دفن.
[دِ] (ع ص) داء دفن؛ بیماریی که معلوم نگردد مگر بعد از انتشار فساد و بدي آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَفِن. و
رجوع به دَفِن شود.
دفن.
[دُ فُ] (ع اِ) جِ دِفان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفان شود ||. جِ دَفین. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دفین
شود.
دفناء.
[دَ فِ] (ع اِ) میانه: دفناء الامر؛ میان کار. (منتهی الارب).
دفناء.
[دُ فَ] (ع ص) جِ دَفین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفین شود.
دفناس.
[دِ] (ع ص، اِ) مرد گول فرومایه ||. مرد بخیل ||. راعی کاهل که بخواب رود و شتران را بگذارد که تنها چرا کنند. (منتهی الارب)
(از اقرب الموارد).
دفنس.
[دِ نِ] (ع ص، اِ) زن گول. (منتهی الارب). حمقاء. (اقرب الموارد ||). مرد گول فرومایه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد ||). زن گران جسم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفن کردن.
صفحه 1136 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) بزیر خاك کردن. بزمین کردن. بخاك سپردن. بگور کردن. چال کردن. خاك کردن. در خاك نهادن.
اجتنان. جَنّ. (دهار). طفذ. هدون. (منتهی الارب) : این خبر [ خبر مادر عبدالله ]به حجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبدالله را
فروگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189 ). پایهایش [ حسنک ]همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثري نماند تا
بدستوري فروگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 185 ). آن ستون را دفن کرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم
دین.مولوي. بس نامور بزیر زمین دفن کرده اند کز هستیش بروي زمین یک نشان نماند. سعدي. بس که در خاك تندرستان را دفن
کردیم و زخم خورده نمرد.سعدي. و رجوع به دفن شود.
دفن گردانیدن.
[دَ گَ دَ] (مص مرکب)دفن کردن. دفن نمودن. بخاك سپردن: اضلال؛ مرده را دفن گردانیدن. (دهار). و رجوع به دفن و دفن
کردن شود.
دفن نمودن.
[دَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) دفن کردن. در گور گذاشتن و زیر خاك نهادن مرده و جز آن را. (ناظم الاطباء).عفر. تعفیر. (از
منتهی الارب). و رجوع به دفن شود.
دف نواز.
[دَ نَ] (نف مرکب) دف نوازنده. نوازندهء دف. دایره زن. (ناظم الاطباء). دفالی : به خوش خوانی دف نواز تذرو به مرغولهء زلف
رقاص سرو. ملاطغرا (از آنندراج). و رجوع به دف شود.
دفنوك.
[دَ / دَ فَ] (اِ) غاشیه و زین پوش. (برهان). غاشیه که هنگام سواري چاکران بر دوش افکنده پیشاپیش اسپ خواجهء خود روند، و
چون فرودآید آنرا بر روي زین کشند. (آنندراج) : کون چو دفنوك پاره پاره شده چاکرش بر کتف نهد دفنوك.منجیک. از
بزرگی که هستی اي خشنوك چاکرت بر کتف نهد دفنوك.منجیک ||. چماق. (برهان) (از آنندراج).
دفنۀ.
[دَ فَ نَ] (اِخ) شهرکی است در شام و منسوب بدان دفنی شود. (از الانساب سمعانی).
دفنی.
[دَ نا] (ع اِ) جِ دَفین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفین شود.
دفنی.
[دَ فَ نی ي] (ع اِ) نوعی از جامه هاي خط دار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفنی.
[دَ فَ نی ي] (ص نسبی) منسوب به دفنۀ که شهرکی است در شام. (از الانساب سمعانی).
دفو.
[دَفْوْ] (ع مص) خسته را کشتن. (از منتهی الارب). تمام بکردن خسته. (تاج المصادر بیهقی). به انجام رسانیدن کشتن شخص
مجروح. (از اقرب الموارد).
دفو.
[دُ فُ] (اِخ)( 1) دنیل. روزنامه نویس و نویسندهء انگلیسی و مصنف داستان معروف روبنسون کروزوئه. وي در حدود سال 1660 م.
در لندن متولد شد و پدرش قصاب بود. خود مردي معتمدبنفس و ساعی و داراي اعتقاد راسخ به مسؤولیت فردي و اخلاقی بار آمد.
که در سال 1701 م. در دفاع از ویلیام سوم سرود سبب شهرتش شد. در سالهاي 1704 تا 1713 مجله اي « مرد انگلیسی اصیل » شعر
منتشر کرد. در سن قریب شصت سالگی به رمان نویسی پرداخت و در سال 1719 روبنسون کروزوئه را منتشر ساخت. از آثار
- ( دیگرش، یادداشتهاي سال طاعونی و رکسانه را میتوان نام برد. دفو به سال 1731 درگذشت. (از دایرة المعارف فارسی). ( 1
.Defoe. De Foe
دفوء.
[دُ] (ع مص) گرم شدن و گرما یافتن. (از اقرب الموارد). دَفأ. و رجوع به دفأ شود.
دفواء .
[دَفْ] (ع ص) مؤنث أدفْی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ادْفی شود ||. عقاب دفواء؛ عقاب کج منقار. (از منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). ناقۀ دفواء؛ ماده شتر درازگردن ||. درخت بزرگ و عظیم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفوع.
[دَ] (ع ص) بسیار راننده و دفع کننده. (منتهی الارب). کثیرالدفع. (اقرب الموارد). دَفّاع. و رجوع به دفّاع شود (||. اِ) توپ و آلتی
که بواسطهء آن میتوان هر چیزي را پیش راند. (ناظم الاطباء).
دفوف.
[دَ] (ع ص) عقاب دفوف؛ عقابی که نزدیک زمین رسیده باشد وقت فرودآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دفوف.
[دُ] (ع اِ) جِ دف [ دَف ف / دُف ف ] . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دف شود.
دفوفی.
[دُ فی ي] (ع ص، اِ) دف ساز و دف فروش. (ناظم الاطباء).
دفوق.
[دَ] (ع ص) اسب مادهء نیکورفتار شتابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفقۀ. و رجوع به دفقۀ شود.
دفوق.
[دُ] (ع مص) دَفق است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دفق شود.
دفون.
[دَ] (ع ص) بندهء گریخته. (منتهی الارب). برده اي که از ترس مولایش و یا از رنج کار گریخته باشد ولی از شهر خارج نگشته،
گویی که خود را در خانه هاي شهر دفن کرده است. (از اقرب الموارد ||). شتر رمیده، یا آنکه بی حاجت همچو گریختگان هر سو
رود از مردم و شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). ناقه که عادتش چنان باشد که در آبخور میان و وسط شتران بود. (از
منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). حَسَب دفون؛ اصل و نسب که مشهور نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ||). رجل دفون؛
شخص خامل و گمنام. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دفۀ.
[دَفْ فَ] (ع اِ) پهلو یا کنارهء هر چیز و روي آن، از آن جمله است: دفتاالمصحف؛ دو طرف آن و آنچه بدان مصحف را فراهم
آورند، و دفتاالطبل؛ دو پوست که بالاي سر طبل باشد و آنرا در بر دارد و بر آن میزنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
یک سوي زین که بر پهلوي اسب باشد و آن دو را دفّتان گویند. (از دهار ||). هر یک از دو پارهء جلد کتابی. یکی از دو پارهء
جلد کتاب. لت. لت جلد. و دفّتین تثنیهء آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دفه.
[دَفْ فَ / فِ] (اِ) آلت جولاهان که تار جامه بدان هموار کنند وقت آهار دادن. (از آنندراج). افزاري مانند شانه که تارهاي تار را
از آن گذرانند، و تار نقیض پود است. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دفته. دفتین. و رجوع به دفته و دفتین و دفین شود : به
دفهء جد و ماشوره و کلابهء چرخ به آبگیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب. خاقانی.
دفه.
[دَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد. سکنهء آن 261 تن. آب آن از رودخانهء مهاباد و
.( محصول آن غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دفی.
صفحه 1137 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَفْیْ] (ع مص) خسته را کشتن. (از منتهی الارب). دَفْو. و رجوع به دفو شود.
دفی ء.
[دَ فِءْ] (ع ص) جامهء گرم پوشیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفی ء [ دَ ]. و رجوع به دفی ء [ دَ ] شود.
دفی ء.
[دَ] (ع ص) مستدفی و جامهء گرم پوشیده. (از اقرب الموارد). دفی ء [ دَ فِءْ ]. و رجوع به دفی ء [ دَ فِءْ ] شود ||. یوم دفی ء؛
روز گرم، و نیز جامه و خانه را گویند، یعنی جامه و خانهء گرم. (از منتهی الارب).
دفیئۀ.
[دَ ءَ] (ع ص) أرض دفیئۀ؛ زمین گرم، و لیلۀ دفیئۀ کذلک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفئۀ. و رجوع به دفئۀ شود.
دفیف.
[دَ] (ع مص) قریب زمین پریدن طائر یا بر زمین نشسته جنبانیدن هر دو بال را. (از منتهی الارب). حرکت دادن پرنده دو بال خود را،
یعنی پرنده اي که در پرواز بالهاي خود را حرکت دهد، چون کبوتر، ؛« یؤکل ما دف لا ما صف » چون کبوتر. و در حدیث است که
نه آنکه بال خود را بهم نزند، چون کرکس و نسر. (از اقرب الموارد). پریدن مرغ بر روي زمین. (تاج المصادر بیهقی). جنبش بالِ
طیر گاهِ پریدن. مقابل صفیف. بهم زدن بال در طائر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : الثانی [ من محرمات الطیر ] ما کان صفیفه أکثر
من دفیفه. (شرایع محقق حلی). و رجوع به دَفّ شود ||. نرم رفتن. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). راه
رفتن با نرمی و سبکی. (از اقرب الموارد ||). نرم از رفتار شتر. (منتهی الارب). حرکت کردن شتران با نرمی. (از اقرب الموارد).
دَفّ. و رجوع به دف شود ||. رفتار نرم. (منتهی الارب ||). امکان پذیر و مهیا شدن امر براي کسی. (از اقرب الموارد).
دفیله.
[دِ لِ] (فرانسوي، اِ)( 1) عمل به رده رفتن و گذشتن گروهی از برابر کسی یا جمعی. عمل گذشتن سربازان، ورزشکاران و
پیشاهنگان از مقابل شاه، هیئت دولت، اولیاي امور، فرماندهان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). رژه. (لغات فرهنگستان). - دفیله
رفتن؛ گذشتن و به راه روانه شدن گروهی چون سربازان و ورزشکاران از برابر کسی یا جمعی. گذشتن سربازان و ورزشکاران و
( پیشاهنگان از مقابل شاه و هیئت دولت و اولیاي امور و فرماندهان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). رژه رفتن. (لغات فرهنگستان). ( 1
.Defile -
دفین.
[دَ] (ع ص) پنهان. (منتهی الارب). زیر خاك کرده. (دهار). مدفون. (اقرب الموارد). در خاك کرده. در خاك نهان کرده. ج،
أدفان، دُفَناء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخن آنکس که او را ده درم باشد به خاك اندر
دفین. فرخی. پوستها گفتیم و مغز آمد دفین گر بمانیم این نماند همچنین.مولوي. گنج آدم چون به ویران بد دفین گشت طینش
چشم بند آن لعین.مولوي. تو گنج همی از قبل بخشش خواهی در خاك چه تأثیر بود گنج دفین را ||.؟ به خاك سپرده. به گور
کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). مدفون : باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز کز لحد با زخم خون آلود برخیزد دفین. سعدي.
||چاه و حوض و آبشخور که تمام یا بعض آن انباشته و مدفون باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). امرأة دفین؛ زن
پنهان. (منتهی الارب). زن مستوره و پوشیده. (از اقرب الموارد). ج، دَفْنی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). داء دفین؛ بیماریی که
معلوم نشود مگر آن وقت که فساد وي منتشر گردد و آبله ها بر اطراف و لب برآید. (منتهی الارب). بیماریی که معلوم نباشد. (بحر
الجواهر). بیماریی که پس از مخفی بودن آشکار شود و به سبب آن شر و فساد بوجود آید. (از اقرب الموارد (||). اِ) توسعاً، دفینه.
گنج. آنچه در زیر زمین نهفته باشند از زر و سیم و گوهر : با عطا دادن او پاي ندارد ز قیاس هر چه در کوه گهر باشد و در خاك
دفین.فرخی. دفینی و گنجی بود هر شهی را قرانست گنج و دفین محمد.ناصرخسرو. چو گنج و دفینت به فرزند ماندي به فرزند ماند
آن و این محمد.ناصرخسرو. وز دگر نسخه ها پراکنده هر دري در دفینی آکنده.نظامی.
دفین.
[دَفْ فَ] (ع اِ) تثنیهء دف، که نظام قاري آنرا توسعاً در معنی دفه، که آلت جولاهان است، بکار برده: ز چرخ قز آوازهء سوره
خاست ز دفین فغان بهر ماسوره خاست. و رجوع به دفه شود.
دفین کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) دفن کردن. مدفون ساختن. در خاك کردن ||. نهان کردن در خاك ||. پنهان کردن. (فرهنگ فارسی
معین). و رجوع به دفین شود.
دفینۀ.
[دَ نَ] (ع ص) پنهان. (منتهی الارب). آنچه مدفون شود. (از اقرب الموارد ||). امرأة دفینۀ؛ زن پنهان. (منتهی الارب). زن پوشیده و
مستور. (از اقرب الموارد ||). در زیر خاك کرده. (دهار). مدفون (||. اِ) گنج. (منتهی الارب). کنز. (اقرب الموارد). ج، دَفائن.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به دفینه شود.
دفینه.
[دَ نَ / نِ] (از ع، اِ) دفینۀ. مالی که در زمین دفن کرده باشند. (غیاث). ثقل. گنج. خزانه. (یادداشت مرحوم دهخدا). گنجینه.
(فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دفینۀ شود : مغفل... گفت بیا تا از آن دفینه چیزي برگیریم. (کلیله و دمنه). اي صورتت ز گوهر
معنی خزینه اي ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه اي.سعدي (||. اصطلاح حقوق مدنی) مالی است که در زمین یا بنائی دفن شده و
موارد مشترکی پیدا می کند. « لقطۀ » برحسب اتفاق و تصادف پیدا شود. مادهء 173 قانون مدنی دفینه (و به اصطلاح فقهی، کنز) با
(از فرهنگ حقوقی ||). گور. قبر. مرقد. مدفن : اندر ذکر مقابر و نواویس و دفینهء پیغامبران. (مجمل التواریخ والقصص). پس ذکر
مقصود کنیم از دفینهء دانیال. (مجمل التواریخ والقصص). ایوب را دفینه به شام اندر روایت کنند. (مجمل التواریخ والقصص).
شموئیل و داود را دفینه به بیت المقدس است. (مجمل التواریخ والقصص).
دق.
[دَ] (اِ) معرب دك، به معنی گدائی و خواستن. (برهان) (از شرفنامهء منیري). درخواست و خواهش. (ناظم الاطباء). سؤال کردن.
گدائی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤلف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن درِ دیگران را کوفتن
است براي تحصیل مراد خود. خاك. و رجوع به دك و دَقّ شود : اگرچه حاجت دق نیست انوري را لیک به درگه تو کند یارب ار
بشاید دق.انوري.
دق.
[دَ] (ص) سر بی مو. (برهان). دغ. و رجوع به دغ شود. - دق و لق؛ از اتباع است به معنی دك و لک یعنی خشک و خالی و
صحراي بی علف و سر بی موي. (برهان) (از غیاث).
دق.
[دَ / دَق ق] (اِ) نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با
مویهاي آویخته. (شرفنامهء منیري ||). نوعی از پارچهء قیمتی، همچو دق مصري و دق رومی. (برهان). نوعی از اقمشهء نفیس.
(غیاث) (آنندراج). نوعی پارچهء قیمتی که مصري و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصري بود. (لغات دیوان
نظام قاري) : همه جامه از دقِ زر بافته چنان جسته شاهان و نایافته. شمسی (یوسف و زلیخا). اما شمس دقایقی که دقایق سخنش از
تار دَق و داء دِق باریکتر بود. (لباب الالباب). وصلهء اصلاح بر دقّ دقیق من مدوز خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس.
نظام قاري (دیوان ص 118 ). بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. (دیوان نظام قاري ص 152 ). چو در مشابهت
اندك ملابست کافیست مساز دق دقیق مرا به دق ابتر. نظام قاري (دیوان ص 20 ). - دق رومی؛ جنسی است از جامه که در روم
بافندش. (شرفنامهء منیري). - دق مصري؛ دق که در مصر بافند : همان دقّ مصري و دیباي روم که همچون بهاري بدش نقش و
بوم. شمسی (یوسف و زلیخا). به میدان اول دق مصر بود صفاتش بگویم چنان کم شنود. شمسی (یوسف و زلیخا). چون مرا در بلخ
هم از اصطناع اهل بلخ دقّ مصري چادري کرده ست و رومی بستري( 1). انوري. چون تار دقّ مصري در دقّ مرگ خصمت نالان
چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش. خاقانی. همتم گفتا که ملبوس جلال دقّ مصري وَشْی صنعائی فرست.خاقانی. رفت و
برداشت یک بیک سلبش دق مصري عِمامهء قصبش.نظامی. دقّ مصري را بلاکمخا مده میمنه آراسته با میسره. نظام قاري (دیوان
1) - ن ل: میزري. ) .( ص 24 ). دبیقی دق مصري و بندقی علمهاش هر رنگ تا فستقی. نظام قاري (دیوان ص 181
دق.
[دَ] (اِمص) اعتراض بر سخنان مردم. (از برهان). اعتراض و مؤاخذه در گفتار کسی و کار کسی. (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی
کسی. (شرفنامهء منیري). اعتراض و مؤاخذه، و در استعمال آن ظاهراً داقّ عربی به معنی عیب گوي مورد نظر بوده است. (از
فرهنگ فارسی معین) : من که باشم با تعرفهاي حق که برآرد نفس من اشکال و دق.مولوي. جز مگر آن صوفیی کز نور حق سیر
.( خورد او فارغ است از ننگ و دق. مولوي. و هیچ آفریده را برخلاف مجال نطق و دق نه. (ترجمهء محاسن اصفهان آوي ص 64
دق.
[دَ] (اِ) نوبت بازي شطرنج و نرد و غیره، چه اگر گویند چند دق در فلان بازي بردي یا باختی یعنی چند داو بردي و چند داو باختی.
صفحه 1138 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دق.
[دَق ق] (ع مص) کوفتن چیزي را. (از منتهی الارب). کوفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کوبیدن در را، و از
آن جمله است دق الناقوس. (از اقرب الموارد). زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دق از دلبر؛ نام فنی از کشتی، و به معنی خوش
آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهار اسم است، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنجات به معنی
اول گفته : بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر. (از آنندراج). - دق الباب؛ زدن در. قرع
الباب. (یادداشت مرحوم دهخدا). کوفتن در (به وسیلهء حلقهء در). در کوفتن. - دق الحصیر؛ بوریاکوبی، چون کسی خانهء نو سازد
و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دق الحصیر گویند. (غیاث) (آنندراج). مهمانی
بناي نو. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). - محنت و مشقت. (غیاث) (آنندراج) : کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پارنج و بی دق
الحصیر.مولوي. -دق الکوس؛ کوفتن طبل را. (دهار) : از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این بانگ دق الکوس از گنبد خضرا
شنوند. خاقانی. - دق باب کردن؛ در زدن و حلقه بر در زدن و در کوفتن. (ناظم الاطباء ||). شکستن، یا زدن و ریزه ریزه نمودن.
(از منتهی الارب). شکستن چیزي را. (از اقرب الموارد). کوفتن و آرد کردن. (غیاث) (آنندراج). نرم کردن. (فرهنگ فارسی معین)
: در خیال صورتی جوشیده اي همچو جوزي وقت دق پوسیده اي.مولوي. لیک اگر باشد قرینش نور حق نیست از پیري ورا نقصان
و دق.مولوي. -دق ظَهْر؛ کوفتن بر پشت. شکستن پشت :لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْر به ماوراءالنهر انداخت. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 268 ||). آشکارا کردن چیزي را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دق.
[دِق ق / دِ] (از ع، اِ) ریزه و شکسته از هر چیز. (منتهی الارب). چیز دقیق و ریزه. (از اقرب الموارد ||). شی ء اندك: أخذت دقه و
جله؛ اندك و بسیار آنرا گرفتم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). کوبیدن آنچه در پیمانه و مکیال است تا بهم فشرده شود.
(از ذیل اقرب الموارد ||). بیماري باریک و رنج باریک. (مهذب الاسماء). علتی است که آدمی را باریک کند. (غیاث)
(آنندراج). تب متصلی که شخص را میکاهاند و باریک و لاغر میکند. (ناظم الاطباء). مرضی است که از آن به تب لازم هم تعبیر
می کنند و آدمی را لاغر و باریک می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). تبی است دائم با حرارتی کم بی اعراضی آشکارا
از قبیل اضطراب و سطبري لبها و خشکی دهان و سیاهی آن، لکن بیمار روي بلاغري و ضعف و سستی و شکستگی رود. (یادداشت
مرحوم دهخدا). بیماري سل. تب لازم. سل( 1) : حاسدم خواهد که او چون من همی گردد بفضل هر که بیماريّ دق دارد کجا
گردد سمین. منوچهري. تا رست قرصهء خور از ضعف علت دي بیماري دق آمد شب را که گشت لاغر. خاقانی. شب را ز گوسفند
نهد دنبه آفتاب تا کاهش دقش به مدارا برافکند.خاقانی. چه باشی مَشک سقایان گهت دقّ و گه استسقا نثارافشان هر خوان و
زکات استان هر خانی. خاقانی. گروهی به علت دق و استسقا مبتلی گشته. (مجالس سعدي ص 15 (||). ص) باریک. (منتهی
گویند. (از « السخونۀ الرفیعۀ » الارب) (غیاث) (آنندراج). چیزي باریک. (دهار). - حمی الدق؛ بیماریی است که عامهء عرب آنرا
اقرب الموارد). تب باریک و تب باریک کننده. (دهار). - در دق افتادن ماه؛ هنگامی که ماه (قمر) در کاهش است - یعنی از
صورت بدر خارج شده در کم و کاستی می افتد - گویند در دق افتاده است : خور در تب و صرعدار یابم مه در دق و ناتوان
ببینم.خاقانی. شیردلان را چو مهر گه یرقان گاه لرز سگ جگران را چو ماه گه دق و گاهی ورم. خاقانی. - دق الشیخوخۀ؛ دق
شیخوخت. دق پیرانه. دقی که پیران را افتد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به دق شیخوخت در همین ترکیبات شود. - دق
دل، دق دلی؛ در اصطلاح عامیانه، عقدهء دل. غصه. (از فرهنگ فارسی معین). کینه. دلخوري. دشمنی. با کسی عداوت پنهانی و
کینهء دیرین داشتن. (از فرهنگ لغات عامیانه). - دق دل خود را خالی کردن؛ سوز درون خود را براي کسی بیان کردن. سوز درون
را با گریه تسکین دادن. (از فرهنگ عوام). - دق دل (دق دلی) درآوردن، دق دل گرفتن -از کسی (از چیزي)؛ جزاي کسی را که
به او بد کرده است با زبان یا با عمل دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انتقام گرفتن. جلو کسی که نسبت بدو عداوت و کینه دارند
درآمدن. با تنبیه لفظی یا بدنی حریف، تشفّی خاطر حاصل کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ||). - از حسرت دیدن کسی یا خوردن
چیزي خود را بیرون آوردن. (از فرهنگ عوام ||). - خشم خود را متوجه شخصی کردن. - دق شیخوخت؛ یبوستی بود که بر مزاج
غالب شود بی حرارت، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغري و درشتی پوست. (غیاث)
(آنندراج). و رجوع به دق الشیخوخۀ در همین ترکیبات شود. - دق کردن؛ از غصه و غم جانکاه مردن. رجوع به دق کردن در
ردیف خود شود. - دق مرگ شدن؛ به مرض دق مردن. به بیماري دق تلف شدن. به بیماري سل درگذشتن، چنانکه سلطان محمود
غزنوي ||. - از غمی جانکاه جان سپردن، چنانکه بیماري مبتلی به سل و دق. - دق و سل؛ از اتباع است. (یادداشت مرحوم
دهخدا). - اصحاب الدق؛ مدقوقین. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1) - در اشعار و تداول فارسی به این معنی با قاف غیر مشدد نیز
بکار رود.
دقٍ.
[دَ قِنْ] (ع ص) دَقی. دَقوان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دقوان و دقی شود.
دقائق.
[دَ ءِ] (ع اِ) جِ دَقیقۀ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). دقایق. رجوع به دقایق و دقیقۀ شود.
دقاب.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر و بنشن است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دقاریر.
[دَ] (ع اِ) جِ دِقرار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دقرار شود ||. جِ دِقرارة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به
دقرارة شود ||. جِ دُقرورة. (منتهی الارب). رجوع به دقرورة شود ||. جِ دُقرور. (منتهی الارب). رجوع به دقرور شود.
دقاریس.
[دَ] (ع اِ) روباهها. (منتهی الارب). ثعالب. (اقرب الموارد).
دقاس.
[] (اِ) به سریانی بول است. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از مخزن الادویۀ).
دقاع.
[دَ / دُ] (ع اِ) خاك. (منتهی الارب). تراب. (اقرب الموارد). دقعم. و رجوع به دقعم شود.
دقاق.
[دَقْ قا] (ع ص، اِ) آردفروش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منسوب به دقیق که اشتغال به عمل آرد را میرساند. (از الانساب
سمعانی ||). آنکه آرد بسیار دارد. (از اقرب الموارد ||). کوبندهء چیزي. (غیاث) (آنندراج ||). قصار، که جامه را می کوبد.
(غیاث) (آنندراج). گازر. (ناظم الاطباء).
دقاق.
[دَقْ قا] (اِخ) لقب حسن بن محمد بن دقاق نیشابوري، مشهور به ابوعلی دقاق، عالم قرن چهارم هجري است. رجوع به ابوعلی
(حسن بن...) شود.
دقاق.
[دَقْ قا] (اِخ) لقب علی بن عبیدالله دقیقی. رجوع به ابوالقاسم (علی بن عبیدالله...) و علی (ابن عبیدالله...) شود.
دقاق.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ دقیق، به معنی باریک. (غیاث) (ناظم الاطباء ||). جِ دقیقۀ ||. ریزه و تراشه. (ناظم الاطباء). - دقاق العیدان؛ ریزه
هاي چوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دُقاق شود. - دقاق الکندر؛ ریزه هاي کندر که از او متقشر گردد. (از
تحفهء حکیم مؤمن) (از مخزن الادویۀ ||). همم دقاق؛ همتهاي فرومایه، گویند: لهم همم دقاق؛ أي خساس. (از ذیل اقرب الموارد
از تاج ||). نام معاء سیم از امعاء سته، و نام دیگر آن لفایف است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دقیق و امعاء و امعاء دقاق
شود.
دقاق.
[دُ] (ع اِ) ریزه و شکسته از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - دقاق العیدان؛ ریزه هاي چوب، و آنرا بکسر اول نیز خوانند.
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). باریک. (منتهی الارب). دقیق. (اقرب الموارد).
دقاق.
[دُ] (اِخ) از زنان مغنی و زیباچهره بود که غناء را نزد مغنیان بزرگ عهد عباسی فراگرفت و مدتی نزد حمدونه دختر رشید میزیست.
(از اعلام النساء از الاغانی اصفهانی و نهایۀ الارب نویري).
دقاق.
صفحه 1139 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ] (اِخ) ابن تتش بن الب ارسلان سلجوقی، مکنی به ابونصر و ملقب به شمس الملوك. از سلاجقهء شام. وي 488 ه . ق. پس از
وفات پدرش در دمشق به سلطنت نشست و در هجدهم رمضان سال 492 ه . ق. درگذشت و گویند مادرش او را با انگور زهرآلود
هلاك نمود. (از دایرة المعارف فارسی) (طبقات سلاطین اسلام لین پول). و رجوع به تاریخ ابن خلکان شود.
دقاقۀ.
[دَقْ قا قَ] (ع اِ) کوبه که بدان برنج و مانند آن کوبند. (منتهی الارب). دنگ رزازي. (ناظم الاطباء). آنچه بدان برنج و از قبیل آنرا
کوبند. (از اقرب الموارد).
دقاقۀ.
[دُ قَ] (ع اِ) خاکروبهء زمین. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دقاقی.
[دَقْ قا] (حامص) گازري. (ناظم الاطباء). و رجوع به دقاق شود. - دقاقی کردن؛ کوفتن و دق کردن. (ناظم الاطباء ||). - گازري
کردن. (ناظم الاطباء).
دقال.
[دِ] (ع اِ) جِ دَقلۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دقلۀ شود ||. جِ دَقیلۀ. (اقرب الموارد). رجوع به دقیلۀ شود.
دقاله.
[دَ لَ / لِ] (اِ) پوست روي هر زخم عموماً و گوشت زخم سر کچل خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دقانلو.
[دُ] (اِخ) دهی از دهستان میان دورود بخش مرکزي شهرستان ساري. آب آن از رودخانهء نکا و محصول آن برنج، غلات، پنبه و
.( صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دقایا.
[دَ] (ع ص) جِ دَقْوي. (اقرب الموارد). رجوع به دقوي شود ||. جِ دَقیۀ. (اقرب الموارد). رجوع به دقیۀ شود.
دقایق.
[دَ يِ] (ع اِ) دقائق. جِ دقیقه. رجوع به دقیقه و دقائق شود ||. نکات باریک. خرده ها: دقایق نظري و علمی : گفتن شعر و دقایق و
مضایق آن کار امیرالمؤمنین نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238 ). او را [ امیر مسعود را ] در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ
بیهقی ص 366 ). در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق. (تاریخ بیهقی ص 644 ). این دقایق نگاه باید داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چند غرض است که عاقل... در تحصیل آن... دقایق حیلت بجاي آورد. (کلیله و دمنه). تا بدین کار بروي و به دقایق حیله گرد
استخراج آن برآیی. (کلیله و دمنه). و به دقایق حیله گرد آن می گشتند. (کلیله و دمنه). دقایقی که مرا در سخن بنظم آید به سرّ آن
نرسد وهم بوعلی دقاق.خاقانی. در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و ایجاز محفوظ داشتی. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 30 ). صاحب آنندراج آنرا جمع دقیق به معنی آرد باریک و چیز اندك دانسته گوید: اما فارسیان لفظ دقایق را که جمع
است مفرد اعتبار کرده به ها که ضمیر جمع پارسی است آورده اند. و بیت ذیل را از محسن تأثیر به عنوان شاهد آورده است : چو
از شأن نزولت آگهی نیست دقایقهاي قرآن را چه دانی. و این صحیح نمی نماید چه در همین شاهد نیز دقایق همان جمع دقیقه به
معنی نکات باریک است، اما دوباره جمع بستن آن در فارسی متداول بوده است چون شاهد ذیل از تاریخ بیهقی : منهیان و
جاسوسان براي این کارها باشند تا چنین دقایق ها را نپوشانند. (تاریخ بیهقی ص 366 ). - دقایق الحِکَم؛ نکته هاي باریک حکمت ها
:بدین تقرب کاندر حقایق العلوم و دقایق الحکم از این هشیار امیر و بیدار ملک دید... شاد شدم. (جامع الحکمتین ص 17 ||). یک
شصتم هاي ساعت. دقیقه ها. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دقیقه شود ||. یک شصتم هاي درجه. دقیقه ها : درجی در رقم
شود مرفوع چون دقایق رسد به شصت آخر.خاقانی. کواکب را ز ثابت تا به سیار دقایق با درج پیموده مقدار. نظامی (خسرو و
شیرین ص 274 ). و رجوع به دقیقه شود. - دقایق الحصص؛ که در زیجات می نویسند، عبارتند از غایات اختلاف نصف قطر تدویر
که مرکز تدویر در ابعاد مختلف باشد، یعنی در میان بعد و ابعد و اقرب. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
دقایقی مروزي.
