لغت نامه دهخدا حرف د (دال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف د (دال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دعاً.
[دَ عَنْ] (ع اِ فعل) به معنی دَع است یعنی برخیز و بمان. (از اقرب الموارد). رجوع به دَع شود.
دعاء .
[دُ] (ع مص) خواهانی نمودن. (از منتهی الارب). رغبت کردن به کسی. (از اقرب الموارد ||). خواندن کسی را. (از منتهی الارب).
ندا دادن و فراخواندن کسی را. (از اقرب الموارد).خواندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن
24 )؛ قرار ندهید خواندن رسول را بین خود، چون خواندن / جرجانی) : لاتجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضاً. (قرآن 63
؛(2/ برخی از شما برخی را. و مثل الذین کفروا کمثل الذي ینعق بما لایسمع الا دعاء و نداء صم بکم عمی فهم لایعقلون. (قرآن 171
و مثل کسانی که کفر ورزیدند چون مثل کسی است که بانگ زند بدانچه نمی شنود جز خواندنی و آوازي را، که آنان کرانند و
6)؛ گفت - 71/ گنگانند و کوران و تعقل نمی کنند. قال ربی انی دعوت قومیِ لی و نهاراً فلم یزدهم دعائی الا فراراً. (قرآن 5
پروردگارا من قوم خود را شب و روز فراخواندم ولی خواندن من نیفزود ایشان را جز فرار. انک (فانک) لاتسمع الموتی و لاتسمع
30 )؛ همانا تو مردگان را نمی شنوانی و به کران خواندن را نمی شنوانی هرگاه / 27 و 52 / الصم الدعاء اذا ولّوا مدبرین. (قرآن 80
21 )؛ بگو شما را فقط به وحی / پشت کنند و روي برگردانند. قل انما انذرکم بالوحی و لایسمع الصم الدعاء اذاما ینذرون. (قرآن 45
بیم می کنم و کران خواندن را نمی شنوند چون بیم کرده شوند ||. بدعوت خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار (||). متعدي با
دعاي خیر کردن کسی را. (از منتهی الارب). دعاي نیک کردن. (از دهار) خیر و نیکی خواستن براي کسی. (از اقرب (« لِ»
الموارد (||). متعدي با عَلی) دعاي بد کردن کسی را. (از منتهی الارب) (از دهار). شر و بدي خواستن براي کسی. (از اقرب
الموارد ||). فرودآوردن خدا بر کسی سختی و ناپسند را. (از منتهی الارب). فرودآوردن خداوند کسی را در زشتی و مکروه||.
استعانت و کمک خواستن از کسی. (از اقرب الموارد ||). راندن کسی را. (از منتهی الارب). روانه کردن کسی را به کاري. (از
اقرب الموارد ||). نامیدن کسی را به اسمی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). باقی گذاشتن شیر را در پستان تا دیگر
فرودآید. (از منتهی الارب).
دعاء .
[دُ] (ع اِمص) دعا. واحد ادعیه. (از اقرب الموارد). خواهانی بسوي خدا. (ناظم الاطباء). خداي خوانی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ج، أدعیۀ. (ناظم الاطباء ||). در عرف علما کلمه اي است انشائی دلالت کننده بر طلب با اظهار خضوع، و آنرا سؤال نیز گویند. و
اما اینکه گویند دعا طلب فعل است با اظهار پستی و خضوع، مراد از طلب در این مورد سخنی است که دال بر طلب باشد، و اطلاق
13/ طلب بر کلام نیز آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به دعا شود : و ما دعاء الکافرین الا فی ضلال. (قرآن 14
19 )؛ شاید به دعاي پروردگارم، نگون / 40 )؛ و دعاي کافران نیست جز در گمراهی. عسی ألاأکون بدعاء ربی شقیاً. (قرآن 48 / و 50
41 )؛ پروردگارا دعاي مرا بپذیر - 14/ بخت نباشم. ربنا و تقبل دعاء ربنا اغفر لِی و لوالِدَيّ و للمؤمنین یوم یقوم الحساب. (قرآن 40
و مرا و والدینم را و مؤمنان را در روز قائم شدن حساب بیامرز. و یدع الانسان بالشر دعاءه بالخیر و کان الانسان عجو. (قرآن
17/11 )؛ انسان شر را درخواست می کند مثل درخواست کردنش خیر را، و انسان شتابزده است. - دعاء عریض؛ دعاي بسیار. (از
41 )؛ و هرگاه بر انسان نعمت / منتهی الارب): و اذا أنعمنا علی الانسان أعرض و نآ بجانبه و اذا مسه الشر فذودعاء عریض. (قرآن 51
روا داریم روي بگرداند و جانبش را دور کشد، و چون بدي او را رسد پس صاحب دعایی پهن و بسیار شود. - سمیع الدعاء؛
3)؛ گفت [ زکریا ] اي پروردگار من فرزندي / شنوندهء دعا : قال رب هب لی من لدنک ذریۀ طیبۀ انک سمیع الدعاء. (قرآن 38
پاکیزه از نزدت مرا ببخش که تو شنوندهء دعایی. الحمد لله الذي وهب لی علی الکِبَر اسماعیل و اسحاق ان ربی لسمیع الدعاء.
14 )؛ سپاس خداي را که در بزرگسالی اسماعیل و اسحاق را به من ارزانی داشت که پروردگار من شنوندهء دعا است. / (قرآن 39
دعاء.
[دَعْ عا] (ع ص) شخص بسیار دعا کننده، و مؤنث آن دعاءة است. (از اقرب الموارد).
دعائم.
[دَ ءِ] (ع اِ) جِ دِعام و دِعامۀ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دعایم. رجوع به دعایم و دعام و دعامۀ شود.
دعاءة.
[دَعْ عا ءَ] (ع ص) زن بسیار دعا کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به دَعّاء شود (||. اِ) انگشت سبابه. (از اقرب الموارد). انگشت
دعوت کننده. (دهار). انگشت لااله الاالله. (مهذب الاسماء). انگشت شهادت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دعائی.
[دُ] (ص نسبی) منسوب به دعاء. که نیازمند دعاء است. که احوال او با دعاء استقامت یابد ||. آسیب دیده از جن و پري. - دعائی
شدن؛ در تداول زنان، از پري و جن مضرت رسیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دعاب.
[دَعْ عا] (ع ص) مرد بامزاح. (منتهی الارب) (آنندراج). شخص بسیار لعب و مزاح. (از اقرب الموارد). شوخی کننده و لاغ گوي.
شوخ. دعابۀ. و رجوع به دعابۀ شود.
دعاب.
[دِ] (ع مص) مُداعبۀ. (از ناظم الاطباء). رجوع به مداعبۀ شود.
دعاباغی.
[دُ] (ترکی، اِ مرکب) منگله و یا علاقهء ابریشمین که در جوف آن دعاي چشم زخم گذارند و بر گردن اسب بندند و اکنون یکی از
زینتهاي اسب است. (ناظم الاطباء).
دعابت.
[دُ بَ] (از ع، اِمص، اِ) دعابۀ. مزاح و ظرافت. (غیاث). رجوع به دعابۀ شود.
دعابۀ.
[دَ بَ] (ع مص) راندن و دفع. (از اقرب الموارد). دعب. و رجوع به دعب شود ||. مزاح کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی
الارب).( 1) دعب. و رجوع به دعب شود. ( 1) - در منتهی الارب به این معنی به ضم اول ضبط شده است.
دعابۀ.
[دَعْ عا بَ] (ع ص) مرد بامزاح. (منتهی الارب). شخص بسیار لعب و مزاح، تاء آن مبالغه راست. (از اقرب الموارد). مَزّاح. لوده.
دعّاب. و رجوع به دعاب شود.
دعابۀ.
[دُ بَ] (ع اِمص، اِ) بازي و مزاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طیبت. مزاح. لاغ. خوش طبعی. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
گفتار مضحک و خنده آور ||. حمق و حماقت و نادانی. (از اقرب الموارد ||). مورچه اي است سیاه. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
دعات.
صفحه 1110 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ] (ع ص، اِ) دعاة. جِ داعی. رجوع به دعاة و داعی شود.
دعاث.
[دِ] (ع اِ) جِ دِعث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دعث شود.
دعاخوان.
[دُ خوا / خا] (نف مرکب) دعا خواننده : در عقب پنج فرض، اوست دعاخوان من یا رب کارواح قدس باد دعاخوان او.خاقانی||.
سؤال کننده. خواهنده : فقیر از بهر نان بر در دعاخوان تو می تندي که مرغم نیست برخوان.سعدي.
دعا خواندن.
[دُ خوا / خا دَ] (مص مرکب) خواندن دعا. ثنا گفتن. دعاي خوب کردن در حق کسی: تبریک؛ دعا بر له خواندن. (تاج المصادر
بیهقی ||). به درگاه خدا تضرع کردن. ثنا گفتن خداوند را : مشایخ همه شب دعا خوانده اند سحرگاه سجاده افشانده اند.سعدي.
بخوان تا بخواند دعائی بر این که رحمت رسد زآسمان بر زمین. سعدي. قانت؛ دعا خواننده. قُنوت؛ دعا در نماز خواندن. (دهار).
دعاخوانده.
[دُ خوا / خا دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنچه بر آن دعا خوانده اند: نقل یا غذاي دعاخوانده؛ که آیات و کلماتی که عنوان دعا دارد
خوانده و بر آن دمیده اند.
دعادع.
[دَ دِ] (ع اِ) گیاهی است که در آن آب می باشد و در گرما گاوان آنرا می خورند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعا دمیدن.
[دُ دَ دَ] (مص مرکب) دمیدن دعا. دعا خواندن و بر کسی دمیدن : گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعائی
بدمند.سعدي.
دعار.
[دَعْ عا] (ع ص) مفسد. ج، دعارون. (ذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به دعارة شود.
دعار.
[دُعْ عا] (ع ص) جِ داعر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به داعر شود.
دعارت.
[دَ رَ] (از ع، اِمص) دعارة. خبث. فسق. فساد. شر. رجوع به دعارة شود : اذن سلطان در آن ابواب از آن پوشیده باشد تا موجب
.( جرأت و جسارت و دعارت او نگردد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 347
دعا رساندن.
[دُ رَ / رِ دَ] (مص مرکب)رساندن درود از کسی به کس دیگر. ابلاغ کردن دعا و ثنا از یکی به دیگري : از ماش بسی دعا و خدمت
برسان گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد.سعدي. اي باد اگر به گلشن روحانیان روي یار عزیز را برسانی دعاي یار.سعدي.
دعاروا.
[دُ رَ] (ص مرکب) که بر آن دعا روا شود. مایهء اجابت دعا: درخت دعاروا؛ درخت نظرکرده که بر آن روا شدن دعا را ژنده ها
بندند. درختی که براي برآمدن حاجات زنان و عامیان بر وي رکو گره کنند و چون حاجتشان برآید آن گره بگشایند. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : آویخته زونان ریشه ریشه مانند درخت دعاروا را.سوزنی. و رجوع به حاجت روا شود.
دعارة.
[دَ رَ] (ع مص) فاجر و فاسق شدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعارة.
[دَ رَ / دِ رَ] (ع اِمص) تباهی. (منتهی الارب ||). فسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). پلیدي. (منتهی الارب). خبث ||. شر و
بدي. (از اقرب الموارد). دعارة الحب؛ دوستی و محبت از روي شهوت و فسق. (ناظم الاطباء).
دعارة.
[دَ عارْ رَ] (ع اِمص) بدي و سوء خلق، گویند: فی خلقه دعارة؛ یعنی بدي است در خوي او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعا سراییدن.
[دُ سَ دَ] (مص مرکب) دعا کردن. سر کردن دعا : گر تو از بوي مشک عطسه زنی هر که حاضر دعات بسراید.خاقانی.
دعاع.
[دَ] (ع اِ) عیال ریزهء مرد. (منتهی الارب). عیال مرد که خرد و صغیر باشند. (از اقرب الموارد).
دعاع.
را جمع می کند تا آنرا بخورد. (از « قث » و « دعاع » [دَعْ عا] (ع ص) گرد آورنده دُعاع را، که دانه اي است. (منتهی الارب). آنکه
اقرب الموارد). و رجوع به دُعاع شود.
دعاع.
[دُ] (ع اِ) نخلهاي متفرق و پراکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مورچه هاي سیاه بازو. (منتهی الارب). مورچه اي است
سیاهرنگ و داراي دو بال. (از اقرب الموارد ||). دانهء درختی بري است سیاه، مانند شونیز و بکار نان هم آید. واحد آن دعاعۀ. (از
منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعاعۀ.
[دُ عَ] (ع اِ) واحد دعاع. یکی از دعاع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دُعاع شود.
دعا کردن.
[دُ كَ دَ] (مص مرکب)درخواست کردن از درگاه خدا. از خدا چیزي طلب کردن. چیزي اعم از بد و نیک براي کسی از خدا
خواستن. ارتسام. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نکنم جز دعاي نیک آري کار چون من کسی دعا باشد.مسعودسعد. همتت را کنم
بواجب مدح دولتت را کنم بخیر دعا.مسعودسعد. گر دعاي نکو کند خواهد کآن دعا در تو مستجاب آید.سوزنی. مادرم کرد وقت
نزع دعا که ترا بانگ و نام سرمد باد.خاقانی. اي علم خضر غزائی بکن وي نفس نوح دعائی بکن.نظامی. چه بودي که من آن
درخت را دیدمی و دعا کردمی که پدرم بمردي. (گلستان سعدي). دعائی کن تا حق تعالی مرا کفافی دهد. (گلستان سعدي).
موسی دعا کرد و برفت. (گلستان سعدي). مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل که هر دعا که کنی مستجاب می گردد. صائب (از
آنندراج). زبان و دل موافق ساز هنگام دعا کردن به یک انگشت نتوان عقده از سررشته واکردن. محمدعلی طائف (از آنندراج).
بگفتا دعائی کن اي هوشمند که در رشته چون سوزنم پاي بند.سعدي. دي به امید گفتمش داعی دولت توام گفت دعا به خود بکن
گر بنیاز می کنی. سعدي. فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن.سعدي. مگر صاحبدلی روزي برحمت کند در
حق درویشان دعائی.سعدي. - دعا کردن کسی را؛ خیرخواهی براي او کردن. از خدا خیر خواستن براي او. تشمیت. (از تاج
المصادر بیهقی) : چنان باید زیست که پس از مرگ دعاي نیک کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371 ). - دعاي عافیت کردن؛
سلامتی خواستن. (ناظم الاطباء ||). - برکت خواستن. (ناظم الاطباء ||). - سلام گفتن و تهنیت گفتن. (ناظم الاطباء). - امثال: دعا
کن الف با بمیرد وگرنه استاد بسیار است؛ سبق خوانی مرگ استاد را از خدا مسألت می کرد، استاد بشنید و چنین گفت. (امثال و
حکم). نظیر: دعا کن بابات بمیرد وگرنه معلم بسیار است، یا وگرنه این آخوند نه، یک آخوند دیگر، یا این استاد نه یک استاد
دیگر. (از فرهنگ عوام) (از امثال و حکم). کسی دعا می کند زنش نمیرد که خواهرزن نداشته باشد؛ غالباً خواهر به شوهر خواهر
خود شوي کند. (امثال و حکم ||). مدح کردن کسی را. ثنا گفتن. مدح و ثنا گفتن. (ناظم الاطباء) : من بسیار دعا کردم و شکر
وي بجاي آوردم. (تاریخ بیهقی). من دعا کردم هم زندگان را و هم مردگان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614 ). گفت [ مسعود ]
آن حاصل بدو بخشیدم... ابواحمد دعا بسیار کرد. (تاریخ بیهقی). حاضران بسیار دعا کردند. (تاریخ بیهقی). گاو دعا و ثنا کرد.
(کلیله و دمنه). ز پیران زاهد بسی نیکمرد که در شب دعائی توانند کرد.نظامی. دعا کردنش بین چه در پرده بود همانا که شاهی
دعاکرده بود.نظامی. شمشیر که میزند سپر باش دشنام که می دهد دعا کن.سعدي. سعدي گدا بخواهد و منعم به زر خرد ما را
وجوه نیست بیا تا دعا کنیم.سعدي. دعا کن بشب چون گدایان بسوز.سعدي. بزیارت آمد و نماز گذارد و دعا کرد. (گلستان
سعدي). معماگوست حسن و عشق در حلش بود عاجز چو من صاحب سلامت گفتم او گفتا دعا کردم. واله هروي (از آنندراج).
||رخصت کردن و وداع شدن. (غیاث) (آنندراج). در وقت مرخصی خداحافظ گفتن. (ناظم الاطباء ||). نفرین کردن. دعاي بد
کردن: اقنات؛ دعا کردن بر دشمن. (از منتهی الارب).
صفحه 1111 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دعاکرده.
[دُ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) که وي را دعا کرده باشند. که مورد دعاي خیر دیگران واقع شده باشد : دعا کردنش بین چه در پرده
بود همانا که شاهی دعاکرده بود.نظامی (||. در معنی فاعلی) دعاگفته. دیگري را دعاکرده : با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده.سعدي.
دعاگر.
[دُ گَ] (ص مرکب) دعاکننده. دعاگو : دعاگرند بشاخ چنار بر، گل را تذرو و فاخته و عندلیب و قمري و سار اگر دعاگر گل، بر
چنار مرغانند چرا چو دست دعاگر شده ست برگ چنار. معزي. بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است جود و سخاي تو چو به اهل زمان
رسید. سوزنی. چاکري را ز چاکران تو هست دوستی با من دعاگر تو.سوزنی.
دعا گفتن.
[دُ گُ تَ] (مص مرکب) دعا کردن. درخواست کردن از درگاه خدا. طلب خیر براي کسی کردن : پس به آخر مرا دعا گفتی آن
دعا مستجاب دیدستند.خاقانی. دعاهات گفتم بخیرات بِپْذیر اگر چه دعاي مقسم ندارم.خاقانی. نان همی باید مرا نان ده مرا تا
بگویم مر ترا این یک دعا.مولوي. صلاح از ما چه می جوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم.
حافظ (از آنندراج ||). مدح و ثنا گفتن. (ناظم الاطباء). مدح کردن کسی را. صفات نیک براي وي شمردن :سلطان را بسیار دعا
گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370 ). آنجا دعاي دولت تو گویم. (تاریخ بیهقی ص 364 ). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان
یکان بسپرد و دعا گفت. (تاریخ بیهقی ص 377 ). دوستی ام چنانکه او خواهد که دعا گویمش به لیل و نهار.مسعودسعد. بر تن و
جان تو هر مؤمن دعا گوید همی وآن دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب. میرمعزي (از آنندراج). دعاهاي خوب گفت. (کلیله و
دمنه). آسمان شکل سدهء رفیع او را دعا گفت. (سندبادنامه ص 12 ). دعائی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن که گر تلخست
شیرینست از آن لب هر چه فرمائی. سعدي. اي در دل ریش من مهرت چو روان در تن آخر نه دعا گوئی یاد آر به دشنامی.سعدي.
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی بنده خدمت بکند ار نکنند اعزازش.سعدي. حافظ وظیفهء تو دعا گفتنست و بس در بند آن
مباش که نشنید یا شنید.حافظ. بکن آلودهء دشنام لب را من دعا گفتم. میر معز فطرت (از آنندراج). راحت ز تن و جان ز دل آرام
دعا گفت این ها همه از عشق دلارام دعا گفت. مؤمن استرابادي (از آنندراج). خواهم ز درت بار سفر بربندم تا حال ثنا کنون دعا
می گویم. سلیم (از آنندراج ||). رخصت کردن و وداع شدن. (غیاث) (آنندراج). در وقت مرخصی خداحافظ گفتن.
دعاگو.
[دُ] (نف مرکب) دعاگوي. دعاگوینده. دعاکننده. داعی ||. خیرخواه. خیراندیش. نیک خواه. (ناظم الاطباء) : آنگاه بفرمود مهر
کردند و پس به خادم دعاگو سپردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 370 ). اما دیگر رعایاي آن ولایت دعاگویان دولت قاهره
ثبتهااللهاند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 169 ). گشت بر راي تو پوشیده که چون غمخواره گشت سوزنی پیر دعاگوي تو از نان
خوارگان. سوزنی. ولی نعمتم کیست خاقان اعظم کز انعام حق دعاگو شناسد.خاقانی. بیا که عاشق آن روي و موي جعد توایم
ثناسراي و دعاگوي فال سعد توایم. ؟ (از سندبادنامه ص 141 ). هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم هنوز با همه بدمهریت
طلبکارم.سعدي. می سوزد و همچنان هوادار می میرد و همچنان دعاگوست.سعدي. بشنو نفسی دعاي سعدي گرچه همه عالمت
دعاگوست.سعدي. چو بینی دعاگوي دولت هزار خداوند را شکر نعمت گزار.سعدي. بازآي ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق
بندگی و دعاگوي دولتم.حافظ. -امثال: یک روزه مهمانیم، صد ساله دعاگو. (امثال و حکم ||). واعظ ||. دادخواه ||. دختر
رقاص عمومی. (ناظم الاطباء). رقاصهء عمومی. (فرهنگ فارسی معین ||). گوینده یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آرد. -امثال:
هر کجا قاب پلو جوجه و کوکو دارد مال وقف است و تعلق به دعاگو دارد. ؟ (از امثال و حکم). و رجوع به دعاگوي شود.
دعاگوي.
[دُ] (نف مرکب) دعاگو. دعاگوینده. دعاکننده. داعی. (دهار ||). خیرخواه. خیراندیش. نیکخواه. (ناظم الاطباء) : کس نده یدست
ترا یک نظر اندر همه عمر که همه عمر دعاگوي و طلبکار تو نیست. سعدي ||. گوینده یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آرد.
(فرهنگ فارسی معین) : غرض خادم دعاگوي اندر ساختن این کتاب آن بود که... (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به دعاگو شود.
دعاگویی.
[دُ] (حامص مرکب) دعاگوئی. عمل دعاگو. استدعاي برکت و درخواست خیر و خوبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به دعاگو و
دعاگوي شود.
دعام.
[دِ] (ع اِ) ستون خانه ||. چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دَعائم. (منتهی
الارب).
دعام.
[دُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالله بن یأس ارحبی. شیخ و بزرگ کهلان، و برخی او را رئیس و بزرگ همهء قبیلهء همدان در عصر
خود دانسته اند. دعام در یاري به دیگران و سوارکاري و زیرکی و جود شهرت داشت و در حدود سال 298 ه . ق. درگذشت. (از
الاعلام زرکلی ج 3 ص 17 از الاکلیل).
دعام.
[دُ] (اِخ) ابن مالک بن ربیعۀ بن دعام اکبر، مکنی به ابوالصعب. جدي است جاهلی از قبیلهء بکیل و فرزندان او پنج بطن را تشکیل
می دهند: أرحب، عمیرة، مرهبۀ، ذوالشاول و ذواللب. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 17 از الاکلیل).
دعام.
[دُ] (اِخ) ابن مالک بن معاویۀ بن صعب بن دومان بن بکیل، مشهور به دعام اکبر. جدي است جاهلی از قبیلهء همدان. (از الاعلام
زرکلی ج 3 ص 17 از الاکلیل).
دعامتان.
خوانند. (از اقرب الموارد). و رجوع به « زرنوفان » [دِ مَ] (ع اِ) تثنیهء دعامۀ. دو چوب بکره و چرخ چاه، و اگر گلین باشند آنها را
دعامۀ شود.
دعامص.
[دَ مِ] (ع اِ) جِ دُعموص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دعامیص. رجوع به دعموص شود.
دعامۀ.
[دَ مَ] (ع اِ) شرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دعامۀ.
[دِ مَ] (ع اِ) ستون خانه ||. چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دِعام. ج، دَعائم ||. چوب چرخ، و آن دو را دعامتان
گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود ||. مهتر قوم که بر
وي تکیه کنند در کارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
(اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبر واقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر
عماد ذیل عماد شود.
دعامۀ.
[دِ مَ] (ع اِ) دعامۀ. ستون ||. جرز ||. هر چیز که اساس و بنیاد کاري باشد ||. چرخ چاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به دعامۀ شود.
دعامیص.
[دَ] (ع اِ) جِ دُعموص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دعامص. رجوع به دعموص شود.
دعانویس.
[دُ نِ] (نف مرکب) دعا نویسنده. نویسندهء دعا. که دعاها و تعویذات به عامه دهد و نیازي گیرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دعانۀ.
[دَ نَ] (ع مص) بی باکی. (منتهی الارب). بی باك گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دعاوٍ.
[دَ وِنْ] (ع اِ) دعاوي. جِ دعوي. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاوي شود.
دعاوة.
صفحه 1112 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ وَ / دِ وَ] (ع اِمص) اسم است ادعاء را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعا. (ناظم الاطباء). رجوع به ادعا و ادعاء شود.
دعاوي.
[دَ وا] (ع اِ) جِ دعوي، ولی آنرا به کسر واو (بصورت منقوص) ارجح دانسته اند. (از اقرب الموارد). رجوع به دَعاوي شود.
دعاوي.
[دَ] (ع اِ) جِ دعوي. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعوي شود ||. ادعاها : گفت هین امروز اي خواهان گاو مهلتم ده
وین دعاوي را مکاو.مولوي ||. مرافعه ها. تظلم ها. دادخواهی ها : بخصوص دعاوي که تعلق به مال دیوان نداشته خود [ دیوان
بیگی ] متوجه شده، قطع و فصل میداد. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 13 ). - دعاوي شرعیه؛ دعاوي مربوط به امور شرعی :
.( دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانهء خود به تشخیص دعاوي شرعیهء مردم... میرسید. (تذکرة الملوك ص 3
||اسباب. وسایل.
دعاة.
[دُ] (ع ص، اِ) دعات. جِ داعی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به داعی و دعات شود ||. مبلغین : هر کجا یکی بود از دعاة و
.( اتباع مزدك سر برآوردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 89
دعایم.
[دَ يِ] (ع اِ) دعائم. جِ دعام و دعامۀ. رجوع به دعائم و دعام و دعامۀ شود ||. ستونها. پایه ها. چوب بستها. (فرهنگ فارسی معین)
(از ناظم الاطباء) : ملکی که دعایم آن بدست تصاریف ایام منهدم شد... به سعی باطل و جهد بی حاصل منتعش نگردد. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 173 ). - دعایم دین؛ اصول و قواعد دین. (ناظم الاطباء ||). اساس و بنیاد و قواعد و اصول ||. ستونهاي خانه||.
جرزهاي خانه ||. دست و پاي حیوانات چارپا. (ناظم الاطباء).
دعایۀ.
وزارة » [دِ يَ] (ع اِمص) در اصطلاح امروزین عرب زبانان، تبلیغ کردن براي کسی یا حزبی یا عقیده اي و غیره، و از آن جمله است
تبلیغات. (از المنجد). .« دائرة الدعایۀ » و « الدعایۀ
دعب.
[دَ] (ع مص) راندن ||. مزاح کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دعابۀ. و رجوع به دعابۀ شود ||. آرمیدن با زن. (از منتهی
الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دعز. و رجوع به دعز شود.
دعب.
[دَ عِ] (ع ص) رجل دعب؛ مرد بامزاح. (منتهی الارب). لاعب. (اقرب الموارد). شوخ. لاغگوي. (فرهنگ فارسی معین).
دعبب.
[دُ بُ] (ع اِ) بازي و مزاح. (منتهی الارب (||). ص، اِ) لعوب و بازي کننده. (از اقرب الموارد ||). سرودگوي نیکو. (منتهی الارب).
مغنی نیکوخوان. (از اقرب الموارد ||). جوان نازك بدن تنک پوست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مرد بامزاح. (منتهی
الارب). لاعب. (اقرب الموارد ||). ثمر گیاهی است، یا آن عنب الثعلب است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعبع.
[دَ بَ] (ع اِ) حکایت آواز بچهء شیرخواره. (منتهی الارب).
دعبل.
[دِ بِ] (ع اِ) بیضهء غوك ||. ناقهء توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شارف و شتر مسن و سالخورده. (از اقرب الموارد).
« سارق » است که ظاهراً صاحب منتهی الارب آنرا « شارف » شتر بلند ||. دزد.( 1) (منتهی الارب). ( 1) - یکی از معانی دعبل و دعبلۀ
خوانده و دزد معنی کرده است.
دعبل خزاعی.
[دِ بِ لِ خُ عی ي] (اِخ)ابن علی بن رزین، مکنی به ابوعلی. از خاندان طاهر ذوالیمینین و ایرانی بود و مدائح اهل بیت رسول گفتی.
مدارس آیات خلت من » (یادداشت مرحوم دهخدا). وي از شیعیان عالی قدر و مداح علی بن موسی (ع) بوده، قصیدهء او که با مطلع
آغاز میشود، از بهترین مدائحی است که دربارهء اهل بیت سرود شده است. و رجوع به ریحانۀ الادب ذیل خزاعی شود. نام « تلاوة
شاعري خزاعی که رافضی باشد. (آنندراج). به سال 148 ه . ق. متولد شد، اصل او از کوفه بود و در بغداد سکونت گزید. وي از
دوستان بحتري بشمار میرفت و او را شعري نیکو بود. کتابی نیز در طبقات شعرا دارد. بدزبان و هَجّاء بود چنانکه رشید و مأمون و
معتصم و الواثق و دیگران را هجو گفت. دعبل را عمري طولانی بود و مشهور است که او دربارهء خود می گفت من پنجاه سال
است که چوب خود را بر دوش میکشم تا شاید کسی مرا با آن بدار آویزد ولی کسی را نمی یابم که بدین کار دست زند. وي
بزرگ قامت بود و از حس شنوائی محروم. به سال 246 در شهري بنام طیب که بین واسط و خوزستان قرار دارد درگذشت. ابن
الندیم گوید دیوان او نزدیک سیصد ورقه بوده و آنرا صولی گرد کرده است. (از الاعلام زرکلی) : گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل. منوچهري. ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز، ابن بیض دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر
قرن. منوچهري.
دعبلۀ.
[دِ بِ لَ]( 1) (ع اِ) ماده شتر توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شارف. (اقرب الموارد). رجوع به دعبل شود||.
است « شارف » دزد.( 2)(منتهی الارب). ( 1) - در منتهی الارب به فتح اول و سوم ضبط شده است. ( 2) - یکی از معانی دعبل و دعبلۀ
خوانده و دزد معنی کرده است. « سارق » که ظاهراً صاحب منتهی الارب آنرا
دعبوب.
[دُ] (ص، اِ) راه واضح و کوفته ||. مرد ضعیف مسخره ||. کوتاه بالاي زشت هیئت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شادمان.
