لغت نامه دهخدا حرف ر

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ر

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

راداگز.
[گِ] (اِخ)( 1) یکی از فرمانروایان آلمان بود که در سال 406 م. در شمال رود دانوب لشکر قابل ملاحظه اي از بربرها گردآورد و
صفحه 507 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Radagaise - ( به ایتالیا حمله برد و قسمت شمالی آن را بتصرف آورد ولی سرانجام دستگیر شد و بقتل رسید. ( 1
رادالروز.
[دُرْ رو] (اِخ) این نام در کتاب اخبارالدولۀ السلجوقیه بهمین صورت آمده است، اما ظاهراً مصحف روذراور باشد. شهري نزدیک
نهاوند. و رجوع به روذراور و معجم البلدان و اخبارالدولۀ السلجوقیه ص 131 و 132 شود.
رادامانت.
.Radamante - (1) .( (اِخ)( 1) نام یکی از مردم یونان. وي نسب خود را به ژوپیتر میرسانید. (ایران باستان ج 2 ص 1928
رادامیست.
(اِخ)( 1) نام پسر فرس من پادشاه گرجستان. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2425 ). به امر رادامیست مهرداد برادر فرس من را نابود
کردند و سلطنت ارمنستان به رادامیست تعلق گرفت، اما بلاش اشکانی به ارمنستان حمله کرد و رادامیست را مغلوب نمود و سلطنت
.Radamiste - (1) .(2429 - آنجا را به تیرداد واگذار کرد. (ایران باستان ج 3 صص 2428
رادان.
(اِخ) نام دهی به بوانات فارس. ابن البلخی گوید: مورد و رادان دو دیه است بنزدیک بوّان و هواي آن سردسیر است و بدین دیه
مورد بسیار باشد. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 129 ). و نیز رجوع به نزهۀ القلوب مقالهء سوم ص 124 شود.
رادان.
(اِخ) دهی است از دهستان قهاب بخش حومهء شهرستان اصفهان که در 10 هزارگزي شمال خاوري اصفهان و 3 هزارگزي راه
جدید اصفهان به یزد واقع است. جلگه است و هواي معتدل دارد. سکنهء آن 233 تن میباشد. آب آن از قنات و رودخانه تأمین
میشود و محصول آن غلات و پنبه و صیفی است. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن ماشین روست. مناره اي از بناهاي قدیم دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
رئدان.
[رِءْ] (ع اِ) جِ رئد. همزادان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). رجوع به رئد شود ||. شاخه هاي نرم و نازك. (از متن اللغۀ). رجوع به
رئد شود.
رادانپور.
[دامْ] (اِخ) قصبه اي است در هندوستان واقع در خطهء گجرات. (از قاموس الاعلام ترکی).
رادباده.
صفحه 508 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (اِ) صمغ درخت انجدان است که به عربی حلتیث خوانند. سامانی گفته: این کلمه مرکب است از راد یعنی راي که در لغت هند
بمعنی امیر است و باده بمعنی شراب چه هنود را در خوردن آن ولوع است خاصه بزرگان ایشان را به انغژه میل تمام است و معنی
در فرهنگ رشیدي چنین آمده و صحیح است. (انجمن آرا) (آنندراج). « بادهء بزرگان هند » ترکیبی این عبارت یعنی
رادبرزین.
[بَ] (اِخ) نام یکی از نجباي ایرانیان معاصر بهرام گور پادشاه ساسانی : دگر رادبرزین رزم آزماي کجا زابلستان ازو بد
بپاي.فردوسی. بیاورد هم قارن برزمهر دگر رادبرزین آژنگ چهر.فردوسی.
رادبرگ.
[دِ بِ] (اِخ)( 1) شهري است در آلمان که در ایالت درسد (درسدن) واقع و داراي 15670 تن سکنه است و کارخانه هاي شیشه
.Radeberg - ( سازي، کاغذسازي و ماشین مفتول سازي و چشمهء آب معدنی دارد. ( 1
رادبو.
(اِ مرکب) رادبوي. چوب عود. (برهان). عود را گویند و آن را دارابو نیز خوانند که صحیح تر است و قلب کرده اند. (انجمن آرا).
رجوع به داربوي شود.
رادبوي.
(اِ مرکب) رادبو. عود را گویند و آن را داربو نیز خوانند و آن اصح است همانا قلب کرده اند. (آنندراج). چوب عود. (برهان) :
بمفلس کف مردم رادبوي چو نزد غنی عنبر و رادبوي.فخر زرکوب. رجوع به داربوي شود.
رادتزي.
.Radautzi - ( [دُ] (اِخ)( 1) یکی از شهرهاي رومانی است و داراي 20000 تن جمعیت است. ( 1
رادخر.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه که در هشت هزارگزي باختري رشخوار واقع است
و بر سر راه شوسهء عمومی تربت به رشخوار است. محلی جلگه یی و گرمسیر و سکنهء آن 329 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین
میشود و محصول آن بنشن است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري و کرباس بافی و راه آن نیز اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
رادد.
[دُ] (اِ) شعوري این کلمه را بهمین صورت نقل کرده است بمعنی زمین چمنزاري که پست و بلند باشد، و شعر ذیل را از فردوسی
شاهد آرد : فسیله به رادد همی داشتی شب و روز در دشت نگذاشتی. اما ظاهراً مصحف راود باشد. و در فهرست شاهنامهء ولف نیز
صفحه 509 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راود [ وَ ] ضبط شده است با یک شاهد. هر چند شاهد فوق در چاپ بروخیم نیست. اما در شعر ذیل از عمعق نیز رادد است : ز رادد
برادد ز وادي بوادي ز صحرا بصحرا ز کشور بکشور. عمعق بخاري. رجوع به راود شود.
راددست.
[دْ دَ] (ص مرکب) داراي دستی بخشنده. که با دست راد است. بخشنده. گشاده دست : ردي دانش آراي یزدان پرست زمین حلم و
دریادل و راددست.اسدي.
رادس.
[دِ] (اِخ) نام موضعی قریه مانند به تونس و مردمی در آن به عبادت مشغول. (معجم البلدان ||). نامی که به آن قسمت از مدیترانه
که تونس در ساحل آن قرار دارد داده اند و بدین جهت بندر آن بندر رادس نامیده میشود. (معجم البلدان). و نیز رجوع به قاموس
الاعلام ترکی شود.
راد شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) جوانمرد شدن. بخشنده شدن. سخا. سخاوت. (تاج المصادر بیهقی). رادي.
رادع.
[دِ] (ع ص) باز ایستاده کننده از چیزي. (منتهی الارب). بازدارنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مانع. (فرهنگ نظام). مانع و رادع،
از اتباع است رجوع به هریک از این دو کلمه شود. (منتهی الارب ||). آنکه در وي اثر بوي خوش باشد.
رادع.
[دِ] (ع ص، اِ)( 1) چیزي که مادهء علت را بازگرداند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضد جاذب است و آن دارویی است داراي طبعی سرد
چون آن را بر عضوي نهند در آن ایجاد سردي کند و آن را جمع کند و سوراخهاي آن را تنگ گرداند و حرارت جذب کنندهء
آن را بشکند و هر چیز سیال و روانی که بسوي آن رود جامد شود و یا آنکه سست گردد : پس آن را از سیلان بازدارد و نگذارد
بسوي آن عضو روان شود. و نیز مانع میشود که آن عضو آن را بپذیرد مانند عنب الثعلب یعنی تاجریزي در ورم ها. (از کتاب دوم
قانون بوعلی ص 149 ).و نیز رجوع ببحرالجواهر شود : نخست ضمادي رادع برنهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نخست داروهاي رادع
.Revulsif - Derivatif - ( بکار دارند یعنی داروها که ماده را بازگرداند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ( 1
رادعات.
[دِ] (ع اِ) جِ رادعۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به رادعۀ شود.
رادعۀ.
[دِ عَ] (ع ص)( 1) تأنیث رادع. بازدارنده: و فیه قوة رادعۀ. ج، رادعات، روادع. (ناظم الاطباء ||). پیراهن پیسه بزعفران یا بدیگر بوي
صفحه 510 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Repercussif, ve - ( خوش. (منتهی الارب). ردیع: ثوب ردیع؛ مصبوغ بالزعفران. (اقرب الموارد). ( 1
رادف.
[دِ] (ع ص) پیروي کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به رادفۀ شود.
رادفور.
[فُ] (اِخ)( 1) نام شهري از بریتانیاي کبیر، کنت نشین نوتینگهام در کنار کانالی واقع است و 15 هزار سکنه دارد. صنعت توربافی و
.Radford - ( شب کلاه و جوراب بافی آن معروف است و معادن زغال سنگ فراوان دارد. ( 1
رادفۀ.
[دِ فَ] (ع ص) در پی درآینده (||. اِ) شاخ فزونی که از تنهء خرمابن برآمده باشد. (منتهی الارب). رادوف. (اقرب الموارد ||). پیه.
ج، روادف. (منتهی الارب). رادوف. (اقرب الموارد). رجوع به رادوف شود ||. خط هاي پیه. (از اقرب الموارد). خطوط چربی در
بدن. (ناظم الاطباء ||). سرین. (منتهی الارب) (آنندراج ||). نفخهء دوم صور اسرافیل علیه السلام. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان
القرآن جرجانی ||). روز قیامت. (دهار ||). کار سخت تر از اول. (منتهی الارب).
رادکار.
(ص مرکب) بخشنده. رجوع به راد شود.
رادکان.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش مرکزي شهرستان گرگان که در 54 هزارگزي جنوب باختري گرگان واقع است.
ناحیه اي است کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 200 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوب و
مقدار کمی برنج و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. زنان پارچه هاي نخی و کرباس میبافند راه آن نیز مالرو میباشد.
.( در هنگام تابستان عده اي از آبادي گرگان بدین ده میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رادکان.
.( (اِخ) برجی مقبره مانند است که در نزدیک بندرگز واقع است. (از تاریخ صنایع ایران ص 235
رادکان.
.( (اِخ) برجی مقبره مانند که در نزدیک قوچان واقع است. (تاریخ صنایع ایران ص 235
رادکان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. واقع در 12000 گزي ضیاءآباد، کنار راه شوسهء همدان.
صفحه 511 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کوهستانی و سردسیر و آب آن از قنات و رودخانهء ابهرچاي است. سکنهء آن 191 تن است. محصول آن غلات و کشمش و یونجه
.( و شغل اهالی زراعت است. از آثار قدیم امامزاده اي دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رادکان.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش حومهء شهرستان مشهد است. حدود دهستان: از طرف شمال و شمال خاوري کوه هزار مسجد،
جنوب و جنوب باختري دهستان چناران، باختر بکوه تخت رستم محدود است، رودخانهء کشف رود از این دهستان سرچشمه
میگیرد و تا پل خاتون جریان پیدا می کند. موقعیت دهستان کوهستانی و جلگه و هواي آن معتدل و سالم است. آب این دهستان از
رودخانه و چشمه سار و قنوات تأمین میشود. محصول عمده عبارت است از غلات، پنبه، کنجد، بن شن، انواع میوجات و اشجار.
محصول دامی: روغن، پنیر، پشم، پوست بحد وفور و صادرات معتنابهی دارد. زیرا ساکنان این دهستان علاوه بر شغل زراعت مالدار
.( میباشند. این دهستان از 34 آبادي تشکیل شده و داراي 8391 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رادکان.
(اِخ) مرکز دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 88 هزارگزي شمال باختري مشهد سر راه شوسهء قدیمی مشهد به
قوچان واقع است موقعیت آن جلگه و داراي هواي معتدل است. سکنهء آن 2350 تن که فارسی زبان میباشند. آب آن از رودخانه و
قنات و محصولات آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیبافی است و راه آن اتومبیل رو میباشد. دبستان هم
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رادکلیف.
[كِ] (اِخ)( 1) یکی از شهرهاي انگلستان که در کنت نشین لانکاستر( 2) واقع است. این شهر در نزدیکی منچستر است و 26000
Radcliffe. (2) - - ( جمعیت دارد کارخانه هاي کتان بافی و کاغذسازي و محصولات شیمیایی آن اهمیت دارد. ( 1
.Lancastre
رادکی.
.( (اِخ) نام طایفه اي از طوایف کرد. (کرد و پیوستگی نژادي و تاریخی او ص 105
رادگند.
[دِ گُ] (اِخ)( 1) سنت. نام ملکهء فرانسه. وي در حدود سال 520 م. در تورن تولد یافت و در سال 587 م. در پواتیه مرد. هنوز بسن
ده سالگی نرسیده بود که کلوتر اول پادشاه فرانسه، برتر( 2) پدر او را که پادشاه تورن بود و دو عمویش را کشت و او را نیز به
.Sainte Radegonde. (2) - Berthaire - ( اسیري برد. ( 1
رادم.
[دُ] (اِخ)( 1) یکی از شهرهاي لهستان و داراي 62519 تن سکنه است. و حومهء آن نیز 196200 تن جمعیت دارد، در این شهر
صفحه 512 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Radom - ( کارخانه هاي ذوب آهن و ریسندگی و پوست پیرایی وجود دارد. ( 1
رادمان.
(اِخ) نام سرداري ارمنی و معاصر خسروپرویز پادشاه ساسانی. رادمان سپهدار خسروپرویز بود و معنی کلمه رادمنش است. (از
فرهنگ ایران باستان پورداود ص 73 ) : چو گردوي و شاپور و چو اندیان سپهدار ارمینیه رادمان. فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 9
.( ص 2682
رادمرد.
جوانمرد. آزادمرد. کریم .« مرد » بمعنی بخشنده و کریم و شجاع و دلیر و خردمند، و ،« راد » [مَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مرکب از
الطبع. (آنندراج). رجوع به راد شود : ولکن رادمردان جهاندار چو گل باشند کوته زندگانی.دقیقی. چو نامه سوي رادمردان رسید
که آمد جهانجوي دشمن پدید.دقیقی. شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان و اسپهبدان.دقیقی. درود جهانبان بر آن رادمرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد.فردوسی. تو آن کن بخوبی که او با تو کرد بپاداش کوشد دل رادمرد.فردوسی. ز بهر درم تا نباشی
بدرد بی آزار بهتر دل رادمرد.فردوسی. گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش رادمردان بچنین عذر ببخشند گناه.فرخی. رادمرد و
کریم و بی خلل است راد و یکخوي و یکدل و یکتاست.فرخی. این رادمرد را بکه خواهم قیاس کرد کاندر جهان بفضل ز مادر چنو
نزاد.فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب.منوچهري. فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد که درد از فرومایه
بایدش خورد.اسدي. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام.ناصرخسرو. مرد را گفت رادمرد حکیم اینت بیچاره
اینت مرد سلیم.سنائی. رادمردي کریم پیش پسر داد چندین هزار بدرهء زر گفت بابا نصیبهء من کو گفت قسم تو در خزانهء
هو.سنائی. سفلگان را و رادمردان را کار بر یک قرار و حال نماند.خاقانی. خاصه کز گردش جهان ز جهان آن جوان عمر رادمرد
گذشت.خاقانی. رادمردان غافلان عهد را از شراب جود مست خود کنند.خاقانی. صندوقهء این رواق گردان غرق است بخون
رادمردان.نظامی.
رادمردي.
[مَ] (حامص مرکب) عمل رادمرد. کریم طبعی. بخشندگی. جوانمردي. آزادمردي : سوي مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره
رادمردي بهشت.دقیقی. رادمردي به دهر دانی چیست با هنرتر ز خلق دانی کیست آنکه با دوستان تواند ساخت وآنکه با دشمنان
تواند زیست. ترکی کشی ایلاقی. که هر کو ز گفت خود اندر گذشت ره رادمردي ز خود درنوشت.فردوسی. درخت بزرگی و
گنج وفا درِ رادمردي و بند بلا.فردوسی. رادمردي و نیکنامی را جز براي تو می نجنبد باد.فرخی. هر کجا گرم گشت با خوي او
رادمردي برون دمد ز مسام.فرخی. تازه رویی و رادمردي و شرم بازیابی ازو به هر هنگام.فرخی. اصل و فهرست رادمردي را جز در
شاه درج و دفتر نیست.عنصري. اگر رادمردي کند پهلوان ببخشد بما بیگناهان روان.اسدي. نه نه، گرچه پیمبري شد ختم رادمردي
برفت باز عدم.خاقانی. زادسرو رادمردي بر چمن پژمرده شد ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی. خاقانی.
رادمنش.
[مَ نِ] (ص مرکب) کریم الطبع. (آنندراج). کریم طبع و سخاپیشه. (برهان) : رادمنش پیر جهاندیده اي در همه اخلاق پسندیده اي.
.( رکن الدین بکرانی (از شعوري ج 2 ورق 7
صفحه 513 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رادن.
[دِ] (ع ص) اسم فاعل از ردن. رجوع به رَدن و رَدَن شود (||. اِ) زعفران ||. سرخی به زردي آمیخته. و منه بعیر رادنی و ناقۀ رادنیۀ؛
اي، خالطت حمرته صفرة. (منتهی الارب) (آنندراج). احمر رادنی: خالطت حمرته صفرة کالورس. (اقرب الموارد).
رادنی.
[دِ نی ي] (ع ص نسبی) منسوب به رادن. رجوع به رادن شود.
رادنیۀ.
[دِ نی يَ] (ع ص نسبی) تأنیث رادنی؛ ناقۀ رادنیۀ؛ اي خالطت حمرته صفرة. (منتهی الارب). رجوع به رادن و رادنی شود.
رادو.
(اِخ) دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار. که در 18 هزارگزي باختر دشتیاري و کنار راه مالرو دج
بدشتیاري واقع است. ناحیه اي است جلگه اي و گرمسیر داراي 300 تن سکنه. آب آن از چاه و باران تأمین میشود و محصول آن
حبوب، ذرت و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است راه آن مالرو و ساکنان آن از طایفه سردارزایی هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 8
رادو.
(اِخ) دهی است از دهستان میرعبدي بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار که در چهارهزارگزي شمال دشتیاري و سه هزارگزي شمال
راه مالرو باهو کلات بدشتیاري واقع است. ناحیه اي است جلگه اي و گرمسیر، مالاریایی و سکنهء آن صدتن بلوچ میباشند آب آن
از رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات و خرما و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالروست ساکنان آن
.( از طایفه سردارزایی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رادوف.
(ع اِ) خطهاي پیه. (از اقرب الموارد ||). شاخ فزونی که از تنهء خرمابن برآمده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج،
روادیف. (منتهی الارب). و نیز رجوع به رادفۀ شود.
رادوف.
(اِخ) نام مردي از ابی عباد. (منتهی الارب).
رادومیر.
[دُ] (اِخ) قصبه اي است در بلغارستان که در سنجاق کوستندیل واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی).
صفحه 514 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رادومیسل.
- ( [دُ] (اِخ)( 1) یکی از شهرهاي اوکرائین( 2) روسیه است که در نزدیکی کیف واقع شده و داراي 12445 نفر جمعیت است. ( 1
.Radomysle. (2) - Ukraine
رادوویز.
(اِخ) ناحیه اي است در قضاي نارده که سابقاً جزء یونان بوده. (از قاموس الاعلام ترکی).
رادوویشته.
[تَ] (اِخ) قضاي رادوویثسته در منتهاي جنوب شرقی ولایت قوصوه قرار دارد. از شمال شرقی بحدود بلغارستان و از جنوب شرقی و
جنوب و جنوب غربی بولایت سلانیک و از شمال غربی به قضاي اشتیب و قوچانه محدود است و مرکب از 59 قریه است. (از
قاموس الاعلام ترکی).
رادوي.
(اِخ)( 1) موبد بزرگ زمان یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی. آنگاه که ماهوي سوري آسیابان را بکشتن یزدگرد میفرستاد رادوي
او را اندرز میدهد و از کار زشت برحذر میدارد. فردوسی در این باره چنین آورده است : یکی موبدي بود رادوي نام بجان از خرد
1) - در چ بروخیم، ) .( برنهاده لگام بماهوي گفت اي بداندیش مرد چرا دیو چشم ترا خیره کرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2995
زادوي آمده است با نسخه بدل رادوي.
رادة.
[دَ] (ع ص) (از: رود) امرأة رادة؛ زنی که در خانهء همسایه بسیار آمد و رفت نماید. (منتهی الارب). رؤدة ||. جِ رائد. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب). رجوع به رائد شود ||. ریح رادة؛ باد نرم. ریح ریدة. (منتهی الارب).
رادة.
[رادْ دَ] (ع اِ) چوبی است در مقدم گردون که به پهنا بسته میشود میان دو چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). فایده؛
گفته میشود: هذا الامر لا رادة فیه؛ اي لا فائدة. (منتهی الارب).
راده.
[رادْ دَ] (ع اِ) به اصطلاح کتابت علامت و یا عددي که بر بالاي سطري گذارند تا دلالت کند و نشان دهد کلام محذوف و از تو
افتاده اي را که در حاشیه نوشته اند. (ناظم الاطباء). علامتی از اعداد یا چیز دیگر که در متن کتابی نهند و همان علامت را در
حاشیه یا ذیل ورق تکرار کنند تا خواننده بحاشیه یا ذیل متوجه شود. (یادداشت مؤلف).
رأدة.
صفحه 515 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ دَ] (ع اِ) مؤنث رأد. زن جوان نیکو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن خوبروي از لحاظ تشبیه به
شاخهء تر و تازه. (از المنجد). و رجوع به رأد شود. رادة بتسهیل همزه نیز آمده. (از اقرب الموارد).
رادي.
(ع ص، اِ) شیر غرنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
رادي.
(حامص) جوانمردي. بخشندگی. سخاوت. (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) : شاهی که بروز رزم از رادي زرین نهد او به تیر
در پیکان تا کشتهء او از آن کفن سازد تا خستهء او از آن کند درمان.رودکی. دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش
بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی و رادي و شایستگی.فردوسی. بمردي و رادي و راي و خرد از اندیشهء هر
کسی بگذرد.فردوسی. بدان کان شهنشاه خویش منست بزرگی و رادیش پیش منست.فردوسی. وفا خو کن و درع رادي بپوش
کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش. فردوسی. کف برادي گشاده اي که چو مهر دست دادت خداي با کف راد.فرخی. رادي برِ تو
پوید چون یار برِیار بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین. فرخی. اندر این گیتی بفضل و رادي او را یار نیست جز کریمی و عطا
بخشیدن او را کار نیست. فرخی. از آن کش روان با خرد بود جفت کسی باددستی ز رادي نگفت.اسدي. بهین رادي آن دان که بی
درد و خشم ببخشی نداري بپاداش چشم.اسدي. برادي دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست.اسدي. برادي
کشد زفت و بدمرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. (گرشاسب نامه). بعدل و رادي ماند بجاي ملک جهان بلی که چون تو ندیده
ست شاه عادل و راد. مسعودسعد. هر مرد که لاف زد، شدش مردي باد شد رادي خاك، چون به منت بر داد. مسعودسعد. دست
خود چون دراز بیند مرد شود اندر سخا و رادي فرد.سنائی. باددستی و رادوکاري نیست بهتر از باددستی و رادي.سوزنی. ماه را با
زفتی و رادي چکار در پی خورشید پوید سایه وار.مولوي ||. حکمت. (آنندراج) (غیاث اللغات) : بسوگ اندر آهنگ شادي کنم
نه از پارسائی و رادي کنم.فردوسی. سخن بشنو اي نامور شهریار برادي یکی پند آموزگار.فردوسی. در وزیري نکنی جز همه حرّي
تلقین در ندیمی نکنی جز همه رادي تعلیم.فرخی. اي صورت تو بر فلک رادي آفتاب اي عادت تو بر تن آزادگی روان.فرخی. آن
پسندیده برادي و بحرّي معروف آن سزاوار بشاهی و بتاج اندر خور.فرخی ||. شجاعت. (آنندراج) (غیاث اللغات). دلیري : همه
مردمی باید آیین تو همه رادي و راستی دین تو. فردوسی. ابا هر که پیمان کنم بشکنم پی و بیخ رادي بخاك افکنم.فردوسی. آزاده
برکشیدن و رادي رسوم اوست و آزادگی نمودن و رادي شعار او. فرخی.
رادیان.
(اِخ) نام قومی است. (آنندراج).
رادیان.
(فرانسوي، اِ)( 1) واحد زاویه است و مقدار آن زاویهء مرکزي است که قوس آن برابر با شعاع دایره باشد و مقدار آن برحسب درجه
.Radian - ( چاپ انگلیس سال 1945 ذیل کلمهء رادیان). ( 1 « چمبرز » پنجاه و هفت درجه و کسري است. (دیکسیونر فنی شامبر
رادیسل.
صفحه 516 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سِ] (فرانسوي، اِ)( 1) در اصطلاح گیاه شناسی ریشهء فرعی گیاه. به این توضیح که از ریشهء اصلی پس از مدتی ریشه هاي دیگري
- ( بنام ریشهء فرعی یا رادیسل خارج میگردد که خود آنها نیز بنوبه خود منشعب میشوند و ریشه هاي فرعی بوجود می آورند. ( 1
.Radicelle
رادیکال.
(فرانسوي ص، اِ)( 1) بمعانی: ریشه اي، اصلی، اساسی. (فرهنگ نفیسی ||). در اصطلاح ریاضی عبارتست از ریشهء عددي و
بار در n منظور آن است که عددي بدست آوریم که اگر آنرا o a است. مثلا اگر بنویسیم n o علامت آن در ریاضی به این شکل
بدست آید. (دایرة المعارف علمی انگلیس وانوستراند( 2) چ 2 ذیل کلمهء رادیکال). اعداد منفی داراي a خود ضرب کنیم عدد
را نیز طوري پیدا کنیم که اگر آن را به توان a را برگزینیم و عدد منطق دیگري مثل A ریشهء موهومی هستند. اگر عدد منطق مثبت
نمایش o A = a بوسیله m نامیم و آنرا A اُم عدد m را ریشهء a . شود A عدد صحیح و مثبت) برسانیم مساوي m(m ( (قوه
می a مساوي A ام عدد m یا ریشهء A مساوي m بتوان a و می گویند o A = a یا A =am نتیجه میشود که m میدهیم و از آنجا
جبر و آنالیز تألیف ) .o A= a مساوي 2 باشد از نوشتن آن در فرجهء رادیکال صرف نظر کرده می نویسند m باشد. در موقعی که
رجوع به کتاب جبر و V : دکتر مجتهدي از انتشارات دانشگاه تهران چ 1 ص 64 ). و در کشورهاي عرب زبان بصورت ذیل باشد
که اگر a عددي است مانند A اُم عدد m مقابلۀ تألیف محمد بن موسی الخوارزمی چ مصر ص 23 شود. چنانکه گفته شد ریشهء
را نماینده یا شمار ریشگی گویند اما باید دانست ریشهء زوج هر m o A= a m یا am = A گردد A برسد حاصل مساوي m بقوه
625 و آن را اینطور میخوانند ریشهء چهارم 625 برابر است با باضافه یا منهاي 5 و اعداد = عدد مثبت دو عدد 4 قرینه است مانند 5
منفی داراي ریشهء زوج نیستند. (خلاصه ریاضیات بیرشک و انواري ص 49 چ اول ||). در اصطلاح ریاضی نام شکلی است
معتقد به اصلاحات اساسی. (فرهنگ نفیسی). در اصطلاح سیاست بویژه در فرانسه بر گروهی اطلاق شود که || o : بصورت ذیل
طرفدار اصلاحات اساسی هستند در برابر محافظه کاران و پیروان این مکتب را رادیکالیست خوانند و حزب رادیکال در فرانسه یکی
.Radical. (2) - Vannostrand´s - ( از احزاب سیاسی آن کشور است. ( 1
رادي کردن.
.( [كَ دَ] (مص مرکب)جوانمردي و بخشندگی کردن : آسمان آن سال هیچ رادي نکرد بباران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460
رجوع به رادي شود.
رادي ناکه.
[كِ] (اِ) نام روغنی بدبو با بوئی زننده... که بعهد داریوش کبیر از محلی بنام آژدریک کا نزدیک شوش از چاه استخراج میکردند و
.( ظاهراً همان نفت بوده است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 682
رادیو.
مصدر آن رادیه( 2) ، بمعنی شعاع دادن، شعاع افکندن، پرتو دادن، پرتو افکندن که « بی سیم - پرتو مجهول » [يُ] (فرانسوي، اِ)( 1) از
بصورت اسمی و صفتی هر دو بکار رود در صورت صفتی( 3) بمعنی مشعشع و نورانی و در صورت اسمی( 4) علامت اختصاري
رادیوتلگرافی، رادیوتلفنی، و رادیوگرافی است. و در فارسی به ابزاري برقی (الکتریکی) اطلاق شود که صوت را از فواصل دور
صفحه 517 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ضبط و پخش کند( 5) و آن عبارت از دستگاه گیرنده اي است که امواج صوت را از مرکز یا استودیوي خاصی پخش میکند و هم
اکنون از بزرگترین وسایل تبلیغی و سیاسی و فرهنگی بشمار میرود. در دائرة المعارف بریتانیا آمده است: همچنانکه در سایر موارد
پدیده هاي مهم فیزیکی واقع میشود امواج رادیویی هم از لحاظ تئوري از سالها پیش از آنکه جنبهء عملی یابد، شناخته شده بود.
1873 م. بسط یافت به تئوري الکترومغناطیسی موج - جیمز کلرك ماگزوئل در تئوري الکترومغناطسی نور که بین سالهاي 1867
در فضا اشاره کرد اما تا سال 1887 که هنریخ هرتس اول دفعه در لابراتوار آن چیزي را که بنام امواج هرتز معروف است ایجاد کرد
و بعداً بنام امواج رادیویی شناخته شد و همین امواج ابتدا امواج هرتز و بعد امواج رادیویی نامیده شد تا آن زمان کسی پیدا نکرده
بود. هرچند امواج رادیویی از لحاظ فیزیکی از امواج نوري بزرگترند ولی هردوي آنها در فضاي آزاد با یک سرعت منتشر میشوند
گرچه از دو زمینه این دو موج باهم اختلاف دارند طول امواج رادیویی بزرگتر از طول امواج نوري است (cm/sec10× 2998 )
گذشته از این برخلاف امواج نوري امواج رادیویی ساخت بشر همیشه فاز پیوسته هستند و این امر اجازه میدهد که در آنها طنین
000556 میلیمتر است. اما امواج رادیویی از 6 میلیمتر / بکار رود. (از دایرة المعارف بریتانیکا). طیف رادیویی: طول موج رنگ سبز 0
تا 6 میلیون متر طول دارند و رویهم داراي 7 گروه طیف هاي مختلف هستند به این ترتیب: فرکانس کوتاه: از 1000 تا 10000 متر
فرکانس متوسط: از 100 تا 1000 متر فرکانس بلند: از 10 تا 100 متر فرکانس بلندتر: از 1 تا 10 متر فرکانس بسیار بلند: از 1 تا 10
دسیمتر فرکانس مافوق بلند: از 1 تا 10 سانتی متر فرکانس بینهایت بلند: از 1 تا 10 میلیمتر مهندسی رادیو: منظور از مهندسی رادیو،
دانش بکار بردن امواج رادیو بعنوان برندهء اطلاعات است که اکنون در فرستادن نوشته، صدا، عکس، تلگراف، میکروفون، دوربین
تلویزیونی (فرستندهء تلویزیون) بکار میرود. بمنظور آنکه آنتن هاي گیرنده بهتر بتواند امواج الکترومغناطیسی یا رادیوئی را بگیرند
و پخش کنند بدستگاه تقویتی موج که آمپلی فایر (بسط و توسعه دهنده) نام دارد نیازمند گردیدند. تاریخچهء رادیو در ایران.