[دَ يِ يِ مَرْ وَ] (اِخ)شمس الدین محمد بن علی. عالم و واعظ و شاعر اواخر قرن ششم هجري. وي تا پایان قرن مذکور زنده بود و
هم اوست که سندبادنامه را به نثري مصنوع و مزین تحریر کرده، که ظاهراً همان بختیارنامه یا قصهء ده وزیر منسوب به اوست. (از
فرهنگ فارسی معین) (از دایرة المعارف فارسی). دقایقی را قصاید و ابیات پراکنده اي در برخی از تذکره ها آمده است، و ابیات
ذیل که در مدح خواجه فخرالدین عمدة الوزراء است و در آن صفت خزان کند از او نقل میشود: دي باغ را بدیدم و روي مزعفرش
لرزان ز تندباد همه شکل و پیکرش لرزنده همچو مرتعش از باد شاخ بید گفتی که رعشه دارد اعضا سراسرش گفتم کجا شد آن
همه حسن و دلال باغ وآن صورت عجیب و تن روح پیکرش باغ آسمان دیگر و از انجم نبات طالع شده به روز و شب اشکال
اخترش جعد بنفشه خم زده بر عارض سمن چون زلف دلبر من و آن خط عنبرش... گفتم که باغ از گل و از میوه خالی است از
حملهء خزان برمیدند لشکرش باغی کجاست اهل هنر را کنون بگو نزهت سراي خاطر و دل ساحت درش... گفت این صفاتِ
حضرت فخر زمانه دان والا حمید دین که سپهر است چاکرش... رجوع به مجمع الفصحاء ج 1 ص 217 و لباب الالباب ج 1 ص 212
شود.
دقت.
[دِقْ قَ] (از ع، اِمص) دقه. باریک شدن. (ترجمان القرآن جرجانی). باریکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ظرافت و نازکی و باریکی
از هر چیز و دشواري. (ناظم الاطباء). نازکی. (فرهنگ فارسی معین): قَصفۀ؛ دقت ارطی و تنکی آن. (از منتهی الارب ||). نرمی.
(فرهنگ فارسی معین ||). باریک بینی. (یادداشت مرحوم دهخدا). نکته بینی. (ناظم الاطباء). نازك اندیشی. توجه کامل. (فرهنگ
فارسی معین). - دقت فکر؛ نازك اندیشی. باریکی اندیشه. - دقت نظر؛ باریک بینی. خرده بینی. باریکی دید ||. راستی و صحت و
درستی. (ناظم الاطباء ||). در اصطلاح بلغا آن است که کلام بطوري گویند که معانی باریک انگیزد، چنانچه به غموض مفهوم
گردد، و آن ایهام و تخییل و امثال آن باشد. و این چنین کلام را دقیق نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از جامع الصنایع||).
(اصطلاح روانشناسی) تمرکز فکر به یک موضوع( 1). (فرهنگ فارسی معین). دقت یا انتباه، به آن عمل ذهن می گویند که یکی از
نفسانیات را اهمیت و برجستگی خاص بخشیده، و بقیه را موقتاً مورد غفلت قرار میدهد. دقت میدانی را که فعالیت ذهن معمو روي
آن کار می کند محدود می سازد و سبب می شود که بسیاري از نفسانیات صراحت خود را از دست بدهند یا بکلی از صحنهء
وجدان بیرون روند. و این عمل ذهن همواره با اعمال بدنی معین توأم است و آن در سایر نفسانیات نیز اثر دارد. و نیز آنرا اقسامی
است مانند دقت ارتجالی و ارادي. و در بیان ماهیت آن نیز سه نظریه معروف است: نظریهء حسی، نظریهء بدنی و نظریهء سازش
- ( ذهنی، که تفصیل آن در کتب روانشناسی مذکور است. (از روانشناسی علی اکبر سیاسی). و رجوع به همین مأخذ شود. ( 1
.Attention
دقت پسند.
[دِقْ قَ پَ سَ] (نف مرکب)دشوارپسند و مشکل پسند. (آنندراج). و رجوع به دقت شود.
دق دار.
[دِ] (نف مرکب) دق دارنده. مسلول. تب لازمی ||. رنجور و دلازار. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
دق داري.
[دِ] (حامص مرکب) حالت دق دارنده. مسلولی. رنج و محنت و آزار و زحمت. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
دقداق.
[دَ] (ع اِ) قطعه هاي ریگ خرد، بعض بر بعض نشسته. (منتهی الارب).
دقداق.
[] (معرب، اِ) خرچال. میش مرغ. حُباري. هوبره. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به خرچال شود.
دقدان.
[دِ] (معرب، اِ) معرب دیگدان. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). آنچه دیگ را بر آن نصب کنند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). اجاغ
و جائی که در آنجا دیگ بجوش می آورند ||. مجمر و محل آتش و جاي آتش. (ناظم الاطباء).
دق دق.
[دَ دَ] (اِ صوت) صداي کوفتن در. دق الباب کردن. کوفتن چیزي بر چیز دیگر، مانند چکش بر چوب یا حلبی و کوفتن پتک بر
آهن و نظایر آن (فرهنگ لغات عامیانه).
دقدقۀ.
صفحه 1140 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ دَ قَ] (ع مص) شور و غوغا. (منتهی الارب). شور و غوغا برپا کردن مردم. (از اقرب الموارد ||). آواز سم ستوران. (منتهی
الارب). آواز دادن سنب ستور در رفتن. (تاج المصادر بیهقی). آواز سم ستوران که در روان شدن آید. (دهار). شنیده شدن آواز
سم ستوران. (از اقرب الموارد).
دقر.
[دَ] (ع اِ) مرغزار نیکوي بسیارگیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقرة. دقري. دقیرة.
دقر.
[دَ قَ] (ع مص) پر شدن از طعام ||. گیاه ناك گردیدن جائی و طراوت گرفتن آن ||. قی کردن شخص از پري شکم ||. نرم و
نازك گردیدن نبات و بسیار شدن آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقراء.
[دَ] (ع ص) زمین سرسبز و بسیار آب و رطوبت و پرگیاه: أرض دقراء. (از اقرب الموارد).
دقرار.
[دِ] (ع اِ) ازار کشتیبان. (منتهی الارب). تُبّان. (اقرب الموارد). ج، دَقاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دقرارة.
[دِ رَ] (ع اِ) سخن چینی. (از منتهی الارب). نمیمۀ. (اقرب الموارد ||). عادت بد ||. خصومت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد ||). دروغ ||. ازار کشتیبان. (منتهی الارب). تُبّان. (اقرب الموارد ||). ازار. (منتهی
الارب). سراویل. (اقرب الموارد ||). سخن بد. (منتهی الارب). کلام قبیح ||. مخالفت. (اقرب الموارد (||). ص) سخن چین.
بوده است. (از اقرب الموارد ||). مرد کوتاه بالا و پلیدزبان. (منتهی الارب). « ذودقرارة » (منتهی الارب). نمام، و گویی که آن
شخص قصیر. (اقرب الموارد). ج، دَقاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دقران.
[دُ] (ع اِ) چوبهاي وادیج رَز. (از منتهی الارب). چوبی است که در زمین نصب میشود و شاخه هاي درخت مو بر آن قرار داده شود.
واحد آن دقرانۀ. (از اقرب الموارد).
دقرانۀ.
[دُ نَ] (ع اِ) یکی دقران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دقران شود.
دقرقیا.
1) [] (اِ) به لغت سریانی بطیخ است. (از فهرست مخزن الادویۀ). ( 1) - در تحفهء حکیم مؤمن دقسرقیا ضبط شده است. )
دقرور.
[دُ] (ع اِ) ازار. ج، دَقاریر. (منتهی الارب). و رجوع به دقرار شود.
دقرورة.
[دُ رَ] (ع اِ) خلاف. (منتهی الارب ||). ازار. ج، دَقاریر. (منتهی الارب). و رجوع به دقرار شود.
دقرة.
[دَ رَ] (ع اِ) مرغزار نیکوي بسیارگیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقر. و رجوع به دقر شود.
دقرة.
[دِ رَ] (اِخ) بنت غالب راسبیهء بصریه. از زنان راوي حدیث و ثقه بود که احادیثی از عایشه نقل کرده است و محمد بن سیرین
(متوفی به سال 110 ه . ق.) از او روایت دارد. (از اعلام النساء از تهذیب التهذیب و الاصابۀ و طبقات ابن سعد).
دقرة.
[دِ رَ] (اِخ) نام مادر عبدالرحمان بن اذینه که تابعیه است. (منتهی الارب).
دقري.
[دَ قَ را] (ع اِ) مرغزار نیکوي بسیار نبات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقر. و رجوع به دقر شود (||. اِخ) مرغزاري است.
(از منتهی الارب). روضه اي است در صحراء. (از معجم البلدان ). روضه اي است نیکو و بسیارنبات. (از اقرب الموارد).
دقزدانه.
وجود دارد. و در گیلان « زیارت » و « نور » [دُ قُ نَ / نِ] (اِ مرکب) گونه اي از شونگ و آن درختچه اي است که در جنگلهاي مرتفع
آنرا پلاخور نامند. دقزدون. الجاره. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پلاخور شود.
دق زدن.
[دَ زَ دَ] (مص مرکب) خواستن و گدائی کردن. (برهان). کدیه و خواهانی کردن. چیز خواستن از درها به دق الباب. و رجوع به دَق
شود ||. سرزنش کردن : سیئاتم چون وسیلت شد به حق پس مزن بر سیئاتم هیچ دق.مولوي. - طعن و دق زدن؛ طعنه کردن.
سرزنش کردن : کی زنم بر آلت حق طعن و دق.مولوي.
دقزدون.
[دُ قُ] (اِ مرکب) نامی است که در خلخال به دقزدانه دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دقزدانه و پلاخور شود.
دقس.
[دَ] (ع مص) مصدر دُقوس است در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به دقوس شود.
دقسرقیا.
[] (اِ) بطیخ. (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به دقرقیا شود.
دقسۀ.
[دُ سَ] (ع اِ) دانه اي است مانند گاورس ||. دانه اي است کوچک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بدین معنی به فتح اول نیز
خوانده شده است. (از منتهی الارب).
دقش.
[دَ] (ع اِ) نقش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دقشۀ.
[دَ شَ] (ع اِ) دانه اي است کوچکتر از سنگخوار که خالها دارد، یا مرغی است که خالها دارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقطامانون.
[دَ] (معرب، اِ) به یونانی پودنهء بري باشد و آنرا مشکطرامشیع نیز گویند. اگر گوسفند از آن بخورد بجاي شیر خون از پستانش
برآید و آنرا به عربی بقلۀ الغزال خوانند. (برهان). مشکطرامشیع. (الفاظ الادویۀ) (مخزن الادویۀ) (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات
بدیعی). رجوع به مشکطرامشیع و پودنه شود.
دقع.
[دَ] (ع مص) مغموم گشتن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دَقَع. دُقوع. و رجوع به دَقَع و دقوع شود.
دقع.
[دَ قَ] (ع مص) بر خاك چسبیدن از خواري ||. راضی بودن به اندك از معیشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بدحالی
و تحمل شداید و خواري و فقر. (از منتهی الارب). بد شدن تحمل کسی به جهت فقر. (از اقرب الموارد ||). مغموم شدن و فروتنی
کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دَقع. دُقوع ||. ناگوارد شدن شتربچه از شیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). محنت
و درویشی. (منتهی الارب).
دقعاء.
صفحه 1141 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (ع ص) ارزن ردي و هیچکاره. (منتهی الارب).( 1) ذرت ردي. (اقرب الموارد ||). زمین بی نبات. (منتهی الارب) (از اقرب
ضبط شده است و می نماید «... زن ردي » الموارد (||). اِ) خاك. (منتهی الارب). تراب. (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب
که غلط باشد.
دقعم.
[دِ عِ] (ع اِ) خاك، و میم آن زائد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقاع. و رجوع به دقاع شود.
دقف.
[دَ] (ع مص) برخاستن شهوت علت پشت. (منتهی الارب). هیجان شهوت ابنه. (ناظم الاطباء). دقوف. و رجوع به دقوف شود.
دقفانۀ.
[دُ نَ] (ع اِ) هرزه گوئی( 1). (منتهی الارب ||). مأبون و مخنث. (ناظم الاطباء). هیز کونی. (آنندراج). ( 1) - در اصل چنین است، و
باشد. « هرزه کونی » شاید
دقق.
[دُ قَ] (ع اِ) جِ دُقّۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دُقّۀ شود.
دققۀ.
[دَ قَ قَ] (ع اِ) جِ داقّ. (منتهی الارب). آشکارکنندگان عیوب مردمان. (از اقرب الموارد). رجوع به داقّ شود.
دق کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) از درها چیز خواستن به دق الباب. کدیه کردن. (آنندراج). تکدي. دریوزه کردن : اگر چه حاجت دق
نیست انوري را لیک به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق.انوري. عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمهء دیگر دق
می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین). ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکري که کند بر سر منابر دق. بدر چاچی (از آنندراج ||). اعتراض کردن. مؤاخذه کردن. (فرهنگ فارسی معین ||). طعن
کردن. طعنه زدن. طعن و دق زدن : اي که عقلت بر عطارد دق کند عقل و عاقل را قضا احمق کند.مولوي. و رجوع به دَق و دق
زدن شود.
دق کردن.
[دِ كَ دَ] (مص مرکب) به مرض دق مبتلی شدن. (فرهنگ فارسی معین). مسلول شدن. تب لازم گرفتن. رجوع به دق شود ||. از
بسیاريِ اندوه به دق مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندوه و رنج و غصه آزرده شدن و رنجور شدن و مردن. (ناظم الاطباء). از
غصه یا بیماري دق مردن. بر اثر اندوه شدید ناشی از مرگ عزیزان یا شکست سخت خوردن در عشق یا زندگی به شدت محزون و
اندوهگین شدن و بر اثر آن مردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
دق کش.
[دِ كُ] (ن مف مرکب) کشته شده به دق. کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد. - دق کش شدن؛ دق مرگ شدن. مردن
از دق. به اندوه سخت و غم جانکاه مبتلی آمدن. - دق کش کردن؛ دق مرگ کردن. به رنج و محنت و غصه مبتلی و به مرگ
کشاندن کسی را. با اندوه دادن بسیار به او سبب مرگ او شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). - مجازاً، رنج بسیار دادن. دق مرگ
کردن.
دق گرفتن.
[دَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. و رجوع به دَق شود :گفت چه
نشینی، خیز و تا پاي داري گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدي).
دقل.
[دَ] (ع مص) بازداشتن کسی را و محروم گردانیدن ||. زدن بینی و دهن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یا در پس
سر و ریش کسی زدن. (از منتهی الارب ||). ناتوان گردیدن (||. اِمص) ناتوانی. (ناظم الاطباء). ضعف جسم. (از اقرب الموارد).
دقل.
[دَ قَ] (ع اِ) خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب). نخل پربار. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). واحد آن دقلۀ. (از اقرب الموارد) :
یکی قطره باشد ز آغاز سیل یکی برگ باشد ز اول دقل.ناصرخسرو. خود تو دانی کآفتاب اندر حمل تا چه گوید با نبات و با
دقل.مولوي ||. خرماي بلایه، و آنکه او را اسمی بخصوص و از انواع مشهوره نباشد. (منتهی الارب). خرماي بد و خرماي خشک.
(دهار). خرماي زبون. (غیاث) (آنندراج). پست ترین نوع خرما. (از اقرب الموارد) : خرد شحنه را هوا مکنید رطب پخته را دقل
منهید.خاقانی. - دقل شاهانی؛ نوعی خرما است در جیرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). در بیت ذیل از سنائی این کلمه آمده
است و چون مرادف خشک گشتن استعمال شده ظاهراً معنی خشک دارد : یافت در خانه صاعی از خرما دقل و خشک گشته تا به
نوا ||. تیر کشتی. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). دکل، که چوب وسط کشتی باشد که براي شراع بندند. (لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی) (از اقرب الموارد ||). بیل کشتی. (دهار).
دقلطیانوس.
[] (اِخ) مشهور به دقلطیانوس قبطی. از امپراطوران روم، که شاید او را قبطی از آن جهت می گفته اند که مصر نیز ضمیمهء
امپراطوري او بود. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و او را تاریخی است که در التفهیم گوید سالهاي او رومی است از کانون الَاخر هر
سالی، 365 روز و چهاریک. رجوع به دیوکلسین و التفهیم بیرونی ص 238 و 241 و تاریخ الحکماء قفطی شود.
دقلۀ.
[دَ قَ لَ] (ع اِ) یکی دَقل که خرمابن بسیاربار باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دَقَل شود (||. ص) شاة دقلۀ؛
گوسپند لاغر و خرد و خوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَقِلۀ. دقیلۀ. ج، دِقال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دقلۀ.
[دَ قِ لَ] (ع ص) شاة دقلۀ؛ به معنی دَقَلۀ است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دَقَلۀ شود. ج، دِقال. (اقرب الموارد).
دقم.
[دَ] (ع مص) شکستن دندانهاي کسی را به مشت. (از منتهی الارب). شکستن دندان کسی. (از اقرب الموارد). دمق. و رجوع به دمق
شود ||. ناگاه راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سپوختن در سینهء کسی ||. درآمدن باد بر کسی و وزیدن.
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقم.
[دَ] (ع اِ) اندوه سخت بر وام و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقم.
[دَ قَ] (ع مص) ریختن دندان هاي پیشین کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقم.
[دَ قَ] (ع اِ) زیان. (منتهی الارب (||). مص) ضزز و أضز بودن، یعنی تنگ دهان بودن و قرین بودن دندانهاي بالایین و زیرین
بطوري که وقت حرف زدن این دو دندان با هم مماس گردد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). و رجوع به ضزز و اضز شود.
دقم.
[دِ قَم م] (ع ص، اِ) فراخ از هر چیز. (منتهی الارب). واسع. (اقرب الموارد).
دقم.
[دِ قِم م] (ع ص، اِ) دندان شکسته از مردم و شتر، یا عام است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقمان.
[دُ] (ع اِ) نوعی از ماهی. (ناظم الاطباء).
دقمس.
[دِ قَ] (ع اِ) دمقس. ابریشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به دمقس شود.
صفحه 1142 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دقمسه.
[دَ مَ سَ / سِ] (اِ) مخمصه و دردسر و ناراحتی. ظاهراً تحریفی است از مخمصۀ. دخمصه. (فرهنگ لغات عامیانه).
دقمۀ.
[دَ قَ مَ] (ع اِ) مقدم و جلو دهان. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دقمۀ.
[دَ قِ مَ] (ع ص) شتر و گوسپند که حنک آن از پیري رفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقن.
[دَ] (ع مص) بازداشتن کسی را و محروم گردانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بر روي زدن کسی را، یا عام است. (از
منتهی الارب ||). با تمامِ مشت زدن کسی را: دقن فی لحی الرجل. (از اقرب الموارد).
دقن.
[دِ] (ع اِ) ریش یا لحیه. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). اهل بغداد و عامهء مصریها نیز آنرا بدین معنی بکار میبرند و آن فصیح
نیست. (از ذیل اقرب الموارد از اساس و تاج ||). لغتی در ذقن است که زنخ باشد. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دقن.
[دِ قِ] (اِ) هر چیز لزج را گویند که به دست و پا چسبد، مانند دوشاب و غیره. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). چیزي را
گویند که بر آن شیره و دوشاب و عسل مالیده شود و به دست و پا چسبد، و آنرا دُج هم گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی).
دقوان.
[دَقْ] (ع ص) نعت مؤنث است از دقی. (از منتهی الارب). مؤنث دقوي، یعنی ماده شتربچه اي که از شیر زیاد خوردن، شیر ناگوارد
شده باشد مر او را. (ناظم الاطباء). شتربچه اي که شیر بسیار خورده باشد در نتیجه شکم وي فاسد شده بکار افتاده باشد. (از اقرب
الموارد). دقی. و رجوع به دَقّی شود.
دقوزخاتون.
[دُ] (اِخ) نام زن هلاکو، که زن پدر اباقاخان میشد، و او چون مسیحی بود از ابراز مساعدت و یاري نسبت به هم کیشان خود بهر
ص 21 و 58 شود. « از سعدي تا جامی » طریق که میتوانست خودداري نمی نمود. رجوع به
دقوزدره سی.
[دُ دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه برزند بخش گرمی شهرستان اردبیل. سکنهء آن 178 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات
.( و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دقوس.
[دَ] (ع ص) آنکه در جنگها و حملات شجاعت از خود نشان دهد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). قَدوس. و رجوع به قَدوس شود.
دقوس.
[دُ] (ع مص) شتاب رفتن در شهرها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). رفتن. (از منتهی الارب). رفتن و غایب شدن. (از اقرب
الموارد ||). فرورفتن میخ در زمین ||. حمله کردن پسِ دشمن ||. پر کردن چاه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَقس. و
رجوع به دقس شود.
دقوع.
[دَ] (ع ص) بعیر دقوع الیدین؛ شتر که هر دو دست را بر زمین میاندازد و میکاود و برمی انگیزد دقعاء و خاك را. (از منتهی الارب)
(از اقرب الموارد).
دقوع.
[دُ] (ع مص) مغموم گشتن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دقع [ دَ / دَ قَ ] .
دقوف.
[دُ] (ع مص) برخاستن شهوت علت پشت. (از منتهی الارب). هیجان شهوت ابنه. (ناظم الاطباء). دقف. و رجوع به دقف شود.
دقوق.
[دَ] (ع اِ) دارویی است که براي چشم کوفته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقوق.
[دَ] (اِخ) شهري است میان بغداد و اربل. (منتهی الارب). دقوقاء. دقوقی. رجوع به دقوقاء شود.
دقوق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان. سکنهء آن 130 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پسته و پنبه
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دقوقاء .
[دَ] (اِخ) شهر معروفیست در بین اربل و بغداد. آنجا وقعه اي خوارج را رخ داده است. (از معجم البلدان ). شهري است در کشور
عراق داراي 2هزار تن جمعیت که در 40 کیلومتري جنوب شرقی کرکوك قرار دارد. این شهر در دورهء عباسیان جزء الجزیره بود.
5 کیلومتري آن قرار دارد. این شهر از قرن نهم هجري بنام طاووق نیز / و مقبرهء معروف منسوب به امام زین العابدین (ع) در حدود 2
شهرت یافته است. (از دائرة المعارف فارسی). دقوق. دقوقی. و رجوع به دقوق و دقوقی شود.
دقوقۀ.
[دَ قَ] (ع اِ) گاوان و خران خرمن کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقوقی.
[دَ] (اِ) قسمی خاك. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دقوقی.
[دَ قا] (اِخ) دقوقاء، که شهري است در عراق. (از منتهی الارب). رجوع به دقوقاء شود.
دقوقی.
[دَ] (اِخ) عبدالمنعم بن محمد بن ابی المضاد. عالم و عارف قرن هفتم هجري که بسال 645 ه . ق. درگذشت. مولوي در دفتر سوم
در داستانی او را ذکر می کند : آن دقوقی داشت خوش دیباجه اي عاشق و صاحب کرامت خواجه اي... (از فرهنگ فارسی معین).
دقوقی.
[دَ] (اِخ) نام دو تن از بزرگان علم و معرفت و عرفان که یکی به سال 734 و دیگري به سال 741 ه . ق. درگذشته است. (از فرهنگ
فارسی معین).
دقول.
[دُ] (ع مص) غایب شدن ||. درآمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دقوي.
[دَقْ وا] (ع ص) نعت مؤنث است از دقی. (از منتهی الارب). مؤنث دَقوان. ج، دَقایا. (از اقرب الموارد). رجوع به دقوان شود.
دقه.
[دَقْ قَ / قِ] (اِ) چوبی که به آن چیزي را کوبند ||. لباس گدائی. (غیاث) (آنندراج).
دقۀ.
صفحه 1143 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَقْ قَ] (ع اِ) خال کوفته بر اعضا. نقطه هاي سیاهی را گویند که از سوزن بر دست و پاي مردان و زنان زنند و بجاي آن نیل و
سرمه... که جاي آنها نیلی شود، و در عرف نوعی است از زینت. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دقۀ.
[دِقْ قَ] (ع مص) باریک شدن. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ضد غلظۀ ||. کوچک و صغیر
شدن ||. مخفی و غامض شدن چیزي ||. انداختن چیزي را بر چیزي دیگر. (از اقرب الموارد).
دقۀ.
[دِقْ قَ] (ع اِمص) باریکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقت. و رجوع به دقت شود ||. هیئت شکستن. (منتهی الارب||).
از اقرب الموارد). ) .« عظم » فرومایگی. (منتهی الارب). خساست. (اقرب الموارد ||). خردي. (منتهی الارب). ضد و خلاف
دقۀ.
[دُقْ قَ] (ع اِ) خاك نرم که بباد رفته شود از زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دُقَق ||. دیگ افزار. (منتهی الارب). توابل
از ابزار ||. ملح و نمک. (از اقرب الموارد ||). نمک با دیگ افزار آمیخته، یا نمک کوفته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
زیوري است اهل مکه را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). کزبرة و گشنیز، که فروشندگان مکه آنرا بدین نام
خوانند. (از اقرب الموارد ||). شتران کوچک و خرد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). جمال و حسن. (منتهی الارب ||). معی
ثالث. دُقاق. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دُقاق شود.
دقۀ.
[دُقْ قَ] (اِخ) ابن عبابۀ بن اسماءبن خارجۀ. در عرب به جنون او مثل زنند و گویند: هو أجن من دقۀ. (از مجمع الامثال میدانی) (از
اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
دقهلۀ.
[دَ هَ لَ] (اِخ) شهري است در مصر بر شعبه اي از رود نیل، که با دمیاط چهار فرسخ و با دمیرة شش فرسخ فاصله دارد. (از معجم
البلدان ).
دقی.
( [دَ قا / دَ قَنْ] (ع مص) چندان خوردن فصیل و شتربچه شیر را که ناگوارد کندش، و چنین شتربچه اي را دَقٍ (دقی) و دقوان( 1
گویند و مؤنث آن دقیۀ و دَقْوي است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب، دقوان نعت مؤنث بحساب آمده
است.
دقی.
[دَ] (ع ص) دَقٍ. به معنی دَقْوان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دقوان و نیز به دَقی شود.
دقی.
[دَقْ قی] (اِ صوت) اسم صوت است و کوفتن چیزي را بر چیزي میرساند خاصه هرگاه بشدت کوفته شود. (از فرهنگ لغات
عامیانه).
دقی.
[دِقْ قی] (ص نسبی) منسوب به دِق. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ذبول دقی؛ رنج باریک. رجوع به ذبول شود.
دقی.
[دُقْ قی] (ص نسبی) از انساب است و ابوبکر محمد بن داود صوفی و ابوبکر احمدبن محمد مشهور به ابن دق بدان شهرت دارند.
(از اللباب فی تهذیب الانساب).
دقیانوس.
[دَ] (اِخ) محرف دقیوس که آن نیز معرب دسیوس است. امپراتور روم در قرن سوم میلادي. (از فرهنگ فارسی معین). نام سلطانی
جابر بت پرست، اصحاب کهف از خوف او فرار نمودند و به غار پناه بردند. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 54 و 76 ) (از غیاث)
(از آنندراج). خواجه عبدالله انصاري در تفسیر خود (کشف الاسرار ج 5 ص 646 ) ضمن داستان اصحاب کهف در مورد دقیانوس
چنین گوید: پادشاه اهل ضلالت در آن وقت [ زمان اصحاب کهف ] دقیانوس بود، جباري متمرد کافري بت پرست. قومی گفتند
دعوي خدائی کرد و خلق را بر طاعت خود دعوت کرد. و این دقیانوس با لشکر و حشم فراوان از زمین پارس آمده بود و این
مدینهء اِفِسوس دارالملک خود ساخته و هر کس که سر در چنبر طاعت وي نیاوردي و از دین وي برگشتی او را هلاك کردي...
دقیانوس بر این صفت پادشاهی و مملکت می راند و هرگز او را دردسري نبود و تبی نگرفت تا از متکبري و جباري که بود دعوي
خدائی کرد... و هر که به خدائی او اقرار ندادي او را هلاك کردي. روزي... بطریقی درآمد گفت لشکر فلان ملک آمد و قصد
ولایت تو دارد، لرزه بر وي افتاد و هراسی و ترسی عظیم در دلش پدید آمد بر صنعتی که تاج از سر وي بیفتاد و زردروي گشت، و
از اصحاب کهف ] بود که آب بر دست ملک می ریخت. و این شش کس [ از اصحاب کهف ] ] « یملیخا » آن روز نوبت خدمت
نوبت کرده بودند که چون از خدمت وي فارغ شدندي به دعوت به خانهء یکی از ایشان بودندي، و آن روز اتفاق را نوبت یملیخا
بود. چون خوان بنهادند و دست به طعام بردند، یملیخا نخورد و همچنان متفکر و مضطرب نشسته، گفتند چرا طعام نخوري و بر طبع
خود نه اي؟... گفت این ملک دعوي خدائی می کند و من امروز او را بر حالی دیدم از بیم و ترس که خدایان چنان نباشند و چنان
نترسند... چون یملیخا این سِر بر ایشان آشکارا کرد... به یکبار آواز برآوردند که دقیانوس خداي نیست و جز آفریدگار آسمان و
زمین خداوند و جبار نیست... - انتهی. و رجوع به دقیوس و به تفسیر ابوالفتوح رازي ج 6 ص 381 شود : زرق و تلبیس و مکر
دقیانوس گشت معلومشان که هست افسوس.سنائی. حال اصحاب کهف و دقیانوس قصهء تبخلوس و شهر فسوس.سنائی. نگویم زرّ
پیشین نو نیرزد چو دقیانوس گفتی جو نیرزد.نظامی. پس بخسبم باشم از اصحاب کهف به ز دقیانوس باشد خواب کهف یقظه شان
مصروف دقیانوس بود خوابشان سرمایهء ناموس بود.مولوي. مشهور و خفی چو گنج دقیانوسم پیدا و نهان چو شعله در فانوسم
القصه درین چمن چو بید مجنون می بالم و در ترقی معکوسم.؟ - عهد دقیانوس؛ در عرف عام، کنایه از گذشتهء بسیار دور و
زمانهاي دیرینه و باستان: کتاب عهد دقیانوس، مبل و صندلی عهد دقیانوس؛ یعنی بسیار دیرینه و کهنسال.
دقیرة.
[دَ رَ] (ع اِ) مرغزار نیکوي بسیارگیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقر. دقرة. دَقَري.
دقیش.
[دُ قَ] (ع اِ) پرنده اي است خاکی رنگ و اندکی خال دار. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
دقیق.
[دَ] (ع ص) باریک از هر چیز. (منتهی الارب). چیزي باریک. (دهار). خلاف غلیظ. (از اقرب الموارد). نازك. تنک. لطیف.
(یادداشت مرحوم دهخدا) : جاودان، قاري، بنازد دوش دهر زین دقیقی و دقیق نادره. نظام قاري (دیوان ص 25 ). چو در مشابهت
اندك ملابست کافیست مساز دق دقیق مرا به دق ابتر. نظام قاري (دیوان ص 20 ). - دقیق الخصر؛ باریک میان. لاغرمیان. (فرهنگ
فارسی معین). - دقیق الفکر؛ نازك اندیش. نازك اندیشه. باریک اندیشه. (فرهنگ فارسی معین). - دقیق النظر؛ باریک بین. خرده
بین. تیزبین. (فرهنگ فارسی معین) : اما شاعر باید که سلیم الفطره، عظیم الفکره، صحیح الطبع، جیدالرویه، دقیق النظر باشد...
(چهارمقاله ص 47 ||). باریک بین. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کار پوشیده و دورو. خلاف واضح. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). کار پوشیده. (دهار). امر غامض. (اقرب الموارد ||). کم خیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد بی خیر. (دهار||).
