دامغان.
(اِخ) (ایستگاه...) نام ایستگاه راه آهن میان سرخ ده و زرین در خط سمنان به شاهرود و در 364 هزارگزي تهران.
دامغانی.
(ص نسبی) منسوب به دامغان. رجوع به دامغان شود ||. از دامغان: دستار دامغانی؛ دستاري که از دامغان آورده باشند. دستاري که
بدامغان بافته باشند : رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید ندیم بیامد و بگفت: گفت دستاري دامغانی در قبا باید
.( نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفهء زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. (تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 360
دامغانی.
(اِخ) ابوعلی محمد بن عیسی الدامغانی. رجوع به محمد بن عیسی و رجوع به یتیمۀ الدهر ثعالبی ص 69 ج 4 شود.
دامغانی.
(اِخ) احمد قاضی. یا قاضی احمد او راست: کتاب الاستظهار یا الاستظهار الاخبار. و حمدالله مستوفی از آن نقل کند. (تاریخ گزیده
.( چ اروپا ص 511 و 512 ) (نزهۀ القلوب چ اروپا مقاله سوم ص 13
دامغانی.
766 ه . ق.). رجوع به پهلوان حسن و نیز رجوع به حبیب السیر چ کتابخانهء - (اِخ) پهلوان حسن، یازدهم از خاندان سربداران ( 762
خیام ج 3 ص 365 شود.
دامغانی.
(اِخ) علی. قاضی القضاة بعهد قائم خلیفهء عباسی. وي در فتنهء ارسلان بساسیري، در حرم خلیفه همراه وزیر ابومسلم و خود خلیفه و
رئیس الرؤسا ابن شروان و غیرهم گرفتار و بر شتر نشانیده و گرد بغداد برسوائی گردانیده و سپس کشته شده است. (تاریخ گزیده چ
.( اروپا ص 357
دامغانی.
(اِخ) محمد علی قاضی از معاصران سلطان طغرل بیک و ابونصر کندري وزیر، کندري این مرد را تربیت کرد تا قائم خلیفهء عباسی
و سلطان طغرل بیک قضاء بغداد بدو دادند، او را در همهء روي زمین یک وجب ملک نبود و نه ملبوسی سزاوار و نه مرکوبی بود،
از کار قضا چندان نعمت حاصل کرد که هر سال دویست هزار خروار غله از زراعت او حاصل میشد و سالها قضاء بغداد در نسل او
.( بماند. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 358
دامغانی.
(اِخ) منوچهري. احمدبن قوص بن احمد. شاعر معروف قرن پنجم هجري. رجوع به منوچهري شود : سوي تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهري دامغانی.منوچهري.
دامغانی.
(اِخ) مولانا شامی. رجوع به شامی و نیز رجوع به مجالس النفائس ص 62 شود.
دامغانی.
(اِخ) الحنفی. از معاصران المقتدي خلیفهء عباسی است. بخلافت المقتدي بامرالله ابوالقاسم در محضر شیخ ابی اسحاق شیرازي و ابن
صفحه 721 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الصباغ و این دامغانی بیعت شده است و هم بایام مقتدي درگذشته... رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی ص 280 و 282 شود.
دامغوري.
(اِخ) محمد فضل حق. او راست: الکافی لحل ایساغوجی - و معه میرایساغوجی. طبع سنگی دهلی 1309 . (معجم المطبوعات).
دامغول.
(اِ) گرهی که در گلو و اعضاي مردم افتد و درد نکند. گره هاي کوچک و بزرگ که بر تن مردم افتد و درد ندارد. دانه ها و گره
ها باشد مانند گردکان که از اعضاء و گلوي مردم برمی آید و درد نمیکند و آنرا سلعه میگویند. (برهان). خوك. سلعه. خوکک.
چخج. (زمخشري). جخش. جخج. غده ||. غول. غول بیابانی و او نوعی از جن است. (برهان). رجوع به غول شود.
دامغۀ.
[مِ غَ] (ع اِ) آن شکستگی سر که جراحت بدماغ رسد. (ذخیره خوارزمشاهی). جراحت که بمغز سر رسد. (مهذب الاسماء). تفرق
اتصالی که بدماغ رسد. شکستگی سر چنانکه بدماغ رسد. و هی آخرة الشجاج و شجاج که احکام شرعی بوي متعلق است ده نوع
است: قاشره و آنرا خارصۀ نیز گویند آنگاه باضعۀ، پس دامیۀ، پس متلاحمۀ و پس سمحاق، پس موضحۀ، پس هاشمۀ، پس منقلۀ،
پس امۀ، پس دامغۀ. و زاد ابوعبید دامعۀ بالمهملۀ بعد الدامیۀ او قبلها. (منتهی الارب ||). چیزي است چون شکوفه سخت که از میان
درخت خرما بیرون آید که اگر آنرا بگذارند نخل را بخشکاند. شکوفه مانندي است دراز بسیار سخت که از خرمابن بیرون آید و
اگر آن را بگذارند و ترك دهند خرمابن را خشک کند و تباه گرداند. (منتهی الارب ||). آهن پالان شتر. (مهذب الاسماء). آهنی
است که بر دنبالهء پالان نصب کنند. (منتهی الارب ||). چوبیکه در میان دو ستون در پهنا نهند تا مشک را بدان آویزند. (منتهی
الارب).
دامغه.
[غِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوي بخش مرکزي شهرستان اهواز واقع در 12 هزارگزي جنوب خاوري اهواز و 4هزارگزي خاوري
راه آهن اهواز به بندر شاهپور. دشت است و گرمسیر و داراي 400 تن سکنه. آب آن از چاه است و محصول آن غلات. شغل اهالی
زراعت و گله داري است و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. آثار قلعه خرابهء کهن در نزدیک این آبادي وجود دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دام فکندن.
[فِ كَ دَ] (مص مرکب) دام افکندن. دام نهادن. دام گستردن. پهن کردن دام. تله نهادن. تعبیه کردن دام. فرونهادن دام. دام چیدن.
- دام درافکندن؛ دام نهادن : دام درافکند مشعبدوار پس بپوشد به خار و خس دامش.خاقانی.
دامق.
[مِ] (ع ص) تباه بی خیر. (منتهی الارب).
دامق آباد رودخانه.
[مَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان درختنگان بخش مرکزي شهرستان کرمان. واقع در 40 هزارگزي شمال خاوري کرمان و
5هزارگزي شمال راه شوسهء کرمان به زاهدان. کوهستانی و سردسیرست. و داراي 445 تن سکنه. آب آن از قنات است و محصول
.( آنجا غلات و حبوبات، شغل مردم آن زراعت است و راه آنجا مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دامک.
[مَ] (اِمصغر) مصغر دام. دام خرد. دام کوچک. رجوع به دام شود ||. مقنعه و سرانداز زنان را نیز گفته اند. (برهان). دامنی. (برهان).
سرانداز زنان که تور مانندست. سرانداز زنان مشبک و تورمانند. (فهرست لغات نظام قاري ص 199 ) : معجر چو بر آن دامک سر
دید سرآغوش میگفت ز اندوه جدائی بمقامی. نظام قاري (دیوان البسه ص 112 ). دامک و سربند بگویم که چیست نام یکی آفت و
دیگر بلا. نظام قاري (دیوان البسه ص 107 ). نه دلم میل بآن دامک سر دارد و بس که بهر حلقهء آن دام گرفتاري هست. نظام قاري
(دیوان البسه ص 46 ). کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز بوالعجب کاري که او را بار ماري بر دلست. نظام قاري (دیوان البسه
ص 42 ). برو اي دامک شلوار که بر دیدهء تو راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود. نظام قاري (دیوان البسه ص 61 ). کافر ار دامک
شلوار زرافشان بیند جاي آن است که در دم بگشاید زنار. نظام قاري (دیوان البسه ص 15 ). و دیگر دکانهاي آراسته چون
صورتگران اطلس ختا... و دامک و سردوزان بالش نطعی... (نظام قاري، دیوان البسه ص 155 ).رجوع به دام و تور شود ||. جانوران
وحشی کوچک را گویند همچون خرگوش و روباه و امثال آن. (برهان).
دامک.
[مَ] (اِخ) دهی از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان واقع در 77 هزارگزي جنوب خاوري نصرت آباد و 18 هزارگزي شوسهء
زاهدان به خاش. جلگه است و گرمسیر و داراي 125 تن سکنه. آب آن از قنات است محصول آن غلات و لبنیات. شغل مردم آن
.( زراعت و گله داري است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دام کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) تعبیهء دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام ||. حیله و اسباب مکر ساختن : اي کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست.ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحۀ
الملوك غزالی). - به دام رام کردن؛ بچاره و تدبیر در دام آوردن : که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام
باید کرد. ناصرخسرو.
دامکش.
[كَ] (نف مرکب) دام گسترنده. پهن کنندهء دام. دام نهنده ||. بازي دهنده ||. خلاص کنندهء از دام. بردارندهء دام و آزادکنندهء
در دام مانده.
دامکش خون.
[كَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزي شهرستان زنجان. واقع در 36 هزارگزي شمال خاوري زنجان. کوهستانی و
سردسیر و داراي 126 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن غلات. شغل مردم آنجا زراعت و گلیم و
.( جاجیم بافی است و راهش مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
دامکشی.
[كَ] (حامص مرکب) عمل دام کش. گستردن دام. نهادن دام ||. بازي دادن ||. خلاص کردن از دام. برداشتن دام. برچیدن دام و
آزاد کردن در دام افتاده ||. یاري دادن. رفع گرفتاري کردن. مقابل دامن کشیدن که ترك یاري دادن و ترك یار گفتن هنگام
گرفتاري اوست : یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی.نظامی.
دام کشیدن.
[كَ دَ] (مص مرکب) دام نهادن. دام گستردن. تله نهادن. دام نهادن. (از غیاث اللغات ذیل دام ||). برداشتن دام ||. نجات بخشیدن
گرفتاري را.
دام کندن.
[كَ دَ] (مص مرکب) از جاي برآوردن دام. در هم نوردیدن و گسستن دام.
دام کنده.
[كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) رهایی یافته از دام و بند. (ناظم الاطباء). که دام برکنده باشد. که دام فروگسسته باشد. طائري که بزور
طپش از دام برآمده باشد : اي شاخ گل شکستهء طرف کلاه تو وي شانه دام کندهء زلف سیاه تو. ملامفید بلخی (از آنندراج).
دام کنف.
[مِ كَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تورماهی گیري که از بنگ کنف کنند.
دامکۀ.
[مِ كَ] (ع اِ) سختی. بلا. یقال: اصابتهم دامکۀ من دوامک الدهر؛ اي داهیۀ من دواهیه. ج، دوامک. (منتهی الارب). داهیۀ. (مهذب
الاسماء).
دامگاه.
(اِ مرکب) دامگه. جاي دام. آنجا که دام نهند یا نهاده بود. جاي دام کشیدن. (آنندراج). آنجا که تله گذارند یا گذارده بودند : اهل
تمیز و عقل از این دامگاه صعب غافل نیند گرچه بدین دامگه درند. ناصرخسرو. وارهان زین دامگاه غم مرا کآرزوي آشیان می
آیدم.خاقانی. زالیست گرگ دل که ترا دنبه می نهد زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است. خاقانی. و گستاخ وار پیش دامگاه
کودکان پرید. (سندبادنامه چ استانبول ص 335 ). با قفس قالب ازین دامگاه مرغ دلش رفته بآرامگاه.نظامی. چون شده اي بستهء این
صفحه 722 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دامگاه رخنه کنش تا بدر آیی براه.نظامی. یافت از دامگاه آن ددگان کوچه راهی بکوي غمزدگان.نظامی. دلش چون شدي سیر از
این دامگاه در آن خرگه آوردي آرامگاه.نظامی. هواي لطف تو از بهر صید مرغ دلان ز دامگاه رجا دانهء گمان برداشت. سیف
اسفرنگ. تا هست روي خرمش، دامست زلف پرخمش دلها چو مرغ اندر غمش، از دامگاه آویخته. عطار. ز حرص دانه درین
دامگاه نزدیکست که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا.صائب. هر مرغ دل که زلف تو میسازدش هلاك از دامگاه حادثه آزاد
میکند.خواجه آصفی. حاش الصید؛ گرداگرد صید درآمدن تا بدامگاه آید. (منتهی الارب). احواش؛ گرداگرد صید بر آمدن تا
بدامگاه آید. (منتهی الارب ||). کنایه از دنیا نیز هست. - دامگاه خرد؛ کنایه از دنیاست. - دامگاه دیو؛ کنایه از دنیا و عالم سفلی
است. (برهان). - دامگاه ستور؛ دامگاه دیو. عالم سفلی. (برهان). - دامگاه ستوران؛ دامگاه دیو. (آنندراج). بمعنی دامگاه ستورست
که جهان فانی و عالم سفلی باشد. (برهان). - دامگاه غول؛ دنیا. دامگه غول. دامگاه گرگ. دامگاه دیو. (آنندراج).
دام گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) دام گستردن. دام پهن کردن. دام نهادن. تله نهادن.
دام گرفتن.
که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار « حبل » [گِ رِ ت ] (مص مرکب)حبل. (دهار). اما کلمهء
و تواند بود که این سهو از « دام گرفتن » است نه « بدام گرفتن » بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل
کاتب نسخه باشد.
دام گستردن.
[گُ تَ دَ] (مص مرکب)دام پهن کردن. نصب کردن دام. دام گذاشتن. دام نهادن. تله نهادن. دام گستریدن.
دام گستریدن.
[گُ تَ دَ] (مص مرکب)دام گستردن : ما خود افتادگان مسکینیم حاجت دام گستریدن نیست.سعدي.
دام گسستن.
[گُ سَ تَ] (مص مرکب)کندن دام. از جاي برآوردن دام. درهم نوردیدن و فرودریدن دام : چه خاك بر سر بی طاقتی کنم یا رب
مراکه دام گسست و شکار رفت بگرد. صائب (از آنندراج).
دام گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن ||. آلت گرفتاري و وسیله گرفتار
آمدن شدن. تله شدن. وسیلهء گرفتاري گردیدن : کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت.فردوسی. دام تو
گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو ||. کنایه از بازي دادن و دام گستردن ||. خلاصی از دام.
(برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست).
دامگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) دامگاه. مخفف دامگاه : پرواز چون کنند ازین دامگه برون دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.ناصرخسرو. اهل تمیز و
عقل ازین دامگاه صعب غافل نیند گرچه بدین دامگه درند. ناصرخسرو. هرلحظه هاتفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جاي
امانست الامان.خاقانی. درین دامگه ارچه همدم ندارم بحمدالله از هیچ غم غم ندارم.خاقانی. هر مرغ را که روزي زلف تو دامگه
شد آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد. خاقانی. صیاد قضا نهاد دامت از دامگه قضات جویم.خاقانی. ز این دامگه اعتکاف
بگشاي بر عجز خود اعتراف بنماي.نظامی. ترا ز کنگرهء عرش میزنند صفیر ندانمت که درین دامگه چه افتادست.حافظ. آه از آن
جور و تطاول که درین دامگه است آه از آن سوز و نیازي که در آن محفل بود. حافظ. طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که
درین دامگه حادثه چون افتادم.حافظ. درین دامگه شادمانی کم است.حافظ. - دامگه غول؛ دامگاه غول. دنیا.
دامل الجراح.
[مِ لُلْ جِ] (ع اِ مرکب)رجوع به اصابع فرعون شود.
دام مجده.
[مَ مَ دُهْ] (ع جملهء فعلیهء دعایی) بزرگواري او بردوام و پاینده باد.
دام مشکین.
[مِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از زلف : دام مشکینی که من در گردن او دیده ام آهوي مشکین شوند از بوي او نخجیرها.
صائب (از آنندراج).
دام ملکه.
[مَ مُ کُهْ] (ع جملهء فعلیهء دعایی) پادشاهی او بردوام و پاینده باد : آنچه خداوند دام ملکه فرموده عین صوابست. (گلستان). ملک
دام ملکه در کشف حقیقت آن استفسار نفرمود. (گلستان).
دامن.
[مَ] (اِخ) نام محلی کنار راه خواش به بمپور میان تیغاب و ایرانشهر. در 138 هزارگزي خواش.
دامن.
[مَ] (اِ) دامان. ذیل. (دهار). آن قسمت از قبا و ارخالق و سرداري و جز آن که از کمر بزیر آویزد. از کمر به پایین هر جامه. قسمت
پایین قبا و غیره از سوي پیش. قسمت سفلاي قبا و غیره از قدام. قسمت پایین جامه. رفل. (منتهی الارب). قسمت پیش از کمر بپایین
هر جامه چون پیراهن و قبا و ردا و سرداري و کت و پالتو و روپوش و نظایر آن. مقابل گریبان و قسمت علیاي جامه. صاحب
آنندراج گوید: دامن مقابل گریبان و آن طرف چیزي باشد مانند دامن جامه و دامن کوه و صحرا. دامان مشبع آن... و چیده و
برچیده و کوتاه و دراز و فراخ از صفات اوست. (آنندراج) : چو گرگین بیفتاد بر روي خاك همه دامن جوشنش گشت
چاك.فردوسی. بدلها اندرآویزد دو زلفش چو دو ژه اندرآویزد بدامن.خفاف. اي آنکه عاشقی بغم اندر غمی شده با من بیا بدامن
من درفکن غلج( 1).معروفی. و یا پیراهن نیلی که دارد ز شعر زرد نیمی زه بدامن.منوچهري. پایش بسان دامن دیباي زربفت دمش
پر از هلال و جناحش پر از جدي. منوچهري. بامدادان بر هوا قوس قزح بر مثال دامن شاهنشهی.منوچهري. بر دامنش نه غیر عرض
چیزي هم پود از عرض همه، هم تارش. ناصرخسرو. امسال بیفزود ترا دامن پیشین زیرا که الف بودي و امسال چو دالی. ناصرخسرو.
دامن پاکت نگاه دار و بپرهیز زانکه پلیدست جیب جانش و دامن. ناصرخسرو. دل قوي باشد چو دامن پاك باشد مرد را ایمنی ایمن
چو دامن پاك گشت و دل قوي. ناصرخسرو. دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاك کنی دامن و
جیب. ناصرخسرو. تا بدیده دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنائی (دیوان چ مصفا
ص 383 ). با دامن چو چشمهء زمزم به آب چشم پیش خداي کعبه گریبان همی درم.خاقانی. زمان را جیب پر کردي بگوهر چو پر
شد جیب در دامن بیفزود.خاقانی. دامنش بادبان کشتی شد گر گریبانش تر شود شاید.خاقانی. دامنم از خار غم آسوده گیر تا به
گریبان بگل آلوده ام.نظامی. زلف بنفشه رسن گردنش دیدهء نرگس درم دامنش.نظامی. همچو طفلان جملگی دامن سوار گوشهء
دامن گرفته اسب وار.مولوي. دامن از کجا آرم که جامه ندارم.سعدي. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن
دامن.سعدي. ... چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهء اصحاب را، چون برسیدم بوي گلم چنان مست کرد که دامنم از دست
رفت. (گلستان سعدي). شش جهت چاك پس و پیشت و جیب و دامن و آستین هر دو که آنست ترا دست افزار. (نظام قاري،
دیوان البسه ص 11 ). از رفتنم غرض نبود جز فروتنی چون دامن بلند زمین بوس میکنم.صائب. رفل؛ درازدامن. (منتهی الارب). ذلذل
[ ذُ / ذَ / ذِ ]، ذلذلۀ؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب). ذلاذل القمیص؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی
الارب). ثبان، ثبن؛ دامن بردوختن. (تاج المصادر بیهقی). ثبان، ثبن؛ در دامن چیزي کرده در برگرفتن. (منتهی الارب). حجر؛ دامن
پیش. استثفار؛ دامن جامه از پیش در هم پیچیدن و از میان هر دو پاي بدر بردن و از پس بمیان آوردن. (منتهی الارب). تمییس؛
دامن دراز کردن. (منتهی الارب). ذیل؛ دامن در زمین کشیدن. (تاج المصادر بیهقی ||). آنچه از جامه که زنان بر روي جامه هاي
زیرین پوشند پوشش کمر تا پشت پاي را و متصل ببالا تنه نباشد. قسمی جامهء زنانه که منحصراً از کمر بپائین را پوشاند. قسمی
لباس زنانه که خاص قسمت سفلاي بدن از کمر بپائین است. جامه اي زنانه که از کمر بپایین فروافتد، مقابل کت که قسمت بالاي
بدن را پوشاند. ژوپ. برابر ژاکت. پاچین؛ ژوپن( 2 ||). قسمی دامن آهاردار که در زیر دامن پارچه اي پوشند تا دامن زبرین باندام
ایستد و چسبان ننماید یا چسبان نگردد ||. باندازهء دامن. آن آندازه که در دامن گنجد. آن مقدار چیز که در دامن جاي توان داد.
آن اندازه چیز که در دامنی که گوشه هاش فراهم و بالا گرفته باشند جاي توان داد : از گوهر دامنی فروریزد گر آستنی ز طبع
بفشانم.مسعودسعد ||. کلمهء دامن در معنی نخستین گاه پس از کلمهء دیگر آید و کلمهء مرکب پدید آرد چون: - آلوده دامن؛
دامن آلوده. مقابل پاکدامن. رجوع به دامن آلوده شود. - پاکدامن؛ دامن پاك. عفیف. باعفاف. خشک دامن. مقابل آلوده دامن.
رجوع به پاکدامن شود : زن پاکدامن تر از بوي مشک شکیبنده با من بیک نان خشک.نظامی. پاکدامن چون زید بیچاره اي اوفتاده
تا گریبان در وهل.سعدي. پاکیزه روي در همه شهري بود ولیک نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود. سعدي. - پاکدامنی؛ عفاف.
خشک دامنی. دامن پاك داشتن. با پاکی دامن : پاکیزه روي را که بود پاکدامنی تاریکی از وجود بشوید بروشنی.سعدي. - پاکیزه
دامن؛ پاکدامن : این عشق را زوال نباشد بحکم آنک ما پاك دیده ایم و تو پاکیزه دامنی.سعدي. - تردامن؛ که دامن تر دارد. مقابل
خشک دامن. دامن تر. فاسق : هرجا که خشک مغزي و تردامنی بود دامن بر اوج قبهء خضرا همی کشد. جمال الدین عبدالرزاق.
فراهم نشینند تردامنان که این زهد خشکست و آن دام نان.سعدي. چه خیر آید از نفس تردامنش که صحبت بود با مسیح و
منش.سعدي. تو بر روي دریا قدم چون زنی چو مردان، که بر خشک تردامنی.سعدي. چرا دامن آلوده را حد زنم چو خود را شناسم
صفحه 723 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که تردامنم.سعدي. - تردامنی؛ عمل تردامن : چه عذر آرم از ننگ تردامنی مگر عجز پیش آورم کاي غنی.سعدي. - خشک دامن؛
مقابل تردامن. عفیف. باعفاف. پاك دامن. و رجوع به دامن خشک شود. - زره دامن؛ دامن زره. قسمت قدامی زره از سوي پیش.
کرانه هاي زره که آونگان باشد. رفرف. (منتهی الارب) : زره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر.فردوسی ||. گاه
پیش از کلمهء دامن کلماتی از قبیل اسم یا پیش آوند یا حرف اضافه و پس از آن مصادري درآید افادهء معنی خاص را چون: - از
پس دامن فکندن؛ پس پشت افکندن. ترك گفتن : خیز وداعی بکن ایام را از پس دامن فکن این دام را.نظامی. - از دامن چیزي
آویختن؛ مجازاً آن را دستاویز قرار دادن. آن چیز را دستاویز کردن : همه آویخته از دامن دعوي( 3) و دروغ چون کفه از کس گاو
و چو کلیدان ز مدنگ. قریع الدهر. - از دامن کسی کوتاه کردن دست؛ دست از دامن کسی کوتاه کردن. دست از دامن کسی
گسستن. قطع امید کردن از وي : کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان. فرخی. - اندر
دامن آویختن؛ در دامن آویختن. متوسل شدن بکسی. و نیز رجوع به ترکیب در دامن آویختن و بدامن آویختن شود. - بدامن؛ در
دامن. درون دامن : بدامن گرچه دریا دارد اما گریبانش نم جویی ندارد.خاقانی. - بدامن درآویختن؛ معلق داشتن کسی را. وارونه
آویختن کسی را ||. - چنگ به دامان زدن. رها نکردن : اگر برپري چون ملک ز آسمان بدامن درآویزدت بدگمان.سعدي||. -
مجازاً، در دامن آویختن. اندر دامن آویختن. متوسل شدن. - بدامن کسی معلق شدن؛ سر سپردن باو. تسلیم او شدن. چنگ در دامن
وي زدن. امید بدو بستن : ابلیس برید از آن علاقت کو گشت بدامنش معلق.ناصرخسرو. - برافکندن دامن؛ فروهشتن دامن. پوشیدن
قسمت پایین بدامن : شلوار سرخ والا منماي اي نگارین یا دامنی برافکن یا چادري فروهل. نظام قاري (دیوان البسه ص 31 ). - بر
دامن بودن؛ معاشر بودن. آمد و شد داشتن. ندیم و دمخور بودن. محشور بودن : مرا دشمن و دوست بر دامن است بزرگ آنکه او
را بسی دشمن است. فردوسی. - بر دامن کسی نشستن؛ سخت ابرام کردن :گفت فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از
خزانه بفرماید. (چهارمقاله). - پا بدامن کشیدن؛ خویشتن فراهم گرفتن. دامن درچیدن. کناره گرفتن : گر پا کشی بدامن خود به ز
جنت است گر حفظ آبروي کنی به ز گوهرست.صائب. - پاك بودن دامن؛ پاکدامنی. عفاف. عفیف بودن. خشک دامن بودن.
مقابل آلوده بودن دامن و تردامنی : دل قوي باشد چو دامن پاك باشد مرد را ایمنی ایمن چو دامن پاك گشت و دل قوي.
ناصرخسرو. مرا چون بود دامن از جرم پاك نباشد ز خبث بداندیش باك.سعدي. - پاي در دامن آوردن؛ خویشتن فراهم گرفتن.
دامن درچیدن. کناره و گوشه گرفتن ||. - ثابت و برقرار گشتن : اگر پاي در دامن آري چو کوه سرت ز آسمان بگذرد از
شکوه.سعدي. - پاي در دامن امن و عافیت نهادن؛ کنج عافیت گرفتن. گوشهء امن اختیار کردن : و متقیان و مصلحان پاي در دامن
امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه ص 9). - پاي در دامن سلامت کشیدن؛ گوشهء عزلت و عافیت گزیدن : اگر پسر عتبی بر ملک
خراسان اقتصار کردي و پاي در دامن سلامت کشیدي... سودمندتر آمدي. (ترجمهء تاریخ یمینی). - پاي صبر در دامن کشیدن؛
شکیبا شدن. شکیبائی ورزیدن : بر سر آنم که پاي صبر در دامن کشم اژدهاي نفس بد را حلقه پیرامن کشم. سعدي. - پاي عقل در
دامن قرار کشیدن؛ آرام گرفتن. آرامش گرفتن. از بی قراري به یکسو شدن : نه دست صبر که در آستین عقل برم نه پاي عقل که
در دامن قرار کشم.سعدي. - پاي صبر در زیر دامن بردن؛ صبر کردن. شکیبائی ورزیدن : عمرها در زیر دامن برد سعدي پاي صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی.سعدي. - تر کردن دامن؛ آلودن دامن بچیزي. مرتکب گناه و معصیت شدن : دامنم تر کرده
طوفانی که در معنی یکی است موجهء دریا و موج حلهء خاراي من.عرفی. - چنگ در دامن یا بر دامن کسی زدن؛ باو متوسل شدن
: دشمن از تو همی گریزد و تو سخت در دامنش زدستی چنگ. ناصرخسرو. جواهر جست از آن دریاي فرهنگ بچنگ آورد و زد
بر دامنش چنگ.نظامی. - در دامن یا اندر دامن آمدن؛ بدامن آمدن. فراهم آمدن. جمع آمدن. مجتمع شدن : گویی اندر دامن آمد
پاي دل کز پی آن در سر افتاده ست باز.خاقانی. - در دامن افتادن؛ بدامن افتادن : یکی آتش ز عشق اندر من افتاد مرا در دل ترا در
دامن افتاد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - در دامن چیزي کردن چیزي؛ تسلیم او کردن. چیزي بدو دادن : خار که هم صحبتی
گل کند غالیه در دامن سنبل کند.نظامی. - در دامن کسی یا چیزي آویختن؛ بدو متوسل شدن. دست در دامن او زدن. چنگ در
دامن او زدن. رو بدو آوردن. باو امید کردن : سعدي نظر از رویت کوته نکند هرگز ور روي بگردانی در دامنت آویزد.سعدي. باغ
فردوس میاراي که ما رندان را سر آن نیست که در دامن جان آویزیم. سعدي. حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در
دامنم آویخت. (گلستان سعدي). - دست از دامن بداشتن؛ ترك گفتن. رها کردن. دست از دامن برداشتن : گویند بدار دستش از
دامن تا دست بدارد از گریبانم.سعدي. - دست از دامن داشتن و دست از دامن -برداشتن؛ دست از دامن بداشتن. دست از دامن
گسستن. ترك گفتن. رها کردن : طمع مدار که از دامنت بدارم دست بآستین ملالی که بر من افشانی.سعدي. بکن چندانکه خواهی
ناز بر من که من دستت نمیدارم ز دامن.سعدي. - دست از دامن کسی گسستن؛ قطع امید ازو کردن : در جامه خواب بختم میگفت
هاتفی دوش کز دامن عطایش دست امید بگسل. نظام قاري (دیوان البسه ص 32 ). - دست از دامن گسستن؛ رها کردن. ترك
کردن. سردادن. قطع امید کردن : گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدي.
- دست بدامن کسی شدن؛ دست بدامان او شدن. بدو متوسل شدن. یاري ازو خواستن. امید بدو بردن. باو التجا کردن: دست من و
دامن شما؛ بشما متوسلم. یاري از شما میخواهم. - دست بر دامن کسی زدن؛ دست بدامان کسی شدن. امید بدو بردن. بدو توسل
جستن. یاري ازو خواستن ||. - تفتیش حال کسی کردن. جویاي احوال کسی شدن. پرده از حقیقتی برداشتن : دست بر دامن هر
کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.؟ - دست در دامن کسی زدن؛ دست بدامن او شدن. چنگ در
دامن او زدن. متوسل باو شدن. پناه بدو بردن : دست در دامن عفوت زنم و باك ندارم که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیري.
سعدي. - دست من و دامن تو (یا شما یا او)؛ دست من و دامان تو (یا شما یا او). پناه من توئی (شمائید، اوست). التجا بتو (بشما،
باو) میکنم. یاري از تو (شما، او) میجویم : دست من و دامن آل رسول وز دگران بازگسستم حبال.ناصرخسرو. - زیر دامن نهادن؛
پنهان کردن : همه گنجها زیر دامن نهند بکوشند و کوشش بدشمن دهند.فردوسی. - زیر دامن نهفتن؛ پنهان کردن. مخفی داشتن.
نهان کردن : سخن راند از تور وز سلم و گفت که کین زیر دامن نشاید نهفت.فردوسی. - فراخ بودن دامن؛ بیکرانه بودن. وسیع
بودن. محدود نبودن : مر امید را هست دامن فراخ درختی است بررفته بسیارشاخ.اسدي. - گرد کردن دامن چیزي؛ محدود کردن
آن : داد گسترده شود گرد کند دامن جور باز شیطان بزمین آید باز از پرواز. ناصرخسرو. - گرفتن دامن؛ گرد کردن دامن در
دست. بالا گرفتن دامن فروهشته که در حرکت بپاي نپیچد یا بخاك و گرد و گل ولاي زمین آلوده نگردد : از گلستان وصل
نسیمی شنیده ام دامن گرفته بر اثر آن دویده ام.خاقانی. نیز رجوع به دامن گرفتن شود ||. - پاپیچ کسی شدن؛ گرفتار کردن او.
وبال او شدن : ترا هم خون من دامن بگیرد که خون عاشقان هرگز نمیرد.نظامی. فعل تو کان زاید از جان و تنت همچو فرزندي
بگیرد دامنت.مولوي ||. - رسیدن باو؛ واصل شدن باو. یافتن او. درك کردن او. نگرفتن دامن...؛ نرسیدن باو. واصل نشدن باو.
نیافتن او : دست نقصان دامن جلال او نگیرد. (سندبادنامهء ظهیري سمرقندي ص 2). - یک دامن اشک ریختن؛ دامن دامن اشک
ریختن. بسیار گریستن. رجوع به دامن دامن... شود ||. و گاه کلمهء دامن بکلمهء دیگر اضافه شود چه بصورت اضافه و چه با فک
اضافه چون: - دامن بلند؛ (با اضافه) دامن دراز. (آنندراج). مقابل دامن کوتاه : دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست دامن
دولت آن زلف چلیپاست بلند.صائب (||. - با فک اضافه) که دامنی دراز دارد. دراز دامن. - دامن بدندان؛ عاجز و فروتن. با عجز و
فروتنی : زان ثریا دامن افلاك در دندان گرفت کز پی سم بوس او دامن بداندان میرسد. امیرخسرو. او سرگران با گردنان من پیش
او برسرزنان دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام. سوزنی (از انجمن آرا). - دامن پاك؛ (با اضافه) مقابل دامن آلوده، دامن
پاکیزه. ذیل مطهر. عصمت و صلاح. (آنندراج (||). - با فک اضافه) که عصمت و صلاح دارد. صالح. خشک دامن. پاکدامن.
رجوع به پاکدامن و رجوع به ترکیب دامن پاك در ردیف خود شود. - دامن پهلودار؛ کنایه از دامن فراخ که عالمی از او فایده
بردارند و در ظاهر فارغ باشد. (آنندراج). - دامن تر (با اضافه)؛ دامن آلوده. کنایه از معصیت و گناه است : غم که چون شیر بکشتن
کمرم خشک گرفت من سگ جان ز کمر دامن تر باز کنم. خاقانی (||. - با فک اضافه) تردامن. عاصی. گناهکار. - دامن خالی؛
(بصورت اضافه) که در آن چیزي نباشد. دامن خشک. (برهان ||). - و کنایه از بی چیزي و تهی دستی است. (از لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف (||). - با فک اضافه) که دامن خالی دارد. کنایه از بی چیز و فقیر است. - دامن خشک؛
دامن خالی. و رجوع به دامن خشک در ردیف خود شود. - دامن در زیر پا؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه است : از بس افزونی غم
و ماتم شد دامن در زیر پاي دل عالم شد( 4 ||).؟ گاه کلمهء دامن با کلمات دیگر آید و ترکیبات اضافی یا مصادر مرکب سازد
چون: الف - مصادر مرکب: - دامن آه سحر گرفتن؛ به آه سحرگاهی روي کردن. (آنندراج). با آه صبحگاهی قرین شدن : دامن
شب را ز غفلت گر نیاوردي بدست در تلافی دامن آه سحر باید گرفت.صائب. - دامن از بدي نگاه داشتن؛ کنایه از پرهیزگاري
کردن است. - دامن از دست برفتن؛ بس بیخود شدن. سخت مست شدن : بوي گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
(گلستان سعدي). - دامن از دست کسی ستاندن؛ دوري خواستن کردن. روي ازو گرداندن. از او مفارقت کردن خواستن. اعراض
کردن از وي : چو من بدام هواي تو پاي بسته شدم مکش سر از من و مستان ز دست من دامن.سوزنی. - دامن افشردن؛ مقابل دامن
گشادن. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. - دامن افشاندن.؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. - دامن
اندرکشیدن یا درکشیدن؛ رفتن. گذشتن : چنان تا سپیده دمان بردمید شب تیره گون دامن اندرکشید.فردوسی. چو خورشید تیغ از
میان برکشید شب تیره زو دامن اندرکشید.فردوسی. چو شب دامن تیره اندرکشید سپیده ز کوه سیه بردمید.فردوسی. ز گرد سیه
چرخ شد ناپدید ستاره همی دامن اندرکشید.اسدي. - دامن اندیشه گرفتن؛ باندیشه و تفکر درشدن. (از آنندراج). - دامن با کسی
بستن؛ یار و ندیم و ملازم او شدن : غریبی می چه خواهد یارب از من که با من روز و شب بسته است دامن. ناصرخسرو. - دامن با
یکدیگر بستن؛ دامن بدامن بستن. متحد شدن. یار و هم پشت شدن : ز بهر بر و بوم و فرزند خویش همان از پی گنج و پیوند
خویش ببندید با یکدگر دامنا ممانید بدخواه پیراهنا.فردوسی. - دامن بالا زدن؛ بالا گرفتن اطراف دامن. برچیدن دامن. دامن
برکشیدن ||. - برگرفتن دامن فروهشته از اطراف قسمت سفلاي بدن تا بزمین نیالاید یا در حرکت بپاي نپیچد ||. - دامن همت بر
میان زدن. (آنندراج). رجوع به دامن همت... شود. - دامن بخود باززدن؛ جمع کردن و برچیدن دامن. بخود پیچیدن دامن. بالا
گرفتن اطراف دامن و باندام چسباندن آن تا بزمین یا چیزي نیالاید یا نساید ||. - زدن دامن لباس به بدن خود : نقلست که یکروز
میرفت سگی با او همراه اوفتاد شیخ دامن از او در فراهم گرفت. سگ گفت اگر خشکم هیچ خللی نیست و اگر ترم هفت آب و
خاك میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن بخود باززنی اگر بهفت دریا غسل کنی پاك نشوي. (تذکرة الاولیاء عطار). - دامن
بداشتن؛ با دوست دامان را گشادن و گوشه هاي آن را بالا گرفتن تا چیزي در آن نهند یا افکنند : ملک را خوش آمد صرهء هزار
دینارش بخشید از روزن برون داشت که دامن بدار اي درویش! گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم. (گلستان). - دامن بدامن
بستن؛ دامن بدامن دوختن. دامن بدامن گره زدن. متحد شدن. هم پیمان شدن. بر کردن کاري اتفاق کردن. همداستان شدن بر
انجام کاري : ببندیم دامن یک اندر دگر نشاید ازین کین گشادن کمر.فردوسی. ببندیم دامن بدامن کنون ز دشمن بشمشیر ریزیم
خون.فردوسی. ببندید دامن یک اندر دگر بدشمن نمائید یکسر هنر.فردوسی. ببندیم دامن بدامن درون بخنجر ز دشمن برآریم
خون.فردوسی. ببندیم دامن یک اندر دگر اگر خاك یابیم، اگر بوم و بر.فردوسی. نگرفت دست فتنه گریبان هیچکس تا درنبست
عشق تو دامن بدامنش. ظهیر فاریابی. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 347 شود. - دامن با دامن دوختن؛ دامن بدامن دوختن.
دامن در دامن دوختن. دامن بدامن گره زدن. دامن با یکدیگر بستن. متحد شدن. هم پیمان شدن. همداستان گشتن : هرچه تو
خواهی بکن که دایم دارد دولت با دامن تو دوخته دامن.فرخی. همیشه آخته با خنجر جفا خنجر همیشه دوخته با دامن وفا
دامن.قطران. - دامن بدامن یا دامان کسی بستن؛ دامن در دامن کسی بستن. دامن بدامن او گره بستن. موافقت و معاونت هم کردن
(آنندراج) : غنچه میرفت از چمن چون گل بدو پیوند داشت بست محکم دامن خود را گره بر دامنش. امیرخسرو. چون جلوه کنی
صفحه 724 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از دو جهان گرد برآید بسته ست بدامان تو دامان قیامت.صائب. هرکجا شوریده اي را دیده ام چون خویشتن دوستی را دامن اندر
دامن او بسته ام. میرمعز فطرت. گریبانی ز چنگ دوري یاران برون آرم اگر چندي ببندد زندگی دامن بدامانم. درویش واله هروي.
- دامن بدامن کسی گره دادن؛ دامن بدامن کسی گره زدن. دامن بدامن او بستن. و نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 347 شود.
- دامن بدامن یا دامن بر دامن یا دامن با دامن -گره زدن، یا دامن گره زدن به دامن، یا دامن -بدامن گره افکندن؛ دامن بدامن
دوختن. دامن بدامن بستن. متحد شدن. هم پیمان شدن. همداستان شدن. اتفاق کردن : دشمن من این تن بدمهر منست کرده گره
دامن بر دامنم.ناصرخسرو. دلیروار بدشمن چنان رود گویی مگر بدوستی آنجا گره زند دامن.سوزنی. دامن گره افکنده بدامن همهء
شب هر روز دوان گشته بدیشان چو گدایان. سوزنی. بنفشه موي مرا خاك برگشاده گره تو با بنفشه عذاران گره زده دامن. عمعق
بخارائی. - دامن بدندان کردن؛ دامن بدندان گرفتن. کنایه از عجز و فروتنی است. (آنندراج). کنایه از فروتنی و عجز نمودن باشد.
(برهان ||). - گریختن. (غیاث). کنایه از گریختن است. (برهان). آمادهء فرار شدن. مهیاي گریز گشتن : دلش را خار غم در دامن
آویخت خرد دامن بدندان کرد و بگریخت. امیرخسرو. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات شود. - دامن بدندان گرفتن؛ دامن بدندان
کردن. کنایه از عجز و فروتنی است. (آنندراج) : بغالب تر( 5) از خود مینداز تیر چو افتاد دامن بدندان بگیر.سعدي. ساحت صدرش
ز قدر مهر بمژگان برفت دامن قدرش ز عجز چرخ بدندان گرفت. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ||). - بسرعت رفتن و
گریختن؛ تیز گریختن. (غیاث). آماده گریز شدن : بر ما خبر خاك کف پاي تو گفتند دامن بگرفت اشک به دندان و دوان رفت.
کمال خجندي. گرفته دامن گردون بدندان ستاره در پی حکمت روان باد. کمال اسماعیل. بجهد ار برنمائی آستین تیز برو دامان
بدندان گیر و بگریز.امیرخسرو. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات شود. - دامن بر آتش زدن؛ دامن بر اخگر زدن. کنایه از روشن
کردن آتش و اخگرست. (آنندراج) : گر نسوزیم چو عود جگر خویش رواست تا که بر آتش دل از مژه دامن زده ایم. طالب آملی.
- دامن بر اخگر زدن؛ دامن بر آتش زدن. کنایه از روشن کردن آتش و اخگر. (آنندراج) : نگاه گرم تو زد دامنی بر اخگر من که
همچو شعله برافروخت پاي تا سر من. باقر کاشی. - دامن برافکندن؛ دامان برافکندن. فروهشتن دامن. - دامن برتافتن؛ دامن برزدن.
