ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) لقب یونس بن متی یعنی صاحب ماهی یا همدم ماهی - و خداوند ماهی یکی از انبیاء بنی اسرائیل است که مبعوث بر اهل نینوی بود و آنرا صاحب الحوت نیز خوانند. در قرآن کریم نام وی در چهار موضع یونس و در یکجا صاحب الحوت و در سوره انبیاء ذوالنون آمده است که ذیلاً آیات مزبور با تفسیر هر یک نقل میشود: و ان یونس لمن المرسلین. اذ ابق الی الفلک المشحون. فساهم فکان من المدحضین فالتقمه الحوت و هو ملیم. فلولا انه کان من المسبحین للبث فی بطنه الی یوم یبعثون. فنبذناه بالعراء و هو سقیم. و انبتنا علیه شجرةً من یقطین. و ارسلناه الی مأةِ الف او یزیدون. فآمنوا فمتعناهم الی حین (قرآن 37 / 139 - 148) و در ترجمهء آن ابوالفتوح رازی گوید: و بدرستی که یونس هر آینه از فرستادگان است چون بگریخت از قوم بسوی کشتی که پر از مردم بود پس قرعه زدند آنها پس بود از قرعه افتادگان پس انداختند او را بدریا پس فرو برد او را ماهی و او مستحق ملامت بود پس اگر نبود که او (یونس) بود از تسبیح کنندگان هر آینه درنگ کرد در شکم ماهی تا روزی که برانگیخته شوند پس افکندیم او را در صحرا و او بیمار بود و رویانیدیم بر او درختی که کدو بود و فرستادیم او را بسوی صد هزار کس یا زیاده از آن پس ایمان آوردند پس برخورداری دادیم شان تا هنگام. و در تفسیر آن گوید: آنکه حدیث یونس کرد و گفت و ان یونس لمن المرسلین. یونس از جملهء پیغمبران است اذ ابق الی الفلک المشحون، چون باز گریخت با کشتی پر از مردم. عبدالله عباس گفت که یونس علیه السلام قوم را وعدهء عذاب داد و از میان ایشان برفت چون ایشان ایمان آوردند و خدای تعالی عذاب از ایشان برداشت او ندانست که ایشان ایمان آورده اند چون بشنید مشور شد از آن و از خجالت با میان قوم نشد رو بجانب دریا نهاد و در کشتی نشست که در او مردم بسیار بودند و مال بسیار بود کشتی بایستاد و نرفت ملاحان گفتند درمیان ما بنده ای گریخته است و عادت کشتی این است که چون بنده ای گریخته در او باشد نرود یونس علیه السلام گفت همچنین است آن بندهء گریخته منم اگر خواهید کشتی برود و شما را سلامت بود مرا بدریا افکنید گفتند حاش لله که تو بندهء گریخته باشی ما بر تو سیمای صالحان می بینیم ما ترا بدریا نیفکنیم آخر گفتند قرعه برفکنیم از میان اهل کشتی تا نام که برآید قرعه برافکندند چند بار بنام یونس برآمد و ذلک قوله. فساهم فکان من المدحضین. و مساهمه مقارعه باشد و قرعهء ایشان برشکل تیری بود گفتند یونس با ایشان قرعه زد از جملهء مدحضان آمد یعنی از جملهء مقروعان آمد و مغلوبان من قولهم ادحضت حجته اذا ابطلتها و منه قوله حجته داحضة و اصله من دحضت رجله اذا زلقت و منه قوله یوم تدحض فیه الاقدام. یعنی قرعه بر او افتاد و حجت بر او متوجه شد او را برگرفتند تا بدریا اندازند خدای تعالی وحی کرد بماهی که دریاب بندهء مرا یونس را و نگر تا پوست او را نخراشی و او را هیچ رنج نرسانی که او طعمهء تو نیست من شکم تو زندان او خواهم کرد روزی چند آنجا که او را به کنار کشتی بردند ماهی بیامد و دهان باز کرد از آنجا بگردانیدند گفتند چون بدریاش می فکنیم شاید تا بدهان ماهی درننهیم باز دیگر جانب بردند او را ماهی بیامد و دهان باز کرد گفتند همانا روزی اوست او را بینداختند و ماهی او را فروبرد و ذلک قوله فالتقمه الحوت و هو ملیم، فرو برد او را ماهی والالتقام افتعال من اللقمة و اللقمة فعل بمعنی مفعول یقال لقمت الطعام و التقمته و القمته غیری و هو ملیم؛ ای مستحق للملامة، یقال الام الرجل اذا اتی بمایلام علیه و اذم اذا اتی بما یذم. ملیم آنکس باشد که کاری کند که به آتش ملامت کنند. فلولا انه کان من المسبحین. گفت اگر نه آنستی که او از جمله تسبیح کنندگان بودی و تنزیه گویندگان من در حال رخا و خواری. عبدالله عباس گفت از جملهء نمازکنندگان. مقاتل گفت از جملهء مخلصان و مطیعان. سعید جبیر گفت آن خواست که او گفت آن ساعت من قوله: لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین. (قرآن 21 / 87) و قول اول بهتر است برای لفظ کان. حسن بصری گفت، نجاة او بعملی صالح بود که پیش از آن کرده بود للبث فی بطنه الی یوم یبعثون (قرآن 37/144). در شکم آن ماهی گور او شدی. فنبذناه بالعراء و هو سقیم (قرآن 37/145) گفت ما او را بزمین صحرای خالی از درخت بینداختیم و او بیمار بود و عراء زمینی باشد عاری و خالی از درختان و نبات. و قال الشاعر، شعر:
ترک النعام بیضها بالعراء
صارللحین حاضن العنقاء
و قال آخر، شعر:
کتارکة بیضها بالعراء
و ملبسة بیض اخری جناحا.
و قال آخر، شعر:
و رفعت رجلا لااخاف عثارها
و ترکت بالبلد العراء ثیابی.
آنگه بیرون آمد از آنجا چون مرغ بچه ای که بر او موی نباشد و در حال از شکم مادر بیرون آمده باشد. مقاتل حیان گفت سه روز بماند در شکم ماهی و عطا گفت هفت روز. ضحاک گفت بیست روز. سدی و کلبی و مقاتل سلیمان [ کذا ] گفتند چهل روز. وانبتنا علیه شجرة من یقطین: ما برویانیدیم بر او گفتند، له، و قیل عنده و اولی تر آن است که بر ظاهر حمل کنند چو معنی آن است که انبتنا شجرة مظلة علیه، یعنی درختی که بر او سایه فکند چو اندام او بمانند گوشتی سرخ شده بود و پوست تنک کرده اگر آفتاب بر او آمدی بسوختی او را حق تعالی درختی از کدو برویانید بر او. عبدالله عباس و حسن و مقاتل گفتند یقطین هر درختی باشد که ساق ندارد و برگهای او پهن باشد و در زمستان بنماند چون کدو و خیار و بادرنگ و بطیخ و حنظل، گفتند هو یفعیل من قطن بالمکان اذا اقام به اقامة غیر طویلة چون مقامی کند نه دیر قطن گویند و هو قاطن من قطان البلد. مقاتل حیان گفت در سایه ای بنشست و خدای تعالی بزکوهی را بجهانید تا هر وقتی بیامدی و او را شیر دادی و قال امیة الصلت فی هذا المعنی:
فانبت یقطینا علیه برحمة
من الله لولا الله القی ضاحیا [ کذا ] .
و ارسلناه الی مأة الف او یزیدون (قرآن 37 / 147)؛ گفت او را بفرستادیم بصد هزار مرد روا بود که این پیش از حبس بوده باشد و اگر بر این حمل کنند تقدیر بر آن باشد که و قد ارسلناه عبدالله عباس گفت او را پس از حبس برسالت فرستاد با اهل نینوا و ایشان بالای صد هزار مرد بودند فذلک قوله و ارسلناه الی مأة الف او یزیدون زیاده صد هزار. عبدالله عباس گفت: او، به معنی واو است چنانکه شاعر گفت:
فلما اشتد امر الحرب فینا
تاملنا ریاحا او رزاما.
مقاتل گفت بل یزیدون، او به معنی بل است و بعضی دیگر گفتند برای ابهام بر مخاطب گفت چنانکه یکی از ما گوید اکلت الیوم زبداً او تمراً و این نه برای آن گوید که شاک باشد در آنچه خورده باشد این هر سه وجه محتمل است تا او به معنی شک نباشد. آنگه زیاده بر صد هزار خلاف کردند. عبدالله عباس و مقاتل گفتند بیست هزار بودند حسن و ربیع گفتند سی هزار بودند. مقاتل حیان گفت هفتاد هزار بودند. فآمنوا ایمان آوردند عند آن که آثار و علامت عذاب دیدند در حالی که بحد الجاء نبودند چون اگر بحد الجاء بودندی ایمانشان را موقع نبودی و واقع نبودی بر وجهی که به آن مستحق ثواب بودندی. فمتعناهم الی حین. ایشان را برخورداری دادیم تا بوقت آجالی که مضروب بود ایشان را. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج5 ص448، 449، 450، 451) (قرآن 37 / 139 - 148). فاصبر لحکم ربک و لاتکن کصاحب الحوت اذ نادی و هو مکظوم. لولا ان تدارکه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم. فاجتبیه ربه فجعله من الصالحین. (قرآن 68 / 48 و 49 و 50). و در ترجمهء آن ابوالفتوح رازی آرد: پس شکیبا شو برای فرمان پروردگارت و مباش چون یار ماهی چون ندا کرد و او پرخشم بود اگر نه آن بود که دریافتی او را نعمتی از پروردگار او هر آینه افتاده بود بصحرای بی گیاه و او مذموم بود پس برگزید او را پروردگار او پس گردانید او را از شایستگان. (ص371 ج5) و در تفسیر آن گوید: آنگه رسول را گفت فاصبر لحکم ربک؛ صبر کن برحکم خدای تو، و لاتکن کصاحب الحوت و چون خداوند ماهی مباش یعنی یونس علیه السلام که استعجال کرد بعذاب قوم و خشم گرفت بر ایشان بل از حق تو آن است که با ایشان مدارا کنی و مهلت دهی ایشان را، اذ نادی چون ندا کرد، و خدای را بخواند و او مکظوم و مغموم بود و اندوه رسیده و ندای او آن بود که خدای تعالی از او حکایت کرد در سورهء انبیاء، فنادی فی الظلمات ان لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین، لولا ان تدارکه نعمة من ربه؛ اگر نه آن استی نعمتی دریافت او را از خدای تو یعنی رحمتی، لنبذ بالعراء و هو مذموم؛ او را بینداختی بصحرا و او مذموم و نکوهیده بودی و عراء زمینی باشد خالی و عاری از گیاه و نبات و بناء آدمی و اصل او از عری است. قال الشاعر:
و نبذت بالارض العراء ثیابی.
فاجتبیه ربه فجعله من الصالحین؛ برگزید خدای تعالی او را و او را از جملهء صالحان کرد یعنی نام او از جملهء پیغمبران صالح بنوشت و حکم کرد بصلاح او و این، جعل به معنی حکم و تسمیه باشد. (ص 382 تفسیر ابوالفتوح رازی). انّا اوحینا الیک کما اوحینا الی نوح و النبیین من بعده اوحینا الی ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط و عیسی و ایوب و یونس و هرون و سلیمان و آتینا داود زبوراً. قرآن 4 / 161). ابوالفتوح رازی در ترجمهء آن گوید:
بدرستی که ما وحی کردیم بسوی تو چنانکه وحی کردیم بسوی نوح و پیغمبران از بعد او و وحی کردیم بسوی ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط و عیسی و ایوب و یونس و هرون و سلیمان و دادیم داود را زبور. (ص76 ج2). و در تفسیر آن گوید: و اوحینا الی ابراهیم. و وحی کردیم به ابراهیم و بفرزندانش اسماعیل و اسحاق و فرزند اسحاق یعقوب و به اسباط که فرزندان یعقوبند و ایشان دوازده سبط بودند از دوازده پسر یعقوب و ایوب و آن پیغمبر مذکور بصبر و یونس که صاحب نون بود. (ص78). و اسماعیل و الیسع و یونس و لوطاً و کلاً فضلنا علی العالمین. (قرآن 6 / 86). و در ترجمهء آن ابوالفتوح رازی گوید:
و اسماعیل و الیسع و یونس و لوط را و همه را افزونی دادیم بر جهانیان. (تفسیر ابوالفتوح ج2 ص 294). فلولا کانت قریة آمنت فنفعها ایمانها الاقوم یونس لما آمنوا کشفنا عنهم عذاب الخزی فی الحیوة الدنیا و متعناهم الی حین. (قرآن 10 / 98). و در ترجمهء آن ابوالفتوح رازی در ص45 از ج 3 گوید:
پس نبود دهی که بگرود پس نفع دهد آنرا ایمانش مگر قوم یونس چون گرویدند برداشتیم از آنها عذاب دردناک خواری در زندگانی دنیا و بهره مند کردیم ایشان را تا هنگامی. و در تفسیر آن گوید: قوله، فلولا کانت قریة آمنت. لولا اینجا به معنی هلاست و هلا را دو معنی بود یکی تحضیض و یکی توبیخ، تحضیض چنانکه گوئی: هلا تأنی زیداً لحاجتک. و توبیخ، چنانکه: هلا امتنعت من الفساد اذا دعیت له. و این بیت یکجای برفت. [ کذا ] و هو:
تعدون عقرالنیب افضل مجدکم
بنی ضوطری لولا الکمی المقطرا.
ای هلا عقرتم الکمی المقطرا، و هو الشجاع الذی القی علی احد قطریه ای جنبیه. و در مصحف عبدالله و ابی، هلا تنبیه است و معنی تحضیض متضمن باشد معنی نفی را برای آنکه هلا فعلت کذا آنکس را گویند که آنکار نکرده باشد تا توان گفتن او را که چرا چنین نکردی. و قوله، قریة، مراد اهل قریه اند علی حذف المضاف و اقامة المضاف الیه مقامه. کقوله: و اسئل القریة و قول آن کس که گفت: الا قوم یونس، استثناء منقطع است از آنجا که قوم مستثنی از قریه است و از جنس آن نیست غلط کرد برای آنکه قوم از قریه مستثنی نیست از قوم مستثنی است برای آنکه آنجا مضاف محذوف است چنانکه بیان کردیم و بعضی دگر گفتند منقطع است ناجیان را از مهلکان استثنا کرد و این جاری مجرای آن کرد که نابغه گفت:
وقفت فیها اصیلا لااسائلها
اعیت جواباً و ما بالربع من احد
الا اواری لایأما ابینها
و النوی کالحوض بالمظلومة الجلد.
و اگر استثناء متصل گویند هم روا باشد که منصوب بود برای آنکه: ماجائنی احد الا زید و الا زیداً، رواست و اگر چه بدل نباشد اینجا از استثنا و در یونس چند لغت است ضمهء نون و آن لغت مشهور است و کسرهء نون و آن قرائت طلحة بن مصرف است و اعمش و حجدری و عیسی در شاذ و بعضی عرب گفتند بفتح نون و ابوزید الانصاری حکایت کرد از بعضی عرب هم این کلمه مع الفتحة و الضمة و الکسرة. معنی آیت آن است، ما کانت قریة آمنت، هیچ اهل شهری نبودند که ایمان آوردند در وقت معاینهء عذاب که ایشان را ایمان سود داشت الا قوم یونس را که ایشان عند معاینهء علامات عذاب ایمان آوردند و خدای تعالی عذاب کشف کرد از ایشان و ایشان را مهلت داد و تأخیر تا بوقت دگر و این قصه چنان بود که عبدالله مسعود و سعید جبیر و سدی و وهب و دگر راویان گفتند که قوم یونس به نینوا بودند از زمین موصل خدای تعالی یونس را به ایشان فرستاد و ایشان را دعوت کرد اباء کردند و ایمان نیاوردند یونس با خدای شکایت کرد خدای تعالی گفت بگو ایشان را که از امروز تا سه روز عذاب به ایشان آید اگر ایمان نیارند، یونس ایشان را بگفت و از میان ایشان برفت آن روز که وعده بود از بامداد آثار و علامت عذاب پیدا شد و آن ابری بود در او پاره های آتش گرد شهر ایشان در آمد. مقاتل گفت ببالای سر ایشان آمد بمقدار میلی عبدالله عباس گفت کمتر از میلی بود وهب گفت ابری با دودی سیاه بود که بر شهر ایشان افتاد همه در و بام ایشان را سیاه کرد چون این بدیدند بنزدیک پادشاه رفتند و او را گفتند چه رای است او گفت بدانید که یونس مردی است راستگوی و ما هرگز از او دروغ نشنیده ایم و آنچه ظاهر حال است آن است که این علامت عذاب است ولیکن بروید و او را طلب کنید اگر در میان ماست ایمن باشید که این عذاب نیست و اگر برفته است یقین دانید که عذاب است برفتند و بجستند او را نیافتند بیامدند و گفتند رفته است. پادشاه مردی عاقل بود گفت چون او رفته است لامحال این علامت عذاب است ولیکن من یونس را برای آن طلب میکردم تا به او ایمان آرم و شما نیز ایمان آرید تا باشد که خدای این عذاب از ما بردارد اکنون چون او رفته است و غایب است خدای او غایب نیست بیائید و مجتمع شوید تا بصحرا بیرون رویم آنگه بفرمود تا جملهء اهل شهر از زن و مرد و پیر و جوان و خرد و بزرگ بیرون آمدند و چهارپا و بهائم را بیرون بردند و بصحرا شدند و بفرمود تا کودکان را از مادر جدا کردند و او جامهء ملوکانه بکند و پلاسی درپوشید و مردمان را بفرمود تا بیگبار بانگ برآورند و گریه درگرفتند چهار پایان بناله آمدند و کودکان بگریه و آواز بلند بدعا و تضرع آمدند ملک سر و پا برهنه کرد و روی بر خاک نهاد گفت ای خدا ما خواستیم که یونس را وسیلت سازیم اکنون یونس بشومی گناه ما از میان ما برفت ما بدرگاه تو آمدیم و تن تسلیم کرده و فرمان تو را گردن نهاده و بتو ایمان آورده بار خدایا برحمت تو بر بندگانت و بقدر منزلت یونس بر تو که این عذاب از ما برداری خدای تعالی از ایشان صدق نیت شناخت عذاب از ایشان برداشت. عبدالله مسعود گفت از صدق قوم یونس آن بود که رد مظالم کردند با یکدیگر حتی اگر کسی سنگی از کسی برگرفته بود و در بنائی بکار برده بیامد و آن سنگ برکند و بر در سرای آن کس برد. صالح المروی روایت کرد عن ابی عمران الجوینی عن ابی المخلد که او گفت چون عذاب بسر قوم یونس آمد بدویدند به پیری از بقیهء علما که در میان ایشان بود گفتند یا شیخ ما و عالم ما عذاب نزدیک است چه کنیم گفت ایمان آرید و خدای را به این نامها بخوانید: یا حی یا قیوم یا حی حین لا حی یا محی الموتی یا حی لااله الا انت. خدای را با این کلمات بخواندند عذاب از ایشان برداشت اگر آنانکه سالیان بر کفر بودند خدای را بکلمهء توحید بخواندند اجابت آمد و عذاب برحمت بدل شد اولی تر چون مؤمنی خدای را به این نامها بخواند در حاجات دین و دنیا به اجابت مقرون شود چون خدای تعالی عذاب از ایشان برداشت ایشان گفتند یونس را طلب کنید تا ایمان آریم یونس (ع) خود از آنجا برفت چند روز چون از آن مدت بگذشت و یونس بی خبر بود از احوال قوم برخاست و بر سر کوهی برآمد و فرو نگرید شهر بر جای بود گمان برد که شهر بر جای است و مردمان هلاک شده اند چون نگاه کرد شبانی از شهر بیرون آمد و گوسفندان بسیار از شهر بیرون آورد و بر کوه آمد به گوسفند چرانیدن یونس او را گفت مردمان نینوا را چگونه رها کردی؟ گفت فی خیر و سلامة. بخیر و سلامت. گفت هیچ عذاب و آفت و هلاک به ایشان رسید؟ گفت. نه. یونس گفت بارخدایا هرگز اینان مرا بدروغ ندیدند مرا تکذیب کردند اکنون چون مرا بدروغ بیازمودند قول من کی باور دارند از آنجا برفت و روی در بیابان نهاد و ذلک قوله: وذاالنون اذ ذهب مغاضباً بکنار دریا رسید جماعتی در کشتی می نشستند با ایشان در کشتی نشست کشتی ها بسیار بود همه برفت آن بماند هیچ نمیرفت پیری در آن کشتی بود گفت در میان ما بندهء گریخته ای هست یونس گفت آن بندهء گریخته منم اگر خواهید تا شما بسلامت روید مرا به آب اندازید گفتند حاشا ما بر تو اثر بندگان گریخته نمی بینیم و سیمای صالحان داری. گفت من گفتم شما بدانید گفتند ما تو را به دریا نه افکنیم تا احوال تو نیک بدانیم پس قرعه بیاوردند و بزدند چند بار بنام یونس برآمد مردمان کشتی گفتند این جای تعجب است او را بر گرفتند تا بدریا افکنند خدای تعالی نون را گفت دریاب بندهء مرا یونس گفت من شکم تو روزی چند زندان او خواهم کرد و او طعمهء تو نیست نگر تا هیچ پوست و استخوان او را نیازاری نون بتاختن از اقصای دریا بیامد چون او را بکنار کشتی آوردند سر برداشت و دهن باز کرد گفتند ان کان و لابد است که این مرد صالح را بدریا می باید انداخت بدهن ماهی نیندازیم او را از آنجانب بدگر جای بردند دگرباره ماهی بیامد و دهن باز کرد تا به هر جانبش که بگردانیدند گفتند مگر در زیر این سری هست او را بینداختند و ماهی او را فرو برد در شکم سه ماهی محبوس گشت و خدای تعالی شکم آن ماهیان بر او آبگینه کرد تا آن ماهی هفت دریا بگردید و او عجایب هفت دریا بدید چون او را بقعر دریا رسانید تسبیح اهل دریا بشنید او نیز موافقت کرد گفت لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین و این قصه بتمامی در جای خود بیاید انشاء الله و او چهل شبانه روز در شکم ماهی بماند چون مدت بگذشت خدای تعالی ماهی را فرمود تا او را بصحرا برانداخت چنانکه گفت: فنبذناه بالعراء و هو سقیم. آنگه خدای تعالی درخت کدو را برویانید تا زود برآمد و سایه افکند و از آنجاست که درخت کدو سریع النبات باشد او در سایهء آن درخت میبود و خدای تعالی بز کوهی را فرستاد تا او را شیر میداد چون روزی چند برآمد درخت کدو آب نیافت خشک شد یونس دلتنگ شد خدای تعالی وحی کرد به او که برای درخت کدو که خشک شد دلتنگ شدی از برای صد هزار مرد و زیادت که هلاک شدندی دلتنگ نمیشدی و او را اعلام کرد که ایشان ایمان آورده اند و در طلب و آرزوی تواند یونس (ع) بیامد چون بدر شهر رسید شبانی را دید شبان او را گفت تو چه مردی گفت من یونس متی ام گفت پادشاه این شهر و مردمان این شهر آرزومند دیدار تواند چرا در شهر نروی گفت نمیروم ولیکن چون تو با شهر شوی پادشاه را سلام من برسانی و بگوئی که یونس تو را سلام میکند شبان گفت تو عادت پادشاه و مردمان این شهر دانی که هر کس که دروغی بگوید او را بکشند اگر از من بینه خواهند من چه گویم گفت این درخت و این سنگ گواه. شبان برفت و پادشاه را گفت مردی به این شکل و بدین هیئت مرا گفت من یونس متی ام سلام من بپادشاه برسان و او برفت پادشاه گفت یا کذاب ما مدتی مدید است تا یونس را طلب میکنیم و او را نمی یابیم تو او را از کجا یافتی گفت من او را فلان جایگاه دیدم و بر این دو گواه دارم گفت کیستند آن دو گواهان گفت سنگی است و درختی پادشاه عجب داشت وزیر را با جماعتی معروفان گفت بروید و بپرسید و بنگرید صحت این حدیث اگر راست میگوید باز پیش منش آرید و اگر دروغ گوید گردنش بزنید یونس (ع) آنجا که مرد را پیغام داد با درخت و سنگ تقریر کرد که چون او آید و گواهی خواهد بر حضور و برابر او گواهی دهید و ایشان تقبل کردند شبان بیامد با کسان پادشاه بنزدیک آن سنگ و درخت و ایشان را گفت به آن گواهی که مرا بنزدیک شما هست سوگند میدهم بر شما نه یونس اینجا حاضر آمد و مرا پیغام داد بملک؟ درخت و سنگ گواهی دادند. مردمان پادشاه بازآمدند و ملک را خبر دادند پادشاه دست شبان گرفت و او را بر جای خود بنشاند و گفت این جای بتو سپردم نگاه دار و پادشاهی کن که تو راست. و او برخاست و بطلب یونس بگردید و او را بیافت و عمر در خدمت او بسر برد. عبدالله مسعود گفت آن شبان چهل سال پادشاهی کرد و ابوعبیده گفت الا در آیت بمعنی واو عطف است و تقدیر آن است که، و قوم یونس لمّا آمنوا کشفنا. شاعر گفت: شعر،
و کل اخ مفارقة اخوه
لعمر ابیک الا الفرقدان.
و جبائی گفت مراد بقریه شهر قوم صالح و ثمود است و بمعنی آن است فهلا قریة آمنت فنفعها ایمانها کما نفع قوم یونس لما آمنوا، چرا آن قوم که ثمود بودند ایمان نیاوردند چنانکه قوم یونس تا نفع کردی ایشان را چنانکه اینان را کرد. و حسن بصری گفت معنی آیت آن است که گفت در روزگار گذشته هیچ شهر نبود که اهلش بجمله ایمان آوردند چنانکه یکی نماند از ایشان که ایمان نیاوردند الا قوم یونس فهلا کانت، چرا مردمان دگر شهرها چنان نکردند که ایشان تا منفوع شدندی به ایمان چنانکه قوم یونس و آنان که خواندند یونس و یوسف خواستند تا اسم را بتازی کنند من الایناس و الایساف فعل مستقبل باشد از او اگر گویند چگونه خدای تعالی عند نزول عذاب ایمان قوم یونس قبول کرد و نزول عذاب ملجی باشد و این آیت نه مناقض آن است که گفتیم فلم یک ینفعهم ایمانهم لماراً و باسنا. جواب آن است که گوئیم واجب نبود که عذاب فرود آمده باشد بر ایشان بر وجهی که ملجاً شوند و انما، آثار و اعلام عذاب اگر پیدا شود نه آن علامات که ملجی باشد از دیدن فرشته توبه کند توبهء او قبول کند ولیکن چون ظن یقین شود و فرشته فرود آید و او را بیند و جان بحنجر رسد و او مستحق شود بمرگ توبهء او قبول نکند و مثله قوله: و کنتم علی شفا حفرة من النار فانقذکم منها. و این آیت معنی نه آن است که ایشان بر حقیقت بر کنار دوزخ بودند بل معنی آن است که از فعل قبیح و اصرار بر کفر بمنزلت کسی بودند که بر کنار دوزخ باشد خدای تعالی بأدله و الطاف و بیان ایشان را از آن برهانید همچنین در آیة ما ممتنع نباشد که کشف عذاب گفت و اگر چه عذاب فرود نیامده بل علامات و امارات بود و ایشان عذاب ندیده باشند ولیکن چون مستحق بودند و عذاب نزدیک شد به ایشان آنرا در حکم نازل خواند و جمله آن که لفظ عذاب مجاز باشد و انما کشف امارات و علامات کرد. والله اعلم بمراده. (تفسیر ابوالفتوح رازی. یونس سورهء دهم آیه 98) وَ ذاالنونِ اذذَهَبَ مغاضباً فَظنَّ اَن لَن نقدر علیه فنادی فی الظُلماتِ ان لااِله الا اَنتَ سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ من الظّالمین. فَاستَجبنالَهُ وَ نجیناهُ من الغَم و کذلک نُنجی المُؤمنینَ. (قرآن 21 / 87 و 88). در ترجمهء این دو آیه ابوالفتوح رازی گوید: و همدم ماهی را چون رفت خشمناک پس گمان کرد که هرگز تنگ نگیریم بر او پس ندا کرد در تاریکیها که نیست خدائی مگر تو منزهی تو، بتحقیق من هستم از ستمکاران. پس مستجاب کردیم برای او و رهانیدیم او را از غم و اینچنین میرهانیم گروندگان را. و در تفسیر این دو آیه گوید:
قوله و ذوالنون اذ ذهب مغاضبا، تقدیر همان است و اذکر ذاالنون و یاد کن ای محمد خداوند ماهی را یعنی یونس بن متی را و نون ماهی بزرگ باشد و او را برای آن ذوالنون خواند که مدتی در شکم ماهی بود و دگر جای او را صاحب الحوت خواند فی قوله و لاتکن کصاحب الحوت و هر دو یک معنی دارد اذ ذهب مغاضبا، چون برفت خشمناک. مفسران خلاف کردند در معنی آیت و وجه او. ضحاک گفت اذ ذهب مغاضباً لقومه، برفت از میان قوم خشمناک بر قوم از آنجا که اصرار کردند بر کفران و این روایت عوفی است. از عبدالله عباس روایت است که گفت یونس و قومش در زمین فلسطین بودند پادشاهی بغزاء ایشان آمد و از ایشان نه سبط و نیم را بغارت برد و دو سبط و نیم را بگذاشت خدای تعالی وحی کرد بشعیاء پیغمبر که بنزدیک حزقیاء رو و او پادشاه بنی اسرائیل بود واو را بگو تا پیغمبری قوی و امین را بفرستد که من در دل ایشان افکنده ام که بنی اسرائیل را با او بفرستد تا برود و ایشان را بازستاند پادشاه با قوم گفت کیست که این کار را بشاید و در مملکت او پنج پیغمبر بود مردم گفتند شایستهء این کار یونس است پادشاه یونس را گفت ترا بباید رفتن یونس گفت خدای تعالی مرا تعیین کرده است و نام من برده است؟ گفتند نه گفت پس دیگری را بفرست، گفت ترا باید رفتن. گفت من نتوانم الحاح کرد بر او و برفت و بر خشم از پادشاه و از آنکه اشارت نکردند پادشاه را بفرستادن او فذلک قوله: و ذاالنون اذ ذهب مغاصباً، از آنجا بیامد بخشم بکنار دریای روم آمد کشتی در دریا میشد با قومی بسیار و مالی بسیار در آن کشتی نشست چون بمیانهء دریا رسید دریا آشفته شد و کشتی بنزدیک هلاک و غرق رسید گفتند در میان ما یا مردی عاصی است یا بنده ای گریخته و از رسم و عادت ما آن است که در مثل این حادثه قرعه بزنیم بنام هر کس برآید او را در دریا افکنیم که یک مرد هلاک شود اولیتر باشد که کشتی با هر چه در اوست یونس از آن میان بر پاخاست گفت همانا آن بندهء گریخته منم مرا بدریا افکنید که در حال کشتی ساکن شود گفتند معاذالله تو سیمای صالحان داری و این حدیث بتو لایق نیست ما بی قرعه کار نکنیم قرعه برافکندند بنام یونس برآمد تا سه بار برافکندند چون هر سه بار بنام او برآمد او برخاست و خویشتن را بدریا افکند ماهی بیامد و دهان باز کرد و او را فرو برد و گفتند آن قوم او را برگرفتند و خواستند او را در دریا اندازند ماهی بزرگ بیامد و دهان باز کرد گفتند اگرلابد او را به دریا میباید افکند بدهن ماهی معنی ندارد بجای دیگر بردند او را همان ماهی بیامد و دهان باز کرد تا به هر جانب ببردند او را آن ماهی می آمد و دهان باز می کرد گفتند مگر این مرد طعمه و روزی این ماهی است او را بینداختند ماهی او را فرو برد. در خبر است که چون او را بدریا انداختند خدای تعالی وحی کرد بنون گفت بندهء مرا دریاب یونس را که من شکم تو را روزی چند مقام او کرده ام امتحان را. و نگر تا پوست او نخراشد و اندام او نیازاری که او طعمهء تو نیست آن ماهی او را فرو برد ماهی دیگر بیامد و آن ماهی را فرو برد دیگری بیامد و او را فرو برد و ذلک قوله فنادی فی الظلمات و این جمع باشد. و اقل جمع سه بود و بعضی دیگر گفتند مراد بظلمات سه ظلمت است، ظلمت شب و ظلمت دریا و ظلمت شکم ماهی این دو قول که مغاضبا للملک لهذا السبب اوللقوم لاصرارهم علی الکفر این دو قول قول معتمد است فاما قول آن کس که گفت مغاضباً لربه آن خشم او برای خدا بود از آنجا که او قوم را وعده داده بود بعذاب و او برفته قوم چون علامت عذاب بدیدند ایمان آوردند خدای تعالی عذاب از ایشان برداشت یونس چون بشنید که ایشان را عذاب نیامد برفت و خشم گرفته بر خدای از آنکه سبب نشناخت و گفت من با میان قوم نروم دروغ زن که ایشان مرا بکشند این قول نیک نیست برای آنکه این بر پیغمبران روا نباشد و نه بر آن کس که او خدای را شناسد چو غضب ارادت عقاب و مضرت باشد بغیری و آن کس که او بر خدای مضرت و عقاب روا دارد خدای را نشناسد اما عذر آن کس که او گفت که خشم برای آن بود که خدای تعالی چرا عقوبت نکرد ایشان را با آنکه ایمان آورده بودند هم چیزی نیست برای آنکه این هم جهل باشد بخدای و عدل و حکمت او. فاما قول حسن بصری که گفت سبب خشم او آن بود که خدای تعالی او را به اهل نینوا فرستاد تا ایشان را اعذار و انداز کند او گفت بار خدایا مرا روزی چند مهلت ده تا برگی بسازم گفت مهلت نیست تو را و این کار از آن زودتر میباید که تو میگوئی گفت چندان مهلت ده مرا که نعلینی برگیرم گفت مهلت نیست او بخشم آمد، فخرج مغاضبا لربه، او برفت خشمناک بر خدای تعالی این هم قول باطل است برای آنکه خدای تعالی آنرا برای پیغمبری اختیار کند که داند که منقاد باشد اوامر خدای را بر آن وجه که او فرماید و نیز نشاید که خدای تعالی با پیغمبر و جز از پیغمبر از مکلفان در تکلیف این مضایقه کند که رها نکند که ایشان سازگاری که لابد باشد از آن بسازند و آنکه گفت: مغاضبا لربه، خود کفر است چنانکه گفتیم: و اما قول وهب که او گفت خدای تعالی یونس را به پیغمبری فرستاد و او مردی تنگخوی بود چون ثقل اعباء نبوت به او رسید بار نبوت از پشت بینداخت از آنکه در زیر آن متفسخ شد چنانکه شتر کره در زیر بار گران و بگریخت خشمناک بر خدای آنهم کفر است از جهت خشم بر خدای و از جهت حوالت تکلیف مالایطاق بخدای. قومی دگر غضب را بر انفه حمل کردند و گفتند، مغاضباً ای مستنکفا انفا، این قول هم نیک نیست برای آنکه پیغمبر چگونه شاید که استنکاف کند از آنچه خدای او را فرماید با آنکه در لغت غضب به معنی انفه نیامده است و مغاضب مفاعل باشد و مفاعله بیشتر میان دو کس باشد کالمقاتله و المضاربة و المصارعة و المشارکة و آمده است که مختص باشد به یکی نحو سافرت و عاقبت الرجل و طارقت النعل و عافاه الله و این از این باب است، مغاضباً ای غضبان. قوله فظنّ اَن لَن نقدر علیه. یعقوب خواند یقدر علیه علی الفعل المجهول و عمر عبدالعزیز و زهری خواندند در شاذّ نقدرّ علیه بالتشدید من التقدیر علی اسناد الفعل الی الله بالنون. و قتاده و عبیدبن عمر خواندند یقدّر علیه بضم یاء و فتح دال مشدد علی المجهول من التقدیر، و باقی قراء خواندند نقدر علیه بفتح نون و کسر دال من القدر آنگه در معنی او سه قول گفتند یکی آنکه نقدر من القدر و القدر والقترالتضییق و منه قوله: الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر. و قوله و اما اذا ما ابتلیه فقدر علیه رزقه ای ضیق و معنی آن باشد که یونس علیه السلام گمان برد که ما تضییق و تشدید نکنیم در تکلیف و این قول نیکوست هم بر لغت راست است و لایق پیغمبر علیه السلام و جایز بود. و قول دیگر آن است که فظنّ ان لن نقدر علیه من القدر الذی هو التقدیر یقال قدر و قدّر بمعنی واحد و القدر و القدر التقدیر قال الشاعر:
فلیست عشیات اللواتی براجع
لنا ابداً ما اورق السلم و النضر
ولا عائد ذاک الزّمان الذّی مضی
تبارکت ما تقدر تقع و لک الشکر.
و قال آخر:
نال الخلافة اذ کانت له قدرا
کما اتی ربه موسی علی قدر.
