لغت نامه دهخدا حرف د (دال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف د (دال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دسته؛ گروه گروه. فوج فوج. جوق جوق. طلب طلب ||. یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء ||). این کلمه
( در اصطلاح نیروي دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروي زمینی و بجاي سکسیون( 3
اختیار شده است. (لغات فرهنگستان ||). جمعیتی که براي سینه زدن در عزاي حسین بن علی علیه السلام در کوچه ها و تکایا با
علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و
مساجد و کوي و برزن روند و غالباً منتسب به محله اي یا طایفه اي باشند: دستهء سینه زنان. دستهء زنجیرزنان. دستهء طبق کشان.
دستهء چاله میدان. دستهء سنگلج. دستهء ترکها. - دسته راه انداختن؛ گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و
کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا و مساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و
به مساجد و تکایا و کوي و برزنها بردن. - سردسته؛ راهبر و آمر و بزرگ دسته هاي سینه زن و قمه زن و زنجیرزن. آنکه هدایت و
ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد ||. مجموع کسانی که باهم به
مطربی روند در تحت ریاست کسی. مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم( 4). (یادداشت مرحوم دهخدا). یک
هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دستهء
اسماعیل بزاز. دستهء زهرا قمی ||. مسخره. (غیاث). رجوع به دسته شدن شود ||. گستاخ. مردم گستاخ. (حاشیهء فرهنگ اسدي
نخجوانی). گستاخ و بی ادب. (برهان ||). مردم را گستاخ گردانیدن. (برهان). مردم را گستاخ کرده بودن. (فرهنگ اسدي).
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدي نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر
باشد چنانکه در « کردي » شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجاي کلمهء دادي
نسخهء اسدي اینطور ضبط شده است : نیست از من عجب که گستاخم که تو دادي( 5) به اوّلم دسته.رودکی. و رجوع به معنی یار و
مددکار در چند سطر بعد شود ||. ابرام ||. اذیت ||. خطا و غلط ||. جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء ||). یاري و معاونت. (آنندراج) :
چون از فساد بازکشی( 6) دستت آنگه کند صلاح ترا دسته.ناصرخسرو. در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمهء دسته را در این شعر به
معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان. رجوع به دو معنی مذکور شود ||. یار و مددکار. (جهانگیري)
(برهان). یاور. (فرهنگ اسدي) : گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.کسائی. مرحوم
دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاري و
معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و
حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته
و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام؛ یعنی « یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر » همان است که حافظ می گوید
سند گرفته ام که کی می میرم ||. تتمهء ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت
محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). مناقشهء تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی ||). دستوري. رخصت. اجازت. اذن. (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید). - دسته یافتن؛ دستوري و رخصت یافتن
dastak مأذون شدن : ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت. اشرفی سمرقندي. ( 1) - در پهلوي
این شعر فرخی مؤید این - (Section. (4 - ( مشت و قبضه و دسته، و معرب آن دستۀ و دستج باشد. ( 2) - ن ل: سرمهء کرده. ( 3
معنی است: بوبکر عندلیب نوا را بخوان گو قوم خویش را چو بیائی بیار. ( 5) - ن ل: کردي. ( 6) - ن ل: کنی.
دسته افکندن.
[دَ تَ / تِ اَ كَ دَ] (مص مرکب) دسته انداختن. تعبیه کردن دسته بر کارد و شمشیر و دیگر آلات و ادوات. پیوستن دسته به آلات و
ادواتی.
دسته انداختن.
[دَ تَ / تِ اَ تَ] (مص مرکب) دسته افکندن. تعبیه و نصب کردن دسته به کارد و شمشیر و دیگر آلات و ادوات.
دسته بازي.
[دَ تَ / تِ] (حامص مرکب)به ترتیب دادن حزب و به کار اجتماعات و احزاب و گروه هاي مختلف پرداختن.
دسته بدررفته.
[دَ تَ / تِ بِ دَ رَ تَ / تِ](ن مف مرکب) نابود و ضایع شده ||. بدرفتار ||. بی چیز و بینوا. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دسته بستن.
[دَ تَ / تِ بَ تَ] (مص مرکب) گرد کردن. فراهم آوردن. مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزي چنانکه ساقه هاي گیاه یا
گل و غیره. گل هاي فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را : زو دسته بست هرکس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش
درم. منوچهري. دسته ها بسته به شادي بر ما آمده اي تا نشان آري ما را ز دل افروز بهار. منوچهري. ریاحین سیراب را دسته بند
برافشان ببالاي سرو بلند.نظامی. بود خار و گل با هم اي هوشمند چه در بند خاري تو گل دسته بند.سعدي. کدامین لاله را بویم که
مغزم عنبرآگین شد چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم. سعدي. گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو
پژمرده گشت.سعدي. بسته بسی دستهء گل دلفریب کوشش صد دسته نموده بزیب.میرخسرو. - دسته بسته؛ اجزاء مشابه چیزي بر
هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده : گل پروند دسته بسته بود مست در دیدهء خجسته نگر.عماره.
صفحه 1084 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دسته بندي.
[دَ تَ / تِ بَ] (حامص مرکب) گرد کردن. فراهم کردن. بهم پیوستن ||. به دسته کردن. دسته بستن. به قسمتهاي منظم تقسیم
کردن ||. تعصب. تحزب. گروه گروه کردن. - دسته بندي کردن؛ دسته بستن ||. - به گروهها و حزبها منقسم ساختن ||. - طبقه
بندي کردن. و رجوع به دسته بستن شود.
دسته به سر.
.Chaumier - ( [دَ تَ / تِ بِ سَ] (ص مرکب)گالی بسر( 1). (ظاهراً کوخ نشین و ساکن خانهء نیی و پوشالی). ( 1
دسته بیل.
[دَ تَ / تِ] (اِ مرکب) چوبی استوانه شکل به درازاي یک گزونیم که به قسمت فلزي بیل نصب کنند، گرفتن به دست را. عِتر. مر.
(منتهی الارب).
دسته پارو.
[دَ تَ / تِ] (اِ مرکب)پارودسته. دستهء پارو. قسمت باریک پارو که به دست گرفته شود.
دسته پران.
[دَ تَ / تِ پَ] (اِ مرکب)قسمی قفل پره دار.
دسته پل.
[دَ تَ / تِ پَ] (اِ مرکب) دسته چالک. رجوع به الک دولک شود.
دسته جات.
[دَ تَ / تِ] (اِ مرکب) (از: دستهء فارسی + جات هندي، به معنی قوم) جِ دسته. گروهها. طائفه ها.
دسته جارو.
[دَ تَ / تِ] (اِ مرکب) چوبی استوانه شکل به درازي گزي و نیم که در میان ساقه هاي خارهاي فراهم آمده یا مجموعهء گیاه جارو
فروبرند. دستینهء جارو.
دسته جمعی.
[دَ تَ / تِ جَ] (ق مرکب)همه باهم. متحدانه. جمعاً. همگی. همگروه. همگان. همگی باهم.
دسته چاقو.
[دَ تَ / تِ] (اِ مرکب) قبضهء چاقو. آن قسمت از چاقو که تیغه بدان متصل است. - دسته چاقو ساختن؛ چنباتمه نشسته و سر را از
میان دو زانو برآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسته کردن شود : سرنهاده میان زانوها هر زمان ساخت دسته
چاقوها.بهائی.
دسته چلک.
[دَ تَ / تِ چَ لِ] (اِ مرکب)چالیک. دو پاره چوب که اطفال بدان بازي کنند یکی دراز بقدر سه وجب و دیگر کوتاه بمقدار یک
قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز می باشد و بعربی چوب بزرگ را مقلاة و کوچک را قله خوانند. (از آنندراج) (برهان). الک
دولک. دسته پل.
دسته دادن.
[دَ تَ / تِ دَ] (مص مرکب)گنبد گل دادن. مجموعهء فراهم آمده از چیزي در اختیار کسی گذاردن چنانکه مجموعه اي از گلها یا
ریاحین و غیره : یکی دسته دادي کتایون بدوي ازو بستدي دستهء رنگ و بوي.فردوسی. بدخو جهان ترا ندهد دسته( 1) تا تو ز
دست او نشوي رسته.ناصرخسرو ||. زنهار و امان و خط امان و فرمان دادن : نیست از من عجب که گستاخم( 2) که تو دادي به اولم
دسته.رودکی. رجوع به دسته در معنی گستاخ و معنی یار و یاور شود. ( 1) - در حواشی دیوان (چ تقوي ص 672 ) کلمهء دسته را به
ضم اول ضبط کرده و بدان معنی یاري و کمک داده اند. ( 2) - ن ل: عجیب گستاخی.
دسته دار.
[دَ تَ / تِ] (نف مرکب) داراي دسته. داراي قبضه. که جاي گرفتن و برداشتن دارد چنانکه در ظروف و برخی آلات و ابزارها.
مقابل بی دسته. - طاي دسته دار؛ طاي مطبقه. طاي مؤلف ||. داراي گروه و طایفه. که جمعیت و افرادي در اطاعت و فرمان دارد.
||سپهبد و سرلشکر. (آنندراج).
دسته داشتن.
[دَ تَ / تِ تَ] (مص مرکب) داراي دسته بودن. قبضه داشتن. جایی براي گرفتن بدست داشتن. دنباله داشتن. دمکی داشتن||.
اجزاء گردآمده داشتن ||. افراد بهم آمده داشتن. جوقی و گروهی از نوعی بهم داشتن : کبوترباز معشوقی بدام آورده دلها را که از
خیل ملک هم چون کبوتر دسته اي دارد. سالک یزدي.
دسته دمیدن.
[دَ تَ / تِ دَ دَ] (مص مرکب) روئیدن و سر از خاك برزدن و بالیدن مجموعهء گل یا گیاه چنانکه دستهء نرگس و دستهء سنبل و
دستهء بنفشه و جز آن : گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار دستهء سنبل دمد تا به ابد از دمن. علی قلی بیک ترکمان.
دسته شدن.
[دَ تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) صورت مجموع یافتن. صورت گردکرده و فراهم شده یافتن، چنانکه ساقه هاي گیاه یا گل یا
ریاحین یا کاغذ و چرم و کتاب و غیره ||. مسخره و مضحکه و گستاخ شدن. (از آنندراج) : من ز دست تو دلستان شده ام دستهء
جمله دوستان شده ام. ناصرخسرو(از آنندراج). بنفشه دسته از آن می شود به مجلس و باغ که در بهار بپوشد لباس تقوي را. سلمان
ساوجی.
دسته شمشیر.
[دَ تَ / تِ شَ] (اِ مرکب) نام آلتی است که بدان تیر راست کنند و بعضی گفته که آن را به هندي بانک گویند و بدان تیر می
تراشند. (غیاث (||). با اضافه) دستگیرهء شمشیر. قائم و قائمهء سیف. مقبض. (دهار). و رجوع به دسته شود.
دسته قاشق.
[دَ تَ / تِ شُ] (اِ مرکب)دنبالهء قاشق. رجوع به کلمهء دسته شود.
دسته کاغذ.
[دَ تَ / تِ غَ] (اِ مرکب)بیست وچهار عدد و ورق کاغذ. رجوع به دسته شود.
دسته کردن.
[دَ تَ / تِ كَ دَ] (مص مرکب) جمع کردن و فراهم آوردن. (آنندراج). بهم بستن و با هم پیوستن چنانکه برگهاي توتون یا ورقهاي
متفرق کاغذ را. فراهم کردن و بهم پیوستن چنانکه لاغهاي سبزي یا ساقه هاي گندم و جو یا گل و گیاه و مانند آن را. گرد کردن
مقداري از چیزي و برهم نهادن هر نوعی را جداگانه. با نظمی خاص یک عده از چیزها را فراهم آوردن و ردیف کردن : هرکجا
یابی زین تازه بنفشهء خودروي همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر. منوچهري. واعظ چه کنی دسته حدیث گل و سنبل
برخیز که شوریده دماغ است دل ما. ظهوري. اثرها دسته کن از امتحان در دستهء بینش که هر کز تن برآمد شد فلک پامال رفتارش.
ظهوري. - دسته کرده؛ بهم و گرد ساخته: موي دسته کرده و پیچیده. غسنۀ، غسناة؛ دستهء موي. (منتهی الارب ||). دسته انداختن.
پیوستن دسته به چیزي. دسته افکندن. تعبیه کردن جاي دست و دستگیره و دستاویز و عروه بر چیزي چنانکه در چاقو و کارد واره و
جز آن: اجزاء؛ دسته کردن کارد و مانند آن را. (منتهی الارب). کارد را دسته کردن. (دهار ||). در اصطلاح بنایان، سرند و آماده
کردن خاك بسیار براي بنائی. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). چمباتمه نشستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسته چاقو
شود.
دسته کلند.
[دَ تَ / تِ كُ لَ] (اِ مرکب)چوبی استوانه شکل به درازاي یک گز که به کلنگ نصب کنند گرفتن به دست را.
دسته کلید.
[دَ تَ / تِ كِ] (اِ مرکب)مجموعه اي از کلیدها به رسنی یا حلقه اي از فلز. مجموع کلیدهاي خانه یا سرایی در حلقه یا ریسمانی.
عده اي کلید بر حلقهء فلزین یا بندي. صاحب آنندراج گوید تحویلداران چند کلید را دسته کرده نگاه می دارند. مجموعهء فراهم
صفحه 1085 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آمده از کلیدها در حلقه یا رسنی : بهار دسته کلید از بغل برون آورد ز واشدن در ما را خدا نگه دارد. ملامقیم جوهري.
دسته کوك.
[دَ تَ / تِ] (ص مرکب)ساعتی که پیچاندن و جمع کردن فنر آن که چرخهاي ساعت را بحرکت درمی آورد بوسیلهء دستهء
مخصوص که بر کنار ساعت تعبیه شده است انجام گیرد. ساعتی که از محل دستهء آن کوك شود و فنر آن براي براه انداختن
چرخها، با پیچاندن آلتی که در دسته تعبیه کرده اند منقبض و بهم پیچیده شود. ساعت که کلید ندارد بلکه از محل دسته کوك
شود. ساعت که از محل دسته با گرداندن محوري کوك شود نه با کلید ||. که شمار ساعات آن از طلوع و غروب آفتاب گیرند نه
از ظهر. مقابل ظهرکوك.
دسته گل.
[دَ تَ / تِ گُ] (اِ مرکب)شاخه هاي گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندي به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از
شرفنامه). گنبد گل. گلدسته. - دسته گل به آب دادن؛ کاري زشت مرتکب شدن، مرتکب خطائی شدن. لغزشی کسی را دست
دادن. - مثل دستهء گل؛ سخت پاکیزه. - مثل دستهء گل سر بریدن؛ تند و سریع سر از تن جدا کردن، تعبیر فریبکارانهء جلاد
محکوم را ||. کنایه از آفتاب.
دسته نقاشی.
[دَ تَ / تِ نَقْ قا] (ص نسبی) داراي دستهء منقش و بنگار. - دروغهاي دسته نقاشی؛ دروغهاي پردار. دروغهایی آشکارا و روشن.
دروغهاي آراسته به حکایات یا ادلهء بی اساس.
دسته هاون.
[دَ تَ / تِ وَ] (اِ مرکب)استوانه شکلی کوتاه با بنی پهن از چوب یا فلز کوفتن چیزها را در هاون. یدالمهراس. یدالمنحاز. (دهار).
دستهء جوغن. دسته. دستهء جوازان. دستهء یانه. مارد. مدقۀ. منحاز. و رجوع به دسته شود.
دستی.
[دَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به دست. مربوط به دست. - صنایع دستی؛ صنایعی که حاصل دست باشد. - کار دستی؛ کار که تهیهء آن
با چرخ نباشد. عمل یدي. کاري که با دست کرده باشند نه با ماشین یا چرخ ||. مقابل پائی: چرخ خیاطی دستی؛ که با دست
گردانده شود مقابل چرخ خیاطی پائی که در آن فشار پا عامل حرکت است. قلیان دستی؛ در اصفهان، مقابل قلیان پائی است و قلیان
پائی قلیان نی پیچ است ||. هر چیز سبک که به دست توان برداشت. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). که به دست حمل کنند.
کوچک. خرد. قابل حمل. قابل نقل. ظرفی که آنرا به دست توان برداشت. (برهان) (آنندراج). چراغ دستی. کیف دستی. معرب آن
دستیج است. (از منتهی الارب). و رجوع به دستیج شود ||. صراحی سفالین و سبو. (ناظم الاطباء ||). آوند و ظرف آبخوري که
داراي دو دسته باشد ||. ظرف دهن گشاد بزرگی جهت شستشوي لباس ||. مشعلی که با دست آنرا حمل کنند. (ناظم الاطباء||).
پرنده یا جانور رام که نیک آدمی را بشناسد. رام. دست آموز ||. پوستهاي پیراسته. (ناظم الاطباء ||). دستینه یعنی یاره. (انجمن
آرا) (آنندراج (||). اصطلاح بنایی) مقابل کشته (در گچ ||). موقت و غیر دائم: کرسی دستی ||. طلب، یعنی دستی بده. (برهان).
||وام موقت که از کسی گیرند خاصه مشتریان از کسبه: شما جنس برده اید ده تومان، دستی گرفته اید پنج تومان، جمعاً می شود
پانزده تومان ||. نقد و بغیر حواله. مقابل حواله. مقابل جنس. نقداً. نقد نه جنس. دادن پولی مستقیم (||. اصطلاح معاملات) اندك
مبلغی که اضافه بر اصل مبلغ طلب دهند و جداگانه بازستانند، مقداري از پول خرده که شخص داین پس از اداي طلب به شخص
مدیون پس می دهد، مث چون کسی نه قران و ده شاهی به شخصی مقروض باشد یک تومان به وي میدهد و می گوید دهشاهی را
دستی بدهید. (ناظم الاطباء ||). پول خرده اي که در عوض طلب کسی قبل از موعد کم کم به وي دهند تا در رأس موعد از طلب
او محسوب گردد. (ناظم الاطباء ||). عمداً. بعمد. بقصد. دستی دستی. عامداً. با قصد قبلی. دیده و دانسته: دستی دستی از سرم می
کند پوستی. دستی دستی خود را به کشتن داد. و رجوع به دستی دستی شود (||. حامص) یاري و مددکاري. (برهان). یاري و
مددکاري و اعانت. (ناظم الاطباء ||). این کلمه با کلمات دیگري ترکیب شود و تشکیل حاصل مصدر مرکب یا اسم مرکب دهد
چون: پیشدستی، تنگدستی، تهیدستی، تیزدستی، زبردستی، زیردستی، سردستی، همدستی... رجوع به هریک از ترکیبات فوق در
ردیف خود شود.
دستیاب.
[دَسْتْ] (نف مرکب)دست یابنده. بدست آورنده. آنکه به چیزي دست یابد. موفق. غالب. کامیاب. - دستیاب بودن بر کسی یا
چیزي؛ بر او غلبه داشتن. بر او تفوق داشتن. بر او دست یافتن : گر او را بدي بر تو بر دستیاب بایران کشیدي رد افراسیاب.فردوسی.
جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندر آن دستیاب.فردوسی. - دستیاب شدن بر کسی؛ بر او غالب گشتن. بر او غلبه
کردن. بر او دست یافتن : تو آنگه که بر من شوي دستیاب زنی بیوه را داده باشی جواب.نظامی. - دست یاب نمودن کسی را بر
چیزي؛ بر آن مقتدر کردن. بر آن توانا ساختن : مرا ملک دادي و تعبیر خواب به معجز نمودي مرا دست یاب. شمسی (یوسف و
زلیخا (||). ن مف مرکب) بدست آمده. آنچه به سهولت بدست توان آورد. - دست یاب شدن؛ بدست آمدن. میسر شدن. حاصل
شدن. ممکن الحصول شدن : هر قدر آزوقه دستیاب شود به قلعه داخل نمایند. (مجمل التواریخ گلستانه ||). - فرصت یافتن. (ناظم
الاطباء ||). - موقع بدست آوردن. (ناظم الاطباء). - دستیاب گردیدن؛ حاصل شدن. (ناظم الاطباء) : جواب بجز نفاق چیزي دست
یاب نگردید. (مجمل التواریخ گلستانه ||). میسر. (آنندراج). - با دستیاب بودن؛ میسر شدن. (آنندراج).
دستیابی.
[دَسْتْ] (حامص مرکب)تسلط. اقتدار. ریاست. (ناظم الاطباء ||). تیسر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستیاب و دست
یافتن شود.
دستیار.
[دَسْتْ] (ص مرکب، اِ مرکب)یاري ده. (لغت فرس اسدي) (صحاح الفرس). ممد و معاون و مددکننده و یاري دهنده. (برهان).
مددکار و ممد. (آنندراج) (انجمن آرا). مددکار. (غیاث). قوت و قدرت دهنده و یار و ناصر. (ناظم الاطباء). معاضد. معاون. معین.
عون. مدد. همدست و مساعد. همکار. شریک در عمل. (یادداشت مرحوم دهخدا). یاري دهنده : بدین مرز باارز یار توام به هر
نیک و بد دستیار توام.فردوسی. غریبیم و تنها و بی دستیار به شهر کسان در بماندیم خوار.فردوسی. نه بور نبردي بکار آیدم نه ایدر
کسی دستیار آیدم.اسدي. بکوهی برآمد همه سنگ و خار تنی چندش از ویژگان دستیار.اسدي. دستیار و ستور کار سفر ساخته
کرد هرچه نیکوتر.عنصري. عفریت دوستار تو و دستیار تست جبریل دستیار من و دوستار من. ناصرخسرو. رایان ترا مسخر و شاهان
ترا مطیع گردون ترا مساعد و اقبال دستیار. مسعودسعد. جان او را دستیار دل او را دوستدار طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان.
مسعودسعد. ز من دوستان روي برتافتند نه کس دستیار و نه کس مهربان. مسعودسعد. زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب. مسعودسعد. تن من چون جدا شد از بر تو عاجز آمد که دستیار نداشت.مسعودسعد. جاه و تخت
تو دستیار تواند بادي از جاه و تخت برخوردار.مسعودسعد. به پیروزي برو با طالع سعد که نصرت خنجرت را دستیار است.
مسعودسعد. بتا نگارا بر هجر دستیار مباش ازآنکه هجر سر شور و راي شر دارد. مسعودسعد. شاها بناي ملک بتو استوار باد در دست
جاه تو ز بقا دستیار( 1) باد. مسعودسعد. نیک و بد دان در این سپنج سراي جفت بد دستیار ناهمتاي.سنائی. شاید که خاکپاي تو
بوسم که خود توئی مداح را بجود و بانصاف دستیار.سنائی. بادش سعادت دستیار ارواح قدسی دوستدار اجرام علوي پیشکار ایزد
نگهبان باد هم. خاقانی. هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است جمله را در آستین نه آستین را برفشان. نظامی. در ملک دستیار
قلم گشت عدل او تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد. سلمان (از شرفنامهء منیري). نیست مر درماندگان فاقه را جز ایادي و
عطایت دستیار. ؟ (از آنندراج). دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام زیرا که نیست عزم مرا دستیار پاي. ؟ (از شرفنامهء منیري||).
شاگرد و زیردست. (برهان). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه ||. وزیر. (ناظم الاطباء ||). سلاح. (آنندراج).
||دستیاره. دست بند. دستوانه : بر پاي ظلم هیبت او پاي بند گشت بر دست عدل دولت او دستیار شد. ابوالفرج رونی. ( 1) - به
معنی دستیاره و دست بند نیز تواند بود.
دستیاره.
[دَسْتْ رَ / رِ] (اِ مرکب)دست برنجنی که از نقره و طلا باشد. (آنندراج). دستنبد. دستوانه. دستیانه.
دستیاري.
[دَسْتْ] (حامص مرکب) امداد و اعانت و مددکاري. (آنندراج). مدد. (شرفنامهء منیري). یاري و نصرت و حمایت و دستگیري.
(ناظم الاطباء). معاضدت. مساعدت. کمک. عون. مظاهرت : وجود تو تا دستیاري نداد نشد صنعت آفرینش تمام. ظهیر فاریابی (از
شرفنامه). تا پا ننهی به دستیاري از دوست مخواه دوستاري. امیرخسرو دهلوي. - دستیاري کردن؛ کمک کردن. معاضدت کردن.
پایمردي کردن. زیر بال کسی را گرفتن. پشتیبانی کردن : اندرآ اي جان که در پاي تو جان خواهم فشاند دستیاري کن که دستی بر
جهان خواهم فشاند. خاقانی. نباشد ترا ضایع از کردگارت اگر بی کسان را کنی دستیاري. کمال اسماعیل ||. قوت و قدرت. (ناظم
الاطباء ||). شاگردي ||. داراي رتبهء دستیار و عمل دستیار بودن. رجوع به دستیار شود ||. توسط. وساطت: به دستیاري فلان؛
بتوسط او.
دست یازان.
[دَ] (نف مرکب، ق مرکب)صفت بیان حالت از دست یازیدن. رجوع به دست یازیدن شود.
دست یازي.
[دَ] (حامص مرکب) عمل دست یازیدن. دست درازي. رجوع به دست یازیدن شود. - دست یازي کردن؛ دست درازي کردن :
صفحه 1086 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برآن مه ترکتازي کرد نتوان که بر مه دست یازي کرد نتوان.نظامی کس از بیم شه ترکتازي نکرد بدان لعبتان دست یازي
نکرد.نظامی. چو دستی که بر ما درازي کنی به تاج کیان دست یازي کنی.نظامی. چو نام توام جان نوازي کند به من دیو کی دست
یازي کند.نظامی. بر رهش عشق ترکتازي کرد فتنه با عقل دست یازي کرد.نظامی ||. حرص. طمع. و رجوع به یازي در ردیف
خود شود.
دست یازیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب)یازیدن. دست دراز کردن. دست درازي کردن : بزور کیانی بیازید دست جهانسوز مار از جهانجوي
جست.فردوسی. استکفاف؛ دست بسوي کسی یازیدن از بهر گریه. (دهار). رجوع به یازیدن شود.
دست یافت.
[دَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) فتح و ظفر و غلبه. (ناظم الاطباء ||). فرصت. (ناظم الاطباء). و رجوع به دست یافتن شود||.
(ن مف مرکب) دست یافته. مقهور. مغلوب : این صورت سمج و جسم خبیث کهتر که دست یافت عناصر نیم کار گردون است از
.( کثرت آفات... اکرام را ابرام نمی نماید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 243
دست یافتن.
[دَ تَ] (مص مرکب) کنایه از ظفر یافتن و مستولی گردیدن و به مراد رسیدن و غالب شدن باشد. (برهان). غالب شدن. (غیاث).
ظفر یافتن و غالب شدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مستولی شدن. سلطه. چیره شدن. فائز شدن. فوز یافتن. توفیق. ملک. موفق شدن.
تَمَهُّد. قادر شدن. کامیاب شدن. فائق شدن. قدرت یافتن. غلبه کردن. غالب شدن. احتواء. (دهار). استحواذ. (المصادر زوزنی)
(دهار). استمکان. (تاج المصادر بیهقی). استواء. (دهار). استیلاء. (المصادر زوزنی). تسلط. (المصادر زوزنی). تمکن. (تاج المصادر
بیهقی) (دهار). توفق. (از منتهی الارب). ظفر. (تاریخ بیهقی). ظهور. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار). هَرد. (منتهی الارب) : بیابد
بر آن پیر کاوس دست شود کام و آرام ما جمله پست.فردوسی. بدانست هرمز که او دست چون بیابد کند شاه را سرنگون.فردوسی.
به ایران همی هر کسی دست یافت بشاهنشهی نیز گردن فراخت.فردوسی. گر امشب بر ایشان نیابیم دست به پستی ابر خاك باید
نشست.فردوسی. به نیروي یزدان بیابیم دست بدان بدکنش مردم بت پرست.فردوسی. شوم پیش آن پیل آشفته مست گرایدونکه
یابم بر آن پیل دست.فردوسی. مگر دست یابید در دشت کین بدین دو سرافراز ایران زمین.فردوسی. نیابی بچون و چرا نیز راه نه
کهتر بر این دست یابد نه شاه.فردوسی. نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست دلیر گشته و اندر دلیري استمگر.فرخی. ابلیس گفت بر
ایشان چگونه دست یابید. (تاریخ سیستان). مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست می یافتند نیکویی می کردند.
