لغت نامه دهخدا حرف ذ (ذال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ذ (ذال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ذوالفقار شیروانی.
[ذُلْ فَ رِ شیر] (اِخ)سیدی است فاضل و کامل و معاصر حکیم خاقانی شروانی و فلکی شروانی و جمال الدین اصفهانی. ظهورش در زمان دولت خوارزمشاهیان و نام نامیش سیدقوام الدین حسین بن صدرالدین علی بوده و مداحی یوسف شاه لر که از جانب اباقاخان در خوزستان و غیره حکومت داشته میکرده است در قواعد صنایع و بدایع شعری استاد و مخترع بوده و شعرائی که بعد از او آمده اند مانند اهلی و سلمان ازو تتبع کرده اند وفاتش در سنهء 679 ه . ق. و قبرش در سرخاب و از قصاید آن جناب است:
ای ز رای روشنت یکجزو تدبیر صواب
ای ز مهر خاطرت یکذرّه نور آفتاب
گر جهان را از دم لطف تو آید نوبهار
ور فلک را از کف راد تو باشد فتح باب.
آفتاب آرد بجای غنچهء گلبن چمن
مشتری بارد بجای قطرهء باران سحاب
اندر آن موضع که فرمان ترا باشد نهیب
واندر آن کشور که تهدید ترا باشدعتاب
کرگدن بی شاخ و بی چنگل بود باز سفید
مار بیدندان و بی چنگال باشد شیرغاب
در خیال هر که صورت بست نقش کین تو
دیدهء بختش نه بیند روی بیداری بخواب.
در مدح قوام الملک وزیر گوید:
زهی نهاد شریعت خلاصهء ایجاد
ز بندگیّ تو گیرد سعادت استسعاد
نهفته روی جلالت ز دیدهء اوهام
گذشته پیک نوالت ز منزل اعداد
بود سپهر شرف را معالیت اجرام
بود بروج هنر را کفایتت اوتاد
نه روزگاری و باشی مسلّم از حدثان
نه کردگاری و باشی منزّه از اضداد
قوام ملکی و ملک از قوام تدبیرت
بزیب روضهء فردوس گشت ذات عماد
ولیت را مزه در کام چشمهء حیوان
عدوت را مژه در چشم نشتر فصاد
ز اهتمام (؟) جنابت ستون هفت اقلیم
ز چار طاق جلالت بنای سبع شداد
بود ز مسترقات صریر خامهء تو
دقیقها که زبان خرد کند ایراد
بروز عدل تو در رخنهء کتان مهتاب
رفوگر است خلاف طبیعت معتاد
صفای مدح تو در طبع روح بخش منست
بسان نور کرامات در دل زهّاد
ازین قصیده خورد خجلت آنکه میگوید
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد.
در مدح یوسف شاه لُر گفته:
طُرّة خوشرنگ آن خورشیدروی مه جبین
در فضای نیمروز آورده مشگ از ملک چین
جان مشتاقان اگر خواهد مقامی دلپذیر
جز سواد زلف او جائی نباشد دلنشین
خواندمش آئینهء جان و مرا ننمود روی
این روا کی داشتی گر دل نکردی آهنین
نکهت گیسوی عنبربیز مشگ افشان اوست
شمه ای از خاکپای شهریار راستین
خسرو اسلام یوسف شاه جمشید زمان
آنکه پیش آستانش آسمان بوسد زمین
رایتش را شهریار اختران در اهتمام
خاتمش را گنبد فیروزگون زیر نگین
اندر آن میدان که راند فوج دشمن چون رمه
تیغ او از گلّه بدخواه خواهد سر گزین
هست داغ امتثال امر آن والاجناب
اختران را بر جباه و آسمان را بر سرین
از حوادث دهر را اقبال او سدّ سدید
وز نوایب ملک را تدبیر او حصن حصین
تا نتابد بال پشه قوت پیل سترگ
تا نتابد دست روبه پنجهء شیر عرین
همچو پشّه حاسدان را پایمال پیل یاب
همچو روبه دشمنان را زیر دست شیر بین.
در مدح خواجه عزّالدین فرماید:
چو در قلب شتا خم شد کمان رستم بهمن
شمر شد آهنین خفتان و آمد آب روئین تن
دهد زینت کنون لاله بلؤلؤ دوحه را ساعد
کند زیور کنون شبنم ز گوهر شاخ را گردن
جهان از چادر سیماب بافد دشت را مفرش
هوا از خردهء کافور سازد کوه را خرمن
اگر دست تو این (؟) بودی ز بیم صولت سرما
وگر مقدور آن گشتی ز سهم سطوت بهمن
نعایم وار ماهی را از اخگر آمدی طعمه
سمندروار مرغابی ز آتش ساختی مسکن
نباشد ممتنع در آرزوی صحبت آتش
که سوزد طلق چون گوگرد وسازد آب با روغن
عجب نبود درین هنگام کاب گونهء ناری
به بندد در مسام لعل چون خون دل روین
نیفتد بر سر حرّاقه الاّ خردهای یخ
اگر در تاب خورشید آزمائی سنگ با آهن
گر آرد بر عدم یکروز ناگه تاختن صرصر
ز خوفش اهل جنّت را بدوزخ در شود مأمن
ز تاب صاعقه بر کوه سنگ صلب را بینی
چنان کز هیبت مخدوم باشد خاطر دشمن
جهان فضل عزّالدین که از شوق ثنای او
براندازد عطارد جیب و بدرد لوح پیراهن
ضمیر مرد معنی دان ز فیض دست در بارش
چو ابر از گوهر ژاله بلؤلؤ گردد آبستن
کمینه بندهء درگاه عالی ذوالفقار آمد
که یابی در ازای طبع او مربرق را کودن
ازین نیلوفری طارم سرافکنده ست چون نرگس
اگرچه در ثنایت ده زبان افتاده چون سوسن
ثناخوانی چنین را هیچ و گردون را لباس اطلس
هواداری چنین عریان و گیتی در خز ادکن.
و له ایضاً:
باز چون رخسار خوبان گشت طرف بوستان
باز چون گیسوی دلبر شد هوا عنبرفشان
لالهء نورسته را در دست باشد جام جم
نرگس آزاده را بر سر بود تاج کیان
گر کند اندر فضای باغ یکدم بال باز
لاله گون گردد هما را مغز اندر استخوان
گر ز ابر دست رادت بحر را باشد اثر
ور ز تاب مهر رویت کوه را باشد نشان
گوهر شب تاب گردد ماه در جوف صدف
لعل رمّانی شود خورشید در اجزای کان
رفعتت عاشر سپهر و رأفتت تاسع بهشت
صولتت ثامن جحیم و حشمتت ثالث جهان.
و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: ذوالفقار شیروانی. یکی از مشاهیر شعرای ایران معاصر سلطان محمد خوارزمشاه است. و وی تاریخ حیات سلطان محمد را در منظومه ای آورده است و از اوست:
گل صدبرگ دلبروار چون در بوستان آمد
بهار و باغ در گلزار چون بیدل خزان آمد.
ذوالفقار علی.
[ذُلْ فِ عَ] (اِخ) یکی از شعرای متأخر هندوستان متخلص به مست. او راست تذکره ای حاوی تراجم شعرای کلکتّه و بنارس بنام ریاض الوفاق و آن را بسال 1229 ه . ق. بپایان رسانیده است و کتب دیگری نیز دارد. و رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص879 شود.
ذوالف ورقات.
[اَ فَ وَ رَ] (ع اِ مرکب)گیاهی است طبّی که آن را میریافلن و مریافلن و سطراطیوس نیز نامند.(1) و نام دیگر آن حرمانه و حَزَنبُل است و ابن البیطار گوید: هو المریافلن و قدیسمی ایضا اسطرطیوطس البری(2) بهذا الاسم. (ابن البیطار).
(1) - Achillea millefolium. Myriophyllon.
(2) - Stratiotitis terrestre.
ذوالف ورقة.
[اَ فَ وَ رَ قَ] (ع اِ مرکب)رجوع شود به ذوالف ورقات.
ذوالقارة.
[] (اِخ) یکی از قریة هائی که دومة و سکامة نیز از آنهاست و جمعیت ذوالقارة از همه کمتر است و بالای کوهی است و در آن دژ بلندی است. (از معجم البلدان یاقوت).
ذوالقافیتین.
[ذُلْ یَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) این صنعت چنان باشد که شاعر قطعه یا قصیده ای گوید که آن را دو قافیت پهلوی یکدیگر باشد: مثالش مسعودسعد گوید:
یا لیلةٌ اظلمت علینا
لیلاء قاریة الدّجنّة.
قد رکضت فی الدّجی علینا
دهماً خداریّة الاعنة
فبت اقتاسها فکانت
حبلی نهاریّة الاجنّة.
در این قطعه قاریه و نهاریه یک قافیت است و دجنّه و اعنّه و اجنّه قافیت دوّم است مثال از شعر پارسی مراست:
ای از مکارم تو شده در جهان خبر
افکنده از سیاست تو آسمان سپر
صاحبقران ملکی و بر تخت خسروی
هرگز نبوده مثل تو صاحبقران دگر
با رای پیر و بخت جوانی و کرده اند
اندر پناه جاه تو پیر و جوان مقر
گیتی زبان گشاده بمدح تو و فلک
بسته ز بهر خدمت تو بر میان کمر
با موکب سیادت تو هم کتف شرف
با مرکب سعادت تو هم عنان ظفر.
و مرا چند قصیده است که در همه این صنعت نگاه داشته ام اما اندرین موضع این قدر تمام است. (حدائق السحر فی دقائق الشعر).
و مؤلف این لغت نامه را ابتکاری است در ذوقافیتین که نمونهء آن قطعات ذیل است(1):
ای مرغ سحر چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحهء روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زر تار
محبوبهء نیلگون عماری
یزدان بکمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
یاد آر ز شمع مرده یاد آر.
ای مونس یوسف اندر این بند
تعبیر عیان چو شد ترا خواب
دل پر ز شعف لب از شکرخند
محسود عدو بکام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب
ز آنکو همه شام با تو یکچند
در آرزوی وصال احباب
اختر بسحر شمرده یاد آر.
چون باغ شود دوباره خرم
ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق نگارخانهء چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
زآن نوگل پیش رس که در غم
ناداده بنار شوق تسکین
وز سردی دی فسرده یاد آر.
ای همره تیه پورعمران
بگذشت چو این سنین معدود
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعد خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود
ز آنکو بگناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
بر بادیه جان سپرده یاد آر.
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دورهء طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت زسر خدا خدائی
نه رسم ارم نه اسم شدّاد
حق بست دهان ژاژخائی
ز آنکس که ز نوک تیغ جلاّد
مأخوذ بجرم حق ستائی.
تسنیم وصال خورده یاد آر.
(1) - در سال 1327 ه . ش آنگاه که مجلس را بمباران کردند و نگارنده را با چندتن از آزادی طلبان تبعید کردند در ایوردون شهرکی از مملکت سویس با مرحوم ابوالحسن معاضد السلطنه و میرزا قاسم خان صور اسرافیل و مرحوم حاج میرپنج حکیمی برادر ابراهیم حکیم الملک و آقای حسین آقای پرویز درلاپرری در شالهء منزل داشتیم در یکی از شبها مرحوم میرزا جهانگیرخان را بخواب دیدم که بمن گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد.» و من ازین جمله چنان فهمیدم که میگوید چرا از کشته شدن من در جائی ذکری نکرده ای و در همان حال این مصراع را تکرار میکردم یاد آر ز شمع مرده یاد آر برخاستم و بسالن مشترکی که داشتیم رفته و چراغ را روشن کردم و قطعات فوق را در همان شب ساختم.
ذوالقبر.
[ذُلْ قَ] (اِخ) نام شهری به نزدیکی عسفان و آن را خیف ذی القبر نیز نامند. از آنروی که قبر احمدبن الرضا بدانجاست. (المرصع). و یاقوت گوید: خیف ذی القبر، همان خیف سلام است.
ذوالقبلتین.
[ذُلْ قِ لَ تَ] (اِخ) لقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام که با رسول اکرم بدو قبلهء بیت المقدس و کعبه نماز کرده است.
ذوالقبة.
[ذُلْ قُبْ بَ] (اِخ) لقب حنظلة بن ثعلبة از آن روی که در دشت ذی قار قبه ای برآورده بود.
ذوالقدر.
[] (اِخ) نام قبیله ای است و در شرح احوال تیمور گورکان نام آن قبیله آمده است. صاحب حبیب السیر در وقایع سال 803 می آورد: روز شنبهء چهارم شعبان موافق اوائل ئیلان ئیل رایت مراجعت برافراشت [ تیمور از دمشق ] و در غوطه نزول اجلال اتفاق افتاده اشارت علّیه صدور یافت که منشیان آستان سلطنت آشیان باسم امیرزاده محمدسلطان که در سرحد مغولستان بود نشانی نویسند، مضمون آنکه خدایداد حسینی و بردی بیگ ساربوغا را بمحافظت آن سرحد بازداشته متوجه درگاه عالم پناه گردد که ایالت تختگاه هولاکوخان نامزد اوست و دانه خواجه بایصال آن مثال مأمور گشته موکب همایون از آنجا نهضت نمود و در اثناء راه شاهزادگان و امراء احشام ذوالقدر(1) و تراکمه کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. (حبیب السیر ج2 ص 161 س 7 و بعد آن). و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج4 ترجمهء رشید یاسمی ص41 و 62 شود.
(1) - بر حسب سوق عبارت این کلمه اسم است و صفت نیست.
ذوالقدر.
[ذُلْ قَ دَ] (اِخ) یعقوب خان. از امراء عصر شاه عباس، که در سال 999 ه . ق. دم از خودسری و نافرمانی میزد، و در یکی از قلاع فارس متحصن شده بود در همان سال، شاه عباس برای تسخیر استخر فارس باطناً و رفع زحمت یعقوبخان، و در ظاهر بعنوان شکار بکرمان حرکت کرده و در آن حدود یعقوب خان را بحضور طلبید. خان که از تحصن خود بتنگ آمده بود، مصلحت در فرمانبرداری و دفع مخالفت خویش دیده. چندتن را خدمت شاه فرستاد، و پیغام داد که اگر حکومت فارس را به او کام واگذار نماید از قلعه درآمده و تشرف جوید. شاه با فرستادهء او اظهار شفقت و مهربانی نموده و دربارهء یعقوبخان التفات فرمود و او متعهد شد که خان را بحضور بیاورد، لذا فرستاده برگشته خان را راضی و مایل گردانید که تشرف حاصل کند.
خان از قلعه درآمده و آنجا را بیک هزار نفر از معتمدین خود سپرد، و با اعزاز و جلال تمام بجانب شهر روانه گردید، و در بین راه که موکب شاهی در حرکت بود تشرف یافته و مورد توجّه ظاهری گردید، ولیکن او خود را بهیچوجه گناهکار نمیشمرد، و خیالات فاسد خویش را هنوز در سر داشت، و تا سه روز ملازم حضور بوده و با شوکت و احتشام در دولتخانهء شاهی آمد و شد مینمود، و گاهگاه از او حرفهای پوچ و بیهوده بروز میکرد. از همه بدتر اینکه قلعه را نگاهداشته و بتصرف نمیداد. علاوه بر این او مست نخوت و غرور بوده، حتی روزی با وزیر (اعتمادالدوله) در خلوتخانهء شاهی به تلخی و تندی رفتار نموده و حساب داد و ستد دولتی را که در آن موقع در آنجا شده بود میخواست وزیر در پاسخ چنین گفته بود: «هرگاه اشارهء همایون شود در یک آن این حساب خاطرنشان تو خواهد شد» در آن روز از طرف شاه دستور داده شده بود که بی اجازه کسی را به خلوتخانه راه ندهند. یعقوب خان با این وضع کافرنعمتی و خیانت و نافرمانی، آتش غضب شاه را دربارهء خود شعله ور نموده و به حسین خان قاجار که از امرای مقرب و صاحب اختیار دربار بود اشاره بقتل وی گردید. حسین خان به وی درآویخته، اول او اندیشهء شوخی کرد وبعد از آنکه تندی و دشنام حسین خان را دید بنای عجز و لابه را گذاشته، حسین خان دست او را بسته در برابر آفتاب نگاهداشت، در دنبال آن چندتن از مفسدین و همدستان ذوالقدر را یکی یکی بجلو آورده و بغلامان امر میشد که بَدَن آنان را پاره پاره کنند و بدنهای ایشان را برای عبرت دیگران به دار بیاویزند، از آن طرف در بیرون خلوتخانه کسی از این پیش آمد خبردار نبود، مردم چنین می اندیشیدند که شاه با خاصّان خود در خلوتخانه بساط عیش و عشرت چیده، ولیکن هنگامی که بَدَن کشتگان را بالای دار دیدند، آن وقت فهمیدند که گزارش از چه قرار بوده، و بحقیقت کار آگاه گردیدند. اما در آن روز یعقوب خان را نکشته و برای پُرسشهای لازمه نگاهداشتند، سپس او در سیاه چال، یا چاهی که خود برای عدّه ای از بی گناهان کنده بود محبوس گردید، و مصداق: من حفر بئراً لاخیه فقد وقع فیه، دربارهء او بعمل آمد و در این ضمن از او نوشته گرفته و بقلعه فرستادند تا معتمدین او قلعه را تسلیم دارند ولی اهل قلعه بنوشتهء او عمل نکرده و از تسلیم قلعه خودداری کردند، سپس چند روزی به مخالفت باقی مانده و پایداری بخرج دادند.
حسین خان هر روزه دستور میداد یعقوب خان را از چاه درآورده وراث کسانی که او آنها را کشته بود در برابر وی حاضر نموده و آنان به وی صدمه و آزار میرساندند، حتی او را در چاه نگونسار کرده انواع و اقسام اذیّت میکردند و او فریاد و فغان میکرد. پس از چند روز اذیّت و آزار، او را به پیران و رجال خاندان ذوالقدر که در قتل او شتاب داشتند سپرده و بقتل رسانیدند. در این اثنا قلعهء او هم بتصرف سپاهیان دولتی درآمد.
(زندگانی شاه عباس کبیر ص6، 5، 64).
ذوالقدر.
[ذُلْ قَ دَ] (اِخ) زین الدین قرجه. او در اوّل رئیس قبیله ای از تراکمه بود و در 780 ه . ق. ابتدا مرعش و سپس البستان را مسخر کرد و در787 درگذشت. و مؤسس حکمرانان ذوالقدریه او باشد. رجوع به ذوالقدریة شود.
ذوالقدر.
[] (اِخ) (علاءالدوله) «گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهة دفع شر علاءالدوله ذوالقدر به مساعدت بخت فیروز».... پادشاه آفاق [ شاه اسماعیل ] از یورت قشلاق بیرون خرامیده در مرغزاری که عذوبت آبش خاصیت چشمهء تسنیم ظاهر میگردانید و لطافت هوایش چون نسیم خلد روحی تازه بقالب پژمرده میرسانید منزل گزید و بترتیب جشن نوروزی اشارت فرموده در آن روز جهان افروز از سر نو بنوازش امرا و حکام پرداخت و در بزم کامرانی ساغرهای دوستکامی درکشیده طبقات انام را به انواع احسان و انعام مبتهج و مسرور ساخت... و بعد از انقضاء ایام جشن و سور بمسامع پادشاه مؤید و منصور رسید که نامراد از بغداد گریخته و بعلاءالدوله ذوالقدر پیوسته، و علاءالدولة دختر خود را با وی در سلک ازدواج کشیده و بموافقت داماد در مخالفت خدام بارگاه شاهی لوای طغیان مرتفع گردانیده و اکنون با سپاهی از احاطهء دائره خیال افزون به دیاربکر شتافته و بسبب اهتزاز صرصر بیدادش در آن دیار آتش بیداد اشتعال یافته سران لشکرش پردهء ناموس مردم میدرند و لشکر بیهنرش هرجا هرچیزی مییابند بغارت میبرند... از استماع این خبر نایرهء غضب پادشاه هفت کشور زبانه بفلک اخضر کشید و دفع شر آن گروه بداختر بر ذمهء همت خسروانه واجب نمود حکم همایون به اجتماع لشکر قیامت اثر نافذ گردید و تواجیان قمر مسیر جهت رسانیدن جار روی به اطراف بلاد و امصار آورده به اندک زمانی لشکر بسیار از ولایات فارس و کرمان و عراق و آذربایجان و کردستان و لرستان در اردوی کیهان پوی جمع آمدند همه جوشن پوش و خنجرگذار و سراسر کینه کوش و ظفرآثار... آنگاه پادشاه ربع مسکون بروز فرخ و وقت همایون اعلام زرنگار افراخته و دفع شر اشرار ذوالقدر را پیش نهاد همت ساخته عنان سمند گیتی نورد بجانب آذربایجان انعطاف داد و فغان گورکه و نفیر به اوج فلک اثیر رسید و هر کس در اردوی همایون بود روی براه نهاد.. و پس از آنکه ماهیچهء بیرق خورشید اثر ساحت آذربایجان را از نور وصول غیرت افزای فضای آسمان گردانید و علاءالدوله بر این معنی مطلع گردیده بعضی از قلاع دیاربکر را که تسخیر کرده بود بجمعی از معتمدان خود سپرد و روی هزیمت بصوب البستان آورد و کیفیت فرار او بعرض شاه فلک اقتدار رسیده همانروز نهضت همایون از عقب مخالفان دون اتفاق افتاد و علاءالدوله در البستان نیز مجال توقف محال دانسته زمره ای از متعلقان را بجانب روم روان کرد و فرقه ای را بصوب شام فرستاد و خود با معدودی چند بکوه درنا که از غایت رفعت قلهء آن به اوج قلعهء آسمان می ساید و کرهء زمین از فراز آن کمتر از ذره مینماید پناه برده متحصن شد و پادشاه مجاهد غازی در عین دولت و سرافرازی قطع منازل کرده بر بعض از ولایات که داخل مملکت روم بود عبور فرموده و به هر شهر و قصبه که رسید ابواب عدل و احسان بر روی روزگار متوطنان آن برگشود و چون بر کنار رود البستان مضرب خیام سپاه بحرجوش رعدخروش گشت جمعی کثیر از دون صفتان عفریت منظر جامهء جنگ پوشیده و دست بشمشیر و خنجر یازیده در برابر موکب ظفراثر صف قتال بیاراستند... و غازیان عظام نیز بتسویهء صفوف پرداخته غریو کره نای و سورن زلزله در زمین و زمان انداخت و صدای نفیر و کوس گوش ساکنان گنبد گردان را کر ساخت... آنگاه دلیران جنگجوی و بهادران تندخوی دست به استعمال تیر و کمان و سیف و سنان برده روی به انهدام بنیان حیات یکدیگر آوردند و کمال جلادت و مردانگی بظهور رسانیده بزخم نیزهء خطی قامت مثال جوانان نوخاسته را مانند کمان سپر کردند گاه از تحریک شمشیر خونبار سر سروران مردافکن وداع بدن می کرد و احیاناً حدت پیکان خاراگذار راه بیابان عدم در چشم دلیران صف شکن میگشود لاجرم در هر دمی خون محترمی بر خاک ریخت و در هر قدمی خاک وجود همدمی با خون برآمیخت.... و با آنکه در آن روز سپاه پادشاه گیتی فروز بضرب تیغ مسلول بسیاری از آن خیل مخذول را به بنیان عدم بلکه بقعر جهنم فرستادند بقیة السیف پای قرار استوار داشته تا شب در موقف کارزار بایستادند و چون خورشید جمشید از توقف در میدان سپهر ملول شده راه دیار مغرب پیش گرفت و شعشعهء تیغ آفتاب بنیام غروب درآمد از عکس خون کشتگان ساحت افق گونهء لعل بدخشان پذیرفت پادشاه عالیجناب در معسکر همایون نزول اجلال فرموده سپاه ظفر اقتباس را باقامت لوازم پاس امر نمود و لشکر ذوالقدر نیز بمراسم طلایه پرداخته آن شب تا صباح از جانبین طریقهء تیقظ و احتیاط مرعی بود روز دیگر که سپهداران قضا و قدر دیبای زرنگار برفراز جوشن سیماب گون گردون پوشیدند و لمعات تیغ برق کردار فضای دشت و هامون را نور و ضیاء بخشیده در انعدام سپاه ظلام کوشیدند و پادشاه بهرام بدن سپهرانتقام بی بدل را بدرع زراندود آراسته بر بارهء تیز رفتار دلدل آثار پولادسم قطاس بر برآمد و بتسویهء صفوف لشکر فیروزی اثر پرداخته میدان قتال را بفرّ طلعت همایون غیرت افزای فضای سپهر بوقلمون گردانید و از آنجانب اشرار دیوسار ذوالقدر در برابر آمده در این روز نیز حربی در غایت صعوبت دست داد و مخالفان خیره سر بدستور روز پیشتر قدم ثبات استوار داشته بهنگام هجوم سپاه ظلام هر یک از فرقهء ناجیه و زمرهء باغیه بمعسکر خویش متوجه گردید صباح روز سیم که خسرو انجم علم نورگستر فتح و ظفر برافراخت و از استعمال اشعهء اسنّه و تیغ بیدریغ خیل ظلام شب محنت انجام را مغلوب ساخت بار دیگر غازیان رستم اثر شمشیر و خنجر کشیده روی بقوم پرشر ذوالقدر آوردند و در این روز نسایم نصرت و برتری بر شقهء رایت سالکان مسالک شریعت پروری وزیده اعدای وارون اختر آغاز انهزام کردند اما مضمون کلمهء قل لن تنفعکم الفرار ان فررتم شامل حال آن مردم گشت و سرپنجهء قدرت سپاه بهرام صولت بساط حیات اکثر آن قوم بی دولت را درنوشت جهاز و یراق و متملکات ایشان بتمام در تحت تصرف لشکر فیروزی انجام قرار گرفت و از صرصر غضب پادشاهی نایرهء فنا در بیوتات و انبار غلهء آنجمع خاکسار سمت اشتعال پذیرفت... پادشاه ستوده مآثر بعد از فراغ خاطر از مهم آن قوم مدبر عازم دیار بکر گشته بر حدود شام عبور نمود و از حکام و سرداران آن ولایت جمعی که بقدم اطاعت بدرگاه عالم پناه آمده لوازم نیاز و نثار بجای آوردند نوازش فرمود و چون هوای دیاربکر از غبار موکب ظفرآثار عبیربیز و مشکبار گشت بمسامع جاه و جلال پیوست که طایفه ای از توابع علاءالدوله در قلعهء خرت برت تحصن نموده اند و حصانت آن حصار موجب اعتضاد ایشان گشته شرایط فرمانبرداری بجای نمی آرند و موکب همایون بدانجانب شتافته سپاه ستاره عدد بمدد بخت سرمد محیط آسا به گرد آن قلعهء متانت انتما درآمدند و به افروختن شعلهء حرب و جنگ و انداختن تفنگ و سنگ پرداخته در روز دویم چند رخنه در دیوار آن قلعه که چون قمهء جوزا از وصمت اختلال مصون بود افکندند و صورت فتح و ظفر در نظر پادشاه فریدونفر جلوه گر شد و حکم همایون شرف نفاذ یافت که غازیان عظام رعایا و مزارعان را اصلا تعرض نرسانند و از اتباع علاءالدوله ذوالقدر هر کس یابند اسیر سرپنجهء اقتدار گردانند و فرمانبران بموجب فرموده عمل کرده چون کیفیت فتح قلعهء خرت برت بمسامع کوتوالان سایر قلاع دیاربکر رسید مجموع از مقام سرکشی و عناد درگذشته مقالید حصون و بلاد را با تحف شایسته و تبرکات بایسته به درگاه عالم پناه فرستادند و اظهار عبودیت و اخلاص نموده ابواب اطاعت و خدمتکاری برگشادند و پادشاه مخلص نواز دربارهء آن جماعت احسان و انعام فرموده زمام ایالت ولایت دیاربکر را در قبضهء درایت محمدبیک استاجلو نهاد و طبل مراجعت کوفته عنان عزیمت به طرف اخلاط انعطاف داد و در اثناء راه شرف الدین بیک که حاکم تفلیس بود با پیشکش فراوان بآستان سلطنت آشیان شتافته شرف بساط بوسی حاصل نمود و جلیس سایر خدام عالیمقام گشته دست عنایت پادشاه برجیس قدر ابواب لطف و مرحمت بر روی روزگارش برگشود و پس از آنکه ولایت اخلاط محل بسط بساط سلطنت مناط گشت مشاهدهء سنبلهای حمراء بر اغصان درختان و تلون اوراق باغ و بستان باعث آرایش بزم نشاط شده نوای نای و نوش از ایوان کیوان درگذشت و پادشاه گیتی فروز چند روز در آن مقام فرح انجام به شرب مدام پرداخته از آن جا به خوی شتافت فصل دی در خوی بوده پرتو انوار معدلتش بر وجنات احوال متوطنان آذربایجان تافت.
«ذکر طغیان علاءالدوله ذوالقدر کرت دیگر و کشته شدن اولاد او بضرب تیغ نصرت اثر»
در آن زمستان که خوی موضع مضرب خیام پادشاه نیکوخوی بود علاءالدوله ذوالقدر لشکری جنگجوی فراهم کشیده مصحوب پسر خویش که قاسم نام داشت او را بجهت اتصاف بصفت شجاعت ساروقپلان میگفتند بجانب دیار بکر ارسال نموده محمد بیگ استاجلو با وجود قلت سپاه بمضمون کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة بأذن الله. (قرآن 2/249). واثق بوده در برابر اعدا صف آرای گشت و هر دو فریق نهایت کشش و کوشش بتقدیم رسانیده محمد بیک را صورت نصرت دست داد و ساروقپلان و جمعی از خویشان او را غازیان شیرشکار اسیر کرده ودر قتل قوم ذوالقدر نوبت دیگر غایت قدرت ظاهر ساختند و محمدبیگ از وقوع این فتح مبین مبتهج و مسرور گشته بلوازم محامد الهی قیام نموده ساروقپلان را با سایر اسیران گردن زَدَه رؤس نامبارک ایشان را به اردوی اعلا روان فرمود و قاصد او در قشلاق خوی به درگاه سلاطین پناه رسیده کیفیت حال بعرض نواب کامیاب رسانید و غریق انعام و احسان بجانب دیاربکر مراجعت کرده و غایت عنایت شاهی را که مشاهده کرده بود معروض محمدبیک گردانید اما علاءالدوله بعد از شنیدن این خبر مانند پلنگ تیرخورده در خشم شده در ماتم پسر سیلاب خون از چشم روان ساخت و بار دیگر به اجتماع اسلحه و یراق پرداخت و پانزده هزار سوار عفریت منظر مریخ آثار فراهم کشیده دو پسر دیگر خود را که کلانتر را گور سرخ و خردتر را احمد بیک میگفتند سردار آن سپاه گردانید و ایشان را جهت طلب خون ساروقپلان بحرب محمدبیک استاجلو روان ساخت و محمد بیک از هجوم اعداء شوم خبر یافته باز مستعد قتال گشت و در ظاهر قلعه آمد. تلاقی فریقین دست داده جنگی درپیوست که از نهیب آن عنان صبر و شکیب از قبضهء اقتدار کوتوال حصار پنجم بیرون رفت و سیلاب خون چون رود جیحون در فضای معرکه روان شده قافلهء امن و سلامت رخت از مرحلهء جهان بربست آخرالامر محمدبیک بباد حملهء صرصراثرخیل بدخواه ذوالقدر را چون غبار بی اعتبار از عرصهء روزگار برداشت و گورسرخ و احمدبیگ با بسیاری از اتباع در معرکه کشته گشته زمانهء پربهانه وجود و عدم ایشان را یکسان انگاشت و احمدبیگ کرة بعد اخری دست تمنا در گردن عروس فتح و فیروزی حمایل نموده سرهای مقتولان را بر پشت ستوران بار کرد و مصحوب قاصدی قمرمسیر بپایهء سریر سلطنت مصیر فرستاد و چون در آن زمان پادشاه خجسته شیم از قشلاق خوی متوجه عراق عجم گشته بود ایلچی استاجلو محمد در ییلاق همدان سرهای دشمنان را بآستان ملایک آشیان رسانیده کیفیت فتح را که ثانیا بیمن دولت ابد پیوند روی نموده بود معروض گردانید و به اصناف احسان و اکرام اختصاص یافته مفتخر و مباهی بجانب دیار بکر باز گردید و چون خبر شکست علاءالدوله مرة بعد اخری بروم رسید پادشاه آن دیار که از وی کینهء دیرینه در سینه داشت لشکر بسر وی کشید و علاءالدوله در میدان قتال بزخم تیغ رومیان کشته گشته رشتهء حیات بسیاری از قوم ذوالقدر در آن معرکه منقطع گردید و بقیة السیف در اطراف آفاق پریشان شده نامراد در خدمت قیصر راه دیار روم پیش گرفت و بیشایبهء کلفتی و غایلهء مشقتی گلشن ممالک شاهی از خار آزار آن سالک طریق تباهی سمت امنیت پذیرفت و شاه صاحب تأئید آن بهار و تابستان در متنزهات ولایت همدان در کمال دولت و اقبال اوقات خجسته ساعات بعیش و نشاط مصروف داشت. (حبیب السیر). و رجوع به ذوالقدریة شود. در تاریخ ادبیات ادوارد برون جلد چهارم آمده است سلطان مراد سیزدهم و آخرین پادشاه سلسلهء آق قویونلو و علاءالدوله ذوالقدر (که سیاحان ایطالیائی او را عالی دولی مینامند) با یکدیگر اتحاد کردند. این شخص اخیر دعوت اسماعیل را (مراد مؤسس سلسلهء صفویه است) ردّ کرده و زبان را بکلمهء طیبهء علی ولی الله و لعن اعداء دین (یعنی خلفای سه گانه) نگردانید و بمخالفت برخاسته از سلطان عثمانی استمداد کرد. (تاریخ ادبیات براون ترجمهء رشید یاسمی ص 46).
ذوالقدر.
[] (اِخ) نام قریه ای در 538 هزارگزی طهران میان کتانو و جرغول. و آنجا ایستگاه راه آهن است.
ذوالقدر.
[] (اِخ) یکی از ایلات هفتگانهء ترک، در سپاه صفویّه. رجوع به استاجلو شود.
ذوالقدریة.
[ذُلْ قَ دَ ری یَ] (اِخ) سلسلهء کوچکی از ترکمانان که از اواخر مائهء هشتم هجری تا اوائل مائهء دهم در مرعش و حوالی آن فرمان رانده اند مؤسس این سلسله ذوالقدر زین الدین قرجه است و او در اول رئیس یکی از قبائل تراکمه بود و در 780 ه . ق. ابتدا مرعش و سپس البستان را تسخیر و ضبط کرد و پسر و جانشین او خلیل بیک ملاطیه و خرپوت و بهسنی را نیز بر قلمرو زین الدین بیفزود و سولی بیک برادر و جانشین خلیل با تزویج دو دختر خود یکی ببایزید پسر چلبی سلطان محمد و دیگری بحاکم سیباس قاضی برهان الدین اساس حکومت خود را تقویت کرد و پس از آن ناحیه حما را نیز مسخر و ضمیمهء ملک خویش ساخت و در جنگی که با برقوق ملک مصر درپیوست مغلوب و مقتول گردید و مرعش و ملاطیه به دست تیمور طاش پاشا ضبط و منضم به ممالک عثمانی شد لیکن برادرزاده و جانشین سولی بیگ نصیرالدین محمد بن خلیل از پای ننشست و پس از محارباتی طویل با ملک مؤید پادشاه مصر عهدی تجاوزی و تدافعی منعقد داشت و با دستیاری و مدد سپاه مصر حاکم قره مان محمد بیک را مغلوب و اسیر کرده مغلو به مصر فرستاد و سپس با امداد و معاونت سلطان مرادخان ثانی بر حاکم قره مان ابراهیم بیک غلبه و قیصریه را تسخیر و ضبط کرد و به سیاحت به مصر شد و در آنجا از وی به اعزاز و اکرامی هرچه تمامتر پذیرائی شد و پس از او پسرش سلیمان بجای پدر نشست و سلطان مرادخان ثانی (سیتی) را که در میان پنج دختر سلیمان از همه زیباتر بود برای شاهزاده سلطان محمدخان بزنی گرفت. بعد از وفات سلیمان چهار پسر او، ارسلان، شهسوار، شاه بوداق و علاءالدوله بترتیب یکی بعد دیگری در مرعش و منضمات حکم راندند. و آنگاه که شاه بداق بدستیاری حکومت مصر بر مسند امارت نشست چون رؤسا و بزرگان مملکت باطاعت وی راغب نبودند بسلطان محمدخان سلطان عثمانی متوسل شده و سلطان محمد باسوق جیشی وی را طرد و اخراج کرد و برادر وی شهسوار بر جای او نشست. و شاه بداق بمصر گریخت و با عساکر مصریه بازگشت و دیری میان دو برادر جنگها درپیوست و قیتبای، حکمران مصر به سلطان محمدخان وعده کرد که اگر از حمایت شهسوار دست بدارد او پس از خلع شهسوار و گرفتن انتقام از وی مملکت ذوالقدریة را به عثمانیان واگذارد و سلطان محمد این فریب بخورد و قیتبای شهسوار را مغلوب و اسیر کرده در مصر وی را بدار آویخت، لیکن چون از اشتغال سلطان محمد بجنگهای رومیلی آگاه بود بوعد خویش وفا نکرده و محمی خود شاه بداق را بجای شهسوار بنشانید. تنها پس از ده سال سلطان محمدخان بار دیگر به دیار مرعش سپاه فرستاد و شاه بداق را دوباره خلع و طرد و امارت مرعش به برادر وی علاءالدوله داد. و علاءالدوله تا زمان سلطان سلیم خان در قید حیات بود و بدانگاه که او به دیاربکر تجاوز کرد شاه اسماعیل با سپاهی بدفع و قلع او پرداخت. رجوع به ذوالقدر علاءالدوله شود. و داماد و پسر علاءالدوله در آن جنگ اسیر و کشته شدند. و آنگاه که سلطان سلیم خان عثمانی بمقابلهء شاه اسماعیل می شتافت از یکی از بیگ های ذوالقدریة که حاکم بوزوق بود عده ای سوار درخواست کرد و او علاوه بر آنکه از دادن آن عده امتناع ورزید برای اردوی سپاه عثمانی پاره ای موانع و مشکلات پیش آورد. سلطان سلیم خان گاه بازگشت به سال 921 مغان پاشا را بتدمیر و تنکیل علاءالدوله مأمور کرد و سنان پاشا علاءالدوله و چند پسر و برادر وی را بکشت و متصرفات وی را ضبط کرده و یکی از همان سلاله را که موسوم به علی شهسوار بیگ زاده بود بحکومت آنجا منصوب کرد و بدین صورت دولت ذوالقدریة که از 780 تا 921 ه . ق. در مدت 141 سال در خطهء مرعش و توابع حکمرانی داشت منقرض گردید. عدهء امرای ذوالقدریة و تاریخ جلوس هریک بدینقرار است:
1 - زین الدین قره جه 780
2 - خلیل بیک بن زین الدین787
3 - سولی بیک بن زین الدین788
4 - نصیرالدین محمدبیک بن خلیل800
5 - سلیمان بیک بن نصیرالدین846
6 - ارسلان بیک بن سلیمان858
7 - شاه بوداق بیک بن سلیمان870
8 - شهسوار بیک بن سلیمان872
ثانیا شاه بوداق875
9 - علاءالدولة بن سلیمان885
(نقل از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذوالقدر علاءالدوله. و رجوع به ترجمهء ج 3 تاریخ ادبیات ادوارد براون ص438 و 440 و سالنامهء 1292 شود.
ذوالقدم.
[ذُلْ قَ دَ] (ع ص مرکب) خداوند نجدت. مُقدم. مِقدام.(1)
(1) - Hardi. Intrepide.
ذوالقرابة.
[ذُلْ قَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کس. خویش. نزدیک. ج، ذوی القرابة. ذوی القرابات، کسان. خویشان. نزدیکان.
ذوالقراحی.
[ذُلْ قَ حا] (اِخ) نام موضعی بوادی قری.
ذوالقربی.
[ذُلْ قُ با] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند نزدیکی رحم. خویش. خویشاوند. ج، ذوی القربی.
ذوالقرح.
[ذُلْ قَ] (اِخ) لقب کعب بن خفاجه که بر تن اثر خستگی کاردی داشت. (منتهی الارب) (المرصع). و قیل معویة ابن الکلبی. (از حاشیهء المرصع خطی).
ذوالقرحا.
[] (اِخ) نام جایگاهی است. (المرصع). رجوع به ذوالقراحی شود.
ذوالقرحی.
[ذُلْ قَ حا] (اِخ) موضعی است بوادی القری. (معجم البلدان یاقوت).
ذوالقردة.
[ذُلْ قَ دَ] (اِخ) از ارض نجد است و بعضی ذوالفردة به فاء موحدهء فوقانیه گفته اند. (از المرصع) (معجم البلدان یاقوت).
ذوالقرط الوشاح.
[] (اِخ) لقب سکن بن معاویة بن امیة. || نام شمشیر خالدبن ولید.
ذوالقرعتین.
[ذُلْ قُ عَ تَ] (ع ص مرکب)قسمی از نبض و زدن رگها.
ذوالقرن.
[ذُلْ قَ] (ع اِ مرکب) نام نوعی ماهی است. (کتاب البلدان ابن الفقیه). قوقی. ختو. زال. ماهی زال. حریش. هرمیس نوعی پستاندار دریائی(1) از راستهء قطاس ها که طولش تا 4 متر می رسد یکی از دندانهای نیش جنس نر این حیوان رشد بسیار یافته و بموازات طول بدن حیوان از دهان خارج میشود (حدود 3 متر) و مانند شاخی دراز و افقی در جلوی سر قرار دارد و عضو دفاعی حیوان است.
جریش البحر. کرکدن البحر. (کتاب البلدان ابن الفقیه) و قدما می گفتند که چون استخوان او کسی با خود دارد اگر سمی بمجلس درآرند آن استخوان جنبیدن گیرد.
(1) - Narval.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) خداوند دوشاخ. صاحب دوسر و در تحت عنوان اسکندربن فیلفوس شرح حال اسکندر مقدونی را ذکر کرده ایم. اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذی نقل میکنیم: بلعمی در ترجمهء تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید و یکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بود هم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. (قرآن 18/83). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس. (قرآن 18/86). و حتی اذا بلغ بین السدین. (قرآن 18/93). و این سد بمیان دو کوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمد بن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصهء ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمد بن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبدالله عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر (صلعم) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریة است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم و رسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند و توریة پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریة اندر نوشته است که خدای را جلّ و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دو عالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [ فلک و ] فلک الافلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جلّ داند و خدای تعالی به توریة او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصهء اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریة چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانید که او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لَولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الاولین و الاَخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند ما را از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجلّ هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبر گفت مرا خدای عزّ و جلّ ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجلّ این خبرها بیاورد و نگفت انشاءالله. عبدالله عباس گفت که پانجده روز جبرئیل (ع) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر (صلعم) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولَنَ لِشَای ءٍ انی فاعلٌ ذلک غداً الاّ أن یشاءالله. (قرآن 18/23 و 24). اگر خدای عزّوجلّ خواهد واذکُر ربکَ اذا نسیت. (قرآن 18/24). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشاءالله فراموش کنی بگو انشاءالله و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجلّ سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی. (قرآن 93/1 و 2). و هرچند که خدای عزّوجلّ اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. (قرآن 91/1 و 2). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی. (قرآن 92/1 و 2). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسمُ بالخنس الجوار الکُنس. (قرآن 81/15 و 16). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. (قرآن 89/1 و 2). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااُقسِمُ بالشَفق. (قرآن 84/16). و به مکّه و خانهء مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. (قرآن 90/1). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمة. (قرآن 75/1). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی. (قرآن 93/3). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبدالله بن عباس گفت ذوالقرنین با همهء سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین... (قرآن 18/86). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد (؟) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکند چنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی. (قرآن 28/7). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل. (قرآن 16/68). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت. همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت: ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تَطْلُعُ علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن 18/90). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند و بدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت، زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت: کذلک و قداحطنا بما لدیه خبرا. (قرآن 18/91). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت: کذلک، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت (؟) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بَلَغ مغرب الشمس، (قرآن 18/86). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت (؟) تا به مشرق رسید پس گفت: حتی اذا بلغَ بین السدین. یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [ دو ] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا. (قرآن 18/93). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هر یکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانهء خار خشک است آنکه بتازی حربون (؟) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند و خدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه و درختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن. چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الا به نیروی این پادشاه. آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدند و گفتند: یا ذاالقرنین اِنَ یأجوجَ و مأجوج مفسدون فی الارض. (قرآن 18/94). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، (قرآن 18/94). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن. ذوالقرنین گفت: ما مکنی فیه ربی خیر، (قرآن 18/95). قال ما اعطانی الله من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همهء ملک زمین از مشرق تا بمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت: فاعینونی بقوة، (قرآن 18/95) یعنی بر خاک، اجعل بینکم و بینهم ردماً. (قرآن 18/95) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. (قرآن 18/96) ای، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بنا کنند. قال انفخوا حتی اذا جَعلَه ناراً، (قرآن 18/96) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً (قرآن 18/96) یعنی الصفر المذاب. بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره ها کرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. (قرآن 18/97) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن. ذوالقرنین مسلمانان را گفت: هذا رحمة من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت (قرآن 18/98) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان. چون وعدهء خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبدالله بن عباس رضی الله عنه گفتند بتفسیر این آیه: حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت. بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشاءالله و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعدهء بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءاللله چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی (صلعم) فرموده است اکنون گفتار من با توریة موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه. ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب؛ آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت و گفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کرد که بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریة بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیار بود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر و عیسی سیصد و شانزده سال بود. (ترجمهء طبری بلعمی). و باز بلعمی در ترجمهء طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همهء ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون [ کذا ] و کتب ایشان را اندر فلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و از آن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیهء جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس. دارا کس بدو فرستاد و گفت همهء ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و او ذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغر خواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همهء جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث داراءبن داراء الملک: پس این داراءالاصغرداراءبن داراء الملک بنشست و ملک همهء جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همهء جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش داراءاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همهء مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این داراءبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و داراءبن دارا قوت [ من ] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایهء اشترمرغی اندر جملهء هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایهء زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن. رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر تو چند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ تر و تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بود و همهء سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواستهء بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مر حرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارا را نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او را دید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندر گفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار و چهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت. چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد و ملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همهء ملک بگرفت. و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد (؟) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت [ کذا ] و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت؟ بر مثال بامداری؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمهء حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانند چون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود - انتهی.