معنی آنکه ما بر او حکم نکنیم یعنی با او مسامحه و مساهله کنیم و قدر به معنی قضا باشد کالقدر و این قول مجاهد است و قاده و ضحاک و کلبی و در این وجه تعسفی هست برای آنکه نگویند قدر علیه به معنی قضا علیه و چون تحقیق کنند معنی هم راجع باشد با قول اول پس قول اول بهتر است اما قول سیم که حمل کنند بر نفی قدرت و گویند معنی آن است که یونس گمان برد که خدای تعالی بر او قادر نباشد این قول از گوینده اش بس کفر باشد چون این گمان که خدای تعالی بر بنده و مؤاخذهء او قادر نباشد کفر بود و حوالهء کفر بر پیغمبران کفر بود قوله: فنادی فی الظلمات، ندا کرد در ظلمات سه قول گفتند در او. دو رفت و قول سوم آنکه اراد به تکاثف الظلمات و آنچه ظاهرتر است و مفسران بیشتر بر آنند آن است که ظلمت شب و ظلمت دریا و ظلمت شکم ماهی خواست یونس علیه السلام در آن سه تاریکی ندا کرد و گفت لااله الاّ انت سبحانک انّی کنت من الظالمین. بعضی مفسران گفتند یونس چهل شبانه روز در شکم ماهی بود و بعضی دگر گفتند هفت شبانروز و گفتند سه روز. و در خبر است که خدای تعالی شکم ماهی بر او چون آبگینه کرد تا ماهی در هفت دریا بگردید و او را بگردانید تا او عجایب هفت دریا بدید و خدای تعالی بخرق عادت حیات او بجای بداشت بی هوای لطیف که او جذب کردی چون ماهی بقعر دریا رسید یونس علیه السلام حسیسی شنید گفت این چیست وحی آمد به او که این آواز تسبیح دواب دریاست او عند آن حال گفت لااله الا انت نیست جز تو خدای دیگر سبحانک، منزّهی از همه ناشایست و نابایست. انّی کنت من الظالمین، من از جملهء ستمکاران بوده ام و این را چند وجه باشد، یکی آنکه این قول بر سبیل خضوع و خشوع و انقطاع گفت با خدای تعالی چنانکه در قصهء آدم بیان کردیم. دگر آنکه روا بود که یونس را امر مندوب کرده باشند با مقام کردن و ترک آن مندوب کرده بود پس ظالم نفس خود باشد به این معنی که نقصان ثواب کرده بود و ظلم درلغت نقصان باشد من قولهم ظلمه حقه اذا نقصه، و ان وجه هم در قصهء آدم رفته است. و وجه سیم آنکه معنی آن باشد که من القوم الظالمین من از جملهء آنانم که ظلم کنند و ظلم بر ایشان روا بود و آن آدمیان باشند چنانکه یکی از ما گوید انما انا بشر و البشر یخطی و یذنب، معنی نه آن باشد که او مخطی و مذنب باشد مراد کسر نفس خود باشد و بر این وجه من تبیین را باشد تبعیض را نباشد. فاستجبنا له و نجیناه من الغمّ. خدای تعالی گفت ما اجابت کردیم او را و از غم برهانیدیم. در خبر است که صادق علیه السلام گفت: عجبت ممن یفزع من اربع کیف لایفرّ الی اربع، عجب از آنکه او از چهار چیز ترسد چگونه با چهار کلمه نگریزد آنکه او را غمی باشد چگونه به این کلمه نگریزد که لااله الا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین و میشنود که خدای تعالی عقیب آن میگوید فاستجبناله و نجیناه من الغم. دگر آنکه از کسی ترسد چگونه نگوید حسبناالله و نعم الوکیل و میشنود که خدای تعالی عقیب او میگوید فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسسهم سوء و از آن کس که او از مکر کسی ترسد فزع نکند با این کلمه و افوّض امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد، و میشنود که خدای عقیب آن میگوید: فوقیه الله سیأت مامکروا. و آنکه او بر چشم بد بر چیزی برسد چگونه نگوید ماشاء الله لاحول و لا قوة الا بالله. و میشنود که خدای تعالی عقیب آن میگوید: ان ترن انا اقلّ منک مالا ولدا فعسی ربّی ان یؤتین خیراً من جتتک. رسول را علیه السلام گفتند یا رسول الله این کلمات خاصّ یونس را بود اعنی قوله: لااله الا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین گفت خاصّ یونس راست و عامّ جملهء مؤمنان را. الا تری الی قوله و کذلک ننجی المؤمنین و همچنین نجات دهیم مؤمنان را. شهربن حوشب روایت کرد از عبدالله عباس که یونس را خدای تعالی برای آن فرستاد به پیغمبری که از شکم ماهی بیرون آورد او را نبینی که در سورهء صافّات میگوید عقیب آن قصه و ارسلناه الی مأته الف او یزیدون (قرآن 37/147). و قومی دگر گفتند پیش از آن فرستاد او را به پیغمبری چنانکه در سیاقت قصه رفته است در سورهء یونس. سعیدبن المسیب روایت کرد از سعدبن مالک که رسول علیه السلام گفت، اسم الله الذی اذا دعی به اجاب و اذا سئل به اعطی دعوة یونس بن متی من قوله لااله الا انت سبحانک انّی کنت... الایة. و هو شرط الله لمن دعاه بها. گفت آن نام خدای که چون او را به آن بخوانند اجابت کند و چون به آن بخواهند دهد او را دعای یونس بن متی است یعنی این کلمات و این شرط خدای تعالی است برای آن کس که او را بخواند او را اما قوله و کذلک ننجی المؤمنین. قرّاء در او خلاف کردند عامهء قرّاء خواندند بدو نون دوم از او ساکن من الانجاء یقال انجاه ینجیه انجاء و ابن عامر و ابوبکر عن عاصم خواندند به یک نون و تشدید جیم آنگه در وجه آن نحویان خلاف کردند، فراء و زجاج گفتند لحن است و آنرا وجهی نیست و انما در کتابت یک نون نوشتند کراهة الجمع بین المثلین فی الخط و برای آنکه نون با جیم پنهان نشود چون جیم از حرفهای فم است و ظنّ آنانکه پنداشتند که نون در جیم ادغام کردند خطاست برای آنکه نون با جیم هیچ نسبت ندارد. و بعضی دگر گفتند این فعل ماضی است مجهول علی فعل کانه قال نجی المؤمنین برهانیدند مؤمنان را آنگه مؤمنون بایستی برفع لاسناد الفعل الیه عذر خواستند از این و گفتند فعل مسند است با مصدر مضمر کانّه قال نجیّ النجاء المؤمنین و مؤمنین مفعول دوم باشد و مثله ضرب زیدا علی تقدیر ضرب الضرب زیداً و قال الشاعر:
و لو ولدت فقیرة جر و کلب
ولدت بذلک الجر و کلابا.
و کلاب بایست جز که مصدر اضمار کرد و فعل به او اسناد کرد [ کذا ] و این وجهی ضعیف است و بیتی مجهول و این روا نباشد که ضرب زیدا علی ماقدروه: دگر آنکه یا مفتوح بایست و کس یا را مفتوح نخواند پس این قرائت ضعیف است و حمل کردن کلمه را بر آنکه از تنجیه است و تفعیل وجهی ندارد برای آنکه ننجی باید بتحریک هر دو نون و کس نخواند اگر گویند اسکان کردند پس ادغام گوئیم بیان کردیم که گفتن ادغام خطاست اینجا لبعدالمخرج. (تفسیر ابوالفتوخ رازی ج 3 ص559 و 567 تا 570) و در قصص الانبیاء آمده است: قصه یونس علیه السلام؛ قوله تعالی و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه، از اولاد هود بود و از جانب مادر از بنی اسرائیل بود خدا او را برسولی فرستاد بر قومی که از بقیهء ثمود بودند. و از یکدیگر جدا شدند و بسیار بودند قوله تعالی و ارسلناه الی مأة الف او یزیدون (قرآن 37 / 147)، در قصه چنین آمده است که چهل سال در میان ایشان بود و میگفت: ای قوم بگوئید لااله الاّالله، گفتند اگر ما را پاره پاره کنی این کلمه را نگوئیم تا این که یونس نومید شد و تنگدل گشت و قومش بت پرست بودند چنانکه خدا خبر داده است، اتدعون بعلاو تذرون احسن الخالقین(قرآن 37 / 125). خدای تعالی میگوید که یونس قوم را گفت چرا بت میپرستید و بتان را خدا میدانید و از آفریدگار خویش کناره میگیرید و خدای شما الله است و قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند پس یونس دعا کرد بر ایشان بعذاب و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند بفرمان خدای تعالی هجرت کرد، قوله تعالی و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر علیه، الایة. و در این آیه سؤالها پرسند که چه حکمت بود که وی را بماهی باز خواند. بنمود بخلق که ما را احتیاج با کسی در طاعت خویش نیست تا بفرمان ما بود نبی بود رسول خواندمش چون بی فرمان هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید بماهی بستمش تا خلق بدانند که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم. دیگر جواب ذا النون خواندمش از بهر آنکه عقوبتش به وی بود و صاحب الحوت خواندمش و دوزخیان اصحاب النار خواندمش (؟) گفت یونس سزای ماهی بود که به وی عقوبتش کرد و گویند ذا النون بدان معنی خوانند وی را که پیوسته در سجده بودی و خلقت بسجود ماند (؟) و بدان خواست تا خلق بدانند که یونس تا بقیامت عابد بوده است او را ثنا بود بخفا و سؤال کنند که یونس خشم بر که گرفته بود اگر گوئیم که بر خدا خشم گرفته از پیغمبران این معنی هرگز روا نبود بر خدا خشم گرفتن جواب مفسران آن است که گویند خدای تعالی یاد نکرد خشم بلکه گفت برفت خشمناک که آن خشم از کافران بوده باشد از گونه گونهء جفاهای ایشان و دیگر سؤال کنند که خدا از یونس خبر میکند قوله تعالی فظن ان لن نقدر علیه، پنداشت که ما بر وی قادر نیستیم روا باشد که رسول خدا چنین گمان برد جواب گوئیم ایزد تعالی بر سبیل عادت و عرف فرمود چنانکه تقریرکننده گوید که پنداری که دست من بتو نرسد. فنادی فی الظلمات ان لااله الا انت یونس آواز داد در تاریکیها. سؤال کنند که تاریکیها کدام بود گوئیم چهار تاریکی بود گرد آمده یکی تاریکی ذلت یکی تاریکی بیم و عقوبت سیم تاریکی دریا چهارم شکم ماهی. دلیل بر آنکه چون از تاریکیها خلاص یافت چهار رکعت نماز کرد شکر آنرا که از چهار تاریکی خلاص یافت و آن نماز دیگر است که میگذاریم. چون یونس علیه السلام از میان قوم برفت و آنها که مسلمان بودند غمناک شدند بعضی گفته اند که خدا بسبب غم دل مؤمنان بازداشت تا حذر کنید از رنج آوردن مسلمانان و غمناک گردانیدن ایشان را که بیم زوال بود. پس یونس آمد تا لب دریا مردمان در کشتی مینشستند سه شبانه روز میرفتند روز چهارم بوقت چاشتگاهی تاریکی ظاهر شد و ماهی عظیم پیش کشتی بگرفت از هر طرف که راندند روسوی کشتی میکرد و درماندند و بیچاره شدند پیری در میان ایشان بود که بسیار آزموده بود گفت کسی گناهکار در میان ماست طلب کنید تا او را بدین ماهی دهیم تا باز گردد و اگر چنان نکنیم کشتی تباه کند چون یونس این سخن بشنید گفت ای مردمان گنه کار منم مرا بدان دهید اهل کشتی گفتند که نشاید ما در تو نشان عابدان و زاهدان می بینیم تو از همه داناتری و ما از تو گناهکارتریم هر کس خویشتن را بر ماهی عرضه میکردند نمیپذیرفت تا به یونس رسید و او قصهء خویش بگفت و او را بدریا انداختند که ماهی او را فرو برد. فالتقمه الحوت و هو ملیم. آورده اند که ماهی با او بسخن درآمد و گفت مرا فرموده اند که او را عزیز دار که ترا زندان وی گردانیدم پس ماهی گفت یا رسول الله در شکم من هیچ جای نیکوتر و پاکیزه تر از دل من نیست که خدای را بدان شناخته ام جای عبادت تو باشد آنگاه یونس دل آن اختیار کرد و ماهی چهل شبانه روز دهن بر هم ننهاد تا نفس یونس را نگیرد و با یونس تسبیح میکرد از آن تسبیح که پیشتر از آن میکرد هیچ از آن کم نکرد. فلولا انه کان من المسبحین للبث فی بطنه الی یوم یبعثون (قرآن 37 / 143 و 144) و اگر نبودی یونس از عابدان و زاهدان و تسبیح کنندگان او را تا قیامت در زندان بازداشتی اشارت بشنو گویند که یونس از زندان برست بتسبیح قدیم که مقدمه بود چه عجب داری که مؤمنان بمعرفت قدیم که ایشان را مقدم از او رستگاری باشد. چه حکمت بود که یونس را در شکم ماهی حق تعالی باز داشت جانوران دیگر بودند، جواب از بهر آنکه ماهی را در دریا رنج و بیماری می بود بخدا نالیدند که آدمیان را اگر رنج و بیماری میرسد داروهاشان داده و مداوا میکنند اگر ما را داروئی میبود بدان راحت یافتیمی چه بودی که خدای تعالی حکم میکرد که یونس پیغمبر در شکم ماهی افتد تا ماهیان آن ماهی را که یونس پیغمبر در شکم او بود میبوئیدند و از رنج خلاصی می یافتند و اکنون نیز چنانست و تا قیامت همچنان خواهد بود هر ماهی که از نسل آن ماهی باشد همان حکم دارد و ماهیان از دریا او را می بویند و از رنج خلاصی مییابند خداوندان اشارت گفته اند که آن ماهی چهل شبانه روز با یونس صحبت داشت تا قیامت او و هر ماهی که از نسل اوست سبب راحت شدند... و حکمت دیگر آن بود که ماهیان در دریا از تسبیح گفتن خود مینازیدند گفتند ما مسبحانیم و تسبیح ما بیشتر از تسبیح آدمیان است حق تعالی خواست که بدیشان باز نماید که نعمت تسبیح کردن [ آزادان ] چه قیمت دارد بیائید تا تسبیح و عبادت زندانیان ببینید. در قصه چنین آمده است که یونس در زندان ماهیان چندان تسبیح و عبادت کرد که اهل دریا و فرشتگان را از وی شرم آمد چنین گویند که خدا پنج پیغمبر را در بلا افکند تا او را عبادت کردند و فرشتگان را از آن عبادت مالش بود تا نیز چنان تفکر نکنند. اول نوح پیغمبر که او را ببلا و رنج قومش مبتلا کرد و آن قصه معروف است دیگر ابراهیم را به آتش مبتلا کرد و از دوستی حقیقت وی بفرشتگان باز نمود سیم یوسف پیغمبر را ببندگی و رنج زندان مبتلا کرد و اطاعت وی بفرشتگان باز نمود. چهارم ایوب پیغمبر را مبتلا ببلای کرمان کرد و از صبر و عبادت وی در آن حال بفرشتگان باز نمود. آنگاه محمد (ص) را شب معراج به آسمانها برد و صدق محبت وی به فرشتگان نمود. تا همه مقر آمدند که ما را از این کرامت ها نیست که آدمیان را میباشد پس حق تعالی یونس را از پس چهل شبانه روز از شکم ماهی راحت داد و ماهی را خدا الهام داد بکنار دریا آمد و او را برانداخت در خشکی و او بغایت ضعیف گشته بود و چهل شبانه روز چیزی نخورده بود حق تعالی بفضل خود درخت کدو را پیدا گردانید و همان ساعت درخت کدو بر آمد برگها ظاهر گشت و کدوی تر بار آورد یونس در میان آن درخت چهل روز دیگر بماند و از آن کدو میخورد و غذای او بود تا قوت گرفت. قوله تعالی فنبذناه بالعراء و هو سقیم. آنگاه او را فرمان آمد که به سوی قومش باز گردد که آن بعضی که مؤمن اند بی تو سخت غمگین مانده اند.
باز آمدن یونس در میان قوم:
چون یونس از میان ایشان غایب گشته بود ایزد تعالی ایشان را عذاب فرستاد آتشی برآمد از هوا چند کوهی بر سر ابری بر سر ایشان بایستاد و همه بصحرا بیرون شدند بسه فرقه یکی مردان و یکی زنان و یکی کودکان و چهارپایان و همه سرها برهنه کردند و در سجود افتادند و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم و دیگر نافرمانی نکنیم و توبه کردیم اگر ما مستحق عذابیم این چهارپایان زبان بسته بی گناه اند بر ایشان رحمت کن پس بگریستند و زاری کردند خدای تعالی توبهء ایشان را قبول کرد و آن بلا از ایشان بگردانید: فلولا کانت قریة آمنت فنفعها ایمانها الاّ قوم یونس لمّا آمنوا کشفنا عنهم عذاب الخزی. (قرآن 10 / 98). پس در غم یونس افتادند و او را هر سو می جستند و دعا میکردند که بار خدایا تو یونس را بما بازده پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو و چون قوم خبر یافتند که یونس می آید پیشباز آمدند و شادیها کردند و آنروز را نیک بفال گرفتند یونس سی و یکسال در میان ایشان بود تا وفات کرد و یونس رسول بود و قوله تعالی: و ان یونس لمن المرسلین(1) - انتهی (قصص الانبیاء صص133 - 136). در آثارالباقیه بیرونی گوید: و فی الرابع عشر (ای من ذی القعدة) زعموا خرج یونس من بطن الحوت و مقتضی هذا القول ان یکون مکث یونس فی بطنه اثنین و عشرین یوما و هذا عند النصاری ثلثة ایام کما ذکر فی الانجیل و فی التاسع و العشرین زعموا نبتت شجرة الیقطین علی یونس :
شیم لو ان الیمّ اعطی رفقها
لم یلتفم ذاالنون فیه النون
ابوالقاسم محمد بن هانی اندلسی الازدی.
غرقه گردیده بدریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی مانندهء ذوالنونی.ناصرخسرو.
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون.ناصرخسرو.
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون نفس ذوالنون باد.ابوالفرج رونی.
تا بگوید ز موسی و هارون
آل عمران و حوت با ذوالنون.نظامی.
با نسبت جلالت گیتی چو چاه یوسف
با بسطت کمالت گردون چو حوت ذوالنون.
سلمان ساوجی.
(1) - قرآن 37/139.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) ابن احمد سرماری نزیل عین تاب. یکی از ادبای مشهور که بمائهء هفتم هجری میزیست. و وفات او به سال 677 بود. او راست؛ شرح قصیدهء نونیهء ابوالفتح بستی و شرح مقدمهء ابی اللیث.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) ابن محمد. از اصحاب حسن بن عبدالله عسگری و یکی از روات او. (معجم الادباء یاقوت ج 3 ص 128 س 3).
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) ابن محمد بن غازی. سومین از امرای دانشمندیّه. در 537.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) (امیر شیخ ...) پس از صلح میرزا سلطان ابوسعید و میرزا بابر حکومت اند خود را به امیر شیخ ذوالنون و برادرش امیر شیخ احمد مشتاق دادند. (حبیب السیر جزو 3 از ج3 ص 226 س 20). و نیز در وقایع سال 861 نام شیخ ذوالنون با قید عراقی می آید که با بعضی کسان میرزاسنجر بمخالفت سلطان حسین میرزا اتفاق کرده است. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 243 س3) و هم در همان صفحه سطر آخر شیخ ذوالنون از جانب میرزاسنجر با لشکری بجانب نسا و ابیورد فرستاده شده است.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) (بنی ...) سلسله ای از امرای طلیطله. از 427 - 478ه . ق. نخستین کس از این خاندان اسماعیل الظافربن عبدالرحمن بن عامربن مطرف بن ذوالنون. از 427 - 429 ه . ق.
2 - پسر او یحیی المأمون بن اسماعیل الظافر از 429 تا 467 ه . ق.
3 - نوادهء اسماعیل الظافر یحیی القادربن اسماعیل بن یحیی از 467 تا 478 ه . ق. این سلسله را ادفونس ششم پادشاه لیون منقرض ساخت.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) شجاع الدین ارغون [ امیر... ] از امرای معاصر میرزا بدیع الزمان که در جزو 3 از ج 4 ذکر او بکرات آمده است. رجوع به حبیب السیر ج2 ص 243، 261، 262، 263، 264، 265، 266، 271، 272، 274، 275، 277، 280، 281، 282، 284،290، 291، 293، 295، 294، 296، 297، 298، 308، 309، 310، 311، 315، 316، 366 شود.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) محمد ثانی چهارمین از امرای دانشمندیه در سیواس و قیساریه و ملاطیه از 537 - 560 ه . ق. و نام او محمد ثانی است.
ذوالنون اکبر.
[ذُنْ نو نِ اَ بَ] (اِخ)صورتی یا مصحفی از زینون است. رجوع به زینون اکبر و رجوع به ذنن الیائی شود.
ذوالنون بن ابراهیم مصری.
[ذُنْ نو نِ، نِ اِ مِ مِ] (اِخ) و منهم سفینهء تحقیق و کرامت و گنجینهء شرف اندر ولایت ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری (رض عنه). نوبی بچه ای بود نام او ثوبان و از اخیار قوم و بزرگان و عیاران این طریقت بود راه بلا سپردی و طریق ملامت رفتی و اهل مصر بجمله اندر شأن وی متحیر و بروزگارش منکر بودند و تا وقت مرگ از اهل مصر کس جمال حال وی را نشناخت و آن شب کی از دنیا بیرون شد هفتاد کس پیغمبر را (صلعم) بخواب دیدند که دوست خدای ذی النون بخواست آمد من به استقبال وی آمدم و چون وفات کرد بر پیشانی وی نبشته ای پدید آمد هذا حبیب الله مات فی حب الله قتیل الله چون جنازهء وی برداشتند مرغان هوا جمع شدند و بر جنازهء وی سایه برافکندند اهل مصر بجمله تشویر خوردند و توبه کردند از جفا که با وی کرده بودند و وی را طُرَف بسیار است و کلمات خوش اندر حقایق علوم، چنانک گوید العارف کل یوم اخشع لاَنه فی کل ساعة اقرب. هر روز عارف ترسان تر و خاشع تر باشد زیراک هر ساعت نزدیک تر بود و آنک نزدیکتر بود لامحاله حیرت وی بیشتر بود و خشوعش زیاده تر از آنک از هیبت و سلطان حق آگه گشته بود و جلال حق بر دلش مستولی شده خود را از وی دور نبیند و بوصل اوی خشوعش بر خشوع زیادت شود چنانک موسی اندر حال مکالمت گفت یا رب این اطلبک قال عند المنکسرة قلوبهم بار خدایا تراکجا طلبم گفت آنجا که دل شکسته است و از اخلاص خود نومید گشته گفت بار خدایا هیچ دلی از دل من نومیدتر و شکسته تر نیست گفت پس من آنجایم که توئی پس مدعی معرفت بی ترس و خشوع جاهل بود نه عارف و حقیقت معرفت علامت صدق ارادت بود و ارادت صادق برندهء اسباب و قاطع بنده باشد از دون خدای عز و جل چنانک ذوالنون گوید رض الصدق سیف الله فی ارضه ما وضع علی شی ء الا قطعه. راستی شمشیر خدایست عز و جل اندر زمین و بر هیچ چیز نیاید الا که آنرا ببرد و صدق رؤیت مسبب باشد نه اثبات سبب چو سبب ثابت شد حکم صدق برخاست و ساقط شد و یافتم اندر حکایات وی که روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل بتفرج چنانک عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند شاگردان را آن بزرگ نمود گفتند ایها الشیخ دعا کن تا آن جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود ذوالنون بر پای خاست و دستها برداشت و گفت بار خدایا چنانک این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده ای اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی بیشتر آمد و چشمشان برذوالنون افتاد فرا گریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و بخدای بازگشتند وی شاگردان را گفت عیش خوش آن جهانی توبهء این جهانی بود. ندیدید که مراد جمله حاصل شد و شما و ایشان بمراد رسیدید بی ازانک رنجی به کسی رسیدی و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این اقتدا به پیغمبر (ص) کرد کی هر چند از کافران بدو جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و میگفتی: اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون. و از وی می آید که گفت از بیت المقدس می آمدم بقصد مصر اندر راه شخصی دیدم از دور با هیبت کی می آمد اندر دل خود تقاضائی یافتم که از این کس سؤالی بکنم چون نزدیک من آمد پیرزنی دیدم با عکازه ای اندر دست و جبه ای پشمین پوشیده گفتم من این؟ قالت من الله قلت الی این؟ قالت الی الله. از کجا می آئی گفت از نزد خدای. گفتم کجا خواهی رفت گفت بسوی خدای با من دینارگانه ای بود برآوردم که بدو دهم دست اندر روی من بجنبانید و گفت ای ذوالنون این صورت که ترا بر من بستست از رکیکی عقل تست من کار از برای خدای کنم و از دون وی چیزی نستانم چنانک نپرستم جز وی را چیزی نستانم جز از وی این بگفت و از من جدا شد و اندرین حکایت رمزی لطیف است که آن عجوز گفت من کار از برای وی میکنم و این دلیل صدق محبت بود که خلق اندر معاملت بر دو گونه اند یکی آنک کاری میکنند پندارند که از برای وی میکنند و بتحقیق از برای خود میکنند و هر چند که هوای وی از آن منقطع باشد دنیائی آخر بیوس ثواب آن جهانی باشدش و دیگر آنک ارادت ثواب و عقاب آن جهان و ریا و سمعت این جهان از معاملت وی منقطع باشد و آنچ کند مر تعظیم فرمان حق جل جلاله را کند و محبت حق تعالی متقاضی وی باشد بترک نصیب اندر فرمان وی و آن گروه را صورت بسته باشد و ندانند کی هر کار که آخرت را کند هم ورا باشد و ندانند کی در طاعت مر مطیع را نصیب بیش از آن باشد کی اندر معصیت از آنچ اندر معصیت که راحت عاصی یک ساعته باشد و راحت طاعت همیشه و خداوند را تعالی و تقدّس از مجاهدت خلق چه سود و از ترک آن چه زیان اگر همه خلق بصدق ابوبکر گردند فایده مر ایشان را و اگر بکذب فرعون شوند زیان مر ایشان را لقوله تعالی: ان احسنتم احسنتم لا نفسکم(1) و قوله تعالی: و من جاهد فانما یجاهد لنفسه(2). خلق ملک ابدی مر خود را می طلبند و می گویند از برای خدای میکنم جل جلاله اما سپردن طریق دوستی خود چیزی دیگرست ایشان از گزاردن فرمان حصول امر دوست نگاهدارند چشمشان بر هیچ چیزی دیگر نباشد و اندر این کتاب مانند این سخن بیاید انشاء الله اندر باب اخلاص. (کشف المحجوب هجویری چ لنینگراد. ص 124) و رجوع به ص 41، 99، 127، 145، 171، 250، 285، 299، 322، 351، 352، 368، 384، 385، 390، 426، 430، 469، 527، 528، [ 76 A350 EE ] همان کتاب شود.
و عطار در تذکرة الاولیاء گوید:
آن پیشوای اهل ملامت آن شمع جمع قیامت آن برهان مرتبت و تجرید آن سلطان معرفت و توحید آن حجة الفقر فخری قطب وقت ذوالنون مصری رحمة الله علیه از ملوکان طریقت بود و سالک راه بلا و ملامت بود در اسرار و توحید نظر عظیم دقیق داشت و روشی کامل و ریاضات و کرامات وافر بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندی باز بعضی در کار او متحیر بودندی تا زنده بود همه منکر او بودندی و تا بمرد کس واقف نشد بر حال او از بس که خود را پوشیده نمود و سبب توبهء او آن بود که او را نشان دادند که بفلان جای زاهدی است گفت قصد زیارت او کردم او را دیدم خویشتن را از درختی آویخته و می گفت ای تن مساعدت کن با من بطاعت اگر نه همچنین بدارمت تا از گرسنگی بمیری گریه بر من افتاد عابد آواز گریه بشنید گفت کیست که رحم می کند بر کسی که شرمش اندک است و جرمش بسیار. گفت به نزدیک او رفتم و سلام کردم گفتم این چه حالت است گفت این تن با من قرار نمی گیرد در طاعت حق تعالی و با خلق آمیختن میخواهد، ذوالنون گفت پنداشتم که خون مسلمانی ریخته است یا کبیره ای آورده است گفت ندانسته ای که چون با خلق آمیختی همه چیز از پس آن بیاید گفتم هول زاهدی گفت از من زاهدتر میخواهی که بینی گفتم خواهم گفت بدین کوه در شو تا ببینی چون برآمدم جوانی را دیدم کی در صومعه ای نشسته و یک پای بیرون صومعه بریده و انداخته و کرمان می خوردند نزدیک او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم گفت روزی در این صومعه نشسته بودم زنی بدینجا بگذشت دلم مایل شد بدو. تنم تقاضای آن کرد تا از پی او بروم یک پای از صومعه بیرون نهادم آوازی شنودم که شرم نداری از پس سی سال که خدای را عبادت کرده باشی و طاعت داشته اکنون طاعت شیطان کنی و قصد فاحشه کنی این پای را که از صومعه بیرون نهاده بودم ببریدم و اینجا نشسته ام تا چه پدید آید و با من چه خواهند کرد تو بر این گناه کاران بچه کار آمدی اگر میخواهی که مردی از مردان خدای را ببینی بر سر این کوه شو ذوالنون گفت از بلندی که آن کوه بود آن جا نتوانستم رفت بس خبر او پرسیدم گفتند دیرگاهست تا مردی در آن صومعه عبادت میکند یک روز مردی با او مناظره میکرد که روزی بسبب کسب است او نذر کرد که من هیچ نخورم که در او سبب کسب مخلوقات بود چند روز برآمد هیچ نخورد حق تعالی زنبوران را فرستاد که گرد او می پریدند او را انگبین میدادند ذوالنون گفت از این کارها و سخنها دردی عظیم به دلم فرو آمد دانستم که هر که توکل بر خدای کند خدای کار او بسازد و رنج او ضایع نگذارد بس در راه که می آمدم مرغکی نابینا را دیدم بر درختی نشسته از درختی فروآمد من گفتم این بیچاره علف و آب از کجا میخورد بمنقار زمین را بکاوید دو سکره بدید آمد یکی زرین پر کنجد و یکی سیمین پر گلاب آن مرغ سیر بخورد و بر درخت پرید و سکرها ناپدید شد ذوالنون اینجا بیکبارگی از دست برفت و اعتماد بر توکل پدید آمد و توبهء او محققّ شد پس از آن چند منزل برفت چون شبانگاه درآمد در ویرانه ای درآمد و در آن ویرانه خمره ای زر و جواهر بدید و بر سر آن خمره تخته ای نام الله نوشته یاران وی زر و جواهر قسمت کردند ذوالنون گفت این تخته که بر او نام دوست من است مرا دهیت آن تخته برگرفت و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه میداد تا کارش ببرکات آن بجائی رسید که شبی بخواب دید که گفتند یا ذاالنون هر کس بزر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست لاجرم در علم و حکمت بر تو گشاده گردانیدیم پس بشهر بازآمد گفت روزی میرفتم بکناره رودی رسیدم کوشکی را دیدم بر کنارهء آب رفتم و طهارت کردم چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد کنیزکی دیدم بر کنگرهء کوشک ایستاده بغایت صاحب جمال خواستم تا وی را بیازمایم گفتم ای کنیزک کرائی گفت ای ذوالنون چون از دور پدید آمدی پنداشتم دیوانه ای چون نزدیکتر آمدی پنداشتم عالمی چون نزدیک تر آمدی پنداشتم عارفی پس نگاه کردم نه دیوانه ای و نه عالمی و نه عارفی گفتم چگونه می گوئی گفت اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی این بگفت و ناپدید شد معلومم شد که او آدمی نبود تنبیه مرا آتشی در جان من افتاد خویشتن بسوی دریا انداختم جماعتی را دیدم که در کشتی می نشستند من نیز در کشتی نشستم چون روزی چند برآمد مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد یک به یک را از اهل کشتی میگرفتند و می جستند اتفاق کردند که با توست پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند و من خاموش می بودم چون کار از حد بگذشت گفتم آفریدگارا تو میدانی. هزاران ماهی از دریا سر بر آوردند هر یکی گوهری در دهان ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتادند و از او عذر خواستند و چنان در چشم مردمان اعتبار شد و از این سبب نام او ذوالنون آمد و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود تا بحدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت میخواند: و ظلمنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن والسلوی (قرآآن 2 / 57)، روی به آسمان کرد و گفت الهی اسرائیلیان را من و سلوی فرستی و محمدیان را نه بعزّت تو کی از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی در حال از روزن خانه من و سلوی باریدن گرفت از خانه بیرون دوید روی به بیابان نهاد و گم شد و هرگزش باز نیافتند. نقل است که ذوالنون گفت وقتی در کوهها میگشتم قومی مبتلایان دیدم گرد آمده بودند پرسیدم کی شما را رسیده است گفتند عابدی است اینجا در صومعه ای هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر این قوم دمد همه شفا یابند باز در صومعه شود تا سال دیگر بیرون نیاید صبر کردم تا بیرون آمد مردی دیدم زردروی نحیف شده چشم در مغاک افتاده از هیبت او لرزه بر من افتاد پس بچشم شفقت در خلق نگاه کرد آنگاه سوی آسمان نگریست و دمی چند در آن مبتلایان افکند همه شفا یافتند چون خواست که در صومعه شود من دامنش بگرفتم گفتم از بهرخدای علت ظاهر را علاج کردی علت باطن را علاج کن بمن نگاه کرد و گفت ذوالنون دست از من باز دار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه میکند چون ترا بیند که دست بجز از وی در کسی دیگر زده ای ترا به آن کس باز گذارد و آن کس را بتو و هر یکی به یکی دیگر هلاک شویت. این بگفت و در صومعه رفت. نقل است که یک روز یارانش درآمدند او را دیدند که میگریست گفتند سبب چیست گریه را گفت دوش در سجده چشم من در خواب شد خداوند را دیدم گفت یا ابا الفیض خلق را بیافریدم بر ده جزو شدند دنیا را بر ایشان عرضه کردم و نه جزو از آن ده جزو روی بدنیا نهادند یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند بهشت را بر ایشان عرضه کردم نه جزو روی ببهشت نهادند یک جزو بماند آن یک جزو نیز ده جزو شدند دوزخ پیش ایشان آوردم همه برمیدند و پراکنده شدند از بیم دوزخ پس یک جزو ماند که نه بدینا فریفته شدند و نه ببهشت میل کردند و نه از دوزخ بترسیدند گفتم بندگان من بدنیا نگاه نکردیت و ببهشت میل نکردیت و از دوزخ نترسیدید چه می طلبید همه سر برآوردند و گفتند انت تعلم مانرید یعنی تو میدانی که ما چه میخواهیم. نقل است که یک روز کودکی بنزدیک ذوالنون درآمد و گفت مرا صد هزار دینار است میخواهم که در خدمت تو صرف کنم و آن زر بدرویشان تو بکار برم ذوالنون گفت بالغ هستی گفت نی گفت نفقهء تو روا نبود صبر کن تا بالغ شوی پس چون کودک بالغ گشت بیامد و بر دست شیخ توبه کرد و آن زرها بدرویشان داد تا آن صدهزار دینار نماند روزی کاری پیش آمد و درویشان را چیزی نماند که خرج کردندی کودک گفت ای دریغ کجاست صد هزار دیگر تا نفقه کردمی بر این جوانمردان این سخن را ذوالنون بشنود دانست که وی بحقیقت کار نرسیده است که دنیا بنزد او خطیر است ذوالنون آن کودک را بخواند و گفت بدکان فلان عطار رو و بگوی از من تا سه درم فلان دارو بدهد برفت و بیاورد گفت در هاون کن و خرد بسای آنگاه پاره ای روغن بر وی افکن تا خمیر گردد و از وی سه مهره بکن و هر یک را بسوزن سوراخ کن و بنزدیک من آر کودک چنان کرد و بیاورد ذوالنون آن را در دست مالید و در او دمید تا سه پاره یاقوت گشت که هرگز آنچنان ندیده بود گفت اینها را ببازار بر و قیمت کن ولیکن مفروش کودک ببازار برد و بنمود هر یکی را بهزار دینار بخواستند بیامد و با شیخ بگفت ذوالنون گفت بهاون نه و بسای و به آب انداز چنان کرد و به آب انداخت گفت ای کودک این درویشان از بی نانی گرسنه نیند لکن این اختیار ایشان است کودک توبه کرد و بیدار گشت و بیش این جهان را بر دل وی قدر نماند. نقل است که گفت سی سال خلق را دعوت کردم یک کس بدرگاه خدای آمد چنانکه می بایست و آن آن بود که روزی پادشاه زاده ای با کوکبه ای از در مسجد بر من گذشت من این سخن میگفتم که هیچ احمق تر از آن ضعیفی نبود که با قوی در هم شود او درآمد و گفت این چه سخن است گفتم آدمی ضعیف چیزی است با خدای قوی در هم می آید، آن جوان را لون متغیر شد، برخاست و برفت روز دیگر بازآمد و گفت طریق بخدای چیست گفتم طریقی است خرد و طریقی است بزرگتر تو کدام میخواهی اگر طریق خردتر میخواهی ترک دنیا و شهوات و ترک گناه بگو و اگر طریق بزرگ میخواهی هر چه دون حق است ترک وی بگوی و دل از همه فارغ کن قال والله لا اختار الا الطریق الاکبر گفت بخدای که جز طریق بزرگتر نخواهم روز دیگر پشمینه ای درپوشید و در کار آمد تا از ابدال گشت. بوجعفر اعور گفت نزدیک ذوالنون بودم جماعتی یاران او حاضر بودند از طاعت جمادات حکایت میکردند و تختی آنجا نهاده بود ذوالنون گفت طاعت جمادات اولیا را آن بود که این ساعت این تخت را بگویم که گرد این خانه بگرد در حرکت آید چون سخن بگفت در حال آن تخت گرد خانه گشتن گرفت و بجای خویش باز شد جوانی آنجا حاضر بود آن حال بدید گریستن بر وی افتاد تا جان بداد بر همان تختش بشستند و دفن کردند. نقل است که وقتی یکی بنزدیک او آمد و گفت وامی دارم و هیچ ندارم که وام بگذارم سنگی از زمین برداشت و به او داد آن مرد آن سنگ را با بازار برد زمرد گشته بود بچار صد درم بفروخت و وام باز داد. نقل است که جوانی بود پیوسته بر صوفیان انکار کردی یک روز ذوالنون انگشتری خود به وی داد و گفت این را ببازار بر و به یک دینار گرو کن آن جوان برفت و انگشتری ببازار برد به درمی بیش نمیگرفتند جوان خبر بازآورد او را گفت بجوهریان بر و بنگر تا چه میخواهند ببرد بهزار دینار خواستند خبر بازآورد جوان را گفت علم تو بحال صوفیان همچنان است که علم آن بازاریان به این انگشترین جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست. نقل است که ده سال بود تا ذوالنون را سکبائی آرزو میکرد و آن آرزو بنفس نمیداد شب عیدی بود نفس گفت چه باشد که فردا به عیدی ما را لقمهء سکبا دهی گفت ای نفس اگر خواهی که چنین کنم امشب با من موافقت کن تا همه قرآن را در دو رکعت نماز برخوانم نفس موافقت کرد روز دیگر سکبا بساخت و پیش او بنهاد و انگشت را پاک کرد [ کذا ] و در نماز ایستاد گفتند چه بود گفت در این ساعت نفس با من گفت که آخر به آرزوی ده ساله رسیدم گفتم که بخدای که نرسی بدان آرزو و آن کس که این حکایت میکرد چنین گفت که ذوالنون در این سخن بود که مردی درآمد با دیگی سکبا پیش او بنهاد گفت ای شیخ من نیامده ام مرا فرستاده اند بدانکه من مردی حمالم و کودکان دارم از مدتی باز سکبا میخواهند و سیم فراهم نمی آید دوش به عیدی این سکبا ساختم امروز در خواب شدم جمال جهان آرای رسول را صلی الله علیه و علی آله و سلم بخواب دیدم فرمود که اگر خواهی که فردا مرا ببینی این را بنزد ذوالنون بر و او را بگوی که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب شفاعت میکند که یک نفس با نفس خود صلح کن و لقمه ای چند بکار بر ذوالنون بگریست گفت فرمان بردارم. نقل است که چون کار او بلند شد کس را چشم بر کار او نمی رسید اهل مصر بزندقه بر وی گواهی میدادند