دامن بر میان زدن ||. - مجازاً مهیا شدن انجام کاري را : چو در پادشاهی بدیدي [ خسرو پرویز ] شکست ز لشکر گر از مردم
زیردست سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی.فردوسی. -دامن بر چراغ پوشیدن؛ کنایه از محافظت چراغ کردن بدامن
تا آسیب باد باو نرسد : چه شد آن لطف که گر برگ گلی می چیند زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید.( 6) صائب. - دامن
برچیدن؛ دامن فراهم گرفتن. دامن برکشیدن. دامن بخود باززدن. جمع کردن دامن. (آنندراج). برگرفتن دامن. تهلز. تشمیر. (از
منتهی الارب). برچد بنفشه دامن و از خاك برنوشت چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت. منوچهري ||. - اعراض کردن.
(آنندراج). بریدن دوستی و آشنائی. - دامن برداشتن از؛ برگرفتن دامن از. بالا زدن دامن از. بیرون افکندن آنچه بدامن پوشیده
- .( است با برداشتن دامن : دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر میدارم و برهنگی اظهار میکنم. نظام قاري (دیوان البسه ص 26
دامن برزدن؛ دامن بالا گرفتن. تسمیر. (منتهی الارب). - دامن بر زمین کشیدن؛ بغرور راه رفتن و رعونت و رعنایی. (غیاث). عرض
رعنائی دادن. (آنندراج) : از عادات صنادید قریش عرب چنان بود که جامه هاي دراز میپوشیدند و دامن بزمین میکشیدند و آنرا
نشان بزرگی می شمردند چون ناسخ مذاهب سلف منع آن نمودند آن شیوه متروك و مهجور شد. (رفیع واعظ در ابواب الجنان از
آنندراج). - دامن برفشاندن؛ ول کردن. رها کردن. فروهشتن دامن. سردادن دامن. فروگذاردن دامن ||. - اعراض کردن از چیزي.
ترك کردن آن. اجتناب کردن از آن : زین خرابات برفشان دامن تا شوي بر لباس فخر طراز.سنائی. رجوع بدامن افشاندن شود. -
دامن برکشیدن؛ برکشیدن دامن. دامن بالا گرفتن. دامن برچیدن. بسوي قسمت بالاي بدن بربردن دامن : خفته مرو نیز بیش ازین و
چو مردان دامن با آستینت برکش و برزن.ناصرخسرو. موج خون منت بکعب رسید دامن حله بیشتر برکش.خاقانی ||. - دامن
برآوردن از. رهایی دادن دامن از : وزین پس نه آرام جویم نه خواب مگر برکشم دامن از تیره آب.فردوسی. - دامن بر کمر
پیچیدن؛ گرد میان درآوردن دامن. گرد کردن دامن دور کمر : جان ز لب در فکر دامن بر کمر پیچیدن است گر حلالی خواهی از
بیمار ما وقتست وقت. صائب (از آنندراج). - دامن بر کمر سخت کردن؛ دامن بر میان محکم کردن. (از آنندراج). - دامن
برگرفتن؛ دامن برچیدن. دامن جمع کردن. بر کمر زدن دامن. بالا گرفتن دامن. ورچیدن دامن. برمیان زدن دامن : دامن ز پاي برگیر
اي خوبروي خوشخو تا دامنت نگیرد دست خداي خوانان. سعدي ||. - اعراض کردن. (آنندراج) : ز دل تا صبح محشر خون
حسرت جوش خواهد زد بخاك ما شهیدان چون رسی برگیر دامن را. واضح. - دامن بر کمر زدن کاري را؛ مهیا شدن. دامن
برتافتن. آماده شدن. احتفاز. (منتهی الارب) : چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن.
کلیم (از آنندراج). ز دل گو صبر دامن بر میان برزن که فهمیدم کمال آشنائیهایش از بیگانگیهایش. واله هروي (از آننداج). -
دامن بر میان زدن؛ دامن بکمر زدن : چو رستم ورا دید و گرز گران بزد دامن پهلوي بر میان.فردوسی. - دامن بر میان گره کردن؛
بند کردن قسمتهاي فروهشتهء دامن بکمربند ||. - مجازاً، مهیا شدن عازم و قاصد شدن. آهنگ کردن : در گام اولین کمر راه
بشکند رهرو کند چو دامن خود بر میان گره. صائب (از آنندراج). - دامن بر میان محکم کردن؛ دامن بر کمر سخت کردن. (از
آنندراج). - دامن بکشی کشیدن؛ خرامیدن. بناز رفتن : تا کی کشی بناز و کشی دامن دامن دمی ز ناز و کشی درچین. ناصرخسرو.
رجوع به دامن برمیان زدن شود. - دامن بکمر زدن؛ تشمیر. دامن بر میان زدن. دامن بر کمر زدن. دامن در کمر زدن. دامن بکمر
درزدن. تشمر. تهلز. آماده و مهیا و عازم شدن. - دامن بکمر درزدن؛ دامن بکمر زدن : چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن بکمر درزن.ناصرخسرو. بر طلب طاعت و نیکی و زهد چون که نه دامن بکمر درزنی.ناصرخسرو. سرو گر جلوهء
آن قامت موزون بیند میزند از پی خدمت بکمر دامن را. تأثیر (از آنندراج). - دامن پر کردن؛ انباشتن دامن : روز گلستان و نوبهار
چه خسبی خیز که تا پر کنیم دامن مقصود.سعدي. - دامن پوشیدن بر...؛ افکندن دامن بر آن. زیردامن قرار دادن آن ||. - مجازاً در
حفظ و حمایت خود گرفتن. سرپوش بر آن نهادن. نگذاردن که فاش شود. نگذاردن که آشکار شود : پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش بگنه بر بپوش.سعدي. - دامن جمع کردن؛ دامن برگرفتن. دامن برچیدن. (آنندراج) : فغان که خار ملامت ز تیزدستیها
امان نداد که سازیم جمع دامن را.صائب ||. - اعراض کردن. (آنندراج). - دامن چاك بودن؛ دامن دریده داشتن. داراي دامن
دریده بودن ||. - منسوب بودن دختر یا پسر. (غیاث). در صحرا نشینان ایران معمولست چون دختر خود را بیکی از ابناي قوم نامزد
کنند و داماد را بطلبند تا بدست خود دامن دختر را چاك کند و این را شگون دانند گویند پسر فلان با دختر بهمان دامن چاکست
یعنی نامزد اوست. (آنندراج) : تا بر سر ما سایهء برگ تاك است کی پروایم ز گردش افلاك است زاهد منعش چه میکند در
مستی با دختر رز قبول دامن چاکست.قبول. - دامن چاك زدن یا چاك زدن دامن؛ دریدن دامن. پاره کردن دامن. - دامن چیزي از
کف گذاشتن؛ رها کردن آن. از کف نهادن آن. روي تافتن از آن. غافل ماندن از آن : دامن دریا ز کف مگذار تا گوهر شوي
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند. میرزا رضی دانش (از آنندراج). - دامن چیزي به کف آوردن؛ رسیدن به آن. نایل شدن بدان
: گر بار دگر دامن کامی بکف آرم تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند. سعدي. هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم که گل
از خار همی زاید و صبح از شب تاري. سعدي. - دامن چیزي یا کسی گرفتن؛ چنگ در او درزدن. بدو متوسل شدن. در او آویختن
: مرد رهی دامن مردي بگیر زنده دلی در ره مردي بمیر.خواجو. - دامن چیزي یا کسی کشیدن؛ به او متوسل شدن، در او آویختن :
چند درین بند بکشّی چنین دامن دنیا بکشی و آستین.ناصرخسرو. - دامن حصار گرفتن؛ کنایه از آمیزش نکردن با مردم و یاغی
شدن از سلطان وقت است. (انجمن آرا) : آن به که خردمند کناري گیرد یا دامن قلعه و حصاري گیرد می میخورد و لعل بتان می
بوسد تا عالم شوریده قراري گیرد. شمس الدین کرت (حکمران هرات). - دامن خوردن شعله؛ برافروخته شدن شعله از باد دامنی
که جنبان بود. (از آنندراج) : شعله سوزد خار را از هر که دامن میخورد هر که عاشق شد بر او، آن شوخ بر من ناز کرد. وحید. -
دامن خیمه بالا زدن؛ برداشتن دامن خیمه : نشکسته شکن طرف کلاهش نقاش دامن خیمهء لیلی است که بالا زده اند. محمدطاهر
کاشی متخلص بنقاش. دور چشمت صف برگشتهء مژگان سیاه دامن خیمهء لیلی است که بالا زده اند. ملامحمد شریف آملی.
خاطرم زیر فلک از جوش دلتنگی گرفت دامن این خیمهء کوتاه را بالا زنید. جلال اسیر (از آنندراج). - دامن در پاي فتادن؛ کنایه
از گریختن از روي اضطرار و اضطراب. (انجمن آرا). کنایه از اضطراب باشد و از روي اضطراب گریختن را نیز گویند. (برهان). و
نیز رجوع به مجموعهء مترادفات (ص 289 ) شود. - دامن زیر پاي و در پاي افتادن؛ گریختن از اضطرار. (مجموعهء مترادفات
ص 336 ). - دامن در پاي کشیدن؛ بناز و تبختر رفتن در زمین. فخور و مرح رفتن : بگذشت و نگه نکرد با من در پاي کشان، ز کبر
دامن. سعدي (کلیات ص 654 ). - دامن در چیزي گرفتن؛ گرفتار شدن. پابند شدن. رفتن نتوانستن : رفیقانم سفر کردند هر یاري به
اقصائی خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم. سعدي. - دامن در خون کشیدن؛ بسیار کشتن. کشش بسیار کردن. از کشته
جوي خون روان ساختن : خود و سرکشان سوي جیحون کشید همی دامن از خشم در خون کشید. فردوسی ||. - به کشتن دادن :
گرایدون که زین روي جیحون کشد همی دامن خویش در خون کشد.فردوسی ||. - آلودن بخون : دامن از اشک می کشم در
خون دوست دامن بمن کی آلاید.خاقانی. - دامن در دامن بستن؛ دامن بدامن بستن. یاري یکدیگر کردن : کرده ظفر مسکن در
مسکنش بسته وفا دامن در دامنش.منوچهري. دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجاي آریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 691 ). - دامن در دامن دوختن؛ دامن بدامن دوختن. متحد شدن. همداستان شدن. - دامن در ریختن؛ کنایه است از آبرو ریختن.
- دامن درع چاك کردن؛ کنایه از آماده شدن براي سواري است. (آنندراج). - دامن درکشیدن، دامن کشیدن؛ کنایه از اعراض و
اجتناب نمودن از چیزي و ترك صحبت کردن. (آنندراج) (برهان). روي گردانیدن. ترك صحبت کردن. (شرفنامهء منیري). دوري
جستن. احتراز کردن. کناره گرفتن : دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند. خاقانی.
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم پاي نومیدي بدامان درکشم هر صبحدم. خاقانی. از امیر اسماعیل دامن درکشید. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 440 ). از نااهلان تمام دامن درکش.حافظ. - دامن در کمر زدن؛ بند کردن قسمت پائین دامن بکمربند. مهیا و
آماده شدن : چو قصد شعر حجت کرد خواهی بفکرت دامن دل در کمر زن.ناصرخسرو. - دامن در کمر گنجیدن؛ قرار گرفتن
دامن در کمر. مصمم و قاصد گشتن بر انجام دادن کاري : پی صلاح خلایق زمانه بند شود گهی که دامن کین تو در کمر گنجد.
حسین ثنائی (از آنندراج). - دامن دور کشیدن از کسی یا چیزي؛ بکلی بریدن از کسی. بیکباره ترك او گفتن. سخت بریدن از
کسی : دامن ازو دور کشیدم و مهرهء مهر برچیدم. (گلستان سعدي). - دامن رنجه شدن؛ مرادف قدم رنجه کردن. (آنندراج) : از
کمان گوشهء ابروي تو یک تیر نجست که بپرسیدن دل رنجه نشد دامانش.ظهوري. نیز رجوع به ص 1 و 269 مجموعهء مترادفات
شود. - دامن زیر پاي کسی یا چیزي کشیدن؛ کنایه از فرش کردن دامن زیر پاي کسی یا چیزي است. (از آنندراج) : تا دامن کفن
نکشم زیر پاي خاك باور مکن که دست ز دامن بدارمت.سعدي. - دامن زیر سنگ آمدن؛ عاجز و مغلوب شدن. و نیز رجوع به
مجموعهء مترادفات ص 244 شود. - دامن شب بدست آوردن؛ شب زنده داري کردن. دریافتن شب : دامن شب را ز غفلت گر
نیاوردي بدست در تلافی دامن آه سحر باید گرفت.صائب. - دامن شکستن؛ دامان چیزي شکستن. دو تو کردن آن. دوتا کردن آن.
قطع کردن آن : هنوز حسن بشوخی نبسته بود کمر که چشم من بمیان دامن نگاه شکست.صائب. دامن آه برشکن طالب گرد بر
روي مهر و ماه نشست. طالب آملی (از آنندراج). -دامنِ عمر چاك زدن؛ ترك زندگی کردن : سعدي از دست غمت چاك زده
دامن عمر بیشتر زین نکند صابري و مشتاقی.سعدي. - دامن فراهم چیدن، یا دامن از ... فراهم -چیدن؛ کناره گرفتن. عزلت گرفتن :
در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فراهم چینم. (گلستان). - دامن فراهم گرفتن؛ دست و پاي خود را جمع کردن. باحتیاط
گرائیدن : قوم محمودي ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). - دامن فروهشتن؛ افکندن
دامن. فرونهادن دامن. مقابل بالا زدن و بالا گرفتن دامن : کشیده مظلهء سیه بر ثریا فروهشته دامنش بر گوي اغبر.ناصرخسرو. -
دامن قناعت بدست آوردن؛ قناعت کردن. و رجوع به مجموعهء مترادفات ص 276 شود. - دامن کسی از دست دادن؛ رها کردن که
صفحه 725 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برود. گذاردن که ترك کند : دیر آمدي اي نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست.سعدي. - دامن کسی بدست افتادن؛
فراچنگ آمدن دامن او. او را دریافتن. وصل او یافتن : دامن او بدست من روز قیامت ار فتد عمر بنقد میرود در سر گفتگوي
او.سعدي. - دامن کسی گرفتن؛ کنایه از بازداشتن کسی را از رفتن. (آنندراج) : سحر سرشک روانم پی خرابی داشت اگر نه خون
جگر میگرفت دامن چشم. حافظ ||. - متابعت و پیروي کسی کردن : هر که ز دل دامن پیران گرفت کنج بقا زین دل ویران
گرفت.امیرخسرو. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 57 شود ||. - بدست آوردن منظور. بدست کردن مراد : کس نتواند گرفت
دامن دولت بزور.سعدي ||. - دست بدامان او شدن. باو متوسل شدن. در او آویختن. - دامن کسی گرفتن کسی؛ از او دادخواه
شدن. دادخواه بودن را چنگ در دامن وي زدن : که با خاك چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده اي دامنم.فردوسی. گر من ز
محبتت بمیرم دامن بقیماتت نگیرم.سعدي. دست گیر این پنج روزم در حیات تا نگیرم در قیامت دامنت.سعدي ||. - در او آویختن.
مصاحبت او گزیدن : چون مشک گیسوي تو بکافور شد بدل زین پس بگیر دامن خوبان مشک خط. ظهیر فاریابی. - دامن کشیدن
کسی را، یا کشیدن دامن -کسی؛ بازداشتن وي از حرکت. مانع آمدن او از رفتن : نه خواهد کس ترا دامن کشیدن نه در شبدیز
شبرنگی رسیدن.نظامی ||. - خواستن تا صاحب دامن متوجه مطلبی و امري شود یا از ارتکاب امري و گفتن سخنی باز ایستد||. -
دست بدامان او شدن. باو روي کردن. او را متوجه نیازمندي خود کردن. - دامن کشیدن بر؛ فرو پوشیدن دامن بر ||. - گذشتن
بر ||... - فرارسیدن. دررسیدن : چو از دیده خورشید شد ناپدید شب تیره بر کوه دامن کشید.فردوسی. - دامَنِ گَرد چاك شدن؛
بیکسو رفتن آن. (آنندراج). شکافته شدن گرد و پدید آمدن کسی یا چیزي از میان آن : نگشت دامن گردي درین بیابان چاك
درون نتاخت سواري باین جهان چالاك. ؟ (از آنندراج). - دامن گرد کردن؛ قرار گرفتن. مستقر و ممکن شدن : چون بر تخت
محمودي نشست [ طغرل غاصب ] خواست دامن گرد کند. نوشتکین شرابی با دو غلام تیغ کشیدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ
گزیده چ اروپا ص 404 ). - دامن گشادن؛ مقابل دامن بستن و دامن افشردن. (از آنندراج) : زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید عبیر
پیرهن را چشم چون دستار می باید. صائب. - دامن مردي بکمر برزدن؛ مردانه عزم بانجام رساند کاري کردن : در طلب دانش و
دین چندگاه دامن مردي بکمر برزنم.ناصرخسرو. - دامن نگه داشتن؛ حفظ کردن دامن از آلوده شدن. از آلوده شدن دور داشتن.
نیالودن دامن. حفظ عفت و پاکی کردن : دگر داد دادن تن خویش را نگه داشتن دامن خویش را.فردوسی. - دامن نمازي کردن؛
پاك کردن دامن از آلودگی. (آنندراج) : دلا بخون جگر دامنی نمازي کن در آب دیدهء من خیز و... بازي کن. علی خراسانی. -
دامن همت برافشاندن؛ شتافتن بعزم کردن کاري. پی انجام دادن کاري رفتن : ز شادي دامن همت برافشاند یکی از وارثان ملک را
خواند. جامی (از آنندراج). - دامن همت بر میان زدن؛ مهیا شدن براي خدمت. (آنندراج). بر انجام دادن کاري عزم کردن. آماده
شدن و مصمم گشتن انجام کاري را. - دامن همت بر کمر زدن.؛ رجوع به دامن بکمر زدن شود. ب - ترکیبات غیرمصدري زیرین
نیز کلمهء دامن را هست بیشتر در معانی استعاري: - دامن آخرالزمان؛ دامن قیامت. - تا دامن آخرالزمان؛ تا دامن قیامت. تا دامنهء
آخرالزمان : جاهت که کشیده بر فلک دامن تا دامن آخرالزمان ماند.سیدحسن غزنوي. تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل از
نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز کسوت عمر ترا تا دامن آخر زمان از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز.سوزنی. - دامن پرهیز؛
عفت و صلاح : جهد کردیم تا نیالاید بخرابات دامن پرهیز.سعدي (از آنندراج). - دامن تسلیم.؛ (از آنندراج). - دامن توفیق.؛ (از
آنندراج). - دامن حسرت.؛ (از آنندراج). - دامن حیات؛ دامن عمر. (از آنندراج). - دامن خدمت.؛ (از آنندراج). - دامن خرگاه؛
قسمت هایی از خرگاه که بمثابهء دیوارهء آن است و بزمین رسد : بناله دامن خرگاه آسمان بردار اگر نسیم ریاض وطن هوس
داري.کلیم. رفرف؛ دامنهاي خرگاه. (منتهی الارب). - دامن خم.؛ (از آنندراج). - دامن خود، دامن مغفر؛ دنبالهء خود که بافته اي
است از آهن و امثال آن و آن گردن و گوش و قسمتی از دو طرف صورت را بپوشاند و بفارسی زره خود گویند. تسبغ البیضۀ و
تسبغتها؛ دامن خود که بر زره نشیند. (منتهی الارب). - دامن خورشید؛ کنایه از روشنی آفتاب است و فلک چهارم نیز نوشته اند.
(آنندراج). کنایه از دو چیز است، اول کنایه از آسمان چهارم است و دوم کنایه از روشنی خورشید. (انجمن آرا) (برهان). - دامن
خیمه؛ سِقط. (منتهی الارب). آن قسمت از خیمه که متصل بزمین شود و چون دیوارهء خیمه باشد : مراست هر مژه خونبار و دیده
مسکن او بسان خیمه که باران چکد ز دامن او. خواجه آصفی (از آنندراج). - دامن خیمه برفکندن؛ فروهشتن دیوارهاي خیمه.
مقابل بالا زدن خیمه : دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین. سعدي. - دامن دولت:دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند. صائب (از آنندراج). - دامن رضا.؛ - دامن روز.؛ - با دامن روز مربوط گردانیدن شب؛ پیوستن
شب بروز. بروز آوردن شب : بدین فرخی و مبارکی شبی را خداي تعالی با دامن هیچ روز مربوط نگردانیده. (بهار دانش از
آنندراج). -دامن روز حساب؛ دامن قیامت. دامن یوم الدین. دامن آخرالزمان. - دامن روز حساب گرفتن؛ در او آویختن. باو ملتجی
شدن : چون بی حساب بود داغ سینه ات دستی بر آر و دامن روز حساب گیر. ملاقاسم مشهدي (از آنندراج). - دامن روزگار.؛ -
دامن زره؛ کرانه هاي زره که آویخته باشد. کرانه هاي زره که آونگان باشد. رفرف. کفۀ الدرع. (منتهی الارب). - دامن زلف:بزیر
دامن زلفت( 7) بنفشه بینم و تو بنفشه را سپري یا بنفشه را سپري.عنصري. - دامن زمزمه.؛ (از آنندراج). - دامن زهد، دامان زهد؛
دامن پرهیزگاري. دامن تقوي. (از آنندراج). - دامن زین.؛ (از آنندراج) : بیحرکت نیست نقش پاي غزالان دامن صحراي عشق
دامن زین است. ملاقاسم مشهدي. - دامن سفره.؛ (از آنندراج). - دامن شب؛ آخر شب. (غیاث) (آنندراج). - دامن شب پسین؛ دل
شب. کنایه از آخر شب. (آنندراج). - دامن شفاعت.؛ (از آنندراج). - دامن صبح.؛ (از آنندراج). - دامن صرصر.؛ (از آنندراج). -
دامن عفو.؛ (از آنندراج). - دامن علایق.؛ (از آنندراج). - دامن عمر؛ پایان عمر. پایان زندگانی : و سه نام بزرگ که ببرکات آن
مرا سه کار معظم و سه مهم خطیر بکفایت رسیدي و تا دامن عمرم سر از گریبان فراغت برآوردمی از دست رفت. (سندبادنامه
ص 236 ). - دامن فرصت.؛ (از آنندراج). - دامن قیامت؛ اول آن. هنگام رستاخیز. - تا دامن قیامت؛ تا دامنهء قیامت. تا دامن یوم
الدین. تا دامن آخرالزمان : و صدر وزارت... بفر و شکوه وزیرالوزراء... تا دامن قیامت آراسته دارد. (لباب الالباب ج 1 ص 111 ). تا
دامن قیامت در پاي میکشد پیراهنی که بر قد عثمان بریده اي. کمال اسماعیل (از آنندراج). - دامن کحلی؛ دامن کبود. کنایه از
آسمان. دامن کعبه : بر دامن اگر نشست خاکش از دامن کعبه کرد پاکش. شیخ ابوالفضل فیضی (از آنندراج). - دامن کفن.؛ (از
آنندراج). - دامن گل.؛ (از آنندراج). - دامن لب:وگرنه به ایزد که تا بوده ام به می دامن لب نیالوده ام. نظامی (از آنندراج). -
دامن محشر؛ دامن روز رستاخیز. دامن قیامت. دامنهء محشر. دامان محشر : نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت اگر دامان خود
را جمع سازي غنچه وار اینجا. صائب. - دامن محمل:سیه مست جنونم وادي منزل نمیدانم کنار دشت را از دامن محمل نمیدانم.
صائب (از آنندراج). - دامن مطلب.؛ (از آنندراج). - دامن مقصود.؛ (از آنندراج). - دامن ناز.؛ (از آنندراج). - دامن نسیان.؛ (از
آنندراج). - دامن نگاه.؛ (از آنندراج). - دامن وصل.؛ (از آنندراج). - دامن وطن.؛ (از آنندراج). - دامن یوم الدین؛ دامن قیامت. -
تا دامن یوم الدین؛ دامنهء قیامت. تا دامن قیامت. تا دامن آخرالزمان : با رتبت و فر بادي روز و شب و سال و مه سعد فلکت همدم تا
دامن یوم الدین.سوزنی ||. کنار. حاشیه. پهلوي. مجاور. طرف. صاحب آنندراج گوید: طرف چیزي باشد مانند دامن کوه و صحرا
و جامه و بمناسبت پهناي دامن صحرا و غیره گویند. (آنندراج). کناره. طرف چیزي. دنبال چیزي. نشیب پاي چیزي. دنبالهء چیزي :
چه خوش باشد که می در جام ریزي شکر در دامن بادام ریزي.نظامی. کلمهء دامن گاه در این معنی مؤخر از کلمات دیگر آید و
کلمهء مرکب سازد چون: - خاك دامن؛ دامن خاك. دامن زمین. فراخناي زمین : ازین خاك دامن که سر برکشید که دوران
بخاکش نه اندرکشید.فردوسی. و گاه کلمهء دامن در معنی اخیر که موهم معنی نخستین نیز هست بکلمهء دیگر اضافه شود و افادهء
معنی خاص کند چون: - دامن آفاق؛ دامن جهان. (از آنندراج). - دامن ابر؛ کرانهء آن. (از آنندراج): هیدب؛ ابر فروهشته دامن.
(منتهی الارب). - دامن افق؛ کنارهء افق. کنارهء آسمان. (از آنندراج). - دامن باغ؛ طرف باغ. طرف بستان. - دامن باغی گرفتن؛
کنایه از خلوت گزیدن و گوشه نشینی باشد. (برهان). گوشهء باغی گرفتن. (آنندراج ||). - کنایه از عشرت کردن. (آنندراج). -
دامن بهار.؛ (از آنندراج). - دامن بیابان؛ دامن صحرا. دامن دشت : سواد شهر بدیوانه بند و زندانست چو لاله دست من و دامن
بیابانست. قاسم مشهدي (از آنندراج). - دامن تیغ؛ روي تیغ. رویهء تیغ. و نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 104 شود. - دامن
جوي؛ طرف جوي. لب جوي. (از آنندراج). - دامن جهان؛ روي گیتی، طرف جهان : ز پرتو علم خلعت مروق خور سحر شد آستی
و دامن جهان پرزر. نظام قاري (دیوان البسه ص 15 ). - دامن چرخ؛ دامن فلک. دامن آسمان. (از آنندراج). - دامن چشم؛ طرف
چشم. (آنندراج). - دامن خاك؛ دامن زمین. روي زمین. فراخناي زمین. (از آنندراج). - دامن دشت؛ دامان دشت. دامن صحرا.
دامن بیابان. - دامن دیر؛ فراخناي زیر دیر. پایین دیر : که زیر دامن این دیر غاریست درو سنگی سیه گویی سواریست.نظامی. -
دامن ریگ؛ کرانهء ریگ. کفۀ الرمل. (منتهی الارب). کنار ریگ. حاشیه و پهلوي ریگ. طرف ریگ : یله کرد از آن سو که بد
آب و مرغ ببست از بر دامن ریگ ورغ.اسدي. پدید آمد از دامن ریگ خشک بلندیگهی سبز با بوي مشک.نظامی. - دامن زمین؛
فراخناي زمین. همواریهاي زمین. روي زمین : زمین از تب لرزه آمد ستوه فروکوفت بر دامنش میخ کوه.سعدي. - دامن ساحل؛ کنار
و برابر ساحل : غوطه زن در بحر چون گرداب اگر خواهی گهر زانکه دایم دامن ساحل پر از خار و خس است. وحید (از آنندراج).
- دامن سنگ؛ کنار آن. پاي آن. پایین آن. دامنهء آن : در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود در دیدهء سودازدگان دامن
سنگیست. صائب (از آنندراج). - دامن شفق.؛ (از آنندراج). - دامن شمع.؛ (از آنندراج). - دامن شهر؛ فضا و مساحت برابر شهر.
(از آنندراج). - دامن صحرا؛ دامان صحرا. طرف صحرا : بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار.
سعدي. بیحرکت نیست نقش پاي غزالان دامن صحراي عشق دامن زین است. ملاقاسم مشهدي (از آنندراج). ابر اگر در وادي لیلی
نبارد گو مبار دامن صحرا هنوز از گریهء مجنون تر است. میرزا رضی دانش (از آنندراج). - دامن صحرا گرفتن؛ سر به بیابان نهادن
: گردبادي شود و دامن صحرا گیرد گر بدیوار فتد سایهء دیوانهء ما. صائب (از آنندراج). - دامن فلک؛ دامن چرخ. دامن آسمان :
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک قوس قزح علامتی از پرنیان کشید.خاقانی. - دامن کان.؛ (از آنندراج) : سخت دل از مژه اشک
فشان می چینم بی ریاضت گهر از دامن کان می چینم. طاهر وحید. -دامن کشتی.؛ (از آنندراج). - دامن کوه یا دامن کوهسار؛
دامنهء کوه یا کوهسار. طرف کوه که منتهی به دشت یا وادي گردد. فراخناي زیرکوه. حضیض. (از منتهی الارب). صحراي پایین
کوه. (غیاث) (آنندراج). پهلوي کوه. جانب کوه. سفح. (دهار). کناره و پاي کوه. (ناظم الاطباء) :هیوان، شهریست بر سر کوه نهاده
و ازین شهر آبی فرود آید بدامن کوه و اندر کشت بکار شود. (حدود العالم). نسا، شهریست بر دامن کوه نهاده اندر میان کوه و
بیابان. (حدود العالم). مرورود شهریست با نعمت و آبادان و بر دامن کوه نهاده است. (حدود العالم). [ هري ] بر دامن کوه است.
(حدود العالم). دزه، شهرکیست بر دامن کوه. (حدود العالم). دارا، شهرکیست بر دامن کوه. (حدود العالم). کنیس، شهرکی
خردست بر دامن کوه. (حدود العالم). اخسیکت... شهري بزرگست بر لب رود خشرت نهاده و بر دامن کوه. (حدود العالم). همه
دامن کوه تا روي شخ سپه بود برسان مور و ملخ.فردوسی. همه دامن کوه تا پیش رود سپه بود با جوشن و درع و خود.فردوسی.
میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد.فردوسی. چو دشمن ز هر سوي انبوه شد فریبرز بر دامن کوه شد.فردوسی.
همه سوي آن دامن کوهسار گریزان برفتند از کارزار.فردوسی. بیامد چو پیش کنابد رسید بدان دامن کوه لشکر کشید.فردوسی.
کوس تو کرده است بر هر دامن کوهی غریو اسب تو کرده است بر هر خامهء ریگی صهیل. فرخی. در دامن کوه کبک شبگیران در
رفت بهم برقص با کدري.منوچهري. تا عاقبتش فتاده بر خاك بر دامن کوه یافت غمناك.نظامی. منارهء بلند در دامن کوه الوند
پست نماید. (گلستان). از دامن که تا بدر شهر بساطی از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد. سعدي. آن چشمه را دید که آب از سر
آن کوه میجوشید و بدامن آن فرومیریخت. (تاریخ قم ص 77 ). واله شده بر فصل تموزش نیسان بهتر ز بهار گشته ایام خزان از بس
پاکست خاك دامن کوهش سر در قدمش نهاده صد آب روان. ملاطغرا (در کتاب تعدادالنوادر در تعریف نوشهرهء کشمیر، از
آنندراج). - دامن کوهسار؛ دامن کوه : کشیدند شمشیر زهرآبدار فتادند در دامن کوهسار.فردوسی. - دامن گلزار؛ دامن گلشن.
صفحه 726 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
طرف گلستان : بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب که نه در بادیهء خارمغیلان بودم.سعدي. شبی از خواب غفلت باغبان بیدار
خواهد شد رها از دست گلچین دامن گلزار خواهد شد. دانش (از آنندراج). - دامن گلشن؛ دامن گلزار. طرف گلستان. دامان
گلشن. - دامن مژگان.؛ (از آنندراج). - دامن منزل؛ دامان منزل. (از آنندراج). - دامن مهتاب.؛ (آنندراج) : هر شب از حسرت آهی
من و یک دامن اشک تو هم اي دامن مهتاب پر از پروینی. شهریار. - دامن هامون؛ دامن دشت : در دلم هرگاه تنهاگردي مجنون
گذشت چاك جیب من چو سیل از دامن هامون گذشت. سراج المحققین (از آنندراج). -کوه دامن؛ دامن کوه. فراخناي پایین کوه.
- (Jupon. (3 - ( دامنهء کوه : بهر سو سپاه اندر آمد چو کوه بر آن کوه دامن گروها گروه.فردوسی. ( 1) - ن ل: غلج برفکن. ( 2
ن ل: بهتان. ( 4) - کذا. وزن استوار نیست. ( 5) - ن ل: به چابکتر. ( 6) - کذا. ( 7) - ن ل: بزیر دامنت اندر.
دامن آباد.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر واقع در 21 هزارگزي باختر اهر و یکهزارگزي شوسهء تبریز به
اهر. کوهستانی است و معتدل و داراي 386 سکنه. آب آن از چشمه است و محصول آنجا غلات و حبوبات و شغل مردم آن
.( زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دامن آلود.
[مَ] (ن مف مرکب) مخفف دامن آلوده. تردامن. فاسق و فاجر. آلوده دامن. گنه کار. دیوان سیاه. و نیز رجوع به مجموعهء مترادفات
ص 261 شود.
دامن آلودگی.
[مَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دامن آلوده. رجوع به دامن آلوده و دامن آلودن شود.
دامن آلودن.
[مَ دَ] (مص مرکب)آغشتن دامن. آلودن دامن. درزدن دامن بچیزي چون خون یا آب یا پلیدي و نظایر آنها. مالیدن یا پخش کردن
چیزي از خون یا آب یا پلیدي روي دامن چنانکه در دامن اثر گذارد : چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن دامن آلودن بخونم
خونبها خواهد شدن. کلیم (از آنندراج).
دامن آلوده.
[مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) که دامن آلوده دارد. که دامنش بچیزي چون خون یا پلیدي و نظایر آن آغشته شده ||. تردامن. فاسق.
فاجر. آلوده دامن. دامن آلود. دامن سیاه. مقابل خشک دامن و پاکدامن : دامن آلوده اگر خود همه حکمت گوید بسخن گفتن
زیباش بدان به نشوند.سعدي. چرا دامن آلوده را حد زنم چو خود را شناسم که تردامنم.سعدي. یکی زجر کردش که تبت یداك
مرو دامن آلوده در جاي پاك.سعدي.
دامن افشان.
[مَ اَ] (نف مرکب) آنکه دامن فشاند. که دامن برافشاند. رجوع به دامن افشاندن شود.
دامن افشاندن.
[مَ اَ دَ] (مص مرکب)تکان دادن دامن. جنبان ساختن دامن از جوانب. بحرکت درآوردن دامن در سویهاي مختلف. دامن فشاندن.
رجوع به دامن فشاندن شود ||. دست کشیدن. از دست نهادن. دامان فشاندن. رها کردن. پشت پا زدن. ترك گفتن. ول کردن. سر
دادن. اعراض کردن. خویشتن را دور داشتن. نمودن که آنرا نخواهم : همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن زانکه در پاي تو دارم
سر جان افشانی. حافظ ||. غرور و ناز کردن. (غیاث ||). کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. (لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ||). گذشتن از چیزهاي نیکو و از دنیا گذشتن. (لغت محلی شوشتر). - دامن افشاندن از...؛ خویشتن
را دور داشتن از. (بهار عجم) : هرآنکس که او دختر شاه خواند ز گیتیش دامن بباید فشاند.فردوسی. حق از بهر باطل نشاید نهفت
از آن جمله دامن بیفشاند و گفت.سعدي. اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی.خاقانی. - دامن برافشاندن از،
دامن برفشاندن از...؛ترك گفتن. (آنندراج). ول کردن. ترك دادن و اعراض کردن. (برهان ||). - سفر کردن و کوچ نمودن.
(برهان). ونیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 18 و 90 و 298 شود.
دامن افشردن.
[مَ اَ شُ دَ] (مص مرکب)درهم نوردیدن و گرد کردن دامن. فشردن دامن. دامن فشردن. مقابل دامن گشادن. دامن بستن. (آنندراج).
و رجوع به دامن فشردن شود.
دامن بردار.
[مَ بَ] (نف مرکب) تُرتور. (منتهی الارب). زنانی که دامن دراز ملکه یا زنان اشراف که بزمین می کشید از پس پشت بر دست
داشتند تا بزمین نساید. جلواز. (لغت نامهء مقامات حریري). پسه بردار.
دامن برداشتن.
[مَ بَ تَ] (مص مرکب)بلند کردن دامن. برچیدن دامن. بالا گرفتن دامن. بدست گرفتن دنبالهء دامن تا بزمین نساید. - دامن خرگاه
برداشتن؛ بالا زدن دامن خرگاه : اگر نسیم ریاض وطن هوس داري بناله دامن خرگاه آسمان بردار. کلیم (از آنندراج).
دامن پاك.
[مَ] (ص مرکب) پاکدامن. عفیف. مقابل آلوده دامن و دامن آلوده. مقابل تردامن.
دامن پاکی.
[مَ] (حامص مرکب) عمل دامن پاك. کیفیت و چگونگی دامن پاك. عفت و صلاح : بدامن پاکی دین پرورانت بصاحب سري
پیغمبرانت.نظامی.
دامن تر.
[مَ تَ] (ص مرکب) دامن آلوده. (آنندراج). عاصی. (آنندراج). گنهکار. (آنندراج). تردامن. مقابل پاکدامن : گردون ز مشک و
زعفران سازد حنوط اختران بر سوك آن دامن تران درد گریبان صبح را. خاقانی. اي هر که افسریست سرش را چو کوکنار پیشت
چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.
دامنجان.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزي شهرستان سراب واقع در 22 هزارگزي جنوب باختري سراب و 10 هزارگزي
شوسهء سراب به تبریز. جلگه است و معتدل و داراي 888 سکنه. آب آن از نهر و چاه است و محصول آن غلات و بزرك. شغل
.( مردم آنجا زراعت و گله داري است و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دامنجان.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 24 هزارگزي جنوب چکنه بالا. کوهستانی است و
معتدل و داراي 231 تن سکنه. آب آن از قنات است و محصول آن غلات. شغل مردم آنجا زراعت و راه آنجا مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دامن چاك.
[مَ] (ص مرکب) که دامن دریده دارد. رجوع به همین ترکیب ذیل لغت دامن شود.
دامن چیدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) قطع کردن و بریدن دامن ||. کناره کردن. (آنندراج) (غیاث). تلبب. (منتهی الارب). - دامن اندرچیدن؛ دوري
کردن. کناره گرفتن. گذشتن : دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین گردن اندرکش قفاي امتحان کس مخور. خاقانی. - دامن
درچیدن؛ کناره گرفتن : تا کی کشی بناز و کشی دامن دامن دمی ز ناز و کشی درچین. ناصرخسرو. اهل فتنه و اصحاب بدعت سر
.( در گریبان کشیدند و از طلب فضول دامن درچیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 436
دامن خشک.
[مَ خُ] (ص مرکب)دامن پاك. پاك دامن. خشک دامن. مقابل تردامن و آلوده دامن و دامن آلوده. - دامن خشک (بصورت
اضافه)؛ کنایه از دامن خالی باشد. (برهان ||). - عدم صلاح و تقوي را نیز گویند. (برهان). مقابل دامن پاك. اما صاحب آنجمن
آرا، کنایه از صلاح گوید و می نماید که قول اخیر بصواب اقرب باشد.
دامندار.
[مَ] (نف مرکب) داراي دامن. داراي ذیل: بیضۀ لها سابغ؛ خود دامن دار. (منتهی الارب ||). دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که
دنبالهء آن نگسلد: ابر دامن دار؛ که دنبال آن قطع نگردد ||. عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد
نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی.
صفحه 727 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دامن دامن.
[مَ مَ] (ق مرکب) چندین دامن پر: دامن دامن اشک؛ گریهء بسیار. دامن دامن گل چیدن؛ فراوان گل چیدن.
دامن در.
[مَ دَ / دِ] (نف مرکب) درندهء دامن. پاره کنندهء دامن ||. ظاهراً نام گیاهی خاردار که بر دامن گذرندگان درآویزد چون دوژه :
هواش را (مازندران را) دلگیر ازآن خوانند که دلها صید او میشود، نبات زمینش را دامن در ازآن گویند که میهمان را با لجاج در
قید خویش می آرد. (عنایت نامهء ملک الکلام جلال الدین دهستانی).
دامندگی.
[مَ دَ / دِ] (حامص) صفت دامنده. حالت و چگونگی دامنده.
دامنده.
[مَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از دامیدن. رجوع به دامیدن شود.
دامن رود.
[مَ] (اِخ) دهی بجنوب خوزستان و بیست فرسخ میانهء جنوب و مشرق فلاحی است.
دامن زدن.
[مَ زَ دَ] (مص مرکب) حرکت دادن دامن باد کردن را. بحرکت دادن دامن باد کردن یا باد زدن چیزي را چون آتش و غیره. - دامن
زدن آتش؛ افروختن آتش. شعله ور کردن آن. - دامن زدن آتش فتنه؛ غلیظ کردن شر و فتنه. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
آتش فتنه دامن زدن. تیز کردن و برافروختن آن. - دامن زدن چراغ؛ کنایه است از کشتن چراغ. (آنندراج). دامن بر چراغ افشاندن.
(آنندراج) : آنجا که شمع روي تو افروخت باغبان دامن زند چراغ گل نورسیده را. ابوطالب کلیم. روشن نمیشود شب ما اي علی
مگر این ناله دامنی بچراغ سحر زده ست. علی قلی بیک. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 296 شود.
دامن سوار.
[مَ سَ] (ص مرکب) سوار بر دامن. کنایه است از طفلی که دامن قبا و جامه از میان دو پاي خود برآورد و خود را سوار پندارد و
بازي کند. (از آنندراج). کودکی که گوشه هاي دامن یا قسمتهاي آونگان جامهء خود از میان دو پاي برآرد اسب وار و خویشتن
سوار اسب پندارد : همچو طفلان جملگی دامن سوار گوشهء دامن گرفته اسب وار.مولوي. کودکان را حرص می آرد غرار تا شوند
از ذوق دل دامن سوار.مولوي. گر ز جولان بازماند آسمان طفل طبع خاکدان دهر را دامن سواري گو مباش. صائب. از صف مردان
جگرداري نمی آید برون ورنه گردون کودك دامن سواري بیش نیست. صائب (از آنندراج).
