لغت نامه دهخدا حرف ر

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ر

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ر
ر.
(حرف) حرف دوازدهم از الفباي فارسی و دهم از حروف هجاي عرب (ابتث) و بیستم از حروف ابجد و بحساب جُمَّل آن را به
دویست دارند و از حروف مکسوره و زلاقه( 1) و مسروري و منفصله یا خواتیم و آنیه و مهمله (غیر منقوطه) و نورانیه یا حروف حق
و متشابهه یا متزاوجه( 2) و لثوي و از حروف یرملون میباشد و در علم نجوم و احکام نشانهء قمر و رمز است از ربیع الاَخر و ارجع
و در علم جفر جزء هفت حرف خاکی. رجوع شود به برهان قاطع چ «... رجوع کنید » الی... و در فارسی با کاف (رك) علامت
نیز « ري » و « راي » راي قرشت و » 4) گویند و نیز )« راء » و « را » و « رِ» معین. و از حروف مجهوره و شمسیه و ذولقیه( 3)میباشد. نام آن را
آن را مانند زاء نویسند لیکن بدون نقطه( 5) (رك لغت نامه حرف ز) این حرف در السنهء سامی (عربی، « گفته اند و در کتابت
عبرانی، سریانی، آرامی) هست و در زبانهاي قدیم ایران از قبیل پهلوي و اوستائی و همچنین در سانسکریت نیز هست. (فرهنگ
نظام ||). در علم تجوید گویند راء را هشت صفت است: جهر، بین الشدة و الرخاوه، انفتاح، استفال، انحراف، تکریر، زلق، سکون؛
و در قرائت زبان عربی در چهار موضع به ترقیق و شش موضع به تفخیم ادا شود. (تجویدالقرآن تألیف محمد بن علی بن محمد
الراء » : الحسینی در مقدمهء قرآن چ علی اکبر علمی ص 4). و بجهت آنکه شعراي عرب بقافیهء راء بسیار شعر سروده اند گویند
و حروف ذیل در لهجه هاي مختلف فارسی به هم « ر» و عجب که در فارسی نیز چنین است. ابدالها: حرف « حمارالشعراء لکثرته
شود. مانند: تیر = تیج. صاحب فرهنگ آنندراج احتمال داده است که این دو مصحف کلمات تیز و تیخ « ج» بدل شوند: بدل به
در پهلوي تیج «. با جیم به وزن هیچ... و تیر را نیز گویند که به عربی سهم خوانند » : باشند. لیکن در برهان قاطع ذیل تیج نوشته است
شود. مانند: انگاردن = انگاشتن. انباردن = انباشتن. آغاردن = « ش» بعید می نماید.( 7) بدل به « ج» به « ر» آمده است( 6) ولی تبدیل
آغاشتن. حکیم نزاري گوید : به منزلی که فرود آیم از فراق رخت ز خون دیده جهان سر به سر بیاغارم. رمیدن = شمیدن. بدل به
شود. مانند: کنار = کناغ. اسدالحکماء گفته است : میانْ آبگیري به پهناي باغ شناور شده ماغ از هر کناغ.(آنندراج) زنبر = زنبغ. « غ»
یاقوت در معجم الادبا نویسد: عضدالدوله دیلمی از ابوعلی فارسی دانشمندي را خواست که به قواعد « غ» به « ر» دربارهء تبدیل
قرائت زبان عربی آشنا باشد و او ابوالقاسم عبیداللهبن جروالاسدي را معرفی کرد و پس از آنکه احوال او را از امیر جویا شد،
می گوید چنان که « غین » را تلفظ کند و بجاي آن « راء » عضدالدوله گفت همانگونه که گفتی این مرد عالم است لیکن نمی تواند
امر مستحدثی نیست و از دیرباز معمول بوده « غ» به « ر» عادت غالب اهالی بغداد است...( 8) از این سخن دانسته می شود که تبدیل
« گ» شود. مانند: زنبر = زنبق. (هم مخرج بودن غین و قاف در زبان فارسی مؤید این ابدال تواند بود) بدل به « ق» است.( 9) بدل به
شود. مانند: غوره = غوله. آرغده = آلغده. چنار « ل» شود. مانند: ریماز = گیماز که به معنی نوعی از جامهء لطیف بود.( 10 ) بدل به
صفحه 442 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
= چنال. ریچار = ریچال ریچال به کسر اول و جیم فارسی پنیري باشد نرم مانند کشک که شیر تازه در آن ریزند و نان خورش
سازند. (نهج الادب) سربدار = سربدال. مارمورك = مارمولک. اروند = الوند. لوري = لولی. روخ = لوخ. لوخ بر وزن شوخ گیاهی
است که در آب روید و از آن بوریا و حصیر بافند و عبدالواسع بر این معنی به این بیت بهرام استناد کرده : شود رخ زرد و پشتت
لوخ گردد تنت باریک همچون دوخ گردد. (نهج الادب). سوفار = سوفال. صاحب آنندراج چنین آرد: سوزنی است : نامد برون ز
خانهء اخوان حسود تو تا درنشد به سوزن سوفار در، جمل (یعنی سوفار سوزن) عیارپیشه جوانی که چاکر درزي همی کشدش به هر
روز رشته در سوفال. - انتهی. کاچار = کاچال. به معنی رخت و اسباب خانه. ناصرخسرو گوید : در طلب آنچه نیاید به دست زیر و
زبر کردي کاچال خویش. برگ = بلگ. زورفین = زولفین. چوژه ربا = چوژه لوا. دیوار = دیفال. (از لغت محلی شوشتر). و نیز
معمول در تهران: کارزار = کالیجار. بداغر = بدآغال. معروفی بلخی گوید : چون کلازه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم
بدآغال و چو دمنه محتال. پرگار = فرکال : بدان منگر که سرهالم به کار خویش محتالم شب تاري به دشت اندر، ابی صلاب و
فرکالم. طیّان ریواس = لیواس. پاردم = پالدم. (به معنی چرمی که در زیر دم اسپان و اشتران بندند و به زین محکم سازند تا ز جاي
نرود. مولوي راست : ابروان چون پالدم زیر آمده چشم را نم آمده تاري شده. غریژن = غلیژن. (به معنی گل و لاي سیاهی که در بن
حوض ها و آبگیرها به هم رسد. اسدي طوسی گفته است : نهالی به زیرش غلیژن بدي ز بر پوش او آب روشن بدي. کتاره =
کتاله( 11 ) (به معنی خنجري شمشیرمانند که بیشتر اهالی هند داشته اند. (نهج الادب). زرو = زلو. شلیر = شلیل. تراوش = تلاوش.
نظامی گوید : هم از آب دریا به دریا کنار تلاوشگهی دید چون چشمه سار. تراویدن = تلاویدن. مولوي فرماید : نکنی خمش برادر
چو پر از آب و آذر ز سبو همان تلابد که در او کنند یانی( 12 ) ارنگه رودبار = النگه رودبار. کرم = کلم. روت = لوت. (لخت).
شود: جدارك = جدانک. (نام بازي که آن را کوزه گردان گویند). کنور = کنون ( به معنی خُم و « ن» آرست = آلست. گاه بدل به
کندو، یعنی ظرف بزرگ سفالین که در آن غله کنند و کانور مشبع آن است. (آنندراج). مولوي گوید از تو دارم هرچه در خانه
خنور وز تو دارم نیز گندم در کنور. و حکیم علی فرقدي گوید : نیست ما را مشت گندم در کنون باز دیناري به کیسه اندرون.
بدل شود. صاحب « ه» گاه به u . استوار = استوان. زراتشت بهرام گوید : پذیرفتیم و بر دین استوانیم بجز پیغمبر نیکش نخوانیم
آنندراج آرد: چون: آسر( 13 ) = آسه. (به معنی زمین شیار کرده) هوبر( 14 ) = هوبه. (به معنی کتف و شانهء آدمی). کاخر = کاخه.
(به معنی یرقان که اندام آدمی را زرد کند.) لنبر = لنبه. عماره گوید : چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی
شود: « ي» سیم ساعد و لنبه. و بعضی گویند که در کاخر و لنبر و آسر و هوبر تصحیف است و صحیح بالعکس( 15 ). گاه بدل به
قالی شور = قالی شوي. مرده شور = مرده شوي. خودشور = خودشوي. ریگ شور = ریگ شوي. طلاشور = طلاشوي. در زبان
بدل شود: عراهیه = عتاهیه. سبرور = سبروت. مریخ = متیخ. حرش = حُتش. (علی المجهول). احترش = احتتش. « ت» عربی: گاه به
بدل شود: اثرم = اثلم. « ل» بدل شود: اِرَم = اِشَم گاه به « ش» بدل شود: ضجور = ضجوج. گاه به « ج» (نشوءاللغه ص 35 ) گاه به
بدل شود: مطرفسه = « ن» برکعه = بلکعه. حثاره = حثاله. براسم = بلسام. هدیر = هدیل. ابتهار = ابتهال. حبر = حبل( 16 ). گاه به
مطنفسه. حیزبور = حیزبون. قلب: در شواهد ذیل دیده میشود: پرهو، پهلو هرگز، هگرز. و در لهجهء عامیانه لیره، ریله. حذف:
گاهی حرف راء بجهت تخفیف حذف شود: مانند هرزمان هزمان چنانکه ناصرخسرو گوید : ز بیم چنبر این لاجوردي همی بیرون
و گاه شود که راء در آخر کلمات افادهء معنی نسبت کند چون » : جهم هزمان ز چنبر. 10 پسوندگونه براي نسبت: صاحب آنندراج
لهر بتحریک لام و ها بمعنی شرابخانه زیرا که لَه بمعنی شراب است( 17 ) و نَسَر بتحریک نون و سین مهمله سایبانی که بر سر کوه
سازند و نس سایه را گویند( 18 ) و بر این قیاس، انگشتر( 19 )، و انگشترین مزید علیه آن باشد و ممکن است که هر کدام لغتی بود.
کلیم گوید : میدهد ملک سلیمان را ز کف شهوت پرست طفل را در دست حلوا بهتر از انگشتر است. حکیم رودکی گوید : نسر
میساخت بر سر کهسار دور ماند از سراي خویش و تبار. مارافسار، مارافسا بمعنی آنکه مار را به افسون رام کند( 20 ) و کاورك بفتح
صفحه 443 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
واو بمعنی آشیانه مرغان کذا فی الفرهنج( 21 ) و ظاهر آن است که به ضم باشد بدلیل کابک که مبدل آن است و کابوك مشبع آن
و بخنور بباي تازي و خاي معجمه و نون بوزن فغفور بمعنی هر چیز غرنده عموماً و رعد خصوصاً و رشیدي گوید اینکه در نسخ
معتبره مثل تفسیر ابوالفتوح و سامی فی الاسامی بمعنی برق نوشته اند ظاهراً مشترك است در معنی برق و رعد و در فرهنگ که
1) المزهر چ ) .( بختور و بختوه و بختو بفوقانی نیز آورده تصحیف است و بختو میتواند که مخفف یکی از اینها بود -انتهی( 22
3) رجوع ) 352 - مصر ص 160 سال 1325 ه . ق. ( 2) کشاف اصطلاحات الفنون چ مطبعهء اقدام سنه 1317 ه . ق. صص 351
برهان قاطع حاشیهء معین: ر. ( 5) رجوع به نفائس الفنون ص 10 شود. ( 6) - برهان ra - re کنید به لغت نامه ذیل ذولقیه. ( 4)
8) - از معجم الادباء ) . قاطع چ معین ذیل تیج و تیز و حواشی مربوط به آن. ( 7) - حاشیهء برهان قاطع چ معین ص 540 ح 80
مؤید همین معنی است. ( 10 ) - در حواشی برهان « غ» در زبان فرانسه به صورت « ر» یاقوت ج 5 ص 7 س 13 چ اروپا. ( 9) - تلفظ
در نسخه هاي رشیدي کیمیا آمده و محشی نوشته: این است در بعضی نسخ مطابق » : قاطع چ معین ج 3 ص 1871 چنین آمده است
11 ) - برهان قاطع چ معین ج 3 دیده ) .« فرهنگ (جهانگیري) و برهان و نسخه سروري و در بعضی نسخ رشیدي: گیماز موافق سراج
13 ) - احتمال تصحیف در این کلمه هست. رجوع کنید به برهان قاطع و ) . شود. ( 12 ) - برهان قاطع چ معین ج 1 حاشیه 507
حواشی آن ج 3 ذیل همین مواد. ( 14 ) - احتمال تصحیف در این کلمه هست رجوع شود به برهان قاطع و حواشی آن در ج 3 ذیل
17 ) این احتمال بعید ) . همین مواد. ( 15 ) - دکتر معین در برهان قاطع و حواشی آن. ( 16 ) - نشوءاللغه چ قاهره 1938 ص 153
زاید نیست. ( 20 ) مار افسار مبدل مار افساي « ر» مینماید. رك برهان قاطع چ معین: لهر. ( 18 ) بعید است. رك. ایضاً: نسر. ( 19 )
بمعنی کابوك. ( 22 ) اصل دانسته نشد. « کاووك » است. ( 21 ) ظ . مصحف
ر.
- ( [رُ] (یونانی، اِ)( 1) نام حرف هفدهم است از حروف یونانی و نمایندهء ستاره هاي قدر هفدهم و صورت آن این است: رُ.ژ ( 1
.Rho
رآء .
[رِ] (ع مص) مراآة. کاري براي دیدار کسی کردن. (تاج المصادر زوزنی).
رآب.
[رِ] (ع اِ) جِ رؤبۀ. کفشیرها. (منتهی الارب). رجوع به رؤبۀ شود.
رآب.
[رِ] (ع اِ) کاسه بند. (منتهی الارب ||). مرد مصلح و شکسته بند. (منتهی الارب) (آنندراج).
رآبیل.
[رَ] (ع اِ) جِ رئبال و ریبال. رجوع به رئبال شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
را.
صفحه 444 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
براي معانی گوناگون آید اول » : دانسته اند. در نهج الادب چنین آمده است « علامت مفعول صریح » (ح) در زبان فارسی آن را
و صاحب غیاث اللغات و سایر «. زید بکر را زد » : ي علامت مفعول که براي اظهار مفعولیت ماقبل خود آید؛ چنانکه در این قول « را »
تعبیر کرده اند. چنانکه صاحب « علامت مفعول » یا « علامت مفعول بیواسطه » یا « علامت مفعول صریح » فرهنگهاي پارسی نیز از آن به
( للمفعول و قد یستعمل...) ملک الشعراء بهار در مطاوي کتاب سبک شناسی( 1 « را » آنندراج از قول شارح گلستان گوید: (ان لفظ
خود آن را گاه علامت مفعول و زمانی علامت مفعول مطلق( 2) و گاه یکی از علائم مفعول له و مفعول بواسطه گفته است و در
که ترکیبی « براي » است( 3) و زیاد مورد استعمال ندارد و غالباً بمعناي « راي » را در پهلوي » : سبک شناسی ج 1 ص 398 چنین آرد
و همچنین در مقدمهء «( شرم و ننگ بد را روان بدوژخ مسپار. (فقرهء 95 » : آمده است مثال از اندرز آذرباد « راي » و « به » است از
مقدمهء کتاب التفهیم « سو » از علائم مفعول به است. جلال همایی در ص « را » گوید: کلمهء « ك» مجمل التواریخ و القصص ص
گاهی علامت مفعول صریح است و گاه... الخ). عبدالرحیم همایونفرخ مؤلف دستور جامع زبان فارسی « را » بیرونی مینویسد: (کلمهء
که آن را علامت مفعول بیواسطه نامیده اند قسمتی از حروف پیشین محسوب « را ») : در ص 753 کتاب خود چنین آورده است
خانه را » : است که پس از مفعول صریح می آید مانند « را » یکی دیگر از نشانه هاي معرفه » :( میشود)( 4). احمد خراسانی نوشته اند( 5
مؤلف کتاب مفرد و جمع و معرفه و .« را نشانهء مفعول صریح معرفه دانست « را » باید ...:«. خانه اي را خریدم » : نباید گفت « خریدم
.(6)« اختصاصی بمعرفه ندارد و ما در جاي خود از آن بحث خواهیم کرد « را » باید دانست که » : نکره پس از نقل این قول می نویسد
کلمه یا حرفی است که غالباً - نه همیشه - در جمله با مفعول می آید و نسبت به فعلی « را » از آنچه نقل شد چنین مستفاد میگردد که
که با آن آمده معانی مختلف قبول میکند و چنانکه خواهیم دید موارد استعمال آن منحصر به این نیست که کلمات قبل از خود را
پرداخته و خواسته اند آن را روشن سازند مثالهائی براي نمودن موارد « را » حتماً بحالت مفعولی درآورد. کسانی که به تعریف
استعمال آن بجاي نهاده اند که بعضی صحیح و برخی نادرست است و در هر دو صورت کامل و تمام و منحصر در موارد مذکور
نیست. اینک آنچه از موارد استعمال این کلمه در معانی مختلف، که یافته ایم، یکایک همراه با توضیحات و شواهد در ذیل نقل
میکنیم ||: علامت مفعول صریح : و نخستین کسی که بر دیوار برفت و با قیصر برآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد. (مقدمهء
شاهنامه ابومنصوري از بیست مقاله ج 2 ص 59 ). و گودرز بگاه کیخسرو سالار بود، پیران را او کشت که اسپهبد افراسیاب بود.
(مقدمهء شاهنامه ابومنصوري از هزارهء فردوسی ص 145 ). و این بیابان را بیابان خوارزم و غور خوانند. (حدود العالم ص 35 ). و
.( هیچکس این دریا را نبریده است. این دریا را رومیان اوقیانوس مشرقی خوانند و تازیان بحرالاخضر خوانند. (حدود العالم ص 6
بدو بازخواندند لشکرش را گزیده سواران کشورش را. ترا از دو گیتی برآورده اند بچندین میانجی بپرورده اند. نویسندهء نامه را
پیش خواند بر تخت خویشش به کرسی نشاند.فردوسی. که هر آنگه که خداي عزوجل به امتی نیک خواهد، ملکان ایشان را عادل
گرداند و عالم. (الابنیه عن حقایق الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 26 ). و بطلمیوس آن را بکار داشته است. (التفهیم ص 238 ). پس
یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی گفت. (تاریخ سیستان ص 226 ). و یعقوب محمد بن واصل را بقلعه فرستاد بندکرده. (تاریخ
سیستان ص 230 ). و این سایه را زیادة المثل خوانند. (التفهیم ص 187 ). ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود رفته بود (آلتونتاش).
عبدوس را بر اثر وي بفرستادند. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). ملوك
روزگار چون بروند فرزندان ایشان با فراغت دل روزگاري را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). هشام گفت من ورا نشناسم و مرادش آن
آمده « مر » همراه کلمهء « را » ، بود تا اهل شام مر او را نشناسند. (کشف المحجوب ص 91 ). (در مثال مذکور، در قسمت اخیر جمله
که آن نیز توضیح داده خواهد شد) : اي کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست.ناصرخسرو. و بیشتر اوقات آن
کشتیها را در آن آبگیر، چنانکه استر در استرخانه، بسته بودندي. (سفرنامهء ناصرخسرو چ برلین ص 69 ). بهیچ در درنمی گنجد از
درهاي جامع از بزرگی که بود تا دري فروگرفتند و آن را در مسجد بردند و باز در را نشاندند. (سفرنامهء ناصرخسرو ص 73 ). و ما
صفحه 445 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بیشتر مردم را از نگریستن در این باب غافل یافتیم. (زادالمسافرین ص 3). سهمش بزند قافلهء عمر مخالف وهمش بدرد پردهء اسرار
عدم را. ابوالفرج رونی (دیوان ص 11 ). و مهتر ایشان را عطاش بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ و القصص). و بعد از این به
حرب نهروان آمد و بسیاري خوارج را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص ص 292 ). و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار به
حرب او نامزد کرد که برود و آن فتنه را فرونشاند. (چهارمقاله). و او را به قلب من بازخوانید. (چهارمقاله چ معین ص 68 متن). و
اوقات را سجل کرد و ادرارات را توقیع کرد. (چهارمقاله چ معین ص 99 متن). آورده اند که شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر
آوردند تا شیخ را مداوا کند. (اسرارالتوحید). نظام الملک رحمۀ الله علیه خانقاهی کرده بود در سپاهان و امیر سیدمحمد را که
علوي بود و فاضل بخادمی خانقاه نصب فرمود. (اسرارالتوحید ص 193 ). یاسمن لطیف را همچو عروس بکر بین باد مشاطه فعل را
جلوه گر سمن نگر. شیخ فریدالدین عطار. وقتی از امیرالمؤمنین علی - کرم اللّه وجهه- پرسیدند که خداي تعالی را دیدي یا
جوامع الحکایات و لوامع الروایات چ معین ) .«؟ چگونه دیدي او را » گفتند «. نپرستم خدائی را که او را نادیده باشم » : شناختی؟ گفت
بخش اول باب اول از قسم اول ص 59 ). سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر کو بتابش زر کند مر سنگهاي خاره را.
(کلیات شمس ص 92 ج 1 چ فروزانفر). بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بندهء صالح را ببهشت برند و خواجهء فاسق
را بدوزخ. (گلستان سعدي چ فروغی ص 164 ). گر چنین جلوه کند مغبچهء باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را. حافظ
(دیوان ص 8). برو از خانهء گردون بدر و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را. حافظ (دیوان ص 8). حافظا می خور و
رندي کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 8 ||). بمعنی براي: ملک الشعراء
و بعضی لغات بوده است که به الف و یا واو ختم میشده و یاء آخر ...» : بهار در کتاب سبک شناسی ج 1 ص 301 چنین نوشته است
را بمعنی براي و از » : و در حاشیه افزوده است «... اندر واي ،« راي » ، آنها در غالب املاها حذف گردیده است چون خذاي، گذاي
و این حرف در اصل زبان پهلوي تنها در همین مورد » ( و درجاي دیگر آن کتاب چنین نویسد:( 7 .« علائم مفعول له و... میباشد
از قید تخصیص شمارند( 8). بهرحال « نوعی » و در جاي دیگر توضیح میدهد که آن را .« جهت قید تخصیص استعمال میشده است
در معنی براي بسیار استعمال شده است لیکن این کلمه خود بمعانی: بهر، ازپی، از جهت، مال، از آن، متعلق به، و سوگند و « را »
قسم و اختصاص مطلق آمده است که اینک بشرح یکایک آنها میپردازیم( 9 ||). بمعنی بهر، ازپی، از جهت، نزد و مانند اینها
:خواندن این نامه دانستن کارهاي شاهان است و سود این نامه هرکسی را هست. (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوري از بیست مقاله).
ایدون سزد که هفت چیز بجاي آورند مر نامه را. (مقدمهء شاهنامه از هزاره فردوسی ص 137 ). گر هست باشگونه مرا جام اي
بزرگ بنهاده ام دعاي ترا بنده وار پیش.رودکی. خود تو آماده بُدي برخاسته جنگ او را خویشتن آراسته.رودکی. زستن و مردنت
یکیست مرا غلبکین در چه باز یا چه فراز.ابوشکور. اندر رباط یکی چشمهء آب است چندانکه خورد را بکار شود. (حدود العالم از
سبک شناسی ج 1 ص 355 ). هرچه ورزیدند ما را سالیان شد بدست اندر بساعت تند و خوند. آغاجی. آن سگ ملعون برفت این
سند را از خویشتن تخم را مانند پاشنگ ایدرش برجاي ماند. منجیک. ز مادر همه مرگ را زاده ایم بناچار گردن ورا داده
ایم.فردوسی. سیاوش مرا همچو فرزند بود که با فرّ و با برز و اورند بود.فردوسی. هم آنگاه از جاي برخاستند پذیره شدن را
بیاراستند.فردوسی. که باید مرخادمان مجلس وي را کتابی تصنیف کنم بپارسی دري. (مقدمهء دانشنامهء علائی نقل از سبک
شناسی ج 2 ص 37 ). تا آنچه ازدر طرف و نوادر است خویشتن را حاصل کند. (قراضهء طبیعیات از سبک شناسی ج 2 ص 38 ). سر
فرازیر کرده دارد زخم را. (التفهیم ص 90 ). و گاهگاه با ایشان جدولی بود عرض قمر را. (التفهیم بیرونی ص 276 ). پس به هر پنجره
بنهاد برافشاندن را بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر. فرخی. همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود ناز را وقتی عتابی در میان
پیدا کند. منوچهري. بامدادان حرب غم را لشکري کن تعبیه اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه. منوچهري. و جزعی یمانی بگردن
او انداختم چشم زخم را. (تاریخ سیستان). آخر سوگندان خورد او را. (تاریخ سیستان). خداي را هیچکس نیست پسر مرا بهتر از
صفحه 446 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آمنه. (تاریخ سیستان). اگرچه آب گل پاکست و خوشبوي نباشد تشنه را چون آب در جوي. فخرالدین گرگانی (ویس و رامین). و
اکنون اینجا شحنه اي می گماریم با اندك مایه مردم، آزمایش را. (تاریخ بیهقی). یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم و
پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). دستوري داده بودیم رفتن را و برفت. (تاریخ بیهقی). این مناجات به عربیت سخت فصیح است
اما ترك تطویل را معانی آن بپارسی بیاوردم تا مکرر نشود. (کشف المحجوب ص 94 ). چون طعام بیاوردند مر اکرام ضیف را امیر
بیامد تا با من موافقت کند. (کشف المحجوب ص 521 ). و تو دوست تر کسی مرا. (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 119 ). ترا
کنون که بهار است جهد آن نکنی که نانکی بکف آري مگر زمستان را. ناصرخسرو( 10 ). از نماز و زکات و از پرهیز کیسه را
بندهاي سخت بساز. ناصرخسرو. کسی را کند سجده دانا که یزدان گزیدستش از خلق مر رهبري را. ناصرخسرو (دیوان چ تهران
ص 14 ). فلک در سایهء پرّ حواصل زمین را پرّ طوطی کرد حاصل. ابوالفرج رونی (دیوان چ تهران ص 71 ). و اصل آن بی شاپور
از آن بیفکنده اند. (فارسنامهء ابن البلخی). وریشهر، مسلمانان را مستخلص گشت. (فارسنامه ابن البلخی). « بی » است، تخفیف را
مردان مرگ را زاده اند. (نوروزنامه منسوب بخیام). نافرید آفریدگار مگر جز زیانِ مرا زبانِ تو را. سنائی (دیوان چ مدرس رضوي
ص 23 ). هم بچشم شاه روي شاه خواهی دید و بس دیده اندر کار شه کن کوري بدخواه را. سنائی (دیوان ص 31 ). هر کجا شوریده
اي را دیده ام چون خویشتن دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام. سنائی (دیوان چ مدرس رضوي ص 671 ). ابومنصور از قصبه
بیرون رفت و به استقبال او تبرك و تیمن واجب شناخت اما او را پیاده نشد، و بدان سبب میان ایشان خصومت و نزاع رفت. (تاریخ
بیهق). دودي که سر از مطبخ جود تو برآورد آماده تر از ابر بود زادن نم را.انوري. روزي که چو آتش همه در آهن و پولاد بر باد
نشینند هزبران جَوَلان را.انوري. چنار پنجه گشاده است و نی کمر بسته است دعا و خدمت دستور و صدر دنیا را.انوري. رصدبندان
بر او مشکل گشادند طرب را طالعی میمون نهادند.نظامی. زان مایه که طبع ها سرشتند ما را ورق دگر نوشتند.نظامی. و گفت خداي
عزوجل وحی فرستاد بکوهها که من بر یکی از شما با پیغمبري سخن خواهم گفت همهء کوهها تکبر کردند مگر طور سینا، بر او
سخن گفت با موسی تواضع او را. (تذکرة الاولیاء). من خاك در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا، چون دست بخاك بردي زر
گشت، دانستم که توبهء تو حق است. (تذکرة الاولیاء عطار). سالها بودي تو سنگ دلخراش( 11 ) آزمون را یک زمانی خاك
باش.مولوي. ردّ میراث سخت تر بودي وارثان را ز مرگ خویشاوند.سعدي. در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقرهء
خام.سعدي. دراین بوستان که بودي ما را چه تحفه آوردي؟ گفت بخاطر داشتم که چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهء
اصحاب را. (گلستان سعدي). شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس چون مقام مکه از پیغمبرآمد با صفا این بشارت در چمن
هردم که می آرد نسیم می نهند اشجار سرها بر زمین شکرانه را. سلمان ساوجی. حسن خلقی ز خدا میطلبم خوي ترا تا دگر خاطر ما
از تو پریشان نشود.حافظ ||. بمعنی مال از آن متعلق به؛ و آن از ادات ملکیت است چنانکه اگر گوئیم مرا، ترا، اورا، مارا، شمارا،
اینانرا، آنان را، ایشان را یعنی: مال من، مال تو، مال او، مال ما، مال شما، مال اینان، مال آنان، مال ایشان : و همیشه طوس کنارنگیان
را بود تا بهنگام حمید طائی که از دست ایشان بستد. (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوري از هزارهء فردوسی ص 148 ). گفت ترا پرسند از
غنیمت، بگوي خداي راست و پیغامبر را. (ترجمهء طبري بلعمی). و اندر میانه آن چهارصد شتر سرخ عبدالمطلب را بود. (تاریخ
سیستان). و اندر بم سه مزگت جامع است یکی خوارج را و یکی مسلمانان را و یکی اندر حصار. (حدود العالم). قراتکین نخست
غلامی بود امیر را، به هرات نقابت یافت. (تاریخ بیهقی). آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور پس خواب و خور ترا و خرد با
هنر مرا. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 7). موافقت می باید در میان دو برادر تا در جهان آنچه به کار آید ما را گردد. (فارسنامهء
ابن البلخی). هر والی که آن ناحیت او را بودي همه ولایت وي را اطاعت داشتندي. (فارسنامهء ابن البلخی). و قرار دادند که
ماوراءالنهر با فرغانه انوشیروان را باشد به سبب پیوندي و از آن جانب فرغانه هرچه ترکستان است خاقان را باشد. (فارسنامهء ابن
( البلخی). هرکه نگرود، دوزخ او راست. (تاریخ بخارا نرشخی). جان ما می را و قالب خاك را و دل ترا وین سر پرذلت و تزویر( 12
صفحه 447 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تیغ تیز را. سنائی (دیوان ص 26 ). این باد اندر هر سري سوداي دیگر می پزد سوداي آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما. (کلیات شمس
چ دانشگاه ص 12 ). این دراز و کوتهی مر جسم راست چه دراز و کوته آنجا که خداست.مولوي. شما را اطلس و شعر خیالی خیال
13 ) دستگه و پیشه ترا، دانش و اندیشه ترا شیر ترا، بیشه ترا، آهوي تاتار ).( خوب آن دلدار ما را. (کلیات شمس چ دانشگاه ص 73
مرا. (کلیات شمس چ دانشگاه ص 32 ). گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را. سعدي.