چیز اندك. (غیاث ||). خوار. (دهار (||). اِ) آرد. (منتهی الارب) (دهار). آرد باریک. (غیاث). طحین. (اقرب الموارد). ج، دِقاق،
اَدِقّۀ، دَقائق. (ناظم الاطباء). - دقیق النخل؛ به فارسی آنرا گشن خرما و گرد خرما خوانند. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن
الادویۀ). گرد نخل نر که نخل ماده را بارور کند. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). گوسپند. (منتهی الارب). غنم. (اقرب الموارد||).
نزد پزشکان، سومین روده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). و رجوع به دقاق شود.
دقیقاً.
[دَ قَنْ] (ع ق) بطور دقیق. با دقت. بدقت.
دقیقه.
[دَ قی قَ / قِ] (از ع، ص، اِ) دقیقه. مؤنث دقیق. ج، أدِقّۀ، أدِقّاء. (از اقرب الموارد). در ناظم الاطباء جمع آن دِقاق و دَقائق ضبط شده
است. رجوع به دقیق شود ||. نکتهء باریک لطیفه. نازك کاري. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اندر داروهاي مسهل آمیختن نه دقیقه
بکار باید داشت از بهر آنکه هر دقیقه اندر این باب اصلی بزرگ است و هرگاه طبیب از این اصلها غافل باشد منفعت دارو مضرت
گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). به صد دقیقه ز آب درمنه تلخترم به سخره چشمهء خضرم چه خواند آن دریا. خاقانی. زیشان شنو
دقیقهء فقر از براي آنک تصنیف را مصنف بهتر کند بیان.خاقانی. افشاي این سِر و اظهار این دقیقه جایز نشمرده ام. (سندبادنامه
ص 175 ). طرار گفت: اي مهتر، نه همانا که او این دقیقه داند؟ (سندبادنامه ص 309 ). هر چه هست از دقیقه هاي نجوم یا یکایک
صفحه 1144 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نهفته هاي علوم.نظامی. کاین درج کآسمان شه دارد وین دقیقه( 1) که او نگه دارد هیچکس را ز خسروان جهان کس ندیده ست
آشکار و نهان.نظامی. استاد را بزورآوري بر من دست نبود بلکه مرا دقیقه اي از علم کشتی مانده بود که از من دریغ می داشت
امروز بدان دقیقه بر من دست یافت. (گلستان سعدي). امید در کمر زرکشت چگونه ببندم دقیقه ایست نگارا در آن میان که تو
دانی. حافظ. لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن.حافظ. -دقیقه شناس؛ نکته شناس. نکته بین.
باریک بین: نِقرس؛ طبیب حاذق بسیارنظر دقیقه شناس. (منتهی الارب (||). اصطلاح عرفان) به معنی سِر دقیق است که هر کس بر
آن آگاه نشود و مرتبت دقایق اجل از مرتبت حقایق است. (فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 1 ص 104 (||). اصطلاح نجوم)
جزء شصتم است از درجه. (منتهی الارب). شصت یکِ درجه و هر دقیقه شصت ثانیه باشد. (از مفاتیح العلوم). یک حصه از شصت
حصهء درجه، و تمامی درجه هاي فلک سه صد و شصت باشد. بدانکه فلک را دوازده برج اند و هر برج را سی درجه و هر درجه
را شصت دقیقه و هر دقیقه را شصت ثانیه. (غیاث). سدس عشر درجه است، و اطلاق میشود بر سدس عشیر ساعت، و همچنین است
حال در مابعد دقیقه از مراتب، یعنی ثانیه ها و ثالثه ها و غیر آن، یعنی دقیقه را گاهی از درجه گیرند و گاهی از ساعت. (از کشاف
اصطلاحات الفنون). از اجزاي واحد زاویه است برابر یک شصتم درجه، و منقسم به 60 ثانیه. (از دایرة المعارف فارسی) : آفتاب را
دو دور بود، یکی آنکه هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز به اول دقیقهء حمل بازآید به همان وقت و روز که رفته
بود. (نوروزنامه ||). واحد زمان، سدس عشر ساعت. (از اقرب الموارد). شصتم جزء از هر ساعت. (ناظم الاطباء). از اضعاف واحد
زمان، برابر 60 ثانیه. (از دایرة المعارف فارسی). ج، دَقائق. (از اقرب الموارد ||). کنایه از زمان بسیار کوتاه، چنانکه گویند: یک
دقیقه صبر کنید. (از ناظم الاطباء). ( 1) - به جزء شصتم درجه نیز ایهام دارد.
دقیقه شمار.
[دَ قی قَ / قِ شُ] (نف مرکب، اِ مرکب) دقیقه شمارنده. شمارندهء دقیقه. آنکه یا آنچه دقیقه ها را بشمارد ||. عقربک در ساعت
که دقیقه ها را معلوم کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). عقربهء بزرگ. در مقابل عقربک ساعت شمار یعنی عقربهء کوچک. و رجوع
به عقربک شود.
دقیقه گرفتن.
[دَ قی قَ / قِ گِ رِ تَ](مص مرکب) نکته گرفتن. خرده گرفتن. ایراد گرفتن. انتقاد : اگر خواهی دقیقه بر تو نگیرند پیش از وقوع
.( موعظه خود را از دوستان خود مپرس. (مجالس سعدي ص 23
دقیقه گیر.
[دَ قی قَ / قِ] (نف مرکب)دقیقه گیرنده. خرده گیر. ایرادگیر. منتقد. (فرهنگ فارسی معین).
دقیقه یاب.
[دَ قی قَ / قِ] (نف مرکب)دقیقه یابنده. یابندهء دقیقه. باریک بین و دقیقه شناس و خرده دان. (آنندراج). کسی که کشف اشکالی
را کند، و باریک بین و نکته سنج. (ناظم الاطباء).
دقیقه یابی.
[دَقی قَ / قِ] (حامص مرکب)عمل دقیقه یاب. نکته سنجی. باریک بینی. درك لطائف و نکت. و رجوع به دقیقه یاب شود.
دقیقی.
[دَ] (ص نسبی) منسوب است به دقیق به معنی آرد، که معاملهء آرد و آسیاب کردن آنرا میرساند. (از الانساب سمعانی).
دقیقی.
[دَ] (اِخ) لقب ابوالحسن حلوانی طبري. رجوع به ابوالحسن الدقیقی شود.
دقیقی.
[دَ] (اِخ) ابومنصور محمد بن احمد. از شاعران بزرگ ایرانی در قرن چهارم هجري. مولد او را طوس، بلخ، سمرقند یا بخارا، و تاریخ
وفاتش را در حدود سالهاي 367 تا 370 ه . ق. ضبط کرده اند. اگر از روي نسبت او بتوان قیاس کرد، ظاهراً خود او یا خانواده اش
به آردفروشی اشتغال داشته اند. و خود بر دین زردشتی بود. بشهادت بعضی اشعارش، نخست ابومظفر چغانی را مدح می گفت، و
در روزگار منصوربن نوح و نوح بن منصور سامانی شهرت یافت. او نخستین سرایندهء شاهنامه بود و هزار بیت دربارهء داستان
گشتاسب و ظهور زردشت بسرود و چون در جوانی بدست غلام خود کشته شد به اتمام شاهنامه کامیاب نشد، و فردوسی این هزار
بیت او را عیناً در شاهنامهء خود آورده است و در مقدمهء آن ابیات تصریح کرده است که دقیقی را به خواب دیده و به خواهش او
ابیات منظوم او را داخل اشعار خود کرده است. دقیقی قصیده و غزل نیز میسرود، و سخن گویان بزرگی چون عنصري و فرخی
سیستانی از سبک وي پیروي کرده اند. (از دایرة المعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین). بدیع الزمان فروزانفر (سخن و
سخنوران ج 1 ص 12 ) در مورد نام و لقب دقیقی چنین آرد: اسم او محمد بن احمد یا محمد بن محمد بن احمد یا منصوربن احمد،
کنیهء او چنانکه محمد عوفی نقل می کند ابومنصور است. دو روایت اول در اسم متفق و در طرد نسبت مختلفند، ولی این اختلاف
چندان مهم نیست زیرا در کتب و انساب گاهی جد را بجاي پدر ذکر می کنند. در روایت سوم یعنی اینکه نام دقیقی منصوربن
احمد است احتمال می دهیم که منصور از همان کلمهء ابومنصور کنیهء دقیقی تحریف و بجاي اسم استعمال شده باشد و بنابراین
اسم او به احتمال قوي ابومنصور محمد بن محمد بن احمد خواهد بود. کلمهء دقیقی که لقب مسلم اوست از دقیق به معنی آرد
گرفته شده و شاید خود در اوایل حال یا پدر یا یکی از اجدادش آردفروش بوده و بدین مناسبت مانند ثعالبی و فراء به دقیقی لقب
یافته است. و اینکه محمد عوفی می گوید او را بسبب دقت معانی و رقت الفاظ دقیقی گفتند، از قبیل مناسبات بعدالوقوع و مستلزم
تمحلات نحوي است زیرا دقیق خود صفت [ است ] و نسبت بدان بی اشکال نیست و به لغت عربی در مثل این مورد دقیق الالفاظ
أو المعانی گفته میشود. و در مولدش هم تذکره نویسان خلاف کرده او را بلخی یا طوسی یا سمرقندي یا بخارائی می دانند و بعضی
سمرقندي بودنش را قوي ترین احتمالات شمرده، بقیهء اقوال را تضعیف می کنند. دقیقی از شعراي بلندمرتبه و ارجمند زبان فارسی
است، قطعات متفرقی که از او بجاست نهایت قدرت طبع و قوت اسلوب این شاعر را نشان می دهد. ولی قسمت بحر تقارب یا
گشتاسبنامهء او که فردوسی آن را در شاهنامه نقل کرده داراي ابیات مضطرب و سست و کلمات متناقض و مصراعهاي مقطوع است
و با دیگر اشعار او متناسب نیست و بهمان مایه می توان تصدیق کرد که دقیقی خیال وسیع و فکر عمیق نداشته است - انتهی. دقیقی
را غیر از اشعار گشتاسب نامه، قصاید و قطعات و ابیات پراکنده اي است که چند بیت از آن براي نمونه نقل میشود: برخیز و برافروز
هلا قبلهء زردشت بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت بس کس که ز زردشت بگردیده دگربار ناچار کند رو بسوي قبلهء زردشت
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت گر دست به دل برنهم از سوختن دل انگِشت شود
بیشک در دست من انگشت اي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشه خواهم که بنفشه چِنَم از زلف تو یک مشت آنکس که ترا کشت
ترا کشت و مرا زاد وآنکس که ترا زاد ترا زاد و مرا کشت. چرخ گردان نهاده دارد گوش تا ملک مرو را چه فرماید زحل از هیبتش
نمی داند که فلک را چگونه پیماید صورت خشمش ار ز هیبت خویش ذره اي را به دهر بنماید خاك دریا شود بسوزد آب بفسرد
نار و برق بخْشاید. و نیز رجوع به گنج بازیافتهء دبیرسیاقی (بخش نخست) شود.
دقیقی.
[دَ] (اِخ) سلیمان بن نبین بن خلف بن عوض، مشهور به تقی الدین. از ادیبان مصر در قرن ششم هجري است که به سال 613 ه . ق.
در قاهره درگذشت. او راست: اتفاق المبانی و افتراق المعانی، در لغت. لباب الالباب، در شرح الکتاب سیبویه. آلات الجهاد و
ادوات الصافنات الجیاد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 183 ، از ارشاد الاریب و بغیۀ الوعاة).
دقیقی.
[دَ] (اِخ) علی بن عبیدالله دقیقی بغدادي، مشهور به دقاق. رجوع به ابوالقاسم (علی بن...) و علی (ابن عبیدالله...) شود.
دقیلۀ.
[دَ لَ] (ع ص، اِ) شاة دقیلۀ؛ گوسپند لاغر و خرد و خوار. ج، دِقال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و ابن سیده گوید قاعدهء
جمع دقیلۀ باید دقائل باشد، مگر اینکه بر حذف زائد باشد. (از اقرب الموارد). دقلۀ. و رجوع به دقلۀ شود.
دقیم.
[دُ قَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دقیوس.
[دَ] (اِخ)( 1) پادشاهی بود که بر غار اصحاب کهف مسجدي بنا ساخت. (از منتهی الارب). دسیوس امپراتور روم که از 249 تا 251
م. سلطنت کرد و در عربی دقیوس نامیده شده است. (ناظم الاطباء). نام او گایوس مسیوس کینتوس ترایانوس دسیوس است که
بسال 201 م. در پانونیا متولد شد و در 249 م. به سلطنت رسید. او امپراطور روم بود و بسبب شکنجه دادن مسیحیان شهرت دارد و
در جنگ با گتها به سال 251 م. بقتل رسید. اصحاب کهف را معاصر این امپراتور دانسته اند. توضیح اینکه همین نام دقیوس است
Decius : که به صورت دقیانوس محرف شده است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دقیانوس شود. ( 1) - معرب از لاتینی
دقیۀ.
[دَقْ يَ] (ع ص) نعت مؤنث است از دقی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دَقایا. (اقرب الموارد). دَقْوي. رجوع به دقی و
دقوي شود.
دك.
صفحه 1145 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (اِ) نصیب و تقدیر. (برهان). حصه و نصیب و بهره و تقدیر و قضا. (ناظم الاطباء ||). گدائی. (برهان). فقر و گدائی. (ناظم
الاطباء). دق. و رجوع به دق شود ||. گدا. (برهان). گدا و مفلس. (ناظم الاطباء) : بر سر خوان سخن لذت( 1) ز من خواه که نیست
در اباي سخن هیچ سیه کاسهء دك. سیف اسفرنگی (از آنندراج (||). ص) محکم و مضبوط. (برهان). محکم و استوار و مضبوط
و سخت. (ناظم الاطباء). محکم و پایدار : ز جنبش طرازیده معمار دوران اساس بناهاي این بقعه را دك. اثیرالدین (از آنندراج||).
صدمه و آسیب و دکه.( 2) (برهان). تصادم و ضرب. (ناظم الاطباء). کوبش. صدمه. آسیب. (از فرهنگ فارسی معین) : زآن روز یاد
کن که کند همچو خاك پست کوه تنت زبانهء آتش به ضرب دك. کمال غیاث (از آنندراج ||). سر، که به عربی رأس خوانند.
(برهان) : کسی را که نامش نیاشا بود دك و دیم او را تماشا کنیم.( 3) طیان بمی (از فرهنگ فارسی معین). تَحلیق؛ بسیار ستردن
دك. (دهار). -بددك وپوز؛ در تداول، بی اندام. با سر و شکلی بی اندام. بدقیافه. بددهن. - دك و پوز؛ در تداول، سر و پوز. دك
و دهن. (از فرهنگ فارسی معین). هیئت. قیافه. سر و وضع (با لحن تحقیر و تمسخر). (فرهنگ لغات عامیانه). - دك و پوز کاري را
نداشتن؛ عرضهء انجام دادن کاري را نداشتن. - دك و پوز کسی را له کردن؛ دك و دهن او را خرد کردن. - دك و دندان؛ در
تداول، سر و دندان. - دك و دندان کسی را شکاندن؛ سر و دندان او را شکستن. - دك و دنده؛ جمالزاده در فرهنگ لغات عامیانه
گوید: بالاتنه. قسمت از کمر به بالاي بدن به استثناي اطراف عالیه و دو دست. بیشتر در مورد اصابت ضربه یا صدمه اي به این
قسمت بدن این لفظ را بکار برند: دك و دنده اش را خرد کردم، دك و دنده ام ضربه خورده است و درد می کند - انتهی. اما
محتمل هم هست که کلمه از توابع دنده باشد چنانکه رگ و روده و پک و پهلو و چک و چانه و جز آن. - دك و دَوران؛ سعه و
رفاه حال. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دك و دهان (دهن)؛ در تداول، سر و دهن. دك و پوز. (فرهنگ فارسی معین). دهان. لب
و دندان و دهان. احیاناً دو فک، گویند: فلان کس بد دك و دهن است؛ یعنی لب و دهان و دندانهایی زشت دارد. (از فرهنگ
لغات عامیانه). - دك و دهن کسی را خرد کردن؛ توي دهان وي زدن. (از فرهنگ لغات عامیانه). دهان وي را خرد کردن. - دك
و دهن نداشتن؛ عرضه و لیاقت نداشتن. قدرت بیان نداشتن. (از فرهنگ عوام). - دك و دیم؛ سر و صورت، چه دك به معنی سر و
دیم به معنی صورت و رو بود. (برهان ||). سر آدمی که از کچلی موي نداشته باشد. (برهان). سر بی مو. (ناظم الاطباء). کسی که
چهارضرب زده باشد یعنی ریش و سبیل و ابرو و مژه پاك بتراشد و آنرا دك و لک گفتندي. (از آنندراج). صورتی از دغ. دق. -
دك و لک؛ دق و لق. خشک و خالی. (از برهان) (از آنندراج ||). - صحراي بی علف. (برهان) (آنندراج). دغ ||. - سر بی موي.
(برهان) (آنندراج). دغ. و رجوع به دق و لق شود ||. کوه و صحرایی که از سبزه و علف و بوته و خار و خلاشه خالی باشد.
(برهان). کوه بی بر و بی سبزه، و صحراي بی گیاه. (ناظم الاطباء). دغ. رجوع به دغ شود: أرض قرعاء؛ زمینی دك. (مهذب
الاسماء ||). درختی که برگهاي آن تمام ریخته باشند ||. زمینی سخت که آنرا نتوان کندن. (برهان). زمین سخت که پی برنگیرد.
(شرفنامهء منیري ||). پی دیواري که چینه بر بالاي آن گذارند. (برهان). پایه. بنیان : ور به یزدان اقتدا کرده ست سلطان، واجب
است شاه والا( 4) برنهد، چون حق نکو کرده ست دك. انوري (از آنندراج). ( 1) - در اصل چنین است و وزن آن صحیح نیست،
- ( باشد به معنی طعام. ( 2) - به این معنی مأخوذ از دَكّ عربی است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به دَكّ شود. ( 3 « لوت » گویا
این بیت در آنندراج بعنوان شاهد براي معنی چهره آمده است. ( 4) - والا = والاد؛ دیوار.
دك.
[دَك ك] (ع مص) کوفته کردن کسی را بیماري. (از منتهی الارب). خردمرد کردن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن
جرجانی ||). بیمار گردیدن، و فعل آن مجهول بکار رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). کوفتن و ویران کردن و هموار
نمودن. (از منتهی الارب). کوبیدن و منهدم کردن و زدن و شکاندن دیوار را تا با زمین هم سطح گردد. (از اقرب الموارد). شکستن
و کوفتن چیزي تا با زمین هموار شود. (دهار). ویران ساختن ساختمان و دیوار. با خاك یکسان کردن : کلا اذا دکت الارض دکاً
89 )؛ نه چنین است چون کوفته شود زمین کوفتن کوفتنی ||. همواري زمین در بلندي و پستی. (منتهی الارب). / دکاً. (قرآن 21
هموار نمودن پستی و بلندي زمین و پوشاندن حفره هاي آن را با خاك و هموار کردن آنرا. (از اقرب الموارد ||). روفتن خاك و
برابر و هموار کردن آنرا. (از منتهی الارب). انباشتن و هموار کردن خاك را ||. ریختن و افشاندن خاك بر میت و مرده. (از اقرب
الموارد ||). انباشتن چاه را به خاك و پنهان کردن آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برانباشتن چاه. (تاج المصادر بیهقی)
(دهار ||). راندن و دفع. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). دفع کردن. (فرهنگ فارسی معین ||). بار کردن بر چهار پا بیش از توانایی
او در حرکت ||. ضعیف و ناتوان کردن تب کسی را. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ||). خسته کردن مرد کنیز خود را هنگام
آرمیدن با وي بوسیلهء افکندن سنگینی خویش بر او. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دك.
[دَك ك] (ع ص) أرض دك؛ زمین کوفته و هموارکرده، و کذلک مکان دك. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین کوبیده و
هموار. (فرهنگ فارسی معین). ج، دُکوك. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً، و خَرَّ موسی صعقاً.
7)؛ و چون خدایش براي کوه تجلی کرد آنرا کوفته و ریزه ریزه قرار داد، و موسی بیهوش به روي درافتاد (ِ||. ا) / (قرآن 143
ریگستان هموار ||. توده. (منتهی الارب). ج، دِکاك. (منتهی الارب).
دك.
[دِ] (اِ) لرزیدن، اعم از سرما یا از خوف یا به طلب چیزي. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دیک: دك دك (دیک دیک)
لرزیدن؛ سخت لرزیدن خاصه از سرما.
دك.
[دُك ك] (ع ص) درشت و سطبر. (منتهی الارب). شدید و ضخیم. (اقرب الموارد (||). اِ) کوه نرم. (منتهی الارب). کوه پهن.
(دهار). کوه ذلیل و کوتاه. (از اقرب الموارد). ج، دِکَکۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دك.
[دُك ك] (ع ص) جِ أدكّ. (منتهی الارب). رجوع به ادك شود ||. جِ دَکّاء. (اقرب الموارد). رجوع به دکاء شود.
دك.
[دُ] (اِ) مخفف دوك، و آن آلتی است که نخ را بر آن تاب دهند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی) و رجوع به دوك شود.
دك.
[دُ] (فرانسوي، اِ) نوعی سگ با پوزهء پهن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دگ. و رجوع به دگ شود.
دك.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، بنشن، گردو و مختصر
.( میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دك.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان دلاور بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار. سکنه 200 تن. آب آن از باران و محصول آن غلات و حبوب
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دك.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان قصرقند شهرستان چاه بهار. سکنهء آن 150 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما و لبنیات و برنج
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دك.
.( [دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
دکا.
[دِ] (یونانی، پیشوند)( 1) پیشوند یونانی به معنی ده ( 10 ) که در مقیاسات سلسلهء متري به معنی ده برابر است، مانند دکامتر= ده متر،
.Deca - ( دکالیتر= ده لیتر. (از دائرة المعارف فارسی). - دکاگرم؛ ده گرم. - دکالیتر؛ ده لیتر. - دکامتر؛ ده متر. ( 1
دکا.
.( [دِ] (اِخ) دهی از دهستان آلان بخش سردشت شهرستان مهاباد. آب آن از چشمه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دکا.
[دَكْ کا] (اِخ) داکا. شهري به پاکستان شرقی (بنگال شرقی) و کرسی آن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به داکا شود.
دکاء .
[دَكْ کا] (ع ص) مؤنث اَدَكّ. شتر مادهء بی کوهان، یا پست کوهان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دُكّ. (اقرب الموارد).
18 )؛ و هرگاه / ||کوبیده شده و منهدم گشته و ریزه ریزه گشته : فاذا جاء وعد ربی جعله دکاء و کان وعد ربی حقاً. (قرآن 98
وعدهء پروردگارم آید آنرا ریزه ریزه می گرداند، و وعدهء پروردگارم حق است (||. اِ) پشتهء زمین از خاك نرم. (منتهی الارب).
تپه از گِل که سخت نباشد. (از اقرب الموارد ||). زمین هموار. (منتهی الارب). ج، دکّاوات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
دکابر.
صفحه 1146 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ] (اِ) ماه قیصري. اول آن مطابق است تقریباً با اول کانون اول و بیست و هشتم آذرماه جلالی و سیزدهم دسامبرماه فرانسوي. (از
یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسامبر شود.
دکاپولیس.
نام ائتلافیه اي است از ده شهر باستانی: سکوتوپولیس (= بیت شان = بیسان)، .« ده شهر » [دِ پُ] (اِخ)( 1) کلمهء مرکب یونانی به معنی
دیون، پِلاّ، جَ دَره، هیپوس، جَرَش، فیلادِلفیا، دِمَشق، رافانا و کاناتا، که همگی آنها، بجز سکوتوپولیس، در شمال رود اردن واقع
سردار رومی، براي حفظ آنها در مقابل یهود و قبایل عرب و بعنوان « پومپیوس » . 62 ه . م - بودند. این ائتلافیه پس از جنگهاي 65
یک اتحادیهء گمرکی تشکیل گردید. و حکام رومی شام بر آنها نظارت کلی داشتند و این شهرها تابع خدمات نظامی و مقررات
.Decapolis - ( مالی دولت روم بودند. (از دایرة المعارف فارسی). ( 1
دکاتره.
[دَ تِ رَ / رِ] (اِ) جِ منحوت دکتر. جِ مصنوع فارسی زبانان به طنز براي دکتر. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
دکادك.
[دَ دِ] (ع اِ) جِ دکدك [ دَ دَ / دِ دِ ]، دَکداك. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دکادیک. رجوع به دکدك و دکداك شود.
دکادیک.
[دَ] (ع اِ) جِ دکدك [ دَ دَ / دِ دِ ]، دَکداك. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دَکادِك. رجوع به دکدك و دکداك شود.
دکارت.
[دِ] (اِخ)( 1) رنه. فیلسوف و ریاضی دان و فیزیک دان فرانسوي. او 1596 م. در لائهء فرانسه متولد شد و در سال 1650 درگذشت.
دکارت پس از آنکه دورهء تحصیلات خود را در فلسفه و ریاضیات بسر برد، مدتی در نظام خدمت کرد و در جنگها شرکت نمود.
عاقبت به پاریس برگشت و به مقام استادي دانشگاه رسید. سپس به سیاحت و سفر پرداخت و مدت بیست سال از عمر خود را در
هلند به عزلت و مطالعه گذرانید. در سال 1649 ملکهء سوئد وي را به استکهلم دعوت کرد و دکارت اجابت نمود، ولی آب و
« سَن تتن » هواي شهر به مزاج وي سازگار نبود و او پس از چند ماه اقامت درگذشت. جنازهء او را به پاریس بردند و در کلیساي
دفن کردند. از آثار او کتب ذیل را باید نام برد: 1 - قواعدي براي رهبري فکر( 2)، که به سال 1628 آنرا نوشت. 2 - بحث دربارهء
روش( 3)، که به سال 1637 از تألیف آن فراغت یافت. 3 - تفکرات مابعدطبیعی( 4)، که در سال 1641 تحریر یافت. 4 - اصول
فلسفه( 5)، که در سال 1644 آنرا نوشت. 5 - بحث دربارهء عواطف روح( 6)، که به سال 1650 تألیف یافت. تفکرات دکارت
موجب ایجاد مابعدالطبیعهء جدید شد، و اساس مکتب اسکولاستیک را ویران کرد و روشی نو براي رهبري عقل ابداع نمود. این
براي وصل به حقیقت باید یک بار در زندگی » : روش که بنام او کارتزیانیسم( 7)نامیده میشود در عبارت ذیل تلخیص می گردد
.« خود، خویشتن را از همهء عقایدي که پذیرفته اند خلاص کرد و از نو و از پایه، همهء دستگاههاي معارف خود را بنیاد نهاد
دکارت براي کسب دانش روشی مخصوص اختیار کرده و بهره ها از آن برده و معتقد است که انسان بر تحصیل علم یعنی فهم
حقیقت خلقت و معلوم ساختن مجهولات توانایی دارد. پیشینیان و مخصوصاً اصحاب اسکولاستیک گذشته از اینکه علمشان منحصر
به اخذ گفته هاي دیگران بود، و تحصیل معرفت را عبارت از تعلیم کتب می دانستند، وسیلهء کسب علم را منطق - یعنی فن برهان
- یافته بودند، و حال آنکه قواعد منطق با همهء درستی و استواري، مجهولی را معلوم نمی کند و فایدهء حقیقی آن همانا دانستن
اصطلاحات و دارا شدن قوهء تفهیم و بیان است، زیرا که برهان استخراج نتیجه است از مقدمات، پس هرگاه مقدمات معلوم نباشد
نتیجه نخواهد بود و تنها با قواعد منطقی، معلومی را نمیتوان بدست آورد، و اگر مقدمات درست در دست باشد نتیجه خود حاصل
است. عقل سلیم انسان به فطرت خود قواعد منطقی را بکار میبرد و به این همه بحث و جدال منطقیان حاجت ندارد. وي ریاضیات
را نمونه و فرد کامل علم می داند و معتقد است که براي کشف مجهولات باید به همان راهی که ریاضیون پیش میروند کار کرد، و
به ملاحظهء آنکه علم جز حاصل عقل چیزي نیست پس همچنانکه عقل انسان یکی است علم هم یکی بیش نیست، همین علوم
مختلف همه با هم مربوط و از سنخ واحدند و شخص عالم باید جامع همه باشد و میتواند باشد. در اسلوب عملیّات ریاضی دکارت
طریقهء تحلیل را پسندیده که پیشینیان در هندسه بکار می بردند و متأخران در حساب نیز معمول ساختند و جبر و مقابله نامیدند.
دکارت اصول روش خود را در چهار قاعده بیان کرده: 1 - هیچ چیز را حقیقت ندانم مگر اینکه بر من بدیهی باشد و در تصدیقات
خود از شتابزدگی و سبق ذهن و تمایل بپرهیزم و نپذیرم مگر آنرا که چنان روشن و متمایز باشد که هیچگونه شک و شبهه در آن
نماند. 2 - هر یک از مشکلاتی که به مطالعه درآورم تا می توانم و به اندازه اي که براي تسهیل حل آن لازم است تقسیم به اجزاء
نمایم ( عمل تحلیل). 3 - افکار خویش را بترتیب جاري سازم و از ساده ترین چیزها که علم به آنها آسان باشد آغاز کرده کم کم
به معرفت مرکبات برسم و حتی براي اموري که طبعاً تقدیم و تأخر ندارد ترتب فرض کنم. 4 - در هر مقام شمارهء امور و استقصا
را چنان کامل کنم و بازدید مسائل را به اندازه اي کلی سازم که مطمئن باشم چیزي فروگذار نشده است. (فرهنگ فارسی معین از
Descartes, Rene. (2) - Regles pour la direction de l esprit. (3) - - ( سیر حکمت در اروپا). ( 1
Discours de la methode. (4) - Meditations metaphysiques. (5) - Principes de la philosophie.
.(6) - Traite des passions de l'ame. (7) - Cartesianisme
دکارتی.
[دِ] (ص نسبی) منسوب به دکارت، حکیم مشهور فرانسه: فلسفهء دکارتیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دکارت شود.
دکارتیه.
[دِ تی يَ / يِ] (ص نسبی)منسوب به دکارت، حکیم فرانسوي: فلسفهء دکارتیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکارتی. رجوع به
دکارت و دکارتی شود.
دکاس.
[دُ] (ع اِ) خواب که غلبه کند بر کسی. (منتهی الارب). نعاس و چرت. (از اقرب الموارد). پینکی. خواب سبک.
دکاع.
گردیدن. (از منتهی الارب). رجوع به دُکاع (ع اِ) شود. « دکاع » [دُ] (ع مص) مبتلی به علت
دکاع.
و زکام « خبطۀ » [دُ] (ع اِ) بیماري سینهء اسب و شتر. (منتهی الارب). بیماریی است که در سینهء اسبان و شتران پدید آید و آن چون
است انسان را. (از اقرب الموارد).
دکاك.
[دِ] (ع اِ) جِ دَكّ. (منتهی الارب). رجوع به دَكّ شود ||. جِ دَکّۀ. (اقرب الموارد). رجوع به دَکّۀ شود.
دکاکین.
[دَ] (ع اِ) جِ دُکّان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دکان شود : نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رستهء لؤلؤ خوشاب.
.( (ترجمهء محاسن اصفهان آوي ص 54
دکالۀ.
[دُك کا لَ]( 1) (اِخ) شهري است به مغرب مر بربر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در الاعلام زرکلی بنقل از شذرات
الذهب، منسوبِ آن دکالی به فتح اول ضبط شده است. رجوع به دکالی شود.
دکالی.
[دَ لا / دُ لا] (ع اِ) نام شیطان. (از منتهی الارب).
دکالی.
[دَكْ کا ] (اِخ) لقب محمد بن علی بن عبدالواحد دکالی مصري، مکنی به ابوامامۀ و مشهور به ابن نقاش. مفسر و فقیه قرن هشتم
هجري است. وي به سال 720 ه . ق. متولد شد و در 763 ه . ق. در قاهره درگذشت. او راست: شرح العمدة، تخریج أحادیث
الرافعی، السابق و اللاحق و المذمۀ فی استعمال أهل الذمۀ. و اشعار نیکویی نیز دارد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 177 ، از الدرر
الکامنۀ و بغیۀ الوعاة و شذرات الذهب).
