لغتنامه دهخدا
حرف ذ
ذ.
(حرف) حرف نهم است از حروف الفبای عرب و یازدهم از الفبای فارسی و بیست و پنجم از حروف ابجد و در حساب جمّل آن را به هفتصد دارند. و نام آن ذال است و گاه برای استواری ضبط ذال معجمة گویند و آن از حروف روادف و شمسیّة و ارضیة یا ترابیة و مصمته و نیز از حروف مجزوم است.
ابدالها:
حرف «ذ» در فارسی:
بدل به «د» شود:
گذار = گدار.
و به «گ» بدل گردد:
آذر = آگر (آتش).
و بدلِ «همزه» آید:
پاذیز = پائیز : از سر دولاب برخاست و به دارالملک همدان آمد، فصل پاذیز بود. (راحة الصدور راوندی). در سنهء ست و اربعین و خمسمائة به فصل پاذیز قصد بغداد کرد. (راحة الصدور راوندی).
حرف «ذ» در تعریب:
بدلِ دال آید:
بیجاذق = بیجاده.
شوذر = چادر.
فالوذج = پالوده.
ساذج = ساده.
انموذج = نموده.
سنباذج = سنباده.
و بدلِ «ز» آید:
ذقن = زنخ.
حرف «ذ» در عربی:
بدل به «ش» شود:
ذرف = شرف.
و بدل به «ث» شود:
مرذ = مرث
ذَروَت = ثَروَت
و بدل به «ط» شود:
ذلاقت = طلاقت.
و بدل به «ز» شود:
بَذَع = فَزَع.
و صوت آن زاء است آنگاه که زبان میان دو ردهء دندانهای پیشین (ضواحک) درآرند. و در تقاویم و جز آن صورت «ذ» رمز ذوالحجة و با ازدیاد الف «ذا» رمز ذوالقعده باشد و برای فرق میان دال و ذال در فارسی، خواجه نصیرالدین محمد طوسی قاعدهء ذیل را بنظم گفته است:
آنانکه بپارسی سخن میرانند
در معرض دال ذال را ننشانند
ماقبل وی ار ساکن جز وای بود
دال است و گرنه ذال معجم خوانند.
و شرف الدین علی یزدی گوید:
در زبان فارسی فرق میان دال و ذال
با تو گویم ز آنکه نزدیک افاضل مبهم است
پیش از او در لفظ مفرد گر صحیح ساکن است
دال باشد ور نه باقی جمله ذال معجم است.
و در بودن این حرف در فارسی اختلاف کرده اند، بعضی گویند که اص این حرف در فارسی نباشد و حتّی کلمهء آذر و گذر و گذشت فصیح آن بدال مهمله است و شرف الدین علی یزدی گوید که ذال معجمة در زبان اهل فارس هست و در لهجهء ماوراءالنهر آن ذالها را دال تلفظ کنند و حکیم سنائی علیه الرحمة ذال تعویذ را با دال قافیه کرده است:
درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لا حول سازد و تعویذ
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید.
و امیرخسرو دهلوی لفظ نفاذ را با شاد و یاد و امثال آن قافیه کرده است:
بسم الله آنچه خواهی پیش تو خسرو، اینک
فرمان دوستان را بر جان نفاذ باشد.
..........
و شمس قیس رازی صاحب المعجم فی معاییر اشعار العجم در ذیل حرف دال گوید: حرف دال، و زواید آن دو بیش نیست. حرف نعت: و آن میم و نون و دالی است که در اواخر صفات به معنی نعت باشد چنانکه دانشمند و حاجتمند و هنرمند و دردمند و نزدیک بدین معنی خداوند و خویشاوند و باوند یعنی بند که بر پای نهند و آوند خنور آب را گویند و همانا در اصل آب وند بوده است.
حرف رابطه و جمع: و آن نون و دالی است که در آخر صفات فایدهء ربط (صفت) بجماعت دهد چنانکه عالمند و توانگرند و در جمع گویند می آیند و می روند و رفتند و آمدند و در قوافی دالی خداوند و خویشاوند بهم شاید از بهر آنکه مشهورالترکیب نیست و به کثرت استعمال و قلت امثال و اخوات از کلمات مفرده می نماید و خردمند و هنرمند بهم نشاید، و مستمند و دردمند بهم نشاید از بهر ظهور ترکیب، و دانشمند و حاجتمند بهم شاید اگر چه وجه ترکیب در حاجتمند ظاهرتر است. اما چون دانشمند اسم علم گشته است عالمان را به اسمی مفرد ماننده شده است و از این جهت هر دو با هم قافیت میسازند چنانکه انوری گفته است:
آدمیزاده بی گنه نبود
ز آن بکفارتست حاجتمند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بی نیاز از طبیب و دانشمند.
حرف ذال: زواید آن سه است:
حرف مضارع: و آن ذالی (مفرد) است که در اواخر کلمات فعل را صیغت مضارع گرداند چنانکه آیذ و روذ و میگویذ و میشنوذ.
حرف ضمیر: و آن یاء و ذالی است که در آخر کلمه فایدهء ضمیر جماعت حاضران دهد چنانکه می آییذ و میرویذ و ربط را نیز باشد چنانکه عالمیذ و توانگریذ.
حرف دعا: و آن الف و ذالی است که در اواخر افعال معنی دعا دهد چنانکه برساذ و بدهاذ و صیغت خاصهء دعا باذ و مباذ است و در اصل بواذ و مبواذ بوده است، واو تخفیف را حذف کرده اند و در قوافی ذالی هفتاذ و هشتاذ بهم شاید، افتاذ و بدافتاذ بهم نشاید، و گشاذ و نگشاذ بهم نشاید، اما داذ و بیداذ بهم شاید از بهر آنکه لفظ بیداذ اسم علم است ظلم را نه چنانکه لفظ بی اسب و بیمال و مانند آن که ترکیب این کلمات مشهور و معلوم است و سوذ و نمکسوذ بهم شاید، و بدیذ و نابدیذ بهم شاید، و جملهء الفاظ ماضی چون رفت و گفت و آمذ و شذ و دیذ و شنیذ و کرد و آزرد و غیر آن شاید که قافیه سازند بخلاف الفاظ مضارع که صیغ ماضی کلمات مفرده اند و صیغ مستقبل مرکب اند و بدانکه در صحیح لغت دری ماقبل دال مهمله الا راء ساکن چنانکه درد و مرد یا زاء ساکن چنانکه دزد و مزد و یا نون ساکن چنانکه کمند و گزند نباشد و هر دال که ماقبل آن یکی از حروف مد و لین است چنانکه باذ و شاذ و سوذ و شنوذ و دیذ و کلیذ یا یکی از حروف صحیح متحرک است چنانکه نمذ و سبذ و دذ و آمذ همه ذال معجمه اند و در زبان اهل غزنین و بلخ و ماوراءالنهر ذال معجمه نیست و جمله دالات مهمله در لفظ آرند چنانکه گفته اند. شعر:
از دور چو بینی مرا بداری
پیش رخ رخشنده دست عمدا
چون رنگ شراب از پیاله گردد
رنگ رخت از پشت دست پیدا.
و دال و ذال بهم قافیت کرده از بهر آنکه ایشان همه دالات مهمله در لفظ آرند. (المعجم چ طهران صص 164 - 166)(1).
(1) - در پهلوی علامت دال و ذال «د» بوده است و تلفظ واقعی آن امروز بر ما مکتوم است و شاید در لهجه های مختلف باستانی نیز مختلف خوانده میشده است یعنی گاهی دال و گاهی ذال.
ذآبت.
[ذَ بَ] (ع مص) مانند گرگ شدن در خبث و دها. رجوع به ذآبة شود.
ذآبة.
[ذَ بَ] (ع مص) ذآبت. مانند گرگ شدن در خبث و دُهاء. || ذُئِب الرجل؛ در گوسپندان وی گرگ افتاد. (منتهی الارب). || از گرگ ترسیدن. ترسیدن. رجوع به ذآبت شود.
ذآف.
[ذُ] (ع اِ) ذأف. سرعت موت. || موت ذُآف؛ موت شتاب و زود کشنده. || زهر هلاهل.
ذآلة.
[ذُ لَ] (ع اِ) گرگ. ذئب. ج، ذئلان، ذؤُلان. || (اِخ) نام مردی است. و رجوع به ذؤاله و ذؤالة شود.
ذآلیل.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذُئلان و ذؤلان.
ذآلین.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذَئلان و ذؤلان.
ذآنین.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذءنون.
ذا.
(ع اِ) از اسماء اشارت است برای مفرد و مذکر قریب. این مرد. ذو. هذا. و تثنیهء آن ذان و ذین و جمع آن از غیر صیغه، اولاء باشد.
ذا.
(ع اِ) صاحب. مالک. دارا، در حال نصب. ذو در حال رفع و ذی در حال جَرّ. رأیت رجلاً ذا مال...
ذئاب.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذِئب. گرگان. گرگها. اذواب. ذوبان :
همچو گرگان ربودنت پیشه ست
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص34).
اینکه تو بینی نه همه مردمند
بلکه ذئآبند بزیر ثیاب.ناصرخسرو.
بر کوه خواب کرده بیکجای با پلنگ
در دشت آب خورده بیک جوی با ذئآب.
مسعودسعد.
آنکه از عدل او بریده شود
بسروی حمل گلوی ذئآب.سوزنی.
ذئاب با ارانب ندیم آمده. (تاریخ جهانگشای جوینی). و سلاطین روزگار در دست شیاطین تاتار گرفتار... و اکثر حشم طعمه ذباب شمشیر آبدار و لقمهء ذئآب و کفتار شدند. (جهانگشای جوینی).
آهوی صحرای گردون را چه بیم است از کلاب
یوسف مصر سعادت را چه باک است از ذئآب.
سلمان ساوجی.
ذئاب الغضی.
[ذَ / ذِ بُلْ غَ ضا] (ع اِ مرکب) در تاج العروس آمده است: و ذؤبان العرب لصوصهم و صعالیکهم و شطارهم الذین یتلصصون و یتصعلکون لانهم کالذئاب و هو مجاز و ذکره ابن الاثیر فی ذوب و قال الاصل فی ذؤبان الهمز ولکنه خفف فانقلبت واواً و ذئاب الغضی شجرٌ یاوی الیه الذّئب. و هم بنوکعب بن مالک بن حنظلة من بنی تمیم. سموا بذلک لخبثهم لان ذئب الغضی اخبث الذّئآب. - انتهی. و رجوع به ذئب الخمر شود.
ذئار.
[ذِ آ] (ع اِ) سرگین خاک آمیخته که بر پستان ناقه آلایند تا شتربچه شیر نمکد.
ذائب.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذوب. گدازان. بخسان. (صحاح الفرس). || گدازنده. آب کننده. || مذاب. آب شده :
لحبک ذائب ابداً فؤادی
یخفف بالدّموع الجاریات.
ابوالحسن محمد بن عمرالانباری.
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام بتمامی.
حافظ.
ذائبة.
[ءِ بَ] (ع ص) تأنیث ذائب.
ذائد.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذَود. سائق. راننده. دورکننده. ج، ذَأِدَة، ذُوَّد، ذُوّاد: رجل ذائد؛ مردی حامی حقیقت و دفّاع از عرض خویش. || نام اسبی از نسل حرون، فحل معروف.
ذائر.
[ءِ] (ع ص) خشمناک. ذَئِر. || زن ناسازوار با شوی. ناشزة.
ذائع.
[ءِ] (ع ص) آشکار. آشکارا. فاشی. || پراکنده.
ذائق.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذوق. چشنده. مزه گیرنده.
ذائق.
[ءِ] (اِخ) شیخ محمد امین... افندی. از متأخرین شعرای عثمانی و از مشایخ طریقهء مصریه. وفات او به اسلامبول در سال 1269 ه . ق. بوده است. از اوست:
هوس عشق یار وار دلده
صید اولماز شکار وار دلده.
ذائقة.
[ءِ قَ] (ع ص) نعت فاعلی. تأنیث ذائق: کل نفس ذائقة الموت. (قرآن 3/185 و 21/35 و 29/57). || (اِ) حسّ چشیدن. چشائی. چشش. قوه ای که جانوران بدان مزهء چیزها دریابند. قوّه ای در حیوان که طعوم بدان درک کند و میان شیرینی و تلخی و شوری و ترشی و گسی و دبشی و بیمزگی و دسومت تمیز دهد. و آن حس بر ظاهر زبان و اطراف آن جای دارد. چشش. چشائی. ذوق. مزه. || بذائقهء فلان؛ بر طبق طبع و قریحهء او و ملایم میل نفسانی او. || و بر ظاهر زبان و اطراف آن عصب هائی هست که آنها را عصب ذائقه نامند.(1)
(1) - Nerfs gustatifs.
ذاءِک.
[ءِ کَ] (ع اسم اشاره) این. ذلک: ذاءِک الرجل، ذلک الرجل.
ذائل.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذیل. || درازدنبال: فرسٌ ذائل؛ اسبی درازدم. || ذیلٌ ذائل؛ خواری. رسوائی. || درعٌ ذائل؛ زره درازدامان. || حِلَقٌ ذائل؛ حلقه های زره باریک و لطیف مائل بدرازی.
ذائلة.
[ءِ لَ] (ع ص) تأنیث ذائل. || مادیان درازدم. || درعٌ ذائلة؛ زره درازدامان.
ذااناء .
[اِ] (ع اِ) رجوع به ذواناء شود.
ذاب.
[ذاب ب] (ع ص) نعت فاعلی از ذب. بعیرٌ ذاب؛ لا یتقارّ فی مکان واحد. شتر که در یک جای قرار نگیرد.
ذاب.
(ع اِ) عیب. (مهذب الاسماء). ذام. ذَیم. ذان. ذین: آهو. || (ص) سخت تشنه چنانکه لبها خشک شده باشد از تشنگی. (مهذب الاسماء).
ذأب.
[ذَءْبْ] (ع مص) راندن. (زوزنی). از پس راندن. (منتهی الارب). || دفع کردن. || خوار داشتن. (زوزنی). حقیر پنداشتن. (منتهی الارب). راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). || فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب). || ترسانیدن. || دفع کردن. || مذمت کردن. نکوهیدن. نکوهش کردن. || هموار ساختن. || ذأب قَتَب؛ پالان ساختن. || ذأب غلام؛ گیسو ساختن پسر را. || ذاب در سیر؛ بشتاب رفتن.
ذأب.
[ذَءْبْ] (ع ص، اِ) آواز سخت. || غَرْبٌ ذَأْبٌ؛ دلو بسیارجنبان در برشدن و فروشدن.
ذئب.
[ذِءْبْ] (ع اِ) گرگ. ذیب. سلق. ابوجعدة. سرحان. سید. اُویس. پچکم. ابوسرحان. کلب البر. ج، اذؤب، ذئآب، ذوبان.
جالینوس فی الحادیة عشرة من مفرداته، اما کبدالذئب فقد القیت انا منها مرارا فی الدواء المتخذ بالغافت النافع للکبد و لکنی لم اجرب ان هذا الدواء ازداد قوة بهذا الکبد. اذا قسته بالذی عملته حلوا من هذا الکبد. و قال فی الثامنة انی جربت کبدالذئب تجربة بالغة و ذلک بأن یسحق و یسقی منه فی مثقال واحد مع شراب حلو فینتفع به من کل سوء مزاج یحدث للکبد من غیر آن یضر الحار او البارد لان منفعته بجملة جوهره فان کان بالعلیل حمی ظاهرة فالاجود ان یسقی بماء بارد. و قال فی العاشرة و أما زبل الذئب فقد کان بعض الاطباء یسقیه لمن کان به وجع القولنج و یسقیه فی وقت هیجان الوجع و ربّما سقاه من قبل الوجع و خاصّة اذا کان ذلک الوجع یعرض لهم من غیر نفعة و رأیت بعض من شرب هذا الزبل فلم یعرض له ذلک الوجع بعد ذلک فان عرض له فلم یکن بالشدید المؤذی و کان ذلک الطبیب یاخذ من هذا الزبل دائما و انما یکون ذلک اذا تغذی الذئب بالعظام فکنت اتعجب من منفعته اذا عولج به المرض و کان ربما علقه علی المریض فینفعه منفعة عظیمة بینة و کان اذا سقاه لمن کان متقززاً و من به وجع القولنج فیخلط معه شیأ من الملح و الفلفل و ما أشبه ذلک من البزور و یجید سحقها و یسقیه بشراب أبیض لطیف و ربما سقاه بماء وحده و ربما علق الزبل علی فخذ الرجل الوجعة مشدوداً بخیط من صوف کبش قد افترسه ذئب و ذلک ابلغ فی المنفعة اذا وجد و أقوی فان عز هذا الصوف و لم یقدر علیه یأخذ سیورا من جلد ابل و یشد بها الزبل و یعلقها علی فخذ الرجل و أما أنا فکنت اجعل من ذلک الزبل فی أنبوب صغیر فی مقدارالباقلا و أتخذه من فضة بعروتین و أعلقه علی الوجع و لما جربت ذلک فی واحد من المرضی و نفعه استعماله استعملته فی عدة منهم بعد ذلک فنفعهم. خواص ابن زهر: الذئاب لاتأکل الاعشاب و الذئب من بین الحیوان لایأکل العشب الا عند مرضه کما تفعل الکلاب فأنها اذا اعتلت اکلت عشبا من الاعشاب و ما خبث من الذئاب و فسد أصله اکل الناس و سائرها لایأکل الکلاب و ذکر الذئب و الثعلب من عظم لاکسائر الحیوان من عضل أو عصب قال و ان علق ذنب ذئب علی معلف البقر لم تقرب الیه مادام معلقا علیه و لو جهدها الجوع. و ان بخر موضع بزبل ذئب اجتمع الیه الفار و زعموا ان من لبس ثوبا من صوف شاة قد افترسها ذئب لم تزل به حکة شدیدة مادام علیه معلقا أو ینزعه و ان بالت امرأة علی بول ذئب لم تحبل أبدا و ان أخذت خصیته الیمنی و ذافتها بزیت و غمست فیه صوفة و احتملتها المرأة ذهبت عنها شهوة الجماع. قال و ان شرب صاحب الحمی العتیقة من مرارة الذئب وزن دانق مع عسل أو طلاء اذهبها و عین الذئب تمنع من الصرع و لایقرب من علقت علیه شی ء من السباع و الهوام و اللصوص. «ابن سینا: و مرارة الذئب تمنع الشتنج والکزاز اللذین یتبعان جراحات العصب خصوصا من البرد و اذا سعط منها من به النزلات العظام نفعته. و من خواص ابن زهر: و اذا نهش الذئب فرسا و افلت منه جاد سیره و سهل قیاده و سبق الخیل و شحمه ینفع من داءالثعلب و داءالحیة لطوخا. قال الجاحظ: ان دمی انسان فشم الذئب رائحة الدم منه قاتل علیه حتی یبلغ الیه فیأکله و لو کان أتمهم سلاحا و اشجعهم قلبا و اشدهم ثقافة قال و ان دفن رأس ذئب فی موضع فیه غنم هلکت فی موضعها و ان علق فی برج حمام لم یقربه حیة و لاشی ء من الهوام التی تؤذی الحمام و ان کتب صداق فی جلد شاة قد افترسها ذئب لم یزل بین الزوجین اتفاق البتة و أنیابه و جلده و عیناه اذا جمعت او حملها انسان معه غلب خصمه و کان محبوبا عند الناس. (ابن بیطار).
حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذئب را بفارسی گرگ و به ترکی قورد نامند حیوانی است معروف و مزاجش در سیم گرم و خشک و جگرش جهت امراض جگر بغایت نافع و با آب و شراب رافع استسقا و تبهای بارده و با سکنجبین جهت یرقان و با آب کرفس جهت سپرز نافع و [ با ] غافث مقوی افعال او است و قدر شربتش یک دانگ و سرگین او بسیار گرم و محلل قوی و بهترین او بسیار سفیدی است که با خشونت باشد و آشامیدن او تا یک مثقال با آب گرم و با شراب سفید و بدستور با فلفل و نمک جهت قولنج سریع الاثر است حتی تعلیق او و غرغرهء آن با عسل جهت خناق بلغمی بغایت مفید و بخور او باعث جمعیت موش در آن موضع و بول و خون او قاطع حمل زنان است شرباً و ضماداً و حمولا و بدستور خصیهء او همین اثر دارد و قاطع شهوت ایشان است و ارسطو فرموده که یک مثقال خشک آن با آب ترتیزک جهت درد پهلو و سینه وباصعتر جهت درد تهیگاه مؤثر است و زهرهء او بقدر دانگی با عسل جهت تب ربع و قولنج و استسقا و یک نخود او با لطوخ جهت تقویت باه بی نظیر و بدستور طلای آن در این باب مؤثر است و رافع تشنج و کزاز و جراحت عصب و سعوط آن جهت نزلات عظیمه و با آب چغندر رافع حمرة چشم در همان ساعت است و با قلیلی مشک جهت صرع و اکتحال او با عسل جهت تیرگی چشم و نزول آب و ضمادش با ورس جهت بهق و برص و با ادویهء مناسبه جهت تقشر جلد و داءالثعلب و درد مفاصل و قدر یک دانگ از شش خشک کردهء او با شیر تازه جهت تب ربع و امراض شش بغایت مفید و پیه او جهت داءالثعلب و داءالحیه و ورم مزمن و یک قیراط از دماغ او با شیر مانع صرع و بخور موی او سبب گریختن هوام و ضماد استخوان ساق محرق او که با ذکرش سوخته باشند جهت بواسیر و طلای موی محلول او به نوشادر محلل اورام و آویختن دنبالهء او در چراگاه باعث نفرت گرگ از آن مکان و پوشیدن پوست گوسفندی که گرگ گرفته باشد مورث خارش بدن و تعلیق هر دو چشم او مانع صرع و اذیت هوام و سباع و ددان و چون در پوست گرگ پیچیده نگاه دارند جهت غلبه بر خصم و محبوبی در نظر خلق مؤثر و تعلیق کعب او بر زانو جهت رفع درد ریحی زانو و زحمت حرکات مفید و چون سر او را در خوابگاه گوسفندان دفن کنند گوسفندان از خوف هلاک شوند در صورتی که از تنفر محل گریزی نداشته باشند و چون در برج کبوتر گذارند مار و سایر موذی داخل نگردد و چون صداق نامهء زن را بر پوست گوسفندی که گرگ گرفته باشد نویسند هرگز مابین زوج و زن الفت نباشد و چون دندان پیش او را در آن پوست پیچیده در منزلی دفن کنند باعث تفرقهء اهل منزل گردد و گویند چون زهرهء او را لطوخ کرده مجامعت نمایند دیگری قادر بر جماع آن زن نگردد و گویند تا گرگ دیوانه نشود گوشت آدمی را نمیخورد. داود ضریر انطاکی در تذکرة آورده است: حیوانی است برّی و او مأنوس نشود و اگر انس گیرد هم بتوحش بازگردد هر چند پس از مدتی دراز. و بهترین آن نزار و کم مو و صغیرالجثه آن است و آن گرم است در درجهء سوم و خشک در درجه دوم و بهترین عضو گرگ کبد آن است چه آن برای همهء امراض کبد سود بخشد و از استسقاء شفا دهد آنگاه که با شراب خورند و از حمی وقتی که با آب آمیزند و از یرقان زمانی که با سکنجبین مزج کنند و برای بیماری طحال بدانگاه که با آب کرفس مخلوط سازند و مرارهء آن شرباً در بیماری قولنج نافع باشد و در داءالثعلب و کلف و سائر آثار طلاء آن مفید است و شرب سرگین آن هم در قولنج سود بخشد و چون در پوست گوسفندی که گرگ دریده باشد بسته و بر ران راست آویزند نیز قولنج را نافع بود و با غافت فعل کبد او را قوت بخشد و فلفل و نمک عمل مرارهء او را قوی کند و پیه آن در بیماری داءالثعلب و مفاصل و نسا چون طلی کنند فایده دهد و چون بول او را زن بیاشامد یا با لتهء بخود برگیرد منع آبستنی کند و خصیه او نیز این خاصیت دارد و بخور موی آن هوام را براند و نره و استخوان ساق آن را چون بسوزند خاکستر آن ضماداً بواسیر را نافع باشد و چون موی آن را با نوشادر حل کنند و بر اورام طلی کنند محلل است و یک قیراط از مغز آن چون در شیر کرده بیاشامند در بیماری صرع اثر نیکو بخشد و از خواص او آن است که جز آنگاه که بیمار شود گیاه نخورد و به آدمی جز نوعی از آن که در مصر بصحراوی معروف است حمله نکند و بتواتر نزد ما ثابت شده است که وی آدمی را بکشد و آنگاه که بوی خون شنود بازنگردد تا کشته شود و آن جایگاه که جثهء او را دفن کنند گوسپندان از آنجا نفرت کنند و اگر در برج کبوتر جزئی از وی را و بالخاصة دماغ او را بنهند مار بدان جا نزدیک نشود و چون قباله و صداقی را در پوست گوسفندی که گرگ دریده باشد نویسند هیچ سازواری میان زن و شوی پیدا نیاید و دندانهای گرگ را چون در خانه ای بخاک کنند مردم آن پراکنده شوند و چون گرگی را ذبح کنند و یکی از دو چشم آن برهم افتاده بود و آن چشم را بر کسی بیاویزند یا زیر وسادهء وی نهند خواب آورد و اگر چشم گشاده بود عکس آن اثر بخشد و چون در زانوی دردگین آویزند درد آن ساکن کند و سعوط مرارهء آن با آب چغندر در ساعت سرخی چشم ببرد و سده های مصفاة بگشاید و اگر بنره مالند و با زن بیارمند آن زن بدیگری میل نکند و چون سرگین وی بخور کنند موشان را جلب کند و مقدار شربت مرارهء آن تا یک دانگ و سرگین آن تا مثقالی است و گویند بدل آن سرگین سگ باشد. || خانهء خرد.
- اظفارالذئب؛ چند ستارهء خرد است در پیش ذئبان. و رجوع به فهارس ج 1 و ج 2 البیان والتبیین شود.
- داء الذئب؛ گرسنگی.
- ذئب صحراوی؛ گرگ آدمیخوار.
- ذئب یوسف؛ مأخوذ بگناه دیگری. گرگ دهن آلودهء یوسف ندریده. سعدی.
ذئب.
[ذَءْبْ] (اِخ) یکی از صور فلکیة جنوبی که آن را سبع نیز نامند. السبع.(1)
(1) - La loup. La bette.
ذئب.
[ذِءْبْ] (اِخ) موضعی است ببلاد بنی کلاب. قتال گوید :
فاوحش بعدنا منها حِبِّر
و لم توقد لها بالذئب نارُ.
ذئب.
[ذِءْبْ] (اِخ) (گرگ) سفر داوران 7:19 - 25 و 8:3 و مزامیر 83:11. سردار مدیانی است که جدعون بر او دست یافته ویرا در معبر اردن بکشت. و پس از آن معبر را معبر ذئب گفتند. رجوع به حوریب شود. (قاموس کتاب مقدس).
ذئبان.
[ذِءْ] (ع اِ) تثنیهء ذئب. دو گرگ. || (اِخ) نام دو ستاره است سپید و روشن واقع میان عوائد و فرقدین. و اظفارالذئب چند ستارهء خرد است پیش ذئبان.
ذئبان.
[ذِءْ] (ع اِ) باقی مو و باقی پشم بر گردن و لب شتر.
ذئب ابن جحن.
[] (اِخ) (آلِ...) یا ذئب ابن حجن. این نام در شعری منسوب بعبد المسیح خواهرزادهء سطیح آمده است :
اتاک شیخ الحیّ من آل سنن
و امه من آل ذئب بن جحن.
(مجمل التواریخ والقصص ص236).
ذئب الارمن.
[ذِءْ بُلْ اَ مَ] (ع اِ مرکب)شغال. ابن آوی.
ذئب الایل.
[] (ع اِ مرکب)(1) و شاید ذنب الایل(2) ذافنی الاسکندرانی. رجوع به ذفنی و ذافنی الاسکندرانی شود.
(1) - Medium.
(2) - Loup - marin. در یادداشتی این کلمه عربی را با لاتینی آن داریم و لکن نمیدانیم از کجا نقل شده است.
ذئب الخمر.
[ذِءْ بُلْ خَ] (ع اِ مرکب) در مجمع الامثال میدانی آمده است: اخبث من ذئب الخمر و اخبث من ذئب الغضا قال حمزة العرب تسمی ضروباً من البهائم بضروبٍ من المراعی تنسبها الیها فیقولون: ارنب الخلة و ضب السحاء و ظبی الحلب و تیس الربلة و قنفذ برقة و شیطان الحماطة و ذلک کله علی قدر طباع الامکنة و الاغذیة العاملة فی طباع الحیوان و فی اسجاع ابنة الخس: اخبث الذئاب ذئب الغضا و اخبث الافاعی افعی الجدب و اسرع الظبا ظبی الحلب و اشدالرّجال الاعجف و اجمل النساء الفخمة الاسیلة و اقبح النّساء الجهمة القفرة و آکل الدواب الرّغوث و اطیب اللحم عوده و اغلظ المواطی الحصاء علی الصفاء و شر المال ما لا یذکی و لا یزکی و خیرالمال مهرة مأمورة او سکة مأبورة. صاحب تاج العروس گوید: و الغضی من نبات الرمل له هدب کالارطی و ذئب غضا. هکذا هو فی نسخ الصحاح و عندنا فی النسخ بالیاء وجد بخطّ ابی زکریا ذئب الغضی و اُخبث الذئاب ذئب الغضی لانه لایباشر النّاس الا اذا اراد ان یغیر. یعنون بالغضی هنا الخمر و قبل الشجر - انتهی.
ذئب الغضی.
[ذِءْ بُل غَ ضا] (ع اِ مرکب)رجوع به ذئاب الغضی شود.
ذئب اهبان.
[ذِءْ بُ اُ] (اِخ) ابن اوس. ظاهراً گرگی بوده است که خداوند تبارک و تعالی او را بزبان آورده است. رجوع به ج 3 البیان والتبیین ص 179 شود.
ذئب بحری.
[ذِءْ بِ بَ ری ی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی ماهی.
