لغت نامه دهخدا حرف ذ (ذال)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ذ (ذال)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ذوعلقی.
[عَ قا] (اِخ) برقة ذی علقی؛ موضعی است بدیار عرب.
ذوعلم.
[عِ] (ع ص مرکب) صاحب علم. خداوند دانش : و انه لَذو علم لما علمناه ولکن اکثر الناس لایعلمون. (قرآن 12 / 68)؛ و بدرستی که او «یعقوب» صاحب علمی بود که آموخته بودیم او را ولیکن بیشتر مردم نمیدانند. (تفسیر ابوالفتوح ج3 ص 143). و باز در همان سوره ضمن آیهء 72 آمده است: و فوق کل ذی علم علیم؛ و بالای هر خداوند علمی دانائی است. (ایضاً).
ذوعلمان.
[عَ لَ] (اِخ) نام قریه ای است از ذمار به یمن.
ذوعمرو.
[عَ] (اِخ) مردی از مردم یمن. او پس از قبول اسلام با ذوالکلاع بقصد تشرف حضور پیغامبر صلوات الله علیه عزم مدینه کرد لکن در راه خبر رحلت او صلوات الله علیه و آله و سلم بشنید و بیمن بازگشت. و در استیعاب آمده است: رجل اقبل من الیمن مع ذی الکلاع الی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مسلمین و معهما جریربن عبدالله البجلی. قیل انه کانه الرسول الیهما من قبل النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی قتل الاسود العنسی. و قیل بل کان اقبال جریر معهما مسلما و افدا علی النبی صلی الله علیه و آله و سلم و کان الرسول الذی بعثه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم الی الکلاع و ذی عمرو رئیسی الیمن جابربن عبدالله فلما کان فی بعض الطریق رأی ذوعمرو رؤیا او رأی شیأ فقال لجریر یا جریر ان الذی نمر الیه قد قضی و اتی علیه اجله قال جریر فرفع لنارکب فسألتهم فقالوا قبض رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و استخلف ابوبکر فقال لی عمرو یا جریر انکم قوم صالحون وانکم علی کرامة لن تزالوا بخیر ما اذا هلک لکم امیر امرتم آخر فما اذاکانت بالسیف کنتم ملوکا ترضون کما ترضی الملوک و تغضبون کما تغضب الملوک ثم قالا لی جمیعاً یعنی ذاالکلاع و ذاعمرو اقرء علی صاحبک السلام و لعلنا سنعود ثم سلما علی و رجعا. (استیعاب ج 1 ص 172).
ذوعنز.
[عَ] (اِخ) رجوع به ذوعیر شود.
ذوعوج.
[عِ وَ] (ع ص مرکب) صاحب کجی، خداوند کژی؛ قرآنا عربیا غیرذی عوج. (قرآن 39 / 28). کتابی بزبان عربی نه صاحب کجی. (تفسیر ابوالفتوح ج4 ص 484). و در تفسیر آن گوید: قرآناً عربیاً، نصب او بر فعل مقدّر است و تقدیره اعنی قرآناً عربیاً و گفتند بر حال است علی تقدیر انزلناه قرآناً عربیاً، گفت قرآن است بلغت عرب غیرذی عِوَج که درو کژی نیست مجاهد گفت لبسی نیست عبدالله عباس گفت اختلافی نیست سدی گفت فرو بافته و دروغی نیست بعضی دیگر گفتند متناقض نیست و عوج بکسر کژی باشد فی الامر والدین و ما رجع الی المعانی و عوج، بفتح فی العصا و الحائط. (ایضاً ص 488).
ذوعوض.
[عَ] (ع اِ مرکب) افعل ذاک من ذی عوض؛ از سر نو بکن این کار را. (منتهی الارب). و ابن الاثیر در المرصع آرد که عرب گوید: خذها الی عشر من ذی عوض، مثل است در موقع تهدد و عوض اسم قریه ای است و تأنیث ضمیر خذها بدین اعتبار است.
ذوعیر.
(اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید نام کوهی است و آنرا ذوعَنز نیز گفته اند. ابوصخر هذلی راست:
فجلک ذاعیر و الاسناد دونه
و عن مخمص الحجاج لیس بناکب.(1)
(1) - نسخهء المرصع پر اغلاط و منحصر است و تصحیح آن برای ما ممکن نشد.
ذوعیسم.
[عَ سَ] (اِخ) ابن اعرب نام یکی از ملوک حمیر است.
ذوعینین.
[عَ نَ] (اِخ) نام کوهی است میان احد و وادئی. شاعر گوید:
بذی عینین یوم بنوخبیب
نبوء هم علینا یحرقونا(1).
و نیز گویند عینان نام دو کوه نزدیک احد باشد واز این رو غزوهء احد را یوم عینین نیز نامیده اند. فرزدق گوید:
و نحن منعنا یوم عینین منقرا
و لم نتب فی یومی جدود علی الاصل(2)
(نقل از المرصع).
(1) - نسخهء المرصع پر اغلاط و منحصر است و تصحیح آن برای ما ممکن نشد.
(2) - نسخهء المرصع پر اغلاط و منحصر است و تصحیح آن برای ما ممکن نشد.
ذوغان.
(اِخ) نام وادیی باشد به یمن و برقة. ذوغان موضعی است.
ذوغاور.
[وَ] (اِخ) یکی از قبیلهء بنی الهان بن مالک برادر همدان بن مالک. (منتهی الارب).
ذوغبب.
[غَ بَ] (اِخ) از نواحی ذمار است. || هجرة ذوغبب؛ نام قریه ای است.
ذوغثث.
[غُ ثَ] (اِخ) آبی است غنی را.
ذوغذم.
[غُ ذُ] (اِخ) موضعی یا کوهی است. (منتهی الارب). و یاقوت گوید: موضعی است از نواحی مدینة: ابراهیم بن هرمة راست:
ما بالدیار التی کلمت من صمم
لو کلمتک و ما بالعهد من قدم
و ما سؤالک ربعاً لا انیس به
ایام شوطی و لا ایام ذی غذم.
و قرواش بن حوط گوید:
نبئت ان عقالا بن خویلد
بنعاف ذی غذم و ان لا اعلما
ینمی و عیدهما الی و بیننا
شم فوارع من هضاب یلملما
لا تسأ مالی من رسیس عداوة
ابداً فلیس بمنمی ان تسلما.
ذوغزائل.
[غُ ءِ] (اِخ) آبی است به نجد بنوعبادة را.
ذوغسل.
[غِ] (اِخ) رجوع به ذات غسل شود.
ذوغصة.
[غُصْ صَ] (ع ص مرکب)گلوگیر. با غصّه : و طعاماً ذاغصة و عذابا الیماً. (قرآن 73 / 13) و طعامی گلوگیر و شکنجهء دردناک. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص415). و در تفسیر آن گوید: و طعامی با غصه که در گلوها بماند فرو نشود و بالا نیاید یقال غص باللقمة و شرق بالماء و شجی بالعظم اذا بقی فی الحلق. و طعام اهل دوزخ غسلین و زقوم باشد. (ایضاً ص 419).
ذوغمر.
[غُ مَ] (اِخ) نام جائی است.
ذوغنث.
[غُ] (اِخ) نام کوهی است به حمی ضریة و از آن سیلها جاری شود.
ذوغوا.
(اِخ) در کتاب احوال و اشعار رودکی ذیل «نصربن احمد» آمده است: حاجب وی «نصربن احمد» ابوجعفر ذوغوا بود و صاحب سپاهش حمویه و وزیرش ابوالفضل بن یعقوب نیشابوری. (احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 388).
ذوغیر.
[یَ] (ع ص مرکب) الدهر ذوغیر؛ زمانه خداوند تصاریف و آسانیها و دشخواریها و خوبیها و زشتی ها و پستیها و بلندیهاست.
ذوغیمان.
[غَ] (اِخ) از حمیر است. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده است: از اذواء حمیر است، وی ابن خنیس بن کربال بن هانی بن اصبح بن زیدبن قیس بن صیفی بن زرعة بن سبای اصغر است، ابرهة بن الصباح و محمد بن نضربن تریم از این قبیله است - انتهی.
ذوف.
[ذَ] (ع مص) نزدیک و گشاده گام گذاشته رفتن.
ذوفائش.
[ءِ] (اِخ) حمیری. یکی از تبابعه است.
ذوفار.
(اِخ) حصاری است از اعمال ذمار به یمن.
ذوفان.
(ع اِ) مرگ. هلاک. || زهر هلاهل و کشنده. سم مهلک. ذأفان.
ذوفایش.
[یِ] (اِخ) یزید. مکنی به ابی سلامة از بنویحصب. یکی از اذواء یمن. و این همان ابو سلامه است که اعشی در قصائد خویش او را میستاید. (المرصع).
ذوفتاق.
(اِخ) نام کوهی است. (المرصع).
ذوفتاق.
[فِ] (اِخ) موضعی است. حرث بن حِلِّزَة الیَشْکُری گوید:
فالمحیاة فالصفاح فاعلی
ذی فتاق فعاذب فالوفاء
فریاض القطا فاودیة الشر
بب فالشعبتان فالابلاء(از تاج العروس).
ذوفجر.
[فَ جَ] (اِخ) موضعی است. بشیربن النکث گوید:
حیث ترا ای مأسل و ذوفجر
یقمحن من حبته ما قد نثر.
(از تاج العروس).
ذوفرقین.
[فَ / فِ] (اِخ) نام کوهی بشمال قطن.
ذوفضل.
[فَ] (ع ص مرکب) خداوند فضل. خداوند بخشایش : ولکن الله ذوفضل علی العالمین. (قرآن 2 / 251). در ترجمهء آن ابوالفتوح رازی آرد: ولکن خدای خداوند فضل است بر جهانیان و در تفسیر آن گوید: و خدای عز و جل خداوند فضل و کرم رحمت است بر جهانیان آنانکه مستحق اند و آنانکه مستحق نه اند از آنجا که رحمت او واسع است بر مؤمن و کافر و برّ و فاجر (تفسیر ابوالفتوح ج1 ص 434) و باز در سورهء آل عمران آیه 152 آمده است: والله ذوفضل علی المؤمنین، و خدای خداوند بخشایش است بر مؤمنان. (تفسیر ابوالفتوح ج1 ص 665) و در تفسیر آن گوید: و خدای تعالی خداوند فضل و احسان است بر مؤمنان. (ص 668) و در همان سوره ضمن آیهء 174 آمده است: والله ذوفضل عظیم. و خدای خداوند بخشایش تمام است. (تفسیر ابوالفتوح ص 680) و در صفحهء 691 در تفسیر آن گوید: و خدای جل جلاله خداوند فضل و نعمت بزرگ است. همچنان که ملاحظه شد در سه جای قرآن کریم «ذوفضل» و در چهار موضع «لذوفضل» آمده که اینک آیات آنها را ذیلا می آوریم. اِنّ الله لذو فضلَ علی الناس و لکنّ اکثرالناس لایشکرون. (قرآن 2 / 243). و در سورهء یونس ضمن آیهء 60 نیز همین عبارت آمده است: بدرستی که هر آینه خداوند فضل است بر مردمان ولیکن بیشتر ایشان شکر نمیگذارند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 430). و در تفسیر آن گوید: خدای خداوند فضل و افضال و نعمت است و آنچه بر ایشان آمد از وبال عقوبت هم از فعل ایشان است و از کردار ایشان ولیکن بیشتر مردمان این ندانند از آنجا که اندیشه نکرده باشند و شکر نعمت او نکنند (ج 3 ص 2). و در سورهء النمل آیهء 73 آمده است: و ان ربک لذو فضل علی الناس و لکن اکثرهم لایشکرون. ترجمهء آن چنین است؛ و بتحقیق پروردگار تو هر آینه صاحب بخشش است بر مردم ولیکن بیشتر آنها شکر نمیگذارند. (تفسیر ابوالفتوح ج4 ص 169). و در تفسیر آن گوید: و خدای تو ای محمد خداوند فضل و رحمت است بر مردمان ولیکن بیشترینهء ایشان شکر نمی گذارند. (ایضاً ص 174). و در سورهء المؤمن آیهء 61 آمده است؛ ان الله لذو فضل علی الناس و لکن اکثر الناس لایشکرون؛ بدرستی که خدا هر آینه صاحب افزونی است بر مردم ولیکن بیشتر مردم شکر نمیکنند. (ابوالفتوح ج 4 ص 525) و در صفحهء 529 تفسیر آنرا بدینسان گوید: خدای تعالی خداوند فضل و احسان و نعمت است بر مردمان ولیکن بیشتر مردمان شکر نعمت او نمیکنند. و در سورهء هود آیهء 3 ذی فضل آمده است: و یؤتِ کل ذی فضلِ فَضلَه. و بدهد هر صاحب افزونی را افزونیش (تفسیر ابوالفتوح ج3 ص 54). و در تفسیر آن گوید: و بدهد هر خداوند فضلی را فضلش یعنی هر نفسی را جزایش محتمل است نعمت و رزق دنیا را و جزا و ثواب قیامت را، اول بروفق مصلحت و حکمت و دوم بر حسب استحقاق و معدلت. (همان کتاب ص 56).
ذوفقار.
[فِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند مهره ها. صاحب فقرات. حیوان که ستون فقرات دارد.(1) مهره ور. مهره دار. ذیفقار.
(1) - Le vertebre.
ذوفقاری.
[فِ] (حامص مرکب) چگونگی و صفت و حالت ذوفقار(1).
(1) - Spinescence.
ذوفلس.
[فَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند پشیزه. درم دار. صاحب فلس. حیوان فلس دار چون اکثر ماهیان. و مورچه خوار و تاتو. و بزمچه (کروکدیل).
ذوفلقتین.
[فَ قَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دارای دو لپه. چون حب بعض گیاهان مانند نخود و لوبیا و باقلا و جز آن.(1) دولپه.
(1) - Bicotyledone.
ذوفلقه.
[فَ قَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)صاحب یک لپه. تک لپه. مانند گندم و جز آن.(1)
(1) - Moncotyledone.
ذوفن.
[فَن ن] (ع ص مرکب) صاحب فَنّ. یک فن. مخصص. متخصص :(1)
آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذوفنون
هرگز بر او به کار نبرده ست هیچ فن.فرخی.
-امثال: ذوفن بر ذوفنون غالب است : چون خوب کم از بد فزون به ذی فن بجهان ز ذوفنون به.نظامی.
مقابل ذوفنون.
(1) - Specialiste.
ذوفناخ.
[] (اِخ) لقب ابن عبدشمس بن وائل بن قطن. قاله الاثرم. (از حاشیهء المرصع خطی پر غلط).
ذوفنون.
[فُ] (ع ص مرکب) بسیار فن. صاحب هنرها. صاحب فن ها. دانای به فن ها. خداوند هنرها. خداوند فندها. مقابل ذوفن :
آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذی فنون
هرگز بر او بکار نبرده ست هیچ فن.فرخی.
ای ذونسب باصل در و ذوفنون بعلم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی.
منوچهری.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن.
منوچهری.
در آن انگبین خانه بینی چو نحل
بجوش آمده ذوفنونان فحل
چو هر ذوفنونی بفرهنگ و هوش
بسا یک فنان را که مالیده گوش.نظامی.
بصد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی.نظامی.
به اندک عمر شد دریا درونی
بهر فنی که گفتی ذوفنونی.نظامی.
چون خوب کم از بد فزون به
ذی فن بجهان ز ذوفنون به.نظامی.
تو ای عطار اگر چه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی.عطار.
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد
در عهد نگاه کن که چون آید مرد
از عهدهء عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد.(؟)
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن آلاخرون السابقون.مولوی.
چشم تو ز بهر دلربائی
در کردن سحر ذوفنون باد.حافظ.
ذوفنون جنونی.
(اِخ) شاعر فارسی در مأة نهم هجری قمری از مردم هرات. او از پیوستگان دربار امیر غیاث الدین سلطان حسین بن امیرکبیر فیروز شاه و از اهل حکمت و معرفت بود و طبعش بهجاء و هزل مائل بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
ذوفة.
[فَ] (اِخ) موضعی است در شعر لص. (یاقوت بنقل از نصر).
ذوق.
[ذَ] (ع مص)(1) چشیدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (دهار) (دستور اللغهء ادیب نطنزی). ذَواق. مذاق. مذاقة. چاشنی گرفتن. || آزمودن مزهء چیزی. امتحان طعم شیئی. || آزمودن. (زوزنی) (دهار) (ادیب نطنزی). || خوردن مقداری قلیل از چیزی. || (اِ) قوه ای که بدان حیوان درک مزه ها کند. || ذائقه. چشائی. چَشِش. (مهذب الاسماء) :
سمع و بصر و ذوق و شم و مس که بدو یافت
جوینده ز نا یافتن خیر امان را.ناصرخسرو.
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس وذوق و شم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
حاست ذوق برای شناختن مزهء چیزهاست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حاسهء ذوق، حاسهء شناختن مزهء چیزها. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || مزه. طعم. چاشنی. لذّت. خوشی :
بی نمک مدح تو ذوق ندارد سخن
بی گهر کیمیا سکه ندارد عیار.خاقانی.
هرکرا خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.عطار.
هر بی خبر نشاید این راز را که این را
جانی شگرف باید ذوق لقاچشیده.عطار.
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت.مولوی.
ذوق خنده دیده ای ای خیره خند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند.مولوی.
شب گریزد چونکه نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق بادها.مولوی.
حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمهء محاسن اصفهان).
هر که را ذوق طبع صافی نیست
ذوقش از شعر مجد خوافی نیست.
مجد خوافی.
ذوق پاکان ز خمر و مستی نیست
جاه نیکان بکبر هستی نیست.اوحدی.
ذوق نی شکر کجا یابد مذاق از بوریا.
سلمان ساوجی.
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی.
حافظ.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی.حافظ.
ذوق عذاب تا کی دیوانه را چشانی
از رحمت تو ما را هست اینقدر شکایت.
کمال خجندی.
|| ملا عبدالرزاق کاشی در اصطلاحات گوید: ذوق، اول درجات شهود حق است بحق به انذک زمانی همچون برق و اگر ساعتی موقوف ماند به وسط مقام شهود رسد و اگر به نهایت مقام رسد ریّ گویند. و جرجانی در تعریفات گوید: هی قوة منثیه فی العصب المفروش علی جرم اللسان، تدرک بها الطعوم بمخالطة الرطوبة اللعابیة فی الفم بالمطعوم و وصولها الی العصب. و الذوق فی معرفة الله عبارة عن نور عرفانی یقذفه الحق بتجلیه فی قلوب اولیائه یفرقون به بین الحق و الباطل من غیر ان ینقلوا ذلک من کتاب او غیره. و نیز گوید: ذوق، اول مبادی التجلیات الالهیة. (تعریفات) (اصطلاحات صوفیة). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذوق بالفتح و سکون الواو فی اللغة مصدر ذاق یذوق. و عند الحکما هو قوةً منبثة ای منتشرة فی العصپ المفروش علی جرم اللسان تدرک بها الطعوم بواسطة الرطوبة باالعابیه. بأن تخالطها اجزاء لطیفة من ذی الطعم. ثم تغوص هذه الرطوبة معها فی جرم اللسان الی الذائقة فالمحسوس حینئذ کیفیة ذی الطعم. و تکون الرطوبة واسطة لتسهیل وصول الجوهر المحسوس الحامل للکیفیة الی الحاسة اوبان تتکیف نفس الرطوبة بالطعم بسبب المجاورة فتغوص وحدها فیکون المحسوس کیفیتها ثم هذه الرطوبة عدیم الطعم فاذا خالطها طعم فاما بان تتکیف به او تخالطها اجزاء من حامله لم تؤد الطعوم الی الذائقة کما هی بل مخلوطة بذلک الطعم کما للمرضی و لذا یجد الذی غلب علیه مرة الصفراء الماء التفه و السکر الحلو مراً و من ثم قال البعض الطعوم لاوجود لها فی ذی الطعم و انماتوجد الطعوم فی القوة الذائقة والالة الحاملة. (کذا فی شرح المواقف). || ذوق نزد بلغاء آن است که محرک قلوب و موجد وجد بود که در او شعوری مرعی نبود و این خاصهء عزلت و عاشقی صرف بود. و این وجدانی است ولکن اتفاق و اجماع بر آن شرط است چنانچه شکر که شرح شیرینی آن در بیان نیاید و از قبیل وجدانی است ولکن همه باتفاق آنرا شیرین گویند کذا فی جامع الصنایع. قال الچلپی فی حاشیة المطول فی شرح خطبة التلخیص ما ترجمته هذا: ذوق قوّه ای است ادراکیة که مر او را به ادراک سخنهای لطیف و محاسن خفیهء آن اختصاصی است. و ذوق نزد صوفیه عبارت است از مستیی که از چشیدن شراب عشق مر عاشق را شود. و شوقی که از استماع کلام محبوب و از مشاهدهء دیدارش روی آورد. و از آن عاشق بیچاره در وجد آید و از آن وجد بیخود و بیشعور گردد و محو مطلق شود. این چنین حال را ذوق گویند. و در اصطلاحات عبدالرزاق کاشی ذوق اولین درجات شهود حق است بحق به اندک زمانی همچون برق. و اگر ساعتی موقوف ماند بوسط مقام شهود رسد. (کذا فی کشف اللغات). و در اصطلاحات صوفیه کمال الدین ابوالغنائم است که ذوق اولین درجات شهود حق است بحق در اثنا برقهای پی درپی هنگام کمترین درنگ در تجلیات برقی. چون این حالت افزون شود و برسد بمیانهء مقام شهود از آن حالت بشرب و آشامیدن تعبیر کنند و چون بنهایت رسد، به ری و سیرابی تعبیر کنند، و ظهور این حالات به اعتبار و نسبت بصفاء باطن سالک از مشاهدهء غیر باشد. || بسیاری شعف و مسرت و شادمانی :
بانگ چنگ آمد و نای جستم از ذوق ز جای
بنگریدم ز سرای همچو ماری وزغو.
سوزنی.
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان باذوقتر.مولوی.
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد جوی آب.مولوی.
هرچگاه درویشان حضرت خواجه بمنزل او نزول میفرمودند... از غایت ذوق میگفت منت اینها همه بر جان ماست. (انیس الطالبین بخاری).
بی تو شب تنهائی زین ذوق که می آئی
تا کی من سودائی بنشینم و برخیزم.
ذوقی اردستانی.
|| تمایل خاص فطری و خلقی کسی بچیزی: ذوق موسیقی، ذوق نقاشی، ذوق گل کاری. ذوق کوه نوردی و غیره و غیره(2). || قوهء تمیز زیبائی و زشتی در آدمی در نقاشیها و شعر و موسیقی و حجاری و بناء و غیره :
چو بوشعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
بوزن و ذوق عروض و بنظم و نثر و روی.
منوچهری.
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن.
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
منوچهری.
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.سعدی.
- بی ذوق؛ فاقد تمیز زیبائی.
|| ذوق قوس؛ کشیدن زه را تا دریابد سختی و نرمی کمان را. (منتهی الارب). || ذقت فلاناً و ذقت ما عنده؛ خبرته. (اقرب الموارد). || آرزو. خواهش. میل :
گفت آنرا جمله می گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش.مولوی.
که خیزد ذوق کار از کارفرمای.وحشی.
ذوق گل چیدن اگر داری سوی گلزار رو.
(جامع التمثیل).
|| قریحه. طبع. استعداد: فلان ذوق شعر یا موسیقی یا نقاشی و جز آن دارد.
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنجنوش سلامت کنی دوا.خاقانی.
-اهل ذوق، ارباب ذوق، اصحاب ذوق؛صاحبان قریحهء ادب و موسیقی و نقاشی و مانند آن :
لفظ پریشانشان بر دل اصحاب ذوق
خشک چو باد سموم سرد چو دندان مار.
خاقانی.
- ذوق سلیم، ذوق صافی؛ صاحب ذوق سلیم یا صافی، آنکه بقریحه و فطرت نیک و بد را دریابد، خاصه در سخن و شعر و مانند آن :
هر که را ذوق و طبع صافی نیست
ذوقش از شعر مجد خوافی نیست.
مجد خوافی.
(1) - Gustation. Gouter. Savourer.
Deguster.
(2) - Le gout.
ذوقار.
(اِخ) آبی یا وضعی است میان کوفه و واسط بنوبکربن وائل را. یاقوت در معجم البلدان از سکونی روایت کند که قراقر و حنوقراقر و حنوذی قار و ذات العجرم و بطحاء کلها حول ذی قار. و باز گوید که آن نزدیک کوفه است. و صاحب عقد الفرید گوید: ابو عبید گفته است: یوم ذی قار، یوم ذی الحنو و یوم قراقر و یوم الجبایات و یوم ذات العجرم و یوم بطحاء ذی قار است و همهء اینها در اطراف ذی قار باشد. (جزء ششم عقد الفرید ص 111). || قریه ای است به ری. (منتهی الارب). آیا مراد غار فشافویه است؟ || یوم ذی قار، نام جنگی است که میان قبیلهء بنی شیبان و فرستادگان خسرو پرویز در گرفته است به سال چهلم از ولادت رسول اکرم صلوات الله علیه و سبب آن کشتن نعمان بن منذر لخمی بود عدی بن زید عبادی را و بنوشیبان بر فرستادگان خسرو پرویز غالب شدند و گویند این نخستین بار بود که عرب بر لشکر ایران فائق آمده است. بلعمی در ترجمهء تاریخ طبری آرد: و سبب این جنگ آن بود که بر در خسرو پرویز از وقت انوشیروان باز و پیش از او نیز در هر ملوک عجم که بود ترجمانی فیلسوف و هر ملکی که نامه نوشتی بملک عجم او برخواندی و جواب باز کردی و جواب نامه هم او نوشتی و در عرب مردی بود که هم زبان تازی و هم زبان پارسی می دانست و پیوسته در خدمت پرویز بود تا چون از ملک عرب نامه آمدی و رسول او سخن رسول بشنیدی و بپارسی پرویز را ترجمه کردی و نامه را بپارسی برخواندی و همچنین از بهر ملک روم ترجمانی و از خزران و ترکستان و هندوستان هر ملکی را ترجمانی داشته بودند و این ترجمان که از بهر ملک عرب بود او را عدی بن زیدالغناء خواندندی و مردی هم از اهل و بیت ملوک و دبیر بود و او را شعرها بسیار است و خان و مانش بحیره بود آنجا که ملک عرب نشستی، نعمان بن منذر. و هر سالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی و کدخدائی خویش راست کردی و با نعمان بن منذر همی بودی و پدرش زیدبن ایوب هم ترجمان پرویز بود. و آن کار ایشان را میراث گشته بودی و او را برادری بود ابی نام چون عدی از در کسری بخانه باز شدی این برادر را خلعت دادی و بترجمانی بداشتی بخلافت خویش و مردی بود در حیره نام او اویس بن مقرن و با عدی دشمنی داشت و تعصب و نعمان بن منذر این اویس را نیکو داشتی یک روز این اویس با نعمان نشسته بود و حدیث کسری همی کردند اویس مر نعمان را گفت عدی بن زید بدر کسری چنین همیگوید که من این ملک بر نعمان راست کردم و کسری را مشورت کردم تا نعمان را ملک داد و اگر خواهم ملک از وی باز ستانم. نعمان گفت این مر ترا که گفت اویس گفت من از وی شنیدم. نعمان این سخن به دل اندر گرفت چون عدی بیامد بخانهء نعمان او را بزندان کرد عدی ندانست که چه گناه کرده است و دو بیت شعر گفت سخن نیکو، و سوی او فرستاد:
انا منذر کافت بالودّ سخطه(1)
و هذا جزاء الحسن مثل کرامة
و ان جزاء الحسن منک کرامة
فلست بود بینک المتعرض.