و در قرآن کریم سورهء کهف آمده است: وَ یسئَلونک عن ذی القرنین قل سَأتلوا علیکم منه ذکراً. انّا مَکنّا له فی الارض و آتیناةُ مِن کُلّ شی ءٍ سَبباً فاتبع سبباً. حَتّی اذا بلغ مغرب الشَّمس وَجَدها تَغرُبُ فی عینٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَها قوماً. قلنا یا ذا القرنینِ امّا اَن تُعَذّب و اِمّا اَن تتخذ فیهم حُسناً. قالَ اَمّا من ظَلَم فَسوفَ نُعذّبه ثم یُرَدّ الی رَبّه فیعذّبه عَذاباً نکراً. و امّا مَن آمن وَ عَمِلَ صالحاً فلَه جزاءً الحُسنی و سنَقول له من امرنا یسراً. ثمّ اتبع سَبباً، حتّی اذا بلغ مطلع الشمس وَجَدها تطلع علی قوم لم نجعَل لهم مِن دونِها سِتراً. کذلک و قداَحَطنا بمالَدیه خبراً. ثُم اتبع سَبباً، حَتّی اذا بلغ بین السدّین وَجَد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قَولا. قالوا یا ذاالقرنین انّ یأجوج و مأجوجَ مُفسِدون فی الارض فهل نَجعل لک خرجاً علی اَن تَجعَل بَیننا و بینهم سَدّاً. قال ما مکّنّی فیه رَبّی خیرٌ فاعینونی بقوّةِ اَجعل بینکم و بینهم رَدماً. آتونی زُبَرَ الحدید حتّی اذا ساوی بین الصدفین قال انفخوا حتّی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطراً. فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمة من ربّی فاذا جاءَ وعدُ رَبّی جَعَلَهُ دکّآءَ و کان وعد ربّی حقّاً و ترکنا بعضهم یَومَئذٍ یموج فی بعضِ و نفخ فی الصور فجمعناهم جمعاً. (قرآن 18/83 تا 99) و معنی آیات چنانکه ابوالفتوح رازی ترجمه کرده اینست: و میپرسند از تو از ذوالقرنین بگو زود میخوانم بر شما از او چیزی را بتحقیق ما قوت دادیم مر او را در زمین و دادیم او را از هر چیز سببی را پس پیروی کرد سببی را تا چون رسید جای غروب آفتاب را یافت آن را که فرومیرود در چشمهء لائی و یافت نزد آن گروهی را گفتم ای ذوالقرنین یا شکنجه میکنی و یا میگیری در آن گروه نیکوئی را گفت اما آنکه ستم کرد پس زود شکنجه نمائیم او را پس باز گشته شود بسوی پروردگار خود پس شکنجه کند او را شکنجهء بدی و اما آنکه گروید و کردکار شایسته پس او را مزد نیکو و زود میگوئیم مر او را از کار آسانی پس پیرو شد سببی تا چون رسید جای برآمدن آفتاب را یافت آن را برمی آید بر گروهی که نگردانیم آنها را از غیر آن پوششی اینچنین و بتحقیق فراگرفتیم به آنچه نزد اوست آگاهی را پس پیرو شد سببی را تا چون رسید میان دو سد یافت از پس آن دو سد گروهی را نزدیک نبود بفهمند گفتاری را گفتند ای ذوالقرنین بتحقیق یأجوج و مأجوج فساد کنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را گفت آنچه توانائی داد مرا در آن پروردگار من بهتر است پس مدد کنید مرا بتوانائی قرار میدهم میان شما و میان آنها سدّی را آورید مرا پارهای آهن را تا چون برابر شد میان دو کوه گفت بدمید تا چون گردانید آن را آتشی گفت بیاورید مرا بریزم بر آن مس گداخته پس نتوانستند که آشکار شوند آن را و نتوانستند برای آن سوراخی را گفت این است رحمتی از پروردگار من چون آمد وعدهء پروردگارم گرداند آن را ریز ریز و باشد وعدهء پروردگار من راست و واگذاشتیم پارهء آنها را آنروز که موج زنند در بعضی و دمیده شود در صور پس فراهم کردیم آنها را فراهم کردنی. حق تعالی گفت میپرسند تو را از ذوالقرنین بگو ای محمّد که من برشما خوانم از او ذکری خلاف کردند در آنکه او پیغمبر بود یا نه بعضی گفتند پیغمبر بود بعضی گفتند پادشاهی بود صالح عاقل. مجاهد گفت چهار کس بر زمین ملک شدند دو مؤمن دو کافر امّا دو مؤمن سلیمان بود و ذوالقرنین و امّا دو کافر بخت نصر بود و نمرود. خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنین خواندند. بعضی گفتند برای آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند برای آنکه بر سرش مانند دو سرو بود و بعضی گفتند برای آنکه بر سر او دو گیسو بود و گیسو را بتازی قرن خوانند. و گفتند برای آنکه او در خواب دید که سروهای آفتاب بدست گرفته است تأویل بر آن کردند که او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند برای آنکه کریم الطرفین بود من قبل الاب و الامّ و گفتند برای آنکه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند برای آنکه او چون کارزار کردی بدست و رکاب کردی. و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند و گفتند برای آنکه در نور و ظلمت رفت. و پسر کوّا از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسید در مسائل که ذوالقرنین پادشاه بود یا پیغمبر گفت بندهء صالح بود خدای را احب الله و احبّه و نصح الله له خدایرا دوست داشت و خدا او را دوست داشت و نصیحت کرد برای خدا خدا او را نصیحت کرد گفت خبرده مرا از قرنهای او از زر بود یا از سیم گفت نه از زر بود و نه از سیم ولیکن او قوم را دعوت کرد بتوحید بر جانبی از سرش بزدند برفت و غایب شد و باز آمد و دعوت کرد بر جانبی دیگر بزدند او را و انّ فیکم مثله و در میان شما مانند او یکی هست خود را خواست. انّا مکّنّا له فی الارض. ما او را تمکین کردیم در زمین. و آتیناه من کلّ شی ء سببا. از هر چیز او را سببی و وسیلتی دادیم یعنی هرچه او بآن محتاج بود و گفتند هرچه ملوکان را بکار آید از ساز و آلت و سلاح و لشکر و سبب هرآنچیز باشد که باو بچیزی رسند تا پارهء رسن را که در سر رسن بندند تا به آب رسد آن را سبب خوانند و راه را سبب خوانند و در را سبب خوانند و اسباب السموات ابوابها. فاتبع سببا، ای طریقا یوصله الی بغیته رهی که او را بمقصود رساند اهل کوفه و ابن عامر خواندند اتبع در هر سه جایگاه بقطع الف و باقی قرّاء اتّبع خواندند یقال تبع یتّبع و اتبع یتبع و اتّبع یتّبع ثلث لغات بمعنی واحد و گفتند آتیناه من کلّ شی ء سببا آن است که اقطار زمین او را مسخر کردیم چنانکه باد سلیمان را بر این قول هر دو سبب را معنی طریق باشد یعنی سهلنا علیه طریق کلّ شی ء کان یطلبه فاتبع ذلک الطّریق. حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس. تا آنجا رسید که آفتاب رو میشد. و جدها. یافت آفتابرا که در چشمه ای گرم فرو میشد کوفیان خواندند و ابن عامر و ابوجعفر فی عین حامیة بالف یعنی چشمه گرم و در شاذّ عبادله و حسن بصری هم بالف خواند دلیل این قرائت آن است که سعید جبیر عن الحکم بن عیینه عن اصم عن ابراهیم التمیمی عن ابیه عن ابی ذرّ که ابوذر گفت من ردیف رسول علیه السلام بودم وقت آفتاب فروشدن مرا گفت یا اباذر دانی تا این آفتاب کجا فرو می شود گفتم الله و رسوله اعلم گفت تغرب فی عین حامئه به چشمهء گرم فرومیشود. و عبدالله عمر گفت رسول علیه السلام در آفتاب نگرید چون فرومیشد گفت فی نارالله الحامئة آنگه گفت اگر نه آن است که خدای تعالی نگاه میدارد آفتاب را هرچه بر زمین است بسوختی و باقی قرّاء خواندند فی عین حمئة بی الف بهمزه یعنی در چشمهء حرّهء لوشناک. عبدالله عبّاس گفت برای کعب خواندم حمئة او گفت بر رسول علیه السلام خواندم فی عین حامیة. کعب الاحبار گفت در توریة چنین است فی عین سوداء در چشمهء سیاه. عبدالله عباس گفت بنزدیک معاویه حاضر بودم این آیه بخواندند آنجا فی عین حامئة بالف معویه مرا گفت چگونه میخوانی این کلمه را گفتم فی عین حمئه و جز چنین نمیخوانم. معویه عبدالله عمر را گفت چگونه میخوانی گفت حامیة عبدالله عباس گفت قرآن بخانهء ما فرودآمد من از تو و از او به دانم کس فرستاد و کعب الاحبار را گفت حاضر کرد و از او پرسید که در توریة چگونه یافتی که آفتاب کجا فرومیرود گفت اما تازی شما به دانید و اما در توریة چنین است فی مآء و طین میان آب و گل فرومیشود مردی از قبیلهء ازد حاضر بود او گفت آنگه عبدالله عباس این حکایت میکرد گفتم اگر من حاضر بودمی آنجا ابیاتی بخواندمی که قوّت قول تو است گفت آن ابیات چیست گفتم آنکه تبع میگوید:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلما
ملکا تدین له الملوک و تسجد.
بلغ المشارق و المغارب ینبغی
اسباب امر من حکیم مرشد
فرای مغارالشّمس عند غروبها
فی عین ذی خلب وثاط حرمد.
عبدالله عباس گفت خلب چه باشد گفت گل باشد به لغت ایشان گفت ثاط چه باشد گفت خره باشد گفت حرمد چه باشد گفت سیاه یکی را بخواند و گفت این بیتها بنویس. ابوالعالیه گفت آفتاب بچشمه ای فرومیشود که آن چشمه او را به مشرق می اندازد. و وجد عندها قوما. نزدیک آن قومی را یافت. قلنا یا ذالقرنین ما گفتیم ای ذی القرنین. امّا ان تعذّبَ با اینان دو کار بکن بحسب استحقاق اگر ایمان نیارند ایشان را عذاب کنی و بکشی. و امّا ان تتّخذ فیهم حسنا. و اگر ایمان آرند در ایشان طریقهء نیکو و سیرتی نیکوگیری و ایشان را اکرام کنی گفت یعنی ذوالقرنین اما آنکس که کافر باشد و ظلم کند او را عذاب کنیم آنگه او را با خدای برند و خدای او را در دوزخ کند عذاب کند عذابی منکر و اما آنکه ایمان آرد، فله جزاء جزاءن الحسنی. او را اجر و مکافات نیکوتر باشد کوفیان گفتند فله جزاءن الحسنی بنصب و التنوین علی تقدیر فله جزاءالحسنی علی عمله آنگه نصب او مفعول له باشد یا بر مصدر از فعل محذوف ای فله الحسنی تجزی به جزاء و باقی قرّاء خواندند جزاءُ الحسنی برفع و اضافه آنکه آن را دو وجه باشد یکی آنکه مراد بحسنی اعمال صالحه باشد ای فله جزاءالاعمال الصّالحة و وجه دیگر آنکه مراد بحسنی بهشت باشد ای فله جزاء دارالحسنی او را جزاء بهشت باشد و اضافهء جزاء با بهشت چنان بود که ولدارالاخرة و ذلک دین القیمة. و سنقول له من امرنا یسرا یعنی با او سخن نیکو و آواز نرم و کلام برفق گوئیم. مجاهد گفت یسرا ای معروفا. ثم اتبع سببا. آنگه متابعت منازل و طریق کرد یعنی ساز رفتن. حتی اذا بلغ مطلع الشمس تا آنجا رسید که آفتاب می برآید آفتاب را یافت که برمی آید بر قومی که میان ایشان و آفتاب حجابی و پوششی نبود. قتاده گفت برای آن چنان بود که ایشان بر زمینی بودند که بر آن بنا نه باستادی و ایشان را مسکن در سردابهای بود که در زمین کرده بودند چون آفتاب برخاستی آمدندی و به آن سرایها فروشدندی تا آفتاب بگردیدی آنگه بیرون آمدندی و طلب معاش کردندی حسن بصری گفت زمین ایشان محتمل بنا نبود چون آفتاب برآمدی بآب فروشدندی چون آفتاب از ایشان بگشتی بیامدندی و بر گیاه زمین چره کردندی چون بهائم. ابن جریح گفت وقتی لشکری آنجا رسیدی اهل آن زمین ایشان را گفتند زینهار نباید که شما را آفتاب دریابد که هلاک شوید گفتند ما نرویم تا آفتاب برآید تا بدانیم که اینکه شما گفتید راست است یا نه آنگه نگاه کردند استخوانهای بسیار دیدند گفتند این چیست گفتند لشکری وقتی باینجا رسیدند آفتاب به ایشان برآمد هلاک شدند این استخوانهای ایشان است بگریختند و آنجا نه ایستادند. قتاده گفت چنین گویند که ایشان زنگیانند. کلبی گفت ایشان یارس و یاویل و سیک اند سه گروه تن برهنه باشندو خدای را ندانند. عمروبن مالک بن امیه گفت مردی را دیدم که حدیث میکرد و قومی بر او گرد آمده میگفت من بزمین چین رسیدم باقصی زمین مرا گفتند میان تو و مطلع آفتاب یک روز راه است مردی از ایشان را بمزد گرفتم و آن شب رفتیم چون به آنجا رسیدیم گروهی را دیدیم که گوشهای ایشان ببالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج بوقت خفتن و این مرد که با من بود زبان ایشان میدانست ایشان را گفت ما آمده ایم تا به بینیم که آفتاب چگونه برمی آید گفت ما در اینکه بودیم آوازی شنیدیم چون صلصلهء آواز آهن گفت بیفتادم از آن هیبت بیهوش چون باهوش آمدم ایشان مرا بروغن می اندودند آفتاب دیدم برون افتاده برنگ روغن زیت و کنارهء آسمان دیدم چون دامن خیمه چون آفتاب بالا گرفت ما را در سرائی بردند چون روز نیک برآمد آفتاب بگردید ایشان بکنارهء دریا آمدند و ماهی میگرفتند و در آفتاب می انداختند تا بریان میشد قوله. کذلک. همچنین در تشبیه خلاف کردند بعضی گفتند معنی آن است که چنانکه او را بمغرب رسانیدیم همچنین او را بمشرق رسانیدیم و بعضی دیگر گفتند همچنانکه بمشرق گروهی را یافت بمغرب گروهی را یافت و نیز گفتند چنانکه در ایشان حکم کرد در اینان حکم کرد. و گفتند چون خدای تعالی قصّهء ایشان بگفت گفت کذالک یعنی کذلک امرهم و خبرهم کما قصصنا و حال و قصهء ایشان چنان بود که گفتیم آنگه ابتدا کرد و گفت. قد احطنا بما لدیه خبرا. علم ما به احوال او محیط باشد. ثم اتبع سببا حتی اذا بلغ بین السدّین. ابن کثیر و ابوعمرو و عاصم سدّین بفتح سین خواندند باقی قرّاء بضم سین کسائی گفت این هر دو لغت است و آن دو کوه است که ذوالقرنین میان آن دو کوه سدّ کرد میان یاجوج و مأجوج و اهل آن شهر. عکرمه گفت فرقی هست میان سدّ و سدّ هرچه آن از صنعت آدمی باشد آن را سدّ گویند بفتح و آنچه خلق خدا باشد آن را سدّ گویند بضم. عبدالله عباس گفت این سد میان ارمنیه است و آذربایجان. و جد من دونهما قوما لایکادون یفهقون قولا. (قرآن 18/93). قومی را یافت آنجا که نزدیک آن نبود که سخن بدانند. حمزه و کسائی خواندند و اعمش و وثّاب، یفقهون بضم یا و کسر قاف به معنی اعلام یعنی کسی را سخنی معلوم نتوانستند کردن یعنی کسی زبان ایشان را ندانست و بر قرائت عامه که یفقهون خواندند معنی آن است که زبان کسی ندانستند. قالوا یا ذاالقرنین. گفتند ای ذی القرنین اگر گویند چگونه گفت که ایشان هیچ زبان ندانند آنگاه خبر داد که ایشان ذاالقرنین را گفتند و این مناقضه باشد گوئیم از این چند جواب است یکی آنکه ممتنع نبود که میان ایشان ترجمانان بودند که هر دو زبان دانستند ایشان خبر دادند دگر آنکه روا بود که اغلب ندانستند بعضی دانستند از ایشان و خبر دادند و روا بود که اگرچه لغت و زبان ایشان ندانستند رموز و اشارتی بوده باشد که ایشان از آن بدانند آنگه آن را بر مجاز قول خوانند(1)گفتند ای ذوالقرنین. انّ یأجوج و مأجوج. عاصم و اعرج مهموز خواندند هر دو اسم و باقی قراء بی همزه. مفسدون فی الارض. در زمین فساد میکنند تباهی گفتند اصل یأجوج و مأجوج من اجیج النار از درفش آتش یعنی بکثرت و اضطراب چون درفش آتشند وهب منبه گفت و مقاتل سلیمان ایشان از فرزندان یافث بن نوحند. ضحاک گفت جماعتی اند از ترک. کعب گفت ایشان نادره(2) فرزندان آدمند برای آنکه ایشان فرزندان آدمند نه از حّوا و سبب آن بود که آدم را وقتی احتلام افتاد آب از او جدا شد او از خواب درآمد و متأسف شد بر فوت و ضیاع آب خدای تعالی از آن آب یأجوج و مأجوج را بیافرید و آن نطفه بود با خاک آمیخته ایشان متصلند بما از جهت پدر دون مادر. مفسدون فی الارض. سعید جبیر گفت فساد ایشان در زمین آن بود که مردمخوار بودند کلبی گفت در وقت ربیع از زمین خود بیامدندی هر سبز که یافتندی بخوردندی و هرچه خشک بودی برداشتندی و با زمین خود بردندی و گفتند معنی آن است که چون بیایند در زمین فساد کنند. اعمش روایت کند از شقیق بن عبدالله که او گفت من از رسول علیه السلام پرسیدم حدیث یأجوج و مأجوج گفت یأجوج امتی اند و مأجوج امتی هر امتی از ایشان چهارصدهزار است هیچکس از ایشان بنمیرد تا از صلب خود هزار فرزند نرینه نبیند که سلاح بردارند و کارزار کنند گفتند یا رسول الله وصف ایشان ما را بگو گفت ایشان سه گروه اند صنفی از ایشان ببالای درخت صنوبرند و آن را بتازی ارز خوانند گفتند یا رسول الله ارز چیست گفت درختی باشد در شام که بالای آن صد وبیست گز در هوا و صنفی دیگر را طول و عرض یکی است صد و بیست گز طول و صد و بیست عرض و صنفی از ایشان بزرگ گوشند چنانکه یک گوش ایشان لحاف باشد و یک گوش دواج و بهیچ چیز گذر نکنند از پیل و خوک و حیوان الاّ که بخورند آن را و هر که از ایشان بمیرد بخورند او را مقدمهء ایشان بشام آید و ساقهء ایشان بخراسان جویهای مشرق بازخورند و دریای طبرستان. وهب منبه گفت ذوالقرنین مردی بود از روم پسر عجوزی و او را فرزند همو بود و نام او اسکندرروس بود چون به بلوغ رسید بندهء صالح بود خدای تعالی او را گفت ای ذوالقرنین من تو را بامتان زمین خواهم فرستاد و ایشان امتانی اند با زبانهای مختلف و این جمله اهل زمین اند دو امت آنند که عرض زمین در میان ایشان است و امتانی هستند در میان زمین که جنّ و انس از جمله ایشانند و نیز یأجوج از آن جمله اند اما آن دو امت که طول زمین میان ایشان است یک امت بنزدیک مغربند. ایشان را ناسک گویند و گروهی به مشرقند ایشان را منسک گویند و اما آن دو گروه که عرض زمین میان ایشان است امتی اند بر جانب راست از زمین ایشان را هاویل گویند و امتی اند در جانب چپ از زمین ایشان را ناویل گویند ذوالقرنین گفت بار خدایا این کار عظیم است که مرا میفرمائی و کس قدر این کار نداند جز تو بار خدایا من بکدام قوّت مقاسات اینان کنم و بکدام جمع مکاثره کنم با ایشان و بکدام حیله تدبیر ایشان کنم و بکدام صبر ممارست کنم با ایشان و بکدام زبان سخن گویم با ایشان و لغات ایشان چگونه دانم و بکدام سمع اقوال ایشان را بشنوم و بکدام چشم بینم ایشان را و بکدام حجّت با ایشان خصومت کنم و بکدام عقل احوال ایشان را بدانم و بکدام حکمت تدبیر کار ایشان کنم و بکدام عقل میان ایشان حکم کنم و بکدام صبر با ایشان بسر برم و بکدام معرفت میان ایشان وصل کنم و بکدام علم احوال ایشان بدانم و بکدام دست بر ایشان حمله کنم و بکدام پای راه بر ایشان برم و بکدام لشکر با ایشان کارزار کنم و بکدام رفق با ایشان بسازم و بنزدیک من بارخدایا این است و من از ساز و آلت اینکار چیزی ندارم و این قوّت و طاقت ندارم و تو خداوند رحیم و کریمی تکلیف مالایطاق نکنی و بر هر نفسی کمتر از آن برنهی که قوت آن باشد خدای تعالی گفت من تو را چندان قوّت و طاقت دهم که باینکار قیام کنی و شرح صدر کنم و دلت روشن کنم و سمعت تیز کنم و بصرت قوی کنم و زبانت روان کنم و بازویت قوی کنم و دلت را ثبات دهم و بر جای بدارم تا هیچ نترسی و تو را نصرت کنم تا هیچ تو را غلبه نکند و راهت گشاده کنم تا سطوت کنی چنانکه خواهی وهیبت تو در دلها فکنم و نور و ظلمت را مسخر تو کنم تا دو لشکر باشند از لشکرهای تو نور از پیش تو تو را هادی و ره نماینده باشد و ظلمت از پس و پشت تو را حصاری باشد چون خدای تعالی این بگفت او گفت سمیع و مطیعم فرمان تو را آنگه قصد زمین مغرب کرد بآن امت که ایشان را ناسک گویند چون آنجا رسید جمعی دید که عدد ایشان جز خدای نشناخت با زبانهای مختلف و اهواء متفرق چون چنان دید ظلمت بر ایشان گماشت تا گرد ایشان درآمد سه بار مانند سه سراپرده تا ایشان را با یکجای جمع کردآنگه نور را ره داد در میان ایشان و او بیامد و ایشان را با خدای دعوت کرد قومی ایمان آوردند و بیشتر بر کفر مقام کردند او مؤمنان را با لشکر خود آورد و ظلمت بر کافران گماشت تا باینان محیط شد در جایها و خانهای ایشان اسیر شدند و متحیر فروماندند و ره بهیچ چیز نبردند از طعام و شراب بزنهار آمدند و ایمان آوردند و بدعوت او درآمدند و جمله زمین مغرب او را مسخّر شد و از مغرب روی با پس نهاد با لشکر عظیم و بجانب راست زمین رفت و نور قائد لشکر او بود و ظلمت سایق و نگاهدارنده از پس پشت ایشان و روی بآن قوم نهاد که ایشان را هاویل گویند تا بکنار جویهای بزرگ و دریا رسیدحق تعالی او را الهام داد تا الواح بسیار بساخت و با هم زد و از آن کشتی ساخت بمقدار حاجت چون دریا بگذاشت بفرمود تا از هم بگشادند و هر یکی از آن لوحی برگرفتند بر ایشان آسان بود دیگر باره چون بجوی و دریا رسیدند با هم نشاندند و کشتیها ساخت تا دریا بگذشت همچنین میکرد تا بمقصد رسید همان معامله کرد با ایشان که با اهل مغرب کرد و این زمین نیز مسخر کرد از آنجا بیامد و روی بمشرق نهاد همان معامله کرد و زمین مشرق نیز مستخلص کرد بجانب چپ زمین آمد و آن زمین نیز مسخّر کرد آنگاه روی بمیانه نهاد که یأجوج و مأجوج و انس در او بودند در بعضی برسید بجماعتی مردمان مصلح او را گفتند ای ذوالقرنین در پس این کوه خدای را خلقی هستند که بآدمیان نمانند مانند بهائم گیاه میخورند و چون سباع و در او وحوش را میدرند و هرچه در زمین بجنبد از جانور میخورند و هیچ خلق نیست خدای را که آن زیادت می پذیرد که ایشان اگر مدتی باین برآید و ایشان همچنین بیفزایند جهان بستانند و زمین را فروگیرند و اهل زمین را از زمین برانند و هر وقت ما منتظر میباشیم که ببالای این کوه برآیند و ذلک قوله تعالی:
قالوا یا ذالقرنین انّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجا. (قرآن 18/94) ما خراجی برخود بنهیم که بتو میگذاریم تا در میان ماو ایشان سدّی کنی. کوفیان خواندند مگر عاصم که خراجا بالف و باقی قرّاء خراجاًبی الف و خراج اسم باشد و خرج مصدر. قال، گفت یعنی ذوالقرنین. ما مکّنّی فیه ربّی خیر. (قرآن 18/95). آنچه خدای مرا تمکین داده است در آن بهتر است شما یاری دهید بقوتی تا من از میان شما و ایشان سدی کنم به روی و سنگ و آهن بسیار و روی و مس چندانکه توانید جمع کنید آن را جمع کردند چندانکه او گفت آنگه گفت من بروم و یکبار ایشان را بنگرم ببالای کوه برآمد و درنگرید گروهی را دید بر یک شکل نر و ماده بقد نیم مرد و بهری بود. امیرالمؤمنین علیه السلام گفت بالای ایشان یک بدست بیش نیست و بهری از ایشان درازند و ایشان دندان و چنگال دارند چنانکه سباع چون چیزی خورند آواز دندانهای ایشان بمانند اشتر باشد که نشخوار کند یا ستور که علف خورند و بمانند چهارپای موی دارند و بر اندام پوشش ایشان موی است از سرما و گرما به آن موی خویشتن را پوشیده دارند و گوشهای بزرگ دارند یکی پرموی چون پشم گوسفند و یکی اندک موی چون بخسبند لحاف کنند و دیگری دواج بسازند و هیچ از ایشان نباشد که بمیرند الاّ آنکه هزار فرزند بزایند چون هزار تمام بزاید بداند که وقت مرگ است او را و بوقت ربیع چنانکه ما را باران آید ایشان را از دریا ماهی آید چندانکه جز خدای حدّ و اندازهء آن نداند ایشان بگیرند آن ماهیان را و ذخیره کنند تا سالی دیگر و یکدیگر را به آواز کبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گیرند که بهائم چون ذوالقرنین ایشان را بدید بازگشت و قیاس گرفت آنجایگاه را و آن بآخر زمین ترکستان بود از جانب شرق مابین الصدفین. صدفه سنگ بود بفرمود تا از زیر آن چندانی بکندند که بآب رسید آنگاه بسنگ برآورد طول صد فرسنگ و عرض پنجاه فرسنگ و هرگاه صفی سنگ نهادند بفرمود تا بجای گل مس و روی گداخته در او ریختند و همچون عرق کوه شد در زمین آنگه همچنین برآورد و سنگ برهم مینهاد و روی و مس و آهن در میان مینهاد و بآتش میدمیدند تا گداخته میشد تا آنگه که از بالای آن کوهها ببرد مقدار اند هزار گز آنگه آن را شرف از آهن برنهاد اکنون سدّ بمانند برد یمنی است خطی سیاه و یکی سرخ و یکی زرد از سیاهی آهن و سرخی مس و زردی روی آنگه رو بمیانهء زمین نهاد که در او انس بود و در زمین میرفت و شهرها میگشاد و دعوت میکرد تا بجماعتی رسید مردمانی را یافت مصلح نیکو سیرت با انصاف و حکم بعدل و قسمت بسویه حالشان یکسان بود و کلماتشان یکی بود و طریقشان مستقیم دلهاشان متألف و اهواشان مستوی بود سراهاشان را در نبود و گورستانشان بر در سرای بود و در شهر ایشان والی و حاکم نبود و در میان ایشان ملوک و اشراف نبود مختلف نبودند و متفاضل نبودند یکدیگر را دشنام ندادندی و با هم جنگ نکردندی و کینه نداشتندی و آفاتی که بمردمان رسیدی به ایشان نرسیدی و عمرشان دراز بود و در میان ایشان درویش نبود و فظّ و غلیظ و بدخو نبودند اسکندر از ایشان بتعجب فروماند گفت ای قوم شما چه مردمانید که در اقطار زمین بگشتم مانند شما مردمان ندیدم از احوال خود مرا خبر دهید گفتند چه خواهی تا تو را خبر دهیم گفت چرا گورستان بر در سرای ساخته اید گفتند تا مرگ را فراموش نکنیم گفت چرا سراهاتان در ندارد گفتند برای آنکه در میان ما دزد و خائن نباشد گفت چرا در میان شما امیر نیست گفتند برای آنکه ما انصاف یکدیگر دهیم گفت چرا در میان شما توانگر نیست گفتند برای آنکه ما افتخار نکنیم بکثرت مال گفت چون است که کلمهء شما یکی است. گفتند برای آنکه ما مخالفت و خصومت نکنیم با یکدیگر گفت چون است که در میان شما منازعت و مخالفت نیست گفتند از سلامت سینهء ما گفت چرا شما را با هم خصومت نباشد گفتند برای آنکه خویشتن را از حکم ساکن کردیم گفت چرا در میان شما ملوک و پادشاهان نیستند گفتند برای آنکه ما فخر نکنیم گفت چون است که شما چنین افتاده اید گفتند از آنجا که دلهای ما سلیم است خدای تعالی غل و حسد از دلهای ما بیرون کرده است گفت چرا در میان شما درویشان نه اند گفتند برای آنکه ما حقّ ایشان بایشان دهیم گفت چون است که عمرتان دراز است گفتند برای آنکه ما بر حق کار کنیم و حکم بعدل کنیم گفت شما چرا باز نخندید گفتند برای آنکه ما از گناه میترسیم باستغفار مشغولیم گفت غمناک و خشمناک نه اید گفتند برای آنکه ما تن بر بلا موّطن کرده ایم گفت چون است آفاتی که بمردمان میرسد بشما نمیرسد گفتند برای آنکه ما توکل جز بر خدای نکنیم و بر انواء و نجوم کار نکنیم گفت پدرانتان همچنین بودند گفتند بلی ما این طریقه را از پدران گرفته ایم که طریقهء ایشان آن بود که بر درویشان رحمت کردندی با محتاجان مواسات و از ظالمان عفو کردندی و احسان کردندی و با آنان که با ایشان اسائت کردندی و با جاهلان حلم کردندی و امانت نگاه داشتندی و وقت نماز محافظت کردندی و بعهد وفا کردندی و وعده را انجاز کردندی خدای تعالی لاجرم کارهای ایشان بصلاح بداشت و برکت و صلاح ایشان به ما رسانید. قتاده روایت کرد از ابورافع از ابوهریره که رسول علیه السلام گفت یأجوج و مأجوج بیایند و این سدّ میشکافند تا نزدیک آن باشد که شعاع آفتاب بینند چون شب درآید گویند بازگردیم که فردا تمام بشکافیم و در شهرها رویم خدای تعالی روز دیگر همچنان کند که بوده باشد هم بر این قاعده هر روز این کار کنند تا آنگاه که وقت آمدن ایشان باشد آنکه بر سر کار ایشان بود گوید باز گردید که فردا تمام کنیم و در شهرهای ایشان شویم انشاءالله دگر روز که بازآیند همچنان باشد که رها کرده باشند تمام بشکافند و در شهرها آیند و آبها بازخورند و مردم از ایشان بگریزند و با حصنها شوند تا بجمله زمین برسند آنگاه گویند جملهء زمین ما را مسخر شد اکنون قصد آسمان باید کرد تیر در آسمان انداختن گیرند تیرهاشان بازآید خون آلود برای امتحان خدای تعالی کسی را بر ایشان گمارد تا همه را بکشند و دواب زمین و سباع گوشتهاء ایشان بخورند از آن همچنان فربه شوند که چهارپایان از نبات ربیع. ابوسعید خدری گفت از رسول علیه السلام شنیدم که یأجوج و مأجوج سدّ بگشایند و بیرون آیدن چنانکه خدای تعالی گفت. و هم من کل حدب ینسلون (قرآن 21/96) و مردم از ایشان بگریزند و با حصنها شوند تا به دجله رسند هر آب که در دجله بود باز خورند چنانکه خشک شود و کسانی که آنجاگذر کنند گویند وقتی جوئی بوده است اینجا تا همه زمین بگیرند آنگاه گویند ماندیم باهل آسمان آنگاه یکی از ایشان حربه بسوی آسمان اندازد و باز پس آید خون آلود برای فتنه و استخوان ایشان بدین حال باشد که خدای تعالی کرمی بفرستد تا در گردن ایشان افتد همچنانکه ملخ میرد بیکبار بمیرند مسلمانان در روز آیند و از ایشان هیچ حسی و آوازی نشنوند گویند کس هست که جان بفدای ما کند بنگرد تا حال اینان چیست یکی اختیار کند و دل بر مرگ دهد و از حصن بزیر آید و بنگرد و همه را مرده یابد برود و بشارت دهد ایشان را مسلمانان از حصنها بزیر آیند و چهارپایان سر در ایشان نهند و ایشان را چون گیاه بخورند و از گوشت ایشان فربه شوند. وهب گفت ایشان بر هیچ گیاهی و چوبی و درختی نیابند الاّ بخورند آنگاه جویهای زمین بازخورند و هر که را از مردمان یابند بخورند و جملهء زمین بستانند الاّ مکه و مدینه و بیت المقدس که بر این سه جای دست و ظفر نیابند. فهل نجعل لک خراجاً اوخرجا. ابوعمروبن العلا گفت فرق از میان خرج و خراج آن است که خرج آن باشد که بطوع و رغبت بمراد خود بدهی و خراج آن باشد که لازم باشد ادای آن و اگرچه کاره باشد آن را تا از میان ما و ایشان سدّی کنی چنین که گفتیم او گفت آنچه خدای مرا داد بهتر از خرج شماست مرا بقوتی یاری دهید. آتونی، ای اعطونی؛ بمن دهید. زبرالحدید. جمع زبرة و هی القطعة منه و زبر بآهن مختص باشد و اهل مکه خواندند: قال ما مکننی، به دونون ظاهر بر اصل و باقی قرّاء خواندند مکنی بادغام و الرّدم الحاجز مثل الحایط والسدّ. فاعینونی بقوة. گفتند آن قوّت چیست گفت آلت و مردمان که یاری دهند. و مزدوری کنند و آنچه من فرمایم بکنند بکردند و او کار بست. حتی اذا ساوی بین الصدفین. گفتند بین الطرفین و گفتند بین الجبلین. سعیدبن ابی صالح گفت مرا چنین روایت کردند که شاخی سنگ و آهن و روی مینهادند و شاخی هیزم آنگه آتش در آنجا نهاد تا آن هیزم بسوخت و به آتش او آن مس و آهن گداخته شد و در یکدیگر ریخته شد و بسته گشت و صدفین و صدفین به دو ضمّ و دو فتح هر دو لغت است. و ابن کثیر و ابوعمرو وابن عامر بضمّ صاد و دال خواندند و باقی قرّاء بفتح و ابوبکر عن عاصم خواند صدفین بضم صاد و سکون دال. قال انفخواگفت ذوالقرنین ایشان را که بدمید بدمها بر این آتش. حتی اذا جعله نارا. در کلام محذوفی هست و هو و نفخوه حتی اذا جعله نارا چندان بدم بر او بدمیدند تا هیزم آتش گشت و گفتند ها راجع است با حدید تا آهن چندانی بدمیدند تا از قوّت آتش آهن چون آتش گشت چنانکه بینی که از کوره آهنگر بیرون آید. قال آتونی اهل کوفه خواندند بقصر الاحفص و باقی قرّاء بمدّ آتونی. اعطونی؛ مرا دهی. قطرا؛ ای نحاسا ذائباً یعنی مس گداخته و گفتند ارزیز گداخته. و اصل او من القطر من قطر یقطر بچکید و القطر فعل منه بمعنی مفعول کالذّبح والنقص و النکث بمعنی مقطور فروچکانند [ چکانیده؟ ] و قطرا منصوب با فرغ است چون اگر بفعل اوّل بودی افرغه بایستی و معنی افرغه اصب علیه تا بر او ریزم و اصل الافراغ جعل الشی ء فارغا من باب احفرت زیدا بئرا ای جعله فارغا برای آنکه آنکس که چیزی بریزد جای او فارغ کند. فما استطاعوا، حمزه خواند تنها به ادغام سین در طا و این قرائت پسندیده نیست برای آنکه جمع ساکنین است علی غیرحده و در استطاع سه لغت است اسطاع و استناع [ استتاع؟ ] و استطاع و گفتند اصل اسطاع اطاع بوده است سین بعوض حرکت عین الفعل آوردند. نتوانستند یأجوج و مأجوج. ان یظهروه. که بر بالای آن شوند. یقال ظهرت البیت و ظهرت علی البیت ای علوت علی ظهره. و ما استطاعوا له نقبا. و نتوانستند که آن را سوراخ کنند. قال هذا رحمة من ربی. ذوالقرنین گفت این سد کردن و پرداختن او رحمتی است از خدای من چون وعدهء خدای آید که قیامت نزدیک شود و اشراط ساعت پیدا گردد. جعله دکاء آنکه بتنوین خواند گفت مصدر بمعنی مفعول ای مدکوکا و قیل اراد دکه دکا و آنکه خواند دکاء گفت معنی آن است که جعل السد ارضا دکاء عن قولهم ناقة دکاء اذا کانت مسویة السنام چون سنامش برآمده نباشد یعنی چون وقت آن آید که خدای وعده داده است آن سد دویست گز در هوا و صدفرسنگ در طول و پنجاه فرسنگ در عرض چون ستاده کند(3) و کان وعد ربی حقا. وعدهء خدای تعالی حق و درست و صدق است. و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض. (قرآن 18/99) و آنگاه که وعدهء خدای آید ما خلقان را رها کنیم چون موج مضطرب و مختلط گشته بهری به بهری در شده زنان با مردان و هر جنسی با جنس خود از دهش و حیرت و معنی ترک از خدای اما تخلیه بود و اما بوجدان چنانکه گویند ترکت القوم یقتلون؛ ای وجدتهم کذلک. و روا بود که مراد تبقیه بود یعنی آنگروه را که میرانیده باشیم و بهتر وجوه آن است که خبر بود عن کونهم کذلک مختلطین مضطربین کموج الماء و نفخ فی الصور، و بفرمائیم تا در صور دمند و این عند ظهور اشراط قیامت باشد. عبدالله عمر و عبدالله عباس گفتند صور شبه سرویی است یک سر او در دهن اسرافیل و یک سر او در زیر عرش. رسول علیه السلام گفت شب معراج که مرا بآسمان بردند فرشته ای را دیدم چیزی در دهن گرفته بمانند گاو و آن را چهل هزار سر بود در اقطار و جوانب عرش رفته و او پای در پیش نهاده و پای با پس نهاده و چشم در زیر عرش کشیده گفتم یا جبرئیل این کیست و بچه کار ایستاده گفت این اسرافیل است از آنگه که خدای تعالی او را آفریده است ایستاده منتظر فرمان خداست تا که گوید او را که در صور دم. ابوعبیده گفت صور جمع صورت باشد من باب تمر و تمره و مراد بنفخ نفخ ارواح است یعنی آنگاه که روحها در کالبد دمند تا زنده شود یعنی روز قیامت. فجمعناهم جمعاً. ما ایشان را جمع کنیم جمع کردنی - انتهی.
صاحب مجمل التواریخ والقصص در تحت عنوان «اسکندر الرومی و هو ذوالقرنین الثانی» گوید: نزدیک فارسیان چنان است که دارا، دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوار مایه کاری، او را پیش پدر فرستاد نادانسته که آبستن است، چون بزاد فیلقوس او را اسکندر نام کرد، گفت پسر من است عیب داشت که گوید دارا دخترش را نخواست. و بپوشید. و مردمان فارس او را داراء ابن داراب خواندند. و بسیار گونه روایت کنند، اندر نسب او، در سکندرنامه گوید: بختیانوس، ملک مصر حاذ بود، چون از پادشاهی بیفتاد، بزمین یونان رفت متنکر، و حیلتها کرد، تا خود را بدختر فیلقوس رسانید بجادوئی، نام وی المفید(4) و از وی اسکندر بزاد. و چند روایت دیگر نامعقول گویند در مادر او، که دختر فیلقوس بودشک نیست. و اندر تاریخ جریر چنان است که ذوالقرنین که خضر علیه السلام با وی بود و طلب آب حیوان کردند، اندر عهد خلیل الرحمن بود علیه السلام، و این ذوالقرنین که ذکر او در قرآن مجید است، سورة الکهف اندر، و سد یأجوج و مأجوج بست [ و ] از بعد موسی علیه السلام بود، این سکندر رومی است و ماقدونی نیز گویند. و او را ذوالقرنین الثانی خوانند - انتهی.