دکالی.
[دَكْ کا] (اِخ) لقب محمد بن علی دکالی سلاوي، مورخ قرن چهاردهم هجري، از اهالی مغرب اقصی. او به سال 1285 ه . ق. در
سلا متولد شد و در 1364 ه . ق. در فاس درگذشت. او راست: أدواح البستان فی اخبار العدوثین و من درج بهما من الاعیان، اتحاف
الملا باخبار الرباط و سلا، الدرة الیتیمۀ فی اخبار شالۀ الحدیثۀ و القدیمۀ، السکک الاسلامیۀ، الحسبۀ فی الاسلام، أحوال الیهود فی
.( المغرب و ضوء النبراس لدولۀ بنی وطاس. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 197
دکاموند.
[دَ مَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف وند بخش سلسله شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 720 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن
صفحه 1147 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( غلات و حبوب و لبنیات است. ساکنین این ده از طایفهء یوسف وند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 6
دکان.
[دُكْ کا / دُ] (از ع، اِ) دوکان. (منتهی الارب) (دهار). مرادف حانوت. (از آنندراج). حانوت، و آن معرب از فارسی است. (از اقرب
الموارد). واحد دکاکین، و آن معرب از فارسی است. (از صحاح جوهري). صاحب تاج العروس (ذیل مادهء دکک و دکن) در
گرفته اند که به معنی زمین هموار و گسترده است که در این « دکاء » مورد ریشهء آن بنقل از لغویان گوید برخی آنرا مشتق از
صورت نون آن زائد باشد. و برخی آنرا معرب از فارسی گویند و در این صورت نون آن اصلی است. و برخی آنرا وزن فعلان از
ذکر کرده اند. حجرهء داد و ستد و تجارت. جایی که در آنجا بساط گسترده به « دکن » دانند و برخی دیگر آنرا فَعّال از « دك »
معرض بیع و شرا در می آورند. (از ناظم الاطباء). جایی که کاسب اجناس خود را در آن نهد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین).
خان. دکۀ. عِرزال. کُرْبَج. (منتهی الارب). ج، دَکاکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : آن زن از دکان فرودآمد چو باد پُس
فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی (از سندبادنامه). بدو گفت آهنگر اي نیکخوي چه داري به دکان ما آرزوي.فردوسی. رسته ها
بینم بی مردم و درهاي دکان همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار. فرخی. همچو زنبور دکان قصاب در سر کار دهد جان چه
کنم.خاقانی. ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند. خاقانی. صد رزمهء فضل بازبسته یک
مشتریم نه پیش دکان.خاقانی. بر در این دکان قصابی بی جگر کم نواله اي یابی.نظامی. هر دکانی راست بازار دگر مثنوي دکان
فقر است اي پدر.مولوي. بر دکان بودي نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران.مولوي. و از آن پس ترك تجارت کنم و به
دکانی بنشینم. (گلستان سعدي). برخیز تا طریق تکلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو پربها کنیم.سعدي. روز و شب همسراي و
همدکان در دکان مرد و در سراي زنی.سعدي. قُربَج، کُلبۀ؛ دکان می فروش. (منتهی الارب). -امثال: دکان مال تو اما ناخنک مزن؛
این که بزبان گوید همه چیز من تراست، عمل او برخلاف آن باشد. (امثال و حکم دهخدا). اختیار این مال یا این کار با تو، ولی
بشرط اینکه زیاده روي نکنی. (از فرهنگ عوام). - دکان آراي؛ آرایش کنندهء دکان. (ناظم الاطباء ||). - دکان داري که از متاع
و کالاي خود تحسین و تعریف کند. (ناظم الاطباء). - دکان آرایی؛ عمل آراستن دکان ||. - کنایه از چرب زبانی و تکلف کردن
در فروختن کالاي سهل به بهاي گران. (آنندراج). تحسین و تعریف دکاندار از متاع و کالاي خود. (ناظم الاطباء). دکانداري. و
رجوع به دکانداري شود. - دکان آواره کردن؛ بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج) : بهائی بیخودي را چار کرده دکان عقل
و دین آواره کرده. بهایی (از آنندراج). - در دکان کسی را بستن؛ کار و کسب او را تعطیل کردن. از رونق انداختن کسب و کار او
: آفتابم بایدي با چشم درد تا طبیبان را دکان در بستمی.خاقانی. چون به صد جان یکدلی نتوان خرید دلفروشان را دکان دربسته
به.خاقانی. - دکان باز( 1)، دکان بسته؛( 2) اصطلاحاتی است که به دو نوع مؤسسه از لحاظ روش آنها در استخدام کارگر اطلاق
و آنهائی که « دکان بسته » میشود. کارخانه ها و مؤسسات صنعتی که فقط کارگران عضو اتحادیهء کارگران را استخدام می کنند
خوانده میشوند. (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ شود. - دکان باز « دکان باز » خود را به این قید مقید نمی کنند
کردن؛ گشادن دکان. (آنندراج) : اگر عشق دکان نمی کرد باز کجا خرج میگشت کالاي ناز. ظهوري (از آنندراج ||). - بنیاد
نهادن چیزي با قصد فریب و اغواء. - دکان بالاتر گرفتن از کسی؛ رواج و رونق بیشتر از کار آن کس به کار خود دادن. روي دست
برخاستن : لعل او در دلبري استاد بود خط دکان زُاستاد بالاتر گرفت. میرخسرو (از آنندراج). - دکان برانداختن؛ بر هم زدن و از
میان بردن دکان. جمع کردن دکان : تا یافت محک شب از سپیدي صراف فلک دکان برانداخت.خاقانی. - دکان بربستن؛ دکان
بستن : دکان بربند عیسی کاندرین کان مسیحائی کم از بیماریی نیست. طالب آملی (از آنندراج). - دکان برتر گرفتن؛ نظیر: تخته
بر سر استاد زدن. (امثال و حکم). روي دست برخاستن : بود شاگرد خرد یکچند لیک اکنون چو باد همتش زُاستاد برتر شد دکان
برتر گرفت. سنائی. - دکان برچیدن؛ بر هم زدن دکان : ضرر و نفع چون دکان برچید یأس اندر حقیقت است امید. حکیم حاذق
(از آنندراج). -امثال: آن دکان برچیده شد؛ انتظار نفع پیشین حالا بی جاست. (از امثال و حکم). - دکان بستن؛ مقابل دکان
گشادن و باز کردن. (آنندراج) : کمر بناز چو آن پرحجاب می بندد دکان جلوه گري آفتاب می بندد. تأثیر (از آنندراج). ز ناتوانی
چشمت جهان چو گشت خراب طبیب را نبود چاره جز دکان بستن. میرخسرو (از آنندراج). - دکان پهلوي دکان کسی باز کردن؛
در اصطلاح عامه، با کسی در کسب یا در هر کار دیگري رقابت کردن. (از فرهنگ عوام). - دکان در رو افتادن؛ بر هم زدن دکان
و بر هم شدن. (آنندراج) : اي سرشک دمبدم سهل است گر مفلس شدن داد خواهد گشت فرصت چون دکان در رو فتاد. مسیح
کاشی (از آنندراج). - دکانی را بستن؛ کسبی را تعطیل کردن. متاعی را از رواج انداختن. ترك آن کار کردن : بغیر از زیان نیست
در خودفروشی اگر سود خواهی ببند این دکان را.صائب. -دکان کسی بربستن؛ کسب او را از رونق انداختن : شهد لبهاي تو دکان
طبیبان بربست دست در دامن تیغ نگهت مرهم زد. نظیري (از آنندراج). - دکان کسی را تخته کردن؛ مقابل دکان گشادن. (از
آنندراج). دست او را از شغلی یا نفعی یا امري کوتاه کردن. (فرهنگ عوام) : زلف بتان ز شانه دکان تخته می کند از شرم حلقه
هاي خط مشکبوي تو. فضل علی بیک امتیاز (از آنندراج). چنان علم بسخن شد نهال خامهء من که تخته کرد دکان انوري و سعدي
را. تأثیر (از آنندراج). - دکان به دولاب گشتن؛ به مال دیگران خرید و فروخت کردن. (آنندراج) : خانه آباد به معموري سیلاب
کند تاجري را که به دولاب دکان می گردد. صائب (از آنندراج). - دکان چیدن؛ اشیاء را جداجدا چیدن تا هر کس هرچه خواهد
فراگیرد. (از آنندراج) : ز سودایت نواگر گشته ام با این پریشانی دکان آرزو چیدم تماشا کن چها دارم. عالی (از آنندراج). از متاع
عاریت بر خود دکانی چیده ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکار خدا. ؟ (از آنندراج). - دکان طبیب؛ محل طبابت وي. دکه اي
که پزشک در آنجا به درمان بیماران پردازد : درد فراق را به دکان طبیب عشق بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم. خاقانی. -
دکان گرد آوردن؛ کنایه از رونق روز بازار و رواج یافتن متاع. (آنندراج). - دکان گرداندن؛ کنایه از رونق بخشیدن بازار و رواج
دادن آن. (از آنندراج) : عیش را بازار گرم از گردش ساغر بود همچو ساقی کس نگرداند دکان زندگی. اشرف (از آنندراج).
فتاده اي به دیاري که جنس دانش را نمی خرند اگر صد دکان بگردانی. شانی تکلو (از آنندراج). - دکان گردیدن؛ کنایه از گرمی
بازار و پرمایه بودن دکان. (غیاث). رونق بازار و رواج یافتن متاع. (از آنندراج): گشت سوداي توام مایهء سرگردانی آري از گرمی
بازار دکان میگردد. اشرف (از آنندراج). نمرده عمر کسی جاودان نمی گردد خراب تا نشود این دکان نمی گردد. صائب (از
آنندراج). - دکان گرفتن؛ کنایه از رونق بازار. (آنندراج). - دکان گرم ساختن؛ کنایه از رونق دادن بازار. (از آنندراج) : نهان شد
شمع در فانوس و بی تاب است پروانه به تقریبی دکان خویش خوبان گرم می سازند. غنی (از آنندراج). - دکان گشادن؛ پهن
کردن بساط : چو خلق جمله به بازار جهل میرفتند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را.ناصرخسرو ||. - آغازیدن به ارائهء متاعی یا
چیزي : چو بر لعل معنی گشاید دکان بدخشان بدخشان برآید ز کان. ظهوري (از آنندراج). - دکان نهادن؛ گشادن دکان. متاع
عرضه کردن : بر طرف لب تو جان عیسی از نیل و بقم دکان نهاده.خاقانی. تا ظهوري در سخن دکان نهد رخصت شاه دکن می
بایدم. ظهوري (از آنندراج). - دکان واکردن؛ گشادن دکان. دکان باز کردن. (آنندراج) : مهرهء گل گردد از گرد کسادي آفتاب
هر کجا حسن گلوسوز تو دکان واکند. صائب (از آنندراج). - به دکان آمدن؛ آمادهء فروش شدن. به بازار آمدن عرضه و فروش را
: شد توت سپید و انگور رسید وآن توت سیاه آمد به دکان.بهار. - پنج دکان شرع؛ کنایه از اصول دین و مذهب. رجوع به پنج
دکان شرع در ردیف خود شود. - هفت دکان؛ کنایه از هفت کشور در هفت اقلیم باشد. (آنندراج) : از این دو عقاقیر صحراي دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی.خاقانی. -همدکان؛ معاشر و شریک در کسب و کار. شریک دکان کسی : روز و شب همسراي و
همدکان در دکان مرد و در سراي زنی.سعدي. و رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود ||. فیروزآبادي در قاموس می گوید
مرحوم دهخدا در یادداشتی در مورد این گفتهء فیروزآبادي چنین آورده اند: نمی دانم مرادش از .« و فیروز قباد دکان قرب الابواب »
دکان چیست، آیا به معنی شهر و یا قریه است و یا دکان را که به معنی حانوت گفته اند یکی از معانی حانوت قریه اي یا شهري
است که در آنجا شراب بسیار افکنند و رز بسیار باشد. و مؤید این معنی شاید دکان نام قریه اي بین همدان و کرمانشاه باشد و شاید
در آنجا هم شراب خوب بوده است ||. کنایه از وسیلهء معاش و کاسبی بر وجهی که آمیخته به زرنگی و تردستی باشد : زنان گفته
بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوندزاده را بسته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577 ). و رجوع به دکاندار و
دکانداري شود ||. دوکانچهء هموار و برابر که بر وي نشینند. (منتهی الارب). دکه اي که براي جلوس و نشستن ساخته باشند. (از
تاج العروس). بنائی که قسمت بالاي آن را براي نشستن مسطح کنند. (از تاج العروس). مصطبه مانندي که بر آن نشینند، و آن از
است، و برخی نون آن را اصلی دانند. (از اقرب الموارد). نیمکت، و کرسی، و تخته اي که روي آن می نشینند. « دکک » مادهء
(ناظم الاطباء). مَصطبۀ. مَنامۀ. (منتهی الارب). سکو. تخت، که از آجر و سنگ برمی آورده و بر آن می نشسته اند. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا
بنشستمی. (ترجمهء طبري بلعمی). شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم.فردوسی. دکانی برآورده پهلوي دریا
بدان تا بدان می خورد شاه صفدر.فرخی. من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 180 ). درون سراي دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندي. (تاریخ بیهقی ص 134 ). امیر برنشست و به
دشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست. (تاریخ بیهقی ص 568 ). امیر بر کران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند. (تاریخ بیهقی
ص 282 ). خوش آمدْش و شد بر دکانی ز راه برآسود لختی در آن سایه گاه.اسدي. یکی حوض زیر ستون از رخام برش بسته
دکانی از سیم خام.اسدي. به یک روي دکانی از زرّ ناب عقیقش همه بوم و درّ خوشاب.اسدي. عرض دیوان [ اندرون کعبه ] یعنی
ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخامست همه سپید و در خانه سه خلوت کوچکست بر مثال دکانها، یکی مقابل در
و دو بر جانب [ جنوب ] و شمال. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 96 ). صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ
صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است. بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده
است و نتوانسته اند که آنرا به پوشش درآورند، این دکان اساس نهاده اند سیصدوسی ارش در سیصد ارش. (سفرنامهء ناصرخسرو
ص 35 ). در میان مسجد [ مسجد یاسمن در شهر طبریه ] دکانی بزرگست و بر وي محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت
یاسمن نشانده، که مسجد را به آن بازخوانند. (سفرنامهء ناصرخسرو ص 21 ). پیشین از ملوك عجم دکانی بساختندي و بر اسب بر
آنجا رفتندي تا متظلمان را که در آن صحرا گرد بودند همه را بدیدندي و داد هر یک بدادندي. (سیاستنامه). دکانی بلند کرده
بودند در پیش میدان و چاهی کنده فرمود تا مزدك را بگرفتند و بر آن دکان تا سینه در چاه کردند. (سیاستنامه). گویند یزدجرد
شهریار روزي نشسته بود بر دکان باغ سراي. (نوروزنامه). فخرج أبوعلی [ ابن الهیثم ] و معه کتابه و کان أبوعلی قصیرالقامۀ و علی
باب الخان دکان فصعد أبوعلی الدکان و دفع الکتاب الی صاحب مصر. (تتمهء صوان الحکمۀ ص 78 ). سنگ خون گرید بعبرت بر
سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. - دکان زدن؛ بپاي کردن مصطبه. سکو ساختن : دو صف
سروبن دید و آبی و نار زده نغز دکانی از هر کنار.اسدي ||. کارخانه ||. برآمدگیهاي نرم و غارچی شکل بروي درختان ||. هیمه
به - (Closed shop (3 - ( انگلیسی) ( 2 ) . Open shop - ( و آنچه بدان آتش افروزند. (از ناظم الاطباء).( 3) . (انگلیسی) ( 1
سه معنی اخیر در ناظم الاطباء دکان با تخفیف کاف آمده است و جاي دیگر هم دیده نشد.
دکان.
[دُكْ کا] (اِخ) دهی است به همدان. (منتهی الارب). قریه اي است در نزدیکی همدان. (از معجم البلدان ). نام قریه اي بزرگ میان
صفحه 1148 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کرمانشاه و همدان و آن را باایوب و ابوایوب نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دکانچه.
[دُكْ کا / چَ / چِ] (اِ مصغر) مصغر دکان. دکان کوچک. (ناظم الاطباء). دکان خرد. (آنندراج). دکانک. و رجوع به دکان شود||.
تخته اي باشد پیش دکان که دکاندار متاع و کالاي خود را بر آن عرض نماید. (آنندراج). تخته ها و کرسی که در جلو دکان
جهت عرضهء متاع و کالا قرار می دهند. (ناظم الاطباء). پیشخوان ||. دکه. (زمخشري). مصطبه. (تفلیسی). طاقچه. (یادداشت
مرحوم دهخدا). سکوي سرا. (فرهنگ فارسی معین). سکوي جلو دکان. (ناظم الاطباء) : در دالان بر دکانچه اي نشستم. (رشحات
علی بن حسین کاشفی). ابونصر در سنهء مذکوره صمصام الدوله را بقتل رسانید، مادرش را نیز کشته و آن دو قتیل را در دکانچهء
سراي عمارت دفن کردند. (حبیب السیر).
دکاندار.
[دُكْ کا / دُ] (نف مرکب)دکان دارنده. دارندهء دکان. صاحب دکان. (ناظم الاطباء). کاسب. (فرهنگ فارسی معین) : در پیش هر
دو هر دو دکاندار آسمان استاده اند هر چه فروشند می خرند. ناصرخسرو. جان شد اینجا چه خاك بیزد تن که دکاندار از دکان
برخاست.خاقانی ||. کاسب چرب زبان که از کالا و متاع تحسین می کند. (ناظم الاطباء). چرب زبان و مشتري گیر. و رجوع به
دکانداري شود : تا بود گربه مهتر بازار نبود موش جلد و دکاندار.سنائی ||. کلبه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). ریائی و عرضه
کنندهء متاع فریب.
دکانداري.
[دُكْ کا / دُ] (حامص مرکب)عمل دکاندار. داشتن دکان. کاسبی در دکان. (فرهنگ فارسی معین). کسب. (ناظم الاطباء ||). کلبه
داري. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کنایه از چرب زبانی و تعریف کنندگی. (برهان). چرب زبانی و تکلف کردن در فروختن
کالاي سهل به بهاي گران. دکان آرایی. (آنندراج). چرب زبانی و خوش آمدگویی. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). چرب
زبانی. تعریف و تحسین. (ناظم الاطباء). گفتن فروشنده با زرنگی و حیله مدح کالاي دکان را. تمجید و توصیف به خوبی از کالاي
خود. ستودن دکاندار کالاي خویش را. (یادداشت مرحوم دهخدا). بازارگرمی. چاپلوسی. تملق : از دکانداري نیارد هیچ کس
روزي بدست کی به شاهین ترازو میتوان کردن شکار. غنی (از آنندراج). می رمم از هرکه ایما خودفروشی می کند مشتري کی می
توان کرد از دکانداري مرا. ایما (از آنندراج ||). ریا و حیله و عوام فریبی علماء سوء. ریا و سمعه و گربزي براي نمودن دیانت و
امانت: ایجاد مذاهب در دین ها پایه اش بر دکانداري است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دکانداري کردن؛ کالاي دکان خویش را
ستودن. عامه یا مریدان خویش را با صورت اعمال نیک یا گفتارهاي نغز فریفتن. (امثال و حکم دهخدا). چرب زبانی کردن. تملق
کردن. با سخنان چرب و نرم دیگران را فریفتن و غافل کردن. (فرهنگ عوام).
دکان داود.
[دُكْ کا نِ وو] (اِخ) دخمه اي است نزدیک سرپل زهاب در سنگ در اینجا صورت مردي برجسته در سنگ کنده شده، این مرد
.( لباس مادي بر تن و بَرْسَمی بدست دارد و در حال عبادت ایستاده است. (از تاریخ ایران باستان ص 221
دکانک.
[دُكْ کا / دُ نَ] (اِ مصغر) مصغر دکان. دکان کوچک. دکه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکانچه ||. دکان خرد که اطفال ببازیچه
سازند. دکان که کودکان بازیچه را سازند. دکان مانندي که کودکان بتقلید دکانهاي حقیقی براي بازي سازند. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). سکوي خرد. صفهء خرد. مصطبهء خرد.
دکانه.
[دُكْ کا نَ / نِ] (اِ) طلل. تخت. سکوئی که از هیچ سمت به دیوار منتهی نشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دکانی.
[دُكْ کا نی ي] (ع ص نسبی)منسوب به دکان ||. صاحب دکان. (اقرب الموارد).
دکاوات.
[دَكْ کا] (ع ص، اِ) جِ دَکاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دکاء شود.
دکتر.
[دُ تُ] (فرانسوي، اِ)( 1) عنوانی براي کسی که درجات عالی علمی را بپیماید. آنکه بالاترین مراحل علمی را طی کرده در رشته اي
به درجهء اجتهاد رسیده: دکتر ادبیات، دکتر حقوق، دکتر فلسفه... (فرهنگ فارسی معین). دارندهء درجهء دکتري، که عالی ترین
درجه اي است که دانشگاهها اعطا می کنند. این لفظ در دورهء رومیان به هر کس که درس می داد گفته میشد. در اواخر قرون
وسطی عنوانی افتخاري بود براي کسانی که بجهت فضایل شخصی و علم و دانش شهرت داشتند و در این صورت معمو صفتی که
خصوصیت شخص محسوب میشد به آن ملحق می کردند. با سازمان یافتن دانشگاهها در قرون 12 و 13 میلادي مقرراتی براي حق
تدریس و استعمال عناوین دانشگاهی وضع شد، و این عناوین در آغاز جواز تدریس بود. بتدریج که نظام درجه اي در کار آمد،
یا لیسانس شرط « بَچِلر » که تا آن زمان کمابیش معادل بشمار می آمدند، از یکدیگر متمایز شدند و درجهء « ماستر » درجات دکتر و
قابل قبول تقریباً در همه جا شرط « تز » مقدماتی نیل به این درجات گردید. امروزه اتمام تحصیلات معین و نوشتن رسالهء دکتري یا
لازم نیل به درجهء دکتري است. (از دایرة المعارف فارسی). مرحوم دهخدا طی چند یادداشت چنین آورده اند: این کلمه از
ایرانی به معنی رئیس و پیشوا در دین زردشتی آمده است. و کلمهء دستور تا امروز به معنی رئیس دینی زرتشتی باشد و نیز « دستور »
علماي بزرگ را، حتی در دورهء اسلام، دستور می نامیدند و این کلمه به معنی دکتر اروپایی معمول بوده است، چنانکه حکیم عمر
نیز میخواندند. ابوالحسن بیهقی (متوفی در حدود 565 ه . ق.) « دستور » بن ابراهیم نیشابوري را به همانگونه که حجۀ الحق می گفتند
در کتاب خود موسوم به حکماء الاسلام (تتمهء صوان الحکمۀ) در ترجمهء حکیم خیام نیشابوري گوید الدستور الفیلسوف حجۀ
الحق عمر بن ابراهیم الخیام. و این کلمه بتوسط مسیحیان ایرانی در اول داخل کلیسا شده و سپس از آنجا تعمیم یافته و به دیگر
تشکیلات علمی و ادبی راه یافته است. و از جمله دستورهاي مسیحی یکی یوحنا الدمشقی است که در قرن هشتم مسیحی میزیسته
است - انتهی. و رجوع به ترکیب ذیل شود. - دکتر کلیسا؛ عنوانی است که کلیساي کاتولیک رومی به بعضی از فضلاي پیرو آن
کلیسا اعطا کرده است. از شرایط نیل به این عنوان خدمات عمده به پیشرفت اصول عقاید کلیسا و تقواي بسیار است. از نخستین
دکترهاي کلیسا در شرق قدیس یوحناي زرین دهن و قدیس باسیلیوس، و در غرب قدیس گرگوریوس کبیر، قدیس آمبروسیوس،
قدیس آوگوستینوس، و قدیس هیرونوموس را می توان نام برد. (از دایرة المعارف فارسی ||). طبیب. پزشک. معمو به دکتر طب
اطلاق می شود. پزشکی که داراي مرتبهء عالی در تحصیلات پزشکی است نیز دکتر است اما در تداول بر هر طبیب و پزشک، دکتر
.Docteur - ( اطلاق کنند. ( 1
دکترا.
.Doctorat - ( [دُ تُ] (فرانسوي، اِ)( 1) درجهء دکتري. دکتري. اجتهاد. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
دکترس.
.Doctoresse - ( [دُ تُ رِ] (فرانسوي، اِ)( 1) خانم دکتر (بیشتر در مورد پزشک زن استعمال شود). (فرهنگ فارسی معین). ( 1
دکتري.
[دُ تُ] (حامص) دکتر بودن. اجتهاد. دکترا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دکتر شود.
دکترین.
.Doctrine - ( [دُ] (فرانسوي، اِ)( 1) نظریه. اندیشه. فکر. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
دکتور.
در زبان عربی. رجوع به دکتر شود. « دکتر » [دُ] (معرب، اِ) تلفظ و املاء
دکچی.
[دُ / دُ كُ] (اِ) فرموك را گویند و آن ریسمان رشته شده است که مانند بیضه در دوك پیچیده شده باشد و به عربی نصله خوانند.
(برهان). آنچه زنان بر دوك ریسند مانند بیضه، و آنرا گروهه نیز گویند. (انجمن آرا).
دکداك.
[دَ] (ع اِ) ریگ انباشته و برابر شده، یا ریگ چسفیدهء برهم نشسته، یا زمین درشت. (منتهی الارب). دکدك. ج، دَکادِك،
دَکادیک. (اقرب الموارد).
دك دك.
[دِ دِ] (اِ صوت) حکایت حالت انقباض و انبساط بدن از سرما. لرزیدن بدن بشدت و سختی. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). -
دك دك (دیک دیک) لرزیدن؛ سخت بلرزه درآمدن بدن از سرما یا از ترس. و رجوع به دك شود.
صفحه 1149 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دك دك.
[دِ دِ] (ع اِ صوت) اسم صوتی است که بدان خروس را زجر کنند. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
دکدك.
[دَ دَ / دِ دِ] (ع اِ) به معنی دکداك است. ج، دَکادِك، دَکادیک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دَکداك شود.
دکدکۀ.
[دَ دَ كَ] (ع مص) پر کردن حفره را از خاك. (از اقرب الموارد ||). زدن شتر نر ماده شتر را. (از ذیل اقرب الموارد، بنقل از تاج).
دکر.
مر ربیعه را. (از منتهی الارب). رجوع به ذکر شود ||. بازیی است مر « ذِکْر » [دِ] (ع اِ) آوازه و ثنا و شرف، و آن لغتی است در
سیاهان و زنگیان را. (از منتهی الارب).
دکر.
[دَ كُ] (اِخ) نام آبی است میان آذربایجان و شروان. (غیاث از شرح خاقانی).
دکران.
[دُ] (اِ) دوك که بر آن ریسمان می تابند و به عربی آنرا مبرم خوانند. (از آنندراج). و در سایر مآخذ دیده نشد.
دکراوند.
[] (اِ) گیاهی است که عرب آنرا شاصِلی گوید. (از تاج العروس، ذیل مادهء شصا).
دك زدن.
[دَ زَ دَ] (مص مرکب) گدایی کردن. کدیه. (برهان).
دك زدن.
[دِ زَ دَ] (مص مرکب) لرزیدن بدن خواه از سرما یا خوف یا در طلب چیزي. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). دکِدِك لرزیدن.
دك زدن.
[دَ زَ دَ] (مص مرکب)چهارضرب زدن، یعنی ستردن موي ریش و بروت و ابرو و مژه. و اینجا زدن معنی بریدن دارد یا چنانکه در
ریش معمول است بسیار کوتاه کردن است اما نه چنانکه در تراشیدن. رجوع به دك زده شود.
دك زده.
[دَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)شخصی را گویند که چارضرب زده باشد و یعنی ریش و بروت و مژه و ابرو را در هم تراشیده باشد.
(برهان) (آنندراج). و در اینصورت زدن به معنی دور کردن و بریدن خواهد بود. (آنندراج).
دکس.
[دَ] (ع مص) خاك زدن بر روي کسی. (از منتهی الارب). پاشیدن خاك بر کسی. (از اقرب الموارد از محیط المحیط). و اقرب
و پر کردن چیزي را، تصحیح کرده است. « حشو » الموارد در غلطنامهء خود آنرا بنقل از لسان العرب و القاموس المحیط، به معنی
دکس.
[دَ كَ] (ع مص) نشستن بعض چیزي بر بعض. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دکسترین.
[دِ] (فرانسوي، اِ)( 1) یکی از ئیدراتهاي کربون، که فرمول کلی آن مانند نشاسته است ولی مولکول آن کوچکتر و درهم پیچیدگی
هستند، و محصول متوسط ئیدرولیز نشاسته می باشند. دکسترین تجارتی (معروف به « چندقنده ها » آن کمتر است. دکسترینها از
صمغ بریتانیایی)( 2) گردي است بی بو و بی رنگ یا مایل به زردي، که مخلوطش با آب، خمیر چسبنده اي تشکیل میدهد و بعنوان
.Dextrin. (2) - British gum - ( چسب زدن تمبر پست بکار میرود. (از دایرة المعارف فارسی). ( 1
دکش.
[دَ كِ] (ص) در اصطلاح عامیانه، شخص سست و بلندقد. (از فرهنگ فارسی معین). دیلم. دیلاق.
دك شدن.
[دَ شُ دَ] (مص مرکب) در تداول، رفتن به نهانی. رفتن به خفا و نهانی. بی اطلاع دیگران بشتاب و سرعت رفتن چنانکه هیچ کس
نبیند. به چستی و چالاکی و بی آگاهی حاضران بشتاب غائب شدن. جیم شدن. اضرهزاز. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفتن کسی
است از جایی بمناسبت آنکه وضع و موقع را موافق براي ماندن خویش در آنجا یا آن کار احساس نکند. (از فرهنگ لغات عامیانه).
||از سر واشدن.
دکفن.
.( [دَ فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهرود بخش راین شهرستان بم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دکک.
[دَ كَ] (ع مص) بی کوهان بودن شتر. (منتهی الارب).
دکک.
[دِ كَ] (ع اِ) جِ دَکّۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دکۀ شود.
دکک.
[دُ كُ] (ع ص، اِ) شتران شکسته سنام. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دك کردن.
[دَ كَ دَ] (مص مرکب) در تداول، دور کردن کسی را به تدبیر. کاري کردن که از آنجا برود. بیرون کردن کسی را که وجودش
مخل مقصود است با زرنگی. اخراج کردن به فن. به حیله بیرون کردن. او را به بهانه اي بیرون فرستادن. او را با زرنگی یا زور از
جائی بیرون و روانه کردن. کلکش را کندن. راهش انداختن. پنبه اش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). به نهان و خفا فرستادن
در جایی یا دور کردن از جایی ||. در محاورهء لوطیان، کسی را پراندن و دست بسر کردن. (از آنندراج). دست به سر کردن. رد
کردن. کسی را از خدمت معاف کردن. مستخدمی را بیرون کردن، منتهی دك کردن در مواردي استعمال میشود که علت اصلی
معاف کردن شخص دك شده را بدو اظهار نکنند و به بهانه اي او را از کار یا جاي خویش برانند. (فرهنگ لغات عامیانه).
دککۀ.
[دِ كَ كَ] (ع اِ) جِ دُكّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دكّ شود.
دکل.
[دَ] (ع مص) فراهم آوردن گل را بدست تا بینداید ||. پاسپر کردن چیزي را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دکل.