و جمله بر این متفّق شدند و متوکل کس فرستاد تا وی را بیاوردند ببغداد و بند بر پای او نهادند چون به درگاه خلیفه رسید گفت این ساعت مسلمانی بیاموختم از پیرزنی و جوانمردی از سقائی گفتند چون گفت چون بدرگاه خلیفه رسیدم و آن درگاه با عظمت و حاجبان و خادمان دیدم خواستم تا اندک تغیری در من پدید آید زنی با عصائی پیش آمد و در من نگریست گفت یا تن که ترا پیش او می برند نترسی که او و تو هر دو بندگان یک خداوند جل جلاله اید تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتوانند کرد پس در راه سقائی دیدم پاکیزه آبی بمن داد و بکسی که با من بود اشارت کردم یک دینار به وی داد قبول نکرد و گفت تو اسیری و در بند جوانمردی نبود از چنین اسیر و غریب و بندی چیزی ستدن پس فرمان شد که او را بزندان برید چهل شبانه روز در حبس بماند هر روز خواهر بشر حافی از دوک خویش یک قرص بر او می بردی آن روز که از زندان بیرون می آمد آن چهل قرص همچنان نهاده بود که یکی نخورده بود خواهر بشر حافی چون آن بشنود اندوهگن شد گفت تو می دانی که آن قرصها حلال بود و بی منت چرا نخوردی گفت زیرا که طبقش پاک نبود یعنی بر دست زندان بان گذر میکرد چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست. نقل است که بسی خون برفت اما یک قطره نه بر روی و نه بر موی و نه بر جامهء او افتاد و آنچه بر زمین افتاد همه ناپدید شد بفرمان خدای عز و جل پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او را از او جواب خواستند او آن سخن را شرحی بداد متوکّل گریستن گرفت و جملهء ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیر بماندند تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرم باز گردانید. نقل است که احمد سلمی گفت به نزدیک ذوالنون شدم طشتی زرّین دیدم در پیش او نهاده و گرد بر گرد او بویهای خوش از مشک و عبیر مرا گفت توئی که بنزدیک ملوک شوی در حال بسط من از آن بترسیدم و باز پس آمدم پس یک درم بمن داد تا به بلخ از آن یک درم نفقه می کردم. نقل است که مریدی بود ذوالنون را چهل چهله بداشت و چهل موقف بایستاد و چهل سال خواب شب در باقی کرد و چهل سال بپاسبانی حجرهء دل نشست روزی بنزدیک ذوالنون آمد گفت چنین کردم و چنین با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمیگوید نظری بما نمی کند و بهیچم بر نمی گیرد و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی شود و این همه که می گویم خود را ستایش نمی کنم شرح حال می دهم که این بیچارگی که در وسع من بود بجای آوردم و از حق شکایت نمی کنم شرح حال می دهم که همه جان و دل در خدمت او دارم اما غم بی دولتی خویش می گویم و حکایت بدبختی خویش میکنم و نه از آن می گویم که دلم از طاعت کردن بگرفت لکن می ترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود و من عمری حلقه به امیدی میزدم که آوازی نشنوده ام صبر بر این بر من سخت می آید اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی [ کذا ] بیچارگی مرا تدبیر کن ذوالنون گفت برو و امشب سیر بخور و نماز خفتن مکن و همه شب بخسب تا باشد که دوست اگر بلطف ننماید بعتاب بنماید اگر برحمت در تو نظری نمی کند به عنف در تو نظری کند درویش برفت و سیر بخورد دلش نداد که نماز خفتن ترک کند و نماز خفتن بگذارد و بخفت مصطفی را بخواب دید گفت دوستت سلام میگوید و می فرماید که مخنث و نامرد باشد آنکه بدرگاه ما آید و زود سیر شود که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت حق تعالی میگوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هر چه امید میداری بدانت برسانم و هر چه مراد تست حاصل کنم ولیکن سلام ما بدان ره زن مدّعی ذوالنون برسان و بگوی ای مدعی دروغ زن اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فروماندگان در گاه مکر نکنی و ایشان را از درگاه ما نفور نکنی مرید بیدار شد گریه بر او افتاد آمد تا بر ذوالنون و حال بگفت ذوالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است و مدعی و دروغ زن گفته از شادی به پهلو می گردید و به های و هوی می گریست اگر کسی گوید چگونه روا بود که شیخ کسی را گوید نماز مکن و بخسب گویم ایشان طبیبان اند طبیب گاه بود که بزهر علاج کند چون می دانست که گشایش کار او در این است بدانش فرمود که خود دانست که او محفوظ بود نتواند که نماز نکند چنانکه حق تعالی خلیل را فرمود علیه السلام که پسر را قربان کن و دانست که نکند چیزها رود در طریقت که با ظاهر شرع راست نیاید چنانکه بکشتن خلیل را امر کرد و نخواست و چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود و خواست و هر که بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هر چه کند بفرمان شرع کند. نقل است که ذوالنون گفت اعرابیی دیدم در طواف تنی نزار و زرد و استخوان بگداخته برو گفتم تو محبی گفت بلی گفتم حبیب تو بتو نزدیک است یا از تو دور گفت نزدیک گفتم موافق است یا ناموافق گفت موافق گفتم سبحان الله محبوب تو بتو قریب و تو بدین زاری و بدین نزاری اعرابی گفت ای بطأل أما علمت ان عذاب القرب و الموافقة اَشدّ من عذاب البعد و المخالفة؛ ندانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار از عذاب بعد و مخالفت. نقل است که ذوالنون گفت در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم از او سئوال کردم از غایت محبت گفت ای بطال محبت را غایت نیست گفتم چرا گفت از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست. نقل است که نزدیک برادری رفت از آن قوم که در محبت مذکور بودند او را ببلائی مبتلا دید گفت دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم یابد. ذوالنون گفت لکن من چنین میگویم که دوست ندارد او را هر که خود را مشهور کند بدوستی او. آن مرد گفت استغفرالله و اتوب الیه. نقل است که ذوالنون بیمار بود کسی بعیادت او درآمد پس گفت الم دوست خوش بود ذوالنون عظیم متغیر شد پس گفت اگر او را میدانستی بدین آسانی نام او نبردی. نقل است که وقتی نامه ای نوشت ببعضی از دوستان که حق تعالی به پوشاناد مرا و ترا بپردهء جهل و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضای اوست که بسا مستور که در زیر ستر است که دشمن داشتهء اوست. نقل است که گفت در سفری بودم صحرا پر برف بود و گبری را دیدم دامن در سر افکنده و از صحرای برف می رفت و ارزن می پاشید ذوالنون گفت ای دهقان چه دانه ای می پاشی گفت مرغکان چینه نیابند دانه می پاشم تا این تخم ببر آید و خدای رحمت کند گفتم دانه ای که بیگانه باشد [ کذا ] از گبری نپذیرد گفت اگر نپذیرد [ آیا نه ] بیند آنچه میکنم گفتم بیند گفت مرا این بس باشد. پس ذوالنون گفت چون بحج رفتم آن گبر را دیدم عاشق آسا در طواف گفت یا اباالفیض دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم ببر آمد و مرا آشنائی داد و آگاهی بخشید و بخانهء خودم خواند ذوالنون از آن سخن در شور شد گفت خداوندا بهشتی بمشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان می فروشی هاتفی آواز داد که حق تعالی هر کرا خواند نه بعلت خواند و هرکرا راند نه بعلت راند تو ای ذوالنون فارغ باش که کار الفعال لما یرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد. نقل است که گفت دوستی داشتم فقیر وفات کرد او را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و فرمود که ترا آمرزیدم که از این سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه احتیاج. نقل است که گفت هرگز نان و آب سیر نخوردم تا نه معصیتی کردم خدای را یا باری قصد معصیتی در من پدید نیامد. نقل است که هر گه که در نماز خواست ایستاد گفتی بار خدایا بکدام قدم آیم بدرگاه تو و بکدام دیده نگرم بقبلهء تو و بکدام زفان گویم راز تو و بکدام لغت گویم نام تو از بی سرمایگی سرمایه ساختم بدرگاه آمدم که چون کار بضرورت رسید حیا را بر گرفتم چون این بگفتی تکبیر پیوستی و بسی گفتی که امروز که مرا اندوهی بیش آید با او گویم اگر فردام از او اندوهی رسد با کی گویم و در مناجات گفتی اللهم لا تعذبنی بذّل الحجاب؛ خداوندا مرا بذل حجاب عذاب مکن و گفت سبحان آن خدائی که اهل معرفت را محجوب گردانید از جملهء خلق دنیا بحجب آخرت و از جملهء خلق آخرت بحجب دنیا و گفت سخت ترین حجابها نفس دیدن است و گفت حکمت در معده ای قرار نگیرد که از طعام پر آمد و گفت استغفار بی آنکه از گناه باز ایستی توبهء دروغ زنان بود و گفت فرّخ آن کس که شعار دل او ورع بود و دل او پاک از طمع بود و محاسب نفس خویش فیما صنع و گفت صحت تن در اندک خوردن است و صحت روح در اندکی گناه و گفت عجب نیست از آنک ببلائی مبتلا شود پس صبر کند عجب از آن است که به بلایی مبتلا شود راضی بود و گفت مردمان ترسکار باشند برراه باشند چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند و گفت بر راه راست آن است که از خدای ترسان است چون ترس برخاست از راه بیوفتاد و گفت علامت خشم خدای بر بنده ترس بنده بود از درویشی و گفت فساد بر مرد از شش چیز درآید یکی ضعف نیت بعمل آخرت دوم تنهای ایشان که رهین شهوات گشته بود سوم با قرب اجل درازی امل بر ایشان غالب گشته بود چهارم رضاء مخلوقان بر رضای خالق گزیده باشند پنجم متابعت هوی را کرده باشند ششم آنکه زلتهای سلف حجت خویش کرده باشند و هنرهای ایشان جمله دفن کرده تا فساد بر ایشان پیدا گشته است و گفت صاحب همت اگرچه کژ بود او بسلامت نزدیک است و صاحب ارادت اگرچه صحیح است او منافق است یعنی آنکه صاحب همت بود او را ارادت آن نبود که هرگز بهیچ سر فرود آرد که صاحب همت را خواست نبود و صاحب ارادت زود راضی گردد و بجائی فروآید و گفت زندگانی نیست مرگ با مردمانی که دل ایشان آرزومند بود بتقوی و ایشان را نشاط بود به ذکر خدای و گفت دوستی با کسی کن که به تغیر تو متغیر نگردد و گفت اگر خواهی که اهل صحبت باشی صحبت با یاران چنان کن که صدیق کرد با نبی الله علیه السلام که در دین و دنیا بهیچ مخالف او نشد لاجرم حق تعالی صاحبش خواند و گفت علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای بود علیه السلام در اخلاق و افعال و اوامر و سنن و گفت صحبت مدار با خدای جز بموافقت و با خلق جز بمناصحت و با نفس جز بمخالفت و با دشمن جز بعداوت. و گفت هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در وقت مستی معالجه کند یعنی سخن گفتن کسی را که او مست دنیا باشد بی فایده بود پس گفت مست را دوا نیست مگر هشیار شود آنگاه بتوبه دوای او کنند و گفت خدای عز و جل عزیز نکند بنده ای را بعزی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواری نفس خویش و ذلیل نکند بنده ای را بذّلی ذلیل تر از آنکه محجوب کند او را تا ذل نفس نبیند و گفت یاری نیکو بازدارنده از شهوات پاس چشم و گوش داشتن است و گفت اگر ترا بخلق انس است طمع مدار که هرگزت بخدای انس پدید آید و گفت هیچ چیز ندیدم رساننده تر به اخلاص از خلوت که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند و هر که خلوت دوست دارد تعلق گیرد بعمود اخلاص و دست زند برکنی از ارکان صدق و گفت به اوّل قدم هر چه جوئی یابی یعنی اگر هیچ می نیابی نشانی است که هنوز در این راه یک قدم ننهاده ای که تا ذره ای از وجود میماند ذره ای راه نداری و گفت گناه مقرّبان حسنات ابرار است و گفت چون بساط محمد بگسترانند گناه اولین و آخرین بر حواشی بساط محو گردد و ناچیز شود و گفت ارواح انبیا در میدان معرفت افکندند روح پیغامبر ما علیه السلام از پیش همه روحها بشد تا بروضهء وصال رسید و گفت محب خدای را کاس محبت ندهند مگر بعد از آنکه خوف دلش را بسوزد و بقطع انجامد و گفت شناس که خوف آتش در جنب فراق بمنزلت یک قطرهء آب است که در دریای اعظم اندازند و من نمیدانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق و گفت هر چیز را عقوبت است و عقوبت محبت آن است که از ذکر حق تعالی غافل ماند و گفت صوفی آن بود که چون بگوید نطقش حقایق حال وی بود یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی بود و به قطع علایق حال وی ناطق بود. گفتند عارف که باشد گفت مردی باشد از ایشان جدا از ایشان و گفت عارف هر ساعتی خاشع تر بود زیرا که به هر ساعتی نزدیکتر بود و گفت عارف لازم یک حال نبود که از عالم غیب هر ساعتی حالتی دیگر برو می آید تا لاجرم صاحب حالات بود نه صاحب حالت و گفت عارفی خایف می باید نه عارفی واصف یعنی وصف میکند خویش را بمعرفت اما عارف نبود که اگر عارف بودی خایف بودی که انما یخشی الله من عباده العلماء و گفت ادب عارف زبر همهء ادبها بود زیرا که او را معرفت مؤدّب بود و گفت معرفت بر سه وجه است یکی معرفت توحید و این عامهء مؤمنان راست، دوم معرفت حجت و بیان است و این حکما و بلغا و علما، راست سوم معرفت صفات وحدانیت است و این اهل ولایت الله راست آن جماعتی که شاهد حق اند به دلهای خویش تا حق تعالی بر ایشان ظاهر میگرداند آنچه بر هیچکس از عالمیان ظاهر نگرداند و گفت حقیقت معرفت اطلاع حق است بر اسرار بدانچه لطایف انوار معرفت بدان نپیوندد یعنی هم به نور آفتاب آفتاب را توان دید و گفت زینهار که بمعرفت مدّعی نباشی یعنی اگر مدّعی باشی کذاب باشی دیگر معنی آن است که چون عارف و معروف در حقیقت یکی است تو در میان چه پدید می آئی دیگر معنی آن است که اگر مدعی باشی یا راست میگوئی یا دروغ، اگر راست می گویی صدیقان خویشتن را ستایش نکنند چنانکه صدیق رضی الله عنه میگفت لست بخیرکم و در این معنی ذوالنون گفته است که اکبر ذنبی معرفتی ایاه و اگر دروغ گوئی عارف دروغ زن نبود و دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید و گفت آنکه عارف تر است بخدای تحیر او در خدای سخت تر است و بیشتر از جهة آنکه هر که به آفتاب نزدیکتر بود در آفتاب متحیرتر بود تا بجائی رسد که او او نبود چنانکه از صفت عارف پرسیدند گفت عارف بیننده بود بی علم و بی عین و بی خبر و بی مشاهده و بی وصف و بی کشف و بی حجاب ایشان ایشان نباشند و ایشان بدیشان نباشند بل که ایشان کی ایشان باشند بحق ایشان باشند گردش ایشان بگردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق بود بر زبانهای ایشان روان گشته و نظر ایشان نظر حق بود بر دیده های ایشان راه یافته پس گفت پیغمبر علیه السلام از این صفت خبر داد و حکایت کرد از حق تعالی که گفت چون بنده ای دوست گیرم من که خداوندم گوش او باشم تا بمن شنود و چشم او باشم تا بمن بیند و زفان او باشم تا بمن گوید و دست او باشم تا بمن گیرد و گفت زاهدان پادشاهان آخرت اند و عارفان پادشاهان زاهدانند و گفت علامت محبت حق آن است که ترک کند هر چه او را از خدای شاغل است تا او ماند و شغل خدای و بس و گفت علامت دل بیمار چهار چیز است یکی آن است که از طاعت حلاوت نیابد دوم از خدای ترسناک نبود سوم آنکه در چیزها بچشم عبرت ننگرد چهارم آنکه فهم نکند از علم آنچه شنود و گفت علامت آنکه مرد بمقام عبودیت رسیده است آن است که مخالف هوا بود و تارک شهوات و گفت عبودیت آن است که بندهء او باشی بهمه حال چنانکه او خداوند تست بهمه حال و گفت علم موجود است و عمل به علم مفقود و حب موجود است و صدق در حب مفقود و گفت توبهء عوام از گناه است و توبهء خواص از غفلت و گفت توبه دو قسم است توبهء انابت و توبهء استجابت توبهء انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای و توبهء استجابت آن است که توبه کند از شرم کرم خدای و گفت بر هر عضوی توبه ای است توبهء دل نیت کردن است بر ترک حرام و توبهء چشم فروخوابانیدن است چشم را از محارم و توبهء دست ترک گرفتن است در گرفتن مناهی و توبهء پای ترک رفتن است بملاهی و توبهء گوش نگاه داشتن است گوش را از شنودن اباطیل و توبهء شکم خوردن حلال است و توبهء فرج دور بودن از فواحش و گفت خوف رقیب عمل است و رجا شفیع محسن و گفت خوف چنان باید که از رجا بقوت تر بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود و گفت طلب حاجت بزفان فقر کنند نه بزفان حکم و گفت دوام درویشی با تخلیط دوستر دارم از آنکه دوام صفا با عجب و گفت ذکر خدای غذای جان من است و ثنا بر او شراب جان من است و حیا از او لباس جان من است و گفت شرم هیبت بود اندر دل با وحشت از آنچه بر تو رفته است از ناکردنیها و گفت دوستی ترا بسخن آرد و شرم خاموش کند و خوف بی آرام گرداند و گفت تقوی آن بود که ظاهر آلوده نکند به معاصیها و باطن بفضول و با خدای عزّ و جلّ بر مقام ایستاده بود و گفت صادق آن بود که زبان او بصواب و بحق ناطق بود و گفت صدق شمشیر خدای است عزّ و جلّ هرگز آن شمشیر بر هیچ گذر نکرد الا آنرا پاره گردانید و گفت صدق زبانی محزون است و سخن بحق گفتن موزون و گفت مراقبت آن است که ایثار کنی آنچه حق برگزیده است یعنی آنچه بهتر بود ایثار کنی و عظیم دانی آنچه خدای آنرا عظیم داشته است چون از تو ذره ای در وجود آید بسبب ایثار بگوشهء چشم بدان باز ننگری و آنرا از فضل خدای بینی نه از خویش و دنیا و هر چه آنرا خرد شمرده است بدان التفات نکنی و دست از این تیز بیفشانی و خویشتن را در این اعراض کردن در میان نبینی و گفت وجد سری است در دل و گفت سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد و بر طلب وی حریص کند که آنرا بحق شنود بحق راه یابد و هر که بنفس شنود در زندقه افتد و گفت توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمدن است و بطاعت یک خدای مشغول بودن و از سببها بریدن و گفت توکل خود را در صفت بندگی داشتن است و از صفت خداوندی بیرون آمدن و گفت توکل دست بداشتن تدبیر بود و بیرون آمدن از قوت و حیلت خویش و گفت انس آن است که صاحب او را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق مگر از اولیای حق از جهت آنکه انس گرفتن با اولیا انس گرفتن است بخدای و گفت اولیا را چون در عیش انس اندازند گوئی با ایشان خطاب میکنند در بهشت بزفان نور و چون در عیش هیبت اندازند گوئی با ایشان خطاب می کنند در دوزخ بزفان نار و گفت فروتر منزل انس گرفتگان به خدای آن بود که اگر ایشان را به آتش بسوزند یک ذرّه همت ایشان غایب نماند از آنکه بدو انس دارند و گفت علامت انس آن است که بخلقت انس ندهند انس با نفس خویشت دهند تا با خلقت وحشت دهند پس با نفس خویشت انس دهند و گفت مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست و مخالفت آن ترک آرزوهاست هر که مداومت کند برفکرت بدل عالم غیب ببیند بروح. و گفت رضا شاد بودن دل است در تلخی قضا و گفت رضا ترک اختیار است پیش از قضا و تلخی نایافتن است بعد از قضا و جوش زدن دوستی است در عین بلا گفتند کیست داننده تر بنفس خویش گفت آنکه راضی است بدانچه قسمت کرده اند و گفت اخلاص تمام نشود مگر که صدق بود در او و صبر بر او و صدق تمام نگردد مگر اخلاص بود در او و مداومت بر او و گفت اخلاص آن بود که طاعت از دشمن نگاه دارد تا تباه نکند و گفت سه چیز علامت اخلاص است یکی آنکه مدح و ذم نزدیک او یکی بود و رؤیت اعمال فراموش کند و هیچ ثواب واجب ندارد در آخرت بدان عمل و گفت هیچ چیز ندیدم سخت تر از اخلاص در خلوت و گفت هر چه از چشمها ببینند نسبت آن با علم بود و هر چه از دلها بدانند نسبت آن با یقین بود و گفت سه چیز از نشان یقین است یکی نظر بحق کردن است در همه چیزی دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری سوم یاری خواستن است از او در همه حالی و گفت یقین دعوت کند بکوتاهی امل و کوتاهی امل دعوت کند با زهد و زهد دعوت کند بحکمت و حکمت نگریستن اندر عواقب بار آرد و گفت صبر ثمرهء یقین است و گفت اندکی از یقین بیشتر است از دنیا از بهر آنکه اندکی یقین دل را پر از حب آخرت گرداند و به اندکی یقین جمله ملکوت آخرت مطالعه کند و گفت علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و بترک مدح خلق کند و اگر نیز عطائی دهد و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان را اگر منعی کنند و گفت هر که بخلق انس گرفت بر بساط فرعون ساکن شد و هر که غایب ماند از گوش با نفس داشتن (؟) از اخلاص دور افتاد و هرکه را از جملهء چیزها نصیب حق آمد پس هیچ باک ندارد اگر همه چیزی او را فوت شود دون حق چون حضور حق حاصل دارد و گفت هر مدعی که هست بدعوی خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق و اگر کسی را حق حاضر است او محتاج دعوی نیست اما اگر غایب است دعوی اینجاست که دعوی نشان محجوبان است و گفت هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برنده تر نبود از خدای و گفت هر که مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش، بزرگ گرداند خدای او را در حرکات ظاهر او و هر که بترسد با خدای گریزد و هر که در خدای گریزد نجات یابد و گفت هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و مهتر همه گردد و هر که توکل کند استوار گردد و هر که تکلف کند در آنچه بکارش نمی آید ضایع کند آنچه بکارش می آید و گفت هر که از خدای بترسد دلش بگدازد و دوستی خدای در دلش مستحکم شود و عقل او کامل گردد و گفت هر که طلب عظیمی کند مخاطره ای کرده است عظیم و هر که قدر آنچه طلب می کند بشناسد خوار گردد بر چشم او قدر آنچه بذل باید کرد و گفت آنکه تأسف اندک میخوری بر حق نشان آن است که قدر حق نزدیک تو اندک است و گفت هر که دلالت نکند ترا ظاهر او بر باطن او با او همنشین مباش و گفت اندوه مخور بر مفقود و ذکر معبود موجود [ کذا ] و گفت هر که بحقیقت خدای را یاد کند فراموش کند در جنب یاد او جمله چیزها و هر که فراموش کند در جنب ذکر خدای جمله چیزها خدای نگاه دارد بر ااو جملهء چیزها و خدای عوض او بود از همه چیزها و از ااو پرسیدند که خدای به چه شناختی گفت خدای را بخدا شناختم و خلق را برسول یعنی الله است و نور الله است که خدای خالق است. خالق را بخالق توان شناخت و نور خدای خلق است و اصل خلق نور محمد است علیه السلام پس خلق را به محمد توان شناخت و گفتند در خلق چه گوئی گفت جمله خلق در وحشت اند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت غیبت بود و پرسیدند که بنده مفوض کی بود گفت چون مأیوس بود از نفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جمله احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق گفتند صحبت با کی داریم گفت با آنکه او را ملک نبود و بهیچ حال تو را منکر نگردد و بتغیر تو متغیر نشود هر چند آن تغیر بزرگ بود از بهر آنکه تو هر چند متغیرتر باشی بدوست محتاج تر باشی. گفتند بنده را کی آسان گردد راه خوف گفت آنگاه که خویشتن بیمار شمرد و از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز. گفتند بنده بچه سبب مستحق بهشت شود گفت به پنج چیز استقامتی که در وی گشتن و بار [ کذا ] نبود و اجتهادی که در او بهم (؟) سهو نبود و مراقبتی خدای را سراً و جهراً و انتظاری مرگ را بساختن زاد راه و محاسبهء خود کردن پیش از آنکه حسابت کنند. پرسیدند که علامت خوف چیست گفت آنکه خوف وی را ایمن گرداند از همه خوفهای دیگر. گفتند از مرد که واصیانت تر است گفت آنکه زبان خویش را نگاه دارتر است. گفتند علامت توکل چیست گفت آنکه طمع از جملهء خلق منقطع گرداند. بار دیگر پرسیدند از علامت توکل گفت خلع ارباب و قطع اسباب. گفتند زیادت کن گفت انداختن نفس در عبودیت و بیرون آوردن نفس از ربوبیت.پرسیدند که عزلت کی درست آید گفت آنگاه که از نفس خود عزلت گیری. و گفتند اندوه کرا بیشتر بود گفت بدخوی ترین مردمان را. پرسیدند که دنیا چیست گفت هر چه تو را از حق مشغول میکند دنیا آن است.گفتند سفله کیست گفت آنکه راه بخدای نداند. یوسف حسین از او پرسید که باکی صحبت کنم گفت با آنکه تو و من در میان نبود و یوسف حسین گفت مرا وصیتی کن گفت با خدای یار باش در خصمی نفس خویش نه با نفس یار باش در خصمی خدای و هیچ کس را حقیر مدار اگر چه مشرک بود و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند. و یکی از او وصیت خواست گفت باطن خویش با حق گذار و ظاهر خویش به خلق ده و بخدای عزیز باش تا خدای بی نیازت کند از خلق. یکی دیگر وصیتی خواست گفت شک را اختیار مکن بر یقین و راضی مشو از نفس خویش تا آرام نگیرد و اگر بلائی روی بتو آورد آنرا بصبر تحمل کن و لازم در گاه خدای باش. کسی دیگر وصیتی خواست گفت همت خویش را از پیش و پس مفرست گفت این سخن را شرحی ده گفت از هر چه گذشت و از هر چه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش. پرسیدند که صوفیان چه کس اند گفت مردمانی که خدای را بر همه چیزی بگزینند و خدای ایشان را بر همه بگزیند. کسی بر او آمد و گفت دلالت کن مرا بر حق گفت اگر دلالت می طلبی بر او بیشتر از آن است که در شمار آید و اگر قرب میخواهی در اول قدم است و شرح این در پیش رفته است. مردی بدو گفت ترا دوست می دارم گفت اگر تو خدای را می شناسی ترا خدای بس و اگر نمی شناسی طلب کسی کن که او را شناسد تا ترا برو دلالت کند. پرسیدند از نهایت معرفت گفت هر که بنهایت معرفت رسید نشان او آن بود که چون بود چنانکه بود آنجا که بود همچنان بود که پیش از آنکه بود پرسیدند که اول درجه که عارف روی بدانجا نهد چیست گفت تحیر بعد از آن افتفار بعد از آن اتصال بعد از آن حیرت (؟) پرسیدند از عمل عارف گفت آنکه ناظر حق بود در کل احوال پرسیدند از کمال معرفت نفس گفت کمال معرفت نفس گمان بد بردن است بدو و هرگز گمان نیکو نابردن و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبهء نفوس است و گفت از خدای دورترین کسی است که در ظاهر اشارت او بخدای بیشتر است یعنی پنهان دارد چنانکه نقل است از او که گفت هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تأیید و تشدید برفتم از این همه جز گمانی بچنگ نیاوردم. نقل است که چون در بیماری مرگ افتاد گفتند چه آرزوت میکند گفت آرزو آن است که پیش از آنکه بمیرم اگر همه یک لحظه بود او را بدانم پس این بیت گفت:
الخوف امرضنی و الشوق احرقنی
والحب أصفدنی والله احیانی.
و بعد از این یک روز هوش از او زایل شد یوسف حسین گفت در وقت وفات کی مرا وصیتی کن گفت صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و ترا صحبت او بر خیر باعث بود و از خدای یاددهنده بود دیدار او ترا ذوالنون را گفتند در وقت نزع که وصیتی کن گفت مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام در نیکوئیهای او پس وفات کرد. در آن شب که از دنیا برفت هفتاد کس پیغمبر را بخواب دیدند گفتند دوست خدای خواست آمدن به استقبال او آمده ایم چون وفات کرد بر پیشانی او دیدند نوشته بخطی سبز هذا حبیب الله مات فی حبّ الله هذا قتیل الله بسیف الله چون جنازه اش برداشتند آفتاب عظیم گرم بود مرغان هوا بیامدند و پر در پر گذاشتند و جنازهء او در سایه داشتند از خانهء او تا لب گور و در راه که او را میبردند مؤذنی بانگ میگفت چون بکلمهء شهادت رسید انگشت از وطا برآورد فریاد از مردمان برآمد که او زنده است جنازه بنهادند و انگشت گشاده بود او مرده هر چند جهد کردند انگشت بجای خود نشد اهل مصر که آن حالت بدیدند جمله تشویر خوردند و گفتند توبه کردیم از جفاها که با وی کرده بودند و کارها کردند بر سر خاک او که صفت نتوان کرد رحمة الله علیه. (تذکرة الاولیاء). ابن الندیم گوید یکی از بزرگان متصوفه است و گویند او را علم بصنعت کیمیا بوده است و در این معنی دو کتاب به وی نسبت کنند: کتاب الرکن الاکبر و کتاب الثقة فی الصنعة. (الفهرست چ مصر ص503) و هم ابن الندیم در موضع دیگر گوید: او در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته است. و حاجی خلیفه نیز قصیده ای بنام قصیدهء ذوالنون المصری بدو منسوب کرده است. قفطی در تاریخ الحکماء گوید: ذوالنون بن ابراهیم الاخمیمی المصری. وی در انتحال صناعة کیمیا و تقلد علم باطن و اشراف بر بسیاری از علوم حکمت قدیمه، از طبقهء جابربن حیان است او بیشتر عمر خود را بملازمت بربای شهر اخمیم میگذرانید. چه این بربا یکی از بیت الحکمه های قدیم است و بدانجا تصاویر عجیبه و مثالات غریبه باشد که مشاهدهء آن بر ایمان مؤمن و طغیان کافر افزاید. و گویند بر او علم آنچه در این بربا بود از طریق ولایت گشوده گشت. و او را کراماتی بوده است - انتهی. صاحب صفة الصفوة گوید: ذوالنون المصری بن ابراهیم ابوالفیض اصل او از نوبه است و منشأ او قریه ای از قرای سعید مصر موسوم به اخمیم و سپس بمصر سکونت گزید و بعضی نام او را فیض و برخی ثوبان گفته اند و لقب او ذوالنون است. و پدر او مولای اسحاق بن محمد انصاری بود و او را چهار پسر بود: ذوالنون، ذوالکفل، عبدالباری، همیسع. ابن الجلاء گوید: بصحبت ششصد شیخ رسیدم و مانند این چهار تن نیافتم که یکی از آنها ذوالنون بود. و ابوبکر محمد بن خلف مؤدب گوید: ذوالنون را بر ساحل بحر دیدم چون شب درآمد او به آسمان و آب نظر افکند و گفت: ما اعظم شأنکما بل شأن خالقکما اعظم منکاو من شأنکما. و چون پاسی از شب بگذشت این ابیات خواندن گرفت و تا دمیدن صبح همی مکرر کرد:
اطلبوالانفسکم
مثل ماوجدت انا
قد وجدت لی سکنا
لیس فی هواء عنا
ان بعدت قرّبنی
او قربت منه دنا.
یوسف بن حسن گوید:
ذوالنون میگفت: مزهء زندگی در مصاحبت صلحا و مجموع خیر در همنشین صالح است چون فراموش کنی ترا بیاد آرد و چون بیاد آری ترا یاری دهد. اسرافیل گفت: که ذوالنون را در زندان دیدم که زوار او را طعامی آورد ذوالنون برخاست و بر زوار دست افشاند گفتند این طعام برادر تو آورده است گفت لکن با دست ستمکاری بمن میرسد. و نیز گوید:
سمعت رجلا سئل ذاالنون و قال رحمک الله ما الذّی انصب العباد و اضناهم (؟) فقال له ذکر المقام و قلة الزاد و خوف الحساب و لم لاتذوب ابدان العمال و تذهل عقولهم و العرض علی الله امامهم و قرائة کتبهم بین ایدیهم و الملائکة و قوف بین یدی الجبار ینتظرون امره فی الاخیار و الاشرار ثم قال مثلوّا هذه فی نفوسهم و جعلوه نصب اعینهم قال و سمعت رجلا یسأل ذاالنون متی تصح عزلة الخلق فقال اذ قویت علی عزلة النفس و یوسف بن حسین گوید: قلت لذی النون فی وقت مفارقتی له من اجالس؛ فقال: علیک بصحبة من تذکرّک الله عزّ و جلّ رؤیته و تقع هیبته علی باطنک و یزید فی عملک منطقه و یزهدک فی الدنیا عمله ولا تعصی الله ما دمت فی قربه یعظک بلسان فعله ولا یعظک بلسان قوله و باز گوید: سمعت ذا النون یقول: سقم الجسد فی الاوجاع و سقم القلوب فی الذنوب فکما لا یجد الجسد لذة الطعام عند سقمه کذلک لایجد القلب حلاوة العبادة مع الذنوب و سمعته یقول: من لم یعرف قدر النعم سلبها من حیث لایعلم و باز یوسف بن حسین گوید: سمعت ذاالنون یقول: ما خلع الله عزّ و جلّ علی عبد من عبیده خلعة احسن من العقل و لا قلده قلادة اجمل من العلم و لا زینّه بزینة افضل من الحلم و کمال ذلک کله التقوی. و عبدالقدوس بن عبدالرحمن گوید: سمعت ذا النون یقول: الهی لو اصبت موئلا فی الشدائد غیرک او ملجاً فی النوازل سواک لحق لی ان لا اعرض الیه بوجهی عنک و لا اختاره علیک لقدیم احسانک الی و حدیثه و ظاهر منتک علی و باطنها و لو تقطعت فی البلاد ارباً ارباً و انصبت علی الشدائد صباً صباً و لا اجد مشتکی لبثی غیرک و لا مفرّجاً لمآبی عنی سواک فیا و ارث الارض و من علیها و یا باعث جمیع من فیها ورث املی و بلغ همتی فیک منتهی و سائلی. و محمد بن احمدبن سلمهء نیشابوری گوید: سمعت ذاالنون یقول: احذرعن تنقطع عنه فتکون مخدوعا قلت فکیف ذلک قال لان المخدوع ینظر الی عطایاه فینقطع عن الله بالنظر الی عطایاه ثم قال تعلق الناس بالاسباب و تعلق الصدیقون بولی الاسباب. ثم قال: علامة تعلق قلوبهم بالعطایا طلبهم منه العطایا و من علامة تعلق قلب الصدیق بولی العطایا انصباب العطایا علیه و شغله عنها به. ثم قال: لیکن اعتمادک علی الله فی الحال لا علی الحال مع الله ثم قال: اعقل فان هذا من صفة التوحید. محمد بن احمدبن سلمة قال سمعت ذاالنون یقول و قد سألته عند الفراق ان یوصینی فقال: لا یشغلنک عیوب الناس عن عیب نفسک لست علیهم برقیب. ثم قال: ان احب عباد الله عزّ و جلّ اعقلهم عنه و انما یستدل علی اتمام عقل الرجل و تواضعه فی عقله بحسن استماعه للمحدث ان کان به عالما و سرعة قبوله للحق و ان کان ممن هو دونه و اقراره علی نفسه بالخطأ اذا جاء منه. سعیدبن عثمان قال: سمعت ذاالنون یقول من ذکر الله علی حقیقة نسی فی جنبه کلّ شی ء و من نسی فی جنب الله کل شی ء حفظ الله علیه کل شی ء و کل له عوضاً من کان شی ء قال و سمعته یقول: اکثر الناس اشارة الی الله فی الظاهر ابعد هم من الله. قال و سمعته یقول: الهی ان کان صغر فی جنب طاعتک عملی فقد کبر فی جنب رجائک املی و سئل عن الافة التی یخدع بها المرید عن الله عزّوجل فقال برؤیة الکرامات فقیل فبم یخدع قبل وصوله الی هذه الدرجة؟ قال بوطی ء الاعقاب و تعظیم الناس له. قال و سمعته یوقل: من ذبح ضجرة الطمع بسیف الیأس وردم خندق الحرص ظفر بکیمیاء الخدمة و من استقی بجمل الزهد علی دلو المعروف استقی من جب الحکمة و من سلک اودیة الکمد جنی حیاة الابد و من حصد عشب الذنوب بمنجل الورع اضاءت له روضة الاستقامة و من قطع لسانه بشفرة الصمت وجد عذوبة الراحة و من تدرع درع الصدق قوی علی مجاهدة عسکر الباطل و من فرح بمدحة الجاهل البسه الشیطان ثوب الحماقة. ابوعثمان سعیدبن عثمان قال، سمعت ذاالنون یقول: ما طابت الدنیا الا بذکره و لا طابت الاخرة الا بعفوه و لا طابت الجنة الا برؤیته. یوسف بن الحسین قال: سمعت ذالنون یقول: دوام الفقر الی الله تعالی مع التخلیط احب الی من دوام الصفا مع العجب. محمد بن عبدالملک قال: سمعت ذا النون یقول: ما اعزالله عبد ابعز هو اعز له من ان یدله علی ذل نفسه و ما اذل الله عبدا بذل هو اذل له من ان یحجبه عن ذلّ نفسه. هلال بن العلاء قال، قال ذوالنون: من تطاطأ لقط رطبا و من تعالی لقی عطبا. سعیدبن عثمان قال، سمعت ذا النون یقول: لا تثقن بمودة من لا یحبک الا معصوما. و قال من صحبک و وافقک علی ما تحب و خالفک فیماتکره فانما یصحب هواه و من صحب هواه فانما هو طالب راحة الدنیا و سمعته یقول: کل مطیع مستأنس و کل عاص مستوحش و کل محب ذلیل و کل خائف هارب و کل راج طالب. یوسف بن الحسین قال سمعت ذاالنون یقول: انت ملک مقتدر و انا عبد مفتقر اسألک العفو تذللا فاعطنیه تفضلا و سمعته یقول: من المحال ان یحسن منک الظن و لا یحسن منه المن. ابوعثمان سعیدبن عثمان الخیاط یقول، سمعت ذاالنون یقول: لم ارشیأ ابعث لطلب الاخلاص مثل الوحدة لانه اذا خلا لم یر غیرالله فاذا لم یر غیرالله لم یحرکه الاحکم الله و من احب الخلوة فقد تعلق بعمود الاخلاص. قال فتح بن شحرف دخلت علی ذی النون عند موته فقلت له کیف تجدک؟ فقال:
اموت و ماماتت الیک صبابتی
و لا رویت من صدق حبک اوطاری
منای المنی کل المنی انت لی منی
و انت الغنی کل الغنی عند اقتاری
و انت مدی سؤلی و غایة رغبتی
و موضع آمالی و مکنون اضماری
تضمن قلبی منک مالک قدبدا
وان طال سری فیک اوطال اظهاری
و بین ضلوعی منک مالا ابثه
و لم ابد بادیه لاهل و لاجار
سرائر لا یخفی علیک خفیها
و ان لم ابح حتی التنادی باسراری
فهب لی نسیما منک احیا (؟) بروحه
وجدلی بیسرمنک یطرد اعساری
انرت الهدی للمهتدین و لم یکن
من العلم فی ایدیهم عشر معشار
و علمتهم علما فباتوا بنوره
و باتت لهم منه معالم اسرار
معاینة للغیب حتی کانها
لما غاب عنها منه حاضرة الدار
و ابصارهم محجوبة و قلوبهم
تراک باوهام حدیدات ابصار
جمعت لها الهم المفرق و التقی
علی قدر و الهم یجری بمقدار
الست دلیل الرکب ان هم تحیروا
و عصمة من امسی علی جرف هار.