(منتهی الارب). نشیط. (اقرب الموارد ||). مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد).
||اسپ درازهیکل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شب تاریک. (منتهی الارب). شب سخت و بد و یا شب تاریک سیاه. (از
ذیل اقرب الموارد از لسان ||). مورچه اي است سیاه ||. دانه اي است سیاه که خورده میشود و گویند آن بیخ تره اي است که
مقشر کرده میخورند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعبوث.
[دُ] (ع ص، اِ) مأبون که صاحب علت پشت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعبوس.
[دُ] (ع ص، اِ) گول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعبوله.
[دَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزي شهرستان اهواز. سکنهء آن 500 تن. آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما
.( و سبزیجات است. ساکنان این ده از طایفهء محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دعبیۀ.
[دُ بی يَ] (ع ص) تند: ریح دعبیۀ؛ باد تند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعت.
[دَ] (ع مص) سخت راندن چیزي را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعت.
[دَ عَ] (ع اِمص) دعۀ. راحت و تن آسانی. (غیاث) (آنندراج). سکینه. راحت. خفض عیش. و رجوع به دعۀ شود : هنگام دعت و
آسایش و روزگار ذخیرت و غنیمت است. (سندبادنامه ص 163 ). قاآن در آن سال که دعت حیات را وداع خواست کرد...
(جهانگشاي جوینی ||). در اصطلاح علم اخلاق، عبارتست از آنکه نفس در وقت حرکت شهوت ساکن و مالک زمام خود بود.
(از نفایس الفنون، حکمت مدنی) (اخلاق ناصري ص 77 طهارة الاعراق ابوعلی مسکویه). سکون است هنگام هیجان شهوت. (از
تعریفات جرجانی).
دعث.
[دَ] (ع مص) باریک نمودن خاك بر زمین به دست یا پا. (از منتهی الارب). نرم کردن خاك بر روي زمین بوسیلهء پا یا بوسیلهء
دست و غیر آن. (از اقرب الموارد ||). پیمودن و گام نهادن در زمین. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). رسیدن کسی را فراخه و
صفحه 1113 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سستی، و فعل آن مجهول بکار رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بیمار شدن اول بار. (المصادر زوزنی (||). اِ) اول
بیماري. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعث.
[دِ] (ع اِ) باقیماندهء آب در حوض و جز آن. (منتهی الارب). بقیهء آب. (از اقرب الموارد ||). کینه و دشمنی. (منتهی الارب). حقد
و کینه اي که گشوده نمیشود و زایل نمیگردد. (از اقرب الموارد). ج، أدعاث، دِعاث. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). اول
بیماري. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). و رجوع به دَعث شود.
دعثا.
[] (اِ) علک البطم. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به دعشا شود.
دعثار.
[دِ] (ع ص) مکان دعثار؛ جایی که ضب و سوسمار حفر کرده باشد. (از اقرب الموارد).
دعثر.
[دَ ثَ] (ع ص، اِ) گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد).
دعثر.
[دِ عَ] (ع ص، اِ) شتر قوي که هر چیز را بشکند و ویران سازد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعثرة.
[دَ ثَ رَ] (ع مص) ویران کردن و شکستن بنا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعثور.
[دُ] (ع اِ) حوض گرداگرد برآورده یا حوض که آراستگی آن تمام و خوب نباشد، یا آن که گرداگرد آن شکسته و ریخته باشد||.
بسیار از چارپایان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). حفره از هر چیز. (از اقرب الموارد).
دعج.
[دَ عَ] (ع مص) نیک سیاه شدن سیاهی چشم در فراخی آن، یا نیک سیاه شدن سیاهی چشم در نیک سپیدي آن. (از منتهی الارب).
سخت سیاه شدن چشم همراه فراخی آن، و چنین کسی را أدعج و دعجاء گویند. (از اقرب الموارد (||). اِمص) سیاه چشمی.
(فرهنگ فارسی معین).
دعج.
[دُ] (ع ص) جِ أدعج و دَعجاء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ادعج و دعجاء شود.
دعجاء.
[دَ] (ع ص) عین دعجاء؛ چشم نیک سیاه ||. امرأة دعجاء؛ زن سیاه چشم. (منتهی الارب). زن سیاه و فراخ چشم. ج، دُعج. (از اقرب
الموارد (||). اِ) جنون ||. نخستین شب از سه شب محاق و آن شب بیست و هشتم است، و دوم آن سرار و سوم آن که شب سی ام
باشد فلتۀ است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعجاء.
شهرت دارد. (از « منتشر » [دَ] (اِخ) دختر وهب بن سلمۀ از باهل از قیس عیلان. از زنان شاعر عرب در جاهلیت. و مراثی او بر برادرش
را « منتشر » ، الاعلام زرکلی ج 3 ص 18 از خزانۀ الادب بغدادي و سمط اللَالی). صاحب اعلام النساء بنقل از شواعر الجاهلیهء شیخو
پدر دعجاء دانسته و عقیده دارد که مرثیهء مشهور وي دربارهء پدرش می باشد. رجوع به اعلام النساء ج 1 ص 411 شود.
دعجۀ.
[دُ جَ] (ع اِمص) نیک سیاهی چشم با فراخی آن، و یا نیک سیاهی چشم در نیک سپیدي آن. (از منتهی الارب). سیاه بودن و فراخ
بودن چشم. (از اقرب الموارد). دعج. و رجوع به دعج شود.
دعد.
[دَ] (اِخ) نام زنی است، و آن منصرف و غیرمنصرف آید. (از اقرب الموارد). دعد و رباب، دو معشوقهء مثلی عرب یا عاشق و
معشوقه اي از آنان. (امثال و حکم دهخدا). یکی از زنان معروف عرب. در ادب فارسی وي را عاشق، و رباب را (که آن هم اسم
زنی بوده) معشوق پنداشته اند. در الفهرست ابن الندیم (ص 306 و 307 ) در جزو کتب اسمار و خرافات و داستان عشاق عرب
که هم « کتاب دعد و الرباب » آمده است. معذلک نام « کتاب عامر و دعد جاریۀ خالصۀ » و « کتاب الرباب و زوجها اللذین تعاهدا »
ذکر نموده این ظن را در خاطر تولید می کند که شاید « اسماء عشاق الانس للجن و عشاق الجن للانس » ابن الندیم تحت عنوان
: ( اشارهء شعراي ایران به این عاشق و معشوق باشد. (از فرهنگ فارسی معین، از تعلیقات مجتبی مینوي بر دیوان ناصرخسرو ص 625
ز انصاف و عدل تو رعد است و بس غریوان و نالان چو دعد و رباب.سوزنی. خنیاگري همسایه اي داشت که زهرهء سعد از رشک
چنگ او چون زهرهء دعد در فراق رباب بجوش آمدي. (مرزبان نامه). و رجوع به رباب شود.
دعد.
[دَ] (ع اِ) لقب ام جبین که جانورکی است. (منتهی الارب). لقب حرباء. (از اقرب الموارد). ج، دُعود، أدعُد، دَعَدات. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب).
دعدات.
[دَ عَ] (ع اِ) جِ دَعد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دعد شود.
دعداع.
[دَ] (ع ص، اِ) کوتاه بالا. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد ||). نوعی از نرم و آهسته دویدن. (منتهی الارب): سعی دعداع؛
دویدنی که در آن آهستگی و پیچیدن باشد. (از اقرب الموارد).
دعداع.
[دِ] (ع مص) مصدر دعدعۀ است در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به دعدعۀ شود.
دعدع.
[دَ دَ] (ع ص، اِ) زمین بی نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعدع.
[دَ دَ] (ع اِ فعل) مبنی بر سکون و یا با تنوین (دعدعاً)، کلمه اي است که به کسی گویند که لغزیده افتاده باشد، یعنی برخیز و بمان
از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دَع شود. ) .« لعاً » چنانکه گویند
دع دع.
[دُ دُ] (ع اِ فعل) کلمه اي است که بدان گوسپندان را زجر کنند یا امر است به زجر گوسپندان. (منتهی الارب). امر است به صدا زدن
گوسفندان. (از اقرب الموارد).
دعدعاً.
[دَ دَ عَنْ] (ع اِ فعل) به معنی دعدع است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دعدع شود.
دعدعۀ.
[دَ دَ عَ] (ع مص) به آهستگی دویدن. (از منتهی الارب). با کندي و پیچیدن دویدن. (از اقرب الموارد ||). پر کردن کاسه را. (از
منتهی الارب). پر کردن جفنه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). جنبانیدن خنور و پیمانه را تا بیشتر پر شود. (از منتهی
الارب). تکان دادن مکیال و پیمانه و جز آن تا چیزي در آن جاي گیرد، و یا تا بکمال پر شود. (از اقرب الموارد ||). بانگ برزدن
بز را. (از منتهی الارب). خواندن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). و گویند آن اختصاص به بز دارد. (از اقرب الموارد ||). گفتن
شخص افتاده و لغزیده را. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). دِعداع. (اقرب الموارد). و رجوع به دِعداع شود. « دعدع »
دعر.
[دَ عَ] (ع مص) دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسیار دود شدن و دود گنده شدن.
صفحه 1114 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). آتش ندادن آتش زنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). پوسیده شدن چوب. (از
اقرب الموارد).
دعر.
[دَ عَ] (ع اِمص) تباهی. (منتهی الارب). فساد. (اقرب الموارد ||). فسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). پلیدي. (منتهی الارب).
خبث ||. شر و بدي. (از اقرب الموارد).
دعر.
[دَ عَ] (ع ص) عود دعر؛ عود ردي بسیاردود. (منتهی الارب).
دعر.
[دَ عِ] (ع ص) عود دعر؛ عود ردي بسیاردود ||. چوب و جز آن که سوخته شود و ناافروخته فرومیرد. (منتهی الارب ||). چوب
پوسیده و ردي. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعر.
[دُ] (ع اِ) کرمک چوبخوار. (منتهی الارب). قادح، و آن کرمکی است که چوب را می خورد. واحد آن دعرة. (از اقرب الموارد).
دعر.
[دُ عَ] (ع ص) عود دعر؛ عود ردي بسیاردود. (منتهی الارب). عود که دود کند و آتش نگیرد. (از اقرب الموارد ||). زند دعر؛
آتشزنه که بارها براي آتش زدن از آن استفاده کرده باشند در نتیجه سر آن سوخته باشد و دیگر آتش ندهد. (از ذیل اقرب الموارد
از لسان ||). شخص خائن که یاران خود را عیب کند، و گویند شخصی که در او خیر نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعربۀ.
[دَ رَ بَ] (ع اِ) سختی. (منتهی الارب). اشکال. (ناظم الاطباء ||). غرامت. (اقرب الموارد). جریمهء آزار و اذیت و جریمهء قتل||.
اقرار. (ناظم الاطباء).
دعرم.
[دِ رِ] (ع ص، اِ) زشت روي کوتاه بالاي هیچکاره ||. شتري که آب پس خوردهء شتران را خورد. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). دعفس. و رجوع به دعفس شود ||. قعود دعرم؛ چارپاي رام و ذلول. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعرمۀ.
[دَ رَ مَ] (ع مص) کوتاه انداختن گام در سرعت. (از منتهی الارب). کوتاه کردن گام با شتاب. (از اقرب الموارد (||). اِمص) لؤم و
فرومایگی و خدعه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعرور.
[دُ] (ع ص، اِ) ناکس. (منتهی الارب). شخص لئیم و فرومایه که یاران خود را عیب کند. (از اقرب الموارد).
دعرة.
[دَ رَ] (ع اِمص) به معانی دَعَرة است. (از منتهی الارب). رجوع به دعرة شود ||. عیب. (ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعرة.
[دَ عَ رَ] (ع اِمص) تباهی. (منتهی الارب ||). فسق. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد ||). پلیدي. (منتهی الارب). خبث. (از ذیل
اقرب الموارد). دَعارة. و رجوع به دعارة شود.
دعرة.
[دَ عِ رَ] (ع اِمص) به معانی دَعارة است. (از اقرب الموارد). رجوع به دَعارة و دَعَرة شود.
دعرة.
[دُ رَ] (ع اِ) واحد دُعر. یکی دُعر. (از اقرب الموارد). رجوع به دُعر شود.
دعرة.
[دُ عَ رَ] (ع ص) شخص خائن که یاران خود را عیب کند. (از اقرب الموارد از لسان). دُعَر. و رجوع به دعر شود.
دعز.
[دَ] (ع مص) راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج). دَعب. و
رجوع به دعب شود.
دعس.
[دَ] (ع مص) آکندن خنور. (از منتهی الارب). پر کردن ظرف را. (از اقرب الموارد ||). سخت سپردن. (از منتهی الارب). پاي نهادن
بر چیزي و لگدمال کردن آن. (از اقرب الموارد ||). دست میان پوست بالایین و پوست تنک گوسپند انداخته پوست کندن. (از
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دحس. و رجوع به دحس شود ||. نیزه درزدن به جایی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به
نیزه زدن. (المصادر زوزنی ||). کنایه از آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از المصادر زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد از لسان||).
رام کردن زن را ||. راندن. (از اقرب الموارد).
دعس.
[دَ] (ع اِ) نشان. (منتهی الارب). اثر. (اقرب الموارد (||). ص) طریق دعس؛ راه بسیارنشان و سپرده. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). مدعاس. مدعوس. رجوع به مدعاس و مدعوس شود.
دعس.
[دِ] (ع اِ) پنبه. (منتهی الارب). قطن. (اقرب الموارد ||). ریگ تودهء مدور. لغتی است در دعص. (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). و رجوع به دعص شود.
دعسبۀ.
[دَ سَ بَ] (ع اِ) نوعی از دویدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعسجۀ.
[دَ سَ جَ] (ع مص) شتابی کردن و تیز رفتن. (از منتهی الارب). شتافتن. (از اقرب الموارد).
دعسرة.
[دَ سَ رَ] (ع اِمص) سبکی و شتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعسقۀ.
[دَ سَ قَ] (ع مص) حمله آوردن بر کسی ||. پامال کردن شتران حوض را و شکستن آن ||. راست و درست شدن شتران. (از
منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). کوشش کردن در رفتار |. پیش آمدن. (از منتهی الارب). روي آوردن و اقبال. (از اقرب
الموارد ||). پس رفتن. (از منتهی الارب). پشت کردن و ادبار. (از اقرب الموارد ||). راندن. (از منتهی الارب). طرد. (از اقرب
الموارد).
دعسقۀ.
[دُ سُقْ قَ] (ع ص) لیلۀ دعسقۀ؛ شب دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعسم.
[دَ سَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دعسوقۀ.
[دُ قَ] (ع اِ) جانورکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از جعل . (ناظم الاطباء). نوعی سرگین گردانک. دعشوقۀ. و
رجوع به دعشوقۀ شود ||. محل جنگ و کارزار قوم. (از اقرب الموارد از تاج).
صفحه 1115 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دعسین.
[دَ سَ] (اِخ) لقب ابوبکربن احمدبن علی قرشی، فقیه زیدي قرن هشتم هجري. وي در شهر زبید به تقوي شهرت داشت و به سال
752 ه . ق. در این شهر درگذشت. او راست: شرح سنن ابی داود، در حدود چهار جلد. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 34 از العقیق
الیمانی).
دعشا.
[] (اِ) علک البطم. (مخزن الادویۀ). و رجوع به دعثا شود.
دعشب.
[دَ شَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دعشم.
[دَ شَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دعشوقۀ.
« یا دعشوقۀ » [دُ قَ] (ع اِ) جانورکی است، و یا جانورکی است که به گوگال و خنفساء ماند، و به دختر خردسال و زن کوتاه قد
خطاب کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). دعسوقۀ. و رجوع به دعسوقۀ شود.
دعص.
[دَ] (ع مص) کشتن گرما کسی را یا عام است. (از منتهی الارب). بقتل رساندن. (از اقرب الموارد ||). لگد زدن. (از منتهی الارب).
||با نیزه زدن کسی را. (از اقرب الموارد).
دعص.
[دِ] (ع اِ) ریگ تودهء گرد یا پشتهء ریگ مجتمع یا پشتهء خرد از ریگ. (از منتهی الارب). تپه از ریگ و شن گرد آمده. (از اقرب
الموارد). دِعصۀ. ج، أدعاص، دِعَصۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به دعصۀ شود.
دعص.
[دِ عَ] (ع اِ) جِ دِعصۀ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دعصۀ شود.
دعصاء.
[دَ] (ع ص، اِ) زمین نرم تَفیده به آفتاب. (منتهی الارب). زمین هموار که از حرارت آفتاب گرم شده و در نتیجه ریگ آن از دیگر
ریگها گرمتر باشد. (از اقرب الموارد).
دعصۀ.
[دِ صَ] (ع اِ) ریگ تودهء گرد یا پشتهء ریگ مجتمع یا پشتهء خرد از ریگ. (منتهی الارب). تپهء گرد آمده از ریگ و شن. (از
اقرب الموارد). دِعص. ج، دِعَص. (اقرب الموارد). و رجوع به دِعْص شود.
دعصۀ.
[دِ عَ صَ] (ع اِ) جِ دِعص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعص شود.
دعظ.
[دَ] (ع مص) داخل کردن تمام نره در شرم. (از منتهی الارب ||). آرمیدن با زن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ||). پر کردن چیزي
را به چیزي ||. تمام انداختن چیزي را در چیزي. (از منتهی الارب).
دعظایۀ.
[دِ يَ] (ع ص، اِ) کوتاه بالا و بسیار گوشت، گو دراز بالا باشد. (منتهی الارب). شخص بسیار گوشت خواه دراز و طویل باشد خواه
کوتاه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعفس.
[دِ فِ] (ع ص، اِ) شتري که آب پس ماندهء شتران خورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دعرم. و رجوع به دعرم شود.
دعفصۀ.
[دِ فِ صَ] (ع ص، اِ) زن لاغر. (منتهی الارب). زن سبک جسم لاغر. (از اقرب الموارد).
دعفقۀ.
[دَ فَ قَ] (ع اِمص) گولی. (منتهی الارب). حمق و حماقت. (از اقرب الموارد).
دعفیلا.
[] (ع اِ) گیاهی است. اوروبنخی. جعفیل. أسدالعدس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به اسدالعدس شود.
دعق.
[دَ] (ع مص) سخت سپردن و کوفته کردن راه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). پراکنده کردن ناف مشک را. (از منتهی
را. (از اقرب الموارد ||). پاشنه زدن اسب را تا شتاب رود. (از منتهی الارب). دواندن و به هیجان « غارة » الارب). پراکنده کردن
آوردن و رماندن اسب را. (از اقرب الموارد ||). برانگیختن ||. رمانیدن. (از منتهی الارب ||). پامال کردن شتران حوض را تا
شکسته گردد کناره هاي آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). کوفته و پاسپرده کردن. (از منتهی الارب ||). کاملًا بقتل
رسانیدن کسی را ||. گشادن راهی براي آب و بجریان انداختن آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). دق و کوبیدن. (از ذیل اقرب
الموارد از لسان).
دعق.
[دَ یا دَ عِ] (ع ص) مدعوق. طریق دعق؛ راه کوفته و پاسپرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان). و رجوع به مدعوق شود.
دعق.
[دَ عَ] (ع مص) بسیار گردیدن پا سپردن و گام نهادن بر راه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعقۀ.
[دَ قَ]( 1) (ع اِ) گروه شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). باران که یک بار آید. (منتهی الارب). یک بار باران آمدن. (از
اقرب الموارد). دعکۀ. و رجوع به دعکۀ شود ||. حمله و فریاد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). ( 1) - در اقرب الموارد بضم اول
ضبط شده است.
دعک.
[دَ] (ع مص) نرم کردن درشتی جامه را به پوشیدن ||. نرم گردانیدن دشمن را ||. غلطانیدن کسی یا چیزي را در خاك ||. مالیدن
چرم را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بدرد آوردن کسی را بوسیلهء سخن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). ورز دادن
خمیر را. ورزانیدن خمیر را. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لذلک هو أحوج الی التخمیر و کثرة الدعک و العجن. (ابن البیطار).
دعک.
[دَ عَ] (ع مص) گول شدن. (از منتهی الارب). احمق شدن. (از اقرب الموارد (||). اِمص) گولی و حماقت. (از منتهی الارب).
دعک.
[دَ عِ] (ع ص) مرد بسیار ستیهنده. (منتهی الارب). لجوج و لجباز. (از اقرب الموارد).
دعک.
[دُ عَ] (ع ص، اِ) سست. (منتهی الارب). ضعیف. (اقرب الموارد ||). گوگال. (منتهی الارب). جعل. (اقرب الموارد ||). نام مرغی
است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
دعکایۀ.
صفحه 1116 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ يَ] (ع ص، اِ) زن پرگوشت ||. مرد پرگوشت، دراز بالا باشد یا کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعکسۀ.
[دَ كَ سَ] (ع مص) دست بند بازیدن. (از منتهی الارب). بازي دعکسۀ کردن. (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء بعد شود.
دعکسۀ.
[دَ كَ سَ] (ع اِ) نوعی از بازي است مر مجوس را و به فارسی آن را دست بند گویند، و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص
کنند. (منتهی الارب). بازیی است مجوسیان را. (از اقرب الموارد). مرحوم دهخدا در یادداشتی حدس زده اند که شاید از فارسی
دَهْکَسه باشد، چنانکه فنجۀ از پنجه یا پنج.
دعکلۀ.
[دَ كَ لَ] (ع مص) نرم کردن زمین را به پا سپردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعکن.
[دَ كَ] (ع ص، اِ) نرم و نیکوخو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوش طبع. (از ناظم الاطباء ||). ستور رام. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد).
دعکنۀ.
[دَ كَ نَ / دِ كَ نَ] (ع ص، اِ) شتر فربه مادهء درشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعکنۀ.
[دِ کَنْ نَ] (ع اِ) شرم زن که سطبر باشد. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دعکۀ.
[دَ كَ]( 1) (ع اِ) گروه شتران. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان ||). باران که به یک بار آید. (منتهی الارب). یک بار
باران آمدن. (از اقرب الموارد). دعقۀ. و رجوع به دعقۀ شود ||. جانب و راه. (منتهی الارب). جانب و جهت راه. (از اقرب الموارد).
1) - در اقرب الموارد بضم اول ضبط شده است. )
دعل.
[دَ عَ] (ع مص) فریب دادن. (از اقرب الموارد (||). اِ) فریب. (منتهی الارب).
دعلج.
[دَ لَ] (ع ص، اِ) جوال پر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). جامه هاي رنگ رنگ. (منتهی الارب). الوان از جامه ها. (از اقرب
الموارد ||). کسی که بلاحاجت راه رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بسیارخوار. (منتهی الارب). بسیارخوار از انسان و
یا حیوان. (از اقرب الموارد ||). گیاه در هم پیچیده بعض آن از بعض قوت گرفته. گیاهی که قسمتی از آن بر قسمتی پیچیده باشد.
(از منتهی الارب ||). جوان خوب روي نازك بدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب
الموارد ||). گرگ. (منتهی الارب). ذئب. (اقرب الموارد ||). خر. (منتهی الارب). حمار. (اقرب الموارد ||). شتر ماده که از راندن
راه نرود ||. نشان پی آینده و رونده (||. اِخ) نام جماعتی از عرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِخ) نام اسب عامربن
طفیل. (منتهی الارب).
دعلج.
[دَ لَ] (اِخ) ابن احمدبن دعلج بغدادي سجزي، مکنی به ابومحمد. محدث بود. اصل وي از سجستان (سیستان) است. دعلج مدتی در
مکه مجاور گشت و سپس در بغداد اقامت گزید و به سال 351 ه . ق. درگذشت. او راست: مسند و مسندالمقلین. (از الاعلام
زرکلی ج 3 ص 18 ، از الرسالۀ المستطرفۀ و تاریخ بغداد).
دعلجۀ.
[دَ لَ جَ] (ع مص) گرد آوردن آب را در حوض ||. رفتن و آمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). تاریکی. (منتهی
.(|| الارب). تاریک شدن شب. (از اقرب الموارد ||). بسیار گرفتن.( 1 ||) غلطانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)( 2
غلطانیدن » جهیدن چون جهش موش و موش صحرایی ||. مخلوط شدن رنگهاي چیزي. (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد
به یک معنی آمده است. « غلطانیدن و گرفتن بسیار » به یک معنی آمده است. ( 2) - در اقرب الموارد « و گرفتن بسیار
دعلجۀ.
[دَ لَ جَ] (ع اِ) نوعی از راه رفتن و مشی. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). بازیی است کودکان را که در رفتن و برگشتن اندر پی
هم قرار میگیرند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دعلقۀ.
[دَ لَ قَ] (ع مص) دور رفتن در وادي. (از منتهی الارب). دور شدن از وادي. (از ناظم الاطباء). دور شدن در وادي. (از اقرب
الموارد ||). کافتن و جستن چیزي. (از منتهی الارب). تتبع کردن. (از اقرب الموارد (||). اِمص) خساست و فرومایگی. (منتهی
الارب). دناءت. (اقرب الموارد).
دعم.
[دَ] (ع مص) فرانهادن ستون را، یا ستون کج شده را راست کردن. (از منتهی الارب). ستون فا چیزي نهادن. (المصادر زوزنی) (تاج
المصادر بیهقی). ستون نهادن چیزي را هنگام خم شدن، یا ستون نهادن چیزي را تا خم نشود. (از اقرب الموارد ||). گرد آمدن با
زن، یا سپوختن نره را در شرم زن، یا تمام انداختن آن را در آن. (از منتهی الارب). آرمیدن با زن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
||کمک کردن و تقویت نمودن کسی را. (از اقرب الموارد). پایندانی کردن. (تاج المصادر بیهقی)
دعم.
یعنی او را نه نیرو و نه فربهی است. (از منتهی الارب) (از « لا دعم بفلان » : [دَ]( 1) (ع اِ) قوت و فربهی، و از آن جمله است که گویند
اقرب الموارد ||). پیه و گوشت، گویند: جاریۀ ذات دعم؛ یعنی داراي گوشت و پیه. (از اقرب الموارد ||). مال بسیار. (از ذیل
اقرب الموارد از قاموس). ( 1) - در منتهی الارب به فتح عین ضبط شده است.
دعم.
[دِ عَ] (ع اِ) جِ دِعمۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعمۀ شود.
دعمتان.
[دِ مَ] (ع اِ) تثنیهء دعمۀ. رجوع به دعمۀ شود ||. دو چوب چرخ چاه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دعامتان. و رجوع به دعامتان
شود.
دعمصۀ.
[دَ مَ صَ] (ع مص) دعموصناك گردیدن آب. (از منتهی الارب). بسیار شدن دعموص و کفچلیزك در آب. (از اقرب الموارد). و
رجوع به دعموص شود.
دعمظۀ.
[دَ مَ ظَ] (ع مص) در شر و بدي انداختن کسی را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ||). داخل کردن همهء نره را در شرم زن. (از
منتهی الارب).
دعموص.
[دُ] (ع اِ) جانورکی است یا کرمی است سیاه که در پارگین ها وقت فرورفتن آب آن پیدا شود و آنرا به فارسی کفچلیز نامند.
(منتهی الارب). کفچلیزك. (دهار). جانورکی یا کرمی است سیاه رنگ که در غدیرها هنگام خشک شدن آب آن بوجود آید و
برخی گویند کرمی است دوسر که هنگام اندك شدن آب دیده میشود. (از اقرب الموارد). کفچه لیز. کفچه لیزك. کفچه لیزه.
چمچه لیسک، و آن بچه غوك باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). ص) بسیار درآینده در کارها و زیارت کنندهء ملوك و
سلاطین، و از آن جمله است که گویند: الاطفال دعامیص الجنۀ؛ یعنی در بهشت سیاحت می کنند و از داخل شدن در هیچ خانه اي
منع نمیشوند. ج، دَعامِص، دَعامیص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). ابتداي آفرینش انسان در حالی که او تا چهل روز علقه اي
خواهد شد. (از ذیل اقرب الموارد « سلیلۀ » در شکم مادرش است، سپس خلقت او تغییر کند و بصورت کرم درآید تا ماه سوم، آنگاه
از تاج (||). اِخ) مردي بود بسیار زناکننده که او را خداي تعالی بصورت دعموص مسخ کرد. (منتهی الارب).
دعموظ.
صفحه 1117 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ] (ع ص) بدخو. (منتهی الارب). کج خلق. (ناظم الاطباء). سی ءالخلق. (ذیل اقرب الموارد از لسان).
دعمۀ.
[دِ مَ] (ع اِ) ستون خانه ||. چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دِعام. ج، دِعَم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به
دعام شود.
دعمی.
[دُ می ي] (ع ص، اِ) درودگر. (منتهی الارب). نجار. (اقرب الموارد ||). راه فراخ یا میانه. (منتهی الارب). معظم و بیشتر راه. (از
اقرب الموارد ||). سخت و محکم از هر چیز ||. اسبی که در سینه یا سر سینهء آن سپیدي باشد (||. اِخ) دعمی بن جدیلۀ، پدر قبیله
اي از عرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعن.
[دَ] (ع اِ) برگهاي خرما که بعضی را با بعضی به رسنی از پوست خرما بافته بر آن خرما گسترند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعن.
[دَ عِ] (ع ص، اِ) بدخو و بدغذا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعن.
[دِ عَن ن] (ع ص) بی باك. (آنندراج). ماجن. (اقرب الموارد (||). منتهی الارب). ج، دِعنّۀ. (اقرب الموارد). (اِ مص) بی باکی.
دعنکر.
[دَ عَ كَ] (ع ص) نعت است از ادعنکار. (منتهی الارب). کسی که ناگاه به بدي پیش آید. (ناظم الاطباء). آغاز کنندهء بدي بر
دیگران. (از اقرب الموارد). دعنکران. و رجوع به دعنکران شود.
دعنکران.
[دَ عَ كَ] (ع ص) به معنی دعنکر است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دعنکر شود.
دعنۀ.
[دِ عَنْ نَ] (ع اِ) جِ دِعنّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دِعَنّ شود.
دعوا.
[دَعْ] (ع، اِمص) دعوي، در تداول عامهء فارسی زبانان. پرخاش. (ناظم الاطباء). سرزنش کردن و سرکوفت زدن و مورد بازخواست
قرار دادن کودك یا زیردست، در این صورت گویند: بچه را دعواش کردم. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دعوا کردن شود.
||خصومت. نزاع. جدال. جنگ. (ناظم الاطباء). معارضه و مکابره و مشاجره و نزاع، اعم از آنکه لفظی باشد یا به ضرب و جرح نیز
برسد. (فرهنگ لغات عامیانه ||). جنگ و ستیز لوطیان و جاهلان محل با چاقو و کارد و چوب و نظایر آن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- امثال: اللهساخلاسون دعوا نمی خواهد؛ اللهساخلاسون در ترکی به معنی خدانگهدار است که گاهِ جدا شدن از دوستان و کسان
گویند. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به دعوي شود. دعوا بی نان و حلوایش نمی شود، نظیر و به معنی: دبه بی روغنش نمی
شود. (فرهنگ عوام). دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود. رجوع به لحاف شود. - دعوا انداختن؛ بجنگ واداشتن. به نزاع واداشتن دو
خروس یا دو گاو یا دو قوچ یا دو بچه را. - دعوا راه انداختن؛ سبب جنگ و جدال شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دعوا مرافعه؛
جنگ و جدال و خصومت بر سر چیزي. - دعوا مرافعه کردن؛ جنگ و جدل و خصومت بر سر چیزي کردن ||. تظلم. داوري.