[دَ كَ] (ص) امردي که ریش او تمام برنیامده باشد و دست و پاي بزرگ و گنده داشته باشد. (برهان). امردي را گویند که دست و
نیز گویند. (آنندراج). امرد ضخم ||. سخت درشت اندام « تکل » پاي بزرگ لک و گنده داشته باشد و خطش هنوز ندمیده، و آنرا
و قوي. زن و مرد فربه و بلندبالا و بزرگ استخوان. سخت بزرگ جثه. زن یا مرد چارشانه و بلند. تنومند و بلند. بلندبالا و تنومند، و
آنرا بیشتر در پسران و دختران جوان گویند. بلند و پهن شانه و درشت استخوان. سخت بزرگ خلقت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
زمخت. گنده. ستبر، در آدمی. (از فرهنگ فارسی معین). دگل. و رجوع به دگل شود : مشت دکلان و کله پوشان قربوقربوزنان و
جوشان. امیرخسرو (در مذمت مغولان، از آنندراج). دکله پر رشک بر پشت دکل. امیرخسرو (از آنندراج ||). کسی، خاصه پسري
که در سنین بالا و پس از برآمدن ریش به فعل بد تن دردهد و مفعول واقع شود. (فرهنگ لغات عامیانه). - دکل باز؛ که امردان
پرسال را دوست گیرد. آنکه با غلامان بیش سال و بزرگ جثه بازد. غلام باره که غلامان بزرگ دوست گیرد. (یادداشت مرحوم
دهخدا). غلام باره که بیشتر متمایل به جوانان بدکار بزرگ سال و دکل است. این لفظ را در برابر بچه باز بکار می برند. (فرهنگ
لغات عامیانه). - دکل بازي؛ عمل دکل باز. رجوع به دکل باز شود. - دکل پسند؛ آنکه دکل را پسندد. رجوع به دکل و نیز به
دکل باز در همین ترکیبات شود (||. اِ) درخت تنه بزرگ عموماً، و نخل خرماي بزرگ تنه خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
صفحه 1150 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خطی ||). چوب بزرگ وسط کشتی که شراع را بر آن بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). تیر کشتی. (فرهنگ فارسی
معین). دگل. رجوع به دگل شود ||. قسمی از خرماي بد که دانهء آن بزرگ باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دکل.
.( [دَ كَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دکلاماسیون.
در هنر. بکار بردن جملات پرطمطراق و باشکوه. (از لاروس). از بر خواندن قطعه « دکلامه » [دِ یُنْ] (فرانسوي، اِ)( 1)روش اجرا کردن
اي با آواز بلند و با آهنگ و اطواري متناسب با کلام. هنر و طرز دکلامه کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دکلامه کردن
.Declamation - ( شود. ( 1
دکلامه.
[دِ مِ] (فرانسوي، اِ)( 1) با صداي بلند وآهنگ گیرا و حرکاتی مناسب مطلبی را بیان کردن. با بیانی گرم و پرهیجان موضوعی را
.Declamer - ( شرح دادن. (از لاروس). ( 1
دکلامه کردن.
[دِ مِ كَ دَ] (مص مرکب)قطعه اي را با صداي بلند و آهنگ توأم با اطوار متناسب از بر خواندن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به
دکلاماسیون و دکلامه شود.
دکلان.
[دُ] (اِ) آلت پشم و ابریشم تابیدن، و آن چوبی است مدور و سیخ چوبی بر آن گذرانیده اند و پشم و ریسمان را بدان تاب دهند. (از
برهان) (از آنندراج). دِکلو، در تداول جنوب خراسان : زلف کآن از رعشه جنبد پاي بند دل نگردد باد کز دکلان جهد تخت
سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ.
دکلانلو.
[دَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزي شهرستان سراب. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دکلوك.
[] (اِ) ذروح، که مفرد ذراریح است، و آن کرمی است پرنده و سرخ با خالهاي سیاه: دکلولها؛ ذراریح. (از بحر الجواهر). باغوجه. و
رجوع به ذراریح و ذروح و ذراح شود.
دکلۀ.
( [دَ لَ]( 1) (ع اِ) دکلۀ من صِلّیان؛ بقیه اي از صلیان که گیاهی است دشتی، یا پاره اي از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1
- در اقرب الموارد بفتح کاف ضبط شده است.
دکلۀ.
[دَ كَ لَ] (ع اِ) گِل سیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). لاي تنک. (منتهی الارب). گِل رقیق. (از اقرب الموارد||).
گروهی که به سلطان گردن ننهند جهت عزت خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دکله.
[دَ كِ لَ / لِ] (اِ) پیراهن اطفال. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). به هندي، جامه اي است پنبه دار که بالاي رختها پوشند،
خاصه در روز جنگ. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). کژآکند : که عیان شد به خلعت دکله که نهان شد به چارقبّ طلا. نظام
قاري (دیوان ص 19 ). به جد جامه در کار کنده بودم که دست از این صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. (نظام قاري، دیوان
ص 130 ). بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دکله کوتاه کنند تا دیگري کالاي خاص مردم نبرد. (نظام قاري، دیوان
.( ص 143
دکم.
[دَ] (ع مص) دست در سینه زده راندن کسی را، و سپوختن. (از منتهی الارب). راندن و دفع کردن کسی را: دکمه فی صدره؛ أي
دفعه. (از اقرب الموارد ||). کوفتن بعض را بر بعض. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شکستن دهان یا بینی کسی را||.
آرمیدن با زن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
دکمه.
[دُ مَ / مِ] (اِ) تکمه. دگمه. (فرهنگ فارسی معین). گوي سینه و گوي گریبان و سردست و امثال آن. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی). رجوع به تکمه و دگمه شود : فنک ز گوشهء میدان حبر روي نمود کمند و گرز وي از دکمه هاي ماده و نر. نظام قاري
(دیوان ص 18 ). ز دکمه هاي گریبان گلولهء تشویش به حرب موبنه انداخت چون تگرگ و مطر. نظام قاري (دیوان ص 19 ). گریبان
و اطلس بدرها و دکمه منور بسان سپهر از کواکب. نظام قاري (دیوان ص 27 ). بود چکمه از دکمهء پا درازش به کف گرز و
همچون گرازان مضارب. نظام قاري (دیوان ص 28 ||). کنایه از هر چیز مدور. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دکن.
[دَ] (ع مص) بر هم نهادن رخت را. (از منتهی الارب). متاع خانه بر یکدیگر نهادن. (دهار). بر هم چیدن متاع را. (از اقرب الموارد).
دکن.
و مایل به سیاهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به ادکن شود. « أدکن » [دَ] (ع اِ) رنگ
دکن.
بودن چیزي. (از اقرب الموارد). رجوع به ادکن شود||. « ادکن » .( [دَ كَ] (ع مص) مایل به سیاهی شدن جامه. (از منتهی الارب
شدن رنگ آن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به اغبر شود. « اغبر » چرکین شدن پیراهن و
دکن.
[دَ كَ] (اِ) قلهء کوه. (برهان). صاحب جهانگیري می گوید: قلهء کوه را گویند، و بیت ذیل را از ناصرخسرو شاهد می آورد : لرز
لرزنده غضنفر در عرین ترس ترسنده عقاب اندر دکن. اما اگر شاهد این دعوي این بیت است بی شک لفظ و معنی هر دو غلط
است با واو بجاي دال، جمع وکنۀ به معنی مأواي طیر در غیر عش، و عربی است. (یادداشت « وکن » است، چه کلمه در این جا
مرحوم دهخدا ||). به هندي، به معنی جنوب باشد که در مقابل شمال است. (برهان) (جهانگیري) (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی).
دکن.
گویند، و هندیان با هاء (دکهن) « دکن » [دَ كَ] (اِخ) دکهن. ولایتی است در هند، و به اعتبار جهات چون در جنوب افتاده است
نویسند ولی در تلفظ هاء را نیارند. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). ولایت و دیار معروف در هند، از طرف مشرق محدود
است به دریا و از مغرب به گجرات و از شمال به دیار سند و از جنوب به ارض چیناپَتَن. این ملک مشتمل است بر شش صوبه و هر
صوبه محتوي بر بلاد بسیار و امصار بیشمار. و از اهالی اسلام ملوك بهمنیه در آن مدتها سلطنت داشته اند، پس از ایشان ملوك
طوایف در آنجا حکمرانی کرده اند، و از بافته هاي نفیسهء آن ولایت حریري به ایران می آورند که آنرا منسوب به دکن داشته
دکنی نامیده اند. (از آنندراج). ناحیه اي است بشکل شبه جزیره اي مثلث در جنوب هندوستان که پایتخت آن حیدرآباد است، و تا
قبل از تقسیم هندوستان، نظام دکن بر آن حکومت میکرد و پس از استقلال هندوستان ایالتی از هند بشمار میرود. (فرهنگ فارسی
معین). و رجوع به دایرة المعارف فارسی شود : چرا دلم نبود عاشق هواي دکن که اندر اوست دو یار عزیز قبلهء من. وصال شیرازي
(از آنندراج). گفت سوگند می دهم سوگند به سر تاج تخت گیر دکن. ملک قمی (از جهانگیري).
دکن .
[دُ] (ع ص) جِ دَکناء. (اقرب الموارد). رجوع به دکناء شود.
دکناء.
[دَ] (ع ص) تأنیث ادکن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دُکن. (اقرب الموارد). رجوع به ادکن شود ||. ثریدة دکناء؛
اشکنهء بسیارتوابل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دکنۀ.
[دُ نَ] (ع اِ) رنگ که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِمص) اسم است مصدر دکن را به معنی بر یکدیگر قرار
دادن متاع. (از اقرب الموارد).
صفحه 1151 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دکنی.
[دَ كَ] (ص نسبی) منسوب به دکن، که ولایتی است در هند. رجوع به دکن شود. - حریر دکنی؛ حریر که از دکن آرند. (از
آنندراج). و رجوع به دکن شود.
دکنیا.
[دَ] (هزوارش، اِ) به زبان زند و پازند، نخل خرما را گویند. (برهان).
دکور.
[دِ کُرْ] (فرانسوي، اِ)( 1) دِکر. در اصطلاح نمایشنامه و سینما، مجموعهء ساختمان و اشیا و اثاثه و عوامل دیگر تزیینی در صحنهء
.Decor - ( نمایش و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دکوراسیون شود. ( 1
دکوراسیون.
[دِ كُ یُنْ] (فرانسوي، اِ)( 1)در اصطلاح نمایشنامه و سینما، فن تزیین صحنهء نمایش یا سینما. عمل تزیین ||. منظرهء یک صحنه||.
.Decoration - ( عوامل تزیینی و اشیاء لازم در یک صحنه. (از فرهنگ فارسی معین). ( 1
دکوك.
[دُ] (ع اِ) جِ دَكّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دك شود.
دکۀ.
[دَكْ كَ] (ع اِ) اسم المرة است مصدر دك را به معنی یک بار کوفتن و ویران کردن. و رجوع به دَكّ شود: و حملت الارض و
69 )؛ و زمین و کوهها برداشته شوند و بهم زده شوند بهم زدنی یک بار. / الجبال فدکتا دکۀً واحدة. (قرآن 14
دکۀ.
[دَكْ كَ] (ع اِ) ریگستان هموار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). دوکانچهء برابر و هموار که بر وي نشینند. (منتهی الارب).
دوکان. (دهار). بنائی که قسمت بالاي آنرا مسطح کنند تا بر آن نشینند. ج، دِکاك. (از اقرب الموارد). ج، دِکک. (ناظم الاطباء). و
رجوع به دَکّه شود.
دکۀ.
به معنی چرب شدن. (از اقرب الموارد (||). ص) ،« ودك » [دِ كَ] (ع اِمص) چربش گرفتگی. (منتهی الارب). اسم است از مصدر
چرب و چربی دار. (ناظم الاطباء).
دکۀ.
بمعنی بند شلوار. (از اقرب الموارد). رجوع به تِکّۀ شود. « تکۀ » [دِكْ كَ] (ع اِ) تحریفی است از
دکۀ.
به معنی حنظل، و آرد فراهم می آورند. و آن در صورتی است که آرد کم بیاید. (از « هبید » [دُكْ كَ] (ع اِ) چیزي است که آنرا از
ذیل اقرب الموارد از تاج العروس).
دکه.
کردن در روي کسی. (از منتهی الارب). بوییدن بخار دهان کسی را. (از اقرب الموارد). نَکْه. و رجوع به نَکْه « ههه » ( [دَکْهْ] (ع مص
شود.
دکه.
[دَكْ كَ / كِ] (از ع، اِ) دکۀ. دکانک. دکانچه. دکان سراي. (یادداشت مرحوم دهخدا). سکو. (برهان). سکو، و آن جایی است
که قدري از زمین هموار را مرتفع سازند و بر آن نشینند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). و رجوع به دکۀ شود : صفهء این سراي
آن است که در پایان کوه دکه اي ساخته است از سنگ خارا سیاه رنگ و این دکه چهارسو است، یک جانب در کوه پیوسته است
و سه جانب در صحراست و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 126 ). در میان شهر آنجا که مثلًا
نقطهء پرگار باشد دکه اي انباشته برآورده است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 138 ). به ره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین در
آن پاي بند.سعدي ||. دکان : گر برانی نرود ور برود بازآید ناگزیر است مگس دکهء حلوائی را.سعدي. -دکهء آدم گري؛ دکان
بهم رسیدن آدمی که عبارت از انسان است. (آنندراج) : با وجود هرزه گردیها که کردم نیست حیف بر سر بازار دوران دکهء آدم
گري. فوقی (از آنندراج).
دکه.
[دَكْ كَ / كِ] (اِ) بز کوهی، و عوام آنرا تکه خوانند. (از برهان). و رجوع به تکه شود ||. به هندي پهلو بر پهلو و دوش بر دوش
زدن. (برهان).
دکه.
[دُ كَ / كِ] (اِ) به لغت زند و پازند، زندان و محبس. (ناظم الاطباء).
دکهن.
[دَ هَ / دَ کَنْ] (اِخ) دکن، که شهري است به هندوستان. رجوع به دکن شود.
دکی.
[دَكْ کی ي] (ص نسبی) منسوب به دکۀ که نام اجدادي است. (از الانساب سمعانی).
دکی.
[دِ] (صوت) کلمهء تعجب است در تداول عوام. علامت تعجب. زکی. دکیسه. لفظی است براي بیان اعتراض به گفتهء کسی با انکار
حرف او یا مقابله و معارضهء با او. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دکیسه و زکی شود.
دکیا.
[دَ] (هزوارش، فعل) به لغت زند و پازند، به معنی پاك شوم و طاهر گردم. (برهان).
دکیره.
[دِ رَ / رِ] (صوت) کلمهء تعجب است در زبان لوطیان. کلمهء تعجبی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. زکی. دکیسه. و رجوع
به دکی و دکیسه و زکی شود.
دکیسۀ.
[دَ سَ] (ع اِ) گروه مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دکیسه.
[دِ کیسْ سِ / دِ سِ] (صوت) کلمهء تعجب است در تداول لوطیان و مشتی ها. علامت تعجب و علامت استفهام انکاري است.
صوتی است علامت تعجب و گاهی تحقیر را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. دکیره. زکی.
دکیک.
[دَ] (ع ص) تمام: یوم دکیک و شهر دکیک و حول دکیک؛ روز تمام و ماه و سال تمام. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از
لسان).
دکیم.
[دُ كَ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دکین.
.( [] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان ساوه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دکین.
[دُ كَ] (اِخ) ابن رجاه فُقَیمی. راجز قرن اول هجري. وي در عصر امویان شهرت یافت و عمر بن عبدالعزیز را آنگاه که والی مدینه
صفحه 1152 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بود مدح گفت. و نیز رجزي در مدح مصعب بن زبیر دارد که از آن استنباط میشود او را در عراق دیده است. و رجزي در توصیف
اسب خویش دارد که نشان میدهد او در شام نزد ولیدبن عبدالملک بار یافته است. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 19 ، از سمط اللَالی و
معجم الادباء و الشعر والشعراء).
دکین.
[دُ كَ] (اِخ) ابن سعید مزنی. صحابی است. (از منتهی الارب).
دکیناء.
[دُ كَ] (ع اِ) دابه اي است کوچک از جنس هوام و احناش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دکینیه.
[دَ نی يَ] (اِخ) صنفی از فرقهء زیدیه، و آنان اصحاب فضل بن دکین بوده اند. (از مفاتیح).
دگ.
.Dogue - ( [دُ] (فرانسوي، اِ)( 1) نژادي از سگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). دُك. و رجوع به دُك شود. ( 1
دگا.
1917 م). ادگار نقاش و حکاك و حجار امپرسیونیست فرانسوي تولد و وفات او در پاریس بود. وي در فن - 1834) ( [دُ] (اِخ)( 1
بیان اشکال و حرکات با سادگیی نیرومند مهارتی بسزا داشت، و رسام و رنگ آمیز بزرگی بشمار میرود. دگا صورت اشخاص و
- ( صحنه هاي رقص و حیات روزانه را نقاشی کرده است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دایرة المعارف فارسی شود. ( 1
.Degas, Edgar
دگا.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان با 459 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن
.( غلات، بنشن، انگور و انار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دگاشیخان.
[دِ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن
.( غلات، حبوب، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
دگاگا.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج با 710 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب،
.( لبنیات، انگور، گردو، زردآلو و میوه هاي جنگلی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دگاگا.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج. آب آن از چشمه و محصول آن لبنیات و محصولات جنگلی
.( مانند جوز، بلوط، سقز و غلات در ییلاق است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دگاگاه.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان خورخورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج با 182 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات، توتون، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دگایران.
[دِ يِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان سنندج با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
دگدگ.
[دَ دَ] (اِ صوت) آواز بر هم زدن دندان از شدت سردي. (غیاث) (آنندراج) : در فصل زمستان چه عجب گر ز نزاکت بر گوش
خورد دگدگ لرزیدن تصویر. طغرا (از آنندراج).
دگدگی.
[دِ دِ] (اِ) عباي اسب. (آنندراج). غاشیه و زین پوش. (ناظم الاطباء) : خدا مرا بکفل پوش دنبهء تو کند بسان اسب بزرگان که
دگدگی دارد. ؟ (از آنندراج). و رجوع به دگی دگی شود.
دگدو.
[دِ] (اِ) در اصطلاح اهالی گناباد خراسان، دیگدان. اجاق.
دگر.
است که به معنی باز باشد. چون اضافه به چیزي کنند افادهء غیریت و تکرار و تفنن و تعدد کند. « دیگر » [دِ گَ] (ق) مخفف
(برهان) (آنندراج). لفظ دگر افادهء معنی عطف و تکرار کند چنانچه گویند زید دمی بنشست و دگر برخاست و رفت، لیکن اکثر
چنانست که صدور ماوقوع فعل قبل و بعد لفظ دگر منسوب به ذات واحد می باشد، و گاه این عطف و تکرار نظر به صدور فعل از
ذات واحد یافته نمیشود، چنانکه بگوئی من یار را دعا کردم دگر او را دشنام داد. (از آنندراج). هم. باز. نیز. بار دیگر : تو گفتی
نشاید مگر داد را دگر تخت شاهی و بنیاد را.فردوسی. پسر هست او را دگر هشت مرد سواران جنگی یلان نبرد.فردوسی. دگر گفت
کآن سبز پرده سراي بزرگان ایران به پیشش بپاي.فردوسی. دگر گفت تا لشکر نیمروز برفتند با رستم نیوسوز.فردوسی. دگر آنکه
دارد به یزدان سپاس بود دانشی مرد یزدان شناس.فردوسی. میان من و او بسی رزم بود مگر کم بخواهد دگر آزمود.فردوسی. تو تا
ایدري شاد زي غم مخور که چون تو شدي بازنائی دگر.اسدي. ندانم درین راي گردون چه چیز دگر بینمت یا نبینمْت نیز.اسدي. و
اگر دگر باز این آواز شنوي بر جاي بایست.(تفسیر ابوالفتوح رازي). صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو
فرزند بزاید. سعدي ||. پس. سپس. بعد. بعد از این. بعد از آن. بعداً. از این پس. از این ببعد. من بعد. دوباره. بار دیگر. بعد از این.
از نو. بار دوم. کرت دوم. باز. آنگاه. در ثانی : اگر با من دگر کاوي خوري ناگه بسر بر تیغ و بر پهلوي شنگینه.فرالاوي. به رستم
چنین گفت خسرو دگر خنک زال زر کش تو باشی پسر.فردوسی. دگر گور بنهاد پیش تنش که هر بار گوري بدي
خوردنش.فردوسی. دگر گفت کز جور گردان سپهر سیه گشت بخت مرا نیز چهر.فردوسی. شب تیره باید شدن سوي چین دگر
سوي مکران و توران زمین.فردوسی. دگر سام رفت از پس شهریار همانا نیاید بدین کارزار.فردوسی. دگر نخواهم گفتن همی ثنا و
غزل که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.لبیبی. کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت دگر بدست سپهر و زمانه مسپارش.
ظهیر (از شرفنامهء منیري). دلارامی که داري دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند.سعدي. انصاف نیست پیش تو گفتن
حدیث عشق من عهد می کنم که نگویم دگر سخن.سعدي. نبینی بجائی که برخاست گرد نبیند دگر گرچه بیناست مرد.سعدي. اگر
لذت ترك لذت بدانی دگر لذت نفس لذت نخوانی.سعدي. همیشه پیشهء من عاشقی و رندي بود دگر بکوشم و مشغول کار خود
باشم.حافظ. دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار وز آن که با دل ما کرده اي پشیمان باش. حافظ. شد حلقه قامت من تا بعد از این
رقیبت زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی.حافظ (||. ص مبهم، ضمیر مبهم) دوم. بدنبال نخست. جز اول. جز قبلی. غیر اول. غیر از
می آید : یکی حال از گذشته دي دگر از نامده فردا همی « یکی » یا « یک» قبلی. جز از بقیه. جز از او، و معمو در این معنی بدنبال
گویند پنداري که وخشورند یا کندا. دقیقی. یکی از شما گر کنم من گزین دگر گردد از من پر از درد و کین.فردوسی. یکی مر
دگر را ندانست باز شب تیره و نیزه هاي دراز.فردوسی. عمود دگر بیژن گیو سخت بزد بر سر و ترگ آن نیک بخت.فردوسی. چو
شد روزگار تهمتن بسر به پیش آورم داستانی دگر.فردوسی. خروشید کاي نامداران جنگ زمانی دگر کرد باید درنگ.فردوسی.
نتوان( 1) گفت که دریاي دمان را دگر است نتوان گفت که درهاي دگر جز در اوست. فرخی. به علی مردمی و مردي نامی شد و
تو گر علی نیستی اي میر، علیّ دگري.فرخی. بزیاد آن ملک راد که در دولت او نبود حاجت هرگز به کسان دگرم.فرخی. فال نیکو
زدم ارجو که چنین باشد راست تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر. فرخی. زن بدکنش معشقولیه نام نبودش جز از بد دگر هیچ
کام.عنصري. یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام یک گوش به چنگی و دگر گوش به نائی. منوچهري. یک پایک او را ز
بن اندر بگسسته وآویخته او را به دگر پاي نگونسار. منوچهري. زآن کوزهء می که نیست در وي ضرري پر کن قدحی بخور به من
ده دگري.خیام. نکوئی کن امسال چون ده تراست که سال دگر دیگري دهخداست.سعدي. نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد.حافظ. -امثال: اینجا
نشد جاي دگر این خر نشد خر دگر. (امثال و حکم دهخدا ||). با خصوصیتی دیگر. با خصوصیتی جز از اول. غیر از. متفاوت با
قبلی. چیزي جز از چیز اول. ممتاز از بقیه. چیز دیگر. غیر از معهود. غیر از قبلی : نگر نگوئی کو چون قباد یا چو جم است حدیث او
دگر است از حدیث جمّ و قباد. فرخی. نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی وآنکو جز این دهد دگر است و تو دیگري. فرخی.
وآنگه که فروبارد باران بقوت گیرد شمر آب دگر صورت و آثار. منوچهري. ره دانا دگر و مذهب عاشق دگر است اي خردمند که
عیب من مدهوش کنی. سعدي. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است عشقبازي دگر و نفس پرستی دگر است. سعدي. همه
گویند سخن گفتن سعدي دگر است همه دانند مزامیر، نه همچون داود.سعدي. نرود مرغ سوي دانه فراز چون دگر مرغ بیند اندر
بند.سعدي. هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت که هر صباح و مسا شمع مجلس دگري. حافظ. -امثال: بربسته دگر باشد و بررسته
دگر؛ فطري و طبیعی را بر مصنع و بر ساخته برتري باشد. (امثال و حکم دهخدا ||). کس دیگر. شخص دیگر. آنکه جز توست.
صفحه 1153 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اجنبی. غریب. بیگانه. غیر. سائر : دگر هرکه بشنید گفتار او پر از دردشان شد دل از کار او.فردوسی. بگفتند هر کس همی با دگر
زن و مرد و کودك به درگاه بر.فردوسی. دگر نامداران کجا رفته اند مگر پند خسرو نپذرفته اند.فردوسی. من دگر یاران خود را
آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن. منوچهري. وزیشان زرد را مادر دگر بود شنیدستم که او هندوگهر
بود. (ویس و رامین). گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوي از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت رو رو
چون تو مجنون نیستی.مولوي. آدمی فضل بر دگر حیوان به جوانمردي و ادب دارد.سعدي. صد مشعله افروخته گردد به چراغی آن
نور تو داري و دگر مقتبسانند.سعدي. من از این طالع شوریده برنجم وَرْنی بهره مند از سر کویت دگري نیست که نیست. حافظ. -
امثال: جگر جگر است و دگر دگر. (از امثال و حکم دهخدا ||). چیز دیگر. شی ء دیگر : وگر من نپوشم بیازارد اوي همانا دگر
چیز پندارد اوي.فردوسی. وگر بگذري سوي انگشت گر از او جز سیاهی نیابی دگر.فردوسی. - آن دگر؛ چیزي جز آنچه هست :
هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت.رودکی. تاجوران تاجورش خوانده اند وآن دگران آن دگرش
خوانده اند.نظامی. -حیات دگر؛ حیات دوم. زندگانی نو : تو خود حیات دگر بودي اي زمان وصال دلم امید ندانست و در وفاي تو
بست. حافظ. - دگر بار؛ دیگر بار. دگرباره. بار دگر. (ناظم الاطباء). بار دوم : دگر بارش به تضرع و زاري بخواند. (گلستان
سعدي). اگر گنجی بدست آرم دگر بار من و زین نوبت تنها نشستن.سعدي. هرگه که بگذرد بکشد دوستان خویش وین دوست
منتظر که دگربار بگذرد.سعدي. به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی بیا و زندهء جاوید کن دگر بارم.سعدي ||. - زمان دیگر. وقت
دیگر. (ناظم الاطباء). - دگر باره؛ دگربار. دیگر باره. بار دوم. کرة ثانیۀ. (یادداشت مرحوم دهخدا). غیر از بار اول. غیر از بار قبلی.
از نو. باز. یک بار دیگر. کرت دیگر. نوبتی غیر از نوبت پیشین : دگر باره زد بر سر ترگ اوي شکسته شد آن تیغ
پرخاشجوي.فردوسی. سپهدار توران به گنگ آمده دگر باره توران به چنگ آمده.فردوسی. سر بخت پستش برآمد به ماه دگر باره
شد شاه و بگرفت گاه.عنصري. زنهار تا نگوئی با او حدیث من تو بر زبان خویش دگرباره زینهار. منوچهري. شاه دگر باره با داناآن
به دیدار درخت شد. (نوروزنامه). چرخ سنجاب گون دگرباره پیریش را بدل کند به شباب.سوزنی. عشقت چو درآمد ز درم صبر
بدر شد احوال دلم باز دگرباره دگر شد.خاقانی. بسی برنیاید که خاکش خورد دگر باره بادش به عالم برد.سعدي. کنند این و آن
خوش دگر باره دل وي اندر میان کوربخت و خجل.سعدي ||. - پیش از این. قبل ذلک : پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی
نشست، غلام دگر باره دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. (گلستان سعدي). و رجوع به دیگر باره شود ||. - در وقت و در
زمان دیگر. (ناظم الاطباء). - دگر تا؛ تاي دیگر. دوم : یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
سوزنی. - دگر روز؛ دیگر روز. روز دیگر. روز بعد. فردا. روز بعد آن. روز بعد از روزي که از آن سخن داشته اند : دگر روز
گشتاسب با موبدان ردان و بزرگان و اسپهبدان.فردوسی. دگر روز چون سیمگون گشت راغ پدید آمد آن زرد رخشان
چراغ.فردوسی. بیامد دگر روز شبگیر شاه سوي دشت نخجیر خود با سپاه.فردوسی. دگر روز چون گنبد لاجورد برآورد و بنمود
یاقوت زرد.فردوسی. دگر روز بهرام جنگی برفت به دیدار گردان پرموده تفت.فردوسی. دگر روز کشتن امیر ابوجعفر، بوحفص
محمد بن عمرو را به امارت بنشاندند. (تاریخ سیستان). سوي امیر خراسان نامه نبشت و خبر کرد دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند.
(تاریخ سیستان). تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمد فرازرسید. (تاریخ سیستان). همه شب درین فکر بود و نخفت دگر
روز با هوشمندان بگفت.سعدي ||. - دیروز. (ناظم الاطباء). - دگرره؛ بار دیگر. دوباره : دگر ره سر ازین اندیشه برکرد که از
خامی چه کوبم آهن سرد.نظامی. - دگر سال؛ سال دیگر. سال بعد. سال پس از سالی که از آن سخن رفته است : مردمان قصه
فرستند ز صنعا بر او گر دگر سال وکیلش سوي صنعا نشود. منوچهري. - دگرسان؛ دیگرسان. بسان دیگر. به گونهء دیگر : اولش
کردم تسلیم به حق باز تسلیم دگرسان چه کنم.خاقانی. -دگرسان شدن؛ عوض شدن. به گونهء دیگر شدن : ز فرّ ماه فروردین جهان
چون خلد رضوان شد همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد. معزي. گر بپسندیش دگرسان شود چشمهء آن آب
دوچندان شود.نظامی. -دگرسان گشتن؛ دگرسان شدن. دگرگون شدن : مشیات خالق نگردد دگوگون قضیات سابق نگردد
دگرسان. عبدالوسع جبلی. - دگر شب؛ شب دیگر. شب بعد از آن شب که از آن سخن داشته اند : دگر شب نمایش کند پیشتر ترا
روشنائی دهد بیشتر.فردوسی. دگر شب چو برزد سر از کوه ماه به زندان دژآگاه کردش تباه.فردوسی. - دگر کس؛ غیر. غیري.
کس دیگر : زیرا که دگر کسان بدانند آن چیز که تو همی بدانی.ناصرخسرو. غلطم من که چراغی همه کس را میرد لیک خورشید
مرا مرد و دگر کس را نی. خاقانی. - دگر نماز؛ نماز عصر. (ناظم الاطباء). نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین
ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود. - دگري؛ دیگري. غیر. کسی جز اولی. آن یک. کس دیگر : بیم آنست که
جاي تو بگیرد دگري آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین.فرخی. چون با دگري من بگشایم تو ببندي ور با دگري هیچ نبندم
بگشایی.منوچهري. جستی و یافتی دگري بر مراد دل رستی ز خوي ناخوش و از گفتگوي ما. منوچهري. راست خواهی نظر حرام
بود بر چنین روي و باز بر دگري.سعدي. وآن دگري گفت نه بس حاصلست کوري چشم است و بلاي دل است.نظامی ||. - یکی.
آن یک (در غیر شخص) : ستور و مردم و پیغمبران سه مرتبتند بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگري. ناصرخسرو. - روز دگر؛
روز قبل. دي. دیروز : هم بترتیب و ساز روز دگر خوان نهادند و خوردها بر سر.نظامی ||. - فردا : هر کس که گلستانی خواهد به
مه دي گو خاك مصافت بین روز دگر فتح. مسعودسعد. - سراي دگر؛ آخرت. آن جهان. مقابل این سراي : این سرائیست که البته
خلل خواهد کرد خنک آن قوم که در بند سراي دگرند. سعدي. خبرش ده که هیچ دولت و جاه به سراي دگر نخواهد
یافت.سعدي. -نماز دگر؛ نماز دیگر، صلاة عصر : نماز پیشین و دگر جمع بکند. (تفسیر ابوالفتوح رازي ||). - هنگام عصر. عصر.