قال الفتح بن شحرف فلما ثقل قلت له کیف تجدک؟ فقال:
و مالی سوی الاطراق و الصمت حیلة
و وضعی علی خدی یدی عند تذکاری
و ان طرقتنی عبرة بعد عبرة
تجرعتها حتی اذا عیل تصباری
افضت دموعا جمة مستهلة
اطفی بها حراً تضمن اسراری
فیا منتهی سؤل المحبین کلهم
ابحنی محل الانس مع کل زوار
و لست ابالی فائتا بعد فائت
اذا کنت فی الدارین یا اوحدی جاری.
اسند ذوالنون احادیث کثیرة عن مالک و اللیث بن سعد و سفیان بن عیینة و الفضیل بن عیاض و ابن لهیعة و غیرهم و توفی بالحیرة و حمل فی مرکب الی الفسطاط خوفاً علیه من زحمة الناس علی الجسر و دفن فی مقابر اهل المعافر وذلک فی یوم الاثنین للیلتین خلتا من ذی القعدة من سنة ست و اربعین و مائتین. والسلام. (از صفة الصفوة ص 287 و صص288 - 293). و در اعلام زرکلی آمده است ذوالنون المصری (245 ه . ق. / 859 م.) ابوالفیاض، ثوبان بن ابراهیم الاخمیمی المصری. احد الزهاد العباد المشهورین من اهل مصر، نوبی الاصل من الموالی. کانت له فصاحة و حکمة. اتهمه المتوکل العباسی بالزندقة فاستحضره الیه و سمع کلامه ثم اطلقه، فعاد الی مصر و توفی بجیزتها (ج 1 ص 173). سعدی در گلستان آرد: یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنون بگریست و گفت اگر من با خدای عزّ و جلّ چنانکه تو با سلطانی بودمی از جملهء صدیقان شمرده شدمی. قطعه:
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
گر وزیر از خدای ترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی.
و در بوستان آمده است:
چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل
گروهی سوی کوهساران شدند
بفریاد خواهان باران شدند
گرستند از گریه جوئی روان
بیاید مگر گریهء آسمان
بذوالنون خبر برد از ایشان کسی
که بر خلق رنج است و سختی بسی
فروماندگان را دعائی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن
شنیدم که ذوالنون بمدین گریخت
بسی برنیامد که باران بریخت
خبر شد بمدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل بر ایشان گریست
سبک عزم باز آمدن کرد پیر
که پر شد ز سیل بهاران غدیر
بپرسید ازو عارفی در نهفت
چه حکمت درین رفتنت بود گفت
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
شود تنگ روزی ز فعل بدان
درین کشور اندیشه کردم بسی
پریشان تر از خود ندیدم کسی
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن
بهی بایدت لطف کن کآن مهان
ندیدندی از خود بتر در جهان.
سعدی (بوستان).
صاحب حبیب السیر گوید: در سنهء خمس و اربعین و مأتین (245 ه . ق.) ذوالنون مصری رحمة الله علیه وفات یافت. و هو ابوالفضل ثوبان بن ابراهیم، از بلاد نوبه بود و در سلک موالی قریش انتظام داشت و در نفحات مسطور است که چون جنازهء ذوالنون را برداشتند گروهی مرغان بر ز بر جنازهء او پر در پر بافتند چنانکه همه خلق را به سایهء اجنحهء خود بپوشیدند. (حبیب السیر. جزو 3 از ج2 ص293 س 22) و صاحب قاموس الاعلام گوید: نخستین کس که طریقهء تصوف را به مصر برد او بود. وقتی او را جهال مصر به زندقه متهم کردند و خلیفه در اثر این تهمت وی را به بغداد طلبید و چون صلاح حال وی بر خلیفه معلوم شد وی را با اکرام و توقیر تمام به مصر عودت دادند. کرت دیگر وی را در مکهء معظمه بزندان افکندند و وی جور و جفای بسیار در مدت عمر خویش دید و در همه بنظر عطیات الهی دید و شکیبا بود. از او کرامات و اقوال صوفیانه و حکم و مواعظی مشهور است و هم در مصر به سال 245 ه . ق. وفات یافت. و جامی در سلسلة الذهب گوید:
لقمهء ماهی فنا ذوالنون
سالی آمد بعزم حج بیرون
گفت دیدم که در میان طواف
رفت نوری به آسمان ز مطاف
پشت خود را بخانه بنهادم
واندر آن داد فکر میدادم
ناله ای ناگهم رسید بگوش
که برآمد ز من فغان و خروش
وز پی ناله برگرفتم راه
دیدم آنجا کنیزکی چون ماه
اندر استار کعبه آویزان
اشک خونین ز هر مژه ریزان
برگرفته نوا که یا مولای
لیس الاّ هواک جوف حشای
کیست مقصود من تو دانی و بس
نیست محبوب من بغیر تو کس
آه ازین اشک سرخ و چهرهء زرد
که مرا در غم تو رسوا کرد
سینه ام شد ز درد عشق تو تنگ
چه عجب گر بسینه کوبم سنگ
بر دل گرم و سینهء بریان
گشتم از درد باز پس گریان
در مناجات باز لب بگشود
کایخداوند کارساز وَدود
بحق آنکه دوستار منی
در همه کار و بار یار منی
که بمحض کرم بیامرزم
و از گنه گر چه کوه البرزم
شیخ چون این سخن شنید از اوی
گفت ازینسان مگوی بلکه بگوی
بحق آنکه دوستار توام
در همه کار و بار یار توام
چه وقوفت بود ز یاری او
یا ز آئین دوستاری او
گفت شیخا جماعتی هستند
که ز جام هوای او مستند
دل او دوست داشت ایشان را
پس به دل مهر کاشت ایشان را
نکنی فهم این سخن الاّ
که نخوانی فسوف یاتی اللاّ
ه بقوم یحبّهم و یحبّ
تو نه ای حبیب گشته محبّ
گر نه او دوست داردت ز نخست
کی بود دوستاری از تو درست
عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستاری نخست از وی خاست
عشق او شخص و عشق ما سایه
سایه از شخص میبرد مایه
تا نه شخص است ایستاده بپای
بهر اثبات سایه ژاژ مخای
ما نبودیم و خواست از وی بود
ما از آن خواست یافتیم وجود
شیخ گفتا که ای بفهم لطیف
از چه روئی چنین ضعیف و نحیف
گفت مست محبت مولی
هست دایم مریض در دنیا
چون دوای محب او درد است
بامید شفا نه در خورد است
تا نیابد ز دوست بوی وفا
ز آن مرض نیستش امید شفا
گفت با شیخ بعد از آن کای شیخ
که نه روشن بود جهان بی شیخ
بقفا وا نگر چو وا نگرید
گر چه مالید چشم هیچ ندید
باز چون رو بجانب او تافت
اثری ز آن بجز خیال نیافت
ماند حیران که مرغ سان چون رفت
که به یک دم ز دام بیرون رفت
و باز جامی در سبحة الابرار گوید:
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
چه جوان سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدینگونه شدی لاغر و زرد
گفت آری بسرم شور کسی است
کش چو من عاشق رنجور بسی است
گفتمش یار بتو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است
گفت در خانهء اویم همه عمر
خاک کاشانهء اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست بتو
یا ستمکار و جفا جوست بتو
گفت هستیم بهر شام و سحر
بهم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه ای
سر بسر درد شده بهر چه ای
گفت رو رو که عجب بیخبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد.
رجوع به صفة الصفوة ج4 ص287 و نامهء دانشوران ج6 و مجمع البحرین و الاعلام زرکلی ج1 ص173 و ضحی الاسلام ج ث ص184 و مناقب امام احمد حنبل ص131 و المرصع ابن الاثیر و نفحات الانس جامی ص23 و ابن الندیم ص503 شود.
(1) - قرآن 17/7.
(2) - قرآن 29/6.
ذوالنون بن محمد.
[ذُنْ نو نِ نِ مُ حَمْ مَ](اِخ) (663 ه . ق. مطابق با 1265 م.). القاضی الرشید ذوالنون بن محمد بن ذی النون المصری، الاخمیمی بلداً، الشافعی مذهبا، العلوی نسبا، الملقب رشید الدین: فاضل من الولاة الوزراء. قدم الیمن مع الملک المسعود (الایوبی) و ولی عدن مراراً فحسنت سیرته، و ولی الوزارة للمنصور الرسولی، و انشاء المدرسة الرشیدیة بتعز، وجدد مسجداًعندها، و وقف علیهما اوقافاً، و لم یزل مرضی السیرة الی ان توفی بتعز. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 314).
ذوالنون جدلی.
[ذُنْ نو نِ جَ دَ] (اِخ)رجوع به زینون جدلی شود.
ذوالنون حکیم.
[ذُنْ نو نِ حَ] (اِخ)اوراست شرحی بر معمیات حسین بن محمد شیرازی.
ذوالنون شاعر.
[ذُنْ نو نِ] (اِخ) نام طبیب و شاعری ایرانی معاصر شاه اسماعیل صفویست و او در خدمت سام میرزا صاحب تذکره پسر شاه اسماعیل میزیست. بیت ذیل از اوست:
نسبت روی خود بماه مکن
نسبتی نیست اشتباه مکن.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ذوالنونین.
[ذُنْ نو نَ] (ع اِ مرکب)شمشیر :
فزینک فی شریطک ام عمرو
و سابغة و ذوالنونین زینی.
عمروبن معدی کرب و صاحب بلوغ الارب در ج2 ص53 در شرح شعر آرد: و ذوالنونین، السیف و النون شفرته. و در تاج العروس آمده است: و النون: شفرة السیف و انشد الجوهری:
بذی نونین فصال مقط ...
و باز آمده است: و ذالنون، صیف معقل بن خویلد الهذلی و کان عریضاً معطوف طرفی الظبة و فیه یقول:
قریتک فی الشریط اذا التقینا
و ذوالنونین یوم الحرب زینی
و ابن الاثیر در المرصع گوید: قال الازهری یقال للسیف العریض المعطوف طرفی الضبة (کذا) ذوالنونین. (المرصع ابن الاثیر).
ذوالنویرة.
[ذُنْ نُ وَ رَ] (اِخ) لقب عامربن عبدالحرث شاعر. || لقب مکمل بن دوس قواس یا کمانساز. || لقب متمم بن نویرة صحابی است و او و برادرش مالک بن نویرة هر دو شاعرند. (منتهی الارب).
ذوالنیرین.
[ذُنْ نَ رَ] (ع ص مرکب) آن که نیروی او دو چند نیروی یار او باشد. (و شاید این کلمه معرب از دو نیروی فارسی باشد).
ذوالواسطة.
[ذُلْ سِ طَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند واسطة، مقابل واسطة.
ذوالوجوه.
[ذُلْ وُ] (ع ص مرکب)صاحب معانی و فحاوی گوناگون: القرآن ذلول ذووجوه فاحملوه علی احسن الوجوه. (علی بن ابیطالب علیه السلام).
ذوالوجهین.
[ذُلْ وَ هَ] (ع ص مرکب)منافق. خداوند نفاق. دوروی: فقال له الاحنف امسک علیک فأن ذا الوجهین خلیق ان لایکون عندالله وجیهاً. (ابن خلکان. چ فرهاد میرزا ص 250 شش سطر به آخر مانده). || (اصطلاح بدیع) چنان باشد که کلام مشتمل بر دو نوع از معانی باشد. در حدائق السحر ذیل المحتمل للضدین آرد:
و این را ذوالوجهین نیز خوانند و چنان بود که شاعر بیتی گوید دو معنی را، معنی مدح و هجو را، محتمل باشد، جراب الدوله در کتاب خویش می آرد که یکی از ظرفاء اهل فضل درزیی یک چشم عمرو نام را گفت اگر مرا قبائی دوزی که کس نداند که قباست یا جبه من ترا بیتی گویم که کس نداند که مدح است یا هجو عمرو آن قبا بدوخت مرد ظریف نیز آن بیت بگفت، شعر:
خاط لی عمرو قبا
لیت عینیه سوا
در این بیت هر دو چشم عمرو را یکسان خواسته است که کس نداند که در بینائی یکسان خواسته یا در کوری و هر دو معنی را محتمل است. عنصری راست:
ای بر سر خوبان جهان بر سرهنگ
پیش دهنت ذره نماید خرچنگ
مراست (رشید وطواط):
ای خواجه ضیا شود ز روی تو ظلم
با طلعت تو سور نماید ماتم.
شاعر گوید:
روسبی را محتسب داند زدن
شاد باش ای روسبی زن، محتسب.
(حدائق السحر چ طهران ص36 و 37).
و در هنجار گفتار آمده است:
افتنان نیز گویند این صنعت چنان باشد که کلام مشتمل بر دو نوع از معانی باشد مثل غزل و حماسه و غزل و فخر و تهنیت و تعزیت و امثال اینها چنانکه در این ابیات:
فبات یُرینی الدّهر کیف اعتدائه
و بّت اُریه الصّبر کیف یکون(1)
جمع نموده ما بین شکایت از دهر و فخر، عنترة بن شداد عبسی:
ان تَغد فی دونی القناع فاننی
طب باخذ الفارس المستلئم.
جمع نموده ما بین غزل و حماسه لیکن ائمهء ادب جمع مابین این دو را نسبت بمعشوق متحسن نمیدارند بلکه از جملهء عیوب میشمارند و میگویند مقام معاشقه را با حماسه مناسبتی نیست همچنانکه جمع مابین تغزل و فخر را نیز نسبت بمحبوب نیکو نمیدانند و از برای عاشق جز زاری و خاکساری روا نمیدارند سعدی:
ز هستی در آفاق سعدی صفت
تهی گرد و بازآی پر معرفت
ایضاً:
گرفتم ز سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست.
جمع نموده ما بین نصیحت و فخر. (هنجار گفتار ص 246 و 247).
(1) - و ناصرخسرو در این معنی فرموده:
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مرجفا را تو مرصابری را.
ذوالودعات.
[ذُلْ وَ دَ] (اِخ) لقب یزیدبن ثروان از بنوقیس بن ثعلبه. و به هَبَنَّقَه مشهور است. که به حمق او مثل زنند و از جمله گولیهای وی این که گردن بندی از مهره ها و خزفها و پاره های استخوان بر گردن کرد و چون سبب آن پرسیدند گفت تا با دیگران بدل نشوم و چون گم شوم مرا زود بیابند. شبی برادر او آنگاه که وی به خواب بود عقد وی بیرون کرد و به گردن خویش آویخت بامداد که هبنقه گردن بند خویش به گردن برادر دید گفت: یا اخی انت انا فمن انا. و حکایات دیگر نیز دارد. و احمق من ذی الودعات و احمق من هبنقة از امثال سائرهء عرب است. و ودعات جمع ودعة مورچه باشد یعنی شبه سپید که از دریا برآرند و شکاف آن همچون شکاف هستهء خرماست. رجوع به هبنقه شود.
ذوالوزارتین.
[ذُلْ وِ رَ تَ] (اِخ) لقب احمدبن عبدالملک بن عمر بن محمد بن عیسی بن شهید الاشجعی الاندلسی القرطبی. رجوع به احمد عبدالملک در همین لغت نامه و رجوع به احمدبن عبدالملک بن احمد در معجم الادباء یاقوت شود. || لقب ابوالولیدبن زیدون وزیر معتضد عبادی به اسپانیا. رجوع به احمدبن عبدالله مخزومی و ابن زیدون در همین لغت نامه شود || لقب ابوعیسی بن لبون. || لقب حسن بن سهل. وزیر مأمون خلیفهء عباسی. || لقب محمد بن عبدالله السلمانی. مکنی به أبی عبدالله و ملقب به لسان الدین و معروف به ابن الخطیب. و لقب بذی الوزارتین، ای وزراة السیف و القلم. رجوع به ابن الخطیب و ابوعبدالله در همین لغت نامه شود. || لقب محمد بن عمار المهری الاندلسی الشلبی.
ذوالوشاح.
[ذُلْ وِ] (اِخ) لقب شمشیر عبیداللهبن عمر بن خطاب. و بقولی شمشیر از پدر وی عمر رضی الله عنه بوده است.
ذؤالة.
[ذُ آ لَ] (اِخ) ابن غوقلة الیمانی از صحابهء کرام است. وی از طرف قوم خویش از یمن بخدمت حضرت رسول اکرم (ص) مبعوث شد و مسلمانی گزید از وی حدیثی در تفضیل صحابه منقول است. (از قاموس الاعلام ترکی).
ذؤاله.
[ذُ آ لَ] (ع اِ) گرگ. (مهذب الاسماء). ج، ذِئلان، ذولان :
نیستی آگه نگر که چون تو هزاران
خورده است این گنده پیر زشت ذؤاله.
ناصرخسرو.
ذوالهجرتین.
[ذُلْ هِ رَ تَ] (ع ص مرکب) هر صحابی که هجرت حبشه و هجرت مدینه هر دو کرده است.
ذوالهرم.
[ذُلْ هَ] (اِخ) آبی است بنوعبد المطلب بن هشم را به طائف.
ذوالهضبات.
[ذُلْ هَ ضَ] (اِخ) کوهی بدیار ربیعة و آنرا الاقعس نیز نامند.
ذوالهلالین.
[ذُلْ هِ لَ] (اِخ) لقب زیدبن عمر بن الخطاب است و مادر زید ام کلثوم دختر علی بن ابیطالب علیهم السلام است.
ذوالید.
[ذُلْ یَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)متصرف. (فقه) آنکه بالفعل شی ء متنازع فیه را در دست و حیازت خویش دارد اعم از آنکه مالک واقعی باشد یا نه.
ذوالیدین.
[ذُلْ یَ دَ] (اِخ) خرباق بن حبیب سلمی. صحابیست. و او دلیل حبشه بیوم الفیل بود. و از آن او را ذوالیدین گفتند که با هر دو دست کار کردی. و بعضی نام و نسب او را عمیربن عبد عمرو از بنوسلیم و برخی عبیدبن عبد عمرو الخزاعی گفته اند. و ابن الاثیر در المرصع گوید: هو الصحابی الذی ذکر النبی (ص) بالسهو فی الصلوة واسمه خرباق و قیل هو لقبه و اسمه عمیربن عبد عمرو من بنی سلیم. رجوع به ذوالیدین در انساب سمعانی و قاموس الاعلام ترکی شود. و در استیعاب آمده است: رجل من بنی سلیم، یقال له الخرباق حجازی شهد النبی صلی الله علیه و آله و سلم و قدر آه و هم فی صلاته فخاطبه و لیس هو ذوالشمالین رجل من خزاعة حلیف لبنی زهرة قتل یوم بدر نسبه ابن اسحاق و غیره و ذکره فیمن استشهد یوم بدر، و ذوالیدین عاش حتی روی عنه المتأخرون من التابعین و شهد ابوهریرة یوم ذی الیدین و هو الراوی لحدیثه و صح عنه فیه قوله بینا نحن مع رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و صلی بنا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم احدی صلاتی العشی فسلم من رکعتین فقال له ذوالیدین و ذکر الحدیث و ابوهریرة اسلم عام خبیر بعد بدر با عوام فهذا یبین لک ان ذا الیدین الذی راجع النبی صلی الله علیه و آله و سلم یومئذ فی شان الصلوة لیس بذی الشمالین المقتول یوم بدر و قدکان الزهری مع علمه بالمغازی یقول انه ذوالشمالین المقتول ببدر اوان قصة ذی الیدین فی الصلوة کانت قبل بدر ثم احکمت الامور بعد. و ذلک و هم منه عند اکثر العلماء و قد ذکرنا مایجب من القول فی ذلک عندنا فی کتاب التمهید فمن اراد ذلک تامله هنالک. (اخبرنا) عبدالوارث بن سفیان قالنا قاسم بن اصبغ قالنا احمدبن زهیر قالنا علی بن بحربن بری قالنا معدی بن سلیمان السعدی - صاحب الطعام قال انا شعیب بن مطیر عن ابیه مطیر و مطیر حاضر یصدقه بمقالته قال یا ابتاه الیس اخبرتنی ان ذا الیدین لقیک بذی خشب فاخبرک ان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم صلی بهم احدی صلاتی العشی و هی الظهر فسلم من رکعتین ثم قام و اتبعه ابوبکر و عمر و خرج سرعان الناس فلحقه ذوالیدین و معه ابوبکر و عمر فقال یا رسول الله اقصرت الصلوة ام نسیت قال ما قصرت الصلوة و لا نسیت ثم اقبل رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم علی ابی بکر و عمر فقال ما یقول ذوالیدین فقالا صدق یا رسول الله فرجع رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فصلی رکعتین ثم سجد سجدتی السهو. (و قدروی) هذا الحدیث عن معدی بن سلیمان صاحب الطعام و کان ثقة فاضلا جماعة منهم ابوموسی الزمن محمد بن المثنی و بندار محمد بن بشار کما رواه علی بن بحربن بری و قد ذکرنا ذلک فی (کتاب التمهید)و هذا یوضح لک ان ذا الیدین لیس ذا الشمالین المقتول ببدر لان مطیرا متأخر جدا لم یدرک من زمن النبی صلی الله علیه و آله و سلم شیا (و ذکر) ابو العباس محمد بن یزید المبرد فی الاذواء من الیمن فی الاسلام من لم یشهر اکثرهم عند العلماء بذلک. (استیعاب ج 1 ص 172).
ذوالیدین.
[ذُلْ یَ دَ] (اِخ) ذوالیدین الخزاعی انه کان یدعی ذالشمالین فسماه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ذالیدین و ذکر انه هو القائل اقصرت الصلوة ام نسیت و قد تقدم فی ذکر ذی الیدین مافیه کفایة. (استیعاب ج 1 ص 173).
ذوالیدیة.
[ذُلْ یُ دَی یَ] (اِخ)حرقوص بن زهیر. یکی از خوارج که در جنگ نهروان کشته شد و رسول اکرم از پیش خبر او داده بود. و او بجای یکدست پارهء گوشت داشت. و او را ذوالثدیة نیز گفته اند. رجوع به ذوالثدیة شود.
ذوالیزن.
[ذُلْ یَ زَ] (اِخ) نعمان بن قیس حمیری یکی از ملوک و اذواء یمن. و او کسی است که از پیش به بعثت رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم بشارت داد. و نیزه های یزنی بدو منسوب است. و یزّن نام وادیی است به یمن و ذویزن بدانجا منسوب است. و سیف ذوالیزن از احفاد اوست. و صاحب غیاث اللغات بنقل از مؤید گوید:
او در دلیری و نیزه زنی معروف بود.
ذوالیزن.
[ذُلْ یَ زَ] (اِخ) (سیف...) :
کو جریر و کو فرزدق کو ظهیر کو لبید
روبه عجاج و دیک الجن و سیف ذوالیزن ...
گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن.منوچهری.
ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن حسن
فاعل فعل حسن صاحب ذوکف راد.منوچهری.
پروردگان مائدهء خاطر منند
گر خود بجمله جز پسرذوالیزن نیند.
خاقانی.
رجوع به سیف ... و ابناء شود.
ذوالیسارین.
[ذُلْ یَ رَ] (ع اِ مرکب) بودن کوکب است در خانهء چهارم که مطرح شعاع هر دو تربیع آن در تحت الارض باشد. و رجوع به ذوالیمینین شود.
ذوالیمینین.
[ذُلْ یَ نَ] (اِخ) لقبی است که مأمون بطاهر داد، از آن روی که در جنگ با علی بن عیسی شمشیر به هر دو دست بگرفت و بزد بر سر و خودش و سر بدونیم کرد. و محمد بن جریر طبری رحمة الله علیه ایدون گوید ... مأمون نامه کرد بتازی و بخط خویش توقیع زد و گفت: بایعنی نفسک و خذ بیعة الناس بالخلافة و قد جعلت فی البیعة یمینک یمینی و شمالک یمینک فأنت ذوالیمینین. (بلعمی). و سمعانی در الانساب گوید: چون از چشم چپ اعور بود مأمون این لقب به وی داد. (کتاب الانساب). و ابن الاثیر گوید: او نخستین کس است که این لقب داشت، و وجه آنکه او با دو دست بر یکی از اصحاب عیسی بن ماهان زخمی کرد که او را بدو نیم کرد و یا آنکه مأمون بدو گفت یمینک یمن امیرالمؤمنین و یسارک یمینک. (المرصع). و ابن خلکان در ترجمهء حال ذوالریاستین فضل بن حسن سرخسی گوید: لمّا عزم المأمون علی ارساله [ ارسال طاهربن حسین ]الی محاربة اخیه محمد الامین نظر الفضل بن سهل فی مسئلته فوجد الدلیل فی وسط السماء و کان ذا یمینین فأخبر ان طاهراً یظفر بالامین و یلقب بذی الیمینین فعجب المأمون من اصابة الفضل و لقب طاهراً بذلک و اولع بالنظر فی علم النجوم. طاهربن الحسین بن مصعب بن رزیق بن ماهان خراسانی فوشنجی، مکنی بأبی الطیب نخستین و بزرگترین و شجاعترین فرزند ایران که پس از سلطهء عرب لوای استقلال ایران را برافراشت. ابن خلکان گوید: در جای دیگر در نسب او دیده ام رزیق بن اسعدبن رادویه. و در موضع دیگر اسعدبن زاذان و بعضی مصعب بن طلحة بن رزیق الخزاعی بالولاء الملقب ذالیمینین، جدّ او رزیق بن ماهان از موالی طلحة الطلحات خزاعی مشهور به کرم و جود مفرط است و طاهر از بزرگترین اعوان مأمون خلیفهء عباسی است و مأمون او را از مرو کرسی خراسان بدانگاه که بخراسان بود بمحاربهء برادر خویش امین آنگاه که امین بیعت مأمون بشکست بصوب بغداد گسیل داشت و از آن سوی امین ابویحیی علی بن عیسی بن ماهان را بدفع طاهر گماشت و میان آن دو جنگ درپیوست و علی در معرکه کشته شد. ابن العظیمی.(1) حلبی در تاریخ خود آرد که امین علی بن عیسی بن ماهان را بمقابلهء طاهربن الحسین فرستاد و هر دو سپاه در ری تلاقی کردند و در هفتم شعبان سال 195 ه . ق. علی بن عیسی کشته شد و گوید که او در جنگ کشته شد و طاهر خبر فتح خویش و قتل علی را بمرو فرستاد و میانهء او و مأمون دویست و پنجاه فرسنگ بود و نامه های وی در شب جمعه و شب شنبه و شب یکشنبه پیاپی بمأمون رسید (نام ماه را ذکر نکرده است) و پس از آن گوید علی بن عیسی از بغداد در هفتم شعبان سال 195 ه . ق. بیرون شد و چنین بر می آید که ابن العظیمی روز قتل علی بن عیسی را با روز خروج او از بغداد مشتبه و خلط کرده است و پس از آن گوید که خبر قتل علی بروز پنجشنبه نیمهء شوال آن سال ببغداد رسید و از مجموع گفته های ابن العظیمی چنین احتمال میرود که قتل علی در هفتم یا نهم شوال بوده است و ناسخ به تصحیف شوال را شعبان کرده است و در آن صورت گفتار ابن العظیمی با قول طبری مطابق است چه طبری گوید که علی بن عیسی در شعبان از بغداد بیرون شد و در شوال یا رمضان بقتل رسید. والله اعلم. و طاهر بسوی بغداد پیش رفت و شهرهای عرض راه را بجملگی مسخر ساخت و بغداد و امین را محاصره کرد و بروز یکشنبه چهارم صفر سال 198 ه . ق. امین را بکشت. این است آنچه طبری در تاریخ خویش آورده است. و بعض دیگر نوشته اند که طاهر در امر امین از مأمون پس از غلبه و ظفر بر او کسب تکلیف کرد و او پیراهنی بی گریبان به وی فرستاد و طاهر دانست که مأمون امر قتل برادر خویش داده است و امین را محاصره کرد و او را بکشت و سر وی بخراسان فرستاد و بر خلافت مأمون بیعت گرفت و مأمون همیشه خدمت و مناصحت و خیرخواهی وی را در نظر داشت. و آنگاه که ببغداد شد و بدو از منزلتی که امثال و اقران وی را در خراسان تا بدان روز دست نداده بود تهنیت و شادباش میگفتند، گفت شاد نیستم چه زنان پوشنگ را بر بامها نمی بینم که مرا تهنیت گویند و این حنینی است بر وطن و جایباش که طاهر در این وقت بی اختیار بر زبان آورده است و این از آن گفت که مولد و منشأ او بخراسان بشهر پوشنگ بود. و جدّ او مصعب مردی شجاع و ادیب والی پوشنگ و هرات بوده است. گویند روزی ببغداد در حرّاقهء(2) خویش در دجله میگذشت و مقدس بن صیفی خلوقی شاعر بر ساحل شط بدو نزدیک شد و گفت آیا امیر اجازت فرماید چند بیتی از من شنودن طاهر گفت بگوی و او گفت:
عجبت لحراقة بن الحسین
لان غرقت کیف لاتغرق
و بحران من فوقها واحد
و آخر من تحتها مطبق
واعجب من ذاک اعوادها
و قد مسّها کیف لاتورق.
طاهر گفت او را سه هزار دینار دهید و بمقدس گفت بیفزای تا بیفزائیم ولی شاعر کوتاه نظر عرب گفت: حسبی. یعنی مرا بسنده است و گویند آنگاه که طاهر محاصره ببغداد کرد محتاج بمالی شد و به مأمون نوشت و درخواست و مأمون به خالدبن گیلویه کاتب نامه کرد تا آنچه را که طاهر نیازمند است بوام بدو دهد و خالد از اداء مال سرباز زد و چون طاهر بغداد را تسخیر کرد خالد را حاضر آوردند و طاهر گفت تو را ببدترین کشتنی بکشم و او مالی بسیار بپذیرفت و طاهر از قبول آن امتناع ورزید در این وقت خالدبن گیلویه گفت مرا چند سخن است اگر امیر اجازت فرماید تا بگویم و سپس امر امیر راست. امیر گفت بیار و طاهر شعردوست بود خالدبن گیلویه گفت:
زعموا بانّ الصقر صادف مرةً
عصفور برّ ساقه المقدور
فتکلّم العصفور تحت جناحه
والصقر منقّض علیه یطیر
ما کنت یا هذا لمثلک لقمة
و لان شویت فاننی لحقیر
فتهاون الصقر المدلّ لصیده
کرماً فافلت ذلک العصفور.
طاهر گفت زه! و بروی ببخشود و نیز گویند طاهر را یک چشم بود چنانکه عمروبن بانة گوید:
یا ذا الیمینین و عینُ واحدة
نقصان عین و یمین زائدة.
و حکایت کنند که اسماعیل بن جریر البجلی مدّاح طاهر بود و بطاهر گفته بودند که او قصائد دیگران بدزدد و بمدح تو انشاد کند طاهر خواست تا وی را بیازماید و گفت مرا هجائی گو و او امتناع میورزید و در آخر به ابرام طاهر قطعهء ذیل بگفت و بدو نوشت:
رایتک لاتری الاّ بعین
و عینک لاتری الاّ قلیلاً
فامّا اذ عصبت بفرد عینِ
فخذ من عینک الاخری کفیلاً
فقد اَیقینت انّک عنقریب
بظهر الکف تلتمس السبیلا.
و چون طاهر شعر بشنید گفت بپرهیز که دیگری از تو این شعر بشنود و نامهء او بدرید. و آنگاه که مأمون پس از ترک برادر خود امین بر مسند خلافت مستقر و مستقل شد بطاهربن حسین که در آن وقت ببغداد میزیست و مأمون هنوز بخراسان بود، نوشت که آنچه را که از بلاد فتح و تسخیر کرده است به حسن بن سهل واگذارد (و آن بلاد عبارت بود از عراق و بلاد جبل و فارس و اهواز و حجاز و یمن) و به رقه شود ولایت موصل و بلاد الجزیرة الفراتیه و شام و مغرب را بدو داد و این در بقیهء سال 198 بود. و ابن خلکان گوید اخبار طاهر بسیار است و ما ذکر فرزند او عبدالله و حفید وی عبیدالله را در حرف عین انشاء الله بیاوریم. مولد طاهر به سال 159 ه . ق. و وفات او بروز شنبه پنج روز از جمادی الاخر مانده در سال 207 بشهر مرو بوده است رحمه الله تعالی. و مأمون او را ولایت خراسان داد و او در ماه ربیع الاخر سال 206 یا 205 بخراسان وارد شد و پسر خود طلحه را خلیفهء خویش ساخت و سلامی در کتاب اخبار ولاة خراسان و دیگران در کتب تاریخ دیگر گفته اند که او آنگاه که خلع طاعت مأمون کرد و بیعت مأمون از خویش بیفکند و این خبر از خراسان ببغداد رسید مأمون سخت مضطرب شد لیکن روز دیگر بریدی دررسید که نوشته بودند پس از خلع طاعت او را تب فرا گرفت و بامدادان او را در بستر خویش مرده یافتند و بعضی گفته اند که در پلک چشم وی قرحه ای پدید آمد و بر اثر آن بمرد. هارون بن عباس بن مأمون در تاریخ خود آرد که روزی طاهر برای قضای حاجتی نزد مأمون بود و او آن حاجت روا کرد و سپس گریه بر وی افتاد و چشمانش پر از اشک شد و طاهر بدو گفت ای امیر مؤمنان از چه گریی خداوند چشمان ترا هیچوقت نگریاند گیتی در زیر پای تو پست شده است و بهمهء آرزوهای خویش دسترس داری مأمون گفت نه از ذل و نه از حزنی گریه بر من افتاد لیکن در قلب من اضطرابی است و طاهر مغموم شد و بحسین خواجه سرا که حاجب مأمون بود دویست هزار درهم فرستاد و از وی درخواست تا در خلوات مأمون آنگاه که خاطر وی شادان باشد از وی علت گریستن آن روز را بپژوهد و او از خلیفه بپرسید و خلیفه گفت ترا با آن چه کار است حسین گفت گریهء تو اندوهی در دل من پدید کرده است گفت علت آن چیزی است که اگر فاش کنی سر تو در سر آن بشود گفت ای امیرمؤمنان تا بدین روز کدام راز تو را آشکار کرده ام مأمون گفت برادر خود محمد و ذل وی بیاد آوردم و مرا گریه افتاد و هیچگاه نفرت و کراهت من نسبت بطاهر فراموش نخواهد شد وحسین بطاهر این خبر بگفت در حال طاهر برنشست و نزد احمدبن خالد وزیر رفت و گفت دانی؟ که رضای خاطر من بدست آوردن ارزان نباشد و معروف و احسان نزد من ضایع نشود مرا از نظر مأمون دور دار گفت چنین کنم صباح بگاه تر نزد من آی و احمد نزد خلیفه شد و گفت دوش تا صبح خواب بچشم من در نیامده است خلیفه پرسید علت چه بوده است گفت تو خراسان بغسان دادی و من ترسم که در کار خراسان امری سخت و نامطبوع پیش آید گفت چه کس را سزاوار ولایت خراسان بینی گفت طاهر را خلیفه گفت او خالع است(3) گفت من ضامن و پایندان او نزد تو باشم مأمون طاهر را بخواند و درساعت برای او عقد لواء خراسان کرد و خواجه سرائی که خود او را تربیت کرده بود بدو بخشید و درنهانی بخواجه سرا گفت هر گاه از طاهر چیزی خلاف مصلحت خلافت دیدی او را بزهر بکش چون طاهر بر ولایت خراسان متمکن شد چنانکه کلثوم بن ثابت روایت کند روز جمعه بر منبر رفت و خطبه خواند و چون بنام خلیفه رسید باز ایستاد و این خبر در حال بمأمون بنوشتند و بشنبه فردای آنروز طاهر را در بستر خویش مرده یافتند و باز این خبر ببغداد فرستادند و مأمون خالد را بخواند و گفت اینک بضمانت خویش وفا کن و پس از درشتیها که با وی کرد او را از بازگشت بخانه منع کرد تا فردا برید دوم برسید و خبر مرگ طاهر بداد و بعضی گفته اند که خواجه سرای بخشودهء خلیفه او را به کامخ مسموم ساخت سپس مأمون پسر طاهر طلحه را بجای پدر ولایت خراسان داد و برخی گفته اند که ولایت را به عبدالله بن طاهر داد و طلحة را خلیفهء او مقرر کرد و طلحة در سال 213 ه . ق. ببلخ در گذشت و در وجه تلقب طاهر به ذوالیمینین اختلاف است بعضی گویند از آنرو او را ذوالیمینین گفتند که در وقعهء او با علی بن ماهان وی ضربتی بر سر مردی فرود آورد و او را بدو نیم کرد و آن زخم با دست چپ زده بود و یکی از شعرا در آن وقت گفته است:
کلتایدیک یمین حین تضربه.