تاریخچهء برقراري دستگاه فرستنده رادیو در ایران از سال 1319 ه . ش. آغاز میشود. اولین دستگاه فرستنده روز چهارم اردیبهشت
آن سال بفرمان رضاشاه پهلوي و بدست محمدرضا پهلوي که در آنوقت سمت ولایتعهدي داشت شروع بکار کرد. این دستگاه را
آنروز رادیو تهران میگفتند و عبارت از یک فرستندهء کوچک دو کیلواتی بود که با موج متوسط کار میکرد و زیر نظر وزارت
فرهنگ بود. در اواخر سال 1319 این سازمان ادارهء کل انتشارات و تبلیغات نامیده شد و از سال 1333 سازمان آن توسعهء بسیار
یافت و داراي سازمانهاي وسیع اطلاعات و اخبار و فیلم، رادیو ایران، دفتر فنی و امور اداري است که سرپرست هر قسمت در مورد
کار آن بخش مسئولیت مستقیم دارد. سازمان ادارهء کل انتشارات و رادیو، که از سال 1330 به این نام خوانده شد، در فراهم
آوردن اطلاعات، تهیه فیلم ها و گرفتن آخرین خبرهاي مهم جهان و ایران و نیز در شناساندن ایران و افتخارات و پیشرفتهاي آن
بجهانیان و توزیع نشریه هاي گوناگون و مطالب مورد نیاز سفارتخانه هاي ایران در کشورهاي دیگر گامهاي سودمند برداشته و
برمیدارد. وابستگان و خبرگزاران این سازمان همواره در کشورهاي بزرگ جهان با محافل مطبوعاتی و فرهنگی حوزهء مأموریت
خود در تماس هستند و اطلاعات و اخبار و بولتن هاي خود را با آنها مبادله می کنند. همچنین در ادارهء کل انتشارات و رادیو دایره
اي براي راهنمایی نمایندگان مطبوعات و جهانگردان خارجی در حال فعالیت است. خبرگزاري پارس از سال 1319 زیر نظر ادارهء
رادیو انجام وظیفه میکرده است. سازمان فیلم براي شناساندن ایران فیلم هایی تهیه می کند که تاکنون چند حلقهء آن از جمله
در کشورهاي خارجی و ایران نمایش داده شده است. در سال 1335 فرستنده « اصفهان جهانی از هنر » و « تهران پایتخت کشور ایران »
دو کیلوواتی موج متوسط رادیو به پنجاه کیلوواتی تبدیل شد و در سال 1336 یک فرستندهء صد کیلوواتی جاي آن را گرفت و
براي فرستنده پنجاه کیلوواتی طرح ریزي « رادیو تهران » خوانده شد و برنامه هاي جداگانه اي بنام « رادیو ایران » ایستگاه بزرگ اخیر
شد. استودیو و ساختمانهاي جدید دستگاه وسیع انتشارات و رادیو پس از ایجاد فرستندهء صد کیلوواتی ساخته شد و روز چهارم
اردیبهشت 1338 افتتاح گردید و اکنون این سازمان 14 استودیو براي ضبط برنامه ها بر روي نوار دارد که دو استودیوي بزرگ آن
صفحه 518 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هر کدام گنجایش 150 تا 200 تن تماشاچی دارد و در برنامه هاي موزیک، نمایش، مسابقه و سخنرانی هاي علمی از آنها استفاده
میشود. ادارهء کل انتشارات و رادیو علاوه بر دو ایستگاه در تهران دوازده ایستگاه در شهرستانها دارد که مجموع آنها را شبکهء
رادیو ایران میگویند و از فرستنده هاي شهرستانها برخی مانند فرستندهء بزرگ اهواز صد کیلوواتی است. (از گزارش رسمی ادارهء
- ( یونانی است. (وبستر). .صورت صفتی ( 3 Radius اصل کلمه از Radio. (2) - Radier - (1) .( کل انتشارات و رادیو)( 6
6) - پس از پیروزي انقلاب اسلامی کلیهء فعالیتهاي ) . حاشیهء برهان قاطع چ معین ج 2 ص 926 - (Radieux (4) - Radio. (5
رادیوئی و تلویزیونی در سازمانی بنام صدا و سیماي جمهوري اسلامی ایران تمرکز و توسعهء بسیار یافته است.
رادیوآکتیو.
[يُ] (فرانسوي، ص مرکب)( 1) یا رادیوآکتیف. جسمی که از خود پرتو مجهول بیرون دهد و تأثیرات الکتریکی تولید کند. رجوع
.Radioactive - ( به رادیوآکتیویته شود. ( 1
رادیوآکتیویته.
[يُ تی تِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) اجسام رادیوآکتیو. در سال 1897 م. بکرل( 2) دانشمند فرانسوي ملاحظه نمود که چون املاحی
از اورانیوم را در جعبهء فلزي قرار دهیم با وجود آنکه با خارج ارتباطی ندارند املاح اورانیوم اشعه اي از خود بخارج میفرستند که
بر روي صفحه حساس عکاسی اثر مینماید بعداً مادام کوري( 3) ملاحظه نمود که این خاصیت در توریوم( 4) نیز وجود دارد پس از
آن بکشف مادهء دیگري از سنگ معدن اورانیوم موفق شد موسوم به پشبلاند( 5) که فوق العاده فعال تر از اورانیوم خالص میباشد و
از آن رو موفق به کشف رادیوم در املاح فوق الذکر گردید. امروزه در حدود 30 عنصر نظیر اورانیوم کشف شده است. این اجسام
را رادیوآکتیو نامند و خاصیتی در این اجسام وجود دارد که این اجسام میتوانند بخودي خود اشعه اي خارج نمایند که به
رادیوآکتیویته موسوم است. باید دانست که رادیوآکتیویته از خواص اتم میباشد و آزمایش نشان داده که این اشعه در اثر تجزیهء
هستهء مرکزي اتم بوجود می آید. مهمترین عناصر رادیوآکتیو عبارتند از اورانیوم، توریم، رادیوم، آکتینیوم( 6). تشعشع اجسام
رادیوآکتیو - از تأثیر یک حوزهء مغناطیسی بر روي اشعهء ایجادشدهء توسط یک جسم رادیوآکتیو معلوم شده که اجسام
آلفا) که از ذراتی تشکیل شده اند که داراي الکتریسته مثبت میباشند این )a رادیوآکتیو داراي سه نوع اشعه میباشند. 1- اشعهء
منحرف میشوند این اشعه هوا را H ذرات از هستهء مرکزي اتم هلیوم (هلیون) تشکیل شده اند این اشعه بطرف چپ حوزه مغناطیسی
بتا) که از ذراتیکه )b یونیزه مینمایند. قابلیت نفوذ آنها خیلی کم است بطوریکه یک صفحه کاغذ مانع عبور آنها میگردد. 2- اشعهء
داراي الکتریسته منفی میباشند تشکیل شده و با سرعت زیادي پرتاب میشوند و این ذرات که از الکترن تشکیل شده با سرعت
نظیر اشعهء کاتودیک میباشند ولیکن سرعت و قابلیت نفوذشان بیشتر است و b 290000 کیلومتر در ثانیه حرکت مینمایند. این اشعهء
با طول موج فوق العاده کوتاه تشکیل شده اند X گاما) که از اشعه ) g منحرف میشوند. 3- اشعهء H بطرف راست حوزهء مغناطیسی
01/ و بهیچوجه حوزهء مغناطیسی بر روي آنها اثر نداشته و بطور مستقیم خارج میشوند چون طول موج آنها کوتاه و در حدود 0
حاصل از رادیوم میتوانند از ورقهء سرب به g انگسترن میباشد قابلیت نفوذ این اشعه فوق العاده است. بطوریکه بعضی از انواع اشعهء
با اتمهاي اجسام رادیوآکتیو حاصل b از برخورد اشعه X ضخامت چندین سانتیمتر عبور نمایند امروزه فرض میکنند که اشعهء
میشوند. تشعشع اجسام رادیوآکتیو با آزاد شدن مقداري انرژي بشکل حرارت همراه است مادام کوري با قرار دادن رادیوم در یک
کالریمتر ملاحظه نمود که یک گرم رادیوم در یک کالریمتر پس از یک ساعت 135 کالري حرارت تولید میکند. موارد استعمال
اجسام رادیوآکتیو - در طب براي معالجهء بعضی از امراض از قبیل سرطان و سل بکار میرود و براي این منظور بیشتر از رادیوم
صفحه 519 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
Radioactivite. (2) - H. Becquerel. - ( استفاده میشود. (فیزیک سال ششم طبیعی رفیع زاده بروخیم حاج سیدجوادي). ( 1
.(3) - Mme Curie. (4) - Torium. (5) - Pechblende. (6) - Actinium
رادیوآکتیویته.
[يُ تی تِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) موضوع (رادیواکتیویته) یا رادیواکتیوي یا عمل صادر شدن ذرات بسیار خرد، از نظر مصنوعی
در موقع شکستن بعضی از اتمهاست. و از نظر طبیعی، انتشار خودبخود نیرو از طرف ماده است. بموجب تحقیقاتی که هانري بکرل
معلوم شد که اورانیوم و املاح آن داراي خاصیت صدور دائمی تشعشعات مخصوصی » متولد، در ( 15 دسامبر 1825 م.) انجام داد
البته منظور از اینکه صفحهء عکاسی را متأثر میسازد این .« میباشند که صفحهء عکاسی را متأثر میسازد و هوا را الکتریسته دار میکند
است که از ماوراء اشیائی از قبیل چوب و غیره هم این عمل را انجام میدهد و بواسطه روشنایی روز نیست و حتی در بعضی از مواد
رادیوآکتیو در صورتیکه در کشو میز دور از نور قرار گیرند صفحهء عکاسی را متأثر میسازد. گذشته از اینها معدودي از سنگین
ترین عناصر مانند اورانیوم و رادیوم اتمهائی دارند که می شکنند و تشعشعاتی بسیار نیرومند می دهند عناصري را که به این نحو
منفجر میشوند رادیوآکتیو میگویند. طرز شناختن عناصر رادیوآکتیو: عنصرهاي رادیوآکتیو را عنصرهاي مؤثر یا اتمهاي نشاندار می
نامند، زیرا که میتوان آنها را بوسیلهء تشعشعاتی که بی انقطاع صادر میکنند، شناخت. از سه راه میتوان وجود یک عنصر مؤثر را
تحقیق کرد: 1- پرده نورافشان یا فلوئورسان. 2- فیلم عکاسی 3- کنتور گایگر. و اینک به شرح هریک می پردازیم: 1- بوسیلهء
پردهء نورافشان یا فلوئورسان از این جهت که وقتی تشعشات یک ایزوتوپ رادیوآکتیو بیک پرده نورافشان برسد از آن نور برمی
خیزد. 2- در فیلم عکاسی تشعشعات ایزوتوپهاي رادیوآکتیو در روي ترکیب شیمیایی آن همان اثر نور را می بخشند. 3- کنتور
گایگر ابزاري است که در آن لوله اي تعبیه شده است که در مقابل تشعشعات رادیوآکتیو بسیار حساس است هر زمان این کنتور در
مجاورت مادهء رادیوآکتیوي واقع شود، صدایی از بلندگوي آن شنیده میشود، یا نوري از آن برق میزند. انواع اشعه صادرشونده از
نافذترین این (g) . اشعه گاما -b) اشعه بتا. ( 3 -a) ماده. اشعهء صادرشونده از مواد رادیوآکتیو برسه گونه اند: 1- اشعه آلفا. ( 2
.Radioactivite - ( اشعه اشعهء گاماست که شبیه به اشعهء ایکس است ولی طول موج آن کمتر است. ( 1
رادیوس.
.Radius - ( (فرانسوي، اِ)( 1) بمعنی استخوان زند اعلی. (فرهنگ نفیسی). رجوع به ترکیب زند اعلی در ذیل زند شود. ( 1
رادیوسکپی.
2) که بدرون آن تابانیده )« اشعهء مجهول » [يُ كُ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) مشاهدهء مستقیم درون اجسام کدر بکمک اشعهء نافذ
- ( میشود( 3). پرتوبینی( 4). از این کار در پزشگی به منظور تشخیص بیماري و پیشگیري هاي بیماریها استفاده میشود. ( 1
از وبستر. ( 4) - از حیّم. - (Radioscopie. (2) - Rayons x. (3
رادیوگراف.
بدرون اجسام و اعضاي کدر بر روي صفحهء « اشعهء مجهول » [يُ گِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) تصویري که از تابیدن اشعهء نافذ
.Radiographe - ( حساس پیدا میشود. ( 1
صفحه 520 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رادیوگرافی.
.Radiographie - ( [يُ گِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) عمل عکس برداري با اشعهء مجهول. ( 1
رادیولژي.
[يُ لُ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) یا پرتوشناسی دانش شناسایی پرتو مجهول یا اشعهء ایکس و استفاده از آن براي امور پزشگی و
.Radiologie - ( درمان بیماریها. علم استفاده از اشعهء مجهول براي معالجه و تشخیص ناخوشی. ( 1
رادیولژیست.
[يُ لُ] (فرانسوي، ص مرکب)( 1) کسی که دانش پرتوشناسی را بداند و بتواند بکار برد. متخصص استعمال پرتو مجهول در
.Radiologiste - ( تشخیص و معالجهء ناخوشی. رجوع به رادیولژي شود. ( 1
رادیوم.
[يُ] (فرانسوي، اِ)( 1) ماده اي است فلزي که در سال 1898 م. بتوسط پیر کوري و زنش مادام کوري و ژبمون کشف شد، مادام
کوري در ضمن تجسس خاصیت رادیوآکتیویته در سنگهاي معدنی اورانیوم متوجه شد که بعضی از این سنگها خاصیت رادیوآکتیو
شدیدتري از املاح خالص اورانیوم دارند و حدس زد که علت آن وجود عنصر جدیدي در اینگونه سنگها باشد که از اورانیوم
رادیوآکتیوتر است، در سال مزبور آقا و خانم کوري این عنصر جدید یعنی رادیوم را مجزا کردند و فعالیت شدید آن را نشان
دادند. مهمترین سنگ معدنی محتوي رادیوم پشبلاند( 2) است که معادن اصلی آن در کنگوي بلژیک و کاناداي شمال غربی وجود
دارد. استخراج: رادیوم همراه با باریومی که از املاح اورانیوم طبیعی مانند پشبلاند مجزا میشود وجود دارد، مادام و مسیو کوري با
کمک یک سري تبلور فراکسیونل موفق شدند کلرورهاي رادیوم و باریوم را جدا کنند ولی اکنون رادیوم را بصورت برومور با
روش ساده تري جدا میکنند. در سال 1910 م. روش الکترولیز با کاتد جیوه اي براي جدا کردن رادیوم خالص از کلرور آن بکار
رفت در این واکنش ملقمه رادیوم با خارج کردن جیوه در آتمسفر هیدرژن به رادیوم تبدیل میشود. خواص - فلزي که بطریقه
الکترولیز مجزا میشود از لحاظ خواص مشابه فلزات قلیایی خاکی میباشد و خواص عمومی آن متعادل با وزن و شماره اتمی بروز
میکند فقط بعلت داشتن خاصیت رادیوآکتیو از گروه فلزات قلیایی خاکی متمایز است. رادیوم فلزي است برنگ سفید نقره اي که
در 200 درجه ذوب میشود و از لحاظ شیمیایی خیلی شبیه باریوم است با این تفاوت که بشدت الکتروپوزیتیف میباشد و در هوا
بسرعت تبدیل به اکسیدونیترور رادیوم میگردد و رنگش کدر میشود، آب را تجزیه میکند و هیدرژن متصاعد میسازد. هرچند املاح
خالص رادیوم سفید یا بیرنگ هستند تماس آنها با باریوم رنگ میخکی تیره اي تولید میکند ولی مقادیر ناچیز ناخالصیها بر شفافیت
آنها میافزاید. حل کردن نمکهاي رادیوم در آب تولید آب اکسیژنه میکند و مرتباً هیدرژن و اکسیژن بصورت گاز متصاعد میسازد.
نمکهاي جامد رادیوم در تاریکی با تابش سبزرنگ فلوئورسان میدرخشند. طیف بینایی نمکهاي رادیوم مشابه سایر فلزات قلیایی
خاکی است و از چند خط تیره تشکیل شده است که خطوط اصلی در ناحیهء قرمز و آبی طیف قرار میگیرند مشتقات رادیوم رنگ
شعله چراغ بنس را قرمز تیره میکنند. رادیوم و املاح آن در نتیجه خاصیت رادیوآکتیو سه نوع اشعه پخش میکنند که به اسامی آلفا،
بتا و گاما نامیده شده اند. آثار فیزیولژیک: رادیوم و مشتقات آن اثر محرك شدیدي بر پوست دارند و تماس طولانی با آنها
سوختگی و زخمهاي شدید تولید میکند. مشتقات رادیوم در درمان انواع خال، لوپوس و غیره بکار میروند، قبلا در پزشکی از
صفحه 521 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برومور رادیوم زیاد استفاده میشد این نمک را در لوله هاي شیشه اي یا فلزي سربسته نگاه میداشتند تا از مرطوب شدن آن جلوگیري
شود و اشعه کم نفوذتر جذب شوند شکی نیست که در آینده کلیه مشتقات رادیوم بوسیلهء ایزوتوپ هاي رادیوآکتیو صناعی
جایگزین خواهند شد زیرا این ایزوتوپ ها بسته بشماره و درجهء فعالیت متوسط خود براي کسانیکه در این رشتهء درمانشناسی کار
میکنند مزیت بیشتري دارا میباشند، تشعشع حاصل از کلیه مواد رادیوآکتیو بر روي بافتهاي زنده اثر انهدامی دارد، درجهء نفوذ
اشعهء آلفا در بافتها کم ولی اثر موضعی آن خیلی شدید است اشعهء بتا نیز بیشتر از چهار میلیمتر نفوذ نمیکنند ولی داراي خاصیت
انهدامی موضعی شدید هستند. اشعهء گاما داراي اثر عمومی تر هستند و استفاده از آنها را در رادیوتراپی مدتهاست شناخته اند تا
آنجا که به استفادهء پزشکی از این تشعشعات وابستگی دارد هیچگونه مدرکی در دست نیست که بجز انهدام بافتها از آنها اثري
بمنصهء ظهور برسد، حتی اگر مقادیر استعمال خیلی ناچیز باشند بنابر این تنها نوع امراضی که قابل درمان یا کنترل با تشعشعات
مذکور هستند بیماري هاي سرطانی خواهند بود. با توجه به آثار فیزیولژیک مذکور لازم است براي نگاهداري و استفاده از رادیوم
و رادیو ایزوتوپ هاي سایر عناصر، از خواص این مواد و مقادیر آنها اطلاعات کافی داشت اگر تنها اشعهء بتا پخش میشود براي
محافظت میتواند از ورقه هاي نازك سربی یا شیشه اي استفاده کرد ولی در مورد اشعهء گاما باید عناصر رادیوآکتیو را در ظرفهاي
Radium. (2) - - (1) .( 5 سانتیمتر نگاهداري کرد. (شیمی معدنی دکتربري چ دانشگاه ج 1 ص 175 / سربی به ضخامت 5 تا 7
.Pechblende
راذ.
.( (اِ) از نامهایی که هندیان در تعبیر از صورت ارض بکار میبرند. (تحقیق ماللهند ص 114
راذان.
(اِخ) دهی است نزدیک مدینۀ، و در حدیث عبدالله بن مسعود آمده است و مرة بن عبدالله النهدي درباره آن گفته است: ایا بیت
لیلی ان لیلی مریضۀ براذان لاخال لدیها و لا عمم و یا بیت لیلی لو شهدتک اعولت علیک رجال من فصیح و من عجم و یا بیت لیلی
لابئست و لا تزل بلادك یسقیها من الواکف الدیم. (معجم البلدان).
راذان.
(اِخ) نام دو شهر است در حومهء بغداد (سواد عراق) بنام هاي راذان اسفل و راذان اعلی و داراي دههاي بسیار و گروهی از متأخران
بدانجا منسوبند، عبیداللهبن الحر گفته است: اقول لاصحابی باکناف جازر و راذانها هل تأملون رجوعا. و نیز جماعتی به راذان عراق
منسوبند که از آن جمله محمد بن حسن راذانی زاهد است که در سال 480 فوت شده است. (معجم البلدان) (منتهی الارب). راذان
و بین النهرین دو ولایت است بر آب نهروان. محصولات نیکو دارد. حقوق دیوانیش پنج تومان است. (نزهۀ القلوب چ اروپا مقالهء
.( 3 ص 41
راذان.
(اِخ) موضعی است به اصفهان، اصل آن روذان ذکره فی روذ. (منتهی الارب).
راذانات.
صفحه 522 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(معرب، اِ) رساتیق. (از اقرب الموارد). روستاها( 1). (منتهی الارب). معرب است. (تاج العروس). ( 1) - در متن منتهی الارب بغلط
راذنات آمده است.
راذان اسفل.
[نِ اَ فَ] (اِخ) رجوع به راذان در سواد عراق شود.
راذان اعلی.
[نِ اَ لا] (اِخ) رجوع به راذان در سواد عراق شود.
راذانی.
(ص نسبی) منسوب به راذان.
راذانی.
(اِخ) ابوسعید الولیدبن کثیربن سنان المدنی الراذانی ساکن کوفه مدنی الاصل وي از ربیعۀ بن ابی عبدالرحمن روایت کرده است و
.( نیز زکریاءبن عدي از او روایت دارد. (از معجم البلدان) (لباب الانساب ج 1 ص 449
راذانی.
[] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن حسن راذانی زاهد منسوب به راذان مدینه که بسال 480 ه . .ق. درگذشت. (از معجم البلدان) (لباب
.( الانساب ج 1 ص 449
راذکان.
(اِخ) دهی است به طوس که احمدبن حامد فقیه از آن ده است. (منتهی الارب). و در تداول امروز رادکان گویند. رجوع به رادکان
شود.
راذم.
[ذِ] (ع ص) شتر ماده که شیر راند و کذا شاة راذم؛ آن که شیرش روان باشد از کثرت. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقۀ راذم؛ ماده
شتري که شیرش را دفع کند. (از اقرب الموارد).
راذ هرمز.
.( [هُ مُ] (اِخ) نام یکی از قضات عهد ساسانی. (ایران در زمان ساسانیان ص 76
رار.
صفحه 523 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ع اِ) مغز استخوان تباه شده و گداخته از لاغري. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل آن ریر است. (منتهی الارب). ریر. (اقرب
الموارد). رَیر. (اقرب الموارد). آنچه پیه در استخوان باشد و آنگاه به آب رقیق سیاهی تبدیل شود و بقولی مخ گداخته. (از اقرب
الموارد).
رار.
(اِخ) رستاقی است در کاشان. (محاسن اصفهان مافروخی ص 18 ). در ترجمهء کتاب مافروخی دار ضبط شده است. رجوع به
ترجمهء محاسن اصفهان ص 39 شود.
رار.
(اِخ) یکی از چهار ناحیهء چهارمحال اصفهان که حدود آن بشرح زیر است: جنوبی به شیراز شمالی، به فریدن، شرقی به اصفهان،
غربی به میزدج. (از مرآت البلدان ج 4 ص 51 ). و رجوع به اصفهان و چارمحال شود.
رار.
(اِخ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 9 هزارگزي جنوب فلاورجان و 3هزارگزي راه عمومی
گرکن واقع است. ناحیه اي است جلگه یی و معتدل سکنه آن 301 تن و آبش از زاینده رود تأمین میشود. محصول آن غلات و
برنج و شغل اهالی آن زراعت و گله داري است و زنان نیز به صنایع دستی از قبیل کرباس بافی اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
رأرأ.
[رَءْ رَءْ] (ع ص) رأراء. رأراءة. زن آراسته چشم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زنی که چشمانش را بیاراید. (از اقرب
الموارد ||). مرد تیزنگرنده و برگرداننده سیاهی چشم را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برگردانندهء چشم. (از اقرب الموارد). و رجوع
به رأرأ و رأراء شود.
رأراء .
را « ر» [رَءْ] (ع ص) زن آراسته و زیب داده چشم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رأرأ. رأرأة. رأراءة. (از اقرب الموارد ||). آنکه
غین تلفظ کند، و متعربهء بغداد چنین بوده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رأراءة.
[رَءْ ءَ] (ع ص) مؤنث رأراء. رأرأ. رأرأة. رجوع به هر یک از مترادفات کلمه شود.
راران.
(اِخ) دهی است به اصفهان از آن ده است زیدبن ثابت و پسرش خلیل و برادرزادهء او محمد بن محمد بن بدر که محدثان اند.
صفحه 524 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(منتهی الارب).
رأرأة.
[رَءْ رَ ءَ] (ع ص) زنی که چشمانش را بیاراید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). زن آراسته چشم و زیب داده چشم. (ناظم الاطباء).
رجوع به رأرأ و رأراء شود.
رأرأة.
[رَءْ رَ ءَ] (ع مص) گرداندن حدقهء چشم و تیز نگریستن. جریري گوید: ثم فتح کریمتیه و رأرأ بتوأمیه؛ یعنی هر دو چشم را جنبانید
و آنها را چرخ داد. (از اقرب الموارد). برگرداندن سیاهی چشم را با حرکت دادن و تیز نگریستن ||. برگردیدن چشم. (از منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). آراستن و زینت دادن زن هر دو چشم را. (از منتهی الارب). زیب دادن و آراستن زن
دیدگانش را. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ||). رخشانیدن چشمها را ||. خواندن گوسپند را بلفظ أرْأر. (از
منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). درخشیدن ابر و سراب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
(آنندراج ||). دیدن در آیینه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نگریستن زن در آیینه. (از اقرب الموارد ||). جنبانیدن آهوان دمهاي خود
را. (از ناظم الاطباء). دم جنباندن ظبی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤلف آنندراج باشتباه ظبی را ضب (سوسمار) دانسته و
این لغت را دم جنباندن سوسمار معنی کرده است ||. رأرأة انسان؛ حرف راء را تکرار کردن. (از اقرب الموارد).
راراي.
(اِخ) دهی میان نسف و کش : به دیهی که راراي خوانند میان نسف و کش فرودآمد با لشکر جورجان و ختل و صغانیان و دیگر
اطراف بدو پیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
راز.
(ع اِ) مهتر بنایان. ج، رازة. و فی الحدیث: کان راز سفینۀ نوح جبرئیل علیه السلام؛ اي رأس مدبري السفینۀ. (منتهی الارب). رئیس
بنایان و اصل آن رائز است چون شاك و شائک. (از اقرب الموارد). بنا. گلکار. (ناظم الاطباء) : جان ز دانش کن مزین تا شوي زیبا
از آنک زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست راز. سنائی.
راز.
(اِ) نهانی. سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزي که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت. (فرهنگ
نظام) : مرا با تو بدین باب تاب نیست که تو راز به از من به سر بري.رودکی. به هر نیک و بد هر دوان یک منش براز اندرون هر
دوان یک کنش.ابوشکور. همی ساختی کار لشکر نهان ندانست رازش کس اندر جهان.فردوسی. از او راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر زمانی.فرخی. رازیست این میان بهار و میان من خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار. فرخی. ترا گهر نه
براي توانگري داده ست خدایگان را رازیست اندر آن مضمر.فرخی. روزگار شادي آمد مطربان باید کنون گاه ناز و گاه راز و گاه
بوس و گه عناق. منوچهري. بتوان راز بوصل اندر پوشید بخلق بفراق اندر پوشیده کجا ماند راز.قطران. چرا راز از طبیب خویش
پوشم بلا بیش آورد گر بیش کوشم. (ویس و رامین). نداند راز او پیراهن او نه موي آگاه باشد در تن او. (ویس و رامین). چون
صفحه 525 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 ). مشرفی غلامان سرایی با وي بود [ مظفر ] سخت پوشیده
چنانکه حوائج کشان و وثاقها نزدیک وي آمدندي و هرچه از غلامان رازي داشتی با وي بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 274 ). نصر...
ایشان را... یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی ص 829 ). بدو گفت بر تیغ این که یکی شوم بنگرم راز چرخ
اندکی.اسدي. هم از بخت ترسم که دمساز نیست هم از تو که با زن دل راز نیست.اسدي. که موبد چنین داستان زد ز زن که با زن
درِ راز هرگز مزن.اسدي. اگر خواهی راز تو دشمن نداند با دوست مگوي. (قابوسنامه). وانچ از قرانش نیست گوا عالم رازي
خداییست نهان ز اعدا.ناصرخسرو. رازیست بزرگ زیر چرخ اندر بی دین تو نه اهل آن چنان رازي. ناصرخسرو. و هر راز که ثالثی
در آن محرم نشود هر آینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در
کتمان راز خویش و از آن دیگران. (کلیله و دمنه). گر از تو بپرسد کسی راز عالم چو الحمد و چون قل هوالله بخوانی.معزي. از تن
دوست در سراي مجاز جان برون آید و نیاید راز.سنائی. مرا بعشق تو طشت اي پسر ز بام افتاد چه راز ماند طشتی بدین خوش
آوازي. سوزنی. قفل دُرج طبع بگشاده بمفتاح زبان آشکارا کرده هر درّي که در دل بود راز. سوزنی. هر دشمنی که کین تو بر سینه
راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.سوزنی. هرچه در پردهء شب راز دل عشاق است کان نفس جز بقیامت نه همانا
شنوند. خاقانی. راز مستان از میان بیرون فتاد الصبوح آواز آن بیرون فتاد.خاقانی. منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن براز
فرست.خاقانی. راز پوشیده گرچه هست بسی بر تو پوشیده نیست راز کسی.نظامی. صیرفی گوهر آن راز شد تا بعدم سوي گهر باز
شد.نظامی. راز کس در دل گنجایی ندارد مگر در دل دوست. (مرزبان نامه). راز چیزي است که بلاي آن در محافظت است و
هلاك آن در افشا. (مرزبان نامه). راز با مرد ساده دل و بسیارگوي و میخواره و پراکنده صحبت مگوي... که این طایفه از مردم بر
تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه). گر بسوزد همچو شمعم عشق او راز عشقش را نگه دارم بجان.عطار. چون همدمی
نیافتم اندر همه جهان از راز خویش پیش که یک دم برآورم. عطار. مرد ابله گفت اي داناي راز گاو را از خر نمیدانی تو باز.عطار.
زآنکه رازم درنیابد هر یکی راز بلبل گل بداند بیشکی.عطار. رازها را میکند حق آشکار چون بخواهد رُست تخم بد مکار.مولوي.