وقت عصر : برفت روز و تو چون طفل خرمی آري نشاط طفل نماز دگر بود عمداً.خاقانی. پس از نماز دگر روزگار آدینه نبید خور
که گناهان عفو کند ایزد. منوچهري. و رجوع به نماز در ردیف خود شود. - یک اندر دگر؛ بهمدیگر. یکی در دیگري. اولی با
دومی : فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد.فردوسی. - یک با دگر؛ با همدیگر. یکی با دومی : به آواز
گفتند یک با دگر که شاهی بود زین سزاوارتر.فردوسی. -یکدگر؛ یکدیگر. با هم : دف و چنگ با یکدگر سازگار برآورده زیر از
میان ناله زار.سعدي ||. کلمه اي است که شخص یا چیزي را علاوه بر شخص و چیزي که پیش بیان کرده اند، بیان می کند. علاوه.
زیاده. جز این. جز آن. (از حاشیهء برهان، ذیل دیگر). غیر از آن (این). جز از این (آن). سواي آن (این). ماسواي آن (این). ماعداي
آن (این). منحصراً. انحصاراً : تا کجا گوهریست بشناسم دست سوي دگر نپرواسم.ابوشکور. تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر
کار کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار. رودکی. دگر هر چه از مردمی درخورد مر آن را پذیرنده باشد خرد.فردوسی.
گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان بچه کار دگرم بازآید.حافظ ||. بقیه. جز اینها. جز آنها. جز از. غیر از. چیز دیگر. بقیه.
ماسواي (استثنا) : یکی جامه وین بادروزه که قوت( 2) دگر اینهمه بیشی و برسریست.رودکی. از آن کآسمان را دگر بود راز بگفت
برادر نیامد فراز.فردوسی. دگرها فروشم به زرّ و به سیم به قیصر پناهم نپیچم ز بیم.فردوسی. سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و
دیگر ببازآمدن.فردوسی. گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.حافظ ||. ثانی اثنین. (یادداشت
مرحوم دهخدا). بدل. عوض. تالی تلو. دوم : القصه که از بیم عذاب هجران در آتش رشکم دگر از دوزخیان.رودکی. سیه چشم
بدنام آن بدهنر که چون او میاراد گردون دگر.فردوسی. چه کرد او ابا لشکرم سربسر که چون او ندانم به گیتی دگر.فردوسی.
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست که پدر همچو درخت است و پسر همچو بري من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن که
ندیدم به جهان مر پدرش را دگري. فرخی. عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر.
فرخی. اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل چنو شدستی معروف و گستریده اثر.فرخی ||. منقلب. دگرگون. دیگرگون. با
شخصیت دیگر : من دگرم یا دگر شده ست جهانم هست جهانم همان و من نه همانم. ناصرخسرو. - دگر نمودن؛ صورتی غیر از
اول نمایان شدن. نوع دیگر جلوه کردن : ندیده تنبل اوي و بدیده مندل اوي( 3) دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.رودکی (||. ق)
برخلاف گذشته : مجلس ما دگر امروز به بستان ماند عیش خلوت به تماشاي گلستان ماند. سعدي. گفت، حافظ! دگرت خرقه
شراب آلوده ست مگر از مذهب این طایفه بازآمده اي.حافظ (||. حرف ربط) و اما. (یادداشت مرحوم دهخدا). اما : دگر آنکه
گفتی ز کار سپاه که در بومها برنشاندم براه.فردوسی. دگر آنکه گفتی تو از خواسته ز اسبان و از گنج آراسته.فردوسی (||. ص)
بیش. باقی. برجاي مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اي لعبت حصاري شغلی دگر( 4) نداري مجلس چرا نسازي باده چرا نیاري.
منوچهري (||. اِ) جزر دریا در طرف عصر، و یا مد آن در طرف عصر. (ناظم الاطباء). ( 1) - ن ل: می توان (و این ضبط بهتر می
نماید). ( 2) - ظ. ز قوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 3) - ن ل: پدید تنبل او ناپدید مندل اوي. ( 4) - ن ل: اگر، که در این
صورت شاهد نخواهد بود.
دگران.
[دِ گَ] (ضمیر مبهم) جِ دگر. دیگران. رجوع به دگر و دیگر شود ||. دیگران. اشخاص دیگر. کسان دیگر. افراد دیگر جز خود : از
شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز وز شمار دگران چون در تیم دودر است. لبیبی. من در دگران زآن نگرم تا بحقیقت قدر تو
بدانم که ز خوبی به چه جایی. منوچهري. در طبع جهان اگر وفائی بودي نوبت به تو خود نیامدي از دگران.خیام. بحق من چو
سرابی و بحق دگران همچو دریاي مغیره (؟) همه بی پایابی. سوزنی. تاجوران تاجورش خوانده اند وآن دگران آن دگرش خوانده
اند.نظامی. چون به وثوق از دگران گوي برد شاه خزینه به درونش سپرد.نظامی. گفت هنوز نگرانست که ملکش با دگرانست.
(گلستان سعدي). پند گیر از مصائب دگران تا نگیرند دیگران ز تو پند.سعدي. هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان
عیب تو پیش دگران خواهد برد. سعدي. گوهر معرفت اندوز( 1) که با خود ببري که نصیب دگرانست نصاب زر و سیم. حافظ.
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود. حافظ. روزگاریست که ما را نگران می
داري مخلصان را نه به وضع دگران می داري. حافظ ||. اغیار. در مقابل خویشان. اشخاص غیر از خودي. بیگانگان : وگر ایدونکه
بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند، اي وَ رَبی. منوچهري. خانه داران ز جور خانه بران خانهء خویش مانده بر
دگران.نظامی. ( 1) - اصل: آموز، متن تصحیح قیاسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دگردیس.
[دِ گَ] (ص مرکب) دیگرگون. (فرهنگ فارسی معین (||). اِ مرکب) تبدیل موجودي به موجود دیگر. تغییر شکل بعضی جانوران.
- ( این لغت در فرهنگستان بجاي کلمهء متامرفیک( 1) پذیرفته شده است. و رجوع به دگردیسی شود. . (فرانسوي) ( 1
Metamorphique
دگردیسی.
[دِ گَ] (حامص مرکب)دگرگونی. حالت و کیفیت دگردیس. تغییر شکل دادن جانوران. این لغت در فرهنگستان بجاي کلمهء
متامرفز( 1) پذیرفته شده است (||. اصطلاح جانورشناسی) تغییر مشهود و کمابیش ناگهانی در شکل یا ساختمان (و نیز معمولًا در
عادات و خوراك و غیره) یک حیوان در دوران زندگی مابعد جنینی است، مانند تغییر شکل نوزاد یک حشره به شفیره یا کفچلیز به
Metamorphose - ( قورباغه. (از دایرة المعارف فارسی). . (فرانسوي) ( 1
دگرزا.
صفحه 1154 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ گَ] (ن مف مرکب) زاده شده از بیگانه. بیگانه زا. که خویش نیست. زاییدهء دیگران. (فرهنگ فارسی معین (||). نف مرکب)
دگرزاینده.
دگر شدن.
[دِ گَ شُ دَ] (مص مرکب)دگرگون گشتن. تغییر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متغیر شدن. (از آنندراج). به حالی دیگر
درآمدن. از حالی به حالی دیگر شدن. تغییر یافتن و حالی به حالی شدن. (ناظم الاطباء). مبدل گشتن. عوض شدن از حالت سابق.
بگشتن چنانکه در رنگ و عقیده و زمان و وضع و غیره. و رجوع به دگر گشتن شود : چو بشنید بهرام رنگ رخش دگر شد که تا
چون دهد پاسخش.فردوسی. چنین گفت با شوي کاي کدخداي دل شاه گیتی دگر شد به راي.فردوسی. مرا نیز روز جوانی گمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان.فردوسی. درودي ز من سوي پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان.فردوسی. اي روز چه
روزي تو بدین زینت و این زیب کز زینت و زیب تو دگر شد همه احوال. فرخی. اي چون گل بهاري خندان میان باغ هر ساعتی چو
روز بهاران مشو دگر.فرخی. ز هر بیغولهء باغی نواي مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد. فرخی. دگر شوي تو
ولیکن همان بود شب و روز دگر شوي تو ولیکن همان بود مه و سال. قطران. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو
دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. من دگرم یا دگر شده ست جهانم هست جهانم همان و من نه همانم. ناصرخسرو. عشقت چو درآمد
ز درم صبر بدرشد احوال دلم باز دگرباره دگر شد.خاقانی. بدل مجوي که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی
گردد.خاقانی. چون نمی سوزي چه شد خاصیتت یا ز بخت ما دگر شد نیتت.مولوي. قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه به شکر یا به
شکایت برآید از دهنی.سعدي. قضا به نالهء مظلوم و لابهء محروم دگر نمیشود اي نفس بس که کوشیدي. سعدي. پرسید ز من یار
که احوال تو چون است تا حال بر او شرح دهم حال دگر شد. ملا نسبتی (از آنندراج).
دگر کردن.
[دِ گَ كَ دَ] (مص مرکب) تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عوض کردن. مبدل کردن. تعویض کردن : وز آن پس دگر
کرد میخ درم همان میخ دینار و از بیش و کم.فردوسی. آئین تنت همه دگر شد تو نیز بجان دگر کن آئین.ناصرخسرو. بر تو تا زنده
ام دگر نکنم( 1) گر چه کار جهان دگر گردد.خاقانی. اگر خواهی حسابم را دگر کن ره نزدیک را نزدیکتر کن.نظامی. ( 1) - ن ل:
بدل نکنم، که در این صورت شاهد نیست.
دگرگانی.
[دِ گَ] (حامص مرکب)( 1) وضع آمیزشی موجود زنده اي که سلولهاي نر و مادهء آن با یکدیگر اختلاف دارند. (دایرة المعارف
Heterogamy - ( فارسی). .(انگلیسی) ( 1
دگر گشتن.
[دِ گَ گَ تَ] (مص مرکب)تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن.
تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود : نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردي دگر گردد نوشته.
(ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 624 ). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. وَاکنون ز گشت دهر دگر
گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت.
ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده
ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد.خاقانی. بدل مجوي که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.خاقانی.
مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند.سعدي.
دگرگون.
[دِ گَ گو] (ص مرکب، ق مرکب)دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب :
او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی.ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی
من دگرگون.ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد اي پیر ساده دل تو دگرگونی.ناصرخسرو ||. دگرگونه. متفاوت.
غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. با وضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی
دیگر. به صورتی دیگر : بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد.فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه اي
درفشی نوآیین و نو توشه اي.فردوسی. کشانی و شکنی و زهري سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.فردوسی. گر دیگر است
مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است.ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان
دگرگون.سوزنی. خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفاي دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغُج باز
کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند.نظامی. دگرگون زیوري کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش.نظامی. چون شب
آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزي انداخت.نظامی. دور از روي تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می
کشم.عطار. تدریۀ؛ دگرگون و ناشناخت ساختن خود را براي کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون؛ غیر از وضع قبلی.
متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو : سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه.فردوسی ||. گوناگون و
رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگري. متفاوت با دیگري : پسِ هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل
و تیغ و زرینه کفش.فردوسی ||. رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ : تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی
هر دم دگرگون آمدن.عطار ||. سرنگون. روي بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی). واژگون شده : برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر.نظامی ||. آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم : دگرگون
بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه.فردوسی ||. کنایه از بدگمانی و بدمظنه اي باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
(||اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود.
دگرگون شدن.
[دِ گَ گو شُ دَ] (مص مرکب) دیگرگون شدن. تغییر کردن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). عوض شدن. با وضعی دیگر
شدن. با احوالی دیگر شدن. تغییر احوال دادن. تغییر ماهیت دادن. تغییر کیفیت دادن. به وضعی غیر وضع سابق درآمدن. و رجوع به
دگرگون شود : که دگرگون شدند و دیگرسان به نهاد و به خوي و گونه و رنگ.فرخی. من پار دلی داشتم بسامان امسال دگرگون
شد و دگرسان.فرخی. دگرگون شدي و دگرگون شود چو بر خوشه باد خزان بروزد.ناصرخسرو. هیچ دگرگون نشد جهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد.ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد اي پیر ساده دل تو دگرگونی.ناصرخسرو. تو شده اي
دیگر این زمانه همانست کی شود اي بی خرد زمانه دگرگون. ناصرخسرو. ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد همه
حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد. معزي. چو از سیرت ما دگرگون شود ز پرگار ما زود بیرون شود.نظامی. محالست
اگر سفله قارون شود که طبع لئیمش دگرگون شود.سعدي ||. منقلب شدن. بهم خوردن : در آن دم که حالش دگرگون شود به
مرگ از سرش هر دو بیرون شود.سعدي.
دگرگون کردن.
[دِ گَ گو كَ دَ] (مص مرکب) متغیر ساختن. تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تغییر رنگ دادن. و رجوع به دگرگون شود:
انتساف؛ دگرگون کردن رنگ روي. (از منتهی الارب). - دل دگرگون کردن؛ دل بد کردن. اعتقاد بگردانیدن : سوکاي و قرابوقا
بواسطهء آنکه دل دگرگون کردند به یاسا رسیدند. (جامع التواریخ رشیدي). او را پسري بود... در عهد غازان خان دل دگرگون
کرده به یاسا رسید. (جامع التواریخ رشیدي ||). وارونه نشان دادن. منقلب کردن : سخن هر چه گویم دگرگون کنم تن و جان
پرسنده پرخون کنم.فردوسی ||. با وضع و آرایشی دیگر کردن. به کیفیتی غیر از موجود و معمول کردن : همه رزم فردا دگرگون
کنیم سپه پیش پیلان به بیرون کنیم.اسدي.
دگرگون گشتن.
[دِ گَ گو گَ تَ] (مص مرکب) شحوب. تغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دگرگون شدن. تغییر یافتن. متغیر شدن. تغییر وضع
دادن. مبدل شدن. و رجوع به دگرگون و دگرگون شدن شود : نماند نیک و بد بر کس مه و سال به یک لحظه دگرگون گردد
احوال.نظامی. که این سر فداي مه و شاهد است دگرگون نگردد خدا شاهد است. ظهوري (از آنندراج). مشیات خالق نگردد
دگرگون قضیات سابق نگردد دگرسان. عبدالواسع جبلی.
دگرگونگی.
[دِ گَ گو نَ / نِ] (حامص مرکب)( 1) (اصطلاح زمین شناسی) عواملی که موجب تغییرات فاحش در ساختمان سنگها می شوند و
آن عوامل عبارتند از گرما، نفوذ مایعات یا گازها، فشارهایی که در هنگام حرکات قشر جامد زمین حادث میشود، و سنگینی
طبقات سنگهاي فوقانی، یا (در بیشتر موارد) تأثیر توأم دو یا چند عامل از این عوامل. عادي ترین سنگهاي دگرگون عبارتند از
Metamorphism - ( اردوال، گنیس، مرمر و سنگ لوح. (از دایرة المعارف فارسی). .(انگلیسی) ( 1
دگرگونه.
[دِ گَ گو نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب) دگرگون. دیگرگونه. دگرسان. متغیرشده. تبدیل شده. منقلب. از حال بگشته ||. با
وضعی دیگر. با وضعی غیر از وضع معهود. با وضعی متفاوت. با کیفیتی دیگر. مختلف با... . غیرموافق با... . از نوع و وصف و
جنسی دیگر. بصورتی دیگر. بنوع دیگر. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف : جهان آفرین داور دادراست همی روزگاري دگرگونه
خواست.فردوسی. همانا که یزدان نکردش سرشت مگر خود سپهرش دگرگونه کشت.فردوسی. به تیزي برو چشم از او برمدار که با
او دگرگونه سازیم کار.فردوسی. دل هر کسی بندهء آرزوست وز او هر کسی با دگرگونه خوست. فردوسی. چو آواز داد از
خداوند مهر دگرگونه برگشت جادو بچهر.فردوسی. کشانی و شکنی و زهري سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.فردوسی. برین
صفحه 1155 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نیز بگذشت چندي سپهر وزآن پس دگرگونه بنمود چهر.فردوسی. یکی چاره سازم دگرگونه زین که با من برادر نگردد
بکین.فردوسی. تو زین گر دگرگونه داري بگوي که از دانش افزون شود آبروي.فردوسی. چون قدم از منزل اول برید گونهء حجام
دگرگونه دید.نظامی. کافر تاتار برون از شمار کرد دگرگونه بر اشتر سوار. امیرخسرو (از جهانگیري). و رجوع به دگرگون شود. -
اندیشهء دگرگونه؛ منقلب. برگشته. تغییریافته. به کیفیتی دیگر شده، غیر آنچه بود : به هومان چنین گفت برگرد زود که اندیشهء
من دگرگونه بود.فردوسی. -دگرگونه از؛ غیر از. بجز از. متفاوت با : شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان
آفرین.فردوسی. -دگرگونه گفتن؛ مخالف گفتن. خلاف آنچه انتظار هست بازگفتن : مبادا که سودابه این بشنود دگرگونه گوید
بدین نگرود.فردوسی. سپهدار ایران دگرگونه گفت هنرهاي مردان نشاید نهفت.فردوسی. - دل دگرگونه؛ منقلب. برگشته.
تغییریافته. با بددلی. با خلاف : دگر نامور چون به مکران رسید دل شاه مکران دگرگونه دید.فردوسی. - روز دگرگونه؛ روز
غیرمتعارف و با وضع فوق العاده. روزگار دگرگونه. غیرمتعارف. غیرمعمولی. متغیر : که امروز روز دگرگونه نیست به باغ اندرون
دیو واژونه نیست.فردوسی.
دگرگونه شدن.
[دِ گَ گو نَ / نِ شُ دَ](مص مرکب) متغیر شدن. منقلب شدن. عوض شدن. تغییر کردن : به فر جهاندار کسري سپهر دگرگونه تر
شد به آئین و مهر.فردوسی. شه بربرستان بیاراست جنگ زمانه دگرگونه تر شد برنگ.فردوسی. چو بگرفت جاي خرد آرزوي
دگرگونه تر شد به آئین و خوي.فردوسی ||. نامساعد شدن و تغییر یافتن، چون: دگرگون شدن روزگار و چرخ و کار و داوري و
جهان و غیره : چو بگذشت بر ناز یکچند گاه دگرگونه شد کار بر تاج شاه. (از ملحقات شاهنامه). به مادر چنین گفت کاي هوشیار
به ما بر دگرگونه شد روزگار.فردوسی. دگرگونه شد چرخ گردون بچهر از آزادگان پاك ببْرید مهر.فردوسی. چو اسکندر آمد به
اسکندري جهان را دگرگونه شد داوري.فردوسی. سپه سازي و ساز جنگ آوري که اکنون دگرگونه شد داوري.فردوسی. جهان را
دگرگونه شد کار و بارش بر او مهربان گشت صورت نگارش. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر
شد از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). چو تاریخ پنجه درآمد بسال دگرگونه شد بر شتابنده حال.نظامی. و رجوع به
دگرگونه و دگرگونه گشتن شود.
دگرگونه کردن.
[دِ گَ گو نَ / نِ كَ دَ](مص مرکب) تغییر دادن. مبدل کردن: بدیشان چنین گفت امشب خروش دگرگونه تر کرد باید ز
دوش.فردوسی. مر قول مزور سخنی باشد کآن را گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر. ناصرخسرو. - جامه دگرگونه کردن؛ تبدیل
کردن آن. مبدل ساختن آن. بگردانیدن آن : نبود آگه که شاهان جامهء راه دگرگونه کنند از بیم بدخواه.نظامی.
دگرگونه گشتن.
[دِ گَ گو نَ / نِ گَ تَ](مص مرکب) تغییر یافتن. معکوس شدن. عوض شدن وضع : که اکنون چو روز من اندرگذشت همه کار
ترکان دگرگونه گشت.فردوسی ||. متغیر شدن. بطوري دیگر شدن. با وضع غیرمعمول گشتن. با وضع غیرمساعد شدن. منقلب
شدن : به ایرانیان گفت امروز مهر دگرگونه گردد همی بر سپهر.فردوسی. سراپاي حالش دگرگونه گشت بر این ماجرا روزگاري
گذشت.سعدي. یکی دید و گفتش در اطراف دشت چه بودت که حالت دگرگونه گشت.سعدي. -دگرگونه گشتن سخن؛
نامساعد شدن آن. برخلاف میل شدن آن : وگر خود دگرگونه گردد سخن تو زاري مساز و نژندي مکن.فردوسی.
دگرگونی.
[دِ گَ گو] (حامص مرکب)دیگرگونی. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). تبدیل و تغییر ||. واژگونی. (ناظم الاطباء||).
(اصطلاح جانورشناسی) دگردیسی. (از دایرة المعارف فارسی). رجوع به دگردیسی شود.
دگرمان اولري.
.( [دَ گِ اِ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش آستارا از شهرستان اردبیل با 508 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دگرمانچاي.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین با 109 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و چشمه
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دگرماندرق.
[دَ گِ دَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل با 217 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
دگرمان _____________دره سی.
[دَ گِ دَ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان غنی بیگلو از بخش ماه نشان شهرستان زنجان با 401 تن سکنه. آب آن از چشمه است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دگرمان کش.
[دَ گِ كِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزي بخش آستارا از شهرستان اردبیل با 180 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دگروار.
[دِ گَرْ] (ص مرکب، ق مرکب)دیگرگونه. دگرسان (||. اِ مرکب) (اصطلاح شیمی)( 1) عنصر شیمیایی با دو یا چند شکل. رجوع به
.Allotrope - ( دگروارگی شود. ( 1
دگروارگی.
[دِ گَرْ، رَ / رِ] (حامص مرکب) (اصطلاح شیمی)( 1) موجود بودن یک عنصر شیمیایی به دو یا چند شکل. هر یک از این اشکال را
یک (شکل) دگروار آن عنصر خوانند. دگروارها در خواص فیزیکی (مانند رنگ و سختی) متفاوت اند و در عده یا ترتیب اتمها در
مولکول و در فعالیت شیمیایی نیز ممکن است متفاوت باشند ولی در بیشتر خواص شیمیایی دیگر یکسان اند. نمونهء بارز
دگروارگی در کربون دیده می شود که سه دگروار آن کربون بی شکل، گرافیت و الماس است. از سایر عناصر شیمیایی که
Allotropy - ( دگروارگی آنها جالب است اکسیژن، فوسفور و گوگرد است. (از دایرة المعارف فارسی). .(انگلیسی) ( 1
دگش.
[دَ گِ] (ترکی، اِ) تعویض: آلش دگش؛ گرفت و داد، به معنی تاخت و پاخت و عوض بدل کردن ||. عمل جنسی و فعل بدي که
دو مرد یا جوان نوبلوغ متقابلًا با یکدیگر کنند. (از فرهنگ لغات عامیانه).
دگل.
[دَ گَ] (ص، اِ) دکل. امردي که نامترش و ناهموار شده دست و پاي گنده و بزرگ داشته باشد. (برهان). امرد زمخت با دست و
پاي گنده و بزرگ. کسی که دست و پایش بزرگ و گنده باشد. (ناظم الاطباء). امرد نتراشیده نخراشیده. (لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی ||). مرد زمخت و گنده و ستبر. (فرهنگ فارسی معین ||). جوان خودخواه و ناهموار و سرکش و خودسر و متلون.
(ناظم الاطباء). و رجوع به دکل شود.
دگل.
[دَ گَ] (ص، اِ) دغل. (غیاث) (آنندراج). ناراست. (از برهان). نادرست. حیله گر. (فرهنگ فارسی معین ||). زر قلب و ناسره.
(برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی (||). اِ) مکر و حیله. (برهان). تباهی و فساد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دغل
شود.
دگل.
[دَ گَ] (اِ) دقل. دیرك کشتی. (ناظم الاطباء). تیر بزرگ که در وسط کشتی نصب کنند و شراع کشتی بر آن استوار سازند. تیر
بلندي که بر میان کشتی افرازند و بادبان بر آن گسترند. تیري که شراع بدان استوار کنند. سهم سفینه. شاه تیر. صاري. (یادداشت
مرحوم دهخدا). و رجوع به دقل شود.
دگلان.
[دِ] (اِ) دوك. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دکلان شود ||. هر یک از دو گلولهء آویخته زیر گلوي بز و غیره. زلمتان. و
امروز (در معنی اخیر) در گناباد متداول است. (یادداشت محمدِ پروین گنابادي). و رجوع به دگلون شود. « دگلون » شکستهء آن
دگلانی.
.( [دُ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دگلون.
[دِ] (اِ) در لهجهء گناباد خراسان، ابزار ریشتن نخ پشم و پنبه با دست. دگلان. و رجوع به دگلان شود ||. این کلمه در گناباد امروز
صفحه 1156 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
متداول است و شکستهء کلمهء دگلان است، و آن دو گلولهء دراز از گوشت است که از زیر گلوي بعضی از بزها و بزغاله ها
آویزان می باشد. (یادداشت محمدِ پروین گنابادي). زلمتان. دگلان. و رجوع به دگلان شود.
دگله.
[دَ لَ / لِ] (اِ) قباي سپاهیان. (غیاث ||). دجله. قواره. ثوب. به اندازهء یک جامه: یک دگله قلمکار. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
در لهجهء اصفهان به معنی قلمکار است. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به قلمکار شود ||. ببر. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
(اِخ) دجله. اروندرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دجله شود.
دگماتیسم.
[دُ] (فرانسوي، اِ)( 1) فلسفهء مبتنی بر یقین، و آن مجموعهء افکار کسانی است که معتقد به حل مسائل مابعدالطبیعه با روش علمی
Dogmatisme - ( هستند. (از فرهنگ فارسی معین). . (فرانسوي) ( 1
دگمه.
[دُ مَ / مِ] (اِ)( 1) تکمه. (آنندراج).گره قبا و جز آن. (ناظم الاطباء). پولک فلزي یا استخوانی که به جامه دوزند. گوي گریبان.
(فرهنگ فارسی معین). گویک گریبان. زِرّ. مقابل مادگی. انگله. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اطلس چرخیّ گردون بهر قد قدر
اوست خیط درزش آفتاب و دگمهء جیبش پرن. نظام قاري. دگمه هایی که نهادند به مشکین والا حقش آنست که لؤلوست به لالا
نرسد. نظام قاري. چو دیباي زرافشان آفریدند درش گوي گریبان آفریدند بسان غنچه در وي دگمه بنمود چو کمخاي گلستان
آفریدند.نظام قاري. -دگمه مادگی؛ جادگمه. گوي انگله. مجموع دگمه و مادگی که از قیطان می کردند. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). هر چیز گره مانند چون دگمهء پستان. -دگمهء پستان؛ ثؤلول. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دو دگمهء پستان زن هر قدر
غده دارد، بشمارهء آنها بچه پیدا می کند. (نیرنگستان صادق هدایت ص 6 ||). پریز چراغ برق و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین) :
به دشواري نیم تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمهء چراغ را پیچاندم، روشن شد. (زنده بگور صادق هدایت ص 33 (||). اصطلاح
موسیقی) آنجاي از قسمت سفلاي کاسه که بن سیم ها استوار شود. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). اصطلاح طب) هر یک از
باسورهاي بواسیر: باسور دبر. باسور نشیمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بواسیر شود (||. اصطلاح گیاه شناسی) گره که
شاخ درخت نخست زند و چون شکافد برگ از آن پیدا آید. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوانه. و رجوع به تکمه شود. ( 1) - ظ.
ترکی است به معنی ریخته یا ریختگی، به مناسبت آنکه از فلز بدان شکل می ریخته اند.
دگمه داغلدي.
[دَ مَ غِ] (اِخ) دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزي شهرستان خیاو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
دگمه داغیل.
[دَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گورانیم بخش مرکزي شهرستان اردبیل با 212 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
دگن.
[دَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج با 215 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن از
.( غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دگنگ.
[دَ گَ نَ] (ترکی، اِ) چماق کلفت. چوب بلند قطور. چوبی سطبر که روستائیان با آن گاه نزاع یکدیگر را زنند. بیزره. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : نسوان زندیه که قریب پنجاه کس بودند هر یک دگنگی بدست گرفته خود را به صندوقها و مفرشهاي اشیاء
رسانیده بضرب دگنگ چند نفر را مجروح نموده. (تاریخ گلستانه ||). اکنون در معنی وسیع به معنی اعمال زور و بکار بردن قوهء
جبریه و قهریه استعمال میشود، چنانکه گویند باید فلان کس را به ضرب دگنگ از خواب بیدار یا از اتاق بیرون کرد. (از فرهنگ
لغات عامیانه).
دگیدرق.
[دُ دَ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز با 116 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
دگی دگی.
[دِ دِ] (اِ) زین پوش، که به عربی غاشیه خوانند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). و رجوع به دگدگی شود.
دل.
[دَل ل] (ع مص) ناز نمودن زن بر شوهر خود. (از منتهی الارب). ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). جرأت نشان دادن زن بر
شوهر خویش با غنج و ناز، گویی که با او مخالفت می کند در حالی که قصد مخالفت ندارد. و اسم از آن دَلال است. (از اقرب
الموارد). دَلل. دَلال. و رجوع به دلل و دلال شود.
دل.
[دَل ل] (ع اِ) ناز. (منتهی الارب) (دهار ||). روش نیکو و سیرت. (منتهی الارب). حالتی که انسان دارد از سکون و وقار و حسن
سیرت. (از اقرب الموارد (||). اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دل.
[دَل ل] (ص، ق) دل و دل. دلادل. پر چنانکه ظرفی از مایع. پر، چنانکه از سر بخواهد شدن [ مایع ظرف ] . پر تا لبه. مالامال. و
رجوع به دلادل و دل و دل شود.
دل.
[دَ] (اِ) در همدان اِشَنَک را گویند، که نوعی صنوبر است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اشنک شود.
دل.
[دَ] (اِ) در لهجهء گناباد خراسان، سگ ماده.
دل.
[دَ] (اِ) به هندي دریا را گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دل.
[دُ] (اِ) گرهی چند که در امعاء و شکم از قبض بعد از بیماري بهم رسد. و بعضی گویند مرضی است مانند گره که در شکم بهم
میرسد و مهلک می باشد. (برهان). مرضی است که چون گرهی در درون شکم عارض شود و گویند مهلک است. (آنندراج).
گرهی چند که در شکم و روده بواسطهء یبوست و قبض شکم و یا جز آن عارض شود. (ناظم الاطباء).
دل.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنهء آن 775 تن. راه آن مالرو. آب آن از چشمه و
.( محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دل آرا.
[دِ] (نف مرکب) دلارا. دل آراي. دل آراینده. آرایندهء دل. شادکنندهء دل. آنچه یا آنکه باعث شادي و نشاط و سرور شود :
نشستند بر زین پرستندگان دل آرا و هرگونه اي بندگان.فردوسی. کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل
آرا شنوند.خاقانی. چون روي تو در دهر دل آرایی نیست خوشتر ز سر کوي تو مأوایی نیست. حسن متکلم ||. نگار. شاهد.
معشوق. معشوقه. محبوب. (ناظم الاطباء) : نظر به خط دلاویز آن دل آرا کن شکستهء قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج).
چون نیست وصال آن دل آرا ممکن آن به که ز راه او روان برخیزم. حسن متکلم. رجوع به دل آراي شود.
دل آرائی.
[دِ] (حامص مرکب) دلارائی. دل آرایی. دل آرا بودن. سبب شادي و نشاط شخص بودن. رجوع به دل آرایی شود ||. حالت دل
آرا داشتن. دلبري.
دل آرایی.