ذابح.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذبح. سربرنده. ذامط. ذبح کنندهء حیوان مأکول اللحم. بسمل کننده. گلوبرنده. || (اِ) داغ گلوی ستور. یا آهن داغی است که بدان بر جانب گردن ستور داغ کنند. || موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رُسته باشد. || (اِخ) سعد ذابح؛ یکی از منازل قمر است و آن دو ستاره است روشن که میان آن دو مسافتی بمقدار یک گز است و در جای ذبح یکی از آن دو ستاره ستاره ای است خرد که گوئی آن ستارهء روشن ستارهء خرد را ذبح کردن خواهد(1) :
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
خاقانی.
|| در یکی از لغت نامه های مترجم عربی به فارسی آمده است: گیاهی سرخ است که آن را شترمرغ خورد.
(1) - Un des deux etoiles brillantes sur la corne gauche du capricorne.
ذابر.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذَبر، استواردانش. استوار در علم.
ذئب ضاری.
[] ( )(1).
(1) - در یادداشت های من این کلمه بدین صورت بود بی شرحی و نمیدانم چیست.
ذابل.
[بِ] (ع ص) ذَویّ. پژمرده. ترنجیده. پلاسیده. || لاغر. نزار. مَهزول. || خشک شده از عطش مانند لب. || قنّا ذابِل؛ دقیق لاصق باللیط. و فی المحکم؛ لاصق اللیط. (تاج العروس). نیزهء باریک چسبیده پوست. ج، ذُبُل، ذُبّل، ذَوابِل. و در نسخه ای از مهذب الاسماء آمده است: ذابل زره نرم و در نسخه ای دیگر نیزهء نرم و الله اعلم.
ذابل.
[بِ] (اِخ) ابن طفیل السدوسی، صحابی است. و جمیعة دختر او از وی یک حدیث روایت کرده است.
ذابلة.
[بِ لَ] (ع ص) تأنیث ذابِل. عینٌ ذابلة. فاترة الجفون، سست پلک.
ذئبة.
[ذِءْ بَ] (ع اِ) گرگ ماده. ماده گرگ. || موی پیشانی. || آزاری است در گلوی شتر که چون عارض شود با آهنی از بیخ گوش و گلو سوراخ کنند و از آنجا چیزی چون گاورس بیرون آرند. || گشادگی میان دو پهلوی پالان و زین. || چیزی که زیر مقدم ملتقای دو کوههء زین باشد و فرودسر کتف ستور را میگزد.
ذئبة.
[ذِءْ بَ] (ع مص) بر دستان شدن مانند ذئب. بدو دست و پا شدن چون گرگ.
ذئبة.
[ذِءْ بَ] (اِخ) نامی است از نامهای زنان عرب و از جمله نام مادر ربیعهء شاعر. || نام اسبی.
ذئبة.
[ذِءْ بَ] (اِخ) آبی است بنی ربیعة بن عبدالله را و گفته اند آبی است بنی ابی بکربن کلاب را.
ذئبین.
[ذِءْ بَ] (ع اِ) رجوع به ذئبان شود.
ذات.
(ع اِ) تأنیث ذو. صاحب. مالک. دارا. خداوند. و تثنیهء آن ذواتا. و ج، ذوات: امرأة ذات مال. || مؤلف آنندراج آرد: ذات: بالفتح، بمعنی صاحب و خداوند و به معنی هستی و حقیقت هر چیز و نفس هر شی ء و مؤنث ذو. و در اصطلاح سالکان ذات را به اعتبار جمیع صفات واحد گویند و هستی حق تبارک و تعالی پیداتر از هستیها است که او بخود پیداست و پیدائی هستیها بدوست که: الله نور السموات و الارض(1). حقیقت دلیل هستی او بحقیقت جز او نیست که هیچگونه کثرت را به هستی او راه نیست و دلیل او ناگزیر بود. او لم یکف بربک انه علی کلّ شی ءٍ شهید. (قرآن 41/53). حقیقت هستی او تبارک و تعالی نمایندهء خود است که نمایندگی حقیقی جز از هستی نیاید. به معنی طرف و جانب. و لفظ ذات عربی است و در حقیقت اسم اشارت است که های وقف داخل آن شده است و اصل او، ذاه بود چون ها جزو کلمه گردید بتا مبدل گشت و ذات گفتند و معنی لفظ ذات مشارالیه است چون هستی هر شی ء مشارالیه میباشد لهذا به معنی خداوند و هستی هرچیز مستعمل (است). (از شرح نصاب که از مولانا یوسف بن مانع است و کنز). و خان آرزو در چراغ هدایت نوشته که لفظ ذات به معنی قوم که در عرف مستعمل است غلط است زیرا که بدین معنی لفظ جات است بجیم و آن لفظ هندی الاصل است و سبب غلط بودنش آن باشد که ذال معجمه در هندی نمی آید پس طغرا در دو شعر خود لفظ جات را ذات به ذال معجمه فهمیده، و آورده است خطا کرد. تم کلامه. و بخاطر مؤلف میرسد که لفظ ذات بمعنی قوم بذال معجمه نوشتن خطا باشد مگر بهتر آن است که ذات به زای معجمه نویسند چرا که ذات مفرس جات باشد که به هندی قوم است به ابدال جیم عربی به زای معجمه و قطع نظر از نیت تفریس جیم جات را به جهت فصاحت به زای معجمه بدل کرده ذات خوانده شود تا اینجا عین عبارت غیاث است. و سپس صاحب آنندراج گوید: و آن هر دو شعر ملاطغرا این است :
گر بساید از قدح نوشی بط می را دهن
ذات مرغابی است خواهد صاحب منقار شد
شوخ سوسن را بگو دل میرباید قشقه ات
ذات رجپوت است ترسم دست بر جمدر کند.
و سبب غلط آن است که ذال و زای معجمه در زبان هندی نیست پس طغرا لفظ جات را ذات به ذال فهمیده و خطا کرده اگرچه در شعر دوم تدارک آن میشود که نظر بر لفظ رجپوت لفظ هندی آورده لیکن در شعر اول علاج پذیر نیست مگر آنکه گویند که طغرا عمداً الفاظ هندیه را در اشعار خود می آرد چنانکه بر متتبع کلام او ظاهر است و چون این وضع به تکلف اختیار نموده تبدیل جیم به ذال از جهت تصرف باشد که بر صاحبان قدرت جایز است و توافق لسانین نیز احتمال دارد لیکن در جای دیگر بدین معنی دیده نشده - انتهی. || وجود. هستی. (مهذب الاسماء) (دستوراللغهء ادیب نظنزی) :
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
این عالم مرده سوی من نام است
و آن عالم زنده ذات بس والا.ناصرخسرو.
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملک تو کّل و ملکها اجزا.مسعودسعد.
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار.
سنائی.
ذات او هم بدو توان دانست.سنائی.
و ذات خویش را فدای آن داشته آید. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد.مولوی.
|| ذات واجب. ذات باری. هویت حق(2) :
ذات حق سلطان سلطانان و کعبه دار ملک
مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده اند.
خاقانی.
پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطابخش و توانا دیده ام.خاقانی.
|| کنه. حقیقت. مقابل صفت. و منه الحدیث :
تفکروا فی آلاءالله و لاتفکروا فی ذاته.
صفات و ذات او هر دو قدیم است
شدن واقف در او سیر عظیم است.
ناصرخسرو.
اما سخن درست این باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد.عطار.
|| جسم :
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد.سنائی.
|| پیش. عِند. رای : از ذات خویش نصّ تنزیل را تأویلی چند می نهند که موجب هدم قواعد دین و دفع معاقد یقین است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 398). || معنی. حقیقت :
ذات ایمان نعمت و لوتی است هول
ای قناعت کرده از ایمان بقول.
مولوی.
|| ماهیت. هویّت :
اسلام بذات خود ندارد عیبی
عیبی که در اوست از مسلمانی ماست.
؟ (از امثال و حکم).
|| جِبِلَّت، فطرت: بدذات. خوش ذات: ما بالذّات لایتغیر.
- ذات نایافته از هستی بخش؛ ماهیت معدوم :
ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شود هستی بخش.جامی.
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الذات هو یطلق علی معان: منها الماهیّة. بمعنی ما به الشی ء هوهو. و قد سبق تحقیقه فی لفظ الحقیقة و علی هذا قال فی الانسان الکامل انّ مطلق الذّات هو الامر الذی تستند الیه الاسماء و الصّفات فی عینها لا فی وجودها فکلّ اسم او صفة استند الی شی ء فذلک الشی ء هو الذّات سواء کان معدوماً کالعنقاء، او موجوداً. و الموجود نوعان: نوع هو موجود محض و هو ذات الباری سبحانه. و نوع هو موجود ملحق بالعدم و هو ذات المخلوقات. و اعلم انّ ذات الله تعالی عبارة عن نفسه التی هو بها موجود لانّه قائم بنفسه. و هو الشی ء الّذی استحقَّ الاسماء و الصفات بهُویّته، فیتصوّر بکُلّ صورة تقتضیها منه کُلّ معنی فیه، اعنی اتّصف بکُل صفة تطلبها بکُلّ نعت و استحقّ بوجوده کُلّ اسم دَلّ علی مفهوم یقتضیه الکمال. و من جملة الکمالات عدم الانتهاء و نفی الادراک فحکم بانها لاتدرک و انّها مدرکة له لاستحالة الجهل علیه تعالی، فذاته غیب الاحدیة التی کُلّالعبارات واقعة علیها من کُلّ وجه غیر مستوفیة لمعناها من وجوه کثیرة، فهی لاتدرک بمفهوم عبارة و لاتفهم بمعلوم اشارة، لانّ الشی ء انّما یعرف بما یناسبه فیطابقه و بما ینافیه فیضادّه و لیس لذاته فی الوجود مناسب و لامناف و لامضاد فارتفع من حیث الاصطلاح اذا معناه فی الکلام و انتفی لذلک ان یدرک للانام - انتهی. و فی شرح المواقف: للمتکلمین هیهنا مقامان: الاوّل الوقوع، فذهب جمهورالمحقّقین من الفرق الاسلامیّة و غیرهم الی انّ حقیقة الله تعالی غیر معلوم للبشر و قد خالف فیه کثیر من المتکلّمین من اصحاب الاشعری و المعتزلة. و الثّانی الجواز. و فیه خلاف. فمنعه الفلاسفة و بعض اصحابنا کالغزّالی و امام الحرمین. و منهم من توقف کالقاضی ابی بکر و ضراربن عمرو. و کلام الصوفیّة فی الاکثر مُشعرٌ بالامتناع. اعلم انّهم اختلفوا فی انّ ذاته تعالی مخالفة لسائرالذّوات. فذهب نفاة الاحوال الی التخالف و هو مذهب الاشعری و ابی الحسین البصری فهو منزّه عن المثل و الندّ. و قال قدماءالمتکلمین ذاته مماثلة لسائر الذوات فی الذاتیة و الحقیقة و انّما یمتاز عن سائرالذوات باحوال اربعة: الوجوب. و الحیاة. و العلم التّام و القدرة التّامة. ای الواجبیة و الحییة و العالمیّة و القادریّة التامّتین. هذا عندالجبّائی. و امّا عند ابی هاشم فانّه یمتاز بحالة خامسة، هی موجبة لهذه الاربعة. و هی المسماة بالالهیة. و المذهب الحقّ هو الاوّل - انتهی. و منها الماهیّة باعتبارالوجود. و اطلاق لفظ الذّات علی هذا المعنی اغلب من الاطلاق الاوّل و قد سبق ایضاً فی لفظ الحقیقة. و منها ما صدق علیه الماهیة من الافراد کما وقع فی شرح التجرید فی لفظ الماهیة. و بهذا المعنی یقول المنطقیون ذات الموضوع ما یصدق علیه ذلک الموضوع من الافراد ثم المعتبر عندهم فی ذات الموضوع فی القضیة المحصورة لیس افراده مطلقاً بل الافراد الشخصیة ان کان الموضوع نوعاً او ما یساویه من الخاصة و الفصل و الافراد الشخصیة و النوعیة ان کان جنساً؛ او ما یساویه من العَرَض العام و بعضهم خصّ ذلک مطلقاً بالافراد الشخصیة و هو قریب الی التحقیق. و تفصیله یطلب من شرح الشمسیة و شرح المطالع فی تحقیق المحصورات. و هذه المعانی الثلاثة تشتمل الجوهر و العرض. و منها ما یقوم بنفسه و هذا لا یشتمل العرض. و تقابله الصفة به معنی ما لایقوم بنفسه. و معنی القیام بالذّات یجیی ء فی محله. هکذا ذکر احمدُ جند فی حاشیة شرح الشمسیة فی بحث التصور و التصدیق. و السیّد السند فی حاشیة المطول فی بحث هل، فی باب الانشاء. و منها ما یقوم به غیره سواء کان قائماً بنفسه کزید فی قولنا زیدٌ العالم قائم او لایکون قائماً بنفسه کالسواد فی قولنا رأیت السواد الشدید. و بهذا المعنی وقع فی تعریف النعت بانّه تابع یدل علی ذات. کذا فی چلپی المطوّل فی باب القصر و منها الجسم کما فی الاطول و حاشیة المطول للسید السند فی بحث الاستفهامیة. و منها المستقلّ بالمفهومیة ای المفهوم الملحوظ بالذّات. و هذا معنی ما قالوا: الذّات ما یصح ان یعلم و یخبر عنه و تقابله الصّفة بمعنی ما لایستقلّ بالمفهومیة ای مایکون آلة لملاحظة مفهوم آخر فالنسب الحکمیة صفات بهذا المعنی و اطرافها من المحکوم علیه و المحکوم به ذوات لاستقلالهما بالمفهومیة. هکذا ذکر السید الشریف ایضاً فی بحث هل. قال فی الاطول: هذا المعنی للذّات و الصفة الذی ادّعاه السید الشریف لم یثبت فی السنة مشاهیرالانام - انتهی. و قد ذکر الچلبی ایضاً هذاالمعنی فی حاشیة المطول فی بحث الاستعارة الاصلیة. و منها الموضوع سمی به لانه ملحوظ علی وجه ثبت له الغیر کما هو شأن الذّوات و تقابله الصفة بمعنی المحمول. سمیت به لانها ملحوظ علی وجه الثبوت للغیر. هکذا فی الاطول فی بحث هل. و هکذا فی العضدی حیث قال فی المبادی: المفردان من القضیة التی جعلت جزءالقیاس الاقترانی یسمیها المنطقیون موضوعاً و محمو، و المتکلمون ذاتاً و صفةً و الفقهاء محکوماً علیه و محکوماً به و النّحویون مسندالیه و مسنداً - انتهی. قیل ما ذکره من اصطلاح المتکلمین انّما یصحّ فیما هو موضوع و محمول بالطبع کقولنا الانسان کاتب لا فی عکسه ای الکاتب انسان. واجیب بانّ المحکوم علیه یراد به ما صدق علیه و هو الذات و المحکوم به یراد به المفهوم و هو الصفة. و ماقیل انّ المسند الیه عند النحاة قدیکون سوراً عندالمنطقیین کقولک کل انسان حیوان فجوابه انّ المحکوم علیه بحسب المعنی هو الانسان. هکذا ذکر السید الشریف فی حاشیته. و بقی انّ ما ذکره من اصطلاح الفقهاء مخالف لما مرّ فی محله فلینظر ثمة. منها الاسم الجامد و تقابله الصفة بمعنی الاسم المشتق. و منها الجزء الدّاخل بان یکون مخفف الذاتی و تقابله الصفة بمعنی الامر الخارج. هکذا ذکر احمد جند فی حاشیة شرح الشمسیة فی بحث التصور والتصدیق و یجیی ء ما یتعلق بهذا المقام فی لفظ الذاتی. و باز گوید: ذات، عبارت از نفس است. و آن اسمی است ناقص که تمام آن ذوات است. نبینی در تثنیه ذواتان میگویند. مانند نواة و نواتان چنین است در بحر الجواهر. و برای همین نکته ما ذات را با لفظ ذاتی و ذات الجنب و غیر آنها در همین باب ضمن اسامی معتل اللام واوی ذکر کرده ایم. - انتهی. در تعریف آن گفته اند: آنچه سزای دانستن و خبردادن از وی باشد. و گفته اند ذات شی ء نفس او و عین اوست. جناح. || گوهر. گهر. نهاد. جوهر. جنس :
آنکه خلقش بحسن مشتهر است
و آنکه ذاتش به لطف مذکور است.
مسعودسعد.
گر پخته ای بعقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات خام می.
مسعودسعد.
ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دَم مسیح را فرق کند ز دُمّ خر.
مجیر بیلقانی.
ذات زرّش داد ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است.مولوی.
ما بالذّات لایتغیّر.
|| اَصل.
- اسم ذات؛ مقابل اسماء صفات الله است و ابن اثیر گوید: و غیرذلک (ای غیر کلمة الله من اسمائه تعالی) من صفات الربوبیة.
- اسم ذات؛ عین، مقابل اسم معنی، حدث. اسم ذات در تداول ادباء کلمه ای است که معنی آن در خارج موجود باشد. لیکن معنی و مفهوم اسم معنی تنها در ذهن بود.
|| نفس. تن. شخص :
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار.
فرخی.
فضائل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر.فرخی.
چنین گفته اند که از وحی قدیم که ایزد تعالی فرستاد به پیغمبر روزگار آن است که مردم را گفت ذات خویش را بدان چون ذات خویش را بدانستی چیزها را دریافتی. (تاریخ بیهقی)(3).
بفکرت حاضر اوقات خود باش
چه باشی با کسان، با ذات خود باش.
ناصرخسرو.
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود.
ابوالفرج رونی.
بذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام.
مسعودسعد.
هنگام حمله خواست که ناگه بذات خویش
بیدست تو برآید تیغ از نیام تو.مسعودسعد.
با خود گفت اگر نقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... دوم خویشتن شناسی و صیانت ذات. (کلیله و دمنه). اگر بذات خویش مقاومت نتواند کرد یاران گیرد. (کلیله و دمنه). این کافر نعمت... بذات خویش تکفل کند. (کلیله و دمنه). و ذات بیهمال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه). هیچکس بمردم از ذات او نزدیکتر نیست. (کلیله و دمنه). حالی ذات او از مشقت فاقه... مسلم گردد. (کلیله و دمنه). ممکن است که خصم را در قوّت ذات از من بیشتر یابد. (کلیله و دمنه). و الاّ نفاذ کار و ادراک مطلوب جز بسعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). و فایده در تعلم حرمت ذات و عزّت نفس است. (کلیله و دمنه). و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تاملی کند مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و پاکیزگی ذات حاصل آید. (کلیله و دمنه). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل بادبار دارد. (کلیله و دمنه).
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم.خاقانی.
کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است
بماهتاب چه حاجت شب تجلی را.
ظهیر فاریابی.
و بذات خویش بحفظ خزانهء جواهر قیام نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی کتابخانهء مؤلف صفحهء 274). جان را وقایهء ذات و فدای نفس شریف او میساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 440).
آنچه در علم بیش میباید
دانش ذات خویش میباید.اوحدی.
مرکز دائرهء دولت و دین ذات تو باد
که از آن دائرهء دولت و دین گشت پدید.
سلمان ساوجی.
- ذات الشی ء؛ قال ابن بری حقیقته و خاصیته. حقیقت چیزی. و نیز گفته اند ذات شی ء نفس او و عین اوست.
|| هستی هر چیزی. (دهار) (دستوراللغة ادیب نظنزی). هستی. (محمودبن عمر ربنجنی). ج، ذوات. || خود: الجوهر القائم بالذّات؛ یعنی آنچه بخود پاید. (مهذّب الاسماء) :
زیرنشین علمت کائنات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات.نظامی.
|| سریرهء مضمره : انّ الله عَلیمٌ بذاتِالصدور (قرآن 3/119). || جهت. جانب. سمت. سوی. (دهار): ذات الیمین. ذات الشمال.
(1) - قرآن 24/35.
(2) - Nature de Dieu. (3) - این عبارت از سقراط است که به فرانسه آن را بدین صورت ترجمه کرده اند: Connais toi, toi meme.یعنی خودی خویش را خود بدان.
ذأت.
[ذَءْتْ] (ع مص) سخت خبه کردن کسی را. سخت خفه کردن، خَوَه کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ذات آرام.
[تُ] (اِخ) نام کوهی است به دیار ضُباب. (منتهی الارب). اَکیمةُ دون الحوأب. (المزهر سیوطی). اَکمةُ دون الحوأب لبنی ابی بکر. (المرصع). و یاقوت در معجم البلدان گوید: کانّه جمع أرم و هو حجارة تنصب کالعلم. اسم جبل بین مکة و المدینة. قال ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامع:
أرقت بذی الاَرام و هناً و عادنی
عدادالهوی بین العناب و حثیل.
قال ذوالاَرام حزنُ به آرامُ جمعتها عاد علی عهدها. و قال ابوزیاد: و من جبال الضباب ذات آرام، قُنَّة سوداءُ فیها یقول القائل:
خلت ذات آرام و لم تخل عن عصر
و اقفرها من حلّها سالف الدهر
و فاض اللّئآم و الکرام تَغیضوا
فذلک حال الدهر ان کنت لاتدری.
ذاتاً.
[تَنْ] (ع ق) بالذّات. شخصاً. به تن خویش. بنفس خود. بخودی خود.
ذات ابواب.
[تُ اَبْ] (اِخ) موضعی است در باب القریتین براه مکه و آن قریه ای است طسم و جدیس را. یاقوت از اصمعی و او از ابوعمروبن العلاء روایت کند که گفت، در ذات ابواب درمهائی یافت شد هر یک بوزن شش درهم و دو دانگ از دراهم ما. و من به یابندگان آن دراهم گفتم آنها را بمن دهید و بوزن آن درهم ستانید. گفتند ما بیم داریم چه ما باید این یافته ها را بسلطان دهیم.
ذات اجدال.
[تُ اَ] (اِخ) موضعی است نزدیکی بدر که رسول اکرم صلوات الله علیه هنگام رفتن بدر بدانجا نماز گزارد و عبیدبن حرث بن عبدالمطلب یکی از شهدای بدر نیز بدانجا مدفون است. (از المرصع).
ذات احدال.
[تُ اَ] (اِخ) موضعی است براه مکه در وادی موسوم به صفرا. و در سیر، ذات اجدال آمده است با جیم معجمة.
ذات احفار.
[تُ اَ] (اِخ) موضعی است در شعر. و شاعر در وصف ابر گوید :
القی علی ذات احفار کلاکله
و شبّ نیرانه و انجاب یأتلق.(المرصع).
ذات اربع واربعین.
[تُ اَ بَ وَ اَ بَ] (ع اِ مرکب) هزارپای.
ذات ارحاء .
[تُ اَ] (اِخ) قاره ای است که از آنجا سنگهای آسیا خیزد. (المرصّع).
ذات اسلام.
[تُ اَ] (ع ص مرکب) زمین که سلم رویاند. زمین سلم ناک. || (اِخ) نام زمینی است.
ذات اسمین.
[تُ اِ مَ] (ع اِ مرکب) انوق. رخمة. و آن یکی از جوارح طیور است :
و ذات اسمین و الالوان شتی
تحمّق و هی کیّسة الحویل.
(المرصع) (المزهر ص339).
ذات اسنمة.
[تُ اَ نُ مَ] (اِخ) موضعی است نزدیک طحفة.
ذات اشاجع.
[تُ اَ جِ] (ع ص مرکب) یا غدد ذات الاشاجع. این کلمه در نصاب الصبیان چ برلین در قطعهء ذیل که محرّمات گوسفند را گرد کرده، آمده است و در جای دیگر نیافتیم :
غدد ذات اشاجع حدق و فرج و قضیب
انثیان و دم و عِلبا و نخاعست و طحال.
پس مثانه است و مراره است و مشیمه خرزه
یاد گیر این که ترا بازرهاند ز وبال.
ذات اطلاح.
[تُ اَ] (اِخ) موضعی است به شام و از آنجا تا بلقاء یکشبه راه است و گویند جائی است بدان سوی وادی القری. (المرصع). و مقریزی در امتاع الاسماع در سوانح صفر سال هشتم هجری گوید: ثمّ کانت سریّة کعب بن عمیرالغفاری الی ذات اطلاح من ارض الشام وراء وادی القری فی خمسة عشر رج فقاتلهم حتی قتلوا.
ذات اغیال.
[تُ اَغْ] (اِخ) رودباری است به یمامة. (منتهی الارب).
ذات اکلیل.
[تُ اِ] (ع ص مرکب) چتری. تاجدار. ذواکلیل (گیاه)(1).
(1) - Ombllifere.
ذات الاثل.
[تُلْ اَ] (اِخ) اثل نوعی گز است و صاحب نصاب گوید شوره گز. و ذات الاثل موضعی است در بلاد تیم اللهبن ثعلبة و در این مکان میان طائفة تیم اللهبن ثعلبه با بنی اسد جنگی روی داده است. و صخربن عمرو برادر خنساء بدانجا کشته شده است و کلمهء ذات الاثل در اشعار عرب بسیار آمده است. (المرصّع).
ذات الاثیلة.
[تُلْ اَ لَ / تُلْ اُ ثَ لَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذات الاخصاص.
[تُلْ اَ] (اِخ) نام دیگر تنیس (جزیره ای به مصر) است.
ذات الارانب.
[تُلْ اَ نِ] (اِخ) نام موضعی است، عدی بن الرقاع راست:
فذر ذا ولکن هل تری ضوء بارق
و میضاً تری منه علی بعده لمعا
تصعد فی ذات الارانب موهناً
اذا هز رعداً خلت فی ودقه شفعاً.
(معجم البلدان).
ذات الاساود.
[تُلْ اَ وِ] (اِخ) موضعی است. (المرصع).
ذات الاسم.
[تُلْ اِ] (اِخ) قریه ای به شرقیهء مصر.
ذات الاشظاظ.
[تُلْ اَ] (اِخ) مقریزی در امتاع الاسماع در حوادث سال هشتم از هجرت آرد: فخرج بسربن سفیان علی صدقات بنی کعب... فجاء و قد حلّ بنواحیهم من بنی تمیم بنوعمروبن جندب بن العنبربن عمروبن تمیم. فهم یشربون علی غدیرلهم بذات الاشظاظ. و یقال عسفان. (امتاع الاسماع جزء اول صفحهء 434).
ذات الاصابع.
[تُلْ اَ بِ] (اِخ) موضعی است. حسان بن ثابت انصاری گوید :
عفت ذات الاصابع فالجواء
الی عذراء منزلها خلاء
دیارٌ من بنی الحسحاس قفر
تعفیها الروامس و السماء.(المرصع).
ذات الاصاد.
[تُلْ اِ] (اِخ) موضعی است از سرزمین شَرّبة، ردهه و قلتی یعنی مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید، به دیار عبس میان هضب القلیب. و سباق میان داحس (اسب قیس بن زهیرالعبسی) و غبراء (اسب حذیفة بن بدر الفزاری) بدین جای بود و چون اسب قیس را بدغا و دغل از پیش رفتن مانع آمدند جنگی میان دو قبیله که چهل سال بکشید روی داد. و قیس در این معنی گوید:
و ما لاقیت من حل بن بدر
واخوته علی ذات الاصاد
هم فخروا علیّ بغیر فخر
و ردوّا دون غایته جوادی.
(المرصع).
و رجوع به عقدالفرید ج6 ص18 شود.
ذات الاصبع.
[تُلْ اِ بَ] (اِخ) رضیمه ای است یعنی سنگهای برهم چیده ای است به دیار عرب. (المرصع). و صاحب تاج العروس گوید: رضیمه ای است بنی ابی بکربن کلاب را و این قول اصمعی است و برخی گفته اند که در دیار غطفان است.
ذات الاطباق.
[تُلْ اَ] (ع اِ مرکب) قسمتی از احشاء گوسفند و امثال آن که با شکمبه است و آن را قبه نیز نامند و فارسی زبانان آن را هزارخانه گویند و در تداول عوام نام آن توپی است و ابن الاثیر در المرصع گوید: هی التی تکون مع الکرش و هی القبّة. رمّانة. توپی. قطنه. هزارلا.
ذات الاعین.
[تُلْ اَ یُ] (ع اِ مرکب)رجوع به باریکلومانن شود.
ذات الاقبر.
[تُلْ اَ بَ] (اِخ) هی جبلٌ به نعمان. (المرصع).
ذات الاقراء .
[تُلْ اَ] (ع ص مرکب) زن که اوقات حیض او منتظم باشد: عدهء طلاق ذات الاقراء اگر زوج با وی آرمیده باشد سه طهر است.
ذات الاکارع.
[تُلْ اَ رِ] (اِخ) نام قصیدهء رائیه از فرزدق شاعر معروف است و این یکی از قصائد خوب اوست و مطلع آن این است:
عرفت با علی رأس الفا و بعد ما
مضت سنة ایامها و شهورها.
(المرصع).
ذات الاکیراح.
[تُلْ اُ کَ] (اِخ) موضعی است به عراق و بدانجا دیری بنام دیر حنة. ابونواس گوید :
یا دیر حنة من ذات الاکیراح
من یصح عنک فانی لست بالصاحی.
(المرصع).
و رجوع به عقدالفرید ج7 ص43 شود.
ذات الاماحل.
[تُلْ اَ حِ] (اِخ) یاقوت گوید گمان برم موضعی بنزدیک مکة است. یکی از حضریون گوید :
جابَ التنائف من وادی السکاک الی
ذات الاماحل من بطحاء أجیاد.
ذات الامر.