گفت هر رازي نشاید باز گفت جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.مولوي. فراغ و مناجات و رازش نماند خور و خواب و ذکر و
نمازش نماند. سعدي (بوستان). تو را تا دهان باشد از حرص باز نیاید بگوش دل از غیب راز.سعدي. تن بریگ روان بتفتندي راز
دل را بکس نگفتندي.اوحدي. بشمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به.حافظ. حدیث از مطرب و می گوي و
راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را. حافظ. راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد
عالیمقام را.حافظ. محرم راز دل شیداي خود کس نمی بینم ز خاص و عام را.حافظ. وقت مستی خوش که با صد راز دیگر باز
گفت آنچه در هشیاري از من دوش پنهان کرده بود. ولی دشت بیاضی. - براز؛ در حال رازگویی : شکرپاره با نوك دندان براز
شکرپاره را کرد دندان دراز. نظامی (از آنندراج). - راز بر روي روز افتادن؛ کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا
نهادن و بصحرا افکندن و افتادن. (آنندراج). - راز بر سر بازار نهادن؛ مرادف راز بر روي روز افتادن. و کنایه از بسیار فاش و
آشکارا کردن است. رجوع به ترکیب مزبور شود : رازها بر سر بازار نهد گر ننهد آه زنجیر بپاي دل دیوانهء ما.ظهوري. - راز بر
صحرا نهادن؛ مرادف راز بر روي روز افتادن. رجوع به ترکیب فوق شود : راز من ترسم که در صحرا نهد اشک من چون روي در
صحرا کند.سعدي. - راز برون دادن؛ مرادف راز بر سر بازار نهادن. (آنندراج) رجوع به ترکیب فوق شود : اگر بیرون دهم راز دل
خویش کند پروانه شکر سوزش خویش.زلالی. - راز بصحرا افتادن؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن. (آنندراج) :
قصهء گل کند و راز به صحرا افتد آه اگر باد صبا نامهء ما بگشاید. حیاتی گیلانی (از ارمغان آصفی). - راز بصحرا افکندن؛ کنایه
است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. (ارمغان آصفی) : گرد جهان شد سمر قصهء خسرو از آن عشق
بصحرا فکند راز دل تنگ را. خسرو دهلوي. آنکس که به اهل درد گوید رازش هرچند طلب کند نیابد بازش راز دل خود اگر
صفحه 526 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بصحرا فکنی بهتر که سپاري بدل غمازش.باقر کاشی. - راز بیرون افتادن؛ مرادف راز بر روي روز افتادن. رجوع به ترکیب مزبور
شود. - راز پرسیدن؛ پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن. سّر پرسیدن : اکنون مپرس راز شفائی که هر طرف از گفتگوي عشق تو
محفل نهاده اند. شفائی اصفهانی. - راز پوشیدن؛ سرّ کسی را پوشیدن و بدیگري نگفتن. (ارمغان آصفی) : به پیر میکده گفتم که
چیست راه نجات بخواست جام می و گفت راز پوشیدن. حافظ. - راز جستن؛ از رازي نهان و پوشیده جویا شدن. (ارمغان آصفی) :
مجوي راز تجلّی ز مست عالم نور کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور. عزت شیرازي. - راز در صحرا نهادن؛ مرادف راز بصحرا
فکندن است. رجوع به کنایه مزبور شود. - راز در میان نهادن؛ کنایه است از راز با کسی گفتن. رازي را بر کسی آشکارا کردن:
کت الکلام فی اذنه؛ سخن در گوش وي گفت و راز با وي در میان نهاد. (منتهی الارب). - راز شنیدن؛ سرّ کسی را شنیدن.
(ارمغان آصفی) : فریاد از این درد که راز دل عاشق گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند. باقر کاشی. - راز فرمودن؛ سر کسی را گفتن.
(ارمغان آصفی). - راز گفتن؛ سر خود گفتن، اندیشه هاي نهانی خویش آشکار کردن : لاله زاري خوش شکفته پیش برگ
یاسمین چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهري ||. پوشیده، پنهان. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) : فراوان
سخن رفت از آن رزمساز ز پیکار او آشکارا و راز.فردوسی. همه کار جهان از خلق راز است قضا را دست بر مردم دراز است.
(ویس و رامین). خوش است عشق اگر آشکار یا راز است خوش است با توام ار آشکار یا رازي. سوزنی. رهی خواهی شدن کز
دیده راز است به بی برگی مشو کین ره دراز است.نظامی. - راز خواندن؛ چیز نهان و پوشیده را درك کردن. کنایه از راز دانستن و
دریافتن. (ارمغان آصفی) : هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاك ره دانست. حافظ (از ارمغان
آصفی). - راز داشتن؛ پنهان داشتن. پنهان کردن : مرا شاه کرد از جهان بی نیاز سزد گر ندارم من از شاه راز.دقیقی. هر دشمنی که
کین تو بر سینه راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.سوزنی. - راز دانستن؛ به چیز نهان و پوشیده دانا بودن. (ارمغان
آصفی) : راز درون پرده چه داند فلک خموش اي مدعی نزاع تو با پرده دار چیست.حافظ. - راز سپردن؛ سپردن چیز نهان. (ارمغان
آصفی). گفتن راز : راز دل خود اگر بصحرا فکنی بهتر که سپاري به دل غمازش.باقر کاشی. - راز سگالیدن؛ نسبت به چیز نهان و
پوشیده اندیشیدن. (ارمغان آصفی) : اگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی ||. ضمیر. باطن. جوهر.
طَویّت. - پاك راز؛ آن که راز پاك دارد. داراي ضمیر پاك : آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچ کس جز عدوي خسرو پاکیزه
دین پاك راز. منوچهري. - راز دل آب؛ کنایه از رطوبت و برودت باشد که در جوهر آب است و آن باعث نمو نباتات گردد.
(آنندراج) (ناظم الاطباء) : خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل آب تا خاك همین عرضه دهد راز نهان را. انوري ||. - کنایه از
عکسی بود که در آب افتاده باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). مطلق رستنی و سبز شدنی و روییدنی. (ناظم الاطباء). - راز دل
زمانه؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (مجموعهء مترادفات ص 13 ) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - راز زمین؛ سبزه و گلها. (آنندراج)
(غیاث اللغات). سبزه، گل، لاله. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به راز خاك و آنندراج شود ||. خارپشت. (برهان) (شعوري) : چون
کرد سوي روز شب تار ترکتاز در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز. حکیم روحانی (از شعوري). ظاهراً در این معنی راز
است. رجوع به ژاوژا و راورا شود ||. رنگ. (آنندراج) : همی رفت از زمین بر آسمان گرد تو گفتی « ژاوژا » یا « راورا » مصحف
خاك جامه راز میکرد. فخرالدین گرگانی. بسازید تابوتم از چوب رَز کفن نیز همرنگ خمرم براز.حافظ. و رجوع به رزیدن شود.
(||فعل امر) امر برنگ کردن. (برهان قاطع). یعنی رنگ کن (||. اِ) زنبور سرخ و بزرگ. (برهان).
راز.
(اِخ) نام پادشاه زاده اي است، گویند او را برادري بود که ري نام داشت هر دو به اتفاق شهري بنا کردند چون به اتمام رسید میان
هر دو در تسمیهء آن مناقشه شد چه هر کدام میخواستند که مسمی بنام خود کنند. بزرگان آن زمان بجهت رفع مناقشه شهر را بنام
صفحه 527 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ري کردند و مردم شهر را بنام راز چنانچه حالا نیز شهر را ري میخوانند و اهل شهر را رازي میگویند. (برهان). اما این وجه اشتقاق
عامیانه است. (حاشیهء برهان چ معین).
راز.
(اِخ) میرزا ابوالقاسم بن میرزا عبدالنبی حسینی شیرازي در اعیان الشیعۀ آرد: عالم فاضل و حکیم متکلم عارف شاعر ماهر امامی
المذهب بوده و به راز تخلص مینمود و قصیده اي در مدح حضرت ولی عصر عجل الله فرجه گفته است. نگارنده گوید که راز با
رضاقلی خان هدایت متوفی در 1287 ه . ق. معاصر بود و هدایت در کتاب ریاض العارفین خود که در 1260 ه . ق. تألیف کرده
گوید: راز از اکابر صوفیه و مفاخر سلسلهء ذهبیه و به علو درجات معروف و با صفات حمیده موصوف و با اینکه هنوز در عنفوان
جوانی است علامات پیري از ناصیهء حالش پیداست و در نعت حضرت ولی عصر گوید: اي تو ظاهر به کسوت اطوار وي تو پنهان
ز رؤیت ابصار اي وجود تو اولین جنبش اي ظهور تو آخرین اطوار. تا آنجا که گوید: تا بکی با خمول جفت و قرین تا بکی با خفا
مصاحب و یار جلوه ده مهر رخ ز عالم غیب بین جهان را ز کفر چون شب تار همه دجّال فعل و مهدي شکل همه ایمان نما و کفر
.( شعار. زمان وفات او بدست نیامد. (ریحانۀ الادب ج 2 ص 59
راز.
(اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد واقع در 34 هزارگزي شمال باختري مانه و 8هزارگزي جنوب
شوسهء عمومی بجنورد به حصارچه. کوهستانی و معتدل و داراي 1394 سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و مالداري و راه آنجا مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رازان.
(اِخ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد واقع در 30 هزارگزي جنوب باختري دورود. محلی کوهستانی و
سردسیر و سکنهء آن 880 تن است که شیعی مذهبند و به لهجهء لري فارسی سخن گویند. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول
.( آن غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رازان.
(اِخ) دهی است از دهستان رازان بخش زاغهء شهرستان خرم آباد (مرکز دهستان) که در 19 هزارگزي شمال خاوري زاغه کنار
شمالی خرم آباد به بروجرد واقع است. ناحیه اي است کوهستانی، سردسیر مالاریائی و سکنهء آن 1000 تن است که شیعی مذهبند
و به لهجهء لري فارسی سخن گویند. آب آن از سراب ترکه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و
گله داري است. صنایع دستی زنان فرش بافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان آن از طایفهء آروان میباشند. چند باب دکان دارد.
.( مزارع کوي بر آفتاب، سرآب ترکه جوي کبود، جوي ساکی در این آبادي وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رازان.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش زاغهء شهرستان خرم آباد است. این دهستان در خاور بخش واقع و محدود است از خاور بکوه
سفره بخش دورود و از باختر بدهستانهاي قائد رحمت و دالوند از شمال به شهرستان بروجرد و از جنوب به دهستان سگوند.
صفحه 528 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
موقعیت طبیعی آن کوهستانی و جلگه یی و هواي آن سردسیر است. آب آن از رودآب کت و چشمه هاي مختلف مرتفع ترین قلل
جبال کوه هاي شاه نشین کلاه فرنگی، سوچ، آبکت تأمین میشود. مراتع مرغوبی در سینه و دامنهء کوههاي این دهستان وجود دارد
که مورد استفادهء گله داران میباشد. از 9 آبادي تشکیل گردیده و سکنهء آن 1900 تن است. قراء مهم آن سرکرقه پایین آب کت
.( بالا رازان ساکنان از طوایف آروان و بیرالوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رازان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات که در 3000 گزي خاور خمین واقع است. ناحیه اي است جلگه
اي معتدل و سکنهء آن 348 تن است که شیعی مذهب و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بن
.( شن، چغندرقند، پنبه و انگور شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به خمین دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 96
رازانی.
(ص نسبی) منسوب به رازان.
رازانی.
(اِخ) ابوالنجم بدربن صالح بن عبدالله رازانی صیدلانی فقیه شافعی از مردم رازان بروجرد است. (لباب الانساب).
رازباشی.
(اِخ) دهی است از دهستان بابایی بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 4هزارگزي شمال باختري چقلوندي و 4هزارگزي
باختر راه خرم آباد به چقلوندي. محلی کوهستانی سردسیر مالاریایی است. سکنهء آن 60 تن است. آب آن از چشمه رازباشی تأمین
میشود و محصول آن غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی سیاه چادربافی و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رازبان.
(ص مرکب) حافظ راز. سِرنگهدار. نگهدارندهء راز ||. صاحب راز، کسی را نیز گویند که سخن ارباب حاجت را بعرض سلاطین
رساند. (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوري ج 2 ص 11 ) : بگفتند با رازبان راز خویش نمودند انجام و آغاز خویش.فردوسی.
رازبین.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان واقع در 8000 گزي جنوب باختري زنجان. محلی کوهستانی و
سردسیر است و سکنهء آن 265 تن است که بزبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
راز پوشیدن.
صفحه 529 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ] (مص مرکب) نهان داشتن راز. مخفی کردن راز. پوشیدن سرّ : زن که در عقل با کمال بود راز پوشیدنش محال بود.امیرخسرو.
چون بپوشیم راز کآوردیم طبل در کوچه و علم بر بام.اوحدي.
رازجوي.
(نف مرکب) تفتیش کنندهء اسرار. (ناظم الاطباء). جویندهء راز. طلب کنندهء سر. جویاي نهانی ها : شنید این سخن مردم رازجوي
که ضحاك را زو چه آمد بر اوي.فردوسی. برهمن چنین داد پاسخ بدوي که اي پاکدل مهتر رازجوي.فردوسی. از آن رازجویان
پنهان پژوه یکی را بخود خواند هاتف ز کوه.نظامی.
رازح.
[زِ] (ع ص) هلاك شونده از لاغري. (از اقرب الموارد ||). شتر افتاده از لاغري. ج، رُزَّح. (منتهی الارب).
رازح.
[زِ] (اِخ) نام پدر قبیله اي است از خولان. (منتهی الارب). پدر قبیله اي است از خولان بن عمروبن حاف بن قضاعۀ که به شام
فرودآمد. (از تاج العروس).
رازح.
[رِ] (اِخ) نام پدر عاصم محدثی است. (از منتهی الارب) (تاج العروس). رجوع به عاصم شود.
راز خاك.
[زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از سبزه و ریاحین است. راز زمین. (آنندراج).
راز خواندن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب)کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. (آنندراج). فهم اسرار کردن. دریافتن رازها : هر آنکه راز دو عالم ز
خط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاك ره دانست. حافظ ||. راز دیدن. (آنندراج). رجوع به راز دیدن شود.
رازدار.
(نف مرکب) سرنگاهدار. (ناظم الاطباء). دارندهء راز کسی. حافظ سر. محرم راز. (آنندراج). پوشندهء سر. دارندهء سر :ابوبکر نیز
همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست... و
کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد و ندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردي
با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد. (ترجمهء طبري بلعمی نسخهء
خطی کتابخانهء مؤلف). چو از رازدار این سخن جست باز خداوند این راز که وین چه راز.دقیقی. پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید.فردوسی. ز درگاه خود رازداري بجست که تا این سخن بازجوید درست.فردوسی. شما یک بیک
صفحه 530 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رازدار منید پرستنده و غمگسار منید.فردوسی. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من.
منوچهري. من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن. منوچهري. چنانکه نیست نگاري چو
تو دگر نبود چو من صبور و چو من رازدار برنایی. محمد عبده (از ترجمان البلاغه). نهان مانده در کاخ آن سرو بن چو اندر دل
رازداران سخن.(گرشاسب نامه). راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود مر محمد را ز ایزد رازدار اي ناصبی. ناصرخسرو. مرا
یاریست چون تنها نشینم سخنگویی، امینی، رازداري.ناصرخسرو. که مرا دید رازدار خداي حاجب کردگار بنده نواز.ناصرخسرو.
رازدار است کنون بلبل تا یکچند زاغ زار آید و او زي گلزار آید. ناصرخسرو. لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست
که در میدان است؟ گفت: نه. گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانهء تو. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی). تا از کمال عقل بود
رازدار شاه دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش. امیر معزي. رازدار بزرگ پادشهم با مزاج ملون و تبهم.سنایی. راز من بیگانه کس
نشنیده بود کاشنا دل رازداري داشتم.خاقانی. کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم.خاقانی.
خاقانی را تویی همه روز روزي ده و رازدار و محرم.خاقانی. رازدار مرا ز دست مده بیخودان را بخودپرست مده.نظامی. دلی را که
شد با درت رازدار ز دریوزهء هر دري بازدار.نظامی. رازداران پردهء سازش آگهی یافتند از رازش.نظامی. اندر این ره گر خرد ره
بین بدي فخر رازي رازدار دین بدي.مولوي. راز حافظ بعد از این ناگفته ماند اي دریغا رازداران یاد باد.حافظ. از آن عقیق که
خونین دلم ز عشوهء او اگر کنم گله اي رازدار من باشی.حافظ. ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان اگر کنم گله اي رازدار
خود باشم.حافظ. ز همتی که طلب رازدار مطلب شد که تشنگی بدل سیرآب حیوان است. عرفی ||. آنکه رازي داشته باشد. داراي
سر. داراي راز. که سري در درون دارد ||. امین. امانت دار ||. وفادار. صادق ||. بنّاي سفت کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به راز و
رازدارنده شود.
رازدارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف مرکب)سرنگاهدارنده. محرم اسرار. رازدار : مرا نیک دل مهربان بنده دان شکیبادل و رازدارنده دان.فردوسی. منم
بنده این مهربان بنده را گشاده دل و رازدارنده را.فردوسی ||. امین ||. که سرّي دارد، که رازي دارد. رازدار. و رجوع به راز و
رازدار شود.
رازداري.
(حامص مرکب) عمل رازدار. که رازي با خود دارد. حفظ سرّ، نگهداري ||. که خود رازي دارد ||. امانت داري. پنهانی.
پوشیدگی. (ناظم الاطباء).
راز داشتن.
[تَ] (مص مرکب) داشتن سرّ. دارا بودن راز : هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار. سوزنی.
هر دانه اي که در صدف سینه راز داشت از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید. سوزنی. - راز داشتن چیزي از کسی؛ پنهان کردن
آن، مستور داشتن آن : مرا شاه کرد از جهان بی نیاز سزد گر ندارم من از شاه رازدقیقی. ششم هر که آمد ز راه دراز همی داشت
درویشی خویش راز.فردوسی. چو هنگامهء زادن آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز.فردوسی.
رازدان.
صفحه 531 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) دانندهء راز. آگاه بر سخن پوشیده. محرم راز. (آنندراج) : شاه جوان را چو تویی رازدان رخ بگشا چون دل شاه
جهان.نظامی. چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان.مولوي ||. واقف بر اسرار و مطلع به رموزات. (ناظم
الاطباء). آگاه بر اسرار خلقت و رموز جهان : خداي رازدان کس را ز مخلوق نکرده ست آگه از راز مستّر.ناصرخسرو. اي قدیم
رازدان ذوالمنن در ره تو عاجزیم و ممتحن.مولوي. - رازدان اسرار ناشنیده؛ کنایه از پیغمبر اسلام است صلی الله علیه و آله. (از ناظم
الاطباء).
رازدبیره.
[دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) رازدفیره. رازدبیریه، کتابۀ السرّ: رمزنویسی. کتابت اسرار و ترجمه ها. (سبک شناسی ج 1 ص 99 ). رجوع به راز
دبیریه شود.
راز دبیریه.
آمده « رازسهریه » [دَ يَ / يِ] (اِ مرکب)کتابۀ السرّ. رمزنویسی. رازدبیره. رازدفیره. در الفهرست ابن الندیم (ص 21 چ مصر) این کلمه
که علی الظاهر مصحف رازدبیریه است و گوید: خطی بوده است که پادشاهان رازها و اسرار خویش را هنگام نیازمندي با دیگر امم
و طوایف بدان مینوشتند. عدد حروف و اصوات آن چهل بوده است و براي هریک از حروف و اصوات صورتی خاص داشته است
و در آن از لغت نبطی چیزي نبوده است. و رجوع به رازسهریه شود.
راز دیدن.
[دي دَ] (مص مرکب) کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. راز خواندن. (آنندراج). اما در این (معنی) ادعاست بلی راز چیزي نیست
که آن را بحس توان دید بلکه بعقل توان یافت (آنندراج) : توان دید راز درون نقاب اگر عینک آرد قدح از حباب. ظهوري (از
آنندراج). و رجوع به راز خواندن شود.
رازسهریه.
[سِ يَ] (اِ مرکب) ظاهر مصحف رازدبیریه است و آن بگفتهء ابن الندیم بنقل از ابن المقفع از خطوط سبعهء ایران قدیم بوده است
که ملوك اسرار خویش مینوشتند و عدد حروف و اصوات آن چهل بوده است و در آن هیچ لغتی از نبطیه نبوده است. (الفهرست
ابن الندیم چ مصر ص 21 ). رجوع به رازدبیره و رازدبیریه شود.
رازع.
1) - شاید همان رازح باشد که همدانی ) .( [زِ] (اِخ) شهري است در مغرب که داراي معدن نقره است.( 1) (الجماهر بیرونی ص 269
.( با حاء ذکر کرده است. (حاشیهء الجماهر ص 269
رازفشانی.
[فِ] (حامص مرکب) آشکار کردن راز. کشف اسرار. آشکار و پیدا کردن راز : سر طلبی تیغ زبانی مکن روزنه اي رازفشانی
صفحه 532 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مکن.نظامی.
رازق.
[زِ] (ع ص) رسانندهء روزي. (از اقرب الموارد). پیدا کنندهء روزي و دهندهء آن. (آنندراج). روزي دهنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی
الارب) : و همه به وحدانیّت خالق و رازق خویش معترف میباشند. (کلیله و دمنه). پس معانی همچو اعیان خلقهاست رازق خلق
معانی هم خداست.مولوي ||. از نامهاي الهی. (ناظم الاطباء).
رازقان.
(اِخ) قصبهء مرکز بخش خرقان تابع شهرستان ساوه و واقع در کوهستان است. محلی سردسیر و سکنهء آن 1067 تن است که آب
آن از رودخانه است. محصول آن غلات و سیب زمینی و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داري وراه آن مالرو است . از طریق
اوجان ماشین میتوان برد. دبستان و پاسگاه ژاندارمري دارد. مزرعهء ازناو و کهک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 1
رازقند.
[قَ] (اِخ) دهی است از دهستان قصبهء بخش حومهء شهرستان سبزوار که در 15 هزارگزي شمال سبزوار و 3هزارگزي خاور شوسهء
سبزوار به جغتاي واقع است. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 570 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول
.( آن غلات، چغندر و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رازقی.
[زِ] (اِ) زنبق سفید. (برهان) (ناظم الاطباء). زنبق. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 170 ||). سوسن سفید. (برهان) (ناظم الاطباء)
(تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 170 ). یک قسم گلی است سفید و بغایت خوشبو. (ناظم الاطباء). ابن بیطار آرد: امین الدولۀ بن
التلمیذ گفت: رازقی سوسن سپید است و روغن آن روغن رازقی است و این معنی را ابوسهل مسیحی صاحب کتاب المأئه و
عبیداللهبن یحیی صاحب کتاب اختصارات الاربعین گفته اند. و از لغویین صاحب کتاب البلغۀ و جز او نیز یاد کرده اند که پنبه در
دهها رازقی نامیده میشود سکري گوید به کتان نیز رازقی اطلاق میگردد. اما نزد پزشکان رازقی چنان است که من گفتم و این از
آن جهت یاد کردم که گروهی از ناآگاهان پنداشته اند که روغن رازقی از شکوفهء انگور گرفته شود و برخی ادعا کرده اند که
روغن بذر کتان است و آن نیست مگر روغن سوسن سفید. (مفردات ابن بیطار ج 1 ص 153 ). مؤلف گوید: اینکه آن را امین الدولۀ
بن التلمیذ سوسن سپید ترجمه میکند و ابن البیطار نیز بدو تأسی میکند غلط است. رازقی گلی است نهایت خوشبوي و بوي آن غیر
بوي سوسن است. و درخت آن مانند انگور است. لیکن پوست درخت سپید است و گل آن صد برگ باشد نهایت سپید مانند
سوري صد برگ لیکن مجموع آن چون پشت ناخن ابهامی و گاهی کمی بزرگتر و در بغداد و کوفه آن را دیدم که به ارتفاع
تبریزي و چناري بلند بالا کرده بود و بر رفته چون لبلابی. (یادداشت مؤلف ||). انگور ملاحی. (از اقرب الموارد). نوعی از انگور
است که دانه هاي آن کوچک میباشد. (برهان) (آنندراج). نوعی انگور سفید دراز. (منتهی الارب) : رازقی( 1) و ملاحی و خزري
بوزري و گلابی و شکري.نظامی ||. می. (از اقرب الموارد). رازقیه ||. تخم کتان است و از آن روغن گیرند. (برهان) (آنندراج).
||پنبه. (از مفردات ابن البیطار ||). کتان. (ابن البیطار ذیل رازقی). ( 1) - نظامی رازقی را نوعی انگور بجز ملاحی دانسته و صاحب
صفحه 533 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اقرب الموارد آن را انگور ملاحی خوانده است.
رازقی.
[زِ ] (ع ص نسبی) منسوب به رازق ||. ضعیف. (اقرب الموارد). سست و ضعیف از هر چیزي. (منتهی الارب).
رازقیۀ.
[زِ قی يَ] (ع ص، اِ) جامهء کتان سفید. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: کساه رازقیۀ. (اقرب الموارد ||). می. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد).
رازك.
[زَ] (اِ) نام گیاهی دارویی که به فرانسه هوبلون( 1) گویند. (ناظم الاطباء). از تیرهء اورتیکاسه. قسمت قابل مصرف آن: گلهاي ماده و
مادهء مؤثر: اولئورزین. (کارآموزي داروسازي ص 196 ). در گیاه شناسی گل گلاب چنین آمده است: رازك( 2) گیاهی است دو
پایه داراي ساقهء پیچیده. گل هاي نر آن بشکل خوشه و گل ماده بشکل مخروطهاي کوچک است. در آن اسانسی بنام لوپولین
.Houblon. (2) - Humulus - (1) .( است که براي معطر ساختن آبجو بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 95
راز کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) راز گفتن. گفتن سرّ خود با کسی : شب خیز که عاشقان بشب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند.
عبدالله انصاري. یارب چه بود آن شب کان ماهروي من با من بخلوت اندر تا روز راز کرد.معزي. یک شبی مجنون بخلوتگاه ناز با
خداي خویشتن میکرد راز.مولوي. بر من شبی نمیگذرد کز جفاي تو تا روز راز دل نکنم با خداي تو.باقر کاشی. مناجاة؛ با کسی
راز کردن. (زوزنی) (منتهی الارب ||). نهفتن. پنهان کردن. پوشیده داشتن : به آغالش هر دو آغاز کرد بدي گفت و نیکی همه راز
کرد.ابوشکور. ز مهراب و زال آن سخن راز کرد نخستین از آن جنگ آغاز کرد.فردوسی ||. نجوي کردن. آهسته و بیخ گوشی
سخن گفتن : همی رفت از زمین بر آسمان گرد تو گفتی خاك با مه راز میکرد. (ویس و رامین).
رازکش.
[كَ / كِ] (نف مرکب) کشندهء راز. بسط دهندهء سرّ. منتشرکنندهء راز ||. کسی که افشاي راز کند. (آنندراج). افشاکنندهء راز.
خائن اسرار. (ناظم الاطباء).
رازگاه.
(اِ مرکب) جاي راز. محل سرّ.
رازگردان.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراك واقع در 49 هزارگزي جنوب کمیجان و 4 هزارگزي راه
صفحه 534 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عمومی. محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن 419 تن میباشد. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی و
لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است ولی در فصل تابستان با اتومبیل میتوان بدانجا سفر کرد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
راز گشادن.
[گُ دَ] (مص مرکب) راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز
نگشادن است : بگشاي راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است.کسائی. تو مردي دبیري یکی چاره ساز
وزین نیز با باد مگشاي راز.فردوسی. در غمزهء غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی.معزي. راز خود بر دمنه
بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203 ). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز.مولوي. بدوست گرچه عزیز است
راز دل مگشاي که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز.سعدي. - راز بر باد نگشادن؛ کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت
پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روي چیزي بروز ندادن و از همه مستور داشتن : ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد
لب.فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود.
راز گشاینده.
[گُ يَ دَ / دِ] (نف مرکب)آشکارکنندهء راز : رفت یکی پیش ملک صبحگاه راز گشاینده تر از صبح و ماه.نظامی.
راز گشودن.
[گُ دَ] (مص مرکب) راز گشادن. آشکارا کردن سرّ. مقابل پنهان کردن و نهفتن سرّ : بسیار همچو غنچه بخون جگر نشست در باغ
دهر هر که چو گل راز خود گشود. بنائی.
راز گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّي بکسی سپردن : نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمهء
باز.ناصرخسرو. لاله زاري خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّ دین در گوش سیمین گفته راز. منوچهري ||. نجوي
کردن. بیخ گوشی حرف زدن : پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه اي ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوي گو اگر بگویی
راز چونکه باشد قوي ضعیف آواز.سنائی. - با خاك راز گفتن کسی؛ سجود کردن. روي بر خاك نهادن. نماز بردن : نخست
آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاك راز.فردوسی. - راز بازگفتن؛ افشا کردن سر : گفت این راز را نگویی باز گفت
من کی شنیده ام ز تو راز.سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدي (بوستان).
رازگوینده.
[يَ دَ / دِ] (نف مرکب) گویندهء راز. آنکه سخنی نهانی با کسی گوید. که سرّ خود با کسی در میان نهد ||. نجوي کننده : شد
آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنهء زهر خورده بچنگ. (گرشاسب نامه).
رازل.
صفحه 535 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[زِ] (اِخ) نام راوي اشعار استاد رودکی سمرقندي همچون مج : بلبل بشود رازل راويّ و بخواند بیت و غزل رودکی اندر حق عیّار
رازل نه همانا که بدي همچو نظامی در صدر نظام الدین برخواندن اشعار. سوزنی. رجوع به تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 1
ص 110 شود.
رازلق.
[لِ] (اِخ) ناحیه اي است در سنجاغ سیروز از ولایت سالانیک و مرکب از 12 قریه است. سرزمینی حاصلخیز و داراي حبوب
گوناگون است 10 جامع شریف و 2 مدرسه و 13 کلیسا دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
رازلق.
[لِ] (اِخ) قصبه اي است در قضاي نوره قوب از سنجاغ سیروز از ولایت سالانیک. (از قاموس الاعلام ترکی).
رازلیق.
(اِخ) دهی است از دهستان رازلیق بخش مرکزي شهرستان سراب که در پنج هزارگزي شمال سراب واقع است و 5 هزار گز به
شوسهء سراب به تبریز فاصله دارد. ناحیه اي است جلگه و معتدل و ساکنان آن 3003 تن میباشند. آب آن از چشمه تأمین میشود و
محصول آن غلات و حبوب است. شغل ساکنان آنجا زراعت و گله داري است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
رازلیق.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي 6 گانهء بخش مرکزي شهرستان سراب است که از شمال به کوه سبلان از جنوب به دهستان هریس از
خاور به دهستان آغمیون از باختر به دهستان ینکجه محدود میباشد. موقعیت طبیعی: در دامنهء جنوبی کوه سبلان واقع است و هواي
سالم و ییلاقی دارد. آب آن از چشمه سارها و رودهاي کوچک محلی که از دامنهء کوه سبلان سرچشمه میگیرد تأمین میشود و
داراي مراتع خرم و فراوان است که محل ییلاق ایلات میباشد و محصول عمدهء دهستان غلات و حبوبات و محصول دامی روغن و
پشم و پنیر است و شغل عمدهء اهالی زراعت و گله داري است. از 19 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل و جمعیت آن در حدود
.( 16010 نفر است. قراء عمدهء آن اسفستان، فرگوش، رازلیق (مرکز دهستان) میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ج 4
رازم.
[زِ] (ع ص) شتر بر زمین مانده از لاغري. ج، رُزّام: ناقۀ رازم: اي ذات رِزَمۀ. (منتهی الارب) (آنندراج). شتري که از لاغري برنخیزد.
(از اقرب الموارد).
راز ماندن.
[دَ] (مص مرکب) کشف نشدن. نهان ماندن. مخفی ماندن. پوشیده ماندن : مرا بعشق تو طشت اي پسر ز بام افتاد چه راز ماند طشتی
بدین خوش آوازي. سوزنی.
صفحه 536 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رازمجین.
[مَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش ابهررود شهرستان زنجان که در 150 هزارگزي جنوب ابهر واقع است. ناحیه اي است
کوهستانی و سردسیر و داراي 413 تن سکنه میباشد. آب آن از چشمه سار وزه آب رود محلی تأمین میشود. محصول آن غلات و
.( شغل ساکنان آن زراعت است. راه آن نیز مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
رازمره.
[] (اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران که در 11000 گزي جنوب علیشاه عوض واقع است. محلی است جلگه یی
معتدل و داراي 70 تن سکنه، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت است و راه آن مالرو
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رازمنا.
[] (اِخ) نام قدیم خوارزم بوده. (از آنندراج). اما این ضبط بر اساسی نیست نام خوارزم در اوستا خوارزم( 1) و در کتیبه هاي
Xvarizem. (2) - (H) - ( هخامنشی (بپارسی باستان) هوارزمیش( 2)آمده است. (مقدمهء ج 1 برهان چ معین). ( 1
.avarazmish
رازمیان.
(اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 30000 گزي باختر معلم کلایه و 42000 گزي راه
عمومی واقع است. محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن 86 تن میباشند. آب آن از رودخانه تأمین میشود و محصول آن
.( غلات و برنج و پنبه و شغل اهالی آن زراعت و کرباس بافی است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رازنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) نامهء محرمانه : بگفتش هر آنچ از فرسته شنود همان رازنامه مر او را نمود.(گرشاسب نامه).
رازنان.
(اِخ) در نزهۀ القلوب رازنان نام دهی جزء بخش قهاب اصفهان آمده است. با نسخهء بدل: رازان. اما در فرهنگ جغرافیایی ایران
.( (ج 10 ) رادان ضبط است. رجوع به رادان شود. (نزهۀ القلوب چ اروپا مقالهء ثالثه ص 51
رازنج.
[زِ نَ] (معرب، اِ) رازیانه. رازیانج. باد تخم، بسباسه. (دزي ج 1 ص 493 ). رجوع به رازیانه و باد تخم و بسباسه شود.
رازنک.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد که در 72 هزارگزي شمال باختري فریمان و 13 هزارگزي
صفحه 537 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
باختر شوسهء عمومی مشهد به تربت حیدریه واقع است. محلی است جلگه و معتدل و سکنهء آن 186 تن است. آب آن از قنات
.( تأمین میشود و محصول آن غلات و چغندر است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رازوري.
.Rasori - ( [زُ] (اِخ)( 1) پزشک و میهن پرست ایتالیائی متولد بسال 1766 م. در پارم و متوفی بسال 1837 م. در میلان. ( 1
راز و نیاز.
[زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)مرکب از راز بمعنی گفتگوي پنهانی و نیاز بمعنی خواهش و تمنا : زاهد چو از نماز تو کاري نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.حافظ. و رجوع به راز و نیاز کردن شود (||. اِ مرکب) یکی از گوشه هاي دستگاه همایون.
.( (سرگذشت موسیقی ایران ص 497
راز و نیاز کردن.
[زُ كَ دَ] (مص مرکب)سرّ و حاجت و خواهش خود را با محبوب درمیان نهادن. (از فرهنگ نظام ||). خواهشگري نمودن؛ راز و
نیاز کردن با خدا، دعا و مناجات کردن بدرگاه پروردگار.
رازة.
[زَ] (ع اِ) جِ راز. (اقرب الموارد). جِ راز بمعنی بنا، گلکار. (ناظم الاطباء). مهتر بنایان. (منتهی الارب). و رجوع به راز شود.
رازه.
[زَ / زِ] (اِ) سرّ. راز. (ناظم الاطباء ||). پوشیده. پنهان. اسرار نهفتهء دل. (آنندراج). رجوع به راز شود.
رازي.
.( [] (ص نسبی) منسوب است به ري برخلاف قیاس. (منتهی الارب). منسوب به قوم راز که ساکن ري بوده اند. (شعوري ج 2 ص 16
منسوب به ري بزیادت زاي معجمه، و ري نام شهري است از عراق عجم. (آنندراج). رازي منسوب و متعلق بري. (از ناظم الاطباء).
منسوب است به ري که یکی از شهرهاي بزرگ دیلم است بین قومس و جبال و الحاق زاء در نسبت از جهت تخفیف است چه
تلفظ صورت منسوب کلمهء مختوم به یا، در زبان مشکل و سنگین است. (سمعانی) : همه رازیان از بنه خود که اند دو رویند و از
مردمی بر چه اند.فردوسی. و آن عیب این است که وي سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وي برنج و دردسر بودند.
(تاریخ بیهقی ص 264 ). چو سیستان ز خلف ري ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. بازآمد گفت او هر
جنس هست اغلب آن کاسهاي رازي است.(مثنوي). - رازي و مروزي؛ مخالف و عدو اراده شود : به چاره سازي با خصم تو همی
سازم که مروزي را کار اوفتاده با رازي.سوزنی. گرچه هر دو بر سر یک بازي اند لیک باهم مروزي و رازي اند.مولوي.
رازي.
صفحه 538 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[] (ص نسبی) منسوب به راز بمعنی بنا. بنائی : اي ز تو بر عمارت عالم یافته عقل خلعت رازي.ابوالفرج رونی.
رازي.
(اِخ) یکی از استادان و علماي شطرنج است که با عدلی مناظره کرده و هر دو با هم در حضور متوکل عباسی شطرنج می باخته اند،
.( رازي کتابی لطیف در شطرنج دارد. (فهرست ابن الندیم ص 221
رازي.
(اِخ) آذر بیگدلی آرد: مولانا در اوایل حال بشیراز آمده و در آنجا اعتبار تمام یافته آخر بتقریب اندك اهانتی که از منسوبان
معشوق دیده از آنجا دلگیر و روانهء آذربایجان و عراق شده و عمري در آن دو بلاد خوش گذرانیده آخرالامر در دارالسلطنهء
اصفهان وفات یافته. ازوست: زدي آتشم بجان و ز منت خبر نباشد خبرت شود زمانی که ز من اثر نباشد. (آتشکدهء آذربیگدلی چ
.( شهیدي ص 269
رازي.
(اِخ) شاعري است که نام او در قطعه اي که در آخر دیباچهء دیوان فغانی ضبط شده چنین آمده است : رسد اي کاش به رازي
.( شرف تربیتت که بود بندگیت دولت فرخنده مآل. (فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ص 650
رازي.
(اِخ) نامش امیر و فرزند میرسایلی است. این بیت از اوست: من بیچاره کاین بیدادگر خوي تو می بینم دل از من دید و من از چشم
جادوي تو میبینم. (تحفهء سامی ص 36 ). و نیز رجوع به امیر رازي شود.
رازي.
(اِخ) دهی است از دهستان قطور بخش حومهء شهرستان خوي. واقع در 57 هزارگزي جنوب باختري خوي و 7 هزارگزي باختر ارابه
رو و قطور بخوي. محلی است دره سردسیر سالم، سکنهء آن 144 تن و ساکنان آن سنی و زبانشان کردي میباشد. آب آن از رود
قطور و چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد و در 2هزارگزي مرز
.( ایران و ترکیه، محل سکناي ایل شکاك است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
رازي.
(اِخ) ادهم رازي از مردم ري است و این بیت از اوست : هرچند که دلدار بما یار نباشد شادیم اگر یار باغیار نباشد. (تحفهء سامی
ص 177 ). رجوع به ادهم رازي شود.
رازي.
(اِخ) (دهخدا. ابوالمعالی) از شعراي عهد سلاجقه و با حکیم سنائی و مختاري غزنوي معاصر و علو طبعش از اشعارش ظاهر و در
صفحه 539 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فضل و کمال در زمان خود نادر بوده و از اشعار اوست: ماه است ترا چهره و مشک است ترا زلف سرو است ترا قامت و سیم است
ترا بر تا زلف و خط و لعل تو و چشم تو اي دوست در خاطر و معنی شده در صورت و دفتر خاطر همه مرجان شد و معنی همه لؤلؤ
صورت همه معنی شد و دفتر همه عبهر خورد از لبت آن زلف پر از عنبر تو می ورنه لبت آلوده چرا گشت به عنبر اي کرده تبه
عیش من اي زلف بت من عیشی نشناسم بجهان زآنِ تو خوشتر زیرا که ترا مسکن از آن چهرهء زیباست زیرا که توئی ساکن آن
عارض دلبر. (ریحانۀ الادب ج 2). و رجوع به دهخدا... شود.
رازي.
(اِخ) رضائی نوربخشی رازي به لیاقت و قابلیت و عذب البیانی تخم محبت خود در مزرع دلها می کاشت و در بازي شطرنج دستی
داشت. این رباعی از اوست: اي کرده عبادت ریائی فن خود آراسته از لباس عصیان تن خود طوقیست بگردنت ردا از لعنت گفتم
من و انداختم از گردن خود. (صبح گلشن ص 177 ). احتمالًا همان رازي است که از فهرست ابن الندیم نقل شد.
رازي.
(اِخ) سبزواري. شاعري پاکیزه گوي بوده و این بیت از اوست: ز آتش عشق نه تنها جگرم میسوزد بسکه بگریسته ام چشم ترم
میسوزد. (تحفهء سامی). و رجوع به رازي سبزواري شود.
رازي.
در ص 356 آن کتاب تألیف نهج البلاغۀ را به سید مرتضی « اکتفاء القنوع عما هو مطبوع » (اِخ) (سید...) ادوارد فاندیک مؤلف کتاب
یا سیدرضی نسبت داده و تصور نموده که بنام نهج البلاغۀ دو کتابی است یکی در خطب و مکاتیب و کلمات قصار حضرت مولی
علی بن ابیطالب امیرالمؤمنین علیه السلام که گرد آوردهء سیّد مرتضی علم الهدي متوفی بسال 436 ه . ق. یا سیدرضی میباشد و
دیگري نهج البلاغۀ در احادیث امامیه تألیف سید رازي متوفی بسال 406 ه . ق. در صورتی که در میان مسلمین جز نهج البلاغهء
مشهور که مشتمل بر خطب و مکاتیب و کلمات قصار است مورد نظر و اهمیت نمیباشد و حتی بدین نام کتاب دیگري نداریم.
.( (فهرست کتابخانهء مدرسه عالی سپهسالار ص 121
رازي.
(اِخ) شیخ عبدالجباربن عبدالله بن علی قاري رازي از اکابر علماي امامیه و فقیه ري بوده و از تلامذهء شیخ طوسی متوفی در 460 ه .
ق. و قاضی ابن البراج متوفی در 481 ه . ق. و شیخ سلار متوفی در 448 ه . ق. بشمار می رفته و تمامی مصنفات شیخ طوسی را از
پیش خود خوانده و تمامی علما و اکابر زمان در حوزهء درس او حاضر می شده اند و مصنفات بسیاري در فقه به عربی و پارسی
داشته و همهء آنها را شیخ ابوالفتوح رازي از خودش روایت میکند اما بنام هیچیک از آنها دست رس نیافت و تاریخ وفات صاحب
ترجمه نیز بدست نیامد لکن از قرائن توان حدس زد که وي از رجال اواخر قرن پنجم بوده بلکه اوائل قرن ششم را نیز درك کرده
.( است. (از ریحانۀ الادب ج 2 ص 61
رازي.
(اِخ) محمد بن ابی بکر شمس الدین ابن عبدالقادر حنفی از علماي اواسط قرن هشتم هجرت که در سال 768 ه . ق. در قید حیات
صفحه 540 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بوده است و تألیفات سودمند دارد: 1- انموذج جلیل فی اسئلۀ و اجوبۀ من غرائب التنزیل. 2- الذهب الابریز فی تفسیر الکتاب العزیز.
-3 روضۀ الفصاحۀ در علم بیان. 4- شرح المقامات الحریریۀ که یک نسخه از آن در خزانهء تیموریه و دو نسخه نیز در دارالکتب
المصریۀ موجود است. 5- مختار الصحاح در لغت که ملخص صحاح جوهري است و بارها در قاهره و غیره چاپ شده است. سال
.( وفات او بدست نیامد. (از ریحانۀ الادب ج 2
رازي.
(اِخ) محمد بن ادریس حافظ حنظلی مکنی به ابوحاتم از اکابر علماي اهل سنت و در طبقهء بخاري و نظایر وي بود و در ماه شعبان
277 ه . ق. درگذشت و پسرش ابومحمد عبدالرحمن حافظ ملک ري نیز از اکابر علما و عرفا و در علوم متنوع بخصوص در رجال
بحري بیکران بود و از ابدالش می شمارند و در فقه و اختلاف تابعان و صحابه مصنفات بسیاري دارد: 1- الزهد 2- المراسیل که در
.( سال 1321 ه . ق. در حیدرآباد هند چاپ شده است. 3- المسند. (از ریحانۀ الادب ج 2
رازي.
(اِخ) محمد بن زکریاي رازي پزشک و شیمیدان بزرگ ایرانی متوفی بسال 320 ه . ق. معروف به طبیب المسلمین و ملقب به
جالینوس العرب از مشاهیر منطق و هندسه و طب و دیگر علوم فلسفه بود. در بدایت حال بمناسبت شغل زرگري که داشت به صنعت
اکسیر پرداخت و در اثر بخار و دخان عقاقیر و ادویه چشمهایش ورم کرد و براي معالجه نزد طبیبی رفت آن طبیب پانصد اشرفی
طلا بعنوان حق المعالجه از او گرفت و گفت کیمیا همین است نه عملیات تو پس ترك کیمیا کرد و در سن بیش از 40 سالگی به
تحصیل طب پرداخت تا آنکه مرجع تمامی اطباي عصر خود شد. رجوع به محمد بن زکریاي رازي در همین لغت نامه شود.
رازي.
(اِخ) محمد بن عمر بن حسین بن حسن بن علی. اصل وي از طبرستان بود و در ري تولد یافت و در هرات درگذشت. کنیهء او
ابوعبدالله و معروف به امام فخر رازي و فخر رازي است. رجوع به فخر رازي شود.
رازي.
(اِخ) یحیی بن معاذ واعظ رازي مکنی به ابوزکریا. از رجال طریقت و از معاصران جنید بغدادي بود. گویند زمانی به بغداد رفت و
زهاد و مشایخ صوفی بر وي گرد آمدند و ویرا کرسی نهادند و مذاکره را بنشستند پس جنید سخن گفتن خواست یحیی گفت
خاموش باش آنگاه که من سخن گویم ترا نسزد که تکلم آغازي. کلمات حکیمانه و مناجات عارفانهء یحیی بسیار است. رجوع به
ریحانه الادب ج 2 و نیز یحیی بن معاذ رازي شود.
رازیام.
[زْ] (اِ) بادیان، رازیانه. (ناظم الاطباء). رجوع به رازیانه و رازیانج شود.
رازیان.
صفحه 541 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
5 هزارگزي جنوب باختري شوسهء مراغه به آذرشهر. محلی / (اِخ) دهی است از دهستان دنیر جرود بخش شهرستان مراغه واقع در 7
است جلگه اي، گرمسیر مالاریائی، سکنهء آن 477 تن است. آب آن از قلعه چاي و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، کشمش،
.( بادام، شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
رازیان.
(اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان که در 9هزارگزي باختر مرزبانی و 2هزارگزي راه فرعی
مرزبانی کرمانشاه واقع است. دشتی است سردسیر و ساکنان آن 575 نفر میباشند. آب آن از چشمه و رودخانه رازآور تأمین میشود
محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات و برنج و توتون میباشد و شغل اهالی زراعت و جاجیم و گلیم بافی است. در فصل خشکی
.( اتومبیل میتوان بدانجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رازیانج.
[نَ] (معرب، اِ) رازیانهء فارسی است و نیز به فارسی بادیان و برومی شمار و به هندي سونف و والان بزرك نیز نامند. ماهیت آن:
بزري است معروف و دو نوع میباشد: بستانی و برّي. بستانی را مارثون و بري را اقومارثون گویند. بهترین آن بستانی آن است.
طبیعت بستانی آن در اول سوم گرم و در آخر اول خشک و بقراط در دوم گرم و خشک در اول دانسته و تخم آن گرم تر از برگ
آن. و بیخ آن قویتر از سایر اجزاي آن... رازیانج بري: شاخهاي آن عریض تر از بستانی و شبیه بریباس و بیخ آن کوچکتر و بسیار
خوشبو و تخم آن بزرگ تر و سبزتر و طبیعت آن در آخر سوم گرم و در دوم خشک است. (از مخزن الادویه). رازیانج بري بود و
بستانی و مزاج را صداع آورد و مصلح آن صندل و کافور بود و بدل رازیانه تخم کرفس بود اما برّي وي اقوي بود. سنگ گرده
بریزاند و یرقان را شفا دهد و بول و حیض را براند و شکم بندد و طبیخ وي با شراب گزندگی جانوران را نافع بود و بر گزندگی
سگ دیوانه نافع بود. (اختیارات بدیعی). رازیانج شامی. انیسون است. رازیانج همان انیسون است و در شام و مصر آن را شمار
مینامند و در حلب شمره میگویند و در مغرب بسباس نامیده میشود و اکنون داروفروشان در مصر آن را بنام عریض میشناسند و بر دو
قسم است بري و بستانی و تمام اقسامش معطر و خوشبوست. در مصر، در بیشتر فصول یافت میشود و در نزد ما در بهار پیدا میشود.
(تذکرهء ضریر انطاکی ص 961 ). به لغت رومی ماکثرون و انانوس گویند و به یونانی فیا وفیرنوس و بلطینی فنیکی و بپارسی رازیانه
و بادیان و به سیستانی بادتخم و به هندي سرپ و سوي و بسریانی ذرع سامرا گویند و جالینوس گوید: دشتی را رازاع جبلی گویند
و تخم بعضی از رازاع بتخم گشنیز ماند و نوعی بود که تخم او پهن بشکل انجدان و کاشم و دانه انجدان بزرگتر بود... (از ترجمهء
صیدنهء ابوریحان بیرونی). و رجوع به رازیانه شود. و ابن بیطار بنقل از دیسقوریدوس و جالینوس نام رومی کلمه را اقومارثون
.Hippomarathron - ( (هیپوماراثرن)( 1) آورده است. رجوع به مفردات و لکلرك ذیل رازیانج شود. ( 1
رازیانه.
5 متر و برگهاي متناوب داراي بریدگی و معطر و / [نَ / نِ] (اِ) رازیانج. فنوي( 1). از تیرهء چتریان با گونه هاي پایا به ارتفاع 1 تا 1
طعمی مطبوع و کمی شیرین. رجوع به کارآموزي و داروسازي ص 202 شود : گوئی که حلال است پختهء سکر با سنبل و با بیخ
.Fenouil - ( رازیانه.ناصرخسرو. و رجوع به رازیانج شود. ( 1
رازیانه کاري.
صفحه 542 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 26 هزارگزي جنوب خاوري فهلیان کنار
شوسهء کازرون به فهلیان واقع است. ناحیه اي است جلگه یی، گرمسیر و مالاریایی. ساکنان آن 429 تن میباشند که به لهجهء لري
فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، تریاك، نخود و شغل اهالی زراعت میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
رازي اصفهانی.
[يِ اِ فَ] (اِخ) صاحب تذکرهء صبح گلشن آرد: برادر کوچک محمد شریف هجري بوده شاه طهماسب ماضی بوزارت اصفهان
عزتش افزوده از اوست: نه آن بدمهر را با خویش همدم میتوانم کرد نه از دل آرزوي دیدنش کم میتوانم کرد نمیخواهم که مردم
.( بشنوند آوازهء حسنش و گرنه آنچه مجنون کرد من هم میتوانم کرد. (صبح گلشن ص 169
رازي تبریزي.
[يِ تَ] (اِخ) نامش محمدرضا طبعش با رازهاي سخن آشناست. دوبار در هندوستان آمده بطریق سیر و تماشا گذرش افتاد باز به
وطن خود رو نهاد. از اوست: چندانکه صحن باغ ز برگ خزان پر است از ناخن شکسته دلم بیش از آن پر است. (صبح گلشن
.( ص 169
رازیس.
1829 م. جزء - (اِخ)( 1) ژرژ سنت آن. شوالیه درجهء اول او راست: التقدمۀ الزکیه لتعلیم اللغۀ الفرنساویۀ و الترکیۀ. (بطرسبرغ 1828
.Georges Rhasis - ( 2) (از معجم المطبوعات). ( 1
رازي شوشتري.
[يِ تَ] (اِخ) از آن شهر تا غایت شاعري بهتر از او پیدا نشده طبعش به غزل راغب بود و بدین واسطه به احکام و اکابر مصاحبت
مینمود. این ابیات از اوست: سوختم از غم و هیچت نظري با ما نیست آه ازین درد که مردیم و ترا پروا نیست چند چند این همه
هنگامه بخون ریختنم گر تو سر میطلبی حاجت این غوغا نیست آنقدر زار بگریم که چو یعقوب شوم اي عزیزان چکنم یوسف من
پیدا نیست اي مصور تو به آن صورت با معنی بین صورت حسن اگرت هست ولی گویا نیست رازي امروز غنیمت شمر و باده بنوش
کاین چنین عیش که امروز بود فردا نیست. وي در سال 938 ه . ق. در شیراز فوت شد. (تحفهء سامی).
رازین.
(اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان که در 10 هزارگزي جنوب خاوري رزن و یک هزارگزي جنوب
راه فرعی رزن به نوبران واقع است. ناحیه اي است جلگه اي و سردسیر که سکنهء آن 640 تن میباشند که بزبان ترکی سخن
میگویند، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوبات و انگور و شغل اهالی زراعت و راه آن، مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رازین.
صفحه 543 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) دهی است جزء دهستان مزدقانچاي بخش نوبران ساوه که در 32000 گزي جنوب خاوري نوبران و 5000 گزي راه عمومی
واقع است. محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن 214 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی و ترکی سخن میگویند. آب
آن از رودخانهء مزدقان تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داري،
.( قالیچه و جاجیم بافی میباشد.راه آن مالرو است و معادن نمک نزدیک این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
راژان.
(اِخ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه که در 5 هزارگزي جنوب سلوانا و هزار و پانصدگزي باختر ارابه رو
زیوه واقع است. محلی است دامنه، سردسیر سالم، داراي 425 تن سکنه. آب آن از درهء ربط و چشمه تأمین میشود و محصول آن
غلات، حبوب، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد در تابستان از راه
.( زیوه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
راژکم.
هندوان و در این هنگام از اقدام بکارها خودداري کنند. رجوع « جوکات. ژوکات » [كَ] (هندي، اِ) یکی از اوقات منحوس نزد
بتحقیق ماللهند بیرونی ص 301 شود.
راژگون.
(اِخ) دهی است از دهستان دشت بیل بخش اشنویهء شهرستان ارومیه که در 27 هزارگزي شمال اشنویه و هزارگزي باختر ارابه رو آغ
بلاغ واقع است. محلی است دره و سردسیر سالم. داراي 62 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
راژن.
[ژَ نَ] (اِخ)( 1) نام یکی از شهرهاي شمالی هند برحسب آنچه در سنگمت آمده است. (تحقیق ماللهند بیرونی ص 156 ). (در
.Rajanya - ( سانسکریت) ( 1
راس.
(اِ) بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه. (انجمن آراي ناصري). به لغت زند و پازند راه و
.( جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). مخفف راسو، موش خرما. (شعوري ج 2 ص 7
رأس.
[رَءْسْ] (ع اِ) سر. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج)
(ترجمان علامه جرجانی). ج، ارؤس، رؤس. (منتهی الارب) (آنندراج). سر که عضو بالایین جاندار است. (فرهنگ نظام). آنچه در
بالاي گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). ج، اَرْؤُس، آراس، رُؤس [ رُ ئو
صفحه 544 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
]، روس. (اقرب الموارد): رُمیتُ منک فی الرأس؛ یعنی بد شد راي تو در حق من و اعراض کردي از من و سر برنداشتی سوي من و
گران شمردي مرا (منتهی الارب) (آنندراج)، راي تو دربارهء من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگري. (از اقرب الموارد). از تو به
بهترین چیزي که در نزد من هست آسیب رسید یا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است. (از اقرب
الموارد). رُمیَ فلان منه فی الرأس؛ یعنی از وي اعراض کرد. (از اقرب الموارد). - بالرأس و العین؛ کلمه اي است که در موقع رضا
و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم. (ناظم الاطباء). - بیت رأس؛ موضعی است در شام که می را بسوي وي نسبت دهند. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). - رأس ارنب؛ سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند و با پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع
بود. (از اختیارات بدیعی). - مَسْقِط الرأس؛ وطن. (ناظم الاطباء). میهن. زادگاه. زادبوم. آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
||کلّه. سر حیوان، خاصه گوسفند و گاو. مجموعهء قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان. صاحب مخزن الادویه در ذیل رؤس جِ
رأس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغزِ آن است از حیوانات و بهترین آن مغز کلهء گوسفند است، سپس دربارهء
طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند و می گوید: بسیارغذا و دیرهضم است، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در
مفردات ابن بیطار نیز در ذیل رؤس آمده است: و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه
یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضۀ که پیداست با قرینه کلمهء ریاضت، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که
لکلرك نیز آنرا صاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است. رجوع به رؤس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرك و تذکرهء
داود ضریر انطاکی و کله و کله پزي شود ||. گاهی بر کاسه و دیواره هاي چهارگانه و قاعدهء سر و آنچه در درون آن است از مخ
و پرده ها و جرمهاي مشبک و عروق و شریانها و آنچه در کاسهء سر و دیواره هاست از پوست نازك روي کاسه و گوشت و
پوست اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر). کله ||. شخص. نفس. مستقل: هو قسم برأسه؛ اي مستقل
بنفسه. (از اقرب الموارد ||). بتن خویش. شخصاً. خود: فعلتُ ذلک رأساً؛ اي ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره. (اقرب الموارد). و
رجوع به رأساً شود ||. سر هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء ||). بمجاز، جزء بالایین
چیزي. (فرهنگ نظام). برترین قسمت چیزي. بالاترین قسمت چیزي ||. سرور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب) (آنندراج): هو رأسهم. (از منتهی الارب). بمجاز، قائد و سرور: در این فتنه رأس، فلان بوده. (فرهنگ نظام). مهتر. بزرگ.
سر. آقا. سرور. سید. رئیس. همام. حلاحل. غطریف. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). سروران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). قوم را گویند وقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم رأس اَي؛ رهط کثیر عزیز. (از اقرب الموارد). - رأس الجبل؛ سر کوه.
قلهء کوه. (ناظم الاطباء ||). ابري که میپوشاند سر کوه را. (از ناظم الاطباء ||). بر سر اطلاق می شود ولی از آن شخص اراده شود،
چنانکه گفته میشود: اذا کان الورثۀ عصبۀ تقسیم المال علی عدد الرؤوس؛ هرگاه وارثان گروهی باشند مال بتعداد افراد تقسیم می
شود. و این استعمال بیشتر براي چهارپایان است، چنانکه گویند: یازده رأس گوسپند و چهل رأس گاو. (از کشاف اصطلاحات
الفنون) (از اقرب الموارد). صفت توصیفی که نوع چهارپایان و شتر و فیل را بدان توصیف کنند، مانند: یک رأس اسب، دو رأس
اشتر. (از ناظم الاطباء). معدود عدد برخی از حیوانات چون گاو و گوسفند و اسب و خر و قاطر و بز و غیره. - رأس کلان؛ اسب
اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء ||). روي. بالا: اَنتَ علی رأس امرك؛ تو بر سر کار خویشی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). در
فارسی نیز بدین معنی وارد شده است: نخست وزیر در رأس کارهاي مملکت قرار دارد. وزیر فرهنگ در رأس امور فرهنگی قرار
گرفته است ||. اصل. - رأس المال؛ اصل مال. (منتهی الارب). اصل مال و سرمایه. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء رأس المال شود.
||بلندي صحرا. رأس الوادي. (از تاج العروس، در مادهء رأس ||). هر مشرف و بلندي. (از تاج العروس ||). قطعهء زمین مرتفعی
است که در دریا جلو آمده باشد. (فرهنگ نظام). دماغه:( 1) رأس الرجاء الصالح؛ دماغهء امید نیک. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجوع به همین کلمه و کلمات مشابه شود. پیش رفتگی خاك در آب دریا ||. آغاز و اول هر چیز: اَعِد کلامک مِن رأس؛ از سر
صفحه 545 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گوي. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - رأس السنۀ؛ سر سال. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد). - رأس الشهر؛
سر ماه. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد). - رأس خرمن؛ سر خرمن. هنگام خرمن کردن. گاه خرمن ||. اصل و اساس : حب دنیا
هست رأس هر خطا از خطا کی میشود ایمان عطا.شیخ بهائی ||. آخر. - رأس آیۀ؛ آخر آیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از آن
است: توفاه علی رأس ستین، اَي آخره؛ او را میراند بر سر شصت سال، یعنی در آخر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). اصطلاح
هیأت) نقطهء مقابل ذَنَب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن عقدهء تقاطع فلک ممثل و مایل است که چون کوکب از او گذرد
شمالی شود در مقابل عقدهء ذنب. (گاهنامهء تهرانی سال 1312 ه . ش. ص 63 ). در هیأت و نجوم، یکی از دو محل تقاطع مدار ماه
با منطقۀ البروج، و نام دوم، ذنب است. (فرهنگ نظام). عقده اي است فلکی. (شرفنامهء منیري). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیهء
جنوبی، و آن را بر مثال سري یا باطیه اي توهم کنند. کواکب آن هفت و نام دیگر آن باطیه است. (از جهان دانش) : و عقدهء ذنب
نحوست رأس شقاوت او گذشته. (تاریخ جهانگشاي جوینی). شرف رأس در جوزاست. (مفاتیح العلوم). - رأس و ذنب؛ سر و
دنبال در عقدتین جوزهر. (از التفهیم مقدمه ص قسز). آنچه در آسمان از تقاطع منطقهء فلک جوزهر و مایل صورت مار بزرگ بهم
رسد، یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب و این را تنین فلک نیز گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدي
است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر میکند چون کواکب سیاره. (غیاث اللغات) (آنندراج).
عقدهء رأس، آن است که سیاره چون از آن گذرد شمالی شود. (بدایۀ النجوم ص 64 ). عقدهء ذنب و رأس که عقدتین نامند دو
اصطلاح معمول در هیأت و نجوم است که در قمر محل تقاطع مدار وي با مدار زمین باشد یا بقول قدما محل تقاطع فلک ممثل و
مایل میباشد. (گاهنامهء سیدجلال الدین تهرانی) : تا ببحر اندر است وال و نهنگ تا بگردون بر است رأس و ذنب.فرخی. ماه را
رأس و ذنب ره ندهد در هر برج تا ز سعد تو بدارند مر این هر دو جواز. منوچهري. رأس و ذنب را اندر شرفها هیچ یاد نکنند [
هندیها ]. (التفهیم چ همایی ص 399 ). گروهی از منجمان رأس و ذنب را طبع دهند و گویند که رأس گرم است و سعد و دلیل بر
فزونی بهمهء چیزها و ذنب سر دو نحس و دلیل بر کمی از همه چیزها. (التفهیم ص 358 ). نزدیک ایشان [ هندوان ] زحل و مریخ و
آفتاب و رأس نحسند همیشه، و ذنب را خود یاد نکنند. (التفهیم ص 358 ). و گروهی رأس را نري دادند و روزي کردندش و ذنب
را مادگی و شبی. (التفهیم ص 359 ). بگسلد ار حد کند عقدهء رأس و ذنب بردرد ار رد کند پردهء لیل و نهار.خاقانی. تو گویی اسد
خورد رأس و ذنب را گوارنده نامد برآوردش از بر.خاقانی. به حل عقدهء رأس و ذنب گر آري روي بدست فکر تو آسان شده هم
اکنون بار. کمال الدین اسماعیل (از شرفنامهء منیري). رجوع به ذنب شود. - سمت الرأس؛ نقطهء عمود آسمان یعنی آن نقطه از
آسمان که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده. (از ناظم الاطباء). و چون میلش [ میل آفتاب ] از عرض شهر بیفزاید، از سمت
الرأس سوي شمال بگذرد و ارتفاع نیمروزان از سوي شمال گردد و تمامش بعد آفتاب بود از سمت الرأس بدان جهت. (التفهیم
در زاویهء زیر: ب اج - رأس « ب» ص 185 (||). اصطلاح هندسه) تارك. نقطهء تقاطع دو خط یک زاویه را گویند، مانند نقطهء
المثلث؛ گوشه اي که در میان دو ساق قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، مانند نقطهء الف در شکل زیر. ا بج -رأس
.( المخروط؛ رأس مخروط. نقطهء مقابل قاعدهء مخروط را رأس المخروط گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 616 و 477
- .( رجوع به همین ترکیب و نیز سر مخروط در التفهیم ص 28 شود. - رأس مخروط؛ سر مخروط. (التفهیم مقدمه ص قسز 167
رأس و قاعده؛ سر و بن. باصطلاح هندسه، میان دو مرکز سر و بن. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 26 شود. -
از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 313 شود ||. در اصطلاح کیمیاگران ) .« سر مایه تا به بنش » ؛ رأس و قاعدهء ظل
Gap - ( بمعنی اکسیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 497 شود. .(انگلیسی) ( 1
رأس.
