ذبل.
[ذُبْ بَ] (ع ص، اِ) جِ ذابل.
ذبل.
[ذَ] (ع مص) پژمرده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پژمردن. پژمریدن. ذبول. پژمریدن نبات. || خوشیده پوست شدن. (منتهی الارب). || باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). || لاغر شدن اسب. لاغر و باریک شدن اسب. (منتهی الارب). خشک پوست گردیدن و باریک گردیدن اسب. || پشک افکندن شتر.
ذبل.
[ذِ] (ع اِ) بی فرزندی زن. (آنندراج) (منتهی الارب). ذِبلٌ ذبیل؛ ای ثکل ثاکل مبالغه است.
ذبل.
[ذَ] (اِخ) نام کوهی است.
ذبلاء .
[ذَ] (ع ص) تأنیث اذبل. زنی خوشیده لب. زن خشک لب.
ذبذابلا.
[ذَ لَنْ بِ] (ع اِ مرکب) ذبلا ذبیلا؛ نفرینی است، بمعنی. اَلزَمه الله هلاکا.
ذبذبیلا.
[ذَ لَنْ ذَ] (ع اِ مرکب) ذب ذابلا. رجوع به فقرهء قبل شود.
ذبلة.
[ذَ لَ] (ع اِ) پشک. پشکل. بَعرَة. || باد گرم پژمراننده.
ذبلة.
[ذُ لَ] (ع مص) ذُبنة. خوشیدن لب از تشنگی. پژمریدن لب از عطش. || خوشیدگی لب و پژمردگی آن از بی آبی.
ذبنة.
[ذُ نَ] (ع مص) خوشیدن لب از تشنگی. ذبلة. هواسیدگی لب.
ذبوب.
[ذَ] (اِخ) حصنی است به یمن از عمل علیّبن امین.
ذبوب.
[ذُ] (ع مص) ذَبَب. (در همهء معانی). خوشیدن و هواسیدن لب از تشنگی و جز آن. || لاغر گردیدن تن. || پژمریدن گیاه. || گردیدن و متغیر شدن گونهء کسی. || دیوانه شدن. || اندک باقی ماندن از روز.
ذبور.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذِبر.
ذبول.
[ذُ] (ع مص) پژمریدن. (منتهی الارب). ذبل. پژمردن. خوشیدن. پژمرده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پژمردگی. (دهار). ضمور.(1) کاهیدن. لاغر شدن. لاغری. ضعف. شکستگی. نزاری. مقابل نموّ. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضمّ و ضمّالموحدة المخففة. فی اللغة، پژمردن. کما فی الصّراح. قال الحکماء هو ضدّالنموّ و هما من انواع الحرکة الکمیة. و یفسر بانتقاص حجم اجزاءالجسم الاصلیة بسبب ما ینفصل عنه فی جمیع الاقطار علی نسبة طبیعیة فیقید الانتقاص خرج النمو والسمن و التخلخل و الورم و الازدیاد الصنّاعی. لانّها ازدیاد حجم الاجزاء. و الاصلیة صفة الاجزاء. و خرج بها الهزال. لانّه انتقاص فی الاجزاء الزائدة. و تفسیرالاجزاء الاصلیة و الزائدة یجی ء فی لفظ النمو و بقید بسبب ما ینفصل عنه، یخرج التکاثف الحقیقی لانّه بلا انفصال. و المقصود الانتقاص الدّائمی. لانّه المتبادر بناء علی کونه الفرد الکامل. فلا ینتقض التعریف برفع الوَرَم اذا کان عن الاجزاءالاصلیة فی جمیع الاقطار لانّه لایکون دائماً فی الاجزاء الاصلیة. و لا یظهر فائدة قید علی نسبة طبیعیة. و یجری فی هذا التفسیر بظاهره ما یجیئی فی تعریف النمو. کذا یستفاد من العلمی فی بحث الحرکة. و یطلق الذبول ایضاً علی بعض اقسام البحران و یسمّی بألذّوبان و قد مرّ فی لفظ البحران. و یطلق ایضاً علی اقسام حمّیّالذّق و قد مرّ فی لفظ الحمی - انتهی.
بس عجب نیست که با جنس ذبولی که وراست
تره را بر سر خوان تو بگیرد آماه.
(نجیب جرفادقانی).
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را.انوری.
چنان فرانمود که حدوث وهن و فترت و ذبول طراوت دولت همه منتج ضعف رأی و سوء تدبیر اسلاف وزراء بوده است. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص57). ناصرالدین از این کلمات متأذّی شد و طراوت آن حال به ذبول رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخه ص 141).
بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نان است چون گشتی ملول.
مولوی.
الذُبنة؛ ذبوالشفتین من العطش (مجدالدین) ذُبنة، خوشیدن لب از تشنگی. (منتهی الارب). || خوشیده پوست شدن. || لاغر و باریک شدن اسپ. || پشک افکندن مال. پشکل انداختن ابل. || ذبول بشره؛ خشک پوست گردیدن. || (اِ) نام تب دق در درجهء دوم. || ذبول یا ذبول دقی؛ رنج باریک. و آن بیماریی است(2). و مقارنة القطط و انفاسها یورث الذبول و السل. ابن البیطار. و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و گاهی که [ غاذیة ] کمتر بازرساند [ غذا را ] ذبول پدید آید یعنی کاهش. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || سن ذبول؛ سن شیخوخت. || نوائی است که مطربان زنند. || ذوبان، و آن بحران ردی باشد در مدّت دراز.
(1) - Atrophie.
(2) - Marasme. Emaciation.
ذبول.
[ذَ] (ع ص) پژمریده. پژمرده. هواسیده. خوشیده. کاهیده. لاغر شده. لاغر. نزار. || باد سخت که سبزه را خشک کند.
ذبی.
[ذِ بْ بی ی] (ع اِ) سرهنگ شحنة.
ذبیان.
[ذِبْ] (اِخ)(1) شهری است بدانسوی بلقاء به ودای اردن.
(1) - یاقوت در معجم البلدان گوید، بکسر اوله و سکون ثانیه: بلفظ القبیلة و در قاموس بضم و کسر هر دو آمده است.
(Dibon au de la de jourdain)
ذبیان.
[ذِ / ذُبْ] (اِخ) قبیله ای است از عرب. و سمعانی گوید نام چند بطن از عرب و از آن قبیله است ذبیانی شاعر معروف مادح نعمان بن منذر زیادبن معاویة. و رجوع به الموشح مرزبانی ص66 و 100 و فهارس عقدالفرید ج1 و ج2 و ج4 و ج6 و عیون الاخبار ج1 و ج2 و الاعلام زرکلی ج1 ص312 شود.
ذبیان.
[ذِبْ] (اِخ) دسته ای از واحه ها بالجزایر در ایالت قسطنطین بدانسوی اورس(1).
(1) - Ziban.
ذبیان.
[] (اِخ) ابن بغیض یکی از اجداد حذیفة بن بدربن عمروبن جویة. از اجداد اعصربن سعدبن قیس. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 64 س1 شود.
ذبیان.
[] (اِخ) ابن ذبیان. در سیرت عمر بن عبدالعزیز تصنیف الحافظ جمال الدین ابی الفرج عبدالرحمن بن جوزی در جواب عمر بن عبدالعزیز بنامهء عمر بن الولیدبن عبدالملک گوید خطاب به او: فامّک بنانة امة السکون کانت تطوف فی سوق حمص و تدخل فی حوانیتها. ثمّ الله اعلم بها. اشتراها ذبیان بن ذبیان من فئی المسلمین فاهداها لابیک.
ذبیانی.
[ذُبْ نی ی] (ص نسبی) منسوب به ذبیان که نام بطنی چند از اعراب است. (از سمعانی).
ذبیانی.
[ذُبْ] (اِخ) یا نابغهء ذبیانی. زیادبن معاویة بن ضباب الذبیانی الغطفانی المضری. مکنی به أبی أمامة. شاعری است جاهلی از طبقهء اولی از بطن ذبیان از مردم حجاز. ویرا ببازار عکاظ قبه ای از پوست سرخ می افراشتند و شعراء عصر مانند اعشی و حسان و خفساء و جز آنان بوی گرد می آمدند و شعر خود بر وی عرضه میداشتند. و او بزمان جاهلیت یکی از اشراف بود و نزد نعمان بن منذر مکانت و منزلتی بسزا داشت تا آنگاه که در قصیده ای تشبیب به متجردة زن نعمان کرد و نعمان بر وی بیاشفت و او بگریخت و دیری مخفی بماند تا بار دیگر مورد مهر نعمان شد و بخدمت وی بازگشت. ابوعمروبن العلاء، ذبیانی را بر همهء شعراء تفضیل می نهاد. و شعر او بسیار است لکن بعض آن را در دیوانی کوچک فراهم کرده اند. او نیکوشعرتر گویندگان عرب است و در شعر او حشو و تکلف نباشد. گویند عمری طویل یافته است. و وفات وی ظاهراً هیجده سال پیش از هجرت (مطابق 604 م.) بوده است. رجوع به شرح شواهد مغنی سیوطی شود(1).
و صاحب معجم المطبوعات گوید: هو زیادبن معاویة من ذبیان من قیس و یکنی امامة و انما سمی النابغة لقوله:
و حلت فی بنی القین بن جسر
و قد نبغت لنا منهم شؤون.
و النابغة کان خاصاً بالنعمان بن المنذر صاحب الحیرة و من ندمائه و اهل انسه و هو من طبقة الاولی المقدمین علی سائرالشعراء روی عن عمر بن الخطاب سأل معشر غطفان من الذی یقول:
أتیتک عاریاً خلقاً ثیابی
علی خرق تظن به الظنون،
قالوا النابغة، قال ذاک اشعر شعرائکم کان یضرب له قبة من اَدم بسوق عکاظ فتأتیه الشعراء فتعرض علیه اشعارها و اول من انشده الاعشی ثم حسان بن ثابت ثم انشدته خنساء بنت عمروبن الشرید و وقعت العداوة بینه و بین المنخل الشاعر، فوشی به الی النعمان فهرب النابغه الی بنی غسان و نزل به عمروبن الحارث الاصغر ملک الغساسنة فمدحه و مازال مقیماً عنده حتی مات.
دیوان (النابغة الذبیانی) - عنی بنشره محمد افندی ادهم صاحب مکتبة الرشاد قال فی مقدمته انه مأخوذ عن نسخ مخطوطة قدیمة العهد و عن نسخ من طبع اوروبا و هو بالشکل الکامل و القصائد المنقولة عن روایة الاصمعی مشروحة کلها شرحاً حسناً مصر 1910 م. ص 116 و طبع فی مجموع مشتمل علی خمسة دواوین من اشعارالعرب. انظر شعراءالعرب - مجموع مشتمل الخ و طبع فی المجلة الاسیویة الفرنسیه سنه 1868 م. و معه ترجمة فرنسیة باعتناء الاستاذ دیر نبرغ. (معجم المطبوعات).
(1) - اغانی، ج9 صص161-177. و نیز الشعر و الشعراء ص70 و 126 و نیز الجمهرة ص52 و نیز خزانة الادب ج1 ص287.
ذبیب.
[ذَ] (ع مص) هواسیدن لب از تشنگی، یعنی خوشیدن و پژمریدن آن. (از تاج المصادر بیهقی).
ذبیح.
[ذَ] (ع ص، اِ) ذبح. مذبوح. بسمل. گلوبریده. گوسفند کاردی و آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). ذبیحة. قربانی. حیوان ذبح شده. حیوان که برای گلو بریدن است. گوسفند کشتنی. چارپا که برای کشتن باشد. ج، ذَبحی، ذَباحی.
ذبیح.
[ذَ] (اِخ) تخلص یکی از متأخرین شعرای ایران. او مردی درویش مسلک بود و بیشتر عمر خود را بسیاحت گذرانید و نام او اسماعیل است. (قاموس الاعلام ترکی).
ذبیح.
[ذَ] (اِخ) ذبیح الله لقب اسماعیل بن ابراهیم علیهماالسلام. و گویند از آن اسحاق بن ابراهیم. (مهذب الاسماء). || لقب عبدالله بن عبدالمطلب. و منه الحدیث: انا ابن الذبیحین. چه جد او صلوات الله علیه اسماعیل و پدرش عبدالله هر دو ذبیح باشند.
ذبیح الله.
[ذَ حُلْ لاه] (اِخ) لقب اسحاق پیغمبر و بقولی لقب اسماعیل پیغامبر دو پسر ابراهیم خلیل الله.
ذبیحة.
[ذَ حَ] (ع ص، اِ) تأنیث ذبیح، قربانی. کشتار. بسمل کردنی. (دهار). آنچه به مکه قربان کنند. آنچه قربان کنند در حج. چارپای گلوبریده. چارپا که برای کشتن باشد. حیوان ذبح شده. مذبوح. کشتار. نسیکه. عتیره. و فعیل چون به معنی مفعول آید مؤنث آن نیز فعیل است، و انما جائت بالهاء لغلبة الاسم : چون قصابی ذبیحه بکشتی فقرا را بر تقاسیم اجزاء خون مزاحمت رفتی. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف، ص296). ج، ذبایح، اذباح، ذبیحه گرفتن برای خود. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذبیحة. بالفتح کالعقیدة. لغةً ما سیذبح من النعم فانّه منتقل من الوصفیة الی الاسمیة. اذ الذبیح ما ذُبح کما فی الرّضی و غیره. فلیس الذبیحة المزکاة کما طُنّ و شریعةً قطع الحلقوم من باطن عند المفصل. و هو مفصل ما بین العنق و الرأس. و هو مختار المطرزّی. و المشهور انّه قطع الاوداج. و هو شامل لقطع المری ایضا. و لذا قالوا زکوة الاختیار ذبح ای قطع الاوداج بین الحلق و اللبة ای المنخر و عروقه المری ای مجری الطعام و الشراب و الودجان. و هما عرقان عظیمان فی جانبی قُدام العنق، بینهما الحلقوم و المری. فالذبح شرعاً علی قسمین اختیاری و هو ما مرّ و اضطراری و هو قطع عضو ایّما کان بحیث یسیل منه الدّم المسفوح و ذلک فی الاصطیاد. هکذا فی جامع الرموز.
ذبیحین.
[ذَ حَ] (ع اِ) تثنیهء ذبیح. و منه الحدیث: انا ابن الذبیحین؛ یعنی از نسل اسماعیل ذبیح الله و فرزند بلافصل عبدالله بن عبدالمطلب. رجوع به عبدالله بن عبدالمطلب شود.
ذج.
[ذَج ج] (ع مص) آشامیدن. نوشیدن. خوردن آب یا مایعی دیگر. ذأج. || بازآمدن از سفر. بازگشت کاروانی و مسافر.
ذجبل.
[ذُ بُ] (اِخ) یوم ذجبل؛ نام جنگی است میان مردم بصره و خوارج. (میدانی). شاید این کلمه محرف دُجیل یا چیز دیگر باشد.
ذجل.
[ذَ] (ع اِمص) ظلم. جور. ستم. ستم کردن.
ذح.
[ذَح ح] (ع مص) سیلی زدن. تپانچه زدن. طپانچه زدن. کشیده زدن. چک زدن. || شکافتن. || کوفتن. || آرمیدن با.
ذحج.
[ذَ] (ع مص) خراشیدن. || ذحج ریح؛ کسی یا چیزی را، کشیدن باد او را از جائی بجائی.
ذحذاح.
[ذَ] (ع ص) ذُحذح. کوتاه بالای کلان شکم.
ذحذح.
[ذُ ذُ] (ع ص) ذحذاح.
ذحذحة.
[ذَ ذَ حَ] (ع مص)گام نزدیک گذاشته شتاب رفتن. || ذحذحهء ریح تراب را؛ بردن باد خاک را.
ذحل.
[ذَ] (ع اِ) کینه. (دهار). دشمنی. دشمنانگی. حقد. عداوت. ج، ذُحول. (مهذب الاسماء). اَذحال. (منتهی الارب).
ذحل.
[ذَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذحل.
[ذَ] (ع مص) کشنده را بازکشتن. || کین خواستن: یقال طلب بذحله. || طلب پاداش گناهی که بر او رفته کردن. و یا پاداش دشمنی خواستن.
ذحل.
[ذَ حِ] (ع ص) ذاحل. طلب کنندهء خون مقتول.
ذحلطة.
[ذَ لَ طَ] (ع مص) ذحلطة در کلام؛ خلط ملط کردن در سخن.
ذحلمة.
[ذَ لَ مَ] (ع مص) ذبح کردن. || فراهم آوردن.
ذحم.
[ذَ] (ع مص) عیب کردن. || حقیر شمردن. || راندن. || رسوا کردن.
ذحملة.
[ذَ مَ لَ] (ع مص) ذَمْحَلَة. غلطانیدن چیزی را. دحرجة.
ذحول.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذحل. کینه ها. دشمنی ها.
ذخایر.
[ذَ یِ] (ع اِ) جِ ذخیرة. ذخیره ها. پستاها. پستائی ها. دست پس ها. پس افکنده ها. پس اوکندها. اندوخته ها. نگاهداشته شده ها برای روزی :
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار.فرخی.
و این قصه دراز است و از خزائن سامانیان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص196). و ناگاه بر ذخایر نفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ما ببری. (کلیله و دمنه). از نفایس ذخایر و زواهر جواهر... چیزی یافت که حامل کتاب و اوارج حسّاب از حدّ و عدّ آن قاصر آید. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 274). خزاین موروث و ذخایر مدفون بر جماعت اتباع تفرقه کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخه ص149). حکم ذخائر با او انداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخه ص205). || ذخایر الهیة؛ قومی از اولیاءالله باشند که خدای تعالی بوسیلهء ایشان رنج و بلا را از بندگان خود دفع فرماید، همچنانکه با ذخایر سیم و زر فقر و نیاز درویشان را میتوان دفع کرد. (کشاف اصطلاحات الفنون، از اصطلاحات الصوفیه).
ذخذاخ.
[ذَ] (ع ص) مرد گریزان و محترز از هر چیزی.
ذخذخان.
[ذَ ذَ] (ع ص) مرد گویا و فصیح زبان. زبان آور.
ذخر.
[ذُ] (ع مص) یخنی نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب). پس انداز کردن. پستائی کردن. نهادن. نگاه داشتن. اندوختن. پس اوکند کردن. پس افکند کردن. ذخیره کردن.
ذخر.
[ذُ] (ع اِ) ذخیره. (مهذب الاسماء). چیزی نگاهداشته شده برای وقتی. یخنی. (منتهی الارب). پس انداز. پس افکند. پس اوکند. چیز پنهان کرده. چیز نهاده. پستائی. اندوخته. ج، اَذخار : سایهء کردگار پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان. (گلستان سعدی).
ذخر.
[ذَ خِ] (اِخ) نام کوهی است به یمن.
ذخرة.
[ذُ رَ] (ع اِ) ذخیرة. یخنی.
ذخف.
[ذَ / ذُ خَ] (ع اِ) نام گیاهی است.(1)
(1) - Arum colocasia.
ذخکت.
[ذَ کَ] (اِخ) ذخکث نام قریه ای به رودبار آن سوی سیحون. (سمعانی). و صاحب حدود العالم گوید: ذَخکث. شهرکی است (به ماوراءالنهر) که از کوه وی داروی موش خیزد. (ظاهراً مراد از داروی موش سمّالفار است) (حدود العالم). و بعضی گفته اند از قراء اسفیجاب است و یا قریه ای است به رودبار پشت سیحون و ساس. و از آنجاست ابونصر احمدبن عثمان بن احمد مستوفی یکی از ائمهء حدیث. وفات 506 استدراک تاج العروس.
ذخکتی.
[ذَ کَ تی ی] (ص نسبی) منسوب به ذخکت شهری به رودبار آنسوی سیحون. (سمعانی).
ذخو.
[ذَخْوْ] (ع مص) ذخو ابل؛ سخت راندن شتران را یا راندن و دور کردن. || ذَخو مرأة؛ آرامیدن با وی.
ذخی.
[ذَخْیْ] (ع مص) واخیده شدن پشم به کمان ندّافی. (منتهی الارب). محلوج شدن پشم با کمان حلاّج. || شتابی کردن. (منتهی الارب). || ذَختهم الرّیح؛ رسید به آنها باد و نیست ایشان را از آن پرده و مانع.
ذخیر.
[ذُ خَ] (اِخ) بطنی است از صدف و ابن الکلبی گوید او ذُخیربن غسان بن جذام بن الصدف است. (از انساب سمعانی). و صاحب تاج العروس بجای ذخیربن غسان ذخیربن شجنان آورده است و ظاهراً غلط است.
ذخیرة.
[ذَ رَ] (ع اِ) الفغده. چیز الفنجیده. پستا. نهاده. برنهاده. یخنی. بئرة. بؤرة. بئیرة. پس انداز. پس اوکند. پس افت. پس افکند. ذُخر. پس انداز. اندوخته. پستائی. چیز نهان کرده. آنچه نگاهداشته شود برای روزی. آن چیز که نگاهداشته شود که وقتی بکار آید. یخنی نهان کرده. (دهار). آنچه نهان کنند و نگاهدارند برای گاه حاجت. گنجینه. (لغت نامهء مقامات حریری). ج، ذخائر. اَذخار : من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 32).
بهانه جوید بر حال خویش و همت خویش
کز آن مرا چه(1) ذخیره ست و زین مرا چه(2) سپار.
فرخی (از حاشیه لغت نامه اسدی ص155).
امیر گفت دریغ احمد یگانه روزگار چنو کم یافته میشود و بسیار تأسف خورد و توجع نمود و گفت که اگر بازفروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). و بقاء ذکر برامتداد روزگار ذخیرهء نفس و به هر بها که خریده شود رایگان نماید. (کلیله و دمنه). و آن را در خزائن خود موهبتی عزیز و ذخیرتی نفیس شمرد. (کلیله و دمنه).
آرزو را ذخیره امید است...
وصل امید و عمر جانور است.خاقانی.
آسیا را چه ذخیره است ز چندین تک و دو.
ظهیر فاریابی.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
به از ذکر باقی است ز ایام فانی.
فریدن العکاشه (معاصر شیخ ابواسحاق).
پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرهء ایام و عدّت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص336). گفتم ای یار توانگران دخل مسکینانند و ذخیرهء گوشه نشینان. (گلستان). || (اصطلاح بانکی) پشتوانه.
(1) - در اصل: مزاج. (متن تصحیح قیاسی است).
(2) - در اصل: مزاج. (متن تصحیح قیاسی است).
ذخیرة.
[ذَ رَ] (اِخ) نام موضعی است و نوعی از خرما را بدانجا نسبت دهند. (مراصدالاطلاع).
ذخیره خانه.
[ذَ رَ / رِ نَ / نِ] (اِ مرکب)خرمنگاه و انبار خانه و مخزن.
ذخیرهء خوارزمشاهی.
[ذَ رَ / رَ یِ خوا / خا رَ] (اِخ) کتابی است بسیار حجیم و مبسوط بزبان فارسی در جمیع شعب علم طب تألیف زین الدین (یا شرف الدین) ابوابراهیم اسماعیل بن حسن بن احمدبن محمد(1) الحسینی الجرجانی المتوفی به مرو فی سنة 531 ه . ق. علی الاصح، چنانکه خود در دیباچهء ذخیرهء خوارزمشاهی تصریح میکند این کتاب را بنام قطب الدین محمد خوارزمشاه مؤسس سلسلهء خوارزمشاهیان در سنهء 504 ه . ق. تألیف کرده است. از ذخیرهء خوارزمشاهی و بسیاری از مؤلفات دیگر سید اسماعیل جرجانی اکنون نسخ متعدده در کتابخانه های اروپا موجود است(2). (حواشی چهارمقاله ص400).
(1) - یا محمد بن احمد، در دیباچهء ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء بریتیش میوزیم Add.23,556 f. la در دو موضع مختلف نسبت او را بدو طریق مذکور ذکر کرده است.
(2) - رجوع کنید به معجم البلدان یاقوت ج 2 ص 54 و تاریخ طبرستان لابن اسفندیار نسخهء بریتیش میوزیم Add,7633 f 78a و ابن ابی اصیبعة ج 2 ص 31 - 32، و کشف الظنون در باب ذال، ووستنفیلد در تاریخ اطبای عرب ص 95 و بروکلمن در تاریخ علوم عرب ج 1 ص 487 و ریو در فهرست نسخ فارسی بریتیش میوزیم ص 466 - 468 که در آنجا ترجمهء حال مؤلف و ترتیب ابواب و فصول ذخیرهء خوارزمشاهی را بتفصیل و اشباع تمام ذکر کرده است و ایته در فهرست کتابخانهء برلین در اکسفورد ص 951 و نیز در فهرست کتابخانهء اندیا افیس در لندن ستون 1245 و پرفسور براون در فهرست کتابخانهء کمبریج ص 211.
ذخیره کردن.
[ذَ رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) نهادن. پس انداز کردن. ادّخار. اذّخار. انبار کردن. اندوختن. الفنجیدن. بیلفنجیدن. الفغدن. بیلفغدن. پس دست داشتن. الفختن. بیلفختن. اقتناء. ابتآر. بأر.(1) اعتقاد. پستائی کردن. یخنی. اقماز.
(1) - Epargne.
ذخیره نهادن.
[ذَ رَ / رِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) رجوع به ذخیره کردن شود.
ذخیری.
[ذُ خَ ری ی] (ص نسبی) منسوب به ذُخیر، بَطنی از صدف. رجوع به ذُخَیر شود.
ذخینو.
[] (اِخ) قریه ای است بسه فرسنگی سمرقند. (الانساب سمعانی) و یاقوت در معجم البلدان نام این قریه را ذخینوی بفتح اوّله و کسر ثانیه و بعد الیاء المثناه من تحت نون و واو مقصور ضبط کرده است. رجوع به ذخینوی شود.
ذخینوی.
[ذَ نَ] (ص نسبی) صاحب انساب گوید: الذخینوی بفتح الذال المعجمة و کسر الخاء المعجمة، و سکون الیاء المنقوطة باثنتین من تحتها و فتح النون و فی آخرها الواو هذه النسبة الی قریة ذخینو علی ثلاثة فراسخ من سمرقند.
ذر.
[ذَ] (ع فعل امر) مفرد فعل امر از وذر.(1)مان. بمان. دَع . بگذار. بهل : ذرنی و من خلقت وحیدا. (قرآن 74/11). قل الله، ثم ذرهم. (قرآن 6/91).
(1) - این کلمه معرّب وزاردن و وجاردن و گزاردن فارسی است.
ذر.
[ذَرر] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب.
ذر.
[ذَرر] (ع مص) پراکندن. دانه افشاندن بزمین. || ترنجیده شدن. || ذرّ بقل؛ روئیدن تره. || ذرّ شمس؛ برآمدن خور. || ذرّ ارض نبت را؛ برآوردن زمین گیاه را. || جدا کردن دانه و نمک و مانند آن. || انداختن داروی پراکندنی. پاشیدن به، چنانکه نمک را بر طعام(1). || ذرّالرجل؛ پیر شد مقدم سر او. || نمک سوده و آنچه بدان ماند در نرمی در چیزی پراکندن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - Rependre sur...
ذر.
[ذَرر] (ع اِ) جِ ذرّة. موران خرد. مورچه و صد مورچه را گویند به وزن یک دانه جو است. و قیل لیس لها وزنٌ و یحکی انّ رج وضع خبزاً حتی علاه الذرّ و ستره ثم وزنه فلم یجد شیئاً. اجزاء غبار :
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر.فرخی.