[تُلْ اَ مَ] (اِخ) یکی از غزوات پیغامبر صلوات الله علیه. بلعمی در ترجمهء طبری آرد: در ذکر خبر غزو ذات الامر و کشتن کعب بن الاشرف - پس بنزدیک پیغمبر صلی الله علیه و سلم خبر آوردند که گروهی از عرب از بنی سلیم و بنی غطفان گرد آمده اند بجایگاهی که ذی امر خوانند پس آن حضرت ترسید که ایشان بر مدینه شبیخون کنند و بر پنج روزه راه بودند از مدینه. پیغمبر صلی الله علیه و سلم اول ماه صفر بر ایشان تاختن کرد و ایشان چون خبر آمدن او بشنیدند بگریختند پس چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم آنجا رسید کس را نیافت و آخر ماه صفر به مدینه بازآمد و بماه ربیع الاول در مدینه ببود و بدین ماه اندر، دختر خود را نام او ام کلثوم بزنی به عثمان داد که رقیه نمانده بود و این دختر دیگر بدو داد و عثمان بدو دختر داماد آن حضرت بود پس بماه ربیع الاول کس فرستاد که کعب بن الاشرف را بکشتند که از وی بسیار آزارها داشت و بیحرمتیها کرده بود و گفته بود و این کعب بن اشرف مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی و خرماستانی داشت و او را هر سال گندم بسیار آمدی و خرمای بسیار و مردمان را بسلف دادی و خواسته بسیار از این معاملت کرده بود و مردی بود فصیح شاعر که پدرش از قبیلهء بنی طی بود و مادرش از بنی النضیر و آن روز که زیدبن حارثه بدر مدینه آمد ببشارت کعب بن اشرف بدر مدینه بود و زید همی گفتی که از قریش فلان و فلان را بکشتند و مهتران را نام میبرد کعب بن اشرف گفت این نشاید بودن و این همه خویشان وی بودند چون خبر درست شد او به مکه شد و مردمان را تعزیت کرد و شعر و مرثیه گفت. پیغمبر صلی الله علیه و سلم و مسلمانان را هجو کرد و باز بمدینه آمد و پیغمبر را صلی الله علیه و سلم خبر آمد که او بشعر اندر هجو گفته است و هر که بمدینه آمدی گفتی بگرئید (؟) تا مردمان پندارند که محمد نمانده است و تا دین او را بقا نبود و این سخن به آن حضرت همی رسید و یک روز اندر میان انصار نشسته بود و حدیث کعب بن اشرف همی کردند پیغمبر علیه السلام از وی بنالید و گفت کیست که تن خود بخدای بخشد و او را بکشد مردی از انصار نام او محمد بن مسلمه برخاست و گفت یا رسول الله من بروم و او را بکشم پیغمبر صلی الله علیه و سلم برو دعا کرد و سه روز برآمد و آن حضرت چشم همی داشت که برود و چون نرفت او را گفت چرا نرفتی گفت یا رسول الله سه روز است تا نان نخورده ام از این غم گفت چرا گفت زیرا که زبان گروگان کرده ام با تو و ترسم که آن را وفا نتوانم کردن که این کعب مردی بزرگ است و وی را تبع بسیار و بحصاری استوار اندر است فرمود که تو جهد بکن اگر بتوانی مبارک و اگر نتوانی معذوری گفت یا رسول الله مرا اندر این کار یاران بایند. مردی بود از انصار نام وی سلکان و کنیت او ابونایله و با محمد بن مسلمه دوست بود و با کعب شیر خورده بود و هرگه که کعب به مدینه آمدی بخانهء وی فرودآمدی و وی را دوست داشتی و بر وی ایمن بودی و محمد بن مسلمه سوی وی شد و وی را از این کار آگاه کرد و گفت اگر تو با من یار باشی این کار بتوانم کردن و دل پیغمبر خدای را خوش کردن. ابونایله اجابت کرد و گفت دیگر یاران باید پس هفت تن از انصار یار شدند و بنشستند و تدبیر کار کردن که چگونه کنند چون تدبیر راست شد به نیت رفتن بیامدند و وقت نماز خفتن رسول خدای صلی الله علیه و سلم را آگاه کردند که ما میرویم و ما را سخنانی چند باید گفتن بغیبت تو (؟) پیغمبر صلی الله علیه و سلم تا بقیع با ایشان برفت پس گفت بسم الله بروید و زود بازگردید ایشان برفتند تا بحصار کعب شدند چون به نیم فرسنگی رسیدند پیش حصار خرماستانی بود و حصار بنی نضیر برابر بود و گرداگرد حصار اندر جهودان بودند و ایشان برفتند و بشب اندر حصار کعب شدند و کعب به نو زنی کرده بود و با زن بر بام حصار خفته بود ابونایله یاران را براه بنشاند و خود با سلاح بدر حصار آمد و کعب را بانگ کرد کعب بیدار شد و وی را بشناخت و پاسخ داد و سر فروکرد ابونایله گفت سخنی با تو دارم گفت بدین وقت ترا با من چه سخن است گفت آمده ام تا با تو مشورت کنم به کاری اندر، اگر توانی فرودآی و اگر نتوانی بازگردم کعب برخاست که فرودآید زن دامن وی بگرفت و گفت مشو کعب گفت این برادر من است شیرخورده و در او شب و روز بر من گشاده است و اگر من در خویش بر وی ببندم زشت بود و من هرگز از در وی بازنگشتم زن گفت مرو که شب است و ندانی که چه شود گفت بر وی ایمن ترم که بر تن خویش. زن دست از دامن او بازداشت کعب گفت «لو دعی الفتی بطعنه فقد اجاب» و این مثل عرب است که اگر جوانمرد را بکشتن خوانند اجابت کند و این مثل کعب از گستاخی و دلیری گفت و ندانست که آن خود حقیقت است و آنچه به زبانش رفت راست خواهد بود پس چون از حصار بیرون شد ابونایله گفت آگاه باش ای برادر که آمدن من از مدینه بدان بود که این محمّد شوم است و در همه زمین ما قحط و تنگی افتاد و طعام نیست شد. کعب دست بریش فرودآورد و گفت من پسر پدر خویشم شما را گفتم که این خیری نیست و این کار وی را اصلی نیست ابونایله گفت مردمان را همه پدید آید سخن تو و من خاصه گرسنه شده ام و بدر تو آمده ام بدان که تا مرا لختی گندم دهی یا خرما تا من بسر عیالان روم و هرچه خواهی گروگان دهم دیگر یاران با منند بدین خرماستان نشسته و شرم داشتند بر تو آمدن که من فرازآمدم تا بگویم که مرا اجابت کنی کعب گفت مرا بسی طعام نمانده است ولیکن نتوانم ترا بیازردن ابونایله گفت ما شب بدان آمدیم تا اگر اجابت کنی کسی این حال نداند کعب گفت اجابت کردم ولیکن خواهم که فرزندان بمن گروگان کنی ابونایله گفت ما را رسوا خواهی کردن میان مردمان ما گروگان سلاحها آورده ایم تا پیش تو گروگان کنیم و سلاح ترا بهتر بود کعب گفت روا باشد ابونایله یاران را بخواند محمد بن مسلمه با یاران فرازآمدند با سلاحها پیش او بنشستند و حدیث همی کردند و در جمله کعب با ایشان گفت من شما را گفتم که این مرد شوم است و این کار او بسی نپاید گفتند هرچه تو گفتی ما را پدید آمد کعب موی داشت تا گردن و آن موی بر مشک و عود کرده بود و ابونایله هر ساعت سر او فروکشیدی و همی بوئیدی و همی گفتی خوش عطری است چون از شب لختی بگذشت کعب گفت از این سلاحها برکشید و بنهید و ابونایله گفت ساعتی در این خرماستان تماشا کنیم مگر این غم کمتر شود پس آن سلاحها ترا دهیم تا بخانه بری و فردا چهارپایان بیاریم و طعام ببریم کعب برخاست و با ایشان برفت و حدیث همی کردند ابونایله هر زمان دست به موی فروآوردی و بر دماغ خویش مینهادی و آن عطر را می ستودی چون به میان خرماستان درشدند ابونایله هردو موی او محکم بگرفت و گفت مدد دهید محمد بن مسلمه او را نیز استوار بگرفت و حارث بن اوس نیز یاری کرد و هر سه او را بر جای داشتند دیگران دست بشمشیر بردند و همی زدند و یک از حصار آگاه شد و بانگ کرد و چراغ برافروختند و زنش از بام بخروشید و ایشان او را بکشتند و برفتند و یکی شمشیر بغلط بر سر حارث بن اوس فرودآمده بود و خون از وی می آمد و ایشان چون دانستند که او کشته شد دست بازداشتند و بدویدند و سوی مدینه راه برگرفتند از بیم آنکه مردمان ایشان را طلب کنند و حارث نتوانست دویدن بر اثر ایشان نرم نرم برفت و از جهودان کس از دنبال ایشان نیارست رفتن و چون بنزدیک مدینه شدند ایمن گشتند و ایستادند تا حارث برسید. سپیده دم بود به مدینه اندر آمدند پیغمبر صلی الله علیه و سلم را دیدند که نماز همی کرد او را خبر دادند شاد شد و خدای را شکر کرد و ایشان را دعا گفت و باد بر سر حارث دمید و آن جراحت و زخم هم در وقت به شد و این در ماه ربیع الاول بود - انتهی. و رجوع به ذوامر شود.
ذات الامراد.
[تُلْ اَ] (اِخ) موضعی است.
ذات الامرار.
[تُلْ اَ] (اِخ) موضعی است.
ذات الاوتار.
[تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رودجامه. آلت زهی. هر آلت موسیقی که آن را زه و وتر باشد.
ذات البان.
[تُلْ] (اِخ) قال الطویق بن عاصم النمیری :
عرفت لحبی بین منعرج اللوی
و اسفل ذات البان مَبداً و محضراً
الی حیث فاض المذنبان و واجها
من الرمل ذی الارطی قواعد عُقّرا
بهاکن اسباب الهوی مطمئنة
و مات الهوی ذاک الزمان و اقصرا.
قال - المذنبان - وادیان بذات البان. و بان من قری مصر و بان من قری نیسابور، ثم من قری ارغیان. (معجم البلدان یاقوت حموی). ابن الاثیر در المرصع گوید: نام موضعی است و در اشعار عرب بسیار یاد شده است و بان درختی است مشهور که میوهء خوشبوی دارد شاعر گوید :
و یوم بذات البان قصر طوله
حدیث یکادالروح تشبهه لطفا.
ذات البروج.
[تُلْ بُ] (اِخ) یا سماء ذات البروج، فلک هشتم است که بروج دوازده گانه را قدما در آن توهم کرده اند و آفتاب در هر ماهی از ماههای شمسی در یکی از این بروج جای دارد و بروج دوازده گانه اینها است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. و سال شمسی یکدور سیر آفتاب در این دوازده برج است و در شرع سماء ذات البروج را کرسی نامند.
ذات البشام.
[تُلْ بَ] (اِخ) وادیئی است از بلاد هذیل :
و حاولت النکوس بهم فضاقت
علی ابراجها ذات البشام(1)
(از المرصع) (معجم البلدان یاقوت).
(1) - و بروایت یاقوت: علّی برحبها.
ذات البطن.
[تُلْ بَ] (ع اِ مرکب) آنچه در شکم بود از فضول.
ذات البعل.
[تُلْ بَ] (ع ص مرکب) زن شوهردار.
ذات البهق.
[تُلْ بَ] (اِخ) موضعی است و رؤبة گوید: شذب اخراهن عن ذات البهق. (الموشح ص319).
ذات البین.
[تُلْ بَ] (ع اِ مرکب) مشترک میان دو تن یا دو قوم. میان دو کس یا دو جماعت، دوجانبه. دوجانبی، دوطرفی. که شامل هر دو جانب بود، اصلاح ذات البین. افساد ذات البین : رسول فرستادیم نزدیک برادر... و پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). مشایخ بخارا به اصلاح ذات البین برخاستند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص162). ملک نوح بعد از حصول رضاء جانبین و حدوث صفاء ذات البین بر اثر وزیر روانه شد. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخه). و او را [ ابوعلی سیمجور فایق را ] به موافقت و مرافقت خویش و اتحاد ذات البین بفریفت و او را در این دعوت سمح القیاد یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص55). فایق... ابوعلی را گفت مقصود از ارسال تو بخطهء جرجانیه و التفاتی که بجانب تو کرده اند، تفریق ذات البین است و آنکه سلسلهء اتحاد و موافقت ما از هم فروگشایند... (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص126). بخفض جناح ذلت پیش آئی و به استمالت خاطر و استقالت از فساد ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی. (مرزبان نامه).
ذات التلافیف.
[تُتْ تَ] (ع اِ مرکب)
روده های باریکی است در شکم. (منتهی الارب).
ذات التنانیر.
[تُتْ تَ] (اِخ) عقبه ای است محاذی زباله و آن منزلی از منازل بربریة(1)است. راعی گوید :
فلمّا علا ذات التنانیر صوته(2)
تکشف من برق قلیل صواعقه.
(المرصع) (معجم البلدان).
(1) - هی من منازل البادیة. (منتهی الارب).
(2) - ن ل: غدوة.
ذات الثری.
[تُثْ ثِ] (اِخ) جایگاهی است منسوب به ثری.
ذات الثقبتین.
[تُثْ ثُ بَ تَ] (ع اِ مرکب) یکی از آلات فلکی که از او اختلاف منظر گیرند.
ذات الجرف.
[تُلْ جُ رُ] (اِخ) موضعی است و در آنجا جنگی عبس و یربوع را بوده است و جایگاهی است در نزدیکی مدینه. (المرصّع).
ذات الجزع.
[تُلْ جِ] (اِخ) موضعی است. (المرصّع).
ذات الجفوف.
[تُلْ جُ] (اِخ) لقب زنی معاصر رسول اکرم صلوات الله علیه که بزائید و خون نفاس ندید و ازین رو بدو لقب ذات الجفوف دادند. (المرصّع).
ذات الجلال.
[تُلْ جِ] (اِخ) نام اسپ هلال بن قیس اسدی.
ذات الجلامید.
[تُلْ جَ] (اِخ) موضعی است در نزدیکی بصره و بدان جا عرب را حرب ها بوده است. || و نام حربی از حروب عرب است و آن را یوم القُبیبات نیز نامند و قبیبات موضعی است نزدیک بصرة. (المرصّع).
ذات الجنادع.
[تُلْ جَ دِ] (ع اِ مرکب) بلا. سختی. داهیة.
ذات الجنب.
[تُلْ جَمْ](1) (ع اِ مرکب) درد پهلو. (مهذب الاسماء). برسام. جُناب. نوعی بیماری پهلو. درد و آماس پهلو. ورم حارّ مولم در نواحی صدر. وَرمِ حجاب مستبطن. دردی است به دنده ها با سرفه و تب. سینه پهلو. ورم حارّ مولم که در نواحی سینه پیدا شود که قسمتی از آن را شوصة و قسمی را برساما و قسمی را ذات الجنب ساده گویند. ورمی است حارّ که در حوالی سینه پدید آید. (منتهی الارب). و صاحب آنندراج گوید: ورمی باشد در حجاب که آن پرده ای است میان قلب و معده و این ورم گاه در یمین بود و گاهی در یسار و علامات آن درد پهلو با تب و ضیق النفس بود و داود ضریر انطاکی گوید: شوصة و ذات الجنب، مرضان اتحدا مادة و علاجا و هما عبارة عن تحیز ما فسد من الاخلاط بین الاغشیة فان کان فی أحدالجانبین فذات الجنب. و علامته الحمی و منشاریة النبض و السعال مطلقا و ضیق النفس غالباً و أسلمه البلغمی و اردؤه السوداوی و قد ینفجر و لو من خارج فی النادر و الابان استبطن الخلط غیر ما ذکر فهی الشوصة و یقال لما بین الکتفین منها ذات العرض و مقابلها ذات الصدر و منها البرسام و تقدم و تکون فی العضل و فی المنتصب و أی جهة حلتها منعت المیل الیها و النوم علیها و قد تعم فتمنع من الکون علی سائرالاشکال و علامتها یبس العصب و العضل و عدم الحرکة و علامات الخلط الغالب - انتهی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذات الجنب نزد پزشکان ورمی است حار و دردناک که در اطراف سینه یا در عضلات باطن یا در پردهء اندرون، یا در پردهء حاجز بین آلات غذاء و آلات تنفس یا در عضلات خارج یا در پردهء بیرون بمشارکت پوست یا بغیر مشارکت پوست عارض میشود. و بیمناک ترین انواع این بیماری آن است که پردهء حاجز حادث شود که آن را ذات الجنب خالص نامند بنا بر تعریفی که شیخ کرده است، چه شیخ بین این بیماری و بیماری شوصه فرقی ننهاده. و این بیماری را با بیماریهای برسام و شوصه الفاظ مترادف یکدیگر شناخته است. سمرقندی گوید: برسام عبارت از ورمی است که عارض میشود پرده ای را که بین جگر و معده واقع شده باشد. و آن پرده ای است که حائل بین معده و پیوسته به حجاب حاجز است. و شوصه عبارت است از ورمی که عارض میشود در دنده های پشت و ذات الجنب خالص ورمی است که عارض میگردد غشاء مستبطن مر اضلاع و حجاب حاجز را که در یکی از دو طرف پهلو واقع است. چنانکه در اقسرائی گفته و در بحر الجواهر گوید: ذات الجنب ورمی است حار و دردناک که در اطراف سینه حادث میشود. پس اگر این بیماری در عضلهء سینه عارض شود و خصوصاً در عضلهء داخل یا در حجاب اضلاع از داخل آن را شوصه نامند. و اگر در غشاء مستبطن سینه حادث گردد آن را برسام خوانند. و اگر در حجاب حاجز ایجاد شود ذات الجنب به اسم عام گویند. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: آماسی است گرم و دردناک اندر نواحی سینه. اما اگر آماس اندر عضله های سینه باشد خاصة اندر عضله های زندرونین(2) آن را شوصه گویند و اگر اندر غشاء باشد که زندرون سینه بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستری، آن را برسام گویند یعنی آماس سینه. (سام آماس است و بر، سینه) و اگر اندر حجاب باشد که میان احشاء برسوئین و فروسوئین ایستاده است آن را ذات الجنب گویند و بسیار باشد که اندر جگر آماسی گرم افتد و معالیق او کشیده میشود و درد آن بحجاب بازمیدهد و نفس تنگ میشود و بیمار و طبیب هر دو پندارند ذات الجنب است و... آن ذات الکبد باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی) : و اندر همهء انواع ذات الریه و ذات الصدر و ذات الجنب جهد باید کرد تا سینه از رطوبتها پاک گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی)(3).
(1) - La pleuresie. La pleurite. (2) - زندرون و زندرونین بجای اندرون و اندرونین در همهء کتاب ذخیره مصطلح و معمول است.
(3) - مؤلف در یادداشتی آورده اند که در سالهای اخیر داروی پنی سیلین یافته شده که برای انواع و بسیاری از امراض عفونی دیگر علاج برءالساعة است.
ذات الجنب دیافرغمائی.
[تُلْ جَمْ بِ دَ فَ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) التهاب دیافرغما(1).
(1) - Parapleuritis.
ذات الجنب غشائی.
[تُلْ جَمْ بِ غِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) التهاب غشاء جنب ریه و غشاء خارجی قلب.(1)
(1) - Pleuro - pericardite.
ذات الجنب کاذب.
[تُلْ جَمْ بِ ذِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) ذات الجنب خفیف(1).
(1) - Parapleuresie.
ذات الجنب والریة.
[تُلْ جَمْ بِ وَرْ ریَ] (ع اِ مرکب) التهاب غشاء و ریه.(1)
(1) - Pleuro - pericardite.
ذات الجنبی.
[تُلْ جَمْ بی ی] (ع ص نسبی) منسوب بذات الجنب.
ذات الجواشن.
[تُلْ جَ شِ] (اِخ) نام زره قیس بن زهیر است که از احیحة بن جلاح بستده بود و ربیع بن زیاد آن را به غصب ببرد. (المرصع).
ذات الجیش.
[تُلْ جَ] (اِخ) نام وادیئی است در یک منزلی مدینهء طیبة میان ذوالحلیفة و برثان و در این ذات الجیش گلوبند ام المؤمنین عایشه بنت ابی بکر رضی الله عنها بگسیخت و برای تجسس دانه های آن رسول اکرم صلوات الله علیه امر بتوقف جیش فرمود و آیهء تیمم نازل گردید. عروة بن اُذینة گوید: کاد الهوی یوم ذات الجیش یقتلنی لمنزل لم یهج لاشوق من صقب. (از المرصع) (معجم البلدان). و آن را اولات الجیش نیز نامند. رجوع به جزء 7 ص55 شود.
ذات الحاذ.
[تُلْ] (اِخ) نام موضعی است و در شعر حجاج آمده است: امسی بذات الحاذ و الحذور. (المرصع) (معجم البلدان).
ذات الحبک.
[تُلْ حُ بُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آسمان. (آنندراج). و ابن الاثیر در المرصع آرد: گویند بمعنی صاحب خلقت نیکوست و از این جاست که بافندهء جامهء خوب را گویند: ما احسن حبکه، و نیز گفته اند ذات الحبک بمعنی زینت است و برخی گفته اند که معنی آن راههاست. ج، ذوات الحبک.
ذات الحجب والنخاع.
[تُلْ حُ جُ بِ وَنْ نُ] (ع اِ مرکب) بیماری التهاب حجاب ریه و قلب با نخاع(1).
(1) - Myelo - meningite.
ذات الحرمل.
[تُلْ حَ مَ] (اِخ) نام موضعی است در شعر حجاج. (المرصع).
ذات الحفائل.
[تُلْ حَ ءِ] (اِخ) موضعی است.
ذات الحلق.
[تُلْ حِ لَ] (ع اِ مرکب)حلقه های متداخله ای است که علمای هیئات کواکب را بدان رصد کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). مجموع حلقه های بسیاری است فلزین یا چوبین یا از مُقوا که آسمان و حرکات کواکب را نماید و در مرکز حلقه ها کره ای خرد که نمایندهء زمین است. اصطرلاب الکری : ج، ذوات الحِلق. و هی خمس دوائر متخذة من نحاس، الاولی دائرة نصف النهار و هی مرکوزة علی الارض و دائرة معدل النهار و دائرة العرض و دائرة المیل و فیه دائرة السمتیة یعرف بها سمت الکواکب: و آلات رصد از کراسی و ذات الحلق و اسطرلابهای تام و نصفی و الشعاع (؟) دیگر که موجود بود برگرفتم. (جهانگشای جوینی). و هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند این (نوروزنامه ص70)(1)
(1) - Cercle armillaire. Sphere armillaire. Armillaire. Instrument des
armilles.
ذات الحمات.
[] یاقوت در شرح کلمه الحُنَبِطلة گوید: ماء لبنی سلول، یردها حاج الیمامة و ایاها عنی ابن ابی حفصة و کان نعت ماکان بین الیمامة و مکة، ماءالسلولیین ذات الحمات.
ذات الحماط.
[تُلْ حَ] (اِخ) یا روضة ذات الحماط، موضعی است، بنواحی مدینة :
و حلت بروضة ذات الحماط
و غدر انها فائضات الجهام.
ذات الحمام.
[تُلْ حَمْ ما] (اِخ) موضعی است میان اسکندریة و افریقیة. رجوع به افریقیه شود. در چهل فرسنگی مغرب مصر. (المرصع). و یاقوت گوید در فتوح ذکر آن آمده است. و به افریقیة نزدیکتر است.
ذات الحمام.
[تُلْ حُ] (اِخ) موضعی است میان مکه و مدینه. || نام آبی بدیار قُشیر، نزدیک یمامة. || نام آبی جاهلی. به ضریّة.
ذات الحنزاب.
[تُلْ حِ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
ذات الحنظل.
[تُلْ حَ ظَ] (اِخ) عقبه ای است میان مکه و جده. (المرصع).
ذات الحنظل.
[تُلْ حَ ظَ] (اِخ) رجوع به ثنیة ذات الحنظل در همین لغت نامه شود.
ذات الحومل.
[تُلْ حَ مَ] (اِخ) نام موضعی است در شعر حجاج. (المرصّع).
ذات الخال.
[تُلْ] (اِخ) نام موضعی است.
ذات الخال.
[تُلْ] (اِخ) لقب معشوقهء هارون الرشید خلیفهء عباسی است که بحسن و هنر و دانش و دهاء مشهور است. و نام او خنث است و لقب ذات الخال از آنرو بوی داده اند که خجگی دلکش بر لب زبرین داشت.
ذات الخطمی.
[تُلْ خِ] (اِخ) موضعی است بر راه تبوک و بدانجاست یکی از مساجد رسول صلوات الله علیه که گاه عزیمت به تبوک در آن نماز گزارده است.
ذات الخف.
[تُلْ خُف ف] (ع ص مرکب)دارندهء سپل. نرم پای. ج، ذوات الاخفاف. یا ذوات الخفّ. سپل داران. نرم پایان، مانند اشتر.
ذات الخمار.
[تُلْ خِ] (اِخ) موضعی است به تهامة. (منتهی الارب). حمیدبن ثور گوید :
و قد قالتا هذا جمیعی و ان یری
بعلیاء او ذات الخمار عجیب.
(از المرصع) (معجم البلدان).
ذات الخمار.
(1) [تُلْ خِ] (اِخ) لقب هنیدة عمّهء فرزدق است. و از آنرو وی را ذات الخمار گویند که وی چانه بند خویش را برگرفت آنگاه که پدر او صعصعة بن ناجیه و برادر وی غالب بن صعصعة و خال او اقرع بن حابس و شوهرش زبرقان بن بدر در خیمهء او بودند و گفت کیست از زنان عرب که چهار محرم بزرگوار چون محارم من داشته باشد.
(1) - خمار چانه بند است که ترکها یاشماق گویند و در المرصع، شرحی طویل در وجه تلقب ذات الخمار باین لقب است که بعلت کثرت غلط نسخه، نقل آن میسر نشد.
ذات الخنادع.
[تُلْ خَ دِ] (ع اِ مرکب)داهیة.
ذات الخیار.
[تُلْ] (اِخ) موضعی است و آن را عین اباغ نیز نامند.
ذات الخیم.
[تُلْ خی یَ] (اِخ) از بلاد مهره به اقصای یمن. (معجم البلدان).
ذات الدبر.
[تُدْ دَ] (اِخ) عقبه ای است به کوهی و گویند نام موضعی است و دَبرجماعت نحل است.
ذات الدخول.
[تُدْ دَ] (اِخ) پشته و زمین فرازی به دیار بنی سلیم :
قعدت له ذات العشاء و دونه
شماریخ من ذات الدخول و منکب.
(از المرصع).
ذات الدیر.
[تُدْ دَ] (اِخ) عقبه ای است به بلاد هذیل و اصمعی ذات الطیور روایت کرده است. (المرصع).
ذات الذخایر.
[تُذْ ذَ یِ] (اِخ) ناحیه ای است میان حمص و دمشق. رجوع به کلمهء نبک در معجم البلدان یاقوت شود.
ذات الذرات.
[تُذْ ذَرْ / را] (اِخ) نام موضعی براه تبوک از مدینه و بدانجا یکی از مساجد رسول اکرم صلوات الله علیه است. (المرصع).
ذات الذراع.
[تُذْ ذِ] (اِخ) نام جایگاهی بر طریق تبوک و بدانجا یکی از مساجد رسول صلوات الله علیه باشد یعنی حضرت او بدانجا نماز گزارده است. (المرصع).
ذات الذوائب.
[تُذْ ذَ ءِ] (ع اِمرکب)درخت بر (؟) (الفاظ الادویه چ هند).
ذات الرئال.
[تُرْ رِ آ] (اِخ) نام روضه ای است :
ترتعی السفح فالکثیب فذاقا-
ر فروض القطا فذات الرئال.اعشی.
ذات الرأس.
[تُرْ رَءْسْ] (ع اِ مرکب)قسمی از شکستگیهای سر(شجة) است. عوف هجیمی راست :
و هم ضربوک ذات الرأس حتی
بدت امّالدماع من العظام.(از المرصع).
ذات الرئة.
[تُرْ رِ ءَ] (اِ مرکب) رجوع به ذات الریه شود.
ذات الرایات.
[تُرْ را] (اِخ) رجوع به ذات الرایه شود.
ذات الرایة.
[تُرْ را یَ] (اِخ) زنی می فروش که بر در خانهء خویش رایت یا رایتها افراشته بود نشانهء می فروشی خویش را. و او را ذات الرایات نیز نامند. (المرصع).
ذات الربا.
[تُرْ رَ] (اِخ) موضعی است بدانسوی جحفة. کثیر گوید :
الی ابن ابی العاصی بدوت ارقلت (؟)
و بالسفح من ذات الربا فوق مطعن.
(از المرصع).
ذات الرجع.
[تُرْ رَ] (ع ص مرکب) صفت آسمان : و السماء ذات الرجع. (قرآن 86/11). لانها ترجع الغیب و ارزاق العباد. (المرصع).
ذات الرحم و الصفاق.
[تُرْ رَ حِ مِ وَصْ صِ] (ع اِ مرکب) بیماری التهاب رحم و صفاق.(1)
(1) - Metroperitonite.
ذات الرحم و الورید.
[تُ رْ رَ حِ مِ وَلْ وَ] (ع اِ مرکب) بیماری التهاب رحم و اورده.
ذات الرداة.
[تُرْ رَ] (اِخ) پشته و زمین فرازی سرخ فام ببلاد نصر. (المرصع).
ذات الرضم.
[تُرْ رَ] (اِخ) موضعی بنواحی وادی القری و تیماء. (المرصع).
ذات الرعد.
[تُرْ رَ] (ع اِ مرکب) جنگ. حرب. شر و شدّت. و در مثل است: جاءَ بذات الرعد و الصلیل، یعنی برپا کرد فتنه و شر را چنانکه ابر رعد و برق تولید کند. و صلیل صوت شدید باشد. (المرصع).
ذات الرفاة.
[تُرْ رُ] (اِخ) نام هضبه ای سرخ ببلاد بنی نصر.
ذات الرقاع.
[تُرْ رِ] (اِخ) نام قریه ای به نخیل. (المرصع). و کوهی است و در آن کوه جای جای سرخی و سیاهی و سپیدی است یعنی رقعه ها به الوان مختلف.
ذات الرقاع.
