دلالت داشتن.
[دَ لَ تَ] (مص مرکب)لازم آمدن از موجود بودن چیزي وجود چیزي دیگر. (ناظم الاطباء). نشان چیزي بودن : [ برجها ] بر بادها
دلالت چگونه دارند. (التفهیم ص 323 ||). راهبر بودن. رهنمونی داشتن.
دلالت کردن.
[دَ لَ كَ دَ] (مص مرکب)هدایت کردن. راهنمایی نمودن. (ناظم الاطباء). راهبري نمودن: اِحراب؛ دلالت کردن کسی را بر غنیمت.
(تاج المصادر بیهقی). تنبیه؛ دلالت کردن بر چیزي که از آن غافل باشد. (تاج المصادر بیهقی) (دهار ||). نشانهء چیزي بودن. دال
بر چیزي بودن. دلالت داشتن : برجها بر سوهاي جهان چگونه دلالت کنند. (التفهیم ص 322 ). مرض اگرچه هایل بود دلالت کلی بر
هلاك نکند. (گلستان سعدي). بسوخت حافظ و بوئی به زلف یار نبرد مگر دلالت این دولتش صبا بکند.حافظ.
دلالت نمودن.
[دَ لَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) دلالت کردن. راهنمائی کردن. هدایت کردن: اِسقاء؛ دلالت نمودن بر آب. (از منتهی الارب||).
نشانهء چیزي بودن. دلالت داشتن. و رجوع به دلالت کردن شود.
دلال خانه.
[دَلْ لا نَ / نِ] (اِ مرکب)دلاله خانه. خانهء بد. بیت اللطف. زغارو. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه
هاست( 1) وقت جماع زیر حریفان فکندنیست. طیان مرغزي. ( 1) - ن ل: دلاله خانه هاست.
صفحه 1163 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دلالگی.
[دَلْ لا لَ / لِ] (حامص) عمل دلاله. حرفهء دلاله. دلاله بودن : همانم که بودم به ده سالگی همان دیو با من به دلالگی.نظامی. طبع
که با عقل به دلالگی است منتظر نقد چهل سالگی است.نظامی. کاینجا نه حدیث تیغ بازي است دلالگیی به دل نوازیست.نظامی. -
دلالگی کردن؛ دلاله بودن. دلالی کردن :چون یتیم بزرگ شد خود دلالگی کرد تا پوست گوساله که به یک درم خریده بودش پر
زر کردند. (قصص الانبیاء ص 119 ). پرسید که مادرت دلالگی کردي و به خانه هاي بزرگان رفتی. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ
.( برلین ص 132
دلال وار.
[دَلْ لا] (ص مرکب، ق مرکب)چون دلال. مانند دلال. همانند واسطه هاي خرید و فروش : گنه به من بر دلال وار عرضه دهد بدان
سبب که خریدار آب دندانم.سوزنی. رجوع به دلال شود.
دلالۀ.
[دَ لَ]( 1) (ع مص) رهنمونی کردن کسی را و توفیق راست کرداري دادن به وي. (از منتهی الارب). راه نمودن. (المصادر زوزنی)
گویند. « مدلول علیه » و آن شی ء را « دال » (دهار). راهنمایی کردن به راه صواب و ارشاد کردن و هدایت نمودن. چنین شخصی را
(از اقرب الموارد). دلولۀ. دلیلی. رجوع به دلولۀ و دلیلی شود. ( 1) - در منتهی الارب به کسر و ضم دال نیز ضبط شده است.
دلالۀ.
[دَ لَ] (ع اِ) راهبري و راه نمودگی. (دهار). راه نمایی. (ناظم الاطباء). ج، دلائل. دلالات. (ناظم الاطباء). دلالت. رجوع به دلالت
شود ||. دلالت (اصطلاح منطق). رجوع به دلالت شود.
دلالۀ.
[دِ لَ]( 1) (ع اِ) دلالی. (منتهی الارب). حرفهء دلال. (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود ||. اجرت دلال و راهبر. (از
منتهی الارب). آنچه از اجرت براي دلال و دلیل و راهنما قرار دهند. (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب به فتح دال نیز ضبط
شده است.
دلالۀ.
[دَلْ لا لَ] (ع ص، اِ) مؤنث دلال. رجوع به دلال و دلاله شود.
دلاله.
[دَلْ لا لَ / لِ] (از ع، ص، اِ) دلالۀ. دلال. زن واسطه. واسطه میان دو طرف معامله : از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه.نظامی.
در بازار آن دلاله بود در فنون ذکا و زیرکی دلالهء محتاله شاگردي او را شایستی. (جهانگشاي جوینی ||). زنی که دیگر زنان را
بدراه کند. (غیاث) (آنندراج). زنی که دلالی کند. زنی که زنان را به مردان رساند. زنی که زنخواه و مردجوي را به یکدیگر راهنما
شود. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گوش دلاله چشم اهل وصال چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال. مولوي. زآنکه حکمت
همچو ناقهء ضاله است همچو دلاله شهان را داله است.مولوي. - دلالهء عروس سبا؛ هدهد : کبوتر حرم آمد ز کعبهء سعدا بشاره داد
چو دلالهء عروس سبا.خاقانی.
دلاله خانه.
( [دَلْ لا لَ / لِ / نَ / نِ] (اِ مرکب) دلال خانه. خانهء بد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن ریش نیست جغبت دلاله خانه هاست( 1
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست. طیان مرغزي. رجوع به دلال خانه شود. ( 1) - ن ل: دلال خانه هاست.
دلاله قزي.
[دَلْ لا لَ قِ] (اِخ) زنی شوخ و دلقک در دستگاه شاه عباس اول صفوي. وي غالباً در سفر و حضر با شاه همراه بود و با او با
گشادگی و گستاخی و شوخی و مطایبه می کرد. و بسبب قربت و محرمیتی که با شاه داشت ارکان دولت نیز غالباً از او ملاحظه می
کردند و در جلب دوستی او می کوشیدند. (دایرة المعارف فارسی).
دلالی.
[دَلْ لا] (حامص) شغل دلال. عمل دلال. کار دلال. دلال. (از منتهی الارب). میانجیگري میان خرنده و فروشنده و راهنمایی در
دادوستد و معامله. (ناظم الاطباء). پیدا کردن طرف معامله یا معامله کردن به حساب و اسم دیگري در ازاء اجر معین. (از فرهنگ
حقوقی). رجوع به دلال شود ||. عمل دلاله. شغل زن دلاله. -امثال: قحبه چون پیر شود پیشه کند دلالی. (از مجموعهء امثال فارسی
طبع هند). رجوع به دلاّله شود (||. اِ) حق الزحمهء دلال. جعل دلال. پولی که از بابت حق دلال به او می پردازند.
دلام.
[دَ] (ع ص) سیاه. (منتهی الارب). اسود. (اقرب الموارد (||). اِ) سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد).
دلام.
[دِ] (اِ) ژوبین را گویند و آن نیزه اي می باشد کوچک و کوتاه که آنرا بجانب خصم اندازند. (برهان). نیزهء کوچکی باشد که آنرا
زوبین گویند و در جنگ آنرا بجانب دشمن اندازند. (آنندراج) (انجمن آرا) : کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت ترا جزاي
دلامش دلام باید کرد. ناصرخسرو. مرحوم دهخدا در یاددادشتی این کلمه را به ضم اول و مترادف ذُلام به معنی عمل والوچانیدن و
معتقد است که این کلمه فارسی است ||. توسنی( 2) : چرا « پیانکی » شکلک ساختن و ادا و اصول درآوردن( 1) آورده و نوشته است
گفت کاین را لگامی نسازي که با آن از او نیز ناید دلامی.ناصرخسرو ||. حیلت و فریبندگی. (لغت فرس اسدي). مکر. فریب.
عشوه : تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام. (منسوب به رودکی). اي گشته جهان و دیده دامش را صد بار
خریده مر دلامش را. ناصرخسرو. بر من از این پیش روا کرده بود همچو برین قافله دنیا دلام( 3).ناصرخسرو. دل بر تمام توختن وام
سخت کن با این دو وام دار ترا کی رود دلام. ناصرخسرو ||. اسکدار، یعنی پیک سوار مرتب. صاحب صحاح الفرس در ص 98
« اورام » در توضیح کلمهء اسکدار می نویسد: آنرا [ اسکدار را ] در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم دلام گویند. ضبط دیگر کلمه
Contorsion. - ( باشد. رجوع به اسکدار در همین لغت نامه شود. ( 1 « یام » است -انتهی. اما ظاهراً در این معنی کلمه مصحف
2)) - رجوع به یادداشتهاي مرحوم دهخدا در تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 622 ستون 2 شود. ( 3) - رجوع به یادداشتهاي مرحوم
دهخدا در تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 622 ستون 2 شود.
دلام.
[دُ] (اِ) پیچ و پیچش و تاب. (ناظم الاطباء).
دلامبر.
« مشن » 1822 م.). منجم و ریاضیدان فرانسوي. از سال 1807 م. استاد کولژ دوفرانس بود. با - [دِ]( 1) (اِخ) ژان باتیست ژوزف ( 1749
طول قوس نصف النهار بین بارسلون و دونکرك را اندازه گیري کرد. محاسبات نجومی عمده اي مخصوصاً در باب حرکت
( اورانوس بعمل آورد. در مثلثات کروي چهار فرمول کشف کرد که به قیاسات دلامبر معروف است. (از دائرة المعارف فارسی). ( 1
.Delambre -
دلامث.
[دُ مِ] (ع ص) تیزرو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد). دُلمِث. رجوع به دُلمِث شود.
دلامز.
[دَ مِ] (ع اِ) جِ دُلامز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلامز شود.
دلامز.
[دُ مِ] (ع اِ) شیطان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد (||). ص) مرد توانا و دوربین. (منتهی الارب). قوي و نافذ. (از اقرب الموارد||).
تابان بدن. (منتهی الارب). شخص براق. (از اقرب الموارد ||). ماهر و حاذق: دلیل دلامز؛ راهنما و راهبر ماهر و حاذق. (از اقرب
الموارد). ج، دَلامز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دلامزالبهلول.
[دُ مِ زُلْ بُ] (اِخ) یکی از فصحاي عرب بود از اوست: کتاب النوادر و المصادر. (از الفهرست ابن الندیم).
دلامزة.
[دُ مِ زَ]( 1) (ع ص) پلید و زشت: لصوص دلامزة؛ دزدان پلید زشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب به
فتح اول نیز ضبط شده است.
دلامس.
صفحه 1164 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دُ مِ] (ع اِ) بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد ||). سخت تاریکی. (منتهی الارب). شدید الظلمۀ. (اقرب الموارد). دُلَمِس.
رجوع به دلمس شود.
دلامص.
[دُ مِ] (ع ص) رخشان و براق. گویند: ذهب دلامص؛ یعنی درخشان و براق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روشن و تابان.
(دهار). دُلَمِص. رجوع به دُلَمِص شود.
دلان.
[دِلْ لا] (اِخ) از نامهاي اجدادي است و منسوب به آن دلانی شود. (از الانساب سمعانی).
دلان.
[دُ] (اِخ) قریه اي است در نزدیکی دینار از سرزمین یمن. گویند زنان این ده زیباترین زنان یمن می باشند و اهل فسق و فجورند و
همه جا میروند. (از معجم البلدان ).
دل انجام.
[دِ اَ] (ص مرکب) کسی که مراد دل را به انجام می رساند. (ناظم الاطباء ||). که دل به او انجامد. که دل به او منتهی شود. مطلوب.
مقصود. غایت طلب دل : به من ده دل انجام( 1) دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را.فردوسی. ( 1) - ن ل: سرافراز. که در این
صورت شاهد نیست.
دل انداختن.
[دِ اَ تَ] (مص مرکب) دل دادن و بی دل شدن. (آنندراج). دل باختن. دل از کف دادن : دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد تا
نگویند به سهمی سپر انداخته اي. حیاتی (از آنندراج).
دل اندروا.
[دِ اَ دَ] (ص مرکب)دل اندرواي. نگران. مضطرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل اندرواي شود.
دل اندرواي.
[دِ اَ دَ] (ص مرکب)دل اندروا. دل واپس. مضطرب. نگران : کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهر عاقبت خویشتن دل
اندرواي.فرخی. به درگه ملک شرق هر که را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندرواي. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین به کف
کردم ز بهر روي نکو مانده ام دل اندرواي.فرخی.
دل اندرونه.
[دِ اَ دَ نَ / نِ] (اِ مرکب) آنچه در اندرون دل است. احشاء. دل و روده. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل و اندرونه.
دلانع.
[دَ نِ] (ع ص) جِ دَلَنَّع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلنع شود.
دل انگیخته.
[دِ اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)مضطرب. پریشان ||. مشتاق : به خون ریختن شد دل انگیخته ز خون چنان بیگنه ریخته.نظامی.
دل انگیز.
[دِ اَ] (نف مرکب) دل انگیزنده. انگیزندهء دل. انگیزانندهء دل. دلاویز. گیرا. دلفریب. گوارا. مرغوب. مطلوب : تا به هر گوش دل
انگیز و دل آویز بود غزل نغز و سماع خوش و آواز حزین. فرخی. برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز ور نیست ترا بشنو از مرغ
نوآموز. منوچهري. گر سخن گوید باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهري. چون وصل
نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. آواز دل انگیز مرکب تو آورده اجل را بپاي
بازي.مسعودسعد ||. داوطلب. چریک. غوغا : پسر ماقیه( 1) و حاج امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواري پنج هزار و در راه مردي
پنج هزار دل انگیز به ایشان پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439 ). کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که
ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزي را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690 و
چ فیاض ص 676 ). یکی از شاهنشاهان با بسیار مردم دل انگیز قصد ري کردند تا به فساد مشغول شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 37 ). حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواري پانصد دل انگیز. (تاریخ بیهقی). که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل
انگیز که از هرجاي فراهم آورده بود. (چهارمقاله ||). دل انگیزنده. دل انگیخته. مشتاق ||. دلاور. شجاع. ( 1) - ظاهراً: مافنه (= ماه
پنه، ماه پناه).
دل انگیزان.
[دِ اَ] (اِ مرکب) نام لحنی است از موسیقی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : در باغ به نوروز درم ریزانست بر نارونان لحن دل
انگیزانست.منوچهري.
دل انگیز گشتن.
[دِ اَ گَ تَ] (مص مرکب)دل انگیز شدن. دلفریب گشتن ||. انگیزندهء دل شدن : مرغ دل انگیز گشت باد سمن بیز گشت بلبل
شب خیز گشت کبک گلو برگشاد. منوچهري.
دل انگیزي.
[دِ اَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دل انگیز. دل انگیز بودن. دلفریبی. گوارایی. نشاط : وآنگه از بهر این دل انگیزي کرد بر
تازه گل شکرریزي.نظامی. گرم شد بوسه در دل انگیزي داد گرمی نشاط را تیزي.نظامی. بیست ونه شب بدین دل انگیزي بود بازار
من بدین تیزي.نظامی. آب او خورده با دل انگیزي چرك تن را چرا در او ریزي.نظامی. رجوع به دل انگیز شود.
دلانی.
[دِلْ لا ] (ص نسبی) منسوب به دلان که نام اجدادي است. (از الانساب سمعانی).
دلاوان.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان پیران بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنه آن 101 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و
.( حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دلاور.
[دِ وَ] (ص مرکب) دل آور. سخت دلیر که به تازیش شجاع خوانند. (شرفنامهء منیري). شجیع و بهادر. (آنندراج). دلیر. شجاع.
بهادر. غازي. جنگجو. جنگی. (ناظم الاطباء). گرد. پردل. دل دار. بی باك. جسور. جري. گستاخ. نیو. بی پروا. أشجع. اَشرَس باسل.
بطّ ال. بَطَ ل. ثَبت. جَ بر. جَري. جَ وهر. جَهور. حَبَلیس. حَبیل. حَدید. حلبس [ حَ بَ / حُ لَ بِ ] . حَلِس. حِیَفس. لِیَفس. رَبیس.
رُحامس. (منتهی الارب). رابط الجأش. (دهار). زُفَر. سَجیع. سَ عتريّ. سَمَیدَع. سَمیذع. سَهبَل. شجاع. شَجع. شَجعاء. شَجعۀ. شجیعه.
شَحشَح. شَدید. صَ عتريّ. صَ مّۀ. ضُ بارم. ضُ بارِمۀ. ضَرغامۀ. عَتّار. عَجَرَّد. عِرداد. فارِس. قُداحِس. قَدِم. کَردَم. کَمّی. مِحَش. مُستمیت.
مُعاود. مِقدام. مِقدامۀ. نَهوك. وَعاوِع. (منتهی الارب) : مردمانی اند [ اهل بست ] [ مردم پاراب ] جنگی و دلاور. (حدود العالم).
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت بماند به آسانی اندر نهفت.فردوسی. بگویم که اینک دل و دیده را دلاور جوان پسندیده را.فردوسی.
سه ترك دلاور ز خاقانیان برآن کین بهرام بسته میان.فردوسی. بویژه دلاور سپهدار طوس که در رزم بر شیر دارد فسوس.فردوسی.
درفشش بسان دلاور پدر که کس را ز رستم نبودي گذر.فردوسی. ز لشکر ده ودوهزار دگر دلاور بزرگان پرخاشخر.فردوسی.
دلیري ز هشیار بودن بود دلاور سزاي ستودن بود.فردوسی. دلاور که نندیشد از پیل و شیر تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردي کسی بی بهانه نسازد بدي.فردوسی. دلاور سواري که گاه نبرد چه همکوش او ژنده پیل و چه مرد.
فردوسی. کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان.فردوسی. چو گیو دلاور به توران زمین بدینسان همی گشت
اندوهگین.فردوسی. وگر بردباري ز حد بگذرد دلاور گمانی به سستی برد.فردوسی. دلاور شد از کار او خشنواز به آرام بنشست بر
تخت ناز.فردوسی. یلان سینه او را به گستهم داد دلاور گوي بود خسرونژاد.فردوسی. دلاور نخست اندرآمد به پند سخنها که او را
بدي سودمند.فردوسی. گزین کرد از آن نامداران سوار از ایران دلاور ده ودوهزار.فردوسی. هرکه پردل تر و دلاورتر نکند پیش او
به جنگ درنگ.فرخی. به هر ده دلاور یک آتش فکن نهاده به پیکار و کین جان و تن.اسدي. امیرالمؤمنین علی رضی اللهعنه گفته
است دلاورترین اسپان کمیت است و بی باك تر سیاه. (نورزنامه). نه چرخ گوشهء جگر شاهتان بخورد هین زخم آه و گردهء چرخ
ار دلاورید. خاقانی. گر قطره رسد به بددلان می یک دریا ده دلاوران را.خاقانی. دل که دارد تا نگردد گرد این دریا که من
هرنفس در وي هزاروصد دلاور یافتم. عطار. برآورد پیر دلاور زبان که اي حلقه درگوش حکمت جهان.سعدي. دلاور به سرپنجهء
گاوزور ز هولش به شیران درافتاده شور.سعدي دلاور که باري تهور نمود بباید به مقدارش اندرفزود.سعدي. ولیکن نیندیشم از
خشم شاه دلاور بود در سخن بی گناه.سعدي. ز مستکبران دلاور بترس از آنکو نترسد ز داور بترس.سعدي. کشتی را خللی نیست
یکی از شما که دلاورترست وشاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان سعدي). لیکن متنعم بود و سایه پرورده... رعد
کوس دلاوران به گوشش نرسیده. (گلستان). مردان دلاور از کمین بدرجستند. (گلستان). به جائی که باشند یاران( 1) دلیر دلاورتر
صفحه 1165 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از نر بود ماده شیر.امیرخسرو. یارب تو آن جوان دلاور نگاه دار کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد.حافظ. عاشق چه کند گر نکشد
بار ملامت با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست.حافظ. احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245 ). او سواري
نیکو و دلاور بوده است. (تاریخ قم ص 290 ). بسا سر کز دولب افتد به بیرون درون صد دلاور را کند خون. جامی. کی دلاور ز پی
لشکر بشکسته رود.کاتبی. دلاور چو از بیشه بگرفت شیر نشان ده کجا ماندش زنده دیر. ؟(از امثال و حکم). جلَّوز؛ مرد فربه دلاور.
خِنذیذ؛ دلاور که کسی بر وي دست نیابد. ذکر؛ دلاور سرباززننده. (منتهی الارب). رابط الجأش؛ دلاور که دل از جاي نبرد. مرد
دلاور که از حرب نگریزد. (دهار). سِنداد؛ مرد دلاور پیش درآینده در کار. شجاع ذو مصداق؛ دلاور راست حمله. شَجِع؛ دلاور
پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. صارِم؛ مرد دلاور رسا در امور. صَ لَنقع؛ مرد رسا و دلاور و توانا. صَ مَیان؛ مرد دلاور
راست حمله. عَطاط؛ مرد دلاور و تن دار. غُشارب؛ مرد دلاور و رسا در امور. کَوکب؛ دلاور قوم. مُجَلجَل؛ بسیارگوي دلاور دفع
کننده. مِسحَل؛ دلاوري که تنها کار کند. ناقۀ جسرة و متجاسرة؛ شتر مادهء دلاور و درگذرنده و پیشی گیرنده. مُسیف؛ دلاور با
شمشیر. نَجد، نَجید؛ دلاور یگانه درآینده در اموري که دیگران در وي عاجز باشند. (منتهی الارب). - دلاور پلنگ؛ پلنگ بی باك
و گستاخ : چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ سوي بهمن اردوان شد بجنگ.فردوسی. - دلاور سپاه؛ سپاه جنگی و کارزاري : که
آمد دلاور سپاهی گران سپهبد سیاوخش و با وي سران.فردوسی. - دلاور سخت زور؛ لقب هرمزد بود : و این هرمزد در روزگار
- .( خویش یگانه اي بود به قوت و نیرو و دل آوري چنانک او را دلاور سخت زور گفتندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 20
دلاورسر؛ رئیس شجاع. فرماندهء دلیر : نکردي به شهر مداین درنگ دلاور سري بود با نام و ننگ.فردوسی. - دلاور سران؛ سران
جنگی. فرماندهان مبارز : به بیداري اکنون سپاهی گران از ایران بیامد دلاور سران.فردوسی. - دلاور سوار؛ سوار دلاور : برون رفت
با نامداران خویش گزیده دلاور سواران خویش.فردوسی. کنون چون دلاور سواري شده ست گمانت که او شهریاري شده
ست.فردوسی. چو در رزمگه کشته شد نامدار بدست زواره دلاور سوار.فردوسی. فرامرز گفت این دلاور سوار به ره در مر او را
نکویش بدار.فردوسی. - دلاور نهنگ؛ نهنگ نیرومند و قوي : چو سالار شایسته باشد به جنگ نترسد سپاه از دلاور نهنگ.فردوسی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید به دندان چو گیرد به چنگ.فردوسی. اگر جنگ جستی به جنگ آمدي به خشم دلاور
نهنگ آمدي.فردوسی. چو رهام و چون اشکش تیزچنگ چو شیدوش گرد آن دلاور نهنگ.فردوسی. - دل دلاور؛ دل شجاع : یارم
تو بدي و یاورم تو نیروي دل دلاورم تو.نظامی. - سپاه دلاور؛ سپاه شجاع و جنگی و جنگجوي : سپاهی دلاور به ایران کشید بسی
زینهاري بر من رسید.فردوسی. سپاهی دلاور بایران سپرد همه نامدران و شیران گرد.فردوسی. همی تاخت تا آذرآبادگان سپاهی
دلاور ز آزادگان.فردوسی. - شیر دلاور؛ شیر بی باك و شجاع : فرستاده با نامهء سوخراي چو شیر دلاور بیامد ز جاي.فردوسی. گر
سلاطین پرچم شبرنگ یا پر خدنگ از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند.خاقانی. - عقاب دلاور؛ عقاب پردل و نیرومند : از آن پس
عقاب دلاور چهار بیاورد و برتخت بست استوار.فردوسی. - نهنگ دلاور؛ نهنگ بی باك ||. - پهلوان همچون نهنگ بی باك : به
ابر اندرون تیز پران عقاب نهنگ دلاور به دریاي آب.فردوسی. ( 1) - ن ل: شیران.
دلاور.
[دِ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي سه گانهء شهرستان چاه بهار، مشهور به دشتیاري دلاور. رجوع به دشتیاري دلاور در همین لغت نامه
شود.
دلاورخان غوري.
[دِ وَ نِ] (اِخ) اولین از غوریان مالوا هند که از سال 804 تا 808 ه . ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول). وي مؤسس
مملکت مالوا است. از جانب تغلقیه در مالوا حکومت داشت و به سال 801 ه . ق. در حملهء امیرتیمور به هند، ناصرالدین محمود
تغلق را پناه داد. و در سال 804 ه . ق. پس از عزیمت محمود به دهلی، خود را مستقل خواند. دلاورخان در سال 808 ه . ق. بمرگ
ناگهانی درگذشت و این امر سبب سوءظن (مخصوصاً نسبت به پسر جاه طلبش آلپ خان) و حملهء مظفرشاه اول، فرامانرواي
گجرات و دوست دیرین دلاورخان، به مالوا شد. (از دایرة المعارف فارسی).
دلاور شدن.
[دِ وَ شُ دَ] (مص مرکب)شجاع و دلیر و گستاخ و بی باك گشتن : دلاور شود مرد پرخاشجوي.سعدي. رجوع به دلاور شود.
دلاور کردن.
[دِ وَ كَ دَ] (مص مرکب)دلیر کردن. شجاع گردانیدن. قویدل ساختن :از خاصیتهاي زر یکی آن است که دیدار وي چشم را روشن
کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مردمان را دلاور کند. (نوروزنامه).رجوع به دلاور شود.
دلاورکلا.
[دِ وَ كَ] (اِخ) دهی از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزي شهرستان بابل. سکنه آن 320 تن. آب آن از رودخانهء بابل و چاه و
.( محصول آن برنج، صیفی، پنبه، غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دلاورکلا.
[دِ وَ كَ] (اِخ) دهی از دهستان ساس کلام بخش مرکزي شهرستان بابل. سکنه آن 285 تن. آب آن از رودخانهء کاري و محصول
.( آن برنج، غلات، پنبه، صیفی و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دلاور گردانیدن.
[دِ وَ گَ دَ] (مص مرکب) دلیر گردانیدن. شجاع کردن. قویدل ساختن: تَجسیر؛ دلاور گردانیدن کسی را. (از منتهی الارب). رجوع
به دلاور شود.
دلاوري.
[دِ وَ] (حامص مرکب) دل آوري. حالت و چگونگی دلاور. شجاعت. دلیري. جنگجویی. بهادري. نیرومندي. (از ناظم الاطباء).
بَسالت. بطالت. بطولت. ذَمارت. ذمارة. سَکسَ کۀ. (منتهی الارب). شدة. (دهار). نجدت. (از منتهی الارب) : در خواب جنگ بینی از
آرزوي جنگ وین از مبارزي بود و از دلاوري.فرخی. این هرمز در روزگار خویش یگانه اي بود بقوت و نیرو و دلاوري چنانک او
را دلاور سخت زور گفتندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 20 ). دیدم همه دلبران آفاق چون تو به دلاوري ندیدم.سعدي. جوان به
غرور دلاوري که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدي). - عرصهء دلاوري؛ میدان جنگ. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
دلاوري.
.( [دِ وَ] (اِخ) نام تیره اي از طایفهء نوئی، از ایلات کوه گیلویهء فارس. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 89
دلاوري کردن.
[دِ وَ كَ دَ] (مص مرکب)دلیري کردن. شجاعت نشان دادن ||. گستاخی کردن. از حد خود تجاوز کردن : از من شنو نصیحت
خالص که دیگري چندین دلاوري نکند بر دلاوران.سعدي. سعدي دلاوري و زبان آوري مکن تا عیب نشمرند بزرگان خرده
دان.سعدي. ضعیفی که با قوي دلاوري کند، یار دشمن است در هلاك خویش. (گلستان سعدي).رجوع به دلاور شود.
دلاویز.