-عالم ذرّ؛ آنگاه که ابناء بشر چون ذرّات از ظهر آدم بوالبشر بیرون شده و خدای تعالی آنان را به اقرار و اعتراف وجود خویش داشت. ابوالفتوح رازی در تفسیر آیهء و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم(1) گوید: جماعتی مفسران سلف و اصحاب حدیث گفتند معنی آیه آن است که خدای پشت آدم بمالید و جمله فرزندان او را برون آورد بر صورت ذره ای اعنی مورچهء خرد و خلاف کردند که این کجا بود. بعضی گفتند به بطن نعمان وادیئی است در پهلوی عرفات و گفته اند به دهناء بود از زمین هند و آن آنجا بود که آدم فرود آمد از آسمان. کلبی گفت از میان مکه و طایف بود سدی گفت در آسمان بود که خدای تعالی پشت آدم بمالید جانب راست و فرزندان او را از آن جانب بیرون آورد چون مروارید سفید و ایشان را گفت برحمت من ببهشت شوید و از جانب چپ پشتش بمالید و فرزندانی از او بیرون آورد سیاه و گفت بدوزخ شوید و لاابالی و باک ندارم و با ایشان خطاب کرد و گفت بدانید که جز من خدائی نیست و من خدای شماام بمن شرک میاورید و من پیغمبرانی خواهم فرستادن بشما تا عهد من یاد شما دهند و من با شما پیمان کنم و بر شما کتابها خواهم فرستاد بگو تا چه میگوئی. ایشان گفتند گواهی میدهیم که تو خدای مائی و آفریدگار مائی و ما را خدائی نیست جز تو. گروهی این روز اقرار کردند بطوع و گروهی بر وجه تقیه خدای تعالی از ایشان بر این عهد بست آنگه آجال و ارزاق و مصائب ایشان بنوشت آدم (ع) در ایشان نگریست ایشان را دید مختلف اشکال و الوان و متفاوت الصور بعضی نیکو و بعضی زشت و بعضی دراز و بعضی کوتاه بعضی توانگر و بعضی درویش گفت بار خدایا چرا ایشان را متساوی نیافریدی گفت خواستم تا اینان شکر من زیادت کنند. سدی گفت در میان ایشان پیغمبران بودند مانند چراغ رخشان آدم از آن میانه نوری دید بلند گفت بار خدایا این کیست گفت این پیغمبری است از فرزندان تو نام او داود گفت بار خدایا عمر او چند است گفت شصت سال گفت بار خدایا بیفزای گفت قلم برفت، با آجال بندگان گفت بار خدایا از عمر من چهل سال در عمر او افزای و عمر آدم هزار سال بود چهل سال به داود داد تا هزار سال کم چهل سال شد چون عمر او به نهصد و شصت رسید ملک الموت به او آمد آدم گفت چه کار آمدی گفت تا جانت بردارم گفت مرا چهل سال عمر مانده است گفت نه به داود دادی انکار کرد و جحود پیش آورد گفت ندادم لاجرم فرزندانش جاحد باشند و نسیان افتاد و فراموش کرد عهد خدای تا فرزندانش فراموش کار شدند و خطا کرد تا فرزندانش مخطی شدند. نعوذاً بالله من مثل هذه المقالات المحالات و الترهات الشنیعة. آنگه ملک الموت با پیش خدا آمد گفت بار خدایا آدم چهل سال دعوی میکند گفت برو بگو او را نه به داود دادی گفت بگفتم جحود می کند گفت برو جانش بردار و بگو آنکه قلم تو بود بدادی و ما در عمر داود بنوشتیم با ما جحود از پیش نشود. حاشا علیه السلام من ذلک. او برفت و آدم را جان برداشت آنگه چون عهد فرزندان آدم بسته بود ایشان را گفت با پشت آدم شوی که من قیامت بر نه انگیزم تا از شما یکی مانده باشد تا در وجود نیاید و عمر و روزی خود مستوفی بنستانید این خبر ذرم (؟) است که مخالفان ما و بعضی موافقان از اهل اخبار گفتند و این درست نیست برای مخالفت او دلیل عقل و ظاهر قرآن را. اما مخالفت او دلیل عقل را از اینجاست که حال این فرزندان که دعوی میکنند که خدای ایشان را بیرون آورد بر صورت ذرّه و به ایشان خطاب کرد و تقریر کرد ایشان را بقوله؛ الست بربکم. (قرآن 7/172). از دو بیرون نبود یا کامل عقل بودند یا نبودند اگر کامل عقل نبودند از حکیم نیکو نیاید خطاب با ایشان و تقریر با ایشان و اگر کامل عقل بودند لامحاله باید تا آن حال یاد دارند و فراموش نکنند که عاقل مثل آن حال و کمتر از آن در شهره و نادرگی با کمال عقل فراموش نکند چون هر دو قسمت باطل است دلیل کند بر بطلان این قول. اگر گویند طول مدت و تخلل مرگ در میانه از یاد ایشان ببرد گوئیم طول مدت اگر نسیان آرد از تفصیل آن باشد [ و ] از جمله به یک بار ناسی نشود آنگه همهء خلایق به یک بار. حالی چنان غریب و نادره رفته و ایشان کامل عقل با کمال عقل چگونه فراموش کنند آنرا. و اما تخلل مرگ را اگر در این تأثیری بودی بایستی که تخلل نوم و جنون و سکر و اغما و زوال عقل را در این اثری بودی که این جمله مزیل عقل است و ما می دانیم که خفته چون بیدار شود و مغمی علیه چون بهوش آید و مست چون هشیار شود آنچه دانسته باشد یادش آید و علمش به آن حاصل شود نبینی که اصحاب الکهف با آنکه سیصدونه سال خفته بودند چون برخاستند هرچه دانستند همه را یاد آمد و هیچ خلل نبود و اینحال به اوقات و اشخاص مختلف نشود. دیگر آنکه خدای تعالی بیان کرد که غرض من از این آن است تا فردای قیامت نگویند: انا کنا عن هذا غافلین. (قرآن 7/172). و اگر اینجا ندانند یا فراموش کرده باشند اولیتر که در قیامت ندانند. اگر گویند کودکی آنچه کرده باشد درحال طفولیت یاد ندارد گوئیم ما از این احتراز کردیم با آنکه گفتیم عاقل باکمال عقل و طفل عاقل نباشد. اما خلاف او ظاهر قرآن را آن است که خدای تعالی گفت: و اذ اخذ ربک من بنی آدم. (قرآن 7/172). و نگفت من آدم و گفت من ظهورهم و نگفت من ظهره و گفت ذریتهم و نگفت ذریته. دگر آنکه گفت: ان تقولوا یوم القیمة انا کنا عن هذا غافلین (قرآن 7/172). و المعنی لئلاتقولوا یوم القیمة. نگویند در روز قیامت که ما از این غافل بودیم. باز نمود که این برای آن کردیم تا روز قیامت دعوی غفلت نکنند تا حجت بر ایشان قایم شود اگر فراموش کنند و غافل شوند حجت ساقط شود از ایشان و این غرض حاصل نباشد. دگر آنکه گفت. او تقولوا انما اشرک آباؤنا من قبل. (قرآن 7/173). تا نگویند که پدران ما مشرک بودند بشرک پدران عذر نیاورند و این در حق کسانی صورت بندد که ایشان را پدران مشرک بوده باشند اما آنانکه از پشت آدم (ع) بیرون آمده باشند ایشان چگونه گویند، اشرک آباؤنا من قبل و کنا ذریته من بعدهم. اگر گویند چون تأویل مخالفان و اخباریان باطل بکردی تأویل صحیح چیست آیه را بنزدیک شما، گوئیم ما را در تأویل آیه دو وجه است یکی آنکه مراد به این جماعتی اند از فرزندان آدم (ع) که خدای تعالی ایشان را بیافرید و کمال عقل داد و آلات و تمکین و تکلیف کرد ایشان را و بر زبان پیغمبران به ایشان تقریر کرد که: الست بربکم؟ (قرآن 7/172). ایشان از پس نظر در ادله و تحصیل علم و معرفت به خدای تعالی گفتند بلی. ایشان را بر یکدیگر گواه گرفت تا فردای قیامت نگویند که ما از این غافل بودیم یا تعلیلی کنند بشرک پدران و گویند ما را پدران مشرک بودند ما نیز به آن شرک آوردیم که ما اطفال بودیم و به ایشان اقتدا کردیم. و ایشان را شبهت از آن افتاد که گمان کردند که لفظ ذریه متناول نباشد الا اطفال صغار را و پنداشتند که اشتقاق آن از ذر است و این اندیشه خطاست برای آنکه جمله بشر را ذریّه آدم خوانند از کوچک و بزرگ و بالغ و نابالغ. قال اللهتعالی؛ ربنا و ادخلهم جنات عدن التی وعدتهم و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذریاتهم. (قرآن 40/8). و لفظ صالح واقع نباشد الاّ بر بالغان و عاقلان دون اطفال. وجه دویم در تأویل آیه آن است که چون خدای تعالی ایشان را از بدیع فطرت و کمال صنعت چنان آفرید و ترکیب عجیب و آیات و دلائل و عبر در خلق ایشان که دلیل اند بر آنکه ایشان را خالقی است قادر عالم حیّ موجود حکیم سمیع بصیر مرید کاره مدرک حاصل بر صفات کمال در این خلق بمنزلت کسی بود که گواه بر ایشان گیرد تا انکار نتواند کرد که این جمله را خالقی و آفریدگاری هست و مقدر و مدبّری باید و ایشان را در این باب بمنزلت معترفی باشند و اگرچه آنجا اشهادی و اعتراف حقیقی نباشد چنانکه خدای تعالی گفت. ثم استوی الی السماء و هی دخان فقال لها و للارض ائتیا طوعاً او کرهاً قالتا اتینا طائعین. (قرآن 41/11). و برحقیقت نه از خدای تعالی قولی بود و نه از آسمان و زمین. و مثله قوله: شاهدین علی انفسهم بالکفر. (قرآن 9/17). و ما دانیم که هیچکس بکفر خود گواهی ندهد و مراد آن است که فعلی کنند که دلیل کفرشان کنند و مانند این قول قایل است. جوارحی تشهد بنعمتک و حالی معترفة باحسانک. و مثله فی التوسع قول الشاعر:
فلئن نطقت بشکر برک جاهداً،
فلسان حالی بالشکایة ینطق.
و آنچه روایت کرده اند از بعضی خطباء مانند این است. سل الارض من شق انهارک و غرس اشجارک و جنی ثمارک فان لم تجبک حواراً اجابتک اعتباراً. و این بابی واسع است و این را استشهاد بسیار است از نظم و نثر. مردی نظام را پرسید: ما الامور الصامتة الناطقة قال الدلایل المخبرة و العبر الواعظة. قوله و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم. (قرآن 7/172). گفت یاد کن چون فراگرفت خدای تعالی از بنی آدم از پشتهای ایشان فرزندان ایشان را و این کنایت باشد از خلق ایشان و ایجاد ایشان و اخراج و نقل ایشان از اصلاب آباء و ارحام امهات و اشهدهم علی انفسهم، و گواه کرد ایشان را بر خود بر آن تفسیر که دادیم یا بعضی بر بعضی که؛ هم کنفس واحدة و قوله. الست بربکم، تقریری است با عقلا و کاملان نه من خدای شماام قالوا بلی. جواب ایشان است که دادند و بلی جواب استفهامی باشد متضمن نفی و نعم جواب کلامی مثبت موجب باشد. شهدنا ما گواه شدیم و گواهی دادیم ان تقولوا تقریر آن است که لئلا تقولوا او حذراً من ان تقولوا و آنجا محذوفی مقدر بود و المعنی انما فعلنا ذلک لئلا تقولوا و کلام بر نظایر این برفته است من قوله؛ یبین الله لکم ان تضلوا. (قرآن 4/176). و المعنی لئلا تضلوا و قوله: القی فی الارض رواسی ان تمید بکم. (قرآن 16/15). و المعنی لئلاّ ان تمید بکم او حذراً من ان تمید بکم. او تقولوا عطفت علی قوله ان تقولوا که گوئی ما برای آن شرک آوردیم که پدران ما مشرک بودند و کنا ذریة من بعدهم، و ما فرزندان بودیم از پس ایشان و اشتقاق ذریه من ذرالله الخلق ای خلقهم باشد و وزن او فعلیه باشد و قول آن کس که گفت اصل او ذروه است من الذر درست نیست و بر ایشان گفتند فرزند طفل را ذریه خوانند تشبیهاً بالذر و این قول درست نیست. لقوله و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذریاتهم، و اطفال را بصلاح وصف نکنند قوله، افتهلکنا بما فعل المبطلون. این نیز دلیل است بر آنکه قول بذر باطل است برای آنکه بیان کرد که این آنان گفتند که ایشان را پدرانی مبطل مشرک بودند و گویندگان بذر نخواهند گفتن که ایشان را بجز آدم پدری بود تا آدم مبطل بود. ابوالهذیل در بعضی کتب خود گفت: حسن بصری بذر گفتی و گفتی خدای تعالی اطفال را که ببهشت برد بثواب ایمانشان برد در ذر. و رمانی حکایت کرد از ابن الرشاد که او بخبر ذر گفتی ولیکن نه از آیت از خبر و از جملهء ادله بر فساد این قول قوله، و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لاتعلمون شیئاً. (قرآن 16/78). گفت شما را از شکم مادر بیرون آوردم چیزی ندانستی اگر آنکه از شکم مادر بیرون آید چیزی نداند آنکه از صلب پدر بیرون آید اولی و احری که چیزی نداند. ابن کثیر و اهل کوفه خواندند، ذریتهم علی التوحید و باقی قراء علی الجمع، ذریاتهم، و ذریت لفظی است صالح واحد را و جمع را و چون واحد باشد اورا دوجمع باشد یکی سلامت و آن ذریات است و یکی تکسیر و آن ذراری است و ابوعمرو خواند یقولوا بالیاء فیها جمیعاً خبراً عن الغایب و باقی قراء بتاء خطاب خواندند.
(1) - قرآن 7/172.
ذر.
[ذَرر] (اِخ) ابن حبیش الشکری العطاردی. وی از تابعین و محدث و مقری است. و قرائت عبدالله بن مسعود از خود او و عبدالله از علی علیه السلام روایت کند و عاصم و ابوبکربن عیاش از ذر روایت کنند. رجوع به معجم الادباء یاقوت، چ مارگلیوث ج 2 ص375 و 376 و ج 4 ص118 و عیون الاخبار ابن قتیبهء دینوری ص269 شود.
ذر.
[ذَرر] (اِخ) ابن عبدالله، مکنی به ابی عمر. محدث است. و رجوع به عیون الاخبار ابن قتیبهء دینوری ص 269 شود.
ذر.
[ذَرر] (اِخ) الهمدانی. در عقدالفرید ذیل: «الوقوف علی القبور و ما بین الموتی» آرد: ابوذر الهمدانی بر قبر پسر خود ذرّ بایستاد و گفت: یا ذَرّ، شغلنی الحزن لک عن الحزن علیک، فلیت شعری ما قلت و ما قیل لک! ثم قال: اللّهم انی قد وهبت لک اساءته فهب له اساءته الیک، فلما انصرف عنه التفت الی قبره فقال: یا ذرّ، قد انصرفنا و ترکناک و لو اقمنا ما نفعناک. ص 196 جزء ثالث و در عیون الاخبار آرد: حدثنی محمد بن احمدبن یونس قال سمعت عمر بن جریر المهاجری یقول لما مات ذرّبن عمر بن ذرّ قال لاصحابه: الان یضیع الشیخ (لانه کان به بارّاً): فسمعها الشیخ فقال: انّی اضیع والله حیٌ لایموت. فلما و اراه التراب وقف علی قبره و قال: رحمک الله یا ذرّ ما علینا بعدک من خصاصة و ما بنا الی احدٍ مع الله حاجة و ما یسرّنی انّی کنت المقدّم قبلک و لو لا هول المَطَلع لتمنّیتُ ان اکون مکانک، لقد شغلنی الحزن لک عن الحزن علیک، فیالیت شعری ماذا قلت و ما قیل لک اثمّ رفع رأسه الی السماء فقال: اللّهم انّی قد وهبت حقی فیما بینی و بینه له فهب حقک فیما بینک و بینه له. ثم قال عند انصرافه: مضینا و ترکناک، و لو اقمنا ما نفعناک. (عیون الاخبار ج 6 ص313). و در البیان والتبیین آرد: و مات ذربن ابی ذرّ الهمدانی من بنی مرهبة - و هو ذربن عمر بن ذر فوقف ابوه علی قبره فقال یاذر، شغلنی الحزن... ثم قال اللهم انک وعدتنی بالصبر علی ذر صلواتک و رحمتک اللهم و قد وهبت ماجعلت لی من اجر علی ذر لذر فلا تعرفه قبیحا من عمله، اللهم وقد وهبت له اساءته الیّ فهب لی اساءته الی نفسه فانک اجود و اکرم فلما انصرف عنه التفت الی قبره فقال یا ذر، قد انصرفنا و ترکناک و لو اقمنا مانفعناک. (البیان والتبیین ج3 ص96).
ذرآنی.
[ذَ آ نی ی / ذَ رَ آ نی ی] (ع ص)ملح ذرآنی، نوعی از نمک سخت و سپید است. و ملح انذرانی و اندرانی غلط است.
ذرا.
[ذَ] (ع اِ) پناه. کنف. || جای. || مرتبت. در نامهء القائم بامر الله خلیفهء عباسی خطاب به مسعودبن محمودبن سبکتکین به نقل تاریخ بیهقی آمده است: و قصد [ امیرالمؤمنین القائم بامر الله ] علی منهاج سلفه الصالح و سلک طریقهم المنیر الواضح و هو فی المنحة علی ما یرطب لسانه من الشکر و یقابل مولم الرزیة بما اسبغ اللهتعالی علیه من الصبر و یتلقی النازلة برضائه بقضائها علی ما سخر له الذی جل ذراه و یقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه و مولاه... و در ترجمه ای که خود ابوالفضل از این جزء نامه کرده است گوید: و پیروی کرد و بجا آورد به روش سلف صالح خود و پیروی کرد راه روشن ایشان را و امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی و برابری میکند با بلیهء الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است و روبرو میشود با واقعه به آن طریق که رضا بقضا میدهد بر آنچه که این خلق را خدای بلندرتبه به او ارزانی داشته و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش - انتهی.(1) || پوشش. ستر. || آنچه بر باد شود. || سرشک ریخته از چشم.
(1) - در نسخهء دکتر فیاض جل ذراه نسخ بدلی دارد بصورت جل مذراه و این هم ناگفته نماند که این ترجمه برای سستی که در آن هست بنظر می آید که از بیهقی نباشد و بعدها بر آن افزوده اند.
ذرء .
[ذَرْءْ] (ع مص) آفریدن. (صراح). خلق. || ذرءِ فم؛ سخن بد و بیهوده گفتن. || بسیار کردن چیزی را. || تخم افشاندن. بذر انداختن در زمین. || پیر شدن. سپیدموی شدن. || ذرءِ شعر کسی؛ سپید شدن موی او. || (اِخ) ذرءٌ من خیر؛ اندک از نیکی. || در حدیث آمده است: و هم ذرء النّار؛ ای خلقوا لها، یعنی آنان آفریده شده اند آتش را. ذرء النّار؛ گروهی که آفریده شده اند آتش دوزخ را. || حائل. پرده.
ذرء .
[ذَ رَ] (ع مص) سپیدی موی. پیری. سپید شدن موی. سپیدمو شدن. پیر گردیدن.
ذرءآء .
[ذَ] (ع ص، اِ) تأنیث اَذرَء (شاید معرّب زال) زن پیر. || عناق ذرءآء؛ آن بزیچهء ماده که هر دو گوش وی خجک دارد و دیگر بدنش سیاه بود یا آنکه در سر وی سپیدی بود. گوسپند یا اسپ ماده که هر دو گوش وی خجک دارد و سایر بدنش سیاه بود. یا آنکه در سر وی سپید باشد، و صاحب مهذب الاسماء گوید: شاة ذرآء؛ گوسفندی تن سیاه و گوش سپید و سیاه.
ذرائر.
[ذَ ءِ] (ع اِ) جِ ذرّة. مورچگان. موران خرد. (غیاث).
ذرائع.
[ذَ ءِ] (ع اِ) رجوع به ذرایع شود.
ذراءة.
[ذُ ءَ] (ع اِ) سپیدی که پدید آید در سر. (مهذب الاسماء).
ذراب.
[ذُ] (ع اِ) (شاید معرب از زهراب) زهر. سمّ.
ذرابت.
[ذَ بَ] (ع مص) ذَرابة. ذَرَب. ذُروبت. تیز شدن. || تباه شدن معده و هضم نشدن طعام در آن. || اصلاح گرفتن معده. (از اضداد است). || ذرابت جرح؛ درمان نپذیرفتن خستگی.
ذرات.
[ذَرْرا] (ع اِ) جِ ذرّة :(1)
انعامش از شمار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد.خاقانی.
جملهء ذرات عالم گوش گشت
تا تو فرمائی هر آن فرمان که هست.عطار.
هست آن ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار.مولوی.
ذرات صغار هوائی، آنچه که از اجسام ریز در آفتابِ از روزن افتاده دیده شود.(2). || ذرات صغار صلبه؛ ذره ها که بعقیدهء بعض طبیعیون جسم مرکب از آنهاست. ذرات ناریة؛ ذره های آتشی.(3)
(1) - Les atomes.
(2) - Les Corpuscules aeriens.
(3) - Les corpusoule ignes.
ذراح.
[ذَ] (ع ص) لبن ذراح؛ شیر با آب آمیخته.
ذراح.
[ذُ / ذُرْرا] (ع اِ) ذروح. رجوع به ذروح و ذراریح شود.
ذراح.
[ذَ] (اِخ) دژی است به صنعاءِ یمن.
ذرادة.
[ذَرْ را دَ] (اِخ) و من شاء المسیر الی قرطبة ایضاً من اشبیلیة رکب المراکب و سار صاعداً فی النهر الی ارحاء «الذّرادة» الی عطف منزل «ابان» الی «قطیانة» الی «لورة» الی حصن «الجرف» الی «شوشبیل»... الی قرطبة و مدینة قرطبه قاعدة بلاد الاندلس و ام مدنها و دارالخلافة الاسلامیة ج1 ص135 و 1 الحلل السندسیة فی الاخبار و الاثار الاندلسیة ج1 ص136.
ذرار.
[ذِ] (ع مص) بدخو گردیدن ناقة. || خشم. || اعراض.
ذرار.
[ذِ] (ع اِ) دانه های متفرقه.
ذرار.
[ذِ] (ع مص) مذارة. بدخو شدن ناقة. خشم. اعراض.
ذرارود.
[ذَ] (اِخ) محلی است و نام رودی به مراغه رجوع به حبیب السیر جزء 4 از ج 3 ص371 دوازده سطر به آخر مانده شود.
ذرارة.
[ذُ رَ] (ع اِ) آنچه از پراکندن چیزی برافتد.
ذراری.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذُریّة. فرزندان. فرزندان جن و انس. || زنان : قرب صد هزار برده از ذراری و جواری ایشان... بدست اهل اسلام افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 394). قرب صد هزار برده از اطفال و ذراری و جواری آن ولایت فایدت یافتند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 202). کفار و فجار آن ولایت بقتل می آورد و ذراری و اولاد و اطفال به بردگی می گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 26).
ذراری.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَریرة.
ذراریح.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذُروح و ذرّاح. رجوع به ذروح شود.
ذراریح.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذروح. مشمع ذراریح؛ مشمعی که بر آن کوفتهء ذروح طلی کنند.(1) و آن منفط است یعنی ایجاد تاول کند.
(1) - Vesicatoire.
ذراریح.
[ذَ] (اِخ) موضعی است میان کاظمة و بحرین.
ذراع.
[ذِ] (ع اِ) ارش. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). رش دست. (منتهی الارب).(1) رش. (دهار). از آرنج تا انگشتان. از مرفق تا نوک انگشتان. و آن هفت قبضه باشد. از آرنج تا نوک انگشت میانین. گز. (دهار). ساعد. من طرف المرفق الی طرف الاصبع الوسطی. هشت قبضه است. (دمشقی). ارج. از آرنج تا نوک میانین، آرش. (ملخص اللغات حسن خطیب). ج، اَذرُع، ذُرعان. و صاحب یواقیت العلوم گوید؛ شش قبضه ذراعی باشد و نسبت ذراع به او شمار نسبت درم است با دینار. چنانکه ده درم هفت مثقال باشد، همچنین ده ذراع هفت وشمار بود - انتهی. و معادل است با 48 صد یک گز. (48 سانتی مطر). || بازو(2). || آرنج. قوی بنک. || دست. || یاز(3). || بن نیزه. صدر نیزه. || نام قبیله ای از عرب. || داغ رش شتر. || علامتی است بنی ثعلبه را به یمن و بعض بنی مالک بن سعد را. || گزی که به او چیزها را پیمایند. هرچه بدان پیمایند جامه و زمین و مانند آن را خواه از چوب باشد و خواه از آهن و جز آن. آنچه از چوب یا آهن که بدان پیمایند طول و عرض زمینی یا جامه ای را. || نام دو پشته است در بلاد عمروبن کلاب. || ج، اذرُع. || آستین: ثوب موشّی الذراع؛ جامهء آستین ها نگارین. || رحب الذراع؛ واسع القدرة و البطش و القوة. || واسع الذراع؛ واسع الخُلق. فراخ خوی. || هو منّی علی حبل الذراع؛ یعنی مستعد و حاضر است. || اولاد ذارع؛ کلاب و حمیر. اولاد ذراع. اولاد وازِع. || و در حیوان، از دو دست، گاو و گوسفند آنچه بالای پاچه است، و از دست شتر آنچه بالای ساق باریک است و همچنین از دیگر ستور چون اسپ و استر و خر. و منه قولهم: لاتطعم العبد الکراع فیطمع فی الذراع؛ روستائی گستاخ شده کفش بالا میکند(4). || ذراع اسود، مقیاسی که مأمون خلیفه نهاد، پیمودن جامه را. و آن چهارهزار یک میل باشد. || ذراع سلطان، یا ذراع سلطانی : آنجا [ به اسکندریة ] مناره ای ساخت سیصد گز، به ذراع الملک، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد. (مجمل التواریخ والقصص). هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [ باشد ] به ذراع مرسل و سه هزار ارش بذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). ذِراعُ المَلِک. رجوع به ذراع سلطان شود. || ذِراعِ مُکَسَّرَه شش قبضه است. یک ذراع طول در یک ذراع عرض در یک ذراع عمق. و رجوع به مکسّره شود. || ذراع مُرسل : هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [ باشد ] به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). در تاریخ قم آمده است: ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفر محمد بن عبدوس که او گفت ذراعی که عبدالله خرداذبه بدان مساحت کرد آن نه قبضه و دو انگشت بود چنانچه میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان به ربع و ثلث عشر باشد و آن ذراع که به همدان بوده است و در دیوان آن، هشت قبضه و دو انگشت بوده است. محمد بن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الاّ یک انگشت. (ص 29 تاریخ قم).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذراع بکسر ذال و راء مهملهء مخففة به معنی بازو. و از آرنج تا انگشتان. و در حیوانات از پاچه بالاتر را ذراع گویند. و گزی که باو چیزها پیمایند. و ران شُتر. و بُن نیزه. و قبیله ای است. و نام منزلی است از منازل قمر و آن ستاره ای چند است که بر ذراع برج اسد واقع شده اند. و یقال: رجلٌ واسع الذراع، خوش خلق. کذا فی المنتخب. و الذراع گز. و آن نزد فقهاء بیست و چهار انگشت بهم آمده باشد سوای انگشت نر بعدد حروف شهادتین یعنی لا اله الاّ الله محمّد رسول الله و هر انگشتی شش دانه جو پهلوی هم نهاده باشد بطریقی که بطون هر یک بیکدیگری نهاده بود. و این به ذراع کرباس مشهور است و آن در شرع در میزان عشر معتبر باشد. و علماء هیئت هم آن را در مساحت قُطر زمین و کواکب و ابعاد ستارگان و ثخن افلاک بکار برده اند و این همان ذراع جدید است. اما ذراع قدیم سی و دو انگشت باشد. و گویند که ذراع هاشمی همین است و بعضی ذراع قدیم را بیست و هفت انگشت تقدیر کرده اند. و برخی ذراع کرباس را هفت قبضه و سه انگشت گفته اند و بازگفته اند که ذراع کرباس هفت قبضه است. ولی در نوبت هفتم انگشت را کمتر از آن گفته اند. و جمعی ذراع مساحت را هفت قبضه با یک انگشت ایستاده گیرند. و ذراع مساحت که به ذارع ملک نیز معروف است هفت قبضه است و بالای هر قبضه یک انگشت ایستاده. و برخی ذراع مساحت را هفت قبضه و ذراع کرباس را یک انگشت ایستاده در قبضهء هفتم دانسته اند. و ذراع عامه را که ذراع مکسر نیز مینامند شش قبضه گفته اند و وجه تسمیهء این ذراع به مکسر آن است که از ذراع ملک یعنی ملوک اکاسره یک قبضه کمتر است. و صاحب مغرب این معنی را ذکر کرده است و ذراع های مذکور همگی طولیه باشند و آنها را ذراع خطیة نیز نامند و اما ذراع های سطحی حاصل ضرب ذراع طولی در نفس خویش باشد. و ذراع جسمی حاصل ضرب ذراع طولی در معرب اوست. چنانچه از بیرجندی و جامع الرموز و پاره ای از کتب حساب مستفاد میگردد. صاحب قاموس مقدس گوید: ذراع، قصد از فاصله فیمابین بند دست و مرفق یا از مرفق تا انتهای انگشت وسطی میباشد و این مقدار ربع پیمایش قامت انسان است. پیمایشی است که در میان قدما بسیار معمول بوده و فعلا در مشرق زمین مخصوصاً در میان الوار معمول است. بعضی گویند که ذراع عبری 21 بحر و سه ربع بحر است و برخی گویند 18 بحر تمام میباشد. تلمودیان برآنند که ذراع عبری یک ربع از ذراع رومانی بلندتر است و به این تقدیر ذراع 22 بحر میشود و این فقره تقریباً موافق بذراع مقدس مصری است که 21 بحر و سه ربع است و حال اینکه ذراع عمومی ایشان 20بحر و ربع بحر میشود. (قاموس کتاب مقدس). || تاب. توان. طاقت. ذرع: ضاق بالامر ذراعه؛ سست و ضعیف شد طاقت او و از آن نجات نیافت. || داغ ران شتر. داغ که بر دست اشتر نهند. ج، اذرع. (مهذب الاسماء). ذرعان.
(1) - Coudee.
(2) - Bras.
(3) - Brasse. (4) - رسم روستائیان این است که کفش های خود را در صحن خانه میکنند و سپس داخل اطاق می شوند رعایت ادب را، لکن پس از گستاخی با کفش بدرون اطاق می آیند و کفشها را در صدر اطاق از پا بیرون می کنند.
ذراع.
[ذَرْ را] (ع ص، اِ) شتری نر که مادهء خویش را به ذراع خود خواباند گشنی را. || مشگیزه یعنی مشکولی و خیکچه که آن را از جانب ذراع باز کرده باشند. || پیماینده.
ذراع.
[ذَ / ذِ] (ع ص، اِ) زن چابک در رشتن. زنی که سبک ریسد. زن سبک ریس. زن دوک ریس (؟). (مهذب الاسماء).
ذراع.
[ذِ] (اِخ) یا ذراع مبسوطهء اسد. منزل هفتم از منازل قمر؛ ای بازوی شیر، نزدیک تازیان. (التفهیم ابوریحان بیرونی). و آن رقیب بلده است. و از رباطات سیم است. و آن مجموع دو ستاره است بفاصله نیزه ای از یکدیگر بر دو سر توأمین یعنی بر دو سر دو پیکر که یکی را رأس التوأم الغربی و دیگری را رأس التوأم الشرقی خوانند. ستارهء غربی از قدر اول و شرقی از قدر دوم است. و نیز ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: هر دو سر دو پیکر را ذراع مبسوطه نام کرده اند. و حاصل آنکه اسد یا شیر فلک را دو ذراع یعنی دو رش است، مبسوطة و مقبوضة یعنی رش گشاده و رش فراهم آمده و مجدالدین گوید ذراع مبسوطة منزلی از منازل قمر است و صاحب عباب ذراع مقبوضه را منزل قمر گفته است و مقبوضه آن است که از پی ناحیت شام برآید و ماه در آن منزل کند از تلو ناحیت یمن و میان این دو ذراع مقدار تازیانه ای فاصله است و مبسوطه بالاتر است از مقبوضه و مبسوطه را از آن روی مبسوطه نامند که کشیده تر از مقبوضه است و گاه باشد که قمر عدول کرده و در وی منزل کند و سجع گوئی از عرب گفته است: اذا طلعت الذراع حسرت الشمس القناع و استعلت فی الاُفق الشعاع و ترقرق السراب فی کل قاع. و طلوع ذراع مبسوطه بشب چهارم تموز و سقوط آن بشب چهارم کانون اول باشد. و باز صاحب عباب گوید سقوط آن بشب ششم از کانون دوم است و این قول ابن قتیبه است و ابراهیم حربی گوید طلوع آن در هفتم تموز و سقوط در ششم کانون آخر باشد. و عرب آن را بر ذراع مبسوط اسد یعنی شیرفلک توهم کند و این منزل پس از هنعه و پیش از نثره باشد. و طلوع آن چهار شب از تموز رفته باشد و سقوط آن چهار شب از کانون اول گذشته و آن از آخر هنعه است تا اول سرطان. و نزد احکامیان منزلی سعد است. و ذراع الاسد المبسوطة را ذراع مطلق و ذراع مبسوطه و ذراع الجوزا نیز نامند. ذراع الاسد المقبوضة یا ذراع مقبوضة: ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید هر دو ستارهء سگ پیشین [ کلب مقدم ]را ذراع مقبوضة خوانند. (التفهیم). و آن یکی از دو ارش اسد (شیر فلک) و یکی از منازل قمر است و هی التی تلی الشام والقمر ینزل بها. (تاج العروس). و آن صورت شعریان است تثنیهء شعری و مرکب است از شعری العبور و شعرای شامیه. و مؤلف جهان دانش گوید: ذراع، دو ستاره است روشن بر دوش توأمین. عرب گوید که آن ذراع است و آن را ذراع مبسوطة خوانند و ذراع مقبوضه شعرای شامی را خوانند و بنزدیک بعضی مقبوضه این است و ماه آن را بپوشاند. و آن منزل هفتم است از منازل قمر و رقیب آن بلده باشد. جهان دانش ص 118. و باز بیرونی در آثارالباقیة آرد پس از شرح هنعة: ثم الذراع، و هی کوکبان بینهما مقدار ذراع، و احدهما الشعری الغمیصاء ای الرمصا، و هی الشامیة و هذه الذراع هی ذراع الاسد المبسوطة عندالعبر و المقبوضة التی هی احد کوکبیها الشعری العبور و هی الیمانیة. فامّا المبسوطة عند المنجمین فهی رأس التوأمین و المقبوضة هی من کواکب الکلب المتقدم و فیما بینهم فیها خلافات کثیرة و فی تسمیتها بما سمّوها به احادیث و اخبار خرافات. و طلوع الغمیصاء لسنة الف و ثلثمائة للاسکندر لعشر تخلو من تموز. و العبر الّتی هی الیمانیة لثلث و عشرین لیلة منه - انتهی.