و بیرونی در آثارالباقیه گوید: اسکندر الیونانی الذی یلقبه بعض الناس بذی القرنین... و تاریخه علی سِنی الروم و علیه یعمل اکثر الامم لمّا خرج من بلاد یونان و هو ابن ست و عشرین سنة. متجهّز القتال دارا، ملک الفرس و قاصداً دار ملکه، ورد بیت المقدس، والیهود ساکنوه فأمرهم بترک تاریخ موسی و داود علیهما السلام و التحول الی تاریخه و استعمال تلک السنة اوله و هی السنة السابعة والعشرون من میلاده فاجابوه الی ذلک وائتمروا بأمره فیه، لاطلاق الاحبار، ذلک لهم عند مضیّ کلّ الف سنة من لدن موسی و قد کانت تمّت له و انقطعت قرابینهم و ذبائحهم کما ذکروا فانتقلوا الی تاریخه و استعملوه فیما احتاجوا الیه من اعمال الشهور و الایّام بعدان عملوه فی السنة السادسة والعشرین من میلاده و هو اوّل وقت تحرکه و ذلک لینُّموا الالف سنة، ثم لمّا مضی من تاریخ الاسکندر الف سنة لم یوافق تمامها بحدوث حادث یجعلونه ابتداء لتاریخهم فبقوا معتصمین بتاریخ الاسکندر و مستعملین له، و علیه عمل الیونانیة و کانوا قبله علی ما ذکروه فی کتاب نقله حبیب بن بهریز مطران الموصل یورخون بخروج یونان بن بورس عن بابل الی المغرب. (آثارالباقیه چ ساخائو ص28). و باز بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و منها (ای من الخرافات) انّهم زعموا انّالموجود منه (من الالماس) الاَن هوالّذی اخرجه ذوالقرنین من وادیه و فیه حیات یموت من ینظر الیها وانّه کان قدم مرآة قد استتر حاملوها خلفها فلما رأت الحیات انفسها ماتت علی المکان - و لقد کان یری بعضها بعضا فلم تمت و البدن اولی بألاماتة من شبحته فی المرآة وان کان ماقالوا مختصا بالانسان فلماذاماتت برؤیة انفسها فی المرآة و ان کان الناس قد علموا ماعلمه ذوالقرنین فما المانع من اعادة عمله بعده. و باز در جای دیگر در اخبار زمرد گوید: ویشبهه (ای یشبه هذا بما نقل من الخرافات عن کتاب المسالک للجیهانی فی امر الزمرد) قول الشمنیة فی الجبل الشامخ الذی عندهم تحت قطب الشمال ان جوانبه الاربعة من الوان الیواقیت وان اکهبه فی الجانب الذی یلینا و من لونه کهبة السماء بل یشابهه ما قال القصاص فی ذی القرنین انه دخل الظلمات و الخیل بسنابکها تطأالحصی فیتفرقع و انه قال لاصحابه هذه حصی الندامة سواء الاخذ منها و التارک فاخذ بعضهم و ترکها بعض فلما برزوا الی النور نظروا الیها فاذا هی زبرجد فندم الاخذ علی الاقلال و ندم التارک علی التضییع و لهذا نسبوا الفائق منه الی الظلمات و زعموا ان ما فی ایدی الناس منه هو بقایا ما اخذه القوم زمانئذ من هناک و لایزال ذلک یزداد بالنفاد عزة و لیس فی الارض بأسرها موضع ترکد (نسخه ای ترکز) فیه الظلمة بغیر تسقیف مسدود الکوی فان اکثر ما تبقی الظلمة تحت القطبین ستة اشهر یتبعها مثلها دائم النور - و لعمری ان الزمرد ظلمانی من جهة معدنه فلایمکن العمل فیه بغیر مصباح الا انه یختص بذلک دون سائر المعادن و انتقاد مثل هذه البسابس مضیعة للزمان و الا فلیس فی الارض ظلمة تدوم - فان اشیر الی المواضع التی یکون فیها اللیل عدة اشهر لم یقاوم بردها بشر مخلوق علی الجبلة المعهودة. و در فارسنامهء ابن البلخی نسب او بدینسان آمده است: نسب او در تواریخ و انساب این است، فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی(5)بن یونان بن نافت(6)بن نوبه(7)بن سرجون(8)بن رومیه بن بریط بن نوفیل بن روم بن الاصفربن البقن(9)بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم النبی علیه السلام و اسکندر لقب است نه نام بروایتی، ص16 و در ص56 آرد: اسکندر ذوالقرنین - اسکندر لقبی است همچون قیصر یا کسری و معنی آن ملک است و ذوالقرنین را معنی این است که خداوند دو قرن. و این هر دوقرن یکی مشرق است و دیگر مغرب، و نام او بروایتی فیلقوس بود و نسب او در باب انساب یاد کرده آمده است، و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و با حکمت و رأی صائب و مردانگی و خدای را عز ذکره طاعت نیکو داشتی و میان جهانیان طریق عدل سپردی و همهء جهان بگرفت و آثار او بیش از آن است که درین مختصر توان نبشت و چون از این کتاب غرض ذکر ملوک فرس است و ماجرای احوال ایشان از قصهء اسکندر آنقدر یاد کرده که تعلق بامور فرس دارد و موجب آمدن اسکندر بفرس سه چیز بود یکی آنکه دارابن دارا پیغامهای درشت بدو فرستاده بود و گفته که باید خراج فرستی همچنانک دیگر ملوک روم تااین غایت داده اند و اگر نه بیایم و روم را بستانم و اسکندر را این پیغام سخت آمد، دوم آنکه وزیر پدرش رشتین ازین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید و بر عیب و عوار دارابن دارا اطلاع داد، سوم آنکه این دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بدسیرت و بدرأی و همه لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود، پس اسکندر بدین سبب بیامد و دست ببرد و چون از کار دارا فارغ شد شهرهای حصین و قلعه های بیشترین بمکر و دستان ستد و از جملهء حیلتها که کردی در گشادن شهرها آن بودی که مردمان مجهول را پیش از رفتن او آنجا فرستادی و مبلغهای زر نقد بدیشان دادی تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و بزیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن چنانکه کس ندانستی تا بیچاره ماندندی و شهر زود بستدی و مانند این بسیار بود و چون دیار فرس بگشاد پادشاهان و پادشاهزادگان را بگرفت و نامه ای سوی معلم و استاد [ خود ]ارسطاطالیس نبشت که این فتح که مرا برآمد از اتفاق نیک بود و تأیید آسمانی و از نفرت لشکر دارا و اکنون این پادشاهزادگان را که گرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان میترسم که وقتی خروج کنند و در کار من وهنی افکنند و میخواهم که همگان را بکشم تا تخم ایشان بریده شود، ارسطاطالیس جواب نبشت که نامهء تو خواندم در معنی مردان فرس که نبشته بودی و هلاک کردن ایشان به سبب استشعاری که ترا میباشد در شرط نیست تباه کردن صورتها و آفریده ها درشرع و در حکمت محظور است و اگر تو ایشان را هلاک کنی آن تربة و هوای بابل و فرس امثال ایشان را تولید کند و میان روم و فرس خون و کینه درافتد و صورت نبندد که تا تو پادشاهی بر تو دستی یابند و داشتن ایشان در میان لشکر خود خلل آورد اما باید که هر کسی را بطرفی بگماری و هیچ یکی را بر دیگری فضیلة ننهی تا بیکدیگر مشغول شوند و همگان طاعت تو دارند، اسکندر همچنین کرد اما بدین ترتیب که کرد نایبان رومی را بر همگان مستولی داشت و خود برفت و بلاد هند بگرفت و به دیار صین رفت و بصلح بازگشت و قصه های آن دراز است، و دوازده شهر بنا کرد باعمال یونان و مصر و قومی گفته اند که شهرستان هراة و اصفهان ومروهم اسکندر بنا کرد، و مدت عمر او سی و شش سال بود ازین جملت پادشاهی جهان سیزده سال و چند ماه بکرد و فرمان یافت، و قومی گفته اند که بشهر زور گذشته شد و قومی گفته اند ببابل و از وی پسری ماند و ملک بروی عرض کردند و قبول نکرد و بزهد و علم مشغول گشت و ناپدید شد، و قومی گفته اند خود هیچ فرزند نداشت و اسکندر چون ملوک طوایف را ترتیب کرد بابل و پارس و قهستان خاص را باز گرفت و بملکی از خویشان خود سپرد انطیخن نام، و چون اسکندر فرمان یافت اشک بن دارا بیرون آمد و با ملوک الطوایف هم اتفاق و هم عهد شد و این انطیخن را و بقیه رومیان را از بلاد فرس برداشت چنانکه بعد از اسکندر به سه چهار سال نمانده بود. ص56 و 57 و 58 و رجوع به ص8 و 59 و 137 و 142 همان کتاب شود. در المرصع ابن الاثیر آمده است: ذوالقرنین اسکندر رومی است که قصهء وی در سورهء کهف مذکور و پادشاهی صالح و بزعم بعضی پیغمبر بوده و گاهی هرمس بن میمون و عمروبن منذر لخمی و منذربن ماء السماء را نیز ذوالقرنین گویند و باز او گوید: اسکندر رومی که قصه اش در سورهء کهف مذکور است ملک صالحی بوده و تمام ارض را مالک شده، گویند از انبیا بوده اما اکثر بقول اول قائلند بمناسبت تملک شرق و غرب عالم چنین لقب یافته و گویند در خواب دیده بود که [ دو ]شاخ شمس را در دست گرفته و نیز گفته اند در سرش چیزی شبیه بدو شاخ داشته و غیر از اینها نیز گفته اند. و در انساب سمعانی آمده است: ذوالقرنین، هذا اللفظ لقب الاسکندر الرومی و سمی ذوالقرنین لاّن صفحتا راسه کانتا عن نحاس و قیل کان له قرنان صغیران تواریهما العمامة و قیل سمی بذلک لانه بلغ من المشرق الی المغرب و قیل غیر ذلک و قیل اسمه الصعب بن جابربن القلمس. عمر الفاوستمائة سنة و قیل بل اسمه مرزبان بن مرویه الیونانی من ولدیون بن یافث بن نوح - انتهی. صاحب قاموس الاعلام گوید: مردم مشرق لقب ذوالقرنین باسکندر پسر فیلپوس داده اند و وجه تلقیب را بروایتی حکومت او بر شرق و غرب وبروایت دیگر بودن دو شاخ بر سر تاج او گفته اند. نام ذوالقرنین در قرآن کریم آمده است و در تواریخ اسلامی او را جهانگیر و صاحب ملک و سلطنتی بزرگ و فاتح ممالکی بسیار نامیده اند و گویند که او بچین شده و سدی بزرگ در پیش یأجوج و مأجوج برآورده است و هم گفته اند که او برای یافتن آب زندگی به ظلمات رفته لکن بدان دست نیافته و خضر که در مقدمهء سپاه او بوده بدان آب رسیده و آشامیده است و در این که او پیامبری یا ولیی از اولیاست اختلاف کرده اند ابن اثیر و بعض دیگر از مشاهیر مورخین چون ذوالقرنین قرآن را همان اسکندر رومی شمرده اند بستن سد یاجوج و دخول بظلمات را نیز بدو نسبت کرده اند لکن بعض دیگر مورخین اسلام اسکندر رومی را غیر ذوالقرنین قرآن که در نبوت و ولایت او اختلاف است دانسته اند و گفته اند که ذوالقرنین پیش از حضرت ابراهیم ظهور کرده است و او یکی از ملوک یمن است که مملکت خود را تا هند و چین توسعه داده و نیز بروایتی بظلمات رفته است. از یکطرف ظهور چنین پادشاه جهانگیری در یمن معلوم نیست و سد یأجوج نیز همان سد چین است که پادشاهان چین ساخته اند و از طرف دیگر مورخین معاصر اسکندر رومی از رفتن او به ماوراءالنهر و گوشهء شمال غربی هند سخن رانده لکن بیش از آن فتوحات دیگری برای او قائل نشده و از این که او بظلمات رفته نیز خبری نداده اند و از این رو حل مسئلهء ذوالقرنین و زمان ذوالقرنینی که بظلمات رفته باشد سخت مبهم و تاریک است و یکی از ملوک یمن را با لقب ذوالقرنین و نام یونانی اسکندر گفتن نیز در نهایت غرابت است - انتهی. و در ترجمهء آثارالباقیهء ابوریحان بیرونی آمده است: این فصل در حقیقت ذی القرنین صحبت میکند ناگزیر هستیم که حقیقت این اسم را که ذوالقرنین باشد در فصلی جداگانه بیان کنیم زیرا اگر برای این بحث فصلی بتنهائی ترتیب نمیدادم و در دنبال تواریخ سابق الذکر ایراد می کردم آن نظمی را که تواریخ باید دارا باشد قطع کرده بودم. از قصه های ذوالقرنین و کارهای او در قرآن حکایت شده که هر کس آیات مخصوص به اخبار او را بخواند خواهد دانست و آنچه از این آیات برمی آید این است که او مردی قوی و صالح و شجاع بود و خداوند به او قدرتی و سلطنتی بزرگ بخشیده بود و او را از مقاصدی که در شرق و غرب داشت که عبارت از فتح بلاد و ریاست و فرمانروائی بر عباد باشد متمکن کرده بود و او تمام کشورهای روی زمین را یک کشور گردانید و از مسائل مسلم که می شود در آن دعوی اجماع کرد این که ذوالقرنین در شمال زمین داخل بظلمت شد و دورترین آبادانیهای روی زمین را مشاهده کرد و با بشر و بوزینگان جنگهای خونین داد و از خروج یأجوج و مأجوج به بلادی که در مشارق زمین و شمال زمین بود جلوگیری کرد و از طغیان این دو قوم این طور ممانعت کرد که از شکافی که باید ایشان خارج شوند قطعاتی از آهن که با سرب آنها را با یکدیگر التیام داده بود دیواری و سدی ساخت چنانکه صنعتگران هم این قبیل کارها میکنند. چون اسکندربن فیلفوس یونانی سلطنت روم را از ملوک الطوایفی نجات داد بسوی ملوک مغرب شتافت و ایشان را در هم شکست و پیشرفت خود را ادامه داد تا آنکه به بحر اخضر رسید سپس بسوی مصر برگشت و شهر اسکندریه را بنا کرد و بنام خود آن شهر را نام گذاشت سپس بطرف شام و بنی اسرائیل که در شام بودند متوجه شد و به بیت المقدس آمد و در مذبح معروف آن ذبح کرد و قربانیهائی در آنجا گذرانید سپس سوی ارمنیه وباب الابواب رفت و از آنجا هم عبور کرد و قبطی ها و برابره و عبرانیان همه یوغ امر او را بگردن نهادند پس بسوی دارابن دارا شتافت برای خونخواهی از بختنصر و اهل بابل در کارهائی که در شام کرده بودند و چندین دفعه با دارا به جنگ پرداخت و او را منهزم کرد و دریکی از این غزوات رئیس حراس دارا که بنوجنبس بن آذربخت بود دارا را بکشت و اسکندر بممالک دارا چیره شد و قصد هند و چین کرد و با امم زیر دست بجنگ پرداخت و بر هر ناحیه که میگذشت غالب میشد تا آنکه به خراسان برگشت و آنجا را هم فتح کرد و شهرهائی در خراسان بپا کرد و به سوی عراق مراجعت کرد و در شهر زور رنجور شد و همانجا بمرد و چون که در مقاصد خویش حکمت اعمال میکرد و به رای معلم خود ارسطو در مشکلاتی که برای او روی میداد عمل میکرد بدین سبب او را ذوالقرنین گفتند و برخی این لقب را بدین گونه تأویل کردند که بدو قرن شمس یعنی محل طلوع و جایگاه غروب آن رسید چنانکه اردشیر بهمن را درازدست گفتند برای این که به هر کجا که میخواست امر خود را نافذ میداشت و مثل این بود که دست خود را دراز میکرد و به آنجا میرسانید. جمعی دیگر این طور تأویل کردند که ذوالقرنین از دو قرن مختلف بوجود آمد و مقصودشان روم و فرس بود و برای این گفتار حکایتی را که فارسیان مانند گفتار دشمن برای دشمن خود ساخته اند گواه آوردند که چون دارای اکبر مادر اسکندر را که دختر فلیفس باشد بزنی گرفت و بوئی بد در او یافت و او را نخواست و بپدرش رد کرد و این دختر از دارا هم آبستن بود و بدین جهت اسکندر را به فلیفس نسبت دادند که تربیت او را فلیفس متکفل بوده و برای این حکایت گفتهء اسکندر را بدارا که دم مرگ بر بالین دارا رسید و رمقی در او یافت و گفت برادر من بمن بگو که ترا چنین کرد تا من انتقام از او بکشم گواه آوردند اسکندر بدارا بدین سبب چنین خطاب کرد که خواست با او مرافقت کند و میان او و خود برابری قائل شود و چون محال بود که دارا را پادشاه خطاب کند یا این که اسم او را بیاورد و از این رو جفائی بر او روا دارد که پادشاهان را مناسب نیست و لیکن دشمنان پیوسته بطعن در انساب و تهمت در اعراض و نسبت بد در کارها میکوشند چنانکه دوستان و پیروان شخص همواره در تحسین زشت و سد خلل و اظهار جمیل و در نسبت بمحاسن سعی میکنند و آنکه این بیت گفته هر دو دسته را توصیف کرده:
و عین الرضا عن کل عیب کلیلة
ولکن عین السخط تبدی المساویا
بسا میشود که بواسطهء همین نکته که گفتیم جمعی را وادار میکند که دروغهائی بسازند و ممدوح خود را باصل شریفی نسبت بدهند چنانکه برای عبدالرزاق طوسی در شاهنامه نسبی ساخته اند و او را به منوشچهر نسبت داده اند و چنانکه برای آل بویه ساخته اند ابواسحاق ابراهیم بن هلال صابی در کتاب خود که تاج نام گذاشته چنین میگوید: بویه بن فناخسروبن ثمان بن کوهی بن شیرزیل اصغربن شیر کذه بن شیر زیل اکبربن شیران بن فنه بن سسنان شاه(10)بن سسن خرة بن شیر زیل بن سسناذربن بهرام گور ملک. و ابومحمد حسن بن علی نانا در کتاب خود که اخبار آل بویه را مختصر کرده چنین میگوید: بویه بن فناخسره ابن ثماده، سپس در ثمان هم اختلاف شد برخی گفتند ثمان بن کوهی بن شیر ذیل اصغر و برخی کوهی را انکار کردند و گفتند شیر زیل اکبربن شیران بن شاه بن شیر پناه بن سیستان شاه بن سیس خره ابن شیر زیل بن سسناذربن بهرام. پس در بهرام هم اختلاف کردند آنانکه بهرام را به فرس نسبت دادند چنین گفتند بهرام گور و همان نسبی که در فوق ذکرشد ذکر کرده اند و آنانکه بهرام را عرب دانستند گفتند بهرام ضحاک بن الابیض بن معویة بن دیلم بن باسل بن ضبة بن اد. و در جملهء پدران او لاهوبن دیلم بن باسل را ذکر کردند و بدین سبب اولاد او را لیاهیج گویند. ولیکن اگر کسی آنچه را من در آغاز کتاب گفتم مراعات کند یعنی میانهء افراط و تفریط حد اعتدالی را بگیرد از این قبیله فقط این مقدار خواهد شناخت که بویه پسر فنا خسرو(11) است و اقوام دیلم بحفظ انساب معروف نبودند و کسی هم چنین ادعائی نکرده و بسیار کم اتفاق می افتد که با طول زمان انساب بتوالی محفوظ بماند و یگانه زمانی که برای نسبت بخاندانی باقی است آن است که جمهور خلق بر آن اجماع کنند چنانکه دربارهء سید اولاد آدم چنین اجماعی روی داده است که نسب او بدینقرار است محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مرة بن کعب بن لوی بن غالب بن فهربن مالک بن نضربن کنانة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضربن نزار معدبن عدنان. و هیچیک از عرب و عجم در توالی این انساب شکی ندارد چنانکه در این هم شک ندارند که او از ولد اسماعیل بن ابراهیم علیهماالسلام است و آنچه که از پدران او از ابراهیم تجاوز کند در تورات مذکور است اما میانهء اسماعیل و عدنان از تبدیل اسامی و زیادت و نقصان پاره ای از نامها خلافهای بسیاری است که قضاوت در آن آسان نیست. و مانند حضرت امیر سید اجل منصور ولی نعمت الله شمس المعالی (که خداوند بقای او را امتداد دهاد) که هیچیک از دوستان او (که همواره خداوند ایشان را یاری کند) و هیچیک از مخالفان او که خداوند ایشان را مخذول کناد شرف قدیم و مجد اصیل او را از طرفین پدر و مادر انکار نمیکند. یکی از دو اصل وردانشاه است که حکومت در جبل داشت و او غیر از امیر شهید مرداویج شهید است. و اصل دیگر ملوک جبال اند که بسپهبدی طبرستان شاهیه فرجوارجو ملقبند و هیچکس هم منکر نیست که خانوادهء سلطنتی با ساسانیان از یک طایفه اند زیرا خال شمس المعالی رستم بن شروین رستم بن قارن بن شهریاربن شیروین سرخاب بن باوبن شابوربن کیوس بن قباد است که پدر انوشیروان بود. خداوند سلطنت مغرب و مشرق را برای مخدوم ما در افق عالم برگزیناد چنانکه شرافت خاندان را برای او از دو طرف پدر و مادر برگزیده چه این کار به دست اوست و خیر و خوبی در نزد اوست. و باز مانند ملوک خراسان که هیچ شخص منکر نیست سر سلسلهء این طایفه اسماعیل است و او پسر احمدبن اسدبن سامان خداه بن جسیمان بن طغمات بن نوشردبن بهرام چوبین بن بهرام جشنش است که مرزبان آذربایگان بود. و باز مانند شاهان اصلی خوارزم یعنی اشخاصی که از خاندان سلطنتی بوده اند. و باز مانند شاهان شیروان که اجماعی مردم است که ایشان از نسل ساسانیان اند و اگر چه بتوالی انساب ایشان محفوظ نماند صحت دعاوی چه در انساب باشد و چه در غیرآن هر چه پنهان باشد باز آشکار میگردد چنانکه بوی مشک آشکار میشود هر اندازه که پنهان باشد و در تصحیح این دعوی به بخشش مالها و جعاله نیازی است چنانکه عبیداللهبن حسن بن احمدبن عبدالله بن میمون قداح وقتی که در مغرب خروج کرد خود را به علویان منسوب داشت و علویان انکار کردند مالی فراوان و جعالهء بسیاری به ایشان بخشید و علویان را ساکت کرد. و این نسب بشخصی که محقق باشد با همهء شهرتی که یافته پوشیده نیست و کسی که در زمان ما ازین خانواده قایم باشد ابوعلی بن نزاربن معدبن اسماعیل بن محمد بن عبدالله است. من این انساب را ذکر کردم تا بفهمانم که مردم تا چه اندازه دربارهء کسی که دوست دارند تعصب میورزند و با شخصی که بد هستند تا چه حد بغض و کینه دارند بقسمی که گاهی افراط در این دو اعتقاد سبب رسوائی دعاوی ایشان میشود. پسر بودن اسکندر برای فیلفس آشکارتر از این است که مخفی بماند اما خانوادهء فیلفس را جمیع علماء انساب اینطور ذکر میکنند فیلفس بن مضر بوبن هرمس بن مرداس بن میطون بن درومی لیطی بن یونان بن یافت بن سوخون بن رومیة بن بزنظابن توفیل بن رومی بن الاصفربن التفیربن العیص بن اسحاق بن ابراهیم است. و گفته اند ذوالقرنین مردی بود که اطوکس نام داشت و بر جامیرس که یکی از ملوک بابل است خروج کرد و با او پیکار کرد تا آنکه چیره شد و سر حامیرس را با موها و دو گیسوئی که داشت از سر بکند! «کذا» «ظاهراً از تن بکند» و داد از «کذا» «ظاهراً آن» سر را دباغی کردند و او را تاج خود قرار داد و بدین سبب او را ذوالقرنین گفتند. و برخی گفته اند که ذوالقرنین منذربن ماء السماء است که منذربن امرء القیس باشد. در این اسم مردم را اعتقادات عجیبی است میگویند مادر ذوالقرنین جن بوده چنانکه مادر بلقیس را هم از پریان میدانند و دربارهء عبدالله بن هلال شعبده باز معتقدند که او دختر شیطان را خواستگاری کرده و بسخریه هائی از همین قبیل نیز بسیار معتقدند که بسیار هم میان مردم شهرت دارد. از عمر بن خطاب حکایت کرده اند که دسته ای را دید که دربارهء ذوالقرنین گفتگو میکردند گفت آیا شما را گفتگوی دربارهء مردم کفایت نکرد که از بشر بفرشتگان تجاوز کردید. برخی گفته اند که ذوالقرنین صعب بن همال حمیری است و این مطلب را ابن درید در کتاب وشاح گفته: برخی گفته اند که ذوالقرنین ابوکرب است که شمریرعش بن افریقس حمیری است و از این جهت چنین نامیده شد که دو گیسوی او بروی شانه اش بوده و او به مشارق و مغارب زمین رسید و شمال و جنوب را پیمود و بلاد را فتح کرد و مردم را بزیر فرمان خود آورد و یکی از مقاول یمن(12) که اسعدبن ربیعة بن مالک بن صبیح بن عبدالله بن زیادبن یاسربن تنعم حمیری باشد در شعری که گفته به ذوالقریین افتخار میکند:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلماً
ملکا علا فی الارض غیر معبد
فرای مغیب الشمس وقت غروبها
فی عین ذی حماء وثاط خرمد
بلغ المشارق و المغارب یبتغی
اسباب ملک من کریم سید
من قبله بلقیس کانت عمتی
حتی تقضی ملکها بالهدهد.
نزدیک تر بصواب این است که از میان همهء این گفته ها حق همین قول آخر باشد زیرا اذواء فقط به یمن منسوب اند و اذواء کسانی هستند که نامهای ایشان از کلمه ذی خالی نیست مانند، ذی المنار، ذی الاذعار، ذی الشناتر، ذی نواس، ذی جدن، ذی یزن و غیره و اخبار ذوالقرنین را که ذکر کرده اند بحکایاتی که قرآن از او ذکر کرده شبیه است. اما سدی را که او ساخته در ظاهر قرآن نص نیست که کجای زمین بوده و کتبی که مشتمل بر ذکر بلاد و مدن است. مانند جغرافیا و کتب مسالک و ممالک اینطور میگویند که یأجوج و مأجوج صنفی از اتراک شرقی هستند که در اوایل اقلیم پنجم و ششم جای دارند معذلک محمد بن جریر طبری در کتاب خود میگوید که صاحب آذربایجان در روزگاری که آنجا را فتح کرد شخصی را از طرف خود بدانجا فرستاد و آن سد را در پشت خندقی بسیار محکم دید. و عبدالله بن عبدالله بن خردادبه از یکی از ترجمانان که در دربار خلیفه بودند این طور حکایت میکند که معتصم در خواب دید که این سد شکافته شده و پنجاه نفر بدانجا فرستاد که تا آن را ببینند و این پنجاه تن از راه باب الابواب ولان و خزر بدان جایگاه رفتند و دیدند که آن سد از پاره آهن هائی که میان آنها را با سرب آب شده بهم پیوسته اند بنا شده و آن سد را دری بود مقفل و حفظ آن بعهدهء مردمی بود که در آن نزدیکی جای داشتند و ایشان پس از آنکه این سد را دیدند برگشتند و آنکس که بلد و هادی ایشان بود این پنجاه تن را بابقاعی که بمحاذی سمرقند بود هدایت کرد. این دو خبر این طور اقتضاء میکند که این سد در ربع شمالی غربی آبادانی جهان است علاوه بر این قصهء مذکور این مطلب را که گفته اند اهل این بلاد مسلمان هستند و به تازی سخن می گویند این حکایت را تکذیب میکند چه اشخاصی که منقطع از عمران هستند و در میان زمینی سیاه و بدبوی که بمسافت چند روز است جای دارند نه خلیفه میشناسند و نه از خلافت خبر دارند و نه میدانند خلیفه چیست و کیست چگونه بعربی تکلم میکنند و ما امتی که مسلمان باشند و از دارالسلام منقطع جز بلغار و سوار نمیشناسیم که قرب انتهای آبادانی جهان و آواخر اقلیم هفتم هستند و ایشان هم از امر این سد چیزی نمیگویند و بخلافت خلیفه هم جاهل نیستند بلکه خطبه بنام خلیفه میخوانند و به تازی سخن نمیگویند بلکه بلغتی تکلم میکنند که توأم از ترکی و خزری است و چون شواهد این خبر بدین قرار بود که گفته شد دیگر نباید شناسائی حقیقت را از این خبر توقع کرد. این بود فصلی که میخواستم از حقیقت ذوالقرنین گفتگو کنم والله اعلم. (از ترجمهء آثار الباقیه: ذوالقرنین الاکبر ص59 - 66). در حبیب السیر چ طهران ج1 ص16 آمده است: بروایت مشهور بین الجمهور اسم شریفش اسکندر است و این اسکندر بقول بعضی از مفسرین و اکثر اهل خبر غیر اسکندر فیلقوس است و زمره ای بر آن رفته اند که ذوالقرنین بجز اسکندر رومی که مالک ممالک دنیا گشت کسی نیست و بروایت اول در نسب ذوالقرنین اختلاف است چه طایفه ای گفته اند که او پسر عجوزهء فقیره ای بود که بخشندهء بی منت او را به درجهء بلند سلطنت رسانید و در روضة الصفا مسطور است که نسب ذوالقرنین بیافث بن نوح میرسد و همچنین وجه تسمیهء او بذوالقرنین مختلف فیه است بعضی گفته اند که ذوالقرنین هر دو طرف دنیا را که مشرق و مغرب است طواف نمود بآن لقب ملقب گشت و برخی را عقیده آنکه او کریم الطرفین بود اباً و اماً بر آنش ذوالقرنین گفتند و قال صاحب متون الاخبار سمی ذوالقرنین لانه کانت صفحتا راسه من صفر و قیل من نحاس و قیل من حدید و قیل من ذهب. و مذهب زمره ای آنکه او را دو ضفیره یعنی دو گیسوی بافته بود واز مالک ممالک ولایت علی المرتضی علیه السلام و التحیة در تفسیر مدارک مروی است که انه لیس بملک ولا نبی ولکن کان عبداً صالحاً ضرب علی قرنه الایمن فی طاعة الله فمات ثم بعثه الله فضرب علی قرنه الایسرفمات فبعثه الله فسمیه ذوالقرنین وایضاً صاحب متون الاخبار از آن مقتدای اخیار نقل کرد که انه کان نبیا فبعثه الله الی قوم فکذبوه و ضربوه علی قرنی راسه فقتلوه فاحیاه الله تعالی فسمی ذوالقرنین و بنابرین دو حدیث در نبوت ذوالقرنین نیز اختلاف است و در روضة الصفا نیز مذکور شده که مجاهد از عبدالله بن عمر روایت کرده که ذوالقرنین اکبر از جملهء انبیای مرسل است زیرا که حق سبحانه و تعالی او را به خطاب خویش مشرف گردانیده میفرماید که قلنا یا ذا القرنین. الایة. (قرآن 18/86). و این خطاب مخصوص نتواند بود مگر بذات کاملة الصفات انبیاء عظام علیهم السلام و مؤلف مدارک در تفسیر آیهء کریمهء مذکوره نوشته ان کان نبیا فقد اوحی الیه بهذا و الا فقد اوحی الی نبی فامره النبی به و ایضا وقت ظهور ذوالقرنین مختلف فیه است از سخن مترجم تاریخ طبری چنان معلوم میشود که ذوالقرنین با ابراهیم علیه التحیة و التسلیم معاصر بوده و فرقه ای پس از زمان عیسی گفته اند و در روضة الصفا مسطور است که ذوالقرنین اکبر با وجود استقلال در امر سلطنت و بسط مملکت زنبیل بافی میکرد وقوت نفس و نفقهء عیال از آن ممر حاصل کردی زمان سلطنتش بروایتی چهل سال بود در اوقات سیر کردن او ربع مسکون را بیست و هشت سال در اعمار الاعیان مزبور است که عاش ذوالقرنین الفا و ستمائة سنة و اهل الکتاب یقولون عاش ثلثة آلاف سنة والله تعالی اعلم بالصواب و الیه المرجع و حسن المآب انه حکیم علیم. گفتار در بیان نهضت ذوالقرنین به اقطار امصار و مشاهدهء بعضی از عجایب روزگار. در کتب راستان این داستان از سنان بن ثابت الاصبحی بدینسان مروی است که ذوالقرنین اکبر بعد از صالح پبغمبر علیه السلام مبعوث گشته در دیار فرنگ اقامت مینمود و همواره بجهاد کفار قیام و اقدام میفرمود و چون بموجب الهام ربانی داعیهء سیر بلاد و کشورستانی در خاطر عاطرش پیدا شد نخست بدیار مغرب رفته مدت یکسال در آنجا بفتح بلاد پرداخت و هر کس از جادهء قویهء شریعت و طریقهء مستقیمهء اطاعت گردن پیچید سرش از تن جدا ساخت و از آن ولایت به بیت المقدس آمده بعد از چند گاه ببلاد مشرق رفت و در آن سفر نیز لوازم غزو و جهاد و مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم رسانید و در آن اثنا بشهری که در حدود آن اماکن یأجوج و مأجوج بود و پادشاه آن بلده باستقبال ذوالقرنین شتافته بقبول دین اسلام موفق شد و بارعایا و سپاه به اصناف الطاف اختصاص یافت و بهنگام مجال شمه ای از اختلال احوال خود بسبب تعرض یاجوج و مأجوج که از ذریات منشح بن یافث اند معروض داشت و ذوالقرنین جهت تعمیر سد اعلام سعی و اهتمام برافراشت و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطق است طریق فساد یأجوج و مأجوج را از آثار ذوالقرنین رومی شمرده اند و العلم عندالله تعالی و در متون الاخبار مسطور است که ذوالقرنین در اثناء اسفار خود بطایفه ای از صلحاء بنی آدم رسید که آن جماعت نزد او بتحقیق پیوسته بود که وجود خاکی اند و با یکدیگر در کمال عدالت زندگانی می کنند و آنچه از هر ممر به دست می آورند بسویت تقسیم میفرمایند و بر سراهای خود در ننشانیده اند و هر یک بر در سرای خود قبری کنده و در میان ایشان قحط و غلا و خصومت و نزاع واقع نمیشود لاجرم تعجب نموده پرسید که بچه سبب در ابواب بیوتات خود قبر حفر کرده اید جواب دادند که از برای آنکه از مرگ فراموش نکنیم باز سؤال کرد که چرا سراهای شما در ندارد جواب دادند که در میان ما کسی که از خیانت در وجود آید موجود نیست و استحکام ابواب و در از برای دفع مضرت خاین می باشد ذوالقرنین کرت دیگر پرسید که چرا کسی را به امارت خود نصب نکرده اید جواب دادند که ما با یکدیگر ظلم و تعدی روا نمی داریم و یقین که امیر از برای رفع جور و حیف می باشد باز اسکندر سؤال فرمود که چون است که در میان شما خلاف و نزاع واقع نمیشود گفتند بواسطهء آنکه تألیف قلوب ما با یکدیگر است باز ذوالقرنین سئوال کرد بچه جهت هیچکس در میان شما فقیر و حاجتمند نیست جواب دادند بجهت آنکه هر چه در دست ما می افتد با یکدیگر آنچیز را تقسیم مینمائیم. باز پرسید که چون است که در میان شما قحط و غلا بوقوع نمی انجامد گفتند از برای آنکه در هیچ حال از استغفار غافل نمی باشیم اسکندر باز سئوال کرد که چون است که هیچکس را از شما محزون و غمناک نمی بینم گفتند از برای آنکه دل بر نزول بلایا نهاده ایم باز پرسید که سبب چیست که آفاتی را که مردم را می باشد بشما نمیرسد جواب دادند که از برای آنکه توکل و یقین ما بکرم ایزد تعالی درست است ذوالقرنین گفت مرا خبر دهید که آیا آبا و اجداد شما نیز بهمین طریقهء پسندیده اوقات میگذرانیده اند گفتند بلی بلکه پدران ما در این صفات بهتر از ما بودند. نقل است که ذوالقرنین در اوقات سیر بلاد و امصار حدیث چشمهء حیات استماع کرد و به جانب چشمهء حیات و ظلمات نهضت فرمود و خضر علیه السلام که بقول صاحب مدارک وزیر و پسرخاله اش بود در مقدمهء او روان شد و روایت صاحب متون الاخبار درین مقام ضعفی تمام دارد زیرا که ظهور ذوالقرنین اکبر بیش از زمان حضرت موسی بوده است و الیاس از نسل هارون است بعد از حزقیل نبی بتقویت دین کلیم الله مبعوث گشته و ایضاً باتفاق جمهور مورخان الیاس بواسطهء آنکه حق تعالی او را طبع ملکی کرامت کرده است و از شهوات انسانی بری گردانیده زنده مانده نه بسبب آشامیدن آب حیوان و در آن سفر با او مرافقت فرمودند و ایشان هر دو به آب حیوان رسیده و از آن آشامیده اند و جاوید زنده مانده اند و تا زمان وصول ذوالقرنین در همان جای قرار گرفتند و چون اسکندر بدانجای رسید و از ایشان سبب توقف پرسید کیفیت حال باز گفتند و ذوالقرنین فرمود که جام آبی بمن دهید تا بیاشامم و خضر و الیاس علیهما السلام بموضع چشمه شتافتند و آن را باز نیافتند و اسکندر به اتفاق آن دو پیغمبر هر چند در طلب آب مبالغه کرد پی بسر کوی مقصود نبرد لاجرم مأیوس مراجعت کرد.
آب حیوان که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خوشنود.
و در روضة الصفا مسطور است که در اواخر ایام حیات سپاه را اجازت داده در دومة الجندل رخت اقامت انداخت و به ادای طاعات و عبادات قیام مینمود تا آن زمان که مرغ روح شریفش از قالب قفس پرواز کرده ریاض قدس را منزل ساخت. نظم:
چنین است آئین این خاکدان
بقای جهان کی بود جاودان.
و در منتهی الارب آمده است: ذوالقرنین، لقب اسکندر رومی، سمی لانه لما دعاهم الی الله عز و جل ضربوا علی قرنه فمات فاحیاه الله تعالی ثم دعاهم فضربوا علی قرنه الاخر فمات. ثم احیاه الله تعالی. او لانه بلغ قطری الارض او لظفیرتین له. (منتهی الارب). در لغت بین المللی وبستر در تحت کلمهء لرد بیکرند میگوید که ذوالقرنین لقب اسکندر مقدونی است پس از تسخیر مصر و شناخته شدن او چون ژوپیتر آمن در سکه ها دوشاخ زینت سر او کردند. در دائرة المعارف اسلام آمده است که ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ لقبی است که بچند کس و بالاخص به اسکندر مقدونی داده شده است. و این ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ بودن از تخیلات اساطیری بسیار کهن است. از جمله نارام سین(13) (پادشاه اکد) در عدد(14) با دو شاخ (درمسلهء شوش) مصور است.(15) دو شاخ ژوپیتر آمن(16) معروف است. نزد عرب، لقب ذوالقرنین، که معنی حقیقی آن برای ایشان نامعلوم بود، و بالنتیجه به اشکال مختلف و غالباً نامفهوم آن را تعبیر کرده اند، بکسان ذیل اطلاق شده است. 1- المنذر الاکبربن ماء السماء، جد النعمان بن المنذر. گویند که وی دارای دو گیسوی دراز بشکل صور بود، و لقب ذی القرنین بهمین علت به وی دادند. بنابر قول ابن درید، مراد از ذی القرنین مذکور در بیت 60 امروُ القیس(17)هم اوست:
اصد نشاص ذی القرنین حتی
تولی عارض الملک الهمام
وینکلر(18) این ذی القرنین را رب زمان گمان می برد.
2- ملک تبع الاقرن، پادشاه عربستان جنوبی، یا ذوالقرنین. طبق تعبیر عرب جنوب عربستان، مراد از ذی القرنین مذکور در قرآن (رجوع به مادهء 3 در ذیل شود) اوست.
3- غالباً اسکندر کبیر را بلقب ذی القرنین یاد کرده اند. وی در قرآن (سورهء 18، آیهء 82 ببعد) بهمین لقب یاد شده و آن مطابق است با اسطورهء سریانی که در مائهء ششم میلادی پیداست و برطبق آن اسکندر بخدا خطاب کرده گوید: «میدانم که تو بر سر من شاخ هائی رویانیده ای تا بتوانم ممالک جهان را مسخر کنم.» چنانکه نولدکه گوید، اسطورهء سریانی مأخذ اصلی روایت ذوالقرنین مذکور در قرآن است. از بین تعبیراتی که برای ذوالقرنین کرده اند، مطالب ذیل را نقل میکنیم: اسکندر کبیر در قسمت علیای جمجمه، دو برآمدگی بشکل شاخ داشته یا وی دو گیسوی زیبا داشته (قرن = ذوابه) یا وی را اصلی کریم و نجیب بود، هم از طرف پدر و هم از جانب مادر یا در مدت حیات وی دو نسل (قرن) زندگی کردند یا وی را موهبت معرفت باطنی و معرفت ظاهری بود و یا بنواحی نور و ظلمت دست یافت.
4- و گاهی این لقب را به علی بن ابیطالب (ع) نیز داده اند.(19) و تأثیر اسطورهء ذیل نیز در ایجاد فکر ذوالقرنین بودن اسکندر بعید نمینماید.
در اساطیر یونانی آمده است که: وقتی خدای عیافان و زاجران افولن(20) بزدن ساز موسوم به لورا(21) مشغول و خدای گله ها، پان(22) بنواختن موسیقار(23) شیفته بود و هر یک از دو خدا بر دیگری دعوی بر تری می نمود، فصل خصومت را بحکومت میداس(24) پادشاه افروغیه(25) رضا دادند و او نغمهء موسیقارپان را بر آهنگ لورای افولن برگزید. خدای دلف(26) از این داوری بخشم رفت و دو گوش میداس را بگوش خر مسخ فرمود. پادشاه پوشیدن ننگ خویش را کلاهی فراخ اختراع و باب کرد که هر دو گوش او از بیننده می نهفت. لکن پوشیدن آن از گرّای و حلاّق روی نداشت ناچار او را با ایمان مؤکد بکتمان سرّ ملزم ساخت. روزگاری بر این برآمد و گرانی بار سرّ بر دل مرد سلیم روز افزون بود. عاقبت در بیابان مغاکی بکرد و سرفرو مغاک برد و راز نهان ابراز کرد و باز مغاک بخاک بینباشت دیگر سال نی بنی چند بر آن خاک برست هرگاه باد شاخهای نی به اهتزاز آوردی آوازی چونین از آن برخاستی:
شاه میداس را دو گوش خر است
لیک آوخ بزیر تاج در است.
و شاید در این بیت جلال الدین محمد رومی نیز اشارتی باین حکایت باشد:
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کاین سخن را در نیابد گوش خر.مولوی.
بود مردی علیل را ورمی
وز ورم بر نیامدیش دمی
رفت روزی بنزد دانائی
زیرکی پر خرد توانائی
گفت بنگر که از چه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم
مجسش برگرفت مرد حکیم
گفت ایمن نشین ز انده و بیم
نیست در باطن تو هیچ خلل
می نبینم ز هیچ نوع علل
مرد گفتا که بازگویم حال
کز چه افتاد بر من این اهوال
راز دار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم
لیک رازیست در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست
نتوانم گشاد راز نهان
که از آن بیم سر بود بزمان
سال و مه مستمند و غمگینم
بیش از این نیست راه و آئینم
گفت مرد حکیم رو تنها
بی خلایق نهان سوی صحرا
چاه ساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گلت
مرد پند حکیم چون بشنید
همچنان کرد زآنکه چاره ندید
شد بصحرا برون ندانا مرد
از پی دفع رنج و راحت درد
دید چاهی خراب و خالی جای
درد خود را چنان شناخت دوای
سر فرو چاه کرد و گفت ای چاه
راز ما را نگاهدار نگاه
شه سکندر دو گوش همچو خران
دارد این است راز دار نهان
باز گفت این سخن سه بار و برفت
بنگر او را که چون گرفت آکفت
زآن کهن چاه نی بُنی بررست
شد قوی نی بن و برآمد چست
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی
کرد نائی از آن نی تازه
راز دل را که داند اندازه
نای چون در دمید کرد آواز
با خلایق که فاش گویم راز
شه سکندر دو گوش خر دارد
خلق از این راز کی خبر دارد.سنائی.
نظامی در اسکندر نامه گوید:
سخن را نگارندهء چرب دست
به نام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دو قرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آورد گام
بقول دگر آنکه بر جای جم
دودستی زدی تیغ چون صبحدم
بقول دگر او بسیجیده داشت
دو گیسو پس پشت پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
نبود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
بر آراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین دیگری بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلبری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان بدیگر سواد اوفتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت ازیشان بهر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش در است
نه فرخ فرشته که اسکندر است
ازین روی در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سر تراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان در گذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
بگوش آورم کاورد کس بگوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که ناگفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخن با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد بدرد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد بدشتی فراخ
به بیغوله ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را دراز است گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کز آن چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سر برآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
برسم شبانان ازو نیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی بدشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود بر نالهء نی براز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
بر آهنگ سامان او پی نبرد
شبان را بخود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین تر است از نیستان قند
بزخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بیزبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاهرا
بسر برد سوی وطن راهرا
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را بگوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین بنوک مژه راه رُفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
از آن راز پنهان دلم سفته شد
حکایت بچاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این باکس ای نیکرای
وگر گفته ام باد خصم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد از آن چاه ژرف
چو در پردهء نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهء کس نماند نهان
به نیکی سراینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد.