(تاریخ بیهقی ص 59 ). خواجه [ احمد حسن ] بر وي [ بوبکر حصیري ] دست یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156 ). آن کس که
خشم بر وي دست یابد... به منزلت شیر است. (تاریخ بیهقی). کسانی که دست بر رگ وي [ محمد ] نهاده بودند و دست یافته
نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. (تاریخ بیهقی ص 74 ). اریارق بدگمان شده است و با غازي بنهاده که شري بپاي کنند
و اگر دستی نیابند بروند. (تاریخ بیهقی ص 222 ). سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی که او را بوده دست یافت. (تاریخ بیهقی). اگر
شما فوجی بی بصیرت پیش روید طوسیان دست یابند. (تاریخ بیهقی ص 435 ). شیطان بر ایشان دست و ظفر یافت و آن قوم را از
راه بیرون برد. (قصص الانبیاء ص 131 ). بشکیب ازیراك همی دست نیابد بر آرزوي خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. من بر تو
همی هرچه کنم دست نیابم اي رشک قمر دست که یابد به قمر بر. مسعودسعد. گفت اي شهریار این همه فضل خداوند است و الا
با ایشان هیچ آدم برنیاید و هیچکس بر ایشان دست نیافتند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). هیچ بهتر از آن نیست که اگر خداي
مرا قوت دهد و بر او دست یابم او را بکشم تا بازرهم از این درد سر و اگر او دست یابد بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخهء سعید
نفیسی). با دشمن غالب... جز بمکر دست نتوان یافت. (کلیله و دمنه). بمکر با او چگونه دست توانی یافت. (کلیله و دمنه). مرگ ز
بأس تو کرد آنچه بچشمم ستم درشد و چون دست یافت پاي برادر شکست. انوري. بنگر که چو دست یافت یوسف چه لطف کند
برادران را.خاقانی. گر به مستی دست یابی بر فلک زو قصاص جان خاقانی بخواه.خاقانی. وگر در عشق بر تو دست یابد ترا هم
غافل و هم مست یابد.نظامی. که شیرین را چگونه مست یابد بر آن تنگ شکر چون دست یابد.نظامی. چو دزدي کو بگوهر دست
یابد پس آنگه پاسبان را مست یابد.نظامی. اي مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه وي یافته شکوه تو بر نه حصار دست. کمال
اسماعیل. شاد شد جانش که بر شیران نر یافت آسان نصرت و دست و ظفر.مولوي. چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق بدست
باش که هر بامداد یغمائیست.سعدي. سخن تا نگوئی بر او دست هست چو گفته شود یابد او بر تو دست.سعدي. فلک دست قوت
بر او یافته سر دست مردیش برتافته.سعدي. بداندیش بر خرده چون دست یافت درون بزرگان به آتش بتافت.سعدي. کنون دشمن
بدگهر دست یافت سر دست مردي و جهدم بتافت.سعدي. وگر سر بخدمت نهد بر درت اگر دست یابد ببرد سرت.سعدي. یکی
زین چو بر دیگري یافت دست ترازوي عدل طبیعت شکست.سعدي. عاشق چو بر مشاهدهء دوست دست یافت در هرچه بعد ازو
نگرد اژدهاي اوست. سعدي. سر پنجهء ناتوان برمپیچ که گردست یابد برآئی به هیچ.سعدي. مرا دقیقه اي از علم کشتی مانده بود...
امروز بدان دقیقه بر من دست یافت. (گلستان سعدي). چون دست یابی آن کن که اگر برگردد تحمل آن توانی کرد. (مجالس
سعدي ص 23 ). بر آن ولایت دست ولایت یافت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 82 ). نه زمین بر تو راه داند بست نه فلک نیز بر تو
یابد دست.اوحدي. متمکن شدند و دست یافتند و روي با ناحیت تیمره و انار نهادند. (تاریخ قم ص 48 ). بزور فکر برین طرز دست
یافته ام صدف زآبلهء دست یافت در ثمین.صائب. درزة؛ دست یافتن بر متاع دنیا و لذت آن. (از منتهی الارب).
دست یافته.
[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)کسی که مرادش حاصل و میسر شده باشد. (آنندراج). کامیاب و بهره مند و مظفر و منصور. (ناظم
الاطباء). موفق. مسلط.
دستیانه.
[دَ نَ / نِ] (اِ مرکب) دست برنجن. دست آورنجن. قُلب. (از منتهی الارب). دستانه. دستوانه. دستیاره. یارج. یارق. یاره. سوار: کُسبَر؛
دستیانه از عاج مانند دست برنجن. (منتهی الارب). مسک؛ دستیانه از سرون و دندان فیل و جز آن. وقف؛ دستیانه از دندان فیل.
(منتهی الارب ||). دستنبد که در روز جنگ بر دست بندند. قولچاق ||. دستکش و پوشاك دست ||. قلاده و گردن بند||.
مضراب. (ناظم الاطباء ||). تازیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). چابک. (آنندراج ||). دفتر و طومار ||. توقیع پادشاه. (ناظم
الاطباء). دستینه.
دستی باف.
[دَ] (نف مرکب) دستی بافنده. دست باف. آنکه با دست چیزي را می بافد (||. ن مف مرکب) دستی بافته. آنچه با دست بافته
باشند. دست باف. و رجوع به دست باف شود.
دستی بافی.
[دَ] (حامص مرکب)دست بافی. عمل بافتن با دست (||. اِ مرکب) محلی که چیزي را با دست بافند. و رجوع به دست بافی شود.
دستی برو.
[دَ بُ رَ / رُو] (اِ مرکب) بازیی است که اطفال کنند و دستی پشت دست نیز گویند. و آن چنانست که جمعی حلقه وار نشینند و
یکی که بزرگ است اجزاي دست را از دست و کف دست و سرشست و ساعد به ترتیبی که خواهد به دیگري شمارد و او نیز به
زیر دست خود بهمان ترتیب گوید اگر غلط کرد او را خوابانند و مشت به پشت او زنند تا غلط نکند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی ||). امر به زدن پس گردنی. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دستی بند.
[دَ بَ] (اِ مرکب) نام نغمه اي است. (محاسن اصفهان).
دستی پز.
[دَ پَ] (نف مرکب) دستی پزنده. دست پز. نانوا که در خانه نان پزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). -نان دستی پز؛ که در تنور نپزند و
با ساج و غیره پزند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دستی پزي.
[دَ پَ] (حامص مرکب) عمل دستی پز (||. اِ مرکب) محلی که نان دستی پزند.
دستیج.
[دَ] (معرب، اِ) معرب دستی. ظرفی است که با دست جابجا شود. (از اقرب الموارد). آوندي است که آنرا به دست توان برداشت.
(منتهی الارب). و رجوع به دستی شود ||. دسته و قبضه. (ناظم الاطباء).
دستیجک.
[دَ جَ] (اِ مصغر) آوند کوچک. (ناظم الاطباء).
دستی دستی.
[دَ دَ] (ق مرکب) عامداً. عمداً. بعمد. قاصداً. قصداً. بقصد. عالماً. به ارادهء خود. بی اجبار. دستی. و رجوع به دستی شود.
دستی دوز.
[دَ] (نف مرکب) دست دوز. دستی دوزنده. که با چرخ ندوزد. که عمل دوختن به دست کند نه با ابزار ماشینی و چرخ خیاطی.
صفحه 1087 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دستی دوزي.
[دَ] (حامص مرکب) عمل دوختن با دست نه با چرخ (||. اِ مرکب) محلی که آنجا چیزها را با دست دوزند نه با چرخ
دستی فروش.
[دَ فُ] (نف مرکب)دست فروش. دستی فروشنده. که مغازه نداشته باشد. که اجناس خود را بروي دست یا وسیله اي براي فروش
بگرداند. و رجوع به دست فروش شود.
دستی فروشی.
[دَ فُ] (حامص مرکب)دست فروشی. عمل دست فروش. و رجوع به دست فروشی شود.
دستیگرد.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. واقع در 8هزارگزي شمال خاوري بیرجند، با 254 تن
.( سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دستینج.
[دَ نَ] (معرب، اِ) معرب دستینه. یارق. (از اقرب الموارد). یاره. و رجوع به دستینه شود ||. بارق. (اقرب الموارد). ابر با درخش.
(منتهی الارب).
دستینق.
[دَ نَ] (معرب، اِ) به معنی دستینج است. (از دزي ج 1 ص 442 ). رجوع به دستینج و دستینه شود.
دستینه.
[دَ نَ / نِ] (اِ مرکب) (از: دست + ینه، پسوند نسبت) معرب آن دستینج. حلقهء طلا و نقره و امثال آن باشد که زنان بر دست کنند.
(برهان). دست ورنجن. (جهانگیري) (آنندراج). دستوانه. یاره. یارق. رَسوة. (از اقرب الموارد) (دهار) (السامی). سِوار. زینتی که
زنان در بند دست و ساعد گذارند از جواهر و طلا و یا نقره. (ناظم الاطباء) : تا چو هم آغوش غیوران شوم محرم دستینهء حوران
شوم.نظامی. مسی کز وي مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گهی دستینه از دستش ربودي ببازوبندیش بازو
نمودي.نظامی. ز دستینه دو ساعد دیده رونق ز زر کرده دو ماهی را مطوق( 1). جامی (از انجمن آرا ||). دستکش و پوشاك دست.
(ناظم الاطباء ||). دستبند که روز جنگ به دست بندند. دستوانه : اساوره و دستینه هاي زر در دست راست کرد برسبیل اکرام.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 48 ||). دستهء کارد و شمشیر. (از جهانگیري) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دسته و قبضه. (ناظم
الاطباء ||). دستهء طنبور و عود و رباب و مانند آن. (از برهان) (از جهانگیري). گردن تار و سه تار و جز آن. (ناظم الاطباء||).
دستینهء رباب و عود. ابریشم و جز آن که بر دستهء رباب بندند زیرا که به منزلهء دست برنجن است مر ساعد رباب را. (انجمن آرا)
(آنندراج) : نالان رباب از عشق می دستینه بسته دست وي بر ساعدش چون خشک نی رگهاي بسیار آمده. خاقانی. دل به گیسوي
چنگ بربندید جان به دستینهء رباب دهید. خاقانی (از انجمن آرا). از پی دستینهء رباب کف می چون گهر عقد یک نظام
برآمد.خاقانی. بهر دستینهء رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته.خاقانی. دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ یعنی درم
خریدهء عیدیم و چاکرش.خاقانی ||. مکتوبی که به دست خود بنویسند. (جهانگیري) (برهان). آنچه بزرگان به خط خود نویسند.
دستخط. (آنندراج) : مرا به باغ تو دستینه اي نوشت چنان که تیره گردد ارتنگ مانوي از وي. منجیک (از آنندراج ||). آنچه در
آخر کتاب الحاق کنند همچو نام خود و تاریخ اتمام و غیره. (برهان ||). توقیع و فرمان پادشاهان. (جهانگیري) (از برهان). توقیع.
(فرهنگ اسدي). توقیع و مثال. (شرفنامهء منیري). رقم شخص و امضاي شخص. (ناظم الاطباء). دستیانه ||. حکمی که از جانب
حاکم براي محکومی نویسند و به دست او دهند. رقم. فرمان. (آنندراج). حکم قاضی. (ناظم الاطباء ||). دفتر. (دهار ||). ابر با
درخش، و دستینج معرب آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستینج شود. ( 1) - مصراع دوم از فرهنگی خطی است.
دسخط.
[دَ خَ] (اِ مرکب) مخفف دستخط. (از ناظم الاطباء). رجوع به دستخط شود ||. امضاء و رقم. (ناظم الاطباء). - دسخط خاص؛ صحه
و امضاي پادشاه. (ناظم الاطباء).
دس دس کردن.
[دَ دَ كَ دَ] (مص مرکب) در تداول شیرخوارگان، چپه زدن. چپک زدن ||. دست دست کردن. طول دادن. به تعویق افکندن. وقت
سپوختن. مماطله کردن. اهمال کردن بعمد. قاصداً انجام دادن کاري را بدرازا کشاندن.
دسدسی.
[دَ دَ] (حامص مرکب) چپه. چپک، در تداول ||. خطابی کودکان نوپا را با زدن دو دست بهم : دس دسی باباش میاد جیب پرقاقاش
میاد. دس دسی باباش میاد صداي کفش پاش میاد.
دسر.
[دَ] (ع مص) نیزه زدن و شکافتن. (از منتهی الارب). طعن. (از اقرب الموارد ||). راندن. (از منتهی الارب). دفع. (از اقرب الموارد).
دسع. از احادیث است که: لیس فی العنبر زکاة انما هو شی ء دسره البحر؛ یعنی دریا آنرا دفع کرده و رانده است. (از اقرب الموارد).
||آرمیدن با زن. (از منتهی الارب ||). اصلاح کردن کشتی به دسار و میخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دسار
شود ||. سخت سپوختن میخ آهن در چیزي. (منتهی الارب). دسار با فشار داخل چیزي کردن و میخکوب کردن هر چیزي. (از
منتهی الارب).
دسر.
[دُ] (ع ص، اِ) جِ دسراء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دسراء شود.
دسر.
[دُ / دُ سُ] (ع اِ) جِ دسار، به معنی میخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دسار شود.
دسر.
.Dessert - ( [دِ سِ] (فرانسوي، اِ)( 1) آنچه که در پایان غذا خورند از میوه و شیرینی و غیره. عُقبۀ. (از اقرب الموارد). ( 1
دسراء .
[دَ] (ع ص، اِ) کشتی که به سینهء خود آب را دفع کند. ج، دُسر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دسرخوري.
[دِ سِ خوَ / خُ] (اِ مرکب)آوندي خاص خوردن دسر. ظرفی که در آن دسر خورند.
دسردي.
[دِ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. واقع در 16 هزارگزي شمال باختري ده شیخ، با 150
تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین می شود و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء باباجانی هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 5
دسس.
[دُ سُ] (ع ص، اِ) جِ دَسیس. (اقرب الموارد). رجوع به دسیس شود ||. بوي گند بغل ||. ریاکاران که خود را قاري نمایند و قاري
نباشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واحد آن دسیس باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دسیس شود.
دسطمبریوس.
[دِ طَ بِ] (اِ) صورتی از کلمهء دسامبر فرانسه و دِسِمبِر انگلیسی. دسامبر. کانون اول. ایلول. (التفهیم). ماه دوازدهم از سال مسیحی و
آن از دهم آذر است تا دهم دي.
دسع.
[دَ] (ع مص) راندن. (از منتهی الارب). دفع. دسر. (از اقرب الموارد ||). سپوختن. (تاج المصادر بیهقی ||). قی نمودن. (از منتهی
الارب). بیرون انداختن قی خویش را. (از اقرب الموارد ||). بیرون انداختن آنچه در دهان است. (از اقرب الموارد ||). پر کردن.
(از منتهی الارب). مملو ساختن ظرف را. (از اقرب الموارد ||). بند ساختن سوراخ را در یک بار. (از منتهی الارب). بستن و سد
کردن سوراخ را به یک باره. (از اقرب الموارد ||). پوشیده شدن رگ در گوشت. (منتهی الارب). مخفی شدن رگ در گوشت.
(از اقرب الموارد ||). بخشیدن. (از منتهی الارب). بسیار عطا کردن. (از اقرب الموارد). عطا دادن. (المصادرزوزنی) (تاج المصادر
بیهقی ||). برآوردن شتر نشخوار را از شکم به دهان به یکباره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نشخوار برآوردن. (تاج
المصادر بیهقی).
صفحه 1088 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دسفارد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 30 هزارگزي جنوب باختري دهدز. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
دسفان.
[دِ] (ع اِ) جاسوس و میانجی بد میان مرد و زن. دُسفان. (منتهی الارب). ج، دسافین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به
دُسفان شود.
دسفان.
[دُ] (ع اِ) جاسوس و میانجی بد میان مرد و زن. (منتهی الارب). میانجی و رسول سوء مابین مرد و زن، و گویند رسول مانندي است
که چیزي درخواست کند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). دِسفان. ج، دُسافی( 1). (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) و دَسافن و
دَسافین. (ناظم الاطباء (||). اِمص) زن جلبی و قلتبانی. (منتهی الارب). قیادة. (ذیل اقرب الموارد از تاج). زن بمزدي. دسفۀ و رجوع
- ( به دسفۀ شود ||. گویند: أقبلوا فی دسفانهم؛ یعنی با خمر و اجتماع و هیاهوي خویش آمدند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). ( 1
در منتهی الارب با الف مقصور [ دُسافا ]ضبط شده است.
دسفس.
.Leontice Chrysogonam - ( [دِ فِ] (اِ)( 1) خروسوغونن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خروسوغونن شود. ( 1
دسفۀ.
[دُ فَ] (ع اِمص) زن جلبی و قلتبانی. (منتهی الارب). زن بمزدي. قیادة. (ذیل اقرب الموارد از لسان). دسفان. و رجوع به دسفان
شود.
دسق.
[دَ سَ] (ع مص) پر شدن حوض به حدي که آب از کناره هایش بریزد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سپیدي آب حوض
و درخش آن. (منتهی الارب). سپید شدن و برق زدن آب حوض. (از اقرب الموارد).
دسقاء .
[دَ] (ع ص) فوهاء وسیع و گشاده. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دسقیروطوس.
[دِ] (اِخ) تلفظی است از ذیاسقوریذوس. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ذیاسقوریذوس در ردیف خود شود.
دسک.
[دَ] (اِ) رشته و ریسمان تابیده را گویند که بر سوزن می کشند. (برهان) (آنندراج). رشتهء جامه دوختن. (شرفنامهء منیري). دسه.
دشک. و رجوع به دسه و دشک شود.
دسک.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان نبت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار. واقع در 68 هزارگزي باختر نیکشهر و کنار راه مالرو فنوج به
نبت. با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفهء شیرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 8
دسکان.
.( [] (اِخ) از دیه هاي رستاق کوزدر است به قم. (تاریخ قم ص 141
دسکرة.
[دَ كَ رَ] (معرب، اِ) (معرب دسگره = دستگرد). ده. (منتهی الارب). قریهء بزرگ. (از اقرب الموارد). و آن عربی خالص نباشد. (از
ذیل اقرب الموارد از تاج). کلاته. (مهذب الاسماء ||). شهر را گویند عموماً. (جهانگیري). مطلق شهر را گویند عموماً همچو مصر
مقصود از دسکره، دیه و آبادي چندي « تاریخ قم » و مدینه. (برهان). شهر و ده. (انجمن آرا) (آنندراج). مطابق سیاق عبارت کتاب
دیه » است که جزء قسمتی دیگر باشد مانند اینکه بگوئیم بلوك شمیران و دساکر آن، چه براي خورهد و مقطعه و خزادجرد، مؤلف
آورده است. (حاشیهء تاریخ قم ص 115 ) : به کهپایه دارم یکی دسکره که بر دست کاریش باد آفرین. حکیم نزاري (از « هایی
جهانگیري ||). مخفف دستکرد و دستکرده یعنی قلعه و حصار. (انجمن آرا) (آنندراج ||). معبد نصاري. (منتهی الارب). صومعه.
(از اقرب الموارد ||). زمین هموار و برابر. (منتهی الارب). ارض مستوي. (از اقرب الموارد ||). میخانه. (منتهی الارب ||). خانه
و خبیثان در آن گرد « شطار » هاي عجمیان که در آن شراب و ملاهی باشد یا بنائی است مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد و
آیند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). گویند بنایی است شبیه قصر که اطراف آن خانه هایی است پادشاهان را. (از اقرب
الموارد). بنائی بر هیئت قصري که در آن خانه هاست خدم و حشم را و قریهء محصنه اي نیست. (از مجمع البحرین). ج، دَساکر.
(اقرب الموارد) (منتهی الارب).
دسکرة.
[دَ كَ رَ] (اِخ) شهري است از عراق عجم. (جهانگیري) (برهان). شهري بوده در عراق عرب نزدیک دجله فیمابین بغداد و واسط و
آنرا شهروان میگفتند. (انجمن آرا) (آنندراج). پایتخت خسروپرویز در ساحل رود دیالمه به شانزده فرسنگی شمال شرقی بغداد.
هرقل در 622 م. پس از شش جنگ متمادي با ایران بدانجا دست یافت و شهر را تاراج و ویران کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
قریه اي در عمل طربق خراسان در نزدیکی شهر آبان (و شهر آبان در شرقی بغداد بوده است) و موسوم است به دسکرة الملک چون
که هرمزبن اردشیربن بابک اغلب اوقات اینجا را براي خود اقامتگاه قرار میداد به این مناسبت نام فوق را به آن داده اند. فع هم آثار
صنادید عجم در آنجا پدید است. (از معجم البلدان ). دهی است نزدیک شهر آبان، از آن ده است احمدبن بکرون شیخ خطیب
بغدادي. (منتهی الارب) : هرقل روم را صافی کرد و فرخان از روم هزیمت شد و هرقل بیامد از پس فرخان و با ملک عجم بگریخت
و به دسکره آمد و آنجا حصاري بود بزرگ و استوار... و در سواد عراق شهري از آن بزرگتر نبود. (تاریخ طبري از جهانگیري).
کاروانی همی از ري بسوي دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد گلهء دزدان از دور چو آن می دیدند هریکی
.( زایشان گفتی که یکی قسوره شد. لبیبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67
دسکرة.
[دَ كَ رَ] (اِخ) دهی است در مقابل جَبُّل، ابان بن ابی حمزه جد عبدالملک بن ابان بن ابی حمزة بن الزیات وزیر از آنجاست، و در
اخبار نافع بن الازرق آمده که آن از نواحی اهواز است. (از معجم البلدان ). دهی است میان بغداد و واسط. (منتهی الارب).
دسکرة.
[دَ كَ رَ] (اِخ) قریهء بزرگی است در نواحی نهرالملک در غرب بغداد. (از معجم البلدان ). دهی است به نهرالملک، از آن ده است
منصوربن احمدبن حسین. (منتهی الارب).
دسکرة.
[دَ كَ رَ] (اِخ) قریه اي است در خوزستان. (از معجم البلدان ) (از منتهی الارب).
دسکره.
[دَ كَ رَ / رِ] (اِ) محفه اي که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء).
دسکرهء ملک.
[دَ كَ رَ يِ مَ لِ] (اِخ)دسکرة الملک. دسکره. رجوع به دسکرة (اِخ) و پرویز در همین لغت نامه شود.
دسکري.
[دَ كَ ] (ص نسبی) منسوب است به دسکرة و دستکره. رجوع به دسکره شود.
دسکی.
[دِ] (اِ) نوعی خرما است در لغت محلی بلوچ (نیک شهر).
دسگره.
[دَ گَ رَ] (اِخ) دسکره. دستگرد. رجوع به دسکره شود.
دسم.
صفحه 1089 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (ع مص) سربند بستن شیشه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بند کردن در را. (از منتهی الارب). بستن در را. (از
اقرب الموارد ||). داخل کردن در جراحت چیزي را که بند کند آنرا. (از منتهی الارب). فتیله قرار دادن در داخل جراحت. (از
اقرب الموارد). گوش و جراحت و جز آن بیاکندن از بهر بستن. (تاج المصادر بیهقی). بند کردن گوش و جراحت و داخل کردن
در آن چیزي که بند کند آنرا. (آنندراج ||). ناپدید شدن اثر ||. اندك تر کردن باران زمین را ||. قطران مالیدن شتر را. (از منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دسم.
[دَ] (ع اِ) کناره و طرف. گویند: أنا دسم الامر؛ یعنی بر کنارهء آن کارم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دسم.
[دَ] (اِخ) موضعی است نزدیک مکه. (از معجم البلدان ) (منتهی الارب).
دسم.
[دَ سَ] (ع مص) چرب شدن طعام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرب شدن. (تاج المصادر بیهقی). دسومۀ. و رجوع به
دسومۀ شود ||. ریمناك و چرکین گردیدن. (از منتهی الارب). کثیف و پلید و چرك شدن دست یا جامه. (از اقرب الموارد||).
تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). خاکی رنگ بودن که به سیاهی زند. (از اقرب الموارد).
دسم.
[دَ سَ] (ع اِ) چربش. (منتهی الارب). چربو. چربی. چربش. (مهذب الاسماء). روغن. (زمخشري ||). چربش گوشت. (منتهی
الارب). چربی از گوشت یا پیه. (از اقرب الموارد ||). ریم و چرك. (منتهی الارب).
دسم.
[دَ سِ] (ع ص) چرب. (منتهی الارب) (غیاث). داراي دسم و چربی. (از اقرب الموارد). چربی دار ||. فربه. (ناظم الاطباء ||). از
انه لدسم » : خوردنیهاي طعم دار، آنچه مانند گردو و بادام است. (از اقرب الموارد ||). ریمناك و چرکین. (ناظم الاطباء ||). گویند
و آنرا در بارهء شخص پلید اخلاق گویند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). « الثوب
دسم.
[دُ / دُ سُ] (ع ص، اِ) جِ أدسم. (ناظم الاطباء ||). جِ دَسماء. (اقرب الموارد). رجوع به أدسم و دسماء شود.
دسماء .
[دَ] (ع ص) نعت مؤنث است از دسمۀ که به معنی تیره گون گردیدن باشد. (از منتهی الارب). مؤنث أدسم به معنی تیره گون. (از
آنندراج). داراي دسمۀ. (اقرب الموارد). ج، دسم [ دُ / دُ سُ ] . (از اقرب الموارد). و رجوع به دُسمۀ و أدسم شود. - عمامۀ دسماء؛
از اقرب الموارد). ) .« خطب و علیه عمامۀ دسماء » عمامهء سیاهرنگ. روایت است که پیامبر اسلام
دسمال.
[دَ] (اِ مرکب) مخفف دستمال. روپاك. مندیل. رجوع به دستمال شود : هر دم کلاه و کفش به بازار می کنم دسمال اکثر از سر
.( دستار می کنم. نظام قاري (دیوان ص 25 ). کار دسمال ازو همی آید لیک دور است از تمیز و وقار. نظام قاري (دیوان ص 35
دسمالچه.
[دَ چَ / چِ] (اِ مصغر) مخفف دستمالچه، مصغر دستمال. دستمال کوچک : بود دسمالچه چون وصلهء اندام کتان حرمتش داشته بر
دیده و رو مالیدم. نظام قاري (دیوان ص 95 ). رجوع به دستمال و دستمالچه شود.
دسمالۀ.
[دَ لَ] (معرب، اِ مرکب) معرب دستمال. (از دزي ج 1 ص 442 ). و رجوع به دستمال شود.
دسمان.
[دُ] (اِخ) نام موضعی است (از معجم البلدان ) (منتهی الارب).
دسمبر.
[دِ سَ] (اِ) دسامبر. دیسمبر. نام ماه دوازدهم از سال مردم فرانسه. (ناظم الاطباء). دوازدهمین ماه از سال میلادي. رجوع به دسامبر
شود: فأمسینا لیلۀ السبت و هو أول یوم من دسمبر. (رحلهء ابن جبیر). و أصبحنا یوم الاحد ثانی دسمبر والخامس و العشرین لشعبان.
(رحلهء ابن جبیر). فلما کان لیلۀ الثلاثاء الثانی عشر للشهر المبارك المذکور و الثامن عشر لدسمبر رکبنا فی زورق متوجهین الی
المدینۀ المتقدم ذکرها. (رحلهء ابن جبیر). استهل هلاله [ هلال شهر رمضان ] لیلۀ الجمعۀ السابع لشهر دسمبر. (رحلهء ابن جبیر).
دسمبریوس.
[دِ سَ] (اِ) دخیمبر. (آثار الباقیۀ). دسمبر. دسامبر. دیسمبر. رجوع به دسامبر شود.
دسمر.
[دَ مَ] (اِ) غله اي باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی دُرجُع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر
خوانند. (شرفنامهء منیري). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود.
دسمو.
[دَ] (اِ) لوبیاي فرنگی. (ناظم الاطباء).
دسمۀ.
[دَ سَ مَ] (ع اِ) مورچه، و یا آن دَیسمۀ باشد و مذکر نیز آید. (از منتهی الارب). و رجوع به دیسم و دیسمۀ شود.
دسمۀ.