و نعمان از این سخن نیندیشیده او را در زندان همیداشت و تدبیر کشتن او همی کرد پس عدی نامه کرد سوی برادر خود که کسری را آگاه کند ابی مر کسری را آگاه کرد کسری بر نعمان خشم گرفت و هم آنگه رسول برون کرد از سرهنگان خویش مردی بزرگ و سوی نعمان فرستاد و نامه نوشت که عدی را از زندان بیرون کن و سوی من فرست نعمان چون دانست که رسول همی آید و او نامه و فرمان کسری مخالفت نتواند کردن کس فرستاد بزندان و عدی را بخفیه بفرمود کشتن پس عدی را بکشتند و هم در زندان یله کردند و یکروز چون رسول کسری بیامد و نامه به نعمان داد نعمان گفت من او را به مزاح باز داشته بودم چرا بایست بدین سخن کسری را آگاه کردن پس رسول را گفت تو بزندان رو و او را با خویشتن بیرون آور رسول چون بزندان آمد او را مرده یافت زندان بان گفت او از دی باز مرده است و ما نعمان را نیارستیم گفت رسول سوی نعمان آمد و او را جنگ کرد و گفت تو او را کشتی و من کسری را بگویم نعمان رسول را هزار دینار بداد و گفت کسری را نگویی و نیکویی گویی که عدی را بنامهء تو از زندان بیرون آورد و در بیرون بمرد رسول بازگشت و پرویز را همچنین بگفت و عدی را پسری بود به حیرة نام او زیدبن عدی از پدر ادیب تر و فصیح تر زبان پارسی و تازی آموخته و دبیر بود هم به تازی و هم به پارسی چون نعمان مرعدی را بکشت زیدبن عدی بترسید و از حیره بگریخت و بدر کسری شد و عمش حال او با کسری بگفت و او را پیش کسری برد پرویز او را بجایگاه پدر بنشاند و خلعت داد و بنواخت و سالی دو سه بر این بر آمد و زید راه همی جست که چگونه نعمان را بدگویی کند و کسری هر سالی سه خصی را بفرستادی یکی به روم و یکی بخزران و یکی بترکستان تا از بهر وی کینزک می آوردندی کسری صفت آن کنیزکان را بنوشتی از سر تا پای فرمودی که بدین صفت خواهم آن کنیزک که او را این صفت باشد ترا بدید باید کردن آن خصی برفتی اگر کنیزک بدان صفت بدیدی بخریدی اگر آزاد و اگر بنده و اگر درویش و اگر توانگر یا دختر ملکی هر که بودی بیاوردندی تا کسری او را بزنی کردی و رسم ملوک عجم که پیش از پرویز بودند از وقت نوشیروان باز همچنین بود و اصل این صفت آن بود که آن منذر که او را ابن ماء السماء خواندندی که ملک عرب بود از قبل انوشیروان او بشام شد و شام را غارت کرد و ملک شام حارث بن ابی شمر غسانی بود او را بکشت و در سرای او کنیزکی یافت از ملک زادگان و بدست او به بندگی افتاده بود اندر همه عجم و روم زنی از او نیکو روی تر نبود و منذر آن کنیزک را به انوشیران فرستادو و صفت بتازی بنوشت و ترجمهء آن صفت را به پارسی کرد از بهر انوشیروان و نوشیروان صفت وی بشنید و خوش آمدش و سخت جایگیر بود و بموقع بود انوشیروان صفت آن کنیزک نوشت و بخزانه اندر نهاد هر گه که انوشیروان را کنیزکی طلب خواستی کردن خصیان را فرستادی و آن نسخه به ایشان دادی تا بدان صفت کنیزک آوردندی و این رسم بماند و هرمز چنین کردی و صفت کنیزک بتازی چنین بود. ذکر صفت کنیزیک بعربی: جاریة معتدلة الخلق نقیة اللون و الثغربیضاء قمراء و طفاء دعجاء حوراءعیناء قنواء شماء زجاء بر جاء اسیلة الخدشهیة القدجثلة الشعر عظیمة الهامة بعیدة مهوی القرط عیطاء عریضة الصدر کاعب الثدی ضخمة مشاشة المنکب و العضد حسنةُ المعصم لطیفة الکف سبطة البنان لطیفة طی البطن خمیصة الخصر غرثی الوشاح رداحُ القبل رابیة الکفل لفا الفخذین ریا الروادف ضخمة المأکمتین عظیمة الرکبة مفعمة الساف مشبعة الخلخال لطیفة الکعب والقدم قطوف المشی مکسال الضحی بصة المتجرد سموع للسید لیست بخنساُ و لا سعفاء ذلیلة الانف عزیزة النفر لم تغد فی بوس حییة رزینة حلیمة رکینة کریمة الحال تقتصر ینسب أبیهادون فصیلتها و به فصیلتها دون جماع قبیلتها قد احکمتها الامورفی الادب فرأیها رأی اهل الشرف و عملها عمل اهل الحاجة صناع الکفین قطیعة اللسان رهوة الصوت تزین البیت و تشین العدوّ ان اردتها اشتهت و ان ترکتها انتهت تحملق عیناها و تحمر و جنتها و تذبذب شفتاها و تبادرک اوثبة. ذکر صفت کنیزک بپارسی: معنی این چنین است که کنیزکی راست خلقت تمام بالا نه دراز و نه کوتاه سفیدروی و بناگوش و همه تن تا بناخن پا سفید، سفیدی گونه او بسرخی زده و غالب بگونه ماه و آفتاب ابروان طاق چون کمان و میان دو ابرو گشاده و چشمی فراخ سیاهی سیاه و سفیدی سفید مژگان سیاه و دراز و کش بینی بلند و باریک روی نه دراز و نه سخت گرد موی سیاه و دراز و کش سرش میانه نه بزرگ و نه خرد گردن نه دراز و نه کوتاه که گوشواره بر کتف زند بری پهن و گرد، پستانی کوچک و گرد و سخت سر کتفها و بازوان معتدل و جای دست آورنجن فربه انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست دو گونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک جای گردن بند برگردن باریک رانها فربه و آکنده و زانوها گرد و ساقها سطبر شتالنکهای پای خرد و گرد و انگشتان پای خرد و گرد چون رود کاهل بود از فربهی فرمانبرداری که جز خداوند خود را فرمان نبرد هرگز سختی ندیده و بعز و جاه بر آمده شرمگین و باخرد و با مردمی و بنسبت از سوی پدر پاک و از جانب مادر کریم اگر بنسب او نگری به از روی و اگر برویش نگری به از نسب و اگر بخلقش نگری به از خلق با شرف و بزرگی بکار کردن حریص بدست پرهیزگار و حریص بپختن و شستن و دوختن و نهادن و برگرفتن و بزبان خاموش و کم سخن و خوب سخن و چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد اگر آهنگ او کنی آهنگ تو کند و اگر ازو دور شوی از تو دور شود و اگر با وی نباشی رویش و چشمهاش سرخ شود از آرزوی تو پس انوشروان این صفتها در خزانه نهاده بود تا کنیزکی بدین صفت بخرد و این نسخه بتازی نوشته بود و بدست زیدبن عدی بود پس روزی کسری خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد و نسخه کردن مرزید را فرموده بود به پارسی نوشتن پس زیدبن عدی کسری را گفت من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت مگر دختر نعمان بن منذر نام او حدیقه و بپارسی بستان باشد و روی آن دختر چون بستانی است و او دانست که دختر بدین صفت نیست ولیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که او دروغ زن شود و هرگز نعمان آن دختر را بزنی بکسری ندهد که عرب هیچ دختر هرگز بعجم ندهد پس کسری را دل بدختر نعمان میل کرد و زیدبن عدی را گفت نامه بنویس بنعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من فرستد پس خادم را گفت چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو بروم رو تا تو بازآیی او برگ دختر ساخته باشد و تو او را با خویشتن بیاوری پس زید مر کسری را گفت این چنین کنیزک در روم بسیار است و اگر تو دختر نعمان را نخواهی روا باشد که عرب مردمانی بی ادب اند و دختر را بعجم ندهند و خداوند مملکت را زشت باشد و اگر نخواهد بهتر باشد پس کسری پنداشت که زید میل بنعمان دارد گفت من بجز دختر نعمان را نخواهم و تو بروم مرو و ازینجا سوی نعمان رو اگر دختر دهد بیاور و اگر نه زود باز گرد و زید گفت تو نامه بنویس چنانکه من گویم زید نامه بنوشت بنعمان و خصی برفت و نامه بداد نعمان جواب داد که دختران عرب سیاه روی باشند و بی ادب و خدمت ملوک را نشایند و در جواب نامه الطاف نوشت و خصی را گفت ملک را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایسته ملک بود و اندر نامه نوشت ان فی مها العراق لمندوحة لملک عن سواد اهل العرب و این سخنی لطیف و نیکوست ولیکن زید بترجمه کردن زشت گردانید از بهر آنکه مها بتازی گاو کوهی باشد و نیز گویند که اندر جهان از مردم و چهار پای هیچ چیز را چشم از چشم گاو کوهی نیکوتر نباشد و عرب زنان گاوچشم رامها گویند و بچشم گاو اضافت کنند و بدین معنی اسود آن سیاهان باشند و سود مهتری باشد و سید مهتران باشند و معنی سخنان نعمان آن باشد که ملک را بعراق اندر چندان فراخ چشمان و سیاه چشمان هستند که او را بسیاهان عرب حاجت نیست زید این معنی را بترجمه بگردانید و مها ماده گاوان باشند و سواد آن مهتران و چنان باز نمود که ایدون همیگوید که ماده گاوان عجم ملک را چندان هستند که مهترزادگان عرب او را بکار نیاید پس زید گفت که نعمان بی ادب است و فضول شده است تا چه اندر سر دارد و من دانستم که او آن دختر را ندهد کسری را خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت معزول کنم و بکشم تا بخدمت خویش خوانم و اگر نیاید بستم بیارمش پس بر در کسری بود مردی نام او ایاس بن قبیصة الطائی با چهار هزار مرد معین کرد تا برود و نعمان را پیش کسری آورد و این ایاس مردی بود که چون کسری از پیش بهرام بگریخت و بزمین شام همی شد و براه اندر گرسنه ماند این ایاس او را پیش آمد و کسری را بمهمانی برد و توشهء بیابان دادش و خود برسم دلیل با او برفت و این قصه گفته شده است پیش از این. و چون کسری بمملکت اندر بنشست این ایاس را بدرگاه خواند ایاس با پنجاه تن از اهل و بیت خویش بخدمت کسری آمد و کسری او را با چهار هزار مرد که بردرگاه او بودند سالار کرد و مهتری داد و چون پرویز بر نعمان خشم گرفت ایاس را بخواند و او را سپاه بسیار از عرب و عجم داد و گفت برو و ملک حیره را بگیر و آنجا بنشین و نعمان را گردن ببند و بفرست چون نعمان این خبر بشنید از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل و بیت و زنان خویش و اسب و سلاح و آنچه دانست و آن دختر بمردی سپرد نام او هانی بن مسعود از بنی شیبان ببادیه اندر و اندر آن قبیله از آن بزرگتر مردی نبود و از آن بیش تر مردمان در آن قبیله نبودند گفت این عیال و خواسته و فرزند بزنهار آوردم پیش تو و اندر سلاح خانهء او چهار صدپاره جوشن بود و در اصطبل او چهار صد اسب تازی و خواستهء بسیار از هر گونه جمله به هانی بن مسعود سپرد و خود با زنش جریده برفت و بقبیلهء خویش شد بطی و او را بطی دستگاه بسیار بود بزنهار ایشان شد ایشان او را نپذیرفتند از بیم کسری و نعمان در کار خود متحیر بماند و ندانست که کجا رود زنش گفت برخیز و بدرکسری شو از وی عذر خواه و تو گناهی نکرده ای که او ترا بکشد پس اگر بکشد بهتر بود از این ذل و خواری که از هر کسی همی بینی نعمان گفت راست میگوئی برخاست و بدرگاه کسری شد و دانست که کار او زیدبن عدی پیش کسری تباه کرده است پس چون پیش کسری آمد زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرها خواست و کسری را گفت این غلام یعنی زید نامه بتو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم و دروغ گفت بر من زید گفت هر گاه که بر تخت نشیند و تاج بر سر نهد و نبیذ خورد پندارد که دوست اویی نه خداوندگار نعمان را گفت تو گفته بودی بحیره که بر تخت نشسته بودی که ملک عجم بمن آمد یا بر فرزند من و بر این سوگند خورد در پیش کسری که او چنین گفت کسری فرمود تا نعمان را بازداشتند سه روز و روز چهارم در پای پیلان انداختند حدیقه دختر نعمان چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد و نعمان و فرزندانش همه ترسا شده بودند و دین عرب رها کرده بودند پس چون حدیقه بشنید که پدرش را بکشتند برخاست و بصومعهء هند شد و هند دختر منذر بزرگ بود آنکه او را ابن ماء السما خواندندی و ترسا شده بود و صومعه ای کرده بود و هم آنجا عبادت همیکرد تا بترسائی بمرد و امروز آن صومعه را دیر هند خوانند این حدیقه نیز آنجا شد و تا آخر عمر ترسائی همی کرد پس چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه کرد که ترکهء نعمان را طلب کن و بفرست ایاس کس بفرستاد به هانی بن مسعود و گفت باید که ترکهء نعمان را بفرستی جواب داد که تا جان دارم ترکهء نعمان را کس را ندهم ایاس نامه کرد بکسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بکر وبنی عجل مردمانی بسیارند و حربی و مبارز و ملک را معلوم باشد و اگر با ایشان جنگ کنم سپاه بسیار باید کسری چون این بشنید خواست که سپاه بفرستد مردی بود بر در کسری نام او نعمان بن زرعه گفت ای ملک ایشان اندر زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن و این هانی تابستان بسر آبی آید نام آن ذی قار با همه بنی شیبان و این آب بمیان بصره و مدائن است و چاره نیست هم بنی شیبان و هم بنی بکر را و هم بنی عجل را و این همه قبایل بر سر آن آب همه را بیکجای توان یافت آنگاه سپاه بفرست کسری گفت راست [ گفتی ] پس کس فرستاد سوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمد از جنگ کردن با عرب و نیارست چیزی گفتن پس مردی بود از بنی شیبان نام او قیس بن مسعود و کاردار کسری بود برسواد عراق و مهتر بود اندر همه عرب و با سپاه بسیار بود کسری به او نامه کرد که سپاه را گرد کن و همهء عرب را که با تواند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس شو که خلیفهء من است بر ملک عرب و او را یاری کن جنگ کردن با بنی شبیان و بنی بکر و هانی بن مسعود [ را ]چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همهء قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست گفتن پس دو هزار مرد از عرب گرد کرد و سوی ایاس رفت بحیره کسری مردی بیرون کرد از بزرگان عجم نام او هامرز با دوازده هزار مرد و بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگی دیگر بیرون کرد نام او هرمز خراد با هشتهزار مرد و او نیز سوی ایاس بن قبیصه آمد و همه بحیره گرد آمدند و ایاس را بر همه سپاه مهتر کرد و جنگ او را داد و بفرمود که لشکر بکش و بجنگ رو ایاس لشکر بکشید و برفت و سوی ذی قار شد و هانی بن مسعود با بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذی قار نشسته بودند چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گرد کرد و گفت چه بینید کسری این سپاه که فرستاد از بهر زنهاریان و ترکهء نعمان که با من است و با ایشان چهل هزار مرد است و ماکم از ده هزاریم و ایشان را مهتری بود نام او حنظلة بن ثعلبة بن شیبان. هانی را گفت تو زینهاری را بدار و ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند و عجم آب دو روزه داشتند و ایشان خود بر سر آب بودند پس ایاس حیلت کرد و از چاه آب فراز آورد و دیگر روز جنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب هزیمت شدند و آن مال و خواسته همچنان با خود ببردند لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند از پس ایشان نرفتند هم آنجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذی قار بماندند پس چون هانی یک روزه [ راه ] رفته بود دانست که کسی ازپی ایشان نمی آید فرود آمد و جمله قبیلهء خویش را گرد کرد و گفت ما کجا همی رویم پیش ما بیابان و بادیهء بی آب و همه از تشنگی بمیریم من این خواستهء نعمان به ایشان سپارم شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید ایشان را از این سخن عار آمد گفتند که تو زینهار را مشکن که باز گردیم و تا جان داریم جنک کنیم پس باز گشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آنروز جنگ کردند و عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند و هر که از عرب با سپاه ایاز بود همه را اندوه آمد که هانی و سپاه عرب همه هزیمت شده بودند و ایاس از چاه دیگر آب طلب کرد و هیچ نیافت و سپاه عرب و عجم همه گرد آمدند ایاس پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکهء نعمان باز دهید تا باز گردیم و من از کسری گناه شما بخواهم تا این کردارهای شما عفو کند یا چون شب درآید بگریزید و هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را در نیافتیم یا جنگ را آراسته باشید ایشان همه با هانی و حنظلة گرد آمدند و گفتند اگر زنهار بسپاریم تا باشیم اندر میان عرب سر بر نتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوتهاست و ما را همه بکشند پس ما را جز جنگ کردن روی نیست سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست تر داریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی و آن شب حنظلة بن ثعلبة رسنهای هودج پاک ببرید از بهر آنکه سپاه هانی بتابستان به ذی قار بودندی و زن و عیال آنجا داشتندی چنانکه رسم عرب باشد در عماریها و هودجها و آن رسن که عماری بدان بازبندند بتازی و ضین خوانند و حنظلة آن رسنها ببرید تا عرب بیکبارگی دل بر جنگ نهند و حنظلة را از آنگاه منقطع الوضین نام کردند و هانی آن شب چهار صد اسب و چهار صد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو چون دیگر روز ببود همه سپاه صف برکشیدند و میمنه و میسره راست کردند و ایاس بر میمنه خویش هامرز را بداشت با عجم و بر میسره هرمز خراد بر پای کرد و خود اندر قلب بایستاد و هانی بر میمنهء خویش یزیدبن هاشم الشیبانی را به پای کرد و او مهتر بنی بکر بود و بر میسره حنظلة بن ثعلبه را و او مهتر بنی عجل بود و خود اندر قلب بایستاد و اول کسی که خود را از میمنهء ایاس بیرون افکند و بمیان هر دو صف ایستاد هامرز بود و مبارز خواست بزبان پارسی مردی بر میسرهء هانی بود نام او زیدبن سهیل گفت ما تقول هذاالکلب یعنی این سک چه میگوید گفتند می گوید، رجل برجل فذا نصفة و عدل پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر اندر جنگ با یکدیگر بگشتند پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش و نیمهء تن از وی جدا شد و هامرز از اسب بیفتاد و بمرد و نخستین کسی از لشکر عجم او کشته شد و هانی و لشکر عرب شادی کردند و فال زدند مر ظفر را و آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردند و بتیر بسیاری از عرب بکشتند و عجم همه تشنه شدند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندر آمد و هر دو سپاه فرود آمدند و ابن قیس بن مسعود که با ایاس بود دلش با هانی بود از بهر آنکه قرابت یکدیگر [ را ] بود خواست که ظفر ایشان را بود پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظلة و عرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و همیخواهم که ظفر شما را بود نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما قرابت ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر کرا بود و آن دوست تر دارید که امشب بگریزیم تا گروه عجم بهزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ در پیوندد ما پشت بدهیم و روی بهزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز بهزیمت روند هانی و حنظلة و جمله عرب آن گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوند و عرب بدین خبر شاد شدند و نشاط کردند و فال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکر عجم که ظفر مر عرب را باشد و عجم را کتابی است بیرون از اخبار و آنرا کتاب فال گویند هر چیزی که آن را در ایام عجم فال کرده اند در آن کتاب یاد کرده است و اندرین معنی چنین گفته است که کسری هامرز را بدین جنگ فرستاد و بنام او فال کرد و گفت باید که ظفر تو را بود بر آن سپاه که با هانی گرد آمده است و هانی بزبان پهلوی و پارسی آن بود که بنشین و ملوک عجم و اکاسره این زبان گفتندی و معنی هامرز آن بود که برخیز پس کسری بدین فال کرد و هامرز را گفت نام توچنین است که برخیز و معنی نام دشمن تو ایدون است که بنشین اکنون باید که برخیزی و ظفر ترا بود و خود این فال راست نیامد و نخست هامرز کشته شد پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند و دل بر مرگ نهادند که فردا از جان گذشته بزنیم پس حنظلة هانی را گفت که فردا پانصد مرد را در کمینگاه بنشانیم جائی که کس نبیند و ما بجنگ رویم و جنگ در پیوندیم پس ایشان خویشتن را بر عرب افکنند تا مگر هزیمت شوند و هانی مردی را از بنی بکر بخواند نام او زیدبن حیان و او را پانصد مرد بداد و در کمین گاه بنشاند و این جنگ در آن وقت بود که مصطفی صلی الله علیه و سلم بمدینه آمده بود و هجرت کرده و با مشرکان روز بدر جنگ کرد و ظفر و نصرت او را بود و هانی و حنظلة با همهء سپاه گفتند شنیدیم که از عرب پیغمبری بیرون آمده است و همه ظفر او را بوده است و میگویند که هر که نام او میبرد حاجتش روا میشود و کسی که در بیابان هلاک میشود یا شتری گم میکند و نام او میبرد باز راه می یابد و آن گم شده را باز می یابد شما فردا در این جنگ نام محمد علامت دارید تا نصرت ما را بود همهء لشکر عرب این سخن را بجان قبول کردند چون روز دیگر صف برکشیدند لشکر هانی بیکباره نعره برآوردند و گفتند محمدنا منصور یعنی محمد با ماست [ کذا ] و نصرت و فیروزی و ظفر ما را بود و چون این بگفتند حنظلة بفرمود که حمله کنند لشکر هانی بیکبار حمله کردند و خویشتن را بر لشکر عجم زدند و آن پانصد مرد نیز کمین بگشادند و نام پیغمبر صلی الله علیه و سلم بگفتند و آن لشکر عرب که با ایاس بودند هزیمت شدند و ایاس تنها بماند و عجم چون هزیمت ایشان شنیدند بدیدند از تشنگی بیطاقت بودند و دل شکسته چون آن پانصد مرد کمین بگشادند و عجم را اندر میان گرفتند و شمشیر اندر ایشان نهادند و از پیش و پس عجم روی بهزیمت نهادند و لشکر عرب از ایشان میکشتند تا چندان کشته شدند که بهیچ جنگ و حرب این مقدار کشته نشده بودند و لشکر عرب از عجم داد خود ستانیدند و اندر آن ساعت که جنگ میکردند جبرئیل علیه السلام پیش پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشسته بود و حدیث جنگ ایشان میکرد که عرب بجنگ اندر به نام تو شمشیر همیزنند و نام تو بعلامت کرده اند و ایزد سبحانه و تعالی عرب را بر عجم نصرت داد و میان مدینه و ذی قار بسیار منزل بود جبرئیل پر خویش دراز کرد از مدینه تا ذی قار همهء حجابها دور کرد تا پیغمبر صلی الله علیه و سلم از جای خود تا جنگ گاه بدید و در هر دو صف ایشان نگاه میکرد و یاران همه آنجا نشسته بودند چون عجم شکسته شدند پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفت: الله اکبر الله اکبر هذا اول یوم انتصف العرب من العجم باسمی. گفت این اول روز بود که عرب داد از عجم ستانیدند و بنام من نصرت یافتند که علامات خویش نام من کردند و یاران و دوستان پیش او نشسته بودند و پیغمبر صلی الله علیه و سلم این قصه با ایشان بگفت و مردمان و یاران هانی بسیار در مدینه بودند و از عرب بادیهء مدینه بسیار آنجا بودند پس اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و سلم آن روز و آن ساعت را که حضرت با ایشان گفت بنوشتند و چون مردمان عرب از مدینه که بذی قار بودند بازآمدند این حکایت از ایشان باز پرسیدند همچنان صفت کردند که پیغمبر صلی الله علیه و سلم فرموده بود و اندر آنروز هانی مر ایاس را دریافت و خواست که او را بکشد حنظلة او را رها کرد و ایاس بهزیمت میشد تا بدر کسری و آن حکایت نام پیغمبر صلی الله علیه و سلم با کسری بگفت کسری کین آن حضرت در دل گرفت و بخبر اندر ایدون است که پیغمبر علیه الصلوة و السلام از پس ذی قار که کار کسری ضعیف شده بود و عرب بر آن لشکر عجم غلبه کرده بودند نامه نوشت و به پرویز فرستاد (ترجمهء طبری بلعمی). در فارسنامه ابن البلخی آرد: و عرب جمع شدند بجایگاهی کی آنرا ذوقار گویند و این ذوقار آبی است از آن عرب و هر دو لشکر بر سر این آب رسیدند و جنگی صعب رفت میان ایشان و هامرز کی مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد نام او برد بن حارثة الیشکری و بر دست این عرب کشته شد و جلابزین کی دوم مقدم پارسیان بود با حنظلة بن ثعلبة از قبیلهء بکربن وایل بمبارزت بیرون رفت و هم کشته شد و از آن لشکر پارسیان اندک مایه ای خلاص یافتند دیگر همه کشته و اسیر ماندند و از جملهء معجزات پیغمبر صلی الله علیه و سلم آن است کی آنروز که این جنگ رفت بذوقار و عرب ظفر یافتند پیغمبر علیه و آله السلام در مکه گفت: الیوم انتصفت العرب من العجم، یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند و تاریخ آن روز نگاه داشتند و بعد از مدتی این خبر رسید از آنچه میان مکه و این ذوقار مسافتی دور است اما پیغمبر علیه السلام همان روز خبر داد که آنجا این حال رفته است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 105 و 106). و در حبیب السیر راجع به حرب امیرالمؤمنین علی علیه السلام با طلحه آمده است: و در اثنای آن راه نزد جناب ولایت پناه بوضوح پیوست که طلحه و زبیر سبقت گرفته اند و ادراک ایشان متعذر است لاجرم در منزل ذی قار جهت اجتماع سپاه نصرت شعار توقف نموده رسولان سخندان متعاقب بجانب کوفه ارسال داشت مردم آن مملکت را جهة معاونت طلب داشت و ابوموسی اشعری که حاکم کوفه بود خلایق را از نصرت مانع آمده گفت علی و طلحه طلب ریاست مینمایند هر کس از شما مایل بدنیاست باید بیکی از ایشان پیوندد و هر که طالب اخرویست مناسب آنکه پای در دامن انزوا پیچد لاجرم قاصدان شاه مردان مأیوس باز گشته کیفیت حال معروض داشتند و آن حضرت بر شدت خصومت ابوموسی اطلاع یافته قرة العین ولایت امام حسن علیه السلام و عماربن یاسر را جهة تمشیت آن مهم بکوفه فرستاد چون کوفیان از قرب وصول آندو رفیق صاحب توفیق خبر یافتند جمعی کثیر از مردم خرد اقتباس از اشراف و اوسط الناس به استقبال موکب کواکب اساس استعجال نموده سعادت دستبوس نوردیدهء رسالت و امامت حاصل گردانیدند و آن حضرت را معزز و محترم بکوفه درآوردند و خلایق درمسجد جامع مجتمع گشتند و ابوموسی نیز در آن محفل حاضر شد و امام حسن (ع) او را معاتب ساخت که لشکر کوفه را از معاونت شاه اولیا منع نمودی و از سلوک جادهء قدیم بازداشتی ابوموسی جواب داد که پدر و مادرم فدای تو باد من از حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم شنیده ام که گفت زود باشد که فتنه روی نماید که در آن فتنه قاعد بهتر از قایم باشد و قایم بهتر از ماشی و ماشی بهتر از راکب و جماعتی که در بصره اند برادران مااند در اسلام و حق عز و علا مال و اموال ایشان را بر ما حرام گردانیده است عمار یاسر از این سخنان بیطاقت شد لب بدرشتی بر ابوموسی بگشاد و یکی از کوفیان بحمایت حاکم خویش با عمار آغاز سفاهت کرد قولی آنکه در آنروز نیز ابوموسی بر منبر آمده در حضور امام حسن (ع) فرقهء انام را از متابعت خلیفهء بحق منع نموده و بعضی از محبان شاه مردان مانند قعقاع بن عمرو و صعصة بن صوحان با او در مقام معارضه آمده امام حسن (ع) ابوموسی را گفت تو از متابعت امیرالمؤمنین علی ذمهء خود را بری گردانیدی با منبر هیچ نسبت نداری ابوموسی در غایت خجالت پایان آمده قرة العین نبوت و فتوت قدم بر منبر نهاد و زبان الهام بیان بنصیحت گشاده حاضران را بمعاونت و مظاهرت والد بزرگوار خویش ترغیب فرمود اعیان دعوت آن حضرت را قبول نموده حلقهء اطاعت در گوش کشیدند و در آن اثنا مالک اشتر که از نزد امیرالمؤمنین حیدر مأمور گشته بود بکوفه رسید و هم از راه بقصر امارت رفته و بزخم عمود سر و روی غلامان ابوموسی را در هم شکسته ایشان را از دار الاماره بیرون کرده غلامان به مسجد دویدند و خواجهء خود را بر کیفیت حادثه مطلع گردانیدند و ابوموسی بر سبیل تعجیل روی به خانه آورد مالک اشتر سخنان درشت گفته ابوموسی را فرمود که همین لحظه دارالامارة را خالی باید کرد و ابوموسی التماس نمود که یکروز مرا مهلت ده تا بجای دیگر نقل کنم مالک گفت لا و لا کرامة لک ترا یکساعت مهلت نیست و فرمان داد که رخوت و امتعه را بیرون انداختند و آخرالامر بنابر التماس بعضی احبا او را یکروز مهلت داد تا منزلی پیدا کرده بدانجا رفت کوفیان بتهیهء اسباب سفر پرداخته بعد از سه روز بروایتی هفت هزار در ملازمت امام حسن (ع) به جانب ذی قار در حرکت آمدند و چون از رفتن ایشان سه روز بگذشت مالک اشتر با دوازده هزار کس دیگر متوجه معسکر همایون گشت و روایتی آنکه تمامی لشکری که از کوفه بمدد صاحب ذوالفقار بذی قار رفتند دوازده هزار بودند و العلم عندالله تعالی. (حبیب السیر ج 1 ص 177 از جزو چهارم هفت سطر به آخر مانده). (مجمل التواریخ و القصص ص 81 و 151 و 179 و 250) و رجوع به تاریخ طبری و ترجمهء بلعمی و المرصع ابن الاثیر و تاریخ ابن البلخی ص 105 و 106 و الموشح ص 320 و فهرست ج2 و ج3 عیون الاخبار و فهرست ج3 و ج4 و ج6 عقد الفرید. و فهرست جوالیقی. و حبیب السیر ج1 ص 177 و 178 و کلمهء قار در معجم البلدان و مراصد الاطلاع و عقد الفرید ج3 ص 310 شود.
(1) - بیت فوق در نسخ عربی طبری دیده نشد و بجای آن در دو نسخهء چاپ مصر و اروپا (کتابخانهء مجلس) چنین آمده است: فجعل عدی بن زید یقول الشعر فی السجن فکان اول ماقال فی السجن من الشعر: لیت شعری عن الهمام و یاتیک بخبر الانباء عطف السؤال و در نسخه خطی ترجمهء طبری مجلس نیز همان بیت با مختصر تفاوتی (بجای بالوو درنسخه کتابخانه مؤلف بالود) آمده است از این رو تصحیح آن میسر نشد.
ذوقار.
(اِخ) رجوع به ذی قار (برقة ...) شود.
ذوقافیتین.
[فی یَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذوالقافیتین. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذوالقافیتین نزد بلغاء عبارت است از تشریع و آن آن است که شاعر شعر خود را بر دو قافیه بنا سازد بر دو وزن از بحور یا بر دو گونه از بحر واحد. چنانکه در لفظ تشریع گذشت لکن در جامع الصنایع و مجمع الصنایع میگوید که ذوقافیتین آن است که شاعر در بیتی رعایت دو قافیه کند و هر دو را در پهلوی یکدیگر بیاورد. مثاله، شعر:
دل در سر زلف یار بستم
وز نرگس آن نگار رستم.
قافیهء اول یار و نگار و قافیهء دوم بستم و رستم. و اگر در شعری رعایت زیاده از دو قافیه کنند آنرا ذوقوافی گویند و معطل نیز. مثال آنچه بر سه قافیه باشد:
گر سعد بود طالع اختر یارت
دارا شودت تابع پرزر دارت
ور زآنکه نداری چو عطائی طالع
رنج تو بود ضائع ابتر کارت
قافیهء اول برعین. دوم بر را سوم بر تا. مثال آنچه مبنی است بر چهار قافیه:
نو بهار آمد ز کیهان صورت خود را دمید
باد نوروزی به بستان طلعت دیبا کشید
زینت خود را ندیدستی بیابان را ببین
این شگفت اندر بیابان صورت خود را که دید
قافیهء اول بر نون. دوم بر تا. سوم بر الف. چهارم بر دال. پس قافیه ها اگر پیوسته بود آنرا مقرون خوانند و اگر کلمه ای در میان قوافی واسطه بود آنرا متوسط گویند. چنانچه: شعر:
رخ نگارم چون ارغوان پر قمر است
بر نگارم چون پرنیان پر حمر است
هر آنگهی که بخندد لبان شیرینش
درست گوئی چون ناردان پرگهر است
کلمهء پر میان دو قافیه که ارغوان و قمر باشد واسطه شده تا آخر مکرر گردیده در پارسی این است ذوقافیتین که مذکور شد فاما در تازی بروش دیگر است که مسمی است بتشریع - انتهی. پس تخالف معنیین بسبب اختلاف اصطلاحین است - انتهی. و رجوع به ذوالقافیتین شود.
ذوقال.
(ع اِ مرکب) اتانی ذوقال... آمد مرا گوینده ای...
ذوق بخش.
[ذَ بَ] (نف مرکب)شادی بخش :
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوشباد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
ذوقبر.
[قَ] (اِخ) یا خیف ذی القبر. رجوع به ذی القبر شود.
ذوقبل.
[] (ع اِ مرکب) هو من قولهم خذها الی عشر من ذی قبل؛ ای فیما یستقبل. (المرصع). و رجوع به ذوانف شود.
ذوقبلتین.
[قِ لَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صحابی که هم بجانب بیت المقدس و هم به سوی کعبه نماز گزارده باشد.
ذوقتاب.
[قَ / قِ] (اِخ) لقب حقل بن مالک بن یزیدبن سهل بن عمروبن قیس بن معویة بن خیثم. ملکی از ملوک حمیر. قاله ابن الکبی. (از حاشیهء المرصع خطی).
ذوقرابة.
[قَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)نزدیک. خویش. کس. ذوقرابت. ج، ذوی القرابة. ذوی القرابات.
ذوقرد.
