رقیۀ.
صفحه 1702 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ قَیْ يَ] (اِخ) بنت علی بن ابیطالب (ع) از صهباء. سه دختر امیرالمؤمنین علی (ع) نام رقیه دارند و یکی از آن سه زوجهء مسلم بن
عقیل بن ابیطالب است. (یادداشت مؤلف).
رقیۀ.
[رُ قَیْ يَ] (اِخ) رقیه بنت علی بن ابیطالب (ع) از ام الحبیب التغلبیۀ بود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 455 و حبیب السیر
چ خیام ج 1 ص 584 شود.
رقیۀ.
[رُ قَیْ يَ] (اِخ) بنت علی بن ابیطالب (ع) از فاطمه که در صغر سن درگذشت. جوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 436 شود.
رقیۀ.
[رُ قَیْ يَ] (اِخ) فاطمه بنت عمر بن خطاب (رض). (یادداشت مؤلف). رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 99 و مادهء فاطمه بنت عمر بن
خطاب و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 493 شود.
رقیه.
[رِقْ يَ] (ع اِ) هیأت صعود کردن ||. نوع صعود کردن. (ناظم الاطباء).
رقیه آباد.
[رُ قی يِ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنهء آن 357 تن است و آب آن از قنات است.
.( محصول عمدهء آنجا غلات و شلغم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رك.
[رُ] (ص، ق) (عامیانه) بی پرده (گفتار) پوست کنده (گفتار). صریح. صریحاً. بالصراحۀ. گفتهء روشن و کمی تند نسبت به شنونده
ناشی از صراحت خلق و راستگویی گوینده. (یادداشت مؤلف).( 1) راست و صریح. بی پرده. بی پروا: حقیقت را رك پوست کنده
فرهنگ فارسی ) « من رك و راست حرف می زنم » : می گویم. (فرهنگ فارسی معین). - رك و راست؛ صاف و پوست کنده
معین ||). صریح اللهجۀ؛ آنکه رك و صریح حرف زند. آنکه سخن بی پرده گوید. رك گوي. یک لخت. بی شیله و پیله. (از
از یک اصل است. (یادداشت مؤلف). (rauque) ریشهء raucus یادداشت مؤلف). ( 1) - این کلمه با
رك.
[رَ] (اِ) ریشهء رکیدن که صورتی یا تصحیفی است از زکیدن و ژکیدن. رجوع به ژکیدن و زکیدن شود ||. رسته و صف کشیده.
(از برهان) (ناظم الاطباء). راسته و صف کشیده چه اگر گویند فلان چند رك شد؛ یعنی چند صف شد. (لغت محلی شوشتر). اما
در این معنی مصحف رگ است به معنی رَج و رده. رجوع به رگ و رده شود. - رك نزدن؛ قادر نبودن بر ایستادن از ضعف یا از
صفحه 1703 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خوف که طاري شده: فلانی رك نمیزند. (از لغت محلی شوشتر).
رك.
[رَ] (ضمیر) به لغت زند و پازند به معنی تو باشد و به عربی انت گویند. (برهان). به لغت زند ضمیر مفرد مخاطب؛ یعنی تو و انت.
(ناظم الاطباء).
رك.
در اصطلاح مصححان کتب و متون. « رجوع کنید » [رُ] رمزي و اختصاري است از
رك.
[رَك ك] (ع مص) جزوي را بر جزو آن چیز افکندن: رککت الشی ء بعضه علی بعض؛ اي طرحته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
(از اقرب الموارد). چیزي بر چیزي افکندن. (تاج المصادر بیهقی). جزوي را بر جزو آن چیز افکندن. (آنندراج). چیزي افکندن.
(دهار ||). دست خود را بردنبه و پهلوي گوسپند نهادن تا فربهی و لاغري آن معلوم شود. مجیدن. برمجیدن. پرماسیدن. (از
یادداشت مؤلف): رك الشاة؛ و کذا رك الشی ء بیده؛ اذا غمزه لیعرف حجمه. (منتهی الارب). دست خود بر دنبه و پهلوي گوسپند
نهادن تا فربهی و لاغري آن معلوم شود. (آنندراج). دست بر چیزي زدن براي دانستن حجم آن. (از اقرب الموارد ||). نیک
آرامیدن با زن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ||). دست را با گردن به هم غل کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). دست به غل با گردن بستن. (تاج المصادر بیهقی ||). گناه بر گردن کسی لازم کردن؛ رك الذنب علی عنقه.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گناه در گردن کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی). گناه را برگردن کسی لازم کردن. (آنندراج).
از اقرب ) .« اقطعه من حیث رك » : گناه در گردن کردن. (دهار ||). ضعیف شدن. (غیاث اللغات). ضعیف و رقیق شدن از آن است
الموارد ||). کم شدن علم و عقل کسی. ضعیف و ناقص شدن راي و عقل کسی: رك عقله و رأیه. (از اقرب الموارد).
رك.
[رِ ك ك / رَ] (ع اِ) باران نرم ریزه یا آن زاید از باران ریزه است. ج، اَرکاك و رِکاك. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). باران ضعیف. (دهار). باران ضعیف و اندك. ج، ارکاك و رکاك. (از اقرب الموارد).
رك.
[رِك ك] (ع ص) ارض رك؛ زمین باران ریزه نرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین باران ریزه نرسیده. (آنندراج). لغتی در
رَكّ به معنی مذکور. (از اقرب الموارد).
رك.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنهء آن 226 تن است. آب آن از قنات تأمین می شود.
.( محصول عمدهء آنجا از غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 1704 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکاء.
[رَ] (ع اِ) یا رَکّاك. آواز بوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
رکاء.
[رَكْ کا] (ع اِ) یا رَکاء. آواز بوم.( 1)(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَکاء شود. ( 1) - در
ناظم الاطباء علاوه بر آن معنی به معنی (صدا و آواز بازگشت) آورده ظاهراً از ترجمهء صدي است که هم معنی (آواز بوم) و هم
معنی (بازگشت آواز) دارد.
رکاء.
[رِ] (ع اِ) جِ رکوة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جِ رکوة به معنی کوزهء آب خوردنی و مشک آب. (از آنندراج). جِ رکوة (به
تثلیث). (ناظم الاطباء). رجوع به رکوة شود.
رکائب.
[رَ ءِ] (ع اِ) جِ رِکاب به معنی شتران که بدان سفر کرده شود. واحد ندارد یا واحد آن راحلۀ است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : زهی طلعتت بر فراز رکائب فروزان چو بر آسمان نجم ثاقب.؟ مردان از کار بازماندند و اموال و
حرائب و مراکب و رکائب و سلاحها سپري شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 38 ||). جِ رکوبۀ. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد).
رجوع به رکوبۀ شود.
رکائز.
[رَ ءِ] (ع اِ) جِ رکاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رکاز شود ||. جِ رَکیزَة. (منتهی الارب). رجوع به رکیزه شود.
رکائل.
[رَ ءِ] (اِخ) نام یکی از پسران آدم است و بعضی آن را برادرزادهء شیث دانند. (ناظم الاطباء).
رکاب.
[رِ] (ع اِ) شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحلۀ است. ج، رُکُب و رِکابات و رَکائِب. (منتهی الارب) (از
ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحلۀ است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران
باري نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ
دبیرسیاقی ص 47 ). شتران سواري. (غیاث اللغات ||). رکاب زین. ج، رُکُب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز
[رکاب چرمین] است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقهء آهنی که بر دو سوي زین آویخته است و سوار پاي در آن حلقه استوار
کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندي است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواري پاي را در آن کنند. (ناظم
الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) : مدخلان را رکاب زرآگین پاي آزادگان نیابد سر.رودکی. ز بس تیرو
صفحه 1705 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ژوبین و نوك سنان نداند کنون کس رکاب از عنان.فردوسی. ز سام نریمانش نشناخت باز از آن یال سفت و رکاب دراز.فردوسی.
مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود.فردوسی. به دیبا بیاراسته ده شتر رکابش همه سیم و پالانش زر.فردوسی.
هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار. فرخی. شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ مر اسب نشاط را
رکابی یا رخ.عنصري. شبدیزوار مرکب او را به کر و فر دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند. مسعودسعد. از اسب فرودآمد و
رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق). گه طعنه اي از این که رکابش دراز کن گه بذله اي از آن که عنانش فروگذار. انوري
(از آنندراج). طرف رکابت چنانک روح امین معتبر بند عنانت چنانک حبل متین معتصم. خاقانی. در سایهء رکابش فتنه بخفت و
دین را در جذبهء عنانش جولان تازه بینی.خاقانی. شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا براي سد آتش بندها سازد ترا.خاقانی.
زري که گوي گریبان جبرئیل سزد رکاب پاي شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پاي تا بوسه بر
رکاب قزل ارسلان زند. ظهیرفاریابی. عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67 ). چون در فتد
این عنان به دستت در هیچ رکاب نادویده.اوحدي. گفتم که روم به کعبهء وصل بگسست عنان، رکاب بشکست. ابونصر بدخشانی
(از آنندراج). رضا بر گرد کلکش گر رسیدي رکابش را به عباسی کشیدي. محسن تأثیر (از آنندراج). -با رکاب تو خاك است؛
کنایه از مطیع و رام؛ اي هنگام سواري تو مطیع است و رام. انوري در تعریف اسب گوید : تبارك الله ازین آب سرد آتش نعلی که
با رکاب تو خاك است با عنانت هوا. (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء). - با رکاب محمد عنان درآر؛ یعنی از محمد(ص)
باش؛ کذا فی الاصطلاح الشعرا و در فرهنگی با سایهء رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج). - بوتراب رکاب؛ کسی که
برنشیند. که مانند علی در سوارکاري پیروز و غالب باشد : نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضاي ثانی «( علی (ع » چون بوتراب
ابونصر بوتراب رکاب.خاقانی. - به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را؛مطیع و منقاد ساختن. وي را بکار واداشتن. به تبعیت
واداشتن : می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار.خاقانی. به پی اسب جبرئیل برو تا نگیردت دیو زیر
رکاب.(؟) - پا بر رکاب؛ آمادهء حرکت. مهیاي رفتن و کوچ کردن : وعدهء وصل به فردا مفکن اي نوخط که جهان پا به رکاب
است و زمان این همه نیست. صائب. - جنبیدن رکاب کسی؛ کنایه از تهیهء سوارکاري او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل
اوست : چون بجنبد رکاب منصورت اي قیامت که آن زمان باشد. انوري (از آنندراج). - چابک رکاب؛ سوارکار ماهر و زبردست
که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند: سوار هنرمند چابک رکاب.نظامی. - در رکاب کسی یا چیزي بودن؛ مطیع او بودن. پیرو
او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن : اي دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه.خاقانی. - رستم رکابی؛
چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن : به رستم رکابی روان کرده رخش.نظامی. - رکاب
با رکاب زدن؛ کنایه از همراه رفتن است در سواري. (آنندراج) : آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش با رکاب ماه نو گرنه
رکابی می زند. ثنایی (از آنندراج). - رکاب دراز؛ به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است. - رکاب دوال؛ بند رکاب و تسمهء رکاب.
(ناظم الاطباء). - رکاب زدن؛ اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوي او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن.
تهییج کردن سوار اسب را براي حرکت. - رکاب زر زدن؛ کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) : از پی شبدیز شب دیشب
رکاب زر زدند نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند. سلمان ساوجی (از آنندراج). - رکاب ساییدن؛ کنایه از تهیهء سواري
کردن. (آنندراج ||). - کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است : هر کجا ساید رکاب و هر کجا
راند سپاه نصرت او را همره است و دولت اورا راهبر. امیرمعزي (از آنندراج). - رکاب کش؛ بتاخت. رجوع به این ترکیب در جاي
خود شود. - رکاب کشیدن؛ رجوع به این ترکیب در جاي خود شود. - رکاب گران شدن؛ برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار
شدن و حمله کردن. (از شرفنامهء منیري) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871 ). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب
بهنگام حمله وري و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وي : گران شد رکاب یل اسفندیار بغرید با گرزهء گاوسار.فردوسی. - رکاب
صفحه 1706 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گران کردن؛ کنایه از تهیهء سواري کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی
معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است : مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر
شتافت.فردوسی. زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک چون سبک کردي عنان و چون گران کردي رکاب. امیرمعزي (از
آنندراج). او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودي جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284 ). عنان انصراف بر عزم
توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشاي جوینی چ قزوینی ص 248 ). - رکاب گران کرده؛ تند و به
تاخت : باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادهء رکاب افشاندن شود. -
رکاب گردان شدن؛ سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن ||. - حمله کردن. (ناظم الاطباء). - رکاب گردون جناب؛ رکاب
سلطنتی که برزین اسب خاصهء پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء). - رکاب گرفتن؛ رکاب کشیدن ||. - دوال گرفتن در وقت
سواري دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوي او را میگرفتند و رکاب او را به دست
نگاه میداشتند تا وي پاي بر آن نهد و بر اسب بنشیند : چو تو سوار شدي ماه نو رکاب گرفت.؟. - رکاب گشادن از جایی؛ رفتن و
عزیمت کردن از آنجا. ترك آنجا گفتن : رکاب از شهربند گنجه بگشاي عنان شیر داري پنجه بگشاي.نظامی. - زیر رکاب یا به
زیر رکاب؛ مرکوب : دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ. خاقانی ||. - مسخر. به اطاعت : قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب
سرعت عزم ترا باد به زیر عنان.خاقانی. زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار. خاقانی||.
اسب سواري. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) (برهان) (از شعوري ج 2 ورق 18 ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ
جهانگیري). اسب سواري خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب : چون نبایدت عمل
راه نیابی سوي علم نکند مرد سواري چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. بر رکاب فلک جنیبت تو آفتی کز فلک رسد مرساد.خاقانی.
- رکاب السحاب؛ باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - یک رکاب؛ سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیري ||). بندي
که بر دو سوي دهانهء زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پاي افتد استواري را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوي پاچهء
به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهاي شاه است « رکابخانه » شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود ||. رکاب در ترکیب
یا جامه خانهء شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده
باشد) (سازمان اداري حکومت صفوي ص 131 ). رجوع به رکابخانه شود ||. ج، رَکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود ||. کشتی.
(ناظم الاطباء ||). موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از
یادداشت مؤلف) :هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14 ). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداري به
تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75 ). در
رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. پس چون رکاب او ز نشابور
دررسید تبریز شد هزار نشابور زاحتشام.خاقانی. گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش.
خاقانی. سلطان را سخن کردن او [دهقان] مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در
قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاك انداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 274 ). من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم.نظامی. من بیچارهء گردن بکمند چه کنم گر به رکابش نروم.سعدي. آزاد بنده اي که بود در
رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی.سعدي. - در رکاب راي کسی آمدن؛ مطیع راي و عقیدهء وي شدن : ملایک با روارو
در سراي عصمت او شد خلایق با هزاهز در رکاب راي او آمد. خاقانی. - سلیمان رکاب؛ آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم
و حشم وي همچون خدم و حشم سلیمان است : مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب.
خاقانی ||. پیالهء هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامهء منیري) (از ناظم الاطباء).
صفحه 1707 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیري). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوري ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در
فارسی رکاب به معنی پیالهء دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالهء دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است.
(انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) : خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح بر سر این ابلق مطلق عنان
افشانده اند. خاقانی. - رکاب باده یا می؛ پیالهء بادهء دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) : زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد
صلاح جاي صبوح.خاقانی. درده رکاب می که شعاعش عنان زنان بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.خاقانی. بر غبب و دم خره خیز
و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمري. خاقانی. عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر که دل به توبه
شکستن بهانه باز آورد. خاقانی. - رکاب سه گانه؛ کنایه از سه پیالهء خمارشکن باشد که ثلاثهء غساله گویند. (فرهنگ خطی) :
ساقیا اسب چارگامه بران تا رکاب سه گانه بستانیم.خاقانی. - رکاب گران کشیدن؛ باده پیمودن. قدح درکشیدن : می کشد عقل را
به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار.خاقانی. رجوع به رکابی شود ||. در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن
سر شمع را. (از یادداشت مؤلف).
رکاب.
[رُكْ کا] (ع ص، اِ) جِ راکب. (منتهی الارب) (صراح اللغۀ) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود. - رکاب السفینه؛ کشتی سواران.
(از ناظم الاطباء ||). کابوس. گویند: علاه الرکاب. (از اقرب الموارد).
رکاب.
[رَكْ کا] (ع ص) مرد شترسوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بسیار سوارشونده. (از اقرب الموارد ||). مرد کوشش کننده.
(ناظم الاطباء).
رکابات.
[رِ] (ع اِ) جِ رِکاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رکاب شود.
رکاب افشاندن.
[رِ اَ دَ] (مص مرکب)تهیهء سواري کردن. (آنندراج). عزیمت کردن : پس از سالی رکاب افشاند بر راه سوي ملک سپاهان راند
بنگاه بدانجا همچنان بر دست زرین رکاب افشاند سوي قصر شیرین. نظامی (از آنندراج).
رکابخانه.
[رِ نَ / نِ] (اِ مرکب)( 1) شربتخانه ||. دولابچه. گنجه. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء ||). جاي پرورش و نگهداري اسبان و
ستور( 2) : خدمت نزدیک نگاه داشتن قابلق دستمال مختصر رکابخانه است. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 19 ||). جامه خانهء
شاه. (از سازمان اداري حکومت صفویه ص 131 ). - تحویلدار رکابخانه؛ صاحب جمع رکابخانه. (فهرست اعضاي رکابخانه ص
عکسی 101 ب ص 65 چ تهران). اصطلاح تحویلدار در صدر آن آمده است در صورتی که قاعدتاً بایستی صاحب جمع ذکر می
شد... احسن التواریخ در ص 178 مخصوصاً به مهتر شاهقلی رکابدار یعنی شغلی که در فصل 43 و تحت عنوان تحویلدار رکابخانه
مورد بحث قرار گرفته است اشاره می کند. تحویلدار عمارت مبارکات (فصل 42 ) در عداد صاحب جمعان منسوب گشته در نتیجه
صفحه 1708 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در اصطلاحات، صاحب جمع و تحویلدار مترادف و یکسان گردیده است. (سازمان اداري حکومت صفوي ص 122 ). رجوع به
ترکیب صاحب جمع رکابخانه در ذیل همین ماده ومعنی شود. - صاحب جمع رکابخانه (یا رکاب)؛ رکاب در اینجا به معنی رخت
و البسه و پوشیدنیهاي شاه است یا جامهء شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می
شد به این نام مشهور شده باشد) اهمیت مواجب صاحب جمع آن (فصل 140 ) نشان می دهد که این همان مهتر رکابخانه است... و
سیاحان اروپایی به اختصار مهتر می خوانند. (سازمان ادراي حکومت صفوي ص 131 ) : صاحب جمع رکابخانه مبلغ چهارصد و
هشتاد و نه تومان و یکهزار و کسري مواجب و پنجاه تومان انعام همه ساله و بر این موجب داشته.... (تذکرة الملوك ص 65 ). فصل
دوازدهم - در بیان شغل صاحب جمع رکابخانه: رخوت حمام خاصۀ و آنچه متعلق به آن است... (تذکرة الملوك ص 32 ). رجوع
در ذیل همین ماده و معنی شود. - مهتر رکابخانه؛ صاحب جمع رکابخانه. رجوع به ترکیب صاحب « تحویلدار رکابخانه » به ترکیب
جمع رکابخانه در ذیل همین ماده و معنی و سازمان اداري حکومت صفوي ص 131 شود. ( 1) - مرکب از رکاب به معنی پیاله +
خانه. ( 2) - مرکب از رکاب به معنی (یکی از آلات زین) + خانه.
رکابدار.
[رِ] (نف مرکب) رکاب دارنده. کسی که رکاب گرفته اغنیا را بر اسب سوار سازد. (غیاث اللغات) (آنندراج). خادمی که رکاب
اسب را بگیرد تا مخدوم او سوار شود. (فرهنگ فارسی معین ||). پیاده را گویند که همراه سوار برود و در این روزگار او را جلودار
خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیري) (از آنندراج) (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). جلودار.
(ناظم الاطباء): رکابی. (دستوراللغۀ) (دهار). پیاده اي که همراه سوار به راه رود. (ناظم الاطباء) : رکابدار اسب به نزدیک وي
آورد... رکابدار گفت: اگر خواهی گریختن آن اسب. (ترجمهء تفسیر طبري). قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و
فغفور پرده دار. منوچهري. رکابدار را فرمود آمده است پوشیده تا آن را پنهان کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405 ). به قدرخان...
بباید نبشت تا رکابداري به تعجیل ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75 ). رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه می فرماید.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ). چون دور شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
365 ). موکب صبح را فلک دید رکابدار سه داد حلی اختران نعل بهاي صبحدم.خاقانی. برفت با جنیبتی و رکابداري. (تاریخ
سیستان). تا آتش گرم نی سوار است دست همه کس رکابدار است. کلیم کاشی (از آنندراج ||). کسی که خدمت اسب کند.
مهتر. (فرهنگ فارسی معین ||). شخصی که نعلبکی و پیاله نگاه می دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیري) (از ناظم الاطباء). به
معنی خادم است که پیاله نگاه دارد اکنون آبدار گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). دارندهء نعلبکی و پیاله و بشقاب. (لغت محلی
شوشتر) ساقی. (از شعوري ج 2 ورق 3). شربتدار که چیزها را سر انجام نماید و به خوانچه چیند. (لغت محلی شوشتر). شخصی را
گویند که سرانجام سفرهء امرا و سلاطین بر وجه احسن نماید. (از آنندراج). آبدار. (ناظم الاطباء) : ماه رکابدار که جانم خراب
اوست هر جا که می رود دل وجان در رکاب اوست. سیفی (از آنندراج ||). کسی که انواع حلویات و لوزیات بسازد. (غیاث
اللغات از مصطلحات). در بهار نوشته که رکابدار در عرف حال شخصی را گویند که انواع حلواهاي خوب بپزد در هندوستان
حلواپزخانهء خاصه را گویند. (لغت محلی شوشتر).
رکابدارباشی.
[رِ] (اِ مرکب) رئیس رکابداران. (فرهنگ فارسی معین).
صفحه 1709 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکابدارکلا.
[رِ كَ] (اِخ) دهی از دهستان نوکندکا بخش مرکزي شهرستان شاهی. سکنهء آن 630 تن است. آب آن از رودخانهء سیاه رود
.( است. محصول عمدهء آنجا برنج و پنبه و کنف و غلات و کنجد و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رکابداري.
[رِ] (حامص مرکب) عمل و شغل رکابدار. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به رکابدار شود.
رکاب کش.
[رِ كَ / كِ] (نف مرکب)رکاب کشنده ||. به تاخت. شلاقی. تاخت بی توقف اسب به حرکت تند و چهارنعل.
رکاب کشیدن.
[رِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) رکاب گرفتن. دوال گرفتن در وقت سواري دادن. (آنندراج) : ستاند اگر نور ازین آفتاب به رغبت
کشد ماه عیدش رکاب. وحید (از آنندراج). چو پاي سعادت کند در رکاب ز یک سو رکابش کشد آفتاب. نظام دست غیب (از
آنندراج). تو چون پیاده روي شاخ گل عنان گیرد اگر سوار شوي ماه نو رکاب کشد. سلیم (از آنندراج ||). اسب را بحرکت تند
درآوردن با زدن آهن رکاب بر دو پهلوي وي. رکاب زدن.
رکابۀ.
[رَكْ کا بَ] (ع اِ) به معنی رکوب است. (منتهی الارب). نهال خرمابن بر مادر رسته و یا شاخ خرما بر تنهء خرما برآمده. (ناظم
الاطباء). راکوبۀ است. (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب و راکوبۀ شود.
رکابی.
[رِ] (ص نسبی) اسب جنیبت. کتل. (فرهنگ فارسی معین) (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) (از برهان). اسب
جنیبت را نامند. (فرهنگ جهانگیري) : برسم رکابی روان کرد رخش هم او رنگ پیراي و هم تاجبخش. نظامی (از آنندراج). چو با
من رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم.نظامی. شمس سپهر دین که ز افلاك و انجم است جامیش را رکاب و رکابیش را
عنان. امامی هروي. - یک رکابی؛ کنایه از اسب جنیبت. (آنندراج ||). - مانند یکسوار و یکسواره به معنی پافشاري در جنگ.
(گنجینهء گنجوي) : عنان یک رکابی زیر می زد دودستی بر فلک شمشیر می زد.نظامی. عنان یک رکابی برانگیختند دودستی به
تیر اندر آویختند.نظامی ||. آنکه رکاب سازد : که راند اسب چه باید رکابی و سراج. ادیب صابر. - پارکابی؛ مقدار قلیل. (فرهنگ
فارسی معین ||). - کمک راننده. آنکه در رکاب اتومبیل می ایستد و در اتوبوسهاي عمومی پول یا بلیط از مسافران می گیرد. (از
یادداشت مؤلف). شاگرد رانندهء اتومبیل که معمو در روي رکاب ایستد و مسافران را سواره و پیاده کند. (فرهنگ فارسی معین).
||هر که پیاده در رکاب رود مثل رکابدار و فراش و شماط. (انجمن آرا) (آنندراج). سپاهی پیاده. (فرهنگ فارسی معین) : یرلیغ را
برخواند و شرایط آداب که در آن باب باشد برخلاف آنچه از امثال رکابی یا بیرونی توقع باشد. (جهانگشاي جوینی). سوي دولت
بی حسابش کشید رکابی شد و در رکابش کشید. امیرخسرودهلوي (از آنندراج). رجوع به سازمان اداري حکومت صفویه ذیل ص
صفحه 1710 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
59 شود ||. قاصد سواره. پیک سوار. قاصد. برید سواره. (یادداشت مؤلف) : و انفدها علی یدي رکابی قاصد... قل له استعجلت فی
الاجابۀ عنها لئلا یتعوق الرکابی. (ابوعبید جوزجانی در ترجمهء ابوعلی سینا ||). شمشیري که در سابق ایام بر پهلوي اسب می بسته
اند و آن را زیررکابی نیز گویند. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج). شمشیري که بر پهلوي اسب بندند و آن را زیررکاب هم
نامند. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیري) : والعادة بالهند ان یکون مع الانساب سیفان احدهما معلق و یسمی الرکابی
والاخرفی الترکش فسقط سیفی الرکابی من غمده. (رحلهء ابن بطوطه): ز فیضش کرده ذره آفتابی ز خوان او مه نو یک رکابی.
سلیم (از آنندراج). - زیررکابی؛ شمشیري که در سابق آن را پهلوي اسب می بسته اند. (از انجمن آرا ||). طبقچه. (انجمن آرا)
(یادداشت مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیري ||). پیالهء می، و آن پیاله اي است دراز پهلودار. (شرفنامهء
منیري). پیاله و نعلبکی و بشقاب. (یادداشت مؤلف). پیاله و نعلبکی است. پیالهء شراب. (آنندراج) (از برهان) (غیاث اللغات).
نعلبکی. (از فرهنگ جهانگیري). قمعل و قمعول، نوعی از رکابی. (منتهی الارب) : حل کرد در رکابی صد مه طلاي مهر وصف ترا
به هفت قلم آسمان نوشت. تأثیر (از آنندراج ||). سفره دار. (فرهنگ فارسی معین (||). اصطلاح پزشکی) یکی از استخوانهاي زیر
گوش است( 1) که در گوش میانی بین زایدهء عدسی استخوان سندانی و پنجرهء بیضی قرار دارد و داراي سه قسمت سر و قاعده و
.Etrier - ( شاخه هاي قدامی و خلفی می باشد. رکاب الاذن. عظم رکابی. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
رکابی.
[رِ بی ي] (ع ص نسبی) زیت رکابی؛ روغن زیت که از شام آرند و انما قیل: رکابی لانه یحمل من الشام علی الابل. (منتهی الارب)
(آنندراج). زیت که از دمشق آرند. روغن زیت که از شام آوردندي. (یادداشت مؤلف).
رکابیان.
می رسانیدند و به مدینیان شهرت یافتند. طبق « یهوناداب بن رکاب » بودند که نسب به « مدینیان » یا « قینیان » [رِ] (اِخ) قبیله اي از
براي معدوم کردن خاندان آحاب - که « یاهو » روایت تورات یهوناداب شخص غیوري بود و در عبادت خدا می کوشید. وي با
پرستندهء بعل بودند - همداستان گردید. قوم او به دستور وي قومی مستقل و صلحدوست و چادرنشین گردیدند و از جایی به جایی
نقل مکان می کردند. چون بخت نصر یهودیه را فتح کرد رکابیان به اورشلیم گریختند. (فرهنگ فارسی معین).
رکات بالا.
[رِ تِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنهء آن 272 تن است. آب آن از قنات. محصولات عمدهء
.( آنجا غلات. صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رکات پایین.
[رِ تِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از قنات. محصولات عمدهء آنجا غلات است. سکنهء
.( آن 384 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رکاز.
[رِ] (ع اِ) مالی که حق سبحانه در کانها پیدا کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنچه خداي تعالی در کانها احداث و
صفحه 1711 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پایدار کرده. ج، رِکزان و اَرکِزَة. (از اقرب الموارد). ج، رکائز. (منتهی الارب ||). مال پنهان کردهء اهل جاهلیت در زمین. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رکائز. (منتهی الارب). دفین جاهلیت. (مفاتیح العلوم). دفین اهل جاهلیت. ج، رکزان و ارکزة.