[دَ سِ مَ] (ع ص) تأنیث دسم، چرب. (از منتهی الارب). و رجوع به دَسِم شود.
دسمۀ.
[دُ مَ] (ع مص) تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). دَسم. و رجوع به دسم شود.
دسمۀ.
[دُ مَ] (ع اِ) مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیهء به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمۀ؛ یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از
اقرب الموارد). - أبودسمۀ؛ شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ||). آنچه بدان پارگی و شکافهاي مشک را بندند||.
تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دسمه.
[دَ مَ / مِ] (اِ) نوعی از غله باشد. (برهان) (آنندراج). درجع، و آن نوعی از حبوب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دسمر. و رجوع
به دسمر شود.
دسو.
[دَسْوْ] (ع مص) نیکو و پاکیزه نیامدن شخص. ضد زَکْو ||. پنهان کردن خود را و استخفاء. (از اقرب الموارد). پنهان کردن. (تاج
المصادر بیهقی). دسوة. و رجوع به دسوة شود.
دسوت.
[دُ] (ع، اِ) جِ دَست. (اقرب الموارد). رجوع به دست شود.
دسورده.
[دَسْ وَ دَ / دِ] (اِ) چوبی باشد که بدان گلولهء خمیر را پهن کنند. (برهان). چوبی باشد که بدان گلولهء خبز یعنی نان را پهن کنند.
(آنندراج). چوبی که خبازان به آن نان راست کنند. وردنه. محور. و رجوع به وردنه و محور شود.
دسوق.
[دُ] (اِخ) از نواحی غربی مصر است ونسبت بدان دسوقی است.
دسوقی.
صفحه 1090 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ] (اِخ) ابراهیم بن ابراهیم السیدبن السیدپاشا اباظۀ. از ادیبان مصر در قرن اخیر. وي به سال 1299 ه . ق. در کفراباظۀ متولد شد و
در سال 1372 ه . ق. در قاهره درگذشت. چندین بار به نمایندگی مجلس شورا انتخاب شد و پنج بار عهده دار تشکیل کابینه شد.
او را اشعار و مقالاتی است. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 1 ص 31 از الکنزالثمین).
دسوقی.
676 ه . ق.) از بزرگان متصوفهء قرن هفتم هجري و از اهالی دسوق (در - [دُ] (اِخ) ابراهیم بن ابی المجدبن قریش بن محمد ( 633
نقل کرده « الجواهر » غرب مصر) بوده است. او را اخبار بسیار است و شعرانی مجموعهء بزرگی از سخنان او را از کتاب وي بنام
است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 54 از طبقات شعرانی و خطط مبارك).
دسوقی.
1300 ه . ق.) از کسانی است که در قرن سیزدهم هجري در مصر یاري بسیار به امر - [دُ] (اِخ) ابراهیم عبدالغفار دسوقی ( 1226
همکاري کرده. « الیعسوب » و مجلهء « الوقائع المصریۀ » ترجمهء مطالب از زبانهاي اروپائی به عربی کرده است، و مدتی نیز در نوشتن
(از الاعلام زرکلی ج 1 ص 40 از تاریخ الترجمۀ و الحرکۀ الثقافیۀ فی عصر محمد علی).
دسوقی.
1246 ه . ق.) از فاضلان دمشق و آخرین تن از خاندان دسوقی دمشق بوده است. او را دیوان شعر - [دُ] (اِخ) صالح بن محمد ( 1200
و رساله اي است. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 281 از الیواقیت الثمینۀ).
دسوقی.
[دُ] (اِخ) محمد بن احمدبن عرفهء دسوقی مالکی. از عربی دانان مصر و مدرسان الازهر در قرن سیزدهم هجري بود که 1230 ه . ق.
در قاهره درگذشت. او راست: الحدود الفقهیۀ، حاشیه بر مغنی اللبیب، حاشیه بر سعد تفتازانی، حاشیه بر الشرح الکبیر علی مختصر
خلیل، حاشیه بر شرح سنوسی بر مقدمهء ام البراهین. (از الاعلام زرکلی از آداب اللغهء جرجی زیدان و معجم المطبوعات ج 1
.( ص 875
دسوك.
[دُ / دَ] (اِ) هیزم باریک را گویند. (برهان) (از جهانگیري) (آنندراج). دروك. (شرفنامهء منیري). و رجوع به دروك شود.
دسوم.
[دُ] (اِ) در تداول زبان فارسی جِ دسم عربی است به معنی چربشها. (ناظم الاطباء). چربیها. - لحوم و دسوم؛ گوشتها و چربشها. (ناظم
الاطباء).
دسومات.
[دُ] (ع اِ) جِ دسومۀ. چربشها. (ناظم الاطباء). رجوع به دسومۀ و دسومت شود.
دسومت.
[دُ مَ] (ع اِمص، اِ) دسومۀ. چربی. چربو. چربش. چرب بودن. و رجوع به دسومۀ شود.
دسومۀ.
[دُ مَ] (ع مص) مصدر است صفت دَسِم را. (از اقرب الموارد). به معنی مصدر دسم است. (از ناظم الاطباء). چرب بودن. و رجوع به
دسم شود (||. اِ) چربی. چربش. چربو. دسومت. به معنی چیزي که به هندي چکنائی گویند خواه از روغن کنجد و غیره باشد خواه
از روغن گاو و خواه از پیه. (غیاث) (آنندراج).
دسوة.
[دَسْ وَ] (ع مص) کم شدن. (از منتهی الارب). ضد زَکْو که گوالیدن است ||. پوشیده شدن. (از منتهی الارب). پنهان گشتن.
(ناظم الاطباء ||). نیکو و لایق نیامدن شخص. (از ناظم الاطباء). دَسْو. و رجوع به دسو شود.
دسۀ.
[دَسْ سَ] (ع اِ) بازیچه اي است کودکان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دسه.
[دَ سَ / سِ] (اِ) تتمهء ریسمان و ابریشمی باشد که به عرض کار در نورد بماند چون جولاهه جامهء بافته را از آن ببرد. (برهان)
(آنندراج). دسک. دشک ||. گلولهء ریسمانی. (برهان) (آنندراج).
دسه.
[دُ سَ / سِ] (اِ) گلولهء سنگ. (برهان) (آنندراج).
دسی.
[دَسْیْ] (ع مص) کم شدن. (از منتهی الارب). ضد زَکْو، یعنی گوالیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دسو. دسوة. و رجوع
به دسو و دسوة شود ||. ناپاك بودن و پلید گشتن ||. بی دین بودن. (ناظم الاطباء).
دسیس.
[دَ] (ع مص) مصدر دَسّ است در تمام معانی. (ناظم الاطباء). رجوع به دس شود.
دسیس.
[دَ] (ع ص، اِ) گنده بغلی که به دوا نرود ||. کسی که او را پنهانی به جایی فرستند تا خبر بیاورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
||کباب. (منتهی الارب). بریان شده در خاکستر. (از اقرب الموارد). ج، دُسُس. (اقرب الموارد ||). واحد دسس، ریاکاران. رجوع
به دسس شود (||. مص) پوشیده داشتن مکر و حیله را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دسیسۀ.
[دَ سَ] (ع اِ) آنچه از دشمنی که پنهان شده باشد. (از اقرب الموارد ||). مکر و حیله، و گویند این معنی مولد است ||. نیت و قصد
مخفی ||. شبههء خبیث و پلید. (از اقرب الموارد). و رجوع به دسیسه شود.
دسیسه.
[دَ سی سَ / سِ] (از ع، اِ) دسیسۀ. مکر. حیله. توطئه. فتنه. عداوت. ج، دَسائس، دَسایس. و رجوع به دسیسۀ شود. - دسیسه باز؛ حیله
باز. مکار. فتنه گر. - دسیسه بازي؛ عمل دسیسه باز. - دسیسه کار؛ توطئه چین. مکار. فریب کار. - دسیسه کاري؛ عمل دسیسه کار.
- دسیسه کردن؛ توطئه کردن. توطئه چیدن.
دسیسی.
[دِسْ سی سا] (ع مص) مصدر دَسّ است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دَسّ شود.
دسیع.
[دَ] (ع اِ) بن گردن. (منتهی الارب). محل پیوند گردن به کاهل. (از اقرب الموارد).
دسیعۀ.
[دَ عَ] (ع مص) مصدر دَسع است در تمام معانی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به دسع شود.
دسیعۀ.
[دَ عَ] (ع اِ) بخشش بزرگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند: فلان ضخم الدسیعۀ و یا انه لمعطاءالدسائع ||. سرشت که
مردم بدان آفریده شده است. (منتهی الارب). طبیعۀ. (اقرب الموارد ||). خو. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد ||). کاسهء
کلان. (منتهی الارب). جفنهء بزرگ و گویند مائدهء کریم و بزرگ. (از اقرب الموارد ||). خوان بزرگ. (منتهی الارب||).
میخانه. (منتهی الارب). دسکره. (از اقرب الموارد ||). قوت و توانائی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دَسائع. (اقرب
الموارد).
دسی گرم.
.Decigramme - ( [دِ گِ رَ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1)یک دهم گرم. عشر گرم. ( 1
صفحه 1091 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دسی لیتر.
.Decilitre - ( [دِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1)یک دهم لیتر. عشر لیتر. ( 1
دسیم.
[دَ] (ع ص، اِ) مرد بسیارذکر و یا کم ذکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دسی متر.
.Decimetre - ( [دِ مِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1)یک دهم متر. عشر متر. ( 1
دسین.
[دَ] (اِ) دسینه. خُم. (جهانگیري). به معنی خم باشد که به عربی دَنّ گویند. (برهان). و رجوع به دسینه شود : تازه به عهد تو باد
گلشن دولت تا گل دل تازه از زهاب دسین است. سیف اسفرنگی (از جهانگیري).
دسینه.
[دَ نَ / نِ] (اِ) دسین. خُم باشد اعم از خم سرکه و غیره. (برهان) (از جهانگیري). و رجوع به دسین شود.
دسیوس.
Decius - ( لاتینی) ( 1 )Dece , ( [دِ] (اِخ)( 1) امپراطور روم از 249 تا 251 م. وي بشدت مسیحیان را شکنجه میکرد. . (فرانسوي
دسیه.
[دَ سی يَ / يِ] (ص) این کلمه همانند صفتی به دنبال کلمهء مریم در بیت ذیل از ناصرخسرو آمده است : هم از دمش مسیح شود
به ) « صدیقه » یا « صفیه » پران هم مریم دسیه ز گفتارش. (دیوان چ تقوي ص 209 ). مرحوم دهخدا در تعلیقات کتاب نوشته اند: ظاهراً
فتح صاد، به جاي صدیقه بکسر صاد با دال مشدد) در مقام اشاره به آیهء: ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك علی نساء
العالمین( 1)، یا ما المسیح بن مریم الا رسول الله قد خلت من قبله الرسل و امه صدیقۀ( 2)، و یا اینکه کلمه عفیفه باشد در مقام توجه
.3/ 1) - قرآن 42 ) .( به بیت ذیل از ناصرخسرو: توئی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش عفیفه مریم مر پور خویش را پدري( 3
. 3) - دیوان ناصرخسرو ص 484 ) .5/ 2) - قرآن 75 )
دسیه.
.Dossier - ( [دُ يِ] (فرانسوي، اِ)( 1) دوسیه. پرونده. کارنما. دیوان. و رجوع به دوسیه شود. ( 1
دش.
[دَ] (اِ) خود آرایی. خود را ساختن و آراستن. (برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). خود آرایی و خودسازي. (آنندراج).
خود آراستن. (غیاث ||). صورت خوش. (برهان). صورت خوب. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). شبه و نظیر و مانند.
باشد نیز هست. « وش » (برهان). شبیه و مانند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). احتمال اینکه کلمه در این معنی دگرگون شدهء
دس. و رجوع به دس شود.
دش.
[دَ / دُ] (اِ) (قش و...) قیل و قال. رجوع به قش و دش شود.
دش.
[دَش ش] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب). سیر کردن و حرکت کردن در زمین. (از اقرب الموارد ||). دشیشه ساختن، و آن آشی
است که از گندم کوفته ترتیب دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دشیشۀ شود ||. افزون کردن سخن و کلام را، و
آن کنایه باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج (||). اِ) رفتار. (منتهی الارب).
دش.
[دِ] (اِ صوت) کلمه اي است که سگ را به گرفتن و شکار کردن حریص کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). کش. کیش.
دش.
[دُ] (ص)( 1) دژ. بد. زشت. پلید. این کلمه بصورت پیشاوند فقط در ترکیبات بکار رود مانند دشنام یعنی نام زشت و دشمن به معنی
- ( بدنفس و دشخوار یعنی مشکل. (از غیاث). و رجوع به دژ شود ||. بد و فاسد. (ناظم الاطباء ||). زبون. (ناظم الاطباء). ( 1
.dush : پهلوي
دش.
[دُ] (اِ) ریسمان خاصی که زنان ریسند و در دوك مانند بیضه پیچیده شود. (انجمن آرا). دشکی. و رجوع به دشکی شود.
دشاش.
[دَشْ شا] (ع ص) آنکه حبوب و دانه ها را بکوبد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دشبد.
[دُ بُ] (اِ) استخوان شکسته. (آنندراج). استخوان بدشکل و معوج. (ناظم الاطباء) : اندر برداشتن تخته [ جبیره ] شتاب نباید کرد تا
مگر گمان افتد که بسته شد، از بهر آنکه ممکن بود که دشبد محکم نشده باشد و عضو کوز گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بسیار
امید باشد که دشبد بدین تدبیرها نرم شود و آن کوزي را بدست، راست و بهندام توان کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). باید که معلوم
گردد که مقصود از بستن [ استخوان شکسته ] جز آن نیست که لحامی از حوالی آن موضع بروید همچون دشبدي پس از هر چه...
مادهء دشبد را تحلیل کند... پرهیز باید کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آنچه از مار گیرند مانند دشبدي بود که در قفاء افعی بود [
یعنی حجر الحیۀ ]. (اختیارات بدیعی).
دشبل.
[دُ بِ] (اِ مرکب) گره هایی را گویند که در میان گوشت و پوست آدمی و حیوانات دیگر میباشد و به عربی غدد خوانند. (برهان)
(از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). گرهی که بر جراحت پیدا آید و از جوهر عضو نبود. (از بحر الجواهر). معنی ترکیبی آن
است و بیل به معنی گره، و تاء را انداخته اند دشبل شده است. (از برهان) (از آنندراج). غده و گرهی « گره بد » یعنی « دشت بیل »
چند که در میان گوشت و پوست آدمی و دیگر حیوانات می باشد. خنازیر. (ناظم الاطباء). دژپیه. دشپل. دشپیل. و رجوع به دژپیه و
دشپل و دشپیل شود ||. چیزي مانند غضروف که بر استخوان روید چون بشکند. (از بحر الجواهر). و رجوع به دشبد شود.
دشپل.
[دُ پِ] (اِ مرکب) دشبل. غده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دشبل شود.
دشپیل.
[دُ] (اِ مرکب) دشبل. دشپل. دژپیه. غده. (از برهان) (از آنندراج). رجوع به دشبل شود.
دشت.
[دَ] (اِ) صحرا و بیابان. معرب آن دست باشد. (از برهان). زمین بیابان. (شرفنامهء منیري). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و
وسیع و بی آب. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب، سینه تاب، آتشین و دلگشا از صفات اوست. در اصطلاح
جغرافیایی، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده، یا زمینی که بوسیلهء مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است. این
گونه اراضی براي سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است. (فرهنگ فارسی معین). دشت یا جلگه، پهنهء
وسیع هموار یا تقریباً همواري از زمین است. دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در
اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ، چمنستان، پامپاس، ساوانا، لانوس، دشت سیلابی
رودها، دشت ساحلی، دشت کماب و غیره. بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب، یخگیري، زهکشی
دریاچه ها، نهشت رسوبات، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره. (از دائرة المعارف فارسی). ام الظباء. (دهار). بَرّ.
تَیماء. (منتهی الارب). جَبّان. جَبّانۀ. (نصاب). دَست. راغ. ساد. سادة. سَبتاء. سَهب. سیّ. عَجوز. فَدفَد. (منتهی الارب). فلات. مَخْرَق.
مُوَدّأة. مَومات. مَهلکۀ. مَیَدان. مَیلۀ. نَعامه.نَفع. وَعْوَع. (منتهی الارب). هامون : آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده
خوش بود اکنون اگر خوري. رودکی. تا سمو سر برآورید ز دشت گشت زنگار گون همه لب کشت.( 1)رودکی. هر یکی کاردي
ز خوان برداشت تا پزند از سمو طعامک چاشت.رودکی. به دشت ار به شمشیر بگذاردم از آن به که ماهی بیوباردم.رودکی. هر چه
ورزیدند ما را سالیان شد به دشت اندر بساعت تند و خوند. آغاجی. خدنگش( 2) بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر
گوران خباکا.دقیقی. یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم یکی ز دشت به هیمه همی چِنَد غوشاي. طیان. ز خیمه نگه کرد رستم به
دشت ز ره گیو را دید کاندرگذشت.فردوسی. بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوي دشت و هامون شدند. فردوسی. زمین شد ز
نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوه.فردوسی. چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت هوا چون مغ آتش پرستی
صفحه 1092 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گرفت.عنصري. همه بوستان سازي از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله.عنصري. خوارزم گرد لشکرش ار بنگري هنوز بینی علم
علم تو بهر دشت و کردري. عنصري. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهري. آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید وآمد پدید باز همه دشت پرنیان.منوچهري. خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت
و در که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی. منوچهري. چو شد یک زمان، دشت پست و بلند همه دست و پا و سر و تن
فکند. (گرشاسبنامه). چون در جهان نگه مکنی چونست کز گشت چرخ دشت چو گردونست. ناصرخسرو. گر بر فلکست بام
کاشانه ش چون دشت شمار پست بامش را. ناصرخسرو. در هر دشتی که لاله زاري بوده ست آن لاله ز خون شهریاري بوده ست.
(منسوب به خیام). بنفشهء سمن آمیغ تیغ تو ملکا به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد.سوزنی. در حدود ري یکی دیوانه بود سال و مه
کردي به کوه و دشت گشت در تموز و دي بسالی یک دو بار جانب شهر آمدي از سوي دشت. انوري (از آنندراج). بر لعاب گاو
کوهی دیده اي آهوي دشت از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند. خاقانی. دید بنوعی که دلش پاره گشت برزگري پیر در آن
را چو دشت کند جوي خون آورد به « در دشت » ساده دشت.نظامی. اي خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که
کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان، آنندراج). بجز خون شاهان در این طشت نیست بجز خاك خوبان در .« جوباره »
این دشت نیست. ؟ (از تاریخ گیلان مرعشی). هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاري. کاتبی. امّ عُبَید؛ دشت خالی ویران. اِملیس،
اُمَیْلَسۀ؛ دشت خشک بی گیاه. اِهْوِئنان؛ پست و هموار و گشاده گردیدن دشت. تَنوفۀ، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناك
باشد. تیه؛ دشت و صحرا که رونده در آن هلاك شود. الدویۀ المحاص؛ دشت که در آن به کوشش تمام راه روند. سَلَعۀ؛ دشت
هموار نیکوخاك. سَلْقَمۀ؛ دشت فراخ. صَحراء؛ دشت هموار. صَرماء؛ دشت بی آب. صَلَق؛ دشت گرد هموار. صَلْقَع؛ دشت خالی بی
آب و گیاه. صَلْقَمۀ؛ دشت فراخ. عُمق؛ کرانهء دشت دور از دیدار. عَوراء؛ دشت بی آب. غَطْشی، غَطْشاء؛ دشت بی راه در وي. فاق؛
دشت هموار. (منتهی الارب). فَرش؛ دشت فراخ. (دهار) (منتهی الارب). قَبایۀ؛ دشت هموار. قَواء؛ دشت خالی و بی آب و گیاه.
قَوي؛ دشت و بیابان خالی و خشک. لَمّاعۀ؛ دشت رخشان سراب. مَرت؛ دشت بی علف و بی گیاه. مَطادة؛ دشت دور و دراز. مَلاع؛
دشت بی نبات. مَلاة؛ دشت سنگریزه ناك و دشت سرابناك. مُهْرَق؛ دشت املس و تابان. مَهْمه؛ دشت دور. مُهْوَئنّ؛ دشت فراخ.
نَعامۀ؛ دشت بی آب. نَفْنَف؛ دشت بی آب. هَوْجَ ل؛ دشت دوراطراف بی نشان. هَیْماء؛ دشت بی آب و بی نشان و بی راه. (منتهی
الارب). - آتشین دشت؛ دشت سخت سوزان و گرم : در این آتشین دشت بن ناپدید که پرّنده در وي نیارد پرید.نظامی. - در و
دشت؛ دره و بیابان. زمین بلند و پست و هموار و ناهموار : در و دشت برسان دیبا شدي یکی تخت پیروزه پیدا شدي.فردوسی.
ایشان چو ملخ در پس زانوي ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدي. - دشت آبرفتی؛ دشت همواري کنار یک
رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است. (از دائرة المعارف فارسی). - دشت آبی؛ زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات
زراعت و سیراب شود. (از التدوین). و رجوع به دشتبی شود. - دشت آوردگاه؛ میدان جنگ : ز بس کشته بر دشت آوردگاه بسی
ره ندیدند بر خاك راه. فردوسی. -دشت استبرق؛ بیابان سبز. (ناظم الاطباء). - دشت جنگ؛ میدان جنگ. هیجا. آوردگاه :
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور که این دشت جنگست یا بزم و سور. فردوسی. بیامد خروشان بدان دشت جنگ بچنگ
اندرون گرزهء گاو رنگ.فردوسی. -دشت دلیران؛ سرزمین پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است :
بزانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست. -دشت سواران؛ سواران دشت. صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و
سکونت دارند. (آنندراج ||). - کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. (از ناظم الاطباء ||). - دشتِ سواران؛
قبرستان. (از ناظم الاطباء ||). - صحراي وسیعی در عربستان. (ناظم الاطباء). توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن : بدو گفت [ منذر
به انوشیروان ] اگر شاه ایران توئی نگهدار و پشت دلیران توئی چرا رومیان شهریاري کنند به دشت سواران سواري کنند.فردوسی. ز
دشت سواران برآرند خاك شود جاي برتازیان بر مغاك.فردوسی. -دشت سواران نیزه گذار؛ عربستان : از این پس بیاید یکی
نامدار ز دشت سواران نیزه گذار.فردوسی. ز دشت سواران نیزه گذار سپاهی بیامد فزون از شمار.فردوسی. یکی مرد بد اندر آن
روزگار ز دشت سواران نیزه گذار.فردوسی. کمر بسته خواهیم سیصدهزار ز دشت سواران نیزه گذار.فردوسی. - دشت سواران نیزه
وران؛ عربستان : ز دشت سواران نیزه وران برآریم گرد از کران تا کران.فردوسی. بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه
وران.فردوسی. - دشت سُوَران؛ سکنهء بیابان. بیابان نشینان. (ناظم الاطباء). - دشت سیلابی؛ دشتی در اطراف یک رودخانه، که از
نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است. وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو
میگیرد. در هر طغیان، لایه اي از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذا دشت سیلابی متدرجاً بالا می آید. دشتهاي سیلابی
عموماً بسیار حاصلخیزند. (از دائرة المعارف فارسی). - دشت عرب؛ عربستان. بادیه : نامدار و مفتخر شد بقعهء یمگان به من چون به
فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - دشت قحطان؛ سرزمین طایفهء قحطانیان و توسعاً عربستان : گر از دشت قحطان
یکی مارگیر شود مغ ببایدْش کشتن به تیر.فردوسی. -دشت کربلا؛ موضعی در عراق عرب، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه
السلام است. (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). و رجوع به کربلا شود. - دشت کین؛ رزمگاه. ناوردگاه. آوردگاه.
میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه. دارالحرب. معرکه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که ایمن شوي از کمین سپه باشد آسوده در
دشت کین.فردوسی. چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی سران بد همه دشت کین.فردوسی. همان با بزرگان توران زمین چه
کرده ست از بد بر این دشت کین. فردوسی. گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کین.فردوسی. -دشت
گردان؛ سرزمین دلیران و پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است : اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر
دشت گردان و تخت یمن. - دشت گرگان؛ گرگان. رجوع به گرگان شود. - دشت لاله؛ دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد،
و آن لالهء خودروست. (از آنندراج). - دشت مغان؛ دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون.
نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مغان شود. - دشت موقف؛ وادیی است که
حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه : دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان
دیده اند.خاقانی. و رجوع به موقف شود. - دشت ناامید؛ دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور
می کند. (از یادداشت مؤلف). - دشت نبرد؛ آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. رزمگاه. هیجا. دشت کین : سپهبد فریبرز را گفت
مرد بچیزي چو آید به دشت نبرد.فردوسی. -دشت نخجیر؛ شکارگاه : بدان دشت نخجیر کاري کنم که اندر جهان یادگاري
کنم.فردوسی. - دشت نیزه وران؛ دشت یلان یمن. (آنندراج ||). - شبه جزیرهء عربستان. جزیرة العرب. (یادداشت مؤلف) : وگرنه
هم اکنون سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه وران.فردوسی. بسالی همه دشت نیزه وران نیارند خورد از کران تا کران.فردوسی.
فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سران.فردوسی. از ایران و از دشت نیزه وران ز خنجر گزاران و جنگی
سران.فردوسی. و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود. - دشت و در؛ در و دشت. بیابان و دره. زمین هموار و ناهموار :
پرستار و از بادپایان گله به دشت و در و کوه کرده یله.فردوسی. -دشت یلان؛ دشت نیزه وران : چو ایران و دشت یلان و یمن به
ایرج دهد روم و خاور به من.فردوسی. -شوره دشت؛ دشت شوره زار و پر از نمک : ندیدند کس را کز آن شوره دشت به مأوي
گه خویشتن بازگشت.نظامی ||. مزید مؤخر در اسماء امکنه قرار گیرد، چون: آهودشت، ارینه دشت، اسپوردشت، اسفیددشت،
اشیلادشت، باغ دشت، پاي دشت، پلیم دشت، ترك دشت، تمشکی دشت، تولی دشت، درکادشت، دیودشت، رکن دشت،
رودشت، رودباردشت، روندشت، رویدشت، زرین دشت، سرخ دشت، سردشت، سفیداردشت، سیاه دشت، سیمین دشت، شاهان
دشت، محلهء شاهان دشتی، شعبودشت، محلهء شون دشتی، شهردشت، قارن آباددشت، کرددشت محله، کرکه پاي دشت،
کلاردشت، کلهودشت، کمردشت، کمیزدشت، کوتی سردشت، کوشک دشت، کهنه دشت، گرم دشت، گرماب دشت، لاك
دشت، لیلم دشت، مالکه دشت، ماهی دشت، مایدشت، مایق الدشت، مرزدشت، مرین دشت، مشکین دشت، میان دشت، نقیب
دشت، نودشت. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). قبرستان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ||). بساط شطرنج ||. مشک خشک
بی رطوبت. (ناظم الاطباء). ( 1) - به ضرورت شعري کلمهء دشت را در مصراع اول بکسر اول باید خواند یا کلمهء کشت را در
مصراع دوم بفتح کاف. ( 2) - ن ل: فیلکش.
دشت.
[دَ] (اِ) دستلاف. (فرهنگ فارسی معین). دشن ||. پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین). سفته. ربون. (یادداشت مؤلف ||). در تداول
عامیانه، فروش اول هر کاسب. (فرهنگ فارسی معین). نقد نخست که فروشنده از مشتري ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته
یا ماه یا سال، و با کردن صرف شود. دریافت نقدي در اول روز یا شب یا هفته یا ماه یا سال، و آنرا در قدیم دخش می گفته اند.
اول پولی که دکاندار را و جز او را رسد در بامداد یا بشب پس از افروختن چراغ و یا اول هفته یا اول ماه یا اول سال. گشاد.