[تُرْ رِ] (اِخ) (غزوهء...) یکی از غزوات رسول اکرم صلوات الله علیه در جبل ذات الرقاع. و این نام را به غزوه برای وقوع آن در این جبل داده اند و بعضی گویند هفت تن از صحابه را در این غزوه یک شتر برنشست بیش نبود و هر هفت تن پای برهنه داشتند و به نوبت بر آن می نشستند تا در آخر پایهای آنان بکفید و خون روان گردید ناچار رقعه ها یعنی ریته ها از جامهء خویش برگرفته در پایها می بستند و غزوه را از آن روی ذات الرقاع نامیدند و جماعتی وجه تلقب این غزوه را گوناگونی اعلام افراشتهء جیش گفته اند و گروهی گویند بدین مکان درختی بوده است و آن درخت را ذات الرقاع میخوانده اند. و این غزوه به سال چهارم هجرت بود به ماه جمادی الاولی رجوع به امتاع الاسماع جزء 1 صص 188 - 193 و 257 و 282 و طبقات ابن سعد، ص564 و مجمع الامثال میدانی در یوم ذات الرقاع شود. و صلوة خوف را بار اوّل مسلمانان با رسول الله صلوات الله علیه بدین غزوه گزاردند. و در ترجمهء طبری بلعمی آمده است: فصل: در ذکر خبر غزو ذات الرقاع: چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم از بنی نضیر بپرداخت و هر دو ربیع بگذشت و از جمادی الاول نیمه ای برفت خبر آمد که عرب بسیار گرد آمده اند از بنی غطفان و بنی محارب و بنی ثعلبه و آهنگ مدینه خواهند کرد. پیغمبر صلی الله علیه و سلم با سپاه بیرون آمد و عثمان را بر مدینه خلیفت کرد و خود برفت و به بادیه اندر شد بر هشت روزه راه، و جانبی فرودآمد که آن را ذات الرقاع خوانند و گروهی گویند کوهی بود آنجا بحدود نجد از او چند رقعه سیاه و چند رقعه زرد و کبود و سرخ و هرچه در جهان رنگی است بر آن رقعه بینند و گروهی گویند آنجا خرمابنان بود و درختان بسیار و جمعی از عرب آنجا گرد آمدند و بنزدیک پیغمبر صلی الله علیه و سلم فرودآمدند و خدای عزّ و جل اندر دلشان افکند و از بیم حرب و زحمت بازنگشتند و سه روز بودند و از یکدیگر بترسیدند پس سپاه عرب بازگشتند و حرب نکردند و از هیبت پیغمبر صلی الله علیه و سلم بهزیمت شدند و آنحضرت سه روز نماز خوف کرد و این آیه آمد: و اذا کنت فیهم فاَقمت لهم الصلوة. (قرآن 4/102). و سپاه را بدو نیم کرد نیمی بفرمود که بر دشمن صف زنند و یک نیمه از پس او صف زدند و یک رکعت بکردند پس با ایشان برخاست و برکعتی دیگر آن صف که پیش دشمن بودند بیامدند و از پس پیغمبر علیه الصلوة والسلام ایستادند و تکبیر کردند و با او نماز کردند و باز بصف دشمن شدند و آن صف که با پیغمبر صلی الله علیه و سلم رکعت ثانی کرده بودند آنجا بجای نماز آمدند بی آنکه سخن گفتند و رکعتی نماز کردند و سلام دادند تا هر صفی یک رکعت نماز با پیغمبر صلی الله علیه و سلم کرده بودند و یک رکعت تنها و علماء بجماعت اندر خلاف کرده اند گروهی ایدون گویند که نماز جماعت فریضه است هر که بمزکت تواند شدن و نماز بجماعت تواند کردن و بدین آیة حجت کرده اند و گروهی گویند که فریضه نیست بجماعت، سنت است و اگر بجماعت کنند نیکوتر و مزد بیشتر و اگر بتنها کنند نیز روا باشد و نماز خوف بر همه واجب نیست و از فقها هست که گویند که با هیچ امام نشاید کردن.
ذات الرقاع.
[تُرْ رِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) (استخارهء...) استخاره ای است که بر هر یک از شش یا نه پاره کاغذ افعل و یا لاتفعل نویسند وبر زیر سجاده نهند و سپس نماز گزارند و بعد از نماز و ادعیه و اوراد وارده یکی از آن شش یا نه رقعه را برگیرند اگر افعل باشد خوب و اگر لاتفعل باشد بد است.
ذات الرماح.
[تُرْ رِ] (اِخ) موضعی نزدیک تبالة.
ذات الرماح.
[تُرْ رِ] (اِخ) نام اسپی بنی ضبة را.
ذات الرمح ابرق.
[تُرْ رُ حِ اَ رَ] (اِخ)موضعی بدیار بنی کلاب.
ذات الرمرم.
[تُرْ رَ رَ] (اِخ) نام جایگاهی و بدانجا جنگی میان بنی عامر و بنوعبس رویداد و فیروزی بنوعامر را بود و رمرم منقوص و مخفف رمرام است و رمرام نوعی گیاه بهاری است. (المرصع). و رجوع به یوم ذات الرمرم در مجمع الامثال میدانی شود.
ذات الرواعد.
[تُرْ رَ عِ] (ع اِ مرکب)داهیة. جنگ. حرب.
ذات الریال.
[تُرْ ر ی] (اِخ) نام باغی باشد معروف. و ریال جمع رأل به معنی چوزهء شترمرغ است. (المرصع).
ذات الریش.
[تُرْ ر ی] (ع اِ مرکب) گیاهی است ماننده بقیصوم.
ذات الریوی.
[تُرْ ری یَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب بذات الریه(1).
(1) - Pneumonique.
ذات الریة.
[تُرْ ری یَ] (ع اِ مرکب) درد شُش. (مهذب الاسماء). آماس شش.(1) التهاب و آماسی در شش با درد و سرفه و تب و تنگی نفس. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد پزشکان ورمی است در جگر سفید، چنانکه در بحر الجواهر گفته و در آقسرائی گوید: نزد پزشگان ورمی است در جگر سفید، چنانکه در بحر الجواهر گفته و در آقسرائی گوید: ورمی است حارّ در ریة - انتهی. و صاحب ذخیره گوید: ذات الریة، آماس شش را گویند.
و داود انطاکی گوید: ورم الرئة و تسمی ذات الرئة و هو ورم جرمها خاصةً و اسبابه احدالاخلاط و البخارات من الاعلی ان تقدم صداع او ذبحة و الاّ فمن غیره. و علاماته، الوجع و ضیق النفس و العطش والحمی والنفث الکثیر، ان کانت المادّة رطبةً و خفة الحمی والناخس ان کانت باردة و الاّ العکس. و اما حمرة الوجنة و السعال و الانتصاب فواجب فی الکل - انتهی. و آن بیماری باشد که جرم ریه ملتهب گردد و از میکربی خاص تولد کند و علاج نزدیک به بُرءِالساعهء آن پنی سیلین است که بنوی خداوند رحمان با کشف آن بر بندگان خود رحمت فرمود. || ذات الریهء حادّ یا سواره، نوعی از ذات الریه است شدیدتر و سریع الاَثارتر از ذات الریهء عادی.(2) || ذات الریة الجنبی یا ذات الریة و الجنب، تورم و التهاب حجاب مستطبتن و ریة(3). || ذات الریهء قِطَعی. که ورم و التهاب در قطعات باشد(4)
(1) - Pneumonie.
(2) - Fluxion de Poitrine.
(3) - Pneumopleuresie.
(4) - Pneumonie lobulaire.
ذات الزراب.
[تُزْ زِ] (اِخ) یکی از مساجد رسول صلوات الله علیه است بر دو روزه راه از تبوک و آن را زراب نیز نامند.
ذات الزمین.
[تُزْ زُ مَ] (ع اِ مرکب) میانهء روزگار. (قاضیخان بدر محمد دهار). || در زمانی مقدّم.
ذات الساحل.
[تُسْ سا حِ] (اِخ) نام قریه ای به جیزه.
ذات الساق.
[تُسْ سا] (اِخ) نام موضعی و نام درختی که رسول اکرم صلوات الله علیه در یکی از غزوات در زیر آن نزول کرده و نماز گزارده است. (المرصّع).
ذات السباع.
[تُسْ سِ] (اِخ) موضعی است.
ذات الستار.
[تُسْ سِ] (اِخ) نام موضعی است و ابن اثیر در المرصع گوید: این نام در اشعار عرب بسیار یاد شده است و آن راههای عقبه هاست به بر سوی حرم مکة.
ذات السعیر.
[تُسْ سَ] (اِخ) منزلی است نزدیک مدینه. و بلعمی در شرح غزوهء انواط گوید: فصل در ذکر خبر غزو انواط: و این غزو را غزو انواط خوانند. پیغمبر صلی الله علیه و سلم برفت و بر پایان کوهی شد و آن کوه را نام رضوی بود و همی رفت تا از حدّ یثرب بیرون شد و بحد تهامه درآمد و بمنزلی فرودآمد که آن منزل را انواط گویند. خبر آمد که کاروان را بجهانیدند و کس را نیافتند و از آنجا به مدینه بازآمدند و چون ماه دیگر بود به جمادی الاولی برفت و ابوسلمة بن عبدالاشهل را بر مدینه خلیفه ساخت و علم بدست حمزه داد. و منزلی است بنزدیک مدینه آن را ذات السعیر خوانند پس پیغمبر را صلی الله علیه و سلم خبر آمد که کاروان از این راه نیامد پس بر دست راست از این منزل برفتند و پیاده آمدند بمنزلی که آنجا نیز گذر کاروان بود، هم نیافتند و آنجا درختی بود بزرگ که آن را ذات النسا خوانند بسایهء آن درخت فرودآمدند پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم زیر آن درخت نماز کرد و آنجا دیک پختند و شب آنجا بودند و آن مزگت زیر آن درخت که پیغمبر صلی الله علیه و سلم نماز کرده است و جای آن دیک هست پس دیگر روز برفتند بطلب کاروان شدند بمنزلی دیگر و از آنجا بجائی شدند نامش مسرعه (؟) پس بمنزلی دیگر فرودآمدند نام آن صخرالرماد باز دیگر بجایی آمدند نامش شوب (؟) و از آنجا آب خوردند و باز بصحرا آمدند و اندر آن راه هیچ منزل و هیچ جای آب نماند که دانستند که کاروان گذر کند که نه همه گشتند و هیچ جای از کاروان اثر نیافتند پس براه راست بازآمدند و باز به ذات السعیر آمدند و آنجا مردمانی بودند از بنی لحم. پیغمبر صلی الله علیه و سلم با ایشان صلح کرد و باز به مدینه آمد اندر ماه جمادی الاخر. و اندر این غزو ذات السعیر بود که پیغمبر صلی الله علیه و سلم علی مرتضی را طلب کرد و نیافت و از دیه بیرون شده بود و بزیر خرماستانی خفته و جامه از وی باز شده بود و روی او بخاک اندر رفته و پیغمبر علیه السلام او را بیدار کرد و گفت قم یا اباتراب این لقب بر علی علیه السلام بماند و او بدین فخر کردی و دوست داشتی که او را بدین کنیت خواندندی. عمار یاسر گفت من با علی خفته بودم هم بر آن خاک، چون آواز پیغمبر صلی الله علیه و سلم شنیدم بیدار شدم آن حضرت را دیدم که علی را بیدار میکرد و علی برخاست و پیش پیغمبر صلی الله علیه و سلم بایستاد و پیغمبر به ردای مبارک خویش سر و روی علی را پاک میکرد پس فرمود یا علی اندر این جهان بدبخت تر از آن کس نیست که ترا دشمن دارد و ترا بکشد و بر سرت زخم زند تا این محاسن تو از خون سرت تر شود و پیغمبر صلی الله علیه و سلم پیش از آنکه بغزوها شود فاطمه را به علی علیه السلام داد و فاطمه هنوز سیزده ساله بود و به ماه صفر او را به خانهء امیرالمؤمنین علی فرستاد پس از آن بغزوها بیرون شد به ربیع الاول و از این غزوها که آخر جمادی الاولی بازگشت پس چون از این غزوها بازگشت و روزی دو به مدینه بماند مردی بیامد از مکه نام او عمروبن جابر و به مدینه تاختن کرد و تا حدّ مدینه بیامد و ستوران مدینه براند از چراگاه چه گاو و گوسفند و خر هرچه یافتند ببردند و براه کج به بادیه اندر شدند و به مکه بردند و از مدینه بسه روز در راه بودند و پیغمبر صلی الله علیه و سلم از پس سه روز خبر یافت پس برنشست با جماعتی از مهاجران و از پس ایشان بتاختند تا از حدّ مدینه بیرون آمدند و ایشان را درنیافتند و علم بدین غزو علی علیه السلام داشت پس برفتند تا بسر چاهی رسیدند آنجا فرودآمدند و سه روز ببودند و باز به مدینه آمدند.
ذات السلاسل.
[تُسْ سَ سِ] (اِخ) رجوع به ابوعون عبدالملک در همین لغت نامه شود.
ذات السلاسل.
[تُسْ سَ سِ] (اِخ) ابرق ذات السلاسل، موضعی است بدیار عرب.
ذات السلاسل.
[تُسْ سَ سِ] (اِخ) نام موضعی به مشارق بزمین بلحا و عذره و بدانجا پس وادی قری بزمین جذام. و میدانی گوید نام آبی است بزمین بنوجذام شام که بسال هشتم از هجرت رسول اکرم صلوات الله علیه جیشی برای تسخیر آن فرستاد و قائد این جیش عمروبن العاص بود. (المرصع). رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 صص 265 - 269 و امتاع الاسماع جزء اول صص 352 - 354 شود. و این جنگ بنام غزوهء ذات السلاسل و ذات السلسل نامیده شده است.
ذات السلسل.
[تُسْ سُ سُ ؟] (اِخ) رجوع به فقرهء فوق شود.
ذات السلیم.
[تُسْ سُ لَ] (اِخ) نام جایگاهی است. ساعدة بن جؤیة گوید :
تَحَمَّلن من ذات السُلَیم کأنّها
سفائن یمٍ یَنتحیها دبورها.
ذات السلیم.
[تُسْ سُ لَ] (اِخ) نام موضعی است بنی ضبّة را بیمامة.
ذات السواسی.
[تُسْ سَ] (اِخ) کوهی است بنی جعفربن کلاب را و اصمعی گوید: ذات السواسی شعبی است بنصیبین از ینوف یا آب راهه هاست که در ینوف میریزد. شاعر گوید :
و ابصر ناراً بذات السواسی.
(المرصع) (معجم البلدان).
ذات السیب.
[تُسْ سَ] (اِخ) رحبه ای است از رحاب اضم(1) به حجاز. (المرصع) (معجم البلدان).
(1) - اَضَمّ، نام طائفه ای است.
ذات الشام.
[تُشْ شا] (ع اِ مرکب)ابن الاثیر در المرصع گوید: «ذات الشام» شقشقهء شتر است از آنرو که بر آن نقطه های سیاه باشد چه شام جمع شامة است و شامة بمعنی خال و خجک است.
ذات الشبق.
[تُشْ شِ] (اِخ) موضعی است در شعر :
کانّ عجوزی لم تلد غیر واحد
و ماتت بذات الشبق غیر عقیم.
ذات الشر.
[تُشْ شَرر] (اِخ) موضعی است. امرؤالقیس گوید :
فلم تترک بذات الشر ظبیاً
و لم تترک بحبلها (؟) حمارا.(المرصع).
ذات الشری.
[تُشْ شِ] (اِخ) موضعی است معروف در قول بریق هذلی :
کأنّ عجوزی لم تلد غیر واحد
و ماتت بذات الشری و هی عقیم.(1)
(1) - یاقوت این بیت را هم برای ذات الشبق و هم ذات الشری شاهد آورده است!
ذات الشری.
[تُشْ شَرْیْ] (اِخ) (بسکون الرّاء) نام موضعی است.
ذات الشعاع.
[تُشْ شُ] (ع اِ مرکب) یکی از آلات رصد است : و آلات رصد از کراسی و ذات الحلق و اسطرلابهای تام و نصفی و ذات الشعاع(1) که موجود بود برگرفتم. (از نسخه ای از جهانگشای جوینی). ذات المطرقین
(1) - Radiometre. Arbalelestrille.
ذات الشعبتین.
[تُشْ شُ بَ تَ] (ع اِ مرکب) یکی از آلات رصد است و ابن الندیم در شرح حال ابن ابی عباد ابوالحسن محمد بن عیسی منجّم گوید: او راست کتاب العمل بذات الشعبتین.
ذات الشعبین.
[تُشْ شَ بَ] (اِخ) یکی از وادیهای علاة به یمامه است و مخلافی است به یمن. (معجم البلدان).
ذات الشعور.
[تُشْ شُ] (اِخ) صورتی از صور شمالی فلک میان صورت دبّ اکبر و اسد و آن را حوض و ضفیرة الاسد و شعر بره نیس یا برنیکی و هلبة نیز نامند و مرکب است از نه کوکب مثنی و یک کوکب از قدر سیم(1).
(1) - Chevelure de Berenice.
ذات الشقوق.
[تُشْ شُ] (اِخ) منزلی است بطریق مکة. (المرصع). رجوع به ج 6 عقدالفرید ص99 شود. || یوم ذات الشقوق، یا حرب ذات الشقوق، نام یکی از جنگهای معروف عرب است. و شقوق موضعی است بطریق مکه بعد از واقصهء کوفه.
ذات الشمال.
[تُشْ شِ] (ع اِ مرکب)دست چپ. سوی چپ. جهت چپ. طرف چپ. سوی دست چپ. (مهذب الاسماء). جانب چپ. (قاضی خان بدر محمد دهار). به چپ :
هم بتقلیب تو تا ذات الیمین
تا سوی ذات الشمال ای رب دین.مولوی.
و صاحب غیاث از لطائف نقل کند مراد از ذات الشمال گنه کاران و کافران باشند چرا که نامهء اعمال ایشان را بدست چپ آید، و صاحب آنندراج نیز عین آن را نقل کرده است.
ذات الشمیط.
[تُشْ شَ] (اِخ) ریگی است بنی تمیم را و در آنجا گزنه و غضا روید. (المرصع).
ذات الشوکة.
[تُشْ شَ کَ] (ع ص مرکب)خاردار. || صاحب شوکت. || خداوند سلاح.
ذات الشهور.
[تُشْ شُ] (ع ص مرکب) آن زن که بحد زنان رسیده لکن خون نمی بیند. عدهء طلاق او در صورت آرمیدگی با زوج سه ماه هلالی است.
ذات الشیح.
[تُشْ شی] (اِخ) صاحب المرصع گوید: موضع الحزن من دیار بنی تمیم. و در منتهی الارب آید: موضعی است در دیار بنی یربوع که در آن گیاه شیح بسیار روید.
ذات الصدر.
[تُصْ صَ] (ع اِ مرکب) ورم حادث در حجاب قاسم صدر. یا گرد آمدن ریم در فضای سینه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ورمی است در پردهء سینه یا گرد آمدن ریم است در فضای سینه. (منتهی الارب). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد پزشکان ورمی است که حادث میشود در پرده ای که سینه را دو نیمه کند. و در طرفی که بر جانب شکم واقع شده باشد پس اگر در جانبی که بر پشت سر واقع شده باشد عارض شود آن را ذات العرض گویند. و داود ضریر انطاکی در تذکره در ذیل کلمهء شوصة و ذات جنب گوید: و یقال لما بین الکتفین منها ذات العرض و مقابلها ذات الصدر. رجوع بکلمهء ذات الجنب قسمت منقول از تذکره شود. || سرّ مرد. راز. و صاحب غیاث از لطائف نقل کند که ذات الصدر به معنی خداوند سینه یعنی دانای اسرار دل است و مراد از این اولیاء باشد. - انتهی :
سدّه و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.مولوی.
-ناخوشی ذات الصدر داشتن؛ به مزاح، حریص بنشستن صدر مجلس بودن است چنانکه عادت سوء بعض ارباب عمائم است.
ذات الصدع.
[تُصْ صَ] (ع ص مرکب)زمینی که روئیدن گیاه و تفجیر آب و جز آن آن را شکافته باشد. (المرصع).
ذات الصدور.
[تُصْ صُ] (ع اِ مرکب)افکار. اندیشه ها. حاجتها. (مهذب الاسماء). مضمرات قلب: انه علیم بذات الصدور. (قرآن 11/5).
ذات الصفا.
[تُصْ صَ] (اِخ) نام قریه ای به فیوم. || نام ماری یا قسمی مار که نابغه ذکر آن را در شعر آورده و قصه ای دارد.
ذات الصفاح.
[تُصْ صِ] (اِخ) موضعی است. (المرصع).
ذات الصلبیة والمشیمة.
[تُصْ صُ بی یَ تِ وَلْ مَ مَ] (ع اِ مرکب)(1) رَمش که شامل دو پردهء صلبیه و مشیمیه شود.
(1) - Sclerochocroidite.
ذات الصمد.
[تُصْ صَ مَ] (اِخ) موضعی است و گویند آبی است در شاکلة الحمی از ضریة و در آنجا جنگی بوده است بنی یربوع را و روز این جنگ را یوم ذی طلوح نامند بشار گوید :
یا طلل الحیّ بذات الصمد
بالله خبر کیف کنت بعدی.
و رجوع به الموشح ص366 شود.
ذات الصور.
[تُصْ صُ وَ] (اِخ) غزو ذات الصور. بلعمی در ترجمهء طبری گوید :چنین گویند که اندر دریا غزو کردن بر مسلمانان معاویه بگشاد و بروزگار عمر (؟) هر امیری که به شام بمردی ولایت آن امیر به معاویة دادی و چون همهء شام معاویة را شد آهنگ روم کرد. ملک روم سپاهی را بساخت و روی به مصر نهاد با سپاهی که هرگز کس چنان سپاه بدریا اندر ندیده بود. امیر مصر عبدالله بن ابی سرح بود و او نیز بیامد با چهل کشتی مقدار سی هزار مرد. چون کشتیها اندر دریا جایی رسید که آن را ذات الصور گویند مسلمانان کشتیهای رومیان بدیدند پانصد کشتی پر از خلق آکنده بترسیدند و باد برخاست سه شبان روز کشتیهای رومیان و مسلمانان در دریا بداشته بودند تا باد بنشست و کشتیها نزدیک یکدیگر آوردند و حربی ساختند به تیر و شمشیر و نیزه. حربی کردند سخت و تیری از مسلمانان بملک روم آمد و خسته شد و رومیان صفها بشکستند و کشتیها بگشادند و مسلمانان ندانستند که ایشان هزیمت خواهند شد عبدالله بن سعد را گفتند ما نیز کشتیها بگشائیم و برویم از پس ایشان. محمد بن ابی بکرآنجا بود گفت ما را از پس ایشان نباید شدن عبدالله گفت خاموش باش که نه کار تو است تدبیر حرب کردن. محمد بن ابوبکر را اندوه آمد و گفت کار تو است که دی مرتد بودی و کار من نیست! عبدالله او را بانگ برزد مردمان عبدالله را سرد گفتند و بحدیث عثمان شدند و گفتند این گناه عثمان است که چون تو کسی را بر مسلمانان مسلط کند و خون او حلال است ما را خود جهاد به مدینه باید کردن با عثمان. جهاد بدریا چکنیم. پس عبدالله بگذاشت تا رومیان بهزیمت برفتند و سپاه را به مصر آورد. در حبیب السیر در وقایع سال 31 از هجرت گوید: در این سال قسطنطین رومی بقصد تسخیر مصر و اسکندریه با پانصد کشتی مشحون بمردان جنگی در دریا نشست و معاویة بن ابی سفیان چهل کشتی به اتفاق عبدالله بن سعدبن ابی سرح بدفع رومیان فرستاد و در موضع ذات الصور فریقین بهم رسیدند و بروی آب آتش قتال التهاب یافت مسلمانان بظفر و نصرت اختصاص یافتند... قسطنطین از معرکهء ذات الصور در سفینهء فرار نشسته بدارالملک خویش رفت... - انتهی.
ذات الصور.
[تُصْ صُ وَ] (اِخ) (دز...) (قلعه...) (معرکه..) و در مثنوی مولوی در حکایت سه پادشاه زاده که به دستور پدر بسیاحت ممالک شدند و او آنان را از رفتن بقلعهء ذات الصور منع فرمود با اینهمه آنها برخلاف وصیّت پدر بدان قلعه رفتند و عاشق صورتی که بر این قلعه نقش بود گردیدند فرماید :
هر کجا دلتان کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن قلعه که نامش هشربا
تنگ آرد بر کله داران قبا
اللهالله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر.
رجوع به مثنوی مولوی چ علاءالدوله ص638 و بعد آن شود.
ذات الصوی.
[تُصْ صُ وا] (اِخ) موضعی است.
ذات الضال.
[تُضْ ضا] (اِخ) موضعی به نواحی مدینهء رسول صلوات الله علیه. (المرصع).
ذات الضریع.
[تُضْ ضَ] (ع اِ مرکب)التهاب ضریع.(1)
(1) - Periostite.
ذات الطلوع.
[تُطْ طُ] (اِخ) نام موضعی که رسول اکرم سریّه ای بدانجا گسیل داشت و همگی بدرجهء شهادت فائز آمدند. (المرصع).
ذات الطواویس.
[تُطْ طَ] (اِخ) محلی است نزدیک بخارا و آن را طواویس و ارقود نیز نامند. رجوع بتاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص13 شود. طواویس قصبه ای نزه بود و بازاری داشت که هر سال یکروز دائر می شد. و دیواری داشت که اکنون ویران شده است و نیز مسجد جامعی که از میان رفته است ولی بازار آن بزرگتر شده است. (مقدسی 281). و هر سال جمعی کثیر از مردم ماوراءالنهر هنگامی معین از سال در آن گرد می آمدند و از آن جامه های پنبه بشهرهای دیگر میبردند و آن قصبه را بستانهای بسیار بود و آب فراوان داشت. (اصطخری 313). این قصبه را نام دیگر «طواویسه» بود و نام دیگر «ارقود» و در آن مردمی بودند با نعمت و تجمل و از راه تجمل هر کسی در خانهء خود یک یا دو طاوس داشت و چون تازیان به بخارا شدند و پیش از آن طاوس ندیده بودند و در آنجا بسیار دیدند آن دیه را «ذات الطواویس» نام کردند و نام اصلی آن برخاست و بعد از آن ذات را نیز بینداختند و طواویس گفتند و بازار آن هر سال در تیر ماه ده روز بود و رسم چنان بود که هر چه آخریان معیوب داشتند از برده و ستور همه بدان بازار می فروختند و باز رد کردن آن امکان نداشتی و نه خریدار و نه فروشنده هیچ شرط نپذیرفتی و هر سال بیش از ده هزار کس بدین بازار حاضر شدندی از بازرگان و اصحاب حوائج چنانکه از فرغانه و شاش و جایهای دیگر می آمدند و با سود بسیار بازمی گشتند و بدین سبب مردم دیه توانگر بوده اند، از راه سوداگری و نه ازراه کشاورزی و این دیه بر سر شاهراه سمرقند بود و تا شهر بخارا هفت فرسنگ بود. (تاریخ بخارا ص 11).
ذات الطیر.
[تُطْ طَ] (اِخ) رجوع به ذات الدیر شود.
ذات الظبی.
[تُظْ ظَ] (اِخ) یکی از بلاد بنی سلیم است.
ذات العجرم.
[تُلْ عُ رُ] (اِخ) موضعی است به بطحاء نزدیک قوافر و حنو. (المرصّع). یا نزدیک ذوقار. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص111 و معرب جوالیقی ص 77 شود.
ذات العجم.
[تُلْ عَ] (اِخ) نام اسب حنظلة بن اوس سعدی. (منتهی الارب).
ذات العذبة.
[تُلْ عَ بَ] (اِخ) موضعی است.
ذات العرائس.
[تُلْ عَ ءِ] (اِخ) موضعی است.
ذات العرار.
[تُلْ عَ] (اِخ) نام موضعی است در شعر و عَرار گیاهی است خوشبوی.
ذات العراس.
[تُلْ عِ] (اِخ) موضعی است.
ذات العراقی.
[تُلْ عِ قی ی] (ع اِ مرکب)داهیة. آفت. بلا و سختی.
ذات العراقیب.
[تُلْ عَ] (اِخ) صخره ای و بقولی رملی به بلاد عمروبن تمیم.
ذات العرض.
[تُلْ عَ] (ع اِ مرکب) داود ضریر انطاکی در تذکره ذیل کلمهء شوصه و ذات جنب گوید: و یقال لما بین الکتفین منها ذات العرض و مقابلها ذات الصدر. رجوع بکلمهء ذات الجنب قسمت منقول از تذکره شود. و رجوع به ذات الصدر، جزء منقول از کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ذات العسرة.
[تُلْ عُ رَ] (اِخ) یکی از منازل حاجیان بصرة، نزدیک ماویة و ینسوعة. رجوع به کلمهء قساء در مراصدالاطلاع شود.
ذات العش.
[تُلْ عُش ش] (اِخ) گویند منزلی است بطریق مکه میان صنعا و مکه به أسفل طریق تهامة.
ذات العشر.
[تُلْ عُ شَ] (اِخ) موضعی است به طریق حاجیان بصره نزدیک هجر. و موضعی نزدیک طنب و ماریة || ذات العشیرةَ. رجوع به ذات العشیرةَ شود.
ذات العشیرة.
[تُلْ عُ شَ رَ] (اِخ) یاقوت از ازهری روایت کند که ذات العشیرة موضعی باشد به صمان، منسوب به عُشَرَةَ که بدانجا روید. و عُشر درختی است بزرگ و آن را صمغی شیرین باشد که آن را نیز عشر نامند. و رسول اکرم صلوات الله علیه را بدانجا غزوه ای است و آن ناحیه ای است از ینبُع میان مکه و مدینة. و ابوزید گوید، عُشیرة دزی است خرد میان یَنبع و ذی المروة و خرمای آنجا از خرمای دیگر جاهای حجاز بهتر باشد جز صیحانی به خیبر و برنی و عجوة به مدینة. و اصمعی گوید، خوّ، وادی باشد قرب قَطن که آب آن به ودای ذی العشیرة ریزد و ذی العشیرة وادیئی است و بدانجا آبها و نخلستانهاست، بنی عبدالله بن غطفان را. و آب ذی العشیرة به رُمّة، مستقبل جنوب ریزد. و به بر سوی ذی العشیرة منهلی باشد. و ابوعبدالله السکونی گوید: ذات العشیرة را ذات العشر نیز نامند و آن یکی از منازل اهل بصرة است در راه نباج بعد مسقط الرّمل و میان آن دو، رمل الشیحة است...
ذات العضوم.
[تُلْ ؟] (اِخ) نام موضعی است در شعر.
ذات العلندی.
[تُلْ عَ لَ دا] (اِخ) نام موضعی است. راعی گوید :
تحملنّ حتی قلت لسن بوارحاً
بذات العلندی حیث نام المفاخر.
(معجم البلدان یاقوت).
ذات العماد.