[قَ رَ] (اِخ) غزو ذی قرد یکی از غزوات رسول است صلوات الله علیه با کاروان قریش بر سر آبی در صحرا میان مدینه و خیبر که میان آن و مدینه دو شب راه است که آن آب را قرده خوانند. و آن مرعی و چراگاه شتران رسول اکرم صلوات الله علیه بود. و آن بماه شعبان از سال ششم هجرت بود. صاحب حبیب السیر گوید: و در همین سال (یعنی سال ششم از هجرت) غزوهء ذوقرد که آنرا غزاء غابة نیز گویند بوقوع پیوست. کیفیت آن واقعه از سلمة بن الاکوع بدین وجه مروی است که گفت: من روزی پیش از پیشین با رباح غلام مصطفی (ص) از مدینه بیرون رفتم و من بر اسپ ابی طلحهء انصاری سوار بودم و بهنگام طلوع فجر عبدالرحمن بن عتبة بن حصن فزاری با چهل سوار از غطفان بذی قرده که مرعای شتران پیغمبر آخرالزمان بود رفتند و شتربانان را کشته هشت شتر آن حضرت را بغارت برد. من اسب را به رباح دادم تا بمدینة برد و رسول را صلی الله علیه و آله و سلم از این واقعه آگاه گرداند، آنگاه بر زبر پشته برآمدم و نعره زدم یا صباحاه و بسرعت هر چه تمامتر از عقب کفار روان شدم و بدیشان نزدیک رسیده آغاز تیراندازی کردم و آن مقدار ایشان را تعاقب کرده تیر انداختم که مضطرب گشته دست از شتران باز داشتند و من شتران را بجانب مدینه رانده همچنان در عقب دشمنان میشتافتم و بزخم تیر ایشان را مجروح میساختم تا وقتی که عاجز گشته نیزه ها را و بردها را می انداختند تا من مشغول آنها شده دست از جنگ باز دارم و چون سی نیزه و چیز دیگر ایشان برگرفتم عتبة بن بدر فزاری با فوجی از مشرکان بمدد آن قوم رسید جمعی از ایشان متوجه من شدند و مقارن آن حال احزم اسدی و ابوقتادهء انصاری و مقدادبن اسود الکندی از میان درختان که در آن راه بود ظاهر گشتند، مشرکان وصول مسلمانان را جهت امداد من مشاهده کرده روی بوادی گریز نهادند و احزم از عقب ایشان توجه کرد و من عنان اسب او را گرفته گفتم چندان صبر کن که رسول (ص) بدینجا رسد احزم گفت ای سلمة اگر بوحدانیت حضرت عزت ایمان داری میان من و شهادت حائل مشو، لاجرم دست از عنانش باز داشتم و احزم خود را بعبدالرحمن بن عتبة رسانیده در هم آویختند، عبدالرحمن نیزه ای بر احزم زد او را شهید کرد و از اسب خود فرود آمده بر اسب او سوار شد و همان لحظه ابوقتادة بعبدالرحمن رسیده به یک ضربت نیزه کارش به آخر رسانیده و بر اسب او سوار گردید و بعد از قتل عبدالرحمن مخالفان بشعبی که در آنجا چشمهء آب بود که آنرا ذی قرده میگفتند درآمدند و میل کردند که از آن آب بیاشامند باز توهم کرده بتعجیل تمام روی به انهزام نهادند و من تنها ایشان را تعاقب کردم و اسب دیگر گرفته و بازگشتم و در ذی قردة بملازمت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم رسیدم و معروض داشتم که یا رسول الله دستوری ده تا با صد کس که مختار من باشند از پی مشرکان بروم و امید میدارم که یکی از ایشانرا زنده نگذارم آن سرور فرمود که همچنین کن گفتم بدان خدای که ترا گرامی گردانیده که چنین کنم آن حضرت تبسم فرموده گفت ای پسر اکوع «اذا ملکت فاسجح» و ایضاً بر زبان وحی بیان آن حضرت گذشت که خیر فرساننا الیوم ابوقتادة و خیر رجالنا سلمة. و سهم پیاده و سواره بمن داده بمدینه باز گشته مرا ردیف خویش گردانید. و بلعمی گوید: و حدیث این آن بود که قریش بمکه بی بازرگانی نتوانستند زیستن زیرا که ایشان را کشت و درود نبود و هر گاه که یکسال بازرگانی نکردندی حال ایشان تنگ شدی و امروز نیز همچنین است که تعیش ایشان ببازرگانی است از شام و دریا و هر جانب چون آن کار ببود ببدر از شام دست بازداشتند و هفت هشت ماه برآمد و کار بر ایشان تنک شد و ابوسفیان گفت ما را حیلت آن است که کاروان ببریم به راه بی راه و بر گذر بدر نکنیم و نه بر حد مدینه و دلیل گیریم تا ما را براه بادیه برد براهی که محمد اثر ما نیابد کاروانی بزرگ بساختند با خواستهای بسیار ابوسفیان با صفوان بن امیه روی بشام نهادند و بر بی راه به بادیه کاروان ببرد و بذات عرق آمد و آن منزلی است براه حی بنی عامر که امروز احرام آنجا گیرند حجاج، پس آنجا بگذشت و به بادیه اندر شد پیغمبر را صلی الله علیه و سلم خبر آمد، زیدبن حارثه را بفرستاد با سپاه تا بکاروان تاختن کنند زید آن راههای بادیه همه بدانست اندر بادیه همی گشت که آنرا قرده خوانند و سپیده دم بود ابوسفیان با یاران بر جمازه ها نشستند و بگریختند و دلیل آنجا بماند و زید آن خواسته را قسمت کرد و آن در نیمهء ماه جمادی الاَخر بود پس بمدینه آمد و در این ماه سلام بن الحقیق مهتر خیبر را بکشتند بفرمان پیغمبر صلی الله علیه و سلم. فصل در ذکر خبر کشتن سلام بن الحقیق: و این سلام بن الحقیق مهتر خیبر و مهتر همهء جهودان بود و بخیبر نشستی و کنیت او ابورافع بود و مردی بزرگ سخن دان بود با خواستهای بسیار و هجو پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفتی و بمدینه اندر همه خلق این دو قبیله بود یکی اوس و دیگر خزرج و اوس کمتر بودند و با یکدیگر نبرد کردندی بنصرت چون آن گروه کاری کردندی این دیگر کوشیدندی که چنان کردندی و آن هفت که کعب بن اشرف را کشتند هم از اوس بودند کس از خزرج نبود مردمان خزرج گرد آمدند که ما را نیز باید از مهتران جهودان مهتری را بکشیم تا پیغمبر صلی الله علیه و سلم شاد شود چنانکه ایشان کردند و این جهودان خیبر از همهء جهودان بیشتر بودند و مهتر ایشان ابورافع پس گفتند ما او را بکشیم و این سخن با پیغمبر صلی الله علیه و سلم بگفتند فرمود که نیک آید پس هفت تن گرد آمدند و همهء جوانان و مردان مرد بودند و وقت رفتن سوی پیغمبر صلی الله علیه و سلم آمدند و آن حضرت دعا کرد بر ایشان و فرمود بروید و زنان و کودکان را مکشید ایشان برفتند و وقت آفتاب زردی بحصار خیبر رسیدند و حصار خیبر استوار بود چنانکه اندر زمین حجاز استوارتر از آن حصار نبود و هفت حصار بود یک اندر دیگر و بر هر حصاری دری آهنین چون وقت نماز شام بود دربان بحصار اندر شد عبدالله بن انس یاران را بخواند و به زیر حصار اندر پنهان کرد و سلاح خویش ایشان را داد و گفت من حیلتی کنم تا بحصار اندر شوم و شما بر در حصار ایستید و چون من در بگشایم اندر آئید. عبدالله برفت و برابر در حصار بنشست و دستار بر سر افکند چون کسی که بول کند دربان همی میخواست که در ببندد پنداشت که وی از مردم حصار است او را بانگ کرد و گفت اندر آی زود تا در ببندم که دیرگاه است عبدالله برخاست و همچنان دستار بر سر و شلوار بر دست گرفته بر مثال کسی که بول کرده بود و دربان بدو در ننگریست عبدالله بحصار اندر شد و از پس در حصار اندرون بنشست بجانبی که دربان او را ندید و این دربان هر شب این هفت حصار ببستی و کلید و کلید بر یکدیگر آمیخته پنهان کردی تا دیگر روز هر که از حصار نخست بیدار شدی بیامدی و در بگشادی و بیرون شدی و دربان را نبایستی بانگ کردن و عبدالله بسیار بخیبر بوده و این رسم دانست پس چون دربان کلیدها از میخ بیاویخت او صبر کرد تا مردمان چراغ بکشتند و ابورافع را بمیان سرای اندر حجره ای بزرگ بلند داشتی و بر پنج پایه بر بایستی آمدن و تا نیمشب مردمان حصار پیش او بودندی چون نیمشب ببودی بپراکندندی و بخفتندی عبدالله بیامد و آن کلیدها از میخ بگرفت و در بگشاد و یاران اندر آمدند و درها فراز کردند و شمشیرها برکشیدند و در حجرهء ابورافع شدند و او خفته بود و در گشاده و زن با او خفته ایشان بحجره اندر شدند و عبدالله بن انس بدو شمشیر زد زنش بر جست که بخروشد عبدالله بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی الله علیه و سلم او را گفته بود که زنان را مکشید زن را بانگ زد و گفت اگر نعره زنی بکشمت زن خاموش شد که ابورافع را بکشتند و چون از حجره بیرون آمدند آن زن بخروشید و حجره اندر میان حصار بود ایشان بشتافتند و خویشتن را بنزدبان پایه فرود افکندند عبدالله بن عتبه نردبان پایه نیافت و از حجره بزمین افتاد و پایش بشکست ایشان از بیم آنکه آنجا بماند او را به پشت اندر گرفتند و از در حصار بدر آمدند و مردمان حصار هر کسی از خانه بدر دویدند و کس ندانست که چه بوده است. تا مردمان چراغ بر افروختند و از خانه ها بیرون آمدند و پیش دربان آمدند آن مسلمانان پاره ای راه رفته بودند مردمان بر دربان گرد آمدند او گفت من این درها ببستم و کلیدها بیاویختم چنانکه رسم بوده است پس گفتند درها ببندید شاید که محمد بر ما شبیخون آورده باشد با یاران نباید که خویشتن بحصار اندر افکنند پس درهای حصار ببستند و کس از بیرون در نیارست آمدن پس مسلمانان گفتند ما باز نگردیم تا آنگاه که روشن بدانیم که ابورافع کشته شد چون سحرگاه بود زنان نوحه و زاری و فریاد کردند چون بانگ نوحه از حصار بشنیدند دانستند که او مرده است ایشان برفتند و آن پای شکسته را برگرفتند و بمدینه آمدند و پیغمبر صلی الله علیه و سلم شاد شد و دست مبارک بر آن پای شکسته مالید هم در حال درست شد و بر پای خاست آنگاه جهودان که گرداگرد مدینه بودند از مصطفی صلی الله علیه و سلم بترسیدند و گفتند این چه مردمانند که با محمداند که مردمان را با درهای بسته بحصار اندر همی کشند هر کسی بیامدند و صلح کردند پیغمبر صلی الله علیه و سلم چون رجب و شعبان و رمضان بگذرانید بغزو احد شد بشوال اندر. و به شعبان اندر حفصه دختر عمر بزنی کرد و روزهء رمضان بداشت و نماز عید بکرد و صدقهء فطر بفرمود و چون از شوال هفت روز بگذشت بغزو احد شد. (ترجمهء تاریخ طبری ورق 279) و رجوع به فهرست امتاع الاسماع شود.
ذوقرظ.
[قَ] (اِخ) موضعی است به یمن و بعضی ذوقُرَیظ گفته اند.
ذوقرنین.
[قَ نَ] (اِخ) رجوع به ذوالقرنین شود.
ذوقریظ.
[قُ رَ] (اِخ) موضعی است به یمن (مراصد الاطلاع). ذوقرظ.
ذوق زده.
[ذَ / ذُو زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)سخت شادان.
ذوق زده شدن.
[ذَ / ذُو زَ دَ / دِ شُ دَ](مص مرکب) سخت شادان شدن. در تداول عوام، از دست بشدن انتظام عملی و فکری در مقابل حصول آرزوئی دیر دست رس. || از شادمانی بسیار و ناگهانی بیمار شدن یا مردن.
ذوقساء .
[قِ] (اِخ) نام یکی از منازل حاجیان بصرة. (المرصع). و آن میان ماویة و ینسوعة نزدیک ذات العسرة است.
ذوقسی.
[قُ سَیْی] (اِخ) موضعی است به راه یمن از سوی بصرة.
ذوقصاب.
[قِ] (اِخ) نام اسپی از مالک بن نویره.
ذوقضین.
[] (اِخ) در المرصع آمده است: نام وادی ایست. و امیه گوید:
عرفت الدار قد اقوت سنیناً
لزینب اذتحل بذی قضینا.
ذوق کردن.
[ذَ / ذُو کَ دَ] (مص مرکب)در تداول عوام. سخت شادمانی نمودن. اظهار سرور و انبساط بسیار کردن :
گر چه کردم ذوقها از آشنائیهای او
انتقام از من کشید آخر جدائیهای او.
وحشی.
ذوقمار.
[] (اِخ) نام موضعی است به نزدیکی اَدَم.
ذوقناک.
[ذَ / ذُو] (ص مرکب) لذیذ. خوشمزه :
چونکه آب جمله از حوض است پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک.مولوی.
|| پرمسرت. پر شادمانی :
پهلوان در لاف گرم و ذوقناک
چون شنید این قصه گشت از غم هلاک
منفعل شد در میان انجمن
سر فرو برد و خمش شد از سخن.مولوی.
ذوقنیان.
(اِخ) ظاهراً یکی از اذواء حمیر پدر علقمة بن ذوقنیان که او نیز از اذواء و ملک حمیر است.
ذوقو.
[ذَ] (اِ) تخم گزر دشتی. تخم جزر بری. تخم زردک وحشی. دوقو.
ذوقوس.
(اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید: ذیقوس نام وادیی است و در شعر ابو صخر هذلی آمده است:
فاعلام ذی قوس بادهم ساکب.(1)
(1) - مصرع اول بیت لایقرء بوده نقل نشد.
ذوقوة.
[قُوْ وَ] (ع ص مرکب) صاحب قوّت. نیرومند. خداوند قوّه: ذی قوّةٍ عِند ذی العرش مکین. (قرآن 81 / 20) صاحب قوت نزد خداوند عرش بامنزلت. (تفسیر ابوالفتوح ص 479 جِ 5) و در تفسیر آن گوید: خداوند قوه است و مکین و ممکن بنزدیک خدای عرش. (ج 5 ص 482).
ذوقی.
[ذَ / ذُو قی ی] (ص نسبی) منسوب بذوق :(1)
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما.
قاآنی.
(1) - Gustatif, ve.
ذوقی.
[ذَ] (اِخ) یکی از قدماء شعراء فارسی معاصر ابوالفتح بستی و طبقهء اوست. رادویانی قطعهء ذیل را از او آورده است.
کجا نام اصحاب دانش برند
ابوالفتح بستی سر دفتر است
هر آنکو نیاید بفضلش مقر
بدانم کی او را سر دف تر است.
(ترجمان البلاغه ص 12).
ذوقی.
[ذَ] (اِخ) اردستانی. شاعری از مردم اردستان او متوطن اصفهان بوده است و در 1054ه . ق. به اصفهان در گذشته است و وی را دیوانی مرتب است. و از اوست:
بی تو شب تنهائی زین ذوق که می آئی
تا کی من سودائی بنشینم و برخیزم.
(نقل از قاموس الاعلام ترکی). و مرحوم هدایت در ریاض العارفین گوید به علی شاه مشهور بوده و در اصفهان گیوه دوزی می کرده است تحصیلی نکرده اما ذوقی داشته مردی درویش مشرب و از اهل طلب است و با حکیم شفائی معاصر بوده است. از اشعار اوست:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را.
چگونه کعبه نپوشد لباس ماتمیان
که خانه ای چو دلش در مقابل افتاده ست.
از جنون عشق زنجیری که در پای من است
چشمها بگشوده و حیران سودای من است.
از خود برون نرفتم و آوردمش بدست
ممنون همتم که مرا در بدر نکرد.(1)
روزگارم ز چه رو منصب نادانی داد
گر نمیخواست که من مرشد کامل باشم
غمزه در تیر زدن بود که مژگان دریافت
قسمت این بود که مقتول دو قاتل باشم.
آئینهء مهر روشن از یاد علیست
اوراد ملک بر آسمان ناد علیست
گر سلطنت دو کون خواهی ذوقی
در بندگی علی و اولاد علیست.
(1) - جواب بیت صائب است که گوید:
اگر از خویشتن برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا.
ذوقیات.
[ذَ / ذُو قی یا] (ع اِ) علوم و فنون ذوقیة شعر و موسیقی و نقاشی و متفرعات آن، چون حجاری و حکاکی و خوشنویسی و مانند آن. صنایع نفیسة. صنایع ظریفة.(1)
(1) - Les beaux - arts.
ذوقیام.
(اِخ) نام قلعه ای به یمن. (نخبة الدهر دمشقی ص 217).
ذوقی بسطامی.
[ذَ یِ] (اِخ) مرحوم رضا قلیخان هدایت در مجمع الفصحاء آرد: نام شریفش میرزا فتح الله و از انجاب و اطیاب طایفهء اعراب بنی عامر است که بروزگاری دراز در آن ولایت ریاست و ایالت داشته اند وقتی از بسطام بهوای ملاقات خال خود حبیب الله خان عرب که با فرمانفرمای مغفور شاهزاده حسینعلی میرزا نسبت امی داشت بشیراز آمد و با فقیر مؤلف مؤالفت گرفت و سالها بملازمت شاهزادگان در شیراز بماند و در دولت خاقان مغفور محمد شاه مبرور قاجار ناچار به ری افتاد و بطهران زیست من بنده نیز در این شهر ارم بهر که مسقط الراس من است باز گشتم و تا اکنون که سال هجری بر یکهزار و دو صد و هفتادواند برآمد متوقفم و وی سفری چند ببلاد خراسان کرده پس از مدتی باز آمد و اکنون در دارالخلافه است الحق حکیمی است خبیر و کلیمی است بصیر دبیری نیکو خط و مترسلی فاضل در علوم متداوله کامل نظم و نثرش خوب قصیده و غزلش مرغوب اخلاقش حمیده و اوصافش گزیده و از فحول شعرای بلندپایهء این زمان است و معروف بلاد ایران. سالها در شیراز و مدتها در تهران مجانست و مؤانست داشته ایم و گاهی بر یکدیگر شعر میخوانده ایم اکنون در گذشته رحمه الله. در دفتری این قصیده را که مطلعش این است:
برخاست ز مرغ سحر صفیر
خیز ای ختنی ترک بی نظیر
که سالهاست گفته ام سهواً بنام او نوشته دیدم همانا مشتبه گردیده است و سهو کرده اند باری این اشعار از اوست در شکایت از روزگار و عدم مساعدت طالع گفته:
بازی گیتی بروزگار مرا
خوار کند دور روزگار مرا
داشت ز راحت پیاده ام چو بدید
بکمیت هنر سوار مرا
از خرد و علم و نظم و نثر چه سود
هیچ نیفزود زین چهار مرا
هیچ نبینم رخ ظفر چو بود
با سپه فتنه کارزار مرا
باغ خرد را منم بهار دریغ
کایچ نروید ازین بهار مرا
قدر شعیرم نمانده در بر خلق
تا شده این شاعری شعار مرا
در صفت فصل خزان و مدح وزیر سلطان گفته:
بر سر سبزه می سرخ فراده که دگر
مهرگان باز درآمد سپس شهریور
بیش می نوش چو بینی اثر باد خزان
فرش مینا همه بسترد و بگسترد بزر
بر گل و سبزه همیدون بغنیمت می نوش
که نماند بهمه سال گل تازه و تر
سطح پیروزه نمودی ز مطر ابر بهار
کهربا گون شود آن سطح به آبان ز مطر
باغ را از اثر باد هزاران خطر است
هم ازو داشت بنوروز دو صد گونه خطر
گر گل و سبزه بپژمرد ببستان چه غم است
شادمان باش که انگور نو آورد ببر
سمن و سرخ گل ار نیست ببین دورخ سیب
که رخی کرده چو خورشید و رخی همچو قمر
بر فراز سلب زرین آبی بمثل
ببر آورده بغلتاق نوآئین زوبر
نار گفیده چو دو کفه پر از یاقوت است
که ز پری فتدش دانه ز هر کفه به در
حقه ای باشد انجیر ز مینای دو رنگ
وندرآن شربتی آموده ز خشخاش و شکر
گر هزارآوا افغان نکند در بستان
هر سحر کبک دری قهقهه آرد ز کمر
بدمن تیهو بخرامد با جوجگکان
چون بکتاب معلم را طفلان به اثر
شاخ امرود چو آونک کدوئیست [ کذا ] بنار
که به لوزینه بر انباشته از پا تا سر
روی نارنگ همه رنگ ولی توی سپید
خفته چون سیمبری زیر عقیقین چادر
دانه ها بر زبر خوشهء انگور بتاک
بکرکانند ولی بکر دگر را مادر
پای تا سر گهر افشان شده بستان افروز
موزه پیروزه بپا گرزن یاقوت بسر
بر سر گلبن داودی گلهای سپید
محرمانند شده جمع بر اطراف حجر
تاک نیلوفر از طارم آویخته است
بر سر سبزه معلق بهوا چند شمر [ کذا ]
راست بر خطمی گلناری صد برگ ببین
نار موسی است که تابان شده از شاخ شجر
تا سپندی بتو سوزد مگر از عین کمال
چرخ از تابهء خورشید بسازد مجمر
اگر از حلم تو یک فصل بر او عرضه کنند
جذر و مد می نکند تا به ابد بحر خزر
جاریهء حکم تو نی بند پذیرد نه شراع
که بر او بخت تو هم باد بود هم لنگر
ملک بر کلک سیه سار تو باشد محتاج
هم بدانگونه که محتاج بنور است بصر
روی با خاصیت توست بدولتخواهان
کیمیائی که از او شرم کند شمس و قمر
عوذة بالله که بی لطفی تو قهر خداست
که ازو می نتوان جز بدعا کرد حذر
از دم سردچسان باز جهد نکتهء گرم
از نی خشک چه سان بار دهد شکر تر.
در تهنیت عید صیام و مدح معتمدالدوله گفته:
نظر بچهر بت ماه روی مشکین خال
ببامداد هژیر آمد و خجسته بفال
مرا درآمد اندر وثاق آن بت روی
چو بخت مقبل در صبح اول شوّال
گرفته لعل بدخشی ز روی دُرّ خوشاب
فکنده مشک خطائی بطرف سیم کلال
گشوده پستهء خندان بگفت شهد فشان
گسسته خوشهء مرجان ز لعل قند مثال
مرا چو گوش بمطرب بدید و دست بجام
بمنع گفت که شرمی زایزد متعال
نه گاه شرب مدام است و زخمهء مطرب
نه وقت گردش جام است و نغمهء قوال
که عید فطر خجسته است و از خداوندان
به آسمان زمین است گاه عرض نوال
بصحن میدان از نعل موزهء گردان
هزار عید عیان بنگر از هزار هلال
زمین چو رضوان از نور زیور اشراف
هوا چو قطران از دود توپ مور آغال
ز قهر اوست مشاهد تفرق اجسام
ز تیغ اوست معاین تجسم آجال
به هر زمین که غباری رسد ز موکب او
برای سرمه جفونش کنند استقبال
به هر وغا که گراید بعزم غزو و جهاد
جنود او همه فتح است و قایدش اقبال
چو نظم ملکی خواهد به نیروی تدبیر
کسی به تیغ نبیند مگر به استهلال
زهی امیر بلنداختری که گوهر را
بحضرت تو گه جود نیست سنگ رمال
توئی که گوهر پاکت پدید گشته ز مجد
اگر چه اصل بنی آدم است از صلصال
در آن دیار که پاس تو شحنه است بشب
عبور می نتوانند شبروان خیال
بروز معرکه از بیم صارمت گردان
نهان شوند چو دوشیزه دختران بحجال
چو سنگ خاره نجنبد ز جای خویش اگر
دهد نفاذ تو فرمان به دجلهء سیال
بکشوری که در آن راعی از عدالت تست
سرو فرو کند اندر دو چشم شیر غزال
همی برآید لؤلؤ ز خاک خشک اگر
وزد ز پرچم فتحت بر آن نسیم شمال
جمودشان متبدل شود بمر سحاب
اگر ز حلم تو ذکری رود بنزد جبال
بزرگ میرا نزد تو مدحت ذوقی
چنان بود که بر جوهری شکسته سفال
ولی ز مدحت تو آب نظم خود جوید
مکرر است در افواه ذکر یوسف و زال
که را بغیر تو مدحت برد که جمله دروغ
که را بغیر تو خدمت کند که جمله وبال.
قطعه در مدح وزیر کبیر و تقاضای برقراری مقرری:
خجسته رأی وزیری که رأی انور او
چو صبح صادق روی جهان بخنداند
مدبری که سر تاج خسروان جهان
بنعل پاره تدبیر خود بسنباند
مشاوری که به رای صواب و عقل درست
رموز ملت و دولت تمام میداند
چه رفعت است بنام خدا برتبت او
که از وصول به اوجش خیال میماند
اگر کسان چو فلاطون شوند در حکمت
تو آن کسی که فلاطون تو را همی ماند
همای شاه نشان گردد ار دم تو دمی
بخاک دردمد و در هوا بپراند
تو گر مدبر ملکی هزار سال فزون
بملک ناصردین شاه حکم میراند
ندانم از چه ز من قطع کرد رشتهء لطف
کسی که رشتهء یک ملک را بجنباند
بر آنکه سبز کند صد نهال حکمت چیست
که یک نهال برومند را بخوشاند.
من غزلیاته رحمه الله:
دیده چو رود روان سینه چو مجمر دارم
تا دگر از اثر عشق چه بر سر دارم
در خور مهر بتان جای ندارم جز دل
شرم از این خانهء تاریک محقر دارم
روز آن طرهء شبرنگ سیه باد که من
این سیه روزی از آن جادوی کافر دارم
دوش گفتی که شبی مست بکاخت آیم
ساده دل باشم اگر این ز تو باور دارم.
ایضاً:
چشم دارم که به پیری رسی ای تازه جوان
گر غمت کرد بهنگام جوانی پیرم
گرچه از کوی تو گشتم بدو صد مرحله دور
باز در سلسلهء زلف تو در زنجیرم.
ذوقیفان.
[قَ یَ] (اِخ) علقمة بن علس. یا علقمة بن شراحیل بن علس بن ذی جدن ملک البون. و در عقد الفرید ذیل ذوجدن آمده است: و من ولده علقمة بن شراحیل، ذوقیفان الذی کانت له صمصامة عمروبن معدیکرب و قد ذکره عمرو فی شعره حیث یقول:
و سیف لابن ذی قیفان عندی
تخیر نصله من عهد عاد.
(عقدالفرید ج 3 ص 320).
و در تاج العروس ذیل ضِرس آرد: (و ضرس العیر) و فی بعض النسخ البعیر و هو خطا (سیف علقمة بن ذی قیفان) الحمیری قال ربع الهمدانی حین قتل قیفان:
ضربت بضرس العیر مفرق رأسه
فخر و لم یصبر بحقک باطله.
و در ردیف «قاف» آمده است: ذوقَیَفان اهمله الجوهری و صاحب اللسان و قال الصاغانی هو لقب علقمة بن عبس هکذا فی النسخ و مثله فی جمهرة بن الکلبی و وجد فی نسخ العباب و التکملة علس باللام و هو ذوجدن بن الحرث بن زیدبن الغوث بن الاصغربن سعدبن عوف بن عدی الحمیری او ذوقیفان بن مالک بن زیدبن ولیعة بن معبدبن سبأ الاصغربن کعب بن زیدبن سهل و قرأت فی جمهرة الانساب لابی عبید ما نصه و ذوجدن اسمه عبس بن الحرث من ولده علقمة بن شراحیل و هو ذوقیفان کان ملک البون و البون مدینة لهمدان قتله زیدبن مرسب الهمدانی جد سعیدبن قیس بن زید و ملک بعده مرثدبن علس الذی اتاه امرؤالقیس یستمده علی بنی اسد و فی ذی قیفان یقول عمروبن معدی کرب (رض):
و سیف لابن ذی قیفان عندی
تخیره الفتی من قوم عاد.(تاج العروس).
ذوقی کاشانی.
[ذَ یِ] (اِخ) امیر محمد امین. وی مبادی علوم در کاشان فرا گرفت و در حکمت از شاگردان ملا میرزاجان شیروانی معاصر شاه طهماسب صفوی بود. و دیری بسیاحت خراسان و عراق و فارس و بعض نواحی دیگر پرداخت و به سال 969 ه . ق. در لاهیجان گیلان درگذشت. و او راست:
یارب این درد چه درد است که درمانش نیست
وین چه اندوه و ملال است که پایانش نیست
هم نشینم بخیال تو و آسوده دلم
کاین وصالیست که در پی غم هجرانش نیست.
و هم از اوست:
خوشم که در دل من عشق مدعا نگذاشت
مرا به بوالهوسی های خویش وانگذاشت.
چه آفتی تو ندانم که در جهان امروز
محبت تو دو کس با هم آشنا نگذاشت.
و نیز وی راست:
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است(1).
و باز گوید:
گناهم را عذابی باید از دوزخ فزون ترسم
که سوزندم بداغ هجر فردای قیامت هم.
(از ریاض العارفین هدایت. و قاموس الاعلام ترکی).
(1) - این بیت مانند مثلی سائر در اخوانیات بکار میرود.
ذوکاهل.
[هِ] (ع ص مرکب) شدید الکاهل. بلند جانب. صاحب قوّت و شوکت. || مرد خشمناک. || مرد گشن جوشان تیزشهوت.
ذوکبار.
[کُ] (اِخ) محدث است. (منتهی الارب). و ابن الاثیر در المرصع گوید: هو جد عماربن عبیدبن زیدبن عمروبن ذی کبار شاعر.
ذوکتد.
[کَ تَ] (اِخ) موضعی میان مکه و مدینة که رسول اکرم گاه هجرت بمدینة از اینجا گذشته است.
ذوکر.
(اِ) تخم کرفس کوهی است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ذوکرب.
[کَ رَ] (اِخ) نام موضعی است در شعر.
ذوکرب.
[کَ رَ] (اِخ) نام ملکی از ملوک حمیر. (نخبة الدهر دمشقی ص 222).
ذوکریب.
[کُ رَ] (اِخ) نام جایگاهی است.
ذوکریت.
[] (اِخ) وادیی است میان کوفه و فید.
ذوکسرات.
[کَ سَ] (ع ص مرکب) گول. و رجل ذوکسرات و هدَرَات؛ مرد که در هر چیزی مغبون شود.
ذوکشاء .
[کَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوکشد.
[] (اِخ) در المرصع ابن الاثیر (نسخهء خطی منحصر در دست رس ما) جایگاهی است میان مکه و مدینة و رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم گاه هجرت از مکه بمدینة از آنجا گذر کرده است.
ذوکعان.
[کُ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان یمن. قیل کان طوله عشرة اذرع. (منتهی الارب).
ذوکلاع.
[کَ] (اِخ) ابوشرحبیل. محدث است.
ذوکلاف.
[کُ] (اِخ) وادیی است از اعمال مدینة. ابن مقبل راست:
عفا من سلیمی ذوکلاف فمنکف
مبادی الجمیع الغیظ و المتصیف.
(معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر).
ذوکنعان.
[کَ] (اِخ) حمیری. ظاهراً یکی از اذواء و او را شمشیری بوده بنام ذوضروس. رجوع به مادهء ضرس در لغت نامه های عرب شود.
ذولاب.
(اِخ) موضعی به خوزستان. (دمشقی). ظاهراً مصحف یا معرب دولاب است.
ذولاب.
(اِ) مصحف یا معرب دولاب. بیماری معروف. رجوع به دولاب شود.
ذؤلان.
[ذُءْ] (ع اِ) جِ ذُآلة.
ذولباب.
[لُ] (ع ص مرکب) خداوند عقل :
بی حجابت باید آن ای ذولباب
مرگ را بگزین و بردر آن حجاب.مولوی.
|| خداوند خالص یعنی خداوند عقل و خداوند فهم. (فرهنگ لغات مثنوی).
ذولبد.
[لِ بَ] (اِخ) موضعی است به بلاد هذیل.
ذولبدتین.
[لِ دَ تَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد.
ذولبدة.
[لِ دَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد.
ذولجب.
[لَ جِ] (ع ص مرکب) جیش ذولجب؛ لشکر به افغان و شور و غوغا. (منتهی الارب).
ذولجب.
[لَ جِ] (ع ص مرکب) بحری ذولجب؛ دریائی که آواز امواج آن شنیده شود.
ذولحیان.
[لُحْ] (اِخ) لقب اسدبن عوف. (منتهی الارب).
ذولحیة.
[لِحْ یَ] (اِخ) نام دو مرد است. (منتهی الارب).
ذولسانین.
[لِ نَ] (ع ص مرکب) رجوع بذواللسانین شود.
ذولعوة.
[لَعْ وَ] (اِخ) پادشاهی از پادشاهان حمیر. و نیز نام مردی. (منتهی الارب). و در تاج العروس ذیل لعوة آمده است: اللعوة السواد حول حملة الثدی و به سمی ذولعوة. نقله الجوهری عن الفراء... و ذولعوة قیل من اقیال حمیر للعوة کانت فی ثدیه و ایضاً رجل آخر یعرف کذلک.
ذولغوة.
[] (اِخ) اکبربن زیدبن معاویة بن دومان قاله ابوعل الاثرم. (حاشیهء المرصع). ابوکری بن زیدبن سعیدبن خصیب بن ابی کرزبن زرعة بن ابی لغوة. قاله الکلبی. (المرصع ابن الاثیر). در لغت نامه های دیگر «ذولغوة» دیده نشد.
ذولق.
[ذَ لَ] (ع اِ) تیزنای زبان. (مهذب الاسماء): ذولق اللسان. || تیزی هر چیزی. ذولق اللسان و السنان؛ کنار و کرانهء زبان و نیزه و تیزی آن دو.
ذولقوة.
[لَقْ وَ] (ع اِ مرکب) عقاب سیاه گون.
ذولقی.
[ذَ لَ] (ع ص نسبی) منسوب به ذَولق: حرف ذولقی.
ذولقیة.
[ذَ لَ قی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ذولقی. منسوب به ذولق، یعنی تیزنای زبان. || حروف ذولقیة؛ حرفها که مخارج آن نوک و کناره های زبان است و آن سه حرف است: ر. ل. ن. (راء. لام. نون).
ذولویفة.
[لُ وَ فَ] (ع ص مرکب) صاحب لیف یا الیاف خرد(1).
(1) - Fibrille.
ذولیان.
(اِخ) در عقد الفرید ذیل حرب قیس و تمیم، یوم السریان... آمده است: ثم اغار بعد ذلک یزیدبن الصعق علی عصافیر النعمان بذی لیان، و ذولیان: عن یمین العرنیین. (عقدالفرید ج 6 ص 42).
ذومائة رأس.
[مِ ءَ تَ رَ ءْ] (ع اِ مرکب)ذومائة شوکة. قرصعنة. و آن گیاهی است طبی.(1)
(1) - Iryngium.
ذومائة شوکة.
[مِ ءَ تَ شَ کَ] (ع اِ مرکب)ذومائة راس. قرصعنة.
ذومائة شویکة.
[مِ ءَ تَ شُ وَ کَ] (ع اِ مرکب) ذومائةَ رأس و هوالقرصعنة. (ابن البیطار).
ذوماجد.
[جِ] (اِخ) نام قریه ای است به یمن.
ذومال.
(ع ص مرکب) خداوند دارائی. توانگر. مرد باخواسته. مالدار. غنی.
ذومبازمة.
[مُ زَ مَ] (ع ص مرکب) هو ذومبازمة فی الامر؛ او صاحب عزیمت بر کار است. (منتهی الارب).
ذومتربة.