دامن فراخ.
[مَ فَ] (ص مرکب) که دامنی وسیع و گشاده دارد. مقابل تنگ دامن ||. مجازاً با فیض ||. - دامنِ فراخ (با اضافه)؛ دامن گشاده و
وسیع. مقابل دامن تنگ و چسبان. - دامن فراخ بودن؛ با فیض بودن : دامن گلچین فراخ است اي اسیران قفس گر گلی خواهند او را
از شما تقصیر نیست. سلیم. - دامن فراخ داشتن؛ فیض عام داشتن. (آنندراج).
دامن فشان.
[مَ فِ] (نف مرکب) که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود ||. مجازاً فروتن. متواضع : کف
پرآبله اي بیش نیست ابر بهار نظر به همت دامن فشان درویشی.صائب ||. که ترك گوید. که اعتنا نکند. که دوري کند که اعراض
کند. - دامن فشان گردیدن بر؛ تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن : اگر نام پیدا کند یا نشان بر آن گفته گردند
دامن فشان.نظامی.
دامن فشاندن.
[مَ فِ دَ] (مص مرکب)دامن افشاندن. تکاندن دامن ||. رها کردن دامن. سردادن دامن. از دست نهادن دامن : در حسرت آنم که
سروپاي بیکبار در دامنش افشانم و دامن نفشاند.سعدي ||. فیض بخشیدن : بر آن سایه چو مه دامن فشاندم چو سایه لاجرم بی
سنگ ماندم.نظامی ||. فروتنی کردن. دامن فشان گردیدن ||. اعراض کردن. ترك گفتن : چه کردم کآستین بر من فشاندي مرا
کشتی و پس دامن فشاندي.خاقانی. - دامن فشاندن از؛ بس کردن ازو. ترك او گفتن. اعراض کردن از کسی یا چیزي : دامن
مفشان از من خاکی که پس از من زین در نتواند که برد باد غبارم. حافظ. - دامن فشاندن بر؛ دامن افشاندن بر. اعراض کردن از :
جان فشان و راد زي و راه کوب و مرد باش تا شوي باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی.
دامن فشردن.
[مَ فِ شُ دَ] (مص مرکب)مقابل دامن گشادن. دامن بستن. (آنندراج). درهم نوردیدن و گرد کردن دامن : در هم شکفته غنچهء
دل لاله را جگر بر هر زمین که دامن مژگان فشرده ایم. طالب آملی.
دامنک.
[مَ نَ] (اِمصغر) مصغر دامن ||. مقنعه. (مهذب الاسماء).
دامنکده.
[مَ كَ دَ / دِ] (اِ مرکب) (از: دامن، بمعنی قسمت سفلاي قدامی جامه + کده بمعنی خانه و سرا و جاي و محل) بر روي هم اصطلاحاً
معنی داخل دامن و درون دامن دارد : حیرت همه دم بکار نادانیهاست کلفت اثر بهار نادانیهاست آئینهء آگهی بدامن کده نیست
خاکت بسر ار غبار نادانیهاست.میرزابیدل.
دامنکش.
[مَ كَ] (نف مرکب) که دامن کشد. که دنبالهء دامن بر روي زمین فروهلد و براه رود ||. مجازاً معنی خرامنده و بناز رونده دارد.
ج، دامنکشان.
دامنکشان.
[مَ كَ] (اِ مرکب) جِ دامنکش ||. خرامندگان بناز : یکنفس اي خواجهء دامنکشان آستنی بر همه عالم فشان.نظامی. دامن مکش ز
صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند و عبقري.سعدي. دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کاشفتگان حسن گریبان
دریده اند.سعدي. بسی نیز بودي که دامنکشان بسروقت من آمدندي خوشان. نزاري قهستانی (دستورنامه ص 72 ). رجوع به دامن
کش شود.
دامنکشان.
[مَ كَ] (نف مرکب، ق مرکب)در حال کشیدن دامن ||. متواضع فروتن. خاضع : ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف ز درگه تو
گریبان دریده شد بیداد.خاقانی ||. کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روي ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر
و معجب. (شرفنامهء منیري). با تبختر : در پردهء دل آمد دامنکشان خیالش جان شد خیالبازي در پردهء وصالش. خاقانی. آن کعبهء
محرم نشان و آن زمزم آتشفشان در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده. خاقانی. تا قدمت در شب گیسوفشان بر سر گردون شده
دامن کشان.نظامی. یار گریبان کش و دامنکشان آستی از رقص جواهرفشان.نظامی. لب لعلم همان شکرفشانست سر زلفم همان
دامن کشانست.نظامی. اي که بر ما بگذري دامنکشان از سر اخلاص الحمدي بخوان.سعدي. چون رفته باشم زین جهان باز آیدم
رفته روان گر همچنین دامنکشان بالاي خاکم بگذري. سعدي. بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامنکشان.سعدي. شد
آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها( 1).؟ - دامنکشان رفتن؛ با جامهء بلند (که
جامهء زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رَفل. ذیل. رَفَلان. (منتهی الارب). بناز و
تبختر رفتن چنانکه شیوهء رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن : دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده صد ماهرو ز
رشکش جیب قصب دریده. حافظ. ذال ذیلا؛ خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترط؛ دامنکشان رفت. الحاف؛ بناز
دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 352 شود. ( 1) - در آنندراج: روان شد جان مرغان چمن
گویی ز تن بیرون.
دامنکشی.
[مَ كَ] (حامص مرکب) عمل دامنکش. رفتن بناز و تکبر. خرامش بناز ||. ترك. اعراض. روگردانی : یار مساعد بگه ناخوشی دام
کشی کرد نه دامنکشی.نظامی ||. تواضع. فروتنی. خضوع.
دامن کشیدن.
[مَ كَ دَ] (مص مرکب)ذیل جامه بر زمین فروهلیده رفتن ||. رفتن بناز و تکبر. خرامیدن بفخر و ناز و تبختر : همتم دامنی کشد ز
شرف هر کجا چرخ را گریبانیست.مسعودسعد ||. فراهم گرفتن دامن. برچیدن دامن || فروتنی کردن. تواضع نمودن ||. کنایه از
اجتناب نمودن و اعراض کردن بود از چیزي. (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر). رو گرداندن. - دامن کسی یا چیزي کشیدن؛ در او
آویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی : نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد.سعدي ||. - متوجه
صفحه 728 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ساختن کسی را به مطلبی یا امري آنگاه که سخن نتوان گفتن یا نشاید گفتن. نمودن علامتی متوجه کردن صاحب دامن را بسوي
خود یا بدرك مطلبی و موضوعی یا تحریک و تشویق کردن وي بگفتن چیزي و یا کردن کاري و یا بباز داشتن از ارتکاب عملی و
یا گفتن سخنی. - دامن کشیدن از؛ دوري جستن از. اعراض کردن از. ترك گفتن. خویشتن را دور داشتن از. (بهار عجم) : بر آن
گروه بخندد خرد که بر بدنی که روح دامن ازو درکشیده می گریند. عقیقی سمرقندي. خاقانی اگر نه اهل جستی دامن ز جهان
کشیده بودي.خاقانی. نباید از منت دامن کشیدن بحالت بهترك زین باز دیدن.نظامی. دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند و عبقري.سعدي. بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند اي تازه گل که دامن ازین خار می کشی. حافظ.
بوحدت داغ دارد از دوئیها الفت یارم که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من. رایج. نی همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار درین بادیه دامن از من.کلیم. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 44 شود. - دامن کشیدن بر...؛ گذشتن. ترك
کردن : تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست که بر متاع غرور جهان کشم دامن. عبدالواسع جبلی. - دامن کشیدن به...؛ رفتن به... .
خرامیدن به : در جهان کش بسروري دامن بر فلک نه بافتخار قدم.مسعودسعد. - دامن کشیدن در...؛ براه آن رفتن. ملازم آن شدن :
چون بود اکراه با چندین خوشی که تو در عصیان همی دامن کشی.مولوي.
دامنکوه.
[مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي سه گانهء بخش حومه شهرستان دامغان است. این دهستان در قسمت خاوري دامغان بین راه شوسه و
راه آهن دامغان بشاهرود در جلگه واقع است. هواي آن معتدل است و تابستان گرم می شود. آب اکثر قراء آن از قنوات است و
محصول عمدهء آن پسته و پنبه و انگور و مختصر میوه جات دیگر است. این دهستان از 21 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده
است و جمعیت آن در حدود 9500 نفر می باشد مرکز دهستان قصبهء مهماندوست و قراء مهم آن بشرح زیرست: کلاته ملا، زرین
.( آباد، مؤمن آباد، امام آباد، نعیم آباد و طرزه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دامن گرفتن.
[مَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)میان انگشتان دست یا میان دو پاي قرار دادن دامن. اخذ قسمت سفلاي فروهشتهء جامه. گرد آوردن
قسمت پایین لباس در میان دست یا سر انگشتان: تشذر؛ دامن بمیان پاي گرفتن. (منتهی الارب ||). کنایه از متوجه ساختن کسی را
بانجام کردن کاري : مرا امر معروف دامن گرفت فضول آتشی گشت و در من گرفت.سعدي ||. فرا چنگ آوردن. داشتن بدست :
بیدار شو و بدست پرهیز چون سنگ بگیر دامن حق.ناصرخسرو. سعدیا دامن توحید گرفتن کاریست که نه از پنجهء هر بوالهوسی
برخیزد.سعدي. - دامن کسی گرفتن؛ بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع
ترك کردن وي شدن : چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم. سعدي. - دامن گرفتن کسی
را یا چیزي را؛ متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باو ملحق شدن : زین دیو بی وفا چو شدي نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین.ناصرخسرو. اگر عاشقی دامن او بگیر و گر گویدت جان بده گو بگیر.سعدي. مکن که روز جمالت سر
آید ار سعدي شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.سعدي ||. - ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن : اگر رحمت
ذیل لغت « دامن کسی را گرفتن » نیاري من بمیرم در آن گیتی ترا دامن بگیرم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نیز رجوع به ترکیب
دامن شود.
دامنگیر.
[مَ] (نف) گیرندهء دامن. آخذ دامان : هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیر هنوز در تک وپوي غم دگر میگشت.سعدي. - خار
دامنگیر؛ خار که بسبب داشتن نوکهاي برگشتهء تیز چون دوژه و نظایر آن بدامن بند شود : چون تو بیرون آمدي از بند و زندان
لباس سربسر روي زمین گو خار دامنگیر باش. صائب ||. کنایه از باعث سکون و مانع شونده. (از برهان). از حرکت بازدارنده. مانع
حرکت. از جنبش بازدارنده : والی ري بند بر عزمم نهاد نیک دامنگیر شد بندش مرا.خاقانی. - خاك دامنگیر؛ بازدارنده از حرکت
و عزیمت. که عزم رحیل بدل به اقامت کند : فتاده ام بطلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاك دامنگیر. خاقانی. با
خرابیهاي ظاهر دلنشین افتاده ام سیل نتواند گذشت از خاك دامنگیر من. صائب. خاك ري دامنگیرست. ري خاکش دامن گیرست.
غریبی خاك دامنگیر دارد. - زمین دامنگیر؛ خاك و منزل دامنگیر. - عشق دامنگیر؛ که مفارقت نکند. جدائی ناپذیر. غیرمفارق.
ملازم. درآویزنده :عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت. (سندبادنامه ص 68 ). ولی چون عشق دامنگیر بودش دگر بار از ره عذر
( آزمودش.نظامی. - منزل دامنگیر؛ مانع آینده از حرکت : مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وي گفتمی گر مشکلی بود کنون( 1
ضایع شد اندر کوي جانان چه دامنگیر یارب منزلی بود.حافظ. - هواي دامنگیر؛ درآویزنده. مفارقت ناپذیر : مرا نماند روزي هواي
دامنگیر که بی گناه برآید سر از گریبانم.سوزنی ||. مجازاً متوسل. روي آورنده و پناه برنده : کسی کاین خضر معنی راست
دامنگیر چون موسی کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش. خاقانی ||. داده خواه. قصه بردار. متظلم ||. کنایه از مصاحب
است. (برهان). قرین. ملازم : کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر.خاقانی ||. کنایه از مدعی
باشد. (انجمن آرا). مدعی. (برهان). ( 1) - ن ل: ز من.
دامنگیر شدن.
[مَ شُ دَ] (مص مرکب)آخذ دامان گشتن. گیرندهء ذیل و دامان گردیدن ||. باعث سکون گردیدن. بازدارندهء از جنبش گشتن.
||متوسل شدن. ملتجی گردیدن. روي آوردن به. پناه بردن به داد خواستن. قصه دفع کردن. قصه برداشتن. تظلم کردن ||. مدعی
شدن ||. ملازم و غیرمفارق شدن. جدائی ناپذیرفتن. - دامنگیر شدن امري یا مطلبی؛ قرین او گشتن. ملازم غیرمفارق او شدن. روي
بدو کردن : مردي را نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده. (سندبادنامه ص 266 ).این بدبختی که دامنگیر تبی ها شد
مجازاتی بود که خدایان بدو دادند. آنگاه که درد طلب دامنگیر او شد. - دامنگیر کسی شدن؛ بگردن او افتادن. ناچارگشتن به
تبعیت و اطاعت و انجام کردن. - دامنگیر شدن؛ خرجی کسی را متکفل شدن. - دامنگیر بادافراه گناهی شدن؛ عقوبت کشیدن.
دامنگیري.
[مَ] (حامص مرکب) عمل دامنگیر. رجوع به دامنگیر شود.
دام نمک.
[مِ نَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دامی که با بکار بردن نمک تعبیه سازند ||. مجازاً نمک گیر کردن کسی را : پرسیدمش ز صید
لب خود گزید و گفت صیاد را بدام نمک می توان گرفت. اسیر (از آنندراج).
دامنه.
[مَ نَ / نِ] (اِ) فراخاي زیر کوه. دامن کوه. لحف. (منتهی الارب). بن کوه. پهناي کوه. زیر کوه یا بلندي : منارهء بلند در دامنهء الوند
پست نماید. (گلستان). چشم چو بگشود در آن دامنه دید که جا تر بود و بچه نه.ایرج میرزا. - دامنهء کوه؛ دامن کوه. زیر سینهء آن
: آن بحر محیط الم عشق بتانیم کز دامنهء کوه بلا ساحل ما شد. ابونصر نصیراي بدخشانی (از آنندراج). حضیض؛ پستی زمین در
دامنهء کوه. (از منتهی الارب). - تا دامنهء قیامت؛ تا دامن قیامت. همیشه. الی الابد. تا اول قیامت.
دامنه.
[مَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا. واقع 17 هزارگزي شمال باختري اصطهبانات، کنار راه فرعی
خرامه به اصطهبانات و نی ریز جلگه است و معتدل و داراي 120 سکنه. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات و حبوبات و
.( پنبه و برزك و شغل اهالی آنجا زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
دامنه.
[مَ نِ] (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 18 هزارگزي باختر ساردوئیه و 5هزارگزي جنوب راه مالرو بافت
به ساردوئیه کوهستانی است و سردسیر و داراي 60 تن سکنه. آب آن از قنات است و رودخانه. محصول آنجا غلات و حبوبات
.( است و شغل اهالی آن زراعت و گله داري و راه آن مالرو است (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دامنه.
[مَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 16 هزارگزي خاور داران و متصل به شوسهء اصفهان
به کوهرنگ و داران. دامنه و سردسیر و داراي 1986 سکنه است. آب آن از رودخانه است و محصول آن غلات و حبوبات و کتیرا.
شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی بافی و جاجیم بافی است. تلفن و مرکز پخش بنزین و در حدود 25 باب دکان
دارد. در شمال این آبادي چمن وسیعی وجود دارد که با هواپیماهاي سبک می توان در آن نشست. در 9هزارگزي مسیر شوسه اي
که از نجف آباد به دامنه می رسد منطقه اي بنام کیز وجود دارد که در فصل زمستان آنجا سرمایی سخت و شدید می شود. و در
.( موقع بارندگی و برف عبور از آن غیرممکن می گردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
دامنه.
.( [مَ نَ] (اِخ) از قراي ناحیهء لاریجان است در مازندران در دامنهء کوه دماوند. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 299
دام نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم
امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان.مولوي. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده اي و گرفتار می کنی.سعدي.
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست
آشیانه.حافظ.
دامنه دار.
صفحه 729 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مَ نَ / نِ] (نف مرکب) که دامنه دارد. داراي دامنه ||. وسیع. پهناور. موسع. با عرض و طول بسیار. ممتد. - ابري دامنه دار؛ که
دنبالهء آن نگسلد. - ادعاي دامنه دار؛ طولانی. - اقداماتی دامنه دار؛ سخت وسیع و ممتد. - بارانی دامنه دار؛ که دیر زمان ببارد. -
بحثی دامنه دار؛ بحثی پردامنه.طولانی. - تظاهرات دامنه دار؛ ممتد و وسیع. - جنگی دامنه دار؛ که بدرازا کشد. که دیر بپاید. -
فعالیت دامنه دار؛ ممتد. - مبارزهء دامنه دار؛ ممتد. که زود بانجام نکشد.
دامنه داري.
[مَ نَ / نِ] (حامص مرکب)عمل دامنه دار. حالت و چگونگی دامنه دار.
دام نهنده.
[نِ / نَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب) که دام نهد. که دام گسترد. که دام کشد. که تعبیهء دام کند : دشمن نهاده دام که تا صید او شوي ز
اقبال شاه دام نهنده بدام تست.سعدي.
دامنی.
[مَ] (ص نسبی، اِ مرکب) منسوب به دامن. مخفف دامانی. (انجمن آرا ||). جزئی از قماش که براي دامان بکار برند. پاره اي از
قماش که خیاط براي دامن تقدیر کند ||. جامه که پوشند خادمات بر روي دیگر جامه ها و آن از کمر تا شتالنگ را پوشد||.
چادر. چادر باریک یک عرض بی درز. (غیاث ||). سرانداز. مقنعه. سرانداز زنان را گویند. (برهان) (شعوري ص 432 ج 1) : خود
این شه را حق آن شاه افکنی داد که بر سرهاي شاهان دامنی داد.امیرخسرو. هدایت گوید: شعر مذکور در فوق یحتمل اصطلاح هند
باشد.
دامنی.
.( [مَ] (اِخ) طایفه اي از طوایف بلوچستان مرکزي یا ناحیهء بمپور داراي 200 خانوار. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 99
داموت.
(اِخ) نام قبیله اي از سیاهان. (دمشقی).
دامود.
(اِ) به معنی عفو و بخشودن گناهی است که بسهو از کسی صادر شده است. (برهان) (آنندراج).
دام و داحول.
[مُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) داحول عربی است به معنی پاي دام صیاد که براي شکار گورخر بر زمین فرونشاند. (منتهی الارب).
و داهل و داهول شود. « دام داهول » رجوع به دام و رجوع به داحول و نیز رجوع به
دام و دانه.
[مُ نَ / نِ] (ترکیب عطفی) (از: دام + دانه). دام و چینه. آلت گرفتار کردن حیوان و چینه که فریفتن و بدام افتادن او را نهند.
دام و داهل.
[مُ هُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) دام و داهول. رجوع به داهل و داهول و داحول و نیز رجوع به دام شود.
دام و داهول.
[مُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از اتباع) مرکب از دام و داهول. دام داهول؛ احبولۀ. رجوع به دام و نیز رجوع به داهول و داحول
شود.
دام و دد.
[مُ دَ] (ترکیب عطفی) (از دام + دد). به معنی حیوان اهلی و وحشی : اگر بد کنی چون دد و دام، تو جدا نیستی هم تو از دام و
دد.ناصرخسرو. چو بر نسبتی راند انگشت خود بخسبد بر آواز او دام و دد.نظامی. که داند که این دخمهء( 1) دام و دد چه تاریخها
دارد از نیک و بد.نظامی. شیر مگر تلخ بدان گشت خود کز پس مرگش نخورد دام و دد.نظامی. نیز رجوع به دام در معنی حیوان
اهلی و شواهد ذیل لغت مذکور شود. ( 1) - ن ل: زخمهء
داموده.
[دَ] (اِخ) نام نهري در خطهء بنگال هندوستان. و آن از جانب غربی خطهء هزارباغ سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدوشصت
هزارگز در خلیج بنگال ریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
داموذر.
.damodara - ( [ذَ] (اِخ)( 1) نامی که ملک باسدیوبن اخته در ماه کارتک داشتی. (ماللهند بیرونی ص 201 ). (سانسکریت) ( 1
داموز.
[وَ] (اِ) سله و سبدي باشد بزرگ که دو چوب بر دو طرف آن بندند و بدان سرگین و مثال آن کشند. (برهان). صاحب انجمن آرا
گوید: اما در سامی داموز بضم میم و سکون واو دیده شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). وَذوذ. (یادداشت مؤلف). داموزه. سبد
خاشاك. (شعوري).
داموزه.
.( [زَ / زِ] (اِ) به معنی داموزست. (شعوري ص 426 ج 1
داموس.
(ع اِ) کازهء صیاد. قترة. او ما یستتر به. ج، دوامیس: و فی غربی المدینۀ الماردة قنطرة کبیرة ذات قسی، عالیۀ الذروة، کثیرة العدد
عریضۀ المجاز و قد بنی علی ظهر القسی اقباء تتصل من داخل المدینۀ الی آخر القنطرة و لایري الماشی بها و فی داخل هذا
.( قناة ماء تصل المدینۀ، و مشی الناس و الدواب علی تلک الدوامیس. (الحلل السندسیه ص 89 ج 1 « الداموس »
داموس.
(اِخ) نام بلده اي است بمغرب در بلاد بربر قریب مزغناي. ابوعمران موسی بن سلیمان اللخمی الداموسی از آنجاست وي از قراء
است و بر ابی جعفر احمدبن سلیمان الکاتب معروف به ابن الربیع قرائت کرده است. (معجم البلدان).
داموغ.
(اِ) فریاد و فغان و ناله و زاري باشد. (برهان) (آنندراج).
داموغ.
(ع ص) حجر داموغ؛ سنگ سرشکن چنانکه شکستگی را بدماغ رساند. (منتهی الارب). داموغۀ. (آنندراج).
داموغۀ.
در آن مبالغه راست. (از منتهی الارب). « ها » [غَ] (ع ص) داموغ. همان داموغ است و
داموق.
(معرب، ص) یوم داموق؛ روز بسیار گرم. (منتهی الارب). سخت گرم از روزها و جز آن. و این کلمه فارسی معرب است. (اقرب
الموارد). (اصل فارسی آن شاید دموك از دم، بخار گرم و اوك باشد). و یقال یوم داموق، اذاکان ذا عکۀ و حر. قال ابوبکر قال
.( اي یأخذ بالنفس فقالو داموق. (المعرب جوالیقی ص 149 « الدمۀ النفس فهو دمه کر » ابوحاتم: هو فارسی معرب لان
داموکلس.
.Damocles - ( [لِ] (اِخ)( 1) یکی از درباریان دنیس جبار سیراکوس. ( 1
دامون.
_____________(اِخ)( 1) از حکماي قدیم یونان و از فیثاغوریان است، دوست پیتیاس( 2) و معاصر دنیس جبار سیراکوس و جبار مذکور وي را
محکوم باعدام کرد اما پیش از اجراي حکم اذن یافت که براي تمشیت امور خانهء خویش بزادگاه خود رود و دوستش پیتیاس ازو
پایندانی کرد. چون مهلت مقرر سرآمد دامون فرانرسید، پیتیاس را بجاي وي براي اعدام بردند اما مقارن اجراي حکم دامون از راه
برسید و میان این دو دوست بر سر کشته شدن مناقشه گونه اي درگرفت چه هر یک میخواست خویشتن را در راه دیگري ایثار کند،
.Damon. (2) - Pythias - ( این حالت دنیس را برقت آورد و بر هر دوان ببخشود. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
دامه.
صفحه 730 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مَ / مِ] (اِ) دامک. رجوع به دامک شود.
دامه.
[دامْمَ / دامْمِ] (اِخ) جزیرهء کوچکی در اقیانوس هند واقع در 204 هزارگزي شمال شرقی جزیرهء تیمور و در 7 درجه عرض جنوبی.
(قاموس الاعلام ترکی).
دامهران.
.( [مِ] (اِخ) قنات دامهران. از توابع وازکرود قم. (تاریخ قم ص 137
دامی.
(اِخ)( 1) (مولانا...) استرآبادي است و قصیدهء او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع از
1) - در ) .( اوست: آن پري را که ز گلبرگ قبا در بر اوست هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست. (مجالس النفائس ص 260
یکی از نسخ خطی ترکی کتاب بجاي دامی مولانا یاري ضبط شده است.
دامی.
(اِخ) ملاعبدالواسع خلف ملا کلبعلی همدانی. اما خود در اصفهان متولد شده باعتدال آب و هواي آن دیار خلدآثار نهال قامتش
تربیت یافته خود را اصفهانی میدانست. نظر بفطرات اصلی در اوایل سن اکثر علوم رسمی دیده و در اکثر فنون حکمت خصوص
ریاضی مهارت داشته و بعلت وسعت مشرب و حداثت ذهن گاهی شوخیها که دون مرتبهء کمالات او بوده ازو سر میزده غرض
شیرین زبان و رفیقی مهربان گاهی بنظم ابیات عاشقانه میپرداخته. در سنهء 1173 ه . ق. در بیست وهفت سالگی بلبل روحش بگلزار
غرض « بنومیدي ز دنیا رفت عبدالواسع دامی » : جنان آشیان ساخت. این مصراع تاریخ فوت اوست که جناب سعادت مآب رفیق گفته
این چند شعر ازو نوشته شد. اللهم اغفر له و لنا و لجمیع المؤمنین. غزلیات: بکس وصال تو زیبا صنم نخواهد ماند بمن نماند و باغیار
هم نخواهد ماند. دگرانت نگرانند و من دل نگران نتوانم نگرم بر تو ز بیم دگران رخ به پیران و جوانان بنما تا گسلند پدران از
پسران و پسران از پدران. بدیر و کعبه دعوي تمامی مشنو از یاران که نه مستند مستان و نه هشیارند هشیاران. بدستی جام و دستی
خنجرش بین شراب از خون من در ساغرش بین. حال هیچ آشنا نمی پرسی یا همین حال ما نمی پرسی. اکنون که از دور سپهر آمد
بهار و رفت دي ساقی بیاور جام می مطرب برآور بانگ نی کو محرمی کز مرحمت گاه آورد گاهی برد مکتوبی از وي سوي من
.( پیغامی از من سوي وي. (آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 378 و 379
دامی.
(اِخ) اسمش قلی است در آن بلده [ یزد ] بسرتراشی میگذرانیده. این قطعه از اوست: شنیدم که دوشینه در بزم غیر می ناب از جام
زر خورده اي ندانم در آن بزم پرشور و شر دو پیمانه یا بیشتر خورده اي بهر حال در شهر آوازه است که جز باده چیز دگر خورده
.( اي. (آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 267
دامی.
.( (ص نسبی) صیاد را گویند. (برهان). دامیار. شکارچی. شکارگر ||. منسوب به دام. متعلق به دام. (شعوري ج 1 ص 432
دامی.
(ع ص) نعت فاعلی از دمی. که خون از وي چکد یا تراود یا پالاید ||. هو دامی الشفۀ؛ او فقیرست. (منتهی الارب). و فی الاساس
دامی الشفۀ؛ حریص علی الطلب. (اقرب الموارد).
دامیا.
.( (اِ) سوراخ موش. (آنندراج) (شعوري ج 1 ص 406
دامیاء .
(ع اِ) خیر و برکت. (منتهی الارب).
دامیار.
(ص مرکب) دامی. صیاد. صاید. شکارچی. شکارگر. حابل. آنکه دام براي گرفتن مرغ و ماهی گذارد. به معنی دامی است که
صیاد باشد. (از برهان). صیدکار : جهان دامیاري است نیرنگ ساز هواي دلش چینه و دام آز.اسدي. این وطنگاه دامیارانست جاي
صیاد و صیدکارانست.نظامی ||. ماهیگیر.
دامیاري.
(حامص مرکب) عمل دامیار. صید. صیدکاري. شکارگري. صیادي. عمل گرفتار کردن شکار با دام و تله : گفتا که برسم دامیاري
مهمان توام بدانچه داري.نظامی ||. ماهیگیري.
دامیان.
(اِخ) (الجنرال) نام سرداري از مردم اسپانی. متولد در شهر موتریکو و مقتول در جنگ ترافالگار (طرف الاغر) به سال 1805 م.
.( مجسمهء مرمرین وي در شهر موتریکو قرار دارد. (الحلل السندسیه ص 331 ج 1
دامیان.
.( (اِخ) (... فورمان) از صناع و مهرهء مشهور صنعت منبت کاري در ناحیهء اراغوان (اراگون) اندلس. (الحلل السندسیه ص 311 ج 1
دامیانه.
[نَ / نِ] (اِ) صیاد را گویند. (آنندراج ذیل لغت دام). دامی. دامیار.
دامیثا.
.( (اِ) نام درختی صمغ دار در ایران. رجوع به صمغ الدامیثا شود. (دزي ج 1 ص 420
دامیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) صفت دامیده. حالت و چگونگی دامیده. رجوع به دامیده و دامیدن شود.
دامیدن.
.( [دَ] (مص) بر بالا رفتن. (برهان). بالاي چیزي گشتن. صعود. زبر چیزي شدن. (شرفنامهء منیري ||). برابر چیزي شدن. (برهان)( 1
||از بیخ و بن برکندن. (برهان). قلع. نسف. (تاج المصادر بیهقی ||). تخم افشاندن. (برهان). حرث. افشاندن چنانکه دانه را.
(یادداشت مؤلف ||). فروریختن چنانکه اشک را. (یادداشت مؤلف ||). بردن باد خاك را. (برهان). سفی. (مجمل اللغۀ ||). بر باد
دادن چنانکه خرمن را. بر باد کردن خرمن. ذرو. ذري. (تاج المصادر بیهقی). ثور. ثوران. سورمق. (ترکی). - دامیدن کان؛ بر باد
دادن خاك بطلب زر. - دامیدن خرمن؛ بر باد کردن آن براي جدا شدن دانه از کاه. - بردامیدن؛ ازدراء. (تاج المصادر بیهقی).
التذریۀ؛ بردامیدن و حسب خویش ستودن و بالا دادن. (تاج المصادر بیهقی). ( 1) - آیا مصحف برزبر چیزي شدن نیست؟
دامیدنده.
[دَ دَ / دِ] (نف) بازي برنده. (آنندراج).
دامیدنی.
[دَ] (حامص) درخور دامیدن. رجوع به دامیدن شود.
دامیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از دامیدن. رجوع به معانی دامیدن شود.
دامیده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) ذرو. (تاج المصادر بیهقی). برداشتن باد چیزي را. بباد دادن و برداشتن باد چیزي را. (مجمل اللغۀ).
دامیر.
(اِخ) دهی است از دهستان خواست بخش مرکزي شهرستان ساري. واقع در 11 هزارگزي شمال ساري و 3هزارگزي باختر شوسهء
ساري به فرح آباد. دشت است و معتدل و مرطوب و مالاریائی و داراي 250 تن سکنه. آب آن از چشمهء عالی واك است. محصول
آنجا برنج و غلات و پنبه و صیفی. شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالروست. این آبادي از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
صفحه 731 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دامیرون.
(اِخ) (ژان فیلیبر)( 1) نام فیلسوف و روانشناس فرانسوي. وي متولد بلویل 1794 و متوفی به سال 1862 م. است. (قاموس الاعلام
.(Damiron (Jean-philibert - ( ترکی). ( 1
دامیره.
[رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. واقع در دوهزارگزي جنوب باختري خمین. داراي هواي
معتدل و 100 تن سکنه. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و چغندرقند و انگور و پنبه و شغل مردم آن زراعت و راه آن
.( مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دامیلاویل.
- ( (اِخ)( 1) از دوستان ولتر است. وي به سال 1719 متولد و به سال 1768 م. درگذشته. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
.Damilaville
دامین.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي سه گانهء بخش مرکزي شهرستان ایرانشهر است از ناحیهء مکران و بلوچستان. این دهستان در شمال
ایرانشهر واقع و جادهء شوسهء ایرانشهر به خاش از مرکز آن میگذرد و حدود آن بشرح زیرست: از طرف شمال به بخش خاش. از
طرف خاور بدهستان ابتر. از طرف جنوب بدهستان مرکزي ایرانشهر از طرف باختر به بخش بزمان. منطقه اي جلگه و قسمت علیاي
(شمال) آن کوهستانیست. ارتفاعات این دهستان عموماً خاکی و هواي آن گرمسیر و مالاریائی است. رودخانهء بمپور که شرح آن
در جاي خود داده شده است از این ارتفاعات سرچشمه میگیرد توضیح اینکه این رودخانه در مسیر خود زه پیدا میکند و بهر آبادي
که میرسد مردم آن آبادي جلوي این رودخانه را بکلی میگیرند و بعد از بندي که آبادي اول بر آن آب بست بلافاصله کف
رودخانه شروع به زه دادن میکند و تا آبادي دیگر میرسد آب بقدر کافی جمع میشود. آب آشامیدنی دهستان از قنات و رودخانه
است محصول عمدهء دهستان غلات و خرما و لبنیات و ذرت است و شغل اهالی آن زراعت و گله داري است و آن از هشت آبادي
بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3000 تن است. گویش مادري مردم دهستان بلوچی و راههاي دهستان مالرو
.( است و جاده شوسهء ایرانشهر به خاش از وسط از آن عبور مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دامین.
(اِخ) نام ده مرکز دهستان دامین از بخش مرکزي شهرستان ایرانشهر است. و آن در 19 هزارگزي شمال ایرانشهر و کنار شوسهء
ایرانشهر به خاش واقع است. سردسیر و کوهستانی است و داراي 60 سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و خرما و ذرت
.( و لبنیات است، شغل مردم آن زراعت و گله داریست. دبستان و پاسگاه ژاندارمري دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دامین.
.Damien. (2) - Come - ( [يَ] (اِخ) (سن)( 1) رجوع به کم( 2)شود. ( 1
دامین.
[يَ] (اِخ) (سن پیر) رجوع به سن پیردامین شود.
دامین.
[يَ] (اِخ) (ربر فرانسوا)( 1) متولد بسال 1715 و متوفی به سال 1757 م. کسی که با کارد به لوئی پانزدهم حمله کرد تا وي را نسبت
.Damiens - ( به وظائفش آگاه کند، بهمین دلیل او را چهار شقه کردند. ( 1
دامین.
Damien de - ( [يَ] (اِخ) (دامین دووسته ژزف)( 1)مبلغ مذهبی بلژیکی متولد به سال 1840 و متوفی به سال 1889 م. ( 1
.(Veuster (le P.Joseph
دامیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث دامی. که خون ترابد. - لثۀ دامیۀ؛ که خون ازو آید: جید [ شحم الرمان ] للثۀ الدامیۀ ||. شکستگی سر که خون
برود. شکستگی سر که خون روان شود. (ذخیرهء خوارمشاهی ||). سرشکستگی که خون پیدا آید از وي و نرود. (منتهی الارب).
شکستگی در سر که خون افتاده و جاري نشده است. در اصطلاح فقه، جراحتی که پوست سر یا صورت را قطع کند و بگوشت
اندك صدمه وارد آورد. و نیز رجوع به کتاب شرایع ص 343 شود ||. شجرة دامیه؛ درختی زیبا.
دامیه.
.Damier - ( [يِ] (فرانسوي، اِ)( 1) سطحی مقسم به صد خانهء مربع سیاه و سفید براي بازي دام. ( 1
دامی همدانی.
[يِ هَ مَ] (اِخ) از فضلا و مدرسین عهد خود بوده و در 1173 ه . ق. رحلت نموده است. از اوست: دگرانت نگرانند و من دل نگران
نتوانم نگرم در تو ز بیم دگران رخ به پیران و جوانان بنما تا گسلند پدران از پسران و پسران از پدران. بدیر و کعبه دعوي تمامی
مشنو از یاران که نه مستند مستان و نه هشیارند هشیاران. حال هیچ آشنا نمی پرسی یا همین حال ما نمی پرسی. (مجمع الفصحاء ج 2
ص 129 ). رجوع به دامی شود.
دان.
(اِ) مطلق دانه را گویند. (برهان). دانه. دانهء هر چیز. حبه. مخفف دانه است. (برهان). تخم هر چیز که بکارند و بروید. (آنندراج) :
دان است و دام خال و خم زلف آن صنم من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل. سوزنی. فراخی در جهان چندان اثر کرد که یک
دان غله صد دان بیشتر کرد.نظامی. لطف را دام دو زلفت دانهء جان ساخته عاشقانت مرغ دل را صید آن دان یافته. محمد کاتب
بلخی (از لباب الالباب ج 2 ص 422 ). - آب و دان؛ آب و دانه. آب و چینه. - پنبه دان؛ پنبه دانه. - کنف دان؛ دانهء کنف. کنودان.
- ناردان؛ دانهء انار : شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید که قطره قطرهء خونش بناردان ماند.سعدي. - دان کردن؛ دانه کردن.
از غلاف برآوردن غله یا حبوب غلاف دار چون باقلا و لوبیا و نخود و عدس و یا برخی میوه ها چون انار و جز آن ||. چینه. چینه
که مرغ را دهند. دانه که مرغان را دهند: بمرغها دان دادن؛ چینه دادن. - دان درشت جمع کرده است؛ کاري فوق طاقت و توانائی
کرده است. - دان درشت یا بزرگ برچیده بودن؛ بیرون توانائی کاري کردن. - دان خوردن؛ چینه برچیدن. دانه و چینه خوردن
مرغ. - دان پاچیدن؛ پراکندن دانه میان مرغان که برچینند ||. - مجازاً خرجی کردن براي فریفتن ||. آنچه در آش ریزند از حبوب:
این آش آبش یک طرف است و دانش یک طرف؛ جانیفتاده است، نیک نپخته است. - دان بودن برنج یا عدس یا لوبیاي
پخته؛نیک نپخته بودن دانه هاي آن: این برنج دان است؛ آنچنان نپخته است که دانه ها نرم شود و خامی آن بتمامی برود. مقابل
خمیر بودن ||. آشی که از نخود و باقلا و امثال آن پزند و آنرا آش هفت دانه گویند و آش عاشورا نیز گویند. (آنندراج||).
بهندي شلتوك را گویند ||. هرچیز که چون دانه و حبه اي از بدن برآید نظیر آبله و یا سرخک و یا آبله مرغان و جز آن. - دان
دان؛ پرآبله. پر از برجستگی هاي کوچک حبه و دانه مانند. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
دان.
(نف مرخم) مخفف داننده است، صفت فاعلی از دانستن. ترکیبات ذیل که بترتیب الفباء مرتب داشته شده شاهد این معنی کلمهء
دان است در ترکیب با کلمات دیگر: - آداب دان؛ دانندهء آداب. آشنا به آداب. رسم دان. - ادادان؛ دانندهء ادا : هر چه در خاطر
عاشق گذرد میدانی خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده اي. صائب. - بسیاردان؛ علامه : بدو گفت اي مرد بسیاردان تو بهرام را نزد
ما خوار خوان.فردوسی. - بِهدان؛ نیک داننده : نه با آنت مهر و نه با اینت کین که بهدان توئی اي جهان آفرین.فردوسی. - پردان؛
بسیاردان. - تاریخ دان؛ داناي به تاریخ. عالم بتاریخ. - تفسیردان؛ واقف بر تفسیر. عالم تفسیر : زیان میکند مرد تفسیردان که علم و
ادب میفروشد بنان.سعدي. - جغرافیادان؛ جغرافی دان. عالم به جغرافیا. - چاره دان؛ چاره شناس : تو هرچ اندرین کار دانی بگوي
که تو چاره دانی و من چاره جوي.فردوسی. بسا چاره دان کو بسختی بمرد که بیچاره گوي سلامت ببرد.سعدي. - حسابدان؛ واقف
و مطلع بعلم حساب. عالم به حساب. - خرده دان؛ نکته دان : سعدي دلاوري و زبان آوري مکن تا عیب نشمرند بزرگان خرده
دان.سعدي. - خداي دان؛ خداي شناس : اگر خداي پرستی تو خلق را مپرست خداي دانی خلق خداي را مازار. ناصرخسرو. -
رازدان؛ دانندهء راز : خداي رازدان کس را ز مخلوق نکرده ست آگه از راز مستر.ناصرخسرو - راه دان؛ بلدراه. آشناي براه. دانندهء
راه : ره دور بی راه دانان شدند.نظامی. - رسم دان؛ واقف و عالم برسوم. آداب دان. - رسوم دان؛ رسم دان. - رموزدان؛ دانندهء
رموز. واقف اسرار. - رمل دان؛ عالم به علم رمل. - زبان دان؛ عالم زبان. دانندهء زبان ||. - زبان آور : زباندان یکی مرد مردم
شناس.نظامی. زباندانی آمد بصاحبدلی که محکم فرومانده ام در گلی.سعدي. - سخندان؛ سخن گو. ناطق : سپهبد هرآنجا که بد
موبدي سخندان و بیداردل بخردي.فردوسی. شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال.سعدي. - شیمیدان؛ عالم
بعلم شیمی. - عربیدان.؛ (آنندراج)؛ دانندهء زبان عربی. - علمدان؛ دانا. عالم. - غیبدان؛ واقف بر غیب : درین بام گردان و این بوم
ساکن ببین صنعت و حکمت غیبدان را. ناصرخسرو. دري را که در غیب شد ناپدید بجز غیبدان کس نداند کلید.نظامی. زورت ار
پیش میرود با ما با خداوند غیبدان نرود.سعدي. - فلسفه دان؛ فیلسوف. دانا بفلسفه : ایا فلسفه دان بسیارگوي نپویم براهی که گویی
بپوي.فردوسی. - فیزیکدان؛ عالم بعلم فیزیک. - قدردان؛ قدرشناس. - کاردان؛ واقف و مطلع بر امور و کارها : چه گوید درین
مردم ژرف بین چه دانی تو اي کاردان اندرین.فردوسی. شدند انجمن کاردانان دهر.نظامی. که این کاردان مرد آهسته راي.نظامی.
برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کاي خسرو کاردان.سعدي. - موسیقیدان؛ موسیقی شناس. عالم بفن موسیقی. - نادان؛ جاهل.