و از آن روی مأمون او را ذوالیمینین لقب داد و بعضی دیگر وجوه دیگر گفته اند و جد طاهر مصعب بن رزیق کاتب سلیمان بن کثیر الخزاعی صاحب دعوت بنی العباس بود و او مردی بلیغ بوده است و از گفته های اوست: ما احوج الکاتب الی نفس تسمو به الی اعلی المراتب و طبع یقوده الی اکرم الاخلاق و همة تکفه عن دنس الطمع و دنائة الطبع. و رزیق بضم راء و سکون یاء مثناة تحتانی و بعد از همه قاف و بوشنج بضم باء موحدة و سکون واو و فتح شین معجمة و سکون نون و بعد آن جیم بلده ای است بخراسان بهفت فرسنگی هرات و مقدس بضم میم و فتح قاف و تشدید دال مکسورة و بعد آن سین مهملة اسم است شاعر مذکور را. خلوقی بفتح خاء معجمهء و ضم لام و سکون واو و بعد آن قاف نسبت است بخلوق یا خلوقه و آن نام قبیلهء مشهوری از عرب است و پدر طاهر حسین بن مصعب در سال 199 بخراسان درگذشت و مأمون بر جنازهء وی حاضر آمد و برای تسلیت پسر وی طاهر به عراق کس فرستاد و فرهاد میرزا در حاشیهء تاریخ ابن خلکان در همین مقام گوید: در نسخهء دیگر دیدم (مراد نسخه ای دیگر از تاریخ ابن خلکان است) که مولد طاهر در سنهء 159 وفات او بروز شنبه پنج روز از جمادی الاخرة مانده در سال 207 ه . ق. بفجأة بود و او را در فراش مرده یافتند در آن روز که ذکر مأمون را از خطبه بیفکنده بود و وفات وی بمدینهء مرو بوده است و برخی گفته اند که او بحیلهء احمدبن ابی خالد الوزیر وزیر مأمون مسموم شد و شرح قضیه این است که روزی طاهر بخدمت مأمون شد و مأمون در مجلس انسی بود و چون طاهر را بدید بگریست و همهء حوائج طاهر را که در آن روز درخواست برآورد و چون طاهر بیرون شد گفت خدا مرا بکشد اگر ترا نکشم و طاهر صد هزار درهم بخواجه سرای خاص خدمت مأمون داد و گفت بدان که من مردی سپاهی باشم و صاحب حزب و کسان بسیار و نیاز همه کس بمن است این درهم ها برگیر و از خلیفه علت گریستن او را در فلان روز بپرس و بمن بازگوی و خواجه سرا در مجلس انس دیگری که خلیفه نشاط داشت به مأمون گفت که ای میرمومنان خواهم که علت گریستن خود را در فلان روز گاه ورود طاهر بمن بازگوئی چه من از آنروز از گریستن تو اندوه میبرم گفت من مرگ برادر خویش امین و ذلت و خواری او را بخاطر آوردم و گریه بر من افتاد و اگر هیچیک از خصائل حمیدهء برادر را بشمار نیاورم این قصه که برای تو حکایت میکنم برای گریستن من کافی است روزی من و او خدمت پدر خود هارون رفتیم و او ما را نزد خود بنشاند و صدهزار دینار بمن و دویست هزار دینار به امین بخشید چون از خدمت خلیفه بیرون آمدیم امین بمن گفت ای عبدالله گمان برم از این کار خلیفه که مرا بر تو فضیلت داد چیزی بر دل تو گران آمده باشد گفتم چنین نیست تو برادر و سید و بزرگتر از منی گفت با این همه هر دو مبلغ تو برگیر. چگونه من از کشندهء چنین برادری عفو توانم کرد اما بپرهیز که این راز فاش کنی خواجه سرا از نزد خلیفه بیرون شد و آگاهی بطاهر برد و در این وقت طاهر با دویست هزار درهم بنزد احمدبن خالد شد و گفت این دراهم بستان و مرا از پیش چشم مأمون دور کن وزیر گفت فردا پگاه بدارالخلافه نزد من آی و طاهر بامداد پگاه بدارالخلافه شد و آمدن وزیر نسبت بروزهای دیگر دیر کشید و چون درآمد مأمون پرسید علت تأخیر تو چه بود؟ گفت دوش تا صبح نخفته ام گفت سبب چه بود گفت بخاطر آوردم که تو تولیت خراسان به احمدبن خاقان دادی و او عاجزتر از این است که ملکی چون خراسان را نگاه دارد خلیفه گفت چه کسی را برای ولایت خراسان صالح بینی و نام چند تن ببرد ابن ابی خالد گفت سزاوار ولایت خراسان تنها طاهربن حسین است و مأمون گفت او خالع است احمدبن ابی خالد گفت من ضامن و کفیل او باشم و مأمون ولایت خراسان بطاهر داد و آنگاه که طاهر عازم خراسان بود وزیر عطیه ای چند بدو داد و از جمله طباخی و با آن طباخ در نهانی قرار داده بود که هر گاه از طاهر امری که حکایت از خروج او از طاعت کند بیند در حال او را مسموم سازد. کلثوم بن ثابت گوید در این وقت برید خراسان با من بود و طاهر بروز جمعه بر منبر شد و چون بنام خلیفه رسید از دعا باز ایستاد و گفت اللهم اصلح امة محمد صلی الله علیه و آله بما اصلحت به اولیائک و گوید چون از مسجد بیرون شدم بخلیفه نامه کردم و صبح دیگر روز طاهر را در بستر خویش مرده یافتند آن خبر را نیز با برید دیگر ببغداد ارسال داشتم و خلیفه چون نامهء نخستین بخواند احمدبن ابی خالد را بطلبید و گفت این بود آن کس که تو از او ضمانت کردی و خالد گفت امشب مرا مهلت فرمای تا بخانه رفته بخسبم و در این کار بیندیشم گفت بجان خودم که جز بر پشت نخواهی خفت و پس از ابرامی بسیار خلیفه وی را اذن خفتن داد و صباح خبر موت طاهر برسید و ورود طاهر بخراسان در شهر ربیع الاخرسال (206 ه . ق.) بود - انتهی. و در ترجمهء تاریخ طبری آمده است:
مأمون طاهربن حسین را بخواند و از ری تا کهستان و تا در حلوان او را داد و با او بیست هزار مرد بفرستاد و گفت تو بشتاب تا ری بگیری پیش از آن که علی بن عیسی به ری آید و طاهر یکچشم بود و چشم راستش نبود و طاهر برفت و پیش از علی بن عیسی به ری آمد و آنجا لشکرگاه بزد و علی بن عیسی برسید و برابر او فرود آمد و کس بطاهر فرستاد و گفت اگر حرب خواهی کردن سپاه تعبیه کن و اگر نه صلح کن بر بیعت محمد الامین. طاهر جواب داد که عهد و بیعت شما بشکستید و این حرب افکندید این سخن را بگوی به محمد الامین پس علی بن عیسی سپاه را صف کشید و بحرب آمد و از این جانب نیز طاهر سپاه راست کرد و علی بن عیسی بیرون آمد و طاهر را آواز کرد و گفت بیرون آی و با من حرب کن طاهر از لشکر بیرون آمد و خویشتن بر او افکند و شمشیر بهر دو دست بگرفت و بزد بر سر و خودش و سر بدو نیم کرد و همهء سپاه طاهر بیکجای حمله کردند و سپاه بغداد بنخستین حمله بهزیمت شدند و علی بن عیسی کشته شد و سرش پیش طاهر آوردند و انگشتری از انگشتش بیرون کردند و بیاوردند و طاهر از هزیمتیان بسیار بکشت و دیگر روز به ری باز آمد و سر علی پیش نهاد و انگشتری او در انگشت کرد و بفضل بن سهل نامه کرد: اما بعد فانی کتبت الیک و رأس علی بن عیسی بین یدی و خاتمه فی اصبعی. والسلام. پس فضل بن سهل سوی مأمون نامه کرد و مر او را بشارت داد و بر وی آنروز بخلافت سلام کردند و گفتند السلام علیک یا امیرالمؤمنین و طاهر سر علی نزد مأمون فرستاد با نامه و خبر فتح و مأمون بطاهر نامه کرد و بفرمود تا او را بیعت کند بخلیفتی و نیز بیعت او از مردمان ری بستاند و او را امیرالمؤمنین خوانند و مأمون او را ذوالیمینین خواند و گفت ترا هر دو دست راست است و همهء خراسان تا ری بیعت مأمون کردند. و محمد بن جریر رحمة الله علیه ایدون گوید اندر این کتاب که مأمون مر طاهر را ذوالیمنین نام کرد و او را فرمود که بیعت من از مردمان بستان بدست خویش و آن دست راست تو دست راست خویش کردم و دست چپ تو دست راست خویش کردم و بدو چنین نامه کرد بتازی و بخط خویش توقیع زد و گفت: بایعنی نفسک و خذ بیعة الناس بالخلافة و قد جعلت فی البیعة یمینک یمینی و شمالک یمینک فانت ذوالیمینین یا طاهربن الحسین. و چون خبر هزیمتیان ببغداد شد و سر علی به بغداد رسید سپاه بر محمد بشورید و گفتند غدر کردی و بیعت برادر بشکستی و خدای عزّ و جل ترا بگرفت و از وی چهار ماهه درم خواستند او درم بداد و ایشان را دلخوش کرد تا بیارامیدند و مهتران را همه صلت داد و از پس آن عبدالرحمن بن جبلة الاسدی را با بیست هزار مرد بحرب طاهر فرستاد و میان ری و همدان حرب کردند و عبدالرحمن هزیمت شد و طاهر از سپاه او بسیار بکشت و عبدالرحمن بحصار همدان اندر شد و طاهر بر در آن بنشست دو ماه و حصار بر عبدالرحمن تنگ شد و طعام نماند زینهار خواست و طاهر او را زینهار داد و بیرون آمد و طاهر او را بلشکرگاه خویش فرود آورد و یکماه بر در همدان ببود و بنزدیک محمد خبر شده بود که طاهر عبدالرحمن را بحصار کرد محمد مدد فرستاد چون مدد بیامد عبدالرحمن از زنهار طاهر بیرون شده بود آن مدد از همدان به دو منزلی فرود آمدند و عبدالرحمن را نامه کردند که ما بمدد تو آمده ایم و تو بزنهار طاهر شدی ما را چه فرمائی عبدالرحمن آن نامه را بر طاهر عرضه کرد و طاهر را بفریفت و گفت مرا دستوری ده تا بروم و ایشان را بتلطف بیاورم خطی بنویس و ایشان را وعده های نیکو کن طاهر خطی به زینهار بنوشت و آن سپاه را وعده های نیکو داد و عبدالرحمن برفت و چون طاهر او را بفرستاد او با ایشان یکی شد و بر طاهر شبیخون کرد و لشکر بیاورد و حرب کردند سخت و از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمن بایستاد تا کشته شد و طاهر سرش برگرفت و بمأمون فرستاد و لشکر از در همدان برگرفت و بعقبهء حلوان شد و بر عقبه دیهی است نام آن بلاشان لشکر آنجا فرود آورد و خبر به بغداد شد بکشتن عبدالرحمن سپاه بغداد بترسیدند و محمد هرکه را فرمودی که بحرب شو عفو خواستی و نیارستی آمدن تا حکمها کردی و خواسته بسیار خواستی تا محمد روی از وی بگردانیدی و روزگاری بر این برآمد محمد و فضل بن ربیع در آن کار متحیر شدند پس محمد بن مزید را بفرستادند و عبدالله بن حمیدبن قحطبه هر یکی را با بیست هزار مرد. برفتند و بخانقین فرود آمدند و طاهر حیلت کرد بدیشان و از لشکر خویش بیست مرد بیرون کرد از بغدادیان تا برفتند سوی بغداد و بنزدیک آن لشکر آمدند پراکنده بر گونهء لشکریان و ایشان را خبر دادند که محمد به بغداد دیوان عطا بنهاده است و سپاه را دوساله درم میدهد ایشان چون از یک تن دو تن و ده تن این حدیث بشنودند پنداشتند که این راست است گفتند ما را بحرب فرستد و ایشان را درم دوساله دهد ما بازگردیم و گروهی گفتند ما باز نگردیم و اختلاف اندر میان ایشان افتاد و گروه گروه باز همی گشتند تا همهء سپاه بی حرب به بغداد شدند و طاهر سپاه از بلاشان برگرفت و از عقبه فرو شد و نامه کرد بمأمون که از عقبهء حلوان فرو شدم و بحد عراق درآمدم مأمون شاد شد و او را خلعت فرستاد و سهل بن فضل را نیز خلعت داد که او اشاره کرده بود که طاهر را بفرستاد او را ذوالریاستین نام کرد یعنی ریاست رای و تدبیر حرب و طاهر نامه کرد و مدد خواست و گفت سپاه بفرست تا من از نهروان سوی بغداد شوم و سپاه دیگر، آن سوی اهواز بشود و مأمون هرثمة بن امین را با بیست هزار مرد بفرستاد و هرثمة در سپهبدی از طاهر بزرگتر بود مأمون دانست که هرثمة فرمان طاهر نکند نامه کرد طاهر را که چون هرثمة بتو رسد براه اهواز شو تا هرثمة براه نهروان شود چون سپاه محمد از حلوان بازگشت بی حرب از آن سپاه خویش نومید شد و عبدالملک بن صالح هاشمی را امیری شام داد و گفت آنجا سپاه گرد کن عبدالملک برفت با ده هزار مرد از سپاه بغداد چون به رقه رسید بیمار شد و حسین بن علی بن ماهان با او بود و مهتر سپاه بود عبدالملک را گفت تو بیمار شدی و بشام دیر توانی شدن و امیرالمؤمنین را سپاه باید و تأخیر برندارد و از آنجا نامه کن بشام تا سپاه بیاید و ببغداد فرست عبدالملک نامه کرد از رقه بسپاه خویش و ایشان را وعدهء بسیار کرد و سپاه شام بیست هزار مرد برقه آمدند و از سپاه بغداد را یک تن اسبی دزدیده بودند از چندین سال باز و آن اسب با یکی از شامیان بدیدند و شامیی بانگ کرد و بغدادیان گرد آمدند و هر دو گروه بسلاح اندر شدند و حرب اندر گرفتند و عبدالملک بحسین بن علی بن عیسی گفت برخیز و این مردمان را از یکدیگر جدا کن و شامیان از بغدادیان بسیار کشته بودند و ایشان را هزیمت کرده بودند و حسین سوی بغدادیان میل کرد و با ایشان یکی شد و از هزیمت ایشان را بازگردانید و از شامیان بسیار بکشت و ایشان را هزیمت کرد ایشان گفتند ما را این مقدار حرب بس است کجا شویم بعراق و همه بشام بازشدند و عبدالملک سخت بیمار بود و برقه بماند و حسین بن علی بن عیسی با سپاه ببغداد شد و خبر بمحمد آمد که حسین مر سپاه شام را باز گردانید و با ایشان حرب کرد و چون حسین ببغداد اندر آمد سوی محمد نشد که از او همی ترسید و محمد اندر شب کس فرستاد و او را بخواند رسول را گفت فردا بیایم سوی محمد و حسین کس فرستاد بسرهنگان که مرا محمد همی خواند و بخواهد کشتن ایشان گفتند امشب مشو تا فردا با تو باشیم و هم در آن شب دیگر باره محمد کس فرستاد سوی حسین که بیا که من با تو حدیث دارم بشب اندر حسین گفت که من نه مطربم و نه مسخره که با من به شب حدیث داری و حدیث تو با من از حرب و لشکر بود مرا تا سپاه گرد نیاید سوی تو نیایم پس دیگر روز بر نشست و بر سر جسر بایستاد و سپاه بغداد پنجاه هزار مرد با او گرد آمدند ایشان را گفت مرا بسنده نیست این نه مرد و نه زن یعنی محمد که او خویشتن را بلهو و شراب مشغول کرده است و از تدبیر سپاه و مملکت، دست بازداشته پس هم آنجا تدبیر کردند و محمد را خلع کردند و حسین برفت با سپاه بسرای محمد اندر آمد و او را از سرای بیرون آورد و سر و روی پوشیده و بسرای مادرش بردند زبیده. و آنجا باز داشت و بند بر پای او نهاد و موکلان بر گماشت و دعوت مأمون ببغداد ظاهر کرد پس سپاه بغداد از حسین درم خواستند گفت من درم از کجا آورم و آن خلیفه که بیعت او کردند بخراسان است او را بیاریم و بدین اختلاف میان ایشان اندر آمد و سپاه بدو نیم شدند نیمی بهوای مأمون و نیمی بهوای محمد و حسین با آن گروه حرب کرد و تا نماز شام آن روز حرب همی کردند شبانگاه حسین را بگرفتند و از یاران او بسیار بکشتند و محمد را باز بیرون آوردند و بنشاندند و دعوت مأمون باطل شد و حسین بن علی بن عیسی را با بند پیش محمد بردند محمد دانست که اگر او را بکشد باز سپاه بشورد او را عفو کرد و حسین از محمد همیترسید دیگر روز با خاصگان خود بیرون شد و از نهروان روی به حلوان نهاد که سوی طاهر و هرثمة شود به زنهار و محمد آگاه شد و سپاه بطلب او فرستاد او را اندر یافتند اندر دو فرسنگی بغداد و او با ایشان حرب کرد و او را بکشتند و سرش پیش محمد آوردند و سپاه باز بمحمد گرد آمدند و فتنه بنشست و خبر بطاهر و هرثمة آمد طاهر سپاه خویش از هرثمة جدا کرد و از حلوان روی به اهواز نهاد و محمد را به اهواز امیری بود از آل مهلب نام او محمد بن یزیدبن مهلب بحصار اندر شد و طاهر بر در حصار اهواز بنشست و حرب همی کرد و به آخر مهلبی کشته شد و طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بود کارداران فرستاد و از اهواز لشکر برگرفت و روی ببصره نهاد و منصور از بصره از قبل محمد امین امیر بود و به کوفه عباس پسر هادی و بموصل مطلب بن عبدالله ایشان هر سه بطاهر گردآمدند و محمد را خلع کردند و دعوت مأمون بکوفه و بصره و موصل آشکارا کردند بی حرب و طاهر منصور را بر بصره دست باز داشت و روی بواسط نهاد و هیثم بن شعبه آنجا امیر بود چون طاهر با سپاه نزدیک او آمد او آهنگ گریختن کرد و از کسان خود شرم داشت و اسب خواست که برنشیند رکابدار اسب بنزدیک وی آورد وی گفت از این دو اسب کدام بهتر است که بر نشینم رکابدار گفت اگر خواهی گریختن آن اسب و اگر حرب خواهی کردن این اسب هیثم بخندید و گفت اسب گریز بیار که از پیش طاهر گریختن عیب نبود برفت و واسط را گذاشت و طاهر بیامد و واسط بگرفت و از آنجا بمدائن شد و مداین بگرفت و بهرثمة نامه کرد و هرثمة سپاه را از حلوان برگرفت و به نزدیک بغداد آمد و از هر دو جانب سپاه تنگ آمد چون محمد مأمون را خلع کرد کس به مکه فرستاد و آن چک که هارون الرشید نوشته بود و بمیان کعبه آویخته بود بیاوردند و بدریدند و داود عیسی از آن سخت غمناک شد و گفت محمد غدر کرد و عاقبت او نه ننگ بود و چون خبر بمکه شد که حسین بن علی عیسی ببغداد آمد و محمد را خلع کرد و دعوت مأمون ظاهر کرد همهء اهل مکه اجابت کردند و آن سال بموسم، خطبه بر نام مأمون کردند و محمد سپاه اندر بغداد عرض کرد و چهار صد سرهنگ بفرستاد هر یک با علمی و علی بن عیسی را بر ایشان سپهسالار کرد و این همه سپاه پیش هرثمة فرستاد و برفتند و بر در نهروان آنجا حرب کردند سه روز. به آخر هرثمة سپاه بغداد را هزیمت کرد و علی بن عیسی را بگرفتند و بمرو فرستادند سوی مأمون و لشکر طاهر شنعت کردند و درم خواستند و سپاه به دو گروه شدند نیمی سپاه با نیمی دیگر حرب کردند و ایشان را هزیمت کردند، از آن هزیمتیان پنج هزار مرد ببغداد شدند نزد محمد. محمد ایشان را بنواخت و درم نداشت که دادی و آنروز که ایشان را بار داد طشت غالیه پیش نهاد و هر کس را بریش غالیه کرد و ایشان بیرون آمدند با غالیه نه درم و نه خلعت و نه صلت مردمان بغداد بر ایشان بخندیدند و ایشان را ببغداد جند الغالیه نام کردند و یکماه با محمد ببودند و از درم چیزی نیافتند و سپاه بغداد گرد آمدند و بر محمد شنعت کردند و سوی طاهر به زینهار شدند طاهر ایشان را زینهار داد و بپذیرفت پس طاهر با هرثمة گرد بغداد اندر آمد و کار بر محمد سخت شد و سال صد و نود و هفت اندرآمد و محمد را خواسته بگسست و خواسته ها و جامه های [ شاید، جامها ] زرین و سیمین همی گداختی و بسپاه میدادی و دروازه های بغداد سخت میکردند و او بشارستان بکوشک مادر اندر شد و درهای شارستان آهنین بود و به باب خراسان از این جانب که هرثمة بود و به باب بصرة از آنجانب که بصرة بود سپاه بنشاند و منجنیقها ساختند بیرون و اندرون شهر و بامداد و شبانگاه حرب میکردند و لشکرگاه هرثمة بر نهروان بود بر دو فرسنگی از دروازهء بغداد و لشکر طاهر جائی بود که آنرا باب انبار گویند سوی بصرة بر یک فرسنگی از شهر و هر روز حرب همی کردند و طعام از شهر باز داشتند و همه روزی بسیار خرابی همی کردند و از شهر گروهی بسیار بلشکر طاهر و هرثمة بزینهار شدند و هر که بزینهار طاهر شدی او را زینهار دادی و گرامی کردی و هر که نشدی ضیاعش ویران کردی و شهر و روستا و مردمان لشکر و مهتران نیز یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند و هر روزی با اینهمه حرب همیکردند و محمد کوشک شارستان بحصار گرفت و نه امر بود او را و نه نهی و نه کس از او ترسیدی و نه کس فرمان او کردی اهل صلاح و علم و ادب همه پنهان شدند و دزدان و طراران غلبه کردند و شهر بگرفتند و با محمد چیزی نماند که کس را دادی و مردم اندر شهر خیانت و دزدی همی کردند و غارت و کشتن میکردند پس نخست عیسی بن محمد بن ماهان که صاحب شرط بود بزینهار آمد پیش طاهر و محمد را او تدبیر کردی و دروازه ها او نگاه داشتی چون او بشد تکسری بزرگ اندر آمد و محمد از آن ضعیف شد و از کار خویش نومید شد و کار بعیاران و غوغای شهر افتاد و طاهر پنداشت که کار بود و اکنون حصار بدهند و صاحب شرط خویش را محمد بن یعقوب البادغیسی آنروز بحرب فرستاد بدر شهر بمحلتی که آنرا صالح خوانند و غوغا آن روز بایستاد و حربی کردند بزرگ و لشکر طاهر را هزیمت کردند و خلقی بسیار آنروز بکشتند پس دیگر روز طاهر بحرب آمد سوی محلتی که آنرا «دارالرقیق» خوانند و غوغای بسیار بحرب او بیرون شدند و مردی از عیاران بیرون آمد با پیرهنی پشمین و توبره ای بگردن و بدستی چوبی و بدستی لختی بوریا بقیر اندوده و طاهر یکی از خراسانیان را بگرفت و گفت پیش او شو آن خراسانی بیامد و تیر بینداخت و بر آن توبره آمد و بگذشت و بیفتاد به زمین و آن عیار تیر بر گرفت و ببوریا اندر خست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار بر گرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیر نماند طاهر گفت ویلک شمشیر بکش و فراز شو عیاری را چه خطر است خراسانی شمشیر بکشید و آهنگ عیار کرد آن عیار دست بتوبره فرو کرده سنگی برداشت و بر فلاخن نهاد و بینداخت و بزد بر شمشیر خراسانی و شمشیر بدونیم بشکست عیار گفت خذها و انا ابن الفتی. خراسانی بازگشت طاهر گفت عجب است این کار فتنهء سرهنگان و مبارزان با تیغ و جوشن و عیاران با پیرهن پشمین و شمشیر چوبین سپر بوریا و سلاح فلاخن. و آن روز بدارالرقیق حربی کردند سخت تا شب و هرثمة نیز از آنجانب با غوغا حرب همی کرد تا چند روز بر این برآمد و شاعری بغدادی این روز را صفت کرد و زاری و فتنهء بغداد بشعر اندر گفت:
بکیت دما علی بغداد لما
فقدت عضارة العیش الانیق
تبد لَنا همومأ من سرور
و من سعة تبدلنا بضیق
اصابتها من الحساد عین
فافنت اهلها بالمنجنیق
فقوم احرقوا بالنار قسراً
و نائحةُ تنوح علی غریق
و صائحةُ تنادی و اصباحا
و باکیةُ لفقدانِ الشفیق
وَ حَوراء المدامِعِ ذات دَلٍّ
مضمَّخة المجاسد بالخلوق
تَفِرّ من الحریق الی انتهابِ
و والدُها یقرّ الی الحریق
و سالبةُ الغزالة مقلتیها
مَضاحکها کلاًلاة البروق
حیاری کالهدایا مُفکراتُ
علیهنّ القلائد فی الحلوق
و قومُ اُخر جوامن ظل دنیا
متاهم یباع بکُل سوق
و مغتربُ قریب الدارُ مُلقی
بلا رأسِ بقارعة الطریق
تَوَسّط من قتالهم جمیعا
فما یدرون من اَیّ الفریق
فلا ولدُ یقیم علی ابیه
و قد هرب الصدیق بلا صدیق
و مهما أنس من شی ءتولی
فانّی ذاکر دارالرقیق.
(تاریخ طبری چ مصر ج 10 ص 182).
فصل در ذکر خبر مقتل محمد الامین. چون سال صد و نود و هشت اندر آمد نخستین روز محرم به حرب آمدند و هرثمة و سپاه طاهر درآمدند و گرد بر گرد شارستان بگرفتند و بر در منجنیقها ساختند و طاهر آب از شهر بازگرفت و کس نیارست بیرون آمدن به آب و کار سخت شد یک روز محمد به آخر روز کنیزکی بخواند تا او را سرود گوید کنیزک بربط برگرفت و بیتی چند بگفت محمد را اندوه آمد و گفت این نه سرود است گفت یا امیرالمؤمنین مرا معذور دار که جز اینم بیاد نبود گفت دیگر بگوی همان باز گفت محمد را خشم آمد و گفت لعنت بر سرودت باد محمد را قدحی بود قیمتش ده هزار دینار کنیزک را پای بر آن قدح آمد و بشکست محمد را سخت از آن اندوه آمد پس زوال حال خود را در آن مشاهده کرد تا حصار بر او و بر آن مردمان دراز شد و مردم بی حیلت شدند و محمد سوی هرثمة کس فرستاد و زینهار خواست بر آنکه سوی او آید چنانکه طاهر نداند و هرثمة دست طاهر از او کوتاه دارد و او را سوی مأمون فرستد هرثمة شاد شد و کس فرستاد و گفت فرمان بردارم و وعده بنهادند بر آنکه نیمشب هرثمة بیاید با خاصگان خویش بزورق و محمد از کوشک بیرون آید با یک تن و هرثمة او را بزورق اندر ببرد و طاهر از این کار آگاه شد چون شب اندر [ آمد بر ] نشست و بلب دجله آمد با لختی سپاه و دویست مرد از یاران و بفرمود تا بزورق اندر نشسنند باسلاح تمام و بمیان دجله بایستادند بتاریکی و هرثمة بزورق خویش بیامد باخاصگاه خویش بجای وعده گاه و محمد آن شب پیراهن غلامانه پوشیده و ردا بر سرافکنده و نعلین در پای کرد و بلب دجله آمد با یکی خادم و بکشتی هرثمة درآمد چون زورق بمیان دجله رسید مردمان طاهر با زورقها گرد وی اندر آمدند و تیرانداختند و حرب کردند و هرثمة حرب کرد پس فراز آمدند و زورق هرثمة بحربه ها سوراخ کردند و به آب فرو نشست و هر که شناه دانست خود را به آب اندر گرفت و نخست کشتی بان دست هرثمة بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد و او را بکناری بیرون برد بسختی و محمد خود را بآب اندر افکند و شنا کرد و لختی بشد به آب اندر هم بر لب دجله از جانب غربی از آنسوی که شهرستان است برآمد طاهر آنجا ده مرد نشانده بود و مهترایشان مردی بود از خراسان نام مرد ابراهیم بن جعفر البلخی چون محمد برآمد ابراهیم او را بشناخت گلیمی بر پشت وی بیفکند تا سرما نیابد و او را بر اسب خویش نشاند و طاهر و همهء مردمان پنداشتند که محمد غرق شده ابراهیم آمد و او را بگفت که حال چنین بود و اینک بخانهء من است به گلیمی اندر طاهر را غلامی بود نام او قریش با دندانهای بزرگ و او را قریش دندانی گفتندی طاهر هم آنگاه فرمود قریش را که سر محمد برگیر و بیار قریش پیش محمد آمد و شمشیر برآورد که بزند محمد برجست و چیزی نیافت اندر خانه مگر بالش بدست گرفت و سپر کرد تا مگر شمشیر از خویشتن باز دارد قریش شمشیر بزد و به بالش اندر آمد و روی محمد اندرخست و فرق سرش ببرید و دیگر بزد و محمد بر وی اندر افتاد و قریش فراز شد و گردنش از قفا ببرید و سرش برگرفت و پیش طاهر آورد و دیگر روز طاهر برنشست و خلق را بار داد و سر محمد بطشت اندر نهاد و بمردمان گفت این مدبرخویشتن را کشت اگر او بزنهار من آمدی کشته نشدی ولیکن چون سوی هرثمة شد چنین آمد و حرب من کردم و سختی من دیدم و او خواست که هرثمة پیش مأمون شود تا نام فتح او را بود و بفرمود تا سر محمد سر دار کردند و مردمان چون سر محمد بدیدند شهرستان بدادند ودروازه ها بگشادند و طاهر بغداد بگرفت و فتنه بنشست و طاهر سر محمد الامین و قصب و ردای خلافت بیرون آورد و بمأمون فرستاد و دانست که هرثمة حدیث او بمأمون نوشت کند بکشتن محمد و سر او بر دار کردن و مأمون خواست که محمد اسیر شدی و زنده بر دار شدی پس طاهر بنامه اندرنوشت که محمد بهرثمة کس فرستاد و زنهار خواست که پیش او شود و بمن ایمن نبود از بسیاری حربها که کردم و مدارا نکردم او مرا تهمت کرد و خویشتن را بهرثمة استوار داشت و هرثمة بشب، اندر زورق بیامد به لب دجله با محمد و من با سپاه بر لب رود بودم تا چون از دجله بیرون آید حق او بگذارم چون بمیان دجله آمد زورق غرق شد محمد شنا کرد و خود را بلب دجله افکند و پنداشت که هرثمة با او غدر کرد از زنهار خواستن پشیمان گشت چون بلب رود رسید بعلامت خویش بانگ کرد محمد منصور و سپاه خویش بخواند تا بیایند و دیگر باره حرب کنند ما مردمان را بگفتیم که او را بگیرید شمشیر برکشید و حرب کرد تا کشته شد پس مردمان بغداد دیگر روز حصار ندادند و کشتن او استوار نداشتند و من خواستم که بر همه روشن شود سرش برگرفتم چنانکه عادت ملوک است و بر در شهر مردمان را بنمودم تا ایمن شدند و بپراکندند و مردمان عیار فساد کار هر یکی بجای خویش شدند و فتنه بنشست و شهر بگرفتم و سر او اینک فرستادم و هرثمة نامه کرد که من بشدم و او را به زورق نشاندم و خواستم که او را بنزدیک خویش آرم و زورق بمیان دجله غرق شد و من بخویش مشغول شدم چون دیگر روز بود سرش پیش طاهر دیدم و جز این ندانم که چون بوده است و مأمون را ببغداد از زن برادرش عیسی بنت موسی دو پسر بود و محمد ایشان را از رقه آورده بود و ببغداد باز داشته بود بکوشک خویش اندر، پس طاهر ایشان را با برادرشان و پسران محمد را موسی و عبدالله با مادرشان بخراسان فرستاد سوی مأمون و بر زبیده موکل برگماشت و موسی مهترین پسر بود و محمد را بکنیت ابوموسی خواندندی و ابوعبدالله خواندندی و محمد مردی بود بگونه سپید و ببالا دراز کتف بزرگ و چشمها خوش و بینی بلند و به تن نیز بلند و آن روز که طاهر قصب و انگشتری را بمأمون فرستاد بمرو و فتح نامه و اندر نامه ایدون گفت، که چون از رود برآمد خواست که با ما حرب کند من غلام خویش را قریش دندانی فرمودم تا او را بگیرد که چون از رود برآمد از حرب باز دارد و او با قریش حرب کرد و دست نداد و قریش حرب کرد و محمد کشته شد و مأمون اندر مولود محمد دیده بود بقول منجمان که قریش محمد را بکشد و گفته بودند که بقبیلهء قریش مأمون پنداشت که مردی کشدش از قبیلهء قریش و فضل بن سهل نجوم نیک دانستی و اندر هر نامه که از مأمون کردی بطاهر اندر آن نامه گفتی مردمانند بمیان سپاه تو از مبارزان قریش ایشان را نواخته دار و طاهر ندانستی که اصل این حدیث چیست و چون مأمون نامهء طاهر برخواند که غلام من قریش او را بکشت دانست که این آن است که منجمان اندر مولود محمد گفته بودند که قریش او را بکشد و آن روز که محمد را بکشتند 28 ساله بود و چهارسال و هشت ماه خلیفه بود و محمد بدان فتنه اندر دختر عیسی بن جعفر را بزنی کرده بود و او را دوست داشتی و این دختر عیسی بن جعفر فصیحه ای بود نیکوروی و شاعره بود و او محمد را مرثیه کرده است.
فصل در ذکر خبر خلافت مأمون.