[دِ] (حامص مرکب)دل آرائی. دلارایی. حالت و چگونگی دلارا. دل آرا بودن. سبب شادي و نشاط بودن. سبب آرایش دل و تسلی
خاطر بودن : دل شیفتگان را نتوان بست به زنجیر الا به دل آرایی و شیرینی گفتار.قطران. سروها دیدم در باغ و تأمل کردم قامتی
صفحه 1157 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نیست که چون تو به دل آرایی هست. سعدي. رجوع به دل آرا و دل آراي و دل آرائی شود.
دل آزار.
[دِ] (نف مرکب) دل آزارنده. دلازارنده. هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر
شود : اي تو دل آزار و من آزرده دل دل شده زآزار دل آزار زار.منوچهري. من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش از هواي من
بیزار مکن گو نکنم. مسعودسعد ||. ظالم و ستمگر. (آنندراج). بی رحم. (ناظم الاطباء). - رقیب دل آزار؛ رقیب بی رحم و بی
مروت. (ناظم الاطباء (||). اِ مص مرکب) ناراحتی. دلازاري: جنگ از طرف یار دل آزار نباشد یاري که تحمل نکند یار
نباشد.سعدي (||. ن مف مرکب) دل آزرده. آزرده دل : همت شیر ازآن بلندتر است که دل آزار باشد از روباه.شهید بلخی. دل
آزار بهرام ازآن شاد گشت وزآن بند بی مایه آزاد گشت.فردوسی. اینت کریمی بزرگوار که تا بود هیچ کسی زو دژم نبود و دل
آزار.فرخی. اگر برروید از گورم گیازار گیازارم بود از تو دل آزار.(ویس و رامین). اگر چه بود رامین زو دل آزار بر او شد روز
روشن چون شب تار. (ویس و رامین). وگر رامین بود بر من دل آزار چه باشد گر بود خشنود دادار. (ویس و رامین). ز من خشنود
باشد یا دل آزار جفاجوي است بر من یا وفادار. (ویس و رامین). نگر چون بود رامین دل آزار گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار.
(ویس و رامین). به پاسخ گفت رامین دل آزار مکن ماها مرا چندین میازار. (ویس و رامین). همانگه نامه زي رامین فرستاد که ما
بی تو دل آزاریم و ناشاد. (ویس و رامین). کسی کو چون تو باشد زشت کردار به گفتاري کجا باشد دل آزار. (ویس و رامین). -
دل آزار شدن؛ آزرده دل شدن. دل آزرده شدن : پشیمان گشت از آن بیهوده گفتار کزآن گفتار شد رامین دل آزار. (ویس و
رامین). قارن چون بشنید که برادر برفت با پدر تحکم و تسلط پیش گرفت و دل آزار شد و گمان برد که برادر را پدر گسیل کرد.
(تاریخ طبرستان). - دل آزار کردن؛ آزردن. رنجیده کردن : به تندي شاه را چندین میازار برادر را مکن بر خود دل آزار. (ویس و
رامین).
دل آزاري.
[دِ] (حامص مرکب)دلازاري. حالت و چگونگی دل آزار. آزرده دلی. آزرده خاطري : روي زرد و دو رخ دو رود روان از روان
زاري و دل آزاري. ؟ (از ترجمان البلاغهء رادویانی). زود بیند ز تو دل آزاري هرکه یابد ز تو تن آسانی.مسعودسعد. نیست بر ناخن
ما نقش دل آزاري مور هرچه داریم به لخت جگر خود داریم. صائب ||. ستمگري. بی رحمی. رجوع به دل آزار شود.
دل آزردگی.
[دِ زُ دَ / دِ] (حامص مرکب)دلازردگی. حالت دل آزرده. دل آزرده بودن. آزرده خاطر بودن : ز بیداد دارا بجان آمده دل آزردگی
در میان آمده.نظامی ||. اضطراب. بی آرامی (||. اِ مرکب) درد. رنج. رجوع به دل آزردن و دل آزرده شود.
دل آزرده.
[دِ زُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول : در آن انجمن بود بیگانه اي غریبی دل آزرده فرزانه
اي.فردوسی. چون خیزران جد هادي در کشتن وي بدید و خود از وي دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل
آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم.خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت.نظامی.
دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن.سعدي. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی
نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدي). جوان به غرور دلاوري که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان
سعدي). - دل آزرده شدن؛ رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن : ز روي طیبت گفتم بزرگواري کن جواب گوي ز طیبت مشو دل
آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردي فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر.سعدي. گویم از بندهء مسکین چه گنه صادر شد کو دل
آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدي. صاحب مسجد امیري بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان
سعدي). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوي ورنه سخن بسیار است.؟ - دل آزرده گشتن؛ دل آزرده شدن.
رنجیده دل شدن : مرده دل آزرده نگردد ز کوب.ناصرخسرو.
دل آسا.
[دِ] (نف مرکب) دل آساي. آسایندهء دل. آسایش دهنده به دل. (آنندراج). هرآنچه خاطر را آسایش دهد و موجب تسکین قلب
گردد. خاطرنواز. تسلی دهنده. (از ناظم الاطباء). - دل آسا شدن؛ تسلی شدن. (از آنندراج) : از کنار و بوسم اکنون دل نمی گیرد
قرار من که از شوقش به پیغامی دل آسا می شدم. اشرف (از آنندراج). - دل آسا نمودن؛ دل دادن. جرأت دادن. (یادداشت مرحوم
دهخدا) : نواب ابوالمنصورخان سرداران لشکر هندوستان را دل آسا نموده... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه). آزادخان از راه
عجز بعرض رسانید که این سگ در صحراها و بیابانها می گردید حالا به خانهء کریم شاه رو آورده است، کریم خان متألم شده او
را دل آسا نمود. (تاریخ زندیه ||). - آسایش دادن به دل. (آنندراج). تسلی. تسلیت. (ناظم الاطباء ||). آسایش یافته به دل.
(آنندراج (||). ص مرکب) مانند دل. بر سان دل. همانند دل : خط نسیان بر صفحهء عصیان او کشیده او را دل آسا و با خود همراه
گرفت. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه).
دل آسائی.
[دِ] (حامص مرکب)دلاسائی. دلداري. غمخواري، و با لفظ کردن و فرمودن مستعمل است. (از آنندراج). تسلی. تسلیت. دلنوازي.
تعزیت. (ناظم الاطباء): بَیْسَک؛ کلمه اي است که در وقت ترحم و دل آسائی کودك گویند. (از منتهی الارب). - دل آسائی
کردن؛ تسلیت دادن. تعزیت گفتن. (ناظم الاطباء).
دل آسودگی.
[دِ دَ / دِ] (حامص مرکب)عدم اضطراب. اطمینان. (یادداشت مرحوم دهخدا). آرامش دل. و رجوع به دل آسوده شود.
دل آسوده.
[دِ دَ / دِ] (ص مرکب)آسوده دل. خاطرجمع. غیرمضطرب. مطمئن. فارغ البال : ملک را بود بر عدو دست چیر چو لشکر دل آسوده
باشند و سیر.سعدي. - دل آسوده شدن؛ خاطرجمع شدن. مطمئن شدن. آسوده دل شدن. فارغ البال شدن : دل آسوده شد مرد نیک
اعتقاد که سرگشته اي را برآمد مراد.سعدي.
دل آشفته.
[دِ شُ تَ / تِ] (ص مرکب)آشفته دل. عاشق : جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید... چنین معلوم می شود که دل آشفته
است. (گلستان سعدي).
دل آشوب.
[دِ] (نف مرکب) دلاشوب. دل آشوبنده. آشوب کنندهء دل. آنچه یا آنکه سبب آشوب و بهم برآمدن دل گردد. مهوع ||. نگران
کننده. مضطرب سازندهء دل. مشوش دارندهء دل. برهم زنندهء آرامش دل. ازبین برندهء سکون و قرار دل : زیرا که به از عمر بود
مرگ مر آنرا کز سهم دل آشوب تو باشد به خطر بر. سنائی. غمزهء تو چون خدنگ لیک دل آشوب چشم تو رشک غزال و
نرگس بربار. مختاري. تمناي شهان، خاتون دوران دل آشوب جهان، بانوي ایران.نظامی. آن لعل دلکشش بین و آن خندهء دل
آشوب و آن رفتن خوشش بین و آن گام آرمیده. حافظ ||. کنایه از معشوق. (از انجمن آرا (||). اِ مرکب) درختی است خوش قد
و قامت، و برگ آن پنج شاخ می باشد و آن را پنج انگشت می گویند و بیشتر در کناره هاي جویها میروید و تخم آن بوي تیز دارد
و آن را به عربی فقد خوانند و در دواها بکار برند خصوص در مرض استسقا. (برهان). رجوع به پنج انگشت شود. - تخم دل
آشوب؛ فلفل بري. اثلق. پنجنگشت. فنجنگشت. حب الفقد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به فلفل بري و پنج انگشت شود.
دل آشوبی.
[دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دل آشوب. اضطراب. نگرانی. تشویش خاطر : بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی خوشا
درویشیا کو را بود گنج تن آسانی. خاقانی. رجوع به دل آشوب شود.
دل آغنده.
[دِ غَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مصمم. جازم ||. غمین. حزین. رجوع به ترکیب دل آغنده ذیل آغنده شود.
دل آگاه.
[دِ] (ص مرکب) آگاه دل. دانا و هوشیار و بیداردل. (آنندراج). عاقل. دوراندیش. باخبر. بیدار. (ناظم الاطباء). - پادشاه دل آگاه؛
پادشاه خردمند و هوشیار. (ناظم الاطباء).
دل آگنده.
[دِ گَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آگنده دل. دل آکنده. دل آغنده. دل پر. که دل او از دیگري آکنده از کین یا قهر باشد : شوند آگه
از من که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم.فردوسی. دلیران ایران پس پشت اوي به کینه دل آگنده و جنگ جوي.فردوسی.
دل آویختن.
[دِ تَ] (مص مرکب) دل بستن. علاقه پیدا کردن. دلبستگی یافتن : در غم چیز دل نیاویزم به دم حرص تن نرنجانم( 1).مسعودسعد.
1) - در اصل: برنجانم. )
دل آویخته.
صفحه 1158 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)دلبسته. دلبستگی یافته. علاقه پیدا کرده ||. عاشق : بر دل آویختگان عرصهء عالم تنگست کان که
جائی به گل افتاد دگر جا نرود. سعدي. چنان معلوم می شود که دل آویخته و آشفته است... پسر دانست که دل آویختهء اوست.
(گلستان سعدي).
دل آویزیدن.
[دِ دَ] (مص مرکب) دل آویختن. علاقه یافتن. تعلق خاطر یافتن. دوست گرفتن. بدوستی گرفتن. دلبستگی پیدا کردن : یاران را
.( وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودك نگاه مکنید. و تو بدان زن و کودك دل آویزیدي. (تذکرة الاولیاء عطار ج 1 ص 91
دلاء.
[دِ] (ع مص) به معنی مدالاة است. (از ناظم الاطباء). رجوع به مدالاة شود.
دلاء.
[دِ] (ع اِ) جِ دلو. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دلو شود.
دلائل.
[دَ ءِ] (ع اِ) جِ دلیل، به معنی برهان و حجت. (آنندراج). دلایل. رجوع به دلایل شود ||. جِ دلیلۀ، و جمع دلال نیز می تواند باشد. (
از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دلیلۀ و دلال شود. - دلائل ثلاثۀ؛ در اصطلاح صوفیان، فناء فی الشیخ و فناء فی الرسول و فناء
فی الله است. (از غیاث) (از آنندراج ||). جِ دلالۀ [ دَ / دِ ] . (ناظم الاطباء). رجوع به دلالۀ شود. - دلائل ثلاثۀ؛ در اصطلاح
منطقیان، دلالت مطابقی و دلالت تضمنی و دلالت التزامی است. (از غیاث) (از آنندراج).
دلائی.
[دَ ] (ص نسبی) دلایی. نسبت است به دَلایۀ، که شهري است در سواحل بحر اندلس. (از الانساب سمعانی). رجوع به دلایی و دلایۀ
شود.
دلائی.
[دَ ] (اِخ) شرقی بن ابوبکر دلائی، از فاضلان مغرب بود که به سال 1019 ه . ق. در شهر دلاء متولد شد و در سال 1079 در شهر
.( زاویه درگذشت. او راست: شرح الشفاء و حاشیه بر مطول. و نیز نظمهایی دارد. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 236
دلائی.
[دَ ] (اِخ) محمد (المرابط)بن محمد بن ابوبکر دلائی قشتالی مکنی به ابوعبدالله. از ادیبان مغرب. به سال 1021 ه . ق. متولد شد و در
1080 به قاهره رفت و در سال 1089 در فاس درگذشت. او راست: الدرة الدریۀ فی محاسن الشعر و غرائب العربیۀ، و نتائج التحصیل
فی شرح التسهیل، و شرح بر ورقات امام الحرمین در اصول، و البرکۀ البکریۀ فی الخطب الوعظیۀ، فتح اللطیف فی علم التصریف.
.( دیوان شعري نیز دارد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 294
دلاب.
[دُلْ لا] (اِ) صندوقچه که در دیوار نصب نمایند. (آنندراج). دولاب. دولابچه. رجوع به دولاب شود.
دلاث.
[دِ] (ع ص) شتاب رو و سریع از ناقه و جز آن، بر مذکر و مؤنث اطلاق شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، دلث [ دُ / دُ لُ ] .
(اقرب الموارد) (منتهی الارب).
دلاثم.
[دُ ثِ] (ع ص) به معنی دلاث است. (از منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد). دلثم. رجوع به دلاث و دلثم شود.
دلاج.
[دَلْ لا] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
دلاح.
[دَ] (ع اِ) شیر که آب آن آنقدر افزون شده باشد که ناخالص بودن آن آشکار شود. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ذیل
اقرب الموارد).
دلاخ.
[دِ] (ع ص) جِ دُلاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دُلاخ شود.
دلاخ.
[دُ] (ع ص) کلان سرین. گویند: امرأة دلاخ. (از منتهی الارب). عجزاء. (اقرب الموارد). ج، دِلاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دلاد.
.( [دِ] (اِ) داماد. (آنندراج). داماد و صهر. (از لسان العجم ج 1 ص 436
دلادل.
[دَ دِ] (ع اِ) جِ دلدل. (ناظم الاطباء). دلادیل. رجوع به دلدل و دلادیل شود.
دلادل.
[دَلْ لا دَ] (ص مرکب، ق مرکب)(از: دل + الف + دل) ( در تداول عامیانه) پر تا لبه چنانکه از سر بخواهد شدن. تا به لب انباشته
چنانکه حوضی یا استخري از آب. مملو تا لب از آبی یا مایعی دیگر. پر چنانکه حوضی از آب یا دله اي از روغن و غیره. پر تا لب.
لبالب. لمالم. مالامال. ممتلی: حوض ها دلادل آب بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دلادل شدن؛ پر شدن. مملو شدن: حوض
دلادل آب شد. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). سخت برآمده، چنانکه شکم زنی آبستن نزدیک به زادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلادیل.
[دَ] (ع اِ) جِ دلدل. (ناظم الاطباء). دلادل. رجوع به دلدل و دلادل شود.
دلار.
[دُ] (انگلیسی، اِ)( 1) واحد پول ایالات متحدهء آمریکا (اتازونی). - گروه دلار؛ (اصطلاح اقتصادي) مجموعهء کشورهایی که واحد
.Dollar - ( پول آنها مبتنی بر دلار است، چنانکه بناي واحد پول گروه دیگري از کشورها لیرهء استرلینگ است. ( 1
دلارام.
[دِ] (ص مرکب) دل آرام. مایهء آرام دل، خواه به جمال و خواه به کمال. آرامش دهندهء دل. آرام بخش دل. که سبب آرامش دل
و خاطر باشد. که موجب آسایش خاطر شود. که دل را آسودگی بخشد. مایهء آرام دل. تسکین دهندهء خاطر. تسکین بخش خاطر.
سَکَن. (از مهذب الاسماء). تسلی بخش. مایهء تسلی : دلارام( 1) او بود و هم کام اوي همیشه به لب داشتی نام اوي.فردوسی. همی
داشتش تا بشد سیرشیر دلارام و گوینده و یادگیر.فردوسی. ازآن صد یکی نام بهرام بود که در پادشاهی دلارام بود.فردوسی. یکی
پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود.فردوسی. یکی چشمه اي دید رخشان ز دور یکی سروبالا دلارام پور.فردوسی. وزآن
پس هم آموزگارش تو باش دلارام و دستور و یارش تو باش.فردوسی. دلارام و گنجور شاه اردوان که از من بود شاد و روشن
روان.فردوسی. این هواي خوش و این دشت دلارام نگر و این بهاري که بیاراست زمین را یکسر. فرخی. نوروز و نوبهار دلارام را با
دوستان خویش به شادي گذار.فرخی. در این بهار دلارام شاد باد مدام کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم.فرخی. ور سخن گوید
باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهري. که آنجاي را رامنی نام بود یکی خوش بهشت دلارام
بود.اسدي. رسید از پس هفته اي شاد و کش به شهري دلارام و پدرام و خوش.اسدي. یکی شهر بودش دلارام و خوش درازا و
پهناش فرسنگ شش.اسدي. چرا هرشبی اي دلارام یار چرا هرزمان اي نگارین پسر.مسعودسعد. شنید این سخن نامبردار طی بخندید
و گفت اي دلارام حی.سعدي. دلارام باشد زن نیکخواه ولیک از زن بد خدایا پناه.سعدي. دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام
دل نی نی دلارامش( 2) مخوان کز دل ببرد آرام را. سعدي. - دلارام جفت؛ جفت دلارام. همسر تسلی بخش خاطر : بخندید و
گفت اي دلارام جفت پریشان مشو زین پریشان که گفت.سعدي. - دلارام دوست؛ دوست دلارام. دوست که مایهء تسلی خاطر
باشد : چه گوید چه دانی که شادي بدوست برادر بود یا دلارام دوست.فردوسی. - دلارام کردن؛ مایهء تسلی دل کردن. مایهء تسلی
و آرامش دل قرار دادن : دل افروز فرخ پِیَش نام کرد ز خوبان مر او را دلارام کرد.فردوسی. سرافراز کیخسروش نام کن به غم
خوردن او را دلارام کن.فردوسی. - کنیز دلارام؛ دوشیزهء خوش آیند. (ناظم الاطباء ||). هر چیز فریبنده و عجب آورنده و خوش
آینده. (ناظم الاطباء ||). زن نازنین و دلکش. معشوقه. (ناظم الاطباء). دلبر. دلدار. دوست. محبوب. معشوق : رخسار ترا ناخن این
چرخ سکنجد تاچند لب لعل دلارام سکنجی.بوشکور. دلارام رومی به مهد اندرون سکوبا و راهب ورا رهنمون.فردوسی. سوي
پارس شد با دلارام شاد کلاه بزرگی به سر برنهاد.فردوسی. به بهرام داد آن دلارام، جام بدو گفت میخواره را چیست نام.فردوسی.
صفحه 1159 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دلارام گفت اي شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان.اسدي. اي دل خواهی که در دلارام رسی بی تیماري بدان مه تام
رسی.(از قابوسنامه). از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ. معزي. گرهیچ شبی وصل
دلارام توان یافت با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت. خاقانی. چون اهل قبیلهء دلارام آگاه شدند خاص تا عام.نظامی. دلارامی
ترا در بر نشیند کزو شیرین تري دوران نبیند.نظامی. به صبري می توان کامی خریدن به آرامی دلارامی خریدن.نظامی. پشیمانی
همی خورد آن دلارام در آن سختی بسر می برد ناکام.نظامی. نیاسودي ز وقت صبح تا شام بریدي کوه بر یاد دلارام.نظامی. چنان
چابک نشین بود آن دلارام که برجستی به زین مقدار ده گام.نظامی. جز این عیبی ندارد آن دلارام که گستاخی کند با خاص و با
عام.نظامی. بدان بت پیکران گفت آن دلارام کزین پیکر شدم بی صبر و آرام.نظامی. وقتی که به دوست داد پیغام او برد پیام آن
دلارام.نظامی. جهانجوي را زآن دلارام چست خوش آوازي و خوبی آمد درست.نظامی. که بستان دلارام خود را بناز ببر شادمانه
سوي خانه باز.نظامی. سر زلف گره گیر دلارام بدست آورد و رست از دست ایام.نظامی. از بادهء جام تو دلارام دارم طمعی نه
آنچنان خام.نظامی. به گستاخی درآمد کاي دلارام گواژه چند خواهی زد بیارام.نظامی. ز من پرسی دلاراما که چونی بگویم بی تو
بختم را نگونی.نظامی. وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل حاجت مشاطه نیست روي دلارام را. سعدي. ترا هرچه مشغول دارد ز
دوست گر انصاف پرسی دلارامت اوست.سعدي. دلارامی که داري دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند.سعدي. چو بی
شک نوشته ست بر سر هلاك به دست دلارام خوشتر هلاك.سعدي. راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا عین درمانست گفتن
درد دل با غمگساري. سعدي. آنرا که دلارام دهد وعده بکشتن باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت.سعدي. ور به خلوت با دلارامت
میسر می شود در سرایت خود گلستانست سبزي گو مروي. سعدي. جز این عیبت نمی دانم که بدعهدي و سنگین دل دلارامی بدین
خوبی دریغ ار مهربانستی. سعدي. با دلارامی مرا خاطر خوشست کز دلم یکباره برد آرام را.حافظ. - دلارام جوي؛ جویندهء معشوق
و دلارام : دلارام در بر دلارام جوي لب از تشنگی خشک بر طرف جوي. سعدي (||. ق مرکب) با فراغت خاطر. با آرام دل. با
خاطر آسوده : بیامد سر و چشم او بوسه داد دلارام و پیروز برگشت و شاد.فردوسی. ( 1) - به معنی محبوب و معشوق نیز می تواند
باشد. ( 2) - به معنی معشوق نیز ایهام دارد.
دلارام.
[دِ] (اِخ) حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (ص 112 ) آنرا نام کنیز بهرام گور پادشاه ساسانی آورده که در جمال و زیبائی شهرت
ذکر کرده. اما گمان می رود که این « دلارام چنگی » داشت، و مرحوم سعید نفیسی در شرح احوال رودکی (ص 813 ) نام او را
آورده است: دلارام را آرزو نام بود همه غم « آرزو » اسامی همگی مأخوذ از صفات منتسب بدان کنیز باشد چه فردوسی نام او را
ذکر کرده: فتنه نامی هزار فتنه در او فتنهء شاه و شاه فتنه بر او. « فتنه » گسار و دل آرام بود. و نظامی در هفت پیکر نام او را
دلاراي.
[دِ] (نف مرکب) دل آراي. دل آرا. دلارا. دل آراینده. آرایندهء دل. شادکنندهء دل. آنچه یا آنکه سبب شادي نشاط و سرور
شخص شود : دلاراي و باراي و با ناز و شرم سخن گفتنش خوب و آواي نرم.فردوسی. پسر بایدي پیشم اکنون بپاي دلاراي و نیروده
و رهنماي.فردوسی. چو سرو دلاراي گردد بخم خروشان شود نرگسان دژم.فردوسی. الا اي دلاراي سرو بلند چه بودت که گشتی
چنین مستمند. فردوسی. الا یا دلاراي چرخ بلند( 1) چه داري به پیري مرا مستمند.فردوسی. چو بشنید بنشست بر تخت عاج بسر
برنهاد آن دلاراي تاج.فردوسی. کسی کو به رامش سزاي من است به دانش دلاراي راي من است.فردوسی. بدین شارسان اندرون
جاي کرد دلاراي را کشورآراي کرد.فردوسی. ز سرو دلاراي چنبر کند سمنبرگ را رنگ عنبر کند.فردوسی. که چون گنگ دژ در
جهان جاي نیست برآنسان زمینی دلاراي نیست.فردوسی. بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد به کاخ دلاراي شاه.فردوسی. چو آمد به
نزدیک کاووس شاه دلاراي و آن خوب چهره سپاه.فردوسی. شگفت آمدش کانچنان جاي دید سپهر دلاراي بر پاي دید.فردوسی.
دلاراي عهدي ز نوشین روان به هرمزد ناسالخورده جوان.فردوسی. خروشی برآمد بزاري ز روم که بگذاشتند آن دلاراي
بوم.فردوسی. بر شهر کابل یکی جاي بود ز سبزي زمینش دلاراي بود.فردوسی. اگرچند باشد سرافراز شاه به دستور گردد دلاراي
گاه.فردوسی. مگر میزبانت دلاراي نیست به نزدیک ما امشبت راي نیست.اسدي. همین بزمگاه دلاراي اوست در این نغز تابوت هم
جاي اوست.اسدي. از آن پس براي دلاراي زن سرهفته شد با پدر راي زن.اسدي. نیست دلاراي دلا! راي من چون بر من نیست
دلاراي من.سوزنی. مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان که رخ خوب دلاراي تو از زلف چو قیر. سوزنی. اگر سروي به بالاي تو
باشد نه چون قد دلاراي تو باشد.سعدي. اي روي دلارایت مجموعه زیبائی مجموع چه غم دارد از من که پریشانم. سعدي. صورت
روي تو اي ماه دلاراي چنانک صورت حال من از شرح و بیان می گذرد. سعدي. آراستی از آفت نازت دل عرفی اي ناز دلاراي تو
آرایش آفت. عرفی (از آنندراج). سربسر فاختگان حلقهء بیرون درند سرکش افتاده زبس سرو دلاراي کسی. عرفی (از آنندراج).
سرگشته ساخت خال دلاراي او مرا پرگار کرد نقطهء سوداي او مرا. عرفی (از آنندراج). رجوع به دلارا شود. - دلاراي مرد؛ مرد
دلاراي. مایهء تسلی خاطر. قراربخش جان : به بهرام گفت اي دلاراي مرد توانگر شدي گرد بیشی مگرد.فردوسی. به گستهم گفت
اي دلاراي مرد نگه کن که گردون گردان چه کرد.فردوسی. - دلاراي کردن؛ دلپذیر کردن. مایهء شادي خاطر کردن : تو امشب
بدین میزبان راي کن بنه شمع و دریا دلاراي کن.فردوسی. مرآن را میان جهان جاي کرد پرستشگهی زو دلاراي کرد.اسدي||.
معشوق. محبوب : نیست دلاراي دلا! راي من چون بر من نیست دلاراي من.سوزنی (||. اِخ) به روایت فردوسی در شاهنامه، نام
همسر دارا و مادر روشنک است : دلاراي چون این سخنها شنید یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی. ( 1) - ن ل: الا اي
برآورده...
دلارستاق.
[دَ رِ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء آمل در مازندران. عدهء قري: 10 . مساحت: 9 فرسنگ. مرکز: ناندل. جمعیت تقریبی: 1060 تن. (از
جغرافیاي سیاسی کیهان). نام یکی از دهستانهاي بخش لاریجان شهرستان آمل. این دهستان در شمال بخش واقع شده و منطقه اي
است کوهستانی وهواي آن سردسیر است آب آن از چشمه سار تامین می شود و محصول آن غلات و لبنیات است. این دهستان از
ده آبادي تشکیل شده جمعیت آن در حدود 1500 تن میباشد و قراي مهم آن عبارتند از: ناندل، کهرود، حاجی دلا. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 3
دلازیان.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان علا، بخش مرکزي شهرستان سمنان. آب آن از قنات است. مزارع تقی آباد، خرم آباد، چشمه نظر،
.( حاجی آباد، قاضی آباد، مسعودآباد، کلاته کبابی، بداق آباد جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دلاس.
[دِ] (ع اِ) جِ دُلسۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دُلسۀ شود.
دلاص.
[دَلْ لا] (ع ص) نرم و هموار و براق و تابان. گویند: أرض دلاص؛ زمین نرم و هموار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ||). ناقۀ
دلاص؛ شتر مادهء رام و نرم. (منتهی الارب).
دلاص.
[دِ] (ع ص) نرم و تابان. درع دلاص؛ زره نرم و تابان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دِلاص (بر صورت مفرد آن). (از منتهی
الارب) (از اقرب الموارد). لیث جمع آنرا دُلُص ضبط کرده است. (از اقرب الموارد).
دلاص.
[دِ] (ع اِ) جِ دَلِص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلص شود ||. جِ دَل َ ص ۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به
دلصۀ شود ||. جِ دلاص (به صورت جمع آن). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلاصۀ.
[دَ صَ] (ع مص) نرم و تابان گردیدن زره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِمص) نرمی و تابانی. (ناظم الاطباء).
دلاظ.
[دِ] (ع مص) همدیگر را راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلاع.
[دُلْ لا] (ع اِ) صدف گرد یا نوعی از صدف دریا. (منتهی الارب). نوعی از صدف دریا. (از اقرب الموارد ||). نبات و گیاهی است.
(از اقرب الموارد ||). بطیخ هندي. (منتهی الارب)( 1). هندوانه. (الفاظ الادویه). اسم عربی بطیخ هندي است. (تحفهء حکیم مؤمن)
- ( (مخزن الادویۀ). بطیخ شامی، در لغت اهل مغرب. (از اقرب الموارد). بطیخ رومی. دابوغهء شامی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1
به این معنی در منتهی الارب به تخفیف لام ضبط شده است.
دلاعت.
[دَ عَ] (ع اِمص) بیمزگی مایل به شیرینی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلاعس.
[دُ عِ] (ع ص) جمل دلاعس؛ شتر رام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دِلعاس. رجوع به دلعاس شود ||. ناقه دلاعس؛ ناقهء سست
دفزك و فروهشته گوشت. (منتهی الارب). ناقهء ستبر فروهشته گوشت. (از اقرب الموارد). دلعس. دلعوس. دلعاس. رجوع به دلعاس
و دلعس و دلعوس شود.
دلاعۀ.
صفحه 1160 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ عَ] (ع اِ) سیب نیم رس مایل به شیرینی. (منتهی الارب).
دلاغ.
[دِلْ لا] (ترکی، اِ) دلاق. تلاق. چوچوله. بظر. بظارة. قنب. بیظر. قرن. فنج. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دل افتاده.
[دِ اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)دل باخته. (مجموعهء مترادفات). تنگدل. دل شکسته. (ناظم الاطباء). کنایه از عاشق صادق. (آنندراج) :
اجرها باشدت اي خسرو شیرین دهنان گر نگاهی سوي فرهاد دل افتاده کنی.حافظ.
دل افروز.
[دِ اَ] (نف مرکب) افروزندهء دل. دلفروز. دلشادکننده. خرمی بخش. شادي بخش. مایهء روشنی دل اعم از اشخاص یا اشیاء یا
حالات و حرکات و کیفیات. مایهء فروزش دل : نبیرهء جهاندار کاوس کی دل افروز و پردانش و نیک پی.فردوسی. که برگشت و
تاریک شد روز من ازین سه دل افروز دلسوز من.فردوسی. گرفته دل افروز را بر کنار ز میدان سوي تخت شد شهریار.فردوسی.