صفحه 546 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْسْ] (ع مص) بر سر زدن. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
رأس.
[رَءْسْ] (اِخ) دهی از دهستان جزیرهء صلبوخ بخش مرکزي شهرستان آبادان واقع در 6هزارگزي باختر آبادان و کنار شط العرب.
این ده داراي 1150 تن جمعیت میباشد. آب رأس از شط العرب تأمین میشود و محصول عمدهء آن خرماست. قراء کوچک آن
.( ذرعمیه، غاتمیه، شلهه جزیره، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رأس.
[رَءْسْ] (اِخ) دیهی است از لبنان واقع در صور. (از اعلام المنجد). از قراء بعلبک است که رود عاصی از آن سرچشمه میگیرد. (از
.( نخبۀ الدهر دمشقی ص 207 و 107
رأساء .
[رَءْ] (ع ص) مؤنث ارأس. که سر بزرگ داشته باشد. (از اقرب الموارد ||). گوسفند سیاه سر. (دهار). میش سفید و سیاه. (سروري)
(آنندراج). سپید و سیاه سر و روي: نعجۀ رأساء؛ میش سپید و سیاه سر و روي. ج، رأسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رأساالتوأمین.
[رَءْ سَتْ تَ اَ مَ] (اِخ)(اصطلاح فلک) جاي ذراع است در نزد منجمان و خود دو ستاره است که اولی را رأس التوأم المتقدم و دومی
168 همان - را رأس التوأم المتأخر نامند. (از یادداشت مؤلف) (از صور الکواکب ص 160 ). و رجوع به صورت بین صص 166
کتاب شود.
راسان.
(ع اِ) اونه( 1). بطول یک اون( 2). یک ذراع. و اون واحد طول بوده است در قدیم در فرانسه، برابر یک متر و هشتاد و هشت یا یک
.Aune. (2) - Aune - (1) .( ذراع. (دزي ج 1 ص 496
رأساً.
[رَءْ سَنْ] (ع ق) بی واسطه. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستق. جدا. علیحده. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستقیماً. (از اقرب الموارد):
فعلت ذلک رأساً، اي ابتداء غیر مستطرد الیه من غیره؛ آنرا مستقیماً انجام دادم، یعنی آغاز کردم بی آنکه بکار دیگري جز آن
بپردازم. (از اقرب الموارد ||). شخصاً. خود. خویشتن: او رأساً معامله کرد. رأساً به حل و فصل امور پرداخت. من کارهاي مدرسه را
رأساً انجام میدهم ||. از اصل. از بن. از بیخ. بالکل: فلان این مطلب را رأساً منکر است. (از فرهنگ نظام): پادشاه... در غضب رفت
و فرمود که اگر ترك چنین حیل و تزویرات نگیرند فرمان فرمایم تا هر آفریده اي که قرضی بستاند اص و رأساً رأس المال و ربح
.( بازندهد. (تاریخ غازانی ص 323
رأساً برأس.
صفحه 547 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ سَنْ بِ رَءْسْ] (ع ق مرکب) سربسر. (شرفنامهء منیري). - رأساًبرأس کردن؛ سربسر کردن : و مشاهیر قروم و صنادید شام و روم
با ایشان از بیم قتال و بأس رأساًبرأس کرده. (تاریخ جهانگشاي جوینی). سلطان از اندیشهء وخامت عاقبت لذت عافیت از دست
ندهد و او رأساًبرأس کند. (تاریخ جهانگشاي جوینی).
رأس الاکحل.
[رَءْ سُلْ اَ حَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب).
رأس الانسان.
[رَءْ سُلْ اِ] (اِخ) کوهی است به مکه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کوهی است در مکه در بین جیاد صغیر و ابوقبیس. (از معجم
البلدان).
رأس البئر.
[رَءْ سُلْ بِءْرْ] (اِخ) دماغه اي است واقع در ساحل خاوري افریقا و 73 هزارگزي جنوب باب المندب. (از قاموس الاعلام ترکی).
رأس البشنک.
[رَءْ سُلْ بَ نَ] (ع اِ مرکب)اسب نري که جلو قافله باشد و سر آن را با زنگوله ها و پر مرغ می آرایند و آن با کبر و ناز حرکت کند
و دیگر چهارپایان بدنبال وي راه روند. (از المنجد). پیشاهنگ. اسب پیشاهنگ ||. کنایه از کسی که در پیشاپیش مردم برود یا در
امر خاصی پیشقدم گردد. (از المنجد).
رأس البغل.
[رَءْ سُلْ بَ / بَ غَ] (اِخ) نام سکه کن و ضرّاب یهودي است از عجم، درهم شرعی را سکه زد و بنام وي بغلیۀ نامیده شده و آن به
.( وزن یک مثقال طلاست. (از النقود العربیه ص 22
رأس البغل.
[رَءْ سُلْ بَ] (اِخ) لقب جالینوس طبیب و آن غیر از جالینوس طبیب معروف است. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
رأس البغل.
[رَءْ سُلْ بَ] (اِخ) لقب محمد بن عبدربه، و کتاب البستان از اوست. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به محمد بن عبدربه شود.
رأس التفور.
[رَءْ سُتْ تَ] (اِخ) دماغه اي است در شمال بحرین و مغرب خلیج فارس.
رأس التنین.
صفحه 548 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رأس التنین.
[رَءْ سُتْ تِنْ نی] (اِخ)(اصطلاح فلک) قسمتی از تنین که بمنزلهء سر او توهم شده و حاوي راقص و عوائد و رُبع میباشد. (از صور
42 شود. - الکواکب ص 41 ). و رجوع به تنین و صورت تنین در صور الکواکب صص 41
رأس التوأم الشرقی.
[رَءْ سُتْ تَ اَ مِشْ شَ] (اِخ)( 1) (اصطلاح فلک) ستاره اي است از ثوابت از قدر دوم در شرقی ذراع مبسوطه بر سر دوپیکر واقع در
جوزا. (از گاهنامهء 1311 ه . ش. سیدجلال الدین تهرانی ص 73 ) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صور الکواکب ص 168 شود.
.Pollux - (1)
رأس التوأم الغربی.
[رَءْ سُتْ تَ اَ مِلْ غَ] (اِخ)( 1) (اصطلاح فلک) ستاره اي است از ثوابت از قدر اول در غربی ذراع مبسوطه بر سر دوپیکر که آنرا
- ( انورالتوأمین نیز نامند واقع در جوزا. (از گاهنامه) (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به صور الکواکب ص 167 شود. ( 1
.Castor
رأس الثور.
[رَءْ سُثْ ثَ] (اِخ) نام کوهی است در نزدیکی ملطیۀ و در دومنزلی آن. رجوع به الجماهر بیرونی ص 260 شود.
رأس الجاثی.
[رَءْ سُلْ] (اِخ) (اصطلاح فلک) نام ستاره اي است نورانی در صورت جاثی علی رکبتیه. (از صور الکواکب ص 59 ). و رجوع به
همان صفحه و مادهء جاثی علی رکبتیه در همین لغت نامه و صورت جاثی علی رکبتیه در صور الکواکب ص 64 شود.
رأس الجالوت.
[رَءْ سُلْ] (ع اِ مرکب) (از لفظ جلی) سر بیوطنان. ازوطن راندگان. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). رئیس آوارگان. نقیب و رهبر
اقلیت در هر کشوري.
رأس الجالوت.
[رَءْ سُلْ] (اِخ) سر احبار جهودان. (از تفسیر ابوالفتوح رازي). رئیس جلاي وطن کنندگان از میهن هایشان به بیت المقدس. (از
آثارالباقیه). رئیس یهود از فرزندان داود علیه السلام، و عوام یهود چنان دانند که او بمرتبهء ریاست نرسد تا درازدست نباشد بدان
حد که انگشتان او بزانو نرسد. و جالوت، جالیه باشد، یعنی کسانی که جلاي وطن کردند به بیت المقدس. (از مفاتیح العلوم) (از
می گفتند بمعنی بزرگ جلاي وطن کنندگان و او رئیس یهودیان مقیم ایران بوده است. (از « ریش جلتوك » بیان الادیان). به پهلوي
از قرنهاي « یعنی مهاجران یا بیوطنان » بمعنی جالیه « گالوتا » بمعنی سر و « رش » مجمل التواریخ و القصص حاشیهء ص 439 ). از عبري
اولیهء میلاد یهود در تحت ریاست او تشکیلاتی داشتند و شاهنشاه ایران بایشان استقلال گونه اي بخشیده بود. وي باژ را گرد میکرد
و عزل و نصب قضات دین با او بود و قوانین تورات و اخبار یهود را تعلیم و ترویج میکرد. اقامت وي در شهر حورا بود. (یادداشت
صفحه 549 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مرحوم دهخدا). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 146 و 282 شود.
رأس الجبار.
[رَءْ سُلْ جَبْ با] (اِخ)اصطلاح فلک). رأس الجوزاء. آن هقعه است نزد منجمان. (از صور الکواکب ص 286 ). و رجوع به رأس
الجوزاء شود.
رأس الجبل.
[رَءْ سُلْ جَ بَ] (اِخ) نام نقطه اي است در شمال شبه جزیرهء عمان.
رأس الجدي.
[رَءْ سُلْ جَ دْيْ] (اِخ)اصطلاح فلک) به اصطلاح هیأت، آن محل از دایرهء منطقۀ البروج که در محاذات اول برج جدي واقع شده و
وقتی که آفتاب در این محل واقع گردد منتها بعد آن در طرف جنوب از خط استوا خواهد بود و مطابق است با اول فصل زمستان
که ششم دي ماه جلالی باشد. (ناظم الاطباء). سر جدي و نقطهء انقلاب زمستانی. (از التفهیم ص قسز 167 مقدمه). مداري که
بفاصله 23 درجه و 27 دقیقه و 6 ثانیه در جنوب خط استوا قرار دارد به مدار رأس الجدي... معروف است زیرا اشعهء آفتاب روز
اول ماه زمستان (جدي) در نیمکرهء جنوبی بنقاط واقع در روي این مدار عمودي میتابد. رجوع به التفهیم ص 185 شود.
رأس الجمجمۀ.
[رَءْ سُلْ جُ جُ مَ] (اِخ) یا سر جمهت. (شاید سر جمجمه باشد). نقطه اي است در ساحل دریاي اخضر (بحر عمان) و ارض شحر،
نزدیک مسقط. بیرونی گوید: تمام این سواحل مغاص (یعنی جاي صید مروارید) میباشد. رجوع به الجماهر بیرونی ص 9 حاشیه
شود.
رأس الجوزاء .
[رَءْ سُلْ جَ] (اِخ) آن جاي هقعه است نزد عرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به رأس الجبار شود.
رأس الحدید.
44ْ9 میباشد. (از 37 و طول شرقی آن" 21 5 [رَءْ سُلْ حَ] (اِخ) دماغه اي است در استان جزایر قسنطینه که عرض شمالی آن" 5
قاموس الاعلام ترکی).
رأس الحرف.
[رَءْ سُلْ حَ] (اِخ) دیهی است ییلاقی در لبنان واقع در عبدا. (از اعلام المنجد).
رأس الحزب.
صفحه 550 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که او را شیخ و پدر نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به کبیر « کبیر » [رَءْ سُلْ حِ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح علم فتوت، نام
و کلمهء فتوت شود.
رأس الحمار.
[رَءْ سُلْ حِ] (اِخ) شهري است نزدیک حضرموت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان).
رأس الحمل.
[رَءْ سُلْ حَ مَ] (اِخ)(اصطلاح نجوم) سر حَمَل. نقطهء اعتدال ربیعی. از (التفهیم مقدمه ص 147 ). و رجوع به همان متن ص 185 شود.
رأس الحوا.
[رَءْ سُلْ حَوْ وا] (اِخ)(اصطلاح فلک) نام ستاره اي بر سر حوا که روشن تر از همهء ستارگان صورت است، و آنرا راعی نیز خوانند.
64 صور الکواکب شود. - (از صور الکواکب ص 104 ). و رجوع به راعی و صورت در صص 63
رأس الخزیر.
[رَءْ سُلْ خَ] (اِخ) دماغه اي است در انتهاي جنوبی اسکندرون و ساحل سوریه و از سطح دریا 160 گز ارتفاع دارد. (از قاموس
الاعلام ترکی).
رأس الخلیج.
[رَءْ سُلْ خَ] (اِخ) دهکده اي است در مغرب مصر که در آن حبوب و ارزن کاشته میشود.
رأس الخیمۀ.
[رَءْ سُلْ خَ مَ] (اِخ) قصبه اي است در سرزمین عمان واقع در 411 هزارگزي شمال باختري مسقط و ساحل خلیج فارس. (از قاموس
الاعلام ترکی).
رأس الدیر.
[رَءْ سُدْ دَ] (ع اِ مرکب) ابن اعرابی گفته است: بمردي گفته میشود که بیارانش ریاست داشته باشد. رئیس رهبانان دیر. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
رأس الدیر.
[رَءْ سُدْ دَ] (اِخ) دماغه اي است در ساحل شمالی سرزمین فارس و 60 هزارگزي مصب رود ملویه و بواسطهء داشتن سنگپاره هاي
بزرگ در نزدیکی ساحل، براي کشتیها خطر بزرگی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
رأس الرجاء الصالح.
صفحه 551 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ سُرْ رَ ئِصْ صا لِ] (اِخ) نام دماغه اي است در انتهاي افریقاي جنوبی. (از اعلام المنجد). دماغهء امید نیک. (یادداشت مرحوم
دهخدا). رجوع به امید نیک (دماغهء...) شود.
رأس السرطان.
[رَءْ سُسْ سَ رَ] (اِخ)محلی که محاذات اول برج سرطان واقع شده و منتها بعد آفتاب از خط استوا در طرف شمال این محل است و
مطابق اول فصل تابستان و سوم تیرماه جلالی میباشد. (ناظم الاطباء). سر سرطان و نقطهء انقلاب تابستانی. (از التفهیم مقدمه
ص 167 ). مداري که بفاصله 23 درجه و 27 دقیقه و 6 ثانیه در شمال خط استوا قرار دارد بمدار رأس السرطان معروف است زیرا
اشعهء آفتاب روز اول تابستان (سرطان = تیر) در نیمکرهء شمالی بنقاط واقع در روي این مدار عمودي میتابد. رجوع به التفهیم
ص 187 شود.
رأس السکر.
[رَءْ سُسْ سُ] (اِخ) نام محلی است در سمرقند در گذر رود سغد که ورغسر نیز نامیده میشد. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 95
.( و 133
رأس السؤار.
[رَءْ سُسْ سُ آ] (اِخ)دماغه اي است در باختر خلیج فارس.
رأس الشجاع.
[رَءْ سُشْ شُ] (اِخ)(اصطلاح فلک). چهار ستاره که بر سر شجاع جاي دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شجاع در همین
315 شود. - لغت نامه و صورت کوکبۀ الشجاع در صور الکواکب بین ص 314
رأس الشیخ.
[رَءْ سُشْ شَ] (ع اِ مرکب)بلغت اندلس اقسون است. (تحفهء حکیم مؤمن). افنثیون( 1). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اقسون
.Acanthiun - ( شود. ( 1
رأس الشیطان.
[رَءْ سُشْ شَ] (ع اِ مرکب) رؤس الشیاطین. گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج).
رأس الطاق.
[رَءْ سُطْ طا] (اِخ) نام بازار بزرگ و وسیعی بوده است در سمرقند و زیر قلعهء مسجد و دارالاماره قرار داشت. (از ترجمهء سرزمین
.( هاي خلافت شرقی لسترنج ص 393
صفحه 552 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راس العقرب.
[سُلْ عَ رَ] (اِخ) جاي اکلیل نزد عرب. (یادداشت مؤلف).
رأس العین.
و « نفس دیر » [رَءْ سُلْ عَ] (اِخ) نام ناحیه اي است در انتهاي شمالی لوا. از سمت شمال محدود است به دیار بکر و از سوي جنوب به
از سوي خاور به موصل و از سوي باختر به شهرستان حلب. مرکز آن شهري است همنام خود (رأس العین). این ناحیه بسبب قرار
گرفتن در مسیر رودخانهء خابور و چندین رودخانهء دیگر داراي زمینهاي سبز و خرم و حاصلخیز است. محصول عمدهء آن گندم و
جو و دیگر حبوب و انواع سبزي و میوه میباشد. در این ناحیه تربیت چهارپایان بویژه شتر و گوسفند معمول است و در حومهء شهر
24 آبادي و یک قصبه، آثار و باقیماندهء بناي چند شهر خرابه وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
رأس العین.
[رَءْ سُلْ عَ] (اِخ) راس عین. رأس عین. مؤلف المنجد گوید: شهري است در سوریه بر ساحل خابور، و آن را عیاض بن غنم به سال
640 م. فتح کرد. در نزدیکی این شهر آثار تل شهر حثیان قرار دارد. (از اعلام المنجد) مرکز ناحیه اي بهمین نام. (از قاموس الاعلام
ترکی). شهري است خرم و اندر وي چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جاي دگر شود آنرا خابور
ي رومیهاست « رسااینا » خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدود العالم). لسترنج گوید: رأس العین نزدیک سرچشمهء خابور و همان
قرار داشت و از حیث کثرت چشمه سارها که عدد آنها به سیصدوشصت چشمه بالغ میشد « خابوراس » که در ساحل رودخانهء
،68 ، معروف بود. رجوع به سرزمینهاي خلافت شرقی ص 103 و قاموس الاعلام ترکی و حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 52
161 و ج 1 ص 408 و نزهۀ القلوب ج 3 ص 226 و 104 و عقدالفرید ج 6 ص 52 شود.
رأس العین.
[رَءْ سُلْ عَ] (اِخ) دهی است در لبنان نزدیک شهر صور. (از اعلام المنجد).
رأس العین.
[رَءْ سُلْ عَ] (اِخ) نام پایگاهی است نظامی در مغرب (مراکش). (از اعلام المنجد).
رأس العین.
[رَءْ سُلْ عَ] (اِخ) رأس عین. نام چند دهکده است در سوریه واقع در شهرستانهاي ادلب و حمص و حماة و القلمون. (از اعلام
المنجد).
رأس العین بومرزوق.
[رَءْ سُلْ عَ نِ مَ](اِخ) جایگاهی است در جزایر جنوبی قسنطینه. (از اعلام المنجد).
صفحه 553 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رأس الغول.
[رَءْ سُلْ] (اِخ) از صُ وَر فلکی است و تغییرپذیر است از قدر دوم تا چهارم در شب اول جدي، چون به شمال پشت کنیم صورت
باشکوه قشنگی نزدیک سمت الرأس بنام جبار میبینیم... (از بدایۀ النجوم ص 145 ). کوکبی است از قدر دوم بر صورت برساوش.
(جهان دانش). ستاره اي است از قدر دوم که برساوش (حامل رأس الغول) آنرا بدست چپ خویش گرفته دارد. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
رأس الفار.
[رَءْ سُلْ] (ع اِ مرکب) سر موش است چون خشک کنند و بسوزند و خرد بکوبند نیک، و با عسل بیامیزند و بر داءالثعلب طلا کنند
نافع بود. (اختیارات بدیعی).
رأس القدر.
[رَءْ سُلْ قِ] (اِخ) (اصطلاح فلک) اثافی، نام چند ستاره است مقابل رأس القدر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رأس القري.
[رَءْ سُلْ قُ را] (اِخ) یکی از نامهاي مکهء مشرفه. (یادداشت مرحوم دهخدا). امّالقري.
رأس القنطرة.
[رَءْ سُلْ قَ طَ رَ] (ع اِ مرکب) سر پل ||. سر کوه (؟). (مهذب الاسماء). چنین است در هر سه نسخهء مهذب الاسماء موجود در
در نسخه ها از میانه افتاده باشد و « رأس الجبل » باشد و لغتی نظیر « سر پل » کتابخانهء مؤلف، و محتمل است که معنی رأس القنطرة
معنی لغت اخیر بدنبال لغت مورد بحث ما قرار گرفته و موجب این خلط شده باشد.
رأس القنطرة.
[رَءْ سُلْ قَ طَ رَ] (اِخ)قنطرهء سمرقند. دهی است بسمرقند. (منتهی الارب). دهی است قدیم به سمرقند، آنرا خشوفغن گویند، و
نسبت بدان قنطري است. از آنجاست ابومنصور جعفربن صادق بن جنید القنطري متوفی بسال 315 ه . ق. وي از خلف بن عامر
البخاري و محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت دارد. (از معجم البلدان).
رأس القنطرة.
[رَءْ سُلْ قَ طَ رَ] (اِخ)محله اي است به نیشابور. (منتهی الارب). رجوع به قنطرة نیسابور در معجم البلدان شود.
رأس القنفذ.
[رَءْ سُلْ قُ فُ] (ع اِ مرکب)بادآورد که بوتهء خار شوکۀ البیضاء باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بادآورد شود.
صفحه 554 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رأس الکفر.
[رَءْ سُلْ كُ] (اِخ) دجال است ||. شیطان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رأس الکلاب.
[رَءْ سُلْ كِ] (ع اِ مرکب)بزرگ سگان. (ناظم الاطباء). مهتر در سگان. (منتهی الارب) (آنندراج). گفته میشود: آن رأس الکلاب
است؛ یعنی او در بین سگها بمنزلهء رئیس در بین قوم است. (از منتهی الارب).
رأس الکلب.
[رَءْ سُلْ كَ] (اِخ) پشته اي است. (منتهی الارب). نام کوهی است در یمامه. (از معجم البلدان).
رأس الکلب.
[رَءْ سُلْ كَ] (اِخ) دهی است به قومس. (منتهی الارب). لسترنج گوید: شاهراه بزرگ خراسان از سراسر ایالت قومس میگذشت...
بعد از خوار منزلگاه اول قصر، قریۀ الملح بود که آنرا بفارسی بقول مستوفی ده نمک میگفتند و امروز هم بهمین اسم موسوم است،
منزلگاه بعد چنانکه در کتب مسالک نوشته شده رأس الکلب نام داشت که امروز اسمی از آن در نقشه ها نیست و در محل آن
قلعهء عجیب لاسگرد است... (از سرزمینهاي خلافت شرقی ص 392 ). سعید نفیسی در بحث از قریهء سنگسر گوید: ظاهراً ابن اثیر
نوشته است. (از احوال و اشعار « رأس الکلب » خوانده و بتازي ترجمه کرده و « سگسر » در این موضع « یعنی سنگسر را » این قریه را
رودکی ج 1 حاشیهء ص 413 ). نام قلعه اي است در قومس و در طرف راستِ مسافرِ نیشابور واقع شده. (از معجم البلدان). و رجوع به
نزهۀ القلوب ج 1 ص 173 شود.
رأس المال.
[رَءْ سُلْ] (ع اِ مرکب) اصل مال. (منتهی الارب). سرمایه. (فرهنگ نظام). سرمایهء تجارت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از کشاف
اصطلاحات الفنون): اقترضنی عشرة برؤوسها؛ یعنی وام بی سود داد که تنها رأس المال پس داده شود. (از اقرب الموارد) :پادشاه در
غضب رفت و فرمود که اگر ترك چنین حیل و تزویرات نگیرند فرمان فرماییم تا هر آفریده اي قرضی بستاند اص و رأساً، رأس
المال و ربح بازندهد. (تاریخ غازانی ص 323 ). تا بدستم از سر زلف تو رأس المال بود از غلامان کمینم دولت و اقبال بود. ؟ (از
آنندراج). ضیطري؛ آنکه در بازار بدون رأس المال آید و در کسب مطلب حیله ها کند. (منتهی الارب). - به رأس المال فروختن؛
بی سودي فروختن. بی افزودن منفعتی فروختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - رأس المال کردن؛ با ذکر بهاي خرید سودي بدان
افزودن در معامله. رجوع به رأس المال در بالا شود. - رأس المالی معامله کردن؛ سربسر فروختن. بمیزان خرید فروختن. فروختن بی
افزودن سودي ||. در تداول بازار، رأس المال آن را گویند که اصل قیمت خرید را بمشتري بگویند و سودي بر آن معین کنند و
اگر در ذکر بهاي اصلی دروغ گویند معامله حرام میشود، و عوام آنرا رسول مال نیز گویند و پندارند رسول (ص) را شاهد معامله
کرده اند، و حضرت عباسی نیز نامند ||. بهایی که در مقابل سلم (سلف) پردازند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
رأس المتن.
صفحه 555 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ سُلْ مَ] (اِخ) نام ییلاقی است در لبنان، واقع در عبداء. (از اعلام المنجد).
رأس المثلث.
[رَءْ سُلْ مُ ثَلْ لَ] (اِخ)(اصطلاح فلک). ستاره اي است روشن تر بر صورت مثلث و این عناق الارض است. (یادداشت مرحوم
دهخدا). و رجوع به صور الکواکب صورت بین صص 136 و 137 شود.
رأس الورغ.
[رَءْ سُلْ وَ] (اِخ) یکی از دهانه هاي رود سغد است. توضیح اینکه رود سغد از کلاباد داخل بخارا می شد و آنرا دهانهاي گشاده قرار
داده و در آن دهانها چوب گذاشته بودند و چون تابستان میشد و آب اندك میگشت آن چوبها را یک یک برمی داشتند تا جایی
می رسید و اگر این تدبیر نبود آب چندان بود که « بیکند » که آب فزون شود و زیادت گیرد و از آن دهانها روانه شود و از آنجا به
می خواندند. (از « رأس الورغ » مینامیدند و در پائین شهر نیز دهانهاي دیگر بود و آنرا « خشون » بخارا را فرامیگرفت و آن موضع را
.( احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 94
رأس الهدهد.
[رَءْ سُلْ هُ هُ] (ع اِ مرکب)بلغت اسکندریه قسمی از مخلصه، و مخلصه نوعی گیاه خوشبوست از جنس بابونه. (مخزن الادویه) (تحفهء
.( حکیم مؤمن). نوعی ثعلب است. (از دزي ج 1 ص 495
راسب.
[سِ] (ع ص، اِ) ته نشین و دردي شونده. (غیاث اللغات). هر چیزي که در ته مایعی نشیند. (ناظم الاطباء). درد. دردي. چیز فرورونده
در آب. (از اقرب الموارد). چیزي فرونشیننده و ته نشین شونده در آب بسبب آنکه وزنش از وزن آب زیادت است ||. مرد عاقل و
بردبار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد حلیم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جبل راسب؛ کوه ثابت و استوار. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء ||). رجل راسب؛ مرد ثابت. (از اقرب الموارد (||). اِخ) بنوراسب؛ قبیله اي است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب
الموارد ||). نام زمینی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بنوراسب شود.
راسب.
[سِ] (اِخ) ابن الخزرج بن جدة، جدي جاهلی است فرزندان وي بطنی از قبیلهء جرم از قحطانیه بوده اند. (از اعلام زرکلی ج 1
.( ص 315
راسب.
[سِ] (اِخ) ابن راسب بن مالک بن جدعان. جدي جاهلی است فرزندان وي بطنی از قبیله دشنوءة از قبیلهء قحطان بوده اند. (از اعلام
.( زرکلی ج 1 ص 315
رأس بریس.
صفحه 556 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ سِ بِ] (اِخ) دماغه اي است در ساحل شمالی دریاي عمان در مغرب گواتر و مشرق چاه بهار.
رأس بستانک.
[رَءْ سِ بُ نَ] (اِخ)دماغه اي است در شمال دریاي عمان و مغرب بندر لنگه.
رأس بعلبک.
[رَءْ سُ بَ بَ] (اِخ) شهري است در لبنان واقع در هرمل. (از اعلام المنجد).
راسبۀ.
[سِ بَ] (ع ص) تأنیث راسب ||. استوار. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به راسب شود.
راسبی.
[سِ] (ص نسبی) منسوب به بنی راسب که قبیله اي است. (از سمعانی).
راسبی.
[سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد مکنی به ابومحمد. از مشاهیر فضلاي عارفان اواسط قرن چهارم هجرت و مولد و مسکن و مدفن او بغداد
بوده و زمان مقتدر (متوفی 320 ه . ق.) و چند خلیفه عباسی بعد از او را درك کرد. از کلمات اوست که در شرح محبت گفته:
المحبۀ اذا ظهرت افتضح فیها المحب و اذا کتمت قتل المحب. وي در سال 367 ه . ق. درگذشت. (ریحانۀ الادب).
راسبی.
[سِ ] (اِخ) علی بن احمد الراسبی. وي فرمانرواي جندي شاپور و بسیار توانگر و نزد خلفا محترم بود و بسال 301 ه . ق. درگذشت.
.( (از اعلام زرکلی ج 2 ص 654
راسبی.
[سِ ] (اِخ) علی بن احمد، ابوالفتوح پاشا. از مردم مصر بود و در بلقاس متولد شد در فرانسه تحصیل کرد و در مصر مناصب
گوناگون یافت و بریاست استیناف رسید و سپس بریاست تفتیش کل فرهنگ برگزیده شد و سرانجام در قاهره درگذشت. او
راست: الشریعۀ الاسلامیۀ و القوانین الوضعیۀ، رسالۀ، والمذهب الاجتماعی فی التشریع الجنائی. و با همکاري یکی از دوستانش
تألیف ژونس را ترجمه کرده است و در کنگره هاي مربوط به قانون که در سال 1900 م. در پاریس « الاقتصاد السیاسی » کتاب
.( تألیف کرد. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 315 « سیاحۀ مصري فی اروبۀ » : تشکیل شد حضور یافت. پس کتابی بنام
راسپوتین.
