگوید در کرمان است. (معجم البلدان).
داررس.
[رْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد واقع در 30 هزارگزي شمال باختري گهواره و سکنهء آن 60 تن
است و از تیرهء اسپري هستند. اهالی آن در زمستان به گرمسیر میروند. مزرعهء حاتم جمی رشیدالسلطنه جزء این آبادي است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داررود.
(اِخ) رجوع به دارارود و دارارو شود.
دار رومی.
[رِ] (اِ مرکب) دارویی باشد رومی، گویند نافع القوه است. (برهان).
دار زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) بر دار کردن. بدار کشیدن. حلق آویز کردن.
دارزرد.
[زَ] (اِ مرکب) زردچوبه را گویند. (انجمن آرا). و به عربی عروق الصفر خوانند. (برهان).
دارزنج.
[رَ زَ] (اِخ) از قریه هاي چغانیان. (از معجم البلدان). رجوع به دارزنگی شود. (معجم البلدان).
دارزنجی.
[رَ زَ] (اِخ) ابوشعیب صالح بن منصور جراح دارزنجی پیش از سال 300 ه . ق. یا در حدود آن درگذشته است. رجوع به معجم
البلدان شود.
دارزنگنه.
[زَ گِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان ازگله گرمسیر قبادي بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان و اقع در 9هزارگزي جنوب باختري از
گله. یک هزارگزي راه فرعی از گله بسر پل ذهاب. محلی دامنه و گرمسیر و سکنهء آن 200 تن. آب از چشمه و محصول آنجا
غلات، حبوبات، برنج، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. زمستان در حدود یکصد خانوار از ایل قبادي براي تعلیف
احشام و زراعت به اطراف این ده میروند. در دو محل بفاصلهء یک هزارگز به علیا و سفلی مشهور است. (از فرهنگ جغرافیا یی
.( ایران ج 5
دارزنگی.
[زَ] (اِخ) شهرکی است [ در ماوراءالنهر ] از گرد او خندق است و از حدود چغانیان است و از وي پاي تابه خیزد و گلیمینه و بساط
پشمین. (حدود العالم ص 67 ). رجوع به دارزنج شود.
دارزین.
(اِخ) ده مرکزي دهستان دارزین بخش مرکزي شهرستان بم واقع در 24 هزارگزي باختر بم کنار شوسهء بم به کرمان است. محلی
است جلگه. معتدل و سکنهء آن 420 تن است. آب از قنات و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داري و کرباس
بافی است. راه شوسه و پاسگاه ژاندارمري و دبستان و 10 باب دکان دارد.راه شوسهء جیرفت - رودبار از شوسهء کرمان- بم از این
.( ده منشعب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارزین.
(اِخ) یکی از دهستانهاي سه گانهء بخش حومهء شهرستان بم در باختر بخش واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به
بخش شهداد از شهرستان کرمان از طرف خاور بدهستان مرکزي بم، از طرف جنوب و باختر بدهستان مرغک. منطقه اي است
جلگه، داراي هواي گرم و معتدل که آب آن از قنوات تأمین میشود محصول عمدهء آن: غلات، پنبه، خرما، حنا، و انواع مرکبات
است. از چهار آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1600 تن است. راه شوسهء کرمان به بم از مرکز این دهستان عبور می
.( کند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارس.
[رِ] (ع ص) محوکنندهء رسوم و آداب. (اقرب الموارد ||). خوانندهء کتاب. (اقرب الموارد ||). حایض. (منتهی الارب). زنیکه در
حال عادت ماهانه باشد ||. آنکه درس خواند. (عیون الانباء).
دارساس.
(اِ) سن. (انجمن آرا). جانوري شبیه ساس که بر درختها نشیند.
دارسان.
(اِخ) دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70 هزارگزي جنوب خاش و 29 هزارگزي خاور شوسهء
خاش به ایرانشهر واقع است. محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنهء آن 250 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول
.( آنجا غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت و راه این ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارساوین.
(اِخ) دهی از دهستان کلاس، بخش سردشت شهرستان مهاباد. واقع در پانزده هزارگزي خاور سردشت. یک هزار و پانصدگزي
شمال راه شوسهء سردشت به بانه محلی است کوهستانی معتدل. سالم. که سکنهء آن 51 تن است. آب آنجا از چشمه. محصول آن
.( غلات، توتون، میوهء جنگلی. شغل اهالی زراعت و گله داري است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دار سپنج.
[رِ سِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (آنندراج).
دارستان.
[رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراك. محلی کوهستانی. سردسیر و داراي 486 تن سکنه است.
آب آن از قنات و رودخانهء سربند تأمین میشود محصول آنجا غلات، انگور، بن شن، پنبه، بادام، صیفی، سیب زمینی، شغل اهالی
زراعت و گله داري و صنایع دستی قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و از فرمهین اتومبیل میرود. در مزرعهء
.( اصفهانک خرابه هاي قدیمی مشاهده میشود و امامزاده دارد که بناي آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دارستان.
[رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش بافق شهرستان یزد واقع در 60 هزارگزي باختر جاده مالرو کوشک به جزستان و
.( داراي 13 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دارستان.
صفحه 660 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در 2هزارگزي شمال رودبار متصل است به تکلیم جزء
محلهء پایین بازار. محلی کوهستانی. معتدل و مالاریایی و داراي 818 تن سکنه است. آب از چشمه و محصول آنجا غلات، گردو و
زیتون و شغل اهالی زراعت و مکاري است. بناي قدیم معروف به شیخ مفید در آنجا است. اهالی در تابستان براي جمع آوري
.( محصول به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دارستان.
[رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان. واقع در 73 هزارگزي شمال باختري راور و 13 هزارگزي شمال راه فرعی راور به
.( کرمان. سکنهء آن 17 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارستان.
[رِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان. واقع در 42 هزارگزي جنوب خاوري ماهان و 6 هزارگزي راه شوسه
.( کرمان - بم. سکنهء آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارستان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان که در 110 هزارگزي شمال کرمان. و دو هزارگزي راه فرعی
راور چترود واقع و محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن 53 تن است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات و
.( شغل اهالی زراعت است راه مالرو، و چشمه اي دارد که در کنارش نمک می بندد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارستان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان ابراهیم آباد بخش مرکزي سیرجان. واقع در 28 هزارگزي جنوب سعیدآباد. سر راه شوسهء سیرجان -
بندر عباس. محلی جلگه سردسیر و سکنهء آن 300 تن است - آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات شغل اهالی زراعت
.( است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارستان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان کروك بخش مرکزي شهرستان بم واقع در سی هزارگزي خاور بم و 20 هزارگزي شمال شوسهء بم
به زاهدان محلی است جلگه. گرمسیر و مالاریائی است. سکنهء آن 525 تن است. آب آن از قنات. محصول غلات، خرما، لبنیات و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارستنگ.
[رِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 15 هزارگزي باختر درمیان و 10 هزارگزي
باختر راه مالرو عمومی درمیان به بیرجند. محلی است. دامنه معتدل و داراي 8 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات
.( و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دارسج.
[سَ] (اِ) نوعی از لبلاب است و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد. عشقه. (آنندراج).
دارسرا.
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. واقع در 5هزارگزي خاور رضوان ده و یک
هزارگزي راه آهن پونل به کپورچال. محلی است جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و داراي 586 تن سکنه است. آب آن از
چاف رود و شفارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، ابریشم، صیفی و شغل اهالی زراعت و مکاري است. 15 باب دکان دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دار سرور.
[رِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بهشت. رجوع به دارالسرور شود.
دارسفید.
[سَ / سِ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در چهل و چهارهزارگزي جنوب خاوري
الیگودرز، کنار راه مالرو انوج به کله دین پایین واقع است. محلی است جلگه، معتدل و سکنهء آن 368 تن است. آب آن از قنات و
چاه تأمین میشود. و محصول آنجا غلات، لبنیات، پنبه، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالیچه بافی
.( است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دار سلامت.
[رِ سَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بهشت. (انجمن آرا). رجوع به دارالسلامۀ شود.
دارسنب.
[سُمْبْ] (اِ مرکب) دارکوب. رجوع به داربر شود ||. مته، وسیلهء سوراخ کردن. (ناظم الاطباء).
دار سوق التمر.
[رُ قِتْ تَ] (اِخ) سرایی در نزدیکی باب الغربۀ که اکنون مسدود و به دارالقطنیۀ معروف است. (معجم البلدان).
دارسی.
(اِخ) ویلیام ناکس دارسی تبعهء انگلستان در سال 1848 م. به جهان آمد. در 17 سالگی با خانوادهء خود به استرالیا مهاجرت کرد.
پدرش وکیل دعاوي بود و به این ترتیب فرزند خود را نیز به آموزش علم حقوق ترغیب کرد. دیري نگذشت که ویلیام نیز پیشهء
یک قطعه سنگ کوارتز به او نشان داد و « ساندي مورگان » پدر را پیش گرفت و سالیانی وکیل دادگستري بود. روزي شخصی بنام
او را به استخراج معادن، بخصوص معدن طلا تشویق کرد. بزودي با استخراج معادن طلاي آن سامان، دارسی دولتمند شد و به لندن
که روزي رئیس گمرکات ایران بود و از وجود نفت و منابع دیگر در خاك ایران « کتابچی خان » بازگشت. یک مرد ارمنی بنام
را وادار کرده بود که با دارسی وارد « سرهانري ولف » آگاهی داشت فرزندان خود را براي تحصیل به اروپا فرستاده و بوسیلهء آنها
مذاکره شود و به دارسی اطمینان بدهد که در خاك ایران به نفت خواهد رسید. تاریخ این داستان مقارن آغاز پادشاهی مظفرالدین
شاه است. در زمان او چون خودش مرد توانایی نبود نفوذ دولت هاي روس و انگلیس در ایران بیشتر شد و هر کدام در گرفتن
امتیازات مختلف از دولت ایران بر یکدیگر پیشی جستند سرانجام در 28 ماه مه 1901 بموجب امتیازي، استخراج معادن نفت سراسر
ایران بجز استانهاي شمالی (آذربایجان - گیلان - مازندران - گرگان و خراسان) به دارسی داده شد. دارسی از نقاطی که آتشکده
هاي ایران باستان در آن بود شروع بکاوش کرد و از فارس تا کوهپایه هاي آرارات همه جا را کند و کاوید و سرانجام ناامید شد.