نداننده : مثل زیرکان و چنبر عشق طفل نادان و مار رنگین است.سعدي. - نکته دان؛ خرده دان. - نهان دان؛ غیب دان. - نیکدان؛ به
صفحه 732 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دان. - همه دان؛ بسیارآگاه. نیک مطلع. دانندهء همه چیز. مقابل هیچ ندان. - هندسه دان؛ عالم بعلم هندسه. - هیچ ندان (هیچ
مدان)؛ مقابل همه دان : یارم همه دانی و خودم هیچ ندانی یارب چکند هیچ ندان با همه دانی.؟ رجوع به هر یک از این ترکیبات
در جاي خود شود (||. فعل امر) امر به دانستن است یعنی بدان. (برهان) (آنندراج).
دان.
(اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان). جاي هر چیز. در کلمات مرکبه افادهء معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود
افاده کند که ظرف آن چیز بود. جاي و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب
الفباء مرتب داشته ایم: - آبدان؛ غدیر. آبگیر. برکه : گرد آن آبدان روشسته سوسن و نرگس و سمن رسته.نظامی. فتد تشنه در
آبدانی عمیق.سعدي. - آتشدان؛ ظرفی که در آن آتش نهند : دو گوهرست بدین وقت شرط مجلس ما قنینه معدن این و تنور
مسکن آن یکی چو آب زر اندر میان جام و قدح یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان.سعدي. - آبدستدان؛ ظرف آبدست. -
آشغالدان؛ زباله دان. - آفتابه دان؛ جاي آفتابه. - آرزودان؛ جایگاه آروزها. معدن آروزها : از بسی آرزو که بر خوان بود آن نه
خوان بود آرزودان بود.نظامی. - آینه دان؛ جاي آینه. - ادویه دان؛ ظرفی که در آن ادویه ریزند. - استودان؛ ستودان. - اسکندان؛
کلیدان. مغلق. - اشناندان؛ محرضۀ. - انفیه دان؛ ظرف انفیه. - انگشتانه دان؛ جاي انگشتانه. - باجدان؛ باژدان. - باردان؛ ظرف. -
باژدان؛ باجدان. آنجا که باژ گیرند. - بچه دان؛ رحم. - بویدان؛ عطردان. - پایدان؛ کفش. - پشه دان؛ پشه بند. - پیه دان؛ جاي پیه.
- تاجدان.؛ (آنندراج)؛ جاي نهادن تاج. - تابدان؛ گلخن حمام. کورهء مسگري و امثال آن. - تاریکدان.؛ (آنندراج). - تخمدان؛
محل تخم. - تریاکدان؛ جاي تریاك ||. - مجازاً و بطعن، ساعت کهنه که نیک کار نکند ||. - آلتی از آلات تناسلی. - توشه دان؛
زاددان. ظرفی که در آن توشه نهند. - تیردان؛ کیش. قربان. جاي تیر. ترکش. - ثفلدان؛ جاي ثفل. - جامه دان؛ جاي لباس. چمدان
: جامه دانی دارد آن سیمین زنخ کاندرو گم میشود کالاي من.سعدي. - جرعه دان؛ ظرفی که در آن جرعهء شراب ریزند. - جزوه
دان.؛ (آنندراج)؛ جزوه کش. جاي جزوه. - جودان؛ چینه دان مرغ. - جوهردان.؛ (آنندراج)؛ ظرف جوهر. - چاشتدان؛ صندوق یا
صندوقچهء نان. ظرف نان و طعام. - چاشدان؛ چاشتدان. ظرف که در آن نان و خوردنی نهند. - چایدان؛ ظرف چاي، جاي چاي
خشک. - چراغدان؛ پیه سوز : چراغی میدیدم افروخته و در آن چراغدان روغن تمام و فتیله می بود. (انیس الطالبین بخاري). برخی
جانت شوم که شمع افق را پیش بمیرد چراغدان ثریا.سعدي. - چرسدان؛ جاي چرس. - چرمدان؛ کیسهء پوستی. - چشمدان.؛
(آنندراج)؛ جایگاه چشم. - چمدان؛ جامه دان. - چقماقدان.؛ (آنندراج)؛ ظرف و جاي چقماق. - چینه دان؛ ژاغر. حوصله. -
حبدان؛ ظرف حب. جاي حب. - خاکدان؛ جاي ریختن خاك ||. - مجازاً، درون گور : چو در خاکدان لحد خفت مرد قیامت
بیفشاند از روي گرد.سعدي ||. - زمین : کجا خاکدان باشد و آبگیر ز غربال و طشتی بود ناگزیر.نظامی ||. - مجازاً، دنیا. این
جهان. این سراي : شما نیز چون از جهان بگذرید ازین خاکدان تیره خاکی برید.نظامی. خانهء خاکدان دو در دارد تا یکی را برد
یکی آرد.نظامی. - خاکروبه دان؛ زباله دان. - خاکستردان؛ آنجا که خاکستر ریزند. ظرف خاکستر. جاي خاکستر. - خاندان (اینجا
دان زائدست)؛ دودمان : پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد.سعدي. - خُمدان؛ شرابخانه. میکده ||. - کورهء خشت
پزي. - داردان؛ تخمدان. زمینی که شاخه هاي درخت در آن فروبرند تا سبز شود و از آنجا بجاي دیگر نقل کنند. - دارودان؛ ظرف
دارو. ذروردان. - دانه دان؛ جاي دانه. - دخمه دان؛ دخمه. (شاهنامهء عبدالقادر ص 1074 از ولف ذیل دخمه دان). - دوددان.؛
رجوع به دوددان شود. - دوکدان؛ صندوقچه و سبدي کوچک که در آن گروههء ریسمان و دوك نهند. - دیگدان؛ دیگ : ز
دیگدان لئیمان چو دود بگریزند نه دست کفچه کنند از براي کاسه و آش.؟ - ذروردان؛ دارودان. - رختدان؛ جاي رخت و جامه. -
رنجک دان.؛ (آنندراج). ظرف باروت. دبه. - روشندان؛ تابدان ||. - روشنی دان. چراغدان. - روغندان؛ جاي روغن. - زاددان؛
توشه دان. - زباله دان؛ خاکروبه دان. زبیل دان. - زبیلدان.؛ زباله دان. - زغالدان؛ آنجا که زغال انبار کنند. - زنبیلدان؛ جاي نهادن
زنبیل. - زنخدان (در این کلمه دان زائد است)؛ زنخ. چانه. - زندان (در این کلمه مشکوك است)؛محبس. - زنگدان؛ زنگله.
جلاجل. - زهدان؛ بچه دان. رحم. - سبودان.؛ (آنندراج)؛ جاي سبو. - ستودان؛ استودان. گورخانهء زرتشتیان. گورستان بهدینان. -
سرمه دان؛ جاي سرمه ||. - مجازاً شرم زن : تا شبی پاي در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد.سعدي. - سکردان؛ شکردان.
- سگدان (سگدانی)؛ جاي سگ ||. - تعبیري مثلی از محلی کثیف و ناپاك. - سلفدان (سرفدان)؛ جاي افکندن آب دهان و
رطوبت سینه هنگام سرفیدن. - سنگدان؛ نام یکی از دستگاههاي گوارش مرغان. - سوختدان (در نانوایی)؛ آنجا که بتهء گون و
خار انبار کنند تا در تنور نانوائی بکار برند. - سوزندان؛ جاي سوزن. - سیاهیدان؛ دوات. - سیگاردان؛ جاي سیگار. ظرف که در
آن سیگار نهند. - شاشدان؛ مثانه ||. - ظرف شب. - شانه دان؛ جاي شانه. - شکردان؛ ظرف شکر. - شمعدان؛ جاي شمع که در
آن شمع نهند و افروزند : امید هست که روشن بود برو شب گور که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.سعدي. - شیردان؛ ظرف شیر.
- عطردان؛ بوي دان. - علفدان؛ مخلات. - عیشدان؛ مجلس عیش : گفت این باغ را که جان منست چون فروشم که عیشدان
منست.نظامی. - غالیه دان؛ جاي غالیه : دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس چون نیمه اي بعنبر سارا بیاکنی.منوچهري. - غُله دان؛
غلک : خانهء غولند بپردازشان در غله دان عدم اندازشان.نظامی. - قدمدان.؛ (آنندراج)؟ - قفدان؛ کف دان. جوالیقی در المعرب
ادي شیر نویسد .« فی جونۀ کقفدان العطار » : گوید: بالتحریک فارسی معرب است و از ابن درید نقل کند که آن خریطهء عطار باشد
اداتی که باسماء پیوندد و دلالت بر ظرفیت کند. (حاشیهء المعرب ص 63 ). - قلمدان؛ جاي « دان » به معنی سرمه و « کف » مرکب از
قلم. - قنددان؛ ظرف قند. - قهوه دان؛ ظرفی خاص پختن قهوه ||. - ظرفی مسین چون کوزه، نگهداري یا حمل آب را. - کاله دان؛
سبدي که زنان پنبهء رشته و ریسمان رشته را در آن نهند. - کاهدان؛ انبار کاه. - کتابدان؛ جاي کتاب. - کلیدان (کلیددان)؛ آلت
گشاد و بست در. اسکندان. - کماجدان؛ نوعی دیگ مسی. - کماندان؛ جاي کمان. - کمیزدان؛ شاشدان. ظرف شب. اصیص. -
کهدان؛ کاهدان: مردان بمیدان جهند و ما به کهدان جهیم. - کهنه خاکدان؛ دنیا. رجوع به کهنه خاکدان شود. - کیفدان؛ جاي
کیف. تریاك دان. - گاودان (گاودانی)؛ جاي نگهداري گاو. - گلابدان؛ جاي گلاب. گلاب پاش : مهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدانست.قائم مقام فراهانی. - گلدان؛ ظرفی بیشتر سفالین و یا بلورین و گاه فلزین که در آن گل نهند یا کارند. -
گنج دان؛ خزانه : ز گنجی که او را فرستاد دهر بهر گنجدانی فرستاد بهر.نظامی. گر او گنجدان شد تویی گنج بخش.نظامی. - لیقه
دان؛ دوات. - ماردان؛ آنجا که مار بود یا مار بسیار بود. - ماهیدان؛ حوض. - مرغدان (مرغدانی)؛ لانهء مرغ. جاي نگهداري
ماکیان و خروس. - مرهمدان؛ ظرف که در آن مرهم نهند : اگر هزار جراحت نهی تو بر دل ریش دواي درد منست آن دهان
مرهمدان. سعدي. - میوه دان؛ ظرف میوه. - نامه دان؛ جاي نامه. - ناندان (ناندانی)؛ جاي نان. ظرف نان ||. - مجازاً محل ارتزاق.
- ناودان (در این کلمه دان زائد است)؛ ناوي از چوب یا فلز متصل ببام خانه راندن آب باران را فرود سراي : کنون در خطرگاه جان
آمدیم ز باران سوي ناودان آمدیمنظامی. ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید بجوي.سعدي. - نرگسدان؛ ظرفی که
در آن نرگس نهند. - نقلدان؛ جاي نقل. برنی : بفرمود کارند خوانهاي خورد همان نقلدان هاي نادیده گرد.نظامی - نگیندان؛
حلقه. جاي نگین انگشتري : نگیندان او را چه زود و چه دیر گهی کرد بالا گهی کرد زیر.نظامی. - نمدان؛ شرم زن. - نمکدان؛
ظرف نمک : از خندهء شیرین نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدي. - هلفدان (هلفدانی)؛ هلدانی.
هولدان. هولدانی. هلدانی. هلفدانی. سیاه چال ||. - مجازاً زندان یا زندانی تاریک. - هیزمدان؛ آنجا که هیزم انبار کنند. - هیمه
دان؛ هیزم دان. - یخدان؛ ظرف یخ. - یخدان (ظاهراً تلفظی عامیانه از رختدان)؛محل نهادن جامه. صندوق ||. مزید مؤخر امکنه
آید چون: آزادان. اندان. بردان. بزدان. بجدان. بتخذان. تمیثمندان. جردان. جوزدان. جواندان. خوبدندان. خفدان. خیاذان. دمندان.
داوردان. داودان. دودان. دیکدان. راذان. ریدان. زغن دان. زندان. زبیلاذان. سکندان. سبندان. بغدان. شنذان. عصلادان. عدان.
عبادان. عشدان. غیدان. غمدان. فرهادان. غوذان. قنطره دان. کبوذان. گاودان. گاوردان. نبادان. ورندان. ورذان.
دان.
(ع اِ) تلفظ عامیانهء اذن، به معنی گوش. (دزي ج 1 ص 420 ). در تداول عامهء عراق ذان گفته میشود.
دان.
(اِخ) نام محقق و مورخی است که در خصوص تاریخ سري منسوب به پروکوپ (پروکوپیوس) رومی تحقیق کرده است و باثبات
رسانیده که تاریخ مذکور ریختهء قلم پروکوپ است وعقاید دیگران که آنرا از این مورخ نمیدانند مردود میباشد. رجوع به ایران
باستان ج 1 ص 90 شود.
دان.
(اِخ) از فرزندان یعقوب علیه السلام است. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 21 ). نام یکی از دوازده پسر یعقوب پیامبر. وي نیاي یکی از
اسباط دوازده گانه است. مادر وي تلبهه کنیز راحیل زوجهء یعقوب بوده است. (قاموس الاعلام ترکی) : چنین بد نوشته که ما ده
جوان یهودا و شمعون و روبین و دان زبولون و نفتال و لاوي و خاد و آزر و یساخر گنج داد. شمسی (یوسف و زلیخا). در قاموس
کتاب مقدس آمده است: دان، (بمعنی قاضی) اول اسم شخصی میباشد (پیدایش 30:6 ). یعنی پسر پنجمین یعقوب که خود آن
دان قوم خود را داوري خواهد کرد چون یکی از اسباط اسرائیل » :( جناب در بارهء او بدینطور نبوت فرمود (پیدایش 49:16 و 17
: پیدایش 49 » و قصد از آنچه در « دان ماري خواهد بود بسر راه و افعی بر کنار طریق که پاشنه اسب را بگزد تا سوارش از عقب افتد
در بارهء او وارد گشته این است که سبط او را نیز با سایر اسباط اسرائیل مساوي نمایند در حالیکه او پسر متعه میباشد. اما « 16 و 17
با سایر نبوات وارده در حق دان دلالت بر زیرکی و فطانت و مکر ذریه او مینماید و بر مطالعه کنندهء کتب عهد عتیق واضح است
که شمشون که یکی از مشاهیر سبط دان بود چقدر زیرکی، حیله و فطانت داشت (داود 14 : و 15 ). و دور نیست که این صفت
زیرکی و فطانت و حیله وري مخصوص این طایفه بوده است. (داود 18:26 و 27 ). و نیز رجوع به افعی شود. (قاموس کتاب مقدس).
دان.
(اِخ) اسم سبطی میباشد (خروج 31:6 ) که قسمت و حدود ایشان از طرفی در میانهء املاك یهودا و افرائیم واقع و از طرفی دیگر در
(48 - 40 : میانهء حدود بن یامین و کنارهء دریا واقع بود و بهیچوجه ایشان را استراحت و آسودگی نبود. (مقابل) (یوشع 19
(داود 1:34 و 35 و 18:1 ). بلکه غالباً متوطنین آن بلاد مشرب صافی ایشان را تیره و عیش را بر ایشان تلخ میگردانیدند اما مملکت
34 : 47 ) (داود 1 - ایشان خرم و بارور و داراي کوه و دشت بسیار و مساحتش از قسمتهاي سایر اسباط کوچکتر بود. (یوشع 19:40
و 35 و 18:1 ) بدین لحاظ همواره در پی آن بودند که محلی را بدست آورده براي خود آباد نمایند. پس پنج تن از مردان جنگ
دیده و کارآزموده را انتخاب کرده بجاسوسی فرستادند و ایشان محلی را در حدود شمال بنظر درآوردند که اهالیش در کمال
47 ). بنابراین آن پنج تن بقوم خود : آسودگی و اطمینان بسر می بردند و اسم آن مکان لایش (داود 18:7 ) یا لشم بود (یوشع 19
برگشته احوال را کما هوحقه بیان نمودند پس همگی در میان آن افتادند که چاره اندیشند و اهالی لایش را مستأصل نمایند.
چنانکه این مطلب در کتاب داوران مسطور است علی الجمله بر لایش حمله آورده تیغ در آن نهاده شهر را به آتش سوختند بعد از
صفحه 733 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آن مجدداً آنرا بنا نموده دان نام نهادند. (قاموس کتاب مقدس).
دان.
(اِخ) اسم شهري که تفصیل بناي آن ذیل مادهء قبل مذکور گردید موقعش در طرف شمالی زمین بنی اسرائیل در قسمت نفتالی در
20 ) یربعام نیز گوسالهء : دامنهء کوه حرمون نزدیک به تل القاضی میباشد پادشاه آشوریه به این شهر دست یافت (اول پادشاهان 15
زرین را در آن برپا نموده. (اول پادشاهان 10:29 ) (عاموس 8:14 ) عبادت بت را رواج داده در حالیکه قبل از یربعام هم بدان مشغول
31 ) و از قرار معلوم دائرهء تجارتش وسیع بوده و بواسطهء اینکه بر حدود واقع بود انبیاء در نبوات - 17 ؛ و 24 - بودند (داوران 18:17
خود بدان اشاره فرموده اند. (ارمیا 4:5 و 8:16 ) (قاموس کتاب مقدس).
دأن.
[دَ ءِ نَ] (اِ) صورت و تلفظ اوستائی کلمهء دین است. رجوع به دین و نیز رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف آقاي پورداود ج 1
ص 3 شود.
دانا.
(نف) صفت فاعلی دائمی از دانستن. داننده. مقابل نادان. مقابل کانا. مقابل جاهل. کندا. عالم. علیم. (منتهی الارب). علّام. (السامی)
(مهذب الاسماء). شاعر. فطن [ فَ / فِ ] . کاتب. نطاسی. نطس [ نَ طِ / نَ طْ / نَ طُ ] . عارف. عریف. طَبن. شفن [ شِ فِ / شَ
فَ ] . ناخع. طَبّ. مُعَتَّه. طَبیب. مشهر. (منتهی الارب). پژوهنده. فرساد. (برهان). داناج (معرّب دانا). دانشمند. (منتهی الارب). فقیه.
(منتهی الارب) (دهار). فَقِه. (منتهی الارب). اریب. دانشی. حکیم. صاحب آنندراج آرد: دانا، گوئیا اسم جنس است و لهذا اطلاق
آن بر جمع و مفرد هر دو صحیح است خواجه نظامی گوید: ز دانا یکی مرد مردم شناس... یعنی از جماعۀ مردم دانا و اگر گفته
شود که اجناس اسماء می باشند مثل زر و نقره و جو و گندم و مردم و اشتر و اسپ و فیل و اوصاف را بطریق جنس استعمال
نمیکنند مگر آنکه بطریق وصف تابع اسمی بیاید چنانکه گفته شود که از مردم دانا در این کس ندیدم پس میگوئیم که گاهی
موصوف را ترك کرده بر صفت قناعت میکنند چنانکه ممزوج گویند و می ممزوج اراده نمایند... و بر این تقدیر مراد از دانا مردم
دانا باشد. (آنندراج) : زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه.رودکی. اگر علم را نیستی فضل بر بسختی
نخستی خردمند خر بدان کوش تا زود دانا شوي چو دانا شوي زود والا شوي.ابوشکور. بشاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این
داستان در نهفت.ابوشکور. ز دانا شنیدم که پیمان شکن زن جاف جافست، بل کم ز زن.ابوشکور. ز دانا سپهبد، زریر سوار ز
جاماسب و از پوزش اسفندیاردقیقی. توانا بود هرکه دانا بود ز دانش دل پیر برنا بودفردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و
دانا و پروردگار.فردوسی. سپاس خداوند دانا کنم روان و خرد را توانا کنم.فردوسی. چو دانا ترا دشمن جان بود به از دوست مردي
که نادان بود.فردوسی. مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین. منوچهري. مرا مردمان
حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340 ). ما را از علم خویش بهره دادي و هیچ چیز دریغ نداشتی
تا دانا شدیم. (تاریخ بیهقی ص 328 ). و علم داشتم باینکه او داناست به مصلحتهاي کسی که در بیعت اوست. (تاریخ بیهقی ص
315 ). بود مرد دانا درخت بهشت مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت.اسدي. اگر دانا بود خصم تو بهتر که با نادان شوي یار و
برادر.ناصرخسرو. بر درگهش ز نادره بحر عروض یکی امین دانا دربان کنم.ناصرخسرو. کسی کز اصل داناي سخن نیست چگونه
کرد ما را او سخنور.ناصرخسرو. و دانایان گفته اند همچنانکه در نظم طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید امّا این طبع کاتب از املا و
درخواست مخدوم گشاید. (فارسنامهء ابن البلخی). داناان طب چنین گفته اند... (نوروزنامه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار
بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). کشتیم پس خویشتن نادان کنی این همه دانا مکش نادان مشو.خاقانی. قیاس از
درختان بستان چه گیري ببین شاخ و بیخ درختان دانا.خاقانی. در کوي حیرتی که همه عین آگهی است نادان نمایم و دم دانا
برآورم.خاقانی. دوستی با مردم دانا، نکوست. دانا هم داند و هم پرسد، نادان نداند و نپرسد. علّامه، علّام؛ تَعلامۀ، تِعلمه؛ سخت دانا،
نیک دانا. عجم [ عَ / عُ ]؛ دانا و صاحب تمییز. مُعید؛ داناي ماهر در امور بزرگ. اَرب؛ خوگر و دانا به چیزي. مجرّب؛ داناي کارها.
اُسوار؛ مرد ماهر و دانا در تیراندازي. مُسخیفر؛ مرد دانا. سَنبر؛ داناي هر چیزي. ناقِه؛ دانا و فهمندهء سخن. قسطار؛ مرد دانا و دوربین.
قَسطر، قَسطري، جهبذ؛ نقاد دانا. فارض، فریض؛ داناي علم فرائض. هندوس؛ داناي امور. نسطاس؛ داناي در طب (به لغت رومی).
جاحی؛ حاذق دانا. دهقان؛ داناي کار. عَروفۀ؛ مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. نِقاب؛ مرد نیک دانا آزموده کار. فراضۀ؛ داناي
فرائض گردیدن. سرسور؛ داناي بزرگ بسیار درآینده در امور. خوتل؛ داناي تیزدل. دِخرص؛ دانا و ماهر در آینده در کار. تاجر؛
داناي کار. اَعلم، اشعر، اقضی؛ داناتر. اَلحن؛ دانا و آگاه تر. فحل، طَبّ؛ دانا و ماهر در طرق ضراب. لاحن؛ داناي انجام سخن. کتّاب؛
دانایان. ابن المدینۀ؛ داناي حقیقت کار و کنه آن. حفی؛ داناي بسیاردانش. (منتهی الارب). قَسّ؛ داناي ترسایان. (دهار). - دانادل؛
واقف و آگاه. (ناظم الاطباء). - داناسر؛ خردمند : وزآن گاه( 1) داناسري را بجست که آن پهلوانی بخواند درست.فردوسی. - داناي
اسرار دل؛ اولیا و انبیاء و ملائکه. (مجموعهء مترادفات ص 53 ). - داناي ایران؛ جاماسب. (ناظم الاطباء). - داناي روم؛ افلاطون. (ناظم
الاطباء). - داناي طوس؛ فردوسی طوسی. (ناظم الاطباء ||). - خواجه نصیر طوسی. (ناظم الاطباء). - درختک دانا.؛ رجوع به
درختک دانا شود. - نادانا؛ که دانا نیست، نابخرد ||. عاقل. (منتهی الارب) (مجموعهء مترادفات ص 158 و 245 ). بخرد. خردمند.
فرزانه. بصیر. فهیم. واقف. عارف. داهی. (از منتهی الارب). خردمند و اهل بصیرت. (از آنندراج). آژیر : دل مرد دانا ببُد ناامید
خرامش نیامد پدید از نوید. ؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). چو باز دانا کو گیرد از حباري سَر بگرد دم بنگردد بترسد از
پیخال.زینبی. تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من تا مجرّب نشود مردم دانا نشود.منوچهري. سه تن از پیران کهن تر داناتر سوي
یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 ). چنان دانم نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این
واداشته باشند. (تاریخ بیهقی ص 325 ). یکی از دیگر مهتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر. (تاریخ بیهقی). مرد دانا
صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه). دُهاة؛ دانایان ||. رد. (فرهنگ اسدي نخجوانی (||). اِ خ) از صفات باري تعالی:
لطیف (یکی از نامهاي باري تعالی). داناي خفایاي امور و دقایق کارها. (منتهی الارب) : چو دانا توانا بد و دادگر ازیرا نکرد ایچ
پنهان هنر.فردوسی. ( 1) - ن ل: مرز.
دانا.
(اِخ) نام یکی از سران غز در قرن پنجم هجري. این مرد بهمراهی بوقا و کوکتاش و منصور از رؤساي آن طوایف در 429 بمراغه
.( رفته و جامع آنجا را آتش زده و اهل شهر و کردان هذبانیه را کشته است. (کرد و پیوستگی نژادي و تاریخی او ص 189
دانا.
(اِخ) ملافخرالدین کشمیري از مشاهیر شعراست در عهد فرخ سیر وارد شاه جهان آباد شد و در زمرهء منشیان حکمران آنجا درآمد
گردید از آنجا بکشیمر بازگشت و به سال 1150 ه . ق. درگذشت. این بیت او راست: دل بر « شاهنامهء فرخ سیري » و مأمور تحریر
خیال روي عرقناك بسته ام خیزد شمیم روغن گل از کباب من. (قاموس الاعلام ترکی).
دانا.
(اِخ) نام دهی دیرینه در نزدیکی حلب به عواصم در دامنهء جبل لبنان و در کران آن صفه اي است بفراخی میدانی و در میانهء آن
قبري است و قبه اي اما خداوند آن شناخته نیست. (از معجم البلدان). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
دانا.
.( (اِخ) نام شهري بآسیاي صغیر در بیست وپنج فرسنگی کاپادوکیه بعهد اردشیر دوم پادشاه هخامنشی. (ایران باستان ج 2 ص 1001
دانا.
(اِخ) نام نهري بافریقاي جنوبی و آن بطول 350 هزار گز است و باقیانوس هند ریزد.
دانائوس.
(اِخ) پسر پلوس پادشاهیست که بموجب افسانه هاي قدیم یونان بر قسمتی از مصر حکومت میکرد. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل
دکولانژ ص 475 و 476 ). نام شخصیتی اساطیري پادشاه مصر و سپس آرگوس. وي پدر دختران دانائید است. رجوع به دانائید و نیز
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
دانائوس.
.( (اِخ) نام مردي پیش از خشایارشا مقیم پلوپونس. (ایران باستان ج 1 ص 741
دانائوس.
.Danaus - ( (اِخ)( 1) (دختران...). رجوع به دانائید شود. ( 1
دانائه.
[ءِ] (اِخ)( 1) نام مادر پرسه و زن ژوپیتر رب النوع بزرگی یونانی. وي دختر آگري سیوس پادشاه آرگس است. (ایران باستان ج 1
.Danae - ( ص 245 و 730 و 760 ). و نیز رجوع به ترجمهء فرهنگ اساطیر یونان و رم ج 1 ص 235 شود. ( 1
دانائی.
(حامص) مقابل نادانی. علم. وقوف. فقه. فَهم. شعر. بصیرت. هنگ. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). دانشمندي. دانش.
(آنندراج). ملح. (منتهی الارب). مقابل کانائی. نظار. درك. ادراك. قرابۀ. (منتهی الارب) : خرد بهتر از چشم و بینائی است نه
بینائی افزون ز دانائی است.ابوشکور. بمردي و دانائی و فرّهی بزرگی و آیین شاهنشهی.فردوسی. چنین داد پاسخ که اي سرفراز
بدانایی از هر کسی بی نیاز.فردوسی. بگویم که این گرد بهرام گور بمردي و دانائی و فر و زور.فردوسی. که آمد بنزدیک ما آگهی
ز دانائی شاه و از فرهی.فردوسی. بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تو نامردي چه نرم آهن چه روهینا.
صفحه 734 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سنائی. زهی تحصیل دانائی که سوي خود شدم نادان کرا استاد دانا بود چون من کرد نادانش. خاقانی. بنادانی خري بردم بر این بام
بدانائی فرود آرم سرانجام.نظامی. ضمیرش کاروانسالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است.نظامی. هر که درو جوهر دانائی
است در همه کاریش توانائی است.نظامی. گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم. سعدي.
فراسۀ؛ دانائی بنشان و نظر. نوقۀ؛ دانائی و مهارت در هر چیزي. قراب؛ دانائی و دریافت وي. (منتهی الارب). -امثال: دانائی بینائیست.
دانائی توانائیست ||. عقل. (آنندراج). خرد. عاقلی. خردمندي.
دانائید.
(اِخ)( 1) نام پنجاه دختر دانائوس پادشاه لیبی. اینان با پدر خود که از ترس پنجاه پسر اژیپتوس، برادرش، از مصر گریخته بود از آن
سرزمین خارج شدند، همینکه دانائوس در آرگس استقرار یافت پنجاه برادرزاده نزد وي آمدند و طلب عفو کردند و ازو خواستند تا
دختران خود را بزنی بدیشان دهد. دانائوس با آنکه باین مصالحه خوشبین نبود پیشنهادشان را پذیرفت و مراسم زناشوئی باین ترتیب
انجام گرفت و دختران و پسران از راه قرعه کشی یا تناسب اسمی با هم وصلت کردند. دانائوس براي جشن عروسی مهمانی بزرگی
ترتیب داد و بهریک از دختران خود خنجري هدیه کرد و آنان را واداشت شبانه شوهران خود را بقتل آرند این دستور اجرا شد و
فقط هی پرمنستر، از قتل لنسه خودداري کرد چون همیشه مورد احترام وي بود، دانائوس دختر خود را توقیف کرد. دختران هر یک
سر قربانی خود را جدا کردند و براي اجساد آنان مراسم عزاداري در آرُگس بجا آوردند و سرهاي آنان را در لرِن بخاك سپردند.
بنا بدستور زئوس هرمس و آتناد دختران مزبور را از قتلی که انجام داده بودند تطهیر و تبرئه کردند. چندي بعد دانائوس وصلت هی
پرمنستر و لنسه را تأئید کرد و در صدد برآمد دختران خود را بشوهر دهد اما چون داوطلب کافی پیدا نشد در صدد برآمد مسابقاتی
ترتیب دهد و دختران خود را بعنوان جایزه در اختیار برندگان قرار دهد داوطلبان از تقدیم هدایاي معمول معاف شدند و باین ترتیب
با جوانان کشور وصلت کردند و نژاد داناانس را که جانشین پلاژها شد بوجود آوردند. بعدها دختران و پسران آنها بوسیلهء لنسه که
براي انتقام خون برادران خود قیام کرده بود بقتل رسیدند. دختران مذکور در آن جهان یعنی در اقامتگاه ارواح نیز بعقوبت گرفتارند
و مجازاتشان اینکه ظرف سوراخی را همیشه پر آب نگهدارند. (فرهنگ اساطیر یونان و رم، ترجمهء دکتر بهمنش ج 1 ص 236 و
.Danaides - (1) .(237
داناتري.
[تَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی داناتر. داناتر بودن. اعلم بودن : مفخر شاهان بتواناتري نامور دهر بداناتري.نظامی.
داناج.
(معرب، ص) معرّب دانا. دانشمند. (سمعانی) (منتهی الارب).
داناج.
(اِخ) لقب عبدالله بن فیروز بصري است. (منتهی الارب).
دانادل.
[دِ] (ص مرکب) که دلی دانا دارد. داناضمیر. دانشمند و خردمند. (آنندراج). هوشیار. خردمند. دل آگاه : بپاسخ چنین گفت اي
پادشا که دانادل و مردم پارسا...فردوسی. جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمایش فزون.اسدي ||. کنایه از عرفا و فضلا و
مردم سنجیده است. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی).
دانادلی.
[دِ] (حامص مرکب) خردمندي. دانائی. هوشیاري. دل آگاهی : بجاي سکندر بمان سالها بدانادلی کشف کن حالها.حافظ.
دانادوست.
(ص مرکب) دوستدار دانا. خواهان دانا : ما که دانا شدیم و دانادوست دانش ما بزیر دانش اوست.نظامی ||. که صدیق دانا دارد.
که یار خردمند دارد.
داناسر.
[سَ] (ص مرکب) خردمند : وزان مرز( 1) داناسري را بجست که آن پهلوانی بخواند درست.فردوسی. نه جنگی سواري نه بخشنده
اي نه داناسري یا درخشنده اي.فردوسی. ( 1) - ن ل: گاه.
داناشان.
(اِخ)( 1) نام موضعی بحدود رستمدار مازندران. سیدفخرالدین بن سید قوام الدین مرعشی آنجا را مدتی دارالملک خویش ساخته
1) - در حبیب السیر چ طهران ص 107 این کلمه داناشات آمده است. ) .( بوده است. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 ص 343
دانا شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) عالم شدن. دانشی شدن. دانشمند شدن. تفقه. (ترجمان القرآن) : مرد دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود بزیر
جواز.ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. گرقابل فرمانی
دانا شوي ار نی( 1) کردي بجهنم بدل از جهل جنان را. ناصرخسرو ||. خردمند شدن. عاقل شدن. هوشیار و آگاه گشتن. بصر.
بصارة. (منتهی الارب). بصیرة. ( 1) - در اصل: آري.
داناضمیر.
[ضَ] (ص مرکب) دانادل. خردمند. دانشمند. دل آگاه : مفلس دریادل است اُمّی داناضمیر مایهء صد اولیاست ذرهء ایمان
او.خاقانی.
داناق.
(ع اِ) لغتی است در دانق. دانق. دانک. دانه.
داناکردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) اِعلام. دانشمند کردن. خردمند ساختن. عالم گردانیدن. آگاه و هشیار گردانیدن. خردمند ساختن: مااَطبقهُ؛
چه چیز دانا و زیرك کرد او را. (منتهی الارب).
داناکیل.
.Danakil - ( (اِخ)( 1) نامی که عرب بمردم حبشه داده اند. ( 1
دانا گردیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب) دانا شدن. عالم و خردمند گردیدن. دانشمند شدن. طَبْن. طَبانۀ. طبانیۀ. طبونۀ. (منتهی الارب): سرس؛ دانا و
هوشیار گردیدن سپس نادانی. (منتهی الارب).
دانال.
(اِخ) اسم عجمی است. و دانال نام پیغمبري است و یا همان دانیال است. (منتهی الارب).
دانالو.
(اِخ) دهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومهء شهرستان ماکو. واقع در هفت هزارگزي شمال خاوري ماکو. داراي راه شوسه
است. دره و معتدل و مالاریایی و 584 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء ساري سو و محصول آنجا غلات و حبوبات و بزرك و
شغل مردم آن زراعت و گله داري و صنایع دستی آنجا جاجیم و جوراب بافی است و راه شوسه دارد. (در دو محل نزدیک هم واقع
.( است و بنام دانالوي بزرگ و دانالوي کوچک مشهور می باشد). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دانالو.
(اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه. واقع در پنج هزارگزي شمال باختري عجب شیر و
هزاروپانصدگزي جنوب شوسهء بندر دانالو بمراغه. جلگه است و گرمسیر و مالاریائی داراي 797 سکنه. آب آن از قلعه چاي و چاه
و محصول آنجا غلات و بادام و شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالروست و در دوهزارگزي خاور قریه یک بندر کشتی رانی بنام
بندر دانالو میباشد و بوسیله کشتی به ارومیه و شرفخانه مربوط است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ||). نام بندري است کنار
دریاچهء ارومیه در دوهزارگزي قریهء دانالو ||. نام محلی کنار راه تازه کند به بندر دانالو میان آغچه اوبا و بندر دانالو در 6000
گزي تازه کند ||. نام دهی در 651 هزارگزي تهران. میان خضرلو و قارقابازار و در 69 هزارگزي شرفخانه و آنجا ایستگاه ترن است.
دانامرد.
[مَ] (اِ مرکب) مرد دانا. خردمند. دانشمند. عالم. دانشی مرد : مرد دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.
دانان.
.( (اِخ) رجوع به ساعدآباد شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 735 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دانان.
(نف، ق) در حال دانستن ||. جمع دان در ترکیب چون: نکته دانان.
دانانیدن.
[دَ] (مص) دانا کردن. دانائی آموختن : حضرت رسالت را (ص) دانانیده بود حضرت حق سبحانه. (اسرارالتوحید چ بهمنیار
.( ص 324
دانایانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)عاقلانه. (آنندراج). چون دانایان. دانشمندانه.
داناي ایران.
[يِ] (اِخ) حکیم جاماسب است. (آنندراج).
داناي روم.
[يِ] (اِخ) مراد افلاطون است. (آنندراج).
داناي طوس.
[يِ] (اِخ) فردوسی طوسی. (شرفنامه) (برهان) : سخنگوي پیشینه داناي طوس که آراست روي سخن چون عروس.نظامی.
داناي طوس.
[يِ] (اِخ) خواجه نصیرالدین طوسی. (برهان) (لغت محلی شوشتر).
داناي مینوخرد.
[يِ خِ رَ] (اِخ) هدایت نویسد: نام نسکی از بیست ویک نسک زند و پازند زندیکان به معنی زندخوانان. (انجمن آرا). اما این گفته
بر اساسی نیست و داناي مینوخرد نام رساله اي است پهلوي نه نسکی از نسکهاي اوستا.
دانب.
[نِ] (اِخ)( 1) نامی سکان روحانی پروامخ را در کرهء ارض بحسب عقاید هندوان قدیم آنچنانکه در باج پران آمده است. (ماللهند
Danava - ( 136 و 168 ). .(سانسکریت) ( 1 ،127 ، بیرونی ص 114
دانباران.
[دامْ] (اِخ) (دانبران) دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزي شهرستان سراب واقع در 29 هزارگزي جنوب باختري سراب و پنج
هزارگزي شوسهء سراب به تبریز جلگه است و معتدل و داراي 1313 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و حبوبات و
.( شغل مردم آن زراعت و گله داري و راه آنجا مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
دانبگر.
.Danavagura - ( [نَ بِ گُ] (اِخ)( 1) نامی است زهره را نزد هندوان قدیم. (ماللهند بیرونی ص 105 ). .(سانسکریت) ( 1
دانبلو.
.( [] (اِخ) تیره اي از ایل اینانلو از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 86
دانبوري.
[دامْ] (اِخ) نام قصبه اي مرکز قضا در جمهوري کنکتیکوت ممالک متحدهء آمریکاي شمالی. واقع در 45 هزارگزي غربی نوهاون.
(از قاموس الاعلام ترکی).
دان پاچیدن.
[دَ] (مص مرکب) دان پاشیدن. دانه پاچیدن. پراکندن دانه بر زمین طیور را. چینه نهادن ||. بقصد فریفتن مالی دادن.
دان پاشیدن.
[دَ] (مص مرکب) دان پاچیدن ||. فریفتن با عطا و دهش و یا طرق دیگر.
دانتان.
1878 م ||.). برادر وي ژان پیر مشهور به دانتان - (اِخ)( 1) (آنتوان لورنت) مجسمه ساز و پیکرتراش فرانسوي مولد سن کلود ( 1798
.Dantan - ( 1869 م.). ( 1 - ژون، بسبب مجسمه ها و کاریکاتورهایش شهرت دارد. ( 1800
دانتون.
[تُن] (اِخ)( 1) (ژرژ - ژاك) از رجال مشهور دورهء انقلاب فرانسه است. وي 1759 م. در قصبهء آرسیس سور اوب( 2) متولد شد و تا
سال 1791 به اشارهء شاه وکیل بود. در دورهء انقلاب افکار جمهوري خواهی را پذیرفت. فصاحت بیان و طلاقت لسان نفوذ آوا و
گیرایی چهرهء وي موجب حسن ظن و محبت مردم گشت. دانتون بنیان گذار کلوب دِکوردولیه( 3) که یکی از انجمنهاي زمان
انقلاب است بود و بسبب قوت ناطقه گروهی بسیار گرد وي درآمدند. دانتون به سال 1791 از ایالت سینه بنمایندگی مجلس
و 1792 از جانب شهرداري پاریس بمأموریتی رسید و در واقعات اگوست 1792 در اعمال اجرائی نفوذ و تأثیر بسیار داشت و از پس
آن وقایع بوزارت عدلیه رسید و در تشکیلات دفاع ملی رکن و عامل اصلی و بانی و مبتکر محکمهء انقلابی کمیتهء نجات عمومی
بود و در آن سیاستی خشن و ددصفتانه پیش گرفت و ترور را وسیلهء موقت اما مؤثر براي حکومت پنداشت و از این راه نام خویش
ببدي درآمیخت و از پس ترك وزارت عدلیه مبعوث مجلس ملی گشت و با رُبسپیر( 4) به رقابت پرداخت و از جانب رقیب به
Danton. (2) - Arcis-sur - ( خیانت و پیروي از اصول اعتدالیون( 5) متهم گردید و بسال 1794 بفرمان وي گردن زده شد. ( 1
.Aube. (3) - Club des cordeliers. (4) - Robespierre. (5) - Moderantisme
دانته.