1916 م.) از راهبان روسی است زادگاه وي دهکده پوکروسکویه( 2) بود - (اِخ) گرگوري افیمویچ( 1)معروف به راسپوتین ( 1871
صفحه 557 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
« راسپوتین » که در نزدیک تیمن استان تبلسک سیبریه واقع است. وي فرزند دهقانی بی چیز بود و بعلت لاابالی گري و هرزگی بنام
که بمعنی هرزه و ولگرد تبه کار است مشهور گردید. راسپوتین فاقد تحصیلات و تربیت صحیح بود تا آنجا که تا پایان حیات از
درست نویسی ناتوان بود. وي 33 سال اول عمر خود را در زادگاه خویش گذراند و در سال 1895 با دختري بنام اولگاچانیکف
ازدواج کرد و داراي دو دختر و یک پسر شد. راسپوتین در 1904 تصمیم گرفت که زندگی خویش را دگرگون سازد و بهمین نیت
ترك خانواده گفت و به امور مذهبی پرداخت و بمردم گفت که از طرف پروردگار چنین به وي الهام گردیده است. چون طبعی
حاد و قواي جسمانی نیرومندي داشت و در محیطی خرافی پرورش یافته بود توانست در مشی مذهبی خویش توفیق یابد. اساس
گفته هاي راسپوتین این مطلب بود که نجات و رستگاري فقط از راه توبه تحصیل خواهد شد و می گفت: بکمک من میتوانید امید
برستگاري داشته باشید و نجات هرکسی در متحد ساختن جسم و روحش با من است و تقرب بمن منشأ فیض و موجب پاك شدن
از گناهان و معاصی میشود. سخنان گزافه و تعلیمات خطرناك راسپوتین نه تنها براي وي ایجاد شهرت و محبوبیت غیرمنتظري در
بین دهاقین و عوام الناس کرد، بلکه موجب شد که درهاي خانه هاي اشراف و حتی در کاخ سلطنتی به رویش گشوده گردد، براي
و بیت المقدس سفر کرد، و « مونت اتوس » تجربه اندوزي راسپوتین اقدام به مسافرت کرد و به امکنهء مقدس کشور خود حتی به
اغلب اوقات خود را به مطالعهء کتب مقدس می گذرانید بعلت فقدان تحصیلات مقدماتی حاصل مطالعه اش تقریباً هیچ بود و
مطالبی که گوشزد میکرد از روي الهام قلبی و منبعث از طبیعت وي بود اما به نیروي شگرفی که در وي بود دشمنانش نیز گواهی
داده اند. در سال 1907 م. هنگام توقف خود در لنینگراد (سن پطرزبورگ) به رئیس دیري که در دربار تزار رفت و آمد داشت و
گناهان ملکه را استماع میکرد معرفی گردید. آن مرد به احوال و شیوهء راسپوتین توجه داشت و با کمک گراند دوشس می لیتز او
اناستازیا راسپوتین را در دربار حاضر ساخت و راسپوتین در ملاقات اول توانست تأثیر عمیقی در امپراطور آلکساندرا فئودرونا( 3) و
امپراتریس از خود بجاي بگذارد. محیط دربار که در آنزمان تحت تأثیر خرافات مذهبی بود و بیمی دائمی که نسبت بسلامت
تزارویچ در آنان وجود داشت زمینهء خوبی براي راسپوتین در دربار ایجاد کرد و بهبود اتفاقی گراندوك الکسیس بیشتر سبب شد
که امپراتریس تحت نفوذ کامل راسپوتین قرار بگیرد. راسپوتین بدواً در امور سیاسی مداخله نمیکرد اما بعدها دخالت کرد و
سرانجام بسبب شایعاتی که در اطراف مناسبات وي با زنان درباري و ملکه انتشار داشت عده اي از رجال طراز اول را بر آن داشت
که کار راسپوتین را بسازند. در این توطئه گراندوك دمیتري پاولویچ و پرنس یوسوپف و لوریچ کویچ شرکت داشتند و در دسامبر
1916 م. شبی او را براي صرف شام بمنزل شاهزاده یوسوپف دعوت کردند اما چون از نوشیدن شرابی که به سم پتاسیم سایانید
(سیانور پتاسیم) آلوده ساخته بودند کار وي ساخته نیامد، بضرب گلوله بزندگی وي خاتمه دادند و جسد ویرا امپراتریس بمحل
Rasputin, - ( مخصوص انتقال داد و هر شب بمزار وي میرفت و گریه و ندبه میکرد. (از دائرة المعارف بریتانیکا بتلخیص). ( 1
.Gregory Efimovitch. (2) - Pokrovskoe. (3) - Alexandra Feodorovna
راسپی.
(اِ) نامی که به یکی از دو موبد که با هم مراسم دینی آفرینگان بجاي آورند، دهند. نام دیگري زوت است. (خرده اوستا ص 69 ). از
براي بجا آوردن مراسم آفرینگان در مهریا پرستشگاه جاي مخصوصی لازم نیست برخلاف مراسم دیگر این جشن را در جاي
معمولی و در خانهء شخصی میتوان آراست. همچنین پیشوایانی که به اجراي مراسم این جشن گماشته میشوند شرط نشده که داراي
رتبهء مخصوصی باشند. هر هیربد و موبدي به مباشرت آن مجاز است معمو دو موبد و بسا بیشتر از دو به اجراي این مراسم
میگمارند. موبدي را که به اجراي وظایف مهم گماشته میشود زوت مینامند و دیگري را راسپی اگر بیشتر از دو موبد حاضر باشند
مجموعاً وظایف راسپی را بجاي خواهند آورد بطوري که زوت در سر آنان قرار گیرد کارش عمده و مهم شمرده شود و اگر دو
صفحه 558 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
موبد حاضر نباشند یک موبد به تنهایی میتواند بکار مراسم جشن پردازد و نیز ممکن است بهترین تکالیفی را که از براي یک راسپی
.( مقرر است به انجام رساند. (خرده اوستا ص 225
رأس پینگان.
[رَءْ سِ] (اِخ) دماغه اي است در شمال بحر عمان، واقع در بین شبه جزیرهء گوادر و گواتر.
راست.
(ص) مستقیم. بی انحراف. بی اعوجاج. (ناظم الاطباء). مقابل کج. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) : راهی کو راست است بگزین
اي دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.رودکی. منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالا ندارد رواست.ابوشکور. تیز
بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم.کسائی. ز سوي خزر ناي رویین بخاست همی گرد برشد بخورشید
راست.فردوسی. زمین و آسمان بهر تو آراست از این برخاستی با قامت راست. ناصرخسرو. هیچ کج هیچ راست نپذیرد راست کژ را
براست برگیرد.سنائی. گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست چون زلف تو پشت من اندر غم تو کوز. سوزنی. چون نشینم کژ که
خورشید امید راست بالاي سر استاده ست باز.خاقانی. راست بیرون دهم همه کژ خویش گرچه کژ نقش چون نگین باشم.خاقانی.
آخر این عقلم از تنم روزي چند اگر برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب
المعارف). خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی در او معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کژ پیش او نشاید برد.اوحدي.
||مقابل چپ. (آنندراج). یمین. اَیمَن. هر چیزي که طرف چپ باشد. مقابل یسار. (ناظم الاطباء) : یکی از نهایت هاي عرض را
راست نام است و دیگري را چپ. (التفهیم). چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ چون بنگرد سعادت بیند بدست راست. فرخی.
گفت در دست راست چه داري گفت عصا. (قصص الانبیاء). چو در ره میروي منگر چپ و راست نظر بر خویش کن کین سخت
زیباست. ناصرخسرو. طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب ز راست فرقد و شعري ز چپ سهیل یمن. مسعودسعد. خون روان شد همچو
سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.مولوي. معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر کبر رها نمیکند کز پس
و پیش بنگري. سعدي. او را گفتند چرا زینت همه بچپ دادي و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمام است.
(گلستان ||). صدق، مقابل دروغ. مقابل نادرست. درست : خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست ز کس ناشنیده همه گفت
راست.اسدي. جبرئیل گفت یک خوشه از گندم بشمار که صد دانه گندم در وي باشد یکبار بر وي زن تا سوگند تو، راست باشد.
(قصص الانبیاء ص 140 ). خواستیم که بدانیم اندرین جستار راست و دروغ این سخن. (ابویعقوب سجزي). و راست گفته است آن
حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه). راست زهریست شکّرین انجام کج نباتی که تلخ سازد کام.اوحدي.
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت بمعشوقه نگفت. حافظ ||. برحق. واقعی. (آنندراج). حق. حقیقت.
صواب. (ناظم الاطباء). درست : ز پیش یلان زال برپاي خاست بگفت آنچه بودش به دل راي راست. فردوسی. اي خوي تو ستوده
و راي تو چون تو راست دایم ترا بفضل و به آزادگی هواست.فرخی. نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعدهء راست برود.
(تاریخ بیهقی ص 86 ). من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد ||. برابر.
یکسان. هموار. (ناظم الاطباء) مطابق. (آنندراج). یک اندازه. به اندازه : همی گفت هر کو توانگر بود تهی دست با او برابر بود
جهان راست باید که باشد بچیز فزونی توانگر حرامست نیز.فردوسی. و هر پهلویی از آن (در مستطیل) پهلویی را راست باشد که
برابر اوست و مخالف آن را که بدو پیوندد. (التفهیم). محیط او گرد بر گرد به سیصد و شصت بخش راست ببخشند. (التفهیم). و
آن دو زاویه کزین سوي و زانسوي خط اند مر یکدیگر را راست باشند هر یکی را قائمه خوانند. (التفهیم). نام تو محمود بحق کرده
صفحه 559 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اند نام چنین باید با فعل راست.فرخی. شنگینه برمدار ز چاکر تا راست باشد او چو ترازو.لبیبی. که و مه راست باشد نزد نادان چو
روز و شب بچشم کور یکسان. (ویس و رامین). و باید که به وسیب بهم راست بکوبند و با انیسون بیامیزند. (الابنیه عن حقایق
الادویه). همه کس بیک خوي و یک خواست نیست ده انگشت مردم بهم راست نیست. (گرشاسب نامه ص 26 ). بگیرند مرّ و
زعفران... و جگر گرگ خشک کرده و سرون بز بریان کرده، سرون راست اجزاء. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون آفتاب بحمل آید
شب و روز راست شود. (ابوالفتوح). بصد زاري ز خاك راه برخاست ز بس خواري شده با خاك ره راست. نظامی (||. ق)
درست. کامل. (ناظم الاطباء). بعینه. کام. عین چیزي بودن چنانکه گویند این چیز راست چنان چیز است یعنی عین آن چیز است.
(از شرفنامهء منیري) : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سرودش نوش راست گویی که در گلوش کسی پوشکی را همی
بمالد گوش.شهید. سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی کُهِ بیستون است راست.دقیقی. نوز نامرده اي شگفتی کار راست با
مردگان بگونه شدیم.کسائی. نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گویی که همی سخره و شاکار کنی. کسائی. تا
آنگاه که فلک التدویر راست سوي مشرق باشد... و آنگاه تنهء ستاره راست بدیدار سوي مغرب باشد. (التفهیم). و چون ستاره
راست بر انقلاب نباشد میل او را نظم براین وجه نبود. (التفهیم). به نهاد و خو و صورت به پدر ماند راست پسر آن است پدر را که
بماند به پدر.فرخی. با سرمه دان زرین ماند خجسته راست کرده بجاي سرمه بدان سرمه دان عبیر. منوچهري. فاخته راست بکردار
یکی لعب گراست درفکنده بگلو حلقهء مشکین رسنا. منوچهري. همتش آن است تا غالب شود بر دشمنان راست چون بر دشمنان
غالب شود غافر شود. منوچهري. زال را مردمان سیستان زرورنگ خواندندي زیرا موي او راست بزرکشیده مانستی. (تاریخ
سیستان). و فحوایلۀ البیضا را ایزد تعالی بزنی بوي داد که راست بحوا مانست. (تاریخ سیستان). آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم.ناصرخسرو. به چمن ورد و سرو ماند راست برخ و قد لعبتان طراز.مسعودسعد. راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر و به بر.مسعودسعد. عاشقی برخود و برشهوت خود راست چوخرس نفس گویاي تو در حکمت از آن است
اخرس. سنائی. و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند. (کلیله و دمنه). مجلس او همچو بستان سلیمان است راست صف کشیده
پیش او چون سرو در بستان پري. سوزنی. کف جواد تو چون ابر بهار است راست زو زده بر شوره زار لاله چو بر کشتمند. سوزنی.
وز ملاقات صبا روي غدیر راست چون آژدهء سوهان است.انوري. ماه نو در سایهء ابر کبوتر فام راست چون سحاي نامه یا چون
عین عنوان دیده اند. خاقانی. باده در جام آبگینه گهر راست چون آب خشک و آتش تر.نظامی. چو سرو در چمنی راست در تصور
من چه جاي سرو که مانند روح در بدنی. سعدي (خواتیم). سرو آزاد ببالاي تو میماند راست لیکنش با تو میسر نشود
رفتاري.سعدي. ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر راست چون عارض گلگون عرق کردهء یار. سعدي. به هر جزوي ز خاك ار
بنگري راست هزاران آدم اندر وي هویداست.شبستري. ماهی که قدش بسرو می ماند راست آیینه بدست روي خود می
آراست.حافظ ||. تمام. درست. تخت. صحیح. بدون نقص. بدون کمی. کامل : می زعفرانی که چون خوردیش سوي دل رود
راست چون زعفران. منوچهري. جهان پهلوان را ز هر سو که خواست همی داشت زینگونه سه سال راست.اسدي. خلافت مأمون 25
سال و 5 ماه و دو روز بود... و اندر تاریخ جریر طبري 25 سال و 5 ماه راست. (مجمل التواریخ و القصص). مدت خلافت معتضد ده
سال و هشت ماه و سه روز بود و در تاریخ جریر راست ده سال گوید. (مجمل التواریخ والقصص). خلافت رشید بیست و سه سال و
دو ماه و هفت روز بود، بدیگر روایت روزها سیزده، و در تاریخ جریر بیست و سه سال راست. (مجمل التواریخ والقصص||).
(ص) منظم. مرتب. باترتیب : همواره روان تو ازو باشد خشنود وین مملکت راست نگیرد بکفش خم. فرخی ||. متناسب، برازنده.
درخور : اي قباي پادشاهی راست بر بالاي تو زینت تاج و نگین از گوهر والاي تو.حافظ ||. عادل. (ناظم الاطباء). صدیق. پاك.
درستکار. مقابل خطاکار : چو گشتاسب می خورد و برپاي خواست چنین گفت کاي شاه با داد و راست بشاهی نشست تو فرخنده
.( باد همان جاودان نام تو زنده باد.فردوسی. بپرسید گرشاسب کاي شاه راست سپاه بهو چند و اکنون کجاست. (گرشاسبنامه ص 54
صفحه 560 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چو پردخته شد جاي بر پاي خاست نیایش کنان گفت کاي شاه راست. (گرشاسبنامه ص 24 ). راست باش و خداي را بشناس که جز
این نیست دین بی تغییر.ناصرخسرو. سایهء ایزد است شاه کریم راست باش و مدار از کس بیم.سنائی (||. ق) همین که. (ناظم
الاطباء). درست : اي عجبی تا بوند ایشان زنده نایدشان مشتري تمام و بسنده راست چو کشته شوند و زار و فکنده آیدشان مشتري
و آید دلال.منوچهري. سپاهی داشتی آراسته و ساخته و ایشان را همه جامهء سیاه پوشانیده راست که جنگ سخت گشتی بفرمودي
تا ایشان پیش سپاه آمدندي. (نوروزنامه (||). ص) صریح : روشن و راست راست گویی نیست جز دل و خاطر
اولوالالباب.مسعودسعد ||. متداول. روا : مر او را [ شیرین را ] به آیین پیشین بخواست که آن رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی. - پردهء راست؛ نام مقامی از سرود از دوازده مقام موسیقی. (آنندراج) : پردهء راست زند نارو بر شاخ چنار پردهء یاوه زند
قمري بر نارونا.منوچهري. - راست بودن دل یا به دل راست بودن؛ یکدل بودن. دورو نبودن. دل یکی داشتن : همیشه مسلمانان بنی
خزاعۀ و کافران ایشان را دل با پیغمبر خدا راست بود. (ترجمهء طبري بلعمی). راست آن است که جز با تو بدل راست نیم جز بدان
راه که راي دل تو خواست نیم. سوزنی. ندانم راست تر زین دل که با ماست برآید کام دل چون دل بود راست. (ویس و رامین). -
راه راست یا ره راست؛ راه درست. طریق حق. طریق صواب. مقابل راه کژ و خطا و ناصواب : مکن خویشتن از ره راست گم که
خود را بدوزخ بري بافدم.رودکی. از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردي. (تاریخ بیهقی). و دیگر گفت ایمان بیاور براه
راست و دعوي باطل مکن. (قصص الانبیاء ص 9). و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و راه راست بسته و طریق ضلالت
گشاده. (کلیله و دمنه). راستی موجب رضاي خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست.سعدي ||. - پرده اي و نوایی از موسیقی
: گر سخن گوید [ چنگ ] باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهري. نوا را پردهء عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست.نظامی. نکیسا بر طریقی کان صنم خواست فروخواند این غزل را در ره راست.نظامی. - سماع
راست؛ سماع بحقیقت و سماع درست واقعی : بر سماع راست هرتن چیر نیست طعمهء هر مرغکی انجیر نیست.(مثنوي). رجوع به
سماع شود. - صبح راست؛ وقتی است بعد از طلوع تا چاشت. (آنندراج). صبح صادق. مقابل صبح کاذب : عدل تو چون صبح
راست نایب فاروق گشت دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب. خاقانی.
راست آب.
(اِخ) دهی است از دهستان میزدج بخش حومهء شهر کرد که در 25 هزارگزي جنوب باختري شهر کرد و کنار راه شهرکرد به
جونقان واقع است. این ده در دامنهء کوه واقع و آب و هواي آن معتدل است و داراي 413 سکنه میباشد. آب آن از چشمه و
رودخانهء تنک بردنجان تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 10
راست آب پی.
[پَ] (اِخ) یا راست پی. نام دره اي به مشرق سواد کوه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 42 و 115 بخش انگلیسی).
راست آب پی کوچک.
[پَ يِ چَ](اِخ) نام یکی از پنج بلوك واقع در درهء راست آب پی سوادکوه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 42 بخش
انگلیسی).
صفحه 561 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب)سازگار آمدن. (آنندراج). سازگاري یافتن. هماهنگی یافتن. مطابقت داشتن. عملی بر وفق صواب صورت
گرفتن. برابري کردن. یکسانی داشتن : چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروي چون منی را.نظامی. عشق با نام و ننگ ناید
راست ندهد دست عشق و رعنایی.عطار. هستی ما و هستی تو دو نیست راست ناید دویی و یکتایی.عطار. میباش و از مزاج حریفان
نشان طلب با طبع هرکه راست نیایی کران طلب. نظیري (از آنندراج). - امثال: شمار (حساب) خانه با بازار راست نیاید. کذب و
جبن و احتکار و خست و رشوتخوري هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن. ملک الشعراء بهار. - به عقل راست آمدن؛ با عقل
مطابقت داشتن. سازگار عقل بودن. مطابق عقل بودن. - بهم راست آمدن؛ متحّد و همسان و یکی شدن. یگانگی یافتن. یکجا جمع
شدن. وحدت یافتن : از سر گنج و مملکت برخاست دین و دنیا بهم نیاید راست.نظامی. که عشق و مملکت ناید بهم راست از این
هر دو یکی میبایدت خواست.نظامی. مستوري و عاشقی بهم ناید راست گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز.سعدي. سعدیا مستیّ و
مستوري بهم نایند راست شاهدان بازي فراخ و صوفیان بس تنگخوي. سعدي. - راست آمدن صحبت؛ موافق آمدن صحبت.
(آنندراج) : صحبت راست روان راست نیاید با چرخ تیر یک لحظه درآغوش کمان میباشد؟ (از آنندراج ||). استقامت یافتن. قامت
افراشتن. از کجی براستی گرائیدن : نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورد دگر راست نیاید. ملک الشعراء بهار.
||درست شدن. اصلاح شدن. سر و صورت یافتن. بصلاح رسیدن. روبراه شدن. انتظام یافتن. صلاح پذیرفتن. مرتب شدن، منظم
گشتن : بکشتن و حرب این کار راست نیاید. (تاریخ سیستان). بی وزیر کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی). و با خود گفتم که چنین
هم راست نیاید. (کلیله و دمنه). بدین راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سر درآري بداغ.نظامی ||. صورت گرفتن. تحقق
یافتن. بوقوع پیوستن. بحقیقت رسیدن. درست درآمدن. صادق آمدن. بدروع نینجامیدن. بکژي نکشیدن. مقابل ناراست آمدن : هر
چیزي که از اصحاب الکهف گویند بنویس تا بنگریم که راست آید یا نه. (ترجمهء تفسیر طبري بلعمی). مرا یاد میداد از آن خواب
که بزمین داور دیده بود که جدهء تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداري است از آنکه
خداوند دید. (تاریخ بیهقی). اینک موي پیشانی و خاك خرابهء خود بتو فرستادم تا در زیر پاي خود درآوري و سوگند تو راست
آید. (قصص الانبیاء ص 213 ||). به اندازه درآمدن : او را بخواب گفته بودند که هر که این زره درپوشد و بروي راست آید
جالوت بدست وي کشته شود. (قصص الانبیاء ص 144 ). طالوت بفرمود تا آن زره بیاوردند و آن سیصد و سیزده تن پوشیدند بر
هیچکس راست نیامد. (قصص الانبیاء ص 144 ). جبرائیل ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه که همان
قدر جاي بود. (مجمل التواریخ و القصص ||). درست آمدن. - راست آمدن بسخن یا بگفتار، یا بوصف، یا -بقلم؛ ادا شدن حق
معنی با سخن و وصف و گفتار و قلم : منعما شکرهاي انعامت بزبان قلم نیاید راست.کمال الدین اسماعیل. بسخن راست نیاید که
چه شیرین دهنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم. سعدي. بگفتن راست ناید شرح عشقت ولیکن گفت خواهم تا زبان
هست.سعدي. گر اشتیاق نویسم بوصف راست نیاید کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را. سعدي. کمال حسن وجودت بوصف
راست نیاید مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت. سعدي. بقلم راست نیاید صفت مشتاقی سادتی احترق القلب من
الاشواقی.سعدي ||. مطابق درآمدن. درست درآمدن. با هم خواندن. مطابقت کردن. برابري داشتن. یکسانی داشتن : اگر به رستم
دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید به رستم دستان.سوزنی. و نامها مقابل کرده شد از بهر تجربت همه راست آمد چنانکه هیچ
خطا نیفتاد. (راحۀ الصدور راوندي). احتنان، تعادل؛ با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی ||). ساخته بودن. برآمدن. - راست آمدن به
کسی؛ به او درست شدن. از او برآمدن. از او ساخته بودن : پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید و
تو توانی پرسید. (تاریخ بیهقی ||). فراهم شدن. مهیا شدن. مقدور گردیدن. مطابق دلخواه شدن. - راست آمدن کار؛ وسایل آن به
نحوه دلخواه فراهم آمدن. مطابق دلخواه شدن امر. اسباب آن فراهم شدن : راست گویم صنما بی قد تو کار ما هیچ نمی آید راست.
صفحه 562 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواجوي کرمانی (از ارمغان آصفی ||). تصادف کردن. مصادف شدن. - راست آمدن با کسی؛ با او مصادف شدن.به او
برخوردن.
راست آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب)راست کردن. درست کردن. درست آوردن. بسر و سامان رساندن. بصلاح رسانیدن. مقابل ناراست آوردن :
گفت یک معالجت دیگر مانده است به اقبال امیرالمؤمنین بکنم اگرچه مخاطره است اما باشد که باري تعالی راست آرد.
(چهارمقاله). خدا کار ترا راست آرد؛ سر و سامان دهد، بر مراد دارد ||. متناسب آوردن. جور آوردن. زیباي قد ساختن : شاعر آن
درزي است دانا کو باندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. تمشیت؛ راست آوردن کارها.
راست آیین.
(ص مرکب) که آیین راست دارد. که بر آیین راستی است. که راستی پیشه و آیین دارد : پیاده که او راست آیین شود نگونسار
.( گردد چو فرزین شود. نظامی (اقبالنامه ص 148
راستا.
(ص) راست باشد که نقیض کج است (||. اِ) راه و صراط. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان ||). مقابل. روبرو. (ناظم الاطباء).
مقابل چپ. راستا( 1) و چپا بمعنی طرف راست و طرف چپ استعمال شده. (حاشیهء بیهقی چ فیاض) : پس بیرون آمد موسی از
مدینهء مذکوره ترسان هر جانبی به آمدن دشمنان نگران که خصمان از پس آیند یا از راستا و چپا. (تفسیر مجهول المؤلف مائهء
هفتم هجري ملکی عبدالعلی صدرالاشرافی). اي بنی اسرائیل شما را از دشمن خلاص دادیم و بفرستادیم توریۀ از جانب راستا.
(تفسیر نسخهء صدرالاشرافی). سوي راستا کرده فغفور جاست امیر ختن سوي چپ گشته راست. امیرخسرو دهلوي ||. کسی که
همهء کارها را به دست راست کند. مقابل چپه و چپال. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). و رجوع به راسته شود.
||راه هموار و مسطح. (لغت محلی شوشتر ||). باره. حق. - به راستاي کسی؛ در حق او. دربارهء او. درباب او. بجاي او. در عوض
او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی براي آن کند که من براستاي حرم و اسباب وي کردم تا مکافات آن باشد من از آن
کردم که جدان من همه جهان بگرفتند هرجا که بسراي آزاد مردان رسیدند همان کردند. (تاریخ سیستان). و ما تا این غایت دانی
که براستاي تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده اي و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 253 ). هارون الرشید براستاي وي [ فضل بن یحیی بن خالد برمکی ] آن نیکویی کرد کز حد بگذشت. (تاریخ بیهقی). واجب
چنان کند که براستاي هرکسی که بدو بدي کرده است نیکویی کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 34 ). اینک با عنان تو نهادم این
مکرمت را که براستاي من کردي. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 34 ||). موازي. برابر. سمت. - به راستايِ؛ برابرِ. موازيِ. محاذيِ
مقابلِ. روبرويِ. - راستاي سر؛ سمت راس : هرگاه که آفتاب به نقطهء حمل آید از سمت رأس یعنی از راستاي سر ساکنان عمارت
زمین... (ذخیرهء خوارزمشاهی) (یادداشت مؤلف). آفتاب به اول جدي آید و از راستاي سر بغایت دور باشد. (ذخیرهء
خوارزمشاهی) (یادداشت مؤلف ||). ردیف. صف. رسته. استقامت. امتداد : و هر خراجی و قرحه اي که بشکافند همه اندر درازاي
لیف عصبها باید شکافت یا بر راستاي شکنها و خطها... مگر عضوي مخصوص را چون پیشانی که آن را براستاي خطها و شکنها
نتوان شکافت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شعر زائد موي فزونی را گویند که هم پهلوي مژگان بروید، رستنی ناهموار، نه براستا و نسق
مژهء طبیعی. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). رسته. راسته: در راستاي مسگران؛ در بازار مسگران. - حلبی راستا؛ بازار حلبی سازها. و نیز
صفحه 563 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجوع به راسته و رسته شود. - راستا روده؛ یا راسته روده شدن. در تداول عامه به قی و اسهال باهم مبتلا گردیدن. بشدن ماسکه.
(یادداشت مؤلف). رجوع به راسته روده شود. - قبا راستا؛ قباي دراز که معمول علما و طلاب و تجار و کسبه بود. (یادداشت
مؤلف). ( 1) - در طبقات ناصري ص 10 و 11 راستا و چپا بمعنی طرف راست و طرف چپ استعمال شده است. بیهقی حاشیه
. ص 34
راستا.
1) - در اشتنگاس نیز بهمین معنی آمده است ولی در جاي دیگر ) .(1)( [سِ] (اِ) مدح. ستایش. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 2
بمعنی ستایش باشد. « ستا » دیده نشد. محتمل است که مصحف خوانی
راستات.
(اِخ)( 1) یکی از شهرهاي آلمان که در ناحیهء باد واقع است و 12200 تن سکنه دارد. در این شهر دو مرتبه کنگره تشکیل شده
1799 م. براي - 1714 م. بعد از جنگ جانشینی سلطنت اسپانیا و دوم در فاصله سالهاي 1798 - است یکی در بین سالهاي 1713
ایجاد صلح بین فرانسه و آلمان. در این کنگرهء دوم نمایندگان سیاسی فرانسه بونیه( 2) و روبرزت( 3) بودند که پس از مراجعت از
.Rastatt. (2) - Bonnier. (3) - Robersote. (4) - Kaiserlicks - ( کنگره بوسیله کائیزرلیک( 4) بقتل رسیدند. ( 1
راستاحسینی.
[حُ سَ] (ص مرکب) در تداول عامه، راسته حسینی. صاف و ساده. روراست. بی شیله و پیله. یک لخت. ظاهر و باطن یکی. رجوع
به راسته حسینی شود.
راستاد.
(اِ) وظیفه. راتبه. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). راتب. (برهان). وجه گذران. (ناظم الاطباء). ماهیانه. (شعوري ج 2 ص 4) : خدایا
بخواهم ز تو راستاد چو جودت همه را وظیفه بداد( 1). فردوسی (از شعوري). ( 1) - در فهرست ولف این کلمه نیامده است و بالتبع
شعر شاهد در نسخ مورد استفادهء آن فهرست نیست.
راستا راست.
(ق مرکب) برابر. مساوي. سواء. سوي : زیدبن علی بر یکجاي درنگ نکردي از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از
دیان بود و شاعیان همی آمدند و او را بیعت همی کردند بر کتاب خداي و سنت رسول صلی الله علیه و سلم و جهاد کردن با
ظالمان... و بخشیدن غنیمت میان مسلمانان راستا راست و نصرت کردن اهل بیت بر دشمنان. (ترجمهء طبري بلعمی ||). هم وزن.
برابر در اندازه. معادل : بگیرند قاقله خرد و قاقله بزرگ و کبابه از هر یکی راستا راست شکر طبرزد چند وزن هر سه شربت مقدار
دو درم سنگ کوفته و بیخته. (ذخیرهء خوارزمشاهی ص 351 ). مامیران و برگ زیتون، مازو وسعد، قاقله، شب یمانی، هلیله از یکی
راستا راست همه را بکوبند و بدهان اندر پراکنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و عاقرقرحا و کبابه و سعد و پلپل از هر یکی راستاراست
بدهان اندر پراکنند سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بینیم کز آن میان چه برخاست دو نیمه کنیم راستا راست.نظامی. طباخی میان
نظارگیان ایستاده بود فهم نتوانست کرد پنداشت که مراد از آن اعتدال تسویت مقدار است برفت و دیگی زیره با بساخت و گوشت
صفحه 564 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و زعفران و زیره و نمک و دیگر توابل راستاراست در او کرد چون بپرداخت پیش استاد بنهاد و برهان جهل خود را ظاهر گردانید.
(مرزبان نامه).
راستاك.
(اِ) شاید مخفف راست تاك، تاك راست، رز مستقیم باشد.
راستان.
(ص، اِ) جِ راست، عادلها و صادقها. (ناظم الاطباء). صدیقان. مقابل کژان. (از شرفنامهء منیري) : ز بیم سپهبد همه راستان بدان کار
گشتند همداستان.فردوسی. راست شو تا براستان برسی خاك شو تا بر آستان برسی. اوحدي (از امثال و حکم ||). قسط. عدل : و
.( نصنع الموازین القسط؛ ما بنهیم ترازوها راستان. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 3 ص 547
راستانه.
[نَ / نِ] (ق) بصورت راستی. به طریق راستی.
راست استادن.
[اِ دَ] (مص مرکب)رجوع به راست ایستادن شود.
راست انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب)مستقیم افکندن. مقابل کژ انداختن. مقابل کج انداختن. راست افکندن : ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیري ز قضا و قدر انداخت بر او راست. ناصرخسرو. و رجوع به راست انداز و راست اندازي شود. - راست درانداختن؛ انداختن بی
کژي و انحراف. راست درافکندن.
راست انداز.
[اَ] (نف مرکب) که مستقیم افکند. مقابل کژانداز ||. آنکه تیر مستقیم بنشانه رساند. که مستقیم بر هدف زند. کسی که تیر را
بهدف بزند. مجازاً تیرانداز قابل : ز غمزه تیر و از ابرو کمان ساز همه باریک بین و راست انداز.نظامی ||. صفت گستهم فرزند
.( نوذر از پهلوانان داستانی ایران باستان : دیگر پسر نوذر بود پدر طوس و گستهم راست انداز. (مجمل التواریخ و القصص ص 27
راست اندازي.
[اَ] (حامص مرکب)عمل راست انداز. مستقیم انداختن. راست افکندن. انداختن بی انحراف و کژي ||. تیر انداختن بدقت. بهدف
رساندن تیر : شکار کردن و صفت راست اندازي و دلاوري او [ بهرام گور ] معروف است. (مجمل التواریخ والقصص). راست
اندازي چشمش بین که گر خواهد بحکم ناوك مژگان او بر موي مژگان بگذرد. عطار. در نظر گاه راست اندازي یغلقش [ بیلکش
] را به موي شد بازي. نظامی. اي همه ضرب تو به کج بازي ضربه اي زن به راست اندازي.نظامی.