[مَ رَ بَ] (ع ص مرکب) درویش. فقیر. بی چیز. || لاصق بالارض. با زمین دوسیده. بزمین چفسیده. و منه قوله تعالی : او مسکیناً ذامتربة (قرآن 90 / 16). و ابوالفتوح رازی در تفسیر آیات، فلا اقتحم العقبة و ما ادریک ما العقبة فک رقبة او اطعام فی یوم ذی مسغبة یتیماً ذا مقربة او مسکیناً ذا متربة(قرآن 90 / 11 - 16). گوید: و قراء خلاف کردند در این آیه. ابن کثیر و ابوعمرو و کسائی در شاذ و ابورجا و حسن بصری خواندند فک رقبة او اطعم علی الفعل و رقبة منصوب بوقوع الفعل علیه و باقی قراء بر اسم خواندند مرفوع علی انه خبر لمبتدأ محذوف و تقدیره هی فک رقبة او اطعام و ابوعبید و ابوحاتم اختیار این کردند برای آنکه تفسیر اسم است و تفسیر به اسم باشد اولی تر از آنکه تفسیر بفعل باشد. فراء و بعضی دیگر اختیار آن کردند لعطف الفعل علیه فی قوله ثم کان من الذین آمنوا - او اطعام فی یوم ذی مسغبة یا طعام دادن در روزی خداوند گرسنگی روزی گرسنه من باب قولهم لیل قائم و نهار صائم. یتیماً ذا مقربة نصب یتیماً بر عمل مصدر است که مصدر عمل فعل خود کند تقول عجبت من ضرب زید عمروا ای من ان یضرب زید عمرو اذا مقربة خداوند خویشی و نزدیکی چنانکه گفت و اتی المال علی حبه ذوی القربی. و بعضی دیگر گفتند ذامقربة از قرابت نیست بلکه از قرب است که پهلو و تهیگاه بود یعنی که ذاخاصرة مطویة ملاصقة من الجوع؛ تهیگاهی بهم آمده از جوع و گرسنگی. او مسکیناً ذامتربة ای ذافقر و حاجة یقال ترب الرجل اذا افتقر حتی لصق بالتراب من الفقر والذلة از درویشی با خاک برابر شده بمذلت چنانکه مسکین گویند لسکون حرکاته و فقیر گویند لانکسار فقار ظهره و گفتند برای آنکه مأوای او خاک باشد فرشی و بسطی ندارد. ابوحامد خارزنجی گفت متربة از تربه است و هی شدة الحال. قال الشاعر:
و کنا اذا ما الضیف حل بارضنا
سفکنا دماء البدن فی تربة الحال.
و ابن عازب گفت که اعرابی به نزدیک رسول صلی الله علیه و آله آمد و گفت علمنی علما یدخلنی الجنة؛ گفت یا رسول الله مرا علمی بیاموز که مرا ببهشت برد رسول صلوات الله و سلامه علیه و آله گفت اگر سؤال بلفظ مختصر گفتی بمعنی بزرگ است برو و عتق نسمة کن و فک رقبه. گفت یا رسول الله (ص) نه هر دو بیک معنی و یکی باشد گفت نه عتق آن باشد که تو بردهء خود را آزاد کنی و فک آن باشد که او را بر بها دادن خود یاری دهی یعنی مکاتب را و منحة روان داری یعنی شتر و گوسفند بدهی تا یک دو روز مردمان درویش بدوشند و بشیر آن منتفع شوند و عطا و مبرة بازنگیری از خویشان وا گرچه ظالم باشند اگر این نتوانی کردن گرسنه را طعام ده و تشنه را آب ده و امر معروف کن و نهی منکر کن اگر این نیز نتوانی کردن زبان نگاه دار الا از خیری.
ذومجر.
[مَ / مَ جَ] (اِخ) نام آبگیری بزرگ است در بطن قوران از ناحیهء سوارقیة. و هم آنرا هضبات مجر نامند.
شاعر گوید:
بذی مجرا سقیت صوب غوادی
(از معجم البلدان یاقوت).
ذومحافظة.
[مُ فَ ظَ] (ع ص مرکب)نگهبان. هوشیار. خداوند حفظ و یاد. هشیار. مراقبت و مواظب برکار.
ذومحبلة.
[مَ بَ لَ] (اِخ) آبی است خوش بنزدیکی صفینة قرب مکة. (معجم البلدان یاقوت. ذیل کلمهء محبل).
ذومحرم.
[مَ رَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)آنکه نکاح با وی روا نبود. چون مادر و خواهر و عمه و دائیزه.
ذومخبر.
[مِ بَ] (اِخ) نام برادرزادهء نجاشی که خدمت رسول صلوات الله علیه و سلم میکرد. و آن یکی از هفتاد و یک تن حبشی باشد که بنزد رسول اکرم صلوات الله علیه آمدند. و نام او را ذومخمر نیز گفته اند. و پس از رحلت رسول اکرم (ص) در شام اقامت گزیده است و روایاتی از احادیث شریفه دارد. و صاحب استیعاب گوید: ذومخبر و یقال ذومخمر و کان الاوزاعی یأبی فی اسمه الا ذومخمر بالمیمین لایری غیر ذلک و هو ابن اخی النجاشی و قد ذکره بعضهم فی موالی النبی صلی الله علیه و آله و سلم. له احادیث عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم مخرجها عن اهل الشام و هو معدود فیهم. (استیعاب ج 1 ص 170).
ذومخشنة.
[مَ شِ نَ] (ع ص مرکب)ذوخشنة. ذوخشونة. صعبٌ لایطاق.
ذومخلب.
[مِ لَ] (ع ص مرکب)چنگل دار. چون باز و شاهین و مانند آن.
|| چنگال دار، چون شیر و ببر و پلنگ و جز آنان. ذوظفر.
ذومخمر.
[] (اِخ) رجوع به ذومخبر شود.
ذومذمة.
[مَ ذِمْ مَ] (ع ص) رجلٌ ذومذمة، ای ثقیل علی الناس؛ مردی گران بر مردم.
ذومر.
[] (اِخ) ابن وائل بن غوث بن قطن. قاله ابوعل الاثرم. در المرصع ابن الاثیر این نام بدین صورت بی هیچ شرحی آمده است.
ذومراح.
[مِ] (اِخ) رجوع به ذومراخ شود.
ذومراخ.
[مِ] (اِخ) نام وادی یا رودباری است بنزدیکی مزدلفة و گویند از بطن جبلی باشد بمکة. و آنرا با حاء مهمله نیز گفته اند.
ذومراخ.
[مَ] (اِخ) در تاج العروس آمده است: ذومرخ وادیی است بحجاز و در حدیث ذومَراخ ذکر شده است و ابن منظور و ابن الاثیر آنرا بضم میم ضبط کرده اند و آن وادیی است نزدیک مزدلفة و بعضی گفته اند کوهی بمکة و بحاء مهمله هم آمده است.
ذومران.
[مُرْ را] (اِخ) نام پدر عمیر است و عمیر صحابی است.
ذومرحب.
[مَ حَ] (اِخ) مرحب نام بتی بوده است به حضرموت و سادن آنرا ذامرحب می گفتند.
ذومرحب.
[مَ حَ] (اِخ) (آل...) خاندانی است آل ذی مرحب بن ربیعة بن معاویة بن معدیکرب را بحضرموت و از این خاندان است وائل بن حجر صحابی. (یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمهء مظة) و ربیعة بن معدیکرب خادم بت مرحب بحضرموت بوده است. (منتهی الارب).
ذومرحب.
[مَ حَ] (اِخ) القیل الحضرمی. یکی از اذواء و اقیال که شمشیری معروف داشته است بنام ذواد.
ذومرخ.
[مَ رَ] (اِخ) وادیی است بحجاز. حطیئة گوید:
ماذا تقول لافراخ بذی مرخ
حمرا الحواصل لاماء و لاشجر
القیت کاسبهم فی قعر مظلمة
فاغفر علیک سلام الله یا عمر.(المرصع).
|| بیابانی به یمن. رجوع به ذوالمرخ شود. (المرصع). || وادیی است بسیار درخت نزدیک فدک. (المرصع). و رجوع به عقد الفرید ج 6 ص 144 و 167 شود.
ذومرمر.
[مَ مَ] (اِخ) در رساله ای که در آخر کتاب الجماهر بیرونی چاپ حیدرآباد دکن از کتاب الاکلیل للهمدانی در معرفت معادن بطبع رسیده است گوید: قال الهمدانی فی کتابه هذا کان بنی یعفر یحملوا الفضة من شبام سخم الی صنعاء و هی بالقرب من صنعاء علی ساعتین قریب من ذی مرمر و ظهر من قوله ان فیها معدن فضة.
ذومروان.
[] (اِخ) لقب عمران بن فلح است. (از ابن الکلبی از المرصع).
ذومروه.
[] (اِخ) جایگاهی بمدینة که وفد مصر بزمان خلافت عثمان بدانجا فرود آمدند. (حبیب السیر جزو 4 از ج 1 ص 172 س آخر). و رجوع به ذی مروة شود.
ذومرة.
[مِرْ رَ] (اِخ) لقب جبرائیل است. روح الامین. ناموس. طاووس الملائکة.
ذومرة.
[مِرْ رَ] (ع ص مرکب) صاحب توانائی. ذوقوة. توانگر. قوی. ذومنظر : ذومرة فاستوی. (قرآن 53 / 6)؛ صاحب توانائی پس راست رو. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 161) و در تفسیر آن گوید: ذومرة؛ ای ذوقوة و اصل او از امرالحبل اذا حکم فتله مراراً و منه قول النبی علیه السلام: لاتحل الصدقة لغنی و لالذی مرة سوی. گفت صدقه حلال نباشد هیچ توانگر را و نه هیچ قوی تن درست را. و رجل مریر؛ ای قوی. قال الشاعر:
تری الرجل النحیف فیزدریه
و فی اثوابه جلد مریر.
...... قطرب گفت عرب مرد قوی را ذومرة خوانند چنانکه شاعر گفت:
قد کنت قبل لقائکم ذامرة
عندی لکل تخاصم مراته.
..... عبدالله عباس گفت ذومرة؛ ای ذومنظر. حسن قتاده گفت: ذوخلق طویل، خداوند بالای دراز بود فاستوی یعنی تمام خلق و نکوصورت و تمام بالا. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 173).
ذومسحة.
[] (اِخ) لقب جریربن عبد بجلی است.
ذومسغبة.
[مَ غَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)گرسنگی: خداوند گرسنگی : فلا اقتحم العقبة و ما ادراک ما العقبة فک رقبة او اطعام فی یوم ذی مسغبة (قرآن 90 / 11 - 14)؛ پس تکلیف درنیامد شروع نکرد در سختی و چه دانا کرد ترا که چیست عقبه رهانیدن گردن یا طعام دادن در روزی که گرسنگی است. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 531) و در تفسیر آن گوید: یا طعام دادن در روزی خداوند گرسنگی روزی گرسنه من باب قولهم لیل قائم و نهار صائم. (ابوالفتوح ج 5 ص 536). و رجوع به ذومتربة شود.
ذومشاغب.
[مَ غِ] (ع ص مرکب) مرد فتنه انگیز. آنکه همیشه به انگیختن شر و فتنه گراید.
ذومشربة.
[مَ رَ بَ] (ع ص مرکب) طعام ذومشربة؛ من اکله شرب علیه. (اقرب الموارد).
ذومصاص.
[مُ] (اِخ) نام موضعی است.
ذومصدق.
[مِ دَ] (ع ص مرکب) شجاع ذومصدق؛ دلیری راست حملة. || جواد ذومصدقَ؛ اسپ راست تک و راست رَوِش.
ذومصر.
[مِ] (اِخ) در المرصع آمده است: لقب یکی از رواة حدیث در اضاحی است. و در منتهی الارب آرد: یزید ذومصر محدثی است.
ذومصة.
[مَصْ صَ] (اِخ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل کلمهء سبعیة گوید: السبعیة فرقة من غلاة الشیعة. لقبوا بذلک لانهم زعموا ان النطقاء بالشریعة ای الرسل سبعُ: آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد و محمد المهدی سابع النطقاء و بین کل اثنین من النطقاء سبعة ائمة یتممون شریعته و لابد فی کل شریعة من سبعة، بهم یقتدی: امام یؤدی عن الله. حجة یؤدی عن ذلک الامام و یحمل علیه و یحتج به له و ذومصة یمص ای یا خذالعلم من الحجة. و ابواب و هم الدعاة...
ذومطارة.
[مَ رَ] (اِخ) نام کوهی است. نابغه راست :
و قد خفت حتی ما تزید مخافتی
علی و عل من ذی مطارة عاقل.
ذومطالع.
[مَ لِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)قصیده ای که بیش از دو مطلع دارد.
ذومطرقة.
[مِ رَ قَ] (ع اِ مرکب) چرخ و دستگاهی باشد کوفتن را.(1)
نام ذومطرقة را من به این آلت داده ام.
(1)
Marteau-pilon.
ذومطلح.
[مَ لَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذومطلعین.
[مَ لَ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) قصیدهء صاحب دو مطلع.
ذومعاهر.
[مُ هِ] (اِخ) لقب پادشاهی از حمیر. حسان بن تبع. قاله ابن الکلبی. (از حاشیهء المرصع خطی).
ذومعجزة.
[مُ جِ زَ] (اِخ) رجوع به ذوالمعجزة شود.
ذومعدی.
[] (اِخ) ابن مریم. یکی از ملوک حمیر.
ذومعلاق.
[مِ] (ع ص مرکب) مرد سخت خصومت که در حجت آویزد. (منتهی الارب).
ذومعلقة.
[مَ لَ قَ] (ع ص مرکب) رجل ذومعلقة؛ مرد درآویزنده در هر چه که پیش آید. (منتهی الارب).
ذومعمع.
[مَ مَ] (ع ص مرکب) صابر و شکیبا بر کار.
ذومعنیین.
[مَ نَ یَی] (ع ص مرکب)خداوند دو معنی. صاحب دو مراد. دارای دو مقصود و منظور. ذووجهین. (کلمة. کلام). نزد بلغاء آن است که لفظ مشترک مشتمل بر دو معنی تام باشد و آن هر دو معنی یا حقیقی باشند یا مجازی و یا یکی حقیقی و دیگری مجازی و هر دو معنی مراد متکلم باشد. و اگر لفظ مشترک مشتمل بر زیاده از دو معنی باشد آنرا ذوالمعانی گویند. مثال ذومعنیین. شعر:
بهر اندیشه چندان ریختم در
که کرده عالمی را گوشها پر.
گوشها دو معنی حقیقی دارد یکی جمع گوش دیگری جمع گوشه. و هر دو معنی تام و مراد متکلم است. مثال ذوالمعانی. شعر:
چو برق میگذرد پیش چشم ما خندان
بدان نظر که ز ما چشمها روان دارد.
لفظ چشمها سه معنی دارد. یکی آنکه گریان گردد. دوم آنکه جویها روان گردد. سوم آنکه از حیرت چشمها رود. و هر سه معنی مراد متکلم است. و ذوالمعنیین غامض تعریف این تعریف ذوالمعنیین است الا آنکه اینجا یک معنی بلغت دیگر است. مثاله، شعر:
بر سر آب بوده ایم که شاه
ناگهان [در] رسید بر سرما.
لفظ ما در فارسی جمع متکلم است و در عربی بمعنی آبست. و هر دو معنی مراد متکلم است مثال دیگر. شعر:
پایمردی او ز عظم صفات
زده اینک به روی عزی لات.
لات در عربی نام بتی است و در هندی لگد را گویند. و هر دو معنی مستقیمند. کذا فی جامع الصنایع. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
ذومغفرة.
[مَ فِ رَ] (ع ص مرکب) خداوند آمرزش : و انّ رَبّک لذو مغفرة للناس علی ظلمهم و ان رَبّک لشدید العقاب. (قرآن 13 / 7). و ترجمهء آن چنین است: بدرستی که پروردگار تو هر آینه خداوند آمرزش است برای مردم بر ستم ایشان و بدرستی که پروردگار تو سخت عقوبت است. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 171). و در ص 175 تفسیر آنرا بدینسان آرد: و خدای تو ای محمد خداوند آمرزش است مردمان را بر ظلمشان و این از جملهء آیاتی است که به او استدلال کردند بر اصحاب وعید برای آنکه خدای تعالی بر اطلاق گفت من بیامرزم مردمان ظالم را و توبه شرط نکرد آنگه بر عادت خود وعید با این وعد مقرون کرد و گفت خدای سخت عقوبت است تا بدانند که هر دو با اوست و متعلق بمشیت و ارادت اوست. سعیدبن المسیب گفت چون این آیت آمد رسول (ص) گفت اگر نه عفو خدای بودی و تجاوز او هیچ آدمی را عیش خوش نبودی و اگر نه وعید و عقاب او بودی همهء آدمیان پشت بعفو او گذاشتندی. و در سورهء فصلت آیهء 43 آمده است: اِنّ رَبکَ لذومغفرة و ذوعقاب الیم. بتحقیق که پروردگارت صاحب آمرزش و صاحب شکنجه و عقوبت دردناک است. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 545). و در ص 551 ضمن تفسیر آیه گوید: و آنگه بر سبیل ترغیب و ترهیب گفت خدای تو ای محمد (ص) خداوند آمرزش و مغفرت است و خداوند عقاب سخت مولم تا هر کسی را بحق خود برساند.
ذومقار.
[مَ] (اِخ) احمدبن زیدبن سددبن حمیرالاصغر. نام ملکی از حمیر.
ذومقراطیس.
[] (اِخ) ذیمقراطس.(1)فیلسوف یونانی. وی در مأئهء پنجم پیش از میلاد می زیست. او دائم بدیوانگی بشر میخندید چنانکه هراقلیطس بر آن می گریست. وی می گفت که جهان مرکب از ذرات بی شماری باشد که در خلاء بحرکت است. ابن القفطی در تاریخ الحکماء گوید: فیلسوف یونانی صاحب مقاله در فلسفه. وی برای افادهء این فن در یونان متصدر زمان خویش بود و در مدارس علوم یونان آراء او مذکور و مشهور بود. مترجمین و نقلة ذکر او را آورده و اقاویل وی را نقل کرده اند. و اوست که گوید اجسام مرکب از اجزاء لایتجزی باشند و در این معنی او را تألیفی است که مترجمین در اول بسریانی و سپس بعربی آورده اند. و رسائل ذیمقراطیس نیکو و مهذب است و ابن جلجل گوید: او بزمان سقراط می زیست و نسبت وی رومی آغریقی است - انتهی.
صاحب حبیب السیر او را معاصر بهمن بن اسفندیار گفته است.(2) (جزء دوم از ج 1 ص 61 و 72) و ابن البیطار در مفردات از ذیمقراطیس نامی روایت آرد از جمله در کلمهء سلخ الحیة و در کلمهء صوف و لکلرک مترجم فرانسوی ابن البیطار در کلمهء سلخ الحیة آنرا دیمکراتس (ذیمقراطیس)(3) و در کلمهء صوف دیمو کراتس(4) نقل کرده است. و معلوم نیست که این کس ذیمقراطیس معروف قائل بجزء لایتجزی یا ذیمقراطس فیثاغورسی و یا ثالثی است که طب و گیاه شناسی میورزیده و کتاب او در دست ابن البیطار بوده ولکن آن کتاب به اروپائیان نرسیده است. والله اعلم. در ترجمهء نزهة الارواح آمده است: ظهور ذیمقراطیس به زمان بهمن بن اسفندیار بود و صاحب مقالات و آدابی است که در کتب حکما مدوّن است و گویند او گفت اگر بمن گویند مبین چشمها را بر هم می نهم و اگر گویند مشنو گوشها میگیرم و اگر گویند مگوی لب فرو میبندم لکن اگر گویند مفهم آن نتوانم، چه این یک در اختیار من نباشد. و مرحوم دُرّی در حاشیهء کتاب میگوید وی همیشه بشاش بود و مردم بلد او از این رو او را دیوانه گمان بردند و بقراط را بعلاج وی مأمور کردند و او به وی خوردن شیر تجویز کرد چون شیر بیاوردند گفت این شیر بزی سیاه و جوان است و چون تحقیق کردند چنان بود که او گفته بود و بقراط از فراست او در عجب شد و دیری با او در علوم حکمیة بحث کرد از آن پس بقراط گفت همشهریان وی دیوانه اند نه او. (نقل بمعنی از ترجمهء نزهة الارواح).
(1) - Democrite. (2) - صاحب روضة الصفا در این مورد بجای ذیمقراطیس، انکاس آورده است و شاید غلط کاتب باشد.
(3) - Dimoukrates.
(4) - Dimokrates.
ذومقربة.
[مَ رَ بَ] (ع ص مرکب) صاحب خویشی. خداوند خویشی و نزدیکی : یتیماً ذامقربة. او مسکیناً ذامتربة. (قرآن 90 / 15 - 16)؛ و بی پدر را یا درویش خداوند خاک نشینی (تفسیر ابوالفتوح ج5 ص 531) و در تفسیر آن گوید: نصب یتیماً بر علم مصدر است که مصدر عمل فعل خود کند تقول عجبت من ضرب زید عمرواً ای من ان یضرب زید عمروا. ذامقربة؛ خداوند خویشی چنانکه گفت، و آتی المال علی حبه ذوالقربی. و بعضی دیگر گفتند ذامقربة از قرابت نیست بلکه از قرب است که پهلو و تهیگاه بود یعنی که ذا خاصرة مطویة ملاصقة من الجوع؛ تهیگاهی بهم آمده از جوع و گرسنگی. (ایضاً ص 536)و رجوع به ذومتربة شود.
ذومقول.
[مِ وَ] (ع ص مرکب) صاحب زبان فصیح و گویا.
ذومقیدحان.
[مُ قَ دِ] (اِخ) لقب ملکی از ملوک حمیر.
ذوملة.
[مِلْ لَ] (ع ص مرکب) بستوه آمده.
ذوملینة.
[مَلْ یَ نَ] (ع ص مرکب) نرم جانب.
ذومنسم.
[مِ سَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)رجوع به ذوات المناسم و ذوات الاخفاف شود.
ذومنصبة.
[مَ صِ بَ] (ع ص مرکب) عیش ذومنصبة؛ زیست با رنج و کلفت. (منتهی الارب). عیش ناصب و کذلک ذومنصبة. فیه کد و جهد. (تاج العروس).
ذومهدم.
[مِ دَ] (اِخ) لقب پادشاهی از حمیر. || لقب پادشاهی از حبش.
ذوناب.
(ع ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از درنده مثل گرگ و شیر چه ناب بمعنای دندان یشک است. (غیاث اللغات).
-امثال: شر اهر ذاناب؛ شری که ببانگ آورده است خداوند یشک را.
ذونباح.
[نُ] (اِخ) زمینی است درشت بلند در شربة نزدیک تیمن. (منتهی الارب). حزم من الشربة قرب تیمن و هی هضبة من دیار فزارة. (تاج العروس).
ذونبق.
[نَ بِ] (اِخ) موضعی است در قول راعی :
تبصر خلیلی هل تری من ظعائن
بذی نبق زالت بهن الاباعر.
ذونجب.
[نَ جَ] (اِخ) نجب موضعی است و بدانجا میان تمیم و بنوعامربن صعصعة جنگی بوده است، یک سال پس از جنگ جبلة و غلبة بنو تمیم را بود. و در آن جنگ ابن کبشهء ملک از بنی عامر کشته شد و یزیدبن الصعق و بعض دیگر را اسیر گرفتند و سحیم بن وثیل الریاحی در این وقت گفت:
و نحن ضربنا هامة ابن خویلد
یزید و ضرجنا عبیدة بالدم
بذی نجب اذ نحن دون حریمنا
علی کل جیاش الاجاری مرجم.
|| وادیی است نزدیک ماوان بدیار بنومحارب.
ابوالاحوص ریاحی گوید:
و لو ادرکتة الخیل و الخیل تدعی
بذی نجب ما اقرنت و اجلت.
و رجوع عقد الفرید ج 6 ص 114 شود.
ذونزل.
[نَ زَ] (ع ص مرکب) بسیار باران. ابری نزل و ذونزل؛ بسیار باران. (از تاج العروس).
ذونزل.
[نُ زُ] (ع ص مرکب) مبارک. یقال طعام ذونزل و نزیل؛ ای مبارک و یقال رجل ذونزل؛ ای کثیر النفل و العطأ و البرکة و قال لبید :
و لن تعدموا فی الحرب لیثاً مجرباً
و ذا نزل عندالرزیة باذلا.(تاج العروس).
ذونسب.
[نَ سَ] (ع ص مرکب) صاحب نسب. || صاحب اصلی شریف و نجیب :(1)
گویم آنگاه بیارید یکی بادهء ناب(2)
یاد باد ملکی ذوحسبی ذونسبی.منوچهری.
ای ذونسب به اصل در و ذوفنون بعلم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی.
منوچهری.
(1) - Cognat. (2) - ن ل: بیارند یکی داروی خواب
ذونفر.
[] (اِخ) حمیری. یکی از بزرگان عرب که اسیر ابرهة بود و او عبدالمطلب را نزد ابرهة برد و شفاعت کرد. (تاریخ طبری ج 2صص 938 - 939).
ذونفر.
[نَ فَ / نَ] (اِخ) موضعی است بر سه میل از سلیلة میان آن و میان ربذة و بعضی گفته اند بر یک منزل در راه مکة در پشت ربذة است. و بسکون فاء هم روایت شده است. (معجم البلدان).
ذونمر.
[نَ مِ] (اِخ) موضعی به نجد از دیار کلاب.
ذونمرق.
[نُ رُ] (اِخ) کندی. لقب نعمان بن یزیدبن شرحبیل بن یزیدبن امرؤالقیس بن عمروبن المقصوربن حجر آکل المراربن عمروبن معاویة است. (تاج العروس).
ذونملة.
[نُ لَ] (ع ص مرکب) بسیار جنبش. کثیر الحرکة.
ذونواس.
[نُ] (اِخ) نام یکی از اصحاب کهف.
ذونواس.
[نُ] (اِخ) البجلی. شاعری کوفی است. ابن الاثیر در المرصع بنقل از کتاب الورقهءبن الجراح گوید(1): مولد او کوفه و منشأ وی رأس عین است و از اوست:
انّ امرء اصحب الزمان به
فقر الیک الظاهر العدم. [ کذا ] .
(2)
(1) - ابن الجراج نامی که مؤلف کتابی بنام الورقه باشد و نیز کتابی بنام ورقة در مآخذ دسترس ما یافت نشد.
(2) - چنانکه مکرر نوشته ام نسخهء المرصع خطی منحصری از یکی از ابن الاثیرها در دست است که پر از اغلاط است و اصلاح آن به علت نبودن نسخ دیگر میسر نیست.
ذونواس.
[نُ] (اِخ) رجوع به ذرعة بن کعب شود.
ذونواس.
[نُ] (اِخ) لقب کعب یا زرعة. یکی از ملوک و اذواء یمن. او ذوشناتر را بکشت و بجای وی نشست و از آنرو او را ذونواس گویند که دو گیسو بر دوش دروا و جنبان داشت. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: ملک ذوشناتر سبع و عشرون سنة... مردی ستمگر و بد فعل بود و با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید، و پسری بود نام وی ذونواس و دو گیسو نیکو داشتی و در تاریخ جریر نام او، زرعة بود و لقب ذونواس پس ذوشناتر او را بخواند و ذونواس کاردی با خود برداشته چون بخلوت دست بدو خواست کردن، ذونواس کارد بزد و ذوشناتر را بکشت و سرش ببرید و بیرون آورد و پادشاهی فراز گرفت و مردمان بازرستند. ملک ذونواس، عشرون سنة. صاحب الاخدود وی بود در عهد فیروز یزدجرد بوده است. و بروزگار قصی بن کلاب بر یثرب بگذشت و از عالمان جهودان سخنها شنید و خوش آمدش، و دین جهودی گرفت پس جهودان بر آن داشتندش که بنجران رود و آنجا ترساآن بودند، از جملهء یمن بقصد طرفه و معجزی که از ترسائی بدیدند ترسا شده بودند. پس ذونواس مغاکی بکند و آتش در آن برافروخت بسیار، و هر که از ترسائی برنگشت و جهودی نپذیرفت در آن مغاک افکندش و ذونواس آنجا نشسته بود با مهتران خویش، آن است که خدای تعالی یاد کرده است. قوله تعالی: قتل اصحاب الاخدود النار ذات الوقود اذهم علیها قعود و هم علی ما یفعلون بالمؤمنین شهود (قرآن 85 / 3 - 7). و بیست هزار مرد در آن اخدود سوخته شدند و انجیلها همه بسوخت، و مهتر ایشان عبدالله بن الثامر بود، دین جهودی بر وی عرضه کردند، نپذیرفت ذونواس چوبی در دست داشت بر سر وی زد، مغزش بشکافت و اندر آن نمرد، بعد از آنکه او را از کوه بفرمود انداخت و هیچ زیانی نرسیدش که انجیل همی خواند. پس مردی از آن ترساآن انجیلی نیم سوخته بر گرفت و سوی قیصر رفت، نام ذوثعلبان خوانند. پس این مرد ترسا پیش قیصر فریاد کرد و بگفت که ذونواس چه کرد. قیصر اجابت نکرد و گفتا از من [ تایمن دور است لیکن از یمن ] تا حبشه نزدیک است و او را نامه نبشت بملک حبشه، و این مرد آنجا رفت، و ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد با مهتران نامدار و با مهتری نام او ارباط پس ذونواس از ایشان هزیمت شد و خود را سوار در دریا فکند و کس بازندیدش. و در تاریخ جریر چنان است که ذونواس با ارباط حیلت کرد و هزار کلید به وی فرستاد و گفت این کلید گنجهاست، و همه ترا دهم چون ارباط بحضرموت از دریا برآمد و رسول ذونواس را دید و کلید گنجها، قبول کرد و ذونواس بیامد و بسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست، سپاه فرست تا بیاورند، و بدین حیلت سپاه وی در شهرها بپراکند و پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هر کسی بر جای خویش حبشیان را بکشد و همچنان کردند. و ذونواس این سپاه خاصهء ارباط بسیاری بکشت و ارباط بگریخت و بحبشه باز شد، پس دوم بار ابرهه را بفرستاد با صد هزار مقاتل، و ذونواس خود را آخر کار در آب افکند چنانکه گفته شد و ما هر دو راست [شاید، روایت] نوشتیم. (مجمل التواریخ و القصص ص 169 و 170). و بعضی نام او را ذرعة بن حسان و برخی ذونواس بن تبان اسعد ابی کرب بن ملکیکرب و گروهی ذرعة بن کعب نوشته اند. یونانیان و از جمله تئوفاس، پادشاه حمیر ذونواس را زمیانوس می نامند و رجوع به مجمل التواریخ ص 15 و 158 و 168 و 169 و 170 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 314 و ج 3 ص 1111 و حبیب السیر ج 1 ص 95 و 96. و المرصع ابن الاثیر شود.
ذونوسان.
[نَ وَ] (ع ص مرکب) خداوند ناوش. آنکه چون ناو ایستاده بر جای جنبد.(1)
(1) - Oscillante.
ذؤنون.
[ذُءْ] (ع اِ) گیاهی است. ج، ذَآنین.
ذونهد.
[] (اِخ) رجوع به ذونجب شود.
ذونهدی.
[] (اِخ) ابن القرطبه، فی مقصوره و ممدوده (فعلی) و (فعلاء) باختلاف معنی، ذونهدی موضع. و امرأة نهداء عظیمة النهدین و ارض نهداء، کریمة مرتفعة - انتهی کلامه. (المرصع). و هم در حاشیهء المرصع خطی آمده است: ذویهدی بیاء فی اوله ذکره عالم اللغویین و اظن ابن القرطبة لم یجد تقیده والله اعلم.
ذونهیا.
[] (اِخ) موضعی است نزدیک ذوسمر از نواحی عقیق.
ذونیرب.
[نَ رَ] (ع ص مرکب) شریر. نمام. رجل ذونیرب؛ مرد شریر و بد. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده است: ذونیرب؛ شریر، ای ذوشر و نمیمة، قال عدیّ بن خزاعی :
و لست بذی نیرب فی الصدیق
و مناع خیر و سبابها.
قال. ابن بری صواب انشاده:
و لست بذی نیرب فی الکلام
و مناع قومی و سبابها
و لا من اذا کان فی معشر
اضاع العشیرة و اغتابها
ولکن اطاوع ساداتها
و لا اعلم الناس القابها.
ذونیرین.
[نَ رَ] (ع ص) دوپود (جامه). دیبود (معرب دوپود). || رجل ذونیرین؛ سخت قوی. که شدت دو برابر حال اوست. (المزهر سیوطی ص 313).
ذوو.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذو.
ذووالارحام.
[ذَ وُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سید شریف جرجانی در تعریفات گوید: ذووالارحام فی اللغة بمعنی ذوی القرابة مطلقاً و فی الشریعة هو کل قریب لیس بذی سهم و لا عصبة - انتهی. و ابوالفتوح رازی در تفسیر آیهء شریفهء : و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله، (قرآن 8/75)، گوید و خداوند رحم ها و خویشان بهری از بهری اولیترند، یعنی در باب میراث هر چه نزدیکتر باشند بمتوفی بمیراث اولیتر باشند. چون جهت استحقاق میرات قرابت است و مساس رحم [ و هر چه ] قرابت قریب تر باشد و رحم ماس تر مرد بمیراث اولیتر باشد و این آیه دلیل است بر آنکه میراث بقرابت باشد اگر عصبه باشد و اگر نباشد و اگر تسمیه باشد او را و اگر نباشد برای آنکه تسمیه را حکم نباشد با قرابت قریب و آنان که با ما موافقت کردند در توریث ذوی الارحام از فقها عصبه را استثنا کردند و ذوالسهام و ما این استثنا نکردیم برای آنکه دلیل نیست موجب استثنا را، و این آیه ناسخ است حکم میراث را بنصرت و هجرت چنانکه بیان کردیم در باب اول. و آنکه ایشان اعرابی را از مهاجر میراث ندادندی و آنانکه گفتند ولایت در آیت نصرت است دون ولایت میراث گفتند هر دو آیت محکم است و آیهء اول منسوخ نیست به این آیه. عبدالله زبیر گفت سبب نزول آیه آن بود که در جاهلیت دو مرد با هم دوستی کردند. با یکدیگر شرط کردندی که هر کس را که از ایشان وفات باشد صاحبش میراث او برگیرد خدای تعالی این آیه فرستاد و آن حکم باطل کرد... و اولو الارحام از لفظ خود واحد ندارد واحد ذو باشد.