1321 م.). دانتی. دانته از شاعران - [تِ] (اِخ) ایطالیائی یا دانته آلیگیئري( 1). از شاعران بزرگ ایتالیا و مولد او فلورنس است ( 1265
بزرگ ایتالیا و بعقیدهء گروهی از نقادان بصیر اروپا یکی از سه تن شاعر بزرگ عالم است (دو تن دیگر بعقیدهء این گروه شکسپیر
و همریوس هستند). دانته از لحاظ سهولت و روانی لفظ و سادگی کلام و گیرندگی سخن و سحر بیان بپاي آن دو تن نمیرسد اما
در جزالت و استحکام و قوت عبارت و عمق فکر و قوهء پی بردن بکنه صفات بشري با آنها مساوي است و در بعضی مسائل
برترست از آن جمله اینکه عرصهء جولانگاه افکارش وسیعتر است و کلمات و ممیزات انسانی و طبیعت و گذشته و حال و آیندهء
آدمی همه را مورد نظر قرار میدهد و توجه او بمعارف بشري و سیر در راه کمال بیشترست. این شاعر در عداد پیشروان نهضت
جدید علمی و ادبی و هنري (رنسانس) قرار دارد و در زبان ایتالیایی همانند رودکی است در زبان فارسی و مؤسس و خالق شعر
ایتالیایی بحساب است. وي بلهجه تسکانی که لهجهء ولایت اوست شعر سروده و از پس وي هر که خواسته است کتابی بنویسد و یا
شعري بسراید و منظومه اي بسازد زبانی بکار برده است که دانته بدان آثار خود را نگاشته. دانته در 9 سالگی با دختري بنام بئاتریس
پرتیناري آشنا شد و این دوستی کودکانه بتدریج عشقی و اخلاصی و پرستش صوفیانه اي گشت و همهء عمر شاعر را رها نساخت و
بشعر او رونق و جلایی خاص بخشید، هرچند که بئاتریس در بیست سالگی زن دیگري شد و چهار سال پس از آن درگذشت اما
وصف کرده است و حقیقت آن است که منظومهء کمدي الهی اثر « زندگانی نوین » عشق وي و سوز نومیدي را شاعر در کتابی بنام
چه در « آن بگوید که نگفتست کس از هیچ زنی » بزرگ و جاویدان دانته نیز براي آن ساخته شده است که دانته در آن از بئاتریس
قسمت سوم منظومه (بهشت) بئاتریس را می بینید که فرشته اي گشته است از کمال و شکوه و جلال و در باغ جنان میخرامد. دانته
سلحشور و جنگجوي بود و در بیست وچهار سالگی در جنگی خونین شرکت جست و گاهی نیز نقاشی میکرد. در سی سالگی به
سیاست یعنی ادارهء امور جمهور پرداخت و پنج شش سالی جزء اهل دیوان بود و چون جنگ و آشوب در فلورانس درگرفت و
پاپ بظاهر قصد ایجاد الفت و بباطن آهنگ مطیع ساختن جمهوري داشت بدخالت برخاست، دانته را که مخالف این نظر و از سران
وطن پرستان بود مجبور به تبعید و ترك وطن کردند و قرار دادند که اگر بازگردد زنده بآتش سوزانده شود دانته بیست سال آخر
عمر خویش را در غربت و دربدري گذرانید و این حکم طرد و تبعید که نتیجهء وطن پرستی و مقاومت در برابر نیات سوء پاپ بود
تأثیري عظیم در شاعر کرد و در سراسر منظومهء وي دیده میشود. غربت و تبعید بسیاري از مردم را به گمنامی و نومیدي می کشاند
اما در برخی از مردم تأثیرها دارد بلند و عالی و مؤثر، و تزکیهء نفس و حصول بکمال و تجارب اندوزي را سبب میشود، سعدي و
ناصرخسرو از شاعران خودمان نمونهء این دسته اند و دانته نیز چنین است، کتاب عظیم و شاهکار جاویدي خود را هنگامی بنیان
نهاد که دور از شهر و دیار بود. دانته چند سال نخست از تبعید را براي بازگشت بوطن تلاش کرد، اما سوء رفتار همشهریان نتیجه
اي حاصل او نساخت بدین مناسب یکباره از سیاست کناره گرفته و به سیر و سیاحت و دیدن مراکز علمی و کتابخانه ها و بحث و
فحص در معارف و علوم بشري پرداخت تا آنجا که شهره شده است وي بهمهء دانشهاي عصر خود دانا بوده و حافظهء قوي وي او
را در این کار کمک میکرده است و حکایات بسیار در این باره ازو بر سر زبانهاست. کمدي الهی در سالهاي تبعید و بنا بر آنچه
تحقیق شده است میان سالهاي 1314 تا 1321 م. بوجود آمده است. این کتاب شاهکار دانته است و منقسم به سه دفترست: کتاب
دوزخ، کتاب اعراف، کتاب بهشت. در بارهء اینکه در نوشتن این کتاب دانته مبتکرست یا مقلد از حدود یک قرن ونیم پیش
صفحه 736 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تحقیقات مفصلی شده است و نتیجهء این تتبع و پژوهش آن شده است که داستان سیر و سیاحت روح در عالم خیال و رؤیا و
تفصیل بهشت و دوزخ و اعراف پیش از دانته بسالیان دراز زبانزد نویسندگان و متفکرین خاصه مشرق زمینیان بوده است و برخی از
آنها بقید کتابت هم درآمده و بزبانهاي اروپائی ترجمه نیز شده بوده است و جاي تردیدي نمانده که دانته در این کار مبتکر نیست و
در طرح مطلب مقلدست اما چنانکه امرسن آمریکائی گفته است در ساختن هر بنا مصالح لازم از نقاط مختلفه گردآورده میشود،
هنر تلفیق این مصالح و ملایم کردن آن با ذوق ابناء زمان است. پرفسور آسین از علماي اسپانیا تحقیق مفصلی دارد که در آن تمام
وقایع شبیه به منظومهء کمدي الهی را که در اخبار و احادیث و ادبیات مسلمین یافته و تعداد و تشریح کرده است و جزئیات حوادث
کتاب دانته را با آنها سنجیده( 2) و قبل از او بلوشهء فرانسوي داستان ارداي ویراف را که رساله اي است پهلوي با کمدي الهی در
مقاله اي مقایسه کرده و درین اواخر نیز نیکلسون عالم انگلیسی طی مقاله اي دانته را با سنائی بهم سنجیده و گفته که در منظومهء
سیرالعباد، سنائی بر دانته مقدم است. با تمام این احوال اجر استادي دانته ضایع نمیشود و از رفعت ادبی منظومه نمی کاهد و حقیقت
آن است که در میان منشآت منظوم و منثور شرق و غرب مربوط به سیر و سیاحت روح فقط دو کتابست که از لحاظ ادبی شاهکار و
حائز درجهء اول اهمیت است یکی این کتاب کمدي الهی است و دیگري رسالۀ الغفران ابی العلاء معري. اما نکتهء قابل ذکر اینست
که هرچند دانته در منظومهء خود از همه باب سخن میگوید و پهلوانان و شاعران و قانونگذاران و پیامبران مشرق زمین همه را از
برابر نظر میگذراند اما او عیسوي کاتولیک است و در عصر ملوك الطوایفی زندگی میکند و احساسات و عواطف و عقاید و
کمالات انسانی را آمیخته با اوضاع اجتماعی و ممزوج با عقاید کاتولیکان بیان میدارد و بهمین جهت بسیاري از گفته هاي او از قید
زمان و مکان آزاد نیست. براي اطلاع بیشتر در بارهء دانته به کتاب پانزده گفتار آقاي مینوي (که این مطالب نیز مقتبس از آنجاست)
در این باره نیز به کتاب - (Dante Alighieri. (2 - ( و ترجمهء کتاب کمدي الهی دانته و الحلل السندسیه مراجعه فرمائید. ( 1
ج 1 ص 359 و 360 ) تألیف شکیب ارسلان که مؤلف آن بسال 1930 در اسکوریال اسپانیا با آسین ملاقات و ) « الحلل السندسیه »
مذاکره داشته است مراجعه شود.
دانتی.
(اِخ) رجوع به دانته شود.
دانج.
[نِ] (ع ص) تراب دانج؛ خاکی که بدان باد نشان خانه اي را بپوشد و برانگیزد و ببرد آنرا. (منتهی الارب).
دانج.
[نَ] (معرب، اِ) معرّب دانه است در آخر بعضی کلمات چون: شهدانج.
دانج ابروج.
[نَ جِ اَ رُ] (معرب، اِ مرکب)معرب دانهء امرود. انچوچک. رجوع به انچوچک شود. حبی است که آنرا بشیرازي انجکک گویند و از
کوه گیلویه که از ولایت فارس است آورند. (برهان) (آنندراج). کشمش کولی. فلفل سفید. فلفل ابیض. قرطم هندي( 1). حکیم
مؤمن آرد: در اصفهان انچکک نامند و دانهء امرود جنگلی است و مایل به مثلثی و سیاه و مغزش سفید و شیرین و برشتهء او را تنقل
می نمایند. در اول گرم و در رطوبت معتدل و برشتهء او مایل بخشکی و مبهی و مدر بول و مسمن بدن و غذائیت در او غالب و
موافق سینه و حنجره و اعصاب متشنجه و اکثار او مفسد معده و مصلحش شیرینیهاست. (تحفهء حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات
بدیعی آرد: دانج، افرونک نیز گویند، بشیرازي انجکک خوانند از کوه گیلویه که در ولایت پارس است خیزد و در هیچ موضع
دیگر نباشد و طبیعت وي گرم است و معتدل بود در تري و خشکی. منی بیفزاید و شهوة آرمیدن زیاده کند. این مؤلف گوید چون
.Carthame indien - ( بکوبند و شیر آن بگیرند و بیاشامند حیض براند مجرب است. - انتهی. ( 1
دانج ابرونج.
[نَ جِ اَ رُ وَ] (معرب، اِ مرکب) دانج ابروج. دانج افرونک. نام نوعی از حبوب که عطاران و بوي فروشان در عراق فلفل سفید مینامند.
.( نیز آنرا قرطم هندي گفته اند. (دزي ج 1 ص 420
دانج البر.
[نَ جُلْ بَ] (ع اِ مرکب)حب الراسن. حب راسن جبلی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
دانج وبر.
[نَ جِ وَ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانهء وبر که حب الراس باشد و آن تخمی است زردرنگ و طعم آن تلخ میباشد و از
دانج » را به معنی نام رستنیی نیز آورده است اما محتمل است « وبر » کوهستان فارس و کردستان می آورند. (برهان). صاحب برهان
محرف شده « دانج وبر » که به معنی حب راسن جبلی است در آن کتاب یا کتاب مأخذ نقل وي بصورت فوق یعنی بصورت « البر
باشد. رجوع به دانج البر شود.
دانجه.
[جَ / جِ] (اِ) دانچه. غله اي که بعربی عدس گویند. (برهان). عدس. نسک. مرجمک. مرجومک. دانژه.
دانچه.
علامت تصغیر به معنی دانهء کوچک. دان خرد. « چه » دانه، حب و « دان » [چَ / چِ] (اِ مصغر) از
دانچه.
.Lentille - ( [چَ / چِ]( 1) (اِ) دانجه. مرجمک. عدس. (غیاث). مرجومک. نسک. دانژه. ( 1
دانچیغ.
(اِخ) دانزیک. دانسیغ. رجوع به دانزیک شود. (قاموس الاعلام ترکی).
دان دادن.
[دَ] (مص مرکب) چینه دادن مرغ را. دانه به طیور دادن. رجوع به دانه دادن شود.
داندامیس.
(اِخ)( 1) نام رئیس حکماء هند بعهد اسکندر. توضیح اینکه اسکندر هنگام لشکرکشی به هند روزي بگروهی از حکماء هند که در
چمنی گردش کنان سخنهاي فلسفی میداشتند رسید و آنان یگانه کاري که کردند این بود که پایشان را بزمین کوبیدند، اسکندر
جویاي علت این امر شد، آنان پاسخ آوردند که این مقدار زمین که بزیر لگد می کوبیم تمامی آن چیزي است که انسان آنرا اشغال
خواهد کرد و تفاوتی که میان تو و عامهء مردم هست فقط اینست که تو کنجکاوي و جاه طلب و این دو صفت ترا از وطنت این
قدر دور داشته و باعث بدبختی دیگران و خود تو شده است و چون تو بمیري، و این زمان دور نیست، فقط بدستی چند زمین که
براي گورت لازم است خواهی داشت. اسکندر جواب را حکیمانه دانست اما تغییري در عقیدت خود نداد... وقتی که در تاکسیلا
حکماي هندي را دید و از شجاعت و بردباري آنان که در سخت ترین مشقات نشان میدهند در حیرت فرورفت و خواست یکی از
نه من از ملتزمین تو خواهم شد و نه » : آنان جزو ملتزمین رکاب او گردد رئیس این حکماء که داندامیس نام داشت به اسکندر گفت
تو که فاتحی » : بعد گفت .« هیچیک از ما. ما نیز مانند اسکندر پسران خدائیم و راضی از آنچه داریم. بنابراین توقعی هم از تو نداریم
و آنهائی که در دنبال تو از اینهمه ممالک و دریاها گذشته اند، مقصودي که قابل تمجید باشد نداشته اید و این تاخت و تاز شما را
هم نهایتی نیست اما من نه ترسی از تو دارم و نه چشم داشتی، زیرا تا زنده ام این زمین حاصلخیز قُوت مرا خواهد داد وقتی که مُردم
سترابون نام این حکیم را ماندانیس( 2) ضبط کرده است و گوید، که او به اُنِس کریت گفت: فیثاغورس و .« از بندگی بدن رسته ام
سقراط و دیوجانس داراي حکمت بودند، ولی در یک چیز اشتباه کردند و در نتیجه عادات را بر طبیعت ترجیح دادند و الا شرمسار
نبودند از اینکه مانند من برهنه باشند و با قناعت زندگی کنند. بهترین فلسفه آن است که روح را از لذایذ و محن آزاد سازد. (از
.Dandamis. (2) - Mandanis - (1) .( ایران باستان ج 2 ص 1854
دان دان.
(ص مرکب) متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا. (ناظم الاطباء). دانه دانه. - دان دان بیرون زدن؛ دانه ها بیرون آمدن بر اندام در
بیماري سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن.
دان دان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)دانه بستن عسل و شیرهء انگور و همچنین هندوانه هاي از جنس خوب که نیک رسیده باشند. پاشان و پراکنده
شدن و مانند دانه شدن شیره و عسل و روغن و جز آن. (ناظم الاطباء).
داندانه.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در 11 هزارگزي شمال باختر گیلان و 2هزارگزي
جنوب شوسهء گیلان به قصرشیرین. دشت است و گرمسیر و مالاریائی و داراي 150 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گیلان و
محصول آنجا غلات و برنج و توتون و حبوبات و پنبه و لبنیات و صیفی است. شغل مردم آن زراعت و گله داري است و ساکنین از
.( طایفهء کلهر هستند. راه آنجا مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 737 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داندر.
.Dendre - ( [] (اِخ)( 1) (در لهجهء فلاماندر دِندِر. نام رودي به کشور بلژیک داراي 105 هزارگز درازي. ( 1
داندریت.
(فرانسوي، اِ)( 1) به معنی حجر شجري. اصطلاحی در ساختمان سلول هاي پی جانور بدین توضیح که نورون ها یعنی سلول هاي پی
بر چند نوعند برخی داراي یک دنبالهء اکزونی( 2) هستند و به نورون هاي یک قطبی( 3) موسوم میگردند و بعضی دیگر علاوه بر
اکزون یک داندریت نیز دارند که از قطب مخالف خارج میگردد و نورون هاي دو قطبی( 4) را درست میکنند و گروهی دیگر یک
Dendrite. (2) - (1) .( اکزون و چندین داندریت دارند که نورن هاي چند قطبی( 5) باشند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 174
.- Axone. (3) - Unipolaires. (4) - Bipolaires. (5) - Multipolaires
داندست.
[دَ] (اِخ) نام نیاي دهم زرتشت پیامبر ایرانی. (این نام بصورتهاي واندست، ویدس، وایدست نیز آمده است). رجوع به مزدیسنا
ص 69 شود.
داندن.
Dandin. (Georges - ( [دَ] (اِخ)( 1) ژرژ داندن. نمایش نامه اي کمدي و منظوم در سه بخش (پرده) از مولیر ( 1668 م.). ( 1
.(dandin
داندنونگ.
.Dandenong - ( [دِ نُن] (اِخ)( 1) نام قصبه اي در 32 هزارگزي جنوب شرقی شهر ملبورن به استرالیا. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
داندولو.
[دُ لُ] (اِخ)( 1) نام خاندانی به ونیز ایتالیا. از این خاندان چهار تن به منصب دُژي رسیده اند و دُژ( 2) عنوان رئیس جمهوري قدیم ژن
و ونیز بوده است. نام دژان مذکور بدینگونه است: هانري اول، وي به سال 1192 م. در 82 سالگی بریاست برگزیده شد و از هادیان
شوالیه هاي چهارمین سفر صلیبیون به قسطنطنیه بود و به سال 1205 درگذشت. جوانی داندولو، وي به سال 1280 برگزیده شد و در
1289 بمرد. فرانچسکو داندولو، وي از 1328 تا 1339 این منصب داشت. آندره داندولو در 1342 انتخاب شد و 1345 رخت از
.Dandolo. (2) - Doge - ( جهان بربست. ( 1
دان دهرم.
[دَ هَ] (اِخ)( 1) نام قسم دوم از قطعهء سیزدهم کتاب بهارث که بیاس بن پراشر بروزگار جنگ بزرگ میان فرزندان پاندو و اولاد
Dana- - ( کورو کرده است در هند. و قسم مذکور در ثواب صدقات است. (ماللهند بیرونی ص 64 ). .(سانسکریت) ( 1
.dharma
دانرمون.
- ( [رِ مُ] (اِخ) یا دامرمون( 1). شارل ماري دو. ژنرالی فرانسوي، فرماندار الجزایر. متولد 1783 و مقتول در 1837 م. . ( 1
.(Danremont (damremont
دانزیگ.
(اِخ)( 1) دانتسیگ. دانتزیگ. نام شهري به اروپا واقع در 407 هزارگزي شمال شرقی برلن کنار رود ویستول و در 7هزارگزي مصب
رود مذکور در دریاي بالتیک. این شهر از سال 1919 تا اول سپتامبر 1939 م. که به رایش آلمان پیوست شهري آزاد و پیش از آن
Danzig - ( مرکز پروس باختري بود و پس از شکست آلمان در 1945 به لهستان پیوسته است و 415 هزار تن سکنه دارد. ( 1
.((Dantzig
دانژو.
1720 م ||.). برادر وي کشیش لوئی دودانژو. مولد - [ژُ] (اِخ)( 1) فیلیپ مارکی دو. درباري روحانی متولد شارتر بفرانسه ( 1638
.Dangeau - (1) .(1723- پاریس. دستورزبان دانی نامی بوده است. ( 1643
دانژه.
- ( [ژِ] (اِخ)( 1) نام کرسی بخشی از ولایت وین ایالت شاتل رلت بفرانسه. کنار رود وین. داراي 930 تن سکنه و راه آهن. ( 1
.Dange
دانژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) دانچه. دانیژه. عدس. (برهان).
دانس.
(فرانسوي، اِ)( 1) رقص. دست افشانی و پاي کوبی مرد و زن. وشت. ترقص. دستبند. زقن. حنجله. بحرکت درآوردن بدن بموزونی،
.Danse - ( هم آهنگ با نوایی یا سازي. ( 1
دانست.
[نِ] (مص مرخم) مصدر مرخم از دانستن. علم. ذهن. اطلاع. آگاهی. نبال. نبالۀ. اذن. (منتهی الارب). دانش و معرف. (ناظم الاطباء)
: موسی علیه السلام در مناجات گفت بار خدایا آدم را بید قدرت بیافریدي و با وي چنین و چنین کردي شکر تو چگونه کرد؟
گفت: بدانست که [ انعام ] از منست و آن دانست از وي شکر من بود. (کیمیاي سعادت). ذبر؛ دانست چیزي. جحود؛ انکار کردن
حق کسی را با علم و دانست خود. هرف؛ ستود بی دانست و خبر. فعله باذنی؛ کرد آنرا بدانست من. (منتهی الارب ||). عمد. علم:
اصله علماً؛ قتل کرد او را به دانست. (از منتهی الارب).
دانستگی.
[نِ تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی دانسته. کیفیت دانسته. خبر. (منتهی الارب). علم و معرفت و دانش. (ناظم الاطباء). دانست.
دانش و دانائی. (آنندراج).
دانستن.
[نِ تَ] (مص) دانائی حاصل کردن. (از ناظم الاطباء). دانش. علم. (تاج المصادر بیهقی). فقه. شعر. (دهار) (ترجمان القرآن
جرجانی). علم پیدا کردن. تعلم. اعتلام. (منتهی الارب). دریافتن. یافتن. درایه. (ترجمان القرآن جرجانی). معرفت پیدا کردن. اذن.
ذبر. (منتهی الارب). رؤیۀ (با دو مفعول، گویند: رآه عالماً؛ دانست او را دانشمند). (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). سحر. غوص.
مقابل جهل. عقل. ایناس. (منتهی الارب). احاطۀ. (ترجمان القرآن جرجانی). اذن. قوله تعالی : فاذنوا بحرب من الله و رسوله. (قرآن
2/279 )؛ یعنی بدانید. (منتهی الارب). اگر پهلوانی ندانی زبان بتازي تو اروند را دجله خوان.فردوسی. طالع دانستن از قبل ارتفاع
آفتاب. (التفهیم بیرونی ص 302 ). و این سویها (جهات اربعه) چگونه باید دانستن. (التفهیم بیرونی ص 46 ). نه همه کار تو دانی نه
همه زور تراست لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.لبیبی. ز دانش نخست آنکه آید بکار بهین هست دانستن کردگار.اسدي.
هست بسوي تو همانا چنانک فضل به دانستن تازیستی.ناصرخسرو. دیدن و دانستن عدل خداي کار حکیمان و ره
انبیاست.ناصرخسرو. شرب؛ دانستن و دریافتن. شذو؛ دانستن خبر را پس فهمانیدن آنرا. خوف؛ بیقین دانستن. شِعر، شِعَر، شَعَر، شَعَرة،
شِعرَة، شُعرَة، شِعري، شَ عري، شُعري، شُعور، شُعورة، مُشعور، مشعورة، مشعوراء؛ دانستن و اندریافتن. (از منتهی الارب). دري، دریۀ،
درایۀ، دریان؛ دانستن چیزي را. (منتهی الارب). بطن؛ اندرون کار بدانستن. (تاج المصادر بیهقی). حق؛ درست بدانستن. (منتهی
الارب). تفرس؛ دانستن بعلامت و نشان. (منتهی الارب). شعور؛ دانستن از طریق حس. (دهار). ملابسه؛ دانستن آنچه در باطن
کسیست. (منتهی الارب ||). فهمیدن. فهم کردن. فهم. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). فهامۀ. فهامیۀ. (منتهی الارب). درك.
ادراك. درك کردن. وقوف. واقف گشتن. پی بردن. آگاه شدن. مطلع شدن. خبر یافتن. خُبر. بصارت. (تاج المصادر بیهقی). سر
درآوردن. زکن. ازکان. احسان. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). بَیْهْ. (منتهی الارب) : گربزان شهر بر من تاختند من ندانستم چه
تنبل ساختند.رودکی. نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست. ابوشکور. دانی که دل من که فکنده ست
بتاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج. دقیقی. جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت ندانستم کز دور کواژه زندم
بخت.کسایی. جهانا ندانم چرا پروري که پروردهء خویش را بشکري.فردوسی. برانگیخت اسب از میان نبرد چو دانست کش بر سر
افتاد مرد.فردوسی. می بدانید کاین جهان فسوس همه بادست و حیلت و دلغم.خطیري. تو کودك خرد و من چنان سارنجم جانم
ببري همی ندانی رنجم.صفار مرغزي. هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت آري بزرگواري داند بزرگوار.فرخی. چون بی
جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک بخداوند رسید، دانست که فرصتی یابد [ علی تکین ] و شري بپاي کند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 ). چون شکوفهء نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند توان دانست که میوه بر چه جمله آید.
(تاریخ بیهقی ص 393 ). یکی سوي روح الامین بنگرید ندانست کو از کجا شد پدید. شمسی (یوسف و زلیخا). حکیمی پسر خویش
را پند میداد: گفت اي پسر اسپ دوست دار و کمان عزیز دار و بی حصار مباش و حصار بی مترس مدار. گفت:... اسپ و کمان
دانستم حصار و مترس از کجا. (نوروزنامه). و او را مثال داد که صدق مناصحت و فرط اخلاص برزویه دانسته اي. (کلیله و دمنه).
یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند. (گلستان). -امثال: قیمت زعفران چه داند خر ||. اندیشیدن. غور کردن و تفکر
نمودن. (ناظم الاطباء ||). آموختن. یادگرفتن : بیاراي دل را بدانش که ارز بدانش بود چون بدانی بورز.فردوسی ||. شناختن.
صفحه 738 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ناظم الاطباء). شناسایی پیدا کردن. معرفت یافتن. شناسا شدن: بدانست او را؛ بشناخت وي را. ندانم یکتن از جمع خلایق که در دل
تخم مهر تو نکشته. بوالمثل (از صحاح الفرس). هرچه بخواهد بده که گنده زبانست دیو رمیده نه گنده داند و نه رش.منجیک.
کسی را ز زندان بنزدیک اوي فرستاد کاي گرد پیکارجوي ز شهرت یکی بسته زندانیم بگوهر همانا که خود دانیم.فردوسی. وزو
هرکه داندش پرهیز به گلوي ورا دشنهء تیز به.فردوسی. ازیرا کسی کت بداند همی بجز مهربانت نخواند همی.فردوسی. نمانی
بترکان بدین یال و سفت بایران ندانم ترا نیز جفت.فردوسی. ندانست مرد جوان زال را برافراخت آن خسروي یال را.فردوسی. ز
گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی.فردوسی. بروزگار عمر رضی الله عنه بمدینه آمد [ کعب الاحبار ]
نزدیک او شدم سلام کردم مرا بدانست و نزدیک کرد. (تاریخ سیستان). گفتم تو کیستی؟ گفتا مرا ندانی؟ گفتم: نه. (تاریخ
سیستان). شاه کابل را گفت که تو او را بشناسی، گفتا اگر بر آن جمله برنشسته باشد که روز حرب بود بدانم. (تاریخ سیستان). امیر
گفت وي را اشراف مملکت فرموده ایم... کسی دیگر باید خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. (تاریخ بیهقی).
و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم پیش و پس آنرا بنگریستم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده جواب آن نمود که... (تاریخ
بیهقی). ایزد تعالی... گفت که ذات خویش را بدان. (تاریخ بیهقی). تو اي زاغ چهر بداندیش سست همی خویشتن را ندانی
درست.اسدي. همی چهر وي را شگفتی نمود ندانست وي را که نادیده بود. شمسی (یوسف و زلیخا) دامداران را بدان و دور باش
از دامشان صید نادانان شدن سوي خرد جز عار نیست. ناصرخسرو. ترا که همت دانستن خداي بود مشو مخالف قول محمد
مختار.ناصرخسرو. چنانکه بیضهء عنبر ببوي دریابند مرا بدانند آنها که شعر من خوانند. مسعودسعد. سپاس از آنکه مر او را بدو همی
دانیم وز آنچه هست نگردیم و دل نگردانیم. مسعودسعد. چون سیف از نژاد عبدالمطلب بازپرسید و او را بدانست او را بزرگ کرد
و بخلوت پیش خواند. (مجمل التواریخ و القصص). چون سه روز برآمد گفت مرا میدانید گفتند نه. گفت من یونسم. (قصص
الانبیاء ص 211 ). فرعون گفت از بت پرستی دست بدارید و مرا پرستید که من خداي عزوجلم و دیگري خداي نمیدانم بجز از خود.
(قصص الانبیاء ص 88 ). می پنداشتم که هیچ ولی نیست خداي را که من او را ندانم تا که شیخ ابوبکر کتانی را بدیدم، او مرا
بدانست و من او را ندانستم. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 207 ). ندانم یک تن از کل خلایق که در دل تخم مهر تو نکشته.سوزنی.
ز هر بدي که تو گویی هزار چندانم مرا نداند ازآنگونه کس که من دانم.سوزنی. بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا بحق بداند و با
تو کند جوانمردي.سوزنی. کس دانم از اکابر گردن کشان نظم کو را صریح خون دو دیوان بگردنست. انوري. اگر بدانی، سیمرغ
را همی مانم که من نهانم و پیداست نام و اخبارم. خاقانی. گفت حلاوت آخرت نیابد آنکه دوست دارد که مردمان وي را بدانند.
(تذکرة الاولیاء). و گفت آتش عذاب آن کس راست که خداي را نداند اما خداي شناسان بر آتش عذاب نباشند. (تذکرة الاولیاء).
چو تو هادي شدي بر خود نگه کن بدان خود را و قصد بارگه کن که چون خوددان شوي حق دان شوي تو ازآن پس روي در
پیشان شوي تو. عطار (اسرارنامه). چنانست در مهتري شرط زیست که هر کهتري را بدانی که کیست.سعدي. پس از مدتی کرد بر
من گذار که میدانیم؟ گفتمش زینهار.سعدي. خاك الله را داند و دیو و پري الله را داند. (کتاب المعارف). دوش در خواب چنان
دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی بسته بر آخور او استر من جو میخورد تیزه افشاند بمن، گفت مرا میدانی! حافظ
(دیوان چ پژمان، ص 357 ). ابله را در سخن توان دانست. (قرة العیون). خواجه گفت آه اگر مرا دانند آنچه دارم تمام بستانند گفت
داناي روزگار که آه گر ندانندم این گروه تباه.مکتبی ||. معتقد بودن. شناخت و اعتقاد داشتن. معترف و مقر بودن. اعتراف و اقرار
نمودن. (ناظم الاطباء) : اگر دانی شفیع و داورم را ببخشا این دل بی یاورم را. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دل آن تست ولیکن
خراب شد پس ازین خراج غم مطلب گر خداي را دانی. ابن یمین. مریز خون کسان گر خداي را دانی ||.؟ تمییز دادن. تمییز
کردن. تشخیص کردن. باز شناختن : هست بر خواجه پیخته( 1) رفتن( 2) راست چون بر درخت پیچد سن این عجب تر که می نداند
او شِعر از شَعر و خشم( 3) را از خن.رودکی. وآن صافیی که چون بکف دست برنهی کف از قدح ندانی،نی از قدح نبید.کسایی.
.( اگر هست جامی می زرد خواه بدل خرمی را بدان از گناه.فردوسی. دانستن سایه و ارتفاع یک از دیگر. (التفهیم بیرونی ص 301
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند خود باز باز داند( 4) از مرغک شکاري. منوچهري. گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه
نغمه و غلغل.منوچهري. کهسار که چون رزمهء عطار بد اکنون گر بنگري از کلبهء نداف ندانیش. ناصرخسرو. صبا را ندانی ز عطار
تبت زمین را ندانی ز دیباي ششتر.ناصرخسرو. کینش ار سوي چین کند آهنگ اهل چین را ندانی از سترنگ.سنائی. مشک و
پشکت یکیست تا تو همی ناك ده را ندانی از عطار.سنائی. پرّان خدنگ او بگه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز
چندنش. سوزنی. بعقل دانم، چند از یکی، یکی از چند. سوزنی. بستان چنان شود که ندانیش ز آسمان چون ابر گشت بر رخ بستان
ستاره بار. سوزنی. ز آب و آتش چشم و دلم رمیده مشو که آب و آتش من دوست داند از دشمن. سوزنی. تا بدانستمی ز دشمن
دوست زندگانی دو بار بایستی.عماد شهریاري. لیک قلب از زر نداند چشم عام.مولوي. نه تدبیر محمود و راي نکوست که دشمن
نداند شهنشه ز دوست.سعدي. - ندانستن چیزي از چیزي؛ تمییز نکردن میان آن دو. هر را از بر ندانستن. تمییز ندادن. تشخیص
نکردن : بدرد دل و مغزتان در نهیب بلندي ندانید باز از نشیب.فردوسی. ببالا و دیدار هر سه یکی که این را ندانند از آن
اندکی.فردوسی. - بازدانستن؛ تمییز کردن. بازشناختن : چو جاماسپ تنگ اندرآمد ز راه ورا بازدانست فرزند شاه.فردوسی. بدانست
جنگ آور پاك راي که او را همی بازداند هماي.فردوسی. زآن می ناب که تا داري در دست و چراغ بازدانستنشان از هم دشوار
بود.منوچهري. نمی دانم آن شب که چون روز شد کجا بازداند که با هوش شد.نظامی. - بازندانستن؛ تمییز نکردن. بازنشناختن.
تشخیص نکردن : نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنش را ز فرزند باز.فردوسی. دلاور تبرگش ندانست باز بزد پاشنه رفت
پیشش فراز.فردوسی. جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین حقا که هیچ آب ندانستم از زکاب.بهرامی. گروهی اند که ندانند باز
سیم از سرب هه دروغ زن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. بطعم شکر بودم بطبع مازریون چنان شدم که ندانم ترنگبین از خار.
مخلدي. از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن( 5) از پري بازندانی دورخ اهرمنا.منوچهري. بچه نداند از بوو( 6) مادر نداند از عدو آید
ببردشان گلو با اهل بیت و حاشیه. منوچهري. سپه بر هم افتاد شیب و فراز رکیب از عنان کس ندانست باز.اسدي. زیباتر از پریست
ببزم اندرون ولیک در رزمگه ندانی باز از هریمنش.سوزنی. مرد ابله گفت اي داناي راز گاو را از خر نمیدانی تو باز.عطار. کنونت
بمهر آمدم پیشباز نمیدانیم از بداندیش باز.سعدي ||. - یافتن. پیدا کردن. پی بردن : گر اینجا یک دو هفته بازمانم بر آن عزمم که
جایش بازدانم.سعدي. - خود دانی؛ اختیار تراست. مختاري. هرچه خواهی چنان کن. - ره دانستن؛ ره بردن : بکوي میکده هر
سالکی که ره دانست دري دگر زدن اندیشهء تبه دانست.حافظ. - سر از پاي دانستن؛ تمییز کردن. باز شناختن. - سر از پاي
ندانستن؛ نشناختن. تمییز ناکردن : ز بس نالهء کوس و با کرناي همی کس ندانست سر را ز پاي.فردوسی ||. شمردن. بحساب
آوردن : بدانید کاین شیده روز نبرد پدر را بهامون نداند بمرد.فردوسی. که مه را ندانند یکسر به مه نه که را نشانند بر جاي
که.فردوسی ||. گرفتن. قرار دادن. شمردن. در عداد آوردن. محسوب داشتن : گر ترا قندي دهد آن زهر دان گر بتو لطفی کند آن
قهر دان.مولوي ||. تصور کردن. گمان بردن. گرفتن. قراردادن. شمردن. انگاشتن : تو چیزي مدان کز خرد برترست خرد بر همه
نیکویها سرست.فردوسی. بریدي سر ساوه شاه آنکه مهر بر او داشت تا بود گردان سپهر از آن شاه جنگی منم یادگار مرا همچنان
دان که کشتی بزار.فردوسی. بیست و سی قبا بود او را یکرنگ و یکسان میپوشیدي و مردمان چنان دانستندي که یک قبایست.
.( (تاریخ بیهقی). من که خداوندم هر یکی بسببی مشغول گردانم تا هیچکس از تو نداند و ترا دشمن ندارند. (قصص الانبیاء ص 9
||قبول کردن. (ناظم الاطباء ||). قدرت داشتن. (انجمن آرا ||). توانستن : بچهء او را ازو گرفت ندانی تاش نکوبی نخست و زو
نکشی جان. رودکی. ستایش که داند سزاوار اوي نیایش بآیین و کردار اوي.فردوسی. ز دینار و از گوهر شاهوار کس آنرا ندانست
کردن شمار.فردوسی. بآهنگرش گفت کاي شوم دست ببندي و بسته ندانی شکست.فردوسی. چو دختر شود بد، بیفتد ز راه نداند
ورا داشت مادر نگاه.فردوسی. آرزو را کرانه نیست پدید آز را خاك سیر داند کرد( 7). مخلدي گرگانی (از ترجمان البلاغهء
رادویانی). زمانی ازو صبر کردن ندانم نمانم گر او را نبینم زمانی.فرخی. بدین کریمی و آزادگی که داند بود مگر امیر نکوسیرت
نکوکردار.فرخی. ز هیچگونه بدو جادوان حیلت ساز بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.فرخی. هرچه دانی و زآن فرومولی نشمرند از
تو آن ببشکولی.عنصري. بونصر نامهء سلطان چنانکه او دانستی نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374 ). چون کسی پادشاهی گذشته
را چنین شعر داند گفت اگر پادشاهی بر وي اقبال کند... وي سخن را بکدام درجه رساند. (تاریخ بیهقی ص 276 ). کسی شکر
خداوندي که او را بنده اي بخشد که او از خاك خرما کرد داند خود چه بگزارد. ناصرخسرو. که دانست بگزاردن وام احمد مگر
تیغ و بازوي خنجرگذارش. ناصرخسرو. نه زآن گردش که میگردد زمانی گرانتر گشت داند یا سبکتر.ناصرخسرو. و تدبیر کارها
ندانستی کردن اما با این همه امنی بود. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 133 ). و اگر مشفقی باشد که این ترتیب بداند کردن مال
بسیار از آنجا حاصل گردد. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 146 ). من دانم گفت این و تو ندانی بلبل داند آنچه
میسراید.مسعودسعد. آنکه چون خلق او نداند بود در بهاران بباغ بوي نسیم.مسعودسعد. همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را از
ره درهاي دانش خواند داند هر دري. سوزنی. روح با عقل و علم داند زیست روح را پارسی و تازي کیست.سنائی. ندانم کرد
خدمتهاي شاهی مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی. بحق حرمت شیرین دلبند کزین بهتر ندانم خورد سوگند.نظامی. غرضی کز تو
نیست پنهانی تو برآور که هم تو میدانی.نظامی. نه من آیم، نه توام دانی خواند نه توآئی، نه منت یارم جست.خاقانی. تا نداند
خویش را مجرم عنید آب از چشمش کجا داند دوید.مولوي. کان عدو را هم خدا داند شمرد از عرب وز ترك و از رومی و
کرد.مولوي. نه بنورش نار تانی خواندن نه بمنزل اسب دانی راندن.مولوي. شنیدم که نشنید و خونش بریخت ز فرمان داور که داند
گریخت.سعدي. این مطرب ما نیک نمیداند زد زینجاش برون برید و نیکش بزنید.سعدي. چه داند طبیب از کسی رنج برد که
بیچاره خود خواهد از رنج مرد.سعدي. مگر خود این شب یلدا بروز داند برد کدام یلدا کاین شب هزار چندانست.نزاري. اي که از
دفتر عقل آیت عشق آموزي ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست.حافظ ||. - دانستن زن را؛ آرمیدن با او. دیدن او. همبستر شدن با
او : والقاناه زنِ خود حناه را دانست... و بمرور ایام واقع شد که حناه حامله شد. (تورات کتاب شموئیل). او را قوت چهل مرد بوده
است و بسطت چهل مرد... و آهن در دست او از قوت نرم بودي و اگر چنانک بانگ بر شتر زدي از نهیب بیفتادي مرده... و دوازده
هزار کنیزك را بدانستی در جامهء خواب، و از هر یکی هفت فرزند بزادند نر و ماده. (مجمل التواریخ و القصص). ( 1) - ن ل:
پیچیده. ( 2) - این کلمه را نمیدانم چیست یا تصحیف چیست گمان من اینست که متناسب اینجا کلمه اي باید باشد رسانندهء معنی
و امثال آن. ( 3) - ممکن است که در اصل خیم یا خنب بوده باشد و کاتب خشم نوشته « جامهء گرانبها » و یا « سعادت » یا « مال »
بمعنی مرغ صید معروفست. ( 5) - ن ل: بر تو. ( 6) - بَوُو صورت شعري کلمهء بوّ عربی است و آن پوست « باز » است. ( 4) - هر دو
شتربچهء بکاه انباشته باشد بهانه شکن ناقهء بچه مرده را، مانند عَدُو و لَهُو و عَفُو و جز آن. ( 7) - سنائی نیز این مصراع را آورده
است، علی الظاهر بصورت تضمین.
دانستنی.
[نِ تَ] (ص لیاقت) درخور دانستن. سزاوار دانستن. زیباي معرفت : اما یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 336 ). و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی ص 104 ). چند شغل فریضه که پیش داشت [ مسعود ] و
پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد، آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. (تاریخ بیهقی
ص 287 ). اگر دانستنی بودي خود این راز یکی زین نقش ها دردادي آواز.نظامی. - دانستنیها؛ معلومات.
دانسته.
صفحه 739 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
؛(2/ [نِ تَ / تِ] (ن مف) نعت مفعولی از دانستن. معروف. معلوم. (لغت تاریخ بیهقی). علم : لایحیطون بشی ء من علمه. (قرآن 255
اي معلومه. (منتهی الارب). دانسته به بود ز ندانسته. ناصرخسرو ||. فهمیده. معقول : مرد دانسته بجان علم و خرد را بخرد گرچه این
خر رمه از علم و خرد بیخبرست. ناصرخسرو. تعقل؛ دانسته شدن. (دانشنامهء علائی ص 120 ||). عالماً. عامداً. قصداً. عمداً. متعمداً :
راه عشق ارچه کمینگاه کماندارانست هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.حافظ. - دانسته فهمیده (دانسته و فهمیده)؛ عامد عن
قصد. متعمداً. بر قصد.
دانسفهان.
[نِ فَ] (اِخ) دان اصفهان. قصبه اي جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در 30000 گزي باختر بوئین. دامنه و
معتدل و داراي 2500 سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و نخود و چغندرقند و انگور و بادام سبزي است.
شغل مردم آنجا زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است و از طریق بوئین و ابراهیم آباد و تاکستان ماشین میتوان برد. این ده در
.( زلزلهء تابستان 1341 ه . ش. بکلی ویران گردید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
دانسور.
.Danseur - ( [سُر] (فرانسوي، ص، اِ)( 1) دوستدار رقص. رقصنده. رقاص. که رقاصی پیشه دارد. ( 1
دانسوز.
.Danseuse - ( [سُز] (فرانسوي، ص، اِ)( 1) رقاصه. زن دوستدار رقص. زنی که رقاصی پیشه دارد. ( 1
دانسیغ.
(اِخ) دانچیغ. رجوع به دانزیگ شود. (قاموس الاعلام ترکی).
دانسیگ.
.Danzig - ( (اِخ)( 1) دانزیک. رجوع به دانزیگ شود. ( 1
دانسی متر.
[مِ] (فرانسوي، اِ)( 1) نام یکی از اسبابهاي غوطه ور که براي سنجش سنگینی نسبی بکار رود و بر روي اصل ارشمیدس ساخته شده
.Densimetre - (1) .( است. (روش تهیهء مواد آلی ص 87
دانسینگ.
(فرانسوي، اِ)( 1) مجلس رقص عمومی. بال همگانی. جایگاه رقص دسته جمعی زنان و مردان. محلی خاص دست افشانی و پاي
.Dancing - ( کوبی همگانی. ( 1
دانش.
[نِ] (اِمص) اسم مصدر از دانستن. دانست. (فرهنگ نظام). عمل دانستن. دانندگی. دانائی. علم و فضل و دانستن چیزي باشد.