[دِ] (نف مرکب) دل آویز. دل آویزنده. آویزنده به دل. مطلوب و مرغوب و دلخواه. (برهان). آنچه یا آنکه دلهاي اصحاب نظر بدو
مایل بود. (از شرفنامهء منیري). قابل قبول. دلچسب. دل انگیز. دلفریب. دلکش. دلربا. فتان. گیرا. دلپسند : مطربا آن غزل نغز دلاویز
بیار ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر.فرخی. تا بهر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نعز و سماع خوش و آواي حزین. فرخی. از
آواز خوش رامش انگیزتر ز دیدار خوبان دلاویزتر.اسدي. به چیزي فریبد دلاویزتر که باشد نیازش بدان بیشتر.اسدي. نظم و امثال و
حکمت کمتر نوشتیم مگر بیتی که... دلاویز باشد. (مجمل التواریخ و القصص). زن کنیزکان داشت... دل آویزي. (کلیله و دمنه). بر
چهرهء آن بت دلاویز کردند به تنگها شکرریز.نظامی. چو کردي غنچهء کبک دري تیز ببردي غنچهء کبک دلاویز.نظامی. نه چندان
دوستی دارم دلاویز که گر روزي بیفتم گویدم خیز.نظامی. رخی چون تازه گلهاي دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.نظامی.
گویند که داشت شخص پرویز شکلی و شمایلی دلاویز.نظامی. نوآیین پرده اي بینی دلاویز نواي او نوازشهاي نوخیز.نظامی. شگفت
آمد دلش را کاین چنین تیز بدین زودي کجا رفت آن دلاویز.نظامی. لیلی به زبان غمزهء تیز می گفت بدیهه اي دلاویز.نظامی.
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن با شهد می رود ز دهانت بدر سخن.سعدي. حسن، دلاویز پنجه ایست نگارین تا به قیامت بر او
نگار نماند.سعدي. مرا آن گوشهء چشم دلاویز به کشتن می کند گوئی اشارت.سعدي. قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم
و زلف تو از حد برون دلاویزند. سعدي. دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کآشفتگان حسن گریبان دریده اند.سعدي. بازرگانی که
با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزکان دارد دلاویز. (گلستان سعدي). خروس آتقی رفته به هیزم که از بوي دلاویز تو مستم
کلند از آسمان افتاد و نشکست وگرنه من همان خاکم که هستم. ؟ (امثال و حکم دهخدا). - بهشت دلاویز؛ بهشت دلنشین : جهان
چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود.فردوسی. - خط دلاویز؛ خط دوست داشتنی : نظر به خط دلاویز آن دلارا کن
شکستهء قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). - روي دلاویز؛ چهرهء ظریف و زیبا : سعدي هوس روي دلاویز ظریفان بگذار
که روزي بکشندت بظرافت.سعدي. - زبان دلاویز؛ زبان شیرین : به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم.سعدي. -
زلف دلاویز؛ زلف زیبا : یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آن همه در سر زلف دلاویزش چه تابست آن همه. خاقانی. چشم
بد دور از آن زلف دلاویز که هست از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله. صائب (از آنندراج). - سخن دلاویز؛ سخن شیوا. سخن
دلپسند : بل سخنهاي دلاویز بلند من بر سر گنبد گردنده عذارستی.ناصرخسرو. زمین بوسید پیش تخت پرویز فروگفت این سخنهاي
- .( دلاویز.نظامی. فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان سعدي چ فروغی ص 8
شعر دلاویز؛ شعر نغز. شعر دلکش : بسی گفتند اشعار دلاویز بسی کردند در معنی شکرریز.ناصرخسرو. خواجه همام الدین تبریزي
اشعار دلاویز و غزلهاي شورانگیز دارد. (حمدالله مستوفی تاریخ گزیده ص 756 ). - عذر دلاویز؛ عذر قابل قبول. عذر مقبول. عذر
صفحه 1166 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دل پسند : زبان بگشاد با عذري دلاویز ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز.نظامی. - کاخ دلاویز؛ کاخ زیبا : از آن سرد آمد این کاخ
دلاویز که چون جا گرم کردي گویدت خیز.نظامی ||. محبوب. مورد توجه عموم. مقبول. دوست داشتنی. دلخواه. دلخواسته.
معشوق : که بهرام را ترس پرویز بود که برنا و شاه و دلاویز بود.فردوسی. که او را همه بیم پرویز بود که بر پادشاه او دلاویز
بود.فردوسی. به خوبی هریکی آرام جانی به زیبایی دلاویز جهانی.نظامی. درین اندیشه می شد آن دلاویز که حاضر نیست گوئی
چیست پرویز. نظامی. چه دلها بردي اي ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندین بر زنخدان دلاویزت. سعدي. زن و مرد از
براي آن باشند که دلاویز و مهربان باشند.سعدي ||. خوشبو و معطّر. (ناظم الاطباء). - بوي دلاویز؛ بوي خوش : بدو گفتم که
مشکی یا عبیري که از بوي دلاویز تو مستم.سعدي.
دلاویزي.
[دِ] (حامص مرکب) دل آویزي. حالت و چگونگی دلاویز. دلاویز بودن. مرغوبیت. دلچسبی. مطبوع بودن. دل انگیزي. دلفریبی.
دلربایی. گیرایی. دلپسندي : از دلاویزي و تري چون غزلهاي شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانهء بوطلب. فرخی. من بدین
خوبی و زیبایی ندیدم روي را وین دلاویزي و دلبندي نباشد موي را. سعدي. رجوع به دلاویز شود.
دلاة.
[دَ] (ع اِ) دلو خرد یا عام است. (منتهی الارب). دلوي است کوچک و خرد. (از اقرب الموارد). ج، دَلّی. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد)، دَلَوات. (اقرب الموارد).
دلاة.
[دُ] (ع اِ) جِ دالی. (منتهی الارب). رجوع به دالی شود.
دلاهث.
[دُ هِ] (ع اِ) شیر. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد (||). ص) مرد جري درآینده در کارزار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلهث. دلهاث. رجوع به دلهاث و دلهث شود.
دلاي دلاي خواندن.
[دِ دِ خوا / خا دَ] (مص مرکب) دلی دلی [ دِ لِیْ دِ لِیْ ]خواندن. دل اي دل اي دل گفتن به آواز یا در آواز. رجوع به دلی دلی
خواندن شود.
دلایر بالا.
[دَ يِ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سهرورد، بخش قیدار، شهرستان زنجان. سکنه آن 206 تن. آب آن از زه آب رودخانه و
.( محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دلایر پائین.
[دَ يِ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سهرورد، بخش قیدار، شهرستان زنجان. داراي 670 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول
.( آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دلایل.
[دَ يِ] (ع اِ) دلائل. جِ دلیل در تداول زبان فارسی، به معنی برهان و حجت. (از آنندراج). نشانه ها : گهر داري هنر داري به هرکار
بزرگی را چنین باشد دلایل.منوچهري. جواب هر یکی گفته ایم به دلایل عقلی و براهین منطقی. (جامع الحکمتین ص 306 ). حمداً
لله تعالی که مخایل مزید قدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است. (کلیله و دمنه). به معجزات ظاهر و دلایل واضح
مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه). آثار و دلایل آن [ حیرت ] می بینم. (کلیله و دمنه). شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت
بدانند. (سندبادنامه ص 3). چون آثار خفت و دلایل صحت تمام شد و هنگام سحر بر قصد اداء فریضه به مسجد رفتم. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 329 ). دلایل قوي باید و معنوي نه رگهاي گردن به حجت قوي.سعدي. هر صفتی را دلیل معرفتی هست روي تو بر
قدرت خداست دلایل.سعدي. - دلایل آوردن( 1)؛ دلیل آوردن. حجت آوردن : امروز غره اي به فصاحت که در حدیث هر نکته را
هزار دلایل بیاوري.سعدي. رجوع به دلائل و دلیل شود. ( 1) - سعدي کلمهء دلایل را که جمع است مانند مفرد حساب کرده و بکار
برده است.
دلایۀ.
.( [دَ يَ] (اِخ) نام قریه اي است به اندلس (اسپانیا) و نسبت بدان دلائی است. (از تاج العروس ج 10 ص 130
دلایی.
[دَ] (ص نسبی) دلائی. نسبت است به دلایۀ که شهري است در سواحل بحر اندلس. (از الانساب سمعانی).
دلب.
[دُ] (ع اِ) درختی است بزرگ با برگهاي عریض و پهن، این درخت بدون شکوفه و میوه است. (از اقرب الموارد). چنار. (دهار).
درخت چنار را گویند و به عربی برگ آنرا ورق الدلب خوانند. (از برهان). درخت چنار. (الفاظ الادویۀ). به پارسی صنار گویند و
به شیرازي چنار خوانند. (از اختیارات بدیعی). لیث گوید درخت عیشام را عرب دلب گوید و درست آن است و درخت چنار است.
(از تذکرهء داود ضریر انطاکی). رجوع به چنار شود ||. جنسی اند از سودان و سیاهان، یکی آن دلبۀ. (از اقرب الموارد).
دل باختگی.
[دِ تَ / تِ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت دل باخته. رجوع به دل باخته و دل باختن شود.
دل باختن.
[دِ تَ] (مص مرکب) دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود ||. زهره باختن. از
ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن.
دل باخته.
[دِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)عاشق صادق. (آنندراج). شیدا. شیفته ||. ترسو و هراسناك و جبان. رجوع به دل باختن شود.
دلبادل.
[دَ دَ] (اِ) نام خیمه اي کلان. (غیاث) (آنندراج).
دلباز.
[دِ] (نف مرکب) دل بازنده. بازندهء دل. دل باخته. شیفته. دلداده : به مستقر و سراي و سریر و مسند خویش بدان نسق که به معشوق
عاشق دلباز. سوزنی. رجوع به دل باخته و دل باختن شود ||. بلیغ و زبان آور ||. شعبده باز (||. ص مرکب) دلواز. باروح. خوش
منظر. (ناظم الاطباء): اتاقی دلباز یا جایی دلباز یا خانه اي دلباز؛ روشن و با فضاي بسیار با روح و وسیع. رجوع به دلواز شود||.
مفصل. (ناظم الاطباء).
دلبازي.
[دِ] (حامص مرکب) دل بازي. حالت و چگونگی دل باخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل باختگی : نخست با تو به دلبازي
اندرآمده ام چو دل نماند تن دردهم به جانبازي. سوزنی. رجوع به دلباز و دل باختگی شود ||. تهور و گستاخی. (ناظم الاطباء).
دل بجاي.
[دِ بِ] (ص مرکب) (از: دل + به + جاي) شجاع و دلیر، مقابل دلشده. که از جاي نرود. که ثبات و استقامت دارد : پادشاه هوشیار و
دل بجاي و بیدار باید. (راحۀ الصدور راوندي).
دل بحره.
.( [دُ بَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور، بخش حومه شهرستان مهاباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دلبحۀ.
[دَ بَ حَ] (ع مص) خم و پست کردن پشت خود را. (از منتهی الارب). منحنی کردن پشت را و بزیر انداختن سر را. (از اقرب
الموارد).
دل بخواه.
[دِ بِ خوا / خا] (ص مرکب)دلبخواه. در تداول خانگی و عامه، اختیار. بی رعایت رسم و آئین و قانون. دلخواه: دل بخواه نیست که
هرکس هرچه بخواهد بکند، یعنی در تحت قانون و نظاماتی است. مگر دلبخواه است! جناغ (جناب) دلبخواه که با او نکشیده ایم.
صفحه 1167 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مگر جناغ دلبخواه با او کشیده ایم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دل بخواهی.
[دِ بِ خوا / خا] (حامص مرکب) حالت و عمل و کیفیت دلبخواه. دلبخواه بودن. از روي دلخواهی. رجوع به دل بخواه و دل خواهی
شود.
دل بدست.
[دِ بِ دَ] (ص مرکب) عاشق هرجایی. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دلبر.
[دِ بَ] (نف مرکب) دل بَر. دل برنده ||. برندهء دل. دلربا. آنکه دلهاي عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامهء منیري). آنکه دل
می رباید. (ناظم الاطباء) : اي غالیه زلفین ماه پیکر عیار و سیه چشم و نغز و دلبر.خسروي. مثال بنده و تو اي نگار دلبر من به قرص
شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. یکی ماه رویست نام اسپنوي سمن پیکر و دلبر و مشک بوي.فردوسی. نیست آگاه که
چاه زنخ و حلقهء زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. به باغی چو پیوستن مهر خرم به باغی چو رخسارهء
دوست دلبر.فرخی. نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. شه روم را
دختري دلبر است که از روي رشک بت بربر است.اسدي. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندوي دزد است و پاسبانی داند.
کمال اسماعیل ||. دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا : گوزنست اگر آهوي دلبر است شکاري چنین درخور مهتر است.فردوسی.
میان زاغ سیاه و میان باز سفید شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر.عنصري. چون فاختهء دلبر، برتر پرد از عرعر گویی که بزیر پر،
بربسته یکی جلجل. منوچهري. فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدي). صنع تو به
دور دور گردون آمیخته رنگهاي دلبر.ناصرخسرو. زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته.
خاقانی ||. از اسماء معشوق است. (آنندراج). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) : تا همه مجلس از
فروغ چراغ گشت چون روي دلبران روشن.رودکی. از شبستان به بشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه.رودکی. دلبرا دو
رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنی.عماره. چو برکندم دل از دیدار دلبر( 1) نهادم مهر خرسندي به دل بر.لبیبی.
بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران.فردوسی. دوش متواریک بوقت سحر اندرآمد به خیمه آن دلبر.فرخی. سر
بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن در کف دلبران.منوچهري. با رخت اي دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار.منوچهري. صبوح
از دست آن ساقی صبوح است مدام از دست آن دلبر مدام است.منوچهري. همه ساله به دلبر دل همی ده همه ماهه بگرد دن همی
دن.منوچهري. نرگس چون دلبریست سرش همه چشم سرو چو معشوقه اي است تنش همه قد. منوچهري. پنداري تبخالهء خردك
بدمیده ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.منوچهري. ایدون گمان بري که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر.ناصرخسرو. این
چرخ برین است پر از اختر عالی لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر. ناصرخسرو. سر گردد رنجور چو افسر دو شود دل بیش کشد
رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. چشمی که ترا دیده بود اي دلبر خود چون نگرد بروي دلخواه دگر. ؟ (از کلیله و دمنه). دل فداي
دلبري کردم که از بس نیکوئی هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد. سوزنی. دلبرانند بر سر گورش زلف ببریده رخ شخوده
هنوز.خاقانی. درختان نارنج را سایه بر وي چو در چشم عاشق خط سبز دلبر.خاقانی. دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه
حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبله برخاست.خاقانی. روزم فروشد از غم هم
غمخوري ندارم رازم برآمد از دل هم دلبري ندارم.خاقانی. ز هرسو کرد دلبر را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه.نظامی. نخسبم تا
نخسبانم سرت را نیابم تا نیارم دلبرت را.نظامی. گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غمهاي دل پرداز گفنن.نظامی. که یارا دلبرا
دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند.نظامی. دلبران بر بیدلان فتنه بجان جمله معشوقان شکار عاشقان.مولوي. پس کدامین شهر
از آنجا خوشتر است گفت آن شهري که در وي دلبر است. مولوي. نه لایق بود عیش با دلبري که هر بامدادش بود شوهري.سعدي.
ابناي روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوي دلبر است. سعدي. کسانی که آشفتهء دلبرند بري از غم خویش و از
دیگرند.سعدي. ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش.سعدي. چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان تو
در برابر من چون سرو ایستادي.سعدي. دلبر شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع برند به حلوا.سعدي. دلبر آسایش ما مصلحت
وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست.حافظ. دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت
برخاست. حافظ. تنم از واسطهء دوري دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت. حافظ. گر از سلطان طمع کردم خطا
بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد.حافظ. قد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد.حافظ. دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم. حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.حافظ. شاهدي
از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبري در حسن و خوبی غیرت ماه تمام. حافظ. بشنو و عاشق مشو قحبهء بازار را شاهد هرکس
بود دلبر بازیگروك. شیخ واحدي (از شرفنامهء منیري). رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل
برداشتن. قاآنی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزي. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). -امثال:
زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است. (امثال و حکم ||). در اصطلاح عرفا و در لسان اهل الله، صفت قابضی و قابضیت را
گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات
فخرالدین). ( 1) - ن ل: دلدار و در این صورت شاهد نیست.
دلبر.
[دِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرآب دوره، بخش چگنی، شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 300 تن. آب آن از سراب دوره و
محصول آن غلات و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفه سادات حیات الغیب و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
دلبر.
[دِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کراب، بخش حومهء شهرستان سبزوار. سکنهء آن 796 تن. آب آن از قنات و چشمه و محصول
.( آن غلات و بنشن و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دلبران.
[دِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد، بخش قروه، شهرستان سنندج. سکنه آن 1730 تن. آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات، انگور، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دلبران بالا.
[دِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد، بخش فریمان، شهرستان مشهد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دل برداشتن.
[دِ بَ تَ] (مص مرکب)دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدي نداشتن
: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی راي بدان
منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672 ). امیر دل از وي برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364 ). از شغل هائی که بدیشان
مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهاي ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334 ). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از
شیرین شورانگیز بردار.نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدي. نباید
بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل.سعدي. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر اي بدعهد سنگین
دل چرا برداشتی. سعدي. - دل برنداشتن از کسی؛ مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز
او برندارم دل و چشم و گوش.فردوسی. - دل از جان برداشتن؛ مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی : خداوند [
احمد حسن ] کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182 ). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم
ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدي. - دل از خود (از خویش) برداشتن؛ قطع امید از زندگی کردن. یقین به
مرگ کردن : این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368 ). از بغداد اخبار رسیده
است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). و میگوید [ ابوعلی سینا ] زنی را دیدم
که این علت بر وي دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرهء خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن؛ دل
از جان شستن. ترك سر کردن : من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم.سعدي.
دل بردگی.
[دِ بُ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت دل برده. عشق. محبت. بیخودي. وجد. جذبه : خواندن بی درد از افسردگیست خواندن بادرد از
دل بردگیست.مولوي. اي حیات عاشقان در مردگی دل نیایی جز که در دلبردگی.مولوي. رجوع به دل برده و دل بردن شود.
دل بردن.
[دِ بُ دَ] (مص مرکب) شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تَصَبّی. تَهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردي جان هم ببر که مرگ به است ز زندگانی اندر شماتت دشمن.فرخی. میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل
برد.نظامی. زلف تو دل همی بردم از میان چشم نبود شگفت دزدي چابک ز هندوان. کمال اسماعیل. دل عارفان ببردند و قرار
پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی. سعدي. چون دل ببردي دین مبر صبر از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر
لاتقتلوا صید الحرم. سعدي. دل بردي و تن زدي همان بود من با تو بسی شمار دارم.سعدي. دستان که تو داري اي پریزاد بس دل
ببري به کف و معصم.سعدي. به دستهاي نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببري زینهار از ین دستان.سعدي. سَبْی؛ دل بردن
معشوق عاشق را. (از منتهی الارب).
دل برده.
صفحه 1168 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وي برده باشد. عاشق. دلباخته : کرم زین بیش
کن با مردهء خویش مکن بیداد بر دل بردهء خویش.نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده
ایست.مولوي.
دلبررك رك.
[دِ بَ رُ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان سرابدوره بخش چگنی شهرستان خرم آباد سکنهء آن 420 تن. آب آن از سرابدوره و
.( محصول آن غلات. و حبوب و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفهء رك رك هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دل برکندن.
[دِ بَ كَ دَ] (مص مرکب)دل برداشتن. ترك علاقه و دلبستگی کردن. دل برگرفتن. صرف نظر نمودن. منصرف شدن. چشم
پوشیدن، مقابل دل بستن : چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندي به دل بر.لبیبی. من دل از نعمت و از عز تو برکندم تو
دل از طاعت و از خدمت من برنکنی. ناصرخسرو. دیو دل از صحبت تو برکند چون تو دل از مهر بتان برکنی.ناصرخسرو. خون
بناحق نهال کندن اویست دل ز نهال خداي کندن برکن.ناصرخسرو. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر این مهر بر که افکنم این
دل کجا برم. کمال الدین اسماعیل. جهد کن تا ترك غیر حق کنی دل ازین دنیاي فانی برکنی.مولوي. گیرم که برکنی دل سنگین
ز مهرمن مهر از دلم چگونه توانی که برکنی.سعدي. خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش.سعدي.
شرطست احتمال جفاهاي دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدي. خلقی چو من در روي تو آشفته چون
گیسوي تو پاي آن نهد در کوي تو کاول دل از سر برکند. سعدي. ازین ملک روزي که دل برکند سراپرده در ملک دیگر
زند.سعدي. فراق را دلی از سنگ سخت تر باید کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار.سعدي. بدان که دشمنت اندر خفا سخن
گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدي. از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدي. بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست. سعدي. دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.سعدي. چو گرگ خبیث آمدت در کمند بکش ورنه دل برکن از گوسفند.سعدي. از همچو تو
دلداري دل برنکنم آري چون تاب( 1) کشم باري زآن زلف بتاب اولی. حافظ. من همان روز دل از هستی خود برکندم کو رخ
خویش در آیینه تماشا می کرد. میرخسرو (از آنندراج). به حسرت دل از جان و تن برکنند سراسیمه بر قلب دشمن زنند. ظهوري (از
آنندراج). ( 1) - ن ل: ناز.
دل برگرفتن.
[دِ بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) دل برکندن. دل کندن. دل برداشتن. صرف نظر نمودن. دست کشیدن. دیگر دوست نداشتن. مقابل
دل بستن : نه بتوان دل ز کارت برگرفتن نه از دل نیز بارت برگرفتن.نظامی. نه دل می داد ازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر
گرفتن.نظامی. با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت.سعدي. کدام چاره سگالم که در تو
درگیرد کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.سعدي. بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو اي طبیبم از سر که دوا نمی
پذیرم. سعدي. دلم دل از هوس یار برنمی گیرد طریق مردم هشیار برنمی گیرد.سعدي. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی
ز حریفان دل و دل میدادت.حافظ. دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاري بکرد همت پاکان روزه دار.حافظ. از قلیه دل به خون
جگر برگرفته ایم جان داده ایم و صحن مزعفر گرفته ایم. بسحاق. به دریا قطره چون گردید واصل ترك سر گیرد کسی چون با تو
بنشیند چه سان دل از تو برگیرد. قاسم مشهدي (از آنندراج ||). ناامید شدن. قطع امید کردن. مأیوس شدن : به آورد ازو ماند اندر
شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. ز جان دختر امید دل برگرفت به پیش پدر زاري اندرگرفت.فردوسی. همه
کس ز گرشاسپ دل برگرفت که تند اژدهایی بد آن بس شگفت.اسدي. مرا دل از جان شیرین برباید گرفت. (کلیله و دمنه).
مسهل بساخت و به بیمار داد... اطبا از او سؤال کردند که این چه مخاطره بود... جواب داد. چون دل برگرفتند، گفتم آخر در مسهل
امید است و در نادادن هیچ امید نه. (چهار مقاله). بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت. (سندبادنامه
ص 216 ). رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود.
دل برگشادن.
[دِ بَ گُ دَ] (مص مرکب)دل گشادن. دلشاد و مسرور شدن : سرابستان درین موسم چه بندي درم بگشاي تا دل برگشاید.سعدي.
دلبر ملک باقر.
[دِ بَ رِ مَ لِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان خواشید، بخش ششتمد، شهرستان سبزوار. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دل برنده.
[دِ بَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) برندهء دل. زیبارویی که دل از آدمی برباید. دلبر : اي دل برنده هرچه توانی همی کنی میدان فراخ یافته
اي گوي زن هلا. مسعود رازي.
دل برنهادن.
[دِ بَ نَ دَ] (مص مرکب) دل بستن. علاقه مند شدن. پابند شدن. دلبستگی پیدا کردن. تعلق خاطر یافتن : چو دل برنهی بر سراي
سپنج همه زهر زو بینی و درد و رنج.فردوسی. رجوع به دل نهادن و دل بستن در ردیف خود شود.
دل بر هم خوردن.
[دِ بَ هَ خوَر / خُر دَ] (مص مرکب) پریشان شدن دل. (آنندراج). آشوب شدن دل. دل بهم خوردن. رجوع به دل بهم خوردن در
ردیف خود شود.
دلبري.
[دِ بَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی. تسلی و دلنوازي. زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است :
یکی دخترش بود کز دلبري پري را به رخ کردي از دل بري.اسدي. چه خوانند این بهار دلبري را چه گویند آن نگار مشتري
را.نظامی. ز باغ دلبري پر کن کنارم چو دانی در فراقت سخت زارم.نظامی. کندت دلبري و دلداري هم عروسی و هم
پرستاري.نظامی. من چون تو به دلبري ندیدم گلبرك بدین طري ندیدم.سعدي. یاري به ناز و دلبري گر سوي صحرا بگذري واله
شود کبک دري طاوس شهپر برکند. سعدي. حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت کآدمیی ندیده ام چون تو پري به دلبري. سعدي.
این دلبري و خوبی در سرو و گل نروید وین شاهدي و شوخی در ماه و خور نباشد. سعدي. معلمت همه شوخی و دلبري آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت. سعدي. چون در پسر موافقی و دلبري بود اندیشه نیست گر پدر از وي بري بود. سعدي.
شاهدان گر دلبري زین سان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند.حافظ. به زلف گوي که آیین دلبري بگذار به غمزه گوي که قلب
ستمگري بشکن. حافظ ||. فریفتگی. ربودگی دل. بري بودن از دل که صفت عاشق است. رجوع به دلبر شود.
دل بریدن.
[دِ بُ دَ] (مص مرکب) دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن : چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید
برید.فردوسی. فروافکند سوي فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش.نظامی. به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از
مهر یوسف برید.سعدي. تَبتیل؛ دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ||). مأیوس شدن. نومید
گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود.
دلبستگی.
[دِ بَ تَ / تِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی دلبسته. محبت و رغبت و دوستی و مودت و عشق. (ناظم الاطباء). گرایش خاطر.
میل نهان. علاقه. علقه. تعلق خاطر : از آنجا که فرط اعتنا و دلبستگی و وفور اهتمام و مرحمت پادشاه مشفق اقتضا کند. (جهانگشاي
جوینی). و با اینهمه از هر دو طرف دلبستگی بود. (گلستان سعدي). هرچه دیر نپاید دلبستگی را نشاید. (گلستان). غایت دلبستگی و
اهتمام و حمایت او آن بود که... (ترجمه محاسن اصفهان آوي ص 95 ). اگر روندهء راه را به آن اندك تعلقی و دلبستگی است
میان او و میان مقصود آن سد عظیم و حجاب اکبر است. (انیس الطالبین ص 53 ). ریشهء نخل کهن سال از جوان افزونتر است بیشتر
دلبستگی باشد به دنیا پیر را.صائب ||. علاقهء معنوي. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). آزردگی ||. اضطراب. (ناظم الاطباء).
دل بستن.
[دِ بَ تَ] (مص مرکب) مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن.
دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن : چه بندي دل اندر سراي سپنج چو دانی که ایدر نمانی
مرنج.فردوسی. دل اندر سراي سپنجی مبند بس ایمن مشو در سراي گزند.فردوسی. اگر بخردي در جهان دل مبند که ناید بفرجام از
او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند.فردوسی. کنون چون شنیدي بدو دل مبند وگر
دل ببندي شوي در گزند.اسدي. چون دانست [ خواجه حسن ] که کار خداوندش [ محمد ] ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 87 ). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود...
دل در فرع بستن و اصل را بجاي ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن...
چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص
317 ). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان را آزمودي گر خردمندي درین پرگرد و ناخوش جاي دل خیره
چرا بندي. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سراي رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل
که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزي (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد
عاقل در آن نبندد دل.سنائی. دل در سخن محمدي بند اي پور علی ز بوعلی چند.خاقانی. چه دل بندي در این دنیا ایا خاقانی خاکی
صفحه 1169 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا
زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند.نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل
تو باشد آبستن.نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست.نظامی. همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدي که او شد از دست.نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند.نظامی. بزرگی
بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند.نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد.نظامی.
چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه.نظامی. چه بندي دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداري جز
بلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوي. دلارامی که داري دل در او
بند دگر چشم از همه عالم فروبند.سعدي. دل اي حکیم بر این معبر هلاك مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال.سعدي. وجود
عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدي. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته با هم
نخواهند ساخت.سعدي. چه بندي درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدي. دل اي رفیق بر این
کاروانسراي مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدي. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند.سعدي.
نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل.سعدي. دل مبند اي حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه
مختصرش.سعدي. به وفاي تو کز آن روز که دلبند منی دل نبستم به وفاي کس و در نگشادم. سعدي. دل در کسی مبند که دلبستهء
تو نیست. سعدي (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن.اوحدي. چیست ناموس دل در او
بندي کیست سالوس خوش بر او خندي.اوحدي. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن.حافظ. ز من
بنیوش و دل در شاهدي بند که حسنش بستهء زیور نباشد.حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفاي صحبت رود
کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزي؛ عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن : چون این سخن بشنید دل در آن بست که
برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه).
دلبسته.
[دِ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)دل داده. دل به چیزي سپرده. داراي تعلّق. با تعلّق خاطر : هر آنکس که پیوستهء او بود بزرگی که
دلبستهء او بود.فردوسی. همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست دل در کسی مبند که دلبستهء تو نیست. سعدي (گلستان ||). عاشق
و معشوق. گرفتار و رنجور ||. ستمکش. (ناظم الاطباء).
دلبک.
1434 م.). حکومت کرده است. (از - [] (اِخ) هفتمین تن از خانان مغولستان از نسل چنگیز. وي از سال 814 تا 837 ه . ق. ( 1411
.( طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 191
دلبند.
[دِ بَ] (نف مرکب) که دل را ببندد. دربندکنندهء دل. اسیرکنندهء دل. عاشق کش. جاذب. دلکش. دلبر : زلفش کمند دلبند و
غمزه اش ناوك جان شکار. (سندبادنامه ص 237 ). پریچهره بتان شوخ دلبند ز خال و لب سرشته مشک با قند.نظامی. چه دید الحق
بتانی شوخ و دلبند سرائی پرشکر شهري پر از قند.نظامی. حدیثی و هزار آشوب دلبند لبی و صدهزاران بوسه چون قند.نظامی (||. ن
مف مرکب) بند دل. بسته به دل. عزیز. گرامی. دوست داشتنی. محبوب. مورد علاقه. جذاب. گیرا. دلپذیر : نگه کن به فرزند و
پیوند من بپوشیده رویان دلبند من.فردوسی. مرا فرزندي دلبندي بود، او را از پیش من بردند. (قصص الانبیاء ص 83 ). هرچه دلبند
تست خداوند تست و هرچه هواي تو خداي تو. (عین القضاة همدانی). ز شیرین کاري شیرین دلبند فروخواندم به گوشش نکته اي
چند.نظامی. به حق حرمت شیرین دلبند کزین بهتر ندانم خورد سوگند.نظامی. بتانی دید بزم افروز و دلبند به روشن روي خسرو
آرزومند.نظامی. که شاه نیکوان شیرین دلبند که خوانندش شکرخایان شکرخند.نظامی. زبان بگشاد گوهرملک دلبند که زهره نیز
تنها بود یکچند.نظامی. دلبند هزار در مکنون زنجیربر هزار مجنون.نظامی. بخواند آن جوان هنرمند را بدو داد معشوق دلبند
را.نظامی. شه به خوبی چو روي دلبندان مجلسی ساخت با خردمندان.نظامی. پند دلبند تو در گوش من آید هیهات من که بر درد
حریصم چکنم درمان را. سعدي. سخن گرچه دلبند و شیرین بود سزاوار تصدیق و تحسین بود.سعدي. در دو لختی چشمان شوخ
دلبندت چه کرده ام که برویم نمی گشایی باز.سعدي. چو بازآمدم زآن تغیّر بهوش ز فرزند دلبندم آمد به گوش.سعدي. گشاد کار
مشتاقان در آن ابروي دلبند است خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی. حافظ ||. معشوقه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
محبوب. معشوق : تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند.منجیک. دلبند من که بندهء رویش مه تمام
خورشید آسمان جمالست و نجم تام. سوزنی. سوخته عودست و دلبندان( 1) بدو دندان سپید شوق شاهش آتش و شروانش مجمر
ساختند. خاقانی. جهان افروز دلبندي چه دلبند به خرمنها گل و خروارها قند.نظامی. چندین غزل لطیف پیوند گفت از جهت جمال
دلبند.نظامی. بیاوردند صورت پیش دلبند برآن صورت فروشد ساعتی چند.نظامی. آب در دیده گفتش آن دلبند کاین چنین ناپسند
را مپسند.نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند.نظامی. نخستین پیکر آن نقش دلبند تولا کرده بر نام
خداوند.نظامی. چه شهرآشوبی اي دلبند مقبول چه بزم آرائی اي گلبرگ خودروي.سعدي. گفتم آهن دلی کنم چندي ندهم دل
بهیچ دلبندي.سعدي. یکی را که خاطر بر او رفته بود چو چشمان دلبندش آشفته بود.سعدي. گر دلی داري و دلبندیت نیست پس
چه فرق از ناطقی تا جامدي.سعدي. در عهد تو اي نگار دلبند بس عهد که بشکنند و سوگند.سعدي. دلبند خوب صورت پاکیزه
روي را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش. سعدي. دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان چو تیره راي شوي کی گشایدت کاري.
حافظ. مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست زآنرو سپرده اند به مستی زمام ما.حافظ. چو دادي دل به دلبند نکو ده چو خواهی داد
جان و دل بدو ده. پوریاي ولی. اگر چه نادره یاري و خوب دلبندي ولیک دعوي یاري تو که را یاراست. ؟ (از صحاح الفرس||).
کنایه از فرزند محبوب و عزیز. (آنندراج). فرزند دوست داشتنی. (ناظم الاطباء ||). همسر : اما به مشاهدهء فرزند جراحت فراق
دلبند را مرهمی ساخت. (سندبادنامه ص 149 (||). اِ مرکب) بند روده ها ||. جگربند. (ناظم الاطباء). بند دل. ( 1) - ن ل: عودست
دلبندان.
دلبند.
[دُ بَ] (اِ)( 1) دل بند. عمامه. (مقدمۀ الادب زمخشري ص 62 ). دستار و عمامه و تاج و کلاه و دیهیم. (ناظم الاطباء). دولبند. تول
بند: دلبند کاغذ؛ فروقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دولبند شود. ( 1) - ابراهیم پورداود در مورد کلمهء دلبند در کتاب
هرمزدنامه (ص 131 و 229 ) چنین آرد: جزء اخیر آن که بند باشد روشن است اما در فارسی از براي دل یا دول معنی مناسبی
نیافتم... در لهجهء پوریی که یکی از لهجات هند است دل یا دول به معنی دستار سرخ است و در زبان ترکی عثمانی تولبند، پارچه
اي است که به عمامه بندند.
دلبندي.
[دِ بَ] (حامص مرکب) دل بندي. حالت و چگونگی دلبند. و رجوع به دلبند شود ||. دلبستگی. علاقه. تعلق خاطر : نه تو گفتی که
بجاي آرم و گفتم که نیاري عهد و پیمان و وفاداري و دلبندي و یاري. سعدي ||. دلکشی. دلبري. جذابیت : گر تو نیز آن جمال و
دلبندي بنگري فارغم که بپسندي.نظامی. نه وسمه است آن به دلبندي خضیب است نه سرمه است آن به جادوئی کحیل است.
سعدي. من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روي را وین دلاویزي و دلبندي نباشد موي را. سعدي. این همه دلبندي و خوبی ترا موضع
ناز است و غرور اي صنم.سعدي (||. اِ مرکب) در لهجهء مردم گناباد خراسان، مجموعهء دل و جگر و رودهء گوسفند و گاو و
غیره. (یادداشت پروین گنابادي). رجوع به دلبند شود.
دل بنشاط.
[دِ بِ نِ] (ص مرکب) دل به نشاط. که همیشه شادانست. که غم به خود راه ندهد. که پیوسته شادان است. آنکه همیشه خوش و
گویان و خندانست. آنکه همیشه خوش خندد و خوش خورد و اندوه و غم به خود راه ندهد و میل به ساز و آواز و خوشگذرانی
دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلبوث.
[دَ لَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب). گیاهی است که عامه آنرا ذنب الفرس نامند. (از اقرب الموارد). نوعی از سوسن بري.
(الفاظ الادویه). سیف الغراب. (قاموس). نوعی از سوسن صحرائی است به یونانی، و به عربی سیف الغراب خوانند چه برگ آن به
شمشیر می ماند. (برهان). نوعی از سوسن بریست و آن معروفست به سیف الغراب و بدان سبب این نام بدان نهاده اند که ورق آن
مانند سیف است و بشکل ورق ایرسا بود، اما ورق ایرسا باریکتر و کوچکتر بود. و ساق وي مقدار یک گز بود و گل وي سرخ
رنگ بود و وي را سقراق میشون خوانند و بعضی ماخوریون خوانند و کسیفیون نیز گویند. و اصل وي مانند دو پیاز کوچک بود و
زیر یکدیگر، آن که در شیب بود لاغر بود و بالائی فربه بود. و در بغداد بسیار بود و در بغداد بیخ آنرا تافوخ خوانند و زنان بغداد
جهت فربهی مستعمل کنند. (از اختیارات بدیعی). اسم عربی بیخ سوسن صحرائی است. مثل دو پیاز که ملاصق هم باشند، و بعد از
خشکی بسیار صلب می شود و گلش شبیه به سوسن کبود و سرخ مایل به بنفشی و برگش بسیار کوچکتر از آن و ساقش قریب به
ذرعی و ثمرش مستدیر، و منبت آن اراضی معموره و مزارع است. (از تحفهء حکیم مؤمن). گیاهی است داراي شاخه هاي باریک
شبیه به برگ سوسن. گلایول. (فرهنگ فارسی معین). اکسیفیون. سوسن احمر. دورحولۀ. سنخار. قاسغافیون. ماخاریون. دورخولی.
کسیقون. رجوع به گلایول شود.
دلبۀ.
هو من أهل الدربۀ بمعالجۀ » : [دُ بَ] (ع اِ) یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دُلب شود
او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهاي خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد ||). سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب ؛« الدلبۀ
الموارد).
دل بهم خوردگی.
[دِ بِ هَ خوَر / خُر دَ / دِ] (حامص مرکب) استفراغ. شکوفه. اشکوفه. تهوع. (یادداشت مرحوم دهخدا).
صفحه 1170 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دل بهم خوردن.
[دِ بِ هَ خوَر / خُر دَ](مص مرکب) حال تهوع پیدا کردن. (فرهنگ عوام). تهوع. استفراغ. اشکوفه افتادن.
دل بهم زدن.
[دِ بِ هَ زَ دَ] (مص مرکب)در تداول عامه متعدي دل به هم خوردن. حال تهوع در کسی ایجاد کردن. موجب دل آشوبی شدن||.
موجب انقلاب خاطر کسی شدن. حالت اشمئزاز و نفرت در او ایجاد کردن.
دل بیدار.
[دِ ] (ص مرکب) بیداردل. آگاه. دل آگاه. (ناظم الاطباء).
دلبیس.
[] (اِ) نوعی از صدف است و در مصر الخلول نامند و آن ودع بري است. (فهرست مخزن الادویۀ). رجوع به دلنیس شود.
دل بیلمز.
[دِ مَ] (اِخ) دهی است دهستان به به جیک، بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دل بیلمز.
[دِ مَ] (اِخ) دهی از است از دهستان گرمادوز، بخش کلیبر، شهرستان اهر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دل پاك.
[دِ] (ص مرکب) پاکدل. که دلی پاك دارد. که قلبی صاف دارد. با دلی صافی. با ضمیر تابناك و دور از آلودگی.
دل پاك.
[دِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)دل روشن و بی غل و غش و دور از و ناراستی : بزرگ امید گفت اي پیش بین شاه دل پاکت ز هر
نیک و بد آگاه.نظامی.
دلپذیر.
[دِ پَ] (ن مف مرکب) دل پذیر. دل پذیرفته. که دل آنرا بپذیرد. دلاویز است که مطلوب و مرغوب و دلخواه باشد. (برهان)
(آنندراج). پذیرفتهء دل و آنکه حرکات و سکنانش مقبول دلها باشد. (از شرفنامهء منیري). دل نشین. دلخواه. دلچسب. محبوب.
مطبوع و پسندیده. مقبول و موافق میل و خاطر و مرغوب و محبوب و دلخواه و منظور و خاطرنواز و خوب و نیک. (ناظم الاطباء).
مطلوب : بسی خوب جایست و بس دلپذیر که آبش گلابست وخاکش عبیر.فردوسی. ببردند چیزي که بد دلپذیر فرستاد تا خرهء
اردشیر.فردوسی. همانندهء شهریار اردشیر فزاینده و فرخ و دلپذیر.فردوسی. ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر همی تاخت تا خرهء
اردشیر.فردوسی. همی راند با اردوان اردشیر جوانمرد بد شاه را دلپذیر.فردوسی. بدو گفت کاکنون ره خانه گیر بیاساي با مردم
دلپذیر.فردوسی. که فرزند ساسان منم اردشیر یکی پند باید مرا دلپذیر.فردوسی. چو دید آن بر و چهرهء دلپذیر ز پستان مادر بپالید
شیر.فردوسی. چنین داد پاسخ به پیران پیر که هست این سخنها همه دلپذیر.فردوسی. تو بشنو ز گفتار دهقان پیر اگر چه نباشد سخن
دلپذیر.فردوسی. بدو گفت خاتون که اي مرد پیر نگوئی همی یک سخن دلپذیر.فردوسی. سخنها چو بشنید ازو اردشیر همه
مهرجوینده و دلپذیر.فردوسی. چو آگه شد از هفتواد اردشیر نبود آن سخنها ورا دلپذیر.فردوسی. اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی
کرد حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر. فرخی. بسی خواست زو پوزش دلپذیر که این بد که پیش آمد از من مگیر.اسدي.
گمان نکو بردي اي دلپذیر ولیکن گمانت کمان بد نه تیر.اسدي. شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر پرستندهء دست چابک
دبیر.اسدي. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وي از رنگ همرنگ قیر.اسدي. کیانی نشستنگهی دلپذیر گزیدند بر گوشهء
آبگیر.اسدي. بی شکی از بهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنی ها.ناصرخسرو. من دل سپار و آن بت مه روي دلپذیر کی جز به
دلپذیر دهد دل سپار دل.سوززنی. گفتا به روزگار بیابی وصال ما منت پذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست.خاقانی. پشیمانی و تلهف
دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258 ). دلم گر برد زلفت دلپذیر است که هندو را ز دزدي ناگزیر
است.نظامی. چون ز فرمان شه گزیر نبود عذر یا ناز دلپذیر نبود.نظامی. گر آید ز من بازیی دلپذیر هم از بازي چرخ گردنده
گیر.نظامی. فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز برو ناگزیر.نظامی. پراکنده اي کو بود جایگیر گر آید فراهم بود دلپذیر.نظامی.
ز دانستنش عقل را ناگزیر بزرگی و دانائیش دلپذیر.نظامی. ناخوردنت ارچه دلپذیر است زین یک دو نواله ناگزیر است.نظامی.
پذیرا سخن بود شد جایگیر سخن کز دل آید بود دلپذیر.نظامی. دلی گر بدست آیدت دلپذیر به اندك دل آزار ترکش
مگیر.سعدي. کنار و بر مادر دلپذیر بهشتست و پستان در او جوي شیر.سعدي. هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیري در دست
خوبرویان دولت بود اسیري. سعدي. حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است. حافظ. - بزم
دلپذیر؛ بزم خوش : شراعی بزد بر لب آبگیر بیاراست بزمی خوش و دلپذیر.اسدي. - بیان دلپذیر؛ بیان دلنشین : بیانی چنان روشن و
دلپذیر که در دل نه در سنگ شد جایگیر.نظامی. - پند دلپذیر؛ پند که به دل نشیند. پند نیک : به تو همی نرسد پند دلپذیرم ازآنک
تو بی تمیز به گوش خرد گران شده اي. ناصرخسرو. - جامهء دلپذیر؛ جامهء دلپسند : برو طشت آب آر و مشک و عبیر یکی پاکتر
جامهء دلپذیر.فردوسی. - جواب دلپذیر؛ جواب موافق طبع : خود کسی با جود او ماند فقیر اندر جهان کس بدین فتوي نداند زد
جواب دلپذیر. سوزنی. من این قصه پرسیدم از چند پیر جوابی نداده ست کس دلپذیر.نظامی. - خط دلپذیر؛ خط خوش : یکی نامه
بنوشت خوش بر حریر بدان خط شایسته و دلپذیر.فردوسی. - دلپذیر آمدن؛ مطبوع طبع واقع شدن : سخن بشنوي بهترین یادگیر نگر
تا کدام آیدت دلپذیر.فردوسی. نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر آمد تذرو طرفه من گیرم که چالاك است شاهینم. حافظ.
- دلپذیر شدن؛ مطبوع شدن. مقبول طبع واقع شدن : هم آنگاه شد شاه را دلپذیر که گنجور او رفت با اردشیر.فردوسی. همی نام
جست از دهان هجیر مگر کآن سخنها شود دلپذیر.فردوسی. - دلپذیر کردن؛ دلپسند نمودن. مطبوع ساختن. مقبول قرار دادن : بر این
برشدن بنده را دست گیر مر این پرگنه را تو کن دلپذیر.فردوسی. - دل ناپذیر؛ نامطبوع. نادلپذیر : رسل را به معاذیر دل ناپذیر
بازمی گردانید. (جهانگشاي جوینی). - سخن دلپذیر؛ سخن شیرین و شایسته و دلنشین و مطبوع طبع. سخن پذیرفتنی : چو بشنید
گردن فراز اردشیر سخنهاي بایستهء دلپذیر.فردوسی. همه خواند بر ما یکایک دبیر سخنهاي شایستهء دلپذیر.فردوسی. که داناي
هندوش خواند اثیر سخنهاي چرب آرد و دلپذیر.فردوسی. ز فردوسی اکنون سخن یادگیر سخنهاي پاکیزه و دلپذیر.فردوسی. این هر
دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازي خوشدل شد و بازگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229 ). - شاه دلپذیر؛ شاه شایسته. شاه
مقبول عامه : یکی موبدي گفت با اردشیر که اي شاه نیک اختر دلپذیر.فردوسی. - صورت دلپذیر؛ صورت زیبا : بیاورد و بنهاد
پیشش حریر نبشته برو صورتی دلپذیر.فردوسی. به گنجور گفت آن درخشان حریر نبشته بر او صورت دلپذیر.فردوسی. ولیکن بدین
صورت دلپذیر فرفته مشو صورت خوب گیر.سعدي. - غزل دلپذیر؛ غزل دلنشین : مطرب یاران بگو آن غزل دلپذیر ساقی مجلس
بیار آن قدح غمگسار.سعدي. - نادلپذیر؛ نامطبوع. نامقبول. سخن درشت. ناروا. ناملایم : بدو گفت طوس اي سپهدار پیر چه گوئی
سخنهاي نادلپذیر.فردوسی. بدو گفت شاه اي زن آرام گیر چه گوئی سخنهاي نادلپذیر.فردوسی. مرا این سخن بود نادلپذیر چو
اندیشه کردم من از هر دري.منوچهري. - نامهء دلپذیر؛ نامهء مطبوع و مقبول : ولیکن بدین نامهء دلپذیر که بنبشت با درد دل سام
پیر.فردوسی. بزرگان که این نامهء دلپذیر شنیدند از گفت فرخ دبیر.فردوسی.
دلپذیري.
[دِ پَ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت دلپذیر. مطبوع بودن. مرغوب بودن. دلخواه بودن. دلنشین بودن. محبوب بودن : هزار نقش
برآید ز کلک صنع و یکی به دلپذیري نقش نگار ما نرسد.حافظ.
دل پر.
[دِ پُ] (ص مرکب) دل آکنده از غم و اندوه یا خشم و غضب. بسیار غمگین و اندوهگین یا خشمگین و غضبناك. رجوع به دل
پري شود. - دل پر بودن؛ لبریز از شکایت بودن. (آنندراج) : چون آستین همیشه جبینم ز چین پر است یعنی دلم ز دست تو اي
نازنین پر است. غنی (از آنندراج). خالی نساخت گریه دلم را ز سیل خون از من چرا همیشه دل آسمان پر است. میر محمدهاشم
شهید (از آنندراج). - دلِ پر داشتن از دست کسی؛ در اصطلاح عامیانه، به معنی دق دل داشتن و کینهء دیرینه نسبت به کسی
ورزیدن و از او شکایت و دلخوري داشتن. (فرهنگ لغات عامیانه). ناراضی و رنجیده بودن. (فرهنگ عوام). سخت غمگین یا
سخت کینه ور بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کینهء ناگفته داشتن: دلش پر است؛ غمی بسیار و ناگفته دارد.
دل پراکنده.
[دِ پَ كَ دَ / دِ] (ص مرکب)پراکنده دل. پریشان حال : ز جمعی چنین دل پراکنده ایم دگر حکم شه راست ما بنده ایم.نظامی.
دل پرداز.
[دِ پَ] (نف مرکب) که دل بدان سرگرم و متوجه باشد. خالی کنندهء دل از غم. تهی کنندهء دل از غم. تسلی دهندهء دل : گهی در
گوش دلبر راز گفتن گهی غمهاي دل پرداز گفتن.نظامی. ازین اندیشه لختی بازمی گفت حکایتهاي دل پرداز می گفت.نظامی. من
شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو لیکن تو کمتر می کنی گوشی به دل پرداز من. اوحدي. اگر غافل نشد جان تو از عشق ز
دل پرداز او برخوان نشیدي.اوحدي.
دل پرسی.
[دِ پُ] (حامص مرکب) احوال پرسی. (آنندراج) : دل پرسی رقیب در افسردگی مکن چون زنده نیست مار به افسون چه احتیاج.
رفیع (از آنندراج). غم نمی بود از ملالت گر بدل پرسی مرا سوي ما هم چون غم خود رسم می بود آمدن. صبحی (از آنندراج).
صفحه 1171 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دل پرور.
[دِ پَ وَ] (نف مرکب)دل پرورنده. پرورندهء دل. آنکه دل را پرورش دهد. تربیت کنندهء باطن : برآراستندي به فرهنگ و راي
سخنهاي دل پرور جان فزاي.نظامی.
دل پري.
[دِ پُ] (حامص مرکب) دل پر بودن. حالت و چگونگی دل پر ||. بغض. کینه. کینهء از پیش. خشمی بسیار و پنهان. بغضی مخفی.
(یادداشت مرحوم دهخدا). دق دل. عداوت و دشمنی. حساب خرده. - دل پري از کسی داشتن؛ بغض او در دل به نهانی بسیار
داشتن. خشمی سخت و پنهان از او در دل داشتن. بغض مخفی از کسی داشتن. خشمی بسیار و پنهان داشتن از کسی. کینهء سخت
از او در دل نهفته بودن. کینهء از پیش داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). شاید به معنی امتلاء معده و رودل نیز بتوان استعمال
کرد. شاعري گفته است در مقام خطاب به معشوق : بازآي تا که با تو بگویم حدیث دل کز تو مراست بس گله مندي و دل پري
گفتا علاج قطعی این کار مسهل است گر دل پري ز چیست که مسهل نمی خوري. ؟ (از فرهنگ لغات عامیانه).
دل پریشان.
[دِ پَ] (ص مرکب)پریشان دل. آنکه دلش پریشان بود. پراکنده احوال : گم کرد پی از میان ایشان می رفت چو ابر دل
پریشان.نظامی.
دلپسند.
[دِ پَ سَ] (ن مف مرکب) پسند دل. دل پسندیده. پسندیدهء دل. آنچه یا آنکه دل پسندد. دلپذیر. مرغوب و دلاویز. (آنندراج).
پسندیده. مطبوع. دلاویز. مقبول. مرغوب. (ناظم الاطباء) : ازو بستد آن نامهء دلپسند برو آفرین کرد و بگشاد بند.فردوسی. خود را
مپسند دل پسند همه باش نقصان بپذیر و سودمند همه باش.خاقانی. جوابی نبشت آنچنان دلپسند که بوسید دستش سپهر بلند. نظامی
(شرفنامه ص 189 ). چو شه دید در گوهر دلپسند پسندیده شد کار گوهرپسند.نظامی. بساز اي مغنی ره دلپسند بر اوتار این ارغنون
بلند.نظامی. اگرچه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است.نظامی. بپرسید کان نسبت دلپسند که هش رفتگان را کند
هوشمند.نظامی. سخن می شد از هر دري دلپسند ز خاك زمین تا به چرخ بلند.نظامی. رخ چو سیبی که دلپسند بود در میان گلاب
و قند بود.نظامی. گفتمش دلپسند کام تو چیست نامداریت هست نام تو چیست.نظامی. جوابی دلپسندش داد چون در که چون
پرسید از حال تفکر.نظامی. سوم درج را کرد سقراط بند ز هر جوهري کان بود دلپسند.نظامی. - دلپسند آمدن؛ مطبوع آمدن :
پژوهید بسیار و کوشید چند نیامد ز خوبان کسش دلپسند.اسدي. دور کرد آن دم از در آن دمه را دلپسند آمد آن سخن همه
را.نظامی. - دلپسند شدن؛ مطبوع و مقبول واقع شدن : گر به سمع تو دلپسند شود چون سریر تو سربلند شود.نظامی. - نادلپسند؛
نامطبوع : جهان گرچه زیر کمند آمدش نکرد آنچه نادلپسند آمدش.نظامی ||. مایل. شائق. خواستار. طالب. (یادداشت مرحوم
دهخدا) : پري زادگان رزم را دلپسند به پولاد پوشیده چینی پرند.عنصري.
دل پسندي.
[دِ پَ سَ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت دلپسند. مطبوعی. دلپذیري. مقبولی : خریدندش به چندان دلپسندي رساندندش به چرخ
از سربلندي.نظامی. رجوع به دلپسندي شود.
دل پیچا.
[دِ] (اِ مرکب) دل پیچه. پیچاك شکم. رجوع به دل پیچه شود.
دل پیچه.
[دِ چَ / چِ] (اِ مرکب)ذوسنطاریا، و آن اسهالی باشد با درد امعاء و خون. اسهال با درد امعاء. اسهال با درد. اسهال خونی. پیچ پیچش.
پیچاك. زورپیچ. شکم پیچ. سحج. نستاك. سرقدم. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل درد. پیچش. زور نشستن به معده و روده در
نتیجهء بیماریهاي دستگاه گوارش مانند اسهال و اسهال خونی و گاستریت و جز آن. (فرهنگ لغات عامیانه).
دل پیشه.
[دِ شَ / شِ] (اِ مرکب) کنایه از خاموشی است. (برهان) (آنندراج). کنایه از مردم خاموش. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
سکوت و خاموشی. (ناظم الاطباء).
دلتا.
[دِ]( 1) (یونانی، اِ) دلطا. (ابن الندیم). نام حرف چهارم از حروف یونانی نام حرف چهارم الفباي یونانی که بشکل مثلثی است.
(یادداشت مرحوم دهخدا). جهارمین حرف الفباي یونانی، مطابق دال، که صورت کوچک آن و صورت بزرگش است. (دایرة
المعارف فارسی ||). در اصطلاح جغرافیایی، جزیرهء مثلث گونه اي که از شعب رودي مشکل گردد، چون دلتاي نیل و دلتاي رن.
قسمی از اراضی مصر را یونانیان این نام داده اند براي مشابهت آن زمین به این حرف. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی از
چیزهایی را که از حیث شکل مانند هستند دلتا می خوانند، مخصوصاً دلتاي یک رودخانه که عبارتست از دشت آبرفتی پنجه
مانندي که در مصب رودخانه تشکیل می شود. دشتهاي دلتایی عموماً بسیار حاصلخیزند ولی در معرض طغیان رودخانه می باشند.