ذراع.
[ذَرْ را] (اِخ) احمدبن نصر. محدثی ضعیف است.
ذراع.
[ذَرْ را] (اِخ) اسماعیل بن صدیق. (محدث است).
ذراع.
[ذَرْ را] (اِخ) اسماعیل بن نصر. محدث و ضعیف است. و بعضی احمدبن نصر گفته اند.
ذراعان.
[ذِ] (اِخ) تثنیهء ذراع. و مراد از آن در نزد منجمین ذراع الاسد المبسوطة و ذراع الاسد المقبوضة است. رجوع به این دو کلمه شود.
ذراعان.
[ذِ] (اِخ) نام دو پشته است. (معجم البلدان یاقوت).
ذراع الاسد المبسوطة.
[ذِ عُلْ اَ سَ دِلْ مَ طَ] (اِخ) ذراع الجوزا. ذراع مبسوطة. رجوع به ذراع شود.
ذراع الاسد المقبوضة.
[ذِ عُلْ اَ سَ دِلْ مَ ضَ] (اِخ) ذراع مقبوضة. رجوع به ذراع شود.
ذراع الجوزا.
[ذِ عُلْ جَ] (اِخ) ذراع الاسد المبسوطة. ذراع مبسوطة.
ذراع المبسوطة.
[ذِ عُلْ مَ طَ] (اِخ)ذراع الجوزا. ذراع الاسد المبسوطة. رجوع به ذراع شود.
ذراع المقبوضة.
[ذِ عُلْ مَ ضَ] (اِخ)ذراع الاسد المقبوضة. رجوع به ذراع شود.
ذراع رشیدیه.
[ذِ عِ رَ دی یَ] (ترکیب وصفی، اِمرکب) در تاریخ قم آمده است: و از قومی اهل قم روایت است که ذراع رشیدیه ابراهیم بن شاذو که نام او ملک بن محمّد احوص بود به قم آورد و این غلط است زیرا که ابراهیم روزگار رشید را درنیافت ولیکن ابراهیم بن الیسع بود و او را در آن مساحت اثری محمود بود و سیرت پسندیده از وی باز ماند و حمزة بن معلی اشعری او را و مصقلة بن اسحاق را در شعری که منسوب است بدو مدح کرده است و الیسع را ذمّ و نکوهش. مگر ابراهیم در این مساحت از عراق ذراعی دیگر به قم آورده است امّا من که مصنف این کتابم این روایت و این خبر ندیده ام و نشنیده ام. والله اعلم. (تاریخ قم ص 104). و باز در تاریخ قم آمده است: هارون الرشید التماس حمزهءبن یسع مبذول داشت و سؤال او را بنجاح مقرون گردانید... و گزی را بدو داد که آن را ذراع رشیدیّه میخوانند و آن گز درازترین و بزرگترین گزهای دنیا بود. حمزه را گفت این ذراع را بستان و در زیر بغل نه و آنقدر که توانی دست خود را بکش تا آن مقدار که سر انگشت تو بدان رسد از حساب ذراع گیر. حمزه گز را بستد و محکم بزیر بغل خود کوفت تا غایت که بعضی از گز در زیر بغل او رفت و خون ازو روان شد او را گفتند این چه بود که تو با خود کردی گفت من صلاح قوم خود و آسانی ایشان میخواستم. والله اعلم. (تاریخ قم ص28).
ذراع سابوری.
[ذِ عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تاریخ قم آمده است: ابوعلی کاتب در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفرمحمدبن عبدوس که او میگفت ذراعی که اهل همدان بدان مساحت میکردند پیش از روزگار مأمون او را ذراع سابوری میگفتند و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقّش کرده اند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. تا بدینجا حکایت ابوعلی است. پس این گز که مثال آن مصوّر است در مسجد سهل بن الیسع بن عبدالله به میدان الیسع گزی است که حمزة بن الیسع از نزدیک هارون الرشید آورد و آن ذراع به قم به رشیدیّه معروف و مشهور است و به همدان به سابوریّه. (تاریخ قم ص29).
ذراع ساکب الماءالیمنی.
[ذِ عُ کِ بِلْ ئِلْ یُ نا] (اِخ) جای سعدالاخیبیه است نزد منجمین.
ذراع عاصمیه.
[ذِ عِ صِ می یَ] (ترکیب وصفی، اِمرکب) عاملی را با وی «حمزه» بفرستاد تا ضیعت های قم را بپیماید و گزی که آن را رشیدیّه خوانند و بدان معروف و مشهور است بدو داد. (تاریخ قم ص101). و در ص102 آمده است که: و این ذراع رشیدیه که یاد کردیم آن ذراع است که عاصمیه معروف است... و نیز گفته اند که این ذراع رشیدیّه که حمزه به قم آورد غیر ذراع عاصمیه است. این جداست و آن تنها. (تاریخ قم ص102).
ذراع مرسله.
[ذِ عِ مُ سَ لَ / لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نیم ذرع متعارف ماست. یاقوت در معجم البلدان در شرح کلمهء سواد گوید: و طول الفرسخ اثنا عشر الف ذراع بالذراع المرسلة. پس از این روی ذراع مرسله نیم ذرع متعارف امروزی است و باز گوید: و یکون بذراع المسافة و هی الذراع الهاشمیة تسعة آلاف ذراع.
ذراع مسافت.
[ذِ عِ مَ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ذراع هاشمیة.
ذراع مقبوضة.
[ذِ عِ مَ ضَ] (اِخ) رجوع به ذراع شود.
ذراع مکسره.
[ذِ عِ مُ کَسْ سَ رَ / رِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاحی حفاران را است) و مثال آن: ده ذراع طول در دو ذراع عرض در پنج ذراع عمق صد ذراع مکسره شود.
ذراعة.
[ذَرْ را عَ] (اِخ) المعدیة: و من المجانین و الموسوسین و النوکی: ابن خنان و صباح الموسوس و... و منهم دُغَة و جهیزة و شولة و ذرّاعة المعدیة. (ص178 ج2 از البیان والتبیین). و در عقدالفرید آمده است که: النوکی من نساء الاشراف، ذغة العجیله و جهیزة و شولة و ذراعة. (ج7 ص180).
ذراع هاشمیه.
[ذِ عِ شِ می یَ / یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یک ذرع و نیم بذرع متعارف ما است و آن را ذراع مسافت نیز نامند. یاقوت در معجم البلدان در شرح کلمهء سواد گوید: و طول الفرسخ اثنا عشر الف ذراع بالذراع المرسلة و یکون بذراع المسافة و هی الذراع الهاشمیة تسعة آلاف ذراع.
ذراع یمنی.
[ذِ عِ یُ نا] (اِخ) ستاره ای است از قدر سیم بر دست راست قیقاوس. (کیکاوس. ملتهب)(1).
(1) - Cephee.
ذرافن.
(اِخ) ذراقن. نام پسر بقراط حکیم مشهور یونان. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعة ص25 و 33).
ذراقن.
(اِخ) رجوع به ذرافن شود.
ذراقة.
[ذَرْ را قَ] (ع اِ) سرّاقة. آبدزدک. تُلُنبه(1). زرّاقة. مضخة. آب انداز. رجوع به آبدزدک شود.
(1) - Pompe. Seringue.
ذرانح.
(اِخ) موضعی است میان کاظمة و بحرین. یاقوت. و گوید محتمل است ذرایح باشد بصیغهء جمع ذریحه.
ذراوة.
[ذُ وَ] (ع اِ) آنچه از چیزی برافتد. || ریزهء کاه و جز آن که از گندم جدا شود آنگاه که گندم را بر باد کنند. || ذراوهء نبت؛ ریزهء گیاه خشک که باد برداشته و برده باشد.
ذراة.
[ذَ] (اِخ) حصنی در کوه جحاف به یَمَن.
ذرءة.
[ذُ ءَ] (ع اِ) پیری. یا اوّل سپیدی موی که در مقدّم سر ظاهر شود.
ذرءة.
[ذِ ءَ] (ع اِ) کلمه ای است که عرب بدان میش را برای دوشیدن خواند، و گویند: ذِرءَ ذِرءَ، مبنیا علی الفتح.
ذرایب.
[ذَ یِ] (ع ص، اِ) جِ ذریبة. و ذریب بمعنی حادّ.
ذرایب.
[ذَ یِ] (اِخ) نام موضعی است به بحرین.
ذرایح.
[ذَ یِ] (ع ص، اِ) جِ ذریحه. و رجوع به ذرانح شود.
ذرایر.
[ذَ یِ] (ع اِ) رجوع به ذرائر شود.
ذرایع.
[ذَ یِ] (ع اِ) جِ ذَریعَة. وسایل. وسایط. دست آویزها : شوافع و ذرایع که سیمجوریان را بر دولت آل سامان ثابت است مهمل نگذارند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص79). سلطان آن وسائل و ذرایع بنظر قبول ملاحظه فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص374). من نیز بندهء قدیمم و به ذرایع خدمات شایسته، حقوق ثابت گردانیده ام. (جهانگشای جوینی). در مقدّمهء مشایعت بندگی دولت و متابعت هواداری اخلاص حضرت به ذرایع متین و وسائل مبین اختصاص یافته بود. (جهانگشای جوینی).
ذرب.
[ذَ رَ] (ع مص) بذائت لسان. زبان درازی. بدزبانی. ج، اَذراب. || تیز شدن شمشیر و زبان و امثال آن. || تباه شدن ریش و فراخ گردیدن آن یا روان گردیدن زرداب از وی. تباه شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی). || ذَربُ جرح؛ دوا نپذیرفتن خستگی. || اسهال پیچ. (تاج المصادر بیهقی). || تباه شدن معده. و فی الحدیث، فی البان الابل و ابوالها شفاءُ للذرب. و هو داءٌ یعرض المعدة فلا ینهضم الطعام و یفسد فیها و لا یمسک. || اصلاح گرفتن معده (از اضداد است). || آزاری که به نشود. || زنگ. صَدَأ. || اسهال. شکم روش.(1) || سخن بد. بیهوده گفتن. ذروبت. ذَرابت.
(1) - Diarrhee.
ذرب.
[ذَ] (ع اِ) نشگردهء کفشگران. ازمیل اسکاف. شفرة الحذّاء.
ذرب.
[ذَ] (ع ص) حدید. تیز.
ذرب.
[ذَ] (ع مص) تیز کردن چیزی را.
ذرب.
[ذِ] (ع اِ) سنگریزه مانندی است که در زیر پوست بر گردن آدمی یا ستور پیدا آید. || مرضی از امراض جگر و آن سنگ یعنی حصاة پیدا کردن کبد باشد.
ذرب.
[ذَ رِ] (ع ص) تیز از هر چیزی: سیف ذَرِب؛ شمشیری تیز، سیفٌ حدید. لسان ذَرِب؛ زبان تند و تیز و بد. || مرد بذیّاللسان؛ مرد بدزبان. مرد زبان دراز. || تیز زبان. || (اِ) نشگرده. ازمیل. شفرة. ج، ذُرب.
ذرب.
[ذِ رَ] (ع اِ) جِ ذِربَة.
ذرب.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَرِب.
ذرب.
[ذَ رِ] (اِخ) ابن حوط. در البیان والتبیین ذیل (باب من اسماءالکهان و الحکام و الخطباء و العلماء من قحطان) آرد: از قدمای در حکمت و خطابه و ریاست. عُبَیدبن شرّیة الجرهمی و اسقف نجران و... و ذَرِب بن حوط و علیم بن جناب و... اند.
ذربان.
[ذَ] (اِخ) موضعی است در شعر.
ذربان.
(اِخ) ابن عتیق بن تمیم الکاتب، مکنی به ابی القاسم. حافظ ابوطاهر سلفی در معجم الشعراء از او و وی از ابوحفص الزکرمی العروضی قطعه ای از شعر زکرمی را روایت کرده است. معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص119 س 6.
ذربة.
[ذِ بَ] (ع اِ) غُدّة. گره گوشت. سنگریزه مانندی که در گردن مردم یا ستور پیدا آید. || (ص) زن بدزبان. زن زبان دراز. بذیة اللسان و خیانتکار. (منتهی الارب). بلندآواز. (مهذب الاسماء). ج، ذَرِب.
ذربة.
[ذَ بَ] (اِخ) آبی است بنوعقیل را به نجد. بروایت یاقوت از ابی زیاد.
ذربة.
[ذَ رِ بَ] (ع ص) تأنیث ذَرِب.
ذربی.
[ذَ رَ با / ذَ رَ بی ی] (ع اِ) سختی و بلا.
ذربیا.
[ذَ رَ بَیْ یا] (ع اِ) عیب. آهو. || سختی و بلا. سختی. (مهذب الاسماء). ذَرَیَبّا.
ذربیات.
[ذَ رَ بی یا] (ع اِ) عیب. آهو. || سختی و بلا.
ذربین.
[ذَ رَ بَ] (ع اِ) تثنیهء ذَرَب. رماه بِالذَرَبین؛ متهم کرد او را ببدی و خلاف.
ذرت.
[ذُرْ رَ] (ع اِ) گیاهی است چون نی و آن را میوه ای به بزرگی یک و دو خیار بلفافهائی پیچیده و به درون میوه چوبی است که خوردنی نیست و بر آن دانه های بسیار منتظم و پیوسته هست هر یک چند نخودی خرد که تمام سطح را پوشیده است و آن دانه ها خوراکی باشد که برشته کنند و یا در آب پزند خوردن را(1) بلال. گندمِ مَکه. گَندُمَکَه. مَکَه گندم مصری. گندم مکی.
(1) - Mais. Turqui. Turquet.
ذرت خوشه ای.
[ذُ رْ رَ تِ شَ / شِ](1)(ترکیب وصفی، اِمرکب) قسمی از حبوب غذائی بومی افریقا و هند و بالای آن گاه به چهار تا پنج گز رسد.
Mais millet. sorgho. (یا)
(1) - Millet
ذرح.
[ذَ] (ع مص) ذرح طعام؛ ذراح در وی افکندن. || ذرح شی ء در ریح؛ بباد دادن آن یعنی پرانیدن آن را بباد.
ذرح.
[ذَ رَ] (ع اِ) درختی است که از چوب آن پالان سازند.
ذرح.
[ذُرْ رَ] (ع اِ) ذروح. رجوع به ذروح و ذراریح شود.
ذرح.
[ذُ رَ] (اِخ) نام پدر یزید سکونی شاعر.
ذرحرح.
[ذُ رَ رَ] (اِخ) یوم ذرحرح؛ نام جنگی است میان بنوسعد و غَسان.
ذرحرح.
[ذَرْ رَ رَ / ذُرْ رَ رَ] (ع اِ) ذروح. رجوع به ذروح و ذراریح شود.
ذرحوح.
[ذُ] (ع اِ) ذروح. رجوع به ذروح و ذراریح شود.
ذرخش.
[ذُ رَ / ذُ رُ / ذَ رَ / ذَ رُ] (اِ) بر وزن و معنی درخش است که برق و تابیدن و روشنی باشد. (برهان قاطع). و در لغت نامهء اسدی آمده است، ذرخش برق است و گویند که در زبان پارسی هیچ کلمه نیست که اوّل او ذال باشد جز این کلمه. ابوشکور گوید :
ذرخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
و امروز درخش با دال مهمله و درخشان و درخشیدن به کسر دال و فتح راء متداول است. رجوع به درخش شود.
ذرذار.
[ذَ] (ع ص) بسیارگوی. پرگوی. مکثار. || (اِخ) لقب مردی.
ذرذرة.
[ذَ ذَ رَ] (ع مص) پراکندن.
ذرز.
[ذَ رَ] (ع مص) بر لذتهای دنیا قادر گردیدن.
ذرطأة.
[ذَ طَ ءَ] (ع مص) زشت خوردن طعام را. یقال: ذرطیت الطعام؛ یعنی زشت خوردی آنرا.
ذرع.
[ذَ] (ع اِ) خُلق. سیرت. خو: هو واسع الذرع؛ ای واسع الخلق. او فراخ خوی است. || دِل. || قوت. || توان. تاب. توانائی. طاقت. ذراع. ضاق بالامر ذرعه؛ سست و ضعیف شد طاقت او و بمقصود نرسید یا از مکروهات نجات نیافت. و یقال، ابطرت فلاناً ذرعه؛ ای کلفته اکثر من طوقه. || دل؛ کبر فی ذرعی ای فی قلبی، ای عظم وقعه و جل عندی. || تن. نفس: اقصد بذرعک؛ نرمی و رفق کن با تن خود. || قدر. ذرع کل شی ء؛ قدره مما یذرع. || گوشهء کشت. رودکی گوید :
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت(1)
زرع کشت است و ذرع گوشهء کشت.(2)
(1) - و در نسخهء چو کنشت.
(2) - این کلمه و معنی با همین شاهد در لغت نامهء عجیبی که در حاشیهء لغت نامهء اسدی آقای نخجوانی است دیده میشود و لغویین دیگر نیز عین آن را بهمین صورت و با همین شاهد می آورند. لکن بگمان من اگر شعر واقعاً از رودکی باشد (و گمان نمیکنم که باشد) در شعر تصحیفی روی داده و از آن تصحیف این لغت و معنای آن پیدا شده است. و عجیب بودن لغت نامهء مزبور از این است که برای همه حروف هشتگانه ای که در عربی هست و در فارسی نیست امثلهء بسیاری از کلمات ناشنوده آورده و مدعی است که همهء آنها فارسی است.
ذرع.
[ذَ] (ع مص) به گز کردن. گز کردن و پیمودن جامه را به ذراع. به ارش پیمودن. (تاج المصادر بیهقی). || ذرع قیئی کسی را؛ غلبه کردن قیئی بر او و تاب نیاوردن بمنع آن. || غلبه کردن قیئی بر مردم. (تاج المصادر بیهقی). || ذرع بعیر؛ پای بر ذراع اشتر نهادن سوار شدن را. || ذرع کسی؛ خبه کردن او را به ذراع از پس وی. || آب خوردن از مشک و یا عام است. || ذَرِعَ الیه؛ شفاعت کرد نزد وی. || ذرع رجلین؛ مانده گردیدن هر دو پای. || سبقت بردن؛ ذرعه، سبق الی فیه. (اقرب الموارد).
ذرع.
[ذَ] (ع اِ) گز. ارش. رش. ساق دست. || ذرع، چون مطلق گویند معادل شانزده گز است یعنی یک متر و چهار صدم یک متر و در ذرع شاه یک متر و دوازده صدم یک متر است (و بیشتر در تبریز متداول است) و ذرع مقصر. مساوی یک متر و چهار صدم یک متر است. (و آن در طهران و فارس معمول است). || ذرع نیشابوری، دو برابر و نیم ذرع شاهی است. || ذرع مکعب(1) یک ذرع در ابعاد ثلاثة.
-ذرع کردن؛ به گز پیمودن. به گز کردن.
-ذرع و پیمان کردن؛ فعل اتباعی، ذرع کردن (مخصوص زمین است).
(1) - Zer cubique.
ذرع.
[ذَ رِ] (ع ص) مرد سخت بدگوی. || مرد شباروزرونده. || مرد نیکوصحبت.
ذرع.
[ذَ رَ] (ع اِ) طمع. اُمید. || گوسالهء دشتی. ج، ذِرعان. (مهذب الاسماء). || ماده شتری که صیاد در پس آن نهان شده بصید تیر افکند.
ذرعات.
[ذَ رِ] (ع اِ) ناقه های تیزرو و فراخ گام و دوردور گام گذارنده بر زمین. || قوائم ذَرِعات؛ ای سریعات.
ذرعان.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذَرَع. گوساله های دشتی. || (اِخ) نام دو ستاره است. (مهذب الاسماء).
ذرعان.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذِراع.
ذرعان.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذَرَع.
ذرعم.
[ذِ عِ] (ع ص) هیچکارهء پلیدزبان. (منتهی الارب).
ذرعمط.
[ذُ رَ مِ] (ع ص) شیر سطبر. شیر غلیظ. || مرد آزمند و خواهندهء هر چیز.
ذرع مقصر.
[ذَ عِ مُ قَصْ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مساوی است با (04/1) متر. و آن در طهران و فارس معمول است.
ذرعة.
[ذُ عَ] (ع اِ) ذریعة. وسیلهء دست آویز و آنچه بدو بدیگری پیوندند. سبب.
ذرعة.
[ذَ عَ] (اِخ) ابن شریک. نام یکی از قتلهء حسین بن علی، سیدالشهداء علیهماالسلام است. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص247 شود.
ذرعة.
[ذَ عَ] (اِخ) ابن کعب (442 - 510 م.). ملقب به ذونواس الحمیری از ملوک یمن در جاهلیت. گویند او همان صاحب الاخدود قرآن کریم است، وی دین یهود داشت و بدو برداشتند که مردم نجران به دین ترسائی گرائیده اند او بجانب ایشان شد و اخادید را حفر کرد و از آتش بینباشت و سران ترسا را بدانجا گرد کرد و در آتش افکند و مرتدین از دین یهود بسوختند و آنانکه به یهودیت بازگشتند نجات یافتند و نجاشی پادشاه حبشه از این امر آگاهی یافت و وی دین نصرانی داشت، با سپاه بسیار به صنعا حمله برد و ذونواس در ساحل بحر احمر نزدیک عدن بمقابلهء وی شتافت و نجاشی پیروزی یافت. ذونواس از ترس اسارت اسب به دریا راند و غرقه گشت. (الاعلام زرکلی ج1 ص312 و 313). و رجوع به ذونواس شود.
ذرعی.
[ذَ] (ص نسبی) منسوب بذَرع. مال ذرعی، جامه. پارچه. قماش. نسیج. منسوج.
ذرعینة.
[ذَ نَ] (اِخ) نام قریه ای است به بخارا.
ذرعینی.
[ذَ] (ص نسبی) منسوب به ذرعینه، قریه ای از قراء بخارا. (سمعانی).
ذرف.
[ذَ] (ع مص) ذُرفان. ذُروفان. ذروف. ذَریف. تِذراف. روان گردیدن سرشک. بردویدن اشک. رفتن اشک از چشم. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). ذرفت عینیه؛ روان شد اشک چشم او. || روان کردن: ذرفت العین دمعها؛ روان کرد چشم اشک خود را. || جاری و روان شدن و دویدن و جاری و روان کردن آب و هر مایعی دیگر.
ذرفان.
[ذَ] (ع مص) ذرف. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی).
ذرفان.
[ذَ رَ] (ع مص) روان گردیدن سرشک. || ذرف. روان کردن سرشک. || (اِ) رفتار سست و نرم.
ذرق.
[ذَ] (ع اِ) پیخال. سرگین مرغ. (مهذب الاسماء). ریخ. (زمخشری). فضلهء طیر. چلغوز مرغ. روث طیور. (داود ضریر انطاکی).
ذرق.
[ذَ] (ع مص) سرگین افکندن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). فضله افکندن طیور. سرگین اوکندن مرغ. (زوزنی). پیخال افکندن. ریخ زدن مرغ. اِذراق. || (اِ) بلغنی ذرق من قول؛ ای طرف. (مهذب الاسماء) (لغت نامهء اسدی).
ذرق.
[ذُ رَ] (ع اِ) حندقوقا. حندقوقی. حباقی. سپست دشتی. آسپست دشتی. حندقوق. حندقوقی بری.(1) حندقوقای بستانی (؟) دیوسپست. دیوآسپست.(2) عرقضان. عرقصا. عرقصان. عریقصاء. عریقصان. عریقصانة و در ترجمهء صیدنهء ابوریحان آمده است: ذُرَق، ابوحنیفه گوید، نباتی است که به هیئت به گندناء کوهی مشابهت دارد بر سر نبات او وعائی بود که تخم او در آنجا بود و دانهء او گردفام بود و در وقت تری او را بخورند و چون خشک شود بیش نخورند و بیخ او بشکل پیاز بود و رنگ او سیاه بود و چون پوست سیاه از او جدا کنند از میان او بشبه پیاز سفید چیزی بیرون آید و شیرینی در طعم او بود و آب در او بسیار بود و آدمیان پیاز او را بخورند و لیث گوید ذرق نباتی است که به سپست ماند و در شهر او را حندقوقا گویند. و ابن البیطار گوید: ذرق هو الحندقوقی. قال ابوحنیفه قال ابوزیاد من العشب الذرق و یسمی العرقصان و فیه شبه من القت یطول فی السماء و ینبت کما ینبت القت و هو ینبت فی القیعان و منافع المیاه و قد رأیته بالعراق و یبیعه الانباط و یسمونه الحندقوقی و قد ذکرته فی الحاء.
(1) - Lotus sauvage.
(2) - Melilot.
ذرق الخطاطیف.
[ذَ قُلْ خَ] (ع اِ مرکب)سرگین پرستوک. صاحب اختیارات گوید: به پارسی سرگین پرستوک خوانند چون در چشم کشند سپیدی که در چشم بود زایل گرداند.
ذرق الطیر.
[ذَ قُطْ طَ] (ع اِ مرکب) فضلهء پرندگان. || خرفطان. بنتومة. رقعة الفارسیة. عنم. داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذرق، یطلق علی روث الطیور و کلّ مع اصله. و اذا قید بذرق الطیور فالبنتومة(1). و ابن البیطار در مفردات آرد: هو النبات المعروف بالیونانیة بالبنتومة.
(1) - Loranthus.
ذرق الطیور.
[ذَ قُطْ طُ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذرق الطیر شود.
ذرقطة.
[ذَ قَ طَ] (ع مص) سخن گفتن گرفتن: ذرقط الکلام؛ سخن گفت. سخن گفتن گرفت.
ذرقة.
[] (اِخ) (جزیرهء...) جزیره ای از جزائر بحرالبنات نزدیک مغاص لؤلؤ.
ذرم.
[ذَ] (ع مص) سقط جنین. افکندن زن بچهء خود را. فکانه کردن جنین.
ذرمازی.
[ذَ زی ی] (اِخ) محمد بن فضل. محدث است و ابوحفص شاهین از او روایت کند.
ذرملة.
[ذَ مَ لَ] (ع مص) ریخ زدن. سلح. || نان خاکسترآلود از تنور بیرون کردن تا زود پیش مهمان نهند.
ذرنوح.
[ذُ] (ع اِ) ذروح. ذرّاح. رجوع به ذروح و ذراریح شود.
ذرو.
[ذَرْوْ] (ع مص) پرانیدن. || بردن. || ذرو ریح شی ء را؛ برداشتن باد آنرا. دامیدن. (تاج المصادر بیهقی). || پریدن. || رفتن. پریدن و رفتن چیزی خود بخود. || برباد کردن خرمن گندم و جز آن تا از کاه پاک شود. دامیدن. (زوزنی). || ذروشی ء؛ شکستن آنرا. || بشتاب رفتن. (تاج المصادر بیهقی). || ذرو ظبی؛ بشتاب رفتن آهو. || ذرو دهان؛ خطا کردن در سخن و ناتمام گفتن. || بیفتادن. (تاج المصادر بیهقی). ذَرو شی ء؛ افتادن آن. (منتهی الارب). ذروضرس؛ بیفتادن دندان. || بر باد داده شدن. دامیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || وعید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || آفریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || ستاره از جای خویش برفتن. (زوزنی).
ذرو.
[ذَرْوْ] (ع اِ) پاره ای ناتمام از کلام.
ذرو.
[ذَ] (اِخ) و یا بقول ابن الفقیه، ذات ذرو؛ یکی از وادیهای علاة به یمامة. صمة بن عبدالله القشیری گوید:
نظرت و اصحابی بذروة نظرة
فلو لم تفض عینای ابصرتا نجدا.
ذروان.
[ذَرْ] (اِخ) نام جایگاهی در شعر کثیر. || نام حصنی به یمن نزدیک صنعاء. || نام چاهی بنی زریق را بمدینه.
ذروبت.
[ذُ بَ] (ع مص) ذروبة. ذَرَبَ. ذرابة. ذروبت معده؛ تباه شدن معده و هضم نکردن طعام. || اصلاح گرفتن معده. (از اضداد است).
ذروبیذس.
[ذِ](1) (اِخ) قفطی گوید و کان لسولون اخٌ یقال له ذرونیدس، یذکره افلاطون فی کتاب طیماؤس... و ظاهراً ذرونیدوس غلط و ذروبیدس صحیح باشد.
(1) - Dropide.
ذروت.
[ذَرْ وَ] (ع اِ) ثروت.
ذروتین.
[ذَرْ وَ تَ / ذُ وَ تَ] (ع اِ) تثنیهء ذروة. در اصطلاح علمای هیأت، مراد ذروهء تدویر و ذروهء اوج است.