همه ملاحت و آهستگی و شرم تراست همه ملامت و دلخستگی و عشق مراست. قاینی وراق ||. و قدما آن را گاه در مورد قسم
محضاً » و بجاي محض رضاي خدا « للّه را » آرند و گاه درنظم و هم درنثر آن را با لام قسم عربی جمع کنند چنانکه بجاي براي خدا
و متعلق یا فعل آن مانند همهء ادات قسم محذوف است :مرا به خلوت با خداوند عالم سخنی هست للّه را مرا بگذار تا سخن « للّه
خود بگویم که مردي درویشم و از شصت فرسنگ بدین کار آمده ام. (راحۀ الصدور راوندي). خدا را از طبیب من بپرسید که آخر
کی شود این ناتوان به؟حافظ. سخن در پرده گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردار.حافظ. ساربان بار من افتاد خدا را مددي
دل میرود ز دستم » : که امید کرمم همره این محمل بود( 14 ).حافظ. صاحب نهج الادب در ص 525 کتاب خود چنین مینویسد
صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا یعنی دل از دست من میرود جانب خدا یعنی صاحبدلان در اخفاي راز من
در این شعر بمعنی براي « را » بکوشید. این مصرع را احتمال دیگر هم هست. از رسالهء عبدالواسع و آن احتمال این است که کلمهء
است که در وقت التماس و طلب بکار برند چنانچه صاحب تنبیه الصبیان نیز در این بیت بمعنی براي گفته است و قایل صاحبدلان را
کنایه از مرشدان زمان کرده و راز پنهان عبارت از عشق است و معنی بیت این است که دل از دست میرود اي مرشدان زمان افسوس
که آشکارا میشود راز پنهان که از کتمان آن امید سعادت داشتم؛ براي خدا توجهی نمایند و همتی فرمایند که آن سعادت از دست
خدا را سوي مشتاقان نگاهی پیاپی گر نباشد گاهگاهی.حافظ. در گلشن زمانه اگر گل نمیشوي خود خار هم مباش :« نرود -انتهی
با باي قسم آید و مؤید آن باشد مانند ترا بخدا، ترا به امام رضا و ||... بمعنی مطلق « را » خدا را گیاه باش. محیط قمی ||. و گاهی
که از علائم مفعول له و مفعول بواسطه است گاهی بصورت « را » : اختصاص: ملک الشعراء بهار در کتاب سبک شناسی گوید
که او هم از ادات تخصیصی « راي » با ...» : و... استعمال شده است( 15 ). و در جاي دیگر چنین آرد « براي » و « به » اختصاصی بجاي
سعدي این حرف را بچندین حالت و » : در آثار سعدي نویسد « را » 16 ) و در ج 3 ص 141 دربارهء استعمال ).«... است ترکیب شده
بحد وفور و بیشتر از همهء نویسندگان استعمال کرده است و نیز تفاوتی با استعمال دیگران دارد که اسم قبل از آن را بر جمله مقدم
می سازد... علامت تخصیص مطلق: عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده بازرگانی را هزار درم خسارت افتاد زاهد را
افادهء معنی تخصیص نمی کند، یعنی چنان « را » باید دانست که در هیچیک از این مثالها .« این سخن قبول نیامد و روي برتافت
نیست که بتوانیم جمله هاي بالا را بدین شکل درآوریم: هزار درم خسارت مخصوص بازرگان است یا زاهد مخصوصاً این سخن
تخصیص در حال فاعلی: درویشی را ...» : قبول نکرد یا مخصوصاً عالمی معتبر با یکی از ملاحده مناظره کرد. و همچنین گوید
شنیدم که به غاري در نشسته بود. خواجه اي را بنده اي بود. کی را از ملوك فارس انگشتري گرانمایه بود. یکی را از وزراء
از باب تبدیل فعل « را » مفید معنی تخصیص نیست و در سه شاهد اخیر نیز « را » باید دانست که در مثال اول نیز بهیچوجه .«. پسري بود
تخصیص در حال مفعولی: پادشاهی را » ( داشتن به بودن است که بین قدما مرسوم بوده و شرح آن خواهد آمد. و نیز گوید:( 17
حکایت کنند که بکشتن بیگناهی فرمان داد گدائی هول را حکایت کنند پیرمردي را گفتند چرا زن نکنی یکی را از دوستان
مثال آورده شده و « تخصیص در حال فاعلی » و « در تخصیص مطلق » در این جا نیز دو شاهد اول شبیه به قسمی است که «... گفتم که
است که از حروف اضافه میباشد و معنی آن دو جمله بدین قسم است: به « ب» بمعنی حرف « را » ، در دو شاهد، سوم و چهارم
« را » 400 در مورد ، پیرمردي گفتند چرا زن نکنی؟ -بیکی از دوستان گفتم که... و خود مرحوم بهار در ج 1 سبک شناسی ص 398
و دیگر مفید معنی اضافت است و در ترکیب اضافی که مضاف الیه در آن مقدم باشد واقع میشود چنانکه در » : هاي زاید و مر گوید
صفحه 448 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پادشاهی را » : در جملهء « را » معلوم نیست که «... حکایت پادشاهی که » یعنی «... پادشاهی را حکایت کنند که » ... این قول سعدي
است چنانکه در ص 142 ج 3 آورده یا براي قلب اضافه یعنی تقدیم مضاف « تخصیص در حال مفعولی » مفید معنی «. حکایت کنند
الیه بر مضاف آورده شده است؟ اجما چنان است که این مثال در هیچیک از موارد دوگانه صحیح نیست. صاحب فرهنگ نظام
گوید: (علامت تخصیص است بمعنی براي دعا مثال: خدا را دست از من بدار.) و ما این قسم امثله را مخصوص موارد قسم دانستیم.
در مورد براي بمعنی اختصاص : همه آفرین ز آفرینش تو را. ابوشکور. یارم خبر آمد( 18 ) که یکی توبان « را » اینک شواهد استعمال
کرده ست مر خفتن را ز دبیقی نکو و پاك. منجیک ترمذي. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف
برمفراز. ولیدي (از فرهنگ اسدي نسخهء نخجوانی). یکی خانه او را بیاراستند بدیبا و خوالیگران خواستند.فردوسی. تو داري
بزرگی و کیهان تراست همه بندگانیم و فرمان تراست.فردوسی. چون بنزدیک حجر فراز رسید مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی
91 ). و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب ، کردند تا وي مرآن را ببوسید. (کشف المحجوب ص 90
گردانیده اند مرقوت هوا( 19 ) را و طلب لهو را. (کشف المحجوب ص 520 ). ستایش باد یزدان دانا و توانا را که آفریدگار جهان
است و دانندهء آشکار و نهان است. (الابنیه عن حقایق الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 25 ). فرمان خداوند راست. (تاریخ بیهقی).
سپاس و ستایش مر خداوند آفریدگار بخشایندهء خرد را. (مقدمه دانشنامه علائی از سبک شناسی ج 2 ص 36 ). شخصی است حمید
آمده در قوت و بسطت روحی است معین شده امثال و حکم را. ابوالفرج رونی (دیوان ص 10 ). و میان هر دو جانب جنگهاي عظیم
رفت و به آخر ظفر ابرویز را بود. (فارسنامه ابن البلخی). چنین قصیده ز مسعودسعد سلمان خواه چنین قصاید مسعودسعد سلمان
راست. مسعودسعد. منت خداي را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و بشکر اندرش مزید نعمت. (گلستان). را و مر: در کتاب
دستوري که پنج تن از اساتید ادب براي مدارس متوسطه نوشته اند چنین آمده است: در زمان قدیم در اول مفعولی که به آخر آن
می افزودند: بیهنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاري مر سگ صید را. « مر » باشد براي تأکید کلمهء « را » حرف
بر سر مفعول « مر » (دستور پنج استاد ج 1 ص 37 ). جلال همائی در مقدمهء کتاب التفهیم (ص 3) آورده اند: آوردن ادات مفعولی
بی آنک یکی مر دیگر » .( التفهیم ص 10 ) «. و این آن است که هر سه پهلوي او مر یکدیگر را راست همچند باشند » : صریح همچون
التفهیم ص 35 ). ممکن است که با وجود ادات مفعولی ) «. و بریدن او مر او را به زاویه هاي قائم بود » .(16 ، التفهیم ص 15 ) .«. را ببرد
التفهیم ص 42 ). در مقدمهء فرهنگ جهانگیري چنین ) « چون هفت مر چهل و نه را » فعل صریح در جمله نباشد، مانند « را » و « مر »
بود مولوي « مر » آمده است: آیین هشتم در ذکر کلماتی که بجهت حسن و زیب کلام بیاورند و او را دخلی در معنی نباشد اول لفظ
بنظم آورده: بیت: دل وقت سماع بوي دلدار بَرَد جان را به سراپردهء اسرار برد. این زمزمه مرکبی است مر روح ترا بردارد و خوش
به عالم یار برد. یعنی روح ترا. و گاه افادهء معنی حصر کند چنانکه شیخ سعدي فرموده: مر او را رسد کبریا و منی که ملکش قدیم
است و ذاتش غنی. یعنی او را رسد (کبر و منی). ملک الشعراء بهار در کتاب سبک شناسی ج 1 ص 400 چنین گوید:... دیگر
که از علائم مفعول له است و این حرف در پهلوي بنظر حقیر نرسیده و ظاهراً از اصطلاحات خراسان و از « مر » بسیار آوردن حرف
لهجهء دري باشد و در نویسندگان خراسان نیز استعمال آن گاهی شدت دارد و گاهی ضعف، منجمله در بلعمی به اندازه اي و در
زادالمسافرین ناصرخسرو به افراط و در تاریخ سیستان کمتر دیده میشود. بلعمی این حرف را در مواردي می آورد که مفعول در
محل پستی و دنائت نباشد و مورد طبیعی یا ممدوح داشته باشد و باید هرجا که این حرف می آید متعلق آن محل مفعول بلاواسطه
داشته باشد مثال از بلعمی: خاتون نیز مر بهرام را بزرگ داشتی، پس پرویز آگاه شد کی ملک ترك مر بهرام را نیکو دارد...
سرهنگی را بفرستادم نام وي مردانشاه و گفت حیلت کن تا بهرام را بکشی مردانشاه بیامد و بسیار خلعت ها آورد مر خاقان را. از
« مر » قبل از مفعول می آید و درچه موارد نمیآید و مرا گمان چنان است که « مر » این جمله بخوبی معلوم میشود که در چه مواردي
و از این دست ها بوده است و رفته رفته صورت ادات بخود گرفته است( 20 ) و « حضرت و مولی » در اصل از علامات احترام مانند
صفحه 449 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نویسد: و از جملهء کلمات زائده هم هست که از براي حسن کلام آورند « مر » الله اعلم. و همچنین صاحب برهان قاطع ذیل کلمهء
یعنی به او گفتیم و او را دیدیم و در حاشیهء برهان قاطع چ معین ص 1979 ج 4 افزوده « مر او را دیدیم » و « مر او را گفتیم » چنانکه
است( 21 ): مَر( 22 )اداتی( 23 ) که پیش از مفعول درآید: مر آن زخم گرزش که یارد چشید؟ فردوسی. مر او را رسد - و نیز ممکن
است با مسندالیه (یا فاعل) استعمال شود: مر او هست پروردهء کردگار. (دارمستتر تتبعات ج 1 ص 132 ). و نیز. بدل گفت اگر
جنگجوئی کنم به پیکار او سرخروئی کنم بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصري بلخی (از لغت فرس
ص 360 ). صاحب کتاب دستور جامع زبان فارسی( 24 ) در این باره چنین نویسد: مر، این لفظ نیز علامت دیگري براي مفعول مستقیم
است. در ادبیات متقدمین یعنی از سده هاي اول و دوم هجرت تا سدهء دوازدهم دیده میشود که علاوه بر لفظ را در دنبال مفعول
هم پیش از مفعول مستقیم گاهی اضافه میکرده اند که در دو سدهء آخر چون احتیاج مبرمی به آن نبوده متدرجاً از « مر » مستقیم لفظ
استعمال آن خودداري شده است ولی چون در نوشته و اشعار یعنی ادبیات فارسی زیاد دیده میشود چند نمونه از آن شاهد آورده
میشود : بود عمران هم ز اسرائیلیان لیک مر فرعون را دل بود و جان. مولوي. وزیر گفت اي ملک چون گرد آمدن خلق موجب
پادشاهی است تو مر خلق را چرا پریشان میکنی مگر سر پادشاهی نداري؟ (گلستان). از مطالب فوق چنین دانسته میشود که استعمال
در معانی « را » بیاید یعنی همان قسم که « را » است چنانکه در تقسیمات معانی « را » تقریباً در غالب موارد تابع حالات « را » بجاي « مر »
نیز در همان حالات بکار برده میشود « مَر » آمده « علامت مفعول صریح، علامت مفعول غیر صریح، همراه مسندالیه » سه گانه و کلی
کاملا معادل و « مَر » یا سایر چیزها را نمیتوان بر آن حمل کرد. شاهد براي موردي که « علامت احترام » و معانی دیگري از قبیل
در مورد علامت مفعول صریح و بجاي آن استعمال شده است: چنین گفت حکیم ابومنصور موفق بن علی الهروي که « را » مساوي
مر کتابهاي حکیمان پیشین و عالمان و طبیبان مجرب همه بجستم و هرچ گفته بودند بتأمل نگه کردم. (کتاب الابنیه عن حقایق
از » و « ازقبل » و « زچه » و « ازپی » و « ازبهر » و « براي » و « از جهت » الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 25 ). براي تأکید. و قدما آن را با
مقدمهء « کا » جمع کنند شاید بجهت تأکید معنی زیرا چنانکه مرحوم بهار در حواشی صفحهء « لام تعلیل » و « از اتفاق » و « آنروي
مجمل التواریخ نوشته است در کلام حرفی زائد یا من باب زینت معنی ندارد و هیچ حرفی از فایدتی خالی نیست( 25 ) قاعدةً هم
نمیتوان این کلمات را زائد تصور کرد مگر آنکه بتوان دلیلی مقنع بر آن اقامه داشت بخصوص که در کتب نظم و نثر پارسی در
در این قسم موارد رجحان می « را » براي استعمال « تأکید » اعصار مختلف نمونه هاي بسیاري از آن دیده میشود، بدین جهات عنوان
فراهانی علیه الرحمه ...» : چنین می نویسد « را » یابد. لیکن برخی آن را بدین صورت زائد دانسته اند. صاحب فرهنگ آنندراج ذیل
« راي » اولی است چه « را » جمع شود حکم بزیادتی « را » با « براي » یا « بهر » در شرح قصاید اوحدالدین انوري نوشته هرگاه که کلمهء
زائد در کلام هیچیک از قدما نیست که نیست و در عصر ایشان متعارف بود و در اکثر مواضع از کلام ایشان که توجیه ممکن نباشد
قائل باید شد چون ازیرا به وزن نصیرا که زیرا بحذف همزه و ایرا بحذف زا مخفف ازین راست و براي فلان را و بهر « را » بزیادتی
نیز زائده « از » و مترادفات آن افادهء معنی علت و سبب میکند پس لفظ « براي » فلان را و از پی فلان را که در این کلمات تنها لفظ
باشد و چنین زیادت بلکه زیاده از این در کلام قوم بسیار است مثلا در این بیت میرزا صائب: آدمی پپر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد. هر چهار لفظ در وقت و سحر و گاه دلالت میکند بر ظرفیت و اقتصار از آن بر غیر درست
است زیرا که در حروف تنها نمی آید برخلاف کلمات سه گانه: اي لفظ، ازو براي و را، دیگر هرکدام لیاقت آن ندارد که تنها
آرند... امیري معزي گوید: از بهر تو را توبه و سوگند شکستم برکف قدح باده نهادیم دگر هیچ.( 26 ) حکیم سنائی گوید: آن
کبک مرقع سلب برچده دامن از غالیه غل ساخته از بهر نشانرا. اوحدالدین انوري گوید: فاتحهء داغش از زمانه همی خواست شیر
صاحبان فرهنگ شعوري و فرهنگ نظام نیز معتقدند که آوردن را همراه براي و از پی و... «.( سپهر از براي لوح برین را - انتهی( 27
در جلو کلمه اي باشد دیگر دنبال « براي » هرجا که حرف » :( زائد است عبدالرحیم همایون فرخ در کتاب دستور خود چنین آرد( 28
صفحه 450 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نخواهد بود... و اما اینکه مولوي (در بیان « براي » باشد دیگردر جلو آن احتیاج به « را » نیاید و همچنین اگر در آخر کلمهء « را » آن
اینکه حیرت مانع بحث و فکرت است) فرماید: آن یکی زد سیلئی مر زید را حمله کرد او هم براي کید را. که هم در جلو کلمهء
آورده و نیز در این بیت که میفرماید: هر زدن بهر نوازش را بُوَد هر گله از شکر حاکی میشود. « را » و هم در دنبال آن « براي » کید
اگر در ابیات فوق تصحیفی روي نداده باشد البته از جمله چیزهائی « را » آورده و هم در دنبال آن « بهر » که در جلو کلمهء نوازش
است که براي شعرا در نظم مجاز است و الا مولوي بزرگواري است که در هر چیزي میتوان به او اقتفا و اقتدا کرد مخصوصاً در
باید دانست که با مراجعه بطبع هاي .« کلمات و قوانین زبان فارسی و اینگونه انحراف اگر مجازي نبودي بعید مینمودي... -انتهی
مختلف مثنوي که کمابیش انتقادي و متقن و قابل اطمینان نیز هست تقریباً مسلم میشود که هیچگونه تصحیفی بخصوص در
اختصاصی به این دو بیت در اشعار مولانا ندارد « براي » همراه « را » مصرعهاي مورد مثال رُخ نداده است( 29 ) بعلاوه استعمال این قسم
را همراه از پی و « را » و همچنانکه بیاید بکار بردن آن نیز منحصر به نظم نیست و در آثار متقدمان بکتب نثر بسیاري برمیخوریم که
براي و... بکار برده اند. اینک مثالهاي آن : و چون هیچ خبر نستد مگر آن علم و اندر خزینه بنهاد از بهر فال را. (ترجمه طبري
بلعمی). به هر یک سال چهار شب همه بهم آیند از بهر توالد را. (حدود العالم نقل از مقدمهء نصیحۀ الملوك ص یو بقلم جلال
همایی). جهان پر ز گردون بد و گاومیش ز بهر خورش را همی راند پیش.فردوسی. و ز بهر آن را که معدل النهار و منطقۀ البروج
یک از دیگر جدایند. (التفهیم ص 76 ). پس هر دو بکارند از جهت احتیاط را. (التفهیم ص 256 ). و تا نماز دیگر از بهر خویشتن را
بستاند. (التفهیم ص 256 ). کاشکی کار من و تو بدرم راست شدي تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم.فرخی. رسم ناخفتن بروز
است و من از بهر ترا بی وسن باشم همه شب روز باشم با وسن. منوچهري. کودك است او ز چه معنی را پشتش بخم است
رودگانیش چرا نیز برون شکم است. منوچهري. اما حق اُلوالامر و خاندان مصطفی نگاه باید داشت از بهر دین را. (تاریخ سیستان).
هر دو بر نشستند از بهر نماز آدینه را. (تاریخ سیستان). از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (نمونهء
نثر ابونصر مشکان از سبک شناسی ج 2 ص 88 ). و بنده این نه از بهر خود را میگوید. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی به بلخ رسید
تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهرعقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی). گروهی از فرزندان آدم یکدیگر را می کشند و می
خورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند. (تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 247 ). حکایات که در کلیله و
دمنه بر زبان حیوانات نهاده اند موضوعات (ي) است براي فوائد و تجارب را( 30 ). (تاریخ بیهق از سبک شناسی ج 2 ص 367 ). روي
و ریش و گردنش گفتی براي خنده را در بیابان زافه اي ترکیب کردي با کشَف. اسدي (حاشیهء فرهنگ نسخه نخجوانی). من این
.( ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از براي خداي و دوستی رسول و فرزندان وي را. (کشف المحجوب چ ژوکوفسکی ص 92
گور گیرد شیر دشتی لیکن از بهر ترا گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن. ناصرخسرو. لیکن بچهء هفت ماهه را نیز آفتی هست
و آن آن است که بیشتري زود بمیرند از بهر شش سبب را. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بساز رزم عدو را که از براي تو را قضا گرفته
بکف نامهء ظفر دارد. مسعودسعد. ملوك را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت که شاه گوهرهاي ناگدازنده است و دیگر
پیروزه از بهر نامش را و از بهر عزیزي و شیرینی دیدارش. (نوروزنامهء منسوب بحکیم عمر خیام). اما پسر پادشاه در این معنی
حریص تر بودي از جهت چند سبب را. (نوروزنامهء منسوب بخیام). عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را عاقبت را دم بزن بهر جمال
راه را. سنائی (دیوان چ مدرس رضوي ص 31 ). هیچ اگر بینمی شکل میانت بچشم جان نهمی بر میان بهر میان تو را. سنائی (دیوان
چ مدرس رضوي). در جستن نان آب رخ خویش مریزید در نار مسوزید روان از پی نان را. سنائی (دیوان ص 31 ). هرآن مثال که
توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز براي حنی را( 31 ). انوري (دیوان چ مدرس رضوي ص 2). و گفت دنیا را بگیر از براي تن را
و آخرت را بگیر از براي دل را. (از تذکرة الاولیاء عطار). آخر این باخت از بهر برد و مات را بود. (کتاب المعارف). گفت تدبیر
آن بود کان مرد را حاضر آریم از پی این درد را.مولوي. بار دیگر سر برون کن از حجاب از براي عاشقان دنگ را. (کلیات شمس
صفحه 451 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چ فروزانفر ج 1 ص 109 ). از براي صلاح مجنون را باز خوان اي حکیم افسون را. (کلیات شمس ایضاً ج 1 ص 153 ). اي مطرب دل
براي یاري را در پردهء زیر گوي زاري را. (کلیات شمس ایضاً ج 1 ص 73 ). من نیز اگرچه ناشکیبم روزي دو براي مصلحت را
در نظم و نثر متقدمان جمله هائی یافت شود :« را » بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالهء کار خویش گیرم.سعدي (ترجیعات). تغییر محل
می آید مشتبه « براي » و « بهر » که همراه « راء تأکید » علامت مفعول صریح، در آن تغییریافته و گاه ممکن است با « را » که محل
راي علامت مفعول که براي اظهار مفعولیت ماقبل خود آید... به ضرورت » : گردد( 32 )صاحب نهج الادب در این باره چنین نویسد
میان او و ماقبلش فصل جایز باشد چنانکه در این قول حافظ: محرم راز دل شیداي خود کس نمی بینم ز خاص و عام را( 33 ). و
مرحوم ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 3 ص 141 در ضمن «. در اینجا غیرمعنوي یعنی زائد است « را » بعضی گفته اند که
می نویسد: سعدي این حرف را بچندین حالت و بحد وفور و بیشتر از همه « راء زایده » بحث از قیود و حروف زائد در گلستان ذیل
نویسندگان استعمال کرده است و... علامت مفعول مطلق...: یکی را از بزرگان بمحفلی اندر همی ستودند... چنانکه ملاحظه
در جملهء اخیر بهیچوجه زائد نیست و اگر جمله را بدین شکل تعبیر کنیم روشنتر میگردد: یکی از بزرگان را « را » میگردد این
تغییر کرده موجب این نظر گردیده است چنانکه در شواهد ذیل : جهاندار هوشنگ « را » بمحفلی اندر همی ستودند چون محل
باهوش گفت بداریدشان را جدا جفت جفت( 34 ).فردوسی. که بدین ترتیب تعبیر میگردد: جهاندار هوشنگ باهوش گفت جفت
و معانی حرفی آن: « را » .( جفتشان را جدا بدارید. طبع تو را( 35 ) تا هوس نحو کرد صورت نحو از دل ما محو کرد. سعدي (گلستان
متعدي « ب» با افعالی که در جمله همراه آن می آید آشکار میگردد. بدین معنی که اگر با فعلهائی بکار رود که به « را » معانی حرفی
ترکیب میشوند از قبیل دست « دادن » میشوند مانند گفتن، سپردن؛ آگهی رسیدن، نظر کردن و غالب افعال مرکبی که با مصدر
را نشان میدهد « ب» دادن، راه دادن، پاسخ دادن و غیره و همچنین بخشیدن، سجده کردن، فروختن، مانستن و... بطور وضوح معنی
که آن را از حروف اضافه دانسته « ب» مساوي میشود با « را » مثلا اگر گفته شود: حسن را گفتم. یعنی: بحسن گفتم. پس معنی
متعدي میشوند نظیر: عهد بستن، مقایسه کردن، تناسب داشتن و... مسلماً باید « با » اند( 36 ). و همچنین اگر با افعالی بیاید که بوسیلهء
میباشد و هرگاه با فعلهائی که با « بر » مفعول میگیرند استعمال شود بمعنی « بر » گرفته شود. نیز اگر با فعلهائی که بوسیله « با » بمعنی
خواهد بود. ولی در مواردي که حرف اضافه، بر حسب نظر بعضی از ادباء بجاي تنوین عربی « از » متمم میگیرند، بیاید مرادف « از »
است که کلمه را قید میکند مانند ازاتفاق بمعنی اتفاقاً و بخصوص بجاي خصوصاً و قس علیهذا. در این هنگام چون مفعول فعل
استعمال « در » بمعنی « را » از لحاظ تعدیهء آن فعل ضرورت ندارد؛ اما در مواردي که « را » نیست در نظر گرفتن و مقایسه معنی
« را » ولی از قرن ششم ببعد موارد دیگري براي استعمال » : میشود: مرحوم ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 2 ص 295 مینویسد
باید دانست که «... بعد از ظرف چون: فردا را کارهاي ضروري دارم یعنی در فردا « در » پیدا شده است، گاه بمعنی... یا بمعنی
بمعنی در اختصاص ببعد از قرن ششم ندارد( 37 ) و چنانکه بیاید شواهد بسیاري در نظم و نثر از آن، در دست است و « را » استعمال
نیز گفته اند( 39 ). اینک شواهد براي « راء ظرفیه » تعبیر کرده است( 38 ) و آن را « راء توقیتیه » مرحوم علامه محمد قزوینی از آن به
و چون رزم هري بکرد نشابور او را داد و طوس را خود بدو داده بود. (مقدمهء شاهنامه از بیست :« ب» به معنی :«|| را » معانی حرفی
مقالهء قزوینی ج 2 ص 59 ). مرا نگوئی کز چه شده است شادي سوگ. رودکی. مفرماي هیچ آدمی را مجرگ چنین گفت هارون
مرا روز مرگ.ابوشکور. کس ندید که کسی از ملکان شاعري را پنجاه هزار درم داده باشد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی چ
نولکشور ص 750 ). سپردي مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تنی بی روان.فردوسی. منوچهر را چون رسید آگهی بخندید از آن فرّ
شاهنشهی.فردوسی. پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ.فردوسی. و خداي جل وعلا او را توفیق دهاد بر
آن. (قراضهء طبیعیات از سبک شناسی ج 2 ص 38 ). قوم را گفتم چونید شمایان به نبید همه گفتند صوابست، صوابست، صواب.
فرخی. ترا گویم اي سید مشرقین که مردم مرانند و تو نامران.منوچهري. یکی را گفتم تو کیستی گفت من نوحم. دیگر را گفتم تو
صفحه 452 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کیستی گفت من ابراهیم آن زر شما را دهم. (تاریخ سیستان). به اندك مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان وي را داد. (تاریخ
بیهقی). نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازي سپاهسالار را. (تاریخ بیهقی). بازرگانی را که او را ابومطیع
سگزي گفتندي یکشب [ امیرمسعود ] هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی). و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب. (کشف المحجوب
96 ). و رسم ایشان آن بود که هرکجا سلطان بمردم رسیدي او را سجده کردندي و صلوات دادندي. (سفرنامهء ناصرخسرو ، ص 95
ص 69 چ برلین). خبر بیاور از ایشان به من چو داده بوي ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. دیو هوي سوي هلاکت
کشید دیو هوي را مده افسار خویش.ناصرخسرو. نامه بنوشت و مهر کرد و آن نایب را داد. (تاریخ برامکه). و انوشیروان مزدك را
پیغام داد که ما را معلوم است که تو بر حقی. (فارسنامهء ابن البلخی چ سیدجلال تهرانی ص 72 ). اما ترسیدم که بدخویان ترا
صورتی نمایند و در حق فرزند خویش بزهکار شوي. (فارسنامهء ابن البلخی). گر شب وصلت نماید مرشب معراج را نیک ماند روز
هجرت روز رستاخیز را. سنائی (دیوان ص 25 ). شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را. سنائی (دیوان
ص 26 ). هر لحظه نهی کجی دگرگون کس در ندهد تن این دغا را.انوري. از غایت ترّي که هوا راست عجب نیست گر خاصیت
ابر دهد طبع دخان را.انوري. از مرتبه دانیست در آن مرتبه آري یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را.انوري. بدان مشکوي مشک
آگین فرودآي کنیزان را نگین شاه بنماي.نظامی. چو گنجش زیر زر پوشیده دارم کلید گنجها او را سپارم.نظامی. چو عیسی روح را
درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز.نظامی. خداي میگوید مرا خدمت کن و شکرگوي و مادر و پدر را خدمت کن و
شکرگوي. (تذکرة الاولیاء چ تهران ص 115 ). مفروشید کمان و زره و تیغ، زنان را که سزا نیست سلحها بجز از تیغ زنان را. (کلیات
شمس چ فروزانفر ج 1 ص 103 ). بود گبري در زمان بایزید گفت او را یک مسلمان سعید روز دیگر وقت دیوان لقا شه سلیمان
گفت عزرائیل را...مولوي. دگر آفتاب رویت منماي آسمان را که قمر ز شرمساري بشکست چون هلالی. سعدي. ترا که گفت که
سعدي نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مَردم. سعدي (طیبات). میل از این جانب اختیاري نیست کهربا را
بگو که من کاهم.سعدي (طیبات). لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان. (گلستان). ملک را دشنام دادن گرفت.
(گلستان). جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتی هولناك رسید. (گلستان). اگر دشنام فرمائی وگر نفرین، دعا گویم جواب تلخ
میزیبد لب لعل شکرخا را. حافظ (چ قزوینی ص 4). صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را که سر بکوه و بیابان تو داده اي مارا. حافظ (چ
:« با » قزوینی ص 4). خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را. حافظ (چ قزوینی ص 5 ||). به معنی
که یکی از حروف صله است سنجر کاشی گفته: ختم الرسل اگر نه بخود داده « با » بمعنی « را » ( صاحب نهج الادب چنین نویسد( 40
« با » از کرم آن نسبتی که داشته هارون کلیم را. یعنی با کلیم، چه صله لفظ نسبت و هرچه از مشتقات است چون ناسب و منسوب، یا
آید (از مفتاح الخزائن). ناصرخسرو نیز در مورد نسبت چنین گوید: بفعل بندهء یزدان نه اي، بنامی تو خداي را تو چنانی که لاله
باید دانست که چون این دو کلمه در « با » و « ب» بجاي « را » 1307 ). در استعمال ،1304 ، نعمان را. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 10
نیز تأویل کرد، مگر در مواردي « با » می آید میتوان به « ب» جمله هاي فارسی بیکدیگر قابل تبدیل و تأویلند تقریباً هرجا که بمعناي
متعدي شود و قابل هیچگونه تأویل نباشد، چنانکه در این دو شاهد : تا منوچهربن قابوس شرایط آن « با » که فعل منحصراً بوسیلهء
عهد که او را بسته است... نگاه دارد من دوست او باشم. (تاریخ بیهقی). دل هدیهء تو کردم آن را نخواستی جان تحفه می فرستم
طبع بشریت است که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه :« بر » این را چگونه اي؟ سیدحسن غزنوي( 41 ||). به معنی
ایشان باشد. (تاریخ بیهقی). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). تا جهانیان را مقرر گردد که
گرفته است : شد از هول آن بازي « بر » را بمعنی « را » ، خاندانها یکی بود. (تاریخ بیهقی). صاحب آنندراج در شواهد ذیل، نیز
سهمناك بترسید کافتد سپه را هلاك.نظامی. حرام است اهل معنی را چشیدن نعمت خوانی که نبود سینهء گرم و دل بریان
با فعلهائی نظیر: دست بازداشتن، بالارفتن، شنیدن، خریدن، « را » همچنانکه گفته آمد هرگاه :« از » نمکدانش. عرفی ||. به معنی
صفحه 453 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
« از اتفاق » میگیرد اما در مورد اتفاق را که به « از » متعدي میگردند) معنی « از » ترسیدن، حکایت کردن بیاید (چون این فعلها بوسیلهء
تعبیر میکنیم و چنانکه میدانیم امروز بصورت اتفاقاً استعمال میشود (چنین بنظر میرسد که شاید متقدمان از بکار بردن کلمات منون
تا حدي احتراز می جستند و بجاي بکار بردن آنها که صورتی عربی داشت، از بعضی از حروف اضافهء فارسی از قبیل از، بر، ب،
بر » « مطلقاً » و « برفور » « فوراً » و « بعمد » « عمداً » و « اتفاق را » یا « ازاتفاق » « اتفاقاً » را، استعانت می جستند.( 42 ) و من باب مثال بجاي
« از » بمعنی « را » و... میگفته اند). اینک شواهدي که در آنها « بخصوص » « مخصوصاً » و « بندرت » « ندرةً » و « بشدت » « شدیداً » و « اطلاق
آورده شده است( 43 ): او را دست بازداشتند. (التفهیم بیرونی). چون از خواب بیدار شدم کنداآن قریش را پرسیدم. (تاریخ
سیستان). خان سالار را پرسید که حال این مرغ بازگوي. (تاریخ سیستان). و هر روز طبیب را می پرسید امیر، و وي میگفت عارضهء
قوي افتاد. (تاریخ بیهقی). اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد. (منتخب قابوسنامه ص 32 ). ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه طمع را
خود بگوید صد هزاران بر خداي خویش بهتانها. ناصرخسرو. سوي آن جهان نردبان این جهانست بسر برشدت باید این نردبان را.