از رودهایی که دلتاهاي عظیم تشکیل داده اند نیل، می سی سی پی، اورینوکو، نیجر، راین، رون، دانوب، کوبان، ولگا، اورال،
آمودریا، لنا، سند، گنگ، براهماپوترا، ایراوادي، فرات و هوانگ هو را می توان نام برد. (از دائرة المعارف فارسی ||). در اصطلاح
نجومی، نمایندهء ستاره هاي قدر چهارم صور فلکی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی از ستارگان درخشان (معمولا از این
جهت در مرتبهء چهارم است) یک صورت فلکی، ستارهء دلتاي آن صورت خوانده میشود. (دایرة المعارف فارسی ||). در اصطلاح
-2= از 2 به 5 ترقی کند، 3 x مثلًا اگر متغیر (x به معنی نمو « x» ریاضی این حرف براي نمایش دادن نمو یک متغیر بکار میرود (مانند
دایرة المعارف فارسی (||). اصطلاح فیزیک) اشعهء دلتا، الکترونهاي نسبتاً بطی ) .x = 2 - 5 = - و اگر از 5 به 2 تنزل کند 3 x= 5
ءالسیري است که بسبب عبور ذرات سریع السیر داراي بار برقی از ماده، از ماده صادر می شوند. (از دایرة المعارف فارسی). .
Delta - ( (یونانی - فرانسوي) ( 1
دل تافتن.
[دِ تَ] (مص مرکب) نگران شدن. نگرانی پیدا کردن. دلسوختگی پیدا کردن. دل سوختن ||. برگرداندن دل : کسی کو بتابد ز
پیمانش دل کسی کو بپیچد ز فرمانش سر. قاسم مشهدي (از آنندراج).
دل تافته.
[دِ تَ / تِ] ( ن مف مرکب)دلسوخته. داغدل ||. دل برداشته. دل نگران :چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ
شدي به کوه حرا رفتی و همی گشتی و به شب به خانه آمدي دل تافته، و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودي. (ترجمهء
طبري بلعمی). - دل تافته گشتن؛ دل برگرفته و نگران شدن : گفتم که مرا ز غم به یک بوسه بخر دل تافته گشتی و گران کردي
سر.فرخی.
دل ترسنده.
[دِ تَ سَ دَ / دِ] (نف مرکب)ترسنده دل. مرغ دل. ترسو. نگران. نامطمئن : هرکه ترسد مر ورا ایمن کنند مرد دل ترسنده را ساکن
کنند.مولوي.
دل تفته.
[دِ تَ تَ / تِ] (ص مرکب)تفته دل. که دلش بتابد. داغ دل. دلسوخته. دل گداخته : تشنهء دل تفته ام از دجله آریدم شراب دردمند
زارم از بغداد سازیدم دوا.خاقانی.
دلتنگ.
[دِ تَ] (ص مرکب) تنگدل. پریشان. مضطرب. غمگین. ملول. آزرده. تنسه. (ناظم الاطباء). ملول و ناخوش. (آنندراج). ضجر.
(زمخشري). که دلی گرفته و غمگین دارد. دژم. رنجیده. دلگیر. محزون. مغموم. غمنده. مکروب. غصه دار. مهموم. فگار. دلفگار.
دل افسرده : بماندستم دلتنگ به خانه در چون فنگ ز سرما شده چون نیل سر و روي پرآژنگ. حکاك. عجب دلتنگ و غمخوارم
ز حد بگذشت تیمارم تو گوئی در جگر دارم دو صد یاسنج گرگانی. منوچهري. فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ روان کرده ز
نرگس آب گلرنگ.نظامی. گر از پولاد داري دل نه از سنگ ببخشایی بر این مجروح دلتنگ.نظامی. ز قصر آمد برون شیرین
دلتنگ چو آید لعل بیرون از دل سنگ.نظامی. که دلتنگم از گردش روزگار مگر خوش کنم دل به آموزگار.نظامی. دلتنگ چو
دستگاه یارش در بسته تر از حساب کارش.نظامی. دلتنگ مباش اگر کست نیست من کس نیم آخر این بست نیست.نظامی. مگر آن
روستایی بود دلتنگ به شهر آمد همی زد مطربی چنگ. عطار (اسرارنامه). گر دور جهان بگشت عاشق زاهد کنجی نشسته
دلتنگ.سعدي. چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش که بر سفرهء دیگران داشت گوش.سعدي. خراجی در آن مرز و کشور مخواه که
دلتنگ بینی رعیت ز شاه.سعدي. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ. (گلستان).عَزوف؛ دلتنگ و برتافته روي از چیزي (منتهی الارب).
- دلتنگ رو؛ دلتنگ روي. گرفته. خشمگین. عبوس. دژم روي : خري خرمغز مغزي پر ز خرچنگ وزآن دلتنگ رو آفاق
دلتنگ.نظامی. بفرمود دلتنگ روي از جفا که بیرون کنندش زبان از قفا.سعدي. مبادا در جهان دلتنگ روئی که رویت بیند و خرم
نباشد.سعدي ||. جایی که بواسطهء گرفتگی هوا یا کمی روشنایی و بلندي اطراف آن، باشنده در آن غمگین شود. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
دلتنگ شدن.
صفحه 1172 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ تَ شُ دَ] (مص مرکب)تنگدل شدن. دلگیر شدن. رنجیدن. غمگین و مضطرب و ملول شدن. تأزّق. (از تاج المصادر بیهقی) :
دگر باره خراد دلتنگ شد به چاره درون سوي نیرنگ شد.فردوسی. چو آن نامه برخواند دلتنگ شد دلش سوي نیرنگ و اورنگ
شد.فردوسی. این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ). خواجهء بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت
بر خویش می نهد دلتنگ می شود. (تاریخ بیهقی). شب تاریک شده بود و اسبم بی جو مانده سخت دلتنگ شدم. (تاریخ بیهقی
ص 200 ). غایت موي من سپید بود زین شگفتی همی شوم دلتنگ.ناصرخسرو. دلتنگ مشو بدانک در یمگان ماندي تنها و گشته
زندانی.ناصرخسرو. یوسف دلتنگ شد، جبرئیل گفت یا یوسف دل خوش دار که خدا فرج داد. (قصص الانبیاء ص 65 ). بشارت باد
ترا که حق تعالی سه حاجت ترا روا کند. بلعم دلتنگ شد. (قصص الانبیاء ص 133 ). به لقاي ما مشتاقی و از این عالم فانی و
مجالست اغیار دلتنگ شده اي. (قصص الانبیاء ص 342 ). تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون
هرمز این خبر بشنید دلتنگ شد و هیچ حیلت نتوانست کردن. (فارسنامهء ابن البلخی ص 99 ). الیسع بدان امتناع دلتنگ شد.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 390 ). چنان دلتنگ شد آن ماه پاره که بر مه ریخت از نرگس ستاره.نظامی. دزدي به خانهء پارسایی رفت
چندانکه طلب کرد چیزي نیافت دلتنگ شد. (گلستان سعدي). گر تیر جفاي دشمنان می آید دلتنگ مشو که دوست می
فرماید.سعدي. لَیعان؛ دلتنگ شدن از اندوه. (منتهی الارب).
دلتنگ کردن.
[دِ تَ كَ دَ] (مص مرکب)تنگدل کردن. ضیق صدر را سبب شدن. مغموم کردن. ملول کردن. غمگین کردن.
دلتنگ گردیدن.
[دِ تَ گَ دَ] (مص مرکب) دلتنگ شدن. دلتنگ گشتن. تنگدل گردیدن. غمگین و افسرده خاطر گشتن. تَحَجُّم. (از منتهی الارب).
رجوع به دلتنگ و دلتنگ گشتن شود.
دلتنگ گشتن.
[دِ تَ گَ تَ] (مص مرکب)دلتنگ گردیدن. دلتنگ شدن. تنگدل شدن. افسرده و غمگین گشتن : به خون جامهء خسروي رنگ
گشت شه جم از آن زخم دلتنگ گشت.فردوسی ||. ترسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دل کسی تنگ گشتن؛ نگرانی یافتن از
بیم :خبر اندررسید که احمدبن اسماعیل به بست شد و محمد بن علی را بگرفت، چون معدل این بشنید دلش تنگ گشت و صلح
پیش آورد. (تاریخ سیستان).
دلتنگی.
[دِ تَ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت دلتنگ. تنگدلی. ملالت. پریشانی. اضطراب. (ناظم الاطباء). ضجرت. (از دهار). ضیق. غلق.
ضیق صدر. وحشت. (تاریخ بیهقی). غمگینی. گرفتگی دل از اندوه : بتان پاسخش را بیاراستند به دلتنگی از جاي
برخاستند.فردوسی. ز من آرزو خود همی خواستی به دلتنگی از جاي برخاستی( 1).فردوسی. خشمی و دلتنگیی سوي من شتافت
چنانکه خوي از من بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 97 ). پس
وشتاسف با آنکه دیگر پسر از صلب خویش داشت بسبب دلتنگی از بهر اسفندیار پادشاهی به بهمن بن اسفندیار داد. (فارسنامهء ابن
البلخی ص 52 ). چون از کار آسود به یمن، و مسیلمه به یمامه خبر رسیدش [ پیغامبر را ]از دلتنگی بیماري زیادت گشت. (مجمل
التواریخ و القصص). یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.نظامی. سنگ از دل تنگ می بکاهد دلتنگی
خویش کس نخواهد.نظامی. آن بدر میرود از باغ به دلتنگی و داغ وین به بازوي فرح می شکند زندان را. سعدي. ازین سبب که
گلستان نه جاي دلتنگی است. سعدي (گلستان). - دلتنگی کردن؛ بی آرامی نمودن، خاصه از فرقت عزیزي یا پیش آمد حادثه اي:
بچه براي مادرش دلتنگی می کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کیومرث از خواب بیدار شد خداي را شکرها کرد و عذر خواست از
دلتنگی کردن. (قصص الانبیاء ص 33 ). مکن دلتنگی اي شخصت گلی تنگ که بد باشد دل تنگ و گلی تنگ.نظامی||.
سبکسري. کوچک مغزي. هراسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا با تردید و علامت سؤال) : و بوطلحه به هزیمت به سیستان آمد... و
عمرو [ لیث ] را آگاه کرد. عمرو نامه جواب کرد که باز به خراسان رو و عهد نو فرستاد. بوطلحه به خراسان بازگشت و باز دلتنگی
کرد و راه بگردانید و به گرگان شد. (تاریخ سیستان ||). رنجش. گله. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دلتنگی داشتن از کسی؛ از او
گله و شکایتی داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دلتنگی کردن؛ گله کردن. رنجش یافتن : با عارض بوالفتح رازي دلتنگی می
کرد و لشکر را می نواخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497 ||). کدورت ||. خشم : چو حق معاینه دانی که می بباید داد به لطف
به که به جنگ آوري و دلتنگی. سعدي. ( 1) - در متن: برخواستی.
دلث.
[دُ / دُ لُ] (ع اِ ) جِ دِلاث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلاث شود.
دلثاء.
[دَ] (ع ص ) ناقه اي که از ضعف گردن خود را دراز کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلثع.
[دَ ثَ] (ع ص) راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد ||. مردي که بن دندان او بسیار گوشتناك باشد. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد). دِلثِع. رجوع به دلثع شود ||. مرد بسیار آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دِلْثِع. رجوع به دِلْثِع
شود.
دلثع.
[دِ ثِ] (ع ص) مرد بدبوي آلوده به نجاست. (منتهی الارب). بدبوي پلید. (از اقرب الموارد)( 1 ||). مرد برگشته لب. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد)( 2 ||). مردي که بن دندان او بسیار گوشتناك باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَلثَع. رجوع به دلثع شود||.
مرد بسیار آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَلثَع. رجوع به دلثع شود. ( 1) - در لسان العرب نیز چنین است، ولی صاحب
تاج العروس صحیح آنرا دَلثَع دانسته است. (از ذیل اقرب الموارد). ( 2) - در لسان العرب نیز چنین است، ولی صاحب تاج العروس
صحیح آنرا دَلثَع دانسته است. (از ذیل اقرب الموارد).
دلثم.
[دَ ثَ / دُ لَ ثِ]( 1) (ع ص) شتابرو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد). دلاثم. رجوع به دلاثم شود. ( 1) - در اقرب الموارد به
تثلیث ثاء [ ثَ / ثِ / ثُ ] ضبط شده است.
دلثۀ.
[دُ ثَ] (ع اِ) گروه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلج.
[دَ] (ع مص) برداشتن بار را با احساس سنگینی و چنین کسی را دَلوج گویند. (از ذیل اقرب الموارد).
دلج.
[دَ لَ] (ع اِ) شب روي اول شب. اسم است ادلاج را. (از منتهی الارب). دلج اللیل؛ حرکت تمام شب. (از ذیل اقرب الموارد).
دلج.
[دُلْ لَ] (ع ص) جِ دالج. (از اقرب الموارد). رجوع به دالج شود.
دلج.
[] (اِخ) قلعه اي است بر بیست فرسنگی بلخ به کوهی که هشت فرسنگ دور آن کوه است و همه سنگ سیاه است و بر آنجا راه
.( نیست و بر فرازش آب و گیاه بسیار است و جائی عظیم محکم است. (نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی چ اروپا مقالهء سوم ص 156
دلجان.
[دَ لَ] (ع اِ) ملخ بسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و صاحب تاج العروس آنرا مصحف دَیَجان دانسته است. (از ذیل اقرب
الموارد).
دل جستن.
[دِ جُ تَ] (مص مرکب)دلجویی کردن. دلداري دادن. استمالت : از آن می خورد و زآن گل بوي برداشت پی دل جستن دلجوي
برداشت.نظامی. دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست. حافظ.
دلجو.
[دِ] (نف مرکب) دل جوي. دلجوینده. جویندهء دل. تسلی دهنده و آرامش دهندهء دل. رجوع به دلجوي شود ||. مرغوب. مطلوب.
پسندیده. شایسته. موافق. (ناظم الاطباء) : طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر خوي نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران. فرخی.
دلجوئی.
صفحه 1173 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ] (حامص مرکب) دلجویی. عمل دلجو. رجوع به دلجویی در ردیف خود شود.
دلجوي.
[دِ] (نف مرکب) دلجو. دلجوینده. جویندهء دل. استمالت کننده. تسلی دهنده و آرامش دهنده : زباغ عافیت بویی ندارم که دل گم
گشت و دلجویی ندارم.خاقانی. نظر بردار خاقانی ز دونان جگر می خور که دلجویی نمانده است. خاقانی ||. مرغوب. پسندیده.
شایسته. موافق. (از ناظم الاطباء). که دل او را بجوید. مطلوب : چون رفت میانجی سخن گوي در جستن آن نگار دلجوي.نظامی.
بوییست عظیم نغز و دلجوي بادا دل من فداي این بوي.نظامی. که عشق من اي خواجه بر خوي اوست نه بر قد و بالاي دلجوي
اوست.سعدي. ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد. حافظ. دلم بجو که
قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است. حافظ. نداشت حاجت مشاطه روي دلجویش جواب صاف
به آئینه می دهد رویش. نورالعین واقف (از آنندراج ||). کنایه از عاشق : چه خواهد دلبر از دلجوي بیدل چه خواهد عاشق از
معشوق دلبر.فرخی ||. کنایه از معشوق و محبوب : نبید خواه ز بادام چشم دلجویی ازآنکه آمد وقت شکوفهء بادام.مسعودسعد. دو
چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوي دو زلف داشت دوتاه آن سمن بر دلخواه. معزي. بردار پیاله و سبوي اي دلجوي فارغ بنشین تو
بر لب سبزه و جوي. خیام (از سندبادنامه ص 284 ). از همه عالم کران خواهم گزید عشق دلجویی به جان خواهم گزید.خاقانی. به
دلجویان ندارد طالع ایام چه دارد پس چو دلجویی ندارد.خاقانی. می تا خط جام آر برنگ لب دلجوي کز سبزهء خط سبزه برآورد
لب جوي. خاقانی. از آن می خورد و زآن گل بوي برداشت پی دل جستن دلجوي برداشت.نظامی. رجوع به دلجو شود.
دلجویی.
[دِ] (حامص مرکب) دلجوئی. تسلی. (ناظم الاطباء). تعزیت. دلداري. استمالت : به دلجویی دختر مهربان شدند آن پرستندگان
همزبان.فردوسی ||. مهربانی. نوازش : سایهء طوبی و دلجویی حور و لب حوض به هواي سر کوي تو برفت از یادم.حافظ. به دست
جذبه دلجویی رضاي پدر ز هند سوي وطن می کشد گریبانم.صائب ||. آزادگی. راستی. طنازي : شمشاد خرامان کن وآهنگ
گلستان کن تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی.حافظ ||. مرغوبیت. پسندیدگی ||. آسایش و استرضاي خاطر و خوش دلی و
خاطرجمعی. (ناظم الاطباء).
دلجویی کردن.
[دِ كَ دَ] (مص مرکب)تسلی دادن. خوش دل کردن. تعزیت گفتن. مواسات کردن. استمالت کردن. رجوع به دلجویی شود.
دلجۀ.
[دَ جَ / دُ جَ] (ع اِ) شب روي آخر شب. اسم است اِدلاج را. (از منتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از
اقرب الموارد). رجوع به اِدلاج شود ||. دلجۀ الضبع؛ نصف شب و نیمهء شب. (ناظم الاطباء).
دلجۀ.
[دَ جَ] (اِخ) قریه اي است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان ). و منسوب بدان
دلجی شود.
دلجی.
[دَ ] (اِخ) احمدبن عبدالله، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم ه . ق. رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود.
دلجی.
[دَ ] (اِخ) احمدبن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم ه . ق. بود. در فلسفه دستی داشت و به
تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وي مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 ه . ق. در
قاهره درگذشت. او راست: الفلاکۀ و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از
الضوءاللامع و القلائد الجوهریۀ).
دلچرك.
[دِ چِ] (ص مرکب) دلچرکین. در تداول عامه، مکره بودن از چیزي. که چیزي را ناپسند و ناخوشایند و مکروه دارد. رجوع به
دلچرکین و فرهنگ لغات عامیانه شود.
دلچرکین.
[دِ چِ] (ص مرکب) در اصطلاح عامه، دلچرك. کسی که از چیزي اکراه داشته باشد و به علتی آن را نپسندد. (از فرهنگ لغات
عامیانه). - از چیزي دلچرکین بودن؛ آنرا قلباً نپسندیدن. آنرا بشگون بد دانستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دلچرکین شدن؛ متنفر
شدن از چیزي. بد آمدن شخص از چیزي. (فرهنگ عوام). از او کراهتی در خود احساس کردن. آنرا بشگون خوب نگرفتن.
(یادداشت مرحوم دهخدا). اکراه داشتن از چیزي و نپسندیدن آنرا. -امثال: دریا از دهان زدن سگ نجس نمی شود، اما دلچرکین
می شود. (از فرهنگ لغات عامیانه).
دلچرکینی.
[دِ چِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دلچرکین. اکراه. ناخوشایندي. دلتنگی. رنجیدگی. کدورت.
دلچسب.
[دِ چَ] (نف مرکب) چیزي که دل آنرا بخواهد. مرغوب و مطلوب. (از آنندراج). محبوب و مقبول و دلپذیر. (ناظم الاطباء) : خواب
را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد کار چون دلچسب شد خود کارفرما می شود. تأثیر (از آنندراج). داغ از دانهء خالت چه بلا
دلچسب است آه از جلوهء قدت چه قدر موزون است. ظهوري (از آنندراج). شَقر؛ کار دلچسب و مقصود. (منتهی الارب).
دلچک.
[] (اِخ) نام سخرهء سلطان محمود سبکتکین، که از اهالی قاین بوده است. (از نزهۀ القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 146 ). اما شاید
کلمه مصحف دلحک (طلحک) باشد.
دلچور.
[دِ] (ص) غافل. بی خبر ||. ترسان. جبان. هراسان. (ناظم الاطباء).
دلچه.
[دَ لَ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان کهدمات، بخش مرکزي شهرستان رشت. واقع در پنج هزارگزي دوشنبه بازار. آب آن از خمام
.( رود از سفیدرود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دلح.
[دُ لَ] (ع ص) اسب که بسیار عرق آرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). اسب که سوار خود را آهسته برد و او را خسته نکند.
(از ذیل اقرب الموارد).
دلح.
[دُلْ لَ] (ع اِ) جِ دالح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دوالح. رجوع به دالح شود.
دلح.
[دُ لُ] (ع اِ) جِ دَلوح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دلوح شود.
دلخ.
[دَ لَ] (ع مص) فربه گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پر و مملو شدن ظرف بطوري که لبریز گردد. (از اقرب الموارد).
دلخ.
[دَ لَ] (ع اِ) فربهی. (منتهی الارب).
دلخ.
[دَ لِ] (ع ص) فربه. (منتهی الارب). سمین. (اقرب الموارد). ج، دُلّخ و دَوالخ. (اقرب الموارد). و صاحب تاج العروس این دو کلمه
را جمع دالخ دانسته است. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به دالخ شود.
دلخ.
[دُلْ لَ] (ع ص) جِ دَلوخ. (منتهی الارب). رجوع به دلوخ شود ||. جِ دَلخ. (اقرب الموارد). رجوع به دلخ شود ||. جِ دالخ. (ذیل
اقرب الموارد از تاج). رجوع به دالخ شود.
صفحه 1174 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دلخ.
[دُ لُ ] (ع ص) جِ دَلوخ. (ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دلوخ شود.
دلختی.
[دَ لَ] (اِ) دَله در لهجهء اهالی قزوین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دله شود.
دل خر.
[دِ خَ] (نف مرکب) دل خرنده. خرندهء دل. خریدار دل. طالب دل : تو دل خر باش تا من جان فروشم تو ساقی باش تا من باده
نوشم.نظامی.
دلخراش.
[دِ خَ] (نف مرکب) دل خراشنده. خراشندهء دل. آنچه دل را آزار دهد. آنچه شخص را آزرده و رنجه کند. جانکاه و جانگزا.
(آنندراج ||). مخوف. موحش. هولناك. (ناظم الاطباء) : سالها تو سنگ بودي دلخراش آزمون را یک زمانی خاك باش. مولوي.
دل خروس.
نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). « صاحبی » [دِ لِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قسمی انگور سرخ که به خوبی
دلخستگان.
[دِ خَ تَ / تِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) جِ دلخسته. رجوع به دلخسته شود : دلخستگان را بی طلب تریاکها بخشی ز لب محروم
چون ماند اي عجب خاقانی از تریاك تو. خاقانی. کاي جگرآلود زبان بستگان آب جگر خوردهء دلخستگان.نظامی.
دلخستگی.
[دِ خَ تَ / تِ] (حامص مرکب)دل خستگی. حالت و چگونگی دلخسته. دلخسته بودن. رجوع به دلخسته شود.
دلخسته.
[دِ خَ تَ / تِ] (ص مرکب)خسته دل. پریشان خاطر و غمناك. (آنندراج). مغموم. مهموم. (ناظم الاطباء). دلریش. مجروح دل. دل
افگار. دل فگار. مفؤود : دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه. خسروانی. هرآنکس که با
شاه پیوسته بود برآن پادشاهیش دلخسته بود.فردوسی. پرستنده آگه شد از راز اوي چو بشنید دلخسته آواز اوي.فردوسی. ز کینه
همه پاك دلخسته ایم کمر بر میان جنگ را بسته ایم.فردوسی. هرآنکس که از فور دلخسته بود به خون ریختن دستها شسته
بود.فردوسی. سوي شهر هیتال کردند روي از اندیشه دلخسته و راهجوي.فردوسی. جهاندار کاووس خود بسته بود ز رنج و ز تیمار
دلخسته بود.فردوسی. همی گفتی چنین دلخسته رامین. (ویس و رامین). آنها که ندانند( 1) ز فعل بد اینها درمانده و دلخسته و با درد
و عنااند. ناصرخسرو. بدخواهان تو هر چه هستند دلخستهء چرخ لاجوردند.مسعودسعد. دهان خشک و دلخسته ام لیکن از کس
تمناي جلاب و مرهم ندارم.خاقانی. من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادي مرا غمخواریی کن.نظامی. از آنجا که شه دل در او
بسته بود ز تیمار بیمار دلخسته بود.نظامی. من نیز چو تو شکسته بودم دلخسته و پاي بسته بودم.نظامی. منم دلخسته و از درد مویان
منم بی دل دل و دلدارجویان.نظامی. یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود.سعدي. به حال دل خستگان
درنگر که روزي تو دلخسته باشی مگر.سعدي. چون توئی نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داري.
حافظ. به لابه گفتمش اي ماهرخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخسته اي بیاساید.حافظ. همیشه وقت تو اي عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت. حافظ. - دلخسته شدن؛ رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناك شدن. انسفاح. (از منتهی
الارب) : برین گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دلخسته شد.فردوسی. نه کس زین شهنشاه دلخسته شد نه بر هیچ
مهمان درش بسته شد.اسدي. عود و گلابی که بر او بسته شد ناله و اشک دوسه دلخسته شد.نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.نظامی. - دلخسته گشتن؛ غمناك گشتن. رنجور گشتن. دلخسته شدن : سرانجام از چنگ ما رسته
گشت هرآنکس که برگشت دلخسته گشت. فردوسی گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم. بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ
بیهقی ||). رنجور. بیمار. رنجور از عشق. ناظم الاطباء ||). دل آزرده. رنجیده. رنجیده خاطر. ( 1) - ظاهراً : بریئند.
دلخم.
[دِلْ لَ] (ع ص، اِ) شتر دفزك کلان جثه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). بیماریی است سخت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
||شکرخوابی یا خواب گران. (منتهی الارب). خواب سبک و طولانی. (ناظم الاطباء ||). گران از هرچیز. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء).
دل خواستن.
[دِ خوا / خا تَ] (مص مرکب) خواستن دل. خواهانی دل. تمایل دل. علاقه یافتن. آرزو داشتن. مایل شدن به چیزي. دوست داشتن.
میل کردن : چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن. سعدي. دختر اندر شکم
پسر نشود مهستی را که دل پسر خواهد.سعدي. آري مثل است اینکه دلش گر خواهد شیر از بز نر شبان تواند دوشید.قدسی. -امثال:
دل نخواسته عذر بسیار. (امثال و حکم). چشم می بیند دل می خواهد. (امثال و حکم). هرچه دلم خواست نه آن شد هرچه خدا
خواست همان شد. ؟ (از امثال و حکم). - دلش می خواهد رویش نمی شود؛ که از قبول چیزي امتناع می کند در صورتی که از
اعماق دل طالب آن است. (از فرهنگ عوام).
دلخواسته.
[دِ خوا / خا تَ / تِ] (ن مف مرکب) دلخواه. (برهان). مطلوب. مطابق میل ||. معشوق. (برهان).
دلخواه.
[دِ خوا / خا] (ن مف مرکب) که دل خواهد. دل خواسته. آنچه دل بخواهد. آنچه دل آرزو کند. هر چیز که مطلوب باشد. خوب.
مرغوب. (آنندراج). نیکو. محبوب. پسندیده. دوست داشتنی. مورد پسند. آنچه بر مراد و خواهش دل باشد و هر چیزي که محبوب
بود. (ناظم الاطباء). دلپسند. مطلوب. موزون. دلپذیر. محبوب : نباري بر کف دلخواه جز زر چنان چون بر سر بدخواه جز بیر.دقیقی.
چو مشک آن دو گیسوي دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو.فردوسی. سیاوش چو خورشید و او ماه بود خور و ماه با هم چه
دلخواه بود.فردوسی. تا بهر چشم خوش و خرم و دلخواه بود عارض ساده و زلفین پر از حلقه و چین. فرخی. مشاطه شد آراست آن
ماه را مرآن مهربان دخت دلخواه را. شمسی (یوسف و زلیخا). دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوي دو زلف داشت دوتاه آن
سمنبر دلخواه. معزي. میانشان یکی ماه دلخواه بود که دخت شه و بر بتان شاه بود.اسدي. دلخواه تر ثناها آن است که بر زبان
گزیدگان و اشراف رود. (کلیله و دمنه). شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه. سوزنی.