بویژه بانکهاي انگلیسی هم دیگر به او اعتباري نمیدادند و مردم انگلستان این مرد سخت کوش را دیوانه میشمردند. او بار دیگر
قرارداد تازه اي با دولت ایران بست که بموجب آن از 1901 تا 66 سال بعد اختیار هرگونه کاوش و خاك برداري به او داده شد.
او گردید. چرچیل نخست وزیر سابق انگلستان موجباتی پیش آورد که بتواند این امتیاز را « وطن ثانی » سرانجام بقول خودش ایران
در اختیار دولت انگلیس قرار دهد و در ماه مه 1914 که اندك اندك جنگ جهانی درمیگرفت، لایحهء خرید سهام شرکت نفت
انگلیس و ایران را از مجلس گذراند و به این ترتیب قرارداد ویلیام ناکس دارسی متعلق بدولت انگلیس شد. (از کتاب طلاي سیاه یا
.(51- بلاي ایران ابوالفضل لسانی صص 48
دارسینوئیه.
[يِ] (اِخ) دهی است از دهستان درختنگان بخش مرکزي شهرستان کرمان. واقع است در 30 هزارگزي شمال کرمان و 6هزارگزي
خاور راه مالرو شهداد به کرمان. محلی کوهستانی - سردسیر و سکنهء آن 350 تن است. آب آن از قنات و محصول آنجا، غلات،
.( حبوبات، شغل اهالی آنجا زراعت. صنایع دستی و قالی بافی با نقشه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارش.
[رِ] (اِمص) نگاه داشتن و محافظت کردن. (برهان).
دارش.
[رِ] (ع اِ) پوست سیاه. مثل اینکه فارسی الاصل است. (منتهی الارب). چرم سیاه. (ناظم الاطباء).
دارشاهی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان بویراحمدي سرحدي بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. در سه هزارگزي باختر سی سخت و
.( دوهزارگزي راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز واقع است. سکنهء آن 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارش خسروي.
1) - از لغات دساتیري است. ) .( [رِ شِ خُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قواعد ملک و پادشاهی. (انجمن آرا) (آنندراج)( 1
صفحه 661 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دار شرشیر.
[رُ شِ شی] (اِخ) محله اي بوده است در بغداد که امروز از آن اثري نیست. نام این محله در اشعار جحظهء برمکی آمده است.
(معجم البلدان).
دار شش در.
[رِ شِشْ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم سفلی به اعتبار شش جهت. (برهان) : برو ترك این دار شش در بگو بیا
دست از این مار نه سر بشو.خواجو.
دارشک.
[رِ] (اِ) زرشک. (دزي ج 1). بار درختی است معروف که در طعام ها و آش ها کنند و خورند. (برهان: زرشک).
دارشیرخان.
(اِخ) دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان واقع در پنجاه هزارگزي جنوب خاوري کرمانشاه و شش
هزارگزي سرجوب. محلی است کوهستانی و سردسیر که سکنهء آن 185 تن است. آب آن از رودخانهء آهودان و محصول آنجا
غلات، لبنیات، میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داري و تهیه ذغال هیزم است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
دارشیشعان.
(اِ مرکب) درختی سطبر و خاردار و پوست آن به قرفه ماند. لیکن از آن گنده تر و سرخ تر میشود. اگر قدري از آن سحق کنند و با
سرکه بسرشند و بر دندان نهند، درد را فرونشاند و قدري از چوب آن زنان بخود برگیرند، فرزندي که در شکم مرده باشد، بیفتد.
(برهان ||). سنبل هندي. دارشیعان هم گفته اند بحذف شین دوم. (برهان).
دارصوص.
.( (اِ) نوع پوستی از دارچینی. (دزي ج 1 ص 420
دارصینی.
(اِ مرکب) معرب دارچینی : و از این ناحیه (چین) حریر و پرند و خاوجیر چینی و دیبا و غضاره و دارصینی و... خیزد. (حدود العالم).
رجوع به دارچین و دارچینی شود.
دار ضرب.
[رِ ضَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دارالضرب. ضرابخانه. میخکده : مفلسان گر خوش شوند از زر قلب لیک او رسوا شود در
دارضرب.مولوي.رجوع به دارالضرب شود.
دارع.
[رِ] (ع ص) مرد زره دار. (آنندراج).
دار عقبی.
[رِ عُ با] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جهان دیگر. آخرت. مقابل دار دنیا. رجوع به دار و دارالَاخرة شود.
دارعلایی.
[عَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري بهبهان و ده هزارگزي
باختر راه شوسهء آغاجاري بهبهان. محلی است دشت، گرمسیر و مالاریایی که سکنهء آن 75 تن است. آب آن از چشمه، محصول
.( آنجا، غلات، پشم و لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دار علقمه.
[رُ عَ قَ مَ] (اِخ) بنایی در مکه، منسوب به طارق بن المعقل از بنی کنانه. (از معجم البلدان).
دار عماره.
[رُ عُ رَ] (اِخ) نام دو نقطه از شهر بغداد، یکی در شارع المخرم، در مشرق بغداد که منسوب به عمارة بن ابی خطیب است. دیگري
در مغرب شهر بغداد و منسوب بعمارة بن حمزه میباشد. (از معجم البلدان).
دار عیسی.
[رِ سا] (اِخ) چوبی که مسیح پیامبر را بر آن مصلوب کرده بودند. این چوب یکی از ذخایر گرانبهاي کلیساي آناستازیس در شهر
اورشلیم بوده است. در سال 614 یا 615 م. سپاهیان ایرانی شهر اورشلیم را تسخیر کردند و کلیساي آناستازیس را آتش زدند. این
دار بدست یزدین ترسا، جواهرساز خسرو پرویز افتاد. یزدین آن را پنهان کرد ولی سپاهیان خسرو از آن آگاه شدند و از چنگ یز
دین بدرش آوردند. و بخزانه اي که بدستور خسرو براي غنایم جنگهاي روم ساخته بودند سپردند. این دار چهارده یا پانزده سال در
ایران ماند تا اینکه شهربراز سردار ایرانی که به فرخان معروف بود با هراکلیوس امپراطور همدست شد و سلوکیه را بکمک او
گرفت و اردشیر سوم نوادهء خسروپرویز را کشت و خود را در سال 360 م. پادشاه خواند. او یکسال پیش از اینکه بپادشاهی رسد
دارعیسی را براي دلجویی از قیصر به روم فرستاد. هنگام انتقال این دار بروم زنی از خاندان شاهی سیونی پاره اي از آن را بدست
آورد و با خود بصومعه اي در نزدیکی شهر نخجوان برد. (تاریخ چلیپاي ترسایان. به قلم سعید نفیسی در مجله مهر شماره پنجم سال
3). فردوسی در شاهنامه بداستان این دار اشاره اي دارد اما هرگز یادآور نشده است که این دار چگونه بخزانهء شاهان ساسانی آمده
است. فقط در بیان جنگهاي خسروپرویز با رومیان بدرخواست قیصر روم براي بازفرستادن آن اشاره می کند: یکی آرزو خواهم از
شهریار که آن آرزو نزد او هست خوار که دار مسیحا بگنج شماست چو یابند، دانید گفتار راست برآمد بر آن سالیان دراز سزد گر
فرستد بما شاه، باز بدین آرزو شهریار جهان ببخشاید از ماکهان و مهان ز گیتی برو بر کنند آفرین که بی او مبادا زمان و زمین بدان
من ز خسرو پذیرم سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس. (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2863 ). و خسرو جواب داد: کسی را چه
خوانی همی سوگوار که کردند پیغمبرش را بدار که گوید که فرزند یزدان بد اوي؟ بدان دار برگشته خندان بد اوي؟ چو فرزند بد،
رفت سوي پدر تو اندوه آن چوب پوده مخور ز قیصر چو بیهوده آید سخن بخندد بر آن نامه، مرد کهن همان دار عیسی نیرزید رنج
.( که شاه اردشیر آن نهاده بگنج از ایران چو چوبی فرستم بروم بخندند بر ما همه مرز و بوم (شاهنامه بروخیم ج 9 ص 2866
دار غرور.
[رِ غُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)سراي خودخواهی و خودبینی، کنایت از دنیا : بشادي جهان دل را مکن شاد که آن دار غرور آمد ز
بنیاد.ناصرخسرو. دورباد از خجسته مجلس تو نکبت دهر پیر و دار غرور.سوزنی.
دارغه.
[رُ غَ / غِ] (ترکی - مغولی، اِ) مخفف داروغه، رئیس شب گردان. رجوع به داروغه شود.
دارغیاث.
(اِخ) دهی است از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار. واقع در بیست و پنج هزارگزي جنوب خاوري بیجار. در کنار راه شوسهء
بیجار بهمدان، محلی تپه ماهور، سردسیر و سکنهء آن 810 تن است، آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، انگور فراوان و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دار فانی.
[رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)سراي ناپایدار. کنایت از این جهان. دنیا. رجوع به دار و دارالفتا شود.
دار فرج.
[رُ فَ رَ] (اِخ) محله اي در مشرق شهر بغداد، بالاي بازار یحیی. فرج نام یکی از غلامان حمدونه بنت غضیض است که از کنیزکان
رشید بوده و از او فرزندي آورده است. دار فرج از بناهاي استوار کرانهء دجله بوده است. (از معجم البلدان).
دارفزین.
،( [رَ] (اِ) صفه و سکو و دکه، که در پیش خانه ها بجهت نشستن سازند. (برهان ||). تکیه گاه. (برهان). رجوع به دارابزین( 1
دارآفرین و داربزین شود ||. پنجره. (انجمن آرا). ( 1) - این لغت در یادداشتها یافت نشد.
دارفلفل.