و در قابوس نامه آمده است: چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همهء جهان را مسخر خویش گردانید و باز گشت. و قصد خانهء خویش کرد، چون بدامغان رسید فرمان یافت، وصیت کرد که مرا در تابوتی نهید و تابوت را سوراخ کنیت و دستهای مرا از آن سوراخ بیرون کنیت کف گشاده و هم چنان بریت تا مردمان می بینند که همهء جهان بستدیم و دست تهی میرویم. ذهبنا و ترکنا. بستدیم و بگذاشتیم، آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوئیت که اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی نمرده باشد یا با کسی که نخواهد مرد. (ص151 منتخب قابوسنامه). و شعرا و مترسلین مشبه به بعض چیزها کرده و کلام را بدان زینت داده اند : هر گوهر که ذوالقرنین قلم او از ظلمات دوات بیرون می کشید درّی بود واسطهء قلادهء روزگار. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی کتابخانهء مؤلف ص236). چون ذوالقرنین آفتاب بظلمات شب فرورفت و خطهء سواد بر عارض بیاض روز بدمید جمعی بهوای سلطان بیرون آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخه ص213). و ابن البلخی در فارسنامه این کلمه را چون کلمه ای که افادهء نوع کند آورده و مصدر گونه از آن ساخته است که مرادش را نگارندهء این لغت نامه درنیافت. در دیباچهء کتاب که ذکر نام سلطان محمد بن ملکشاه کند، گوید: و چون ایزد عز و جل شخصی شریف را از جملهء بندگان خویش اختیار کند و زمام ملک و پادشاهی در قبضهء او نهد و جهانداری و جهانبانی او را دهد، بزرگترین عنایتی که در حق آن پادشاه بر خصوص و دربارهء عالمیان بر عموم فرماید آن باشد که همت آن پادشاه روزگار را بعلم و عدل مایل دارد، از آنچ همهء هنرها در ضمن این دو هنر است... و این مرتبت و کرامت ایزد تعالی خداوند عالم سلطان معظم... محمد بن ملکشاه را... ارزانی داشته است... و این فضلیتی است که... جز وی معدود را از پادشاهان قاهر که ذوالقرنین شدند و از ملوک فرس و اکاسره که نامبردار بودند هیچ پادشاه دیگر را مانند آن نبوده است در جهان. (فارسنامهء ابن البلخی ص2).
تولی شباب کنت فیه منعما
تروح و تغدو دائم الفرحات
فلست تلاقیه و لو سرت خلفه
کما سار ذوالقرنین فی الظلمات.
ابن لنگک بصری (معجم الادباء یاقوت ج7 ص81).
چه عجب کامده است ذوالقرنین
بسلام برهمنی در غار.خاقانی.
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی.نظامی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص31 و 93 و 156 و 158 و 204 و 448 و 493 شود.
(1) - نمی دانم چرا به کلمهء لایکادون در آیه مفسرین توجه نکرده اند تا محتاج به تأویلات نباشند. (دهخدا).
(2) - هکذاء.
(3) - کذا فی الاصل.
(4) - Olympias. (5) - لطی.
(6) - نافث pیافث .Tabari
(7) - ثوبة Tabariنویه p.
(8) - سرخون .Tabari
(9) - الیفز .Tabari
(10) - ن ل. سیستان شاه.
(11) - فنا خسرو یافته خسرو و در اصل خسرو پناه بوده و متنبی که بایران آمده بود در مدح عضدالدوله میگوید: لقد رایت بفارس عضدالدوله فنا خسرو شاهنشاها.
(12) - پادشاهان کوچک یمن را مقاول گویند.
(13) - Naram - Sin.
(14) - Adad.
(15) - Fouilles a Suse, pl.X.
(16) - Jupiter Ammon.
(17) - Ahlwarat, Six Divans,p. 158.
(18) - Winckler. (19) - مآخذ: در باب ذوالقرنین (شماره1): لسان العرب، XVII، 211؛
Winckler, Arabisch - Semitisch
Orientalisch (Mitteilungen Der
Gesellschaft, 1901, Vorderasiatischen
4), P. 138 - 139.
در باب ذوالقرنین (شماره2)، A. V.
Kremer, uber die sudarabische Sage
(Leipzig 1866), PP. 70 sqq.
در باب ذوالقرنین (شماره 3):
Noldeke, Beitrage zur Geschichte des
Aiexanderromans (Denkschriften der
kais. Akademie der Wissenschaften
phil, Hist. Klasse. , PP. 27et 32; 38 e
vol..Wien 1890,Ve Abhandlung)
لسان العرب، ,XVII211 - 210؛ ثعلبی، قصص الانبیاء (قاهره 1310) ص 226؛ مسعودی مروج الذهب، 248 - 229). در باب ذوالقرنین شمارهء 4. قاموس، کلمهء قرن. (اِ میتوخ (E. Miltwoch.)
(20) - Apollon.
(21) - Lyre.
(22) - pan.
(23) - Flute de pan.
(24) - Midas.
(25) - phrygie.
(26) - Delphes. ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) (حصن...) در نزهة القلوب حمدالله مستوفی ص 214 آمده است: آب دجلهء بغداد از کوههای آمِد و سلسله در حدود حصن ذوالقرنین برمیخیزد و عیون فراوان با آن می پیوندد و بولایت روم و ارمن میگذرد و به میافارقین و حصن رسیده با آبها جمع میشود.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) ابن ابی المظفر حمدان بن ناصرالدوله ابومحمد الحسن بن عبدالله بن حمدان التغلبی شاعر. مکنی به ابی المطاع و ملقب به وجیه الدوله. ابن خلکان گوید: ذکر جدّ وی ناصرالدوله را در حرف حاء آورده و نسب وی یاد کرده ام و اعادت آن ضرور نباشد. ابوالمطاع شاعری ظریف نیکوسبک و با مقاصدی زیباست و او را شعرهای نیکوست و عبدالعزیزبن نباته شاعر مشهور را در حق پدر او مدایح بسیار است و ابوالمطاع در صفر سال 428 ه .ق. درگذشت و او بروزگار ظاهربن حاکم العبیدی صاحب مصر به مصر شد و ولایت اسکندریه و اعمال آن در رجب 414 ه .ق. بدو تفویض کردند و یکسال بدانجا ببود و سپس به دمشق بازگشت و این منقول از تاریخ مسبحی است. و از اشعار اوست:
و مسترشد للرای قلت له استمع
کفاک رشاداً ان تقول و تسمعا
و نبئت بغداداً لفقدی تفجعت
و حق لمن فارقت ان یتفجعا
و لا غرو ان تأسی بلاد سکنتها
علی اذاما سرت عنها مودعا.
و له:
لو کنت ساعة بیننا ما بیننا
و شهدت حین تکررا لتودیعا
ایقنت ان من الدموع محدثا
و علمت ان من الحدیث دموعا.
و له:
انی لا حسد لا فی اسطر الصحف
اذا رایت اعتناق اللام للالف
و ما اظنهما طال اعتناقهما
الا لما لقیا من شدة الشغف.
و له ایضاً:
افدی الذی زرته بالسیف مشتملا
و لحظ عینیه امضی من مضاربه
فما خلعت نجادی فی العناق(1) له
حتی لبست نجاداً من ذوائبه
فکان اسعدنا فی نیل بغیته
من کان فی الحب اشقانا بصاحبه.
ثعالبی در یتیمة الدهر ابیاتی را که در ترجمهء شریف ابوالقاسم احمدبن طباطبا العلوی ذکر رفت بنام ذوالقرنین ذکر کرده (اول آن ابیات این است):
قالت لطیف خیال زارنی و مضی
بالله صفه و لا تنفص و لا تزد.
و در ترجمهء ابوالمطاع ذوالقرنین نیز اشعار مزبور را به وی نسبت داده، و باز در ترجمهء شریف احمدبن طباطبا همان ابیات را بنام شریف ایراد کرده و خدای تعالی داناست که گویندهء اشعار مزبور کدام یک از آنان باشند. و نیز از گفته های ابوالمطاع است اشعار زیرین:
لمّا التقینا معاً و اللیل یسترنا
من جنحه ظلم فی طیها نعم
بتنا اعف مبیت باته بشر
و لا مراقب الاّ الطرف و الکرم
فلا مشی من وشی عند العدو بنا
و لا سعت بالذی یسعی بنا قدم.
و له ایضاً:
تقول لما رأتنیتضواً کمثل الخلال
هذا اللقاء منامٌو انت طیف خیال
فقلت کلاّ ولکناساء بینک حالی
فلیس تعرف منیحقیقتی من مجالی.
در معجم الادباء یاقوت آمده است: ابن ناصرالدوله مکنی به ابی محمد حسن بن عبدالله بن حمدان التغلبی. معروف به وجیه الدوله و مکنی به أبی المطاع وی به سال 412 ه .ق. والی امارت دمشق بود و سپس معزول گردید و بار دیگر به سال 415 ه .ق. متولی همین مقام شد و تا 419 ه .ق. این ولایت داشت. و وفات او بمصر در صفر سنهء 428 ه .ق. بود. و از شعر اوست:
یا غانیاً عن خلتی
انا عنک ان فکرت اغنی
انّ التقاطع و العقو
ق هما ازالا الملک عنا
و اظن ان لن یترکا
فی الارض مؤتلفین منا
یفنی الذی وقع التنا
زع بیننا فیه و نفنی.
و قال:
بأبی من هویته فافترقنا
و قضی الله بعد ذاک اجتماعا
فافترقنا حولا فلما التقینا
کان تسلیمه علی وداها.
و قال:
من کان یرضی بذل فی ولایته
خوف الزوال فانی لست بالراضی
قالوا فترکب احیاناً فقلت لهم
تحت الصلیب و لا فی موکب القاضی.
و ابوالمطاع در صفر سال 428 ه .ق. درگذشت. (از معجم الادباء یاقوت).
(1) - ن ل: للعناق.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) (رباط...) در تاریخ بیهقی این نام آمده است و ظاهراً نام ناحییتی یا رباطی است. ( چ فیاض ص233) : پس بر جانب سیاه گرد(1) کشید (غازی اسفتکین) و تیزبراند، پاسی از شب مانده به جیحون رسید. فرود آب براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ.
(1) - قریه ای بوده است نزدیک بلخ.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) (سفر...) در کشف الظنون (ج 2 ص 26) ردیف حرف سین «سفر ذوالقرنین» بی توضیحی آمده است و باز در ج 1 ص 433 ضمن کتب علم الحروف و سیمیا هم «سفر ذوالقرنین» را نام میبرد و در اقبالنامه یا خردنامهء نظامی چ وحید ص 37 «سفر اسکندری» را بدینسان آورده است:
بفرمود [ اسکندر ]تا فیلسوفان همه
کنند آنچه دانش بود ترجمه
ز هر در بدانش دری درکشید
وز آنجمله دریائی آمد پدید
نخستین طرازی که بست از قیاس
کتابیست کان هست گیتی شناس
دگر دفتر رمز روحانیان
کزو زنده مانند یونانیان
همان سفر اسکندری کاهل روم
بدو نرم کردند آهن چو موم
کسانی که آن سفر برخوانده اند
بتکسیر از او حرفها رانده اند.
از کلمهء سفر و اسکندر با حدسی هر چند دور، میتوان گمان برد که این کتاب نام یکی از اسفار تورات است که در آن نام کورش یا اسکندر صریح یا بتلویح برده شده است. رجوع بمقالهء ابوالکلام در ذوالقرنین شود.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) شمربن افریقیس بن ابرهة بن الرایش... و لقب او ذوالقرنین بود و... گویند اسکندر رومی را بدور جای رفتن بشمر مثل زده اند. و ذوالقرنین نخست او را [ شمر را ] لقب بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص158).
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) لقب علی بن ابیطالب علیه السلام. لقوله صلی الله علیه و آله و سلم: انّ لک فی الجنة بیتاً، و یروی کنزاً، و انک لذوقرنیها. ای ذو طرفی الجنة، و ملکها الاعظم، تسلک ملک جمیع الجنة، کما سلک ذوالقرنین جمیع الارض. او ذو قرنی الامّة، فاضمرت و ان لم یتقدم ذکرها. او ذوجبلیها للحسن و الحسین او ذوشجتین فی قرنی رأسه، احداهما من عمروبن ودّ و الثانیة من ابن ملجم لعنهما الله تعالی. و هذا اصح.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) لقب عمروبن مندر لخمی. (از المرصع ابن الاثیر).
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) کتاب قرعة ذوالقرنین. نام کتابی است در قرعة. (الفهرست ابن الندیم).
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) لقب منذربن امرءالقیس بن نعمان، مکنی به ابن ماءالسماء، هفدهمین از ملوک معد. و بلعمی در ترجمهء تاریخ طبری گوید: و منذر را دو دشمن آمد یکی از سوی مشرق و یکی از سوی مغرب و با هر دو حرب کرد و بر هر دو ظفر یافت و خویشتن را ذوالقرنین نام کرد و عرب او را ذوالقرنین خواندند - انتهی. و بعضی وجه تلقب وی را بذوالقرنین دو گیسوی او بر دو قرن سر او گفته اند. رجوع به منذر... شود.
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) لقب هرمس بن میمون. (المرصع ابن اثیر الجزری).
ذوالقرنین.
[ذُلْ قَ نَ] (اِخ) لقب باکوس نیمه خدای شراب نزد یونانیان قدیم(1).
(1) - Bacus, Bicornis.
ذوالقرنین اکبر.
[ذُلْ قَ نَ نِ اَ بَ] (اِخ) در برهان قاطع ذیل آفریدون آمده است: نام اصلی فریدون است و بعضی او را ذوالقرنین اکبر میگویند.
ذوالقرنین ثانی.
[ذُلْ قَ نَ نِ] (اِخ) در مجمل التواریخ والقصص ص 31 آمده است: اسکندر الرومی و هو ذوالقرنین الثانی - انتهی. و حق همین است چه ذوالقرنین قرآن خبر از زمانهائی میدهد که تواریخ دسترس فعلی بشر از آن خبری ندارد و ذوالقرنین رومی را همانطور که صاحب مجمل التواریخ میگوید باید ذوالقرنین ثانی خواند. و آقای ابوالکلام آزاد در مجلهء ثقافة الهند گوید:
هویت «ذوالقرنین» مذکور در قرآن بحثی نفیس و مهم است دربارهء یکی از مسائل تاریخی دشوار، که محققان قدیم و جدید در آن متحیر بوده اند. در قرآن کریم ذکر پادشاهی باستانی موسوم به ذی القرنین آمده است. این پادشاه که بوده؟ و در کجا ظهور کرده؟ و چرا بدین لقب شگفت ملقب شده آیا براستی پادشاهی که بدین لقب نامیده شده وجود داشته است یا کلمهء خرافی و یکی از اساطیر اولین است؟ این مسائل و بسیاری از پرسشهای دیگر پیرامون این مسئله هست. و در طی قرون و اعصار گذشته خاطر دانشمندان و محققان را بخود مشغول کرده است لکن هیچ یک با همه کوششهای طویل و صعب پاسخ مقنعی بدان نداده اند. اما بحثی را که ما بنشر آن آغاز کرده ایم می پنداریم این مشکل را بطور قطع حل کرده و پرده از هویت ذی القرنین برداشته و بهمهء پرسشهای وابسته بدان پاسخ شافی داده است.
- 1 -
در سورهء کهف ضمن چند آیه نام شخصی از تاریخ قدیم آمده است، که وی به ذی القرنین ملقب است و آن آیات این است: «و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکراً. انا مکنا له فی الارض و آتیناه من کل شی ء سببا. فاتبع سببا. حتی اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئة و وجد عندها قوما. قلنا یا ذاالقرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا. قال اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الی ربه فیعذبه عذابا نکراً. و اما من آمن و عمل صالحاً فله جزاء الحسنی، و سنقول له من امرنا یسراً. ثم اتبع سببا. حتی اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. کذلک و قد احطنا بما لدیه خبراً. ثم اتبع سببا. حتی اذا بلغ بین السدین وجد من دونهما قوما لایکادون یفقهون قولاً. قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً. قال ما مکنی فیه ربی خیر فاعینونی بقوة اجعل بینکم و بینهم ردما. آتونی زبر الحدید حتی اذا ساوی بین الصدفین، قال انفخوا حتی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطرا. فمااسطاعوا ان یظهروه و مااستطاعوا له نقباً. قال هذا رحمة من ربی فاذا جاء وعد ربی جعله دکاءَ و کان وعد ربی حقا.» (قرآن 18 / 83 - 98).
شأن نزول این آیات و بعض روایات:
ظاهر اسلوب آیات این است که از نبی (ص) از ذوالقرنین سؤال شده است، و این آیات در پاسخ سؤال آمده است. ترمذی و نسائی و امام احمد در مسند خود روایت کرده اند که قریش به اشارهء علمای یهود اموری از پیغمبر پرسیدند، که یکی از آنها مسئلهء ذوالقرنین بود و گفتند «این مرد کیست و اعمال او چه بوده است. و قرطبی از اسدی روایت کند که یهود گفتند، ما را از پیغمبری خبر ده که خدای نام او را در توراة نیاورده بجز در یک جای، پیغامبر (ص) پرسید آن کیست؟ گفتند: «ذوالقرنین». ابن جریر و ابن کثیر و سیوطی نیز در تفاسیر خود روایاتی آورده اند.
خصایص ذوالقرنین در قرآن:
خلاصهء آنچه در آیات از خصایص ذوالقرنین آمده این است:
1 - مردی را که از پیغمبر پرسیدند «ذوالقرنین» نام داشته یعنی این نام یا لقب را قرآن از خود وضع نکرده بلکه آنان که دربارهء وی پرسیدند این نام را بر او اطلاق کردند و از این روی فرموده است: «ویسئلونک عن ذی القرنین».
2 - خدای او را ملک بخشیده و اسباب فرمانروائی و غلبه برای وی آماده کرده است.
3 - اعمال بزرگی را که وی در جنگهای عظیم خویش انجام کرده این سه امر است: اول غربی - از بلاد خود بسوی غرب متوجه گردید و تا جایگاهی که نزد او حد مغرب بشمار میرفت رسیده، و در آنجا خورشید را بدانسان یافته که گوئی در چشمه ای فرو میرود. دوم شرقی: - و همچنان پیش رفته است تا بسرزمینی رسیده که آبادان نبوده است، و در آن قبایل بدوی سکونت داشته اند. سوم. به جایگاهی رسیده است که در آن تنگنای کوهی بوده، و از پشت کوه گروهی موسوم به یأجوج و مأجوج ساکن بوده اند که بر اهالی این سرزمین از هر سو میتاختند و بغارت میپرداختند و آنان مردمی وحشی و محروم از مدنیت و خرد بودند.
4 - پادشاه در تنگنای کوه برای حفظ مردم از دستبرد و غارت یأجوج و مأجوج سدی بنیان نهاد.
5 - این سد تنها از سنگ و آجر ساخته نشد بلکه در آن آهن و مس نیز بکار رفت از این رو سدی بلند برآمد بدانسان که غارتگران از دستبرد بدان عاجز آمدند.
6 - این پادشاه بخدای و به آخرت ایمان داشت.
7 - پادشاهی دادگر بود و نسبت برعیت عطوفت داشت، و هنگام کشورگشائی و غلبه قتل و کینه ورزی را اجازت نمیداد، از این رو زمانی که بر قومی در غرب چیره شد، پنداشتند که او هم مانند دیگر کشورگشایان خونریزی آغاز خواهد کرد ولی او بدین کار دست نبرد، بلکه به آنان گفت: هیچ گونه بیمی پاکان شما در دل راه ندهند، و هر یک از شما که عملی نیکو کند پاداش آنرا خواهد یافت. با آنکه آن قوم بی یاور و دادرسی در چنگال قدرت او بودند، با ایشان شفقت کرد و بدادگری و نیکوکاری دل آنان را بدست آورد.
8 - بمال آزمند نبود، زیرا هنگامی که برای پی افکندن سد، مردم خواستند به گردآوری مال پردازند از قبول آن امتناع کرد و گفت: آنچه را خدای بمن ارزانی داشته مرا از اموال شما بی نیاز میکند، لکن مرا بقوت بازو یاری دهید تا برای شما سدی آهنین برآرم.
حیرت مفسران. پس آن شخصیت تاریخی که اعمال و صفات او این است همین ذوالقرنین است ولی این مرد کیست و چه وقت و در کجا بوده است؟ نخستین مسئله ای که خاطر مفسرین را بخود مشغول کرده، نام یا لقب این مرد است. چه انسانی که قرن یا قرونی داشته باشد در تاریخ دیده نشده و پادشاهی که این لقب داشته باشد نیز شنیده نشده است از این رو بحیرت فرورفته اند و در تفسیر آن علی العمیا دچار اشتباهاتی شده و آرائی مختلف آورده اند. و بعضی گفته اند که «قرن» در معنای لغوی آن استعمال نشده بلکه بدان زمان اراده شده است از این رو که این پادشاه دیرزمانی فرمانروائی کرده و فتوحات وی تا دو قرن کشیده است و از آن بذوالقرنین ملقب شده است. آنگاه در تحدید مدت قرن هم اختلافاتی بیهوده بمیان آورده اند، بعضی 30سال و گروهی 25 سال و دسته ای 10 سال گفته اند و ابن جریر طبری در تفسیر خود آثار صدر اول را در این موضوع گرد کرده است ولیکن این امر نیز هویت ذوالقرنین را روشن نکرده است. و موضوع بحث ابن جریر این است که آیا ذوالقرنین نبی است یا غیر نبی، بشر است یا فرشته ولیکن از مجموع فراهم آورده های او معلوم میشود که ذوالقرنین در عهدی بسیار کهن میزیسته است چنانکه روایات گفته اند که با ابراهیم علیه السلام هم عصر بوده و از پیغمبران بشمار میرفته و هم بخاری او را با انبیای قدیم ذکر کرده و نام وی را بر ابراهیم مقدم داشته است و ظاهراً معتقد است که ذوالقرنین اندکی پیش از ابراهیم یا در عصر او بوده است. پس از پیدایش طرق بحث و انتقادات تاریخی اذهان بعض از محققین متوجه یمن شد و پنداشته اند همچنان که در اسماء ملوک حمیر نظیر «ذوالمنار و ذوالاذعار» هست بعید نیست پادشاهی یمنی نیز وجود داشته است که نامش ذوالقرنین بوده است چنانکه ابوریحان بیرونی (در «آثار الباقیه»(1)) نیز بر این عقیده رفته و ابن خلدون هم متابعت او کرده است لیکن این نظریه مبتنی بر فرضی غلط است و بهیچ دلیل تاریخی متکی نیست بلکه با کلیهء قرائن و شواهد مخالف است. چه او می بینیم که آثار سلف اجماع دارند بر این که سؤال کنندگان از پیغمبر (ص) از ذوالقرنین یهودان بودند و یا قریش به اشارهء یهود و هیچ سببی وجود ندارد که یهود را بشناختن پادشاهی یمنی وادارد و تا آن حد آنانرا بدان دلبسته کند که یا خود آنرا از پیغمبر بپرسند و یا قریش را وادار بپرسش آن کنند. و ثانیاً اگر فرض کنیم که قریش مکه از پیش خود و بی اشارهء یهود بسؤال پرداخته اند، بدان سبب که احوال شاهان حمیر نزد آنان معروف بوده باز هم این فرض بهیچ روی ما را قانع نمیکند زیرا اگر امر چنین بود در روایات و اساطیر عرب یا در احادیث صحابه و تابعین ناچار اثر یا ذکری در این باب یافت میشد در صورتی که در این خصوص هیچ گونه نشانه و علامتی بطور قطع نیست. گذشته از این بعید نیست که قصد سؤال کنندگان تعجیز پیغمبر بوده است، و یقین داشته اند که از ابناء وطن او خبری به وی نخواهد رسید و ناچار از پاسخ عاجز خواهد آمد. و اگر ذوالقرنین مردی از عرب بود و اهل حجاز از او آگاهی داشتند، البته با پیغمبر آنچه میدانستند می گفتند و خبر میدادند و حتماً دلیلی برای پرسش از چیزی که نزد وی معروف باشد نبوده است. اما مسئلهء حقیقی که ما در جستجوی آنیم، این است که آیا خصایص و اعمالی را که قرآن برای ذوالقرنین ذکر کرده بر یک پادشاه حمیری تطبیق میکند یا نه؟ قرآن برای وی فتوحی در غرب و فتوحی در شرق و ساختن سدی آهنین که مانع تهاجم یأجوج و مأجوج است ذکر میکند. ولی تا کنون سندی تاریخی بر وجود چنین پادشاه حمیر که شرق و غرب را فاتحانه درهم نوردیده و سدی آهنین بدانسان که قرآن ذکر کرده پی افکنده باشد یافت نشده است. ملقب بودن بعض شاهان یمن به «ذو» در این موضوع بچیزی نیست و همچنین متشبث شدن بسد مأرب در این امر باز بی حاصل است، چه بیان نشده است که این سد برای منع تهاجم قومی بنا نهاده شده باشد و همچنین گفته نشده است که در بنای آن الواحی از آهن بکار رفته است. گذشته از این قرآن بسد مأرب در موضع دیگر اشاره کرده است و هیچگونه مشابهتی میان سد مأرب قرآن و سد ذوالقرنین قرآن وجود ندارد. آنگاه طبقه ای از صاحبان نظر بدین رفتند که اسکندر مقدونی که بجهانداری و کشورگشائی ها در شرق و غرب مشتهر است همین ذوالقرنین قرآن است. و ظاهراً شیخ ابوعلی سینا اول کس است که در کتاب «شفا» بر این طریق رفته و در بیان مناقب ارسطو گفته است: او معلم اسکندر است یعنی همان اسکندر که قرآن وی را ذوالقرنین نامیده و بر ایمان و سلوک قویم او ثنا گفته است. و امام فخرالدین رازی نیز ابن سینا را در این رای پیروی کرده و در تفسیر شهیر خود بنا بر شیوهء مخصوص خویش هر آنچه را مخالف این رأی بوده نیز آورده است ولی وی مبتنی بر همان شیوه با آوردن پاسخهای واهی به رای ابن سینا قناعت کرده است. درصورتی که بهیچ رو نمیتوان قائل شد که اسکندر مقدونی همان ذوالقرنین است که قرآن ذکر او را آورده است. و گفته نشده است که فتوحات اسکندر مقدونی در شرق و غرب بوده و همچنین وی در تمام دوران زندگی خود سدی نساخته بعلاوه ما میتوانیم بطور قطع حکم کنیم که وی بخدا ایمان نداشته و با ملتهای مغلوب مهربان و دادگر نبوده است. تاریخ زندگی این پادشاه مقدونی تدوین شده و هیچگونه شباهتی میان احوال او و حالات ذی القرنین قرآن یافت نمیشود و بالاتر از همه این که هیچگونه سببی نیست که ملقب بودن وی را بذوالقرنین تجویز کند. حتی امام رازی نیز با همهء تفننی که در ایجاد نکات دارد از اثبات این امر عاجز مانده است.
- 2 -
(تاریخ ملی یهود و تصور شخصیت ذی القرنین).
خلاصه آنکه مفسران در تحقیقات خود از ذوالقرنین به نتیجه ای اقناع کننده نرسیده اند و قدمای آنان درصدد تحقیق برنیامده و متأخرین نیز که بدان همت گماشته اند بجز شکست و عجز بهره ای نبرده اند. و نباید در شگفت شد، چه راهی را که مفسران پیموده اند بخطا بوده است. روایات تصریح دارد که سؤال از جانب یهود بوده است و در این صورت سزاوار چنین بود که محققان امر به اسفار یهود مراجعه کنند و بجویند که آیا در آنها چیزی یافت میشود که شخصیت ذوالقرنین را روشنی بخشد. اگر آنان بدین طریقه توجه میکردند حقیقت را در می افتند.
سفر دانیال و رؤیای او.
در کتاب «عهد عتیق» سفری است که آنرا بدانیال نبی نسبت داده اند، و درآن بعض اعمال دانیال را ذکر کرده و آنچه را در رویا بر وی کشف شده به هنگام اسارت یهود در بابل نیز آورده اند. این عهد اسارت، عهد ابتلای عظیم یهود است چه بلاد ایشان بتصرف دیگران در آمده و قومیت آنان بمذلت گرائیده است. و هیکل مقدس ایشان خراب شده پس در اندوه و نومیدی بزرگی بوده اند و نمیدانستند چگونه و چه وقت اسارت آنان به آزادی و اندوه ایشان بشادمانی و مرگ ملی آنها بزندگی نوین مبدل خواهد شد. سفر مذکور بما میگوید که نزدیک این روزگار سیاه دانیال نبی ظهور کرده است و بسبب نبوت عجیب و حکمت بالغهء خود نزد ملوک بابل بحسن قبول تقرب یافته، آنگاه به وی انس گرفته و او را گرامی داشته اند و پایه اش را برتر از ساحران و منجمان شمرده اند. دانیال را در سال سوم جلوس ملک بیلش صر، رؤیائی دست داد که برای او حوادثی را کشف کرد در باب هشتم کتاب چنین آمده است:
1 - در سال سیوم سلطنت بلشصر ملک، به من که دانیالم رؤیائی مرئی شد بعد از رؤیائی که از این پیش بمن مرئی شده بود. و در رویا دیدم و هنگام دیدنم چنین شد که من در قصر شوشان که در کشور عیلام است بودم و در خواب دیدم که نزد نهر اولایم و چشمان خود را برداشته نگریستم و اینک قوچی در برابر آن نهر می ایستاد که صاحب دو شاخ بود و شاخهایش بلند اما یکی از دیگری بلندتر و بلندتریش آخراً برآمد و آن قوچ را بسمت مغربی و شمالی و جنوبی شاخ زنان دیدم و هیچ حیوانی در برابرش مقاومت نتوانست کرد و از این که احدی نبود از دستش رهائی بدهد لهذا موافق رای خود عمل مینمود و بزرگ میشد و حینی که متفکر بودم اینک بز نری از مغرب بر روی تمامی زمین می آمد که زمین را مس نمینمود و آن بز را شاخ خوش منظری در میان چشمانش بود، و به آن قوچ صاحب شاخی که در برابر آن نهر ایستاده دیدم می آمد و بغیظ قوتش بر او میدوید. و او را دیدم که به نزد آن قوچ رسید و بر او با شدت غضب آور شده وی را زد و هر دو شاخش را شکست و از اینکه در قوچ طاقت ایستادن در برابرش نبود وی را بر زمین انداخته پایمالش کرد و کسی نبود که آن قوچ را از دستش رهائی دهد. سفر دانیال 8:1. آنگاه کتاب مذکور از زبان دانیال می آورد که ملک جبریل بر او ظاهر شد و رؤیای وی را بدینسان تشریح کرد: قوچ صاحب دو شاخی را که دیدی ملوک مادی و فارس است. و بز نر مودار پادشاه یونان است و شاخ بزرگی که در میان چشمانش میباشد ملک اولین است. سفر دانیال 8 «20» این رویا یا نبوّت دو کشور، مادا (میدیا) و پارس، را به دو شاخ تشبیه کرده، و چون دو کشور در آیندهء نزدیکی متحد شدند و کشور واحدی را تشکیل دادند، شخصیت ملک آن دو در قوچ ذوقرنین ممثل شده است آنگاه کسی که این قوچ دو شاخ «ذوقرنین» را میکشد و بر سراسر زمین تسلط مییابد، وی تکهء شاخدار یونان، یعنی اسکندر مقدونی است، چه اسکندر بر دارایوش، شاهنشاه مادا و پارس بتاخت و بدان سبب سیادت سلسلهء هخامنشی یا کشور کیانی برای همیشه از میان رفت. از نکاتی که در این باب شایستهء ذکر است این است که کلمهء «قرن» در هر دو لغت عربی و عبری مشترک
است. در رویای دانیال برای یهود مژده ای بود به این که پایان اسارت آنان در بابل و آغاز زندگی نوین آنها وابستهء بقیام این کشور ذات القرنین است یعنی پادشاه ماد و پارس کشور بابل را دگرگونه میسازد و بر آن غلبه میکند و یهودیان را از اسارت آنها آزادی میبخشد. و این همان پادشاهی است که خدای او را برای اعانت و رعایت یهود برگزیده است. وی مأمور است که مجدداً بیت المقدس را تعمیر کند و ملت بنی اسرائیل را که پراکنده شده اند بار دیگر تحت رعایت خود گرد آرد. پس از چند سال از این پیش گوئی پادشاه کورش که یونانیان وی را «سائرس» و یهود «خورس» مینامیدند ظهور کرد و دو کشور ماد و پارس را متحد ساخت و از آن دو کشور سلطنت بزرگی ایجاد کرد. آنگاه ببابل هجوم برد و بیرنجی بر آن مستولی شد. دانیال در رؤیای خود دید که قوچ دو شاخ بدو شاخش غرب و شرق و جنوب را شاخ میزند، یعنی به پیروزیهای درخشانی در جهات سه گانه نائل میشود. کار کورش نیز چنین بود، چه پیروزی نخستین وی در غرب و دومین در شرق و سومین در جنوب، یعنی در بابل بود همچنین غیبگوئی برهائی یهود و ظهور درخشندگی در کار ایشان صدق پیدا کرد، چه کورش پس از فتح بابل آنان را از اسارت آزاد کرد و اجازهء بازگشت بفلسطین و بناء مجدد هیکل به ایشان ارزانی داشت. جانشینان کورش از شاهنشاهان ماد و پارس نیز به همان راه کورش رفتند و همواره از یهود حمایت کردند و ایشان را مورد لطف و مهر قرار دادند.
پیشگوئیهای یشعیا و یرمیا:
در توراة پیشگوئیهای دیگر هم دربارهء موضوعی که تحقیق میکنیم در دو سفر دیگر بجز سفر دانیال هست و آن دو سفر عبارت است از سفر نبی یشعیاه و سفر نبی یرمیاه. در سفر نخستین «یشعیاه» نام کورش را بعینه میبینیم هر چند در زبان عبری «خورش» تلفظ میشود.
یهودیان معتقدند که کتاب یشعیاه 160 سال پیش از کورش و کتاب یرمیاه 60 سال پیش از وی تألیف شده است. و در کتاب عزرا تفصیل کاملی در این معنی می یابیم در آنجا آمده است که این پیشگوئیهای دانیال بگوش کوروش رسیده آنگاه که بابل را فتح کرد و بدین سبب بینهایت زیر تأثیر آن قرار گرفت و در نتیجهء آن بحمایت یهود قیام کرد و آنانرا آزادی بخشید و بتجدید ساختمان هیکل فرمان داد. و کتاب یشعیاه او از ویران شدن اورشلیم بدست بابلیها خبر میدهد آنگاه بشارت تجدید آبادانی آن را اعلام میکند و در این خصوص «خورس» یعنی پادشاه کورش را نام میبرد و میگوید: «رهانندهء تو خداوندی که ترا در رحم مصور ساخت چنین میفرماید... به اورشلیم میفرماید که معمور و به شهرهای یهوداء که بنا کرده خواهید شد و خرابیهایش را قائم خواهم کرد. (فصل 44 - 25 و 26 سفر اشعیاء). آنگه در خصوص کورش میفرماید که شبان من اوست و تمامی مشیتم را به اتمام رسانیده به اورشلیم خواهد گفت که بنا کرده خواهی شد و به هیکل که اساست مبتنی کرده خواهد شد. (فصل 44 - 28 سفر اشعیاه -1) خداوند در حق مسیح خود کورش چنین میفرماید چون که من او را بقصد این که طوائف از حضورش مغلوب شوند بدست راستش گرفتم پس کمرگاه ملوک را حل کرده و درهای دو مصراعی را پیش رویش مفتوح خواهم کرد که دروازه ها بسته نگردند. من در پیشاپیشت رفته پشته ها را هموار میسازم و درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را پاره پاره مینمایم. خزینه های ظلمت و دفینه های مستور بتو میدهم تا که بدانی من که ترا باسمت میخوانم خداوند و خدای اسرائیلم بپاس خاطر بندهء خود یعقوب و برگزیدهء خود اسرائیل ترا باسمت خواندم ترا لقب گذاشتم اگر چه مرا ندانستی. (فصل 45- 1 تا 4 اشعیاه). در جای دیگر کتاب، کورش را بعقاب شرق تشبیه کرده و گفته است: که آخر را از ابتدا و چیزهائی که از ایام قدیم واقع نشدند اعلام نموده میگویم که تدبیر من اثبات خواهد شد و تمام مشیت خود را بجا خواهم آورد مرغ درنده از مشرق و مرد تدبیر مرا از مکان بعید میخوانم هم گفتم و هم بعمل خواهم آورد آنرا مراد کردم و هم بجا خواهم آورد. (سفر اشعیاه - فصل 46 - 10 - 11). و همچنین در کتاب یرمیاه میخوانیم: «در میان طوایف بیان کرده بشنوانید و علم را بر پا نموده اصغا کنید و اخفا ننموده بگوئید که بابل مسخر شد بیل شرمنده و مرودک شکسته بتهایش خجل و اصنامش منکسر گردیده اند زیرا که بر او از طرف شمال(2) قومی برمی آمد که زمینش را بحدی ویران میگرداند که احدی در آن ساکن نخواهد ماند و از انسان و بهائم کوچیده خواهند رفت. سفر یرمیاه فصل 50 آیهء 1 و 2 این سفر نیز همچنان اسارت و پراکندگی آنان را پیشگوئی میکند آنگاه تجدید آبادانی اورشلیم را مژده میدهد، و میگوید: یقول الرب لما تکمل سبعون سنة علی اسر بابل، آتی الیکم. اذ ذاک تدعوننی فاجیبکم، تنشدونی فئجدونی افک القید عنکم و اعود بکم الی اوطانکم «(39:1)(3) از این همه نصوص اسفار یهود آشکار میشود که مقصود از «ذی القرنین» کورش پادشاه بوده است زیرا وی در رؤیای دانیال نبی بقوچ دو شاخ «ذی قرنین» تشبیه شده، و شخصیت کورش پادشاه در عقیدهء یهود پایگاه بزرگی را حائز شده است. روش جدید برای نقد عهد عتیق و زمان تألیف اسفار یشعیاه و یرمیاه و دانیال:
نتایج اسلوب نقد عهد عتیق که درقرن 19 بنام «نقد اعلی» آغاز گردید و دانشمندان آلمان به بهرهء وافری از کامیابی در آن نائل گردیدند تدوین شده است، و همچنین تحقیقات دانشمندان قرن بیستم هم بدان ضمیمه شده است، تحقیقات و نتایج آنها دربارهء پیشگوئیهای اسفار سه گانه و زمان تدوین هر یک به بحث زیرین منتهی میشود:
مواضیع و لغت و تمام محتویات کتابی که به یشعیاه نبی نسبت داده شده، میرساند که آن کتاب تألیف سه تن از مؤلفان است که در سه زمان مختلف پدید آمده اند، کتاب مزبور از باب اول تا باب 39 تألیف یکتن و از باب 40 تا آیهء 13 از باب 55 تألیف مؤلف دومی، و بقیهء کتاب را مؤلف سومی فراهم آورده است. و برای تسهیل مراجعه در تحقیقات انتقادی بدینسان مصطلح کرده اند که میگویند: یشعیاه اول و یشعیاه دوم و یشعیاه سوم. و این رای را پذیرفته اند که یشعیاه اول در عهدی بوده است که یهود آنرا روایت میکردند، یعنی 160 سال پیش از کورش پادشاه. اما یشعیاه دوم که ظهور کورش را پیشگوئی کرده در روزگار اسارت بابل بوجود آمده چنانکه این امر از گفته هائی که مشعر بمحیطی بجز محیط صاحب اول است آشکار است. ولی عهد کلام یشعیاه سوم پس از زمان یشعیاه دوم است. او محیطها و حالاتی را می آورد که با نظیر آنچه مقدم است اختلاف دارد. چه پیشگوئیهای مربوط بغارت نبوخدنضر و اسارت یهود ببابل و ظهور کورش را در کلام یشعیاه دوم می بینیم در صورتی که در واقع در این عهد زندگی میکرده است و نمیتوان کلام او را به یشعیاه اول نسبت داد. مؤلف بحوادث زمان خود و آنچه پیش از زمان وی بوده رنگ قدمت داده و کلامش را به یشعیاه اول نسبت کرده است. تا مردم توهم کنند که کلام وی سخنی قدیم است و 160 سال بر آن گذشته است. محققان میگویند بزرگترین دلیل بر اختلاف شخصیت های مؤلفین، همان اختلاف فکری و تباین آمیختگی تصوری است که در کتاب وجود دارد. زیرا یهود از نخستین روزگار خدای را مانند یک خدای قبایلی بتخیل آوردند و معبد او را معبدی قبایلی فرض کردند، از این رو یهوا خدای اسرائیل قبائلی و ایلی بود و بهیچ پیوندی با شعوب و قبایل دیگر نمی پیوست. ولی ما در کتاب یشعیاه برای نخستین بار یکنوع تصور خدای نوینی می یابیم، تصور خدای عامی برای همهء بشر(4) و می بینیم که هیکل اسرائیلی در اورشلیم از معبد قبائلی بمعبد عامی برای سایر ملل منتقل میشود این تصور نوین، همانا تصوری است که مخصوص یشعیاه سوم است. زیرا محیطی که مساعد و لازم برای ایجاد چنین تصوری باشد در زمان یشعیاه اول وجود نداشت. همچنین پیشگوئیهای سفر یرمیاه دربارهء پایان یافتن اسارت بابل و تجدید آبادانی هیکل، بعقیدهء محققان 60 سال پیش از ظهور حوادث نبوده، بلکه میگویند پس از آزادی از اسارت بابل و تعمیر مجدد هیکل، آنها را نوشته بکتاب ملحق کرده اند. اما در کتاب منسوب بدانیال رؤیای دیگری نیز آمده است که آنرا پادشاه بابل در خواب دیده و دانیال تعبیر کرده است. در تعبیر وی خبر صریح از ظهور اسکندر مقدونی و سقوط شاهنشاهی ایران و قیام امپراطوری روم را مشاهده میکنیم. محققان جدید معتقدند که در این کتاب نیز تزویر بکار رفته، بدینسان که تألیف آن کتاب قرونی پس از زمان آزادی یهود از بابل بوده یعنی در هنگامی که امپراطوری روم به اوج عظمت رسیده است. محققان جدید بهمین اکتفا نمیکنند بلکه آنها در وجود خود دانیال نبی نیز تردید و شک کرده اند از این رو بعضی از آنان معتقدند که هر گز دانیالی وجود نداشته بلکه وی را برای بافتن این قصه ایجاد کرده اند. بعضی دیگر بوجود وی در روزگار اسارت بابل قائلند ولی اقوالی را که به وی نسبت داده اند نمی پذیرند و میگویند آن اقوال بعدها بمنظور تقویت آمال یهود به آیندهء خود از راه پیشگوئیها و خوارق گذشته اختراع شده است ولی آنچه را که اکثر محققان ترجیح میدهند این است که زمان تألیف این کتاب از قرن اول پیش از میلاد تجاوز نمیکند، بدین سبب استاد میکس لوئر(5)تاریخ کتاب دانیال را در فهرستی که جهت عهد عتیق نوشته است به سال 164 ق.م. قید کرده است.(6)
تخیل ملی یهود و انتظار ایشان برای نجات دهنده:
از آنچه از کتاب یشعیاه نبی آوردیم، این امر آشکار شد که شخصیت پادشاه خورس (کورش) در نظر یهود مانند نجات دهندهء موعودی است که خدای او را برای آزاد کردن یهود از اسارت بابل و تجدید عمارت اورشلیم فرستاده است. پس خدای گفته است «ان خورس راع لی، و هو یتم مرضاتی کلها» و گفته است: «انا اخذت بیده الیمنی لاجعل الامم فی حوزته.» آنگاه خدای بخود کورش خطاب میکند و میفرماید: «افعل کل ذلک لتعلم اننی اناالرب، اله اسرائیل الذی ناداک بأسمک صراحة لاجل اسرائیل، شعبه المختار». بدینسان آشکارا مشاهده میکنیم چنین حالتی را، حالتی که سنخ تعقل یهود است، آنها پیوسته آرزومند بوده اند که هنگام هر مصیبتی نجات دهنده ای پیدا خواهد شد و آنها را رهائی خواهد بخشید. این سنخ تعقل همان است که سرانجام بصورت یک عقیدهء ملی درآمده و آمدن مسیح موعود را پدید آورده است این است که کتاب یشعیاه حتی خورس (کورش) را هم بصورت مسیح تصور میکند و با نص صریح کامل در شأن وی میگوید: «ان الله یقول فی حق خورس مسیحه». زندگانی ملی یهود به موسی آغاز میشود وی در عصری پدید آمد که یهودیان بمذلت اسارت در مصر بسر میبردند، و هیچگونه امید بزندگی ملی ارجمند و دارای رفاه نداشتند. ولی موسی در آنان روحی نوین برانگیخت و آینده را در آنان بصورتی زیبا و دلپسند تصویر کرد و روحیه ای در آنان دمید که ایمان آوردند با این که پروردگار اسرائیل وی را برای نجات و کوچ دادن بنی اسرائیل برانگیخته است و مشیت خداست که ملت برگزیده را بر دیگر شعوب و ملل تفضیل دهد. از این ایمان در سنخ تعقل ملی یهود دو تخیل اساسی ایجاد شد:
1 - معتقد شدند که ایشان ملت برگزیده خدایند.