اي از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو ما را بگوي اي ماه تو کز آسمان کیستی. خاقانی. چنین شیرین و دلخواهت چرا کرد که
شیرین را به مهرت مبتلا کرد.نظامی. سماع خرگهی در خرگه شاه ندیمی چند موزون طبع و دلخواه.نظامی. بودند فتاده آن دو
دلخواه تا نیمهء روز بر گذرگاه.نظامی. پیل بچگانند اندر راهتان صید ایشان هست بس دلخواهتان.مولوي. دو پستان که امروز
دلخواه اوست دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.سعدي. هرچند پادشاه اسلام را دلخواه نبود که او را هلاك گرداند لیکن مصلحت
کار ملک را آن حکم فرمود. (تاریخ غازانی ص 101 ). ممکن که بسبب قصور فهم و اهمال راوي بعضی از آن جمله فوت شده
باشد و مع هذا دلخواه بود که در تنقیح حکایات اجتهادي هرچه تمامتر رود. (رشیدي). مشهور است مواضع جان پرور و مقامات
متفرجات دلخواه... (ترجمهء محاسن اصفهان آوي ص 24 ). دل نشینی ز عدم نامده واله بوجود نیست دلخواه کسی، شادم اگر دل
تنگم. واله هروي (از آنندراج ||). آرزو. مراد. منظور : دگر باره نفرت [ از خلق ] بزد راه من شد آن کار برعکس [ می خوارگی ]
دلخواه من. نزاري قهستانی. قضایا و حوایج و مهمات اهل شهر بر حسب دلخواه و ارادت ایشان ساخته می گردانید. (تاریخ قم ص
5). چه چیز از ما صادر شده است بر خلاف ارادت و دلخواه شما. (تاریخ قم ص 254 ). بهجت افزاي جان و راحت دل هرچه دلخواه
توست از آن حاصل.؟ - به دلخواه؛ برمراد. مطلوب. موافق میل : بدر این منزل ویرانه بدلخواه من است از اقالیم جهان شهر سپاهان
کم گیر. مولانا بدر چاچی (از آنندراج ||). به طوع. به رضا. مقابل ستم و جور و کره و جبر. به استبداد راي. چنانکه خواهد. بی قید
و شرطی. به میل خود. سر خود. به میل. به اراده و خواست : بسیار بود که راوي بر حسب دلخواه خود زیادت و نقصان کرده.
(رشیدي). دلخواه زهري خورده ام شهد و شکر را خجلتی روي و نشاط و عیش را زیبا غمی خوش کرده ام. ؟ (از آنندراج). -امثال:
جناغ (جناب) دلخواه یا دلبخواه شکسته بودن: جناغ دلخواه نکشیده ایم؛ به قبول خواهشهاي او مجبور نباشم. (امثال و حکم دهخدا).
دلخواه ایخورین، یا حاکم حکم کرده؛ ایخورین، در لهجهء لران به معنی میخورید باشد، لري در شهر جمعی را دید که شراب می
نوشیدند و زمختی دبشی شراب را هر نوبت روي ترش کرده ابروان در هم می کشیدند. لر یقین کرد که خوردن چیزي بدین
عفوصت و زفتی به دلخواه نتواند بود و البته آنان را حاکم به کیفر گناهی بدین کار ملزم و مجبور کرده است. ازاین رو پرسید که
آیا این را به اختیار می خورید یا حاکم فرمان داده است. (امثال و حکم). - به دلخواه؛ طوعاً. بی کره. بی اجبار. (یادداشت مرحوم
دهخدا). به رضا. به اختیار. اختیاراً. -امثال: آش را به دلخواه نمی پزند؛ هر کاري اسباب و لوازم خاص و رسم و قاعدهء معلوم دارد.
(امثال و حکم دهخدا ||). معشوق. (برهان). معشوقه. محبوب. محبوبه. دلبر : به مجلس اندر تا ایستاده اي دل من همی طپد که مگر
مانده گردي اي دلخواه. فرخی. گر گلاب از قبل بوي کنی نیز مکن وقت گل خوش نبود بوي گلاب اي دلخواه. فرخی. پشت
بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهري. بوید به سحرگاهان، از شوق
بناگاهان چون نکهت دلخواهان بوي سمن و سنبل. منوچهري. همی ترسم ز دلخواهان و یاران چنان کز دشمنان و کینه داران.
(ویس و رامین). برافروخت رخ زآن سخن ماه را چنین پاسخ آورد دلخواه را.اسدي. چشمی که ترا دیده بود اي دلبر خود چون
نگرد بروي دلخواه دگر؟ ؟ (از کلیله و دمنه). داده ست جفاي روزگار اي دلخواه بر موي سیاه من سپیدي را راه. ادیب صابر. گفتم
پس از آن روز وصال اي دلخواه شبهاي فراقت چه دراز آمد اي ماه.خاقانی. به نومیدي دل از دلخواه برداشت به دارالملک ارمن راه
برداشت.نظامی. ملک چون جلوهء دلخواه نو دید تو گفتی دیودیده ماه نو دید.نظامی. ندهد دل به هیچ دلخواهی نبرد با کسی بسر
صفحه 1175 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ماهی.نظامی. کسی را کآنچنان دلخواه باشد همه جائی تماشاگاه باشد.نظامی. ولیکن دلش میل آن ماه داشت که الحق فریبنده
دلخواه داشت.نظامی. اي بخت سرکش تنگش به برکش گه جام زر کش گه لعل دلخواه.حافظ. عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله.حافظ ||. شرط و گرو. (ناظم الاطباء).
دلخور.
[دِ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) ملول. مغموم. محزون. رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده : در واقعهء دلخور جانکاه برادر ما را
بغلط مرده اي انگاشته باشد. مسیح کاشی (از آنندراج). - دلخور بودن؛ گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزي. (فرهنگ لغات
عامیانه). - دلخور شدن از کسی یا از چیزي؛ دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن.
(فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور کردن؛ رنجانیدن. افسرده کردن. مایهء دلخوري و گله مندي و نارضایی کسی را با رفتاري
نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
دل خوردن.
[دِ خوَر / خُر دَ] (مص مرکب) غم و غصه خوردن. (از آنندراج ||). غذاي روحانی خوردن. خوراك از حقایق و معانی ساختن. با
حقیقت سروکار داشتن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : دل بخور تا دایما باشی جوان از تجلی چهره ات چون ارغوان.مولوي.
دلخوري.
[دِ خوَ / خُ] (حامص مرکب)رنجیدگی. آزردگی. اندك تألم و تأثر از دوستی یا یکی از کسان و خویشان. (یادداشت مرحوم
دهخدا). ملالت. غمگینی. گله. شکایت. نارضایی. اوقات تلخی. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخوري داشتن از کسی یا چیزي؛ از او
اندکی رنجیده بودن. از او گله مند بودن. از او ناراضی بودن.
دلخوش.
[دِ خوَش / خُش] (ص مرکب)خوشدل. مسرور. شادمان. (آنندراج). خرم. (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال : نپیچد شه از مردمی راي
خویش فرستدش دلخوش سر جاي خویش.اسدي. سپهبد به جان ایمنی دادشان سوي خانه دلخوش فرستادشان.اسدي. آنچه طعام
می خواست بدو دادند و او را دلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80 ). چنان کن کز تو دلخوش بازگردم به دیدار تو عشرت
ساز گردم.نظامی. مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان.مولوي. - دلخوش بودن؛ شاد بودن. خوشحال بودن.
شادمان بودن : دلخوش چه بوي بدانکه ناصر مانده ست غریب و مندخانی.ناصرخسرو. چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را
بینم چرا دلخوش نباشم. نظامی (خسرو و شیرین ص 153 ). رعیت ز دادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت
کشند.نظامی. نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش که خود ز دوست مصور نمی شود آزار. سعدي ||. راضی. قانع.
(آنندراج). خشنود. - دلخوش بودن؛ خشنود بودن. راضی بودن. قانع بودن : سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفراي آن زعفران
دلخوشند.نظامی ||. بی دشواري و تعذر و سختی : ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید.نظامی.
دل خوشدون.
[دِ خُش] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد، بخش ساردوئیه، شهرستان جیرفت. ساکنان این ده از طایفهء مهنی هستند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دلخوش کردن.
[دِ خوَش / خُش كَ دَ](مص مرکب) شادمان کردن. تسلی دادن و شادمان ساختن. (ناظم الاطباء). دلشاد کردن ||. راضی و خشنود
و قانع کردن : به انعام خودم دلخوش کن این بار که انعام تو بر من هست بسیار.نظامی.
دلخوش کن.
[دِ خوَش / خُش كُ] (نف مرکب مرخم) مسرورکنندهء دل. دلخوش کننده. خوش کنندهء دل. شادکنندهء دل. آنکه یا آنچه دل را
شاد کند : کیخسرو بی کلاه و بی تخت دلخوش کن صدهزار بی رخت.نظامی. بر وصل بسنده کرد هجران دلخوش کن جان ستانم
اینسان.نظامی. اي عالم جان و جان عالم دلخوش کن آدمی و آدم.نظامی. در کوي تو عمریست که از خواري عشق دلخوش کن
کافر و مسلمان مائیم. یاري یزدي (از صبح گلشن ص 612 ). - دل خوشکنک؛ دل خوش کن. در تداول عامیانه، مایهء دل خوش
کردن. ناچیزي که بدان خرسندي نادانی خواهند، یا خرسند کردن خواهند بدان نادانی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه که موقتاً
مایهء دلخوشی باشد ولی پایه و اساسی نداشته باشد. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود.
دلخوشی.
[دِ خوَ / خُ] (حامص مرکب)سرور. شادمانی. شعف. شادي. مسرت. انبساط. فرح. (ناظم الاطباء) : نه ایم آمده ازپی دلخوشی مگر
کزپی رنج و سختی کشی.نظامی. اي بسا خواب کو بود دلگیر و اصل آن دلخوشیست در تعبیر.نظامی. ز دنیا چه دید او بدان
دلکشی که من نیز بینم همان دلخوشی.نظامی. چون بدین خرمی سخن گفتند از سر ناز و دلخوشی خفتند.نظامی. زرد چرائی نه جفا
می کشی تنگدلی چیست درین دلخوشی.نظامی. به آن خوشدلی دلخوشی می نمود.نظامی. تو خوشی جوئی در این دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم.عطار ||. خشنودي. (آنندراج). رضایت. تسلی : این سخن از براي دلخوشی لشکر می گفت، اما
او را دل و جگر می سوخت. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). نه چندان دلخوشی و مهر دادش که در صد بیت بتوان کرد
یادش.نظامی. بفرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به دلخوشی برود. (گلستان سعدي). سالار دزدان را بر او رحمت آمد جامه
باز فرمود دادن و قباپوستینی بر او مزید و درمی چند تا به دلخوشی برفت. (گلستان). -امثال: درویشی دلخوشی. (امثال و حکم
دهخدا (||). اِ مرکب) مژدگانی. خلعت. تشریف. (فرهنگ فارسی معین). آنچه مایهء شادمانی دل شود : بر سپهداریش به ملک و
سپاه خلعت و دلخوشی رسید ز شاه.نظامی.
دلخوشی دادن.
[دِ خوَ / خُ دَ] (مص مرکب) تسلی دادن. مسرور کردن. (ناظم الاطباء). امید نیکو دادن. استمالۀ. تسلیۀ : و شاه [ اسکندر ] امیران و
بزرگان لشکر را دلخوشی می داد [ در حبس ارسلان خان ] و گفت فارغ باشید و خداي را یاد دارید. (اسکندرنامه نسخهء سعید
نفیسی). زاهد شاه را دعا می کرد و دلخوشی می داد. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). آن شب همه شب دختر را دلخوشی می
داد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). ملک زنگیان بزبان ترجمان مرا دلخوشی داد و گفت باید که پیوسته آیی و نمک بسیار
بیاوري. (مجمل التواریخ و القصص). کردش آزاد و دلخوشی دادش بر سر شغل خود فرستادش.نظامی. چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشی تمام دادش.نظامی. ملک کامل اهل شهر را دلخوشی داد و گفت... (رشیدي). او را استمالت و دلخوشی دهد. (تاریخ
قم ص 246 ). مردم را الفت داد و جمع کرد و استمالت و دلخوشی داد. (تاریخ قم ص 186 ). رجوع به دلخوشی شود.
دلخون.
[دِ] (ص مرکب) اندوهگین. غمناك. دل آزرده. محزون. غمین. آرزده دل. رنجیده خاطر ||. کنایه از مهجور و مشتاق. (برهان)
(آنندراج ||). متفکر در حل مسائل غامضه و امور عظیم. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دل خون شدن.
[دِ شُ دَ] (مص مرکب)سخت آزرده خاطر شدن. سخت رنجیدن. سخت اندوهناك گشتن.
دلخۀ.
[دُ لَ خَ] (ع ص) امرأة دلخۀ؛ زن کلان سرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلاخ. و رجوع به دلاخ شود.
دل خیره.
[دِ رَ / رِ] (ص مرکب) خیره دل. متعجب. متحیر. سرگردان : هم از کار آن داس دل خیره( 1) ماند بر آن بت بنفرید و زآنجا
براند.اسدي. ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن راند با دختر از پهلوان.اسدي. ( 1) - نسخهء چاپی: برخیره، و در این صورت شاهد ما
نیست.
دلدادگی.
[دِ دَ / دِ] (حامص مرکب)دلداده گشتن. شیفتگی. عشق : شه از دلدادگی در بر گرفتش قدم تا فرق در گوهر گرفتش.نظامی.
دل دادن.
[دِ دَ] (مص مرکب) عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یا چیزي شدن. گرم الفت گردیدن.
(آنندراج) : نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهري. دل دادم و کار برنیامد کام از لب یار
برنیامد.خاقانی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدر فتاده ست.نظامی. کز دیده آن مه دوهفته دل داده بد و ز دست
رفته.نظامی. گفتم آهن دلی کنم چندي ندهم دل به هیچ دلبندي.سعدي. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از
دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدي. خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز پیکان چرخ را سپري باید آهنی.سعدي. گفته
بودم که دل به کس ندهم حذر از عاشقی و بی خبري.سعدي. سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب نه چنانست که دل دادن و
جان پروردن. سعدي. دل از جفاي تو گفتم به دیگري بدهم کسم به حسن تو اي دلستان نداد نشان. سعدي. معشوق هزاردوست را
دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی.سعدي. ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست.سعدي. به عشق
روي نکو دل کسی دهد سعدي که احتمال کند خوي زشت نیکو را.سعدي. تا دل ندهی به خوبرویان کز غصه تلف شوي و
رنجه.سعدي. یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بري.سعدي. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
صفحه 1176 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکري. سعدي. چون دلش دادي و مهرش ستدي چاره نماند اگر او با تو نسازد تو درو سازي به.
سعدي (کلیات چ فروغی ص 270 ). کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد دامی نهاده اي و گرفتار می کنی.سعدي. دل داده ام به
یاري شوخی، کشی، نگاري مرضیۀ السجایا محمودة الخصائل.حافظ. به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها که با خوارزمیان
کردند ترکان سمرقندي. حافظ. کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تا که در سوداي زلف یار دل دل می کنم. صائب (از
آنندراج). خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل گر دل به یاري کس دهد باري به یاري همچو تو. هاتف. تا رو ندهی
که می تواند رو داد تا دل ندهی که می تواند دل داد. ظهوري (از آنندراج). هیام؛ دل به عشق دادن. (از منتهی الارب). - دل به
یکدیگر دادن؛ عاشق هم شدن. شیفتهء یکدیگر گشتن : زآن دل که به یکدگر بدادند در معرض گفت وگو فتادند.نظامی. - دل
دادن و قلوه گرفتن؛ در تداول عامیانه، سخت به گفته هاي یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق
آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه
اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه ||). توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه
و مواظب گفته هاي کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه
داشتن. متمرکز کردن فکر در امري. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا
چیزي یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجاي گوش
بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) : چنین دل بدادي به گفتار اوي بگشتی همه گرد تیمار اوي.فردوسی.
به من نماي رخ و اندکی به من ده دل که با پري زده دارند اندکی آهن.سوزنی. گر دل دهی اي پسر بدین پند از پند پدر شوي
برومند.نظامی. ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادي و گه بستدي هوش.نظامی. حاجبان دل به کارشان دادند بار
جستند و بارشان دادند.نظامی. - دل به دل دادن؛ کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش
به صحبت دیگري دادن. موافق میل دیگري عمل کردن. (از فرهنگ عوام). - دل به کار ندادن؛ رغبت و تمایلی در انجام کار از
خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام ||). راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (از آنندراج). رضایت
دادن. موافقت کردن. اجازه دادن : لطیفه اي است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدي خلق را نمایم آن.فرخی. نه دلم
می داد برپاي خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیري داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه). چون دل دهدت که هرزمانی صدبار بنزد
من نیائی.سیدحسن غزنوي. دل چون دهدت که برستیزي خون دو سه بی گنه بریزي.نظامی. نه دل می داد ازو دل برگرفتن نه می
شایستش اندر بر گرفتن.نظامی. نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را.نظامی. کرا دل دهد کز چنین
جاي نغز نهد پاي خود را در آن پاي لغز.نظامی. می دهد دل مر ترا کاین بی دلان بی تو گردند آخر از بی حاصلان.مولوي. خود
دلت چون می دهد تا این حلل برکنی اندازیش اندر وحل.مولوي. بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست
برکنی زنهار. سعدي. نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر که از تو روي برگرداند.سعدي. در شگفتم که درین مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت.حافظ. چو بر تسلیم دل دادي گلستان می شود آتش به دوزخ چون شدي راضی بهشت
جاودان بینی. ملا تجلّی. سخن می شود دل نشین زود صائب اگر دل دهد دلربایی که دارم. صائب (از آنندراج). ز دوستیش دلم
چون دهد که رو تابم که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت. سراجاي نقاش (از آنندراج). - دل ندادن؛ از دل نیامدن.
(یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب : آن دختر [ دختر افراسیاب ]پسري آورد مانندهء وي [
سیاوش ] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمهء طبري بلعمی). به رفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و
شاد.فردوسی. دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد سلیح داد سپه را و شد به پاي حصار. فرخی. با تو ندهد دل که جفائی کنم از
بیش( 1) هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی. منوچهري. من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پاي قلعهء کوه تیز یکسو
شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64 ). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامهء
نسخهء سعید نفیسی). اسکندر را [ جواب داراب ] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخهء سعید
نفیسی). از خوش سخنی [ نبی اکرم ] و تواضع، هرکه پیش وي نشستی دلش ندادي که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزك بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من
نمی سازد. (تاریخ طبرستان). گرچه دل من بود کنون او را یاد دل باز چه خواهم که دلم می ندهد( 2).عطار. شرطست احتمال
جفاهاي دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدي ||. موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان
گشتن. متفق و هم عقیده شدن : چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد.فردوسی. به دل در چشم پنهان بین از
ایشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوي زایشان. ناصرخسرو. دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید
عام.مولوي ||. استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداري کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن.
اطمینان دادن :وي را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه). دلش دادي که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در
زبانست.نظامی. مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کزو دلش ماند.نظامی. گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادي که یابی
کامرانی.نظامی. مهین بانو دلش دادي شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز.نظامی. دواسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل
دهد یک نفس.نظامی. می داد دلش ز دلنوازي کان به که درین بلا بسازي.نظامی. شب آمد همچنان آن سرو آزاد سخن می گفت
و شه را دل همی داد.نظامی. روي خندان طبیبان دل دهد بیمار را باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم. دانش (از آنندراج). بی
دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی اي که ایزد صورت دل داد پیکان ترا. غنی (از آنندراج ||). دلیر ساختن. (برهان) (انجمن
آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع.
(از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن : مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپ شان داد دل.دقیقی. ز غسانیان طائر
شیردل که دادي فلک را به شمشیر دل.فردوسی. به جنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند.فردوسی. سپه را همه
سربسر داد دل شدند از غمان یکسر آزاددل.فردوسی. ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه
خطر. فرخی. هزیمتیان را دل داده و بجاي خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند و احتیاط
کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی). به چشمی خیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز.نظامی. بر دل
بسته بند بگشادند بیدلی را به وعده دل دادند.نظامی. سپه را چو دل داد خسرو بسی که بیدل نباید که باشد کسی.نظامی. گه عشق
دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چو کبک بگریز.نظامی. دلش می داد تا فرمان پذیرد قوي دل گردد و درمان پذیرد.نظامی.
کسی را دل دهد کین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید.نظامی. یار کو تا دل دهد در یک غمم دست کو تا دست گیرد یک
دمم.عطار. موسیی را دل دهم با یک عصا تا زند برعالمی شمشیرها.مولوي. فهم گرد آرید و جان را دل دهید بعد از آن از شوق پا
در ره نهید.مولوي. راه نومیدي گرفتم رحمتم دل می هد کاي گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدي. سپرت می بباید
افکندن اي که دل می دهی به تیرانداز.سعدي. عشق اگر دل دهد کبوتر را جگر از سینهء عقاب کند. ظهوري (از آنندراج). استیزاع؛
است. ( 2) - موهم معنی باز پس ندادن معشوق دل را نیز هست و در این « ازین بیش » دل دادن خواستن. ( 1) - کذا، و منظور
صورت شاهد این معنی نخواهد بود.
دلداده.
[دِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) دل داده. علاقه مند. راغب. مایل. خواهان ||. عاشق. (آنندراج). فریفته. دلبسته. دل باخته : چو دلداده
یاري ز دلبر برشک زمانی همی بارد از دیده اشک.اسدي. پند دهی کز بلاي عشق حذر کن مردم دلداده را چه سود کند پند.ادیب
صابر. گر این صاحب جهان دلدادهء تست شکاري بس شگرف افتادهء تست.نظامی. عاشق دلداه را خواب اي شگفت.مولوي.
دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدي.
دلدار.
[دِ] (نف مرکب) دل دارنده. دارندهء دل. از اسماء معشوق. (از آنندراج). معشوق. محبوب. (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه : نخواهی
مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست. (ویس و رامین). دلدار که خون ریزد یک موي نیازارد دل نیز به یک
مویش آزار نیندیشد.خاقانی. بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت. خاقانی. زآن غمزهء
دودافکن آتش فکنی در من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. همان معشوق زیبا یار او بود بت شکرشکن دلدار او
بود.نظامی. شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست.نظامی. بخرم( 1) گر فروشد بخت بیدار به صد ملک
ختن یک موي دلدار.نظامی. نبودي زمان بی یار دلدار وز آن اندیشه می پیچید چون مار.نظامی. درآمد گلرخی چون سرو آزاد ز
دلداران خسرو با دلی شاد.نظامی. تماشاي گل و گلزار کردن می لعل از کف دلدار خوردن.نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی
بر نیکوان شاه و خداوند.نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست.نظامی. مرا این رنج و این تیمار
دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن.نظامی. شفاعت کرد روزي شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور.نظامی. همان پندارم
اي دلدار دلسوز که افتادم ز شبدیز اولین روز.نظامی. همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پریوار.نظامی. دردا که ز
یک همدم آثار نمی بینم دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم.عطار. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندو دزد است و پاسبانی
داند. کمال اسماعیل. قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من.مولوي. دوستان باشند و دلداران ولیک مهربان نشناسد
الا واحدي.سعدي. زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم. سعدي. بجز غلامی
دلدار خویش سعدي را ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید. سعدي. کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروي
دلدار پرخم است.سعدي. هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوي ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش. سعدي. چو
پیدا شد ز پشت پرده دلدار یقین دلاله شد معزول از کار.پوریاي ولی. گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم( 2) ز جام وصل می
نوشم ز باغ عیش گل چینم. حافظ. ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاه راهیست که منزلگه دلدار منست.حافظ. عقل دیوانه
شد آن سلسلهء مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست. حافظ. یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به
جانداري خود پادشهش. حافظ. زلف دلدار چو زنار همی فرماید برو اي شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام. حافظ. دیریست که دلدار
پیامی نفرستاد ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.حافظ. دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار اي دوستان جان من و جان
شما. حافظ. حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر می می خوري و طرهء دلدار می کشی.حافظ. اي صبا نکهتی از خاك ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژدهء دلدار بیار.حافظ. منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد.حافظ. مایهء خوشدلی
آنجاست که دلدار آنجاست. حافظ. - دلدارجویان؛ در حال جستن دلدار : منم دلخسته و از درد مویان منم بیدل دل و دلدار
جویان.نظامی ||. نگهدار دل. محافظ دل. مهربان. دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق. دلنواز :
سرهنگ لطیف خوي دلدار بهتر ز فقیه مردم آزار.سعدي. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود
روزي. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - دلدار گشتن؛ نگهبان شدن. محافظ. گشتن. دلنواز شدن : اگر صبرت بدل در یار گردد ظفر
آخر ترا دلدار گردد.ناصرخسرو ||. در تداول عامیانه، شجاع. صاحب شجاعت. پردل. دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور.
صفحه 1177 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
باجرأت. بازهره. پرجرأت. شجاع. نترس. آدم پرتوان و پرتحمل. کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداري
کند و از جاي نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه (||). اصطلاح تصوف) عالم شهود است، یعنی مشاهدهء ذات حق. صفت باسطی.
مشدّد است. ( 2) - ن ل: اگر برخیزد از « راء » بضرورت وزن شعر « بخرم » (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت باسطیت. ( 1) - در
دستم که با دلدار بنشینم.
دلدارعلی.
[دِ عَ] (اِخ) ابن محمد معین نقوي هندي فقیه امامی قرن سیزدهم ه . ق. از نسل جعفر تواب (برادر امام حسن عسکري). وي به سال
1166 ه . ق. در قریهء نصیرآباد هند متولد شد و مدتی در عراق سکونت گزید سپس ساکن لکنهو گردید و به سال 1235 ه . ق. در
این شهر درگذشت. او راست: عمادالاسلام، در علم کلام در پنج جلد. اساس الاصول، در رد الفوائد المدنیهء استرابادي. منتهی
الافکار در اصول فقه. رسالۀ فی الغیبۀ. الشهاب الثاقب، در رد صوفیه. اربعون حدیثا. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 2 از أحسن الودیعۀ
و أعیان الشیعه).
دلداري.
[دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن : ز دلداري دلی بی بهر بودش ز بی یاري
شکر چون زهر بودش.نظامی. دلت گرچه به دلداري نکوشد بگو تا عشوه رنگی می فروشد.نظامی. دلداري و یک دلی نمودن
وآنگه به خلاف قول بودن.نظامی. آن همه دلداري و پیمان و عهد خوب نکردي که نکردي وفا.سعدي. این یکی کرد دعوي یاري
و آن دگر دوستی و دلداري.سعدي. معلمت همه شوخی و دلبري آموخت به دوستیت وصیت نکرده و دلداري.سعدي ||. دلنوازي.
دلبري : مرا دلبر تو و دلداري از تو ز تو مستی و هم هشیاري از تو.نظامی. زلفین سیاه تو به دلداري عشاق دادند قراري و ببردند
قرارم.حافظ ||. تسلیت. استمالت و غمخواري. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازي. (ناظم الاطباء). تسلی دادن : نجاشی را
را اقطاع داد و « باحرب » خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداري نوشت. (قصص الانبیاء ص 213 ). بعد مدتی اصفهبد
با تشریف و دلداري پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان). چون که ماهان ز روي دلداري دید در پیر نرم گفتاري.نظامی. شبی از
مشفقی و دلداري کردم آن قبله را پرستاري.نظامی. چو دلداري خضرم آمد بگوش دماغ مرا تازه گردید هوش.نظامی. دلم را به
دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن.نظامی. به دلداریش مرحبایی بگفت برسم کریمان صلایی بگفت.سعدي. به دلداري
آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کاي روشنایی بساز.سعدي. ملازم به دلداري خاص و عام ثناگوي حق بامدادان و شام.سعدي. به
دلداري و چاپلوسی و فن کشیدش سوي خانهء خویشتن.سعدي. چیست دانی سر دلداري و دانشمندي آن روا دار که گر بر تو رود
بپسندي.سعدي. ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست که یار با سر لطف آمده ست و دلداري. سعدي ||. شجاعت. دلاوري.
دلیري. پردلی. جرأت. زهره داشتن.
دلداري دادن.
[دِ دَ] (مص مرکب)تسلیت گفتن. تسلی دادن. غمگساري کردن. مصیبت زده یا داغدیده یا پریشان خاطري را تسکین بخشیدن.
(فرهنگ عوام). مایهء دلخوشی کسی را با اندرز و نصیحت فراهم کردن و از غم و اندوه او کاستن. کسی را تشویق کردن و بر
جرأت او در اقدام به کاري افزودن. (از فرهنگ لغات عامیانه) : یوسف... برخاست و همه را در کنار گرفت و دلداري داد و گفت
فارغ باشید. (قصص الانبیاء ص 84 ). برادران او را در کنار گرفتند و هریکی او را دلداري دادند. (قصص الانبیاء ص 61 ). هر یک را
بقدر خویش دلداري دهد. (گلستان سعدي).