[فِ فِ] (اِ مرکب) شکوفه و بهار فلفل. آن را فلفل دراز نیز گویند. گرم و خشک است در سیم. (برهان). در اروپاي قرون وسطی
Fifari loung. (2) - - ( آن را فیفاري لنگ( 1) نامیده اند و به فرانسوي پواورلنگ( 2) گویند. (حاشیهء برهان چ معین). ( 1
.Poivre long
صفحه 662 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دار فنا.
[رِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) این جهان. دنیا : زي گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد کز کوردلی شیفته بردار فنا اند.ناصرخسرو.
اي دوست بپرسیدن حافظ قدمی نه زان پیش که گویند که از دار فنا رفت. حافظ. رجوع به دار فانی و دارالفناء شود.
دارفیل.
(اِ مرکب) اسم فارسی قرصعنه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
دارقالو.
(اِخ) دهی است از دهستان برگشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه در یازده هزارگزي خاور ارومیه و پانصدگزي جنوب شوسهء
گلخانه به ارومیه واقع و جلگه اي است معتدل مالاریائی و سکنهء آن 250 تن است. آب آن از شهري چاي و محصول آنجا غلات،
.( انگور، توتون، چغندر، حبوبات. شغل اهالی زراعت است راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دار قرار.
[رِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آن جهان آخرت. رجوع به دارالقرار شود.
دارقزي.
[قَزْ زي] (اِخ) ابوحفص عمر بن ابی بکر، محمد بن معمربن احمدبن یحیی بن حسان المؤدب، معروف به ابن طبرزد، محدث مشهور
بغدادي، ملقب به موفق الدین از اهالی قسمت غربی شهر بغداد و از ساکنان محلهء دارالقز آن شهر بوده و بهمین سبب به دارقزي
معروف شده است. (وفیات الاعیان ج 3 ص 124 ). و رجوع به ابن طبرزد شود.
دارقشلاق.
[قِ] (اِخ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان در 70 هزارگزي شمال باختري کبودرآهنگ و
یکهزارگزي خاور راه شوسهء همدان بیجار. محلی تپه ماهور، سردسیر و سکنهء آن 283 تن است آب آنجا از چشمه و محصول
آنجا غلات، دیم، لبنیات، مختصر انگور و شغل اهالی، زراعت، گله داري صنایع دستی و قالی بافی است. راه مالرو دارد. تابستان
.( اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارقطنی.
[رِ قُ] (اِخ) علی بن عمروبن احمدبن مهدي بغدادي دارقطنی شافعی یا شیعی. کنیت او ابوالحسن بود. حافظ، فقیه، محدث، فاضل
بود و در مذهب شافعی تفقه کرده در علم حدیث بر تمام معاصران خویش برتري یافته بود. در فقه و تفسیر و شعر و علوم ادبی و
معرفت حال روات و موارد اختلاف فقها دستی توانا داشته و ابوبکر برقانی و ابوطیب طبري و حافظ ابونعیم صاحب حلیۀ الاولیاء و
نظایر ایشان از وي روایت میکنند اکثر دواوین عرب و از جمله دیوان سیدحمیري را در حفظ داشته است. از آثار او این کتابها
معروف است. 1- السنن که معروف به سنن دارقطنی است و در سال 1310 ه . ق. در هند بچاپ رسیده است. 2- المختلف و
المؤتلف. دارقطنی در سال 385 ه . ق. در بغداد وفات یافته و در کنار آرامگاه معروف کرخی بخاك سپرده شده است. (از ریحانۀ
.( الادب ج 2 ص 6
دارقطنی.
[رِ قُ] (اِخ) محمد بن حسن بن محمد بن زیاد شعرانی قاري، حافظ و مفسر قرآن، مکنی به ابوبکر و صاحب کتب زیر است: 1- ارم
ذات المعاد. 2- اشارة فی غریب القرآن. 3- دلائل النبوة. 4- شفاءالصدور در تفسیر. 5- معجم اصغر. 6- معجم اکبر. 7- معجم
اوسط و این سه کتاب فهرستی از اسامی قاریان قرآن با ذکر شیوهء قرائت ایشان است. 8- المناسک. 9- المواضع فی معانی القرآن.
.( کتابهاي دیگري نیز داشته است. درگذشت او در سال 351 ه . ق. رخ داده است. (ریحانۀ الادب ج 2 ص 6 و 7
دار قمام.
[رُ قُ] (اِخ) جایی است در کوفه منسوب به قمامه دختر حارث بن هانی کندي. (از معجم البلدان).
دار قمامه.
[رِ قُ مَ / مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جاي عبادت ترسایان. (ناظم الاطباء ||). جاي زنان فاسقه. (ناظم الاطباء) : زانیات اند که در
دار قمامه جمع اند من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم. خاقانی. رجوع به دارالقمامه شود.
دارك.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان قهاب بخش حومهء شهرستان اصفهان در 9 هزارگزي شمال خاوري اصفهان متصل براه زینبیه. جلگه
اي است معتدل و داراي 145 تن سکنه است. آب آن از قنات و چاه، محصول آنجا غلات، پنبه، صیفی و شغل اهالی زراعت است.
.( راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دارکان.
[رَ] (اِخ) شهرکی در ناحیت پارس که میان فسا و داراگرد بوده است. (از حدود العالم).
دارکان.
[رَ] (اِخ) قریه اي در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزي
دارانی... (معجم البلدان). از بخشهاي شهر قدیم طوس. (نخبۀ الدهر دمشقی ص 225 ). رجوع به دارگان شود.
دارکدو.
[كَ] (اِ مرکب) چوبی بلند که در وسط میدان برپا کنند و کدویی از نقره یا طلا بر آن آویزند و تیراندازان سواره تیر بر آن اندازند.
تیر هر کس که بر آن کدو خورد آن کدو را با اسب و خلعت بدو دهند و به تازي این نشانه را برجاس گویند. (ناظم الاطباء).
دارکشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب) بر دار زدن. بدار آویختن. حلق آویز کردن.
دارکلا.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان اَهلَمرُستاق بخش مرکزي شهرستان آمل در 5هزارگزي شمال باختري آمل و 3 هزارگزي باختر
شوسهء آمل به محمودآباد. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی و داراي 170 تن سکنه است. آب آن از چشمه آغوزکنی و رودخانهء
هراز تأمین می شود و محصول آنجا برنج، پنبه، کنف، غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 3
دارکلا.
[كَ] (اِخ) دهی از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر که از جنوب باختري متصل به چالوس و داراي 500
.( تن سکنه است. فعلًا یکی از محله هاي شهر چالوس محسوب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دارکلاته.
[كَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان بخش رامیان شهرستان گرگان که در 27 هزارگزي باختر رامیان
واقع و محلی است دشت، معتدل و داراي 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات تأمین میشود. محصول آن برنج، غلات، توتون،
سیگار، صیفی جات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان شال کرباس و ابریشم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
دارکلیب.
.( [كُ لَ] (اِخ) قریه اي است در هفت فرسنگ و نیمی جنوب منامه، در بحرین. (فارسنامه ناصري چ سنگی ص 189
دار کنار.
.( [كِ / كُ] (اِخ) نام یکی از دهات نمارستاق نور در مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص 149
دارکندوان.
[كَ دَ] (اِخ) دهکده اي از دهستان ناتل کنار ناحیهء نور در مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی
.( ص 149
دارکو.
(اِ مرکب) نام مرغی است. رجوع به داربر و دارکوب شود.
صفحه 663 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارکوب.
(اِ مرکب) مرغی که با منقار درخت را سوراخ میکند. (آنندراج). رجوع به داربر شود.
دارکوبی.
(اِخ) دهی از دهستان نور علی بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 9 هزارگزي باختر نورآباد و 6هزارگزي باختر راه شوسه خرم
آباد به کرمانشاه واقع و محلی است کوهستانی. سردسیر مالاریائی و سکنهء آن 60 تن است. آب از چشمه ها. محصول آن غلات و
.( لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارکی.
[رَ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز. کنیهء او ابوالقاسم شهرت او دارکی و از بزرگان فقهاي شافعی بود. فقه را از
ابواسحاق مروزي و حدیث را از جد مادري خود حسن بن محمد دارکی آموخت. و سپس به بغداد رفت و بتدریس پرداخت. در
.( گذشت او را در سال 375 ه . ق. در بغداد نوشته اند. (از ریحانۀ الادب ج 2
دارکیسه.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) کیسه اي که هنگام خزان بر میوهء درختان پوشانند تا براي زمستان بماند ||. کیسه مانندي که از درخت
معروف پشه دار بوجود می آید و درون آن پر از پشه است. (برهان) (آنندراج).
دارگان.
(اِخ) دهی از دهستان گرگن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. که در 17 هزارگزي جنوب فلاورجان واقع و متصل براه لج به
کرفشان و محلی است جلگه معتدل، داراي 1203 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات، برنج، صیفی و شغل اهالی
زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ). و رجوع به دارکان شود.
دارگردله.
[گِ دِ لِ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی، بخش حومهء شهرستان مهاباد که در 35000 گزي جنوب خاوري مهاباد و 23000 گزي
باختر راه شوسهء بوکان به میاندوآب واقع و محلی است کوهستانی. معتدل مالاریائی. سکنهء آن 104 تن است. آب آن از چشمه
تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دارگروه.
[گُ] (اِ مرکب) دار بدرختی گفته میشود که قطر آن بیش از ده سانتیمتر باشد. دارگروه جنگلی را میگویند که درختان آن را بتوان
.( دار نامید. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 117
دارگل.
[گُ] (اِ مرکب) نوعی از درخت که در هندوستان شایع است. (آنندراج).
دارگل.
[گُ] (اِخ) ده از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 15 هزارگزي شمال خاوري گهواره دره و شمالی کوه قلعه قاضی واقع و
محلی است کوهستانی. سردسیر. سکنهء آن 250 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، توتون، میوه
جات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد ساکنان از تیره سادات صدري هستند. دارگل پنج ده کوچک نزدیک
بهم بنام دارگل سیدحسن - سیدسلیم - رشیدعلی طیمز - سیدمیرزا است و سکنه پنج ده جمعاً 250 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
دارگل سیدحسن.