44 ). و اتفاق را چون شاه بدان نزدیکی رسید خبر در مشرق منتشر گشت. (اسکندرنامه نسخهء سعید )( ناصرخسرو (دیوان ص 5
نفیسی). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را بکنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 104 ). اتفاق را
.( جاسوسی را از آن او بگرفتند و جاسوس از بیم جان گفت مرا مکشید تا شاپور را بشما نمایم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 70
قضا( 45 ) را همائی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت پاره اي دورتر بزیر آمد. (نوروزنامه منسوب به حکیم عمرخیام). قضا را سال
دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود و آن هماي بیامد. (نوروزنامه). فضل، یکی از خادمان خویش را پرسید که این
کیست؟ (تاریخ بخارا). گفت: مرا چه خواهید؟ گفتم: خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم. (تاریخ بخارا). یکی را از پیروان
طریقت پرسیدند که والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس( 46 ) را معنی بگوي. (کلیله و دمنه از سبک شناسی ج 2 ص 296 ). نه هر
کاري که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بیاید پسر را بیاید پدر من مردي جلد و شهم بود... (چهار مقالهء عروضی چ
67 ). قضا را علاءالدوله همان ساعت در رسید. (چهار مقالهء عروضی چ معین ص 67 ). اتفاق را سالی امساك ، معین متن ص 66
بارانها پدید آمد. (سندبادنامه ص 122 ). اتفاق را از دوستان او یکی بر در سرا بگذشت. (سندبادنامه ص 99 ). قضا را اسبشان در راه
شد سست در آن منزل که آن مه موي می شست. نظامی. فتادش راه بعد از مدتی چند قضا را برکنار آب دربند.نظامی. و گفت من
بت پرستم و میترسم آن را که وي را نمیشناسم و تو عاصی میگردي. (تذکرة الاولیاء چ تهران ص 153 ). دو درویش خراسانی ملازم
صحبت یکدیگر سفر کردندي، قضا را بر در شهري به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (گلستان سعدي). مردم آزاري را حکایت
کنند که سنگی بر سر صالحی زد. (گلستان سعدي). حکیمی را پرسیدند که سخاوت پسندیده تر است یا شجاعت؟ (گلستان
سعدي). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد.سعدي. قضا را درآمد یکی خشکسال که شد بدر سیماي مردم
آید چنانکه در این قول « از » چنین مینویسد: (چهارم بمعنی « از » بمعنی « را » هلال.سعدي. صاحب نهج الادب دربارهء استعمال
چنانکه دراین قول: شب را به بوستان با یکی از « در » سعدي: بزرگی را التماس کردم یعنی از بزرگی التماس کردم. پنجم بمعنی
دوستان اتفاق مبیت افتاد. صاحب انجمن آراي ناصري گفته که استعمال راي این دو قسم منحصر در این دو فقره نیست بلکه در
اعم از آنکه سببیه بود یا تبعیضیه یا انتزاعیه؛ « از » کلام بلغاي عظام از حدّ وعدّ بیرون و از ظروف شمار افزون است چنانچه بمعنی
اول شیخ سعدي گوید : قضا را من و پیري از فاریاب رسیدیم در خاك مغرب به آب. یعنی از سبب قضاي الهی و دوم چنانچه
جلال اسیر گوید: دشت دشت از گرد راهم باز می ماند سراب گرچه دور افتاده ام کاهل روانِ عشق را. یعنی از بعض کاهل روان
عشق و نزد بعضی در این بیت عوض اضافت است و معنی چنان کرده: دورافتادهء کاهل روان عشقم یعنی کمتر از آنهایم پس
بمعنی من تبعیضیه نبود و سوم چنانچه خواجه نظامی گوید: دهن ناگشاده لب آبگیر که آید لب غنچه را بوي سیر؛ اي از لب غنچه).
فردوسی گوید : ششم ماه را روي برتافتند سوي باده و بزم بشتافتند محمد سعید اشرف راست: جز نبی و ولی بحق :« در » ||به معنی
صفحه 454 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه مده خدائی را از ره معرفت درآ عالم کبریائی را؛ یعنی در عالم کبریائی، خسرو گوید: چشم را سرمهء فریب کشید ناز را بر سر
47 ). واعظ کاشفی در انوار سهیلی گفته : اندك زمانه را کار از خواجه بگذرانید. عرفی گوید: )«... عتیب کشید؛ یعنی در چشم
دودمان عشق را از من گرامی تر نزاد جوهر من کرد روشن گوهر آباي من؛ یعنی در دودمان عشق الخ ||. علامت قلب اضافه:
علم مفعولیت گاهی در وسط ترکیب اضافی که مضاف الیه در آن مقام باشد واقع « راي » امّا ...» : صاحب آنندراج چنین نویسد
میشود، و در این صورت دال میشود بر فاعلیت مضاف یا مفعولیت وي. نخستین چنانکه گوئی: زید را پسر پهلوان شد. شیخ شیراز
«... فرماید : کسان را نشد ناوك اندر حریر که گفتی بسندان بدوزند تیر. پسین، چنانکه گوئی زید را پسر کشتند اي پسر زید را
دیگر مفید معنی اضافت است و در ترکیب اضافی که ...» : ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 1 ص 399 در این باره می نویسد
یعنی روي » « آن را روي در مصلحت بود و بناي این بر خبث » : مضاف الیه در آن مقدّم باشد واقع میشود چنانکه در این قول سعدي
میدانیم که این » : ص ج می نویسند « معارف بهاءولد » فروزانفر در مقدمهء کتاب «... آن بمصلحت بود و از وجه مصلحت میگفت
«... به آخر مفعول صریح و نیز علت و موجب فعل (مفعول لاجله) و بمضاف الیه (در موقع فک اضافه) متصل میگردد « را » علامت
در مورد مضاف و مضاف الیه گاهی بترتیبی است که آندو را بکلی مقلوب میسازد و زمانی چنان « را » چنانکه گفته شد استعمال
است که فقط موجب فکّ اضافه میگردد نه قلب آن. و اینک شواهد هر دو حال ذیلا نقل میشود( 48 ) : و آنگه که خسرو پرویز بدر
روم شد کنارنگ پیش رو بود لشکر پرویز را( 49 ). (مقدمهء شاهنامه از بیست مقاله قزوینی ج 2 ص 58 ). بوسهل را صفرا بجنبید و
بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی). حاجب خواجگان را در بر سیاه رسم نباشد. (تاریخ بیهقی). گفت: اي دوست یعقوب را یک پسر
کم شد، چندان بگریست که نابینا شد. (کشف المحجوب چ ژوکوفسکی ص 94 ). و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است بنزدیک
عقلا که باظهار برهان وي... (کشف المحجوب ص 523 ). بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد بمکر خویش خود اینست کار
کیهان را. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 8). بنظم اندر آري دروغ و طمع را دروغست سرمایه مر کافري را. ناصرخسرو (دیوان
ص 14 ). مُلک را در عدل حاکم، عدل را در حق گواه شاه را در عرض نایب، عرض را استاد باش. ابوالفرج رونی (دیوان چ تهران
ص 63 ). نوروز جوان کرد بدل پیر و جوان را ایام جوانی است زمین را و زمان را. ابوالفرج (دیوان ص 11 ). و هر کرا اسپ مانده
میشد اسپ رها میکرد و عوض از گله میگرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 79 ). و چون بیست سال از ملک او گذشته بود عبدالله بن
عبدالمطلب را ولادت بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 96 ). اي وفا همعنان عنان تو را وي بقا همنشین نشان تو را. سنائی (دیوان
50 ). فرمان تو بردن نه فریضه است پس آخر منقاد ز بهر چه شوم چون تو خري را. سنائی (دیوان ص 33 ). از تیغ تو اي )( ص 23
لواي( 51 ) دولت ناموس تبه شود قضا را. انوري. ز بأس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان که تیغ بید نماید بچشم خنثی را. انوري
52 ). هدهد را ناگاه بطمع دانه حلق در حلقهء دام سخت شد. (سندبادنامه ص 355 ). بسا شه کز فریب یافه گویان )( (دیوان ص 3
خصومت را شود بیوقت جویان.نظامی. ز کژگوئی سخن را قدر کم گشت کسی کاو راستگو شد محتشم گشت.نظامی. اگر چه
جرم او کوه گران است ترا دریاي رحمت بیکران است.نظامی. گفت مگر در میان این جمع محمدیی هست که شکوه او ما را از
53 ). تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر که بدانجاست مجاري )(68 ، تقریر بیان مانع می آید؟ (جوامع الحکایات ص 67
54 ). چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی برباي نقاب از رخ خوبان )( همگی امن و امان را. مولوي (کلیات شمس ص 103
55 ). جواب آنکه میگوید بزر نخْریده اي جان را که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را. )( نقابی را. مولوي (کلیات شمس ص 53
56 ). قرعه بر هر کاوفتد آن طعمه است بی سخن شیر ژیان را لقمه است. مولوي (مثنوي دفتر اول). )( مولوي (کلیات شمس ص 42
یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله.سعدي (بوستان). جهانسوز را کشته بهتر چراغ یکی به در آتش که خلقی
بداغ. سعدي (بوستان). گر تشنگان بادیه را جان بلب رسد تو خفته در کجاوه بخواب خوش اندري. سعدي. سلطان را دل از این
در موارد مفعولی (اعم از صریح و « را » سخن بهم برآمد. سعدي (از سبک شناسی ج 3 ص 141 ||). همراه فاعل یا مسندالیه: تا اینجا
صفحه 455 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پرداخته میشود که در نظم و نثر متقدمان و « را » غیر صریح) و بمعانی مختلفی که بکار رفته است، بیان گردید. اینک بشرح قسمی
یا « تقویت فاعل » یا « براي تقویت مبتدا » ئی نام میبرد که آن را « را » آورده میشود و نیز ولف( 57 ) از « همراه فاعل » بصور گوناگون
« را » ها را زائد شمرده اند. نوعی « را » (مسندالیه) دانسته است( 58 ) هرچند شواهد وي با عنوان تطبیق نمیکند( 59 ) و برخی نیز اینگونه
مقدمهء معارف بهاء ولد بقلم فروزانفر چنین « ح» نیز در نثر متقدمان دیده میشود که همراه فاعل (یا مسندالیه) می آید در صفحهء
به آخر مفعول صریح و نیز علت و موجب فعل (مفعول « را » در مسندالیه می دانیم که این علامت « را » 4 استعمال » ( آمده است( 60
لاجله) و بمضاف الیه (در موقع فک اضافه) متصل میگردد و مشهور و متداول در استعمال آن همین است که گفته آمد ولی در
داستان سمک عیار ظاهراً از مؤلفات قرن ششم که در فصاحت کمتر نظیر آن میتوان دید و کتاب فردوس المرشدیه در مقامات شیخ
ابواسحاق کازرونی (چ استانبول 1943 ) شواهد بسیار براي استعمال آن در مسندالیه و فاعل می توان دید اینک نمونه اي از داستان
ورق « که ما را در این مدت چندان غصه خوردیم که بصد سال در جهان کس نخورد » ( سمک عیار (نسخهء عکسی کتابخانهء ملی
تا شما را این کار چگونه خواستید » ق 115 « تا ترا از قلعه چگونه بیرون رفتی » ق 107 « اگر ترا بمردي دختر فغفور را آوردي » 102
پیلبانان را بسیار جهد کردند تا پیلان را بطاعت خویش » ق 126 « خاطور گفت مه پري را هم در این خیمه می باشد » ق 125 « کردن
ق 175 و اینک « که ما را از کار لشکرداري با هیچ نمی پردازیم » ق 167 « ناچار چون او را نبیند ترا بمراد رسی » ق 142 « بازآورند
بعد از آنکه شیخ آن را بخاطر آمدي، گفت شما را از بهر آن جمع شده اید که مرا برنجانید، » : چند مثال از فردوس المرشدیه
زیراك بسبب علم شرعی مرد را بزرگ و رفیع القدر گردد. هرکه بامداد برخیزد و زبان وي بیاد حق تعالی مشغول شود دانم که او
را حلال خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان وي بفحش و غیبت مشغول شود دانم که او را حرام خورده است. تا مگر شما را
حق آن نعمت بدانید و حق تعالی شکر کنید. ایشان را بحقیقت مقام معرفت ندارند و او را نیز بغایت دردسر داشت. و او را محروس
« را » و کمتر صفحه اي از این کتاب هست که در آن برخلاف معمول علامت مفعول صریح «. باشد از شیطان. قوم را تعجب کردند
که ایشان را » : از مفعول حذف نشده و متصل بمسندالیه بکار نرفته باشد و در معارف بهاء ولد نیز نظیر آن بندرت دیده میشود مانند
61 ). مثالهاي دیگر نیز این گفته را تأیید میکند )( ص 397 ) .« آن فرزند نجیب را سلام بخواند » ( ص 237 ) .« با اهل هنر آمیغی داشتندي
چنانکه شواهد ذیل : اردشیر را اندر این مدت بسیاري پادشاهان را قهر کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 60 ). خداي تعالی
بارانی بفرستاد و آن جانوران را سیراب شدند( 62 ). (مجمل التواریخ و القصص ص 452 ). شیخ اسبی کمیت داشت که هیچکس را
.( دست ندادي که برنشستی از تندي که بودي، و چون شیخ خواستی که برنشیند پهلو فرا دکان داشتی. (اسرار التوحید ص 301
ابوعبدالله محمد بن الخفیف را دو مرید بود یکی احمد مِه و یکی احمد کِه و شیخ را با احمد کِه به بودي. (تذکرة الاولیاء از سبک
شناسی ج 2 ص 223 ||). در وجه مصدري: متقدمان در وجه مصدري رائی میافزودند بی آنکه فعل متعدي باشد. مثال : و از کم و
بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس از آنچه از ایشان یافتیم از نامهاي ایشان گرد کردیم. (مقدمهء شاهنامه از
هزارهء فردوسی ص 143 ). هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمندان را بچشم عبرت در این باید نگریست.
(تاریخ بیهقی). اگر احیاناً این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل در خواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). مصرح گفته آمده است که
اگر آنچه مثال دادیم بزودي آن را امضا نباشد ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). بندگان را زبان نگاه باید داشت با
خداوندان. (تاریخ بیهقی). جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است بکشت باید مشغول بود دهقان را. ناصرخسرو (دیوان
ص 10 ). و چون ایشان را غله آس باید کرد بدیهی دیگر روند به آسیا کردن. (فارسنامهء ابن البلخی ص 144 ). حسنک گفت: اي
خداوند من این کرامات را منکر نیستم اما خداوند را بجنگ کسی بباید شد که در آسمان بنام او زر میزنند. (آثارالوزراء
بکار برده شده است که از لحاظ کیفیت « را » 63 ||). برحسب شواهد دیگري که ذیلا آورده میشود انواع دیگري از این )( ص 188
علامت تبدیل فعل: عبدالعظیم قریب در «|| را » ترکیب جمله و نوع فعل با قسمت هائی که تاکنون یاد کردیم متفاوت است، مانند
صفحه 456 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در هر جمله که فعل داشتن باشد میتوان آن را بفعل » :( 141 در این باره چنین مینویسد( 64 ، دورهء سوم دستور زبان فارسی ص 139
درآورده آن را مفعول بواسطه قرار دهند و پس از آن بجاي فعل داشتن « را » بودن و استن تبدیل کرد بدینطریق: در آخر فاعل لفظ
هر فعلی که مقصود باشد از فعل (بودن) ذکر کنند. مث در این عبارت: پادشاهی سه پسر داشت: گوئیم پادشاهی را سه پسر بود و
تبدیل کنیم عکس « داشتن » را به « بودن » در این عبارت: هر کاري مردانی دارد. گوئیم هر کاري را مردانی است. چون خواهیم فعل
آن کنیم. به این معنی که مفعول بواسطه را فاعل قرار داده بجاي فعل بودن هر فعلی که مقصود باشد از فعل داشتن درآوریم مث در
این عبارت: عالم را عجایب بسیار است گوئیم: عالم عجایب بسیار دارد. همچنین در این عبارت: پدر را بر فرزند حق بسیار است
جلال همایی .« میگوئیم: پدر بر فرزند حق بسیار دارد و این تبدیل در صورتی است که فعل (بودن) و (استن) را مفعول بواسطه باشد
ممکن است که » : نیز همین مطالب را با عباراتی دیگر نوشته اند که در مقدمهء لغت نامه نقل گردیده است. و بعد از آن مینویسد
یک کلمه در صورت مفعول صریح و در معنی مسندالیه باشد و این ترکیب مخصوص جائی است که مفعول ضمیر باشد مانند:
ساربان گو خبر از دوست بیاور که مرا خبر از دشمن و اندیشه ز بدگویان نیست. یعنی من خبر از دشمن و اندیشه از بدگویان ندارم،
در کتاب دستور جامع زبان فارسی تألیف عبدالرحیم همایون فرخ در این باره «. ممکن است این قاعده را از فروع قاعدهء پیش شمرد
آگاهی 3 گاهی مبتدا یا فاعلی که فعل آن داشتن است فعل داشتن را بدل به فعل بودن و استن کنند منتها » :( چنین آمده است( 65
در دنبال آن درآورند زیرا مثلا: من کتابی « را » زمان فعل را همان زمان نگاه دارند و فاعل را مفعول بلاواسطه محسوب داشته لفظ
دارم یا مرا کتابی است، درحقیقت مفهوم آنها تفاوتی ندارد و فقط صورت ظاهر ساختمان جمله متفاوت است اینک براي آنکه
موضوع کام روشن و مفهوم شود چند شاهد و مثال را بشکل ساده تبدیل میکنیم: خرد بودم از بزرگی پرسیدم که بلوغ را چه نشان
است؟ (که بلوغ چه نشان دارد نشانهء بلوغ چیست؟). حکما در تصانیف آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنانکه سایر
چنانکه دیگر حیوانات را. (که کژدم ولادت معهود ندارد) نیست بجاي ندارد آمده است. (گلستان سعدي). عقل را با « حیوانات را
نرم » عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست با قضاي آسمانی برنیاید جهد مرد.سعدي. (که در اصل اینطور است: عقل طاقت سرپنجه
عشق ندارد). متاع من که خرد در دیار فضل و هنر حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟ یعنی: حکیم راه نشین چه وقعی در « کردن
یونان دارد؟ نیست یکساعت قرار این جان بی آرام را یارب آن آرام جان بیقرار من کجاست؟ هلالی جغتائی. یعنی: این جان بیقرار
تبدیل شده و فاعل بشکل مفعول مستقیم شده است: امیدوار بود آدمی بخیر کسان « نیست » به « ندارد » یکساعت آرام ندارد. در اینجا
مبدل بشکل « را » مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان.سعدي. یعنی: من بخیر تو امید ندارم یا بخیر تو امیدوار نیستم. فاعل بواسطهء لفظ
شده است. بوستان است مرا از گل و از روي کمال به سرا آمدي اي بلبل « نیست » تبدیل به « ندارم » مفعول مستقیم شده و فعل
خوشگو بسراي. کمال الدین مسعود. بوستانی دارم من - من فاعل بود و بوستان مفعول ولی در این شکل بوستان بشکل فاعل و مرا
مفعول بلاواسطه شده و هست (است) بجاي دارم آمده است. همیشه تا که فلک را بود تقلب دور همیشه تا که زمین را بود شتاب و
قرار. سعدي. آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین. سعدي. درخت قدِّ صنوبرخرام انسان
را مدام رونق نوباوهء جوانی نیست.سعدي. یعنی درخت... مدام رونق جوانی ندارد. ندرةً با بعضی افعال دیگر مانند فعل داشتن عمل
جانشین « ئی » میشود: اگر طاقت نداري جور معشوق برو سعدي که خدمت را نشائی. یعنی: شایستهء خدمت نیستی که در حقیقت
آدمی باید عقل در » فعل هستن (استن) شده است. آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار.سعدي. مساوي است به
اکتفا شده است. همچنین ترکیب این عبارت گلستان سعدي شاذ و بعیدالذهن و زیبا « باید » و اینجا با فعل تأکیدي .« بدن داشته باشد
بوده « پسر یکی از بزرگان ائمه وفات یافت » در اصل و بطریق ساده «( یکی را از بزرگان ائمه پسري وفات یافت( 66 » : است فرماید
است. که در اینجا بجاي فاعل اصلی که پسر باشد کلمهء یکی که صفت عددي مضاف الیه پسر است بشکل مفعول مستقیم درآمده
بدنبال آن آمده و بعضی از اجزاء جمله پس و پیش شده تغییر مکان یافته است. و نیز در این « را » است و علامت مفعول مستقیم
صفحه 457 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پارسازاده مفعول باواسطه (مفعول به) است که با تغییر « پارسازاده اي را نعمت بیکران از ترکهء عمان بدست افتاد » عبارت گلستان
نعمت بیکرانی از ترکهء عمان بدست پارسازاده » محل و اضافه کردن لفظ را بشکل مفعول بلاواسطه درآمده اصل آن چنین است
در دنبال آن درآورند و آن در صورتی است که « را » آگاهی 4 ممکن است اسم نکره اي را معرفه محسوب داشته لفظ «. اي افتاد
ضمیري متصل یا منفصل یا ضمیر اشاره یا حرف موصولی مقدر که از قرینهء موجود مفهوم باشد و با آن اسم ارتباطی معناً داشته
باشد مانند این بیت: زلف را تاب همی بازدهی تا دل سوختگان بازدهی.اثیرالدین فتوحی. زلف نکره است ولی چون ضمیر تو یعنی
را « زلفت » یاي آخر بازدهی قرینه و نشانه است که مقدر فرض شده یعنی تو زلف را همی تاب دهی بنابراین زلف که نکره بود
در دنبال آن آورده است. آگاهی 5- چون مفعول « را » محسوب داشته آن را معرفه کرده است (بواسطهء ضمیر متصل مقدر) و
دنبال آخرین مضافٌالیه درآید : مگر « را » مستقیم بیک یا چند مضافٌالیه اعم از توصیفی یا تخصیصی و غیره اضافه شده باشد لفظ
شکوفه بخندید و بوي عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدي. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل
بیچاره را.سعدي. نرگس نیم مست را عاشق زردروي بین سوسن شیرخواره را آمده در سخن نگر یاسمن لطیف را همچو عروس
در مورد تبدیل فعل ذي نقل میگردد :... از « را » بکر بین باد مشاطه فعل را جلوه گر سمن نگر. عطار( 67 )). اینک شواهد استعمال
روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاري بود اندرین جهان. (مقدمهء شاهنامهء ابومنصوري از ص 136 هزارهء فردوسی). هرمز گفت
نیک دانم پدر ترا، او را بر من حق است... و گفت که مرا اندرین کار علمی است. (بهرام چوبین از ترجمهء تاریخ طبري
68 ) آمل شهري است عظیم و قصبهء طبرستان است و او را شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وي ربض است. ).( ص 3
(حدود العالم ص 85 ). و هر ناحیتی را از این ناحیت ها، ناحیت ها و دههاي بسیار است. (حدود العالم ص 87 ). کوه قارن ناحیتی
69 ). چنین گوید: ابوالمؤید بلخی رحمۀ الله علیه که مرا از طفلی )( است که مر او را ده هزار و چیزي دهست. (حدود العالم ص 86
هوس گردیدن عالم بود. (عجایب البلدان از سبک شناسی ج 2 ص 19 ). از این پرده برتر سخن گاه نیست بهستیش اندیشه را راه
70 ). و او )( نیست.فردوسی. از گفتهء ایشان دلتنگ شدم سوگند خوردم که مرا از این علمی و معرفتی نیست. (کنوز المعزمین ص 7
71 ). انگور بکردار زنی غالیه رنگست و او را شکمی همچو )( را وزیري بود نامش ارمائیل نیکدل و نیک کردار. (التفهیم ص 253
72 ). آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست اي دوست بیار آنچه مرا داروي )( یکی غالیه دانست. منوچهري (دیوان ص 17
خوابست. منوچهري (دیوان ص 6). چون عبدوس بدو [ آلتونتاش ] رسید وي جواب داد که بنده را فرمان بود برفتن و بفرمان عالی
برفت. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است آن را بفرمان امیرالمؤمنین می بباید گرفت. (تاریخ بیهقی). از روزگار
کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان. (تاریخ بیهقی). صفا از صفات بشر نیست
73 ) گفتم که صفا ضد کدر بود و ).( زیراك مدار مدر جز بر کدر نیست و مر بشر را از کدر گذر نیست. (کشف المحجوب ص 23
کدر از صفات بشر بود و حقیقت صوفی بود آنک او را از کدر گذر بود. (کشف المحجوب ص 37 ). گفت اي فرزند پیغمبر شما را
بر همه خلایق فضل است. (کشف المحجوب ص 95 ). هرگز کسی را دلیري آن نبودي که در شناختن خداي تعالی سخن گفتی و
اندر معنی گلهء پیري مرا دو بیت است. (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 113 ). و موالید را حیات است و امهات را موات. (زاد
المسافرین ناصرخسرو). و مر او را به چه چیز حاجت خواهد بودن. (زادالمسافرین ص 3 دیباچه). اگر اشتر و اسب و استر نباشد کجا
قهرمانی بود قهرمان را. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 5). این سر از آنهاست که جز چهارگوش و دو سر را شایانی محرمیت آن
نیست. (کلیله و دمنه از سبک شناسی ج 2 ص 296 ). عدولی نیست در حکمش هنرمندان دولت را گریزي نیست از رایش خداوندان
فرمان را وزیران آل ساسان را اگر بودند بسیاري و گر بودند بسیاري مشیران آل سامان را نبود از عدل و از انصاف مهتر زو و بهتر
74 ). اي خواجه چه تفضیل بود جانوري را کو هیچ به از )( زو مشیري آل سامان را وزیري آل ساسان را. امیر معزي (دیوان ص 11
خود نشناسد دگري را. سنائی (دیوان ص 32 ). و خداوند جهان سلطان الب ارسلان را در حق او اعتقادي بودي. (چهار مقاله متن
صفحه 458 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و در این شاهد حرف مزبور در محل فاعل استعمال شده است نه » : 75 )مرحوم بهار پس از نقل عبارت بالا می نویسد ).( ص 67
مفعول و اینهمه از محصولات قرن پنجم و ششم است که بعدها رواج کامل یافت و سایر استعمالات قدیم این حرف از بین
در جملهء مورد بحث مرحوم بهار همان علامت تبدیل فعل داشتن به بودن (هستن) است « را » 76 ). چنانکه میدانیم استعمال )« رفت
و « این سر... که جز چهار گوش و دو سر شایانی محرمیت آن ندارد » : بدین معنی که عبارت مذکور را میتوان چنین تعبیر کرد
همچنین استعمال آن محدود به قرن پنجم ببعد نیست چنانکه شواهد آن مذکور افتاد. شواهد دیگر: منصور سعید آنکه بانعام و
77 ). گر بخت را وجاهت و اقبال را ند است از )( بافضال زو برگ و نوائی است عرب را و عجم را. ابوالفرج رونی (دیوان ص 10
خدمت محمد بهروز احمد است. ابوالفرج رونی (دیوان ص 30 ). آنجا که زبان قلمش در سخن آید بر معجزه تفضیل بود سحر بیان
را.انوري. خدایا تا جهان را آب و رنگست فلک را دور و گیتی را درنگست.نظامی. مرا چشمی و چشمم را چراغی چراغ چشم و
افتاده و اصل شعر چنین تعبیر میشود: مرا چشمی است و چشمم را چراغی است یعنی « است » چشم افروز باغی.نظامی. در این شعر
من چشمی دارم و چشمم چراغی دارد. وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامع الحکایات عوفی)( 78 ). آن کس را
که دل باشد دل او را با خداي انس باشد... دل را صلاحی و فسادي هست... زیرا که دل را پنج حاسه است. (مرصاد العباد
79 ). دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که بدان استماع کلام اهل غیب و کلام حق کند. )( ص 108
(مرصاد العباد ص 108 ). دو عاقل را نباشد کین و پیکار. سعدي (گلستان). درویش را مجال انتقام نبود. (گلستان سعدي). اگر نه
.(80)( عشق شمس الدین بدي در روز و شب ما را فراغتها کجا بودي ز دام و از سبب ما را. مولوي (کلیات شمس تبریزي ص 50
رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدهء گل بلبل خوش الحان را. حافظ (چ قزوینی ص 7). ندانم از چه سبب رنگ آشنائی
« شین مفعولی » نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را. حافظ (ایضاً ص 5). نکته اي که تذکر آن لازم مینماید این است که در مورد
همراه فعل مجهول: « را .||» استعمال میشود نیز این تبدیلها صورت میگیرد. رجوع شود به حرف شین لغت نامه « او را » که بجاي
صورت دیگري از استعمال این حرف همراه فعل قدما دیده میشود. به احتمال قوي میتوان آن راي فعل مجهول در کتب را تأثیري از
اسلوب زبان عربی، هنگام استعمال نایب فاعل بجاي فاعل دانست. بدان معنی که نایب فاعل در عین آنکه حکم مسندالیه را در
می آورده اند. این « را » است آن را همراه با « را » جمله دارد چون در اصل مفعول است و در زبان فارسی وجه مشخص مفعول
بیش از سایر کتب دیده میشود. مرحوم ملک الشعراء بهار در کتاب « تاریخ مسعودي » صورت در کتاب تاریخ بیهقی معروف به
چنین مینویسد: آوردن فعلهاي ماضی و « تقلید از نثر تازي » سبک شناسی ج 2 ص 72 در ذکر مختصات سبک بیهقی ذیل عنوان
مضارع بصیغهء مجهول که ظاهراً یا تقلید از عربی است و یا صرف تفننی است و بگمان من تفنن هم نیست بلکه زبان محاورهء
غزنین چنان بوده است و هنوز هم در زبان و ادبیات نظم و نثر افغانستان این اثر موجود است که فعل ماضی را بصیغهء وصفی و با
فعل معین ذکر کنند و گویند: در را بسته کرد بجاي اینکه بگویند (در را بست) و در بیهقی این قاعده نیست لیکن آوردن فعل
« فرمود تا بازداشته آید » یعنی وي را نیز بگرفتند( 81 ) و « وي را نیز گرفته آمد » : بصیغهء مجهول با فعل معین (آمدن) بسیار است مانند
چنانچه در شواهد ذیل : چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را «... و نظایر این معنی بحد وفور » بجاي تا وي را بازدارند
.( 82 ). که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وي بازداشته شود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 9 )( برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 8
روز سوم حاجب برنشست و نزدیکتر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را به قلعهء مندیش
برده آید. (تاریخ بیهقی). امیرمحمد را به غزنی خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد. (تاریخ بیهقی). نوشت که فلان روز ما از بلخ حرکت
خواهیم کرد... چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودي بروي تا با ما برابر به غزنین رسی و حقهاي وي را بواجبی شناخته آید.