ذووالاَکال.
[ذَوُلْ] (ع اِ مرکب) رؤسای قبائل جاهلیت که از غنائم خود را چهار یک (مرباع) برگرفتندی.
ذووالحجی.
[ذَ وُلْ حِ جا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خردمندان. خداوندان خرد. صاحبان عقل. بخردان :
زار الحجیج منی و زار ذووالحجی
جسد الحسین و شعبه فاستشرقوا.
ابوسعید محمد الرستمی (از ترجمهء محاسن اصفهان ص 116).
ذووب.
[ذَ] (ع ص، اِ) شترمادهء فربه.
ذووتأبط شراً.
[ذَ تَ ءَبْ بَ طَ شَرْ رَنْ](اِخ) جِ تأبطّ شرّاَ.
ذووثلة.
[وَ ثَ لَ] (اِخ) نام یکی از ملوک حمیر است.
ذؤوج.
[ذَ ئوج] (ع ص) احمر ذؤوج؛ سرخی سرخ. سرخ سیر. احمر ذریحیی. احمر قانی.
ذووجمی.
[ذَ جَ ما] (اِخ) نام موضعی است.
ذووجوه.
[وُ] (ع ص مرکب) صاحب رویها. و فی الحدیث : القرآن ذلول ذووجوه فاحملوه علی احسن الوجوه.
ذووجهین.
[وَ هَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)دارای دو روی. دارای دو معنی. || نزد بلغا آن است که ترکیبی که از الفاظ مشترک بر حسب وضع باشد آن ترکیب مفید در غرض تمام باشد. و یا ترکیب از الفاظی بود که اطلاق هر لفظی در اصطلاح و استعمال بر دو چیز بود. و بنای آن ترکیب بر یک غرض تمام بود. و این صنعت عین ایهام است. الا فرق آنکه ایهام در یک لفظ است و ذووجهین در الفاظ و مستفاد از ترکیب. و اگر بتمهید مقدمه مؤید گردد زیباتر آید بر حسب وضع. مثاله، شعر:
بمیدان نگر هست گنبدکنان (؟)
کمیتی که او جوش بسیار دارد.
غرضی که بنای بیت بر آن است آن است که در میدان نگر یعنی ساغر را نگر. گنبدکنان یعنی حباب بر می آرد آن کمیتی که سخت میجوشد. و غرض دوم که بنای بیت بر آن نیست آن است که در میان میدان که جای جولانگری اسبان است خاستها میکند. آن اسب کمیت که جوش بسیار دارد. مثال طریق دوم بر حسب اصطلاح شعر:
پیر نورانی صبح آنرا که گفتی صادق است
مهر خود را بر همه آفاق روشن میکند.
این بیت دو معنی دارد. و مقید دو غرض است. اما غرضی که بنای بیت بر آن است اینکه پیر نورانی صبح آن صبح که او را صادق گفتی آفتاب خویش را بر همهء جهان تابنده کند غرض دوم منافی آن است که پیر نورانی صبح آن پیر که او را صادق گفتی شفقت خود بر همه جهانیان پیدا میکند. و این غرض مستفاد از لفظ نورانی و صادق و مهر و روشن که اطلاق این الفاظ هم بر پیری درست آید و هم بر صبح. کذا فی جامع الصنایع.(1)
(1) - Equivoque.
ذووداد.
[وِ] (ع ص مرکب) خداوند دوستی. دوستار. دوستدار :
گفت صد خدمت کنم ای ذووداد
دست بر دو چشم و بر سینه نهاد.مولوی.
ذووضع.
[وَ] (ع ص مرکب) که قابل وضع است. (فلسفه)(1). کم ذووضع: و اما قسمت کم بوجه دوم: چنان بود که گویند: کم ذووضع باشد یا غیر ذی وضع. و وضع به سه معنی بکار دارند: یکی هر چه قابل اشارت حسی بود گویند آنرا وضع است. و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد: و وحدت را وضع نبود، یعنی نقطه قابل اشارت بود، و وحدت از آن روی که وحدت باشد نبود. دوم هرچه آن را وجودی قار بالفعل بود و اتصال و ترتیبی، چون اجزاء او را با یکدیگر نسبت دهند آنرا وضع خوانند مثلاً گویند: مربع را وضعی است که ضلع او با زاویهء او بر چه نسبت باشد. و زاویهء او با ضلع برچه نسبت، و این وضع بحقیقت از مقولهء اضافت بود. سوم هر چه آنرا اجزائی بود، و اجزاء آنرا با یکدیگر و با جهات عالم نسبتی بود و جمله را بسبب این نسبت هیأتی لازم شود، و این هیأت را وضع خوانند. و این وضع خود مقوله ای است به انفراد چنانک یاد کرده شد و غرض در این موضع وضع است بمعنی دوم که بعض کمیات را عارض شود. پس کم ذووضع یا خط بود یا سطح یا جسم و غیرذی وضع قارالذات بود یا نبود، اگر قارالذات بود عدد بود و اگر غیر قارالذات بود زمان بود. و عدد را وضع نیست بسبب آنک اتصال ندارد، و زمان را به سبب آنک قار نیست. (اساس الاقتباس صص41-42).
(1) - Susceptite de position.
ذوون.
[ذَ] (اِخ) اَذواء. جمع است بطنی از ملوک حمیر را که نامشان بذو آغاز میشود: و من بطون حمیر الذوون، و قدیقال لهم الاذواء. (عقد الفرید جزء 3 ص 319).
ذوو نبل.
[ذَ نُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوندان نجابت :
و لو کنت فی بغداد قام لنصرتی
هنالک اقوام کرام ذوونبل.ابن الصلاح(1).
(1) - کلمه نبل عرب با Nobilisلاطینی لفظاً و معناً شبیه است.
ذوهاش.
(اِخ) موضعی است در شعر شمّاخ :
فأیقنت أن ذاهاش منیتها.
و زهیر گوید :
عفا من آل فاطمة الجواءُ
فیمن فالقوادم فالحاءُ
فذوهاش فمیث عریتنات
عفتها الریح بعدک و السماء.
ذوهاش.
(اِخ) (روضة ذی هاش) موضعی است. عیاض بن نصر هری گوید :
بروضة ذی هاش ترکنا قتیلهم
علیه ضباع عُکِفُ و نسور.
ذوهجران.
[هَ جَ] (اِخ) ابن نسمی از بنومیثم بن سعد. یکی از اقیال و اذواء یمن است.
ذوهجرتین.
[هِ رَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) هر صحابی که هجرت حبشه و هجرت مدینة کرده است.
ذوهزرات.
[هَ زَ] (ع ص مرکب) گول. زیان زده و مغبون در هر چیزی. و فیه هزرات؛ او نیک کسلمند است. (منتهی الارب). الهزرة... الکسل التام و انه لذو هزرات؛ یغبن فی کل شی ء... و فیه هزرات ای کسل. تاج العروس.
ذوهزیم.
[هُ زَ] (اِخ) شهریست به یمن.
ذوهلاهل.
[هُ هِ] ذوهُلاهِلَة (اِخ) یکی از اذواء یمن است.
ذوهلیان.
[هِ ل ل] (ع ص، اِ) رجوع به بِلّ شود.
ذوهمان.
[ذَ هَ] (اِخ) در البیان والتبیین آمده است: و قیل لذوهمان: ما تقول فی خزاعة؟ قال: جوع و احادیث. (البیان والتبیین ج 1 ص 22).
ذوهوط.
(اِخ) نام جایگاهی است. (المرصع).
ذوی.
[ذَ وَ] (ع اِ) تثنیهء ذو.
ذوی.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذو در حال اضافه: مررت برجال ذوی مال؛ گذشتم بمردانی خداوندان مال. ذوی الارحام. خداوندان قرابت نسب. ذوی الحقوق. صاحبان حق. ذوی العقول. خردمندان. صاحب خردان.
ذوی.
[ذُ ی ی] (ع مص) ضعیف و پژمرده شدن. پژمردن. (تاج المصادربیهقی). پژمریدن، چنانکه تره. پلاسیدن. پژمرده شدن. (زوزنی).(1)
(1) - Se fletrir.
ذوی.
[ذَ ی ی] (ع ص) ذابِل. پژمرده. پژمریده. پلاسیده.
ذوی.
[ذِ وا] (ع اِ) گوسفندان ریزه. || پوست های حب انگور. (عن ابن الاعرابی). و در تاج العروس آمده است: الذوی کالی، النعاج الصغار و نص ابن الاعرابی الضعاف و لکنه مضبوط بفتح الذال ضبط القلم کما فی نسخة المحکم بخط الارموی.
ذویارق.
[رِ] (اِخ) مالک بن ذی یارق. جد قبیلهء خبذع است.
ذوی الاحترام.
[ذَ وِلْ اِ تِ] (ع ص مرکب) صاحبان حرمت: حکام ذوی الاحترام.
ذوی الاحتشام.
[ذَ وِلْ اِ تِ] (ع ص مرکب) خداوندان حشمت: حکام ذوی الاحتشام.
ذوی الاذناب.
[ذَ وِلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دنباله داران: کواکب ذوی الاذناب. رجوع به ذوذنب شود.
ذوی الارحام.
[ذَ وِلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خویشان نسبی.
ذوی الاضلاع.
[ذَ وِلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان برها و پهلوها. خداوندان دنده ها.
ذوی الاظلاف.
[ذَ وِلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سم شکافتگان چون گوسفند و گاو و مانند آن. زنگله داران.
ذوی الاَکال.
[ذَ وِلْ] (ع اِ مرکب)ذووالاَکال. مهتران قبیله که چهارم حصهء غنیمت بهر خود گیرند. (از منتهی الارب). و رجوع به ذووالاَکال شود.
ذوی الالباب.
[ذَ وِلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب خردان. خردمندان : و کتاب ذوی الالباب با لشکری گزیده از رجال تراکمه... مرتب داشت. (وصاف ص 178).
ذوی الانیاب.
[ذَ وِلْ اَنْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان یشک.
ذوی الاوتار.
[ذَ وِلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان زه. وترداران. رودجامگان. آلات موسیقی که زه کشیده دارند: و در برهان قاطع ذیل «جفت ساز» آمده است: نوعی از فنون و هنرهای سازندگی و صفتی از صفات ساز ذوی الاوتار است و آن سه نوع میباشد جفت ساز و راست ساز و یک و نیم ساز. نظامی آرد:
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
(اقبالنامه چ وحید ص 88).
و در جای دیگر «ساز جفت» آورده است:
سباع و بهائم برآن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت.
(ص88 همان کتاب).
ذوی الجهل.
[ذَ وِلْ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نادانان. خداوندان جهل :
و ارباب هذا العلم مافتئوا کذا
یقاسون ما لاینبغی من ذوی الجهل.
ابن الصلاح.
ذوی الحاجات.
[ذَ وِلْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نیازمندان. حاجتمندان. ارباب حاجت. نیازومندان. حاجتومندان.
ذوی الحجی.
[ذَ وِلْ حِ جا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذوی العقول. اولوالالباب. خردمندان. صاحب خردان: الصبر احجی بذوی الحجی. و رجوع به ذووالحجی شود.
ذوی الحقوق.
[ذَ وِلْ حُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) مستحقان. حق وران. صاحبان حق.
ذوی الحوافر.
[ذَ وِلْ حَ فِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحبان سم ها. صاحبان حافرها.
ذوی الروح.
[ذَ وِرْ رو] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران. جانداران. || غیر ذوی الروح؛ آنچه جان ندارد چون جماد.
ذوی العاهات.
[ذَ وِلْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان عاهت.(1) آفت زدگان. خداوندان آفت.
(1) - Les esthropies.
ذوی العز.
[ذَ وِلْ عِزز] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذَوِی العِزِ وَ الاِحتِرام. گرامیان. ارجمندان.
ذوی العقول.
[ذَ وِلْ عُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) اولوالباب. خردمندان. صاحب خردان. ذوی الحجی. مقابل غیر ذوی العقول. بیخردان.
ذوی العلم.
[ذَ وِلْ عِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان دانش: و صلی الله علی محمد نبیه الهادی الی سبیل الجنان و آله و اولاده ذوی العلم و العرفان. (قصص الانبیاء ص2).
ذوی العین.
[ذَ وِلْ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذوالعین هوالذی یری الحق ظاهراً و الخلق باطناً فیکون الخلق عنده مرآت الحق لظهور الحق عنده باختفاء الخلق فیه اختفاء المرآة بالصور. (تعریفات).
ذوی الفرائض. [ذَ وِلْ فَ ءِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) میراث برندگان بفریضة. جِ ذوالفریضة.
ذوی الفروض.
[ذَ وِلْ فُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحبان فریضة در ارث.
ذوی القرابات.
[ذَ وِلْ قَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذوالقرابة. نزدیکان. کسان. خویشان. خویشاوندان.
ذوی القرابة.
[ذَ وِلْ قَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نزدیکان. کسان. خویشان. خویشاوندان. جِ، ذوالقرابة.
ذوی القربة.
[ذَ وِلْ قُ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذوالقربة.
ذوی القربی.
[ذَ وِلْ قُ با] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذوالقربی. نزدیکان. کسان. خویشان. خویشاوندان.
ذؤیب.
[ذُ ءَ] (اِخ) ابن حبیب بن حَلحَلة الخزاعی. صحابی است. او در فتح مکه در رکاب رسول صلوات الله علیه و سلم بود وی تا زمان معاویة بزیست. و قبیصة بن ذویب پسر اوست و ابن عباس از وی روایت کند.
ذؤیب.
[ذُ ءَ] (اِخ) ابن شَعثَم یا شعثن. صحابی است. او درک سه غزوه از غزوات رسول اکرم کرد، و سپس در بصره اقامت گزید.
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) نام یکی از دارات عرب است. || آبی است به نجد بنو دهمان بن نصر را.
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) ابن حارثة الاسلمی. صحابی و برادر اسماء بنت حارثة است.
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) ابن حلحلة و یقال: ذویب بن حبیب بن حلحلة بن عمروبن کلیب بن اصرم بن عبدالله بن قمیربن حبشیة بن سلول بن کعب بن عمروبن ربیعة و هو لحی بن حارثة بن عمروبن عامر الخزاعی الکعبی و خزاعة هم ولد حارثة بن عمروبن عامر. کان ذویب هذا صاحب بدن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم کان یبعث معه الهدی و یامره ان عطب منه شی ء قبل محله ان ینحره و یخلی بین الناس و بینه. (روی) سعید عن قتادة عن سنان بن سلمة عن ابن عباس بن ذویبا ابا قبیصة حدثه ان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم کان یبعث معه بالبدن ثم یقول ان عطب منها شی ء قبل محله فخشیت علیه موتا فانحرها ثم اغمس نعلها فی دمها ثم اضرب به صفحتها ولا تطعمها انت و لا احد من اهل رفقتک. ذویب هو والد قبیصة بن ذویب شهدالفتح مع رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و کان یسکن قدید اوله دار بالمدینة و عاش الی زمن معاویة (قال) یحیی بن معین ذویب والد قبیصة بن ذویب له صحبة و روایة. و جعل ابوحاتم الرازی ذویب بن حبیب غیر ذویب بن حلحلة فقال ذویب بن حبیب الخزاعی احد بنی مالک بن افصی اخی اسلم بن افصی صاحب هدی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم. روی عنه ابن عباس ثم قال ذویب بن حلحلة بن عمرو الخزاعی احد بنی قمیر شهد الفتح مع رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم هو والد قبیصة بن ذویب روی عنه ابن عباس. و من جعل ذویبا هذا رجلین فقد اخطا و لم یصب الصواب و الصواب ما ذکرناه و الله اعلم. (استیعاب ج 1 ص 168).
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) ابن شعثن العنبری. ذکره العقیلی فی الصحابة و لااعرفه و قد ذکره ابن ابی حاتم فقال ذویب بن شعثم هکذا بالمیم و ذکره العقیلی بالنون قال ابن ابی حاتم العنبری یعرف بالکلاح قدم علی النبی صلی الله علیه و آله و سلم فقال له ما اسمک فقال الکلاح فقال اسمک ذویب و کانت له ذوابة طویلة فی رأسه. (استیعاب ج 1 ص 169).
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) ابن عمامة السهمی در سیرة عمر بن عبدالعزیز آمده است: قال القرشی و کتب الی زبیربن ابی بکر یخبرنی عن ذؤیب بن عمامة السهمی عن عبدالعزیزبن عمر بن عبدالعزیز ان اباه کان یقول: اذا کنت من الدنیا فیما یسؤک فاذکر الموت فانه یسهله علیک. (سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 204).
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) ابن کعب بن عمرو. در عقد الفرید ذیل یوم تیاس آرد: کانت افناء قبائل من بنی سعدبن زید مناة و افناء قبائل من بنی عمروبن تمیم التقت بتیاس. فقطع غیلان بن مالک بن عمروبن تمیم رجل الحرث بن کعب بن سعدبن زید مناة، فطلبوا القصاص، فاقسم غیلان ان لایعقلها و لا یقص بها حتی تحشی عیناه تراباً! و قال:
لا نعقل الرجل و لا ندیها
حتی تروا داهیة تنسیها.
فالتقوا فاقتتلوا فجرحوا غیلان حتی ظنوا انهم قدقتلوه، و رئیس عمرو. کعب بن عمرو. و لواؤه مع ابنه ذؤیب و هو القائل لابنه:
یا کعب ان اخاک منحمق
ان لم یکن بک مرة کعب
جانیک من یجنی علیک و قد
تعدی الصحاح مبارک الجرب(1)
و الحرب قد تضطر جانبها
نحو المضیق و دونه الرحب.
(عقد الفرید جزء 6 ص 90).
(1) - کذا و فیه اقواء.
ذویب.
[ذُ وَ] (اِخ) ابن کلیب الخولانی. صحابی است. و او نخستین کس است از اهل یمن که مسلمانی گرفت و گویند اسود عنسی متنبی وی را به آتش افکند و آتش به وی گزند نرسانید. و صاحب استیعاب گوید: ابن کلیب بن ربیعة الخولانی. کان اول من اسلم من الیمن فسماه النبی صلی الله علیه و آله و سلم عبدالله و کان الاسود الکذاب قد القاه فی النار لتصدیقه بالنبی صلی الله علیه و آله و سلم فلم تضره النار ذکر ذلک النبی صلی الله علیه و آله و سلم لاصحابه فهو شبیه ابراهیم علیه السلام. رواه ابن وهب عن ابن لهبعة. (استیعاب ج 1 ص 168).
ذؤیبان.
[ذُ ءَ] (اِخ) تثنیهء ذوئیب. نام دو آب است عرب را، یا بنوالاضبط را برابر جثوم.
ذویب الهذلی.
[ذُ وَ بِلْ هُ ذَ لی ی] (اِخ)(ابو...) رجوع به ابوذویب در همین لغت نامه شود. و در تاریخ جهانگشا این دو شعر از ابو ذویب آورده شده است:
و تجلدی للشامتین اریهم
انی لریب الدهر لا اتضعضع
و اذا المنیة انشبت اظفارها
الفیت کل تمیمة لا تنفع.
و آقای قزوینی در حاشیه گوید: البیتان من قصیدة مشهورة لابی ذؤیب الهذلی یرثی بها اولاده، انظر خزانة الادب لعبد القادر البغدادی طبع بولاق ج1 ص202 و شرح شواهد المغنی للسیوطی چ مصر ص92. (تاریخ جهانگشا چ لیدن ج 2 ص 279).
ذویب بن شریح.
(اِخ) (37 ه . ق./ 657 م.) ذؤیب بن شریح الهمدانی: احد الاشراف الشجعان: من رؤساء همدان فی صدر الاسلام. قتل فی وقعة صفین و کان مع علی. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 314).
ذوید.
[ذُ وَ] (اِخ) رجوع به ذویدی شود.
ذویدوم.
[یَ] (اِخ) قریه ای است معروف به یمن از اعمال مخلاف سنجان. و بعضی گفته اند نام رودی است بدانجا.
ذویدی.
[ذُ وَ] (اِخ) نسبت است بذویدبن سعیدبن عدی بن عثمان بن عمروبن طابخة بن الیاس بن مضر. و از اولاد اوست عبدالله بن المعقل بن عبدنهم بن عفیف بن اسحم. و ابن الکلبی گوید: سحیم بن ربیعة بن عدی بن ثعلبة ذوید الذویدی. و محمد بن جریر طبری آرد: معقل به سال هشتم هجرت کمی قبل از فتح مکه درگذشت. و ابوالذویدبن مالک بن منبه بن عطیف المرادی و باز راوی آن محمد بن جریر طبری است از اولاد فروة بن مسک بن الحرث بن سلمة بن الحرث بن الذوید و هو الذویدی. له صحبة و روایة عن النبی صلی الله علیه و سلم. (انساب سمعانی).
ذویزن.
[یَ زَ] (اِخ) رجوع به ذوالیزن شود.
ذویزن.
[یَ زَ] (اِخ) مالک بن مرارة ارهاوی صحابی است. و او از جانب حمیریان زرعة برسالت نزد رسول اکرم صلوات الله علیه رفت.
ذویسان.
(اِخ) ذویوسان. قریه ای از صنعاء یمن.
ذویقدم.
[] (اِخ) نام یکی از اذواء حمیر پس از زهیر الصوار و پیش از ذوانس. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 154 شش سطر به آخر مانده شود. و در بعض متون آمده است: نام یکی از اجداد حرث الرایش تبع است و او ذویقدم بن الصواربن عبد شمس بن وائل است.
ذویقن.
[یَ قَ] (ع ص مرکب) آنکه بهر چه شنود یقین کند. خوش باور.
ذویقن.
[یَ قَ] (اِخ) آبی است بنو قمیربن عامربن صعصعه را.
ذویل.
[ذَ] (ع ص) خشک از گیاه و جز آن.
ذویلة.
[ذُ وَ لَ] (ع اِ مصغر) تصغیر ذال.
ذویمن.
[یَ مَ] (ع اِ مرکب) یمانی. یمنی :
یوماً یمان اذا لاقیتُ ذایَمَنٍ
و اِن لقیتُ مَعدیاً فَعدنانٍ.عمربن حطان.
... اراد انه مع الیمانی یمانی، و مع العدنانی عدنانی. (عقد الفرید ج 2 ص 321) و در نزهة القلوب آمده است: از رسول (ص) مروی است بروایت عبدالله بن عباس رضعهما یخرج الدجال من یهودیة الاصفهان حتی یاتی الکوفة فیلحقه قوم من المدینة و قوم من الطور و قوم من ذی یمن. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی ص 50).
ذویهر.
[یَ هَ] (اِخ) ملکی از حمیر.
ذویهرع.
[یَ رَ] (اِخ) موضعی است.
ذه.
[ذَه ه] (ع اِمص) تیزی خاطر. زیرکی. نیک دانائی.
ذه.
[ذِهْ] (ع اِ) تانیث ذا، اسم اشاره بمؤنث، این زن.
ذهاب.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذهبة، باران ریزه یا باران بسیار. (منتهی الارب).
ذهاب.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذَهب. یعنی زرده های تخم مرغ || پیمانه های اهل یمن. جج، اَذاهِب. اذاهیب.
ذهاب.
[ذَ] (ع مص) ذهوب. مذهب. رفتن. برفتن. شدن. بشدن. (تاج المصادر بیهقی). گذشتن. بگذشتن. گذشت. گذر. مقابل مجی ء. آمدن. و مقابل ایاب. بازگشتن: کرایه کردن مال برای ذهاب و ایاب؛ دو سره کرایه کردن آن. ذهاب و ایاب. آمد و شد. رفت و آمد. آمد و رفت. ذهاب ثلثان؛ رفتن و تبخیر شدن دو سه یک (از عصیر عنب و غیره) :
چو سوی قبله، ملوک جهان بپیوستند
بسوی درگه عالی او مجی و ذهاب.
مسعودسعد.
واحیرتا! از حالت سفری که ره سپرش را نه از ذهاب اثر است و نه از ایاب خبر. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 442). این نه رکوبی است که او را رجوعی باشد و نه ذابی که آنرا ایابی. (ترجمهء تاریخ یمینی ، همان نسخه ص 454).
گفت واپس رفته ام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب.مولوی.
|| مجازاً، سفر. مقصد سفر :
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.مولوی.
مقتبس از حدیث، استرذهبک و ذهابک و مذهبک. || زوال: ذهاب عقل، ذهاب تمیز؛ زوال آن. || در آمدن در کان و خیره شدن چشم از بسیاری زر در آن. || ذهب. هو غیبة القلب عن حس کل محسوس بمشاهدة محبوبه، کائناً المحجوب ماکان. (اصطلاحات الصوفیهء جرجانی).
ذهاب.
[ذِ] (اِخ) نام موضعی یا کوهی است.
ذهاب.
[ذَ] (اِخ) نام قبیله ای از عرب. || نام جنگی از جنگهای قبیلهء بنی عامر از عرب و به این معنی بکسر هم آمده است. (مجمع الامثال میدانی).
ذهاب.
[ذُ] (اِخ) موضعی است در دیار بلحرث بن کعب. و در المرصع گوید؛ نام غائطی است از ارض بنی الحارث بن کعب.
ذهاب.
[ذَه ها] (اِخ) لقب عمروبن جندل بن سلمة یا لقب مالک بن جندل شاعر عرب است.
ذهاب و قصر.
[] (اِخ) بلوکی از کرمانشاهان که حد شمالی آن کردستان و شرقی کرند و جنوبی لرستان و غربی عراق است. آب و هوای آن گرم و کم ارتفاع باشد. مرکز آن قصر. و این ناحیت مسکن زمستانی سلاطین ساسانی بوده است. و ویرانه هائی از بناهای قدیم بدانجاست.
ذهب.
[ذَ هَ] (ع مص) زراندود کردن. || رفتن هوش از دیدن زر در کان. خیره شدن چشم از دیدن زر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناگاه درآمدن در کان و خیره شدن چشم از بسیاری آن. || رفتن. بشدن. شدن. گذشتن. || بردن. دور گردانیدن.
ذهب.
[ذَ هَ] (ع اِ) زر. طلا(1) عقیان. ذَهبة. تبر. عسجد. سام. عین. نضر. ج، اَذهاب، ذُهوب. ذُهبان، ذِهبان. یکی از اجساد کیمیاگران و ارباب صناعت کیمیا از آن بشمس کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی) :
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کز دم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و وز ذهب وز مذهبت.مولوی.