(از اقرب الموارد ||). پاره هاي سیم و زردر کان. ج، رَکائِز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). پاره هاي سیم و زر در
از اقرب الموارد). گنج و خزانه که در زمین باشد. (غیاث ) .« و فی الرکاز الخمس » : معدن واحد آن رِکزَة است و در حدیث است
اللغات) (از ناظم الاطباء). گنج. مالی که از زیر زمین یابند. (دهار) (از تعریفات جرجانی). در لغت این کلمه از رکز است و اینکه
در شرع گویند: مال مرکوز تحت ارض، اعم از آن است که آن مال بر حسب مشیت الهی در زیر زمین مدفون شده باشد یا با دست
بشر دفینهء تحت الارض باشد؛ یعنی معدن طبیعی یا گنجینهء مدفون، چنانکه در درّالمختار ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات
الفنون). گنج. کنز. خزانه. دفینه. (یادداشت مؤلف). شرعاً مال مدفون در زیر زمین اعم از اینکه خالق یا مخلوق آن را نهاده باشد.
(از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی).
رکاس.
[رِ] (ع اِ) رسنی است که در مهار شتر نر بسته بند هر دو دست آن را بدان بندند و تنگ کنند تا سر او معلق ماند. (از اقرب الموارد)
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رکاسۀ.
[رَ سَ] (ع اِ) رِکاسَ ۀ. چوبی سرکج یا رسن و مانند آن که در زمین نیک فروبرده شود مانند اخیه. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی
سرکج و یا رسن و جز آن مانند اخیه که در زمین نیک فروبرند و ستور را بر آن بندند. (ناظم الاطباء). آنچه مانند اخیه در زمین
از اقرب الموارد). ) .« شد دابته الی الرکاسۀ » فروبرند و از آن است
رکاسۀ.
[رِ سَ] (ع اِ) رَکاسَۀ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَکاسَۀ شود.
رکاسه.
[رُ سَ / سِ] (اِ) رکاشه. خارپشتی که خارهاي خود را چون تیر اندازد به عربی ابومدلج گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ریکاشه. (فرهنگ فارسی معین). خارپشت باشد و آن را سیخول نیز گویند. (فرهنگ جهانگیري). رجوع به رکاشه و ریکاشه شود.
رکاشه.
[رُ شَ / شِ] (اِ) رکاسه. (ناظم الاطباء). رکاسه است که خارپشت تیرانداز باشد. (برهان). ریکاشه. (فرهنگ فارسی معین). به معنی
رکاسه است. (فرهنگ جهانگیري). رجوع به رکاسه و ریکاشه شود.
رکاض.
[رِ] (ع مص) مراکضۀ؛ باهم دوانیدن اسبهاي خود را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مراکضۀ شود.
صفحه 1712 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکاك.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ رَکیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ رکیک ب معنی مرد ناکس و سست راي و ضعیف
العقل و آنکه بر اهل خود غیرت ندارد، مذکر و مؤنث در وي یکسان است. (از آنندراج). رجوع به رکیک شود ||. جِ رِك یا رَكّ
به معنی باران ریزه است. (آنندراج). جِ رك. (دهار). جِ رَك یا رِكّ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَك یا رِكّ شود.
||جِ رَکیکَۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به رکیکۀ شود ||. جِ رُکاکَۀ. (اقرب الموارد). رجوع به رکاکۀ شود.
رکاك.
[رُ] (ع ص) مرد ناکس و سست راي و آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا اهل او مهابت او نکند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم
الاطباء). مرد فرومایهء سست عقل و راي یا کسی که اهل وي او را ضعیف شمرد و از وي نهراسد. (از اقرب الموارد).
رکاکت.
[رَ كَ] (ع اِمص) یا رکاکۀ. سستی و ضعیفی. (غیاث اللغات) (آنندراج). سستی. (ناظم الاطباء). سستی: رکاکت لفظ. (فرهنگ
فارسی معین). ضد جزالت. (یادداشت مؤلف) : اگر آن را خلافی دارم... به رکاکت راي منسوب گردم. (کلیله و دمنه). ما به
رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم. (سندبادنامه ص 79 ). سزد که بر رکاکت و قصور الفاظ وعبارت از راه کرم ذیل عفو
و اقالت پوشانند. (تاریخ جهانگشاي جوینی). بدین وجه که بیان کرده است هر عاقل عالم داند که نه برنظم و اسلوب قرآن است و
رکاکت در کلمه ظاهر است. (نقض الفضائح ص 291 ||). زشتی. قباحت. (ناظم الاطباء). - رکاکت داشتن؛ زشتی و قباحت داشتن
و زشت بودن. (ناظم الاطباء ||). بی غیرتی ||. باریکی. (غیاث اللغات) (آنندراج ||). عمل قبیح و کار زشت. (ناظم الاطباء).
رکاکۀ.
[رَ كَ] (ع مص) سست راي و بی غیرت گردیدن: رك رکاکۀً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقص عقل و سست راي گشتن. (از
اقرب الموارد). سست شدن سخن و راي. (المصادر زوزنی ||). سست و تنک شدن چیز؛ رك الشی ء. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد ||). کم شدن ||. کم شدن دانش و خرد مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به رَكّ شود.
رکاکۀ.
[رَ كَ] (ع ص) رُکاکَ ۀ. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناکس و سست راي و بی غیرت. (ناظم الاطباء). رجوع به رُکاکَ ۀ در معنی
اسمی شود.
رکاکۀ.
[رُ كَ] (ع ص) یا رَکاکَۀ به معنی رکاك است. و فی الحدیث انه (ص) لعن الرکاکۀ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ان الله بیغض »: ج، رِکاك و در حدیث است « رجل رکاکۀ و امرأة رکاکۀ » : رکاك، و در آن مذکر و مؤنث یکی است. گویند
السلطان الرکاکۀ؛ اي الضعیف. (از اقرب الموارد).
رکال.
صفحه 1713 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَكْ کا] (ع ص) گندنافروش. (منتهی الارب) (آنندراج). گندنافروش و رکل فروش. (ناظم الاطباء). مبالغه است در رکل: و فلان
نکال رکال؛ یعنی بایع رکل یا گندنا است. (از اقرب الموارد ||). جفته انداز. جفتک زن. جفتک انداز. لگدزن. لگدپران.
لگدانداز: قل للخلیفۀ یابن عم محمد اشکل و زیرك انه رکال. (یادداشت مؤلف).
رکاله.
[ ] (اِخ) نام کوهی است در هندوستان که سلطان جلال الدین خوارزمشاه بدان حدود رفته بود. رجوع به تاریخ جهانگشاي جوینی
چ قزوینی ج 2 ص 144 و 145 و 147 شود.
رکالی.
[رِ] (اِخ) طاهربن شیخ عبدالرحیم بن علی رکاکی داغستانی حسینی. او راست: بارقۀ السیوف الداغستانیۀ فی بعض الغزوات الشاملیۀ.
(از معجم المطبوعات مصر).
رکام.
[رُ] (ع ص، اِ) ریگ توده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریگ بر یکدیگر. (دهار). ریگ برهم نشسته. (از اقرب
.( الموارد ||). ابر برهم نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابر زبر یکدیگر. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53
« الم تر ان الله یزجی سحاباً ثم یؤلف بینه ثم یجعله رکاماً فتري الودق یخرج من خلاله » : ابر. (دهار). ابر برهم نشسته و در قرآن است
24 )؛ اي یخرج من منافذه. (از اقرب الموارد ||). قطیع رکام؛ گلهء بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قطیع / (قرآن 43
رکام؛ اي ضخم. (اقرب الموارد ||). چیز انباشته شده در روي هم. (از اقرب الموارد).
رکان.
نقطه دار هم آمده. (آنندراج) (برهان) (از « زاي » [رَ] (ص) سخن گویان با خود آهسته آهسته از روي قهر و خشم و بر این معنی با
شعوري ج 2 ورق 12 ). کسی که از روي خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زکان و ژکان شود.
رکان.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان برگشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه. سکنهء آن 290 تن است. آب آن از شهرچاي و چشمه است.
محصول عمدهء آنجا غلات و توتون و حبوب و چغندر و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ||). دهی به شش فرسنگی
قزوین کنار شوسهء قزوین به همدان.
رکانت.
[رَ نَ] (ع اِمص) رکانۀ. سکونت به. اطمینان به. (یادداشت مؤلف).
رکانۀ.
صفحه 1714 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ نَ] (ع مص) رکانت. استواررأي و آهسته و آرمیده گردیدن و صاحب وقار شدن. رکونۀ. (منتهی الارب). استوارراي و آهسته و
آرمیده و صاحب وقار. (آنندراج)( 1) با آرام شدن. (المصادر زوزنی) (دهار). استواررأي گشتن. استوار و آرمیده گردیدن و
صاحب وقار شدن. (ناظم الاطباء). استوار و صاحب وقار شدن. (از اقرب الموارد). رُکونَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به
رکونۀ شود. ( 1) - چنین است در متن شاید (استواري راي) بوده و یا کلمهء (بودن) از آخر عبارت افتاده باشد.
رکانۀ.
[رُ نَ] (اِخ) ابن عبد یزیدبن هاشم بن مطلب صحابی است و به روز فتح مکه ایمان آورد و کان من اشد الناس و قدصارعه النبی
(ص). (منتهی الارب). رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 24 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 225 شود.
رکاوند.
[رِ وَ] (اِخ) دهی از دهستان پنجهزارهء بخش بهشهر شهرستان ساري. آب آن از چشمه و قنات است. سکنهء آن 785 تن است.
.( محصول عمدهء آنجا برنج و غلات و مرکبات و صیفی و مختصر میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رکایا.
[رَ] (ع اِ) جِ رَکیَۀ، به معنی چاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رکیۀ شود ||. جِ رُکوة یا
رَکوَة یا رِکوَة. (منتهی الارب). رجوع به رکوة شود.
رکایب.
[رَ يِ] (ع اِ) رکائب. جِ رکاب؛ شتران سواري. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رکاب و رکائب شود.
رکب.
[رَ] (ع اِ) شترسواران ده عدد و افزون. اسم جمع است یا جمع و گاهی براي اسب سواران هم باشد. ج، اَرکُب و رُکوب. (منتهی
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شترسواران اسم جمع است و گویند جمع است بر خلاف اصل و گاهی بر اسب سواران نیز
اطلاق شود. (از اقرب الموارد). جِ راکِب. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53 ). کاروان. (یادداشت مؤلف): و ما مثلی و مثل
الدنیا الا کرکب نزل فی ظل شجرة فی یوم حار ثم استراحَ ساعۀ و ترکها. (قصص الانبیاء ص 229 )؛ یعنی مثل من و دنیا مثل
کاروانی است که در فصل گرماي تابستان در زیر درختی منزل کند چندان که از گرما بیاساید و از نسیم صبا استراحتی کند و
رخت دربندد و از آنجا حرکت کند. (یادداشت مؤلف). سواران [شتر، اسب]. بعضی آن را اسم جمع و برخی ج، راکب دانسته اند
و جمع رکب، اَرکُب و رُکوب غیر متداول است. (فرهنگ فارسی معین ||). زانو. (دهار ||). موش. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء (||). اصطلاح موسیقی) شعبهء شانزدهم از شعب بیست و چهارگانهء موسیقی، و آن سه نغمه است به ترتیبی معین، و
،« اصفهان » ،« راهوي » اهل عمل گویند رکب چهارگاهی است محط بر دوگاه که از طرفین به چند نوع اضافت کنند. این شعبه با
مناسب است. (فرهنگ فارسی معین). « زیرافکند » ،« حسینی »
رکب.
صفحه 1715 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ كَ] (ع مص) برنشستن بر مرکب. (از ناظم الاطباء). برنشستن. (دهار ||). گناه ورزیدن. (از ناظم الاطباء ||). کلان زانو
گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رکب.
[رَ] (ع مص) زدن بر زانوي کسی یا موي کسی را گرفته زانوي خود را بر پیشانی او زدن یا پیشانی کسی را بر زانوي او زدن: رکبه
رکباً. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بر زانو زدن. (دهار) (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
رکب.
[رَ كَ] (ع اِ) زهار یا بن آن یا شرم زن یا ظاهر آن. ج، اَرکاب و اَراکیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زهار. ج،
ارکاب. (مهذب الاسماء). زهار زن. ج، ارکاب. (دهار ||). بن ران که برآن گوشت شرم زن است و خاص است زنان را و یا در
مرد و زن هر دو شامل می شود. ج، ارکاب. جج، اراکیب. (ناظم الاطباء).
رکب.
[رُ كُ] (ع اِ) جِ رُکبَۀ. (منتهی الارب) (دهار). زانوان. زانوها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رکبۀ و زانو شود ||. جِ رِکاب.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ رکاب، به معنی شتران که بدان سفر کرده شود و رکاب زین. (از آنندراج). رجوع
به رکاب شود.
رکب.
[رُ كَ] (ع اِ) جِ رُکبَۀ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رکبۀ شود.
رکب.
[رَ] (اِخ) یا رَکَب مصري صحابی است یا تابعی و پدر قبیله اي است. (منتهی الارب). بنی اشعر را به سه قبیله نسبت می کنند: حنیکه
.( و رکب و بنوناحیه. (تاریخ قم ص 283
رکب.
[رُ كُ] (اِخ) شهري است به یمن (منتهی الارب). از روستاهاي یمن است. (از معجم البلدان).
رکبات.
[رُ] (ع اِ) یا رُکُبات یا رُکَبات، جِ رُکبَۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ رکبۀ به معنی زانو یا جاي باریکی ساق و
ذراع ستور یا آرنج از هر حیوان. (آنندراج). رجوع به رکبۀ شود.
رکبات.
صفحه 1716 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ كُ] (ع اِ) یا رُکبات یا رُکَبات، جِ رُکبَۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رُکبات و رکبۀ شود.
رکبات.
[رُ كَ] (ع اِ) یا رُکُبات یا رُکبات، جِ رُکبَۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رُکبات و رکبۀ شود.
رکبان.
[رُ] (ع ص، اِ) جِ راکب، به معنی شترسوار. (آنندراج) جِ راکب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : چه آستان که چون
کعبه به خاکپاي رکبان آن تمسک سزا و به مواقف و ارکان آن تنسک روا. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 453 ). - رکبان السنبل؛ آنچه
از غلاف گندم اول برآید و آن ریشه هاست که بر خوشه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب
شود ||. بن هر دو ران که بر آن گوشت شرم زن است یا خاص است زنان را قاله الخلیل و قال الفراء هو لهما جمیعاً. (منتهی الارب)
(آنندراج). بن هر دو ران که بر آن گوشت شرم زن است و خاص است زنان را و یا شامل مرد و زن هر دو می باشد. (ناظم
الاطباء).
رکبان.
[رَ] (اِخ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب). جایگاهی است در نزدیکی وادي القراء. (از معجم البلدان).
رکبانۀ.
[رُ نَ] (ع ص، اِ) شترمادهء صالح برنشستن یا شترمادهء رام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتري که
اي صالحۀ لِأَن تحلب و ترکب والالف ؛« ابقنی ناقۀ حلبانۀ رکبانۀ » : نشست را شاید. (مهذب الاسماء). ماده شتر رام و در حدیث است
والنون زائدتان للمبالغۀ. (از اقرب الموارد).
رکباة.
[رَ] (ع ص، اِ) رُکبانَۀ. (آنندراج). شترمادهء رام. (منتهی الارب). ماده شتر صالح برنشستنی و ماده شتر رام. (ناظم الاطباء).
رکبتین.
[رُ بَ تَ] (ع اِ) تثنیهء رکبۀ. دو زانو. (یادداشت مؤلف). رجوع به رکبۀ شود.
رکبوت.
[رَ كَ] (ع ص، اِ) ناقۀ رکبوت؛ شتر مادهء برنشستنی یا شترمادهء رام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شترمادهء رام. رکبانۀ.
رکباة. (از اقرب الموارد). رجوع به رَکبانَۀ و رَکباة شود.
رکبۀ.
صفحه 1717 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ بَ] (ع اِ) بیخ صلیانیه. که نباتی است دشتی. (منتهی الارب). بیخ بریدهء صلیانیه که نباتی است دشتی. (آنندراج) (از اقرب
الموارد). بیخ بریدهء صلیان. (ناظم الاطباء). صدف البواسیر. (یادداشت مؤلف) (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به صدف البواسیر و
صلیانیه شود ||. زانو یا جاي باریکی ساق و ذراع ستور یا آرنج از هر حیوان. ج، رُکبات و رُکُبات و رُکَبات و رُکَب. و کذلک کل
ماکان علی فُعلَۀ الا فی ذوات الیاء فانهم لایحرکون موضع العین منه بالضم و کذلک فی المضاعف. (منتهی الارب). زانو. جاي
باریکی ساق. ذراع ستور. (ناظم الاطباء). زانو. (دهار) (آنندراج) (از معجم البلدان). پیوندگاه میان قسمت پایین اطراف ران و
براي کسی که زود خشمگین « شر الناس من ملحه علی رکبۀ » : قسمت بالاي ساق پا، و گویند آرنج ذراع از هر چیز. و در مثل است
شود و نیز براي اشخاص بیوفا زده می شود. (از اقرب الموارد). رجوع به زانو شود. - رکبۀ الدجاجۀ (اصطلاح نجوم)؛ با رکبۀ الرامی
دوستاره اند. (از اقرب الموارد). رجوع به رکبۀ الرامی شود. - رکبۀ الراس؛ روشن ترین ستارهء صورت قوس که بر زانوي راست
اسب است. (یادداشت مؤلف). رجوع به قوس شود. - رکبۀ الرامی.؛ (اصطلاح نجوم). با رکبۀ الدجاجۀ دو ستاره اند. (از اقرب
الموارد). رجوع به ترکیب رکبۀ الدجاجه شود.
رکبۀ.
[رِ بَ] (ع اِ) نوعی از برنشست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). برنشست. اسم است رکوب را. (منتهی الارب)
(آنندراج). برنشست. (ناظم الاطباء). رجوع به رکوب شود.
رکبۀ.
[رَ بَ] (ع اِ) شترسواران کمتر از رکب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به رَکب شود.
رکبۀ.
[رِ كَ بَ] (ع ص، اِ) جِ راکِب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود.
رکبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) وادیی است به طائف. (منتهی الارب). گویند نام وادیی است در طایف و نیز گویند کوهی است در حجاز. زمخشري
گوید: مفازه اي است که در مسافت دو روز از مکه واقع شده و امروز طایفهء عدوان در آنجا سکونت دارد. (از معجم البلدان).
رکبه.
[رُ بِ] (از ع اِ) زانو. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رکبۀ، محل اتصال ران و ساق پا. زانو. (از فرهنگ فارسی معین) : هر روز از
رقبهء صبح تا رکبهء رواح و از خروج ظلام تا دخول شام بر مسند مظالم نشستی. (سندبادنامه ص 36 ). رجوع به رکبۀ شود.
رکبی.
[] (اِخ) شیخ حمدبن احمدبن بطال رکبی. او راست: النظم المستعذب فی شرح غریب المهذب [فقه شافعی] تألیف علامه ابواسحاق
شیرازي فیروزآبادي. (از معجم المطبوعات مصر).
صفحه 1718 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکت.
[رَ كَ] (اِخ) دهی از بخش ده دز شهرستان اهواز. سکنهء آن 100 تن است. آب آن از چشمه و قنات است. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان آنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رکت چندن.
[رَ كَ چَ ؟] (هندي، اِ) اسم هندي صندل احمر است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به صندل احمر شود.
رکتوم.
.Rectum - ( [رِ تُ] (فرانسوي، اِ)( 1) (اصطلاح پزشکی) راست روده. ( 1
رکح.
[رَ] (ع مص) اعتماد نمودن و تکیه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رکح.
[رُ] (ع اِ) بینی کوه. ج، رُکوح و اَرکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رکن کوه. (از اقرب الموارد ||). ناحیهء کوه. (از
اقرب الموارد). کرانه و ناحیهء کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). بنیاد. ج، اَرکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). اساس. ج، ارکاح. (اقرب الموارد ||). ساحت خانه و میان سراي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساحت خانه.
(از اقرب الموارد ||). ناحیهء پس سراي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابوعبیده گفته است: ناحیهء خانه از پشت آن
گوییا آن فضاي بدون بناست. (از اقرب الموارد).
رکحاء.
[رَ] (ع ص، اِ) زمین درشت بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رکحۀ.
[رُ حَ] (ع اِ) ساحت و گشادگی سراي و میان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساحت خانه. (از اقرب الموارد ||). پاره
اي از ثرید که در بن کاسه مانده باشد. جِ رُکُح. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
رك دان.
[رَ] (اِخ) دهی ازدهستان کنارك شهرستان چاه بهار. سکنهء آن 150 تن است. محصول عمدهء آنجا غلات وخرما و لبنیات. آب آن
.( از باران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
رکراکۀ.
صفحه 1719 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَكْ كَ] (ع ص) زن بزرگ سرین و بزرگ ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن بزرگ سرین و ران. (مهذب
الاسماء).
رکرد.
[رِ کُرْ] (فرانسوي، اِ) رکورد. رجوع به رکورد شود.
رك رك تنگ نمک.
[رُ رُ تَنْ نَ مَ](اِخ) ده از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان آبادان. سکنهء آن 240 تن است. آب آن از چشمه. محصول عمدهء
.( آنجا غلات وصیفی و لبنیات است. زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رکرکۀ.
[رَ رَ كَ] (ع اِمص) سستی و ضعف هر چیزي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رکز.
[رَ] (ع مص) برزمین زدن نیزه را و سپوختن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیزه در زمین فروبردن. (دهار). نیزه
فروبردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). برجستن رگ و پریدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اختلاج؛ پریدن رگ.
.( (ناظم الاطباء ||). ثابت کردن. بپاي کردن. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد ||). صاحب رکاز شدن. (ناظم الاطباء)( 1
1) - رکاز: پاره هاي سیم و زر در کان. )
رکز.
[رِ] (ع اِ) حس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). آواز نرم. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). آواز ضعیف. ج، ارکاز. (یادداشت مؤلف). صوت خفی. (اقرب الموارد ||). مرد دانا وعاقل و جوانمرد.
(منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رکزة.
[رَ زَ] (ع اِ) یا رِکزَه. خرمابن برکنده از تنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رکزة.
[رِ زَ] (ع اِ) رَکزَة. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رَکزَة شود ||. ثبات عقل و راي. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
(ناظم الاطباء ||). پارهء بزرگ از سیم یا زر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). یکی رکاز. (منتهی الارب). رجوع به
رکاز شود.
رکس.
صفحه 1720 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع مص) برگرداندن و اول چیزي را به آخر آن بردن. (از اقرب الموارد). برگردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
واپس گردانیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). برگردانیدن و واژگون کردن. (یادداشت مؤلف). به حالت نخستین بردن. (منتهی
الارب) (آنندراج ||). اول چیزي بر آخر نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). رکاس بستن شتر را. (منتهی الارب)
(از اقرب الموارد). رجوع به رکاس شود.
رکس.
[رِ] (ع اِ) پلیدي. (منتهی الارب) (آنندراج). پلیدي مردم. (ناظم الاطباء). رجس. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد ||). مردم
بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردم بسیار یا جماعت ||. بنایی که پس از ویرانی مرمت شود ||. پل. (از اقرب الموارد).
رکسانه.
[رُ نَ] (اِخ) دختر کوهوتانوس( 1) که اسکندر مقدونی به وي عشق ورزید و او را بزنی کرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به اسکندر و
روشنک شود. ( 1) - آقاي دکتر معین در ذیل برهان او را دختر اکسیارتس دانسته اند. رجوع بدانجا شود.
رکض.
[رَ] (ع مص) لگد زدن کسی شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بپاي زدن. (المصادر زوزنی) (دهار ||). پاي جنبانیدن و منه:
ارکض برجلک؛ یعنی بجنبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاي جنبانیدن اسب. (آنندراج). پاي جنبانیدن ||. اسب تاختن.
(غیاث اللغات). راندن و اسب تاختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تاختن و دوانیدن ستور و برانگیختن اسب را
و پاي زدن براي تاختن. (آنندراج). دوانیدن ستور. (المصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی) (غیاث اللغات ||). تاخت بردن. تاختن : از
بطش و انتقام و رکض و اقتحام هراسان بودند. (جهانگشاي جوینی). به رکض مأسور قهر و مأمور فرمان می شود. (جهانگشاي
جوینی ||). گریختن و منه: فاذا هم یرکضون منها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گریختن. (از آنندراج) (از اقرب الموارد||).
دویدن: رکض الفرس مجهو فرکض هو؛ یعنی دوانیده شد پس دوید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دویدن.
(المصادر زوزنی ||). بال جنبانیدن مرغ در هوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بال جنبانیدن مرغ در پریدن. (آنندراج) (از اقرب
الموارد (||). اصطلاح عروض) نزد عروضیان نام بحري است از بحور شعر و آن از هشت بار فاعلن ترکیب می یابد و این بحر نوعی
از متقارب است و آن را رکض الخیل نیز گویند [دویدن اسب] و چون این بحر از مخترعات متأخران است بنام مُحدَث نیز نامیده
می شود و متلاقی هم گفته اند همچنان که در جامع الصنایع بدین معنی اشاره نموده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع
به محدث و متلاقی شود. توضیح. او: چهار بار فاعلن از دایرهء متفقه است نه مختلفه. ثانیاً: نام آن بحر متدارك است نه رکض و
محدث و متلاقی. ثالثاً: این بحر از موضوعات عروضی ابوالحسن اخفش است و جزء اصول اوزان عرب محسوب نمی شود و خلیل
بن احمد نیز بعلت آغاز با سبب خفیف و در نتیجه سنگینی وزن با آن موافق نبوده است. رجوع به متدارك و المعجم ص 194 شود.
رکضات.
[رَكَ] (ع اِ) دوانیدنهاي اسب. و جنبانیدنیهاي پا بجهت مهمیز زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). جِ رکضت (رکضۀ). (فرهنگ
فارسی معین).
صفحه 1721 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکضت.
[رَ ضَ] (ع اِمص) حرکت. (از یادداشت مؤلف). جنبش. حرکت. ج، رکضات. (فرهنگ فارسی معین) : از مقام خویش به آیت
رکضت بر سر او تاخت و او را منزعج از آن خطه بیرون انداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 272 ). در مقدمهء ایلچیان بازفرستاد که
عزیمت رکضت و نیت نهضت به امضاء پیوست. (جهانگشاي جوینی ||). رکضۀ؛ یکبار حرکت دادن پاي. (فرهنگ فارسی معین).
رکضۀ.
[رَ ضَ] (ع مص) راندن. (منتهی الارب) آنندراج (||. اِمص) جنبش و منه قولهم: هو لایرکض المحجن؛ اي لایدفع عن نفسه.
(منتهی الارب). جنبش. (آنندراج). جنبش و حرکت. (از اقرب الموارد ||). دفعت و حرکت. (از اقرب الموارد). دفعه و یکبار
حرکت دادن پاي. (ناظم الاطباء). وفی الحدیث: هی رکضۀ من الشیطان؛ اي دفعۀ منه. (منتهی الارب).
رکضۀ.
[رِ ضَ] (ع اِ) نوع حرکت دادن پاي و هیأت آن. (ناظم الاطباء).
رکضۀ.
[رَ ضَ] (اِخ) از اسماء زمزم است. (از معجم البلدان). رکضۀ جبرئیل، از اسماء زمزم است. (مهذب الاسماء). رجوع به زمزم شود.
رکع.
[رُكْ كَ] (ع ص، اِ) جِ راکِع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به راکع شود.
رکع.
[رُ كَ] (ع اِ) جِ رُکعَۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رکعۀ شود.
رکع.
[رَ] (ع مص) گزیدن مار. (المصادر زوزنی). گزند مار و کژدم. (یادداشت مؤلف).
رکعات.
[رَ كَ] (ع اِ) جِ رَکعَت. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رکعت شود.
رکعت.
[رَ عَ] (ع اِ) (اصطلاح فقهی) هر قیامی از نماز که رکوعی در آن داخل باشد. (ناظم الاطباء). جزو صلوة که ربع صلوة است یا ثلث یا
نصف آن بشرطی که رکوع در آن داخل باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر یک از دو جزء نماز صبح و سه جزء نماز مغرب و
چهار جزء نمازهاي ظهر و عصر و عشاء که داراي دو قیام و دو سجده و یک رکوع است. در نماز مجموعهء مرکب از قیام و رکوع
صفحه 1722 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و سجود. ج، رَکَعات. (یادداشت مؤلف) : برخاستم نیمشب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد. (تاریخ بیهقی
.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153 ) .« خواجه احمد حسن » چ ادیب ص 199 ). دو رکعت نماز بکرد و پس برون از صدر بنشست
تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187 ). امیر بوسه بر ) .« عبدالله زبیر » سورهء ن و القلم و سورهء هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند
آن داد و دو رکعت نماز بکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ). به احسانی آسوده کردن دلی به از الف رکعت به هر منزلی.
سعدي (بوستان). به هر خطوه کردي دو رکعت نماز. سعدي (بوستان). جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست
نیاز.سعدي (بوستان). تو کی به دولت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آن هم بصد پریشانی. سعدي (گلستان).
رکعت.