[تُلْ عِ] (اِخ) این کلمه در صفت ارم در قرآن کریم آمده است. ذات العماد یعنی صاحب ستونها یا صاحب بناهای بلند. (غیاث از منتخب). و بعضی گفته اند ذات العماد لقب دمشق است(1) و صاحب المرصع گوید: ذات العماد دمشق است و نیز گفته اند، نام امتی از امم سالفه است که قبیلهء عاد نیز از آن امت است و ارم قبیله ای است از قوم عاد. و ارادوا بذات العماد ذات الطول و القوة و البطش. و نیز در معنی آن چیزهای دیگر گفته اند - انتهی. و رجوع به ارم ذات العماد شود. قوله : الم ترَکَیفَ فَعَل رَبُّک بعاد اِرَمَ ذاتِالعماد. (قرآن 89/6 و 7)؛ ای البناء الرفیع. نقل انّهم کانوا ینحتون العمدَ من الجبال فیجعلون طول العمد مثل طول الجبلَ الذی یسلخون من اسفله الی اعلاه ثم یَنْقُلون تلک العمدَ فینصبونها ثم یبنون القصور فوقها فسمیّت ذات العماد و قیل اهل عمد لانّهم کانوا بدوییّن اهل خیام. قال الشیخ ابوعلی رحمه الله اختلفوا فی ارم ذات العماد علی اقوال: احدها، انّه اسم قبیلة قال ابوعبیدة و هم عادان فالاولی هی ارم و هی التی قال الله تعالی فیهم انّه هلک عاداً الاولی. و قیل هم جدّ عاد و هو عادبن عوض بن آدم بن سام بن نوح نسب عاد الیه و قیل ارم قبیلة من قوم عاد کان فیهم الملک. و ثانیها انّ ارم اسم بلد ثمّ قیل هو دمشق و قیل هی المدینة الاسکندریة و قیل هی مدینة بناها عادبن شداد فلما اتمها و اراد ان یدخلها اهلکه الله بصیحة نزلت من السماء. و ثالثها انّه لیس بقبیلة و لا بلد بل هو لقب لعاد و کان عاد یعرف به وروی عن الحسن انّه قرأ بعاد ارم علی الاضافة و قال هو اسمُ آخر لعاد و کان له اسمان - انتهی. رجوع به ارم ذات العماد شود.
(1) - Damas.
ذات العنبیة.
[تُلْ عِ نَ بی یَ] (ع اِ مرکب)بیماری التهاب عنبیة است.(1)
(1) - Iritis.
ذات العنقر.
[تُلْ عُ قُ] (اِخ) موضعی است بدیار بنی بکربن وائل.
ذات العنیق.
[تُلْ عُ نَ] (اِخ) آبی است نزدیک حاجر بر طریق حاجیان کوفه به مکه بر یک میلی نُشناش. شاعر گوید :
الا تلکما ذات العنیق کأنّها
عجوز نفی عنها اقاربها الدهر.
و اعرابی راست:
رایت و اصحابی بأظلم موهنا
سناالبرق یجلو مکفهرّاً یمانیا
قعدت له من بعد مانام صحبتی
تسحّ علی ذات العنیق العزالیا.
(از معجم البلدان یاقوت).
ذات العواسی.
[تُلْ عَ] (اِخ) کوهی است بنوجعفر را. (المرصع).
ذات العوایم.
[تُلْ عَ یِ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) جِ ذات العویم.
ذات العویم.
[تُلْ عُ وَ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) سال گذشته و پیشین. لقیته ذات العویم؛ ای لقیته بین الاعوام. (منتهی الارب). و ابن الاثیر در المرصع گوید، عویم مصغر عام است. و لقیته ذات العویم، یعنی پس از سالیان دراز. و ذات بظرفیت منصوب شده است و کنایه از مدّت است. - انتهی. و «دهار» ذات العویم را میان سالگی، ترجمه کرده است و رایته ذات العویم ظاهراً معنی آن او را دیدم بفلان سال باشد.
ذات العیص.
[تُلْ عِ] (اِخ) نام موضعی است. تغلبی گوید :
سألت عنهم و قد سدت اباعرهم
من ابین رحبة ذات العیص فالعدن.
(معجم البلدان).
ذات العین.
[تُلْ عَ] (ع اِ مرکب) سلفینون. صریمة الجدی. عنبیة. فلومانن(1).
(1) - Lonciera etrusca Fraas.
ذات العین.
[تُلْ عَ] (ع اِ مرکب) علت چشم. (آنندراج).
ذات العین.
[تُلْ عَ] (اِخ) حمدالله مستوفی در نزهة القلوب در ذیل عنوان و من واسط الی ثعلبیة گوید : از واسط تا شعشعة سی میل از او تا عیص سی و دو میل، از او تا ذات العین بیست و شش میل از او تا شابیة بیست و شش میل از او تا اخادید سی میل... (نزهة القلوب چ بریل لیدن 1331).
ذات الغار.
[تُلْ] (اِخ) چاهی است با آب بسیار و خوش به سه فرسنگی سوارقیة.
ذات الغضا.
[تُلْ غَ] (اِخ) موضعی است که نام آن در شعر عرب بسیار آمده است. و غضا نوعی از طرفا یعنی گز است. (المرصع).
ذات الغمر.
[تُلْ غَ] (اِخ) نام موضعی است. قیس هذلی راست :
سقی الله ذات الغمر و ب و دیمةً
و جادت علیها بارقات اللوامع.(المرصع)
ذات الفروة.
[تُلْ فَرْ وَ] (ع اِ مرکب) فروه بمعنی موی زهار است و از ذات الفروه مراد حشفه است. شاعر گوید :
و امّ مثوای تدری لمتی
و تغمرالفیفاء ذات الفروة.(از المرصع).
ذات الفضول.
[تُلْ فُ] (اِخ) نام زرهی رسول اکرم صلوات الله علیه را.
ذات الفلس.
[تُلْ فِ] (ع ص مرکب)دشنامی است. جریر راست :
جزعت ابن ذات الفلس لما تداکأت
من الحرب انیاب علیک و کلکل.
ذات القتاد.
[تُلْ قُ] (ع اِ مرکب) نوعی از مار است. || (اِخ) جایگاهی است به برسوی وادی به مدینة که میان دو کوه کوچک واقع است. (المرصع). || موضعی است بدانسوی فلج. (معجم البلدان در ذیل کلمهء قتاد).
ذات القرطین.
[تُلْ قُ طَ] (اِخ) لقب ماریة، مادر حرث بن جبلة ابن الحرث و زوجهء جبلة بن الحرث دو ملک از ملوک آل جفنه.
ذات القرنین.
[تُلْ قَ نَ] (اِخ) موضعی است قرب مدینة الرسول میان دو کوه خرد.
ذات القرنیة.
[تُلْ قَ نی یَ](1) (ع اِ مرکب)التهاب قرنیّه.
(1) - Sclero - Keratite.
ذات القرون.
[تُلْ قُ] (اِخ) کنیت شام است. مرقش اکبر راست: و اهلی بالشام ذات القرون. (از المرصع).
ذات القصور.
[تُلْ قُ] (اِخ) نام قدیم شهر معرة است.
ذات القن.
[تُلْ قِن ن] (اِخ) اکمه ای باشد بر کوهی از کوههای اجاء. (المرصع).
ذات الکبد.
[تُلْ کَ بِ] (ع اِ مرکب) آماس جگر. ورم کبد. نزد پزشکان ورمی است که در کبد عارض شود از مواد گرم یا سرد که به کبد ریزد و متورم سازد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: آماس جگر را ذات الکبد گویند. و نیز در موضعی دیگر از همان کتاب آرد: و بسیار باشد که اندر جگر آماسی گرم افتد و معالیق او کشیده میشود و درد آن بحجاب بازمیدهد و نفس تنگ می شود و بیمار و طبیب هر دو پندارند که ذات الجنب است از بهر آنکه همچنانکه اندر ذات الجنب، تب و سرفه و تنگی نفس باشد و آن ذات الجنب نباشد بلکه ذات الکبد است. (نقل به اختصار از ذخیرهء خوارزمشاهی).
ذات الکرسی.
[تُلْ کُ] (اِخ) خداوند کرسی. صورتی از صور شمالی فلک مجاور قطب شمال که همیشه در طرف مقابل دب اکبر است بنسبت ستارهء قطبی.(1) و آن به صورت زنی بکرسی نشسته و هر دو پای فروهشته توهم شده است. سر و تنش بر کهکشان کشیده و آن را خداوند کرسی و خداوند عرش و خداوند منبر نیز نامند و مشتمل بر 55 ستاره است از جمله صدر و کف الخضیب. و صاحب جهان دانش گوید: ذات الکرسی، خداوند کرسی. نام صورتی از صور فلکیه از ناحیه شمالی و آن را بر صورت زنی توهم کرده اند بر کرسی نشسته و پایها فروهشته و آن سیزده کوکب است و از کواکب او کوکبی روشن است از قدر ثالث و او را کف الخضیب خوانند - انتهی. و نامهای دیگر آن عرش و منبر و مرأة ذات الکرسی است. رجوع به ثوابت در همین لغت نامه شود.
(1) - Cassiopee. La chaise.
ذات الکرش.
[تُلْ کَ] (اِخ) از زبیربن عوام آرند، که بروز بدر، عبیدة بن سعیدبن عاصی را دیدم بر اسبی و زرهی تمام در بر که تنها دو چشم وی پیدا بود و میگفت: اَنا ابوذات الکرش. و در دست وی نیزه ای کوتاه بود و پس از قتل وی نیزه در تسهیم غنائم، رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم را شد و در دیگر جنگها آن را پیشاپیش رسول میبردند.
ذات الکوم.
[تُلْ] (اِخ) نام قریه ای به جیزه.
ذات الکهف.
[تُلْ کَ] (اِخ) موضعی است در شعر عوف بن الاحوص :
یسوق صریم شاءها من جلاجل
الیّ و دونی ذات کهف و قورها.
و در شعر بشربن ابی حازم:
یسومون الصلاح بذات کهف
و ما فیها لهم سلع وقار.
(از معجم البلدان یاقوت).
ذات اللظا.
[تُلْ لَ] (اِخ) موضعی است از حرة النار. و حرة النار در میان وادی القری و تیما از دیار غطفان است. (المرصع).
ذات المحمول.
[تُلْ مَ] (ع اِ مرکب)کبری. کبرای قیاس(1). مقابل ذات الموضوع که صغرای قیاس(2) است.
(1) - Majeure.
(2) - Mineure.
ذات المداق.
[تُلْ ؟] (اِخ) دشتی است ببلاد بنی اسد.
ذات المر.
[تُلْ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)سورتی از قرآن که به الف لام میم راء آغاز می شود.
ذات المزاهیر.
[تُلْ مَ] (اِخ) نام پشته هائی سرخ است به بلاد بنی بکر.
ذات المسطرتین.
[تُلْ مَ طَ رَ تَ](1) (ع اِ مرکب) آلتی قدیم رصد را. ذات الشعاع.
.ellirrtselabrA .ertemoidaR - (1)
ذات المطامیر.
[تُلْ مَ] (اِخ) شهری است به ثغور شامیة. و در کتاب الفتوح در ایام مهدی و مأمون و معتصم نام او آمده است و نیز در فتوح ذکر آن بسیار کرده اند و آن را المطامیر نیز نامند. (معجم البلدان یاقوت).
ذات الملتحمة.
[تُلْ مُ لْ تَ حَ مَ] (ع اِ مرکب) بیماری التهاب ملتحمة.
ذات الملح.
[تُلْ مَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذات المنار.
[تُلْ مِ] (اِخ) موضعی باشد به اول زمین شام از سوی حجاز و ابوعبیدة آنگاه که به شام میشد بدانجا نزول کرد.
ذات المواشی.
[تُلْ مَ] (اِخ) نام زرهی از رسول الله صلوات الله علیه.
ذات الموضوع.
[تُلْ مَ] (ع اِ مرکب)صغری. صغرای قیاس(1). مقابل ذات المحمول، کبری.
(1) - Mineure.
ذات النابت.
[تُنْ نا بِ] (اِخ)نام موضعی به عرفات.
ذات النحیین.
[تُنْ نِ یَ ی] (اِخ) لقب زنی است از تیم اللهبن ثعلبة. وی در جاهلیت روغن فروختی. روزی خوات بن جبیر انصاری بروغن خریدن نزد وی شد و او را تنها یافت و در وی طمع کرد پس دهانهء خیکی از روغن بگشود تا بیازماید و بدست زن داد و سپس در خیک دیگر بگشاد و همچنان بدست زن سپرد و چون هر دو دست زن بند و مشغول شد خوات بقضاء حاجت خویش پرداخت و بگریخت و گفت:
و ذات عیال واثقین بعقلها
خلجت لها جاراستها خلجاتِ
شغلت یدیها اذا ردت خلاطها
بنحیین من سمن ذوی عجرات
فاخرجته ریان ینطف راسهُ
من الرامک المذموم بالمقرات (او بالثغرات)
فکان لها الویلات من ترک سمنها
و رجعتها صفرا بغیر تباتِ
فشدّت علی النحیین کفّا شحیحة
علی سمنها و الفتک من فعلات.
و سپس خوّات مسلمانی پذیرفت و درک غزوهء بدر کرد و رسول اکرم صلوات الله علیه بمزاح به او گفت یا خوات کیف شراوک و در بعض روایات شراؤک و تبسم فرمود و او گفت یا رسول الله قد رزق الله خیرا و اعوذ بالله من الحور بعد الکور و در روایت حمزه آمده است که نبی اکرم بدو فرمود: ما فعل بعیرک اشرد علیک و او گفت اما منذ اسلمت او منذ قیده الاسلام فلا. و انصار گویند که رسول صلوات الله علیه دعا فرمود تا شدت و سورت شهوت وی فرونشست. مردی بنی تیم الله را هجا گوید:
اناسٌ ربة النحیین منهم
فعدوها اذا عدّ الصمیم.
و این حکایت را بامّ الورد عجلانیة نیز نسبت کرده اند و او پس از انجام عمل فریاد کرد یا ثار ذات النحیین. و نحی به معنی خیک روغن باشد و اشغل من ذات النحیین مثل است.
ذات النخاع.
[تُنْ نُ] (ع اِ مرکب) بیماری التهاب نخاع(1).
(1) - Myelite. Spinitis.
ذات النسا.
[تُنْ نِ] (اِخ) موضعی بدو منزلی مدینة و نام درختی بدانجا. رجوع به شرح غزوهء انواط در ترجمهء بلعمی شود.
ذات النسوع.
[تُنْ نُ] (اِخ) نام اسبی است معروف، بسطام بن قیس شیبانی را. (المرصع). و رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 54 و 67 شود.
ذات النصب.
[تُنْ نُ] (اِخ) موضعی است به چهار میلی مدینة الرسول. و رسول اکرم بدانجا نماز قصر گزارده است.
ذات النطاق.
[تُنْ نِ] (ع اِ مرکب) نام نوعی موش خالدار است. || (اِخ) پشته ای است بنی کلاب را که خالهای سیاه و سپید دارد و یا بر کمر آن سپیدی باشد چون کمربند.
ذات النطاقین.
[تُنْ نِ قَ] (اِخ) لقب اسماء بنت ابی بکر زوجهء زبیربن عوام و مادر عبدالله بن زبیر و عروة بن الزبیر. تاریخ بیهقی پس از شرح قتل حسنک وزیر که در آن داد سخن داده است گوید: چون عبدالله زبیر رضی الله عنهما بخلافت بنشست به مکه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مُصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته به مکه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است، حجاج با لشکر بیامد و با عبدالله جنگ پیوست، و مکه حصار شد، و عبدالله مسجد مکه را حصار گرفت، و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد، و سنگ می انداختند تا یک رکن را فرودآوردند، عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ به ایستاد، و حجاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی، بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا به شام فرستم بی بند عزیزاً و مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبدالله گفت تا در این بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رای زد، بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر بوبکر صدیق بود رضی الله عنه - و همه حالها با وی بگفت، اسماء زمانی اندیشید پس گفت: ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت به خدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوام بوده است و جدت از سوی من بوبکر صدیق رضی الله عنه و نگاه کن که حسین علی رضی الله عنهما چه کرد، او کریم بود و بر حکم پسر زیاد عبیدالله تن درنداد. گفت ای مادر من هم برینم که تو می گوئی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم در این کار، اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت، اما می اندیشم که چون کشته شوم مُثله کنند. مادرش گفت چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست بازکردن دردش نیاید. عبدالله همه شب نماز کرد و قرآن خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سورهء نون و القلم و سورهء هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست - و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون او نکرده است - و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می کرد و بغلگاه می دوخت و می گفت «دندان افشار با این فاسقان» چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند(1) و عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمائید، همگان رویها بوی نمودند عبدالله این بیت بگفت، شعر:
اِنی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثم ینکر.
چون بجنگ جای رسیدند بایستادند. روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنهء ثلث و سبعین من الهجرة - و حجاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اُردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قِنسرین را برابر در بنوسهم، و حجاج و طارق بن عمر و با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند. عبدالله زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیر لوطبتم لی نفسا عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا (1) عن آخرنا و ما صحبنا عاراً(2)(1) اما بعد یا آل الزبیر فلایرعُکم وقعُ السیوف فانی لم احضر موطنا قط الا(3) (2) ارتثثت فیه بین القتلی (2) و ما اجد(4) (3) من دواء جراحها (3) اشدُ مما اجد من الم وقعها صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لااعلم امرءَ منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل. غضوا ابصارکم(5) و لیشغل کل امری قرنه و لایلهینکم(6) السؤال عنی ولایقولن احد این عبدالله بن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول، ثم قال، شعر:
ابی لابن سلمی انه غیر خالد
مُلاقی المنایا ای صرف تیمما(7)
فلست بمبتاع الحیوة بسبة
و لامرتق من خشیة الموت سلما.
پس گفت بسم الله، هان ای آزادمردان حمله برید، و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب، و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جان را میزدند، و جنگ سخت شد، و دشمنان بسیار بودند عبدالله نیرو کرد تا جملهء مردم برابر درها را پیش حجاج افکند، و نزدیک بود که هزیمت شدندی حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند، و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند در این درآویختن عبدالله زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی وی فرودوید. آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومُنا
ولکن علی اقدامنا تقطرُالدَما(8)
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبدالله چون دید بانگ کرد که «امیرالمؤمنین را بکشتند» و دشمنان وی را نمی شناختند که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبدالله است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی الله عنه، و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند، او سجده کرد، و بانگ برآمد که عبدالله زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند(9) تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند، و سر عبدالله زبیر رضی الله عنهما را بنزدیک عبدالملک مروان فرستاد و فرمود تا جثهء او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا لله و انا الیه راجعون اگر پسرم نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسهء بوبکر صدیق رضی الله عنهما بودی. و مدتی برآمد، حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند، گفت «سبحان الله العظیم! اگر عایشه ام المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید»، پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش [ است ]، روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت «گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند؟» و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبدالله را فروگرفتند و دفن کردند. و این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی، اگر به وی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود پس شگفت داشته نیاید، و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و ربّک یخلق ما یشاء و یختار. (تاریخ بیهقی صص 189-193).
ابن حجر در الاصابة گوید: اسماء، مادر عبدالله بن الزبیربن العوام التیمیة. دختر ابی بکر الصدیق. مادر او قتلة یا قتیلة بنت عبدالعزی قرشیه است از بنی عامربن لوی. او قدیماً به مکه اسلام آورد. و ابن اسحاق گوید پس از هفده تن. و زبیر العوام او را بزنی گرفت و آنگاه که بعبدالله آبستن بود هجرت کرد و بقباء بزائید و تا آنگاه که پسرش را به خلافت برداشتند بزیست و تا گاه قتل پسر خویش ببود و کمی پس از قتل فرزند درگذشت. و او لقب ذات النطاقین داشت.
ابوعمر گوید این لقب رسول خدا صلوات الله علیه به وی داد چه او در آن وقت که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عزیمت هجرت فرمود سفره ای تهیه کرد و چیزی بایست تا سفره در وی بندد وی خمار خویش بدو نیم کرد و به نیمی سفره را استوار کرد و نیمه دیگر را میان بند ساخت. و گوید ابن اسحاق و بعض دیگر این گفتند... و ابن سعد از ابواسامه و او از هشام عروة و او از پدر خویش و فاطمة بنت المنذر از اسماء ما را خبر دادند که گفت سفره ای برای رسول علیه السلام آنگاه که قصد هجرت به مدینه فرمود در خانهء ابوبکر مهیا ساختم و چیزی برای بستن سفره و آویختن مشک نیافتم به ابی بکر گفتم چیزی جز میان بند خویش نمی یابم گفت بدو نیم کن و بیکی مشک آویز و با دیگری سفره را استوار ساز. و سند او صحیح است. و هم بدین سند از عروه و او از اسماء روایت کند که بدان هنگام که زبیر مرا بزنی کرد در روی زمین جز اسبی هیچ نداشت نه مالی و نه مملوکی و نه چیزی دیگر و من اسب او را علف میدادم و کارهای دیگر نیز بر عهدهء من بود و استخوان خرما نیز من از ارض زبیر می آوردم و برای شتر آبکش می کوفتم تا آنگاه که ابی بکر ما را خادمی فرستاد و از آن پس خدمت اسب به او محول داشتیم. زبیربن بکار گوید: پیغامبر صلوات الله علیه بدو فرمود ترا به بهشت بجای این میان بند دو میان بند دهم و از اینرو به او ذات النطاقین یعنی صاحب دو کمر گفتند. و او را از رسول اکرم صلوات الله علیه احادیث چند است که در صحیحین و در سنن آمده است و از وی دو پسر او عبدالله بن عروة و نبایر او عبادبن عبدالله و عبدالله بن عروة و فاطمهء بنت المنذربن الزبیر و عبادبن حمزة بن عبدالله بن زبیر و غلام وی عبدالله بن کیسان و ابن عباس و صفیهء بنت شیبة و ابن ابی ملیکة و وهب ابن کیسان و غیر آنان روایت کنند و ابن السکن از طریق ابی الحیاة یحیی بن یعلی التیمی و او از پدر خویش روایت کند که گفت: پس از قتل ابن الزبیر به مکه شدم و جسد ابن الزبیر هنوز بر دار بود و نزد حجاج رفتم و اسماء مادر زبیر پیرزالی بلندبالا و نابینا به مجلس حجاج درآمد و گفت آیا گاه آن نرسید که این سوار را پیاده سازند؟ حجاج گفت منافق را گوئی گفت سوگند با خدای که او منافق نبود بلکه روزها را بروزه و شب ها را بطاعت بسر میبرد. حجاج گفت بازگرد تو پیر و خرف شده ای گفت نه قسم بخدا من خرف نشده ام و از رسول خدا شنیدم که گفت از ثقیف کذابی و مردمخواره ای بیرون آیند اما کذاب را بدیدم و لکن آن مردمخواره تو باشی... و هشام بن عروة از پدر خویش روایت کند که اسماء به صدسالگی رسید در حالی که نه یک دندان وی بیفتاد و نه در عقل وی خللی راه یافت. و ابونعیم اصفهانی گوید: اسماء بیست و هفت سال قبل از هجرت بزاد و تا اوائل سال بیست و چهار هجرت(10) بزیست. و نیز گفته اند که وی بیست روز پس از قتل فرزند خویش درگذشت و ابن عبدالبر در استیعاب گوید وفات او به مکه بجمادی الاولی سال هفتاد و سه کمی پس از قتل پسرش عبدالله زبیر بود - انتهی. و ابن الاثیر در المرصع گوید: عبدالله زبیر را بنکوهش ابن ذات النطاقین خواندند و او چون بشنید گفت:
وعیرها الواشون انی احبها
و تلک شکاة ظاهر عنک عارها.
رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج2 ص250 س 3 به بعد، و فهرست عقدالفرید و الاعلام زرکلی ج 1 ص101 و 312 و ج 3 ص1104 و اسماء بنت ابی بکر در همین لغت نامه شود.
(1) - شرح حال این بانو، زنان اسپارطه را بیاد می آورد.
(2) - عبارت میان دو رادهء «1» در طبری چنین است: فی الله لم تصبنا زباء بتة (طبری ج 7 ص 304) و هر دو روایت خوب است.
(3) - عبارت میان دو رادهء «2» مطابق یب است فامج: الاسبت (؟) فیه من القتل، موالا تبینت من القتل، در طبری چنین است: الا ارتثت فیه من القتل. و جز روایت متن هیچیک درست بنظر نمیرسد.
(4) - عبارت میان دو رادهء «3» را ما از روی طبری تصحیح کردیم، یب: من داء ... الخ، مو فامج: من ذی اجر اجرها، و ظاهراً همه غلط باشد. بعقیدهء ما کلمهء «ما» در ما اجد در هر دو جا موصولی است و معنی چنان است که از مرگ نباید ترسید زیرا درد و المی را که من از معالجهء زخم یافتم سخت تر است از درد خود زخم.
(5) - تصحیح این عبارت از روی طبری است یب، و لیشتغل کل امری بقرنه، مج فا: و لایشتغل کل امری بقرینة (مو: بقرنیه).
(6) - یب: لایکفنکم، مو فا: لایکفینکم، مج: لایفنینکم.
(7) - کذا در فا و در طبری. در نسخه های دیگر بجای ملاقی «یلاقی» و بجای صرف «وجه» دارند، و هر دو روایت درست است.
(8) - روایت «یقطر الدمی» نیز محتمل است، رک: شرح الحماسة للخطیب، ج 1 ص 103.
(9) - یعنی پافشاری کردند در جنگ.
(10) - ظاهراً: هفتاد و چهار.
ذات النعال.
[تُنْ نِ] (اِخ) نام اسب زبیر.
ذات الودع.
[تُلْ وَ دَ] (اِخ) سفینهء نوح. کشتی نوح.(1) || اوثان. بتها. یا بتی بعینه. || کعبة. خانهء کعبه، از اینرو که بر پرده های وی ودَعه یعنی مورچه ها (مهره های بحری) می آویختند.
(1) - Arche de Noe.
ذات الوسائد.
[تُلْ وَ ءِ] (اِخ) موضعی است بزمین نجد.
ذات الوشاح.
[تُلْ وِ] (اِخ) نام زرهی رسول اکرم صلوات الله علیه را. (المرصع).
ذات الید.
[تُلْ یَ] (ع اِ مرکب) ملک ید. مال. مملوک. ثروت. حریشه. دارائی : از ذات الید خویش آنچه مکنت داشت هریک را مراعات کرد تا همگان راضی شدند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص74). شکا یوماً الی ابی هارون خلیفة محمد بن یزداد، الوحدة و الغربة و قلة ذات الید. (معجم البلدان چ مارگلیوث ج2 ص28 س12). || قدرت. توان. توانائی.
ذات الیمین.
[تُلْ یَ] (ع اِ مرکب) سوی دست راست. (مهذب الاسماء). جانب راست. (دهار). دست راست. براست :
هم بتقلیب تو تا ذات الیمین
تا سوی ذات الشمال ای ربّ دین.مولوی
|| و صاحب غیاث گوید و کسانی که نامهء اعمالشان بر دست راست آید و مراد از این مؤمنانند.
ذات انمار.
[تُ اَ] (اِخ) در مجمل التواریخ والقصص چ بهار ص177 آمده است: الایهم بن جبلة، بیست و هفت سال و دو ماه پادشاه بود و خداوند تدمر و قصر برکة و ذات انمار بود و غزا کرد به بنی الفین بر خبر و غایله [ آمد و نابغه ] اندر آن گوید:
ضلت حلومهم عنهم و عزهم
سنّالمعیدی فی رعی و تعزیب.
ذات أنواط.
[تُ اَنْ] (اِخ) انواط جمع نوط باشد، چنانکه نباط، و آن هر چیزی باشد که از چیزی درآویزند و ذات انواط نام درختی بجاهلیت قریش را چون بت و معبودی که همه ساله بروزی معلوم بر وی گرد می آمدند و سلاح خود بدان می آویختند و بر آن طواف میکردند و قربانهای آورده ذبح میکردند و در فتوح آمده است که بروز حنین مسلمانان برسول اکرم گفتند، اجعل لنا ذات انواط کما لهم ذات انواط. یعنی ما را نیز ذات انواطی مقرر فرمای. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 403 و 404 شود.
ذات انیار.
[تُ اَنْ] (ع ص مرکب) ناقة ذات انیار، ناقة ذات نیرین. رجوع به ذات نیرین شود.
ذات اوشال.
[تُ اَ] (اِخ) اوشال جمع وشل به معنی آب اندک است. و ذات اوشال نام موضعی است بر طریق شام. نصیب در مدیح سلیمان بن عبدالملک گوید :
اقول لرکب صادرین لقیتهم
قفا ذات اوشال و مولاک قارب
قفوا و اخبرونی عن سلیمان اننی
لمعروفه من اهل و دان طالب
فعاجوا فأثنوا بالذی انت اهله
ولو سکتوا اثنت علیک الحقائب.(المرصع).
ذات اوعال.
[تُ اَ] (اِخ) نام هضبه ای است به نجد و بدانجا چاهی. امرءالقیس گوید :
و تحسب سلمی لاتزال کعهدنا
بوادی الخزامی او علی ذات اوعال.
و گویند کوهی است میان دو عَلَم به نجد. (المرصع).
ذات اوهام.
[تُ اَ] (اِخ) نام موضعی نزدیک سرندیب که گرشاسب با مهراج آنگاه که بتسخیر سرندیب رفتند یکهفته بدانجا مقام کردند :
بیک هفته آنجاش آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود.اسدی.
ذات ایله.
[تُ لَ] (ع اِ مرکب) ماری خرافی که به آدمی حمله آرد.
ذات برایة.
[تُ بُ یَ] (ع ص مرکب) ناقهء ذات برایه؛ ماده شتری با گوشت و پیه و نا مانده.
ذات بطن.
[تُ بَ] (ع اِ مرکب) آنچه در شکم باشد از فضول یا تخم یا جنین : القت الدجاجة ذات بطنها؛ ماکیان فضله افکند یا تخم کرد.
ذات بیض.
[تُ] (اِخ) (روضة...) یاقوت در معجم این نام را بی هیچ شرحی آورده و تنها در عقیب آن گوید: قال منذربن درهم :
و روض من ریاض ذوات بیض
به دهنی مخالطها کثیب.
ذات جانبین.
[تُ نِ بَ] (اِخ) رجوع به کلمهء اربعا در همین لغت نامه شود.
ذات حاج.
[تُ] (اِخ) موضعی است میان شام و مدینه و حاج جمع حاجت است.
ذات حافر.
[تُ فِ] (ع ص مرکب) رجوع به ذوات الحافر شود.
ذات حبیس.