[گُ لِ سِیْ يِ حَ سَ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان که در 18 هزارگزي جنوب باختري کوزران و سینه کوه
قلعه قاضی واقع و محلی است کوهستانی. سردسیر. سکنهء آن 110 تن است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات،
.( توتون، میوه جات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارلک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. که در شانزده هزار و پانصدگزي شمال خاوري مهاباد و سه
هزارگزي خاور راه شوسه مهاباد به ارومیه واقع و محلی است جلگه، معتدل مالاریایی. سکنهء آن 812 تن است. آب آن از
رودخانهء مهاباد و چشمه و محصول عمده اش غلات، توتون، حبوبات، صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی گلیم
.( بافی است. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دارلی غزنین.
[غَ] (اِخ) ده کوچکی از بخش مراوه تپه شهرستان گنبدقابوس واقع در 12 هزارگزي شمال مراوه تپه و تقریباً 8 هزارگزي مرز شوروي
.( است. سکنهء آن جزء آجی سو منظور شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دارم.
[رِ] (اِ) درختی صحرایی مانند درخت کنار. (آنندراج).
دارما.
(اِ) نوع سفید اشموسا. (حکیم مؤمن). اشموسا نام دارویی است.
دارمازو.
(اِ مرکب) درخت بلوط: چنین شنیدم که دارمازو یکسال بلوط بار آرد و یکسال مازو. (الابنیه فی حقایق الادویه).
دارمان.
(اِخ) نام یک سپهسالار ارمنی که معاصر خسروپرویز بوده است : چو گردوي و شاپور و چون اندیان سپهدار ارمینیه
دارمان.فردوسی.
دارماهی.
(اِخ) دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسله شهرستان خرم آباد که در 24 هزارگزي جنوب خاوري الشتر و 12 هزارگزي خاور
راه شوسه خرم آباد به کرمانشاه واقع و محلی است جلگه، سردسیر مالاریائی و داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و محصول
آنجا غلات و حبوبات، لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه حسنوند هستند و در
.( زمستان قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دارماهی.
(اِخ) دهی از بخش سومار شهرستان قصرشیرین که در 8هزارگزي شمال خاوري سومار و کنار رودخانه کنگیر واقع و محلی است
تپه ماهور، گرمسیر و سکنهء آن 50 تن است. آب آن از رودخانه کنگیره محصول آنجا، غلات، لبنیات، مختصر حبوبات، ذرت، پنبه
.( و شغل اهالی، زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارمرزین.
[مَ] (اِخ) ولایتی است و صد پاره دیه باشد. قول و جامکو و زهر از معظمات آن و حقوق دیوانیش بیست و نه هزار دینار بر روي
دفتر است. (نزهۀ القلوب مقالهء سوم ص 82 چ لیدن). دارمرزین از ولایات آذربایجان قدیم بوده است.
دارمستتر.
[مِ تِ تِ] (اِخ)( 1) (جیمز) نویسنده و محقق معروف. وي از پدر و مادري یهودي در یکی از نواحی آلزاس بدنیا آمد. تولد او در
سال 1849 م. بود و نام خانوادگی او از موطن اصلی این خانواده یعنی دارمشتات( 2) گرفته شده است. جیمز تحصیلات خود را در
پاریس بپایان رساند و در سال 1875 م. کتابی در بارهء اساطیر زند اوستا منتشر کرد. و سپس در سال 1877 م. معلم این رشته گردید
و مطالعات خود را ادامه داد. در 1883 م. کتاب دیگري دربارهء ایران نوشت و ده سال پس از آن ترجمهء کاملی از زند اوستا را با
تفسیر و توضیح کافی منتشر کرد. این کتاب در سه جلد بین 1892 و 1893 م. انتشار یافته است. در سال 1885 م. جیمز دارمستتر
استاد کلژدوفرانس گردید و براي جمع آوري و ترجمه ترانه هاي محلی و نگارش رساله اي دربارهء زبان و فرهنگ افغانستان به آن
سامان فرستاده شد. و در بازگشت رساله اي دراین باره انتشار داد و همچنان در مطالعه و تحقیق بود تا در 19 اکتبر سال 1894 م.
بسن 45 سالگی درگذشت. جیمز دارمستتر با زنی بنام آ. ماري. ف. روبینسن( 3) ازدواج کرد و تا پایان زندگی با او میزیست.
Darmstadt. (3) - A. - ( شهري در آلمان غربی) ( 2 ) .James Darmesteter - ( (اقتباس از دایرة المعارف بریتانیا). ( 1
.Mary F. Robinson
صفحه 664 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دار مسیح.
[رِ مَ] (اِخ) چوبی که مسیح پیامبر را بر آن مصلوب کردند. چلیپاي ترسایان. رجوع به دار عیسی شود.
دار مسیحا.
[رِ مَ] (اِخ) دار مسیح. دار عیسی.
دارمش کلا.
[مُ كَ] (اِخ) دهی از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. در یکهزار و پانصدگزي باختر چالوس واقع و محلی
است دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی و داراي 80 تن سکنه است و آب آن از رودخانه چالوس تأمین میشود محصول آن برنج،
.( مختصر مرکبات، سبزي، لبنیات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دار مقدس.
[رِ مُ قَدْ دَ] (اِخ) رجوع به دار مسیح و دار عیسی شود.
دارمک.
[مَ] (اِ) نام دارویی است. اشموساي سفید. رجوع به کلمهء دارما و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود ||. نوعی از مرو است و مرو
جنسی است از ریاحین. (انجمن آرا). سدهء بلغمی را بگشاید و اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان).
دار مکاره.
[رِ مَ رِهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) این جهان. دنیا که سراي زشتی هاست.
دار مکافات.
هرچند که مکافات بیشتر در .« دنیا دار مکافات است » ، [رِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خانهء کیفرها و به کنایه دنیا را گفته اند
جهان دیگر است.
دار ملامت.
[رِ مَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیاست : کی باشد و کی تا بروم روز قیامت زین دار ملامت، بسوي دارسلامت. (از
انجمن آرا).
دار ملک.
[رِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پایتخت. دارالملک. مرکز فرمانروایی : دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت مر سپاهان را چرا
کرده ست بر غزنین گزین. فرخی ||. سرزمین : نخستین بار گفتش کزکجایی؟ بگفت: از دارملک آشنایی.نظامی ||. کاخ. قصر :
کلید همه دارملک سلاطین بزیرگلیم گدایی طلب کن.خاقانی. رجوع به دارالملک شود.
دار ملکت.
[رِ مُ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دارملک : داراي دارملکت او شاه مشرق است کانواع نعمت از در دارا رسد مرا.خاقانی.
دارموش.
(اِ مرکب) مرگ موش. ارسنیک. (ناظم الاطباء).
دارموش کلا.
[كَ] (اِخ) نام یکی از دهکده هاي مازندران است در نزدیکی چالوس. رجوع به دارمش کلا شود.
دارموي.
(اِخ) نام ناحیه اي از آذربایجان بنزدیکی اردبیل بوده است و در تاریخ زندگی ابونصرمملان ممدوح قطران تبریزي نام آن آمده
است و قطران در چکامه اي ضمن ستایش او گفته است : وغاش را بس، پیکار اردبیل، دلیل هنرش را بس پیکار دارموي بیان. (از
.( کتاب احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 709
دارمه.
[مَ / مِ] (اِ) خارپشت. (ناظم الاطباء).
دارمه گون.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد که در 9هزارگزي باختر راه شوسهء مهاباد به سردشت واقع و محلی
است کوهستانی، سردسیر سالم و سکنهء آن 155 تن است. آب آن از رودخانه بادین آباد و چشمه. محصول آن غلات، توتون،
.( حبوبات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري، صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دارمی.
[رِ] (اِخ) احمدبن سعیدبن نصربن سلیمان سرخسی درنیشابور بجهان آمد. فقیه مشهور و محدث نامداري بود. در سفرهاي خود از
نصربن شمیل و علی بن حسین بن واقد و دیگر اکابر استماع حدیث کرده و در بغداد بروایت آن اشتغال ورزیده است. و در پایان
عمر به نیشابور آمده و در سال 253 ه . ق. همانجا درگذشته است. (از ریحانۀ الادب ج 2 بنقل از تاریخ بغداد).
دارمی.
[رِ] (اِخ) احمدبن محمد، ابوالعباس دارمی مشهور به نامی، شاعر، ادیب و لغوي معروف معاصر متنبی و مقرب درگاه سیف الدولهء
.( حمدانی بود. وفات او را در سال 399 ه . ق. نوشته اند. بجز دیوان شعر کتابی در قوافی دارد. (از ریحانۀ الادب ج 4
دارمی.
[رِ] (اِخ) ربیعۀ بن عامر معروف به مسکین دارمی از بزرگترین شعراي عهد اموي و از یاران معاویۀ بن ابی سفیان بود. با فرزدق شاعر
نامدار مباحثاتی داشت. ابن خلکان از او داستان کند که: وقتی تاجري مقداري کثیر روسري (معجر) زنانهء سیاه به مدینه آورد و هر
چه کوشید نتوانست آنها را بفروشد. در این حال مسکین دارمی شاعري را کنار نهاده و بعبادت پرداخته بود تاجر مذکور از مردم
شنید که اگر دارمی شعري مناسب حال بسازد متاع او را خریدار فراوان خواهد شد. او به التماس دارمی رفت و دارمی شعري ساخت
که در آن علاقهء خود بزنی که معجري سیاه بر سر دارد نمودار ساخت. زنان شهر براي این که قرعهء فال به نامشان اصابت کند
تمام روسري هاي آن تاجر را خریدند و بسوي مسجد روان شدند. درگذشت دارمی را در اواخر قرن اول هجري نوشته اند. (از
.( ریحانۀ الادب ج 4
دارمی.
[رِ] (اِخ) عبدالرحمن بن خلف بن عساکر از اطباي قرن پنجم هجري و از دانشمندان معروف علم هندسه بوده است. درگذشت او را
.( در کتابی ضبط نکرده اند. (ریحانۀ الادب ج 2
دارمی.