[رَ عَ] (ع مص) رکوع. پشت خم کردن در نماز. (یادداشت مؤلف). یکبار رکوع کردن در نماز. (فرهنگ فارسی معین ||). نماز
خواندن. (یادداشت مؤلف).
رکعت.
[رَ عَ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز. سکنهء آن 100 تن است. آب آن از چشمه و قنات است. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان آنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رکعۀ.
[رَ عَ] (ع اِ) مرة از رَکَعَ. (از المنجد ||). رَکعَت. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به رکعت شود.
رکعۀ.
[رُ / رَ عَ] (ع اِ) مغاك. ج، رُکع. (منتهی الارب). (به ضم و در محاوره به فتح). مغاك در زمین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رکف.
[رَ] (اِ) یا رکفه. بخور مریم است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به رکفه شود.
رکفلر.
[رُ كِ فِ لِ] (اِخ)( 1) راکفلر. جان داویسن رکفلر. صنعتگر امریکایی (متولد ریچفورد 1839 - متوفاي 1937 م.) مؤسس شرکت
John Davison - ( استاندارد اویل( 2) و موجد مؤسساتی براي توسعهء معارف بشري. (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام). ( 1
.Rockefeller. (2) - Standard Oil Company
رکفه.
[رَ فَ] (اِ) رکف. بخور مریم. کف مریم. (یادداشت مؤلف). رجوع به بخور مریم شود.
رککۀ.
صفحه 1723 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از اقرب الموارد). رجوع به رکیک شود. ) .« الله یبغض الولاة الرککۀ » : [رَ كَ كَ] (ع ص، اِ) جِ رکیک. گویند
رك گفتن.
[رُ گُ تَ] (مص مرکب)بی پرده و صریح گفتن چیزهایی را که عادتاً در پرده و به کنایه گویند. صدع. (یادداشت مؤلف).
رك گو.
[رُ] (نف مرکب) که صریح گوید. که عادت به گفتار صریح دارد. صریح اللهجه. آنکه گفتنی آشکار گوید و پنهان ندارد. آنکه
بی پرده سخن گوید. (یادداشت مؤلف).
رك گوي.
[رُ] (نف مرکب) رك گو. رجوع به رك گو شود.
رك گویی.
[رُ] (حامص مرکب) صراحت لهجه. بی پرده و صریح گفتاري. رك گفتن. صدع. (یادداشت مؤلف).
رکل.
[رَ] (ع اِ) گندنا، و خوردن آن بعد از غذا مانع ترش شدن طعام است. (منتهی الارب) (آنندراج). در لهجهء عبدالقیس گندنا را
گویند. (از اقرب الموارد). گندنا و کراث. (ناظم الاطباء). رجوع به گندنا شود.
رکل.
[رَ] (ع مص) بپاي زدن اسب را تا بدود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). به یک پاي زدن. (تاج
المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). به یک پاي لگد زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). لگد زدن. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء). لگد زدن. (یادداشت مؤلف). پاي فراکسی زدن. (المصادر زوزنی).
رکلام.
- ( [رِ] (فرانسوي، اِ)( 1) اعلان. آگهی. توضیح: احتراز از استعمال این کلمهء بیگانه اولی است. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
.Reclame
رکلۀ.
[رَ لَ] (ع اِ) رکله. بند تره و سبزي. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). بند تره. (منتهی الارب) (آنندراج). بند تره و یک دسته از تره.
آمده است. « راء » 1) - در منتهی الارب و به تبع آن در آنندراج و ناظم الاطباء به ضم ) .( (ناظم الاطباء)( 1
صفحه 1724 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکم.
[رَ] (ع مص) برهم نشاندن و فراهم آوردن چیزي را بر چیزي تا توده گردد، مانا به تودهء ریگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
(ناظم الاطباء). برهم نهادن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). برهم نشاندن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
رکم.
[رَ كَ] (ع اِ) ابر برهم نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابر برهم نشسته و هر چیز مانند آن. (ناظم الاطباء).
رکمۀ.
[رُ مَ] (ع اِ) گل تنک فراهم آورده و گردآورده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
رکن.
[رَ] (ع اِ) کلاکموش. (منتهی الارب). کلاکموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). موش. (آنندراج)
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). موش نر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
رکن.
[رُ] (ع اِ) کرانهء قویتر چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جزو اعظم هر شی ء. (آنندراج) (ناظم
الاطباء). کرانهء هر چیزي. (دهار). ج، اَرکان و اَرکُن. (المنجد). جانب. (دهار). جانب قوي چیزي. (غیاث اللغات). کرانه. (ترجمان
القرآن جرجانی). کرانهء کوه. (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) (آنندراج) (دهار ||). امر بزرگ.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کار بزرگ. (از اقرب الموارد). کار مهم. (ناظم الاطباء ||). هر امر که باعث قوه و غلبه و
شوکت باشد مثل ملک و لشکر و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). ارجمندي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت و
مناعت. ج، ارکان. (از اقرب الموارد ||). قوت و غلبه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). قوت. شدت. عز. (یادداشت مؤلف ||). در
تداول جغرافیاي قدیم، گوشه. (دهار) (غیاث اللغات). کناره. دیوار. کنج دیوار. گوشه. (کشاف زمخشري) :حجاج در مکه آمد و
بفرمود تا آن رکنی را که به سنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189 ). عبدالله مسجد مکه را
حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوي خانه روان شد و سنگ می انداختند تا یک رکنی را فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 186 ). شکل ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده است که قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر
چهار رکن می افتد نه بر چهار حد، و مثال آن مربعی است که هر زاویه اي از آن به یکی از آن حدود می رسد... و فرق میان
ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویهء مربع باشد و حدود چهار پهلوي مربع. (فارسنامهء ابن بلخی ص 120 ). و ارکان
پارس این است رکن شمالی متاخم اعمال اصفهان است و سرحد میان پارس.... رکن شرقی متاخم اعمال کرمان است... رکن غربی
متاخم اعمال خوزستان است. (فارسنامهء ابن بلخی ص 121 ||). ستون و بنیاد. (لغت نامه محلی شوشتر). ستون. ستونی که بدان
چیزي تکیه کند. عمود. (ناظم الاطباء) : بنشاند آبش آذرش بگریزد آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن
دیگرش. ناصرخسرو. طایفه اي از جهت..... و به جان پاي بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه). برزویه گفت: قویتر رکنی بناي
مودت را کتمان اسرار دوستان است. (کلیله ودمنه). دو امام زمان دو رکن الدین دو قوي رکن کعبهء اسرار.خاقانی. یک خانه دارم
صفحه 1725 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از زر رکنی و جعفري زآن کس که رکن خانهء دین خواند و جعفرش. خاقانی. رکنی تو رکن دلم را شکست خردم از آن خرده
که بر من نشست.نظامی. دین را سور و یا خود سوار است و ملک را رخ و یا عقار و عزت را رکن و غرار.... (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 443 ). - رکن دین؛ و رکن الدین، ستون دین. که مردم بدو تکیه و اعتماد کنند و از القاب بود : کر و فر و آب و تاب و رنگ
بین فخر دنیا خوان مر او را رکن دین.مولوي. - رکن رکین؛ ستون محکم. (ناظم الاطباء ||). - جزء عمده از هر چیز. (ناظم الاطباء).
||- عضو عمدهء بدن. (منتهی الارب ||). بزرگ. سرور. رئیس قوم. (فرهنگ فارسی معین ||). پناه و پشتی و پشتیبان. (ناظم
الاطباء) : فرمود بزرگترین رکنی ما را و قویتر.... ابوسعید مسعود است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377 ). از سلطان معظم که بقاش
باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376 ). حاجب فاضل... ما را امروز بجاي پدر است و دولت را
بزرگتر رکنی وي است. (تاریخ بیهقی) . و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطهء اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوك
رکن الدنیا والدین... ابوالمظفر قلج طمغاج خان... بیاراست. (سندبادنامه ص 8). عرش؛ رکن چیزي. (منتهی الارب ||). خویش و
قریب. (غیاث اللغات از شرح نصاب) (آنندراج)( 1 ||). عنصر. مایه. ماده: چهار ارکان: مواد اربعه. عناصر اربعه. چهار اخشیجان. ج،
ارکان. هر یک از طباع چهارگانه. ارکان اربعه. (یادداشت مؤلف (||). اصطلاح فلسفه) اسطقس. (یادداشت مؤلف). هیولی. ارکان.
(فرهنگ فارسی معین). رجوع به هیولی و اسطقس شود (||. اصطلاح فقهی) امري که نقصان و یا زیاد شدن آن مبطل عمل است
اگر چه بدون قصد صورت گیرد. تکبیرة الاحرام و رکوع از جمله اعمالی هستند که رکن نماز محسوب می گردند. (یادداشت
مؤلف (||). اصطلاح عروض) در اصطلاح عروض هر یک از میزانها یا افاعیل را گویند مانند مفاعیلن و مستفعلن و فاعلن و... -
رکن سالم؛ آن است که چنانچه در اصل وضع شده است همچنان باشد بی زیاد و کم. مانند مفاعیلن [هزج] و فاعلاتن [رمل] که
بدون افزودن یا کم کردن حرفی بطور سالم بیاید. (از مرآة الخیال ص 97 ). - رکن غیرسالم؛ آنکه در او تغییري واقع شود از زیاده
کردن چیزي بر او یا کم کردن چیزي از او، اما زیاده کردن چنانکه در میان لام و نون مفاعیلن الف زیاده سازي و مفاعیلان گویی،
و اما نقصان چنانکه نون و حرکت لام مفاعلین را بیندازي و مفاعیل گویی و رکن غیرسالم را مزاحف خوانند و تغییري که در رکنی
واقع شود آن را زحاف گویند. (از مرآة الخیال ص 97 ). رجوع به المعجم از ص 32 ببعد شود (||. اصطلاح نظامی) هر یک از پنج
قسمت لشکر از مقدم و ساقه و میمنه و میسره و قلب. (یادداشت مؤلف ||). هریک از بخش هاي چهارگانهء ستاد ارتش. - رکن
اول؛ شامل شعب: آمار، ترفیعات، قضایی. - رکن دوم؛ شامل شعب: جرایم، امور احتیاطی مربوط به جنگ. - رکن سوم؛ شامل
شعب: آموزش و تربیت سربازي. - رکن چهارم؛ شامل تدارکات ارتش (تهیهء آذوقه و پوشاك). (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - به
معنی خویش که نصاب آورده ظاهراً غلط است. (یادداشت مؤلف).
رکن.
[رُ] (اِخ) حجرالاسود. و منه فلما مسحوا الرکن حلوا و المراد المسح و الطواف و السعی و الحلق والا بمجرد مسحه لایحصل الحل.
(منتهی الارب). این برفراز آنکه تو گوییش حاجی است انگار کو به مکه و رکن و صفا شده ست. ناصرخسرو. کعبهء شرف و علم
خفیات کتابی است ویشان به مثل کعبهء رکنند و صفایند. ناصرخسرو. اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی
بود رکن و یکی شورا بچه زمزم. ناصرخسرو. به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام به عمره و حجر و مروه و صفا و منی. ادیب
صابر. رکن هاي دیگر مکه عبارتند از: رکن شامی. رکن غربی یا عراقی. رکن یمانی. رکن اسود. رجوع به تاریخ مکه تألیف فاکهی
ص 73 و همین ترکیبات در ردیف خود شود.
رکن.
صفحه 1726 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پنجاه باب » [رُ] (اِخ) سیدعاملی بن مشرف الدین حسینی. از منجمان قرن نهم هجري قمري (متولد 800 ه . ق.). وي کتابی بنام
دارد که در آن تاریخ مختصر زیجهاي معروف درج شده است. (فرهنگ « زیج جامع سعیدي » و کتابی در باب تقویم بنام « سلطانی
فارسی معین).
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) یا آب رکن آباد، نهر معروفی است از انهار شیراز که به قول صاحب فارسنامهء ناصري رکن الدولهء دیلمی در سنهء 338 ه
عبور کند و « اللهاکبر » . ق. احداث نموده منبع این آب در یک فرسخ و نیمی شمال شرقی شیراز است و آب مذکور از تنگ
صحراي مصلی و باغ نو و تکیهء هفت تنان و چهل تنان و تکیهء خواجه حافظ را مشروب نماید. (از حاشیهء دیوان حافظ چ قزوینی
و دکتر غنی). قنات رکن الدین دیلمی است که در شیراز بنیاد کرده است و آب آن به شهر می رسد و آبی لطیف و خوشگوار بود.
(از آنندراج) (از انجمن آرا) (از شرفنامهء منیري) (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) : ز رکن آباد ما صد لوحش
الله که عمر خضر می بخشد زلالش.حافظ. بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلی را.
حافظ. رجوع به تاریخ مغول ص 540 و شیرازنامه ص 5 و 6 و 23 و 14 و سفرنامهء ابن بطوطه چ مصر ج 1 ص 127 و 136 و
20 و نزهۀ القلوب ج 3 ص 115 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود. ، فارسنامهء ناصري ج 2 ص 21
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی ازدهستان حومهء بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنهء آن 200 تن است. آب آن از رودخانه. محصول عمدهء
.( آنجا خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی ازدهستان علا بخش مرکزي شهرستان سمنان. سکنهء آن 700 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا غلات
.( و پنبه و پیاز. صنایع دستی زنان آنجا کرباس بافی است. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد. سکنهء آن 1024 تن است. آب آن از قنات است. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و پنبه. صنایع دستی زنان آنجا کرباس بافی. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنهء آن 126 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء
.( آنجا غلات و برنج و پنبه. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم. سکنهء آن 238 تن است. آب آن از قنات است. محصول عمدهء آنجا
صفحه 1727 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( خرما و حنا. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان کوه پنج بخش مرکزي شهرستان کرمان. سکنهء آن 204 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و حبوب. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنهء آن 677 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء
.( آنجا غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سروستان شهرستان شیراز. سکنهء آن 100 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و تنباکو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
رکن آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنهء آن 496 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان آنجا قالی و جاجیم بافی. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رکن الائمۀ.
[رُ نُلْ اَ ءِمْ مَ] (اِخ)عبدالکریم بن محمد بن علی. (یادداشت مؤلف). رجوع به عبدالکریم بن محمد ... شود.
رکن الاسلام.
[رُ نُلْ اِ] (اِخ) ابومحمد جوینی متوفاي سال 438 ه . ق. پدر امام الحرمین ابوالمعالی جوینی. رجوع به غزالی نامه ص 242 شود.
رکن الاسلام.
[رُ نُلْ اِ] (اِخ) محمد بن ابی بکر معروف به رکن الاسلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به محمد بن ابی بکر شود.
رکن الدوله.
[رُ نُدْ دَ لَ] (اِخ) دیلمی ابوعلی حسن بن بویه، از امراي آل بویه (آغاز حکومت 322 - متوفاي 366 ه . ق.). وي از طرف خلیفه
مستکفی ملقب به رکن الدوله شد. عمادالدوله در سال 322 ه . ق. برادر خود رکن الدوله را که بیش از 19 سال نداشت مأمور فتح
کرمان کرد وي نیز بدون مقاومت کرمان را به تصرف درآورد. رکن الدوله پس از فوت برادر خود عمادالدوله ( 338 ه . ق.) به
اتفاق جمعی از بزرگان و امرا عازم فارس شد و در اصطخر، مدفن عمادالدوله، مطابق معمول دیالمه سه روز اقامهء مراسم عزاداري
صفحه 1728 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کرد. رکن الدوله نه ماه در شیراز پیش پسر خویش عضدالدوله اقامت گزید و در آن مدت مال و ثروت فراوانی اندوخت و قسمتی
از آن را نزد معزالدوله، که در آن تاریخ در بغداد بود، فرستاد. رکن الدوله در مدتی اندك در شیراز بود. با مردم به عدل و داد
رفتار کرد و قلوب شیرازیان را جلب نمود و پس از تمشیت امور فارس عازم عراق عجم شد و در آن ناحیه بین او و امراي سامانی
جنگهاي خونینی رخ داد. متصرفات رکن الدوله روزبروز زیادتر می شد و در نتیجه با قلمرو وشمگیربن زیار هم سرحد گردید و
محارباتی بین آن دو تن صورت گرفت و غالباً فتح با رکن الدوله بود. با مرگ وشمگیر قلمرو رکن الدوله از شر حملات او رهایی
یافت، اما جنگهاي وي با امیران سامانی دوام یافت تا در سال 430 ه . ق. ابوعلی بن محتاج چغانی به ریاست کل سپاهیان سامانی
منصوب شد و رکن الدوله هم که مردي صلح طلب بود بین آن دو صلح و اتحاد برقرار گردید. در این اوان به رکن الدوله خبر
دادند که عضدالدوله پسرش با لشکریان بسیار بغداد را تصرف کرده و بر پسرعم خود عزالدولهء بختیار دست یافته و او را به قتل
رسانده است. رکن الدوله چون مزاجی عصبی داشت با شنیدن این خبر بسیار غضبناك شده از شدت اندوه سخت بیمار گردید و
درگذشت. رکن الدوله در بستر بیماري همهء پسران خویش را خواست و ممالک و متصرفات خود را به این ترتیب بین ایشان
تقسیم کرد: فارس و اهواز و کرمان و در واقع قسمتهاي جنوبی ایران بغداد به عضدالدوله پسر ارشد او تعلق گرفت. حکومت همدان
و جبال و ري و طبرستان به فخرالدوله رسید. اصفهان و اعمال آن به مؤیدالدوله تفویض شد. رکن الدوله مؤیدالدوله و فخرالدوله را
وادار کرد که سوگند یاد کنند تا عضدالدوله زنده است از اطاعت او سرنپیچند و راستی و درستی را شعار سازند و در همهء امور با
برادر بزرگتر مشورت کنند و رأي او را در همه حال بر رأي خود ترجیح دهند. رکن الدوله چندي بعد درگذشت. وي امیري علم
دوست و هنرپرور بود و در ایجاد ابنیه میکوشید. ابن العمید (ابن عمید) وزیر رکن الدوله بود. (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام).
رجوع به آثارالباقیهء بیرونی ص 133 و تجارب الامم ج 2 (مادهء حسن بن بویه) و فهرست تاریخ گزیده چ ادوارد براون و حبیب
السیر چ سنگی ج 2 ص 399 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و تاریخ سیستان ص 359 و فهرست مجمل التواریخ و القصص و نزهۀ
القلوب ج 3 ص 115 و 48 و الجماهر ص 97 و فهرست سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو (مادهء حسن) و احوال و اشعار رودکی
ج 1 ص 427 و 428 و 437 و ترجمهء محاسن اصفهان ص 11 و 46 و 89 و 92 و تاریخ کرد ص 181 و 184 و 188 و کامل بن اثیر
ص 139 و 184 و 188 و 213 و 247 و 265 ج 8 شود.
رکن الدوله.
[رُ نُدْ دَ لَ] (اِخ) یا رکن الدولهء خمارتکین از سرداران ملکشاه سلجوقی که به فرمانروایی فارس رسید و رباط خمارتکین در راه
خراسان بدو منسوب است. (از تاریخ گزیده چ براون ص 447 ). رجوع به فارسنامهء ابن بلخی ص 2 و 29 و 133 و 136 و 167 شود.
رکن الدوله.
[رُ نُدْ دَ لَ] (اِخ) داود از امراي ارتقیه کیفا (جلوس: حدود 502 ه . ق. = 1108 م. وفات: حدود 543 ه . ق. = 1148 م.). (فرهنگ
فارسی معین بخش اعلام).
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) از امراي آل طغان یزك که ممدوح خاقانی بوده : شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش نام عجم روضۀ السلام بر
آمد مفخر آل طغان یزك که ز حلمش بر سر دهر حرون لگام برآمد.خاقانی. میر کشورگشاي رکن الدین که درش دیو را شهاب
کند.خاقانی.
صفحه 1729 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) ابن رفیع الدین کرمانی که پدر و پسر هر دو شاعر بودند. رکن الدین از گویندگان قرن هفتم هجري قمري و
دانشمندي پرهیزگار و معاصر حمدالله مستوفی بود. مستوفی در مدح او شعري سروده و فرستاده است به مطلع زیر : جهان فضل و
819 ). رجوع به حبیب السیر ، هنر جان نطق رکن الدین زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده... (از تاریخ گزیده چ ادواردبراون ص 818
چ خیام ج 3 حاشیهء ص 11 و ریاض الجنۀ نسخهء خطی کتابخانهء نخجوانی روضهء 5 قسم 2 ص 831 و تذکرهء روز روشن صص
256 شود. - 255
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) ابوالمظفر ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه سلجوقی که قریب شانزده سال سلطنت کرد و به سال 581 ه
.( . ق. درگذشت. او پادشاهی عادل و مهربان و سهل گیر بود و عفو و اغماض فراوان داشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 530
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) ابوبکربن عثمان پدر شمس الدین اول [مؤسس آل کرت] است که در نیمهء اول قرن هفتم هجري قمري می زیسته
367 شود. ، است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ابوبکر و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 368
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) یا رکن الدین اسپهبد کبودجامه که با مغولان ساخت و با سلطان محمد خوارزمشاه که در فتح مازندران عم و
.( پسرعم وي را کشته بود به مخالفت پرداخت و سرزمین از دست رفته را پس گرفت. (از تاریخ مغول ص 4
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) یا رکن الدین استرآبادي حسن بن محمد حسینی (سید) از بزرگان علماء و فقهاي اسلام و حافظ قرآن بود. وي
بسال 711 ه . ق. در موصل درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 264 ). در فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 ص 328 و 363
تا 366 نام وي رکن الدین حسن بن محمد شرفشاه علوي حسینی استرآبادي و تاریخ وفاتش بسال 715 و 717 یا 718 ه . ق. آمده و
که به عربی و از تألیفات اوست یاد شده است. رجوع به « الوافیۀ فی شرح الکافیۀ » شاگرد خواجه نصیر طوسی دانسته شده و از کتاب
همین مأخذ و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 612 شود.
رکن الدین.
- [رُ نُدْ دي] (اِخ) اوحدي مراغه اي. رجوع به اوحدي مراغه اي و رکن الدین.... در فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 صص 486
489 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) باربک شاه بن محمود از سلاطین بنگاله (اخلاف مبارکشاه) (جلوس: 846 ه . ق. = وفات: 879 ه . ق.). (فرهنگ
صفحه 1730 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ نُدْ دي] (اِخ) باربک شاه بن محمود از سلاطین بنگاله (اخلاف مبارکشاه) (جلوس: 846 ه . ق. = وفات: 879 ه . ق.). (فرهنگ
فارسی معین بخش اعلام).
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) برکیارق. رجوع به برکیارق شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) بکرانی. ابن رفیع الدین. رجوع به رجال حبیب السیر ص 25 و رکن الدین (ابن رفیع الدین کرمانی) شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) بیبرس بندقداري، ظاهر، از ممالیک بحري (جلوس: 658 ه . ق. = 1260 م. وفات: 676 ه . ق. = 1277 م). (فرهنگ
فارسی معین). رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص 71 و 73 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) حجۀ الحق رکن الدین مبارك. رجوع به رکن الدین (مبارك...) شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) حسن بن سیدمعین الدین اشرف وزیر شاه شجاع (اندك مدتی پس از خواجه قطب الدین سلیمان شاه) که در اثر
جعل نامه اي از طرف خواجه جلال الدین تورانشاه و خواجه همام الدین، با امر پادشاه تیرباران گردید. و منصب وزارت به خواجه
.( جلال الدین تورانشاه تفویض شد. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 305 و 304 و 295
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) خمارتکین. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 559 و تاریخ گزیده چ اروپا ص 447 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) خواجه جوق رکن الدین. (یادداشت مؤلف). رجوع به خواجه جوق و شدالازار ص 255 و تاریخ عصر حافظ ج 1
ص 192 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) خواجه رکن الدین عمیدالملک وزیر شاه شیخ ابواسحاق و پسر قاضی شمس الدین محمود صائنی وزیر است. عبید
زاکانی از ستایشگران او بود و از جمله چکامه اي به مطلع زیر دربارهء وي دارد: خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک که بنده نام
دعاگویی شما دارد. رکن الدین خود مردي شاعر و فاضل بود و دو قطعهء زیر بر طبق بیاض خطی بسیار نفیس که تاریخ آن 782 ه .
ق. است و در کتابخانهء شهرداري اصفهان مضبوط می باشد از اوست: ترسا بچه اي که هر که در شهر سرمست می مغانهء اوست
صفحه 1731 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاصیت آب زندگانی در خاك شرابخانهء اوست. ساروان را دوش گفتم ماه بی مهرم کجاست گفت کآن محمل نشین در کاروانی
دیگرست گفتم از دورش توانم دید گفت از من مپرس کآن زمام اکنون به دست ساروانی دیگرست. (از کلیات عبید زاکانی به
مقدمه). رجوع به تاریخ گزیده ص 671 و مزدیسنا و ادب پارسی ص 279 و تاریخ « ي - یب » تصحیح و مقدمهء عباس اقبال صص
عصر حافظ ج 1 ص 89 و 114 و 204 و 205 و تاریخ ادبی ایران تألیف ادواردبراون ج 3 ص 268 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) خورشاه بن علاءالدین محمد، آخرین شاه فرمانروایان الموت. وي به دست هلاکوخان اسیر شد و در سپاه منکوقاآن
به خدمت و قتل و غارت پرداخت و بعدها بسبب اختلاف با سران سپاه او را در رود جیحون غرق کردند. (از حبیب السیر چ خیام
479 ). رجوع به ج 3 همان کتاب ص 95 و 99 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 28 و تاریخ ادبی ایران تألیف - ج 2 صص 476
526 و بخش اسماعیلیه جامع التواریخ رشیدي شود. ، ادوارد براون ج 3 ص 28 و تارخی گزیده چ لیدن ص 527
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) (درویش). حاکم سبزوار. وي در سال 778 ه . ق. به فارس رفت و از شاه شجاع کمک خواست و به کمک او در
.( سال 779 ه . ق. به خراسان برگشت و سبزوار را مسخر کرد و خطبه و سکه بنام وي جاري شد. (از تاریخ مغول ص 476
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) رازي. از گویندگان ایران بود. بیت زیر از اوست: روشن نگشت سوز دل ما به هیچ کس در گوشهء فراق غریبانه
.( سوختیم. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) سجاسی. از مشایخ صوفیه در قرن هفتم هجري قمري بود و شیخ اوحدالدین کرمانی از مریدان او بشمار است. (از
314 شود. - حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 116 ). رجوع به فهرست مناقب شیخ اوحدالدین کرمانی چ فروزانفر و شدالازار صص 311
رکن _____________الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) سلطانشاه بن قاوردبن جغري بیک، از سلجوقیان کرمان (جلوس: 467 ه . ق.). (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام).
رجوع به غزالی نامه ص 303 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) سلیمان بن غیاث الدین کیخسرو برادر علاءالدین کیقباد از سلاجقهء روم است. رکن الدین برادر خود را زهر داد و
خود نیز در سال 664 ه . ق. به فرمان اباقاخان مسموم گشت. (از حبیب السیر چ خیام ج ص 540 ). رجوع به قاموس الاعلام ترکی
ج 3 شود.
رکن الدین.
صفحه 1732 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ نُدْ دي] (اِخ) سلیمانشاه از ملوك سلجوقیان روم پسر عزالدین قلیج ارسلان است. وي به سال 579 ه . ق. با فراري شدن برادرش
به سلطنت رسید و پس از 23 سال پادشاهی به سال 602 ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). رجوع به تاریخ گزیده چ
484 شود. - لیدن صص 482
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) (شیخ) علاءالدوله ابوالمکارم احمدبن ملک شرف الدین سمنانی. از بزرگان و مشایخ صوفیه و معاصر سلطان
ابوسعید ابن اولجایتو (متولد 704 ه . ق.) و مورد احترام همهء بزرگان و شاهزادگان عصر بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص
58 و 35 و 212 و 220 و 358 و 385 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 23 و 24 و تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج 3 ص 257
شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) شیخی از خاندان خواجه رشیدالدین فضل الله است و به وزارت ساتی بیک مغول ( 739 - اوایل 741 ه . ق.) در
.( تبریز رسید. (از تاریخ مغول ص 356
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) صاین فسایی ملقب به نصرة الدین عادل وزیر سلطان ابوسعید بهادرخان، از فرزندان ضیاءالملک محمد بن مودود
209 ). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدي - عارض سپاه سلطان محمد خوارزمشاه بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 208
ص 116 و 120 و 121 و 123 و 129 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 382 و 21 و 22 و تاریخ ادبی ادواردبراون ج 3 ص 61 و 60 و
دستور الوزراء ص 323 و 324 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 594 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) صاین هروي اصفهانی. از گویندگان و دانشمندان عصر شاهرخ پسر امیر تیمور بود. رجوع به مجمع الفصحاء ج 2
ص 19 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و تاریخ عصر حافظ ص 45 و 257 و مادهء صائن (رکن الدین هروي) شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) صلاح کرمانی. وزیر اتابک مظفرالدین ابوشجاع سعدبن زنگی (متوفاي 623 ه . ق.) که بعد او را عزل کرد و
562 ) : اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو - عمیدالدین ابونصر اسعد را بجاي وي برگزید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 561
بت رویی بجز قاضی نمی دانم که نفسی پارسا ماند جمال محفل و مجلس امام شرع رکن الدین که دین از قوت رایش به عهد
مصطفی ماند. سعدي. رجوع به دستورالوزراء ص 237 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) طغرل بن ارسلان قسیم امیرالمؤمنین. رجوع به طغرل (بن ارسلان...) و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 531 شود.