بهاري یکی خوش منش روز بود دل افروز هم گیتی افروز بود.فردوسی. پرستار پنجاه با دست بند به پیش دل افروز تخت
بلند.فردوسی. کجا نام آن مرد بهروز بود سوار و دلیر و دل افروز بود.فردوسی. گرفته دل افروز را در کنار ز ایوان سوي تخت شد
شهریار.فردوسی. بدید آن دل افروز باغ بهشت چمنهاي او چون چراغ بهشت.فردوسی. این باغ و این سراي دل افروز را مباد جز میر
یوسف ایچ خداوند و کدخداي. فرخی. به بالاي بررسته چون زاد سروي به روي دل افروز چون بوستانی.فرخی. همیشه تا چو هوا
سرد گشت و باغ دژم کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه.فرخی. برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز ور نیست ترا بشنو از مرغ و
بیاموز. منوچهري. تاریک شد از مهر دل افروزم روز شد تیره شب از آه جگرسوزم روز. منوچهري. پرنور و دل افروز عطاییست
ولیکن ما را نه شما را که نه درخورد عطائید. ناصرخسرو. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در
یغما.معزي. به شعر عذب دل افروز من نگر منگر به ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزهء من. سوزنی. شب و روز پدرت در غم تو
روز و شب است اي دل افروز و غم انجام شب و روز پدر. سوزنی. اي وصال تو مه و سال دل افروز پدر وي فراق تو شب و روز
جگرسوز پدر. سوزنی. همچنین فرد باش خاقانی کآفتاب این چنین دل افروز است.خاقانی. نگشتم ز آتشت گرم اي دل افروز به
دودت کور می گردم شب و روز.نظامی. براي آنکه خود را تا به امروز به نام نیک پرورد آن دل افروز.نظامی. ز مهرت من چنانم
اي دل افروز نه روز از شب شناسم نه شب از روز.نظامی. نشان می جست و می رفت آن دل افروز چو ماه چارده شب چارده
روز.نظامی. عراق دل افروز باد ارجمند که آوازهء فضل ازو شد بلند.نظامی. به خنده گفت با یاران دل افروز علم بر بیستون خواهم
زد امروز.نظامی. ملک بار دگر گفت اي دل افروز به گفتن گفتن از ما می رود روز.نظامی. که با یاران جماش آن دل افروز به عزم
صید بیرون آمد آن روز.نظامی. خرامان خسرو و شیرین شب و روز بهر نزهتگهی شاد و دل افروز.نظامی. در آن فرضه جایی دل
افروز دید.نظامی. برو شادي کن اي یار دل افروز غم فردا نشاید خوردن امروز.سعدي. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی
بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاري خوش. حافظ. کجا حسن دل افروز تو دیدي عاشق بیدل اگر لطف تو نگشودي
نقاب از روي جان افزا. اسیري لاهیجی (از آنندراج). - بهار دل افروز؛ بهار روشن کنندهء دل : بهار دل افروز پژمرده شد دلش با غم
و رنج بسپرده شد.فردوسی. هزاران خزان بگذران در ولایت بهاري دل افروز با هر خزانیفرخی. - درفش دل افروز؛ علم واختري که
مایهء شادي دل و انبساط خاطر شود : درفش دل افروز برپاي کرد یلان را بقلب اندرون جاي کرد.فردوسی. به چپ بر فریبرز
کاووس و طوس درفش دل افروز با بوق و کوس.فردوسی. چو روشن شود روز ما را ببین درفش دل افروز ما را ببین.فردوسی. چو
نرسی بدید آن سر و تاج شاه درفش دل افروز و چندان سپاه.فردوسی. درفش دل افروز و کوس بزرگ فرستاد با سروران
سترگ.اسدي. - دل افروز بهار؛ بهار دل افروز. بهار خرم : بسته ها بسته بشادي بر ما آمده اي تا نشان آري ما را ز دل افروز بهار.
منوچهري. - دل افروز تاج؛ تاجی که مایهء شادي دل و انبساط خاطر شود : نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دل افروز
تاج.فردوسی. کسی برنشستی بر آن تخت عاج بسر بر نهاده دل افروز تاج.فردوسی. چو کسري نشست از بر تخت عاج بسر بر نهاد
آن دل افروز تاج.فردوسی. فرودآمد از نامور تخت عاج ز سر برگرفت آن دل افروز تاج.فردوسی. جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج.فردوسی. - شمع دل افروز؛ شمع روشنی بخش ||. - ستاره. اختر : آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.سوزنی ||. - زیباروي. مایهء روشنی دل : یارب این شمع دل افروز ز کاشانهء کیست جان ما
سوخت بپرسید که جانانهء کیست. حافظ. - قصر دل افروز؛ کاخ باشکوه و زیبا : اي قصر دل افروز که منزلگه انسی یارب مکناد
آفت ایام خرابت.حافظ. - کاخ دل افروز؛ قصر دل افروز : اگر صد سال مانی ور یکی روز بباید رفت ازین کاخ دل افروز.نظامی. -
کلاه دل افروز؛ تاج دل افروز : چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دل افروز بر سر نهاد.فردوسی. - ماه دل افروز؛ معشوق زیباروي
روشنی بخش دل : مهین بانو دلش دادي شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز.نظامی. مرا از خانه پیکی آمد امروز خبر آورد از
آن ماه دل افروز.نظامی ||. کنایه از معشوق و محبوب : از قضا سوي باغ شد روزي تا کند عیش با دل افروزي.نظامی. ز سوداي
جمال آن دل افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز.نظامی. وزآنجا دل شکسته تا به ایوان برفتند آن دل افروزان خرامان.نظامی. شدم
دلشاد روزي با دل افروز ازآن روز اوفتادستم بدین روز.نظامی. بیتی سه چهار خوانم از سوز در مرثیهء تو اي دل افروز.نظامی (||. اِ)
نام بعضی کنیزان سیاه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). نامی است که غالباً کنیزان سیاه را دهند، همچون کافور براي غلام سیاه||.
(ن مف مرکب) دل افروخته. شاد. دلشاد : دو هفته بدین گونه شادان بزیست که داند که فردا دل افروز کیست.فردوسی. مرا گویی
اکنون که از تخت تو دل افروز و شادانم از بخت تو.فردوسی. ز شاهان گیتی دل افروزتر پسندیده و شاد و پیروزتر.فردوسی. کند بر
تو آسان همه کار سخت از اوئی دل افروز و پیروزبخت.فردوسی. خداوند نام و خداوند بخت دل افروز( 1) و هشیار و
پیروزبخت.فردوسی (||. ق مرکب) با شادي. شادمانه : وزآن پس نیا دست او را بدست گرفت و ببردش به جاي نشست نشاندش
دل افروز بر جاي خویش ز گنجور تاج کیان خواست پیش.فردوسی (||. اِخ) نام هیزم شکنی که معاصر بهرام گور بود : دل افروز
بد نام این خارکن گرازنده مردي به نیروي تن.فردوسی. ( 1) - به معنی دل افروزنده نیز می تواند باشد.
دل افروز فرخ پی.
[دِ اَ زِ فَرْ رُ پَ / پِ] (اِخ) بر حسب دو بیت ذیل از فردوسی نامی است که شاپور ذوالاکتاف به کنیزك رومی ایرانی نژاد که او را از
اسارت رومیان رهانیده بود داد : کنیزك که او را رهانیده بود بدان کامگاري رسانیده بود دل افروز فرخ پِیَش نام کرد ز خوبان مر
او را دلارام کرد.فردوسی.
دل افروز گشتن.
[دِ اَ گَ تَ] (مص مرکب) دلفروز شدن. افروزنده و روشن کنندهء دل شدن ||. خرم شدن. شادان شدن : شب تیره از روي تو روز
گشت ز بویت جهانی دل افروز گشت.فردوسی. آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز شد باغ ز بس گوهر چون کیلهء
کیال.فرخی.
دل افروزي.
[دِ اَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دل افروز. دلفروزي ||. دل افروختگی. افروختگی دل. شادمانی. خوشی. روشن دلی :
نیاید پدیدار پیروزیی درخشیدنی یا دل افروزیی.فردوسی. به پیروزي و بهروزي همی زي با دل افروزي به دولتهاي ملک انگیز و
بخت آویز اخترها. منوچهري. همین بود کام دل افروزیم که روزي بود دیدنت روزیم.اسدي. از ریزش اشک خون کوفه شدي از
طوفان روزي ز دل افروزي بغداد نخواهی شد. خاقانی.
دل افسردگی.
[دِ اَ سُ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دل افسرده. دل افسرده بودن. افسرده دلی. غمگینی. دل مردگی. رجوع به دل
افسرده شود.
دل افسرده.
[دِ اَ سُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)افسرده دل. غمگین. دل مرده. ناشاد.
دل افگار.
[دِ اَ] (ص مرکب) دل فگار. دل ریش. دل شکسته. (ناظم الاطباء). خسته دل. دل خسته. پریشان خاطر. دل گرفته. کاسف البال.
مغموم. غمین. غمگین. مکمود. کمد. کامد. مهموم. افگار. مکروب : نخستین به گل شادخوارت کند پس آنگه دل افگار خارت
کند.فردوسی. بدگوي او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دویم آنکه چون به خانه روي
سلام مرا به مادر دل افگار من برسانی. (قصص الانبیاء ص 51 ). رحیل آمدش هم در آن هفته پیش دل افگار و سربسته و روي
ریش.سعدي. برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد. حافظ. ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت
ساز کرد ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوشست. حافظ.
دلافین.
[دَ] (ع اِ) جِ دُلفین. (اقرب الموارد). رجوع به دلفین شود.
دلاق.
[دِلْ لا] (ترکی، اِ) دلاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دلاغ شود.
دلاك.
[دَلْ لا] (ع ص) تن مالنده. مالنده. آنکه در حمام تن را مالش دهد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). آنکه در حمام اندام مردم را
بمالد و کیسه کشد. (از غیاث) (آنندراج). مشت مال کننده که بدن را خالی یا با روغن مالش دهد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی). آنکه در حمام اندام مالد و خدمت کند. (از شرفنامهء منیري). آنکه در حمام شوخ تن دیگران با کیسه و جز آن پاك کند.
صفحه 1161 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مشت مال چی. کیسه کش. رنجبر. رنجبر حمام. قائم : سوي دلاکی بشد قزوینیی که کبودم زن بکن شیرینیی.مولوي ||. آنکه در
حمام سر سترد. (شرفنامهء منیري). سرتراش. (لغت محلی شوشتر، خطی). موي ستر. موي تراش. مزین. حلاق. سلمانی. تانگول. آینه
دار. -امثال: دلاکها چون بیکار مانند سر یکدیگر تراشند. (امثال و حکم دهخدا ||). حجام. گرا. گراي.
دلاك آباد.
[دَلْ لا] (اِخ) دهی است از دهستان دستگردان، بخش طبس، شهرستان فردوس. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، ذرت و
.( گاورس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دلاکان.
.( [دَلْ لا] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دلاکروا.
پاریس تحصیل « بوزار » 1863 م.). سرآمد نقاشان رمانتیک فرانسوي. وي در - [دُ کْروا / كُ] (اِخ)( 1) فردینان ویکتور اوژن ( 1798
کرد، اما بزودي بر ضد شیوه هاي معمول در نقاشی قیام نمود. اولین نقاشی بود که بدون طرح، مستقیماً با رنگ نقاشی کرد. رنگ
هاي تندي که بکار می برد و حرکات تند و پر جوش و خروشی که در تابلوهایش دیده می شود، جدالهاي هنري بسیار برانگیخت و
او را دولت « قتل عام خیوس » از اینجا بود که وي رهبر نهضت رمانتیک در نقاشی فرانسه شناخته شد. در سال 1824 م. تابلو
را به معرض نمایش گذاشت. دلاکروا « زنان الجزایر » خریداري کرد. در سال 1832 م. به مراکش رفت، دو سال بعد تابلو معروف
.Delacroix - ( جسمی ناتوان داشت اما نقاشیهاي او نمودار روحی نیرومند است. (از دایرة المعارف فارسی). ( 1
دلاك قبري.
[دَلْ لا قَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق، بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و
.( بزرك است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دلاکوك.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان دستگردان، بخش طبس، شهرستان فردوس. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج، پنبه و گاورس
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دلاکۀ.
[دُ كَ] (ع اِ) شیري که دوشیده شود پیش از فیقهء اول، و فیقه آن شیر است که در پستان میان دو دوشیدن گرد آید. (منتهی الارب)
(از اقرب الموارد).
دلاکی.
[دَلْ لا] (حامص) عمل دلاك. شغل دلاك. رجوع به دلاك شود ||. شغل سرتراش. عمل سلمانی. سرتراشی. رجوع به دلاك شود.
-امثال: دلاکی را از (با) سر کچل دیگري آموختن (یاد گرفتن)؛ براي جلب نفع خود بزیان دیگري عمل کردن. (فرهنگ عوام):
دلاکی را با سر کچل من یاد می گیرد. (امثال و حکم). دلاکی و استغنا. (از مجموعهء مختصر امثال طبع هند).
دلال.
[دَ] (ع مص) جرأت نشان دادن زن بر شوي خود با غنج و ناز، گویی که با او اظهار خلاف و غضب می کند و حال آنکه مخالفتی
با وي ندارد، و اسم آن نیز دَلال است. (از اقرب الموارد). ناز کردن. (دهار). دَلّ. دَلَل. رجوع به دل و دلل شود.
دلال.
[دَ]( 1) (ع اِ) اسم است از مصدر دل و دلال به معنی غنج و ناز. (از اقرب الموارد). ناز. (منتهی الارب) (دهار). ناز و غمزه و اشاره به
چشم و ابرو. (برهان) (لغت محلی شوشتر، خطی). ناز و حسن. (شرفنامهء منیري). بشک. کرشمه. ناز و بیشتر در رفتار : به هر بوسه
کزو خواهم نازي و عتابی به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی. فرخی. گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان بهر خرامش ازو
صدهزار غنج و دلال. فرخی. از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت (ترجمهء تاریخ یمینی ص 359 ). لاجرم هیچ کدام شخص بر
امیر و پیشواي خویش دلال نتواند. (جهانگشاي جوینی). من دلش برده به صد ناز و دلال او بهانه کرده با من از ملال.مولوي. چشمه
هاي آب شیرین زلال پروریدم طفل را با صد دلال.مولوي. هم سرش را شانه می کرد آن ستی با دوصد مهر و دلال و
دوستی.مولوي. عشق لیلی نه باندازهء هر مجنونی است مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.سعدي (||. اصطلاح تصوف) اضطراب
و قلق است که در جلوهء محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق به باطن سالک می رسد و هرچند در آن حال به مرتبت سکر و بی
خودي نیست ولکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هرچه بر دل او در آن حال لایح شود بی اختیار بگوید. (از کشاف
1) - در برهان به کسر اول نیز ضبط شده است. ) .( اصطلاحات الفنون و از فرهنگ علوم عقلی از شرح گلشن راز ص 561
دلال.
[دَ] (اِخ) نام مخنثی مشهور. (منتهی الارب). رجوع به الاغانی ج 4 ص 59 و عیون الاخبار ج 4 ص 5 و عقدالفرید ج 7 ص 29 و 31
شود.
دلال.
[دَ] (اِخ) دختر محمد بن عبدالعزیزبن مهدي. از زنان محدث بود که از پدرش احادیثی نقل کرده است و در محرم سال 508 ه . ق.
درگذشته است. (از اعلام النساء از الاستدراك علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطۀ).
دلال.
[دَ] (اِخ) موضعی است یا نخله اي است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).
دلال.
[دَلْ لا] (ع ص، اِ) واسطه بین فروشنده و خریدار. (از اقرب الموارد). فراهم آرندهء بایع و مشتري. (منتهی الارب). واسطه و میانجی
عموماً و میانجی معاملات خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). بهاکننده. (دهار). کسی که با دریافت حق معینی واسطهء
مابین خریدار و فروشنده میشود. (لغات فرهنگستان). واسطهء میان بایع و مشتري. آنکه مشتري براي فروشنده یابد. عرضه کنندهء مال
دیگري بر مشتري. آنکه فروشنده و متاع را به خریدار و خریدار را با فروشنده راه نماید. عرضه کننده. میانجی میان بایع و مشتري.
(یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که در مقابل اجرت واسطهء انجام معاملاتی شده یا براي کسی که میخواهد معامله اي بکند طرف
معامله پیدا کند. (مادهء 335 قانون تجارت ایران). بنابراین دلال خود طرف عقد واقع نمی شود (بعکس حق العمل کار). (از فرهنگ
حقوقی). بَیّاع. مُبَرطِس. مُبَرطِش : راست چو کشته شوند و زار و فکنده آیدشان مشتري و آید دلال.منوچهري. هوي به من بر دلال
معصیت گشته ست از آنکه خواجهء بازار فسق و عصیانم. سوزنی. زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل زآن زلف پرس
احوال دل یا شکر دارد یا گله. خاقانی. از صفت وز نام چه زاید خیال وآن خیالش هست دلال وصال.مولوي. گفت دلال کاي
مصحف خر با تو سی سال بود هم آخر.مجد خوافی. - دلال بازي؛ به شیوهء دلالان از راه مبالغه و دروغ و زبان بازي کاري را
بزرگ جلوه دادن یا برعکس ||. سمسار. آنکه مالی را بطریق مزایده می فروشد ||. کارچاق کن ||. واسطه میان دو محب. - دلال
محبت؛ واسطهء میان عاشق و معشوق. واسطهء میان دو خواهان ||. قواد. دیوث. قلتبان. قرطبان. قرتبان. قلتبوس. کشخان. قرمساق.
جاکش. قلت. قلته. غرچه. غرچه زن. زن بمزد ||. راهنماي. (دهار). دلیل. بسیار راه نماینده و راه بر. (لطایف) : دیده اي دلال بی
مدلول هیچ تا نباشد جاده نبود غول هیچ.مولوي. رجوع به دلیل شود.
دلال.
[دَلْ لا] (اِخ) شهرت جبرائیل بن عبدالله بن نصرالله، روزنامه نگار و نویسندهء قرن سیزدهم سوریه است. رجوع به جبرائیل دلال در
همین لغت نامه و الاعلام زرکلی ج 2 ص 99 و اعلام النبلاء ج 7 و ادباء حلب شود.
دلال.
1300 ه . ق.) شهرت نصراللهبن عبدالله، از فاضلان قرن سیزدهم بیروت است. او راست: منهاج العلم، أثمار - [دَلْ لا] (اِخ) ( 1257
التدقیق فی اصول التحقیق. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 353 از ادباء حلب).
دلالات.
[دَ] (ع اِ) جِ دلالۀ. رجوع به دلالۀ و دلالت شود : خردمندان و دانایان را معلوم شد که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات
ننمایند. (کلیله و دمنه).
دلال الکتب.
[دَلْ لا لُلْ كُ تُ] (اِخ) لقب سعدبن علی بن قاسم انصاري خزرجی ادیب قرن ششم هجري در بغداد است. رجوع به سعد (ابن
علی...) و ابن خلکان ج 1 و آداب اللغۀ العربی ج 3 و خزانهء بغدادي ج 3 شود.
دلالت.
[دَ لَ]( 1) (ع اِمص) دلالۀ. راهنمایی. هدایت. راهبري. (ناظم الاطباء). ره نمایی. راه نمونی. ره نمونی. هدي. (از منتهی الارب)
صفحه 1162 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
:دلالت برجها بر نکاح چونست. دلالت برجها بر فرزندان و زادن چونست. دلالتشان [ دلالت برجها ] بر اندامهاي مردم چونست.
دلالت کواکب بر سویهاي جهان چگونه است. دلالت هر کوکبی همیشه بر حال خویش ماند یا بگردد. (التفهیم ص 321 و 323 و
359 و 361 ). ز بس که معنی دوشیزه دید با من لفظ دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار. بوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص
381 ). کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدي... به کدام دلالت به منزلتی رسی. (کلیله و دمنه). به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت
مثال داد. (سندبادنامه ص 3). افشاء دلالت و اظهار معجزات فرمود. (سندبادنامه ص 6 ||). نشان. علامت. نمایش. (ناظم الاطباء||).
بیان. استدلال. حجت. برهان. (ناظم الاطباء). برهانی که براي اثبات امر آورند (||. اصطلاح منطق) هرچیزي که از علم به آن علم به
چیزي دیگر لازم آید. (ناظم الاطباء). بودن چیزي است به حالتی که از علم به او علم به چیز دیگر لازم آید، و شی ء اول را دال یا
دلیل خوانند و ثانی را مدلول. (از نفائس الفنون) (تعریفات جرجانی). بودن شی ء به این حیثیت که لازم می شود از علم آن شی ء
بر شی ء دیگر چنانچه از علم بر وجود مصنوع علم بر وجود صانع حاصل می شود، و اقسام دلالت بسیار است. (از غیاث). رابطهء
بین دو امر، در صورتی که از علم به یکی علم به دیگري حاصل شود، و آن راهنمایی لفظ است به معنی. دلالت بر سه قسم است
طبعی و عقلی و وضعی، و هریک از آن سه قسم بر دو قسمند یکی دلالت لفظی و دیگر دلالت غیرلفظی. (فرهنگ علوم عقلی).
خواجه نصیر طوسی در اساس الاقتباس (ص 62 ) اقسام دلالات را چنین آورده است: اصناف دلالات بر حسب استعمالات سه است
اول دلالت صور ذهنی بر اعیان خارجی، و آن به طبع است، دوم دلالت الفاظ و عبارات لفظی بر صور ذهنی و به توسط صور ذهنی
بر اعیان خارجی به وضع، سوم دلالت رقوم کتابت بر الفاظ و به توسط آن بر صور ذهنی و به توسط آن بر اعیان خارجی هم به
وضع. و اما به حسب ضرورت دو صنف بیش نیست، یکی به طبع و دیگري به وضع، و متوسطان دواند یکی ضروري و دیگر
غیرضروري -انتهی. رجوع به شرح حکمۀ الاشراق سهروردي از قطب الدین شیرازي ص 5 شود. - دلالت اشاره؛ (اصطلاح اصول)
عبارتست از اینکه از جمله یا جملاتی بجز مدلول مطابقی حکمی و معنائی دانسته شود چنانکه از این دو آیت به اشارت دانسته
46 )؛ (بارداریش و بریدنش از شیر سی ماه است). / میشود که حداقل حمل شش ماه باشد: و حمله و فصاله ثلاثون شهراً (قرآن 15
2)؛ (و مادران فرزندان خود را دو سال تمام شیر می دهند). (از فرهنگ علوم / الوالدات یرضعن أولادهن حولین کاملین. (قرآن 233
نقلی از قواعد شهید ص 109 و 135 ). - دلالت التزام یا التزامی؛ (اصطلاح منطق) آن است که دلالت لفظ به طبیعت دلالت مطابقی
بر چیزي باشد که آن چیز خارج از حقیقت موضوع له آن لفظ باشد مگر لازم آن بود، چنانکه دلالت لفظ انسان بر کاتب و
ضاحک در ضمن معنی حیوان ناطق. و این را التزامی براي آن گویند که مدلول یعنی کتابت و ضحک لازم موضوع له است که
حیوان ناطق باشد. (از غیاث) (آنندراج). دلالت لفظ ملازم ذهنی ماوضع له است، چون دلالت انسان بر قابل علم. (از یادداشت
مرحوم دهخدا). نمودن لفظ است خارج لوازم معنی را مانند دلالت انسان بر خندیدن. و شیخ اشراق این نوع دلالت را دلالت تطّفل
خواند. (شرح حکمۀ الاشراق سهروردي از قطب الدین شیرازي ص 35 ). - دلالت الفاظ بر معانی؛ واضعان لغت الفاظ را بازاء معانی
وضع کرده اند تا عقلاء بواسطهء آن بر معانی دلالت سازند، و این نوع دلالت را دلالت تواطی خوانند که تعلق به وضع دارد و به
مردم خاص است، چه در دلالت به طبع که نه بطریق تواطی باشد مانند دلالت اصوات طیور بر احوال ایشان، دیگر حیوانات با مردم
مشارك باشند، و چون معانی بعضی داخل افتد در بعضی، و بعضی لازم بعضی اما داخل، مانند دیوار که داخل بود در مفهوم معنی
خانه، چه دیوار جزوي از خانه بود، و اما لازم چنانکه معنی دیوار لازم معنی سقف بود، چه سقف بی دیوار نتواند بود، پس تصور
بعضی معانی مقتضی تصور معنی هاي دیگر باشد که داخل باشند در آن معانی یا لازم آن معانی باشند بر سبیل تبعیت. و چون چنین
بود، دلالت الفاظ بر معانی از سه نوع اند: مطابقه، تضمن، التزام. (از اساس الاقتباس ص 7). رجوع به دلالت وضعی در همین
ترکیبات شود. - دلالت بالقصد؛ دلالت مطابقه است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت مطابقت در همین ترکیبات شود. -
دلالت تضمن یا تضمنی؛ (اصطلاح منطق) از انواع دلالت وضعی یا دلالت الفاظ بر معانی است و آن این است که به لفظ آن معنی
را خواهند که داخل بود در آن معنی که لفظ بازاء او نهاده اند، چنانکه به مردم حیوان خواهند یا به مردم بعضی از اعضاي مردم
خواهند. (از اساس الاقتباس ص 7). دلالت لفظ بر جزو موضوع له باشد در ضمن دلالت مطابقی، چنانکه دلالت لفظ انسان بر حیوان
یا بر ناطق در ضمن مجموعهء حیوان ناطق، و این را تضمنی براي همین گویند که مدلول یعنی حیوان یا ناطق در ضمن موضوع له
که حیوان ناطق باشد ملحوظ و مفهوم می شود. (از غیاث) (آنندراج). دلالت لفظ موضوع بر بعض ما وضع له است، چون دلالت
انسان بر حیوان یا ناطق. (از یادداشت مرحوم دهخدا).نمودن لفظ است جزو معنی موضوع له را مانند دلالت انسان بر حیوان فقط یا
ناطق فقط. شیخ اشراق این نوع دلالت را دلالت حیطه خوانده است. (از شرح حکمۀ الاشراق سهروردي از قطب الدین شیرازي ص
35 ). - دلالت تطفل؛ دلالت التزام است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت التزام در همین ترکیبات شود. - دلالت تنبیه؛
(اصطلاح اصول) آن باشد که صحت و صدق کلام موقوف بر آن نباشد و مقرون به چیزي باشد که بیاگاهاند انسان را بر حکمی و
امري دیگر، چنانکه اعرابی به حضرت رسول گفت که من در ماه رمضان با عیال خود مواقعت کردم، حضرت فرمود باید کفاره
بدهی. از اینجا معلوم میشود که مواقعت در ماه رمضان علت وجوب کفارت باشد به دلالت تنبیه و ایماء. (از فرهنگ علوم نقلی از
قوانین الاصول قمی ص 168 و تقریرات اصول محمود شهابی ص 80 ). - دلالت تواطی؛ دلالت الفاظ بر معانی و دلالت وضعی
است. رجوع به دلالت الفاظ بر معانی و دلالت وضعی در همین ترکیبات شود. - دلالت حیطه؛ دلالت تضمن یا تضمنی است در
اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت تضمن در همین ترکیبات شود. - دلالت طبعی یا طبیعی یا طبیعیه؛ (اصطلاح منطق) آن بود
که بر حسب مقتضاي طبع باشد و بعبارت دیگر دال حالات و امور طبیعی باشد، چنانکه سرعت نبض دلالت بر وجود تب کند و
دلالت بر خروج مزاج از حد اعتدال کند و این گونه دلالتها، طبیعی غیرلفظی است. نوع دیگر دلالت طبیعی لفظی است چه الفاظ و
اصواتی که بر اثر عروض حالات و یا وجود حالات طبیعی صادر می شوند و همان اصوات نیز برآن حالات دلالت می کنند، این
بر وجود سرماخوردگی. (از فرهنگ علوم عقلی از دستور « سرفه » و « اخ اخ » گونه دلالتها را دلالت لفظی طبیعی گویند مانند دلالت
العلماء ج 2 ص 105 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 486 و اساس الاقتباس ص 61 ). - دلالت عقلی یا عقلیه؛ (اصطلاح منطق)
دلالتی است که مستند به عقل باشد و آن در مقابل دلالت نقلی است: و در بیان اطلاق بر دلالت تضمن و التزام شود. دلالت عقلی
یا لفظی است یا غیرلفظی، دلالت عقلی غیرلفظی آن بود که به حکم عقل بود و به لفظ نبود و مقتضی طبع هم نبود و بر حسب
وضع هم نباشد و صرفا به حکومت عقل بود، چنانکه از ترتیب و تشکیل مقدماتی چند به نتائجی برسیم بر حسب حکومت عقل.
چنانکه از تغییر عالم به حدوث آن حکم کنیم و از حدوث به لزوم محدث رسیم و از وجود اثر به مؤثر حکم کنیم. این گونه دلالت
عقلی غیرلفظی اند. دلالت عقلی لفظی چنانست که به حکم آنکه هر لفظی را لافظی باید اگر لافظ نصب العین ما نباشد ما به حکم
عقل می توانیم حکم کنیم که فلان لفظ که شنیده ایم و لافظ آنرا ندیده ایم لافظی دارد، اینگونه دلالتها لفظی عقلی می باشند
چنانکه از وراي جدار لفظی شنیده شود و لافظ آن معلوم نباشد. (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 105 و کشاف
اصطلاحات الفنون ص 486 و اساس الاقتباس ص 61 و قوانین الاصول قمی ص 102 ). - دلالت کتبی؛ (اصطلاح منطق) دلالتهایی
است که از راه کتابت و نوشتن و ترسیم صور و غیره بر معانی حاصل شود. (از اساس الاقتباس ص 62 ). - دلالت لفظی یا لفظیۀ؛
(اصطلاح منطق) هریک از انواع دلالات به لفظی و غیرلفظی تقسیم می شود، چه هر لفظی را معناي خاصی است که بر حسب تعیین
و وضع واضع معین یا عرف اهل زبان بر آن دلالت می کند. (از اساس الاقتباس ص 61 ). و رجوع به هریک از انواع دلالات در
همین ترکیبات شود. - دلالت مطابقت یا مطابقه یا مطابقی؛(اصطلاح منطق) از انواع دلالات وضعی است و آن این است که به لفظ
.( آن معنی خواهند که به وضع به ازاء او نهاده باشند، چنانکه مردم گویند و به آن حیوان ناطق خواهند. (از اساس الاقتباس ص 7
آن است که لفظ بر تمام موضوع له خود دلالت کند چنانکه دلالت لفظ انسان بر مجموعهء حیوان ناطق که موضوع له اوست، و این
را مطابقی بهمین سبب گویند که مطابقت لفظ بر تمام موضوع له است که حیوان ناطق باشد. (از غیاث) (از آنندراج). شیخ اشراق
این نوع دلالت را دلالت بالقصد خوانده است. (شرح حکمۀ الاشراق سهروردي از قطب الدین شیرازي ص 35 ). - دلالت نص؛
(اصطلاح اصول) دلالت لفظ است بر حکم در چیزي که یافت شود در آن چیز معنایی که مفهوم گردد از لفظ (از حیث لغت) که
حکم در منطوق است از جهت معنی و آنرا به فحوي الخطاب و حسن الخطاب نیز گاهی تعبیر کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
رجوع به نَصّ شود. - دلالت نقلی؛ (اصطلاح منطق) دلالتی است که مستند به نقل باشد و آن در مقابلت دلالت عقلی است. رجوع
به دلالت عقلی در همین ترکیبات و به قوانین الاصول قمی ص 102 شود. - دلالت وضعی یا وضعیه؛ (اصطلاح منطق) هرگاه دال از
اموري باشد که بر حسب وضع و تعیین واضع یا واضعان باشد و یا بر اثر استعمال عرف معین شده باشد بر رساندن معناي خاص،
آنرا دلالت وضعی گویند. مانند علائم و مشخصات که در میان جامعه و عرف ناس معمول است که از هریک چیزي و معنایی را
خواهند. اینگونه دلالات وضعی و غیرلفظی اند و اما دلالت وضعی لفظی مانند دلالت کردن اصوات و الفاظ خاص بر معانی
مخصوص است. و ناچار در دلالتهاي لفظی وضعی وضع معتبر است و الا هر لفظی بر هر معنایی دلالت خواهد کرد و هر لفظی را
معناي خاصی است که بر حسب تعیین و وضع واضع معین یا عرف اهل زبان بر آن دلالت می کند و آنرا دلالت وضعی لفظی
گویند. دلالت وضعی لفظی بر سه قسم است: دلالت مطابقت و دلالت تضمن و دلالت التزام. دلالت وضعی را دلالت تواطی نیز
.( خوانند. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء ج 2 ص 105 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 486 و اساس الاقتباس ص 61
رجوع به دلالت الفاظ بر معانی و سایر اقسام دلالت در همین ترکیبات شود ||. - در اصطلاح ادبی؛ اطلاق بر دلالت مطابقی شود.
تلفظ می شود. « د» 1) - در تداول فارسی اکثر به کسر ) .( (فرهنگ علوم نقلی از مختصر المعانی ص 122