[رِ] (اِخ) عبدالله بن عبدالرحمن بن فضل بن بهرام (یا مهران)بن عبدالصمد. متولد سمرقند و ساکن آن شهر بود. او را از بزرگان
حدیث میشمارند. کتابهاي او عبارتند از: 1- التفسیر. 2- الجامع الصحیح یا سنن دارمی یا المسند. درگذشت دارمی به سال 255 ه .
.( ق. در هفتادوپنج سالگی بشهر مرو اتفاق افتاده و خاك او در آن شهر است. (ریحانۀ الادب ج 2
دارمی.
[رِ] (اِخ) محمد بن عبدالواحد تمیمی از خاندان بنی تمیم بوده و در بغداد میزیسته است. القائم بالله خلیفهء عباسی او را بسفارت نزد
امیر افریقا فرستاد. او که طبع شعري داشت مدتی نزد مأمون بن ذوالنون اقامت کرد و تا سال 455 ه . ق. که پایان زندگانی اوست در
نزد مأمون بود. دارمی مذهب شافعی داشت و به هوشمندي شهره بوده است. (از ریحانۀ الادب بنقل از تاریخ بغداد و طبقات
الشافعیه).
دارنجان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خواجه. بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد. در 44 هزارگزي شمال فیروزآباد و ده هزارگزي باختر
شوسه شیراز به فیروزآباد واقع و محلی است کوهستانی. معتدل مالاریائی. سکنهء آن 389 تن است. آب آنجا از چشمه و محصول
.( آن غلات، برنج و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دارنجان.
[رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. که در 37 هزارگزي شمال خاوري بافت و باختر راه مالرو
صفحه 665 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( لاله زار به رابر واقع و سکنه آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارنجان سیاخ.
[رِ] (اِخ) ده مرکزي دهستان سیاخ بخش مرکزي شهرستان شیراز در 54 هزارگزي جنوب باختري شیراز و 6هزارگزي راه فرعی شیراز
به سیاخ واقع و محلی است دامنه و معتدل. سکنهء آن 399 تن و آب آن از چشمه است. محصول آنجا غلات، میوه جات، لبنیات و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دارنجان لر.
[رِ لُ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزي شهرستان شیراز، در 40 هزارگزي راه شیراز به سیاخ واقع و محلی است
کوهستانی و معتدل مالاریائی. سکنهء آن 118 تن و آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، لبنیات و شغل اهالی زراعت و
.( گله داري است. راه مالرو و دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دارنخلۀ.
[رُ نَ لَ] (اِخ) جایی است در مدینه. (معجم البلدان).
دارندگی.
[رَ دَ / دِ] (حامص) بی نیازي ||. تملک ||. نگهداري و سرپرستی : مگر او دهد یادمان بندگی نماید بزرگی و دارندگی.فردوسی.
دارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) مالک. کسی که چیزي به او تعلق دارد : که او داد بر نیک و بد دستگاه که دارندهء آفتابست و ماه.فردوسی. داراي
سپهر و اخترانش دارندهء نعش و دخترانش.نظامی ||. نگهبان. نگهدارنده : همیدون به بندش همی داشتند بر او چند دارنده
بگماشتند.اسدي (||. اِخ) خداي تعالی : سپهبد بدارنده سوگند خورد کزین دژ برآرم بخورشید گرد.فردوسی. اگر خواهم از
زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت و تاج.فردوسی. جهانجوي و گردي و یزادن پرست مداراد دارنده باز از تو دست.فردوسی.
دارنگ.
[رِ] (اِ) خوانی یا طبقی که گوشت بر آن نهند. (آنندراج).
دارنمک.
[نَ مَ] (اِ مرکب) داربر. دارکوب. (ناظم الاطباء). رجوع به دارکوب و دارتمک شود.
دارنهال.
[نِ / نَ] (اِ مرکب) چوب بقم را گویند که بدان چیزها رنگ کنند. (انجمن آرا). رجوع به دارپرنیان شود.
دارنی.
[رِ] (اِخ) نام موضعی است به هندوستان. (آنندراج). در آنجا در زمان محمود غزنوي بتخانه اي بود که بدست او ویران شده است :
بکشت مردم بتخانه ها و بسوخت چنانکه بتکدهء دارنی و تانیسر.فرخی.
دارنیزه.
[نَ زَ / زِ] (اِ مرکب) درختی است در هندوستان : کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندي بسیار خیزد (حدود العالم،
ذیل شرح شهر ملی. و نیز ذیل صمور، سندان، کنبایه و اورشفین). چون در جاي دیگر کتاب دارچینی بنام خود یاد شده است ظاهراً
دارنیزه با دارچینی فرق دارد، هر چند که در ردیف پلپل و جوز هندي آمده است. معهذا ممکن است دارچینی را قدما دارنیزه هم
گفته باشند؟
دارو.
(اِ) هرچه با آن دردي را درمان کنند. دوا. جوهر یا ماده اي که براي قطع بیماري بکار رود : خواب در چشم آورد گویند گرد
کوکنار با فراق روي او داروي بیخوابی شود. خسروانی. راحت کژدم زده کشتهء کژدم بود می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
منوچهري. در ساعت بوالقاسم کحال را آنجا آوردند تا آن تیر از وي جدا کرد و دارو نهاد. (تاریخ بیهقی). زین دیو، وفا چرا طمع
داري؟ هرگز جوید کس از عدو دارو؟ناصرخسرو. اي بسا شیر، کان ترا آهوست اي بسا در دکان ترا داروست.سنائی. او را فلک
براي طبیبی خویش برد کز دیرباز داروي او آزموده بود.خاقانی. حرام آمد علف تاراج کردن به دارو طبع را محتاج کردن.نظامی.
||در ترکیبات ذیل بصورت مزید مؤخر بکار رفته است: آزاددارو. بیهوش دارو. جاندارو. جیل دارو. خسرودارو. زهردارو. سیاه
دارو. شاهدارو. شفادارو. گاودارو. گیل دارو. لیمودارو. ماش دارو. نوش دارو : طبیب بهی روي با آب و رنگ ز حکم خدا
نوشدارو بچنگ.نظامی ||. شراب. (لغات محلی شوشتر ||). نوره که ازالهء موي بدن کند. (لغات محلی شوشتر ||). ارزن||.
باروت. رجوع به باروت شود ||. طبقه پستی از مغان ||. مسکرات مایع ||. مرد نیک و خوب. (ناظم الاطباء).
داروآب.
(اِ مرکب) آبی که در آن داروهاي مفید باشد. آب گرم معدنی : گفت پریان را بخوان تا مرا بداروآب برند... (اسکندرنامهء منثور
نسخهء سعید نفیسی).
دارواش.
[دارْ] (اِ) گی( 1). از تیرهء لورانتاسه( 2)یک گیاه دارویی است که داراي نمک هاي پتاس، آهک، منیزي، گلوکز، ید و ساپونین
.Gui. (2) - Loranthacees - (1) .( میباشد. (کارآموزي داروسازي جنیدي ص 189
دارواش.
[دارْ] (اِ) به زبان دیلمی اسم غنم است. (تحفهء حکیم مؤمن).
دارو اشکیذان.
[رُ وَ؟] (اِخ) یکی از قریه هاي هرات. (معجم البلدان).
دار و برد.
[رُ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)گیر و دار و کَرّ و فَرّ و تبختر. (برهان) : بپوشید رستم سلیح نبرد به آوردگه رفت با دار و
برد.فردوسی. اگر شاه با شاه جوید نبرد چرا باید این لشکر و داروبرد؟فردوسی.
دار و بگیر.
[رُ بِ] (اِ مرکب) داروگیر. داروبرد : زبان گردان گویا شود به داروبگیر دل دلیران مایل شود به جور و ستم.فرخی.
دار و بند.
[رُ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)پایه و ستون : اندر هوا به امر وي استاده ست بی دار و بند پایهء بحر و بر.ناصرخسرو. رجوع به دار
شود.
دار و بیار.
[رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)مجامله. کرشمه : هر که گوید بر من می نروي گوي روم چکنی گر نروي، ور نکنی دار و بیار.
سوزنی.
داروخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) دکهء دوافروشی. دواخانه. داروکده. جایی که در آن دارو میفروشند. (ناظم الاطباء ||). در اصطلاح قدما، مطب
: به داروخانه پانصد مرد بودند که در هر روز نبضم مینمودند.عطار.
دارودان.
(اِ مرکب) جعبهء دارو. پستانک.
دار و دسته.
[رُ دَ تَ / تِ] (اِ مرکب، از اتباع) پیروان و اطرافیان چیزي یا کسی؛ دار و دستهء فلان کس ||. دار و دسته راه انداختن؛ برانگیختن
یاران و اطرافیان.
داروزین.
[رَوْ] (اِ) نرده. دارفزین ||. پنجره. رجوع به دارابزین شود.
صفحه 666 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داروساز.
(نف مرکب، اِ مرکب) کسی که دارو سازد. دواساز. تهیه کنندهء دارو. داروگر.
داروسازي.
(حامص مرکب) کاري که داروساز انجام میدهد ||. دانش و پیشهء داروساز.
داروساي.
(نف مرکب، اِ مرکب) سایندهء دارو. کوبندهء دارو || هاون. ظرفی که در آن مواد دارویی را بکوبند و بسایند و بیامیزند.
داروشناس.
[شِ] (نف مرکب، اِ مرکب)عطار. داروساز. (ناظم الاطباء). کسی که دربارهء داروها مطالعه دارد.
داروشناسی.
[شِ] (حامص مرکب) عمل داروشناس.
داروغگی.
[غَ / غِ] (حامص) شبگردي و پاسبانی ||. حکومت و نظارت. (ناظم الاطباء).
داروغه.
است یک اصطلاح عمومی « رئیس » [غَ / غِ] (ترکی - مغولی، اِ) رئیس شبگردان. سرپاسبانان. داروغه که در زبان مغولی به معنی
اداري است. از احسن التواریخ چنین مستفاد میگردد که داروغه بطور کلی به حکام اطلاق می شده است. بعدها لقب حاکم پایتخت
گردیده. (سازمان اداري حکومت صفوي مینورسکی ترجمهء رجب نیا ص 136 ||). در ادارات بزرگ دولتی منشیان طراز اول که
بر منشیان سمت سرپرستی و نظارت داشتند داروغه خوانده می شدند. (سازمان اداري حکومت صفوي ص 136 ||). رئیس و بزرگتر
هر کار. مباشر و ناظر شهر و قریه. کارگزار ||. مهتر ساربانان. (ناظم الاطباء).