|| زردهء تخم مرغ. || نام پیمانهء اهل یمن را. ج، ذِهاب، اَذهاب. جج، اَذاهِب، اَذاهیب. به پارسی زر و طلا و به ترکی آلتون گویند طبیعتش معتدل است و گویند مایل است به گرمی ضعف دل و خفقان را دفع کند و جمیع مرضهای سوداوی را سودمند آید و چون طلای خالص را از گردن اطفال آویزند از مرض صرع ایمن گردند و مجرب است و محلولش لطیف تر و قوی تر از غیر محلول است و شربتی ازو قیراطی است و گویند دانگی و مصلحش مشک و عسل است و گویند حب الاَس است و در نوروزنامهء خیام آمده است: اندر یاد کردن زر و آنچه واجب بود دربارهء او. زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه، و نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود، و چون زر و سیم از کان بیرون آورد فرمود تا زر را چون قرصهء آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند این پادشاه مردمان است اندر این زمین چنانک آفتاب اندر آسمان و سیم را چون قرصهء ماه کردند، و بر هر دو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانک ماه اندر آسمان و مر زر را که خداوند کیمیاست شمس نهارالجد خوانده اند یعنی آفتاب روز بخت و سیم را قمر لیل الجد یعنی ماه شب بخت و مروارید را کوکب سماء الغنا یعنی ستارهء آسمان توانگری، و گروهی زیرکان مر زر را نار شتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی، و گروهی لح لح(2)قلوب الاجله یعنی خرمیهای دل بزرگان و گروهی نرجس روضة الملک یعنی نرگس بوستان شاهی و گروهی قرة عین الدین یعنی روشنائی چشم دین. و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنک مرد را دلاور کند و دانش را قوت دهد و سه دیگر آنک نیکویی صورت افزون کند و جوانی تازه دارد و پیری دیررساند و چهارم عیش را بیفزاید و بچشم مردم عزیز باشد و از بزرگی (ای) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید و بتن مردانه و ایمن بود از بیماری صرع و در خواب نترسد و چون بمیل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود و در قوت بصر زیادت کند و خلاخل(3) زرین چون بر پای باز بندند بر شکار دلیرتر و خرمتر رود، و هر جراحتی که بزرافتد زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سربهم نیارد و بکوزهء زرین آب خوردن از استسقاء ایمن(4)بود و دل را شادمانه دارد و از این سبب اطباء بمفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشگ و ابریشم بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر(5) زر و سیم توان برد، و آنچ از جهة انقباض افتد بمشک و عود و ابریشم بصلاح توان آورد. و آنچه از غلبهء خون افتد به کهربا و ندّ و آنچه از سطبری خون افتد بمروارید و ابریشم،
اندر علامت دفینها: هر زمینی که درو گنجی یا دفینی باشد آنجا برف پای نگیرد و بگدازد از علامتهای دفین یکی آن است که چون زمینی خراب باشد بی کشتمند و اندر آن سپرغمی رسته بود بدانند که آنجا دفین بود و چون شاخ کنجد بینند یا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آبادانی دور بود بدانند که آنجا دفین است و چون زمینی شورناک باشد و بر آن بقدر یک پوست گاو خفتن(6) خاک خوش باشد یا گلی که مهر را شاید بدانند که آنجا دفین است و چون انبوهی کرکسان بینند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفین است و چون بارانی آید و بر پاره ای زمین آب گرد آید بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفین است و چون بزمستان جایگاهی بینند که برف پای نگیرد و زود می گدازد و دیگر جایها بر حال خویش باشد بدانند که آنجا دفین است و چون سنگی بینند لعررو(7) چنانک روغن برو ریخته اند و باران و آب که بروی آید به وی اندر نیاویزد و تری نپذیرد بدانند که آنجا دفین است و چون تذرو را بینند و دراج را که هر دو بیک جا فرو می آیند و نشاط و بازی میکنند یا مگس انگبین بینند بی وقت خویش بر موضعی گرد آیند یا درختی بینند که از جملهء شاخهای او یک شاخ بیرون آمد جداگانه روی سوی جایی نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفین است اینهمه زیرکان بچاره نشان کرده اند تابه وقت حاجت بر سر این دفینه توانند آمد و هر که زر را بی آنک در خنبره یا چیزی مسین یا آبگینه نهد همچنان در زیر زمین دفن کند چون بعد از سالی برسر آن رود زر را باز نیابد پندارد که کسی برده است ندزدیده باشند لیکن بزیر زمین رفته باشد از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همیرود تا به آب رسد. و اندر قوت زر حکایتها اندکی یاد کنیم. حکایت: روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدایگان دختر خویش بزنی بمن ده تا من دل [ تو ] از جهت قیصر فارغ گردانم نوشین روان با خود گفت این مردک چه میگوید، از آن سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن ازبیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن جواب داد چنین کنم تا موی نخست برداری چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاورند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی گفت هیچ نگفتم فرمود تا آن موضع را که حجام پای بروی داشت بکندند چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود گفت ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسأل الحاجة فوق قدره.حکایت، بپناخسرو برداشتند این خبر که مردی به آمل [ زمینی ] خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج میخیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمیخیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد و بفرمود تا آن زمین را بکندند چهل خم دینار خسروانی بیافت اندر آن زمین و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان بر این گونه میدارد(8). حکایت: از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که ببخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند [ ی ] و از سخن او خندیدندی، روز در خانه ای جامهای دیباش پوشانیدند و پیرایهای زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد آن زن چون در آن (زر) و جوهر نگرید و تن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد چنانک مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی. جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی، و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان و چون پسری زادی درستی زر و سیم برگهوارهء او بجنبیدی(9)، گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند - انتهی. و در تحفهء حکیم مؤمن آمده است: ذهب بفارسی زر و طلا نامند معتدل مایل بحرارت و مقوی دل و حرارت و رطوبت غریزیه و مفرح و جهت خفقان و وسواس و جذام و جنون و انواع بواسیر و امراض سوداوی و صفراوی و یرقان و سپرز و ضعف گرده و سنگ مثانه و رفع هموم و محلول مستحالهء او که با مروارید در آب ترنج حل کرده باشند جهت جذام مجرب و بدستور جهت زحیر و اسهال دموی و محلول او با نوشادر فقط جهت اخراج سم مجرب و طلای آن محلل اورام و جهت داء الثعلب و داء الحیه و بهق و برص و اکتحال او جهت غلظ اجفان و بیاض و عشا و کمنه و انباشتن او در ثقبهء غرب جهت رفع آن مجرب و میل سرمه که از آن بسازند جهت تقویت بصر و منع رمد و درد چشم وذرور او جهت آکله و سنون او جهت درد دندان و امساک او در دهان جهت رفع بدبوئی آن و انگشتری او جهت داحس و ام صبیان و مفاصل مؤثر و تعلیق خالص او را جهت رفع فزع اطفال مجرب دانسته اند و لیناوس این خاصیت را مخصوص دانهء حجری بقدر خردلی که در غایت صلابت می باشد و با طلای معدنی متکون میگردد دانسته است و لعب با طلا و دیدن او مورث رفع هموم و باعث سرور و تقویت دل است و چون گوش را با سوزن طلا سوراخ کنند هیچ وقت التیام پذیر نگردد و گویند مضر مثانه و مصلحش عسل و مشک است و اکثر را اعتقاد آنکه اص ضرری در او نیست و چون طلا را بنهجی سحق نمایند که از اجساد چیزی داخل نباشد خصوصاً ادویهء سمیه در آن وقت خوردن او باعث طول عمر و رفع جمیع امراض سوداوی و حفظ صحت است و در این امور چیزی عدیل او نیست و طریق حل و سحق در دستورات مذکور است و قدر شربتش از یک قیراط و نیم است تا یکدانک و بدلش یاقوت محلول و از صاحب تجربه منقول است که چون از طلا شکل هلیله ساخته در خواب و بیداری صاحب توحش مزمن و خفقان و خیالات فاسده در اندک مدتی در دهان نگاهداشته رفع جمیع اعراض مذکور میشود - انتهی. و در اختیارات بدیعی آمده است: ذهب بپارسی زر سرخ گویند طبیعت وی معتدل بود و لطیف. و فولس گوید گرم و لطیف بود نافع بود جهت درد دل و خفقان و تقویت آن و در ادویهء داءالثعلب و داءالحیه طلا کردن نافع بود و سحالهء وی در دهن گرفتن گند بوی دهن را زائل گرداند و در چشم کشند بغایت نافع بود و سحالهء وی یعنی آنچه به سوهان زده باشند در ادویه جهت دفع سودا بغایت نافع بود و محلول وی لطیف تر بود و اقوی از سحاله بود. و صاحب منهاج گوید مقدار مستعمل از وی قیراطی بود و گویند مضر است بمثانه و مصلح وی مشک و عسل بود صاحب تقویم گوید مضر بود بمثانه و آلات بول و مصلح آن حب الاَس و شاه بلوط بود و شربتی از وی دانگی بود. دیسقوریدوس گوید بدن را فربه گرداند و نافع بود جهت حزن دل و اندوه و غم و بادی که در درون بود و عشق و فزع که از شدت سودا بود و خاصیت وی آن است که نافع است عظیم دل را. و فولس گوید بدن را فربه گرداند و سر کردش را نافع بود و جذام را بغایت نافع بود و چون سحالهء وی در ضمادات مستعمل کنند عرق النساء و نقرس و فالج را سود دهد و چون با ادویه بیاشامند مثل بسفایج و کمادریوس سودمند بود همه دردهای سوداوی را مقوی اعضای اصلی بود. در خواص آورده است که اگر نرمهء گوش دختران بسوزن زرین سوراخ کنند دیگر فراهم نشود و اگر پاره ای زر خالص بر کودکی آویزند نترسد و صرع گرد وی نگردد و این بغایت مجرب است و کسی که داحس داشته باشد و داحس را بشیرازی خوی درد خوانند انگشتری زر در انگشت کند درد ساکن گردد و مجرب است. در خواص آورده اند که نیم دانگ زر سرخ در ده رطل زیبق اندازند غوص کند و اگر هر جسم دیگر باشد یک رطل بیاندازند غوص نکند. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: رئیس المعادن المطبوعة کلها تطلبه فی تکوینها فتقصر بها الاَفات و العوارض و هو لایطلب غیر رتبته و تکونه من هیولانیة الزئبق و الکبریت الخالصین علی نحو ثلث من الاول و ثلثین من الثانی و مؤلفهما قوة صابغة و فاعلها الحرارة و باقی العلل معلومة و یبدأ تکونه بشرف الشمس مقابلة للمریخ مسعودة ببرمهات أعنی مارس و یتم بفبرایر و أجوده الکائن بقبرص ثم جبال الحبشة و اطراف الهند و اوسطه المصری و أردؤة الانطاکی و اختلافه بحسب غلبة الزئبق و قد ینزل جیده بمزج الفضة منزلة انواعه الاصلیة و قد ترفع انواعه الخسیسة بالعلاج الی ارفعها اذا اتقن جلائها و أجودها ما یرفعه الزاج و البارود متساویین و الشب و الملح علی نحو النصف اذا احکم ذلک بنحو الدفلی و الاَس و هو اصبر المنطرقات علی سائر الاَفات و یبقی الی آخر الدهر من غیر تطرق تغیر و قیل الندی یفسد لونه و ان نخالة القمح تحفظه و هو معتدل مطلقاً و قیل حار رطب فی الاولی باطنه کظاهره یقطع الخفقان و الغثیان و مبادی الاستسقاء و الطحال و الیرقان و ضعف الکلی و حصی المثانة و الحرقة و انواع البواسیر و الوسواس و الجنون و الجذام و أمراض الیابسین شربا و الصداع و الهموم مطلقاً و یجلو البیاض و السبل و غلظ الجفن و الغشاء و الکمنة کح و یفرح مطلقاً و یمنع التابعة و أم الصبیان الداحس و وجع المفاصل تختما و وجع الاکلة و وجع الاسنان اذا نبشت به و البخر مسکافی الفم و اذا مرت مراوده فی العین قوت البصر و منع اوجاع العین و الرمد و اذا مسحت به الاذان قوی السمع و اخرج ما فیها من الرطوبات. و الذهب الموروث اذا کبس به الغرب و بواسیر الماق ازالها مجرب و اذا حلت سحالة الذهب و اللؤلؤ بماء الاترج و شربت قطع الجذام مجرب و کذا الزحیر و الذوسنطاریا و طلاؤه یزیل داء الحیة و الثعلب و البرص و البهق و نحوه من الاَثار کل ذلک عن تجربة و اذا سبک مثقال منه بوزنه من الفضة و القمر و الشمس فی برج ناری و ان اتفقا کان اولی و حمل علی الرأس فی خرقة حمراء منع الخوف و الخیالات و الصرع و الاختناق بالخاصیة و اذا عمل شریط منه و لف سبع لفات علی الید منع الاحلام الردیئة و اسقاط النساء و متی حل بالنوشادر فقط و شرب أخرج السم مجرب و ان طلی حلل الاورام أو قطر فی العین أزال کل علة و قالوا لا ضرر فیه و قیل یضر المثانة و یصلحه العسل و شربته الی قیراط و نصف (و من خواصه) أن الحبة منه تغوص فی الزئبق و لیس غیره من المعادن کذلک و یلیه الزئبق فی الثقل فالرصاص و معیاره خمسون و اصله بلا تحلیل و ترکیبه من صورتین و مزجه بکمال النسبة و بدله الیاقوت المحلول. و ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفة الجواهر گوید:
هو بالرومیة خروصون(10) و بالسریانیة دهبا و بالهندیة سورن و با الترکیة آلطن و بالفارسیة زر و بالعربیة بعد الذهب النضار و یقال لما استغنی عنه بخلوصه عن الاذابة العقیان و اظن منه سمی العقیان کذا و هو مثل الموجود فی براری السودان بنادق کالمهرجات یلتقطها من دخلها من اهل سفاله الزنج قال الشاعر.
کمستخلص العقیان جاد محکه
و طالب علی احمائه حین یوقد.
والتبر یقع علی الذهب و الفضة کما هو قیل أن یستعملا فی عمل و بعضهم یدخل فیهما النحاس و منهم من یوقع التبر علی جمیع الجواهر الذائبة قبل استعمالها الا أنه بالذهب اعرف منه بالفضة و غیرها و قیل ان الذهب سمی بالذهب لانه سریع الذهاب بطی الایاب الی الاصحاب و قیل لان من رآه فی المعدن بهت له و یکاد عقله یذهب و یقال رجل ذهب اذا اصابه ذلک و قیل لدیوجانس، لم اصفر الذهب؟ قال، لکثرة اعدائه فهو یفزع منهم - و فی دیوان الادب(11) ان العسجد هو الذهب - قال و هذا الاسم یجمع الجواهر کلها من الدر و الیاقوت و لیس کذلک فان الذهب وحده اذا سمی عسجدا و لم تسم تلک الجواهر علی حدتها عسجد الزمت الصفة الذهب و فارقتها و کانه ذهب الی تاج من عسجد و قد تضمن تلک الجواهر و ظن ان العسجد وقع علی کل واحد منها و لیس یمتنع ان یقال فی مثله تاج من ذهب لایتجه الاعلی الذهب وحده و لایقع علی شی ء معه و لکن یکتفی بذکره عن ذکر ما علیه اذالتاج لایخلو من الترصیع فالعسجد اذا هو الذهب فقط - و من اسمائه الزخرف و هو فی الاصل مازین من القول حتی راح فی معرض الصدق ثم نقل الی التزویق و التزیین فی صناعة التصویر و منه الی الذهب - قال الله تعالی «او یکون لک بیت من زخرف»(12) - مزین منقوش بالذهب و ربما جاد سنخ الذهب فی معدنه و ربما لم یجد کذهب المعدن المعروف بتوث بنک(13) بزرویان فی خضرته و ذهب الختل فی صفرته و ذهب ناحیة تعز(14) و الافغانیة فی خفا اما ذاتیه و اما(15) بنفاخة فیه مملؤة هواء او ماء - ثم منه ما یتصفی بالنار أما بالاذابة وحدها او بالتشویة(16) المسماة طبخاله و الجید المختار یسمی لقطا لانه یلقط من المعدن قطاعا یمسی رکازا و أرکز المعدن اذا وجد فیه القطع سواء معدن فضة او ذهب و ربما لم یخلو من شوب ما فخلصته التصفیة حتی اتصف بالابریز لخلاصه و یثبت بعدها علی وزنه و لم یکد ینقص فی الذوب شیئاً. قال أبو اسحاق الصابی:
صلیت(17) بنارالهم فازددت(18) صفرة کذا الذهب الابریز یصفو علی السبک. و قال أبوسعیدبن دوست.
أری الشیخ ینقص فی جسمه
و یزداد بالسن فی حنکته
کما ینقص التبر فی وزنه
و یزداد بالسبک فی قیمته.
و لمثله قیل، ان(19) الزاهد فی الذهب الاحمر اکرم من الذهب الاحمر - و ربما کان الذهب متحد ابالحجر کانه مسبوک معه فاحتیج الی دقه و الطواحین تسحقه الا أن دقه بالمساحِن اصوب و ابلغ(20) فی تجویده حتی یقال انه یزیده حمرة و ذلک(21) انه ان صدق مستغرب عجیب(22) و لمساحن هی الحجارة المشدودة علی اعمدة الجوازات المنصوبة علی الماء الجاری للدق کالحال بسمرقند فی دق القنب(23) للکواغذ(24) و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته وجمع الذهب بالزئبق ثم عصر فی قطعة جلد حتی یخرج الزئبق من مسامه و یطیر مایبقی فیه منه بالنار فیسمی ذهبا زئبقیا و مزبقا(25) و الذهب الذی بلغ النهایة التی لاغایة وراءها من الخلوص کما حصل(26) لی بالتشویة بضع(27) مرات لایؤثر فی المحک کثیر أثر و لایکاد یتعلق به و لکاد یسبق جموده اخراجه من الکورة فیأخذ فیها فی الجمود(28) عند قطع النفخ - و اغلب الظن فی الذهب المشتفشار(29) انه للینه و انه کان فی ایام الفرس محظورا علی العامة من جهة السیاسة و کان للملوک خاصة - و یشبهه فی التشبیه قول ذی الرمة(30):
کأنّ جلودهن مموهات
علی ابشارها ذهبا زلالا.
فالزلال من صفات الماء و لکنه لما ذکر التمویه و اصله من الماء وصف المشبه بصفاته و الماء الزلال اصفی الاشیاء و اشرفها فأضاف جلالته الی الذهب کما تقدم فی قول أبی ذویب(31):
یدوم الفرات فوقها و یموج.
و قال عبیدالله بن قیس الرقیات(32):
کأنّ متونهن تظل تکسی
شعاع الشمس او ذهبا مذابا.
و ذهب هو ایضا الی التعظیم و الا فالذهب و الفضة و النحاس اذا أذیبت تساوت فی اکتساب الحمرة من النار. و قالت هند بنت عتبة:
فمن یک ذا نسب خامل
فانا سلالة ماء الذهب.
و قال حمزة:
ان سیبه(33) کانت کرة من ذهب محلول تقلبها الملوک و تلعب بها کما تقلب الان اکراللخالخ(34) و کان اذا قبض علیها انساب الذهب من بین اصابعه کأنه عصره فانعصر و المشتفشار(35) هو الشراب المعصور [ بالیدلا ]بالارجل للعوام فاماسیلان الذهب المذکور بالعصر فما ابعده و انما یسیل بعصر المطرقة من بین حدیدتی السکة و لتصدیق الکذب وصفه بالحل. و الذهب المحلول عند الکیمیائین یکون فی الزجاجة ماء اصفرر جراجا قد زالت ذهبیته و صفرته الباقیة کالزرنیخیة. و من امثاله فی کتاب سفر الملوک من کتب الیهود انه کان فی جملة هدایا حیرام ملک صور الی سلیمان علیه السلام درع و درقات و ذهب سائل یطلی، و توجیه وجه لهذا اسهل لکن قول السخف فی الصحراء سخف. و کان ابانواس او ابن المعتز اخذ من هذا فی قوله(36):
و زنالها ذهبا جامدا
فکالت لنا ذهبا سائلا.
و الخیوط الذهبیة التی سنذکرها اولی بأن تثهم بالسیلان و لکن حین یوقف علی حقیقة سیلان الذهب بها. وحدث من شاهد عند بعض التجار قطعة ذهب کأنه سیلان الموم من الشمعة خلقة لاصنعة. قال ابوسعید بن دوست(37):
و هل عار علی الذهب المصفی
اذا وازته سنجات العیار.
و متی رازی الذهب غیره فی الوزن لم یساو حجمه و سنجات العیار فی الاغلب تکون من حدید و نسبة حجم الحدید الی حجم الذهب المتساویین فی الوزن نسبة مائة واحد و خمسین الی ثلاثة و ستین یقنعک فیه ان کفتی میزانک اذا و سعتا شیئا واحدا کانتا متساویتین فی الوزن مضروبتین فی جنس واحد ثم وازنت فیهما ذهبا مع غیره حتی توازنا ثم ادلبتهما معا فی الماء و شلتهما بعد الغوص فی الماء ان کفة الذهب ترحج لان ما دخلها من الماء اکثر مما دخل الکفة الاخری(38)والله اعلم.
فی ذکر اخبار الذهب و معادنه: ماء السند(39)المار علی و یهند قصبة القندهار ویعرف عند الهند بنهر الذهب و حتی أن بعضهم لا یحمد ماؤه لهذا السبب و یسمی فی مبادی منابعه موه(40) ثم اذا اخذ فی التجمع یسمی کرش(41) ای الاسود لصفائه و شذة فی خضرته لعمقه و اذا انتهی الی محاذاة منصب صنم شمیل فی بقعة کشمیر علی سمت ناحیة بلول سمی هناک ماء السند. و فی منابعه مواضع بحفرون فیها حفیرات و فی قرار الماءٌ و هو یجری فوقها و یملاونها من الزئبق حتی یتحول الحول علیها ثم یأتونها و قدصار زئبقها ذهبا و هذا لان ذلک الماء فی مبدئه حاد الجری یحمل الرمل مع الذهب کاجنحة البعوض رقة و صغرا و یمر بها علی وجه ذلک الزئبق فیتعلق بالذهب و یترک ذلک الرمل یذهب و یحکون عن شرغور ان بها عینا هی لوالیهم الخان خاصة لایقربها احد و هو یکسحها کل سنة و یستخرج منها ذهبا کثیرا و لا شک انها من جنس ما ذکرناه من ماء السند قد احتیل لموضع منها محدود حتی برسب فیه الذهب الموجود من ماء جیحون فی حدود ختلان فانها اقرب الی منابعه المنحدرة من علی و عندها تفترقوة الماء الحامل للذهب باقترابه من المستواة فیعجز عن حمله و یخلیه للرسوب فاذا استخرج مع الرمل و التراب میز بالغسل و جعل بالعصر و النار بنادق مزبقة. و أخبرنی من شاهد فی جبال الختل قریة سماها و انها خالیة عن المیرة و النعمة اصلا و انما معاشهم بتربص الامطار الربیعیة فانها اذا جادت و اسالت خرجوا عندهدوها و اقلاعها بسکاکین و اوتاد حدید ینحتون بها عن المسایل و یکشفون طینها عن ذهب کسقائف بیض مضروبة مطولة و کخیوط بالات الصاغة ممدوة و یجمعونها لاثمان ما یحمل الیهم من المیرة و اللحوم و سائر الحوائج و لولا ذلک لما قصدهم احد و لولاه لما أمکنهم سکناهم فیها مدة واللهاعلم بمصالح خلقه. و وجدوا بزرویان خیط ذهب عدة اذرع علی غایة الدقة کالممد بآلة لخیاطة وجوه الصنادل و المکاعب و الخفاف للتزیین. و ذکر(42) الهند من اهل کشمیر ان فی ارض دردر اهلها یسمون بهتاوران(43) و هم یصاقبون لهم من ناحیة الترک ربما یوجد فی المزارع کاثرظلف البقرفیه قطعة ذهب خفیف متضع القیمة ینسبونه الی ثورمهادیو رئیس الملائکة اتحف بها ثور صاحب المزرعة. و لا محالة ان تلک القطع قلیلة و بالتراب مختلطة فی تلک الارض لایوصل الیها بطلب لقلتها ثم انه یتفق فی الندرة ان یطاها ذوظلف مرتعی او حارث فیتزلق علیها فیظهرثم یجعل جزؤها کلیا و ان کان اقلیا و وجد بزرویان حجر صغیر کانملة علی هیئة الطبل الکراعة متضایق الوسط فیه حلقة ذهب کانها خلخال فی الساق و آخر متطاول کقصبة الزمرد مثقب بالطول منسلک فیه قطعة ذهب کالسلک، و قد وجد فی شعب من جبال شکنان(44) و ماؤه احد منابع(45) جیحون دندانجة ذهب وزنها اربعة عشر رطلا. قال و وجدوا بشاه و خان فی واد بناحیته قطعة ذهب اتزنت ستین رطلا. و وجد احد طلاب الذهب و مستنبطیه فی شعب الشراشت(46) قطعة ذهب وزنها ثمانون رطلا و طالبه دهقان الناحیة فالتوی علیه و خسر فی المطالبة ما کان یملک من العین و ما نفعه حتی اخذ المطلوب منه و ثقه(47) الدهقان للسلسلة و شده بها فی عرصة داره للمباهاة به - و وجد فی معادن سرشنک(48) من زرویان قطعة ذهب مصمتة کانت ذراعا فی ذراع أبرزت من معدنها فی بضعة عشر یوما و علی التقدیر یجب ان کان وزنها مقار باللسته الف رطل فان المکعب الذی ضلعه ذراع اذا کان من الماء اتزن ماهو جزء من تسعة عشر اذا کان ذهبا و کان الیهود وجدوا فی سنگ زریز(49) من زروبان قطعة ذهب کالسبیکة العریضة المنتصبة و لم تنقطع الا بعد قریب من عشرة اذرع و یوجد فی معادن الارض المحب(50) عرق الذهب اذا کان مجتمعاً فاما متزایدا فی غلظه علی دوام الحفر و الاتباع و اما متناقصا فیه فاما المتناقص فیفضی بالحفرة الی الاضمحلال و الفناء و المتزاید مرجو(51)ان یبلغ بهم الی المنبع. و ان کان متفرقا فاما متکاثرا و اما متقللا و الحال فیهم ما تقدم فی المجتمع و اما ذلک المنبع فذکروا انه کحجر الرحی و یزداد علیه و ینقص و تلک العروق متشعبة فی جمیع جهاته کانشعاب الشعاع من الشمس. و منه اخذ عبیدالله(52) المقلب بالمهدی الذی هو صاحب مصر و المغرب مسبک ذهبة کاحجار الارحیة المربعة الشکل لما بنی المهدیة علی ساحل البحر وراء بوقة و کان یلقی ذلک الذهب فی دهلیز بابها اذ لیس یقدر المختلس علی استلاب شی ء منها بسبب البواب الموکل بها لحفظها و قصر المدة مع شدة الخوف و الروعة و الا فلیس بینها و بین ذلک المنبع الموجود فی ارض البجة فرق الا بالخوف فی ذلک و الا من فی هذا و لولاه لافنوها علی الازمنة و للحسوها بالالسنة و ان کانت کالسیوف و الاسنة و کذلک راج المها(53) ملک الزابج(54) و تفسیره ملک الملوک او عظیمهم یسبک دخله لبنات ذهب و یلقیها فی البحیرة فی جزیرة یدخلها الماء بالمد و یستقر فیها التماسیح فاذا ارادوا رفع شی ء منها فی التماسیح بکثرة الصیاح من الناس فخلت البحیرة منها و رفع ما احتاج الیه و هی محطوطة و قاصدها بالسرقة یحتاج الی جمع زحمات للتصایح(55)و بسفالة الزنج ذهب فی غایة الحمرة یوجد علی تدویر الخرز فی ارض سودان المغرب یبلغها الموغل فیها کما قیل فی اعتساف امثال(56) تلک البراری فی مثل المدة المذکورة یتعذر الا بالاقتدار علی حمل المزاد ان کانت الغلة فیها مزاحة(57)ثم نعلق بعد هذا خرافات و ذلک ان من رسم تجارالبحر فی مبایعات الزابج(58) و الزنج ان لایأتمنوهم فی العقود و انما تجی رؤساؤهم و کبارهم و یرهنون انفسهم حتی یستوثق منهم بالقیود و یدفع الی قومهم ما ارادوا من الامتعة لیحملوها الی ارضهم و یقتسموها فیها بینهم ثم انهم یخرجون الی الصحاری فی طلب اثمانها و لا یجد کل واحد من الذهب فی تلک الجبال الابمقدار ما خصه من المبلغ(59) زعموا و یکون الموجود علی مثال النوی و ما اشبهها فیجیؤن به الی المراکب و یسلمونه الی مراکبهم و رهائنهم حتی یؤدوه(60) و یرفعون الوثاق عنهم و یطلقون بالمبار و التحف و یغسل التجار ذلک الذهب او یحمونه بالنار احتیاطا فانهم یحکون عن واحد أنه جعل من ذلک الذهب قطعة فی فیه فمات لوقته. و الاحتیاط فیما اتهم و جهل امره الاخذ بالحزم - فمن عادة البحریین اذا انکسر بهم المرکب(61)و دفعوا الی البر و لم یعرفوا مأکولاته ان یترصدوا للقردة فما تناولت منها تناولوه و ذلک لتقارب المزاجین بتقارب الهیئتین و علی مثله تکون المبایعة مع من جاء الی المراکب(62) من اهل الجزائر. فی نقائر(63) او صباحة و ذلک ان کل واحد من التجار یلوح صباحة ما عنده للتعارض الی ان یقع التراضی علیهما فیما بینهم ثم تضع التجار متاعهم فی کفة آلة علی هیئة المیزان و یدلونه الی حیث لاتصل اید الواردین و النواتیة(64) تشرف علیه بالمرادی(65) ثم ترسل الکفة الاخری الی الواردین فیضعون فیها ما معهم و تشال مع حط(66) الاخری فیصل کل واحد الی حقه بمثل اختلاس الصید و اذا تغافلوا عن ذلک وثب اولئک الی ما دلی الیهم فغازوا به لادرک لهم و لنقائرهم کالاعرابی الذی جاء الی الحجیج بظبی یبیعه فاشتری منه و وفی الثمن علیه و سألوه کیف اصطاده فقال عدوا و لم یصدقوه فقال اشتروه منی ثانیة و خلوه لاجیئکم به ففعلوا و لما تباعد الظبی تبعه الاعرابی عدوا و هم ینظرون الیه حتی اقتنصه و جاء به و سلمه الیهم و استوفی الثمن الثانی. و قد حفروا لشیه کالقرموص فلما ادرک و وضع علی السفرة بالخبز والالات اخذ الاعرابی خبط السفرة و مده حتی انتوت و حملها و وقف بازائهم و قال، ایها الفتیان هذا الظبی کان حیا و ما فاتنی مرتین فکیف ینجو منی و هو مذبوح مشوی و انتم اصحاب نعمة زادکم الله و عائلتی جیاع ینتظرون ما اعود به علیهم و قد وسعتم الضیافة علیهم فقبل الله منکم و جازاکم الخیر و ذهب علی مهل یترنم بالشعر کالمستهزی ء بهم. و قد یضاف الی ماقلنا أساطیر اخر فی نبت الذهب فی تلک البراری کالخرز و انه لایعثر علیه الا عند طلوع الشمس بلمعان شعاعها علیه. فأما تلک الاراضی و براری السودان کلها فانها فی الاصل من حمولات السیول المنحدرة من جبال القمر و الجبال الجنوبیة علیه منکبسة کانکباس ارض مصر بعد ان کانت بحر او تلک الجبال مذهبة و شدیدة الشهوق فیحمل الماء الیها بقوته القطع الکبار من الذهب سبائک تشبه الخرز و بها سمی النیل ارض الذهب. و اما وجوده عند طلوع الشمس فلشدة الحر لان ظلام اللیل یمنع عن طلبه و ضوء النهار کذلک لاقتران الحربه و لم یبق غیر الغداة فان آخر اللیل ابرد اوقاته و اول النهار ردیفه لم یحتدم بعد متوعه(67) و لیس بریق الذهب الخالص و لمعانه فی الشعاع بمستبدع خاصة اذا کان غب الندی فطلاب الکنوز فی المدن العتیقة الخربة یقصدونها بعد اقلاع الامطار. و قال ربیعة بن مقروم الضبی(68):
هجان الحی کالذهب المصفی
صبیحة دیمة یجنیه جانی.
و أما فرض الوجود علی قدر اثمان ماحملوا من الامتعه فاعلمی یا أم عمرو ان ذلک دلیل علی الغزارة التی تمکن فی کل وقت وجود الحاجة منه فلا تلجی العزة و العوز الی الادخار و الکنز مع سلامة قلوب اولئک فی هذا الباب و خلوهم عن الافکار الباعثة علی اهتمام للغد. فالزنجی اذا تمکن من و ترفی کنکله(69) و وجد من الاطواق السائلة من النار جیل ما یسکره لم یعبأ بالدنیا و احتسب ما فیها من ذلک انه ملکها بحذافیرها و فی أرض اولئک السودان معادن لیس فی معادن سائر البلدان اغزر ریعامنها و لا اصفی ذهبا الاأن المسالک الیها شاقة من جهة المفاوز و الرمال و سکان تلک البلاد ینقبضون عن مخالطة قومنا و لذلک یستعد لها التجار من سجلماسة فی حد تاهرت من اقاصی ارض المغرب بالزاد الکافی و الماء الوافی و یحملون الی السودان الذین هم وراء تلک الفیافی اثواب بصریة تعرف بالمبجبجات(70) عرفوا ولوعهم بها و هی حمرالاطراف ملونة بصنوف الالوان معلمة بالذهب و یبایعونهم بالذهب بالاشارات من بعید و المعاینات بشرط التراضی بسبب العجمة و فرط النفار عن البیضان کنفار البهائم عن السباع و لایرغبون فی شی ء غیر تلک الاثواب فانهم یتهافتون علیها و تلک المعادن فیمابین بواطن السودان و بین زویلة من بلاد المغرب و لان ارض البجة من اشباه تلک الکنائس و اواخر بین النیل و بحر القلزم فانها خصت لذلک بمعادن الذهب علی مسافة بضع عشرة یوما(71) من أسوان کما ذکر فی کتاب اشکال الاقالیم ینتهی بعدها الی حصن عیذاب و هو للحبشة و یسمی مجمع الناس هناک لاستنباط الذهب من الرمال و الرضراض تحت الرض مبسوطة لیس فیها جبل العلاقی(72) و وجوه الدخل منها الی مصر. و قد کان یوجد فی زرویان فی عنفوان ظهوره و اقبال شأنه فی جباله و هضباته تجاویف واسعة کالبیوت یسمونها آخرات ای اواری مملوءة من قطاع ذهب کالسبائک کأنها خزائن معدة لطلابها و کان العاثر علیها یحصل علی غناء الدهر الجماهر بیرونی. (صص232 - 242).
ابن ابیطار گوید: [ قال ] ابن سینا، معتدل لطیف سحالته تدخل فی أدویة السوداء و افضل الکی و أسرعه برأ ما کان بمکوی من ذهب و امساکه فی الفم یزیل البخر و تدخل سحالته فی ادویة داء الثعلب و داء الحیة طلاء و فی مشروباته و یقوی العین کحلاو ینفع من أوجاع القلب و من الخفقان و حدیث النفس و خبثها. غیره: و قیل ان کویت به قوادم أجنحة الحمام ألفت ابراجها و ان طرح منه وزن حبتین فی وزن عشرة ارطال زئبق غاص الی قعره و ان طرح فی هذا القدر مائة درهم او غیرها من الاجسام الثقیلة عام فوقه و لم ینزل فیه و ان ثقبت شحمة الاذن بابرة من ذهب لم تلتحم و ان علق الابریز منه علی صبی لم یفزع و لم یصرع، مجرب. و ان لبس منه خاتما من فی اصبعه داحس خفف وجعه، مجرب. (ابن بیطار).
(1) - L´or. (2) - مطابق نسخهء چاپ طهران و صحیح آن بجح است، بمعنی سرور و شادانی.
(3) - خلاخل، غلط است و اصل جلاجل بوده، چه به پای باز خلخال نبندند. جلاجل، جمع جلجل است بمعنی زنگله، چنانکه امروز نیز بازیاران بر پای باز زنگله های خرد آویزند.
(4) - بی شک اصل کلمه، ایمنی بوده است. ایمن در اینجا غلط است.
(5) - ظ. گوهر و زر. (و مراد از گوهر گمان میکنم مروارید سه سطر پیش است).
(6) - ظ. حضن.
(7) - ظ. نغزرو یا لغزنده.
(8) - اصل بی شبهه «بر نیکو میداد» بوده است.
(9) - بی شبهه، آویختندی و
(10) - صحیح این کلمه خروضوس Khrusosاست.
(11) - کتاب مشهور فی اللغة لاسحاق بن ابراهیم الفارابی المتوفی سنة 250.
(12) - قرآن 17/93.
(13) - بتوث نبک.
(14) - تغرو.
(15) - سقط من - ب.
(16) - بالتسویة.
(17) - صلبت.
(18) - فازددجت.
(19) - فی.
(20) - و اصلب.
(21) - تلک.
(22) - سقط من ب.
(23) - لسمرقندی دون التفتت.
(24) - للکاغذ.
(25) - لیس فی اوب.
(26) - سقط من ب.
(27) - بالتسویة یضع.
(28) - بالجمود.
(29) - مستشفار.
(30) - دیوانه.
(31) - دیوانه.
(32) - لیس هذا البیت فی دیوانه المطبوع.
(33) - ن ل: بیسه، سبه.
(34) - اللخالخ جمع لخلخة و هی خلط من المسک و العنبر و الکافور و اشباه ذلک.
(35) - کلمة فارسیة معدولة من مشت و فشار.
(36) - البیت لابن المعتز و هو فی تألیفه فصول التماثیل طبعة القاهرة. ص 32.
(37) - هو عبدالرحمن بن محمد بن محمد المتوفی سنة 431 له ترجمة فی بغیة الوعاة ص 302.
(38) - هامش س - لصغر حجم الذهب و کبر حجم غیره.
(39) - ب - الهند.
(40) - ب - مره.
(41) - ب - کرسن - لم اهتدی الی صحته.
(42) - ب - تذکر.
(43) - ب - بهتاوان.
(44) - اس - کشنان.
(45) - ب - مناقیع - 1 - ینابیع.
(46) - ا. الشراشب - ب - الراشت.
(47) - اب - و ثقبه.
(48) - اب - سرسنک - لم اجد ذکرالهذه المعادن فی معاجم البقاع کما اتفق فی کثیر من الاما کن فی هذا الکتاب.
(49) - ن ل: سنگ زیر. ن ل: سبک زریر. ن ل: سنک زریر.
(50) -ن ل: النخب. ن ل: بلانقط یمکن ان یکون النخذ الذی ذکره ابن خرداذ به ص 33. بین الفاریاب و الجوزجان.
(51) - هامش س مرجویر جون انه یبلغ بلیغ اله (کذا).