صفحه 1733 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) طغرل بن محمد بن ملکشاه یمین امیرالمؤمنین. رجوع به طغرل (بن محمد...) و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 521
شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) طغرل بیک محمد بن میکال سلجوقی یمین امیرالمؤمنین. رجوع به طغرل بیک و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 312 و
485 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) غورشاه [غورسانجی] ابن محمد خوارزمشاه. وي از سلطان جلال الدین خوارزمشاه کوچکتر بود و از طرف پدر
[سلطان محمد خوارزمشاه]حکومت عراق را داشت. و در کرمان و ري و اصفهان خدماتی درخشان از خود نشان داد و با سپاه مغول
در قلعهء فیروزکوه جنگید تا سرانجام شکست خورد و وي را گرفتند و پیش فرماندهء سپاه بردند فرمانده به وي گفت: که در پیش
او زانو بزند رکن الدین تن به ذلت نداد و مغولان او را کشتند. ( 617 ه .ق .). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 649 و 650 و
حاشیهء ص 652 و 653 و 654 و تاریخ مغول ص 37 و 38 و 39 و 49 و 97 و 113 و 533 و جهانگشاي جوینی ج 2 ص 112 و 107 و
100 و 208 و 210 و تاریخ گزیده ص 495 و 498 و 499 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) فیروزشاه اول، از سلاطین مملوك [دهلی] جلوس: 633 ه .ق. وفات 634 ه . ق. (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام).
619 و فیروزشاه شود. - رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 618
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) یا رکن الدین قبایی. از گویندگان نامی زبان پارسی در قرن هفتم هجري قمري و استاد پوربهاي جامی و از
شاگردان اثیرالدین اومانی بود. دو بیت زیر از قطعه اي است که به خواجه معزالدین طاهر تقدیم کرده است: چه شد امسال آخر اي
مخدوم که من رنجدیدهء مظلوم بعد ده سال حق برین دولت گشتم از هر قرار دل محروم. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). رجوع به
360 و تذکرهء روز روشن ص 257 شود. - فرهنگ سخنوران و آتشکدهء آذر چ دکتر شهیدي صص 359
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) قلج ارسلان چهارم ابن غیاث الدین کیخسروبن علاءالدین کیقباد از سلجوقیان آسیاي صغیر (جلوس: 655 ه . ق.
وفات 666 ه . ق.). (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام). رجوع به جهانگشاي جوینی چ قزوینی ج 1 ص 205 و 212 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) قمی (قاضی). از گویندگان معاصر کمال الدین اسماعیل اصفهانی و از فرزندان دعوي دارقمی بود وي در نظم و
صفحه 1734 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( نثر تازي و پارسی استاد بود و گفته اند سه چهار هزار بیت نظم دارد ولی جز اندکی دیده نشد. (از مجمع الفصحاء ج 1 ص 236
237 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و ریاض الجنۀ نسخهء خطی کتابخانهء - رجوع به آتشکدهء آذر چ دکتر شهیدي صص 236
نخجوانی روضهء 5 قسم 2 ص 832 و فرهنگ سخنوران شود.
رکن الدین.
- [رُ نُدْ دي] (اِخ) رکن الدین کرمانی حنفی، مکنی به ابوالفضل. وفات وي بسال 543 ه . ق. بود. او راست: 1- فتاوي ابوالفضل. 2
شرح مختصر الکرخی 3- الایضاح 4- التجرید. (یادداشت مؤلف).
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) کیکاوس از حکام بنگاله از اخلاف محمد بختیار (جلوس: 691 ه . ق. وفات 702 ه . ق.). (فرهنگ فارسی معین
بخش اعلام).
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) مبارك. دومین از امراي قره ختائیان کرمان و پسر براق حاجب مؤسس آن سلسله بود. وي در سال 632 ه . ق. به
فرمان اوکتاقاآن به حکومت کرمان رسید و درسال 650 ه . ق. پس از هیجده سال فرمانروایی کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی
ج 3). رجوع به تاریخ جهانگشاي جوینی چ قزوینی ج 2 ص 214 و 217 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 371 و 373 و 529 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) محمد خوافی. از مشاهیر دانشمندان و رجال و مشایخ قرن نهم هجري قمري و مورد احترام و بزرگداشت رجال و
بزرگان معاصر خود بود. مرگ وي بسال 838 ه . ق. در هرات روي داد. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 8). رجوع به کتاب رجال
حبیب السیر ص 95 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) یا رکن الدین محمود. خواهرزادهء سلطان سنجر و قایم مقام او در خراسان بود برخی از غلامان سنجري او را در
.(633 - نیشابور گرفتند و میل کشیدند (درحدود 560 ه . ق.). (از حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 632
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) محمودخان ثالث بن ارسلان قلج طمغاج خان بن محمد، از ایلک خانیان ترکستان [مغرب] تاریخ حکومت او به
494 آمده است. رجوع - تحقیق معلوم نیست. (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام). در کتاب غزالی نامه دورهء سلطنت او بین 488
به غزالی نامه ص 299 ه . ق. شود.
رکن الدین.
صفحه 1735 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ نُدْ دي] (اِخ) محمود پسر ملک نصرالدین پادشاه سیستان. قسمتی از تاریخ سیستان به نام ملک نصرالدین و دو پسرش رکن الدین
.( 680 ه . ق. پرداخته شده است. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 36 - و نصرة الدین بین سال هاي 675
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) مسعودبن محمد امامزاده. متوفاي 617 ه . ق. از دانشمندان و مدرسان و گویندگان نامی بخارا واستاد محمد عوفی
صاحب جوامع الحکایات و لباب الالباب بود. جوینی در شرح حملهء مغول گوید: جماعتی که آنجا بودند روان می شدند و اوراق
قرآن در میان قازورات لگدکوب اقدام و قوایم گشته در این حالت امیر امام جلال الدین... روي به امام عالم رکن الدین امام زاده...
آورد و گفت: مولانا چه حالت است، این که می بینم به بیداري است یا رب یا به خواب. مولانا امام زاده گفت: خاموش باش باد
بی نیازي خداوند است که می وزد سامان سخن گفتن نیست. (تاریخ جهانگشاي جوینی ج 1 ص 81 ). صاحب قاموس الاعلام ترکی
دو بیت زیر را از او آورده است: اي چرخ مرا زعشق بیزاري ده یا یار مرا سر کم آزاري ده در فرقت آن خوب بداندیش به من اي
صبر اگر نمرده اي یاري ده. رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 36 و لباب الالباب ج 1 ص 182 و 281 و 339 و تاریخ عصر حافظ ج 1
ص 255 و فرهنگ سخنوران (مادهء مسعود هروي) و تاریخ مغول ص 29 شود.
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) یا ملک رکن الدین بن تاج الدین. دومین امیر از آل کرت (جلوس: 677 ه . ق. = 1278 م. - وفات: 682 ه . ق. =
1283 م.). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تاریخ مغول ص 367 و 368 و 370 و 371 و تاریخ سیستان ص 407 شود.
رکن الدین.
1222 م. وفات: 629 ه . ق. = 1231 م.). (فرهنگ فارسی معین = . [رُ نُدْ دي] (اِخ) مودود، آخرین امیر از ارتقیان کیفا (جلوس: 619
بخش اعلام).
رکن الدین.
[رُ نُدْ دي] (اِخ) یوسف شاه بن اتابک نصرة الدین احمدبن الب ارغوان (اتابک) وي پس از مرگ پدر مدت شش سال در لرستان
حکومت راند و با رعایا به عدل و عطوفت رفتار کرد و در سال 714 ه . ق. درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 328 ). رجوع
به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رکن الملک.
[رُ نُلْ مُ] (اِخ) سلیمان خان شیرازي ابن محمد کاظم بن محمد حسین بن محمد اسماعیل بن ابراهیم سلطان بن امام وردي بیک.
(تولد شیراز 1254 ه . ق. وفات 1331 ه . ق.) وي در سال 1276 ه . ق. از طرف دولت مأمور بحرین گردید در سال 1278 ه . ق. به
تهران بازگشت و در سال 1279 ه . ق. بسمت منشی گري ظل السلطان به اصفهان رفت و در سال 1296 که ظل السلطان در اصفهان
تخلص میکرد. ابنیهء خیریه « خلف » بود وي نایب الحکومهء او بود. رکن الملک شاعر و نویسنده اي زبردست و باذوق بود و در شعر
از او به یادگار مانده است. (از فرهنگ فارسی معین بخش اعلام).
صفحه 1736 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکن بصري.
[رُ نِ بَ] (اِخ) رکن کعبه که بسوي بصره است و حجر در آن رکن است. (از معجم البلدان).
رکن حطیم.
[رُ نِ حَ] (اِخ) یکی از ارکان کعبه است. (آنندراج) (غیاث اللغات). یکی از ارکان کعبه. (ناظم الاطباء) : تیغ بردوش نه و از دي و از
دوش مپرس گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم. اسکافی (از بیهقی ص 390 ). باد میدان تو زمحتشمان چون به هنگام حج
.( رکن حطیم. اسکافی (از بیهقی خ 390
رکن رابع.
[رُ نِ بِ] (اِخ) در اصطلاح طریقهء شیخیه، نامی است که به نائب خاص امام دهند ومعرفت آنان واجب است. (یادداشت مؤلف).
رکن سرا.
[رُ سَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان رشت. سکنهء آن 123 تن است. آب آن از خمام رود. محصول عمدهء
.( آنجا برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
رکن شامی.
[رُ نِ] (اِخ) رکن چهارم از ارکان کعبه که بسوي شام و بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان).
رکن عراقی.
[رُ نِ عِ] (اِخ) رکن سوم از ارکان کعبه که بسوي عراق است. (از معجم البلدان).
رکن کاشی.
تخلص « مسیح » [رُ نِ] (اِخ) رکن الدین مسعود مسیح معروف به حکیم رکنا از پزشکان و گویندگان نامی ایران بود و در شعر
میکرد. وي ابتدا در ایران در خدمت شاه عباس بود و بعد به هندوستان رفت و به خدمت امیرشاه و جهانگیر و شاهجهان پیوست
سپس به ایران بازگشت و در سال 1156 ه . ق. درگذشت. بیت زیر از اوست: نالهء زار است کارم تا نفس باشد مرا ناله هم فریاد و
.( هم فریادرس باشد مرا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2
رکن کلا.
[رُ كَ] (اِخ) دهی از دهستان تالارپی بخش مرکزي شهرستان شاهی. سکنهء آن 1950 تن است. آب آن از رودخانهء تاخلاروچاه.
محصول عمدهء آنجا پنبه و کنف و غلات. این ده شامل آبادیهاي: بالادسته، پایین دسته، پهن حاجی تنبلا. برجی خیل، دینه سر،
.( کالش کلا می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
صفحه 1737 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکنی.
[رُ] (ص نسبی) منسوب به رکن، مجازاً به معنی زر خالص باشد منسوب به شخصی و آن شخص کیمیاگر بوده است. (از برهان) (از
غیاث اللغات). زر خلص منسوب به رکن الدین که زر خالص رایج کرده و رکن الدین شخص کیمیاگر بوده. (آنندراج). و شاید
منسوب به رکن الدین یا رکن الدوله نامی از حکام و فرمانروایان باشد نه کیمیاگر : از بخشش توعالم پر جعفري و رکنی وز خلعت
تو گیتی پر رومی و بهایی.فرخی. رکنی تو رکن دلم را شکست خردم از آن خرده که بر من نشست.نظامی. - دینار رکنی؛ دینار
منسوب به رکن. دینار که زر خالص دارد : رأي پادشاه بر وي متغیر شد... و او را به مبلغ یکهزار و هفتصد دینار رکنی مؤاخذت
فرمود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5). - زر رکنی؛ سکهء رکنی. که منسوب به رکن باشد : یک خانه دارم از زر رکنی و
جعفري زآن کس که رکن خانهء دین خواند جعفرش. خاقانی ||. گوشه دار. (فرهنگ فارسی معین). - درهمهاي رکنی؛ درهمهاي
مربع که مهدي مؤسس حکومت موحدین دستور ضرب آن را داد. (فرهنگ فارسی معین (||). اِخ) نام طایفه اي در شوشتر. (از
لغت محلی شوشتر).
رکنی.
[رُ] (اِخ) در مقام نسبت به رکن آباد شیراز گفته شود. رکن آباد شیراز را نیز گویند. (برهان) (لغت محلی شوشتر). - آب رکنی؛
آب رکن آباد. (ناظم الاطباء) : شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است. حافظ. رجوع
به رکن آباد شود.
رکن یمانی.
[رُ نِ يَ] (اِخ) یکی از ارکان کعبه است. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکی از ارکان کعبه است و آن رکنی است که
در سمت یمن واقع شده رکن دوم را رکن بصري و سوم را رکن عراقی و چهارم را شامی گویند. رجوع به عقد الفرید ج 4 ص 129
شود.
رکو.
[رَکْوْ] (ع مص) چاه کندن. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین کندن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). به صلاح آوردن. (منتهی
الارب) (آنندراج). اصلاح کردن کار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء ||). آرام کردن به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج).
اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد ||). گناه بر کسی نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج ||). به زشتی صفت کردن ||. تأخیر
کردن در کاري. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن چیزي را. (از اقرب الموارد||).
بار برافزودن بر ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). دو چندان کردن بار شتر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء ||). استوار کردن
خیل. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار کردن چیزي. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء ||). باقی روز باشیدن به جایی. (از منتهی
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اقامت در جایی به بقیهء روز. (یادداشت مؤلف).
رکو.
[رُ] (اِ) قطعه اي از پارچهء کهنه و لته. (ناظم الاطباء). جامهء کهنه. (شرفنامهء منیري). رگو. جامهء کهنهء سوده شده، لته. (فرهنگ
صفحه 1738 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فارسی معین). کهنه. خرقه. پینه. فلرز. فلرزنگ. کهنه. جنده. جندره. ژنده. لته. ریطه. پاره: رکوي حیض؛ لتهء حیض. (یادداشت
مؤلف). نسی؛ رکوي حیض. (ترجمان القرآن) : چون وقت وضع حمل شد چنانکه کسی ندانست آن بچه را در رکویی پیچید.
(قصص الانبیاء ص 178 ). ز ایشان برست گبر و بشد یکسو بر دوخته رکو به کتف ساره.ناصرخسرو. رکویی داشت بر چشم خود
بست. (تذکرهء دولتشاه ترجمهء معینی جوینی). پس تدبیرهاي دیگر انداختند و عاقبت بر آن قرار دادند که چون شب درآید گلوي
وي بیفشاریم و رکوي سنگین در دهان او نهیم آنگه آواز برآوریم که شهریار اسکندر فرمان یافت. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید
نفیسی). روز دیگر با رکو پیچید پا پاکش اندر صف قوم مبتلا.مولوي. فراعه؛ رکویی که قلم در وي پاك کنند. (منتهی الارب) (از
السامی فی الاسامی). فلرز؛ ایزاري یا رکویی بود که خوردنی در او بندند. (یادداشت مؤلف ||). کرباس. (از انجمن آرا) (فرهنگ
فارسی معین) : پیش کف راد تست از غایت جود و سخا در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم. سوزنی. بدخواه ترا حادثه
چون سایه ملازم این رنگ نیابد به ازین هیچ رکویی.انوري ||. چادر یک لخت و پاره. (شرفنامهء منیري). چادرشب یک لخت.
(فرهنگ فارسی معین). به معنی چادر یک لخت آمده که رکوك و رکوه نیز خوانند و به عربی ریطه گویند. (انجمن آرا||).
سوده و ریزیده. (شرفنامهء منیري). رگو. رگوه. رگوي. رجوع به کلمه هاي مذکور شود.
رکوات.
[رَ كَ] (ع اِ) جِ رُکوَة یا رِکوَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ رَکوة. (از اقرب الموارد). رجوع به رکوة شود.
رکوب.
( [رُ] (ع مص) برنشستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 3
(آنندراج). اشتر برنشستن. (دهار) (از اقرب الموارد). سوار شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رَکب. (ناظم الاطباء) : حسام الدین
منجم که به فرمان قاآن مصاحب او بود تا اختیار نزول و رکوب می کند طلب کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدي). هان این نه
رکوبی است که آن را رجوعی باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 454 ||). گناه ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب
الموارد). رجوع به رکب شود ||. کلان زانو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
رکوب.
[رُ] (ع ص، اِ) جِ راکِب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به راکب شود ||. جِ رَکب. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب). رجوع به رکب شود. - رکوب کوسج؛ نام جشنی مر ایرانیان را. کوسه برنشین. جشن کوسه برنشین. (ناظم الاطباء). رجوع
به کوسه برنشین شود (||. اِمص) سواري. خواه بر ستور باشد خواه برکشتی. (ناظم الاطباء). سواري. (فرهنگ فارسی معین).
برنشست. سواري. نشست. (یادداشت مؤلف).
رکوب.
[رَ] (ع ص، اِ) ستور برنشستنی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه برنشست را شاید. (دهار). ستوري که لایق سواري باشد. (غیاث
اللغات). ستور برنشستنی و آماده براي سواري. (ناظم الاطباء). آنچه نشست را شاید. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص
53 ||). شتران مورد استفاده براي سواري یا مطلق مرکوبۀ. (از اقرب الموارد). رجوع به رکوبۀ شود ||. شتري که در او اثر زخم
پشت از پالان باشد. (از اقرب الموارد ||). مرد بسیار سواري کننده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مرد شترسوار. (ناظم الاطباء)
صفحه 1739 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(منتهی الارب) (آنندراج ||). راه پاسپرده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب شود.
رکوبۀ.
[رَ بَ] (ع ص، اِ) ستور برنشستنی. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنچه برنشست را شاید. (دهار). ستور حاضر و آماده براي سواري.
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). ماده شتر صالح براي سوار شدن یا ماده شتر رام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). هر ستور که
آماده براي کار است: اللازمۀ للعمل من الدواب. ج، رکائب. (از اقرب الموارد). و رجوع به رکوب شود.
رکوبۀ.
[رَ بَ] (اِخ) پشته اي است میان مکه و مدینه نزدیک عرج. (منتهی الارب). گریوه اي است در میان مکه و مدینه پهلوي یعرج در
نزدیکی کوه ورقان. حضرت رسول (ص) هنگام هجرت از این گریوهء پرخطر عبور کرده. (از معجم البلدان).
رکوتا.
- ( [رَ] (هزوارش، ص)( 1) به زبان زند و پازند به معنی هوشیار و صاحب هوش باشد. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). ( 1
هوشیار. (از ذیل برهان چ معین). ،usheedhar پهلوي ،r(a)kota،rakokata هزوارش
رکوح.
[رُ] (ع مص) میل کردن بسوي کسی و یار گردیدن و آرام گرفتن به وي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رکون.
(یادداشت مؤلف). رجوع به رکون شود.
رکوح.
[رُ] (ع اِ) جِ رُکح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رکح شود.
رکود.
[رُ] (ع مص) راست ایستادن ترازو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از اقرب الموارد). ایستادن ترازو. (تاج المصادربیهقی)
(از المصادرزوزنی ||). آرمیدن و برجاي بودن. (منتهی الارب) (آنندراج). ایستادن. آسودن. (فرهنگ فارسی معین). آرمیدن قوم
از آمد و شد در شب. (ناظم الاطباء). آرام شدن. آرام گرفتن. برجاي بودن. (فرهنگ فارسی معین ||). ایستادن آب و باد و کشتی.
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52 ). (از تاج المصادر بیهقی)
(المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد ||). ایستادن آفتاب به نصف النهار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از دهار)
(از اقرب الموارد). ایستادن آفتاب وقت زوال. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی ||). رکودالصلوة؛ سکون است میان دو
حرکت آن مانند طمأنینهء بعد از رکوع و جلسهء میان دو سجده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). ثابت و برقرار ماندن
چیزي. (ناظم الاطباء ||). ثابت و برقرار ماندن چرخ آب. (از اقرب الموارد ||). نشستن جوش شراب. (یادداشت مؤلف). آرام شدن
غلیان عصیرانگور. (از اقرب الموارد ||). رکود ریح؛ ذهاب دولت. (یادداشت مؤلف). رکد ریح القوم، رکوداً؛ دولت آنان از میان
صفحه 1740 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رفت و کارشان به تراجع افتاد. (از اقرب الموارد (||). اِمص) سکون. ثبات. سکونت. (یادداشت مؤلف ||). کسادي؛ رکود بازار،
بی رونقی آن. راکد بودن آن. داد و ستد نشدن در آن. (یادداشت مؤلف ||). کاهلی. (فرهنگ فارسی معین).
رکود.
[رَ] (ع ص، اِ) شتر ماده که پیوسته شیر دهد و قطع نکند ||. کاسهء پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رکورد.
[رِ کُرْ] (فرانسوي، اِ)( 1) نهایی ترین امتیاز در یک بازي ورزش. - رکورد شکستن؛ بدست آوردن بالاترین امتیاز در یک بازي یا
ورزش: تختی پهلوان ایرانی رکورد جهانی کشتی سنگین وزن را شکست ||. حد نصاب هر چیز. (فرهنگ فارسی معین). مرّه.
.Record - ( نصاب. (یادداشت مؤلف). ( 1
رکوسیه.
[رَ سی يَ] (اِخ) گروهی است میان ترسایان و صابئین. (منتهی الارب). دینی است میان نصاري و صابئین. (دهار) (از مهذب
الاسماء). گروهی میان ترسایان و صابئین که ستاره ها را ستایش می کنند. (ناظم الاطباء).
رکوض.
[رَ] (ع ص، اِ) کمان زودتیرانداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رکوع.
[رُ] (ع مص) بر روي افتادن از پیري. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). منحنی شدن از پیري. (از اقرب الموارد ||). دو تو
شدن. (دهار). پشت خم دادن. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53 ) (المصادر زوزنی). انحناء. (تاج المصادر بیهقی). پشت خم
دادن. گویند: رکع الشیخ؛ اي انحنی من الکبر. و منه رکوع الصلوة. (از منتهی الارب) (از آنندراج (||). اصطلاح فقهی) رکوع
الصلوة؛ پست کردن سر است پس از اتمام قرائت چنانکه برسد هر دو کف دست به هر دو زانو، یا هموار و برابر کردن پشت و یقال:
رکع المصلی رکعۀ و رکعتین و ثلاث رکعات؛ یعنی نماز گزارد یک و دو و سه و منه الحدیث رکعتان لم یکن رسول الله (ص)
یدعهما؛ اي صلاتان. (منتهی الارب). رکوع در نماز آن است که شخص نمازگزار بنحوي خم شود که پشت آن راست و برابر
گردد و کفهاي دست وي از سرزانوها پر گردد. (ناظم الاطباء). مقابل سجود در نماز. پشت خم کردن در نماز. منحنی شدن بدن
بحدي که دستها براحتی به زانوها متصل گردد. رکوع نوع مخصوصی از عبادت و یکی از ارکان نماز بشمار می رود. (یادداشت
مؤلف). انحناء پشت باشد در صلوة و آن رکن است و موقع آن بعد از فراغ از حمد و سوره و یا تسبیحات اربعه باشد و در هر
سبحان ربی » رکعتی باید به حالت تعظیم به اندازه اي که دو دست او به زانوي مصلی برسد خم شود و ذکر لازم را بگوید و آن
باشد. (از فرهنگ علوم تألیف دکتر سجادي از شرح لمعه و کشاف) : اي نازکک میان و « سبحان الله » یا سه بار « العظیم و بحمده
همه تن چو پرنیان ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان. خسروي. بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و
آواز او بانگ نماز. منوچهري. چنانکه بازنشناسد امامم رکوعم را رکوع است ار قیام است. منوچهري. بنگر آن را در رکوع و بنگر
آن را در سجود پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند. ناصرخسرو. چو ابدالان همیشه در رکوع است به باغ اندر به هر سو
صفحه 1741 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
میوه داري. ناصرخسرو. پشت این مشت مقلد کی شود خم از رکوع گرنه در جنت امید میوهء طوباستی. ناصرخسرو. همه کس ز
آسمان کند قبله پشت گرداند از رکوع دو تا.خاقانی. چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد.
خاقانی. گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان. خاقانی. - به رکوع آوردن؛ خم کردن.
سرزیر کردن و پشت خم دادن چون حالت رکوع مرد نمازگزار : به رکوع آر صراحی را در قبلهء جام چون سر افتاده شود، باز
درآور به قیام. منوچهري ||. اطمینان برخدا؛ رکع الی الله. (از اقرب الموارد ||). نماز خواندن. رکعت. به نماز ایستادن نمازگزار.
(ناظم الاطباء). نماز بردن. کرنش کردن. (یادداشت مؤلف (||). اصطلاح عرفان) نزد صوفیه اشارت است بسوي شهود انعدام
موجودات کونیه تحت وجود تجلیات الهیه. (از کشاف الصطلاحات الفنون ||). خم کردن سر و به روي افتادن شتر. (از اقرب
الموارد ||). محتاج گردیدن شخص بعد توانگري و فروتر شدن حال او و فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
انحطاط حال کسی و محتاج شدن وي. (از اقرب الموارد).
رکوع.
[رُ] (ع ص) جِ راکِع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به راکع شود.
رکوع کردن.
[رُ كَ دَ] (مص مرکب) به رکوع رفتن. پشت خم کردن. پشت خم دادن. حالت رکوع مرد نمازگزار گرفتن : نرگس همی رکوع
کند در میان باغ زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی. منوچهري.
رکوك.
[رُ] (اِ)( 1) یا رگوك. لته و پارچهء کهنه. (ناظم الاطباء). به معنی رکو است که جامه و لتهء کهنهء از هم رفته باشد. (برهان). وصله.
پاره که بر جامه زنند. (از شعوري ج 2 ورق 24 ) : پست نشسته تو در قبا و من اینجا کرده ز غم چون رکوك بوق چو آهن. پسر
رامی (از لغت فرس). رجوع به رکو شود. - رکوك حیض؛ کهنهء حیض و پارچه اي که زنان در ایام حیض برخود بردارند. (ناظم
الاطباء): نَسی. نَسی؛ رکوك حیض که بیندازند آن را. (منتهی الارب). رجوع به رکو و رکوه و رگو شود ||. کرباس. (از فرهنگ
آمده ولی با توجه به برهان و فرهنگ فارسی معین و مادهء « راء » اوبهی) (لغت فرس اسدي) (از برهان). ( 1) - در ناظم الاطباء به فتح
درست تر به نظر می آید. « راء » رگوك به ضم
رکوگر.
.( [رَ گَ] (ص مرکب) پنبه دوز و کهنه چین. (ناظم الاطباء ||). به معنی رفوگر است. (از شعوري ج 2 ورق 6
رکوم.
- ( [رَ] (هزوارش، ضمیر)( 1) به لغت زند ضمیر جمع مخاطب یعنی شما و انتم. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ( 1
است که به پهلوي lekom=lkwm شما. قرائت صحیح هزوارش مزبور ،shumak پهلوي rakum, r(a)kom، هزوارش
یعنی شما تلفظ می شده. (از ذیل برهان چ معین). shmah
صفحه 1742 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رکون.
11 ). (از منتهی / [رُ] (ع مص) میل کردن بسوي کسی و آرمیدن. قال الله تعالی: و لاترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار (قرآن 113
الارب) (از ناظم الاطباء). آرام گرفتن و میل کردن به چیزي. (آنندراج) (غیاث اللغات). میل کردن به چیزي. (از ترجمان جرجانی
از اقرب الموارد). ) .« هو راکن الی فلان و راکن الیه » : چ دبیرسیاقی 53 ). میل کردن بسوي کسی و آرام شدن. و از آن است
چسبیدن. (تاج المصادر بیهقی). چفسیدن. گراییدن و میل کردن. - رکون داشتن؛ میل داشتن. اعتماد داشتن : وصف حیوانی بود بر
زن فزون زآنکه سوي رنگ و بو دارد رکون.مولوي (||. اِمص) اطمینان. سکون. (یادداشت مؤلف) : ذره اي بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلی شان ببین اندر رکون.مولوي. پس نشان نشف آب اندر غصون آن بود که می نجنبد در رکون.مولوي.
رکونۀ.
[رُ نَ] (ع مص) مصدر به معنی رَکانَۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رکانۀ شود.
رکوة.
[رَكْ وَ] (ع اِ) حوض بزرگ ||. جرموز کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). کوزهء آب خوردنی. (منتهی
الارب) (آنندراج ||). مشک آب. ج، رِکاء و رَکوات. در مثل است: صارت القوس رکوة؛ یضرب فی الادبار و انقلاب الامور. (از
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مشک آب. ج، رکاء و رکوات. (آنندراج).
رکوة.
[رَكْ / رُكْ / رِكْ وَ] (ع اِ) کشتی خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زورق کوچک. (از اقرب الموارد ||). رقعه که
زیر سنگهاي انگورفشار گسترند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رقعه اي است زیر عواصر و آن سنگی
است که انگور را بدان بفشرند. (از اقرب الموارد ||). شرم زن. ج، رُکیّ و رَکایا و رَکوات. (ناظم الاطباء) (آنندراج). شرم زن.
(منتهی الارب).
رکوة.