داروغهء دفترخانه.
[غَ / غِ يِ دَ تَ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سرپرست ادارهء دفترخانه. از مبلغ مواجب داروغه دفترخانه چنین برمی آید که
سمت و شغل وي داراي اهمیت بوده و این مقام زیردست مستوفی المالک واقع می شده است. (از سازمان اداري حکومت صفوي
.( ص 136
داروغهء فراشخانه.
[غَ / غِ يِ فَرْ را نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فراش به کسانی گفته میشد که فرش پهن میکردند و چادر میافراشتند. خادمان و
پیشخدمتهاي قصر شاهی. فراشخانه داراي داروغه اي بود که گویا تصدي امور کارگزینی و استخدامی را داشته است. (از سازمان
.( اداري حکومت صفوي ترجمه رجب نیا ص 128
داروفروش.
[فُ] (نف مرکب، اِ مرکب)دوافروش : چه خوش گفت یکروز داروفروش شفا بایدت، داروي تلخ نوش.سعدي.
داروکان.
(اِخ) دهی از دهستان نیکشهر شهرستان چاه بهار که در 18 هزارگزي شمال خاور نیکشهر و 5هزارگزي شمال شوسه نیکشهر واقع و
محلی است، کوهستانی گرمسیر مالاریائی. سکنه آن 500 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آنجا برنج، خرما و شغل اهالی
.( زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
داروکده.
[كَ دَ / دِ] (اِ مرکب) داروخانه : هر عقاقیر که داروکدهء بابل (کابل) راست حاضر آرید و عطا بدرهء زر بازدهید. خاقانی. رجوع به
داروخانه شود.
دارو کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) درمان کردن. مرهم نهادن : گفت هر دارو که ایشان کرده اند آن عمارت نیست، ویران کرده اند.مولوي.
مقبل امروز کند داروي درد دل ریش که پس از مرگ میسر نشود درمانش. (غزلیات سعدي).
دار و کوب.
[رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)امر از داشتن و کوبیدن. داروگیر. بگیرو ببند : برآمد خروشیدن داروکوب درخشیدن خنجر و زخم
چوب.فردوسی.
داروکوب.
_____________(اِ مرکب) هاون. آنچه در آن دارو را بکوبند یا بسایند. داروکوبه (||. نف مرکب) کسی که داروها را در هاون ریزد و بکوبد.
(آنندراج).
داروگان.
(اِخ) دهی از دهستان لارشا بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در 80 هزارگزي جنوب بمپور و کنار راه مالرو چانف به کشیک واقع
و محلی است کوهستانی. گرمسیر مالاریائی. سکنهء آن 200 تن آب آنجا از رودخانه و محصول آن غلات، برنج، خرما، لبنیات.
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
داروگر.
[گَ] (ص مرکب) داروساز. رجوع به داروساز شود.
داروگیا.
(اِ مرکب) گیاه دارویی. دارویی که از گیاهان بدست آید : چو عیسی هر که دارد توتیایی ز هر بیخی کند داروگیایی.نظامی.
دار و گیر.
[رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) امر از داشتن و گرفتن ||. جاه و جلال و شوکت. (ناظم الاطباء). کرّ و فرّ : یکی حمله بردند بر سان
شیر بدان لشکر گشن با دار و گیر.فردوسی ||. فرماندهی. (ناظم الاطباء). ریاست. (غیاث ||). خودنمایی و تکبر. (ناظم الاطباء||).
جنگ و پیکار و ستیز. (غیاث) : یکی بیژن گیو و دیگر هژیر که در جنگ بودند با دار و گیر.فردوسی.
داروم.
(اِخ) دژي در مصر که در نزدیکی غزه و در فاصلهء شش هزارگزي دریا قرار دارد. (معجم البلدان).
داروما.
(اِخ) یکی از شهرهاي قوم لوط در فلسطین. (معجم البلدان).
دار و مدار.
است. رجوع به « دار و ندار » [رُ مَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)انتظام امور ||. مایملک شخص. دارایی. (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه
دار و ندار شود.
دارون.
[دارْ وَ] (اِ) درخت نارون. (ناظم الاطباء).
دارون.
بصورت سالنامه و بزبان « تاریخ دارون » [دارْ وُ] (اِخ) نام ناحیه اي است در ارمنستان. یکی از تاریخ نویسان ارمنی کتابی به نام
سریانی منتشر کرده است. نویسندهء تاریخ دارون زنوب گلاگی نام داشته و اصلًا از بنی سام بوده است. دوران زندگی او اواخر قرن
سوم و اوایل قرن چهارم میلادي است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 97 شود.
دارون.
[دارْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان دیره بخش گیلان غرب شهرستان شاه آباد. در 32 هزارگزي شمال باختري گیلان و یکهزار گزي
باختر شوسهء گیلان به سرپل ذهاب واقع و محلی است دامنه. گرمسیر. مالاریایی. سکنهء آن 50 تن است. آب آن از رودخانه دیره،
صفحه 667 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
محصول آن غلات، ذرت، پنبه، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. تابستان حدود ییلاق هوکانی و درگه میروند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داروند.
[دارْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان پایروند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه در 38 هزارگزي شمال خاوري کرمانشاه و 5 هزارگزي
خاور راه عمومی مالرو کرمانشاه به کندوله واقع و محلی است کوهستانی و سردسیر سکنهء آن 200 تن است. آب از چاه و چشمه و
محصول آن لبنیات، مختصر غلات و شغل اهالی گله داري است. و راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
دار و ندار.
[رُ نَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)تمام هستی و مایملک کسی: دار و ندار من همین است.
دارونه.
[دارْ وَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان میش خاص بخش بدره شهرستان ایلام، در 240 هزارگزي جنوب خاور ایلام و سه هزارگزي شمال
راه بدره به ایلام واقع و محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن 250 تن است. آب آن از هفت آب، محصول آن غلات،
.( لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارونه.
[دارْ وَ نِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش صالح آباد شهرستان ایلام که در یک هزارگزي جنوب خاوري صالح آباد و 4 هزارگزي
.( باختر راه شوسه ایلام - مهران واقع و سکنه آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دارونه.
[دارْ وَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسله شهرستان خرم آباد، در 21 هزارگزي جنوب خاوري الشتر و 18 هزارگزي
خاور شوسه خرم آباد به کرمانشاه واقع و محلی است تپه ماهور. سردسیر. مالاریائی و داراي 90 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها
و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه حسنوند
.( هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داروي تفنگ.
[يِ تُ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باروت. رجوع به باروت شود.
داروي جراح.
[يِ جَرْ را] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) داروي بیهوشی. (غیاث).
دارویسعلی.
[دارْ وِ عَ] (اِخ) دهی از بخش سومار شهرستانی قصرشیرین که در یک هزارگزي خاور سومار و در کنار رودخانه کنگیر واقع و
محلی است دشت و گرمسیر. سکنهء آن 75 تن است آب آن از رودخانه کنگیر محصول آن غلات، برنج مختصر حبوبات و شغل
.( اهالی آنجا زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داروین.