دادخواهی. و رجوع به دَعْوي و دعوي [ دَعْ ] شود : طلب و دعوائی که فیمابین عملهء دفتر بوده باشد در حضور مشارالیه [ ناظر
دفترخانهء همایون اعلی ] باید قطع شود. (تذکرة الموك چ دبیرسیاقی ص 36 ). چنین دستور بوده که دعواهاي کم تا پنج تومانی الی
دوازده تومان را... داروغه احضار، و زیاده بر این را دیوان بیگی احضار می نموده. (تذکرة الملوك ص 48 ). بعهدهء مشارالیه [
میراب دارالسطنهء اصفهان ] است هر گونه گفتگوئی و دعوائی که بخصوص حقابهء ارباب و رعایاي هر محل با یکدیگر داشته
باشند. (تذکرة الملوك ص 50 ). -دعواهاي حسابی عرفی؛ داوري ها و نزاعهاي مربوط به امور مالی و عرفی. مقابل داوریهاي مالی
- .( شرعی : دو روز دیگر از روزهاي هفته در خانهء خود به دعواهاي حسابی عرفی میرسید [ دیوان بیگی ] . (تذکرة الملوك ص 13
دعواهاي شرعی؛ تظلم ها و داوریهاي مربوط به شرع : مشارالیه [ شیخ الاسلام دارالسطنهء اصفهان ] در خانهء خود به دعواهاي
.( شرعی و امر به معروف و نهی از منکرات میرسید. (تذکرة الملوك ص 3
دعواء .
[دُ عَ] (ع اِ) جِ دَعیّ است به معنی دعوت شدگان به طعام. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دعی شود.
دعوات.
[دَ عَ] (ع اِ) جِ دعوة. جمع دعوت که به معنی دعا است. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دعا شود : قوافل دعوات از زمانه در همه
وقت رفیق کوکبهء صبح کاروان مساست. سلمان (از آنندراج). - مجیب الدعوات؛ اجابت کنندهء دعاها. یکی از نامهاي خداي
تعالی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دعوا کردن.
[دَعْ كَ دَ] (مص مرکب) در تداول، سخنان درشت گفتن. پرخاش کردن. سرزنش کردن. رجوع به دعوا شود ||. نزاع کردن. ستیزه
کردن. چاقو و کارد و چماق کشیدن و حریفان را زدن. این اصطلاح بین جاهلان و مشدیها و زورخانه کاران رواج دارد و کسی که
نامند. (فرهنگ لغات عامیانه). « دعوا » و نزاعهاي اسمی و مشهور او را « دعواکن » و « دعوایی » در این کار دستی داشته باشد او را
دعوان.
[دَعْ] (اِخ) ابن علی بن حمادبن صدقهء جبائی، مکنی به ابومحمد. مقري نابینا. او از قاریان تواناي بغداد و از مطلعان در عربیت بود و
به سال 542 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 198 و چ مصر ج 11 ص 112 ). و رجوع به همین مأخذ شود.
دعوت.
[دَعْ وَ] (ع مص، اِمص) دعوة. خواندن. خواهش و طلب. (ناظم الاطباء ||). خواندن کسی را براي دادن طعام و غیره. (غیاث) (از
آنندراج). خواهشِ آمدن کردن از کسی جهت طعام و جز آن و درخواست و خواهانی جهت ضیافت و مهمانی. (ناظم الاطباء). به
ضیافت یا براي کاري خواستن. به مهمانی خواندن. به طعام خواندن. به میهمانی خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این حکایت
بگویم... که وزیري با بزرگی احمد حسن به تعزیت و دعوت نزدیک وي رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346 ). آهنگ دعوت او
کردند. (گلستان سعدي). دعوتش را اجابت کردم. (گلستان). - دعوتهاي شاه عبدالعظیمی؛ به مهمانی خواندن، به زبان نه به دل.
همانند و به معنی تعارف شاه عبدالعظیمی است. تعارف و دعوتی که از روي زبان باشد نه از دل. (فرهنگ عوام). - صاحب دعوت؛
صاحب مهمانی. صاحب ضیافت. مهماندار : یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند و صاحب دعوت گفت اي یار
زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان ||). دعوت در نزد فقها، بر دو گونه باشد، عامه و خاصه. دعوت
عامه آن چیزیست که براي شخص معینی بعمل نیامده باشد، مانند دعوت به عروسی یا دعوت به ختان. و پاره اي گفته اند دعوت
عامه آن است که خوانده شدگان از ده نفر زیاده باشند. و خاصه برخلاف عامه است. و برخی گفته اند دعوت خاصه آن است که
مهماندار اگر بداند کسی را که دعوت می کند نخواهد آمد اساساً از دعوت صرف نظر کند، و دعوت عامه را هم برخلاف آن
تعریف کرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). مهمانی. (مهذب الاسماء). ولیمه. ضیافت: دعاء؛ به دعوت خواندن (تاج
المصادر بیهقی)؛ به دعوت کردن. (دهار). - دعوت ساختن؛ مهمانی برپا کردن : عجب آن بود که در آن دو سه روز که گذشته
شد دعوتی ساخت سخت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529 ). حقیقت آن است که قاید آن روز که دیگر روز گذشته شد
دعوتی بزرگ ساخته بود. (تاریخ بیهقی ص 327 ). و آن دعوت بزرگ هم در این پنجشنبه بساخته بود و کاري شگرف پیش گرفته.
.(|| (تاریخ بیهقی). دعوتی ساخت و بفرمود تا بزمگاه او به تعبیهء خیول و تغشیهء فیول بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 332
طلبیدن. خواندن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواندن مردم به تکالیفی یا دینی یا مرامی. خواندن مردم به خدا و دینی. خواندن
مردم به طرفداري از مقصدي. تبلیغ. تبلیغ به دینی : بر پاي دار دعوت مردم را بسوي امیرالمؤمنین در منبرهاي مملکتی خود در
حالتی که بشنوانی به ایشان دعوت را. (تاریخ بیهقی ص 314 ). پس نشست در مجلس عامی به حضور اولیاي دولت و دعوت و
زعیمان و بزرگان... و صالحان و رغبت اظهار نمودند در آنکه امیرالمؤمنین امام ایشان باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 309 ). ز بعد
او بسوي نوح آمدش دعوت که بود آدم ثانی و بود پیغمبر.ناصرخسرو. شفاي جان ندیدم هیچ دانش مگر از دعوت آل
پیمبر.ناصرخسرو. نیک نگه کن که بر این جاهلان دیو لعین را طرب و دعوت است. ناصرخسرو. آواز کوس عرش ز ایوان اخستان
بر آسمان ز دعوت ابدال درگذشت.خاقانی. ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی تیري کز او علامت شیطان دریده ایم. خاقانی. آنجا که
دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. کآنجا که محمد اندر آمد دعوت نرسد پیمبران را.خاقانی. از
دعوت محمدي (ص) به هیچ عهد بدان طرف معجزه و آیتی نرسیده بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 348 ). دعوت زاریست روزي
پنج بار بنده را که در نماز آ و بزار.مولوي. راند او را جانب نصرانیان کرد در دعوت شروع او بعد از آن.مولوي. طینت احمد کجا و
فکرت بوجهل دعوت موسی کجا و دعوي بلعم.قاآنی. -دعوت اذان؛ خواندن به نماز : تلاوت کتاب عزیز و دراست قرآن مجید و
دعوت اذان و شعار ایمان ظاهر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 348 ). - دعوت حق را اجابت کردن، دعوت حق را -لبیک
گفتن؛ جان به جان آفرین تسلیم کردن. مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - صاحب دعوت، صاحب الدعوة؛ کسی که عهده دار امر
دعوت یعنی تبلیغ دینی و اشاعه و نشر عقیده اي است. - کتاب دعوت؛ دعوتنامه. تبلیغنامه : هر سال یکی کتاب دعوت بَاطراف
صفحه 1118 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
جهان همی فرستم.ناصرخسرو ||. در اصطلاح اسماعیلیان، دعوت هفت منزلت دارد: رسول، نبی، امام، حجت، داعی، مأذون و
مستجیب که مطابق با هفت نور جسمانی یعنی سیارات سبعه و هفت نور ابداعی ازلی باشد و باز مطابق با هفت صفت انسانی یعنی
حیات، علم، قدرت، ادراك، فعل، ارادت و بقا باشد. (فرهنگ علوم عقلی، از جامع الحکمتین ص 102 ). و رجوع به داعی و
اسماعیلیان شود. - هفت جزیرهء دعوت؛ تقسیمات اسماعیلیه براي فرستادن مبلغ ||. راه نمودن. راهنمایی. رهبري ||. دعاء. ج،
دعوات : هر چه بگویم ز دعا کردگار دعوت من بنده اجابت کناد.مسعودسعد. رمیدگان و کراشیده گشتگان ز وطن ترا خوهند ز
ایزد به دعوت و آمین.سوزنی. جز دعوت شب مرا چه چاره هان اي دعوات نیمشب هان.خاقانی. پیک انفاس بر طریق مراد دعوت
مستجاب من رانده ست.خاقانی. تضرع کنان را به دعوت مجیب.سعدي.
دعوت فرمودن.
[دَعْ وَ فَ دَ] (مص مرکب) دعوت کردن. خواندن ||. تکلیف کردن : از جهت الزام حجت و اقامت بیّنت به رفق و مدارا دعوت
فرمود. (کلیله و دمنه ||). کسی را به جایی یا به امري خواندن : به خلدم دعوت اي زاهد مفرما که این سیب زنخ زآن بوستان
به.حافظ.
دعوت کردن.
[دَعْ وَ كَ دَ] (مص مرکب)خواندن کسی را. خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواندن و طلب کردن ||. به میهمانی و ضیافت و
جز آن خواستن کسی را. (ناظم الاطباء). خواهش آمدن کسی کردن به مهمانی یا محفلی و جز آن. به مهمانی خواندن. به جایی
خواندن : برو اي زاهد و دعوت مکنم سوي بهشت که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت. حافظ (از آنندراج ||). تبلیغ کردن. به
دینی یا مرامی یا عقیده اي خواندن. خواندن مردم به طرفداري از مقصدي یا مرامی. خواندن به امري :پیغمبر(ص) نامه اي بدو [
اپرویز ] نبشت و او را به اسلام دعوت کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 106 ). با فایق طریق مراسلت و مکاتبت و موالات و مواخات
پیش گرفت و او را به مخالفت تاش دعوت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 55 ||). دعا کردن : دعوت عاشقانه می کردم بخت
درهاي آسمان بگشاد. خاقانی ||. آواز دادن و بانگ کردن. (ناظم الاطباء).
دعوتگر.
[دَعْ وَ گَ] (ص مرکب) دعوت کننده. داعی. خواهنده. طلب کننده ||. تبلیغ کننده : خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دوده ام چون بنگرم. خاقانی.
دعوتگه.
[دَعْ وَ گَهْ] (اِ مرکب) محل دعوت. جاي دعوت : تا درت بینم به دیگر جاي نفرستم ثنا کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند.
خاقانی.
دعوت نامه.
[دَعْ وَ مَ] (اِ مرکب) نامه یا کارت متضمن خواهش درآمدن به مجلس مهمانی و جشن و غیره.
دعود.
[دُ] (ع اِ) جِ دَعد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعد شود.
دعورات.
[] (عدد، ص، اِ) مئات الوف الوف الوف، در مراتب شانزده گانهء عددي نزد فیثاغوریین. (رسائل اخوان الصفا).
دعوس.
[دَ] (ع ص) نیک درآینده در کارزار، گویند: رجل دعوس. (از منتهی الارب). مقدام. (اقرب الموارد).
دعوة.
[دَعْ وَ] (ع مص) به طعام خواندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به مهمانی خواندن. دعوت. مَدعاة. و رجوع به
دعوت و مَدْعاة شود ||. خواندن. (دهار). دعوت کردن. به امري خواندن. فراخواندن : له دعوة الحق و الذین یدعون من دونه
13 )؛ او راست دعوت حق و کسانی که غیر از او را می خوانند ایشان را به چیزي اجابت نمی / لایستجیبون لهم بشی ء. (قرآن 14
14 )؛ پس کسانی که ستم کرده اند / کنند. فیقول الذین ظلموا ربنا أخرنا الی أجل قریب نجب دعوتک و نتبع الرسل. (قرآن 44
گویند پروردگارا ما را بازپس بر تا مدتی و مهلتی نزدیک تا دعوت ترا اجابت کنیم و از رسولان پیروي کنیم. و من آیاته أن تقوم
30 )؛ و از نشانه هاي اوست که آسمان و زمین به / السماء و الارض بأمره ثم اذا دعاکم دعوة من الارض اذا أنتم تخرجون. (قرآن 25
فرمان او برپاي می باشند و هرگاه شما را بخواند خواندنی از زمین، شما بیرون می آیید. لاجرم انما تدعوننی الیه لیس له دعوة فی
40 )؛ ناچار آنچه مرا بسوي آن میخوانید او را دعوتی نه در دنیا و نه در آخرت / الدنیا و لا فی الَاخرة و أن مردنا الی الله. (قرآن 43
نیست و همانا بازگشت ما بسوي خداست. -دعوة المأوي؛ بهشت ساخته جاي. جنۀ المأوي. (دهار ||). به طعام خواندن. (منتهی
الارب). خواندن به طعام یعنی ضیافت و میهمانی: کنا فی دعوة فلان؛ یعنی بر طعام و ضیافت او بودیم. (از اقرب الموارد). به مهمانی
خواندن. (دهار). دُعْوة. و رجوع به دُعْوة شود ||. به حرب خواندن. (دهار (||). اِمص، اِ) گویند: هو منی دعوة الرجل؛ یعنی او به
هو » من نزدیک است و فاصلهء بین من و او مانند فاصلهء بین من و کسی است که او را دعوت می کنم، و این مانند این گفته است
از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ||). سوگند. (منتهی الارب). حلف. (اقرب الموارد ||). اسم ) .« منی رمیۀ السهم و مزجر الکلب
است ادعاء را. (منتهی الارب). ادعاء. (اقرب الموارد). دِعْوة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). دعاء. (اقرب الموارد): الدعوة علی
غیرهم؛ یعنی ابتدا به ایشان است در دعا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و اذا سألک عبادي عنی فانی قریب اجیب دعوة الداع اذا
2)؛ و هرگاه بندگانم از تو دربارهء من بپرسند، من نزدیک هستم و خواندن فراخواننده را اجابت می کنم. قال قد / دعان. (قرآن 186
10 )؛ گفت دعاي شما اجابت شد پس ثابت باشید و راه آنان را / اجیبت دعوتکما فاستقیما ولاتتبعان سبیل الذین لایعلمون. (قرآن 89
که نمی دانند پیروي مکنید ||. مهمانی. (دهار). دعوت. و رجوع به دعوت شود.
دعوة.
[دِعْ وَ] (ع مص) به پسري خواندن. (منتهی الارب ||). به نسب دعوي کردن. (دهار). دعواي نسب کردن. کلام غالب عرب بر این
است، و برخی دعوة را به این معنی به فتح دال و به معنی خواندن براي طعام به کسر دال خوانند. (از منتهی الارب (||). اِمص) اسم
است ادعاء را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَعوة. و رجوع به دَعوة شود.
دعوة.
[دُعْ وَ] (ع مص) دَعوة. به طعام خواندن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دَعوة شود.
دعوي.
[دَعْ وا] (ع مص) مصدر دُعاء است در تمام معانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دعاء (در معنی مصدري) شود.
7)؛ پس چون عذاب ما بر آنها آمد / خواندن. خواستن : فما کان دعواهم اذ جاءهم بأسنا الا أن قالوا انا کنا ظالمین. (قرآن 5
درخواستشان نبود مگر آنکه گفتند ما ستمکار بودیم. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعواهم أن الحمد لله
10 )؛ خواندنشان در آنجا [ در بهشت ] سبحانک اللهم است و درودشان در آنجا سلام است و آخرین / رب العالمین. (قرآن 10
21 )؛ پس پیوسته آن ندا و / خواندنشان الحمد لله رب العالمین است. فمازالت تلک دعواهم حتی جعلناهم حصیداً خامدین. (قرآن 15
خواندنشان بود تا آنان را درویده بمرگ و فرومردگان قرار دادیم.
دعوي.
و الف آن تأنیث راست بنابراین غیرمنصرف می باشد. (از اقرب الموارد). خواهانی. (منتهی ،« ادعاء » [دَعْ وا] (ع اِمص) اسم است از
الارب). آنچه خواسته شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواسته شده. (آنندراج). زعم. (ترجمان القرآن جرجانی). مشتق از دعاء
است به معنی طلب. (از تعریفات جرجانی). ج، دَعاوي، دَعاوي (دَعاوٍ)، و سیبویه جمع دومی را ترجیح داده، بخصوص هنگام اضافه
به ضمیر چنانکه گویند دعاویک و دعاویه و نگویند دعاواك و دعاواه. (از اقرب الموارد ||). در اصطلاح شرعی، گفتاري است که
انسان بوسیلهء آن اثبات حقی را بر غیر طلب می کند. (از تعریفات جرجانی). گفتاري است که انسان بوسیلهء آن ایجاب حق خود
را بر غیر قصد می کند، و اقرار عکس آن است. و نزد فقها، عبارتست از خبر دادن نزد قاضی یا حکم بر حقی که براي اوست علیه
غیر و در حضور غیر. و اگر این خبر دادن نزد قاضی یا حکم نباشد و یا در حضور غیر نباشد، آنرا دعوي نمی نامند. خبر دهنده را
مدعی گویند و آن غیر را مدعی علیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود. این لغت در تداول فارسی
زبانان غالباً دَعوي با الف ممال تلفظ میشود. رجوع به دعوي شود.
دعوي.
[دَعْ] (ع، اِمص، اِ) ممال از دَعْوي. ادعا. (ناظم الاطباء). دعوي را غالباً مقارن با معنی می آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دعوي
مقابل معنی، یعنی حقیقت و باطن آنچه ادعا شده است می آید : یکی مرد آمد [ زردشت ] به دین آوري به ایران به دعويّ
پیغمبري.دقیقی. پاي بیرون منه از پایگه دعوي خویش تا نیاري بدر کون فراخت فدرنگ.حصیري. همه میران را دعویست ملک را
معنی همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز. فرخی. به رادي و به سخا و به مردي و به هنر همه جهان را دعویست مر ترا
برهان.فرخی. اي از ستیهش تو همه مردمان به مُست دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست. لبیبی. پادشاهیها همه دعویست
برهان تیغ او آن نکوتر باشد از دعوي که با برهان بود. عنصري. زین فروتر شاعران دعوي و زو معنی پدید وین حکیمان دگر یک
فن و او بسیار فن. منوچهري. رزبان گفت که مهر دلم افزودي وآنهمه دعوي را معنی بنمودي.منوچهري. درین حدیث خبر نیست
صفحه 1119 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سوي جانوران خرد گواي منست اندرین قوي دعوي. ناصرخسرو. چون دو گوا گذشت برین دعوي آنگاه راستگوي بود
گویا.ناصرخسرو. به شرق و غرب از اهل این صناعت گوا داري برین دعوي فراوان.ناصرخسرو. نه از جمالش طبع جمال را سیري نه
در کمالش عین کمال را دعوي. ابوالفرج رونی. ور چه خصمی داشت این دعوي کجا معنی بود ور همه معنی عرض کی دعوي
جوهر گرفت. مسعودسعد. دعوي که مجرد بود از شاهد معنی باطل شودش اصل به چونی و چرائی. سنائی. همه دعوي مباش چون
بلبل گرد معنی گراي نیز چو باز.سنائی. چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم بدین دعوي که برخیزد درین معنی چه
فرمائی. انوري. چنانکه سوسن و نرگس بخدمت اِنْهی مرتبند، چه انکار را و دعوي را.انوري. لاف دینداري زنم چون صبح آخر
ظاهر است کاندرین دعوي ز صبح اولین کاذب ترم. خاقانی. هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش وین دو دعوي را دلیل است
از حدیث مصطفی. خاقانی. در ترازوي جهان از دعوي همسر مرنج هر کجا زرّیست با او جو برابر یافتند. ظهیر فاریابی. بر آستانهء
صدر زمانه بفشانم جواهر سخن خویش صدق دعوي را. ظهیر فاریابی. چو آمد گه دعوي و داوري به دانش نمایی و دین
پروري.نظامی. همه دعوي و فارغ از معنی راست گوئی میان تهی جرسیست.سعدي. به دستور دانا چنین گفت شاه که دعوي
خجالت بود بی گواه.سعدي. ز دعوي پري زآن تهی میروي تهی آي تا پرمعانی روي.سعدي. چو یاد عشق زد سلمان هوس دارد که
بر یادت به مهر دل کند چون صبح روشن صدق دعوي را. سلمان ساوجی. بادپیمائی است پیش اهل تجرید ار کنی سایه تابانست
واله دعوي وارستگی. واله هروي (از آنندراج). تَهاتُم؛ بر یکدیگر دعوي باطل کردن. (از منتهی الارب). - اهل دعوي؛ صاحبان
داعیه. اصحاب ادعا : چرا اهل دعوي بدین ننگرند که ابدال در آب و آتش روند.سعدي. -بی دعوي؛ بی ادعا : چون تکبر عظیم و
باحشمت چون تواضع کریم و بی دعوي( 1). ابوالفرج رونی. - پردعوي؛ پرمدعا : در میان صومعه سالوس پردعوي منم خرقه پوش
خودفروش خالی از معنی منم. سعدي. - دعوي خود را به کرسی نشاندن( 2)؛ ادعاي خود را به گواه و دلیل ثابت کردن. (ناظم
الاطباء). دعوي را به دلایل و گواهان ثابت کردن. (از غیاث) (از آنندراج). - دعوي قطع شدن؛ انفصال یافتن دعوي. (آنندراج) :
دعويّ تیغ قطع شد از چین ابرویش نوکیسهء هلال کنون در دویدن است. تأثیر (از آنندراج). - گردن به دعوي افراشتن؛ قد علم
کردن. سر کشیدن : هرکه گردن به دعوي افرازد دشمن از هر طرف بر او تازد.سعدي ||. لاف و گزاف. سخن واهی و پوچ. اظهار
چیزي کردن که در شخص نباشد. (ناظم الاطباء) : ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آن همه دعوي و لاف و آن همه ژاژ.
لبیبی. همه آویخته از دامن دعوي و دروغ چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریع الدهر. - دعوي عشق؛ لاف عشق :
سینهء خاقانی و غم، تا نزند ز وصل دم دعوي عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او. خاقانی. دعوي عشق ز هر بوالهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید. صائب (از آنندراج). - زبان به دعوي عشق گشادن؛ لاف عشق زدن : خلقی زبان به دعوي
عشقش گشاده اند اي من فداي آنکه دلش با زبان یکیست. حافظ ||. دعوت : هرکه به گوش خرد دعوي موسی شنید بیش تأمل
نکرد در سخن سامري. ظهیر فاریابی (||. اصطلاح حقوق و فقه) دادخواهی. تظلم. داوري. مرافعه. ترافع. اختلافی است بین دو
طرف که اظهاراتشان با یکدیگر معارضه دارد و یا عملی است که براي تثبیت حقی صورت می گیرد. ادعاي طرفی را که موجد
نیز گفته میشود و ادعاي طرف مقابل را دفاع یا پاسخ نامیده اند. « دعوي به معنی اخص » مرافعه است تعقیب (یا دادخواست) نامند و
می نامند. (فرهنگ حقوقی). دَعْوي. و رجوع به دعوي شود : به گه دعوي هم خصم « دعوي به معنی اعم » مجموع تعقیب و دفاع را
بود هم قاضی. اثیر اومانی. گفت اي پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوي پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند. (گلستان
سعدي). - دعوي اصلی؛ (اصطلاح حقوق) دعوي از نظر شکل بر دو قسم است: دعوي اصلی و دعوي طاري. دعوي اصلی آن است
که محاکمه را بدواً تولید می کند. دعوي طاري آن است که در اثناي رسیدگی به دعوي اصلی حادث می گردد. دعوي طاري
نامند و هرگاه از طرف مدعی علیه در مقابل ادعاي مدعی « دعوي ضمیمه » یا « دعوي اضافی » هرگاه از طرف مدعی اقامه شود آنرا
« دعوي جلب شخص ثالث » نامند و هرگاه از طرف شخص ثالث یا علیه شخص ثالثی اقامه شود آنرا « دعوي متقابل » اقامه گردد آنرا
نامند. (از فرهنگ حقوقی). - دعوي اضافی.؛ رجوع به دعوي اصلی شود. - دعوي به معنی اخص.؛ « دعوي ورود شخص ثالث » یا
رجوع به دعوي در معنی حقوقی آن شود. - دعوي به معنی اعم.؛ رجوع به دعوي در معنی حقوقی آن شود. - دعوي تصرف
عدوانی؛ عبارتست از دعوي متصرف سابق که دیگري بدون رضایت او مال غیرمنقول را از تصرف او خارج کرده، و متصرف
سابق، اعادهء تصرف خود را نسبت به آن مال درخواست می نماید. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به تصرف عدوانی شود. - دعوي
جلب شخص ثالث.؛ رجوع به دعوي اصلی شود. - دعوي خصوصی.؛ رجوع به دعوي عمومی شود. - دعوي دینی.؛ رجوع به
دعوي شخصی شود. - دعوي رفع مزاحمت؛ دعوایی است که بموجب آن، متصرف مال غیرمنقول درخواست جلوگیري از
مزاحمت کسی را می نماید که نسبت به متصرفات او مزاحم است ولی این مزاحمت بحدي نرسیده که او را از تصرف در مالش
ممنوع سازد بلکه اخلالی در تصرف متصرف وارد نموده است. (از فرهنگ حقوقی). - دعوي شخصی (دینی)؛ هرگاه دیون (یعنی
الزامات) بین اشخاص، مورد تعقیب قرار گیرد آن دعوي را دعوي شخصی یا دعوي دینی نامند. در دعوي دینی مدعی فقط حق
اقامهء دعوي علیه طرف تعهد دارد و بس، بخلاف دعوي عینی که در آن حق تعقیب مستقیم دارد. (از فرهنگ حقوقی). - دعوي
ضمیمه.؛ رجوع به دعوي اصلی شود. - دعوي طاري.؛ رجوع به دعوي اصلی شود. - دعوي عمومی؛ ارتکاب جرم غالباً دو حق را
علیه مرتکب جرم برمی انگیزد: 1 - حق عمومی که به جامعه اجازه میدهد صدور حکم مجازات یا اقدام تأمینی را دربارهء مجرم
است. این دعوي از طرف نمایندهء عمومی جامعه (یعنی دادستان) علیه متهم یا « دعوي عمومی » مطالبه کند. وسیلهء اجراي این حق
مرتکب جرم اقامه میشود. 2 - حق خصوصی که به شخص متضرر از جرم اجازه میدهد جبران زیان ناشی از جرم را بخواهد. وسیلهء
اجراي این حق را دعوي خصوصی گویند که از طرف شخص حقیقی (یا شخصیت حقوقی) براي حفظ حیثیت و منافع شخصی اقامه
میشود. (از فرهنگ حقوقی). - دعوي عینی؛ هرگاه حق عینی مورد تعقیب واقع شود آن دعوي را دعوي عینی می نامند چنانکه بایع
زمین، آنرا تسلیم نکند. (از فرهنگ حقوقی). - دعوي غیرمنقول؛ هر دعوایی که موضوع مستقیم آن بدست آوردن مال غیرمنقول یا
تحصیل حقی در آن باشد دعوي غیرمنقول نامیده میشود. (فرهنگ حقوقی). - دعوي متقابل.؛ رجوع به دعوي اصلی شود. - دعوي
مختلط؛ دعوایی است که در آن هم حق عینی و هم حق شخصی بتواند مورد تعقیب قرار گیرد، مثلًا در عقد بیع، از آنجا که مشتري
مالک مبیع میشود نسبت به آن حق عینی دارد، و از آنجا که بایع ملزم است که مبیع را تسلیم کند براي مشتري، حق دینی بر بایع
حاصل میشود، بنابراین وقتی که مشتري علیه بایع اقامهء دعوي کرده تسلیم مبیع را از او میخواهد می تواند هم به دادگاه اقامتگاه
بایع (که مطابق قواعد صلاحیت، مرجع دعوي شخصی است) و هم به دادگاه محل وقوع مبیع مراجعه کند، و چنین دعوایی را که
جامع دو جنبهء شخصی و عینی است دعوي مختلط گویند. (فرهنگ حقوقی). - دعوي ممانعت از حق؛ در این جا مورد دعوي
اعادهء تصرف در عین ملک نیست بلکه در حق ارتفاق و حق انتفاع است که مالک عین یا دیگري او را از استفادهء حق منع می
کند مثل اینکه او را از حق الشرب منع کند. (از فرهنگ حقوقی). - دعوي منقول؛ هر دعوي که موضوع مستقیم آن بدست آوردن
مال منقول باشد دعوي منقول نامیده میشود. (فرهنگ حقوقی). - دعوي ورود شخص ثالث.؛ رجوع به دعوي اصلی شود. ( 1) - ن
آمده است. « دعوا » ل: چون تواضع کریم با دعوي. ( 2) - در ناظم الاطباء این ترکیب ذیل
دعوي.
[دُعْ وي ي] (ع ص نسبی) نسبت است به دَعوة (||. اِ) ما بالدار (یا بالمکان) دعوي؛ یعنی نیست در خانه کسی، و استعمال آن فقط
در نفی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دعوي آوردن.
[دَعْ وي وَ دَ] (مص مرکب) ادعا کردن : وگر دعوي آرم به پیغمبري چه حجت کند خلق را رهبري.نظامی. نقض همت بین که از
میدان نزهتگاه حشر شکر قاتل برده و دعويّ خون آورده ام. طالب آملی (از آنندراج).
دعوي پرست.
[دَعْ پَ رَ] (نف مرکب)دعوي پرستنده. مقابل معنی پرست : دل به هنر ده نه به دعوي پرست صید هنر باش بهر جا که هست.نظامی.
دعوي دار.