[رَ كْ وَ] (ع اِ) رکوه. مشک خرد. نیم مشک. (یادداشت مؤلف). دلو خرد. (مهذب الاسماء). ابریق چرمی که به هندي چهارگل
گویند. (غیاث اللغات) : یکی رکوه بود او را [ حضرت محمد (ص) ] از ادیم بفرمود تا آن را پرآب کردند و پیش خود بنهاد.
(ترجمهء تاریخ طبري). یکروز دعوتی بود و من رکوهء خوردنی بستدم. (اسرارالتوحید ص 302 ). تسبیح برگرفت و عصا و رکوه
بدست کرد. (سندبادنامه ص 191 ). صوفیان رکوه بر آب زندگانی چون خضر همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده. خاقانی.
دست و عصاش موسوي رکوه پر آب زندگی گرم روان عشق را کرده به چشمه رهبري. خاقانی. چون اجلش نزدیک آمد بگریست
و گفت: کاشکی همهء سفر چنان بودي که به عصایی و رکوه اي راست شدي. (تذکرة الاولیاء عطار ||). کوزهء چرمین. (یادداشت
مؤلف ||). خاشاکدان. (یادداشت مؤلف).
رکوه.
صفحه 1743 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِكْ وِ / وَ] (اِ) به معنی رکو است که لتهء کهنه و کرباس از هم رفته باشد. (برهان). پاره و آن را رکوي نیز گویند. (شرفنامهء
منیري) : حد بینی پاره اي رکوه آتش زنید و در زیر بینی او را دارید اگر عطسه کند دروغ می گوید. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص
159 ). سیاحی رسید از خوارزم و ملطفهء خرد آورد در میان رکوه دوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 429 ). رجوع به رکو شود||.
چادر یک لخت. (برهان). رجوع به رکو شود.
رکوي.
[رُ] (اِ) رکو. خرقه. کهنه. پاره. رکوه. (یادداشت مؤلف). وصله. پاره که بر جامه دوزند. (از شعوري ج 2 ورق 27 ) : یتیم را پی آن تا
بنشنوي گریه ش دهند می به دهان اندر و فشار رکوي. سوزنی. خرقه؛ پاره اي از رکوي. رَبَذَه؛ رِبذَة. رکوي که زرگران پیرایه را به
وي مالند. (منتهی الارب). رجوع به رکو و رکوه شود ||. چادر یک لخت. (از برهان). رجوع به رِکوَه شود.
رکۀ.
[رَكْ كَ] (ع اِ) باران اندك. (از اقرب الموارد).
رکۀ.
[رِكْ كَ] (ع اِ) اسم است از تورك. (از متن اللغۀ). شراره. (یادداشت مؤلف). رجوع به تَوَرُّك شود (||. اصطلاح عروضی) نزد
بلغا آن است که در نظم از جهت استقامت وزن، متحرکی را ساکن و ساکنی را متحرك کنند و یا متحرکی را که مشدد باشد
ساکن کنند و یا مخفف را مشدد گردانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
رکی.
[رَ کی ي] (ع ص) ضعیف و سست. گویند: هذا الامر ارکی من ذاك؛ یعنی سست و ضعیف تر است از آن. (منتهی الارب).
ضعیف و سست. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضعیف. (اقرب الموارد (||). اِ) جِ رَکیَّۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
جِ رکیۀ به معنی چاهها. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رکیۀ شود.
رکی.
[رُكْ کا] (ع اِ) پیه زودگداز و از آن است مثل: شحمۀ الرکی؛ یضرب لمن لایعینک فی الحاجات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رکیب.
[رَ] (ع ص، اِ) چیزي اندر چیزي نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزي نشانده شده در چیزي دیگر، مانند نگین در انگشتري. (از
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). آنکه با دیگري هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگري دو
ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد ||). گرد زمین یعنی پاره اي از زمین که کناره هاي آن را بلند کرده باشند و در آن سبزي یا
زراعت کارند یا جوي میان دو کرد زمین یا جوي میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رُکُب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب
الموارد)( 1) (از ناظم الاطباء ||). خرمابن بر یک رسته بر جدول و غیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از
صفحه 1744 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ناظم الاطباء ||). کشتزار. ج، رُکُب. (از اقرب الموارد ||). راکب، مانند ضریب و صریم براي ضارب و صارم. (از اقرب الموارد).
1) - در اقرب الموارد بصورت دو معنی مستقل آمده است. )
رکیب.
[رِ] (ع اِ) امالهء رِکاب. ممال رکاب. ممالهء رکاب( 1). (یادداشت مؤلف). امالهء رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : که آیم
ببوسم رکیب ترا ستایش کنم فر و زیب ترا.فردوسی. رکیبش دو سیمین دو زرین بدي همان هر یکی گوهرآگین بُدي.فردوسی.
رکیب است پاي مرا جایگاه یکی ترك تیره سرم را کلاه.فردوسی. کجات اسب شبدیز و زین و رکیب که زیر تو اندر بدي
ناشکیب.فردوسی. بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ.فردوسی. رکیب فرامرز و آن یال و برز نگه کرد با
دست و چنگال و گرز.فردوسی. سواري و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند. فردوسی. به اسب و به پاي و به
یال و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب.فردوسی. نگه کرد قیصر بر آن سرفراز بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.فردوسی. روز
رزم از بیم او در دست و در پاي عدو کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. سست گشته پاي خان اندر رکیب خشک
گشته دست ایلک برعنان.فرخی. بیاورد بالاي تا برنشست پیاده همی شد رکیبش بدست.اسدي. فتح و نصرت به هرچه راي کنی با
رکیب تو و عنان تو باد.مسعودسعد. تا سایهء رکیب تو بر اهل ري فتاد کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست. قوامی رازي.
خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین.خاقانی. بی مهره و دیده حقه بازیم بی پاي و رکیب رخش
تازیم.نظامی. اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب.سعدي. - برون آمدن پاي کسی از رکیب؛ از حلقهء
رکاب بیرون آمدن پاي وي. خارج شدن پاي او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب : یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر
دو پاي از رکیب.فردوسی. به نیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پاي گیو از رکیب.فردوسی. - برون کردن پاي از رکیب؛ خارج
کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم : برون کرد یک پاي خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل
ناشکیب.فردوسی. - پا در رکیب بودن؛ پا در رکاب بودن. آمادهء حرکت بودن : عنان عمر ازین سان در نشیب است جوانی را
چنین پا دررکیب است.نظامی. زهی ملک دوران سردر نشیب پدر رفت و پاي پسر در رکیب.سعدي. - رکیب از عنان یا رکیب و
عنان پیدا نبودن؛کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن و بی سامان گشتن لشکرگاه : نگون
گشت کوس و درفش و سنان نبد هیچ پیدا رکیب و عنان.فردوسی. ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان نبد هیچ پیدا رکیب از
عنان.فردوسی. ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان.فردوسی. - رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن؛کنایه از
آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن : بدرد پی و پوست شان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب.فردوسی. سپه برهم افتاد شیب
و فراز رکیب از عنان کس ندانست باز.اسدي. - رکیب کردن؛ کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن : کی شود عز و شرف برسر تو
افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو. - رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران -کردن؛ رکاب گران
کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد
حمله یا تاخت : گران کرد رستم همان گه رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب.فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر
زین دوال رکیب.خاقانی. رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادهء رکاب شود. - رکیب گشاي؛ رکاب گشاي. که
آهنگ رفتن به جنگ کند. که براي رزم سوار شود و بتازد : این فریدون صفت به دانش و راي وآن به کیخسروي رکیب
گشاي.نظامی. - رکیب و عنان جفت بودن با کسی؛ کنایه از همواره در سوارکاري بودن وي. مداومت او در سواري و جنگاوري :
تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من رکیب و عنان است جفت. فردوسی. - زرین رکیب؛ رکاب زر. رکاب زرین : ز زر تیغ
داري و زرین رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب.فردوسی. - عنان و رکیب ساییدن؛ کنایه از سوارکاري مداوم کردن و همیشه
صفحه 1745 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواري : کسی کاو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب.فردوسی. - گران شدن رکیب؛ گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن
برخصم و یا مقابله با دشمن : سوار از دلیران بیفشرد ران سبک شد عنان و رکیبش گران.فردوسی. سبک شد عنان و گران شد
رکیب بلندي که دانست باز از نشیب.فردوسی. ز نیروي گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سراندر نشیب.فردوسی. سبک شد
عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب.فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و
نشیب.فردوسی. رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود. - یک رکیب دادن به کسی؛ کنایه از واگذار کردن سوار
در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگري براي همسواري با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار
تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوي کنیزك زیباروي خود که پیاده بوده
روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید : تژاو سرافراز را دل بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوي و تژاو از نشیب بدو داد در تاختن یک رکیب چو باد اسپنوي از پسش برنشست بیاورد در گردگاهش دو دست همی
1) - این اماله نخست ظاهراً در قافیهء ) .( تاخت چون گرد با اسپنوي سوي راه توران نهادند روي. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836
تلفظ کنند. « راء » اشعار پیدا آمده است و بعد در دیگر مواضع شعر و سپس در نثر داخل شده و در فارسی بفتح
رکیب خانه.
[رِ نَ / نِ] (اِ مرکب) محل گردآوري رکابها. انبار رکاب. (فرهنگ فارسی معین) : خدمت مهتري رکیب خانه نیز با خواجه سرایان
.( معتبر بوده و خدمت نزدیک و نگاه داشتن قابلق دستمال مختص مهتران رکاب خانه است. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 19
رکیبی.
[رِ] (اِ) رکابی. طبق ||. دوري ||. فنی از کشتی گیري. (ناظم الاطباء).
رکیدن.
[رَ دَ] (مص)( 1) خود بخود سخن گفتن از روي قهر و غضب. (برهان) (از شرفنامهء منیري) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). رکیدن
که سروري به معنی زکیدن آورده تصحیف است از زکیدن چه امروز هم زك و زار معمول است چون لغتی اتباعی، سروري در
رکید می آورد و از شاهنامه نیز شاهد می آورد به غلط. ژکیدن. (یادداشت مؤلف) : بگفت این و تیغ از میان برکشید ز خون
سیاوش فراوان رکید. فردوسی (از شرفنامهء منیري). رجوع به زکیدن و ژکیدن شود. ( 1) - مصحف زکیدن. (ذیل برهان چ معین).
رکیز.
[رَ] (ع اِ) آنچه در معادن آفریده شده از زر و سیم. مالی که از زیر زمین یابند. ج، رُکاز. (یادداشت مؤلف). رجوع به رکیزة و رکاز
شود.
رکیزة.
[رَ زَ] (ع اِ) رکیزه. مالی که حق سبحانه تعالی در کانها پیدا کرده. ج، رَکائِز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قطعه اي از
جواهر که در زمین مدفون است. ج، رکائز. (از اقرب الموارد). و رجوع به رکاز شود ||. دفین اهل جاهلیت. ج، رُکاز. (یادداشت
صفحه 1746 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مؤلف (||). اصطلاح رمل) در اصطلاح اهل رمل نام شکلی است و آن عتبهء داخله باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم
الاطباء).
رکیک.
[رَ] (ع ص) به معنی رُکاك است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رِکاك و رَکَکَۀ. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست راي
و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأي و ضعیف. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه.
(یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست راي. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر.
(ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندك. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) : این لجوجیت سخت پیکاري است وآن
رکیکیت سست پیمانی است. مسعودسعد ||. سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش : گر این قصیده نیامد چنانکه
در خور بود از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر. مسعودسعد. و شین آن لابد به راي رکیک و خاطر واهی پادشاه راجع شود.
(سندبادنامه ص 79 ). بدل ستاند از ایشان بجاي پنبه و پشم چه شعرهاي رکیک و چه نثرهاي تباه. سوزنی. دلوچی و حبل چی و
چرخ چی این مثال بس رکیک است اي غوي.مولوي. یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانهء دهقانی رکیک
التجا بردن. (گلستان). قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند بازي رکیک بود که موشی شکار کرد. سعدي ||. زشت و قبیح و
ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکهء عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن
نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف). - رکیک سخن؛ سست سخن. که شعر و سخن سست و
بی ارزش گوید : درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.سوزنی. رجل رکیک العلم؛ مرد کم علم و
دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر
و مؤنث در آن یکی است. ج، رِکاك. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانهء خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث
اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف).
رکیکۀ.
[رَ كَ] (ع ص، اِ) رکیکه. تأنیث رکیک. (یادداشت مؤلف ||). باران ریزه یا آن فوق دَثّ است. (منتهی الارب). باران ریزه و
اندك. (از اقرب الموارد). باران ریزه. (ناظم الاطباء ||). ارض رکیکۀ؛ زمین باران ریزه رسیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد).
رکین.
[رَ] (ع ص) کوه بلنداطراف بزرگ جوانب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). مرد استوارراي و آهسته و آرمیده.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد آهسته و آرمیده. (آنندراج) (غیاث اللغات). خردمند. (مهذب الاسماء). مرد آهسته. (دهار).
موقر. باوقار. (فرهنگ فارسی معین). مرد استوار همانند کوه. (از اقرب الموارد). مجازاً رزین. ساکن. وقور. (یادداشت مؤلف||).
عالی الارکان. شدیدالارکان. استوار: رکن رکین. (یادداشت مؤلف). محکم و استوار. (آنندراج) (غیاث اللغات). رکن رکین؛ ستون
استوار و محکم و ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء ||). ثابت. برقرار. (فرهنگ فارسی معین).
رکین.
صفحه 1747 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ كَ] (ع اِ) کلاکموش. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). موش. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء).
رکین.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. سکنهء آن 343 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا
.( غلات و حبوب و انگور و صیفی. صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رکین.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان. سکنهء آن 286 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء
.( آنجا غلات و لبنیات و انگور و صیفی. صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رکیۀ.
[رَ کی يَ] (ع اِ) رکیه. چاه. ج، رَکیّ، رَکایا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چاه. (دهار) (از مهذب الاسماء) (از
آنندراج). قلیب. بئر. جُبّ. چاه آب. (یادداشت مؤلف).
رکیۀ.
[رَ کی يَ] (اِخ) یا رکیۀ لقمان (لقمان پسر عاد). چاهی است در ثاج نزدیکیهاي بحرین میان بحرین و یمامۀ، ازآن بنی قیس بن ثعلبۀ
و عنزة و بعد قبیلهء بنی سعد آنجا را به تصرف درآورد و آن پوشیده است از سنگهاي حجر [ ظاهراً همان جایگاه عاد و ثمود ] که
آن سنگها از دو ذراع بلندترند. فرزدق گفته است : ولولا الحیاء زدت رأسک هزمۀً اذا سبرت ظلت جوانبها تغلی بعیدة اطراف
.( الصدوع کأنها رکیۀ لقمان الشبیهۀ بالدحل. (از معجم البلدان ج 4
رکیه.
[رَ کی يِ] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنهء آن 112 تن است. آب آن از چاه و قنات است. محصول عمدهء
.( آنجا غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رگ.
[رَ] (اِ) عِرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجراي لوله مانندي که متفرق می سازد مواد مایعه را در بدن حیوان یا در اجزاي مختلفهء
نبات. (ناظم الاطباء). لوله هاي سخت تر از گوشت بدن جاندار که حامل خون است. (فرهنگ نظام). عروق [ رگها ] عبارت از
مجاري غشائی هستند که در تمام بدن منشعب اند و به دو دسته تقسیم می شوند: عروق خونی و عروق لنفی. (رگ شناسی تألیف
شود. ج، رگان، رگها : خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ آنچنان کو را نجنبید « عروق » و « عِرق » امیراعلم و دیگران). و رجوع به
ایچ رگ.رودکی. نه در سرش مغز و نه در تنش رگ چه طوس فرومایه پیشم چه سگ. فردوسی. چون چشم افشین بر من [ احمدبن
ابی دؤاد ]فتاد سخت از جاي بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی). چونکه بر خویشتن امروز
صفحه 1748 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نبخشایی رگ اوداج به نشتر ز چه میخاري. ناصرخسرو. گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی از خانهء تسلیم منه بیرون
پی.خاقانی. چَه آنجا کن کز آن آبی برآید رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.نظامی. چنان ز جود تو کان تیره شد که برناید بزخم
نشتر خورشید از رگش خونی. کمال الدین اسماعیل. می گریزم تا رگم جنبان بود کی فرار از خویشتن آسان بود.مولوي. دلایل
قوي باید و معنوي نه رگهاي گردن به حجت قوي.سعدي. ترا شهوت و حرص و کین و حسد چو خون در رگانند و جان در جسد.
سعدي. صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده
و نشترگزین و فسرده از صفات، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست. - دست بر رگ کسی نهادن؛ به چاپلوسی کسی را مطیع اراده
و خواهش خود کردن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وي نهاده بودند و دست یافته
نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. (تاریخ بیهقی). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیري عاجز نهادند.
(تاریخ بیهقی). ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم دل بسته اي به زلف و رگ جان گشاده اي. مجیر بیلقانی. - دست به رگ
بر نهادن؛ نبض کسی را گرفتن : کهنسالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریب که دستم به رگ بر نه اي نیک راي که
پایم همی برنیاید ز جاي.سعدي. - رگ بسمل؛ نام رگی در گردن که در ذبح قطع می گردد. (ناظم الاطباء). -رگ بسمل
خاریدن؛ کنایه از کردن کاري است که خود را بسبب آن به کشتن دهند. (برهان). کردن کاري که در آن خطر جان باشد.
(فرهنگ نظام) : مرغ چو بر دام و بر چنه نظر افکند بخت بد آنگه بخاردش رگ بسمل. ناصرخسرو. - رگ پاي؛ صافن. (منتهی
الارب) (المنجد). رگی است در قسمت زیرین ساق که فصد کنند. (المنجد). - رگ جان؛ شریان و آن رگی است که به دل تعلق
دارد. (غیاث اللغات). شریان و حبل الورید. (آنندراج). شاهرگ. (فرهنگ نظام) : اي گشته دلم بی تو چو آتشگاهی وز هر رگ
جان من به آتش راهی.عطار. گوئی رگ جان می گسلد زخمهء ناسازش ناخوشتر از آوازهء مرگ پدر آوازش. سعدي. - رگ
جان گرفتن؛ میرانیدن. (ناظم الاطباء) : بیدادگري پنجه فروبرده به جانم بگرفته حریفی رگ جانم چه توان گفت. لسانی (از
آنندراج). - رگ جنبان؛ شرائین. (منتهی الارب). - رگ جنبنده؛ شریانها که جنبنده اند. (التفهیم). - رگ جهنده؛ شریان. (منتهی
الارب). رافز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرخ رگ. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران). - رگ چیزي گرفتن؛ آن را
مغلوب و منقاد خود کردن. (آنندراج) : نشتر ناله ظهوري همه در سینه شکست به سرانگشت نفس تا رگ تأثیر گرفت. ظهوري (از
آنندراج). - رگ حجامت؛ اخدع. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به اخدع شود. - رگ خوابانیدن؛ به معنی رگ
بازگرفتن است که کنایه از کاهلی و سستی کردن در کاري باشد. (برهان). - رگ خواب کسی را گرفتن و به دست -داشتن؛ سر
رشته و چم کسی را به دست آوردن و مطیع خود ساختن. (آنندراج). مجازاً کسی را در امري تابع خود کردن و این مجاز از آنجا
برخاسته که گویند در انسان رگی هست که اگر آن را فشار دهند به خواب می رود. (فرهنگ نظام). - رگ در تن برخاستن؛ کنایه
از قهر و غضب و خشم باشد. (برهان). - رگ دست؛ عجاوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). - رگ دل؛ وتین. (مهذب الاسماء)
(منتهی الارب). ابهر. (منتهی الارب). -رگ ران؛ نسا. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). - رگ زدن ستور؛ ودج. (تاج المصادر)
(منتهی الارب). - رگ سر؛ قیفال. (منتهی الارب). - رگ غضب برخاستن؛ سخت به خشم آمدن و از جاي بشدن. - رگ فلان چیز
نداشتن؛ استعداد آن چیز نداشتن. (آنندراج) : اگر لیلی وش من مایل تسخیر می گردد رگ مردي ندارد هرکه بی زنجیر می گردد.
عطائی حکیم (آنندراج). - رگ قیفال؛ رگ سر. (منتهی الارب) : رگ قیفال بهر پاي مزن.سنایی. - رگ کردن؛ تحریک شدن و
به هیجان آمدن رگها: رگ کردن پستان. رگ کردن فرج. - رگ کردن پستان؛ به هیجان آمدن پستان و شیر از آن سرازیر شدن.
(ناظم الاطباء). - رگ گردن؛ ودج. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ورید. (دهار) (مهذب الاسماء). رگ گردن در غیاث اللغات
و آنندراج به معنی غرور و سرکشی آمده است ولی ظاهراً در شعر زیر که به عنوان شاهد آمده است کنایه از خشمگین شدن است :
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است چون رگ لعل( 1) ز دانا رگ گردن عیب است.( 2) محمدقلی سلیم (از آنندراج). -
صفحه 1749 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رگ گردن قوي کردن؛ کنایه است از اصرار کردن بر دعوي خود. (آنندراج). با زور بخت کج رگ گردن قوي مکن از ذوالفقار
باطن اهل سخن بترس. ملازمانی (از آنندراج). - رگ گردن نرم کردن؛ کنایه از ترك دعوي و سرکشی کردن. (آنندراج) : نرم
کن نرم رگ گردن خود را زنهار تا سر خویش به بالین سنان نگذاري. صائب (از آنندراج). - رگ مردي یا مردانگی داشتن؛ از
صفت مردي و مروت برخوردار بودن. - رگ میانگی دست؛ میزاب البدن. (منتهی الارب). - رگ میانهء انگشت بنصر و خنصر؛
اسیلم. (منتهی الارب). - رگ و پی؛ فضول گوشت: رگ و پی ها را بگیر و بعد بکوب ||. - عِرق و عصب. - رگهاي برناجهنده؛
اَورده. (منتهی الارب). - رگهاي چشم؛ شؤون. (منتهی الارب). - رگهاي درون بازو؛ رواهش. (منتهی الارب). - رگهاي درون
شکم؛ بجر. (از منتهی الارب). - رگهاي گوش؛ وشائج. (اقرب الموارد). - رگ هفت اندام؛ اکحل. (منتهی الارب ||). اصل و
نسب. (برهان) (ناظم الاطباء). گوهر. نژاد. تبار. رگه. رجوع به رگه شود : سپهبد سیاوخش را خواند و گفت که خون رگ و مهر
نتوان نهفت.فردوسی. هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام بدگوهري که خبث طبیعیش در رگ است. سعدي. - بدرگ؛ بداصل.
بدنهاد. بدذات : که من زآن سگ بدرگ تیره جان بگیرم همه مرز هاماوران.فردوسی. - رگ و ریشه؛ اقارب. خویشاوندان. اقوام و
نزدیکان. - امثال: رگ به ریشه می کشد؛ فرزندان حالات و صفات خود را از پدر و مادر و اجداد خود به ارث می برند (||. اِمص)
با خود از روي خشم و قهر سخن گفتن. (برهان). رجوع به رگیدن و ژکیدن شود (||. اِ) شاخه هاي پیوسته و دراز معدنی از فلز و
جز فلز در روي زمین. (یادداشت مؤلف). رشته هاي کان در زمین. رگه : و گروهی [ از مردم سودان ] گردنده اند هم اندر این
ناحیت خویش و هر جائی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم). همچنانکه در سنگها رگهاست از لعل و یاقوت و زر و
نقره و سرب و نمک و نفت و سیماب. (کتاب المعارف). - رگ زر؛ سام. سامه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ||). رگ ابر؛
خطی که از ابر نمایان باشد، و پارهء ابر سیاه بدرازا که بصورت رگ باشد. (آنندراج) : شب بیاد سر زلف تو کشیدم آهی رگ ابر
سیهی گشت و بروزم بگریست. خالص (از آنندراج). - رگ دار شدن شراب؛ شراب رگدار شرابی باشد که به انداختن آب اندك
در آن مانند رگها پیدا آید و رگدار شدن شراب موصوف به این وصف شدن باشد. (آنندراج). - رگ رگ؛ شاخه شاخه. رشته
رشته : رگ رگ است این آب شیرین و آب شور در خلایق می رود تا نفخ صور.مولوي ||. فقره. شق. وجهه : عزیمت تو دو رگ
داشت از شتاب و درنگ چنانکه داشت دو رگ ذوالفقار از آتش و آب. مسعودسعد ||. هر طبقه از طبقات آجر یا خشت در بنا.
رج. (یادداشت مؤلف). طبقه. - رگ کردن؛ رج کردن. ردیف کردن. پهلوي هم قرار دادن ||. خط ترك یا برجستگی خفیف بر
شیشه و امثال آن ||. غیرت. حمیت: فلانی بی رگ است؛ یعنی غیرت و حمیت ندارد. - به رگ غیرت کسی برخوردن؛ سخنی یا
عملی بر او ناگوار آمدن. ( 1) - در آنندراج: نعل. ( 2) - چنانکه اشاره شد در آنندراج این شعر براي رگ گردن به معنی مصدري
غرور و سرکشی شاهد آمده، ولیکن ظاهر آن است که شاعر گوید: همانطور که رگ براي لعل عیب است درشت شدن رگ
گردن نیز در اثر خشم و تعصب براي شخص دانا عیب است.
رگ.
[رَ گَ] (اِخ)( 1) یکی از شانزده کشور اوستائی است. (ایران باستان). همان ري مشهور است. رجوع به ري شود. ( 1) - در حاشیهء
rak پهلوي ،re ارمنی ،rai سریانی ،ragha یونانی ،ragha اوستائی ،raga پارسی باستان » : برهان چ معین در ذیل ري آمده
18 ) با جزء آخر بمعنی در جانب ري آمده و محتملًا به خطه و ناحیهء مزبور اطلاق ، یسنا 19 )rajish در اوستا ،,rag,rai, ragh
ایالت)، پارسی )bith raziqaye سریانی ،razex,razakene یونانی ،razhik ارمنی ،raj-ik می شده، در پارسی میانه
.« رجوع کنید به: مارکوارت، ایرانشهر ص 122 ، مارکوارت، شهرستانهاي ایرانشهر ص 112 .« رازي » جدید
صفحه 1750 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رگ آور.
[رَ وَ] (ص مرکب) پررگ. قوي : سرخ است و سطبر است و رگ آورگردن آري چو چنین است چه شاید کردن.سوزنی.
رگال.
[رُ] (اِ) بر وزن و معنی زغال است که انگِشت باشد. (برهان)( 1) (آنندراج). ( 1) - مصحف زگال است. (حاشیهء برهان چ معین).
رگبار.
[رَ] (نف مرکب، اِ مرکب) بارانی که قدري ببارد و بعد بایستد. (فرهنگ نظام). باران تند و درشت قطره که غالباً مدت آن کوتاه
باشد. (یادداشت به خط مؤلف).
رگبان.
[رَ] (اِ مرکب) دم. دنبال. دنب. (ناظم الاطباء).
رگبرگ.
[رَ بَ] (اِ مرکب)( 1) عبارت از انشعابات دسته هاي چوبی و آبکشی ساقه است که به وسیلهء دمبرگ داخل پهنک می گردد...
رگبرگی که مستقیماً از دمبرگ داخل پهنک می گردد رگبرگ اصلی( 2) نامیده می شود و رگبرگهاي دیگر که از انشعاب
Nervure. (2) - - (1) .( رگبرگ اصلی به وجود آمده اند رگبرگ فرعی( 3) نام دارند. (گیاه شناسی حبیب الله ثابتی ص 253
.Nervure principale. (3) - Nervure secondaire
رگ برگ شدن.
[رَ بِ رَ شُ دَ] (مص مرکب) پیچیدن عضوي از جاندار به طوري که رگها از جاي خود دور شود. (فرهنگ نظام). التواء و پیچیدگی
در عرقی براي حرکت عنیف و سخت و سقوط و مانند آن. (یادداشت مؤلف). پیچیدن رگی در مفصلی در اثر حرکتی سخت و یا
زمین خوردن.
رگ برگ کردن.
[رَ بِ رَ كَ دَ] (مص مرکب) در اثر فشاري سخت پیچیدگی و جابجاشدگی در رگ و مخصوصاً رگهاي دست بوجود آوردن.
رگ برگی.
شود. « رگ برگ شدن » [رَ بِ رَ] (حامص مرکب)رجوع به
رگ بند.
[رَ بَ] (اِ مرکب) به عربی جبیره و بهندي پطی نامند و آن خون را بازدارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). تسمه اي است فصادان را که
صفحه 1751 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
روي محل فصد بر بازو بندند. (شعوري). جبیره و رفاده اي که بروي رگ فصدکرده و جراحت بندند. (ناظم الاطباء). هر دستمال و
پارچه اي که در جراحی بر رگهاي نشترخورده بندند. رفاده. (منتهی الارب ذیل مادهء رفد). معصب. (تفلیسی) (ملخص اللغات).
عصابه. (مهذب الاسماء).
رگ بندي.
[رَ بَ] (حامص مرکب) بستن رگ نشترخورده به وسیلهء دستمال و پارچه و امثال آنها.
رگبی.
[رَ] (انگلیسی، اِ)( 1) راگبی. نوعی بازي فوتبال که در آن بردن توپ با دست مجاز است. میدان این بازي به شکل مستطیل و به
.Rugby - ( 125 متر و عدهء بازیکنان هر طرف 15 تن و مدت آن 80 دقیقه است. ( 1 × وسعت 66
رگ تلخی.