2)، روز دوازدهم فوریهء 1809 م. در شهر )« اصل انواع » [دارْ] (اِخ)( 1) چارلز روبرت. طبیعی دان انگلیسی، نویسندهء کتاب معروف
3) متولد شد. او فرزند روبرت وارینگ( 4) و نوهء دکتر اراسمومس داروین، و مادرش که در 1817 م. درگذشت، )« شریوسباري »
5) بود. چارلز چنین می انگاشت که کامیابی او در زندگی بستگی به این دارد که دلباختهء علم باشد و در )« جوسیا وج وود » دختر
تحقیق هر امر ثبات و شکیبایی پیوسته داشته باشد. داروین ابتدا در مدرسهء شریوسباري زیر نظر دکتر باتلر( 6) تحصیل کرد و در
سال 1825 م. بمنظور تحصیل پزشکی که هرگز با طبیعت او جور نمی آمد، به ادینبورگ سفر کرد. در 1828 م. پدرش براي اینکه
او یک مرد روحانی شود، او را به دانشسراي مسیحی دانشگاه کمبریج فرستاد. چارلز در 1831 م. این رشته را تمام کرد. او چه در
ادینبورگ و چه در کمبریج موفق شد توجه دانشمندان بزرگی مانند روبرت ادموندگراند( 7) ویلیام ماك گیلیوراري( 8)، جان
استونس هنسلو( 9)، و آدام سجویک( 10 )، را بخود جلب کند.از دسامبر 1831 تا اکتبر 1836 م. داروین در بیگل( 11 )بعنوان عضو
طبیعی دان هیأت اعزامی بررسی کار میکرد. این هیأت در علوم طبیعی تحقیق می کرد و راه جزایر و اقیانوسها را در پیش گرفته بود
و پس از مطالعهء جزایر اقیانوس اطلس بسواحل آمریکاي جنوبی رهسپار شد و سپس از آنجا بسوي تاهیتی، نیوزلاند، استرالیا،
گیلینگ آیلند، سنت هلن و برزیل رفت و پس از یک سفر طولانی بانگلستان بازگشت. در پایان این سفر، داروین مجموعه اي در
12 ) انتشار داد. این سفر راه زندگی او را پیش پایش گذاشت. مطالعهء او درباره شباهت )« یادداشتهاي طبیعی دان » چند جلد بعنوان
کشانید. از 1838 تا 1841 م. دبیر انجمن ژئولوژي( 13 ) بود و در این مدت « انواع » حیوانات مناطق و اعصار مختلف او را به توصیف
اما » از وجود سر چارلز لیل( 14 ) بسیار سود برد و چاپ دوم ژورنال خود را به او تقدیم کرد. در ژانویه سال 1839 با دختردایی خود
15 ) ازدواج کرد و تا 1842 در لندن با یکدیگر زیستند و در آن سال به داون( 16 ) که داروین سالهاي دیگر زندگی را در )« وج وود
آن گذراند رهسپار شدند. از 1837 که بگردآوري یادداشت هاي خود پرداخت در اندیشهء دریافتن چگونگی زاد و نژاد گیاهان و
جانوران اهلی بود و بزودي دریافت که اگر بخواهد در این کار توفیق حاصل کند باید از حیوانات مناطق و اعصار مختلف نمونه
هایی گردآورد و بوسیلهء این نمونه ها سازمان موجود در طبیعت انواع را دریابد. در نوامبر 1859 او به تشویق سر چارلز لیل و
هوکر( 17 ) کتاب بزرگ خود را دربارهء اصل انواع منتشر کرد. و در آن بحث تنازع بقا را پیش کشید. نسخه هاي این کتاب بزودي
اثر دیگر داروین - که « اصل انواع » نایاب شد و بر سر آن همه جا در جهان دانش گفتگو درگرفت. تقریباً ده سال پس از انتشار
از چاپ خارج شد. این کتاب صورت « گوناگونی جانوران و گیاهان اهلی » شاید از نظر اهمیت دومین کتاب او شمره شود - بنام
بود. کتابهاي دیگر او نیز هر یک بحث هاي شیرین و تازه اي دربر دارد و از نظر « اصل انواع » کامل تري از موضوع فصل اول کتاب
دانش نوین بشري درخور توجه و اهمیت است. درگذشت چارلزروبرت داروین روز نوزدهم آوریل 1882 اتفاق افتاد و روز بیست
18 ) به خاك سپرده شد. (از دایرة المعارف بریتانیا). عقاید داروین: داروین ابتدا پیرو )« وست می نستر » و ششم آوریل در دیر
اندیشهء ثبوتی بود ولی با مطالعهء تفاوت جانوران در نقاط مختلف کرهء زمین و طرز پراکندگی آنها معتقد بیک سیر تکاملی
گردید و همین اندیشه است که در کتاب اصل انواع، داروین براي اثبات آن دلایل بسیاري آورده است. او انتخاب مصنوعی را که
براي بهتر ساختن جنس حیوان و باصطلاح امروز براي اصلاح نژاد معمول است یک امر قدیم میداند و معتقد است که از دیرزمانی
پیش از این بشر اصلاح نژاد را معمول کرده است. او انتخاب را در حکم جمع آوري برتریهاي فردي میداند. داروین اثر محیط را در
تکامل انواع عامل مؤثر نمیداند ولی در عین حال علل این تکامل را بروشنی نمیگوید و در بیان آن ناتوانی دارد. داروین کوشش
انسانها، حیوانات و گیاهان را براي زنده ماندن بدیدهء اهمیت نگریسته و اصطکاك موجودات همانند یا ناهمانند را در راه زنده
ماندن و بدست آوردن غذا و پناهگاه در زیر عنوان تنازع بقا( 19 ) خلاصه میکند و این تنازع را حاصل توالد و تناسل و افزایش نیاز
بجاي و خوراك میداند. و در نظر او بهمین سبب همواره موجود یا نوعی که نیرومندتر و سالم تر است برجاي میماند و آنکه ناتوان
و بیمار است از میان میرود. داروین در مورد رنگ گیاهان و نباتات بحث جالبی را پیش کشیده و تغییر رنگ را در حیواناتی که
میتوانند برنگ محیط درآیند - یا رنگ میوه جات را در کیفیت حیات و بقاء و مقاومت در برابر آفات و بطور خلاصه رنگ را در
زندگی طبیعی مؤثر میداند. این خلاصه اي از بحث هوموکروئیسم( 20 ) است. نکتهء دیگر نظر میمه تیسم( 21 ) داروین است در مورد
حیواناتی که حتی شکل خود را در مقابل محیط تغییر میدهند. این نکته نیز از نظر حفظ حیات و تنازع بقا بی اثر نیست. انتشار
اندیشه هاي داروین در جهان علم از جهتی و در عالم دین از جهت دیگر غوغایی بپا کرد. در اروپا و بخصوص در داخل کشور
انگلستان مبارزه با عقاید تازهء او بیشتر جنبهء منطقی داشت اما در دیگر کشورها اصحاب کلیسا و پیروان متعصب ادیان دیگر که
نوشته هاي کتب آسمانی خود را از هر دانش و تحقیقی برتر می شمردند، چون برخی از نظرات چارلز داروین را مخالف آن کتب
دیدند مهر سکوت را شکستند و به او تاختند اما چون داروین نشان داده بود که جز تحقیق و رسیدن به واقعیات علمی نظري ندارد
Darwin, Charles - ( توانست به احترام زیست کند و چنانکه دیدیم پس از مرگ نیز در یکی از گرامی ترین جایها بیارمد. ( 1
Robert. (2) - The Origin of Species. (3) - Shrews bury. (4) - Robert Waring. (5) - J.
Wedgwood. (6) - Buthler, Samuel (7) - Robert Edmond Grand. (8) - William Macgillivrary. (9)
- John Stevens Henslaw. (10) - Adam Sedgwick. (11) - Beagle. (12) - Journal of Naturalist.
(13) - Geology Society. (14) - Sir CH. Lyell. (15) - Emma Wedgwood. (16) - Down. (17) -
Hooker. (18) - Westminster Abbey. (19) - The Struggle for existence. (20) - Homocroisme.
.(21) - Mimetisme
داروینجه.
[دارْ جَ / جِ] (اِ مرکب)( 1) صمغ. اصطلاح محلی در گیلان و دیلمان. ( 1) - دار = درخت، وینجه = سقز.
دارویی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزي شهرستان جیرفت، در 41 هزارگزي جنوب سبزواران و چهار هزارگزي
.( جنوب راه گلاشکرد به کهنوچ واقع و سکنهء آن 48 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دارة.
[رَ] (ع اِ) ریگزار. (منتهی الارب ||). سراي ||. قبیله ||. زمین وسیع میان کوهها ||. هر چیز که محیط چیزي باشد ||. خرمن ماه.
هالهء ماه. ج، دارات و دور ||. دارات العرب جاهایی است در بلاد عرب. (اقرب الموارد). بر بیشتر از صد جاي اطلاق میشود. (ناظم
صفحه 668 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الاطباء). که از آن جمله اند: دارة اجد. دارة ابرق. دارة الارآم. دارة الاسواط. دارة الاقط. دارة الاکلیل. دارة الاکوار. دارة الانوار.
دارة البیضاء. دارة التلی. دایرة الثلماء. دارة الجأب، دارة الجثوم. دارة الجعلب. دارة الجمد. دارة الجولاء. دارة الخرج. دارة الخلاءة.
دارة الخنازیر. دارة الخنزر. دارة الخنزیرین. دارة الدور. دارة الذئب. دارة الذؤیب. دارة الرجلین. دارة الرمح. دارة الرمرم. دارة الردم.
دارة الرها. دارة السلم. دارة الصفائح. دارة العلیا. دارة العنقر. دارة الغبیر. دارة الغزیل. دارة الغبیر. دارة القداح. دارة القطقط. دارة
القلتین. دارة القموس. دارة الکبشات. دارة الکور. دارة المثامن. دارة المراض. دارة المردمه. دارة المرورات. دارة المکامن. دارة
الملکۀ. دارة النشاش. دارة النصاب. دارة الیعضید. دارة اهوي. دارة باسل. دارة بدوتین. دارة تیل. دارة جدي. دارة جلجل. دارة
جودات. دارة جولۀ. دارة جهد. دارة جیفون. دارة حوق. دارة خو. دارة داثر. دارة ذات عرش. دارة دمون. دارة رابغ. دارة رفرف. دارة
ردهه. دارة رهبی. دارة سعر. دارة شبیث. دارة شجا. دارة شجر. دارة صاره. دارة صعیط. دارة صلصل. دارة صندل. دارة عبس. دارة
عسعس. دارة عوارض. دارة عوارم. دارة عویج. دارة فتک. دارة فروع. دارة قرح. دارة قو. دارة کامس. دارة کبد. دارة ماسل. دارة
متابع. دارة محصن. دارة معروف. دارة مکمن. دارة ملحوب. دارة مواضیع. دارة موضوع. دارة واحد. دارة وسط. دارة وشجی. دارة
واسط. دارة هضب. دارة یمعون. که حدود و مشخصات برخی از آنها مجهول است. رجوع به ترکیبات دارة شود.
دارة.
[رَ] (اِخ) شهري است از توابع خابور (در بین النهرین). (معجم البلدان ||). نام موضعی است و در شعر طرماح آمده است. (معجم
البلدان).
داره.
[رَ / رِ] (اِ) وظیفه و راتب. (برهان ||). مخفف دائره. (برهان).
داره.
[رِ] (اِخ) موافق نوشتهء موسی خورنی مورخ ارمنی اسم نهمین پادشاه اشکانی یعنی همان کسی است که ما بعنوان بلاش اول
است که در پارسی امروز داریوش « دارا » میشناسیم. رجوع به ایران باستان ج 3 ص 3613 شود و ظاهراً این کلمه صورتی از واژه
.( میگوییم. (ایران باستان ج 3 ص 2597
دارهات.
[رِ] (ع اِ) حوادث زمانه و حواجم آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارهات الدهر؛ حوادث روزگار. (منتهی الارب).
دارة اجد.
[رَ تُ اُ جُ] (اِخ) یاقوت نویسد: ابن سکیت از آن نام برده است و من شاهدي براي آن نیافتم. (معجم البلدان).
دارة الارآم.
[رَ تُلْ اَرْ آ] (اِخ) نام جایی است که در اشعار برج بن خنریرمازنی از آن یاد شده است : فابرق وارعد لی اذاالعیس خلفت بنادارة
الارآم ذات الشقائق.(معجم البلدان).
دارة الاسواط.
ذیل دارات شود. « دارات العرب » [رَ تُلْ اَ] (اِخ) نام جایی است. (معجم البلدان). رجوع به کلمهء دارة و
دارة الاکوار.