ذروثیوس.
[] (اِخ) ابن القفطی گوید عالمی ریاضی از مردم روم و مشهور است و او را در علم فلک و احکام نجومیه ید طولی و تصانیفی است که نزد اهل این دانش شهرت دارد. و از جملهء تصانیف او کتاب الخمسة است که محتوی چند کتاب است، کتاب اول در موالید و کتاب دویم در تواریخ و ادوار و کتاب سیم در هیلاج و کدخداه و کتاب چهارم در تحویل سالهای موالید و کتاب پنجم در ابتداء اعمال و کتاب ششم (کذا) و کتاب هفتم در مسائل و موالید و هم او راست کتاب شانزدهم در تحویل سالهای موالید، و این کتب را عمر بن فرخان طبری تفسیر کرده است.
ذروح.
[ذُرْ رو / ذُ](1) (ع اِ) باغوجه. (زمخشری). کوژخار. (مهذب الاسماء). کاغنه. (زمخشری). آله
کلو. (ریاض الادویة). دکلوک. باغوچه. عروسک. (دهار) (زمخشری). الاکلنگ. کاوِنه. دارساس، مگسک. (حبیش تفلیسی) ذُرّوح. ذُرَّح. ذَروح. ذُرّاح. ذِرّیح. ذَرّوح. ذُرحوح. ذَرنوح. ذُرَّحرَح. ذُراح. ذَریحَه. ذُرنوح. ذُرَّح. ذُرَحرَحه. ذِرّیحة. ج، ذراریح.
آنچه در لغت نامه های مترجم آمده است: کرمی است پرنده سرخ با خالهای سیاه بغایت زهرناک. جانوری است سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. جنبنده ای خرد است سرخ با خالهای سیاه و می پرد و از ذوات السموم باشد و گویند در گزیدگی سگ هار سودمند بود. حیوانی است مقدار زنبوری و رنگ زرد می باشد ونقطه های سرخ دارد و چون او را بگیرند بی توقف بول کند و زهر وی آن است. حیوانی است از مگس بزرگتر بقدر زنبور سرخ لکن باریکتر و نقطه های سیاه بر آن و آن سم قاتل است و باید که آنها را در کوزهء نو کنند و سر کوزه به لتهء کتان بسته سرنگون بر بخار سرکهء جوشان گذارند تا مخنوق شده بمیرند. و بدل آن طینوث باشد یا کرم سبز که بر درخت صنوبر می یابند. و در اختیارات بدیعی آمده است: ذراریح، حیوانی است از مگس بزرگتر بقدر زنبور سرخ اما باریکتر بود و بغایت سرخ رنگ و نقط سیاه بر آن و آن سمّ مهلک بود. مؤلف گوید: یعنی صاحب اختیارات در حوالی همدان و کوهرود و آن حوالی بسیار باشد هر یک بمقدار زنبوری بزرگ و بر نبات شبرم نشسته باشد و بی حد باشند در آن صحراها چون خواهند که استعمال کنند در کوزه نو کنند و سر آن با کتان پاره ای بگیرند و واژگونه بر سر دیگی که سرکه در آن جوشد نهند تا بخار سرکه به ایشان رسد و خناقشان گیرد بعد از آن استعمال کنند بهترین وی ذهبی رنگ بود. طبیعت وی بغایت گرم بود و خشک و گویند گرم و خشک بود در دویم. چون بر ثآلیل طلا کنند قلع کند و اگر در موم روغن کنند برص ناخن را زایل گرداند و ناخن تباه شده بیندازد بزودی و بر برص و بهق با سرکه طلا کنند نافع بود و با خردل سحق کرده طلا کنند موی برویاند و ورم سرطانی بگدازاند چون با زیت بپزند تا غلیظ شود و برآن طلا کنند و بر جرب و قوبا طلا کردن نافع بود و اندکی از وی چون با ادویه ای بود که دفع مضرت وی بکند مدرّ بول بود و گویند اگر در زیت بجوشانند موی بر داءالثعلب برویاند و اگر گزندگی عقرب بوی حک کنند نافع بود و اگر در روغن حل کنند و یک هفته در آفتاب نهند و بعد از آن قطره ای در گوش چکانند درد گوش زایل گرداند و کری ببرد و روغن وی محلل ورمهای بلغمی صلب بود و هر کس که یک درم ذراریح بخورد گویند کشنده بود و علامت وی آن بود که ورم زهار و قضیب و نواحی آن پیدا کند و قرحهء مثانه آورد و بول ببندد و بعد از آن خون و گوشت پاره ای به عوض بول بیرون آید و سوزش سخت و اسهال سحجی و غثیان و اختلال عقل و سوزش حلق و افتادن در وقت برخاستن و غشی و تاریکی چشمها و طعم دهان مانند طعم قطران یافتن و سه تسوج از وی قرحهء مثانه پیدا کند بخاصیت با وجود اینکه سنگ مثانه بریزاند و اگر خواهند که در دوائی مستعمل کنند یک تسوج با ادویه ای که مصلح وی بود مانند کتیرا. و مداوای کسی که آن خورده باشد بقی و حقنه و شیر تازه آشامیدن و لعاب و روغن بادام شیرین و جلاب و مرقهای چرب و بیض نیم برشت کنند صاحب تقویم گوید مصلح وی حب کاکنج و طین مختوم بود و بدل وی گویند طینوث است و گویند کرم درخت صنوبر. داود انطاکی در تذکره گوید: طیری باشد و بزرگ تر آن به اندازهء زنبوری باشد و گیاهان تازه و تر را دوست گیرد و بیشتر در اوایل تابستان بر گیاه ارزن گرد آید و بهترین قسم آن است که بسیاهی و سرخی زند و برآن خطوط زرد پهن بود و پست تر و زبون تر سیاه و سبز و سپس سرخ باشد. و آن گرم و خشک است در دویم یا سیم یا چهارم. و مقطع و محلل است و به تجربة تفتیح سدد و تفتیت حصی کند و مدر طمث و بول بود و شرب آن درد طحال را سود بخشد و در گزیدگی سگ هار شرب آن با شوربای گوشت گاو بی عدیل است. و مصریان آن را با روغن زیتون بسایند و بکسی که از سگ ترسد (مراد سگ هار گزیده است) دهند و در حقیقت ذروح دوای مخصوص این بیماری باشد. و طلاء آن در داءالثعلب و حکة و جرب و ریشها و نمش و بقیهء آبله گاوی و بهق و برص نافع است. و اکتحال بدو سفیدی و ناخنه و بیخ سبَلَ را مفید است و مسقط جنین باشد و سبب خناق و کرب و مغص گردد و پوست را ریش کند و از این رو با آنکه وی بزرگترین داروی روئیدن مو است از استعمال آن بپرهیزند. و مصلح آن روغنها باشد و نیز در کوزه نهادن و سوختن یا در لته ای پیچیده و در سرکه ای جوشان آویختن و این عمل در تلطیف هر حیوان سمّی بکار است. و صواب استعمال تمام ذروح است و بعضی اطراف آن را دور افکنند و برخی برخلاف تنها اطراف را بکار برند و بدل آن دودالصنوبر است - انتهی. و حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذراریح بحای مهمله حیوانی است بقدر زنبور و عفن و بدبو و با نباتات تازه می باشد و به ترکی الاکلنگ و به دیلمی دارساس نامند و به لغت اصفهان قسمی از سین است و بهترین او موجود در گندم زار است که مایل بسیاهی و سرخی و با خطوط زرد باشد و سبز و سرخ و زرد و منقط بسیاهی و سایر اقسام غیر مستعمل است در آخر سیم گرم و خشک و بسیار تند و مقرح جلد و از سموم قتاله و مقطع و مفتح و مفتت حصاة و مدرّ بول و حیض و رافع [ ورم ] سپرز و محرّق او شربا مستعمل است و خوردن محرق او با مرق گوشت گاو و بدستور با روغن زیتون جهت رفع خوف سگ دیوانه گزیده بهترین ادویه است و قطعهای خون منجمد با بول شارب او دفع می شود و عوام را اعتقاد آنکه سگهای کوچک بسبب گزیدن سگ دیوانه متکون شده و این دوا اخراج آن سگ بچه ها میکند و در اخراج سنگ گرده و مثانه بغایت مؤثر است و بجای احراق هرگاه بپارچه پیچیده به بخار سرکهء جوشان بدارند باعث تلطیف او می شود و استعمال آن جایز است و ضماد او جهت داءالثعلب و برص ناخن و با قیروطی جهت قلع ناخن فاسد و رویانیدن ناخن صحیح و با سرکه جهت جرب و تقشر جلد و بهق و برص و قوبا و گزیدن عقرب و ثالیل و رفع قمل و بقایای جدری و نمش و اکتحال او جهت ناخنه. و روغن زیتون که در او جوشانیده باشند جهت رویانیدن موی ابرو در داءالثعلب و گرانی سامعه و درد گوش نافع و قدر شربتش یک عدد سوختهء آن و زیاده کشنده است بدرد مثانه و مغص و بول الدم و غشی و تب بسیار تند و اختلال عقل و چون قسم سیاه منقط بسرخی را در روغن کنجد شش ماه در آفتاب گذارند تدهین او جهت منع ابتداء کچلی و قلع مزمن آن مجرّب است. و در ترجمهء صیدنهء ابوریحان آمده است: حیوانی است بقدر زنبور و لون او زرد بود و بر جرم او نقطه های سرخ بود و چون آدمی او را بگیرد بی توقف بول کند و آن کشنده بود و ابن المظفر گوید: به هیئت از مگس بزرگتر است و بر جرم او الوان مختلف بود زرد و سرخ و سیاه و او را دو بال بود و آن زهر قاتل است و دفع مضرت او را چنان کنند که با عدس بیامیزند و علاج سگ دیوانه بدان کنند و جراحت گزیدگی او را بدان دوا نمایند و رازی در کتاب حاوی می آورد که پایها و بالهای او دافع مضرّت هم اوست. دیسقوریدوس گوید: نیکترین وی آن بود که در گندم یافت شود و هرچه در لون بالهای او اختلاف بیش باشد و به هیئت و به مقدار بنات وردان بود در بزرگی و فربهی قوت او بیش بود و بنات وردان حیوانی است که در مواضع آبناک بود چون چشمه ها و طریق اصلاح او آن است که او را در کوزه ای کنند و سر آن را محکم کنند و به آتش نزدیک دارند تا در او بمیرد. پس در ریسمان کشند و نگاه دارند. [ بیاض ] گوید گرم و خشک است در سیم درجه. جرب را نافع بود چون از او زیاده بخورند مثانه ریش کند و بکشد و اگر اندک خورند بول براند و برص را سودمند بود چون با سرکه در موضع آن طلا کنند. و اگر با قیروطی بر برص ناخن طلا کنند زایل کند - انتهی.
ذراریح(2) حشرهء کوچک سبزرنگی است بطول 4 سانتی متر که از آن بوی زننده و عفنی متصاعد میشود این حشره دارای 3 - 5 درصد کانتاریدین است(3) ذراریح سمی است قوی و 5/1 گرم آن از راه معده باعث مرگ میشود. مشمع ذراریح از قدیم الایام مرسوم بود آرشیژن(4) پزشک نرون(5) آن را بکار برده و تا اواخر قرن 19 نیز استعمال آن بسیار متداول بوده است بطوری که در سال 1885 م. در بیمارستانهای پاریس متجاوز از 459 کیلوگرم کانتارید مصرف شده بوده است لیکن این اواخر از استعمال آن بسیار کاسته شده است سابق بر این مشمع ذراریح را در اغلب بیماریهای دردناک بکار می برده اند ولی در این اواخر تنها در پلورزی های مزمن و طولانی و حملات احتقانی سل ریوی مورد استفاده است. برای ساختن مشمع ذراریح مقداری از گرد ذراریح را با دو برابر وزن آن موم و روغن باسلیقون(6) و روغن زیتون مخلوط کرده و ورقه نازکی از آن را روی پارچه میکشند و معمولا این مشمع را شب روی ناحیهء دردناک گذارده و صبح برمیدارند. مشمع ذراریح پس از چند ساعت تولید درد و سوزش موضعی کرده جلد را بشدت سرخ کرده و پس از 6 - 8 ساعت در تمام سطح پوست تاولهای کوچکی تولید کرده و اگر مشمع را از روی جلد برندارند و اثر آن ادامه پیدا کند پوست ناسور میشود. ذراریح علاوه بر آن که درد و سوزش موضعی شدیدی تولید میکند، در سلسلهء اعصاب اثر مضعف داشته سبب احتقان و التهاب شدید کلیوی شده درجهء حرارت را بالا برده و از راه تاولهای جلدی بروز عوارض عفونی را در روی پوست تسهیل میکند و بدینجهت بکار بردن آن در مبتلایان بدولاب (نفریت البومینوری) و فلج و در نزد اطفال بی مورد است اثر مصرف آن نیز امتیاز واضحی بر آثار سایر مصرفات ندارد و بهمین جهت است که امروزه استعمال آن تقریباً متروک مانده است (از کتاب درمانشناسی ج اول). جالینوس فی الحادیة عشرة. قد جربناها تجربة لیست بالبسیرة فی علاج الاظفار البرصة فوجدناها اذا وضعت علیها مع قیروطی کانت نافعة لها أو مع مرهم قلعتها حتی یسقط الظفر کله و قد یخلط من الذراریح مرارا کثیرة مع الادویة النافعة للجرب و العلة التی یتقشر معها الجلد و مع أدویة أخر شأنها التغییر و مع أدویة أخر تقلع الثآلیل المنکوسة المعروفة بالمسامیر و قد کان رجل یلقی شیئاً منها یسیرا فی الدواء المدرّللبول و بعض الناس یلقی اجنحتها و أرجلها فقط و یزعمون ان الاجنحة و الا رجل تنفع من شرب ابدان الذراریح و قوم آخرون یقولون خلاف ذلک ان ابدانها تنفع من اجنحتها و أرجلها و طلب به ما یطلب بسم الموت و أما انا فأنی اذا خلطتها الفیتها کما هی باجنحتها و أرجلها. و مما ینفع من جمیع الوجوه التی جربت فیها الذراریح تلک الذراریح الاخر التی تکون علی الحنطة و فی اجنحتها خطوط بالعرض صفر و خاصة ان القیت منها فی کوز فخار جدید و صیرت علی فم الکوز خرقة کتان نظیفة و أمسکت الکوز و الخرقة مشدودة علی فمه و هو مکبوب علی قدر فیها خل حتی یتصاعد منها بخارالخل فیختنق و علی هذا المثال ینبغی أن یعمل بالحیوان المسمی ببوپرسطس(7) و هو جنس من الحیوان یشبه الذراریح فی منظره و قوته و الدود الاخضر الذی یوجد علی شجرالصنوبر قوته هذا القوة بعینها. دیسقوریدیوس فی الثانیة قیماریدس و هو نوع من الذراریح ماکان منه یتولد بین الحنطة فانه یصلح للجرب فینبغی ان یصیر فی اناء غیر مقیر و یسد فمه بخرقة سخیفة نقیة و تقلب و تصیر الفم علی اناء فخار فیه خل ثقیف مغلی و لا یزال الاناء ممسکا علی الفخار حتی یمیت الذراریح و من بعد ذلک تشد فی خیط کتان و تخزن و اقواها فعلا ماکان منها مختلف اللون فی اجنحتها خطوط صفر بالعرض و أجسامها کبار طوال ممتلئة شبیهة فی العظم ببنات وردان و ماکان منها فی لون واحد لایختلف فیه فان فعله ضعیف و کذا یحرق الصنف من الذراریح الذی یقال له بوپرسطس(8) و تفسیره نافخ النار(9) و الصنف من الذراریح الذی یقال له فنطیون(10) و هو دودالصنوبر یصیر علی منخل و یعلق المنخل علی رماد حار و یقلی علی المنخل قلیا یسیرا ثم یخزن و قوّة الذراریح بالجملة مسخنة معفنة مقرحة و لذلک یقع فی اخلاط الادویة الموافقة للاورام السرطانیة و یبری الجرب المتقرح و القوابی الردئیة اذا خلطت بالفرزجات الملینة ادرت البول و الطمث و قد زعم قوم ان الذراریح اذا خلطت بالادویة المعجونة نفعت المحقونین بادرارها البول و من الناس من زعم ان اجنحة الذراریح و أرجلها بادزهر لها اذا شربت. ابن ماسویه: ان اکتحلت نفعت الظفرة. الخوز: بالغة النفع للسعفة لطوخابخل. ابن سینا: قلیله یعین الادویة المدرة من غیر مضرة و قال بعضهم و یسقی واحد منها لمن یشکو مثانته و لاینجع فیه العلاج و هو نافع و شرب ثلث طساسیج منه مقرح للمثانة. جالینوس: تقریحه هو لامالة المادة الحادة الیها التی لایخلو عنها بدن مع خاصیة فیها. الغافقی: اذا طلی بمسحوقها مع خل قتلت القمل و کانت صالحة للبرص و للزیت الذی تطبخ فیه قوة ینبت بها الشعر فی داءالثعلب و ان حکّ به علی لسع العقرب نفع نفعا بینا. سفین الاندلسی: اذا أضیف من جرمها المجفف المسحوق مقدار حبتّین فی شربة الحصا وصلتها و نفع من ذلک نفعا بلیغا و دهنها یحل الاورام البلغمیة الصلبة منها و الرخوة جدا. الشریف: اذا اغرقت فی دهن و شمست فیه اسبوعا و قطر من ذلک الدهن علی الاذن الوجعة شفا المهل و ینفع من الصمم الحادث و النوع الطیار منها ذوالاجنحة یسمی بالبربریة ارغلال اذا درست و رمیت فی مرقة لحم بقری و تحساه المعضوض من کلب نفعه نفعا بینا عجیبا لا یعدله فی ذلک شی ء و علامة شفائه ان المعضوض یبول دودا ذوات رؤس سود و اذا أخذ منه النوع الاسود المطرف بالحمرة و غمر فی الدهن العتیق و شمس ستة اشهر ثم من بعد ذلک دهن بالدهن الفرطسة بعد الحلق و الانقاء بالدواء کان ذلک دواء عجیبا لانه یخرج الفرطسة باصولها و یجفف الرطوبة الفاسدة منها. المنصوری: من سقی من الذراریح أخذه وجع فی العانة و مغص و تقطیع و حرقة البول و بال دمامع وجع شدید و ربما احتبس بوله ثم اندفع مع الدم بلذع و حرقة شدیدة و ربما یورم القضیب و العانة و نواحیها و یعرض له حرقة فی الفم و الحلق و التهاب شدید و حمی و اختلاط. الطبری: سم الذراریح حار جدا یقصد المثانة و یحرقها حرقا و یخرج منها الدم و اللحم بالبول و یأخذ منها الغشاء و تظلم منه العینان و علاجه أن یتقیا بماءالشبت المطبوخ و السمن البقری و یستنقع فی ماء حار و یتمرخ بدهن الحل و یحقن بماء کشک الشعیر المطبوخ مع دهن الورد و بزرالکتان. مگسک. ج، ذراریح به پارسی اله کلو گویند و آن حیوانی است مشابه زنبور سرخ الا آنکه از او باریکتر است و نقطه های سیاه دارد بهترینش آن است که ذهبی رنگ بود طبیعتش گرم و خشک است در دوم و از جملهء سمومات قتاله است. چون خواهند که بجهت بعضی از منافع که دارد بکار برند وجهی که ضرر نکند اول آنها را در کوزهء نو اندازند و سر کوزه را به لتهء کتان بسته کوزه را سرنگون بر سر دیگی دارند که سرکه در او جوشد تا مخنوق شده بمیرند پس بکار برند چون برثآلیل طلا کنند قلع کند و چون کوفته و پخته به موم روغن آمیزند برص ناخن را زایل گرداند و ناخن تباه شده را بزودی بریزد و بهق را نفع دهد و جرب و قوبا را دفع کند و چون یک طسو از او با دو طسو از کتیرهء کوفته و پخته بهم آمیزند و به ناشتا میل کنند ادرار بول و حیض کند و سنگ گرده و مثانه بریزاند و گزیدگی سگ دیوانه را سودمند بود و یک طسو از او کشنده بود و مداوای آن به شیر تازه و قیی ء کنند.
(1) - Cantharide.
(2) - Cantharide.
(3) - Cantharidine.
(4) - Archigene.
(5) - Neron.
(6) - Pommade basilicum.
(7) - Buprestes.
(8) - Buprestes. (9) - لکلرک در ترجمه نافخ البقر آورده است بجای نافخ النار. و حق با اوست.
(لکلرک)
(10) - Taocamqa.
ذرود.
[ذِرْ وَ] (اِخ) نام کوهی است.
ذرور.
[ذَ] (معرب، اِ)(1) معرّب از داروی فارسی. دوای خشک سوده یا کوفته پراکندنی و پاشیدنی در چشم و قروح و جراحات. سوده های خشک ادویه که برای قطع رطوبات بر ریش و خستگی پراکنند یا در چشم کنند. ذریرة. ج، ذرورات. || نوعی بوی خوش یعنی عطر. ذریرة. ج، اَذِرّة. داود انطاکی در تذکره گوید: هر دارو که سحق کنند برای قطع رطوبات و خون و اصلاح خستگیها بشرط آنکه با مایع و روانی نیامیزد. و در داروهای چشم علاوه بر شروط مذکوره، باید مبرّد باشد تا اکثار آن زیان نکند - انتهی. : و غبار مواکب او را ذرور دیده های خود ساختند. (جهانگشای جوینی).
گهی که اطلس رای تو روی بنماید
چو گرد پنبه بود مهر و بر مثال ذرور.
نظام قاری.
و داود انطاکی ساختن اقسامی از ذرور را ذکر کند از جمله ذرور ابیض و ذرور اصفر و ذرور یلصق الجراح و یجفف الرطوبات و یلحم و یأکل اللحم الزائد. و ذرور سریع الفعل و ذرور یقطع الدم حیث کان و یجفف کل قرح کالجدری و غیره. و در تحفهء حکیم مؤمن، چند قسم ذرور را نام برد و طریقهء ساختن آن بنماید. از جمله: ذرور اصفر صغیر وردینج و درد چشم اطفال را عجیب النفع بود. صفت آن: انذروت پرورده پنج مثقال، مامیثا دو مثقال کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چون غبار شود. ذرور اصفر کبیر وردینج و رمد قدیمی را نفع دهد. صفت آن: انذروت مربی پنج درم، مامیثا دو درم، صبر و بذرالورد و زعفران از هر یک نیم درم، افیون چهاردانگ، همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا همچو غبار شود. ذروری که بیاض را قلع کند و صفت آن: کف دریا و پوست تخم مرغ از هر یک پنج درم، نبات و انذروت و اسفیداج از هر یک چهار درم، نوشادر درمی، همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود. ذروری که خارش چشم را مفید بود وصفت آن: صبر و حضض و پوست هلیلهء زرد و مامیثا از هر یک ده درم. همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود. ذروری که قروح را دفع کند و صفت آن: شنج محرق و شادنج مغسول از هر یک ده مثقال، کوفته و پخته صلایه کنند تا همچو غبار شود. ذرور شادنج سبل و غلظ اجفان را نفع دهند صفت آن: شادنج ده درم انذروت و صبر سقوطری و حضض یکی و هلیله سیاه و پوست هلیله کابلی از هر یک پنج درم. زعفران نیم درم. همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود. ذروری که موسرج و قروح العین را سودمند آید و صفت آن: اثمد و شادنج از هر یک سی درم کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود.
(1) - Les poudres.
ذرور.
[ذُ] (ع مص) برآمدن آفتاب. دمیدن خورشید. دمیدن صبح. طالع شدن روز. طلوع. برآمدن آفتاب و ماه و ستاره. (زوزنی). || ذرور لحم؛ نزاری و لاغری گوشت. (از اقرب الموارد). || لرزانی گوشت از لاغری. تشنّج لحم. تَخدَّدُ لحم. (از اقرب الموارد). || پاشیدن داروهای پراکندنی و پاشیدنی بر جراحت و قرحه: ینفع [ الاَبنوس ] حرق النار ذروراً. (ابن البیطار). || دمیدن گیاه.
ذرورات.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذَرور. داروهای خشک سودهء پراکندنی بر قروح و جراحات و چشم.
ذروردان.
[ذَ] (اِ مرکب) حنجور. ظرفی که در آن ذرور نگاه دارند. دارودان. (یادداشت لغت نامه).
ذرورملکانا.
[] (اِ مرکب) ترکیبی از انذروت مدبر و نشاسته و شکر تبرزد.
ذروع.
[ذَ] (ع ص) ذریع. سبک سیر فراخ گام از اسپ و اشتر. اسپ و اشتر سبک سیر فراخ گام.
ذروف.
[ذُ] (ع مص) ذرف. ذَرفان ذریف. تذراف. اشک از چشم رفتن. روان گردیدن سرشک. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). دویدن و بردویدن چیزی روان چون اشک و جز آن.
ذرونیذس.
[] (اِخ) قفطی در ترجمهء افلاطون گوید: سولون را برادری است بنام ذرونیذس که افلاطون در شعر خود بسیار ذکر او آرد ذرونیذس را پسری بود بنام اقریطس که باز افلاطون در کتاب طیماؤس از او نام برده است. و ظاهراً این کلمه ذروبیدس با باء موحدهء تحتانیه است نه نون. رجوع به ذروبیدس شود.
ذروة.
[ذِرْ وَ / ذُرْ وَ] (ع اِ) سرکوه. (دهار) (مهذب الاسماء). بالای کوه. قلّة. || در سر مردم، چکاد. تارک. || سر کوهان اشتر. (مهذب الاسماء). || مال بسیار. || بالای هر چیز. سر، نوک، کله و بلندی هر چیزی. ج، ذُری :
بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا و اتّساع عرصهء کرم و ارتفاع ذروهء همم و محاسن شیم او آفرینها گفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص70). حق تعالی او را به ذروهء معالی رسانید و رتبت سلطنت، ارزانی داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 110).
ای مرغ روح بر پر از این دام پربلا
پرواز کن به ذروهء ایوان کبریا.
عطار.
هم ذروهء کمال تو افزون ز کیف و کم
هم سدّهء جلال تو بیرون ز منتها.
سلمان ساوجی.
|| ذروهء تدویری؛ اوّل نطاق تدویر. || ذروهء اوجی؛ اوّل نطاق اوجی. و یاقوت در معجم البلدان گوید: ذروه بفتح اوّله و بکسر. و ذروة کلّ شی ء؛ اعلاه. || مال بسیار. ثروت. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضّم و الکسر. و هو المشهور و بسکون الرّاء، فی اللغة العلو و عند اهل الهیئة تطلق بالاشتراک علی معنیین. احدهما ما یُسمّی بالذّروة المرئیة. المسماة ایضاً بالبعد الا بعد المقوّم. و هی موقع الخطّ الخارج من مرکزالعالم المار بمرکز التدویر علی اعلی التدویر. و یقابلها الحضیض المرئی المسمّی بالبعد الاقرب المقوّم ایضاً. و توضیحه انّا اذا اخرجنا خطاً من مرکزالعالم الی مرکزالتدویر منتهیاً الی السطح المحدّب من الحامل فلا محالة یقطع ذلک الخط الحامل علی نقطتین مشترکتین بین التدویر و الحامل، احدیهما و هی النقطة المشترکة بین السطح المحدّب للحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدأالنّطاق الاوّل تسمّی بالذّروة المرئیة و هی نقطة علی اعلی التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیتهما و هی النقطة المشترکة بین السطح المقعر من الحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدألنّطاق الثالث تسمّی بالحضیض المرئی. و هی اقرب نقطة علی اسفل التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیهما ما یسمّی بالذّروة الوسطیَّة. و قد تسمّی ایضاً بالذّرورة المستویة و البعد الا بعد الوسط و هی موقع الخطّ الخارج من مرکز معدّل المسیر او من نقطة المحاذاة علی اعلی التدویر و بازائها الحضیض الاوسط و الوسطی و المستوی و البعد الاقرب الوسط. فانّا اذا اخرجنا خطا من مرکز معدّل المسیر فی المتحیرة او من نقطة المحاذاة فی القمر فتقاطعه مع اعلی التدویر هو الذّروة الوسطی و مع اسفله هو الحضیض الوسطی. ثم اعلم أنّ الذّروتین و کذا الحضیضین ینطبق احدهما علی الاَخر اذا کان مرکزالتدویر فی اوج الحامل او حضیضه. و فی غیر هذین الموضعین یفترقان. هذا کله خلاصة ما فی شرح الملخص للسید السند. و ما ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکرة حاشیة شرح الملخص للقاضی. || ذروت وسطی و مرئی. ابوریحان در التفهیم گوید: ذروت غایت بلندی بود. و اندر فلک تدویر بجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروهء حضیض تدویر بود، فروترین جای اندر او، و بزمین نزدیکتر. و معنی مرئی دیداری بود و اندر این صناعت دیداری آن بود که بر مرکز عامل قیاس کرده آید. و وسطی آن بود که قیاس او بر آن نقطه کرده آید که وسط مسیر بر اوی است. پس ذروت وسطی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدّل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن خط رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و این صورتشان است.
ذروة.
[ذِرْ وَ] (اِخ) یاقوت در معجم البلدان از نصر روایت کند که ذروة مکانی است حجازی از دیار غطفان و بعضی گفته اند آبی است بنی مرة بن عوف را. و ازهری گوید: ذروه بکسر اول، اسم زمینی است به بادیة و برخی گفته اند ذروة اسم کوهی است و نیز ذروة شهری است به یمن از زمین صید. صلیحی در قصیدهء خویش گوید :
و طالعت ذروة منهنّ عادیة
و انصاعت الشیعة الشنعأ شرّادا.
ذرة.
[ذَرْ رَ] (ع اِ) مور خرد. مورچه. مورچهء خرد. یک مورچه. یک مور خرد.
ذرة.