[رَ گِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تلخی که در گلاب باشد. (آنندراج) : آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب چین چین او
رگ تلخی است در گلاب (کذا). حاجی طالب نصیب اصفهانی (از آنندراج). - رگ تلخی داشتن؛ داراي طعم مایل به تلخی
(تلخوش) بودن (میوه و غذا).
رگدار.
[رَ] (نف مرکب) عرق و شرابی که با کمی آب ممزوج شده باشد ||. پارچهء بافته شده که بعضی از نخهاي آن بافته نشده باشد||.
طفل بدکار و بدعمل ||. غیور و باغیرت. (ناظم الاطباء).
رگ راندن.
[رَ دَ] (مص مرکب) ریشه دوانیدن. (آنندراج) : چنان پنجه و ریشه هاي متین که رگ رانده در مغز گاو زمین. ظهوري (از
آنندراج).
رگ زدن.
[رَ زَ دَ] (مص مرکب) خون گرفتن. (آنندراج). فصد. (تاج المصادر) (دهار) (منتهی الارب). فصد کردن. رگ گشادن. (آنندراج).
رجوع به فصد شود : رگ زدن باید براي دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون.مولوي. اگر زنند رگش باخبر نمی گردد کسی که
گردش چشم تو کرد بیخبرش. صائب (از آنندراج). - مگس را در هوا رگ زدن؛ دچار عسرت و تنگدستی بودن : چون قدم با شاه
و با بگ می زنی چون مگس را در هوا رگ می زنی.مولوي. چه عطا ما بر گدائی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می
زنیم.مولوي.
رگ زن.
صفحه 1752 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ زَ] (نف مرکب) فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (دهار). نشترزن. فصاد و جراح. (آنندراج). حجام : آمد آن رگ زن
مسیح پرست شست الماسگون گرفته به دست.عسجدي. رگ زدن باید براي دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون.مولوي. پس
طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش.مولوي. درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ زن که جراح و
مرهم نه است. سعدي.
رگ شناس.
- ( [رَ شِ] (نف مرکب) رگ زن. فصاد و جراح. (آنندراج ||). آنکه کارش شناختن رگها باشد( 1). رجوع به رگ شناسی شود. ( 1
.Angiologiste
رگ شناسی.
[رَ شِ] (حامص مرکب)( 1)معرفۀ العروق. مبحثی است که از کار رگها و انواع آنها و از طرز جریان خون در بدن موجودات زنده
.Angiologie - ( گفتگو می کند. (فرهنگ طبی انگلیسی). ( 1
رگ گشادن.
شود. « رگ زدن » [رَ گُ دَ] (مص مرکب) رگ زدن. (آنندراج). فصد کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رجوع به
رگلاتور.
.Regulateur - ( [رِ تُرْ] (فرانسوي، اِ)( 1) منظم کننده ||. آلت نظم در ماشین. ( 1
رگلاژ.
- ( [رِ] (فرانسوي، اِ)( 1) خط کشی. طرز و عمل خط کشی کاغذ ||. نظم و ترتیب دادن حرکت و چرخ و پره هاي ماشین. ( 1
.Reglage
رگلمان.
.Reglement - ( [رِ لِ] (فرانسوي، اِ)( 1) نظم. ترتیب ||. دستور. امر ||. آیین نامه. نظامنامه. ( 1
رگناك.
[رَ] (ص مرکب) پررگ. درشت رگ. آنچه یا آنکه رگ بسیار دارد. سطبر.
رگناکی.
[رَ] (حامص مرکب) درشت رگی و سطبري : بصد مغاك به رگناکی و مغنده سري چکندر و گزري نیست کآن برابر او. سوزنی.
رگ نهادن.
صفحه 1753 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)کنایه از فرمان بردن و گردن نهادن : چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول بنهد رگ بهمه چیز که من
خواهم راست. مسعودسعد.
رگو.
[رُ / رِ] (اِ) کرباس و لته و جامهء کهنهء سوده شده و ازهم رفته. (برهان). جامهء کهنه. (جهانگیري). رگوب. رگوك. رگوگ.
رگوه : پیش کف راد تست از غایت جود و سخا دُر شبه، دیبا رگو، اکسون کسا، اطلس گلیم. سوزنی. گفت این چنین نمازي نماز
نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگوئی پلید به رویت باززنند. (تذکرة الاولیاء عطار). و رگوئی نبود که [ رابعه را ] در او
پیچد. (تذکرة الاولیاء). اي شاه سرفراز که در جنب رامشت بر چرخ نیست اطلس ازرق رگوست آن. حکیم نزاري قهستانی (از
جهانگیري). از جامهء اطلست رگو مانده و بس وز بادهء صافیت سبو مانده و بس صابون تا چند و چند شویی چه شود این کهنه
رگو کز او رفو مانده و بس. میرمغیث محوي (از جهانگیري ||). چادرشب یک لخت. (برهان). و به عربی ریطه گویند. (آنندراج).
رگوب.
[رُ] (اِ) کرباس و لتهء کهنه. رگو : این حصار را نتوانی گشادن تا رگوب حیض زنان خون آلود بر دیوار این حصار برفکنی.
(بلعمی). رجوع به رگو شود.
رگوك.
[رُ] (اِ) رگو. رجوع به رگو شود.
رگوگ.
[رُ] (اِ) رگو. رجوع به رگو شود.
رگولوس.
[رُ] (اِخ)( 1) یکی از کنسولان روم است که به سال 267 ق . م. بدان مقام رسید و بر سپاهیان کارتاژ که آمیلکا پدر آنیبال فرمانده
آنان بود غالب شد و ممالک اطراف کارتاژ را تصرف کرد، لیکن سرانجام شکست یافت و اسیر لشکریان کارتاژ گردید و به سال
250 ق . م. مردم کارتاژ او را به رم فرستادند تا در مبادلهء اسیران با سنا مذاکره کند، ولی سنا بدین امر تن نداد و رگولوس چون
متعهد شده بود که به کارتاژ بازگردد بر اصرار سنا و عجز و لابهء زن خویش وقعی ننهاد و بنزد دشمنان بازگشت. کارتاژیان او را
پس از شکنجهء بسیار در خمی که از میخ انباشته بود انداخته از فراز کوهی بزیر افکندند. زن او موسوم به مارسیا نیز به انتقام وي دو
.Marcus Antilius Regulus - ( تن از اسیران کارتاژ را بدین طریق هلاك ساخت. (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ). ( 1
رگوه.
[رُ] (اِ) رگو. رجوع به رگو شود.
رگه.
صفحه 1754 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رگه.
[رَ گَ / گِ] (اِ) هر یک از طبقات خشت و آجر که بنا چیند. (یادداشت مؤلف). رشتهء خشت. (مهذب الاسماء ذیل لغت ساف و
عرق). رج. رگ. رجوع به رگ شود ||. یک رشته خون و مانند آن در مایعی دیگر. خون باریک و دراز در میان خلط. (یادداشت
مؤلف ||). اصل و نسب. گوهر. نژاد. رگ. رجوع به رگ شود. - دورگه؛ دوتیره. انسان یا حیوانی که پدرش از یک نژاد و
مادرش از نژاد دیگر باشد و یا پدرش از یک رنگ و مادرش از رنگ دیگر باشد. - دورگه شدن صدا؛ درشت شدن صداي پسر
هنگام رسیدن به حد بلوغ. - صداي دورگه؛ صدایی که داراي نوعی گرفتگی و خشونت خاصی باشد.
رگه.
شود. « ري » و « رَگَ » [رَ گَ] (اِخ) رجوع به
رگه رگه.
خلط سینه اش رگه رگه خون » : [رَ گَ / گِ رَ گَ / گِ] (ق مرکب)رشته هاي نازك از یک جنس در جنسی دیگر، مثلًا گویند
.« دارد
رگیدن.
[رَ دَ] (مص) آهسته آهسته از روي قهر و غضب با خود سخن گفتن. (برهان). رجوع به رگ و ژکیدن شود.
رل.
[رُ] (فرانسوي، اِ)( 1) وظیفه. عمل ||. وظیفه و کاري مخصوص که هنرپیشه و یا بازیگري در اجراي نمایشنامه اي و یا داستان فیلمی
( بعهده دارد ||. آلتی است در اتومبیل که به وسیلهء آن راننده اتومبیل را بهر طرف که بخواهد راهنمایی می کند. فرمان اتومبیل. ( 1
.Role -
رلاند.
تولد و در سال 1818 م. وفات یافته است. در « ریپ » [رُ] (اِخ)( 1) یکی از خاورشناسان است که در سال 1676 م. در قصبهء
مدتی به تعلیم فلسفه و پس از آن به تدریس زبانهاي شرقی پرداخت. از آثار وي کتابی است در تاریخ « هاردرویگ » دارالفنون
.Reland - ( سرزمین فلسطین، و به علاوه بعضی از کتب عربی را به زبان لاتین ترجمه کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رم.
[رَ] (اِمص) رمیدن و نفرت. (برهان قاطع). رمیدن. (اوبهی). هراس و ترس. گریز و فرار. (ناظم الاطباء). رم کردن. رمیدگی.
(آنندراج). گریختن. و با لفظ خوردن و زدن و کردن و نمودن استعمال شود و با لفظ دادن به معنی گریزانیدن است. (آنندراج).
اعراض : بهر وادي که وحشت رو دهد رم می توان کرد دلی آزاد از قید دو عالم می توان کرد. خواجه باقر عزت (از آنندراج). آن
آهوي وحشی از برم رم زد و رفت چون زلف دوتاي خویش بس خم زد و رفت. باقر کاشی (از آنندراج).
صفحه 1755 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رم.
[رَ] (اِ) رمه و گلهء گوسفند و اسب و غیره. (برهان). گله و رمهء ستور. (ناظم الاطباء) : کمند کیانی همی داد خم که آن کره را
بازگیرد ز رم.فردوسی. نداد داد مرا چون نداد گربه مرا ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رم است. ناصرخسرو. کآن راز کند
رمیده آخر گرگان رمیده را از این رم.ناصرخسرو. گر خزر و ترك و روم رام حسام تواند نیست عجب، کز نهاد رام فحول است رم.
ناصرخسرو. سینه به غوغاي حرص بیش میالا از آنک نیست به فتواي عقل گرگ به رم داشتن. خاقانی ||. جمعیت مردم. (برهان)
(شعوري) : لفظی ز تو وز عقول یک خیل رمزي ز تو وز فحول یک رم.خاقانی ||. گوشت اندرون و بیرون دهان. (برهان) :
آرزومند آن شده تو به گور که رسد نان پاره ایت به رم.رودکی.
رم.
[رِ] (اِ) مخفف ریم است که چرك زخم و امثال آن باشد. (برهان). رجوع به ریم شود.
رم.
[رِم م] (ع اِ) آنچه بر زمین است از کاه ریزها. (منتهی الارب ||). مغز استخوان. (منتهی الارب) (دهار ||). خاك نمناك. (دهار).
تري و نمی: جاء بالطمّ و الرمّ؛ یعنی آورد بري و بحري را، یا خشک و تر را، یا خاك و آب را، یا مال بسیار را. (منتهی الارب||).
آنچه از نبات و غیر آن که بروي زمین باشد. (لسان العرب) (معجم البلدان).
رم.
[رَم م] (ع مص) به صلاح بازآوردن. اصلاح کردن. (لسان العرب). اصلاح کردن خلل. (زوزنی) (دهار). اصلاح کردن بنا. (اقرب
الموارد). اصلاح نمودن و نیکو کردن. (منتهی الارب ||). خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (لسان العرب) (اقرب الموارد): البقر ترمّ
من کل شجر. (اقرب الموارد ||). پوسیده شدن استخوان. (زوزنی) (لسان العرب) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). پاره شدن
رسن و ریسمان ||. گرفتن ستور علف را به دهان. (لسان العرب). گرفتن بهیمه شاخه را به دهان ||. نگریستن به تیر بقصد راست
کردن آن. (اقرب الموارد).
رم.
[رُ] (اِ) موي زهار آدمی باشد. رمکان. (برهان) (آنندراج). رنب. رنبه. روم. رومه. (برهان).
رم.
[رُم م] (ع اِ) مرمت خانه ||. اندوه: ما له رم غیر کذا؛ اي هم. (لسان العرب).
رم.
[رُ] (فرانسوي، اِ)( 1) نوعی مشروب مسکر که از تقطیر شیرهء شکر بدست می آید. (ناظم الاطباء). عرق نیشکر. .(انگلیسی) ,
Rhum - ( فرانسوي) ( 1 )Rum
صفحه 1756 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رم.
[رَم م] (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس میان داراگرد و حدود کرمان. جایی با کشت و برز بسیار و نعمت فراخ. (حدود العالم).
نام چند موضع است در فارس و از آن جمله است رم حسن بن جیلویه و رم اردام بن جوانابه و رم قاسم بن شهریار و رم حسن بن
صالح. (از معجم البلدان). نام پنج ده است به شیراز. (منتهی الارب).
رم.
[رُم م] (اِخ) نام چاهی است در مکه کندهء مرة بن کعب و کلاب بن مرة. رُم و حفر نام دو چاه است در بیرون مکه قبل از آنکه به
بطحاء فرودآیند و از این دو چاه آب می آشامیدند. (از معجم البلدان).
رم.
[رُ] (اِخ)( 1) پایتخت کشور ایتالیا است. این شهر در ساحل رود تیبر( 2) واقع است و پایتخت جمهوري و امپراطوري روم قدیم بود و
اولین و قدیمیترین شهري است که مرکز مسیحیت و کلیساهاي مسیحی شد و مقر پاپ گردید. در سیاست جهانی قدیم و نشر و
رواج مسیحیت داراي سابقهء ممتد بود و اهمیت و نفوذي به کمال داشت و از این رو مورد توجه و اقبال باستانشناسان و علاقه مندان
به تمدن قدیم است. جمعیت آن قریب به یک میلیون و ششصد و نود و پنج هزار تن و داراي ابنیه و آثار بسیار مجلل و باعظمت و
.Rome. (2) - Tiber - ( قدیمی است که یادگار دوران تمدن روم قدیم است. (از دائرة المعارف بریتانیکا) (از لاروس). ( 1
رما.
[رَ] (اِخ) موضعی است در ارض بنی عامر. (از معجم البلدان).
رماء .
[رَ] (ع اِمص) ربا و افزونی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
رمات.
[رُ] (ع ص، اِ) رماة. رجوع به رماة شود.
رماتیسم.
[رُ] (فرانسوي، اِ)( 1) روماتیسم. بیماري مخصوصی است که اغلب در مفاصل ایجاد می شود و عضلات و اعصاب و استخوانها
- ( بشدت درد می گیرد. این مرض به چندین نوع دیده می شود و در بعضی از انواع آن بیمار قادر به حرکت و راه رفتن نیست. ( 1
.Rhumatisme
رماث.
[رِ] (ع اِ) جِ رَمَث. چوبها که بر هم بندند و عمد سازند و بر آن شده عبور دریا نمایند ||. باقی شیر در پستان. (منتهی الارب). رجوع
صفحه 1757 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
به رَمَث شود.
رماثۀ.
[رَمْ ما ثَ] (ع اِ) ماده گاو وحشی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
رماج.
[رَ] (ع اِ) گرههاي نیزه و میان دو پیوندهاي آن. (منتهی الارب).
رماج.
[رُمْ ما] (ع اِ) صورت دیگري است از رَماج. گره هاي نیزه و میان دو پیوند آن. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به رَماج شود.
رماح.
[رِ] (ع اِ) جِ رُمْح. نیزه ها. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). رجوع به رُمْح شود : میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور.مسعودسعد. ز راي و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد که این کشنده سیوف است و آن زدوده رماح.
مسعودسعد.
رماح.
[رِ] (اِخ) موضعی است در نزدیکی تباله. (از معجم البلدان).
رماح.
[رَمْ ما] (ع ص) نیزه گر. (منتهی الارب) (دهار). نیزه باز کامل. (آنندراج). استاد در نیزه اندازي. (از تاج العروس).
رماح.
[رَمْ ما] (اِخ) ابن ابرد. رجوع به ابن میاده شود.
رماح.
[رَمْ ما] (اِخ) منسوب است به صنعت رِماح که نیزه سازي را می رساند و جماعتی بدان منسوبند و از جملهء آنهاست ابوجعفر
.( احمدبن محمد بن عبدالوارث الرماح از مردم مصر که در ذیحجهء سال پانصد و هشتاد و سه درگذشت. (از لباب الانساب ج 1
رماح الجن.
[رِ حُلْ جِن ن] (ع اِ مرکب)طاعون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به طاعون شود.
رماح العقرب.
صفحه 1758 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ حُلْ عَ رَ] (ع اِ مرکب)دم کژدم که دروا باشد. (منتهی الارب).
رماحس.
[رُ حِ] (ع ص) مرد شجاع دلیر (||. اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
رماحۀ.
[رِ حَ] (ع اِمص) نیزه گري. (دهار) (منتهی الارب). حرفهء رَمّاح (نیزه گر). (اقرب الموارد).
رماحۀ.
[رَمْ ما حَ] (ع ص) کمان سخت. (منتهی الارب). قوس رماحۀ؛ الشدیدة الدفع. (اقرب الموارد).
رماحۀ.
براي قریط. (از معجم البلدان). « اَجَأ » [رُ حَ] (اِخ) آبی است در رمل در جوار
رماحی.
[رَمْ ما] (ص نسبی) منسوب است به رماح که بطنی است از کلب و نام وي مالک است و او را به سبب درازي پاهایش مالک الرماح
نامیدند. (از انساب سمعانی). رجوع به انساب شود.
رماخ.
[رَ] (اِخ) نام جایگاهی است در دهناء و عمرانی گوید که با حاء مهمله است و ابن سکیت گوید نام ریگزاري است در دهناء و
با حاء نام موضعی است و در این شکی نیست. (از « رماح » بعضی گفته اند ریگزاري است در رمل الورکۀ و اصح روایات آنکه
معجم البلدان).
رماد.
[رَ] (ع اِ) خاکستر. (منتهی الارب) (دهار). آنچه از مواد محترقه پس از احتراق باقی می ماند. (اقرب الموارد) : مثل الذین کفروا
14 ). فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز رمال گشت رماد و رماد گشت رمال. / بربهم اعمالهم کرماد اشتدت به الریح. (قرآن 18
قطران تبریزي. در ترجمهء صیدنه آمده: خاکستر را به رومی اطریقون و به سریانی فطما و به هندي راك و سواه گویند. صااونی
گوید انواع آن سرد و خشک است و انواع قروح را پاك سازد و او به حسب مواد مختلف بود. خاکستر مازریون و چوب انجیر
جراحات را عفن گرداند. خاکستر سرطان نهري ریش را نافع بود و گزیدگی سگ دیوانه را نافع بود و خاکستر خطاف علت ذبحه و
خناق را دفع کند و چون با عسل غرغره کنند سقوط لهاة را نافع بود و اکتحال به آن قوهء باصره را تقویت کند و خاکستر ابن عرس
که به فارسی او را راسو گویند اورام را بنشاند و نقرس را مفید بود. خاکستر سنگخوار که عرب او را قطا گوید جرب و خارش اندام
را نافع بود. خاکستر خرگوش چون با پیه خرس مرهم کنند و بر داءالثعلب مالند سود دهد. خاکستر سر موش چون بر شقاق مقعد
صفحه 1759 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نهند زایل کند و ورم کام را که کهنه شده باشد و صلب گشته تحلیل کند. خاکستر عقارب سنگ گرده و مثانه بریزاند - انتهی. و
در مخزن الادویه آمده: رماد را به فارسی خاکستر و به هندي راکهه نامند.
رمادالسرطانات.
[رَ دُسْ سَ رَ] (ع اِ مرکب) خاکستر خرچنگ و پنج پایک. دارویی است. صاحب منهاج گوید صفت سوختن وي چنان بود که در
کوزه کنند و به گل حکمت بگیرند و در تنوري که آتش آن تیز باشد بنهند و بعد از آن بیرون آورند و سحق کنند و طبیعت آن
گرم بود در اول و خشک بود در دویم. و صاحب جامع گوید صفت سوختن وي چنان بود که دیگ مسین سرخ بر سر آتش نهند و
سرطان زنده در آن نهند و بسوزند تا چون خاکستر شود و بردارند و استعمال کنند. (اختیارات بدیعی).
رمادان.
[رَ] (اِخ) چاهی است در بین راه ازآنِ بنی مرقع از فرزندان عبدالله بن غطفان. (از معجم البلدان).
رماد تبن الباقلا.
[رَ دِ تِ نُلْ قِ] (ع اِ مرکب) خاکستر چوب باقلا. داروئی است. صاحب اختیارات گوید: وقتی که تر بود و خاکستر آن ضماد کنند یا
بمالند در حمام، آثار جرب سیاه که در بدن باشد ببرد. (اختیارات بدیعی).
رماد حطب الکرم.
[رَ دِ حَ طَ بُلْ كَ] (ع اِ مرکب) رماد خشب الکرم. خاکستر چوب رز. داروئی است. بهترین آن بود که از درخت پیر بود و طبیعت
آن سرد و خشک بود و گویند گرم بود، ریش روده را نافع بود مقدار نیم درم، گویند مضر بود به شش. و مصلح آن کتیرا بود و
چون با سرکه ضماد کنند بر گزیدگی جانوران و سگ دیوانه سودمند بود و اگر سحق کنند و در خرقه اي کنند و بر بواسیر ضماد
کنند و چون سرد شود دیگر بدل آن گرم بنهند پیاپی و بدان ادمان کنند بغایت نافع بود. و چون با نطرون و سرکه ضماد کنند نافع
بود جهت گوشت زیاد که در خصیه بود و چون با زیت و سرکه و با پنبهء کهن ضماد کنند نافع بود جهت شدخ عضله و استرخاء
مفاصل و تعقد اعصاب نیکو بود. (اختیارات بدیعی).
رماد خشب البلوط.
[رَ دِ خَ شَ بُلْ بَلْ لو] (ع اِ مرکب) خاکستر چوب بلوط. دارویی است. قابض بود و خون ببندد و چون به حریر بپزند و هر روز دو
درم به ناشتا با شراب سیب بیاشامند نافع بود جهت بل معده و در این زحمت بغایت نافع بود. (اختیارات بدیعی).
رماد خشب الکرم.
شود. « رماد حطب الکرم » [رَ دِ خَ شَ بُلْ كَ](ع اِ مرکب) رجوع به
رماد عش الخطاطیف.
صفحه 1760 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ دِ عُشْ شُلْ خَ] (ع اِ مرکب) خاکستر آشیانهء پرستوك. دارویی است. بهترین آن بود که آشیانه در موضعی بود که بسیار هوا بود
و صفت سوختن آن چنان بود که در کوزه اي کنند و به گل حکمت گیرند و در تنور که آتش تیز بود بنهند، یک ساعت بعد از
آن بیرون آورند و سحق کنند. طبیعت آن سرد و خشک بود و نافع بود جهت دشواري زادن مقدار یک مثقال و گویند مضر بود به
شش و مصلح آن سکنجبین بود. (اختیارات بدیعی).
رماد قصب.
[رَ دِ قَ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاکستر نی. داروئی است. صاحب اختیارات آرد: بهترین آن نبطی بود و طبیعت آن سرد و
خشک بود و گویند گرم و خشک بود در سیم، سدّه که در مراره بود بگشاید مقدار دانگی و گویند مضر بود به شش و مصلح آن
کتیرا بود. (اختیارات بدیعی).
رماد مازریون.
[رَ دِ زَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خاکستر مازریون( 1). دارویی است. صاحب اختیارات گوید: جلادهنده باشد و معفّن و روشنایی
چشم بیفزاید. (اختیارات بدیعی). ( 1) - برگ درختی است شیردار بقدر درخت سماق. (مخزن الادویه).
رمادة.
[رَ دَ] (ع مص) هلاك شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). هلاك. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). و منه: عام الرمادة. -
عام الرمادة؛ سالی که هلاك شود در آن مال و مردمان. (مهذب الاسماء). سال هلاکی ستور و مردم و آن نام چندین سال
خشکسالی متوالی است در ایام خلافت عمر که مردمان و اموال از بین رفتند. (منتهی الارب).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) نام موضعی است در یمن. (از معجم البلدان).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) شهري است زیبا بین برقه و اسکندریه در نزدیکی دریا داراي باره و مسجد جامع و باغها. (از معجم البلدان).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) محلهء بزرگ و شهرمانندي است در بیرون حلب و متصل بدان داراي بازارها و والی مستقل. (از معجم البلدان).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) نام محله اي است از نواحی نیشابور. (از معجم البلدان).
رمادة.
صفحه 1761 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ دَ] (اِخ) قریه اي است معروف از بلخ. (از معجم البلدان).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) شهري بوده است در نزدیکی قرطبه. (از قاموس الاعلام ترکی).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) نام شهري بود در فلسطین در حوالی رمله. (از قاموس الاعلام ترکی).
رمادة.
[رَ دَ] (اِخ) شهري است در میانهء راه بصره و مکه. (از معجم البلدان).
رمادي.
شود ||. دارویی است « گرگ دیزه » [رَ] (ص نسبی) منسوب به رماد و رمادة. خاکستري. تیره. خاکسترگون. خاکستررنگ. رجوع به
مخصوص چشم از ترکیبهاي قدیم که سازندهء آن معلوم نیست. اشک چشم و رطوبتهاي غریبه را خشک می کند و موجب قوت
باصره و معالج درد چشم اطفال است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ||). منسوب است به رمادة فلسطین و یمن. رجوع به رمادة
شود.
رمادي.
[رَ] (اِخ) رجوع به ابوجعفر رمادي در همین لغت نامه و الانساب سمعانی شود.
رمادي.
آورده « جذوة المقتبس » [رَ] (اِخ) یوسف بن هارون الکندي، مکنی به ابوعمر. ترجمهء حال او را حافظ ابوعبدالله الحمیدي در کتاب
موضعی در مغرب) بوده است. و او شاعري است بسیارشعر و سریع ) « رمادة » گویا یکی از اجداد وي از مردمان » : و چنین نویسد
القول و به جهت اشتغال در فنون نظم آثارش بین خاص و عام اشتهار و رواج کامل دارد و حتی بعضی از بزرگان ادب دربارهء وي
گفته اند که: شعر به کنده آغاز شد و به کنده ختم گردید و مراد آنها امرؤالقیس و متنبی و یوسف بن هارون است. و خود شاعر در
قصیدهء مدحیه اي که بهنگام ورود اسماعیل بن القاسم القالی به اندلس سروده اشاره به این قول کرده و گوید: من حاکم بینی و
بین عذولی الشجو شجوي و العویل عویلی. و رسیدن ابی علی القالی به اندلس در سال 330 ه . ق. اتفاق افتاده است. و سپس
حمیدي وقایع و شمارهء اشعار وي را ذکر می کند و از جمله گوید: مدتی در زندان بسر برد و از تألیفات او کتابی است در طیر. ابن
از آثار اوست. وفات وي بنا بقول ابن حیان در سال 403 ه . ق. اتفاق افتاده است. (از « النوادر » آرد که « الصله » بشکوال در کتاب
وفیات الاعیان ابن خلکان).
رمادي.
صفحه 1762 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (اِخ) شهري است در عراق و مرکز استان دیلم است و در نزدیکی فرات بین عراق و سوریه قرار دارد. (از اعلام المنجد).
رمارم.
[رَ رَ] (ص مرکب، ق مرکب) از هر گونه بود. (فرهنگ اسدي) (اوبهی). گوناگون. (برهان) : گویند که فرمانبر جم گشت جهان
پاك دیو و پري و خلق و دد و دام رمارم. عنصري (از فرهنگ اسدي). این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر تو بر سر ایشان بر سالار
ملک وار. مسعودسعد ||. متعاقب و پی درپی. (برهان) : او داد مرا بر رمه شبانی زین می بروم با رمه رمارم.ناصرخسرو. تقریر ظل
دولت چندانکه کم کنی به زآن فتنهء دمادم زآن آفت رمارم.انوري. در خاطر او ز آتش و آب عشق تو سپه کند رمارم.خاقانی||.
مقابل. (برهان). برابر و مقابل. (جهانگیري). یکسان : شیرانه چو بر شیران او تیغ برآهیخت باشند به چشمش همه با گور
رمارم.فرخی. بسیار مگوي هرچه تانی با خار مدار گل رمارم.ناصرخسرو. در عرصه گه غمت شمرده شیطان و ملائکه رمارم.عمادي
شهریاري.
رمازة.
[رَمْ ما زَ] (ع ص، اِ) زن بلایه کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بَغیّ. (اقرب الموارد). قحبه. روسپی ||. بن مردم که سوراخ
مردم باشد. (منتهی الارب). اِست. (اقرب الموارد). کون ||. پیه است در چشم زانو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). گروهی که
موج می زند از انبوهی. (مهذب الاسماء). لشکر گران و انبوه که گویی اطراف و نواحی می جنبد به حرکت ایشان. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد).
رماس.
[رَ] (اِ) مصطکی و آن را رماست هم گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). مصطکی. علک الروم. طبیعت در دوم گرم و خشک، مقوي
معده و جگر و هاضمه و اشتها، محرك آروغ و رافع پیچش، مصلح گردکان و کتیرا، بدل بوزن آن کندر و یا یک و نیم وزن علک
البطم. و در تقویت معده و جگر او خز (کذا) شربت یک مثقال. (الفاظ الادویه).