و چون کار بر مأمون راست شد فصل بن سهل او را گفت ما را به بغداد باید شدن و آنجا باید نشستن و مأمون خراسان را دوست تر داشتی رای رفتن نکرد فضل گفت خراسان کنار مملکت است و حد مشرق از آنجا تا مغرب نگاه نتوان داشتن و عراق میانهء آبادانیست مأمون گفت اگر خلفای بنی عباس بعراق بودند خلفای بنی امیه بشام بودند شام نیز کرانهء مملکت است و از شام همهء جهان را بتوانستند داشت فضل دانست که تدبیر خطاست نتوانست مأمون را مخالف شدی همانجا بنشست و طاهر ببغداد بود تا سال صد و نود و نه اندر آمد برقه خارجی بیرون آمد نام او نصر بن شیث خبربمأمون شد بنشست و فضل را بخواند و گفت تدبیر این بباید کرد. فضل گفت من همی گفتم بباید رفتن گفت طاهر ما را کفایت کند فضل گفت چون طاهر بحد جزیره رسد وبحرب رقه مشغول شود عراق ضایع ماند گفت کسی بنگر که عراق را شاید و فضل برادر خویش حسن را نامزد کرد و حسن و فضل مردمانی بودند دبیر بوقت هارون الرشید و نه مردمان سپهدار و لشکر کش بودند مأمون دانست که او نشاید ولیکن فضل را مخالف نشد و حسن را بفرستاد و بطاهر نامه کرد که عراق و آن شهرها که تو داری به حسن بن سهل بسپار و خود با سپاه به رقه شو و با نصربن شیث حرب کن و امیری رقه و همه شهرهای موصل و شام بدو داد و بهرثمة نامه کرد که همه سپاه که با تست بحسن بسپار و خود بخراسان آی و حسن ببغداد آمد و طاهر با سپاه برقه شد آزرده از مأمون و فضل و هرثمة همچنین بخراسان بازشد که ایشان پنداشتند که مأمون پادشاهی از ایشان باز نگیرد و هرثمة را خلیفتی بود بر سپاه و او را ابوسرایا گفتندی هرثمة آن سپاه بدو سپرد و خود بخراسان آمد و طاهر به رقه شد و نصر را بحصار گرفت و بر در حصار بنشست و حسن بن سهل را بچشم مردمان و لشکری و رعیت آن مرتبه نبود و ایشان را عجب آمد و نمیدانستند که این برادر او کرده است فضل بن سهل، که همه کارها بدو داده بود... بلعمی پس از شرح خروج ابوالسرایای علوی در کوفه و حوادث بغداد و اضطراب مردمان بر حسن بن سهل، آرد: سپاه بغداد خواستند که بحرب حسن بن سهل شوند و او را بکشند و طاهر را از رقه بازآرند و ببغداد بنشانند تا مأمون بداند که او غلط کرد فرستادن حسن بن سهل را ببغداد، و طاهر در این فتنه ها برقه اندر نشسته بود چون بشنید که سپاه بغداد با منصور بیعت کردند بر حرب حسن، طاهر سرهنگی بزرگ از سرهنگان خراسان نام وی محمد بن خالد الموردی بفرستاد تا با او تدبیر کند و یاری کند بر حرب حسن سپاه بغداد بر وی گرد آمدند... و فضل بن سهل را بفرمود «مأمون» تا بهر شهری نامه کرد تا بیعت علی بن موسی الرضا از همهء مردمان بستدند و گفت خلافت از پس مأمون او راست و امیرالمؤمنین مأمون حق بخداوند باز داد و اهل و بیت پیغمبر صلی الله علیه و سلم بر اهل و بیت خویش بگزید و دانست که ایشان حق ترند بخلافت و امامت و علی بن موسی الرضا را از پس خویش ولیعهد کرد و از پس علی محمد پسرش و از این حال به هر امیری و به هر شهری نامه کردند و بحسن بن سهل همچنین نامه آمد از مأمون و حسن بواسط بود آن بیعت از سپاه بگرفت و بطاهر نامه کرد تا برقه و موصل و جزیره و شام همچنین کرد. (از ورق 512 تا ورق 519 ترجمهء بلعمی از تاریخ طبری). و ابوالفضل بیهقی در تاریخ مسعودی گوید: چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی شناسد. حسین گفت ایها الوزیر. من پیری ام در این دولت بنده و فرمان بردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرر است، اما پسرم طاهر از من بنده تر و فرمان بردارتر است، و جوابی دارم درباب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی بگویم. گفت دادم، گفت ایدالله الوزیر، امیرالمؤمنین او را از فرو دست ترِ اولیا و حشم خویش بدست گرفت و سینهء او بشکافت و دلی ضعیف که چنوئی را باشد از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفه چون محمد زبیده، بکشت، و با آن دل که داد آلت و قوت و لشکر داد، امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست. میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید مگر او را بدان درجه بری که از اول بود. من آنچه دانستم بگفتم و فرمان تراست. فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند سخت خوش آمدش جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد». و ولایت پوشنک بدو داد که حسین به بوشنج بود. و از حدیث حدیث شکافد، در ذوالریاستین که فضل سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را گفتند و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصه ای دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود. چون محمد زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی بمرو بماند، و آن قصه دراز است فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی بمشهد من و سوگندان خورده که اگر ایزد تعالی شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی ولی عهد از علویان کنی، و هر چند بر ایشان نماند تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت سخت صواب آمد کدام کس را ولیعهد کنم؟ گفت علی بن موسی الرضا که امام روزگار است و بمدینهء رسول علیه السلام میباشد. گفت پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیاورد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیل خوبی بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت امیرالمؤمنین را بخط خویش ملطفه ای باید نبشت، درساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را بنبشت و بفضل داد. فضل بخانه بازآمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود بنبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد، و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت به علویان، آن کار را چنانکه بایست بساخت و مردی معتمد را از بطانهء(4) خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد، و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود، اما هم تن در دارد از آنکه از حکم مأمون چاره نداشت، و پوشیده و متنکر ببغداد آمد. وی را بجای نیکو فرود آوردند پس یکهفته که بیاسوده بود در شب، طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطفه بخط مأمون بر وی عرضه کرد و گفت نخست کسی منم که بفرمان امیرالمؤمنین خداوندم ترا بیعت خواهم کرد، و چون من این بیعت بکردم با من صد هزار سوار و پیاده است همگان بیعت کرده باشند. رضا روحه الله دست راست بیرون کرد تا بیعت کند چنانکه رسم است طاهر دست چپ پیش داشت، رضا گفت این چیست؟ گفت. راستم مشغول است به بیعت خداوندم مأمون، و دست چپ فارغ است، از آن پیش داشتم. رضا از آنچه او بکرد او را بپسندید و بیعت کردند. و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامت بسیار، او را تا به مرو آوردند و چون بیاسود، مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم بپرسیدند، و رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکتهء دست چپ و بیعت بازگفت، مأمون را سخت خوش آمد، و پسندیده آمد آنچه طاهر کرده بود، گفت ای امام، آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم، و طاهر را که ذوالیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مأمون او را ولیعهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد، و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند، و کار آشکارا شد. و مأمون رضا را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که او شغل کدخدائی مرا تیمار دارد، و(5) علی سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه ها نویسد، مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذوالریاستین از این گفتندی و علی سعید را ذوالقلمین. آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب، و دیگر قصه بجا ماندم که دراز است و در تواریخ پیداست - انتهی. و در مجمل التواریخ و القصص آمده است: یحیی «برمکی» مسرور را بازخواند و گفت پیغامی از من به امیرالمؤمنین بری؟ گفت بگو، یحیی گفت: امیرالمؤمنین را بگوی که والله که هیچ نماند از کشتن فرزندان و مباح کردن زنان و سوختن و خرابی که با من بکردند که من ترا همچنان نخواستم، و زود رسد مکافات این کار: پس مسرور فضل را بر دیگر جای باز داشت و رشید را این پیغام بگفت همچنان، رشید گفت والله که من از این سخنها همی ترسم که هر چه یحیی گوید جز چنان نباشد، و همچنان بود بعد از رشید که طاهربن الحسین محمد الامین را بدان زاری بکشت و آن حالها رفت و رسوائیها بخانهء او، چون مأمون به بغداد بازآمد (225) محمد الامین را مادری بود زبیده این شعر بگفت و بمأمون فرستاد:
لوارث علم الاولین و فهمهم
و للملک المأمون من امّ جعفر
کتبت و عینی تستهل دموعها
الیک بن عمی من جفونی و محجری
ساشکوا الذی لاقیت بعد فراقه
الیک شکاة المستضام المقهر
اتی طاهر لا طهرالله طاهراً
فماطاهر فی فعله بمطهر
فاخرجنی من دار ملک ورثتها
عن السلف الماضین من کل مفخر
و ابرزنی مکشوفة الوجه حاسراً
وانهب اموالی و اخرب ادور
یعز علی هرون ما قد لقیته
و ما مربی من ناقص الخلق اعور.
پس مأمون برخواند، بگریست وگفت والله که این نیست مگر این پیغام که یحیی بن خالد بر دست مسرور فرستاد به رشید و بی مراد ما بازآمد. (ص 346 و 347) و باز در ص349 و 350 آمده است؛ پس فضل ربیع آغالش کرد و نام مأمون از خطبه بیفکند و مأمون خواست که سپاه فرستد، و دوبان منجم که او را ملک کابل فرستاده بود بمأمون، وی را نشان داد از مردی اعور که اینکار تمام بکند، و فضل بن سهل وزیر مأمون بود آن نشان ها را در طاهربن الحسین یافت و فضل خود اندر علم نجوم یگانه بود و آن است که او را در احکام ذوالریاستین خوانند به لقب و بر درستهای جعفری نقش ذوالریاستین ضرب آن روزگار است به لقب او، پس طاهر را با سپاه بفرستادند و علی بن عیسی بن ماهان(6) بهمدان بود طاهر او را غلبه کرد و بعد از وی محمد الامین عبدالرحمن(7)... به در بغداد آمد. و هرثمة بن اعین با وی یکی گشت و شهر را حصار سخت گرفتند و حربهای عظیم افتاد و بعد از حالها و قتل بسیار کار بر امین سخت شد و خود را خلع کرد و خواست که بزنهار هرثمة بیرون آید و طاهربن الحسین خبر یافته بود سپاه فرستاد اندر زورق تا با ایشان حرب اندر گرفتند و زوبین ها و مزراقها بزورق اندر همی زدند که محمد الامین آن جایگاه در بود، تا غرقه کردند و امین جامه بینداخت و خود را در آب افکند و بشناه بیرون آمد کسان طاهر وی را (227 - ب) گرفتند به یکی پیراهن همچنان برهنه بزندانش بازداشتند و همی لرزید از سرما(8)یکی مرد از قضاة بغداد(9) آنجای بازداشته بود وی را بشناخت و تاریک بود، بگریست، امین او را نشناخت گفت تو کیستی؟ گفت: فلان، محمد گفت زنهار پشت من بکنار گیر ساعتی که سرما یافته ام، چون خبر بطاهر رسید غلامی را بفرستاد نام او قریش، و گویند حاجب بود تا سر امین ببرید و پیش طاهر برد و آنرا بمأمون فرستاد و دیگر روز ببغداد اندر آمد و غارت و خرابی کردند، و حالها بود و امین در ماه محرم گذشته شد سال 198ه . ق. ... پس مأمون جملهء عراق طاهربن الحسین را داد. ص 351 و در ص 353 آرد: پس ببغداد آمد (مأمون) با رایت و علامات سبز و ابراهیم بن المهدی بگریخت و پس آل عباس درخواستند و بزرگان اهل بیت که لباس و رایت سیاه بکند برسان پدران، و در این باب طاهربن الحسین شفاعت کرد و گفت این لونی مبارک است (229 - آ) برین تخمه(10) مأمون قبول کرد و باز علامات و کسوت سیاه ساخت... پس مأمون خراسان طاهربن الحسین را داد و برفت سبب آنکه طاهر مردی بود عظیم زیرک و داهی و فاضل، و همی دید بفطنت که چون مأمون وی را بدیدی خون برادرش در تن بجوشیدی و تغیری ظاهر شدی پس مالها بذل کرد و حیله ها ساخت تا دستوری یافته و از پیش چشم وی برفت و جزیره و رقه و آن حدود پسرش را بود، عبدالله بن طاهر، و او را عهدی نوشت، چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر پاپکان شمرند و نخست آن در تاریخ جریر است، و آن همه حالها تا سال 205 بود. پس بابک خرم دین بجانب آذربایگان برخاست و کارش سخت عظیم بزرگ شد، و اصل ایشان از روزگار قباد بود از مزدک بن بامدادان موبد موبدان قباد، چنانک یاد کرده ایم چون نوشیروان ایشان را بکشت، پس مزدک را زنی بود نام او خرمه بنت فاده بروستای ری افتاده و مردم را دعوت کرد بدین مزدک و از آن پس خرمه دین خواندندشان و مزدکی بجای رها کردند و بعهد هرون الرشید قوت گرفتند و در این وقت بابک بر ایشان مهتر شد و جمعی بسیار بکشتند و کارش روزگاری بماند و از آن پس طاهربن الحسین بخراسان مأمون را خلع کرد اندر خطبهء روز آدینه در سال 207 و همان شب بفجاء بمرد. (ص354 مجمل التواریخ و القصص). و در کتاب طبقات سلاطین اسلام تألیف استانلی لین پول ترجمهء عباس اقبال ذیل آل طاهر در خراسان آرد: از 205 - 259. ه . / 820 - 872. م. مأمون خلیفه سردار مشهور خود طاهر ذوالیمینین را که از موالی زادگان ایرانی بود در سال 205 (820. م.) بحکومت خراسان فرستاد و طاهر و فرزندان او در این سرزمین مستقل شده سلسلهء طاهری را تأسیس کردند و همه وقت تحت امر و تابع خلیفه بودند. این سلسله هیچوقت حوزهء متصرفات خود را از حدود خراسان پیش تر نبردند و قریب نیم قرن در این حال بودند تا یعقوب بن لیث صفاری سلسلهء ایشان را منقرض کرد.
سنهء هجریاسامیسنهء میلادی
205 طاهرذوالیمینین 820
207 طلحه 822
213 عبدالله 828
230 طاهرثانی 844
248-259 محمد 862-872
این سلسله بدست صفاریان منقرض شدند (طبقات سلاطین اسلام ص 115 و 116). و حمزة بن عفیف را کتابی است، بنام سیرة ذی الیمینین. (از الفهرست ابن الندیم). و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137 و عیون الاخبار.ج 4 ص 57 و تاریخ سیستان ص 172 و 177 و 190 و آثار الباقیة بیرونی چ ساخااو ص 134. و زین الاخبار گردیزی. و آل طاهر در همین لغت نامه، و کامل مبرد و الاعلام زرکلی ج 1 ص 314 و ج 2 ص 443 و رجوع به فقرهء بعد شود.
(1) - ن ل: القطبی.
(2) - الحرّاقة بالفتح و التشدید ضرب من السّفن فیها مرامی نیران یرمی بها العدوّ الی البحر. صحاح.
(3) - در لغت نامه های عرب معنیی که درخور این مقام باشد نیافتیم. ظاهراً مراد خلیفه این است که طاهر کسی است که قدرت خلع امین برادر من یا مرا دارد.
(4) - بطانه بمعنی نزدیکان و محرمان.
(5) - عطف است به «فضل سهل» یعنی و علی سعید الخ».
(6) - علی بن عیسی با طاهر در نزدیک شهر ری حرب کرد و کشته شد نه در همدان.
(7) - اینجا مطلبی افتاده است و مضامین آن چنین است: «... عبدالرحمن الابناوی را به حرب طاهر بفرستاد و عبدالرحمن بیامد و همدان را بگرفت و طاهر بهمدان آمد و حرب کردند و شهر را حصار گرفتند تا عبدالرحمن و سپاهیان وی زنهار خواستند و به زنهار طاهر بیرون شدند و چون بیارامیدند ناگاه بر سپاه طاهر زدند و سپاه طاهر بایستاد و حرب کرد و عبدالرحمن کشته شد و گروهی اندک از سپاه بغداد بهزیمت شدند و بیشترین کشته شدند... پس طاهر به اهواز شد و هرثمة بن اعین از طریق حلوان راه بغداد گرفت و طاهر پس از فتح اهواز و واسط و مداین بدر بغداد آمد.
(8) - طا و کا: گویند از خوف و هراس میلرزید و ذکر سرما نیست چه این محاصره در آخر تابستان بوده بتصریح طبری.
(9) - و هو احمدبن سلام صاحب المظالم.
(10) - اصل: بر تن تخمه.
ذوالیمینین.
[ذُلْ یَ نَ] (ع اِ مرکب) هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زبر زمین اوفتد او را [ با ] دو دست راست خوانند و غلبه او را باشد، و آن کوکب که به وتد وسط السماء باشد و تسدیسش و تربیعش هر دو زیر زمین بود او را [ با ] دو دست چپ خوانند و گفتند که سبب لقب کردن طاهر بوشنجه را ذوالیمینین آن بود که دلیلش دو دست راست اوفتاده بود، پس او را حکم کردند بغلبه و نیز دیگر سببها گفتند اندر این لقب طاهر. التفهیم چ همائی ص 489 و 490 و 491. و بعضی گفته اند، ذوالیمینین، بودن کوکب است در خانهء دهم که مطرح شعاع هر دو تربیع آن فوق الارض باشد. و همائی در تعلیقات خود بر التفهیم گوید: در بیشتر کتب نجومی [ بجای ذوالیمینین و ذوالیسارین ] تیامن و تیاسر گویند صاحب کفایة التعلیم گوید: تیامن اصطلاح منجمان آن است که چون کوکبی در وتد عاشر باشد مطرح شعاع هر دو تسدیس و هر دو تربیع وی زَوَ رِ زمین باشد و آن دلیل بر قوت و سعادت بزرگ است و آن کواکب را ذوالیمینین خوانند. اما تیاسر آن است که چون کوکبی دروتد رابع باشد مطرح شعاع هر دوتسدیس و هر دو تربیع وی زیر زمین باشد و آن دلیل ضعف و نحوست قویست و آن کوکب را ذوالیسارین خوانند. و ذوالیمینین همیشه غالب باشد و ذوالیسارین همیشه مغلوب بدان سبب که قوت ذوالیمینین بمنزلت قوت آن کس است که هر دو دست او قوت دست راست دارد و ضعف ذوالیسارین بمنزلت ضعف آن کس است که هر دو دست او ضعف دست چپ دارد - انتهی.
ذوامر.
[اَ مَ] (اِخ) ناحیتی بحجاز در اراضی نجد از دیار غطفان و غزوهء غطفان یکی از غزوات رسول اکرم صلوات الله علیه در این مکان بوده است. (از المرصع). رجوع به امتاع الاسماع جزء1 ص 110 و 111 شود. و صاحب حبیب السیر گوید: در سال سوم از هجرت غزوهء ذی امر که آنرا غزوهء انمار نیز گویند واقع شد و در وقت عزیمت بدان سفر حضرت خیرالبشر عثمان بن عفان را در مدینه بنیابت خود تعیین فرمود با 450 نفر از لشکر نصرت اثر بجانب بنی ثعلبه و محارب در حرکت آمد و آن جماعت از عزیمت آن حضرت واقف گشته در قلل جبال متحصن شدند اما در روزی که بواسطهء بارندگی اثواب حضرت رسالت مآب نمناک بود و آنها را بر درختی انداخته در سایهء آن شجره به استراحت اشتغال نمودند غورث که او را دعثوربن الحارث میگفتند و بصفت شجاعت و مردانگی اتصاف داشت رسول صلی الله علیه و آله را تنها دید با شمشیری دویده بر سر آن سرور کشید و گفت کیست که ترا حمایت کند از من حضرت رسالت فرمود که ایزد سبحانه و تعالی فی الحال جبرئیل حاضر شده چنان بر سینهء دعثور زد که شمشیر از دستش بیفتاد و خیر البشر برخاسته شمشیر را برداشت و گفت کیست که ترا حمایت کند از من دعثور گفت هیچکس آنگاه کلمهء توحید بر زبان رانده مسلمان شد و رسول (ص) بمدینه مراجعت فرمود و مدت این سفر 11 روز بود. (حبیب السیر جزو 3 از ج1 ص119).
ذوامل.
[ذَ مِ] (ع ص، اِ) جِ ذامِلة.
ذواناء .
[اِ] (ع اِ مرکب) مظروف. آنچه در آوند است. اسقنی ذا انائک؛ بیاشامان مرا از آنچه در ظرف تست.
ذوانتقام.
[ذُنْ تِ] (ع ص مرکب) یکی از اسماء صفات. انتقام کشنده. خداوند عقوبت. صاحب انتقام. کینه کشنده : والله عزیز ذوانتقام. (قرآن 3 / 4) و خدای غالب است خداوند عقوبت (ابوالفتوح رازی ص 505 ج 1). و در تفسیر آن گوید: آنگه بیان کرد که این کافران اصرار بر کفر که میکنند مرا در آن عجزی و نقصی نیست و غضاضتی که من عزیزم و غالب و اگر چه امروز تعجیل عقوبت نمیکنم برای مصلحت تکلیف را از من فائت نخواهند شدن در قبضهء قدرت منند انتقام کشم از ایشان بحسب استحقاق ایشان. (ترجمهء ابوالفتوح ص 507) و در سورهء مائدهء آیهء 96 نیز والله عزیز ذوانتقام. آمده است خدا غالب صاحب انتقام است (تفسیر ابوالفتوح ج2 ص212) و در سورهء ابراهیم آیهء 48 بدینسان آمده: انّ الله عزیز ذوانتقام. بتحقیق خدا غالب انتقام کشنده است. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص222) و درسورهء الزمر آیهء 38 آمده است الیس الله بعزیز ذی انتقام. آیا نیست خدا به غلبه کننده و کینه کشنده. (تفسیر ابوالفتوح ج4 ص548). و در تفسیر آن گوید: و گفت نه خدای عزیز است و منیع و غالب و کینه کشنده از دشمنان خود. صورةً استفهام است و مراد تقریر. (ج 4 ص491).
ذوانس.
[] (اِخ) ظاهراً نام یکی از ملوک حمیر. به مجمل التواریخ و القصص حاشیهء صفحهء 154 رجوع شود.
ذوانف.
[اُ نُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) افعل ذاک من ذی انف؛ از سر بگیر. از سر نو بکن این کار را. (منتهی الارب). افعل ذاک من ذی عوض.
ذوانواح.
[اَنْ] (اِخ) ملکی از یمن از اذواء.
ذوانین.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذونون، گیاهی است. (آنندراج).
ذواوان.
[اَ] (اِخ) جایگاهی به یک ساعتی مدینه در راه تبوک و حضرت رسول اکرم گاه رفتن به تبوک بدانجا فرو آمده است. (المرصع). و رجوع به امتاع الاسماع جزء 1 ص 480 و 484 شود.
ذواود.
[اَ] (اِخ) لقب مرثد، ملک یمن که گویند ششصد سال پادشاهی رانده است.
ذواودات.
[اَ] (اِخ) برقهء ذی اودات، جایگاهی است بدیار عرب.
ذواول.
[اَ] (اِخ) نام وادیی باشد در طریق یمامه به مکة. و بدانجا جنگی میان بعض قبائل روی داده است که بیوم ذواول معروف است. || موضعی است از دیار غطفان بدو روزه راه از ضرغد و دو کوه طی. (المرصع).
ذواونین.
[اَ نَ] (ع ص مرکب) خرج ذواونین؛ خرجین که دو گوشه یعنی دو دسته دارد.
ذواهرم.
[اَ رَ] (اِخ) ابن ذومابن نکیل بن حیثم. (المرصع)(1).
(1) - این نام بصورت مرقوم فوق در المرصع خطی منحصر آمده است و چون نسخهء دیگر در دست ما نیست تصحیح و تحقیق آن میسر نشد.
ذوایام.
[اَی یا] (ع ص مرکب) یوم ذوایام؛ روز سخت. یا روز آخر ماه.
ذوایاویم.
[اَ] (ع ص مرکب) یوم ذوایاویم؛ روز سخت. ذوایام.
ذوایب.
[ذَ یِ] (ع اِ) ذوائب. جِ ذَوابة. گیسوها. مویهای پیش سر. علاقه ها. || بلندترین و بهترین چیزها.
ذوایوان.
[اَ] (اِخ) لقب ملکی از رعین.
ذوب.
[ذَ] (ع مص) گداختن. (دهار) (دستور اللغهء ادیب نطنزی). گداخته شدن. (تاج المصادربیهقی) (دهار) (دستور اللغهء ادیب نطنزی). ذَوَبان. (منتهی الارب). آب شدن : و خون چون صوب انواء و ذوب انداء می چکید. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 393). || ذوب شمس و ذوبان شمس؛ سخت شدن گرمای خور. سخت شدن گرمای آفتاب. (تاج المصادر بیهقی). || دوام بر خوردن شهد. همیشه خوردن عسل. || گول گردیدن بعد دریافت. نادان شدن بعد از دانش. || ذاب علیه؛ واجب و ثابت گردید بر وی حقّی. (منتهی الارب). واجب شدن حقی. (تاج المصادر بیهقی). || ماذاب فی یدی منه خیر؛ حاصل نشد از وی مرا نیکی. || پیوسته کاری کردن بحدّ درگذشتن و رنجانیدن و پیوسته رفتن. (زوزنی). || گداز. رجوع به گداز شود: ذوب کردن؛ گداختن آب کردن. || کسر ذوب، کسر گداز، اصطلاح زر گران و ضرابخانه، آنچه کم آید از وزن فلز پس از آب کردن. || در ذیل دزی آمده است: ذوب؛ تبخیر ابخره ای که در صحرا پیدا آید آنگاه که هوا بغایت گرم باشد. || ذاب قفاه من الصک؛ لِه گردید کردن او از پس گردنی. ذوب: استحالهء جسم است از حالت جمود بحالت میعان. ذوب فوری ذوب بعضی از اجسام را گویند که تغییر شکل آنها از جامد بمایع بلافاصله است مانند یخ. ذوب خمیری ذوب برخی از اجسام است که ابتدا بشکل خمیری درآمده سپس ذوب میشوند مثل شیشه و آهن. نقطهء ذوب هر جسم درجهء حرارت معینی است که در تحت فشار ثابت در آن درجه جسم شروع بذوبان میکند و در فارسی با شدن در حال لازمی و با کردن در حال تعدی صرف کنند.
ذوب.
[ذَ] (ع اِ) عسل. انگبین. انگبین خالص. (مهذب الاسماء). شهد یا آنچه در خانهء منج انگبین باشد یا خلاصهء موم.
ذوبارق.
[رِ] (اِخ) همدانی. لقب جعونة بن مالک است.
ذوبال.
(ع ص مرکب) شریف. خطیر. عزیز. امر ذیبال، کاری شگرف: کل امرِ ذی بالِ لم یبدء ببسم الله فهو ابتر. ای کل امر ذیشأن و خطر یحتفل له و یهتم به. (مجمع البحرین). رجوع به بال شود.
ذؤبان.
[ذُءْ] (ع اِ) جِ ذئب. گرگان. اذؤب. ذؤبان العرب؛ دزدان و صعلوکان عرب. (مهذب الاسماء).
ذوبان.
[ذَ وَ] (ع مص) آب شدن. ذوب. گداختن. (دهار). گداخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). گداز. گدازش. (مهذب الاسماء). || ذوبان شمس. سخت گرم شدن آفتاب. || ذبول. || بی قراری. (غیاث). || واجب شدن حق. (تاج المصادربیهقی).
ذوبان.
(ع اِ) باقی پشم یا موی بر گردن شتر یا اسپ. ذئبان. ذیبان.
ذوبان.
[ذَ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح ذال معجمه و سکون واو قسمی از اقسام بحران است. و شرح و معنی آن در ضمن معنی بحران گذشت. || و نیز همین صورت به معنی دزدان و صعالیک آمده است، چنانکه ذؤبان. ذؤب الشعراء.
ذوبانی.
[ذَ وَ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب بذوبان. اسهال ذوبانی.(1)
(1) - Extenuation. Deprissement.
ذؤب الشعراء .
[ذُءْ بُشْ شُ عَ] (ع اِ مرکب) و در استعارت، تعارف شرط بود. چه غرابت استعارت هم چون غرابت الفاظ ناخوش بود. مثلا فرزند را جگرگوشه خوانند و متعارف بود. و اگر از عضوی دیگر گیرند که متعارف نبود ناخوش بود. و استعارت و دیگر تعبیرات هرچند اقتضاء زینت و طراوت سخن کند، اما از غرابت و تعجب خالی نبود. و ایراد آن در سخن شبیه بود بحضور غربا در مجلس، چه هرچند از حضور ایشان فائده بود، اما خالی نبود از انقباضی که در نفس حادث شود، پس استعمال آن به اعتدال باید، مانند استعمال نمک و ابازیر در طعام. و کثرت آن بشعر لایقتر بود، چه شعر مبنی بر تکلف است، و بناء خطابت بر تخیلاتی که مستفاد از الفاظ بود، غش و خیانت بود و اگرچه باعتبار صنایع لفظی لطیف و غریب بود، پس بسبب آنهم بصناعت شعر اولی. و به این سبب صنفی را از آن، ذؤب الشعراء خوانند. (اساس الاقتباس صص 577-576).
ذوبتع.
[بَ تِ] (اِخ) لقب یکی از ملوک حمیر.
ذوبحار.
[بِ / بُ] (اِخ) کوهی یا زمینی است نرم و گرداگرد آن کوههاست.
ذوبحار.
[] (اِخ)جایگاهی است به نجد. و هم موضعی است نزدیک شعب جبلة. و یکی از جنگهای مدهش و معروف عرب بدانجا بود و یوم ذوبحار مشهور است. و این جنگ موسوم بحرب داحس و غبرا بین بنی عبس و بنی عامر و بنی ذبیان بوده است. و جبله، تلی است میان شریف و شرف. و شریف نام آبی است بنونمیر را و شرف نام آبی بنو کلاب را. || و نیز، ذوبحار وادیی باشد در شرقی نیرّ. و نیّر کوهی است به نجد و سوی شرقی این کوه از قبیلهء غنی و غربی آن از قبیلهء غاضره است.
ذوبحرین.
[بَ رَ] (ع ص مرکب) شعری که از صنایع لفظیة صنعت تلوّن دارد.
ذوبحة.
[بَحْ حَ] (ع ص مرکب) مبتلی به بیماری بحة. || آنکه آواز گرفته دارد(1).
(1) - Quia la voix roque.
ذوبدوات.
[بَ دَ] (ع ص مرکب) متلون. دَمدَمی.
ذوبدوان.
[بَ دَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذوعدوان شود.
ذوبذم.
[بُ] (ع ص مرکب) ثوب ذوبذم؛ کثیرالغزل. صفیق. || رجل ذوبذم؛ سمین. فربه.
ذوبصم.
[بُ] (ع ص مرکب) سطبر: رجلٌ ذوبصم. ثوب ذوبصم.
ذوبطن.
[بَ] (ع اِ مرکب) هر چه در شکم باشد از فضول و جز آن: ذوبطن مرأة؛ جنین او. ذوبطن دجاجة؛ خایهء او: القت المرأة ذابطنها؛ زن بزاد. القت الدجاجة ذابطنها؛ ماکیان بیضه نهاد.
- امثال: الذئبُ یغبط بذی بطنه؛ لانه لایظن به الجوع ابداً و انما یظن به البطنة لعدوه علی الناس و الماشیة.
ذوبطنین.
[بَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(1) عضلهء ذوبطنین. دو سر آن ضخیم و لحمانی و وسط آن وتریست و بروی خود منعطف شده در قسمت فوقی و طرفی و قدامی عنق قرار گرفته. اتصالات: از خلف بشکاف ذوبطنین زائدهء حلمة و بکنار قدامی این زائده پیوسته از تارهای آن از فوق به تحت و از خلف بقدام و از وحشی به انسی مایل شده متصل می شوند به وتری که اول در خط عضله واقع است پس خط آن تغییر کرده بزاویهء منفرجه منعطف گشته بفوق و قدام رفته محل اتصال بطن قدامی این عضله است که در تقعیر ذوبطنین در زیر زائدهء زنخی به فک اسفل ملتصق می گردد. مجاورات: پوشیده شده است از عضلهء جلدی و قص و حلمه و غدهء پارتید و غدد تحت فکی در میان تقعیر آن واقع و می پوشاند عضلهء سهمی و ضرسی لامی و سبات ظاهر و غائر و شریان وجهی (صورتی) و زبانی و وداج غائر و عصب بزرگ زبان را. عمل: رافع عظم لامیست، اگر فقط بطن خلفی آن منقبض شود آنرا بخلف و هرگاه بطن قدامی آن منقبض شود آنرا بقدام می برد. اگر عظم لامی ثابت باشد خافض فک است. عضلهء دوبطنی. (از تشریح میرزا علی).
(1) - Muscle digastrique.
ذوبقر.
[بَ قَ] (ع اِ مرکب) سپر از پوست گاو.
ذوبقر.
[بَ قَ] (اِخ) وادیی است میان اخیله و حمای ربذة. شاعر گوید:
اناخ بذی بقر برکة
کان علی عضدیه کتافاً.(از المرصع ابن الاثیر).
ذوبقره.
[بَ قَ رَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوبکلان.
[بَ] (اِخ) ابن ثابت بن زیدبن رعین رعینی از اذواء رعین است.
ذوبکم.
[بُ کُ] (اِخ) موضعی است.
ذوبکة.
[بَکْ کَ] (اِخ) یکی از نامهای مکهء معظمه است. ابن الاثیر گوید از آنروی که گردنهای جباران خرد می کند یا از آنکه مردم بدانجا ازدحام کنند. چه یک به معنی ازدحام است. (از المرصع).
ذوبل.
[بِل ل] (ع ص مرکب، اِ مرکب). ذوبِلّی ذوبِلّیان رجوع به بِلّ شود.
ذوبلة.
[ذَ بَ لَ] (ع مص) بیمار شدن. هزال. نزاری.
ذوبوان.
[بُ] (اِخ) موضعی است به نجد در شعر و گفته اند که مراد شاعر بوانه بوده است و ها را برای قافیة سقط کرده است. (مراصد الاطلاع). زفیان گوید:
ماذا تذکرت من اَلاَظعان
طوالعاً من نحو ذی بوان.
ذوبوس.
[بَ] (اِخ) ملکی از حمیر. و بناء قلعهء بیت بوس را در نزدیکی صنعا برآورده است.
ذوبة.
[ذَ بَ] (ع اِ) باقی مال.
ذوبهدی.
[بَ دا] (اِخ) یوم ذی بهدی: نام جنگی میان تغلب و بنی سعدبن تمیم و بنی تغلب در این جنگ مغلوب شدند و ذوبهدی موضعی است که در آن این جنگ افتاد.
ذوبیانی.
(اِخ) رجوع به نابغة شود.
ذوبیض.
(اِخ) زمینی است بنوحلبه و بنوطخفه را بدیار عرب. و یوم ذی بیض نام یکی از جنگهای عرب است. (از المرصع).
ذوتأبط شراً.
[تَ ءَبْ بَ طَ شَرْ رَنْ] (ع اِ مرکب) تثنیه و جمع آنرا با لفظ ذو معلوم کنند. جائنی ذواتأبط شراً و ذووتأبط شراً.
ذوتبع.
[تُبْ بَ] (اِخ) ملک همدان. رجوع به کلمهء سلحین در معجم البلدان یاقوت شود.
ذوتبع.
[تَ بِ] (اِخ) ذوتبع اصغر. لقب یکی از ملوک حمیر، معاصر سلیمان نبی و گویند سلیمان بلقیس ملکهء سبا را بزنی به وی داد.
ذوتحتم.
[تَ حَتْ تُ] (ع ص مرکب)هشاش. شادان.
ذوترجم.
[] (اِخ) لقب ابن وائل بن لعورة بن قطن. قاله ابو علی الاثرم. (نقل از حاشیهء المرصع خطی).
ذوترف.
[تَ رَ] (اِخ) موضعی است.
ذوتسعة اضلاع.
[تِ عَ تَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب نه پهلو. خداوند نه بر.(1) کثیر الاضلاع نه ضلعی.
(1) - Enneagone.
ذوتسلم.
[تَ لَ] (ع اِ مرکب) ذوتسلمان. ذوتسلمون: لا افعل ذلک بذی تسلم، یا بذی تسلمان یا بذی تسلمون؛ نکنم این کار را بجان تو، بجان شما دو تن و بجان شما جماعت. || اذهب بذی تسلم، برو بسلامت.
ذوتشاریف.
[تَ] (ع ص مرکب) ورق ذوتشاریف؛ برگی کنگره دار. برگی دندانه دار(1). خداوند شرفه ها. صاحب کنگره ها. دارای دندانه ها. دندانه دار. مُضَرس. مُضرس.
(1) - Divise. Decoupe. Dente (ee).
ذوتغن.
[تَ غَ] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید: جایگاهی است و یاقوت تغن مطلق یعنی بی اضافهء ذو آورده و گوید: موضعی است در رجز اغلب عجلی.
ذوتفاریج.
[تَ] (ع ص مرکب) خداوند تفرجه ها یعنی گشادگیها و شکافها(1).
(1) - Sinue (ee). sinueux,
Flexueux,euse.
ذوتلول.
[] (اِخ) نام جایگاهی است و در حدیث آمده است که به آخر الزمان بدانجا جنگی میان مسلمانان و رومیان خواهد بود.
ذوثات.
(اِخ) حمیری، ملکی یا مهتری از ملوک یا مهتران یمن. وثات نام قریه ای است به یمن.
ذوثرا.
[ثِ] (اِخ) ذوثراء یوم ذی ثراء، نام یکی از جنگهای معروف عرب است. و ثرا، موضعی است میان روثیة و صغراء بزیر وادی الحّی.
ذوثعلبان.
[ثَ لَ] (ع اِ مرکب) قسمی بیماری است و شاید داء الثعلب باشد.
ذوثعلبان.
[ثَ لَ] (اِخ) نام مردی ترسا از مردم یمن که در فاجعهء اصحاب اخدود، انجیلی نیم سوخته به قصد تظلم از ذونواس حمیری به قیصر برد. (مجمل التواریخ و القصص ص169).
ذوثعلبان الاصغر.
[ثَ لَ نِلْ اَ غَ] (اِخ)نام یکی از ملوک حمیر.
ذوثعلبان الاکبر.
[ثَ لَ نِلْ اَ بَ] (اِخ) نام یکی از ملوک حمیر.
ذوثلاث.
[ثُ] (ع اِ مرکب) نوار هودج شتر.
ذوثلاث الوان.
[ثَ ثَ اَ] (ع اِ مرکب)ذوثلاثة الوان. طریفلن.(1) حومانه. عونیه.
(1) - Psoralea.
ذوثلاث حبات.
[ثَ ثَ حَبْ با] (ع اِ مرکب) زعرور. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). (ابن البیطار). کیلدارو. تفاح الجبلی(1). مسبیلس. طریقوقون. طریققن. ذوثلاث نویات. ارونیا. و رجوع به ارونیا شود.
(1) - Neflier. Mespilus. Tricoccon. Sorbier a trois graine.
ذوثلاث شعب.
[ثَ ثَ شُ عَ] (ع ص مرکب) صاحب سه شاخه: اِنْطَلِقوا الی ظِلٍّ ذی ثَلثِ شُعَبٍ. (قرآن 77 / 30)؛ بروید بسوی سایهء صاحب سه شاخه یعنی دود. (تفسیر ابوالفتوح ج5 ص 454) و در تفسیر آن گوید: بروید به سایه ای که سه شاخ و سه جانب دارد گفتند معنی آن است که سایهء دود دوزخ که برآید به سه جهت بشود آنگه محیط گردد بکافران چنانکه گفت احاط بهم سرادقها یعنی دودی که دم باز گیرد. (ج 5 ص 457).
ذوثلاث شوکات.
[ثَ ثَ شَ] (ع اِ مرکب) شکاعی. (داود ضریر انطاکی). زعم قوم انه الشکاعی. (ابن البیطار). ذوثلاثة(1).
(1) - Dioseosek.
ذوثلاث نویات.
[ثَ ثَ نَ وَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوثلاث حبات شود.
ذوثلاث ورقات.
[ثَ ثَ وَ رَ] (ع اِ مرکب)این نام بر چند گیاه اطلاق می شود.(1) شکاعی. رجوع به ذوثلث شوکات شود. دو نوع حندقوقی.(2) || حومانة.(3) || ذوثلاث الوان. رجوع به همین ماده شود. فصفصة.(4) یونجه. شبدر. || نوعی از خصی الثعلب. ابن البیطار گوید: یقال علی نوعی الحند قوقی. و علی الحومانة و علی الفصفصة و علی نوع من خصاء الثعلب(5) و قد ذکرنا کل واحد منها فی بابه.
(1) - epine arabique. Dioscoree.
(2) - Melilot.
(3) - psoralea.
(4) - La luzerne. Tripht llon. (Trefle).
(5) - Orchis.
ذوثلاثة.
[ثَ ثَ] (ع ص مرکب) ثُلاثی. سه حرفی. (کلمة).
ذوثلاثة.
[ثَ ثَ] (ع اِ مرکب)شکاعی.ثلاث شوکات.(1)
(1) - Dioscoree.
ذوثلاثة الوان.
[ثَ ثَ تَ اَ] (ع اِ مرکب)طریفلن. (داود ضریر انطاکی). و ابن البیطار گوید: یقال علی الثبات المسمی بالیونانیة طریفیلیون و زعم ابن واقد انه الثربد و لیس به. (ابن البیطار). رجوع به ذوثلاث الوان شود.
ذوثلاثة اوراق.
[ثَ ثَ تَ اَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوثلاث ورقات به معنی شبدر شود. طرفیلن، طریفولیون.
ذوثلاثة شوکات.
[ثَ ثَ تَ شَ] (ع اِ مرکب) ذوثلاثة. شکاعی(1).
(1) - Dioscoree.
ذوثمانیة اضلاع.
[ثَ نی یَ تَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب هشت پهلو. خداوند هشت بر(1). کثیر الاضلاع هشت ضلعی.