[رَ تُلْ اَ] (اِخ) نام موضعی در ملتقاي دار ربیعۀ بن عقیل. و دار نهبک. و اکوار کوههایی است. (معجم البلدان).
دارة البیضاء .
[رَ تُلْ بَ] (اِخ) رجوع به دارة الجثوم شود.
دارة الجأب.
[رَ تُلْ جَ] (اِخ) جایی است در عربستان که متعلق به بنی تمیم بوده است و جریر از آن در اشعار خود نام برده است. (معجم البلدان).
دارة الجثوم.
[رَ تُلْ جُ] (اِخ) جایی است از دارات عرب متعلق به خاندان اضبط بن کلاب و جثوم آبی است که از دارة البیضاء خیزد. (معجم
البلدان).
دارة الجمد.
[رَ تُلْ جُ] (اِخ) یکی از دارات عرب است و عماره در اشعار خود از آن یاد کرده است. (معجم البلدان).
دارة الخرج.
[رَ تُلْ خَ] (اِخ) وادیی است که در آن قریه هایی متعلق به خاندان قیس بن ثعلبه است و سر راه مکه و بصره قرار دارد و از بهترین
جاهاي یمامه است و سرزمین حاصلخیزي است. (معجم البلدان ذیل الخرج).
دارة الخرج.
[رَ تُلْ خُ] (اِخ) وادیی است در بلاد بنی تمیم که از آن خاندان کعب بن عنبر بوده است. (معجم البلدان ذیل الخرج).
دارة الخلاءة.
[رَ تُلْ خَ ءَ] (اِخ) نام موضعی است. (از معجم البلدان).
دارة الخنازیر.
[رَ تُلْ خَ] (اِخ) موضعی است. رجوع به دارة شود.
دارة الخنزرین.
[رَ تُلْ خَ زَ رَ] (اِخ) از آبهاي بنی حمل بن ضباب در ارطاة است ابن درید گوید: دراة الخنزرتین و دارة الخنزر بسا در شعر نیز گفته
اند. (معجم البلدان).
دارة الدور.
[رَ تُدْ دَ] (اِخ) نام موضعی است مذکور در شعر حجربن عقیۀ. (معجم البلدان).
دارة الذئب.
[رَ تُدْ ذِءْبْ] (اِخ) موضعی است بنجد در سرزمین بنی کلاب. (معجم البلدان).
دارة الذؤیب.
[رَ تُذْ ذُ ءَ] (اِخ) متعلق به خاندان اضبط و شامل دو دارة است. (معجم البلدان).
دارة الردم.
[رَ تُرْ رَ] (اِخ) موضعی است از آن بنی کلاب. (معجم البلدان).
دارة الرمرم.
[رَ تُرْ رِ رِ] (اِخ) از دارات عرب است. (معجم البلدان).
دارة الرها.
[رَ تُرْ رُ] (اِخ) از دارات عرب. (معجم البلدان).
دارة السلم.
[رَ تُس سَ لَ] (اِخ) در شعري از بکاءبن کعب بن عامرفزاري آمده و از دارات عرب است. (معجم البلدان).
دارة الصفائح.
[رَ تُص صَ ءِ] (اِخ)موضعی از ناحیه صمان است. (معجم البلدان).
دارة الغزیل.
[رَ تُل غُ زي يِ] (اِخ)موضعی است متعلق به خاندان حارث بن ربیعه (ازقبیلهء بنی کلاب) (معجم البلدان).
صفحه 669 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارة القداح.
[رَ تُلْ قَدْ دا] (اِخ) جایی است در دیار بنی تمیم. (معجم البلدان).
دارة القلتین.
[رَ تُلْ قَ تَ] (اِخ) موضعی است از دیار نمیر آنسوي ثهلان. (معجم البلدان).
دارة الکبشات.
[رَ تُلْ كَ بَ] (اِخ) از آن ضباب و بنی جعفر است و کبشات کوهستانی است در دیار بنی ذؤیبه. (معجم البلدان).
دارة الکور.
[رَ تُلْ كَ وِ] (اِخ) نام موضعی است در شعر راعی. (معجم البلدان).
دارة المردمۀ.
[رَ تُلْ مَ دَ مَ] (اِخ) نام موضعی از آن بنی ربیعۀ است و در آن آب گوارایی است. (معجم البلدان).
دارة المرورات.
[رَ تُلْ مَ] (اِخ) از دارات عرب است. (معجم البلدان).
دارة المکامن.
[رَ تُلْ مَ مِ] (اِخ) موضعی از آن بنی نمیرو در دیار بنی ظالم است. (معجم البلدان).
دارة النصاب.
[رَ تُنْ نِ] (اِخ) موضعی است و در شهر افوه آمده است : ترکنا الازدیرق عارضاها علی شجر فدارات النصاب.(معجم البلدان).
دارة الیعضید.
[رَ تُلْ يَ] (اِخ) جایی است از دارات عرب. یکی از شعرا سروده است : فصیحت من دارة الیعضید قبل هتاف الطائر الغرید.
دارة اهوي.
[رَ تُ اَهْ وا] (اِخ) از ارض هجر است. (معجم البلدان).
دارة باسل.
[رَ تُ سِ] (اِخ) ابن سکیت از آن نام برده است. یاقوت گوید گمان میکنم صحیح آن دارة ماسل باشد که پس از این گفته میشود.
(معجم البلدان).
دارة بحتر.
[رَ تُ بُ تُ] (اِخ) موضعی است در وسط اجاء که یکی از دو کوه طی باشد. (معجم البلدان).
دارة بدوتین.
[رَ تُ بَدْ وَ تَ] (اِخ)موضعی است از آن ربیعۀ بن عقیل. و بدوتین یا بدوتان دوپشته است و در وسط آن دو آبی جاري است.
(معجم البلدان).
دارة تیل.
[رَ تُ تَ] (اِخ) از دارات عرب است. تیل کوه سرخی است در دیار بنی عامر و دارة تیل منسوب به آن است. (معجم البلدان).
دارة جدي.
[رَ تُ جُدْ دَ] (اِخ) نام موضعی است و افوه (شاعر عرب) از آن نام برده. (معجم البلدان).
دارة جلجل.
آرد: دارة جلجل میان شعبی و حسلات و وادي المیاه و بردان قرار دارد... « البنین و البنات » [رَ تُ جُ جُ] (اِخ) ابن درید در کتاب
(معجم البلدان). در قصیدهء معروف امرؤالقیس از این مکان نام برده شده است : الاربّ یومٍ لک مِنهن صالح و لاسیّما یوم بدارة
جلجل.
دارة جودات.
[رَ تُ جَ] (اِخ) شاعري بنام جمیع از آن نام برده است. (معجم البلدان).
دارة جهد.
[رَ تُ جُ] (اِخ) نام این موضع در شعر افوه الاودي آمده است. (معجم البلدان).
دارة خنزر.
[رَ تُ خَ / خِ زَ] (اِخ) در اشعار بعض شاعران عرب نام آن آمده است و آن را دارة منزر نیز گفته اند. رجوع به معجم البلدان و
رجوع به دارة الخنزرین شود.
دارة داثر.
[رَ تُ ثِ] (اِخ) نام موضعی در زمین فزاره است و در اثر نام آبی است در آن ناحیه. (معجم البلدان).
دارة دمون.
[رَ تُ دَمْ مو] (اِخ) موضعی است و شاعري از آن نام برده. (معجم البلدان).
دارة رفرف.
[رَ تُ رَ رَ] (اِخ) نام موضعی است و در شعر راعی آمده است. (معجم البلدان).
دارة رمح.
[رَ تُ رُ] (اِخ) دارة رمخ. موضعی است در دیار بنی کلاب مرعمروبن ربیعۀ بن عبدالله بن ابی بکر را. (معجم البلدان).
دارة رهبی.
[رَ تُ رَ با] (اِخ) موضعی است و در اشعار جریر آمده است. (معجم البلدان).
دارة سعر.
[رَ تُ سَ] (اِخ) ابن درید میگوید دارات الحمی شامل سه دارة است: دارة العوارم، دارة وسط، و دارة سعر و این اخیر از آن بنی
وقاص است. (معجم البلدان).
دارة شبیث.
[رَ تُ شُ بَ] (اِخ) موضعی است از آن بنی الاضبط ببطن الجریب. (معجم البلدان).
دارة صارة.
[رَ تُ رَ] (اِخ) از بلاد غطفان است و در شعر میدان بن صخر مذکور است. (معجم البلدان).
دارة صلصل.
[رَ تُ صُ صُ] (اِخ)موضعی از آنِ عمروبن کلاب بوده است. (معجم البلدان).
دارة عسعس.
[رَ تُ عَ عَ] (اِخ) از آن خاندان جعفر بوده است. عسعس کوهی است دراز و سرخ. (معجم البلدان).
دارة عوارم.
[رَ تُ عَ رِ] (اِخ) یکی از سه دارهء دارات الحمی است. (معجم البلدان).
صفحه 670 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارة عویج.
[رَ تُ عُ وَ] (اِخ) نام موضعی است.
دارة غبیر.
[رَ تُ غُ بَ] (اِخ) از آن بنی الاضبط است. و در آن آبی است که غبیر می نامند. (معجم البلدان).
دارة فروع.
[رَ تُ فَرْ وَ] (اِخ) نام جایی در بلاد هُذَیل است. و بصورت راحۀ فزوع نیز آمده است. (معجم البلدان).
دارة قرح.
[رَ تُ قُ] (اِخ) نام جایی در وادي القري. (معجم البلدان).
دارة کبد.
[رَ تُ كَ بَ] (اِخ) جایی است که متعلق به خاندان ابی بکربن کلاب بوده است و کبد کوه سرخ رنگی است. (معجم البلدان).
داره کره.
[رِ کُرْ رِ] (اِخ) دهی از دهستان اي تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، در 23 هزارگزي شمال خاوري نورآباد و 15 هزارگزي
خاور راه شوسه خرم آباد به کرمانشاه، کوهستانی، سردسیر و مالاریائی، داراي 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها، محصول
آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی است. راه آن مالرو و ساکنین از طایفهء
.( تیوند هستند و در زمستان قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6

/ 36