[ذُرْ رَ] (ع اِ) ارزن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (نصاب الصبیان). گاورس؛ ای ارزن. (قاضی خان بدرمحمد دهار): اخرفت الذرّةَ؛ بسیار دراز شد گیاه ارزن. (منتهی الارب). در ترجمهء صیدنهء ابوریحان آمده است: ذرة، نوعی است از حبوب که فارسیان او را ارزن گویند و به هندی حینه گویند و نوعی از او را جواری گویند و جواری را فارسیان ارزن هندی گویند و دانهء او بزرگ بود و پوست ارزن را به عربی طهف گویند(1). و نبیذ ارزن را مرز گویند و چون شیرین بود او را جعه گویند بتخفیف عین. نیفه(2) گوید: ذره را بنزدیک ماجاورس(3) هندی گویند، بعضی از او سفید و بعضی سیاه بود - انتهی.(4) در فارسی دو کلمهء گاورس و ارزن هست و بطوری که در خراسان متداول است نوع درشت تر و فربه تر را ارزن و قسم خردتر و لاغر آن را گاورس گویند. و عرب هم دو کلمه دارد یکی ذرّه که نوع درشت و فربه است که فارسیان ارزن گویند و دیگری دخن که قسم نزار و ریزه است و در ایران گاورس نامیده میشود. و اما خندروس قسمی گندم سیاه است عرب سلت گوید و این آن گندم است که به فرانسه سگل(5) خوانند و خالاون هم همان است. (ذرة) الفلاحة هو من جنس الحبوب یطول علی ساق أغلظ من ساق الحنطة و الشعیر بکثیر و ورقه أغلظ و أعرض من ورقها المجوسی اجوده الابیض الرزین و هی باردة یابسة مجففة و لذلک صارت تقطع الاسهال و ان استعملت من خارج کالضماد بردت و جففت. (ابن البیطار).
(1) - طهف را بعضی خود ارزن گفته اند و فرّا گوید: نانی باشد که از ذره کنند.
(2) - رمز است از ابوحنیفة.
(3) - معرب گاورس.
(4) - در حاشیه با خط متن نوشته شده است: بعرف این زمان او را (یعنی ذره را) گاورس سفید گویند.
(5) - Seigle.
ذرة.
[] (اِخ) نام صحابیه ای است و محمد بن المنکدر و زیدبن اسلم از او حدیثی روایت کرده اند.
ذرة.
[] (اِخ) میرزا عبدالله بن ملامحمدباقر. از فقها و شعرای متأخر ایران است وی به اصفهان اقامت داشت هنگام محاصره آن شهر بقصبهء خرم آباد هجرت و بدانجا توطن گزید و در 1137 هم بدانجا وفات کرد. او راست:
آرایشی به هر خس و خار از بهار ماند
نخل حیات ماست که بی برگ و بار ماند
چون شاخ خشک دستم از آغوش گل جدا
داغی بدل ز لاله رخی یادگار ماند.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ذرة.
[] (اِخ) شاعری از مردم هندوستان از قوم کهتری پنجاب که بفارسی شعر میگفت رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
ذرة.
[] (اِخ) نبیرهء صدرالعلماء او جوانی بیست و سه ساله بود آنگاه که با دوست خود حسابی روزنامهء فکاهی در طهران منتشر میکرد بنام... (؟) و اشعار فکاهی او در این روزنامه نهایت دلنشین بود. در اول انقلاب بالشویزم به سائقه عشق آزادی بشر با همکار خود حسابی با هفت قران پول سیاه بی زاد و توشه و لباس دیگری جز آنکه دربرداشتند پیاده و بی تذکرهء عبور از طهران به روسیه رفتند تا در نهضت نوین همکاری کنند و از آن پس خبری از وی بدست نیامد. این جوان قیافه ای نجیب و ظاهری افتاده لکن احساساتی آتشین داشت و شعر فکاهی نیکو می گفت.
ذرة.
[ذَرْ رَ] (اِخ) مولاة عائشه امّالمؤمنین است.
ذرة.
[ذَرْ رَ] (اِخ) بنت معاذ. محدثه است.
ذرة.
[ذَرْ رَ] (اِخ) مولاة ابن عباس. محدثه است.
ذرة.
[ذَرْ رَ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب.
ذرة.
[ذَ رَ] (اِخ) یاقوت گوید: عرّام بن الاصبغ السلمی گفت: سپس، ذَرَة به خلص آرة پیوندد. و آن (یعنی ذَرَة) کوههای بسیار و بهم پیوسته است پست، نه بلند و بر سر آن قریه ها و مزرعه هاست بنی الحارث بن بهثة بن سلیم را و کشت آن اعذاء باشد یعنی دیم و خود آنان اعذاء را عثری گویند یعنی بی آب و بدانجا مدرهای (تل های خاکی؟) مخروط است و چشمه ها در سنگ که بردن آن به اراضی و مشروب کردن زمینها ممکن نباشد. و از جملهء درختان ذَرَه، عفار و قرظ و طلح است و نیز درخت کنار بدانجا بسیار بود.
ذره.
[ذَرْ رَ / رِ] (اِ) هر جزء غبار منتشر در هوا و جز آن. چیزهای نهایت خرد که از روزن پیدا آید چون آفتاب یا روشنی بر وی تابد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نصف از سدس قطمیر است (یعنی دوازده یک) و بعضی گفته اند که ذرّه را وزنی نباشد چنانچه در بحر الجواهر گفته - انتهی. || و صد ذره مقدار یک جو باشد. یعنی ذره صدیک، یعنی یک حصه از صد حصه جو بود. ج، ذرّ، ذرّات :
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.دقیقی.
هر قطره ای ز جودت رودیست همچو جیحون
هر ذره ای ز حلمت کوهی است چون بذیل.
رفیعی(1) (از حاشیهء لغت نامهء خطی اسدی متعلق به نخجوانی).
بافسون همان سنگ بر جای خویش
ببست و نغلطید یک ذرّه پیش.فردوسی.
ای بر سر خوبان جهان بر سر جیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک.عنصری.
ور بدرّی شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار بفرزندم.منوچهری.
مدان مر خصم را خرد ای برادر
که سوزد عالمی یک ذرّه آذر.
ناصرخسرو.
غلط گفتم ز ذره کمتر است این
که زی خورشید انور میفرستم.
ابوالفرج رونی.
آن از کوه... ذره ای بود. (کلیله و دمنه).
ماند بعنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرّه های لایتجزا برافکند.خاقانی.
نیست یکی ذرّه جهان نازکش
پای ز انبازی او باز کش.نظامی.
خورشید رخ ترا کند ذکر
هر ذرّه اگر شود زبانی.عطار.
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست.
مولوی.
قدر آن ذره ترا افزون دهد
ذرّه چون کوهی قدم بیرون نهد.مولوی.
آنکه رای خرده دانش گر نماید اهتمام
ذرهء خرد از بزرگی آفتاب آسا شود.
سلمان ساوجی.
|| ذرّه ای، یا یک ذرّه. مقداری نهایت قلیل :
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یکذرّه ترس.لبیبی.
در آفتاب اگر ذره قدرتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر.
مسعودسعد.
از جمالش ذره ای باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند.عطار.
ذره ای خود نیستی از انقلاب
تو چه میدانی حدوث آفتاب.مولوی.
هزار ذره اگر کم شود ز روی هوا
بذره ای نرسد آفتابرا نقصان.سلمان ساوجی.
ذره ای کز عراق برخیزد
رشک خورشید خاوران باشد.
سلمان ساوجی.
-ذره ای یا یک ذره یا ذرة مثقالی انصاف، -محبت، نان، و غیره نداشتن؛ هیچ از آن نداشتن.
-امثال: آن ذره که در حساب ناید مائیم؛
ما نزد او یا در آنجا بچیزی نیستیم، ما را بدانجا ارج و بها و محلی نیست(2). و رجوع به جزء لایتجزی و جوهر فرد و نقطه شود.
پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید. (تاریخ بیهقی).
ذره به خورشید بردن، تعبیری مثلی است مانند زیره به کرمان یا قطره به عمان بردن و نظایر آن.
ذره ذره پشم قالی میشود.
ذره را به آفتاب چه نسبت.
مثل ذره، سرگردان.
(1) - دقیقی (؟)
(2) - La molecule. Atom.
ذره ای.
[ذَرْ رَ / رِ] (ص نسبی) منسوب بِذرَة(1). || (اِ) یک ذرّه.
(1) - Moleculaire.
ذره بین.
(1) [ذَرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) عدسی از شیشه یا بلور محدّب السطحین که برای بزرگ نمودن اشیاء خرد و ریزه بکار میرود و تصویر حاصله بزرگتر از خود شی ء است. و پیش از داگر(2) و فوکو(3) علمای مشرق به این خاصیت آشنا بوده و عم بکار می برده اند. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفة الجواهر گوید: و حدّث السلامی عن اللّحام انّ ابابشر السیرافی کان عند خاله بسرندیب ذات لیلةٍ فاحضر فصّ یاقوتٍ احمر و کان یضعه علی احرف الکتاب حتی یقرأه و تعجّب الحاکی منه... فالحروف الدّقاق تقرء بمثلها من البلور لانّ الخط یغلظ من ورائها فی المنظر، و السطور تتسع. و علل ذلک موکلة الی صناعة المناظر - انتهی.
- ذرّه بین گذاشتن؛ سخت دقیق شدن. نهایت کنجکاوی کردن(4).
(1) - Lentille. Loupe. Microscope.
(2) - Daguerre.
(3) - Foucault.
(4) - Chercher des poux a la tete de
quelqu un.
ذره بینی.
[ذَرْ رَ / رِ] (ص نسبی) آنچه که جز با ذرّه بین نتوان دیدن از غایت صغر. حیوانات ذرّه بینی. گیاهان ذره بینی(1).
(1) - Microscopique.
ذره پرور.
[ذَرْ رَ / رِ پَرْ وَ] (نف مرکب)تربیت کنندهء ذرّه. مجازاً، مربّی زیردستان و برکشندهء آنان.
ذره پروری.
[ذَرْ رَ / رِ پَرْ وَ] (حامص مرکب) چگونگی و عمل ذرّه پرور.
ذرهم.
[ذُ هُ] (اِ) جوالیقی در المعرب بنقل از ابن الکلبی گوید: جُرهُم معرّب است و اصل آن ذُرهُم است. رجوع به جرهم شود.
ذری.
[ذَ] (ع ص) زرع ذری؛ کشت تخم انداخته. یعنی زمین بذرافشانده.
ذری.
[ذُ را] (ع اِ) جِ ذِروَة و ذُروَة.
ذری.
[ذُ را] (ع اِ) آنچه برافتد از چیزی.
ذری.
[ذَرْیْ] (ع مص) ذری ریح تراب را؛ بردن باد خاک را. دامیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغة). || ذری خرمن؛ برباد کردن آنرا. و همچنین است ذری حنطة و امثال آن: ذری الناس الحنطة؛ مردمان گندم را باد دادند.
ذری.
[ذَ ری ی / ذِرْ ری ی] (ع ص)شمشیر بسیارآب. || (اِ) آب و جوهر شمشیر.
ذریات.
[ذُرْ ری یا] (ع اِ) جِ ذریّة :
دیگر روز ابلیس بصحرا بیرون رفت و تختی از آهن بنهاد و از ذریات خود یکی را بنشاند. (قصص الانبیاء ص132).
همچو آن ابلیس و ذریّات او
با خدا در جنگ و اندر گفتگو.مولوی.
ذریاس.
[ذِرْ] (ع ص) ثافسیا. رجوع به ثافسیا شود.
ذریاطة.
[ذِرْ طَ] (ع ص) ارضٌ ذریاطة؛ زمین به ریگ سرشت. (منتهی الارب).
ذری ء.
[ذَ] (ع اِ) ستر. پرده. حجاب. || گرداگرد سرای. (مهذب الاسماء). || پیشگاه. آستان در و نواحی آن. || آنچه بر باد داده شود. || بذر. تخم. || بالای هر چیز. || زرع ذری ء؛ کشت تخم انداخته. زمین بذرافشانده. || سرشک ریخته از چشم. ج، اذراء. و رجوع به ذرء شود.
ذریب.
[ذِرْ یَ] (ع اِ) زهر اصفر. گل زرد. (و کلمه معرب مینماید). رجوع به زریاب شود.
ذریبا.
[ذَ رَیْ یَ] (ع اِ) بتقدیم مثناة بر موحدة. قاله فی الشرح. (منتهی الارب). عیب. || داهیة. سختی. بلا.
ذریت.
[ذُرْ ری یَ] (ع اِ) پشت فرزندان.
نسل :
ای بار خدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
ابلیس لعین بدین زمین اندر
ذریّت خویش دید بسیاری.ناصرخسرو.
ذریح.
[ذِرْ ر] (ع اِ) ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود.
ذریح.
[ذُ رَ] (اِخ) حمیری. محدث است. || نام پسر محمد بن مناذر شاعر. (معجم الادباء، چ مارگلیوث ص107 س12 و بعد آن).
ذریح.
[ذَ] (اِخ) پدر قبیله ای است از عرب.
ذریح.
[ذَ] (ع اِ) پشته ها. هضاب. مفرد آن ذریحه است.
ذریح.
[ذَ] (اِخ) نام گشنی یعنی فحلی معروف است از شتران که اشتران نژاده را بوی نسبت کنند.
ذریح.
[] رجوع به معجم الادباء یاقوت ج7 ص 107 س 12 - 14 شود.
ذریح.
[ذِرْ ری] (اِخ) نام بتی بود به نجیر از ناحیهء یمن، نزدیک حضرموت. (معجم البلدان).
ذریحة.
[ذَ حَ] (ع اِ) ذَروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود.
ذریحة.
[ذَ حَ] (ع اِ) پشته. هضبة. ج، ذرایح.
ذریحی.
[ذَ حی ی ی] (ع ص) احمر ذریحی؛ سرخی سرخ. سرخ سیر. احمر قانی. || ارغوانی. ارجوانی: احمرٌ ذریحی. || منسوب به ذرّیح، فحل معروف از شتران که اشتران نجیب را بدو نسبت کنند.
ذریحی.
[ذَ حی ی] (ع اِ) مادّهء عاملهء قوی که از حشرهء ذروح (ذراریح) گیرند و از آن مشمع سازند. و این ماده را در طب نیز بکار برند لکن باید در استعمال آن نهایت احتیاط مرعی داشت چه ماده ای سخت خطرناک است.(1)
(1) - Cantharidine.
ذریحیات.
[ذَ حی یا] (ع اِ) شتران از نسل ذریح، فحل معروف.
ذریرح.
[ذُ رَ رِ] (ع اِ مصغر) مصغّر ذُرّاح.
ذریرة.
[ذُ رَ رَ] (اِخ) بیرونی در الجماهر آورده است: انّ المعتضد کان امر بعمارة البحیرة و تحفیفها بالریاض و انفق علی الابنیة ستین الف دینار و کان یخلو فیها مع جواریه و له فیما بینهنّ حظیة تسمی ذریره فقال البسامی:
ترک الناس بحیره
و تخلی فی البحیره
............
و بلغ المعتضد ذلک فلم یظهر لاحد انه سمعه و امر بتخریب ما استعمره منها. رجوع به الجماهر فی معرفة الجواهر ابوریحان بیرونی چ حیدرآباد ص61 شود.
ذریرة.
[ذَ رَ] (ع اِ) بوی خوشی یعنی عطری است. دوائی است گیاهی. (نزهة القلوب). داروی پراکندنی. (آنندراج). || داروی مردگان. (زوزنی): و لایجوز تطییبه [ ایّ تطییب المیت ] بغیر الکافور و الذریرة(1). (کتاب شرایع). و لغویین در کلمهء ذکورة الطیب آن را از جملهء عطرهای بیرنگ آورده اند. رجوع به ذکورهء طیب شود. دُزی در ذیل خود بر قوامیس عرب ذریره را به پودر سانتور(2)لاطینی ترجمه کرده است. و عبارت ذیل را از ابن البیطار شاهد آورده: الاشنة، فی طبعها قبول الرائحة من کلّ ما جاورها و لذلک تجعل جسداً للعذائر و الذرائر، اذا جعلت جسداً فیها لم تطبع فی الثوب. لکن مترجم ابن البیطار (لکلرک) برای فرار از ترجمهء کلمهء عذائر و ذرایر جمله را شکسته و کوتاه کرده است. و این کار اکثر مترجمین اروپائی است. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی در صفت عنبر گوید: و آن را [ یعنی عنبر را ] بکوبند و اندر ذریره بکار دارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).(3) و یاقوت در معجم البلدان در شرح کلمهء ثنیة الرکاب گوید: و ذکر غیر واحد من الاطباء انّ اصل قصب الذریرة من غیضة فی ارض نهاوند و انّه اذا قطع منها و مرّوا علی عقبة الرکاب، کانت ذریرة خالصة و ان مرّوا به علی غیرها لم ینتفع به و یصیر لافرق بینه و بین سائرالقصب. و هذه ان صحّت خاصیة عجیبة غریبة. و باز یاقوت در ذیل ترجمهء نهاوند آرد: قال ابن الفقیه و بنهاوند قصب یتخذ منه ذریرة و هو هذا الحنوط. فمادام بنهاوند او بشی ء من رساتیقها فهو و الخشبة بمنزلة واحدة لا رائحة له فاذا حمل منها و جاوز العقبة التی یقال عقبة الرکاب فاحت رائحته و زالت الخشبیة عنه... و قال عبیدالله الفقیر الیه مؤلف الکتاب و ممّا یصدق هذه الحکایة ما ذکره محمد بن احمدبن سعیدالتمیمی فی کتاب له ألفه فی الطب فی مجلدین و سمّاه حبیب العروس و ریحان النفوس قال قصبة الذریره هی القمحة العراقیة و هی ذریرة القصب و قال فیه یحیی بن ماسَوَیه انّه قصب یجلب من ناحیة نهاوند قال و کذلک قال فیه محمد بن العباس الخُشکی قال واصله قصب ینبت فی أجمة فی بعض الرساتیق یحیط بها جبال و الطریق الیها فی عدّة عقاب فاذا طال ذلک القصب تُرک حتّی یجف ثم یقطع عقدا و کعاباً علی مقدار عقد و یعبی فی جوالقات و یحمل فان أخذته علی عقبة من تلک العقاب مسماة معروفة نخر و تهافت و تکلس جسمه فصار ذریرة، و سمی قمحة و ان أسلک به علی غیر تلک العقبة لم یزل علی حاله قصباً صلباً و أنابیب و کعاباً صلبة لاینتفع به و لایصلح الا للوقود و هذا من العجائب الفردة.... و رجوع به قصب الذریرة شود.
(1) - دُکِری، در ترجمهء شرایع مینویسد:
I usage de cet aromate doit etre fort
restreint car nous n avons pu en
obtenir la definition; on nous a assure
que ce nom s appliquait en general
a une plante du genre arthemisia.
(2) -Poudre de senteur. و گوید در مصر Arum arisarum.را ذریره نامند.
(3) - در حاشیهء شرایع نوشته شده است گیاهی است در مکهء معظمه.
ذریس.
[ذَ] (اِ) به لغت اندلس طیهوج است. تیهو و آن پرنده ای است از بلدرچین بزرگتر. و از کبک خردتر برنگ سنجاب و گوشت آن از همهء انواع طیر حتی تذرو لطیف تر است. و اینکه صاحب برهان میگوید که از کبک بزرگتر است درست نیست.
ذریع.
[ذَ] (ع ص) تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع. فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع. || فراخ گام. واسع الخطو. و در صفت رسول صلوات الله علیه آمده است؛ کان ذریع المشی؛ ای واسع الخطو. || امر فراخ و وسیع. || مرگی. مرگامرگی. وبا. موت فاشی. || تند. سریع. بشتاب. تیز. زود. ناگهانی. قتل ذریع؛ قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث: فأکل اک ذریعاً؛ ای سریعاً و کثیراً. || شفیع. خواهشگر. || وسیله. (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعة. || موت ذریع؛ مرگی فاش. (مهذب الاسماء).
ذریعة.
[ذَ عَ] (ع ص) تأنیث ذریع. || (اِ) سبب. وسیله. (دهار). واسطه. دست آویز. آنچه بدو بدیگر پیوندند یا به مرادی رسند. ذُرعَة. پیوستگی. || ماده شتر یا اشتری یا اسبی و مانند آن که صیاد در پس آن پنهان شده بر صید تیر اندازد. || حلقه ای که آموختن رمایة را نشانه قرار دهند و تیر از آن درگذرانند. ج، ذرایع.
ذریف.
[ذَ] (ع مص) ذرف. ذروف. ذرفان. تذراف. رجوع به ذروف شود. || (اِ) اشک روان.
ذریة.
[ذُ رْ ری یَ] (ع اِ) نسل. پشت. فرزندان. پدران و فرزندان. نسل آدمی و پری. نسل مردمان و جِنّ. فرزند. فرزندان و فرزندزادگان، یستوی فیه الواحد و الجمع. ج، ذُرّیّات. ذَراری(1) :
طعنه چه زنی مرمرا بدان کم
از خانه براندند اهل عصیان
زیرا که براندند مصطفی را
ذریهء شیطان از اهل و اوطان.
ناصرخسرو.
و صاحب معالم التنزیل گوید یقع الذریة علی الاَباء کما یقع علی الاولاد. || زنان. رجوع به ذریت شود.
(1) - Descendance.
ذسقیروطوس.
[] (اِخ) رجوع به ذیاسقوریذس شود.
ذش.
[ذَش ش] (ع مص) سیر کردن و رفتن. دَشّ.
ذعاذع.
[ذَ ذِ] (ع اِ) ذعاذِع نخل؛ بلایه ها از خرمابن و ردیّ آن. || تفرّقوا ذعاذِع؛ پراکنده شدند اینجا آنجا.
ذعاذع.
[ذَ ذِ] (ع اِ) جِ ذعاذِعَة. (مهذب الاسماء).
ذعاذعة.
[ذَ ذِ عَ] (ع اِ) گروه. فرقة. ج، ذعاذِع. (مهذب الاسماء).
ذعاریر.
[ذَ] (ع اِ) ذعاریر انف؛ آب سبزگونه که از بینی فرودآید. و تفرقوا ذعاریر بقذان؛ ای تفرقوا شعاریر بُقذّان او بقندحرةٍ ای متفرقین مثل الذباب.
ذعاط.
[ذُ] (اِخ) موضعی است.
ذعاع.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذعاعة. گروه ها. فرقه ها. || خرمابنان بلایه و ردیّ. || فاصله های میان خرمابنان. مسافت بین خرمابنی با دیگری در رَسته.
ذعاعة.
[ذَ عَ] (ع اِ) خرمابن بلایة و ردیّ. || مسافت از خرمابنی تا خرمابنی در رَستهء خرمابنان. ج، ذَعاع. || یک گروه. یکی فرقة.
ذعاف.
[ذَ] (ع مص) ذَعف. بمردن. هلاک شدن.
ذعاف.
[ذُ] (ع ص، اِ) ذَعف. سمّ ساعة؛ زهر که در ساعت بکشد یا عام است یعنی زهر مطلق. زهر قاتل. زهر کشنده. (مهذب الاسماء). ج، ذُعُف. || موت ذعاف؛ مرگ شتاب. مرگ سریع. موت مُذعِف؛ مرگ ناگهانی.
ذعاق.
[ذُ] (ع ص) ماءٌ ذعاق؛ آب سطبر(1)تلخ که خوردن نتوان. || داءٌ ذعاق؛ بیماری کشنده.
(1) - غلیظ. مقابل تُنُک و گشاده.
ذعالب.
[ذَ لِ] (ع اِ) جِ ذِعلِب.
ذعالیب.
[ذَ] (ع اِ) جمع ذُعلوب. کناره جامه های پاره و خرقه ها یا آنچه از جامه های پاره شده بدان آویزان باشد. جامه های کهنه. جامه های خَلَق :
لقد اکون علی الحاجات ذا لبث
و احوذیّاً اذا انضمّ الذعالیب.
و سیوطی در المزهر گوید. ذعالیب جمعی است بی واحد.
ذعاة.
[ذُ] (اِخ) موضعی است (مراصدالاطلاع چ طهران) و ظاهراً غلط کاتب است. چه در معجم البلدان ذعاط با طاء مؤلف آمده است.
ذعبان.
[ذُ] (ع اِ) گرگ جوان.
ذعت.
[ذَ] (ع مص) خَوَه کردن. (تاج المصادر بیهقی). خفه کردن. خَبَه کردن. سخت خبه کردن کسی را. (منتهی الارب). || مالیدن در خاک کسی را. || راندن. سخت راندن.
ذعج.
[ذَ] (ع مص) سخت راندن کسی را یا ستوری را. || ذعج جاریة؛ آرمیدن با وی.
ذعذاع.
[ذَ] (ع ص) مذیاع. دهن لَغ. آنکه راز نگاه نتواند داشت. فاش کنندهء اسرار. سخن چین.خبرکش.
ذعذعة.
[ذَ ذَ عَ] (ع مص) تفرقه. تبدید. پراکندن. پریشان کردن. || ذعذعهء مال؛ پراکنده و جدا کردن اشتران را. || ذعذعهء سرّ فاشی و منتشر و ظاهر و آشکار کردن راز را. || ذعذغهء خبر؛ پراکندن و فاشی کردن آنرا. || ذعذعهء ریح شجر را؛ سخت جنبانیدن باد درخت را. || ترسانیده شدن.
ذعر.
[ذَ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تخویف. تهدید. بیم دادن.
ذعر.
[ذَ عَ] (ع اِمص) سرگشتگی. تحیّر.
ذعر.
[ذُ] (ع اِ) ترس. خوف. بیم. خشیت. رعب. رهب. فزع. فرق. هراس. دهشت. وحشت : سبب ذعری که در صمیم دل او متمکن گشته و خیالی که بحواشی خاطر او متطرق شده. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص155).
ذعر.
[ذُ عَ] (ع ص) امر مخوف. چیزی که از آن ترسیده شود.
ذعراء .
[ذَ] (ع اِ) حلقهء دُبُر.(1) ذُعرَة.
(1) - Anus.
ذعرة.
[ذُ رَ] (ع اِ) حلقهء دُبُر.(1) ذعراء.
(1) - Anus.
ذعره.
[ذُ عَ رَ] (ع اِ) مرغکی است که بر درخت آشیانه دارد و پیوسته دم خود می جنباند. صاحب اقرب الموارد گوید و این آن مرغ است که عامّه در بلاد ما بدان اُمّ صُفَیدَه نام دهند.
ذعریة.
[ذُ عَ ری یَ] (ع ص) سنهء ذعریّة؛ سال سخت.
ذعط.
[ذَ] (ع مص) سبک گلو بریدن کسی را یا عامّ است. (منتهی الارب).
ذعف.
[ذَ] (ع مص) ذَعاف. بمردن. هلاک شدن.
ذعف.
[ذُ عُ] (ع اِ) جِ ذُعاف.
ذعف.
[ذَ] (ع مص) زهر دادن. کسی را زهر خورانیدن. زهر در طعام کردن. سم دادن. مسموم کردن. دواخور کردن. چیزخور کردن.
ذعف.
[ذَ] (ع ص، اِ) ذعاف. سمّ ساعت. زهر که در ساعت کشد. زهر مطلق. || حیةٌ ذعف اللّعاب؛ مار در جای کش. مار جابجا کشنده.
ذعفان.
[ذَ عَ] (ع اِ) مرگ. موت.
ذعق.
[ذَ] (ع مص) فریاد کردن. || بانگ زدن بر کسی و ترسانیدن او را.
ذعل.
[ذَ] (ع مص) اقرار کردن پس از انکار.
ذعلب.
[ذِ لِ] (ع ص، اِ) شتر مادهء شتاب رو. مایهء تیزرو. ناقهء سبک رو. ذعلبة. ج، ذعالِب.
ذعلبة.
[ذِ لِ بَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء شتاب رو. مایهءتیزرو. ناقهء سبک رو. ذِعلِب. شترمرغ. نعامة. || حاجت اندک. || کنارهء جامه یا آنچه از جامه پاره شده و آویخته باشد.
ذعلفة.
[ذَ لَ فَ] (ع مص) سرگشته کردن. هلاک کردن.
ذعلوب.
[ذُ] (ع اِ) کنارهء جامه و پارهء خرقه یا آنچه از جامه پاره شده و بدان آویزان باشد. || (ص) جامهء کهنه. کهن جامه. ج، ذعالیب.
ذعلوق.
[ذُ] (ع اِ) تره ای است تیزبوی همچون گندنا. و محمودبن عمر ربنجنی گوید طرخون. || مرغکی است. || نوعی از سماروغ. یعنی قسمی از کماة. || (ص) کودک چالاک تیزفهم سبک روح. || (صوت) ذعلوق دهلوق، کلمه ای است که میش را به دوشیدن خوانند. || گوسفند سبک جثهء تنگ دهان (؟). || (اِخ) نام شمشیر خالدبن سعیدبن عاص.
ذعمطة.
[ذَ مَ طَ] (ع مص) گلو بریدن. (زوزنی). سبک گلو بریدن کسی را. (منتهی الارب).
ذعمطة.
[ذَ مَ طَ] (ع ص) زن پلیدزبان.
ذعن.
[ذَ عَ] (ع مص) گردن دادن و گردن نهادن کسی را. رام گردیدن کسی را.
ذعور.
[ذَ] (ع ص) مُتَذعر. ترسنده. || زن ترسنده از ریبه و تهمت. زن ترسان از بدنامی. زنی ترسنده. (مهذب الاسماء). زن ترسنده از بهتان و سخن بد. || ناقهء ذعور؛ ماده شتری که چون دست بر پستان وی نهند خویشتن را درکشد.
ذعوط.
[ذَعْ وَ] (ع ص) (شاید معرب از زود فارسی چنانکه ذَوَط) مرگ شتاب. موت ذَعْوَط، موت ذاعط؛ مرگ ناگهان.
ذغ.
[ذَغ غ] (ع مص) آرمیدن با.
ذغال.
[ذُ] (اِ) چوب سوختهء آتش نشانده و کشته که برای بار دیگر سوختن را آماده کنند. فحم. انگشت. زگال. زغال. زوال(1) و برخی آن را با زاء اخت راء نویسند و ظاهراً چنانکه معمول نیز همان است با ذال صحیح باشد چه دغل با دال مهملة نیز به معنی خس و خاشاکی است که در حمامها سوزند.
(1) - Charbon.
ذغالاب.
[ذُ] (اِ مرکب) زکالاباب. مرکب. سیاهی. مداد. نقس. حبر.(1) دوده. دودهء مُرَکّب.
(1) - L'encre.
ذغال اخته.
[ذُ اَ تَ / تِ] (اِ مرکب) اخته ذغال(1). درختی است میوه دار و میوهء آن بطعم ترش و رنگ آلبالوی سیاه و رسیده و بشکل سنجد باریک.
(1) - Cornouiller.
ذغال حیوانی.
[ذُ لِ حَ / حِ](1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سوختهء استخوان بطرزی خاص.
.lamina nobrahC - (1)
ذغالدان.