2 - خداوند هنگام ذلت و اسارت نجات دهنده ای خواهد فرستاد. از تخیل اول نظریهء برتری نژادی در میان آنان بوجود آمد و از دوم نظریهء ظهور نجات دهنده هنگام نزول مصائب و نوازل. پس معتقد شدند که هر زمان بلا و دمار آنان را فرا گیرد بخشایش خدای بجنبش در می آید و نجات دهندهء موعودی بدیشان میفرستد که آنان را بسلامت و رفاهیت رساند. ساؤل (طالوت) و داود نبی نیز در چنین محیط هائی ظهور کردند که در ملت آمال جدیدی پدید آمده بود، ازینرو می بینیم که داود نیز به «مسیح» ملقب شد. و شاید همین تلقب نخستین مورد استعمال کلمهء مسیح است از این رو با اینگونه تقالید ملی اجتناب ناپذیر بود در آن تاریکی وحشت زای که در بابل یهودیان را فرو گرفته بود نور جدیدی بر روزنهء امید ایشان بتابد نوری که ذهن یهودی را در تابندگی خود برای انتظار نجات دهنده ای جهت ایشان آماده کند. نجات و آزادی آمالی هستند که در کلام یشعیاه دوم در لباس پیشگوئیها تجلی میکند.
یشعیاه دوم و دعوت کورش برای فتح بابل:
روایات عهد عتیق و اخبار مورخان یونانی اجماع دارند بر این که مردم بابل از ستمگری پادشاه خود بیل شازار بفغان آمدند، آنگاه مشاوره کردند و همرای شدند که شاهنشاه ایران کورش را برای استیلای بر بابل دعوت کنند. آنها از رفتار نیک این پادشاه با اهل لیدی پس از غلبهء وی بر کشور آنان آگاه بودند و چنان رفتاری را از آن شاهنشاه برای خود آرزو میکردند. مورخان یونان گفته اند که یکی از والیان بابل، گبریاس، بکاخ کورش گریخته و وی را در آمدن ببابل همراهی کرد. و هرودت گوید: فتح بابل بتدبیر این والی انجام گرفته است. دقت نظر محققان در پیشگوئیهای یشعیاه دوم پس از مطالعهء این حوادث تاریخی آنان را به یک نتیجهء منطقی قطعی این وقایع رسانده است و آن این است که کلام یشعیاه دوم از این دو وجه بیرون نیست یا کمی پیش از فتح بابل و یا پس از آن بوده است اگر فرض نخست را در نظر گیریم ناچار باید اعتراف کرد که یشعیاه دوم در زمرهء مشاوره کنندگان دعوت کورش بفتح بابل بوده یا اق بر اوضاع محیط های سیاسی زمان کام مطلع بوده است، پس این قضایا را بنابر عادت مؤلفان اسفار رنگ پیشگوئی داده و بکلام یشعیاه اول الحاق کرده اند، و اگر فرض دوم را بپذیریم یعنی بگوئیم گفتهء یشعیاه دوم پس از فتح بوده موضوع آسان میشود، چه گفتیم مصالح ملی این مرد را وادار کرده است که حوادث زمان خود را بصورت پیشگوئی ها درآورد و آنها را به یشعیاه اول نسبت دهد.
پیشگوئیهای یهودی و شاهنشاه کورش.
در سفر دیگر توراة که به عزیر (عزرا) نسبت داده شده است آنچه که پس از فتح بابل واقع شده می یابیم. این سفر بما خبر میدهد که رئیسان یهود پیشگوئیهائی را که یادآور شدیم بر پادشاه کورش عرضه داشته اند. و به وی گفته اند که پروردگار در کلام خود او را نجات دهنده نامیده و ناجی ملت برگزیده قرار داده است. این گفته در کورش تأثیر کرده و از این رو فرمان تجدید ساختمان هیکل صدور یافته است. در آنچه شک نیست این است که کورش پس از فتح بابل و همچنین جانشینان وی بعد از او یهودیان را بمهربانی و رعایت اختصاص داده اند. و بعض از یهود به گام نهادن در کاخ آنان نیز نائل آمده اند. این یک واقعهء تاریخی است که تکذیب آن ممکن نیست، گاه باشد که بعض از آنچه در کتاب عزیز آمده خالی از صحت باشد ولی دربارهء حوادث اساسی آن باید تسلیم شد. از آنجمله معلوم است که اسارت یهود ببابل به استیلای کورش بر آن شهر منتهی شد و همچنین عدهء بسیاری از یهودیان به فلسطین کوچ کردند تا در آنجا متوطن شوند، و شاهنشاه کورش آن کسی است که به آنان اجازهء سکونت در فلسطین و تعمیر شهرهای ویران شده را اعطا کرد و این اجازه بوسیلهء منشورهای شاهانهء مخصوصی صادر شد.و باز معلوم است که هیکل در اورشلیم مجدداً ساخته شد و در آن باب اوامر شاهنشاهی چندین بار صادر گردید. احکام کورش و داریوش و اردشیر (ارتخشثت) در کتاب عزیر نقل شده است، و بعض نوشته های مورخان یونان نیز آنرا تأیید میکند. بعلاوه روایت ملی یهود میگوید که عزرا و نحیما و حجی از پیغمبران بمقام ارجمندی در دربار اردشیر. (ارتخشثت) نائل آمده اند و آنان کسانی هستند که پادشاه را بصدور اوامر مخصوص نسبت بیهود وا داشته اند. و دلیل آشکاری نیست که این همه را انکار کند. اگر این حوادث درست باشد بر ماست که تحقیق کنیم چه عواملی کورش را برفق با یهود واداشته است، و بپرسیم که آیا همین پیشگوئیها از آن عوامل نبوده است؟ مهمترین نکته ای که در پیشگوئیهای یهودیان میباشد پیشگوئی دانیال است که در آن کشور متحد ماد و پارس را در شکل قوچ دوشاخ «ذوقرنین» ممثل کرده است ولی سخنی که در این پیشگوئی دلالت کننده بر اسکندر مقدونی است، باید الحاقی باشد. اما جزء اول از آن که متعلق به ظهور کورش است ناچار میبایست در آن عصر شهرت یابد و احتمال قوی میرود که آناً در آن زمان شهرت یافته است و ازینرو کورش آنرا بحسن قبول تلقی کرده است و در صفحات بعد دربارهء مجسمهء سنگی کورش که در حفریات ایران بدست آمده است سخن خواهیم راند چه آن مجسمه باقصی الغایه مطلب را روشن میکند اما قرائن و اخبار تردید محققان جدید را در وجود دانیال، تأیید نمیکند. ممکن است سفر دانیال اسطورهء منحوت و اختراعی باشد ولی کلام محتوی آن لابد دارای اصلی حقیقی است. اگر کلیهء قصهء دانیال را نپذیریم ناچار باید تسلیم شویم که شخصی بدین نام پیدا شده و بسبب علم و حکمت خود در شهر بابل بکامیابیهائی نائل آمده است.؟
علائق یهود و زردشتیان:
اینک بناحیهء مهم دیگری از بحث مینگریم. نباید فراموش کنیم که کورش از پیروان مذهب مزدیسنا یعنی دین زردشتی بوده(7) این امر از مسائلی است که در علاقهء میان ایرانیان و اسرائیلیان اهمیت خاصی دارد. معلوم است که مذهب بت پرستی در جهان عمومی و همهء عالم را فرا گرفته بود فقط دو گروه از آن استثنا بودند: یهود و زردشتیان این دو دین از تمام وجوه و اشکال وثنیت اجتناب میورزیدند. و در تاریخ صاحبان این دو دین مجالی برای اعتراف بوثنیت نیست. مادامی که مسئله بدینسان باشد معقول است که فرض کنیم کورش پس از غلبه بر بابل، آنگاه که عقاید و احکام اخلاقی دین یهود بدو رسید، دریافت که تصورات دینی آنان بسیار بتصورات دینی وی نزدیک است پس این نزدیکی طبیعی وی را به احترام ایشان برانگیخت و پیشگوئیهای ایشان را با میل خالصی تلقی کرد.
در اینجا موضوع دیگری است که سزاوار تدبر است: مورخان عرب هنگامی که توجه بتدوین تاریخ پیش از اسلام کردند، در روایات اسرائیلی نکاتی یافتند که زردشت و پیروان وی را به انبیاء بنی اسرائیل ارتباط میداد. طبری این روایات را ذکر کرده و مورخان پس از وی بدانها استشهاد جسته اند. شکی نیست که این روایات باطل و واهی و بی اصل است ولی وجود آنها بر این دلالت میکند که فکرتی یهودی وجود داشته که هدف آن نزدیکی بدین زردشتی بوده است و این فکرت بمرور ایام شکل روایات خرافی گرفته و همچنان ترویج میشده و تکامل می یافته تا بجائی که یهودیان را واداشته است که دعوی کنند که دین زردشتی مقتبس از دین آنهاست و زردشت و جانشینان او شاگردان انبیاء بنی اسرائیل بوده اند.
عقیدهء دینی و ملی یهود در شأن کورش:
در مطالب گذشته آراء ناقدین جدید اسفار یهودی را ذکر کردیم. ولی این قسمت بحث مورد توجه ما نیست، و نیز آیا پیشگوئیها پیش از وقوع حوادث آمده یا پس از آن اختراع شده است؟ تأثیری در آنچه ما در صدد تحقیق آن هستیم ندارد. آنچه را که ما میخواهیم خواننده را بدان متوجه کنیم عقیدهء ملی یهود در این مسئله است. معلوم است که اسفار یشعیاه و یرمیاه و دانیال بی اختلافی از کتب الهامی یهود است. آنها ایمان دارند که هر آنچه پیشگوئی آمده است پیغمبران زمانی دراز پیش از وقوع حادثه ها از آنها خبر داده اند و حوادث حرف بحرف آنها را تصدیق کرده است و همچنین یهود عقیدهء راسخ دارند که ظهور کورش از جانب خدا بوده است. خدای او را برای نجات بنی اسرائیل از بلای عظیمی که دامنگیر آنان بود و برای تجدید عمارت اورشلیم برانگیخته است. پس کورش در کلام یشعیای نبی بشبان خدا و مسیح وی ملقب شده و گفته شده است که وی ارادهء خدا را اجرا میکند و خدا او را بنام خود ندا کرده و برای حمایت بنی اسرائیل و کوچ دادن ایشان فرستاده است. و در رؤیای دانیال کورش در صورت قوچ دوشاخ «ذوقرنین» مجسم شده و یشعیاه او را در شکل «عقاب شرق» دیده. پس عقیدهء ملی یهود در این باب واضح و روشن است. و این عقیده ثابت میکند که ایشان مستند به أسفار مقدس خود تصور میکردند که کورش ذوالقرنین یعنی صاحب دوشاخ است و ظهور وی را مصدق بشارات الهامی انبیای خود میدانستند. مادامی که امر چنین باشد پس طبیعت حال حکم میکند که مقصود در سؤال یهود از «ذوالقرنین» تنها شخص کورش است و بس، یعنی همان پادشاهی که دانیال وی را در شکل قوچ «لوقرانائیم»(8) یعنی «ذوالقرنین» دیده هم اوست. زیرا لفظ «قرن» در دو لغت عربی و عبری مشترک است و بطور قطع یهود عرب کورش را «ذوالقرنین» مینامیدند و روایت سدی که در صفحات پیش آنرا ذکر کردیم نیز این تفسیر را تأیید میکند. زیرا در آن روایت آمده است که یهود گفتند که ذوالقرنین در توراة فقط یکبار ذکر شده است و آن هم تنها در سفر دانیال است. بسبب این تفسیر سایر اشکالات یکباره برداشته میشود. پس اکنون نیازی نیست که کلمهء «قرن» را از معنای لغوی عام آن به معنی دیگری برگردانیم. و همچنین لزومی ندارد در وادی تأویلات و تکلفات بارده گمراه شویم. پس شخصیت تاریخی ذوالقرنین در پیشاپیش چشم ما روشن شد. اما آنچه را که قرآن از احوال ذوالقرنین ذکر کرده در آیندهء نزدیک خواهیم دید که سوانح کورش مطابقت کامل با آن دارد بی آنکه در این تطبیق بخود رنجی دهیم.
آگاهی بر مجسمهء سنگی کورش:
نخستین بار که تفسیر ذوالقرنین مذکور در قرآن بکورش در ذهن من خطور کرد هنگامی بود که سفر دانیال را مطالعه میکردم. آنگاه بر آنچه مورخان یونان نوشته بودند مطلع شدم و در نتیجه این عقیده را بر نظریه های دیگر ترجیح دادم. ولیکن دیگر دلیل دیگری خارج از توراة بدست نیامده و در سخنان مورخان یونان هم چیزی که مایهء روشن کردن این لقب باشد یافت نشد. سالها گذشت تا این که مشاهدهء آثار عتیقهء ایران و مطالعهء مصنفات دانشمندان آثار درآن باره برای من امکان پذیرفت از آن پس پرده برداشته شد و پیدایش یک کشف «علم الاَثار» باستان شناسی دیگر شکوک را نیز از میان برد و در نزد من ثابت شد که مقصود از ذوالقرنین بی شک و تردید فقط کورش است و بس، بنا بر این دیگر نیازی نیست که از شخص دیگری بجز وی تحقیق کنیم. آن کشف باستانشناسی «علم الاَثار» مهم مجسمهء سنگی کورش بعینه است. که آنرا ایستاده در جایگاهی دور از پایتخت قدیم ایران استخر، قریب پنجاه میل بر کرانهء نهر «مرغاب» یافته اند و جیمس موریه(9) نخستین کس است که از وجود آن خبر داد آنگاه پس از سالها سیر رابرت کیر پرتو(10) بمحل مجسمه رفته و آنرا مورد تفحص دقیق قرار دارد و صورتی از مجسمه با مداد ترسیم و نشر کرد، و این رسم در کتاب سیاحت وی به ایران و گرجستان بطبع رسیده است و سپس القس فارستر(11)بسال 1851 م. در مجلد دوم کتاب خود(12)دربارهء مجسمه سخن رانده و بدان بر نصوص توراة استدلال کرده و همچنین صورتی از مجسمه واضح تر از نخستین منتشر کرد. و تا این زمان هنوز خواندن خط میخی کشف نشده بود ولی فقط ثابت شده بود که مجسمه از سیروس یعنی کورش است نه دیگری. تحقیقات متأخرین بدان سان این موضوع را تأیید کرد که کمترین مجال شک باقی نگذاشت. سپس هنگامی که نویسندهء نامور فرانسوی دیولافوا(13) کتاب خود را در بارهء آثار قدیم در ایران(14) تألیف کرد در آن کتاب صورتی از مجسمه که عکس برداری شده بود انتشار داد و مردم آنرا بطور کامل شناختند دانشمندان آثار «باستانشناسی» در قرن 19 م. بحسن فنی مجسمه اعتراف کردند و دیولافوا معتقد شد که مجسمهء مزبور نمونهء بسیار گرانمایه ای از سنگتراشی فنی قدیم ایران است و گفت: این مجسمه یگانه نمونهء فنی آسیائی است که به بهترین مجسمه های یونانی شباهت دارد. و شگفت نیست اگر آن را در شمار مهمترین آثار باستانی ایران قرار دهیم. بهمین سبب عده ای از دانشمندان آلمان فقط برای این که این مجسمه زیبا را ببینند نه برای مقصودی دیگر رنج سفر ایران را بر خود هموار کردند. مجسمهء مزبور ببالای انسانی است و بر دو جانب وی دو بال مانند دو بال عقاب و بر سرش دو شاخ همچون دو شاخ قوچ است. دست راست وی دراز شده و بدان بسوی پیشاپیش اشاره میکند و جامهء وی عیناً همان جامهء معمولی است که در تصاویر شاهان بابل و ایران می بینیم. این مجسمه بی شبهه ثابت میکند که تصور «ذوالقرنین» دربارهء کورش و بس پدید آمده است. در رؤیای دانیال آمده است که قوچی را که دیده است دو شاخ بر سرش بوده ولی مانند دیگر قوچها نیست بلکه یکی از دو شاخ پشت دیگر بوده است، همچنین نیز دو شاخ را در مجسمه می بینیم. اما وجود دو بال به آنچه در سفر یشعیاه آمده مطابقت میکند: «ادعو عقابا من الشرق، ادعو ذلک الرجل الذی یاتی من ارض بعیدة و یتم سائر مرضاتی. باب 46 آیهء 11» و بسبب این بالها مجسمه به مرغ شهرت یافته و نهری که در پائین وی روان است به «مرغاب» نامیده شده یعنی نهر طیر. و ما با این مقاله صورت مجسمه ای را که «القس فارستر» در کتاب خود منتشر کرده نقل و ضمیمه میکنیم این تصویر روشن و جلی است بدانسان که جزئیات مجسمه را به بیننده نشان میدهد اما کی این مجسمه ساخته شده؟ آیا بفرمان کوروش، در هنگام حیات او یا بفرمان یکی از جانشینان وی؟ اظهار نظر قطعی در این امر دشوار است. پایتخت عیلامیان و ایران شهر سوسان (شوش) بوده که اکنون اهواز نام دارد و این شهر در جنوب ایران واقع است. و پایتخت ماد یا (میدیا) شهر «هغ متانا» که بعدها به «همدان» تحریف کرده اند بوده است شهر همدان هم اکنون بهمین نام موجود است جز این که محل آن اندکی از جایگاه قدیم تغییر یافته است. هنگامی که ارتخشثت (آنکه عرب او را اردشیر نامید) پس از داریوش بپادشاهی رسید استخر را پایتخت قرار داد و آنرا با بنیان کاخها و ابنیه آبادان کرد. این شهر تا آخرین شاهنشاه از خاندان هخامنشی داریوش سوم پایتخت کشور بود. ولی پس از هجوم اسکندر بسبب حریق ویران شد، بدانسان که هنگام کشورگشائی عرب، استخر قریهء کوچکی بیش نبود، آنگاه نزدیک استخر شهر شیراز را تأسیس کردند که فاصلهء آن تا استخر 60 میل است.
ظاهراً مجسمهء کورش در روزگار شاهنشاهی اردشیر (هخامنشی) بر پا شده است. چه مجسمهء مزبور در ناحیه ای از استخر است. و در این ناحیه هیچ اثری از خرابه ها بجای نمانده، جز تختی از سنگ که مجسمهء مزبور بربالای آن بر پاست. پس میتوانیم دریابیم که مجسمه نیز از عصر اردشیر هخامنشی است همچنان که دیگر مبانی استخر از آن زمان است. اگر این رأی ما درست باشد بالنتیجه همین رأی نظریهء ما را دربارهء این که کوروش ذوالقرنین و ذوالجناحین است نیز تأیید میکند زیرا این موضوع میرساند که این لقب کورش در آن عصر مشهور و مسلم بوده حتی ایشان پس از کورش نیز آنرا به ارث برده اند. و چون بر آن شدند که در زمان اردشیر (هخامنشی) مجسمه ای برای کورش نصب کنند این تصور آنها را بر تصویر وی بدین شکل وادار کرد.
تصور کورش بذوالقرنین و روایت اسفار مقدس یهودی: در اینجا با یک مسئلهء اساسی مواجه میشویم. و آن این است: از مجسمه ثابت شد که تصور ذوالقرنین نسبت به کورش در نزد خاندان شاهنشاهی هخامنشی شیوع داشته و تصوری مسلم بوده است. ولی این تصور از کجا سرچشمه گرفته؟ اگر روایات کتب مقدس یهودی را بپذیریم، باید بگوئیم که مبدأ حقیقی این تصور، رؤیای دانیال و پیشگوئی یشعیاه نبی است. آیا این رای را میپذیریم؟ بعقیدهء من معلوماتی که در دسترس ما هست ما را بر پذیرفتن این رأی وامیدارد، و کمترین چیزی که شایسته است بپذیریم تسلیم شدن به دو امر است: نخست این که رؤیای دانیال پس از فتح بابل شهرت یافته است، یعنی گمان به این که چنین رؤیائی پدید آمده است. آری آنچه از رؤیا متعلق به اسکندر مقدونی است، در آن زمان در رؤیا نبوده است بلکه پس از آن زمان بدان ملحق شده است. دوم این که این رؤیا و پیشگوئی یشعیاه دوم همچنان که در کتاب عزرا آمده است بگوش کورش رسیده و کورش و درباریانش نه تنها آنرا پسندیده و نیکو شمرده اند بلکه به آن دو متمسک شده و تصور دو شاخ و عقاب را شعار رسمی برای پادشاه اتخاذ کرده اند از این رو پس از آن به ذوالقرنین و ذوالجناحین توصیف میشده است یعنی یکنوع وصف رسمی مخصوص به وی. و آنگاه برای او مجسمه ای تراشیده و این دو صفت را برای او در مجسمه نمایان کرده اند. و بعبارت دیگر کشف مجسمه آنچه را که کتاب عزرا گفته بود تصدیق کرده است و آن بدینسان است:
پیشگوییهای انبیای یهود بر کورش عرضه شد و وی آنها را مانند نصوص روحانی بر فضیلت و برگزیدگی خود بپذیرفت. ممکن است گفته شود که آیا روا نیست امر بر عکس آنچه ذکر گردیده باشد؟ پس تصور ذوالقرنین و ذوالجناحین تصوری «یهودی» نیست بلکه توان گفت که کورش خود یا ایرانیان کسانی هستند که آنرا اندیشیده اند و این تصور ایرانی را چون شهرت یافت پس از آنکه کورش بدان متصف شد، مؤلفان کتب یهود اقتباس کردند و پیشگوئیهای خود را بر گرداگرد آن حکایت ساختند، پس قوچ را «قرنیم» در رؤیای دانیال و عقاب شرق را در کلام یشعیاه تخیل کردند. باب فرضیه ها همیشه باز است ودر این گونه مباحث رای قطعی دشوار است ولیکن هر فرضی ناچار باید دارای سند خارجی باشد که بدان استناد شود و چنین سندی در این باره یافت نشده است، از این رو باید فقط برای القای چنین شبهه روا داریم از شهادت کتب یهودی بطور قطعی صرف نظر کنیم. ولی علاوه بر این از راه تفکر و تحقیق بنظر نمیرسد ساختمان این تصور با ساختمان فکری ایرانی سازگار باشد و شهادت داخلی آن با بلندترین آواز فریاد میکند که یک تصور یهودی خالص است، چه یهود همیشه از آغاز بعض حقایق و حوادث زندگی انسان را به قوچ یا بره تشبیه میکرده اند از قربانی اسحاق تا کفارهء مسیح و از کتاب خلق تا مکاشفات یوحنا تمثیلات به قوچ یا بره یا بزغاله یکی پس از دیگری مشاهده میکنیم. و بر عکس در خیال ایرانی و زردشتی هیچگونه تمثیلی بقوچ یافت نمیشود کلیهء ادب اوستا از نظیر این گونه تصورات خالی است.
خاندان ایرانی هخامنشی و کورش(15).
اکنون به آنچه تاریخ دربارهء زندگانی کورش آورده نظری می افکنیم و مینگریم که تا چه حد با آنچه قرآن کریم از آن ذکر کرده تطبیق میکند.
ادوار سه گانهء تاریخ ایران:
مورخین کنونی تاریخ ایران را به سه دوره تقسیم کرده اند:
1 - روزگار پیش از اسکندر مقدونی.
2 - دورهء «پارثوی» پارتها که عرب آنرا ملوک الطوائف نامیده است.
3 - عصر ساسانیان.
کشور ایران در دورهء تاریخی نخستین خود به اوج بزرگی و افتخار رسیده است و این دوره با ظهور کورش آغاز میشود. لیکن جای تأسف است که پرده های تاریکی این دوره را فرو پوشیده و اکنون هیچگونه وسیلهء مستقیمی برای شناسائی این عصر در دسترس جهانیان نیست از این رو قسمت عمدهء معلومات ما دربارهء آن روزگار از طریق خود ایران بدست نیامده بلکه از جانب یکی از ملتهای همعصر آن یعنی یونانیان فراهم شده است. و اگر نوشته های مورخین یونانی نمیبود، تاریخ بشر پر افتخارترین و بزرگترین داستان بزرگواری ایران باستان را در طاق نسیان میگذاشت.
راست است که مترجمین عرب یک داستان بزرگ ایرانی را بنام تاریخ برای ما بیادگار گذارده اند، همان داستانی که هومریس ایران، فردوسی برشتهء نظم کشیده و آنرا درشمارآثار جاویدان در آورده است. لیکن کلیهء وقایعی که تا پیش از تاختن اسکندر در این داستان آمده تاریخ نیست، بلکه افسانهء محض است، که تاریخ آنها را به همان دیده می نگرد که افسانه های ملی هند مهابهارتا، ورامائنا یا افسانه های یونان باستان، ایلیاد را می بیند. چه همچنانکه نمیتوانیم دربارهء اشخاص مهابهارتا و رامائناو ایلیاد بسرحد یقین برسیم، همچنان هم نمیتوانیم دربارهء اشخاص شاهنامه نظری قطعی اظهار کنیم. و نمیدانیم آیا این اشخاص دارای اصلی تاریخی بوده اند یا محصول و نتیجه تخیلات هستند. پهلوانان ایران باستان، جمشید، و ضحاک، و رستم، و اسفندیار، و سام، و نریمان در مخیلهء ما مکانت بارزی دارند لیکن نمیدانیم آیا آنها براستی وجود خارجی داشته اند یا افسانه های ملی ایران باستان آنها را آفریده است. و یکی از شگفتیهای غم انگیز تاریخ بشری این است که قطر عظیمی مانند ایران حوادث پرافتخارترین دوران زندگی خود را طی افسانه های ملی گم کرده است بدانسان که اکنون کمترین نشانه از آنها در صفحات تاریخ نمی یابیم! اظهار نظر در اینکه چه وقت مبادی این افسانه جلوه گر شده و در کدام عصر بصورت افسانه مفصلی درآمده است نیز دشوار است. جز این که تنها یک موضوع با درخشندگی تمام پدید آمده است و آن این است که «اوستا» کتاب دینی زردشتیان مادهء اصلی آنرا آماده کرده است، آنگاه همین ماده تکامل یافته و رفته رفته توسعه پیدا کرده تا اینکه افسانهء کاملی شده است. از این رو در آن اجزاء «اوستا» که بما رسیده نام کسانی را که افسانهء مزبور آنها را پادشاه پیشدادی پنداشته می یابیم. و شاید مادهء اصلی، روزگار درازی بر زبانها رشد و تکامل یافته است، آنگاه چون در دوران ساسانیان شکل افسانه بخود گرفته منشأ تاریخی آن در ضمن حماسهء ملی نهان شده است و چون کتب پهلوی در نتیجهء ویرانیهائی که محصول حملهء اسکندر بر ایران بود نابود گردید این افسانه جانشین تاریخ شد. و هنگامی که مورخین بر آن شدند که تاریخ ایران باستان را تدوین کنند بجز همین افسانه ای که در عصر ساسانیان فراهم آمده بود چیزی نیافتند. از این رو کتب پهلوی را که ابوحمزهء اصفهانی(16) و ابن الندیم و مسعودی و جز اینها مانند خداینامه، و آئین نامه، و رستم و اسفندیارنامه نام برده اند یا کتبی که دربارهء سیر پادشاهان ایران مشهور بود، بجز انعکاس و حکایتی از این افسانهء باستانی چیز دیگری نیست. این کتب همه بزبان عربی ترجمه و نقل شد و نخست این ماده را ابوعلی بلخی(17) گرفت، آنگاه آنرا به نام «شاهنامه» بنظم آورد. پس از این ازمنه که بر افسانه های پهلوی آگاهی یافتند محققین قرن 19 آنها را با کتاب شاهنامه برابر کردند و دانسته شد که عرب افسانه های پهلوی را با امانت کامل ترجمه کرده اند و همچنین فردوسی در غایت امانت آنها را بجامهء نظم فارسی درخشانی درآورده است. از نکاتی که شایستهء ذکر است این است که مترجمین عرب بر حقیقت این افسانه ها آگاه نشدند و آنها را همچنانکه یافتند ترجمه کردند بی آنکه بجهت تاریخی آنها درنگرند. ابوحمزهء اصفهانی(18) (کذا) «که تاریخ وی قدیمترین اسناد عربی در این باره است» در تاریخ خود فقط بعصر ساسانی اکتفا کرده و به استناد این که راهی بشناسائی حوادث پیش از این عصر نیست از بحث در اتفاقات پیش از این روزگار خودداری کرده است. زیرا کتب پهلوی در نتیجهء هجوم اسکندر بکلی از میان رفته بود.(19) و یعقوبی این افسانه را نقل کرده ولی تصریح کرده است که هیچگونه ارزش تاریخی ندارد. و بیرونی از نقل آنها صرف نظر کرده و گوید: «عقل آنها را نمی پذیرد»(20) و مسکویه در «تجارب الامم» آشکارا آنها را زادهء وهم دانسته و تنها عصر ساسانی را تاریخ میشمارد.(21) مورخین ایرانی بزبان عرب از گفته های تاریخ نویسان یونان بی خبر نبودند، بلکه میدانستند که آنچه را یونانیان و یهودیان نوشته اند با افسانهء ملی ایرانی اختلاف دارد و به این سبب تاریخ ایران را بدو بخش اساسی تقسیم کردند: روایات رومی یعنی یونانی و روایات فارسی. از این رو مسعودی پس از یادآوری اختلاف میان دو روایت درکتاب خود موسوم به «التنبیه و الاشراف» گوید: من از روایت یونانی چشم پوشیدم زیرا آن با روایات ایرانی مغایرت داشت و از این رو که شایستهء آن است تاریخ ایران از زبان خود آنان گرفته شود زیرا صاحب البیت ادری بما فیه.(22) ولی بسیار جای تأسف است که مسعودی در این آرزو بسر منزل امید نرسید زیرا ایرانیان تمام تاریخ خود را گم کرده بودند.
لیکن ذهن روشن و وقاد ابوریحان تنها به بحث و تحقیق در خصوص روایات ایرانی قناعت نکرد، بلکه در کتاب «الاثارالباقیة» خود هر دو روایت را گرد آورد، از این رو در جدول روایت یونانی کلیهء اسامی حقیقی را که مورخین یونان نام برده اند مصدّر بنام کوروش می یابیم. ولی جدول روایت ایرانی از نامهایی که فردوسی در شاهنامه آورده است تجاوز نمیکند(23). دانشمندان کنونی در جمع و تطبیق میان دو روایت بسیار کوشیده اند ولی بجائی نرسیده اند و هر چند تحقیقات مستشرق آلمانی اشپیگل در این باره شایستهء خواندن و دقت است ولی او نیز همچنان از تطبیق میان دو روایت عاجز مانده است. مهمترین مسئله که ذهن تحقیق کننده را در این خصوص بخود متوجه میکند، هویت و شخصیت کورش است، و ناچار از خود میپرسیم آیا نام او در شاهنامه آمده است؟ بعض از محققین پنداشته اند که کیکاوس شاهنامه و کورش روایات یونانی شخص واحدی است، لیکن اختلاف میان زندگی این دو شخص بدان حد است که جای چنین فرضیه ای باقی نمیماند. و بعض دیگر گمان کرده اند که کیخسرو مذکور در شاهنامه کورش است، زیرا افسانهء ولادت کیخسرو با افسانهء ولادت کورش مشابهت بسیار دارد، راست است که چنین تشابهی را میتوان شایستهء تحقیق و اهتمام دانست لیکن این شباهت بتنهائی وحدت دو تن را نمیرساند چه بایستی در تمام امور و احوال آن دو با همدیگر یکی باشد در صورتی که چنین وحدتی وجود ندارد.
منابع زندگانی کوروش:
پس در چنین وضعی، ناچاریم تنها از نوشته های مورخین یونان یاری جوئیم. چه از مآخذ ایرانی بجز کشفیات و آثار باستانی ایران چیزی بجا نمانده که مهمترین آنها «سنگ نوشته های» داریوش است که بخط میخی نوشته شده است و رموز آنها را دانشمندان قرن نوزدهم حل کرده اند و مهمتر از آن همین پیکر و مجسمهء کورش است که دست حوادث زمانه از زیان رساندن بدان عاجز شده است این مجسمه از دو هزار و پانصد سال پیش بزبان بیزبانی آشکار میگوید:
تلک آثارنا تدل علینا
فاسئلوا حالنا عن الاثار.
اما از مورخین یونان سه تن بتفصیل دربارهء کورش سخن رانده اند یعنی هرودت و کتزیاس و گزنفن. هرودت را که حقاً پدر مورخین مینامند به سال 484 ق.م. تولد یافته است و کتزیاس در پایتخت ایران پزشک درباری شاهنشاهی بوده است. و گزنفن فیلسوف از شاگردان سقراط و روزگار درازی با دربار ایران سرو کار داشته است. سنگ نوشته ها بعض از روایات این مورخین را کام تصدیق کرده است مث عین نسب نامه ای را که هرودت و گزنفن برای کورش آورده اند در سنگ نوشته داریوش می یابیم و همچنین خاتم کورش که در حفریات بابل بدست آمده بعض تواریخ و سالها را روشن میکند.
پارس و ماد بسال 560 ق.م.:
کشور ایران در سال 560 ق.م. بدو بخش تقسیم شده بود: بخش جنوبی را پارس و بخش شمالی را ماد مینامیدند. یونانیان ماد را «میدیا» و عرب «ماهات» میخواندند. و هنگامی که دو حکومت آشوری و بابلی دارای قدرتی عظیم بودند، هر دو بخش ایران در زیر فشار آن دو حکومت بود، و امرای قبائل بر آنان فرمانروائی میکردند. آنگاه بسال 612 ق.م. نینوا ویران شد و پادشاه آشوری درگذشت. و در نتیجه امرای شمالی ایران، یا ماد از سلطهء وی آزاد شدند و پیدایش کشوری محلی در آن سرزمین آغاز شد، همچنین دیگر قبایل ایرانی نیز فرصت این که سر بلند کنند بدست آوردند، از این رو در شهرهای دیگر ایران نیز کشور دیگری بنام «انشان» تأسیس یافت ولی این دو کشور دارای نیروی قابل ذکری نبودند، و شهرتی نداشتند، بخصوص که پس از ویرانی نینوا، بابل بدوران نوینی از نشاط و نیرومندی قدم گذاشت و پادشاه آن کشور نبوکدنصر (بخت نصر) تمام آسیای غربی را زیر سلطهء خود آورد. و در نتیجه این دو کشور بطریق گمنامی وانزوا بسر میبردند و وزنی در ترازوی جهان نداشتند.
خاندان هخامنشی و ظهور کورش:
آنگاه به سال 559 ق.م. شخصیتی با نبوغ و کیاست شگفت آوری پدید آمد که ناگهان انظار همهء جهانیان را بخود متوجه ساخت این شخصیت بزرگ، جوانی از خاندان هخامنشی موسوم بکورش بود که یونانیان وی را «سائرس» و عرب قورش و خیارشا مینامیدند. امرای پارس وی را بفرمانروائی خود پذیرفتند. و دیری نگذشت که بی صعوبتی بر کشور ماد نیز تسلط یافت. بدینسان از دو بخش ایران برای نخستین بار در تاریخ، کشور یگانهء متحدی تشکیل شد. و در آسیای غربی امپراطوری «شاهنشاهی» نوینی پدید آمد. آنگاه کشورگشائیهای پیاپی کورش آغاز گردید. کشورگشائیهائی که بمنظور خونریزی و پیروی از آزمندی برای گردآوری مال و حب غلبه و چیرگی نبود، بلکه نوعی جهانگشائی بود برای ایجاد امنیت و حق، برای بسط عدل جهت ستمدیدگان و رهائی آنان از چنگال ستمگران. از این رو هنوز 12 سال از جلوس وی بر سریر جهانگشائی نگذشته بود که در پیشاپیش او همهء ممالک آسیائی از بحر اسود تا صحرای بلخ سقوط کردند. بزندگانی کورش اول، هم مانند همهء شخصیت های بزرگ جهانی دیبای اساطیری پوشیده اند از این رو وی را با پرورش شگفتی در محیط عجیب و نادره ای پنداشته اند و هرودت و گزنفن این افسانه را بتفصیل برای ما حکایت کرده اند، و گفته اند که جد وی استیاگس از جانب مادرش بر آن شد که پیش از ولادت او را بکشد، و فرمان این امر را صادر کرد ولی حکمت الهی دل یکی از امرای کشور را جایگاه مهر نوزاد قرار داد تا کودک را بطریقهء شگفت انگیزی از چنگال مرگ رهانید. و با آنکه ابواب اماکن تربیت به روی او بسته بود مشیت ازلی درهای مدرسهء طبیعت را به روی او بگشود و او را در دامان کوهها و دشتها زیر حمایت خود پرورش داد، تا آن ساعتی که باید مواهب عظیم و فضایل سیرت رشید او پدیدار شود فرارسید، از این رو کار وی شهرت یافت و آوازهء او در جهان بپراکند و هم میهنان وی او را بشناختند اکنون همه منتظر بودند تا از کسانی که با او دشمنی میورزیدند و قصد جان او را داشتند انتقام بگیرد ولی او عفو عند القدرة را بر انتقام ترجیح داد و از همه چشم پوشید. حتی به استیاگس جد قسی القلب و بدخوی او هم هیچ بدی و زیان از جانب کورش نرسید.
نخستین نهضت کورش و فتح لیدی.
پس از آنکه کورش بر اریکهء جهانداری نشست کروسس(24) پادشاه لیدی(25) بر وی بتاخت. مورخین یونان در این خصوص همه همرای اند که کروسس نخست دشمنی آغاز کرد و کورش از روی ناچاری دست بشمشیر برد تا اینکه دفاع وی بپیروزی آشکار منتهی گردید و بدینسان نخستین کار مهم او در غرب قرین کامیابی شد. لیدی در قسمت شمالی آسیای صغیر واقع است و اکنون به آناطولی نامیده میشود و حکومت ترکیهء کنونی در آن سرزمین مستقر است در آن هنگام حکومت این بلاد رنگ یونانی داشت، کورش بپیروزی نائل گردید. و سرانجام کشورهای مغلوب در آن روزگار نابودی و هلاک بر دست جهانگشایان بود. ولی بر عکس کلیهء مورخین یونانی گواهی داده اند که به هیچ روی چنین وقایعی در آن مملکت رخ نداد بلکه کورش با مردم مقهور در غایت سخاوت و نیک سلوکی رفتار کرده است بدانسان که حتی مردم آن سرزمین اگر روایت هرودت دربارهء کروسس پادشاه مغلوب نمیبود احساس نمیکردند در ناحیهء آنان جنگی بوقوع پیوسته است و اما روایت هرودت در خصوص کروسس این است که کورش در آغاز امر فرمان داد که تودهء بلندی از هیزم فراهم کنند و آنرا برافروزند و کروسس را بر آن بنشانند. شاید منظور کورش از این فرمان آزمایش شجاعت و پایداری وی بود و یا میخواسته است اوهام ممالک بت پرستی را باطل کند و بهمین جهت هنگامی که وی را دید بی ترس و بیم نشسته است فرمان خود را نسخ کرد و وی را مورد عفو قرار داد و سپس کروسس تا پایان زندگی در کنف حمایت کورش در مهد عزت و ارجمندی کامل بسر میبرد. پس از این جنگ ملل جهان دانستند که کورش تنها یک کشورگشای جدید نیست، بلکه او یک معلم اخلاق نوین نیز میباشد و بر خلاف اخلاق و سیر ملوک و حکومتها شاهنشاهی کورش مبتنی بر اساس سیره و اخلاق سیاسی تازه و بی سابقه است.
نهضت دوم کورش بسوی شرق.
نهضت دوم کورش بجانب شرق بود، زیرا قبایل وحشی از گیدروسیا و بکتریا سرپیچی کرده بودند، و برای مصونیت بلاد و حفظ نظام آنها هیچ چاره ای بجز حرکت بسوی آن قبائل نداشت. گیدروسیا در سرزمین میان جنوب ایران و سند واقع است و همان ناحیه است که اکنون بمکران و بلوچستان(26) موسوم است. اما بکتریا، بلخ است. مورخین یونان وقایع این کار مهم را ذکر کرده اند ولی سنهء آنرا تعیین نکرده اند. و گمان میرود که این نهضت میان سال 540 و 545 ق.م. بوده است. رسیدن کوروش ببلخ بمنزلهء رسیدن او بنهایت شرق بوده است. زیرا وی از جنوب ایران خارج شده بمکران رسید، و از آنجا بلوچستان را پیموده بکابل رفت و از کابل ببلخ توجه کرد. بیشتر تصور میشود که وی در همین وقت بلاد هند را نیز فتح کرده است. و در سنگ نوشته داریوش نام «هند» را هم در میان اسماء کشورهای بیست و هشتگانه ای که وی فتح کرده است می یابیم.
فتح بابل.
مقارن همین زمان (سال 545 ق.م.) امرا و بزرگان بابل آرزومند بودند کورش بشهر آنان توجه کند و مردم را از ستمگری بیل شازار(27)پادشاه آن کشور رهائی بخشد. امیراطوری بابل بر روی خرابه های نینوای ویران شده بر پا شده بود، و بسرعت در جهات و نواحی دیگر توسعه مییافت نبوکد نصر که اعراب وی را بخت نصر مینامند، در دوران جدید بابل امپراطور قاهر و پادشاه جباری بود، و سطوت و هیبت او در نواحی دور و نزدیک منتشر شده و بارها فلسطین و شام را غارت کرده بود، و در آخرین غارت خود، نه تنها به محو باقی ماندهء حکومت یهود پرداخت بلکه حیات ملی آنانرا نیز دستخوش ستمگری خود ساخت و این فاجعهء غم انگیز از فجیع ترین حوادث حزن آور تاریخ باستان است که برای همیشه صفحات توریة فریادهای اسف انگیز و اندوهناک آنرا حکایت میکند چه اسفار سه پیغمبر بنی اسرائیل، حزقیال و پرسیاه و یشعیاه بجز مرثیه نامهء جگرخراشی بر مرگ ملی قومی بزرگ چیز دیگر نیست. ولی غارتگری بابل همچون سیل هولناکی بود که در مسیر آن هلاکت روی هلاکت جریان داشت، چه شهرهای یهود همه ویران شدند و هیکل مقدس آنان نابود گردید، و همهء آثار دینی و ملی آنها محو شد، و تنها همین نبود، بلکه بزرگترین ثروت دینی آنان که توراة است برای همیشه از دست رفت. و گروه عظیمی طعمهء شمشیر مهاجمین شدند و گروه دیگری در نواحی گوناگون جهان طریق آوارگی پیمودند، و بقیه به اسارت دچار شدند و سپاه بابلی غالب آنان را مانند بهائم ببابل راندند. پس در اورشلیم بجز شکسته پاره های بناهای مخروبه چیزی بر جای نمانده بود، و بقیة السیف یهود در بابل در اسارت و ذلت بسر میبردند. و این تا 70 سال ادامه داشت آنگاه شوکت و جلال بابل پس از مرگ بخت نصر پادشاه جبار آن رو بضعف نهاد، زیرا جانشین وی مردی توانا و آزموده کار نبود. و امرای شهرها دربانان معابد بودند ازینرو نابونی دوس(28) را قائم مقام پادشاه متوفی کردند. و وی زمام فرمانروائی به بیل شازار مثل اعلای ستمگری و فسق و شرارت سپرد پس اهالی به سبب او با هر گونه شرارت و ظلم روبرو شدند و عیش آنها منغص گردید. در این هنگام آوازهء کورش همهء اکناف جهان را فراگرفته و نیکوکاری ها و محامد وی ورد زبانها بود بدین سبب مردم بابل هیچ چاره ای نیندیشیدند جز این که از سوی بزرگان خود فرستاده ای نزد کورش گسیل دارند و وی را به آمدن ببابل و رهائی آنان از ستم و رنج بخوانند. مورخین همرای اند بر این که بابل در این هنگام مستحکم ترین شهر روی زمین بود. و حصار آن شهر از حیث استحکام و بلندی و طول و عرض بدانسان بود که آنرا درشمار عجائب و خوارق روزگار آورده بود و بهترین پناهگاه و دژ تسخیر ناپذیر در برابر سلاحهای آن عصر بشمار میرفت، کورش با همهء این احوال دعوت مردم بابل بپذیرفت و از اقامتگاه خود متوجه آن شهر گردید و همچنان فاتحانه پیش میرفت تا به پیرامون حصار بابل رسید. هرودت گوید که یکی از ولات سابق بابل موسوم به گوبریاس(29) همراه سپاهیان کوروش بوده و آنان را راهنمائی میکرده است وی بدینسان رای داد که بالای شهر جویبارهائی منشعب از دجله کنده شود، آنگاه آب رود را برگردانند تا مجرائی که داخل شهر میشد بخشکی گراید و راه دخول سپاهیان بشهر باز شود. پس از اجرای طرح گبریاس در یکی از شبها سپاه عظیمی از مجرای رود داخل شهر شد و بدینسان بابل بتسخیر کورش درآمد.