دلداري کردن.
[دِ كَ دَ] (مص مرکب)دلداري دادن. غمگساري کردن. تسلی بخشیدن. استمالت و دلجوئی کردن و خشنود ساختن : من دلخسته را
دلداریی کن چو دل دادي مرا غمخواریی کن.نظامی. کندت دلبري و دلداري هم عروسی و هم پرستاري.نظامی. نگفتی بی وفا یارا
که دلداري کنی ما را الا گر دست می گیري بیا کز سر گذشت آبم. سعدي. عابد از جاي برجست و در کنارش گرفت و بسی
دلداري و تلطف کرد. (گلستان سعدي). اگر در مفاوضهء او شبی تأخیر کردي چه شدي که من او را افزون از قیمت کنیزك
دلداري کردمی. (گلستان، کلیات چ مصفا ص 53 ). دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که
دلداري کند. حافظ. تنقّث؛ دلداري کردن. (از منتهی الارب). رجوع به دلداري دادن شود.
دل داشتن.
[دِ تَ] (مص مرکب) داشتن دل. احساس و عواطف داشتن : آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند
اقرار.سعدي. رجوع به دل شود. - دل بسوي کسی داشتن؛ متوجه او بودن. توجه به او داشتن : دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده
بسوي دیگران دارم و دل بسوي او. سعدي. - دل داشتن بر...؛ توجه داشتن. اهتمام داشتن : چو تو دل بر مراد خویش داري مراد
دیگران کی پیش داري.نظامی ||. قصد داشتن. عزیمت داشتن : دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو
درخوري ندارم. خاقانی. - دل کاري نداشتن؛ حال آن کار، حوصلهء آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم.خاقانی ||. طاقت داشتن : گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت
کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمدبن نصیر ||. بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن : دلی داشتم وقتی، اکنون
ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی ||. جرأت داشتن. دلیري داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن : زدي
بانگ کاي نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته اي دوش در آغوش نی نی تو هنوز
.( این دل و این زهره نداري. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه و دلم این دل ندارد. انوري (از سندبادنامه ص 324
دلدال.
[دَ] (ع ص) قوم دلدال؛ قومی که در میان دو کار مضطرب و پریشان باشند و استقامت نورزند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از
اقرب الموارد). دُلدُل. رجوع به دلدل شود (||. اِ) اضطراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند وقع القوم فی دلدال و بلبال||.
اسم است دِلدال را. (از اقرب الموارد). حرکت سر و اعضا در رفتار. (ناظم الاطباء). رجوع به دِلدال شود.
دلدال.
[دِ] (ع مص) جنبانیدن سر و اعضاء را در رفتار. (از منتهی الارب). حرکت دادن سر و اعضا هنگام راه رفتن. (از اقرب الموارد||).
اضطراب کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). رفتن. (از منتهی الارب). ذهاب. (اقرب الموارد). دلدلۀ. رجوع به دلدلۀ
شود.
دل دربستن.
[دِ دَ بَ تَ] (مص مرکب)تعلق خاطر پیدا کردن. علاقه مند شدن به کسی یا چیزي.
دل درد.
[دِ دَ] (اِ مرکب) درد دل. درد شکم. شکم درد. قُداد. مَغص ||. شکایت. غم و اندوه.
دل دردي.
[دِ دَ] (ص نسبی) آنکه مبتلی به شکم درد مزمن است. مبطون. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دل دزد.
[دِ دُ] (نف مرکب) دزدندهء دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندهء دل. و این صفت محبوبه و
معشوقه افتد : دل دزد و دلرباي من آن سعتري پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقري (از ترجمان البلاغهء رادویانی).
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلهء جادو ببین.( 1)حافظ. ( 1) - ن ل: ... حیلهء هندو ببین.
دل دزدیدن.
[دِ دُ دَ] (مص مرکب)پنهان کردن ضمیر خود را از کسی. نهان داشتن باطن و عدم ابراز آنچه در دل کسی است. اعراض. (فرهنگ
لغات و تعبیرات مثنوي) : دل مدزد از دلرباي روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش.مولوي.
دل دژم.
[دِ دُ ژَ] (ص مرکب) دژم دل. غمگین. افسرده دل : شد از کشتنش پهلوان دل دژم ز خون دو دیده بسی راند نم.اسدي. پدرش
آگهی یافت شد دل دژم مکن گفت بر من که پیرم ستم.اسدي.
دلدع.
[دُ دُ] (ع اِ) به لغت شام، نباتی است برگش به برگ سیب ماند، جهت سم مار و اسهال دموي و رعاف مفید است. (منتهی الارب).
به لغت اهل بیت المقدس نوعی از کلخ است و به یونانی سفندولیون نامند. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). کلخ الدبی.
تافیفرا. تفیفرا.
دلدل.
[دُ دُ] (ع ص) قوم دلدل؛ قومی که میان دو کار مضطرب و پریشان باشند و استقامت نورزند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
جاء القوم دلدلا؛ در حالی آمدند که مذبذب و دودل بودند نه بدین سمت و نه بدان سمت. (از اقرب الموارد). دَلدال. رجوع به
دلدال شود (||. اِ) امر عظیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). خارپشت یا خارپشت بزرگ یا جانوري است مانند آن. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد). سیخول را گویند و آن نوعی از خارپشت باشد که خارهاي خود را چون تیر اندازد. (از برهان). عرب
صفحه 1178 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خارپشت را گوید که خارهاي او بزرگ بود و شهم نیز گویند و گویند خارپشت کوهی بود. و گویند او خار از پشت خود بیندازد
بمثال تیر که از کمان جهد، و گفته اند بعضی از او چنان بزرگ بود که برزه گاو. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). نوع کبیر قنفذ
است و قنفذ جبلی نیز گویند و به ترکی کرپی و در مازندرانی شال تشی و در دیلم شال کره نامند و آن حیوانی است قریب به سگ
و در پشت او بجاي موي خارهاي ابلق از سیاهی و سفیدي بقدر شبري و زیاده می باشد و از قلم باریکتر. (از تحفهء حکیم مؤمن).
( تکاشهء بزرگ( 1). سنگر. خشتوان. شاهور. شکون. (دهار). تشی. خارپشت کلان تیرانداز. ج، دلادل، دَلادیل. (منتهی الارب). ( 1
- ظاهراً مصحف ریکاشه است.
دلدل.
[دُ دُ] (اِخ) ماده استري شهباء که از آن پیامبر اسلام بوده است. (از اقرب الموارد). نام ماده استر سپید به سیاهی مایل که حاکم
اسکندریه به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرستاده بود، آن حضرت به امیرالمؤمنین بخشیده براي سواري. (غیاث )
(آنندراج). نام مرکب نبی (ص) که سرخنگ بود. (از منتهی الارب). نام یکی از دو استر ییغمبر آخرالزمان (ص) و دیگري را نام
شهباء بود. و دو ناقه داشتند یکی را غضباء و دیگري را صهباء گفتندي. و دو اسب داشتند یکی را یحموم و دیگري را جناح می
گفتند، و الاغ خاصه را یعفور می گفتند و همهء اینها را با کلاه و جامه اي که داشتند در مرض موت به امیرالمؤمنین علی علیه
السلام بخشیدند. (از لغت محلی شوشتر، خطی). نام استري شهباء رسول صلوات الله علیه را، و گویند آنرا مقوقس فرستاد و سپس
رسول (ص) آنرا به علی علیه السلام بخشید. (یادداشت مرحوم دهخدا). قاطر سواري پیغمبر بود و او اول قاطري است که در اسلام
دیده شد و آنرا مقوقس حکمران مصر با الاغی که نامش عفیر بود به پیغمبر هدیه نمود. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي ازتاریخ
طبري ج 3 ص 183 ) : گر او رفتی بجاي حیدر گرد به رزم شاه گردان عمرو و عنتر نش آهن درع بایستی نه دلدل نه سرپایانش
بایستی نه مغفر.دقیقی. کی شدستی نفس من بر اسب حکمتها سوار گر نه ممدوحم سوار دلدل شهباستی. ناصرخسرو. با نور او چو
خنجر حیدر شد گلبن قوي چو دلدل شهبا شد.ناصرخسرو. کان کوردل نیارد پذیرفتن پند سوار دلدل شهبا را.ناصرخسرو. آباد بر آن
بارهء میمون همایون خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل. عبدالواسع جبلی. آن کو که بحرب تاخت بیند بر دلدل تند مرتضی
را. انوري (از شرفنامهء منیري). دلدل مشتري پیش جفته زد اندر آسمان آه ز دل کشان زحل گفت قطعت ابهري. خاقانی. لاجرم
زابلق چرب آخور چرخ دلدلی داشت خم ران اسد.خاقانی. گفتیی سرمست در سبزه و گلست یا سواره بر براق و دلدل است.مولوي.
- دلدل پی؛ با پیی مانند پی دلدل. کنایه از تیزتک و رهنورد : جمله شان گشته سواره بر نیی کاین براق ماست یا دلدل پیی.مولوي.
- دلدل سوار؛ که بر دلدل سواري کند : آن دل دل کو که در میدان لهو( 1) از طرب دلدل سواري داشتم.خاقانی. - شاه دلدل
.( سوار؛ کنایه از حضرت علی(ع) : اولین آفتاب برج شرف شاه دلدل سوار دریاکف. (از حبیب السیر چ تهران، ج 3 جزو 4 ص 322
خردمند عثمان شب زنده دار چهارم علی شاه دلدل سوار. سعدي. - دلدل قامت؛ که قامتی چون دلدل دارد : اعوجی کردار و دلدل
قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهري. - دلدل کره؛ به تعبیر و تقریع و طنز، فرزند. بچهء سخت
نیازي. بچهء عزیز. بچهء نهایت عزیز. بچهء سخت عزیز. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1) - ن ل: آه آن دل کو.
دل دل.
[دِ دِ] (اِ مرکب) نالهء دردناکی که به منزلهء آه کشند. (برهان). نالهء دردناك و آه. (ناظم الاطباء ||). هستهء میوجات مانند هلو و
زردآلو. (ناظم الاطباء).
دلدل بلاغ.
[دُ دُ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گوي آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
دل دل زدن.
[دِ دِ زَ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح عامیانه، سریع شدن ضربان قلب از دویدن و جز آن. طپیدن دل، چنانکه دل کسی که بسیار
دویده است. اضطراب در دل. طپش در دل پدید آمدن. طپشی در دل پدید آمدن، و بیشتر از تند رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
نفس نفس زدن. تپش قلب. ضربان شدید و غیرعادي دل. (فرهنگ لغات عامیانه ||). متردد بودن. شک داشتن. دل دل کردن.
دودلی.
دل دل کردن.
[دِ دِ كَ دَ] (مص مرکب)مردد ماندن. تردید. دودلی. مردد بودن. دودل بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تردید داشتن. دودلی و
بی تصمیمی. مردد بودن در اقدام به کاري یا دست بازداشتن از آن. (فرهنگ لغات عامیانه). دلادل کردن. (فرهنگ عوام ||). بی
قراري کردن. (غیاث). اضطراب و بی قراري کردن. (آنندراج) : کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تا که در سوداي زلف
یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). - دل و دل کردن؛ اضطراب و بی قراري کردن. (آنندراج ||). - اظهار بی قراري کردن با
دنبال چشم او دل و دل کرده می روم وز گریه راه را همه گل کرده می روم. سنجرکاشی (از آنندراج). : « دل و دل » گفتن لفظ
دل دل کنان.
[دِ دِ كُ] (نف مرکب، ق مرکب) تردیدکنان. در حال دودلی. مردد در امور. (برهان). کنایه از اضطراب کنان. مضطرب و حیران.
(آنندراج ||). آه زنان. (برهان) (شرفنامهء منیري). نالان. (انجمن آرا). دل دل گویان. اي دل اي دل گویان. نالان و زاري کنان
بسبب دل از دست دادگی : بغداد جانها روي او طرار دلها موي او دل دل کنان در کوي او چون خود فراوان دیده ام. خاقانی||.
لنگر کلامی است که مطربان و نغمه سرایان در بین آهنگ به ترنم و اصول گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی). تکیه کلام
نغمه سرایان چنانکه برخی اي دل اي دل (دل اي دل اي دل) و یا دلی دلی گویند.
دلدلۀ.
[دَ دَ لَ] (ع مص) رفتن. (از منتهی الارب). ذهاب. (از اقرب الموارد ||). اضطراب کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
جنبانیدن سر و اعضا را در رفتار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبانیدن. (المصادر زوزنی). جنبانیدن چیزي آویخته. (تاج
المصادر بیهقی) (دهار). دِلدال. رجوع به دلدال شود.
دل دوختن.
[دِ تَ] (مص مرکب) به کسی یا چیزي علاقهء فراوان داشتن. (فرهنگ عوام).
دل دوري.
5)؛ میان جهودان و ترسایان دشمنی و دل / [دِ] (حامص مرکب) تنفر از یکدیگر. بغضاء : و ألقینا بینهم العداوة و البغضاء... (قرآن 64
.( دوري افکندیم. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 2 ص 188 س 8
دلدوز.
[دِ] (نف مرکب) دل دوزنده. آنچه موجب آزار و رنج دل گردد. دلخراش. خراشندهء دل. (ناظم الاطباء) : اي مژه تیر و کمان ابرو
تیرت بچه کار تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.فرخی. - غمزهء دلدوز؛ گیرا. مؤثر : تیري از آن غمزهء دلدوز جست بر جگرش
آمد و تا پر نشست.؟ - مژگان دلدوز؛ گیرا. مؤثر : هرکه از مژگان دلدوز تو می جوید امان راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید.
صائب (از آنندراج). - ناوك دلدوز؛ تیر دلدوز : گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم جان سپر کردند مردان ناوك دلدوز را.
سعدي. هان اي نهاده تیر جفا بر کمان حکم اندیشه کن ز ناوك دلدوز در کمین.سعدي. به مردمی که دل دردمند حافظ را مزن به
ناوك دلدوز مردم افکن چشم.حافظ.
دل دوستی.
[دِ] (حامص مرکب) عشق. محبت قلبی : من [ اراقیت ] ترا [ اسکندر را ]از بهر دل دوستی بیاوردم نه از بهر کینه. (اسکندرنامه
نسخهء سعید نفیسی). هر مایه که از غذاش دادند دل دوستیی درو نهادند.نظامی.
دلدول.
[دُ] (ع اِ) خارپشت بزرگ یا عام است. (منتهی الارب). دلدل که قنفذ است. (از اقرب الموارد). رجوع به دُلدل شود ||. نوعی از
جانوران. (منتهی الارب).
دل دویدگی.
[دِ دَ دَ / دِ] (حامص مرکب) عشق و علاقه : مشکل که در قلمرو هستی بهم رسد آسایشی که در قدم دل دویدگی است. اسیر (از
آنندراج). رجوع به دل دویدن شود.
دل دویدن.
[دِ دَ دَ] (مص مرکب) عاشق شدن. (آنندراج ||). طمع کردن. (غیاث) (آنندراج). - دل دویدن به چیزي؛ جویاي آن بودن. (از
آنندراج). آزمند و حریص آن بودن: چشم و دلش می دود؛ حریص است.
دل دویده.
[دِ دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)حریص و آزمند. (آنندراج).
دل دویده.
صفحه 1179 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ لِ دَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دل حریص : دل دویده و چشم ندیده اي داري ز آرزوي طمع در گذار خجلت باش. اسیر
(از آنندراج). رجوع به دل دویدن شود.
دل ده.
[دِ دِهْ] (نف مرکب) مشغول ||. مستعد. (ناظم الاطباء). رجوع به دل دهی شود.
دلده.
[دِ لَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان برادوست بخش صوماي شهرستان ارومیه، با 179 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دل دهی.
[دِ دِ] (حامص مرکب)استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداري دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن
: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد
شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. « باحرب » پیش
(تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن؛ دلداري دادن. استمالت کردن : علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ
طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و
بوسه بر روي او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت
آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله
علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمد و علاءالدوله را... دل
دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان ||). عاشق شدن ||. دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق||.
اشتغال ||. استعداد. (ناظم الاطباء).
دلربا.
[دِ رُ] (نف مرکب) دلرباي. دل رباینده. ربایندهء دل. کسی یا چیزي که دل شخص را به خود جلب کند. که شیفته کند. که عاشق
سازد. که دل رباید. (یادداشت مرحوم دهخدا). ربایندهء دلهاي اصحاب نظر به حسن و ظرافت. (شرفنامهء منیري) : نافرید ایزد ز
خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهري ||. جذاب. زیبا : یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب نام
تو غمزدا و کلام تو دلربا.سعدي. مطربهء دلربا غارت دلها کند طوقک زر در گلو نغنغه در حنجرك. شیخ واحدي (از شرفنامهء
منیري ||). معشوق. محبوب. (ناظم الاطباء). و رجوع به دلرباي شود (||. اِ مرکب) سنگی براق که از آن ظروف خرد و دانه هاي
دستبند کنند. قسمی مهره هاي زرد یا قهوه اي متلالی که زنان گردن بند و دستبند کنند. سنگی به رنگ سرخ سوخته با خالهاي
زرین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلربائی.
[دِ رُ] (حامص مرکب) دلربایی. حالت و چگونگی دلربا. رجوع به دلربایی شود.
دلرباي.
[دِ رُ] (نف مرکب) دل ربا. دلرباینده. ربایندهء دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی از طنازي و
کشی و زبیایی که دل را بریاید : تو سرو جوبیاري تو لالهء بهاري تو یار غمگساري تو حور دلربایی.فرخی. شاه اندرین سراي نشسته
به صدر ملک وز هر دو سوي او همه ترکان دلرباي. فرخی. اي یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهري. کنیزان یکی خیل پیشش بپاي پري فش همه گلرخ و دلرباي.اسدي. بنزد پدر شد بت دلرباي نشستند و راندند هرگونه
راي.اسدي. خواهمت آن چنان که راي بود نوعروسی که دلرباي بود.نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس
نپایند.سعدي. اي پسر دلرباي وي قمر دلپذیر از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر.سعدي ||. زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت.
باجذابیت : هیهات که روي دلربایت با ما به وصال راي دارد.خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلرباي برآورده تا طاق گنبدسراي.نظامی.
||معشوق. محبوب : گفتم چه چاره سازم اي دلرباي من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و
جان خویش بی خبرم تو از جمال خود اي دلرباي بی خبري. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلرباي( 1) دم نزده
است.خاقانی. آنکو چو تو دلرباي دارد بر فرق زمانه پاي دارد.خاقانی. - دلرباي روح بخش؛ کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان.
همه جز » : (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : دل مدزد از دلرباي روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش.مولوي. ( 1) - ن ل
و در این صورت شاهد نیست. « در وصال
دلربایانه.
[دِ رُ نَ / نِ] (ق مرکب) در حال دلربایی. بادلربایی. دلبرانه : دلربایانه دگر بر سر ناز آمده اي از دل ما چه بجا مانده که بازآمده اي.
صائب. رجوع به دلربایی شود.
دلربایی.
[دِ رُ] (حامص مرکب) عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب : نه عودي که خوش دم بسوزي چو عاشق اگر چون شکر
دلربایی نیابی.خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد.حافظ ||. معشوق بودن. محبوب بودن : دلربایی همه آن
نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ.
دل ربودن.
[دِ رُ دَ] (مص مرکب) ربودن دل. فریفته کردن. شیفته کردن. عاشق ساختن : چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در
دل ربودن.نظامی. وفا و عهد نمودي دل سلیم ربودي چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی. سعدي. اي دل ربوده از بر من حکم
از آن تست گر نیز گوئیم به مثل ترك جان بگوي. سعدي. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش
بست.سعدي. ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پاي نظر در گلش.سعدي. دلم ربودي و جان می دهم به طیبت نفس که هست
راحت درویش در سبکباري. سعدي. سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه ها دل می رباید.سعدي. اي متقی گر اهل دلی
دیده ها بدوز کایشان به دل ربودن مردم معینند.سعدي. کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بداندیش را دل به نیکی ربود.سعدي.
دل رحم.
[دِ رَ] (ص مرکب) دل رحیم. باشفقت. نرم دل. مقابل سخت دل. مقابل سنگدل. آنکه نسبت به دیگران احساس ترحم کند. مهربان.
شفیق.
دل رحمی.
[دِ رَ] (حامص مرکب)دل رحیمی. حالت و کیفیت دل رحم. خوش قلبی. نرم دلی.
دل رحیم.
[دِ رَ] (ص مرکب) دل رحم. آنکه نسبت به دیگران احساس ترحم کند. رجوع به دل رحم شود.
دل رفتن.
[دِ رَ تَ] (مص مرکب) دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن : دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاري از کمند
نجستیم.سعدي ||. اشتیاق یافتن. میل کردن : روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی. سعدي.
دیده اي را که به دیدار تو دل می نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصري.سعدي. استهامۀ؛ دل به چیزي رفتن. سهو؛ رفتن دل
بطرف غیر. (از منتهی الارب ||). ترسیدن. فروریختن دل: مصَع؛ دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب).
- دل از جاي رفتن؛ ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل : گفت کو پایم که دست و پاي رفت جان من لرزید و دل از جاي
رفت.مولوي.
دل رفته.
[دِ رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)رفته دل. بی جان. بی دل. ضعیف القلب. (ناظم الاطباء). بیم زده: مُستلفَج؛ دل رفته از ترس. (منتهی
الارب ||). دل از دست داده. مفتون شده. عاشق و واله گشته.
دل رمیده.
[دِ رَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)رمیده دل. آنکه دل او رمیده باشد. دل از دست داده. ترسان. هراسان. بیم زده : دل رمیده کی تواند
ساخت با ساز وجود سگ گزیده کی تواند دید در آب روان. خاقانی. یاري دو سه داشت دل رمیده چون او همه واقعه
رسیده.نظامی.
دل رنجان.
[دِ رَ] (نف مرکب)دل رنجاننده. رنجانندهء دل. آزارنده. آزاردهنده : ناخوش او خوش بود در جان من جان فداي یار دل رنجان
من.مولوي.
دل رنجور.
صفحه 1180 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ رَ] (ص مرکب) رنجوردل. رنجیده دل. آزرده دل : چو پاسی از شب دیجور بگذشت از آن در شاه دل رنجور بگذشت.نظامی.
نه چو من روز و شب ز شادي دور از پی کار خلق دل رنجور.نظامی.
دل روشن.
[دِ رَ / رُو شَ] (ص مرکب)روشن دل. روشن ضمیر. دل آگاه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : داند آن عقلی که او دل روشنیست
در میان لیلی و من فرق نیست.مولوي.
دل ریزه.
[دِ زَ / زِ] (اِ مرکب) ریزه دل. دل خرد و ناچیز و ناقص. دل که استعداد کسب عوالم روحانی ندارد. (از فرهنگ لغات و تعبیرات
مثنوي) : این چنین دل ریزه ها را دل مگو سبزوار اندر ابوبکري مجو.مولوي.
دل ریسه.
[دِ سَ / سِ] (اِ مرکب) در تداول، دل غشه. ضعف گرفتن دل و سست شدن دست و پا بر اثر غلبهء ضعف و گرسنگی و مانند آن.
(فرهنگ لغات عامیانه).
دلریش.
[دِ] (ص مرکب) آنکه غم و اندوهی سخت دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلخسته و رنجور. (ناظم الاطباء). آنکه بسببی (عشق،
غم، ناکامی) محزون باشد. دلفگار. (آنندراج) : از تسحب و تبسط بازنایستاد [ بوسهل ] تا بدان جایگاه که همهء اعیان درگاه بسبب
وي دلریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334 ). یکی را بی هنر مال از عدد بیش یکی با صد هنر دلتنگ و دلریش.
ناصرخسرو. می گفت امام مستمند دلریش اي کاش من از پس بدمی او از پیش. سعدي ||. عاشق. (ناظم الاطباء).
دل ریش.
[دِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)دل مجروح. دل ریش شده : نبود و نباشد بدي کیش من ز دستان دژم شد دل ریش من.فردوسی. نه
از درد دلهاي ریشش خبر نه از چشم بیمار خویشش خبر.سعدي.
دلریشی.
[دِ] (حامص مرکب) ریشی دل. حالت و چگونگی دلریش. رنجوري و درماندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به دلریش شود.
دل زداي.
[دِ زَ / زِ / زُ] (نف مرکب)زدایندهء دل. دل صاف کن. مقبول. پسندیده. مرغوب. (ناظم الاطباء).
دل زدگی.
[دِ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی دل زده. دل زده بودن. بی میلی و بی رغبتی پس از میل و رغبتی که بود. (یادداشت
مرحوم دهخدا ||). سرخوردگی و سیري از چیزي. رجوع به دل زده و دل زدن شود.
دل زدن.
[دِ زَ دَ] (مص مرکب) سیر کردن چیزي چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد. (آنندراج). بی میل شدن و بی رغبت
گشتن پس از میل و رغبتی که بود : دل عدو برد از خوردن سنان در رزم چنین هزار زند دل اگر سنان اینست. میرخسرو (از
آنندراج). لب تشنهء تیغیم بگو قاتل ما را کو آب که شیرینی جان زد دل ما را. دانش (از آنندراج). بی لب لعل تو می خوردیم دل
را زد شراب محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی
گرچه دل را شهد و شکر اندك اندك می زند. تأثیر (از آنندراج ||). به تپش درآمدن. تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن
.( به چیزي : گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم، دلم بزد که از خوارزم آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326
رجوع به دل زدن ذیل زدن، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهاي خود شود.
دل زده.
[دِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) زده دل. بی میل پس از متمایل بودن : منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ
افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزي؛ بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن : پیش از این بود نگاه تو به
یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده اي. صائب (از آنندراج).
دل زندگی.
[دِ زِ دَ / دِ] (حامص مرکب)دل زنده بودن. حالت و چگونگی دل زنده. نشاط. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل زنده شود.
دل زنده.
[دِ زِ دَ / دِ] (ص مرکب) زنده دل. بانشاط. نشیط. سرزنده. شادمان. باروح. مقابل دل مرده ||. کنایه از بیداردل و دانادل، زیرا که
علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجاز است از قبیل ذکر
الملزوم و ارادة اللازم. مقابل دل مرده. (آنندراج). بیدار و هوشیار. (ناظم الاطباء). دل آگاه : کو محرم غم کشتهء دل زنده بدردي
کین راز به دل مردهء خرم نفروشم.خاقانی. او طرب می کرد و لب دل زنده بود خنده میزد وآن چه جاي خنده بود.عطار. مژگان تو
تا تیغ جهانگیر برآورد بس کشتهء دل زنده که بر یکدگر افتاد.حافظ. از خشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را پشت آئینه چو شد
روشن گهر زر گو مباش. (از آنندراج).
دل زنده.
[دِ لِ زِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دلی که روح و نشاط و عشق دارد : دل زنده هرگز نگردد هلاك تن مرده دل گر بمیرد چه
باك.سعدي.
دل زهرا.
[دِ زَ] (اِخ) دهی است از بخش ایذه، شهرستان اهواز، با 105 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
دلس.
[دَ] (ع اِ) خدیعت. ما لی فیه ولس لا دلس؛ مرا در آن نه خیانت و نه خدیعت است. (از اقرب الموارد). دَلَس. رجوع به دلس شود.
دلس.
[دَ لَ] (ع اِ) تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب الموارد ||). تاریکی در تاریکی. (منتهی الارب). اختلاط ظلمت و تاریکی. (از
اقرب الموارد ||). روئیدگی که در آخر گرما برگ آرد، و باقیماندهء روئیدگی. (منتهی الارب). گیاه که در آخر تابستان برگ
آرد، و گویند بقایاي گیاه و بقولات. (از اقرب الموارد ||). زمینی که پس از خورده شدن، گیاه در آن بروید. (از اقرب الموارد).
ج، أدلاس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). مکر و فریب: ما لی دلس؛ نیست مرا مکر و فریب. (منتهی الارب). دَلس. رجوع به
دلس شود.
دلس.
[دُ لَ] (ع اِ) جِ دُلسۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به دلسۀ شود.