(برهان). درایت. فقاهۀ. فقه. فضل. ادب. (صراح). علم( 1). حکمت. (زمخشري) (دهار) (ترجمان القرآن). حصول علم ثابت، و در
مراتب، پژوهش است یعنی رفتن بطرف علم آنگاه شناسایی است یعنی نزدیک شدن به آن و سپس دانش است یعنی علم ثابت.
ادراك. درك. شعر. شعور. وقوف. آگاهی. اطلاع. معرفت. شناسایی. شطس. بصر. بجدة. (منتهی الارب) : دانش و خواسته است
نرگس و گل که بیکجاي نشکفند بهم.شهید بلخی. دانش اندر دل چراغ روشن است وز همه بد بر تن تو جوشن است.رودکی.
دانش بخانه اندر و در بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم.ابوشکور. بکار آور آن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر بفرمان
دیو.ابوشکور. سپاه اندك و راي و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون.ابوشکور. و از همهء ملوك اطراف بزرگترست
بپادشاهی... و دوست داري دانش. (حدود العالم)... شمارش ندانست کردن کسی وگر چند بودیش دانش بسی.فردوسی. چو
جاماسپ آن تخت را بنگرید بدید از در دانش او را کلید.فردوسی. چو دیدار یابی بشاخ سخن بدانی که دانش نیاید به بن.فردوسی.
سخن هرچه گویم همه گفته اند بر باغ دانش همه رفته اند.فردوسی. توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود.فردوسی. تو بر
مایهء دانش خود مایست که بالاي هر دانشی دانشیست.فردوسی. ازین برشده تیزچنگ اژدها بمردي و دانش که یابد رها.فردوسی.
وگر شاهی آسان تر از بندگیست بدین دانش تو بباید گریست.فردوسی. اندر میزد با خرد و دانش واندر نبرد با هنر بازو.فرخی. دلی
که رامش جوید نیابد او دانش سري که بالش جوید نیابد او افسر.عنصري. خرد بیخ او بود و دانش تنه بدو اندرون راستی را بنه. ؟
(از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). هر بنده که خداي او را خردي روشن عطا داد... و با آن خرد دانش یار شود بتواند دانست که
نیکوکاري چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98 ). آنچه فراز آمد ترا بمقدار دانش خود بازنمودم. (تاریخ بیهقی). به از گنج دانش
بگیتی کجاست کرا گنج دانش بود پادشاست.اسدي. ز کردار گفتار برمگذران مگوي آنچه دانش نداري بر آن.اسدي. ز دانش به
اندر جهان هیچ نیست تن مرده و جان نادان یکیست.اسدي. دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک این خاطر خطیر چنین گفت
مر مرا. ناصرخسرو. ز بیدین مکن خیره دانش طمع که دین شهریارست و دانش حشم. ناصرخسرو. قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل دون همت است. ناصرخسرو. درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوري چرخ نیلوفري را.ناصرخسرو. واجبست بر
کافهء خدم و حشم ملک... مقدار دانش و فهم خویش معلوم راي پادشاه گردانند. (کلیله و دمنه). عاقل از منافع دانش هرگز نومید
نشود. (کلیله و دمنه). و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوهء
درخت دانش نیکوکاري و کم آزاریست. (کلیله و دمنه). گنج دانش تراست خاقانی شو کلیدش بهر که هست مده.خاقانی. هزار
شکر کنم فیض و فضل یزدان را که داد دانش و دین گر نداد دینارم.خاقانی. پیاده نباشم ز اسبان دانش گر اسبان دنیا فراهم
ندارم.خاقانی. مرا ز دانش من نیست بهره اي چه عجب ز رنگ خویش نباشد نصیب حنی را. ظهیر فاریابی (از شرفنامهء منیري).
نیست آب حیات جز دانش نیست باب نجات جز دانش.اوحدي. تو بدان آمدي که کار کنی وز جهان دانش اختیار کنی.اوحدي.
دانش اندر دل بود نی در زبان مردم از گفتن نبیند جز زیان. امیرحسین سادات. فخر در دانش بود مر مرد را فخر و دانش هر دو در
خاموشی است. ؟ (از جامع التمثیل). چون دانش است خدمت درگاه فرخت پیرایهء توانگر و سرمایهء فقیر. سپاهانی (از شرفنامهء
منیري ||). عقل. (مجموعهء مترادفات ص 249 ). خرد قلب. قعر. حجی. فقفوق. (منتهی الارب) : غمی شد دل گو چو پاسخ شنید که
طلحند را هیچ دانش ندید.فردوسی. استهجاج؛ به راي و دانش خود کار کردن. (منتهی الارب ||). هنر و تربیت. (ناظم الاطباء||).
دانش آشکار بینشی. علم غیب الهی. (ناظم الاطباء). علم حضوري حضرت عزت و اعیان ممکنه جمیعاً دفعۀ واحده که موقوف
بیکی از ازمنهء ثلاثه یعنی ماضی و مستقبل و حال نبوده باشد. (انجمن آرا). - اهل دانش؛ مردم دانا و فاضل. (ناظم الاطباء) : پادشاه
نظم و نثرم در خراسان و عراق کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده ام. خاقانی. گاه پیش از کلمهء دانش کلمهء دیگر از پیشاوند
و قید و غیره درآید و کلمهء مرکب سازد چون: - بادانش؛ دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف : فرستادم
اینک فرستاده اي سخنگوي و با دانش آراده اي.فردوسی. شب و روز گرد طلایه بپاي سواران بادانش و رهنماي.فردوسی. هنرمند
بادانش و بانژاد تو شادي و این دیگران از تو شاد.فردوسی. هم آنگه ز لشکر یکی نامجوي نگه کرد با دانش و آبروي.فردوسی.
مردمانی مردم زاده، با دانش و فضل و راستگوي. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 72 ). - بدانش؛ بوسیلهء دانش. با دانش. بسبب
دانش. به علم. به خرد : بدین خویشی اکنون که من کرده ام بزرگی بدانش برآورده ام.فردوسی. بدانش بود مرد را آبروي به
بیدانشی تا توانی مپوي.فردوسی. - بسیاردانش؛ علامّه. که از دانش و علم مایه ورست. - بیدانش؛ جاهل. مقابل بادانش : که مرد
ارچه دانا و صاحبدل است بنزدیک بیدانشان جاهل است.سعدي. - بیدانشی؛ جاهلی. مقابل دانشمندي و خردمندي : بدانش بود مرد
را آبروي به بیدانشی تا توانی مپوي.فردوسی. ز دانش یکی جامه کن جانت را که بیدانشی مایهء کافریست.ناصرخسرو. در آیینه گر
خویشتن دیدمی به بیدانشی پرده ندریدمی.سعدي. چو از قومی یکی بیدانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را.سعدي. - پردانش؛
بسیاردانش. علامّه. بسیارعلم. - کم دانش؛ که از علم اندك مایه دارد. کم مایه در علم. و نیز کلمه یا اداتی به کلمهء دانش پیوندد
و کلمهء مرکب سازد چون: دانش آباد. دانش آرا. دانش آموز. دانش افزا. دانش الفنج. دانش اندوز. دانش بهر. دانش پذیر. دانش
پرست. دانش پرور. دانش پژوه. دانش پناه. دانش جو. (دانشجوي). دانش خور. دانش دوست. دانش سار. دانش سرشت. دانش
سرا. دانش سگال. دانش سنج. دانش فروش. دانشکده. دانش کوتاه. دانش گستر. دانشگاه. دانشگر. دانش گزین. دانشمند. دانش
مزي. دانشمندي. دانشنامه. دانشور. دانشوري. دانشومند. دانشیار.دانشیاري. دانشی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود
.Science - ( شود. ( 1
دانش.
[نِ] (اِخ) میرزا تقی خان مستشار اعظم ملقب به ضیاء لشکر فرزند مرحوم میرزا حسین وزیر تفرشی است و در حدود سال 1288 ه .
ق. ( 1240 ه . ش.) در تفرش تولد یافته است. سالها در خدمت میرزا یوسف مستوفی الممالک صدر اعظم و ظل السلطان و
ناصرالملک و میرزا علی اصغرخان اتابک سمت دبیري داشت و در 1315 ه . ق. تذکرهء صدر اعظمی را در شرح حال شعراي
معاصر اتابک نوشت. بعد از شروع مشروطه در عدلیه و دفتر ایالتی فارس بخدمات دولتی اشتغال ورزید. دانش در 1319 ه . ق.
کتابی در صورت فکاهت طبع کرد که مشهور به دیوان حکیم سوري است. دیگر از آثار او مثنوي نوشین روان در ذکر سلطنت
انوشیروان و فردوس برین بطرز گلستان و مثنوي جنت عدن بشیوهء بوستان و تذکرهء خوش نویسان خطوط هفتگانه و کتابی در علم
بدیع فارسی و بحر محیط در دوازده جلد حاوي مباحث اخلاقی و اخبار و غیره است. دیوان دانش یکبار در حریق رشت طعمهء
آتش شد. وي از روي حافظه و یادداشتهاي خود بفراهم آوردن اثر از دست رفته پرداخت. دانش شاعري پرمایه و بسیارشعرست.
وفات وي در 25 اسفند 1326 ه . ق. اتفاق افتاد. قسمتی از اشعار وي را در عداد انتشارات دانشگاه تهران بشماره 487 در سال 1337
چاپ کرده اند. و نمونه را از اشعار وي دو شعر ذیل نقل میشود: تنگ شد از شش « قصائد، هزار غزل، مقطعات » ه . ش. تحت عنوان
جهت ساحت میدان من بسته شد از چارسوي عرصهء جولان من تا نشکافد زمین از سم خاراشکوف میخ حوادث نشست بر سم
یکران من بس به وغا چشم چرخ دید که مریخ او بس بتضرع گرفت دامن خفتان من حال برنج اندرست دست من از آستین نک
بهراس اندرست پاي ز دامان من سر پی فرمان من داشته فرماندهان نیست کنون دست من در پی فرمان من زآنهمه سوداگري از
پس هفتادواند غیر خرافات چند نیست بدکان من بال هما بر سرم سایه فکن بود و حال جایگه جغد شد شمسهء ایوان من خرمن
فضل مرا اهل ادب خوشه چین خوان کرم گستران ریزه خور خوان من مهر خموشی نهاد بر دهن شاعران تا بسخن لب گشاد طبع
صفحه 740 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سخن ران من نی بطریق حلول نی بتناسخ، بفضل ناصرخسرو منم ري شده یمگان من سطوت من پیل را رکن و قوائم شکست نک
پی موري دهد لرزه بر ارکان من من بهنر ذي فنون من ز کجا و جنون سلسلهء زلف اوست سلسله جنبان من صابی و عبدالحمید،
صاحب و ابن عمید گسترم ار خوان فضل وافد و مهمان من من متنبی بشعر امت من شاعران صحف سماوي من دفتر و دیوان من
چرخ دلم را شکست، راه من از چاره بست کرد چه جبران آن، داد چه تاوان من حلم من و بوقبیس گر که بمیزان نهند حال دو کفه
پدید زین وي و زان من برگذرد از فلک کفهء میزان او پشت زمین بشکند کفهء میزان من گر بسخن آوري چرخ زبان داشتی در
صف مدحتگران بود ثناخوان من جامهء من گوهریست ملک جهانش بها کیست که از من خرد گوهر ارزان من انوري عصر
خویش شاعر قطران سخن شاه جهان پهلوي سنجر و مملان من برترم از شاعران من بسخن گستري بر همه شاهان سرست شاه
جهانبان من. و نیز از دیوان حکیم سوري او این قطعه نقل میگردد: از آش رشته است لبالب تغارها وز سوریان نشسته فرازش قطارها
آن چمچه هاي پر شده بر دست سوریان مانند بیلها بکف آبیارها آن سیخها بدست گروه کبابیان مانند نیزه ها بکف نیزه دارها قانع
به کنگریم و بکنگر بساختیم چون اشتران بادیه با نوك خارها چون بار هندوانه ببینم بر اشتران خخ میکنم که بگسلد از هم مهارها
اندر خیال آنکه چو بگسسته شد مهار باشد که هندوانه اي افتد ز بارها سوري نه خود منم که در این شهر چون منند نه یک نه ده نه
.(50 - صد نه دوصد بل هزارها. (از کتاب ادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی صص 48
دانش.
[نِ] (اِخ) مرحوم میرزا حسین خان متخلص به دانش از فضلا و شعراي مشهور ایران مقیم ترکیه که اغلب در استانبول و گاه نیز در
است « سرآمدان سخن » آنکارا (آنقره) اقامت داشت. وي را تألیفات عدیده است که اغلب آنها بترکی عثمانی است، از جمله یکی
در تراجم احوال پانزده نفر از مشاهیر شعراي ایران از رودکی الی حافظ بترکی با منتخباتی از اشعار هر یک از ایشان که در سنهء
1327 ه . ق. در استانبول بطبع رسیده است در 448 صفحه و دیگر رباعیات عمر خیام محتوي بر 396 رباعی منسوب به خیام با
ترجمهء آنها بترکی بعلاوهء شروح و توضیحاتی براي هر رباعی بانضمام مقدمهء بسیار مفصل مبسوطی بترکی در شرح احوال خیام
مأخوذ از مآخذ مختلفه و تشریح فلسفهء خیام و مشرب او و مسلک او. در تضاعیف کتاب بیست مجلس تصویر تمام صفحه مناسب
مضامین بعضی رباعیات خیام کار ادموند دولاك( 1) نقاش مشهور کتب که ظاهراً از نقاشان انگلیس است متفرقه درج شده است و
تمام این بیست مجلس تصویر از روي یکی از چاپهاي تجملی ترجمهء رباعیات خیام بانگلیسی بتوسط فیتز جرالد( 2) شاعر معروف
انگلیسی حاوي صدوده رباعی عکس برداشته شده است ولی اصل این تصاویر در چاپ انگلیس بتوسط هدر اند استوتن( 3) در لندن
(که نسخه اي از آن چاپ در کتابخانهء فاضل مشهور آقاي سعید نفیسی موجود است) یکی از شاهکارهاي تصاویر کتابی و تماماً
رنگی است و در درجهء اول از زیبائی و لطف و صفا و ذوق و حال که انسان اصلًا و ابداً از تماشاي آنها سیر نمی شود و مدت ها
انگشت بدندان از فرط تعجب و استحسان صنعت آن نقاش چیره دست مات و مبهوت می ماند ولی در عکس سیاهی که از آن
تصویر در چاپ استانبول براي تألیف مرحوم دانش برداشته اند تمام رنگ آمیزیها و زیبائیها و لطف و صفاي آن تصاویر اصلی
بکلی از میان رفته و فقط شبحی کم حاکی از اصل آن باقی مانده است. باري این ترجمهء رباعیات خیام را مرحوم دانش با اشتراك
(فیلسوف) رضا توفیق از مشاهیر فضلاي ترکیه معاً و با هم تألیف کرده اند و در سنهء 1340 ه . ق. در استانبول در 368 صفحهء
وزیري بطبع رسانیده اند. دیگر از تألیفات مرحوم دانش ترجمهء پانزده قصه از قصص لافونتن( 4) شاعر مشهور فرانسوي است در
السنهء حیوانات که بشعر فارسی بطرز مثنوي ولی در بحور مختلفه ترجمه نموده است. شعر مرحوم دانش بطور کلی متوسطست در
جودت و ردائت زیرا که بواسطهء طول اقامت آن مرحوم در خارج ایران و عدم معاشرت مستقیم وي با ایرانیان بومی زبان شعر او
صبغهء مخصوص به خود گرفته غیر صبغهء زبان وطنی خالص فارسی، ولی از این نکته گذشته مرحوم دانش مرد ادیب و فاضل
مطلع بسیار باذوقی بود و علاوه بر مقام علم و فضل مردي شریف، کریم الاخلاق، درست کار و بغایت وطن دوست بود و یکی از
کسانی بود که بیشتر از همه چیز و همه کس نمایندهء خصایل حمیده و فضایل پسندیدهء نژاد ایرانی بود در خارج ایران مابین
اتراك عثمانی. مرحوم محمد قزوینی در شرحی که طی یادداشتهاي خود در بارهء دانش نوشته اند و شرحی که فوقاً در بارهء مرحوم
دانش نوشته شد نیز منقول از همان یادداشتهاست در خصوص ملاقاتی که با مرحوم دانش داشته اند در دنبالهء همان یادداشتها
تفصیلی داده اند که قدرشناسی و نمایاندن صفات عالیهء آن دو بزرگ مرد را عیناً نقل میشود: وقتی که راقم این سطور (محمدبن
عبدالوهاب قزوینی) در اواخر ماه سپتامبر 1939 م. در مراجعت از پاریس بایران با خانواده باستانبول رسیدم و دو روز بعد از ورود به
پستخانه رفته بودم و مشغول نوشتن صورت تلگرافی به اخوي خود میرزا احمدخان که آنوقت در گرگان بود بودم تا او را از قرب
ورود خود به تهران اعلام دهم یکمرتبه دیدم مردي نسبتاً مسن و بلندبالا سیاه چرده و سیاه موي از در پستخانه وارد شد و مثل این
بود که مستقیماً بطرف من می آید وقتی که نزدیک من رسید مرا باسم و رسم خوانده گفت: شما فلانی نیستید! من بسیار تعجب
کردم که در شهري که فقط پریروز براي اولین بار در عمرم بآنجا قدم گذارده ام و دیارالبشري را هم در آنجا نمی شناسم و از
پریروز تاکنون هیچکس را مطلقاً و اصلًا نه از ایرانیان و نه از غیر ایشان ملاقات نکرده ام چگونه کسی مرا باسم و رسم می خواند و
چگونه کسی مرا در آنجا می شناسد، با تعجب بسیار گفتم بلی من همانم که میفرمائید ولی سرکار عالی از کجا مرا می شناسید و
چگونه مرا این جا درین پستخانه پیدا کرده اید؟ گفت من حسین دانش میباشم و غیاباً با شما آشنائی داشتم و یکی دو مرتبه هم با
شما مکاتبه کرده ام و چون امروز صبح در یکی از جراید استانبول اسم شما را خواندم که باسلامبول وارد شده اید و در هتل
(اورایپک) نزدیک به گارسر که جی منزل کرده اید فوراً رفتم بسراغ شما در هتلتان و آنجا گفتند که شما قبل از بیرون آمدن از
منزل آدرس نزدیک ترین پستخانه ها را بآنجا از مدیر هتل پرسیده اید لهذا آمدم این جا و شما را با نشانیهائی که صاحب هتل از
سمپلون اریان » قیافه و سن و سایر مشخصات داده بود بآسانی پیدا کردم. آنوقت من یادم آمد که پریروز سه بعد از ظهر که از ترن
یعنی ترن مستقیم بین لندن - پاریس - استانبول در گارسر که جی پیاده شدیم به محض پیاده شدن یکی از اشخاصی که « اکسپرس
در راهرو ایستگاه ترن ایستاده منتظر ورود مسافرین بودند پیش ما آمد (و بعضی دیگر نزد سایر مسافرین رفتند) و در حالیکه کارت
به من ارائه میداد پرسید که شما کیستید و از کجا می آئید و « خبر » نمایندگی خود را از یکی از جراید یومیهء استانبول موسوم به
بچه قصد باین شهر وارد شده اید و من چون در اوایل جنگ بود و تعلل و طفره در جواب مورث سوء ظن خبرگزار جریده ممکن
بود بشود فوراً جواب سؤالهاي او را در نهایت اختصار و به اقلّ مایقنع دادم و از هم جدا شدیم و دیگر هیچ بفکر او نیفتادم، و در
عین حالی که آن خبرگزار همراه ما بود و بطرف در خروج میرفتیم مستخدم یکی از هتل هاي اطراف گار که نام هتل بر روي کلاه
یا لباس او مرقوم بود و بطور اتفاق او را مابین چند نماینده چندین هتل انتخاب کرده بودیم نیز همراه ما بود و چمدانهاي ما را می
آورد و آن خبرنگار لابد از روي کلاه و لباس او دانسته بود که ما در کدام هتل منزل خواهیم کرد. باري وقتی که بیانات مرحوم
دانش با آنهمه تعجب هاي من از آن تصادف غریب بکلی رفع شد و مشغول صحبت هاي متفرقه شدیم از ما خواهش کرد که
آنروز را با خانواده مهمان او باشیم ما هم با کمال میل قبول کردیم و در یکی از رستورانهاي همان محله با هم ناهار خوردیم و تمام
یعنی مسجد نو که « ینی جامع » آنروز را با ما بود و ما را به تماشاي بسیاري از جاهاي دیدنی استانبول گردش داد، از جمله مسجد
یکی از بهترین مساجد استانبول است و جمیع سقف و دیوارهاي آن تا خط مماس سطح زمین سرتاسر و سرتا پا غرق کاشیهاي
بسیار ممتاز اعلی است و فرداي آنروز را هم باز از اول صبح بملاقات ما آمد و ما را پس از گردش دادن ممتدي در نقاط مهمهء
که یکی از دهات بانزهت حومهء متصل بخود استانبول است برد و ناهار را در منزل او با « قاضی کوي » استانبول بمنزل خود در
خانوادهء او صرف کردیم و تمام روز در نهایت خوشی گذراندیم و بعد ما را از هر طرف کوي بگردش برد و تا ساعت هفت بعد از
ظهر با ما بود و در آنساعت با کشتی باستانبول مراجعت کردیم، و من هیچوقت آن همه مهربانیها و محبتها و همراهی هاي آن
مرحوم را که بکلی ندیده و نشناخته در آن چند روزه که در استانبول بودیم در حق ما نمود و آن همه وقت خود را براي خاطر ما
تلف کرد فراموش نخواهم کرد. رحمۀ الله علیه رحمۀ واسعه. وفات مرحوم دانش در روز سه شنبه نهم فروردین سنهء 1322 ه . ش.
مطابق بیست و سوم ربیع الاول سنه 1362 ه . ق. و سی ام مارس 1943 م. روي داد در آنکارا بمرض سکته در سن هفتاد سالگی -
بواسطهء کندي وصول و ایصال مراسلات بین المللی در زمان جنگ این خبر را در 26 مرداد آن سال « اطلاعات » ولی روزنامهء
Edmund Dulac. (2) - - (1) .( منتشر نمود. (وفیات معاصرین بقلم آقاي محمد قزوینی مجلهء یادگار سال سوم شماره 5 و 6
.Eduard Fizgerald. (3) - Hodder and Stoughton. (4) - La Fontaine
دانش.
[نِ] (اِخ) اسمش میرزا محمدرضی از سادات عالی درجات مشهد رضوي است. این چند شعر از او نوشته شده است: وعدهء
همصحبتان رفته روز محشرست دیر می آید قیامت کشت تنهایی مرا. به کویش رفتم و در پاي من خاري شکست آنجا بحمدالله که
شد تقریبی از بهر نشست آنجا. باغ را از رخنهء دیوار می بینم مباد باغبان تا در گشاید موسم گل بگذرد. تاك را سیراب کن اي ابر
نیسان زینهار( 1) قطره تا می میتواند شد چرا گوهر شود. بامید وصالت در شب هجر نمی خوابم چو خون بیگناهان. (آتشکدهء آذر
چ شهیدي ص 88 ). وفات وي را صاحب قاموس الاعلام ترکی 1076 ه . ق. نوشته است. ( 1) - ن ل: نی صدف.
دانش.
[نِ] (اِخ) منشی دانش علیخان با برادر خود منشی رونق علیخان کتابت نواب سعادت علیخان حاکم خطهء اود هندوستان داشت و در
لکهنو (لکنهو) بزاد برآمده. این بیت ازوست: آن سلسلهء زلف مجنبان دگر اي باد در شور میاور دل شوریدهء ما را. (قاموس الاعلام
ترکی).
دانش آباد.
[نِ] (اِ مرکب) آبادشده بدانش. علم آباد. آنجا که بعلم و دانش آباد و معمور شده باشد : نیست در هیچ دانش آبادي فحل و داناتر
از من استادي.نظامی.
دانش آرا.
[نِ] (نف مرکب) دانش آراي. دانش پیرا. (آنندراج). آرایندهء دانش. زینت دهندهء فضل و دانش : ردي دانش آراي یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.اسدي.
دانش آزما.
[نِ] (نف مرکب) آزمایندهء دانش. آزمایندهء علم و فضل. امتحان کنندهء دانش. علم آزما : نسبت خاقان بمن کنند گه فخر ور
نگرد دانش آزماي صفاهان.خاقانی.
دانش آموز.
صفحه 741 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[نِ] (نف مرکب، اِ مرکب) که دانش آموزد. که علم آموزد. که دانش فراگیرد. شاگرد. (غیاث). شاگرد مدرسه. طالب علم.
آموزندهء علم : چو بر دین حق دانش آموز گشت چو دولت بر آفاق پیروز گشت.نظامی. خرد دانش آموز تعلیم اوست دل از
داغداران تسلیم اوست.نظامی ||. در اصطلاح مدارج تحصیلی شاگردي را گویند که در دورهء متوسطه تحصیل کند ||. که تعلیم
دانش دهد. استاد. (غیاث) (آنندراج). که علم آموزد بدیگري. که تعلیم کند. دانش آموزاننده : زن دانش آموز دانش سرشت چو
لوحی ز هر دانشی درنبشت.نظامی. تویی برترین دانش آموز پاك ز دانش قلم رانده بر لوح خاك.نظامی. دادش بدبیر دانش آموز
تا رنج برد برو شب و روز.نظامی. جوابش داد پیر دانش آموز که اي روشن چراغ عالم افروز.نظامی.
دانش آموزناك.
[نِ] (ص مرکب)صاحب آنندراج آرد: جناب خیرالمدققین در شرح این بیت( 1): توئی برترین دانش آموزناك ز دانش قلم رانده بر
لوح خاك. میفرمایند مخفی نماند که صیغهء امر گاه به معنی فاعل آید و گاه به معنی مصدر چنانچه لفظ گو که امر است در
سخنگو به معنی گوینده و در گفتگو به معنی گفتن مستعمل است و برین تقدیر دانش آموز به معنی دانش آموختن است. پس اگر
گفته شود که صیغهء امر مطلقاً باین دو معنی نمی آید بلکه بجایی که مقارن می گردد به لفظ ماضی که هم به معنی مصدري
مستعمل می شود و مراد معنی مصدري باشد و جایی که مقارن بلفظ دیگر می شود به معنی فاعل می آید، و این جا لفظ دانش از
قبیل دوم است، پس آموز را به معنی آموزنده باید دانست جواب میگوئیم ما که بلی اکثر در استعمال چنین است اما بلفظ امر بدون
اقتران صیغهء ماضی هم به معنی فاعل آمده چنانچه درین مصرع که: شبی آسمان مجلس افروز کرد. و ناك بنون، افاده معنی
صاحب می کند از قبیل غمناك و فرخناك پس دانش آموزناك به معنی صاحب دانش آموختن باشد و ازین قبیل است منکرناك
در بیت مثنوي. اما احتمال است که این لفظ پاك بباي فارسی بود و آموز بکسرهء توصیفی باشد تا مقابل پاك با خاك ابلغ گردد
چنانکه مشهور است - چه نسبت خاك را با عالم پاك - فقیر مؤلف گوید لفظ دانش آموز به معنی دانش آموزنده و دانش
آموخته شده هر دو آمده از عالم دست آموز که به معنی مرغ بدست تعلیم یافته و آشنا شده است پس در بیت مذکور به معنی اول
باشد و درین بیت که هم از خواجه( 2) است احتمال هر دو معنی دارد: چو در دین حق دانش آموز گشت چو دولت بر آفاق فیروز
گشت. (از آنندراج). ( 1) - بیت از نظامی است. ( 2) - بیت از نظامی است.
دانش آموزي.
[نِ] (حامص مرکب)عمل دانش آموز. طالب علمی. طلب علم. علم آموزي. تعلم : از سر فرخی و فیروزي کرد از آن خضر دانش
آموزي.نظامی. وآنکه دانش نباشدش روزي ننگ دارد ز دانش آموزي.نظامی. از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش آموزي
آسان شده.نظامی ||. عمل آموزندهء دانش بدیگري. استادي. تعلیم : عیسیی گاه دانش آموزي یوسفی وقت مجلس افروزي.نظامی.
دانش آور.
[نِ وَ] (نف مرکب) آورندهء دانش. حامل علم. عرضه کنندهء دانش و علم و فضل. عالم. دانشمند : آن دانش آوري که رزین فهم
فیلسوف در بحر دانشش نتواند زدن شنا.اسدي.
دانش اصفهانی.
[نِ شِ اِ فَ] (اِخ)اسمش آقامحمدعلی مشهور به آقابزرگ از معارف نجباي آن ولایت و خواجه اي جواد بوده است. ازوست: باز از
شکایتی ز من آزرده شد دلش ما را بحال خود نگذارد زبان ما. نمردم تا شد از زخم دگر آزرده آن بازو نمیدانم که خواهد
.( خواست عذر قاتل ما را. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 128
دانش الفنج.
[نِ اَ فَ] (نف مرکب)دانش اندوز. علم اندوز. که علم و فضل ذخیره کند. که دانش بسیار اندوخته سازد. که علم بسیار فراگیرد : ز
الفنج دانش دلش گنج بود جهاندیده و دانش الفنج بود.ابوشکور بلخی.
دانش اندوختن.
[نِ اَ تَ] (مص مرکب)علم اندوختن. دانش الفنجیدن. دانش الفختن. ذخیره کردن دانش. علم فراگرفتن.
دانش اندوخته.
[نِ اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از دانش اندوختن. دانشمند. فاضل و عالم : جهان دیده و دانش اندوخته سفرکرده و
صحبت آموخته.سعدي.
دانش اندوز.
[نِ اَ] (نف مرکب)دانش الفنج. که دانش اندوزد. که علم اندوزد. که دانش و علم فراآرد. که گنجینهء خاطر بدانش بینبارد. رجوع
به دانش اندوختن شود.
دانش اندیش.
[نِ اَ] (نف مرکب) که دانش اندیشد. که اندیشه در دانش بندد. که خاطر بعلم سپارد : برآن شد دل دانش اندیش او که آرند
سقراط را پیش او.نظامی.
دانش بسیچ.
[نِ بَ] (نف مرکب) که دانش بسیج کند. که علم بسیچد. که دانش فراآرد. که دانش و علم اندوزد : شه از گفت آن مرد دانش
بسیچ فروماند بر جاي خود پیچ پیچ.نظامی.
دانش بک.
[نِ بَ] (اِخ) از شاعران متأخر عثمانی و از مردم استانبول است. او را دیوانی است اندك شعر. به سال 1145 ه . ق. درگذشته است و
این بیت از اوست: گورمدم گیتد کجه هجران ایچره صبح وصلتی اول میه خوابیده نک بختم شب یلداسیدر. (قاموس الاعلام
ترکی).
دانش بهر.
[نِ بَ] (ص مرکب) داراي بهره از دانش. بانصیب از علم. از دانش بابهره. بهره دار از دانش. بهره مند از علم : هر پزشکی که بود
دانش بهر آمده بر امید شهر بشهر.نظامی. باز می جست در ولایت و شهر خبر از مردمان دانش بهر.میرخسرو.
دانش پذیر.
[نِ پَ] (نف مرکب) مخفف دانش پذیرنده. که دانش پذیرد. پذیرندهء دانش. قبول کنندهء دانش و علم. استواردارندهء علم و
دانش : دگر گفت کاي شاه دانش پذیر خردمند و از گوهر اردشیر.فردوسی. چنین گفت پس یزدگرد دبیر که اي شاه دانا و دانش
پذیر.فردوسی. برستم چو برخواند نامه دبیر از آن شاد شد مرد دانش پذیر.فردوسی. از ایوانش بردند و کردند اسیر که دانا نبودند و
دانش پذیر.فردوسی. فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.اسدي. ندارد غم از پیش دانش پذیر بچیزي که
خواهد بدن ناگزیر.اسدي. جهاندیده داناي روشن ضمیر چنین گفت کاي شاه دانش پذیر.نظامی.
دانش پرست.
[نِ پَ رَ] (نف مرکب)پرستندهء دانش. که دل در دانش بندد. که علم معبود سازد : بپرسید کانجا که دارد نشست چنین گفت ملاح
دانش پرست.اسدي. یکی گفت کاي شاه دانش پرست پرستشگري در فلان غار هست.نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز
اسباب دنیا شده تنگدست.نظامی. دلیر و سخنگوي و دانش پرست بتیر و بشمشیر گستاخ دست.نظامی.
دانش پرستی.
[نِ پَ رَ] (حامص مرکب)عمل دانش پرست.
دانش پرور.
[نِ پَ وَ] (نف مرکب) که دانش پرورد. که در پرورش علم و فضل کوشد. که در بسط و توسعهء علم سعی کند (||. ن مف
مرکب) پرورده بدانش. مرباي به علم. به علم و دانش تربیت شده.
دانش پروري.
[نِ پَ وَ] (حامص مرکب)عمل دانش پرور.
دانش پژوه.
[نِ پَ] (نف مرکب) پژوهندهء دانش. که دانش پژوهد. که علم طلب کند. طالب عالم. جویاي علم. خواهان دانش. دانشمند. طالب
علم و خرد. (شرفنامهء منیري). علم جوینده. علم و فضل جوینده و طالب علم باشد. (برهان). توسعاً دانشمند و عالم. دانشمند.
(فرهنگ اسدي) : اي امیر شاهزاده خسرو دانش پژوه.دقیقی. چنین داد پاسخ که دانش پژوه همی سر برافرازد از هر گروه.فردوسی.
ز دانش پژوهان تو داناتري هم از تاجداران تواناتري.فردوسی. چنین گفت موبد بپیش گروه به مزدك که اي مرد دانش
پژوه.فردوسی. از ایران یکی مرد بیگانه ام نه دانش پژوهم نه فرزانه ام.فردوسی. سکندر بیامد دلی همچو کوه که اندیشد از مرگ
دانش پژوه.فردوسی. ز خوبی( 1) چو کردار دانش پژوه ز خوشی چو گفتار شیرین زبان.فرخی. چنین گفت ملاح دانش پژوه
صفحه 742 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کزینسان بدریا دگر هست کوه.اسدي. شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او نهاد از نخست. اسدي. چو پیش آمد آن
بدنهان با گروه بر افراخت سر شاه دانش پژوه.اسدي. چو دیدش که دستور دانش پژوه دهد درس دانش بچندین گروه.نظامی. شه
مملکت گیر دانش پژوه منوچهرفر و فریدون شکوه. نظامی (از آنندراج). ( 1) - ن ل: به خوبی.
دانش پژوهی.
[نِ پَ] (حامص مرکب)عمل دانش پژوه. طلب علم. جستن دانش : بتعلیم دانش تنومند باد بدانش پژوهی برومند باد.نظامی.
دانش پسند.
[نِ پَ سَ] (نف مرکب)پسندکنندهء دانش. پسند علم کننده : ز فرهنگ آن شاه دانش پسند شد آواز یونان بدانش بلند.نظامی||.
(ن مف مرکب) که پسند علم افتد. مقبول دانش قرارگرفته.
دانش پناه.
[نِ پَ] (ص مرکب) پناه دانش. حامی علم. هوادار دانش. ملجأ علم : چو آمد بدروازهء مصر شاه باستاد یعقوب دانش پناه. شمسی
(یوسف و زلیخا ||). در حمایت علم واقع شده. در پناه دانش درآمده.
دانشجو.
[نِ] (نف مرکب) دانشجوي. جویندهء دانش. طالب علم. دانش پژوه. علم خواه : پس بقیاس عقلی برهانی گوییم که آفریدن این
چیزها، دانستی و آوردن مر این نفس دانشجوي را اندر مردم و تقاضاي نفس مردم و حریصی او بر بازجستن این چیزها چنانست که
خداي بدان منع کرده است مر نفس مردم را، همی گوید: بپرس و بدانک چرا چنین است و گمان بر که این صنع باطل است. (جامع
الحکمتین ص 11 ||). متعلم. شاگردي که در آموزشگاههاي عالی تحصیل کند. آنکه در دانشکده و دانشگاه متعلم باشد. در
و شاگردان دانشکده ها و « دانش آموز » ، و شاگردان دبیرستان « نوآموز » ، تقسیمات مدارج تحصیلی امروزي شاگردان دبستان
اصطلاح شده اند. « دانشجو » ، دانشگاهها
دانشجوئی.
[نِ] (حامص مرکب) عمل دانشجو. طلب علم. دانش پژوهی ||. تحصیل در دانشکده و دانشگاه.
دانش خر.
[نِ خَ] (نف مرکب) خریدار دانش. خریدار علم. طالب و خواستار علم : محمودهمت آمد، من هندوي ایازش کز دور دولتش بِهْ
دانش خري ندارم. خاقانی.
دانشخور.
.( [نِ خَ] (ص مرکب)صاحب علم آمده است. (شعوري ج 1 ص 412
دانش خیز.
[نِ] (نف مرکب) علم خیز. سرزمین دانش. که از آن دانش برخیزد: یونان مملکتی دانش خیز بود.
دانش دوست.
[نِ] (ص مرکب) دوستدار دانش. دوستدار علم. خواهنده و طالب علم. محب علم ||. که دانش دوست اوست. که علم یار اوست.
دانش دوستی.
[نِ] (حامص مرکب)عمل دانش دوست. حبّ علم. خواهانی علم.
دانش سار.
[نِ] (اِ مرکب) محل دانش. (انجمن آرا) (آنندراج). دانشکده. (ناظم الاطباء ||). کثرت علم زیرا که زار و سار جاي انبوه بودن
چیزي است. (آنندراج) (انجمن آرا). جایی که در آن حکمت فراوان باشد. (ناظم الاطباء).
دانشسرا.
[نِ سَ] (نف مرکب) سرایندهء دانش.
دانشسرا.
[نِ سَ] (اِ مرکب) سراي دانش. خانهء دانش. خانهء علم. سراي علم. آنجا که خانه و محل علم و معرفت و دانش بود ||. در
اصطلاح، آموزشگاهی که خاص تعلیم و تربیت دبیر و آموزگارست. و این کلمه بجاي کلمهء دارالمعلمین برگزیده شده است. و
مراتب آن دو باشد: مقدماتی و عالی.
دانشسراي.
[نِ سَ] (نف مرکب)دانش سرا. سرایندهء دانش : چو شد بر سر آن بارگاه و سراي برآورد سر شاه دانش سراي.اسدي.
دانشسراي.
[نِ سَ] (اِ مرکب) دانشسرا. رجوع به دانشسرا شود.
دانشسراي عالی.
[نِ سَ يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دارالمعلمین عالی( 1). دورهء فوق دیپلم و معادل دانشکده است خاص آموزش و پرورش
دبیران (||. اِخ) مؤسسهء خاص آموزش و پرورش دبیران هم اکنون در طهران دائر است و در حقیقت جانشین دارالمعلمین عالی
سابق است بدین شرح که از سال 1313 ه . ش. که قانون تأسیس دانشگاه بتصویب مجلس شوراي ملی رسید طبق قسمت اخیر مادهء
- دوم قانون مذکور از مؤسسات دانشگاه محسوب شد و تا مدتی با دانشکده هاي علوم و ادبیات توأم بود. در سال تحصیلی 22
1321 که دانشکدهء علوم مجزي شد دانشجویان شعبه هاي مختلف علمی در آن دانشکده تحصیلات خود را تعقیب می نمودند و
دانشسرایعالی ضمیمهء دانشکدهء ادبیات گشت و پس از مهر ماه 1334 بر طبق قانونی که از تصویب مجلس سنا و شوراي ملی
گذشت دانشسراي عالی به صورت واحد مستقلی در دانشگاه تهران درآمد که رشته هاي مختلف آن عبارت بودند از: ریاضی،
فیزیک، شیمی، طبیعی، ادبیات فارسی، زبان خارجه، فلسفه و علوم تربیتی، تاریخ و جغرافیا، تربیت بدنی، خانه داري. بفارغ
التحصیلان رشته هاي فوق در رشته تخصصی آنان، لیسانس داده میشد. دانشسراي عالی علاوه بر کلاسهاي روزانه در ضمن
1339 یک دورهء فوق لیسانس شبانه براي تربیت دبیر - کلاسهاي شبانه براي تربیت آموزگاران ترتیب داد و از سال تحصیلی 40
1340 نیز براي تربیت دبیر یکدوره فوق لیسانس روزانه - بموجب قانون اعطاي دانشنامهء معلمی دایر کرد و از سال تحصیلی 41
بموجب قانون اعطاي دانشنامهء معلمی براي رشته هاي گوناگون باز کرد که مدت تحصیل آن یکسال بود. وضع دانشسراي عالی و
سازمان تربیت » توسعه و بسط آن تا شهریور ماه سال 1342 ادامه داشت و در این تاریخ بنا بتصویب وزارت فرهنگ منحل شد و
.Ecole normal superieur - ( جایگزین آن گردید. و اینک نام دانشگاه تربیت معلم دارد. ( 1 « معلم و تحقیقات تربیتی
دانشسراي مقدماتی.
[نِ سَ يِ مُ قَدْ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دارالمعلمین مقدماتی و آن معادل دورهء دوم متوسطه است اما خاص تعلیم و تربیت
آموزگاران. و در تهران و تبریز و برخی شهرهاي دیگر ایران دائر بوده است. رجوع به دانشسرا شود.
دانش سرشت.
[نِ سِ رِ] (ص مرکب) که دانش در سرشت دارد. که علم و فضل در نهاد و طبیعت دارد. که علم در طینت و نهاد دارد (||. ن مف
مرکب) سرشته بدانش. مجهز بعلم. به دانش برآمده. بفضل و علم پرورش یافته : زن دانش آموز دانش سرشت چو لوحی ز هر
دانشی درنبشت.نظامی.
دانش سگال.
[نِ سِ] (نف مرکب)سگالندهء دانش. دانشمند : شگفتی بدان روي سوي شمال چه گوید جهاندیده دانش سگال.اسدي. بپاسخ
چنین گفت دانش سگال که این گاو نزدیک من هست سال.اسدي. چو هندوي دانا بچندین سؤال زبون شد ز فرهنگ دانش
سگال.نظامی.
دانش سنج.
[نِ سَ] (نف مرکب) که دانش سنجد. که علم بقیاس آرد. که سنجش علم کند. نقاد دانش. ناقد علم و معرفت (||. اِ مرکب) میزان
و اندازهء سنجش دانش. که بدان علم و فضل کس اندازه گیرند. که بدان معیار دانش و معرفت کنند.
دانش طلب.
[نِ طَ لَ] (نف مرکب) طلبندهء دانش. خواهندهء دانش. طالب علم. متعلم. دانشجو.
صفحه 743 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دانش فروز.