[دَعْ] (نف مرکب) دعوي دارنده. آنکه ادعایی دارد. ادعا کننده. (ناظم الاطباء). مدعی. (فرهنگ فارسی معین). داعیه دار.
(یادداشت مرحوم دهخدا) : وگر جوابش گویند شاد باشم سخت کسی که باشد برهان نماي و دعوي دار. (از جامع الحکمتین
ص 311 ). کجا جمشید و کو هوشنگ و فغفور کجا شاهان دعوي دار و مغرور. (منسوب به ناصرخسرو). زهی طغیان حسنت بر
شکست کار من باعث ظهورت بر زوال عقل دعوي دار من باعث. محتشم کاشانی (از آنندراج ||). نزاع کننده. پرخاشجوي||.
دادخواه. متظلم. (فرهنگ فارسی معین).
دعوي داري.
[دَعْ] (حامص مرکب) به خود گمان کمال غیرواقع داشتن. (آنندراج).
دعوي داشتن.
[دَعْ تَ] (مص مرکب)ادعا داشتن : چون تو دعويّ زور و زر داري دیده را کور و گوش کر داري.سنائی. -دعوي با کسی داشتن؛
بر او ادعا داشتن : به خون خود قسمها میخورم شاهد اگر این است نمیدانم بروز حشر دعوي با چه کس دارم. تنها (از آنندراج).
دعوي سرا.
[دَعْ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنهء آن 345 تن. آب آن از نهر پل رود و
.( محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دعوي طلب.
[دَعْ طَ لَ] (نف مرکب)دعوي طلبنده. آنکه طالب دعوي است. خواهندهء دعوي. (از فرهنگ فارسی معین).
دعوي کاري.
[دَعْ] (حامص مرکب) ادعا. (از ناظم الاطباء).
دعوي کردن.
[دَعْ كَ دَ] (مص مرکب)مدعی بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادعا کردن. ادعاء. (از المصادر زوزنی) (دهار). زعم. (دهار)
صفحه 1120 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ترجمان القرآن جرجانی) : دعوي کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. شهید بلخی. تو
دعوي کنی هم تو باشی گوا چنین مرد دانش ندارد روا.فردوسی. بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوي کند همچو خر در خرد ماند
چون گه برهان بود. فرخی. که دل بردي و دعوي کرده اي مر جان شیرین را کم از روئی که بنمائی من مهجور مسکین را. فرخی.
گل سرخ و پر تیهو، گل زرد و پر نارو به شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوي. منوچهري. از آن خدم یکی اقبال زرین
دست بود که دعوي زیرکی کردي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628 ). یک دو سال از روي راستی آید پس از آن باد در سر کند و
دعوي شاهنشاهی کند. (تاریخ بیهقی ص 265 ). گازري از بهر چه دعوي کنی چونکه نشویی خود دستار خویش. ناصرخسرو.
گرگ درّنده ندرّد در بیابان گرگ را گر همی دعوي کنی در مردمی مردم مدر. ناصرخسرو. دعوي همی کند که نبی را خلیفتم در
خلق این شگفت حدیثیست بوالعجب. ناصرخسرو. در این کردند از امت نیز دعوي تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد.ناصرخسرو. من چه
دعويّ بندگیت کنم مدحت تو بر آن گوا باشد.مسعودسعد. وآنکه دعوي کند و گوید در کل جهان از جوانمردان چون طاهر یک
مرد کجاست. مسعودسعد. آنکه دعوي زیرکی کردي گفت چه قسمت کنیم. (کلیله و دمنه). دعوي ایمان کنی و نفس را فرمان
بري با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن. سنائی. دعويّ ده کنند، ولیکن چو بنگري هادوریان کوي و گدایان خرمنند. سنائی.
دعوي کردي که نیست مثل من اندر جهان که لفظ من گويِ نطق ز قیس و سحبان برد. جمال الدین اصفهانی. او کند دعوي که
خون و مال خاقانی مراست من کنم اقرار و گویم کآنچنانست آنچنان. خاقانی. ترا چون عشق او پذرفت دعوي بر دو عالم کن که بر
تحقیق آن دعوي قبول او گواه اینک. خاقانی. جائی که زلف جانان دعوي کند به کفر گمره بود که در ره ایمان قدم زند.خاقانی.
دعوي نسبت ز عم کن نز پدر زآن کت اثر عم پدید آورده بود ار نه پدر گم کرده بود. خاقانی. به جواب موحش قیام می نمود و
دعوي براءت ساحَت خویش می کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 359 ). چند کنی دعوي مردافکنی کم زن و کم زن که کم از یک
زنی.نظامی. من که چو گل گنج فشانی کنم دعوي پیري به جوانی کنم.نظامی. گر به بطلانست دعوي کردنم نک نهادم سر ببر از
گردنم.مولوي. هارون الرشید... گفت بخلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوي الوهیت کرد نبخشم این مملکت را الا به
خسیس ترین بندگان. (گلستان سعدي). تو گر دعوي کنی پرهیزگاري مصدق دارمت واللهاعلم.سعدي. تو باز دعوي پرهیز می
کنی سعدي که دل به کس ندهم، کل مدع کذاب.سعدي. ابتهار؛ دعوي به دروغ کردن. احتقاق؛ دعوي حق خود کردن. (از منتهی
الارب). دعا؛ دعوي کردن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). استلجاج؛ دعوي کردن رخت کسی را. (از منتهی الارب). استلحاق؛
دعوي کردن که فرزند آن منست. تشیع؛ دعوي شیعت کردن. تفضل؛ دعوي فضل کردن بر اقران. (تاج المصادر بیهقی). تلجج؛
دعوي کردن متاع کسی را. تنبؤ؛ دعوي نبوت کردن. (از منتهی الارب). تنسب؛ دعوي خویشاوندي کردن. (تاج المصادر بیهقی).
تهاتر؛ بر یکدیگر دعوي باطل کردن. (از منتهی الارب). دعوة؛ به نسب دعوي کردن. متنبی؛ آنکه دعوي پیغامبري کند و نباشد.
(دهار). - دعوي برابري کردن( 1)؛ ادعاي همسري نمودن. (ناظم الاطباء). - دعوي دوستی کردن؛ اظهار دوستی کردن در صورتی
آمده است. « دعوا » که دوست نباشد. (ناظم الاطباء). ( 1) - در ناظم الاطباء این ترکیب ذیل
دعوي گاه.
[دَعْ] (اِ مرکب) مجلس دعوي. جایی که دعوي را در آنجا مطرح کنند. به اصطلاح امروز، محکمه. دادگاه. مجلس داوري : ز
دعوي گاه خسرو با دلی خوش روان شد کوهکن چون کوه آتش.نظامی. که هر یک بود در میدان همائی به دعوي گاه نخجیر
اژدهائی.نظامی. و رجوع به دعوي گه شود.
دعوي گر.
[دَعْ گَ] (ص مرکب) مدعی. ادعا کننده. (ناظم الاطباء) : جست دعوي گر مخالف گوي زیرك سخت چشم حجت جوي.
میرخسرو (از آنندراج ||). دادخواه. (ناظم الاطباء).
دعوي گه.
[دَعْ گَهْ] (اِ مرکب) دعوي گاه. موضع طرح دعوي : پسند آمدش کآن سخنهاي چست به دعوي گه حجت آمد درست.نظامی. و
رجوع به دعوي گاه شود.
دعویگی.
[دَعْ] (حامص) استدعا. التماس. تضرع. درخواست. (ناظم الاطباء).
دعۀ.
[دَ عَ] (ع مص)( 1) آرمیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). تن آسان و فراخ زندگانی گردیدن و راحت و آرام گرفتن. (از منتهی
.« ودع » الارب). وَداعۀ. و رجوع به وداعۀ شود. ( 1) - از
دعۀ.
[دَ عَ] (ع اِمص) اسم است از وَداعۀ، و تاء آن عوض واو است. (از اقرب الموارد ||). راحت. تن آسانی ||. فراخی زندگانی. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). سکینه و آرامش. (از اقرب الموارد). دعت. و رجوع به دعت شود.
دعی.
[دَ عی ي] (ع ص، اِ) پسرخوانده. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). به پسري گرفته. (دهار). به فرزندي گرفته شده
که آنرا متبنی نیز گویند. (غیاث) (آنندراج ||). آنکه در نسبت خود متهم باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حرام زاده.
(دهار) (غیاث) (آنندراج). ولدالزنا. (غیاث) (آنندراج). خشوك. خمیل. زنیم. سند. سنید. مسند. ملصق : آن خدا گوینده مرد
مدعی رست و سوزید اندر آتش آن دعی.مولوي. رجف کرد اندر هلاك هر دعی فهم کرد از حق که یا ارض ابلعی.مولوي||.
آنکه غیر پدر خود را ادعا کند. (از اقرب الموارد). ج، أدعیاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). دعوت شده به طعام. ج، دُعواء.
(از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دعی.
[دَ عی ي] (اِخ) احمدبن مرزوق، مشهور به ابن ابی عمارة. اصل او از بجایه (در افریقیه) بود و به صحراي سجلماسه رفت و در آنجا
اوست لذا بدویان از او رویگردان شدند آنگاه چون از شباهت ظاهري خود با فضل بن واثق (که بقتل « فاطمی منتظر » ادعا کرد که
رسیده بود) آگاه شد ادعا کرد که او فضل است و مردم با او بیعت کردند و قدرت وي افزونی گرفت و بر طرابلس و قابس و برخی
دیگر از شهرهاي مغرب دست یافت و مدت سه سال در تونس سلطنت کرد و به سال 673 ه . ق. بدست ابوحفص المستنصر بالله
برادر ابراهیم بن یحیی بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 240 از الخلاصۀ النقیۀ و ابن خلدون).
دعیا.
[] (اِ) اسم سریانی اقاقیا است. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویۀ).
دعیاملیون.
[] (اِ) افیون. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به افیون شود.
دعیمیص.
مأخوذ « دعیمیص الرمل » [دُ عَ] (ع ص، اِ) دانا و زیرك و کاردان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عالم و دانا به چیزي، و آن از
است، گویند: هو دعیمیص هذا الامر. (از اقرب الموارد). و رجوع به دعیمیص الرمل شود.
دعیمیص الرمل.
هو أدل من دعیمیص » [دُ عَ صُ رْ رَ] (اِخ) نام بنده اي سیاه زیرك و کاردان و راهبر دانا. و در دلالت بر راهها بدو مثل زنند و گویند
از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ) .« الرمل
دعیۀ.
[دَعْ يَ] (ع اِمص) لغتی است در دعوة. (از منتهی الارب). رجوع به دعوة شود.
دعیۀ.
[دَ عی يَ] (ع ص، اِ) تأنیث دَعیّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دعی شود.
دغ.
[دَ] (ص) مخفف داغ. (برهان). رجوع به داغ شود ||. زمین بی علف، یعنی زمین که هرگز گیاه در آن نرسته باشد. (برهان). زمین
بی علف. (آنندراج). در گناباد خراسان، صحراي بی آب و علف را گویند ||. سر بی موي که از کچلی همچو کون طاس بود.
(برهان). سر بی موي طاس. (آنندراج). سر کچل بی موي سرخ. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). کل. لغ ||. چارضرب زده،
یعنی شخصی که ریش و سبیل و ابرو و مژه را پاك بتراشد. (از برهان) (از آنندراج ||). جایی که موي نباشد. (شرفنامهء منیري).
دغا.
[دَ] (ص) مردم ناراست و دغل و عیب دار و حرامزاده. (برهان). مجازاً، فریبنده و مردم ناراست. و در اغلب معانی با دغل مترادف
است و با لفظ خوردن و کردن مستعمل است. (از آنندراج). ناراست. (شرفنامهء منیري). دغل و ناراست. (صحاح الفرس). مکار.
جلب : نبود چاره حسودان دغا را ز حسد حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان. فرخی. هر چه به عالم دغا و مسخره بوده ست از
حد فرغانه تا به غزنی و قزدار.نجیبی. منه دل این عروس بی وفا را خس شوهرکش دون دغا را.ناصرخسرو. بدین مملکت غره
صفحه 1121 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مشوید که دنیا حریف دغا است. (قصص الانبیاء ص 341 ). در قمرهء زمانه فتادي به دستخون وامال کعبتین که حریف است بس دغا.
خاقانی. مثل زد گرگ چون روبه دغا بود طلب من کردم و روزي ترا بود.نظامی. صدق و گرمی خود شعار اولیاست باز بیشرمی پناه
هر دغاست.مولوي. گوسفندي برد این گرگ دغا از گلّه گوسفندان دگر خیره بر او می نگرند.سعدي. سعدي نه مرد بازي شطرنج
عشق تست دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد.سعدي. جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم
بینم.حافظ. جان میرسد هر دم به لب دانی که بازي نیست این هر ناز دستوري مده چشم دغا را هر زمان. امیر خسرو (از آنندراج).
||آنکه دغلی کند در قمار. ناراست در قمار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : جان همی بازم با چرخ و همی کژ رندم هیچکس داند
کاین چرخ حریفی چه دغاست. مسعودسعد. نقش فلک چو می نگري پاکباز شو زیرا که مهره دزد و حریفی است بس دغا. سراج
الدین قمري. درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را کاندر او تا اوست خصل بی دغائی برنخاست. خاقانی. رستهء دهر و فلک،
دیده و نشناخته رایج این را دغل، بازي آن را دغا.خاقانی. دغا در سه و چار بینی نه در یک من و نقش یک کز دغا می
گریزم.خاقانی. دغا در سه شش بیش بینی ز یاران چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.خاقانی. بر رقعهء زمانه قماري نباختم کو را به
هر دو نقش دغائی نیافتم.خاقانی. فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک که کس نبود که دستی از این دغا ببرد. حافظ||.
فریبکار در عشق. فریبنده در عشق. ناراست در عشق : ابروکمانی نازك میانی نامهربانی شنگی دغائی.عبید زاکانی ||. قحبه.
بدکاره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نه که هر زن دغا و لاده بود شیر نر هست و شیر ماده بود.اوحدي (||. اِ) مکر و حیله.
(آنندراج). فریب و ناراستی. (شرفنامهء منیري). غدر و گولی و خیانت و فریب و مکر. (ناظم الاطباء) : تن تو زرق و دغا داند بسیار
بکوش تا به یک سو نکشدْت از ره دین زرق و دغاش. ناصرخسرو. چرخ گر میزند ورا قمري هر چه باشد همه دغا
باشد.مسعودسعد. ایا سپهرنوالی که پیش صدق سخات سخاي ابر دروغ و نوال بحر دغاست. انوري ||. دعوي بی دلیل. اشتلم.
سفسطه. جِر. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). سیم ناسره و زر قلب ||. خس و خاشاك. (برهان) : مردم نبود صورت مردم حکمااند
دیگر خس و خارند و قماشات دغااند. ناصرخسرو ||. لاي و دُردي هر چیز. (برهان).
دغا باختن.
[دَ تَ] (مص مرکب) حیله کردن در بازي قمار : چو نقش حریفی شگفت آیدش دغا باختن در گرفت آیدش.نظامی.
دغاباز.
[دَ] (نف مرکب) فریبنده. (آنندراج). مکار. حیله باز. غدار. عیار. خائن. حرامزاده. فریبنده. فریب دهنده. (ناظم الاطباء) : از دغابازان
نو یک جنس کو وز حریفان کهن یک تن کجاست.خاقانی ||. فریبنده در بازي قمار : در بزم عشق نرد مرادي نمی زنیم زآن ره
که چون رقیب دغاباز نیستم. ملا وحشی (از آنندراج).
دغابازي.
[دَ] (حامص مرکب) فریب. تزویر. غدر. حیله. مکر. (ناظم الاطباء).
دغاپیشه.
[دَ شَ / شِ] (ص مرکب) عیار. مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء).
دغا خوردن.
[دَ خوَرْ /خُرْ دَ] (مص مرکب) فریب خوردن : تا کی دغا خورم ز تو اي بی وفا برو بگذاشتم به مدعیان مدعا برو. ظهوري (از
آنندراج).
دغا دادن.
[دَ دَ] (مص مرکب) فریب دادن : چه دغاام دهی اي جان تو مرا جان عزیز است دغا نپذیرد.عطار.
دغارون.
[دُ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. سکنه 94 تن. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و زیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دغارة.
[دَ رَ] (ع اِمص) ربوده گرفتن چیزي را و ربودگی. (ناظم الاطباء). در دیگر مآخذي که در دسترس بود دیده نشد.
دغاصی.
آنندراج). ) .« صلیان » [دَ صا] (ع ص) نعت است از دغص. (منتهی الارب). شتران که گلوگرفته باشند بسبب بسیار خوردن گیاه
شده باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دغص شود. « دغص » شترانی که بسبب فراوان خوردن گیاه صلیان دچار
دغاکردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) حیله کردن. فریب بکار بردن. تقلب کردن : آنکس که دغایی کند او با ملک ما زو بازنگردد ملک ما به
دغایی.منوچهري. بداد وصل مده بوسه جان بخواهم داد ولیک گاه شمردن دغا نخواهم کرد.( 1) امیر خسرو (از آنندراج ||). تقلب
و حیله کردن در قمار : تو نرد عشق بازي و با من دغا کنی من جان ببازم و نه همانا دغا کنم. مسعودسعد. با روزگار قمر همی بازم
اي شگفت نایدْش شرم هیچ که چندین کند دغا. مسعودسعد. چو شطرنج بازان دغائی نکرد مرا گفت هین شه کن و شه
نبود.مسعودسعد. نقدي نداد دهر که حالی دغل نشد نردي نباخت چرخ که آخر دغا نکرد. خاقانی. ( 1) - چنین است در آنندراج. و
در دیوان امیرخسرو چ نفیسی ص 299 چنین آمده: به راه وصل به یک بوسه جان بخواهم یافت ولیک وقت شمردن وفا نخواهم
کرد.
دغال.
[دِ] (ع اِ) جِ دَغَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دغل شود.
دغام.
[دُ] (ع اِ) بیماریی است که به حلقوم عارض شود. (منتهی الارب). دردي است در حلق. (از اقرب الموارد).
دغامر.
[دَ مِ] (ع ص، اِ) مرد زیرك تیزفهم و بی باك دلیر. (منتهی الارب ||). مردمان ناپاك و آلوده آبرو: تجمعت الدغامر. (از اقرب
الموارد).
دغان.
[دُ] (اِخ) نام جد ابونصر احمدبن عفواللهبن نصربن دغان شیرازي دغانی است. او کاتب و نویسنده اي ثقه و مورد اعتماد بود و از
فرات بن سعید و جعفربن محمد بن رمضان نقل کرده است. درگذشت وي پس از سال 340 ه . ق. رخ داد. (از اللباب فی تهذیب
الانساب).
دغان.
[دُ] (اِخ) دهی از دهستان جمیل آباد بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنهء آن 317 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و
.( حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دغا نمودن.
[دَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب)فریفتن. غدر نمودن. فریب دادن. (ناظم الاطباء).
دغانی.
[دُ] (ص نسبی) منسوب به دُغان که نام جد ابونصر احمدبن عفوالله است. (از الانساب سمعانی). رجوع به دغان شود.
دغاول.
[دَ وِ] (ع اِ) سختیها و بلاها (مفرد ندارد). (از منتهی الارب). دواهی. و در یک نسخه از صحاح، بتحریف بصورت دواغل آمده
است. (از اقرب الموارد).
دغاوة.
[دَ وَ] (اِخ) نام کوهی است به سودان بدان سوي زنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دغبجۀ.
[دَ بَ جَ] (ع مص) بر آبخور آوردن شتران را هر روز ||. در ناز و نعمت بودن: هم یدغبجون أنفسهم. (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
دغت.
صفحه 1122 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (ع مص) فشردن گلوي کسی تا جان دهد. خفه کردن کسی را تا بقتل برسد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغثر.
[دَ ثَ] (ع ص) گول و احمق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
دغد.
[دُ] (اِ) عروس که زن داماد است. (از برهان) (از آنندراج). عروس. (صحاح الفرس ||). بیوگ. (ناظم الاطباء).
دغدار.
[دَ] (نف مرکب) مخفف داغدار. (برهان) (آنندراج). رجوع به داغدار شود ||. بنده. (برهان) (آنندراج ||). عیب ناك. (برهان)
(آنندراج). معیوب. (ناظم الاطباء).
دغدار.
[دُ] (ترکی، اِ) پرنده اي است که آنرا با چرغ و شاهین و باز شکار کنند. (برهان) (آنندراج). باز شکاري. (ناظم الاطباء).
دغدغان.
[دِ دِ] (اِ) داغداغان. تادانه، که درختی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به داغداغان و تادانه در همین لغت نامه و در دایرة
المعارف فارسی شود.
دغدغان.
[دَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنهء آن 251 تن. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن
.( غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دغدغک.
[دَ دَ غَ] (از ع، اِ) دغدغه. (ناظم الاطباء). رجوع به دغدغه شود.
دغدغک.
[دَ دَ غَ] (اِ) سناي کاذب که درختچه اي است، و این نام را در اطراف کرج به این درختچه دهند. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و
رجوع به سنا شود.
دغدغۀ.
[دَ دَ غَ] (ع مص) طعن کردن بر کسی بوسیلهء سخنی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سستی کلام. (منتهی الارب). ضعیف
و سست گفتن سخن را و خالص نکردن معنی آن. (از اقرب الموارد). زغزغۀ ||. پنهان کردن چیزي. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). زغزغۀ ||. جستن بند سر مشک را جهت گشادن. (منتهی الارب). قصد کردن گشودن سر مشک را. (از اقرب الموارد).
زغزغۀ ||. فسوس. (منتهی الارب). استهزاء کردن کسی را. (از اقرب الموارد). زغزغۀ. و رجوع به زغزغۀ شود ||. نرم مالیدن چیزي
را. (منتهی الارب).
دغدغۀ.
[دَ دَ غَ] (ع اِمص) خارش درون گلو و بغل و در شرم زن و نره وقت انزال و در جاي باریک از کف پا، و ممکن است براي قسمتی
از اندام انسان هم نباشد. (از منتهی الارب). غلغلیج کردن. (دهار). نوعی نیشگون گرفتن و ملاعبت است در زیر بغل و بن ران و یا
درون کف پاي که بر اثر آن حالتی به انسان دست میدهد که ناچار از خندیدن باشد، و عامه آنرا زکزکۀ گویند. (از اقرب الموارد).
غلغلک. و رجوع به دِغْدِغۀ شود.
دغدغۀ.
[دِ دِ غَ] (ع اِمص) جنبانیدن انگشتان دست در زیر بغل و پهلوي کسی تا بخنده افتد. (برهان). جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی
براي خندانیدن او. (آنندراج). خارش و حرکت پی هم و جنبانیدن انگشتان زیر بغل و پهلوي کسی تا به خنده افتد. (غیاث). چِقون.
چقونک که چِقچقه مخفف آن است و آن چسبانیدن انگشتان است در زیر بغل یا پهلوي کسی تا بخنده افتد. (لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی). آن باشد که کسی دست زیر بغل دیگري برد تا خنده بر او افتد. (صحاح الفرس). خارخار. غغلک. غلغلی. غغلیج.
غلغلیچ. غلغلیچه. غلمج. غلملج. غلملیج. کلغوجه ||. کف پا خاریدن. (برهان). خاراندن کف پا. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی).
دغدغه.
[دَ دَ غَ / غِ] (از ع، اِمص، اِ) ترس و بیم و تشویش خاطر. (برهان) (از غیاث). وسوسه و واهمه و تشویش در خاطر، و با لفظ بردن
مستعمل است. (از آنندراج). اضطراب خاطر، و بدین معنی ظاهراً فارسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شکر قدح تلخ مکافات
چه گویم کز خاطر من دغدغهء روز جزا برد. صائب (از آنندراج). - بی دغدغه؛ بی پریشانی. بدون ترس و بیم. - دغدغهء خاطر؛
تشویش خاطر. پریشانی خاطر. آشفتگی خاطر. - دغدغه مند؛ مشوش خاطر. پریشان حواس ||. میل نمودن به چیزي. (برهان)
(غیاث).
دغدغه کردن.
[دَ دَ غَ / غِ كَ دَ] (مص مرکب) خارش کردن. غلغلک کردن: آنرا که زکام گرم باشد... آنچه از بینی فرودآید گرم و تیز و تنک و
زرد باشد و بینی را و حلق را همی سوزاند و دغدغه کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
دغدو.
[دُ] (اِ) نام مرغی که وزن آن قریب شش هفت من بوده و اکنون وجود ندارد. (ناظم الاطباء). در دیگر مآخذي که در دسترس بود
دیده نشد.
دغدو.
[دُ] (اِخ) نام مادر زردشت است و او از نسل فریدون بود. (برهان). نام مادر زرتشت، گویند که نسبش به فریدون فرخ می پیوسته.
(آنندراج). زن پورشسب و مادر زردشت پیامبر ایرانی. دغدویه : روایت کند موبد روزگار که بگرفت دغدو به زرتشت بار.
زراتشت بهرام پژدو. و رجوع به دغدویه و زردشت در همین لغت نامه و زراتشت نامه از زراتشت بهرام پژدو چ دبیرسیاقی شود.
دغدویه.
[دُ يَ] (اِخ) دغدو. نام مادر زردشت است. (از برهان). رجوع به دغدو شود.
دغر.
[دَ] (ع مص) فشردن کسی را تا آنکه بمیرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). راندن. (منتهی الارب). دفع. (اقرب الموارد).
||سپوختن در حلق و برداشتن زن کام کودك را به انگشت. (از منتهی الارب). سپوختن و ملاژه برداشتن. (المصادر زوزنی) (از
تاج المصادر بیهقی). فشار دادن زن حلق کودك را با انگشت، و آن بسبب این است که گاهی کودك را عذرة که دردي است در
حلق بر اثر خون دست میدهد و زن انگشت خود را در داخل حلق او می کند و آن موضع را فشار میدهد، و در حدیث است:
لاتعذبن أولادکن بالدغر. (از اقرب الموارد ||). درآمیختن. (از منتهی الارب). مخلوط کردن. (از اقرب الموارد ||). ناگوارد شدن
غذاي کودك. (از منتهی الارب). بد دادن زن به کودك غذا را. (از اقرب الموارد ||). سیر نادادن شیر کودك را. (از منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). داخل شدن به خانه. (از اقرب الموارد ||). روارو درآمدن در حرب جاي. (منتهی الارب). دغري. و
رجوع به دغري شود.
دغر.
[دَ غَ] (ع مص) بسودن سنگ به لب یا به دست. (از منتهی الارب). بوسیدن یا دست کشیدن. (از اقرب الموارد ||). بدخویی.
(منتهی الارب). بد شدن خلق و خوي. (از اقرب الموارد ||). روارو درآمدن در حرب جاي. (از منتهی الارب). حمله کردن بدون
تثبت و دقت. (از اقرب الموارد).
دغر.
[دَ غِ] (ع ص) آنکه ناگهان درآید و بدون درنگ زود برگردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به دَغَر شود.
دغراء .
[دَ] (ع مص) روارو درآمدن در حرب جاي. (منتهی الارب). دَغر. دغري. و رجوع به دغري شود.
دغرور.
صفحه 1123 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ] (ع ص) آنکه مردمان را بسیار به فحش کنایه کند و به بدي پیش آید. (منتهی الارب). آنکه با بدي و شر متعرض مردم شود، و
ناسزا گوینده. (از اقرب الموارد). دعرور. و رجوع به دعرور شود.
دغرة.
[دَ رَ] (ع مص) ربوده گرفتن چیزي را. (منتهی الارب). گرفتن چیزي را با اختلاس و ربودن. (از اقرب الموارد (||). اِمص) ربودگی.
(ناظم الاطباء).
دغرة.
[دَ غِ رَ] (ع ص) مؤنث دغر. (ناظم الاطباء). رجوع به دَغِر شود.
دغري.
[دَ را] (ع مص) ناگهان درآمدن و بدون درنگ و توقف زود برگشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به دَغَر شود.
دغري.
[دَ را / دَ غَ را] (ع مص) روارو درآمدن در حرب جاي. (منتهی الارب). حمله بر دشمن بدون رعایت ترتیب نظامی. (ناظم الاطباء).
(||اِ) گویند دغري لا صَ فّی و یا دغرا لا صفا؛ یعنی درآیید بر دشمن و حمله کنید و براي آنها صف نبندید. (از منتهی الارب) (از
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
دغسر.
[دَ سَ] (ص مرکب) (از: دغ + سر) که سري دغ دارد. که بر سر موي ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موي باشد.
(برهان). لغ سر. و رجوع به لغسر شود ||. آنکه پیش سرش تا فرق موي نداشته باشد. اجله. (زمخشري). أصلع. (تاج المصادر
بیهقی) (مهذب الاسماء).
دغش.
[دَ] (ع مص) بناگاه درآمدن. (از منتهی الارب). هجوم کردن، و آن لغتی است یمنی. (از اقرب الموارد ||). در تاریکی درآمدن.
(از منتهی الارب). داخل شدن در تاریکی. (از اقرب الموارد).
دغش.
[دَ غَ] (ع اِ) تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب الموارد).
دغص.
را پس گلوگرفته شدن از پیچیده شدن آن گیاه در اطراف حلقوم. (از منتهی الارب) (از « صلیان » [دَ غَ] (ع مص) بسیار خوردن گیاه
اقرب الموارد ||). پرخشم شدن. (از منتهی الارب). پر و مملو شدن از خشم و از خوردن. (از اقرب الموارد ||). امتلاء آوردن شتر
را چنانکه نشخوار نزند. (از منتهی الارب).
دغصان.
[دَ] (ع ص) خشمناك. (منتهی الارب). غضبان. (اقرب الموارد).
دغف.
[دَ] (ع مص) گرفتن بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سخت شدن گرما بر کسی. (از اقرب الموارد).
دغفاء .
[دَ] (ع اِ) کلمه اي است که چون بر کسی فسوس کنند و تحمیق وي نمایند گویند: یا أبا دغفاء ولدها فقاراً( 1) که ضمیر ولدها به
زن برمیگردد و فقاراً یعنی چیزي که آنرا نه سر باشد نه دنب، و منظور از جمله این است که او را تکلیف کن بر آنچه توانایی ندارد
و ممکن نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - ابودغفاء؛ احمق. (اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب قفارا ضبط شده
است که غلط بنظر میرسد.
دغفر.
[دَ فَ] (ع اِ) شیر سطبر. (منتهی الارب). اسد ضخم. (اقرب الموارد).
دغفش.
[دَ فَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دغفصۀ.
[دَ فَ صَ] (ع اِمص) فربهی و افزونی گوشت. (منتهی الارب).
دغفق.
[دَ فَ] (ع ص) عیش دغفق؛ زندگانی فراخ ||. عام دغفق؛ سال ارزانی و فراخی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغفقۀ.