(52) - فی النسخ عبدالله و هو عبیدالله بن محمد مؤسس دولة العلویین بالمغرب و مات سنه 322.
(53) - النسخ البها یرید مهاراج.
(54) - ن ل: الزنج. ن ل: الرایح. ن ل: الراسخ.
(55) - هامش س - سارقها یحتاج الی خلق کثیر لیصیحوا بالتماسیح حتی تخلوا لبحیرة و یسرق ماریریدمنها و هذا امرسهل علی السراة.
(56) - ن ل: و اعتساق امیال.
(57) - ن ل: منزاحة.
(58) - ن ل: الرانج. ن ل: الرائح.
(59) - ن ل: السلع.
(60) - النسخ یودونه.
(61) - ن ل: المراکب.
(62) - ن ل: المرکب.
(63) - سفائن صغیرة تنحت من سوق الشجر.
(64) - ن ل: التوانیة.
(65) - جمع مرداة ای صخر.
(66) - ن ل: ماحط. ن ل: الی حظ.
(67) - هامش. ن ل: متوع النهار ارتفاعه.
(68) - الحماسة طبعة بولاق 3 ص 82 هامش س مبتور - قوله فاعلمی یا ام عمرو فانه یشیر قوله حدیث حرام یا ام عمرو بعجاب اخذ بظاهر الکلام کالجاهل.
(69) - ن ل: کیکله - هی کلمة فارسیة بکافین فارسیتین بمعنی الهزل و المزاح.
(70) - النسخ بالمنححات.
(71) - ب - عشرة مراحل.
(72) - ب - العلافی بالفاء.
ذهب.
[] (اِخ) (جزیرهء ...) حمدالله مستوفی در ذیل «خلیج چهارم بحر مغرب است» آرد: جزیرهء ذهب بزرگ است و خادم رومی از آنجا آورند. (نزهة القلوب چ لیدن ص 237).
ذهبان.
[ذَ هَ] (اِخ) قریه ای است قرب بحرین بنزدیکی راحة در نواحی زبید که تا حرض یک روزه راه است.
ذهبان.
[ذَ] (اِخ) کوهی است جهینه را باسفل مروة. به ساحل میان جدة و قدید و بین مروة و سقیا. || موضعی است ساحلی به یمن. از قراءُ جند.
ذهبان.
[ذَ / ذُ] (ع اِ) جِ ذَهَب.
ذهبان.
[ذَ هَ] ()ابوغافل؟ (از المرصع خطی).
ذهبان.
[ذُ] (اِخ) بطنی است از حضرموت. بی شرحی.
ذهبانة.
[ذَ نَ] (اِخ) قریه ای است از قراء حران. وفات ابوالعباس احمدبن عثمان بن الحدید السلمی الدمشقی بدانجا بود.
ذهبانة.
[] (اِ) بیرونی در آثار الباقیة در فصل «القول علی اعیاد المجوس الاقدمین و صیام الصابئین و اعیادهم» گوید: هلال تشرین الاول، فی الیوم السادس منه، عید الذهبانة (و فی نسخة، عید الذهانة). و فی السابع مبدأ تعظیم العید و ...
ذهبانی.
[ذُ] (ص نسبی) منسوب به ذهبانة بطنی از حضر موت. (از انساب سمعانی).
ذهبانیة.
[] (اِخ) نام قریه ای است به حران نزدیک رأس عین الثلج و صابئین را در این جا هیکلی بوده است. که در روزی مخصوص بزیارت و طواف آن می شدند و یاقوت گوید: موضعی است نزدیک رقة، و بدانجا مشهدی که زیارتگاه است و در آنجا نذورات آرند و موقوفاتی دارد و چشمهء نهر بلیخ که در بستانهای رافقه جاری است بدانجا است.
ذهب ابیض.
[ذَ هَ بِ اَ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پلاتین. زرسپید.
ذهب النی ء.
[ذَ هَ بُنْ نَیْءْ] (ع اِ مرکب)سرب. اسرب. آنک.
ذهبن.
[ذَ بَ] (اِخ) ابن قرضم المهری. صحابی است از مردم شحر. او از موطن خویش بمدینة الرسول نزد رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم رفت و حضرت وی را اکرام فرمود و سپس بشحر بازگشت و بدانجا درگذشت. و در منتهی الارب آمده است: ذهبن کجعفر نام صحابی پسر قرضم بود. و صاحب تاج العروس گوید: ذهبن بالباء الموحدة کجعفر اهمله الجماعة و هو ابن قرضم المهری صحابی. له وفادة و قد تقدم الاختلاف فیه و نقل شیخنا رحمة الله تعالی اهمال الدال ایضاً و هو غریب. و در عقدالفرید آمده است: و منهم (من قضاعة) ذَهبن بن قرضم بن العجیل و هو الذی کان وفد الی النبی (ص) و کتب له کتاباً ورده الی قومه. (ج 3 ص 324).
ذهبوط.
[ذَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذهبة.
[ذَ هَ بَ] (ع اِ) ذَهب. زر. || یکی زر. || قطعهء زر. پارهء زر. قراضهء زر. شکالهء زر.
ذهبة.
[ذِ هَ بَ] (ع اِ) باران ریزه یا باران بسیار. (منتهی الارب). باران که زمین خراب کند. (مهذب الاسماء). ج، ذهاب.
ذهبی.
[ذَ] (ع ص نسبی، اِ) منسوب به ذَهَب. از ذهب. از زر. زرّین. زرینة. || برنگ زر. زرین. زرینه. دینارگون.(1) || مارقشیشای ذهبی. رجوع به مارقشیشا شود. || زرگر.
(1) - Dore, ee.
ذهبی.
[ذَ هَ] (اِخ) (ابوجعفر ال ...) در عیون الانباء آمده است: هو ابوجعفر احمدبن جرج کان فاضلا عالما بصناعة الطب جید المعرفة لها حسن التأتی فی اعمالها و خدم المنصور بالطب و کذلک ایضا خدم بعده للناصر ولده و کان یحضر مجلس المذاکرة فی الادب و توفی ابوجعفر الذهبی بتلمسان عند غزوة الناصر الی افریقیه، عام ستمائة. ج 2 ص 81 و باز در صفحات 76 و 77 همان جلد ذیل حکایتی راجع به منصور آمده است: و نقم «المنصور» ایضا علی جماعة آخر من الفضلاء الاعیان و امر ان یکونوا فی مواضع اخرواظهرانه فعل بهم ذالک بسبب مایدعی فیهم انهم مشنغلون بالحکمة و علوم الاوائل و هولاء الجماعة هم ابوالولیدبن رشد و ابوجعفر الذهبی و الفقیه ابوعبدالله محمد بن ابراهیم قاضی بجایة و ابوالربیع الکفیف و ابوالعباس الحافظ الشاعر و بقوا مدة ثم ان جماعة من الاعیان باشبیلیة شهدوا لابن رشد انه علی غیرما نسب الیه فرضی المنصورعنه و عن سائر الجماعة و ذلک فی سنة خمس و تسعین و خمسمائة و جعل ابا جعفر الذهبی مزواراً للطلبة مزواراً للاطباء و کان یصفه المنصور و یشکره و یقول ان ابا جعفر الذهبی کالذهب الابریز الذی لم یزدد فی السبک الاجودة. و در قاموس الاعلام آمده است: ابوجعفر ذهبی، یکی از حکمای مسلم و مشهور اندلس معاصر ابن رشد است.
ذهبی.
[ذَ هَ] (اِخ) (احمد ال ...) نام یکی از شرفای فلالی بعد از اسماعیل السمین و پیش از عبدالله از 1139 تا 1141ه . ق.
ذهبی.
[ذَ هَ] (اِخ) الشافعی (مصطفی) (1280)ه . ق. (1) مصطفی بن السید حنفی بن حسن الذهبی المصری مولداً و منشا. اخذ عن العلامة الدمنهوری و الفضل الفضالی و علیهما تخرج. و عن الحبر القویسنی و النور الشنواتی و غیرهما حتی برع فی اکثر الفنون و شاع فضله فی سائر الاقطار و تصدر للافراء و التدریس الی أن توفی. و از کتب اوست: 1 - رسالة فی تحریر الدرهم و المثقال و الرطل و المثقال - و هی رسالة صغیرة ألفها سنة 1272 ه . ق. طبع حجر مط محمد أنسی 1283 ص 15 و طبعت قبلاً علی الحجر بمصر سنة 1282 و معها. 2 - الرسالة الذهبیة فی المسائل الدقیقة المنهجیة (فقه شافعی) و یلیها رسالة له فی تحریر الدرهم و المثقال و الرطل و المکیال ثم. 3 - رسالة فی المناسخة. 4 - رسالة فی تفسیر غریب القرآن العظیم. (رتبه علی حروف المعجم) طبع حجر (دون تاریخ).
(1) - ترجمة فی آخر رسائله المطبوعة و المذکورة رقم2 و3. (معجم المطبوعات).
ذهبی.
[ذَ هَ] (اِخ) محمد بن احمد. مکنی به ابی عبدالله و ملقب بشمس الدین و مشهور بذهبی. یکی از مشاهیر مورخین است. او راست تاریخی از ظهور اسلام تا سال 740 ه . ق. بنام تاریخ اسلام در دوازده مجلد. و این اثری مقبول و در غایت اعتبار است. و هم خود او از این تاریخ کتابی چند بنام، العبر. و سیر النبلاء و طبقات الحفاظ و طبقات القراء تخریج کرده است و بعض مورخین کتاب تاریخ اسلام او را تلخیص کرده اند. و شمس الدین محمد بن عبدالرحمن شماوی بر این کتاب ذیلی کرده است و وفات ذهبی بسال 748ه . ق. بود. (از قاموس الاعلام ترکی). و حاجی خلیفه کتب ذیل را بنام ذهبی مطلق آورده است و ظاهراً مراد محمد بن احمد است: اختصار اخبار الرواة علی بن یوسف قفطی. المقتنی فی سردالکنی. الکاشف، مختصر معجم الشیوخ مشتمل بر هزار شیخ. المشتبه. ارجوزة فی اسماء المدلسین. مختصر تاریخ نیشابور تألیف حاکم. مجرد فی رجال کتب السته. اختصار تهذیب الکمال فی معرفة الرجال، جمال الدین یوسف. و رجوع به محمد بن احمد الحافظ و رجوع به ابن قایماز شود. و در یکی از مآخذ آمده است: محمد بن احمد، ملقب به حافظ شمس الدین و معروف به ابن قایماز مصری. وفات او به سال 746 ه . ق. و بعضی 748 گفته اند. او راست: مختصر اطراف الکتب الستة. مختصر تاریخ النحاة. الاعلام بالوفیات. تجرید فی اسماء الصحابة. مختصر ذیل ابن دبیثی در تاریخ بغداد. کتاب تاریخ اسلام. کتاب عبر. کتاب سیر النبلاء. کتاب طبقات الحفاظ. (این کتاب بطبع رسیده است). کتاب طبقات القراء. کتاب تذکرة الحفاظ. کتاب اختصار تاریخ خوارزم تألیف محمد بن محمد بن ارسلان. کتاب تاریخ خلفاء راشدین. کتاب اخبار قضاة دمشق. کتاب التعزیة الحسنة بالاعزة. کتاب دول الاسلام. کتاب تهذیب الاسماء. (و این کتاب بطبع رسیده است). و در ریحانة الادب آمده است:
محمدبن احمدبن عثمان بن قایماز، ترکمانی الاصل و دمشقی المسکن و المدفن شافعی المذهب شمس الدین اللقب ابوعبدالله الکنیة ذهبی الشهرة. محدث، حافظ، مورخ مشهور که در سوم ربیع الثانی 673 ه . ق. متولد و از اوان صغر بقرائت حدیث پرداخته و برای تحصیل آن مسافرتها کرده و از مشایخ بسیاری که بیشتر از یک هزار و دویست تن میباشند استماع حدیث کرده و تاج الدین سبکی که از تلامذهء اوست گوید:
ذهبی محدث عصر و خاتمة الحفاظ و حامل لوای اهل سنت، و جماعت و در حفظ حدیث و رجال حدیث امام اهل عصر خود است و با این همه مراتب عالیه که در علم حدیث و رجال داراست در تواریخ و سیر نیز مهارتی بسزا دارد بلکه از مشاهیر مورخین اسلامی میباشد و مشاهیر وقایع دورهء اسلامی را از بدو ظهور آن دین مقدس تا سال هفتصد و چهلم هجرت خصوصاً اخبار و وقایع محدثین را در رشته تألیف آورده و «تاریخ الاسلام» نامیده و بعضی از افاضل آنرا تلخیص و شمس الدین محمد بن عبدالرحمن آنرا تذییل کرده است و در حدیث و رجال نیز تألیفات مفیدهء بسیار دارد که همهء آنها محل استفادهء اهل علم است و از بلاد بعیده برای خواندن و شنیدن از خود او و برای استنساخ آنها مسافرت می کنند:
1 - تاریخ الاسلام که ذکر شد. 2 - تجرید اسماء الصحابة فی تلخیص اسدالغابة. 3 - تذکرة الحفاظ و این هر دو در حیدرآباد هند چاپ شده. 4 - تذهیب تهذیب الکمال فی اسماء الرجال که درقاهره چاپ شده. 5 - دول الاسلام که در حیدرآباد چاپ شده. 6 - سیر النبلاء. 7 - طبقات الحفاظ که آنرا جلال الدین سیوطی تلخیص کرده و در غوطه چاپ شده است. 8 - طبقات القراء. 9 - الطب النبوی که در مصر چاپ شده. 10 - العبر بخبر غبر. 11 - الکاشف. 12 - مختصر السنن الکبیر للبیهقی. 13 - المشتبه فی اسماء الرجال یا مشتبه النسبة که در لیدن چاپ شده. 14 - المعجم الصغیر. 15 - المعجم الکبیر. 16 - میزان الاعتدال فی نقد الرجال یا فی اسماء الرجال که در لکناو و قاهره چاپ شده است. و غیر اینها و ذهبی دربارهء شیخین محبت بی نهایت داشته ودر شب ذیقعدهء سال 748 ه . ق. (ذمح) در دمشق درگذشته و در باب الصغیر مدفون گردید و چند سال پیش از وفات خود نابینا بوده است. (ریحانة الادب ص 55 و 56). و در الاعلام زرکلی آمده است: ذهبی: 673 - 748 ه . ق. / 1274 - 1348 م. محمد بن احمدبن عثمان بن قایماز الذهبی، شمس الدین، ابوعبدالله: حافظ، مورخ علامة محقق. مولده و وفاته فی دمشق. رحل الی القاهرة و طاف کثیراً من البلدان. و کف بصره سنة 741 ه . ق. تصانیفه کثیرة تقارب المئة، منها «دول الاسلام - ط» جز آن. و «طبقات الحفاظ - ط» و المشتبه فی الاسماء و الانساب والکنی و الالقاب ط» و «العباب - خ» فی التاریخ. و «تاریخ الاسلام الکبیر - خ» 36 مجلداً و «سیر الاعلام النبلاء - خ» و «الاصابة فی تجرید اسماء الصحابة - ط» و «تذکرة الحفاظ - ط» اربعة اجزاء. و «الکاشف خ» فی تراجم رجال الحدیث. و «العبر فی اخبار البشر - خ» و «طبقات القراء - خ» و «معجم اشیاخه - خ» و «الامامة الکبری - خ» و «الکبائر - خ». و «تذهیب تهذیب الکمال - خ» فی رجال الحدیث. و «میزان اعتدال فی نقد الرجال - خ». و «آداب حملة العلم - خ» رسالة. و «المستدرک علی مستدرک الحاکم - خ» فی الحدیث. و اختصر کثیراً من الکتب. فوات 2 - 183 و نکت و ذیلا طبقات الحفاظ - خ. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 853). و صاحب معجم المطبوعات گوید: شمس الدین (673 - 748 ه . ق.)(1)ابوعبدالله محمد بن احمدبن عثمان بن قایماز شمس الدین الذهبی الدمشقی الفارقی الشافعی ولد بدمشق و درس الحدیث من صغره و رحل فی طلبه حتی اتقنه، ثم انتقل الی مصر و قرأ فیها العلوم الشرعیة سمع من خلائق یزیدون علی الف و مأتین و اخذ الفقه عن الکمال الزملکانی و ابن قاضی شهبه و لما عاد الی دمشق عین استاذاً الحدیث فی مسجد ام صالح ثم فی المدرسة الاشرفیة و غیرها. سمع من الجمع الکثیر و مازال یخدم هذا الفن (الحدیث) الی ان رسخت فیه قدمه و تعب اللیل و النهار و ماتعب لسانه و قلمه و ضربت باسمه الامثال و قام بدمشق یرحل الیه من سائر البلاد و تناویه السؤالات من کل ناد اطنب فیه السبکی ثم قال: و هو علی الخصوص سیدی و معتمدی و له علی من الجمیل ما اخجل وجهی و أملاء یدی جزاه الله عنی افضل الجزاء و قال البرزالی فی معجمه: رجل فاضل صحیح المذهب اشتغل و حصل و رحل و کتب الکثیر. و قال ابن شاکر الکتبی فی ترجمته حافظ لایجاری و لاحظ لایباری اتقن الحدیث و رجاله و نظر علله و احواله و عرف تراجم الناس و ازال الابهام فی تواریخهم والالباس، جمع الکثیر، و نفع الجم الغفیر و اکثر من التصنیف و وفر بالاختصار مؤنة التطویل فی التألیف له تاریخ الاسلام فی اثناعشر مجلداً اربی فیه علی من تقدمه بتحریر اخبار المحدثین خصوصاً و قطعه من سنة سبعمائه و اختصر منه مختصرات کثیرة منها العبر و سیر النبلا و ملخص التاریخ قدر نصفه و طبقات الحفاظ و طبقات القراء و الاشارة و غیرذلک و قد عدد صاحب المنهل الصافی مؤلفاته، کانت وفاته بدمشق. 1- تجرید اسماءالصحابة تلخیص اسدالغابة اوله الحمدلله العلی الاعلی - ذکر فیه ان کتاب ابن الاثیر (ای اسدالغابة) نفیس مستقصی لاسماء الصحابة الذین ذکروا فی الکتب الاربعة و هو کتاب ابن منده و کتاب ابی نعیم و کتاب ابی موسی الاصبها نیین و کتاب ابن عبدالبر قال وزدت انا طائفة من الصحابة الذین نزلواحمص. الخ جزء 2 حیدرآباد سنة 1315 عدد صحائف الجزئین 828. 2- تذکرة الحفاظ (او) تذکرة حفاظ الحدیث جزء 4 حیدرآباد (دون تاریخ). 3- تذهیب تهذیب الکمال فی اسماء الرجال (رجال الحدیث) انظر خلاصة تذهیب التهذیب لاحمدبن عبدالله الخزرجی. 4-دول الاسلام - وصل به الی سنة 715 ه . ق. و ذیله السخاوی الی سنة 744جزء 2 حیدرآباد 1333. 5-رسالة فی الرواة الثقاة المتکلم فیهم بما لایوجب ردهم - مصر 1324 ه . ق. و فی مجموعة رقم 60. 6- الطب النبوی - و فی کشف الظنون لجلال الدین السیوطی و لکن ینافیه ما بآخر النسخة الخطیة المودوعة فی دار الکتب المصریة (الفهرست جزء 6 ص 23) و هو مرتب علی ثلاثة فنون فی قواعد الطب فی الادویة و الاغذیة(2) فی علاج الامراض طبع حجر مصر دون تاریخ نحو 1861 و بها مشه تسهیل المنافع فی الطب و الحکمة لابراهیم بن ابی ابکر الازرق و طبعت ترجمته باللغة الفرنسیة فی الجزائر سنة 1860م. 7- طبقات الحفاظ - لخصه جلال الدین السیوطی و زاد علیه - انظر سیوطی طبقات الحفاظ. 8- کتاب العلو للعلی الغفار فی صحیح الاخبار و سقیمها طبع علی نفقة محمد افندی ناصیف عن نسخة مطبوعة طبعاً حجریاً فی الهند - مط المنار 1332 ص 356. 9- المشتبه فی اسماء الرجال (رجال الحدیث) و یسمی ایضاً مشتبه النسبة. اوله: الحمدلله الذی لم یتخذ ولداً و لم یکن له شریک الخ قال علقت فیه کلام الحافظ عبدالغنی بن سعید الازدی و ابن ماکولا و ابن نقطة و ابن علاء الفرضی و غیرهم لکن اعتمد فیه علی ضبط القلم فکثر فیه الغلط و التحریف (کشف الظنون) لیدن 1863 و طبع بعنایة الاستاذ ذی یونغ الهولندی لیدن 1881 ص 612 و12. 10 - میزان الاعتدال فی نقد الرجال و هو کتاب جامع لنقد رواة الاثار حاوِ لتراجم ائمة الاخبار مع ایجاز العبارات و ایفاء الاشارات و قال فی کشف الظنون هو کتاب جلیل فی ایضاح نقلة العلم النبوی الفه بعد کتابه المغنی و زاد علیه زیادات حسنة من الرواة المذکورین فی الکتاب المذیل علی الکامل لابن عدی و رتبه علی حروف المعجم لکناو 1884 و 1301 جزء 3 مط السعادة 1325. (معجم المطبوعات). و رجوع به ابن قایماز شود.
(1) - فوات الوفیات 2 - 183 الدررالکامنة 2 - 96 شذرات الذهب 3 - 395 المنهل الصافی 107 طبقات السبکی 3 - 216 طبقات الحفاظ 3 - 89 الفوائد البهیه 12 بالتعلیقات جلاء العینین 21 مفتاح السعادة 216.
(2) - Les. vrs dores de pythagore.
ذهبیات.
[ذَ هَ بی یا] (اِخ) وصیت ذهبیة. نام اشعار حکیمانهء فیثاغورس.
ذهبیون.
[ذَ هَ بی یو] (اِخ) نام جماعتی از محدثین است. ذهبیین.
ذهبیة.
[ذَ هَ بی یَ] (ع ص نسبی، اِ) زرینه. (دهار). || نوعی از زورق و قایق در رود نیل. || تأنیث ذهبی.
ذهبیة.
[ذَ هَ بی یَ] (اِخ) سلسله ای از اهل تصوف. سید قطب الدین محمد الحسینی النیریزی الشیرازی، یکی از اقطاب این سلسله در کتاب فصل الخطاب آورده: و وارث الطومار السلسلة الذهبیه الکبرویة الرضویة، الشیخ محمد العارف الذی صومعته فی المشهد المقدس، الی الشیخ الجلیل حاتم، و هو الی الشیخ العارف الکامل الشیخ محمد علی المؤذن، و هو الی الشیخ العزیز الجلیل الشیخ نجیب الدین رضا النیریزی، و هو الی شیخی المذکور شیخ علینقی (الاصطهباناتی) و ذلک الطومار الیوم عندی. سید قطب الدین محمد مزبور یکی از اقطاب این سلسله بود، و مرحوم حاج نایب الصدر شیرازی در کتاب «طرائق الحقایق» در شرح حال وی گوید: (فصل ششم، ضمن ذکر بعضی از معاصرین سید علیرضا شاه دکنی و معصوم علیشاه). السید السند، قطب الدین محمد، الحسینی النیریزی الشیرازی، نسب آن جناب به بیست و سه واسطه بحضرت سید سجاد علیه السلام منتهی میشود، و اجدادش در قصبهء نیریز من اعمال فارس توطن داشتند، بعد از استکمال علوم مرسومة در طلب اهل یقین پی سپر بوده، تا آنکه در بقعهء شاه داعی الی الله، بیرون شهر شیراز، خدمت شیخ علی نقی اصطهباناتی طی مقامات سلوک کرده بمصاهرت و خلافت مخصوص گردید. غرض، جناب سید قطب از مشایخ عظام سلسلهء ذهبیه است. در سنهء 1173 ه . ق. رحلت کرد. رسالهء فصل الخطاب از آثار اوست. اسامی مشایخ و ارکان سلسلهء ذهبیه: جلال الدین محمد مجدالاشراف مرید پدرش آقا میرزا ابوالقاسم شیرازی و او مرید پدرش آقا میرزا عبدالنبی شیرازی و او مرید آقا محمد هاشم و او مرید سید قطب الدین محمد نیریزی ثم الشیرازی او مرید شیخ علی نقی اصطهباناتی و او مرید مهبط انوار حق شیخ نجیب الدین رضا النیریزی الاصفهانی و او مرید شیخ محمد علی مؤذن خراسانی السبزواری و او مرید شیخ حاتم زراوندی و او مرید شیخ درویش محمد کارندهی و او مرید شیخ تاج الدین حسین تبادکانی و او مرید شیخ غلامعلی نیشابوری و او مرید شیخ حاجی محمد خبوشانی و او مرید الشیخ شاه علی اسفرانی و او مرید شیخ رشیدالدین بیدآواذی و او مرید سید عبدالله برزش آبادی و او مرید شیخ خواجه اسحاق ختلانی و او مریدالامیر سید علی همدانی و او مرید شیخ محمود اصم مزدقانی و او مرید شیخ علاءالدوله سمنانی و او مرید شیخ احمد جوزقانی و او مرید شیخ رضی الدین علی لالا و او مرید شیخ مجدالدین بغدادی و او مرید شیخ نجم الدین کبری و او مرید شیخ عمار یاسر اندلسی و او مرید شیخ ابوالنجیب سهروردی و او مرید شیخ احمد غزالی و او مرید شیخ ابی بکر نساج و او مرید شیخ ابوالقاسم کورکانی و او مرید شیخ ابوعلی کاتب و او مرید شیخ ابوعلی رودباری و او مرید ابوعثمان مغربی و او مرید شیخ جنید بغدادی و او مرید شیخ سری سقطی و او مرید شیخ معروف کرخی و او را انتساب بسلطان الاولیا ثامن الائمة النجباء السلطان ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام میباشد قدس الله اسرارهم.
ذهبیین.
[ذَ هَ بی یی] (اِخ) ذهبیون. نام جماعتی از محدثین است.
ذهر.
[ذَ هَ] (ع مص) ذهرفوه؛ سیاه شد دندانهای او.
ذهل.
[ذُ] (ع اِ) درختی است خوشبوی. و نام دیگر آن بشام است. رجوع به بشام شود.
ذهل.
[ذُ / ذَ] (ع اِ) هدء. پاس. پاره. ساعت: جاء فلان بعد ذهل من اللیل، ای بعد هدء؛ فلان پاسی از شب رفته یا هدئی از شب بشده یا پاره یا ساعتی از شب گذشته بیامد.
ذهل.
[ذَ] (ع مص) مشغول بکردن. (تاج المصادربیهقی). ذهول. غافل شدن. فراموش کردن. فراموش کردن از روی ناپروائی. || گذاشتن کسی را بر عهد سابق.
ذهل.
[ذُ] (اِخ) (بنو...) نام قبیله ای است و فقیه سیستان بروزگار مأمون خالدبن مضا الذهلی بالولاء منسوب بدین قبیله است. و صاحب اقرب الموارد گوید: بنوذهل، فریق من بنی شیبان. و رجوع به بنوذهل شود.
ذهل.
[ذُ] (اِخ) ابن اوس بن نمیربن مشنج. از اتباع تابعین است و زهیربن ابی ثابت از او روایت کند.
ذهل.
[] (اِخ) ابن ثعلبة کوفی شیبانی. شاعری معاصر رشید عباسی. و او راست:
اذا نسبت عدیا فی بنی ثعل
فقدم الدال قبل العین فی النسب.
و در عقد الفرید آمده، ذهل بن ثعلبة بن عکابة فی ضبة ج 3 ص 314. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج7 ص262 س 12 و البیان و التبیین ج2 ص178 شود.
ذهل.
[ذُ] (اِخ) ابن شیبان. پدر قبیله ای است از عرب. و از آن قبیله است یحیی حافظ و بقولی امام احمد حنبل. و اما قاضی ابوطاهر ذهلی از قبیلهء سدوس است. رجوع به الاعلام زرکلی ج1 ص313 و عیون الاخبار ج1 ص188 شود و در عقدالفرید آمده است: ذهل بن شیبان فی ضبة ج 3 ص 314.
ذهل.
[ذُ] (اِخ) ابن عامربن یعرب بن قحطان. پدر غاضرة زوجهء قیداربن اسماعیل. رجوع به تاریح سیستان ص 46 شود.
ذهل.
[ذُ] (اِخ) ابن کعب. تابعی است. و از او سماک بن حرب روایت کند.
ذهل.
[ذُ] (اِخ) ابن مالک فی ضبة. (عقد الفرید ج 3 ص 314).
ذهل.
[ذُ] (اِخ) ابن مران. جعفی است.
ذهلان.
[ذُ] (اِخ) نامی از مردان عرب است.
ذهلان.
[ذُ] (اِخ) تثنیهء ذهل. و چون ذهلان گویند به صورت مثنی، مراد ذهل بن شیبان و ذهل بن ثعلبة بن عکابة باشند که دو قبیله از ربیعة اند.
ذهلت.
[ذَ لَ] (ع مص) غفلت. (غیاث اللغات).
ذهلول.
[ذُ] (ع ص) اسپ نیکورو. (منتهی الارب). اسب نیک رو. (مهذب الاسماء). جواد از خیل.
ذهلول.
[ذُ] (اِخ) نامی است از نامهای مردان عرب.
ذهلول.
[ذُ] (اِخ) نام کوهی است سیاه. و اصمعی آرد :
اذا جبل الذهلول زال کانه
من البعد زنجی علیه جوالق.
|| نام موضعی است که آنرا معدن الشجرتین نیز گویند.
ذهلی.
[ذُ] (ص نسبی) منسوب است به قبیلهء ذهل بن ثعلبة. (سمعانی).
ذهلی.
[ذُ] (اِخ) سعیدبن عبدالله. رجوع به سعیدبن عبدالله ذهلی شود.
ذهلی.
[ذُ لی ی] (اِخ) محمد بن احمد الذهلی. مکنی بابی طاهر. فقیهی محدث از قضاة مصر. وی شاعری نیکو بدیهت و مناظری قوی حجت بود و از سال 348 تا 366 ه . ق. تولیت قضاء مصر داشت.
ذهلی.
[] (اِخ) در تاریخ سیستان آمده است: و او «احمدبن خالد» محمد بن اسماعیل الذهلی را اینجا فرستاد. (ص 179).
ذهلی.
[ذُ] (اِخ) محمد بن یحیی بن عبدالله الذهلی بالولاء. مکنی بابی عبدالله. از مردم نیشابور و از حفاظ حدیث و فقه است وی از نیشابور بطلب حدیث ببغداد و بصرة و شهرهای دیگر رفت و شهرتی تمام یافت. بخاری در صحیح 34 حدیث از وی روایت کرده است. و مشیخت علم بخراسان به وی منتهی شود. و وی احادیث زهری را در دو مجلد گرد کرد و الزهریات نامید. رجوع به تذکرة الحفاظ. تهذیب التهذیب. و المستطرفة و رجوع به الاعلام زرکلی ج3 ص999، 1000 شود.
ذهلیین.
[] (اِخ) منسوب به قبیله ذهل: و قد ربع الذهلیین و اللهازم اثناعشر مرباعاً. و منهم: هانی بن قبیصة بن هانی بن مسعودبن المزدلف عمروبن ابی ربیعة بن ذهل بن شیبان الذی اجار عیال النعمان المنذر و ماله عن کسری و بسببه کانت وقعة ذی قار. (عقد الفرید ج 3 ص 310).
ذهن.
[ذِ] (ع اِ) فهم. دانست. عقل. دریافت. (منتهی الارب). هوش. (قاضیخان بدر محمد دهار). خرد. زیرکی. فهم. (منتهی الارب). تیزی خاطر. (منتهی الارب). یاد و هوش. قوت درک. قوهء مستعدهء اکتساب حدود و آراء. فهمیدگی. (غیاث). قدرت مدرکه. (غیاث). زکن. (زوزنی). ذکاء. یاد. حفظ.(1)یادداشتن. یادداشت قلب. (منتهی الارب). روع. ج، اذهان :
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشهء تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.منوچهری.
این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایهء هر ذهن و ذکاست.مسعودسعد.
لعبتانی که ذهن من زاده است
لهورا از جمال کاشانیست.مسعودسعد.
ذهن تو بیک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پردهء اسرار.؟ (ازکلیله ودمنه).
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.خاقانی.
|| توانائی. (منتهی الارب). || پیه. و صاحب غیاث گوید در فارسی بمعنی ته و باطن (؟) و بیت ذیل را از اشرف نامی مثال آورده است :
بسان آینه از ساده لوحیم خبری
بذهن نیست مرا هر چه هست ذر ذهن است.
|| کندذهن. بلید. || کندی ذهن؛ بلادت. || در لغت نامه های نوشته شده در هند آید که: ذهن کشتی، فارسی است و بمعنی بجا ماندن کشتی باشد بسبب نبودن باد. و بعضی مینویسند، بمعنی خاک دریاست، که لنگر درآن بند شود و کشتی وا ایستد، چه ذهن در محاوره بمعنی خاک خوب است که نهال در آن زود میگیرد و بیت ذیل را از تأثیر شاهد می آورند :
دلیل بود طپیدن بوصل دلبر ما
بذهن کشتی ما سخت خورد لنگر ما.