[نِ فُ] (نف مرکب) فرزندهء دانش. روشنی بخش علم. افروزنده و متجلی سازندهء علم و فضل (||. ن مف مرکب) افروخته
بدانش. روشن بنور معرفت. متجلی بعلم و فضل : تا بتوان از دل دانش فروز دشمن خود را بگلی کش چو روز.نظامی.
دانش فروش.
[نِ فُ] (نف مرکب)فروشندهء دانش. عالم. فیض بخش. دانشمند : بیامد یکی مرد مزدك بنام سخنگوي و با دانش و راي و کام
گرانمایه مردي و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش.فردوسی. همی گفت و خاقان بدو داده گوش بدو گفت کاي مرد دانش
فروش.فردوسی ||. فضل فروش. که تظاهر بدانش و علم کند. که دانش خود برخ دیگران کشد.
دانشق.
[نِ شُ] (ترکی، اِ) کلمهء ترکی است از دانشماق به معنی سخن گفتن. سخن گویی. محاوره. گفتار ||. مجلس محاوره. انجمن
:بزرگان دانشق بشب کرده اند و راي در شب زده اند که شب فکر مجموع باشد. (راحۀ الصدور). در کار سلطنت با هم مشورت
کردند و دانشق ساختند. (راحۀ الصدور).
دانشکده.
[نِ كَ دَ] (اِ مرکب) خانهء علم. محل دانش. جاي دانش : عقل بنموده به دانشکدهء خاطر تو رایهاي همه را فکر صواب اندازي.
واله هروي ||. اصطلاحاً نامی که به هر شعبه از شعب دانشگاه داده شده است( 1). و این کلمه بجاي کلمهء فاکولته( 2) بکار رفته.
شعب دانشگاه عبارتند از: دانشکدهء ادبیات، دانشکدهء پزشکی، دانشکدهءحقوق، دانشکدهء دامپزشکی. دانشکدهء صنعتی
(هنرسراي عالی)، دانشکدهء علوم، دانشکدهء کشاورزي، دانشکدهء معقول و منقول (الهیات و معارف اسلامی) و دانشکدهء هنرهاي
زیبا و غیرهم. بعنوان نمونه و بمنظور اطلاع بر چگونگی تشکیل و کیفیت کار و سازمان هر دانشکده یا شعبه، ذیل دانشگاه تهران
دانشکده هاي وابسته به آن را شرح خواهیم داد. رجوع به دانشگاه تهران شود. ( 1) - بر طبق مادهء 2 قانون تأسیس دانشگاه مصوب
.Faculte - ( 8 خرداد 1313 ه . ش.. ( 2
دانش کوتاه.
[نِ] (ص مرکب) کم خرد. (آنندراج). کودن. کندذهن. (ناظم الاطباء).
دانشگاه.
[نِ] (اِ مرکب) دانشگه. محل دانش. جاي دانش. جاي علم ||. اصطلاحاً مؤسسه اي که تعلیم درجات عالیهء علوم و فنون و ادبیات و
فلسفه و هنر کند.( 1) این کلمه بجاي اونیورسیته( 2) بکار رفته است. دانشگاه شعبه هایی بنام دانشکده خواهد داشت و هر دانشکده
جاي تعلیم رشته اي از رشته هاي علمی یا فنی یا ادبی یا فلسفی و یا هنري خواهد بود. در ایران صرف نظر از مدارس قدیم که همه
نوع تعلیم از فروترین تا برترین درجات در آنها داده میشد و برخی از آنها در تاریخ تعلیم و تربیت در قرون مختلفه بنام بوده است،
3) سابقهء تأسیس دانشگاه 1313 ه . ش. می رسد که دانشگاه تهران بنیاد نهاده شده است. و هم اکنون جز از تهران در شهرهاي )
اصفهان و تبریز و شیراز و مشهد و اهواز نیز دانشگاه هست و ما فهرست وار به تشکیلات و تاریخ تأسیس هرکدام و اینکه هر یک
قانون تأسیس » مشتمل بر چند دانشکده هستند اشاره می کنیم: دانشگاه تهران - دانشگاه تهران در سال 1313 ه . ش. بموجب
مصوب هشتم خرداد 1313 ایجاد گردید و در این تاریخ از مدارس عالی که در آن هنگام وجود داشت (مانند دارالمعلمین « دانشگاه
عالی، مدرسهء حقوق و علوم سیاسی، مدرسهء عالی طب) دانشگاه تهران تشکیل شد و بسرعت اجزاء مختلف آن ایجاد گردید. با
این تعبیر میتوان قدیمترین تاریخ تأسیس بعضی از شعب منضم شده به دانشگاه تهران را سال 1268 ه . ق. ( 1231 ه . ش.) که سال
تأسیس مدرسهء دارالفنون بر اثر مساعی میرزا تقی خان امیرکبیر باشد، دانست. دارالفنون داراي شعب متعدد از قبیل طب، فنون
نظامی، ریاضیات، ادبیات، موسیقی و رشته هاي دیگر علوم و فنون بود. رشتهء طب بر اثر توسعهء سازمان آن بعدها از دارالفنون جدا
و بنام مدرسهء عالی طب و داروسازي موسوم شد. همچنین رشته هاي فنون نظامی نیز از دارالفنون جدا شد و بوزارت جنگ ملحق
گردید. البته در آن زمان در نقاط مختلف کشور مدارس قدیمه اي وجود داشت که در آنها علوم اسلامی و بسیاري ازمباحث
مربوط بعلوم عقلی و نقلی تدریس میشد. قدیمترین تاریخ تأسیس این مدارس و دارالعلمها در ایران قرن چهارم ه . ق. (قرن دهم م.)
است. مجموعهء این مدارس و ایجاد مدارس عالی دیگري که در شرایط زمان تأسیس آنها را ایجاب میکرد و لزوم وحدت و تمرکز
ادارهء این مدارس عالی سبب شد که وزارت فرهنگ بترتیبی که در کشورهاي مترقی معمول است طرح دانشگاهی بریزد و قانون
آنرا در هشتم خرداد 1313 به تصویب برساند. اینک متن قانون تأسیس دانشگاه که در جلسهء هشتم خرداد 1313 از تصویب مجلس
مادهء اول - مجلس شوراي ملی بوزارت معارف اجازه میدهد مؤسسه اي بنام دانشگاه براي تعلیم » : شوراي ملی گذشته است
درجات عالیهء علوم و فنون و ادبیات و فلسفه در طهران تأسیس نماید. مادهء دوم - دانشگاه داراي شعب ذیل است که هر یک از
آنها موسوم بدانشکده خواهد بود: 1- علوم معقول و منقول. 2- علوم طبیعی و ریاضی. 3- ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی. 4- طب و
شعب و فروع آن. 5- حقوق و علوم سیاسی و اقتصادي. 6- فنی. دانشسراهاي عالی و مدارس صنایع مستظرفه ممکن است از
مؤسسات دانشگاه محسوب شوند و نیز ممکن است مدارس و مؤسسات دیگري لدي الاقتضاء بدانشگاه منضم گردد. مادهء سوم -
رئیس دانشگاه در آغاز افتتاح بر حسب پیشنهاد وزیر معارف بموجب فرمان همایونی تعیین و بعدها بر طبق مادهء 14 بموجب
پیشنهاد شوراي دانشگاه و موافقت وزیر معارف بموجب فرمان همایونی منصوب خواهد شد.( 4) اداره کردن دانشگاه بعهدهء رئیس
است. معاون دانشگاه و رؤساء و معاونین و استادان دانشکده ها بر حسب پیشنهاد رئیس دانشگاه از طرف وزیر معارف منصوب
میشوند. سایر مستخدمین بر طبق مقررات این قانون از طرف رئیس دانشگاه تعیین میگردند. تبصرهء 1- مدت خدمت رئیس دانشگاه
و رؤساي دانشکده ها سه سال است. بعد از انقضاء این مدت ممکن است مجدداً انتخاب شوند. تبصرهء 2- رئیس دانشگاه مجاز
است علماء و دانشمندان مملکتی و خارجی را بر حسب پیشنهاد شوراي دانشگاه و تصویب وزیر معارف بعضویت افتخاري دانشگاه
بپذیرد. مادهء چهارم - شوراي دانشگاه از اشخاص ذیل تشکیل میشود: رئیس دانشگاه که سمت ریاست شوري را خواهد داشت.
معاون. رؤساي دانشکده ها. لااقل یکنفر استاد از هر یک از دانشکده ها. مادهء پنجم - وظایف شوراي دانشگاه به قرار ذیل است:
تعیین شرایط ورود محصل بدانشگاه. تدوین دستور تحصیلات دانشکده. تعیین شرایط گرفتن درجه و تصدیقنامه و دیپلم. تهیهء
نظامنامه هاي لازم جهت انتخابات و پیشرفت کار دانشکده ها. اظهار نظر در مورد اشخاصی که بسمت استاد و دانشیار از طرف
شوراي هر دانشکده پیشنهاد شده اند. پیشنهاد هر اقدامی که موجب ترقی و اصلاح کار دانشگاه باشد. معاونت و کمک فکري با
رئیس دانشگاه. مادهء ششم - هر یک از دانشکده ها داراي شورائی خواهد بود مرکب از معاون و استادان در تحت ریاست رئیس
دانشکده. وظایف و تشکیلات شوراي مزبور بموجب نظامنامه اي خواهد بود که از تصویب شوراي دانشگاه گذشته باشد. مادهء
هفتم - دانشگاه داراي شخصیت حقوقی میباشد و نمایندگی آن بعهدهء رئیس است و از لحاظ اداري و مالی دانشگاه مستقل و
تحت مسئولیت مستقیم وزیر معارف خواهد بود. مادهء هشتم - دانشگاه میتواند در مقابل امور علمی و فنی که اشخاص و مؤسسات
غیررسمی رجوع مینمایند بر طبق نظامنامهء مخصوص حق الزحمه دریافت دارد وجوهی که از این راه عاید میشود و همچنین اعانه
هائی که اشخاص مختلف میدهند و عایدات دیگر باستثناء حقوقی که از محصلین دریافت میشود بحساب جداگانه در تحت نظر
رئیس دانشگاه جمع آوري و با تصویب وزیر معارف بمصارفی که در شوراي دانشگاه پیشنهاد میشود خواهد رسید و وزارت
معارف در حساب آن حق نظارت خواهد داشت. تبصره - هدایائی که اشخاص یا مؤسسات بعنوان وقف و امثال آن جهت امر
خاص بدانشگاه تقدیم میکنند ادارهء آنها با دانشگاه است. این قبیل عایدات باید مطابق میل هدیه کنندگان صرف شود و تبدیل آن
بمصرف دیگر جایز نیست. صورت عایدات و مخارج همه ساله بوزارت اوقاف تقدیم خواهد شد. دانشگاه در رد و قبول هدایاي
مذکور آزاد است. مادهء نهم - فارغ التحصیلهاي دانشکده ها که برحسب مقرراتی که با موافقت نظر وزارت معارف وضع خواهد
شد لااقل بدرجهء اجازهء معلمی (لیسانس) نائل می شوند و از حقوق و امتیازات قانون تربیت معلم مصوب 19 اسفند 1312 استفاده
خواهند کرد. مادهء دهم - معلمین دانشگاه بطبقات سه گانهء ذیل تقسیم میشوند: اول و دوم استاد و دانشیار (معاون استاد) که باید
علاوه بر داشتن شرایط مقرره در فقرات 1 و 3 و 4 ماده دوم قانون استخدام کشوري، استاد کمتر از سی سال و دانشیار کمتر از
بیست وپنج سال نداشته باشد و در رشته اي که تدریس مینمایند درجهء علمی آنها را شوراي عالی دانشگاه لااقل دکتري یا معادل
آن تشخیص دهد. سوم دبیر که باید لااقل داراي شرایط معلمین مدارس متوسطه باشد و بر طبق مقررات مربوط بمعلمین مذکور
استخدام خواهد شد. سایر مستخدمین از قبیل متصدیان لابراتوارها و کارخانه ها و اعضاي کتابخانه و امثال آن و اعضاي دفتري تابع
مقررات قوانین عمومی خواهند بود. تبصره - رئیس کتابخانه باید از حیث درجهء علمی کمتر از دبیر نباشد ولی چنانچه درجهء
علمی او بالاتر باشد مانند دانشیار استخدام خواهد شد. مادهء یازدهم - از آغاز سال تحصیلی 1313 و بعد دانشیاران و استادانی که
طرف احتیاج دانشگاه میشوند در صورت تعدد داوطلبان با مسابقه مطابق نظامنامهء مخصوص تعیین خواهند شد. مادهء دوازدهم -
در طول مدت خدمت باستادان و دانشیاران ممکن است ده مرتبه اضافه حقوق داده شود و اعطاي اضافات از مرتبهء اول الی سوم هر
- دو سال و در مراتب بعد هر سه سال یکمرتبه بر طبق نظامنامهء مخصوص با شرایط ذیل خواهد بود: 1- ابراز لیاقت و استحقاق. 2
پیشنهاد رؤساي دانشکده ها. 3- تصویب شوراي دانشگاه. مادهء سیزدهم - میزان حقوق درجهء اول دانشیار همه سال بر طبق قانون
بودجه معین خواهد شد. اضافه حقوقی که در درجات اول تا هشتم دریافت خواهد نمود مساوي خواهد بود با هشت یک حقوق
ماقبل. و در درجهء نهم و دهم با خمس حقوق ماقبل. در مواقع ترفیع برتبهء استادي و یا ریاست دانشکده و یا ریاست دانشگاه عشر
حقوق مقام مادون اضافه خواهد شد و پس از آن نیز اضافه حقوقی که در باقی درجات دریافت خواهد کرد تا درجهء هشتم مساوي
خواهد بود با هشت یک و درجات نهم و دهم با خمس حقوق ماقبل. تبصره - حقوق ماهیانه درجهء اول دانشیار در سال تحصیلی
1313-14 بمیزان یکهزار ریال است. مادهء چهاردهم - ریاست هر رشته از دروس بر عهدهء استاد همان رشته است براي ترفیع
برتبهء استادي علاوه بر پیدا شدن محل تدریس باید لااقل پنجسال دانشیار بوده در رشتهء خود قابلیتی ابراز کرده باشد که مورد
قدرشناسی و تصویب شوراي دانشگاه واقع شود. رؤساي دانشکده ها و دانش سراهاي عالی پس از کسب نظر شوراي دانشکدهء
مربوط از بین استادان و رئیس دانشگاه از بین رؤساي دانشکده ها انتخاب میشوند. انتخاب معاون دانشگاه و معاونین دانشکده ها از
بین استادان بعمل خواهد آمد. مادهء پانزدهم - مادام که معلم داراي شرایط مذکور در مادهء ده به عدهء کافی براي استخدام یافت
نشود ممکن است از اشخاصی که در رشته اي از علوم و یا ادبیات بمقامی شامخ رسیده و شوراي دانشگاه لیاقت آنها را تصدیق
کرده باشند بطور کنترات استخدام شوند و نیز ممکن است از متخصصین که در خدمت ادارات دولتی هستند در برابر حق الزحمه
1312 در مدارس عالیه مشغول خدمت بوده اند چنانچه داراي - استفاده شود. مادهء شانزدهم - اشخاصی که در سال تحصیلی 1313
شرایط مندرجه در مادهء ده این قانون باشند معلم رسمی دانشگاه خواهند بود. درجه و حقوق آنها را وزارت معارف بموجب
1312 با رعایت ماده 13 این قانون تعیین خواهد نمود. - نظامنامهء مخصوص و بر طبق آخرین حقوق تدریس در سال تحصیلی 13
صفحه 744 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اشخاصی که مشمول قانون استخدام کشوري باشند نیز میتوانند از مقررات این قانون بهره مند گردند. تبصرهء 1- اشخاصی که در
1312 در مدارس عالیه مشغول تدریس بوده لیکن تصدیق دکتري در دست ندارند معلم رسمی دانشگاه - سال تحصیلی 1313
خواهند بود ولی باید قبل از انقضاء خرداد 1314 در رشتهء خود رسالهء تازه تألیف نمایند که مورد قبول شوراي دانشگاه واقع شود
- و باخذ تصدیق استادي در همان رشته نائل شوند و این تصدیق بمنزلهء درجهء دکتري آنها در آن رشته خواهد بود. تبصرهء 2
دبیرانی که بموجب مادهء 12 قانون تربیت معلم مصوب 19 اسفند 1312 و همچنین دانشیارانی که بموجب این قانون آخرین
حقوقشان مدرك تعیین رتبهء آنها میشود هرگاه از درجه اي تجاوز نموده و بدرجهء بالاتر نرسیده باشند درجهء بالاتر را دارا
خواهند شد و همچنین معلمینی که در موقع اجراء این قانون و قانون تربیت معلم حقوق درجهء اول را نگرفته اند داراي درجهء اول
بوده وزارت معارف میتواند در موقع مقتضی با داشتن اعتبار کسر حقوق اینگونه اشخاص را ترمیم نماید. تبصرهء 3- تشخیص رتبه و
حقوق استخدامی (اعم از رسمی و کنتراتی و غیره) و استحقاق دریافت اضافه حقوق و ترفیع رتبه بر طبق این قانون و سایر قوانین
موضوعه نسبت به کلیهء اعضاء وزارتخانه ها و ادارات مستقله با وزارتخانه یا ادارهء مستقل مربوط و تصدیق ادارهء تقاعد کشوري
خواهد بود و چنانچه مستخدمین شکایتی داشته باشند که راجع بتشخیص رتبه یا اضافه حقوق یا ترفیع آنها باشد مرجع کلیهء
شکایات استخدامی دیوان عالی تمیز خواهد بود. مادهء هفدهم - ترتیب محاکمهء اداري اعضاي دانشگاه بموجب نظامنامه خاصی
است که از طرف شوراي دانشگاه تنظیم و بتصویب هیئت وزراء رسیده باشد. ماده هیجدهم - مواد ذیل از قانون استخدام کشوري
69 . مادهء نوزدهم ،28 ،19 ،14 ،11 ،9 ،8 ،7 ، در مورد رؤساء و معاونین دانشکده و استادان و دانشیاران مجري خواهد بود: مواد 6
- رؤساء و معاونین دانشگاه و استادان و دانشیاران میتوانند با بیست وپنج سال خدمت و یا با شصت سال عمر و هرقدر سابقهء
خدمت تقاضاي تقاعد نمایند دولت نیز میتواند با دارا بودن شصت سال عمر و لااقل بیست سال خدمت آنانرا متقاعد سازد. مابقی
شرایط تقاعد آنها بر طبق فصل چهارم قانون استخدام کشوري با رعایت اصلاحاتی که در آن بعمل آمده خواهد بود باستثناء جزء
(د) از مادهء واحدهء اصلاحیه ماده 43 قانون مذکور. مادهء بیستم - دانشگاه به اشخاصی که در رشته اي از علوم یا ادبیات بمقام
شامخی رسیده و یا خدمات بزرگی بعالم انسانیت کرده باشند و شوراي عالی دانشگاه پس از مداقهء کامل احراز لیاقت آنها را
تصدیق نماید با تصویب وزیر معارف درجهء دکتري افتخاري اعطاء خواهد نمود. ماده بیست و یکم - وزارت معارف نظامنامه اي
که بر طبق مادهء 16 براي اجراي این قانون ضرورت دارد بعد از تصویب کمیسیون معارف مجلس شوراي ملی بموقع اجرا خواهد
بموجب این قانون اکثر مدارس عالی تهران تمرکز یافت و تحت اداره اي واحد قرار گرفت، در این قانون براي دانشگاه .« گذارد
استقلال فنی و مالی و اداري پیش بینی شده بود که اجراي آن پس از رفع موانع چند سال بعد تحقق یافت. بموجب مادهء دوم قانون
تأسیس دانشگاه براي دانشگاه شش شعبه که بر هر یک لفظ دانشکده اطلاق میشود در نظر گرفته شده بود باین شرح: 1- دانشکدهء
- ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی. 2- دانشکدهء پزشکی و شعب و فروع آن. 3- دانشکدهء حقوق و علوم سیاسی و اقتصادي. 4
دانشکدهء علوم طبیعی و ریاضی. 5- دانشکدهء علوم معقول و منقول. 6- دانشکدهء فنی. دانشسراي عالی از همان ابتداي تأسیس
دانشگاه ضمیمهء دانشگاه شد و از شعب آن بشمار رفت. از این پس تکامل تدریجی دانشگاه شروع شد و جوانانی که بخارجه اعزام
شده بودند پس از تکمیل تحصیلات و مطالعات خود مراجعت کردند و بتدریس در دانشگاه مشغول شدند. دانشکدهء هنرهاي زیبا،
1319 تأسیس گردید و بر تعداد دانشکده هاي - بر حسب تصویب شوراي دانشگاه در هفتادونهمین جلسهء خود از سال تحصیلی 20
دانشگاه تهران افزوده شد. براي دانشکدهء پزشکی و شعب آن سازمان وسیعتر و کاملتر بموجب قانون خاصی که در آبان 1319
بتصویب رسید بوجود آمد و بیمارستانهاي تهران نیز براي کارآموزي دانشجویان شعب این دانشکده بموجب همان قانون بدانشگاه
تهران ضمیمه شد. از جمله کسانیکه در پی گذاري سازمان نوین دانشگاه سهم بسزائی داشته است آقاي علی اصغر حکمت است.
ایشان از سال 1312 بکفالت وزارت فرهنگ و از سال تأسیس دانشگاه تا سال 1317 بسمت ریاست دانشگاه منصوب بودند و قانون
تأسیس دانشگاه (مصوب هشتم خرداد 1313 ) در زمانی که ایشان کفالت وزارت فرهنگ را بعهده داشتند از تصویب مجلس
گذشت. علاوه بر آن براي تمرکز دانشکده هاي مختلف در همان سال اقدام بخرید زمین محل فعلی دانشگاه نمودند ( 206 هزار متر
مربع) نقشهء ساختمانهاي دانشکده ها و طرح خیابان بندي و درختکاري محوطهء دانشگاه تهیه شد و اقدام بساختمان دانشکده ها بر
طبق آخرین اسلوب پیشرفتهء فن ساختمان گردید. در 15 بهمن سال 1313 ساختمان تالار تشریح افتتاح شد و لوحهء بناي دانشگاه
پانزدهم بهمن ماه خورشیدي سال 1313 » : در زیر پلکان مدخل جنوبی دانشکدهء پزشکی با مضمون ذیل در دل خاك نهفته گردید
اما استقلال «. سنگ نخستین بناي دانشگاه تهران بدست رضا شاه پهلوي شاهنشاه ایران سر دودمان سلسلهء پهلوي گذاشته شد
1321 ) عملی شد و نخستین بار بر طبق مقررات - دانشگاه از نظر اداري و فنی در زمان وزارت فرهنگ دکتر علی اکبر سیاسی ( 22
قانون استقلال دانشگاه، رئیسان دانشکده ها از میان استادان و با موافقت نظر و رأي آنان برگزیده شدند، رئیس دانشگاه نیز از میان
رئیسان دانشکده ها به رأي شوراي دانشگاه انتخاب و بموجب فرمان همایونی منصوب گردید. دانشکدهء دامپزشکی که قبلًا توسط
وزارت کشاورزي اداره میشد، بموجب تصدیق نامهء هیئت وزیران در مهرماه 1323 بدانشگاه منضم گشت و دانشکدهء کشاورزي
نیز با تصویبنامهء مورخ 13 اسفندماه 1324 هیئت وزیران تحت ادارهء دانشگاه قرار گرفت و بموجب قانون مصوب 29 فروردین
1328 این الحاق برسمیت شناخته شد. ولی استقلال مالی دانشگاه در تاریخ 20 امرداد 1331 بمرحلهء عمل درآمد و از آن زمان سیر
ترقی و تکامل دانشگاه تهران سریع تر گردید. دبیرخانهء دانشگاه که قبل از اعلام استقلال دانشگاه ضمیمهء ادارهء تعلیمات عالیهء
وزارت فرهنگ بود بادارهء کل مستقلی تبدیل شد و سازمان آن بر حسب احتیاج بسط و توسعه یافت، ادارات و شعب تازه اي در
ادارهء کل دبیرخانهء دانشگاه بوجود آمد که از آن جمله اداراهء کل انتشارات و روابط دانشگاهی و ادارهء ساختمان است. در
سالهاي اخیر نیز چند مؤسسهء جدید مانند کلاسهاي مخصوص دانشجویان خارجی و تعلیم فن کتابداري و بایگانی در دانشکدهء
پزشکی و کلاس جرمشناسی در دانشکدهء حقوق و رشتهء فقه شافعی در دانشکدهء معقول و منقول تأسیس یافت. باشگاه دانشگاه
که ساختمانی مجزي است و در محوطهء دانشگاه بنا شده است محل برگزاري ضیافتهاي رسمی دانشگاه است. همچنین بر اثر
تصمیمی که اخیراً اتخاذ گردید تمام دانشگاهیان که حداقل تحصیلات ایشان از درجهء لیسانس کمتر نباشد بعضویت باشگاه
درآمده اند، علاوه بر این، باشگاه محل دید و بازدید و برگزاري جشنهاي خصوصی دانشگاهیان نیز هست. سازمان دانشگاه -
دانشگاه تهران بموجب قانون داراي شخصیت حقوقی و استقلال اداري و مالی است و تحت ادارهء رئیسی می باشد که براي مدت
سه سال از بین رؤساي دانشکده ها و استادانی که حداقل داراي پایهء 9 استادي باشند از طرف شوراي دانشگاه انتخاب میشود و با
موافقت وزیر فرهنگ و بفرمان همایونی منصوب میگردد، اشخاصی که دو دورهء متوالی عهده دار ریاست دانشگاه شده اند
نمیتوانند براي دورهء سوم باین سمت انتخاب شوند. معاون دانشگاه - معاون دانشگاه از بین استادان دانشکده ها انتخاب میشود بر
حسب پیشنهاد رئیس دانشگاه از طرف وزیر فرهنگ منصوب میگردد. رؤساي دانشکده ها - رؤساي دانشکده ها و دانشسرایعالی از
طرف شوراي استادان دانشکدهء مربوط از بین استادان همان دانشکده براي مدت سه سال انتخاب میشوند و بر حسب پیشنهاد رئیس
دانشگاه از طرف وزیر فرهنگ منصوب میگردند. دورهء خدمت معاونان دانشکده ها غیرمحدودست. شوراي دانشگاه - به موجب
مادهء چهارم قانون تأسیس دانشگاه شوراي دانشگاه از اشخاص ذیل تشکیل میشود: رئیس دانشگاه که ریاست شوري را دارد.
معاون دانشگاه. رؤساي دانشکده ها. لااقل یک استاد از هر دانشکده. بموجب تصمیم یکصدوهفدهمین جلسهء شوراي دانشگاه
مورخ نهم خرداد 1322 از میان استادان هر دانشکده دو نفر بموجب رأي شوراي آن دانشکده براي عضویت شوراي دانشگاه
انتخاب میشوند. موعد انتخاب شوراي دانشگاه اول آبان ماه هر سال است. مدت عضویت شوري دو سال میباشد و این زمان از اول
آبان سالی که انتخاب انجام پذیرفته است محسوب میشود. پس از انقضاي مدت نمایندگی شوراي دانشگاه انتخاب جدید در هر
دانشکده آغاز میشود. تجدید انتخاب استادانی که قبلًا بعضویت شوراي دانشگاه انتخاب شده اند بلامانع است. انتخاب اعضاي
شوراي دانشگاه از بین استادان هر دانشکده انجام میپذیرد. تعیین عدهء استادانی که از هر دانشکده بعضویت شوراي دانشگاه انتخاب
میشوند در هر موقع با شوراي دانشگاه است. هرگاه عضویت استادي در شوراي دانشگاه قبل از انقضاي مدت نمایندگی قطع شود
براي بقیهء دورهء نمایندگی بجاي استاد مزبور استاد دیگري بنا برأي شوراي دانشکدهء مربوط انتخاب میگردد. ریاست جلسهء
شوراي دانشگاه بعهدهء رئیس دانشگاه است و در صورت غیبت رئیس دانشگاه این وظیفه بعهده معاون دانشگاه محول است. مدیر
کل دبیرخانهء دانشگاه سمت منشی شوري را دارد. ثبت و ضبط مذاکرات شوري و صورت جلسات مربوط بعهدهء منشی شوري
است. مذاکرات شوراي دانشگاه با حضور نصف بعلاوه یک اعضاي حاضر در مرکز رسمیت دارد و براي رأي گرفتن لااقل دو ثلث
این عده باید در جلسهء شوري شرکت داشته باشند. رأي شوري دربارهء مسائل مختلف باکثریت تمام (نصف بعلاوه یک) مناط
اعتبارست. هرگاه در دفعهء اول و دوم این اکثریت حاصل نشد در بار سوم اکثریت نسبی قاطع است. وظایف شوراي دانشگاه در
مادهء پنج قانون تأسیس دانشگاه تصریح شده و در مادهء 12 آئین نامه شوراي دانشگاه (این آئین نامه در تاریخ یازدهم اردیبهشت
1314 بتصویب شوراي دانشگاه رسید) تفسیر شده است. این وظایف بشرح ذیل است: تعیین شرایط ورود دانشجویان بدانشگاه،
تدوین برنامه هاي دانشکده ها، تعیین شرایط گرفتن درجه و دانشنامه، تهیه آئین نامه هاي لازم براي امتحانات و پیشرفت کار
دانشکده ها، اظهار نظر در بارهء اشخاصی که به سمت استاد و دانشیار از طرف شوراي هر دانشکده پیشنهاد میشوند، پیشنهاد هر
اقدامی که موجب ترقی و اصلاح کار دانشکده باشد، معاونت و کمک فکري برئیس دانشگاه. (ماده 5 قانون تأسیس دانشگاه). از
وظایف مهم شوراي دانشگاه اظهارنظر در انتخاب رئیس دانشگاه است. بموجب تبصرهء 17 ماده 1 قانون ترمیم حقوق فرهنگیان که
در آذر ماه 1333 از تصویب دو مجلس گذشت شوراي دانشگاه از بین استادانی که رتبهء هیچیک از 9 استادي نباید کمتر باشد سه
نفر را براي احراز سمت ریاست دانشگاه انتخاب میکند، از بین این سه نفر یکنفر بموجب فرمان همایونی بسمت ریاست دانشگاه
منصوب میگردد. ترفیع کارکنان دانشگاه پس از احراز لیاقت و استحقاق و پیشنهاد رؤساي دانشکده و ادارات مربوطه منوط
بتصویب شوراي دانشگاه است. در موقع ضرورت شوراي دانشگاه بر حسب دعوت رئیس دانشگاه و یا بموجب تقاضاي لااقل چهار
نفر از اعضاي شوري تشکیل میشود. ضمناً شوراي دانشگاه میتواند براي انجام وظایف خود کمیسیونهائی از اعضاي شوري تشکیل
دهد. این کمیسیونها مجازند از دانشمندان و متخصصان کسانی را که لازم بدانند براي مشاوره دعوت کنند. هرگاه اقلًا سه نفر از
اعضاي شوري طرح موضوعی را کتباً تقاضا نمایند رئیس شوري موضوع مزبور را جزء دستور جلسه قرار خواهد داد. بموجب مادهء
دوازدهم آئین نامهء شوراي دانشگاه مصوب یازدهم اردیبهشت 1314 اختیارات و وظایف شوراي دانشگاه بشرح ذیل معین شده
- است: 1- تصویب دستور تحصیلات دانشکده ها و مؤسساتی که بدانشگاه منضم است. 2- تصویب آئین نامه هاي امتحانات. 3
- تعیین مقررات راجع بدرجات علمی از قبیل لیسانس، دکتري و غیره. 4- تصویب آئین نامهء شوراي هر یک از دانشکده ها. 5
تصویب آئین نامه هاي داخلی هر یک از دانشکده ها. 6- تعیین شرایط ورود محصل بدانشگاه. 7- تصدیق استحقاق اشخاصی که
دانشگاه بخواهد درجهء دکتري افتخاري بآنها بدهد. 8- تشخیص درجهء علمی داوطلبان دانشیاري. 9- اظهار نظر در مورد اشخاصی
که براي استادي و دانشیاري از طرف شوراي دانشکده پیشنهاد شده باشند. 10 - تصدیق ترفیع دانشیاران برتبهء استادي. 11 - تصدیق
لیاقت کسانی که براي استخدام شدن پیشنهاد میشوند. 12 - پیشنهاد رئیس دانشگاه بر طبق مادهء سوم قانون دانشگاه. 13 - پیشنهاد
علماي داخلی و خارجی براي عضویت افتخاري دانشگاه بر طبق مادهء سوم قانون دانشگاه. 14 - تصویب اضافه حقوق دانشیاران و
استادان با رعایت مقررات. 15 - تصویب آئین نامه مسابقهء دانشیاران. 16 - تصدیق صلاحیت مؤسسات ادبی یا علمی براي الحاق
بدانشگاه و تصویب الحاق. 17 - پیشنهاد آئین نامهء محاکمهء اداري اعضاي دانشگاه بر طبق مادهء هفدهم قانون دانشگاه. 18 - قبول
یا رد هدایائی که بدانشگاه تقدیم میشود. 19 - تصویب مخارجی که از محل اعانات و هدایا و حق الزحمه و غیره بعمل می آید.
-20 تصویب آئین نامهء حق الزحمهء امور علمی و فنی. 21 - کمک فکري برئیس دانشگاه. 22 - پیشنهاد هر اقدامی که موجب ترقی
صفحه 745 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و اصلاح کار دانشگاه باشد. 23 - تصویب و وضع مقررات و آئین نامه هائی که از طرف رئیس مؤسسات دانشگاه پیشنهاد میشود.
شوراي دانشکده ها - بر طبق مادهء ششم قانون تأسیس دانشگاه هر یک از دانشکده ها داراي شورائی است که وظایف و تشکیلات
آنرا شوراي دانشگاه ضمن آئین نامه تعیین نموده است. بموجب آئین نامهء مربوط بغیر از رئیس و معاون دانشکده کلیهء استادان و
دانشیاران و مشمولین مادهء 15 قانون تأسیس دانشگاه در صورتیکه متصدي کرسی باشند میتوانند در شوراي دانشکده شرکت
نمایند. وظایف شوراي دانشکده ها عبارت است از: انتخاب رئیس دانشکده و انتخاب نمایندگان دانشکده در شوراي دانشگاه -
اظهارنظر در بارهء مجازاتهاي انتظامی طبق آئین نامهء مربوط و اظهار نظر در بارهء کلیهء طرحهائی که براي تصویب از طرف
دانشکده بشوراي دانشگاه پیشنهاد میشود، بجز مواردي که مقررات خاص دارد و اظهار نظر در اموري که از طرف رئیس دانشکده
بشوري محول میشود. رئیس دانشکده و نمایندگان دانشکده در شوراي دانشگاه از میان اعضاء شوراي دانشکده که داراي رتبهء
استادي هستند انتخاب خواهند شد. اجراي تصمیمات شوراي دانشکدهء بعهدهء رئیس دانشکده میباشد. دبیرخانهء دانشگاه -
دبیرخانهء دانشگاه عهده دار انجام کلیهء امور اداري دانشگاه می باشد. وظایف و سازمان دبیرخانهء دانشگاه در آئین نامه اي که در
فروردین سال 1314 بتصویب شوراي دانشگاه رسیده مندرج است اما از سال 1322 که استقلال دانشگاه صورت عمل بخود پذیرفت
در سازمان دبیرخانه توسعه و تغییراتی داده شد و از این پس نیز با تکامل تأسیسات دانشگاه اجباراً شعب تازهء دیگري ایجاد خواهد
شد و رو بتوسعه و کمال خواهد رفت. دبیرخانهء دانشگاه ادارهء کلی است که در رأس آن مدیر کل دبیرخانهء دانشگاه قرار دارد -
- ادارات و مؤسسات تابع ادارهء کل دبیرخانه دانشگاه در حال حاضر عبارت است از: 1- ادارهء کل انتشارات و روابط دانشگاهی. 2
ادارهء آموزش. 3- ادارهء بازرسی. 4- ادارهء دفتر. 5- ادارهء کارگزینی. 6- ادارهء ساختمان. 7- ادارهء کل حسابداري. 8- ادارهء
اطلاعات و تبلیغات دانشگاه. 9- ادارهء اموال. 10 - سرپرستی کوي دانشگاه. 11 - چاپخانهء دانشگاه. 12 - کانون دانشگاه. (از
14 ). چنانکه گفتیم دانشگاه تهران در جریان تکامل خود شروع بتوسعه و ایجاد - سالنامهء دانشگاه تهران سال 1336 صص 1
در 1319 دانشکدهء هنرهاي زیبا تأسیس و در 1320 ضمیمهء دانشگاه گردید. در مهرماه » : دانشکده هاي دیگر کرد که از آنجمله
1324 بر حسب تصویب دولت آموزشگاه عالی دامپزشکی (دانشکدهء دامپزشکی) و در اسفند 1324 آموزشگاه عالی کشاورزي
(دانشکدهء کشاورزي) که تا آنزمان جزو مؤسسات وزارت کشاورزي بود منضم بدانشگاه تهران شد. در فروردین 1328 ضمن
قانون پرداخت دو دوازدهم بودجهء مملکتی آموزشگاههاي مذکور بنام دانشکده به شعب دانشگاه افزوده گشت. دانشسراي عالی
که تربیت دبیر را بر عهده دارد بموجب مادهء دوم قانون تأسیس دانشگاه بتصویب وزیر فرهنگ ضمیمهء دانشگاه بود ولی از این
ببعد بموجب قانون سازمان و استقلال دانشسراي عالی مصوب 13 آذر 1338 تحت نظر مستقیم وزیر فرهنگ اداره خواهد شد.
(براي توضیح بیشتر در مورد دانشسراي عالی به دانشسراي عالی در ردیف خود در همین لغت نامه رجوع شود). از اول مهرماه
از کتاب تاریخ فرهنگ ایران ) .« 1335 قسمت داروسازي و دندانسازي دانشکدهء پزشکی منتزع و بصورت دو دانشکده درآمد
تألیف دکتر عیسی صدیق ص 467 ). بنابراین علاوه بر شش دانشکده که از آغاز بنیان دانشگاه ایجاد شدند پنج دانشکده، نیز تاکنون
- بر آنها علاوه شده که در مجموع، دانشگاه تهران داراي یازده دانشکده بترتیب زیر میباشد: 1- دانشکدهء ادبیات. 2- پزشکی. 3
حقوق. 4- داروسازي. 5- دامپزشکی. 6- دندانسازي. 7- علوم طبیعی و ریاضی. 8- علوم معقول و منقول. 9- فنی. 10 - کشاورزي.