[دَ فَ قَ] (ع مص) بسیار ریختن آب را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سخت باریدن در ابتداي باریدن. (از منتهی
الارب). سخت شدن باران در ابتداي باریدنش. (از اقرب الموارد).
دغفل.
[دَ فَ] (ع ص) زندگانی فراخ با ارزانی. (منتهی الارب). عیش فراخ. (دهار). زندگانی فراخ و با فراوانی. (از اقرب الموارد||).
پرهاي بسیار. (منتهی الارب). بسیار از پَر. (از اقرب الموارد (||). اِ) بچهء پیل یا بچهء گرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
بچهء فیل. (دهار). فیلچه. پیل بچه. - أبودغفل؛ کنیهء فیل. (دهار).
دغفل.
[دَ فَ] (اِخ) ابن حنظلۀ بن زیدبن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل
زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 ه . ق.
در واقعهء دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18 ، از الاستیعاب و الاصابۀ و اسدالغابۀ و البیان والتبیین).
دغ کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) در زبان اطفال، زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دق کردن.
دغل.
[دَ] (ع مص) دو دل درآمدن در چیزي. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن با شک و تردید. (از اقرب الموارد).
دغل.
[دَ غَ] (ع اِ) قمار. (منتهی الارب ||). تباهی. (منتهی الارب). عیب و فساد. (دهار). عیبِ تباه کننده در کاري. (از اقرب الموارد||).
درخت انبوه درهم پیچیده. (منتهی الارب). درختان بسیار درهم پیچیده. (دهار) (از اقرب الموارد ||). بسیار گیاه و درهم آمیختگی
آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). جاي خوف هلاك. (منتهی الارب). جایی که بیم هلاکت در آنجا رود. (از اقرب
الموارد). ج، أدغال، دِغال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغل.
[دَ غَ] (اِ) مکر و حیله. (برهان) (غیاث). حیله و ناراستی، و با لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) : اما به هر چه ایشان را دست
در خواهد شد از مکر و دغل... هیچ باقی نخواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599 ). قومش بدو آویختند و از دغل
بترسانیدند. (تاریخ بیهقی ص 573 ). چون به رکوع و سجود خم ندهی پشت شنیعت همی کنی دغلی.ناصرخسرو. دغل باطن و خبث
سریرت ایشان می دانست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 169 ). چون ایلک خان... دغل او مشاهده کرد و خذلان و عصیان او بشناخت...
(ترجمهء تاریخ یمینی). هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل می نبندد پرده بر اهل دول.مولوي. گوئیا باور نمی دارند روز داوري کاین
همه قلب و دغل در کار داور می کنند.حافظ. راست است و دغل نیست در درون او. (ترجمهء دیاتسارون ص 170 ). - دغل کردن؛
مکر کردن : زنهار که تن درندهی تعب کسان را تا خصم دغل کرد تو انداز دعا کن( 1). درویش واله هروي (از آنندراج ||). عمل
تغییر دادن متاعی براي گمراه کردن خریدار. (لغات فرهنگستان). خیانت. فساد. غش. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). عیب و فساد.
(برهان). تباهی و فساد و نادرستی. (فرهنگ فارسی معین ||). دروغ. (ناظم الاطباء ||). خس و خاشاکی که در حمامها سوزند.
(برهان) : بعد أن یجفف [ دیفروغس ]یوضع حوالیه الدغل و یحرق. (ابن البیطار). لاجرم اینجا دغل مطبخی روز قیامت علف
صفحه 1124 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دوزخی.نظامی ||. علف تر و خشک صحرایی خودرو. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). علف هرزه : هر سال زمین آنرا [ درخت
زرشک را ] بیل باید زدن و زبل انداختن و بن آنرا از دغل پاك کردن. (فلاحت نامه). و بن آنرا شخم زنند و دغل هر چه باشد از
آن پاك کنند. (فلاحت نامه). بعضی باشد که آنرا بوقت اول باید که تخمها را از نم نگاه دارند و کشتن از خاك و دغل پاك باید
کرد مانند گندم و جو و امثال آن. (فلاحت نامه ||). دُردي و لاي هر چیز، اعم از شراب و آب. (برهان (||). ص) کسی که
ناراستی کند. (برهان). مکار و حیله گر و دغاباز. (غیاث). صاحب حیله و ناراستی. (از آنندراج). کسی که دغلی کند یعنی
حرامزادگی و مکاري کند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). مزور. (فرهنگ فارسی معین). کسی که ناراستی کند و تزویر نماید.
(ناظم الاطباء) : برو شیر درّنده باش اي دغل مینداز خود را چو روباه شل.سعدي. معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی براي
تجربه از دوستان طلب.صائب. دغل گر چه زر زخرفی آورد زمانه ز پی صیرفی آورد.ادیب. - خانه دغل؛ کسی که خانهء خود را
رسوا نماید. (از ناظم الاطباء). - دزد دغل؛ دزد نابکار: به درجست از آشوب دزد دغل دوان جامهء پارسا در بغل.سعدي. - دغل
بغل؛ از اتباع است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مهتر توئی مسلم در روزگار خویش وین دیگران همه حشوات و دغل بغل. سوزنی.
- دغل خاکدان؛ کنایه از قالب آدمی. (برهان) (آنندراج). کالبد انسان : چند غرور اي دغل خاکدان چند منی اي دو سه من
استخوان.نظامی ||. - کنایه از دنیا و عالم سفلی. (برهان) (آنندراج). - دغل دوست؛ آنکه به دروغ ادعاي دوستی کند. (ناظم
الاطباء) : این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی.سعدي ||. کسی که چیزي را براي گمراهی تغییر می دهد. (لغات
فرهنگستان ||). جیب بر. (ناظم الاطباء ||). ناسالم؛ گویند: امشب هوا دغل است؛ یعنی کثیرالتغییر و ناسالم. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). سیم ناسره و زر قلب. (برهان). سیم و زر ناسره. (غیاث). پول تقلبی. قلب. نبهره. مقابل رایج : اما چون به مذهب خواجه
تلبیس ادله رواست روا باید داشتن که این دغل نیست سره است اما خداي تعالی بصورت دغل بدو می نماید و آنکه او را به سره
می نماید دغل است. (کتاب النقض ص 428 ). میزان حق و باطل راي ملک است آري زرّ دغل و خالص در نار پدید آید.خاقانی.
رستهء دهر و فلک دیده و بشناخته( 2) رایج این را دغل، بازي آنرا دغا( 3).خاقانی. گر دغلی باش بر آتش حلال ور زر و یاقوتی از
آتش منال.نظامی. نقره اندوده بر درست دغل عنبر آمیخته به گند بغل.سعدي. سیم دغل خجالت و بدنامی آورد خیز اي حکیم تا
طلب کیمیا کنیم.سعدي. تا چه خواهی خریدن اي مغرور روز درماندگی به سیم دغل.سعدي. درست گشت که خورشید در خزانهء
تو قراضه ایست دغل بر مثال پرپره اي. شمس الدین محمد ورکانی. نیست گفتار مرا رتبهء نظم دگران هم عیار زر خالص نبود سیم
دغل.امیدي ||. فرومایه. (اوبهی): لاس؛ ابریشم دغل. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کودن ||. تنبل. (ناظم الاطباء). ( 1) - در هر دو
باشد. ( 2) - ن ل: نشناخته. ( 3) - ن ل: « تواند تو دعا کن » یا « تو اندرز و دعا کن » چاپ آنندراج چنین است، و شاید صحیح آن
زادهء آنرا دغا.
دغل.
[دَ غِ] (ع ص) مکان دغل؛ جاي درخت ناك یا جاي پنهان و مخوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغل باختن.
[دَ غَ تَ] (مص مرکب)نادرستی کردن در بازي قمار. ناراست باختن : بیم جانست درین بازي بیهوده مرا چه کنم دست تو بردي که
دغل باخته اي. سعدي.
دغلباز.
[دَ غَ] (نف مرکب) حیله باز و مکار و دغاباز. (ناظم الاطباء). مقابل راست باز : زآنکه این مشتی سیه کار دغلباز دنی( 1) همچو بید
پوده می ریزند در تحت التراب. عطار. هو نقی الظرف یعنی امین راست باز است نه خائن دغل باز. (منتهی الارب). ( 1) - ن ل: دغل
کار سیه دل تا نه دیر، که در این صورت شاهد نخواهد بود.
دغلبازي.
[دَ غَ] (حامص مرکب) عمل دغلباز. مکر و حیله و خدعه و نیرنگ و نادرستی.
دغلتمش.
[دَ لَ مِ] (ترکی، ص) در ترکی به معنی سفته شده است. (غیاث) (آنندراج).
دغل دار.
[دَ غَ] (نف مرکب) دغل دارنده. دارندهء دغل. ناسره دار. که سیم یا زر تقلبی دارد ||. توسعاً، مکار و فریبنده: این رافضیان همه
.( دغل دارانند. (کتاب النقض ص 428
دغل داري.
[دَ غَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی و عمل دغل دار. رجوع به دغل دار شود ||. عیب جویی. عیب گویی. (ناظم الاطباء).
ظاهراً مصحف دغل دراي و دغل درایی است ||. نفاق. (ناظم الاطباء). دورویی.
دغل دراي.
[دَ غَ دَ] (نف مرکب) عیب گوي. (آنندراج ||). منافق. (آنندراج).
دغل درایی.
[دَ غَ دَ] (حامص مرکب)عیب جویی. عیب گویی : گر پیشه کنم غزل سرایی او بیش کند دغل درایی.نظامی.
دغل دري.
[دَ غَ دَ] (ص مرکب) صاحب برهان قاطع این ضبط را آورده است و گوید کنایه از عیب جوي و عیب گوي و منافق است، اما ظاهراً
این ضبط مصحف دغل دراي باشد. رجوع به دغل دراي شود.
دغل رنگ.
[دَ غَ رَ] (ص مرکب) حیله باز. نادرست. دغاباز : به دوستان دغل رنگ من که بیزارم به عهد ماضی از اسلاف و حالی از اعقاب.
خاقانی.
دغل زن.
[دَ غَ زَ] (نف مرکب) دغاباز و ناراست کار. (آنندراج ||). فاسق و زناکار ||. شرور. خائن. حرامزاده ||. سکهء قلب زن. (ناظم
الاطباء).
دغل کار.
[دَ غَ] (ص مرکب) حیله باز و مکار. دغلباز : زآنکه این مشتی دغل کار سیه دل، تا نه دیر( 1) همچو بید پوده می ریزند در تحت
التراب. عطار. ( 1) - ن ل: سیه کار دغل باز دنی، که در این صورت شاهد نخواهد بود.
دغلی.
[دَ غَ] (حامص) حرام زادگی و عیاري و مکاري و ناراستی. (برهان) (از آنندراج). تزویر و خیانت و فساد و ناراستی و عیاري و
حرامزادگی. (ناظم الاطباء). آرنگ. (از برهان). خَون. عَملۀ. مَغالۀ. (از منتهی الارب) : از چنان شاه و سروري چو علی گر کسی سر
کشد زهی دغلی. جامی (از آنندراج). اختیان، خانۀ، خَون، خیانۀ، مَخانۀ؛ دغلی و ناراستی کردن با کسی. فلح؛ دغلی نمودن. (از
منتهی الارب (||). از ع، ص) خائن و غدار. (ناظم الاطباء).
دغلی.
[دُ غُ] (ص) بچهء حیوانی را گویند که فربه شده باشد و چاغ و خوش صورت، و جست و خیز نماید. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی ||). توأم، و آن دو طفل اند که در یک شکم پدید آمده باشند. دوقلو، و هر چیز توأم مانند بادام و امثال آن. (لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی). دوغلو. و رجوع به دوغلو شود.
دغلیان.
[دَ غَلْ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر. سکنهء آن 701 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است.
این ده در دو محل نزدیک هم به نام دغلیان بالا و پائین قرار دارد و سکنهء دغلیان پائین 268 تن میباشد. این دهات را داغلیان نیز
.( میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دغم.
[دَ] (ع مص) فراگرفتن کسی را گرمی و سردي. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَغمان. و رجوع به دغمان شود ||. شکستن
بینی کسی را و مایل کردن بسوي باطن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). پوشیدن آوند را. (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
دغم.
[دَ] (ع اِ) رغماً له دغماً سغماً( 1)؛ از اتباع است و دغماً سغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکَّد عین مؤکَّد است و بر آن
عطف نمیشود چه عطف اقتضاي مغایرت را دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ( 1) - در منتهی الارب شنغما ضبط شده
صفحه 1125 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است.
دغم.
[دَ غَ] (ع اِ) دیزه، و آن نیک سیاه بودن روي اسب است و پتفوزهاي وي نسبت به رنگ سائر بدن. (منتهی الارب). رنگی است در
اسب و آن این است که صورت و پتفوزهاي او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهاي بدن او سخت تر باشد. (از اقرب
الموارد).
دغم.
[دُ] (ع ص) جِ أدغم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ادغم شود ||. جِ دَغماء. (ناظم الاطباء). رجوع به دغماء شود.
دغم.
[دُ] (ع ص، اِ) سپید چرده. (ناظم الاطباء).
دغماء.
[دَ] (ع ص) مؤنث أدغم. ماده اسب دیزه. (از منتهی الارب ||). شاة دغماء؛ گوسپند که هر دو گوش وي و زیر کام وي سیاه باشد.
(منتهی الارب). ج، دُغم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ادغم شود.
دغمان.
[دُ] (ع ص) سیاه چرده یا سیاه دفزك. (منتهی الارب). سیاه، و گویند سیاه با عظم و بزرگی. (از اقرب الموارد (||). اِخ) از اعلام
است، و آنرا به فتح اول نیز خوانند. (از منتهی الارب).
دغمان.
[دَ غَ] (ع مص) فراگرفتن کسی را گرمی و سردي. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دَغم. و رجوع به دغم شود.
دغمر.
[دَ مَ] (اِخ) دهی است به کنار دریاي عمان، و آن معرفه است. (از منتهی الارب).
دغمرة.
[دَ مَ رَ] (ع مص) درآمیختن خلق. (از منتهی الارب ||). درآمیختن خبر بر کسی. (ناظم الاطباء). مخلوط و مشوش کردن خبر بر
کسی. (از اقرب الموارد ||). عیب. (منتهی الارب). عیب کردن. (از اقرب الموارد).
دغمرة.
[دَ مَ رَ] (ع اِمص) بدخوئی. (منتهی الارب). شراست و بدي خلق و خوي: فی خلقه دغمرة؛ در خوي او شر است و لؤم است. (از
اقرب الموارد).
دغمري.
[دُ مُ ي ي یا دَ مَ ري ي] (ع ص)خلق دغمري؛ خوهاي درآمیختهء بد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغمسه.
[دَ مَ سَ / سِ] (اِ) در تداول عوام، مخمصۀ. مشکل. مشکلات در کاري. تعب. دردسر. مزاحمت. هیاهو. جنجال. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
دغمشۀ.
[دَ مَ شَ] (ع مص) شتاب کردن در رفتار. (از منتهی الارب).
دغمصۀ.
[دَ مَ صَ] (ع اِمص) فربهی و کثرت گوشت، و صغانی آنرا دغفصۀ ضبط کرده و شاید تصحیفی از آن باشد. (از ذیل اقرب الموارد
از تاج).
دغمظۀ.
[دَ مَ ظَ] (ع مص) داخل کردن تمام نره را در شرم زن، و یا آن دعمظۀ با عین مهمله است. (از منتهی الارب).
دغمور.
[دُ] (ع ص) بدخو و بدصفت: رجل دغمور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغموظ.
[دُ] (ع ص) بدخو. (منتهی الارب).
دغمۀ.
[دُ مَ] (ع اِ) دیزه. (منتهی الارب). رنگ اسب دیزه. (ناظم الاطباء). دَغم که رنگی است. (از اقرب الموارد). رجوع به دَغَم شود.
دغمه.
[دُ غَ مَ / مِ] (ترکی، اِ) ابوینی. تنی. مقابل اُگِئی که ابی تنها یا امی تنهاست. برادر تنی. خواهر تنی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دغن.
[دَ] (ع مص) ابرناك بودن روز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دغناس.
[دَ] (ع اِ) مرغکی است از انواع گنجشک طوق سیاه و بر پشت خطوط سرخ دارد. (منتهی الارب). پرنده اي است کوچک با پرهاي
سفید و سیاه و بیشتر در ساحل دریا بسر میبرد. (از اقرب الموارد).
دغنجۀ.
[دَ نَ جَ] (ع مص) سطبري زن و گرانی آن. (از منتهی الارب). بزرگ و سنگین شدن زن. (از اقرب الموارد ||). گام نزدیک
گذاشته رفتن. (از منتهی الارب). با گامهاي متقارب راه رفتن. (از اقرب الموارد ||). پیش آمدن و پس رفتن. (از منتهی الارب).
اقبال و ادبار. (از اقرب الموارد)( 1 ||). میل کردن شتران بسوي آب. (از منتهی الارب). دوباره روي آوردن شتران بر آب پس از
ورود بر آن. (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد اقبال و ادبار با گام متقارب نهادن، به یک معنی ضبط شده است.
دغندر.
[دُ غُ دَ] (اِخ) دهی از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنهء آن 418 تن. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دغنۀ.
[دُ غُنْ نَ / دُ نَ]( 1) (ع اِ) ابر برهم نشسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دجنۀ ||. ابر تاریک بی باران. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). و رجوع به دجنۀ شود. ( 1) - در منتهی الارب فقط صورت اول ضبط شده است.
دغو.
[دَ] (اِخ) نام دشتی است که آنرا دغوي نیز گویند. رجوع به دغوي شود.
دغوات.
[دَ غَ] (ع اِ) جِ دَغوة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): رجل ذودغوات و ذودغیات؛ شخصی که بر یک خلق و یک سخن باقی نمی
ماند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به دغوة شود.
دغور.
[دُ] (ع مص) درآمدن در خانه ||. درآمدن بر کسی. (از منتهی الارب).
دغوشۀ.
صفحه 1126 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَغْ وَ شَ] (ع مص) درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد، و آن از ملحقات به رباعی است. (از اقرب الموارد).
دغول.
[دَ] (ص) داغول. حرامزاده. عیار. حیله باز. مکار. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به داغول شود.
دغول.
[] (اِ) ساغري بود بزرگ، بدان آب کشند. (لغت فرس اسدي) : خواجه فرموش کرد آنچه کشید آب فرغونها بسی به دغول. ؟ (از
لغت فرس اسدي).
دغولی.
[دَ غَ] (ص نسبی) منسوب به دغول که نام مردي است. (از الانساب سمعانی).
دغولی.
[دَ] (اِخ) لقب محمد بن عبدالرحمان بن محمد، مکنی به ابوالعباس. از محدثان قرن سوم و چهارم هجري و از اهالی سرخس بوده
است که در عصر خود امام و پیشواي خراسان بشمار می آمد و به سال 325 ه . ق. درگذشت. او راست: معجم، در حدیث و
الَاداب. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 62 از شذرات الذهب و المستطرفۀ و التبیان).
دغون.
[دُ] (ع مص) ابرناك شدن روز. (از منتهی الارب). دَغن. و رجوع به دغن شود.
دغوة.
[دَغْ وَ] (ع اِ) خوي بد. ج، دَغوات (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، دَغیات. (منتهی الارب ||). ناسزاي زشت و یا سخن زشت. (از
ذیل اقرب الموارد از لسان). دغیۀ. و رجوع به دغیۀ شود.
دغوي.
[دَ] (اِخ) دغو. نام دشتی است که گیو و طوس در شکارگاه آن دختر گرسیوز برادر افراسیاب را یافتند و پیش کیکاوس آوردند و
کاوس او را بزنی پسندید و داشت و سیاوش از او متولد شد. و در آن دشت گستهم بن نوذر برادر طوس، و لهاك و فرشیدورد
برادران پیران ویسه کشته شدند. (از آنندراج) (از شرفنامهء منیري) (از برهان) : به نخجیر کردن به دشت دغوي ابا باز و یوزان
نخجیرجوي.فردوسی. گمانی چنان برد بیژن که اوي چو تنگ اندر آید به دشت دغوي.فردوسی.
دغۀ.
[دُ غَ / غِ] (اِخ) لقب زنی گول و احمق از قبیلهء عجل که مثل است در حماقت: أحمق من دغۀ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
و رجوع به دغینۀ شود.
دغه.
[دِ غَ] (ص) زنی یا مردي کوتاه و فربه. آدمی سخت فربه و دموي. سخت فربه متمایل به کوتاهی و سرخی. سخت فربه با گوشتی
پیچیده و سخت و خونی بسیار. بسیار فربه با گوشتی سخت. با قدي کوتاه و سخت فربه با گوشتی سخت. بسیار سرخ و فربه با
گوشتی سخت. حَذْلَم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دغیات.
[دَ غَ] (ع اِ) جِ دَغوة. (منتهی الارب). جِ دَغیۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دغوة و دغیۀ و دغوات شود.
دغیلۀ.
[دَ لَ] (ع اِ) تباهی. (منتهی الارب). دَغل است در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به دَغَل (ع اِ) شود.
دغیم.
[دُ غَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دغینۀ.
[دُ غَ نَ] (اِخ) نام احمقی است، یا نام زنی است مشهور در حماقت. (منتهی الارب). علم است احمق را، و گویند نام زنی است
احمق. (از اقرب الموارد). و رجوع به دُغۀ شود.
دغیۀ.
[دَغْ يَ] (ع اِ) خوي بد. (منتهی الارب). دعارت. (ذیل اقرب الموارد از لسان ||). ناسزاي زشت و یا سخن زشت. (از ذیل اقرب
الموارد از لسان). دغوة. و رجوع به دغوة شود.
دف.
[دَ] (اِ)( 1) چنبري که پوستی بر آن کشند و قوالان نوازند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). چنبري( 2) باشد که پوستی بر آن
چسبانند و قوالان نوازند. (از برهان). نام ساز معروف. (غیاث) (آنندراج). طبل و دهل و طبل یک پوسته و تبوراك. (ناظم الاطباء).
سازي که اساساً عبارتست از قابی که بر یک طرف و گاه دو طرفش پوست کشیده شده است و با زدن یا کشیدن انگشتان بر آن و
در صورتی که مثلاً داراي زنگ باشد با تکان دادن نواخته میشود. بر طبق روایات نخست در شب زفاف سلیمان و بلقیس دف
نواخته شد. و نیز گویند بنی اسرائیل در مقابل گوسالهء طلائی دف می نواختند. بهرحال در هنر سامی قدیم دف با قاب مستطیل و
مستدیر هر دو دیده میشود. دف رایج در ممالک اسلامی را برحسب شکل قاب (مستطیل یا مستدیر) و دارا بودن اوتار، صنجها یا
صفحات جِرِنگی، جلاجل یا حلقه هاي جرنگی، جرسها یا زنگها، و یا فقدان آنها، به هفت نوع تقسیم کرده اند، که یکی از آنها
داراي قاب مستطیل است که بر دو طرفش پوست کشیده شده است و بقیه قاب مستدیر دارند. از اقسام اخیر دف داراي صفحات
جرنگی و دف داراي حلقه هاي جرنگی (بنام دایره) در ایران رایج بوده است. دف داراي زنگها در ایران و آسیاي مرکزي بنام دایره
رایج است. دف بوسیلهء مسلمانان اسپانیا در اروپا رواج یافت و در قرن پانزدهم میلادي متروك شد و دیگر بار در قرن هفدهم
بوسیلهء ترکان عثمانی رایج گردید. و در قرن نوزدهم از سازهاي موزیک نظامی شد و حالیه گاهی در ارکستر بکار میرود. (از
دایرة المعارف فارسی). صاحب آنندراج گوید: گرداب از تشبیهات اوست و با لفظ نواختن و زدن مستعمل است - انتهی. تبراك.
تبوراك. (زمخشري). ضَ فاطۀ. عَرکَ ل. غِربال. کِنّارة. مِزمار. هُبنوقۀ. (منتهی الارب). و رجوع به دفّ شود : هر روزي گرد این بت
برآیند با طبل و دف و پاي کوفتن. (حدود العالم). اي قحبه بیازي ز دف به دوك( 3) مسراي چنین چون فراستوك. زرین کتاب (از
فرهنگ اسدي). لاجرم دادند بی بیم آشکار در بهاي طبل و دف مال زکات.ناصرخسرو. در چنبر دف آهو و گور است و یوز و
سگ کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند. خاقانی. از حیوان شکارگاه دف آواز تهنیت شاه را مدام برآمد.خاقانی. ناي را
دشمن است و دف را دوست بر ره دف همی وزد بی بی.خاقانی. خم چنبر دف چو صحراي جنت در او مرتع امن حیوان
نماید.خاقانی. کمان ترك چون دور افتد از تیر دفی باشد کهن با مطربی پیر.نظامی. یکی بر جاي ساغر دف گرفته یکی گلّاب دان
بر کف گرفته.نظامی. گه قصب ماه گل آمیز کرد گاه دف زهره درم ریز کرد.نظامی. خوش نبود با نظر مهتران بر دف او جز کف
خنیاگران.نظامی. اي بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود چون دف لولی درید از بهر میمون چنبر است. امیر علیشیر. چونکه
بی دف رقص می کرد آن علیل زِاعتماد جود خلاق جلیل.مولوي. خرقهء مشایخ به چنین مطربی دادي که در همه عمرش درمی بر
کف نبوده است و قراضه اي در دف. (گلستان سعدي). گوش تواند که همه عمر وي نشنود آواز دف و چنگ و نی.سعدي. سر
نتوانم که برآرم چو چنگ ور چو دفم پوست بدرّد قفا.سعدي. دف و چنگ با یکدگر سازگار برآورده زیر از میان ناله زار.سعدي.
دگر هر که بربط گرفتی به کف قفا خوردي از دست مردم چو دف.سعدي. تا چه انگیزد بدور آفتاب طلعتت چرخ کو در خلق
سوزي بود بی دف در سماع. کاتبی. مطربان از بهر دفع فتنه کف بیرون کشند نغمه ها رخت خود از گرداب دف بیرون کشند.
شوکت (از آنندراج). - دف تر؛ دفی که در آب مانده باشد و آنگاه آواز از آن برنخیزد و به کار نیاید : او را بدین هجا به دف اندر
همی زنند از طیرگی ورا چو دف تر همی کنم.سوزنی. اي دفتر شعر پدرت آنکه به هر بیت راوي ز فر و خواندن آن چون دف تر
ماند. سوزنی. دفتر بی مدح تو دفّ تر است در طرب نارد کسی را دفّ( 4) تر.سوزنی. -دفِ دریده؛ (به لهجهء شوشتر دف دِردَه
گویند) کنایه از مردم جبان و مخنث و مردان زنانه طور که سرد حرف زنند و حرکات زنانه کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و در تداول « داریه » خطی). - دف دورو، دف دورویه، دورویه؛ دف که دو رو دارد. و آن ریشهء
عوام جنوب خراسان دایره و دَیْره نیز گویند. - دف دورو (دورویه) زدن کسی را؛ رسوا کردن او را : آن خر پدرت به دشت
خاشاك زدي مامات دف دورویه( 5) چالاك زدي آن بر سر گورها تبارك خواندي وین بر در خانه ها تبوراك زدي. رودکی. اي
عصی آدم ربه » تاج از سر آدم برخیز، اي حله از تن او دور شو، اي حلی از او گشاده گرد، اي حوران آدم را به دف دورو بزنید که
6) (منتخب مرصاد العباد). - دفِ سور؛ معاقبی بی گناه. (امثال و حکم) : نصیب من همه رنج و جهان پر از شادي تبارك ).« فغوي
اللَّه گوئی مگر دف سورم. رضی الدین نیشابوري. - دف فروش؛ دفاف. (از دهار). - دف گردان؛ گردانندهء دف. که دف را دور
مجلس گرداند. مطربی که دف را در جلو حاضران برد تا درم یا دیناري در آن ریزند : آن لعب دف گردان نگر در دف شکارستان
نگر وآن چند صف حیوان نگر با هم به پیکار آمده. خاقانی. - دف مربع؛ دفی بوده است که طُویس از اسراي فارس آموخته بود و
می نواخت. (یادداشت مرحوم دهخدا از تاج العروس). - دف و نی؛ تار و طنبور. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این حدیثم چه خوش
در زبان سومري به معنی لوحه و خط است، از « دوب » - ( آمد که سحرگه میگفت بر در میکده اي با دف و نی ترسائی.حافظ. ( 1
گردید، و نیز به معنی لوحه و صفحه « دوپ » گردیده و از این زبانها وارد آرامی شده « توپو » و « دوپو » این زبان وارد اکدي شده
صفحه 1127 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شده و به معنی لوحه نیز بکار رفته است. (حاشیهء معین بر برهان قاطع از فرهنگ ایران « دف » گرفته شده بعدها در زبان عربی
باستان). ( 2) - اصل: چیزي. ( 3) - ن ل: بنازي به دف و دوك. شاید: چه یازي... ( 4) - کلمهء دف در این بیت مشدد آمده است.
.20/ ضبط شده است. ( 6) - قرآن 121 « دف و دو رویه » 5) - نقل از مرصاد العباد است، و در رودکی مصحح مرحوم سعید نفیسی )
دف.
[دَف ف] (ع مص) جنبانیدن مرغ هر دو بال را در پریدن. (از منتهی الارب). دفیف. (اقرب الموارد). پریدن مرغ در روي زمین.
(دهار). پریدن مرغان بطوري که بالها را بر هم زنند و برابر نگیرند، و نقیض آنرا صف گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی). جنبانیدن بال گاهِ پریدن. مقابل صفّ. حرکت دادن طائر بال خود را در گاه پریدن همواره. جنبانیدن مرغ گاهِ پریدن دو بال
خود را چون کبوتر و مانند آن. و در شرع مسلمانی صاحبان دف حلال گوشت باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دفیف
شود ||. باد بردادن چیزي را و از بیخ کندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). نرم رفتن. (از منتهی الارب) (دهار). سبک راه
رفتن، چون دَبّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به دَبّ شود ||. تازه شدن نبات. (دهار).
دف.
[دَف ف] (ع اِ) پهلو از هر چیز، یا کنارهء آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پهلو. (دهار). - ذات الدف؛ ذات الجنب: رماه الله
بذات الدف؛ خداوند او را گرفتار ذات الجنب کناد! (از اقرب الموارد). - دف البعیر؛ دو پهلوي شتر ||. آواز کفش وقت رفتن||.
و آنچه از زمین و رمل در برابر شخص قرار گیرد و از دامنه بالاتر باشد. (از اقرب « سند » .( پشتهء زمین و پشتهء ریگ. (منتهی الارب
الموارد ||). نرم از رفتار شتر ||. رفتار سبک. (منتهی الارب).
دف.