و نیز محمدعلی ماهر گفته است:
در اصطلاح بی باد کشتی است ذهن یعنی
چون ذهن تو معطل ادراک مدعا را.؟ (از آنندراج).
(1) - La memoire.
ذهن.
[ذِ / ذَ هَ] (ع مص) ذهننی عنه؛ فراموش گردانید مرا از آن. || غالب آمدن کسی را در تیزی خاطر و حفظ قلب. (منتهی الارب). و جرجانی در تعریفات گوید: قوة للنفس تشمل الحواس الظاهرة و الباطنة، معدة لاکتساب العلوم. و باز گوید: هو الاستعداد لادراک العلوم و المعارف بالفکر. (تعریفات جرجانی). قوت استعدادی است نفس را در اکتساب حدود و رایها. (اساس الاقتباس ص 409). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر ذال و سکون هاء. و هر دو بفتحه نیز آمده. زیرک بودن. و یاد داشتن و قوت و تیزی خاطر چنانچه در کشف اللغات بیان کرده. و اذهان جمع آن است. و در عرف علماء بر چند معنی اطلاق شود. یکی نیروئی است مر روان آدمی را که فراهم شده است برای اکتساب آراء. یعنی علوم تصوریه و تصدیقیه بعبارة اخری این نیرو را آفریدگار عز اسمه در روان آدمی فراهم فرموده برای اکتساب یا آنکه بصیغهء اسم فاعل و گوئیم این نیرو فراهم آورنده است مر روان آدمی را برای اکتساب. چنانچه از اطول و مطول مستفاد میگردد. و اما آنچه در شرح هدایهء نحو گفته که ذهن قوه ای است نفسانیه که بواسطهء آن حاصل میشود تمیز بین امور خوب و زشت و صواب و خطا و یا قوهءای است فراهم شده برای اکتساب تصورات و تصدیقات و یا قوه ای است که نفس را برای اکتساب علوم فراهم میسازد پس باز گشت تمام این گفتارها بسوی همان معنی باشد که در بالا ضمن تعریف ذهن بیان شد. معنی دیگر ذهن نفس است معنی دیگر آن عقل است که در مقابل نفس ایراد میشود. و عقل جوهری است مجرد و غیر متعلق ببدن از حیث تدبیر و تصرف و به هر سه معنی مذکور سید سند در حاشیهء خطبهء شرح شمسیه تصریح کرده و گوید: ذهن قوه ای است فراهم شده برای اکتساب آراء و حدود و گاه از آن بعقل و گاه بنفس تعبیر کنند - انتهی. و مقصود از آراء تصدیقات و از حدود تصورات باشد و قید اکتساب برای احتراز از قوای عالیه است چه علوم قوای عالیه حضوری است و مکتسبه نیست. معنی دیگر ذهن مدارک عقل و قوای آن و مبادی عالیه بتمامی است چه وجود ذهنی عبارت از حصول در یکایک از مدارک و قوی و مبادی مذکوره میباشد چنانچه در شرح هدایهء نحو گفته است و مطلوب بعقل نفس است و اطلاق عقل بر نفس جائز باشد چنانچه در ضمن معنی لفظ عقل شرح آن داده شود و مؤید این معنی است آنچه در پاره ای از حواشی شرح تجرید گفته شده که وجود ظلی تصور نرود جز در قوای دراکه و به این مناسبت باشد که وجود ذهنی نام نهاده شده و وجود اصلی نمی باشد مگر بیرون از قوای دراکه پس لفظ خارج در مقابل ذهن است -انتهی. و قوای دراکه عبارت از قوای عالیه و سافله است چنانچه مولوی عبدالحکیم در حاشیهء شرح شمسیه در مبحث قضیهء خارجیه گوید: المقصود بالخارج فی قولهم قد تعتبر القضیة المحصورة بحسب الخارج هو الخارج عن المشاعر. و المشاعر هی القوی الدراکة ای النفس و آلاتها بل جمیع القوی العالیة و السافلة -انتهی. و اما آنچه در شرح هدایهء نحو گفت است که قیل الذهن قوة دراکه تنتقش فیها صور المحسوسات و المعقولات. مرادش به این قوه نفس است نزد کسی که رای او بر آن است که صور محسوسات و معقولات بتمامی در نفس آدمی نقش بندد اما نزد کسانی که رای آنان بر آن است که صور کلیات و جزئیات مجرده در نفس مرتسم میشود و صور جزئیات مادیه در آلات نفس مرادشان به این قوهء نفس و آلات و قوای نفس که عبارت از قوای سافله است میباشد و از آنچه علمی در حاشیهء شرح هدایه در مبحث وجود گفته مفهوم میشود که گاهی ذهن گویند و از آن قوای عالیه طلبند و گاهی هم ذهن گویند و مرادشان مجموع عالیه و سافله باشد.
ذهن.
[ذُ] (اِخ) ابن کعب. بطنی است از مذحج.
ذهنی.
[ذِ] (ع ص نسبی) منسوب بذهن. درونی. باطنی. عقلی. وجود ذهنی. مقابل وجود عینی و وجود خارجی(1)
-ذهنی شدن امری و مطلبی؛ نیک در ذهن جای گرفتن. نیک بیاد ماندن. مرکوز ذهن، مرکوز خاطر شدن. مرتکز ذهن و خاطر گردیدن.
(1) - Subjectif.
ذهنی.
[ذِ] (اِخ) نام چهار تن شاعر عثمانی است. یکی از آنان بنام مومچی زاده بالی چلبی معروف است و مدتی قضای اسکدار و سپس قضای غلطه رانده است و به سال 983 ه . ق. درگذشته است، دیگری از مردم اسلامبول و نام او نیز بالی است و پاره ای مشاغل دیوانی نیز داشته است. و بعهد سلطان سلیم خان ثانی میزیسته است. سومی بغدادی است و نامش عبدالداثم است و بنام نجف زاده معروف است و ظاهراً اص ایرانی است و شعر بفارسی و ترکی هر دو می سروده و در موسیقی نیز ماهر بوده و به زمان سلطان مرادخان ثالث بوده است. چهارمین معاصر سلطان بایزید است. و پنجمین کاتب سلطان علمشاه بوده و گاهی نیز شعر می گفته است.
ذهنی.
[ذِ] (اِخ) هو ثانی الدفتری. المتوفی (917) او را دیوانیست بترکی. (کشف الظنون).
ذهنی.
[] (اِخ) شاعری از مردم کاشان و بیت ذیل از اوست:
نرنجیم با غیر اگر خو کنی
تو با ماچه کردی که با او کنی.
(نقل از قاموس الاعلام ترکی).
ذهنیة.
[ذِ نی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ذهنی. قضیهء ذهنیة. رجوع به قضیة شود. بیاء النسبة و تاء التانیث. عند المنطقییین قضیة یکون الحکم فیها علی الافراد الذهنیة فقط و قد سبق ذکرها فی لفظ الحقیقیة و هی اقسام منها مایکون افرادها موجودة فی الذهن متصفاً بمحمولاتها فی الذهن اتصافاً مطابقاً للواقع کجمیع المسائل المنطقیة. فان محمولاتها عوارض تعرض للمعقولات الاولی فی الذهن و یکون لموضوعاتها وجودان ذهنیان احدهما مناط الحکم و هو الوجود الظلی الذی به یتغایر الموضوع و المحمول و ثانیهما الوجود الاصلی الذی به اتحاد المحمول بالموضوع و هو مناط الصدق و الکذب الفارق بین الموجبة و السالبة و منها مایکون محمولا تهامنا فیة للوجود نحو شریک الباری ممتنع اجتماع النقیضین محال و المجهول المطلق یمتنع علیه الحکم و المعدوم المطلق مقابل للموجود المطلق فالمفهوم من کلام البعض ان فی هذا القسم ایضا للموضوع وجودان احدهما مناط الحکم والاَخر مناط الصدق و التحقیق ان مناط الحکم هو تصورها بعنوان الموضوع و مناط الصدق هو الوجود الفرضی الذی باعتباره فردیتها للموضوع کانه قال ما یتصور بعنوان شریک الباری و یفرض صدقه علیه ممتنع فی نفس الامر و قس علی ذلک. و قال المحقق التفتازانی ان هذه الذهنیات و ان کانت موجبة لاتقتضی الا تصور الموضوع حال الحکم کما فی السوالب من غیر فرق، و فیه انه یهدم المقدمة البدیهیة التی یبتنی علیها کثیرمن المسائل من ان ثبوت شی ء لشی فرع لثبوت المتبت له اذا التخصیص لایجری فی القواعد العقلیة. و قال العلامة فی شرح الشمسیة انها سوالب و فیه ان الحکم فیها انما هو بوقوع النسبة و الارجاع الی السلب تعسف. و منها مایکون محمولاتها متقدمة علی الوجود او نفس الوجود نحو زید ممکن او واجب بالغیر او موجود. فلموضوعاتها وجود فی الذهن حال الحکم کسائر القضایا. او لکون الاتصاف بها ذهنیاً انتزاعیاً لابدان یکون لموضوعاتها وجود آخر فی الذهن یکون عبداً لانتزاع هذه الامور و مناط صدق القضیة و اتحاد المحولات معها. ثم اذا توجه العقل الیها و لاحظها من حیث انها موجودة بهذا الصدق النتزع عنها وجوداً او امکاناً و وجوباً آخر. و باعتبار الاتصاف بهذا الوجود تستدعی تقدم وجود یکون مصداقاً لهذه الاحکام. و لیست هذه الملاحظة لازمه للذهن دائماً فینقطع بحسب انقطاع الملاحظة. کذا حقق المولوی عبدالحکیم فی حاشیة شرح الشمسیة. فی بحث العدول و التحصیل.
ذهو.
[ذَهْ وْ] (ع مص) بزرگوار نمودن خود را. || گردن کشی کردن.
ذهوب.
[ذُ] (ع مص) بشدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رفتن. برفتن. ذهاب. || بردن. || دور کردن. (آنندراج).
ذهوب.
[ذَ] (اِ) نامی از نامهای زنان. (از آنندراج).
ذهوب.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَهبَ. زرها.
ذهوب.
[ذَ] (ع ص) رونده. شونده. || درگذرنده.
ذهوط.
[ذَ وَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذهول.
[ذُ] (ع مص) مشغول شدن. (زوزنی) (دهار). || مشغول کردن. (زوزنی). || فراموشی. فراموش کردن. (منتهی الارب). غافل شدن. (منتهی الارب). و رجوع به کلمهء «نسیان». در کشاف اصطلاحات الفنون شود :
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول.مولوی.
|| بی پروائی از. غفلت از. ترک چیزی یا کسی به عمد یا بعلت شغلی که ترا در پیش است. یا آن سلو و خرسندی نفس است و بی غمی از دوستی و الف. قوله تعالی : یوم ترونها تذهل کل مرضعة عما ارضعت. (قرآن 22 / 2) || شغلی که مورث حزنی یا نسیانی شود.
ذهولت.
[ذُ لَ] (ع مص) ذهول.
ذهیب.
[ذَ] (ع ص) زراندود. مذهّب.
ذهیبة.
[ذُ هَ بَ] (ع اِ مصغر) مصغر ذهب. زرک. پارگکی زر.
ذهیل.
[ذُ هَ] (اِخ) ابن الفراء الیربوعی. شاعریست از عرب. ضبطه الرشاطی.
ذهیل.
[ذُ هَ] (اِخ) ابن عطیة و ذهیل بن عوف بن شماخ الظهری التابعی. عن ابی هریرة روی سهیل بن صالح عن سلیط عنه قاله ابن حبان. (تاج العروس).
ذهیل.
[ذُ هَ] (اِخ) ابن عوف. تابعی است.
ذهین.
[ذَ] (ع ص) زیرک. (منتخب) (کشف الضنون).
ذهیوط.
[ذِ یَ / ذُ یو] (اِخ) نام موضعی است.
ذی.
(ع اِ) اسم اشارهء قریب است. هذی. هذه. این زن.
ذی.
(ع اِ) ذو، در حال جر. جائنی رجل ذومال. رایت رجلا ذامال، مررت برجل ذیمال. خداوند. صاحب. دارای. مالک. و در تداول فارسی: ذی حیات و ذی علاقه و ذی حق. و ذی فن و ذی فنون و ذی مکرمت و ذیجلالت و ذی رفعت و ذی نبالت ومسرت و ذی قیمت و امثال آن آرند در هر سه حال رفعی و نصبی و جری و غلط نیست چه در فارسی عوامل رفع و نصب و جر نباشد جز این که مضاف الیه ذی در جملهء عربی باشد که در فارسی بکار برده باشند. که در آن حال رعایت قواعد عربی ضروری باشد: چنانکه گوئی: در حدیث است که: کل امرذی بال لم یبداء ببسم الله فهو ابتر. و غیره.
ذیاب.
(ع اِ) ذِئاب. جِ ذیب. گرگان : در وقت انتصاف روز بتیغ انتصاف قرب پنجهزار جیفهء کفار بر صحراء آن مصاف طعمهء کلاب و نجعهء ذیاب کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 201). رجوع به ذئاب شود.
ذیاب الغضا.
[] (اِخ) بنوکعب بن مالک بن حنظلة. (منتهی الارب).
ذیابیطس.
[] (معرب، اِ)
(1) [ از یونانی دیابین(2) ] ذیابیطوس. دولاب. دولابیة. (منتهی الارب). زلق الکلیة. برکاریه. (بحر الجواهر). دیابیطس. و بعضی آنرا مرادف سلس البول گفته اند و بعضی گویند ذیابیطس بیماری باشد مانا بسلس بول و فرق میان آن دو آن است که در سلس البول اختیار نمی ماند لکن در ذیابیطس بیمار را اختیار حبس و اراقة برجای است. ذیابیطس بیماریی باشد که در آن ترشح و استفراع بول بافراط است و محتوی مادهء شکری و علاج آن مراعات پرهیز و احتماء ممتد و جدی است.
(1) - Diabete.
(2) - Diabain.
ذیابیطوس.
(معرب، اِ) ذیابیطس.
ذیاج.
(ع مص) ندیمی کردن.
ذیاد.
(ع مص) ذود. طرد. دفغ. تذوید. راندن. (تاج المصادربیهقی). دور کردن.
ذیاد.
(اِخ) آبی است به دمخ بنوعمروبن کلاب را و آن از بهترین آبهای این کوه است.
ذیاد.
(اِخ) ابن عزیز یا ابن زیدبن الحویرث بن مالک بن واقد. شاعری از عرب و ابوالطیب لغوی در طبقات الشعراء ذکر او آورده است.
ذیار.
(ع اِ) سرگین آمیختهء بخاک که گاه فطام بر پستان ناقه مالند تا بچه از شیر خوردن باز ایستد.
ذیاس قوریذس.
(اِخ) رجوع به ذیاسقوریذوس شود.
ذیاسقوریذوس.
(اِخ) عالم اخلاقی از مردم یونان در مائة چهارم قبل از میلاد. شاگرد ایسقرطس. از وی قطعات دو کتاب او در دست است یکی بنام اعمال و اقوال منتخبه و دیگری موسوم به اخلاق اومیروس یا اخلاق پهلوانان اشعار اومیروس و در این کتاب دوم از اعمال مردان نامی ایلیاد و ادیسه آن قسمت ها را که میتواند قدوه و امام و سرمشق فضائل باشد گرد کرده است.
ذیاسقوریذوس.
(اِخ) از مردم اژه معاصر اغوسطوس. حکاک و حجاری معروف و یکی از آثار او در کتابخانهء ملی فرانسه برجای است.
ذیاسقوریذوس.
(اِخ) اسکندرانی. شاعر یونانی است و 39 قطعه از اشعار وی در دست است.
ذیاسقوریذوس.
(1) (اِخ) ملقب به پدانیوس طبیب یونانی مائة اول مسیحی. مولد او ظاهراً عین زربهء قیلیقیه بوده است او سیاحت بسیارکرده و شاید طبیب سپاهیان بوده است و بیشتر توجه به نباتات داشته. از او کتابی بزرگ در مواد طبی در دست است که در عهد امپراطوری نرن تنظیم شده است و او غالباً از کتب قدماء نقل می کند و جالینوس بسیار از او نقل کرده است و نیز بلیناس از وی روایتها دارد و در قرون وسطی مردم یونان و لاتین و عرب این کتاب را در دست داشته و از آن منتفع میشده اند. و در تاریخ الکحما ابن قفطی آمده است: ذیاسقوریذوس. عین زربی. شامی یونانی. حکیمی حشائشی از مردم عین زربة وی پس از بقراط بوده است و از کتب وی عدهء کثیر تفسیر شده است و دانشمندترین کسانی باشد که در اصل علاج طب سخن گفته اند. او علامهء ادویهء مفرده است و تقسیم ادویه را به اجناس و انواع کند نه بدرجات (یعنی سرد و گرمی و رطوبت و پیوست از درجهء یکم یا دویم و غیره) و کتاب خمس مقالات از تألیفات اوست. جالینوس گوید چهارده کتاب را در عقاقیر مفرده از اقوام مختلف تصفح کردم و کامل تر از کتاب ذیاسقوریذس نیافتم و همهء کسان که پس از وی در این معنی کتاب کرده اند پیروان او باشند و او در این کتاب معانی نافع و علمی کثیر را مخلد کرده است. و معنی نام او بیونانی شجار خداست. چه ذیاسقور بدان زبان شجاربود و یذیس نام خدای تعالی است. و مراد این که او در علم حشائش و نباتات از خدا جل ذکره الهام یافته است. او را در سمائم دو کتاب نیکوست و به وی لقب سائح فی البلاد داده اند چنانکه یحیی النحوی الاسکندرانی بکتاب خویش در مدح وی گوید: تفدیة الانفس، صاحب النفس الزکیة النافع للناس من المنفعة الجلیلة المتعوب المنصوب السائح فی البلاد المقتبس لعلوم الادویة المفردة من البراری و الجزائر و البحار المصور لها، المعدد لمنافعها. و گویند دو مقاله ای که بر خمس مقالات اضافه شده منحول است - انتهی. ابن البیطار شجار و حشایشی معروف، از خمس مقالات بسیار روایت کند.
(1) - Dioscorides, pedanius.
ذیافرغما.
[فِ رَ] (معرب، اِ) (از یونانی دیا، میان و فراسین جدا کردن با حجابی یا غشائی)(1) دیافرغما و هو الحجاب الفاصل بین آلات الغذاء و آلات التنفس. رجوع به دیافرغما شود.
(1) - Diaphragme.
ذیال.
(اِخ) ابن هیثم. یکی از محدثین و فقهاء معاصر مأمون عباسی. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 3 ص 147 س 2 و رجوع به ضحی الاسلام ج ث ص 176 شود.
ذیال.
(اِخ) گویا نام رملی باشد در شعر عبیدبن ابرص. یاقوت گوید این نام در شعر عبیدبن ابرص آمده است:
تغیرت الدیار بذی الدفین
فاودیة اللوی فرمال لین
فخرجی ذروه فلوی ذیال
یعفی آیه سلف السنین.
ذیال.
[ذَ یْ یا] (ع ص) دامن دار. درازدامان. مرد درازدنبال. (مهذب الاسماء). مرد که دامنی بلند دارد. مرد که بتبختر رود. مرد که خرامان و بناز رود. مرد درازبالا و درازدامان خرامان بناز. || فرس ذیال؛ اسب درازبالا و درازدنبال. اسب درازدم. || هر چیز دامن بلند : در مقدمهء لشکر او قرب دویست مربط فیل بود که از دیار هند غنیمت یافته بود آراسته به برگستوانهای ذیال و اسلحهء بیمثال. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 106).
ذیال.
[ذَیْ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمن الشریونی(1). در حلل السندسیة ذیل عنوان: من انتسب الی سرقسطة من اهل العلم، آمده است: و ابوالحسن ذیال بن عبدالرحمن بن عمر الشریونی، من شریون بالثغر الشرقی له سماع بسرقسطة من ابی الولید الباجی، مع ابی داود المقری و ابی محمد الرکلی سنة 463 ه . ق. عن ابن الابار. (ج 2 ص 143). و در ص 159 همان جلد گوید: و ابوالحسن ذیال بن عبدالرحمن بن عمر الشریونی الثغری، سمع بسر قسطة من ابی الولید الباجی و غیره سنة 463.
(1) - قال فی المعجم: حصن من حصون بلنسیة بالاندلس نسب الیها السلفی ابا مروان عبدالملک بن عبدالله الشریونی، و کان قد کتب الحدیث بالمغرب و الحجاز و تفقه علی ابی یوسف الریانی علی مذهب مالک ... و یظهر ان شریون کانت تعد من الثغر الشرقی احیانا و تضاف الی بلنسیة احیانا.
ذیالة.
[ذَیْ یا لَ] (ع ص) تأنیث ذیال. || سوزن با رشته. (دستور الاخوان قاضی خان محمد دهار).
ذیالة.
[ذَ لَ] (اِخ) خلاتی باشد از خلاة حرة میان نخل و خیبر، بنو ثعلبة را :
الا ان سلمی مغزل بذیالة
خدول تراعی شادناً غیر توأم
متی تستتره من منام تمامه
لترضعه تبغم الیه و یبغم
هی الام ذات الوداو یستزیدها
من الود والرئمان بالانف و الفم.
ذیالی.
[ذَیْ یا] (ص نسبی، اِ) منسوب به ذیال. نام جدی از اجداد. (انساب سمعانی).
ذیانیطس.
[طُ] (معرب، اِ) این صورت که در برهان قاطع و بعض لغت نامه های دیگر آمده است غلط و مصحف ذیابیطس است. رجوع به ذیابیطس شود.
ذی الاراک.
[ذِلْ اَ] (اِخ) مخفف ذی الاراکة در حالت جری. نام موضعی بیمامة در شعر حافظ :
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر.حافظ.
ذی الاراکة.
[ذِلْ اَ کَ] (اِخ) نام موضعی بیمامة. رجوع به ذوالاراکة شود.
ذی الجوشن.
[ذِلْ جَ شَ] (اِخ) رجوع به ذوالجوشن شود. مثل شمر ذی الجوشن؛ سخت مهیب. سخت خشم آلود. عظیم سنگدل و قسی.
ذی الحجة.
[ذِلْ حِجْ جَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوالحجة شود.
ذی الخیار.
[ذِلْ] (ع ص مرکب) رجوع بذوالخیار شود.
ذی القبر.
[ذِلْ قَ] (اِخ) خَیفُ ذی القبر. ناحیتی است در زیر خیف سلام و بدانجا نخلستانهاست و موز و میوه های فراوان دیگر دارد و آب آن از چشمه ها و قنوات است.
ذی المقدمة.
[ذِلْ مُ قَدْ دَ مَ] (ع اِ مرکب)رجوع به ذوالمقدمة شود.
ذیب.
(ع اِ) ذئب. گرگ. ج، ذیاب. || (اِخ) ذیب. الذیب، سبع. السبع و آن صورتی از صور فلکیه است.(1) در نیم کرهء جنوبی و آنرا پنجاه و یک ستاره است که روشن ترین آنان از قدر سوم تجاوز نکند و بر حسب اساطیر یونانیان این صورت مسخ شدهء لیکائن پادشاه آرکادی باشد که قربانی به معابد از آدمیان میکرد.
(1) - La bete. Le loup.
ذیب.
[ذَ] (ع اِ) عیب. آهو. ذیم.
ذیب.
(اِخ) جایگاهی است در دیار بنوکلاب.
ذیب.
(اِخ) دیب. دیو. ذیبة. جزیرة. رجوع به ذیبة المهل و دیبجات و سرندیب شود.
ذیبا.
(اِ) از پهلوی، دیپاک(1). دیبا. دیباج.
(1) - Depak.
ذی بال.
(ع ص مرکب) رجوع به ذوبال شود.
ذیبان.
(ع اِ) باقی پشم یا موی برگردن شتر یا اسپ. ذوبان.
ذیب الارمن.
[بُلْ اَ مَ] (ع اِ مرکب) شغال. ابن آوی. رجوع به ذئب الارمن شود.
ذیبدوان.
[بَ] (اِخ) نام قریه ای از قراء بخارا.
ذیبدوانی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب بذیبدوان یکی از قراء بخارا. (از انساب سمعانی).
ذیبل.
[ذَ بُ] (اِخ) شهری بهندوستان بر کنار نهر سند. دیبل.(1)
(1) - Daybol (sur l´yndus.)
ذیبة.
[ذَ بَ] (اِخ) نام آبی است بنوربیعة بن عبدالله را. و بعضی گویند آبی است ابوبکربن کلاب را و بدانجا رمله ای که بنوربیة بدانجا فرود آیند.
ذیبة.
[بَ] (اِخ) از کلمهء دیو و دیب(1) به معنی جزیره است: ذیبة المهل؛ جزیرهء مهلان. (مالهِها).
(1) - Les ils maldives.
ذیبة المهل.
[بَ تُلْ مَ هَ] (اِخ) گنگ باری به اقیانوس هند در جنوب غربی سراندیب. دارای تقریباً هشتاد هزار سکنه. جزائر مالدیو. و ابن بطوطة در رحلهء خویش ذکر آن آورده است: فوصلت بعد عشرة ایام الی جزائر ذیبة المهل ... (ابن بطوطة(1)).
(1) - Les ils maldives.
ذیبین.
[ذَ بَ] (اِخ) موضعی است در شعر نابغة به رضافة.
ذی پنبه.
[پَمْ بَ] (اِ) صاحب آنندراج گوید: بعضی از شارحین نوشته اند که در ایران وقتی که یاران موافق به باغها میروند و ملاعبه میکنند و بر سر پا میرقصند از خوشی این لفظ را بر زبان میرانند و لغتی است که مسخرگان بر زبان میرانند و در کابل رسم است که روز داخل شدن صوبه دار در شهر، عوام که به استقبال می آیند مسخرگان بوضعی مقرر تمام بدن را در پنبه گرفته رقص کنان همراه می باشند و او را پهلوان پنبه میگویند و یحتمل که ذی پنبه نام نقش و نام مسخرگان باشد. اشرف گوید :
گرمی مجلس منصور و سماعش بنگر
رقص ذی پنبه و حلاج تماشا دارد.
- انتهی. علت این که کلمه را با ذال (نه با زاء) آورده است معلوم نیست و از مجموع این بر می آید که پهلوان پنبه یعنی مرد به پنبه گرفته باحلاج میرقصد و حلاج با زدن کمان در حین رقص رفته رفته پهلوان را از پوشش خود یعنی پنبه عور می کند. این بازی در زمان ما متروک است و من ندیده ام لکن اطفال نوعی بازی دارند که پنبهء محلوج درازی را بنوک بینی چسبانند و پیاپی بوزن آواز کمان حلاج گویند پن پن زی پنبه و تا این کلمات بر زبان دارند پنبهء مذکور از اثر بیرون شدن و فرورفتن نفس بنحوی خاص بجنبش و رقص باشد.
ذیت و ذیت.
[ذَ وَ ذَ] (ع ترکیب عطفی، اِ مرکب) این و آن. || چنین و چنین. کیت و کیت.
ذیج.
[ذَ] (ع مص) آشامیدن آب و مانند آن.
ذی جاه.
(ع ص مرکب) صاحب جاه: پادشاه ذی جاه.
ذی جلالت.
[جَ لَ] (ع ص مرکب)صاحب جلالت: خدمت ذی جلالت فلان.
ذیح.
[ذَ] (ع اِ) کبر. و فی حدیث علی علیه السلام کان الاشعث ذاذیح؛ ای کبر. (از مستدرکات ابن الاثیر، بنقل سید فرج الله).
ذیحج.
[حِجْج] (ع اِ مرکب) رجوع به ذوالحجة شود.
ذیحجة.
[حِجْ جَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ذوالحجة شود.
ذی حق.
[حَق ق] (ع ص مرکب) صاحب حق. سزاوار. محقِ. || برحق. مقابل مبطل: ذی حق بودن در ادعائی یا نبودن.
ذی حیات.
[حَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)جاناوَر. جانور. زائلة. دارای حیات. زنده. خداوند زندگی. || ذی حیاتی در اینجا نیست؛احدی. هیچکس. متنفسی. دیاری. زنده ای. جانداری جنبنده، پرنده ای پر نمی زند.
ذیخ.
(ع اِ) گرگ. ذئب. || مرد دلیر. || اسپ نجیب نیکورفتار. || بزرگی. || بزرگسالی. || نام ستاره ای است سرخرنگ. || خوشه. || ذکر الضباع؛ کفتار نر بسیارموی. نعثل. ج، اَذیاخ، ذیوخ، ذَیَخَة :
وَلدِت خلداً و ذیخاً فی تشتمه
و بعدهء خزَراً یشتد فی العضد.
(صفوان انصاری از البیان والتبیین ج1 ص41).
و در حاشیهء آن آرد: الذیخ ذکر الضباع و هو اعرج. و باز در ج 3 ص 72 همان کتاب آمده است:
دفعنا الیه و هو کالذیخ حاظیا
نشدُ علی اکبادنا بالعمائم.
ذیخدارت.
[خَ رَ] (ع ص مرکب) رجوع به ذوخدارت شود. در عناوین زنان در زبان فارسی متداول است و این مصدر در کتب عربی دسترس یافت نشد: خدمت ذیخدارت علیهء عالیه فلانة خانم...
ذی خشب.
[خَ شَ] (اِخ) جایگاهی بمدینه. آنگاه که وفد بصره برای عزل عثمان بمدینه آمدند در آنجا مقام کردند. (حبیب السیر جزو4، ج1 ص173 س1).
ذیخة.
[خَ] (ع اِ) تأنیث ذیخ. کفتار مادهء بسیارموی.
ذیخة.
[ذِ یَ خَ] (ع اِ) جِ ذیخ.
ذیدخل.
[دَ] (ع ص مرکب) ذیدخل بودن در کاری؛ دخالت در آن داشتن. ذیدخل کردن کسی را در کاری؛ دخالت دادن او را در آن کار.
ذیدیمون.
[دَ] (اِخ) قریه ای است به دو فرسنگ و نیمی بخارا.
ذیرفعت.
[رَ عَ] (ع ص مرکب) صاحب بلندی مقام. در عناوین نویسند، خدمت ذیرفعت فلان ...
ذیروح.
(ع ص مرکب) صاحب جان. ج، ذوی الروح و ذوی الارواح.
ذیرة.
[رَ] (ع اِ) سرگین مخلوط بخاک که گاه فطام بر پستان ناقه مالند تا بچه شیر مکروه دارد.
ذیسعادت.
[سَ دَ] (ع ص مرکب) در عناوین نویسند: خدمت ذیسعادت فلان...
ذیسقوریدس.
[دُ] (اِخ) اسکندرانی. رجوع به ذیاسقوریدس شود.
ذیسقوریدس.
[دُ] (اِخ) طبیب و گیاه شناس. رجوع به ذیاسقوریدس... شود.
ذیسقوریدس.
[دُ] (اِخ) از مردم اژه. رجوع به ذیاسقوریدس... شود.
ذیسقوریذس.
[ری ذِ] (اِخ)(1) ابن القفطی در تاریخ الحکماء گوید: ذیسقوریذس کحال. او نخستین کس است که در صناعت کحالی منفرد و مشتهر گردید. ابن بختیشوع در تاریخ خود ذکر او آورده و چیزی جز جملهء مذکور و در شرح حال وی نگفته است - انتهی. رجوع به الجماهر بیرونی ص 189 و 190 و 212 و 213 و 224 و 231 و ح 259 ح. و ابن البیطار در همهء صفحات شود.
(1) - Dioscoride.
ذیسلم.
[سَ لَ] (اِخ) نام جائی است و سلم درختی است خاردار. رجوع به ذوسلم شود.
ذیسموس.
(اِخ) یکی از دانشمندان صناعت کیمیا (ساختن زر) و او راست در این موضوع کتابی موسوم به المفاتیح فی الصنعة و آن حاوی چندین کتاب و رساله است و آن را سبعین رسالة نیز نامند. (الفهرست ابن الندیم).
ذیشان.
(ع ص مرکب) صاحب عظمت و بزرگی و خطب.
ذیشرافت.
[شَ فَ] (ع ص مرکب)خداوند شرف و عز. در عناوین نویسند، خدمت ذیشرافت فلان ...
ذی شراق.
[] (اِخ) ناحیتی است به یمن از سنجاق و قضای تعز، مرکب از 38 قریه. (از قاموس الاعلام ترکی).
ذیشعور.
[شُ] (ع ص مرکب) صاحب ادراک و حس و فطانت.
ذیشوکت.
[شَ کَ] (ع ص) صاحب بأس و قوت. و در عناوین نویسند: خدمت ذیشوکت فلان ... || هو ذوشوکة؛ ای هو ذونکایة فی العدوّ. (اقرب الموارد).
ذیع.
[ذَ] (ع مص) ذیوع. ذیعان: ذیع خبر؛ پراکنده شدن آن. ذیوع آن. فاش شدن آن. آشکار شدن خبر. (زوزنی). بگستردن خبر. || آشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ذیعان.
[ذَ یَ] (ع مص) آشکاری. ذَیع. ذیوع: ذیعان خبر؛ ذیع و ذیوع آن، پراکنده و فاش شدن آن. فاش و منتشر و گسترده گشتن خبر. || آشکارا کردن. (تاج المصادربیهقی).

/ 7