رماست.
[رَ] (اِ) رجوع به رماس و مصطکی شود.
رماض.
[رِ] (ع اِ) جِ رمضان. (دهار).
رماضۀ.
[رَ ضَ] (ع مص) تند و تیز شدن. (اقرب الموارد) (المنجد ||). رمض النصل رماضۀً؛ پیکان میان دو سنگ هموار نهاده کوفت تا
تنگ و تیز گردید. (منتهی الارب).
رماضین.
صفحه 1763 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع اِ) جِ رمضان. (اقرب الموارد).
رماع.
[رُ] (ع اِ) بیماریی که در پشت ساقی عارض شود چندانکه از سقی منع کند آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). زردي و
تغیري است که در روي زنان پیدا آید از بیماري فرج. (منتهی الارب). دردي است در شکم که از آن روي زرد گردد. (اقرب
الموارد).
رماع.
[رُ] (اِخ) موضعی است. (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان شود.
رماعۀ.
[رَمْ ما عَ] (ع اِ) دبر مردم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دبر. (دهار). اِست. (اقرب الموارد). کون ||. طاسک سر و روزنک سر.
(دهار). آنجاي از سر کودك که می جنبد. (منتهی الارب). آنجا که می جنبد از یافوخ کودك. (از اقرب الموارد). تار سر یعنی
موضعی در سر که بطفلی نرم و جهنده باشد. بهندي مالو نامند. (غیاث اللغات). تارك سر.
رماغ.
[رُمْ ما] (اِخ) موضعی است که رماع نیز گویند. (از معجم البلدان).
رماق.
[رَ / رِ] (ع اِ) آنچه بدان روز گذارند از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. (منتهی الارب). روزي بخور و نمیر. رجوع به رمامۀ شود.
رماق.
[رِ] (ع اِمص) نفاق. (اقرب الموارد). دوروئی. (ناظم الاطباء (||). مص) به گوشهء چشم به کینه و خشم نگریستن. (از اقرب
الموارد).
رماقل.
[رُ] (اِخ) رجوع به رماکل شود.
رماك.
[رِ] (ع اِ) جِ رَمَکۀ. اسبها و مادیانهاي اسب تاتاري که براي نسل باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رَمَکۀ شود : و
همچنان لشکر خوارزم بر پی ایشان خشمناك چون فحول از عقب رماك تا از سیفاباد با فنون فضیحت درگذشتند. (جهانگشاي
جوینی).
صفحه 1764 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رماکل.
[رُ] (اِخ)( 1) سنت رماکل از قدیسین مذهب کاتولیک بود که مسیحیت را در کشور بلژیک رواج داد. وي به سال 675 م.
.St. Remacle - ( درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل رماقل). ( 1
رمال.
[رِ] (ع اِ) جِ رَمْل. ریگها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ رَمْلۀ. (دهار). رجوع به رَمْل شود : فراز گشت نشیب و نشیب گشت
فراز رمال گشت رماد و رماد گشت رمال. قطران تبریزي. ایشان چو روز روشن و بدخواهشان چو شب ایشان سحاب رحمت و گیتی
همه رمال. ناصرخسرو. از چه کند دهر جز از سنگ سخت ایدون این نرم و رونده رمال. ناصرخسرو. آن را نبرم مال همی ظن که
خداوند در سنگ نهاده ست و در این خاك و رمالش. ناصرخسرو. و عدد سکان بلاد فزون تر از رمال و حصی. (جهانگشاي
جوینی). گفت تو چون بار کردي این رمال گفت تا تنها نماند آن جوال.مولوي.
رمال.
[رُ] (ع اِ) حصیر. (منتهی الارب). حصیر تنگ بافته شده. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بوریا ||. برگهاي خرما در رسن و مانند آن
بافته و آن بمنزلهء رشته و پود است. (منتهی الارب).
رمال.
[رَمْ ما] (ع ص، اِ) بوریاگر. (مهذب الاسماء ||). فروشندهء رَمْل. (المنجد ||). رَمْل کش. (ملخص اللغات خطیب کرمانی). آنکه
ادعاي دانستن رَمْل کند. رمل بین. رمل انداز. فال بین. فالگو. دارندهء علم رمل. (از اقرب الموارد). - امثال: از گیر دزد درآمد به
گیر رمال افتاد، نظیر: از چاله درآمد به چاه افتاد. از مصیبتی خلاص شد به مصیبتی بزرگتر دچار گردید. با رمال شاعر است با شاعر
رمال، با هر دو هیچکدام با هیچکدام هر دو، نظیر: مثل شترمرغ که چون گوئی بپر گوید اشترم و چون گوئی بار بر گوید مرغم. و
رجوع به امثال و حکم شود.
رماله.
[رُ لَ] (اِخ) صورت دیگر رُمَیْله، و آن موضعی است در راه بصره بسوي مکه. (از معجم البلدان) : و عماره چون به رماله رسید شنید
که مردم کوفه غیر از ابوموسی کسی را به امارت قبول ندارند. (حبیب السیر ص 176 ).رجوع به رمیله شود.
رمالی.
[رَمْ ما] (حامص) شغل رَمّال. عمل و کار رمال. رجوع به رَمّال و رَمْل شود.
رمام.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ رَمیم. (دهار ||). جِ رِمّۀ. (از اقرب الموارد ||). حبل رمام؛ رسن پوسیده. (منتهی الارب) (المنجد). رسن کهنه و
پوسیده. (آنندراج ||). جِ رِمّۀ. استخوانهاي پوسیده. (از اقرب الموارد) (آنندراج ||). مورچهء پردار و کرمک چوبخوار. (از منتهی
صفحه 1765 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رمیم و رِمّۀ شود.
رمام.
[رُ] (ع ص، اِ) پوسیده. (المنجد ||). استخوان پوسیده. (اقرب الموارد) (المنجد). رمیم.
رمامۀ.
[رُ مَ] (ع اِ) آنچه بدان روز گذارند. (منتهی الارب). روزي بخور و نمیر (در تداول عامه). رجوع به رماق شود.
رمان.
[رَ] (نف) ترسو و هراسان و گریزان. (ناظم الاطباء). شمان. (از برهان قاطع). رمنده. در حال رمیدن. رجوع به رمیدن شود : بیابانی از
وي رمان دیو و شیر همه خاك شخ و همه ره کویر.فردوسی. رمان دید از او نامداران خویش بر آنسان که بیند رخ گرگ
میش.فردوسی. شد آن لشکر گشن پیش تورگ رمان چون رمهء میش از پیش گرگ.اسدي. هوا جاي خاك و زمین جاي خون
رمان ژنده پیلان و گردان نگون.اسدي. آنکه از گربه اي رمان باشد کی خداي همه جهان باشد.سنائی.
رمان.
55 ). رجوع به انار شود. / [رُمْ ما] (ع اِ) انار و آن شش مزه دارد مانند سیب. (آنندراج). نار : فیهما فاکهۀ و نخل و رمان. (قرآن 68
رمان.
[رُ] (فرانسوي، اِ)( 1) کتاب قصه و افسانه که عموماً واقعات ممکنه است برخلاف افسانه هاي قدیم که بیشتر محالات بوده. (فرهنگ
2) نوشته شده باشد، اما )« رمان » نظام). رمان سابقاً به نوشته ها و داستانهائی واقعی یا تخیلی اطلاق می شد که به نظم یا به نثر بزبان
امروز به داستان یا اثري خیالی و تصوري اطلاق می شود که به نثر نوشته شده و شامل ماجراهائی باشد که براي سرگرم ساختن و
نوشته شده « رمان » جلب نظر و افکار خوانندگان نوشته شود. رمان در اصل به نوشته یا داستان و مقاله اي اطلاق می شود که به زبان
باشد. از قرون متوالی به این طرف قسم اعظم این نوشته ها و مقالات به صورت داستانهاي روایتی و در قالب شعر و نثر بیان می شده
و زبان بیان این داستانها همان زبان رمان بود. تحقیق در اصل و منشأ نوع خاصی از داستان که ما امروزه به نام رمان می خوانیم
کاري سهل و ساده نیست. این مسأله محقق است که بسیاري از آن خصائص و صفاتی که محققان و منتقدان براي رمان برمی
شمارند در ادیسهء همر وجود دارد. و نیز داستانهاي معروف نویسندگان یونان قدیم واجد اختصاصات و شرایطی است که امروزه
براي رمان قائل هستند. در طول قرون وسطی و مخصوصاً از قرن یازدهم به این طرف منابع مختلفی براي پرداختن رمان در اختیار
نویسندگان وجود داشت و داستانهائی که نوشته می شد داراي خواصی بود که ما امروزه آنها را داستانهاي تخیلی می نامیم و غالباً
به زبان شعر بیان می گشت. مهمترین منابعی که نویسندگان این دوره از آنها الهام می گرفتند عبارت بود از شرح احوال قدیسین
مسیحی، داستانهاي مربوط به اقوام قدیم شبه جزیرهء اسکاندیناوي، داستانهاي مربوط به ساکنان قدیم فرانسه، افسانه هاي قدیم
کشورهاي انگلستان و آلمان، اساطیر قدیم یونان و روم مانند زندگی اسکندر و فتح تروي( 3) و امثال آنها. چنانکه گفته شد در
طول قرون وسطی مهمترین منبع الهام نویسندگان افسانه هاي مربوط به دین مسیحیت و شهداي دین عیسی و شرح زندگانی قدیسین
مسیحی بود و در این مدت مدید نویسندگان و هنرمندان تابع مقررات خشک و سختگیریهاي دستگاه پاپ بودند و براي بیان افکار
صفحه 1766 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و تخیلات خود آزادي و فراغ بال نداشتند و اگر نویسنده اي یا هنرمندي اثري به وجود می آورد که کوچکترین مغایرتی با
معتقدات خشک و بی اساسی که دستگاه روحانی مسیحیت به مردم تحمیل می کرد، داشت از طرف پاپ تحریم می شد و نویسنده
و یا هنرمند مورد لعن و تکفیر قرار می گرفت. اما از اواخر قرن شانزدهم نسیم آزادي کم کم وزیدن گرفت و جنبشی در کلیهء
شؤون علمی و ادبی و اجتماعی و سیاسی اروپا پیدا شد و نویسندگان و هنرمندان نیز زنجیر اسارت پاپ را از پاي اندیشه و احساس
خود گشودند و آزادوار در آفرینش شاهکارهاي ادبی و هنري به کوشش پرداختند. بنابراین رمانهایی که در این دوره نوشته شد
دیگر از صبغهء دینی چندان برخوردار نیست و منبع الهام نویسندگان را غالباً داستانهاي مربوط به یونان و روم قدیم و ادبیات قبل از
مسیحیت تشکیل می دهد و آثار گرانبهاي ادبیات اروپا چه از نظر کیفیت و چه از حیث کمیت از این دوران است و با آثار ادبی
قرون وسطی به هیچ وجه قابل قیاس نیست و از آن تاریخ تا زمان حاضر بر حسب اوضاع سیاسی و اجتماعی مکتبهاي گوناگونی
مانند کلاسیک و رمانتیسم و رئالیسم و سوررئالیسم و ناتورالیسم در ادبیات اروپا پیدا شد و هر کدام از این سبکها پیروان گوناگونی
از میان نویسندگان پیدا کرد و داستانهاي مختلفی در هر یک از مکاتب ادبی بوجود آمد که هر یک اسلوبی خاص در داستان
پردازي دارد و داراي اختصاصات و صفاتی است که آن را از دیگر انواع سبکهاي گوناگون ادبی امتیاز می بخشد. (نقل به اختصار
یکی از زبانهاي - (Roman. (2 - ( از دائرة المعارف بریتانیکا). و رجوع به مکتبهاي ادبی تألیف رضا سیدحسینی شود. ( 1
.Troy - ( گوناگونی که در طول قرون وسطی از ریشهء زبان لاتین مشتق شده است. ( 3
رمان.
[رُمْ ما] (اِخ) نام کوهی در سرزمین طی واقع در غرب کوه سلمی از کوههاي طی. خالدبن ولید را با جمعی از مرتدین در این ناحیه
محاربه اي رخ داد و آنها دوباره به اسلام بازگشتند. (از معجم البلدان).
رمان.
[رُمْ ما] (اِخ) نام قصري است در واسط عراق و ابوهاشم یحیی بن دینار رمانی بدانجا منسوب است. (معجم البلدان).
رمان الانهار.
[رُمْ ما نُلْ اَ] (ع اِ مرکب)نوعی از هوفاریقون است و در دمشق ویرا اندروسامن خوانند. (اختیارات بدیعی). نوع درشت هوفاریقون
است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). نباتی است داراي گلهاي زرد مایل به سرخی و دانهء آن شبیه به سماق که اغلب براي درد
مفاصل و عرق النسا نافع است. (از اقرب الموارد). رجوع به هوفاریقون شود.
رمان البر.
[رُمْ ما نُلْ بَرر] (ع اِ مرکب)رمان بري. درختی است که به درخت انار ماند و کوچکتر از او، حب قلقل دانهء وي است و مغاث بیخ
اوست. (الفاظ الادویه). جلنار ذکر. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). رجوع به حب القلقل شود.
رمان السعال.
[رُمْ ما نُسْ سُ] (ع اِ مرکب)خشخاش. (الفاظ الادویه) (اختیارات بدیعی). خشخاش سفید. رمان السعالی. (تحفهء حکیم مؤمن). و
رجوع به خشخاش شود.
صفحه 1767 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجوع به خشخاش شود.
رمان السعالی.
[رُمْ ما نُسْ سُ]( 1) (ع اِ مرکب) رمان السعال. خشخاش. (اختیارات بدیعی). خشخاش سفید. (اقرب الموارد) (تذکرهء داود ضریر
انطاکی). و رجوع به رمان السعال شود. ( 1) - در اقرب الموارد بفتح سین آمده است.
رمان بري.
[رُمْ ما نِ بَرْ ري] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به رمان البر شود.
رمانتان.
[رُمْ ما نَ] (اِخ) نام دو تل است در بلاد بنی عبس و رمان و رمانتین نیز گویند : علی الدار بالرمانتین تعوج. ؟ (از معجم البلدان).
رمانتیسم.
.Romantisme - ( [رُ] (فرانسوي، اِ)( 1) سبک نویسندگان و هنرمندان پیرو مکتب رمانتیک. رجوع به رمانتیک شود. ( 1
رمانتیک.
[رُ] (فرانسوي، ص)( 1) از کلمهء رمان فرانسوي و مراد سبکی است در نویسندگی که مربوط به مسیحیت و ادبیات قرون وسطی و
مخالف مکتب کلاسیک قدیم است. در این سبک نویسنده در بیان تخیلات و تجسم افکار خود آزادي کامل دارد. (از فرهنگ
وبستر). کلمهء رمانتیک که از قرن هفدهم در انگلستان در مورد تعبیرات شاعرانه به کار می رفت از سال 1676 م. وارد فرانسه شد و
افسانه اي) به کار برده می شد و تا سال 1775 به معنی )Romanesque خیال انگیز) و )Pittoresque مدتی مترادف با
امروزي به کار نرفت. در آن تاریخ کلاسیکها که بازارشان از رونق افتاده بود این کلمه را براي ریشخند کردن طرفداران رمانتیسم
به کار می بردند. اما نویسندگان جدید این کلمه را قبول کردند و آن را با کمال افتخار بر زبان راندند. رمانتیسم که از اواخر قرن
هیجدهم در انگلستان به وجود آمده بود، بعداً به آلمان رفت و پس از مدتی یعنی در سال 1830 وارد فرانسه و ایتالیا و اسپانیا
گردید و تا سال 1850 بر ادبیات اروپا حاکم بود... اصول مکتب رمانتیک: مکتب رمانتیسم برخلاف کلاسیسم مکتب بسیار پیچیده
و آشفته اي است. رمانتیکها اغلب دربارهء مکتب خود آراء مغایري دارند و اصولی که آنها را با هم متحد ساخته است نامفهوم و
و آمیزش انواع « جمع اضداد » اغلب متضاد است. ا. و. شلگل پیشواي رمانتیسم آلمان... معتقد است که ادبیات رمانتیک عبارت از
ذوق رمانتیک، طبیعت و هنر، شعر و نثر، جد و هزل، خاطره و پیشگوئی، » : روشهاي مختلف ادبی است. این نویسنده می گوید
اینک مقایسه اي .« عقاید مبهم و احساسات زنده، آنچه آسمانی و آنچه زمینی است و سرانجام زندگی و مرگ را در هم می آمیزد
بین دو مکتب کلاسیسم و رمانتیسم: 1 - کلاسیکها بیشتر ایدآلیست هستند یعنی در هنر می خواهند فقط زیبائی و خوبی را شرح و
بیان کنند و حال آنکه رمانتیک ها می کوشند گذشته از زیبائی، زشتی و بدي را نیز نشان دهند. 2 - کلاسیکها عقل را اساس شعر
کلاسیک می دانند و حال آنکه رمانتیک ها بیشتر پابند احساس و خیالپردازي هستند. 3 - کلاسیکها شخصیت ها و الهام آثار
خویش را از هنرمندان یونان و روم قدیم می گیرند و حال آنکه رمانتیکها از ادبیات مسیحی قرون وسطی و رنسانس و افسانه هاي
ملی کشورهاي خویش الهام می گیرند. در عصر رمانتیک بیشتر به شکسپیر استناد می شود. 4 - کلاسیکها بیشتر طرفدار وضوح و
صفحه 1768 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
قاطعیت اند و حال آنکه رمانتیک ها پاي بند جلال و رنگ و منظره... 5 - برنامهء رمانتیک ها برنامهء مبارزه است و روش آنها به
کلی منفی است. بعقیدهء آنها قیودي که در ادبیات رواج یافته مانع آزادي فکر و بیان شده است. از این رو رمانتیک ها همهء قواعد
و دستورهاي کلاسیک را در هم شکسته و دور انداخته اند، یعنی رمانتیسم همانطوري که ویکتور هوگو در مقدمهء نمایشنامهء
است. (نقل به اختصار از کتاب مکتبهاي ادبی تألیف رضا سیدحسینی). و « آزادي خواهی در هنر » 2)می گوید، عبارت از )« ارنانی »
.Romantique. (2) - Hernani - ( نیز رجوع به همان کتاب و رئالیسم و ضدرئالیسم تألیف میترا شود. ( 1
رمان حامض.
[رُمْ ما نِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انار ترش. (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (مخزن الادویه). بهترین آن بود که بزرگ
آبدار بود و انواع انار غذا اندك دهد و قابض ترین اجزاي وي گل وي بود و انار ترش سرد و خشک بود در دویم و گویند معتدل
بود و در تري و خشکی صفرا بشکند و منع سیلان فضول از احشا بکند و دانهء وي با عسل قلاع را نافع بود و عصارهء وي ناخنه را
سود دهد و دانهء وي چون در آب باران خیسانند منع نفث دم بکند و دانهء وي خفقان را سود دهد و جلاء دل بدهد و التهاب معده
را نافع بود و جگر گرم را سود دارد و تبها را و سویق وي مصلح آرزوي زنان آبستن بود و در وي ادرار بول زیادت بود از شیرین و
سویق وي جهت اسهال صفراوي نافع بود و قوت معده بدهد و جگر گرم را و آب وي با پوست جو درد دل را ساکت کند و انار
سبز تازه ترش و شیرین پوست از وي جدا کنند و در هاون سنگین نهند و بکوبند همچنان با پیه خود بفشارند نیم رطل با بیست درم
شکر طبیعت براند و مرهء صفرا براند و معده را قوت دهد و شراب وي و رب وي خمار را نافع بود و تشنگی بنشاند و غثیان و قی
بازدارد خاصه منعنع وي و بسیار خوردن شهوت را مضر بود و اناردانهء خشک ترش شکم ببندد و صاحب تقویم گوید: انار ترش
سینه و آواز را بد بود و صاحب منهاج گوید دانهء وي بد بود و مخشن حلق و سینه بود و مضر بود به امعا و مصلح آن حلواي عسل
یا قندي بود و هرچه بر آن باشند اولی آن بود که زنجبیل پرورده و یا ترنج پرورده خورند. (اختیارات بدیعی).
رمان حلو.
[رُمْ ما نِ حُلْوْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انار شیرین. (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه). صاحب اختیارات بدیعی آرد: بهترین آن
بود که بزرگ بود و شیرین و رسیده و ملس بود و طبیعت وي سرد بود در اول درجهء اول، و تر بود در آخر آن و گویند گرم بود
به اعتدال و در وي جلا بود با قبض و ملین بود و دانهء وي با عسل در گوش چکانند نافع بود و دانهء وي با عسل حلق و سینه را نرم
دارد و موافق معده بود و خفقان را سود دارد و بول براند و عصیر وي چون در شیشه کنند و در آفتاب نهند تا غلیظ شود و در چشم
کشند روشنائی بیفزاید و چندانکه کهن گردد بهتر بود و دانهء وي بد بود و نفخ و ریاح در معده پیدا کند و گویند مصلح وي انار
ترش بود و رازي گوید اندك نفخی دارد و گاه باشد که نعوظ آورد و محتاج به اصلاح نیست از بهر آنکه نفخ وي زود بگذرد و
گل وي چون بسوزانند جراحت را سود دارد.
رماندن.
[رَ دَ] (مص) رم دادن. رمانیدن. تنفیر. تار کردن. تار و مار کردن. رجوع به رمانیدن شود.
رماندنی.
[رَ دَ] (ص لیاقت) درخور رماندن. که توانش رمانید. قابل رماندن. آنچه او را بشود رم داد. رمانیدنی.
صفحه 1769 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رمان مز.
[رُمْ ما نِ مُزز] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انار میخوش. انار ترش و شیرین. (از تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). صاحب مخزن
الادویه آرد: در سردي و تري مایل به اعتدال و در سایر افعال قریب به انار شیرین و در تسکین حدت صفراوي ثوران خون از آن
زیاده و صفراوي مزاج را الیق از انار شیرین ترش. صرف و آشامیدن آب انارین که با شحم فشرده باشند از نیم رطل و بیست درم
شکر خام جهت اسهال صفرا و تقویت معده و رفع تبهاي صفراوي و یرقان و جرب و حکه نافع و در این افعال مانند هلیلهء زرد است
و چون آب انارین را در ظرف مس کرده بقوام آورند جهت سلاق و جرب و تقویت باصره و جراحات مزمنه و خبیثه نافع است.
(مخزن الادویه).
رماننده.
[رَ نَنْ دَ / دِ] (نف) رم دهنده: ناجش؛ رمانندهء شکار بسوي صیاد. (منتهی الارب). رجوع به رماندن و رمانیدن شود.
رمانۀ.
[رُمْ ما نَ] (ع اِ) واحد رمان. یکی انار. (منتهی الارب ||). نارهء قبان. (صحاح الفرس). سنگ کپان ||. ناف و آنچه در اطراف آن
است از شکم. (از اقرب الموارد ||). جاي علف در شکم و اندرون چارپایان. (از اقرب الموارد). هزارتوي. (یادداشت مؤلف).
رمانی.
[رُمْ ما] (ص نسبی، اِ) آنچه در شکل و رنگ شبیه انار باشد. (از اقرب الموارد). و مشابهت را بیشتر رنگ سرخ از آن اراده کنند||.
لعل و یاقوت. (آنندراج) : رسیدم من به درگاهی که دولت از او خیزد چو رمانی ز معدن.منوچهري. - یاقوت رمانی؛ اجود انواع
یاقوت است. (الجماهر بیرونی). یاقوت سرخ خوش و برنگ دانهء انار : در پیش تخت اعلی پانزده پاره یاقوت رمانی و لعل بدخش
و زمرد و مروارید و پیروزه. (تاریخ بیهقی). همت عالی طلب جام مرصع گو مباش رند را آب عنب یاقوت رمانی بود.حافظ. و
رجوع به یاقوت رمانی شود.
رمانی.
[رُمْ ما] (ص نسبی) منسوب است به رمان بن معاویۀ بن ثعلبۀ بن عقبه که بطنی است از سکون. (از لباب الانساب سمعانی).
رمانی.
[رُمْ ما] (ص نسبی) منسوب است به رمان که بطنی است از مذحج و او رمان بن کعب بن أودبن صعب بن سعدالعشیرة است. (از
لباب الانساب).
رمانی.
[رُمْ ما] (اِخ) ابوالحسن علی بن عیسی الرمانی نحوي. متوفی بسال 384 ه . ق. رجوع به ابوالحسن رمانی و انساب سمعانی و ریحانۀ
صفحه 1770 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الادب شود.
رمانی.
[رُمْ ما] (اِخ) احمدبن علی بن محمد، مکنی به ابی عبدالله الرمانی النحوي. رجوع به احمدبن علی.... شود.
رمانی.
[رُمْ ما] (اِخ) زیدبن حبیب الجهنی. از رواة است و از شعبی روایت کند. (از لباب الانساب).
رمانی.
[رُمْ ما] (اِخ) عمروبن تمیم. از رواة حدیث است و از پدر خویش روایت کند. (از لباب الانساب).
رمانیدن.
[رَ دَ] (مص) متعدي رمیدن. (آنندراج). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رم دادن. رماندن. انفار. (تاج المصادر بیهقی)
(منتهی الارب). تنفیر. استنفار. (منتهی الارب). تشرید. (از اقرب الموارد). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن
و گریزانیدن با ترساندن : به خنجر و سپر ماه دیو را برمان که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر. سوزنی. اعاره؛ رمانیدن اسب.
(تاج المصادر بیهقی ||). به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن :وزیر چند بار
استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را بجمله از خراسان
رمانیده آید. (تاریخ بیهقی). شحنه بدو پیوندد و روي بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی).
رمانیدنی.
[رَ دَ] (ص لیاقت) رماندنی. قابل رماندن. آنکه یا آنچه بشود او را رمانید.
رمانیده.
[رَ دَ / دِ] (ن مف) رم داده شده. رمانده شده. رجوع به رمانیدن شود.
رمانیه.
[رُمْ ما نی يَ] (ع اِ) نوعی از طعام است که از تخم و عصارهء انار درست سازند. (آنندراج). غذائی که در آن ناردان و آب انار
داخل کرده باشند. (ناظم الاطباء). آش انار. ناربا.
رماة.
[رُ] (ع ص، اِ) جِ رامی. (از اقرب الموارد). رجوع به رامی شود.
رمایا.
صفحه 1771 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع اِ) جِ رَمیّ. ابرپاره هاي کوچک یا ابر بزرگ قطرهء سخت بار. (منتهی الارب) (آنندراج). قطعه هاي کوچک ابر یا ابر بزرگ
قطرهء سخت بار که از ابرهاي بعد از تخفیف گرما و پائیز باشد. (از اقرب الموارد ||). جِ رَمیّۀ، بمعنی شکار به تیر افکنده. (از منتهی
الارب). شکار ماده یا نر که به تیر افکنده باشند. (از اقرب الموارد).
رمایۀ.
[رِ يَ] (ع مص) تیر انداختن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). افکندن. انداختن. پرتاب کردن. (از اقرب الموارد). تیراندازي. -
سبق و رمایه؛ اسب دوانی و تیراندازي. رجوع به سبق و رمایه شود ||. آهنگ و قصد مکانی کردن ||. یاري کردن. نصرت دادن.
||بر کسی عیب گرفتن و راندن و متهم ساختن وي. (از اقرب الموارد). عیب گرفتن بر کسی و متهم ساختن. (از المنجد ||). زیاد
شدن مال. (از اقرب الموارد ||). ولایت دادن و مسلط ساختن کسی را بر شهري. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به رَمْی
شود.
رم ء .
[رَمْءْ] (ع مص) به یک جاي بودن شتر. (صراح اللغه). به یک جاي ماندن شتران. (منتهی الارب). اقامت کردن شتر در مکانی. (از
اقرب الموارد ||). آرام کردن. (منتهی الارب ||). تخمین زدن. اندازه گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد ||). زیاده شدن بر صد.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رمبان.
[رُ] (نف) نعت فاعلی از رمبیدن. رجوع به رمبیدن شود.
رمباندن.
[رُ دَ] (مص) خراب کردن. روي هم ریختن و خراب کردن دیوار و امثال آن.
رمبانیدن.
[رُ دَ] (مص) رمباندن. رجوع به رمباندن شود.
رمبرانت.