در بیهقی و هم » : (تاریخ بیهقی ص 215 ).ملک الشعراء بهار در ج 1 سبک شناسی ج 1 ص 318 دربارهء شاهد فوق می نویسد
که بعدها در افعال مجهول معروفترین فعلهاي معین قرار گرفت صیغه هاي فعل « شدن » شیوگان او بیشتر عوض صیغه هاي فعل
صفحه 459 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مثال دیگر: و این کتاب را از براي فال .« معمول بوده است مگر در مواردي که استعمال این فعل موجب التباس معنی گردد « آمدن »
خوب بر روي نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامه منسوب به عمر خیام). اگرچه شرط کتاب آن است که از الفاظ عرب خالی باشد،
83 ). اگر راي عالی )( فاما کلمات امیرالمؤمنین علی را کرم الله وجهه از براي تبرك آورده شد. (جوامع الحکایات عوفی ص 60
84 ). خداوند در )( صلاح داند جماعتی از محتشمان حشم را بطارم دیوان نشانده آید تا در این باب راي زنند. (آثار الوزراء ص 190
این باب چه اندیشیده است؟ گفت روز اول که احمد را عزل کرده شد دلم بر عارض ابوالقاسم کثیر قرار میگرفت( 85 ). (آثار
همراه مسندالیه دیده میشود که دانشمندان آن را « را » الوزراء ص 190 ). از شواهدي که آوردیم چنین نتیجه میشود که یک نوع
را براي موردي که ذیلا بقلم ایشان نقل « مسندالیه مفعولی » بصور مختلف تعبیر و تأویل کرده اند منجمله جلال همایی( 86 ) اصطلاح
7 ممکن است که یک کلمه در یک جمله چنان واقع شود که نسبت بیک قسمت از » :( میگردد آورده اند و آن چنین است( 87
جمله مسندالیه و نسبت به قسمت دیگر مفعول باشد و بعبارت دیگر یک لفظ هم بحالت مفعول باشد و هم بحالت مسندالیه و
آن را که » : توان نامید مانند « مبتداي مفعولی » یا « مسندالیه مفعولی » اینگونه ترکیب از خواص جمله بندي فارسی است و آن را
نسبت به ارجمند نشود فاعل و مسندالیه و نسبت به خوار کرد مفعول صریح است. در « آنرا » کلمهء « خداي خوار کرد ارجمند نشود
آن را که بگور باید خفت بخانه نتوان » این صورت ممکن است علامت مفعول صریح ذکر شود چنانکه مثال زدیم و نیز مانند
احتمال اینکه در این جمله ها مسندالیه « کسی که تو دیدي امروز رفت » و ممکن است که علامت مفعول صریح نباشد مانند « خفت
و همچنین افزوده اند: ممکن است یک کلمه جزو دو جمله .« یا مفعول بقرینه حذف شده تکلفی است بدون حاجت و بی دلیل
شمرده شود مانند: و گرنه ترا بسته در چاه پاي برخش اندر آرم شوم باز جاي. این نوع استعمال و همچنین مسندالیه مفعولی را
میتوان از فروع باب تنازع و توارد دو عامل بر معمول واحد شمرد( 88 ) و نیز در جاي دیگر آورده اند: این بیت نیز ممکن است از
مرد » قبیل مسندالیه مفعولی باشد: بکارهاي گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خَمّ کمند. به این احتمال که بگوئیم
اما ظاهراً بیت فوق دو جمله مینماید که به نثر .« در آرد » و فاعل است و مسندالیه براي فعل « فرست » مفعول است براي فعل « کاردیده
شیر « مرد کاردیده » ي مفعول صریح آن حذف شده است.) که « را » چنین میشود: بکارهاي گران مرد کاردیده را بفرست (علامت
شرزه را به خم کمند درمی آورد. و مرد کاردیده که در جملهء دوم فاعل است بقرینهء جملهء اول حذف شده و میدانیم که حذف
اجزاء جمله بقرینه (هر نوع قرینه) در نظم و نثر فارسی بسیار است. در جمله هایی که فعل آنها از مصادر مرکبی چون خنده آمدن،
رحمت آمدن، عجب آمدن، شرم آمدن، گریه آمدن، درد آمدن، پسند آمدن، بد آمدن، خوش آمدن یا درد گرفتن، خشم گرفتن،
دیده میشود که ظاهراً همراه فاعل آمده « را » خنده گرفتن، گریه گرفتن و نظایر اینها که مفهوم انفعالی دارند، تشکیل می یابد، نوعی
است لیکن چون اینگونه افعال چنانکه گفته شد داراي مفهوم انفعالی هستند توان گفت که فاعل آنها جنبهء مفعولی نیز دارد زیرا
وقتی میگوئیم: داود را گریستن آمد، از لحاظ اینکه گریه از داود صادر میشود فاعل است ولی در عین حال چون گریه بر داود
« مسندالیه مفعولی » نیز بهمین علت است و اگر بکار بردن اصطلاح « را » عارض میشود جنبهء مفعولی نیز پیدا میکند و ظاهراً آوردن
روا باشد شاید بهتر آن باشد که در همین گونه شواهد بکار رود: مانند : و اندرین چیزهاست که بگفتار مر خواننده را بزرگ آید...
(از مقدمهء شاهنامهء منثور از هزارهء فردوسی ص 137 ). چو داراب را فرهمند آمدش سپه را سراسر پسند آمدش.فردوسی. سکندر
شنید آن پسند آمدش سخنگوي را فرهمند آمدش.فردوسی. یعقوب را خوش آمد. (زین الاخبار گردیزي). و خواجه بوسهل زوزنی
چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آنکه از وي رفت گرفتار و ما را با آن کار نیست هرچند مرا از وي بد آید بهیچ
حال( 89 ). (تاریخ بیهقی). داود را گریستن آمد. (کشف المحجوب هجویري ص 96 ). مهمان را حدیث او خوش آمد( 90 ) . (کلیله و
دمنه از سبک شناسی ج 2 ص 296 ). زاهد را این سخن قبول نیامد و روي برتافت. (سعدي از سبک شناسی ج 3 ص 141 ). ملک را
و» : ي مکرر: ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 1 ص 398 آورده « را » .( رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. سعدي (گلستان
صفحه 460 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و همچنین در مقدمهء کتاب مجمل التواریخ و القصص (ص. ك) « گاهی نیز در مورد عطف بیان یا بدل این حرف مکرر میشود
از آن جمله در نثر قدیم هرجا که اسم یا نعت اسمی در جمله اي مفعول واقع شود و آن اسم عطف بیان یا بدلی داشته ...» : مینویسد
سعد » : باشد هم بعد از اسم یا نعت مذکور علامت مفعول گذاشته میشود و هم بعد از معطوف یا بدل آن: مثال از خود این کتاب
...» :( و در (ص کج) مقدمهء تاریخ سیستان می نویسد( 91 .« برادرزاده را هاشم بن عتبۀ بن وقاص را مثال از پس یزدجرد بفرستاد
تاریخ سیستان ) «. و روشنک را، دختر او را بزنی کرد » : منجمله گاهی در مورد یک مفعول دوبار در یک جمله استعمال شده چون
ص 46 ). که گویا براي عدم التباس و تأکید این علامت تکرار شده است ) «. تابوت ابن عم خویش را، یعقوب را، ده » : ص 10 ). و باز
و احیاناً یک مفعول را بعنوان صفت و موصوف چنانکه اشاره شد و یا بعنوان نعت و منعوت یا توضیح و تکمیل معنی بدو قسمت
و این جمله «. پسر خویش را با سپاهی بسیار، مفضل را، به سیستان فرستاد » : نموده و دوباره علامت مفعول را استعمال کرده چون
تقلید عربی است.) در کتب دیگر نظم و نثر فارسی نیز نمونه هاي آن دیده میشود چنانکه در شواهد ذیل : بدانکه... منصوربن نوح
فرمان داد دستور خویش را، ابوعلی محمد بن محمد البلعمی را که این تاریخ نامه را که از آن پسر جریر است... (ترجمهء تاریخ
طبري بلعمی). که تا من بگیتی بُوَم زنده را ز ترکان اگر شاه و گر بنده را هر آنکس که یابم سرش را ز تن ببرم از آن مرز وز
انجمن.فردوسی. و آن گروهان را که سال ایشان ایستاده است دیگرگونه روزگار است نیز کشت و ورز را و بررسیدن و برافکندن و
گشن و زه کردن را و نشانها مر گرما و سرما و بادها را و گوناگون گشتها را اندر هوا. (التفهیم). علی را و همه اعیان را و جمله
لشکر را دل گرم کردیم. (تاریخ بیهقی). چنین بنظر می آید که قدما در مورد عطف خواه عطف به حروف و خواه عطف بیان،
قوت خود را از دست « را » چون میان معطوف و معطوفٌ علیه اغلب فاصلهء بسیار پدید می آمده، شاید، بتصور اینکه ممکن است
در کتب قدما دیده میشود که « را » ي زائد: نوع دیگري از استعمال حرف « را » . ي دیگري میافزوده اند « را » داده باشد به معطوف
هستیم و شواهد آن بقرار ذیل است : گفت یا ابن عم چه بود ترا؟ گفت نور محمد صلی « زائد » دربارهء آن ناگزیر از اطلاق کلمه
الله علیه بدادم نور از من بشد، یعقوب گفت بفرزندان اسحاق دادي، گفت نه بالاعرابیۀ الجرهمیه غاضره را. (تاریخ سیستان
درآمده کام زائد بنظر میرسد. شاهد « غاضره » یعنی « اعرابیه جرهمیه » که بر سر « ب» بعد از حرف اضافهء « را » 92 ). حرف )( ص 47
بعد از « را » « عمد » بر سر « ب» دیگر: و الا هیچ چیز دیگر گذاشته نبود بعمد را. (تاریخ سیستان ص 339 ). در شاهد بالا نیز با وجود
آن زائد مینماید. در سبک شناسی ج 3 ص 132 در ضمن بحث دربارهء اهمیت کتاب اسکندرنامه از حیث سبک و انشاء چنین
قبلا در این بحث مورد « قضا را » جملهء .« که از استعمالات اواخر قرن پنجم است « از قضا را » و « از قضا را » دیگر جملهء » : آمده است
ي« را » اگر واقعاً شواهدي در اسکندرنامه داشته و غیرقابل تأویل بموارد گذشته باشد باید « قضا را » گفتگو قرار گرفت لیکن جملهء
آن را زائد دانست ولی در کتاب سبک شناسی شاهدي از آن دیده نشد و همچنین موارد دیگري را که در آن کتاب زائد معرفی
جلال همایی در مقدمهء کتاب التفهیم (ص سز) :« را » کرده قابل تأویل بمواردي است که مورد بحث ما قرار گرفته است. حذف
علامت مفعول صریح هم با قرینه که آن را حذف اقتصاري نامند و هم بی قرینه که حذف اختصاري « را » حذف کلمهء » : نویسند
و چون آفتاب بر این دایره باشد ارتفاع او را ارتفاع » : گویند در این کتاب (التفهیم) فراوان است( 93 ). نمودهء آنجا که قرینه هست
بعدش از خط نصف النهار » : ص 186 ) نمودهء آنجا که قرینه نیست ) .« بی سمت خوانند و سایهء مقیاس آن وقت سایهء بی سمت
.« و دههء نخستین از ذي الحجه روزگار حرام خوانند » .( ص 184 ) .« سایهء او ظل نصف النهار خوانند » .( ص 183 ) .« تمام سمت خوانند
پس ما آن آوردیم » .( ص 250 ) .« و اندرین یکشنبه آلتها و ابزارها و جامه ها نو کنند و بجکها و معاملتها از وي بشمرند » .( (ص 252
متقدمان در » : چنین آمده است « را » در کتاب سبک شناسی ج 2 ص 260 دربارهء حذف .«( ص 464 ) .« که اتفاق ایشان است بر او
که علامت مفعول است تعقیدي در کلام رخ نمیداده و معنی مفعول روشن بوده « را » مفعولهاي صریح و غیر صریح هرجا از نیاوردن
صاحب نهج الادب .« از آوردن آن خودداري داشته اند فی المثل در موقع خوردن غذا گویند غذا خورد نه اینکه: غذا را خورد
صفحه 461 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و گاهی حذف میشود ...« را » : و همچنین مؤلف فرهنگ نظام نویسد .« حذف راي مفعول متعدي بی ضرورت صحیح نیست » : گوید
چه معلوم نیست مفعول زدن « زید حسن زد » : و در مورد اشتباه حذف جایز نیست مثل « زید نان خورد » اگر مفعول معلوم باشد مثل
از مطالب فوق دانسته میشود که حذف «... زید حسن را زد » یا « زید را حسن زد » در جملهء مذکوره زید است یا حسن که در اصل
با قرینه جایز و نیز بدون قرینه در صورتی که موجب اشتباه نشود خالی از عیب است ولی در جائی که بمفهوم جمله لطمه زند « را »
جایز نیست. شواهد ذیل نیز مؤید این مطلب تواند بود : کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد. خسرو طوس بدو داد.
(مقدمهء شاهنامه از هزارهء فردوسی ص 147 ). دگر گیو را داد شهر ختن خطا و چگل اشکش تیغ زن.فردوسی. خواجه حسن از
گوزگانان می آمد و خزانه بقلعهء شادیاخ نهاده بود. (تاریخ بیهقی). رسولی با وي نامزد کردند که ولیعهد پدر وي است و ري از
آن بما داده تا هرکسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). رفت بجانب خراسان با گروهی و ولایت خراسان امروز ایشان
دارند. (تاریخ بیهقی). منوچهر برخاست و بزندگانی افریدون هر دو عم را بکشت - سلم و تور - بخون ایرج. (مجمل التواریخ
« را » : و ترکیبات آن « را .(||» والقصص ص 42 ). بذل تو کردم تن و هوش و روان وقف تو کردم دل و جان و ضمیر.سعدي( 94
بصورت ترکیبات ذیل در فارسی بکار میرود ایرا، براي، ترا، چرا، زیرا، کرا، مرا، ورا و غیره براي شرح آنها بخود این کلمات مراجعه
2) شاید مراد از مفعول مطلق همان مفعول صریح بوده ) . شود. ( 1) سبک شناسی ج ص 498 و 405 ج 2 ص 295 ج 3 ص 141
است و از مثالهائی که آورده اند نیز همین نظر مستفاد میگردد؛ زیرا مفعول مطلقی که در زبان عربی معروف است و بصورت
« مفعول مطلق » مصدري براي تأکید یا نمودن نوع یا عدد عامل خود می آید بهیچوجه با موضوع مورد بحث ارتباط ندارد و اطلاق
بوده است و دکتر (ra) « را » در فارسی متداول نیست. ( 3) صاحب فرهنگ نظام نویسد: لفظ را در پهلوي هم « مفعول صریح » بر
و درحال اضافه «ara ارا » در پارسی = را... این کلمه در کردي بشکل (Ray) : مکري در فرهنگ اندرز خسرو قبادان نوشته است
در بعضی موارد « را » نیز وجود دارد. ( 4) منظور از حروف پیشین حروف اضافه است و در اینجا از باب اینکه «aray بشکل
تعبیر کرده است. ( 5) مجلهء دانش 1 ص 530 از حاشیه « حروف پیشین » بمعناي برخی از حروف اضافه استعمال شده از آن به
ص 284 کتاب مفرد و جمع و معرفه و نکره تألیف دکتر معین. ( 6) ضمناً احمد خراسانی بعد از ذکر این نظر نوشته اند: و گاه نیز با
نکره آید و به شعري منسوب به ناصرخسرو استشهاد کرده اند. رجوع شود به کتاب مفرد و جمع و معرفه و نکره تألیف دکتر معین
9) رجوع بکتاب سبک ) . 8) سبک شناسی ج 3 ص 142 ) . 7) سبک شناسی جلد سوم ص 142 ) . متن و حواشی ص 273 و 274
شناسی، ج 1 ص 301 شود. ( 10 ) - ن.ل: چرا اکنون... که تا یکی... ( 11 ) ن ل: سالها تو سنگ بودي دلخراش الخ. ( 12 ) پر ذلت و
16 ) ج ) . وسواس، م. ( 13 ) ج 1 بتصحیح و تحشیه بدیع الزمان فروزانفر. ( 14 ) - ن.ل: ساروان... محمل کرد. ( 15 ) ج 1 ص 398
18 ) - ن ل: خبر آورد. بازم خبر آمد. ( 19 ) کذا فی الاصل نگاه کنید به کشف ) . 17 ) سبک شناسی ج 3 ص 142 ) . 1 ص 405
21 ) ) .( در زبانهاي آرامی بمعنی رئیس و بزرگ است. (سبک شناسی ج 1 ص 400 « مار » المحجوب چ ژوکوفسکی. ( 20 ) اتفاقاً
ص 1091 دستور جامع زبان فارسی چ علمی، (Mar. (23) - Particule. (24 - ( برهان قاطع ج 4 چ کتابفروشی زوار. ( 22
تهران. ( 25 ) مجمل التواریخ و القصص چ تهران تصحیح مرحوم بهار. ( 26 ) در دیوان معزي چ 1318 تهران به اهتمام عباس اقبال
29 ) رجوع ) . 28 ) دستور جامع زبان فارسی چ تهران صص 755 756 ) . این شعر دیده نشد. ( 27 ) فرهنگ آنندراج ج 2 ص 154
شود به مثنوي چ نیکلسن (مستشرق انگلیسی) دفتر 3 ص 78 و 57 و مثنوي چ علاءالدوله ص 217 و 227 و چ 1273 بمبئی ص 26 و
« راء » 30 ) مرحوم بهار در کتاب سبک شناسی ج 2 ص 367 براي ) . 19 ج 3 و چ خاور (بهمت محمد رمضانی) ص 159 و 153
مقدمهء مجمل التواریخ و القصص دیده شود. ( 31 ) صاحب غیاث « کا » زائد این جمله را مثال آورده اند. ضمناً حاشیهء صفحهء
معمولاً بعد از مفعول صریح است. ( 33 ) چ « را » را زائد میداند. ( 32 ) و این اشتباه ناشی از آن است که محل « را » اللغات این
34 ) این شعر در نسخه خطی شاهنامه متعلق بکتابخانه مرحوم دهخدا نبود ولی در شاهنامه فردوسی چ ) . مرحوم قزوینی ص 7
صفحه 462 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بروخیم ج 1 ص 19 تهران دیده میشود. نگاه کنید بهمان صفحه بیت شماره 37 . براي توضیح بیت قبل و بعد آن ( 36 38 ) نیز نقل
میگردد: 36 جدا کرد گاو و خر و گوسپند بورز آورید آنچه بد سودمند. 38 - بدیشان بورزید وزیشان خورید همی باج را
به اضافه خوانده شود. ( 36 ) عبدالرحیم همایون فرخ مؤلف دستور جامع زبان « طبع تو » خویشتن پرورید. ( 35 ) در صورتی که
گفته است. ( 37 ) رجوع به ج 3 سبک شناسی ص 94 بحث راجع به جهانگشاي جوینی... « پیشین » فارسی اینگونه حروف را حروف
شود. ( 38 ) رجوع به جهانگشاي جوینی حاشیه ص 161 ج 3 شود. ( 39 ) رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 94 بحث راجع به
چ مدرس رضوي چ دانشگاه تهران « اشرف » 41 ) دیوان سید حسن غزنوي ملقب به ) . جهانگشاي جوینی... شود. ( 40 ) ص 523
برحسب » 42 ) بعضی فضلا را عقیده بر این است که را در این مورد بجاي نصب عرب آید. ( 43 ) که قابل تأویل بمعانی ) . ص 296
نیز میباشد. ( 44 ) چ تهران به اهتمام آقایان تقوي تقی زاده دهخدا مینوي. ( 45 ) ملک الشعراء بهار در « از روي » و « برسبیل » و
47 ) ) .4/ سبک شناسی ج 2 ص 173 مینویسد: قضا را... و سایر ترکیبات از مستحدثات اواخر قرن پنجم است. ( 46 ) - قرآن 134
را آورده است رجوع شود « تظهیر » در مورد قلب اضافه کلمه « را » پایان قول نهج الادب. ( 48 ) صاحب دستور کاشف براي استعمال
س: کنارنگ پیش رو لشکر او بود و L و B 49 ) کذا فی ) . اثر خامهء غلامحسین کاشف ص 238 « دستور زبان فارسی » به
کنارنگ پیش لشکر بود. رجوع شود بحواشی و نسخه بدلهاي حاشیهء ص 58 بیست مقالهء A کنارنگ پیش رو لشکر بود و K
قزوینی ج 2 چ عباس اقبال. ( 50 ) چ مدرس رضوي. ( 51 ) ط: بقاي ص: هماي. ( 52 ) چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب تهران به
55 ) چ فروزانفر ) . اهتمام مدرس رضوي. ( 53 ) جوامع الحکایات چ معین بخش اول باب اول از قسم اول. ( 54 ) چ فروزانفر ج 1
( را ( 58 ra, Partikel, dem Nomen . 57 ) مستشرق شهیر آلمانی مؤلف فرهنگ شاهنامه ) . 56 ) چ فروزانفر ج 1 ) . ج 1
بیت شمارهء 483 ج 1 شاهنامهء چ بروخیم ص 88 و بیت شمارهء (nachgesetzt, das Subjekt Verstarkend. (59
60 ) معارف بهاء ولد چ بدیع الزمان فروزانفر استاد دانشگاه طهران از انتشارات ادارهء کل ) . 904 ج 1 شاهنامهء چ بروخیم ص 179
را زائد « را » انطباعات وزارت فرهنگ 1333 چاپخانهء مجلس. ( 61 ) پایان قول فروزانفر. ( 62 ) در تمام این سه شاهد ملک الشعراء
نقل کرده است. رجوع کنید بهمان « مثال راهاي زائده » میداند و در مقدمهء مجمل التواریخ و القصص صفحهء (ز) آنها را ذیل
کتاب و حواشی همان صفحه. ( 63 ) شمارهء 528 از سلسلهء انتشارات دانشگاه تهران به اهتمام جلال محدث. ( 64 ) چ تهران سال
66 ) قب بحث شد، رجوع بدانجا شود. ( 67 ) پایان قول دستور ) . 65 ) چ تهران کتابفروشی علی اکبر علمی ص 1084 ) .1316
چ ذبیح الله صفا چ تهران. ( 69 ) چ سید جلال الدین طهرانی. ( 70 ) « شاهکارهاي ادبیات فارسی » فرخ. ( 68 ) شمارهء سوم از سري
چ انجمن آثار ملی چ جلال همایی ص 7 متن. ( 71 ) چ تهران چ جلال همائی. ( 72 ) چ تهران چ دبیرسیاقی. ( 73 ) چ
ژوکوفسکی. ( 74 ) دیوان امیر معزي چ 1318 مرحوم عباس اقبال. ( 75 ) چ کتابفروشی زوار چ معین. ( 76 ) سبک شناسی ج 2
78 ) چ معین بخش اول باب اول قسم اول ص 64 . جزء انتشارات ) . 77 ) چ تهران به اهتمام پروفسور چایکین سال 1304 ) . ص 296
80 ) ج 1 دیوان کبیر بتصحیح فروزانفر جزء انتشارات ) . دانشگاه تهران. ( 79 ) چ تهران به اهتمام مرحوم شمس العرفا سال 1312
است. ( 82 ) چ وزارت فرهنگ چ فیاض. ( 83 ) چ معین بخش اول « وي نیز گرفته آمد » دانشگاه تهران. ( 81 ) در حقیقت اصل
باب اول از قسم اول شمارهء 342 انتشارات دانشگاه تهران. ( 84 ) شمارهء 528 از انتشارات دانشگاه تهران چ جلال محدث. ( 85 )
( مطالب این دو شاهد از قول ابونصر مشکان نقل شده است. ( 86 ) استاد علوم ادبی عرب در دانشکدهء ادبیات دانشگاه تهران. ( 87
به من از وي بد » 89 ) - از نظر لفظی قابل تعبیر است به این جمله ) . 88 ) - مقدمهء لغت نامه ص 145 ) . از مقدمهء لغت نامه ص 144
90 ) - مرحوم بهار نوشته اند: یعنی از حدیث او خوشش ) .« من از وي بدم می آید » یا « من از وي نفرت دارم » اما از نظر معنوي « آید
در نظر میگیریم در جاي آن قرار دهیم تغییري در « را » آمد. بناي کار در تأویل معانی باید این باشد که هرگاه آن معنائی را که براي
(92) . از خارج افزوده شده است. ( 91 ) - چ تهران، 1314 « شین » لفظ و معناي اصلی جمله داده نشود در صورتی که در اینجا کلمهء
صفحه 463 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
- چ 1314 تهران چ ملک الشعراء بهار. ( 93 ) - حذف با قرینه در هر کلمه و هر جمله جایز و مطابق قاعده است اما حذف بی قرینه
آمده است. ( 94 ) - مورد دیگري براي « دبیران نامه » اختصاص ببعض کلمات دارد در پاره یی از موارد که شرح آن در رسالهء
هست و آن در موقعی است که مفعول معرفه باشد. رجوع به کتاب مفرد و جمع و معرفه و نکره تألیف دکتر معین « را » حذف
ص 284 و حواشی آن شود.
رئاء.
[رِ] (ع اِ) ریا. رجوع به ریا در همهء معانی شود.
رئاب.
[رِ] (ع اِ)( 1) جِ رأب. (از ناظم الاطباء). (منتهی الارب). رجوع به رأب شود. رؤبۀ. کفشیر و چوب پاره که بدان پیوند کنند بر خنور
شکسته. (از آنندراج). رجوع به رأب شود ||. جِ رُوْبۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رؤبۀ شود ||. مصلح: هو رِئاب بنی
فلان؛ اي مصلحهم. (اقرب الموارد). [ رِ ] (اِخ)( 2) ابن حنیف بن رئاب بن حارث بن امیۀ بن زید الانصاري. صحابی بدري است. (از
1) - از ) .( منتهی الارب) (از تاج العروس). او در جنگ بدر شرکت کرد و در روز بئر معونۀ کشته شد. (از الاصابۀ ج 2 قسم 1
.« رأب » 2) - مأخوذ از ریشهء ) .« رأب » ریشهء
رئاب.
[رِ] (اِخ)( 1) رئاب بن عبدالله. محدث و جد عبدالله صحابی و جد زینب بنت جحش بود که از ازواج مطهرات بشمار می رفت. (از
.« رأب » منتهی الارب) (از تاج العروس). و رجوع به اصابۀ ج 2 قسم 4 شود. ( 1) - از ریشه
رئات.
[رِ] (ع اِ) جِ رئۀ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). (آنندراج). و رجوع به رئۀ و ریه شود.
رئاس.
[رِ] (ع اِ) (از رأس) دستهء شمشیر یا حلقهء نقره یا آهن که بر قبضهء شمشیر باشد. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء ||). بند شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج ||). اول کار: انت علی رئاس امرك؛ تو بر سر کار خویشی. (از منتهی الارب)
(آنندراج).
رئال.
[رِ] (ع اِ) جِ رأل. ستارگان. (آنندراج) (منتهی الارب). کواکب. (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). جِ رأل، بچهء شترمرغ یا بچهء
یکسالهء آن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از متن اللغۀ).
رئالۀ.
صفحه 464 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ لَ] (ع اِ) جِ رأل، بچهء شترمرغ یا بچهء یکسالهء آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (آنندراج). رئال. رجوع به
رئال و رأل و رئالۀ شود.
رئالیست.
[رِ] (فرانسوي، ص)( 1) رآلیست. حقیقت گراي. واقع بین. واقع گراي. حقیقت بین. طرفدار و پیرو مکتب رآلیسم. آنکه پیرو مکتب
.Realiste - ( رآلیسم است. رجوع به رئالیسم شود. ( 1
رئالیسم.
[رِ] (فرانسوي، اِ)( 1) رآلیسم. حقیقت گرایی. واقعیت گرایی. واقع بینی. حقیقت پرستی. واقع گرایی. عمل رآلیست ||. کشش و
میل باطنی تعدادي از نویسندگان و هنرمندان به نشان دادن طبیعت است همانگونه که هست (= من حیث هی هی) بی آنکه
خصوصیات نفسانی هنرمند در آن دخالت داشته باشد. رئالیسم عبارتست از مشاهدهء دقیق واقعیت هاي زندگی، تشخیص درست
علل و عوامل آنها و بیان و تشریح و تجسم آنها. (مکتبهاي ادبی ص 129 ). در ادبیات مکتبی است که بموجب آن طبیعت و سایر
مظاهر طبیعی باید با تمام زشتی ها و زیبائی هایش در هر اثر هنري نمودار گردد، بطور کلی پیروان این مکتب معتقدند که هنر باید
بیان مستقیم واقعیات و تجزیه و تحلیل علل آن باشد. این مکتب در سال 1850 م. در فرانسه بوجود آمد و در اندك زمانی در تمام
زمینه هاي علمی و ادبی و فلسفی مؤثر واقع گشت. (از فرهنگ اصطلاحات خارجی در زبان پارسی). روشی است که طبیعت را در
همهء مظاهر واقعی و حقیقی و محسوس آن با هر زشتی و زیبایی که دارد معرفی میکنند و بعضی از مظاهر آن را پنهان نمیکنند یا
تغییر نمی دهند و هرچه را همانطور که هست شرح میدهند. (از شاهکار نثر فصیح فارسی تألیف سعید نفیسی). همانگونه که در
ادب پارسی شیوه هایی بنام سبک خراسانی و عراقی و جز آن وجود دارد هنرشناسان اروپا نیز آثار هنري و ادبی اروپا را به
سبکهایی تقسیم کرده اند که معروفتر از همه 7 سبک زیر است: کلاسیسم، رومانتیسم، رآلیسم، ناتورالیسم، سمبولیسم،
امپرسیونیسم، کوبیسم. رئالیسم مکتبی است که هدف اصلی آن تشخیص تأثیر محیط و اجتماع در واقعیت هاي زندگی و بیان
عوامل آنها و بالاخره تحلیل و شناساندن دقیق تیپ هایی است که در اجتماع معین بوجود آمده اند. رآلیسم برخلاف رومانتیسم
مکتبی است اوبژکتیف (برونی) و نویسندهء رئالیست هنگام آفریدن اثر بیشتر تماشاگر است و افکار و احساسات خود را در جریان
داستان ظاهر نمیسازد. رئالیسم در واقع پیروزي حقیقت و واقعیت بر تخیل و هیجان است و این مکتب ادبی بیشتر از این رو داراي
اهمیت است که مکتب هاي متعدد بعدي نتوانسته است از قدر و اعتبار آن بکاهد و بناي رمان نویسی جدید و ادبیات امروز جهان بر
روي آن نهاده شده است. از پیشوایان بزرگ این سبک در ادبیات باید در فرانسه بالزاك را نام برد که در نیمهء دوم قرن نوزدهم م.
پیشواي مسلم نویسندگان رآلیست بشمار آمد. رجوع به مکتبهاي ادبی تألیف رضا سیدحسینی صص 119 « کمدي انسانی » با نوشتن
137 و شاهکار نثر فصیح فارسی تألیف سعید نفیسی شود (||. اصطلاح فلسفه) حقیقت گرایی. نظریه اي است مبتنی بر اینکه -
وجود هر موجود مستقل از ذهنی است که پی به آن برده است (این نظریه عکس نظریهء ایدآلیسم است زیرا در مکتب ایدآلیسم
.Realisme - ( نظر بر آن است که هیچ چیز خارج از ذهن وجود ندارد). ( 1
رئام.
[رِ] (اِخ) شهري است مر حِمْیَر را. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ).
صفحه 465 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئام.
[رِ] (اِخ) خانه اي عبادتی بوده است عرب را بر صنعاء. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بت شود.
راء .
(ع اِ) نام حرف ر ||. یک نوع درختی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). کف دریا. (کشف اللغات) (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء ||). کنه اي بزرگ و ضخیم. (کشف اللغات) (ناظم الاطباء ||). لغتی است در راي. رجوع به راي شود. (منتهی الارب).
رائب.
[ءِ] (ع ص) سرگشته. شوریده. عقل سست ||. گران جسم. گران جان از سیري شکم، یا از غلبهء خواب یا از راه رفتن. (منتهی
الارب).