« مزهر » [دُف ف / دَف ف] (ع اِ) سازي که در سورها زنند. (منتهی الارب). آلت طربی است که بدان زنند، و بزرگ و مدور آنرا
گویند. (از اقرب الموارد). نوعی از مزامیر چنبردار. (دهار). ج، دُفوف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به دَف شود.
دفآء.
[دَفْ] (ع ص) زن جامهء گرم پوشیده. (ناظم الاطباء). رجوع به دفآن و دفآي شود.
دفآن.
[دَفْ] (ع ص) رجل دفآن؛ مرد جامهء گرم پوشیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و مؤنث آن دَفْآي است. (از اقرب الموارد).
دفآي.
[دَفْ] (ع ص) مؤنث دفآن، یعنی زن جامهء گرم پوشیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). زن خیمه نشین. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). مؤنث أدفأ است یعنی زنی که کاهلش بر سینه اش مشرف و خمیده باشد. (از اقرب الموارد). زن کوژپشت. (ناظم
الاطباء).
دفا.
[دَ] (ع اِ) انحناء. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خمیدگی. (ناظم الاطباء).
دفاء.
[دِ] (ع اِ) جامهء گرم. (منتهی الارب). آنچه به وي گرم شده آید از لباس و خیمه و بساط ساخته از پشم شتر و یا از صوف. (دهار).
هر چه بدان گرم شوند از لباس و غیره. (از اقرب الموارد).
دفائن.
[دَ ءِ] (ع اِ) جِ دَفینۀ. (منتهی الارب). دفاین. رجوع به دفاین و دفینۀ شود.
دفاءة.
[دَ ءَ] (ع مص) به معنی مصدر دفأ است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دَفأ شود.
دفاتر.
[دَ تِ] (ع اِ) جِ دفتر. (اقرب الموارد) (دهار). دفترها. کتابچه ها. نامه ها. روزنامه ها. طومارها. (ناظم الاطباء). رجوع به دفتر شود :
سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح. مسعودسعد. هر یک از یوزباشیان در دور حرم محترم
عمارتی و دستگاهی و تیول و مواجب معینی خود و توابین ایشان، بنحوي که از سررشتهء دفاتر معلوم میگردد، داشتند. (تذکرة
الملوك چ دبیرسیاقی ص 19 ). ارقام وزارتها و استیفاها و... را بعد از ثبت دفاتر، به مهر ثبت مهر همایون... در گوشهء عنوان مهر
- .( مینموده. (تذکرة الملوك ص 25 ). نسخهء بازدید محال... مناط اعتبار نبوده، در دفاتر عمل نمیشود. (تذکرة الملوك ص 45 و 46
دفاتر استعدادات؛ اصطلاحاً لوح قدر است. (از فرهنگ علوم عقلی از رسائل ملاصدرا ص 282 ). - دفاتر توجیه دیوان اعلی؛ رجوع به
دفتر توجیهات، ذیل ترکیبات دفتر شود : تصدیق رسوم مقررهء خود را از سررشتهء دفاتر توجیه دیوان اعلی مشخص و معین، و بقلم
ارباب حوالات دیوانی داده،... رسوم مستمري خود را اخذ می نموده اند. (تذکرة الملوك ص 26 ). - دفاتر ثبت؛ (اصطلاح حقوق)
دفاتري است که هر اداره یا دائرهء ثبت باید به دستور مادهء 7 قانون ثبت داشته باشد و آنها عبارتند از: دفتر املاك، دفتر نمایندهء
املاك، دفتر املاك توقیف شده، دفتر ثبت موقوفات، دفتر گواهی امضاء، دفتر سپرده ها، دفتر توزیع اظهارنامه ها، دفتر املاك
مجهول المالک، دفتر ثبت شرکتها، دفتر اسناد رسمی، دفتر آمار و دفتر ثبت قنوات. (از فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفتر و ترکیبات
آن شود. - دفاتر خلود؛ رجوع به دفتر مخلود در ترکیبات دفتر شود : کتاب دفترخانهء دیوان اعلی و خاصهء شریفه به تعلیقهء وزیر
اعظم مستند و بهمان شرح در دفاتر خلود ثبت و به نقصان عمل می نمایند. (تذکرة الملوك ص 6). ارقام مناسب و ملازمت و همه
ساله و تیولی که از دفاتر خلود صادر شود... به اطلاع و طغراء قلم مداد واقعه نویس ارقام مذکور می گذرد. (تذکرة الملوك
.( ص 15
دفادف.
[دَ دِ] (ع اِ) جِ دَفدفۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفدفۀ شود.
دفار.
[دَ رِ] (ع اِ) مبنی بر کسر، دنیا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - ام دفار؛ دنیا. (منتهی الارب). عَلَم است دنیا را. (از اقرب الموارد).
||داه. (منتهی الارب). امۀ و کنیز. (از اقرب الموارد (||). ص) عفن. متعفن. بدبو و گنده، و آن دشنامی است که کنیزکان را دهند:
یا دفار! (یادداشت مرحوم دهخدا). یا دفار!؛ اي متعفن و اي بدبو، که به کنیز چرکین و ناپاك خطاب کنند. (ناظم الاطباء). امۀ و
کنیزك را چون ناسزا دهند گویند: یا دفار! و غالباً در ندا آید. (از اقرب الموارد).
دفار.
[دَفْ فا] (اِخ) دهی از بخش بستان شهرستان دشت میشان. سکنهء آن 800 تن. آب آن از رودخانهء کرخه (نهر سابله) و محصول
.( آن برنج و لبنیات است. ساکنین این ده از طایفهء عشایر سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دفاع.
[دَ]( 1) (ع اِ) به صورت معرفه، علم است مر ماده گوسپند را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد به کسر اول
ضبط شده است.
دفاع.
[دَفْ فا] (ع ص) سخت دفع کننده: رجل دفاع عن عرضه؛ مردي ناموس پرست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کثیرالدفع. (اقرب
الموارد ||). کسی که استخوان کاسه را یک سو کند تا بجاي وي گوشت پاره آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفاع.
[دِ] (ع مص) دور کردن از کسی. (از منتهی الارب). دور کردن. (دهار). دفع کردن از کسی. (تاج المصادر بیهقی) (از ترجمان
القرآن جرجانی) (از اقرب الموارد ||). همدیگر را راندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). مزاحم کسی شدن، گویند: سید
غیرمُدافَع. هرگاه در سروري او مزاحم و رقیبی نباشد. (از اقرب الموارد ||). دارادار کردن حق کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم
الاطباء). مماطله کردن حق کسی را. (از اقرب الموارد ||). یاوري کردن و حمایت کردن کسی را. (از اقرب الموارد ||). حریص و
آزمند شدن و فرورفتن در کاري. (از اقرب الموارد). مُدافعۀ. و رجوع به مدافعۀ شود ||. دفع شر. (ناظم الاطباء ||). از دستبرد
دشمن (انسان، حیوان) حفظ کردن. (فرهنگ فارسی معین ||). بازداشتن. پس زدن. - ساز و کار (مکانیسم) دفاع؛( 1) اصطلاحی در
پسیکانالیز( 2)، حاکی از رفتاري که لاعَنْشعور براي دفاع از محکومیت یا انتقاد خیالی یا احتمالی از شخص سر میزند. اینگونه رفتار
انحاء مختلف دارد از قبیل: توجیه (تعویض محرکات غیراجتماعی با آنچه مقبول عموم است)، تکبیت (ممانعت از اشتغال خاطر به
افکار پریشان کننده)، ترجیع (بازگشت به رفتار کودکانه و دلخوشی هاي بچگانه)، تجسم (منسوب داشتن انگیزه هایی که مورد
را متوجه به مقاصد مفید « لیبیدو ») قبول خویشتن واقع نشده به دیگران)، تمثل (ازآنِ خود تلقی کردن امیال و اهواء دیگران)، تعالی
و مثبت کردن)، تقلیب (ظاهر شدن تنازعات روحی بصورت علائم جسمی). (دایرة المعارف فارسی (||). اصطلاح فقه) در مقابل
جهاد است و آن در موقعی است که دشمنان بر مردم مسلمان هجوم آوردند و حمله نمایند، و آن بر همهء افراد واجب است. دفاع از
صفحه 1128 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.(|| حقوق اولیهء هر فردي است جهت حفظ مال و جان و عرض و ناموس خود. (از فرهنگ علوم نقلی، از شرح لمعه ج 2 ص 325
(اصطلاح حقوق) پاسخ طرف مقابل در هر دعوي. (فرهنگ فارسی معین). ادعاي طرف مقابل دارندهء دعوي در مقابل تعقیب.
رجوع به دعوي در همین لغت نامه و به فرهنگ حقوقی شود. - دفاع به معنی اخص؛ چنین است که مدعی علیه، حقوق ادعائی
مدعی را انکار کند. (فرهنگ حقوقی). - دفاع به معنی اعم؛ آن دو فرد دارد: الف: ایراد، و آن چنین است که مدعی علیه ادعاي
مدعی را ماهیۀً نفی نکند بلکه آنرا بنحوي که ایراد شده صالح براي جواب دادن نداند. ب: دفاع به معنی اخص. (از فرهنگ
حقوقی). و رجوع به دفاع به معنی اخص شود. - دفاع مشروع؛ کسی که مورد تعرض قرار گیرد اساساً باید به قواي دولتی متوسل
شود. ولی در موقع ضرورت (نداشتن وقت) می تواند به قواي شخصی از خود و دیگري و عرض خود و مال خود با رعایت شرایط
خاص دفاع نماید، این دفاع را اصطلاحاً دفاع مشروع گویند و آنرا شرایطی است. رجوع به فرهنگ حقوقی و به مواد 41 و 184 و
Defense mechanism (2) - Psychoanalysis - ( 188 قانون مجازات عمومی در ایران شود. .(انگلیسی) ( 1 - 186
به یکی از روشهاي تشخیص و معالجهء امراض روحی داده است. رجوع به دایرة المعارف فارسی « فروید » (انگلیسی) نامی است که
شود.
دفاع.
[دُفْ فا] (ع اِ) موج بزرگ از دریا. (منتهی الارب). معظم موج و سیل. (از اقرب الموارد ||). سیل بزرگ ||. هر چیز بزرگ که
بدان مثل وي دفع کرده شود. (منتهی الارب). چیز عظیم و بزرگ که بدان مانند خودش را دفع کنند ||. کثیر و بسیار از مردم. (از
اقرب الموارد).
دفاع کردن.
[دِ كَ دَ] (مص مرکب) دفع شر نمودن. (ناظم الاطباء). دفع تعرض کردن. - دفاع کردن از خود؛ صیانت نفس کردن در مقابل
تعرض دیگري.
دفاعی.
[دِ] (ص نسبی) منسوب به دفاع: قوهء دفاعی بدن در مقابل عوامل خارجی. رجوع به دفاع شود.
دفاف.
[دَفْ فا] (ع ص) دف ساز. (منتهی الارب). دف گر. (دهار). آنکه دفها بسازد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) : قحبه زنکت آنچه به
نداف دهد هر لحظه ز قحبگی به دفاف دهد. ؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). حافظ که ز نطق خوش کلامی دارد با روي
چو مه حسن تمامی دارد دفاف خوش آواز نکوروست از آن در دائرهء حسن مقامی دارد. سیفی (از آنندراج ||). دف فروش.
(دهار). صاحب و دارندهء دف. (از اقرب الموارد از لسان ||). دف زن. (دهار) (از اقرب الموارد). تبوراکی.
دفاف.
[دِ] (ع مص) شتاب نمودن در کشتن خسته. (از منتهی الارب). به اتمام رساندن کشتن شخص مجروح. (از اقرب الموارد). مُدافّۀ. و
رجوع به مدافّۀ شود.
دفافۀ.
[دَفْ فا فَ] (ع اِ) قوم که دچار خشکسالی شوند آنگاه باران بر آنها ببارد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دفافین.
[دَ] (ع اِ) جِ دَفّان. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دفّان شود.
دفاق.
[دِ] (ع ص) ناقۀ دفاق فرسۀ دفاق؛ جهجهان و شتاب رو. جمل دفاق؛ شتر شتاب رو یا گشاده گام یا آنکه گاهی بر این پهلو رود و
راه رود، و آنرا بضم اول نیز خوانده اند. « دفقی » گاهی بر آن پهلو. (منتهی الارب). ماده شتر سریع. و جمل دفاق؛ شتر که بصورت
(از اقرب الموارد). و رجوع به دفقی شود.
دفاق.
[دُ] (ع ص) سیل دفاق؛ توجبه اي که پر کند رودبار را. (منتهی الارب). سیلی که دو جانب وادي را پر کند. (از اقرب الموارد||).
ناقۀ دفاق؛ به معنی دِفاق است. (از منتهی الارب). رجوع به دِفاق شود ||. باران وسیع. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دفالی.
[دَ] (اِ) دف نواز. (آنندراج).
دفان.
[دَفْ فا] (ع اِ) چوب و تختهء کشتی. ج، دَفافین. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دفان.
[دِ] (ع ص) رکیۀ دفان؛ چاه انباشته. (منتهی الارب). چاهی که قسمتی از آن مدفون شده باشد. (از اقرب الموارد). ج، دُفُن. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب). - ماء دفان؛ آب انباشته و مدفون. (از ذیل اقرب الموارد).
دفاین.
[دَ يِ] (ع اِ) دفائن. جِ دفینه. مالهاي مدفون. (از آنندراج). اندوخته ها. گنجینه ها. رجوع به دفینه و دفائن شود : پادشاهان دفاین
جهان و خزاین عالم بر اهل شمشیر صرف کردند... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 7). قابوس به قلعه اي از قلاع خویش رفت و به خزاین
و دفاین آن جایگاه مستظهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 44 ). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع و ذخایر و دفاین بدست بازداد.
.( (ترجمهء تاریخ یمینی ص 344
دف ء.
[دِفْءْ] (ع اِ) شدت گرما. (منتهی الارب). نقیض شدت سرما. (از اقرب الموارد). ج، أدفاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب||).
ناخوشی. (منتهی الارب ||). شیر و پشم و بچهء ستور و مانند آن که نفع گیرند از وي. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): و الانعام
است و منافعی، و از آنها « دف ء » 16 )؛ و انعام را براي شما آفرید که در آنها / خلقها لکم فیها دف ء و منافع و منها تأکلون. (قرآن 5
می خورید ||. آنچه بدان پوشش نمایند از پشم و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بدان گرم شوند از لباس و خیمه و
بساط. (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه گرم کند از پشم و پشم شتر. (از اقرب الموارد). پشم ستور و مانند آن که از وي نفع یابند و
گرم شوند در سرما. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). دهش. (منتهی الارب). عطیه. (ذیل اقرب الموارد از لسان ||). پس بردهء دیوار.
و پناهگاه دیوار. (از اقرب الموارد): اقعد فی دف ء هذا الحائط؛ در پناه این « کن » .( (منتهی الارب). پس ردهء دیوار. (ناظم الاطباء
دیوار بنشین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
دفأ.
[دَ فَءْ] (ع مص) گرم شدن و جامهء گرم پوشیدن. (از منتهی الارب). گرم شدن و حرارت یافتن در مقابل سرما. (از اقرب الموارد).
گرم شدن. (دهار) (المصادر زوزنی). دفاءة. دفوء. و رجوع به دفاءة و دفوء شود.
دفأ.
[دَ فَءْ] (ع اِ) شدت گرما. (منتهی الارب ||). ناخوشی. (منتهی الارب). دف ء. و رجوع به دف ء شود ||. خیمه. (منتهی الارب).
||میوهء چیده شده. (ناظم الاطباء (||). اِ مص) کوژپشتی. (منتهی الارب). اشراف و خمیدگی کاهل بر سینه. (از اقرب الموارد).
دفأة.
[دَ فَ ءَ] (ع اِ) شدت گرما. (منتهی الارب) (آنندراج).
دفئۀ.
[دَ فِ ءَ] (ع ص) مؤنث دفی ء. (از اقرب الموارد). رجوع به دفی ء شود. - أرض دفئۀ؛ زمین گرم. (منتهی الارب). دفیئۀ. و رجوع به
دفیئۀ شود.
دفئی.
« نوء » [دَ فَ ئی ي] (ع اِ) باران آخر بهار. (منتهی الارب). باران که بعد از بهار و پیش از تابستان بارد. (از اقرب الموارد). و اول دفئی
است که منزل دوازدهم باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). « صرفه » جبهه است و آن منزل دهم از منازل قمر باشد و آخر آن
||هر حیوانی که در آخر بهار زائیده شود. (ناظم الاطباء).
دفئیۀ.
[دَ فَ ئی يَ] (ع اِ) هر خواربار و نتاج پیش از تابستان. (منتهی الارب). غذا و خواربار پیش از تابستان. (از اقرب الموارد).
صفحه 1129 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دفتان.
[دَفْ فَ] (ع اِ) تثنیهء دفّۀ در حال رفع (ولی در فارسی حالت اعرابی آن در نظر گرفته نمی شود). رجوع به دفۀ و دفتین شود.
دفتر.
[دَ تَ] (اِ)( 1) نامه هاي فراهم آورده. (منتهی الارب). تعدادي از صحف و نامه ها که جمع شده باشد، و از آن جمله است دفاتر
حساب و دفاتر خراج. (از اقرب الموارد). عدهء اوراقی بهم پیوسته و در جلدي جاي داده شده که در آن مطالب مختلف نظم و نثر یا
محاسبات را نویسند. جزوه. کتابچه. (ناظم الاطباء). دستینه. (دهار). تفتر. (منتهی الارب). کراسۀ. (صحاح الفرس). اوراق سفید بهم
شیرازه شده خاص نوشتن. مجموعهء اوراق بین الدفتین. صاحب آنندراج گوید با لفظ ساختن و پرداختن و گرفتن و گشادن و
نوشتن و شستن و پریشان شدن و بر هم خوردن و بر هم زدن و به سیلاب دادن و به آب افتادن و به جیب نهادن مستعمل است : این
عن فلان و قال چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال دفتر است.طیان. بیاورد قپّان و سنگ و درم نبد هیچ دفتر بکار و
قلم.فردوسی. ور شمار فضل او را دفتري سازد کسی هر چه قانون شمار است اندر آن دفتر شود. فرخی. که در خردیم لوح و دفتر
خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید.سعدي. لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست دفتر نادیده شیرازه به بادي ابتر است. جامی. - دفتر
شستن؛ کنایه از صرف نظر کردن از چیزي یا کاري، نظیر دست شستن از کاري است : هر که سودانامهء سعدي نوشت دفتر
پرهیزگاري گو بشوي.سعدي. برو سعدیا دست و دفتر بشوي براهی که پایان ندارد مپوي.سعدي. دفتر ز شعر گفته بشوي و دگر
مگوي الا دعاي دولت سلجوقشاه را.سعدي. - بر سر دفتر بودن؛ برتر از دیگران بودن. در آغاز و عنوان و مقدم بودن : به دشمن
نمائیم روشن که ما به دنیا و دین بر سر دفتریم.ناصرخسرو. ازیرا سر دفتریم اي پسر که ما شیعت آل پیغمبریم.ناصرخسرو. -سردفتر؛
بالاي دفتر. آنچه در دفتر بر فراز همهء مطالب نویسند : بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه جز روي تو نیافته سردفتر آفتاب.خاقانی||. -
پیشوا. پیشرو : سالار خیلخانهء دین حاجب رسول سردفتر خداي پرستان بی ریا.سعدي ||. کتابچهء ثبت. (ناظم الاطباء). مجموعهء
حساب. (غیاث) (آنندراج). چون: دفتر خراج، دفتر ثبت مالیات و دفتر ثبت : مر آن هر یکی را بها صدهزار درم بود کز دفتر آمد
شمار.فردوسی. عدو حشویست بس بارز ز دفتر زود بیرون کن که مجلس بی نوا خوشتر چو مطرب را شود دف تر. بدر جاجرمی.
دستور چنان بود که در مقدمهء قتل مبلغ پنج تومان التزام عارض،... و دیوان بیگی تعلیقه قلمی،... و بعد از آن حکم صادر،... و
حکم مزبور در دفترها ثبت و بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 13 ). تمامت مالیات دیوانی
که در کل ممالک محروسه داد و ستد میشود باید از قرار نسخجاتی که مشارالیه [ مستوفی الممالک ] از دفتر نویسند و به عمال هر
ولایت دهند مستند خود ساخته از آن قرار... داد و ستد نمایند. (تذکرة الملوك ص 17 ). محاسبهء کل رعایا و مؤدیان بعد از
تشخیص تسعیر قوس هر سال... در دفتر مفروغ و مفاصا حساب به مهر مستوفی به مؤدیان داده میشود. (تذکرة الملوك ص 50 ). ارقام
ملازمت و احکام تنخواه کل ملازمان، اعم از آنکه تنخواه از دفتر دیوان و خاصه و ارباب التحاویل نگذرد،.. به مهر مشارالیه [
مستوفی الممالک ] میرسد و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه است. (تذکرة الملوك ص 17 ). -امثال:
دفتر را گاو خورد؛ کنایه از آن است که حساب آخر شد. (برهان). - دفتر ابلیس؛ تقویم برهمنان. (مجموعهء مترادفات از هفت
قلزم). - دفتر ارسال مراسلات؛ نامه هایی که از اداره ها براي اشخاص متفرق فرستاده میشود در دفتري ثبت شده، هنگام تحویل آن
نامه ها امضایی از گیرندهء پاکت گرفته میشود. این دفتر را دفتر رسید نیز گویند. (از لغات فرهنگستان). - دفتر اعمال؛ کتابچهء
تفتیش و زندگانی. (ناظم الاطباء). - دفتر بازرگانی؛ دفتر تجارتی. رجوع به دفتر تجارتی شود. - دفتر تجارتی؛ (اصطلاح اقتصاد و
حقوق) دفتري که تاجر معاملات خود را در آن ثبت نماید و از روي آن سود یا زیان وي تعیین گردد. (از فرهنگ حقوقی). دفتر
بازرگانی. - دفتر توجیهات؛ در اصطلاح علم استیفاء، دفتري که جامع ابواب روزنامچه باشد، یعنی آنکه هر چه روزبروز در دفتر
روزنامچه ثبت کنند، ابواب و اسامی آن هر ماهی فروکشند، و حرف حرف اطلاق و دفعه دفعه بترتیب و ولاي ایام و شهور در زیر
ابواب و اسامی می نویسند. و چون محرر خواهد که آغاز این دفتر کند، اول صدر حساب بر یک ورق کشد، و بر هر ورقی صورت
آن بنویسند و هر بابی کمتر از آن بمد بر ورقی دیگر کشند، و هر نامی از هر بابی همچنان بر ورق دیگر کشند بمد کمتر از باب و
حرف حرف و دفعه دفعه از روزهاي دفتر روزنامچه اطلاق شده باشد بر ورق دیگر بنویسند تا آخر. اگر خواهد اسامی را بتاریخ یا
سربالا تواند آوردن، و اعتبارات و ابطال و راجع چنانکه از روزنامچه معلوم شود تصحیح کند، و هر چه از روزنامه بنقل رسد علامت
نقل بر آن کشند. و صورت توجیهات این است: ذکر المعاملات الدیوانیۀ من المقررات و التحویلات و الاخراجات حسب مایتضمنه
أوراق هذا الدفتر نق عما کتب فی الروزنامجۀ، و ذلک من استقبال تاریخ کذا، تحریراً بالامر العالی فی تاریخ کذا، و الحمد لولیه.
(نفایس الفنون قسم 1 ص 103 ). - دفتر ثبت املاك؛ (اصطلاح حقوق) دفتري است که در آن، موقعیت و وضع طبیعی و حقوقی
املاك و نام صاحبان آنها ثبت می گردد. (از فرهنگ حقوقی) (از فرهنگ فارسی معین). - دفتر ثبتی؛ دفتر ثبت : براي شاعران در
نفی و اثبات بباید دفتري ثبتی چو قُضّات.( 2) شفائی (از آنندراج). - دفتر حال؛ دفتري که چگونگی و اوضاع و احوال شخص یا
طبیعت در آن مندرج باشد و مایهء عبرت بیننده گردد : در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است حیف باشد که ز کار همه غافل
باشی. حافظ ||. - دوسیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دفتر حساب؛ دفتري که خاص محاسبه باشد. جریدة. قِطّ. (از منتهی الارب).
- دفتر خرج، دفتر خرج مقرر دیوان؛ در اصطلاح علم استیفاء، دفتري است که تمامت اخراجات دیوان که بحکم مقرر شده باشد که
هر سال در دیوان مجري است ثبت باشد مسمی و مفصل و آن اخراجات را اگر وجه معین شده باشد که سال بسال از کجا دهند در
زیر هر خرجی مقرري وجه نویسند، و اگر چنانچه مقرر شده باشد که از دیوان هر سال وجه بدهند وجه در زیر ننویسند الا بوقت
اطلاق. (از نفایس الفنون قسم 1 ص 104 ). - دفتر خلاصه؛ در اصطلاح دورهء صفویه، دفتري است که در آن خرج و دخل مملکت
بطور کلی ثبت میشود. (سازمان اداري حکومت صفوي حاشیهء ص 99 از کمپفر ص 89 ). - دفتر خواسته؛ جزوهء مربوط به اموال :
بیاورد پس دفتر خواسته همان نسخهء گنج آراسته.فردوسی. - دفتر دارائی؛ (اصطلاح حقوق تجارت) دفتري است که تاجر باید هر
سال صورت جامعی از جمیع دارائی منقول و غیرمنقول و دیون و مطالبات خود را به ریز ترتیب داده در آن دفتر ثبت و امضاء کند.
این دفتر وضع کلی تجارتخانه را نشان می دهد و خلاصهء کلیهء حسابهاي دفتر کل به آن منتقل میشود. خلاصهء دفتر دارائی، بیلان
و ترازنامهء سالیانهء تجارتخانه است. (از فرهنگ حقوقی). - دفتر رسید؛ دفتر ارسال مراسلات. رجوع به دفتر ارسال مراسلات شود.
- دفتر روزنامه؛ در اصطلاح علم استیفاء، آنرا دفتر تعلیق نیز خوانند، و آن عبارتست از دفتري که جملهء مفردات اموال دیوان و
اخراجات و سوانح احکام که واقع شود در آنجا روزبروز با ملاحظهء ذکر ماه و سال ثبت کرده باشند. و در این دفتر حک نشاید.
پس اگر سهوي افتد یا حوالتی و مقرریی باطل شود، رقم ترقین بر آن کشند بر وجهی که یاد کرده شد. و چون آغاز روزنامچه کند
بر ورق اول: الروزنامجۀ المتخذة علی اسم الله تعالی المشتملۀ علی ما یکتب فی الدیوان، استقبالها بتاریخ کذا، بکشند بمقدار مد
حساب که ذکر رفت بعد از آن آن ورق را بیاض بگذارد، و بر سر ورق دیگر نویسند: الروزنامجۀ المشتملۀ ما یکتب فی الدیوان من
استقبال تاریخ کذا الی هنا، و بعد از آن نام بکشد بمد کمتر از مد روزنامچه. و روز اول آن ماه را در آن ورق بکشند کمتر از مد
ماه. و اگر آن دوم خالی نباشد از آنکه تتمهء ورق روز اول باشد، یا خود ورق روز دوم بود، اگر همه ورق روز اول باشد، زیر شرح
روزنامچه بر سر ورق نوشته باشد تتمهء یوم کذا کوچک بر ورق میان ورق نویسند. و اگر آن ورق، ورق روز دوم ماه باشد زیر
شرح روزنامچه نام ماه کوچک بر میان ورق نویسند و روز دوم را بمد و قدر اندازهء روز اول بکشند. و اگر چنانچه بعضی از شهور
و ایام خالی باشد و هیچ حوالتی نرفته و مقرري در آن نباشد، اسامی آن ماه یا روز را بباید کشیدن و در زیر آن بباید نوشتن خالیاً،
تا بوقت تفحص گمان نیفتد که ورق آن ماه یا روز ضایع شده است و جهت احتیاط عدد اوراق آن ماه به رقم هندي بر بالاي مد نام
آن روز ثبت کنند. و از آن ماه همچنین. (نفایس الفنون قسم 1 ص 103 (||). - اصطلاح حقوق تجارت) دفتري است که تاجر باید
همه روزه مطالبات و دیون و داد و ستد تجارتی و معاملات راجع به اوراق تجارتی و بطور کلی جمیع واردات و صادرات تجارتی
خود را بهر اسم و رسمی که باشد، و وجوهی را که براي مخارج شخصی خود برداشت می کند در آن ثبت نماید. (از فرهنگ
حقوقی). - دفتر صاحب توجیه؛ شغل صاحب توجیه بگفتهء شاردن در سفرنامه، ثبت امور مربوط به نظار خرج یا آنان که متصدي
هزینه اند میباشد، زیرا در این دائره دفتري عمومی براي ثبت عواید شاه موجود است که بترتیب محل عواید یا بطور روزانه
نگاهداري میشود و در این دفتر است که میتوان صورت مفصل و جزء عواید شاه را از لحاظ محل و موقعیت آن در کشور و اقلام
مختلف آن و همچنین بدهکاران و حساب هر یک را بالاخص با حوالجاتی که بعهدهء هر یک از آنان صادر شده است یافت.