پایان اسارت یهود و فرمان تجدید بنای هیکل، و عقیدهء ملی یهود در این باب:
اسفار مقدس یهود حاکی است که ظهور کورش و تسلط وی بر بابل معجزه ای از جانب خدا بود که به پایان یافتن اسارت یهود که 70 سال ادامه یافته بود و تجدید بنای هیکل منتهی گردید. آنها می پندارند که کلیهء حوادثی که واقع شده برطبق پیشگوئیهای یشعیای نبی از صد سال پیش و یرمیای نبی از 60 سال پیش از وقوع است. تاریخ یهود از مایهء معتقدات دینی آنان تکوین شده است، از این رو کتاب عهد عتیق تنها کتاب شریعت آنان نیست، بلکه آن کتاب سرچشمهء تاریخ آنان نیز بشمار میرود. یهود برای تاریخ جهان یک نوع تصور خاصی ایجاد کرده و آنرا با وحی و پیشگوئی همدوش ساخته اند، بدین سبب هر یک از روایات عهد عتیق بمنزلهء یک تصور اساسی عقاید دینی آنان بشمار میرود و آنها بدان ایمان کامل دارند این اسفار میگوید که همهء این پیشگوئیها پس از فتح بابل بر کورش عرضه شد و وی آنها را بحسن قبول پذیرفت، و در وی تأثیر نیک بخشید، از این رو فرمان داد تمام ظروف مقدس زرین و سیمینی را که بخت نصر بغارت برده و از هیکل اورشلیم ربوده بود به یهودیان باز گردد و اجازهء بازگشت بفلسطین را به آنان ارزانی داشت تا به آباد ساختن شهرهای ویران شدهء خود بپردازند و هیکل منهدم شده را بار دیگر بسازند. کتاب عزرا در این باره میگوید: «در سال اول سلطنت کورش ملک فارس در خصوص کامل شدن کلام خداوند از دهان ارمیاه، خداوند روح کورش ملک فارس را برانگیزانید تا آنکه در تمامی ممالک خود فرمانی صادر کرده که بدین مضمون در کتاب نوشته شود که کورش ملک فارس چنین میفرماید که خداوند خدای آسمانها تمامی ممالک زمین را بمن داده است و او مرا مأمور ساخته که بجهت او خانه ای را به اورشلیم که در یهوداه است بنا نمایم از شما در تمامی قوم او کیست که خدایش با او باشد تا بر اورشلیم که در یهوداه است برآید و برای خداوند خدای اسرائیل آنچنان خدائی که در اورشلیم است خانه ای بنا نماید و هر کس که از تمامی مکانهائی که در آن ساکن بوده باقی می ماند مردمان آن مکانها او را بنقره و طلا و امتعه و دواب اعانت نمایند سوای هدیه هائی که به ارادت داده میشود بجهت خانهء خدا که در اورشلیم است پس رؤسای اجداد یهوداه و بنیامین و کاهنان ولویان با تمامی کسانی که خدا روح ایشان را انگیزانیده بود برخاستند تا آنکه برآمده خانهء خداوند که در اورشلیم است بنا نمایند... و ملک کورش ظروف خانهء خداوند که نبوکد نصر از اورشلیم آورده در خانهء خدایان خود گذاشته بود بیرون آورد و اینها را کورش ملک فارس با دست مثرداث خزانه دارش بیرون آورد و بشیش بصر سرور یهوداه شمرد و تعداد آنها این است لنگری طلا سی. لنگری نقره یک هزار. کاردها 29 کاسه های طلائی سی. کاسه های نقره نوع دومی 410 و سایر ظروف یکهزار، تمامی ظروف از طلا و نقره پنج هزار و چهارصد. تمامی آنها را شیش بصر با اسیرانی که از بابل به اورشلیم آورده شدند آورد». پس از اعلان کورش پنجاه هزار خانوادهء یهودی از بابل بفلسطین بازگشتند و بتعمیر آن شهر و هیکل همت گماشتند ولی با همهء این عوایقی مانع این عمل میشد از این رو کتاب عزرا گوید که نمایندهء شاهنشاه داریوش در شام و فلسطین در کار مداخله کرد و داریوش را آگاه ساخت، از این رو یهودیان بدربار شاهنشاهی شکایت کردند و شکایت آنها مورد قبول واقع شد و در نتیجه داریوش فرمان جدیدی صادر کرد که بدان فرمان سابق کورش تأیید گردید و عزرای نبی در روزگار اردشیر (هخامنشی) ظهور کرد و با یک کاروان ثانوی از بابل بفلسطین آمد. و باز کار ساختمان هیکل بار دیگر متوقف شد بدین سبب اردشیر بکوشش حجی نبی فرمان نوینی در این باره صادر کرد و بدینسان تجدید بنای هیکل پایان پذیرفت. روایات ملی یهود از دانیال و عزرا و نحیماه و حجی حاکی است ک آنان نزد این شاهنشاهان کوروش و داریوش و اردشیر مقرب بودند و در دربار این شاهنشاهان احترام خاصی داشتند. و دربارهء اردشیر گفته اند که دختری یهودیه موسوم به «استر» ملکهء وی بوده و هنگامی که بعض امراء دربار در صدد فتنهء ضد یهود برآمدند آن دختر مانع شد و آنان را از چنین توطئه بازداشت و یهود را رهائی بخشید. بدین سبب در میان کتب عهد عتیق همچنان که کتابی موسوم به «اپو کریفا»(30) می یابیم کتاب استر نیز هست، و مقصود از کتب «اپوکریفا» آن کتبی است که بترجمهء عهد عتیق یونانی هفتادگانه(31) ضمیمه شده است و در نسخهء عبری و نسخهء فلسطینی وجود ندارد.
نهضت سوم کورش به شمال:
مورخین یونان از نهضت سومین کوروش خبر میدهند و میگویند این سفر بمنظور اصلاح بعض شهرهای مرزی ماد و تقویت آنها رخ داده و ناچار این نهضت در جهت شمال بوده زیرا ماد ایران شمالی است که هم مرز کوههای شمالی حد فاصل میان بحر خزر و بحر اسود است. و بعدها این بلاد را قفقاز نامیدند و ایرانیان آنرا «کوه قاف» میخواندند. و بلاد قفقاز کنونی در سواحل رودهای این کوهها واقع است. کورش در این نهضت خود به نهری رسید و سپاهیان خود را در کنار آن متوقف کرد این نهر از آن روزگار به «رود سائرس» یا رود کورش نامیده شد و تا هم اکنون بدین نام خوانده میشود. و از وقایعی که در آن شکی نیست این است که در این نهضت کورش با قومی از ساکنین جبال بر خورد که آنان امر یأجوج و مأجوج را به وی شکایت کردند، کورش بساختن سد آهنینی فرمان داد بدانسان که بتفصیل در این مقاله شرح آن خواهد آمد. و جای تأسف است که مورخین یونان بتدوین حوادث این نهضت توجه نکرده اند.
مرگ کورش بسال 529 ق.م.:
پس از فتح بابل عظمت کورش زبانزد تمام مردم شرق و غرب شد زیرا در سراسر روی زمین کسی باقی نمانده بود که با این شاهنشاهی نوین در صدد معارضه برآید. و کورش در این دوران تنها امپراطور بی معارض سرتاسر جهان بود. و این امر یکی از شگفتیهای دنیای قدیم بشمار میرفت، چه مردی که 14 سال پیش از نشستن بر اریکهء جهانداری شبان گمنامی بیش نبود و در بیشه های کوهستانی بسر میبرد، اکنون یگانه فرمانروای تمام کشورهاست ممالکی که قرنها نمونهء عظمت و شوکت ملل گیتی بودند این مرد هم اکنون تنها پناهگاه منحصر بفرد کلیهء ملتها و طوایف روی زمین از ساحل غربی آسیای صغیر تا صحرای بلخ است. کورش پس از تسخیر بابل ده سال بزیست و به سال 529 ق.م. درگذشت و یکی از آثار باستانی ایران که در این عصر کشف گردید آرامگاه کورش است این مرقد ساختمان مربع زیبائی از مرمر است، پیدایش این مقبره ضمناً ثابت میکند که دفن مردگان در میان زردشتیان قدیم معمول بوده و اگر عمومیت نداشته لااقل شاهان و بزرگان مردم را دفن میکرده اند همچنان که بدست آمدن آرامگاه داریوش نیز که عامه آنرا نقش رستم میخوانند مؤید این نظر است.
سلف کورش و خلف وی: اینک شایسته است که اسامی سلف و خلف نزدیک کورش را ذکر کنیم زیرا اختلاف تلفظ بدانها در دو زبان پهلوی و یونانی بعض مورخین را براه خطا سوق داده است. سنگ نوشتهء داریوش نسبنامهء کورش را که هرودت و گزنفن آورده اند تصدیق و تأیید میکند. چه پدر جد کورش، هخامنش است که یونانیان او را «ایکی مینس»(32) نامیده اند و اجماع رای مورخین با تأیید آن در سنگ نوشتهء داریوش بر این است که شاهنشاهان ماد و پارس به وی منسوب بوده و نام او را نام خاندان خود قرار داده اند یعنی خاندان خود را «هخامنش» خوانده اند. هخامنش را پسری بوده موسوم به شائش بیز، که یونانیان آنرا تحریف کرده «تائزبیز» گفته اند و کامبیز فرزند شائش بیز است که یونانیان وی را «گَم بی سز»(33) و اعراب کمبوشیا نامیده اند. و کورش مورد بحث ما فرزند این کامبیز است و او نیز نخستین فرزند خود را کامبیز نامید و لقب سلطنتی «اهشورش» را نیز بنام وی اضافه کرد که برای پادشاهان بعد از او هم بکار میرفت ولی یونانیان این کلمه را به «اهاسورس» و اعراب به «اخشورش» تحریف کردند. کامبیز فرزند کورش بزرگ بپادشاهی رسید و به سال 525 ق. م. بمصر تاخت و برآن کشور چیره شد و هنگامی که در مصر بود به وی خبر رسید که مردم ماد از فرمانبری سر پیچیده اند و مردی «گوماتا» نام خود را برادر کامبیز که نام او بردیاست میخواند و مدعی تاج و تخت شاهنشاهی است یونانیان بردیا را «سمردیز» مینامیدند باری رسیدن این اخبار بکامبیز سبب شد که مصر را ترک گفت و به سوی کشور ایران متوجه شد ولی وی در شام زندگانی را بدرود گفت و بروایتی بخدعه جان سپرد و چون پس از هلاک کامبیز از پشت کوروش کسی نبود امرای کشور داریوش پسر عم کوروش را بر تخت شاهی نشاندند و او سرکشان را مغلوب کرد و گوماتای غاصب را بکشت و کشور ایران را ببالاترین پایگاه عزت و افتخار رسانید این داریوش فرزند گشتاسب یا بنابر تلفظ یونانیان «هستاس بیز» است ولیکن نام او در «اوستا» «وشتاسب» آمده است. جانشین داریوش اردشیر «ارتخشثت» است که یونانیان او را «ارتازرکس» و اعراب اردشیر گفته اند. نام این چهار پادشاه یعنی: کورش، اخشورش و داریوش و اردشیر را در اسفار یهود مییابیم و تجدید ساختمان هیکل اورشلیم در عهد کورش آغاز شده و در روزگار اردشیر پایان یافته است.
نهضت دوم بسوی بابل و پایان حاکمیت آن:
همچنان که دیدیم کورش در کشورگشائیهای خود بینهایت بزرگوار و بخشنده بود، وی کشورها را میگشود بی آنکه حکومت محلی آنها را از هم فروپاشد، یا ادیان و قوانین و عادات ملی آنان را نسخ کند بلکه تنها بگرفتن خراج و برقراری یکنوع سرپرستی عالی کفایت میکرد، چنین بود روش کورش در جهانگشائیها و همین شیوه را در بابل بکار برد چه وی پس از تسخیر آن کشور با سپاهیان خود به ایران بازگشت و نماینده ای از جانب خود در آنجا تعیین کرد بدینسان بابل تابع شاهنشاهی کورش بود در حالی که مردم آن سرزمین بر سرنوشت خود حاکمیت داشتند و از استقلال داخلی بهره مند بودند. مورخان یونان گفته اند این وضع قریب دهسال ادامه داشت تا کورش درگذشت و داریوش بفرونشاندن سرکشی ماد سرگرم شد. در این هنگام پادشاه بابل فرصت را غنیمت شمرد و استقلال کامل خود را اعلان کرد و در نتیجه داریوش بعزم سرکوبی وی بسوی بابل شتافت، مورخین یونان وقایع این جنگ را تدوین کرده و گفته اند همچنان که کوروش بکمک یکی از امرای بابل موسوم به «گبریاس» بپیروزی کامل نائل گردید داریوش هم بنیرنگ مرد جنگ آور بیباکی بفتح بابل کامیاب شد بدانسان که وی بقصد توطئهء قتل پادشاه داخل شهر شد و او را ناگهان بکشت و در نتیجه دروازه های بابل به روی فاتحین گشوده شد. و در کتاب دانیال این حادثه را بصورت دیگری که رنگ خاصی بدان زده شده است می بینیم و آنچنان است که پادشاه بابل شب پیش از کشته شدن محفل شادی و سروری بر پا کرده و بساقی فرمان داده بود که برای وی در جامهای غارت شده از هیکل مقدس اورشلیم شراب بریزد ساقی فرمان او را امتثال کرد، و همینکه پادشاه جام را برداشت، ناگهان دید دستی از غیب بجانب دیوار برون آمد و این عبارت آرامی را بر روی دیوار نوشت: (منی منی تقیل او فرسین) پادشاه از دیدن آن سخت حیرت زده و بیمناک شد، و ساحران و منجمان را بخواند و فرمان داد آن عبارت را تفسیر کنند ولیکن آنها از شرح آن عاجز شدند، سرانجام ملکهء او نام دانیال را بپادشاه یادآور شد و پادشاه دانیال را بخواند، وی گفت، آن عبارت انذاری است از جانب خدای بتو که روزگار پادشاهیت بپایان رسیده. «منی منی ثقیل» (در توراة چنین است) در میزان سنجیده شده ای و کم یافت شده ای، پریش مملکت تقسیم کرده شده است و به مداین و فارس داده شده است. فصل 5 آیهء 27 تا 29 کتاب دانیال. هنوز یکروز بر این تعبیر نگذشته بود که پادشاه بقتل رسید و سپاهیان داریوش بر بابل چیره شدند و با پیروزی داریوش استقلال بابل بپایان رسید و آن کشور در شمار یکی از ولایات تابع شاهنشاهی ایران واقع شد. نمیدانیم که آیا این روایت اصلی داشته یا نه و بسهولت نمیتوان آنرا پذیرفت چه کتاب دانیال مدتی دراز پس از فتح بابل تألیف شده و مقصود ما از این گفتار این نیست که روایت در اثنای تألیف ساخته شده چه ممکن است مادهء روایت پیش از تألیف وجود داشته و همچنین امکان دارد که مادهء مزبور دارای ریشه بوده. و اگر موضوع چنین باشد باید دید آن ریشه چیست؟ برخی از محققین کنونی برآنند که سزاوار است برای تحقیق از این اصل توطئهء سوء قصدی را که در بابل پدید آمده مورد دقت قرار دهیم اگر در بابل توطئه بر ضد پادشاه آن کشور بوده آیا چه کسانی بیش از همه از پادشاه کینه در دل داشته اند که چنین توطئه ای را طرح کرده اند؟ پیداست که این گونه مردمان یهودیان بابل بوده اند. در روایت آمده است که پادشاه بر آن شد که در ظروف هیکل مقدس، بقصد اهانت بهیکل شراب بنوشد. چه کسانی از این رفتار رنجیدند و بر پادشاه خشم آوردند؟ آنان رؤسای یهودی بابل اند. پس چرا فرض نکنیم که این رؤسا در توطئهء مزبور شرکت داشتند. و هم آنان بودند که بر دیوار دست غیبی را برای انذار پدید آوردند. ولیکن یهودیان بچنین نظری اعتراف نمیکنند بلکه میگویند دست غیبی ظهور معجزه بمنظور تقویت آنان بوده است.
4 - ذوالقرنین مذکور در قرآن و کورش:
اکنون میتوانیم بگوئیم که مسئلهء لقب «ذوالقرنین» بطور قطع حل شده و جای هیچگونه تردیدی باقی نمیماند که تصور ذوالقرنین تنها دربارهء کورش بوده است و بس. و اگر از گواهیهای صریح عهد عتیق هم صرف نظر کنیم، همان مجسمهء کورش بتنهائی کافی است که یک گواه حسی آشکار برصحت نظریهء ما باشد. اینک آنچه باقی مانده این است که ببینیم آیا تفصیلی که در قرآن آمده بر کورش تطبیق میشود یا نه؟ درصفحات ذیل خواهیم دید که مطابقت کامل دارد. در آغاز این گفتار خلاصه ای از آنچه در قرآن در شأن ذوالقرنین نزول کرده آوردیم اینک بار دیگر بدانها رجوع میکنیم:
انا مکنا له فی الارض:
1 - نخستین چیزی که قرآن ذوالقرنین را بدان توصیف کرده قول خدای تعالی است: «انا مکنا له فی الارض و آتیناه من کل شی ء سببا» (قرآن 18 / 84)؛ یعنی ما سلطنت و پایداری در ملک را به وی بخشیدیم و تمام وسائل و تجهیزاتی را که برای تقویت فرمانروائی و تکمیل فتوحات ضروری است جهت او آماده کردیم. و اسلوب قرآن بر این جاری است که در هر جا کامیابی شخصی و سلطنت او بخود خداوند مستقیماً نسبت داده می شود، چنانکه در آیهء مذکور می بینیم بدان امر عظیمی که بر خلاف معهود و عادت واقع شده اراده میشود، و از این رو بخششی از جانب خدا و رحمتی خاص از سوی او شمرده میشود چنانکه در سورهء یوسف نیز می بینیم که میفرماید: «و کذلک مکنا لیوسف فی الارض، (12/56)؛ یعنی یوسف را در سرزمین مصر متمکن قرار دادیم. زیرا یوسف علیه السلام بطرز شگفت آور غیر معهودی بفرمانروائی مصر نائل شد، و از این رو به خدا نسبت داده شده است تا آشکار شود که این تمکن از نعم مخصوص خدا بوده که وی را از زندان برفراز تخت شاهی نشانده است. و چون اسلوب سخن در خصوص ذوالقرنین نیز عین همین اسلوب است، ناچار باید چگونگی رسیدن ذوالقرنین هم بپادشاهی مانند یوسف در وضع غیر عادی باشد تا در شمار موهبت های خاص از جانب خدا بشمار رود و چون از این لحاظ کورش را مورد نظر قرار میدهیم می بینیم که وی کام با ذوالقرنین تصویر شدهء در قرآن مطابقت دارد، چه زندگی او در محیطی آغاز شده که آنرا حوادث محیرالعقول فرا گرفته است بحدی که در قالب افسانه ریخته شده است. او هنوز متولد نشده بود که جد مادریش بدیدهء دشمنی سفاک به وی می نگریست و در صدد قتل وی بود اما مردی که مأمور کشتن او بود دارای دلی پر از مهر شد و بر او رقت آورد و او را از چنگال مرگ رهانید، آنگاه وی در بیشه ها و دشتها و کوهها پرورش یافت و همچون شبانی بیکاره و گمنام بسر میبرد، در چنین وضعی ناگهان احوال دگرگونه شد و کورش را بمیدان کوشش و کار در نهایت آمادگی براند، تا بی مزاحمتی بتخت سلطنت مادها نیز بر نشست، شکی نیست که سیر حوادث زندگانی عادی هرگز بدینسان نیست، این کار براستی، شگفت، و نادر و یگانه است.
و آتیناه من کل شی ء سبباً.
آنگاه در قرآن آمده است: «و آتیناه من کل شی ء سبباً» یعنی تمام وسائل کار و پیروزی را بدو بخشیدیم. ببین چگونه این کلمات آیه با وقوع پادشاهی کورش مطابق است؟ جوانی که دیروز چوپان گمنامی بود امروز بر تخت پادشاهی نشسته و بی جنگ و زد و خورد تمام نیازمندیها و وسائل کار را مالک شده است. مورخین یونان میگویند: کلیهء قبائل پارس با کمال میل بفرمانبری او همرای شدند و در تاریخ برای نخستین بار کشور متحدهء پارس و ماد بظهور آمد، آنگاه سپاهیان عظیمی برای وی فراهم آمد که تا پیش از وی هیچ کشوری بچنان قدرت نظامی نائل نشده بود.
نخستین کار مهم غربی:
2 - آنگاه قرآن برای ذوالقرنین سه کار مهم ذکر کرده است که نخستین آنها به «مغرب الشمس» بود. و غرض آشکار از «مغرب الشمس» جهتی است که می بینیم خورشید بسوی آن غروب میکند یعنی جهت غرب و معنی آن مکان غروب خورشید بحقیقت نیست، زیرا چنین مکانی یافت نمیشود و ممکن هم نیست یافت بشود. و تمام لغات از غرب و شرق به «مغرب خورشید» و «مطلع آن» تعبیر میکنند. و در عهد عتیق نیز چنین تعبیراتی می یابیم، مثلاً در کتاب زکریا میخوانیم: خداوند لشکر چنین میفرماید که اینک قوم خود را از زمین و از زمین غروب آفتاب نجات خواهم داد. مشرق (کتاب زکریا فصل 8 آیهء 7). یعنی نجات میدهم بنی اسرائیل را از مصر و بابل زیرا مصر برای فلسطین بلاد مغرب و بابل بلاد مشرق است. این مسئله در نهایت وضوح است و نیازی ببحث ندارد ولی مسئله بدین آشکاری از آنرو که مفسرین حرص و ولعی بعجایب دارند بنظر آنان پیچیده و دشوار آمده و توهم کرده اند که ذوالقرنین به آن مکانی که خورشید بحقیقت فرو میرود رسیده است و خلاصه این که کار مهم نخستین ذوالقرنین بسوی غرب بوده و شکی نیست که این کار مهم لیدی بوده است زیرا اگر ما از شمال ایران به سوی آسیای صغیر برویم کاملاً بجانب غرب شتافته ایم. همچنان گفتیم کورش بر دو کشور ماد و پارس فرمانروائی میکرد که ناگهان کروسس، پادشاه آسیای صغیر بجانب او هجوم کرد. این کشور که بنام لیدی خوانده میشد یک قرن پیش از دوران کورش تأسیس شده و پایتخت آن ساردیز(34) بود و پیش از پادشاهی کورش جنگهائی میان ماد و لیدی رخ داده بود و سرانجام پدر کروسس با استیاکس جد کورش بصلح گرائیدند و برای استواری اتحاد و صلح میان دو خاندان شاهنشاهی ماد و لیدی قرابت سببی نیز انجام گرفته بود ولی کروسس تمام این علائق و قرابت ها را قطع کرد. پیدایش شاهنشاهی بزرگ متحدی از پارس و ماد تحت پیشوائی کورش ظفرمند بر کراسوس گران آمد از این رو نخست حکومت های بابل و مصر و اسپارت را بر ضد ایران برانگیخت، آنگاه ناگهان بوضع غارتگرانه ای بشهر پتریا(35) واقع در مرز حمله برد کورش ناچار شد شمشیر مهاجم را بگلوی وی باز گرداندو از این رو از پایتخت ماد هگ متانا (همدان) بیرون رفت و مانند صاعقه بر دشمن فرود آمد، و هنوز پیکار چندان بطول نینجامید که سرتاسر کشور لیدی پس از دو پیکار گاه: پتریا و ساردیز سر طاعت و انقیاد فرود آوردند. هرودت به تفصیل این جنگ را نوشته و نوشته های او بسیار جالب توجه است. او میگوید: پیروزی کورش بسیار برق آسا بود بدانسان که هیچکس انتظار آنرا نداشت و هنوز 14 روز از نبردگاه پتریا نگذشته بود که پایتخت منیع لیدی از در تسلیم در آمد و پادشاه آن کشور کروسس بچنگ اسارت کشور گشایان افتاد از آن پس تمام آسیای صغیر از بحر شام تا بحر اسود یوغ فرمانبری کورش را بگردن نهادند اما کورش همچنان پیش میرفت و راه دور و درازی را پیمود تا به آخر مغرب رسید یعنی بساحل دریا و در اینجا طبیعةً گامهای او متوقف شد. همچنان که گامهای موسی بن نصیر پس از 12 قرن بر ساحل شمالی افریقا متوقف شد. کورش از همدان تا لیدی دو هزار و چهارصد میل راه را بپیمود و بر راه رفتن روی امواج دریا قادر نبود پس بایستاد و ناگهان بدید که خورشید در چشمهء خلیج ساحلی غروب میکند. و این اقامتگاه بی شک برای او مغرب شمس، یعنی نهایت مغرب بود.
و جدها تغرب فی عین حمئة و وجد عندها قوما:
اگر نقشهء ساحل غربی آسیای صغیر را در پیش خود بگذاریم، خواهیم دید که بیشتر ساحل را خلیجهای کوچکی قطع کرده است، بخصوص در نزدیکی ازمیر، که خلیج شکل چشمه بخود گرفته است ساردیز در نزدیکی ساحل غربی بود و از شهر ازمیر کنونی چندان دور نبود، پس باید چنین بگوئیم که کورش پس از آنکه بر ساردیز استیلا یافت و باز هم از آنجا پیشتر می رفت در ساحل دریای اژه بجایگاهی در نزدیک ازمیر رسید و ساحل را بدانسان دید که بچشمه ای شباهت داشت. و این همان است که قرآن از آن بدین آیه تعبیر کرده است «وجدها تغرب فی عین حمئة» یعنی بنظر او چنان آمد که خورشید در جایگاه تیره ای از آب غروب میکند واضح است که خورشید در هیچ مکانی غروب نمیکند. ولیکن اگر انسان بر ساحل دریائی بایستد خورشید را چنان می بیند که گوئی اندک اندک در دریا فرو میرود.
کار مهم شرقی: 3 - کار مهم دومین ذوالقرنین بمشرق خورشید است یعنی در جهت شرق، هرودت و کتزیاس هر دو این کار مهم شرقی کورش را پس از فتح لیدی و پیش از غلبه بر بابل ذکر کرده و گفته اند: «سرپیچی برخی از قبائل وحشی صحرانشین او را بقیام بدین کار مهم برانگیخت» و این با آنچه در قرآن آمده «حتی اذا بلغ مطلع الشمس، وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً» (قرآن 18 / 90) مطابقت دارد. یعنی وی چون بنهایت شرق رسید، دید که خورشید برقومی میتابد که برای پوشیدن خود از گرمای آفتاب جامه ای ندارند. یعنی آنان از قبیله های چادرنشین بوده اند که در شهرها سکونت نمی گزینند و برای خود خانه نمیسازند.
قبیله های چادرنشین شرقی:
این قبایل چادرنشین که بوده اند؟ برخی از مطالبی که مورخین یونان بدان تصریح کرده اند نشان میدهد که آنها قبایل بکتریا یعنی بلخ بوده اند. اگر بنقشه بنگریم خواهیم دید که بلخ بمثابهء شرق دور ایران است. زیرا پس از بلخ زمین ارتفاع پیدا میکند و راه را مسدود میسازد. و ظاهراً چنین بنظر میرسد که قبایل گیدروسیا در مرزهای شرقی بفساد و اخلال پرداخته بودند پس کورش از مستقر خود برخاست تا پیروزمندانه ببلخ رسید. و مقصود از گید روسیا شهرهائی است که اکنون بمکران و بلوچستان موسومند.
کار مهم شمالی سوم و سد یأجوج و مأجوج:
4 - و ذوالقرنین هجوم سوم خود را به شهرهای کوهستانی آغاز کرد ناحیه ای که از پشت کوههای آن یأجوج و مأجوج میتاختند و بغارتگری می پرداختند وی در آنجا سدی بنا کرد، این کار مهم سوم او بود و بدینسان بدانجا رفت که بحر خزر بر سمت راست او بود تا بکوههای قفقاز(36) بجایگاهی رسید که تنگنائی میان دو کوه آن بود. قرآن این خبر را چنین بیان کرده: «حتی اذا بلغ بین السدین؛ وجد من دونهما قوما لایکادون یفقهون قولا» (قرآن 18 / 93)؛ یعنی آنان مردمی کوهستانی و متوحش اند از مدنیت و عقل و فهم محروم شده اند. و مقصود از «سدین» تنگه ای است در کوههای قفقاز و بر سمت راست قفقاز بحر خزر را می بینیم که راه جانب شرقی آنرا مسدود میکند و بر سمت چپ دریای سیاه است که طریق جانب غربی را میبندد در وسط سلسلهء کوههای بلندی را میبینیم که بمنزلهء دیواری طبیعی میباشد، بدین سبب برای مهاجمین از جانب شمال هیچ منفذی نیست بجز تنگهء وسط این کوهها که مهاجمین از آن میگذشتند و بغارت بلاد واقع در پشت آن کوهها میپرداختند کورش در این تنگه سدی آهنین بنیان نهاد و با آن سد راه غارتگران را ببست. و نه تنها مردم سرزمین قفقاز بواسطهء این سد ایمن شدند بلکه این سد برای امنیت کلیهء کشورهای آسیای غربی بمنزلهء دژ مستحکم و دروازهء مقفل استواری بشمار میرفت پس جمیع ملل و ساکنین آسیای غربی و مصر از جانب شمال از دستبرد تهاجمات مصون ماندند. بنقشه بنگر آسیای غربی را در زیر و بحر خزر را در بالا و بحر سیاه را بر جانب راست آن خواهی دید. و کوههای قفقاز میان دو دریا واقع شده پس این دو دریا و سلسلهء جبال قفقاز یک سد طبیعی بوجود آورده که تا صدها میل امتداد دارد و در برابر این دیوار هائل هیچ رخنه وجود نداشت که طوایف شمال بتوانند بدینسو نفوذ کنند بجز همین تنگه، پس کورش بدان توجه کرد و آنرا با پی افکندن سد آهنینی ببست بدانسان که هیچکس نتواند از بالای آن فرود آید و یا قادر برخنه کردن باشد، پس این سد بمنزلهء دروازهء مقفلی میان آسیای غربی و کشورهای شمالی بود اما قومی را که ذوالقرنین در آنجا دید که خالی از خرد بودند محتمل است همان اقوامی باشند که یونانیان آنان را بنام «کولشی» خوانده اند و در سنگ نوشتهء داریوش «کوشیا» نامیده شده اند، اینها تهاجمات یأجوج و مأجوج را بکورش شکایت کردند و چون از حضارت دور بودند قرآن آنان را بدینسان وصف کرده است. «لایکادون یفقهون قولا» یعنی زبان نمیفهمیدند.
اوصاف اخلاقی ذوالقرنین قرآن:
5 - اکنون اوصاف اخلاقی ذوالقرنین مذکور در قرآن را در پیش خود میگذاریم نخستین آنها دادگستری و مهرورزی وی نسبت برعایاست. ببینیم تا چه اندازه این وصف بر زندگی کورش تطبیق میشود؟ قرآن خبرمیدهد که خدا به وی در شأن کسانی که در غرب دیده است فرموده: «اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا» (قرآن 18/86)؛ یعنی این مردمان در زیر تسلط تو هستند میخواهی آنان را معاقبت کن و یا با آنها بنیکی رفتار کن شکی نیست که آن مردمان یونانیان ساکن لیدی بوده اند که پادشاه آنها کروسس بناحق و با فراموش کردن پیمانها و حقوق خویشاوندی بکشور کورش هجوم آورد و تنها بهجوم خود قناعت نکرد بلکه تمام دولتهای نیرومند همزمان خود را بر وی برانگیخت. و اکنون پس از برخورد وی با نومیدی و بازگشتن تیر کینهء او در گلوی خود وی، بر کورش بود که وی را بپاداش این بدرفتاری مؤاخذه کند و اگر بمعاقبت میپرداخت سزاوار سرزنش نمیبود، زیرا در چنین رفتاری محق بود. این است آنچه قرآن از آن بدینسان تعبیر کرده: «اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا» اما ذوالقرنین کدام یک از دو راه را برگزید، وی گفت بلکه با آنان بفضل رفتار میکنم زیرا من از کسانی نیستم که بستمگری میگرایند: «اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الی ربه فیعذبه عذاباً نکرا و اما من آمن و عمل صالحا فله جزاء الحسنی و سنقول له من امرنا یسراً» (قرآن 18 / 88)؛ یعنی آنان را بر بدیهای پیشینشان شکنجه نمیکنم بلکه آنها را می بخشم، آری، هر که پس از این بکار زشت گراید، پاداش کردار خود را خواهد دید. آنگاه بخدا باز خواهد گردید تا خداوند او را بسخت ترین شکنجه معاقبت کند و اما کسی که بکار نیک گراید و مرا فرمانبری کند، پاداش نیکو خواهد یافت. این اجمالی از سیرت کورش است که مورخین یونان بتفصیل آنرا ذکر کرده اند و مورخین معاصر نیز آنرا مانند یک حقیقت تاریخی بی تردیدی پذیرفته اند. تمام مورخین یونان وحدت رای دارند بر اینکه طرز رفتار کورش پس از فتح لیدی، تنها عدل آشکار نبوده بلکه از لحاظ ارزش اخلاقی بیش از عدل بوده است، رفتار او تماماً بخشش و مرحمت و کرم و نجابت و بزرگواری بوده است. چه اگر وی دشمنان خود را بازخواست و شکنجه میکرد این عمل عین عدالت میبود زیرا آنها تبهکاران و جنایتکارانی بیش نبودند. ولیکن کورش تنها در ایستگاه عدالت توقف نکرد بلکه ببالاترین درجات انسانیت شرفتمندانه صعود کرد. هرودت میگوید: کورش بسپاهیان خود فرمان داد که سلاح بسوی هیچکس بر ندارند بجز جنگ آوران دشمن. اما دربارهء کروسس پادشاه شکست خورده فرمان داد، احدی وی را نیازارد اگر چه وی با سلاح خود بجانب کسی بتازد. و سپاهیان فرمان او را از روی درستی و صمیمیت اجرا کردند بدانسان که اکثریت اهالی حتی کمترین مصائب جنگ را احساس نکرد. پادشاه و حکومت دگرگونه شد ولی در زندگانی مردم هیچگونه تغییری پدید نیامد. در اینجا نباید فراموش کرد که پیروزی کورش سبب شکست منکری برای خدایان یونان بود زیرا آنها قادر بر نگهبانی بندهء خاص خود کروسس از چنین مصیبت بزرگی نبودند. مورخین میگویند: کروسس پیش از هجوم به ایران با خدایان مشورت و استخاره کرد و هاتف «دلفی» وی را بفتح آشکار مژده داد، و چون بشارت او معکوس شد و کروسس هزیمت یافت یونانیان بعمل زشتی گرائیدند یعنی بتأویل بیجا پرداختند و بر آن شدند که این شکست شنیع را یکنوع فتح دینی خدایان جلوه دهند. هرودت گفته های مردم لیدی را پس از سقوط پادشاه آنان چنین روایت کرده که آنها میپنداشتند هاتف دلفی خطا نکرده بلکه کروسس بنا بر روح حماسی جنگی گفتهء هاتف را بغلط فهمیده است. هاتف به وی گفته است: «اگر کروسس به ایران هجوم کند کشوری عظیم سرنگون خواهد گردید» یعنی وی کشور عظیم خود را واژگونه خواهد کرد لیکن او مطلب را بد فهمیده پنداشته است هاتف وی را بسقوط کشور ایران بشارت داده است. همچنین فرمان کورش را دربارهء کروسس بدینسان تأویل کرده اند که کورش چون بسوختن کروسس روی مصطبه ای هیزم فرمان داد کروسس در حالی که روی مصطبهء برافروخته از هیمه بود گفتار یکی از فیلسوفان یونان را بیاد آورد و متبسم شد. و چون این امر را بکورش خبر دادند وی بسیار متأثر گردید و بیدرنگ بفرونشاندن آتش فرمان داد ولیکن آتش بدانسان شعله میکشید که رجال کشور از خاموش کردن آن عاجز ماندند، در این هنگام کروسس آلهه «آپلن» را بیاری خواست و با اینکه آسمان ابرناک نبود باران باریدن گرفت و در یک چشم بهم زدن آتش فرونشست. و خدا جان کروسس را نجات بخشید پس از آنکه تمام بشر از آن عاجز شده بودند، این از پندارهای عامه است چه وقتی به اخبار صریح هرودت و گزنفن مراجعه میکنیم حقیقت را جز این می یابیم آنها مینویسند: کروسس آنگاه بهجوم خود پرداخت که بمژدهء خدایان قویدل گردیده بود. این مژده پیش از آغاز جنگ شهرت یافته بود، و کورش بر آن شد که این خرافهء آنها را باطل کند و به آنان نشان دهد که چیزهائی را که آنها بعنوان خدایان برگزیده اند نمیتوانند برای آنان پیروزی و فتحی بیاورند حتی آن خدایان قادر بر نجات دادن کسی که دوستدار آنان است و به او نوید فتح داده اند نیز نیستند و نمیتوانند او را در حالی که زنده است از حریق رهائی بخشند. بهمین جهت کورش فرمان داد که اولاً وی را روی مصطبهء هیزم بنشانند و آنرا برافروزند تا مردم بچشم خود ببینند که خدایان آنان را قدرتی نیست و چنین معجزه ای وجود ندارد که پادشاه آنها را از آتش نجات بخشد. بلکه بزودی بخاکستری تبدیل خواهد شد که بازیچهء باد شود. و چون این حقیقت در پیش دیدگان همه تجلی کرد آتش بفرمان کورش فرونشانده شد و بدینسان دشمن شکست خوردهء خود را از مرگ رهائی بخشید. و همانا معجزهء «آپلن» در جامهء افسانهء یونانی خود اشارهء صریحی است بحقیقتی که کورش بعمل خود میخواست آنرا اثبات کند و از این رو مردم بر آن شدند که این حقیقت را با اختراع چنین معجزهء سست دروغینی نقض کنند. و در قرآن آمده است که ذوالقرنین گفت «و سنقول له من امرنا یسراً» یعنی اگر مردم بنیکی گرایند خواهند دید که در طرز سلوک من با آنها چیزی که بر آنان دشوار آید یا بدی به آنان رساند وجود ندارد. و مورخین یونان گواهی داده اند که رفتار کورش بهمان سان بوده است که در قرآن آمده است. چه وی برای کشورهای مغلوب بمنزلهء مثل اعلای عطوفت و رحمت بوده است. فریادها و ناله های مردم آن عصر از فشار خراجهای سنگین و مالیاتهای کمرشکن که پادشاهان آن روزگار بر رعایا تحمیل میکردند همیشه بلند بود و کورش مردم را از همهء این ستمگریها نجات بخشید. و فرمانهای عطوفت آمیز و قوانین عادلانهء او دوران نوینی را که هم آغوش با رفاه عیش و خوشی زندگی بود به روی قاطبهء مردم جهان بگشود.
خصلت های عمومی کورش:
6 - این بود طرز رفتار کورش در کار مهم غربی او. اما عادات و خصلتهای او چگونه بوده؟ و مورخین یونان در شأن وی چه گواهی داده اند؟ و تا چه اندازه این خصال با آنچه در قرآن آمده مطابقت دارد؟ سزاوار است این حقیقت روشن را از یاد نبریم و آن این است که مورخین سه گانه ای که دربارهء کورش سخن رانده اند، نه از ملت وی و نه از هم میهنان و همکیشان او بوده اند بلکه آنها از مردم یونان بوده اند. ولی این تنها هم کافی نیست بلکه از یاران و دوستان وی هم نبوده اند. کورش لیدی را شکست داد ولی شکست لیدی در حقیقت یکنوع شکست برای ملیت و تمدن و دین یونان بود. آنگاه جانشینان وی داریوش و اردشیر، بخود یونان نیز تاختن بردند و بدینسان میان دو ملت دشمنی ایجاد و پایدار شد. آنگاه این مورخین سه گانه کتب خود را بروزگار اردشیر یا پس از وی تألیف کردند، یعنی در عصری که احساسات ملی یونانیان تا آخرین حد برانگیخته و شعله ور شده بود، و شعرای یونان سخت ترین تمثیلات خصمانه را بر ضد ایران مینوشتند که تا هم اکنون موجود است در چنین وضعی هیچکس انتظار نداشت که مردی یونانی سرودهای مدح برای ملت دشمن قوی پنجهء خود بسراید و عنان قلم را رها کند تا بثنای بر چنین دشمنی بپردازد با همهء اینها می بینیم که هر یک از مورخین سه گانه بعظمت خارق العاده و فضایل اخلاقی شگفت انگیز کورش اعتراف کرده اند، و این دلیل قاطعی است بر اینکه محاسن کورش بدانسان شهرت یافته بوده که هیچ فردی نمیتوانسته است آنها را انکار کند یا کمترین تردیدی بخود راه دهد هر چند از بزرگترین دشمنان وی باشد از این رو ناچار دشمنان هم مانند دوستان علی السویه گواهی بفضایل وی دادند و شاعر نیکو گفته است:
و ملیحة شهدت بهاضراتها
والفضل ما شهدت به الاعداء
هرودت میگوید: «کورش پادشاهی بی نهایت کریم، جواد و بخشنده بود و مانند دیگر پادشاهان بر جمع مال حرص و آز نداشت بلکه حرص او بر کرم و عطا بود. در حق ستمدیدگان دادگستر بود و آنچه را که خیر بشر بود دوست میداشت».
گزنفون میگوید: «پادشاهی خردمند و بخشاینده بود. در وی نجابت شاهان و فضایل حکماء جمع شده بود. همتش بر عظمتش تفوق داشت وجود وی بر بزرگیش غالب بود، شعار وی خدمت به انسانیت و عادت و سرشت او دادگستری در حق ستمدیدگان بود. فروتنی و بخشش در نهاد او جانشین تکبر و عجب شده بود.
تجلی شخصیت کورش:
7 - و آشکارترین چیزی که در نوشته های این مورخین سه گانه می یابیم عبارت از رفعت شخصیت شگفت آور کورش است، آنها همرایند براینکه وی زاییدهء عصر خود نبود بلکه شخصیتی نادر بشمار میرفت بدانسان که گوئی او بر خلق عصر خود سبقت گرفته بود، نه آموزگاری وی را تعلیم داده و نه حکیمی وی را حکمت آموخته و نه در شهر متمدنی پرورش یافته بود بلکه او پرورش یافتهء طبیعت و ساختهء دستهای حکمت ازلی بود، روزهای نخستین زندگی را در دامان صحراها و کنف کوهها گذرانید و از شبانان صحاری شرقی فارس بشمار میرفت. بس شگفتا هنگامی که این شبان در پیش دیدگان جهانیان تجلی کرد بزرگترین مظهر فرمانروائی و بزرگترین شخصیت حکمت و فضیلت شد. اسکندر با این که زیر دست ارسطو پرورش یافت و بی شک کشورگشائی عظیم بود لیکن آیا او توانست یکی از زوایای انسانیت و اخلاق را فتح کند؟ کورش ارسطوئی نداشت و بجای تربیت یافتن در مدارس انسانی در آموزشگاه طبیعت تربیت یافت ولیکن با همهء اینها مانند اسکندر بتسخیر بلاد کفایت نکرد بلکه مملکت انسانیت و فضیلت را نیز مسخر ساخت عمر کشورگشائی اسکندر از عمر خود او تجاوز نکرد و لیکن اساسی که مایهء استحکام فتوح کورش شد مدت دو قرن کامل با حوادث صعب روزگار نبرد کرد بی آنکه بدان گزندی رسد. اسکندر هنوز در سکرات مرگ بود که رشته های کشورگشائی های او از هم بگسیخت ولیکن کورش هنگامی که از این جهان درگذشت کشوری بجای گذاشت که از هر حیث برای توسعه یافتن و کسب قدرت آماده بود تنها نقص کشورگشائی وی مصر بود که آنرا هم جانشین او مسخر کرد. و پس از چند سال این شاهنشاهی جهانی بدانسان تجلی کرد که دنیای قدیم هرگز مانند آن ندیده بود. و این تسلط و قدرت بر 28 کشور از دو قاره آسیا و اروپا و همچنین بر مصر منبسط شد. و جانشین کورش بی منازعی بتنهائی بر این کشورها فرمانروائی میکرد.