رائب.
[ءِ] (ع ص) شیر خفتهء جغرات شده. شیر مسکه برآوردهء آب آمیخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). صافی. بدون کدورت||.
مشتبه. مخلوط. کدر و بنابر این از اضداد است. (المنجد).
رائیز.
(اِخ) دهی است از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع در 540 هزارگزي خاور حاجی آباد و پنج هزارگزي
جنوب راه مالرو حاجی آباد، فارغان. محلی است جلگه، گرمسیر و سکنهء آن 277 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن
.( خرما و شغل اهالی زراعت و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رائی ناك.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان در 570 هزارگزي جنوب خاوري سراوان و 9 هزارگزي جنوب راه
.( فرعی سراوان به کوهک. سکنه آن 40 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راب.
(ع اِ) اندازه. قدر. راب کذا؛ اي قدر کذا. (المنجد) (ناظم الاطباء).
راب.
.Escargot - ( (اِ) حلزون( 1) (اصطلاح گیلان). کرم شب تاب. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). ( 1
راب.
[راب ب] (ع اِ) شوي مادر. (منتهی الارب). کان یکره ان یزوج الرجل امرأة رابه. (حدیث). (ناظم الاطباء).
صفحه 466 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رأب.
[رَءْبْ] (ع اِ) گلهء هفتاد شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). مهتر بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). سید ضخم، یقال: فیهم ثلاثون رأباً. (از اقرب الموارد ||). شکاف خنور. ج، رئاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
(آنندراج) (ناظم الاطباء).
رأب.
[رَءْبْ] (ع مص) اصلاح و آشتی دادن. (از منتهی الارب) (از آنندراج (||). ص) رائب که وصف بمصدر است. (از اقرب الموارد).
رجوع به رائب شود (||. مص) پیوند کردن شکاف و فراهم آوردن در آن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). روییدن سبزهء زمین
بعد بریدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
رابتۀ.
[بِ تَ] (ع اِ) توده. (مهذب الاسماء).
رابج.
[بِ] (ع ص) پر و سیرآب. (منتهی الارب) (آنندراج). الممتلی ء الریان. (اقرب الموارد (||). ص) نارجیل. (فهرست مخزن الادویه).
رابح.
[بِ] (ع اِ) یکی( 1) یا شتربچهء از مادر جدا شده. ج، رباح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). سوددهنده. نفع بخش. (غیاث اللغات).
سودمند. مقابل خاسر. سودکننده. (آنندراج) : حاصل و رابح و موجود به هر وقت ز تست هرچه سلطان جهان را غرض و کام و
هواست. مسعودسعد. ( 1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء چنین است و در متون دیگر عربی چنین معنایی دیده نشد.
رابحۀ.
[بِ حَ] (ع ص) تأنیث رابح؛ تجارةٌ رابحۀ؛ خرید و فروخت با سود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سودمند. (مهذب
الاسماء).
رابخ.
.( [بِ] (اِخ) جایگاهی است در نجد. (از معجم البلدان ج 4 ص 202
رابد.
[بِ] (ع اِ) گنجینه دار. خزانه دار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).
رابر.
صفحه 467 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بُ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 36 هزارگزي خاور بافت انتهاي راه فرعی بافت به رابر.
محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 3314 تن است. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات و حبوبات و میوه
هاي آن به خوبی معروف است. شغل اهالی زراعت و دکانداري است. راه فرعی، پاسگاه نگهبانی، فرهنگ، بهداري، تلگرافخانه و
.( دبستان دارد. ساکنان از طایفهء خالو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رابر.
[بُ] (اِخ) یکی از دهستانهاي بخش بافت شهرستان سیرجان. این دهستان در شمال خاوري بافت واقع و حدود آن بشرح زیر است:
از طرف شمال به دهستان قلعه عسکر، از طرف خاور به بخش ساردوئیه، از جنوب به دهستان کوشک و از باختر به دهستان بزنجان.
محلی کوهستانی و سردسیر است و تمام قراء آن در دامنه و دره هاي جنوبی کوه شاه واقع و آب مشروب آن از چشمه سارها است.
خط الرأس ارتفاعات حد طبیعی دهستان رابر و بخش مشیز میباشد و بزرگترین قلهء کوه شاه بیش از چهارهزار گز ارتفاع دارد.
محصول عمدهء دهستان: غلات، حبوبات، میوه هاي درختی، اشجار، پشم، پوست، کرك، توتون سبز و شغل سکنه زراعت و گله
داري و مکاري است. صنایع دستی قالی بافی بدون نقشه که بخوبی معروف است. این دهستان از 54 آبادي بزرگ و کوچک
تشکیل شده و جمعیت آن در حدود دوهزار و پانصد تن است. قراء مهم آن بشرح زیر است: جواران، ده عسکر، پشت کوه،
رودخانه. راه فرعی و یک رشته سیم تلفن از مرکز دهستان به قصبهء بافت مرکز بخش وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 8
رابر.
.( [بَ] (اِخ) موضعی است در کوههاي دوهزار مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 153
رابرتسون.
[بِ سُ] (اِخ)( 1) پروفسور رابرتسون استاد دانشگاه کمبریج در اکتبر 1945 و آوریل 1946 م. در مجلهء انجمن همایونی آسیایی
.Prof. D. S. Rabertson - (1) .( مقالات عمیقی راجع بسلسلۀ الذهب جامی نگاشته است. (از سعدي تا جامی ص 576
رابض.
[بِ] (ع ص) قلعه دار. (از آنندراج ||). مقیم و ساکن و منه: لا تبعثوا الرابضین؛ اي الترك و الحبشه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات)
(آنندراج) (شرح قاموس). و رجوع به رابضان شود.
رابضان.
[بِ] (ع اِ) کنایت از ترك و حبشه. (شرح قاموس) (ناظم الاطباء). و در حدیث آمده است لا تبعثوا الرابضین؛ اي لا تهیجوهم علیکم.
(از اقرب الموارد).
رابضۀ.
صفحه 468 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بِ ضَ] (ع اِ) ملائکه اي که با آدم ابوالبشر بزمین فرودآمدند ||. حملهء حجت که زمین از آنها خالی نباشد (||. ص) مرد حقیر و
عاجز و از طلب معالی امور بازمانده. (صحاح ||). تا براي مبالغۀ است و رویبضه مصغر آن است. (آنندراج). چشم زخم خورده:
فلان ما یقوم رابضته؛ یعنی انداختهء وي یا بچشم کردهء وي نخیزد، یعنی در حال میرد و این لفظ در چشم کردگی بیشتر مستعمل
است. (منتهی الارب).
رابضین.
[بِ ضَ] (ع اِ) تثنیهء رابض در حال نصب و جر. رجوع به رابض و رابضان شود.
رابط.
[بِ] (ع ص، اِ) راهب و مرد زاهد و حکیم از دنیا رمیده. (منتهی الارب) (آنندراج). راهب و زاهد. (اقرب الموارد ||). رابط الحاش:
مرد دلیر که از جا نرود. (منتهی الارب). سخت دل و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). نفس رابط؛ فراخ و پهنا. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). وسیع و پاکیزه. (از اقرب الموارد ||). در اصطلاح گیاه شناسی (در ساختمان پرچم) در فاصله دو حجرهء
بساك نوار باریکی است که وسیلهء ارتباط آن به میله میباشد و رابط( 1) نامیده میشود. شکل آن در بعضی پرچمها مخصوص و
متمایز است؛ مثلاً در غلات رشد زیادي ننموده است و در گلهاي بنفشه بصورت زبانهء کوچکی بالاي بساك دیده میشود و در
خرزهره رشتهء باریک و کرك داري تشکیل میدهد رشد و نمو رابط در سلوي( 2) بیش از نباتات دیگر میباشد و بصورت شاهین
.( ترازو روي میلهء پرچم قرار گرفته و در هر یک از دو انتهاي آن یکی از حجرات بساك دیده میشود. (گیاه شناسی ثابتی ص 415
||ایضا در اصطلاح گیاه شناسی (... جنین نباتی) در نتیجهء لقاح اُاُسفر( 3) با یکی از گامت هاي نر، سلولی بنام تخم پازیگوت
بوجود می آید و بوسیلهء غشاء گلوسیدي احاطه میگردد و شروع به تقسیم می کند و در نتیجه تقسیم عرضی آن ابتدا دو سلول
مشابه تولید میشود. یکی از این سلولها همیشه عرضاً تقسیم میشود و رشتهء چند سلولی بنام رابط( 4) بوجود می آورد. سلولهاي رابط
در اثر رشد و نمو خود متدرجاً داخل کیسهء جنینی میشوند و فاصله آن نیز بهمان نسبت از میکروپیل بیشتر میگردد. سلول دیگر نیز
طو و عرضاً بچهار و سپس بهشت سلول تقسیم میگردد. تقسیم سلولهاي آن که عموماً هموتیپ( 5) و دیپلوئید( 6)میباشند. سلولهاي
دیگري تولید میشود و جنین( 7) نبات را بوجود می آورد. جنین متدرجاً در داخل کیسهء جنینی قرار میگیرد و مواد غذائی رابط و
Connectif. (2) - - (1) .( کیسهء جنینی را جذب می کند و به رشد و نمو خود ادامه میدهد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 507
.Salvia. (3) - Oosphere (4) - Suspenseur. (5) - Homotype. (6) - Diploide. (7) - Embryon
رابط اردبیلی.
[بِ طِ اَ دَ] (اِخ) معروف بشاه کاظم. نصرآبادي (صاحب تذکره) که با او هم عصر بوده دیوان و شعر او را ترجمه کرده و گفته است
نیز آمده است. « تذکرهء روز روشن ص 231 » که به هندوستان سفر کرده و دیگر از مرگ و زندگی او آگاه نیستیم و همچنین در
(الذریعه ج 9 قسم 2). از او است: آنم که در سرم هوس تخت و تاج نیست محتاجم و به هیچ کسم احتیاج نیست. (تذکره
.( نصرآبادي ص 3282
رابط اصفهانی.
[بِ طِ اِ فَ] (اِخ) نام او ملک محمد بن نورا صحاف اصفهانی نوهء آقاملک کدخدا. معاصر او نصرآبادي گفته است که وي از شعر
صفحه 469 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( نظامی پیروي میکرده سپس شعر او را آورده و وي را ستایش کرده است همچنین در گلشن (ص 168 ) نیز آمده است. (ذریعه 9
رابطۀ.
[بِ طَ] (ع اِ) علاقه و آنچه بدان چیزي را بچیزي بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علقه و وصله. (از اقرب الموارد ||). هر
چیزي که بستگی بچیز دیگر داشته باشد ||. سلسله و زنجیر ||. کلمهء پاورقی یعنی کلمه اي که در پایین صفحه نویسند و بعین
همان کلمه اي باشد که در اول سطر صفحهء بعد نوشته میشود ||. آشنائی: ارتباط و پیوندي که در میان دو کس بواسطهء دوستی و
آشنائی پیدا میشود. (ناظم الاطباء ||). لشکر گران. (منتهی الارب). لشکر گران بهم پیوسته که از پیش دشمن نگریزد و گویا ایشان
را به چیزي بسته اند. (ناظم الاطباء). ج، روابط ||. اعرابی که صاحب دواب بودند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). در لغت آنچه بدان
چیزي را بازبندند (||. در اصطلاح شطاریان) مرشد کامل را گویند که مسترشد را به حق تعالی رابطه دهد. (کشف اللغات)
(کشاف اصطلاحات الفنون ||). جمعی از اسپان که بجائی بسته باشند. در این کلمه در معنی پیوند به فارسی با لفظ گسستن
مستعمل است : نگسلد رابطهء اهل وفا یار هم اند همه چون حلقهء زنجیر گرفتار هم اند. میرزا رضی (از آنندراج (||). اصطلاح
منطق) اداتی که دال بر تألیف بود میان موضوع و محمول. خواجهء طوسی آرد: هر قولی که مشتمل بود بر خبري به اثبات یا بنفی،
آن را قضیه خوانند و در هر قضیه لامحاله تألیفی باشد و اول تألیفی خبري که ممکن بود میان دو لفظ بود باید که آن دو لفظ
مستقل باشند در دلالت یعنی اسم باشند یا کلمه. و نشاید که هر دو یا یکی ادات بود چه دلالت ادات مستقل نیست بخود. و در این
صورت چاره اي نیست از یک لفظ که مخبرعنه یا محکوم علیه باشد و از لفظی دیگر که مخبربه یا محکوم به باشد، چه هر خبري
حکمی باشد، یا ثبات چیزي چیزي را یا نفیش از او. و تألیف امري بود مغایر آن دو مفرد که تألیف میان ایشان بود و آن امر را
بمواضعه و تواطی تعلقی نبود، و به این سبب در لغات مختلف نشود. اما هیئت تألیف متعلق بمواضعه باشد، و به این سبب در لغت ها
مختلف باشد. مثلا در لغت تازي کلمه را بر اسم مقدم دارند گویند: قال زید و در پارسی برعکس گویند: زید گفت و گاه بود که
به ازاء آن تألیف در لفظ اداتی وضع کنند که دال بر تألیف بود، و آن را رابطه خوانند و باشد نیز که در بعضی لغات بمحض تجرد
از ادوات یا بقرائن معنوي بر بعضی تألیفات دلیل سازند مثال اول لفظ است - در پارسی در این قضیه که زید دبیر است. یا حرکت
راء دبیر در بعضی لغات عجم که گویند: زید دبیر. و مثال دوم تجرد زید بصیرٌ، در تازي از عوامل لفظی. و این است مراد نحویان از
آنکه گویند: عامل در مبتدا و خبر معنوي باشد نه لفظی و آن معنی اسناد است. و رابطه گاه بود که در لفظ اداتی مجرد بود،
چنانک گفته آمد: و گاه بود که در صیغت اسمی بود چون: زیدٌ هو بصیرٌ. یا فعلی ناقص، که آن را کلمهء وجودي خوانند. چنانک:
زید کان بصیرا. یا - یوجد بصیرا اما آنچه دال بر رابطه بود همیشه بمعنی ادات بود چه دلالت او در اجزاء قضیه است نه بر سبیل
استقلال. و چون محکوم به کلمه بود، رابطه در او مندرج بود چه کلمه بذات خویش متعلق است به اسم، چنانکه گفته آمده است. و
محکوم علیه نشاید که کلمه بود هم به این سبب اما محکوم به از هر دو صنف شاید. و هر قضیه که مؤلف از دو لفظ مفرد بود و
رابطه در او متمیز نبود در لفظ آن را ثنائی خوانند. و آنچه رابطهء او لفظی بود ممتاز از لفظ محکوم علیه و محکوم به ثلاثی خوانند.
و مکان رابطه در وي بطبع نزدیک محکوم به باشد متقدم بر او، چنانک در مثال تازي گفتیم، یا متأخر از او، چنانک در مثال پارسی
گفتیم. (اساس الاقتباس ص 65 ). و تهانوي آرد: در نزد اهل منطق آن چیزي است که بر نسبت دلالت داشته باشد و آن چیز شامل
لفظ و غیر لفظ هر دو میشود پس تعریف حرکات اعراب و همچنین هیئت ترکیبی را نیز شامل میشود آنجا که گفته میشود روابط در
عربی یا حرکات عربی است و آنچه جاي آن را بگیرد از امثال حروف و یا هیئت ترکیبی است اما آنچه مشهور است که لفظ هو و
کان در زبان عرب از روابط است، درست نیست چه لفظ هو در نزد عرب ضمیر و از اقسام اسم است و اصلا دلالت بر نسبت ندارد
و همچنین است لفظ کان چه کان در نزد عرب از افعال ناقصه است و در نزد اهل منطق از کلمات وجودي است خلاصه لفظ هو و
صفحه 470 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کان رابطه نیست چه رابطه فقط ادات میباشد و این دو ادات نیستند. و مقصود از دلالت، دلالت آشکار است خواه وضعی باشد و
خواه مجازي براي اینکه شامل کلمات حقیقی و هیئت آنها نشود و براي اینکه آنچه را استعاره شده است در نسبت شامل شود. و
مقصود از نسبت در قضیه واقع شدن یا نشدنی است که مورد اتفاق باشد. باید دانست که عرب گوید رابطه ادات است براي دلالتش
نامیده میشود و گاهی « رابطهء زمانی » بر نسبت و آن مستقل نیست لکن گاهی بصورت کلمه مستقل میباشد مثل کان و امثال آن و
و رابطهء غیر زمانی نامیده میشود. زبانهاي مردم در بکار بردن رابطه مختلف است. « زید هو قائم » در « هو » در صورت اسم باشد مانند
شیخ فرموده در لغت یونان رابطهء زمانی واجب است ذکر شود. که استن بمعنی است و در لغت عجم قضیهء خالی از هر دو رابطه
استعمال نمیشود. یا بلفظ هست و بود و یا بحرکت مثل زید دبیر بکسر راء و عرب گاهی آن را می اندازد و گاهی ذکر میکند. پس
غیر زمانی مثل لفظ هو در زیدٌ هو حیٌ. و زمانی مثل کان فی زیدٌ کان. و بدانکه تعریف بر رابطهء زمانی صدق نمیکند مثل کان
بنابر قول مشهور زیرا دلالت آشکار بر نسبت ندارد بلکه دلالتش ضمنی است و بناي قول مشهور بر گرفتن دلالت صریح یا ضمنی
است. و ملتزم شدن بر اینکه کلمات حقیقی و هیئت آنها روابط است بر این گفته آنان است که رابطه از ادات مهمله باشد نه کلیه
فتأمل. و براي اطلاع بیشتر باید رجوع به شرح مطالع و آنچه ابوالفتح در حاشیهء الجلالیۀ آورده و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
رابطۀ.
[بِ طَ] (اِخ) دختر حبان بن عنزة بن ناشرة. از اسیران هوازن. پیغمبر او را به علی بخشید پس علی بن ابیطالب قسمتی از قرآن را به او
تعلیم کرد. ابن اسحاق در روایت یونس بن بکیر از او یاد کرده است. (الاصابۀ قسم اول).
رابطۀ.
[بِ طَ] (اِخ) دختر کرامت مذحجی بوده است و طبرانی در کتاب کبیر حدیثی از قول پیغمبر از او نقل کرده است. (استیعاب قسم
اول از جزء هشتم).
رابطۀ.
[بِ طَ] (اِخ) دختر حارث بن جبلۀ بن عامربن کعب قریشی بود. تیمی بن اسحاق در زمرهء کسانی که به حبشه مهاجرت کرده اند
نام او را آورده و گفته است اسم او رابطۀ بوده است و در موقع بازگشت از حبشه در راه هلاك شد. (الاصابۀ قسم اول از جزء هشتم
.( ص 78
رابطۀ.
.( [بِ طَ] (اِخ) دختر سفیان بن حارث خزاعی. زن قدامۀ بن مظعون بوده است. (الاصابۀ قسم اول از جزء هشتم ص 78
رابطۀ.
[بِ طَ] (اِخ) دختر عبدالله و زن عبدالله بن مسعود بوده است. (قسم اول از جزء هشتم الاصابۀ).
رابطه شدن.
صفحه 471 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بِ طَ / طِ شُ دَ] (مص مرکب) میانجی شدن : اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت درباید گذاشت و برضاي سلطان به
آموي رود و... و رابطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد. (تاریخ بیهقی).
رابطهء کشطالی.
[بِ طَ يِ كَ] (اِخ)ناحیتی است در اسپانیا نزدیک قلعهء شیور. دزي معتقد است که این رابطه همان است که آن را به اسپانیولی
بحر » شیفر یا شیبر( 1) گویند. از سوي مغرب تا دریا 16 میل فاصله دارد و این رابطه جاي زیبا و استوار و بلندي است مشرف بر کنار
مردم خوبی آن را در دست دارند و در نزدیک آن قریهء بزرگی است و عمارتها و کشتکارهایی در کنار آن واقع است و از « شامی
تا « عقبه شقر » 6 میل است و از « بنشکله » 2) نزدیک دریا 6 میل است و از آنجا تا قلعهء )« یانۀ » رابطهء کشطالی بسوي مغرب تا قریهء
« مریه » تا « رابطه » رابطه یک منزل است و در این فاصله ده و قلعه اي نیست فقط قومی براي نگهداري راه زندگی میکنند و از این
.Castillo de - Chiver. (2) - Ianna - (1) .( یک منزل سبک است. (از الحلل السندسیۀ ج 1 ص 108 و 118
رابع.
[بِ] (ع ص، اِ) چهارم. چهارم کننده. (منتهی الارب ||). ربیع رابع؛ بهار بسیار فراخ با ارزانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء):
18 ). رابعه با رابع آن هفت مرد گیسوي خود را بنگر تا چه کرد.نظامی ||. شتر نوبت آب / سیقولون ثلثۀ رابعهم کلبهم. (قرآن 22
رسیدهء در روز چهارم. (ناظم الاطباء). ج، روابع. حماي ربع. (ناظم الاطباء).
رابع.
[بِ] (اِخ) یکی از سلاطین پنجگانهء مدیان است که بنی اسرائیل را بقتل رسانیدند. (قاموس کتاب مقدس).
رابعاً.
[بِ عَنْ] (ع ق) کاري که در مرتبهء چهارم باشد. (ناظم الاطباء).
رابعۀ.
[بِ عَ] (ع اِ) (اصطلاح فلکی) شصت یک ثالثه. جزء شصت یک ثالثه. یک شصتم ثالثه. و رابعه تقسیم شده است بشصت خامسه.
ج، روابع ||. آهنگی در موسیقی چهارم (||. اصطلاح طب). درجهء رابعه ||. ربع. یک چهارم: کالشمس فی رابعۀ النهار؛ چون
آفتاب در نیمروزان.
رابعه.
[بِ عَ] (اِخ) دختر ثابت بن الفاکۀ بن ثعلبهء انصاري از قبیلهء بنی حطمۀ. ابن حبیب او را در زمرهء کسانی که با پیغمبر بیعت کرده
.( اند آورده است. (الاصابۀ قسم اول از جزء هشتم ص 78
رابعهء شامیه.
صفحه 472 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بِ عَ يِ می يَ] (اِخ) وي زوجهء احمدبن ابی الحواري بود، احمدبن ابی الحواري گوید: که احوال وي مختلف بود گاهی بر وي
عشق و محبت غلبه میکرد و گاهی انس و گاهی خوف و در این موارد به عربی اشعاري سروده است. و وقتی که طعامی پختی
گفتی اي سید بخور که این طعام پخته نشده است مگر به تسبیح. احمدبن ابی الحواري گفته است: که روزي پیش وي طشتی بود.
گفت این طشت را بردارید که بر آنجا نوشته می بینم که امیرالمؤمنین هارون الرشید بمرد، تفحص کردند همان روز مرده بود.
(نفحات الانس ص 619 و قاموس الاعلام ترکی).
رابعه صورت.
[بِ عَ / عِ رَ] (ص مرکب)بصورت رابعه : رابعه صورتی، زوبعه سیرتی. (سندبادنامه ص 238 ). رجوع به رابعهء قزداري شود.
رابعهء عدویه.
[بِ عَ يِ عَ وي يَ] (اِخ)دختر اسماعیل عدوي قیسی است که در 135 ه . ق. درگذشت. وي مکنی به ام الخیر و مولاي آل عتیک و
اهل بصره بود. زرکلی گوید: در نیکوکاري مشهور بوده و در زهد و عبادت اخبار بسیار از او رسیده است، در بصره متولد شد و به
بیت المقدس کوچ کرد و در آنجا مرد. از گفتار اوست: همچنانکه گناهانتان را پنهان میکنید نیکویی ها را نیز پنهان کنید. (الاعلام
ج 1 ص 314 ). عبدالله بن عیسی گفت بر رابعهء عدویه در خانه اش داخل شدم دیدم صورت او نورانی است. بسیار گریه میکرد
مردي آیه اي از قرآن را که ذکر آتش در آن شده بود خواند پس فریاد زد و فروافتاد. (صفۀ الصفوة ج 4 ص 16 ). مستوفی گوید:
وي معاصر حسن بصري بود از سخنان اوست: من بر دنیا افسون میدارم. نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم. الهی در نماز
دلی حاضر بده یا نماز بی دلان قبول کن. (تاریخ گزیده ص 763 ). رجوع به شدالازار ج 1 ص 36 شود. صاحب غیاث اللغات وجه
تسمیهء این زن را به رابعه آرد که دختر چهارم پدر خویش بوده است.
رابعهء قزداري.
[بِ عَ يِ قَ] (اِخ) از نسوان و ملکزادگان است پدرش کعب نام در اصل از اعراب بوده در بلخ و قزدار و بست در حوالی قندهار و
سیستان و حوالی بلخ کامرانیها نموده. کعب پسري حارث نام داشته و دختري رابعه نام که او را زین العرب نیز میگفتند. رابعهء
مذکوره در حسن و جمال و فضل و کمال و معرفت و حال، وحیدهء روزگار و فریدهء دهر و ادوار صاحب عشق حقیقی و مجازي و
فارس میدان فارسی و تازي بوده. احوالش در خاتمهء نفحات الانس مولانا جامی در ضمن نسوان عارفه مسطور است و در یکی از
مثنویات شیخ عطار مجملی از حالاتش نظماً مذکور. او را میلی به بکتاش نام غلامی از غلامان برادر خود بهمرسیده و انجامش
بعشق حقیقی کشیده و سرانجام ببدگمانی برادر او را کشته. حکایت او را فقیر نظم کرده نام آن مثنوي را گلستان ارم نهاده معاصر
آل سامان و رودکی بوده و اشعار نیکو میفرموده از آن جمله است: مرا بعشق همی متهم کنی به حیل چه حجت آري پیش خداي
عزوجل به عشقت اندر عاصی همی نیارم شد بذنبم اندر طاغی همی شوي بمثل نعیم بی تو نخواهم جحیم با تو رواست که بی تو
شکّر زهر است و با تو زهر عسل بروي نیکو تکیه مکن که تا یکچند به سنبل اندر پنهان کنند نجم زحل هرآینه نه دروغ است آنچه
گفت حکیم فمن تکبر یوماً فبعد عز ذل. هم از اوست: دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد بر یکی سنگین دل نامهربان
چون خویشتن تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی چون بهجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من. این دو بیت نیز از افکار اوست و
محمد عوفی صاحب تذکرهء لباب الالباب نقل کرده که بسبب این دو بیت به مگس رویین ملقب شده بود: خبر دهند که بارید بر
سر ایوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر سزد که بارد بر من بسی مگس رویین. (مجمع الفصحا
صفحه 473 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
62 ). و این غزل بدو منسوب شده است: ز بس گل که در باغ مأوي گرفت چمن رنگ ، ج 1 ص 222 ) (لباب الالباب ج 1 ص 16
ارتنگ مانی گرفت صبا نافهء مشک تبت نداشت جهان بوي مشک از چه معنی گرفت مگر چشم مجنون به ابر اندر است که گل
رنگ رخسار لیلی گرفت بمی ماند اندر عقیقین قدح سرشکی که در لاله مأوي گرفت قدح گیر چندي و دنیی مگیر که بدبخت شد
آنکه دنیی گرفت سر نرگس تازه از زرّ و سیم نشان سر تاج کسري گرفت چو رهبان شد اندر لباس کبود بنفشه مگر دین ترسی
گرفت. (احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 630 ). رجوع به مجلهء ایران امروز شماره یکم ص 42 مقالهء آقاي نفیسی و سبک شناسی
ج 3 ص 111 و ج 1 ص 256 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 457 و ج 2 ص 630 ج 3 ص 1172 شود. رابعه در ادب فارسی نمونهء
.( خوش صورتی و زیبائی است: از این مکاري، غداري، رابعه صورتی، زوبعه سیرتی. (سندبادنامه ص 238
رابعهء قیسیه.
[بِ عَ يِ قَ سی يَ] (اِخ)رابعهء عدویه دختر اسماعیل است. رجوع به رابعهء عدویه شود.
رابغ.
[بِ] (ع ص) آنکه مقیم باشد بر امري که قدرت دارد بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). عیش رابغ؛ زیست با ناز و نعمت.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). ربیع رابغ؛ بهار با ارزانی و فراخی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
رابغ.
[بِ] (اِخ) وادي بین بزواء و جحفه را گویند پایین عزور که حاجیان آن را طی میکنند و در شعر کثیر نیز آمده است. ابن سکیت
گفته است: رابغ بین جحفه و ودان است و در جاي دیگر گفته است رابغ وادییست که در پایین جحفه است که راه حاجیان آن را
قطع میکند پایین عزور. حازمی گفته است بطن رابغ و ادییست از جحفه که در جنگها و ایام عرب ذکر آن آمده است. واقدي گفته
است در ده میلی جحفه واقع است مابین ابواء و جحفه. کثیر گفته است: و نحن منعنا یوم مرّ و رابغ من الناس ان یغزي و ان یتکنّف.
(از معجم البلدان ج 4 ص 202 ). عبدالله بن عمر خداي از او خشنود باد گفت: ابی بن خلف در بطن رابغ مرد. من مدتی از شب را در
بطن رابغ سیر میکنم. (امتاع ج 1 ص 140 ). و رجوع به نزهۀ القلوب مقالهء ثالثه ص 169 شود. و در این محل است که یکی از غزوات
پیغمبر در ماه هفتم سال اول هجرت روي داده است. رجوع به تاریخ طبري و تاریخ اسلام فیاض ص 70 شود.
رابغ.
[بِ] (اِخ) ابن یحیی منهاجی دمشقی از متأخرین است و وي و پسرش محمد بن رابغ روایت حدیث دارند. (آنندراج) (منتهی
الارب).
رابغۀ.
[بِ غَ] (اِخ) از منزلگاههاي حاجیان بصره بین امرة و طخفۀ است و گفته شده است رابغۀ آبی است از بنی حلیف از قبیله بجبله
همسایگان بنی سلول.
رابغۀ.
صفحه 474 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( [بِ غَ] (اِخ) کوهی است متعلق به غنی و رایغه با یاء و غین نیز تلفظ شده است. (از معجم البلدان ج 4 ص 202
رابلۀ.
[بِ لَ] (ع اِ) گرداگرد پستان. (منتهی الارب).
رابله.
[بُ لِ] (اِخ)( 1) از مشاهیر علماي فرانسه بود. در سال 1483 م. در شینون( 2)متولد شد و در 1553 م. وفات یافت. ابتدا در زمرهء
راهبان بود و سپس این طریقه را ترك گفته و در دانشکدهء پزشکی مونپلیه( 3) بتحصیل طب اشتغال ورزید پس به رم رفت و دوباره
در سلک رهبانان در آمد اما در آثار خود راهبان و آیین آنان را استهزاء میکرد از اینجهت مطالعهء بعضی از کتابهایش از طرف
.Rabelais. (2) - Chinon. (3) - Montpellier - ( پاپ منع شد. بعضی از تألیفاتش پس از مرگ آشکار شد. ( 1
رأبلۀ.
[رَءْ بَ لَ] (ع مص) آهسته و خرامان و نازنازان رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن خرامان و آرام و به یک سو خم شدن
چنانکه گویی بی کفش راه میرود و از آن رنج میبرد. (از اقرب الموارد (||). اِمص) گربزي و زیرکی. (منتهی الارب) (از ناظم
الاطباء). فعل ذلک من رأبلۀ؛ اي من خبثه و دهاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رابن.
[بِ] (ع اِ) جاي ران است از مردم که نوعی از موزه باشد. (منتهی الارب).
رابنان.
[بِ] (ع اِ) تثنیهء رابن. رجوع به رابن و المعرب جوالیقی ص 159 و 313 شود.
رابندرانات.
[بِ] (اِخ) تاگور. شاعر و نویسندهء هندي. رجوع به تاگور و یسنا ص 18 شود.
رابن سوما.
1288 م . بعنوان سفارت از طرف ارغون خان به اروپا رفت. (از سعدي تا جامی - [بَ] (اِخ) یکی از افراد هیئتی که در سال 1287
.( ص 34
رابنیتز.