دلس.
.( [دَ لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جراحی، بخش شادگان، شهرستان خرمشهر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دلس.
[دِ لُ] (اِخ) (جزیرهء...) کوچکترین و مهمترین جزایر سیکلاد در گنگ بار یونان است که معبد بزرگ آپولو در آنجا بود، و بنا بر
روایات قدیمی آپولو و دیانا در آنجا بوجود آمده اند. (از تمدن قدیم فوستل دوکلانژ، ترجمهء نصرالله فلسفی).
دل ساده.
[دِ دَ / دِ] (ص مرکب) ساده دل. دل صاف. بی کینه. (آنندراج).
دل ساده.
[دِ لِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دل صاف. دل بی کینه : یکی را چو سعدي دل ساده بود که با ساده رویی درافتاده بود.
سعدي (از آنندراج).
دلساز.
صفحه 1181 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ] (نف مرکب) دل سازنده. سازندهء دل. دلنواز و خاطرنواز. (ناظم الاطباء).
دلسازي.
[دِ] (حامص مرکب) دلساز بودن. رجوع به دلساز شود ||. شوق ||. حمیت و غیرت. (ناظم الاطباء).
دل سبک.
[دِ سَ بُ] (ص مرکب) سبکدل. آسوده. فارغ دل : زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتگین زین سخن است دل سبک عنصر
طبع عنصري. خاقانی.
دل سبکی.
[دِ سَ بُ] (حامص مرکب)سبکدلی. حالت و چگونگی سبکدل : خاقانیا ز دل سبکی سرگران مباش کو هر که زادهء سخن تست
خصم تست. خاقانی.
دل سپار.
[دِ سِ] (نف مرکب) دل سپارنده. سپارندهء دل. که دل به معشوق سپارد : من دل سپار و آن بت مه روي دلپذیر کی جز به دل پذیر
دهد دل سپار دل.سوزنی.
دل سپاري.
[دِ سِ] (حامص مرکب)حالت دل سپار. دل سپردگی. دلدادگی : گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل
سپاري.فرخی. رجوع به دل سپار شود.
دل سپردن.
[دِ سِ پُ دَ] (مص مرکب)عاشق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل دادن. فریفته شدن : گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر
طمع دلستانی ماندم به دل سپاري. فرخی. من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی زآن دل به تو سپردم تا حق من گزاري. منوچهري.
گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل برفقت تو باز من سپاري. منوچهري. بهوش بودم از اول که دل به کس
نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم. سعدي. پایی که برنیاید روزي به سنگ عشقی گوئیم جان ندارد تا دل نمی
سپارد.سعدي. - دل سپردن به دیو؛ فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن : لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو
نسپارند.ناصرخسرو. - دل سپردن به غم؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندي بمرد شما را به غم دل
نباید سپرد.فردوسی. - دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی؛باور کردن بدان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پذیرفتن آن : چنین
گفت کاي گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل.اسدي. چون سخنگو سخن بپایان برد هرکسی دل بر آن سخن بسپرد. نظامی
(از آنندراج).
دلستان.
[دِ سِ] (نف مرکب) دل ستاننده. ستانندهء دل. دلربا. ربایندهء دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروي : از آن
دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن.فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و
دلستان. منوچهري. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان.اسدي. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر
دلستان.اسدي. اردبیهشت روز است اي ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز اي صنم دلستان.مسعودسعد. اي ترك دلستان ز شبستان
کیستی خوش دلبري ندانم جانان کیستی.خاقانی. اي راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان
کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدو دلستان برافروز.خاقانی. او بلبل است اي دلستان طبعش چو شاخ گلستان در
مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع
روزه گلگون می کشیده تا ز خاك جرعه اي چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد
شکست کآبروي اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر.خاقانی. عاشق آن
نیست کو به بوي وصال هستی خود به دلستان بخشد.خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوري است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه
گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازي نیز دانم.نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را.نظامی. ملک
فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی.نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را.نظامی.
غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم.نظامی. دیلم کُلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود.نظامی. چو غالب
شد هواي دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش.نظامی. دگر ره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی.نظامی. چشمش همه
روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد.نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را.نظامی.
بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوي گلستان.نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان.نظامی.
کز غایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی.نظامی. دل از جفاي تو گفتم به دیگري بدهم کسم به حسن تو اي دلستان نداد
نشان. سعدي. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان.سعدي. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش
گریبان جان می کشد.سعدي. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدي. کاش کآنان
که عیب من جستند رویت اي دلستان بدیدندي.سعدي. اي کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با
دلستانم می رود. سعدي. در بهاي بوسه اي جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث.حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا
من خبر ندارم یا او نشان ندارد.حافظ. دلم خزانهء اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب
فداي بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب.حسن متکلم ||. دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ : به
فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانهء خرم دلستان.فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز
دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان.اسدي. تا شد چو روي و قامت زهاد برگ و شاخ
قمري نزد ز بیم نواهاي دلستان.مسعودسعد. وین چنین روي دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی.سعدي. تو کافردل نمی
بندي نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ.
دلستان.
[دِ لِ] (اِ مرکب) محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهاي عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود : خاك
مشک از روي گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروي ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش
گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی.
دل ستاندن.
[دِ سِ دَ] (مص مرکب)دلبري کردن. دل ربودن : دگر می گسارد به آواز نرم همی دل ستاند به گفتار گرم.فردوسی. گفتم که دل
ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاري.فرخی. رجوع به دلستان و دلستانی شود.
دلستانی.
[دِ سِ] (حامص مرکب) کار دلستان. حالت دلستان. چگونگی دلستان. دلبري. دلکشی. زیبایی.جذابیت : با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی.نظامی. خون هزار وامق خوردي به دلفریبی دست از هزار عذرا بردي به دلستانی. سعدي. - دلستانی
کردن؛ دلبري کردن : من برآن بودم که ندهم دل به کس سرو بالا دلستانی می کند.سعدي ||. دل بردن : گفتم که دل ستانم ناگاه
دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاري.فرخی.
دل سخت.
[دِ سَ] (ص مرکب) سخت دل. قاسی. قسی. دل سنگ : آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش بخت
منست.سعدي. جبّار؛ دل سخت بی رحم. (منتهی الارب).
دلسرد.
[دِ سَ] (ص مرکب) سرددل. بی شوق. بی رغبت. بی میل. (ناظم الاطباء) : بسکه دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان می تواند
پرتو مهتاب سوزاندن مرا. غنی (از آنندراج ||). مأیوس. ناامید.
دلسرد ساختن.
[دِ سَ تَ] (مص مرکب)مأیوس و ناامید کردن : از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت. صائب ||. بی رغبت کردن. بی تمایل
ساختن. شوق و ذوق را از بین بردن.
دلسرد شدن.
[دِ سَ شُ دَ] (مص مرکب)ملول و ناخوش شدن. (از آنندراج). اشتیاق پیشین را بالتمام نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومید
شدن. دماغ سوخته شدن. (فرهنگ عوام) : سرد شد او را دل از کار جهان بود کارش روز و شب زار و فغان. اسیري لاهیجی (از
آنندراج).
دل سرد کردن.
[دِ سَ كَ دَ] (مص مرکب) دلسرد ساختن. رجوع به دلسرد و دلسرد ساختن شود.
دلسردي.
صفحه 1182 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دِ سَ] (حامص مرکب) حالت دل سرد. دل سرد بودن. یأس. نومیدي. ناامیدي. آریغ ||. بی شوقی. بی رغبتی. افسردگی. رجوع به
دلسرد شود.
دلسم.
[دَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان خیر رودکنار، بخش مرکزي شهرستان نوشهر با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دل سنگ.
[دِ سَ] (ص مرکب) سنگدل. قسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سنگدل شود.
دلسوختگی.
[دِ تَ / تِ] (حامص مرکب)سوختگی دل. حالت و کیفیت دلسوخته. رجوع به دلسوخته و دل سوختن شود.
دل سوختن.
[دِ تَ] (مص مرکب)اندوهناك شدن. غمگین شدن : چو درویش بیند توانگر بناز دلش بیش سوزد به داغ نیاز.سعدي ||. ترحم
آوردن. رحم کردن. غمخواري کردن. مردمی نمودن. (از آنندراج). متأثر شدن براي دیگري در نتیجهء مشاهدهء ستمی یا ناملایمی
که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام). رحمت آوردن بر کسی : خردمند را دل بر او بر بسوخت بکردار آتش رخش
برفروخت.فردوسی. عدوي شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد. فرخی. بر تو سید حسن
دلم سوزد که چو تو هیچ غمگسار نداشت. مسعودسعد. سوختنی شد تن بی حاصلم سوزد از این غصه دلم بر دلم.نظامی. بزیر بار تو
سعدي چو خر به گل درماند دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد. سعدي. مبصر چو بر مرده ریزد گلش نه بر وي که بر خود
بسوزد دلش.سعدي. تن ما شود نیز روزي چنان که بر وي بسوزد دل دشمنان.سعدي. یکم روز بر بنده اي دل بسوخت که می گفت
و فرماندهش میفروخت.سعدي. بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون. سعدي. بر من دل
انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم.سعدي. خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش.سعدي. هرآنکس که
جور بزرگان نبرد نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.سعدي. آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه
بسوخت. حافظ. دل تنگش کجا بر تشنهء دیدار می سوزد سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش. صائب (از آنندراج). کی
به جانهاي گرفتار دلش خواهد سوخت یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد. صائب (از آنندراج). بر شعلهء نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما. ظهوري (از آنندراج). -امثال: دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد کسی دریدگی جامه اش نمی
دوزد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ||). دل سوزانیدن. رنج بردن با خلوص و صفاي نیت براي کسی یا چیزي. (یادداشت مرحوم
دهخدا). دلسوزي کردن : بسی رنج بردي و دل سوختی هنرهاي شاهانم آموختی.فردوسی ||. دل کسی را سوزانیدن. آزردن. رنج
دادن. پر از تأثر و اندوه کردن. ریش کردن دل : به خون برادر چه بندي کمر چه سوزي دل پیرگشته پدر.فردوسی. شکرلب جوانی
نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی.سعدي. رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود.
دلسوخته.
[دِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناك. غمگین. پریشان خاطر. غمناك. (آنندراج).
مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت
رسیده : پس بگوئید ز من با پدر و مادر من که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.خاقانی. خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته دل
در عنا افروخته تن در عذاب انداخته. خاقانی. چون عاشق خویش را در آن بند دلسوخته دید و آرزومند.نظامی. گاهگاهی بگذر بر
صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.سعدي. گر شمع نباشد شب دلسوختگان را روشن کند این غرهء غرا که تو
داري.سعدي. خوش بود نالهء دلسوختگان از سر درد خاصه دردي که به امید دواي تو بود. سعدي. سوز دل یعقوب ستمدیده ز من
پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند.سعدي. صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد. حافظ. گرچه
می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظري بر من دلسوخته بود.حافظ. هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا
بین که چه شایستهء انعام افتاد. حافظ.
دل سوخته.
[دِ لِ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دل ستمدیده. دل غم دیده : سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته
دلسوخته داند.سعدي. نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد. سلمان (از آنندراج).
دلسوز.
[دِ] (نف مرکب) دل سوزنده. آنکه دلش بر حال دیگران بسوزد. (آنندراج). مشفق. مهربان. غمخوار. خیرخواه. خیراندیش. (ناظم
الاطباء). تیماردار. مهربان. آنکه غم کسی خورد. آنکه غم تو خورد. مهربان. که غم زیان و مصیبت تو خورد : کجا نام او جندل
راهبر به هر کار دلسوز بر شاه بر.فردوسی. به رنج دل بپروردي امیرا نیک نامی را چنان چون مادر دلسوز فرزند گرامی را. فرخی.
عقیقین لبم پیروز گشته جهان بر حال من دلسوز گشته. (ویس و رامین). دلسوز چند بود همی خواهی خیره بر این خسیس تن اي
مسکین. ناصرخسرو. راتبم گندمیست هر روزي از یکی پارساي دلسوزي.سنائی. دلسوز ما که آتش گویاست قند او آتش که دید
دانهء دلها سپند او.خاقانی. سایبانست بر تو بخت سپید آن سپیدي بخت دلسوز است.خاقانی. بر تن ز سرشک جامهء عیدي در ماتم
دوستان دلسوز.خاقانی. بودند بر او چو دایه دلسوز تا رفت بر این یکی شبانروز.نظامی. گفتا منم آن رفیق دلسوز کز من شده روز او
بدین روز.نظامی. امیدم هست کز روي تو دلسوز بروز آرم شبم را هم یکی روز.نظامی. همان پندارم اي دلدار دلسوز که افتادم ز
شبدیز اولین روز.نظامی. در آن حلقه که بود آن ماه دلسوز چو مار حلقه می پیچید تا روز.نظامی. آشنائی نه غریبیست که دلسوز
منست چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت. حافظ. - خواهر دلسوز؛ خواهر مهربان: خواهر دلسوز استخوان مرا با هفت گلاب
شسته، من همی شدم یک بلبل پر. - دلسوز شدن؛ غمخوار شدن. مهربان شدن : چنان کن که هرکس که نزدیک اوست به رادي
شود با تو دلسوز و دوست.اسدي ||. آنکه یا آنچه متألم سازد بسختی. سوزندهء دل. (یادداشت مرحوم دهخدا). سوزانندهء دل.
تأثرانگیز. غم انگیز : بدین تلخی که شیرینست امروز نباشد هیچکس با رنج دلسوز.نظامی. اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل
دل فریاد می کرد که... (سندبادنامه ص 181 ). بر گور پدر نشسته تا روز می خواند قصیده هاي دلسوز.نظامی. می گفت سرودهاي
دلسوز زآن روز مباد کس بدین روز.نظامی. در دل خوش نالهء دلسوز هست با شبه شب گهر روز هست.نظامی. پس آنگه گفت
کاین آواز دلسوز چه آواز است رازش در من آموز.نظامی. از او دیدم هزار آزرم دلسوز که نشنیدم پیامی از تو یک روز.نظامی.
درچکانیدي قلم بر نامهء دلسوز من ور امید صلح باري در جوابت دیدمی. سعدي. دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر
نوعی که باشد بگذرانم روز را. سعدي. غزلیات عراقیست سرود حافظ که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد. حافظ ||. معشوق و
دل سوزنده : که برگشت و تاریک شد روز من ازین سه دل افروز دلسوز من.فردوسی. همی تا هجر آن دلسوز بینم نه درمان یابم و
نه روز بینم. (ویس و رامین ||). دل سوخته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اي عاشق دلسوز ز کام خود دور می نال و همی چاو که
معذوري معذور. ؟ (از فرهنگ اسدي). یکی ساعت من دلسوز را باش اگر روزي بدي امروز را باش.نظامی. نالیدن عاشقان دلسوز
ناپخته مجاز می شمارد.سعدي (||. اِ مرکب) غم. رنج. درد : تنها باشید تا رسوائی یکدیگر را نبینید و دلسوز یکدگر را نچشید.
(کتاب المعارف ||). قسمی از اقسام هفت گانهء لاله. (آنندراج) (انجمن آرا) : چه خوري خون چو لالهء دلسوز خوش نظر باش و
بوستان افروز. خواجوي کرمانی (از آنندراج).
دلسوزان.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان ززو ماهرو، بخش الیگودرز، شهرستان بروجرد با 156 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن
.( غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دلسوزگی.
[دِ زَ / زِ] (حامص مرکب)دلسوزي. تأسف. ترحم. شفقت : کز ایدر به ایران شوي با سپاه به دلسوزگی با تو آیم به راه.فردوسی. که
او داشتی تخت و گنج و سراي شگفتی به دلسوزگی کدخداي.فردوسی. به دلسوزگی بیژن گیو را وگرنه دلاور یکی نیو
را.فردوسی. بدو گفت شاهی و ما بنده ایم به دلسوزگی با تو گوینده ایم.فردوسی. مرا بویهء پور گم بوده خاست به دلسوزگی جان
همی رفت خواست. فردوسی.
دل سوزه.
[دِ زَ / زِ] (نف مرکب)دل سوزنده. سوزندهء دل. آنکه دلش بر حال دیگران بسوزد. مشفق. مهربان : اگر کرامت و دلسوزیی کنی،
چه عجب که باد عالمت از دوستان دلسوزه.انوري. مجمرآسا سزد ار پاي کشد در دامن زآنکه دلسوزهء خلق است دل چون مجمر.
کمال اسماعیل (از آنندراج ||). امري یا حادثه اي که مایهء غمی سخت گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا). حسرت خوري. جان
گدازي. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : هست هر جسمی چو کاسه و کوزه اي اندرو هم قوت و هم دلسوزه اي.مولوي ||. دل
بسته. شیفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اي عاشق دلسوزه بدین جاي سپنجی همچون صنمی چینی بر صورت فرخار. رودکی (از
صحاح الفرس ||). تیمارخوار. تیماردار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوست مشفق و دلسوز مانند مادر : تا تیغ جهانسوز تو برخاست
به کوشش دلسوزهء بدخواه تو بنشست به ماتم.عنصري (||. اِمص مرکب) دلسوزش. سوز دل. سوختن دل (از حسد و غیره).
دلسوزي.
[دِ] (حامص مرکب) حالت دل سوز. صفت دلسوز. صفت یا فعل آنکه غم کسی خورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شفقت و
مهربانی. (آنندراج). غمخواري. (ناظم الاطباء) : شرارت و زعارت در طبع وي [ بوسهل ] مؤکد شده و لاتبدیل لخلق الله و با آن
شرارت دلسوزي نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175 ). آن منکرات را هیچ غمخواري و دلسوزي نبوده و نیست. (عتبۀ الکتبۀ).
کرده از عدل او به دلسوزي گرگ با جان میش خوش پوزي.سنائی. چون صبح درآمد به جهان افروزي معشوقه بگاه رفتن از
صفحه 1183 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دلسوزي می گفت دگر که با من غم روزي صبحا چو شفق چون شفقت ناموزي.انوري. مبین تابش مجلس افروزیم تبش بین و
سیلاب دلسوزیم.سعدي ||. همدردي. تسلی دهی. - دلسوزي کردن؛ ابراز محبت و همدردي کردن. (فرهنگ عوام ||). تأثر. غم.
دل سیاه.
[دِ] (ص مرکب) سیاه دل. دل سیه. قسی القلب ||. بدقلب. بدخواه. بداندیش : دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باد دشمن دل سیاه
تو غرقه به خون چو لاله باد. حافظ.
دل سیاهی.
[دِ] (حامص مرکب) دل سیاه بودن. سیاه دلی. تیره دلی : دل سیاهی دهند و رخ زردي بهل این سرخ و سبز اگر مردي.اوحدي.
دل سیه.
[دِ یَهْ] (ص مرکب) دل سیاه. سیه دل. سیاه دل. بددل. بدخواه. که دل از شفقت و مهربانی تهی دارد : غلام همت دردي کشان یک
رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. دیده ام آن چشم دل سیه که تو داري جانب هیچ آشنا نگاه ندارد.حافظ. دلم
ز نرگس ساقی امان نخواست بجان چرا که شیوهء آن ترك دل سیه دانست.حافظ.
دلشاد.
[دِ] (ص مرکب) شاددل. خوشحال. شادمان. بانشاط. مسرور. خرم. شاد. با انبساط خاطر. گشاده خاطر : مرا گفت بگیر این و بزي
خرم و دلشاد اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد. کسائی. به جامه بپوشید و آمد دوان پرامید دلشاد و روشن روان.فردوسی.
ندیدم کسی را که دلشاد بود توانگر بد ار بومش آباد بود.فردوسی. سپهر بلند از تو دلشاد باد جهانی به داد تو آباد باد.فردوسی. بر
گذشته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد( 1). فضل بن عباس ربنجنی. دل به تو دادم و دعوي کند اندر دل من خواجهء
سید ابوبکر که دلشاد زیاد.فرخی. اي سراي تو نعیم دگر و زائر تو سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم. فرخی. دلشاد همی باش
و می لعل همی خواه از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.فرخی. پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست بر کام دل مظفر و منصور و
کامکار.فرخی. دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش با چشم همچو نرگس و با زلف عنبري. فرخی. دلشاد زي و کامروا باش و ظفر
یاب بر کام و هواي دل و بر دشمن غدّار.فرخی. چنین تا دو پاس از شب اندرگذشت ببودند دلشاد و خرم به دشت.اسدي. براندند
دلشاد سه روز باز چهارم رسیدند جائی فراز.اسدي. ببودند یک هفته دلشاد، خوار به بازي و چوگان و بزم و شکار.اسدي. چو از داد
پرداختی راد باش وزین هردو پیوسته دلشاد باش.اسدي. به شاگردیش هر که دلشاد بود دل و دانش و دینش آباد بود.اسدي. ببودند
یک هفته دلشاد و مست که ناسود یک ساعت از جام دست.اسدي. گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان دلشاد و هیچ
شادي تا آن زمان نداشت. مسعودسعد. زردي زر شادي دلهاست من دلشاد از آنک سکهء رخ را زر شادي رسان آورده ام. خاقانی.
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.سوزنی. دعا کرد زاهد که دلشاد
باش.نظامی. هرکرا او مقبل و آزاد خواند او عزیز و خرم و دلشاد ماند.مولوي. فاش می گویم و از گفتهء خود دلشادم بندهء عشقم و
از هر دو جهان آزادم.حافظ. - دلشاد شدن؛ شادمان گشتن : ز هرمز چو پیروز دلشاد شد روانش ز اندیشه آزاد شد.فردوسی. شدم
دلشاد روزي با دل افروز از آن روز اوفتادستم بدین روز.نظامی. - دلشاد کردن؛ خوشحال کردن. شادمان کردن : آن دل ازجارفته
را دلشاد کرد خاطر ویرانش را آباد کرد.مولوي. روزي گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت.سعدي. - دلشاد
گردیدن؛ دلشاد گشتن. خوشحال شدن. شادمان گشتن : بدین اندیشه چون دلشاد گردي ز بند تاج و تخت آزاد گردي.نظامی. -
دلشاد گشتن؛ شادمان شدن. خوشحال گشتن : دریغا که بدخواه دلشاد گشت دریغا که رنجم همه باد گشت.فردوسی. دریغا که
بدخواه دلشاد گشت دریغا که رنجت همه باد گشت.اسدي. بدین گفتار تو دلشاد گشتم ز بند غصه ها آزاد گشتم.نظامی (||. اِ
مرکب) نشاط. خوشحالی ||. همت. بخشش. عطا. (برهان) (آنندراج (||). اِ) از اسماء ایرانی است : همایون و سمن ترك و پریزاد
10 چنین آمده است: - ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد.نظامی. ( 1) - متن از تاریخ بیهقی است و در لباب الالباب ج 2 صص 9
زآن گذشته زمانیان غمگین زین نشسته جهانیان دلشاد و فرخی این بیت را تضمین کرده است. رجوع به دیوان فرخی چ دبیرسیاقی
ص 41 شود.
دلشاد.
[دِ] (اِخ) (سلطان...) دختر سلطان اویس بن شیخ حسن جلایر، که شاه محمود او را خواسته بود ولی بدو نرسید. و در سال 775 ه .
ق. به ازدواج سلطان زین العابدین پسر سلطان حسین درآمد، و براي او پسري بزایید که همان سلطان معتصم بن سلطان زین
.( العابدین باشد. (از تاریخ عصر حافظ ص 256 و 300
دلشادخاتون.
[دِ] (اِخ) یکی از چهار دختر دمشق خواجه پسر امیرچوپان، و از خواتین مهم سلسلهء جلایري یا ایلکانیان بود. وي ابتدا به ازدواج
سلطان ابوسعید درآمد و از او دختري بزایید که در طفولیت بمرد. و پس از مرگ ابوسعید، همسر امیر شیخ حسن بزرگ ایلخانی
شد، و از او دو پسر یافت که اولی سلطان اویس ایلکانی است که از سال 757 تا 776 ه . ق. در بغداد سلطنت کرد. دلشادخاتون از
حامیان معروف شعر و ادب و علوم بود و سلمان ساوجی مادح وي بشمار می آمد. (تاریخ عصر حافظ) (از سعدي تا جامی). رجوع
به تاریخ مغول عباس اقبال شود.
دلشدگان.
[دِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) جِ دلشده. مردم پریشان و مضطرب : بر کران آب فرود آمدیم بی ترتیب چون دلشدگان. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 634 ||). عاشقان. شیفتگان : از اشک دلشدگان گوهرنثار زمین وز آه سوختگان عنبربخار هوا.خاقانی. آنکه از
سنبل او غالیه تابی دارد باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد.حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر
نکرد.حافظ. بس تجربه کردیم درین دیر مکافات با دلشدگان( 1) هرکه در افتاد برافتاد. خواجهء شیراز (از آنندراج). رجوع به
دلشده شود. ( 1) - ن ل: با درد کشان؛ که درین صورت شاهد نیست.
دلشدگی.
[دِ شُ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت دلشده. غمزدگی. پریشانی و اضطراب ||. عاشقی. عشق : مردمان گویند این
دلشدگی چیست بر او این قضائی است بر این سر که ندانم چه قضاست. فرخی. در دلشدگی قرار می دار صبري بستم بکار می
دار.نظامی. غم داد دل از کنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد.نظامی ||. دیوانگی. جنون. (ناظم الاطباء). خُلفَۀ. تَعَتُّه. عَتاهۀ. عته. [
عَ / عُ ] . (منتهی الارب). معتوهی ||. حماقت. نادانی. (ناظم الاطباء).
دلشده.
[دِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) : سوي خانه شد دختر دلشده رخان معصفر به
خون آژده.فردوسی. به یزدان گرفتند هردو پناه هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه.فردوسی. مردمان گویند این دلشدهء کیست برو که
ز من دل شده این انده و اندیشه مراست. فرخی. زلیخا بر او همچنان دلشده دلش ز آتش عشق آتشکده. (یوسف و زلیخا). اندر پدر
همی نگر و دلشده مباش بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان. ناصرخسرو. بخورد صبر مرا انتظار وعدهء وصل که صبر دلشده پنبه
است و انتظار آتش. ادیب صابر. از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست. انوري. گفتا که به پیش او نه
نیکوست کاین دلشده مغز باشد او پوست.نظامی. دیدش نه چنانکه دیده می خواست کآن دلشده را ز جاي برخاست.نظامی. و آن
لعبت خوبروي زیبا زآن دلشده بود ناشکیبا.نظامی. وآن دلشده چون در او نظر کرد گفتا ز کجایی اي جوانمرد.نظامی. چندان
بگذشت از آن بلندي کان دلشده یافت هوشمندي.نظامی. همه دانند که سودازدهء دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر
نیست. سعدي. اي مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده.سعدي. دلشدهء پاي بند گردن جان در کمند
زهرهء گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست. سعدي. بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه بخود می پویم.
حافظ ||. مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش : پراندیشه شد سوي آتشکده چنان چون بود مردم دلشده.فردوسی. خوارزمشاه چون
دلشده اي می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348 ). سِلِنطاع؛ دل شده در
سخن خود. (منتهی الارب ||). بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول.
.( ممسوس. (السامی). تباه خرد : اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده اي... (تاریخ بیهقی ص 173
دل شستن.
[دِ شُ تَ] (مص مرکب)شستن دل. دست کشیدن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن : اي که گفتی دل بشوي از مهر یار سنگدل من
دل ازمهرش نمی شویم تو دست از من بشوي. سعدي.
دل شکاف.
[دِ شِ] (نف مرکب) شکافندهء دل : درکن زآهنگ رزم خصم ز میدان درگذران تیر دل شکاف ز سندان.منوچهري. - خنجر دل
شکاف؛ تیز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دل شکر.
[دِ شِ كَ] (نف مرکب)دل شکرنده. شکرندهء دل. شکنندهءدل. شکافندهء دل : نیست آگاه که چاه زنخ و حلقهء زلف دلبر و دل
شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. ترا به میمنه و میسره روان گردد دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب. مسعودسعد.
اي خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر وي تاب من فزوده ز هاروت دل شکر. عبدالواسع جبلی.
دل شکستگی.