روش کار چنان است که می توان گفت در این دایره کلیهء دفاتر مهم کشوري نگاه داري میشود. (سازمان اداري حکومت صفوي
ص 140 ). - دفتر کپیه؛ (اصطلاح حقوق تجارت) دفتري است که تاجر باید کلیهء مراسلات و مخابرات و صورتحسابهاي صادرهء
خود را در آن بترتیب تاریخ ثبت نماید. اوراق دفتر کپیه باید داراي شمارهء ترتیب باشد. (از فرهنگ حقوقی). - دفتر کل؛
(اصطلاح حقوق تجارت) دفتري است که تاجر باید کلیهء معاملات را از دفتر روزنامه استخراج و انواع مختلف آنرا تشخیص داده و
خلاصهء هر نوع را در صفحهء مخصوص ثبت کند. (از فرهنگ حقوقی). - دفتر مَخلود؛ به اصطلاح میرزایان دفتر ایران، دفتري
است که همیشه وانمی شود و به احتیاط زیر مهر می باشد و تغییر و تبدیل در آن راه نمی یابد، پس کاغذي که همیشه به احتیاط
باید داشت در آن نگاه میدارند و آنرا دفتر مخلود نام است. (از آنندراج). و رجوع به دفاتر خلود در ترکیبات دفاتر شود. - دفتر
موعد؛ سررسیدنامه. (لغات فرهنگستان). رجوع به سررسیدنامه شود. - دفتر موقوفات؛ دفتري که مخصوص موقوفات باشد و آن به
یعنی دیوان) استوار شده است و دو شعبه داشت، یکی براي املاك ) « دائرهء حسابداري » گفتهء شاردن در سفرنامه، بر اساسی همانند
خاصه یا موقوفات سلطنتی و دیگري براي املاك موقوفه توسط کسان دیگر. (سازمان اداري حکومت صفوي ص 148 ) : شغل
مشارالیه [ مستوفی موقوفات ممالک محروسه ] آن است که... مباشرین موقوفات خاصه و ممالک، همگی محاسبهء خود را به دفتر
موقوفات رسانیده... (تذکرة الملوك ص 44 ). - دفتر نماینده؛ در اصطلاح اداري، دفتري که خلاصهء مراسلات وارده یا صادرهء
یک اداره یا یک مؤسسه یا بازرگان در آن نوشته شود. اندیکاتور. (لغات فرهنگستان). - دفتر یادداشت؛ دفتر مخصوص ثبت
رؤوس مطالب و مسائل که جنبهء یادآوري دارد. و رجوع به یادداشت شود ||. کتاب. (ناظم الاطباء) : وآن حرفهاي خط کتاب او
گوئی حروف دفتر قسطا شد.دقیقی. یکی دفتري دید پیش اندرش نبشته کلیله بر آن دفترش.فردوسی. که این نامه را دست پیش
آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم.فردوسی. چو از دفتر این داستانها بسی همی خواند خواننده با هر کسی.فردوسی. به یک دفتر نغز
ماند جهان نبشته بسی اندر آن داستان.فردوسی. بگفت این و پس دفتر زند خواست بسوگند بندوي را بند خواست.فردوسی. تو
گوئی که گفتارش از دفتر است به دانش ز جاماسب نامی تر است.فردوسی. چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی چه بیشی ز یک
حرف در دفتري. منوچهري. چنین خواندم امروز در دفتري که زنده ست جمشید را دختري.منوچهري. بسان فالگویانند مرغان بر
درختان بر نهاده پیش خویش اندر پر از تصویر دفترها. منوچهري. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد.اسدي.
دفتر بفْکن که سوي مرد علم بی خطر است آن سخن دفتري.ناصرخسرو. قول او را نیست جز عالم زبان خط او را شخص مردم دفتر
است. ناصرخسرو. شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار. ناصرخسرو. چنین آفاق پر زآیات
حکمت نبشته سربسر برسان دفتر.ناصرخسرو. محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار
پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهاي ایشان بیرون آوردند و زیر درختهاي آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل
التواریخ). گفت چه باشد اگر این دفتر یک لحظه بعاریت به من دهی تا در آن بنگرم... شیطان او را بانگ زد و وهم نمود تا از بس
صفحه 1130 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زاري که بلیناس بکرد شیطان کتاب او را داد. (مجمل التواریخ). سوي دیوان شدند و همهء کیسه هاي دفتر عالم که خاندان خلفا را
بود از عهد سفاح همه بسوختند. (مجمل التواریخ). در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که سکندر نسوخت. (مجمل التواریخ). چون
مناقب نامهء آل نبی دفتر کنند نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد. سوزنی. با من زمانه تا دوزبان گشت چون قلم با او دورو چو
کاغذ و صددل چو دفترم. مجیر بیلقانی. آخر گیتی است نشانی بر آنک دفتر دلها ز وفا پاك شد.خاقانی. بسیار کرده دفتر خوبی
مطالعه جز روي تو نیافته سردفتر آفتاب.خاقانی. حاصل خاقانی است دفتر غمهاي تو زآن چو قلم بر درت راه بسر میرود. خاقانی. اي
خوش به تو ایام ما بر دفتر تو نام ما مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته. خاقانی. در دست روزگار فلک راست دفتري المقتفی
ابوالخلفان نقش دفترش.خاقانی. بی دفتر ملک او زمانه از پشت شکم کند چو طومار. ؟ (از سندبادنامه ص 15 ). دفتر افلاك شناسان
بسوز دیدهء خورشیدپرستان بدوز.نظامی. سخنهاي سربسته از هر دري ز هر حکمتی ساخته دفتري.نظامی. دفتر صوفی سواد و حرف
نیست جز دل اسپید همچون برف نیست.مولوي. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.سعدي. لاابالی چه کند
دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.سعدي. سرو بستانی تو یا مه یا پري یا ملک یا دفتر صورتگري.سعدي. برگ درختان
سبز در نظر هوشیار هر ورقش( 3) دفتریست معرفت کردگار. سعدي. بندهء رنج باش و راحت بین دفتر عشق خوان فصاحت
بین.اوحدي. مؤمن از رنگ چهره برخواند هر چه دانا ز دفترش داند.اوحدي. بشوي اوراق اگر همدرس مائی که علم عشق در دفتر
نباشد.حافظ. سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعاي ما بود.حافظ. حال رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم. طالب آملی (از آنندراج). از نسیم دفتر ایام بر هم می خورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه
کن. صائب (از آنندراج). بر هم زدیم دفتر رنگِ پریده را بر نام هیچ کس رقم وصل یار نیست. فطرت (از آنندراج). - از دفتر
ستردن؛ محو کردن : ز دفتر همه نامشان بسترم سر و تاج ساسان به پی بسپرم.فردوسی. - بر دفتر افکندن؛ در دفتر نوشتن. در کتاب
ثبت کردن : مشو در خط از پند خاقانی اي جان که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن.خاقانی. - به (در) دفتر نوشتن؛ در کتاب
ثبت کردن : چو بهرام جنگی که از جنگ اوي به دفتر نویسند فرهنگ اوي.فردوسی. - دفتر اخلاق؛ کتاب اخلاق. (فرهنگ فارسی
معین). - دفتر خسروان؛ شهنامه. شاهنامه : بسی دفتر خسروان زین سخن سیه گردد و هم نیاید به بن.فردوسی. که از تخم ساسان
همان مانده بود بسی دفتر خسروان خوانده بود.فردوسی. -دفتر عمر؛ صحیفه و کتاب عمر : کنم دفتر عمر وقف قناعت نویسم به هر
صفحه اي لایباعی.خاقانی. -دفتر گرفتن؛ به کتاب نگریستن. به کتاب رجوع کردن : بر امید آنکه ما را نیز صحت کی بود من همی
طالع گرفتم او همی دفتر گرفت. میرمعزي (از آنندراج). - دفتر نمدي (نمدین)؛ کتاب نمدین. بیاض نمدي (نمدین). کنایه از حرف
بی اصل. (از غیاث). کنایه از کار بیهوده و چیز بی اصل و بی حقیقت، و اصلش این است که مقصود نام مسخره بود که هر چه
میگفت اسناد به کتاب نمدي که چیزي نبود مینمود، از این جهت دفتر نمدي و کتاب نمدي به معنی مأخوذ شهرت گرفته.
(آنندراج) : روح مقصود گر بخواند این نبرد نام دفتر نمدین. والهی قمی (از آنندراج). حساب کار سکندر گرفتن آسان است چه
دفتر نمدین را گشود آئینه. محمدقلی سلیم (از آنندراج ||). - کنایه از فرج زن. (غیاث) (آنندراج). - دفتر از کسی وضع کردن؛
کتاب دربارهء او نوشتن : دفتري از تو وضع می کردم متردد شدم در آن گفتن که تو شیرینتري از آن شیرین که بشاید به دوستان
گفتن.سعدي ||. مجموعهء شعر. (آنندراج). دیوان. دیوان شعر. سفینه. جُنگ. کتاب شعر : با دفتر اشعار بر خواجه شدم دي من شعر
همی خواندم او ریش همی لاند. طیان. نه نقل بود ما را نی دفتر و نی نرد وین هر سه در این مجلس ما در، نه صوابست دفتر به
دبستان بود و نقل به بازار وین نرد به جایی که خرابات خرابست. منوچهري. به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت که خاطرش در
پند است و معدن حکمت. ناصرخسرو. فرّ او پرنور کرد اشعار من گرْت باید بنگر اینک دفترم.ناصرخسرو. ز دیوان دور شو تا راه
یابد سوي تو حکمت سخنْت آنگه شود بی شک سزاي دفتر و دیوان. ناصرخسرو. گر به پند اندر رغبت کنی اي خواجه پندنامه
ست ترا دفتر اشعارش.ناصرخسرو. اگر به دفتر من جز مدایح تو بود تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر. مسعودسعد. دفتري بی مدح تو
دفّ تر است در طرب نارد کسی را دفّ تر.سوزنی. دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم که بد نتیجهء طبع فرخج مر دارم.سوزنی.
صدهزاران دفتر اشعار بود پیش حرف امئی اش عار بود.مولوي. نظم را کردم سه دفتر ور به تحریر آمدي علم موسیقی سه دفتر
بودي ار باور بود. امیرخسرو ||. طومار. (از منتهی الارب). انگارین ||. روزنامه. (ناظم الاطباء). جریده. (از بیهقی) (از دهار||).
جایی که دبیران و منشیان در آنجا به کارهاي دفترنویسی می پردازند. کابینه، چون: دفتر وزارتی و دفتر پست. (لغات فرهنگستان).
ج، دَفاتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - دفتر استیفا؛ دیوان استیفاء. دار استیفا. اداره اي که مستوفیان و محاسبان در آن بکار
مشغول بودند. - دفتر مخصوص؛ دارالانشاء اختصاصی شاه یا رئیس جمهور یا نخست وزیر و یا وزیر. - سردفتر؛ میردفتر. (آنندراج).
(||- اصطلاح حقوق) آنکه دفتر اسناد رسمی را اداره کند. رجوع به دفتر اسناد رسمی در همین ترکیبات و دفترخانه و سردفتر در
ردیف خود شود. - دفتر اسناد رسمی؛ (اصطلاح حقوق) دفترخانه. محضر. مؤسسه اي است که براي ترتیب و تنظیم اسناد رسمی به
تقاضاي اشخاص با تعهد بر عمل به نظامات وزارت دادگستري تشکیل میشود. این دفاتر صلاحیت قانونی مخصوص دارند.
(فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود شود. - عزب دفتر؛ محرر و نویسندهء دفتر. رجوع به این مادّه در ردیف خود
شود. - وزارت دفتر استیفا؛ از وزارتهاي عهد قاجار، و آن مرکب از وزیر دفتر و مستوفیان ایالات و ولایات بوده است. براي تفصیل
رجوع به مقالهء احمد متین دفتري در مجلهء راهنماي کتاب سال 9 شمارهء 1 ص 31 شود. - وزیر دفتر؛ از مصطلحات دورهء قاجار،
و آن لقب و عنوان وزیر مالیه بود، که از جمله وظایف او مهر کردن کتابچه اي بود که مستوفیان ایالات و ولایات دربارهء
دستورالعمل (جمع و خرج) یک سال ایالت و ولایت خود تهیه می کردند، و سپس به مهر اتابک (صدراعظم) و صحهء شاه میرسید
و تسلیم والی و حاکم محل میشد که بموقع اجرا بگذارد، و این کتابچه بودجهء محل بود. رجوع به مقالهء احمد متین دفتري در
به معنی پوست، و یا از ریشهء اکدي Diphtera مجلهء راهنماي کتاب سال 9 شمارهء 1 ص 31 شود. ( 1) - معرب از یونانی
به معنی نوشتن. (فرهنگ فارسی معین). و در عربی به کسر دال نیز خوانده شود. (از منتهی الارب). جوالیقی در المعرب آنرا tuppi
عربی دانسته و گوید در این مورد اختلافی نیز نمی باشد. ( 2) - قضات به تشدید از اغلاط معروف یا از استعمالهاي فارسی زبانان
و نیز رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. « برگ » است. ( 3) - ن ل: هر ورقی دفتري. رجوع به این بیت ذیل کلمهء
دفتربند.
[دَ تَ بَ] (اِ مرکب) بند دفترها (||. نف مرکب) اداره دار ||. صحاف. (ناظم الاطباء).
دفتر پرداختن.
[دَ تَ پَ تَ] (مص مرکب) ترتیب دادن دفتر. دفتر ساختن ||. تألیف کردن. تصنیف کردن ||. دیوان شعر ترتیب دادن.
دفترچه.
[دَ تَ چَ / چِ] (اِ مصغر) مصغر دفتر. (آنندراج). دفتر کوچک. (لغات فرهنگستان). دفتر خرد. کتابچه ||. مزیدعلیه دفتر. (از
آنندراج) : مشهور به عشق تو ستمگر گشتم حرف غم عشقم که مکرر گشتم می ناز که مثل تو ندیدم هرچند دفترچهء حسن را
سراسر گشتم. فیاض (از آنندراج).
دفترخانه.
[دَ تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) خانه و محل نگهداري دفاتر و کتابچه هاي مربوط به درآمد و اموال و خراج و مالیات. ادارهء عمومی که در
آنجا دفترها و دفتر مخارج سلطنتی را ثبت و حفظ می کردند. (از ناظم الاطباء) : داروغهء دفترخانه مبلغ پنجاه و هفت تومان و هشت
هزار و کسري در قدیم مواجب و تیول داشته. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 58 ). کتاب دفترخانهء دیوان اعلی و خاصهء شریفه
به تعلیقهء وزیر اعظم مستند و بهمان شرح در دفاتر خلود ثبت و بنقصان عمل می نمایند. (تذکرة الملوك ص 6). احکام و ارقام و
احکام مواجب براتی و همه ساله... محرران دفترخانهء وزراء و مستوفیان سرحدات و اطبا و... به مهر او [ لشکرنویس دیوان اعلی ]
میرسد. (تذکرة الملوك ص 41 ). - دفترخانهء توجیه؛ در دفترخانهء توجیه دفاتر مستوفی خاصه را گذاشته اند که شامل املاك و
درآمدها و هزینه هاي شخصی پادشاهست. در آنجا صورتی از املاك موروثی شاه است و صورتی از عایداتی که فراهم میشود و
مخارجی که پرداخته میشود... در دفتر صاحب توجیه اسنادي را که باید مستوفی الممالک به آنها عمل کند نیز قرار داده اند.
(سازمان اداري حکومت صفوي ص 141 ) : شغل او [ صاحب توجیه دیوان اعلی ] این است که... هر قسم داد و ستدي که در
دفترخانه شود باید بخط و مهر مشارالیه برسد. (تذکرة الملوك ص 42 ). - دفترخانهء همایون اعلی؛ قسمتی از دیوان اعلی به روزگار
صفویه بوده است. و ناظر دفترخانهء همایون اعلی که نُه نویسنده زیردست داشت رئیس دفترخانهء همایون اعلی بود و ظاهراً ارقامی
ناظر و داروغهء « شاردن » ... را که از روي آن وزیر اعظم تصدیق ملازمت و مدد معاش و پرداختها و غیره می کرد نگاه می داشت
دفترخانه را در ردیف زیردستان مستوفی الممالک ذکر کرده است. این مطلب نشان میدهد که دفترخانهء همایون اعلی بمثابهء
قسمتی از دیوان اعلی محسوب می گردید... هیچ یک از سیاحان گویا از محل مخصوص ادارهء دفترخانه سخنی نگفته اند و این
مطلب دال بر آن است که دفترخانه در محل دیوان بوده است. (سازمان اداري حکومت صفوي ص 136 ) : شغل مشارالیه [ ناظر
دفترخانهء همایون اعلی ] آن است که ارقام ملازمت و مدد معاش و... که از هر دفترخانه می گذرد، بعد از تصحیح به مهر او
میرسد. (تذکرة الملوك ص 36 ). و خدمات جزئیه و تعیین کتاب دفترخانهء همایون و خاصه و عملهء بیوتات معموره، از قرار
رقم ملازمت و خدمت داده میشود. (تذکرة الملوك ص 6). هر ساله مبلغی از قرار تعلیقهء ...« عالیجاه وزیر دیوان اعلی » تعلیقچهء
عالیجاه (میرشکارباشی) از دفترخانهء همایون اعلی بصیغهء تحصیل قوشچیان... تنخواه داده میشود. (تذکرة الملوك ص 13 ). تعیین
کتاب دفترخانهء همایون و خاصه و عملهء بیوتات معموره... موقوف به عرض اقدس نیست. (تذکرة الملوك ص 6 ||). ادارهء
محاسبات و شمارگاه. (ناظم الاطباء (||). اصطلاح حقوق) دفتر اسناد رسمی. محضر. مؤسسه اي وابسته به ادارهء ثبت که در آن
براي انجام کار و وظائف « سردفتر » اسناد انواع معاملات یا ازدواج و طلاق را ثبت کنند. (فرهنگ فارسی معین). محلی است که
دفتري خود تعیین و به ادارهء ثبت محل و ادارهء ثبت اسناد مرکزي اطلاع دهد. دفترخانه یکی از مؤسسات ادارهء ثبت است و از نظر
صلاحیت ذاتی (نوع و نصاب معاملات) به سه درجه تقسیم شده است: دفترخانهء درجهء اول، دفترخانه اي است که بوسیلهء یک
سردفتر درجهء اول و یک یا چند دفتریار اداره میشود و اجازهء تنظیم همه گونه اسناد و معاملات (راجع به منقول و غیرمنقول) را
دارد. دفترخانهء درجهء دوم، دفترخانه اي است که بوسیلهء یک سردفتر درجهء دوم اداره میشود و اجازهء تنظیم و ثبت اسناد و
معاملات (جز مختصات دفترخانهء درجهء اول) بهر مبلغی را دارا می باشد و اختیار دارد که یک دفتریار داشته باشد. دفترخانهء
درجهء سوم، دفترخانه اي است که بوسیلهء یک سردفتر درجهء سوم اداره میشود و اجازهء تنظیم و ثبت اسناد تا پنج هزار ریال را
دارد. (از فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفتر اسناد رسمی در ترکیب هاي دفتر شود.
دفترخوان.
[دَ تَ خوا / خا] (نف مرکب)دفترخواننده. کتاب خوان. شاهنامه خوان. کارنامه خوان. کسی که در برابر پادشاه یا بزرگان دفترها را
خواند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه کتاب براي شاهی یا امیري و مانند آنان خواند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :ابوالحسن علی بن
صفحه 1131 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
محمد شابشتی کاتب کتابدار عزیزبن المعز العبیدي و دفترخوان او بود که کتاب براي او می خوانده است. (یادداشت مرحوم دهخدا
از ابن خلکان).
دفتردار.
[دَ تَ] (نف مرکب) دارندهء دفتر. صاحب دفتر. دفتردارنده ||. حافظ و نگهبان دفتر ||. آنکه شغلش ثبت نامه ها در دفتر است.
(فرهنگ فارسی معین ||). خزانه دار. (ناظم الاطباء) : توأمان او را دفتردار و کمربند کمترین. (ترجمهء محاسن اصفهان آوي
ص 31 ||). مواظب مالیات ||. محاسب. (ناظم الاطباء). حسابدار ||. کسی که دفترهاي حساب را به دستور حسابداري می نویسد.
(لغات فرهنگستان). نویسندهء دفاتر حساب و نگهدارندهء آنها. در عهد صفویه وظیفهء اساسی و اصلی دفتردار عبارت بود از
بایگانی کردن یا ضبط پرونده هاي دفترخانهء همایون اعلی، اما علی الرسم این صاحب منصب مسؤول توقیع و گذراندن بعض اسناد
متعلق به دائره و دستگاه ایشیک آقاسی باشی و غیره نیز بود، و از رسومی که از امراء و دیگران وصول میشد وي سهمی بطور مستمر
داشت. (سازمان اداري حکومت صفوي ص 142 ) : دفتردار مبلغ نه تومان مواجب... رسوم داشته. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی
ص 62 ). فصل پانزدهم، در بیان تفصیل شغل دفتردار دفترخانهء همایون اعلی. (تذکرة الملوك ص 43 ||). رئیس ادارهء دفتر||.
صاحب دفترخانه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود و دفتر اسناد رسمی ذیل دفتر شود.
دفترداري.
[دَ تَ] (حامص مرکب) عمل و شغل دفتردار. (فرهنگ فارسی معین ||). عمل نگاه داشتن و نوشتن دفترهاي حساب بموجب
دستورهاي حسابداري. (لغات فرهنگستان). فن و حرفهء ثبت مرتب و منظم معاملات پولی بطوري که در دورهء معینی نوع معاملات
و تاریخ وقوع و مبالغ آنها را و نیز موارد سود و زیان را نشان دهد. بعلاوه دفترداري صحیح باید وضع مالی یعنی مبالغ دارائی و
بدهی و ارزش ویژهء یک سازمان تجارتی را در پایان دوره نشان دهد. ثبت در ستونهاي معینی براي تاریخ و مبلغ و توضیح معامله
انجام می گیرد. معمولًا براي ثبت مبلغ معاملات دو دسته ستون بکار میرود، یکی ستون بدهکار، که مختص ثبت دارائیها و هزینه ها
و مطالبات است، و دیگري ستون بستانکار، براي وارد کردن دین و بدهی و درآمدها. ثبت هر معامله اي در دفاتر مستلزم ثبت مبلغ
آن معامله در ستون بدهکار یک حساب و ستون بستانکار یک حساب دیگر می باشد. این طریقه را دفترداري مضاعف یا مترادف یا
دوبل( 1) می خوانند. در دفترداري ساده مطالبات و بدهیها در یک دسته از ستونها ضبط میشوند، و الزامی به پیروي از روش ثبت هر
در قرون 14 و 15 « دوطرفه » معامله در ستون بدهکار یک حساب و ستون بستانکار حساب دیگر نیست. دفترداري مضاعف یا
میلادي در ایتالیاي شمالی پیدایش یافت و بهمین جهت آنرا دفترداري ایتالیائی نیز می خوانند. دفترداري ساده بعدها در کار آمد.
.Double - ( (از دایرة المعارف فارسی). ( 1
دفتر ساختن.
[دَ تَ تَ] (مص مرکب)ترتیب دادن دفتر : ور شمار فضل او را دفتري سازد کسی هر چه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
دفتر سال.
.( [دَ تَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تقویم. (التفهیم ص 273
دفتر کردن.
[دَ تَ كَ دَ] (مص مرکب)طومار کردن. در فهرست مندرج کردن. (ناظم الاطباء). دفتر ترتیب دادن. نوشتن. کتاب ساختن. تحریر
کردن : چون مناقب نامهء آل نبی دفتر کنند نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد. سوزنی.
دفترنگار.
[دَ تَ نِ] (نف مرکب)دفترنگارنده. نگارندهء دفتر. محرر و نویسندهء دفتر. (آنندراج): متاعی ز هر جنس بیش از شمار که در دفتر
آورد دفترنگار. میرخسرو (از آنندراج). دفتري. و رجوع به دفتري شود.
دفترنویس.
[دَ تَ نِ] (نف مرکب)دفترنویسنده. نویسندهء دفتر. محرر و نویسنده. (آنندراج). میرزا و منشی ||. محاسب. حساب نویس. (ناظم
الاطباء).
دفتري.
[دَ تَ] (ص نسبی، اِ مرکب)منسوب به دفتر. کارهاي دفتري از قبیل ثبت و ضبط و ربط، چنانکه در مؤسسات و وزارتخانه ها متداول
است. و از همین قبیل است امور مربوط به دفاتر دخل و خرج مملکت : همچنین نسخجات دیوانی و اسناد خرج دفتري و مفاصاي
صاحب جمعان و... بدانچه مقرر میدارد معمول می دارند. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 7). کیفیات دفتري که به مهر مشارالیه [
مستوفی الممالک ]رسیده باشد، داد و ستد و تنخواه داده میشود. (تذکرة الملوك ص 17 ). مستوفی اصفهان هر ساله نسخه بر جمع و
خرج وجوهات و محصولات محال ضبطی وزیر اصفهان... نوشته... بسرکار خاصه رسانیده اگر سخن حسابی و دقت دفتري داشته
باشد مستوفی خاصه بعمل آورد. (تذکرة الملوك ص 51 ). -کاغذ دفتري؛ کاغذ ردي و فرومایه و کم بها. (آنندراج) : نبیند که
پیشش همی نظم و نثرم( 1) چو دیبا کند کاغذ دفتري را. ناصرخسرو. و رجوع به کاغذ شود ||. اداره دار. اهل دفتر. (ناظم الاطباء).
||منسوب به دفتر. که در دفتر کار کند، از قبیل محاسب و جزء جمع نویس. رجوع به ترکیب ذیل شود. - دفتریان؛ جِ دفتري.
اشخاص منسوب به دفتر : اسناد را ضبط، و ارقام و پروانجات را قلمی و در ثبتها خط می گذارند، که سند دفتریان گردد. (تذکرة
الملوك ص 44 ||). محرر و نویسنده. (از آنندراج). دفترنگار : جاي مداد آب طلا ریزد از قلم بنویسد ار ز بخشش او حرف دفتري.
ابونصر نصیراي بدخشانی (از آنندراج ||). اصطلاحی در عهد صفویه به این شرح: مجلس نویس موظف بود که فرامین سلطان را
بصورت مقتضی و صحیح و مناسب درآورد. چون سلطان در اغلب موارد فرمانها را شفاهاً (بالمشافهه) صادر می کرد، ناچار باید با
تأیید گردد. در هر یک از این دو حال « حسب الامر الاعلی » تعلیقهء وزیر اعظم یا توسط رسالهء یکی از امراء و با نوشتن عبارت
« ص عکسی 42 ب - ص 26 چ تهران » فرمان به واقعه نویس ارائه میشد تا در دستگاه اداري وي بصورت رقم صحیح درآید. در
ارقامی را که به واقعه نویس تسلیم می کردند بیاضی و دفتري خوانده شده است. از روي آنها طغرائی با مرکب سیاه می نوشت و
تنظیم می کرد( 2 ||). در اصطلاح دورهء صفویه، اسناد پیش نویس که در دفتر تنظیم میگردد. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - ن ل:
نبیند که نقش خوش نظم و نثرم. ( 2) - بیاض، یُمْکِن اشاره به اسناد کتبی متحدالشکل و متحدالمضمون، و دفتري اشاره به اسناد
.( پیش نویس باشد که در دفتر تنظیم می گردید (؟). (سازمان اداري حکومت صفوي ص 96
دفتري.
[دَ تَ] (اِخ) لقب عثمان بن علی بن عمر، مکنی به ابوالنور و مشهور به عصام الدین، شاعر و مورخ قرن دوازدهم هجري. رجوع به
عثمان (ابن علی...) شود.
دفتریار.
و تصویب وزارت عدلیه انتخاب « سردفتر » را داراست و برحسب پیشنهاد « دفترخانه » [دَ تَرْ] (اِ مرکب) کسی است که سمت معاونت
میشود. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود و دفتر اسناد رسمی و سردفتر ذیل دفتر شود.
دفتري شدن.
[دَ تَ شُ دَ] (مص مرکب)در اصطلاح مالیهء عهد صفویه و قاجاریه، ثبت دفاتر دیوان شدن فرمان، و به مهر و ثبت عده اي از
مستوفیان رسیدن آن. رجوع به مقالهء احمد متین دفتري در راهنماي کتاب سال 9 شمارهء 1 ص 31 شود.
دفتري کردن.
[دَ تَ كَ دَ] (مص مرکب)به دفتر درآوردن. تحریر کردن ||. در دفاتر ثبت کردن.
دفته.
[دَ تَ / تِ] (اِ) افزاریست مانند شانه. (از برهان). شانهء جولاهگان است که به آن کار کنند و دفتین نیز گویند. (آنندراج). آلتی
فلزي که داراي دسته اي است شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لاي تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم
پیوسته و محکم گردد. دفتین. دفه.
دفتی.
[دَ] (اِ) مقوایی مر نقاشان و خوشنویسان را که در آن کاغذهاي خود را نگاه دارند. (ناظم الاطباء). دفتین. و رجوع به دفتین شود.
دفتین.
[دَ] (اِ) به معنی دفته است که شانهء جولاهگان باشد. (برهان). شانهء جولاهه که در بافتن هر بار بدست حرکت میدهد. (غیاث)
(آنندراج). و رجوع به دفته و دفه شود ||. مقواي خوشنویسان و نقاشان که در آن کاغذهاي خود را به احتیاط نگاه دارند. (غیاث)
(آنندراج). دفتی. و رجوع به دفتی شود.
دفتین.
[دَفْ فَ تَ] (ع اِ) تثنیهء دَفّۀ در حال نصب و جر (ولی حالت اعرابی آن در زبان فارسی مراعات نشود). دَفَّتان. هر یک از دو لت
جلد کتاب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدفۀ و دَفَّتان شود. - مابین الدفتین؛ آنچه در کتاب هست. (یادداشت مرحوم
صفحه 1132 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دهخدا). اوراق میان دو جلد.
دفدفۀ.
[دَ دَ فَ] (ع مص) شتاب نمودن ||. قریب زمین پریدن مرغ یا بر زمین نشسته جنبانیدن هر دو بال را. (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
دفدفۀ.
[دَ دَ فَ] (ع اِ) پشتهء زمین. ج، دَفادِف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفر.
[دَ] (ع مص) سپوختن. (منتهی الارب ||). دست در سینه زدن راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفع. (تاج المصادر
بیهقی ||). بدبو شدن. (از اقرب الموارد). دَفر. و رجوع به دَفر شود.
دفر.
[دَ] (ع اِ) گند. (منتهی الارب). بوي بغل. (دهار): دفراً له؛ گند باد او را. (از اقرب الموارد). دفراً دافراً لما یجی ء به فلان؛ براي تقبیح
کاري گویند. (از اقرب الموارد). - ام الدفر؛ دنیا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). این جهان. (دهار ||). - سختی و بلا. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد).
دفر.
[دَ فَ] (ع مص) بدبو شدن طعام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیز بوي و تیزگند شدن. (المصادر زوزنی). بو گرفتن. بدبو و
عفن و متعفن و گنده شدن. گندیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). افتادن کرم در طعام و در گوشت ||. خوار و ذلیل شدن. (از
منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفر.
[دَ فَ] (ع اِ) گند. (منتهی الارب). نتن و بوي بد. (از اقرب الموارد). دَفر. و رجوع به دَفر شود ||. خواري. (ناظم الاطباء ||). میوهء
درختی است چینی و شحري. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دفر.
[دَ فِ] (ع ص) گنده. (منتهی الارب). بدبو و خبیث الرائحۀ. (از اقرب الموارد). متعفن و عفن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دفر.
[دُ] (ع ص) جِ أدفر. (ناظم الاطباء). رجوع ادفر شود ||. جِ دَفراء. (ناظم الاطباء). رجوع به دفراء شود.
دفراء.
[دَ] (ع ص) مؤنث أدفر. رجوع به ادفر شود ||. گیاه بدبو که شتر آنرا نخورد. (منتهی الارب ||). کتیبۀ دفراء؛ لشکري که از وي
بوي زنگ آهن آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفراز.
[دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت. سکنهء آن 291 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
.( برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دفراه.