(اِخ)( 1) نهري است در مجارستان که پس از طی مجرایی بطول 190 هزارگز از بالاي شهر راب برودخانهء راب می پیوندد. (از
.Rabnitz - ( قاموس الاعلام ترکی). ( 1
صفحه 475 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رابو.
(اِ) نام گلی است خوشبو. چنانکه گفته اند: نرگس و رابو شکفت بر طرف بوستان. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) : سوسن و رابو
شکفت بر چمن آسمان لاله و نسرین نمود چرخ چو هر بوستان. ادیب صابر. سوسن و رابو شکفت بر طرف بوستان. نصیر ادیب.
رابوسنت اتین.
1793 م. - [بُ سَ اِ يِ] (اِخ)( 1) مرد سیاسی و مذهبی فرانسه فرزند ارشد پل رابو. در شهر نیم( 2) متولد شده و بین سالهاي 1743
Rabaut - - ( زندگی کرده و پس از کناره گیري پدرش بمقام کشیشی رسید و در دوران انقلاب با گیوتین سر او را بریدند. ( 1
.Saint - etienne. (2) - Nimes
رابوع.
(ع اِ) ربع. یک چهارم : افلاطون کتب خود را بمراتبی تقسیم کرده و هر مرتبه مرکب از چهار کتاب است که مجموع آن چهار را
رابوع نامیده است. (ابن الندیم). و جمع آن رابوعات است مانند تاسوع و تاسوعات. رجوع به رابوعا شود.
رابوع.
(اِخ) نام قدیم چاهی است نزدیک کوه اسقف که آن را رابع مینامند. (از منتهی الارب).
رابوعا.
(ع اِ)( 1) چهارگفتار، کتابی که چهار رابوع داشته باشد. (قفطی ||). مجموعهء چهار قطعه که سه قطعه حزن انگیز و یکی خنده آور
باشد ||. یک نمایش وهمی مضحک که بشرکت شعراي قدیمی یونان برگزار میشد (||. اِخ) مجموع چهار مباحثه و سئوال و
.Tetralogie - ( جواب افلاطون. ( 1
رابۀ.
[بَ] (اِخ) قصبه اي است در جزیرهء صقلیه. (معجم البلدان).
رابۀ.
[رابْ بَ] (ع اِ) زن پدر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رابه.
[بَ] (اِخ)( 1) نهري است در لهستان در ناحیه گالیسی که از شمال کوههاي کارپات سرچشمه میگیرد و بسوي شمال شرقی جریان
.Raba - ( می یابد و بعد از طی مجرایی بطول 130 هزارگز ( 130 کیلومتر) برودخانه ویستول میریزد. (ازقاموس الاعلام ترکی). ( 1
رابه.
صفحه 476 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بَ] (اِخ) خرابه اي است در سوریه در ایالت بلقاي و در 75 هزارگزي شمال شرقی قدس. در زمانهاي گذشته مرکز معابی ها بود و
موسوم گردید پاره اي از ستونهاي آن باقی است. (از « آکروپلیس » به رباط معاب شهرت داشت در دوره رومیان تعمیر شد و به
قاموس الاعلام ترکی).
رابه.
[رابْ بَ]( 1) (اِخ) قصبه اي است در سودان (نوبه) در ساحل چپ نیجري و در 125 هزارگزي بیده. رجوع به قاموس الاعلام ترکی
.Rabba - ( شود. ( 1
رابی.
(ع ص) فزون شونده و گوالنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). بر بلندي و پشته برآینده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رابینو.
[نُ] (اِخ)( 1) در سال 1877 م. تولد یافت. از سال 1903 تا 1905 م. (از 1272 تا 1284 شمسی) نمایندهء کنسولی بریتانیا در کرمانشاه
و از سال 1906 تا 1912 نایب کنسول آن دولت در رشت بود و پس از جنگ جهانی اول نیز یک چند در شهرهاي ازمیر و قاهره
خدمت کرد. سپس سالهاي بازنشستگی را تا آغاز جنگ جهانی دوم در کشور فرانسه بسر برد و در آنجا بمطالعه و نوشتن مقاله در
مجلات علمی پرداخت. در گیرودار جنگ براي انجام دادن مأموریتی به انگلستان فراخوانده شد و روز 26 سپتامبر 1950 در پاریس
وفات یافت. رابینو علاوه بر اینکه کتاب و رسالات متعددي دربارهء نباتات و تجارت سه ایالت گیلان و مازندران و استرآباد منتشر
ساخته در سالهاي آخر عمر رساله اي بزبان انگلیسی راجع به سکه هاي ایرانی (دو جلد) فراهم آورد که چندي پیش با همت و
سرمایهء بانک ملی ایران انتشار یافت و نیز فهرستی از اسامی و عناوین مأموران سیاسی انگلستان در ایران و ایران در انگلستان (تا
دربارهء سلسله هاي محلی مازندران به فارسی ترجمه و « دودمان علوي » سال 1945 ) در لندن بطبع رسانید، یکی دیگر از آثار او بنام
.H.L. Rabino - ( وي به فارسی برگردانده شده است. ( 1 « سفرنامه مازندران و استرآباد » نشر شده است. و نیز کتاب
رابیۀ.
69 )؛ اي زایدة / [يَ] (ع اِ) بلندي. پشته. و زمین بلند. (غیاث اللغات (||). ص) فزونی. قال الله تعالی: فاخدهم اخذة رابیۀ (قرآن 10
شدیدة. (آنندراج) (منتهی الارب).
رابیه.
[يِ] (اِخ)( 1) فیلسوف فرانسوي. در برژراك( 2) متولد شد شاگرد دانشسراي عالی بود. در 1869 م. در فن فلسفه آگرژه شد سپس
1888 م.) بتدریس فلسفه - در مون توبان( 3) در تور( 4) بتدریس فلسفه پرداخت و سرانجام در مدرسهء شارلمان پاریس از ( 1871
.Rabier. (2) - Berjerac. (3) - Montauban. (4) - Tours - ( مشغول شد. ( 1
راپ.
صفحه 477 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ)( 1) ژان کنت. ژنرال فرانسه در 1772 م. در کلمار متولد شد و در 1821 م. در رانویه (باد) مرد. او در سال 1788 در لشکر
Rapp. (2) - Desaix - ( مسلح رن وموزل داوطلب شد. در آغاز آجودان دِزِدُویگو( 2) بود سپس به آجودانی بناپارت رسید. ( 1
.de Veygoux
راپا.
(اِخ)( 1) جزیره اي است متعلق به فرانسه در پلی نزي میان توبواُئی( 2) و توآموتو در مجمع الجزائر سوسیته. مساحت آن 42 کیلومتر
.Rapa (2) - Tou Bouoi - ( یا ( 1 .Oparo . مربع و سکنهء آن 200 تن است
راپاهانوك.
Rappahannock. (2) - - ( [نُ] (اِخ)( 1) نهري است در ممالک متحده در ناحیهء ویرجینیا که بخلیج چزاپیک( 2) میریزد. ( 1
.Chesapeake
راپتی.
که به رود بزرگ گنگ در هندوستان میریزد و از کوههاي هیمالیا « کوکره » (اِخ)( 1) رودخانه اي است در هند از شعب رود
سرچشمه میگیرد. ابتدا بجنوب غربی و بعد به شمال غربی و سرانجام بسوي جنوب شرقی جریان می یابد. مسیر آن 650 هزارگز
.Rapti - ( میریزد. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1 « کوکره » است که پس از طی این مسیر به رود
راپچ.
[پِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس واقع در 58 هزارگزي جنوب راه مالرو چاه بهار
.( به جاسک. سکنه آن 25 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راپرت.
[پُ] (فرانسوي، اِ) گزارش ||. شرح. وصف. نقل. روایت. حکایت. داستان. قصه. بیان. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی ||). خبر و
اخبار. (ناظم الاطباء).
راپرت چی.
[پُ] (ص مرکب)گزارش دهنده ||. شرح دهنده. وصف کننده. نقل کننده. روایت کننده. حکایت کننده. داستان گوینده. قصه
گوینده. بیان کننده. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی).
راپرت دادن.
[پُ دَ] (مص مرکب)گزارش دادن. (لاروس فرانسه ||). شرح دادن. وصف کردن. نقل کردن. روایت کردن. حکایت کردن.
داستان گفتن. قصه گفتن. بیان کردن. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). اخبار کردن ||. خبر دادن. (ناظم الاطباء).
صفحه 478 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راپل.
[پِ] (اِخ)( 1) نهري است در شیلی که از سلسلهء جبال آند سرازیر میشود و از ایالت سانتیاکو و گون گو گذشته و پس از طی
مسافت 220 هزارگز به بحر محیط میریزد از مجراي آن فقط سیزده هزار گز براي کشتی رانی خوب است. (قاموس الاعلام ترکی).
.Rapel - (1)
راپن.
[پَ] (اِخ)( 1) آلکساندر( 2) نقاش دورنماساز فرانسه در 1840 م. در نوروا لوبورگ( 3) متولد شد و در 1889 در پاریس فوت کرد.
.Rapin. (2) - Alexandre. (3) - Noroy - le - Bourg - ( (لاروس فرانسه). ( 1
راپن تواراس.
- ( [پَ] (اِخ)( 1) مورخ فرانسوي در 1661 م. در کاستر( 2) متولد شد و در 1725 در وِزِل( 3) فوت کرد. (لاروس فرانسه). ( 1
.Rapin - Thoiras. (2) - Castres. (3) - Wesel
راپورت.
[پُ] (فرانسوي، اِ) رجوع به راپرت شود.
راپونتیک.
[پُ] (فرانسوي، اِ)( 1) گیاهی از تیره پلیگوناسه قسمت قابل مصرف ریزوم و ریشه. مادهء مؤثره راپونتی سین اسیدگریز وفانیک.
.Rhapontic - (1) .( (کارآموزي داروسازي ص 180
راپه.
[پَ] (اِخ)( 1) یکی از جزایر نوبوآي که تابع فرانسه است عرض جنوبی آن 27 درجه و 35 دقیقه و چهل و شش ثانیه است و طول
غربی 146 درجه و 37 دقیقه و 35 ثانیه است مساحت سطحیهء آن 42 هزار گز مربع است زمینش کوهستانی است. (قاموس الاعلام
.Rapa - ( ترکی). ( 1
راپید.
.Rapide - ( (اِخ)( 1) یا کانالِ راپید نام نهري است در آمریکاي شمالی در قطعهء دومینیون. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رات.
(ع اِ) کاه یمنیه. ج، رَوّات. (منتهی الارب). به لغت مردم یمن کاه و تبْن. (ناظم الاطباء). در یک نسخهء قاموس التین [ انجیر ].
(منتهی الارب).
صفحه 479 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رات.
(اِخ)( 1) راط. قصبه اي است در ایالت اللهآباد هندوستان که در جنوب غربی هامبرپورك به فاصلهء 72 هزارگز قرار دارد. سکنه آن
.Rat - ( 14480 تن است که 4 هزار تن آن مسلمان میباشند. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رأت.
[رَءْتْ] (ع اِ) بلغت مردم یمن، کاه و تبن. (ناظم الاطباء)( 1). ج، رِوات یا رُوات. (از المنجد) (ناظم الاطباء). ( 1) - در منتهی الارب
با الف بدون همزه آمده است. « رات »
راتا.
.rata - (1) .( (اِ)( 1) رادي. دهش. (فرهنگ ایران باستان از اهنودکات یسنا 33 بند 104
راتا.
.( (اِخ) فرشته اي است. (فرهنگ ایران باستان ص 96 ||). یکی از ایزدان است. (فرهنگ ایران باستان ص 100
راتاجی.
(اِخ) رجوع به راتازي شود.
راتازي.
(اِخ)( 1) مرد سیاسی ایتالیا که بخدمات دولتی اشتغال داشت. به سال 1808 م. در آلکساندري ولادت یافت و بسال 1873 م. در
فروزینون( 2) درگذشت. ابتدا معلم حقوق بود بعد وکیل عدلیه شد سپس مستشار حقوقی شد از این پس از خطباي زبردست فرانسه
- ( شد و در 1848 بنمایندگی پارلمان انتخاب شد. رجوع به لاروس فرانسه و قاموس الاعلام ترکی بکلمهء راتاچی شود. ( 1
.Rattazzi. (2) - Frosinone
راتانیا.
(فرانسوي، اِ)( 1) گیاهی از تیرهء لگومینوز از دستهء سزالپینه( 2) قسمت قابل مصرف: ریشه. مادهء مؤثره تانن. موارد استعمال: تنتور و
.Ratanhia. (2) - Cesalpinees - (1) .( عصارهء راتانیا (کارآموزي داروسازي ص 182
راتب.
[تِ] (ع ص، اِ) ثابت و برجاي. (منتهی الارب) (آنندراج ||). روزمره: عیش راتب؛ دائم ثابت و الراتب عند المحدثین: ما یقدم
مکافاة لمن هو فی منصب او خدمۀ؛ یعنی راتب در نزد محدثین آن چیزي است که بکسی که داراي منصبی است یا خدمتی انجام
میدهد تقدیم شود. ج، رواتب. (از المنجد) : رهاورد موري فرستد به پیل دهد پشه را راتب جبرئیل.نظامی. گر نروي در جگرت
خون نهند راتبت از صومعه بیرون نهند.نظامی. آرزوي من استطلاق راتبی باشد مرتب روز بروز بر من از الوان موائد مطبخ خاص
صفحه 480 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بقدر کفایت. (ترجمهء محاسن اصفهانی ||). رزق و نفقهء معلوم. (شعوري ج 2 ص 3) : این سخن بشنو مکن هرگز جدل هرکسی را
.( هست راتب از ازل. میرنظمی (از شعوري ج 2 ورق 3
راتب افندي.
[تِ اَ فَ] (اِخ) از متأخران شعراي عثمانی معاصر سلطان سلیم خان سوم از 1209 تا 1211 ه . ق. رئیس الکتاب بود و به سال 1214
نفی بلد شده و در ردس اعدام شد وي از اهل طوسیه بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
راتب پاشا.
[تِ] (اِخ) یکی از وزرا و شعراي عثمانی بود پسر صدر اسبق طوپال عثمان پاشا تولد او در شهر فناریکی بوده است. پس از وفات
گردید و در همانجا بسال « موره » پدر به رتبهء وزارت رسید و به سال 1156 بسمت کاپیتان دریائی منصوب شد و پس از آن والی
1175 درگذشت. دیوان کوچکی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
راتب خوار.
[تِ خوا / خا] (نف مرکب)وظیفه خوار. (آنندراج) : هر که راتب خوار خورشید است خالی چون شود با ولی نعمت مقابل دولتش
گردد تمام. جمال الدین سلمان.
راتبۀ.
[تِ بَ] (ع ص، اِ) بمعنی ثابت و به یک جا استاده و قرار گرفته مشتق از رتوب بضمتین بمعنی ثابت و ساکن شدن. (آنندراج)
(غیاث): ان العدل اذا اصر علی ترك السنن الراتبۀ کان ذلک قادحاً فی عدالته. (معالم القربۀ)؛ یعنی همانا که شخص دادگر هرگاه
در ترك وظیفه و مقرري پافشاري کند به عدالت او زیان میرساند ||. سرماهی. وراستاد. راستاد. مواجب. وظیفه. نفقه : من خود از
خوان عنایت نخوهم برد ولیک سی شبانگاه مرا راتبه کن شست فقاع. سوزنی. بمیزبانی وي مالک اهل دوزخ را فزود راتبهء شدت
عذاب الیم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 422 ). بخالقی که فرخ عقاب را بر قلال جبال راتبهء روز و شب، حمایت کرم او
میرساند. (سندبادنامه ص 125 ). هر صباحی فرقه اي را راتبه تا نماند امتی ز او خائبه.(مثنوي). انعام تست راتبهء ساکنان صبر اندیشهء
تو مشعلهء رهروان فکر. سپاهانی (از شرفنامهء منیري).
راتبه خوار.
[تِ بَ / بِ خوا / خا] (نف مرکب) وظیفه خوار. (آنندراج). رجوع به راتب خوار شود.
راتج.
[تِ] (اِخ) یکی از قلعه هاي یهود در مدینۀ است و آن ناحیه بدین اسم نامیده میشود. در احادیث و جنگنامه ها نام آن آمده است.
(معجم البلدان).
راتج.
صفحه 481 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[تِ] (ع اِ) عجین رقیق ||. گل رقیق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
راتري.
1807 ). در سال 1830 م. در پاریس وکیل - (اِخ)( 1) ادم ژاك بنوا( 2) ادیب فرانسه. در پاریس تولد یافت و در همانجا مرد ( 1875
دادگستري شد. او در آغاز در صنف وکلا وارد شد سپس در سال 1844 کارمند کتابخانه لوور شد. بعد به معاونت رسید. پس از
آن در سال 1862 نائب رئیس کتابخانهء ملی پاریس شد. از او آثار قابل تقدیري باقی است بویژه: جستجوي روي تاریخ حقوق
.( وراثت زنان در 1843 . تاریخ حکومت فرانسه 1845 ، تأثیر ادب و فرهنگ ایتالیا روي ادبیات فرانسه 1853 . (لاروس ج 7 ص 177
.Rathery. (2) - Edme-Jacques-Benoit - (1)
راتسک.
(اِخ) کسی است که قسمت اول کتاب روضۀ الصفا تألیف میرخواند را به انگلیسی ترجمه کرده و زیر نظر انجمن سلطنتی آسیائی
.( بطبع رسیده. (تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 ص 484
راتع.
[تِ] (ع ص) شتر چرنده. ج، رِتاع، رُتَّع، رُتُع، و رتوع. (آنندراج) (شرح نصاب و منتخب) (غیاث) (منتهی الارب).
راتق.
[تِ] (ع ص) بمعنی بسته کننده. اسم فاعل از رتق که بمعنی بستن است. (غیاث) (آنندراج).
راتق و فاتق.
[تِ قُ تِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) تمشیت دهنده و کارگزار و مصلحت گزار. (ناظم الاطباء ||). درّا و دوزا. درنده و دوزنده.
همه کاره.
راتک.
[تِ] (ع ص) اشتر دونده. (منتهی الارب).
راتلام.
در مسیر راه آهن بمبئی به دهلی و مرکز ایالت راتلام است. رجوع به قاموس « ملوه » (اِخ)( 1) شهري است در هندوستان در ناحیهء
.Ratlam - ( الاعلام ترکی شود. ( 1
راتله.
[تِ لَ] (ع ص، اِ) زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج).
صفحه 482 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راتلین.
(اِخ)( 1) جزیرهء کوچکی است بطول ده هزارگز و حداکثر عرض 1600 گز بمساحت 14 هزارگز مربع در ساحل شمالی ایرلند. (از
.Rathlin - ( قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راتم.
[تِ] (ع ص) ثابت و برجاي. یقال: هو مازال راتماً. (منتهی الارب).
راتنا گیري.
.Ratnaghiri - ( (اِخ)( 1) قصبه اي است در ساحل غربی هندوستان و در 225 هزارگزي بمبئی. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راتنپور.
در « چاتیسکر » [تَمْ ] (اِخ)( 1) نام دو قصبه است در هندوستان یکی در نواحی غربی در گجرات و دیگري در ایالت مرکزي در ایالت
.Ratanpour - ( ولایت بیلاسپور در 20 هزارگزي شمالی بیلاسپور. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راتنگر.
- ( [تَ نَ گَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در هندوستان در ناحیهء راجپو است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
.Ratanaghar
راتنوو.
که برودخانه الب میریزد. « هاول » واقع در کنار نهر « پوچدام » در ولایت « برادنبورغ » [نُ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در پروس در ایالت
.Rathenow - ( رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
راتوك.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند. در 59 هزارگزي جنوب خاوري درمیان، سر راه شوسهء بیرجند به
.( درح. کوهستانی، گرمسیر، سکنهء آن 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 9
راتونا.
(اِخ) مصحف رانونا بدو نون میباشد. وادیی است میان مدینۀ و قبا. (منتهی الارب).
راتی.
(ع ص، اِ) عالم خدائی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). عالم خداي. (آنندراج).
صفحه 483 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راتی.
بمعنی « اَ» که بمعنی بخشیدن و دادن است. اراتی با حرف نفی « را » (حامص)( 1) رادي. رادمردي. در اوستا راتی آمده از مصدر
.rati - (1) .( نارادي یا ناجوانمردي و لئامت است. (فرهنگ ایران باستان ص 95
راتیانج.
[نَ] (اِ) صمغ صنوبر است که بنفسه مثل سایر صموغ منجمد میگردد یا به آتش طبخ یافته منعقد شود و ثانی را بیونانی فلفونیا نامند و
سیال غیرمنجمد او زفت رطب است در آخر سیم گرم و خشک و قسم آتش دیدهء او گرمتر از قسم اول و آشامیدن نیم مثقال او با
زردهء تخم مرغ نیمبرشت و بدستور با آب طبیخ سبوس گندم جهت سرفه و ربو و جراحۀ رطبهء شش و مضغ او جهت سرفهء
رطوبی و جذاب فضول دماغ و ضماد او جهت التیام جراحات و ازالهء حکه و جرب و خشونات جلد و با گلنار جهت فتق رگها و
نواصیر و با تخم کتان بالسویه جهت رفع ثآلیل و بواسیر مجرب و جهت شقاق کعب و کجی ناخن مؤثر و کشیدن او مانند تنباکو
روز اول یکدفعه و روز دوم سه دفعه و در سیم 3 بار جهت سرفه و ربو و قرحهء شش عجیب الفعل است و بعضی گفته اند که چون
با زرنیخ و پیه بز سرشته بخور کنند اثرش قویتر میشود و مؤلف تذکره گوید که چون راتیانج را با مثل او رهج الغار و نصف وزن او
فلفل با روغن بادام طبخ داده ضماد نمایند در ساعت دانهء بواسیر را ساقط کند با الم شدید و تدارك آن بسفیدهء تخم مرغ و
سفیداب و بخوردن شیر تازه باید نمود و گویند طلاي راتیانج مفرداً در ابدان نرم باعث ورم و درد میشود و بخور او که بپارچهء
آلوده در آفتاب خشک کرده باشند جهت زکام بارد و تب ربع سریع الاثر است و قسم مطبوخ او در اصلاح شعر ذروراً مؤثر است.
(تحفهء حکیم مؤمن).
راتیانه.
[نَ / نِ] (اِ) راتیان و راتیا. راتیانج. صمغ درخت کاج. (شعوري ج 2 ورق 14 ). رجوع به راتیانج شود.
راتیبور.
در « اوپلن » و در 68 هزارگزي جنوب شرقی « اویلن » [بُ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در جنوب شرقی پروس در ناحیه سیلزي در ولایت
و درکنار راه آهن. و کارخانه هاي سیگار و شکر و انفیه و کاغذ و تجارت آن معروف است. (از قاموس « اُدِر » ساحل چپ رودخانهء
.Ratibor - ( الاعلام ترکی). ( 1
راتیسبون.
[بُ] (اِخ) لوئی فورتونه گوستاو( 1). ادیب فرانسه در سال 1827 م. در استراسبورگ تولد یافت و در 1900 م. در پاریس مرد. بعد از
آنکه در کالج هانري چهارم تحصیلات کرد به ادبیات و روزنامه نگاري گرائید از 1853 م.تا 1876 م.در مذاکرات سیاسی شرکت
- ( کرد. در 1871 م. به کتابداري فونتنبلو منصوب شد سپس در سال 1875 م. کتابدار سنا شد. (لاروس فرانسه). ( 1
.Ratisbonne, Louis- Fortune Gustave
راتیسبونه.
صفحه 484 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
واقع « تونه » [بُ نِ] (اِخ) نام یکی از شهرهاي مرکزي پالاتینات بالا در باویر، در 105 هزارگزي شمال شرقی مونیخ و ساحل راست
شده است. شهري است قدیمی و داراي 36095 تن سکنه و کارخانه و کلیساها و بعضی بناهاي کهن و آموزشگاههاي متعدد و
انجمن هاي مختلف علمی و کتابخانه و رصدخانه و موزه و باغ ملی و تفرجگاههاي بسیار است. (از قاموس الاعلام ترکی).
راتین.
(ع اِ) صمغی است که روئین سازان بدان ظرف را پیوند کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به راتینج شود.
راتینج.
[نَ] (اِ)( 1) راتیاج و رتیاج رخینه، رخنیه و رشینه صمغ صنوبر است و آن سه نوع بود یک نوع روان بود که منعقد نشود و یک نوع
صلب بود و سیاه و نوع سیم صلب بود بعد از آن که به آتش پخته باشند آن را فلفونیا خوانند و در زبان شیرازي زنگباري خوانند و
بهترین وي آن بود که سپید بود و اندکی به زردي زند وبوي او مانند بوي صنوبر بود و طبیعت آن گرم و خشک است و عیسی
گوید گرم است در سیم، و خشک است در اول، خشک و محلل بود و گوشت برویاند در ریش ها لیکن مهیج الم بود و زخمها را
به اصلاح آورد با گلنار براي فتق عروق بکار رود و امثال این بیماري و وي سخن اعصاب بود و مصلح وي موم و روغن حی العالم
بود و بدل آن علک البطم است و قند، و گویند بدل آن زفت کهن بود. رجوع به مفردات ابن بیطار ج 1 ص 135 و ج 2 ص 133 و
مخزن الادویه ص 284 و آنندراج و تذکرهء اولی الالباب ضریر انطاکی ص 170 و تحفهء حکیم مؤمن ص 115 شود ||. صمغ زردي
Resine du pin. - (1) .( که بواسطهء تقطیر گرفته میشود از ریشهء سقز و غالباً کولوفان نامیده میشود( 2). (لاروس ج 1 ص 311
.(2) - Arcanson colophane
راتی نس.
- (1) .( [نِ] (اِخ)( 1) سوارکاري از طایفهء کادوسیان که در حضور کورش اسب دوانی کرد. (ایران باستان ج 1 ص 429
.Rathines
راثع.
[ثِ] (ع ص) بسیار حریص و طامع ||. آنکه به دهش اندك و حقیر باشد ||. آنکه بدان را دوست گیرد ||. آنکه در وي دنائت و
فرومایگی و خساست باشد و در چیزها بحرص و آز تمام نظر کند. (منتهی الارب) (آنندراج).
راثین.
.« سدمونی » (اِخ)( 1) سردار ایرانی که از گزنفون شکست خورد. (ایران باستان ج 2 ص 91 ). سردار سپاه ایران در جنگ با سردار
.Rathine - (1) .( (ایران باستان ج 2 ص 1104
راج.
(اِ) پتی هو( 1) و از گیاهان دارویی است از تیره لیلیاسه. دستهء آسپاراژه( 2) قسمت قابل مصرف، سوش ریزم دار( 3) مواد، مؤثره،
صفحه 485 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اسانس، رزین، املاح پتاس و آهک. موارد استعمال، شربت پنج ریشه. (کارآموزي داروسازي ص 179 ||). راش( 4). درخت آلش.
Petit - Houv. (2) - Liliacees - asparagees. (3) - Souche - ( قان. زان. (فرهنگ نفیسی). ( 1
.rhizomateuse. (4) - Fagus silvatica. Hetre
راج.
(معرب، اِ) معرب راجه. رجوع به راجا و راجه شود.
راجا.
(معرب، اِ) راجاه، راج معرب راجه یا مهرجاه لقب سلاطین غیرمسلمان هند. (النقود العربیه ص 134 ). راجه. مهاراجه. مهاراجا. و
رجوع به راجه و مهاراجه شود.
راجان.
(اِخ) یا آئیریک جد زردشت. رجوع به نسب نامهء زردشت ج 1 برابر ص 69 مزدیسنا شود.
راجان.
(اِخ) یکی از دهات ناحیهء وره از توابع قم. رجوع بتاریخ قم ص 138 شود ||. دهی در ناحیه وازین طسوج از توابع قم بوده است.
رجوع به تاریخ قم ص 119 شود.
راجانپور.
به فاصلهء 116 هزارگز از ایالت « در غازي خان » . [جامْ ] (اِخ) قصبه اي است در هندوستان در ساحل راست رود سند و جنوب غربی
پنجاب. (از قاموس الاعلام ترکی).
راجاوري.
.( (اِخ) یکی از شهرهاي شمالی هندوستان. (تحقیق ماللهند ص 102
راجاولی.
(اِخ) قصبه اي است در هندوستان ولایت کابه از ایالت پاتنه. (از قاموس الاعلام ترکی).
راج اربو.
[اَ] (اِ) در ختن پستنک که در نور و گرگان آن را بارانک و در طوالش می انز( 1) و در کوهپایه گیلان راج اربو میخوانند. (جنگل
.Miunz - (1) .( شناسی ص 233 ج 1
راج المها.
صفحه 486 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( [جُ لْ مَ] (اِ مرکب) شاهنشاه یا بزرگ شاهان و لقب پادشاه زابج بوده است. (الجماهر ص 239
راج بقا.
[بَ] (اِ مرکب) یا راح بقا، نوایی است از موسیقی. (ناظم الاطباء).
راجبۀ.
[جِ بَ] (ع اِ) پیوند بیخ انگشتان یا شکم مفاصل انگشتان یا استخوان انگشتان. یا پیوندهاي استخوان انگشتان. یا پشت استخوانهاي
انگشتان. یا مابین پیوندهاي انگشتان و استخوانهاي آن. یا پیوندهاي نزدیک سر انگشتان. (منتهی الارب). میان این بند تا آن بند پا
مفاصل بیخ انگشتان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). استخوان پیوند انگشتان ||. پیوندهاي نزدیک سر انگشتان. (منتهی الارب).
ج، رواجب رجوع به رواجب شود.
راجپوت.
(اِخ)( 1) از قبایل معروف هند میباشد. این قبایل از نیمهء دوم قرن هشتم مسیحی در تاریخ هندوستان ظاهر میشوند. آنها بتدریج در
هند شمالی و یک قسمت از فلات دکن انتشار یافتند بعضی ایشان را از نژاد هون( 2) دانسته اند که اواخر عصر گپتاها به هندوستان
تاخته اند. بعضی دیگر آنان را شاخه اي از قبائل بدوي بومی میشمارند که تدریجاً رشد و نمو کرده بالاخره در هند خانواده هاي
سلطنتی بوجود آورده اند و غالباً با یکدیگر بجنگ و نزاع میپرداختند. از قرن هشتم تا آخر قرن دهم تاریخ هند مشحون بذکر
سلاطین راجپوت است و شهر قنوج از مراکز تمدن آن زمان است و در این دوره اگرچه غازیان عرب در 712 م. سغد و مولتان را
تسخیر کردند ولی برقواي راجپوت غلبهء قطعی نیافتند. هجوم لشکر عرب در همان نواحی متوقف گردید. سردار لشکر عرب محمد
بن قاسم ثقفی سند را تسخیر کرد و درآن ناحیه یک سلطنت اسلامی تأسیس شد که چند قرن باقی ماند ولی از ریگزارهاي سند
.Rajput. (2) - Hun - (1) .( تجاوز نکرد و به داخله هندوستان نفوذي نیافت. (از سرزمین هند ص 25
راجپوتانا.
(اِخ) راجپوتانه. ناحیه اي است در شمال غربی هندوستان در جنوب پنجاب که تا منطقهء متصرفی دولت راجستان گسترده میشود و
مابین پنجاب و ولایتهاي شمال غربی ملواء، گجرات، سند، بهاوالپور واقع است.
راجپوتانه.
(اِخ) رجوع به راجپوتانا و قاموس الاعلام ترکی شود.
راجپوتیه.
84 شود. و شاید نام اقوام ساکن راجپوتانا باشد. رجوع ، (اِخ) نام قومی است در هندوستان. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 73
به راجپوتانا شود.
راجپور.
صفحه 487 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راجپور.
(اِخ) قصبه اي است در ناحیهء بنگاله از ایالت کلکته. (از قاموس الاعلام ترکی).
راجپور.
(اِخ) قصبه اي است در ناحیهء میرات از ایالت دهره دون. (از قاموس الاعلام ترکی).
راجح.