[تُ حَ] (اِخ) موضعی است به مکّه و بدانجاست کوه سیاه موسوم به اظلم. (المرصع).
ذات حج.
[تُ حَج ج] (اِخ) آبی است در طریق مکّه به شام و گویند از تبوک حفار است.
ذات حص.
[تُ حَص ص] (ع ص مرکب)رحم ذات حصّ. رحم محصوصة. رَحِم حاصةَ، رحم مقطوعه. خویشی گسسته.
ذات خلفین.
[تُ خِ فَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) تَبَر دوسر. ج، ذوات الخلفین.
ذات خیم.
[تُ] (اِخ) موضعی است میان مدینة و دیار غطفان. (معجم البلدان یاقوت). جائی است به دیار غطفان. (المرصع). جایگاهی به مدینة. (المرصع).
ذات خیم.
[تُ] (اِخ) از بلاد مهره است به یَمَن دور. (المرصع). رجوع به ذات الخیم شود.
ذات ذرو.
[تُ ذَ] (اِخ) رجوع بذرو شود.
ذات رایة.
[تُ یَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)هر زن بدکاره به جاهلیت که بر بام خانه علم افراشتی تا مردان بدان نشان بقضای وطر بدانجا شدندی. ج، ذوات رایات.
ذات رجل.
[تُ رِ] (اِخ) موضعی است به دیار عرب. مثقب عبدی گوید :
مررن علی شراف فذات رجل
و نکبن الذرانح بالیمین.(معجم البلدان).
و ابن الاثیر در المرصع ذات رجل این شعر را گوید به دیار کلب در شام است. || و نیز جایگاهی است به زمین بکربن وائل. (المرصع). و یاقوت گوید: از ارض بکربن وائل از اسافل حزن. || و نیز محلی نزدیک یمامة. (المرصع).
ذات رفرف.
[تُ رَ رَ] (اِخ) وادیئی است بنی سلیم را. (معجم البلدان یاقوت).
ذات رمح.
[تُ رُ] (اِخ) قریه ای است به شام. (المرصع). || و ابرقی سپید بدیار بنی کلاب، بنوعمروبن ربیعة را. (المرصع) (معجم البلدان).
ذات روقین.
[تُ رَ قَ] (ع ص مرکب)حرب ذات روقین؛ جنگی سخت. داهیة ذات روقین، داهیة عظیمة. بلای بد.
ذات سنة.
[تَ سَ نَ] (ع ق مرکب) بسالی. درسالی.
ذات سوار.
[تُ سِ] (اِخ) زنی مجلّله و صاحب مکانت: لو ذات سوارٍ لطمتنی.
ذات شد.
[تُ شَدد] (اِخ) رجوع بذات شَل شود.
ذات شفة.
[تُ شَ فَ] (ع اِ مرکب) کلمه: کلّمته فما رَد علیّ ذات شفة؛ با وی گفتم و او یک کلمه پاسخ نکرد یا هیچ نگفت.
ذات شل.
[تُ شَل ل] (اِخ) پشته ای است به دیار غطفان. و بجای لام شل دال هم آمده است. یعنی شَدّ.
ذات شماص و ملاص.
[تُ شِ وَ مِ] (ع ص مرکب) دختر نرم اندام، شوخ بی باکانه پیش آینده. در فارسی، مثل عروس قلندرها گویند.
ذات شهرٍ.
[تَ شَ رِنْ] (ع ق مرکب) به ماهی. در ماهی.
ذات ضغن.
[تُ ضِ] (ع ص مرکب) ناقة ذات ضغن؛ ماده اشتری دوستار وطن یعنی جایباش خویش. ای مائلةٌ الی وطنها؛ اشتر ماده که شوگاه خویش دوست گیرد.
ذات طس.
[تُ طَ] (ع ص مرکب، اِمرکب)سورتی از قرآن که به طس آغازد.
ذات ظلف.
[تُ ظِ] رجوع به ذوات الاظلاف شود.
ذات عادةٍ مستقرة.
[تُ دَ تِنْ مُ تَ قِر رَ](ع ص مرکب) زن که ایام عادت او همه ماهه منظم باشد.
ذات عادةٍ مضطربة.
[تُ دَ تِنْ مُ طَ رِ بَ](ع ص مرکب) زن که روزهای بی نمازی وی در هر ماهی بگونهء دیگر بود یعنی مرتب و منتظم نبود.
ذات عرش.
[تُ عَ] (اِخ) یکی از صد و ده دارات عرب است. رجوع به کلمهء دور در لغت نامه های عرب شود.
ذات عرق.
[تُ عِ] (اِخ) یاقوت گوید: ذات عرق مُهل یعنی میقات و احرام بستن گاه حاجیان عراق باشد و آن حدّ میان نجد و تهامة است. و بعضی گویند عرق کوهی است براه مکه و ذات عرق بدانجاست و اصمعی گوید قسمت مرتفع از بطن الرمّة تا خم های ذات عرق نجد باشد و عرق کوه مشرف بر ذات عرق بود و ساعدة بن جویة در شعر خود همانجا را اراده کرده است. آنجا که گوید:
لمّا رای عرقا و رجع صوته
هدراً کما هدرا لفنیق المصعب.
و دیگری گوید:
و نحن بشهب مشرف غیر منجد
و لا متهم فالعین بالدّمع تذرف.
و آن بدو منزلی مکه است.
و ابن عیینة گوید: سألت اهل ذات عرق امتهمون انتم ام منجدون فقالوا: ما نحن بمتهمین و لامنجدین. یعنی شمایان از ارض تهامه باشید یا نجد گفتند از هیچیک. و ابن شبیب گوید ذات عرق از غور است و غور از ذات عرق باشد تا اوطاس و اوطاس بر سر راه است و نجد از اوطاس است تا قریتین. و برخی گفته اند: اول تهامة از جانب نجد، مدارج ذات عرق باشد. و یکی از اهل عراق گفته است:
و نحن بسهب مشرف غیر منجد
و لامتهم فالعین بالدمع تذرف.- انتهی.
رجوع به حبیب السیر ج 1 ص271 و امتاع الاسماع ج 1 ص112 و 344 و معجم البلدان یاقوت ج 6 ص154 و 183 س 14 و الموشح مرزبانی ص50 و 119 و 196 و عیون الاخبار ج 1 ص77 و 20 و ج 3 ص 18 و 28 شود.
ذات عروس.
[تُ عَ] (ع اِ مرکب) از جملهء مثلی است که زبّاء پس از کشتن جذیمة الابرش گفت: ذات عروس تری. (المرصع).
ذات عشاء .
[تَ عِ] (ع ق مرکب)شامگاهی. در شبانگاهی. بشبانگاهی.
ذات عقد.
[تُ عُ قَ] (ع ص مرکب)پرگره(1).
(1) - Noueux.
ذات عوار.
[تُ عِ] (ع ص مرکب) آهمند. معیوب. فاسد.
ذات غداةٍ.
[تَ غَ تِنْ] (ع ق مرکب)صبحگاهی. بامدادی. به بامدادی. دربامدادی.
ذات غسل.
[تُ غِ] (اِخ) ابن موسی گوید موضعی است میان یمامه و نباج و میان آن و نباج دو منزل است و آن در اول بنی کلیب بن یربوع را بود و سپس به بنونمیر منتقل گردید. و عمرانی آورده است که ذوغسل (؟) قریه ای است بنوامری ءالقیس را در شعر ذی الرمّة آنجا که گوید :
واظعان طلبت بذات لوث
یزید رسیمها سرعاً و لینا
انخن جمالهنّ بذات غسلٍ
سراة الیوم یمهدن الکدونا.
و ابوعبیدالله سکونی گوید آنکس که از نباج به یمامه رفتن خواهد باید از اشیّ بذات غسل رود و آن نخست بنوکلیب بن یربوع رهط جریر را بود و اکنون نمیر راست. و از ذات غسل تا امرة قریه ای است. و حفصی راست:
بثرمداء شُعبٌ من عقل
و ذات غسلٍ ما بذات غسلِ.
و بدانجا بستانی است که به ذات غسل معروف است.
ذات فرض.
[تُ فَ] (ع ص مرکب) آنکه در ارث فریضه دارد، مقابل عاصب.
ذات فرق.
[تُ فَ / فِ] و ذات فرقین. (اِخ) موضعی است بنی سلیم را. (المرصع).
ذات فرقین.
[تُ فَ / فِ] (اِخ) پشته ای است میان بصره و کوفه در بلاد تمیم.
ذات فلس.
[] ( ) این صورت با شرحی در المرصع ابن الاثیر آمده است و این نسخه چون خطی و منحصر است تکمیل آن میسر نشد. رجوع به فلس در معجم یاقوت شود.
ذات قرب.
[تُ قَ] (اِخ) موضعی است. و در آن جنگی بوده است عرب را.
ذات قرنین.
[تُ قَ نَ] (اِخ) لقب مادر حرث اعرج غسانی است. (المرصع). و او را ذات القرطین نیز نامند.
ذات کهف.
[تُ کَ] (اِخ) کوهی است نزدیک ضریّة و بدانجا بنویربوع را با جیش منذربن ماءالسماء جنگی روی داد و غلبه بنویربوع را بود. جریر گوید :
هم ملکوا الملوک بذات کهف
هم منعوا من الیمن الکلابا.(از المرصع).
و روضة ذات کهف نیز موضعی است و یاقوت گوید: روضة ذات کهف حجازیّةٌ بنواحی المدینة.
جبلة بن جریس حلاّبی راست :
و قلت لهم بروضة ذات کهف
اقیموا الیوم لیس اوان سیر.
ذات لظی.
[تُ لَ ظا] (اِخ) موضعی است بحرة النار و حرة النار میان وادی القری و تیما از دیار غطفان. در عقدالفرید آمده است: و اقبل رجلٌ الی عمر بن الخطاب فقال له عمر ما اسمک؟ فقال شهاب حرقة، قال ممن؟ قال من اهل حرة النار. قال و این مسکنک؟ قال بذات لظی قال اذهب فانّ اهلک قد احترقوا. (عقدالفرید ج 2 ص 139 در باب التفاؤل بالاسماء). و رجوع به ذات اللظا شود.
ذات لوث.
[تُ لَ] (اِخ) موضعی است. راعی راست :
و اظعان طلبت بذات لوث
یزید رسیمها سرعاً و لینا
انخن جِمالهن بذات غسل
سراة الیوم یمهدن الکدونا.
ذات لیلةٍ.
[تَ لَ لَ تِنْ] (ع ق مرکب) شبی. (قاضی بدر محمدخان دهار). در شبی. (مهذب الاسماء). شبی از شبها.
ذات ماسل.
[تُ سِ] (اِخ) (ابرق...) قال الشمردل بن شریک الیربوعی و کان صاحب شراب :
شربت و نادمت الملوک فلم اجد
علی الکأس ندماناً لها مثل دیکل
اقلّ مکاساً فی جزور و ان غلت
و اسرع ایضاحاً و انزال مِرجل
تری البازل الکوماء فوق خوانه
مفصّلة اعضاءها لم تفصّل
سقیناه بعد الرّی حتی کأنما
تری حین امسی ابرقی ذات ماسل
عشیة انسینا قبیصة نعله
فراح الفتی البکریّ غیر منعل.
ذات مال.
[تُ] (ع ص مرکب) خداوند مال (زن). زن مالدار. زنی توانگر. زن باخواسته. || (اِ مرکب) دارائی. توانگری.
ذات مخارم.
[تُ مَ رِ] (ع ص مرکب) عین ذات مخارم؛ ای ذات مخارج.
ذات مرةٍ.
[تَ مَر رَ تن] (ع ق مرکب) در یک باری. (قاضی خان بدر محمد دهار). کرتی. نوبتی.
ذات معجمة.
[تُ مَ جَ مَ] (ع ص مرکب)شتر مادهء توانا و فربه باقی ماندهء بر سیر.
ذات مغول.
[تُ مِغْ وَ] (ع ص مرکب)فرس ذات مغول؛ اسپ پیشی گیرنده.
ذات منسم.
[تُ مَ سِ] (ع ص مرکب)صاحب سَپل. نرم پای. ج، ذوات المنسم. چون شتر و فیل و شترمرغ.
ذات منور.
[تُ مَنْ وَ] (ع ص مرکب) یقال بغاه الله ذات منور؛ ای ضربة او رمیةً تنیر فلاتخفی علی احدٍ. (منتهی الارب).
ذات میل.
[تُ] (اِخ) قریه ای به شرقیهء مِصر.
ذات نضائض.
[تُ نَ ءِ] (ع ص مرکب)ذات نَضیضَة؛ ابل ذات نضائض یا ذات نضیضة؛ تشنه. عطشان.
ذات نکیف.
[تُ نَ] (اِخ) موضعی به ناحیت یلملم. (المرصع).
ذات نوط.
[تُ نَ] (اِخ) رجوع به ذات انواط شود.
ذات نیرین.
[تُ نَ] (ع ص مرکب) ناقهء ذات نیرین، ناقهء کلانسال که در آن بقیه ای باشد. (منتهی الارب). ناقة ذات انیار. و ابن الاثیر در المرصع گوید: ذات نیرین، راه پهناور باشد. شاعر گوید :
و قد جاوزتها ذات نیرین سارق
محرمة فیها لوامع تخفق.(المرصع).
ذات وبر.
[تُ وَ بَ] (ع ص مرکب) یقال للرجل اذا تکلم بما ینکر علیه، جئت بها شعراء و ذات وَبر.
ذات ودقین.
[تُ وَ قَ] (ع اِ مرکب)صاحب دو جهت. داهیة. درد و سختی. (مهذب الاسماء). ذات وجهین. (المرصع). که گوئی آن دو روی دارد.
ذاتی.
[تی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ذات. گوهری، گهری. جبلی. غریزی. طبیعی(1). فطری. جوهری: مقابل عرضی. عارضی: حسن و قبح اشیاء ذاتی نیست. اصلی. ذاتی بیاءِ النّسبة عندالمنطقیین یطلق بالاشتراک علی معان: منها یقال الذّاتی لکلّ شی ء ما یخصّه و یُمیزه عن جمیع ما عداه. و قیل ذات الشی ء نفسه و عینه و هو لایشتمل العرض والفرق بین الذّات و الشخص انّ الذّات اعمّ من الشخص لانّ الذّات یُطلق علی الجسم و غیره. و الشخص لایطلق الاّ علی الجسم. هکذا فی الجرجانی. منها فی کتاب ایساغوجی فانّه یطلق فی هذا المقام علی جزءِ الماهیّة و المقصود به الجزء المفرد المحمول علی الماهیّة و هو منحصر فی الجنس و الفصل و ربّما یطلق علی ما لیس بخارج و هذا اعمّ من الاوّل لتناوله نفس الماهیة و جزئها. و التسمیة علی الاول ظاهرة و علی الثّانی اصطلاحیّة محضة. و الخارج عن الماهیّة یسمّی عَرَضیّاً. و ربّما یطلق الذّاتی علی الجزء مطلقاً، سواء کان محمو علی الماهیة او لم یکن کالواحد للثلاثة ثمّ انَهم ذکروا للذاتی خواصاً ثلاثاً. الاولی ان یمتنع رفعه عن الماهیّة بمعنی انّه اذا تصوّر الّذاتی و تصوّر معه الماهیّة امتنع الحکم بسلبه عنها بل لابدّ من ان یحکم بثبوته لها. الثّانیة ان یجب اثباته للماهیّة علی معنی انّه لایمکن تصوّرالماهیّة الاّ مع تصوّره موصوفة به. ای مع التّصدیق بثبوته لها. و هی اخصّ من الاولی. لانّه اذا کان تصورالماهیّة بکنهها مستلزماً لتصوّرالتّصدیق بثبوته لها کان تصوّرهما معاً مستلزماً لذلک التّصدیق کلیّاً بدون العکس. اذا لایلزم من کون التّصورین کافیین فی الحکم بالثبوت ان یکون احدهما کافیاً مع ذلک. و هاتان الخاصّتان لیستا خاصّتین مطلقتین لانّ الاولی تشتمل اللّوازم البینة بالمعنی الاعمّ و الثّانیة بالمعنی الاخصّ. الثّالثة و هی خاصة مطلقة لایشارک الذّاتی فیها العرضیّ اللاّزم. و هی ان یتقدّم علی الماهیّة فی الوجودین الخارجیّ و الذّهنیّ بمعنی ان الذاتی و الماهیة اذا وجدا باحدالوجودین، کان وجودالذاتی متقدّماً علیها بالذّات. ای العقل یحکم بانّه وجد الذّاتی اوّ فوجدت الماهیة و کذا فی العدمیّین. لکنّ التقدّم فی الوجود بالنّسبة الی جمیع الاجزاء. و فی العدم بالقیاس الی جزء واحد. فان قیل هذه الخاصة تنافی ماحکموا به من انّ الذّاتی متّحد مع الماهیة فی الجعل و الوجود لاستحالة ان یکون المتقدّم فی الوجود متّحداً فیه مع المتأخر عنه و تنافی صحة حمل الذّاتی علی الماهیة لامتناع حمل احدالمتغایرین فی الوجود علی الاَخر و یستلزم ان یکون کل مرکب فی العقل مرکباً فی الخارج مع انهم صرحوا بخلافها، قلنا ما ذکرناه خاصّة للجزء مطلقاً فانّه اینما کان جزء کان متقدّماً فی الوجود و العدم هناک، فالجزء العقلی متقدّم علی الماهیة فی العقل لا فی الوجود و لا فی الخارج. فلایلزم شی ء ممّا ذکرتموه. فاذا ارید تمیزه ایضاً عن الجزء الخارجی زید الحمل علی اعتبارالتقدم المذکور لیمتاز به عنه ایضاً. و هذه الخواصّ انّما توجد للذاتی اذا خطر بالبال مع ما له الذّاتی. لا بمعنی انّه لاتکون ثابتة للذاتی الاّ عندالاخطار بالبال. فربّما لاتکون الماهیة و ذاتیاتها معلومة. و تلک الخاصیات ثابتة لها فضلاً عن اخطارها بالبال بل بمعنی انها انما یعلم ثبوتها للذاتیات اذا کانت مخطرة بالبال و الشی ء خاطر بالبال ایضاً. کذا قیل. و قد یعرف الذّاتی ای الجزء مطلقاً بما لایصح توهمه مرفوعاً مع بقاءِ الماهیة کالواحد للثلاثة اذ لایمکن ان یتوهّم ارتفاعه مع بقاءِ ماهیة الثلاثة بخلاف وصف الفردیة. اذ یمکن ان یتوهّم ارتفاعها عنها مع بقائها. نعم یمتنع ارتفاعها مع بقاء ماهیة الثلاثة موجودة. فالحال هیهنا المتصوّر فقط. و هناک التصوّر و المتصور معاً. و السرّ فی ذلک انّ ارتفاع الجزء هو بعینه ارتفاع الکل لا انّه ارتفاع آخر و من المستحیل ان یتصور انفکاک الشی ء عن نفسه. بخلاف ارتفاع اللوازم. فانّه مغایر لارتفاع الماهیة تابع له. فامکن تصورالانفکاک بینهما مع استحالته. و کذا ارتفاع الماهیة مغایر لارتفاعها مستتبع له فجاز ان یتصور انفکاک احدهما عن الاَخر. و یقال ایضاً الذّاتی ما لایحتاج الی علة خارجة عن علّة الذّات بخلاف العرضی فانّه محتاج الی الذات و هی خارجة عن علتها. کالزوجیة للاربعة المحتاجه الی ذات الاربعة. و یقال ایضاً هو ما لاتحتاج الماهیة فی اتصافها به الی علة مغایرة لذاتها. فان السواد لون لذاته لابشی ء آخر یجعله لوناً. و هذه خاصة اضافیّة لانّ لوازم الماهیة کذلک. فانّ الثلاثة فردٌ فی حدّ ذاته لابشی ء آخر یجعلها متصفة بالفردیّة. هذا کله خلاصة ما فی شرح المطالع. و ما حققّه السیدالشریف فی حاشیته، و ذکر فی العضدی انّ الذّاتی ما لایتصور فهم الذّات قبل فهمه و قال السیدالشریف فی حاشیته مأخذه هو ما قیل من ان الجزء لایمکن توهم ارتفاعه مع بقاءِ الماهیة بخلاف اللازم. اذ قد یتصوّر ارتفاعه مع بقائها فمعناه انّ الذّاتی محمول لایمکن ان یتصوّر کون الذّات مفهوماً حاص فی العقل بالکنه. و لایکون هو بعد حاص فیه. و هذا التعریف یتناول نفس الماهیة. اذ یستحیل تصور ثبوتها عق قبل ثبوتها فیه و الجزء المحمول، اذ یمتنع تصور ثبوت الذات فی العقل. و هو معنی کونه مفهوماً قبل ثبوته فیه ای مع ارتفاعه عنه. ثم قال صاحب العضدی: و قد یعرف الذّاتی بانه غیر معلّل. قال المحقّق التفتازانی ای ثبوته للذّات لایکون لعِلّة. لانّه امّا نفس الذّات او الجزء المتقدم بخلاف العرضی. فانّه ان کان عَرضاً ذاتیاً اوّلیاً یعلّل بالذّات لامحالة، کزوجیة الاربعة و الاّ فبالوسائط، کالضحک الانسان لتعجّبه. و ما یقال انّه ان کان لازماً بیناً یعلّل بالذّات و الاّ فبالوسائط، اّنما یصح لو ارید العلّة فی التصدیق. و لو ارید ذلک انتقض باللوازم البینة. فانّ التصدیق بثبوتها للملزومات لایعلّل بشی ء اص. نعم یشکل ما ذکر بما اطبق المنطقیون من انّ حمل الاجناس العالیة علی الانواع انّما هو بواسطة المتوسطات. و حمل المتوسطات بواسطة السوافل. حتّی صرّح ابن سینا انّ الجسمیة للانسان معلّلة بحیوانیته - انتهی. و مرجع هذا التعریف الی ما مرّ سابقاً من انّ الذاتی ما لایحتاج الی علّة خارجةٍ عن علّة الذات. کما لایخفی. ثم قال صاحب العضدی؛ و قد یعرف الذاتی بالترتّب العقلی. و هو الّذی یتقدّم علی الذات فی التعقل - انتهی. و ذلک لانّهما فی الوجود واحد لااثنینیة اص فلاتقدّم. و هذاالتفسیر مختص بجزء الماهیة و الاولان یعمان نفس الماهیة ایضاً و حقیقة التعریفین الاخیرین یرجع الی الاول و هو مالایتصور فهم الذات قبل فهمه. لان عدم تعلیل الذاتی مبنی علی انه لایمکن فهم الذات قبل فهمه بل بالعکس. و التقدم فی التعقل مستلزم لذلک و ان لم یکن مبنیاً علیه. کذا ذکر المحقق التفتازانی فی حاشیته و منها فی غیر کتاب ایساغوجی. قال شارح المطالع و السید الشریف ما حاصله انّ للذّاتی معان آخر فی غیر کتاب ایساغوجی یقال علیها بالاشتراک. و هی علی کثرتها ترجع الی اربعة اقسام. الاوّل؛ ما یتعلّق بالمحمول و هو اربعة: الاوّل المحمول الذی یمتنع انفکاکه عن الشی ء و یندرج فیه الذاتیات و لوازم الماهیة بینة کانت او غیر بینة و لوازم الوجود کالسواد للحَبَشی. و الثانی الذی یمتنع انفکاکه عن ماهیة الشی ء. و یندرج فیه الثلاثة الاوّل فقط. فهو اخص من الاوّل. و الثالث ما یمتنع رفعه عن الماهیة بالمعنی المذکور سابقاً فی خواص الذاتیات. فهو یختص بالذاتیات و اللوازم البینة بالمعنی الاعم. فهو اخص من الثانی. فان من المعلوم انّ مایمتنع رفعه عن الماهیة فی الذهن بل یجب اثباته لها عند تصوّرهما کان الحکم بینهما من قبیل الاوّلیات فلابدّ ان یمتنع انفکاکه عنها فی نفس الامر. و الاّ ارتفع الوثوق عن البدیهیات و لیس کلما یمتنع انفکاکه عن ماهیة الشی ء یجب ان یمتنع رفعه عنها فی الذهن، لجواز ان لایکون ذلک الامتناع معلوماً لنا کما فی تساوی الزّوایا الثلاث لقائمتین فی المثلث. و الرابع مایجب اثباته للماهیة. و قد عرفت معناه ایضاً. فهو یختصّ بالذاتیات و اللوازم البینة بالمعنی الاخص فکلّ من هذه الثلاثة الاخیرة اخص مما قبله. و الثانی ما یتعلق بالحمل. و هو ثمانیة: الاوّل ان یکون الموضوع مستحقاً للموضوعیة. کقولنا الانسان کاتب. فیقال له حمل ذاتی. و لمقابله حمل عَرَضی. و الثانی ان یکون المحمول اعم من الموضوع. و بازائه الحمل العَرَضی. فالمحمول فی مثل قولنا الکاتب بالفعل انسان ذاتی بهذا المعنی [ و ]عَرَضی بالمعنی الاول لان الوصف و ان کان اخصّ لیس مستحقاً ان یکون موضوعاً للذاتی. و الثالث ان یکون المحمول حاص بالحقیقته، ای محمو علیه بالمواطأة و الاشتقاق حمل عَرَضی. و منهم من فسّر الحاصل للموضوع بالحقیقة بما یکون قائماً به حقیقة. سواء کان حاص له بمقتضی طبعه او لقاسر: کقولنا: لا الحجر متحرک الی تحت او الی فوق و ما لیس کذلک فحمله عَرَضی. کقولنا جالس السفینة متحرک. فان الحرکة لیست قائمة به حقیقة بل بالسفینة. و هذا اشهر استعما حیث یقال للساکن فی السفینة المتحرّکة انّه متحرّک بالعَرَض لا بالذات. و الرابع ان یحصل لموضوعه باقتضاء. طبعه، کقولنا الحجر متحرک الی اسفل و ما لیس باقتضاء طبع الموضوع عَرَضی. و الخامس ان یکون دائم الثبوت للموضوع. و ما لایدوم عَرَضی. و السادس ان یحصل لموضوعه بلاواسطة و فی مقابله العَرَضی. و السابع ان یکون مقوماً لموضوعه و عکسه عرضی. والثامن ان یلحق لا لامر اعمّ او اخصّ. و یسمّی فی کتاب البرهان عرضاً ذاتیاً سواء کان لاحقاً بلاواسطة او بواسطة امرُ مساو و مایلحق بالامر الاخصّ او الاعم عَرَضی. اعلم انّ حمل الواحد قد یکون ذاتیاً باعتبار و عرضیاً باعتبار آخر. فتأمل فی الاقسام الثمانیة و کیفیة اجتماعها و افتراقها. و الثالث ما یتعلق بالسبب فیقال لایجاب السبب للمُسبب انّه ذاتی اذا ترتب علیه دائماً کالذبح للموت. او اکثریاً کشُرب السقمونیا للاسهال. و عَرَضی ان کان الترتُب اقلیاً کلمعان البرق للعثور علی المطر. و الرابع مایتعلّق بالوجود، فالموجود ان کان قائماً بذاته یقال انّه موجود بذاته کالجوهر و ان کان قائما بغیره، یقال انّه موجود بالعَرَض. کالعرض.
کلی را چنانکه گفته اند، شایستگی آن باشد که محمول باشد بر موضوعی، و چون نگاه کنند حال او به نسبت با آن موضوع از سه وجه خالی نتواند بود: یا تمامی ماهیت آن موضوع باشد، مانند انسان به نسبت با زید و عمرو و یا ضاحک به نسبت با این ضاحک و آن ضاحک. چه مفهوم این ضاحک و آن ضاحک را بیرون معنی ضاحک ماهیتی و حقیقتی نیست، و اختلاف میان هر دو که لفظ این و آن دالّ است بر آن، نه اختلافی است که بسبب آن در تصور حقیقت تفاوتی افتد و یا داخل بود در ماهیت آن موضوع، مانند لون به نسبت با سواد، چه ماهیت سواد لون تنها نیست بل بیرون معنی لونیت که با دیگر رنگها در آن اشتراک دارد، خصوصیتی دیگر هست که با آن از دیگر رنگها ممتاز شده است. و سواد سواد به این دو معنی است که مقارن یکدیگرند، پس هر یک از این دو معنی داخل باشند در ماهیت سواد، و این قسم جز در موضوعاتی که در مفهوم آن ترکیب ذهنی باشد معقول نبود. و یا خارج بود از ماهیت آن موضوع مانند اسود به نسبت با ضاحک. چه آنجا که گوئی: این ضاحک اسود است، مفهوم از اسود نه تمام ماهیت ضاحک است، و نه داخل در آن ماهیت، بلکه خارج بود از آن ماهیت. و قسم اول و دوم در این اشتراک دارند که ماهیت موضوع را با آن دو قسم قوام تواند بود، پس مقوم موضوع باشند و به این اعتبار هر دو قسم را ذاتی خوانند. و ذاتی در این اصطلاح منسوب نیست با ذات، چه به یک وجه خود عین ذات است و عین ذات منسوب نتواند بود با خود. (اساس الاقتباس ص 21). ذاتی یا تمامی ماهیت است، یا جزو ماهیت. و جزو ماهیت دوگونه بود. یا جزوی بود خاص بماهیت آن موضوع که ذاتی به اضافت با او ذاتی است، یا نبود، بلکه همان جزو جزو ماهیت موضوعی دیگر باشد. مث سواد را لون ذاتی است و غیر او را با او در آن شرکت است، چه بیاض نیز هم لون است و هم سواد را بیرون لون خصوصیتی دیگر است داخل در مفهوم او که غیر او را نیست تا او به آن از دیگر الوان ممتاز شده است، و آن جزو خاص بود، و از حال لغات معلوم است که آنکس که چیزی را نشناسد، و طلب تصوّر حقیقت آن چیز کند، سؤال از آن بلفظ؛ چیست کند، و بتازی ما هو گویند، که ماهیت از این لفظ گرفته اند. و چون اصلی حقیقت متصور بود، و امتیاز از اشتباه حاصل نشده، سؤال از آن بلفظ؛ کدام است کنند، و بتازی ایُ شی ء هُوَ گویند، و یا ایّ ما هُوَ. و ظاهر شد که حقیقت سواد بی تصور لونیت تصور نتوان کرد و امتیاز او از دیگر الوان جز بتصور آن معنی خاص که گفتیم صورت نبندد، پس جزو ماهیت یا مقول در جواب ما هو بود یا مقول در جواب ایّ شی ءٌ هُوَ و تمام ماهیت خود عین جواب ما هو است. پس ذاتی به این اعتبار دو قسم شود: مقول در جواب ما هو و مقول در جواب ایّ شی ء هو. (اساس الاقتباس ص22).