[دَ فَ] (ع اِ) در ندبه و افسوس گویند: وادفراه؛ أي واذلاه. (ناظم الاطباء).
دفرمري.
1883 م.). مستشرق فرانسوي. وي فارسی و عربی آموخت سپس مقالات متعدد در مجلهء آسیایی - [دِ رِ مِ] (اِخ)( 1). شارل ( 1822
گرد آورد و با آن خود را شناسانید. سمت استادي عربی در « تذکره هاي تاریخ شرقی » منتشر کرد که بعدها آنها را تحت عنوان
کولژدوفرانس را داشت، و کتابهاي متعدد از زبان هاي فارسی و عربی به فرانسوي ترجمه کرد، از آن جلمه است: قسمتهایی از
روضۀ الصفاي میرخواند (با عناوین تاریخ سلاطین غور، تاریخ ساسانیان، تاریخ خانهاي مغول ترکستان و ماوراءالنهر)، گلستان
سعدي، رحلهء ابن بطوطه. وي متن فارسی قسمت تاریخ سلاطین خوارزم روضۀ الصفا را نیز بچاپ رسانید. (از دایرة المعارف
.Defremery - ( فارسی). ( 1
دفرنسیال.
.Differential - ( [دِ رِ] (از انگلیسی، اِ)( 1)دیفرنسیال. رجوع به دیفرنسیال شود. ( 1
دفرة.
[دَ فِ رَ] (ع ص) مؤنث دَفِر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). گندیده و بدبو. (ناظم الاطباء). رجوع به دَفِر شود.
دفز.
[دَ] (ص) فظ. اثیم غلیظ القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفز و بزه کار، لقب یزدگردبن بهرام بن شاپور ساسانی. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
دف زدن.
[دَ زَ دَ] (مص مرکب) کوفتن بر دف. زدن بر دف تا آواز برآرد. نواختن دف : مطربانْشان از درون دف می زنند بحرها در شورشان
کف می زنند.مولوي. دوام عیش تو بادا پس از هلاك عدو چنانکه پیش تو دف می زنند و خصم دفین. سعدي. تقلیس؛ دف زدن
و سرود کردن و استقبال کردن ملوك و ولات را به انواع لهو و لعب بوقت قدوم. جسان؛ دف زنندگان. (از منتهی الارب). - به دف
برزدن کسی؛ رسوا کردن او از راه دف زدن : در شهر برسوائی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیغ نظر تیزم.سعدي ||. کنایه
از گدائی کردن. (از آنندراج). خواستن و درخواستن و گدائی نمودن. (ناظم الاطباء). خواستن و گدائی کردن. (برهان) : چو
خواهان می بر درش کف زده تو گوئی بدست طرب دف زده. ملاطغرا (از آنندراج ||). هرزه چانگی و بسیارگوئی. (لغت محلی
شوشتر، خطی).
دفزك.
[دَ زَ] (ص) گنده و سطبر. (برهان). ضخیم. (فرهنگ فارسی معین). درافص. (منتهی الارب). زفت. سفت. (یادداشت مرحوم
دهخدا). عرطل. عرطلیل. عفاهیۀ. غلیظ. کهندل. (منتهی الارب). -دفزك زده؛ غلیظ و سفت شده: عجلد؛ شیر خفته یا شیر دفزك
زده و جغرات شده. (منتهی الارب ||). فربه. (برهان).
دفزك شدن.
[دَ زَ شُ دَ] (مص مرکب)معقد و زفت و سفت و سطبر شدن و بستن مایعی: دفزك شدن شیر؛ کلچیدن آن. بستن آن. ستبر شدن آن.
(یادداشت مرحوم دهخدا): تکبد؛ دفزك شدن شیر. تمطط؛ دفزك شدن آب. خثارة، خثر، خثران، خثور، خثورة؛ دفزك شدن شیر و
چغرات گشتن. (از منتهی الارب).
دف زن.
[دَ زَ] (نف مرکب) دف زننده. دف کوبنده. نوازندهء دف. آنکه از دف طبق اصول آوا برآورد. دفاف. صناج. (دهار) : یا رب
ستدي ملک ز دست چو منی دادي به مخنثی نه مردي نه زنی از گردش روزگار معلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی.
(منسوب به لطفعلی خان زند). و رجوع به دف شود.
دف زنی.
[دَ زَ] (حامص مرکب) عمل و شغل دف زن. رجوع به دف و دف زن شود.
دف ساز.
[دَ] (نف مرکب) دف سازنده. کسی که دف و طبل می سازد. (ناظم الاطباء). دفاف. (از منتهی الارب). و رجوع به دف شود.
دفص.
[دَ] (ع اِمص) تابانی و نرمی. (منتهی الارب). ملاست، و فعل آن بکار نرود. (از اقرب الموارد).
دفض.
صفحه 1133 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (ع مص) پاره کردن و بشکستن. (از منتهی الارب).
دفط.
[دَ] (ع اِمص) برجستن طائر نر بر ماده، و گویا صواب آن ذفط به ذال معجمه است. (از منتهی الارب). و رجوع به ذفط شود.
دفطسۀ.
[دَ طَ سَ] (ع مص) ضایع کردن کسی مال خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفع.
[دَ] (ع مص) دادن کسی را چیزي. (از منتهی الارب). تأدیه کردن. (از اقرب الموارد ||). راندن کسی را. (از منتهی الارب||).
سپوختن. (منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). داخل کردن چیزي را در چیزي. (از اقرب الموارد||).
دور کردن از کسی رنجش را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). رد کردن گفتاري را با حجت و دلیل ||. کوچ کردن و
رفتن از جایی. (از اقرب الموارد ||). آغوز آوردن ماده گوسفند پس از زادن، که در اینصورت او را دافع و مدفاع گویند. (از اقرب
الموارد). و رجوع به دافع شود ||. منتهی شدن و انجامیدن به کسی یا به جایی. (از اقرب الموارد ||). سرازیر شدن حاجیان از
عرفات، گویند: دفع الحاج ||. ناچار و مضطر کردن کسی را به کاري. (از اقرب الموارد ||). یک دفعه آمدن قوم. (از ناظم
الاطباء). بازگشتن به انبوهی. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). راست و مستقیم کردن کمان و قوس را. (از ذیل
اقرب الموارد از لسان ||). بازدادن. (دهار). فرادادن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). بازداشتن. (دهار) (المصادر
زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی) :الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا الله، و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض
22 )؛ آنانکه از دیار خود بناحق رانده شدند جز آنکه / لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیراً... (قرآن 40
بگویند پروردگار ما الله است، و اگر نمی بود دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی، هرآینه صومعه ها و معبدها و نمازها و
مساجدي که نام خداوند بسیار در آنها میرود ویران کرده میشد. فهزموهم باذن الله و قتل داود جالوت و آتاه الله الملک و الحکمۀ و
2)؛ پس آنان را [ / علمه مما یشاء و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن الله ذوفضل علی العالمین. (قرآن 251
سپاهیان جالوت را ] هزیمت دادند و داود جالوت را بقتل رساند و خداوند او را پادشاهی و حکمت داد و از آنچه می خواست او را
یاد داد، و اگر دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی نبود، هرآینه زمین تباه میشد، ولی خداوند صاحب فضل است بر
جهانیان ||. راندن. پس زدن. (فرهنگ فارسی معین). راندگی. رد. طرد. عقب نشاندگی. دور کردن. (ناظم الاطباء). برطرف کردن
: اگر قصد ما کنند ناچار به دفع آن ما را مشغول باید شد و حرمت از میان برخیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514 ). اتفاق بستند که
اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع او مشغول باشند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 105 ). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع
مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه). اصحاب راي... دفع مناقشت به مجاملت اولاتر شناسند. (کلیله و دمنه). عاقل... در دفع مکاید
دشمن تأخیر صواب نبیند. (کلیله و دمنه). هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه). مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.خاقانی. دفع این طوفان بادي را سبب دولت شاه اخستان دانسته اند.خاقانی. گل در میان کوزه بسی
دردسر کشید تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد.خاقانی. دل در این سوداست یک لفظ ترا چون مفرح دفع سودا دیده ام.خاقانی.
صمصام الدوله روي به دفع ایشان نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 287 ). در دفع منتصر و کفایت کار او بر آن موجب که شرح داده
آمده است جِدّ بلیغ بجاي آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 440 ). استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است بدان فن غریب که
از او پنهان داشته بود با وي درآویخت، پسر دفع آن ندانست و بهم برآمد. (گلستان سعدي). مدبران ممالک آن طرف در دفع
مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان). پادشاه از براي دفع ستمکاران است. (گلستان). خدایا هیچ درمانی و دفعی ندانستیم شیطان
و قضا را.سعدي. نصیحت که خالی بود از غرض چو داروي تلخست و دفع مرض.سعدي. هر یکی را به گوشه اي انداز آنکه دفعش
نمی توان بنواز.اوحدي. تو ملتفت مشو به عدو زآنکه خود ملک تدبیر دفع فتنهء اشرار می کند. سلمان ساوجی. - دفع الملال؛
زدودن غم : مطرب و شطرنج باز و افسانه گوي را راه ندهد که دل را سیاه کند مگر دفع الملال. (مجالس سعدي ص 21 ). - دفع
شر؛ دور کردن بلا. گردانیدن بلا : تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. (کلیله و دمنه). - امثال: دفع ضرر محتمل عقلًا
لازم است. (امثال و حکم دهخدا). دفع فاسد به افسد عقلًا قبیح است. (امثال و حکم). و رجوع به دفع کردن شود ||. مخالفت. منع.
(فرهنگ فارسی معین). بازداشت و منع. (ناظم الاطباء). تأخیر و مماطله. از امروز به فردا افکندن : چون مدتی از موعد بگذشت و در
وصول تراخی تمام افتاد و دفع و مطال متجاوز حد اعتدال گشت. (جهانگشاي جوینی). کار قوریلتاي تا غایت موقوف شما بوده
است و عذر و دفع را مجال نمانده. (جهانگشاي جوینی). و رجوع به دفع الوقت شود ||. جواب. (یادداشت مرحوم دهخدا). جواب
گفتن و سخن را از خود گردانیدن : زن بخوردش با شراب و با کباب مرد آمد گفت دفع ناصواب.مولوي. -دفع گفتن؛ دفاع کردن.
کار را به مسامحه و مماطله و تأخیر انداختن: جمعی که در آن باب دفعی می گفتند. (جهانگشاي جوینی). دیگر بار به استحضار
خلیفه ایلچی فرستاد، خلیفه دفعی می گفت. (رشیدي ||). ترك ||. شکست ||. دادن نجات و بخشش. (ناظم الاطباء ||). مقابل
جذب. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل جلب: جلب نفع و دفع ضرر. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). عمل خارج شدن فضولات از
بدن، و آن در اشکال گوناگون حیات از اعمال اساسی است. در گیاه گازها از روزنه هایی دفع میشود، در حیوانات یک سلولی
دفع فضولات از راه سطح سلول صورت میگیرد، حیوانات چندسلولی دستگاه خاصی براي دفع دارند، در انسان اعضاي دفع
عبارتست از: پوست، که بوسیلهء آن آب و املاح دفع میشود. ریه ها، که بخار آب و انیدریدکربنیک از طریق آنها بیرون میرود.
کُلْیَتین و اعضاي فرعی دستگاه بول، که پیشاب بوسیلهء آنها دفع میشود. رودهء بزرگ، که فضولات نیمه جامد و خمیري از آن دفع
میشود. (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به دفع کردن شود (||. اصطلاح نجوم) اتصال را دفع تدبیر گویند و اگر سفلی به بهرهء
خویش باشد و علوي هر گونه که باشد آن پیوند را دفع القوه خوانند، یا به بهرهء علوي باشد او را دفع الطبیعه خوانند. رجوع به
التفهیم ص 495 شود (||. ص، اِ) دافع. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجب دفع. برطرف کننده. (فرهنگ فارسی معین) : اي باد از آن
باده نسیمی به من آور کآن بوي شفابخش بود دفع خمارم.حافظ.
دفع.
[دُ فَ] (ع اِ) جِ دُفعۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دُفعۀ شود.
دفعاً.
[دَ عَنْ] (ع ق) مقابل تدریجاً. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفعۀً. و رجوع به دفعۀ شود.
دفعات.
[دَ فَ] (ع اِ) جِ دَفعۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بارها. رجوع به دفعۀ و دفعه شود.
دفعات.
[دُ فَ] (ع اِ) جِ دُفعۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دُفعۀ شود.
دفع الوقت.
[دَ عُلْ وَ] (ع اِمص مرکب)گذراندن وقت. (فرهنگ فارسی معین ||). تأخیر. درنگ. فرغل. فرغول. اهمال. (ناظم الاطباء). مماطله.
امروز و فردا کردن. (فرهنگ فارسی معین). عمل بازپس انداختن. بگاه دیگر گذاشتن. تعلل. سر پیچاندن. دورسپوزي. دیرسپوزي.
سپوزکاري. مَغْزِش. مولش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون نواب و وزرا می دانستند که وجوه نخواهد رسید دفع الوقت را عشوه
دادندي و جذب خواطر را منت می نهادندي. (تاریخ غازانی ص 244 ). برحسب دلخواه و ارادت ایشان ساخته می گردانید بی
واسطهء وسیلی و شفیعی و دفع الوقتی. (تاریخ قم ص 5). - به دفع الوقت گذراندن؛ امروز و فردا کردن. (فرهنگ فارسی معین). -
دفع الوقت کردن؛ امروز و فردا کردن. (فرهنگ فارسی معین). تسویف. (یادداشت مرحوم دهخدا). امرار وقت کردن. - دفع الوقت
نمودن؛ اهمال نمودن و امروز و فردا کردن. (ناظم الاطباء).
دفع انداختن.
[دَ اَ تَ] (مص مرکب)تأخیر کردن. بتأخیر انداختن : سیصد و پنجاه و نه فن او را در آموخت مگر یک فن که در تعلیم او دفع
انداختی و تأخیر کردي. (گلستان ||). راندن و دور کردن. (ناظم الاطباء).
دفعت.
[دَ عَ] (از ع، اِ) دفعه. کرت. باره. نوبه. نوبت. بار. مرتبه. رجوع به دفعۀ و دفعه شود : رسولیها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ). بچند دفعت خواستند که برسولیها برود و حیلت کرد تا از وي درگذشتی [ اموي ] . (تاریخ بیهقی
.( ص 255
دفع دادن.
[دَ دَ] (مص مرکب) پس انداختن. به دیر گذاشتن. امروز و فردا کردن. دورسپوزي. سپوزکاري کردن. مغزیدن. مماطله کردن. تعلل
کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لشکر همه در سلاح رفتند و با فیلان به در شهر پریان رفتند. و اراقیت دفع میداد تا دیوان برسند.
(اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی ||). سپوختن.
دفع دار.
[دَ فَ] (نف مرکب) منصبی از مناصب سپاهی هند. صاحب منصب پست سواره و پیاده. (ناظم الاطباء). و رجوع به دفعه دار شود.
دفع شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب)برطرف شدن. زایل شدن. (ناظم الاطباء). زدوده شدن : نزدیک بود که کار بزرگ شود و شکست و رخنه
کند پس صباح کرد و حال آنکه هر بلائی دفع شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). کز شکسته آمدن تهمت بود وز دلیري
صفحه 1134 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دفع هر ریبت شود.مولوي ||. خارج گشتن. (ناظم الاطباء ||). از مخرج زیرین حیوان بیرون شدن فضول یا چیز بلع شده. (از
یادداشت مرحوم دهخدا).
دفع فکندن.
[دَ فَ / فِ كَ دَ] (مص مرکب) بتأخیر انداختن. تأخیر کردن: پس از این یزید بیعت بستد بهمه اطراف و این چند تن دفع فکندند و
بیعت نکردند. (مجمل التواریخ).
دفع کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) راندن. (ناظم الاطباء). پس زدن. (فرهنگ فارسی معین). دور کردن. از میان برداشتن. از خود راندن.
فاتولیدن. (مجمل اللغۀ). تشذیب. توطیش. جحاش. ذَبّ. کَدْع. مجاحشۀ. میط. نهز. (منتهی الارب) : چون بازگشت معلوم کردند که
خزر مستولی شده اند و هیچکس دفع ایشان نمی تواند کردن. (فارسنامهء ابن البلخی ص 94 ). پس قاضی عبدالله... می خواست که
حیلتی سازد تا دفع آن ملعون کند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 119 ). یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم یا کنم از بقاي شه دفع
قضاي آسمان. خاقانی. گر وظیفه بایدت ره پاك کن هین بیا و دفع این بی باك کن.مولوي. آن لگد کی دفع خار او کند حاذقی
باید که بر مرکز تند.مولوي. مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفاي وي افتاده، خواست تا سنگی بردارد و سگ را
دفع کند. (گلستان). کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود توانی و نکنی یا کنی و نتوانی.سعدي. اگر چون زنان جامه بر تن
کنم به مردي کجا دفع دشمن کنم.سعدي. نکنی دفع ظالم از مظلوم تا دل خلق نیک بخْراشد.سعدي. آدمی صورت اگر دفع کند
شهوت نفس آدمی خوي شود ور نه همان جانور است. سعدي. فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد از مستمند محنت و بر ناتوان
سقم. میرخسرو (از آنندراج). کو کریمی که ز بزم طربش غمزده اي جرعه اي درکشد و دفع خماري بکند. حافظ. غبار منت احسان
گران تر از درد است به صندل دگران دفع دردسر نکنی. صائب (از آنندراج). تدافع؛ از همدیگر دفع کردن. (از منتهی الارب).
یکدیگر را دفع کردن. (از دهار). کشف؛ دفع کردن بدي و ضرر را. (از منتهی الارب). - دفع بلا کردن؛ بگردانیدن بلا. از میان
بردن بلا : گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.حافظ. - دفع چشم بد کردن؛ دور کردن چشم بد :
مپندار جان پدر کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار.سعدي. کنون دفع چشم بد از کشتزار چگونه کند آن توقع مدار.سعدي. -
دفع شرارت کردن؛ از میان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وي به خواجهء بزرگ احمد حسن (ره) رسانیدند و گفتند
دفع شرارت قاضی تواند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ). - دفع شر کردن؛ راندن و دور کردن شر : اول اي جان دفع شر موش
کن وآنگه اندر جمع گندم جوش کن.مولوي. -دفع عطش کردن؛ فرونشاندن تشنگی. (از ناظم الاطباء). - دفع غم کردن؛ برطرف
نمودن اندوه و غصه. (ناظم الاطباء) : دفع غم دل نمیتوان کرد الا به امید شادمانی.سعدي. - دفع فاسد به افسد کردن؛ بد را با بدتر از
از فرهنگ عوام). و رجوع به دفع شود. - دفع قصد کردن؛ از ) .« دفع فاسد به افسد کردن عقلًا قبیح است » : میان بردن و رفع کردن
میان بردن قصد : از روي مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن. (سندبادنامه ص 324 ). -امثال: دفع آتش کس به آتش
نکند. واعظ قزوینی ||. زایل کردن. (ناظم الاطباء). از بین بردن ||. منع کردن و رد کردن. (ناظم الاطباء ||). خارج کردن و اخراج
نمودن. (ناظم الاطباء). بیرون کردن (چون فضولات). تخلیه کردن. و رجوع به دفع شود: اجابۀ؛ دفع کردن فضلات. (از منتهی
الارب ||). بزور داخل کردن. (ناظم الاطباء). سپوختن کسی یا چیزي را. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). بازداشتن. (ناظم الاطباء).
||مخالفت کردن. (فرهنگ فارسی معین).
دفعۀ.
[دَ عَ] (ع اِ) یک بار. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). ج، دَفعات. (ناظم الاطباء).
دفعۀ.
[دُ عَ] (ع اِ) باران که بیک بار آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پارهء باران. (دهار). آب تیز. تیزآب. اول سیل. (یادداشت
مرحوم دهخدا). ج، دُفَع، دُفَعات ||. آنچه بریزد از مشک یا آوند یکباره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شاخ آب.
(دهار ||). آنچه جاري شود از باران و یا از خون. (ناظم الاطباء).
دفعۀً.
[دَ عَ تَنْ] (ع ق) ناگهان. ناگاه. یکباره. مغافصۀً. از ناگاه. از ناگهان. بی خبر. غفلۀً. بدون خبر. (ناظم الاطباء). فوراً. - دفعۀً واحدة؛
یک باره. یک دفعه. بیکبار. بیکباره : پادشاه اسلام... فرمود که امري که بتدریج مضرت آن چنین معظم گشته و عموم مردم بدان
.( معتاد شده اند دفع آن دفعۀً واحدة نتوان کرد، بطریق تأنی میسر شود. (تاریخ غازانی ص 274
دفعه.
[دَ عَ / عِ] (از ع، اِ) دفعۀ. دفعت. بار. وهله. مرحله. (فرهنگ فارسی معین). باره. مرتبه. (ناظم الاطباء). یک نوبت. (مقدمهء لغت میر
سیدشریف جرجانی). کَرّه. کرت. پی. نوبه. نوبت. دست. مره : امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد.
(تاریخ بیهقی). - اول دفعه؛ نخستین بار : بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاري من به چه کارم. (تاریخ
بیهقی). - بیکدفعه؛ بیکبار. با هم. در یک وهله : همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی نه ورا قابله اي بود و نه فریادرسی.
منوچهري ||. - در یک نوبت : این آزادمرد در هواي ما بسیار بلاها دیده است و رنجهاي بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک
دفعه او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن نگاه داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286 ). -دفعه بدفعه؛ نوبت بنوبت. باربار.
بتکرار. مکرراً. از زمانی بزمانی. (ناظم الاطباء). - یکدفعه؛ دفعۀً. ناگهان. فجأةً. بطور ناگهانی. -امثال: حرف را به آدم یک دفعه می
زنند. (امثال و حکم).
دفعه.
.( [دَ عَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کشکوئیهء شهرستان رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دفعه خشک.
.( [دَ عَ خُ] (اِخ) دهی از دهستان کشکوئیهء شهرستان رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دفعه دار.
[دَ عَ / عِ] (نف مرکب) منصبی از مناصب نظامی هند. منصبی از مناصب درجه پائین در سپاه هند. منصبی مانند ده باشی از مناصب
لشکري هندوستان. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دفع دار شود.
دفعه کور.
[دَ عَ] (اِخ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. داراي 200 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و خرما و برنج
.( است. ساکنان این ده از طایفهء سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیاي ایران ج 8
دفعی.
[دَ] (ص نسبی، ق مرکب) ناگهانی. یکبارگی. در این زمان. فی الفور. فوراً. فی الحال. (ناظم الاطباء). مقابل تدریجی. غیرتدریجی.
||بار دیگر. (ناظم الاطباء).
دفغ.
[دَ] (ع اِ) کاه ارزن. (منتهی الارب ||). آنچه از باد بردادن به سکو جدا افتد. (منتهی الارب).
دفق.
[دَ] (ع مص) ریختن چیزي را. (از منتهی الارب). آب ریختن. (المصادر زوزنی) (دهار). ریزانیدن آب. (تاج المصادر بیهقی)
آنرا لازم آورده است. (از اقرب « لیث » (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث). ریختن آب و اشک را، که متعدي است، ولی
الموارد ||). ریخته شدن آب یکباره. (از منتهی الارب). ریختن آب را با شدت و فشار. (از اقرب الموارد ||). پریشان کردن آنچه
را در کوزه بود بیکبار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). دفق الله روحه؛ اذا دعی علیه بالموت؛ یعنی بمیراناد او را خداي.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دُفوق. و رجوع به دفوق شود ||. بشتاب بردن ستور صاحبش. (ناظم الاطباء ||). بشتاب رفتن
ستور. (از ناظم الاطباء).
دفق.
[دَ فَ] (ع مص) خم شدن آرنج شتر و دور شدن آن از پهلوي او، و چنین شتري را ادفق گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به اذفق
و ارفق شود (||. اِ) بیرون آمدگی دندان شتر. (منتهی الارب).
دفق.
راه رود. (از اقرب الموارد). و رجوع به « دفقی » [دِ فَق ق] (ع ص) شتر تیزرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شتر که بصورت
دفقی شود ||. اسب جواد نیکورفتار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دِفِقّ.
دفق.
[دِ فِق ق] (ع ص) اسب جواد نیکورفتار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دِفَقّ. و رجوع به دِفَقّ شود.
دفق.
صفحه 1135 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ فَ] (ع اِ) جِ دُفَقۀ (ناظم الاطباء). رجوع به دفقۀ شود.
دفقات.
[دَ فَ] (ع اِ) جِ دَفَقۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دَفَقۀ شود.
دفقات.
[دُ فَ] (ع ا) جِ دُفَقۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دُفَقۀ شود.
دفقۀ.
[دَ قَ] (ع اِ) یک بار ریختن. (ناظم الاطباء). ج، دَفَقات. (ناظم الاطباء).
دفقۀ.
[دِ فَقْ قَ / دِ فِقْ قَ]( 1) (ع ص) مؤنث دفقّ است. (از منتهی الارب). مادیان نجیب و کریم و شتاب رو. (از اقرب الموارد). و رجوع به
دفقّ شود. ( 1) - در اقرب الموارد فقط صورت دوم آن ضبط شده است.
دفقۀ.
[دُ قَ] (ع اِ) یکباره: جاء القوم دفقۀً واحدة؛ بیکباره آمدند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ||). هر آنچه ریخته شود. (ناظم
الاطباء). ج، دُفَق، دُفَقات. (ناظم الاطباء).
دفقی.
[دِ فِقْ قا] (ع ص) ناقهء تیزرو و کریمۀ النسب، یا ناقه اي که هنوز بچه نزاده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). اسپ مادهء
نیکورفتار شتاب رو. (منتهی الارب (||). اِ) نوعی مشی و راه رفتن که در آن شتاب است. (از اقرب الموارد): مشی الدفقی؛ شتاب
رفتن، یا گاهی بر این پهلو و گاهی بر آن پهلو یا گشاده گام رفتن. (از منتهی الارب).
دفک.
[دَ فَ] (ع اِ) هدف، که نشانهء تیر باشد. (برهان) : هرگز ز روي دفتر و دف در مصاف عشق تیر امید کی چو شبان بر دفک زنیم.
سنائی (از آنندراج).
دفکش.
[دَ كَ] (اِ) روزنی باشد در حرمسراي که زنان از آن نظر کنند. (از آنندراج). منظر و یا دریچه اي که در اتاقهاي زنانه قرار میدهند.
(ناظم الاطباء).
دف گر.
[دَ گَ] (ص مرکب) دفّاف. (از دهار).
دفل.
[دِ] (ع اِ) گیاهی است تلخ که به فارسی خرزهره نامند. (منتهی الارب). دفلی. (از اقرب الموارد). و رجوع به دفلی و خرزهره شود.
||قطران که به شتران گَرگین مالند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). قیر که در خنور و کشتی مالند تا آب نزهد از وي.
(منتهی الارب). زفت. (اقرب الموارد).
دفله.
[دَ لَ / لِ] (اِ) دف کوچک. (از آنندراج). دایرهء حلقه داري که در جشنها می نوازند. (ناظم الاطباء). دایره زنگی.
دفلی.
« خروب » [دِ لا]( 1) (ع اِ) دفل، که گیاهی باشد. (از منتهی الارب). گیاهی است تلخ مزه با گلی چون گل سرخ و میوهء آن چون
باشد. الف آن الحاق راست لذا در حال نکره بودن تنوین می پذیرد، و برخی الف آنرا براي تأنیث میدانند و آنرا تنوین ندهند. (از
اقرب الموارد). خرزهره، و گویند آن سریانی است و بعضی گویند عربی است. (از برهان). جوزهرج. حَبَن. حَ بین. سم الحمار.
(برهان). عصل. (منتهی الارب). رجوع به خرزهره شود : دفلی است دشمن من و من شهد جان نواز چون شهد طعم حنظل و خوره
کجا بود. دقیقی. یکی پرّان تر از صرصر، دوم بّران تر از خنجر سیُم شیرین تر از شکّر، چهارم تلخ چون دفلی. منوچهري. ( 1) - در
خوانده میشود. « طفلی » فارسی با الف ممال [ دِ ] بر وزن
دفن.
[دَ] (ع مص) پوشیده و پنهان کردن در خاك، یا عام است. (از منتهی الارب). در زیر خاك نهادن. (المصادر زوزنی). در زیر خاك
کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زیر زمین نهان کردن. (غیاث). مستور و مخفی کردن، چون دفن میت. (از اقرب الموارد||).
آکندن. بخاك سپردن. خاك کردن. چال کردن. در گور کردن. بزیر خاك نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بگور کردن میت
را. و رجوع به دفن کردن شود: اقبار؛ فرمان دادن به دفن کسی. (دهار ||). در اصطلاح شرعی، پنهان کردن و در خاك کردن میت
است، روي بطرف قبله بر جنب راست به نحو خاص، یعنی باید میت را رو به قبله بر دست راست قرار دهند بطوري که سر آن به
طرف مغرب باشد و پاهایش به طرف مشرق، و این امر یعنی دفن میت از واجبات کفائی است. (فرهنگ علوم عقلی، از شرح لمعه
ص 37 و عروة الوثقی ص 155 ). - دفن البنات؛ به گور کردن دختران (که برحسب مشهور، عادت بعضی از اعراب در دورهء
جاهلیت بود) : اگر نخواندي نعم الختن، برو برخوان وگر ندیدي دفن البنات، شو بنگر.خاقانی. -دفن و کفن، کفن و دفن؛ کفن
کردن و دفن کردن ||. پنهان داشتن سخن و حدیث. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء ||). رمیدن شتران. (از منتهی الارب) (از
« دفون » .( اقرب الموارد). بر سر خود رفتن و رمیدن شتران. (از ناظم الاطباء ||). میان شتران گردیدن بر آبخور. (از منتهی الارب
بودن ناقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به دفون شود ||. انباشته شدن چاه و حوض و آبشخور و مانند آن. (ناظم الاطباء).
دفن.
[دَ] (ع ص) گمنام بیقدر: رجل دفن؛ مرد گمنام و بی قدر. (منتهی الارب). خامل و گمنام. (از اقرب الموارد ||). مدفون و دفن
شده. ج، أدفان. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ||). آبشخور و منهل دفن شده و انباشته شده. (از ذیل اقرب الموارد از تاج و لسان).
||زمین دفن شده و انباشته شده. (از ذیل اقرب الموارد از تاج و لسان). - دفن المروءة؛ بدون مروت و جوانمردي. (از ذیل اقرب
الموارد از لسان). دفین المروءة. و رجوع به دفین شود.
دفن.
[دَ فِ] (ع ص) داء دفن؛ به معنی دِفن است. (از اقرب الموارد). رجوع به دِفن شود.

/ 36