[جِ] (ع ص) چربیده. (منتهی الارب) (آنندراج). افزون. غالب. فائق. بهتر. (آنندراج) (غیاث) : بمقدمات لایح و براهین واضح راجح
است. (سندبادنامه ص 14 ||). پلهء ترازو که از گرانی بوقت سنجیدن زیر ماند و مرجوح پلهء بالا. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب
الموارد ||). زن بزرگ سرین. (آنندراج). امرأة راجح؛ زن بزرگ سرین. (منتهی الارب).
راجح.
[جِ] (اِخ) ابن قتادة بن ادریس بن مطاعن از امراي مکه که آن شهر را از دست عمال مصر خارج کرد و تا هنگام وفات در آنجا
حکومت کرد و در زمان حکمرانی او فتنه و آشوب بسیار رخ داد و با پادشاهان مصر و یمن پیوسته در حال کشمکش و جدال بود.
.( وفاتش در سال 654 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 314
راجح آمدن.
[جِ مَ دَ] (مص مرکب)چربیدن. (ناظم الاطباء ||). گران گشتن. و افزون آمدن. (آنندراج).
راجح حلی.
[جِ حِ حِلْ لی] (اِخ) ابوالوفا شرف الدین راجح بن اسماعیل الاسدي الحلی شاعر ادیب در نیمهء ربیع آلاخر 570 ه . ق. / 1418 م.
در حله متولد شد و در 27 شعبان 727 ه . ق. در دمشق درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. از آثار او دیوان شعري است که
ملوك مصر و شام و الجزیره را مدح کرده است. (از معجم المؤلفین جزء 4 ص 149 ). از اشعار اوست: ماءالجفون بوجهه مذ اشرقا
کم ناظر بدموعه قد اشرقا رشا یفوّق عن قسی حواجب نبلا بغیر مقاتل لا یتّقی ثمل المعاطف لم یز رقباؤه الاعلی مثل القضیب
وارشقا. (از فوات الوفیات ج 1 ص 158 ). و نیز رجوع به کتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهرة ص 259 شود.
راجح شدن.
[جِ شُ دَ] (مص مرکب)افزون و فائق شدن. (آنندراج). ترجیح.
راج رش.
[رَ] (هندي، اِ) این کلمه در هندوستان به بعضی از روحانیون اطلاق میشود. رجوع به ماللهند ص 45 س 17 شود.
راجز.
صفحه 488 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[جِ] (ع ص) ارجوزه خوان. (آنندراج) (منتهی الارب). شاعري که در بحر رجز شعر گوید. (منتهی الارب).
راجز.
[جِ] (اِخ) اسم یک کارخانه فرنگی است که بهترین چاقو و کارد و قیچی را میسازد. (فرهنگ نظام ||). چاقوي راجز؛ یا چاقویی که
در کارخانهء مذکور ساخته شده باشد.
راجز.
96 ه . ق.) می زیست یاقوت دربارهء وي آرد: دکین - [جِ] (اِخ) از شاعران مشهور عرب بود که در روزگار ولیدبن عبدالملک ( 86
بن رجاء الفقیمی راجز مشهور بر ولیدبن عبدالملک وارد شد، در حالی که براي رفتن بمسابقهء اسب دوانی آماده شده بود. دکین
لگام اسب را براي مسابقه کشید آنگاه که ولید او را دید و آن اسب زشت او را مشاهده کرد گفت: وي را از میدان مسابقه بیرون
کنید... دکین گفت: اي امیر مؤمنان بخدا سوگند غیر این مالی ندارم اگر بر اسبان تو پیشی نجوید در راه خدا وقفش میکنم. امیر
بخندید و بختم مسابقه و رها کردن اسبان و برنده شناختن دکین امر کرد. دکین گفت: قد اغتدي و الطیر فی اکنات یحدونی الشمأل
.(114 ، فی الفلاة. (از معجم الادباء چ دارالمأمون جزء 11 ص 113
راجز.
[جِ] (اِخ) فضل بن قدامهء عجلی یکی از فحول شعراي عهد اموي است کنیت او ابوالنجم بود. گویند شبی هشام وي را براي نقل
قصص و حکایات گوناگون احضار کرد او نیز داستانی از دختران خود بیان کرد و دربارهء ظلامه که نام یکی از ایشان است گفت:
کان ظلامۀ اخت شیبان یتیمۀ و والدها حیان الرأس قمل کله و صبیان و لیس فی الساقین الاخیطان تلک التی تفزع منها الشیطان.
آنگاه هشام و اهل بیت و زنان او که در پس پرده بودند خندیدند و سیصد دینار بدو داد و گفت آن را بعوض خیطان در پاي ظلامه
ببند. راجز در اواخر دولت امویه در سال 130 ه . ق. درگذشت. و عجلی منسوب به طایفهء بنی عجل از قبیلهء بکروائل است. (از
ریحانۀ الادب ج 2 ص 58 ). رجوع به ابوالنجم شود.
راجس.
[جِ] (ع ص) کسی که مرجاس را در چاه اندازد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (مِرجاس سنگی که بر دلو بندند و بدان
لاي چاه را بشورانند و آن آب برکشند تا بدان طریق لاي برآید و چاه پاك شود.) (منتهی الارب ||). ابر غرنده. (آنندراج) (منتهی
الارب). سحاب راجس: ابر غرنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
راجس.
[جِ] (اِخ)( 1) نام یکی از شهرهاي ماد شرقی که تا اکباتان ده روز راه بوده است و در کتاب توبی( 2) ذکري از آن بمیان آمده است
همچنانکه توقف گاه دیسرائلیت بوده است در ایامی که بوسیله شلمانسر( 3) بدانجا تبعید شده بود اسکندر نیز در 331 م. بعد از یک
358 ) بار دیگر آنجا را ساخت و نام اورپاس بدو - زمین لرزه چند روز در آنجا اقامت کرد. سلوکوس اول موسوم به نیکاتور ( 280
داد که بعدها وطن و مولد هارون الرشید شد. و در قاموس الاعلام ترکی آمده است: که راجس یا رایس نام قدیمی شهر ري در
( ایران بود که جغرافیادانان یونانی این اسم را بدان اطلاق کرده اند وبعدها اورس و آرساکیا یعنی آرشکیه نیز نامیده شده است. ( 1
صفحه 489 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Rages. (2) - Tobi. (3) - Salmanasar -
راجستان.
- ( [جَ] (اِخ)( 1) ناحیه اي است در شمال غربی هندوستان در راجپوتانا که سکنهء آن 15947000 و پایتخت آن جی پور( 2)است. ( 1
.Rajasthan. (2) - Jaipur
راجشاهی.
(اِخ)( 1) ایالتی است در هندوستان که در شمال خطهء بنگاله قرار دارد. از شمال به بوتان و سکیم و از مشرق به آسام و از جنوب
شرقی به (دکه) و از جنوب به کلکته محدود است. و از مغرب بوسیلهء خطهء بهار و نپال احاطه شده است. سکنهء آن بیش از هفت
.Radjchahi - ( میلیون تن است. به شش ایالت قسمت میشود و مرکز آن رامپور بادلیه است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راجع.
[جِ] (ع ص، اِ) زنی که شوهرش بمیرد و او بخانهء مادر و پدر خود بازگردد و اما این چنین مطلقه را مردوده گویند ||. مرغ که از
گلهء خود بازگردد ||. ناقه که دم بردارد. و ماده خر که دم بردارد و کمیز بطوري اندازد که آبستن نماید و چنان نباشد. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رَواجِع. (منتهی الارب ||). برگشت کننده. (ناظم الاطباء). بازگردنده : و گر آبی بماند در هوا
دیر بمیل طبع هم راجع شود زیر.نظامی. هرچه بینی سوي اصل خود رود جزو سوي کل خود راجع شود.مولوي. نور مه راجع شود
هم سوي ماه وا رود عکسش ز دیوار سیاه.مولوي ||. سیاره اي که حرکت وي بر خلاف توالی بروج بنظر می آید. (ناظم الاطباء) :
اگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدي بطبع راجع و هابط نیامدي اختر. مسعودسعد. باز گردم چو ستاره که شود راجع از آنک مستقیم
ره امکان شدنم نگذارند.خاقانی ||. نام عصبی است که آن را عصب الراجع گویند. صاحب ذخیره آرد : مردي را حاجت افتاد که
او را بدستکاري و آهن علاج کردند و آن عصب که او را عصب الراجع گویند برهنه شد و هواي سرد بدان عصب رسید، آواز او
باطل شد و دیگري را علاج خنازیر کردند و از جانب او عصب الراجع بریده شد و آواز او یک نیمه باطل شد. (ذخیره
خوارزمشاهی).
راجعون.
[جِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 36 هزارگزي شمال باختري رودبار و
19 هزارگزي رستم آباد واقع شده است. ناحیه اي است کوهستانی و هواي آن مرطوب و معتدل و مالاریائی است سکنهء آن 276
تن میباشد و زبان اهالی گیلکی فارسی است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، برنج و لبنیات میباشد. شغل اهالی زراعت
و گله داري و زغال فروشی و مکاري و راه آن مالرو است. اهالی آن در هنگام تابستان جهت تعلیف گله هاي خود به ییلاق در
.( فک میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
راجعۀ.
[جِ عَ] (ع ص) تأنیث راجع. رجوع به راجع شود ||. پارگین. (منتهی الارب) (آنندراج ||). ناقهء دوم که از بهاي ناقهء اول مثل آن
خریده باشند. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب).
صفحه 490 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خریده باشند. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب).
راجعۀ.
[جِ عَ] (ع ص، اِ) (تب...) عبارت است از بیماري عفونی که بواسطه یک عده میکرو ارگانیسم اسپیراله( 1) که اسپیرکت( 2)نامیده
میشود عارض میگردد این اسپیرکت بوسیله شپش یا کنه به انسان انتقال می یابد. امروزه سه نوع تب راجعه داریم: اول تب راجعهء
جهانی 2- آسیائی و افریقائی 3- کنه اي. تب راجعهء جهانی بیماریی است عفونی، واگیر و بومی و خصوصاً همه گیر که بعلت
Micro - - (1) .( اسپیرکتارکورانتیس( 3) ابرمیر پیدا میشود شپش عامل انتقال این بیماري میباشد. (بیماري هاي واگیر ج 2 ص 105
.organismes Spirales. (2) - Spirochete. (3) - Spirocheta recurentis obermeier
راجف.
[جِ] (ع اِ) تب لرزه. (منتهی الارب) (آنندراج).
راجفۀ.
[جِ فَ] (ع ص، اِ) نفخهء اولین که براي قیام قیامت اسرافیل بدمد و نفخهء ثانیه رادفۀ است. (منتهی الارب) (آنندراج). دمیدن صور
بار اول. (اقرب الموارد). نفخه نخستین ||. لرزنده. (اقرب الموارد) (ترجمان عادل): یوم ترجف الراجفۀ؛ روزي که بزلزله درآید
.(79/ بزلزله درآینده. (قرآن 6
راجکري.
.( [] (اِخ) قلعه اي است در هندوستان نزدیک کشمیر. (تحقیق ماللهند ص 100 و 101
راجکوت.
[كُ] (اِخ)( 1) پرنس نشین بومی امپراتوري انگلیس در هندوستان که در میان شبه جزیره کتیور( 2) واقع است و سکنهء آن 61000
.Radjkot. (2) - Kathiawar - ( تن میباشد. این شهر در خطهء گجرات و در 93 هزارگزي شمال شرقی جوانک است. ( 1
راجگان.
[جَ] (اِ) جِ راجه: لقب راجگان بزرگ، مهاراجه است که گرشاسب نامه مهراج ضبط کرده. (حاشیهء تاریخ سیستان ص 5). رجوع به
راجه شود.
راجگر.
[گَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در هندوستان که مرکز ناحیهء راجگر و در 108 هزارگزي شمال غربی بهوپال از خطهء بري لوه واقع
.Radjgarh - ( است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راجل.
صفحه 491 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[جِ] (ع ص) پیاده. مقابل فارس. ج، رَجل و رَجّاله و رُجّال. (منتهی الارب) (آنندراج) : نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی نه راکب
دیدم آنجا و نه راجل.منوچهري. ثنا و طال بقا هیچ فایده نکند که در مواجهه گویند راکب و راجل.سعدي ||. شتر مادهء بی پستان
بند با بچه خود. (منتهی الارب) (آنندراج ||). کنایت است ازشخص کم اطلاع.
راجل.
[جِ] (اِخ) نام یک رودباري است در نجد و گفته شده است که حره راجل بین سرّ و مشارف حوران است و راجل رودباري است که
از حره راجل سرازیر و در سر دفع میگردد. (از معجم البلدان).
راجلۀ.
[جِ لَ] (ع ص) تأنیث راجل. رجوع به راجل شود ||. تکهء راعی که بدان متاع خود را بار کند. (منتهی الارب) (آنندراج).
راجم.
1) - در آنندراج معانی مراجمه که مصدر راجم - یراجم است ) .( [جِ] (ع ص) سنگ انداز ||. فاحش ||. ناپاك. (ناظم الاطباء)( 1
بغلط ذیل راجم آمده است.
راجمحل.
[مَ حَ] (اِخ)( 1) پایتخت بنگاله در هندوستان که در روي رود گنگ واقع است و 3500 تن سکنه دارد. اینک شهري خراب است. اما
.Rajmahal - ( در قرن هفدهم یکی از بنادر سیاسی و تجارتی هندوستان بود. ( 1
راجن.
[جِ] (ع ص) خوکرده و الفت گرفته بجایی. (آنندراج) (منتهی الارب). رام و خانگی و دست پرورده. (ناظم الاطباء).
راجور.
(اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر که در 12 هزارگزي جنوب سرباز و دوهزارگزي باختر راه مالرو سرباز به
فیروزآباد واقع است. محل کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است. و سکنهء آن 50 تن که سنی مذهب اند و به لهجه بلوچی سخن
می گویند. آب آن از چشمه و محصول آن خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو و ساکنان از طایفهء
.( سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راجو قتال.
بوده است. قبر او در قصبهء اوچه از ملتان واقع است و در 806 « جهانگشت شیخ جلال » [قِ] (اِخ) از دانشمندان هند و برادر
درگذشته. تحفۀ النصایح از اوست. (از قاموس الاعلام ترکی).
راجو قتال بخاري.
صفحه 492 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
( [قِ بُ] (اِخ) سید صدرالدین بن احمد. یکی از پیشوایان مذهبی هندوستان بوده است. در تاریخ شاهی بنقل از تاریخ فرشته (ص 77
سید صدرالدین راجو قتال بخاري ارادت و خلافت از پدر خود سید احمد کبیر » : آمده است که: در اخبار الاخبار ص 150 آمده که
محتمل است که این صاحب ترجمه با راجو .« داشت و از برادر خود مخدوم جهانیان نیز دارد و بعد از وي بر سجادهء خلافت نشست
قتال مذکور در مادهء قبل یک تن باشند.
راجه.
[جَ / جِ] (هندي، اِ) لقب کسی را که در قسمتی از هند حکومت داشته است. (از ناظم الاطباء). لقب حاکم و فرمانرواي قسمتی از
1) نام داشت نماینده اي از )« جادي راند » سرزمین هند، نظیر: راجهء میسور، راجهء اللهآباد، راجهء جی پور و جز آن : راجهء محل
.Jadi rand - (1) .( ایرانیان نزد راجه رفت و از او درخواست تا در قلمرو خود پناهگاهی بدانان سپارد. (مزدیسنا ص 16
راجه.
[جَ / جِ] (اِخ) معروف به میرزا راجه از بزرگان راجه هاي هند بود. او خال شهاب الدین محمدشاه جهان که شاهجهان آباد بدو
نسخهء دیوان راجه که در 1151 نوشته شده در .« که داراي طبعی موزون بوده است » ( منسوب است میباشد. نصرآبادي گفته است( 1
. 1) - ج 2 ص 55 ) .( بنگاله پیدا شده است. (الذریعه قسم 2 از جزء 9
راجه پالیام.
[جَ] (اِخ) قصبه اي است در هندوستان که در وادي وابپار در ایالت سریویلیپانو از ایالت تینولی در ادارهء مدرس قرار دارد.
(ازقاموس الاعلام ترکی).
راجه پور.
[جَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در هندوستان که در ساحل راست نهر جمنا در سنجاغ بانده در ایالت اللهآباد واقع است و 733 تن سکنه
.Radjapour - ( دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راجه جنگ.
[جَ جَ] (اِخ) قصبه اي است در هندوستان و در 45 هزارگزي جنوب لاهور واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی).
راجه خرا.
( در هندوستان واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1 « دهولپور » [جَ خِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است که در 35 هزارگزي شمال شرقی
.Radjakhera -
راجه کنیلا.
[جَ ؟] (اِخ) نام یکی از فرمانروایان هند بوده است. رجوع به ص 114 مجمل التواریخ و القصص شود. مؤلف تاریخ فرشته چ بمبئی
صفحه 493 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دختر راجه کنیلا را هر پنج « درویدي » ص 6 گوید: پاندوان از خرابه به معموره آمدند و در شهر کنپالی نزول کرده بلطایف الحیل
برادر بشرکت در حبالهء ازدواج درآوردند.
راجه گریها.
[جَ گِ] (اِخ)( 1) نام خرابه هاي شهري قدیم در هندوستان که در ایالت پاتنه از خطهء بهار و در جنوب شرقی پاتنه بفاصلهء 70 هزار
.Radjagriha - ( گز قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راجه ماندري.
[جَ] (اِخ)( 1) شهري است در هندوستان که جزء مدرس میباشد و در 460 هزارگزي شمال شرقی آن قرار دارد. و مرکز ایالت
.Rajahmandry. (2) - Godaveri - ( گوداوري( 2) محسوب میشود. سکنهء آن 93800 تن میباشد. ( 1
راجی.
(ع ص) امیدوار. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) : هم برآن بو می تنند و میروند هر دمی راجی و آیس میشوند.مولوي.
راجی.
(اِ) نامی که بنوعی درخت تبریزي در همدان دهند.( 1) از این درخت دوگونه در ایران یافت میشود یکی که در تهران بنام
شالک( 2) و در همدان بنام دله راجی( 3)معروف است و دیگري که در بیشتر نقاط بنام تبریزي خوانده میشود آن را در همدان
.Nigra. (2) - Chaluk. (3) - Duleraji - (1) .( راجی گویند. (جنگل شناسی ج 2 ص 189
راجی.
(اِخ) حاج ابوالحسن پسر حاج علی اکبر تبریزي. از شعراي اواخر قرن سیزدهم هجري که داراي اخلاق حمیده و صفات پسندیده
بوده و به هر دو زبان فارسی و ترکی شعر خوب میگفته و در سال 1291 ه . ق. با جمعی از تجار تبریز عازم زیارت بیت الله الحرام
بوده تا بعد از اداي وظائف مقررهء مطاعهء دینیه در ماه محرم 1391 ه . ق. در خصوص خط سیر مراجعت فی مابین مسافرین ایران
اختلاف نظر شده و جمعی از اسلامبول عازم دیار خود بوده و راجی با جمعی دیگر فیمابین دو راه اسلامبول و جده متردد مانده و
بدیوان خواجه حافظ تفأل کرده و بغزلی میمیه که این شعر نیز از ابیات آن است: عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده سر
فروبردم در اینجا تا کجا سر برکنم. تصادف نموده اینک در حیرت رفقا افزوده و راجی از آن راه جده منصرف شد و سرانجام باز
بحکم تقدیر ازلی که چاره و تدبیر عقلاي رجال در جنب آن محکوم بزوال است، از همان راه جده رو بدیار خود کرده و سوار
کشتی شده. تصادفاً هوا منقلب شد و کولاك شدیدي رخ داد و کشتیبان راه را گم کرد و کشتی شکست و سیصد تن از حجاج که
راجی نیز از آن جمله بود غرق شدند و کلمهء یا غفار مادهء تاریخ این قضیه میباشد. دیوان راجی در تبریز چاپ شده و داراي
قطعات و غزلیات فارسی شیوا و ترکی زیبا می باشد. و از اشعار فارسی اوست: گفت اول یار من بگذر ز جان گفتم بچشم آشنایی
ترك کن با این و آن گفتم بچشم گفت گر خواهی کنی نظاره بر رخسار من پامنه دیگر بباغ گلرخان گفتم بچشم گفت میخواهی
اگر بینی هلال ابرویم ننگري دیگر بماه آسمان گفتم بچشم گفت گر خواهی شبی آیم ترا اندر کنار کن کناره از تمام گلرخان
گفتم بچشم گفت گر داري طمع بوسی لب خندان من خون روان باید کنی از دیدگان گفتم بچشم گفت میخواهی اگر آیی نهان
صفحه 494 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در کوي من بایدت بوسید پاي پاسبان گفتم بچشم گفت با راجی گرفتاري اگر در بند عشق کن فغان و ناله چون دیوانگان گفتم
بچشم. (ریحانۀ الادب ج 2 ص 58 ). در کتاب الذریعه سال تولد او 1247 و سال وفات 1293 و سالی که دیوان او چاپ شده 1313
.( آمده است. (ذریعه ج 9 جزء 2
راجی بی بی.
(اِخ) نام مادر سلطان محمود از فرمانروایان ناحیهء جونپور هند، وي بعد از مرگ پسرش سلطان محمود بهیکن خان را بر تخت
.(16 - نشانید. و او را محمدشاه خطاب کرد. (تاریخ شاهی صص 14
راجیر.
(اِخ) دهی است جزء دهستان گسگرات بخش صومعه سرا از شهرستان فومن که در 12 هزارگزي شمال باختري صومعه سرا واقع
است و در کنار راه شوسهء طاهرگوراب به ضیابر میباشد. ناحیه اي است جلگه اي و هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریایی و
سکنهء آن 389 تن میباشد و زبان اهالی گیلکی و فارسی است. آب آن از رودخانهء ماسال تأمین میشود. و محصول آن برنج و
.( توتون و سیگار و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
راجی کرمانی.
[يِ كِ] (اِخ) نامش بمانی و اصلش از زردشتیان ایران و ساکن کرمان بود. بواسطهء سعادت فطري ذوق اسلام یافت و بخدمت علما
و عرفاي کرمان شتافت بمانعلی نامش دادند و دیدهء حالش را بنور ولایت شاه اولیا گشادند طبعش موزون و شایق بمداحی ولی
حضرت بیچون گردید. غزوات و واقعات حضرت رسول عربی و وصی حقیقی آن حضرت را منظوم کرد و زیاده از بیست هزار بیت
بنظم آورد وبنام ظهیرالدوله ابراهیم خان بنی عم خاقان صاحبقران معنون کرد و مورد الطافها شد و چون درگذشت و نواب شاهزاده
شجاع السلطنه حسنعلی میرزا به ایالت کرمان رسید وقتی بحسب تقدیر بخدمتی فقیر بدان ولایت افتاد اشعار آن را شنید و بجمع آن
ترغیب کرد. مولانا محمد هاشم بن ملالطفعلی که در خدمت شاهزاده وکیل وظایف علما بود در این باب اهتمامی کرد. میرزا مظهر
کرمانی متصدي جمع و ترتیب آن متفرقات شد و در این دولت ابد مدت آن مثنوي را بقالب طبع درآوردند و تعدد یافت چون
مشتمل بر مدایح و مناقب بود لازم دانست که برخی از آنها را تیمناً در این کتاب نگارد. در توحید گوید: بنام خداوند داناي فرد که
از خاك آدم پدیدار کرد یکی را بقدرت ز خاك آفرید یکی شد ز تابنده آتش پدید یکی سجده ناکرده مسجود شد یکی سجده
ناکرد و مردود شد زهی حال فرخنده این مشت خاك کزو شد عیان نور یزدان پاك ندانم چه در جام ما ریختند چه صاف اندر این
دُردي آمیختند بده ساقی آن آتش تابناك که تاکش پدید آمد از آب و خاك نه از خاك تنها همی تاك خاست خم و ساغر و
می هم از خاك خاست دلی کو خراب از می ناب نیست مگو دل که غیر از گل و آب نیست مغنی کجایی کفی زن بکف به آواز
.( این بزم بنواز دف. (مجمع الفصحا ج 2 ص 147
راجیمین.
که در شمال شرقی همین ایالت بفاصلهء 25 هزارگزي قرار دارد. (از « وارسوویا » (اِخ)( 1) قصبه اي است در لهستان. واقع در ایالت
.Radjymin - ( قاموس الاعلام ترکی). ( 1
صفحه 495 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راجین.
و در جنوب شرقی آن قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). « سیدلچه » (اِخ)( 1) قصبه اي است در لهستان که در 35 هزارگزي ایالت
.Radjyn - (1)
راچبورگ.
و در منتهاي شمال غربی این ،« مکلنبورگ اشورین » (اِخ)( 1) ناحیه اي است پرنس نشین در آلمان که تابع دوك نشینی بزرگ
.Ratzeburg - ( دوك نشین قرار دارد. سکنهء آن 16600 تن و مرکز آن قصبه شونبورگ است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راچبورگ این لاونبورگ.
[وِمْ](اِخ)( 1) قصبه اي است در آلمان که در چهل هزارگزي شمالی شرقی دوك لاونبورگ از خطهء شلسویگ هولشتاین قرار دارد.
.Ratzeburg-in Lauenburg - ( (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راچبورگ سئه.
[سِ ءِ] (اِخ)( 1) یعنی دریاچه راچبورگ و آن دریاچه اي است در آلمان که در میان لاونبورگ و مکلنبورگ قرا دارد. (از قاموس
.Ratzeburg - See - ( الاعلام ترکی). ( 1
راچپال.
(اِخ) نام فرمانرواي قنوج. معاصر سلطان محمود غزنوي. رجوع به تاریخ یمینی ص 413 شود. (شاید راچپال مخفف راچیپال (راي
چیپال)، مرکب از راي و چیپال باشد).
راچکوه.
است در جنوب پشته بفاصلهء 37 هزارگز قرار « پشت آلسو » [كِ وِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت پشته از مجارستان مرکز قضاي
.Razckeve - ( دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راچوري.
.( [چَ] (اِخ) محلی است در هندوستان که تا قنوج 15 فرسخ فاصله دارد. (تحقیق ماللهند ص 99
راچول.
سرچشمه میگیرد و راه آهن بمبئی - مدرس « کات » از سلسلهء جبال « کوه » یا « غوآ » [چُ] (اِخ)( 1) رودي است در هندوستان در خطهء
.Rathol - ( بوسیلهء پلی از روي این رود میگذرد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راچه.
صفحه 496 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[چَ / چِ] (اِخ) دهی است از دهستان موگویی بخش آخورهء شهرستان فریدن که در 35 هزارگزي شمال باختري آخوره و
دوهزارگزي راه عمومی مالرو واقع است. محلی است کوهستانی و سردسیر که سکنهء آن 143 تن می باشد و آب آنجا از قنات و
محصول آن غلات و حبوب است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی از قبیل قالی و کرباس بافی میباشد. راه آن مالروست و معدن
.( زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ج 1
راح.
(ع اِ) شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج). ارتیاح یعنی نشاط، گویند: فقدت راحی فی الشباب؛ یعنی ارتیاحی. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد): اي دریغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه و ریحان من.مولوي ||. پنجه. (منتهی الارب). کف هاي دست.
(آنندراج). جِ راحۀ است که بمعنی کف دست باشد. (از اقرب الموارد ||). راه. (غیاث اللغات ||). قرار گرفتن. (غیاث اللغات)
(آنندراج ||). یوم راح؛ روز سخت باد. (منتهی الارب ||). شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). خمر. (اقرب الموارد) : از خوردن
راح اي جمال احرار دانم که نه بر توبهء نصوحی.سوزنی. دست جم چون راح ریحانیت داد خوان جم را خل خرمایی
فرست.خاقانی. شعر من شد نقل عقل و راح روح پس روا داري مرا اندوهگین.خاقانی. در صبوح آن راح ریحانی بخواه دانهء مرغان
روحانی بخواه.خاقانی. راح ریحانی ار بدست آري تو و ریحان و راح و راي صبوح.خاقانی. راح و ریحان که مجلس آراید نوش و
نقلی که بزم را شاید.نظامی. راح گلگون چو گلشکر خنده پخته گشته در آتش زنده.نظامی. از افراط و انهماك در معاطات کاسات
راح از صباح تا رواح مرضی روي نمود. (جهانگشاي جوینی). تخت زمرد زده ست گل بچمن راح چون لعل آتشین دریاب.حافظ.
همچون لب خود مدام جان می پرور زان راح که روحیست بتن پرورده.حافظ.
راح.
(ع اِ) نام نوایی است از موسیقی. رجوع به لغت نامه ذیل لغت آهنگ شود.
راح.
.( (اِخ) صحرایی است در راه یمامه به بصره میان بنبان و جرباء. (از معجم البلدان ج 4
راحاب.
(اِخ) زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وي خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که
.( خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت. (از قاموس کتاب مقدس ص 404
راحات.
(ع اِ) جِ راحۀ در همهء معانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
راحب.
[حِ] (اِخ) نام زن بهمن. کی بهمن پسر اسفندیار بود و مادرش را نام اسنور بود از فرزندان طالوت الملک، و نام او اردشیر بود، کی
صفحه 497 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اردشیر درازانگل( 1) خواندندي او را و به بهمن معروف است، و درازدست نیز گویند سبب آنکه برپاي ایستاده و دست فروگذاشتی
از زانوبند بگذشتی و اندرین معنی فردوسی در شاهنامه گفته است: چو برپاي بودي سرانگشت او ز زانو فروتر بدي مشت او. و
بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت بدور جایگاه کردي در جنوب و مشرق و روم. و او را پسري بود نامش ساسان
و دختري هماي. و دختر راحب از نسل رحبعم( 2)بن سلیمان بزنی کرد نام او ابردخت( 3) و او از جمله اسیران بیت المقدس بود
بهمین سبب بهمن فرمود که بیت المقدس آباد بازکردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 30 ). و رجوع به فارسنامهء ابن بلخی
ص 54 شود. ( 1) - انگل بمعنی انگشت باشد. ( 2) - در فارسنامهء ابن بلخی: راخبعم آمده است. ( 3) - در فارسنامه راحب آمده
است.
راحت.
[حَ] (ع اِمص) راحۀ. شادمانی. (منتهی الارب). شادمانی و آسایش و سرور که بحصول یقین حادث شود. (آنندراج). آرام. آسایش.
(غیاث اللغات) (شعوري). نقیض تعب. (اقرب الموارد). سبات. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل) : شادیت باد چندان کاندر
جهان فراخا تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا. دقیقی. ازو خواه راحت که این آفرید شب و روز و آیین و دین آفرید.فردوسی.
اي باده خدایت بمن ارزانی دارد کز توست همه راحت روح و بدن من. منوچهري. خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان دوستان
در راحتند از ما و ما اندر حزن. منوچهري. تا جان در تن است امید صد هزار راحت است. (تاریخ بیهقی ص 201 ). امروز بحمدالله
والمنۀ چنین شهري هیچ جاي نشان نمیدهند به آبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل و مهربان. (تاریخ بیهقی
ص 277 ). راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز بعلم از جان کس ریحان راحت نشکفید. ناصرخسرو. یک راه همه
نعمت است و راحت یک راه بجز شدت و عنا نیست.ناصرخسرو. اکنون از خداي عز و جل و از شما می پذیرم که هر رنج که از
وي برآید براحت بدل گردانم. (فارسنامه ابن بلخی ص 82 ). این بتر باشدم که راحت عمر در سر رنج انتظار شود.مسعودسعد. مرد
چون رنج برد گنج برد مرغ راحت بباغ رنج پرد.سنایی. راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است. (کلیله و دمنه ص 62 ). راحت و
ساحت نگر از در او مستعار راحت جان از خرد ساحت کون و مکان. خاقانی. در کوزه نگر بشکل مستسقی مستسقی را چه راحت
از کوزه.خاقانی. راحت آن روز رفت کو رفته ست کرم آن روز مرد کو مرده ست.خاقانی. مرا زدل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دلگشاي تو. خاقانی. بس وفاپرورد یاري داشتم بس براحت روزگاري داشتم.خاقانی. سایهء خورشید
سواران طلب رنج خود و راحت یاران طلب.نظامی. ز خواري عز بدست آور که باشد رنج با راحت ز طاعت خلد حاصل کن که
باشد خار با خرما. فخرالدین مطرزي. گفت دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی
باید. (گلستان). از زر و سیم راحتی برسان خویشتن هم تمتعی برگیر.سعدي (گلستان). و همانا عذاب و راحت حق است و نیکبختی
و بدبختی حق است حقی ثابت و لاحق به انسان و نیکبخت پس از مرگ راحت یابد و بدبخت پس از مرگ عذاب خواهد یافت.