(1) - Essentiel.
ذاتی.
(اِخ) یکی از مشاهیر شعرای عثمانی از مردم بالیکسر. نامش عوض. متولد 876 او در اوایل عمر شغل کفشدوزی می ورزید و پس از آنکه به اسلامبول رفت قصائدی در مدح سلطان بایزیدخان ثانی و اکابر معاصر بگفت و جوائزی بوی دادند و از آنگاه ببعد با صلات شعر خود امرار معاش می کرد و گاهی نیز تولیت پاره ای اعمال دولتی بوی محول شد و سپس به سعایت خیالی شاعر معاصر او جوائز و صلات وی مقطوع گردید و دچار فقر و تنگدستی شد و در نزدیکی جامع سلطان بایزید دکانی گرفته به رمّالی اشتغال ورزید و بسال 953 درگذشت. و بگفتهء خود او بیش از 1600 غزل و زیاده بر چارصد قصیده دارد و دو منظومه بنام احمد و محمود و شمع و پروانه نیز داشته است و اشعار وی بر یک نسق نیست و پستی و بلندی و غث و سمین بسیار دارد. و بیت ذیل از اوست:
دو شدم نشان پای سگ دلبر اوستنه
اول غنچه گلدی دیدی یوزن گلار اوستنه
بر روی نشانهای پای سگ دلبر بر وی درافتادم و آن غنچه آمد و گفت بر روی گلها دراز بکش.
ذاتی.
(اِخ) (شیخ سلیمان...) یکی از شعرا و از مشایخ طریقهء خلوتیه از مردم کاشان قصبهء بروم ایلی است...
وی از جانشینان شیخ حقی افندی بروسه ای بود و در قصبهء مزبوره در تکیهء خلوتیه پوست تخت ارشاد گسترده داشت و به سال 1151 درگذشت. بیت ذیل از اوست:
بو مرده جسممک سان جانیدر فیض
بو درد سینه مک درمانی در فیض.
(ترجمه: فیض بی شک جان این جسم مردهء من و درمان این سینهء دردمند من است).
ذاتیات.
[تی یا] (ع اِ) جِ ذاتیة.
ذات ید.
[تُ یَ] (ع اِ مرکب) دارائی. مال. ذات ید فلان؛ مایملک او. قلت ذات یده؛ تنگ دست گردید.
ذات یدین.
[تُ یَ دَ] (ع اِ مرکب) قبل ذات یدین؛ پیش از هر چیز. قبل از همه. به اول وَهلة: لقیته قبل ذات یدین. و قیل اول نفس ذات یدین. و نیز صاحب المرصع گوید کنایه از سرعت در کار است.
ذات یومٍ.
[تَ یَ مِنْ] (ع ق مرکب)روزی. (دهار). در روزی. بروزی. روزی از روزها.
ذاتیة.
[تی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ذاتی. ج، ذاتیات.
ذاج.
[ذاج ج] (ع ص) نعت فاعلی از ذجّ. آیندهء از راه. قادم از سفر. || آشامندهء آب.
ذأج.
[ذَءْجْ] (ع مص) ذئجه ذاجاً؛ جرّعه شدیداً، سخت بدم درکشید آب و مانند آن را. و اندک اندک آشامیدن آب را. (از اضداد است). || ذأج عصفور؛ ذبح آن. || ذأج سقا؛ دریدن مشک. || دمیدن در مشک. || پاره کردن مشک. || ذأج ورد؛ سرخ شدن گل.
ذاجل.
[جِ] (ع ص) ستمگر. ستمکار. ظالم. جائر.
ذاخر.
[خِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذخر. فربه. فربی. سمین. || ذخیره کننده. دست پس دارنده. پستائی کننده. یخنی نهنده. || (اِخ) نام مردی.
ذأدة.
[ذَ ءِ دَ] (ع اِ) جِ ذائد.
ذأذاء .
[ذَءْ] (ع مص) بازداشتن. نهی کردن. منع کردن. || دست اندازان رفتن. ذَأذَأةً، ذَأْذاءً، تَذَأْذَاَ.
ذأذاءة.
[ذَءْ ءَ] (ع مص) رجوع به فقرهء قبل شود.
ذاذی.
[ذی ی] (ع اِ) نباتی است با خوشهء دراز (جاء علی النسب، ای بیاء مشدّده و لیس بِنسب). رجوع به دادی شود.
ذاذیخ.
(اِخ) قریه ای است از اعمال حلب نزدیک سرمین. و بدانجا سیف الدوله را با یونس مؤنسی وقعه ای است.
ذار.
(پسوند) مانند دار، مزید مؤخر بعض امکنه است: وذار. ویذار. اسفیذار.
ذأر.
[ذَءْرْ] (ع مص) ترسیدن. || عار و ننگ داشتن از. || دلیری کردن. چیره شدن. (زوزنی). || خشم گرفتن به. || ذأر چیزی، ناخوش داشتن آن را و رمیدن و روی گردانیدن از آن. || ذَأر به امری، خوی گرفتن و عادت کردن به آن. || ناسازواری کردن زن با شوی. نشوز. و فی الحدیث، ذئرالنساء علی ازواجهنّ؛ ای نفرن و اجترءنَ و نشزن. || ذئار، آلودن پستان ناقة را.
ذئر.
[ذَ ءِ] (ع ص) دلیر و خشمناک. (منتهی الارب). خشمناک. غضبان. || نفور. أنِف. || دلیر. || امرأة ذَئِر؛ زنی ناسازوار با شوی. ذائر.
ذارع.
[رِ] (ع ص) منسوب به ذرع یعنی ذرع ثیاب و ارض. (سمعانی). || نعت فاعلی از ذرع. شفیع. شافع. خواهشگر. || گزکننده. پیمایندهء به گز. || (اِخ) اولاد ذارع یا اولاد ذراع؛ کلاب و حِمْیِر و بجای آن اولاد وازع نیز گویند با واو و زاء اخت الراء.
ذارع.
[رِ] (ع اِ) خیک خرد شراب. مشکولی. خیکچهء شراب. مشکیزهء شراب. ج، ذوارع.
ذئرة.
[ذَ ءِ رَ] (ع ص) تأنیث ذَئِر. || امرأة ذئِرة؛ زنی ناسازوار با شوی. ذئر. ذائر. || ناپسند. || سختی. || سختی حرب. || شؤنک ذئرة، یا انّ شؤنک لذئرة؛ ای دموعک فیها تنفش کتنفش الغضبان یعنی در مجاری اشک تو دم زدنهائی است چون دم زدن مرد خشمناک(1).
(1) - در همهء لغت نامه های عرب که در دسترس این بنده بود تنفس با سین آمده است تنها ابوالکمال سیداحمد عاصم یکی از فحول لغویین متاخر که مترجم قاموس و مترجم برهان قاطع بترکی است تنفش با شین معجمه آورده است و آن صحیح است.
ذاریات.
(ع ص، اِ) جِ ذاریة. بادهای برافشاننده. بادهای افشاننده. بادها که چیزها را ببرد.
ذاریات.
(اِخ) نام سورهء پنجاه و یکمین از قرآن کریم. و آن مکیة و دارای شصت آیت است، پیش از سورهء طور و پس از سورهء ق.
ذاری ء.
[رِءْ] (ع ص) نعت فاعلی از ذرء. آفریننده. (مهذب الاسماء). خالق. نامی از نامهای خدای تعالی.
ذاریة.
[یَ] (ع ص) باد. باد برنده. باد برافشاننده. ج، ذاریات.
ذاصبوح.
[صَ] (ع اِ مرکب) اسقنی ذاصبوح؛ بیاشامان مرا صبوحی.
ذأط.
[ذَءْ طْ] (ع مص) ذأطة. ذبح کردن. || خَوَه کردن. (تاج المصادر بیهقی). || سخت خبه کردن چنانکه زبان خبه شده بیرون افتد. || ذاط اناء؛ پر کردن آوند و پر شدن آوند. (لازم و متعدی است) مشک پر کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ذأطة.
[ذَءْ طَ] (ع مص) ذأط.
ذاعر.
[عِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذعر. خائف. ترسنده. || ترساننده. ترسناک.
ذاعط.
[عِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذعط. موت ذاعِط؛ مرگ شتاب. موت ذعوط.
ذاغی.
(ع ص) نعت فاعلی از ذغی.
ذاغیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ذاغی. زن گول سُست خویشتن نما و خویشتن آرا. (منتهی الارب).
ذأف.
[ذَءْ] (ع مص) زود مردن. سرعت موت. || مردن.
ذأفان.
[ذَءْ] (ع اِ) مرگ. || (مص) مردن. || (ص، اِ) زهر هلاهل و کشنده. الذِئْفان، الذُؤْفَان، الذَیْفَان، الذَیَفَان.
ذئفان.
[ذِءْ] (ع) ذَأفان.
ذافنبداس.
[فِ نُ](1) (معرب، اِ) داود انطاکی در تذکره گوید: آن را به مغرب مازریون گویند و هم مازره نامند. و آن گیاهی است با برگهای پهن و گلی سپید و حبی خردتر از حب غار و ساق آن گوئی چیزی است میانهء زیتون و غار (یعنی شباهت به این هر دو دارد) و پوستی سخت و سیاه بر روی شاخهای طری و لطیف الملمس کشیده با طعمی حادّ و زبان گز و در لبنان و بلاد مغرب بسیار روید و گاه چیدن و باز کردن (قطف) ثمر آن بماه حزیران بود. و آن گرم و خشک است در آخر درجهء سیم. و محلل و مقطع و مخرج کیموسات لزجه و مفتح سده هاست. و آن را چون از خارج استعمال کنند مسقط خشک ریشه های لزجه و ثآلیل باشد و آثار را از قبیل خالها و خجک ها بزداید و بیشتر طبیبان از استعمال داخلی آن پرهیز کنند، چه آن داروئی محرق و مقطع است و مصلح آن نشاسته و کتیرا باشد و شربت آن تا سه قیراط و بدل آن دو برابر آن مازریون است - انتهی. و صاحب برهان قاطع این نام را ذاقنوبداس بکسر قاف و نون بواو رسیده و کسر بای ابجد و دال بی نقطه به الف کشیده و بسین مهمله زده ضبط کرده است و گوید لغتی است یونانی یعنی مانند غار و آن داروئی است و گویند نوعی از مازریون است و برگ آن پهن میباشد. رجوع به ذافنی ویداس و ذافنوبداس شود.
(1) - ذافنبداس و ذافنوبداس ظاهراً هر دو غلط است و اصل ذافنیداس و ذافنویداس است. Daphne mezereum لکن این تصحیف گویا قدیم است. در فرهنگ شعوری در ذیل کلمه ذافینو، بیتی از حکیم شیرازی شاهد می آورد که غلط بسیار در آن هست و مصراعی که در آن شاهد مقصود هست این است: برگ ذافینوبداس و هم رتم. و چنانکه مشهود است شاهد برای ذافینوبداس است نه ذافینو چنانکه شعوری گمان برده است. و مرادفهای آن مازریون العریض الورق. مازر. خضیرا. حمیرا. ادرار. بقلة. غارالارض. خاماذفنی و شبیه بالغار است. Daphne alpina. Chamoedaphne.
ذافنوبداس.
(معرب، اِ) رجوع به ذافنبداس شود.
ذافنوبداس.
(معرب، اِ) و معناه بالیونانیة الشبیه بالغار یعنی فی ورقه خاصة و هذا النوع من النبات یعرفه شجار و الاندلس بالمازریون العریض الورق و بالمازر أیضا و منهم من یعرفه بالخضراء و بالبربریة ادرار و هو مشهور عندهم بما ذکرناه آنفا و هذا النبات کثیر بارض الشام و خاصة بجبلی لبنان و بیروت و یعرفونه بالبقلة و هو عندهم دواء ردی ءالکیفیة و یحذرون من استعماله. ذیسقوریدوس: فی الرابعة. و من الناس من یسمیه خاماذاقنی و أوفاطالن و هو تمنش طوله نحو من ذراع و له اغصان کثیرة دقاق فی نصفها الاعلی ورق و علی الاغصان قشر قوی لزج و ورق شبیه بورق ذاقنی الا انه الین منه و أقوی و لیس بهین الانکسار و یلذع اللسان و یحذو الفم و الحنک و له زهر ابیض و ثمر اذا نضج کان اسود و له أصل لاینتفع به فی الطب و ینبت فی أماکن جبلیة و ورق هذا النبات اذا شرب یابسا و رطبا أسهل الفضول البلغمیة و قد یهیج القی ء و یدر الطّمث و اذا مضغ حلب من الفم البلغم و هو أیضا معطسّ و ان أخذ من حبه خمس عشرة حبة و شربه بشراب اسهلت البطن. جالینوس: فی السادسة. قوّته شبیهة بقوة ذاقنی الاسکندرانی. (ابن البیطار).
ذافنی.
(معرب، اِ) صاحب مخزن الادویة گوید به کسر قاف لغت یونانی است. بمعنی غار الاسکندرانی. گیاهی است برگ آن قریب بدرخت غار جبلی و شبیه ببرگ مورد و از آن بزرگتر و سفید و طولانی و شاخهای آن بقدر شبری. و از ساق مابین برگ آن ثمر میروید بقدر نخودی سبز و مدوّر و بیخ آن خوشبو و شبیه بعود و تندطعم و منبت آن کوهستانهاست. طبیعت آن در دوّم گرم و خشک. آشامیدن بیخ آن بقدر شش درم با طلا که نوعی از شراب است جهت ادرار بول و حیض و اخراج مشیمة و رفع تقطیرالبول و حبس آن نافع. مقدار شربت از بیخ و ثمر آن تا دو مثقال است - انتهی. و صاحب برهان قاطع گوید: ذاقی بر وزن ساقی به یونانی درخت غار را گویند و آن درختی است که برگش از برگ بید درازتر و از برگ مورد بزرگتر و نرمتر و سفیدتر میباشد و میوهء آن از فندق کوچکتر و از نخود بزرگتر است. اسهال خونی را نافع بود و یکنوع از آن را ذاقی الاسکندری خوانند - انتهی. و صاحب تحفه گوید: ذاقنی الاسکندرانی، گیاهی است برگش قریب بدرخت غار جبلی شبیه ببرگ مورد و از آن بزرگتر و سفید و طول شاخها بقدر شبری و از ساق و مابین برگ ثمری رسته بقدر نخودی، سبز و مدوّر بیخش خوشبو و شبیه بعود و تندطعم و در دوّم گرم و خشک و مدور و مخرج جنین و جهت تقطیر و حبس البول و حیض نافع و قدر شربتش از بیخ و ثمر تا دو مثقال است. و صاحب اختیارات بدیعی گوید: ذاقی الاسکندرانی معنی آن به یونانی غارالاسکندرانی بود دیسقوریدس گوید ورق او از ورق مورد بزرگتر و نرم تر و بغایت سپیدتر بود و ثمر وی در میان ورق بود بمقدار نخودی و در کوهستانها روید و بیخ وی مانند بیخ مورد بود لیکن بزرگتر و خوشبوی تر بود و چون بیخ وی بگیرند مقدار شش درم و با طلا بیاشامند نافع بود جهت دشوار زادن و چکیدن کمیز و جهت کسی که بجای کمیز از وی خون آید و جالینوس گوید طبیعت وی بغایت گرم بود و در طعم وی تلخی بود و مجرب است با نمک بول و حیض براند.
اما خاماذاقی معنی آن غارالارض بود. دیسقریدوس گوید ورق وی مانند ورق غار بود و لون وی سبز بود و قضبان وی به اندازهء یک گز بود و ثمر وی گرد بود و سرخ رنگ و پیوسته بورق. و ورق چون نیک کوبند و ضماد کنند صداع را ساکن گرداند و عصارهء وی چون با شراب بیاشامند مغص ساکن گرداند و بول و حیض براند و چون زن فرزجه کند و بخود برگیرد همین فعل کند. جالینوس گوید قوت وی مانند قوت ذاقی الاسکندرانی بود و عبدالله بن صالح گوید فرق میان ذاقی الاسکندرانی و خاماذاقی آن است که ورق ذاقی الاسکندرانی اول پهن بود و با قضبان بود و خاماذاقی و ورق وی کوچکتر بود و از قضبان جدا بود و باقی همه مانند یکدیگرند - انتهی. صورتهای مختلف که به این کلمه داده اند از قبیل ذاقی و ذاقنی و غیره همگی غلط و تصحیف است. اصل این کلمهء دافنه(1) یونانی است به معنی غار و رند و نزدیک سی نوع از این درختچه یا بُته در نزد گیاه شناسان معروف و مضبوط است.
(1) - Daphne. Laurus. Laurus nobilis. (Laurier) Ruscus hypophyllum.
(Laurier alexandrin).
ذافنی الاسکندرانی.
[نِلْ اِ کَ دَ] (ع اِ مرکب) معناه بالیونانیة الغار الاسکندرانی و لذلک ذکره اکثرالمصنفین فی هذا الفن مع الغار. لا لانه من أنواعه الا من اجل اشتراکه مع الغار فی الاسمیة فقط. لان اسم الغار بالیونانیة ذاقنی و هذا النبات لم اتحققه انا بعد و لا وقفت علیه.
قال شیخنا و معلمنا أبوالعباس النباتی، هو نوع من الشقاقل ینبت عندنا ببعض جبال الاندلس کثیراً. دیسقوریدوس: فی الرابعة. هو نبات له ورق شبیه بورق الاس الا انه اکبر منه وألین و أشدّ بیاضا و له ثمر فیمابین الورق اخضر فی قدرالحمص و قضبان طولها نحو من شبر و اکثر. و اصل شبیه باصل الاَس البری الا أنه ألین منه و أعظم و هو طیب الرائحة و ینبت فی مواضع جبلیة و اذا أخذ من أصله مقدار ستة درخمیات و شرب بالطلاء نفع النساء اللواتی تعسر ولادتهن و من تقطیرالبول و من یبول دماً. جالینوس: فی السابعة. مزاجه حارّ حرارة ظاهرة قویة و ذلک ان من یذوقه یجده حادا حریف الطعم و فیه مرارة و من جربه وجده یدر الطمث و البول. دیسقوریدس: فی الرابعة. و أما النبات اذا دق ناعما و تضمد به سکن الصداع و التهاب المعدة و أذا شرب بالشراب سکن المغص و عصارته اذا شربت بالشراب سکنت الغمص و أدرت البول و الطمث و اذا احتملتها المرأة فی فزجة فعلت ذلک. جالینوس: فی السادسة. و اما النبات المسمی خاما ذاقنی فقضبانه توء کل مادامت طریة و قوتة شبیهة بقوة النبات المسمی ذاقنی الاسکندرانی. عبدالله بن صالح: الفرق بین ذاقنی الاسکندرانی و بین خاما ذاقنی ان الاول اعرض ورقا و ورقه مع طول القضبان. و خاما ذاقنی أضیق ورقا و قضبانه عاریة من الورق و سائر أوصافها واحدة و یسمیان بالاندلس بینب لی: البینب أوله باء بواحدة مفتوحة ثم یاء باثنتین من تحتها مضمومة ثم نون ساکنة بعدها باء بواحدة من أسفلها ساکنة و یدبغ بها الجلود بغربی بلاد اندلس (ابن البیطار)(1).
(1) - Laurier d'alexandrie. Ruscus Hypophyllum.
ذافنی ویداس.
(معرب، اِ) صاحب تحفه، حکیم مؤمن گوید: کلمه ای یونانی است و بمعنی شبیه الغار و قسمی از مازریون و عریض الورق است و به مغربی مازره و در شام بقله نامند ساقش بقدر ذرعی و شاخهای او بسیار و باریک و از نصف اعلی میروید و پوست شاخهای قوی و لزج و گلش سفید و ثمرش بعد از رسیدن سیاه و دانهء او کوچکتر از حب الغار و در آخر سیم گرم و خشک و حاد و مسهل بلغم و اخلاط غلیظه و مقیی ء و مدرّ حیض و محلل و مفتح و جالی جلد و رافع آثار و استعمال او شرباً جایز نیست و قدر شربتش از برگ تا سه قیراط و از ثمر تا پنج عدد و مقطع و محرق خلط و مصلحش نشاسته و کتیرا و بدلش دو وزن او مازریون است. و رجوع به ذافنبداس و ذافنوبداس شود.
ذاقن.
[قِ] (اِخ) نام قریه ای است به حلب. (منتهی الارب).
ذاقن.
[قِ] (ع ص) نعت فاعلی مذکر از ذقن. || (اِ) زیر زنخ. || کرانهء حلقوم.
ذاقنة.
[قِ نَ] (ع ص) نعت فاعلی مؤنث از ذقن. || (اِ) آنچه زیر زنخ است یا سر حلقوم یا تندی حلقوم یا چنبر گردن یا فرود شکم متصل ناف. یا چاه سینه یا بالای شکم. ج، ذواقِن.
ذاقنه.
[قِ نَ] (اِخ) موضعی است.
ذاقه.
(اِخ) در مراصدالاطلاع چ طهران آمده است: موضع فی الشعر. لکن ظاهراً غلط از کاتب است و اصل آن همچنانکه در معجم البلدان مضبوط است ذاقنه است.
ذاقی.
(اِ) رجوع به ذافنی... شود.
ذاقی اسکندری.
[اِ کَ دَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذافنی شود.
ذاقی الاسکندرانی.
[قِلْ اِ کَ دَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ذافنی... شود.
ذاقی الاسکندری.
[قِلْ اِ کَ دَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ذافنی شود.
ذاک.
[کَ] (ع اِ) اسم اشارهء به مذکر بعید است. آن.
ذاکٍ.
[کِنْ] (ع ص) نعت فاعلی از ذکو. ذاکی. مسکٌ ذاک، مشکی تیزبوی. مشکی تندبوی.
ذاکر.
[کِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذکر. یادکننده. بیان کننده. || شریف. || ثناگوی. ثناگوینده :
ذاکر فضل تو و مرتهن بِرّ تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی بحجاز.
منوچهری.
آنکه چون جدّ و پدر در همهء حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به بَر ربّ علیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص389).
|| روضه خوان. ذاکر سیدالشهداء. ج، ذاکرون، ذاکرین.
ذاکر.
[کِ] (اِخ) ابن محمد جاری. از مردم جار (قریه ای به اصفهان) و بعضی ذاکربن عمر بن سهل الزاهد گفته اند. او از ابومطیع الصحاف سماع دارد.
ذاکرة.
[کِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث ذاکر. یاد. || قوه ای در آدمی و بعض جانوران دیگر که بدان معلومات و مدرکات و محسوسات گذشته بیاد آید. قوه ای که شناخته های گذشته و غایب بدان بیاد آید. و آن غیر حافظه(1) است. قوه ای است(2) در آدمی و دیگر حیوان که واسطهء آن یکی از حواس خمسهء ظاهره است و با آن چیزهای گذشته بیاد آید و این قوّه غیر حافظه باشد چه حافظه چون کتابی است که گذشته ها را نگاه میدارد و آدمی به ارادهء خود هر ورقی از آن را که خواهد بگشاید و بخواند. لکن دیگر انواع حیوان فاقد آن باشند یا در آنان نهایت ضعیف بود(3) لیکن ذاکره در آدمی و دیگر انواع جانور موجود است و اراده را در آن دخالتی نیست. بوی نوعی گل را که در کودکی برده ایم و صوت فلان خطیب را که چند سال پیش شنیده ایم و طعم فلان میوه را که در قدیم چشیده ایم یاد آوردن آن برای ما به اراده میسر نتواند شد لکن با کشیدن و شنیدن و چشیدن خود آن یا چیزی مشابه آن بار دیگر بالتمام بیاد می آید و همچنین تجسم شمائل پدر ما که در طفولیت ما مرده است به اراده برای ما ممکن نباشد لکن با دیدن عکس او بیاد ما می آید همچنین سگ صاحب خود را پس از چند سال غیبت و کبوتر جفت خویش را پس از مدتی دراز با دیدن میشناسد. رجوع به حافظه شود.
(1) - Memoire.
(2) - Reconnaissance. (3) - اشتر ماده تا چند روز بر فقدان بچه خود افغان کند.
ذاکین.
(اِخ) قریه ای بجنوب اناردرّه از اعمال فراء.
ذاکیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ذاکٍ. مسک ذاکیة؛ مشک تیزبوی. مشک تندبوی.
ذال.
(ع اِ) خوج خروه. تاج خروس. خود خروه. عرف الدیک. و آن گوشتپاره ای سرخ است که بر سر خروس بود.(1) فش خروس. (قاض یخان بدر محمد دهار).
(1) - Crete.
ذال.
(اِ) نام حرف نهم از حروف تهجی عرب و یازدهم از حروف فارسی است میان دال و راء و صورت آن این است (ذ) یعنی دال با نقطهء فوقانیة :
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
بششصد و نود و شش کم است دال از ذال(1).
انوری.
و ذویلة مصغر آن است.
(1) - ده بحساب جمل چهار و ذال هفتصد است.
ذال.
(ع مص) سبک رفتن. (تاج المصادر بیهقی). نرم رفتن. || شتاب رفتن.
ذأل.
[ذَءْلْ] (ع مص) ذألان. سرعت کردن. || سبک و نرم رفتن. خرامیدن.
ذألان.
[ذَ ءَ] (ع مص) ذأل. سبک رفتن. (تاج المصادر بیهقی). خرامیدن. سبک و نرم رفتن. || سرعت کردن. || پویهء گرگ. ج، ذآلین، ذآلیل. و این نادر است، چه قیاس ذآلین باشد.
ذئلان.
[ذِءْ] (ع اِ) جِ ذُآلة.
ذألان.
[ذَءْ / ذُءْ] (ع اِ) شغال با گرگ. ابن آوی و الذئب.
ذالغ.
[لِ] (ع ص) مرد بدخنده || امری ذالغ؛ کاری بی فائده، امری مُتذلغ.
ذام.
(ع اِ) ذان. ذاب. ذین. ذیم. آهو. عیب.
ذام.
[ذام م] (ع ص) عیب کننده. نکوهنده.
ذأم.
[ذَءْمْ] (ع مص) خرد و حقیر داشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی). || عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی. || راندن کسی را. || رسوا کردن کسی را. || لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم؛ یعنی کلّ امری ء فیه ما یُرمی به.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
بی عیب خداست.
ذاماسکینا.
(معرب، اِ) اسم رومی اجاص است. ظاهراً این کلمه همان است که فرانسه ها داماس(1) نامند و آن نوعی اعلا و خوب از آلوست. و شاید منسوب به دمشق.
(1) - Damas.
ذامِر.
[مِ] (ع ص) ترساننده. مُتهدّد. || غضبناک.
ذامط.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذمط. گلوبرنده. ذابح.
ذامل.
[مِ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب است.
ذاملة.
[مِ لَ] (ع ص، اِ) شتر عیبناک. ج، ذَوامل.
ذام والسام.
[مُ وَسْ سا] (ع اِ مرکب) (ال ...) از اتباع است. موت. مرگ، و در حدیث عایشة است که به یهود گفت: علیکم الذام و السام. والدام والسام نیز روایت شده است یعنی با دال مهملة.
ذأمة.
[ذَءْ مَ] (ع اِ) سخن. گفتار. کلمه :ماسمعت له ذأمةً؛ ای کلمةً. لام تا کام نگفت.
ذامی.
(ع ص، اِ) شکار به تیر افکنده. مُذماة.
ذان.
[نِ] (ع اِ) اسم اشارهء قریب است. این دو مرد.
ذان.
(پسوند) چنانکه دان مزید مؤخر بعض اسماء امکنه است چون ورذان و غیره.
ذان.
(ع اِ) عیب. ذاب. ذام. ذین. ذیم. آهو.
ذانب.
[نِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذنب. || سپس رو. پس کس رونده. پی رَو. تابع. تالی.
ذانک.
[نِ کَ / نْ نِ کَ] (ع اِ) اسم اشارهء بقریب. این دو مرد. ایشان دو مرد.
ذءنون.
[ذُءْ] (ع اِ) گیاهی است که بار آن را ثعرور نامند. ج، ذآنین.
ذأو.
[ذَءْ وْ] (ع مص) ذَأی. راندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دور کردن. ذأوِ اِبِل؛ دور کردن و راندن شتران را. || پژمردن تره. (تاج المصادر بیهقی). ذأوِ بقل؛ پژمرده شدن تَره. (منتهی الارب). || ذأو مرأة؛ آرمیدن با وی.
ذاوالاقیری.
[] (اِخ) ذاوالاکیری. یکی از قلل رفیعهء کوه هیمالیا بشمال هند به مرکز نپال. ارتفاع آن 8181 گز. و این چهارمین قلّه از قلل رفیعهء هیمالایاست.(1)
(1) - Dhaualaghiri.
ذأوة.
[ذَءْ وَ] (ع اِ) گوسفند لاغر.
ذاوی.
(ع ص) نعت فاعلی از ذوی. || پژمریده. پلاسیده، از بقول و مانند آن.
ذاهب.
[هِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذهاب. رونده. برونده. شونده. بشونده. || درگذرنده. || طویل الذاهب، بسیاردراز. ج، ذاهبون. ذاهبین.
ذاهبات.
[هِ] (ع ص، اِ) جِ ذاهبة :
رکبت مطیةً من قبل زید
علاها فی السنین الذاهبات.
ابوالحسن محمد بن عمر الانباری (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص192).
ذاهبة.
[هِ بَ] (ع ص) تأنیث ذاهب. ج، ذاهبات.
ذاهفة.
[هِ فَ] (ع ص) نعت فاعلی مؤنث از ذهف. اِبل ذاهفة؛ شتران بستوه آمده از بس رفتن. داهفة.
ذاهل.
[هِ] (ع ص) نعت فاعلی از ذهول. غافل. بی پروا. فراموش کرده : و وقوع حوادث که در زمان متقدم بوده باشد غافل و ذاهل مانند. (جامع التواریخ رشیدی).
یکزمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهء هر قبلهء باطل شوی.مولوی.
ذأی.
[ذَءْیْ] (ع مص) ذأو. ذأی ابلِ؛ راندن و دور کردن شتران را. || ذأی بقَل؛ پژمریدن تره. پلاسیدن سبزی. || ذأی مرأة؛ آرمیدن با او.