[دِ شِ كَ تَ / تِ](حامص مرکب) حالت و چگونگی دل شکسته. دل شکسته بودن. شکسته دل بودن. رنجیده و آزرده دل بودن :
صفحه 1184 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
با همه دل شکستگی روي به آسمان کنم آه که قبلهء دگر نیست وراي آسمان.خاقانی. از خوف شماتت اعداء و احتراز از دل
شکستگی لشکر این خبر پنهان می داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). این حرکت باعث تقویت فوج ابراهیم خان و دل شکستگی
قوشون امیرخان گردید. (مجمل التواریخ گلستانه ص 25 ). - با دلشکستگی؛ با آزردگی. با ناامیدي.
دل شکستن.
[دِ شِ كَ تَ] (مص مرکب)رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ
عوام). تعبی را براي کسی سبب شدن : سگالید هر کار وزآن پس کنید دل مردم کم سخن مشکنید.فردوسی. شکستی کزو خون به
خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید.نظامی. دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.
سعدي. من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی. سعدي. گر به جراحت و الم دل بشکستیم
چه غم می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته اي. سعدي. مشکن دلم که حقهء راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم
اوفتد.سعدي. تاتوانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد. ؟ (از امثال وحکم دهخدا ||). ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب
اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : ژغژغ دندان او دل می شکست جان شیران سیه می شد ز
دست.مولوي ||. از امیدي مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن.
دل شکسته.
[دِ شِ كَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آزرده دل. شکسته دل. شکسته خاطر. محزون. غمناك. (آنندراج). ملول. (ناظم الاطباء).
مکسورالقلب. منکسرالقلب. رنجیده. آزرده. عمید. معمود. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سپه دل شکسته پر از درد شاه خروشان و
جوشان همه رزم خواه.فردوسی. اي از تو یافته دل و فربی شده فرهنگ دل شکسته و جود نزار.فرخی. استادم بونصر رحمۀ الله علیه
به هرات چون دلشکسته اي می بود... امیر[ مسعود ] به چند نوبت او را دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 ). افشین
برخاست دل شکسته و بدست و پاي مرده برفت. (تاریخ بیهقی ص 174 ). سخت دل شکسته بود و همگان وي را دل خوش می
کردند. (تاریخ بیهقی ص 554 ). حیران و دل شکسته چنین امروز از رنج و از تفکر دوشینم.ناصرخسرو. عمري است کز تو دورم و
زآن دل شکسته ام نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید. خاقانی. خاقانی دل شکسته ام لیک دل بهر خلاص جان شکستم.خاقانی.
هرکجا دل شکسته اي بینند کارشان جز شکسته بندي نیست.خاقانی. او زلف را برغمم دایم شکسته دارد من دل شکسته زآنم کاندر
شکست اویم. خاقانی. خاقانی دل شکسته ام باش تا عمر چه بردهد هنوزم.خاقانی. مجنون غریب دل شکسته دریاي ز جوش
نانشسته.نظامی. آن پرده نشین روي بسته هست از قبل تو دل شکسته.نظامی. مجروحم و پیر و دل شکسته دور از تو به روز بد
نشسته.نظامی. وز آنجا دل شکسته تا به ایوان برفتند آن دل افروزان خرامان.نظامی. دري دید آهنین در سنگ بسته ز حیرت ماند بر
در دل شکسته.نظامی. تو در سنگی چو گوهر پاي بسته من از سنگی چو گوهر دل شکسته.نظامی. توبهء ما درست نیست هنوز ز من
دل شکسته دست مدار.عطار. این پنج روز مهلت دنیا بهوش باش تا دل شکسته اي نکند بر تو دل گران.سعدي. - دل شکسته شدن؛
محزون شدن. ناامید شدن : ز کار شما دل شکسته شدند برین خستگی نیز خسته شدند.فردوسی. سپه سربسر دل شکسته شدند همه
یک ز دیگر گسسته شدند.فردوسی. همه رومیان دل شکسته شدند به دل پاك بی جنگ خسته شدند.فردوسی. همه هندوان دل
شکسته شدند به جان و دل از بیم خسته شدند.اسدي. از این سبب لشکر دل شکسته شدند و ترکان دست بردند. (فارسنامه ابن
البلخی ص 44 ). گناه او را بود که بر سر کوه برد تا لشکر دل شکسته شدند. (فارسنامه ابن البلخی ص 45 ). بدان زیان نشود دل
شکسته ازپی آنک که سود خویش سراسر در آن زیان بیند. سوزنی. - دلشکسته کردن؛ غمگین کردن : سپه را همه دل شکسته
کنی به گفتار بی جنگ خسته کنی.فردوسی. - دل شکسته گردیدن؛ نومید گردیدن :دشمنان و مفسدان غمگین و دل شکسته
گردند. (تاریخ بیهقی ص 21 ||). محروم. نومید. بیچاره. (ناظم الاطباء). مأیوس : اي پسر هیچ دل شکسته مباش کاندرین خانه نیز
احرارند.ناصرخسرو.
دل شکسته.
[دِ لِ شِ كَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دل آزرده و محزون. -امثال: دست شکسته بکار میرود دل شکسته بکار نمی رود.
(امثال و حکم). از دل شکسته تدبیر درست نیابد. (امثال و حکم).
دل شکفته.
[دِ شِ كُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) دلشکفته. شکفته دل. شکفته خاطر شادمان. (آنندراج). دلباز. خوشحال. مسرور. (ناظم الاطباء).
دل شکن.
[دِ شِ كَ] (نف مرکب) دلشکن. دل شکننده. شکنندهء دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم
دل شکن که نتوان ستودنش( 1) بر انجمن.فردوسی. ز طومار آن نامهء دل شکن چو طومار پیچید بر خویشتن.نظامی. زین واقعه چرخ
دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید.نظامی ||. آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند.
قلب شکن : نیست آگاه که چاه زنخ و حلقهء زلف دلبَر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر
یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج). ( 1) - ن ل: نمودنش.
دل شورا.
[دِ] (اِ مرکب) در لهجهء اهل خراسان، تهوع. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). شوریدن دل. دلشوره. رجوع به دلشوره شود.
دلشوره.
[دِ رَ / رِ] (اِ مرکب) اضطراب. تشویش.
دل شیفتگان.
[دِ تَ / تِ] (اِ مرکب) جِ دل شیفته. عاشقان : دل شیفتگان را نتوان بست به زنجیر الا به دل آرایی وشیرینی گفتار. قطران (دیوان ص
.(114
دل شیفته.
[دِ تَ / تِ] (ص مرکب) عاشق. شیدا : به نصیحتگر دل شیفته می باید گفت برو اي خواجه که این درد به درمان نرود. سعدي.
دلص.
[دَ لَ] (ع مص) کهن سال و دندان ریخته گردیدن ناقه. (منتهی الارب ||). لغزیدن. (ازناظم الاطباء).
دلص.
[دَ لَ] (ع اِمص) نرمی و تابانی ||. روئیدگی پشم نو در خر ||. سقوط دندانهاي ناقه از پیري. (ناظم الاطباء).
دلص.
[دَ لِ] (ع ص) هموار. أرض دلص؛ زمین هموار و مستوي. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مرد بسیار لغزنده. (منتهی
الارب ||). نرم و تابان. (از اقرب الموارد ||). ناقهء افتاده پشم. (منتهی الارب). ج، دِلاص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
دلص.
[دُ] (ع ص) جِ أدلص. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ادلص شود ||. جِ دَلصاء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به
دلصاء شود.
دلص.
[دُ لُ] (ع اِ) جِ دَلیص. (اقرب الموارد). رجوع به دلیص شود.
دلصاء.
[دَ] (ع ص) مؤنث أدلص. (اقرب الموارد). زن لغزنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). ماده شتر کهن سال دندان ریخته.
(منتهی الارب). ماده شتر که از سالخوردگی دندان او ریخته باشد. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان). ج، دُلص. (اقرب الموارد).
دلصۀ.
[دَ لِ صَ] (ع ص) مؤنث دَلص ||. أرض دلصۀ؛ زمین هموار و مستوي ||. ماده شتر افتاده پشم. (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
دل ضعفه.
[دِ ضَ فَ / فِ] (اِ مرکب) در تداول، ضعف دل از گرسنگی یا از مشاهدهء منظرهء غم انگیز و حزن آور. رجوع به دل غشه شود. -
دل ضعفه داشتن؛ همیشه گرسنگی حس کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دل ضعفه گرفتن؛ سخت متأثر و اندوهگین شدن از
دیدن مجروحی یا نوحه گري برمرگ عزیزي.
دلطا.
[دِ] (اِ) دلتا، آنچنانکه ابن الندیم نوشته است. دال یونانی. رجوع به دلتا شود.
صفحه 1185 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دل طپش.
[دِ طَ پِ] (اِ مرکب) دل تپش. طپش قلب. ضربان قلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل تپش شود.
دلظ.
[دَ] (ع مص) زدن کسی را یا سپوختن در سینهء وي. (از منتهی الارب). هول دادن کسی را بر سینه. (از اقرب الموارد ||). بشتاب
رفتن. (از منتهی الارب). با سرعت گذشتن. (از اقرب الموارد ||). جاري شدن آب بصورت نهر از آبراهه. (از اقرب الموارد).
دلظ.
[دِ لَظ ظ] (ع ص) کسی که به جبر و شدت چیزي را بکشد و براند. (ناظم الاطباء). کسی که بسختی براند. (از اقرب الموارد).
مِدلَظ. رجوع به مدلظ شود.
دلظم.
[دَ ظَ / دِ ظِ / دِ لَ / دِ ظَم م] (ع ص)شتر مادهء کلان سال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلظم.
[دِ لَ]( 1) (ع ص) شتر توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مرد درشت. (منتهی الارب). مرد سخت و شدید. (از اقرب
الموارد ||). شتر مادهء کلان سال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب دَلظَم ضبط شده است.
دلظی.
[دَ ظا] (ع ص) رجل دلظی و بلزي؛ شخص ستبر و قوي هیکل و چهارشانه. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان).
دلظی.
[دِ لَ ظا] (ع ص) کسی که می گریزي از وي و به جنگ وي ایستادن نتوانی، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد).
دلع.
[دَ] (ع مص) بیرون کردن زبان را از دهن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زبان از دهن بیرون کردن. (المصادر زوزنی) (تاج
المصادر بیهقی ||). بیرون آمدن زبان از دهن از خستگی یا تشنگی (متعدي و لازم است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
زبان از دهن بیرون آمدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
دلع.
[دُ لَ] (ع اِ) نوعی خارپشت بزرگ. (منتهی الارب).
دلعاث.
[دِ] (ع ص) شتر تواناي پرگوشت رام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلعث. رجوع به دلعث شود.
دلعاس.
[دِ] (ع ص) جمل دلعاس؛ شتر رام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). ناقۀ دلعاس؛ ناقهء دفزك و فروهشته گوشت. (منتهی
الارب). ناقهء ستبر و سست گوشت. (از اقرب الموارد). دلاعس. دلعس. رجوع به دلاعس و دلعس شود.
دلعب.
[دِ لَ] (ع ص) شتر دفزك و فربه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلعث.
[دَ عَ / دِ عَ / دِ لَ] (ع ص) شتر تواناي پرگوشت رام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلعاث. رجوع به دلعاث شود.
دلعثی.
[دَ لَ ثا] (ع ص) سطبر. (منتهی الارب). ضخم. (اقرب الموارد). دلعوث. رجوع به دلعوث شود.
دلعس.
[دَ عَ / دِ عَ] (ع ص) شتر مادهء دفزك سست فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دِلعاس. رجوع به دلعاس شود.
دلعس.
[دِ عِ ] (ع ص) جمل دلعس؛ شتر رام و ذلول. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج). دلعوس. رجوع به دلعوس شود.
دلعک.
[دَ عَ] (ع ص) ناقهء درشت فروهشته اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلعماظ.
[دِ لِ]( 1) (ع ص) مرد آزمند و غیبت گوي. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ( 1) - در منتهی الارب دلغماظ با
غین معجم ضبط شده است.
دلعوث.
[دِ عَ] (ع ص) سطبر. (منتهی الارب). ضخم. (اقرب الموارد). دلعثی. رجوع به دلعثی شود.
دلعوس.
[دِ عَ]( 1) (ع ص) زن دلیر خودراي نافرمان. (منتهی الارب). زنی که بر کار خود دلیر و باجرأت باشد و بر اهل خود عاصی. (از
اقرب الموارد ||). شتر مادهء دلیر درشت خوگر سیر اول شب. (منتهی الارب ||). ناقهء کهن سال توانا و دفزك فروهشته گوشت
سست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). جمل دلعس؛ شتر ذلول و رام. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج). دلعس. رجوع به
دلعس شود. ( 1) - در معنی اول در اقرب الموارد بصورت دِلَعوس نیز ضبط شده است.
دلعۀ.
[دُ عَ] (ع اِ) رگی است در نره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج ||). فنج ماده. (منتهی الارب). قرن و عفلۀ و فتق زن. (از
- ( ذیل اقرب الموارد) (از تاج).( 1 ||) رگی است سبز در ماده شتر بالاي بظر در مجراي بول. (از اقرب الموارد) (از تاج). ( 1
صاحب منتهی الارب یکی از معانی دلعۀ را شاخ ضبط کرده است که ظاهراً قَرَن به معنی فتق را به سکون راء خوانده است.
دلعیس.
[دِ] (ع ص) شتر مادهء دفزك سست فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلعاس. دلعس. رجوع به دلعاس و دلعس
شود.
دلغاطان.
[دَ] (اِخ) دهی است به مرو و نسبت بدان دلغاطانی و دلغاطی شود. (از منتهی الارب) (از الانساب سمعانی).
دلغاطانی.
[دَ ] (ص نسبی) منسوب به دلغاطان. (از الانساب سمعانی). رجوع به دلغاطان شود.
دلغاطی.
[دَ ] (ص نسبی) منسوب به دلغاطان. (از منتهی الارب). رجوع به دلغاطان شود.
دل غشه.
[دِ غَ شَ / شِ] (اِ مرکب) در تداول، دل ضعفه. دل ریسه. غش رفتن و ضعف رفتن دل بر اثر غلبهء گرسنگی یا ضعف یا وحشت یا
تأثر شدید فوق العاده و نظایر آن. دل غشه هم به معنی غش رفتن دل از ضعف و ناتوانی است و هم به معنی ریش شدن دل از
شدت تأثر و اندوه در برابر بی تابی و ناراحتی کسی یا حیوانی یا وضعی تأثرآور. (فرهنگ لغات عامیانه).
دلغم.
صفحه 1186 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[] (اِ) زرق. (لغت فرس اسدي) : همه دانند کاین جهان فسوس همه بادست و حیلت و دلغم.خطیري.
دل غمین.
[دِ غَ] (ص مرکب) غمین دل. آنکه دلش گرفته باشد. با دل پر از غم : بسان تن بی روان بد زمین هوا چون دژم سوکیی دل
غمین.اسدي.
دلف.
[دَ / دَ لَ] (ع مص) گام خُرد نهادن. (المصادر زوزنی). آهسته رفتن به رفتار قیدیان. (از منتهی الارب). راه رفتن مرد سالخورده یا
و نرم رفتن مانند سپاهی که بسوي سپاه دیگر رود. (از اقرب « دبیب » شخص در بند با گامهاي متقارب، و یا راه رفتن بالاتر از
الموارد). دُلوف. دَلفان. دَلیف ||. پیش درآمدن لشکر در کارزار بسوي لشکري دیگر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء||).
شتافتن. (از اقرب الموارد ||). پیش فرستادن. (از ناظم الاطباء ||). بلند کردن ماده شتر بار خود را. (از اقرب الموارد).
دلف.
[دِ] (اِ) درخت چنار. (ناظم الاطباء).
دلف.
[دِ ] (ع ص) مرد دلیر و شجاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلف.
- ( [دِ] (اِخ)( 1) معبدي بوده است در یونان. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 85 و دلفی در همین لغت نامه شود. ( 1
.Delphes
دلف.
[دُ] (ع اِ) جِ دَلوف. (منتهی الارب). دُلف. (اقرب الموارد). رجوع به دلوف شود.
دلف.
[دُ لَ] (ع اِ) معدول از دالف. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به دالف شود.
دلف.
[دُلْ لَ] (ع ص) جِ دالف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دالف شود.
دلف.
[دُ لُ] (ع ص) جِ دالف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دالف شود ||. ماده شتري که با بار برخیزد. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد).
دلف.
[دُ لَ] (اِخ) ابن جحدرشبلی، مکنی به ابوبکر. زاهد مشهور قرن سوم و چهارم ه . ق. رجوع به شبلی دماوندي در همین لغت نامه و
رجوع به مأخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 3 ص 20 و وفیات الاعیان ج 1 ص 180 و النجوم الزاهرة ج 3 ص 289 و صفۀ الصفوة ج 2
. ص 258 و حلیۀ الاولیاء ج 10 ص 366 و تاریخ بغداد ج 14 ص 389 و المنتظم ج 6 ص 347
دلف.
[دُ لَ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن ابی دلف قاسم عجلی، از بزرگان و والیان عهد خلفاي عباسی بود که مدتی والی اصفهان گشت و بسال
در « لین پول » .( 265 ه . ق. قاسم بن مهاة بر او شورید و ویرا بقتل رساند. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 21 از الکامل ابن اثیر ج 7 ص 108
در معجم الانساب او را سومین تن از حکام بنی دلف در کردستان دانسته اند و می نویسند از سال « زامباور » طبقات سلاطین اسلام و
260 تا سال 265 ه . ق. حکومت کرد.
دلفارد.
[دَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي نه گانهء بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. این دهستان در جنوب خاوري ساردوئیه واقع است و حدود
آن بشرح زیر می باشد: از طرف شمال به دهستان سرویزن از مشرق به دهستان سکون از جنوب به دهستان سبزواران از باختر به
دهستان بهرآسمان. آب مزروعی آن از رودخانهء دلفارد تأمین میشود که از کوهستان بهرآسمان و سرویزن سرچشمه گرفته و قراء
دلفارد را مشروب کرده به رودخانهء شور داخل و به رودخانهء هلیل ملحق میشود. محصولات عمدهء آن غلات، حبوبات، لبنیات و
میوه است. این دهستان از 83 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1400 تن است. مرکز دهستان قریهء
.( کراه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دلفاق.
[دِ] (ع ص) راه روشن و نمایان. گویند: طریق دلفاق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
دلفان.
[دَ لَ] (ع مص) دلف [ دَ / دَ لَ ] . (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلف شود.
دلفان.
[دِ] (اِخ) ایل کرد پیشکوه است که یکی از طوایف اربعه از طوایف پیش کوه ایلات کرد ایران است، و در شمال غربی لرستان بین
کرمانشاه، هرسین، الیشتر سکونت دارند. (از جغرافیاي سیاسی کیهان).
دلفان.
[دِ] (اِخ) یکی از بخشهاي شهرستان خرم آباد است. این بخش در شمال باختري شهرستان واقع و حدود آن بشرح زیر است: از خاور
به کوه و بخش سلسله، از شمال به منطقهء کرمانشاه، از غرب به رودخانهء صیمره و گاماسیاب، از جنوب به بخشهاي طرهان و
چگنی. آب آن از رودخانه هاي بادآور، کفراش، گیزه رود، حسن کاویار توده تیزآب قند و قنوات و چشمه هاي متفرقه تأمین
میشود محصول آن غلات، صیفی، لبنیات و پشم است. راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه از این بخش میگذرد. این بخش از 5
دهستان بشرح زیر تشکیل گردیده است: 1- دهستان نورعلی داراي 41 آبادي و 9800 تن سکنه. 2- دهستان خاوه با 30 آبادي و
- 8800 تن سکنه. 3- دهستان کاکاوند با 99 آبادي و 19600 تن سکنه. 4- دهستان ایتیوند با 54 آبادي و 000،10 تن سکنه. 5
دهستان میربک با 58 آبادي و 13400 تن سکنه. که جمع آن 282 آبادي و 62600 تن سکنه می شود. ساکنین از طایفهء موسیوند،
.( میربیک، نورعلی، ایتیوند و کاکاوند خاوه میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 6
دلفان آباد.
[دِ] (اِخ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام، با 1480 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیمکان. محصول آن غلات و
.( حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
دل فراخ.
[دِ فَ] (ص مرکب) با وسعت صدر. با سعهء صدر. سخی. بلندنظر : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ( 1) یک پیرزن خرید به
یک مشت سیم ماخ. عسجدي ||. آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه داراي دلی بزرگ و عظیم است و استعداد کسب عوالم روحانی را
دارد. - دل فراخان؛ اولیاءالله. مردان کامل. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوي) : دل فراخان را بود دست فراخ چشم کوران را عثار و
سنگلاخ.مولوي. ( 1) - ن ل: چون شد حکیم باز جوانمرد و دلفراخ.
دلفروز.
[دِ فُ] (نف مرکب) دل فروزنده. دل افروز. نشاط انگیز و فرحت خیز. (آنندراج). روشن کنندهء دل. مایهء انشراح صدر. روشن
کنندهء قلب. مفرح القلب. دل شادکننده. شادي بخش : روان اندر او گوهر دلفروز کزو روشنایی گرفته ست روز.فردوسی. چو
چندي بدین سان گذر کرد روز به شادي و رامش همه دلفروز.فردوسی. چنین گفت کامروز روز منست بلند آسمان دلفروز
منست.فردوسی. یکی آنکه دانستن باز و یوز بیاموزدش کان بود دلفروز.فردوسی. باغی است دلفروز و سرائی است دلگشاي فرخنده
باد بر ملک این باغ و این سراي. فرخی. نبشته شد این نامهء دلفروز ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.اسدي. چنین گفت کامروز روز من
است که بخت تو شه دلفروز من است.اسدي. همه شب برود و می دلفروز ببودند تا برزد از خاك روز.اسدي. به هر کار بود اخترش
دلفروز بزرگی فزودش همی روزروز.اسدي. حال اگر زآنچه بود تیره تر است عاقبت دلفروز خواهد بود.خاقانی. عشق دلفروز و مهر
دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفهء غیب است. (سندبادنامه ص 181 ). ملک عزم تماشا کرد روزي نظرگاهش چو
شیرین دلفروزي.نظامی. خامشی او سخن دلفروز دوستی او هنر عیب سوز.نظامی. می برد ز بهر دلفروزي روزي به شبی شبی به
روزي.نظامی. دور جوانی بشد از دست من آه و دریغ آن زمن دلفروز.سعدي. شنیدم قصه هاي دلفروزت مبارك باد سال و ماه و
روزت.سعدي. گرستن گرفت از سر صدق و سوز که اي یار جان پرور دلفروز.سعدي. پس از گریه مرد پراکنده روز بخندید کاي
مامک دلفروز.سعدي. دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد. سعدي. چو خور زرد شد
صفحه 1187 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بس نماند ز روز جمالش برفت از رخ دلفروز.سعدي. یکی گفتش اي کرمک دلفروز چه باشد که پیدا نیایی بروز.سعدي. گلبن
حسنت نه خود شد دلفروز ما دم همت بر او بگماشتیم.حافظ ||. کنایه است از معشوق و محبوب زیباروي : دلم به عشق گرفتار و
جان به مهر گرو درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.سعدي. ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز راضیم راضی چنان روئی
نمودي کاشکی. سعدي.
دلف روز.
[دَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهمئی سرحدي، بخش کهکیلویه، شهرستان بهبهان. واقع در 39 هزارگزي شمال خاوري صیدان،
مرکز بخش. ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر با 150 تن سکنه آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پشم و لبنیات است.
.( ساکنان آن از طایفهء بهمئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دلفروزي.
[دِ فُ] (حامص مرکب)دل افروزي. حالت و چگونگی دلفروز. ایجاد سرور و شادي : می رست به باغ دلفروزي می کرد به غمزه
خلق سوزي.نظامی. چو در دولتش دلفروزي نبود ز کار تو جز خاك روزي نبود.نظامی. من او را خورم دلفروزي بود مرا او خورد
خاك روزي بود.نظامی. - دلفروزي دادن؛ شاد کردن : سپه را بهنگام روزي دهیم خردمند را دلفروزي دهیم.فردوسی.
دلفروش.
[دِ فُ] (نف مرکب) دل فروشنده. فروشندهء دل : چون به صد جان یکدلی نتوان خرید دلفروشان را دکان دربسته به.خاقانی.
دلفروشی بجهان بودي اي کاش که من بدهم جان بخرم دل به تو گویم که ببر.؟
دل فروگیر.
[دِ فُ] (نف مرکب)دل فروگیرنده. جاي آسایش دل. (ناظم الاطباء).
دلفریب.
[دِ فَ] (نف مرکب) دل فریبنده. فریبندهء دل. از راه برندهء دل به کشی و خوشی و زیبایی. ربایندهء دل به زیبائی و کمال و جمال و
جز آن (حالت و صفت شخص یا شی ء هردو آید). خوش آیند. خوش نما. دلربا. (ناظم الاطباء). زیبا و گیرا : فصل بهار تازه و
نوروز دلفریب همبوي مشک باد و زمین پر ز بوي بان. فرخی. اي ترك دلفریب دل من نگاهدار جز ناز و جز عتاب چه داري دگر
بیار. فرخی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهري. چنان شیفته شد بر آن دلفریب
که بی او نهانی نکردي شکیب.اسدي. دو مرجانش از جان بریده شکیب دو بادامش از جادوان دلفریب.اسدي. جهان دلفریب
ناوفادار سپهر زشتکار خوب منظر.ناصرخسرو. از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان آن دلفریب نرگس جادوي پرفنش.سوزنی. راندي
به گوش اول صد فصل دلفریبم( 1) وامروز در دو چشمم جز جوي خون نرانی.( 2) خاقانی. فریب دل بس است اي دلفریبم نوازش
کن که از حد شد شکیبم.نظامی. دلفریبی که چون سخن گفتی مرغ و ماهی بر آن سخن خفتی.نظامی. به تشنه ده آن شربت
دلفریب که تشنه ز شربت ندارد شکیب.نظامی. چون سخن گفته شد برفق و براز سخن دلفریب طبع نواز.نظامی. از من آموخته ترنم
و ساز زدنش دلفریب و روح نواز.نظامی. دلفریبی به غمزه جادوبند گلرخی قامتش چو سرو بلند.نظامی. عجب از زنخدان آن
دلفریب که هرگز نبوده ست بر سرو سیب.سعدي. نه هرجا که بینی خط دلفریب توانی طمع کردنش در کتیب.سعدي. درشتخویی و
بدعهدي از تو نپسندند که خوب منظري و دلفریب و منظوري. سعدي. مبین دلفریبش چو حور بهشت کز آن روي دیگر چو غول
است زشت. سعدي. نقابی است هر سطر من زین کتیب فروهشته بر عارض دلفریب.سعدي. متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجهند با ما سخنان بی حسیبت.سعدي. دلفریبان نباتی همه زیور بستند دلبر ماست که با حسن خداداد آمد.سعدي. زنهار از آن
عبارت شیرین دلفریب گویی که پستهء تو سخن در شکر گرفت. حافظ. تیري نزد به غیر که از من خطا شود آن دلفریب هرچه کند
دلنشین کند. تأثیر (از آنندراج). ( 1) - ن ل: راندي هزار فصل دلاویز در دو گوشم. که در این صورت شاهد نیست. ( 2) - ن ل: و
امروز از دو چشمم جز خون دل نرانی.
دلفریبی.
[دِ فَ] (حامص مرکب) دلفریب بودن. فریبندگی دل. دل آرایی. حالت و چگونگی دلفریب. دل آرایی. زیبائی : سوي ما نامه کرد
و ما را خواند فصلهایی به دلفریبی راند.نظامی. آورده مرا به دلفریبی واداده بدست ناشکیبی.نظامی. بدین دلفریبی سخنهاي بکر
بسختی توان زادن از راه فکر.نظامی. خون هزار وامق خوردي به دلفریبی دست از هزار عذرا بردي به دلستانی. سعدي.
دل فزاینده.
[دِ فَ يَ دَ / دِ] (نف مرکب)فزایندهء دل. دل دهنده. افزاینده بر دل : ز بهتر سخن نیست پاینده تر وزاو خوشتر و دل فزاینده
تر.اسدي.
دلفق.
[دَ فَ] (ع ص) روشن و نمایان. گویند: طریق دلفق؛ یعنی راه روشن و نمایان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلفاق. رجوع به
دلفاق شود.