[ذُ] (اِ مرکب) ظرفی غالباً از تُنُکه آهن که بدان از انبار ذغال برای منقل و اجاق و بخاری آرند. || انبار ذغال. || جائی کوچک و تنگ.
ذغالدانی.
[ذُ] (اِ مرکب) ذغالدان.
ذغال سنگ.
[ذُ لِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ذغال معدنی(1). حجر موسی. حجارهء قبر موسی. احجارالسود. (الجماهر بیرونی). و آن چوبهای متحجر تحت الارضی است. رجوع به احجارالسود شود. و جمیع اهل الصین و الخطا انّما فحمهم تراب عندهم منعقد کالطفل عندنا و لونه لون الطفل تأتی الفیلة بالاحمال فیقطعونه قطعا علی قدر قطع الفحم عندنا و یشعلون النار فیه فیقد کالفحم و هو اشد حرارة من الفحم و اذا صار رماداً عجنوه بالماء و یبسوه و طبخوا به ثانیة و لا یزالون یفعلون به کذلک الی ان یتلاشی. (ابن بطوطه).
(1) - Charbon de terre. Houille. Charbon mineral.
ذغالفروش.
[ذُ فُ] (نف مرکب) آنکه ذغال فروشد.
ذغالفروشی.
[ذُ فُ] (حامص مرکب) عمل فروختن ذغال. || (اِ مرکب) جای فروختن ذغال.
ذغال گرفتگی.
[ذُ گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب) مسمومیت از دَم [ گاز ] ذغال.
ذغالی.
[ذُ] (ص نسبی) آلوده به ذغال. منسوب به ذغال. ذغال فروش.
ذغمری.
[ذَ مَ ری ی] (ع ص) بدخو. سیّی ءالخلق.
ذغمور.
[ذُ] (ع ص) مرد کینه ور که کینه اش از دل نرود. بدکینه.
ذف.
[ذَف ف] (ع مص) قتل مجروح. کشتن خسته. ذفاف. مذافّة. تذفیف. اذفاف. الاجهاز علی الجریح. (تاج المصادر بیهقی). || ذف در امری؛ سرعت کردن در آن. شتافتن در او. شتاب کردن در وی. || خذ ما ذفّ لک (بصیغهء مجهول)؛ بگیر آنچه را که مهیا و موجود است و زود بدست آید.
ذف.
[ذَف ف] (ع اِ) گوسفندان. || آواز کفش گاه راه رفتن. ذفَة، یکی. و بدال مهمله نیز آمده است.
ذف.
[ذُف ف] (ع اِ) آب اندک.
ذفاری.
[ذَ را] (ع اِ) جِ ذِفری [ ذِ را ] .
ذفاریق.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذفروق.
ذفاف.
[ذِ] (ع مص) ذف. مذافّة. اِذْفاف. تذفیف. کشتن خسته را. قتل مجروح. الاجهاز علی الجریح. (تاج المصادر بیهقی). || ذفاف در امری؛ شتافتن، شتاب کردن، تسریع در آن.
ذفاف.
[ذِ] (ع اِ) زهر کشنده. سم قاتل. || آب اندک یا نم و تری. ج، ذُفُف. ما فیه ذفاف؛ نیست در آن چیزی که تعلق گرفته شود بدان. || ما ذفَّ ذفافاً؛ آماده نکرد چیزی را، یا چیزی نکرد.
ذفاف.
[ذُ] (ع ص) زود. سبک. بشتاب. || زهر کشنده. || خفافٌ ذفاف؛ سبک، زود، یا از اتباع است.
ذفاف.
[ذِ / ذَ] (ع اِ) آب اندک. ج، اَذِفه. (مهذب الاسماء). || زهر قاتل.
ذفافة.
[ذُ فَ] (اِخ) العبسی. محمد بن موسی بن حماد گوید: من و عمراوی نزد دعبل بن علی بودیم در سنهء 235 ه . ق. پس از آمدن وی از شام. و از ابوتمام یاد کردیم، دعبل به عیب جوئی وی پرداخت و چنین می پنداشت که او دزد شعر است آنگاه بغلام خود گفت: ای نَفنف: آن خریطه بیار، غلام خریطه بیاورد که دفاتری در میان داشت دعبل دست بدان فروبرد و دفتری از آن برآورد آنگاه گفت: این را بخوانید، و ما در دفتر بدینسان خواندیم: مکنف گوید ابوسلمی از خاندان زهیربن ابن ابی سلمی است و منزلش قنسرین بود و ذفافة العبسی را هجا گفته و از ابیات آن هجاست:
ان الضراط به تعاظم جدکم
فتعاظموا ضِرطاً بنی القعقاع.
ولیکن پس از این وی را بدین ابیات رثا گفته است:
ابعد ابی العباس یستعتب الدهرُ
و ما بعده للدهر عُتبی و لا عذرُ
و لو عوتب المقدار و الدهر بعده
لما أعتبا ما اورق السلم النضر
الا ایها الناعی ذفافة ذا الندی
تعست و شلت من انا ملک العشر
اتنعی فتیً من قیس عیلان صخرةً
تفلق عنها من جبال العدی الصخر
اذا ما ابوالعباس خلّی مکانه
فلا حملت انثی و لا مسّها طهر
ولا امطرت ارضاً سماء و لا جرت
نجوم، و لا لذّت لشاربها الخمر
کأن بنی القعقاع یوم وفاته
نجوم سماء خرمن بینها البدر
تُوفّیت الامال بعد ذُفافة
و اصبح فی شغل عن السَفر السَفر
یُعَّزون عن ثاوٍ تُعزی به العُلا
و یبکی علیه المجد و البأس و الشعر
و ما کان الاّ مالَ من قلّ ماله
و ذخراً لمن أمسی و لیس له ذخر
(الموشح مرزبانی ص 327 و 328).
و سپس گفت ابوتمام، همهء این قصیده بدزدیده و در شعر خود درآورده است. و مراد از قصیدهء ابی تمام قصیده ای است بمطلع:
کذا فلیجل الخطب و لیفدح الامر.
ذفافة کثمامة نام مردی است.؟
ذفافة.
[ذُ فَ] (اِخ) (ابو... المصری) در متن تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص178 شعر ذیل آمده است:
و ما السّحابُ اذا ما انجابُ عن بَلَدٍ
و لا یلمّ به یوماً بمذموم
و در حاشیه گوید: لابی ذُفافة المصریّ فی بعض الرؤساء و بعده:
اِن جدت فالجودُ شی ء قد عُرفتَ به
و ان تجافیت لم تنسب الی اللّوم.
(تتمة الیتیمة نسخهء پاریس ورق 509).
ذفذفة.
[ذَ ذَ فَ] (ع مص) کشتن خسته را. الاجهاز علی الجریح. || خرامیدن.
ذفر.
[ذَ فَ] (ع مص) بوی آمدن. بوی برخاستن. || تیزی و تندی بوی خواه خوش و خواه ناخوش. یا خاص است به گند بَغَل(1)صنان.
(1) - Fetidite des aisselles.
ذفر.
[ذَ فِ] (ع ص) مرد گنده بَغَل. || تیز. تند. (در بوی): مسک ذفر؛ مشک تیزبوی و له [ لاذخِر ] اصل مندفن و قضبان دقاق ذفرالریح. (ابن البیطار). ذفرالمَشمّ؛ تیزبوی(1).
(1) - Qui a l'odeur forte.
ذفر.
[ذُ] (ع ص، اِ) جِ اَذفَر و ذفراء.
ذفر.
[ذِ فِ / فَرر] (ع ص، اِ) شتر بزرگ ذفری و سخت شدید. || بزرگ خلقت. || چابک. || درازبالا. || تمام بدن. یا جوان چابک درازبالا و تمام بدن.
ذفرا.
[ذَ] (ع اِ) ذفراء. عطرالامَة. سذاب البر.(1) تره ای است ربعیة، بدبوی که شتر آن را نخورد. || (ص) کتیبة ذفراء؛ لشکر که بوی زنگ آهن دارد.
(1) - Rue Sauvage.
ذفراء .
[] (ع اِ) قال الرازی فی الحاوی: قیل انه سذاب البر. قال أبوحنیفة: هی عشبة خبیثة الریح ترتفع قدر شبر خضراء و لها ساق و فروع. ورقها نحو ورق الرحم مرة(1) و ریحها ریح القثاء (لکلرک، مترجم فرانسهء ابن البیطار این کلمه را فساء خوانده و حق با اوست) و لها زهراً صفر خشن و تکثر فی منابتها و یدق ورقها و یشرب لوجع الجوف و حمی الربع و وجع الکبد فینتفع به جدا. (ابن البیطار).
(1) - لکلرک، این کلمه را Fenouil یعنی رازیانه ترجمه کرده است.
ذفران.
[ذَ فِ] (اِخ) نام وادیئی است نزدیک وادی صفراء به راه بدر یا تصحیف دقران است.
ذفروق.
[ذُ] (ع اِ) قمع خرما. کون خرما. ج، ذفاریق.
ذفرة.
[ذَ فِ رَ] (ع اِ) گیاهی است.(1) ذفرا.
(1) - Rue sauvage.
ذفرة.
[ذَ فِ رَ] (ع ص) روضة ذفرة؛ مرغزاری بویا.
ذفرة.
[ذِ فِرْ رَ] (ع ص، اِ) ماده شتر نجیب. || ماده شتر بزرگ. ذِفری. || خر دفزک؛ درشت خلقت.
ذفرة.
[ذَ فَ رَ] (ع اِ) بوی تیز و تند خوش یا ناخوش یا خاص است به گند بغل. || آب (در مرد).
ذفری.
[ذِ را] (ع اِ) پس سر و گردن. یا پس گوش شتر که خوی کند یا عام است. آنجا که زیر گوش بدانجا رسد از گردن. (مهذب الاسماء). پس گردن اشتر. (مهذب الاسماء). || بناگوش. (دهار). زیر گوش. ج، ذِفرَیات، ذُفاری. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر ذال بعضی گویند آنجا که گوش بوی رسید از گردن. و در خلاص گفته که: ذِفریان هر دو کنار گوش است. و علاّمهء تفتازانی گوید که ذفری بیخ گوش است. و موضعی که عرق کند در پس گوش. کذا فی بحر الجواهر. و در صراح آمده است: هذه ذفری بدون تنوین، چه الف آن برای تأنیث است. و برخی از علماء عربیت این کلمه را در حال نکره بودن منون خوانند و یجعل الفها للالحاق بدرهم.
ذفری.
[ذُ را] (ع اِ) اسم عربی سداب بری است و هرچه کریه الرائحة باشد و صاحب اختیارات بدیعی گوید: نوعی از سداب بری است و بوی بد دارد و گل وی زرد و خوشرنگ بود و چون ورق آن را بکوبند [ و آب آن ] بیاشامند جهت درد اندرون و تب ربع و درد جگر سودمند بود.
ذفریات.
[ذِ رَ] (ع اِ) جِ ذِفری.
ذفط.
[ذَ] (ع مص) ذفط طائر؛ برجستن آن بر ماده و همچنین است ذفط تیس. || ذفط ذباب؛ فضله افکندن مگس. و گفته اند که صواب در هر دو معنی با قاف است.
ذفطسة.
[ذَ طَ سَ] (ع مص) تباه کردن کسی مال خود را. ضایع کردن مال خویش را. دفطسة با دال مهمله نیز بهمین معنی است.
ذفف.
[ذُ فُ] (ع اِ) جِ ذِفاف.
ذفف.
[ذَ فَ] (ع مص) خسته را کشتن. مجروح را بقتل رسانیدن. || سرعت و شتاب کردن در کاری.
ذفکر.
[ذَ کَ] (ع اِ) تخم کرفس کوهی است و آن را به یونانی فطراسالیون نامند.
ذفل.
[ذِ / ذَ] (ع اِ) قطران تُنُک و رقیق.
ذفوط.
[ذَ] (ع ص) سُست. ناتوان.
ذفوف.
[ذَ] (ع ص) تیز. سبک. تند. || (اِخ) نام اسب نعمان بن منذر.
ذفة.
[ذَفْ فَ] (ع اِ) یکی گوسفند. واحد ذَفّ.
ذفیف.
[ذَ] (ع مص) سبک شدن. سبک سبک شدن. زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی). تیز بشدن.
ذفیف.
[ذَ] (ع ص) سبک. (مهذب الاسماء). تیز. زود. سریع. سبک بر روی زمین. طاعون ذفیف؛ مرگامرگی ناگهان کش. وبای در جای کشنده. مرگی جابجای کشنده. || خفیف ذفیف؛ از اتباع است به معنی سریع و زود. تند و فرز. تر و چسبان. چست و چابک.
ذفیفة.
[ذَ فَ] (ع ص) تأنیث ذفیف.
ذقاحة.
[ذُقْ قا حَ] (ع ص) متهم کننده کسی را بگناهی که نکرده است.
ذقاق.
[ذُقْ قا] (ع اِ) کویچه. کوچه. ج، اَذِقَّة.
ذقان.
[ذِ] (اِخ) نام کوهی است و گویند موضعی است.
ذقانان.
[ذِ] (اِخ) نام دو کوه است در بلاد بنی کعب.
ذقذاق.
[ذَ] (ع ص) تیززبان زودگوی که در آن شتاب زدگی باشد. و بعضی گویند ذفذاف بدو فاء موحده باشد.
ذقط.
[ذَ قِ] (ع ص) مرد خشمناک.
ذقط.
[ذَ / ذُ] (ع مص) برجستن طیر بر ماده. || فضله افکندن مگس.
ذقط.
[ذُ قَ] (ع اِ) مگس ریز. ج، ذِقطان.
ذقطان.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذُقط.
ذقطان.
[ذَ] (ع ص) مرد خشمناک.
ذقطة.
[ذُ قَ طَ] (ع ص) مرد پلید. رجل خبیث.
ذقن.
[ذَ قَ] (ع اِ) (ظاهراً معرب زنخ) زنخ. (دهار) (مهذب الاسماء). چانه. زنخدان :
گفتم گل است یا سمن است آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گل است و یکی سمن.
فرخی.
دی بسلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن.فرخی.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری.
بر سپهر لاجوردی صورت سعدالسعود
چون یکی چاه عقیقین در یکی نیلی ذقن.
منوچهری.
من بگشته ز حال صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن.مسعودسعد.
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن.
مسعودسعد.
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن.
اخسیکتی.
چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه اش را گفت ز ابرو و ذقن.مولوی.
ببوسه (؟) سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
کمال گفت تو انگور خور ز باغ مپرس.
کمال.
|| در مثل است: مثقلٌ استعان بذقنه؛ در حق کسی گویند که از خوارتر از خود یاری جوید و اصل آن از شتر گرانبار است که چون برخاستن نتواند زنخ خویش را چون تکیه گاهی بر زمین نهد. ج، اَذقان. (مهذب الاسماء).
-چاه ذقن؛ چاه زنخ. چاه زنخدان. گوی که در بعض چانه ها باشد و در خوبرویان بر خوبی آنان افزاید.
ذقن.
[ذَ] (ع مص) زدن بر گردن کسی(1). یا زدن بر زنخ کسی. بر زنخدان زدن. (تاج المصادر بیهقی). || ذقن علی یده و ذقن علی عصاه؛ نهاد زنخ خویش را بر دست خود. نهاد زنخ خود را بر چوبدست. || به عصا زدن. (تاج المصادر بیهقی). || بر حلق زدن.
(1) - ترجمهء قفد است و صاحب منتهی الارب فقد خوانده و گم کردن ترجمه کرده است و غلط است.
ذقن.
[ذَ قَ] (ع مص) ذقنت الدلو؛ کژلب گردید دلو آنگاه که دوختی آنرا.
ذقن.
[ذِ] (ع اِ) شیخ الهمّ. پیر فانی. پیر سالخورده.
ذقن.
[ذُ] (ع اِ) جِ اَذقن و ذقناء.
ذقناء .
[ذَ] (ع ص) زن دراززنخ. تأنیث اذقن. ج،ذُقن.
ذقن الباشا.
[ذَ قَ نُلْ] (ع اِ مرکب) نامی است که عربهای معاصر به ابریشم دهند. و باشا معرّب پاشاست.
ذقن الشیبة.
[ذَ قَ نُشْ شَ بَ] (ع اِ مرکب)گیاهی است که آن را ذنب الثور نیز نامند. (اقرب الموارد).
ذقن الشیخ.
[ذَ قَ نُشْ شَ] (ع اِ) افسنطین. رجوع به افسنطین شود.
ذقواء .
[ذَقْ] (ع ص) تأنیث اَذقی.
ذقون.
[ذَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء سست زنخ که در رفتن زنخ خود را فروهشته دارد. اشتر سرجنبان. اشتری که سر خود را می جنباند در رفتن. (مهذب الاسماء). || دلوی ذقون؛ دلوی کژلب.
ذقیط.
[ذَ] (ع ص) مرد خبیث. مرد پلید.
ذک.
[ذَ] (ع مص) ذکاء. ذکو.
ذکاء .
[ذُ] (ع اِ) مهر. خور. شمس. آفتاب. خورشید. بیضاء. شرق. شارق. یوح. بوح :
بر قد لاله قمر دوخت قبای وشی
خشتک قطنی نهاد بر سر چینی ذکاء(1).
خاقانی.
هذه ذکاء طالعة. || التهاب. شدت گرمی: احرقنی ذکائها؛ ای شدة حرها.
-ابن ذکاء؛ صُبح.
(1) - ن ل: خشتک لفظی نهاد بر سر چینی قبا که در این صورت شاهد نیست.
ذکاء .
[ذَ] (ع مص، اِمص) تیزی خاطر. زیرک شدن. (زوزنی). تیزخاطر شدن. تیزدلی. (دهار). هوش. زود دریافتن. هوشمندی. کیاست. نباهت. هوشیاری. زیرکی.(1) سرعت فهم. ضد بلادت. ذکاء ایاس، مثل حلم احنف و سخاء حاتم مثل است. رجوع به ایاس شود :
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشهء تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
منوچهری.
اینهمه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایهء هر ذهن و ذکا است.
مسعودسعد.
وین گنه طبع را نهم که همی
مایهء فطنت و ذکا باشد.مسعودسعد.
میان ابتاع او [ شیر ] دو شکال بودند... و هر دو ذکای تمام داشتند. (کلیله و دمنه).
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیره ام در چشم بندی خدا.مولوی.
در اساس الاقتباس آمده است: ذهن، قوت استعدادی است نفس را در اکتساب حدود و رایها. و فهم شایستگی این قوت تحصیل تصوری را که نفس منبعث شود در طلب آن. و حدس قدرت این قوت بر اقتناص حدّ اوسط در هر مطلوب به ذات خود. و ذکا شایستگی او آن را که آنچه به حدس اقتناص کند در زمانی اندک باشد. (اساس الاقتباس ص 410).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح بر وزن صباء چنانکه قاموس گوید سرعت فطنت است و در تعریف آن گفته اند که ذکاء شدّت قوت نفسی است که معدّ باشد برای اکتساب آراء یعنی علوم تصوریه و تصدیقیه و این قوّه را ذهن نامند و جودت استعداد نفس را در تصوّر و ارادت بر خویش فطنت خوانند و غباوت عدم فطنت باشد چنانکه غبّی مقابل فطن است و چلبی را در این معنی شرحی است و حاصل آن اینکه ذکاء اعم است از فطنت. (کشاف اصطلاحات الفنون). || تمام شدنِ سنّ. || ذکو. ذکّ؛ سخت شدن زبانهء آتش. زبانه کشیدن آتش. تیز شدن آتش. || ذکاء طیب؛ پراکنده شدن بوی خوش. || ذکاء شاة؛ ذبح و گلو بریدن آن.
(1) - Vivacite d'esperit. sagacite Perspicacite. Peneration.
ذکاء .
[ذَ] (ع اِ) خدرک شعله زن. جمرهء زبانه زن. || سِنّ. زاد. (مهذب الاسماء).
ذکاءالحس.
[ذَ ئُل حِس س] (ع اِ مرکب)صاحب ذخیره گوید: بسیار باشد که سبب خیالها (در چشم) صافی طبقه های چشم و تیزی حسّ بصر باشد... و حسّ شنیدن و بوئیدن همچنین تیز باشد هم اندر گوش طنین باشد و هم پیوسته بوی چیزی بد بدو میرسد اگرچه ضعیف باشد. و طبیبان این را ذکاءالحسّ گویند و از شمار بیماریها نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ذکاءالرومی.
[] (اِخ) ابوالحسن. در معجم الادباء ج 7 در شرح حال منصوربن اسماعیل بن عمر از ضریر رأس عینی می آورد: و کانت بینهما (ای بین ابی عبید القاضی و منصوربن اسماعیل) مناظرات فی الفروع أدّت الی الخصام فتعصب الامیر ذکا و جماعةُ من الجند لمنصور و تعصّب للقاضی ابوعبید جماعة منهم ابن الربیع الجیزی... مارگلیوث در حاشیه مینویسد: هو ابوالحسن ذکاءالرّومی وَلیّ من سنة 303 الی 307.
ذکاءالملک.
[ذَ ئُلْ مُ] (اِخ) فروغی. رجوع به محمدحسین فروغی شود.
ذکاءالملک.
[ذَ ئُلْ مُ] (اِخ) فروغی. رجوع به محمدعلی فروغی شود.
ذکائی.
[ذَ] (اِخ) مصطفی افندی (شیخ...). از شعرای متأخر عثمانی و از مشایخ شعبانیه است. پسر ابراهیم بیگ مولد او اسکدار. پس از فراگرفتن مقدمات علوم مدتی به سیاحت پرداخت و در سماوه خدمت شیخ حسن افندی را دریافت و خرقه پوشید و به خلافت او در سال 1220 ه . ق. به اسلامبول بازگشت و در 1227 وفات کرد. او را دیوانی است و اشعار او متصوّفانه است و این مطلع او راست:
گهی جوش ایلیوب دریای بی پایان اولور گوگلم
گهی بر قطره ایچره گیزلنوب پنهان اولور گوگلم.
ذکار.
[ذَکْ کا] (ع ص) مردی ذکّار؛ آنکه بسیار یاد کند خدای تعالی را.
ذکار.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذَکَر. مردان. نران. نرینگان. ذکاره. ذکور. ذکران. ذکرة.
ذکاره.
[ذِ رَ] (ع اِ) جِ ذَکَر. شرمهای مردان.
ذکارة.
[ذُکْ کا رَ] (ع اِ) خرمابنان نر. فحال النخل.
ذکارهء طیب.
[ذِ رَ / رِ یِ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) ذکورهء طیب. رجوع به ذکورهء طیب شود.
ذکاوات.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذکاوت. تیزهوشی :
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول راهزن.مولوی.
ذکاوت.
[ذَ وَ] (اِمص) در تداول فارسی بمعنی ذکاء مستعمل است.
ذکاوین.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذَکوانه، صغارالسرّح.
ذکاة.
[ذَ] (ع مص) ذکاء. ذبح. گلو بریدن حیوان: ذکاة الجنین ذکاة امّه. و در فقه ذکات با اختلاف نوع حیوان مختلف باشد. چنانکه ذکاة ماهی در خشکی مردن آن و در شتر نحر آن و در گوسفند و گاو و امثال او ذبح آنهاست.
ذکذکة.
[ذَ ذَ کَ] (ع مص) زنده دلی. حیات القلب؛ ای کمال راحته و انبساطه. (اقرب الموارد).
ذکر.
[ذَ کَ] (ع ص) نر. فحل. مرد. نرینه. صاحب برهان گوید: به لغت زند و پازند نیز ذکر به معنی نر باشد: الظلیم، ذکر النعام، ظلیم شترمرغ نرینه است. خلاف انثی، یعنی ماده و مادینه. ج، ذُکور، ذُکورَة، ذِکار، ذِکارَة، ذُکران، ذِکَره(1).
(1) - Male.
ذکر.
[ذَ کَ] (ع اِ) عوف. شرم مرد. عورت مرد. ایر. نره. حمدان. آلت. آلت مردی. آلت رجولیت. آلت تناسل. شرم اندام مرد. خرزه. نیمور. چک. چوک. چل. چُر. قضیب. الف کوفی. الف کوفیان. لند. مالکانه. نکانه. سختو. شنگه. وشنگه. گردکان. شنگ. ابوالعباس. کاوکلور، ذبذبة. ذبذب. فراز.(1) ج، ذکور. (مهذب الاسماء). مذاکیر. ابن الاثیر در المرصّع مترادفهای ذیل را نیز افزوده است: ابوجمیح. ابوادریس. ابورمیح. ابوزیاد. ابوغمیر. ابوعوف. ابوالقنور. امّالخنابس. ام الغول. و گوید (الثانی والثالث هما الکمرة) یعنی ابوادریس و ابورمیح سر نره است. کثرت مترادفات نوع این کلمه از آن است که برای حسن ادب همیشه پوشیده و به کنایة گفتن این کلمات خواهند و چون مبتذل شد با کلمهء دیگر بدل کنند.(2) || نوعی از عودالصلیب و آن نر و ماده باشد و نام دیگر آن وردالحمیر است و آن گیاهی است دوائی. (برهان). خشک ترین و بهترین نوع آهن. ذکیر. بلارک. (منتهی الارب)(3). فولاد. پولاد. (مقدّمة الادب زمخشری). مقابل انیث. نرم آهن. شاپورگان. شابرقان. پولادکانی. فولاد معدنی. اسطام. (داود ضریر انطاکی ذیل کلمهء حدید).
(1) - این کلمه با virga لاطینیه و vergeفرانسوی از یک اصل است.
(2) - Verge. Membre virile.
(3) - bonne renommee.
ذکر.
[ذِ] (ع مص) یاد کردن. تذکار. گفتن. بیان کردن. بر زبان راندن(1). مقابل صُمت. نگاشتن. نبشتن : این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکر لیکن در رتبه سابق است. (تاریخ بیهقی ص 89). پنج قاصد با وی فرستاد چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 298). و ذکر بأس و سیاست او در صدور تواریخ مثبت. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدّمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). در آن موضع که به ذکر انوشیروان رسیده آمده است تا اینجا سراسر حشو است. (کلیله و دمنه). اکنون روی بذکر اغراض باقی آورده شود. (کلیله و دمنه). یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. (گلستان چ فروغی ص97).
- امثال: ذکر حق دل را منوّر میکند.
ذکر عیش نصف عیش است. (جامع التمثیل).
ذکر کدورت کدورت آرد. (جامع التمثیل).
|| برشمردن کسی را، دشنام دادن کسی را، تعییب، عیب کردن : قالوا انّا سمعنا فتی یذکرهم؛ [ ای یذکر الاوثان ] یقال له ابراهیم. (قرآن 21/60).
|| (اِ) نام. آوازه. یاد. صیت : غرض من [ ابوالفضل بیهقی ] آن است که پایهء این تاریخ بلند نمایم و بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز در آن اندیشه بودی که کجا آب و هوای خوش است، تا آنجا شهری بنا کردی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک با علمی وافر و ذکری سائر بمنزلت ساکنان خانه و بطانهء مجلس بودند. (کلیله و دمنه). و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سایر و مبسوط گشت. (کلیله و دمنه). و ذکر آن در آفاق سایر شود. (کلیله و دمنه)
- خامل ذکر؛ گمنام : مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر... باشد. (کلیله و دمنه). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی آن است که تا ایزد عزّ ذکره آدم علیه السلام را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امّت بدان امّت و از این گروه بدان گروه. (تاریخ بیهقی ص 19).
- عز ذکره؛ گرامی است یاد او. تسبیحی است که پس از نام خدای تعالی آرند: تا ایزد عزّ ذکره آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که... (تاریخ بیهقی). لیک مردم را که ایزد عزّ ذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی).
|| (اِمص) یاد، یاد کرد. (دستور اللغهء ادیب نطنزی). || یادآوری. بخاطر آوردن. || (اِ) هرچیز که بر زبان رود. || (ص) توانا. دلاور. دلیر. نیرومند. شهم. || (اِمص) یاد. حفظ. تذکار. مقابل نسیان، فراموشی. || (مص) خطبه کردن زنی را یا متعرض خطبهء او شدن. || یاد داشتن حق کسی را و رعایت آن کردن و ضایع نساختن. || (اِمص) بزرگی. (دهار). شرف: انّه لذکر لک و لقومک. (قرآن 43/44). بزرگواری. (مهذب الاسماء). جلالت. قوله تعالی: ص و القرآن ذی الذکر. (قرآن 38/1)؛ ای ذی الشرف. || برتری. (مهذب الاسماء). بلندی. || (ص) صلب. متین. (استوار در سخن). سخن بلند و استوار. || ابیّ. اَنف. منیع. سر باززننده. || (اِ) باران بزرگ قطره. وابل. رگبار. باران سخت. مطر وابل؛ باران سخت و بزرگ قطرة. || حق، لی علی هذا الامر ذکرٌ؛ ای حقٌ.
|| شرح حال. ترجمه : واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر [ شهر غزنین ]باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن، خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است. (تاریخ بیهقی ص277). || حساب. صورت حساب. ریز. سیاهه. اجزاء خرج یا دخلی : عبدوس گفت خداوند میگوید: می شنوم که خواجهء بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد و دل تنگ می شود و به اعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد و دل تنگ نشود به اعمال بوالقاسم. آنچه از او می باید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد. گفت [ خواجه احمد ] مستوفیان را ذکر نبشتند و بعبدوس دادند و گفت بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. (تاریخ بیهقی ص379). || پند. وعظ. اندرز. نصیحت. موعظت. ذکری. || وَحی. (مهذب الاسماء). || (اِ) سبحة. || هر کتاب آسمانی. || کتابی که در آن تفصیل دین و وضع و نهاد کیش و ملت باشد. و از این رو تمام کتب انبیا را ذکر گویند. || وردی که پیرمرید را دهد تا بدان مداومت کند، چون کلمهء لااله الا الله و مانند آن : طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت. (گلستان). || (اِخ) قرآن. نُبی. فرقان. || صلاة. نماز. دعاء. طاعت. ستایش. حمد و ثناء خدای تعالی. تسبیح. تهلیل. قرائت قرآن. تسبیح و تهلیل که متوالی گویند ثواب و مزد را و شکر و قرائت و تمجید قرآن. ج، اَذکار :
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت.. و بهائم از بیشه، اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در ذکر و تسبیح و من بغفلت خفته. (گلستان).
- حلقهء ذکر؛ حوزه و مجمع صوفیان که در آنجا همه با یکدیگر ذکری را مداومت کنند ج، اذکار.
- ذکرالحق.؛ ج، ذکور الحق، ذکورالحقوق.