میلاویه. (یادداشت مرحوم دهخدا). سوداي اول به نقد مثل اولِ دشت که در عرف هند آنرا بوهنی گویند. (آنندراج). و رجوع به
دشت کردن شود : در محبت نسیه دل بردن فراوانست و بس هست اگر دشتی در این سودا بیابان است و بس. تأثیر (از آنندراج). -
اول دشتی؛ کنایه از بامدادان و هنگام آغاز کار است، چنانکه فی المثل کاسبی به مشتري مزاحم خویش گوید: اول دشتی ما را
کمتر اذیت کن. (فرهنگ لغات عامیانه). - دشت کسی را کور کردن؛ اولین بار فروش وي از او نسیه خریدن. (فرهنگ فارسی
معین). - دشت کسی کور شدن؛ فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی در فروش اول روز
مشتري بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید نسیه نمیدهم، دشتم کور میشود. (فرهنگ عوام).
دشت.
[دَ] (اِخ) از قراي اصفهان است. (معجم البلدان ). محله اي است مشهور در اصفهان. (فرهنگ فارسی معین). قریه اي بود در سپاهان
که اصل مولانا جامی از آنجا بود، و آنرا دردشت نیز گویند. (آنندراج). قاضی ابوبکر محمد پسر حسین پسر حسن... پسر جریر
سوید دشتی بدان منسوب است. (از برگزیدهء مشترك یاقوت، ترجمهء محمدِ پروین گنابادي). و رجوع به دردشت شود.
دشت.
[دَ] (اِخ) شهرکی است در میان کوهها بین اربل و تبریز، و یاقوت حموي گوید آنرا آبادان و پر خیر و برکت دیدم و اهالی آنجا
همگی کُردند. (از معجم البلدان ) (از برگزیدهء مشترك یاقوت، ترجمهء محمدِ پروین گنابادي).
دشت.
[دَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي سه گانهء بخش سلوانا از شهرستان ارومیه. موقعیت آن کوهستانی و سردسیر است. آب مزروعی آن از
رودخانهء جرمی و چشمه سار تأمین میگردد. این دهستان از 20 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود
2420 تن است. محصول عمدهء آن غلات، توتون، محصول دامی و عسل است و مرکز آن قریهء سلوانا است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
دشت.
صفحه 1093 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مازول بخش حومهء شهرستان نیشابور. سکنهء آن 304 تن. آب آن از قنات. محصول غلات است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دشت.
[دُ] (ص) بد و زشت. (برهان). دژ. دش: دشت یاد؛ غیبت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سیامک بدست چنان دشت دیو تبه گشت و
ماند انجمن بی خدیو.فردوسی.
دشت آب.
[دَ] (اِخ) از دهستان هاي بخش بافت شهرستان سیرجان. این دهستان در جنوب بافت واقع است. محصول عمده غلات است. از 27
آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 1700 تن است. مرکز دهستان قریهء دولت آباد است. قراي مهم آن
.( عبارتند از: وکیل آباد، محمد آباد و حسن آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دشت آباد.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان ترك شهرستان ملایر. سکنهء آن 410 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
دشت آباد.
[دَ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام. سکنهء آن 182 تن. آب آن از رودخانهء سیمکان. محصول آنجا غلات و حبوب و
.( لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
دشت آباد.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد. جمعیت 180 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شلغم و
.( چغندر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دشت آبی.
[دَ] (اِخ) از بلوکات قزوین در جنوب شهر قزوین. عدهء قري 79 . جمعیت 6000 تن. (از جغرافیاي سیاسی کیهان). دشتبی. دستبی. و
رجوع به دشتبی شود.
دشتاب.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. سکنهء آن 155 تن. آب آن از رودخانه.
.( محصول آجا غلات و زیره. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
دشتان.
[دَ] (ص) حایض و زنی که خون حیض از وي آید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج (||). اِ) حیض و مسمغند. (ناظم الاطباء).
دشت احمد.
[دَ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فسا. سکنهء آن 90 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوب
.( و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشت ارجن.
[دَ تِ اَ جَ] (اِخ) دشت ارژن، که زمینی است در فارس. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). رجوع به دشت ارژن شود.
دشت ارزن.
[دَ تِ اَ زَ] (اِخ) سرزمینی است در فارس. (از معجم البلدان ). دشت ارژن. دشت ارجن. رجوع به دشت ارژن شود.
دشت ارزن.
[دَ تِ اَ زَ] (اِخ) (بحیرهء...) از دریاهاي پارس، آب این بحیره شیرین است و چون بارندگی زیادت باشد این بحیره زیادت بود و
چون بارندگی نباشد خشک شود و جز اندکی نماند و دور آن سه فرسنگ باشد. (فارسنامهء ابن البلخی).
دشت ارژن.
[دَ تِ اَ ژَ] (اِخ) دشت ارجن. دشت ارزن. در سرزمین فارس نزدیکی شیراز قرار دارد، زمانی عضدالدوله براي صید بدانجا رفته بود و
متنبی (شاعر عرب) را گفت که شعري دربارهء آنجا بگوید. متنبی قصیده اي سرایید که مصراع ذیل از آن است: سقیا لدشت الارزن
الطوال. (از معجم البلدان ) (از برگزیدهء مشترك یاقوت، ترجمهء محمدِ پروین گنابادي). مرغزار دشت ارژن بر کنار بحیرهء ارژن
.(|| است و بیشه اي است و معدن شیر، طول آن ده فرسنگ در عرض یک فرسنگ. (از فارسنامهء ابن البلخی) (از نزهۀ القلوب)( 1
نام یکی از دهستانهاي بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون. این دهستان در مشرق بخش واقع است، و منطقهء آن کوهستانی و
جنگل زار و در وسط کوههاي مزبور باطلاق دشت ارژن قرار گرفته و راه شوسهء شیراز به کازرون از وسط دهستان کشیده شده.
هواي آن معتدل مایل به سردي است. آب مشروب و زراعتی آن از چشمه سارها تأمین میشود. محصولات آن عبارت از غلات و
حبوب است. این دهستان از 4 آبادي بنام دشت ارژن، عبدوئی، کلانی و میان کتل تشکیل شده. نفوس آن در حدود 3000 تن
ضبط شده است. « ارزن » 1) - در فارسنامه ) .( است. مرکز دهستان قریهء دشت ارژن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشت ارژن.
[دَ تِ اَ ژَ] (اِخ) ده مرکز دهستان دشت ارژن بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون. سکنهء آن 580 تن. آب آن از چشمهء
.( معروف به چشمهء سلمان. محصول آنجا غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشت ارمند.
[دَ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد. سکنهء آن 104 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دشت افروز.
[دَ تِ اَ] (اِخ) نام سیرگاهی است. (آنندراج) : دشت افروز از نظر کی میرود جلوه گاه گلعذاران یاد باد. باقر کاشی (از آنندراج).
دشت انجرك.
[دَ تِ اَ جَ رَ] (اِخ) دشت انجوك. دشت و بیابانی است در ارمنستان. رجوع به انجرك و انجوك شود.
دشت بارین.
[دَ تِ] (اِخ) شهري است از اعمال فارس که آنرا رستاقی است ولی باغ و نهر ندارد و آب آشامیدنی آن بد و ناگوار است. (از معجم
البلدان ). از شهرهاي فارس است، و آن روستایی است که درخت و نهر آب ندارد و آب آشامیدنی مردم آن از آبهاي پست [
ناگوار ] است. و این گفته ها بشاري آورده است و نبرد عظیم مهلب با خوارج در این دشت روي داده است. (برگزیدهء مشترك
یاقوت، ترجمهء محمدِ پروین گنابادي). و رجوع به ترجمهء مسالک اصطخري ص 100 و 132 و 134 شود.
دشت بال.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز. سکنهء آن 120 تن. آب آن از رودخانهء سیوند. محصول آنجا
.( غلات و حبوب و چغندر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشتبان.
[دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) ناطور. (دستور اللغۀ). دشتوان. پاکار. نگاهبان دشت. پاسبان کشتزار و مزرعه. مأمور محلی ده که وظیفهء
او حفاظت مزارع دهقانان از ویرانی و دستبرد این و آن است و در بعضی نقاط امور آبیاري را نیز سرپرستی می کند : چو در سبزه
دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان.فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست برآوردهء دشتبانان ماست.فردوسی. چرا
گوش این دشتبان کنده اي همان اسب در کشت افکنده اي.فردوسی. چو از دشتبان آن سخنها شنید به نخجیرگه بر پی شیر
دید.فردوسی. سته شد ز هومان به گرز گران زدش دشتبانی به مازندران.(گرشاسبنامه). چو آن دشتبانان شوریده راه شنیدند یک
یک سخنهاي شاه.نظامی. نواي چکاوك به از بانگ رود برآورده با دشتبانان سرود.نظامی. پی گور کز دشتبانان گم است ز
نامردمیهاي این مردم است.نظامی. شنیده ام که فقیهی به دشتبانی گفت که هیچ خربزه داري رسیده گفت آري. سعدي.
دشتبان.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان دماوند. سکنهء آن 100 تن. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و
.( بنشن و میوه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
صفحه 1094 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دشتبانی.
[دَ] (حامص مرکب) عمل و شغل دشتبان. حفاظت دشت : بیابانیان پهلوانی کنند ملکزادگان دشتبانی کنند.نظامی.
دشت بر.
[دَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان ارزوئیهء بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنهء آن 185 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و
.( حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دشت بزرگ.
[دَ بُ زُ] (اِخ) دهی از دهستان عقیلی بخش شهرستان شوشتر. سکنهء آن 1100 تن. آب آن از رودخانهء کارون. محصول آنجا
غلات و هندوانه و برنج. ساکنان این ده از طایفهء بختیاري هستند. از آثار قدیمی قلعه خرابه اي بنام باده گوئی در این آبادي وجود
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
دشتبی.
[دَ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)مخفف دشت آبی است و مقصود از دشت آبی زمینهایی است که با میاه انهار و قنوات زراعت و
سیراب شود و دیمی نباشد.
دشتبی.
[دَ تَ] (اِخ) سابقاً روستایی (بلوك و ناحیه اي) بوده است معتبر بین ري و همدان، که بعدها شهر قزوین را در آن احداث کردند. و
اینک دشتبی دهستانی است در مجاورت دهستان بشاریات بجنوب و جنوب غربی شهر. در کتاب المآثر و الآثار (عهد ناصرالدین
شاه) آمده که الکاي دشتبی از نه بلوك قزوین تشکیل شده. دَشْتْوَه. و رجوع به دشت آبی و دستبی شود.
دشت بیاض.
[دَ بَ / دَ تِ بَ] (اِخ)قصبه اي است در خراسان، که ولی دشت بیاضی شاعر از آنجاست. (از غیاث) (آنندراج). دهی از دهستان
نیمبلوك بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنهء آن 1781 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و زعفران. (از فرهنگ جغرافیایی
ایران ج 9) : صفا بخش جوي بیاض آمده همانا ز دشت بیاض آمده. طغرا (از آنندراج). دشت پیاز. و رجوع به دشت پیاز شود.
دشت بیضا.
[دَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان سورمق بخش مرکزي شهرستان آباده. سکنهء آن 680 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه،
.( بادام و انگور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشت بیل.
[دَ] (اِخ) یکی از دهستان هاي دوگانهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه. آب مزروعی این دهستان از چشمه سارها و آب برف و
باران تأمین می گردد. شغل عمدهء اهالی این منطقه کشاورزي و گله داري است و از 14 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل میشود.
جمعیت آن در حدود 1450 تن و قراي مهم آن عبارتست از: آغ بلاغ، ملاعیسی، سنگر، سیاوان، ترسابلاغ، اسلاملو. محصولات
.( عمدهء آن غلات و توتون میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
دشت پاگرد.
[دَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان فلاور بخش لردگان شهرستان شهرکرد. سکنهء آن 370 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و
.( برنج. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
دشت پیاز.
[دَ] (اِخ) در تداول عامهء مردم در نواحی قاین، جایی از نیم بلوك، که آنرا دشت بیاض گویند. (یادداشت محمدِ پروین گنابادي).
رجوع به دشت بیاض شود.
دشت پیما.
[دَ پَ / پِ] (نف مرکب مرخم)دشت پیماي. دشت پیماینده. صحرانورد. بیابان نورد. دشت سیر. دشت نورد : یکی دشت پیماي
برنده راغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.اسدي. به وادي دل من هیچ گوشه پیدا نیست به غیر آهوي چشم تو دشت پیمایی. اثر (از
آنندراج).
دشت پیمایی.
[دَ پَ / پِ] (حامص مرکب) عمل دشت پیما. صحرانوردي. و رجوع به دشت پیما شود.
دشت چنار.
[دَ چِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان شیراز. سکنهء آن 375 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و
.( صیفی جات و چغندر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتچی.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنهء آن 207 تن. آب آن از زاینده رود. محصول
.( آنجا غلات و برنج و صیفی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دشت حر.
[دَ حُ] (اِخ) نام دشتی است حاصلخیز در دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. این دشت در 25 هزارگزي جنوب شرقی
ده شیخ واقع شده است و زارعین قراي انجیر لوسه، سه تیان، وانی سر، زیارت تمرمان، برکش، کانی دانیار، قلقله، قجبر و گریشه در
.( این دشت زراعت دیم مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دشت خاك.
[دَ] (اِخ) یکی از دهستان هاي بخش زرند شهرستان کرمان. این دهستان کوهستانی است و هواي آن سردسیر، آب آن از چشمه و
قنات تأمین میشود. دهستان دشت خاك از 25 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 920 تن است. مرکز
.( دهستان قریهء دشت خاك است. محصولات عمدهء آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشت خاك.
[دَ] (اِخ) ده مرکز دهستان دشت خاك بخش زرند شهرستان کرمان. سکنهء آن 400 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا
.( غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشت خاوران.
[دَ تِ وَ] (اِخ) ولایتی است معروف از خراسان و از این جاست رونه و مهنه و نسا و ابیورد و دره گز. (از آنندراج). رجوع به خاوران
شود.
دشتخوار.
[دُ خوار / خا] (ص مرکب) به معنی دشوار است که مشکل باشد. (برهان). دشخوار. (آنندراج). مقابل خوار. مشکل. دشوار. سخت.
عسیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به دشخوار و دشوار شود.
دشت دال.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان و بخش سیمکان شهرستان جهرم. سکنهء آن 172 تن. آب آن از رودخانهء قره آغاج. محصول آنجا
.( غلات، خرما، مرکبات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشت ده.
[دَ دِهْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان صوغان بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنهء آن 200 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا
.( غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشت رئیس.
[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان سرچهان بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده. سکنهء آن 95 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا
.( غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشت رز.
[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمدي سرحدي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. سکنه 200 تن. آب آن از چشمه. محصول
صفحه 1095 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( آنجا غلات، میوه، پشم و لبنیات. ساکنان این ده از طایفهء بویراحمد تامرادي هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دشت رزم.
[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. سکنهء آن 129 تن. آب آن از رودخانهء فهلیان.
.( محصول آنجا غلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشت رم گله.
[دَ تِ رَ گَ لَ] (اِخ) وحید دستگردي، در بیت ذیل از خسرو و شیرین نظامی : ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور
مادیانی( 1) آنرا محلی در ارمنستان دانسته است، ولی نام آن در هیچ یک از مآخذ دیده نشد. ضمناً در مجمع الفرس سروري (چ
که در این « ز دشت آن گلّه را در هر قرانی » : دبیرسیاقی ج 3 ص 1225 ، ذیل مادهء گشن) مصراع اول بیت فوق چنین ضبط شده است
خواهد بود. ( 1) - وحید دستگردي در تعلیقات خسرو و شیرین دربارهء این بیت چنین نوشته است: « دشت » صورت بیت فقط شاهد
رم گله را نام دشت مخصوصی نوشته ایم ولی در طی تصحیح لیلی و مجنون معلوم گردید که رم گله مخفف رمه و گله است و ...»
.( خسرو و شیرین ص 462 ) .« نام دشت مخصوصی ممکن است نباشد
دشت روم.
[دَ تِ] (اِخ) دشت الروم. سابق آنرا دشت رون نیز میگفتند و آن مرغزار و قریه اي است در بلوك ممسنی (شولستان سابق)، و این
بلوك واقع است در مابین مغرب و شمال شیراز و قصبهء آن موسوم است به فهلیان که تا شیراز قریب بیست و یک فرسخ مسافت
دارد، و از دشت روم تا مابین هفت فرسخ است. رجوع به فارسنامهء ابن البلخی ص 101 و 102 و نزهۀ القلوب مستوفی ص 134 و
سفرنامهء ابن بطوطۀ چ مصر ج 1 ص 127 و حافظ چ قزوینی ص قیط شود : در دشت روم خیمه زدي و غریو کوس از دشت روم
رفت به صحراي سیستان. حافظ.
دشت رون.
[دَ تِ] (اِخ) نام قدیمتر دشت روم. رجوع به دشت روم شود.
دشت زال.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان شنبهء بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنهء آن 156 تن. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشت زر.
[دَ زَ] (اِخ) دهی از بلوك فاراب دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت. سکنهء آن 105 تن. آب آن از رودخانهء شاهرود.
.( محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دشت سار.
[دَ] (اِ مرکب) سرزمینی که دشت و بیابان باشد : ور خشکی دشت سارت آید پیش از دیدهء خود فرستمت باران. مسعودسعد.
دشتستان.
[دَ / تِ] (اِ مرکب) محل دشت. (ناظم الاطباء).
دشتستان.
[دَ تِ] (اِخ) ناحیهء وسیعی است از گرمسیرات فارس میانهء جنوب و مغرب شیراز. درازي آن از قریهء گلراول ناحیهء گناوه تا قریهء
منقل آخر ناحیهء خورموج سی و هفت فرسنگ، پهناي آن از قریهء رود فاریاب کوه کیسه کان ناحیهء برازجان تا قریهء شیف
ناحیهء مضافات بوشهر هجده فرسنگ است. هواي دشتستان از ماه نوروز تا آخر میزان گرم است و در پنج ماه دیگر در کمال
اعتدال است. کشت آن گندم و جو و عدس دیمی است. اگر از ماه قوس تا ماه حوت در هر ماه یک بار باران بیاید هر یک من
تخم گندم و جو پنجاه من بلکه بیشتر گردد. دشتستان را چندین ناحیه است که هر یک را کلانتر و ضابطی علی حده است و
هیچیک در اطاعت دیگري نباشد. و هر ناحیه جز بزرگ و بزرگ زادگان خود را به بزرگی نخواهند و غریب را بر خود نگمارند و
همه بزرگان نواحی دشتستان در اطاعت حاکم بندر بوشهر باشند و سالهاست که بندر بوشهر قصبه و حاکم نشین نواحی دشتستان
گشته است. (از فارسنامهء ناصري). ناحیه اي است از حکومت بنادر در جنوب غربی فارس بین دشتی و کوه کیلویه واقع شده. اهالی
آن سابقاً چادرنشین بوده اند و هنوز اخلاق بادیه نشینی خود را دارند و به شجاعت مشهورند. جمعیت آن 62000 تن و داراي
دوازده بلوك است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان). سواحل خلیج فارس را از بندر دیلم تا بندر بوشهر شامل بخشهاي دیلم، گناوه و
.( قسمت شمال باختري برازجان دشتستان گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتستان خاص.
[دَ تِ نِ] (اِخ) از بلوکات دشتستان در مغرب بوشهر. طول آن از مغرب به مشرق 222 و عرض 108 کیلومتر است. آب و هواي آن
در تابستان بسیار گرم و در زمستان معتدل است و در همین فصل است که غلات آن میرسد و تا تخمی هشتاد تخم میدهد. (از
جغرافیاي سیاسی کیهان).
دشتستانی.
[دَ تِ] (ص نسبی) منسوب به دشتستان. متعلق به دشتستان. رجوع به دشتستان شود (||. اِ) (اصطلاح موسیقی) نام آهنگی است. و
رجوع به دشتی شود.
دشت سر.
[دَ سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان آمل است. این دهستان در مشرق شهر آمل طرفین راه شوسهء آمل به
بابل واقع شده است. آب قراي دهستان از رودخانهء هراز تأمین میشود و محصول عمدهء آن برنج و حبوب و صیفی و مختصر کنف
است. این دهستان از 50 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 17 هزار تن میباشد و قراي مهم آن
.( بشرح زیر است: بوران، وسطی کلا، فیروزکلا، رشکلا، کته پشت، پاشنه کلا و هارون کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دشت سیر.
[دَ سَ / سِ] (ص مرکب) آنکه در صحرا و بیابان سیر و گردش می کند. (ناظم الاطباء). صحرا پیما. بیابان نورد. دشت پیما. دشت
گرد. دشت نورد : از سایه دشت سیر و پریشان نسازدش گر یک نظر ز حفظ تو افتد بر آفتاب. سنائی (از آنندراج).
دشت شور.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان افرز بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. سکنهء آن 110 تن. آب آن از رودخانهء قره آغاج. محصول
.( آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشت طال.
[دَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي هفتگانهء بخش بانهء شهرستان سقز، و محدود است از شمال به دهستان نمشیر، از جنوب به دهستان
هاي پشت آربابا و آلوت، از مشرق به دهستان سبدلو، از مغرب به رودخانهء زاب کوچک که بین سردشت و بانه واقع شده است.
منطقهء دهستان کوهستان جنگلی و هواي آن سردسیر و نسبت به سایر دهستان هاي بانه معتدل می باشد. محصول عمدهء دهستان
انواع محصول جنگلی مانند مازوج، گزانگبین، سقز، چوب زغال و مختصر غلات و لبنیات است. بلندترین کوه دهستان که تقریباً در
وسط دهستان واقع شده کوه معروف به هفتوان میباشد که از سطح اقیانوس 1735 متر مرتفع تر است. عمیق ترین محل دهستان
آبادي ویسک در کنار رودخانهء زاب است که 1100 متر ارتفاع دارد. رودخانهء سیوچ که از آبادي سیوچ سرچشمه می گیرد در
طول دهستان جاري است و به رودخانهء زاب کوچک منتهی میگردد. دهستان دشت طال از 26 آبادي تشکیل شده و سکنهء آن در
حدود دو هزار تن است و قراي مهم آن بشرح زیر است: سیوچ، سیاه حومه، نماز گاه، زرواو، یقعوب آباد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 5
دشت غران.
[دَ غَرْ را] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش طبس شهرستان فردوس. سکنهء آن 393 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و
.( پنبه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دشت قبچاق.
[دَ تِ قِ] (اِخ) نام دشتی و صحرایی از ترکستان. ناحیه اي است وسیع که بیشتر براري و مروج باشد و میان آن و میان آذربایجان
باب الحدید است.
دشت قفجق.
[دَ تِ قِ جَ] (اِخ) دشت قفچاق. دشت قبچاق. (از ابن بطوطه). رجوع به دشت قبچاق و قبچاق شود.
دشت قفچاق.
صفحه 1096 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ تِ قِ] (اِخ) دشت قبچاق : و به استحضار پسر بزرگتر توشی ایلچی فرستاد تا او نیز از دشت قفچاق روان شود. (جهانگشاي
جوینی). و لشکر توشی در دشت قفچاق و آن حدود بودند. (جهانگشاي جوینی). رجوع به دشت قبچاق و قبچاق شود.
دشت قلبی.
[دَ قَ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنهء آن 250 تن. آب آن از رودخانهء سیروان. محصول آنجا
.( مختصر غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دشت قوري.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد. سکنهء آن 115 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و
.( توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دشتک.
[دَ تَ] (اِ) ریسمان تابیده و دستک. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). و رجوع به دستک شود.
دشتک.
[دَ تَ] (اِخ) گویند قریه اي است از قراي اصفهان ولی این قول صحیح نیست چه در اصفهان قریه اي بدین نام وجود ندارد. و برخی
آنرا قریه اي در ري دانند. و نیز محله اي است در استراباد. (از معجم البلدان ) (از مراصد الاطلاع). نام ولایتی است در فارس قریب
به شهرك. (از آنندراج). قصبهء ایرج است. (فارسنامهء ناصري). قصبه اي از دهستان ایرج بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنهء آن
.( 2151 تن. آب آن از چشمهء قدمگاه. محصول آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز. سکنهء آن 223 تن. آب آن از رودخانهء قره آغاج. محصول
.( آنجا غلات، برنج، حبوب و انجیر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین. سکنهء آن 550 تن. آب آن از رودخانهء خرود. محصول
.( آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دشتک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل. سکنهء آن 329 تن. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول
.( آنجا غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشتک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش مانهء شهرستان بجنورد. سکنهء آن 260 تن. آب آن از رود اترك. محصول آنجا غلات
.( و پنبه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دشتک.
[دَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. سکنهء آن 122 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات،
.( نخود، انگور، سیب، زردآلو و بادام. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دشت کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) در اول روز یا هفته یا ماه یا سال نقدي از کسی بدو داده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فروختن جنس
اولین بار در هر روز. نخستین بار پول گرفتن. اولین پولی که در روز بابت فروش از مشتري گیرند. سود فراوانی که در روز از کسب
خود کنند. اولین پولی که برایگان یا بابت مزد از دیگري می گیرند. (فرهنگ عوام). گرفتن پول یا کالا براي نخستین بار در آغاز
دشت دهنده خوب باشد آن روز یا آن ماه پول بسیار عاید انسان شود « دستِ » روز یا ماه یا سال، و بسیاري از مردم معتقدند که اگر
دسد » و بهمین مناسبت از کسی که خوش دست بودن او را امتحان کرده اند دشت میگیرند. این کلمه در اصطلاح اهالی خراسان
« دشت کردن » گفته میشود ||. مجازاً هر نوع واقعه اي را که در آغاز روز یا ماه یا سال یا ابتداي هر کار یا خدمتی اتفاق افتد « لاف
نامند. (از فرهنگ لغات عامیانه). چون صبح از دکانداري چیزي به نسیه طلبند بگوید هنوز دشت نکرده ام و چون دشت کند فلوس
را به دندان زده بگوید دشت از دست حلال زاده. (از آنندراج): دشت کردیم از دست حلال زاده و بر هرچه حرام زاده است لعنت :
رنگین نگشته دامن صحرا ز خون ما دشتی نکرده است بهار از جنون ما. میر نجات (از آنندراج). دشت و فتحی نکنی دخل و قماري
نزنی. ایرج. و رجوع به دشت شود. - دشت کربلا کردن؛ طواف آن مقام واجب الاحترام کردن. (آنندراج). نائل آمدن به زیارت
کربلا و عتبات عالیات آنجا : اشرف استفتاح اوراد دعایی هم نکرد رفت روز عمر و دشت کربلائی هم نکرد. اشرف (از آنندراج).
دشت کوچ.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان سبزواران بخش مرکزي شهرستان جیرفت. سکنهء آن 299 تن. آب آن از رودخانهء شور. محصول آنجا
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشت کولک.
[دَ تِ لَ] (اِخ) نام محلی است نزدیک بخارا و بلخ و نسبت بدان دشت کولکی شود : زینهار که مولانا تاج الدین دشت کولکی را
دریابی که از اولیاء الله است به خاطر من آمد که مرا... بلخ است از این راه بطرف وطن خود میروم بلخ کجا و دشت کولک کجا.
.( از بخارا بیرون آمدم و بطرف بلخ رفتم اتفاقاً مرا ضرورتی پیش آمد که از بلخ به دشت کولک رفتم. (انیس الطالبین ص 112
دشتکی.
[دَ تَ] (ص نسبی) منسوب به دشتک که قریه اي است در اصفهان و یا قریه اي است در ري و نیز محله اي است در استراباد. (از
الانساب سمعانی). و رجوع به دشتک شود.
دشتکی.
[دَ تَ] (اِخ) غیاث الدین منصور. دانشمند و فیلسوف ایرانی در قرن دهم هجري. رجوع به غیاث الدین (منصوربن صدرالدین...)
شود.
دشتگاه.
[دَ] (اِ مرکب) دشت جاي. جایگاه هموار. بیابان علفچر : بوشکانات نواحی است همه گرمسیر و درختستان خرما و دشتگاه
.( شبانکارگان مسعودي است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 135
دشتگرد.
[دَ گَ] (نف مرکب) دشتگردنده. آنکه در صحرا و بیابان سیر و گردش می کند. (ناظم الاطباء). دشت پیما. دشت سیر. دشت نورد.
دشتگردي.
[دَ گَ] (حامص مرکب)گردش در بیابان و صحرا. (ناظم الاطباء). و رجوع به دشتگرد شود.