[رَ] (اِخ)( 1) نقاش معروف هلندي است که به سال 1606 م. در شهر لیدن به دنیا آمد و به سال 1669 م. درگذشت. نمایندهء بارز
مکتب و سبک نقاشی هلندي و استاد سایه و روشن در نقاشی است. (از فرهنگ انگلیسی وبستر). رمبرانت پسر آسیابانی از مردم
لیدن( 2) بود. مادرش او را به خواندن کتاب مقدس (توراة و انجیل) ترغیب می کرد و به این سبب خیال هنرآفرین او هرگاه از
مشاهده و تصور زندگی واقعی هلند فراغتی می یافت بسوي شهر بیت المقدس پرواز می کرد و داستانهاي مذهبی را مجسم می
ساخت. هنگامی که به دانشگاه وارد شد ذوقی به آموختن مواد علمی نشان نداد، سرانجام با شاگردي نزد یکی از نقاشان محلی
رفت، پس از مدتی از معلم چشم پوشید و نزد خود به کار پرداخت. بیست ودوساله بود که به آمستردام رفت و در آنجا بعنوان
صفحه 1772 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نقاش چهره نگار به کار پرداخت و محبوبیتی بدست آورد. در آمستردام ازدواج کرد اما در سال 1642 م. زنش درگذشت و بی
اعتنایی محیط نسبت به تجدد و تنوعی که او در کار خود به وجود آورده بود موجب شد که رمبرانت کم کم از شیوهء مورد پسند
جامعهء هلندي روگردان شود. روح نقاشی رمبرانت روشنی است. نقاش می کوشد که به وسیلهء تضادي که میان سایه روشن پردهء
خود به وجود می آورد فاجعهء زندگی بشري و عشق آسمانی و اسرار روح و حقیقت چهرهء تصویرشده را نشان دهد. نقاش با
محیط خود روابط خوبی نداشت و مردم قدر هنرش را آن چنانکه خود هنرمند متوقع بود نمی شناختند. در سال 1657 با آنکه هنوز
سفارشهائی براي کشیدن پرده هاي بزرگ به او می دادند وضع معاش هنرمند مختل شد، خانهء خود را با مجموعهء طرحهائی که در
عمر خود گرد آورده بود فروخت و در یکی از محله هاي تاریک بیرون شهر آمستردام مسکن گزید. معهذا آثاري که در این
دوران به وجود آورده است به هیچ وجه حاکی از ضعف روحی و فقر و بیچارگی نقاش نیست. حتی برغم این عسرت معیشت در
پرده هاي نقاشی او جلوهء رنگهاي شفاف و طلائی و دقت در تحلیل قیافه و نمایش روح اشخاص بسیار بیشتر شده است. در چهره
هایی که رمبرانت نقش کرده آنچه بیشتر جالب توجه است برق نگاه اشخاص است. وي در شصت وسه سالگی به سال 1669 م.
.Rembrandt. (2) - Leyden - (1) .( درگذشت. (نقل به اختصار از مجلهء سخن دورهء هفتم شمارهء 9
رمبم.
[رَ بَ] (اِخ) مختصر نام ابن میمون است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن میمون و موسی بن میمون شود.
رمبنده.
[رُ بَ دَ / دِ] (نف) بر روي هم خراب شده. ریخته شده و خراب شده. رجوع به رمبیدن شود.
رمبیدن.
[رُ دَ] (مص) خراب شدن و از هم ریختن دیوار و امثال آن. (فرهنگ نظام). خراب شدن و فروریختن.
رمبیده.
[رُ دَ / دِ] (ن مف / نف) بر روي هم خراب شده. ریخته شده و خراب شده. رجوع به رمبیدن شود.
رمت لحی.
[ ] (اِخ) (تپهء لحی) اسم مکانی است که شمشون در آنجا هزار مرد از فلسطینیان را با چانهء خري به قتل رسانید. (قاموس کتاب
مقدس).
رمث.
[رَ مَ] (ع مص) درد شکم خاستن شتر از بسیاري خوردن. (زوزنی). گله کردن( 1) شتر از خوردن نوعی از شوره. (تاج المصادر
بیهقی). خوردن شتر شورگیاه را و رنجور شدن از وي. (منتهی الارب). رِمْث خوردن شتر و رنجور گردیدن از خوردن آن گیاه. (از
- ( اقرب الموارد ||). آمیخته و شوریده شدن کار. (از منتهی الارب) (آنندراج). درهم و آشفته شدن کار. (از اقرب الموارد). ( 1
صفحه 1773 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ترجمهء این جمله است: اکلت الرمث فاشتکت عنه. (اقرب الموارد). و اشتکی به معنی گله و شکایت کردن و نیز به معنی تألم و به
درد آمدن است. بیهقی معنی نخست را آورده که با مقام مناسب نیست.
رمث.
[رَ مَ] (ع اِ) عمد کشتی و هو خشب یضم بعضه الی بعض و یرکب فی البحر. (دهار) (از اقرب الموارد). چوبها که بر هم بندند و
عمد سازند و بر آن شده عبور دریا نمایند. (منتهی الارب). چوبهایی چند که آنها را بهم بسته و بر آن سوار شده در دریا عبور
نمایند. ج، اَرْماث. (ناظم الاطباء). طَوف. (اقرب الموارد ||). باقی شیر در پستان شتر. (مهذب الاسماء). باقی شیر در پستان. ج،
ارماث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رمثۀ. (از اقرب الموارد ||). علاقهء مشک شیر مسکه برآورده. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). علاقهء مخصوص مخیض. ج، ارماث. (از اقرب الموارد ||). فزونی. (منتهی الارب) (آنندراج). مزیت. (از اقرب الموارد).
||ریسمان پوسیده. (از لسان العرب). ریسمان کهنه. (ناظم الاطباء).
رمث.
[رَ] (ع مص) اصلاح کردن چیزي. (منتهی الارب). اصلاح کاري. (از اقرب الموارد ||). مالیدن به دست. (منتهی الارب). مسح
کردن به دست ||. رمث چیزي؛ دزدیدن آن ||. رمث چیزي به چیزي؛ به هم درآمیختن آنها. (از اقرب الموارد).
رمث.
[رِ] (ع اِ) چراگاه شتر از شوره گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). درختی است مشابه درخت طاق. (منتهی
الارب) (آنندراج). درختی مشابه درخت تاغ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درختی است شبیه به اشنان. (از لسان العرب||).
(ص) مرد کهنه لباس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سست پشت. (منتهی الارب). ضعیف المتن. (اقرب الموارد).
رمث.
[رِ] (اِخ) وادیی است بنی اسد را. دریدبن صمۀ گفته است : و لولا جنون اللیل ادرك رکضنا بذي الرمث و الارطی عیاض بن ناشب.
(از معجم البلدان).
رمثۀ.
[رُ ثَ] (ع اِ) باقی ماندهء شیر در پستان بعد از دوشیدن. (از اقرب الموارد). رَمَث. (منتهی الارب).
رمثۀ.
[رَ مِ ثَ] (ع ص) شتر رنجور از خوردن گیاه رِمْث. ج، رَماثی، رَمِثات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رمثۀ.
[رِ ثَ] (اِخ) آبی و نخلی است براي بنی ربیعۀ واقع در یمامۀ. (از معجم البلدان).
صفحه 1774 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رمج.
[رَ] (ع مص) پیخال کردن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). فضله انداختن مرغ. (از اقرب الموارد).
رمجار.
[رَ] (اِخ) محله اي است از نواحی نیشابور و جمعی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان).
رمجاري.
[رَ] (ص نسبی) منسوب است به رمجار که محلهء بزرگی است از نیشابور و آن را به فارسی چهارراهک گویند. (از لباب الانساب).
و نیز رجوع به رمجار در معجم البلدان شود.
رمجاري.
[رَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن اسحاق الرمجاري الزاهد الانماطی. از مردم رمجار نیشابور است. وي از ابراهیم بن اسحاق انماطی سماع
کرد و به سال 351 ه . ق. بسن 83 سالگی درگذشت. (از لباب الانساب).
رمح.
[رَ] (ع مص) نیزه زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از منتهی الارب). نیزه زدن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). لگد
زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به پاي زدن اسب کسی را. (از منتهی الارب). لگد زدن اسب کسی را. (ناظم الاطباء). به پاي
زدن کسی را اسب و شتر و خر. (آنندراج). لگد زدن چارپاي کسی را. (اقرب الموارد ||). زدن ملخ سنگریزه را به دو پاي خود. (از
منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج). درخشیدن خفیف و پیاپی برق. (اقرب
الموارد).
رمح.
[رُ] (ع اِ) نیزه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). چوبی است دراز با حربه اي در سر آن براي دفع و طعن دشمن. ج، رِماح، اَرماح.
(از اقرب الموارد). پیغال : آهنین رمحش چو آید بر دل پولادپوش نه منی تیغش چو آید بر سر خنجرگذار. منوچهري. تیغ او و رمح
او و تیر او و گرز او دست او و جام او و کلک او و پالهنگ. منوچهري. صاحب آنندراج آرد: بفارسی افعی و مار و نهال از
تشبیهات اوست : شاخ نهال رمحت برکند بیخ باغی سیل سحاب جودت افزود آب سائل. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
مار رمحت به سنان مهرشکاف آمده است شیر رایات تو در معرکه صفدر شده است. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). آنکه
گر افعی رمحش رود اندر ته خاك دل محمود برون آورد از زلف ایاز. عرفی (از آنندراج). - رمح اَظْمی؛ نیزهء گندم گون.
(مهذب الاسماء). نیزهء اسمر. (از اقرب الموارد). - رمح ثَلِب؛ نیزهء رخنه درآورده. (مهذب الاسماء). نیزهء شکاف برداشته. (از
اقرب الموارد ||). درویشی و فاقه. (منتهی الارب). فقر و فاقه. (از اقرب الموارد).
رمخ.
صفحه 1775 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ مَ] (از ع، اِ) رمق و باقیماندهء جان. (ناظم الاطباء). شاید لهجهء عامیانه اي است از رمق.
رمخ.
[رِ] (ع اِ) درختان انبوه و فراهم آمده. (منتهی الارب). درخت مجتمع و انبوه. (از اقرب الموارد).
رمخاء .
[رَ] (ع ص) گوسپند حریص به خوردن رِمخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رِمخ شود.
رم خورده.
[رَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) رمیده. رم دیده. رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم دیده و رم زده و رم کرده
شود : برقی که از او طور بزنهار درآید از ترکش مژگان تو رم خورده خدنگی. صائب (از آنندراج).
رمخۀ.
[رُ خَ / رِ مَ خَ] (ع اِ) غورهء خرما. ج، رُمَخ، رِمَخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رمد.
[رَ] (ع مص) هلاك شدن. (تاج المصادر بیهقی). هلاك شدن غنم از سرما یا برف ریزه و یقال: قد رمدنا القومَ؛ اذا اتینا علیهم.
(منتهی الارب). رمد غنم؛ هلاك شدن آن از سرما یا از برف ریزه و منه: قدمنا هذا البلد فرمدنا فیه. و ابن سکیت گفت یقال: رمدنا
القوم؛ اي اتینا علیهم؛ یعنی اهلکناهم جمیعاً. (از اقرب الموارد).
رمد.
[رَ مَ] (ع مص) به درد آمدن چشم. (منتهی الارب). چشم درد گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). آشوبیدن و شوریده شدن چشم از درد
یا آسیبی. (از اقرب الموارد). درد چشم و باد کردن آن. (از متن اللغه). سرخ گردیدن سفیدي چشم و آن اکثر از باد و جریان آب
بود. (غیاث اللغات ||). رَمِدَ الرجل؛ آشوبید و شورید چشم وي از درد یا آسیبی و از این معنی است: بکت علیه المکارم حتی
رَمِدَتْ عیونها و قرحت جفونها. (از اقرب الموارد (||). اِمص) درد چشم یا ورمی است که در طبقهء ملتحمه حادث شود. (منتهی
الارب) (آنندراج). آشوب و بهم خوردگی چشم از درد یا آسیبی و یا هر دردي که بر چشم عارض شود. (از اقرب الموارد). چشم
درد. (دهار) : چشم خجسته را مژه زرد و میان سیاه پردهء زبرجدین و عقیقین رمد بود. منوچهري. الیسع را به خوارزم رمدي سخت
عارض شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 319 ). دائماً غفلت ز گستاخی دمد که برد تعظیم از دیده رمد.مولوي. صاحب کشاف
اصطلاحات الفنون آرد: نزد قدماء پزشکان بر ورم حار دموي که در ملتحم چشم عارض شود اطلاق می گردد و اگر ورمی دیگر
که غیر از این ماده باشد بر چشم عارض گردد آن را تکدر و کدورت نامند. و اما نزد متأخران اطباء بر هر ورمی که به ملتحم چشم
عارض شود اطلاق می گردد خواه سبب آن مواد حاره باشد خواه بارده و کسی را که مبتلا به رمد باشد اَرْمَد گویند و در وافیه
آمده که رمد بر هرچه موجب درد چشم شود اطلاق می گردد. - رمدکشیده؛ چشم به دردآمده. (آنندراج) : خواهد اگر بیاد هم
صفحه 1776 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آغوشی تنت چشم رمدکشیده کشد در بر آفتاب. حسین ثنائی (از آنندراج).
رمد.
[رَ مِ] (ع ص) آب مزه برگشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). آب شور. (منتهی الارب) (آنندراج ||). جامهء شوخگن. ثوب
رَمِد؛ وسخ. (از اقرب الموارد ||). مرد دردگین چشم. (منتهی الارب). شخص مبتلا به رَمَد. (المنجد). ارمد. (منتهی الارب). رجوع
به رَمَد شود.
رمد.
[رُ] (ع اِ) پشه بدان جهت که خاکستري رنگ است. (منتهی الارب). پشه زیرا که برنگ خاکستري است و گویند: ان طنین الرمد من
الدواهی الربد. (از اقرب الموارد (||). ص، اِ) جِ اَرْمَد. رجوع به ارمد شود.
رمد.
[رَ] (اِخ) ریگستانی است بین ذات العشر و ینسوعۀ. (از معجم البلدان).
رمداء.
[رَ] (ع ص) چشم آشفته از درد یا آسیب. رَمِدة. (از اقرب الموارد). رجوع به رَمِدة شود (||. اِ) شترمرغ. (منتهی الارب). نعامۀ.
(اقرب الموارد). شترمرغ بدان جهت که خاکستري رنگ است. (آنندراج).
رم دادن.
[رَ دَ] (مص مرکب) رمانیدن. رماندن. رجوع به رمانیدن و رماندن شود.
رمدان.
[ ] (اِخ)( 1) از فرزندان یعقوب پیغامبر بنی اسرائیل است: یعقوب را... فرزندان بودند، یوسف و ابن یامین از اراحیل زادند... و دارم و
1) - در حبیب السیر این کلمه بصورت دان و در روضۀ الصفا بصورت ) .( رمدان از کنیزکی. (مجمل التواریخ و القصص ص 194
وان آمده است.
رمدان.
[رَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساري واقع در 30 هزارگزي جنوب شرقی بهشهر. ناحیه اي است
کوهستانی و جنگلی با آب و هواي معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنهء آن در حدود 190 تن است. آب آن از رودخانهء نکا
.( تأمین میشود و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رمدان خیل.
صفحه 1777 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ مَ خِ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساري در 39 هزارگزي شمال شرقی کیاسر. منطقه اي
کوهستانی و جنگلی است و آب و هوائی معتدل و مرطوب و مالاریائی دارد. داراي 200 تن سکنه و شغل اهالی زراعت و گله داري
و صنایع دستی شال و کرباس بافی است. راه آن مالرو است و آب آن از چشمه سار تأمین می شود و محصول عمده اش غلات و
.( لبنیات و عسل و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رمدد.
[رِ دَ / دِ] (ع ص، اِ) خاکستر نیک باریک یا هلاك شونده. (منتهی الارب). رماد رمدد؛ خاکستر بسیار نرم یا هالک. (از اقرب
الموارد). مهلک و هلاك شونده و تباه شونده. (ناظم الاطباء). خاکستر بسیار نرم. (از متن اللغۀ).
رمدد.
[رِ دِ] (ع ص) هالک. (از متن اللغۀ). و رجوع به مادهء قبل شود.
رمدداء .
[رِ دِ] (ع اِ) خاکستر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). ارمداء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رمدة.
[رِ دَ] (ع اِ) چیز اندك و حقیر، منه: ماترکوا الا رمدة حتان؛ اي لم یبق منهم الا ما تدلک به یدیک ثم تنفخه فی الریح بعد حته.
1) - صاحب اقرب الموارد این شاهد را ذیل رمدة [ رُ دَ ] آورده و استوار نیست. ) .( (منتهی الارب) (از تاج العروس)( 1
رمدة.
[رَ مِ دَ] (ع ص) عین رمدة؛ چشم دردآگین. (منتهی الارب).
رمدة.
[رُ دَ] (ع اِمص) رنگ خاکی که به سپیدي زند. (از اقرب الموارد).
رمدید.
[رِ] (ع ص، اِ) خاکستر بسیار نرم. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رمدد شود.
رم دیده.
[رَ دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود : چشم شوخی که مرا در
دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوي رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج).
رمذي الصغیر.
صفحه 1778 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[] (اِخ) از علماي لغت و نحو و اسم او احمدبن ابراهیم اللغوي و کنیهء وي ابوالحسن استاد ابوالعباس ثعلب است. از مصنفات وي
چیزي بدست نیست. (از الفهرست ابن ندیم).
رمرام.
[رَ] (ع اِ) درختی است. (مهذب الاسماء). یک قسم درخت است. (ناظم الاطباء ||). گیاهی است تیره گون. (آنندراج). گیاهی
است بهاري. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از الصحاح). قرطم بري است. گویند قرصعنه است و برگ آن خرد و پهن و خاکی
رنگ و جهت دفع مضرت سم مار و کژدم و انواع هوام نگاه می دارند و طریق استعمال آن آن است که برگ آن را در آب اندازند
و بگذارند تا قوت آن در آب آید پس آن آب را به او دهند که او را گزیده و قلی که از آن حاصل می شود ضعیف از قلی اشنان
است. (از مخزن الادویه). در تذکرهء داود ضریر انطاکی رمرم آمده است. رجوع به رمرم شود.
رمرم.
[رَ رَ] (ع اِ) قرطم بري یا قرصف است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). رمرام. رجوع به رمرام شود.
رمز.
[رَ] (ع مص) اشارت کردن به لب یا به ابرو یا به چشم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به لب یا به چشم یا به ابرو یا به دهن یا به
دست یا به زبان اشارت کردن. (منتهی الارب). اشاره کردن به لبها یا چشم یا ابروان و یا دهان و ثعالبی در فقه اللغۀ آن را مختص به
لب دانسته. (از اقرب الموارد). اشارت کردن پنهان. (ترجمان القرآن). اشارت کردن. (از اقرب الموارد ||). کرشمه و غمزه کردن.
(از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). برآغالانیدن کسی را. (منتهی الارب). رَمَزان. (از اقرب الموارد ||). پر کردن مشک را.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). گوسپندان را از راعی به جهت بد چرانیدن آن گرفتن و به راعی دیگر دادن. (منتهی الارب).
ناراضی شدن از طرز چرانیدن چوپان گوسفندان را و سپردن آنها را به چوپان دیگر. (از اقرب الموارد ||). جنبیدن و بر جاي
جنبیدن. (منتهی الارب). حرکت کردن. (از لسان العرب). رمازة. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد ||). نرفتن از گرانی و فربهی: هذه
ناقۀ ترمز؛ اي لاتکاد تمشی من ثقلها و سمنها. (منتهی الارب). رمازة. (اقرب الموارد ||). لاغر شدن گوسفند ||. با صوتی خفی و
آهسته آواز دادن. (از متن اللغۀ ||). حزم و دوراندیشی. (از لسان العرب) (از ذیل اقرب الموارد).
رمز.
[رَ / رُ / رَ مَ] (ع اِ) اشاره یا ایماء. ج، رموز. (از اقرب الموارد). اشارت به دست یا به چشم یا به ابرو یا به لب. (دهار). به لب یا چشم
یا به ابرو یا به دهن یا به دست یا به زبان اشاره کردن. (منتهی الارب). اشاره یا کنایه است که در جمیع کتب مشرق زمین علی
العموم و در کتاب مقدس علی الخصوص بسیار است و آن بر دو قسم است صریح و غیرصریح. (قاموس کتاب مقدس) : الاتکلم
3). اهل تمیز را اندك از بسیار کافی بود و رمزي در تقریر بر فضایل و مآثر وافی. (ترجمهء / الناس ثلاثۀ ایام الا رمزاً. (قرآن 41
تاریخ یمینی). دست بر سبلت نهادي در نوید رمز، یعنی سوي سبلت بنگرید.مولوي ||. دقیقه. نکته. (یادداشت مؤلف ||). راز. سِرّ.
چیز نهفته میان دو یا چند کس که دیگري بر آن آگاه نباشد. (ناظم الاطباء). سخنی یا مطلبی یا موضوعی میان دو یا چند کس که
از دیگران پنهان و نهفته باشد : قول مسیح آنکه گفت زي پدر خویش می شوم این رمز بود پیش افاضل. ناصرخسرو. پی بدین رمز
صفحه 1779 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هر کسی نبرد نبرد ره به قاف غیر عقاب.مولوي. میان عاشق و معشوق رمزي است چه داند آنکه اشتر می چراند ||؟؟ معما. - برمز؛
بمعما. بگونه اي که از دیگران پوشیده ماند. بیان کردن مقصود با سخنی و گفتاري یا نوشته اي که جز بر آن کس یا کسان که
معهود است مخفی ماند : حکیمی برمز وانموده است که هیچکس را چشم عیب بین نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 97 ). نزدیک
امیر مسعود سخت پوشیده و به خط خویش پوشیده برمز نبشت. (تاریخ بیهقی ص 117 ). بخط خویش پوشیده برمز و معما ملطفه
نبشت. (تاریخ بیهقی). بیان مقصود با نشانی ها و علائم قراردادي معهود. به وسیلهء علائم یا حروف و یا کلمات و اعداد یا اشکال و
تصایر قراردادي معهود اداي مقصود کردن پنهان ماندن از دیگران را. - تلگراف رمز؛ تلگرافی که فرستنده با علائم و اعداد
قراردادي مخابره کند و گیرنده به کمک کلید رمز آن را کشف سازد و به معناي مطلوب که بر دیگران پوشیده مانده است واقف
شود. - کلید رمز یا مفتاح رمز؛ علائم و اعداد و کلمات یا تصاویر و اشکال قراردادي معهود میان دو یا چند کس که بدان بر نوشته
یا مطلبی که خواهند از دیگران پوشیده ماند وقوف یابند. نهادن معانی اصلی را به جاي علائم قراردادي که مطلب را آشکار سازد
در کتب لغت « د» کشف اصطلاح کنند. - مفتاح رمز؛ کلید رمز ||. نشانه. علامت. دالّ. علامت اختصاري. علامت قراردادي: حرف
در « د» در علم نجوم و تقویم رمز و نشانهء برج اسد است. (لغت نامه). حرف « د» لغت نامه). حرف ) .« بلد » و جغرافیا رمز است از
کتب حدیث رمز است ابی داود صاحب سنن را. (لغت نامه).
رمز.
[رُ] (ع ص، اِ) ابل رمز؛ شتران فربه. (منتهی الارب). در شتر به معنی چاق و فربه است، گویا مفرد آن ارمز باشد. (از اقرب الموارد).
رمزان.
[رَ مَ] (ع مص) برجستن و رمیدن. (منتهی الارب). برجستن و رمیدن آهو. (آنندراج). برجستن آهو. (از اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ ||). اغراء کردن کسی را به چیزي. (از اقرب الموارد). رَمْز. (منتهی الارب).
رم زده.
[رَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) گریخته. (آنندراج). رم دیده. رم کرده. رم خورده. رجوع به رم دیده و رم خورده و رم کرده شود :
رشتهء جذب محبت نکند کوتاهی چه شد اي رم زده، آهوي بیابان شده اي. وحید (از آنندراج).
رمزشناس.
[رَ شِ] (نف مرکب) شناسندهء رمز. واقف بر رمز. دقیقه شناس. اشاره شناس. (آنندراج). کسی که عالم به رموز باشد. (ناظم
الاطباء). رجوع به رمز شود.
رمزك.
[رَ زَ] (اِ) زحلوقۀ. (مهذب الاسماء). زحلوکۀ. (منتهی الارب). زحلوفۀ. جاي لغزیدن کودکان از بالا به نشیب. (از منتهی الارب ذیل
لغت زحلوکۀ). لخشک. چپچله. چچله. ترترك. رمژك. خیزنده. (از برهان قاطع). سرسره. نوعی از بازي است و آن چنان باشد که
کودکان بر تودهء خاك تر می نشینند و دست از خود برداشته فرولغزند. (از برهان قاطع ذیل لغت خیزنده). و رجوع به لخشک و
رمژك و زحلوقه و زحلوکه و زحلوفه شود.
صفحه 1780 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رمزي.
[رَ] (ص نسبی) منسوب به رمز. سِرّي. نهانی و پوشیده. آنچه برمز باشد. رجوع به رمز شود.
رمزي.
[رَ] (اِخ) نامش محمد هادي و از شعراي کاشان بود. در اواخر قرن یازدهم و اوائل قرن دوازدهم می زیست و در موقع تألیف
شیخ ]رمزي ]» : تذکرهء نصرآبادي در قید حیات بود و در اصفهان بسر می برد. (از ریحانۀ الادب). صاحب تذکرهء نصرآبادي آرد
محمد هادي نام دارد ولد حاجی حبیب الله کاشانی، پدرش مرد کدخدایی بوده، او هم در کمال درویشی و نامرادي است. طبعش
نهایت قدرت دارد چنانچه هیچ لطیفه و مثلی در عالم نیست که موزون نکرده باشد چرا که هیچ مثلی مذکور نمی شود که از شعر
خود دلیلی نمی خواند. در فن نقاشی و چوب تراشی هم مانند ندارد و مدتی قبل از این در خدمت مرتضی قلیخان حاکم اردبیل بود
در وقتی که قورچی باشی بود، بعد از آن دست از ملازمت برداشته در اصفهان به حال و کار خود می باشد نهایت خاموشی و آرام
از اشعار او است: رمزي ز کریم اگر خبردار شوي از بهر عطاي او گنهکار شوي جز اینکه کنی گناه و احسان خواهی .« دارد
مستوجب رحمت به چه کردار شوي. آنم که نه حاصلی نه کشتی دارم نه کار به کار خوب و زشتی دارم از من همه می رمند یاران
وطن در دوزخم و طرفه بهشتی دارم. همدم نبود به کنج این دیر مرا در گلشن بیکسی بود سیر مرا همچون الفم براستی پابرجا نبود
حرکت به خانهء غیر مرا. اي مونس و غمگسار دیرینهء من بی یاد تو دل مباد در سینهء من گر پرتوي از لطف تو بر من تابد زربفت
شود لباس پشمینهء من. عارف میان خلق همان با خدا بود در معدن است لعل و ز خارا جدا بود. بترس از ناوك آه فقیران در دل
شبها مگو تیر هوائی بر نشان هرگز نمی آید. وحشی نگهان عاشق غمخوار نخواهند در گلهء آهو نبود راه شبان را. زیردستی را کجا
باك از زبردستی بود هرکه باشد در بلندي بیمش از پستی بود. گوشهء ابرو چو پیش از وعده بنمایی اداست گر هلال عید سی کم
یک نماید خوش نماست. بکاهد دل چو نقص دولت روشندلی بینم چنان کز کاهش مه مغزها در استخوان کاهد.
رمزي.
[رَ] (اِخ) نام وي مصطفی و از شعراي عثمانی است. وي به سال 956 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
رمزي.
[رَ] (اِخ) نام وي عثمان و از شعراي متأخر عثمانی است. وي به سال 1137 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
رمزي.
[رَ] (اِخ) نام و لقب وي محمدافندي و از شاعران متأخر عثمانی است. وي بسال 1143 ه . ق. درگذشته است. (از قاموس الاعلام
ترکی).
رمزي.
[رَ] (اِخ) نام وي علی افندي و از شعراي متأخر عثمانی است. وي به سال 1254 ه . ق. درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).
صفحه 1781 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رمزي.
[رَ] (اِخ) از شعراي عثمانی است که مسند صدارت یافت. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به پیري پاشا شود.
رمزیه.
[رَ زي يَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزي شهرستان اهواز واقع در 30 هزارگزي جنوب غربی اهواز و سه
هزارگزي غرب راه آهن اهواز به خرمشهر. دشتی است گرمسیر با 150 تن سکنه. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول عمده اش
.( غلات و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داري و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رمژك.
[رَ ژَ] (اِ) لغزیدن اعم از آنکه صوري باشد یا معنوي. (برهان). لغزیدن. (آنندراج). لغزش در هر امري. (ناظم الاطباء ||). گناه
کردن. (برهان). گناه و جرم و عصیان. (ناظم الاطباء ||). از جایی فروافکندن. افتادن. (برهان). از جاي افتادن. (آنندراج||).
زحلوکه یعنی جاي لغزیدن کودکان از بالا به نشیب. (ناظم الاطباء). رمزك. زحلوقه. زحلوفه. رجوع به رمزك شود.
رمس.
[رَ] (ع مص) دفن کردن مرده. (منتهی الارب). دفن کردن چیزي و پوشانیدن آن. (از اقرب الموارد). در خاك پنهان کردن.
(زوزنی ||). پوشیده داشتن خبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). سنگ انداختن. (منتهی الارب). سنگ انداختن کسی را. (از
اقرب الموارد ||). هموار و ناپدید کردن پشتهء گور. (منتهی الارب). مقابل تسنیم. (از اقرب الموارد ||). سر به آب فروبردن.
(منتهی الارب) (آنندراج ||). محو کردن آثار چیزي. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد ||). پوشانیدن باد، آثار دیار و خانه ها را.
(از اقرب الموارد (||). اِ) گور. (منتهی الارب). قبري که با زمین اطرافش برابر باشد. (از اقرب الموارد ||). خاك گور. (مهذب
الاسماء) (منتهی الارب). ج، رُموس، اَرماس. (اقرب الموارد). خاك قبر و گور. (برهان). - طیب الله رمسه؛ خدا خاك ویرا پاکیزه
گرداند. دعائی است از براي اموات ||. موضع قبر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رمس.
.Reims - ( [رَ] (اِخ)( 1) رجوع به رنس شود. ( 1