کشورگشائیهای اسکندر جنبهء مادی داشت ولیکن کشورگشائیهای کورش شامل جسم و روح هر دو بود، فتوحات اسکندر علل مبقیه نداشت لکن جهانگیری کورش توأم با خاصهء جهانداری بود.
اعتراف مورخین کنونی. محققین کنونی تاریخ نیز به این حقیقت اعتراف کرده اند یکی از آنان مستر گراندی(37) استاد دانشگاه اکسفورد و کارشناس موثق تاریخ باستان و کسی که تألیف او «جنگ بزرگ ایرانی» قبول عام یافته در یکی از مقالات خود میگوید: شکی نیست که شخصیت کورش، شخصیتی نادر و غیر عادی در روزگار خود بود، چه وی در دلهای ملتهای همزمان خود اثری بجای گذاشت که مایهء حیرت عقول است و کزنفن شاگرد سقراط سوانح زندگی کورش را 150 سال پس از مرگ وی تألیف کرده و ما در تمام روایات او فضائل انسانیت بارز وی را می بینیم و خواه ما بدان فضائل اهتمام کنیم یا نکنیم ناگزیریم به این حقیقت اعتراف کنیم که رشتهء سیاست کشور او بمحاسن اخلاقی و فضایل انسانیت وی مرتبط بوده و اگر طرز سلوک او را با روش ملوک آشور و بابل قیاس کنیم طرز سلوک کورش را بدانسان خواهیم دید که مانند چراغ تابناکی میدرخشد.» آنگاه میگوید: «کامیابی وی بسیار عظیم است چه او 12 سال پیش امیر گمنامی بود و بر ناحیتی... موسوم به «انشان» حکومت میکرد اما دیری نگذشت که تمام ممالکی را که مراکز عظمت ملل بزرگ پیشین بودند زیر فرمانروائی خود آورد. و آنهمه کشورهایی که در آن روزگار مدعی تملک زمین بودند هیچیک از آنها جرئت ادعای پیشوایی برای خود نداشتند و از بلاد ساراگون، کشور اساطیری آکادی گرفته تا بلاد بخت نصر امپراطوری بابل همه به این شاهنشاه جدید فضیلتمند سر تعظیم فرود آوردند کورش تنها کشورگشای بزرگی نبود بلکه وی داوری بزرگ نیز محسوب میشد و ملل جهان نه تنها این دوران جدید را از روی میل پذیرفتند بلکه از ثمرات دادگستری آن نیز قرین آسایش و رفاه میشدند. از این رو در دهسال آخر زندگانی کورش، پس از فتح بابل، یک سرکشی و طغیان هم در این کشور پهناور حادث نشد. راست است که در دل رعایا مهابت داشت ولی هیچگونه بیمی از قساوت او نداشتند زیرا در حکومت او مجازات قتل و ربودن و غارت وجود نداشت به گناهکاران تازیانه زده نمیشد و فرمانهای قتل عام صادر نمیگردید و ملتها از جلای وطن بیمناک نبودند بلکه امنیت و صلح برای همهء افراد و ملل تأمین شده بود و همای آرامش و آسایش بر همه بال گسترده بود آثار ستمگریهای پادشاهان آشوری و بابلی محو و نابود گردیده و ملل تبعید شده به اوطان خود باز گشتند و معابد و خدایان هر یک به آنان باز داده شد. هیچگونه ظلمی بر ضد عادات و رسوم و عبادات قدیم باقی نماند و عدل و داد در میان همهء ملل گسترده و آزادی کامل بهمهء ادیان و مذاهب بخشیده شد و عدل شامل و بخشش و بخشایش و مساوات تام جانشین ترس عمومی پیشین گردید.(38) اکنون دیدیم که مورخین امروز چگونه بشرح و تفصیل آنچه را که قرآن به اجمال و در کلمات کوتاه (از فضائل و خصائل حمیدهء این مرد) خبر داده پرداخته اند.
(1) - آثار الباقیه ص 40.
(2) - در نسخهء عربی نیز آمده است: طلعت علیها امّةُ من الشمال. ولی عبارت مجلة الثقافة الهند چنین است: «لان شعبا من الجنوب: مقبل زاحفا نحو بابل.».
(3) - ولی در فصل 39 آیه 1 سفر یرمیاه فارسی و عربی چنین آیه ای نیست لکن آیهء 17 فارسی چنین است: و خداوند میفرماید که در آن روز ترا خلاصی خواهم داد که بدست مردمانی که از ایشان میترسی تسلیم نخواهی شد و در عربی نیز همین مفهوم آمده است.
(4) - و از این تحقیق روشن میشود که عقیدهء توحید یعنی یک خدائی منشأش آریائی و ایرانی است نه سامی و عبری.
(5) - Max Loehr.
(6) - A History of Religion in the Old Testament.
کتاب مزبور تألیف استاد میکس لوثر از مطبوعات جدید است و برای آگاهی بر تازه ترین معلومات در این باره سودمند است.
(7) - زردشتی بودن کوروش و داریوش مورد تردید است و به احتمال قوی تر نخستین شاهنشاهان هخامنشی دارای آیین آریایی بودند.
(8) - ئیم در عبری علامت تثنیه است چنانکه در مصرائیم یعنی مصر سفلی و علیا.
(9) - Morier.
(10) - Sir Robert Kerr Porter.
(11) - Forster.
(12) - On Primeval Language.
(13) - Dieulafoy.
(14) - L´ar tantique en Perse. (15) - در متن عربی ثقافة الهند «غورش» با توضیح ذیل آمده است: این کلمه بلغت پهلوی «کورش» بکاف فارسی است و یهود آنرا «کورش یا خورش» نامیده و بدانسان که «آثار الباقیه» بیرونی نشان میدهد اعراب آنرا «قورش» خوانده اند. لیکن ما بنا بر شیوهء اعراب معاصر که «غین» را از کاف فارسی بدل می آورند از ضبط باستانی عربی آن عدول کردیم و «غورش» آوردیم. ابوالکلام آزاد.
(16) - مقصود حمزهء اصفهانی است.
(17) - ظاهراً مقصود ابوالمؤید بلخی است.
(18) - مقصود حمزهء اصفهانی است.
(19) - تاریخ سنی ملوک الارض. طبع آلمان ص 22.
(20) - آثار الباقیه، چ اروپا ص 100.
(21) - تجارب الامم، (تذکار «غب») ص 4.
(22) - چ اروپا ص 105.
(23) - ص 102.
(24) - Croesus.
(25) - Lydia. (26) - بلوخستان.
(27) - Belchazzar.
(28) - Nabonidus.
(29) - Gobryas.
(30) - Apocryfa. (31) - ترجمه سبعینیة یا (Septuagint)هفتادگانه را هفتاد و دو دانشمند یهودی بفرمان پادشاه بطلمیوسی مصر فلادلفس (از سال 284 تا سال 247 ق.م.) تهیه کرده و از این ترجمه با اعداد لاتینی L X X تعبیر میشود. و فردوسی از آن بهفتاد کرد تعبیر میکند.
(32) - Achaemenes.
(33) - Gambyses.
(34) - Sardis.
(35) - Petria.
(36) - Caucasus.
(37) - G. B. Grundy. (38) - رجوع به مقاله Universal History ofthe World. J. A. Hamertons در کتاب تاریخ عام جهان همرتن ج2 ص1085 شود. ذوالقروح.
[ذُلْ قُ] (اِخ) لقب امرء القیس بن حجربن حارث کندی. شاعر معروف عرب است و وجه این تلقب شعر اوست که گوید:
فبدلت قرحاً دامیا بعد صحة
فیالک من نعمی تبدلن ابؤسا.
نیز گویندآنگاه که بخونخواهی پدر از بنی اسد از هر قبیله و قومی استمداد کرد از جمله بپیش قیصر روم شد و قیصر مسئول وی اجابت کرد و لشکری به وی داد لکن یکی از اعادی او نزد قیصر بتضریب او پرداخت و قیصر را از طغیان و عصیان امرؤالقیس تخویف کرد و او پیراهنی مسموم با رسولی به امرؤالقیس فرستاد و وی آن پیراهن در بر کرد و جسد او از آن ریش گشت و بمرد.
ذوالقرینتین.
[ذُلْ قَ نَ تَ] (ع اِ مرکب)پی اندرون ران. ج، ذوات القرائن.
ذوالقصة.
[ذُلْ قَصْ صَ] (اِخ) آبی است بنوطریف را بأجا و بعضی گویند کوهی است بسلمی از دو کوه طی نزدیک سقف و غضور و بعضی گفته اند موضعی است در راه ربذه و میان آن و مدینه بیست و چهار میل مسافت است. و موضعی است بین زبالة و شقوق به دو میلی شقوق و ابن الاثیر در المرصع گوید: موضعی است در هشت فرسنگی مدینة و نصر گوید: در بیست و چهار میلی مدینه. (معجم البلدان). و رجوع به عقد الفرید ج5 ص23 شود.
ذوالقصة.
[ذُلْ قَصْ صَ] (اِخ) نام بتی است. رجوع به امتاع الاسماع. جزء 1 ص111 و 264 و 265 شود.
ذوالقطا.
[ذُلْ قَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالقطب.
[ذُلْ قُ] (اِخ) موضعی است به عقیق. و آنرا قطب بی اضافهء ذو نیز نامند.
ذوالقطنتین.
[ذُلْ قُ نَ تَ] (اِخ) لقب طفیل بن عمروبن طریف دوسی صحابیست.
ذوالقعدة.
[ذُلْ قَ / قِ دَ] (ع اِ مرکب) یا ذوالقعدة الحرام نام ماه یازدهم از ماههای سال قمری عرب، میان شوّال و ذوالحجة یکی از اشهر حرم و بدان ماه بسفر نمیشدند و از جنگ قعود میورزیدند. جمع آن ذوات القعدات و تثنیه ذواءالقعدة و ذواء القعدتین است. و هلال این ماه به روی نیکو بینند و روز یازدهم آن عید ولادت حضرت امام رضا علیه السلام است و بیست و نهم آن روز وفات امام محمد تقی است. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه گوید: ثم ذوالقعدة [ ای بعد شوال ] لما قیل فیه، اقعدوا و کفوا عن القتال. و نیز در همان کتاب گوید: فی الخامس نزول الکعبة و الرحمة من السماء علی آدم و فیه رفع ابراهیم و اسماعیل القواعد من البیت و فی الرابع عشر، زعموا خرج یونس من بطن الحوت و مقتضی هذا القول ان یکون مکث یونس فی بطنه اثنین و عشرین یوماً و هذا عندالنصاری ثلثة ایام کما ذکر فی الانجیل و فی التاسع و العشرین زعموا نبتت شجرة الیقطین علی یونس.
ذوالقلادة.
[ذُلْ قِ دَ] (اِخ) اسطع. لقب اسب بکربن وائل است.
ذوالقلادة.
[ذُلْ قِ دَ] (اِخ) لقب حارث بن ضبیعة.
ذوالقلبین.
[ذُلْ قَ بَ] (اِخ) لقب جیمل بن معمربن حبیب بن عبدالله فهری، مکنی به ابی معمر. فیه نزلت: ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه (قرآن 33 / 4). وی معاصر رسول اکرم و از مشرکین قریش است. او حافظهء قوی داشت و چیزها نیکو بیاد گرفتی و از این رو قریش گفتندی او را دو دل است که این همه چیز بیاد تواند داشت. و او خود هم چنین میگفت که مرا دو دل باشد، و هر ماه یکی از آن دو را بکار برم و در دلاوری و شجاعت و عقل از محمد (صلوات الله علیه و سلم) برتر باشم. و ببعض روایات آیهء: ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه. در حق او نازل گردید. تا بروز غزوهء بدر آنگاه که مشرکین هزیمت شدند او نیز با دهشت و اضطرابی تمام یک تای نعلین بر پای و تائی بدست میگریخت و ابوجهل در این وقت بدو رسید و پرسید چه روی داده است گفت قوم بگریختند. گفت چرا این نعل بر پای و دیگری در دست داری گفت گمان میبردم که هر دو بپای کرده ام. و از آنروز باز مردم بدانستند که گمان قریش و دعوی خود او بر باطل است.(1) ابوالفتوح رازی در تفسیر آیهء: و ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه، گوید: مفسران گفتند آیت در مردی آمد نام او جمیل بن معمرّبن حبیب بن عبدالله الفهری و او مردی بود عاقل و ذورای و حافظ، مردم گفتند همانا ابن حفظ که این مرد راست به یک دل نباشد. شاید بودن که به دو دل باشد و او نیز باور کرد، گفت مرا دو دل است و این سخن هر وقت میگفت، خدای تعالی این آیت فرستاد. راوی خبر گوید که روز بدر، ابن جمیل را دیدم که بهزیمت می رفت یک تای نعل در پای و یک تای در دست و می گریخت. او را گفتم یا ابامعمر این نعل چرا بدست گرفته ای در پای نمی کنی گفت: «من ندانستم که نعل در دست دارم یا در پای» گفتم چون تو مردی باید که دعوی کند که مرا دو دل است که چندانی ضبط ندارد در وقت خوف که نداند نعل در دست دارد یا در پای! بعضی دگر گفتند کافران را چون از علم و حفظ رسول عجب آمد گفتند همانا محمد علیه السلام دو دل دارد، خدای تعالی این آیت فرستاد برای ایشان. زهری و مقاتل گفتند: این مثلی است که خدای تعالی زد برای مظاهران که از اهل خود ظهار کردندی و گفتندی: انت علی کظهر امی. و برای مُتَبنیان که ایشان پسر دیگری را بفرزندی گرفتندی، گفت چنانکه محال است که مردی را دو دل باشد محال است که یک زن هم زن او باشد هم مادرش، یا یک شخص هم پسر او باشد و هم پسر دیگری. آنگه این را بر ایشان محقق کرد، گفت: و ما جعل ازواجکم اللائی تظاهرون منهنّ امّهاتکم (قرآن 33 / 4)؛ و نکرد آن زنان را که شما از ایشان ظهار می کنید مادران شما. ابوجعفر و ابوعمرو و ورش لای خواندند بی همزه و بیمد و یعقوب و نافع مهموز ممدود خواندند بی یا و اهل کوفه و شام بهمزه و مدّ و یا خواندند و انشدوا علی قرائة نافع قول الشاعر:
من اللاّء لم یحججن یبغین حسبة
ولکن لیقتلن البریّ المغفّلا.
و راویان ابن کثیر از او خلاف کردند قوله تظاهرون، اهل شام تظاهرون بفتح تا خواندند و تشدید ظا والاصل تتظاهرون بحذف تا بی ادغام و در اول به ادغام و عاصم یظاهرون خواند بضم یا و تخفیف ظاء من المظاهرة و آیت در اوس بن الصّامت آمد و زنش خوله بنت تغلب و قصّهء آن و حکم ظهار در سورهء مجادلة بیاید انشاءالله تعالی. و ما جعل ادعیائکم ابنآئکم (قرآن 33 / 4)؛ و نکرد پسر خواندگان شما را پسران شما. جمع دعی باشد فعیل بمعنی مفعول یعنی مدعوند بپسری شما. مفسران گفتند آیت در زیدبن حارثة بن شراحیل الکلبی آمد من بنی عبدول، و او بندهء رسول علیه السلام بود او را آزاد کرد و به پسریش برخواند پیش از وحی و در اسلام میان او و میان حمزة عبدالمطلب برادری داد و رسول علیه السلام زینب بنت جحش الاسدی بزنی کرد جهودان و منافقان طعنه زدند گفتند محمد ما را نهی کند از آنکه زن پسر را بزنی کنیم و او زن پسر را بزنی کرد. خدای تعالی این آیت فرستاد و باز نمود که پسر خوانده پسر نباشد بر حقیقت ذلکم قولکم بافواهکم؛ این قولی است که شما میگوئید بدهن والله یقول الحق؛ و خدای تعالی حق گوید و هو یهدی السبیل؛ او ره نماید خلقان را بره راست، ادعوهم لابائهم؛ ایشان را به پدران خود باز خوانید که ایشان را زاده باشند، هو اقسط عندالله؛ آن بعدل نزدیک تر باشد بنزدیک خدای، فان لم تعلموا آبائهم؛ اگر پدران ایشان را ندانید، فاخوانکم فی الدین ای فهم اخوانکم؛ ایشان برادران شمااند در دین و موالیکم و آزاد کردگان شمااند و از اقسام مولی یکی معتق است و لیس علیکم جناح فیما اخطاتم به؛ و بر شما بزه نیست درآنچه خطا کنید یعنی چون بظاهر حال کسی را به پدر باز خوانید و او بر حقیقت پسر او نباشد و شما ندانید بر شما در آن حرجی نباشد. قتاده گفت اگر فراموش کنید در حال فراموشی گوئید فلان بن فلان چنانکه زیدبن رسول الله بر شما بزه نباشد ولکن ما تعمدت قلوبکم، ولکن بزه در آن باشد که دلهای شما به آن قصد کند. خبر مبتداء در آیت محذوف است، لدلالة الکلام علیه و تقدیر آنکه، ولکن ما تعمدت قلوبکم فعلیکم فیه الجناح. و کان الله غفوراً رحیما(2)؛ و خدای تعالی غفور و رحیم آمرزنده و بخشانیده است. در خبر است که رسول علیه السلام گفت من ادعی الی غیر ابیه و الی غیر ولی نعمته فعلیه لعنة الله و الملائکة و الناس اجمعین. گفت هر که کسی را باز خواند نه بپدر و نه ولی نعمت او لعنت خدای تعالی و فرشتگان و مردمان بر او باد. راوی گوید که ابوحذیفه بن عتبة بن عبدالشمس از جملهء بدریان بود و او سالم را به پسری بپذیرفت و دختر برادرش را هند بنت الولیدبن عقبه را به او داد و او مولی زنی انصاری بود او را به پسری بر خواند چنانکه رسول علیه السلام زیدبن حارثه را و در جاهلیت عادت بودی که چون کسی پسر خوانده گرفتی او را پسر او خواندندی چون بمردی میراثش به او دادندی تا خدای تعالی این آیت فرستاد: ادعوهم لابائهم (قرآن 33 / 5).
(1) - جمیل ابن معمر عذری که منوچهری نام او در این شعر:
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند بجمیل معمر عذری.
آورده است دیگر است و وی شاعریست.
(2) - آیات مربوط است به سورهء احزاب 4 - 5
ذوالقلمین.
[ذُلْ قَ لَ مَ] (ع ص، اِ مرکب)خداوند دوخامه. || (اِخ) لقب علی بن ابی سعید الکاتب و وزیر و صاحب دیوان رسالت مأمون خلیفهء عباسی. ابن الاثیر در المرصع گوید چون وی بهر دو زبان فارسی و عربی نیکو نوشتی این لقب بدو دادند. و سمعانی گوید لقب بذلک لحسن قلمه فی الکتابة. و ابوالفضل بیهقی وجه تلقیب را از این گوید که حضرت رضا علیه السلام بمأمون گفت [ ابوسعید ] کاتب خلیفه برای امر کتابت من نیز بسنده باشد. رجوع به آثارالباقیهء بیرونی ص 134. و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135 و انساب سمعانی و المرصع ابن الاثیر شود.
ذوالقمره.
[] (ع اِ مرکب) تاجریزی پیچ. رجوع به تاجریزی پیچ شود.
ذوالقندس.
[] (اِخ) در مجمل التواریخ و القصص چ طهران آمده است: ملک ذوشناتر سبع و عشرون سنة. مردی درشت و بی رحمت بود از خاندان ملک ذوشناتر. در سیر ذوالقندس را گوید و حمزة الاصفهانی این مرد را گفته است و در تاریخ جریر نام وی لخیعة العالم گوید، و خدای تعالی داناتر است.
ذوالقوافی.
[ذُلْ قَ] (ع ص مرکب) شعر که بیش از دو قافیه دارد.
ذوالقوس.
[ذُلْ قَ] (اِخ) لقب حاجب بن زرارة است. و وجه تلقب او بذی القوس این است که در قحط سالی نزد کسری شد و دستوری خواست تا کسری اجازت دهد که بنوتمیم قوم وی که دچار عسرتند بیکی از نواحی ایران درآیند و پس از آنکه تنگی برخاست به اوطان خویش بازگردند کسری گفت شما عربان زینهارخوار و پیمان شکن و آزورید چون من رخصت اقامت دهم بویرانی بلاد و ستم بر عباد دست یازید، حاجب گفت من پذرفتار ملک باشم که قوم من چنین نکنند گفت از چه دانم که تو بعهد خویش وفا خواهی کرد گفت من کمان خویش نزد ملک گروگان پیمان نهم. و حواشی کسری را بر گفتهء او خنده آمد لکن کسری کمان او بپذیرفت و ورود آنان را به ایران اذن داد. و قوم حاجب بیامدند و از خصب و رفاه ایران بهره یافتند و حاجب خود بمرد و پس از مرگ وی پسر او عطاردبن حاجب نزد کسری شد و کمان پدر بازخواست و کسری کمان بدو باز داد و حله ای نیز به وی خلعت فرمود و او چون بازگشت و قبول مسلمانی کرد آن حله برسول اکرم پیش کش کردن خواست و رسول صلوات الله علیه قبول نفرمود و او آنرا بجهودی بچهار هزار درهم بفروخت.
ذوالقوس.
[ذُلْ قَ] (اِخ) لقب سنان بن عامر. و از آن روی او را ذوالقوس گویند که کمان خویش بجای هزار شتر در قتل حارث بن ظالم نعمان اکبر رهینه داد.
ذوالقوسین.
[ذُلْ قَ سَ] (اِخ) نام شمشیر حسان بن حصن.
ذوالقوة.
[ذُلْ قُوْ وَ] (ع ص مرکب)خداوند نیرو. (دستور اللغهء ادیب نطنزی).
ذوالقوة المتین.
[ذُلْ قُوْ وَ تِلْ مَ] (ع ص مرکب) خداوند نیروی استوار. (دهار). || (اِخ) یکی از اسماء صفات خدای تعالی است.
ذوالکباس.
[ذُلْ کُ] (اِخ) نام ملکی از ملوک حمیر.
ذوالکتف.
[ذُلْ کَ تِ] (اِخ) لقب ابی السمط مروان بن سلیمان بن یحیی بن یزیدبن مروان بن الحکم. لقب ببیت قاله. رجوع بکلمهء کتف در تاج العروس شود.
ذوالکتیفة.
[ذُلْ کُ تَ فَ] (اِخ) نام شمشیر سعدبن عیاض بن امیة. یکی از مشرکین که بروز بدر بدست سعدبن ابی وقاص کشته شد.
ذوالکریهة.
[ذُلْ کَ هَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) شمشیر نیک برّان، که بر هر چه افتد بدونیم کند.
ذوالکعب.
[ذُلْ کَ] (اِخ) لقب نعمان بن عمیربن ثعلبة بن سعد الاسعد. و کان شریفا. ذکره الحاربی. (از حاشیهء المرصع خطی). || لقب نعیم بن سویدبن خالدبن عبادبن عمیربن ثعلبة و هو نعمان و کان شریفاً. ذکره ابن الکلبی. (از المرصع خطی).
ذوالکعبات.
[ذُلْ کَ] (اِخ) بتی یا خانه ای بنو ربیعة را که مطاف آنان بود.
ذوالکف.
[ذُلْ کَف ف] (اِخ) نام شمشیر مالک بن ابی بن کعب انصاری. || نام شمشیر خالدبن محاجربن خالدبن ولید.
ذوالکفایتین.
[ذُلْ کِ یَ تَ] (اِخ) لقب علی بن محمد بن حسین بن محمد. مکنی بابی الفتح و معروف بابن العمید. وزیر رکن الدولة ابی علی حسن بن بویة. رجوع به علی... و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 285 و ج 5 همان کتاب ص 347 و تجارب السلف ص 230 و آثار الباقیهء ابوریحان بیرونی ص 134 و تاریخ ابن خلکان و نیز ابن عمید در همین لغت نامه شود.
ذوالکف الاشل.
[ذُلْ کَفْ فِلْ اَ شَل ل](اِخ) لقب عمروبن عبدالله. یکی از فوارس بنوبکربن وائل است.
ذوالکفل.
[ذُلْ کِ] (اِخ) نام برادر ذوالنون مصری. در صفة الصفوة آرد: و پدر او «پدر ذوالنون» مولای اسحاق بن محمد انصاری بود و او را چهار پسر بود: ذوالنون، ذوالکفل، عبدالباری، همیسع. و رجوع به ذوالنون شود.
ذوالکفل.
[ذُلْ کِ] (اِخ) مشهد ذی الکفل، از محال کوفه و نزدیک بشهر کوفه و مزار است.
ذوالکفل.
[ذُلْ کِ] (اِخ) نام موضعی بشمال بادیة الشام است.
ذوالکفل.
[ذُلْ کِ] (اِخ) نام یکی از انبیاء بنی اسرائیل از ذریهء ابراهیم، نام او دوبار در قرآن کریم آمده است : و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل کل من الصابرین. (21 / 85) و اذکر اسماعیل و الیسع و ذاالکفل و کل من الاخیار. (38 / 48) بعضی گویند او الیاس است و برخی گویند زکریاست و گروهی گفته اند یوشع است و پاره ای گویند حزقیل است و جمعی گفته اند یونس بن متی است و فاسی در شرح الدلائل گوید بقول بعضی او از جانب خدای تعالی مبعوث بپادشاهی کنعان نام شد و او وی را به ایمان خواند و او را پایندانی و کفالت بهشت کرد و بخط خویش ضمانت نامه نبشت. و ثعالبی در مضاف و منسوب گوید، در نام او مفسرین خلاف کرده اند، بقولی نام او بشیربن ایوب است و خدای تعالی او را پس از ایوب پیغامبری داد و جایگاه او بشام بود و گور او بدیه کفل حارس از اعمال نابلس است و این روایت ملک المؤید صاحب حماة است و بگفتهء جمعی او یکی از صلحاء بود که او را در شمار انبیا آرند از آنروی که علم او بپایهء علوم آنان بود. لکن بیشتر بر آنند که او خود پیغامبر بوده است و صاحب معالم التنزیل از حسن و مقاتل روایت کند که او را از آن ذوالکفل نامند که کفالت هفتاد نبی کرده است. و بعضی گویند از آنروی که او نذر کرد که بروزی صد رکعت نماز گذارد و چنان کرد. و نیز در تلقب او گفته اند که وجه آن است که کسائی مانند کفل در برداشت و نیز وجوه دیگر گفته اند. و میرخواند در حبیب السیر گوید: بنا بر اصح او غیر حزقیل والیسع بلکه وصیّ الیسع است و به نبوّت بر کنعانیان فائز گردید و امروز ذوالکفل نام محلی است میان حلة و بغداد نزدیک برص و بدانجا قبه ای که گویند قبر ذوالکفل است و مزار است. در متون الاخبار در باب وجه تسمیه و کیفیت قصهء آن پیغمبر بزرگوار وجوه متعدده سمت تحریر یافته چون این مختصر گنجایش تمامی آن روایات ندارد خامه مشکین شمامه بر ایراد یک قول اختصار مینماید: نقل است که حق سبحانه و تعالی ذوالکفل را خلعت نبوت کرامت فرموده بهدایت کنعانیان و متابعان ایشان که در سلک ملوک عمالقه انتظام داشتند و دعوی الوهیت کرده ذوالکفل در آن مملکت از وهم کنعان پوشیده و پنهان طوایف ایشان را بقبول دین کلیم و طریق مستقیم دعوت میفرمود و ملک از این معنی وقوف یافته ذوالکفل را طلبیده و گفت این چه نوع سخنان است که از تو بمن میرسانند آنجناب جواب داد که من خدای تعالی را به یگانگی می پرستم و مردم را بوحدانیت او میخوانم کنعان در غضب رفته ذوالکفل را به قتل تهدید نمود آن جناب گفت تو خشم خود را به آب حلم منطفی ساز تا سخنی بگویم ملک او را اجازت تکلم نموده ذوالکفل بعد از حمد و ثنای باری تعالی گفت ای ملک تو دعوی الوهیت میکنی این کار از دو صورت بیرون نیست یا خود را خدای تمام خلق گمان برده ای یا خدای همین قوم که تابعند به ربقهء تو بر شق اول بایستی اقطار جهان مطیع تو بودندی و حال آنکه همچنین نیست و بر شق ثانی بیان فرمای که خدای سایر معشر کیست کنعان از جواب این سخنان هدایت نشان عاجز گشته ذوالکفل را گفت تو چه میگوئی گفت من میگویم که پروردگار تو و آفرینندهء جمیع افراد انسان و جمیع مخلوقات خالق بر کمال است صانعی است که طبقات سموات برافراشتهء ید قدرت اوست و صورت شمس و قمر و جمیع کواکب نورگستر نگاشتهء ید قدرت اوست و تمامی دواب و حیوانات بری و بحری را اقسام لطفش روزی رسانیده ای ملک حذر کن از عقاب او و بپرهیز از عذاب او کنعان گفت چه باشد جزای کسی که عبودیت این پروردگار نماید و ابواب توبه و استغفار بروی خود بگشاید جواب داد که بهشت عنبرسرشت، شمه ای از اوصاف درجات جنت بیان کرد کنعان باز پرسید که چیست سزای بنده ای که نسبت بدین آفریدگار طریق عصیان ورزد و خود را از جملهء بندگانش نشمارد؟ ذوالکفل جوابداد که عذاب جهنم و عذاب الیم و مجملی از صفات درکات دوزخ در حیز تعداد آورد کنعان را از استماع این سخنان رقت بینهایت دست داد ذوالکفل را گفت تو متکفل میشوی که اگر من بوحدانیت حق تعالی و نبوت تو اعتراف نمایم و سالک عبادت گردم خدای تعالی مرا از عذاب دوزخ بدین نعیم بهشت رساند ذوالکفل گفت بلی و به التماس ملک در این باب وثیقه ای نوشته تسلیم کنعان نمود آنگاه کنعان غسل کرد و جامه های پاک پوشید و کلمهء طیبهء شهادت بر زبان راند و تعلیم احکام شریعت صیام ایام و قیام لیالی را شعار و دثار خود ساخته بلکه هم در آن چند روز از سر ملک و مال درگذشت و پنهان از قوم به اخیار و زاهدین و سالکان طریق یقین ملحق گشته و بعضی از امرا و لشکر از عقب کنعان شتافته او را یافتند و بدستور معهود در پیش او روی نیاز بر زمین نهادند کنعان ایشان را از این حرکت منع کرد گفت بدانید که من به یگانگی پروردگار عالمیان ایمان آورده ام باید که شما نیز متابعت من نمائید تا راه راست یابید آن جماعت نصیحت او را بسمع رضا قبول نموده زبان بکلمهء توحید جاری گردانیدند و هم در آن اوان کنعان پهلو بر ناتوانی نهاده کتابتی را که ذوالکفل بدو نوشته بود و ضمان بهشت جاودان شده بملازمان خود سپرده و وصیت کرد که آن صحیفه را با او در قبر نهند چون کنعان فوت شد آن جماعت بموجب وصیتش عمل نمود فرشته ای همان روز آن نوشته را بفرمان الهی بیرون آورد از قبر و بذوالکفل که از وهم کفار در زاویهء افتقار بود رسانید و گفت ایزد تعالی میفرماید که ما بمحض عنایت خود بدانچه از کنعان متکفل شده ای وفا کردیم و بجمیع اولیاء و اهل طاعت خویش بر این موجب بتقدیم میرسانیم بعد از آن ذوالکفل بمیان مردمان رفت و فی الحال جمعی از متابعان کنعان آن جناب را گرفتند که تو اعتقاد پادشاه ما را بفساد آوردی با او غدر کردی. ذوالکفل جواب داد که من ملک را از طریق غوایت بجادهء هدایت رسانیده متکفل شدم که خدای تعالی او را بجنت اعلی رساند و کنعان در این روز که فوت شده ملازمان بموجب وصیتش صحیفه ای را که در باب تکفل خود نوشته بودم با او در قبر نهادند و حضرت غافرالذنوب چنانچه کفیل شده بودم کنعان را ببهشت رسانیده آن صحیفه را باز بمن فرستادند آنگاه آن نوشته را به آن مردم نمود گفت دست از ضرار من باز دارید تا وقت آنکه اصحاب شما که از عقب ملک رفته اند باز آیند اگر بعد از آمدن ایشان صدق سخن من بر شما ظاهر شود اطاعت و متابعت من نمایید و الا آنچه مقتضای رای شما باشد بتقدیم رسانید آن جماعت را این سخن مقبول افتاد ذوالکفل را در محبس باز داشتند تا مردمی که از عقب کنعان رفته بودند باز آمدند آن طایفه چون کیفیت فوت ملک را چنانچه واقع بود از ذوالکفل شنودند و آن صحیفه را دیده گفتند آنچه ذوالکفل میگوید در حق او راست است و این همان صحیفه است که ذوالکفل برای او نوشته بوده در قبر نهاده بودیم لاجرم آن مردم بقدم اعتذار پیش آمده در آن روز صد و بیست هزار کس بذوالکفل ایمان آوردند و دست در دامان متابعتش زده ترک اصنام کردند و ایضاً ذوالکفل آن طایفه را بجنت الماوی هادی و مهدی شد و ایشان را شرایط احکام اسلام تعلیم فرمود و بدین اسباب ایزد تعالی آن جناب را ذوالکفل خواند مدت عمر ذوالکفل هفتاد و پنجسال بود. و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: بمناسبت بودن وی یکی از انبیاء بنی اسرائیل نام او در قرآن کریم آمده است. و با این که این کلمه عربی است در امر اصل عبرانی آن اختلاف است و گمان میرود که او حزقیل باشد. وی بعد از الیسع مبعوث نبوت شده است. بروایتی قبر او در بتلیس است و نیز در شام و بعض جاهای دیگر گفته اند. و برخی از متتبعین جدید تاریخ برآنند که ذوالکفل از بنی اسرائیل نیست و افکار و مواعظ و معتقدات وی با بنی اسرائیل مخالف باشد و آنرا منسوب به یکی از قبائل عرب گمان برده و نبوت او را نیز انکار کنند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 197، 198، 205، 426، 435 و جوالیقی، جزء ص7 ص299 و معجم البلدان، ذیل کلمهء ملاحة. و نزهة القلوب حمدالله مستوفی ج3 ص195 و حبیب السیر جزء1 از ج1 ص40 و قاموس الاعلام ترکی و المرصع ابن الاثیر شود. || نام مردی از بنی اسرائیل که حریص بمحرمات بود لکن سپس توبه کرد و گفت والله لااعصی الله ابداً و قضا را همان شب وفات یافت و صباح این جمله را بر در خانهء او نوشته دیدند که: ان الله قد غفر لذی الکفل. (المرصع ابن الاثیر) :
حال الیاس و یوشع و ذوالکفل
یافته هر یک از کفایت کفل.سنائی.
ذوالکفین.
[ذُلْ کَفْ فَ] (اِخ) نام بت عمروبن حممة الدوسی. و ابن الاثیر در المرصع گویند لبنی خزاعه و دوس. رجوع به امتاع الاسماع، جزء 1 ص398، 415، 416. و رجوع به کلمهء بت شود.
ذوالکفین.
[ذُلْ کَفْ فَ] (اِخ) نام یکی از دو شمشیر عبدالله بن اصرم که کسری بدو عطا فرمود و نام آن دیگر اسطام است. و فدعلی الکسری، فسلحه: بسیفین، والاخر اسطام. || نام شمشیر انماربن خلف.
ذوالکل.
[ذُلْ کُلْل] (ع اِ مرکب) (اصطلاح موسیقی) دورهء نغمات هشتگانه. گام.
ذوالکلاع.
[ذُلْ] (اِخ) نام پدر شرحبیل یکی از قتلهء حسین بن علی علیهما السلام است.
ذوالکلاع.
[] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید او از اذواء یمن بوده و ابوشراحیل ذوالکلاع از اولاد اوست.
ذوالکلاع الاصغر.
[] (اِخ) (سمیفع کسمیدع بالفاء) اهمله الجوهری و قال ابن درید فی باب فعیلل بعد ذکر همیسع سمیفع (و قد تضم سینه) کانه مصغر (و حینئذ یجب کسر الفاء) و هو ذوالکلاع الاصغر (ابن ناکوربن عمروبن یعفر) بن یزیدبن النعمان الحمیری و یزید هذا هو ذوالکلاع الاکبر کما سیأتی فی ک ل ع و فی المؤتلف و المختلف للدار قطنی اسمیفع هکذا بزیادة الالف و فی المعجم لابن فهد یقال اسمه ایفع (أبوشرحبیل) زاد الصاغانی (أو) أبو (شراحیل) و هو (الرئیس) فی قومه (المطاع المتبوع اسلم) فی حیاة النبی صلی الله و سلم (فکتب الیه النبی صلی الله علیه و سلم علی ید جریر)بن عبدالله (البجلی) رضی الله عنه (کتابا) فی التعاون علی الاسود و مسیلمة و طلیحة و کان قائم بأمر معاویة رضی الله عنه فی حرب صفین (و قتل) قبل انقضاء الحرب ففرح معاویة رضی الله عنه بموته و ذلک انه بلغه ان ذاالکلاع ثبت عنده ان علیا بری من دم عثمان رضی الله عنهما و ان معاویة رضی الله عنه لبس علیهم ذلک فاراد التشتیت علیه فعاجلته منیته (بصفین) و ذلک سنة سبع و ثلاثین. تاج العروس. صاحب قاموس الاعلام گوید: ذوالکلاع، ابوشراحیل اسمیفع [ کذا ] ابن ناکور در حیات رسول اکرم صلوات الله علیه مسلمانی گرفت و در صحبت او اختلاف است رسول اکرم بتوسط جریربن عبدالله بجلی بدو نامه ای فرمود و او را بدفع اسود عنسی مأمور کرد. و بعدها ذوالکلاع در شام سکونت گزید و در جنگ صفین در سپاه معاویه بود و کشته شد و معاویه از کشته شدن وی شادان گشت چه وی بحدیث شریف نبوی که فرمود «عمار یاسر بدست فئهء باغیه مقتول گردد» آگاه بود و وقتی که شنید عمار در جیش امیرالمؤمنین علی علیه السلام منسلک است بجنگ معاویة با علی علیه السلام اعتراض کرد. و معاویه گفت عمار عنقریب بسپاه ما پیوندد و او را بدین گفته اقناع کرد لکن وی پیش از کشته شدن عمار بقتل رسید و آنگاه که معاویه از کشته شدن عمار آگاه شد گفت اگر ذوالکلاع زنده میبود هزاران تن از سپاه ما را بجیش علی بن ابیطالب میکشانید. و در حبیب السیر آمده است: سمیدع (کذا) صاحب جیب السیر در شرح حرب صفین گوید: در روز دوازدهم از ایام حاربه ذوالکلاع الحمیری که موسوم بسمیدع بود باغوا معاویة و امداد عبیدالله عمر بمقابله و مقاتله قبیلهء ربیعهء همدان اقدام نمود از جانب امیرالمؤمنین علی علیه السلام، عبدالله بن عباس رضی الله عنهما و خندف الحنفی بمعاونت ربیعة و همدان مأمور گشته فرمود که چون نظر خندف بر ذوالکلاع افتد او را بقتل آرد و چنانچه بر زبان الهام بیان آن حضرت گذشته بود در آن روز ذوالکلاع بردست خندف کشته شد و حمیریان که قوم او بودند انهزام یافتند. نسب ذوالکلاع بملوک بنی حمیر میرسد و او زمان فرخنده نشان حضرت رسول صلوات الله علیه و سلم دریافت اما بسعادت ملازمت آن حضرت فائز نشد و بعد از قتل او پسرش شرحبیل بمعسکر امیرالمؤمنین حیدر آمده جسدش را بلشگرگاه معاویة برد (حبیب السیر جزو 4 از ج1 ص185 و 186). و در استیعاب روایت شده است: اسمه ایفع بن ناکور من الیمن اظنه من حمیر، یقال انه ابن عم کعب الاحبار یکنی اباشرحبیل. و یقال ابوشراحیل کان رئیسا فی قومه مطاعا متبوعا اسلم فکتب الیه النبی صلی الله علیه و آله وسلم فی التعاون علی الاسود و مسیلمة و طلیحة و کان الرسول الیه جریربن عبدالله البجلی فأسلم و خرج مع جریر الی النبی صلی الله علیه و آله و سلم (حدثنا) خلف بن قاسم قالنا محمد بن القاسم بن سفیان قال حدثنا علی بن سعیدبن بشیرقالنا ابوکریب قالنا ابن ادریس قال سمعت اسماعیل بن ابی خالد عن قیس بن ابی حازم عن جابربن عبدالله هکذا قال و انما هو جریربن عبدالله قال کنت بالیمن فاقبلت و معی ذوالکلاع و ذوعمرو فاقبلت احد وهما (؟)الی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فقال ذوعمرویا جابران کان الذی تذکر فقداتی علیه اجله قال فقلت تسأل فرفع لنارکب فسألتهم فقالوا قبض رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و استخلف ابوبکر فقال لی اقرأ صاحبک السلام و لعلنا سنعود. و قیل اسم ذی الکلاع سمیفع ابوشرحبیل و کان ذوالکلاع القائم بامرمعاویة فی حرب صفین و قتل قبل انقضاء الحرب ففرح معاویة بموته و ذکر انه بلغه ان ذا الکلاع ثبت عنده ان علیا بریُ من دم عثمان و انّ معاویة لبس علیهم ذلک فاراد التثبت علی معاویة فعاجلته منیته بصفین سنة سبع و ثلاثین. و لا اعلم لذی الکلاع صحبة اکثر من اسلامه و اتباعه النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی حیاته و اظنه احدالوفود علیه و لا اعلم له روایة الا عن عمر و عوف بن مالک. و لما قتل ذوالکلاع ارسل ابنه الی الاشعث یرغب الیه فی جثة ابیه لیأذن له فی اخذها و کان فی المیسرة فقال له الاشعث انی اخاف ان یتهمنی امیرالمؤمنین ولکن علیک بسعدبن قیس فأنّه فی المیمنة و کانوا قد منعوا اهل الشام تلک الایام ان یدخلوا عسکر علی لئلا یفسدوا علیهم فاتی ابن الکلاع معاویة فاستأذنه فی دخول عسکرهم الی سعدبن قیس فأذن له فلما ولی قال معاویة لانا افرح بموت ذی الکلاع منی بمصرلوفتحها و ذلک انه کان یخالفه و کان مطاعا فی قومه فأتی ابن ذی الکلاع سعدبن قیس فاذن له فی ابیه فاتاه فوجده قد ربط برجله طنب فسطاط فاتی اصحاب الفسطاط فسلم علیهم و قال أناذنون فی طنب من اطناب فسطاطکم قالوا نعم و معذرة الیک و لولا بغیه علینا ما صنعنابه ما ترون فنزل الیه و قد انتفخ و کان عظیما جسیما و کان مع ابن ذی الکلاع اسود له فلم یستطیعا رفعه فقال ابنه هل من معاون فخرج الیه رجل من اصحاب علی یدعی الخندف فقالوا تنحوا فقال ابن ذی الکلاع و من یرفعه قال یرفعه الذی قتله فاحتمله حتی رمی به علی ظهرالبغل ثم شدّاه بالحبل و انطلقا به الی عسکرهم. و یقال انّ الذی قتل ذا الکلاع حریث بن جار و قیل قتله الاشتر (حدثنا) خلف بن قاسم قالنا عبدالله بن عمر قالنا احمدبن محمد بن الحجاج بن رشدین قالنا یحیی بن سلیمان قالنا یحیی بن ابان قالنا سفیان الثوری عن الاعمش عن ابی وائل عن ابی میسرة عمروبن شرحبیل الهمدانی قال رأیت عماربن یاسر فی روضة و ذالکلاع فی المنام فی ثیاب بیض فی اقببة الجنة فقلت الم یقتل بعضکم بعضاً فقالوا بلی و لکن وجدنا الله واسع المغفرة. (حدثنا) خلف بن قاسم قال حدثنا عبدالله بن عمر قال حدثنا احمدبن محمد بن الحجاج بن رشدین قال حدثنی یحیی بن سلیمان قال حدثنا یزیدبن هارون قالنا العوام بن حوشب عن عمروبن مرة عن ابی وائل عن ابی میسرة عمروبن شرحبیل و کان من افضل اصحاب عبدالله بن مسعود قال رأیت فی المنام کانی دخلت الجنة فاذا قباب مضروبة فقلت لمن هذه فقالوا الذی الکلاع و حوشب قال و کانا ممن قتل مع معاویة بصفین قال فقلت فاین عمار و اصحابه قالوا امامک قلت و قد قتل بعضهم بعضا فقیل انهم لقواالله فوجدوه واسع المغفرة قلت فما فعل اهل النهروان یعنی الخوارج فقیل لی لقوابرحا(1). (استیعاب ج1 ص170، ذوالکلاع). ابوشراحیل ذوالکلاع یمنی مردی مطاع در قوم خویش بود و مسلمانی گرفته بود. رسول اکرم به وی نامه ای کرد و امر فرمود تا با مرد و مدد بکشتن اسود عنسی با جریربن عبدالله بجلی یاری دهد و وی بپذیرفت و آنگاه که بقصد درک حضور پیغامبر صلوات الله علیه عازم مدینه بود رحلت حضرت رسول صلوات الله علیه روی داد و او در مدینه بحضور ابی بکر خلیفه رضی الله عنه رسید. (از المرصع). (و ذوالکلاع) رجلان أحدهما (الاکبر) و هو یزیدبن النعمان الحمیری بن ولد شهال بن وحاطة بن سعدبن عوف بن عدی بن مالک بن زیدبن شددبن زرعة بن سباء الاصغر (والاصغر) هو ابوشراحیل (سمیفع بن ناکوربن عمروبن یعفربن الکلاع الاکبر) و قد تقدم ذلک للمصنف فی س. م. ف. ع (و هما من أذواء الیمن) و قال ابن درید (التکلع التحالف) و قال أبوزید هو (التجمع) مثل الحلف لغة یمانیة قال (و به سمی ذوالکلاع الاصغر لان حمیر تکلعوا علی یده ای تجمعوا الا قبیلتین: هوازن و حراز فانهما تکلعتا علی ذی الکلاع الاکبر) یزیدبن النعمان، قال النابغة رضی الله عنه:
أتانا بالنجاشة مجلبوها
و کندة تحت رایة ذی الکلاع.