دشت گل.
[دَ گُ] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنهء آن 115 تن. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دشت گور.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان مزارعی بخش برازجان شهرستان بوشهر. سکنهء آن 294 تن. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتگون.
[دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مانند دشت. دشت مانند ||. اصطلاحاً، پهنه اي از زمین که بسبب فرسایش تقریباً به صورت دشت
درآمده است. تشکیل آن به علت فرسایش ناشی از رودخانه ها و باران است که آنقدر ادامه می یابد تا تقریباً تمام بلندیهاي بالنسبه
کم مقاومت سائیده شوند. (دائرة المعارف فارسی).
دشتلو.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنهء آن 252 تن. آب آن از زاینده رود. محصول آنجا
.( غلات، برنج، صیفی و پنبه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
صفحه 1097 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دشتله.
[دَ تِ لَ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرامان بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه. سکنهء آن 126 تن. آب آن از فاضل آب سردشتله و
.( قنات. محصول آنجا غلات، حبوب، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دشتم.
1) - این لغت بدون ذکر شاهد فقط در لغت فرس چاپ مرحوم عباس ) ( [] (اِ) بنیادي عظیم و سخت بود. (لغت فرس اسدي).( 1
اقبال ضبط شده است.
دشت مادم.
[دَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان فین بخش مرکزي شهرستان بندرعباس. سکنهء آن 209 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا خرما. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشت ماله.
[دَ لَ / لِ] (اِ مرکب)شب آهنگ. مرغ حق. بیل باقلی. ابوحکب. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شب آهنگ شود.
دشتمزار.
[دَ مَ] (اِخ) دهی جزء بخش حومهء شهرستان دماوند. سکنهء آن 384 تن. آب آن از چشمه و رودخانهء تیزآب. محصول آنجا
غلات، سیب زمینی، بنشن و میوه. این ده معدن زغال سنگ دارد که استخراج میشود. و نیز داراي آب معدنی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
دشت مندور.
[دَ تِ مَ] (اِخ) دشتی بوده است در حدود ارمنستان : گهی راندند سوي دشت مندور تهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی.
دشت موغان.
[دَ تِ] (اِخ) نام سیرگاهی است. (آنندراج) : بهارخانهء چین عرصهء گلستان است خوان( 1) بهار مغانش که دشت موغان است.
آمده است. « مخور » ،« خوان » 1) - در آنندراج بجاي ) .( سلمان (دیوان ص 62
دشت میان.
[دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خشابرطالشدولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. سکنهء آن 738 تن. آب آن از رودخانهء چاف
.( رود. محصول آنجا غلات، گردو، لبنیات و عسل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دشت میشان.
[دَ تِ] (اِخ) منطقه اي وسیع و هموار واقع در مغرب خوزستان که ساکنان آن از بنی طرف (از عشایر عرب خوزستان) هستند، بهمین
جهت این ناحیه در قدیم بنی طرف نام داشت و در سال 1314 ه . ش. به موجب تصویب نامهء هیئت دولت نام آن به دشت میشان
مبدل شد. و معرب آن دستمیسان است. (از فرهنگ فارسی معین) (از دائرة المعارف فارسی). نام یکی از شهرستانهاي استان ششم
(خوزستان) و حدود آن بقرار زیر است: از شمال به شهرستان خرم آباد، از مغرب به کشور عراق، از جنوب به شهرستان خرمشهر، از
مشرق به شهرستانهاي دزفول و اهواز. این شهرستان بین 47 درجه و 15 دقیقه تا 48 درجه و 18 دقیقهء طول شرقی، و از 30 درجه و
40 دقیقه تا 36 درجه و 40 دقیقه عرض شمالی واقع است و مساحت تقریبی آن در حدود 10 هزار گز مربع می باشد. هواي
شهرستان گرمسیر است و آب مزروعی و مشروبی شهرستان بطور کلی از رودخانه هاي کرخه و چشمه و چاه تأمین میگردد. این
شهرستان از 53 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و نفوس آن قریب 50 هزار تن است، و از 4 بخش بشرح زیر تشکیل میگردد:
بخش حومه، هویزه، بستان و موسیان. بخش حومهء سوسنگرد از 12 قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 4
هزار تن و قراي مهم آن مالکیه و نغمه میباشد. زبان اهالی این شهرستان عموماً عربی است و اغلب از مردان به فارسی نیز آشنا
هستند. محصولات عمدهء آن غلات و لبنیات است. در این شهرستان ارتفاعاتی دیده نمیشود فقط چند رشته تپه هاي شنی به اسامی
کوه اللهاکبر، میشداغ، عین آسمان و ابوغریب و دو رشته جبال کم ارتفاع بنام حمرین و قوقی وجود دارد. ساکنان شهرستان از
.( طوایف بنی طرف سواري، بنی صالح، پیت سیاح و غیره میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دشت مینو.
[دَ تِ] (اِخ) مینودشت. نام جدید حاجی لر، یکی از بخشهاي گرگان است. رجوع به حاجی لر شود.
دشتنام.
[دُ] (اِ مرکب) دشنام. (آنندراج). فحش و سخن زشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به دشنام شود.
دشت نظیر.
[دَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزي شهرستان نوشهر. سکنهء آن 150 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات
.( و ارزن و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دشت نورد.
[دَ نَ وَ] (نف مرکب) دشت نوردنده. آنکه بیابان می پیماید. (ناظم الاطباء). دشت پیما. دشت سیر. دشتگرد : سخت سوزنده دل و
دشت نورد آمده است طفل اشکم مگر از دامن مجنون برخاست. غیاثاي حلوایی (از آنندراج).
دشتوان.
[دَشْتْ] (اِ مرکب) ناطر. ناطور. (ملخص اللغات). دشتبان.
دشتوئیه.
[دَ يَ] (اِخ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم. سکنهء آن 150 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حنا و
.( خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشتوو.
[دِ تِ] (اِ مرکب) در اصطلاح اهل گناباد خراسان، دشتبان. کسی که از طرف اهل ده مراقبت باغها و محصولات زراعتی را به عهده
میگیرد. (یادداشت محمدِ پروین گنابادي). و رجوع به دشتبان شود.
دشته.
[دَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان شراء بخش رزن شهرستان همدان. سکنهء آن 455 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات،
.( حبوب و صیفی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دشته شاه رضا.
[دَ تَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان فرمشکان بخش سروستان شهرستان شیراز. سکنهء آن 346 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصول
.( آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتی.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به دشت. صحرائی: این [ الان ] ناحیتی با نعمت سخت بسیار است، کوهیست و دشتی. (حدود العالم||).
صحرانشین. ساکن در دشت. از مردم صحرا : که دو پهلوان ایدر آمد به جنگ ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ.فردوسی. بهین جاي
هر جا که باشم تراست کجا گور دشتی است آب و گیاست.اسدي. تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او آهوي دشتی امان
یابد ز شیر مرغزار. معزي ||. مجازاً، عربها. اعراب : سواران دشتی ز رومی سوار به آیند در کوشش و کارزار.فردوسی ||. در
توصیف گیاهان، وحشی. خودرو. بیابانی. بري. مقابل باغی و بستانی. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). در اصطلاح موسیقی) یکی از
آوازهاي ایرانی، و آن نمونه اي است از زندگی ساده و بی آلایش نظیر زندگی بی تکلف چوپانی و صحرا و دشت نشینی. این آواز
در عین سادگی گاه چنان مؤثر و دلرباست که شنونده اشک حسرت بر گونه می فشاند. گام دشتی با شور تفاوتی ندارد ولی نوت
شاهد آن درجهء پنجم گام شور است (نوت شاهد حجاز). گام دشتی را میتوان مانند گام شور نوشت. (فرهنگ فارسی معین از
.( مقالهء خالقی در مجلهء موزیک شمارهء 10 ص 6
دشتی.
[دَ] (اِخ) از اصحاب ماري الاسقف که سپس با ماري مخالفت کرد و خود طریقه اي ابداع کرد بنام دشتیین. (از الفهرست ابن
الندیم). و رجوع به دشتیین شود.
دشتی.
.( [دَ] (اِخ) یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 69
صفحه 1098 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دشتی.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان گورك سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنهء آن 125 تن. آب آن از رودخانهء سردشت.
.( محصول آنجا غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دشتی.
[دَ] (اِخ) (بلوك...) ناحیهء وسیعی است از گرمسیرات فارس در میانهء جنوب و مغرب شیراز. درازي آن از بندر دیر ناحیهء بردستان
تا تنگ رم ناحیهء بلوك، سی و شش فرسنگ و پهناي آن از سرگاه ناحیهء طسوج تا کلات ناحیهء مندستان هجده فرسنگ است.
کشت و زرع عمومی آن گندم و جو و نخلستان دیمی است. این بلوك را چندین ناحیه است که کلانتر و ضابط هر یک در تحت
طاعت دیگري نیستند و همه در اطاعت حاکم کل دشتی باشند. حاکم نشین و قصبهء نواحی دشتی قریهء کاکی است. (از فارسنامهء
ناصري). سواحل خلیج فارس را از جنوب ناحیهء تنگستان تا نزدیک بندر کنگان شامل دهستانهاي لاور، کبکان، بردخون و دیر
.( سواحل، دشتی گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتی.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش گاوبندي شهرستان لار. سکنهء آن 1042 تن. آب آن از چاه و باران. محصول آنجا غلات،
.( خرما، تنباکو و صیفی جات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتی.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان صحراي باغ بخش مرکزي شهرستان لار. سکنه 566 تن. آب آن از چاه و باران. محصول آنجا غلات و
.( خرماي دیمی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتی.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان. سکنهء آن 396 تن. آب آن از زاینده رود. محصول آنجا غلات،
.( ذرت، پنبه، صیفی، پشم و روغن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دشتی.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد. سکنهء آن 276 تن. آب آن از زاینده رود و قنات. محصول آنجا
.( غلات، کشمش، برنج و بادام. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دشتی.
[دُ] (حامص) دشت بودن. بدي. زشتی. وحید دستگردي دشتی را در بیت ذیل از نظامی به معنی فوق آورده است ولی آن قابل تأمل
است : مطیعش را ز می پر باد کشتی چو یاغی گشت بادش تیزدشتی.نظامی.
دشتی.
[دُ] (اِ) زالو را گویند و آن کرمی باشد سیاه رنگ، چون بر عضوي از اعضاي آدمی بچسبانند خون از آن بمکد. (برهان) (از
آنندراج) : مرو زین خانه اي مجنون که کردي خون ز هجران خون چو دشتی را فروبردي عجائب نیست خون رفتن. مولوي (از
آنندراج).
دشتیاد.
[دُشْتْ] (اِ مرکب) (از: دشت + یاد) بد یاد نمودن و غیبت کردن. (برهان). یاد کردن به بدي و دشمنی که به عربی غیبت گویند.
(آنندراج). بهتان. (ناظم الاطباء). و رجوع به دُشت شود.
دشتیاري.
[دَشْتْ] (اِخ) از طوایف ناحیهء مکران و مرکب از 3000 خانوار است. رئیس طایفه در چاه بهار اقامت دارد. (از جغرافیاي سیاسی
.( کیهان ص 100
دشتیاري.
[دَشْتْ] (اِخ) یکی از بخشهاي چهارگانهء شهرستان چاه بهار است که در مشرق شهرستان چاه بهار واقع و مشخصات آن بدین شرح
است: حدود، از طرف شمال به بخش راسک از شهرستان ایرانشهر و قصر قند، از طرف مشرق به مرز پاکستان، از طرف جنوب به
دریاي عمان، از طرف مغرب به بخش حومهء چاه بهار. این بخش از نظر طبیعی بر دو قسمت است، قسمت اول مشرق بخش
(دهستان باهوکلات و دهستان میرعبدي). در این قسمت جنگل انبوهی مشاهده میشود که در دهستان باهوکلات انبوه تر و در
دهستان میرعبدي بازتر است. قسمت دوم دهستان دشتیاري دلاور است که این قسمت جلگه و باز میباشد. هواي دهستان گرمسیر
مرطوب است. در این بخش دو رودخانه وجود دارد، اول رود باهوکلات که از کوهستان سرباز از شهرستان ایرانشهر سرچشمه
میگیرد، دوم رودخانهء خواجه است که از کوهستان آهوران قصر قند سرچشمه میگیرد. از حیوانات اهلی در این بخش گاومیش
زیاد میباشد. بخش دشتیاري تابع شهرستان چاه بهار است و از سه دهستان بشرح زیر تشکیل شده است: 1 - دهستان باهوکلات با
42 آبادي و 10000 تن جمعیت. 2 - دهستان میرعبدي با 37 آبادي و 8000 تن جمعیت. 3 - دهستان دلاور با 42 آبادي و 10000
تن جمعیت. مرکز بخش آبادي پلان است که جزو دهستان میرعبدي است و در حدود 5000 تن بطور سیار در این بخش زندگی
مینمایند. بنابر آمار فوق این بخش از سه دهستان و 121 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 33
.( هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشتیاري دلاور.
[دَشْتْ دِ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي سه گانهء شهرستان چاه بهار. این دهستان در باختر بخش واقع است. منطقه اي است جلگه،
هواي آن مالاریائی و آب مشروب دهستان از باران است. رودخانهء خواجه در این دهستان از کوهستان قصرقند سرچشمه میگیرد و
آبادیهاي اطراف خود را (در بخش قصرقند) مشروب میسازد. فقط در موقع بارندگی (در صورتی که باران بقدر کافی باشد) آب
این رودخانه به این دهستان میرسد. اگر در موقع بذرافشان در این دهستان بارندگی شود این دهستان بسیار خوب میشود ولی در
بعضی سالها باران عقب میافتد بطوري که اهالی بر اثر نداشتن آب و علف جهت حیوانات بیشتر به خارج شهرستان کوچ میکنند.
محصول عمدهء دهستان بطوري که در بالا ذکر گردید در صورت آمدن بارانِ بموقع غلات، حبوب، پنبه، ذرت و لبنیات است.
شغل اهالی زراعت و گله داري است. و بیشتر اهالی براي خرید و فروش به پاکستان آمد و رفت مینمایند. این دهستان از 42 آبادي
.( بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 10000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشتیاري میرعبدي.
[دَشْتْ عَ] (اِخ)یکی از دهستانهاي سه گانهء بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار است. این دهستان در مرکز دشتیاري واقع است.
هواي دهستان گرمسیر مالاریائی است و آب مشروب دهستان از باران تأمین می شود، تعداد کمی از اهالی آب آشامیدنی خود را از
چاههائی که در مسیر رودخانه حفر می کنند تهیه می نمایند. سایر مشخصات دهستان مانند دشتیاري دلاور است. این دهستان از 37
.( آبادي تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 8 هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دشتیبان.
[دَ] (اِ مرکب) دشتبان. نگهبانی که بر مزارع مزروعه و کاشته برگمارند. (آنندراج). رجوع به دشتبان شود.
دشتی شبانکاره.
[دَ شَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر. سکنهء آن 550 تن. آب آن از رودخانهء شاپور و چاه.
.( محصول آنجا غلات و خرما و صیفی جات می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دشتی کلاته.
[دَ كَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان انزان بخش بندرگز شهرستان گرگان. سکنهء آن 810 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا
.( برنج، غلات، پنبه، کنجد، صیفی و توتون سیگار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دشتیه.
[دَ] (اِخ) از قراي اصفهان است. (از معجم البلدان ).
دشتیین.
و او در اول طریقهء ماري الاسقف داشت از ثنویه، سپس با او مخالفت کرد. (از الفهرست ابن الندیم). و « دشتی » [دَ] (اِخ) پیروان
رجوع به دشتی شود.
دش چشمی.
[دُ چَ / چِ] (حامص مرکب)حسد. رشک. (یادداشت مؤلف) : اردشیر دانست که اردوان از دش چشمی و بدکامی [ این ] را میگوید.
.( (کارنامهء اردشیر ترجمهء صادق هدایت ص 10
صفحه 1099 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دش خدا.
[دُ خُ] (اِ مرکب) دش خداي. دژخداي. جبار. طاغیه. متمرد. سلطان جائر. سلطان مستبد. حاکم جائر. خودکامه. پادشاه مستبد:
ذیونوسیوس دش خداي سوراقوسیا. (یادداشت مؤلف).
دش خداي.
[دُ خُ] (اِ مرکب) دش خدا. رجوع به دش خدا شود.
دش خدایی.
[دُ خُ] (حامص مرکب)دش خدا بودن. حکومت جور. سلطنت استبدادي. (یادداشت مؤلف) : اندر دش خدائی الکساندر...
(کارنامهء اردشیر ترجمهء صادق هدایت ص 7). و رجوع به دش خدا شود.
دشخوار.
[دُ خوا / خا] (ص مرکب) (از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان) (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث).
دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). اَرْوَنان. باهِظ. سخت. صعب. عَسِر.
عَسیر. عَویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شب تیره افسون نیامد بکار
همی آمدش کار دشخوار خوار.فردوسی. دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست به آزار دل را پرآزار چیست.فردوسی. به دستور
گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشخوار خوار. فردوسی. تو خواهی مرا زو بجان زینهار نگیري تو این کار دشخوار
خوار.فردوسی. اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 502 ). بود جستنش کار دشخوارتر چو آمد به کف نیست زو خوارتر.اسدي. چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد [ در شبکیهء
چشم ] از استفراق فائده نباشد و قوت داروهاي کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد [
خداوند مانیاي با سوداي سوخته ] و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحۀ الصدور راوندي). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحۀ الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار
است. (راحۀ الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340 ). کار تو از این
همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311 ). قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293 ). یافتن منال
بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293 ). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 425 ). خوار و دشخوار جهان چون پی هم میگذرد گر تو دشوار نگیري همه کار آسانست. اثیر اومانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز. سعدي (گلستان). تا غایت آن مقدار آب که
بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42 ). أشکل؛ دشخوارتر. اصعاب؛ دشخوار کردن و
دشخوار یافتن. اعزاز؛ دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعْیی؛ دشخوارتر. اقطاع؛ دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر،
دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). مُعاسرة؛ دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). - دشخوارتَرَك؛ با کمی
دشخواري. با دشواري اندك. دشوار اما نه چندان سخت :اما با خصم دشخوارترك باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که
برنخیزد. (کتاب النقض ص 525 ). - دشخوارخوار؛ که خوردن آن دشوار باشد : جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست
بود خوش بود. مولوي (از آنندراج). - دشخوارگوار؛ بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - راه دشخوار؛ راه صعب العبور :
بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم.فردوسی. وز آنجا سوي دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و
بد.فردوسی. بیابانها و کوه و راه دشخوار به چشمش بود گلزار و سمن زار. (ویس و رامین). رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته ست پیش.اسدي. گو پهلوان گفت چندین سپاه نباید که دشخوار و دور است راه. اسدي. -زمین دشخوار؛
زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین
دشخوار بر. رودکی ||. درشت و سخت، چون: سخن دشخوار : بدو داد پس نامهء شهریار سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار.
فردوسی. با مردم سهل خوي دشخوار مگوي با آنکه در صلح زند جنگ مجوي. سعدي (گلستان ||). درشت و سنگین ||. مریض.
(||ق) بطور سنگینی (||. اِ) غم و اندوه. (ناظم الاطباء).
دشخوار آمدن.
[دُ خوا / خا مَ دَ] (مص مرکب) سخت آمدن. صعب آمدن. دشوار آمدن : ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.
(گلستان سعدي). وآنکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست مردنش زینهمه شک نیست که دشخوار آید. سعدي (گلستان). و
رجوع به دشخوار شود.
دشخوارپسند.
[دُ خوا / خا پَ سَ] (نف مرکب) دشوار پسند. (آنندراج). آنکه به دشواري چیزي را پسند می کند. (ناظم الاطباء). مشکل پسند :
نیکو لفظ دقیق نظر معانی شناس دشخوار پسند. (راحۀ الصدور راوندي ||). کسی که راضی به دشواریها و سختیها می باشد. (ناظم
الاطباء). و رجوع به دشخوار شود.
دشخوار داشتن.
[دُ خوا / خا تَ](مص مرکب) دشوار داشتن. کَراهۀ. کَرْه. هَرّ. هَریر. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به دشخوار شود.
دشخوار شدن.
[دُ خوا / خا شُ دَ](مص مرکب) دشوار شدن. سخت شدن. صعب گشتن. استصعاب. اعتیاص. (تاج المصادر بیهقی). اعیاء. اقذعلال.
التباث. تعذّر. (المصادر زوزنی). تعسّر. صُ عوبۀ. عُسر. (تاج المصادر بیهقی) : بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن کار دشخوار بر
شهریار.فردوسی. چنان کز سال و مه تنین شود مار شود عشق از ملامت صعب و دشخوار. (ویس و رامین). و رجوع به دشخوار شود.
دشخوارشکن.
[دُ خوا / خا شِ كَ] (نف مرکب) دشخوار شکننده. دشوار شکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دشوار شکن شود.
دشخوارگر.
[دُ خوا / خا گَ] (اِ مرکب)زمین سنگلاخ و کوهستان دشوارگر. (آنندراج). کوه و کوهسار و کوهستان. (ناظم الاطباء).
دشخوار گرفتن.
[دُ خوا / خا گِ رِ تَ](مص مرکب) سخت گرفتن. صعب گرفتن امور را : گر آسانی همی بایدْت فردا مگیر از بهر دنیا کار
دشخوار.ناصرخسرو. و رجوع به دشخوار شود.
دشخواري.
[دُ خوا / خا] (حامص مرکب)دشواري. (آنندراج). سختی و صعوبت. (ناظم الاطباء). حرج. عسر. عسرت. مقابل خواري و آسانی و
سهولت و یسر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به مؤذن بس به دشخواري دهی هر سال صاعی پر به مطرب هر زمان آسان دهی تن
پوش با خفتان. ناصرخسرو. به دشخواري [ برآمدن رطوبت به سرفه از سینه ] یا به آسانی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بر آن دشخواري
صبر کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). الذین ینفقون فی السراء و الضراء( 1)؛ آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواري و دشخواري.
(تفسیر ابوالفتوح رازي). اي عجب در سراي دشخواري به تو خواري خواست، در سراي خواري کی به تو دشخواري خواهد
خواست. (تفسیر ابوالفتوح رازي). جواب داد که آب از نی شکر به دشخواري می آمد. (راحۀ الصدور راوندي). به دشخواري و
مشقت از جایهایی دور بکلفت می کشیدند. (تاریخ قم ص 6). تأویق؛ دشخواري نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). جَهد؛
.3/ دشخواري بر خود گرفتن. دشواري بر کسی نهادن. (تاج المصادر بیهقی ||). خطر. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - قرآن 134
دشخیم.
[دُ] (ص مرکب، اِ مرکب) (از: دش، بد + خیم، خو) بدخو. بدطبیعت. (آنندراج). دژخیم. دژخو ||. دشنام. فحش. (ناظم الاطباء).
||بهتان ||. طعنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به دژخیم شود.
دشدك.
[دَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. سکنهء آن 475 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دشسته.
[دِ شِ تَ / تِ] (اِ) محسوس. (برهان) (از آنندراج). هر چیزي که به حس دریافت شده باشد و محسوس. (ناظم الاطباء). اما این لغت
.( از دساتیر است. (از فرهنگ دساتیر ص 245
دش شرمی.
[دُ شَ] (حامص مرکب)بی حیائی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : هنر و مردانگی به ستمگري و دش شرمی و دروغ و بیدادي به
.( خویش بستن نتوان. (کارنامهء اردشیر ترجمهء صادق هدایت ص 9
دشک.
صفحه 1100 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ / دِ / دُ] (ترکی، اِ) رشتهء تابیده که بر سوزن کشند. (از برهان). رشتهء تابیده اي که به سوزن کشند و خیاطی کنند. (ناظم
الاطباء ||). ریسمان خام. دشگ. (برهان).
دشک.
[دُ شَ] (ترکی، اِ) تلفظی از تشک در تداول عامه. تشک. توشک. برخوابه. شادگونه. نهالی. پنبه یا پشم آکندي که خواب بر وي
.( کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :دشک و بالش و درون مبلها همه از هوا پر شده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 14
دشکام.
[دُ] (ص مرکب) دژکام.( 1)خشمگین. غضبناك ||. دژکام. زاهد پرهیزگار. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - در این معنی، برهان به
کسر اول آورده است.
دشکچه.
[دُ شَ چَ / چِ] (اِ مصغر) تصغیر دشک. دشک خرد. دشک کوچک. تشکچه. توشکچه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به
تشکچه شود.
دشکره.
[دَ كَ رَ / رِ] (اِ) دسکره. (ناظم الاطباء). رجوع به دسکره شود.
دشکی.
[دُ] (اِ) ریسمان خامی که زنان ریسند و بر دوك، مانند بیضه پیچیده شود و آن بیضه مانند را دشکی و فرموك خوانند. (برهان).
پِلکه، و آن بیضه مانندي است که بر میل دوك زنان از رشتن جمع شود. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). فرموك، آن مقدار
ریسمان رشته شدهء بر دوك پیچیده شده که به اندازهء تخم مرغی باشد. (ناظم الاطباء).
دشگ.
[دَ / دِ / دُ] (اِ) دشک. (از برهان). رجوع به دشک شود.
دشگذر.
[دُ گُ ذَ] (ص مرکب) صعب العبور، چون: راه دشگذر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دش شود.
دشگوار.
[دُ گُ] (نف مرکب) ثقیل. سنگین. دیرهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دشلمه.
[دِ لَ مَ / مِ] (ص) چاي تلخ. نوعی خوردن چاي که در آن قند را به دهان گذارند و چاي را تلخ روي آن بنوشند. مدتها است که
را استعمال می کنند. (فرهنگ لغات عامیانه). « قندپهلو » در زبان فارسی بجاي این صفت (که گویا ترکی است) براي چاي صفت
دشم.
[دِ شَ] (اِ) درفش کفشگران. (آنندراج).
دشم.
ضبط شده است. « ش» [دِ شُ]( 1) (اِ) وقت سپاس یعنی بعد از ظهر ||. نماز شام. (آنندراج). ( 1) - در ناظم الاطباء بسکون
دشمال کندي.
[دُ كَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان. سکنهء آن 275 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات
.( و انگور و میوه جات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
دشمان.
[دُ] (اِ مرکب) دشمن. (زمخشري). در اصل دوشمان بوده که به پارسی افادهء معنی دو ضد می کرده است و در حقیقت دو ضد با
یکدیگر دشمن باشند. (آنندراج). اما این گفته بر اساسی نیست و دوشمان صورتی است از دشمن.
دشمانلو.
[دُ] (اِخ) دهی از دهستان گرم بخش ترك شهرستان میانه. سکنهء آن 558 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و نخود و
.( عدس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دشمر.
[دَ مَ] (اِ) غله اي باشد شبیه به ماش و به عربی درجع خوانند. (برهان) (آنندراج). دَسمر. (آنندراج).
دشمک.
[دَ مَ] (اِ) رشتهء سوزن. (آنندراج). دشک. و رجوع به دشک شود.
دشمگیر.
[دُ] (اِخ) لقب ابوطالب پدر کاوس شمس المعالی حاکم گرگان. و در اصل یعنی دشمن گیر، چون مخفف شده بعضی از ارباب
لغت بسهو دال را واو دانسته معنی غلط کرده اند. (از آنندراج). اما آنچه مضبوط است نام این امیر وشمگیر است. رجوع به وشمگیر
شود.
دشمن.
است) « من » به معنی بد و زشت و « دشت » [دُ مَ] (اِ مرکب) (از: دش، بد و زشت + من، نفس و ذات، و برخی گویند مرکب از
بدنفس. بددل. زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث). آنکه عداوت می کند به شخص و کسی که ضرر می رساند.
حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض. (ناظم الاطباء). بدخواه. بدسکال. بَغوض. (دهار). بَغیض. حَصّ. حُصاص. خَصم. خَصیم.