- ذکر جاری؛ نام دائم و پیوسته : آن بقعه از او ذکری جاری و صدقه ای باقی ماند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 441).
- ذکر جمیل؛ نیک یاد. یاد نکو. ذکر خیر :یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص448).
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود.سعدی.
مگر بر این طائفهء درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعاء خیر. و اداء چنین خدمتی در غیبت اولی تر. (گلستان). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب(2) حدیثش که همچون شکر میخورند...
- ذکر خیر؛ نیک یاد. شفة حسنة. (منتهی الارب). مقابل زشت یاد. دشت یاد. ذکر جمیل. یاد کردی به نیکوئی. سِمع. بلندآوازگی. نامداری. نام آوری. ناموری. نام برداری. خوشنامی. نیک نامی. نکونامی. بانامی. بنامی. ذکر خیر کسی در میان بودن؛ نیکوئی های او مطرح بودن :
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.سعدی.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تست
بشتاب هان که اسپ و قبا می فرستمت.
حافظ.
چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار.
حافظ.
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید.حافظ.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
به از ذکر باقی است ز ایام فانی.
فریدون العکاشة (معاصر شیخ ابواسحاق).
-ذکر سایر؛ نام. ذکر جاری. صیت. آوازه. یاد، نام روان بر زبانها : آنگاه نفس خویش را میان چهار کار.... مخیر گردانیدم: وفور مال و ذکر سایر... (کلیله و دمنه). طائفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک با علمی وافر و ذکری سائر... (کلیله و دمنه).
- ذکرش بخیر! یا ذکرش بخیر باد! دعا و -آفرینی است که پیش از نام غائبی آرند.؛یادش بخیر :
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من.حافظ.
صد عقدهء زهد خشک بکارم فکنده است
ذکرش بخیر باد که تسبیح من گسیخت.
صائب.
ذکرش بخیر توبه، که بی دردسر گذشت.
اسیر.
|| صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر ذال و سکون کاف در لغت بر دو گونه است. یکی ذکر خلاف نسیان یعنی فراموشی است، مانند ذکر در این آیت. و ما انسانیه الا الشیطان ان اذکره.(3) و دیگر ذکری است که بمعنی گفتار است. و آن نیز بر دو قسم باشد. یکی گفتاری که در آن گفتار برای مذکور عیبی تصور نشود، و این قبیل گفتار بسیار است دیگر گفتاری است که در آن برای مذکور عیبی متصور باشد. مانند این آیت که حکایت از حضرت ابراهیم است: سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم(4)؛ ای یعیبهم. (و در فارسی معادل آن برشمردن کسی را باشد). کذا فی بعض کتب اللّغه. بدانکه ذکر را معانی بسیار است اول، تلفّظ بشی ء. دوم، حاضر ساختن چیزی در ذهن بقسمی که از ذهن بیرون نرود. و آن ضدّ نسیان باشد سوم، حاصل به مصدر است، و آن بر اذکار جمع بسته شود. و آن الفاظی باشد که در اخبار ذکر آنها ترغیب شده است (مانند اوراد و دعاها). چهارم، مواظبت بر عمل باشد. خواه واجب و خواه مندوب. پنجم، ذکر زبانی است مانند این آیت: فاذکروا الله کذکرکم آبائکم او اشدّ ذکراً. (قرآن 2/200). ششم، ذکر قلب است: مانند ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم. (قرآن 3/135). هفتم، حفظ است: مانند این جمله از آیت: و اذکروا ما فیه. (قرآن 2/63). هشتم، فرمانبرداری و پاداش است: مانند این آیت: فاذکرونی اذکرکم. (قرآن 2/152). نهم، نماز پنجگانه است. مانند این آیت: فاذا امنتم فاذکروا الله. (قرآن 2/239). دهم، بیان است. ماند این آیت: او عجبتم ان جائکم ذکر من ربّکم. (قرآن 7/63 و 69). یازدهم حدیث است (یعنی یادآوری) مانند این آیت: اذکرنی عند ربّک. (قرآن 12/42). دوازدهم قرآن است. مانند این آیت: و من اعرض عن ذکری. (قرآن 20/124). سیزدهم، علم به شرایع است: مانند این آیت؛ فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون. (قرآن 16/43). چهاردهم، شرف است مانند این آیت: و انه لذکرلک. (قرآن 43/44). پانزدهم، عیب است (یعنی برشمردن) مانند این آیت: أهذا الّذی یذکر آلهتکم. (قرآن 21/36). شانزدهم، شکر باشد. مانند این آیت: و ذکروا الله کثیراً. (قرآن 26/227). هفدهم، نماز جمعه است. مانند؛ فاسعوا الی ذکر الله. (قرآن 62/9). هیجدهم. نماز عصر است. مانند این آیت: عن ذکر ربّی. (قرآن 38/32). || ذکر نزد سالکان طریقت بیرون شدن آدمی است از میدان غفلت بفضاء مشاهده به چیرگی بیم و یا افزونی محبّت. و نیز گفته اند: ذکر بساط عارفان و نِصاب مُحبّان و شراب عاشقان است. و نیز گفته اند ذکر نشستن بر بساط استقبال است پس از اختیار جدائی از مردم. و ذکر بر سایر اعمال افضل است. چه در حدیث است که از حضرت پیغمبر صلواة الله و سلامه علیه پرسیدند که: ای الاعمال افضل؟ فرمود: اینکه بمیری و زبانت به ذکر حق گویا باشد. و نیز فرموده است کسی که ذکر خدا را بسیار بر زبان آرد از نفاق و دوروئی بری شود. کذا فی خلاصة السلوک.
(1) - Mentionner. Mention. (2) - این کلمه در گلستان سعدی آمده است و معنی آن تاکنون نامفهوم و صورت کلمه مشکوک فیه بود، بیت ذیل از بسحاق اطعمه که اخیراً در دیوان او دیده شد صورت آن را معین و معنی آن را نیز تاحدی معلوم کرد. بیت این است:
نخود و کشمش و پسته خرک و میوهء تر
قصب انجیر و دگر سرمش اسفید بیار.
بی شک قصب الجیب سعدی همین قصب انجیر بسحاق است و معنی آن از قبیل میوه هاست نه شیرینیها و حلواها و پختنی ها. و شاید انجیر خشک برشته کشیده یا انجیرخشک به گردو و بادام انباشته باشد مانند جوزاکند (جوزقند) و غیره.
(3) - قرآن 18/63.
(4) - قرآن 21/60.
ذکر.
[ذَ کَ] (ع اِ) ضدّ انثی. و جمع آن ذکور است. و عضو مخصوص را نیز نامند و جمع آن مذاکیر است. و این جمع برخلاف قیاس می باشد. || (ص) قوی. شجاع. شهم. || ابیّالانف. || مطر ذکر؛ بارانی شدید. وابل. || ذکر از قول؛ گفتار صلب و متین و همچنین است شعر ذکر؛ یعنی شعر محکم و قرص. || سیفٌ ذکر؛ شمشیری آبدار. || و در صفت بقول، آنچه درشت و تلخ باشد. || و در صفت نخل، آنکه ثمر ندهد.
ذکر.
[ذِ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب.
ذکر.
[ذِ کِ] (ع مص) ذکر مرأة؛ خطبه کردن او یا خواستاری کردن او. || ذکر حق کسی، حفظ آن. نگاه داشتن آن. ضایع نکردن آن.
ذکر.
[ذَ کِ / ذُ کِ] (ع ص) رجلٌ ذکر؛ مرد نیکو یادگیرنده. مردی قوی ذاکرة. مرد که چیزها نیکو بیاد نگاه دارد. ذکور.
ذکر.
[ذَ کِ] (ع ص) نیکو بیاددارنده. ذکور. || (اِ) صیت. آوازه.
ذکر.
[ذَ کِ] (ع مص) زدن کسی را بر نرهء وی. بر شرم مرد زدن.
ذکر.
[ذَ کُ] (ع ص) ذَکر. ذَکیر. ذِکّیر. ذوذکر؛ صاحب صیت و شهرت و آوازه یا افتخار. بلندآوازه.
ذکر.
[ذَ] (ع ص) رجلٌ ذَکر یا ذَکُر؛ صاحب آوازه. بلندآوازه. ذوصیت و شهرة و افتخار. ذِکّیر. ذَکیر. ذوذکر.
ذکر.
[ذُ] (ع اِ) یادگار. (مهذب الاسماء). || (اِمص) تذَکُّر. ذِکر. یاد. بال. یادآوری :
چونکه گوهر نیست تابش چون بود
چونکه نبود ذکر یابش چون بود.مولوی.
|| حفظ.
ذکر اره.
[ذِ رِ اَرْ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از ذکر درویشان که تلفظ آن بشرکت زبان و سینه باشد بوجهی که آواز کشیدن اره بدان مفهوم شود یعنی لفظ الله را بسوی بینی کشند و لفظ هو را بجانب قلب و سینه و این کشیدن و فروبردن هر دو لفظ مذکور به زور و شدت باشد لیکن به آواز حزین و صوت متوسط. (از غیاث). و در بهار عجم نوشته نوعی از اذکار مشایخ که به گلو کنند نه بر زبان و آن حق است :
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر ارّه بود بر نهال خشک چمن.
سلیم (از آنندراج).
از آن ز سیر چمن میبرم ز خود پیوند
که ذکر ارّه ز هر شاخسار می شنوم.
صائب (از آنندراج).
ذکرالحق.
[ذِ رُلْ حَق ق] (ع اِ مرکب) چکّ. صکّ. ج، ذکور حقوق، ذکور حق. صکوک.
ذکرالحکیم.
[ذِ رُلْ حَ] (اِخ) قرآن محکم. (دهار).
ذکران.
[ذُ] (ع اِ) عید و عزای یکی از قدّیسان و رؤسای دین یهود و نصاری. یادکرد. زور.(1)
(1) - Les fetes.
ذکران.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَکَر نران. نرینگان. مقابل اناث. ذُکور. ذُکورَة. ذِکار. ذِکارَة. ذکَرَة.
ذکران.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَکر. مردان.
ذکران مرتوما.
[] حسین خلف در برهان فقرات ذیل را که تقریباً نامفهوم است آورده است و لغت نویسان هند و جز آنان نیز که بعد از او بوده اند به متابعت او همان عبارات را نقل میکنند و آن این است: ذکران مرتوما، به کسر نون، روز سوم تموز ماه باشدو ذکران بمعنی یاد کردن و مرتوما نام دانشمندی بوده است به لغت سریانی و آن چنان است که چند مؤبد که هر یک چند روز را از روزهای دیگر افضل میدانسته اند و مردمان در عبادت خانه های خود روزهائی منسوب به هر یک از ایشان بوده ایشان را یاد می کرده اند تا نوبت به ذکران دیگری برسد و هر مولودی که در آن ایام متولد میشده بنام آن مؤبد می کرده اند و در آن روزها جشن می نموده اند. و مرتبهء ذکران از مرتبهء عید فروتر است - انتهی. در لغت نامه های عرب این کلمه دیده نمیشود. و در معجم البلدان یاقوت در ردیف دیر آید: دیر مرتوما. هذا الدیر بمیافارقین علی فرسخین منها علی جبل عال له عید یجتمع الناس الیه و هو مقصود لذلک و تنذر له النذور و تحمل الیه من کل موضع و یقصده اهل البطالة و الخلاعة و تحته برک یجتمع فیها ماءالامطار. و مرتوما مشاهد فیه. تزعم النصاری انّ له الف سنة و زیادة و انّه شاهد المسیح علیه السلام. و هو فی خزانة خشب له ابواب تفتح ایّام اعیادهم فیظهر منه نصفه الاعلی و هو ظاهرٌ قائم و انفه و شفته مقطوعتان... و ذلک ان امرأة أحتالت به حتی قطعت انفه و شفته و مضت بهما فبنت علیهما داراً فی البریة فی طریق تکریت. قاله الشابشتی - انتهی.(1)
(1) - به احتمال ضعیف شاید کلمه مَر همان مار سریانی باشد که پیش از کلمه قدیسین آرند مثل مار یوحنّا و غیره و توما، طماس یکی از دوازده حواری عیسی علی نبینا و علیه السلام باشد.
ذکر کردن.
[ذِ کَ دَ] (مص مرکب) گفتن. یاد کردن. نام بردن.(1) تذکار :
خورشید رخ ترا کند ذکر
هر ذرّه اگر شود زبانی.
عطار.
|| گفتن ذکر. تسبیح. تهلیل :
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است.
سعدی.
(1) - Hommasse.
ذکرویه.
[] (اِخ) امیرقرامطه، معاصر مکتفی بالله عباسی که در محرم سال 294 به بادیه درآمده سر راه بر حاجیان گرفت و قوافل را غارت کرد و قریب بیست هزار تن از حجاج را بکشت و مکتفی وصیف را با فوجی لشکر به دفع او فرستاد وصیف در اواخر ربیع الاول 294 به ذکرویه رسیده بین الجانبین حربی عظیم درگرفت و ذکرویه در معرکه قتال کشته شد و بعض متابعین وی دستگیر شده و بقیه فرار کردند. (از حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص299).
ذکرة.
[ذُ رَ] (ع اِمص، اِ) صیت. شهرت. ذِکر. || یاد. ذکر مقابل نسیان، فراموشی. || یاد کرد. (دهار). || پاره ای پولاد که بر تیر و جز آن باشد. || تیزی و جودت در مرد و شمشیر و جز آن. ذهبت ذکرة السیف یا ذکرة الرجل؛ رفت حدت شمشیر و تیزی و جلدی مرد.
ذکرة.
[ذِ رَ] (ع اِ) پسران. نران. نرینگان. یقال: کم الذکرة من ولدک؛ ای الذکور. چند تن باشند فرزندان نرینهء تو. چند پسر داری. ذکور. ذکورة. ذکار. ذکارة. ذُکران.
ذکرة.
[ذِ رَ] (ع مص) یاد کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ذکره.
[ذَ کِ رَ] (ع ص، اِ) زن به مرد مانا. مُذکّرَة. مُتَذِکّرة.(1) هرکولة. || زنی که خود را به مردان مانند کند.
(1) - Mentionner. Citer. Exprimer.
ذکری.
[ذِ را] (ع اِمص) اسم مصدر از ذکر. تذکیر. یاد. یادآوردن. یادآوری. یادکرد. (دهار). یاد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تذکار. تذکیر. ذکر. تذکر. || بیان کردن. خلاف نسیان. || قیامت. ساعت. رستخیز. رستاخیز. || توبة. انابة. بازگشت از گناه: و انّی له الذکری. || وعظ. پند. اندرز. عبرت: و ذکری لاولی الالباب. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: و ذکری مصدر است بمعنی ذکر. و مصدری بر وزن فعلی جز ذکری در زبان عرب نیامده است: مانند این آیات: و ذکری للمؤمنین. و ذکری لاولی الالباب. و اَنّی له الذکری(1).
(1) - قرآن 7/2 و 38/43 و 40/54 و 29/221 و 89/23.
ذکری.
[] (اِخ) ابراهیم افندی. از متأخرین شعرای عثمانی است. مولد او به سال 1210 ه . ق. در اوزیجه نزدیک شهر بلگراد صربستان. و او در بوسنه به تحصیل مقدمات علوم پرداخت و سپس به موطن خویش بازگشت. و در آنجا بنام کوچک مشهور است وی بترکی شعر می گفته است و بیت ذیل از اوست:
جوش ایدلدن بیت قلبمده خم صهبای عشق
بر عجب حالت گتوردی نفسمه سودای عشق.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ذکو.
[ذَکْوْ] (ع مص) ذکاء. ذک. سخت شدن زبانهء آتش. || ذکو طیب؛ پراکنده شدن بوی خوش. || ذکو شاة؛ گلو بریدن گوسفند. ذبح.
ذکوان.
[ذَکْ] (اِخ) نام پدر قبیله ای از قبائل عرب.
ذکوان.
[] (اِخ) ابن عبدالقیس بن خلدَةَبن مخلدة بن عامربن زُریق خزرجی انصاری. مکنی به ابی السّبع. صحابی است و او درک غزوهء بدر و احد کرد و به هر دو غزوة به شب پاسبانی رسول صلوات الله علیه می کرد وی از اهل مدینة است. او قبل از هجرت به مکّه شد و بشرف مسلمانی فائز گشت و سپس با رسول اکرم صلوات الله علیه به مدینه هجرت کرد و درک غزوهء بدر کرد و در غزوهء احد بدست ابوالحکم بن الاخنس شهادت یافت. صاحب حبیب السیر آرد: از جملهء شهدای انصار (به غزوهء احد) یکی ذکوان بن عبد قیس است و او داخل اهل بدر است و مرتبهء وی در خدمت حضرت رسالت علیه السلام بجائی رسید که نوبتی فرمود هر کس دوست دارد مردی بیند که بر سبزهء بهشت میخرامد به ذکوان نظر کند. و در روضة الصفا مسطور است که چون اهل اسلام متوجه احد گشتند ذکوان دختران و نسوان خود را وداع کرد. ایشان گفتند یا اباالسبع دولت دیدار کی دست خواهد داد جواب که بروز قیامت. و در آن روز [ روز احد ] چندان مجاهدت کرد که بشرف شهادت رسید و در آخر جنگ حضرت مقدس نبوی صلوات الله و سلامه علیه فرمود که هیچکس از حال ذکوان خبری دارد. جناب ولایت مآب مرتضوی سلام الله علیه گفت یا رسول الله من دیدم که سواری در عقب او میرفت و می گفت مرا نجات مباد اگر تو نجات یابی آنگاه شمشیر بر دوش او فرود آورد و من آن سوار را تعاقب کردم و از پشت زین بزمین افکندم. چون نگاه کردم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بود - انتهی. و رجوع به امتاع الاسماع ص33 و 98 شود.
ذکوان.
[ذَکْ] (اِخ) السمّان، مکنّی به ابوصالح، مولی جویریه، تابعی است.
ذکوان.
[] (اِخ) مکنی به ابی عمرو. مولی عائشه رضی الله عنها. او حاجب امّالمؤمنین عائشه و تابعی است و بعضی او را صحابی گفته اند.
ذکوان.
[] (اِخ) ابن یامین التضیری صحابی است.
ذکوانه.
[ذَکْ نَ] (ع اِ) زینهء خرد. (منتهی الارب). ج، ذکاوین. و صاحب تاج العروس گوید: ذکاوین، صغارالسرح. مترجم ترکی قاموس گوید: کوچک سرح آغاجلرینه دینور، ظاهراً پک متوقد اولد یغیچون. یعنی ذکوانه سرحهای کوچک را گویند، ظاهراً بعلت خوش سوزی آن. (نمیدانم مؤلف منتهی الارب بچه لحاظ سرح را زینة ترجمه کرده است چه زینة جز معنی پایه و پله معنی دیگر ندارد).
ذکوانی.
[ذَکْ نی ی] (ص نسبی) منسوب است بنام ذکوان جدّی از اجداد. (انساب سمعانی).
ذکور.
[ذَ] (ع ص) یادگیر. باحافظه. با ذاکرة. نیکو یادگیرنده. ذکیر. نیکو به یاد دارنده. صاحب ذاکرهء قوی. نیکو ذاکره: ان کنت کذوباً فکن ذکوراً. و در الجماهر بیرونی این مثل را بدینگونه آورده است: اذا اردت ان تکذب فکن ذکوراً و لا تستشهد بحیّ حاضر، یردّه علیک و اقصد فیهاالموتی فأنه غیب علی الابد. (الجماهر ص105). || آهن پولاد و نیکو.
ذکور.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَکر. مردان. نران. نرینگان. ذکورة. ذِکار. ذِکارَة. ذُکران. ذِکَرَة. مقابل اناث: اولاد ذکور، پسران :
برّ تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور.مسعودسعد.
از تو نوشند از ذکور و از اناث
بی دریغی در عطاها مستغاث.مولوی.
اگر ببودی مرآت در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان.
سلمان ساوجی.
|| ذکورالبقل؛ تره که دراز و سطبر باشد. بقول درشت و تلخ. || تره که ناپخته نتوان خوردن، مقابل احرارالبقول. || ذکور عشب؛ درشت و غلیظ و خشنها از گیاه. تره های سخت و زفت: قیل هو [ ای عضرس ] من اجناس الخطمی و قیل هو من ذکورالبقل. (تذکرهء ضریر انطاکی). || ذکورالاسمیة؛ باران که سرما و سیل آرد. || ذکور نخل؛ خرمابنان بی ثمر. || ذکور حق. جِ ذکرالحق؛ چکها، صکها. صکوک. ذکور حقوق. || ذکورالطیب؛ ذِکارة الطیب و ذکورة الطیب، یعنی عطرها و خوشبویها که جامه رنگین نکنند و از این روی مردان نیز توانند آن را بکار بردن. || شعوری گوید: آهن دمشقی را گویند.
ذکورة.
[ذُ رَ] (ع اِ) جِ ذَکَر. شرمهای مردان. (آنندراج). || جِ ذکَر. نران. نرینگان. ذکور. ذِکار. ذِکارَه. ذُکران. ذِکَرَه. || طائفهء مردان. خیل مردان.(1) || ذکورة الطیب، و ذکارة الطیب؛ بوی خوش بی رنگ. عطری که در آن رنگ نباشد، تا مردان نیز بکار بردن توانند. خوشبوی که جامه رنگین نکند، چون عود و کافور و عنبر و مشک و غالیه و ذریره، مقابل مؤنّث طیب، مانند خلوق و زعفران.
(1) - Le sexe masculin.
ذکوة.
[ذَکْ وَ] (اِخ) بیشه ای است شیرناک. مأسدة ای است.
ذکوة.
[ذَکْ وَ] (ع اِ) فروزینه که بدان آتش برافروزند. گیره. || سوخت. || خدرک زبانه زن. || تیزکننده. || مذبوح. گلوبریده.
ذکوة.
[ذَ کا ت] (ع مص) ذبح. گلو بریدن: و منه الحدیث: ذکوة الجنین ذکوة اُمه؛ یعنی بچهء درون شکم حیوان با ذبح کردن به وجه شرعی مادر او حلال شود و ذبح دیگر نخواهد.
ذکی.
[ذَ کی ی] (ع ص) مرد تیزخاطر. دل تیز. (مهذب الاسماء). تیزدل. زیرک. (دهار). تیزطبع. (غیاث اللغات). المعیّ. هوشیار. هوشمند. تیزهوش. زودیاب. تیزیاب. تیزویر. ج، اذکیاء. مقابل بلید :
والا وجیه دین که سپهدار شرق و چین
فخر آرد از تو نائب فرزانهء ذکی.سوزنی.
این چنین کس گر ذکیّ مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است.مولوی.
|| تیزبوی. تندبوی. بلندبوی. (منتهی الارب). مسک ذکیّ؛ مشک تیزبوی. || مذبوح. ذبیح. گلوبریده.
ذکیر.
[ذَ] (ع ص) ذِکّیر. یادگیر. نیکو یادگیرنده. ذکور. نیکو یاددارنده. نیک یادگیرنده. صاحب ذاکرهء قوی. جیدالذکر والحفظ. نیکوذاکره. نیکوحافظه. خوش حافظه. پرحافظه. || ذَکر. ذَکُر. || ذوذکر؛ بلندآوازه. صاحب صیت و آوازه و شهرت یا افتخار. || ذَکَر. بلارک. پولاد. فولاد. اسطام. مقابل انیث. نرم آهن.
ذکیر.
[ذِکْ کی] (ع ص) ذَکیر.
ذکیر.
[ذُ کَ] (اِخ) ابن صفوان پیشوای یکی از فرق پنجگانهء زیدیّة. (بیان الادیان).
ذکیریة.
[ذُ کَ ری یَ] (اِخ) فرقه ای از فرق پنجگانهء زیدیه یا پنج فرقهء شیعهء اولی. پیروان ذکیربن صفوان. (بیان الادیان).
ذکیة.
[ذُ / ذَ یَ] (ع اِ) فروزینه که بدان آتش افروزند. هیزم آتش انگیز. (مهذب الاسماء). ج، ذکی.
ذکیة.
[ذَ کی یَ] (ع ص) تأنیث ذکی. نار ذکیة؛ آتش زبانه زن. آتش شعله زن. || رائحة ذکیة؛ بوئی تیز. بوئی تند.(1)
(1) - Odeur penetrante.
ذل.
[ذِل ل] (ع اِ) روش. طور. طریقه. مجری. عادت. ج، اذلال: امور الله جاریة اذلالها (یا) علی اذلالها؛ ای مجاریها. و جاء علی اذلاله؛ به روش و طور خویش آمد. دعه علی اذلاله؛ او را بر حال خود بمان. || (ص) اذلال ناس؛ مردم کم پایه. (منتهی الارب). || (اِ) ذِلّ طریق؛ میانهء راه. || (اِمص) نرمی. (مهذب الاسماء). || مهربانی. || (مص) نرم و رام گردیدن. رام شدن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). نرم شدن. || آسان شدن.
ذل.
[ذُل ل] (ع اِمص) خواری. (مهذب الاسماء). هوان. هون. ذلت. مذلت. خوار گردیدن. خوار شدن. (تاج المصادر بیهقی). ذُلالت. ذَلالت. قوله تعالی : و لم یکن له ولی من الذل. (قرآن 17/111)؛ و نمی باشد مر او را دوستاری از مذلت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). مقابل عزّ و عزّت. ارج. ارجمندی.
آنچه با رنج یافتی و بذل
تو بآسانی از گزافه مدیش.رودکی.
خردک نگرش نیست که خردک نگرش کس
در کار بزرگان همه ذل است و هوان است.
منوچهری.
گر فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند.
منوچهری.
به گورستان بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه، به گچ کرده و ساعتی تمنا کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذل نباید دید که طاقت ندارم. (تاریخ بیهقی ص 604).
چه نیکو سخن گفت یاری بیاری
که تا کی کشم از خسر ذل و خواری.
؟ (از لغت نامهء اسدی نخجوانی).
زین اسب آز ذل است ای پسر
نعل او خواری عنان او سؤال.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص240).
عزّ من بی تو بود خواهد، ذل
نفع من بی تو گشت خواهد ضرّ.مسعودسعد.
بی نیازی سپاه ذل شه است.سنائی.
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم.خاقانی.
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن.مولوی.
گفت خدمت آنکه بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس.
مولوی.
|| مهربانی. رحمت. رأفت. || نرمی. رفق. || رام شدن. رامی، خلاف صعوبت. و سرکشی. || فروتنی. خضوع. مقابل برتنی: و منه قوله تعالی: و اخفض لهما جناح الذّل. (قرآن 17/24). || ذلّ ذَلیل؛ خواری خوارکننده یا بسیارخواری.
ذلاح.
[ذُلْ لا] (ع ص، اِ) شیر به آب آمیخته.
ذلاذل.
[ذَ ذِ] (ع ص، اِ) جِ ذلذل. ذلاذل الناس؛ مردم کم پایه. پست مرتبگان از مردم. || ذلاذل ثوب، ذناذن ثوب؛ اسافل جامه. || ذلاذل القمیص؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. ذَلَذِل. و واحد آن ذُلذُل. ذِلذِل. ذِلذَلَة. ذُلَذِل. ذُلَذِلَه است.
ذلاقت.
[ذَ قَ] (ع اِمص) ذَلَق. تیززبانی. فصاحت. زبان آوری. طلاقت. گشاده زبانی. گشادگی زبان. (مهذب الاسماء). || (مص) ذلاقت لسان؛ تیز و فصیح شدن زبان. || تیززبان شدن. فصیح شدن: جماعتی که مجتمع آن مقام و مستمع آن کلام بودند از فصاحت آن سباقت و ملاحت آن ذلاقت تعجبها نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص70). حال ذلاقت و لیاقت و ظرافت و لطافت او بر رای سلطان عرض کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 435). بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص362). در جمع میان درایت شمشیر و ذلاقت قلم منفرد. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 234). تیغ ذلاقت زبان او نیام نشناختی. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخه ص255). || گشاده روی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خوش و آرمیده شدن شب و روز. (تاج المصادر بیهقی).
ذلال.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذلیل. چنانکه اذلة. و اذلاّء.
ذلالت.
[ذَ / ذُ لَ] (ع مص) خوار شدن. ذلیل گردیدن. ذُلّ. ذلت. مذلت.
ذلان.
[ذُلْ لا] (ع ص) خوار. ذلیل. موهون. || جِ ذلیل. (دهار). و این صورت اخیر را جز در دستور الاخوان دهار جای دیگر نیافتم.
ذلت.
[ذِلْ لَ] (ع مص) ذُلّ. ذُلالَة. مذلت. ذَلالَت. خوار شدن. (تاج المصادر بیهقی). موهون گردیدن. خواری. (نطنزی). هوان. حقارت. مهانت. زبونی. مقابل، عزّت. ارج، ارجمندی: تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء. (قرآن 2/26).
ذلج.
[ذَ] (ع مص) تَجَرُّع. جرعه جرعه آشامیدن. هفت هفت نوشیدن آب را(1) دم بدم درکشیدن مایعی را.
(1) - در لغت ها هفت هفت کشیدن یا آشامیدن را با فتح هاء بمعنی تجرع و ذلج آورده اند لکن من نه شنیده و نه در جائی دیده ام.
ذلذل.
[ذُ ذُ] (ع اِ) یکی عطف دامن یا یکی عطف دامن دراز. نورد و چین دامن. بن دامن. (مهذب الاسماء). پایان پیراهن. ج، ذلاذِل.
ذلذل.
[ذُ لَ ذِ] (ع اِمص) خواری.
ذلذل.
[ذِ ذِ] (ع اِمص) خواری.
ذلذل.
[ذَ ذِ] (ع اِ) ذلاذل.
ذلذل.
[ذُ ذُ] (ع اِ) واحد ذَلذِل و واحد ذَلاذِل است. یعنی اسافل جامه.
ذلذلات.
[ذُ ذِ] (ع ص، اِ) ذلذات ناس؛ کم پایگان از مردم. (منتهی الارب).
ذلذلة.
[ذُ لَ ذِ لَ / ذِ ذِ لَ] (ع اِمص) خواری. || (اِ) عطف دامن یا عطف دامن دراز.
ذلغ.
[ذَ] (ع مص) ذلغ شفة؛ برگشتن لب. انقلاب شفة؛ یا ترکیدن لب، تشقق شفه. || ذلغ جاریة؛ آرمیدن با وی. || ذلغ طعام؛ ولغ طعام، لغف طعام، اکل طعام یا سغسعهء طعام. یا خوردن طعام نرم را. || نیک چرب کردن طعام را.