-11 هنرهاي زیبا. (براي توضیح بیشتر دربارهء هر یک از دانشکده هاي فوق به ذیل نام هر دانشکده در ردیف خود در همین لغت
نامه رجوع شود). دانشگاه علاوه بر دانشکده ها در جنب هر یک از آنها مؤسسه هاي تحقیقاتی علمی و اجتماعی و زبان نیز ایجاد
کرده که عبارتند از: مؤسسهء تحقیقات علوم اجتماعی. مؤسسهء تحقیقات و مطالعات تاریخی. مؤسسهء زبانهاي خارجی و مؤسسهء
لغت نامهء دهخدا که جزو دانشکدهء ادبیات میباشند. علاوه بر اینها مؤسساتی نیز مانند مؤسسهء تحقیقات ژئوفیزیکی و اتمی و زلزله
شناسی نیز جزو دانشگاه هستند که در رشته هاي مربوط بتحقیق میپردازند. دانشگاه تهران در جنب عده اي از دانشکده ها دوره هاي
فوق لیسانس دایر کرده که از آن جمله اند: دورهء فوق لیسانس رشتهء فیزیک. دورهء فوق لیسانس مؤسسهء تحقیقات و مطالعات
علوم اجتماعی. دورهء فوق لیسانس رشتهء تاریخ. علاوه بر این چند دورهء دکتري نیز در دانشگاه بوجود آمده است که از چندین
سال پیش دانشجویان را براي اخذ درجهء دکتري آماده میکند و چندین صد دانشجو نیز بافتخار اخذ درجهء دکتري از این دوره ها
نائل آمده اند. دوره هاي دکتري دانشگاه در حال حاضر عبارتند از: دوره دکتري ادبیات، دورهء دکتري حقوق، دورهء دکتري علوم
معقول و منقول. دانشکدهء ادبیات تهران - در هشتم خرداد ماه سال 1313 قانون تأسیس دانشگاه بتصویب مجلس شوراي ملی رسید
و بموجب این قانون دانشگاه تهران از شش دانشکده تشکیل یافت که از آن جمله دو دانشکدهء علوم و ادبیات بود. شرط ورود
بدانشکدهء ادبیات داشتن تصدیقنامهء کامل متوسطهء ادبی بود و دارندگان تحصیلات متوسطهء کامل علمی با گذراندن مواد
1313 ترتیب تحصیلات در دانشکدهء ادبیات شهادتنامه اي شد - مخصوص میتوانستند باین دانشکده وارد شوند. از سال تحصیلی 14
و مدت تحصیل براي اخذ لیسانس سه سال مقرر گردید و چهار رشتهء ادبیات فارسی - زبان خارجه - تاریخ و جغرافیا - فلسفه و
1314 رشتهء باستانشناسی نیز در دانشکدهء ادبیات افتتاح شد. بنابر این دانشکدهء ادبیات - علوم تربیتی دایر شد. از سال تحصیلی 15
از این تاریخ ببعد داراي پنج رشته: ادبیات فارسی - فلسفه و علوم تربیتی - تاریخ و جغرافیا - زبان خارجه و باستانشناسی گردید. تا
1321 دانشکده هاي علوم و ادبیات و دانشسراي عالی تحت ادارهء واحد بود اما پس از عملی شدن قانون استقلال - سال تحصیلی 22
دانشگاه دانشکدهء ادبیات از دانشکدهء علوم و دانشسراي عالی مجزي گردید. سیستم تحصیلات در دانشکدهء ادبیات تا سال
1335 کلاسی بود و دانشجویان براي اخذ لیسانس مجبور بودند کلیهء موادي را که در برنامهء تحصیلات هر رشته قید - تحصیلی 36
« شهادتنامه » و « واحدهاي درسی » 35 ترتیب تحصیلات این دانشکده برپایهء - شده است تحصیل نمایند. ولی از سال تحصیلی 36
گذاشته شد. رشته هاي تحصیلی دورهء لیسانس - دورهء لیسانس دانشکدهء ادبیات داراي 5 رشتهء تحصیلی: ادبیات فارسی - فلسفه
و علوم تربیتی - باستانشناسی - تاریخ و جغرافیا - زبان خارجه (زبانهاي: فرانسه - انگلیسی - آلمانی - روسی است) و مدت
تحصیلات براي اخذ لیسانس حداقل سه سال و حداکثر شش سال است و به فارغ التحصیلان دانشنامهء لیسانس داده میشود. رشته
هاي تحصیلی دورهء دکتري: 1- دکتري زبان و ادبیات فارسی از مهر ماه 1316 تأسیس یافته و بموجب مقررات اساسنامه اي که
بتصویب چهلمین جلسهء شوراي دانشگاه مورخ 28 مهر 1316 رسیده است، داوطلبان دورهء دکتري زبان و ادبیات فارسی باید
لیسانس زبان و ادبیات فارسی دانشکدهء ادبیات را داشته باشند و استعداد و لیاقت داوطلب نیز از طرف هیئت استادان رشتهء زبان و
ادبیات فارسی کتباً تصدیق شود. داوطلب تحصیل در دورهء دکتري زبان و ادبیات فارسی حداقل باید دو سال در این دوره تحصیل
نماید و براي نیل بدرجهء دکتري رسالهء ختم تحصیلی بگذراند. در سال 1328 تجدید نظر کلی در مقررات تحصیل در دورهء
دکتري زبان و ادبیات فارسی بعمل آمد و مقرر شد دانشجویان این دوره براي اخذ درجهء دکتري در امتحان چهار شهادتنامهء
اجباري و شش شهادتنامهء اختیاري را حداقل در دو سال و حداکثر در 5 سال تحصیل توفیق یابند و رسالهء ختم تحصیلی خود را
بگذرانند. 2- دورهء دکتري دانشکدهء ادبیات - از مهر ماه 1332 دورهء دکتري دانشکده ادبیات افتتاح شده و بدانشجویان خارجی
که از یکی از دانشگاهها یا مدارس اختصاصی یا بنگاههاي معروف خارجی که بطور رسمی داراي رشتهء تحصیلی زبان و ادبیات
فارسی باشد گواهینامهء لیسانس یا معادل آن گرفته باشند اختصاص دارد. حداقل مدت براي بدست آوردن دانشنامهء دکتري
دانشکده ادبیات دو سال تحصیل در این دوره است و باید در این مدت دانشجویان دو شهادتنامهء اجباري و دو شهادتنامهء اختیاري
- اخذ کرده و بعلاوه رسالهء دکتري خود را نیز بگذرانند. 3- دورهء دکتري فلسفه - مطابق اساسنامهء دانشکدهء ادبیات در سال 37
1336 دورهء دکتري فلسفه دایر گردید. شرط ورود به این دوره داشتن شهادتنامهء لیسانس فلسفه و توفیق در امتحانات مخصوص
رشتهء مربوط خواهد بود. حداقل مدت تحصیل در این دوره لااقل سه سالست و داوطلبان باید دو شهادتنامهء اجباري و دو
شهادتنامهء اختیاري تحصیل کرده و براي دریافت دانشنامهء دکتري رسالهء ختم تحصیلی بگذرانند. 4- دورهء دکتري تاریخ و
1336 دورهء دکتري تاریخ و جغرافیا نیز در دانشکدهء ادبیات دایر - جغرافیا - بنا به اساسنامهء دانشکدهء ادبیات در سال تحصیلی 37
گردید و مقررات آن شبیه مقررات دورهء دکتري فلسفه میباشد. مؤسسات ضمیمهء دانشکده ادبیات: 1- کلاسهاي مخصوص
1331- دانشجویان خارجی - براي آشنا کردن دانشجویان خارجی بزبان و ادبیات فارسی و فرهنگ ایران از اول سال تحصیلی 32
دوره دروس خاصی در دانشکدهء ادبیات تشکیل شد که شامل دو قسمت است: قسمت اول زبان فارسی جدید، قسمت دوم ادبیات
1331 براي تربیت کتابدار و بایگان کلاس تخصصی - و فرهنگ فارسی. 2- کلاس کتابداري و بایگانی - از سال تحصیلی 32
1334 درس کتابداري و بایگانی یکی از دروس - کتابداري و بایگانی در دانشکدهء ادبیات تشکیل شد. از سال تحصیلی 35
1334 بنا - اختیاري رشتهء باستانشناسی شده است و درین رشته تدریس میشود. 3- کلاس هنر نمایش - از سال تحصیلی 35
بتصویب شوراي دانشکدهء ادبیات و شوراي دانشگاه کلاس هنر و نمایش و تآتر تشکیل گردید. دورهء این کلاس سه ماه بود ولی
1335 این درس جزء دروس اختیاري رشته هاي زبان خارجه و ادبیات فارسی منظور گردید. 4- مؤسسه - از سال تحصیلی 36
1335 بمنظور تدریس و تعلیم زبانهاي زندهء امروزي مانند انگلیسی - فرانسه - آلمانی - - زبانهاي خارجه - از سال تحصیلی 36
روسی - اردو - عربی - ترکی - ایتالیائی مؤسسهء زبانهاي خارجی در دانشکدهء ادبیات تشکیل شده است. تعلیمات مؤسسه بسه
دورهء: مقدماتی - متوسطه - تخصصی و عالی تقسیم میشود و بدانشجویان هر یک از این دوره ها پس از توفیق در امتحانات
1337 تأسیس شده - دانشنامهء مخصوص اعطا میگردد. 5- مؤسسهء مطالعات و تحقیقات اجتماعی - این مؤسسه از سال تحصیلی 38
و از دو دورهء لیسانس و فوق لیسانس تشکیل میشود. به فارغ التحصیلان این دوره ها درجهء لیسانس و فوق لیسانس در علوم
1341 دایر شده است و دورهء آن دو سال - اجتماعی داده میشود. 6- مؤسسه مطالعات و تحقیقات تاریخی - از سال تحصیلی 42
میباشد. فارغ التحصیلان باخذ درجهء فوق لیسانس در رشتهء تاریخ نائل میگردند. 7- مؤسسه لغت نامهء دهخدا - که بموجب
تبصرهء مادهء دوم بودجه مجلس شوراي ملی سال 1336 با بودجهء آن بدانشگاه تهران منتقل گردید و دانشگاه نیز ادارهء آنرا
بدانشکدهء ادبیات واگذار کرد و اساسنامه اي براي آن بتصویب شوراي دانشگاه رسانید. دانشکدهء پزشکی - دورهء جدید
دانشکدهء پزشکی بنا بر قانون تأسیس دانشگاه تشکیل گردید و بموجب قانون مواد اصلاحی قانون تأسیس دانشگاه مصوب آبان
ماه 1319 از اول از فروردین 1319 بیمارستانهاي تهران ضمیمهء دانشکدهء پزشکی شد. تحولاتی که در تشکیلات و مقررات
دانشکدهء پزشکی بوجود آمده است اجمالًا بقرار زیر میباشد: 1- در سال 1297 مدرسهء طب از دارالفنون جدا گردید و مستقل
شد. 2- در سال 1307 نظامنامهء مدرسه طب و داروسازي و مامائی از تصویب شوراي عالی معارف گذشت. 3- در بهمن ماه 1312
نظامنامهء شوراي مدرسهء طب بتصویب شوراي عالی معارف رسید. 4- در امرداد ماه 1313 اساسنامهء تحصیلات طب تصویب شد
و براي احراز درجهء دکتري نوشتن پایان نامه مقرر گردید. 5- در سال 1316 اساسنامه و آئین نامه هاي جدیدي براي دانشکدهء
طب از طرف شوراي دانشگاه وضع گردید که شامل مقررات مربوط به تحصیلات، تشکیلات اداري و فنی و آئین نامه هاي مربوط
بمسابقهء ورودي، نام نویسی، تعلیمات نظري و عملی و بالینی، امتحانات، شوراي دانشکده، انجمن دائمی، انتشارات فنی، رسالهء
دکتري و غیره بود. 6- از سال 1319 در دانشکدهء پزشکی طبق قانون مصوب آبان ماه 1319 تشکیلات و مقررات نوینی برقرار شد
که حدود مدت 12 سال مجري بود و در آن مدت اصلاحاتی بمقتضاي وقت در آن بعمل آمد. 7 - در سال 1328 برنامهء
تحصیلات دانشکدهء پزشکی اصلاح شد و سال ششم مخصوص خدمت و کارورزي در بیمارستانها گردید. 8 - در سال 1328 امور
مالی دانشکدهء پزشکی از دانشگاه تفکیک و مستقل شد. 9 - در سال 1329 نظر بر اینکه آئین نامه هاي موجود با تشکیلات وقت
دانشکده هماهنگ و متناسب نبود در جلسهء مورخ 23 خردادماه 1330 شوراي دانشگاه آئین نامهء جدیدي تصویب و از اول مهرماه
1330 بطور آزمایش بموقع اجرا گذارد. دانشکدهء پزشکی داراي شورائی است مرکب از کلیهء استادان که در مواقع مقتضی
بدعوت رئیس دانشکده براي بحث و شور در امور دانشکده تشکیل می شود. تشکیلات فنی دانشکده مشتمل است بر آزمایشگاهها
صفحه 746 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و بخشهاي دانشکدهء پزشکی و بخشها و درمانگاهها و داروخانه هاي بیمارستانها. تشکیلات اداري دانشکده عبارتست از دبیرخانه و
کتابخانه. حسابداري و کارپردازي. دفتر امور بیمارستانها و کارگزینی. بنا بر مواد 3 و 14 قانون تأسیس دانشگاه و تبصرهء 1 ماده 11
قانون مواد اصلاحی قانون تأسیس دانشگاه و بخش دوم از بخش اول آئین نامه سازمان عمومی دانشکدهء پزشکی رئیس دانشکده
از طرف شوراي دانشکده برأي مخفی انتخاب و برئیس دانشگاه پیشنهاد و از طرف وزیر فرهنگ منصوب میگردد. مدت خدمت
رئیس دانشکده سه سال است و پس از انقضاي این مدت ممکن است مجدداً انتخاب گردد. دورهء تحصیل در دانشکدهء پزشکی
شش سال است فارغ التحصیلان دانشکدهء پزشکی پس از گذرانیدن پایان نامهء خود باخذ درجهء دکتري در رشتهء پزشکی نایل
میشوند. دانشکدهء حقوق - دانشکدهء حقوق و علوم سیاسی و اقتصادي که از ضمیمه شدن مدرسهء علوم سیاسی و مدرسهء حقوق
و مدرسهء تجارت بیکدیگر در سال 1305 بوجود آمده است تاریخچه اي با این شرح دارد: مدرسهء علوم سیاسی - بر اثر کوشش و
جدیت میرزا حسن خان مشیرالملک (مشیرالدولهء پیرنیا) وزیر امورخارجهء وقت، مدرسهء علوم سیاسی در تاریخ 28 آذرماه 1278
تأسیس گردید. مدرسهء حقوق - در سال 1299 در زمان وزارت عدلیهء مرحوم نصرة الدوله، مدرسهء عالی حقوق در تهران
تأسیس شد. مدرسهء تجارت - در سال 1304 مرحوم علی اکبر داور وزیر فوائد عامهء وقت، مدرسهء تجارت را تأسیس کرد و این
مدرسه تابع وزارت فوائد عامه بود. در اسفندماه 1305 بر حسب پیشنهاد وزیر فرهنگ وقت و تصویب هیئت دولت مدرسهء علوم
سیاسی از وزارت خارجه مجزي و جزء وزارت فرهنگ گردید و در هشتادوهفتمین جلسهء شوراي عالی فرهنگ تصویب شد که
مدرسهء حقوق و علوم سیاسی ضمیمهء یکدیگر شود و مدرسهء واحدي تشکیل دهند. در دوم شهریور 1306 مدرسهء حقوق و
علوم سیاسی افتتاح و مرحوم علی اکبر دهخدا (مؤلف لغت نامهء حاضر) بریاست آن انتخاب شد و مدت 14 سال در این سمت باقی
ماند. در آن موقع مدرسه داراي دو شعبهء علوم قضایی و علوم اداري و مدت تحصیل سه سال بود و فارغ التحصیلان باخذ درجهء
لیسانس نائل میشدند. در سال 1309 مدرسهء عالی تجارت در دانشکدهء حقوق تأسیس گشت و محصلین مدرسهء تجارت براي
ادامه تحصیلات عالیهء خود بدانشکدهء حقوق آمدند. بموجب مادهء 2 قانون تأسیس دانشگاه دانشکدهء حقوق یکی از شعب آن
- گردید و در 27 تیرماه 1313 اساسنامهء دانشکدهء حقوق تغییر کرده و دانشکده داراي چهار شعبه شد: 1- قضائی. 2- سیاسی. 3
اقتصادي و اداري. 4- تجاري. در سال تحصیلی 1316 کلاس جدیدي بنام کلاس تهیه بدانشکده اضافه شد که برنامهء آن زبانهاي
فارسی - عربی - فرانسه - منطق - روانشناسی و تاریخ تمدن ایران و دنیا بود. کلاس مزبور یکسال دوام داشت. در سال تحصیلی
1317-18 مجدداً دورهء تحصیل در دانشکدهء حقوق بسه سال تقلیل یافت و اساسنامهء مصوب شهریور ماه 1317 شعب دانشکده را
1337 مجدداً دورهء تحصیل لیسانس به چهار سال ترقی - به سه شعبهء قضائی و سیاسی و اقتصادي منحصر کرد. از سال تحصیلی 38
داده شد. رشته هاي تحصیلی دانشکدهء حقوق: 1- دورهء لیسانس - دورهء تحصیلات دانشکدهء حقوق و علوم سیاسی و اقتصادي
براي اخذ درجهء لیسانس چهار سال است. دانشجویان پس از تمام کردن دورهء مزبور حق گرفتن درجهء لیسانس را خواهند داشت.
دانشکدهء حقوق سیاسی و اقتصادي در دورهء لیسانس داراي سه رشته است: رشتهء قضائی - رشتهء سیاسی - رشتهء اقتصادي.
- دروس سال اول و دوم براي همهء رشته ها مشترك است در سالهاي سوم و چهارم هر رشته دروس اختصاصی خواهد داشت. 2
مؤسسه جرم شناسی - دانشجویان سالهاي دوم و سوم دانشکدهء حقوق و دانشجویان سالهاي پنجم و ششم دانشکده پزشکی و
افسران شهربانی و قضاة دادگستري می توانند در مؤسسه جرمشناسی ثبت نام کنند و بدانشجویانی که در امتحانات موفق شوند
گواهینامهء مخصوص داده میشود. 3- مؤسسهء علوم اداري - دورهء تحصیل در مؤسسه علوم اداري یک سال و شرط ورود بآن
داشتن لیسانس است. دانشجویانی که داراي لیسانس حقوق یا علوم اقتصادي باشند پس از توفیق در امتحانات مربوط و نوشتن
رسالهء ختم تحصیل باخذ درجهء فوق لیسانس نائل میشوند و به لیسانسیه هاي دانشکده هاي دیگر که تحصیلات خود را در مؤسسه
باتمام رسانند گواهینامهء عالی علوم اداري اعطا میشود. 4- دورهء دکتري - دورهء تحصیل در دورهء دکتري حقوق و علوم سیاسی
و اقتصادي حداقل دو سال است. لیسانسیه هاي حقوق و علوم سیاسی و اقتصادي پس از توفیق در امتحان مسابقهء ورودي میتوانند
در دورهء دکتري ثبت نام کنند. دورهء دکتري سه رشته دارد: قضائی - سیاسی - اقتصادي. دانشکدهء داروسازي - بنا بر تصمیم
شوراي دانشگاه، دانشکدهء داروسازي از اول مهرماه 1335 بصورت یک واحد مستقل تعلیماتی شروع بکار نمود و از سال تحصیلی
1330-31 دورهء تحصیلات دانشکدهء داروسازي پنج سال مقرر گردید. فارغ التحصیلان داروسازي بدو دسته تقسیم میشوند باین
شرح: الف - آنهائی که فقط از عهدهء امتحانات سال چهارم داروسازي برمی آیند و بدریافت دانشنامهء داروساز درجه اول نائل
میشوند. ب - کسانی که بمنظور تهیهء رسالهء دکتري سال پنجم داروسازي را بمدت 12 ماه طی مینمایند. هر داوطلب تهیهء رسالهء
دکتري میتواند موضوع رسالهء خود را از یکی از 14 رشتهء مواد تدریس سال پنجم با موافقت استاد مربوط انتخاب نماید و در
دورهء سال پنجم سه رشته از مواد چهارده گانه را تعقیب و در تمام جلسات آزمایشگاهی و کنفرانسهاي مربوط و عملیات
آزمایشگاهی آن سه رشته شرکت کند. اخذ درجهء دکتري داروسازي منوط بگذرانیدن سه رشته درس اصلی و رساله میباشد.
دانشکدهء دامپزشکی - دانشکدهء دامپزشکی در مهر ماه 1311 بوسیلهء وزارت کشاورزي تأسیس گردید و در سال 1324 بموجب
تبصرهء 5 قانون یکدوازدهم بودجه که در مهرماه همانسال بتصویب مجلس شوراي ملی رسیده بود ضمیمهء دانشگاه تهران شد و با
شالودهء جدیدي کار خود را آغاز کرد. وظایفی که دانشکدهء دامپزشکی بموجب اساسنامه برعهده دارد عبارتست از: تربیت و
تهیهء دامپزشک و دامپرور و بازرسان مواد خوراکی و متخصصین پرورش ماهی و بهره برداري از منابع دریائی و رودخانه ها. دورهء
- تحصیلات تا سال 1335 چهار سال بود ولی بمنظور همتراز کردن تحصیلات دانشکده با سایر دانشکده ها از سال تحصیلی 35
1336 دورهء دانشکده به پنج سال افزایش داده شد. فارغ التحصیلان پس از طی دورهء دانشکده و کارآموزیهاي مختلف و پس از
گذراندن پایان نامه بدریافت درجهء دکتري در دامپزشکی نائل میشوند. دانشکدهء دامپزشکی بوسیلهء شوراي دانشکده و دبیرخانه
اداره میشود و داراي چهار بخش: تشریح و جراحی - بیماریهاي خارجی - مامائی و امراض داخلی - دامپروري و همچنین 9
آزمایشگاه و یک سرویس عکاسی و میکروفتوگرافی است. دانشکده داراي کتابخانه و نشریهء مخصوص بخود میباشد و از
تأسیسات دامپروري دوشان تپه بعنوان اخذ معلومات و کارآموزي دانشجویان استفاده میکند. دانشکدهء دندانپزشکی - دانشکدهء
1335- دندانپزشکی از اول مهرماه 1335 از دانشکدهء پزشکی مجزي شده و بصورت مستقل اداره میگردد. در سال تحصیلی 36
پیشرفتهاي زیر در این دانشکده حاصل گردید: 1- ایجاد دو کرسی جدید بیماریهاي درونی. 2- ایجاد بخشهاي: بیماریها و جراحی
دندان کودکان - جراحی دهان و دندان - دست دندان - پروتز ثابت - پارسیل - دندان پزشکی عملی. مدت تحصیل در دانشکدهء
دندانپزشکی شش سال است و فارغ التحصیلان آن دانشکده پس از گذرانیدن پایان نامهء خود به اخذ درجهء دکتري در رشتهء
دندان پزشکی نائل میشوند. دانشکدهء علوم - دانشکدهء علوم بموجب قانون تأسیس دانشگاه یکی از شش دانشکدهء دانشگاه و با
دانشکدهء ادبیات و دانشسراي عالی یکجا تحت یک اداره جریان خود را طی نموده است. پس از اعلام استقلال دانشگاه دانشکدهء
علوم نیز داراي ادارهء مستقل گردید. رشته هاي تحصیلی دانشکدهء علوم بموجب قانون تأسیس دانشگاه عبارت بوده است از:
رشتهء ریاضی، رشتهء فیزیک و شیمی و رشتهء طبیعی. در ابتداي استقلال دانشگاه رشتهء فیزیک و شیمی از هم مجزي گردیدند و
هر کدام رشتهء جداگانه اي را تشکیل دادند. در سال 1328 برنامهء دانشکدهء علوم هم بمنظور تربیت معلم و هم متخصص در رشته
هاي مختلف علوم تغییر نمود و با تصویب شوراي دانشگاه بموقع اجرا گذاشته شد. بموجب این برنامه در رشتهء علوم طبیعی نیز از
سال سوم تحصیل، علوم زمین شناسی و علوم زیستی تفکیک گردید، بطوریکه دانشجویان پس از پیمودن دو سال از تحصیل در
رشتهء علوم طبیعی، در انتخاب رشتهء زیست شناسی یا رشتهء زمین شناسی مختار گردیدند و همینطور در رشتهء ریاضیات از سال
سوم تحصیل دانشجویان در انتخاب یکی از دو رشتهء مکانیک یا هندسهء عالی مجاز هستند و باین ترتیب دانشجویان دانشکدهء
علوم در شش رشته بمقام تخصص و اخذ لیسانس نائل میشوند. دورهء تحصیلات - دورهء تحصیلات در دانشکدهء علوم سه سال
است. دانشجویان پس از پذیرفته شدن در امتحانات به اخذ دانش نامه نائل میشوند. فارغ التحصیلهاي دانشکدهء فنی میتوانند در سال
دوم رشتهء ریاضی یا فیزیک و یا شیمی دانشکدهء علوم وارد شوند. تحصیلات فوق لیسانس - در دانشکدهء علوم کسانی میتوانند
در دورهء فوق لیسانس شرکت نمایند که لااقل درجهء لیسانس در علوم یا معادل آن که به تحصیلات دانشکدهء علوم بستگی داشته
باشد، داشته باشند و حداقل میانگین کل نمراتشان دوازده باشد و سه نفر از استادان رشتهء مربوط شایستگی وي را تأیید نمایند.
حداقل مدت تحصیل در این دوره یکسال است و بپذیرفته شدگان درجهء فوق لیسانس در رشتهء تحصیلی داده میشود. دانشکدهء
علوم داراي موزهء آموزشی و فنی طبیعی است که داراي سه قسمت: گیاه شناسی، جانورشناسی و زمین شناسی میباشد. دانشکدهء
علوم معقول و منقول - دانشکدهء علوم معقول و منقول بموجب قانون تأسیس دانشگاه مصوب هشتم خرداد 1313 در روز یکشنبه
27 خرداد 1313 در محل مدرسهء سپهسالار افتتاح گردید. تحصیلات دانشکده بدورهء مقدماتی و دورهء عالی تقسیم میشد. دورهء
عالی بسه شعبه: معقول، منقول و علوم ادبیه تقسیم میشد و مدت تحصیل در هر یک از این شعبه ها و دورهء مقدماتی سه سال بود.
دانشکدهء معقول و منقول در سال 1318 بملاحظاتی منحل و بعبارت دیگر ضمیمهء دانشکده هاي حقوق و ادبیات گردید. ولی در
تاریخ دهم آبانماه 1321 مجدداً دانشکدهء معقول و منقول در محل مدرسهء عالی سپهسالار گشایش یافت. در سالهاي نخستین
بعلت مشکلات، دانشکده توسعهء چندانی نیافت ولی در سال 1334 بر بودجهء آن افزوده شد و بمحل جدید انتقال یافت و شروع
بتوسعه نمود با این ترتیب دانشکدهء علوم معقول و منقول داراي چهار رشته گردید: 1- رشتهء معقول. 2- رشتهء منقول. 3- رشتهء
فرهنگ اسلامی. 4- رشتهء ادبیات عرب. هر یک از این رشته ها نیز بدو دورهء لیسانس و دکتري تقسیم میشوند. چون یکی از
مزایایی که به لیسانس این دانشکده بموجب قانون مخصوص تعلق میگیرد داشتن صلاحیت ورود در خدمات قضائی است، بمنظور
تکمیل معلومات لیسانسیه ها در سال 1336 کلاس قضائی در دانشکده افتتاح یافت. بعلاوه چون فارغ التحصیلان این دانشکده
بموجب قانون میتوانند مانند فارغ التحصیلان دانشسرایعالی بعنوان دبیر بخدمت وزارت فرهنگ درآیند یک رشتهء تکمیلی نیز براي
تعلیم علوم تربیتی دائر گردید. چون تأسیس دورهء دکتري نیز در اساسنامه پیش بینی شده بود، پس از طرح و تصویب موضوع در
شوراي دانشکده و دانشگاه از مهر ماه 1334 دورهء دکتري نیز در دانشکدهء علوم معقول و منقول برقرار شد. دانشکدهء فنی - این
دانشکده بموجب قانون تأسیس دانشگاه در خردادماه سال 1313 تأسیس و از مهرماه همانسال دائر گردید. در ابتداي تأسیس
دانشکده، درسهاي دو سال اول در تمام رشته هاي مختلف عمومی بود و سالهاي سوم و چهارم تخصصی ولی بتدریج که وسایل
تعلیمات عملی دانشجویان فراهم گردید در بیشتر درسها علم و عمل توأم گردیده و سعی شد براي هر شعبه از علوم پایه اي بمیزان و
طرز مناسب آن شعبه تدریس گردد بطوریکه کلیهء شعب دانشکدهء فنی از کلاس اول مجزي شد. دانشکدهء فنی از سال 1334 به
تغییرات اساسی در برنامهء شعب خود دست زد و باین ترتیب داراي شعبات: الکترومکانیک - معدن - شیمی و راه و ساختمان
گردیده است و در چندین رشته بتربیت مهندس میپردازد. دانشکدهء کشاورزي - این دانشکده از سال 1301 در شهر کرج بنام
آموزشگاه عالی فلاحت تأسیس گردیده و تا سال 1324 زیر نظر وزارت کشاورزي اداره میشده است. دانشکدهء کشاورزي در
مهرماه سال 1324 بدانشگاه تهران ملحق گردید و دورهء دانشکده از سال 1334 چهار ساله شد و کلاسهاي مهندسی زراعی، ماشین
آلات، جنگل و دفع آفات دایر گردید و مطابق برنامه دو سال اول عمومی و از سال سوم رشته هاي مختلف: زراعت - دفع آفات -
دامپروري - آبیاري - ماشینهاي کشاورزي - جنگل - باغبانی - صنایع روستائی - تعلیمات کشاورزي شروع بکار کرد. فارغ
التحصیلان این رشته ها علاوه بر معلومات عمومی کشاورزي که در برنامه هاي مشترك دارند در یکی از رشته هاي مزبور تکمیل
معلومات میکنند و پس از فراغت از تحصیل در رشتهء تکمیلی خود بخدمت مشغول میشوند. به دانشجویانی که معدل کل نمره هاي
ایشان در طی چهار سال 12 یا بیشتر باشد، دانش نامهء مهندسیکشاورزي داده میشود که ارزش آن برابر لیسانس است. دانشکدهء
1319 تأسیس گردید و بر - هنرهاي زیبا - این دانشکده بنا بر تصویب هفتادونهمین جلسهء شوراي دانشگاه از سال تحصیلی 20
صفحه 747 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تعداد دانشکده هاي دانشگاه تهران افزوده شد. دانشکدهء هنرهاي زیبا داراي سه رشتهء معماري، نقاشی و مجسمه سازي میباشد.
مدت تحصیل در شعبهء معماري شش سال و در شعبه هاي نقاشی و مجسمه سازي چهار سال است. ارزش تحصیلات فارغ
التحصیلان شعبهء معماري فوق لیسانس و فارغ التحصیلان شعبه هاي نقاشی و مجسمه سازي برابر لیسانس است. دانشگاه اصفهان -
این دانشگاه داراي سه دانشکده است: 1- دانشکده پزشکی که به سال 1329 تأسیس گشته است. 2- دانشکدهء داروسازي که در
1325 بنیاد نهاده شده. 3- دانشکدهء ادبیات روزانه و شبانه که 1337 بنیاد آن گذارده آمده است. دانشگاه اهواز - این دانشگاه
داراي دو دانشکده است: 1- دانشکدهء کشاورزي که به سال 1334 تأسیس یافته است. 2- دانشکدهء پزشکی که بنیاد آن در سال
نیز مینامند. دانشگاه تبریز - اولین سنگ بناي دانشگاه تبریز با « دانشگاه گندي شاپور » 1335 گذارده شده است. دانشگاه اهواز را
گشایش دانشکدهء ادبیات تبریز در 22 آبان سال 1326 گذاشته شد. دانشکدهء ادبیات تبریز با ده نفر معلم و 77 نفر دانشجو و 9 نفر
عضو شروع بکار کرد. این دانشکده در مدت کم توسعه یافت و کتابخانهء جامعی در آن دایر گردید و نشریهء دانشکدهء ادبیات
تبریز از اول فروردین سال 1327 انتشار یافت و در جریان سال اول اقدام بایجاد و تأسیس موزهء باستانشناسی آذربایجان شد و این
موزه ضمیمهء دانشکدهء ادبیات گردید. در همان سال اول بنیان دانشگاه نیمه تمام، دانشکدهء پزشکی نیز گشوده شد. دانشکدهء
پزشکی در بسط و توسعهء خود قدمهاي بعدي را برداشت و آموزشگاههاي مامائی، پزشکیاري و داروسازي نیز باز کرد. از اول
فروردین سال 1328 طبق قانون 20 مهر 1327 بیمارستانهاي تبریز در اختیار دانشکدهء پزشکی قرار گرفت. از اول سال 1327 رشتهء
زبان خارجه مرکب از سه زبان انگلیسی و روسی و فرانسه نیز بر رشته هائی که از آغاز تأسیس بوجود آمده بود، یعنی رشته هاي
ادبیات فارسی، تاریخ و جغرافیاي دانشکده ادبیات افزوده شد. در اواخر سال 1327 زمینی در حدود 270 هزار مترمربع براي ساختمان
دانشگاه تبریز خریداري شد و از سال 1328 شروع بساختمان در آن زمین گردید و نیز در همین سال ادارهء دبیرخانه دانشگاه
تشکیل یافت و ضمناً مقدمات تشکیل شوراي دانشگاه نیز فراهم گردید. در سال 1333 دانشگاه تبریز داراي دو دانشکده پزشکی و
ادبیات، دبیرخانهء مرکزي و موزهء مرکزي بود که دانشکدهء پزشکی شامل رشته هاي: پزشکی، داروسازي، آموزشگاه عالی مامائی
و پرستاري و آزمایشگاه و نه بیمارستان بود و جمعاً 540 دانشجو در آنها بتحصیل مشغول بودند. دانشکدهء ادبیات شامل رشته هاي
ادبیات فارسی، زبانهاي خارجه، تاریخ و جغرافیا، دانشسراي عالی و موزهء آذربایجان بوده و 356 نفر دانشجو در آنها سرگرم
آموزش بودند. بموجب قانون مصوب سوم خرداد ماه 1328 دانشگاه تبریز مانند دانشگاه تهران داراي استقلال و شخصیت حقوقی
گردیده و بموجب آن مشمول کلیهء قوانین و مقررات و آئین نامه هاي دانشگاه تهران شد. 1- در حال حاضر دانشگاه تبریز داراي
دانشکده ها و موسسات زیر می باشد: 1 - دانشکدهء ادبیات و دانشسراي عالی. 2- دانشکدهء پزشکی و داروسازي. 3- دانشکدهء
کشاورزي. 4- دانشکدهء فنی. 5- آموزشگاه مامائی و پزشکیاري. 6- آموزشگاه عالی پرستاري. دانشگاه شیراز - این دانشگاه با
تأسیس دانشکده پزشکی در سال 1328 هجري شمسی در شیراز بنیاد نهاده شد. چند سال بعد یعنی در سال 1334 دانشکدهء ادبیات
روزانه نیز تأسیس گردید و در سال 1335 دانشکدهء کشاورزي در آنجا افتتاح شد و دانشکدهء ادبیات شبانه تأسیس گشت و در
سال 1338 دانشکدهء علوم بر دیگر دانشکده هاي دانشگاه شیراز افزوده شد. این دانشگاه نخست بنام دانشگاه شیراز نامیده شد و
نام گرفت. دانشگاه گندي شاپور - نام دیگر دانشگاه اهواز است. رجوع به دانشگاه اهواز شود. دانشگاه « دانشگاه پهلوي » سپس
مشهد - نخستین دانشکده اي که در مشهد تأسیس شد و از دیگر دانشکده ها قدیم تر است دانشکدهء پزشکی است. پیشنهاد و فکر
تأسیس این دانشکده از سال 1313 شمسی پدید آمد و مدتها براي وصول باین مقصود کوشش شد تا اینکه بواسطهء احتیاج فراوان
1318 صورت گرفت. این آموزشگاه بتدریج پایه گرفت و چهار « آموزشگاه عالی بهداري » بوجود پزشک در نواحی مختلف تأسیس
سال بعد وزارت فرهنگ به بنیان گذاردن نظایر آن در شیراز و اصفهان پرداخت. از سال 1326 براي تکمیل آموزشگاه عالی
بهداري و تبدیل آن بدانشکدهء پزشکی کوششهائی بعمل آمد تا اینکه بنا بقانون تأسیس دانشگاههاي شهرستانها مصوب سوم
مادهء واحده - وزارت فرهنگ » : خردادماه 1328 که در زیر درج میگردد دانشکدهء پزشکی مشهد به سال 1328 گشایش یافت
مجازست دانشگاه تبریز را که در سال گذشته تأسیس شده است تکمیل نماید و همچنین در شهرستانهاي مشهد و اصفهان و شیراز و
هر شهرستان دیگري که وزارت فرهنگ لازم بداند بتدریج که وسائل و موجبات فراهم میشود بتأسیس دانشگاه و در اهواز بتأسیس
یک دانشکدهء پزشکی اقدام نماید. دانشکده هائی که در هر محل تأسیس میشود باید با توجه به استعداد و احتیاجات خاصه آن
محل بوده و ممکن است در صورت لزوم ابتداء بصورت مدارس عالیه که احتیاجات محلی را تأمین می نماید تأسیس گردد. تبصرهء
- -1 وزارت فرهنگ مکلف است در اجراي این قانون تأسیس دانشکدهء پزشکی و کشاورزي را در استان ها مقدم بدارد. تبصرهء 2
شرایط اساسی دانشگاهها از جهات اداري و مالی و تعلیماتی و استخدامی و غیره بر طبق قانون تأسیس دانشگاه تهران و سایر قوانین
مربوط خواهد بود و مادام که شوراي هر دانشگاه تأسیس نشده وظایف شوراي دانشگاه را شوراي هر دانشکده با تصویب وزارت
فرهنگ انجام خواهد داد و وزارت فرهنگ مجازست در صورتی که براي بعضی رشته هاي دروس و عملیات در هر یک از
دانشگاهها استاد و معلم متخصص ایرانی یافت نشود از استادان و متخصصین خارجی بموجب قوانینی که بتصویب مجلس شوراي
ملی خواهد رسانید استفاده نماید. تبصرهء 3- برئیس و معاون دانشگاه و دانشکده و همچنین باستادان و معلمین در صورتیکه غیر
محلی باشند تا یک برابر حقوق ممکن است علاوه بر فوق العاده هاي قانونی بعنوان مزایا پرداخت شود. مقررات راجع به برقراري
مزایاي فوق بموجب تصویبنامه هیئت وزیران خواهد بود. وزارت فرهنگ میتواند از استادان و معلمین دانشگاه تهران نیز با موافقت
شوراي دانشگاه تهران با پرداخت مزایاي فوق براي دانشگاه استفاده نماید. تبصرهء 4- دولت مکلف است همه ساله اعتبارات لازم را
براي تأسیس و توسعهء دانشگاههاي شهرستانها در بودجه وزارت فرهنگ منظور بدارد. تبصرهء 5- وزارت بهداري و شهرداریها و
همچنین سایر مؤسسات مربوط بدولت مکلف هستند که بیمارستانها و وسائل دیگر را با کلیهء تجهیزات و کارمندانی که دانشگاه
انتخاب می نماید در اختیار دانشکده هاي هر شهرستان قرار داده و بودجه و اعتبارات مربوط بآنرا به بودجه وزارت فرهنگ انتقال
دهند و نیز اجازه داده میشود که صرفه جوئیهاي بودجه سال 1326 ببعد دانشگاههاي فوق در سال مالی بعد بمصرف خرید زمین و
ساختمان و تهیه کتب و لوازم آزمایشگاه برسد. تبصرهء 6- وزارت فرهنگ میتواند در هر یک از دانشکده هاي علوم و ادبیات
شهرستانها که لازم بداند دروس تربیتی را جزو برنامه قرار داده و فارغ التحصیل هاي این رشته را مشمول مقررات و قوانین مربوط به
فارغ التحصیل هاي دانشسراي عالی قرار دهد. تبصرهء 7- انتقال اعتبارات فرهنگی ولایات بمرکز یا از شهرستانی بشهرستان دیگر
ممنوع است. این قانون که مشتمل بر یک ماده و هفت تبصره است در جلسهء سه شنبه سوم خرداد ماه 1328 بتصویب مجلس
پس از بنیان گذاري دانشکدهء پزشکی مشهد بسال 1328 و دانشکده ادبیات به سال 1334 شمسی دانشگاه .« شوراي ملی رسید
مشهد که اساس آن در سال 1326 پیش بینی و تصویب شده بود تحقق پذیرفت در سال 1337 دانشکدهء علوم معقول و منقول و
یکسال بعد از آن ( 1338 ) مؤسسهء وعظ و تبلیغ اسلامی وابسته بدان دانشکده و در آذرماه 1340 دانشکدهء کشاورزي مشهد نیز
1341 دانشکدهء اخیر بدستور وزارت فرهنگ منحل شد و بجاي آن در همان تاریخ - تأسیس گشت. اما در ابتداي سال تحصیلی 42
- دانشکدهء علوم افتتاح گردید. بدینسان دانشگاه مشهد در حال حاضر داراي دانشکده ها و مؤسسه هاي وابستهء زیرین است: 1
دانشکدهء پزشکی. (آموزشگاه عالی مامائی وابسته به دانشکدهء پزشکی). 2- دانشکدهء ادبیات - شامل رشته هاي زبان و ادبیات
فارسی، تاریخ و جغرافیا و زبان انگلیسی و زبان فرانسه. 3- دانشکدهء علوم معقول و منقول - شامل رشته هاي معقول و منقول.
(مؤسسهء وعظ و تبلیغ اسلامی وابسته به دانشکدهء علوم معقول و منقول که در تاریخ دوازدهم آبان ماه 1338 تأسیس شده است).
1341 افتتاح گردیده است. سازمان اداري دانشگاه مشهد - ادارهء کل دبیرخانهء - -4 دانشکدهء علوم که در اول سال تحصیلی 42
دانشگاه مشهد عهده دار انجام دادن کلیهء امور اداري دانشگاه است. وظایف و سازمان دبیرخانهء دانشگاه برحسب آئین نامه اي
است که مورد تصویب شوراي دانشگاه مشهد واقع گردیده و بتدریج توسعه یافته است. در حال حاضر سازمان اداري دانشگاه بقرار
- زیر است: 1- ادارهء انتشارات. 2- ادارهء آموزش. 3- ادارهء حسابداري و کارپردازي. 4- ادارهء کارگزینی. 5- ادارهء دفتر. 6
ادارهء اموال. 7- کوي دانشگاه. 8- کانون دانشگاه. 9- چاپخانهء دانشگاه. 10 - سازمان سمعی و بصري. ساختمان دانشگاه مشهد -
بمنظور ایجاد دانشگاه بزرگ در سال 1339 زمینی بمساحت 1001000 مترمربع در سه هزارگزي شهر که مال الاجارهء سالیانهء آن
1251250 ریال میباشد از آستان قدس براي مدت بیست سال اجاره شد و بعد نیز مقداري زمین بآن افزوده گردید بطوري که در
حال حاضر مساحت زمین دانشگاه 1507175 متر مربع است و ساختمان یکی از خوابگاههاي دانشجویان در آن شروع گردیده است
و تدریجاً ساختمانهاي دیگر نیز ساخته میشود. ( 5) اساسنامهء دانشگاه ملی ایران در نهصدونودوهشتمین جلسهء شوراي عالی فرهنگ
1339 با دو دانشکده شروع بکار کرد و در سال - مورخ 13 آبانماه 1339 بتصویب رسید و این دانشگاه در سال تحصیلی 40
1340 دانشکدهء پزشکی افتتاح گردید. دورهء تحصیلات در دانشکدهء پزشکی دانشگاه ملی ایران شامل یک دورهء - تحصیلی 41
چهارسالهء علوم اساسی و مقدمات طب و یک دورهء چهارسالهء پزشکی و یکسال دورهء انترنی سیار است. بفارغ التحصیلان پس
1340 دایر گردید و مدت تحصیل در آن 6 سال و - از 9 سال درجهء دکتري داده میشود. دانشکدهء معماري در سال تحصیلی 41
بفارغ التحصیلان درجهء فوق لیسانس و یا مهندسی داده میشود. همچنین در همین سال دانشکدهء بانکداري و علوم مالی و اقتصادي
افتتاح یافت که مدت تحصیل در آن 4 سال است و فارغ التحصیلان بدریافت درجه لیسانس موفق میشوند. دانشکدهء زبانهاي
1340 دایر شد و مدت تحصیل در آن 4 سال است و فارغ التحصیلان بدریافت درجه لیسانس - خارجی نیز در سال تحصیلی 41
- 1342 داراي پنج دانشکده گردید: 1 - موفق میشوند. با تشکیل سریع این دانشکده ها دانشگاه ملی ایران در سال تحصیلی 43
دانشکدهء بانکداري و علوم مالی و اقتصادي. 2- دانشکدهء پزشکی. 3- دانشکدهء زبانهاي خارجی. 4- دانشکدهء علوم (رشتهء
- (Universite. (3 - (2) . ریاضی). 5- دانشکدهء معماري. ( 1) - بر طبق مادهء 1 قانون تأسیس دانشگاه مصوب 8 خرداد 1313
براي اطلاع مختصر رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 199 به بعد شود. ( 4) - ترتیب انتخاب رئیس دانشگاه بعدها
بصورت دیگري درآمد و بدان اشاره میشود. ( 5) - بعد از پیروزي انقلاب اسلامی ایران این دانشگاه بنام شهید دکتر بهشتی
نامگذاري شد.
دانشگر.
[نِ گَ] (ص مرکب) دانشمند. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) (اوبهی). دانشور. دانشی. دانشومند. دانا و بسیاردان و عالم و
فاضل. (برهان). هنرمند و خردمند و هوشیار. (ناظم الاطباء) : چو دانشگر این قولها بشنود پس آنگه زمانی فروآرمد.طیان. بیت فوق
را اسدي در لغت نامه بشاهد دانشگر بمعنی دانشمند آورده است و گمان میکنم که در اصل دانشور بوده است چه دانشگر نیامده و
ظاهراً درست هم نمی نماید. (یادداشت مؤلف).