رَهْط. رَهَط. عادي. عَدوّ. مشاحن. (منتهی الارب) : چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال.رودکی. یار
بادت توفیق روزبهی با تو رفیق دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال. رودکی. پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس
نو کرپا.رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست ار هزار اندکی.بوشکور. صف دشمن ترا ناستد پیش ور همه آهنین
ترا باشد.منجیک. دلت گر به راه خطا مایل است ترا دشمن اندر جهان خود دل است. فردوسی. نخواهم پدر یاري من کند که بیغاره
زین کار دشمن کند.فردوسی. زمین کوه تا کوه پرخون کنیم ز دشمن زمین رود جیحون کنیم.فردوسی. همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.فردوسی. چو نامه سوي مرزداران رسید که آمد جهانجوي دشمن پدید.فردوسی. چنین گفت موبد که
مرده بنام به از زنده دشمن بدو شادکام.فردوسی. ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز
لقمان. فرخی. که حسد هست دشمن ریمن کیست کو نیست دشمن دشمن.عنصري. من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست دشمن
خویشیم هر دو دوستار انجمن. منوچهري. ز دشمن کی حذر جوید هنرجوي ز دریا کی بپرهیزد گهرجوي. (ویس و رامین). نگردد
موم هرگز هیچ آهن نگردد دوست هرگز هیچ دشمن. (ویس و رامین). خراسان ثغري بزرگ است و دشمنی چون ترك نزدیک.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427 ). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674 ). دشمنت
خسته و بشکسته و پابسته به بند. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 390 ). خبر آن [ دیدار ] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست.
(تاریخ بیهقی).چو پیدا شود دشمنی کینه جوي نهان هر زمان پرس از کار اوي.اسدي. ز بهر تو جان من این بیش نیست کس اندر
جهان دشمن خویش نیست. اسدي. ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست که بر دشمنت چیرگی هم بدوست.اسدي. دشمن را خوار
نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه). اي پسر جهد کن که دشمن
نیندوزي. (قابوسنامه). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبدالله انصاري). از دشمن روي دوست حذر کن. (خواجه
عبدالله انصاري). دشمن من چاهی تیره ست و من برتر ازین تیره چَهْ و روشنم.ناصرخسرو. گویند چرا چو ما نمی باشی بر آل رسول
مصطفی دشمن.ناصرخسرو. بدانست فخرم که جهال امت بدانند دشمن قلیل و کثیرم.ناصرخسرو. بر دشمن ضعیف مدار ایمنی بخرد
نباشد ایمنی از دشمنش.ناصرخسرو. جانست و زبانست و زبان دشمن جانست گر جانْت بکار است نگه دار زبان را. مسعودسعد.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود دشمن ار چه یکی، هزار بود.سنائی. نباشد دشمن دشمن بجز دوست.سنائی. دشمن که افتاد، در
لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه). منکر آیینه باشد چشم کور دشمن آیینه باشد روي زرد. عمادي شهریاري. آنچه
دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند. خاقانی. دشمنان دست کین برآوردند دوستی مهربان
نمی یابم.خاقانی. آنچه عشق دوست با من می کند واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.خاقانی. دشمنان بیرون ندادند این حدیث این
حدیث از دوستان بیرون فتاد.خاقانی. دولتت بیش و دشمنت کم باد. ؟ (از سندبادنامه ص 11 ). اگر دشمن نسازد با تو اي دوست تو
می باید که با دشمن بسازي. (منسوب به امام فخر رازي). دشمن خرد است بلائی بزرگ غفلت از آن هست خطائی بزرگ.نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت دام دان گرچه ز دانه گویدت.مولوي. دشمن طاوس آمد پرّ او اي بسا شه را بکشته فرّ او.مولوي. چون
فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین. سعدي. دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن
نتوان حقیر و بیچاره شمرد.سعدي. حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که بر دندان گزي دست تغابن.سعدي. چون دیده به
صفحه 1101 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دشمنی دلم خست از دشمن خانه چون توان رست.امیرخسرو. دشمنانت بهم چو راي زنند بر فتوح تو دست و پاي زنند.اوحدي.
ترکشان کن که دوستان بدند زآنکه این هر دو دشمن خردند.اوحدي. ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد به کام دوستانش سر جدا
کن.ابن یمین. گفته اند اینکه دشمن دانا به ز نادان دوست در همه جا.مکتبی. دشمن ار دشمنی کند فن اوست کار صعب است
دشمنی از دوست.مکتبی. سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان. ظهوري (از آنندراج).
من ز دشمن چگونه پرهیزم دشمن من میان سینهء من.صائب. چون تو دشمن وعده اي از آشنارویان شهر بیوفایی آفتی بیمهر
بیدردي که دید. وحید (از آنندراج). شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم.
شفائی (از آنندراج). دشمن تو نفس توست خوار کن او را تا نشود چیره و قوي به تو دشمن. حاج سیدنصرالله تقوي. من اینجا یک
تن و یک شهر دشمن. (از شبیه مسلم). اشمات؛ دشمن را شاد کردن. (از منتهی الارب). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص؛ حمله
آوردن بر دشمن. جَحجبۀ؛ هلاك کردن دشمن را. (از منتهی الارب). دَیلم؛ دشمنان. (دهار) (منتهی الارب). رعک، نرم گردانیدن
دشمن را. سودالاکباد؛ دشمنان. عَزیم؛ دشمن سخت و قوي. قِتل؛ دشمن جنگ آور و مقاتل. (منتهی الارب). کاشح؛ دشمن نهانی.
(دهار). - امثال: با هر که دوستیّ خود اظهار می کنم خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم. (امثال و حکم). چغندر گوشت نگردد،
دشمن دوست نگردد . (جامع التمثیل). دشمنان در زندان دوست شوند. (امثال و حکم). دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن
دوست و دوست دشمن. (امثال و حکم). دشمن اگر قویست، نگهبان قوي تر است. (امثال و حکم). دشمن به ملاطفت دوست
نگردد بلکه طمع زیاده کند. (امثال و حکم). دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد حکم خرد آنست امانش ندهی. (جامع
التمثیل). دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست. (امثال و حکم). دوستی با مردم دانا نکوست دشمن دانا به از نادان دوست دشمن
دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست. (امثال و حکم). نمیدانم چه بر سر دارد این بخت دورنگ من ز دشمن می گریزم
دوست می آید به جنگ من. ؟ - دشمن انگیز؛ دشمن انگیزنده. برانگیزندهء دشمن. - دشمن انگیزي؛ عمل برانگیختن دشمن.
تحریک دشمن. - دشمن اوبار؛ دشمن بلعنده. که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیر است : اي خداوند حسام
دشمن اوبار از جهان جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست. ناصرخسرو. - دشمن تراش؛ که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا
آمدن دشمن شود. - دشمن بچه؛ فرزند دشمن : راي عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است
قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558 ||). - دشمن کوچک. دشمن حقیر. دشمن خرد. - دشمن پراکنده کن؛ تارومارکنندهء
دشمن : زمین زنده دار آسمان زنده کن جهانگیر دشمن پراکنده کن.نظامی. - دشمن جانی؛ مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند.
(ناظم الاطباء). دشمن سخت. با دشمنی عمیق و ریشه دار. - دشمن دمار؛ مایهء هلاك دشمن : تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو
مار هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد. مسعودسعد. - غریب دشمن؛ دشمن بیکس و یار : همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم.سعدي.
دشمنائی.
[دُ مَ] (حامص مرکب) دشمنی. عداوت. خصومت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببوم ماه او را نیست دشمن که یارد دشمنائی کرد با
من. (ویس و رامین).
دشمناذگی.
[دُ مَ ذَ / ذِ] (حامص مرکب)دشمنایگی. دشمنی. خصومت. عداوت :وصف دوستی و دشمناذگی و بیگانگی و آشنایی خلقان.
(معارف بهاء ولد ص 187 ). و رجوع به دشمنانگی و شاهد آن از کتاب المعارف شود.
دشمناگی.
[دُ مَ] (حامص مرکب) دشمنی. عداوت. خصومت. (ناظم الاطباء). شقاق. خلاف. (یادداشت مؤلف): مَشاقۀ؛ خلاف و دشمناگی
کردن و ضرر رسانیدن مردم را. (از منتهی الارب).
دشمنانگی.
[دُ مَ نَ / نِ] (حامص مرکب)دشمنی. عداوت. کین. خصومت. مخاصمت. معادات. مباغضه. (یادداشت مؤلف). نائره. (از منتهی
الارب). مصحف دشمنایگی. و رجوع به دشمنایگی شود : هر چه از مقابله نگرند میانشان دشمنانگی بود. (التفهیم). میان عبدوس و
بوسهل دشمنانگی جانی بود. (تاریخ بیهقی). در وي اثر دشمنانگی ظاهر بود و دلایل عداوت بی شبهت مشاهدت افتاد. (کلیله و
دمنه). سؤال کرد که دوستی و دشمنانگی در حق چگونه باشد. (کتاب المعارف). گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد... و ترا
- (1) ( ناسزا گوید و سبک دارد، این را دشمنانگی گویند. باز این رنجیدن تو اثر و میوهء این دشمنانگی است. (کتاب المعارف).( 1
در اصل نسخهء کتاب المعارف، دشمن آذکی ضبط شده است. و رجوع به دشمناذگی شود.
دشمنانه.
[دُ مَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)دشمن مانند. همانند دشمن.
دشمنایگی.
[دُ مَ يَ / يِ] (حامص مرکب)عداوت. خصومت. (ناظم الاطباء). دشمنی. دشمناگی. دشمنانگی. بغض. بغضۀ. شناعۀ. شحنۀ. غائلۀ.
(دهار): بغضاء، شحناء؛ دشمنایگی سخت. (دهار).
دشمن افکن.
[دُ مَ اَ كَ] (نف مرکب)دشمن افکننده. دشمن افگن. آنکه دشمن را مغلوب سازد. محو کنندهء خصم : دل روسیان از چنان زور
دست بر آن دشمن دشمن افکن شکست.نظامی. تا کی بود این گرگ ربائی، بنماي سرپنجهء دشمن افکن اي شیر خداي.حافظ. و
رجوع به دشمن فکن شود.
دشمن پرور.
[دُ مَ پَرْ وَ] (نف مرکب)دشمن پرورنده. آنکه دشمن را پرورش میدهد. کسی که دشمن بوجود می آورد (||. ن مف مرکب)
پروردهء دشمن.
دشمن خوي.
[دُ مَ] (ص مرکب) آنکه خوي دشمن دارد : دلبر سست مهر سخت جفا صاحب دوست روي دشمن خوي.سعدي.
دشمن دار.
[دُ مَ] (نف مرکب) دشمن دارنده. آنکه او را دشمن باشد. داراي دشمن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). که دشمن گیرد. که دیگري
را دشمن شمرد. مبغض. دشمن. عدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل دوست دار. یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج) :
ز بیم تیغ تو آنرا که دشمن دار تو باشد همه ساله دو رخ بر گونهء دینار تو باشد. فرخی. اگر فردا شفاعت را ز احمد طَمْع میداري
چرا امروز دشمن دار اهل البیت و فرزندي. ناصرخسرو (دیوان چ مینوي ص 335 ). صلح دشمن دار باشد عاریت دل بسوي جنگ
دارد عاقبت.مولوي ||. متنفر و نفرت کننده. (ناظم الاطباء). شَنِف. (از منتهی الارب).
دشمن داري.
[دُ مَ] (حامص مرکب)عمل دشمن دار. دشمن داشتن. قلاء. (از دهار). و رجوع به دشمن دار شود.
دشمن داشتن.
[دُ مَ تَ] (مص مرکب)مکروه داشتن و نفرت داشتن و تنفر داشتن. (ناظم الاطباء). خصم بشمار آوردن. ابغاض. (تاج المصادر
بیهقی). احصاف. اصلاف. (منتهی الارب). بغض. تبغیض. (دهار). خزو. خوز. (منتهی الارب). شنأ. شناءة. شنان. (دهار). شنف.
(تاج المصادر بیهقی). قلا. قلاء. قلی. (منتهی الارب). کراهۀ. کراهیۀ. کره. (دهار). مقاتۀ. مقت. (تاج المصادر بیهقی) : علی هارون
امت بود دشمن زآن همی دارد مر او را کش چنین آموخت ره فرعون و هامانش. ناصرخسرو. اي که مرا دشمن داري همی هست
مرا فخر و ترا هست ننگ. مسعودسعد. من اینک دم دوستی می زنم گر او دوست دارد وگر دشمنم.سعدي. من سبیل دشمنان کردم
نصیب عرض خویش دشمن آنکس در جهان دارم که دارد دشمنش. سعدي. چرا دوست دارم به باطل منت چو دانم که دارد خدا
دشمنت.سعدي. حسود از نعمت حق بخیلست و بندهء بی گناه را دشمن میدارد. (گلستان سعدي). فِرك؛ دشمن داشتن زن شوي را
و شوي زن را. (تاج المصادر بیهقی). قلاء، قلی، مقیلۀ؛ دشمن داشتن و سخت ناپسندیدن کسی و گذاشتن او را. (از منتهی الارب).
دشمن داشته.
[دُ مَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) کراهت داشته. مکروه. ناپسندیده. (ناظم الاطباء). مبغوض. (منتهی الارب). مقت. (دهار). مقیت.
(منتهی الارب). مکروه. (دهار): مفرك؛ مرد دشمن داشتهء زنان. (منتهی الارب). و رجوع به دشمن داشتن شود.
دشمن رو.
[دُ مَ] (ص مرکب) به صورت دشمن. دشمن روي. و رجوع به دشمن روي شود. - دشمن رو کردن؛ خصم گونه کردن : تو روا
داري خداوند سنی که مرا مبغوض و دشمن رو کنی.مولوي.
دشمن روي.
[دُ مَ] (ص مرکب) بصورت دشمن. خصم گونه. بغیض. (از منتهی الارب). دشمن رو : روي درکش ز دهر دشمن روي پشت برکن
به چرخ کافرخوي.خاقانی. چند از این یوسفان گرگ صفت چند از این دوستان دشمن روي.خاقانی. هنگام سخن مکن قیاسم زآن
دشمن روي نامسلمان.خاقانی. بغاضۀ؛ دشمن روي شدن. سَمحوج؛ درازبالاي دشمن روي. عَبْجۀ؛ دشمن روي فرومایه که هر چه
صفحه 1102 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گوید یاد ندارد و باك و پاس آن نکند. عَبَکۀ؛ درماندهء دشمن روي. (از منتهی الارب).
دشمن زاده.
[دُ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب / ص مرکب) زادهء دشمن و زادهء خصم. (ناظم الاطباء).
دشمنزیار.
[دُ مَ] (اِخ) از بزرگان دیالمهء ري و همدان و اصفهان در قرن چهارم هجري. وي پدر علاءالدوله محمد، اولین از دیالمهء کاکویه به
اصفهان، کردستان، و پسردائی مجدالدولهء دیلمی و دایی سیده خاتون بود. او را به دیلمی کاکویه میگفتند و کاکویه در این زبان
همان معنی خال عربی و دائی را در فارسی امروزي دارد. (از تاریخ ایران عباس اقبال چ خیام ص 182 ). و رجوع به چهارمقاله و
تاریخ سیستان ص 352 شود.
دشمن زیاري.
[دُ مَ] (اِخ) از شعب طایفهء جاکی، از تیرهء چهاربنیچه، از طوایف کوه کیلویهء فارس. مرکب از 700 خانوار است و به دو شعبه
منقسم میشود، الیاسی و گشتاسبی. (از جغرافیاي سیاسی کیهان).
دشمن زیاري.
[دُ مَ] (اِخ) سومین طایفه از طوایف ممسنی فارس است مرکب از 1500 خانوار، و این غیر از دشمن زیاري طوایف کوه کیلویه است.
(از جغرافیاي سیاسی کیهان).
دشمن زیاري.
[دُ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي پنجگانهء بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. این دهستان در جنوب شرقی بخش واقع
است، زمین آن کوهستانی و رودخانهء شش پیر یا دشمن زیاري تقریباً از وسط آن جریان دارد. هواي آن در قسمت هاي شمالی
معتدل مایل به سردي و در قسمت هاي جنوبی و جنوب غربی گرم است به طوري که قسمتی از اهالی قراي جنوبی در تابستان به
نواحی شمالی تغییر محل می دهند. آب مشروب و زراعتی از رودخانهء دشمن زیاري و چشمه سارهاي متعدد تأمین می گردد.
محصولات عمده عبارتند از: غلات، برنج، حبوب و لبنیات. این دهستان از 45 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل یافته و نفوس آن در
حدود 11200 تن می باشد و قراي مهم آن عبارتند از کلاه سیاه، درك ده گپ، سرنجلک، بابا صالحی، هرایجان بالا و پائین و قلعه
.( آقاخان. قریهء علی آباد مرکز دهستان محسوب میگردد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشمن زیاري.
[دُ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بیضا از بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنهء آن 413 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات،
.( حبوب، میوه جات و چغندر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
دشمن زیاري.
[دُ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است. این دهستان بین دهستان بویراحمد سرحدي و بویراحمد
سردسیر و دهستان طیبی سرحدي واقع شده است. اراضی آن کوهستانی و هواي آن سردسیر مالاریائی است. از 38 آبادي بزرگ و
کوچک تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 5000 تن است. قراي مهم آن عبارتند از: ده چل دم عباسی و زیرنا. و مرکز دهستان
قلعه کلات است. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میگردد. محصول عمدهء آن غلات، برنج، پشم و لبنیات است. ساکنان آن از
.( تیره هاي مختلف دشمن زیاري می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
دشمن سوز.
[دُ مَ] (نف مرکب) دشمن سوزنده. سوزندهء خصم : او به دندان و چنگ دشمن سوز بازوي آهنین من شب و روز.نظامی.
دشمن سوزي.
[دُ مَ] (حامص مرکب)عمل دشمن سوز. آزار دشمن : عادت دشمن سوزي و دوست نوازي آن مهر سپهر سرافرازي... در میان
.( عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر چاپ طهران ج 3 جزو 4 ص 323
دشمن شدن.
[دُ مَ شُ دَ] (مص مرکب)عداوت پیدا کردن. مقابل دوست شدن. کینه و خصومت یافتن با کسی : اگر این بنده آن شرایط درخواهد
تمام ... همهء این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن من شوندي. (تاریخ بیهقی). کسی کز خدمتت دوري کند هیچ بر او دشمن
شود گردون گردا.عسجدي. اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش.ناصرخسرو. بنشاند آب آذرش بگریزد
آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش. ناصرخسرو. گرم دشمن شوي یا دوست گیري نخواهم دست
از دامن گسستن.سعدي. من این پاکیزه رویان دوست دارم وگر دشمن شوندم خلق عالم.سعدي. ما را سریست با تو که گر اهل
روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم. سعدي.
دشمن شکار.
[دُ مَ شِ] (نف مرکب / ص مرکب) شکار کنندهء دشمن. که دشمن بدست کند. آنکه دشمنان را گرفتار می کند. (ناظم الاطباء) :
لشکر گزار باشد دشمن شکار باشد دینار بخش باشد دینار بار باشد.منوچهري (||. ن مف مرکب / ص مرکب) که شکار دشمن
شود. که در دست دشمن افتد.
دشمن شکن.
[دُ مَ شِ كَ] (نف مرکب)شکنندهء دشمن. خصم شکن. عدومال. آنکه بر دشمن چیره می گردد. (ناظم الاطباء). کسی که خصم را
مغلوب سازد. و رجوع به دشمن شکنی شود.
دشمن شکنی.
[دُ مَ شِ كَ] (حامص مرکب) عمل دشمن شکن. دشمن شکري. هزیمت دادن دشمن را و مغلوب و عاجز ساختن او را. (آنندراج) :
.( همت او در دشمن شکنی و لذتها بر خویشتن حرام داشتی [ اردشیر ] . (فارسنامهء ابن البلخی ص 61
دشمن شناس.
[دُ مَ شِ] (نف مرکب) که دشمن را بشناسد. شناسندهء دشمن. عارف خصم و عدو : برون شد یزك دار دشمن شناس یتاقی کمر
بست بر جاي پاس.نظامی (||. ن مف مرکب) که دشمن او را شناسد. معروف نزد دشمن. که دشمن بر او عارف باشد.
دشمن فرساي.
[دُ مَ فَ] (نف مرکب)فرسایندهء دشمن. عاجز کنندهء عدو : سال و مه دولت آن بارخداي ملکان همچنان باد ولی پرور و دشمن
فرساي. فرخی.
دشمن فریب.
[دُ مَ فِ / فَ] (نف مرکب)فریبندهء دشمن : از آن چرب و شیرین رها کرد حرب که دشمن فریبست شیرین و چرب.نظامی.
دشمن فعال.
[دُ مَ فِ] (ص مرکب) که کردار او چون دشمنان باشد : ندارم چون تو در عالم دگر دوست اگر چه دوستی دشمن فعالی.سعدي.
دشمن فکن.
[دُ مَ فَ / فِ كَ] (نف مرکب)فکنندهء دشمن. که دشمن را بر زمین افکند. مغلوب کنندهء خصم : دین پرور اعدا شکن روزي ده
دشمن فکن.ناصرخسرو. آن خداوندي که اندر جملهء روي زمین دوست انگیزي نیامد همچو تو دشمن فکن. سوزنی. و رجوع به
دشمن افکن شود.
دشمنکام.
[دُ مَ] (ص مرکب) بر مراد دشمنان. کسی که به حسب مراد دشمنان، خراب و کم بخت و ذلیل باشد. (غیاث). مقابل دوستکام، یعنی
آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج). آسیب و آفت و هر چیزي که بر مراد دشمن بود و سبب خرابی گردد. (ناظم الاطباء) : نه
دشمنکامم اکنون دوست کامم نه ننگم من ترا بر سر که نامم. (ویس و رامین). اي پسر... اگر دشمنیت باشد مترس و تنگدل مشو
که هرکه را دشمن نباشد دشمنکام بود. (قابوسنامه). دشمنکامم ز دوستداریت وز من دم دشمنی نیابی.خاقانی. بر من اوفتاده
دشمنکام آخر اي دوستان نظر بکنید. سعدي (گلستان). در مقام فخر چشم از عیب عرفانی بپوش التفات دوست دشمنکام می خواهد
مرا. دانش (از آنندراج ||). بیچاره. (ناظم الاطباء). تیره بخت : فیروزان گفت اي مرد مردمان شما [ اعراب ] از همهء جهان بدترند و
دشمنکام تر و گرسنه تر و بدبخت تر. (ترجمهء طبري بلعمی). اگر راي عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید و دشمنکام گردانیده
نیاید. (تاریخ بیهقی ص 53 ). دولتت دوستکام باد و مباد هیچ دشمنت جز که دشمنکام. انوري (از آنندراج). محنت زده و غریب و
رنجور دشمنکامی ز دوستان دور.نظامی. -دشمنکام شدن؛ به آرزوي دشمن شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اولین شخص گفت
با بهرام کاي شده دشمن تو دشمنکام.نظامی. -دشمنکام کردن؛ بر مراد دشمنان کردن :کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را
صفحه 1103 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دشمنکام کردي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233 ). بوسه ار خواهم در حال بده مکن اي دوست مرا دشمنکام. سیدحسن غزنوي. -
دشمنکام گشتن؛ دشمن کام شدن. به آرزوي دشمن شدن. بر مراد دشمنان گشتن : ولی دانم که دشمنکام گشته ست به گیتی در
بمن بدنام گشته ست.نظامی. هر که در راه او نهادي گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام.نظامی. -امثال: پرگوي دشمنکام است. (امثال
و حکم).
دشمنکامی.
[دُ مَ کا] (حامص مرکب)خصومت و عداوت و بدخواهی و غرض. (ناظم الاطباء ||). بر مراد دشمن شدن : آنچه صواب است بکنید
تا دشمنکامی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ). آرزوي ناممکن و محال پختن، نشان خامی و دشمنکامی باشد. (مرزبان نامه).
نیش دشمنکامی را از نوش دوستکامی فراموش کرد. (جهانگشاي جوینی). به کام دشمنم کردي نه نیکوست که بد کاریست
دشمنکامی اي دوست. نظامی. گر دوستیی درین شمار است دشمنکامیش صدهزار است.نظامی. چون عیادت بهر دل آرامی است
این عیادت نیست دشمنکامی است.مولوي.
دشمنکاه.
[دُ مَ] (نف مرکب) کم کنندهء خصم و دشمن. کاهندهء دشمن. (آنندراج). هر چیز که دشمن را خوار و ذلیل گرداند. (از ناظم
الاطباء) : ور بزم بود، بخشش او دوست فزایست ور رزم بود، کوشش او دشمن کاهست. سوزنی.
دشمنکده.
[دُ مَ كَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جایی که دشمن در آن باشد. جایگاه دشمن. محل خصم : اندر این دشمنکده کی ماندمی سوي شهر
دوستان میراندمی.مولوي.
دشمن کرده.
[دُ مَ كَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان دمشال بخش آستانهء شهرستان لاهیجان. سکنهء آن 237 تن و آب آن از استخر و سالار جوب
.( منشعب از سفید رود است. محصول برنج و کنف و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دشمن کش.
[دُ مَ كُ] (نف مرکب) کشندهء دشمن. دشمن کشنده. کشندهء خصم. عدو کش : وزآن پس چنین گفت با سرکشان که اي
نامداران و دشمن کشان.فردوسی. دو بهره ز گردان و گردنکشان چه از گرزداران و دشمن کشان.فردوسی. ضُ بارم؛ مرد دلاور و
تواناي دشمن کش. (منتهی الارب).
دشمن کشی.
[دُ مَ كُ] (حامص مرکب)عمل کشتن دشمن. خصم کشی. عدو کشی. قتل عدو : که بود از پدر دوست انگیزتر به دشمن کشی تیغ
او تیزتر.نظامی.
دشمن کوب.
[دُ مَ] (نف مرکب) کوبندهء دشمن. دشمن کوبنده. شکست دهندهء دشمن. (ناظم الاطباء).
دشمن گداز.
[دُ مَ گُ] (نف مرکب) گدازندهء دشمن. دشمن سوزنده و گدازنده. پایمال کنندهء دشمنان. (ناظم الاطباء) : ازین نامهء شاه دشمن
گداز که بادا همه ساله بر تخت ناز.فردوسی. فرخزاد و چون خسرو سرفراز چو رشتاد پیروز دشمن گداز.فردوسی. حافظ ز غصه
سوخت بگو حالش اي صبا با شاه دوست پرور دشمن گداز من.حافظ.
دشمن گردانیدن.
[دُ مَ گَ دَ] (مص مرکب) دشمن کردن. اصلاف. تبغیض. (المصادر زوزنی). تکرهۀ. (ترجمان القرآن جرجانی). تکریه. (دهار).
دشمن گرفتن.
[دُ مَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) دشمن تراشیدن. مقابل دوست گرفتن ||. دشمن شمردن. خصم تلقی کردن. تمقیت. مقاتۀ. مقت : اي
پسر چون سلطان کسی را وزارت داد اگر چه وي را دوست دارد در هفته اي دشمن گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 ). بر این
گفتم آن دوست دشمن گرفت چو آتش شد از خشم و در من گرفت. سعدي. دوستان دشمن گرفتی هرگزت عادت نبود جز درین
مدت که دشمن دوست می پنداشتی. سعدي. گوئی چه جرم دیدي تا دشمنم گرفتی خود را نمی شناسم جز دوستی گناهی. سعدي.
ماقت؛ دشمن گیرنده. مَمقوت؛ دشمن گرفته. (منتهی الارب).
دشمن گزائی.
[دُ مَ گَ] (حامص مرکب)کنایه از رنجانیدن و هلاك کردن خصم. (آنندراج) : به دشمن گزائی( 1) به خصم افکنی گشاده بر و
است و دشمن گرایی به معنی مغلوب کردن و افکندن و « دشمن گرایی » بازوي بهمنی. نظامی (از آنندراج). ( 1) - در چ وحید
پیچیدن دشمن معنی شده است.
دشمن گزاي.
[دُ مَ گَ] (نف مرکب) دشمن گزاینده. آزار رسانندهء دشمنان. (ناظم الاطباء).
دشمن گشتن.
[دُ مَ گَ تَ] (مص مرکب)دشمن شدن. خصومت پیدا کردن. عداوت یافتن : غریبی دوستی با من گرفته ست مرا از دوستی گشته
ست دشمن.ناصرخسرو. دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا آن زمان کاقبال بی ادبار بینی بر درت. خاقانی.