ذلف.
[ذَ لَ] (ع اِمص) خردی بینی و راستی تیغ آن، یعنی راستی قصبهء آن یا باریکی یا اندک سطبری بینی و راستی طرف آن.
ذلف.
[ذُ] (ع ص، اِ) جِ اَذلف و ذَلفاء.
ذلفاء .
[ذَ] (ع ص) تأنیث أَذلف. زن باریک قصبهء بینی. ج، ذُلف.
ذلفاء .
[ذَ] (اِخ) جاریة ابن طرخان. مرزبانی در الموشح گوید: اخبرنی محمد بن یحیی قال یروی انّ العباس بن الاحنف دخل علی الذلفاء جاریة ابن طرخان فقال اجیزی هذا البیت:
اهدی له احبابه اُترُجّه
فبکی و اشفق من عیافة زاجر
فقالت:
خاف التلوّن اِذْ اَتَته لانّها
لونان باطنها خلاف الظّاهر.
فقال لان ظهر هذا البیت لادخلت لکم منز ابداً. ثمّ ضمّه الی بیته. (الموشح مرزبانی ص292).
ذلفاء .
[ذَ] (اِخ) بنت الابیض زوجة و معشوقهء نجدة ابن الاسود پسر عم خود. وی کنیزکی از اهل مدینه معاصر خلفای اموی است، او را در ابتداء سعیدبن عبدالملک بخرید و سپس ببرادر او سلیمان بن عبدالملک رسید و او عشقی بیش از حدّ به وی می ورزید و او را در عشق ذلفاء اشعاری است. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است. قال ابوسوید: حدثنی ابوزید الاسدی قال: دخلتُ علی سلیمان بن عبدالملک بن مروان، و هو جالس علی دکان مبلط بالرخام الاحمر مفروش بالدیباج الاخضر، فی وسط بستان ملتف، قد أثمر و اینع؛ و اذا بازاء کلِ شقّ من البستان میدان بنبت الربیع قد ازهر و علی رأسه و صائف، کلّ واحدة منهن احسنُ من صاجتها؛ و قد غابت الشمس، فنصرت الخضرة و اضعفت فی حسنها الزهرة، و غنّت الاطیار فتجاوبت، و سفت الریاح علی الاشجار فتمایلت؛ [ وقد حَلِیَ البستانُ ] بأنهار فیه قد شققت، و میاه قد تدفقت؛ فقلت: السلام علیک أیها الامیر و رحمة الله و برکاته. و کان مطرقاء فرفع رأسه و قال: أبازید! فی مثل هذا الحین یصاب احدُحیا؟ قلت: اصلح الله الامیر، او قدقامت القیامة بعدُ! قال: نعم، علی اهل المحبة سرّاً و المراسلة بینهم خفیة. ثم أطرق ملیا، ثم رفع رأسه فقال: أبازید، ما یطیب فی یومنا هذا؟ قلت: أعز الله الامیر، قهوةُ صفراء، فی زجاجة بیضاء، تُناولها مقدودة هیفاء، مضمومة لفّاء [ مکحولةُ ] دعجاء، اشربُها من کفها، و أمسح فمی بفمها فأطرق سلیمان ملیا لایُحیر جوابا، ینحدر من عینه عبراتُ بلا شهیق؛ فلما رأت الوصائفُ ذلک تنحین عنه؛ ثم رفع رأسه فقال: ابازید، حللتَ فی یوم فیه انقضاء أجلک و منتهی مدتک و تصرُّم عمرک! والله لاضربن عنقک او لتخبرنّی ما آثار هذه الصفة من قلبک. قلت: نعم، اصلح الله الامیر؛ کنت جالسا عندباب أخیک سعیدبن عبدالملک، فاذا أنا بجاریة قدخرجت الی باب القصر کالغزال انفلت من شبکة الصیاد؛ علیها قمیص اسکندرانی یتبین منه بیاضُ بدنها، و تدویر سُرتها، و نقش تکتها، و فی رجلیها نعلان حمروان، و قد أشرق بیاضُ قدمها علی حمرة نعلیها؛ مضمومة بفرد ذؤابة تضرب الی حقویها و تسیل کالعثاکیل علی منکبیها، و طرّه قد أسبلت علی مثنی جبینها، و صدغان قد زینا کأنها نونان علی وجنتیها، و حاجبان قدقوسا علی محجری عینیها، و عینان مملوتان سحراً و أنف کأنه قصبةُ درّ، و فم کأَنَّه جُرح یقطر دما؛ و هی تقول: عبادَالله، من لی بدواء من لایشتکی، و علاج من لاینتمی؟ طال الحجاب، و أبطأ الجواب؛ فالفؤاد طائر، و القلب عازب، و النفس و الهة، و الفؤاد مختَلس، و النوم محتَبس؛ رحمة الله علی قوم عاشوا تجلُّداً، و ماتوا تبلُّداً، و لو کان الی الصبر حیلةُ و الی العزاء سبیلُ لکان أمرا جمیلا! ثم اطرقت طویلا، ثم رفعت رأسها؛ فقلت: أیتها الجاریة، انسیة أنت أم جنیة؟ سمائیة ام أرضیة؟ فقد اعجبنی ذکاء عقلک، و أذهلنی حُسْنُ منطقک! فسترت وجهها بکمها کأنها لم ترنی، ثم قالت: اَعْذِر ایها المتکلم الاریب، فما اوحش الساعة بلا مساعد، و المقاساة لصبّ معاند! ثم انصرفت؛ فو الله - أصلح اللهالامیر - ما أکلت طیبا الا غُصِصت به لذکرها و لا رأیت حَسَنتاً الاسَمُج فی عینی لحسنها! قال سلیمان: أبازید، کاد الجهل ان یستفزنی و الصبا ان یعاودنی، و الحلم أن یعزب عنی لحسن مأرایت، و شجوما سمعت؛ تلک هی الذلفاء التی یقول فیها الشاعر :
انما الذَّلفاء یاقوتة
اُخرجت من کیس دهقان
شراؤها علی أخی ألفُ ألفِ درهم، و هی عاشقة لمن باعها، و الله انی من لایموت الا بحزنها، و لا یدخل القبر الا بغصَّتها، و فی الصبر سلوة، و فی توقُع الموت نُهیة؛ قم ابازید فاکتم المفاوضة؛ یا غلام، ثقّله ببدرة فاخذتها و انصرفت. قال ابوزید: فلما أفْضت الخلافةُ الی سلیمان، صارت الذلفاء الیه، فأمر بفسنطاط، فَأَخرج علی دهناءالغوطة، و ضُرب فی روضة خضراء مونِقة زهراء، ذات حدائق بهجة، تحتها أنواع الزهر الغض، من بین اصفر فاقع، و احمر ساطع، و ابیض ناصع؛ فهی کالثوب الحرمی و حواشی البرد الاتحمّی، یثیر عنها مرّ الریاح نسیما یُربی علی رائحة العنبر، وفتیت المسک الاذفر؛ و کان له مغنّ و ندیم و سمیر یقال له سنان، به یأنس، و الیه یسکن؛ فأمره أن یضرب فسطاطه بالقرب منه؛ و قد کانت الذلفاء خرجت مع سلیمان الی ذلک المتُنزَّه، فلم یزل سنان یومَه ذلک عند سلیمان، فی اکمل سرور، و اتم حبور، الی أن انصرف مع اللیل الی فسطاطه، فنزل به جماعة من اخوانه، فقالوا له: قِرانا أصلحک الله. قال: و ما قِراکم؟ قالوا: أکل و شرب و سماع. قال: أَمّا الاکل و الشرب فمباحان لکم أما السماع فقد عرفتم شدة غَیْرَة امیرالمؤمنین و نهیة ایای عنه، الا ماکان فی مجلسه. قالوا لاحاجة لنا بطعامک و شرابک ان لم تُسْمِعنا. قال: فاختاروا صوتا و احدا اغنیکموه. قالوا: غنّنا صوت کذا. قال: فرفع عقیرته یتغنی بهذه الابیات:
مَحجوبَهُ سَمِعت صَوْتی فأرّقَها
فی آخر اللیل لمّا ظلَّها السحَر
تثنی علی الخد منها من مُعَصْفَرة
و الحلیُ باد علی لَبّاتهاَ خضُر
فی لیلة الَّتم لایدری مُضاجعُها
أوَجهُها عِندهُ ابهی أم اَلقَمرُ
لمْ یَحجَب الصّوت أَجراسُ و لاغَلَق
فدمعُها لَطَروقِ الصّوت مُنحِدرُ
لوخلیت لَمشت نحوی علی قدَمِ
یَکادُ من لِینه للَمشی ینفَطرُ
فسمعت الذلفاءَ صوت سنان، فخرجت الی وسط الفسطاط تستمع فجعلت لاتسمع شیئا من [ حُسنِ ] خلق و لطافة قدّ، الا الذی و افق المعنی، و من نعت اللیل و استماع الصوت، الا رأت ذلک کله فی نفسها و مهبها، فحرک ذلک ساکناً فی قلبها، فهملت عیناها، و علانشیجها؛ فانتبه سلیمان فلم یجدها معه، فخرج الی صحن الفسطاط فرآها علی تلک الحال؛ فقال لها: ما هذا یا ذلفاء فقالت:
ألارُبَّ صَوِت رائع من مُشوه
قبیح المُحیا واضِع الاب والجَدّ
یروُعُک منه صوته و لعلُّهُ
الی اَمةٍ یعزی معا والی عَبدِ.
فقال سلیمان: دعینی من هذا، فوالله لقد خامر قلبک منه ما خامر! یا غلام، علی بسنان. فدعت الذلفاء خادما لها فقالت: ان سبقت رسول امیرالمؤمنین الی سنان، فَحذره و لک عشرة آلاف درهم و انت حُرّ لوجه الله! فخرج الرسول فسبق رسول سلیمان؛ فلما أُتی به قال: یا سنان، الم اُنهکَ عن مثل هذا؟ قال: یا امیرالمؤمنین حملنی النمل وأنا عبد امیرالمؤمنین و غَذیِّ نعمته؛ فان رأی امیرالمؤمنین ان لایُضیع حظّه من عبده فلیفعل. قال: أما حظی منک فلن أضیعه، ولکن ویلک! اما علمتَ ان الرجل اذا تغنی اصغت المرأةُ الیه، و أن الفرس اذا صهل ودَقت له الحصان و أن الفحل اذا هدر صغت له الناقة، و أن التیس اذا نبّ استحرمت له الشاة؟ ایاک و العودَ الی ما کان منک یطول غمُّکَ.
یاقوت در معجم الادباء گوید: بخط دوست خود کمال الدّین ابی القاسم عمر بن احمدبن هبة اللهبن ابی جرادة الحلبی الفقیه المدرّس الکاتب الادیب، خواندم که از لیث طویل روایت کرده بود که گفت از ابوالنداء پرسیدم (و او دانشمندترین کسانی بودکه من دیده ام به اخبار عرب) آیا از شعرهای ذلفاء دختر ابیض دربارهء پسر عمّ خود نجدة بن اسود چیزی دانی گفت آری بدانگاه که جنازهء نجدة را دفن کردیم و خاک بر وی ریختیم و بازگشتیم هنوز مسافتی نپیموده خیلی از زنان را دیدیم که نوحه سرائی میکردند و درست میان ایشان زنی بود از همه بلندبالاتر چون شاخ گلی تازه و او ذلفاء بود و پیش رفت تا بر سر قبر رسید و بر وی درافتاد و با سوز و گدازی بگریست به اندازه ای که زنان دیگر بر حیات وی بترسیدند و گفتند ای ذلفاء پیش از نجدة بسی بزرگان از قوم تو بمرده اند آیا هیچ شنیده ای که یکی از آنان خود را بر فوت شوی کشته باشد و این زنان با وی بودند تا برخاست و بازگشتن گرفت و چون چند قدم از گور دور شد روی برگردانید و گفت:
سئمتُ حیاتی حین فارقتُ قبره
و رحتُ و ماءالعین ینهلّ هامله
و قالت نساءالحی قد مات قبله
شریف فلم تهلک علیه حلائله
صدقن لقد مات الرجال و لم یمت
کنجدة من اخوانه من یعادله
فتی لم یضق عن جسمه لحد قبره
و قد وسع الارض و الفضاء فضائله.
باز پرسیدم آیا اشعار دیگر نیز از وی بخاطر داری؟ گفت آری. در سر سال وفات نجدة من نیز حاضر بودم و باز ذلفاء را دیدم که بر سر گور پسر عمّ خویش بروی درافتاد و بدرد بگریست و قطعهء ذیل بخواند:
یا قبر نجدة لم أهجرک مقلیةً
و لاجفوتک من صبری و لا جلدی
لکن بکیتک حتی لم اجد مدداً
من الدموع و لا عوناً من الکمد
و آیستنی جفونی من مدامعها
فقلت للعین فیضی من دم الکبد
فلم أزل بدمی ابکیک جاهدة
حتی بقیت بلا عین و لا جسد
والله یعلم لولاالله ما رضیت
نفسی علیک سوی قتل لها بیدی.
گفتم آیا دیگر چیزی از شعرهای او ندانی گفت چرا بروز عیدی از بهار در مرغزاری سبز و پرگیاه با گروهی از جوانان سوار شدیم و پرچمهای زرد بر سر نیزه های سرخ کرده بودیم و میجنبانیدیم و چون بازگشتن خواستیم یکی از ما گفت نمیخواهید از راه خانهء ذلفاء رویم تا با دیدار ما او را تسلیتی باشد. همگی بپذیرفتند تا بدر خیمهء وی رسیدیم و او چون آفتابی تابان از خیمه بیرون شد کسوف حزن بر وی نشسته و سلام گفتیم و گفتیم تا کی این سوک و اندوه تو بر مرگ نجدة آیا گاه آن نرسیده است که با دیدار بقیهء قوم خود تسلیت یابی اینک بنگر اینانند بزرگان و جوانان و نجوم قوم تو و در میان ماست بزرگان و صاحبان بأس و نجدت. ذلفاء آهی کشید و سر بزیر افکند و سپس سر برآورد و در حالی که میگریست گفت:
صدقتم انکم لنجوم قومی
لیوث عند مختلف العوالی
و لکن کان نجدة بدر قومی
و کهفهم المنیف علی الجبال
فما حسن السماء بلا نجوم
و ما حسن النجوم بلا هلال.
و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص24 س 8 شود.
ذلفاء .
[ذَ] (اِخ) شاعره ای معاصر خلفای عباسی. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است - انتهی. و او را با ابونواس ماجرائی چند است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم الادباء چ مارگلیوث ج6 ص295 س6 و عقدالفرید ج7 ص71 و 73 و 74 و عیون الاخبار ج4 ص24 س8 و الموشح مرزبانی ص292 شود.
ذلق.
[ذَ لَ / ذَ] (ع مص) ذلاقت. تیز شدن سنان یا کارد و مانند آن. تیززبانی. تیز شدن زفان و سنان. (تاج المصادر بیهقی). ذَلق لسان و ذَلَق لسان تیز و فصیح گردیدن زبان. تیززبان شدن. (زوزنی). || بی آرامی. بی آرام شدن. (تاج المصادر بیهقی). || روشن شدن، چنانکه چراغ. || ذلق ضَبّ؛ برآمدن سوسمار از ریگ درشت بسوی نرمتر. || ذلق کسی از عطش؛ نزدیک مرگ شدن او از تشنگی. بر مرگ بودن از تشنگی. || پیخال افکندن مرغ. فضله انداختن طیر. || سست کردن باد گرم کسی را. || سست وناتوان گردانیدن روزه کسی را. || ذلق الامعاء؛ سستی و ضعف ماسکه.(1)
(1) - Ramollissement de L'estomac.
ذلق.
[ذَ لِ] (ع ص) تیز. (زبان و سنان و مانند آن). حاد. || زبانی گشاده. طَلِق. || نَسو. || خطیب ذَلِق؛ فصیح. زبان آور. تیززبان. گشاده زبان. هویداسخن. سبک زبان.
ذلق.
[ذُ لَ / ذُ لُ] (ع ص) تیز. || فصیح: لسانُ ذلق؛ زبانی تیز و فصیح.
ذلق.
[ذُ] (ع ص، اِ) جِ اذلق و ذلقاء.
ذلق.
[ذِ] (ع اِ) شمشیرگونه ای که دو حدّ و نوکی تیز دارد و میان عصا پنهان کنند.
ذلق.
[ذَ] (ع اِ) مجرای محور در بکرة. گذرگاه محور میان بکرة. (مهذب الاسماء). || تیزی زبان. (دهار). || تیزی سنان. || تیزنای زفان. (مهذب الاسماء). تیزنای زبان. || تیزی هر چیزی. ذلاقت. || (ص) لسان ذلق؛ زبان تیز و فصیح. لسان طلق ذلق؛ زبانی تیز و فصیح.
- حروف ذلق؛ شش حرف باشد: ب. ر. ف. ل. م. ن. و آن حرفها باشند که از کرانهء زبان و لب برآید و هر اسم رباعی و خماسی غیر ذی زوائد در عربی یک یا دو یا سه حرف از حروف ذلق را دارد و اگر نداشته باشد دخیل است. و سه حرف از این حروف شش گانه ذولقیة است و آن: ل. ر. ن است و سه حرف شفهیة، و آن: ب. ف. م. باشد.
ذلقامان.
[ذَ لَ] (اِخ) نام مجموع دو وادی به یمامه و آنگاه که سیل آندو تلاقی کند و یکی شوند آن را ریب نامند. (از معجم البلدان).
ذلقة.
[ذَ لِ قَ] (ع ص) تأنیث ذلِق. زن تیززبان. زن زبان آور. ذلیقة.
ذلقة.
[ذَ قَ / ذَ لَ قَ] (ع اِ) ذلقت. تیزی هر چیزی. ذلق. || سر زبان. (مهذب الاسماء).
ذلک.
[ذا لِ / ذا لِ کَ] (ع اِ، ضمیر) آن. برای اشاره بعید است: و ما ذلک علی الله بعزیز. (قرآن 14/20). || این است: ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء. (قرآن 5/54 و 57/21 و 62/4).
- بناءً علی ذلک؛ بنابراین. از اینرو.
- مع ذلک؛ و با این. با این همه. با وصف این.
- و غیر ذلک؛ و جز این.
- و نحو ذلک؛ و مانند این.
ذلل.
[ذُ لُ] (ع ص، اِ) جِ ذَلول.
ذلم.
[ذَ لَ] (ع اِ) جای فرورفتن آب رودبار.
ذلو.
[ذَلْوْ] (ع مص) چیدن خرمای تر را. باز کردن خرمای تر.
ذلول.
[ذَ] (ع ص) رام. (مهذب الاسماء) (دهار). منقاد. نرم. مطیع. مُذلَّلَة در عمل. کارکشته. کارشکسته. (ابوالفتوح رازی). آسان. آهسته. آرام. فرهخته. (مهذب الاسماء). مقابل صعب. سرکش. تور: القران ذلول ذو وجوه فاحملوه علی احسن الوجوه. || سحاب ذلول؛ ابر بی برق و رعد. ج، ذُلُل، اَذِلَّة.
ذلولی.
[ذَ لی ی] (ع ص) نیکوخوی. نرم خوی. خوار. نرم. رام. ج، ذلولیون.
ذلة.
[ذِلْ لَ / ذُلْ لَ] (ع مص) رجوع به ذلت شود.
ذلی.
[ذَلْیْ] (ع مص) چیدن خرمای تر را. باز کردن خرمای تر از نخل.
ذلیذلات.
[ذُ لَ ذِ] (ع ص، اِ) ذلیذلات ناس؛ مردم کم پایه. فرومایگان مردم.
ذلیق.
[ذَ] (ع ص) طلیق. طلق. ذلق. گشاده زبان. زبان آور. تیززبان. زبان تیز. (دهار). قوی سخن، خطیبُ ذلیق. لسانُ ذلیق. || سنان ذلیق؛ نیزهء تیز.
ذلیقة.
[ذَ قَ] (ع ص) تأنیث ذلیق. امرأةٌ ذلیقه؛ زنی زبان آور. زنی تیززبان. ذَلِقَة.
ذلیقة.
[ذُ لَ قَ] (اِخ) شهری است به روم.
ذلیل.
[ذَ] (ع ص) خوار. (دهار). مهین. زبون. حقیر. داخِر(1). مقابل عزیز، ارجمند، باارج. ج، اَذِلَّة، ذِلال، اَذِلاّء :
بی دل شود عزیز، که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی ص706).
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین.
ناصرخسرو.
مر دانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چو بلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
با سبکسار کس، مکن صحبت
تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل.ناصرخسرو.
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت چون کندم هر زمان بلا.
مسعودسعد.
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا.معزی.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محقّ ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه). وجود مبارک خود را ذلیل عزت و اسیر شوکت و رهین منّت بیگانه نساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 447).
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من.عطار.
|| گنه کار. || رام. مطیع. نرم. (دهار). آسان. ذُلُّ ذلیل؛ خوارکننده یا بسیار خوارکننده. || ذلیل گردیدن. اعتراف. لشو. انقماع. || اقهار. || ذلیل گردانیدن. تذلیل. اضراع. کأص. اعیاء. اقماع.
(1) - Meprise. Avili.
ذلیل.
[ذِلْ لی] (ع ص) ذلیل کننده. مُذِلّ.
ذلیلة.
[ذَ لَ] (ع ص) تأنیث ذلیل.
ذلیلی.
[ذَ] (حامص) ذِلّت. مذلَّت :
ذلیلی در طمع میدان به تحقیق
چو عزت در قناعت دان و توفیق.
(منسوب به ناصرخسرو).
ذم.
[ذَم م] (ع مص) نکوهیدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مذمَت. نکوهش. بدگوئی. بدگفتن. هجو گفتن کسی را.... قدح. تعییب. مقابل مَدح، ستودن، و آن گفتار یا کردار یا ترک هر دو باشد بنحوی که حاکی از پست ساختن مقام غیر یا انحطاط شأن و حیثیت دیگری شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) : کسی که مدح تو کند بچیزی که در تو نباشد از او احتراز کن. که نیز ذمّ تو کند بچیزی که در تو نباشد.
چون بگیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذمّ اهلیت اخوان چه کنم.خاقانی.
خلق تو اکسیر عدل نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض خصم تو مخصوص ذم.
خاقانی.
اگر چه به انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم.خاقانی.
جهان عشق تو نادر جهانیست
که در وی رسم مدح و ذم نماند.عطار.
ذم.
[ذِم م] (ع ص) بسیار لاغر. || هالک. || مرد نکوهیده. || (اِ) امان. || عهد. پذرفتاری.
ذماء .
[ذَ] (ع مص) جنبش. جنبیدن. حرکت کردن. || قویدل گردیدن. || آشکار کردن قوت دل را. ظاهر ساختن قوت قلب را. || خذ ما ذمی لک؛ ای ارتفع لک. || رنج رساندن. مشکل آمدن بر کسی.
ذماء .
[ذَ] (ع اِ) قوت دل. || باقی جان در گلو بریده. باقی جان. (مهذب الاسماء). باقی جان در مذبوح. رمَق. تشنج مذبوح پس از ذبح : از سر ضرورت حقن دماء و صون ذماء به موادعت و مصالحت رسیده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص416). به أراقت دماء و افاتت ذماء باک نداشتی. همان کتاب ص369. و جوالیقی گوید: اصل این کلمه دمار فارسی باشد که به معنی بقیهء نفس است.
ذمائر.
[ذُ ءِ] (ع اِ) از اسماء دواهی و بلاهاست. داهیة.
ذمائم.
[ذَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ ذمیمة : ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. (گلستان). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به محامد مبدل گشت. (گلستان).
ذمار.
[ذِ] (ع اِ) زنهار. زینهار. عهد. آنچه سزاوار بود نگاهداشت آن بر مرد. یقال: فلان حامی الذمار؛ ای اذا ذمر و غضب حمی. و نیز گویند، ذمار! ای احفظ ذمارک!
ذمار.
[ذَ] (اِخ) نام یکی از ملوک یمن. و ذمار مخلاف صنعاء به اسم او نامیده شده است.
ذمار.
[ذَ / ذُ] (اِخ) نام قریه ای بدو منزلی صنعاء در یمن. و گویند ذمار نام صنعاء باشد. (نهایة). نام مخلافی از مخالیف یمن. (ابن الندیم). نام بطنی از حمیر که در مخلاف ذمار سکونت دارند. اسم قریه ای است به یمن بدو منزلی صنعاء. و عده ای از علماء بدانجا منسوبند: از جمله: ابوهشام عبدالملک بن عبدالرحمن الذماری و بعضی نام او را عبدالملک بن محمد گفته اند. او از ثوری و غیر او سماع دارد و ابوالقاسم مروان دمشقی گوید: ابوعبدالملک ذماری قاری ملقب به مزنة زاهد دمشق، قران را نزد علی بن زیدبن واقد و یحیی بن الحارث درست کرد و از آن دو روایت کند. و او متولی قضاء دمشق بود، و محمد بن حسان اسدی و سلیمان بن عبدالرحمن و نمران بن عتبهء ذماری از او روایت کنند. ابن منده گوید: وی از مردم دمشق است و از امّالدرداء روایت کند و از او برادرزادهء وی ریاح بن الولید الذماری و بقولی رباح روایت کند. و گروهی گفته اند که ذمار نام صنعاء باشد. و صنعاء کلمه ای حبشیة است بمعنی حصین و استوار و وثیق و این نام را حبشیان که با ابرهة و اریاط به یمن آمدند بدانجا دادند و بعضی گفته اند، میان آن و صنعاء شانزده فرسنگ است. و اصحاب حدیث غالباً آن را به کسر ذال تلفظ کنند لیکن ابن درید گوید بفتح است و گوید بدانگاه که در جاهلیت قریش کعبه را خراب کردند در پایه سنگی یافتند که بخط مسند بر آن نوشته بود: که راست ملک ذمار؟ حمیران برگزیده را، کراست ملک ذمار؟ حبشه اشرار را، کراست ملک ذمار؟ ایرانیان آزاده را. کراست ملک ذمار؟ قریشیان سوداگر را و پس از آن حارمحار، ای رجع مرجعاً. (معجم البلدان یاقوت). و صاحب قاموس الاعلام گوید: ذمار قصبه ای است به پانزده ساعتی جهت جنوبی صنعاء یمن. و تابع سنجاق صنعا و مرکز قضاست. و آن شهری باستانی است و به زمان حمیریان صاحب اهمیت بود و در اوائل دور اسلام علما و محدثین بسیار از آنجا نشأت کرده اند. قضای ذمار محدود است از شمال به صنعا و از جنوب به قضای پریم و از غرب به سنجاق حدیده و قضای ریمه و از شرق به اراضی غیر مضبوطة. و این ناحیت کوهستانی و در اراضی مرتفعه است. و آبهای آن قسمتی از جانب حدیده به بحر احمر و قسمتی از طریق حضرموت به بحر عمان ریزد. و بدانجا گوسفندان بسیار از نژادی نیکو هست. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حلل السندسیة ج2 ص 111 شود.
در رسالهء معادن مستخرجه از کتاب الاکلیل حسن الهمدانی (چ حیدرآباد در دنبال کتاب الجماهر بیرونی) آمده است که: و فی جبل حرّان قبلی مدینة ذمار معادن الحجارة النفیسة الیمانیة من العقیق الاحمر و الابیض و الاصفر و المورونی.
ذمارالقرن.
[] (اِخ) در رسالهء معادن مستخرج از کتاب الاکلیل حسن الهمدانی (چ حیدرآباد در دنبال کتاب الجماهر بیرونی) آمده است که: و فی مسار من بلد حرّان معدن ذهب و فی ذمارالقرن معدن نحاس احمر جید.
ذمارة.
[ذَ رَ] (ع اِمص) دلاوری. دلیری. || مردانگی: یقال فلان یحمی ذمارته؛ یعنی فلان نام پدران خود نگاه میدارد. (مهذب الاسماء).
ذماری.
[ذِ ری ی] (ص نسبی) سمعانی گوید نسبت است به قریه ای به یمن به شانزده فرسنگی صنعاء موسوم به ذمار. و حکی انّ الاسود العبسی کان معه شیطانان یقال لاحدهما سحیق و للاخر شقیق، کانا یخبرانه بکلّ شی ء یحدث من امرالنّاس فسار الاسود حتّی اخذ ذمار و کان باذان اذ ذاک مریضاً بصنعاء فجاء الرسول فقال: «خدایگان باذان! [ اسود ] ذمار گرفت» قال باذان و هو فی [ بیاض ] «اسب زین و اشتر پالان و اشتاب(1)بی درنگ» فکان ذلک آخر کلام تکلم به حتّی مات. فجاء الاسود شیطانه فی اعصار من الریح فاخبره بموت باذان و هو فی قصر ذمار فنادی الاسود فی قومه یا آل عامر و حاسر [ حمیر؟ ] فخذوا من مراد انّ سحیقا قد ادار ذمار و اباح لکم صنعاء فارکبوا و عجلّوا فسار الاسود و من معه من عبس و بنی عامر و حمیر حتّی نزل بهم.
(1) - اصل اسباب و تصحیح قیاسی است.
ذمام.
[ذِ] (ع اِ) حق. واجب. || حرمت. آب رو. || زینهار. (دهار) (نطنزی). ایلاف. ج، اَذِمّة. || چاههای اندک آب. || دیوان ذمام، ظاهراً دیوان رسیدگی به دعاوی بوده است.
ذمام.
[ذِ] (ع ص، اِ) جِ ذمیم. و ذِمَّة.
ذمامة.
[ذِ مَ] (ع اِ) امان. || عهد. ضمانت. کفالت. ذمّة. || حیا.
ذمامة.
[ذُ مَ] (ع اِ) باقی ماندهء چیزی.
ذمایم.
[ذَ یِ] (ع ص، اِ) جِ ذمیمة.
ذم ء .
[ذَمْءْ] (ع مص) دشوار آمدن بر. روان گردیدن آب بینی بزغاله، جاری شدن آب و مخاط بینی بزیچه. || (ص، اِ) مرد نکوهیده.
ذمت.
[ذَ] (ع مص) دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن. دیگرگون و متغیر شدن. لاغر گردیدن.
ذمحلة.
[ذَ حَ لَ] (ع مص) غلطانیدن. غلطانیدن چیزی را. ذحملة. دحرجة.
ذمخ.
[ذَ / ذِ مَ] (ع اِ) بار درختی است.
ذمذمه.
[ذَ ذَ مَ] (ع مص) کم کردن بخشش به کسی را. کم کردن بخشش را.