صفحه 565 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست ایستادن.
[دَ] (مص مرکب)راست استادن. مقابل نشستن یا خمیدن. ایستادن بر پاي با قامت کشیده. قد آختن. قد برافراشتن. مستقیم ایستادن.
راست و مستقیم قرار گرفتن. ایستادن بدون انحناء و کژي. استقامت. راست ایستادن. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). اتلئباب.ژ؛
راست ایستادن. (ناظم الاطباء). اسطخام؛ راست برپاي ایستادن. اقتنان؛ راست استادن. اقتینان؛ راست استادن. (منتهی الارب||).
بمجاز منظم شدن. انتظام یافتن. سر و سامان گرفتن. آرام شدن. امنیت یافتن : و تا شمشیر نبود هیچ ملک راست نایستد. (نوروزنامه).
||بمجاز پذیریش یافتن. بقبول انجامیدن : و در این هفته حدیث رفت با سالار بکتغدي تا وصلتی باشد خداوندزاده را با وي و پیغام
به زبان بونصر مشکان بود و بکتغدي گفت که طاقت این نواخت ندارد بونصر آنچه گفتنی بود با وي گفت تا راست ایستاد. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 534 ). - راست ایستادن بر کسی یا چیزي؛ قرار گرفتن بر او : همه مملکت باز آبادان کرد (فیروز) و همه جاي
فراخی پیدا آمد و ملک بتمامی بروي راست ایستاد و چنانکه همه ملکان او را مطیع شدند. (ترجمهء طبري بلعمی).
راست ایستاده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب)مستقیم. آخته. برپاي. قد برافراشته ||. منظم. انتظام یافته. سامان یافته. درست شده : تا فرزندان من بنده و هر
که دارد پیش خداوند زاده بایستد که آن کاري است راست ایستاده و بنهاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57 ). این پادشاه حلیم و
کریم و بزرگ است اما چنانکه بروي کار دیدم این گروهی مردم که گرد وي درآمده اند هر یکی وزیري ایستاده و وي نیز سخن
.( می شنود و بدان کار می کند این کار راست ایستاده را تباه خواهند کرد. (تاریخ بیهقی ص 79
راست باختن.
[تَ] (مص مرکب) باختن بی غدر و تزویر. دغا و دغلی نکردن در قمار. جر نزدن. یکرنگی بکار بردن. دورویی و تزویر نکردن :
.( گفت که این امیري به چه یافتی گفت اي شیخ به راست باختن و پاك باختن. (اسرار التوحید ص 178
راست باز.
(نف مرکب) که راست بازد. که در بازي غدر و تزویر و دورویی نکند. که جر نزند. که در قمار دغلی نکند. پاکباز. که دغا و دغل
نکند در قمار. مقابل دغل باز: هو تقی الظرف؛ یعنی امین راست باز است، نه خائن و دغل باز. (منتهی الارب). راست. (یادداشت
مؤلف). بی غدر و تزویر : این کار زنان راست باز است افسون زنان بد دراز است.نظامی. - راست باز و پاکباز؛ آنکه در بازي و
بمجاز در کارها بی غدر و تزویر باشد ||. صادق. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). امانت دار. راست معامله. (آنندراج ||). دیندار. با
اعتقاد. (ناظم الاطباء).
راست بازار.
(اِ مرکب) راسته بازار. (ناظم الاطباء). صف بازار که عبارت از یکی از دو طرف بازار است و در آن دکاکین میباشد : دل ناشاد من
در راست بازار زیانکاري نمی سازد بصد سودا خریدار زیانی را. علی نقی کمره اي (از آنندراج). و رجوع به راسته بازار و راستا
بازار شود.
راست _____________بازي.
صفحه 566 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(حامص مرکب) عمل راست باز. پاکبازي. مقابل دغل بازي. مقابل تزویر و دغل. صداقت و دیانت و راستی و نمک حلالی. (ناظم
الاطباء) : نداریم بر پردهء کج بسیچ بجز راست بازي ندانیم هیچ.نظامی. چند سالم یتاقداري کرد راست بازي و راستکاري
کرد.نظامی. بسی کردند مردان چاره سازي ندیدند از یکی زن راست بازي.نظامی ||. عمل کردن براستی. کار کردن دور از کجی
و انحراف : تا کج نبود کمان غازي از تیر مجوي راست بازي.نظامی.
راست بال.
(ص مرکب) که بال مستقیم دارد. مقابل کج بال (||. اِ مرکب) حشره اي که بال راست و مستقیم دارد( 1). مانند ملخ. آبدزدك.
.Orthoptere - (1) .( (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 160
راست بالا.
(ص مرکب) مستوي القامۀ. معتدل القامۀ. راست قد. آخته بالا. کشیده قامت. سروقد : همه شاه چهر و همه ماهروي همه راست بالا
همه راستگوي.فردوسی (||. اِ مرکب) درخت سرو. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
راست بالان.
(اِ مرکب) جِ راستبال و آن بر دستهء حشراتی که بال راست و مستقیم دارند اطلاق میشود مانند ملخ. (از جانورشناسی عمومی ج 1
ص 160 ). رجوع به راست بال شود.
راست بخش.
[بَ] (نف مرکب) مقسط. (مهذب الاسماء). بخش کننده بقسط و عدل. بخش کننده بتساوي و استواء.
راست بخشی.
[بَ] (حامص مرکب)قسط. عمل راست بخش. بخش کردن بتساوي.
راست بر.
[بَ] (نف مرکب) براستی برنده. که براستی هدایت کند. که بصداقت و درستی رهبر شود : سپهبد ز ملاح فرخنده راي بپرسید کاي
راست بر رهنماي. (اسدي گرشاسبنامه (||). ص مرکب، اِ مرکب) شکل هندسی که اضلاع مساوي موازي قائم الزاوایه دارد. در
اصطلاح امروزي همچون بجاي مربع مستطیل بکار میرود. همچون راست پهلو ||. که بَرِ آن مستقیم است. مقابل بر منحنی که بر
استقامت نیست.
راست برآمدن.
[بَ مَ] (مص مرکب)راست روییدن. راست و مستقیم نمو کردن :نیکی و بدي سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و
هموار، دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروز نامه). شعنبۀ؛ راست برآمدن شاخ
صفحه 567 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گوسپند سپس آن پیچ خورده مایل شدن آن بجانب گوش. (منتهی الارب ||). درست آمدن. موافق آمدن. - راست برآمدن کار؛
بر مراد شدن کار. موافق آمدن کار. سر و سامان گرفتن کار.
راست براست.
[بِ] (ق مرکب) دو چیز را گویند که در مقابل هم باشند و نگاه داشتن دو چیز را روبرو و مقابل یکدیگر نیز گفته اند. (از لغت
محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانه مؤلف ||). راه هموار و مسطح را نیز گویند و در لهجهء شوشتر راس براس نیز گویند. (از لغت
محلی شوشتر).
راست بود.
(اِ مرکب) وجود حقیقی که ذات باري تعالی باشد و در آن شبهه نیست. (انجمن آرا) (آنندراج). ذات باري تعالی و واجب الوجود.
(ناظم الاطباء). موجود حقیقی را گویند که ذات باري تعالی باشد جل جلاله. (برهان). این کلمه از لغات دساتیري است. (از حاشیهء
برهان قاطع چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 246 شود.
راست بودن.
[دَ] (مص مرکب) مقابل کج بودن و خم بودن. مستقیم بودن. استقامت داشتن : از کجی افتی به کم و کاستی از همه غم رستی اگر
یعنی « سواء لمن خالف هذاالامر صلی ام زنا » : راستی.نظامی ||. مساوي بودن؛ برابر بودن : از جعفر صادق (ع) روایت کرده اند که
راست است که هرکه خلاف امامت بکند آنکه نماز کند و آنکه زنا کند. (کتاب النقض ص 261 ||). مقابل چپ بودن: تیامن و
تیاسر. راست بودن و چپ بودن از قبله و آفتاب. و رجوع به راست شود ||. درست بودن. صادق بودن. حقیقت داشتن. مقابل دروغ
بودن : طلبت چون درست باشد و راست خود باول قدم مراد تراست.اوحدي. راست باش و پاك باهم میهنان از مرد و زن کان یکت
همچون برادر وین یکت چون خواهر است. ملک الشعراء بهار ||. بر صواب بودن : اندیشهء وصال تو از ما نبود راست ناید خود از
شکسته دل اندیشهء درست. کمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راست شود ||. درستکار و بی آزار بودن. پاکدامن
بودن : کور و کر گر نئی ز چاه مترس راست باش و زمیر و شاه مترس.اوحدي.
راست بیان.
[بَ] (ص مرکب) بیان کننده براستی. راستگو. صادق القول. راست گفتار : وصف تو آن است کز زبان تو گفتم من بمیان ترجمان
راست بیانم.سوزنی.
راست بین.
(نف مرکب) مقابل کژبین. مقابل کج بین. مقابل احول و دوبین و کاژولوچ : مر مرا آن ده که بستانی همان گاه چونی کور و گاهی
راست بین. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 327 ||). که بدرستی بنگرد. که راست بیند. که حقیقت بیند. مقابل خطابین. مقابل
نادرست بین. منصف مزاج و ناطرفدار و عادل. (آنندراج). کسی که در چیزي بطور حقیقت بنگرد بدون ملاحظهء جانبداري.
حقیقت بین. (ناظم الاطباء) : خطا بینند ار این هر پنجگانه توانی راست بین شان کرد یا نه. ریاضت کش مر این را راست بین کن
پس آنگاهی گمانت را یقین کن. چو اینها راست بین گردند زآن پس ترا سرمایه این اندر جهان بس. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي
صفحه 568 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( ص 525
راست بینی.
(حامص مرکب) عمل راست بین. مقابل کج بینی ||. مقابل خطابینی. درست بینی. حقیقت بینی. و رجوع به راست بین و کج بینی
شود.
راست پا.
(ص مرکب) برپا. بر سرپا. قائم. و رجوع به راست پا آمدن شود.
راست پا آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) از جاي بجاي آمدن بی تأخیر. (ارمغان آصفی). از جاي بجاي آمدن بی تأخیر در راه. (آنندراج) : در چمن
میرفت ذکر قامت دلدار ما سرو دامن برزد و آمد ببستان راست پا. کمال خجندي (از ارمغان آصفی).
راست پران.
[پَ] (ق مرکب) مقابل پروازکنان. صف و دف. (یادداشت مؤلف (||). ص مرکب) جِ راست پر. که پر و جناح راست و مستقیم
دارد (||. نف مرکب) که براست و مستقیم پرواز دهد. مستقیم پراننده.
راست پنجگاه.
در قدیم پرده (دایره) بوده است و پنجگاه « راست » : [پَ] (اِ مرکب) نام مقام ششم در موسیقی، دستگاه راست پنجگاه. هدایت گوید
شعبه... تناسب راست ادواري با پنجگاه در این بوده است که هر دو زمینهء دایرهء 4 بوده اند. پنجگاه امروز هم در آن زمینه است
.( لکن راست در زمینهء ماهور است. (از مجمع الادوار نوبت سوم ص 101
راست پنداشتن.
[پِ تَ] (مص مرکب)راست شمردن. راست دانستن. راست و حقیقی تصور کردن. راست انگاشتن. صحیح پنداشتن.
راست پوش.
(نف مرکب) پوشندهء آنچه راست باشد ||. به تازي کافر خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). ملحد. (ناظم الاطباء). بمعنی کافر از
ساخته هاي دساتیر است. (یادداشت مولف).
راست پهلو.
[پَ] (ص مرکب)مستقیم الاضلاع : آن راست پهلو که بیرون دایره بود. (التفهیم (||). اِ مرکب) در اصطلاح امروز هندسی این کلمه
و راست بر بمعنی مربع مستطیل بکار میرود.
صفحه 569 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست پیشه.
[شَ / شِ] (ص مرکب)کسی که راستی و درستی پیشه دارد. که پیشه راست دارد.
راست پی کوچک.
.( [يِ چَ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء راست پی سوادکوه مازندران که قریهء مهم آن شورست است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 292
راست پیمان.
[پَ / پِ] (ص مرکب) که پیمان راست دارد. که بر پیمان و عهد استوار است. که به وعدهء خود براستی عمل کند. کسی که پاي
بند عهد و پیمان است. رجوع به راست عهد شود.
راست پیوند.
[پَ / پِ وَ] (ص مرکب) که پیوند راست دارد. که پیوند دور از کژي دارد. که پیوند و اتحاد با صداقت همراه دارد (||. اِ مرکب)
پیوند راست. پیوند استوار. پیوند تؤام با صداقت : نگه کرد قیدافه سوگند اوي یگانه دل و راست پیوند اوي.فردوسی.
راست تک.
[تَ] (ص مرکب)راست روش. که راست و مستقیم میرود. که تک مستقیم و درست دارد؛ جواد ذوِ مَصْ دَق. اسب راست تک و
راست روش. (منتهی الارب).
راست جوي.
(نف مرکب) جویندهء راست. مقابل کژجوي. که راست جوید.
راست حجاز.
[حِ] (اِ مرکب) در اصطلاح موسیقی پردهء حجاز. دایرهء حجاز. هدایت آرد: راست قدیماً پرده (دایره) بوده است مانند راست
.( پنجگاه و غیره. و حجاز نیز یکی از ملحقات دستگاه شور است. (از مجمع الادوار نوبت سوم ص 98 و 101
راست خاله.
[لَ / لِ] (اِخ) رودخانه اي است که ببحر خزر میریزد و محل صید ماهی می باشد. کیهان گوید: رودهایی که از تولم گذشته وارد
مرداب میشوند اغلب به اسم خاله معروف است مانند راست خاله، نوخاله... که همه داراي ماهی هستند. (جغرافیاي سیاسی کیهان
.( ص 67
راست خانه.
[نَ / نِ] (ص مرکب) که خانهء راست دارد. که بر جهت واحدي است. که یکرویه است. آدم راست و امین را گویند و در اصطلاح
صفحه 570 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کسی را گویند که با همه کسی از قرار راستی و درستی معاش کند. (آنندراج) (انجمن آرا). کسی که با همه کس از روي راستی و
درستی و دیانت و امانت معاش کند. (ناظم الاطباء) (برهان). به معنی کسی که راست و درست باشد. (غیاث) : با من اي خاصگان
درگه من راست خانه شوید چون ره من.نظامی. چو راست خانه کسی ام که روزگار مرا همی طرازد بر خط استوا پرده. کمال الدین
اسماعیل (از آنندراج ||). کنایه از چیز راست و درست باشد. (از آنندراج ||). مستقیم. درست : کجیها شد ز شرعت راست خانه
کمانها نیز آمد بر نشانه. ناظم هروي (از آنندراج ||). راست رو : مهرهء شطرنج هرگاه راست برود راست خانه است و شاه شطرنج
.( همیشه راست حرکت میکند. (هفت پیکر چ وحید ص 100
راست خدیو.
[خَ وْ] (اِخ) اشاره به باري تعالی است. (آنندراج) (انجمن آرا). باري تعالی جل شأنه. (ناظم الاطباء). اشاره به باري تعالی است عز
شانه. (برهان).
راست خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) طالب امر واقعی و نفس الامر بودن از کسی. (آنندراج). جویاي راست شدن. طالب راست بودن.
حقیقت خواستن : اگر راست خواهی سخنهاي راست نشاید در آرایش بزم خواست.نظامی. میانجی چه باشد که بس بی هشند اگر
راست خواهی میانجی کشند. نظامی (از آنندراج). راست خواهی زنان معمایند پیچ در پیچ و لاي در لایند. ملک الشعرء بهار.
راست خوان.
[خوا / خا] (نف مرکب)کسی که خود را راست و درست بخواند. آنکه خود را بدرستی و صداقت معرفی کند. کسی که دعوي
راستی کند : قوت جان است این اي راست خوان تا چه باشد قوت آن جان جان.مولوي. رجوع به راست خوانی شود.
راست خوانی.
[خوا / خا] (حامص مرکب) عمل راست خوان. دعوي راستی و درستی کردن. خود را درستکار و راست کردار معرفی کردن :
راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند.نظامی. و رجوع به راست خوان شود.
راست خوي.
(ص مرکب) که خلق و سرشت راست دارد. آنکه به خلق راست متصف است. آنکه دور از کژخویی است.
راست داشتن.
[تَ] (مص مرکب)مستقیم داشتن. استقامت دادن. منظم کردن. به استقامت آوردن. نظام دادن : مسلمانان صف برکشیدند پیغمبر
(ص) چوبی بدست داشت و اندر صف همی گردید و مسلمانان را راست همی داشت. (ترجمهء طبري بلعمی). - طبع راست
داشتن؛ طبع مستقیم داشتن. طبع معتدل داشتن. طبعی موزون داشتن : اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد اگر چه شعرش نیک
نباشد امید بود که نیک شود. (چهارمقالهء عروضی ص 30 ||). رعایت عدالت و درستی کردن. - دل با کسی راست داشتن؛ با او
صفحه 571 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یکرنگ و موافق بودن، از کجی و ناراستی دور بودن : هر کس که با تو دل را چون تیر راست دارد در پیش تو بخدمت همچون
کمان کند قد. امیرمعزي. - راست داشتن با...؛ برابر داشتن. یکی داشتن. برابر شمردن. مقابل داشتن : که یارد داشت با او خویشتن
راست نباید بود مردم را هزاکا.دقیقی. بخوردند سوگند آن سان که خواست که مهر تو با دیده داریم راست.فردوسی. که هرچند
کاین پادشاهی جداست ترا با تن خویش داریم راست.فردوسی. هر که او دارد شمار خانه با بازار راست چون ببازار اندر آید
خویشتن رسوا کند. منوچهري. با عمل مر علم دین را راست دار آن ازین کمتر مکن یک خردله.ناصرخسرو. - راست داشتن پیمانه
یا ترازو را؛ براستی و درستی اندازه گرفتن. رعایت عدالت و راستی در توزین و اندازه گیري کردن : شعیب ایشان را میگفت که
ترازو و کیل راست دارید. (قصص الانبیاء ص 95 ). شعیب ایشان را بیم کرد و میگفت ایمان بیاورید و کارهاي بد مکنید و کیل و
ترازو راست دارید. (قصص الانبیاء ص 94 ). پیغامبر علیه السلام او را خطیب پیغامبران خواند از بس سخنان بلیغ و موعظت که قوم
خویش را گفتی در تعبد ایزد تعالی... و پیمانه راست داشتن و ترازو. (مجمل التواریخ و القصص). - زبان با دل راست داشتن؛ هر
چه در دل است بر زبان راندن. (یادداشت مولف). حقیقت بر زبان آوردن ||. برابر داشتن. تساوي قائل بودن : و کوشش اهل علم
در ادراك سه مراد ستوده است: ساختن توشهء آخرت... و راست داشتن میان خود و مردمان. (کلیله و دمنه ||). واگذار کردن.
محول ساختن. روا شمردن : ز شاهان و لشکر کشان عذر خواست که بر جز منی شغل دارید راست.نظامی ||. فراهم داشتن. مهیا
ساختن. آماده کردن. درست کردن : حاجبی با او فرستاد تا خدمتی کند او را و علوفه و آنچه باید راست دارد. (تاریخ سیستان).
بدان که اخلاص دو بال دارد... یک پرش محبت است بر پنج نماز و یک روزه داشتن و زکوة دادن و بر عیال خود نفقه راست
داشتن. (کتاب المعارف ||). همراه بودن. بر یکی قرار بودن : امیرك سپاهدار که سلطان با وي راست داشته بود گفت: زندگانی
سپاهسالار دراز باد فرمان خداوند نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 226 ||). تصدیق کردن. راست پنداشتن. باور کردن. راست
انگاشتن. حقیقت شمردن : زنان گفتار مردان راست دارند بگفت خوش تن ایشان را سپارند. (ویس و رامین).
راست درآمدن.
[دَ مَ دَ] (مص مرکب)بحقیقت پیوستن.تحقق یافتن. صحیح آمدن. - راست درآمدن خبر؛ تحقق یافتن آن. بواقعیت رسیدن آن.
مقابل دروغ درآمدن خبر.
راست دست.
[دَ] (ص مرکب) که دست دور از انحنا و کجی دارد، آنکه دست راست و مستقیم دارد بی کجی و اعوجاج. - اسب راست دست؛
اسبی که دست و پایش حالت استقامت و راستی دارد بی کجی و خمیدگی : سخت پاي و ضخم ران و راست دست و گرد سم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموي. منوچهري ||. مقابل چپ دست.
راست دل.
[دِ] (ص مرکب) که دلی راست دارد. که دور از کجی و بددلی است. پاکدل : کسی را ندیدم از ایران سپاه بجز راست دل رستم
نیکخواه.فردوسی. ازو پهلوان جست راه سخن که اي راست دل گوژپشت کهن. (گرشاسبنامه ص 96 ). پشت خم راست دل بخدمت
تو همچو نون والقلم همه کمر است.خاقانی. و نجم الدین ابی جعفر احمد عمران که او را وزیر راست دل گفتندي. (جامع التواریخ
رشیدي ||). ساده دل : عبدالله [ بن عباس علی ]را گفت: تو مردي راست دلی و دلیر این کار بدلیري تباه خواهی کرد. (مجمل
التواریخ والقصص). و ترك با ادب و عقل بود و راست دل. (مجمل التواریخ والقصص).
صفحه 572 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست دلی.
[دِ] (حامص مرکب) حالت راست دل. پاکدلی. صفا : بر صید دل عاشق شاهین صفت و عاشق در راست دلی با تو دارد صفت
شاهین. سوزنی ||. ساده دلی. رجوع به راست دل شود.
راست دیدن.
[دي دَ] (مص مرکب)مستقیم دیدن. بر استقامت دیدن. مقابل نادرست و کژدیدن : توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست
بیند وریب. ابوشکور بلخی. چشم چپ خویشتن بر آرم تا دیده نبیندت بجز راست.سعدي ||. درست دیدن. حقیقت دیدن. بر
صواب دیدن.
راست دین.
(ص مرکب) حنیف. (منتهی الارب). پاکدین. فرهودي.
راست دینی.
(حامص مرکب) حالت راست دین. پاکدینی. و رجوع به راست دین شود.
راستر.
[تَ] (ص تفضیلی) مخفف راست تر. مستقیم تر. مقابل کج تر : ترا ز اصل تن خویش راستر ره نیست مکن گذر که نهاده ست
.( پیش وهم حصار. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 179
راست راست.
(ق مرکب) دور از خمیدگی. نهایت مستقیم و آخته. بی کجی ||. در تداول عامه بی پروا، بی اعتنا، آشکار، علنی. و در ترکیبات
زیر بدین معانی آید: - راست راست رفتن و برگشتن؛ براي انجام دادن کاري سرسري و بدون دقت و اعتنا رفتن و بی نتیجه
برگشتن. زیربار کار و زحمتی نرفتن. و رجوع به راست راست گشتن شود. - راست راست گشتن یا راست راست راه -رفتن؛ ول
گشتن. تن بکاري ندادن. بشغل و حرفه و پیشه اي نپرداختن. زیربار کار و زحمتی نرفتن و سربار دیگران شدن. شانه زیربار شغل و
پیشه اي خم نکردن. تن به بیکاري و مفتخواري دادن با حالت غرور و تکبر.
راست راستی.
(ق مرکب) واقعاً. بحقیقت. و در تداول عامه راس راسی تلفظ کنند.
راست رفتار.
[رَ] (نف مرکب) مقابل کج رفتار.
صفحه 573 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست رفتاري.
[رَ] (حامص مرکب)عمل راست رفتار. مقابل کج رفتاري. رفتار براستی و درستی و صداقت. معامله و آمیزش بصدق و درستی با
مردم : صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟ کسی که خو کند اینجا براست رفتاري. سعدي.
راست رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب)مستقیم رفتن. انحراف نگزیدن. راه راست در پیش گرفتن. مقابل کج رفتن : هر کو برود راست نشسته است
بشادي وآنکو نرود راست همه مرده همی ریش. رودکی. ترا گردن در بسته به بیوغ و گرنه نروي راست باسپار.لبیبی. خوش میرود
این پسر که برخاست سروي است چنانکه میرود راست.سعدي. ما راست رویم( 1) لیک تو کج بینی رو چارهء دیده کن رها کن ما
را.؟ تا شدم خویگر به رفتن راست چرخ کجرو به کشتنم برخاست راست نتوان سوي بلندي رفت راستی مانع ترقی ماست.ملک
الشعراء بهار. ( 1) - یعنی: مستقیم میرویم.
راسترو.
[رَ / رُو] (نف مرکب) مقابل کجرو. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راست رونده. مستقیم حرکت کننده. بی انحراف و کجی رونده.
که بخط مستقیم طی طریق کند. که از استقامت نگردد : پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک
و راسترو همچون پلنگ. منوچهري. چو میکردم این داستان را بسیج سخن راسترو بود و ره پیچ پیچ.نظامی. اعتدال هواي نوروزي
راسترو شد بعالم افروزي.نظامی. نه پایی چو بینندگان راسترو نه گوشی چو مرد نصیحت شنو.سعدي. سعدیا راستروان گوي سعادت
بردند راستی کن که بمنزل نرسد کج رفتار.سعدي.
راست رو.
[تِ] (ق مرکب) در تداول عامه مواجه. مقابل. محاذي. روبرو: راست روي توپخانه، روبروي توپخانه. (یادداشت مؤلف).
راست روده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه هیچ در معده نماندن و ناپخته و زود از دو سوي دفع شدن. (یادداشت مؤلف). به قی و
اسهال توأماً مبتلا شدن.
راست روش.
[رَ وِ] (ص مرکب) کسی که راه و روش راست و درست دارد. راست روشن. که بر روشی مستقیم است. مقابل کج روش ||. آنکه
بطور مستقیم و راست حرکت کند؛ جواد ذومصدق؛ اسب راست تک و راست روش. (منتهی الارب).
راست روشن.
[رَ وِ] (ص مرکب) راست روش. صورت قدیمیتر کلمهء راست روش. رجوع به راست روش شود.
صفحه 574 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست روشن.
[رَ شَ] (اِخ) نام وزیر بهرام گور که بر خلق ظلم فراوان کرد و مال و ملک ستد. آخرالامر بهرام او را کشته و هرچه بظلم ستده بود
بخلایق داد. (شرفنامهء منیري). نام وزیر بهرام گور بوده که بواسطهء ظلم بسیار کشته شد. (آنندراج) (انجمن آرا). وزیر بهرام گور
بود و ظلم بسیار میکرد بهرام از قضیهء شبان و سگ خاین متنبه شده او را سیاست بلیغ فرمود. (برهان): مردي راست روشن نام وزیر
بهرام بود و بهرام زمان خود بر عشرت میگردانید و کار ملک بدو گذاشته و از غایت حرص اموال بکلی برده و ولایت خراب
گردانیده و لشکر را روزي نرسانیده؛ بهرام روزي بر سبیل شکار بیرون رفت بر در شهر چوپانی را دید سگی را از درختی آویخته
موجب پرسید گفت این سگ بر گله معتمد من بود ناگاه در گله کمی می آمد و معلوم نمی شد پنهان متفحّص شدیم این سگ با
ماده گرگی الفت گرفته و با او در ساخته بود و گرگ گوسفندان را تلف می کرد بهرام از این بیندیشید. رمزي از این به ارکان
دولت بگفت او را از حال راست روشن آگاه کردند. بهرام او را بگرفت و احوال تفحص نمود گناه بیشمار بر او گرد شد و او را
112 ). همه را راست روشن از کم و بیش راست و روشن ستد بر شوت خویش. راست - سیاست کرد. (تاریخ گزیده صص 113
روشن درآمد از در کاخ رفت بر صدرگاه خود گستاخ. شه شنیدم که داشت دستوري ناخدا ترس از خدا دوري. نام خود کرده زان
جریده که خواست راست روشن ولی نه روشن و راست. روشن و راستیش بس تاریک راستی گوژ و روشنی تاریک. داده شه را
بنام نیک غرور و او زتعلیق نیکنامی دور. تا وزارت بحکم نرسی بود در وزارت خداي ترسی بود. راست روشن چو زو وزارت برد
.( راستی ها و روشنی ها مرد. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 330
راست روي.
[رَ] (حامص مرکب) مقابل کجروي. راه راست و مستقیم رفتن : تیرخدنگ شاه به کلک تو داد شغل تا راستی و راست روي گیرد
از خدنگ. سوزنی. و رجوع به راست رفتن و راست رو (راسترو) شود.
راستریک.
(اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت یورك( 2) انگلستان در هفت کیلومتري جنوب شرقی هالیفاکس. جمعیت آن 8040 تن میباشد و
.Rastrick. (2) - York - ( کارخانه هاي قماش، ابریشم و غیره در آن وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
راست ساختن.
[تَ] (مص مرکب)مستقیم کردن. استقامت دادن. افراشتن. از کجی برون کردن ||. آماده ساختن. مهیا کردن. تهیه دیدن. زمینه
فراهم کردن. ساختن. مقدمات آماده کردن. لوازم و وسایل مهیا کردن : و عمرولیث را خشم آمد و حرب را راست ساخت. (تاریخ
بخارا نرشخی ص 104 ). تهمید؛ راست ساختن کار و بصلاح آوردن آن.
راست ساز.
(نف مرکب) مستقیم کننده. راست کننده. از کجی برآرنده. استقامت دهنده (||. اِ مرکب) نوعی از فنون سازندگی و صفتی از
صفات سازهاي ذوالاوتار است. (آنندراج) (برهان). یکی از صفات سازهاي ذوالاوتار و هم آهنگ. (ناظم الاطباء ||). در اصطلاح
.Redresseur - (1) ( الکتریسیته: مستقیم کننده در چراغهائی که براي برق بکار میرود.( 1
صفحه 575 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست سوگند.
[سَ / سُو گَ] (ص مرکب)که قسم راست دارد. که قسم براستی یاد کند.
راست شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) از کجی برآمدن. مقابل کج شدن و خم شدن. مستقیم قرار گرفتن. به استقامت گراییدن. افراخته شدن. از
انحنا بیرون رفتن : هرچند همی مالد خمش نشود راست هرچند همی شورد تویش نشود کم. عنصري. راست شو چون تیرو واره از
کمان کز کمان هر راست بجهد بیگمان.مولوي. سرش باز پیچید و رگ راست شد و گر وي نبودي زمان خواست شد ملک را
کمان کجی راست شد ز سودا بر او خشمگین خواست شد. (بوستان). پشت دوتاي فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد
مادر ایام را.سعدي. چوب تر را چنانکه خواهی پیچ نشود خشک جز به آتش راست. موي بتلبیس سیه کرده گیر راست نخواهد
شدن این پشت گوژ. (گلستان). استقامت؛ راست شدن. استوا؛ راست شدن. (ترجمان القرآن). استنباب. راست شدن. (زوزنی).
اسلحباب؛ راست و دراز شدن راه و جز آن. (زوزنی) (المنجد). اسمهرار؛ معتدل و راست و بر پا شدن. (منتهی الارب). اعتدال؛
راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقعیلال؛ راست شدن در سواري. (منتهی الارب). انصیات؛ راست قامت شدن.
(آنندراج) (منتهی الارب). - راست شدن تیر بنشانه؛ بهدف رسیدن آن. بهدف خوردن آن : تیرم همه بر نشانه شد راست هر چند
کمان بچپ کشیدم.خاقانی. - راست شدن موي بر اندام؛ کنایه از سخت هراسناك شدن. سخت ترسیدن. عظیم بیم کردن و وحشت
زده شدن ||. کنایه از سخت خشمناك شدن. انتفاش؛ موي بر اندام راست شدن. (زوزنی ||). بپاي خاستن. ایستادن. برخاستن.