دشمنگیر.
[دُ مَ] (نف مرکب) دشمن گیرنده. گیرندهء دشمن. (ناظم الاطباء).
دشمن لو.
[دُ مَ] (اِخ) دهی از بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنهء آن 297 تن. آب آن از چشمه و رود، و محصول آن غلات و حبوبات و
.( پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دشمن مال.
[دُ مَ] (نف مرکب) دشمن مالنده. مغلوب کنندهء دشمن. عدومال : خسرو شیر دل پیل تن دریا دست شاه گرد افکن لشکر شکن
دشمن مال. فرخی. اي جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر اي مخالف شکر رزم زن دشمن مال.فرخی. بروز بزم ز بهر ویند دوست نواز
بروز رزم ز بهر ویند دشمن مال.سوزنی. به کفّ راد دهی مال خویش را مالش تراست مال مگر دشمن و تو دشمن مال. سوزنی.
دشمن مالی.
[دُ مَ] (حامص مرکب) عمل دشمن مال. دشمن را مغلوب کردن : بس کس که به مال تو کند دوست نوازي بس کس که به جاه تو
کند دشمن مالی. سوزنی.
دشمنی.
[دُ مَ] (حامص مرکب) مقابل دوستی. بغض و عداوت. (آنندراج). عداوت و خصومت. کراهت و نفرت. (ناظم الاطباء). اوثر. بغض.
بغضاء. تبل. تعادي. تنازع. حساکۀ. حسک. حسکۀ. حسیکۀ. دبار. دعث. ذحل. سبر. شحناء. شحنۀ. شناءة. شنف. طائلۀ. عداوة. غلظۀ.
غلیل. فرك. قلاء. قلی. کتیفۀ. کظاظ. کفاح. لزاز. محال. مدابرة. مغالظۀ. مکافحۀ. ملازة. نمی. وشیمۀ. وغر. هوع : ایشان را با همه
قومی که از گرداگرد ایشانست جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). ز دشمن نیاید مگر دشمنی به فرجام اگر چند نیکی
کنی.فردوسی. از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.لبیبی. یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر یا
یکسره پیوستن یا یکسره بیزاري. منوچهري. میان بوسهل و عبدوس دشمنی جانی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321 ). دشمنی این
شیر هرگز کی شودْت از دل برون تا همی تو خویشتن را امت این خر کنی. ناصرخسرو. گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
هم چنین بی موجبی این دشمنیها با منت. انوري. خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی چون می کنی جفاي دگرگون به دوستی.
خاقانی. کسی قول دشمن نیارد به دوست جز آن کس که در دشمنی یار اوست. سعدي. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلهء
دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدي). کاشخ؛ دشمنی پنهان دارنده. مأر؛ دشمنی اندیشیدن
بر کسی. مکاشفۀ؛ دشمنی پیدا کردن. (از منتهی الارب). - امثال: دشمنی آهسته بزن ندارد میرغضبی آهسته ببر؛ از دشمن توقع رفق
و مدارا بیجاست. (فرهنگ عوام). دشمنی دشمنی آرد؛ عداوت ایجاد عداوت می کند. (از امثال و حکم) (از فرهنگ عوام). با هر
کس دشمنی کردید توقع دوستی داشتن بیجاست. (فرهنگ عوام). - خویشتن دشمنی؛ دشمن خویش بودن. خصم خود بودن : یکی
نانشانده یکی برکنی بود بی گمان خویشتن دشمنی. ؟ (از راحۀ الانسان).
دشمنی افکندن.
[دُ مَ اَ كَ دَ] (مص مرکب) ایجاد دشمنی. دشمنی انداختن. ایجاد خصومت کردن : به یک سال در جادوئی ارمنی میان دو شخص
صفحه 1104 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
افکند دشمنی.سعدي.
دشمنی انداختن.
[دُ مَ اَ تَ] (مص مرکب) دشمنی افکندن. ایجاد عداوت: اِلْساع؛ دشمنی انداختن بین قوم. (از منتهی الارب).
دشمنی انگیز.
[دُ مَ اَ] (نف مرکب) دشمنی انگیزنده. برانگیزندهء دشمنی. خصومت انگیزنده : هر نفسی کآن غرض آمیز شد دوستیی دشمنی انگیز
شد.نظامی.
دشمنی جوي.
[دُ مَ] (نف مرکب) دشمنی جوینده. جویندهء دشمنی. خصومت خواه. طالب عداوت : بدل دشمنی جوي و بد خواه ماست کز
اهریمنی تخمهء اژدهاست.اسدي.
دشمنی کردن.
[دُ مَ كَ دَ] (مص مرکب)عداوت و خصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس.
تنازع. جهار. خصام. شنان. کشح. کفاح. مجاساة. مجاهرة. محال. معاداة. مضاداة. مکاشحۀ. مماحلۀ. (از منتهی الارب) : گر نه تو اي
زودسیر تشنهء خون منی با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی. خاقانی. ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم چندان که دشمنی و جفا
بیشتر کنی.سعدي. چه حاجت که با وي کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در قفاست.سعدي. دشمنی کردند با من لیک از روي
قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند. سعدي. با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی اي دوست همچنان دل من مهربان
تست. سعدي. روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج).
تضاد؛ با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار). مَأر؛ دشمنی کردن با گروهی. مماءرة؛ دشمنی کردن با مردم. (از منتهی الارب).
دشمنی نمودن.
[دُ مَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) اظهار عداوت. پیدا آوردن دشمنی. خصومت نشان دادن. دشمنی کردن. عداوت و خصومت
کردن. تبغض. (دهار). تقلی. (منتهی الارب). تمقت. (تاج المصادر بیهقی): تجاذل؛ با هم کینه داشتن و دشمنی نمودن. تعمیۀ؛
دشمنی و سختی نمودن. مجالۀ؛ دشمنی آشکارا نمودن. (از منتهی الارب).
دشمۀ.
[دُ مَ] (ع ص، اِ) مرد بی خیر، یا عام است. (منتهی الارب). آنکه خیري در او نباشد. (از اقرب الموارد). حقیر و بی قدر و بی خیر.
(ناظم الاطباء).
دشمه.
[دَ مَ] (اِخ) نام یکی از مبارزان ایران. (برهان): که از تخمهء نامور دشمه بود بزرگی بدانگه در آن تخمه بود.فردوسی.
دشمیز.
[دَ] (اِ) نقیض و ضد. (برهان ||). عناصر اربعه، که خاك و آب و هوا و آتش باشد چه اینها نقیضانند. (از برهان). اما این لغت
.( برساختهء دساتیر است. (فرهنگ دساتیر ص 245
دشن.
[دَ] (اِ) دستلاف، که سوداي اول اصناف باشد. (برهان) (آنندراج). معرب آن داشِن است. (از منتهی الارب).
دشن.
[دَ] (ع مص) بخشیدن چیزي را. (از منتهی الارب). اعطا کردن. (از اقرب الموارد).
دشنائی.
[دِ ئی ي] (ص نسبی) منسوب به دِشْنی که شهري است در مصر. رجوع به دشناوي و دشنی شود.
دشنائی.
[دِ ئی ي] (اِخ) احمدبن عبدالرحمان بن محمد کندي دشنائی ملقب به جلال الدین و مشهور به ابن بنت الحمیري. فقیه شافعی قرن
هفتم هجري، متولد در دشنی که شهري است به مصر. رجوع به احمد (ابن عبدالرحمان کندي) در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی
ج 1 ص 143 و الطالع السعید ص 38 شود.
دشناد.
[دُ] (اِ) کنایه از کثرت است و در معنی بسیار بکار رود. (شعوري). بسیار و فراوان است و چندان و کثیر. (ناظم الاطباء).
دشنام.
[دُ] (اِ مرکب) (از: دش = دژ، بد + نام) لغۀً به معنی اسم بد. در پهلوي، دوشنام، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیهء معین بر
برهان). در اصل دشت نام است، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. (غیاث). نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه
و بهتان و لعنت. (ناظم الاطباء). با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). رَجم. سَبّ.
سَبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظرة. شواظ. طِلاء. عار. عَلق. فحش. قِفوة. قَفّی. (منتهی الارب) : شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز
دشنام برتر بود.فردوسی. برآشفت شیرین ز پیغام اوي وزآن بیهده زشت دشنام اوي. فردوسی. همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب.فردوسی. صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). گر بر تو سلام خوش کند روزي
دشنام شمار مر سلامش را.ناصرخسرو. این دیوسیر را مدار مردم گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام.ناصرخسرو. با اینهمه راضیم به دشنام
از تو کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر. ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار، دشنامی عظیم است.نظامی. یکی
پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داري گفت دشنام که هر چیز دگر که می دهندم بجز دشنام منّت می نهندم.عطار. اي
یک کرشمهء تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی.عطار. اِجذئرار؛ آمادهء خصومت و دشنام گردیدن. انهیال؛
پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عِظاظ؛ دشنام آشکارا. مُجارزة؛ با هم مزاح کردن که به دشنام ماند.
مُجالعۀ؛ تنازع کردن مردم به فحش و دشنام در قمار یا شراب. مُعاظّۀ؛ دشنام آشکارا. (از منتهی الارب). -به دشنام برشمردن کسی
را؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن : به دشنام چندي مرا برشمرد به پیش سپه آبرویم ببرد.فردوسی. - به دشنام زبان گشادن؛ ناسزا
گفتن : چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان.فردوسی. - به دشنام لب آراستن؛ گشودن لب به ناسزا گفتن : به
دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند.فردوسی. - به دشنام لب گشادن (بازگشادن)؛ ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن :
گر این بی خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد.فردوسی. به دشنام بگشاد لب شهریار بر آن انجمن طوس را کرد
خوار.فردوسی. به دشنام لبها گشائید باز چه بر من چه بر شاه گردن فراز.فردوسی. -دشنام به زبان گرداندن؛ ناسزا گفتن : بیهوده و
دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است. ناصرخسرو. - دشنام رفتن بر زبان کسی؛ زبان به ناسزا گشودن
- .( او : من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682
دشنام ساختن؛ مهیا کردن ناسزا و فحش : چو مهمان به خوان تو آید ز دور تو دشنام سازي بهنگام سور.فردوسی. -دشنام گشتن نام
کسی؛ زشت نام شدن وي : چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت.فردوسی. - زبان از کسی پر ز دشنام کردن؛
سخنان ناسزا بر زبان آوردن : یکی سوي طلحند پیغام کرد زبان را ز گو پر ز دشنام کرد.فردوسی. -فرا دشنام شدن؛ دشنام و ناسزا
گفتن آغازیدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی).
دشنام دادن.
[دُ دَ] (مص مرکب) فحش دادن. نام کسی را به زشتی بردن. عیب کسی را گفتن. (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن. استقذاف. (دهار).
استیعاب. اسماع. (تاج المصادر بیهقی). اهتماط. بجوس. تسبیب. تشریز. تطلیۀ. تقاذف. تقصیب. تلقع. تمطیط. تهجیل. تهلیب. تهنید.
جرح. جهار. (منتهی الارب). رصن. (تاج المصادر بیهقی). رمی. (دهار). سب. سبع. سحل. شتر. (منتهی الارب). شتم. (دهار). عذق.
عضب. قد. قذع. (منتهی الارب). قذف. (دهار). قصب. قفو. لبخ. لحو. لسن. مجاهرة. مسافاة. مسافهۀ. مشاتمۀ. معاقمۀ. مقع. نحل.
نخیط. هلب. (منتهی الارب) : برآشفت پیران و دشنام داد بدو گفت کاي بدرگ بدنژاد.فردوسی. بدان طمع که به دادن بلندنام
شوي بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام. فرخی. سالی از خویشتن خجل باشد گر کسی را بحق دهد دشنام.فرخی. تا کی از راه
مطربان شنوم که ترا می همی دهد دشنام.فرخی. اوکار را دشنامها دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 2
ص 604 ). نیک از جاي بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 48 ). تاش ماهرو سپاه سالار خوارزمشاه وي را دشنام داد.
(تاریخ بیهقی ص 337 ). دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک دشنام مثل چون درم دیرمدار است. ناصرخسرو. دشنام که خود به خود
دهد مرد سرمایهء آفرین شمارش.خاقانی. ور بَندْهی دهمْت صد دشنام که یکی زآن به اشتري نبرند. خاقانی (دیوان چ سجادي
ص 851 ). دشنام بی تحاشی دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدي). دشنامم داد، سقطش گفتم. (گلستان سعدي). گر بلندت
کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام.سعدي. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست که با شکردهنان خوش بود سؤال و
جواب. سعدي. برخاستم که دست دعایی برآورم دشنام داد و رخش دگر راه راند و رفت. وحشی (از آنندراج). تشاتم، تلاعن،
تهارط، مشاتمۀ، معاقرة، مماشقۀ؛ دشنام دادن یکدیگر را. تجادع، تجارز، جداع، مجادعۀ، مخاضنۀ؛ با هم دشنام دادن. (از منتهی
الارب). مکاوحۀ؛ با کسی دشنام دادن. (دهار). تهجاء، هجاء، هجو؛ دشنام دادن کسی را به شعر. تهلیل؛ سپس بازماندن و بازایستادن
از دشنام دادن. مدرقع؛ آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. مهاترة؛ بباطل دشنام دادن. (از منتهی الارب). - دشنام داده شده؛
صفحه 1105 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سرزنش کرده شده و ملامت کرده شده. (ناظم الاطباء ||). - ملعون و لعنت کرده شده. (ناظم الاطباء). لعین. مشتوم. (از منتهی
الارب).
دشنام ده.
[دُ دِهْ] (نف مرکب) دشنام دهنده. ناسزاگو.
دشنام دهنده.
[دُ دَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب)ناسزا گوینده. برشمرنده. زشت گوینده. کسی که دشنام میدهد. (ناظم الاطباء). لاعن. (از منتهی الارب).
(||اِ) انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
دشنام زدن.
[دُ زَ دَ] (مص مرکب) دشنام دادن. ناسزا گفتن : اگر دعات کنند از پی غرض مشنو دعاش کن که زند از نصیحتت دشنام. میرخسرو
(از آنندراج). کسی کش پیش از او گفتی نکونام زدش اندر قفا صد گونه دشنام. میرخسرو (از آنندراج).
دشنام شنیدن.
[دُ شَ / شِ دَ] (مص مرکب) ناسزا شنیدن. برشمرده شدن. فحش خوردن.
دشنام شنیده.
[دُ شَ / شِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) که ناسزا شنیده باشد. آنکه مورد ناسزا قرار گیرد. فحش خورده : با دست بلورین تو پنجه نتوان
کرد رفتیم دعا کرده و دشنام شنیده.سعدي.
دشنام فرستادن.
[دُ فِ رِ دَ] (مص مرکب) دشنام پیغام دادن : واعظ صفت میکده سر کرد به مجلس در پرده به رندان همه دشنام فرستاد. واله هروي
(از آنندراج).
دشنام کردن.
[دُ كَ دَ] (مص مرکب)دشنام دادن. ناسزا گفتن : صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). دشنام گرم کردي و
گفتی و شنیدم خرم دل سعدي که برآید بزبانت.سعدي. من از اخلاص می خواندم دعایی از آن بر ختم من دشنام کردند. میر حسن
دهلوي (از آنندراج).
دشنام کشیدن.
[دُ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) دشنام تحمل کردن. ناسزا و دشنام خوردن : دریوزهء خواري نتوانند عزیزان دشنام کشیدن ز پیت حد
دعا نیست. ظهوري (از آنندراج).
دشنام گفتن.
[دُ گُ تَ] (مص مرکب)دشنام دادن. ناسزا گفتن. سقط گفتن : منجمی به خانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته،
دشنام و سقط گفت. (گلستان سعدي). چو دشنام گویی دعا نشنوي بجز کشتهء خویشتن ندروي.سعدي. استقذاف؛ دشنام گفتن
خواستن. (از منتهی الارب).
دشنام گیر.
[دُ] (نف مرکب) دشنام گیرنده. آنکه دشنام شنود و بجوش نیاید. (آنندراج). آنکه در زیر فحش و بد گفتن آرام می گیرد. (ناظم
الاطباء) : امروز چون تو قابل هجوي نگار نیست دشنام گیرتر ز تو در روزگار نیست. شفائی (از آنندراج).
دشنام یافته.
[دُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ناسزا شنیده. دشنام شنیده. فحش خورده. فحش داده شده. سرزنش شده. (ناظم الاطباء). شتیم. (از منتهی
الارب).
دشناوي.
[دَ وي ي] (ص نسبی) منسوب به دشنی، که شهري است در مصر. (از ناظم الاطباء). رجوع به دشنی و دشنائی شود.
دشنگ.
[دَ شَ] (اِ) غلاف خوشهء خرما ||. شاخی که خوشه بر آن است. (برهان) (آنندراج ||). بندي که پیش آب بندند. (برهان). بند
آب. (آنندراج ||). رشتهء ابریشمین. (ناظم الاطباء (||). اِخ) شهري باشد از ملک ختاي. (برهان). صاحب آنندراج در این مورد
چنین آرد: برهان و فرهنگها خاصه جهانگیري گوید شهري بوده از ملک ختا، مستند به بیت حکیم فردوسی : ختائی و چینی دشنگی
و دهر ز خون سیاوش ندارند بهر. ظن غالب این است که واو عطف را در این بیت دال خوانده اند - انتهی. در حدود العالم و معجم
البلدان این نام نیامده، شاید مصحف دشتک باشد؟ (حاشیهء معین بر برهان). رجوع به دشنگی شود.
دشنگی.
[دَ شَ] (اِ) دنیا و روزگار و عالم سفلی. (برهان). روزگار. (آنندراج) (شرفنامهء منیري) : دشنگی به شوخی و شنگیّ خویش ربود
آن بت شنگ را از برم. آغاجی (از آنندراج).
دشنوه.
[دَ نَ وَ / وِ] (اِ) دشنه. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم). رجوع به دشنه شود.
دشنه.
[دَ / دِ نَ / نِ] (اِ) کارد بزرگ و مشمل. (از لغت فرس). نوعی از خنجر است که بیشتر مردم لار می دارند. (برهان). خنجر. (غیاث)
(بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب). خنجري باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس). کارد بزرگ چنانکه قصابان
دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربهء آنهاست، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن
مستعمل است. (آنندراج). شمشیر و کارد تیغه باریک. (ناظم الاطباء). مدیۀ. (از منتهی الارب). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه
کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. (فرهنگ لغات عامیانه) : ابوالمظفر شاه چغانیان که برید به تیز دشنهء آزادگی گلوي
سؤال.منجیک. به دشنه جگرگاه بشکافتند برهنه به آب اندر انداختند.فردوسی. همان نیزه و دشنهء آبگون سنان از بر و دشنه زیر
اندرون.فردوسی. زمانه به خون تو تشنه شود بر اندام تو موي دشنه شود.فردوسی. از آن پیش کو دشنه را برکشید جگرگاه سیمین تو
بردرید.فردوسی. به یکی چنگش آخته دشنه ست به دگر چنگ می نوازد چنگ.ناصرخسرو. این دشنه برکشیده همی تازد وآن با
کمان و تیر فروخفته.ناصرخسرو. من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم. ناصرخسرو. هر آنکه
دید به میدان برهنه دشنهء شاه به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن. سوزنی. در گنبد بروي خلق دربست سوي مهد ملک شد دشنه
در دست.نظامی. باز چو دیدم همه ده شیر بود پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.نظامی. تیغ و دشنه به از جگر خوردن دشنه بر ناف و
تیغ بر گردن.نظامی. صبح چون برکشید دشنهء تیز چند خسبی نظامیا برخیز.نظامی. دشنهء چشمت اگر خونم بریخت جان من آسود
از دشنام تو.عطار. تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم. عطار. دشنهء هجر توام کشت
از آنک تشنهء وصل تو جان می یابم.عطار. به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان.سعدي. حیران دست و دشنهء
زیبات مانده ام کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی. سعدي. چو قادر شدي خیره کم ریز خون مزن دشنه بر بستگان
زبون.امیرخسرو. دشنهء غمزه بیاراي که آشوب دلم ننشیند به جگرکاوي مژگانی چند. طالب آملی (از آنندراج). انتعاشی را ملال از
پی و بالا می کشم دشنه بر دل می خورم گر خاري از پا می کشم. طالب آملی (از آنندراج). خندهء عشرت هزاران دشنه در جانم
شکست گریهء ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز. طالب آملی (از آنندراج). وآن دشنه اي که بر دل کافر نزد کسی امروز عشق یار نهد
بر گلوي ما. ابونصر نصیراي بدخشانی (از آنندراج). برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم که دشنه بر جگر برق می زند خارش. صائب
(از آنندراج). - دشنه زدن؛ بکار بردن دشنه : به بازوي پر خون درون بیدسرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار.ناصرخسرو. - دشنه
شکار؛ کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است : کردند زره پوست بر اندام شهیدان مژگان
کسی دشنه شکار است ببینید. سعدي (از آنندراج). - دشنهء صبح؛ کنایه از روشنی صبح است، و آنرا عمود صبح هم میگویند.
(برهان) : من آن روم سالار تازي هشم که چون دشنهء صبح مردم کشم. نظامی (از آنندراج). - دشنه کارد؛ خنجر. (ناظم الاطباء).
دشنی.
[دَ نا] (اِخ) شهري است به صعید مصر اعلی، و نسبت بدان دَشناويّ شود. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
دشو.
[دَشْوْ] (ع مص) نیک درآمدن در جنگ. (از منتهی الارب). فرو رفتن در جنگ. (از اقرب الموارد). دشوة. و رجوع به دشوة شود.
دشوار.
[دُشْ] (ص مرکب) (از: دش، زشت + وار، کلمهء نسبت) در پهلوي دوش وار، نزدیک به دشخوار ایرانی باستان. (حاشیهء معین بر
صفحه 1106 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برهان). دشخوار. مقابل آسان. (از برهان). مشکل. (از آنندراج). مقابل سهل. مشکل و سخت و بازحمت و عسیر و صعب و
با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج). أوعر. حاکل. (منتهی الارب). خطۀ. خلۀ. « بر » دشخوار. (ناظم الاطباء). با صلهء
(دهار). شاق. صعب. صعبوب. صعوب. صعود. عزیز. عسر. عسیر. عشزان. عشوزن. عطرد. عطود. عطید. (منتهی الارب). عصیب.
(دهار). عوصاء. عویص. غامض. (منتهی الارب). فظیع. (دهار). کبیرة. (ترجمان القرآن جرجانی). متعسر. معسور. واعر. وعر. وعیر.
هنبثۀ. هنبذة. (منتهی الارب) : نه یار است با او نه آموزگار بر او همه کارِ دشوار خوار.فردوسی. چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کارِ دشوار خوار.فردوسی. که کاریست این خوار و دشوار نیز که بر تخم ساسان پر آید قفیز.فردوسی. چنین گفت
با وي یل اسفندیار که کاري گرفتیم دشوار خوار.فردوسی. مر این بند را چاره اکنون یکیست بسازیم و این کار دشوار
نیست.فردوسی. بسیار پیش همت تو اندك دشوار پیش قدرت تو آسان.فرخی. تا موسی را ایزد فرمود که او را هنگام عذابست
عذابی کن دشوار.فرخی. رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار. فرخی. استخفاف چنین
.( قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159 ). چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان داد. (تاریخ بیهقی ص 260
به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن بدین می آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 343 ). داناست به
مصالح جمع ساختن پراکندگی... و فرونشاندن بلیهء دشوار. (تاریخ بیهقی ص 315 ). دشوار این زمانهء بدفعل را آسان به زهد و
طاعت یزدان کنم. ناصرخسرو. از بد گرگ رستن آسان است وز ستمکار سخت دشوار است. ناصرخسرو. دشوار شود بانگ تو از
خانه به دهلیز وآسان شود آواز وي از بلخ به بلغار. ناصرخسرو. چون گفت که لااله الاالله نایدْش به روي هیچ دشواري.ناصرخسرو.
کارهاي دشوار بر من آسان گردان. (قصص الانبیاء ص 97 ). هر چه دشوار است آسان باد بر شاه جهان هر چه آسان است بر بدخواه
او دشوار باد. میرمعزي (از آنندراج). اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاري دشوار است. (کلیله و دمنه). رفتن بر وي [
بر کوه ] دشوار است. (کلیله و دمنه). هر چه آسان شود به حاصل کار باشد آغازهاي آن دشوار. ؟ (از تاریخ بیهق). بس دیر همی
زاید آبستن خاك آري دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان.خاقانی. ارجو که مرا به دولت او دشوارِ زمانه گردد آسان.خاقانی.
سررشتهء عیش اینست آسان مده از دستش کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید. خاقانی. گفت پر کرد پادشاه این کار کار
پرکرده کی بود دشوار.نظامی. هر چه آن دشوار حاصل کرده اي در غم معشوق آسان باختن.عطار. تا نپنداري که این دریاي ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم.عطار. خانهء خوبست هستی لیک بد همسایه است گر نباشد بیم مردن زندگی دشوار نیست. وحید
قزوینی. اجاج، صعد؛ سخت دشوار. اغلوطۀ؛ مسألهء دشوار. (دهار). افداح؛ گران و دشوار یافتن کار را. نیهور؛ بیابان دشوار. جله؛
بازداشتن کسی را از کار دشوار. داهیۀ؛ کار سخت و دشوار. (از منتهی الارب). دیولاخ؛ جائی دشوار بُوَد دور از آبادي. (لغت فرس
اسدي). عریضۀ؛ کار و سخن دشوار. (دهار). اشق، اعسر؛ دشوارتر. (منتهی الارب) : اگر خدمتی باشد به عراق یا جاي دیگر تمام
کنیم، و به هر کار دشوارتر میان ببندیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514 ). اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود.
(کلیله و دمنه). - دشوارزخم؛ آنکه سخت زخم زند. (یادداشت مؤلف). - دشوار گفتن؛ سخت گفتن. درشت گفتن : با مردم سهل
گوي دشوار مگوي با آنکه در صلح زند جنگ مجوي. سعدي. - دشوارگُنج؛ که سخت بگنجد. که دشوار گنجانیده شود : از آن
چو فانه بسر برخورد عدوت که هست بهر دلی در دشوارگنج چون فانه. رضی الدین نیشابوري. - دشوارگوار؛ عسرالانهضام.
عسرالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخت گوارنده. - دشوارمعنی؛ که معنی و مفهوم آن سخت باشد: کلامی یا شعري
دشوارمعنی. - راه (ره) دشوار؛ راه صعب. صعب العبور. راه درشت. سخت گذار : ز رفتن سراسر سپه گشت کند از آن راه بیراه و
دشوار و تند.فردوسی. کنون من به دستوري شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار.فردوسی. که چون بودي اي پهلوان زاده مرد بدین
راه دشوار با باد و گرد.فردوسی. بسی راه دشوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم.فردوسی. ز بهر آن جهان این توشه بردار که
ره بی زاد باشد سخت دشوار. ناصرخسرو. خاصگان دانند راه کعبهء جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی. ره دوزخ خوش و نغز و وسیع است ره مینوست بس دشوار و ترفنج. روزبهان. - زمین دشوار؛ ناهموار. صعب. مقابل هموار
: آشکوخد بر زمین هموارتر همچنان چون بر زمین دشوارتر.رودکی (||. اِ مرکب) کوهسار ||. ملک کوهستانی. (ناظم الاطباء).
دشوارآمد.
[دُشْ مَ] (مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) دشوار آمدن. ناگوار آمدن : ناگاه از کید نفس و تسویل شیطان سخنی که دلیل
کراهت و دشوارآمد باشد از من صادر گشت. (انیس الطالبین ص 137 ). و رجوع به دشوار آمدن شود.
دشوار آمدن.
[دُشْ مَ دَ] (مص مرکب)گران آمدن. ناگوار آمدن. خوش نیامدن. شق. مشقۀ. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : برادر ما را برکشید و
براستاي وي نیکوئیها فرمود... تا ما را دشوار آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214 ). دارم نصیحتی چند اما اندیشم که دشوار آید.