ذایع.
[یِ] (ع ص) نعت فاعلی مذکر از ذیوع. آشکار. آشکارشده. فاش کرده. فاش شده. شایع. پیدا. ظاهر. مُنتشر. مستفیض.
ذایعات.
[یِ] (ع اِ) خواجه در اساس الاقتباس ضمن صنف نهم از اصناف شانزده گانهء مبادی قیاسات تحت عنوان مشهورات حقیقی مطلق گوید: و بباید دانست که نه هر مشهوری صادق بود، بل مقابل مشهور شنیع بود، و مقابل صادق کاذب، و صادق هر چند بحکم اغلب مشهور بود، امّا گاه بود که به سببی از اسباب چنانکه گفته شود مشهور نبود. و نقیضش مشهور بود و باشد که حکمی بقیدی خاص صادق بود، و بی آن قید مشهور. و مثال مشهور کاذب، قُبح ایذای غیر است بسبب منفعت خود، چه ذبح حیوان که نوعی از آن است بحسب عقل قبیح نیست. و این صنف را ذایعات نیز خوانند. (اساس الاقتباس ص 347).
ذایع شدن.
[یِ شُ دَ] (مص مرکب)فاشی شدن. فُشُوّ. منتشر شدن.
ذایعة.
[یِ عَ] (ع ص) تأنیث ذایع. ج، ذایعات.
ذایل.
[یِ] (ع ص) رجوع به ذائل شود.
ذایلة.
[یِ لَ] (ع ص) تأنیث ذایل.
ذب.
[ذَب ب] (ع مص) دفع. دفع کردن. منع کردن. بازداشتن. دور کردن. ذب از کسی؛ راندن و بازداشتن از او : اهل مصر در دفع و ذبّ آن شناعت از حریم خویش به غوغا گرائیدند. (جهانگشای جوینی). || درآمدن. || آمد و شد کردن و در جائی قرار نگرفتن. متردّد بودن. || واراندن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). واراندن و پژمریدن نبات. (تاج المصادر بیهقی). پژمردن نبات. (دهار). || ذبّ غدیر؛ خشک شدن غدیر در آخر گرما. || ذبّ شفه؛ هواسیدن، یعنی پژمریدن و خشک شدن و خوشیدن لب از تشنگی. || ذبّ نبت؛ پژمردن و پلاسیدن گیاه. ذبّ جسم؛ لاغر شدن تن. || ذبّ نهار؛ اندکی باقی ماندن از روز. || ذبّ لون؛ بگردیدن و متغیر شدن گونه. || ذُبّ فلان؛ بصیغهء مجهول، دیوانه شد او. || رنج کشیدن و مانده شدن در شب و نرسیدن به آب مگر پس از قطع یک شب راه. || ذب از کسی؛ مدافَعَة. منافَحة. محاماة. مراماة. (تاج المصادر بیهقی).
ذب.
[ذَب ب] (ع اِ) گاو دشتی و آن را ذبّالریاد نیز نامند، از آن روی که پیوسته در پی گاوان ماده رود. و منه رجلٌ ذبّالرّیاد؛ مرد بسیارزیارت کنندهء زنان و آمد و شد کننده با آنان.(1) و گاو کوهی.
(1) - Antilope. Buffle.
ذب.
[ذُب ب] (ع اِ) جِ ذُباب.
ذبائح.
[ذَ ءِ] (ع اِ) رجوع به ذبایح شود.
ذبائل.
[ذَ ءِ] (ع اِ) جِ ذُبالَة.
ذباءة.
[ذَ ءَ] (ع ص) دختر لاغربدن ملیح و نمکین سبک روح.
ذباب.
[ذُ] (ع اِ) مگس. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری) (غیاث) (مهذب الاسماء) :
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پرّ ذباب.
مسعودسعد.
مرا از این تن رنجور و دیدهء بیخواب
جهان چو پر غراب است و دل چو پرّ ذباب.
مسعودسعد.
سایه بر دریای چین چون افکند پر ذباب.
معزّی.
ذباب وار به هر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذباب.سوزنی.
چو مرغ زیرک مانده به هر دو پا دربند
کنون دو دست بسر بر همی زنم چو ذباب.
جمال الدین عبدالرزاق.
بطبل نافهء مستسقیان بخورد جراد
بباد رودهء قولنجیان به پشک ذباب.خاقانی.
بناب موش کز او سر فکنده ام چون چنگ
بچنگ گربه کزو دست بر سرم چو ذباب.
خاقانی.
چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ
تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب.
عطار.
فکر زنبور است و آن خواب تو آب
چون شدی بیدار باز آید ذباب.مولوی.
عنکبوت دیو بر تو چون ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب.مولوی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پُر یکی نزد ذباب.مولوی.
حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذباب: به فارسی مگس نامند و تکوّن او از فضلات و اوّل کرم سفیدی است و کمتر از یک هفته پر بهم میرساند و از کافور و زرنیخ و روغن زیتون میگریزد و گویند چون صورت مگسی از کندش و زرنیخ ساخته در محلی بگذارند منع آن مینماید. در اوّل گرم و تر و بهترین او سیاه و بعد از آن ازرق است و زرد او خالی از سمیت نیست. محلّل و جاذب ضماد او محلّل اورام و رافع گوشت زیادهء جراحات و مانع انتثار موی و داءالثعلب و حکه و قوبا و چون سر او را انداخته بر موضع گزیدهء زنبور بمالند رافع الم آن و جاذب سمّ است و تکرار ضماد او جهت داءالثعلب مجرّب و جهت تحلیل ورم چشم و رفع گوشت زیادهء پلک و شعیرهء آن آزموده و نفوخ سوختهء او در مجرای بول جهت رفع احتباس بول مؤثر و آشامیدن او را با شراب جهت عسر ولادت مجرّب دانسته اند و محمد بن احمد گوید که خوردن پخته و خام او را هنود جهت تقویت باصره و منع جمیع آفات چشم مجرّب میدانند و سرگین مگس را چون با آب و عسل بنوشند جهت ازالهء مغص و قولنج و خناق مجرّب یافته اند و چون چند روز بخورند و در آفتاب بنشینند محلّ برص پوست انداخته زایل میگردد و بهتر از اطریلال است و روغن او که مکرّر مگس را در روغن کنجد کرده در آفتاب گذاشته صافی کرده باشند جهت رویانیدن موی مجرّب است. و صاحب اختیارات گوید: ابن زهر در خواص آورده است که مگس الوان بود و هر حیوانی را مگس معین بود از شتر و گاو و شیر و سگ و امثال آن و اصل آن کرمی بود و مگس آدمیان از سرگین حاصل میشود و اصل ایشان کرمی کوچک بود که از بدنهای ایشان بیرون آید از هر حیوانی که باشد و آن کرم باز مگس شود و زنبور. همو گوید چون بگیرند مگس بزرگ و سر او بیندازند و ببدن وی شعیره ای که در مژه باشد حل کنند حلی سخت زایل گرداند و اگر مگس بگیرند و با زردهء تخم مرغ سحق کنند نیک، و ضماد کنند در چشم که گوشت سرخ در اندرون وی چسبیده باشد و به یونانی کرماسیس خوانند در ساعت ساکن گرداند و اگر حل کنند و بر داءالثعلب مالند حلی سخت داءالثعلب را زایل گرداند و اگر برگزیدگی زنبور بمالند سخت، درد ساکن گرداند و دیسقوریدوس گوید: بر گزیدگی عقرب و زنبور و نحل چون بمالند سخت، چند نوبت بر موضع گزیدگی بغایت نافع بود این بخاصیت است و چون ویرا بسوزانند و با عسل بداءالثعلب و داءالحیه طلا کنند موی برویاند و خاکستر وی سرد و خشک بود - انتهی. و در بعض کتب آمده است: ذباب به پارسی مگس. چون بر گزیدگی زنبور مالند سودمند آید و چون سرگینش را به قره قورت و شکر سرخ ساخته بردارند طبیعت را بیارد. و ابن البیطار گوید: ذباب. خواص ابن زهر. قال هو ألوان فللابل ذباب و للبقر ذباب و للاسد ذباب و أصله دود صغار یخرج من ابدانهم و ما یخرج من أبدان غیرذالک یتحول ذبابا و زنابیر و ذباب الناس یتولد من الزبل قال و ان أخذ الذباب الکبیر فقطعت رؤسه و یحک بجسدها علی الشعیرة التی تکون فی الاجفان حکا شدیدا فانه یبرئه و ان اخذ الذباب و سحق بصفرة البیض سحقا ناعما و ضمدت به العین التی فیها اللحم الاحمر من داخل الملتصق بها الذی یسمی کر ماشیش فانه یسکن من ساعته و ان مسحت لسعة الزنبور بذباب سکن وجعه و ان حک الذباب علی موضع داءالثعلب حکا شدیدا، فانه یبرئه - انتهی. || زنبور عسل. نحل.(1) ج اَذِبّة. ذِبّان. (منتهی الارب). زمخشری. ذُبّ. || دیوانگی. || بدی. || بدی پیوسته با بدی. || بدفالی. || شوم. (منتهی الارب). || هزارچشمه.
- ذباب الاذن؛ تیزی طرف گوش. (منتهی الارب).
- ذباب الاسنان؛ تیزی دندانها. (منتهی الارب).
- ذباب الحنّاء؛ اوّل شکوفهء وی. (منتهی الارب).
- ذباب السیف؛ دم شمشیر. تیزی شمشیر یا کرانهء آن که باریک و هر دو طرف تیز باشد. (منتهی الارب). تیزنای شمشیر. (مهذب الاسماء). کنار شمشیر : و سلاطین روزگار در دست شیاطین تاتار گرفتار گشتند و اعیان و اکثر حشم طعمهء ذباب شمشیر آبدار و لقمهء ذآب و کفتار شدند. (جهانگشای جوینی).
-ذباب العین؛ نقطهء سیاه میان حدقه. مردمک چشم. (مهذب الاسماء). انسان العین. مردم چشم. (منتهی الارب).
- ذباب الفرس؛ مردم چشم اسب. نقطهء سیاه درون حدقهء اسب.
(1) - Abeille.
ذباب.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذبابَة.
ذباب.
[ذَبْ با] (ع ص) بسیار دفع کننده از حریم خود.
ذباب.
[ذِ] (اِخ) کوهی است به مدینة الرسول. (مراصد الاطلاع). و نام او در کتب مغازی مکرر آمده است. و ربنجنی در مهذب الاسماء گوید، کوهی است به مکّه.
ذباب.
[ذُ] (اِخ) نامی است از نامهای مردان عرب.
ذباب.
[ذَبْ با] (اِخ) نامی است از نامهای مردان عرب.
ذباب.
[ذُ] (اِخ) ذبابهء هندیة. رجوع به ذبابهء هندیه شود(1).
(1) - La mouche. la mouche indienne. l indienne. l abeille.
ذباب.
[ذَبْ با] (ع اِ) سوسنبر بستانی.
ذباب.
[] (اِخ) ابن الحارث. صحابی است. از قبیلهء انس اللهبن سعد العشیرة. وی معبود قبیلهء خویش موسوم به قراض را بشکست و نزد رسول اکرم صلوات الله علیه شد و مسلمانی گرفت. و او شاعر بود و این دو بیت او راست:
تبعت رسول الله اذ جاء بالهدی
و خلفت قراضاً بدار هوان
شددت علیه شدة فکسر ته
کان لم یکن و الدهر ذوحدثان.
ذباب.
[] (اِخ) ابن محمد. مکنی به ابی العباس مدینی. محدث است.
ذباب الاذن.
[ذُ بُلْ اُ ذُ] (ع اِ مرکب) تیزی طرف گوش.
ذباب الاسنان.
[ذُ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) تیزی دندانها.
ذباب الحناء .
[ذُ بُلْ حِنْ نا] (ع اِ مرکب)شکوفهء اوّل حناء.
ذباب السیف.
[ذُ بُسْ سَ] (ع اِ مرکب)تیزنای شمشیر.
ذباب العین.
[ذُ بُلْ عَ] (ع اِ مرکب) مردم چشم. مردمک چشم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار).
ذباب الفرس.
[ذُ بُلْ فَ رَ] (ع اِ مرکب)نقطهء سیاه درون حدقهء اسب. مردمک چشم اسب.
ذبابة.
[ذُ بَ] (ع اِ) یکی ذباب. یک مگس. || یک زنبور عسل. ج، ذباب. (دهار). || بقیهء وام و جز آن.
ذبابة.
[ذَبْ با بَ] (ع ص) خوشیده. هواسیده. پژمریده. پژمرده. پلاسیده: شفةٌ ذبّابة؛ لبی پژمریده. لبی خوشیده.
ذبابة.
[ذُ بَ] (اِخ) نام موضعی است به عدَن ابین. || نام محلی است به اجاء.
ذبابهء هندیة.
[ذُ بَ یِ هِ دی یَ] (اِخ)(1)صورتی خرد از صور فلکیه در نیم کرهء جنوبی بفاصلهء کمی از قطب، و در آن از ستارگان بسیار رخشان نباشد و محتوی دو ستاره از قدر سیم و سه ستاره از قدر چهارم است و آن را ذبابة والذبابة والذباب نیز نامند.
(1) - La mouche. La mouche indienne. L indienne. L abeille.
ذبابی.
[ذُ بی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ذُباب. ذبابی، یا زمرد ذبابیّ؛ زمردی باشد سبز و آبدار و شفّاف و در غایت طراوت و خوشرنگی بی آنکه مایل برنگی دیگر بود. شبیه به رنگ مگس سبز که گاهگاه در میان گیاهان بود. (از جواهرنامه).
ذبابی.
[ذُ بی ی] (ع اِ) برآمدگی و نُتُوّ طبقهء عنکبوتیه (در چشم) از جراحت و جز آن.
ذباح.
[ذُ / ذِ / ذُبْ با] (ع اِ) گیاهی است زهردار. || آزاری است در حلق. درد گلو. ذبحة، و آن بیماریی است صعب در گلو و حلق. درد گلو یا خون است که خناق پیدا کند پس میکشد، یا ریشی است که در حلق برآید و در مثل است: ربّ مطعمة تکون ذباحاً. || شکاف سر انگشتان. (دهار). || داغ که بر حلق اشتر نهند. (مهذب الاسماء). || موت ذباح؛ موت سریع. موت زؤآل. موت زُؤاف.
ذباح.
[ذُبْ با] (ع اِ) کفتگی های باطن انگشتان پای.
ذباح.
[ذَ] (ع مص) ذَبح، در تمام معانی. || شکافتن. پاره کردن. || گلو بریدن. || خبه کردن و هلاک ساختن. || ذباح دَن؛ سوراخ کردن خم. || ذبحت اللحیة فلاناً؛ دراز گشت و فروهشت لحیه زیر زنخ وی و پیدا آمد پتفوز آن. ذبح الخمر الملح و الشمس و النینان ای طهرها و اباح استعمالها. و نینان، جمع نون بمعنی ماهی است.
ذباح.
[ذَبْ با] (ع ص) گوسپندکش. (مهذب الاسماء). سلاّخ.
ذباحة.
[ذَ حَ] (ع مص) ذَباح. ذَبح. گلو بریدن. سر بریدن. کشتن. بسمل کردن. || در فقه، حیوانی حلال گوشت را بدستور شرع کشتن و در آن شرط است آلت قطع از آهن بودن و مری و حلقوم و اوداج بریده شدن. || کتاب صید و ذباحة، کتابی از کتب فقه که در آن از قوانین صید و ذباحة بحث کند.
ذباذب.
[ذَ ذِ] (ع اِ) نره. شرم مرد. و آن مفردی است بصورت جمع. || جِ ذَبذَبة. || ذباذِبُ الذّنب، شراشر ذنب؛ یعنی اطراف دنب.
ذبار.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذَبر.
ذبارت.
[ذِ رَ] (ع مص) ذبارَة. نیکو نگریستن. || خشمناکی. خشمناک شدن. || محکم کردن. || نیکو یاد گرفتن. || روان خواندن. || ذبارت خبر؛ دریافتن آن.
ذبال.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذُبالة. (دهار) :
عقل گردی، عقل را دانی کمال
عشق گردی، عشق را دانی ذبال.مولوی.
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال.مولوی.
|| ریشها که بر پهلو برآید و بجانب شکم سوراخ کند.
ذبالة.
[ذُ لَ] (ع اِ) پلیته. (دهار) (منتهی الارب). فتیله. فلیته. ذُبّالهَ. پلیتهء افروخته. ج، ذبال. (مهذب الاسماء). ذَبائل :
این همی گفت و ذبالهء نور پاک
از لبش میشد پیاپی بر سماک.
مولوی.
ذبالة.
[ذُبْ با لَ] (ع اِ) پلیته. فلیته. فتیله.
ذباله.
[ذَ لَ / ذَبْ با لَ] (ع اِ)(1).
(1) - مؤلف معنی این کلمه را در یادداشت های خود «سوزن بارشته» نوشته بوده و اضافه کرده محتمل است ذَیاله باشد ولی هیچ یک از دو صورت در فرهنگها دیده نشده است.
ذبان.
[ذِبْ با] (ع اِ) جِ ذباب. (زمخشری).
ذبایح.
[ذَ یِ] (ع اِ) ذبیحة. (دهار). || ذبایحِ جن؛ ذبیحه ها که عرب گاه ساختن خانه یا حفر چاهی میکردند تا بنا یا چاه از ضرر جن ایمن ماند.
ذب الریاد.
[ذَبْ بُرْ ری] (ع اِ مرکب) کل. ذَبّ. گاو دشتی(1). || مردی که با زنان بسیار مراوده و آمد و شد کند.
).گونه ای از
(1) - Nilgaut, (Antilope
ذبب.
[ذَ بَ] (ع مص) ذَبّ. ذبوب. ذَببِ شفه؛ هواسیدن و خوشیدن و پژمریدن لب از تشنگی و جز آن. || ذبب جسم؛ لاغر شدن تن. || ذبب نبت؛ پژمریدن گیاه. پلاسیدن سبزه. || ذبب نهار؛ اندک باقی ماندن از روز. || ذبب لون؛ بگردیدن گونه. متغیر شدن رنگ.
ذبح.
[ذَ] (ع مص) ذمط. ذَباح. سر بریدن گاو و گوسفند و مانند آنها. سر بریدن. گلو بریدن. گلو وابریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بسمل کردن. کشتن. نحر. تذکیة. شکستن. هبهبه. || خبه کردن. خَفه کردن. خَوَه کردن. خنق. || پاره کردن. فتق. شق. شکافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || هلاک کردن. || ذبح دَنّ؛ سوراخ کردن خم، بزل آن. ثقب. || گشودن. || ذبح خمر؛ مباح و حلال و طاهر کردن شراب: ذبح الخمر الملح و الشمس و النینان.(1) یعنی این سه چیز شراب را استحاله و حلال سازد. و در فارسی با شدن و کردن صرف شود: ذبح کردن گوسفند از قفا. قفن.
(1) - نینان، جمع نون است بمعنی ماهی.
ذبح.
[ذُ بَ] (ع اِ) گزر دشتی. زردک صحرائی. جزر برّی. حویج وحشی. || نوعی سماروغ. || گیاهی است خورش نعامه یعنی خوراک اشترمرغ. نباتی است سرخ. (مهذب الاسماء). نباتی است شیرین و خوراکی و آن را گلی سرخ است.
ذبح.
[ذِ بَ] (ع اِ) نوعی از سماروغ. قسمی از کماة.
ذبح.
[ذُ] (ع اِ) زهر.
ذبح.
[ذِ] (ع ص، اِ) مذبوح. سربریده. || گوسفندی کشتنی. (مهذب الاسماء). آنچه ذبح کرده شود. چارپائی که ذبح کرده شود. خونریز. کشتار : و فدیناه بذبح عظیم. (قرآن 37/107). من کان له ذبحٌ.. حدیث. || قتیل. ذبح اکبر و ذبیح اکبر، گوسفند که بفدیة اسماعیل بن ابراهیم از بهشت آمد. || قربانی عید اضحی.
ذبحاء .
[ذُ] (ع اِ) آماس پشت گوش. ورم غدهء خلف اُذُن. گوش گَل.(1)
(1) - Oreillon. ourle.
ذبحان.
[ذُ] (اِخ) شهری است به یمن.
ذبحان.
[ذُ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب، از جمله نام جدّ والِد عبیدبن عمرو صحابی.
ذبحان.
[ذُ] (اِخ) بطنی است از رعین.
ذبحانی.
[ذُ] (ص نسبی) منسوب به ذبحان بطنی از رعین. (سمعانی).
ذبحة.
[ذُ حَ / ذَ بِ حَ / ذُ بَ حَ] (ع اِ) درد گلو. (دهار) (مهذب الاسماء) (زمخشری). ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم. (غیاث). درد گلو یا خونی است که خناق آرد پس بکشد یا ریشی است که در حلق پدید آید. (منتهی الارب). دردی است که در گلو از بسیاری خون پیدا میشود و بدترین خناقهاست. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذبحة. بضم ذال معجمه و فتح باء موحدّه که عامه بجای فتح سکون آن را اختیار کرده اند، ورمی است حار که در عضلات جانب حلقوم ایجاد میشود مخصوصاً در مجرای بلع. علامه گوید: و گاه این لفظ دربارهء اختناق اطلاق شود. و شیخ بین آنها فرق ننهاده. برخی دیگر این لغت را در مورد ورم لوذتین استعمال کرده اند چنانچه در بحر الجواهر بیان کرده است.
ذبحة.
[] (اِخ) ابن عمرو در عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص292 ذیل شرح قبائل طابخة بن الیاس بطون ضبه و جماهیرها مینویسد: و از آنهاست عبدمناف... و بنوثعلبه.... و بنی کوز و بنی زهیر و میگوید از بنی زهیر است عمروبن مالک بن زیدبن کعب و او سیدی مطاع بود و از فرزندان اوست عبدالحرث و حصین و عمرو و ادهم و ذبحة و...
ذبذب.
[ذَ ذَ] (ع اِ) شرم مرد. ذبذبة. نره. عورت مرد. فرج و ذکر. (دهار). || دفع. نگاهداشت.
ذبذب.
[ذَ ذَ] (اِخ) چاهی است به موضعی مسمی به مطلوب از دیار ابی بکربن کلاب.
ذبذبة.
[ذَ ذَ بَ] (ع مص) تَرَدّد. دودلی. دودلی کردن. تذَبذُب. || دودل کردن کسی را در کاری. || جنبیدن چیزی که آویخته باشد در هوا. ناویدن چیزی دروا و آونگان یعنی جنبیدن آن. || جنبش. تحرک. || حمایت همسایه و اهل. || رنجانیدن کسان را. || جنبانیدن. حرکت دادن.
ذبذبة.
[ذَ ذَ بَ] (ع اِ) نرّه. شرم مرد. ذبذَب. || زبان. || خانه. || چیزی که به هودج آویزند زینت را. منگولهء هودج. ج، ذباذِب.
ذبذک.
[ذَ ذَ] (اِخ) نامی از نامهای مردان ایرانی. و از جملهء جدّ جعفربن احمدبن ذبذک رازی، مُحدث.
ذبر.
[ذِ] (ع اِ) نبشته. نوشته. کتاب. نامه(1). ج، ذبور.
(1) - چنین می نماید که این کلمه از کلمهء دبیر و دبیری فارسی گرفته شده است. رجوع به دبیر و رجوع به دفتر شود.
ذبر.
[ذَ بِ] (ع ص) کتابی ذبر؛ کتابی که به آسانی خوانده شود. خوانا. سهل القرائة. مقروّ.
ذبر.
[ذَ] (ع مص) نبشتن. نوشتن. کتابت(1). || خجک زدن بر نوشته. نقطه نهادن بر کلمات. تنقیط. نقطه کردن بر کتابت. خجک کردن حروف را(2). || آهسته خواندن. با شتاب خواندن. زود خواندن. || دانستِ چیزی. دانستن.
(1) - چنین می نماید که این کلمه از کلمهء دبیر و دبیری فارسی گرفته شده است. رجوع به دبیر و رجوع به دفتر شود.
(2) - Ponctuation.
ذبر.
[ذَ بَ] (ع مص) خشم گرفتن. خشمناک شدن.
ذبر.
[ذَ] (ع اِ) نامه. صحیفه. کتاب. || کتاب، به لغت حمیر و نامه که بر شاخ خرما که برگ برنیاورده باشد نویسند. ج، ذبار. || سخن. زبان. نطق. || کوه. (به لغت حبشه) ج، ذِبار.
ذبل.
[ذَ بَ] (ع اِ) پوست باخهء دریائی یا برّی یا گوش ماهی یا استخوان پشت دابهء دریائی که از آن دست برنجن و شانه ها سازند و خاصیتش آن است که شانه کردن با آن رشگ (یعنی) بیضهء شبش و سبوسهء سر را زایل گرداند. (منتهی الارب). و در لغت نامه های مترجم معنی و تفسیر آن به اشکال ذیل آمده است: پوست تمساح. استخوان پشت جانوری آبی که از آن زیور سازند. پوست باخهء دریائی. گوش ماهی. پوست کشف. استخوان ماهی که از آن دست برنجن و شانه سازند. چیزی است چون عاج و آن کاسهء سنگ پشت دریائی است که دست برنجن از آن کنند. پوست سلحفاة بحری یا برّی یا استخوانهای حیوانی بحری که از آن شانه و دست آورنجن کنند. سنگ پشت دریائی و آن چیزی است مانند عاج و آن را باخه و گوش ماهی نیز گویند. کشف که از آن انگشتری سازند. مهذب الاسماء و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذَبَل، استخوان سلحفات هندیه باشد نه پوست آن چنانکه بعضی گمان برده اند. و آن بسیار سیاه بود و نوعی از آن به زردی زند. و بهترین ذبل آن است که محکم و سخت براق باشد. و آن خشک است در درجهء دویم. و چون آن را سائیده و بیاشامند بواسیر سست کند و بریزاند و همچنین ضماد آن چون بر آماسها و سرطانات و خنازیر طلی کنند محلل بود. و شرب آن با انگبین ریشها و خستگیهای قصبه را ملتحم کند و نفث الدم و تب ربع را قطع کند. و بخور آن با پارهء چوب داری که آدمی را بر آن آویخته باشند یا با مقدار خاک گور کشته برای منع سحر و فتنه مجرب است و نیز دشمنانگی میان دو خصم را بدوستی و آشتی آرد. و از خواص آن آن است که شانهء آن شپش و ریزش موی را منع کند. و چون زن از آن انگشتری کند مانع اسقاط جنین بود و ولادت را آسان کند و ضماد آن از جا دررفتگی استخوان و بروز مقعده (بیرون آمدن نشیمن) را سود بخشد و فرزجهء آن را چون زن برگیرد منع سیلان رطوبات کند. و آن مضر کبد است و مصلح آن سیب است. و مقدار شربت آن تا نیم درهم باشد و بدل آن استخوان خارپشت است - انتهی.
در ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی آمده است: ثعلب از ابن الاعرابی روایت کند که عرب پشت سلحفاة بحری را ذبل گوید و از او دست بندها سازند و زنان در دست کنند و ابن سمبل گوید که ذبل شاخ حیوانی را گویند که از او دست بندها سازند و در این معنی شعر جریر را آورده در صفت زنی :
تری العبس الحولی جونا بکوعها
لها مسلکا من غیر جاع و لا ذبل.
و به هندی او را کجو گویند و به رومی سیلویان گویند - انتهی.
و در اختیارات بدیعی آمده است: ذبل، جلد سلحفات هندی بود و گویند بحری. چون بسوزانند و خاکستر وی به سپیدهء تخم مرغ بسرشند و طلی کنند بر شقاق کعبین و انگشتان نافع بود و جهة شقاق که زنان را در نزدیک حیض آمدن پیدا شود بغایت نافع بود - انتهی. و حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذبل پوست سنگ پشت هندی است و گویند استخوان اوست. بغایت سیاه و بعضی اجزاء او مایل به زردی و براق و صلب. در دوّم سرد و خشک و جالی و بغایت قابض و شرب محکوک او مسقط بواسیر و با عسل جهت التحام قرحهء قصبهء ریه و نفث الدم و تب ربع و ضماد او جهت اورام و سرطان و خنازیر و اسقاط بواسیر و طلای سوختهء او با سفیدی تخم مرغ جهت شقاق کعب و شق رحم که از ولادت بهم رسد و شقاق مقعد و خروج آن نافع و فرزجهء او مانع سیلان رحم و اسقاط جنین و تسهیل ولادت مفید و مضر جگر و مصلحش سیب و قدر شربتش تا دو درم و بدلش استخوان قنفذ و شانهء او بالخاصیه، جهت رفع نخالهء بن موی و تولد قمل و ریختن موی مؤثر است و چون او را با چوب داری که آدمی را از گلو کشیده باشند و قدری خاک قبر مقتول بخور کنند در منع سحر و فتنه مجرب دانسته اند و بدستور در اصلاح متباغضین مؤثر است - انتهی. و حسین خلف گوید:
ذبل. بکسر اول و سکون بای ابجد و لام. پوست لاک پشت هندی باشد و بعضی گویند پوست لاک پشت دریائی است خاکستر آن با سفیدهء تخم مرغ شقاق را نافع است - انتهی. ابن البیطار گوید: (قال) الشریف: هو جلدالسلحفاة الهندیة اذا صنع منه مشط و مشط به الشعر اذهب نخالة الشعرو أخرج الصیبان و اذا أحرق و عجن رماده ببیاض البیض و طلی به علی شقاق الکعبین و الاصابع نفعه و نفع أیضا من شقاق الباطن العارض للنساء عند النفاس و یذهب آثاره و قیل هو جلدالسلحفاة البحریة - انتهی.
از مجموع اقوال گوناگون فوق آنچه استنباط میشود این است که ذَبل به معنی لاک و کاسهء انواع سنگ پشتهای بری و بحری است و همچنین جلد شاخی یا استخوانی یا آهکی پاره ای جانوران است(1) و نیز به معنی پوست کرتنکله یعنی تمساح است(2) و با ز به معنی استخوان لسان البحر یعنی ارنب بحری و دمیاست.(3) || اسبی باریک میان. (مهذب الاسماء).
(1) - Carapace. Teste.
(2) - Carapace de crocodile.
(3) - Sepia. os de seiche. Ecaille. Lame. Carapace de caret.
ذبل.
[ذُ بُ] (ع ص، اِ) جِ ذابل.