یرید تمیما و اسدا و طیا اجلبوا الجیش علی بنی عامرمع ابی یکسوم و ذوالکلاع کان معه ایضاً و فی اللسان و اذا اجتمعت القبائل و تناصرت فقد تکلعت و أصل هذا من الکلع یرتکب الرجل. (تاج العروس). و رجوع به اعلام زرکلی ج1 ص313 و 394 و ج3 ص814 و 1164 و عقد الفرید ج3 ص319 و ج5 ص167 شود.
(1) - البرح الشدة و الشر 12 القاموس.
ذوالکلب.
[ذُلْ کَ] (اِخ) لقب عمروبن عجلان. || لقب عمروبن معاویة.
ذوالکلب.
[ذُلْ کَ] (اِخ) شاعری است و در معجم البلدان یاقوت ذیل (ضریحة) آرد: موضعی است در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی:
فلست لحاصن ان لم ترونی
ببطن ضریحة ذات النجال.
ذواللبا.
[] (اِخ) نام بتی از بنوعبدالقیس در مشفر و مشفر حصاری است به بحرین.
ذواللبد.
[ذُلْ لُ بَ / ذُلْ لِ بَ] (ع اِ مرکب)اسد. شیر. (المرصع).
ذواللحیة.
[ذُلْ لِ یَ] (اِخ) لقب شریح بن عامر الکلابی صحابی است. و از او یک حدیث منقول است. و صاحب استیعاب گوید: او را صحبت است و یزیدبن ابی منصور از وی روایت کند و ذواللحیة در شمار بصریین است.
ذواللحیة.
[ذُلْ لِ یَ] (اِخ) ابن حمیر. نام یکی از اذواء. و دختر او مادر بنوعکل است. کان ثطّا(1) فسمی بضدّ صفته. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 ص399 س 12). و دختر او زوجهء عوف بن وائل بن قیس است. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 2 ص 399 س 12 - 14 شود.
(1) - آنکه هیچ موی ندارد.
ذواللسانین.
[ذُلْ لِ نَ] (ع ص مرکب) آنکه فارسی و عربی داند و نویسد و به هر دو زبان نیکو ترسل و نیکو شعر باشد.
ذواللسانین.
[ذُلْ لِ نَ] (اِخ) ادیب نطنزی ابوعبدالله حسین بن ابراهیم (یا) محمد نطنزی ملقب بذواللسانین. او راست: کتاب دستور اللغة و خلاص. لغت مترجم عربی بفارسی و این قصیده در توصیف اصفهان از او در ترجمهء محاسن اصفهان نقل شده است:
حوت اصفهان خصالاً عجابا
بها کل من یشتهیه استجابا
هواء منیراً و ماءً نمیراً
و خیراً کثیراً و دوراً رحابا
و تربا زکیاً و نبتاً رویاً
و روضاً طریاً یناغی السحابا
و فاکهة لاتری مثلها
نسیماً و لوناً و طعماً عجابا
تفید الاعلاء برءَ کما
یفید الربیع الریاض الشبابا
و زاد محاسنها زنرود
میاهاً کطعم الحیات عذابا
تقدّرها و الحصی تحتها
لجیناً فویق الّلاَلی مذابا
و کالرقش حایرة فی مضیق
اذا اضطرب الموج فیه اضطرابا
و کالسابغات اذا ماجرت
علیه الصبا فکسته الحبابا
و فیها فصول الزمان اعتدلن
فلا فصل الا و ما فیه طابا
فلا البرد یرذی و لا البحر یوذی
و لا الریح یقذی و تذری ترابا
تری ابن ثلث بها یستفید
حدیث الرسول و یتلوالکتابا
و من فوقه حافظاً کاتبا
ادیباً نجیباً یباری النجابا
و قوماً سراةً رحاب البنان
عراب اللسان و ما هم عرابا
بدوا لمآثر رأیاً مصیباً
بحور المکارم مالاً مصابا
فاطیب بها سادةً قادةً
و اطیب بهم بلداً مستطابا
و لست تری مثلها فی البلا -
د و لا مثلهم فی البرایا صحابا.
(از ترجمهء محاسن اصفهان ص 127).
و رجوع به ذوالبیانین شود.
ذواللسانین.
[ذُلْ لِ نَ] (اِخ) موله بن کشیف. صحابی است. و این لقب را بعلت فصاحت بیان او به وی داده اند. در المرصع ابن الاثیر آمده است: لقب مولابن کشن که مولای ضحاک بن سفیان بود این لقب را برای صباحت منظر به وی داده اند گویند صد سال در عهد اسلام بزیسته و به حضرت رسول بیعت کرده است. و سمعانی آرد: ذواللسانین، لقب موله بن کسف (کذا) میباشد و برای فصاحت و بلاغت او را این لقب داده اند.
ذواللمم.
[ذُلْ لِ مَ] (اِخ) لقب ذوالرأس. جریربن عطیة، در حداثت سن او.
ذواللمة.
[ذُلْ لُمْ مَ] (اِخ) نام یکی از اسپان رسول صلوات الله علیه.
ذواللمة.
[ذُلْ لِمْ مَ] (اِخ) نام اسپ عکاشة بن مِحصَن است.
ذواللوا.
[ذُلْ لِ] (اِخ) لقب بسام بن قیس بن مسعود شیبانی است. (المرصع).
ذواللهبا.
[ذُلْ لَ] (اِخ) موضعی است بدیار هذیل. (المرصع).
ذوالمأوین.
[ذُلْ مَءْ وَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالمتوسطین اول.
[ذُلْ مُ تَ وَسْ سِ طَ نِ اَوْ وَ] (ع اِ مرکب) عبارت است از جذر ذوالاسمین دوم. و ذوالمتوسطین دوم عبارت است از جذر ذوالاسمین سوم. و وجه تسمیهء این دو اصطلاح بدان جهة است که هر یک از آندو جذر مرکب میباشند از دو خط که هر یک از آن دو خط متوسطند پس مجموع آنها ذوالمتوسطین بود. و ذوالمتوسطین دوم را بدوم بدین سبب نام نهادند که نسبت بذوالمتوسطین اول در مرتبهء دوم واقع شده است. و رجوع به ذوالاسمین شود.
ذوالمجاز.
[ذُلْ مَ] (اِخ) نام بازارگاهی میان مجنة و مکة بمنا به یک فرسنگی عرفه از ناحیت کبکب و بعصر جاهلیت، عرب مجاور مکه را در اوائل ذوالقعدة بدانجا بازاری بوده است. سمیت به لان اجازة الحاج کان فیها. و در حدیث ذوالمجاز ذکر شده است و گفته اند موضعی است. ابوذؤیب گوید:
و راح بها من ذی المجاز عشیة
یبادر اولی السابقات الی الحبل.
و حرث بن حلزة دربارهء ذوالمجاز که بازارگاهی بوده آرد:
و اذکروا حلف ذی المجاز
و ما قدّم فیه العهود والکفلاء.
و در مستدرکات تاج العروس آمده است: ذوالمجاز منزلی است در راه مکة شرفها الله تعالی میان ماویة و ینسوعة بر طریق بصرة. (تاج العروس). و رجوع به امتاع الاسماع جزء 1 ص140 و دائرة المعارف اسلام ذیل بیطار شود.
ذوالمجاسد.
[ذُلْ مُ سِ] (اِخ) لقب عامربن جُشم است. و از آنرو وی را ذوالمجاسد گویند که نخستین کس است که جامه بزعفران رنگین کرد. و مجاسد جمع مجسد باشد و مجسد به معنی سرخ است.
ذوالمجد.
[ذُلْ مَ] (اِخ) صاحب مجد. در عیون الانباء ابن اصیبعة ذیل شرح حال ابن البغونش آمده است: ثم انصرف الی طلیطلة و اتصل بها بامیرها الظافر اسماعیل بن عبدالرحمن بن اسماعیل بن عامربن مطرف بن ذی النون و حظی عنده و کان احد مدبری دولته قال و لقیته انا فیها بعد ذلک فی صدر دولة مأمون ذی المجدین بن یحیی بن الظافر اسماعیل بن ذوالنون و قد ترک قراءة العلوم و اقبل علی قراءة القرآن. (ص 48). و در ص 50 ذیل شرح حال ابن الخیاط آمده است: ثم مال الی احکام النجوم و برع فیها و اشتهر بعلمها و خدم بها سلیمان بن حکم بن الناصر لدین الله فی زمن الفتنة و غیره من الامراء و آخر من خدم بذلک الامیر المأمون یحیی بن اسماعیل بن ذی النون و کان مع ذلک معتنیاً بصناعة الطب...
ذوالمجدین.
[ذُلْ مَ] (اِخ) لقب سید المرتضی ابوالقاسم علم الهدی علی بن حسین بن موسی بن محمد بن موسی بن ابراهیم بن موسی بن جعفربن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب. رجوع به علی ابن... شود.
ذوالمجدین.
[ذُلْ مَ] (اِخ) علی بن موسی بن اسحاق بن الحسین بن اسحاق بن موسی بن جعفربن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب. علیهم السلام. مکنی به ابی القاسم و ملقب به ذوالمجدین نقیب الطالبیین بمرو. [ السید الشریف... ]. (معجم الادباء یاقوت ج5 ص127) رجوع به علی... شود. و علی بن الحسین الباخرزی راست در مدیح او:
حیالک من تحت ذیل الحبی
شعاع کحاشیة المشرفی
یقول فیها
و سقت الرکائب حتی أنخن
بسبط الانامل سبط النبی
علی بن موسی مواسی العفاة
ابی القاسم السید الموسوی
و منها
نماه الفخار الی جدّه
علی ففاز بجد علی
ولا یتأشب عیص السری
اذا هو لم یکن ابن السری
ابا قاسم یا قسیم السخاء
اذا جف ضرع الغمام الحبی
و فدت الیک مع الوافدین
و فود البشارة غب النعی
و زارک منی سمّی کنّی
فراع حقوق السمی الکنی
فهذی القصیدة بکراً تصلّ
علی نحرها حصیات الحلی
جعلت هواک جهازاً لها
فجاء تک مائسة کالهدی
سحرت بها السن السامرین
و لم اترک السحر للسامری
و لما نشرت أفاویقها
طوی الناس دیباجة البحتری.
ذوالمجر.
[ذُلْ مِ جَرر] (اِخ) لقب شمشیر عتبة بن حارث بن شهاب.
ذوالمجنین.
[ذُلْ مِ جَنْ نَ] (اِخ) لقب عتیبهء هذلی که در جنگ دو سپر بربستی.
ذوالمحجر.
[] (اِخ) لقب عوف بن عامربن ربیعة. (المرصع ابن الاثیر از ابن الکلبی).
ذوالمخصرة.
[ذُلْ مِ خ صَ رَ] (اِخ) لقب عبدالله بن اُنَیس صحابیست. و از آنرو وی را ذوالمخصره ای لقب کردند که رسول اکرم صلوات الله علیه او را مخصرای عطا کرد و فرمود بدین نشان مرا در بهشت یابی. و مخصرة عصائی کوتاه شد.
ذوالمدارع.
[ذُلْ مَ رِ] (اِخ) جایگاهی است میان شام و سماوة. کثیر گوید:
و ارعم ما عزمن البین حتی
دفعن بذی المدارع و النجال.
(از المرصع مغلوط خطی).
ذوالمدرة.
[ذُلْ مَ دَ رَ] (اِخ) المدرة، هر چه از قری از گل و خشت خام بنا شود. و ذوالمدرة موضعی است. (معجم البلدان).
ذوالمرار.
[ذُلْ مِ] (اِخ) نام زمینی است.
ذوالمربعی.
[ذُلْ مِ بَ] (اِخ) نام یکی از ملوک حمیر است. و صاحب تاج العروس گوید: قیل من الاقیال.
ذوالمرخ.
[ذُلْ مَ] (اِخ) موضعی است به یمن. کثیر راست:
بعزّة هاج الشوق فالدمع سافح
مغان و رسم قد تقادم ما صح
بذی المرخ من ود ان غیر رسمها
ضروب الندی ثم اعتنقها البوارح.
و دیگری گوید:
من کان اعسی بذی مرخ و ساکنه
قریر عین لقد اصبحت مشتاقا
اری بعینی نحو الشرق کل ضحی
داب المقید منی النفس اطلاقاً.
ذوالمرو.
[ذُلْ مَ] (اِخ) جایگاهی است براه مدینة به تبوک و رسول اکرم گاه رفتن به تبوک بدانجا نماز گزارده است. (از المراصع).
ذوالمروة.
[ذُلْ مَ وَ] (اِخ) قریه ای است بوادی القری. || موضعی است به ارض جهینة بدانسوی سیف البحر میان مکة و مدینة. خرج الیه ابوبصیر الثقفی فی نفر کانوا قدموا من مکة مسلمین. (از المرصع).
ذوالمروة.
[ذُلْ مَ وَ] (اِخ) لقب سلمة بن کعب از آن روی که بمروة مردی را با تیر بکشته بود. (از المرصع).
ذوالمروة.
[ذُلْ مَ وَ] (اِخ) در معجم البلدان ذیل کلمهء «عثمان» گوید: کوهی است بمدینة میان مدینة و میان ذی المروة در راه شام از مدینة. و در ذیل «العشیرة» آرد: ابوزید گوید العشیرة دژ کوچکی است میان ینبع و ذی المروة و خرمای آن بر دیگر خرماهای حجاز برتری دارد بجز صیحانی بخیبر و عجوه بمدینة. و در ذیل «بلاکث» گوید: یعقوب گفته است: بلاکث قارهء بزرگی است بالای ذی المروة میان آن و میان ذی خشب ببطن اضم و برقه میان خیبر و وادی القری و آن چشمه ها و نخلی است قریش را. و رجوع به امتاع الاسماع ص 51 و 62 و 356 شود.
ذوالمریقب.
[] (اِخ) در عقد الفرید، ذیل یوم المریقب لبنی عبس علی فزارة، آمده است: فالتقوا بذی المریقب من ارض الشربة فاقتتلوا، فکانت الشوکة فی بنی فزاره. قتل منهم عوف بن زیدبن عمروبن ابی الحصین احد بنی عدی بن فزارة و ضمضم ابوالحصین المری، قتله عنترة الفوارس؛ و نفر کثیر ممن لایعرف اسمائهم، فبلغ عنترة ان حصیناً و هرما ابنی ضمضم یشتمانه و یوعدانه، فقال فی قصیدته التی اولها:
هل غادرالشعراء من متردم
ام هل عرفت الدار بعد توّهم
یادار عبلة بالجواء تکلمی
و عمی صباحاً دارعبلة و اسلمی
و لقد خشیت بان اموت و لم تدر
للحرب دائرة علی ابنی ضمضم
الشاتمی عرضی و لم اشتمهما
والناذرین اذا لم القهمادمی
ان یفعلا فلقد ترکت اباهما
جزرالسباع و کل نسر قشعم
لما رآنی قد نزلت اریده
ابدی نواجذه لغیر تبسم.
و فی هذه الوقعة یقول عنترة الفوارس:
و لقد علمت اذا التقت فرسانها
یوم المریقب ان ظنک احمق.
ص 19 و 20 جزء 6 و در ص 25 همان جزء ذیل یوم قطن آرد: فلما توافوا للصلح، وقفت بنوعبس بقطن، واقبل حصین ابن ضمضم، فلقی تیحان احد بنی مخزوم بن مالک فقتله بابیه ضمضم، و کان عنترة بن شدّاد قتله بذی المریقب...
ذوالمسحة.
[ذُلْ مَ حَ] (اِخ) لقب جریربن عبدالله بجلی است.
ذوالمسحین.
[ذُلْ مِ حَ] این کلمه در شعر جریر آمده است:
لاوصل اذ صرفت هند ولو وقفت
لا ستفتنتنی و ذاالمسحین فی القوس.
ذوالمسروح.
[ذُلْ مَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالمشعار.
[ذُلْ مِ] (اِخ) لقب مالک بن نمط همدانی حارثی صحابی. || لقب حمزة بن ایقع ناعظی همدانی که شریف قوم بود و بروزگار عمر (رض) بسوی شام هجرت کرد و با او هزار غلام بود که همه را آزاد کرد و همه در قبیلهء همدان انتساب گزیدند. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده است: ذوالمشعار: حمزة بن ایفع بن ربیب بن شراحیل بن ناعط الناعطی الهمدانی کان شریفاً فی قومه هاجر من الیمن زمن امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب (رض) الی بلاد الشام و معه اربعة آلاف عبد فاعتقهم کلهم فانتسبوا بالولاء فی همدان. القبیلة المشهورة.
ذوالمشهرة.
[ذُلْ مُ شَ ه هَ رَ] (اِخ) لقب ابودجانهء صحابی انصاری. و نامش سماک بن خرشه است. رجوع به امتاع الاسماع، جزء 1 ص 145 شود.
ذوالمشهرة.
[ذُلْ مُ ش هَ رَ] (اِخ) و منهم ذوالمشهرة ابودجانة سماک بن خرشة کانت له مشهرة اذا خرج بها یختال ببن الصفین لم یبق و لم یذر و هؤلاء کلهم انصاریون. (استیعاب ج1 ص173).
ذوالمطارة.
[ذُلْ مُ رَ] (اِخ) نام کوهی است. || و اسم ناقهء نابغهء شاعر است. از (تاج العروس).
ذوالمعارج.
[ذُلْ مَ رِ] (ع ص مرکب)معارج به معنی آسمانها یا مصاعد آن یا میان دو آسمان. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
ذوالمعجزة.
[] (اِخ) نامیست که بفرستادهء کسری نزد رسول اکرم داده اند که رسول صلوات الله علیه با او با لغت اهل یمن سخن گفت. (از المرصع) و بعضی گویند که پیغامبر صلوات الله علیه معجزهء بدو بخشید. و معجزه بلغت اهل یمن کمربند است.
ذوالمعنیین.
[ذُلْ مَ نی یَ] (ع ص مرکب)عبارت است از این که از لفظ دو معنی یا بیشتر اراده شود در استعمال واحد. چنانکه در آیهء شریفهء «فکاتبوهم اِن علمتم فیهم خیراً»(1)لفظ خیر استعمال شده و در مال و هم در ایمان. و چنانکه در ابیات سعدی:
طلب کرده خوبان چین و چگل
چو سعدی وفا از بت سنگدل
مراد از بت سنگدل معشوقه و بت است. ایضاً:
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت.
از نواختن دو معنی اراده شده یکی نسبت بچنگ و دیگری نسبت بخلق که پذیرائی باشد. ایضاً:
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
و چنانکه در این بیت تازی:
تلک ماذیة و مالذباب الصّی
ف و السیف عندها من نصیب.
ذباب دو معنی دارد یکی مگس و دیگری کنار شمشیر و مراد از ماذیه زره است میگوید مگس که ذباب صیف است و کنار شمشیر که ذباب سیف است طمعی و نصیبی از آن زره ندارند و از این قبیل است بیت ظهیر فاریابی:
زلف بجادوئی ببرد هر کجا دلیست
و آنگه بچشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی
هرچ آیدش بدست بتیر و کمان دهد.
از لفظ «دهد» دو معنی اراده شده نسبت بزلف سپردن و نسبت به ترکان خرید و فروش کردن و همچنین است تیر و کمان. (هنجار گفتار ص 245 و 246) و صاحب آنندراج گوید: آوردن لفظ مشترک المعنیین است در کلام، آن هر دو معنی حقیقی بود یا یکی حقیقی و دوم مجازی و مراد متکلم هر دو معنی باشد. فاضل فراهانی در شرح انوری نوشته قاعده آن است که در عبارت محتمل المعنیین اراده نماید و مراد از اراده کلا المعینین است که هر دو معنی مخطور خاطر و منظور باشد مثال هر دو معنی حقیقی از الفاظ تازی سید علی مهری مشهدی گوید:
آن خال عنبرین که نگارم برو زده
دل می برد از آنکه بوجه نکو زده.
از لفظ وجه هر دو معنی مراد شاعر است. مثال دو معنی حقیقی از لفظ پارسی قزل باشخان امید گوید:
ای گل از این زیاده سخن بشنوی چرا
یکحرف هم بیار هزاران شنیده رو.
اهلی شیرازی:
به تلخی کوه کن می مرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده.
مخلص کاشی:
کرد بی جا دلم از خاطر جانانه جدا
دست مشاطه الهی شود از شانه جدا.
صفای صفاهانی:
شانهء مشاطه را باید شکست
او پریشانی بزلف یار بست.
شانه دو معنی دارد و هر دو مدعای شاعر است و این که بزرگی در شعر مخلص کاشی صنعت ایهام فهمیده تسامح ورزیده زیرا که در ایهام مقصود بودن هر دو معنی مشروط نیست بلکه یک معنی باید مراد باشد و در این جا هر دو معنی منظور است زیرا چه جدائی شانه از دست مشاطه و دست او از شانه هر دو می خواهد. لفظ شانه در این بیت حضرت میرخسرو:
مار زلفت را جدا مشاطه گر از شانه کرد
دست آن مشاطه را باید جدا از شانه کرد.
بطریق ایهام است چه اگر از شانه مصرع دوم که قافیه واقع شده هر دو معنی مراد داریم قافیه غیر مرعی میشود پس شعر شعر نمی ماند و لیس کذالک. مثال لفظی که معنی حقیقی و یک معنی مجازی داشته باشد ملک قمی:
هیچ گفتم آن دهن را یار شد در پیچ و تاب
از غضب گفتا چه گفتی باز گو، گفتم که هیچ.
درویش دهلی:
میان بلطف گشاده دهان بخنده گشود
بناز گفت مرا از تو هیچ پنهان نیست.
شیدا:
ماه روی من عرق از روی آتشناک ریخت
آبروی چشمهء خورشید را بر خاک ریخت.
در هر دو شعر اول لفظ هیچ و در شعر سوم چشمهء خورشید لفظ ذوالمعنیین است. لمؤلفه:
دولت بیدار نبود حاصل عرفان سرشت
گفت چون منصور حرف حق سرش بردار شد.
و هم چنین این شعر ملامفید بلخی:
به پیش آن لب می گون که در درافشانی است
چرا نمی شکفد غنچه گر دهان دارد.
ذوالمعنیین دو قسم دیگر هم دارد و آنرا ذوالمعنیین غامض گویند یکی از آن آوردن لفظی است که در تازی به معنی دیگر باشد و در فارسی به معنی دیگر، مثالش شاعر گوید:
بر سر آب بوده ایم که شاه
ناگهانی رسید بر سر ما.
ما در تازی آب است و در فارسی ضمیر متکلم مع الغیر یا لفظی که در تازی معنی دیگر و در هندی به معنی دیگر باشد مثال خان آرزو گوید:
زن بقال هندی دوش دیدم
که حسنش داشت شور ذوفنونی
بما مشت نمک بنمود یعنی
لئن لم تعلموا اسمی سلونی.
دوم لفظی که در فارسی معنی دیگر و در هندی مفهوم دیگر دارد. مثال نعمت خان عالی:
حرف بجا ز کس نشنیدم ز اهل هند
غیر از کسی که گفت به مطرب بجابجا.
بجا در فارسی مترادف بموقع و در هندی صیغهء امر از نواختن. ساطعای کشمیری گوید:
ز من آن دلبر پنجاب رم کرد
بدو گفتم غزالی گفت آهو.
آهو در فارسی معلوم است و در زبان هندی پنجابی ترجمهء آری. دیگر، فصاحت خان راضی گوید:
گفتم در این بهار گهی باده میخوری
از ناز گفت آن بت هندی کدو کدو.
کدو در فارسی معلوم است و در هندی گاه گاهی. قسمی دیگر هم بنظر آمده که لفظ ذوالمعنیین در کلام آرند به تناسب لفظی و مراد معنی قریب بود و معنی دوم آنرا ایهام نتوان گفت چه در ایهام معنی بعید مقصود باشد و فیما نحن فیه معنی قریب منظور است، مثال طغرا:
نقش بدبین کان دغا ورزیده را در نرد عشق
چون حریفان راؤ گفتم بر سر دشنام شد
راؤ دو معنی دارد یکی دشنام که بعید است دوم نقش نرد که قریب است و مقصود شاعر. و ذوالمعانی. این صفت متحد است بذوالمعنیین فرق آنکه در اینجا معانی زیاده بر دو باشد عماد فقیه گفته:
دل عکس رخ خوب تو در آب روان دید
واله شد و فریاد برآورد که ماهی.
از لفظ ماهی چهار معنی حاصل شود اول ماه دوم ماهی سوم ماء استفهامیه چهارم آب فتامل. (آنندراج از مطلع السعدین وارسته.).
(1) - قرآن 24 / 33.
ذوالمقدمة.
[ذُلْ مُ قَدْ دَ مَ] (ع اِ مرکب)خداوند مقدمه. آنچه که مقدمه برای اوست. اصل امر. اصل مطلب. اصل کتاب. مقابل مقدمه.
ذوالمکارم.
[ذُلْ مَ رِ] (ع ص مرکب)خداوند مکرمت ها.
ذوالملاجی.
[ذُلْ مَ] (اِخ) پادشاهی از پادشاهان یمن.
ذوالممروخ.
[ذُلْ مَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالمن.
[ذُلْ مَن ن] (ع ص مرکب) خداوند منتهای بسیار. (دهار). عطابخش. منان. منعم. نامی از نامهای خدای تعالی :
حج بکن و کام دل بخواه از اینرو
کآنچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن.فرخی.
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از فضل ایزد ذوالمن.فرخی.
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کآمد سوی تو فضل ذوالمن.
ناصرخسرو.
علم اجلها بهیچ خلق نداده ست
ایزد دادار دادگستر ذوالمن.ناصرخسرو.
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمنمسعودسعد.
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن.سوزنی.
مرد توکلم نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذوالمن درآورم.
خاقانی.
ذوالمنار.
[ذُلْ مِ] (اِخ) لقب ابرهة بن تبع بن رائس. یکی از ملوک یمن. گویند از آنرو بدو ذوالمنار گفتند که او نخستین کس بود که برای راهنمائی کاروانیان در راهها نصب منارها کرد. و در مجمل التواریخ و القصص آمده است که، ملک ابرهة ذوالمنار، مائة و ثمانون سنة. پسر رایش بود و ابراهیم نام بود واصل (کذا) بسیاری بگشت گرد عالم، و هر جایگاه که رسید، میلها فرمود کردن براه اندر، تا آثار سفر او بدانند و بازگشتن در بیابانها آسان تر بود، و به شب اندر، آتش کردندی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی و از این سبب او را ذوالمنار لقب کردند، و اندر معانی شعر گفتند مطلعش این است:
و لقد بلغت من البلاد مبالغا
یا ذوالمنار فما یرام لحاقکا.
و روایت است که بزمین نشناسان(1) بگذشت و فرزندان وبار، آنک گفته ایم و در سیرالملوک گوید که دهان و چشم ایشان بر سینه بود، از سخط ایزد تعالی، نعوذ به، پس ابرهه پسرش را ذوالاذعار، بحرب ایشان فرستاد و او را فریقیس گویند، تا ایشان را بعضی هلاک کرد، و نتوانستند غلبه کردن، که مورچگان بودند هر یکی چند شتری بختی و اسب و مرد را میربودند، و این به وقت روزگار کیکاوس بود و آنکه بنی اسرائیل از اشموئیل پادشاه خواستند و خدای تعالی طالوت را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص155). و نیز رجوع به همین کتاب ص15 و 158 شود. و در منتهی الارب آمده است: لقب به لانّه اول من ضرب المنار علی طریقة فی مغازیه لیهتدی بها اذا رجع.
(1) - ظ: نسناسان.
ذوالمناقب.
[ذُلْ مَ قِ] (اِخ) حسین بن موسی الابرش الحسینی العلوی الطالبی. والد الشریفین الرضی و المرتضی. وی نقابت علویین داشت و به سال 354 ه . ق. امارت حاج به وی دادند و منشوری از دیوان خلیفه برای او صادر گردید. سپس عضدالدولهء بویهی بسال 369 ه . ق. او را بگرفت و بند کرد و در 372 پسر عضدالدوله، شرف الدوله وی را از بند خلاص داد و در سال 384 از نقابت علویین معزول گشت و به سال 394 این منصب به اضافهء امارت حج و مظالم به وی دادند. و او در آن مقام ببود تا آنگاه که نابینا شد و درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
ذوالمناقب.
[ذُلْ مَ قِ] (اِخ) لقب فرخان بزرگ اسپهدبن دابویة بن جیل گاوباره. وی پس از پدر بتخت سلطنت طبرستان و گیلان نشست و ابواب عدل بر روی خلایق گشاده درهای ظلم و جور بربست و او را برادری بود سارویه نام و سارویه بموجب فرمودهء فرخان، شهر ساری را بنا نهاد و لشکر کشیدن مصقلة بن هبیرة الشیبانی در ایام جهانبانی فرخان بوقوع پیوست و او هفده سال به اقبال گذرانیده متوجهء ملک باقی گردید. (حبیب السیر در فصل حالات ملوک طبرستان. جزو4 از ج2 ص341).
ذوالمناقب.
[ذُلْ مَ قِ] (اِخ) لقب محمد بن محمد بن القاسم بن احمدبن خدیو الاخسیکتی. و یاقوت بجای اخسیکتی اخسیکاتی و بدل ذوالمناقب ابن ابی المناقب آورده است و گوید: کنیت او ابوالوفاء و معروف به ابن ابی المناقب است. وی امام در لغت و ادیبی فاضل و صالح و عارف به ادب و تاریخ و نیکوشعر است. و وفات او در آخر ذی الحجهء سال 522 ه . ق. بود. و از شعر اوست:
اذا المرء اعطی نفسه کل ما اشتهت
و لم ینهها تاقت الی کل باطل
و ساقت الیه الاثم و العار بالذی
دعته الیه من حلاوة عاجل.
و هم گوید:
ارحم اخی عبادالله کلهم
وانظر الیهم بعین اللطف و الشفقة
و قر کبیرهم و ارحم صغیرهم
و راع فی کل خلق وجه من خلقه.
و رجوع به ذوالفضائل در همین لغت نامه و ذیل کلمهء احمدبن محمد بن القاسم در معجم الادباء شود.
ذوالمناقب.
[ذُلْ مَ قِ] (اِخ) لقب محمد بن الطاهربن علی بن زین العابدین بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. مکنی به ابی الحسن. رجوع به محمد... شود.
ذوالمنن.
[ذُلْ مِ نَ] (ع ص مرکب) صاحب منتها. صاحب عطاها. صاحب احسانها. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی، تقدست اسمائه :
ای اختیار کردهء سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن.فرخی.
درخور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن.فرخی.
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روزشمار.
فرخی.
او برگرفته رسم و راه پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن.فرخی.
مگر خدمت تست حبل المتین
که نوعی است از طاعت ذوالمنن.فرخی.
شعر او فردوس را ماند که اندر شعر اوست
هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن.
منوچهری.
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من.
منوچهری.
گرنه از بهر شنود و گفت مدح تو بدی
آدمی را نافریدی ذوالمنن گوش و دهن.
سوزنی.
ای قدیم رازدان ذوالمنن
در ره تو عاجزیم و ممتحن.مولوی.
سادس ماه ربیع الاَخر اندر نیم روز
روز آدینه بحکم کردگار ذوالمنن.حافظ.
ذوالمن و الطول.
[ذُلْ مَنْ نِ وَطْ طَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذوالطول و المن شود.
ذوالموتة.
[ذُلْ مَ تَ] (اِخ) نام اسبی از بنی اسد. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده است: ذوالموتة فرس لبنی اسد، کذا فی النسخ و مثله للصافانی والصواب لبنی سلول کما حققه ابن الکلبی من نسل الحرون کان یأخذه شبه الجنون فی الاوقات. قال ابن الکلبی و کان اذا جاء سابقاً اخذته رعدة فیرمی نفسه طویلا ثم یقوم فینتفض و یحمحم و کان سابق الناس فأخذه بشربن مروان بالکوفة بالف دینار فبعث به الی عبدالملک.
ذوالمیت.
[ذُلْ مَ] (اِخ) نام موضعی بعقیق مدینة.
ذوالنابین.
[ذُنْ نا بَ] (اِخ) العبدی. مردی از معاریف قبیلهء عبدالقیس. (المرصع).
ذوالنباح.
[ذُنْ نُ] (اِخ) زمین درشت و مرتفعی است از شربة به اطراف تیمن. || پشته ای است از دیار فزارة. (کذا جاء فی کتاب الحازمی. بنقل یاقوت در معجم البلدان).
ذوالنبوان.
[ذُنْ نَ بَ] (اِخ) ودیعة بن مرثد الیربوعی. من الفرسان. (تاج العروس).
ذوالنجل.
[ذُنْ نُ] (اِخ) قریه ایست در راه کوفه بمکه و بدانجا آبی شور است. (المرصع).
ذوالنجمة.
[ذُنْ نَ مَ] (ع اِ مرکب) خر. (منتهی الارب). و در تاج العروس ذیل کلمهء نجمة آمده است: و النجمه بالفتح و یحرک... نبت معروف فی البادیة، قال ابوعبید: السرادیح اماکن لینة تنبت النجمة و النصی قال والنجمة شجرة تنبت ممتدة علی وجه الارض اوالمحرکة غیر الساکنة و انما هما نبتان فالنجمة شجیرة خضراء کاَنها اول بذر الحب حین یخرج صفارا و بالتحریک شی ء ینبت فی اصول النخلة... و قال ابوعمرو الشیبانی: الثیل یقال له النجم والواحدة نجمة و قال ابوحنیفة الثیل و النجمة و العکرش کله شی واحد و انما قال الشاعر ذلک لاَنَّ الحمار اذا اراد ان یقلع النجمة من الارض و کدمها ارتدت خصیتاه الی مؤخره و قال الازهری النجمة لها قضبة تفترش الارض افتراشا و شاهد النجم قول زهیر:
مکلل باصول النجم تنسجه
ریح خریق لضاحی مائه حبک.
و من المجاز ذوالنجمة لقب الحمار لانه یحبها کما فی الاساس.
ذوالنجیل.
[ذُنْ نُ جَ] (اِخ) موضعی است از مضافات ینبع و مدینة. کثیر گوید:
و حتی اجازت بطن ساس و دونها
دعان فهضبا ذی النجیل فینبع.
(نقل از المرصع خطی).
ذوالنخلة.
[ذُنْ نَ لَ] (اِخ) لقب عیسی بن مریم علی نبینا و علیه السلام.
ذوالنخیل.
[ذُنْ نُ خَ] (اِخ) چشمه ای است به نزدیکی مدینة. || آبی است نزدیک مکة، میان مغمس و اثبرة که به بر سوی مکة فروریزد. || موضعی است به اسفل حضر موت دوس را. (از المرصع). و در تاج العروس آمده است: وذُوالنَّخیل موضعی است میان مغمس و اثبرة نزدیک مکة شرفها اللهتعالی و نیز موضعی است بیمن نزدیک حضرموت.
ذوالندوة.
[ذُنْ نَ وَ] (اِخ) سرائی به مکه برآوردهء بنوقصی بن کلاب و آن ستورگاه قوم بوده است. و از آنروی بدار الندوة موسوم شد که مردم مکة برای رای زدن و شور در امور خویش بدانجا گرد می آمدند.
ذوالنزل.
[ذُنْ نُ زُ] (ع ص مرکب)ذوالبرکة. || دارای سفرهء مهمانی. خداوند خوان گسترده.
ذوالنسبین.
[ذُنْ نَ سَ بَ] (اِخ)ابوالخطاب عمر بن حسن بن علی بن محمد الجمیل بن فرح بن خلف بن قومس بن مزلال بن ملال بن بدربن احمدبن دحیة بن خلیفة بن فروة الکلبی معروف به ذی النسبین اندلسی بلنسی حافظ. نسبت وی را بدین صورت از خط خود او نقل کردم و گفته اند مادر او امة الرحمن دختر ابی عبدالله بن ابی البسام موسی بن عبدالله بن حسین بن جعفربن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام است او از این رو بخط خود نام خویش را ذوالنسبین دحیة و حسین علیه السلام مینوشت و گاه در نسب خود بهمین منظور سبط ابی البسام مینگاشت ابوالخطاب از اعیان علما و مشاهیر فضلاست در علم حدیث نبوی و آنچه بدان وابسته است اتقانی تمام داشت. و عارف به نحو و لغت و ایام عرب و اشعار آنان بود برای سماع حدیث بیشتر بلاد اسلامی اندلس را بپای طلب بپیمود و با علما و مشایخ آن شهرها دیدار کرد و از آنجا به برالعدوة رفت و بمراکش درآمد و با فضلای آن شهر آمیزش کرد سپس بشام و شرق و عراق رحلت کرد و به بغداد از بعض اصحاب ابن الحصین و بواسط از ابوالفتح محمد بن احمدبن میدانی استماع روایت کرد و سپس بعراق عجم و خراسان و ماورای آن و مازندران نیز سفر کرد و در همهء این سفرها بقصد طلب حدیث و آمیزش با ائمهء حدیث و فراگرفتن از آنان بود و محدثین نیز از او مستفید می شدند در اصفهان از ابی جعفر صیدلانی و در نیشابور از منصوربن عبدالمنعم فراوی حدیث شنود و در سال 604 ه . ق. بشهر اربل رفت و در این وقت قصد خراسان داشت و چون حاکم اربل مظفرالدین بن زین الدین را مولع به تجلیل عید مولد نبی صلی الله علیه و آله دید کتابی بساخت و آنرا بنام کتاب التنویر فی مولد السراج المنبر نامید و خود بر ملک مظفرالدین برخواند و این کار یعنی شنوانیدن کتاب بر ملک مظفرالدین در شش مجلس پایان یافت در ماه جمادی الاخر به سال 626ه . ق. ذوالنسبین کتاب مزبور را به قصیده ای پایان داده که بیت اول آن این است:
لولا الوشاة وهم
اعداؤ نا ما وهموا.
و در حرف همزه ضمن ترجمهء اسعدبن مماتی چگونگی این قصیده را ذکر کردم پادشاه مذکور برای تألیف این کتاب هزار دینار به وی داد. و او را تصانیف بسیار است، ولادت او در آغاز ذی القعدة سنه 544 ه . ق. است و روز سه شنبه چهاردهم ربیع الاول به سال 633 درگذشت و در سفح المقطم بخاک سپرده شد. (ابن خلکان ص415 و ص 416). و رجوع به معجم الادباء یاقوت ج2 ص69 س 16 شود.
ذوالنسوع.
[] (اِخ) نام مشهورترین قصور یمامه است. گویند آنگاه که کسری به نعمان المنذر فرمان کرد تا حارث بن وعلة را دستگیر کند وی بگریخت و بیمامه شد و بدانجا این قصر بساخت.
ذوالنشأتین.
[ذُنْ نَ أَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانور که هم در خشکی و هم در آب زید. ذوحیاتین.
ذوالنصب.
[ذُنْ نُ] (اِخ) ذات النصب. (المرصع).
ذوالنقا.
[] (اِخ) نام موضعی است که ذکر آن در شعر عرب بسیار آمده است. (المرصع).
ذوالنمرق.
[] (اِخ) نعمان بن یزیدبن شرحبیل بن یزیدبن امرؤالقیس. گویند او درک صحبت رسول صلوات الله علیه کرد. قاله ابن الکلبی. (نقل از حاشیهء المرصع خطی ابن الاثیر).
ذوالنور.
[ذُنْ نو] (اِخ) لقب سراقة بن عمرو. از المرصع بن اثیر خطی و او از ابن ماکولا روایت میکند.
ذوالنور.
[ذُنْنو] (اِخ) لقب طفیل بن عمرودوسی صحابیست. آنگاه که رسول اکرم وی را بدعوت بنودوس بمسلمانی میفرستاد در حق وی دعا کرد و فرمود، اللهم نورله، فسطع نور بین عینیه فقال اخاف ان یکون مثلة. (ای عقوبة و نکالاً او عبرةً) فتحول الی طرف سوطه فکان یضی ء فی اللیلة المظلمة. و نسب او را برخی طفیل بن عمروبن طریف بن العاص گفته اند. رجوع به امتاع الاسماع جزو 1 ص 28 شود. و در استیعاب ج 1 ص 173 نام او عبدالله بن الطفیل الازدی ثم الدوسی آمده است.
ذوالنور.
[ذُنْ نو] (اِخ) لقب عامربن عبدالحرث بن نغیض شاعر است. ذکره الامدی. (نقل از حاشیهء نسخهء خطی المرصع).
ذوالنور.
[ذُنْ نو] (اِخ) لقب عبدالرحمن بن ربیعة الباهلی. و او را ترک بزمان عمر در باب الابواب بکشتند.
ذوالنورین.
[ذُنْ نو رَ] (اِخ) لقب عثمان بن عفان و او را از آن ذوالنورین خوانند که دو کریمهء رسول صلوات الله علیه را بزنی داشت اول رقیة بنت الرسول علیهما السلام و پس از وفات وی دختر دیگر آن حضرت ام کلثوم علیهاالسلام.
ذوالنون.
[ذُنْ نو] (اِخ) (از: ذوصاحب و مالک و نون به معنی ماهی) اسم سیف لهم قیل کان لمالک بن قیس اخی قیس بن زهیر لکونه علی مثال سمکة فقتله حمل بن بدر و اخذ منه سیفه ذاالنون فلما کان یوم الهباءة قتل الحرث بن زهیر حمل بن بدر و اخذ منه ذاالنون و فیه یقول الحرث:
و یخبرهم مکان النون منی
و ما اعطیته عرق الخلال.
(تاج العروس). و در المرصع ابن الاثیر آمده است نام شمشیر مالک بن زهیر است که حمدبن بدر پس از کشتن مالک آن شمشیر بغنیمت برد. (از المرصع خطی ابن الاثیر). و بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و کان لعمروبن معدیکرب سیف یلقب بذی النون اذکان فی وسطه تمثال سمکة و هو یقول فیه:
و ذوالنون الصفی صفی عمرو
و تحتی الورد مقتعدة [ کذا ] .
و ایضاً:
و ذوالنون الصفی صفی عمرو
و کل وارد الغمرات نامی.

/ 7