(تاریخ بیهقی ص 61 ). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد. (تاریخ بیهقی). فضل
را دشوار آمد که او [ یعنی فضل ]با صلف و تکبر بودي. (تاریخ بیهقی). شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا بر کرکسان
بین در هوا پرواز دشوار آمده. خاقانی. وآنکه در دولت و در نعمت و آسانی زیست مردنش زینهمه شک نیست که دشوار آید.
سعدي (گلستان). ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگر هر چه دشوارت آید بکن.سعدي. چو دشوارت آید ز دشمن سخن نگر تا
چه عیبت گرفت آن مکن.سعدي. اردوان را از آن [ سخنان درشت اردشیر ]دشوار آمد. (کارنامهء اردشیر ترجمهء صادق هدایت
ص 9). ذمأ؛ دشوار آمدن بر کسی. امتعاض، شظ، شق؛ دشوار آمدن کار بر کسی. (از منتهی الارب).
دشوار افتادن.
[دُشْ اُ دَ] (مص مرکب)دشوار آمدن. رجوع به دشوار آمدن شود. -امثال: هر که آسان گیرد دشوار افتد. (امثال و حکم).
دشواربرآي.
[دُشْ بَ] (ن مف مرکب)جایی که برآمدن بر آن دشوار باشد: صعود، عقبۀ؛ بالاي دشواربرآي. (دهار). کؤود؛ عقبهء دشواربرآي.
(دهار).
دشوارپسند.
[دُشْ پَ سَ] (نف مرکب)مشکل پسند. (آنندراج ||). مایل به اشکال در کارها. (ناظم الاطباء).
دشوارجاي.
[دُشْ] (اِ مرکب) جاي دشوار. ناهموار و صعب : روس [ جد روسان ]بگردید و جایی نیافت جز جزیره اي... آنجا مقام گرفت در آن
بیشه ها و دشوارجاي. (مجمل التواریخ).
دشوارخو.
[دُشْ] (ص مرکب) دشوار خوي. بدخو. کج خلق. (ناظم الاطباء). شَزَن. ضرس. شرس. متداکس: ضَ فیط؛ شتر دشوارخو. (منتهی
الارب). و رجوع به دشوارخوي شود.
دشوارخوئی.
[دُشْ] (حامص مرکب)بدصحبتی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا). طخوخ. عسق. (منتهی الارب). و رجوع به دشوارخو و
دشوارخوي شود.
دشوارخوي.
[دُشْ] (ص مرکب)دشوارخو. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). اضرّ. حنظاب. خَبس. خَبیس. شَکِس. طُرافش. عَزِق. عَسِق. عِصراد.
عِصواد. عَفَنْقَس. عَقَنْفَس. قَسوس. قَنَوَّر. کَظّ. لَظّ. لَظلاظ. مَحکان. مُنعزق. و رجوع به دشوارخو و دشوارخوئی شود: اِعقنفاس، لَحز؛
دشوارخوي شدن. (از منتهی الارب). اِعفنقاس، افطاء، تلحّز؛ دشوارخوي گردیدن. (از منتهی الارب).
دشوار داشتن.
[دُشْ تَ] (مص مرکب)سخت پنداشتن ||. صعب بودن. با سختی قرین بودن. مشکل داشتن. کراهۀ. کراهیۀ. کره. (دهار) (ترجمان
القرآن جرجانی) : یکی منزلست این که هرك اندرو شد برون آمدن سخت دشوار دارد.ناصرخسرو. مکروه؛ دشوارداشته. (دهار).
دشواررو.
[دُشْ رَ / رُو] (ن مف مرکب)راهی که عبور از آن سخت باشد. صعب العبور.
دشوارزاي.
[دُشْ] (نف مرکب) دشوار زاینده. زنی که بزحمت میزاید. عسر الولادة. (ناظم الاطباء). بر زنی که هر بار سختی کشد در وضع
.( حمل اطلاق شود. (شعوري ج 1 ص 454
دشوارزاینده.
[دُشْ يَ دَ / دِ] (نف مرکب) دشوارزاي. زنی که به دشواري میزاید. معضَّل. (منتهی الارب). و رجوع به دشوارزاي شود.
دشوار ساختن.
[دُشْ تَ] (مص مرکب)دشوار کردن. سخت کردن. مشکل کردن: تمعیص؛ دشوار ساختن کار بر کسی. (از منتهی الارب).
دشوار شدن.
[دُشْ شُ دَ] (مص مرکب)سخت شدن. متعسر شدن. دشخوار شدن. احتکال. استشراء. استعایۀ. استعسار. اعتیاص. اعواز. اعیاء.
اقذعلال. (منتهی الارب). التباث. (المصادر زوزنی). التیاظ. تشدد. تصاعد. تعاسر. تعایی. تعبیر. (منتهی الارب). تعذر. تعسر. (دهار).
صفحه 1107 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تعکظ. تعیر. تعیی. تکنظ. تکؤد. شصاص. شصب. شصوص. عتص. (منتهی الارب). عسر. (دهار). عسرة. (ترجمان القرآن جرجانی).
عوص. (تاج المصادر بیهقی). کنظ. لطث. ملاعجۀ. وعور. (منتهی الارب) : کشتی حسنات و ثمراتش بدرودي دشوار تو آسان شد و
آسان تو دشوار. منوچهري. چندان کشته شد از دو روي که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی ص 352 ). چیزي که
نجویندش از جایگه خویش بر مردم دشوار شود کار نه دشوار. ناصرخسرو. اجبال؛ دشوار شدن بر شاعر سخن. اسحنکاك؛ دشوار
شدن سخن. (از منتهی الارب). عسر؛ دشوار شدن شیر و باران و علم و کار. (دهار). کرث؛ دشوار شدن اندوه بر کسی. منهکۀ؛ زن
که ولادت بر وي دشوار شده باشد. (از منتهی الارب).
دشوارشکن.
[دُشْ وا شِ كَ] (نف مرکب)دشوار شکننده. دشخوار شکن. عسر الرض. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دشوارکار.
[دُشْ] (ص مرکب) محتاط. (زمخشري).
دشوارکاري.
[دُشْ] (حامص مرکب)احتیاط. (زمخشري).
دشوار کردن.
[دُشْ كَ دَ] (مص مرکب)سخت کردن. مشکل کردن. مقابل خوار و آسان کردن. امعاض. تعزیز. تعسیر. تلعص. (از منتهی الارب) :
به یک اشاره و یک لفظ او شود آسان هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار. میرمعزي (از آنندراج). أشصب الله عیشه؛ دشوار کند
خداي زندگانی او را. (منتهی الارب). شط، شطوط؛ دشوار کردن و ستم نمودن بر کسی. (از منتهی الارب).
دشوارگذار.
[دُشْ گُ] (ن مف مرکب)صعب المرور. (ناظم الاطباء). صعب که بسختی از آن توان گذشتن. صعب السلوك. که گذشتن از آن
صعب باشد. مقابل آسان گذار. (یادداشت مرحوم دهخدا): أیهم؛ کوه بلند دشوارگذار. بَعکَنۀ؛ ریگی دشوار گذار. بوباة؛ بیابان و
عقبه اي است دشوار گذار در راه یمن. صَ عود، صَ عوداء؛ عقبهء دشوار گذار. ضَ مز؛ جاي درشت و پشتهء دشوار گذار. عراقیب؛
راههاي تنگ و دشوار گذار در پشت کوه. عُنوت؛ پشتهء دشوارگذار. لَخمۀ؛ جاي دشوار گذار از زمین درشت. مَدرة؛ جایی است
تنگ و دشوار گذار مر بنی شعبه را. (از منتهی الارب).
دشوارگر.
_____________[دُشْ گَ] (اِ مرکب) کوه و کوهستان. (برهان). مخفف پدشوارگر= پدشخوارگر= پتشخوارگر، مرکب از پتش (پیش) + خوار + گر
(= کوه)، یعنی کوه واقع در جلو خوار (بین سمنان و ورامین) بخشی از سلسه جبال البرز در جنوب طبرستان. (حاشیهء معین بر
برهان).
دشوار گردیدن.
[دُشْ گَ دي دَ] (مص مرکب) دشوار شدن. سخت گردیدن. دشوار گشتن. استعراز. تسأسؤ. تعرز. تعسر. تعکش. کبد. عسارة. عسر.
عضل. عوز. معض. (از منتهی الارب) : گشاید بند چون دشوار گردد بخندد شمع چون بیمار گردد. ؟ (از امثال و حکم). و رجوع به
دشوار گشتن شود.
دشوار گرفتن.
[دُشْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) سخت گرفتن. سختگیري کردن : کار دنیا که تو دشوار گرفتی بر خود گر تو بر خویشتن آسان کنی
آسان گردد. کمال اسماعیل. خوار و دشوار جهان چون پی هم میگذرد گر تو دشوار نگیري همه کار آسان است. اثیر اومانی (از
امثال و حکم). چو با دوست دشوار گیري و تنگ نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.سعدي. اگر ببند بلاي کسی گرفتاري گناه
تست که بر خود گرفته اي دشوار. سعدي. تعاسر؛ با یکدیگر دشوار گرفتن. (دهار ||). دشوار فرض کردن. سخت انگاشتن.
دشوار گشتن.
[دُشْ گَ تَ] (مص مرکب)دشوار گردیدن. سخت شدن. طَمّ. (از منتهی الارب) : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا گرد کشور
همه یار گشت.فردوسی. اغصان؛ کج گردیدن و دشوار گشتن کار. (از منتهی الارب). و رجوع به دشوار گردیدن شود.
دشوارگیر.
[دُشْ] (نف مرکب) دشوار گیرنده. سخت گیرنده (||. ن مف مرکب) دشوار گرفته. که بسختی و دشواري گرفته شود. محکم.
(ناظم الاطباء). استوار. - قلعهء دشوارگیر؛ حصن حصین. (ناظم الاطباء).
دشواري.
[دُشْ] (حامص مرکب) اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر.
صعداء. صعدد. صعوبۀ. عسر. عسرة. عسري. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوة. غائلۀ. غمرة. غول. (منتهی الارب). کراهۀ. کربۀ.
کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقۀ. معسرة. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواري.رودکی.
همی هر زمان زار بگریستی به دشواري اندر همی زیستی.فردوسی. جهانجوي و پشت سپاهت منم به دشواري اندر پناهت
منم.فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواري. منوچهري. عاجز نمی کند او را هیچ
دشواري و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدي را از قضاي او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307 ). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و
هر دشواري که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تا قیامت. (قصص الانبیاء ص 246 ). درحال از گرسنگی و دشواري خلاصی
یافتند. (قصص الانبیاء ص 226 ). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواري. ناصرخسرو. پس از دشواري
آسانیست ناچار ولیکن آدمی را صبر باید.سعدي. بسا کار کش رو به دشواري است چو بینی ز دولت در یاري است.امیرخسرو. بر
آستان تو مشکل توان رسید آري عروج بر فلک سروري به دشواریست.( 1) حافظ. أذي، نکایۀ؛ دشوار نمودن. ارهاق؛ بر دشواري
داشتن. (دهار). استعسار؛ دشواري خواستن. تابۀ، تتوبۀ، توب، توبۀ، متاب؛ آسان گردانیدن خدا دشواري کسی را. تعاسر؛ با هم
دشواري کردن. تلاخر؛ دشواري کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقۀ؛ دشواري نهادن بر کسی. غمرة؛ دشواري
مرگ. (دهار). معاسرة؛ با هم دشواري نمودن. (از منتهی الارب). -دشواري راه (منزل)؛ سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء).
وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواري منزل بیاد عهد آسانی.حافظ. -
بدشواري؛ بسختی. با سختی. با اشکال : بدشواري از شیر کردند باز [ بهرام گور را ] همی داشتندش ببر بر بناز.فردوسی. خواهی
بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواري.ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواري مراد آید فرا چنگ.نظامی.
مگس را تو چون فهم کردي خروش که ما را بدشواري آمد بگوش.سعدي. - به دشواري بودن؛ در سختی و مشقت بودن : عیسی و
یحیی فرموده بودند که تو خلق را دعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواري می
بود. (قصص الانبیاء ص 120 ||). اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم مَنْت لک الویل
بدان زاري که مسیحت بکند زنده به دشواري. منوچهري ||. بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا): توعیق؛ به بدخویی و
دشواري نسبت کردن کسی را. (صراح اللغۀ، ذیل مادهء وعق). ( 1) - گمان ایهام به معنی اعجاز نیز میرود. (از یادداشت مرحوم
دهخدا).
دشواریاب.
[دُشْ وارْ] (ن مف مرکب)دشوار یافت. عزیز. دشواررس. دیریاب. صعب الوصول ||. که بدشواري یافته شود. که بسختی در
دسترس آید : خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود واده جواب.مولوي.
دشواریافت.
[دُشْ وارْ] (ن مف مرکب)عزیز. دشواریاب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دشوة.
[دَشْ وَ] (ع مص) نیک درآمدن در جنگ. (از منتهی الارب). فرورفتن در جنگ. (از اقرب الموارد). دشو. و رجوع به دشو شود.
دشه.
[دِ شَ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان لهون بخش پاوهء شهرستان سنندج. سکنهء آن 575 تن. آب آن از رودخانهء شمشیر و چشمهء
سرطاویران است و محصول آن انواع میوه جات، لبنیات، عسل و مخصوصاً انار. در خاور دشه تپه اي بنام پاسگاه وجود دارد که در
بالاي آن آثار ابنیهء قدیم منجمله حوض سنگی وجود دارد، مسجد آن نیز قدیمی است. دشه یکی از قراي قدیمی بخش است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
دشیر.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان خدابندلو از بخش قیدار شهرستان زنجان. سکنهء آن 588 تن. آب آن از چشمه و رودخانهء محلی.
.( محصول آنجا غلات و قلمستان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
دشیر بالا.
صفحه 1108 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان ایجرود بخش مرکزي شهرستان زنجان. سکنهء آن 90 تن. آب آن از رودخانهء مرصع. محصول غلات
.( و انگور و میوه جات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دشیر پائین.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان ایجرود، بخش مرکزي شهرستان زنجان. سکنهء آن 732 تن. آب آن از رودخانهء دشیر بالا. محصول آنجا
.( غلات، انگور، قلمستان و سیب زمینی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دشیش.
[دَ] (ع اِ) جشیش. (تحفهء حکیم مؤمن). دانه اي است چون گندم که در حال سخت بودن آنرا آرد کنند. و آن لغتی است در
جشیش. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی و جشیش و دشیشۀ شود.
دشیشک.
[دَ شی شَ] (اِ) شب را گویند و به عربی لیل خوانند. (برهان). و رجوع به دشیشگه شود.
دشیشگه.
[دَ گَ / گِ] (اِ) صاحب آنندراج گوید در فرهنگها و برهان به وزن فریفته به معنی شب آورده اند و ظن مؤلف این است که اصل
آن دوشینگه بوده باشد، واو را حذف کرده اند و نون را شین خوانده اند.
دشیشۀ.
[دَ شَ] (ع اِ) آشی است که از گندم کوفته ترتیب دهند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن لغتی است در جشیش. (از اقرب
الموارد). و رجوع به جشیش شود.
دص.
[دَص ص] (ع مص) خدمت کردن با رعایت آداب آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَضّ. و رجوع به دض شود.
دصدصۀ.
[دَ دَ صَ] (ع مص) غربال را به دست زدن تا آرد را فروریزد. (از منتهی الارب). دست به ماشو باززدن در حال بیختن. (تاج المصادر
بیهقی). زدن غربال را با دست. (از اقرب الموارد).
دصق.
[دَ] (ع مص) شکستن آبگینه و جز آن. (از منتهی الارب). شکستن. (از اقرب الموارد).
دض.
[دَض ض] (ع مص) خدمت کردن با رعایت حقوق و آداب آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَص. و رجوع به دص شود.
دظ.
[دَظ ظ] (ع مص) راندن. (از منتهی الارب). طرد کردن. (از اقرب الموارد ||). شک کردن ||. دریدن. (از منتهی الارب).
دع.
[دَ] (ع اسم فعل) مبنی بر سکون است و دَعاً با تنوین نیز خوانده میشود، به کسی گویند که لغزیده و افتاده باشد، یعنی برخیز و بمان
به « ودع » از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بمان. (دهار). و رجوع به دع دع شود (||. فعل امر) صیغهء امر از ) .« لعا » چنانکه گویند
معنی بگذار. (از غیاث) (از آنندراج). بگذار و دست بدار. (دهار).
دع.
[دَع ع] (ع مص) سپوختن و سخت راندن. (از منتهی الارب). بعنف سپوختن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). راندن بعنف.
(دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی). دفع کردن. (غیاث). با عنف و زور کسی را راندن، و گویند: دع الیتیم؛ یعنی یتیم را با درشتی
راند. (از اقرب الموارد).
دعا.
[دُ] (ع اِمص) دعاء. حاجت خواستن. ج، أدعیه، دعوات. (از آنندراج). استغاثه به خدا. استدعاي برکت. تضرع. درخواست از درگاه
خدا. (ناظم الاطباء). درخواست حاجت از خدا. درخواست حاجت از خداوند براي خود یا دیگري. خداي خوانی. تیغ و شمشیر و
خدنگ تیر از تشبیهات اوست و با لفظ رسیدن و رساندن و رفتن مستعمل است. (آنندراج) : هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان.فرخی. خود [ حسنک ] به زندگی گاه گفتی که مرا دعاي نشابوریان بسازد و نساخت. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 184 ). ایزد برهانَدْت از بلاهاش به زین سوي من مر ترا دعا نیست. ناصرخسرو. معذرت حجت مظلوم را ردّ مکن یا رب
و بشنو دعاش.ناصرخسرو. ایزد مکنادم دعا اجابت گر جز که به فضلش بود سؤالم.ناصرخسرو. تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام تا
خود به دعا بلا چرا خواسته ام. ابوالفرج رونی. از لفظ تاج باد دعاي تو وآن او تو تاجدار بادي و او تاجِ دار باد. مسعودسعد. بر تن و
جان تو هر مؤمن دعا گوید همی وآن دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب. میرمعزي (از آنندراج). مرد... توبه کرد که... به
خلاف این مستوره که دعاي او را حجابی نیست کار نپیوندد. (کلیله و دمنه). آن درون ریشم که چون گیرم به کف تیغ دعا آسمان
بهر شفاعت سر نهد بر پاي من. سنائی (از آنندراج). گر دعاي نکو کند خواهد کآن دعا در تو مستجاب آید.سوزنی. این دعا را
انسیان تحسین کنند ختم کن تا قدسیان آمین کنند.خاقانی. گفته نودهزار اشارت به یک نفس بشنوده صدهزار اجابت به یک
دعا.خاقانی. بر دعاي دولتش در شش جهت هفت مردان یکزبان بینی بهم.خاقانی. من که نان ملک خورم بسجود سر زبر آرم از
براي دعا.خاقانی. تا ندهندت مستان گر وفاست تا ننیوشند مگو گر دعاست.نظامی. یافت شبی چون سحر آراسته خواسته هاي به دعا
خواسته.نظامی. بازآمد او بهوش اندر دعا لیس للانسان الاّ ما سعی.مولوي. برنکندي یک دعاي لوط راد جمله شهرستانشان را بی
مراد.مولوي. قوم دیگر می شناسم زَاولیا که زبانْشان بسته باشد از دعا.مولوي. از بسیاري دعا و زاري بنده همی شرم دارم. (گلستان
سعدي). سعدیا قصه ختم کن به دعا ان خیر الکلام قل و دل.سعدي. دعاي منت کی بود سودمند اسیران محتاج در چاه بند ببایست
عذر خطا خواستن پس از شیخ صالح دعا خواستن دعاي ستمدیدگان در پست کجا دست گیرد دعاي کست.سعدي. گر دعا جمله
مستجاب شدي هر دمی عالمی خراب شدي.اوحدي. حافظ مراد می طلبد از ره دعا یا رب دعاي خسته دلان مستجاب کن. حافظ. بر
بوي آنکه جرعهء جامت به ما رسد در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت. حافظ. از هر کنار تیر دعا می کنم روان باشد کزآن
میانه یکی کارگر شود.حافظ. به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ. به طراز دامن ناز
او چه ز خاکساري ما رسد نزد آن مژه به بلندیی که بگرد سرمه دعا رسد. بیدل (از آنندراج). مراد خلق به یک دیدن تو حاصل شد
دگر نماند دعایی که مستجاب کنند. ملا نظیري (از آنندراج). که خود خواسته ست این چنینم پدر نباشد دعاي پدر بی اثر. نظام
وفا. مگر دعاي من خسته مستجاب آمد که بخت باز مرا سوي آن جناب انداخت. ؟ (از آنندراج). - امثال: اگر دعاي طفلان را اثر
بودي یک معلم زنده نماندي. (امثال و حکم). به دعاي کسی نیامده ایم که به نفرین کسی برویم. (امثال و حکم). به دعاي گربه
سیاه باران نمی آید؛ (امثال و حکم). دعا خانهء صاحبش را می شناسد، یا راه می برد، نظیر: خیر در خانهء صاحبش را می شناسد.
(امثال و حکم) : خانهء خود را شناسد خود دعا تو بنام هر که خواهی کن ثنا. مولوي. دعا راست است اما سوراخ غلط است، نظیر:
سوراخ دعا را گم کرده است. (از امثال و حکم). دعایش عربی مستجاب شده؛ برعکس اجابت شده. (فرهنگ عوام). دعاي گوشه
اللهم اجعلنی من التوابین و » نشینان بلا بگرداند. (از مجموعهء مختصر امثال چ هند). سوراخ دعا گم کردن؛ مردي در استنجا بجاي
میخواند، شنونده اي او را چنین گفت. (از امثال و حکم) : گفت شخصی « اللهم أرحنی رائحۀ الجنۀ » دعاي استنشاق « من المتطهرین
خوب ورد آورده اي لیک سوراخ دعا گم کرده اي.مولوي. - بد دعا؛ لعنت. (ناظم الاطباء). - بددعائی؛ دعاي بد کردن : [ کلانتر ]
نگذارد که از اقویا بر ضعفا جبر و تعدي واقع شده، موجب بد دعائی گردد. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 48 ). - به دعا آمدن؛
شروع کردن در دعا. (آنندراج ||). - براي دعا آمدن : به دعا آمده ام هم به دعا دست برآر.حافظ. -به دو دست دعا نگه داشتن؛
نگهداري کردن با تضرع به درگاه خداوند : دلا سلوك چنان کن که گر بلغزد پاي فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.حافظ. -
جماعت دعا؛ نماز عمومی و نماز جماعت. (ناظم الاطباء). - خیر دعا؛ نیایش و دعاي برکت. (ناظم الاطباء). - دست به دعا
برداشتن؛ تضرع و زاري به خدا کردن : زن کفشگر... دست به دعا برداشت. (کلیله و دمنه). - دعاي بد؛ نفرین. (ناظم الاطباء). لعن :
و پیغمبر بر وي [ کسري اپرویز ] دعاي بد کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 24 ). از تو نیکان را جز بد نرسید که دعاي بد نیکانْت
رساد.خاقانی. لاعن؛ دعاي بد کننده. (منتهی الارب). -دعاي خیر، دعاء خیر؛ خیر کسی را در دعا خواستن. (فرهنگ فارسی معین).
41 )؛ انسان از دعاي خیر ملول نمیشود. هر صبح و شام قافله اي / ضد نفرین. دعاي خوب : لایسأم الانسان من دعاء الخیر. (قرآن 49
از دعاي خیر در صحبت شمال و صبا می فرستمت. حافظ. همیشه باید در مقام اصلاح حال رعایا بوده، دعاي خیر بجهت ذات اقدس
و وجود مقدس حاصل نماید. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 48 ||). - نیایش. (ناظم الاطباء ||). - تحیت و درود. (ناظم
الاطباء ||). - برکت. (ناظم الاطباء). - دعاي مستجاب؛ دعاي اجابت شده و پذیرفته شده. دعاي برآمده : سحابستی قدح گویی و
می قطرهء سحابستی طرب گویی که اندر دل دعاي مستجابستی. (منسوب به رودکی). - صیغهء دعا؛ (اصطلاح دستور زبان فارسی)
فعلی است که از سوم شخص مفرد مضارع گرفته میشود و میان علامت مضارع (که دال آخر باشد) و حرف قبل از آن الفی
درآورند، و در مورد نفی میمی بر آن افزایند: باد و مباد (در اصل بواد و مبواد)، کناد و مکناد، بیناد و مبیناد. گاه باء تأکید بر سر
فعل دعا درآید. در بعضی فعلها صیغهء دعا در اول شخص و دوم شخص مفرد و سوم شخص مفرد و جمع مستعمل است. (فرهنگ
فارسی معین ||). اقوال مأثوره و عبارات متضمنِ درخواست سعادت یا شفا و طلب حاجت و جز آنها که بر کاغذ نویسند و با خود
دارند و یا از بر بخوانند. -امثال: باید برایت دعا گرفت [ به عتاب ]؛ تو دیوانه اي. نظیر: باید برایت سر کتاب باز کرد. (امثال و
حکم). - دعا کتاب؛ کتاب دعا. کتاب ادعیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دعاي باران؛ نماز استسقا. (غیاث) (آنندراج) : مینا به
صفحه 1109 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پاي ساغر چون سر نهد بسجده چیزي دگر نخواهد غیر از دعاي باران. ملا طغرا (از آنندراج). - دعاي بی وقتی کسی بودن؛ حرز
جواد کسی بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به حرز جواد شود. - دعاي پگاه؛ دعاي مخصوص سحرگاه. (آنندراج) :
نارفته بجا آمدنت خواست دل از حق مقرون اثر باد دعاهاي پگاهم. واله هروي (از آنندراج). - دعاي جوشن؛ دعاي معروف که
روز جنگ براي حفظ خود خوانند و چون جوشن وقایهء نفس خود دانند. (از غیاث) (آنندراج). و رجوع به جوشن صغیر و جوشن
کبیر شود : تن چو شد از زخم جوهردار حصن آهن است دل مشبک چون شد از پیکان دعاي جوشن است. صائب (از آنندراج).
کشتهء تیغ تو کی باکش ز طعن دشمن است زخم تیغت چون حمایل شد دعاي جوشن است. اسیر (از آنندراج). - دعاي سحر؛ دعا
که سحرگاه خوانند : ذره صفت پیش تو اي آفتاب باد دعاي سحرم مستجاب.نظامی. - دعاي قدح؛ نام دعایی است، و گویند به
معنی نماز استسقا است. (از غیاث) (از آنندراج). دعا که گرد قدح می نویسند در استسقا : بغیر حرف می از میکشان چه میخواهی
که در نماز نخوانند جز دعاي قدح.( 1) محمدقلی سلیم (از آنندراج). - دعاي گندم؛ نام دعایی است مأثور از ائمه که بر گندم
خوانند و قسمت کنند. (آنندراج). - دعاي مأثور (مأثوره)؛ دعایی که از آن حضرت صلی الله علیه و آله و سلم و صحابهء گرامی
منقول است. (از آنندراج ||). خواندن کلمات مأثور از آن حضرت و ائمه که از براي آمرزش و برآوردن حاجات در اوقات معین
می خوانند ||. نیایش و نماز. (ناظم الاطباء). نیایش ||. مدح و ثنا. (ناظم الاطباء) : گر هست باشگونه مرا جام اي بزرگ بنهاده ام
دعاي ترا بنده وار پیش.رودکی. به آفرین و دعاي نکو بسنده کنم بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا. عنصري. گل بزم از چو من
خاري نیاید ز من غیر از دعا کاري نیاید.نظامی. -دعاثنا؛ صورت عامیانهء دعا و ثنا. خواهش و درود. - دعاثنا کردن؛ خواهش و
درود کردن. - دعا و ثنا؛ رجوع به دعاثنا شود. - دعا و ثنا کردن؛ رجوع به دعاثنا کردن شود ||. تحیت. درود. سلام و تهنیت.
(ناظم الاطباء): بسم الله... بعد الصدر و الدعا. (تاریخ بیهقی ||). نفرین. دعاي بد : اي بسا نیزه هاي گنجوران شاخ شاخ از دعاي
رنجوران.سنائی. دعاي ستمدیدگان در پست کجا دست گیرد دعاي کست.سعدي. زورمندي مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان
نرود.سعدي (گلستان). ( 1) - ایهام دارد به اینکه در حق قدح می دعا می کنند.

/ 36