نهوض. انتهاض. (یادداشت مؤلف). شق شدن. (یادداشت مؤلف). شق، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد.
(منتهی الارب ||). معلوم شدن. بحقیقت پیوستن. تحقق یافتن. واقعیت پیدا کردن. مطابق درآمدن. مقابل دروغ شدن. کشف شدن.
استوار شدن : به اندك توجهی راست شود که با کالنجار مردي خردمند است و بنده اي راست. (تاریخ بیهقی ص 476 ).مبره؛ راست
شدن. (ترجمان القرآن). - راست شدن خواب؛ به نیکی گزارده شدن. واقعیت یافتن. بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن. (آنندراج).
بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن. (ارمغان آصفی). تعبیر صحیح پیدا کردن : گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی
دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص). شب خواب دیدمت ببر خویشتن ولیک آن بخت کو که راست شود
خواب عاشقان. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج). - راست شدن ظن؛ مطابق درآمدن آن : فغان از بدیها که در نفس ماست که ترسم
شود ظن ابلیس راست.(بوستان). رجوع به راست شدن گمان شود. - راست شدن گمان؛ تحقق یافتن گمان. مطابق درآمدن آن : از
ما گمان حسن و وفا بوده دوست را شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست. ملاجامی (از ارمغان آصفی ||). صادق شدن.
حقیقت داشتن. درستکار شدن : راست شو تا براستان برسی خاك شو تا بر آستان برسی. اوحدي (از امثال و حکم دهخدا||).
مصداق پیدا کردن. درست درآمدن : کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعرِ و ما
السیف الا لمن سله و لم یزل الملک فیمن غلب. راست شود. (سندبادنامه ص 5 ||). روبراه شدن. درست شدن. ساخته آمدن. مرتب
شدن. اصلاح شدن. سر و صورت گرفتن. انتظام یافتن. بصلاح آمدن : بنامه راست شود نامه کرد باید و بس به تیغ کار نگردد
درست و با سر و جان. فرخی. کاشکی کار من و تو بدرم راست شدي تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم.فرخی. نامهء عمرو [
لیث ] رسید از سمرقند که شغل من [ یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد ] به بیست بار هزارهزار درم راست شد که مرا
بگذارند. (تاریخ سیستان). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180 ). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجهء خمول باشی و
صفحه 576 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه
بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678 ). چون راست شود کار و بارت بندیش بر فرود
کارت.؟ (از لغت اسدي). چو شاهیت یکسر مرا خواست شد از این زابلی کار تو راست شد. اسدي (گرشاسبنامهء ص 87 ). چو کار
افتاده اي را کار شد راست در گنجینه بگشاد و برآراست.نظامی. آن بخت که کار از او شود راست آن روز بدست راست
برخاست.نظامی. مرگ سخت است کاشکی همهء سفر چنان بودي که بعصایی و رکوه اي راست شدي. (تذکرة الاولیاء عطار). شد
ز روشن دل او روز مخالف تاري شد ز تیغ کج او دین خداوندي راست. ملک الشعراء بهار. خود ز سبک مغز و تندخوي چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان. حاج سیدنصرالله تقوي. انتظام، اتلباب، اتلیباب؛ راست شدن کار. (آنندراج). (صراح) اسبطرار؛
راست و درست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب؛ کامل و راست شدن کار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). استداد؛ راست شدن و
استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استذناب؛ کامل و راست شدن. ائتداف؛ تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب).
تمهد؛ راست شدن حال و کار. (از المنجد ||). صافی شدن. یکی شدن. آرام یافتن : اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و
تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است. (تاریخ سیستان ||). یکرو شدن. یکی شدن. یکدل و یکجهت شدن.
برابر شدن. متفق شدن : و گر بر من نخواهد شد دلت راست بدشواري توانی عذر آن خواست.نظامی. چون شه این گفت و رایها
شد راست پیرتر موبد از میان برخاست.نظامی. - راست شدن با؛ متفق شدن با. یکرو و یکی شدن با : و بعد از مدتی او را معلوم شد
که لشکر با وي دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا ||). سازگاري یافتن. سازگار شدن. هم آهنگ شدن.
برابر شدن. معادل شدن. یکی شدن :تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم). تساوي؛ راست و برابر و یکسان
شدن. تسوي؛ راست شدن. (زوزنی). سداده؛ راست شدن. (ترجمان القرآن). راست و درست شدن در کردار و گفتار. (ناظم
الاطباء). سدود؛ راست شدن. (دهار ||). قرار گرفتن. مقرر شدن. مسلم شدن. بتصرف آمدن. از آن او شدن : پس به مدائن آمد و
همهء پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمهء طبري بلعمی). و کارهاي
دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وي راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). چو گردد مرا راست
ماچین و چین نخواهیم یاري ز مکران زمین.فردوسی. چو گیتی مر او را[ اردشیر را ] همه راست شد ز همت به کیوان همی خواست
شد. فردوسی. چو گیتی همه راست شد بر پدرش گشاد از میان باز زرین کمرش.فردوسی. مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان
بر او راست شد. (تاریخ سیستان). گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد راستیشان کرد شیر و انگبین.ناصرخسرو. وهب بن منبه
گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16 ||). متشکل شدن. تلفیق یافتن. بهم پیوستن : تا ببینند که خداي
تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83 ). - راست شدن نیزه؛ دراز شدن. متوجه
شدن: شرعت الرماح شرعاً؛ راست شد نیزه ها بسوي کسی. (منتهی الارب). - راست شدن معرکه؛ برپا شدن آن. درگرفتن هنگامه.
راست شمردن.
[شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) درست انگاشتن، راست حساب کردن. راست داشتن. راست پنداشتن ||. حقیقت و صدق بکار
داشتن : خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی در او معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کژ پیش او نشاید برد.اوحدي.
راست صورت.
[رَ] (ص مرکب) داراي صورتی راست. استوار صورت. که صورت مستقیم دارد. که شکل و صورت راست دارد. آنکه داراي
صورت راست و مستقیم است : الف راست صورت صواب است لیکن اگر کژ شود هم خطایی نیابی.خاقانی.
صفحه 577 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست طبع.
[طَ] (ص مرکب) که طبعی معتدل دارد. روان طبع. خوش ذوق. خوش سلیقه. مقابل کژطبع. اهل دل و حال : مرا یکدم از دست
نگذاشتی که با راست طبعان سري داشتی.(بوستان). چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو نه عاشق کس بود نه کس عاشق او.سعدي.
راست عهد.
[عَ] (ص مرکب)درست پیمان. صادق الوعد. که عهد استوار دارد. که در مقام عهد و پیمان راستی و امانت نشان دهد : سخنگوي و
دلیر و خوب کردار امین و راست عهد و راست گفتار.نظامی. و رجوع به راست پیمان و درست پیمان شود.
راست عیار.
[عَ] (ص مرکب) تمام عیار. درست. مقابل شکسته. کامل عیار؛ یعنی پولی که عیار آن راست و درست باشد. (ناظم الاطباء||).
مجازاً، بی غش. صحیح. درست : گر بود پاسخ تو راست عیار راست گردد مرا چو قد تو کار.نظامی.
راست فعل.
[فِ] (ص مرکب)راست کردار. درست کردار : روز دانش زوال یافت که بخت بمن راست فعل کژ نگرست.خاقانی. و نیز رجوع به
راستکار شود.
راستفنجان.
[فِ] (اِخ) صحرا و ناحیه اي است ظاهراً در حدود ساوه : چون پادشاه گیتی فروز... بار دیگر هواي اشتغال بصید و شکار در خاطر
دریا آثار پیدا شده متوجه ولایت ساوه گردید و عساکر گردون مآثر کران تا کران دشت و بیابان را فرو گرفته جرگه انداختند... و
قمور قادر صحراي راستفنجان بهم رسیده بدستور استمرار پادشاه شیر شکار بلوازم آن کار قیام نمود. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام
.( ج 4 ص 567
راست قامت.
[مَ] (ص مرکب) افراخته قد. آخته بالا. آخته قامت. سهی قامت. سهی قد. راست قد. راست بالا. کسی که قامت راست و مستقیم
دارد: انصیات؛ راست قامت شدن بعد از خمیده شدن. (از منتهی الارب). جاریۀ شاطۀ؛ دختر راست قامت. (منتهی الارب). رجوع به
راست قد شود.
راستقان.
[تِ] (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد که در هفت هزارگزي شمال باختري مانه و سیزده هزارگزي
خاور شوسهء عمومی بجنورد به پرسه سو واقع است. محلی است کوهستانی و سردسیر، و سکنهء آن 518 تن است، آب آن از
رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري است. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
صفحه 578 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( ایران ج 9
راست قد.
[قَدد] (ص مرکب)راست قامت. سهی قد. راست بالا. کسی که قامت راست و مستقیم دارد: متمئل؛ مرد دراز و راست قد. (منتهی
الارب). رجوع به راست قامت شود.
راست قسم.
[قِ] (ص مرکب) دو یا چند کس که سهم و قسمت شان از یک چیز مساوي و برابر باشد : ندارد ز ما کس ز کس مال بیش همه
راست قسمیم در مال خویش.نظامی.
راست قلم.
[قَ لَ] (ص مرکب) که قلم راست دارد. که خامه از کجی دور دارد. که جز راست ننویسد. نویسنده اي که محاسب درست و
متدین باشد. (از آنندراج). کاتب و نویسندهء راست و درست نویس، و محاسب درست حساب. (ناظم الاطباء) : و فرمود تا بهر
ولایتی بیتکچی جلد برود و مجموع آن ملک دیه دیه مفصل بنویسد... و در بند توفیر و تکسیر نباشد... بیتکچیان بر موجب فرموده
بولایت رفتند و هرچند مردم تمام معتمد و راست قلم کم یافت شود بقدر امکان کوشیده قوانین ولایات نوشتند و آوردند. (تاریخ
.( غازانی چ انگلستان ص 253
راستکار.
(ص مرکب) راست فعل. درستکار. صادق و متدین و امانت دار و صالح و پرهیزکار. (آنندراج). کسی که کار به راستی و درستی
میکند. درستکار و مقدس و عادل. (ناظم الاطباء). درستکار و راست و داراي اعمال صالحه و بمعنی دیندار و مستقیم نیز آمده است.
(شعوري ج 2) : با عمل مرقول خود را راست کن تا که گردي راستکار و راست بین. ناصرخسرو. این نه ملک پادشاه جملهء مشرق
بود... و دادگر و راستکار بود. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). گر چو ترازو شده اي راستکار راستی دل بترازو گمار.نظامی. خواهی
که رستگار شوي راستکار باش تا عیبجوي را نرسد بر تو مدخلی.سعدي. عالمی راستکار در پیش اسکندر به حجت زبان آوري
میکرد. (مجالس سعدي ص 20 ). راستکاران بلند نام شوند کژروان نیم پخت و خام شوند. اوحدي مراغه اي. تا تو باشی ز راستان
مگذر مکش از خط راستکاران سر.اوحدي. حکیم، راستکار. (منتهی الارب) (دهار). رشید، متدین، مُسِد؛ راستکار. (منتهی الارب).
مُسَدَّد، راستکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). خداوند صنعت و صنعتگر. (ناظم الاطباء)( 1). کسی که در کار و صنعت خود
1) - جاي دیگر دیده نشد. آیا مراد دستکار نبوده است؟ ) .( ماهر باشد. (شعوري ج 2
راستکار شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)راستکاري کردن. راستی فعل داشتن. صادق و متدین و امانت دار و صالح شدن. پرهیزکار شدن. تدین؛
راستکار شدن. (منتهی الارب).
راستکاري.
صفحه 579 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(حامص مرکب) عمل راستکار. درستکاري. دیانت. تدین. درستی : گر امید تو رستگاري بود در آن کوش تا راستکاري بود.دقیقی.
راست کاري پیشه کرده ست از براي آنکه نیست در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار. انوري. چند سالم یتاقداري کرد راست
بازي و راستکاري کرد.نظامی. نیک دانید کانچه می گویم راستکاري و راستی جویم.نظامی. اندرین رسته راستکاري کن تا در آن
رسته رستگار شوي.سعدي. تسدید؛ راستکاري. (منتهی الارب). و رجوع به راستکار شود.
راست کردار.
[كِ] (ص مرکب)راست فعل. که کردار براست دارد. نیک افعال و خوش معامله. (آنندراج). نیکوکار و خوش معامله. (ناظم
الاطباء). درستکار. راستکار. صحیح العمل. آنکه در کارها رعایت راستی و امانت کند : و گفت خواهد آمد بشما رسول راستگو و
راست کردار. (قصص الانبیاء ص 21 ). و رجوع به راست کرداري شود.
راست کرداري.
[كِ] (حامص مرکب)عمل راست کردار. درستکاري. صحت عمل. راستکار بودن : چون در او بود راست کرداري خواب او گشت
قفل بیداري.اوحدي. و رجوع به راست کردار شود.
راست کردان.
[] (اِخ) دهی است از دهستان بزچلو بخش وفس شهرستان اراك که در 16 هزارگزي جنوب خاوري کمیجان واقع است. محلی است
کوهستانی، سردسیر، و سکنهء آن 161 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی، انگور، لبنیات، و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و قالیبافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
راست کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)استقامت بخشیدن. مستقیم کردن. باستقامت درآوردن. از انحناء باستقامت بردن. مقابل کج کردن و خم
کردن : گردن ادبار بشکن پشت دولت راست کن پاي بدخواهان ببند و دست نیکان برگشاي. منوچهري. اقامۀ؛ راست کردن کژي
کسی را: اَقامَ دَرءَ فلان، اقامۀ و قامۀ ایضاً. (از منتهی الارب) (آنندراج). تقویم؛ راست کردن. (ترجمان القرآن) (آنندراج). راست
کردن کجی چیزي را؛ قوم درئه تقویماً. تثقیف؛ راست کردن نیزه بثقاف. تسمیح: راست کردن نیزه بثقاف. (منتهی الارب). - به
آتش راست کردن چوب و نیزه و کمان -یا چیزي دیگر؛ بردن کجی آن. مستقیم کردن آن. از انحنا برون کردن آن: تسکین؛
راست کردن نیزه را به آتش. تصلی؛ راست کردن چوب به آتش. (از منتهی الارب). تصلیه؛ راست کردن عصا و چوب را به آتش.
(از منتهی الارب) (از آنندراج). تضهیب؛ راست کردن نیزه و کمان به آتش. (از منتهی الارب). - به آتش راست کردن دل و جان؛
بمجاز براه آوردن. بصلاح آوردن. از کژي دور کردن : این دل و جان آهنین که تراست نتوان کرد جز به آتش راست.اوحدي. -
راست کردن خنجر یا نیزه و تیر؛ نشانه قرار دادن. هدف ساختن. آن را بسوي کسی گرفتن بقصد رها کردن و زدن : دیوانه وار
راست کند ناگه خنجر بسوي سینه ت و زي حنجر. ناصرخسرو. چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو چوب مپرتاب
ز بالا. ناصرخسرو. تبوئه؛ راست کردن نیزه بسوي چیزي. (منتهی الارب). تسدید؛ راست کردن نیزه. (ناظم الاطباء): سَدالسهم اِلی
الرمیۀ؛ راست کرد تیر را بسوي شکار. (منتهی الارب). شرع؛ راست کردن نیزه ها را بسوي کسی: شرع الرماح شرعا. (منتهی الارب).
||کشیدن با استقامت. (یادداشت مؤلف). ستون کردن : چو چپ راست کرد و خم آورد راست( 1) خروش از خم چرخ چاچی
صفحه 580 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
||کشیدن با استقامت. (یادداشت مؤلف). ستون کردن : چو چپ راست کرد و خم آورد راست( 1) خروش از خم چرخ چاچی
بخاست. فردوسی. - راست کردن قد و قامت؛ افراشتن قامت. بپاخاستن. قد برافراختن ||. شق کردن. برخیزانیدن. بپا کردن. بلند
کردن. (ناظم الاطباء ||). ایستانیدن. (یادداشت مؤلف ||). برپا کردن. برپا داشتن. اقامه: - راست کردن فتنه؛ برپا کردن آن. فتنه
برانگیختن ||. واقعیت بخشیدن. تحقق بخشیدن. بواقعیت رساندن. مقابل دروغ کردن و ناراست کردن. تحقق؛ راست کردن. صدق؛
راست کردن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). امحاض؛ راست کردن سخن. (منتهی الارب). - راست کردن جهد؛ بواقعیت
رسانیدن آن. بدان تحقق بخشیدن. به نتیجه رساندن آن : حق تعالی جهدشان را راست کرد آنچه دیدند از جفا و گرم و
سرد.مولوي. - راست کردن خواب؛ واقعیت بخشیدن بدان. مطابق واقع ساختن آن. فعلیت دادن آن. مقابل ناراست کردن و بدروغ
کردن خواب : خداي جهان خواب من کرد راست خداوندي و راستی مر وراست.فردوسی. اسماعیل گفت اي پدر تیز کن کارد را
تا به حلق من فرورود ابراهیم خواست که چنان کند که قطرهء خونی از کارد بچکید و با ابراهیم در سخن درآمد... ابراهیم در
اندیشه بود که آوازي شنید که شخصی میگوید الله اکبر باز پس نگریست جبرئیل گفت... خواب خویش را راست کردي. (قصص
الانبیاء ص 52 ). - راست کردن سوگند؛ عمل کردن برطبق سوگند. بسوگند عمل کردن. چنان کردن که بقسم یاد کرده شده است.
تحلۀ. (آنندراج). ابرار. (آنندراج) : و آن ملوك و پادشاهان که ایشان را قهر کرد [ اسکندر ] و او را گردن نهادند و خویشتن را
کهتر وي خواندند راست بدانست که در آن سوگند گران داشته و آن را راست کرده تا دروغ نشود. (تاریخ بیهقی). ملک سوگند
خورد که برود و پاي او را ببرد (و چون در جنگ بشکست و نیارست پاي او بریدن) صورتی بکردند از موم، ملک پاي آن ببرید و
گفت سوگند راست کردم. (مجمل التواریخ والقصص). - راست کردن لفظ یا گفته؛ تحقق بخشیدن بدان : از شکرهاي لفظ خود
در حال وعده دادي مرا بدستاري راست کن لفظ خود بجود و کرم اي نه چون لفظ تو شکر باري.سوزنی. - راست کردن وعده؛ وفا
کردن بدان. به وعده وفا کردن. نوید راست کردن. امید راست کردن: انجاز؛ راست کردن وعده. وفا کردن به آن. (منتهی الارب) :
بگریست و دعا و زاري کرد و گفت یارب آن وعده که کردي راست کن و آن نصرت که گفتی بده. (ترجمهء تاریخ طبري
بلعمی). بدان امید که او را فرمودي مرا میراث است هم بفضل خویش مرا آن وعده راست کن. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). او [
رسول ص ] مرا [ ابی بن خلف را ] گفته بود که من ترا بکشم وعدهء خود راست کرد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی ||). ترمیم
کردن. عمارت کردن. درست کردن :محمود فرمان داده بود تا بارهء شهر را رخنه ها بسیار کرده بودند... بوبکر بفرمود تا راست
کردند. (تاریخ سیستان). خضر گفت این دیوار راست کنیم و آنجا دیواري بود صد گز. (قصص الانبیاء ص 125 ||). استوار کردن.
نهادن. مرتب ساختن. بقرار بردن : نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید شیخ سر فرو
برد و گفت هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکرة الاولیاء
عطار ||). ساختن. درست کردن : هرچه تو راست کنی گوشهء عمران( 2) گردد که بدینار و بدانش نتوان کرد تباه. فرخی. پس
بفرمود کوشکی راست کردند. (قصص الانبیاء ص 166 ). و بفرمود تا هشت پاره کشتی راست کردند و این مردم را با سلاح و ذخیره
درنشاندند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 95 ). اگر از سینهء من آینه اي راست کنند راز پوشیدهء عالم همه پیدا گردد. صائب (از
آنندراج ||). به کسی نسبت دادن. بستن. بدروغ اسناد دادن : و آن پیغام بحدیث لشکر مکر بود و راست کرده بودند بر زبان طاهر.
(تاریخ بیهقی). ابوالحارث محمد بن علی بن مأمون را بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند... و هرچه میخواستند میکردند از کشتن و
مال و نعمت ستدن و خانمان کندن، و هر کسی را با کسی تعصبی بود بروي راست کردي و بروي دست یافتی. (تاریخ بیهقی||).
فراهم کردن. تدارك کردن. ترتیب کردن. بساختن. گرد کردن. مهیا ساختن. آماده ساختن : خالد همان روز کابین راست کرد و
مخاعه شبانگاه دختر بدو فرستاد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). ز بهر جوان اسب تازي بخواست همان جامهء خسروي کرد
راست.فردوسی. چو این گفت لشکر ز کشور بخواست سپاهی ز نام آوران کرد راست.فردوسی. بگو تا قاضی و رئیس و خطیب و...
را خلعت ها راست کنند. (تاریخ بیهقی). آنچه خداوند را باید... بفرماید سپهسالار را تا راست کند. (تاریخ بیهقی). بازگشت بسراي
صفحه 581 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بوالفضل میکائیل که از براي وي پرداخته بودند و راست کرده. (تاریخ بیهقی ص 380 ). مر او را ز بهر نریمان بخواست همه دست
پیمان او کرد راست.اسدي. با کالیجار صد سوار از عجمیان خویش راست کرد و صد غلام ترك و معتمدین از آن قاضی.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 119 ). و این زن امیر حرس را بخواند و گفت فلان شب قومی را از اعوان خویش راست کن و بیاور.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 110 ). بعد از آن زاد یکساله راست بکردند و روي در بیابان نهادند. (مجمل التواریخ و القصص). اگر
سیزده روز در مصر باد جنوب جهد متواتر... اهل مصر کفن و حنوط راست کنند. (تاریخ بیهق). صعلوك استعداد راست کرد و
باصلاح تمام گام از آن رباط بیرون نهاد. (سندبادنامه ص 219 ). در وقت تحفه اي و هدیه اي که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا
بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288 ). پادشاه اسباب سفر پسر راست کرد. (سندبادنامه ص 250 ). سخن چون گفته شد گوینده
برخاست بسیج راه کرد از هر دري راست.نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد از همه روي برگ ره راست.نظامی. مجلسی راست
کن چو روضهء حور از کباب و شراب و نقل و بخور.نظامی. هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد عبدالله اسباب تجهیز و
تکفین او راست کرد و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد. (تذکرة الاولیاء عطار). بخواه آنچت بود درخواست کردن ز تو
درخواست وز ما راست کردن. (اسرارنامه). راست چون بهر صید خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش.بونصر طالقان. - راست
کردن پنجهء آهنین؛ سخت نیرومند شدن. سطبر بازو گشتن. قوي بازو شدن : یکی پنجهء آهنین راست کرد که با شیر زورآوري
خواست کرد.سعدي. - راست کردن فلاخن؛ آماده کردن آن براي بکار بردن. سنگ در او بستن و بر سر دست آوردن بکار بردن
را : پس داود پیش جالوت آمد... و سنگی از آنها که داشت در فلاخن گذاشت و گفت این سلاح من و او را راست کرد و
بینداخت و بر پیشانی جالوت زد. (قصص الانبیاء ص 148 ). - راست کردن کمان به زه؛ تیر در کمان بستن. آماده کردن کمان
تیرافکنی را : کمان کیانی بزه راست کرد به یک دم وجودش عدم خواست کرد. سعدي (بوستان ||). اصلاح کردن. سر و صورت
دادن. بصلاح آوردن. بقرار بردن. روبراه کردن. ساز کردن. ساختن. سر و سامان بخشیدن. نظم دادن. منظم داشتن. انتظام دادن.
مرتب کردن. (ناظم الاطباء) : حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژي کند اندر جگرا. شاکر بخاري. پس به
مدائن آمد و همهء پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمهء تاریخ طبري
بلعمی). کارهاي دین راست کرد و در پنج سال ملک بروي راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). سپهبد
بشد لشکرش راست کرد همه رزم سالار چین خواست کرد.دقیقی. چنین داد پاسخ که گر رستمی برو راست کن روي ایران
زمی.فردوسی. چو آن کردنی کارها کرد راست ز سالار آخور خري ده بخواست.فردوسی. و مردمان را بگفت که او [ امیر جعفر
.( احمدبن محمد بن خلف ] چندین روزگار است تا این کار فرو گرفته است و همی راست کند اندر نهان. (تاریخ سیستان ص 311
عبدوس را بر اثر وي [ بر اثر آلتونتاش ] فرستادند و گفتند چند مهم دیگر است که ناگفته مانده است... وي جواب داد که بنده را
فرمان بود برفتن و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن و مثالی که مانده است بنامه راست میتوان کرد. (تاریخ بیهقی). و چون
سراي بیاراستند و کارها راست کردند امیر محمود برنشست و آنجا آمد. (تاریخ بیهقی). بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک سلطان
.( روي پس بازگشتم و کار رفتن ساختم. (تاریخ بیهقی). شغل وي و لشکر راست می باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422
خوارزمشاه در میان آمدي و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ). طالوت گفت شکر نعمت
خدا بدانید که من بغزا خواهم رفتن، گفتند ما نیز خواهیم آمدن و کارها راست کردند. (قصص الانبیاء ص 143 ). گفت یا یوسف
من مال بسیار دارم و نعمت بیشمار دارم بتو دهم تا فرمان من بري و الا تو را بمعذبان دهم تا تو را عذاب کنند. یوسف گفت خدا
کار مرا راست کند و عذاب تو بهتر باشد از عذاب خدا. (قصص الانبیاء ص 70 ). این خواهر او را جوابی خوش داد و روزي [ چند
تأخیر کرد ] تا کار خویش راست کرد و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 103 ). امیر اسماعیل از
بخارا بسمرقند رفت و ملک راست کرد و پسر او [ یعنی پسر نصربن احمدبن اسدبن سامان ] را خلیفهء خود بنشاند. (تاریخ بخارا
صفحه 582 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نرشخی ص 102 ). و از بخارا بشهر خوارزم رفتند و تا دوشینهء دیگرکار راست کردند. (تاریخ بخارا). آنقدر که در امکان گنجید از
کارهاي آخرت راست کردم. (کلیله و دمنه). و عدت و ساز پادشاهی راست کردند. (راحۀ الصدور راوندي). آنچه پذرفته بود از او
درخواست کرد کارش چنانکه باید راست.نظامی. شکر لب چون شنید از جاي برخاست بکرد از بهر خسرو بهره را راست.نظامی.
چون راست نمی کنید کاري شمشیر زدن چراست باري.نظامی. قرب سلطان مبارك آن کس راست که کند کار مستمندان
راست.اوحدي. - جامه یا لباس بر تن راست کردن( 3)؛پوشیدن جامه. بتن کردن لباس. بیاراستن خود بجامه. - راست کردن جامه یا
لباس بر کسی؛ جامه بر او پوشاندن. بیاراستن او بجامه. - راست کردن جراحت؛ سر و صورت دادن آن. عمل کردن آن. معالجه
کردن زخم. درست کردن آن : در پردهء خواب میبریم و آن جراحت ایشان راست میکنیم. (کتاب المعارف). - راست کردن موي؛
پیراستن آن. اصلاح کردن موي : این احمد بصفتی بوده است که چندان ذکر بر وي غالب بود که مزین می خواست که موي لب او
راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم. (تذکرة الاولیاء عطار). روزي مزینی موي او
راست می کرد مریدي از آن او آنجا بگذشت گفت چیزي داري؟ همیانی زر آنجا بنهاد وي بمزین داد. (تذکرة الاولیاء عطار||).
قرار دادن بر. مسلم کردن بر. از آن خود ساختن. بتصرف درآوردن. مسخر گردانیدن : دو دیگر که کین پدر بازخواست [ فریدون ]
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست. فردوسی. او را بسراندیب بر تخت نشاندند و پادشاهی بر او راست کردند. (اسکندرنامه نسخهء
نفیسی). چون قتیبۀ بن مسلم امیر خراسان شد از دست حجاج به خراسان آمد و جملهء خراسان را راست کرد. (تاریخ بخارا نرشخی
ص 52 ). ابوعلی اصفهانی با خویش گفت که من ملک بر وي راست کردم. (تاریخ بخارا نرشخی ص 114 ). دل خود بر جدایی
راست کردم وزیشان کوشکی درخواست کردم.نظامی ||. انتخاب کردن. برگزیدن. در نظر گرفتن. معین کردن. ساختن. تعیین
کردن : پس رسولی راست کرد [ اسکندر ] و نزد برادر [ داراب بن داراب ] فرستاد. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). چو مرا دید
مهربان برخاست کرد بر دست راست جایم راست.نظامی ||. نهانی قرار گذاشتن. مواضعه کردن. همدست شدن. توطئه چیدن.
ساختن. سازش کردن :پس فرعون با قوم همه راست کردند که موسی را بکشند. (ترجمهء تفسیر طبري). بخانهء بوسعید سهلی فرود
.( آمد که باوي راست کرده بود و بوسعید وي را در زیر زمین در سردابه پنهان کرده بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 681
سعدالملک با فصاد راست کرده بود و هزار دینار و نیشی بداده زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحۀ الصدور راوندي||).
هموار کردن. با زمین یکسان ساختن. پر کردن : مروان... بشهري شد که آن را اشک گویند و در آن قلعه اي بود محکم و استوار...
بفرمود تا باروي قلعه را خراب کردند و با زمین راست کردند. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). دیگر روز کنده ها [ خندقها ]راست
کردند و در شارستان گشاده گشت. (تاریخ سیستان). بخت نصر بازگشت و او را بگرفت و بیت المقدس با زمین راست کرد.
(مجمل التواریخ والقصص ص 145 ). - راست کردن ره؛ هموار کردن آن. کوفتن و یکنواخت ساختن آن. مسطح کردن آن : میرهء
بوسهل چو ره راست کرد مرد روان شد نفر اندر نفر.سوزنی ||. برابر نهادن. سنجیدن. یکی شمردن. قرین گرفتن : مرا با پري راست
کردي بخوبی پري مر مرا پیشکار است و چاکر.فرخی ||. برابر کردن. (ناظم الاطباء). تسویه. راست کردن. (زوزنی) (دهار). تعادل
دادن : دین که قوي دارد بازوت را راست کند عدل ترازوت را.نظامی. - تار ساز راست کردن؛ هم آهنگ کردن تارهاي ساز را.
(ناظم الاطباء). - دل یا اندرون راست کردن با؛ یکی کردن. موافق ساختن. هماهنگ ساختن. یکسان کردن. برابر ساختن : زبان و
دلت با خرد راست کن همی ران از آن سان که خواهی سخن. فردوسی. دل چو کنی راست با سپاه و رعیت آیدت از یک رهی دو
رستم دستان. ابوحنیفهء اسکافی. و اندرون خود با حق و خلق راست کند. سعدي (مجالس). تعدیل؛ راست کردن. (دهار) (منتهی
الارب) (زوزنی) (ترجمان القرآن). راست و درست کردن. (آنندراج). - راست کردن آهنگ؛ هماهنگ کردن. منظم کردن آن.
ساز کردن آهنگ. - راست کردن بار بر خر؛ تسویه کردن. تعدیل کردن آن. مستقیم کردن. عدل کردن. (یادداشت مؤلف). -
نفس راست کردن صبح؛ دمیدن صبح. برآمدن روز. پیدا شدن بامداد : رهرو صادق و سامان اقامت هیهات صبح چون کرد نفس
صفحه 583 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست، روان خواهد شد. صائب (از آنندراج). ( 1) - ن ل: ستون کرد چپ را و خم کرد راست. ( 2) - ن ل: غمدان. ضبط متن نیز
.Ajuster - ( روشن نیست. ( 3

/ 26