(1) - Octagone.
ذوثمانیة زوایا.
[ثَ نی یَ تَ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب هشت زاویه. خداوند هشت کنج. دارای هشت گوشه(1). کثیر الاضلاع هشت ضلعی.
(1) - Octagone.
ذوثمانیة سطوح.
[ثَ نی یَ تَ سُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب هشت سطح. خداوند هشت روی.(1) هشت وجهی.
(1) - Octaedre.
ذؤج.
[ذَ او] (ع ص) احمر ذؤج؛ سرخی سرخ. نیک سرخ. سرخ سیر.
ذوج.
[ذَ] (ع مص) آشامیدن آب و مانند آن.
ذوجاه.
(ع ص مرکب) رجوع به ذی جاه شود.
ذوجبلة.
[جِ لَ] (اِخ) نام موضعی به یمن.
ذوجدد.
[جُ دَ] (اِخ) ابرق ذی جدد. موضعی است بدیار عرب. رجوع به ابرق... شود.
ذوجدر.
[جَ] (اِخ) چراگاهی است بر شش میلی مدینة بناحیت قبا. یاقوت گوید: کانت فیها لقاح رسول الله صلی الله علیه و سلم، تروح علیه، الی ان اغیر علیها. واخذت. و القصة مشهورة.
ذوجدن.
[جَ دَ] (اِخ) لقب علس بن حارث یکی از مثامنة که ملوک حمیر بودند بعضی گفته اند جدن نام موضعی است و ذوجدن منسوب بدانجاست. و بعضی گویند. او اول کس است که به یمن تغنی کرد و ذوجدن برای حسن صوت وی بدو لقب دادند. و ابن الاثیر در المرصع گوید. وی از اذواء یمن است و علقمة بن شراحیل از فرزندان اوست. و بعضی گفته اند که ذوجدن پدر مرثد الخیر حمیری است. و نیز گویند که: او آخرین ملوک حمیر است و او پس از ذونواس پادشاهی یافت و ابرهة وی را هزیمت کرد و ذوجدن را در آب غرقه کرد و ملک پادشاهان حمیر بدو سپری شد. ذوجدن بن لیشرح بن حارث بن صیفی بن سبا جدّ بلقیس ملکهء سباست و بعد از ذونواس بقلیل زمانی صاحب ایالت یمن بوده است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 170 و 423 و عقد الفرید ج3 ص320 و البیان و التبیین ج1 ص23 و 164 و 166 و حیب السیر ج1 ص96 و کلمهء نوس در تاج العروس شود.
ذوجراز.
[جَ] (ع ص مرکب) رجل ذوجراز؛ مردی درشت و سخت.
ذوجراف.
[جُ] (اِخ) نام وادی ایست به یمامة.
ذوجرع.
[جَ رَ] (اِخ) مردی از قبیلهء الهان بن مالک بن زیدبن اوسلة برادر همدان بن مالک دو قبیله اند در یمن. از تاج العروس.
ذوجزب.
[جُ زُ] (اِخ) از قرای ذمار است بیمن. (معجم البلدان). و در الجماهر بیرونی آمده است معدن فی الجیل ذهب و فضة و فی خرابة ذی جزب معدن و فی اب معدن و... ص268.
ذوجسدین.
[جَ سَ دَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) در اصطلاح کیمیائیان قدیم، هر جسد (جسم) که مرکب باشد از دو جسد از اجساد اربعة یعنی خاک و آب و باد و آتش. هر جسم مرکب از دو عنصر از عناصر اربعة. || (اِخ) ستارهء عطارد، از آنروی که خانهء او جوز است که آنرا جسدین (دو پیکر) نامند.
ذوجعران.
[جُ] (اِخ) ابن شراحیل. نام یکی از اقیال حمیر است.
ذوجعران.
[جُ] (اِخ) ذوجعران بن شراحیل بن ربیعة بن جشم. بطنی است از عرب به یمن.
ذوجلاجل.
[جَ جِ] (ع ص مرکب) دف ذوجلاجل، دورویه که به پیرامون زنگله ها دارد که چون دف را نوازند آن زنگله ها نیز آواز دهند.
ذوجلالت.
[جَ لَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذی جلالت شود.
ذوجماجم.
[جَ جِ] (اِخ) (بئر...) نام چاه آبی است در جبال ابلی، عیان مکّه و مدینه. و ابن الاثیر در المرصع گوید: آبی است از آبهای عمق.
ذوجنبتین.
[جَمْ بَ تَ] (ع ص مرکب)صاحب دو جنبه. صاحب دو طرف. صاحب دو جانب. صاحب دو روی. (کار، امر). دوطرفة. دوجانبه. دورویه. دوروی.
ذوجنبة.
[جَمْ بَ] (ع ص مرکب) رجل ذوجنبة، ای ذواعتزال عن الناس. گوشه گیر. منزوی.
ذوجنبیل.
[] (اِخ) قلعه ای به یمن. (دمشقی).
ذوجنة.
[جِنْ نَ] (ع ص مرکب) دیوانه. دیوزده. پری زده.
ذوجوفر.
[جَ فَ] (اِخ) وادیی است بنو محارب بن حفصة را. اشعث بن زیدبن شعیب الفزاری راست:
الالیت شعری هل ابیتن لیلة
بحزن الصفا تهفو علی جنوب
و هل آئین الحی شطر بیوتهم
بذی جوفر شیی ء علی عجیب
غداة ربیع او عشیة صیف
لقربانه جنح الضلام دییب.
(از معجم البلدان یاقوت).
ذوجیشان.
[جَ] (اِخ) یکی از اذواء یمن است پسر تبع الاصغر. او پس از تبع الاصغر اقرن بن ابی مالک پادشاهی یافت. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی او هفتاد سال بود. چون ذوجیشان بپادشاهی بنشست، در عهد دارالاکبر، بقیت طسم و جدیس را بیمامه بشکست و بسیاری بکشت و بعد از آن ذوجیشان در عهد اسکندر بودند [ کذا ] و روزگار نضربن کنانة، آنچ مانده بودند از این قبیله های [ عاد ] و ثمود و آنچه یاد کردیم پادشاهی یافتند و عدد ایشان پیدا نبود اندر اول همه بفنا رفتند و اندر ذکر ایشان اعشی گوید:
الم تروا ارماً و عادا
افناهم اللیل و النهار
وانقرضت بعدهم ثمود
بما جنی فیهم قدار
و جاسم بعدها و طسم
قد اوحشت منهم الدیار
و حل بالحی من جدیس
یوم من الشر مستطار
و مر دهر علی صحار
فهلکت جهرة صحار
و متعت بعد هم و بار
فلا صحار و لا وبار
بادوا وخلوا رسوم دار
فاستوطنت بعدهم نزار
کانت لهم سودد و حلم
و نجدة شأنها وقار
اخنت علیهم صروف دهر
له علی اهله عثار.
و اندر کتاب سیر گفته است: ذی جیشان سوی عراق آمد و دارالاکبر او را پذیره شد کارزار [ افتاد ] و بحرب اندر کشته شد. ولیکن این ذکر در تاریخ حمزة الاصفهانی و هیچ کتابی نیافته ام. والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص. ص 161، 162 و 423). و بعضی نام او را مالک بن تبع الاقرن گفته اند.
ذوح.
[ذَ] (ع مص) سخت رفتن. (منتهی الارب). رفتار درشت و عنیف. السیرالعنیف. (تاج المصادر بیهقی). || گرد آوردن گوسفندان و مانند آن.
ذوحاج.
(اِخ) وادیی است به غطفان.
ذوحبجری.
[حَ جَ] (اِخ) وادیی است بنوعبس را.
ذوحجر.
[حِ] (ع ص مرکب) خردمند. عاقل: هل فی ذلک قسم لذی حجر. (قرآن 89 / 5).
ذوحدان.
[حُدْ دا] (اِخ) لقب پدر سعید صحابی سعیدبن ذوحدان است. || لقب مردی از قبیلهء همدان.
ذوحدان.
[حَدْ دا] (اِخ) ابن شراحیل فی نسب همدان و فی الازد حدان بن شمس بضم الشین المعجمة بن عمروبن غالب بن عیمان بن نصربن زهران هکذا فی النسخ و قیده الحافظ و غیره. و سعیدبن ذی حدان التابعی یروی عن علی رضی الله عنه. قال ابن حبیب والیه. (ای الی ذوحدان بن شراحیل). ینسب الحدانیون. (تاج العروس). و ابن الاثیر در المرصع نسبت ابن شراحیل را بدین گونه آورده است: ذوحدّان بن شراحیل بن ربیعة ابن جشم. قاله ابن حبیب. (المرصع).
ذوحدان.
[حَدْ دا] (اِخ) نام موضعی بدیار عرب.
ذوحدس.
[حُ دُ] (اِخ) یوم ذی حدس. نام یکی از جنگهای مشهور عرب است.
ذوحدورة.
[حُ رَ] (ع ص مرکب) حیّ ذوحدورة؛ قبیلهء جمع و انبوه.
ذوحدیلة.
[حُ دَ لَ] (اِخ) نام قبیله ای بشهر حُدَیلَه به یمن و ابی ابن کعب ازاین قبیله است.
ذوحذار.
[حُ] (اِخ) از الهان بن مالک بن زیدبن اوسلة بن ربیعة بن الخیار اخی همدان بن مالک. (تاج العروس).
ذوحرث.
[حُ رَ] (اِخ) مردی از قبیلهء حمیر. || لقب ابن حجر. || لقب ابن حارث رعینی جاهلی من اهل بیت ملک. (تاج العروس). || و ابن الاثیر در المرصع گوید، یکی از اذواء یمن است منسوب به حرث، سرزمینی هم به یمن.
ذوحرض.
[حُ رُ] (اِخ) موضع یا وادی نزدیک نقره از بنوعبدالله بن غطفان به پنج میلی معدن النقرة. (از المراصع). || موضعی نزدیک اُحد.
ذوحزفر.
[حَ فَ] (اِخ) ابن شرحبیل. لقب یکی از ملوک حمیر است.
ذوحسا.
[حُ] (اِخ) وادیی است بزمین شربة از دیار عبس و غطفان. لبید گوید:
و یوم اجازت قلة الحزن منهم
مواکب تعلو ذا حساً و قنابلُ
علی الصرصر انیات فی کل رحلة
و سوق عدال لیس فیهن مائل
و کنانة بن عبد یا لیل گوید:
سقی منزلی سعدی بدمخ و ذی حساً
من الدلونوء مستهل و رائح
علی ماعفا منه الزمان و ربما
رعینا به الایام و الدهر صالح
سقاط العذاری الوحی الانمیمة
من الطرف مغلوباً علیه الجوانح.
(معجم البلدان یاقوت باب حاء و سین).
و ابن الاثیر در المرصع گوید، معتمرین از اینجا احرام بندند.
ذوحساء .
[حِ] (اِخ) نام آبهائی بنوفزاره را میان ربذه و نخل. و جای آن آبها را ذوحساء نامند. (معجم البلدان یاقوت). و ابن الاثیر در المرصع گوید: حساء جمع حسی است و آن آبی است که به ریگهای زیرین نفوذ کرده و برای برآوردن آن زمین را کنند. ابن رواحه گوید:
اذا بلغتنی و حملت رحلی
مسافة اربع بعد الحساء.
ذوحساس.
[حُ] (ع ص مرکب) رجل ذوحساس؛ ردی الخلق.
ذوحسب.
[حَ سَ] (ع ص مرکب) خداوند گوهر نیک. صاحب بزرگواری :
گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب
یاد باد ملکی ذوحسبی ذونسبی.منوچهری.
ذوحسم.
[حُ سُ] (اِخ) نام موضعی در شعر مهلهل در رثاء برادر خود :
الیلتنا بذی حسم انیری
اذا انت انقضیت فلاتحوری.
رجوع به عقد الفرید ج 6 ص 75 شود.
ذوحسن.
[حُ] (اِخ) نام موضعی است. رجوع به کلمهء غِرد در معجم البلدان شود.
ذوحسی.
[] (اِخ) (یوم...) لذبیان علی عبس ثم ان ذبیان تجمعت لما اصابت منهم یوم المریقب(1) فزارة بن ذبیان و مرة بن عوف بن سفیان بن ذبیان و احلافهم فنزلوا فتوافوا بذی حسی - و هو وادی الصفا من ارض الشربة و بینها و بین قطن ثلاث لیال و بینها و بینا الیعمریة لیلة - فهربت بنوعبس، وخافت ان لاتقوم بجماعة بنی ذبیان، و اتبعوهم حتی لحقوقهم، فقالوا: التفانی او تقیدونا! فاشار قیس بن زهیر علی الربیع بن زیاد ان لایناجزوهم، و ان یعطوهم رهائن من ابنائهم حتی ینظروا فی امرهم، فتوافقوا ان یکون رهنهم عند سبیع بن عمرو، احد بنی ثعلبة بن سعدبن ذبیان، فدفعوا الیه ثمانیة من الصبیان وانصرفوا و تکاف الناس و کان رای الربیع مناجزتهم فصرفه قیس عن ذلک، فقال الربیع:
اقول و لم املک لقیس نصیحة
اری ماتری والله بالغیب اعلم
اتبقی علی ذبیان فی قتل مالک
فقد حش جانی الحرب ناراً تضرم.
فمکث رهنهم عند سبیع بن عمرو حتی حضرته الوفاة، فقال لابنه مالک بن سبیع: ان عندک مکرمةً لاتبید(2) ان انت حفظت هولاء الا غیلمة، فکانی بک لومت اتاک خالک حذیفة بن بدر فعصر لک عینیه و قال: هلک سیدنا: تم خدعک عنهم حتی تدفعهم الیه فیقتلهم، فلاتشرف بعدها ابداً: فان خفت ذلک فاذهب بهم الی قومهم فلما هلک سبیع اطاف حذیفة بابنه مالک و خدعه حتی دفعهم الیه، فاتی بهم الیعمریة، فجعل یبرز کل یوم غلاماً بهم الیعمریة، فجعل یبرز کل یوم غلاماً فینصبه غرضا، و یقول: ناد اباک: فینادی اباه حتی یقتله. (عقد الفرید جزء ششم ص20 و ص21). و در ص23 آرد: و قال الربیع بن قعنب:
خلق المخازی غیر ان بذی حسی
لبنی فزارة خزیة لاتخلق.(عقد الفرید ج6 ص23).
(1) - رجوع به ذوالمریقب شود.
(2) - فی الاصل لاضیر.
ذوحسی.
[حِ] (اِخ) موضعی در بلاد بنی مرة. رجوع به عقد الفرید ج 6 ص20 و ص23 شود.
ذوحصاة.
[حَ] (ع ص مرکب) خردمند. || وقور.
ذوحظ.
[حَظْ ظ] (ع ص مرکب) صاحب بهره: و در قرآن کریم آمده است: فخرج علی قومه فی زینته قال الذین یریدون الحیوة الدنیا یا لیت لنا مثل ما اوتی قارون انه لذو حظّ عظیم. (قرآن 28 / 79) و در ترجمهء آن ابوالفتوح رازی گوید: پس بیرون شد بر گروه خود در زینت خود گفتند کسانی که میخواستند زندگانی دنیا را ای کاش ما را بود مانند آنچه داده شد قارون بتحقیق او هر آینه صاحب بهرهء بزرگ است. (تفسیر ابوالفتوح ص216 ج4). و باز در سورهء فصلت آیه 35 آمده است: و لاتستوی الحسنة و لا السیئة ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوة کأنه ولی حمیم و ما یلقیها الذین صبروا وَ ما یلقیها الا ذوحظٍ عظیم؛ و نه یکسان است خوبی و نه بدی رو بگردان به آنکه آن نیکوتر است پس آنگاه میانهء تو و میانهء او دشمنی است همانا او دوستار مهربان است و نه داده شوند آنرا مگر کسانی که شکیبا شدند و نه داده شوند آن را مگر صاحب بهرهء بزرگ. (تفسیر ابوالفتوح ص544 ج4).
ذوحفاظ.
[حِ] (ع ص مرکب) پرهیزنده از ناروا.
ذوحفل.
[حَ] (ع ص مرکب) مبالغه کننده در هر چیزی. ذوحفلة.
ذوحفلة.
[حَ لَ] (ع ص مرکب) ذوحفل.
ذوحفیظة.
[حَ ظَ] (ع ص مرکب)پرهیزگار.
ذوحق.
[حَق ق] (ع ص مرکب) سزاوار. صاحب حق و در فارسی تنها ذی حق گویند. رجوع بذی حق شود.
ذوحلیفة.
[حُ لَ فَ] (اِخ) رجوع به ذوالحلیفة شود.
ذوحماس.
[حِ] (اِخ) نام جایگاهی است.
ذوحماط.
[حَ] (اِخ) آبی است از صدراللیث.
ذوحمام.
[حَ] (اِخ) نام موضعی در قول جریر :
عفاذ و حمام بعدنا و حفیر
و بالسر مبدی منهم و مصیر.
ذوحمرة.
[حُ رَ] (ع ص مرکب) رُطب: ذوحمرة؛ رطب شیرین.
ذوحمی.
[حَ ما] (اِخ) نام موضعی است.
ذوحواضر.
[حَ ضِ] (ع ص مرکب) عَسُّ... ذوحواضر؛ کاسهء بزرگ گوشه دار. (گوشه بمعنی دسته و عروه است).
ذوحوال.
[حَ] (اِخ) یکی از ملوک حمیر و از اذواء است.
ذوحولان.
[حَ] (اِخ) نام جائی است به یمن.
ذوحیات.
[حَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)رجوع به بذی حیات شود.
ذوحیاتین.
[حَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)حیوان که گاه در آب و گاه در خشکی زید. چون غوک و بعض مارهای آبی و غیره. دوزیست(1).
(1) - Amphibien.
ذوحیاف.
(اِخ) آبی است میان مکه و بصرة.
ذوخدارت.
[خَ رَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذی خدارت شود.
ذوخسقات.
[خَ سَ] (ع ص مرکب) مردی ذوخسقات در بیع؛ یعنی آنکه باری روا میدارد و باری فسخ میکند.
ذوخشب.
[] (اِخ) جایگاهی به مدینه که بزمان عثمان وفد بصرة بدانجا فروآمدند. حبیب السیر جزو 4 از ج1 ص172 سطر آخر.
ذوخشب.
[خَ شَ] (اِخ) یکی از مخالیف یمن است.
ذوخشب.
[خُ شُ] (اِخ) وادیی است بیک شبه راه مدینة و نام او در حدیث و مغازی بسیار آمده است :
و ذاخشب من آخر اللیل قلبت
و تبغی به لیلی علی غیر موعد.
(کثیر شاعر) و ثنیة البول میان آن و مدینه است. بعضی گفته اند موضعی است نزدیک ایلة. رجوع به کلمهء «بلاکت» در معجم البلدان جزو یکم امتاع الاسماع ص356 و 451 و عیون الاخبار ج1 ص264 و عقد الفرید ج4 ص67 و ج5 ص390 و 391 و حبیب السیر ج1 ص172 و رجوع به خشب شود.
ذوخشران.
[خَ] (اِخ) یکی از اقیال از قبیلهء الهان بن مالک برادر همدان بن مالک است. (از تاج العروس).
ذوخشنة.
[خُ نَ] (ع ص مرکب) صعب لایطاق. ذوخشونة. سخت بیش از توان و تاب.
ذوخشونة.
[خُ نَ] (ع ص مرکب) صعب لایطاق. ذوخشنة. ذومخشنة. ذومخشنة. سخت بیش از تاب و توان.
ذوخلیل.
[خَ] (اِخ) لقب یکی از ملوک حمیر است.
ذوخمسة اجنحة.
[خَ سَ ةَ اَ نِ حَ] (ع اِ مرکب) بنطافلن(1). (ابن البیطار). و رجوع به ذوخمسة صابع شود.
(1) - Quintefeuille. Pentaphyllon.
ذوخمسة اصابع.
[خَ سَ ةَ اَ بِ] (ع اِ مرکب) پنجنگشت. پنج انگشت. فنجگشت. ذوخمسة اوراق. فلفل بری. اثلق(1). بجنگشت. (ابن البیطار). فنطافلن. بنطافلن. ستیرة (السامی فی الاسامی). دل آشوب. فقد. فقدة. سکسنبویه. سجسنبویه. زعفران الیمن. ارثد. سرساد. سنگسبویه. عین السرطان. و تخم آنرا حب الفقد و سیسبان و اغیس و اثلق نامند.
(1) - Vitex Vitix agnus castus.
ذوخمسة اضلاع.
[خَ سَ ةَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب پنج ضلع. خداوند پنج پهلو. دارای پنج بر.(1) کثیر الاضلاع پنج ضلعی.
(1) - Pentagone. pentaedre.
ذوخمسة اغصان.
[خَ سَ ةَ اَ] (ع اِ مرکب) بنطافلن. ذوخمسة اجنحة. ذوخمسة اقسام. رجوع به ذوخمسة اصابع شود.
ذوخمسة اقسام.
[خَ سَ ةَ اَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوخمسة اغصان شود.
ذوخمسة الوان.
[خَ سَ ةَ اَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوثلاث الوان شود.
ذوخمسة اوراق.
[خَ سَ ةَ اَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوخمس اصابع شود. و صاحب اختیارات گوید: ذوخمسة اوراق و ذوخمسة اصابع فنجنکشت است و صاحب جامع سهو کرده است که میگوید فنطافلون غیر پنجنگشت است و در این باب قول صاحب منهاج معتبر است ذوخمسة اقسام و ذوخمسة اجنحة نیز گویند در صفت پنجگشت گفته شد و در باب الف در صفت اثلق و چند اسم دیگر که دارد هم گفته شود. رجوع به ذوخمسة اصابع شود.
ذوخمسة زوایا.
[خَ سَ ةَ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) و ذوخمس زوایا. صاحب پنج زاویه. خداوند پنج کنج. دارای پنج گوشه.(1) کثیرالاضلاع پنج ضلعی.
(1) - pentagone.
ذوخمسة عشر اضلاع.
[خَ سَ ةَ عَ شَ رَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب پانزده ضلع.(1) کثیرالاضلاع پانزده ضلعی.
(1) - pentadecagone.
ذوخمل.
[خَ مَ] (ع ص مرکب) مزغب. ذوزغب. پرزدار. کرک ور.(1)
(1) - Velue.
ذوخناثی.
[خَ ثا] (اِخ) نام موضعی است.
ذوخنبات.
[خُمْ] (ع ص مرکب) هو ذوخنبات، او صاحب غدر و دروغ است یا باری اصلاح میکند و باری افساد.
ذوخیل.
[خَ] (اِخ) لقب مالک بن زبید است.
ذوخیم.
[خَ] (اِخ) موضعی است یا کوهی و بعضی گفته اند نام جائی است بمدینه.
ذوخیم.
(اِخ) یوم ذی خیم. نام یکی از جنگهای مشهور عرب است.
ذوخیم.
[خِ یَ] (اِخ) صاحب منتهی الارب در ذیل کلمهُ زوراء گوید زوراء زمینی است نزدیک ذی خیم.
ذوخییل.
[خُ یَ] (اِخ) پسر جرش بن اسلم است. و رجوع به ذوخیل شود. (از شرح قاموس) (منتهی الارب).
ذود.
[ذَ] (ع مص) راندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) دفع. طرد. || دور کردن. ذیاد. سوق. راندن. چنانکه شتران را. || دفاع و حمایت از حسب و اهل و مانند آن.
ذود.
[ذَ] (ع اِ) جماعت سه شتر ماده تا ده یا پانزده یا بیست یا سی یا مابین دو و نه و واحد و جمع در آن یکسان است یا آن جمعی است بی واحد و یا واحد است و جمع آن اَذواد است و در مثل آمده است: الذود الی الذود ابل. و شیخ اجل سعدی علیه الرحمة آنرا بدین صورت ترجمه کرده است: اندک اندک خیلی گردد و قطره قطره سیلی. و کلمه اندک مرکب از اند بمعنای چند و کاف تصغیر است و ذود در مثل عربی و خیل در ترجمهء شیخ سعدی ترجمهء ابل است یعنی جماعت و خیل شتران چه در استعمال فارسی زبانان خیل اعم از اسب و غیر اسب است: بود مشکین موئی از خیل زنان. و کلمهء خیلی به معنی بسیار که در تداول عوام و بعضی نویسندگان معاصر بمعنای بسیار استعمال میشود از ساخته های عوام است و فصحا هیچوقت آنرا بدین معنی بکار نبرده اند یعنی غلط است. ج، اذواد. (مهذب الاسماء). و در ذیل دزی آمده است: ذود؛ گلهء گاو. رمهء گوسفند.
ذود.
[ذُوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ ذائد.
ذودروء .
[دُ] (ع ص مرکب) طریق ذودروء؛ راه پرشکاف و آب کند. || (اِ مرکب) خرقه و ریتهء ستور که تیرانداز در پس آن پنهان شود انداختن صید را. || حلقه ای که آنرا به نیزه ربایند.
ذودسام.
[دُ] (ع ص مرکب) خداوند سرپوش. سرپوشدار. اصطلاح در گیاه شناسی.(1)
(1) - Valve. Valvace.
ذودعاء .
[دُ] (ع ص مرکب) خداوند خواهش. خداوند خواهانی. خداوند دعا. صاحب دعا: و اذا مَسَّهُ الشر فذودعاء عریض. (قرآن 41 / 51) و چون در رسد او را بدی پس صاحب دعای بسیار است. (ص546 تفسیر ابوالفتوح). و در ص 553 گوید: خداوند دعا باشد پهن. و عرب طول و عرض در جای کثرت بکار دارد...
ذودلال.
[دَ] (ع ص مرکب) خداوند ناز :
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در برت آن ذودلال.مولوی.
ذودم.
[دَ] (اِخ) موضعی است. و در معجم البلدان ذیل «دم» آرد، مضافُ الیه ذو در شعر کثیر :
اقول و قد جاوزن اعلام ذی دم
و ذی و جمعی او دو نهن الدوانک.
ذودوران.
[دَ] (اِخ) موضعی است میان قدید و جحفه. (منتهی الارب).
ذودوران.
[دُ] (اِخ) نام وادئی است در اثیل شمیفررا. || جایگاهی است بارض ملهم در یمامة.
ذودولة.
[دَ لَ] (ع ص مرکب) خداوند دولت :
اقبل ذودولة فقالوا
لمثل ذا فاتخذ ملاذا.
عبد المنعم الجلیانی، حکیم الزمان.
ذوذخ.
[ذَ ذَ] (ع ص) آنکه حدث کند گاه آرامش. || آنکه از پیش در آمدن آب ریزد. || ناتوان به آرامش.
ذوذراریح.
[ذَ] (اِخ) مهتری است بیمن و مهتری است مر بنی تمیم را. (منتهی الارب). و یوم ذوذراریح: نام یکی از جنگهای مشهور عرب است میان تمیم و یمن که بصلح انجامید.
ذوذرایح.
[ذَ یِ] (اِخ) جِ ذَریحة هضبة، نام موضعی است. (المرصع).
ذوذروان.
[ذَرْ] (اِخ) نام جایگاهی و نام چاهی و در شعر ابن قیس الرقیات ذکر او آمده است. رجوع به ذواروان شود.
ذوذکر.
[ذِ] (ع ص مرکب) نامی. نامور. بلندآوازه. صاحب صیت و شهرت یا افتخار. معروف. مشهور. سرشناس. ذَکُر. ذَکر. ذَکیر. ذِکّیر. و رجوع به ذوالذکر شود.
ذوذکر.
[ذُ کُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)شمشیر بران. سیف قاطع. صارم.
ذوذنب.
[ذَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)دنباله دار. ستارهء دنباله دار.(1) و آن از ثوانی نجوم است. ج، ذوات الاذناب. رجوع به ذوذوابة شود.
(1) - Comete.
ذوذنم.
[ذَ نَ] (اِخ) لقب سعیدبن قیس همدانی است.
ذوذوائب.
[ذُ ءِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)گیسووران. دنباله داران. جِ ذوذوابة. رجوع به ذوذوابة شود.
ذوذوابة.
[ذُ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)ذوذنابة.(1) دنباله دار. ذوذنب. گیسوور. ستارهء گیسودار، قدما او را از ثوانی نجوم شمرده و می گفتند بخاری است متصاعد از زمین که چون بکرهء نار رسد بسوزد. یک سوی آن غلیظ و دیگر سوی تنک یعنی رقیق بود و سوی رقیق را ذوابه و سوی غلیظ را ذنب می نامیدند. و صاحب غیاث گوید. ستاره ای است منحوس که بشکل جاروب گاهگاهی بر می آید. مگر تحقیق این است که اگر بوقت طلوع شعاع او بطرف مغرب باشد، ذوذوابه خواندنش مستحسن بل انسب است و اگر شعاع آن بهنگام طلوعش به سوی مشرق باشد ذوذنابه گفتنش اولی است. و در نسخهء میرزا ابراهیم آمده است آب آتشی است دراز دنباله نحوست دارد و بقول منجمان فارسی 12 نوع است خاصیت بعضی مقاتله و خاصیت بعضی افتادن زلازل و خاصیت بعضی قحط و هم چنین هر کدام بر اثری ناشایست است و نزد منجمان هند 80 نوع است همه بداثر. (میرزا ابراهیم).
(1) - Comete.
ذوذیل.
[ذَ] (ع ص مرکب) صاحب دامان. || (اِخ) لقب اسب شیبان.
ذور.
[ذُ وَ] (ع اِ) جِ ذورة.
ذور.
(ع اِ) خاک.
ذور.
[ذَ] (ع مص) ترسانیدن کسی را. تهدید. تخویف.
ذورأسین.
[رَءْ سَ](1) (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب دو سر. نام دو عضله است یکی در بازو دیگری در ران.
.speciB - (1)
ذوراش.
(ع ص مرکب) جملٌ ذوراش؛ شتر بسیار موی.
ذوراق.
[ذَ] (ع اِ) طعامی است که از آرد گندم پزند.
ذورای.
(ع ص مرکب) خداوند رای: و او «جمیل بن معمر» مردی بود عاقل و ذورای و حافظ. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 295).
ذورباب.
(اِخ) در عیون الاخبار آرد: حدّثنی قال حدثنی الولید(1) عن جریربن حازم عن الحسن: «انّ رسول الله صلی الله علیه و سلم صلب رجلا علی جبل یقال له رباب» و قال لی رجل بالمدینة هو ذورباب. (ج1 ص72 س 11 و 12).
(1) - فی النسخة الفتوغرافیة، ابوالولید.
ذوربذات.
[رَ بَ] (ع ص مرکب) صاحب تاج العروس گوید: و فی الاساس، و من المجاز فلان ذوربذات، اذا کان کثیر السقط فی کلامه. (تاج العروس) و نیز در «المرباز» گوید: المهزار المکثار ذوالربذات کالربذانی محرّکةً. نقله الصاغانی عن الفراء. (تاج العروس).
ذورثیوس.
(1) (اِخ) کتابهای ذیل از اوست: کتاب کبیر که محتوی چند کتاب است، موسوم بکتاب الخمسه. و اضافه میشود بر آن، کتاب الاول فی الموالید؛ کتاب الثانی فی التزویج و الاولاد. کتاب الثالث فی الهیلاج والکدخدا. کتاب الرابع فی تحویل سنی الموالید. کتاب الخامس فی ابتداء الاعمال. کتاب السادس...، کتاب السابع فی المسائل و الموالید و هم او راست: کتاب السادس عشر فی تحویل سنی الموالید و این کتابها را عمر بن الفرخان الطبری تفسیر کرده است. (ابن الندیم).
گوستاو فلوگل.
(1) - Dorotheus, Sidonius
ذورحم.
[رَ حِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)قریب. نزدیک. کس. خویش. خویشاوند. ج، ذوی الارحام.
ذورحمة.
[رَ مَ] (ع ص مرکب) صاحب بخشایش: فقل ربّکم ذورحمة واسعة. (قرآن 6 / 147)؛ پس بگو پروردگار شما صاحب بخشایش است وسعت دهنده. (تفسیر ابوالفتوح ج2 ص345). و رجوع به صفحهء 350 همان جلد شود.
ذورعین.
[رُ عَ] (اِخ) نام مهتری از حمیر بروزگار عمروبن تبع. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 165 شود. و در منتهی الارب آمده است. لقب یکی از پادشاهان حمیر، صاحب قلعهء حمیر. (از منتهی الارب). و او پدر حیس بانی شهر حیس است.
ذورعین.
[رُ عَ] (اِخ) حَجر پدر قبیله ای است و از آن قبیله است عباس تابعی بن خلید و عقیل بن باقل و قیس بن ابی یزید و هشام بن حمید و اعقاب وی. رجوع به امتاع الاسماع ص 495 س 7 شود و صاحب نفح الطیب گوید: ذورعین، وهم ولد عمر و ابن حمیر فی بعض الاقوال. نفح الطیب ج 1 ص 193. و صاحب حلل السندسیة گوید. و اما حمیربن سبابن یشحب بن یعرب بن قحطان فمنهم من ینتسب الی ذی رعین قال ابن غالب:
و ذورعین هم ولد عمروبن حمیر فی بعض الاقوال، و قیل هو من ولد سهل بن عمروبن قیس بن معاویة بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن الغوث بن قطن بن عریب بن زهیربن ایمن بن الهمیسع بن حمیر. قال: و منهم ابوعبدالله الحناط الاعمی الشاعر. قال الحازمی فی کتاب النسب واسم ذی رعین عریم بن زیدبن سهل و وصل النسب ص297 و 298 جزء 1.
ذورعین.
(اِخ) در عقدالفرید آمده است: و من بطون حمیر: الذوون، و قد یقال لهم الاذواء ایضاً... وذورعین، و هو شراحیل بن عمرو القایل:
فان تک حمیر غدرت و خانت
فمعذرة الاله لذی رعینِ
(عقد الفرید جزء 3 ص 319).
ذورفعت.
[رَ عَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذی رفعت شود.
ذورقشاء .
[] (اِخ) منزلی است از منازل حاج بصره نزدیک ذات العشر. (از المرصع ابن الاثیر).
ذورلیة.
[] (اِخ) در عیون الانباء ذیل (طبقات الاطباء الاسکندرانیین و من کان فی ازمنتهم من الاطبا النصاری و غیرهم) در ترجمهء یحیی النحوی آمده است: و قام بعد مرقیان الملک اسطیریوس الملک فاعتل هذا الملک علة شدیدة صعبة و ذلک من بعد سنتین من حرم اوتوشیوس المذکور فدخل علی الملک و عالجه و برا من علته فقال له الملک سلنی کل حاجة لک فقال له اوتوشیوس حاجتی الیک یا سیدی ان اسقف ذورلیة وقع بینی و بینه شر شدید و بغی علی و قوی عزم افلابیانوس بطریرک القسطنطینیة و حمله علی ان جمع لی سونذس ای مجمع و حرمنی ظلما و عدوانا فحاجتی الیک یا سیدی ان تجمع لی جمعا ینظرون فی أمری فقال له الملک انا افعل لک هذا انشاء الله تعالی فارسل الملک الی دیسقوروس صاحب الاسکندریة و یوانیس بطرک انطاکیة فامرهم ان یحضروا عنده فحضر دیسقوروس و معه ثلاثة عشر اسقفا و ابطأ صاحب انطاکیة و لم یحضروا امر الملک لدیسقورس ان ینظر فی امر أوتوشیوس و ان یحله من حرمه علی ای الجهات کان و قال له متواعدا انک ان حللته من حرمه ابربک بکل بر و احسنت الیک غایة الاحسان و ان لم تفعل ذلک قتلتک قتلا ردیئا فاختار لنفسه البر علی القتل فعمل له مجلسا هو و هؤلاء الثلاثة عشر اسقفا و من حضرمعه ایضاً فحسنوا قصته و حلوه من حرمه و خرج اسقف ذورلیة و اصحابه و انصرفوا من القسطنطینیه و قد خلطوا رأی الکنیسة و بهذا السبب کان تعصب دیسقوروس لاوتوشیوس المذکور المعروف بیحیی النحوی و مات مخالفا لمذهب الروم (عیون الانباء ص 105 ج1).
ذورند.
[رَ] (اِخ) موضعی است براه حاج بصرة. و از آنجاست ابراهیم بن شبیب. (منتهی الارب).
ذورور.
[ذَ وَ وَ] (ع ص، اِ) چیز اندک. هیچ: ما اعطاه ذوروراً؛ ای شیئاً.
ذورولان.
[رَ] (اِخ) وادیی است بنی سلیم را و بدانجا قراء بسیاری است که نخل فراوان دارد و از قُراء آن قلهی است و آن قریه ای است بزرگ. (معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر).
ذورؤیتین.
[رُءْ یَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کلامی است که بی رعایت نقاط در دو زبان معنی بخشد. (آنندراج. از رسالهء عبدالواسع). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل کلمهء مضمون گوید: مضمون اللغتین، نزد بلغا آن است که کاتب یا شاعر کلامی آرد که متضمن دو لغت باشد یعنی در دو زبان توان خواند. مثال شعر:
بهای خانَ داری با بها کن
هوا داری و نادانی رها کن.
معنی فارسی ظاهر است اما معنی عربی این که بها نام شخصی است مضاف بسوی یاء متکلم یعنی بهای من خانَ داری یعنی خیانت کرد در سرای من، بابها کن، یعنی بر در سرای من باش، هوأ داری، یعنی فرود آمد در سرای من. و نادانی، یعنی ندا کرد مرا، رها کن، یعنی پس سرای باش. کذا فی مجمع الصنایع و امیرخسرو دهلوی قدس سره این را بذی الرؤیتین مسمی ساخته و فرق میان این و میان ذوالمعنیین غامض آن است که اینجا تمام ترکیب متضمن دو لغت است و آنجا تضمن در لغت یک لفظ است چنانکه در جامع الصنایع گفته. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 896).
ذورة.
[رَ] (ع اِ) مقدم چینه دان مرغ که در آن آب برگیرد. ج، ذُوَر.
ذورة.
[ذَ رَ] (اِخ) موضعی است یا کوهی بحرهء بنی سلیم یا رودی که از حرّة النار گذرد و بوادی نخل فرو ریزد.
ذوریدان.
(اِخ) نام دیگر تبع هاست یعنی لقب دیگر ملوک صبا. و ریدان نام باستانی شهر ظفار کرسی ملوک حمیر است.
ذوزبد.
[زُ] (اِخ) محلی است در آخر حدود یمامة. (معجم البلدان یاقوت).
ذوزرع.
[زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)کشتزار : انی سکنت من ذریتی بواد غیرزرع، (قرآن 14 / 38)؛ بتحقیق مسکن دادم «ابراهیم» پاره ای از فرزندانم را بوادی غیر کشت زار. (ص221 تفسیر ابوالفتوح ج3).
ذوزغب.
[زَ غَ] (ع ص مرکب) پرزدار. کرک وَر. ذوخَمل. مُزغب.
ذوزند.
[زَ] (اِخ) موضعی میان فلج و زحیح، بر طریق حاج بصره. (از المرصع).
ذوزنقتین.
[زَ نَ قَ تَ] (ع اِ مرکب) یکی از انواع ذوزنقه. رجوع به ذوزنقة شود.
ذوزنقة.
[زَ نَ قَ] (ع اِ مرکب) نزد مهندسان شکلی است از اشکال منحرفه. و آن شکلی است که دارای دو ضلع متوازی و دو ضلع غیر متوازی باشد بنحوی که دو ضلع اخیر یک ضلعش عمود بر دو ضلع اول واقع شود و ذوزنقتین شکل منحرفی است که نبوده باشد یکی از دو ضلع غیرمتوازی عمود بر دو ضلع متوازی چنانچه مولوی سید عصمة الله در شرح خلاصة الحساب گفته که زنقه بمعنی انحراف است و املاء آنرا آشکار بیان نکرده که آیا باید با قاف و یا با فاء کتابت و تلفظ شود و در کتب لغتی هم که در دسترس ما بوده همه جا با قاف ضبط شده حتی درصراح هم با قاف ضبط کرده لکن آنرا بمعنی انحراف تفسیر نکرده بلکه بمعنی: کونچه تنگ. والله اعلم بحقیقة الحال و ظاهر امر آن است که املا این لفظ قاف میباشد(1).
(1) - Trapeze.
ذوزنقة.
[زَ نَ قَ] (ع اِ مرکب) (استخوان...) یکی از استخوانهای هشتگانهء مچ دست است که در ردیف دوم استخوانهای مچ (مجاور استخوانهای کف دست) در طرف خارج محاذی اولین استخوان کف دست قرار دارد، این استخوان از پائین به استخوان اول و از بالا بزورقی و از انسی بشبه ذوزنقه و یمین استخوان مشط می پیوندد و از علامات ممیزهء آن سطح کوچکی است که به استخوان اول مشط پیوسته از یمن بیسار مقعر و از قدام بخلف محدب بشکل زین اسب است در سطح قدامی آن دانهء بسیار بر آمده ای است که زائدهء وحشی و تحتانی رسغ است و در طرف انسی این دانه ناودان عمودئی مشاهده میشود که معبر وترعضلهء بزرگ کف است. شبه ذوزنقه - این استخوان از پائین بعظم دویم مشط و از بالا بزورقی و از وحشی بذوزنقه و از انسی بعظم کبیر پیوسته قریب بمخروطی است و در آن دیده میشود اولاً چهار سطح کوچک مفصلی که سطوح اربعهء این مخروط از آن حاصل میشود ثانیاً سطح قدامی و غیر مفصلی بسیار کوچکی که عبارت است از رأس مقطوع این مخروط. ثالثاً در جانب وحشی سطح خلفی که نیز غیر مفصلی و بمنزلهء قاعدهء مخروط است زائده ای است که بطرف زورقی و ذوزنقه مایل است. (تشریح میرزاعلی).
ذوزنقه.
[زَ نَ قَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)(رسغ...) رجوع به رسغ... شود.
ذوزنقه ای.
[زَ نَ قَ] (ص نسبی) منسوب بذوزنقه. بشکل ذوزنقه(1). شبه ذوزنقه. ذوزنقه ای شکل.
(1) - Trapezoide.
ذوزوائد.
[زَ ءِ] (ع ص مرکب) اسد ذوزوائد؛ شیر که پنجه و ناب و غرش بر جای دارد. ابن سیدة آورده است:
او ذی زوائد لایطاف بارضه
یفشی المهجهج کالذنوب المرسل.
(از تاج العروس).
ذوزود.
(اِخ) بالضم اسمه سعید و هو من اقیال حمیر کتب الیه ابوبکر رضی الله عنه فی شأن الردة الثانیه من اهل الیمن. نقله الصاغانی. (تاج العروس).
ذوزولان.
[زَ] (اِخ) نام بیابانی در نواحی مدینة. (از المرصع خطی).
ذوزید.
[زَ] (ع اِ مرکب) مرد موسوم به زید.
ذوساعدة.
[عِ دَ] (اِخ) آبی است میان مکه و مدینه در جبال ابلی. یا چاهی است بنوسلیم را. و یا نام کوهی است به ابلی. و در معجم البلدان آمده است: آبی است در ابلی. از مدینه که بسوی مکه بالا میروند بوادئی میرسد که چراگاه و آبی در آنجا یافت نمیشود و مقابل آن وادی کوهی است که آنرا ابلی نامیده اند و در آن محل آبهائی هست که یکی از آنها معروف به ذوساعده است. (از معجم البلدان).
ذوسامر.
[مِ] (اِخ) ملکی از ملوک یمن.
ذوسأو.
[سَءْوْ] (ع ص مرکب) خداوند قصد و همت: انت ذوسأوِ؛ ای بعید الهمم. (منتهی الارب).
ذوسبعة اضلاع.
[سَ عَ تَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب هفت ضلع. خداوند هفت بر، دارای هفت پهلو.(1) کثیرالاضلاع هفت ضلعی. || در مفردات قانون ابوعلی چ تهران ص 204 آمده است: لسان الحمل جنسان صغیر و کبیر قال دیسقوریدوس انّه یسمی کثیرالاضلاع و ذوسبعة اضلاع و ورق الکبیر اکبر و ورق الصغیر اصغر... (قانون ابوعلی چ طهران ص 204 س 26).
(1) - Heptagone.
ذوستة اضلاع.
[سِتْ تَ تَ اَ] (ع ص مرکب اِ مرکب) خداوند شش بر. دارای شش پهلو. صاحب شش ضلع(1). کثیرالاضلاع شش ضلعی.
(1) - Hexagone.
ذوستة سطوح.
[سِتْ تَ تَ سُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب شش سطح. خداوند شش روی.(1) شش وجهی.
(1) - Hexaedre.
ذوسحیم.
[سُ حَ] (اِخ) نام موضعی است و تبع آنگاه که بدانجا فرود آمده بود او را پسری آمد و نام آن پسر ذوسحیم نهاد. (حاشیهء المرصع از هشام).
ذوسدد.
[] (اِخ) ابن الملطاط بن عمر بن یقدم. یکی از اذواء یمن است.
ذوسدر.
[سِ] (اِخ) نام موضعی است در شعر ابوذویب و در شعر عباس بن مرداس که گوید:
ابلغ ابا سلمی رسولا یروعه
و لو حل ذاسدر و اهلی بعسجل.(1)
(از المرصع).
(1) - نسخهء المرصع نزد ما منحصر است و از این رو تصحیح آن میسر نیست.
ذوسدیر.
[سُ دَ] (اِخ) نام موضعی است و نام قاعی است میان بصره و کوفه در دیار غطفان. (از المرصع). و در بعض مآخذ؛ قریه ای است بنی العنبر را بظهر السخال. و در بعضی نسخ به ظاهر سخال. نابغهء ذبیانی گوید.
ای البثانة اقوت بعد ساکنها
فذا سدیر فاقوی منهم افز.
بنقل از نسخهء منحصر المرصع(1)
(1) - نسخهء المرصع نزد ما منحصر است و از این رو تصحیح آن میسر نیست.
ذوسرح.
[سَ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: پادشاهی هدادبن شراحیل هفتاد و پنجسال بود و اندر تاریخ جریر الطبری لقب او را ذوسرح گوید و او را وزیری بود نام او رام رایش و چون الفید بمرد هداد از راه عراق بجانب یمن بازگشت و هیچ جای نرفت بیرون از حدّ خویش. و در کتاب معارف خوانده ام که زنی جنی را بزن کرد و بلقیس از وی بزاد. پس از اندکی روزگار فرمان یافت و بمرد و خدای تعالی بدان داناتر است. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار ص 156).
ذوسطوة.
[سَ وَ] (ع ص مرکب) درشت. سخت صاحب سطوت : و گویند که سبب خشنودی بهرام از آن آتش بوده که بهمن مردی غیور و ذوسطوت بود و ملوک را ببطش و قوت خود قهر و قمع کردی. (تاریخ قم ص83).
ذوسعة.
[سَ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)صاحب مال : لینفق ذوسعة من سعته و من قدر علیه رزقهُ فلینفق مما آتیهُ الله لا یکلف الله نفساً الا ما اتیها سیجعل الله بعد عسر یسراً. (قرآن 65 / 7)؛ باید نفقه دهد صاحب مال از مال خود و هر که تنک کرده شد بر او روزی او پس باید نفقه کند از آنچه داد او را خدا تکلیف نکند نفسی را مگر آنچه عطا کرد او را زود باشد که بگرداند خدا بعد دشواری آسانی را. (تفسیر ابوالفتوح ج5 ص340).
ذوسفال.
[سَ] (اِخ) نام قریه ای است به یمن.
ذوسلام.
[سَ / سِ] (اِخ) و بضم سین هم گفته اند، از مواضع نجدیة است. (معجم البلدان).
ذوسلع.
[سَ لَ] (اِخ) جایگاهی است میان نجد و حجاز. (المرصع).
ذوسلم.
[سَ لَ] (اِخ) نام وادیی است بحجاز و در اشعار عرب بسیار از آن یاد شده است:
و ایاه عنی الابوصیری فی بردته
امن تذکر جیران بذی سلم.(تاج العروس).
و خواجه شمس الدین محمد حافظ قدس سره العزیز نیز در غزلهای خود این نام آورده است :
مالسلمی و من بذی سلم
این جیراننا و کیف الحال.
بشری اذا السلامة حلت بذی سلم
لله حمد معترف غایة النعم.
و رجوع به ذی سلم شود. || موضعی است. (منتهی الارب). || شهری است. (منتهی الارب) :
ایا حرجات الحی حیث تحملوا
بذی سلم لاجاد کن ربیع.
مجنون (عیون الاخبار ج1 ص261).
و در معجم البلدان آمده است: نام وادیی است که بذنائب پیوندد. ذنائب بر راه بصرة به مکة زمینی است بنی البکاء را.
ذوسلم.
[سَ لَ] (اِخ) ابن شدیدبن ثابت. یکی از اذواء یمن. (تاج العروس).
ذوسماحة.
[سَ حَ] (ع ص مرکب)جوانمرد، خداوند بخشش :
فلم ار مهراً ساقه ذوسماحة
کمهر قطام من فصیح و اعجم.
(از تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 317).
ذوسمر.
[سَ مُ] (اِخ) موضعی است از نواحی عقیق. ابووجزه گوید :
ترکن زهاء ذی سمر شمالاً
و ذانهیا و نهیاعن یمین.
و ابن الاثیر در المرصع گوید، جایگاهی است بحجاز. و در نزهة القلوب (چ بریل مقاله 3) حمدالله مستوفی گوید: و طریق الذی سلک رسول الله صلی الله علیه و آله وقت الهجرة، از زیر مکه دلیل گرفت تا دریا کنار نزدیک عسفان و از آنجا براه رفت تا از قدید بگذشت از قدید بین الخرار رفت و بثنیة المرأة رفت و از آنجا بمیان مدلجه مجاج... پس بذی سمر پس ببطن اعداء.
ذوسنتاریا.
[سَ] (معرب، اِ) رجوع به ذوسنطاریا شود.
ذوسنداد.
[سِ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوسنطاریا.
[سَ] (معرب، اِ) از یونانی دوس،(1) به معنی بدشخواری، بسختی، بصعوبت و آنترا(2) بمعنی درون و احشاء و امعاء اسهالی است با درد و خون. اسهال خونی. دل پیچه. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: اسهال را که سبب آن ریش روده ها بود به لغت یونان ذوسنطاریا(3)گویند. و نیز در عنوان بابی آورده است: در سحج و ریش روده ها و اسهال خونی که ذوسنطاریا گویند. (ذخیره خوارزمشاهی).
(1) - Dus.
(2) - Entera.
(3) - Dysenterie.
ذوسیدان.
(اِخ) نام طائفه ایست از حمیر.
ذوش.
(ص) شعوری گوید بمعنای بدطبع و تندخوست. حکیم فردوسی :
بانگ کرده است ای بت سیمین
ذوش هستم ترا که هستی ذوش.
این کلمه از مجعولات شعوری است و شعر نیز از رودکی است و «کرده است» «کردمت» است و زوش با زاء اخت الراء است نه با ذال بمعنای تند و سخت طبع. (فرهنگ اسدی).
ذوشان.
(ع ص مرکب) رجوع به ذی شان شود.
ذوشاهق.
[هِ] (ع ص مرکب) فلان ذوشاهق؛ اذا کان یشتد غضبه. (کذا فی الصحاح). و فی القاموس، و هو ذوشاهق؛ ای لایشتد غضبه و این درست نیست.
ذوشبرمان.
[شُ رُ] (اِخ) یاقوت گوید: موضعی است در قول حماسی:
و جارکم بذی شبرمان لم تذیل مفاصله.
و در المرصع ابن الاثیر تمام شعر آمده است و گوید از مخبل شاعر است. و قصه ای هم نقل میکند لکن هم قصه و هم شعر در نسخهء ما لایقرء است.
ذوشبک.
[شَ بَ] (اِخ) آبی است به حجاز. بنونضربن معاویة را.
ذوشجن.
[] (اِخ) یکی از اذواء یمن است. (المرصع). و شاید مصحف ذوشحر باشد.
ذوشجون.
[شُ] (ع ص مرکب) صاحب راهها. صاحب وادیها. صاحب شاخه ها و شعبه ها. کثیرالاحتمال(1) الحدیث ذوشجون؛ ای ذوطرق. و در فارسی گویند سخن از سخن شکافد. و نخستین کسی که آنرا گفته است ضبة بن ادبن طابخة بن الیاس بن مضر است.
(1) - A plusieur phases.
ذوشحر.
[شِ] (اِخ) ابن ولیعة از اقیال حمیر است. صغانی آنرا نقل کرده است. (تاج العروس).
ذوشرح.
[شَ] (اِخ) لقب پدر بلقیس ملکهء سبا و زوجهء سلیمان بن داود نبی است.
ذوشطب.
(ع اِ مرکب) السیف. و شطب السیف؛ طرائفه التی فی متنه. الواحدة شطبة. قال عمروبن معد یکرب:
فلولا اخوتی و بُنَیّ منها
ملأت لها بذی شطب یمینی.
(بلوغ الارب ج 2 ص 54).
ذوشطب.
[شَ طَ] (اِخ) قال ابوزیاد: شطب هو جانب ثهلان، الذی یلی مهب الشمال یقال له ذوشطب. قال لبید:
بذی شطب احداجهم اذ تحملوا
وحث الحداة الناجیات الذواملا.
(از معجم البلدان یاقوت حموی).
ذوشعبین.
[شَ بَ] (اِخ) نام کوهی به یمن که آنرا شعب نیز نامند.
ذوشقر.
[شَ قَ] (اِخ) ملکی از ملوک حمیر. نام او نوف بن حیان است.
ذوشوعر.
[شَ عَ] (اِخ) نام وادیی است ببلاد عرب. عباس بن مرداس سلمی گوید:
یا لهف ام کلاب اذتبیتها
خیل ابن هوذة لاتنهی و انسان
لاتلفظوها و شدوا عقد ذمتکم
ان ابن عمَّکم سعدود همان
لن ترجعوها و ان کانت مجلَّلة
مادام فی النعم المأخوذ البان
شنعاء جلل من سوآتها حضن
و سال ذوشوعر فیها و سلوان.
(معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر).
ذوشویس.
[شُ وَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). و در المرصع بیت ذیل آمده است :
و نبئت قومی و لم اتهم
اجدّوا علی ذوشویش حلولا.بشامة بن الغدیر.
ذوصاهل.
[هِ] (ع ص مرکب) رجلٌ ذوصاهل؛ مرد سخت جهنده و برانگیزنده. (منتهی الارب).
ذوصباح.
[صُ] (اِخ) نام موضعی. || نام ملکی از حمیر.
ذوصبوح.
[صَ] (ع اِ مرکب) پگاه. صبح زود: اتیته ذاصبوح؛ آمدم او را پگاه. (منتهی الارب).
ذوضال.
[ل ل] (اِخ) نام جایگاهی است. زهیر گوید: قامت تبدی بذی ضال لتفتننی. (از المرصع).
ذوضب.
[ضَب ب] (ع ص مرکب) بعیر ذوضبّ؛ اشتر که بر سپل وی ورم ضبة بود. (مهذب الاسماء).
ذوضبارة.
[ضَ رَ] (ع ص مرکب) مرد گرداندام استوارخلقت. (منتهی الارب).
ذوضدی.
[ضَ دا] (ع ص مرکب)غضبناک. خشم آلود.
ذوضرر.
[ضَ رَ] (ع ص مرکب) مکان ذوضرر؛ جائی تنگ. (منتهی الارب).
ذوضروس.
[ضُ] (اِخ) لقب شمشیر ذی کنعنان حمیری که بر آن نوشته بود: انا ذو ضروس قاتلت عاداً و ثمود باست من کنت معه و لم ینتصر. (تاج العروس).
ذوضریر.
[ضَ] (ع ص مرکب) شکیبا. انّه لذوضریر علی الشی ء؛ ای ذاصبر و مقاساة له. (منتهی الارب).
ذوضفیر.
[] (اِخ) نام کوهی است بشام. (المرصع).
ذوضهاء .
[] (اِخ) نام موضعی است. و رجوع به ضهاء شود.
ذوط.
[ذَ] (ع مص) خبه کردن کسی را چنانکه بر آورد زبان خود را. خفه کردن کسی را بدانگونه که زبان او برآید.
ذوطاء .
[ذَ] (ع ص) تأنیث اَذوَط.
ذوطاقٍ واحد.
[قِنْ حِ] (ع ص مرکب)سحیل: ثوب ذوطاق واحد؛ ماکان غزله طاقاً واحدا.
ذوطاقین.
[قَ] (ع ص مرکب) مبرم. ثوب المفتول الغزل طاقین.
ذوطب.
[طَ / طِ / طُب ب] (ع ص مرکب)دانای پزشکی. طبیب.
ذوطلال.
[طِ] (اِخ) نام آبی است یا موضعی ببلاد بنی مرة. || نام اسپ ابی سلمان بن ربیعة.
ذوطلح.
[طَ لَ] (اِخ) جایگاهی است نزدیک طائف بنومحرز را. (المرصع). و در شعر حطیئة نام او آمده است.
ذوطلوح.
[طَ] (اِخ) نام موضعی میان کوفة وفید. || نام مردی از بنی ودیعة بن تیم الله. || یوم ذوطلوح؛ نام یکی از جنگهای عرب است که آنرا یوم الصمد نیز خوانند و آن جنگی بود میان بعض قبائل عرب با بنی یربوع و ظفر بنویربوع را بود. و در مجمع الامثال میدانی آمده است که ذوطلوحی که این جنگ در آنجا واقع شد نام آبی است بنوضباب را و امروز در شاکلة الحمی از ضریة واقع است. جریر گوید:
متی کان الخیام بذی طلوح
سقیت الغیث ایتها الخیام
و فرزدق گفته است:
هل تعلمون غداة تطرد سبیکم (؟)
بالصمد بین رؤیة و طحال.
و رجوع بفهارس جلد 7 عقد الفرید شود. و در عقد الفرید آمده است: ذوطلوح یوم لبنی یربوع علی بکر. کان عمیرة بن طارق بن حصینة بن اریم بن عبیدبن ثعلبة تزوج مزنة بنت جابر، اخت ابجربن جابر العجلی، فخرج حتی ابتنی بها فی بنی عجل، فاتی ابجر اخته مزنة امراة عمیرة یزورها فقال لها: انی لارجوان اتیک ببنت النطف امراة عمیرة التی فی قومها! فقال له عمیرة: اترضی ان تحاربنی و تسبینی؟ فندم ابجر و قال لعمیرة: ما کنت لاغزو قومک! ثم غزا ابجر [ و ] الحوفزان متساندین، هذا فیمن تبعه من بنی شیبان، و هذا فیمن تبعه من بنی اللهازم، و ساروا بعمیرة معهم قدو کل به ابجر اخاه حرفشة بن جابر، فقال له عمیرة: لورجعت الی اهلی فاحتملتهم! فقال حرفشه: افعل فکر عمیرة علی ناقته، ثم مطل علی الجیش، فسار یومین و لیلة حتی اتی بنی یربوع فانذرهم الجیش، فاجتمعوا حتی التقوا باسفل ذی طلوح، فاول ماکان فارس طلع علیهم عمیرة، فنادی: یا ابجر، هلم! فقال: من انت؟ قال: اناعمیرة! فکذبه، فسفرعن وجهه، فعرفه، فاقبل الیه، و التقت الخیل بالخیل فاسر الجیش الا اقلهم. و اسر حنظلة بن بشربن عمرو بن عدس بن زیدبن عبدالله بن دارم - و کان فی بنی یربوع - الحوفزان بن شریک و اخذه معه مکبلا و اخذ طارق سوادة بن بجیربن غنم اخاه و اخذ ابوعنمة الضبی الشاعر مع بنی شیبان فافتکه متمم بن نویرة، فقال ابن عنمة به مدح متمم بن نویرة:
جزی الله رب الناس عنی متمماً
بخیر جزاءِ ما اعف و امجدا
اجیرت به آباءنا و بناتنا
و شارک فی اطلاقنا و تفردا
ابا نهشل انی لکم غیر کافر
ولا جاعل من دونک المال مرصدا.
و اسر سویدبن الحوفزان و اسر سوید و فلحس، و هما من بنی سعدبن همام. فقال جریر فی ذلک یذکرذی طلوح:
و لما لقینا خیل ابجر یدعی
بدعوی لجیم قبل میل العواتق
صبرنا و کان الصبر منا سجیة
با سیافنا تحت الظلال الخوافق
فلما راوان لاهوادة عندنا
دعوا بعد کرب یا عمیربن طارق.
(عقد الفرید جزء ششم ص 50 و 51).
ذوطمرین.
[طِ رَ] (ع ص مرکب) دارای دو جامهء کهنه.
ذوطواء .
[طُ] (اِخ) موضعی است در راه طائف یا وادیی است. (تاج العروس).
ذوطوی.
[طَ / طُ / طِ وا] (اِخ) موضعی است بر دامنهء کوه ذوالحصحاص، بظاهر مکة و بدآنجا چاههایی است که غسل به آب آنها مستحب است. رجوع به امتاع الاسماع فهرست ج 1 و حبیب السیر ج 1 ص 134 و 141 و 277 شود. و بروز فتح مکه رسول اکرم (ص) در ذوطوی فرمان داد که زبیر با مهاجر از اعلای مکه درآمده رایتی که بردوش داشت در جحون نصب کند و خالدبن الولید با بنی اسلم و غفاری از اسفل مکه درآیند و لوای خویش در منتهای بیوت زنند و سعدبن عباده با قوم خود از ثنیه مدینین (کذا) متوجه گردد و بنفس نفیس با طائفهء خواص صحابه از طریق اواخر توجه فرمود. حبیب السیر جزو 3 از ج 1 ص 134 چهار سطر به آخر مانده. و رسول اکرم صلوات الله علیه در سال دهم هجرت آنگاه که قصد حج فرمود در یک شنبهء چهارم ذی الحجة به ذی طوی فرود آمد و صبح آن روز ادای فریضهء صبح در آنجا کرد. || و در سال 169 ه . ق. بروز ترویه میان حسین بن علی بن حسن و لشکر هادی خلیفه در ذوطوی جنگ روی داد و حسین کشته شد. || محل اجتماع لشکر عباسی در جنگ با صاحب فخ. (اثیر، 6: 38).
ذوطة.
[ذَ طَ] (ع اِ) تننده ای است یعنی عنکبوتی است زردپشت. ج، اَذواط.
ذوطی.
(اِخ) نام موضعی است میان مکه و مدینة بنزدیکی مکه و در تاریخ طبری ترجمهء بلعمی در ذکر خبر صلح حدیبیة آمده است: چون به نزدیکی مکة رسیدند به جایگاهی که آن را ذیطی خوانند مردم مکه همه با سلاح پیش وی آمدند و گفتند اگر حرب باید کردن حرب کنیم و او را بمکة اندر نگذاریم.
ذوظبیة.
[] (اِخ) موضعی است بین ینبع و غیقة بساحل دریا. و رجوع به ظبیة شود.
ذوظفر.
[ظُ فُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)صاحب ناخن. قوله تعالی : کلّ ذی ظفر. (قرآن 6 / 146). دخل فیه ذوات المناسم من الانعام و الابل لانها کالاظفار لها. (منتهی الارب). و هو مالیس بمنفرج الاصابع من البهائم و الطیر کالابل و النعام و الاوز و البط: و علی الذین هادوا حرمنا کل ذی ظفر. (قرآن 6 / 146)؛ و بر آنانکه یهود شدند حرام کردیم هر صاحب ناخنی. (تفسیر ابوالفتوح ج2 ص345) و در تفسیر آن گوید: حق تعالی در این آیه بیان کرد که بر جهودان عهد موسی و آنانکه از پس ایشان بودند بر شرح او «ظاهراً: بر شرع او» و تا منسوخ شدن حرام کردیم کل ذی ظفر هر حیوانی که ناخن داشت یعنی چنگال. عبدالله عباس و سعید جبیر و مجاهد و قتاده و سدی گفتند هر حیوانی است که شکافته سم نباشد چون شتر و شترمرغ و بط و مرغابی و ابوعلی جبائی گفت انواع از شیر و گرگ و پلنگ و روباه و سگ و گربه و هر چه او بچنگال صید کند داخل است تحت این. ابوالقسم بلخی گفت مراد هر ذوات الحافری است از چهار پای و هر ذوات المخلبی از مرغان. بر این قول اسب و استر و خر در او داخل باشد و در اخبار ما این هر دو مکروه است و گفت ظفر را بر مجاز حافر خوانند چنانکه طرفه گفت:
فما راقد الولدان حتی رأیته
علی البکر تمریه بساق و حافر.
در بیت قدم را حافر خواند. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 349).
ذوظل.
[ظِل ل] (ع ص مرکب) دارای سایه. بلد ذوظل؛ در اصطلاح اهل هیئت آن است که سایهء مستوی مقیاس در همه سال به یک سمت شمال یا جنوب بایستد و یا سایه گرد مقیاس بگردد و دومی را ذوظل دائر گویند. مقابل ذوظلین. رجوع به ذوظلین شود.
ذوظلال.
[ظِ] (اِخ) نام موضعی است. رجوع به کلمهء غرد در معجم البلدان یاقوت شود.
ذوظلامة.
[ظَلْ لا مَ] (اِخ) قریه ای است از قراء بحرین.
ذوظلف.
[ظِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)رجوع بذوات الاظلاف شود.
ذوظلم.
[ظَ لَ] (ع اِ مرکب) در تاج العروس آمده است: و من المجاز (لقیئه أدنی ظلم محرکة) کما فی الصحاح (أو) أدنی (ذی ظلم) و هذه عن ثعلب ای (أول کل شی ء) و قال ثعلب اوّل شی ء سد بصرک بلیل أو نهار (أو حین اختلط الظلام أو أدنی ظلم القرب أو القریب) الاخیر نقله الجوهری عن الاموی (والظلم محرکة الشخص) قاله ثعلب و به فسر ادنی ظلم و أدنی شبح قاله المیدانی.
ذوظلیم.
[ظَ] (اِخ) حوشب بن طحمة. تابعی است. و در استیعاب آمده است: ذوظلیم حوشب بن طخیه. و یقال ظلیم بضم الظاء. و هو الاکثر و یقال فی اسم ابیه حوشب بن عبدالله البجلی بعث الیه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم جریر البجلی فی التعاون علی الاسود العنسی والی ذی الکلاع معه و کانا رئیسی قومهما و قتل رحمه الله بصفین سنة سبع و ثلاثین. (و اخبرنا) خلف بن قاسم قالنا عبدالله بن عمر الجوهری قالنا احمدبن محمد بن الحجاج بن رشدین قال حدثنا ایوب بن سلیمان بن ابی حجر الایلی قالنا مؤمل بن اسماعیل عن سفیان الثوری عن الاعمش عن ابی وائل عن عمروبن شرحبیل قال رأیت فیما یری النائم عماربن یاسر و اصحابه فی روضة و رأیت ذالکلاع و حوشبا فی روضة فقلت کیف و قدقتل بعضهم بعضا فقال انهم وجدوا الله واسع المغفرة. (استیعاب ج1 ص171).
و صاحب حبیب السیر گوید: حوشب بن طخمة تابعی و قیل له صحبة. و او یکی از ملوک حمیر و از اَذواء و شاید آخرین اَذواء یمن است. رسول اکرم صلوات الله علیه جریربن عبدالله را نزد او فرستاده وی را به برافکندن اسود عنسی مأمور فرمود. و او پس از رحلت حضرت ختمی مرتبت بخدمت ابوبکر رسید و مسلمانی پذیرفت و در جنگ صفین در سپاه معاویة بود بروز سیزدهم از جنگ صفین بدست سلیمان بن صرد الخزاعی کشته شد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 1 ص185 س3) و ظلیم نام جایگاهی است بیمن. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
ذوظلین.
[ظِلْ لَ] (ع ص مرکب) دارای دو سایه. بلد ذوظلین؛ مقابل بلد ذوظل، در اصطلاح اهل هیئت آن است که سایهء مستوی مقیاس در بعض ایام بسمت شمال و دربعضی بسمت جنوب باشد.
ذوع.
[ذَ] (ع مص) از بیخ برکندن. از بن برانداختن. استیصال. || هلاک کردن. اجتیاح.
ذوعاج.
(اِخ) نام وادئی است در بلاد قیس در طریق مکه محاذی مدینة.
ذوعبب.
[عُ بَ] (اِخ) نام وادئی است.
ذوعبدان.
[عَ بَ] (اِخ) نام یکی از ملوک حمیر یمن. و ابن الکلبی گوید ابن الاعبودبن السکسک بن اشرس بن ثور. وجد فی حجر مکتوب بالیمن قبر القیل ذوعبدان وجد معه سبعة اجربة ذهب کل جراب فیه اربعة جرب ذکره ابن الکلبی.
ذوعثکلان.
[عَ کَ] (اِخ) یکی از اقیال حمیر و از اذواء است.
ذوعدل.
[عَ] (ع ص مرکب) خداوند داد:
فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه
و عدل قضایا جاء من غیر ذی عدل.
(ابن الصلاح).
ذوعدوان.
[عَ دَ] (ع ص مرکب) ذئب ذوعدوان؛ گرگ که بر مردم دود و حمله آرد. و در مثل است: السلطان ذوعدوان و ذوبدوان.
ذوعذب.
[عَ ذَ] (ع ص مرکب) ماء ذوعذب؛ کثیر القذی؛ آب بسیار خاشاک.
ذوعرائل.
[عَ ءِ] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید، نام آبی است بنجد بنوعباده را.
ذوعراض.
[عِ] (ع ص مرکب) یقال: بعیر ذوعراض؛ یعارض الشجر ذاالشوک بفیه.
ذوعرجاء .
[عَ] (اِخ) پشته ای است بزمین مزینة. (منتهی الارب). و ابن الاثیر در المرصع گوید: ذوالعرجاء، جایگاهی است از ارض مزینة. ابوذویب هذلی گوید:
و کانها بالجذع بین نبایع
واولات ذوالعرجاء نهب مجمع. [ کذا ]
و قیل العرجاء اکمه اوهضبة هناک و اولاتها قطع من الارض حولها.
ذوعزت.
[عِزْ زَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذی عزت شود.
ذوعسرة.
[عُ رَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند تنگدستی : و اِن کانَ ذوعُسرَةِ فَنَظِرةُ اِلی مَیسرة. (قرآن 2 / 280)، و اگر یافت شود خداوند تنگدستی پس واجب بود مهلت دادن تا هنگام توانگری. (ترجمهء تفسیر ابوالفتوح ص482 ج1). و در تفسیر آن گوید: و کان بر دو وجه باشد یکی تامه و یکی ناقصه معنی تامه آن بود که درو معنی حدث باشد چنانکه کانت الکاینة و کان کذا اذا وجد قال الشاعر:
اذا کان الشتاء فادفنونی
فان الشیخ یهدمه الشتاء.
ای اذا حدث. و ناقصة آن باشد که در او معنی حدث نبود بل معنی حدث در خبر بود چنانکه کان زیدُ منطلقا. و ان کان ذوعسرة ای وجد ذوعسرة، اگر چنانچه درویشی باشد فنظرة؛ ای انتظار او انظار و ابی کعب و عبدالله عباس و عبدالله مسعود خواندند و ان کان ذاعسرة بر تقدیر اضمار اسم و معنی آن بود و ان کان الغریم ذاعسرة. و ابان بن عثمان خواند، و من کان ذاعسرة و اعمش خواند و ان کان معسراً و عسرت درویشی و تنگدستی باشد و اعسر الرجل؛ درویش شد مرد. و ایسر؛ توانگر شد. فنظرة، فا، بجواب شرط باز آمد و این صیغهء خبر است و معنی امر، المعنی فانظروه مهلت دهی او را و تقدیر کلام این است که فعلیه نظرة ای انظار و امهال. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 486).
ذوعشب.
[] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید: آبی است غنی را.
ذوعشرة اضلاع.
[عَ شَ رَ ةَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) شکلی صاحب ده بر. کثیر الاضلاع ده ضلعی.
ذوعشرین اضلاع.
[عِ نَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب بیست بر. کثیرالاضلاع بیست ضلعی.
ذوعضادتین.
[عِ دَ تَ] (ع اِ مرکب) آلتی است از آلات هندسی و فلکی. و کلمهء آلیداد فرانسوی شکستهء همین کلمه است(1).
(1) - و. Alidade فرانسه مأخوذ از این کلمه است.
ذوعضادة.
[عِ دَ] (ع اِ مرکب) آلتی است از آلات هندسی و فلکی.(1)
(1) - و. Alidade فرانسه مأخوذ از این کلمه است.
ذوعضدین.
[] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید: جایگاهی است میان مکه و مدینه و در گاه هجرت رسول اکرم (ص) از آنجا بگذشته است.
ذوعضل.
[عَ ضَ] (اِخ) موضعی است به اَمَج و بدانجا عرب را جنگی بوده است که بیوم ذوعضل مشهور است و ربیعة بن مکدم بدین روز کشته شد و هم بدانجا جسد وی بخاک سپردند. و عادت بر آن رفته بود که هر کس از آنجا میگذشت. اشتری یا ستوری دیگر بر سر گور او پی می کرد و حفص کنانی در این معنی گوید:
لا تنفری یا ناق منه فأنه
لشریب خمر مسعر لحروب
لولا السفار و بعد خرق مهمة
لترکتها تحبو علی العرقوب
لا تبعدن ربیعة مکرم
و سقی الفوادی قبره بذبوب
نفرت قلوص من حجارة حرة
بنیت علی طلق الیدین ضریب.(1)
(1) - چون نسخهء المرصع پراغلاط و منحصر است تصحیح شعرها میسر نشد.
ذوعظم.
[عَ] (اِخ) ناحیتی است به خیبر و بدانجا چشمه های روان باشد.
ذوعفت.
[عِفْ فَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذی عفت شود.
ذوعقاب.
[عِ] (ع ص مرکب) صاحب شکنجه و عقوبت : اِنّ رَبّک لذو مغفرة و ذوعقاب الیم. (قرآن 41 / 43)؛ بتحقیق پروردگارت صاحب آمرزش و صاحب شکنجه و عقوبت دردناک است. (تفسیر ابوالفتوح ج4 ص 545). و رجوع به ذومغفرة شود.
ذوعقابیل.
[عَ] (ع ص مرکب) فلانٌ ذوعقابیل؛ ای شریر جداً. (منتهی الارب).
ذوعقال.
[عُ] (اِخ) نام اسپ حوط بن ابی جابر است. (منتهی الارب).
ذوعقال.
[عُ] (ع ص مرکب) که ساقها بهم نزدیک و رانها از یکدیگر گشاده دارد، آدمی یا اسپ(1).
(1) - Varus. Cagneux.
ذوعقب.
[عَ] (ع ص مرکب) فرس ذوعفو و عقب، فعفوه اول عدوه و عقبه ان یعقب محضراً اشد من الاول.
ذوعقربانة.
[عَ رَ نَ] (ع ص مرکب) مددکار قوی. (منتهی الارب).
ذوعقل.
[عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: نزد صوفیه آنکه خلق را ظاهر بیند و حق را باطن و حق نزد او آئینهء خلق باشد. آئینه پنهان گردد بصورتی که ظاهر بود در آئینه. و این احتجاب مطلق بمقید است. (شعر):
خلق پیدا بیند و حق را نهان
اینچنین بینند یعنی عاقلان.
ذوالعین و ذوالعقل آنکه خلق را و حق را با یکدیگر می بیند. و ذوالعین آنکه حق را ظاهر بیند و خلق را آئینهء حق داند. کذا فی کشف اللغات. و در اصطلاحات گفته که ذوالعین آن است که حق را آشکار و خلق را نهان بیند. و نزد چنین کس خلق آئینهء حق باشد. چه حق نزد او آشکار و خود را نموده است. و پنهانی خلق در حق مانند پنهانی صورت در آئینه باشد. و ذوالعقل و العین کسی است که حق را در خلق و خلق را در حق بیند و یکی را پردهء دیگری قرار ندهد بلکه ببیند وجود واحدی را بعینه از روئی حق و از دیگر روی خلق. پس محجوب نشود بواسطهء کثرت از شهود وجه واحد احد بذاته. و مزاحمت ندهد در شهود او کثرت ظاهر احدیت ذاتی را که در حال تجلی است - انتهی.
ذوعلاقه.
[عَ قَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذی علاقة شود.
ذوعلق.
[عَ لَ] (اِخ) نام کوهی است بنی اسد را و ایشان را بدانجا حربی بوده است با بنوربیعة بن مالک و موسوم به یوم ذوعلق و بدان جنگ غلبه بنواسد را بوده است. ابن احمر راست:
ما ام غفر علی و جاء ذی علق
من بطن نعمان او من بطن ذی جدن.
(از المرصع).(1)
و من امثالهم؛ نظرة من ذی علق؛ ای من ذی حب. و رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 290 شود.
(1) - نقل از نسخهء پرغلط و منحصر المرصع ابن الاثیر.