.( (حکمت اشراق ص 263
راحت آباد.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان لواسان کوچک از بخش افجهء شهرستان تهران که در شش هزارگزي راه گلندوك و شش
هزارگزي راه عمومی واقع است. محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 302 تن میباشد. اهالی شیعه و فارسی زبان اند. آب
.( آن از چشمه سار تأمین می شود و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
صفحه 498 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راحت افزا.
[حَ اَ] (نف مرکب) افزون کنندهء آسایش. (ناظم الاطباء). خاطرنواز. (ناظم الاطباء). آسایش بخش : خیز خاقانیا ز کوي جهان که نه
بس جاي راحت افزایست.خاقانی.
راحت انگیز.
[حَ اَ] (نف مرکب)شادي بخش. (آنندراج). برانگیزندهء آسایش. راحت بخش : بیا ساقی آن راحت انگیز روح بده تا صبوحی کنم
در صبوح.نظامی.
راحت بار.
[حَ] (نف مرکب) آرام بخش. (آنندراج) : چه روح افزا و راحت باري اي باد چه شادي بخش و غم برداري اي باد. خاقانی.
راحت باش.
[حَ] (حامص مرکب)آسایش. آسودگی (||. اِ مرکب) (از راحت + باش فعل امر) خطابی که هنگام تعلیم عملیات نظامی و ورزشی
سربازان را دهند تا دم زنند و اندك راحتی یابند.
راحت پاش.
[حَ] (نف مرکب) پراکنندهء راحت. منتشرکنندهء آسایش و به مجاز آرام بخش. آسایش بخش : بباغ رفتم تا خود چه حال پیش آید
.( که باد راحت پاش است و ابر شادي بار. عمادي (از سندبادنامه ص 136
راحت پذیر.
[حَ پَ] (نف مرکب) آرام گیر. (آنندراج). پذیرندهء راحت. آسایش پذیر : چون ز دست راد تو خلق جهان در راحتند دست خود
بر پاي خود نه تا شود راحت پذیر. سوزنی.
راحت جان.
[حَ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شادي روح. (آنندراج). آسایش روان : اي جفت دل من، از تو فردم وي راحت جان ز تو
بدردم.سوزنی. و رجوع به راحۀ شود.
راحت رسان.
[حَ رَ / رِ] (نف مرکب)آسایش دهنده. (آنندراج) : گر زخم یافته دلت از رنج بادیه دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده.خاقانی. بر
سر رگهاي بازوي رباب نشتر راحت رسان آخر کجاست.خاقانی. دوست بود مرهم راحت رسان گرنه رها کن سخن ناکسان.نظامی.
راحت رساندن.
صفحه 499 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[حَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) آسوده کردن. شاد کردن. (آنندراج). آسایش دادن : گرم راحت رسانی ور گزایی محبت بر محبت می
فزایی.سعدي (بدایع). راحت از مال وي بخلق رسان تا همه عمر و دولتش خواهند.سعدي. پسر را نکو دار و راحت رسان که
چشمش نماند بدست کسان. سعدي (بوستان). چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان. سعدي (بوستان).
خور و پوش و بخشاي و راحت رسان نگه می چه داري ز بهر کسان. سعدي (بوستان). حکما گفته اند هر که را رنجی بدل
رسانیدي اگر در عقب آن صد راحت برسانی ایمن مباش. (گلستان).
راحت رسیدن.
[حَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) آسایش یافتن. (ناظم الاطباء). آسودگی رسیدن. مقابل رنج رسیدن : باري بچشم احسان بر حال ما نظر
کن کز خوان پادشاهان راحت رسد گدا را. سعدي. گر گزندت رسد ز خلق مرنج که نه راحت رسد ز خلق نه رنج. (گلستان).
راحت طلب.
[حَ طَ لَ] (نف مرکب)جویندهء آسودگی و مجازاً جویندهء فراغت و بیکاري. بیعار و تنبل. (از ناظم الاطباء). آسایش خواه.
(آنندراج).
راحت فزا.
[حَ فَ] (نف مرکب)آسایش بخش. راحت افزا : پرس پرسان کاین مؤذن گو کجاست که صداي بانگ او راحت فزاست.مولوي.
راحتگاه.
[حَ] (اِ مرکب) آسایشگاه. (آنندراج).
راحتی.
(حَ) (حامص) (مأخوذ از راحت عرب و یاء مصدري متداول در زبان فارسی) آسایش. (آنندراج). - کفش راحتی( 1)؛ دم پایی||.
.Pantoufle - ( طشت متوضا. (آنندراج ||). چراغی است که پایه ها دارد و آن را چراغپایهء راحتی گویند. (آنندراج). ( 1
راحت یافتن.
[حَ تَ] (مص مرکب)آسوده شدن. (آنندراج). آسایش یافتن : پزشکی چون کنی دعوي که هرگز نیابد راحت از بیمار
بیمار.ناصرخسرو.
راح روح.
[حِ] (اِخ) لحنی است از سی لحن باربدي : چو راح روح را در پرده بستی ز رشکش زهره در پرده نشستی. میرخسرو (از آنندراج).
راحل.
صفحه 500 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[حِ] (ع ص) کوچ فرما. ج، رُحَّل. (منتهی الارب) (آنندراج). کوچ کننده: این چه خطب و خطر بود که نازل گردید و چه نصر و
.( ظفر بود که راحل گشت؟ (ترجمهء تاریخ یمینی ص 443
راحل.
[حِ] (اِخ) نام مادر یوسف علیه السلام. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به راحیل شود.
راحلۀ.
[حِ لَ] (ع ص) تأنیث راحل. رجوع به راحل شود (||. اِ) ستور بارکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). شتر سواري.
(دهار) (غیاث). هی البعیر القوي علی الاسفار والاحمال. (منتهی الارب). نجیب صالح از ابل که بار شود. (از اقرب الموارد). قوي بر
اسفار و احمال (یکسان در مذکر و مؤنث). (از اقرب الموارد). ج، رواحل. (اقرب الموارد). او النجیب الکامل الاوصاف یستوي فیه
المذکر و غیره وهاؤه للمبالغۀ. (منتهی الارب). مرکب خواه نر باشد خواه ماده. (آنندراج) (غیاث اللغات) : اي مانده درین راه گذر
راحله اي ساز از علم و ز پرهیز که راهت به قفارست. ناصرخسرو. روز جوانی گذشت موي سیه شد سپید پیک اجل دررسید ساخته
کن راحله. سنایی. یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله.سعدي (بوستان). سه شبانه روز آنجا بماندم روز چهارم
مرد اعور را دیدم که بر راحله اي می آمد چون درنگریستم اثر آگاهی در وي بدیدم با شتر اشاره اي کردم توقف کن در ساعت دو
پاي اشتر بخشک بر زمین فرورفت و به ایستاد. (تذکرة الاولیاء). یجدون الناس کابل مأة لیس فیها راحلۀ. (حدیث)؛ اي الناس کثیر و
المرضی منهم قلیل، مردم بسیارند شخص پسندیده کم. (منتهی الارب).
راحلۀ الاسد.
[حِ لَ تُلْ اَ سَ] (ع اِ مرکب)نوعی از ارطنیساست که به یونانی برنجاسف گویند. (تحفه حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). بوي مادران.
رجوع به ارطاماسیا ارطمیسا و ارطنسیا و ارطیمیان و ارطاناسیا شود.
راحله روا.
[حِ لِ رَ] (ص مرکب) آنکه راحله بدهد مانند حاجت روا. (آنندراج).
راحم.
[حِ] (ع ص) مهربانی کننده. (منتهی الارب). رحم کننده. (آنندراج). رحم کننده و بخشایشگر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد||).
شاة راحم؛ گوسپند آماسیده زهدان. (منتهی الارب).
راحول.
(ع اِ) پالان شتر. ج، راحولات. در قولی از فرزدق پالان منقش است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به راحولات شود.
راحولات.
صفحه 501 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ع اِ) جِ راحول، این کلمه در گفتار فرزدق بدینسان آمده است: علیهن راحولات کل قطیعۀ. و بمعنی پالان منقش است. (از اقرب
الموارد).
راحۀ.
[حَ] (ع اِمص) آسایش. راحت. رجوع به راحت شود (||. اِ) پنجه. (آنندراج) (منتهی الارب). کف دست. (غیاث اللغات) :آخر لغت
این قدر ندانی کالراحۀ اندرون پنجه. سعدي (کلیات، هزلیات چ اقبال ص 1017 ||) زمین هموار پست نیک رویاننده گیاه||.
گشادي سراي ||. نوردجامه ||. روزي است مر عرب را. (منتهی الارب).
راحۀ.
.( [حَ] (اِخ) قریه اي است در ابتداي سرزمین یمن. (معجم البلدان ج 4
راحه.
(اِخ) یکی از علماي هند بوده است. ابن الندیم بعد از ذکر کنکه، جودر، صنجهل، نهق الهندي که هر یک کتبی از هندي به پهلوي
یا عربی درآورده و گاه خود نیز تألیفاتی در ریاضیات و نجوم بنابر مذاهب هندوان داشته اند میگوید: از علماء هند کسانی که کتب
ایشان در نجوم و طب بما رسیده: یاکهر، راحه، صکه، داهر، آنکور، زنکل، اریکل، جبهر، اتدي، جباري هستند. (تاریخ علوم عقلی
در تمدن اسلامی ص 113 ). و نیز رجوع به ج 2 عیون الانباء شود.
راحۀ الاسد.
[حَ تُلْ اَ سَ] (ع اِ مرکب)مقل، بدلیوم( 1) عصیر نباتی صمغ دار که از اقسام مختلط درختهاي بلسان بدست می آید. صمغ درختی از
.Bdellium - ( جنس نخیلات که گلگل و مقل ازرق و مقل مکی و مقل یهود و مقل عربی نیز نامند. ( 1
راحۀ الحلقوم.
[حَ تُلْ حُ] (ع اِ مرکب)(راحت الحلقوم) نام یک قسم شیرینی است که از نشاسته و شکر ساخته میشود. (فرهنگ نظام).
راحۀ الکلب.
[حَ تُلْ كَ] (ع اِ مرکب)کف الکلب. بداسقان. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به بداسقان و کف الکلب شود.
راحۀ فروع.
[حَ تُ فَ وَ] (اِخ) موضعی است در بلاد خزاعۀ از بنی مصطلق که واقعه اي مر ایشان و هذیل را بدانجا است. یکی از مردان بنی
.( سلیم بنام جموح گوید: رأیت الالی یلحون فی جنب مالک قعوداً لدینا یوم راحۀ فروع. (از معجم البلدان ج 4
راحیل.
صفحه 502 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ)( 1) راحل. زوجهء حضرت یعقوب بود. یعقوب عاشق راحیل دختر لابان (خال خود) شد و براي آنکه به وصل او برسد هفت
سال به لابان خدمت کرد. پس از انقضاي هفت سال وي خواست دختر بزرگ خود لیا را بزنی به وي دهد اما یعقوب براي رسیدن
به معشوق خود مجبور شد هفت سال دیگر خدمت کند شش سال پس از ازدواج حضرت یوسف از راحیل بدنیا آمد و شانزده سال
بعد کوچکترین پسرش بن یامین متولد شد. و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: (راحیل بمعنی گوسفندان) دختر دوم لابان( 2) و
یکی از زنهاي یعقوب مادر ابن یامین و یوسف. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون اسحاق از دنیا برفت یعقوب سوي
خالش بگریخت و مدتها آنجا بماند و دو دختر از آن وي بزنی کرد. راحیل و لیا و یعقوب را از ایشان فرزندان بودند یوسف و ابن
یامین. (مجمل التواریخ و القصص ص 194 ). یعقوب بزمین بنی المشرق آمد دید که در صحرا چاهی است و بر کناره اش سه گله
گوسفند خوابیده و سنگی بزرگ بر دهانهء چاه بود. چون همهء گله ها جمع شدند سنگ را از دهانهء چاه غلطانیدند و گله ها را
سیراب کردند پس سنگ را بر سر چاه بازگذاشتند. یعقوب گفت اي برادرانم از کجا هستید؟ گفتند: از حرانیم. گفت: لابان بن
ناحور را میشناسید گفتند: میشناسیم. بدیشان گفت: بسلامت است؟ گفتند: بسلامت و اینک دخترش راحیل با گلهء او می آید.
هنوز با ایشان در گفتگو بود که راحیل با گلهء پدر خود رسید زیرا که آنها را چوپانی میکرد اما چون یعقوب راحیل دختر خالوي
خود لابان و گلهء خالوي خویش لابان را دید نزدیک شد و سنگ را از سر چاه غلطانید و گلهء خالوي خویش لابان را سیراب
کرد. یعقوب راحیل را بوسید و به آواز بلند گریست پس یعقوب راحیل را خبر داد که او خواهرزادهء پدرش و پسر رفقه زن اسحاق
است. آنگاه راحیل دوان دوان رفته پدر خود را خبر داد. چون لابان خبر خواهرزادهء خود یعقوب را شنید به استقبال وي شتافت و او
را در بغل گرفته بوسید و به خانهء خود آورد. او لابان را از همه این امور آگاه کرد. لابان به یعقوب گفت تو چون استخوان و
گوشت منی. پس یعقوب مدت یک ماه نزد وي توقف نمود آنگاه لابان به یعقوب گفت آیا چون برادر من هستی مرا باید مفت
خدمت کنی؟ بمن بگو که اجرت تو چه خواهد شود. لابان را دو دختر بود که نام بزرگتر لِبِه و اسم کوچکتر راحیل بود یعقوب
عاشق راحیل بود. گفت براي دختر کوچکت راحیل هفت سال ترا خدمت میکنم. لابان گفت او را بتو بدهم بهتر است از آنکه
بدیگري بدهم. پس یعقوب براي راحیل هفت سال خدمت کرد پس به لابان گفت زوجه را بمن بسپار پس لابان دختر خود راحیل
.Rachel. (2) - Laban - (1) .( را به زنی به او داد. (از کتاب مقدس سفر پیدایش ص 42
راخ.
(ع ص) رجل راخ؛ مرد فراخ زیست. رخیّ. (منتهی الارب).
راخ.
(اِ) غم و اندوه. (آنندراج) : دو گوشش بخنجرش سوراخ کرد دل گرد توران پر از راخ کرد. فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 5
ص 166 ||). ظن و گمان. (شعوري ورق 4 ج 2). راي و گمان و اندیشه. (فرهنگ ناظم الاطباء).
راخ.
(اِخ) قلعه اي است در یمن. (معجم البلدان).
راخال.
(اِخ) شهري در یهودا که داود پاره اي از غنایم خود را به آنجا گسیل فرمود. ولی محل آن معلوم نیست. (از قاموس کتاب مقدس).
صفحه 503 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راخبعم بن سلیمان.
[... نُ سُ لَ] (اِخ)نام پسر حضرت سلیمان. دختري از نژاد وي راحب نام زن بهمن پسر اسفندیار بوده است. (فارسنامهء ابن بلخی ص
1) - در مجمل التواریخ والقصص: رحبعم بن سلیمان آمده است. ) .( 54 چ اروپا)( 1
راختج.
[تَ] (اِ) نام پارچه اي که در نیشابور بافته میشد. (دزي ج 1 ص 493 ). این کلمه معرب از فارسی است. (ثعالبی در فقه اللغه از سیوطی
.( در المزهر ص 163
راخرتاب.
.( [خُ] (اِخ) شهرکی است خرم و با آبهاي روان بنزدیکی دریاي کبودان. (حدود العالم چ تهران ص 93
راخم.
[خِ] (ع ص) ماکیان بیضه در زیر بال گرفته. (منتهی الارب).
راخوو.
[خُ وُ] (اِخ) قصبه اي است در بلغارستان در ساحل راست رود طونه (دن). (از قاموس الاعلام ترکی).
راد.
(ص) صاحب همت و سخاوت. (برهان). سخی و جوانمرد. (آنندراج). کریم و جوانمرد. (برهان). بخشنده. جواد. مقابل سفله.
(آنندراج). گشاده دل : حاتم طائی تویی اندر سخا رستم دستان تویی اندر نبرد نی که حاتم نیست با جود تو راد نی که رستم نیست
در جنگ تو مرد. رودکی. برادیش راد ماند بزفت بمردیش مرد ماند بزن.شاکر بخاري. تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست) او چو تو
کی بود بگاه عطا.دقیقی. یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد.فردوسی. بپرسیدش از راد و خردك منش ز
نیکی کنش مردم و بدکنش.فردوسی. همتی دارد عالی و دلی دارد راد عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم. فرخی. هر کجا
دست راد او باشد نبود هیچکس ز خواسته تنگ.فرخی. خوي او خوب و روي او چون خویش دل او راد و دست چون دل
راد.فرخی. اي بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن، صاحب دو کفّ راد. منوچهري. باران چون پیاپی( 1) بارد بروز باد
چون دست راد احمد عبدالصمد بود. منوچهري. نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهري. اگر نسبتم نیست یا هست حرّم اگر نعمتم نیست یا هست رادم.عسجدي. کجا نه زفت خواهد بود و نه راد همان بهتر که
باشی راد و دلشاد. (ویس و رامین). مردي بود که از وي رادتر و فراخ کندوري تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند.
(تاریخ بیهقی). چو خواهی که شادي کنی راد باش بهر کار با دانش و داد باش.اسدي. ز رادان همی شاه مانده است و بس خریدار
از او بهترم نیست کس.اسدي. ایزد همه ساله هست با مردم راد بر مرد دري نبست تا دَه نگشاد.قطران. از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.ناصرخسرو. زمین پیراسته است از تیغ تیزت جهان آراسته است از دست رادت. مسعودسعد. این دیده
گر بلؤلؤ رادست در جهان با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل. مسعودسعد. نه بجز سوسن ایچ آزادست نه بجز ابر هست یکتن
صفحه 504 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گر بلؤلؤ رادست در جهان با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل. مسعودسعد. نه بجز سوسن ایچ آزادست نه بجز ابر هست یکتن
راد.مسعودسعد. گفت کانبار خانه بگشادیم ابر اگر زفت گشت ما رادیم.سنائی. مرد خمّار و مطرب و رادي مایهء شادمانی و
شادي.سنائی. سعد ملک اي وزیر دریادل کف راد تو ابر پر ژاله.سوزنی. راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیرامن
که تا گوید سلام. سوزنی. همی گفت اي بگاه کودکی راد همی گفت اي بگاه خواجگی زفت.انوري. جان فشان و راد زي و راه
کوب و مرد باش تا شوي باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. صدر براهیم نام راد سلیمان جلال خواجهء موسی سخن مهتر
احمدسخا.خاقانی. کف رادش به هر کس داد بهري گهی شهري و گاهی حمل شهري.نظامی. آنچه او داد اي ملک هم از تو داد
که دل و دست ورا کردي تو راد.مولوي. پس بگفتندش که آن دستور راد رفت از دنیا خدا مزدش دهاد.مولوي ||. دانا. (آنندراج)
(شرفنامهء منیري). خردمند. حکیم. (شرفنامهء منیري). حکیم. دانشمند. (برهان). رد. (برهان) : گزین کرد پیري خردمند و راد کجا
نام او بود مهران ستاد.فردوسی. ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و تاج و کمر.فردوسی. چو جان رهی پند او کرد یاد دلم
گشت از پند او راد و شاد.فردوسی. ز مانوئیان هر که بیدار بود خردمند و راد و جهاندار بود.فردوسی. ز شاهان کسی چون سیاوش
نبود چو او راد و آزاد و خامش نبود.فردوسی. در همه بابی سخن را داد داد حجۀ الاسلام غزالی راد.مولوي. از سفر بیدق شود
فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد.مولوي. او ادب ناموخت از جبریل راد که بپرسید از خلیل حق مراد.مولوي. گر بگویند
آنچه میخواهی تو راد کار کارتست بر حسب مراد.مولوي. چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش چو مرد رفت ز میدان چه خود
و چه معجر. قاآنی ||. شجاع. (آنندراج). شجاع و دلاور. (برهان). قوي : تو بر تخت زر با سیاوخش راد بایران بباشید خندان
وشاد.فردوسی. که رادا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها داورا.فردوسی. مده جان ایرانیان را بباد نگه کن بدین نامداران راد.فردوسی.
1) - ن ل: بادام چون شکوفه ببارد. ) .( ||سخنگوي و سخن گزار. (برهان). فصیح. خوش بیان. (فرهنگ رازي ص 68
راد.
(ع ص) آب و علف جوینده: رجل راد؛ مرد آب و علف جوینده. (منتهی الارب). و رجوع به رود شود.
راد.
10 )؛ پس نباشد منع کننده مر / [رادد] (ع ص) ردکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات) : فلا راد لفضله (قرآن 107
فضل او را. لا راد لقضائه. (مفاتیح حاج شیخ عباس قمی ص 95 - دعاي جوشن کبیر بند 67 ). و الراد علینا الراد علی الله و هو علی
حد الشرك باللّه. (جواهر، کتاب قضا باب تعادل و تراجیح مقبوله عمر بن حنظله).
رأد.
[رَءْدْ] (ع اِ) زن جوان و نیکو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن جوان و نیکو از لحاظ تشبیه بشاخهء تر
و تازه. (از المنجد ||). خلاي( 1) زمین. (آنندراج): رأدالارض؛ خلاي آن. (منتهی الارب). خالی بودن آن از گیاه.( 2) (ناظم
الاطباء ||). گیاه تر زمین. (از اقرب الموارد ||). غایت چاشت. (آنندراج): - رأدال ّ ض حی؛ غایت چاشت. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب). وقت ارتفاع خورشید و انبساط نور در خمس اول و آن آغاز روز است. (از اقرب الموارد) : مجدي اخیراً و مجدي او شرع
و الشمس رأدالضحی کالشمس فی الطفل. طغرایی (سرایندهء لامیۀ العجم). - رأداللحی؛ بن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بن
یایی (خلی) بمعنی « خ ل ي » ریش باشد که بزیر گوش می آید. (از اقرب الموارد). و رجوع به رودة و رؤدة و رأدة شود. ( 1) - از
گیاه تر. ( 2) - این معنی غلط است و مؤلف خلی (یایی) را خلا (واوي) دانسته.
صفحه 505 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئد.
[رِءْدْ] (ع اِ) همزاد، و شاید همزه نگیرد. (از متن اللغۀ) (آنندراج) (منتهی الارب) (از المنجد ||). نزدیک به همسن. (از متن اللغۀ).
||ضیق و تنگ از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد ||). گردن یا عنق ||. شاخه اي که بسیار تر و سبک باشد. (از متن
اللغۀ). شاخهء نورسته. شاخ نرم و نازك ||. درخت آماده براي برآوردن خوشه. (از اقرب الموارد). ج، اَرْآد. (اقرب الموارد)،
رِئْدان. (از متن اللغۀ). درخت آماده براي برآوردن خوشه یا شاخه هاي نرم آن. (از متن اللغۀ). نوباوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از
المنجد).
رادا الی.
.Radaoli - ( [اُ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در هندوستان واقع در ایالت لکهنو. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رادا پورام.
(اِخ) قصبه اي است در هندوستان واقع در تینولی از ایالت مدرس. (از قاموس الاعلام ترکی).
رادار.
(فرانسوي / انگلیسی، اِ)( 1) کلمهء مرکب از حروف اول کلمات انگلیسی: رادیو دتکشن اند رنجینگ( 2) (بمعنی تجسس کردن و
یعنی ،« لوران » میزان کردن با رادیو). پس کلمه رادار اسمی است مرکب از حروف آغاز سه کلمه فوق و از این نوع است کلمهء
یعنی دریانوردي نزدیک. و آن دستگاهی است که بکمک امواج تشعشعی وضع و فاصلهء اشیاء را معین « شوران » دریانوردي دور. و
میکند. براي فهم مختصات رادار باید مختصات امواج تشعشعی را شناخت. تشعشع یکی از راههاي انتقال حرارت از جایی بجاي
دیگر است. همچنانکه هر رنگ از امواج نوري که طول معین دارد بدست می آید. میدانیم امواج رادیویی و تلویزیون بی کمک
سیم در فضا پخش میشود. پس اصولا رادار دستگاهی است که بوسیلهء آن مسافت، ارتفاع و جهت هدف (طیارات در فضا و کشتی
ها در دریا و غیره) را بدون آنکه در منطقهء دید باشند تعیین مینماید. اصول آن از نظر تئوري: اغلب در نقاط کوهستانی بخصوص
مشاهده شده که اصوات منعکس میشوند. و مجدداً بگوش میرسند، یعنی طنین ایجاد میکنند. این عمل عبارت از آن است که صوت
در هوا ارتعاشی تولید میکند که این ارتعاشات با سرعتی بطرف حاجبی که در اطراف قرار دارد روانه میشوند و پس از برخورد با
حاجب منعکس میشود صوت اولیه را مجدداً بگوش میرسانند. بدیهی است صوت اخیر بمراتب ضعیف تر از صوت اول است. اگر
فرض کنیم شخصی در نقطه اي قرار دارد که در اطراف آن چندین حاجب مساعد طنین بفواصل محتلف قرار دارد هرگاه شخص
محکم دست بزند صداي دست زدن طنین هاي مختلف تولید مینماید که نامرتب، گوش میرسند بطوري که نمیشود تشخیص داد از
چه حاجبی چه طنینی بگوش رسیده است ولی اگر شخص بعوض دست زدن ممتد یک دست بزند بفواصل معینی طنین هاي
مختلف بگوش میرسد، بطوریکه اگر فرض کنیم در هر ده ثانیه مث صوت دو کیلومتر راه می پیماید میتوانیم درست بفهمیم طنین ها
هر یک از کدام حاجب تولید شده و اگر حاجب یکی باشد میتوانیم فاصله حاجب را تا شخص معین کنیم. پس آنچه لازم است در
مرحلهء اول آن است که به اندازهء کافی پس از یک دست زدن وقت داشته باشیم تا طنین را بشنویم سپس دست دوم را بزنیم و در
مرحله دوم آنکه دست زدن به اندازه کافی محکم باشد که طنین بطور واضح بگوش برسد و اگر احیاناً اصوات مختلف ضعیف
دیگري در آن نواحی وجود داشته باشند با طنین صوت اصلی محو شده و تغییر شکلی بصوت ندهد. براي آنکه همین استفاده را
صفحه 506 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بتوانیم ا ز امواج هرتزي بکنیم اول شرطش آنست که این امواج پس از برخورد با موانع منعکس شوند. و خوشبختانه این خاصیت
در آنها هست از نظر مقایسه نقطهء مقابل دست زدن دربارهء صوت ایجاد قطعات مجزاي موج است که به فرانسه آن را پولس( 3) و
به فارسی ضربان میگویند. بطور کلی دستگاههاي رادار دستگاه فرستندهء ضربانهاي قوي و کوتاه میباشند و اما قوي یعنی بقدرت
چندین صد کیلو وات و کوتاه یعنی بمدت یک چند ملیونیم ثانیه. طول موجی که در ابتدا مورد استعمال دستگاههاي رادار بود
عبارت از 10 تا 13 متر بود. و مدت آن بین 10 و 15 میکروسکند که یک میکروسکند( 4) عبارت از یک ملیونیم ثانیه میباشد 1ثانیه
25 تپش (ضربه) فرستاده میشد و مدت هر ضربان ده میکروسکند یا ده ملیونیم ثانیه بود. نیرویی که براي ارسال این ضربان مصرف
میشد در اوایل 200 کیلووات بود و در اواخر به 800 کیلو وات رسید چون یک ثانیه عبارت از یک ملیونیم میکروسکند است پس
در هر 1000000 میکروسکند یک ضربان فرستاده میشد و چون مدت هر ضربان 10 میکروسکند است پس در تمام این مدت دستگاه
فقط 10 میکروسکند کار میکند و مابقی مدت آزاد است و ساکت. پس از بحث فوق، رادار را این گونه تعریف می کنیم: رادار
عبارت از آلتی است که بوسیله آن میتوان موقعیت شی ء را در فضا بوسیله امواج رادیو (الکترو مغناطیسی) معین نمود بدون اینکه از
خود شی ء استمدادي شده باشد و نیز میدانیم پیدا کردن موقعیت شی ء بسته بدانستن جهت، ارتفاع و مساحت آن است. رجوع به
22 شود. و در کتاب علم و زندگی راجع به رادار چنین آمده: رادار ، اسرار موج رادار نوشتهء مهندس منوچهر دولتشاهی ص 20
بکمک امواج تشعشعی وضع و فاصلهء اشیاء را معین میکند. رادار مانند انعکاس صوت است با این تفاوت که بجاي امواج صوتی
امواج تشعشعی بکار میبرد و بجاي اینکه امواج منعکس بگوش انسان برسند بر روي صفحه اي دیده میشوند. وقتیکه ناخداي کشتی
یا خلبان هواپیمایی بخواهد موقع و محل چیزي را با رادار مشخص کند امواج کوتاه تشعشعی بشکل ضربات نبض، یعنی بطور مقطع
بخارج می فرستد. وقتیکه این امواج بچیزي برخورد میکند منعکس میشوند و بمحل صدور یعنی کشتی یا هواپیما بازمیگردند و در
آنجا بوسیلهء یک گیرندهء رادیو گرفته میشوند و پرده اي را که مانند لولهء تلویزیون از رنگی که خاصیت فلورسانی دارد پوشیده
است روشن می کنند به این ترتیب هیکل آن چیز بر روي پرده دیده میشود. لوران و شوران: لوران و شوران در حقیقت موارد
خاص استعمال اصول رادار بشمار میروند وقتیکه همهء اسبابهاي دیگر کشتی یا هواپیمایی از کار بازمانند مث وقتی ستارگانی که
براي رهبري کشتی لازم هستند دیده نشوند وضع کشتی یا هواپیما را میتوان بوسیلهء لوران در دریا یا هوا مشخص کرد. در استفاده
از لوران رانندهء هواپیما یا کشتی علائم رادیوئی را از دو دستگاه فرستنده که جایشان بر روي زمین مشخص است دریافت میکند.
چون فواصل این دستگاهها از کشتی یا هواپیما متفاوت است در مدت زمانی که رادیو آن علامت ایستگاهها را ثبت میکند اختلافی
است. ناخدا یا خلبان با استفاده از این اختلاف زمان، موقعیت کشتی و هواپیماي خود را با کمال دقت معین میکند. شوران را
بوسیلهء هواپیماها و کشتی ها براي تعیین بسیار دقیق موقعیت نقاط نزدیک بکار میبرند. در ایستگاه فرستندهء رادیو ارتباط رادیویی
مداوم با کشتی ها یا هواپیما برقرار میکند. ضربات نبض رادیوئی بوسیلهء یک رشته دستگاههاي گیرنده که در هواپیما است گرفته
میشود. با چنین دستگاهی میتوان کشتی را در هواي مه آلود به بندرگاه رهبري کرد یا هواپیما را در هواي نامساعد براي نشستن در
فرودگاه هدایت نمود. رادار و لوران و شوران موجب شده اند که کشتی و هواپیما داراي تأمین بیشتري شوند و زیادتر مورد اعتماد
- (1) .(5)( قرار گیرند. (از کتاب علم و زندگی ترجمه احمد بیرشک، دکتر بهزاد، رضا قلی زاده، نوروزیان رهنما ص 572
R.A.D.A.R. (2) - Radio Detection and Ranging. (3) - Pulse. (4) - Microseconde. (5) - Science in
.Ellsworth ترجمه از کتاب Everyday life by

/ 26